جامع الشتات

مشخصات کتاب

سرشناسه : میرزای قمی، ابوالقاسم بن محمدحسن، 1151-1231ق.

عنوان و نام پدیدآور : جامع الشتات/ تالیف ابوالقاسم قمی؛ با تصحیح و اهتمام مرتضی رضوی.

مشخصات نشر : تهران: کیهان، 13 -.

مشخصات ظاهری : ج.

شابک : 3200 ریال (ج. 1) ؛ 3700 ریال (ج. 2) ؛ 8000 ریال (ج. 3) ؛ 15000ریال (ج.4)

یادداشت : عربی.

یادداشت : فهرست نویسی براساس جلد چهارم، 1375.

یادداشت : ج. 2 (چاپ اول: تابستان 1371).

یادداشت : ج. 1 (چاپ اول: بهار 1371).

یادداشت : ج. 3 (چاپ اول: پاییز 1371).

یادداشت : کتابنامه.

موضوع : فقه جعفری -- رساله عملیه

شناسه افزوده : رضوی، مرتضی، 1310 -، مصحح

رده بندی کنگره : BP183/9/م 94ج 2 1300ی

رده بندی دیویی : 297/3422

شماره کتابشناسی ملی : م 77-3954

ص:1

جامع شتات جلد 1

اشاره

ص: 1

جامع الشتات (جلد اول) تألیف: میرزا ابو القاسم قمی با تصحیح واهتمام: مرتضی رضوی چاپ اول: بهار 1371 - پنج هزار نسخه چاپ مؤسسه کیهان حق چاپ برای انتشارات کیهان محفوظ است خیابان انقلاب - مقابل پارک دانشجو - خیابان انوشیروان شماره 10 انتشارت کیهان

ص: 2

بسم الله الرحمن الرحیم

ص: 3

معارف اسلامی - 13

ص: 4

فرازی چند از زندگی مؤلف

اشاره

سخن از زندگی نابغه ای بزرگ و محققی اندیشمند مانند میرزای قمی برای من که یکی از مریدان مکتبش هستم فرحبخش و بی تردید برای هر خواننده ای نیز نشاط آور است. علاوه بر جهات مفید و لازم و زیبای دیگر که در شناختن شخصیت شخصیت های علمی هست.. به گمانم بهتر است سخن را به همان رسم و سنت زمان خود او که در شناسنامه و معرفی افراد معمول بود آغاز کنیم: - میرزا ابو القاسم ابن مولی (ملا) محمد حسن، گیلانی رشتی شفتی دار لسروری جاپلقی قمی، در عرف عمومی به " میرزای قمی " و در عرف محافل علمی به " محقق قمی " معروف است. نام پدرش همانطور که در بالا آمد " محمد حسن " میباشد که در زبان مردم بطور اختصار به " حسن " معروف بوده است و چون در زمان وی، لقب " ملا " رایج بود وی را " ملا حسن " می خواندند. ملا واژه ای ترکی به معنای دانشمند، استاد و خبیر میباشد که در بعضی از لهجه های ترکی " منلا " نیز آمده است و بعضیها عقیده دارند که ملا مخفف منلا میباشد. به هر صورت بی گمان مترادف دانستن ملا با مولی و یا نظر آنانکه ملا را باصطلاح

ص: 5

" مترک " مولی دانسته اند و در ترجمه میرزای قمی و سایرین آورده اند درست نمی باشد. همان طور که در عنوان بالا نیز به تأسی از آنان بدینگونه آورده شد. ملا حسن از مردم " شفت " که دهستانی از توابع فومن است، میباشد. وی در جوانی برای تحصیل علوم در حوزه علمیه اصفهان (که آن روز پس از حوزه نجف و کربلا اهمیت و اعتبار سوم را داشته) بدان شهر میرود. و از محضر اساتیدی مانند میرزا حبیب الله و میرزا هدایة الله استفاده مینماید و چون به دامادی استاد یعنی میرزا هدایة الله نایل می شود دل از دیار گیلان برکنده و در اصفهان ماندگار می شود. استاد از طرف حکومت وقت (نادر: افشاریه) برای رتق و فتق امور قضائی منطقه " جاپلق " - دهستانی در 12 کیلومتری بروجرد - مأمور می شود. شاگرد نیز به همراه استاد میرود و بالاخره میرزای قمی در روستای " دره باغ " جاپلق، متولد می شود. دار السرور عنوانی است که درباریان قاجاری به شهر بروجرد داده بودند به همین لحاظ لفظ دار السرور در سلسله عنوان های شناسنامه ای مرحوم میرزا قرار گرفته است. میرزا: میرزاده: امیر زاده: این لفظ به صورت مخفف " میرزا " ابتدا در عصر سربداران رواج یافت که به فرزند امیر، اطلاق میگشت. و در عصر تیموریان علاوه بر معنای مذکور، اصطلاحا به عنوان لقب از طرف دربار حکومتی به سران لشکری و کشوری اعطا میگردید. میرزا در این کاربرد بار دیگری از معنی را به همراه داشت، زیرا این لقب به افرادی داده میشد که بهره ای از اندیشه و علم داشته باشند. در دوران صفویه هر دو کاربرد در کنار هم برای این کلمه بود، بتدریج کاربرد دوم اهمیت بیشتری پیدا کرد، به حدی که " میرزا " لقب بعضی از شاهان نیز گردید. نادرشاه در اوایل کارش وقبل از جلوس علاقه داشت که " نادر میرزا " خطابش کنند. لیکن اعطای لقب " طهماسبقلی " از طرف شاه طهماسب دوم وی را از این لقب بینیاز کرد. در زمان کریم خان زند و قاجاریه لفظ میرزا کاملا به معنای عالم و دانشمند به کار رفت. با اینکه در معنای اصلی خود نیز به کار میرفت و در همان عصر کاربرد سومی نیز پیدا کرد و تدریجا به هر نویسنده و نامه نگاری نیز، میرزا گفتند. و بالاخره معنای اصلی کاملا به فراموشی سپرده شد. زیرا قاجاریان ترجیح میدادند که " شازده " - شاهزاده - خطاب شوند و گاهی شاهزادگان هر دو عنوان را یدک میکشیدند مثلا " شازده امامقلی میرزا "!

ص: 6

با رواج کاربرد سوم، از رونق کاربرد دوم نیز کاسته شد. آنچه به موضوع سخن ما مربوط می شود کاربرد این لفظ در عصر کریم خان زند وفتحعلی شاه میباشد که زیباترین و عالیترین معنای خود را داشت و مراد از آن " دانشمند " بوده است. میرزای قمی در سال 1150 هجری قمری در روستای دره باغ متولد شده و در سال 1231 در شهر مقدس قم به درود حیات گفته است (یعنی زندگی پربارش 81 سال بوده است.( البته در مورد تولد او سال های 1151 و 1153 و در مورد وفاتش سال 1233، نیز در بعضی از متون ذکر شده است. دوران تحصیل: ابتدا در همان روستای دره باغ علوم ادبی فارسی و عربی را در حضور پدر آموخته، آنگاه به شهر خوانسار منتقل می شود و در زمره شاگردان مرحوم سید حسین خوانساری صاحب " روضات الجنات " قرار میگیرد و سالهائی چند به تحصیل فقه، اصول فقه میپردازد و در اواخر همان سال ها با خواهر آن دانشمند بزرگ ازدواج می کند. سپس به سوی عراق عزیمت کرده و در سلک شاگردان دانشمند معروف و نامی آقا محمد باقر بهبهانی (در کربلا) قرار میگیرد و از شاگردان ممتاز و برتر آن استاد بزرگ شمرده می شود. میرزا همانطور که سخت مورد توجه مرحوم سید حسین خوانساری بود (و به همین جهت مقدمات ازدواجش با خواهر استاد فراهم گردید) همان طور هم سخت مورد توجه مرحوم بهبهانی دانشمند شهیر و محیی نحله اصولی قرار گرفت، به حدی که شایع گردید بهبهانی نماز و روزه استیجاری به جای می آورد و درآمد آن را جهت امرار معاش به میرزا میدهد. گویا مرحوم بهبهانی بیش از شاگردان دیگرش به میرزا کمک میکرده، آنانکه چنین رفتاری را به نظر خودشان تبعیض و ناعادلانه میپنداشتند و از طرفی به عدالت بهبهانی معتقد بودند موضوع را بدینگونه توجیه کرده وبه اصطلاح حمل بر صحت میکرده اند. و گرنه بهبهانی مرجعیت مهم و پر نفوذی داشت و به میزان کافی بیت المال در اختیارش بود و بر خود لازم میدانسته که به افراد مستعد و دارای نبوغ کمک زیادتری بنماید.

ص: 7

میرزا در مدت اقامت در کربلا (متاسفانه مدت آن دقیقا معلوم نیست) به رتبه ای از علم و دانش رسید که به دریافت " اجازه " از دست استاد عظیم المنزله ای مانند بهبهانی که هنوز هم از شهرت جهانی برخوردار است، نائل گردید و به موطن خویش یعنی لرستان برگشت و در همان روستای دره باغ از منطقه چاپلق ساکن گردید. پس از زمانی به روستای دیگر در همان منطقه بنام " قلعه بابو " کوچ می کند. گویا میرزا از این دو روستا ومدتی که در آنها به سر برده خاطرات تلخی داشته است. حتی شایع شده است که ماجرای " مار " - کشیدن شکل مار - میان میرزا و شخص عوامفریبی در یکی از همان روستاها رخ داده است! میرزا از قلعه بابو به اصفهان مهاجرت می کند و در مدرسه " کاسه گران " به تدریس میپردازد. ظاهرا از شرایط آنجا راضی بوده خصوصا از این جهت که در یک مرکز علمی و درسی حضور داشته است. لیکن باز دست روزگار راحتش نمیگذارد، یکی از علمای مریدباز و ریاست طلب نسبت به او حسادت میورزد و موجبات اذیت و آزارش را فراهم می کند. و همینگونه مسایل و حوادث است که افرادی مانند محقق قمی را به شدت به سوی روستاها میراند و روزگار از اینگونه شلاق ها بر پیکر مردان بزرگ، بسیار دارد. میرزا از اصفهان به شیراز میرود، در پایتخت وکیل الرعایا و مرید کتاب " شرایع " نیز به میرزا خوش نمیگذرد روح آزاده میرزا او را در سازگاری با هر محیطی ناتوان میکرده است. ظاهرا بیش از دو یا سه سال در شیراز نمیماند علی رغم شهرت کریم خان زند به نیکوکاری و علم و دانش دوستی، توجهی به این دانشمند بزرگ نمی شود. باز هم بار سفر میبندد. شیخ عبد المحسن (یا پسرش موسم به شیخ مفید) مبلغ هفتاد تومان به میرزا کمک می کند. پولی که هم به زندگی میرزا سر و سامان میدهد و هم او را برای خرید کتاب به مقداری که دلش میخواست قادر مینماید. دانشمند فقیر به نوایی میرسد. باز مطابق " از دست قیل و قال مردمان ملولم و انزوایم آرزوست " مجددا به روستای قلعه بابو پناه می آورد. حوزه علمیه کوچکی در آنجا دایر می کند اما این انزوا گرایی متواضعانه وگریزپایی از مدار ریاست و نام و شهرت، با کوله بار پر انباشت دانش او سازگار نبود. او گنجی نبود که هر ویرانه ای توان گنجایش او را داشته باشد، گو که او " در سروری نکوبد و سر دردسر ندارد " لیکن چنین حالتی در همه و دست کم در اکثر نوابغ

ص: 8

وجود داشته و صد البته کمتر توانسته اند در این گریزپایی موفق شوند و از دسترس ریاست دور بمانند و بالاخره ریاست خودش را به آنان رسانیده است. حوزه درسی میرزا در قلعه بابو پا نگرفت. تجربه های متوالی ومتعدد، او را به شهر قم هدایت کرد. شاید به نظر او قم آن روز، هم یک اجتماع بود و هم از مزایای انزوا برخوردار بود. قم که دورانی مهد فقها و محدثین بود و بارها رونق علمیاش اوج گرفته و فراز و نشیبی را طی کرده بود. اینک از همهمه درس و بحث خالی و مسکن زهاد و عباد است. که شاید میرزا را هم در زمره آنان قرار دهد و در عین حال از درس و بحث هم محرومش نکند. اما چنین نشد با ورود میرزا حوزه علمیه قم جان گرفت و خاطره های گذشته را به یاد آورد. میرزا را به جد باید حلقه اتصال قم عتیق با قم جدید نامید. او مرجعیت قم را مجددا احیاء کرد و وجود او مسلم کرد که قم نمرده است. تجدید حیاتی که او به قم داد و از سقوط روزافزون قم جلوگیری کرد زمینه را برای قدوم مرحوم حاج شیخ عبد الکریم حائری (1) مؤسس حوزه علمیه جدید قم، آماده کرد یعنی موجی که میرزا ایجاد کرده بود بیش از یک قرن تدوام داشت. محقق قمی کتابهایش را در شهر قم نوشته و در آن شهر به مقام مرجعیت رسیده است. تا آخر عمر در آن شهر زیست و در آنجا نیز مدفون گردید. مدفن میرزا: در سال وفات میرزا هنوز صحن بزرگ حرم حضرت معصومه علیها سلام ساخته نشده بود. ایوان طلا وصحن کوچک نیز در عصر خود میرزا به دستور فتحعلی شاه ساخته شد. حرم در گوشه قبرستان بزرگی قرار داشت. میرزا را (تقریبا) در وسط آن و در موازات قبر

ص: 9


1- حوزه علمیه قم از عصر ائمه طاهرین (علیه السلام) بوده و هست و هرگز قم بدون حوزه نبود. لیکن فراز و نشیب هایی را طی کرده است. میرزا در یکی از مقاطع نشیبی آن، آمده و جریان حوزه را رو به فراز برگردانیده است. علت این که میرزا نتوانست کاری را که مرحوم حائری بعدها انجام داد، انجام دهد، خصوصیت فتوای وی در مورد خمس بود. میرزا نمیتوانست چیزی از خمس را برای تقویت حوزه خرج کند زیرا او خمس (هم سهم امام هم سهم سادات) را کلا مال سادات میدانست و بدین ترتیب دست هایش بسته بود که اعتلای حوزه قم حدود یک قرن به تاخیر افتاد. در این مورد نگاه کنید به باب خمس همین کتاب [ کتاب الشتات ]

مرحوم ابن قولویه و ابن بابویه دفن کردند.

امروز قبر میرزا و ابن بابویه با چهار ردیف از دکان های بازار شیخان محصور است و به نام قبرستان شیخان معروف است و قبر ابن قولویه در پیاده رو خیابان ارم نزدیک به سه راه چهارمردان قرار دارد. قبرستان شیخان - دو شیخ، دو مرد بزرگ - در اصل به خاطر ابن قولویه و ابن بابویه بدین نام خوانده شده لیکن امروز مراد از شیخان ابن بابویه و میرزا میباشد.

مقام علمی میرزا

میرزای قمی مجتهدی محقق و فقیهی دقیق نگر و اصولی کاوشگر بود. او در ردیف اول علمای شیعه و از سرشناسان تاریخ تشیع است. او در معادله " نحله اخباری " و نحله اصولی " تاریخ حوزه های علمیه، از وزنه های سنگینی است که معادله را به نفع نحله اصولی چرخانیده است. کتاب جاوید " قوانین الاصول " وی، شخصیت علمی او را جاودان کرده است. قوانین از زمان خود او تاکنون، هم مرجع محققین و بزرگان اندیشه بوده و هست و هم از کتب کلاسیک و رسمی حوزه های علمیه بود به حدی که لفظ " قمی " به اطلاق رسیده و در مباحث ومحافل علمی هر شنونده به محض شنیدن " قال القمی " میداند که مراد گوینده یا نویسنده، میرزای قمی است. در فرهنگ حوزوی ما اینگونه اطلاق بیانگر عظمت علمی و نبوغ و ارزش فکری شخص میباشد.

میرزا در علوم مختلفه از قبیل: فقه، اصول، حدیث، تاریخ، کلام، رجال و فلسفه تبحر داشت و آثار به جای مانده از وی دلیل این تبحر است. صاحب روضات میگوید: شأن میرزا در علوم أجل از آن است که وصف شود! نظریه های اختصاصی: هر دانشمندی دارای نظریه هائی هست و می شود که با نظریه های دیگران متمایز باشد.

لیکن ابراز نظریه و ارائه ابتکار در مسائل اساسی تنها در انحصار اهل نبوغ میباشد، میرزا نیز از این قبیل است. مهمترین و معروفترین نظریه های استثنائی وی در مسائل اساسی عبارتند از:

ص: 10

1 - اعتقاد و استدلال بر « حجیت ظن مطلق »

2 - اعتقاد و استدلال بر « امکان اجتماع امر و نهی در چیزی واحد »

3 - اعتقاد و استدلال بر « جواز قضاوت مقلد بر اساس رای مجتهد »

زهد و تقوای محقق قمی

سید بزرگوار محسن امین در اعیان الشیعه آورده است: او یکی از ارکان دین و علمای ربانیین و فضلای محققین و بزرگان مؤسسین و جانشین گذشتگان صالح است. او از بحرهای علم و سرشناسان فقهای متبحر میباشد که کاوشگری عمیق و کثیر الاطلاع و دارای روش زیبا و سبک و سلیقه معتدل بود. تردیدی نیست که او از دانشمندان مکتب اهل بیت علیهم السلام و فقهای آل محمد (صلی الله علیه و آله) و دنباله رو آنان و هدایت یافته به هدایتشان، میباشد. صاحب روضات میگوید میرزای قمی " کثیر الخشوع " و " غریز الدموع " و خوش برخورد بود و معاشرت نیکو داشت. و جالب اینکه دانشمند اخباری معروف میرزا محمد عبد النبی نیشابوری که مخالف سرسخت (بل دشمن) میرزا بود - و از اینکه میرزا در تقویت نحله اصولی در قبال نحله اخباری سخت موثر بود رنجیده خاطر و نسبت به وی بدبین بود و میرزا و شاگردانش را " قاسمیه " مینامید.

همانطور که مرحوم سید علی طباطبائی صاحب ریاض و یارانش را " ازارقه "، و شیخ جعفر صاحب کشف الغطاء و طرفدارانش را " امویه " مینامید - در کتاب " رجال " خود راجع به میرزا و تقوی و امانت و درستی حدیث مینویسد:

محقق قمی گاهی نیز از فتواهای " نادر " و خلاف مشهور، طرفداری کرده است. مانند مسئله سهم امام از خمس که بدان اشاره شد. و مانند قول بر اینکه " جهاد بدون حضور و اذن امام یا نایب خاص او مطلقا - دفاع از جان، مال و عرض، گروهی از مسلمین و نیز دفاع از بیضه اسلام، جهاد بالمعنی الحقیقی نیست با اینکه با شرایطی واجب است. " و نیز، وی همراه با اکثریت متقدمین و بر خلاف اکثریت قریب به اتفاق متاخرین، در همه احکام - اعم از عبادات و معاملات، به " توقیفی بودنشان " قائل است. در لا به لای این کتاب موارد فوق و مسائل دیگر از این قبیل از نظر خوانندگان خواهد گذشت.

ص: 11

فقیه اصولی، مجتهد مصوب، معاصر، معتبر الحدیث است. با استفاده از کلمه " مصوب " محقق قمی را به " تصویب " و " مصوبه " منتسب و متهم مینماید، تصویب یعنی اعتقاد بر اینکه آنچه مجتهد به وسیله اجتهادش بدان میرسد همان حکم الله است. به طرفداران این بینش مصوبه گویند. صاحب اعیان الشیعه در مقام دفاع از میرزا میگوید " این سخن نیشابوری افتراء است زیرا هیچکس از علمای امامیه به تصویب قائل نیست و شاید مراد نیشابوری از تصویب همان اعتقاد به حکم ظاهری است که مجتهد و مقلد را معذور مینماید ". اما باید دانست که نیشابوری همه کسانی را که به " معذوریت " عقیده دارند مصوب نمینامد بل خود اخباریها نیز به نوعی معذوریت معتقدند. او میرزا را به این اتهام متهم می کند به دلیل اینکه وی در مورد " عمل به ظن " از همه علمای اصولی پیشرفته است. و در نظر یک اخباری چنین روشی نه تنها موضوعیت دادن به " عقل " بل موضوعیت دادن به اجتهاد اصولی است. شیخ اسد الله شوشتری صاحب " مقابیس " که شاگرد میرزا بوده (و گویا شاگرد مرحوم بهبهانی نیز بوده است) راجع به تقوای او میگوید: شیخ معظم دانشمند برجسته، پیشرو و راهگشای تحقیق و تدقیق، بیانگر قوانین اصول و روش های فروع همچنانکه سزاوارش بود، او که نردبان تعالی را با فضایل ممتاز خویش پیمود. و قله های بلند مجد را با درخشندگیاش در نوردید.. خضوع محقق قمی در کتاب های فقهیاش بیش از " قوانین الاصول " مشهود است. وی به هنگام استدلال فقهی که قهرا با شمارش و بررسی نظریه های فقهای پیشین همراه می شود، در نهایت درجه از احترام و ادب و بزرگواری با نام و سخنان آنان برخورد مینماید. با کمال حفظ اصل " نقض و ابرام " و حق نقد و انتقاد و روحیه " قبول و رد " طوری سلوک می کند که گویی همه آنان را برتر از خود میداند. مثلا تاختن های مرحوم ابن ادریس خصوصا نسبت به نظریات شیخ بزرگ طوسی، ویا تهاجمات مؤدبانه مرحوم شهید اول بر اطلاق انگاری فتواهای شیخ، می تواند بیانگر میزان خضوع میرزا باشد. با اینکه روش ابن ادریس در جای خود از دیدگاه دیگر ارزشمند است که در حقیقت برای شکستن جو رکودی بود که سایه های عظمت شیخ بر گستره فقاهت تحمیل کرده بود و در حقیقت رفتار مذکور (و همینطور رفتار مرحوم

ص: 12

شهید) احیای مجدد اجتهاد بود. شاید دردناکتر از هر حادثه و ماجرایی که متوجه محقق قمی در طول زندگی او شده واماندگی او در مورد " جنگ قفقازیه " بوده است. همانطور که در صفحات بعدی بحث خواهد شد او از طرفی نمی تواند حکومت فتحعلی شاه را یک حکومت اسلامی و مکتبی بنامد و از طرف دیگر سعی می کند که شاه ایران را در مقابل تزار روس تضعیف نکند و این را یک وظیفه شرعی جدی میداند. اینجاست که میتوان گفت تقوی و روح احتیاط کاریاش خود او را نیز سخت در تنگنا قرار میدهد. جهاد با نیروهای متجاوز روس را واجب میداند اما اطاعت از فتحعلی شاه را واجب نمی داند. شاید اگر مرحوم محقق ثانی (شیخ بزرگوار علی کرکی) با فتحعلی شاه معاصر بود همانطور که حکومت شاه طهماسب را تنفیذ نمود همانطور هم با فتحعلی شاه رفتار میکرد. لیکن میرزا این تهور را نداشت به نظر میرزا، شاه قاجار یک طاغوت به تمام معنی بود طاغوتی که نباید تضعیفش کرد. موضعگیریهای مکتبی میرزا در این مورد در لا به لای همین جامع الشتات مشخص است. اساتید میرزا اساتید محقق قمی در حدیث و علوم عبارتند از: پدر بزرگوارش، سید حسین خوانساری، آقا محمد باقر بهبهانی، شیخ محمد مهدی فتونی عاملی وآقا محمد باقر هزار جریبی.

شاگردان میرزا

شخصیت های زیادی در مکتب میرزا پرورش یافته اند که معروفترینشان عبارتند از: شیخ اسد الله شوشتری صاحب " مقابیس "، سید محسن اعرجی صاحب " المحصول "، کرباسی صاحب " الاشارات "، سید عبد الله شبر صاحب " تفسیر شبر "، محمد مهدی خوانساری صاحب " رساله ابی بصیر "، سید علی شارح منظومه بحر العلوم و سید جواد عاملی صاحب " مفتاح الکرامه ".

ص: 13

تالیفات میرزا

1 - قوانین الاصول:

دانشمندان زیادی از جمله نامبردگان زیر بر این کتاب شرح و حاشیه نوشته اند: سید محمد اصفهانی معروف به شهشهانی، سید علی قزوینی، ملا لطف الله مازندرانی، شیخ محمد علی قرجه داغی، سید محسن امین.

2 - شرح تهذیب علامه، در اصول

3 - شرح شرح مختصر، در اصول

4 - الغنائم - فقه

5 - المناهج

6 - معین الخواص، مرشد العوام (فارسی)

7 - الرد علی الصوفیة والغلاة

8 - السؤال والجواب - در سه مجلد، سه دوره فقه که مکمل یکدیگرند - یعنی همین جامع الشتات

9 - منظومه در معانی وبیان دیوان شعر، عربی وفارسی بالغ بر 4000 بیت و رساله های: اصول پنجگانه (اصول دین)، قاعدة التسامح فی ادلة السنن والکراهة، جواز القضاء والتحلیف بتقلی المجتهد، عموم حرمة الربا کسائر المعاوضات، الفرائض والمواریث، القضا والشهادات، الطلاق، الوقف و... گفته اند مجموع تالیفات میرزا (اعم از کوچک و بزرگ) به یک هزار کتاب و رساله بالغ می شود گو این که چنین رقمی خالی از احتمال مبالغه نباشد. ظاهرا آنچه از آثار محقق قمی چاپ شده تنها قوانین الاصول و جامع الشتات است.

جامع الشتات

وجه تسمیه: جامع الشتات یعنی " جامع متفرقات "، در توجیه و توضیح چنین نامگذاری گفته اند:

1: چون نظم و ترتیب مسائل مندرج در این کتاب، به صورت کلاسیک نیست ودر

ص: 14

مقایسه با کتاب های دیگر کلاسیک فقهی از یک اسلوب خاص وحالت " مفردات " برخوردار است، لذا بدین نام موسوم گشته است. 2: نظر به اینکه مرحوم میرزا در این کتاب گاهی به زبان فارسی و گاهی به زبان عربی به نگارش پرداخته است و نیز گاهی از موضوع و مسائل فقهی خارج شده و مستقیما وارد مسائل اصول شده است، بنابر این بهتر دانسته که نام کتاب را جامع الشتات بگذارد. با این که هر دو سخن بالا در مورد این کتاب صحت دارد لیکن اینگونه خصوصیت ها عامل تفرقه محتوای کتاب نگشته و نیست. بل حقیقت مسألة چیز دیگر است. نام اصلی این کتاب " السوال والجواب " بوده و علت وجودی و ساختار و محتوایش نیز چنین بوده است. خود محقق قمی غیر از این، نام دیگری برای کتاب انتخاب نکرده است زیرا مجموعه ای از علوم متعدد بود. پس از وفات میرزا، یکی از شاگردانش - که نامش برای ما معلوم نیست - مجلدات یا دفترهای سه گانه را (که مکمل یکدیگر بوده اند) تلفیق نموده و کتاب " الرد علی الصوفیه " را نیز به آخر آن افزوده و نام این مجموعه را جامع الشتات گذاشته است. منشأ مجلدات سه گانه " السؤال والجواب " پرسش های کتبی مردم بوده که مشکلات شرعی روزمره شان را می نوشتند (معمولا توسط روحانیان مناطق و شهرستان ها تدوین میگشته) و پاسخ کتبی از میرزا میخواستند. از سؤال ها و جواب ها نسخه ای در دفتر کار میرزا نگهداری میشد پس از آن که تعداد آنها در ابواب مختلف فقه به نصاب یک کتاب میرسید در اختیار نسخه برداران قرار میگرفت و منتشر میگشت. این برنامه سه بار تکرار شده است. خود میرزا در مواردی سؤال کننده را به کتاب " سؤال وجواب دوم " ارجاع میدهد که بیانگر تعداد سه دفتر بودن را میرساند. گویا در ابتدا که مجموعه جامع الشتات تکوین مییابد کتاب " اصول پنجگانه " نیز در اول آن گذاشته می شود که دست اندرکاران چاپ سنگی آن را از اول این کتاب برداشته اند.

امتیازات این کتاب:

جامع الشتات رجحان هایی بر کتاب های دیگر دارد. طوری که از دیدگاه های دیگر مرجوعیت هایی نیز دارد و هر کتابی اینچنین است. ولی رجحان ها وامتیازات این کتاب را میتوان در ردیف های زیر آورد:

ص: 15

1: نظر به این که منشأ و خاستگاه این کتاب حوادث و رخدادهایی است که عملا در زندگی روزمره مردم پیش میآمد، لذا مسائلی در این کتاب وجود دارد که بیتردید در هیچ کتاب فقهی دیگر نه مطرح شده و نه اشاره ای به آنها شده است. 2: به همان دلیل بالا جنبه عملی این کتاب و به اصطلاح به درد بخور بودنش در مقیاس نسبیت، بیشتر است. و از تکرار روند و جریان گذشتگان پیروی نکرده و در این خصییصه، یک ابتکار است. 3: جالب این است که میرزا همین مسائل خاص را (که فقهای سلف در آنها بحثی نکرده اند) طوری به اصول و کلیات کلام گذشتگان ربط داده که خواننده به دشواری متوجه می شود که پیشینیان در این مورد بحث مستقیم نکرده اند. و اهل فن توجه دارند که این " ایجاد پیوند " کاری عظیم و بیانگر عمق بینش و وسعت علمی میرزا میباشد. 4: زبان وبیان به اصطلاح مردمی دارد و در سبک محاورات مردمی نگارش یافته است. 5: در عین مستدل بودن (که در ردیف مستدلترین کتاب هاست) از یک جریان ساده بیان و وضوح عجیبی برخوردار است. گویی یک دست مولف در دست عوام و دست دیگرش در دست متحجرترین فرد متخصصین است. و موفق درآمدن از چنین تعهد و مشی علاوه بر معلومات نیازمند نبوغ ذاتی است. 6: جامع الشتات اولین فقه مکتوب به زبان فارسی است که توفیق کامل یافته و مطلوب همگان گشته است. بدیهی است اشخاص روحانی که در سراسر ایران، پاکستان، افغانستان و قفقازیه پراکنده بودند در سطوح مختلف علمی قرار داشتند، بیشترشان در حد اجتهاد نبودند و بعضی در پائینترین سطح بودند. جامع الشتات میتوانست هم به عنوان فقه مستدل و هم به عنوان یک رساله علمیه فارسی دست آنان را بگیرد و یاریشان نماید بطوری که کمتر روحانی محلی بود که از آن بینیاز باشد در عین حال برای محققین هم منبع تحقیق بود. با تکثیر رساله های عملیه فارسی، جامع الشتات بخشی از مشتریهای خویش را از دست داد و اینک علاقمندان دیگری، در عوض آنها پیدا کرده است. محافل حقوقی دانشگاهی به دلیل خصوصیات مذکور با این منبع بزرگ آشنا گشته اند. بی تردید برای هر شخص دست اندر کار حقوق دسترسی به این کتاب ضرورت دارد.

ص: 16

7: صمیمیت و صراحت لهجه و نیز (به اصطلاح) خودمانی بودن، در جای جای کتاب میان خواننده و نویسنده یک رابطه قلبی ایجاد می کند.

8: جامع الشتات دارای ساختار بخصوصی است که دست اندرکاران علوم اجتماعی (مردم نگاری، مردم شناسی، جامعه شناسی، بررسی نظام اداری و اجتماعی، و..) میتوانند - به عنوان یک منبع مهم و آئینه ای که اصول و فروع زیادی از نحوه زیست مردم ایران در اوایل عصر قاجاری را نشان میدهد - از آن بهره مند گردند.

9: در این کتاب لغات و اصطلاحاتی به کار رفته که در زمان خود خیلی هم رایج بوده اند ولی متاسفانه در منابع لغوی فارسی یادی از آنها نشده، این نکته برای آنانکه سر وکاری با این رشته دارند سخت قابل توجه است.

نکته ضعف:

نکته ضعف این کتاب به نکته ضعف خود مرحوم میرزا بر میگردد. اساسا سبک نگارش وی در حد خیلی بارز و مشخص دچار کمبود است و گاهی برای خواننده ایجاد دافعه می کند. ارجمندترین کتاب محقق قمی یعنی " قوانین الاصول " نیز از این کمبود فارغ نیست. این مرد متفکر آنقدر در رموز دقیق و لطیف غور میکرد که از چگونگی بافت و ساختار لفظ و عبارت باز میماند. افراد محقق این حالت را بهتر درک میکنند. شدت توجه به محتوی گاهی محقق را از پرداختن به " لفظ " و بدیعیات باز میدارد. تنکابنی میگوید: از مرحوم حاج ملا محمد صالح برغانی شنیدم که میگفت: میرزا آنقدر در تالیف قوانین تفر کرده بود که ثقل سامعه بهم رسانیده بود. مرحوم امین در " اعیان الشیعه " میرزا را از این جهت مورد انتقاد قرار داده است. در سیمای درخشان میرزا این نقطه ضعف به حدی به چشم میخورد که مرحوم تنکابنی تحت تاثیر شایعات میگوید: معروف است که علما دوازده هزار غلط لفظی بر کتاب قوانین گرفته اند لیکن آن جناب در حین تالیف قوانین در دریای فکر غوطه ور بود و در مقام تدقیق وتجبیر لفظ نبوده. نمیدانم خود تنکابنی که سر و کار نزدیکی با قوانین داشته چرا به اغراق آمیز (اغراق افراطی وبی رحمانه) بودن این سخن اشاره نکرده است!؟! کتابی با دوازده هزار غلط نمی تواند مورد استفاده باشد تا چه رسد به این که حدود دو قرن کتاب کلاسیک حوزه ها و مرجع محققین طراز اول گردد آنهم با طلاب و محققین سختگیر و نقاد حوزه ها

ص: 17

که مته روی خشخاش میگذارند. به هر حال، این موضوع را باید صریحا به خوانندگان جامع الشتات اعلام کرد: کسی که آثار میرزا را مطالعه می کند ابتدا باید با سلیقه و نگارش میرزا آشنا شود و خصوصیتش را بشناسد تا به همراه او یک همراهی صمیمانه را دریابد. مثلا (وبه عنوان یک نمونه جزیی) معمولا میرزا به جای ضمیر " او " ضمیر " آن " را به کار میبرد وبالعکس. و یا در بیشتر مواقع به جای لفظ " تنها " یا لفظ " فقط " از کلمه " همان " و احیانا " همین " استفاده می کند. کم نیستند افرادی که در سنین کودکی و در اوایل تحصیل از حافظه قوی و استثنایی برخوردارند اما وقتی که به مرحله تحقیق میرسند پس از مدتی نیروی حفظشان به نیروی تحقیق بدل می شود، به طوری که گاهی نام فرزند خودشان را نیز فراموش میکنند. گویا محقق قمی از این قبیل بوده است. در یک سفری که به عتبات مبارکه داشته (یا قبل از آنکه از حوزه کربلا به ایران بازگردد) با مرحوم طباطبایی صاحب " ریاض " درگیر مباحثه علمی میشوند سید مرتب تکرار می کند " قل حتی اقول " بگو تا بگویم. و میرزا تکرار می کند " اکتب حتی اکتب " بنویس تا بنویسم. این برخورد دو جانبه نشان دهنده حفظ وبیان سید و برتری توان تحقیقی میرزا میباشد. و همینطور هم، در میان دانشمندان فن اصول معروف است. شاید در اینکه علمای دو قرن اخیر که متخصص در اصول فقه بوده اند کدامیک از این دو مرد میدان اصول را بر دیگری ترجیح میدهند، نتوان قضاوت کرد. نظریه های علمی هر دو مورد توجه بزرگان اصول بوده و هست و تکه های مهمی از سخنانشان در متون بعدی مورد بررسی و نقض و ابرام قرار گرفته است اما کتاب قوانین میرزا رسما یک کتاب کلاسیک حوزه ها بوده و کتاب مرحوم سید تنها به عنوان مرجع تحقیق مورد استفاده قرار میگرفت. جمله " بگو تا بگویم " یا " بنویس تا بنویسم " آن عبارت معروف رزمی قدیم - خصوصا نبردهای عرب - را تداعی می کند که " بگرد تا بگردیم " که خیلی به هم شباهت دارند. براستی علمای ما و طلاب حوزه های ما در مقام بحث و مباحثه به این حد جدی بودند امروز هم هستند. جمله های مذکور یا امثالشان نه از موضع خودنمایی یا امور نفسانی ابراز میشد یا می شود، بل از روحیه عشق به مکتب و شعف تحقیق بر میخیزد که بدون

ص: 18

تعارف با سلاح استدلال موضع همدیگر را بی رحمانه درهم میکوبیدند و در عین کمال احترام و حفظ شخصیت همدیگر، به طوری که در پایان مباحثه شخصیت هر کدام از طرفین کاملا محترم و بدون خدشه محفوظ میماند. این روند در نوشتجات و کتاب ها نیز هست به حدی که گاهی با الفاظی از قبیل " لو قال الخصم کذا قلت کذا " اگر خصم چنین بگوید در پاسخش چنین می گوییم، روبرو میشویم. این در وقتی است که محقق در مقام تقریر، شخصی را در مقام مخالفت با مطالب خویش فرض می کند و از زبان همان شخص فرضی، بر تقریرات خویش ایراد وارد می کند سپس به پاسخ آن میپردازد در این بین گاهی از شخص فرضی مزبور با " خصم " تعبیر می شود. بعضیها بدون توجه به جنبه حسن و سازنده این روال در مقام انتقاد آمده و میگویند روحانیون در نوشتارهایشان به " حمله " میپردازند. من بدون این که اصراری در حفظ این روش داشته باشم یک نکته را توضیح میدهم: فرق است میان یک بحاث مکتبی یا یک نویسنده مکتبی با یک گوینده یا نویسنده ای که در یک موضوع و رشته ای کار می کند که ارتباط مستقیم با مکتب ندارد مثلا همین روحانیون در نوشتارهای ادبی - صرف و نحو - برخورد کاملا غیر تدافعی دارند حتی از اشعار امرء القیس بت پرست و... شواهدی برای سخنشان میآورند و به اصطلاح حد ومرزها با کمال بی تفاوتی شکسته می شود. و نیز فرق است میان یک بحاث مکتبی با یک بحاث غیر مکتبی خصوصا شخص غیر مکتبی که بیمکتبی مکتبش باشد - لیبرالیسم - یک فرد مکتبی هم دارای جاذبه و هم دارای دافعه است و باید چنین باشد و گرنه ماهیتش را از دست میدهد و یک فرد لیبرالیست تنها باید جاذبه داشته باشد در غیر این صورت ماهیتش را از دست میدهد. قلم مکتبی ابتدا در صدد آگاه کردن و " بیدار نمودن " است آنگاه پس از بیداری طرف، مطلبش را به خودآگاه مخاطب ارائه میدهد. قلم لیبرالیست همیشه سعی دارد از ناخودآگاه طرف استفاده کند. فرد مکتبی سخنش را مستقیما به هوش بیدار و آماده طرف میگوید، لیکن فرد لیبرال سخنش را به طور غیر مستقیم به روح و ذهن طرف " القاء " می کند، اینجا است که

ص: 19

مکتبدار نمی تواند آن بهره ای را که یک نویسنده بیمکتب از رمان و داستان بر میدارد، داشته باشد. و منظورش را در لفافه شیرین رمان مخفی کرده وبدون اطلاع خواننده به خوردش بدهد. مکتب به هر معنی و با هر اصول و فروعی، از " القاء " بیزار است و القاء را با " اغواء " مساوی میداند. اساسا مکتب کاری غیر از مبارزه با " القائات " ندارد. اما یک گوینده یا نویسنده لیبرال هرگز از نکات ضعف مخاطب و نکات آسیب پذیری او و جاذبه های غریزی او (که جاذبه های صرفا ناخودآگاه هستند) بی نیاز نیست. و اساسا بدون استفاده از آنها نمی تواند کار کند. البته این رشته سر دراز دارد... واین مختصر جای آن نیست.

میرزا وسیاست

دوره اول جنگ قفقازیه میان روسیه تزاری و ایران که به مدت ده سال (1218 - 1228 ه ق) ادامه داشت و به عهدنامه گلستان انجامید، میرزای قمی در مسئولیت و مرجعیت تقلید و در اوج شهرت خود بود وبه اصطلاح دانه درشت مجتهدین صاحب نام داخل کشور بود، مراجع بزرگ دیگر در نجف و کربلا اقامت داشتند. در سال 1223 ه ق یعنی پس از گذشت پنج سال از آغاز جنگ حکومت تهران نسبت به حمایت روحانیت احساس نیاز کرد. قبل از آن در منزوی کردن روحانیت و جدا کردن آنان از مردم سخت میکوشیدند. سعی میکردند آنان را به افراد فراموش شده و غایب از اجتماع، و " مسلوب التاثیر " تبدیل نمایند. از سقوط سلسله صفوی و سلطه نادر تا سال مذکور تنها قشری از مردم که کاملا مورد بی اعتنایی بود روحانیت بود. علاوه بر دربار، در سرتاسر کشور خان ها چنین رفتار ناهنجاری را با آنان داشتند این برنامه علاوه بر ماهیت و روند قدیمی خود کپیی از فرهنگ اروپائیان نیز بود که دانشمندان دین فقط " دعاگوی " حضرات خوانین هستند و نباید در امور اجتماعی و مملکت مداخله کنند. تز " سیاست از دین جداست " نه تنها محور جریان امور بود بل به فرهنگ عمومی تبدیل شده بود. میرزا محمد تقی خان لسان الملک در احوالات همین فتحعلی شاه اصطلاحی به کار

ص: 20

میبرد که از حضور و جریان دو نوع دین در کشور ایران حکایت می کند به طوری که هر کدام از این دو دین شریعتی مستقل برای خود داشته است که هنوز هم فرهنگ عمومی ایران از این نظر طرز تفکر، به طور نیمه ناخودآگاه و نیمه خودآگاه رنج میبرد. وی در مقام شرح و بیان ظلم ها و تعدیها و میل کشیدن ها و کور کردن ها و سر بریدن ها و اسیر کردن زن ها و دخترها و پسرها و برده کردن آنها میگوید " قلع وقمع آنها در شریعت ملک واجب افتاد. "، شریعت ملک و کشورداری رسما و عملا غیر از شریعت دینی و دین داری بود. حقیقت این است که مردم ایران پس از سقوط صفویه نه دولت بزرگ نادر و نه حکومت های منطقه ای کریم خان و رقبایش و نه سلطه آغا محمد خان قاجار و نه خان های محلی که بر حکومت مرکزی یاغی میشدند هیچکدام را مشروع نمیدانستند. حتی بر طبق اصطلاح " شریعت ملک " هم زیر بار آنها نمیرفتند لیکن مخالفت هایشان در قالب عصیان خان های محلی تجسم مییافت. به همین جهت نادر به آن همه کور کردن ها و در به در کردن قبایل و جا به جا کردن ایلات مجبور میگشت که این سبک و سلیقه او سنت جاریه کشور و مملکت گردید و سر از کور کردن مردم کرمان و اسیر کردن زنان و دختران شهر بابک و قتل عام سراب، جیرفت، نرماشیر، طالش، قلعه پناه آباد، کوکلان، ارومیه، اصفهان، نیشابور، مشهد، ترشیز و دهها شهر و دیار و ایل دیگر به دست آقا محمد خان و فتحعلی شاه گردید. روزی نبود که در گوشه ای یا شهری از کشور قتل و غارت و تجاوز به ناموس مردم، اسیر کردن زنان و دختران و حتی (به قول لسان الملک) پسران کاکل به سر (!) اتفاق نیفتد. من در مقام قضاوت میان قدرت های مرکزی (مانند نادر، کریم خان، فتحعلی شاه، آقا محمدخان) و خان های محلی - که یکی پس از دیگری علیه حکومت مرکزی قیام میکردند - نیستم وشاید بر اساس " شریعت ملک " که مورد ادعای لسان الملک است و با توجه به دشمنان خارجی باید قیام خان های محلی را محکوم کرد. ولی تصرف زنان شوهردار مردم، به عنوان برده و اسیر جنگی که تا ابد زن ملکی سربازان و امرا میشدند، با شریعت ساختگی لسان الملک نیز قابل توجیه نیست. اگر آن صحنه های غم انگیز کل کشور و حوادثی که پشت سر هم در مناطق مختلف به طور مداوم و لا ینقطع اتفاق میافتاد از دیدگاه یک فرد حقوقمند و فقیه مشاهده و

ص: 21

نظاره شود عاملین آنها قبل از هر کس دیگر محکوم به نابودی میشوند. میرزا شخصی است مکتبی، فقیه و حقوقمند، نه خانی از خان ها و یا سیاستمدار بیمکتبی که بر حقوق جنگ نیز پایبند نباشد. اینجا است که میبینیم محقق قمی در آن سال ها سخت در تنگنا قرار میگیرد. از طرفی تایید فتحعلی شاه تایید همه جنایت های آقا محمدخان است که فتحعلی شاه به عنوان ولیعهد و مرد دوم قدرت، در کنار او و پیشتاز ماجراهایی از قبیل ماجرای کرمان و... بود و هنگامی که به سلطنت رسید راه او را ادامه داد. از طرف دیگر تضعیف فتحعلی شاه به منزله کمک به روسیه تزاری بود که علاوه بر کینه مذهبی ونژادی که نسبت به ایران داشتند، وحشی ترین حکومت اروپای آن روز و خونخوارترین مردم آن روز جهان بودند. این است که میرزا با دقت تمام در اصدار فتوی آنچه را که وظیفه شرعی و مکتبیاش بوده انجام داده است. هم جنگ و دفاع در برابر روس را جهاد دفاعی واجب اعلام می کند و هم از هر نوع تایید نسبت به فتحعلی شاه خودداری مینماید. لسان الملک در حوادث سال 1223 ه. ق مینویسد: آنگاه شاهنشاه از بهر تشویق سپاه مسلمانان در محاربت و مضاربت با روسیان میرزا بزرگ قائم مقام وزارت کبری را فرمان کرد تا از علمای اثنی عشریه طلب فتوی کند و او حاجی ملا باقر سلماسی وصدر الدین محمد تبریزی را برای کشف این مسئله روانه خدمت شیخ جعفر نجفی و آقا سید علی اصفهانی و میرزا ابو القاسم جیلانی (میرزای قمی) نمود تا در عتبات عالیات و دارالامان قم خدمت ایشان را دریابند. و نیز به علمای کاشان و اصفهان مکاتیب کرد. و بالجمله جناب حاجی ملا احمد نراقی کاشانی که فحل فضلای ایران بود و شیخ جعفر و آقا سید علی و میرزا ابو القاسم و حاجی میرزا محمد حسین سلطان العلما امام جمعه اصفهان و ملا علی اکبر اصفهانی و دیگر علما و فقهای ممالک محروسه هر یک رساله ای نگاشتند و خاتم گذاشتند که مجادله و مقاتله با روسیه جهاد فی سبیل الله است و خرد و بزرگ را واجب افتاده است که برای رواج دین مبین و حفظ ثغور مسلمین خویشتنداری نکنند و روسیان را از مداخلت در حدود ایران دفع دهند. و میرزا بزرگ قائم مقام این مکاتیب را ماخوذ و مرتب کرده و رساله جهادیه نام نهاد. در باب جهاد همین کتاب جامع الشتات ملاحظه خواهید فرمود که میرزای قمی بیش

ص: 22

از دیگران مطمح نظر درباریان بوده است. ملا محمد باقر سلماسی و صدر الدین تبریزی اصرار اکید داشته اند تا میرزا را وادار کنند که اساس و پایه حکومت فتحعلی شاه را شرعا به رسمیت شناسد. شاه را به شاه طهماسب صفوی و میرزا را به مرحوم محقق ثانی (شیخ علی کرکی) قیاس میکردند.

خودداری میرزا از اعطای چنین سند و تنفیذ حکومت شاه، موجب گردید که قاجاریان تا آخرین روزشان در تحقیر میرزا بکوشند.

روش تصحیح این کتاب

برای تصحیح این کتاب نیاز به نسخ خطی بود که متاسفانه دسترسی بدان حاصل نگردید. پایه و ملاک در روند تصحیح نسخه چاپ سنگی (به خط مسیح حسینی سمنانی - 1310) میباشد که بر اساس موارد زیر انجام یافته است: 1: غلطهای چاپی - که متاسفانه خیلی زیاد هم هست - در مواردی که غلط بودنشان مسلم و بدیهی است بدون هر گونه توضیح و یا علامت گذاری، تصحیح شده است 2: در مواردی که میان غلط چاپی ونقص عبارتی تردید ویا شائبه تردید وجود دارد به یکی از دو صورت زیر رفتار شده است: الف: جایی که احتمال غلط چاپی بودن نزدیک به یقین است لفظ مورد نظر اصلاح شده لیکن در میان علامت [ ] گذاشته شده است. ب: جایی که احتمال از دو جانب حالت تساوی دارد توضیح لازم در پاورقی داده شده است. 3: مواردی که حرفی یا کلمه ای سقط شده باز در میان علامت [ ] آورده شده. البته در جایی که سقوط یک حرف به طور مسلم روشن است بدون علامت اصلاح شده است. 4: تقطیع مطالب با تعیین " سر خط ها " با مراعات جوانب مختلف کمی و کیفی، حتی المقدور انجام یافته است. 5: هیچ تغییر ویرایشی در سبک نگارش میرزا و یا الفاظ و عبارات وی به عمل نیامده و نباید می آمد. 6: نشانی روایات و احادیثی که در جای جای کتاب مورد تمسک مولف قرار گرفته،

ص: 23

با تعیین شماره جلد و صفحه و نام منبع، مشخص شده است. برای این مهم مرجع اصلی کتاب وزین " وسائل الشیعه " انتخاب شده که علاوه بر خصوصیات آن، وفور زیادش در جامعه ما و آسانی دسترسی به آن عامل این انتخاب است. و در موارد نیاز نام منابع دیگر از قبیل کافی، من لا یحضره الفقیه، تهذیب و بحار الانوار و... با رقم صفحه و جلد آمده است (1). 7: فتواهایی که میرزا در آنها " منفرد " است و یا نظریه اش مشمول اصطلاح " نادر " می شود توضیحی داده شده و احیانا به نظریه دیگران نیز اشاره شده است. اعتراف و اعتذار: شاید از نظر فنی لازم بود هرجا که مولف مطلبی را از منابع فقهی دیگر نقل کرده است (مثلا از مبسوط، تذکره، جامع المقاصد، مسالک و... و...) نشانی و رقم جلد و صفحه آن تعیین شود لیکن در این تصحیح به این مهم پرداخته نشده است و دلیل این قصور چگونگی انگیزه ای است که در چاپ و تصحیح این کتاب بوده زیرا عده زیادی از آنانکه این اقدام به خاطر آنان انجام مییابد مطابق روند کاریشان کسانی نیستند که در آثار شیخ، علامه، شهیدین و... به تحقیق تخصصی یا حرفه ای بپردازند و از جانب دیگر چنین کاری لازم گرفته بود که دستکم چند جلد بر مجلدات کتاب افزوده شود و هزینه قهری آن عده ای را از دسترسی بر این کتاب محروم میکرد و در حقیقت نقض غرض میگردید. در خاتمه لازم میدانم از برادر دانشمند و دانش دوست جناب آقای سید محمد اصغری نماینده محترم ولی فقیه و سرپرست موسسه سازمان کیهان تشکر نمایم که تصمیم بر احیای این متن ارزشمند گرفته و این خدمت پر ارج را بر جهان دانش نموده اند. همچنین از " سازمان انتشارات کیهان " که با همت والای خود به نشر آثار فقهی حقوقی همت گماشته صمیمانه سپاسگزاری می شود.

مرتضی رضوی. تهران 2 / 6 / 1370

ص: 24


1- ومراد از " وسائل الشیعه " چاپ " دار احیاء التراث العربی - لبنان " است که در ایران در 20 مجلد درآمده و معیار ما در شماره جلد رقمی است که در روی جلد هر کدام از مجلدات بیستگانه است نه آنچه در درون مجلد بلای صفحات آمده است. توجه به این نکته ضرورت دارد.

فهرست

تصویر

ص: 25

کتاب الطهارة

1- سوال:

1- سوال: صاحب نفاس. هر گاه یقین داند که مدتش از ده (1) میگذرد او را استظهار باید یا مدت عده حیض را نفاس قرار میدهد و زیاده از عادت را استحاضه قرار میدهد و مستحاضه هر گاه متنفله نباشد و در سحر غسل کند و بعد از صبح خون بیند یا بعد از غسل سحری چه حکم دارد؟

جواب:

جواب: نمیدانم این علم و یقین از کجا برای او به هم میرسد! مگر معصومی به او خبر بدهد که در آن استظهاری نمی باشد و همان ایام عادت حیض خود را اکثر نفاس قرار میدهد و باقی را عمل استحاضه می کند، و هرگاه یقین ندارد چنانکه غالب این است در این صورت ایام عادت ار نفاس میشمرد و بعد از آن استظهار می کند تا ده روز اگر روز ده منقطع شد تماس نفاس است والا همان عادت ایام نفاس است و باقی استحاضه است چنانکه در حیض می کند.

2- سوال:

2- سوال: مسح پاها را از سر انگشت کوچک میتوان گرفت ومسح نمود یا از سر انگشت بزرگ باید گرفت؟


1- یعنی از اول میداند که مدت نفاسش از 10 روز خواهد گذشت.

جواب:

جواب: هر یک باشد خوبست و احوط استیعاب تمام پشت پا است. .

ص: 1

3- سوال:

3- سوال: هر گاه کسی در میان آب نهری ایستاده نیت غسل نموده اول سر را در میان آب فرو برد و بعد پهلوی راست وبعد پهلوی چپ را فرو برد، آیا چنین غسلی صحیح است یا نه و هرگاه صحیح باشد چه نوع از غسل میباشد و نماز با او صحیح است؟

جواب:

جواب: این غسل صحیح است و ترتیبی است و نماز با او کردن صحیح است.

4 - سوال:

4 - سوال: هر گاه زمین خانه مسقف و پوشیده باشد و به بول و غایط و خون و غیرها نجس شود طریقه تطهیر آن را بر وجه تفصیل و تفریق بیان فرمایید؟

جواب:

جواب: هر گاه فرش، سنگ و آجر و امثال آن باشد که غساله از آن جدا می شود به آب قلیل تطهیر میتوان کرد. آب بر آن بریزند و روان کنند تا هرجا رود پاک می شود و در هر جایی که غساله باقی ماند اجتناب کند و هرگاه این ممکن نشود و زمین خانه خاک نرم باشد و القای کر و جاری هم ممکن نباشد خاک نجس را بکنند و به جای او گل پاک بمالند.

5- سوال:

5- سوال: ما معنی قول البهائی حیث اورد علی تعریف العلامة (ره) للطهارة بانها غسل بالماء او مسح بالتراب متعلق بالبدن علی وجه یصلح للتأثیر بقوله (ره) وینتقض بالوضوء والتیمم فان دخل الثانی لخروج الاول وخرج الاول لدخول الثانی؟

جواب:

جواب: یعنی ینتقض عکس التعریف بالوضوء والتیمم فلایدخلان فی المعرف اذلو سلمنا صحة صدقه علی التیمم باعتبار انه مسح کله ولامد خلیة لضرب الیدین فیه لکنه لا یصدق علی الوضوء لانه لیس بغسل محض بل بعضه غسل کالوجه والیدین وبعضه مسح کالرأس والرجلین ولا اشکال فی دخول الغسل فی التعریف لانه غسل کله. والحاصل ان الوضوء غسل ومسح والغسل غسل والتیمم ضرب بالیدین ومسح فلا یصدق علی الوضوء انه غسل محض ولا یصدق علی التیمم انه مسح محض فان دخل التیمم فی التعریف بسبب خروج الاول (یعنی ضرب الیدین) عن ماهیته کما هو احد القولین فی المسألة فصح القول بانه مسح محض ولکن یخرج الاول یعنی الوضوء عن التعریف لدخول الثانی فی ماهیته ای المسح. لایق ان التعریف لا ینتقض بهما لان اقتران الغسل بالمسح فی الوضوء واقتران المسح بالضرب فی التیمم داخل فی " قوله علی وجه یصلح للتأثیر " فالتعریف لا یتم الا بملاحضتهما

ص: 2

وبعد الملاحظة یندرجان فیه. لانا نقول المنفصلة حقیقیة والمرکب من الدخل داخل والخارج خارج وحمل المعرف علی المعرف حقیقی ولازم هذه الملزومات ان یکون التعریف بالنسبة الی الوضوء والتیمم تعریفا لجزئهما والجزء مباین للکل فکیف یکتفی بتعریف المباین للمباین فیصیر کتعریف الرکعة بوضع الجهة علی الارض علی وجه یصلح للتأثیر فی تصحیح الصلوة یعنی بضم سایر المقارنات والشرایط کالقیام والرکوع فهو تعریف للسجود لاللرکعة. فان تعسفت وقلت انه لا یلزم ان یکون الحمل فی التعریف حملا حقیقیا بل المرادان الطهارة ماهیته غسل بالماء او مسح بالتراب وان خروج بعض الذاتیات والعرضیات عن التعریف لیس بضایر اذ یکفی فیه التمییز علی ای نحو کان. قلنا: مع ما فیه من المنافرة والبعد، یرد علیه ان الظاهر ان هدا التعریف من باب الرسم المرکب من الجنس لتعریف احد الامرین من الغسل والمسح. الغسل فی الوضوء والغسل والمسح فی التیمم فلا ینفی مدخلیة للمسح فی الوضوء ولا للضرب فی التیمم واعتبار مدخلیة اقتران الجنس بشئ فی التعریف لا یستلزم مدخلیة نفس ذلک الشئ فیه لا من حیث الذاتیة ولا من حیث العرضیة فلم یظهر کون المسمح فی الوضوء ولا المضرب فی التیمم من ذاتیوتهما ولا من عرضیاتهما. فان قلت المراد الاقتران بالمسح والضرب مع اعتبار کونهما داخلین فی الماهیة ایضا. قلت: المتبادر من حمل الشیء وجها للشیء کونه وجها من وجوهه من حیث هو ذلک الشیء من غی ران یکون ذلک المقترن مستقلا فی المطلوبیة فی تحقق المحدود المرکب من ذلک الشیء ومن المقترن. سلمنا کون الاقتران بالشیء وجها من وجهه ولکن لایتم کون اعتبار نفس ذلک واستقلاله بالمطلوبیة ایضا وجها من وجوه ذلک الشیء بل هو بنفسه مستقل بالمطلوبیة فی تحقق المحدود مع انه یشترط فی التعریف خلوه عن الاجمال ودخول الغسل فی المحدود مع الاکتفاء بالغسل والمسح فی الحد یستلزم استعمال قوله علی وجه یصلح للتأثیر فی العرضیات بعد تمام ماله مدخل فی الذاتیات والا فیلزم این یحمل قوله " علی وجه یصلح للتأثیر فی الغسل " علی الاعراض الخارجة وفی الوضوء والتیمم علیها و

ص: 3

علی الذاتیات وهو ایضا مخالف لطریقة التحدید.

6- سوال:

6- سوال: هرگاه در حین غسل دادن میت قطیفه بر روی تخته کشیده و میت را بر روی قطیفه گذاشته غسل بدهیم یا قطیفه را در زیر سر میت نهیم وغسل دهیم صحیح است یا نه و قول به عدم صحة آن (به جهت آنکه قطیفه مزبوره متنجس به سبب میت می شود و ملصق به بدن میت می شود و میت را بالعرض نجس مینماید و حال آن که ازاله نجاست قبل از غسل واجب است) صورت دارد یا نه و یا واهی است و ازاله این نجاست که مستند به موت است لازم است و یا لازم الازاله، نجاست غیر مستند به موت است؟

جواب:

جواب: خلافی نیست و شکی نیست در وجوب ازاله نجاست از بدن بعنوان شستن، قبل از شروع نجاست موتیه، و نجاست موتیه رفع نمی شود الا به عمل آوردن اغسال ثلثه و نجاست موتیه هم در حکم سایر نجاسات است در این که ملاقی میت با رطوبت نجس می شود اشکالی هم در نجاست متنجس، نیست و شکی در وجوب تطهیر متنجس نیست وبدون تطهیر متنجس است و تطهیر ثوب محتاج به عصر است خصوصا بین الغسلتین، ومفروض این است که تطهیر جامع شرایط به عمل نیامده است. و اینکه غسلات ثلث مطهر نجاست موتیه بدن میت باشد مستلزم آن نیست که مطهر ثوب متنجس به نجاست موتیه باشد و آنچه مشهور است میان علما " هرگاه جسم طاهری در عصیر واقع شد قبل از غلیان یا بعد از آن و غلیان به عمل آمد ذهاب تلثین، مطهر آن جسم طاهر هم هست " مخرج است بدلیل، و همچنین در سرکه هر چند آخوند ملا احمد اردبیلی (ره) در آن هم اشکال کرده. بلی از اخبار به دلالت تبعیت که را " دلیل اشاره " میگویند ظاهر می شود پاک شدن جامه میت هر گاه در آن غسل بدهند میت را و هم چنین خرقه و لنگ ساتر عورت چون از لوازم اکتفا است به غسل میت از تطهیر آنها و قیاس کردن قطیفه مذکوره به آنها مشکل است. پس بنابراین پاک شدن تخته و لباس و بدن غسال و امثال آن در مواضعی که آب آخری تطهیر آنها را نکرده باشد از بابت طاهر شدن مزاولات طبخ عصیر ومزاولات نزح، بنا، بر قول به نجاست خواهد بود. وقطیفه مذکوره از جمله مزاولات نیست چون غالبا غسل دادن توقفی بر آن ندارد و

ص: 4

معلوم نیست که در زمان صدور شرع، این معتاد اهل بلد شارع بوده باشد تا آنها را از باب مزاولات محسوب داریم.

7- سوال:

7- سوال: آقا سید علی (1) سلمه الله در شرح صغیر میفرماید " وینزع ثوب المیت من تحته للنص وفیه تصریح بان محله بعد الغسل وهو ایضا ظاهر تعلیلهم الحکم بانه مظنة للنجاسة ویلطخ به اعالی البدن " تصدیع کشیده نص مشار الیه را بیان فرمایند که چیست و در کدام کتاب است و چگونه تعلیل مذکوره افاده بعدیت نزع ثوب می کند.

جواب:

جواب: ظاهر این است که مراد سید سلمه الله از نص صحیحه عبد الله بن سنان است که کلینی در باب " تکفین " و " حنوط " نقل کرده: قال: قلت لابیعبد الله (علیه السلام) کیف اصنع بالکفن؟ قال یؤخذ خرقة فیشدبها مقعدته ورجلیه قال قلت: فالازار قال انها لا تعد شیئا انما یصنع لیضم ما هناک لئلا یخرج منه شئ وما یصنع من القطن افضل منهما، تخرق القمیص اذا غسل ونزع من رجلیه ثم الکفن قمیص غیر مزرور ولا مکفوف وعمامة یعصب بها رأسه ویرد فضلها علی رجلیه (2). و ظاهر این است که " رجلیه " تصحیف " وجهه " باشد، چنانکه صاحب منتقی گفته و گویا مراد سید سلمه الله از قول ایشان " وایضا ظاهر تعلیلهم الی اخره " این باشد چون قبل از غسل، نجس شدن اعالی بدن ضرر ندارد وچون تطهیر به سبب غسل حاصل می شود، پس باید مراد بعد غسل باشد و تحقیق این است که این نص، مبتنی بر محافظت بدن از نجاست نیست که بگوییم نجس شدن اعالی بدن قبل از غسل ضرر ندارد. پس مراد اجتناب از نجس شدن بعد غسل باشد بلکه آنچه از اخبار و کلام فقها بر میآید این است که مطلق اجتناب میت از نجاست، مطلوب است خواه قبل از غسل باشد خواه بعد، بلکه از کلام ایشان بر میآید که مراد، پاره کردن جامه است قبل از غسل و از جهت پا، کشیدن به جهت رفق و مدارا کردن با میت و تجنب او از نجاست. .

ص: 5


1- الشرح الصغیر علی المختصر النافع: تالیف سید علی طباطبائی ابن ابی المعالی متوفی 1231 هاق که با خود میرزا معاصر و بدلیل جمله " سلمه الله "، در حین " سؤال " زنده بوده است.
2- وسائل: ج 2 ص 727 باب " عدد قطع الکفن... " ح 8.

و هر گاه خواهیم حدیث را مطابق کلام ایشان کنیم باید " اذا غسل " به معنی " اذا ارید غسله " باشد واین بنابراین است که غسل در جامه ندهیم و هر گاه بنا را بر این بگذاریم که غسل را در جامه بدهیم (چنانکه مستفاد از اخبار بسیار است که افضل است) پس علت در همان رفق و مدارا خواهد بود نه تجنب از نجاست، چون غالب این است که بعد از غسل دیگر نجاستی نیست خصوصا بعد از آن که خرقه ای که مذکور است در حدیث، بسته باشند. پس در اینجا دو مستحب است: یکی پاره کردن و از پایین کندن قبل از غسل به جهت رفق و تجنب از نجس شدن در صورتیکه غسل را در جامه ندهیم، و مراد فقها همین است، چنانکه از همه کلماتشان معلوم می شود و یکی دیگر: این کار را کردن به سبب رفق و مدارا است، هر گاه غسل را در جامه بدهیم، و حدیث محمول است بر اراده این معنی است، پس جمع کردن جناب سید سلمه الله ما بین تعلیل بعض و تعلیل این که ظاهر تعلیل ایشان مفید این معنی، محل نظر است و مقال بیش از این مجال نوشتن نبود. واز آنچه نوشتم بعد از تأمل، تحقیق مقام، معلوم می شود و بدانکه این صور در سایر مستحبات تکفین است نه واجبات چنانکه ذکر قمیص هم از برای ذکر وصف او است که غیر مزرور است و غیر مکفوف و از ملاحظه این معنی هم، مطلب کمال وضوح به هم میرساند.

8- سوال:

8- سوال: در کفنی که آیات قرآنی و غیرها در آن مینویسند و به آن میت را در حال رطوبت و غیر آن میپوشانند چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: ضرر ندارد بلی آیات قرآنی و شبه آن را در آنجا که در زیر میت میماند یا به اسفل اعضا ملاصق می شود ننویسند چون مستلزم استخفاف است واما به عمامه وروی عمامه و پیراهن و سراسری و امثال آن باکی نیست.

9- سوال:

9- سوال: از غبار رخت غصبی تیمم میتوان کرد یا نه؟

جواب:

جواب: نظر به قاعده مشهور علما که اجتماع امر و نهی را جایز نمیدانند بطلان است، ولکن آن بر حقیر واضح نیست و حکم به بطلان نمی کنم اگر چه فعل حرام کرده که تصرف در آن جامه باشد و احوط، عدم اکتفای به آن است و اینها در وقتی است که غبار از خاک مغضوب نباشد والا تیمم صحیح نخواهد بود.

ص: 6

-10 سوال:

-10 سوال: فی زماننا امرأة تری الدم من دبرها معتادة فی کل شهر ویحفل منها الولد فهل هی حائضة ویترتب علیها احکام الحایض ام لا؟

جواب:

جواب: لم اقف بتصریح فی هذه المسألة فی کلامهم عدا ما ذکره الشهید فی البیان و استقر به المحقق الشیخ علی رحمهما الله قال فی شرح القواعد: لو خرج الدم من غیر الرحم فی دور الحیض لانسداد الرحم، قال فی البیان فالاقرب انه حیض مع اعتیاده کما فی زماننا عن امرأة یخرج الدم من دبرها وما قربه اقرب انتهی. نعم تعرضوا فی موجبات الوضوء لحکم من یعتاد الغایط او الریح من غیر الموضع المعتاد فحکموا بالناقضیة سواء انحصر الموضع فیه او سد الموضع المعتاد ولولا اجماعهم ظاهرا او صریحا کما ادعاه فی المنتهی لم یحکم بالناقضیة لان الاطلاق ینصرف الی الغالب الشایع ولا یجوز القیاس ببطلانه علی مذهبنا والکلام فی هذه المسئلة یتوقف علی بیان مقامین الاول فی دم الحیض والثانی فی المرئة الحایض. اما المقام الاول فدم الحیض هو الدم المخلوق فی الرحم لحکم ومصالح، منها تنمیة الولد به وتغذیته به مادام فی الرحم، ثم تبدله باللبن لغذائه بعد التولد ولذلک قل من یوجد منها التحیض فی ایام الحمل والرضاع ولذلک اختلفوا فی ان الحامل تحیض ام لا؟ واعتمد من نفاه بان الحکمة فی العدة استعلام خلو الرحم عن الولد لئلا یختلط الانساب فکیف یتحقق مع اشتغال الرحم بالحمل ومما یتفرع علی هذا المقام ما یترتب من الاحکام علی دم الحیض لا علی المرئة الحایض مثل انه لا یعفی فی الصلوة من قلیله وکثیره وانه اذا وقع فی البئر ینزح جمیع مائه ونحو ذلک فلو فرض شق بطن امرأة واخراج دم الحیض المستودع فی رحمها فلا بد ان یحکم بترتب هذه الاحکام علیه. واما المقام الثانی فالظاهر انه لا ینحصر اطلاق الحایض علی من خرج منها، ذلک الدم الخلقی اذلها شرایط آخر من عدم کونه اقل من الثلثة واکثر من العشرة وان لا یکون بین الدمین اقل من العشرة وغیر ذلک وهذا الاطلاق تابع لاصطلاح الشارع فی ما یحکم بانها حایض مع ان الدم فی نفس الامر لیس بدم الحیض بل ربما حصل من آفة کما لو رأی الدم بعد ایام العادة قبل تمام العشرة فتحکم فی ظاهر الشرع بانها حایض بل بان الدم دم حیض

ص: 7

بمعنی ترتب احکامه من حیث هو دم، مثل عدم العفو وغیره. وربما یحکم بانها لیس بحایض والدم لیس بدم الحیض مع انها فی نفس الامر دم الحیض. وایضا قد یختلف الوضع الافرادی فی الالفاظ مع الوضع الترکیبی او الاشتقاقی فی مثل ان الیوم موضوع (علی الاشهر الاظهر) لما بین طلوع الفجر إلی غروب الشمس ولکنه قد یختلف الوضع بسبب الترکیب کما فی اجارة الرجل لعمل یوم او التراوح فی النزح یوما إلی اللیل وکک الکلام فی اقامة عشرة ایام فی بلد فأنه قد یصح القول باقامة عشرة ایام بجعل یوم الدخول او العشرة مع الدخول بعد الفجر قبل طلوع الشمس. وبالجملة: الحایض الذی یترتب علیها احکام الحایض من ترک الصلوة والصوم وحرمة وطیها وغیر ذلک انما هی من یحکم بکونها حایضا فی ظاهر الشرع بسبب اجتماع شرایطها و ان لم یکن دمها دم حیض فی نفس الامر. وکک، الکلام فی البول والغایط فان ما یترتب من الاحکام علی نفس البول والغایط قد یفارق الحکم الذی یترتب علی من خرج منه الغایط، فلو فرض شق البطن واخراج الغایط من الامعاء فلا ریب انه یحکم بنجاستها لانه غایط ولکن لا یصدق علیه انه جاء منه الغایط او انه متغوط حتی یجب علیه الوضوء. ثم ان من یخرج عنه الغایط بالطبیعة فان کان خروجا معتادا من الموضع المعتاد. فیدخل فیمن خرج منه الغایط ویشمله الایة والاخبار ویجب علیه الوضوء واما من خرج منه علی غیر المعتاد وان کان بالقوة الدافعة فلا ینصرف الادلة المطلقة الیه فلو لم یکن اجماعا لم نحکم بناقضیته للوضوء. فنقول فیما نحن فیه: ان مادل من الاخبار علی ان الحایض تترک الصوم والصلوة ویحرم وطیها بناء علی کونها حقیقة فیما یحکم شرعا بکونها حایضا لالمن قام بها المبدأ وهو سیلان دم الحیض ینصرف الی المتعارف الشایع من دمها خارجا من القبل فاذا لم تشملها اطلاقات الادلة فترجمع الی الاصول و هی متعارضة ومقتضی اصل البرائة عدم حرمة وطیها والعفو عن اقل من الدرهم من دمها الا ان یحصل العلم بان الدم دم الحیض وان تکن المرئة حایضا واما الصلوة والصوم فانهما وان کان الاصل عدم وجوبهما ولکن اصالة عدم الحرمة مع

ص: 8

مقتضی ظاهر القاعدة فی التکلیف جوازهما بل وجوبهما. کما انا نقول فیمن شک بالمسافة انه یتم الصلوة لان الاصل التمام حتی یثبت قصد المسافة ولا یتمسک بان التمام ایضا مشروط بعدم قصد المسافة وله نظایر کثیرة ومما یؤید المطلب أنه یجوز وطی الحایض فی الدبر، فمن الغرایب انه یجوز وطی هذه فی الدبر مع رؤیة الدم منه وعدم جوازه فی قبلها مع طهارته عن الدم. واما القاعدة المشهورة " ان ما یمکن ان یکون حیضا فهو حیض " فهی ایضا لا ینفع فی المقام لان المراد من الامکان لیس محض الامکان العقلی، بل المراد الامکان الاستعدادی الجامع للشرایط یعنی ما یمکن ان یکون من افراد ما یحکم به الشارع بانه الحیض المصطلح المعروف فی الفقه فهو حیض ولذلک لا نقول بان المبتدئة لا تتحیض بمجرد الرؤیة بل تصبر إلی ثلثة ایام کما حققناه فی محله. سلمنا الامکان فی المبتدئة لاحتمال کونها فی نفس الامر حایضا شرعا ولکن لا یتم ذلک فیما نحن فیه اذ متقضی توقیفیة الاحکام الشرعیة، اصالة عدم ثبوتها حتی یثبت بالدلیل لعدم انصراف اطلاقات الحایض الی هذا الفرد فی معنی عدم کونه منها لاصالة عدمها فلا یمکن الحکم بالامکان الشرعی الاستعدادی اصلا والا مکان القطعی غیر معتبر جزما. واما التمسک بالاعتیاد فی کل شهر کسایر النساء وحصول الولد ونحوهما فهی استحسانات لا یمکن الاعتماد علیها غایته ثبوت کون الدم دم الحیض، اما ثبوت کون المرئة حایضا فهو اول الکلام وکلامنا انما هو فی هذا ومما یؤید ما ذکرنا اعتبارهم خروج الدم منا لجانب الایسر وقالوا انه علامة دم الحیض فاذا کان یتصور الحکم بعدم الحیض اذا خرج عن القبل مع امکان ان یکون حیضا بمجرد انه لم یخرج من الجانب الایسر ففیما نحن فیه اول و اولی. وکذا اعتبارهم التطوق والانغماس بالدم فی القطنة اذا اشتبه بدم العذرة والظاهر ان کلامهم فی اعتبار الایمن والایسر ایضا فیما کان بها قرحة لا مطلقا، کما فی الانغماس اذا کانت مقتضیة وکیف کان فالخروج من الایمن والتطوق فی حال اعتبار القطنة مستلقیة

ص: 9

لا یوجب نفی امکان کونه حیضا شرعا بخلاف ما نحن فیه. واما ما ذکره الشهید فی البیان واستقر به المحقق الثانی فلم اقف علی مأخذه واما حکایة المرئة المحکیة فی زمانه (ره) فهی متغایرة لصورة السؤال اذ هی فیما انسد الحیض بعد تحققها من الموضع المعتاد واعتیادها من دبرها مع ان الحکم فیها ایضا مشکل.

11 -سوال:

11 -سوال: هر گاه زنی مستحاضه کثیره، غسل کرد از برای نماز و قبل از اینکه شروع کند در نماز باز خون دید بسیار، آیا واجب است غسل؟ ثانیا یا به همان غسل نماز کند؟ وهم چنین هر گاه وضو ساخت از برای نماز و قبل از دخول در نماز خون دید و آیا هر گاه این حالت در بین نماز دست دهد چه کند؟

جواب:

جواب: بدانکه واجب است از برای مستحاضه استظهار، یعنی سعی در محافظت از بیرون آمدن خون، به این معنی که پنبه ای در فرج خود داخل و محکم کند وهرگاه ضرور باشد تلجم واستشفار به عمل آورد یعنی کهنه درازی را یک سر آن را به کمر بندد مثل بند زیر جامه و سر دیگر را از میان پاها بیرون بیاورد و در آنچه در کمر بسته داخل کند و بیرون بیاورد و محکم بکشد و ببندد و این در وقتی است که متضرر نشود به سبب حبس بول، والا واجب نیست به جهت نفی ضرر و عسر، پس این زن که سؤال از حکم آن شده هر گاه تقصیر کرده در محافظت خون، باید طهارت را اعاده کند خواه وضو و خواه غسل. پس فرج خود را میشوید و خود را محافظت می کند واعاده طهارت می کند و نماز می کند و اما اگر تقصیر نکرده و به سبب غلبه و کثرت، خون بیرون آمده بر او لازم نیست اعاده طهارت. و به همان طهارت نماز کند و ظاهر این است که در اثنای نماز هم همین حکم باشد چنانکه ظاهر عبارت شهید است در ذکری.

12- سوال:

12- سوال: هر گاه مستحاضه بعد از آنکه وضو را برای نماز ساخت و نماز کرد یا هنوز نماز نکرده خون او منقطع شود و همچنین در صورتی که غسل بر او لازم بود و غسل کرد و قبل از نماز یا بعد خون منقطع شد آیا اعاده وضو و غسل ضرور است یا نه؟

جواب:

جواب: شیخ طوسی (ره) حکم کرده است در وضو به لزوم اعاده، وظاهر این است که حکم غسل همچنین باشد چنانکه شهید در دروس تعمیم کرده است و هم چنین در ذکری.

ص: 10

وعلامه در تحریر بعد نقل قول شیخ در وضو گفته است: وذلک ان کان للبرء والا فلا. یعنی لزوم اعاده در وقتی است که آن انقطاع خون انقطاع برء و خلاصی از خون باشد نه اینکه از آن باب باشد که باز عود می کند و این را از حال خود می تواند یافت و از دروس هم اعتبار این قید بر میآید و اما در ذکری این را نسبت به بعض اصحاب داده و گفته است که ما بر نخوردیم در این مسألة به نصی از اهل بیت (علیه السلام) و بعد از این اختیار، تفصیل کرده است و استدلال کرده است به این که: استحاضه خونی است و حدثی است که گاهی موجب وضو به تنهایی می شود و گاهی موجب غسل. پس هر گاه آن زن تکلیف خود را به جا آورد و وضو ساخت یا غسل کرد و در حال وضو و غسل خون منقطع بود و بعد از آن هم دیگر نیامد پس بر او چیزی نیست چون تکلیف خود را به عمل آورده، و هرگاه در اثنای وضو یا غسل یا بعد از آنها منقطع شود، پس اگر انقطاع برء نیست به این معنی که میداند یا مظنه دارد به حسب عادت که باز خون خود عود می کند پس این انقطاع، موثر اثری نیست و در حکم عدم است، پس مثل آن است که خون او دائما موجود باشد و اگر انقطاع برء است پس بهتر این است که بگوییم واجب است بر او وضو یا غسل، به سبب این که شارع، معلق ساخته وجوب غسل یا وضو را بر آمدن خون استحاضه، بر این صادق است که بعد از وضو و غسل یا در اثنای آنها خون استخاضه او آمده است و آن طهارتی که به عمل آورده از برای خون قبل از طهارت است و از اینکه نماز با وجود خون، صحیح است لازم نمیآید که آن خون، اثری از برای ما بعد نداشته باشد. این بود ترجمه کلام ذکری واین تفصیل خوب است، پس اگر مثلا فرض کنیم که زنی استحاضه کثیره بیند پیش از صبح و از برای صبح غسل نکند و نماز نکند و بعد از طلوع آفتاب خون قطع شود بالمره البته غسل واجب است و این غسل از برای انقطاع برء است نه از برای نماز، چون وقت آن گذشت پس اگر خواهد مشروط به طهارتی به عمل آورد قبل از ظهر، بدون غسل نمی تواند کرد، واین منافات ندارد با اینکه غسل واجب لغیره باشد، به جهت آنکه غرض ما در این مقام بیان موجب غسل است لا غیر و صادق است بر اینکه موجب،

ص: 11

به عمل آمده است.

13- سوال:

13- سوال: انقطاع استحاضه به چه چیز فهمیده می شود؟ ضعیفه ای مثلا ظهر خونی دید، دیگر ندید تا مغرب حالا نماز مغرب وعشا را به یک وضو می تواند بکند یا نه؟ و چه وقت بفهمد که از استحاضه پاک شده است؟

جواب:

جواب: واجب است استبراء از برای دانستن تکلیف خود، چنانکه در حیض لازم است. یعنی پنبه داخل می کند و لمحه ای صبر می کند هرگاه پاک بیرون آمد منقطع شده است والا پس اگر آلودگی قلیلی است باز در حکم مستحاضه قلیله است و اگر کثیر است در حکم کثیره است وهکذا، ولکن باید بر او ظاهر شود در صورت پاک بیرون آمدن پنبه، اینکه این پاکی از راه انقطاع و برء است. و اما هر گاه از قراین بر او ظاهر شود که برء حاصل نشده وبه آن عود خواهد کرد باز خود را مستحاضه میداند.

14 - سوال:

14 - سوال: ضعیفه خونی دید، یک دقیقه یا یک روز زیاد و روز دیگر ندید، حالا احتمال دارد که فردا یا دو روز دیگر ببیند. حالا نماز و روزه را چه کند؟ برود و غسل کند و نماز کند، یا صبر کند که ده روز بگذرد؟

جواب:

جواب: هر گاه این ضعیفه " عادت مستقره " دارد به حسب وقت و عدد هر دو، یا به حسب وقت تنها، به مجرد دیدن خون در ایام عادت، روزه را میخورد و نماز را ترک می کند، دیگر انتظار سه روز نمیکشد، و هر گاه پاک شود در روز اول یا روز دوم به مجرد همین، غسل نمی کند، به جهت آن که در تحقق اقل حیض کافی است سه روز متوالی که در هر روزی یک لمحه خون بیند هر چند باقی روز پاک باشد، و هرگاه " مبتدئه " باشد که تا به حال حیض ندیده است و همچنین " مضطربه " که عادت خود را فراموش کرده، پس اینها باید تا سه روز نشود، ترک نماز و روزه نکنند وعمل استحاضه بکنند. هر چند در روز اول، پاکی از برای آنها حاصل نشود. و در همه اقسام مبتدئه و مضطربه هرگاه در روز سوم هیچ خون نبیند البته ترک نماز و روزه نمی کند چون اقل حیض کمتر از سه روز متوالی نیست علی الاظهر.

15- سوال:

15- سوال: هر گاه کسی استحاضه قلیله داشته، در صبح وضو ساخت و نماز کرد و

ص: 12

در ظهر استحاضه متوسطه شود و در مرشد العوام فرموده اید که از برای استحاضه متوسطه در صبح، یک غسل بکند، حالا ظهر، به هم رسیده، چه کند؟ آیا غسل کند، وضو بسازد و غسل نکند؟ و همچنین هر گاه در مغرب، متوسطه شود صبر کند تا صبح غسل کند. هر گاه بر این صفت باقی مانده باشد یا آنکه همان مغرب یا ظهر غسل کند؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که واجب نیست که از برای ظهر و مغرب غسل کند بلکه غسل را از برای همان نماز صبح آینده می کند، مگر اینکه بالمره خون قطع شود ومعلوم او شود که دیگر خونی نیست. در این وقت غسل از برای انقطاع و برء می کند و نماز ظهر یا مغرب را می کند. و همچنین هرگاه بعد از نماز مغرب و عشاء برء و انقطاع حاصل شود به آن از برای نماز صبح باید غسل بکند و نماز کند.

16 - سوال:

16 - سوال: چربی که در دست به هم رسید، آیا واجب است که ازاله قبل از غسل و وضو بشود یا با آن وضو و غسل نماز میتوان کرد؟

جواب:

جواب: هر گاه جسمیتی ندارد که حایل باشد از رسیدن آب به بشره، باکی نیست و محض این که آب بعد از رسیدن به بشره میدود به جای دیگر ظاهرا ضرری ندارد و وضو و غسل صحیح است.

17- سوال:

17- سوال: غسل جنابت یا جمعه در حوض مسجد چه حال دارد هرگاه حوض در وسط مسجد باشد؟ وچه حال دارد هرگاه در خارج مسجد باشد؟ این غسل باطل است یا صحیح؟ و هرگاه با آفتابه از آب حوض مسجد بردارد و در خارج مسجد وضو یا غسل بکند، این وضو و غسل چه حال دارد؟ و آب برداشتن از چاه مسجد چه حال دارد؟ هرگاه وضو و غسل به عمل بیاورد. و هر گاه آب از چاه مسجد بکشند و در خانه ببرند از برای خوردن و غیر خوردن و در گل کردن و عمارت کردن بفرمایند که اینها چه حال دارد؟ که اگر صحیح نباشد احتراز کنند.

جواب:

جواب: در صورتی که غرض واقف معلوم باشد از بنای حوض وآب، باید موافقت غرض واقف کرد، در صورت جواز وعدم جواز که صحت وعدم صحت هم بر آن مترتب می شود. و در صورت جهالت حال، هر گاه ضرری به حوض نمیرسد وباب وقف که شاهد حال

ص: 13

مسلمین عدم رضای به آن نباشد، ظاهر این است که جایز باشد در غسل جنابت. وچون مکث در این مساجد از برای جنب حرام است و همچنین ازاله نجاست که منشأ تنجس مسجد شود بر فرض جواز آن، غالبا در صورتی می شود که در بیرون ازاله نجاست کرده باشد و به عنوان عبور و مرور از بیرون بدون درنگی برود و بدون درنگ در حوض بیفتد، هر چند در آن فرو رفتن در آب هم اشکال هست هرگاه صادق آید بر آن که درنگ است و عبور نیست. و به هر حال البته ترک آن اولی و احوط است و اظهر صحت غسل است، هر چند خالی از اشکال نیست، خصوصا در صورت ازاله نجاست که به سبب مظنه کراهت مسلمین و تضرر ایشان مظنه غصب هست که منشأ بطلان می شود. و اما حوض بیرون مسجد در آن اینقدر اشکال نیست. و آب حوض مسجد را برداشتن و سردن صورتی ندارد هرگاه آن آبی است که واقف از برای حوض قرار داده، بلی هر گاه آب را دیگری از خارج بیاورد و در حوض کند واز حال او معلوم باشد که راضی است به این معنی باکی نیست و آب از چاه وقف مسجد بردن از برای شرب وتوضی وغسل ظاهرا جایز است مگر با حصول ضرر و کراهت مسلمین از این معنی و اما برای گل کاری و غیر آن جایز نیست.

18- سوال:

18- سوال: هر گاه ناخن دست وپا بلند شده باشد به نوعی که چرک سیاه در تحت آنها به هم رسد وآن چرک نمایان باشد منشأ بطلان وضو وغسل می شود یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه چرک ظاهر را گرفته و مانع از وصول آب است صحیح نیست و هرگاه در زیر ناخن است که از بواطن محسوب است صحیح است.

19- سوال:

19- سوال: آبی که از جایی عبور نمود و بعد از قطع آب مکان گودی که در آنجا ممر بود قدری آب در آنجا مانده است و باز آب به آنجا میآمده است، لکن بسیار قلیل که بعد از دقت، مفهوم میشده است که میآید و از تحت آن معلوم نبوده است بیرون رفتن آن وکسی در آن غسل کرده و بعد از فراغ در میان آب فضله دیده است که جعل (1) به آنجا .

ص: 14


1- - جعل - به ضم اول وفتح دوم -: سرگین غلطان: نام حشره است.

آورده بوده است ومضمحل شده، آیا آن غسل صحیح است؟ آیا آن آب نجس است یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه متصل است به اصل نهر هر چند به اقل مسمای جریان باشد بلکه هر چند جاری هم نباشد داخل آب جاری است وحکم آن حکم آب جاری است و به ملاقات نجاست نجس نمی شود الا به تغیر احد اوصاف به نجاست، وغسل در آن صحیح است.

20 - سوال:

20 - سوال: پنیری که در میان کوزه و بستو (1) با آب میباشد وموش در میان آن آب و کوزه فضله انداخته و نجس شده است، اگر آن پنیر را در میان سبدی گذاشته در میان آب جاری نگاه داری که آب بگذرد طاهر می شود یا نه؟

جواب:

جواب: بلی هر گاه آن قدر در میان آب نگاه داری که آب نفوذ کند به هر جایی که آب نجس به آن نفوذ کرده پاک می شود .

21 - سوال:

21 - سوال: خیک ماست که پر از ماست باشد و در میان ظرفی است و آب میاندازد به بیرون که به اندک زمانی آن ماست نرم سفت می شود، هرگاه آن آب که در ظرف است نجس شود به جهت بول صبی یا افتادن فضله موش وغیره، آیا ضرری به ماست که در اندرون آن خیک است میرسد یا نه؟ چون اتصالی هست میان این آب و رطوبت اندرون خیک.

جواب:

جواب: ظاهر این است که هر گاه آن خیک را میان نهر جاری یا کر بگذاری تا تطهیر به عمل آید پاک می شود و حکم به نجاست ماست نمی شود، بلکه به آب قلیل هم میتوان تطهیر کرد.

22- سوال:

22- سوال: کشک را در جایی به آفتاب ریخته وخشک یا نیم خشک شده وآن را جمع نموده اند میبینند که سگی بر روی آن کشک قرار گرفته و کشک میخورد و بعد از گریختن، چند دانه کشک زده شده وچند دانه خورده شده وخرده های آن در میان کشکها فرو رفته، آیا بعد از وضع شکسته ها و خرده ها مابقی را به آب تطهیر کنند یا تطهیر نمی خواهد؟.

ص: 15


1- بستو: ظرف سفالین یا چوبین.

جواب:

جواب: تا علم به ملاقات سایر کشکها به رطوبت، به هم نرسد همه پاک است وآن کشکهای نیم خورده را هم تطهیر میتوان کرد و احتیاجی هم به خاک مالیدن نیست.

- 23 سوال:

- 23 سوال: کسی به حمام برود و مزد حمامی را ندهد و زنان این ولایت را تعارف است که نان به مزد حمامی میدهند. هر گاه پنهان بروند و نان ندهند، آیا منشأ بطلان غسل و نماز است یا آن که غسل و نماز صحیح و مشغول الذمه آن تنخواه است؟

جواب:

جواب: هر گاه قصد او، این است که مزد ندهد و غسل کند ظاهرا داخل طهارت به آب مغصوب است وصحیح نیست.

24- سوال:

24- سوال: غاسل هر گاه فوطه یا ساتر عورتی به غیر فوطه نداشته باشد در حین غسل کردن و ناظر محرمی باشد غسل او باطل است، به چه علت است؟

جواب:

جواب: هر چند ستر عورت واجب است وترک آن حرام، ولکن غسل صحیح است. ما نگفتیم غسل باطل است تا علت آن را بگوییم.

25- سوال:

25- سوال: مسح پا را میتوان از سر هر انگشت گرفت ومسح نمود، یا آن که از سر انگشت بزرگ باید گرفت؟

جواب:

جواب: هر یک باشد خوب است واحوط استیعاب تمام پشت پاست.

26- سوال:

26- سوال: صاحب نفاس هر گاه یقین داند که مدتش از ده میگذرد او را استظهار باید یا مدت عادت حیض را نفاس قرار میدهد و زیاده از عادت را استحاضه قرار میدهد و مستحاضه هر گاه متنفله نباشد ودر سحر غسل کند وبعد از صبح خون بیند یا بعد از غسل سحری چه حکم دارد؟

جواب:

جواب: نمیدانم این علم ویقین از کجا برای او به هم میرسد؟ مگر معصومی خبر به او بدهد! در آن صورت استظهار نمی باشد وهمان ایام عادت حیض خود را اکثر نفاس قرار میدهد وباقی را عمل استحاضه می کند و هر گاه یقین ندارد چنانکه غالب این است. در این صورت ایام عادت را نفاس میشمرد وبعد از آن استظهار می کند تا ده روز، اگر در روز دهم منقطع شد تمام نفاس است والا همان ایام عادت نفاس است وباقی استحاضه است،

ص: 16

چنانکه در حیض می کند واما سؤال از این غسلهای مستحاضه، پس آنها اعتباری ندارد (1).

27- سوال:

27- سوال: با وجود زنان، میت زن را زوج او یا ولدش یا یکی از سایر محارم میتوانند غسل داد، بی دقت وراء پیراهن، یا آن که رجحان در غسل دادن زنان است؟

جواب:

جواب: اقوی این است که زن وشوهر، هر یک دیگری را میتوانند غسل داد، هر چند برهنه ومکشوب العوره باشد وافضل این است که جامه بر روی او بیندازد واز پشت جامه غسل بدهد وتاکید در ستر عورت بیشتر است. واما محارم: پس اکثر علما بر آنند که هر گاه مماثلی نباشد غسل میتوانند داد از ورای ثیاب وجمعی قائلند که با وجود مماثل هم میتوانند غسل داد، هر چند برهنه باشد به شرط ستر عورت و این قول قوی است و احوط قول اول است.

28- سوال:

28- سوال: اطفالی که به حد تکلیف نرسیده اند هم، حنوط به کافور واجب است یا نه؟

جواب:

جواب: بلی واجب است.

- 29 سوال:

- 29 سوال: فوطه که بر میت بسته است آب غسلها بر روی او جاری می شود. آیا مجزی است از بدن وهمان فوطه به جای بدن است؟ چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: بلی هر گاه آب به بدن میت میرسد وفوطه مانع از جریان آب به بدن میت نیست مجزی است از غسل وتطهیر بدن میت. واین فوطه هم به تبعیت بدن پاک می شود و بهتر این است که در وقت خلاص شدن، آن را بفشارند تا غساله آن بیرون رود.

30- سوال:

30- سوال: هر گاه مسلمی پوستی از نصاری بخرد وبرای مسلمی بفرستد چه حکم دارد؟

جواب:

جواب: ظاهر، حلیت است، چون فعل مسلم محمول بر صحت است وگاه هست که از برای او علم حاصل بوده است به این که آن پوست حلال بوده است وذابح آن مسلم بوده واز سوق مسلم به آن نصاری منتقل شده، بلی اگر علم به هم رسد که آن مشتری پوست را از .

ص: 17


1- این سؤال وجواب در آغاز کتاب آمده ودر اینجا تکرار شده است وچون در اینجا بوسیله دو جمله اخیر پاسخ کاملتری داده شده از حذف آن صرفنظر شد.

نصاری خرید در حالی که عالم بود که ذابح، کافر بوده یا جاهل بود به حقیقت حال و از او خرید، در آنجا اصل حرمت است و استعمال آن جایز نیست. خلاصه معیار در اینجا، ید مسلم است وآن را باید معتبر دانست وصحیح انست تا علم به خلاف آن به هم رسد وبه خریدن از کافر، علم به حرمت به هم نمیرسد.

31- سوال:

31- سوال: زنی مظنه دارد که در این ماه، پنجاه سال او تمام باشد، اما یقین ندارد، آیا بنای عادت خود را به حیض بگذارد یا استحاضه؟

جواب:

جواب: بنا را بر حیض بگذارد تا یقین حاصل شود به تمام شدن پنجاه (در غیر قرشی) وحصول یأس.

32- سوال:

32- سوال: آیا غساله که غیر از آب استنجای مستثنی است نجس است یا نه؟ وبر فرض نجاست آیا آن قطره ای که بعد از غسله آخر در عضو مغسول میماند نجس است و بعد از ازاله آن قطره آن عضو محکوم به طهارت است؟ یا اینکه آن قطرات نجس نیست وبعد از آنکه مرتبه آخر آب را بر عضو جاری ساخت آن عضو محکوم به طهارت است وآن قطرات به جامه یا سایر اعضا برسد ضرری ندارد؟

جواب:

جواب: هر چند دلیل نجاست غساله در نظر حقیر تمام نیست ولکه به سبب شهرت و بعضی مؤیدات، احتیاط تمام، می کنم وبنابر قول به نجاست ظاهر این است که آن قطره که بر عضو انسان مثل دست یا پا، یا در مثل الواح از تخته وسنگ وغیره می ماند نجس نیست به جهت آن که همان آبی که بر کف دست نجس مثلا میریزی از برای تطهیر، اگر چه قایل شویم که به محض ورود نجس می شود ولکن به حکم شارع همان قلیل آب نجس که میغلطد بر عضو وجاری می شود تا از عضو منفصل می شود تطهیر به عمل میآید و آن آب بعد از آن که میریزد دیگر آن، داخل مطهر، نیست هر چند از استمرار منقطع نشود. پس غساله حقیقی پیش از باقی ماندن آن قطره بیرون رفته است واین آب زاید بر مطهر، است واگر فرض کنیم که بعینه همان قطره است که از اول عضو جاری شد تا به آخر رسید ودر آنجا معلق ماند بلا شک آن غساله است وتا جدا نشود عضو پاک نمی شود و توهم اینکه هر جزوی از آن قطره، مطهر جزوی از عضو است هم بر فرضی که ممکن باشد

ص: 18

تجدید هر یک از اجزای مطهر واجزای عضو هم نفعی ندارد به سبب آنکه جزو آخر مطهر که تطهیر جزو آخر عضو را می کند باز مادامی که از آن جزو آخر جدا نشود پاک نمی شود. با وجود آن که فرض در صورتی تحقق میپذیرد (بر فرض امکان) که عضو را سراشیب بگیری وقطره را از بالا جاری کنی، اما در صورتی که عضو را مستوی بگیری وقطره را در میان آن بریزی که به همه طرف جاری شود واز یک طرف کج کنی که جدا شود باز همان محذور لازم میآید، یعنی نجس شدن مطهر ومطهر شدن نجس وعدم انفصال غساله. وبه هر حال در صورتی که معلوم باشد که آن قطره معلق، تمام مطهر است یا جزء مطهر، است تا جدا نشود پاک نمی شود. و هم چنین در صورتی که شک داشته باشد. اما در صورتی که علم حاصل شده است که قبل از آن قطره، به قدر تطهیر واستیلاء تمام عضو، آب جاری شده وجدا شده، الحال این قطره معلق وتتمه آنچه در عضو مانده تمام پاک است. واز آنچه گفتیم حکم تطهیر ثوب که جدا شدن غساله آن محتاج به عصر است معلوم می شود که مادامی که نفس مطهر به سبب عصر از ثوب جدا نشده بر نجاست خود باقی است وبعد جدا شدن به عصر پاک می شود وآن بقیه که بعد از عصر متعارف به جا میماند معفو است به جهت نفی عسر وحرج واجماع. چنانکه (بقیه رطوبتی که در موضع آن قطره در صورت تطهیر) در عضو بدن معفو است.

33 - سوال:

33 - سوال: آیا ظاهر دماغ یا دهن را بعد از ازاله عین نجاست، تطهیر ممکن است بعد از این که آب را در مشت کند چند دفعه آن موضع نجس را در آن آب مشت فرو برد (و همچنین باطن دهن را هر گاه چیزی در رخنه دندان باشد) یا آن که لابد است از اجرای آب در آن مواضع؟ -؟

جواب:

جواب: اظهر این است که کافی است که به قدر احتیاج (بعد از ازاله عین) در آب مشت فرو برد، یعنی با ملاحظه دفعات به سبب تفاوت نجاسات وبهتر آن است که آب را به اعانت کف دست، مماس موضع کند وآب را بر آن جاری کند وغساله را جدا کند وبهتر از آن، این است که آب را به عنوان صب بر آن وارد کند وبریزد، مثل آن که از ظرف میریزد. و

ص: 19

باطن دهان را (بعد از زوال عین از برای تطهیر بقایایی که در بن دندان باشد از غذا ومثل آن) به مضمضه کردن تطهیر می توان کرد، لا اقل دو دفعه مضمضه کند وبریزد.

34- سوال:

34- سوال: در هر یک از اعضای ثلاثه غسلی وضو وغسل، آب را که از طرف اعلی میریزد ودست میکشد باید مجموع اجزاء طرف اعلی اثر نموده بعد الاسفل فالاسفل تا به انتها و هر گاه همچه باشد در وضو بعد از ریختن آب بر مرفق وکشیدن دست تا سر انگشتان، طرف دیگر بالای دست مغسول، گاه است که خشک میماند.

جواب:

جواب: ابتدا به اعلی، در غسل واجب نیست بلکه مستحب است واما در اعضای وضو که شستن آنها واجب است ابتدا کردن به اعلی، واجب است واظهر در نزد حقیر این است که واجب است شستن اعلای هر جزوی از اجزای عضا، قبل اسفل همان جزء، نه این که واجب باشد که مجموع اعلای عضو قبل از مجموع اسفل آن شسته شود. مثلا آب را که بر رو میریزد طرف راست رو را، هر گاه اول دست بمالد از بالا وبشوید تا به ذقن وبعد طرف چپ را به همین نحو صحیح است واینکه طرف پایین جانب راست رو، قبل از طرف بالای جانب چپ شسته شود ضرر ندارد و هم چنین دستها که هر گاه از مرفق آب ریخت ویک طرف دست راست تا سر انگشتان وبعد طرف دیگر را شست تا سر انگشتان ضرر ندارد. واینکه نوشته اند که آب تمام می شود وآن طرف خشک می شود بی معنی است به جهت آن که اگر دست تری دارد واز تری آن طرف به این طرف میتوان آورد که غسل متحقق شود، به همان اکتفا می کند واگر وفا نمی کند یک غرفه دیگر آب بردارد تا غسل تمام شود مگر آن که مراد او همان عدم تحقق غسل اعلی، باشد قبل از اسفل و هم چنین است کلام در ترتیب مستحبی غسل.

35- سوال:

35- سوال: مستوضی هر گاه مشغول شستن دست چپ بوده، برخاسته سه چهار قدم یا بیشتر برود تا تکیه به دیواری یا درختی بنماید چه صورت دارد یا جوراب بکند؟ -؟

جواب:

جواب: هیچ کدام آنها ضرر ندارد، همین که موالات عرفی برجاست یعنی در عرف اهل شرع و دین نمی گویند که این شخص دست برداشت از وضو وجفان جمیع اعضای

ص: 20

سابقه هم به عمل نمیآید، وضو صحیح است.

36- سوال:

36- سوال: در تطهیر اعضای ذیحس در شب یا در جای تاریک که احساس به بصر ممکن نیست احساس همان عضو به وصول آب کافی است یا هه؟ مثلا در طهارت از بول در صورت مفروضه باید انگشت بر مخرج گذاشت و آب ریخت یا نه و بر فرض گذاشتن چه فرق است میان انگشت و موضع خاص در احساس و همچنین اعضای غیر ذیحس وجامه وظرف.

جواب:

جواب: ظاهر این است که احساس همان عضو کافی است وضرور نیست که به دست وانگشت آب را برساند وعمده اشکال در این مسئله این است که یقین به نجاست حاصل شده ودر تاریکی به مجرد آب ریختن یقین به وصول آب به جمیع اعضاء نمی شود غالبا، خصوصا در عضوی که حس ندارد مثل ظرف وجامه وتحقیق در جواب این است که مطهر شرعی شستن موضع است ودر شستن موضع رجوع به عرف می شود وکسی که در تاریکی آب را بر عضو جاری می کند عرفا صادق است که عضو را شست. یقینا هر چند یقین به رسیدن به جمیع اجزاء حاصل نشود. ومثل این است کلام در وضو وغسل، خصوصا در غسل ترتیبی که علم به وصول آب به جمیع اعضاء خصوصا پشت سر آدمی قریب به محال است، پس شستن عرفی که مشخص شد کافی است.

37 – سوال:

37 – سوال: در طهارت از بول چقدر از آب باید باشد؟

جواب:

جواب: اگر سؤال از استنجاء بول است اظهر این است که ازاله عین کند کافی است و احوط آن است که دو بار باشد. گاه هست که دو قطره کفایت کند و گاه هست بیشتر ضرور شود. سوراخ مخرج که گشاده است گاه است بول، تعدی به اطراف می کند بیشتر ضرور می شود و هرگاه تنگ باشد کمتر کافی است. وگاه هست مخرج بول، آلوده به جسم لغزنده باشد مثل " مدی " و غیر آن، آب بیشتر در کار است واگر سؤال از تطهیر بدن وجامه وغیر آن است تفصیل آن را در مرشد العوام ذکر کرده ام. به آنجا رجوع کنند و کاغذ شما هم بیش از این، جا ندارد.

38- سوال:

38- سوال: هرگاه بعد از ملاعبه و آمدن آب منی و تلویث حشفه، بول کند در

ص: 21

طهارت کذائی، ریختن آب کفایت می کند یا باید انگشت مالید تا لزوجت مذی هم زایل شود ودر صورت مفروضه، فرقی میان طهارت از بول مرد و زن هست یا نه؟ -؟ -؟.

جواب:

جواب: بلی باید دست مالید تا آن عین لزج زایل شود، هر گاه بدون آن زایل نشود، و احتیاط تعدد در اینجا بیشتر است. اینها در صورتی است که با بقاء رطوبت مذی بول کند والا در وجوب ازاله آن اشکال است وفرقی ما بین مرد و زن نیست.

39- سوال:

39- سوال: آیا بر زنان هست که بعد از مجامعت وبول کردن، اندرون فرج را به انگشت یا نحو دیگر از منی مرد یا منی خود پاک کنند یا نه؟ و بر فرض لزوم یا عدم لزوم هر گاه بعد از غسل، چیزی بیاید باز غسل بکند یا نه و در صورت آمدن چیزی آیا فرقی میانه این که از زن نیز انزال شده باشد هست یا نه؟ -؟ -؟؟

جواب:

جواب: شستن اندرون فرج، واجب نیست، همان تطهیر ظاهر کافی است وبعد از غسل هر گاه منی مرد از فرج زن بیرون آید اعاده غسل در کار نیست. بلی هر گاه منی زن بیرون آید از فرج او غسل واجب می شود، هر چند انزال منی او هم در حال جماع بوده والحال بیرون آمد، و همچنین هر گاه منی زن مخلوط به منی مرد بیرون آید. و هر گاه شک دارد که آیا منی او هم بیرون آمده یا نه، غسل بر او لازم نیست، همان تطهیر عضو کند و نماز کند وتجدید وضو هم ضرور نیست.

40- سوال:

40- سوال: آیا حاکم به وجوب غسل به غیبوبه حشفه حس آلتین است یا نه و هر گاه اختلاف میانه مرد و زن در این معنی به سبب قوه شبق یا ضعف قوه احساسیه احدهما به هم رسد قول کدامیک قوی است وفرقی میانه غیبوبه با التقاء ختانان چه باشد؟ -؟

جواب:

جواب: حاکم به وجوب غسل، حصول علم به غایب شدن حشفه است، یعنی سر ذکر تا مقدار ختنه گاه در فرج زن خواه علم به احساس همان عضو حاصل شود یا به نگاه کردن یا به گذاشتن انگشت یا غیر آن. وبدون علم، غسل واجب نمی شود، هر چند مظنه حاصل شود، و در صورت اختلاف مرد و زن هر یک مکلفند به فهم خود: بر هر کدام که علم حاصل شود بر او واجب است و بر دیگری که علم برای او حاصل نشده واجب نیست وشهادت احدهما در حق دیگری کافی نیست و غیبوبه حشفه والتقاء ختانین یک معنی دارد وفرقی بینهما نیست.

ص: 22

41- سوال:

41- سوال: هر گاه آب مذی مرد و زن به رخت یا بدن دیگری برسد تطهیر لازم است یا نه؟ -؟

جواب:

جواب: نجس نیست وتطهیر لازم نیست.

42- سوال:

42- سوال: هر گاه زن و مرد، زبان یا لب یکدیگر را بمکند، لب را از آب دهان همدیگر، تطهیر نمایند یا نه؟ و آب دهان همدیگر را فرو برند جایز است یا نه؟ -؟

جواب:

جواب: آب دهان مرد و زن هر دو پاک است و مکیدن و خوردن آن از برای هر یک از آنها از لب و زبان و دهان دیگری جایز است و هیچ وجه کراهت و ناخوشی ندارد. چه جای نجاست ولزوم تطهیر؟!

43 - سوال:

43 - سوال: هر گاه به اعتبار قبض بودن وجود در حال نعوظ از مخرج بول آبی به رنگ منی که اندک غلظت داشته باشد بیرون آید غسل دارد یا نه؟

جواب:

جواب: این آب را " ودی " میگویند - به دال مهمله - وآن موجب غسل نیست، بلکه موجب وضو هم نیست. هر گاه بعد از استبراء واستنجاء بیاید. ودر وقت پاک است واحتیاج به تطهیر هم نیست.

44- سوال:

44- سوال: ته ابریق یا ظرف دیگر که در موضع نجس گذاشته شده، آیا به فرو بردن در آب کر یا جاری پاک می شود یا باید بعد از خشک شدن فرو برد؟

جواب:

جواب: مثل آفتابه مس ومفرغ وامثال آن به مجرد فرو بردن در آب کر یا جاری با زوال عین نجاست پاک می شود و هم چنین مثل کوزه ولولیین هم هر گاه عین نجاست در آنها هیست ظاهر آن به فرو بردن در کر و جاری پاک می شود واما هرگاه نجاست در اعمال آن نفوذ کرده باشد وخواهی اعماق آن هم پاک شود باید آنقدر در آب بماند که آب برسد به هرجا که نجاست رسیده است و در این صورت خشکانیدن در اول بهتج است، اما وجوب آن معلوم نیست.

45- سوال:

45- سوال: تنور نجس شده را (به سوزاندن آتش در آن پاک می شود یا) به آب تطهیر باید داد؟

جواب:

جواب: به آتش پاک نمی شود، بلکه باید به آب، تطهیر کرد. آب را با آفتابه یا ابریق

ص: 23

بر آن جاری کنند سه مرتبه وغساله آن که در ته تنور جمع می شود بعد از آن، گل را اگر خواهند بیرون بیاورند به نحوی که به تنور بر نخورد.

46- سوال:

46- سوال: در بدن انسان، گویا بالذات دهنیه وچربی که هست، خصوصا در حشفه به تطهیر و وضو و غسل مضر است یا نه؟

جواب:

جواب: مضر نیست.

47- سوال:

47- سوال: هر گاه به جراحت کسی پیش از قطع شدن خون وتطهیر خون، خاکی یا دوایی بریزند وقت تطهیر ووضو وغسل هر گاه ازاله آن بدون جرح وخون آمدن ممکن نباشد آیا از بالای آن آب بریزد پاک می شود و وضو وغسل درست است یا باید جراحت را جدید نمود؟ -؟

جواب:

جواب: هر گاه آن خاک یا دوا با خون، جوشیده و متداخل شده تطهیر آن صورتی ندارد. پس اگر ممکن باشد بدون جرحی ازاله آن در حمام یا آب گرم که ضرری نرسد، ازاله کند و تطهیر کند و اگر ممکن نشود بدون ضرر، بر روی آن چیزی بچسباند که پاک باشد وجبیره کند و هر گاه جبیره هم ممکن نباشد تیمم کند.

48- سوال:

48- سوال: هر گاه سوزنی مثلا یا خاری به بدن برخورد و به گوشت یا پوست فرو رود وآن را بیرون کشد. آیا سوراخ جای آن در حکم باطن است یا ظاهر که باید به آنجا باز به سوزن آب غسل و وضو رابرساند، و هر گاه خار کذا در آنجا بشکند وقدری از آن در آنجا بماند بیرون آوردن لازم است یا نه؟

جواب:

جواب: این سئوالات علامت وسواس است. امثال چنین سوراخها باطن وظاهری در آن معتبر نیست. همان ظاهر را بشوید کافی است و در آن کاوش نکند وبیرون آوردن خار ضرور نیست وبدون آن هم وضو وغسل صحیح است.

49- سوال:

49- سوال: هر گاه شخصی در جایی از بدنش که به چشم دیده نمی شود مظنه جراحتی داشته ودست بر آن موضع گذاشته، خون آلود بیند یا اخبارش نمایند که یقین به نجاست آن موضع به هم رساند، آیا یقین به قطع خون آن موضع به چه نحو به هم رساند؟ باز به دست گذاشتن وبی خون دیدن یا به اخباج یک طفلی یا یک زن یا بیشتر یا عدلین باید یا

ص: 24

مظنه قطع خون کفایت می کند، و همچنین هر گاه در روشنایی عدم قطع خون جراحت معلوم باشد، بعد تاریکی شب فرا رسد یا به جای تاریکی رود، آیا غلبه ظن کفایت در قطع خون مینماید تا تطهیر موضع کند یا نه و بر فرض کفایت غلبه ظن هر گاه بعد از تطهیر و ادای نماز معلومش شود که خون حین تطهیر منقطع نبوده یا هیچ نداند که کی آمده آیا موضع ملاقی رامع نماز تطهیر واعاده نماید یا به حمل اینکه شاید این خون بعد از نماز آمده قرار می تواند داد؟...؟

جواب:

جواب: در جایی که علم به نجاست به هم رسید باید قطع به زوال آن حاصل شود، هر گاه به نحوی از انحاء علم برای او حاصل شد که اشکالی نیست وبه محض سخن یک زن یا دو زن یا دو طفل نمیتوان اکتفا کرد، بلکه به سخن یک مرد عادل هم، مگر با حصول جزم ودور نیست که شهادت عدلین کافی باشد، وبه هر حال در زوال عین نجاست حصول جزم ضرور است و از این جهت است که جامه آلوده به منی را خود این کس بشوید وبعد از خشک شده به سبب زبری جامه شک کند در زوال عین باید ثانیا بشوید. واینکه در بعضی اخبار، امام (علیه السلام) امر کرد زنی را که جامه خود را به مشق - که گل سرخ است - رنگ کند (1) نه از برای این است که علم به زوال خون شرط نیست، بلکه از برای این است که نفرتی که در طبع حاصل می شود به سبب بقای رنگ نجاست رفع می شود. واینها که گفتیم منافات ندارد با آن که جایز است جامه نجس را به گازر بدهیم تطهیر کند و قول او را اعتبار میکنیم در تطهیر، به جهت آن که در آنجا دلیل هست که قول فعل مسلم محمول بر صحت است واز اخبار وطریقه علما عصرا بعد عصر ظاهر می شود کفایت این، هر چند آن گازر عادل نباشد، در اینجا هم می گوییم هر گاه کسی سر او زخم شود و خون آید وبه دیگری بگوید سر مرا تطهیر کن و او تطهیر کند اکتفا میکنیم به قول او و فعل او در تطهیر که مشتمل بر زوال عین نجاست است. اینها در وقتی است که ممکن باشد تحصیل علم به زوال عین، واما در صورت عدم امکان، مثل این که شب است یا آن شخص کور است پس در آنجا این قدر میمالد نجاست را که 4

ص: 25


1- وسائل (باب: انه اهما یجب ازالة عین النجاسته دون اثرها) ج 2 ص 1032 - 1033 ح 1 و 3 و 4

جزم کند به زوال آن، واگر ممکن نشود حصول جزم، به ظن نزدیک به جزم اکتفا کند و اما اینکه در مثل خون زخم ممکن نیست جزم، به سبب احتمال خون تازه بیرون آمدن، پس این ضرر ندارد به جهت این که مقصود، زوال عین سابق وتطهیر آن است واصل عدم خروج خون تازه است، پس همان قدر که جزم یا ظن نزدیک به جزم حاصل شود بر زوال همان عین اول، آب را بر موضع جاری کند کافی است. واگر بعد جزم حاصل شود که آن خون رفع نشده بود باید ثانیا تطهیر کند. واما اگر احتمال میدهد که این خون تازه بیرون آمده است به تطهیر سابق ضرر ندارد. وطریق دانستن زوال عین در جایی که به چشم آن موضع را نمیتوان دید، این است که هر گاه مثلا سر او زخم است وخون آمده دست بر آن میمالد تا دیگر اثری ظاهر نشود به دست، واگر خواهد قلیلی پنبه بر آن موضع میگذارد و بر می دارد وملاحظه می کند.

50- سوال:

50- سوال: هر گاه روغنی یا پیه یا صابون نجس شده باشد هر یک از آنها را آب کرده در حوضی که به قدر کر یا زیاده بوده بر آب آن حوض ریخته شود به طریقی که هر جزو آن به آب ممزوج ومخلوط گشته، بعد از آن جمع آوری آن، از روی آب ممکن باشد والحالة هذه قابل تطهیر هست یا نه؟ ودیگر آنکه: خمیری هر گاه نجس شده باشد آن را در تنور خشک کرده، بعد از آن در آب گذارند تا آب به عمق آن رفته، پاک است یا نه؟

جواب:

جواب: هر چند بعض علما تجویز کرده اند تطهیر روغن را به آب به این نحو مثل این که در خزینه حمامی که آب بسیار گرم دارد و بر هم زنند تا ممزوج شود وبعد از سرد شدن از روی آب بگیرند ولکن اظهر در نظر حقیر این است که پاک نمی شود و همچنین است صابون. ودر باب خمیر نجس، هر چند در حدیث صحیح وارد شده است که پاک نمی شود و باید دفن کرد (1) و به پختن و نان کردن پاک نمی شود و قول شیخ به پاک شدن به سبب .

ص: 26


1- وسائل: ج 1 ص 147 باب حکم العجین بالماء النجس: ح 2.

پختن به آتش ضعیف (1) است، لکن این منافات ندارد به اینکه جایز باشد تطهیر آن در " آب کر " یا جاری، پس هر گاه خمیر نجسی که عین نجاست در آن نباشد هر گاه در تنور تاق شود یا خود خمیر در آفتاب خشک شود وبعد از آن بگذارند در میان کر یا جاری به قدری که بخیسد و از هم متفرق شود که آب به همه اعماق آن برسد ظاهر این است که پاک می شود (اما به آب قلیل نمیتوان تطهیر کرد) آن اصعب نیست از تطهیر گوشتی که در آب نجس جوشیده باشد به حدی که آب نجس در اعماق آن رفته باشد که آن قابل تطهیر هست.

51- سوال:

51- سوال: هر گاه طفلی به کنار تنور بول کند وبول او جاری شود بر دیوار تنور، آیا در این صورت تطهیر دیوار تنور ممکن است یا نه؟ ودر صورت امکان به چه طریق باید تطهیرکرد؟

جواب:

جواب: بلی ممکن است به این طریق که با آفتابه یا ابریق، آب را جاری سازد بر آن به حدی که غساله آن از دیوار تنور منفصل شده، ته تنور برود تا سه مرتبه به این نحو نماید و هر گاه خواهد بعد گل ته تنور را بیرون آورد به نحوی که ملاقی تنور نشود.

52- سوال:

52- سوال: گل نجس، با به هم خوردن پاک می شود یا نه؟

جواب:

جواب: نه، پاک نمی شود.

53- سوال:

53- سوال: غسل ووضو در مکان غصبی چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: اظهر صحت است هر چند فعل حرام کرده است واحوط آن است به این اکتفا نکند وحکم به بطلان نمی کنیم.

54- سوال:

54- سوال: گل نجس در ته آفتابه ولولیین به فرو بردن در آب کرو بیرون آوردن با بقای گل پاک است یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه علم حاصل شود که آب جاری یا کر به اعماق آن ساری شده وبه جمیع .

ص: 27


1- البته قول شیخ در صورت اطلاق مورد خدشه است نه در هر صورت زیرا در نظر آنان که آب چاه را قابل نجس شدن، میدانستند قول شیخ مستدل میباشد ومستندش حدیث 17 باب البئر (وسائل: ج 1 ص 129) میباشد وحدیث 18 نیز آتش را مطلقا مطهر میداند لیکن در سندش ضعف هست.

اجزای گل نجس وعین نجاست زایل شده پاک می شود والا فلا، بلی ممکن است حکم به طهارت روی گل که آب به آن رسیده، هر گاه آن گل مایع نباشد.

55- سوال:

55- سوال: هر گاه کفش وپوستین در مساجد مسلمین که اکثر اوقات به عزم مهمانی وغیر آن در آنجا جمع میشوند عوض شود وصاحبش را نشناسیم پاک است یا نه؟

جواب:

جواب: بلی ظاهر، طهارت است.

56- سوال:

56- سوال: جرمی که در زیر ناخنها میماند ونجس می شود به جاری کردن آب بر آن یا فرو بردن آن به آب کر یا جاری با ابقای آن پاک است یا نه؟

جواب:

جواب: بلی به هر قدری که نجاست رسیده، آب که رسید پاک می شود وازاله آن بالمره شرط تطهیر نیست.

57- سوال:

57- سوال: حدیث " الارض یطهر بعضه بعضا (1) " مضمونش را بین فرمایند.

جواب:

جواب: یعنی زمین پاک می کند بعض آن که بر روی زمین است بعض دیگر آه را که به ته کفش وقدم چسبیده است ونجس شده به سبب رطوبت نجاست. وتفسیر آخوند ملا محسن بسیار دور است ودر انظار فقها مهجور است.

58- سوال:

58- سوال: در زمستان در زمین رطب، هر گاه شخصی عبور (به زمین پاک ونجس هر دو، یا نجس تنها) نماید واز کفش یا چارق ترشح یا رطوبت به پا برسد حکم به نجاست میتوان کرد یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه رطوبت از زمین نجس است البته نجس است واما هر گاه در نهر وزمین راه رفته ومحتمل باشد که زیر کفش قبل از نجس شدن رطوبت داشته باشد یا بعد از نجس شدن وپاک شدن به راه رفتن، رطوبت داده باشد به پا، پاک است وتا یقین نشود به اینکه رطوبت نجس است که به پا رسیده حکم به نجاست پا نمیتوان کرد واین مبتنی بر این است که زمین رطوبت دار، حتی زمین گل شده را هم مطهر دانیم وآن دور نیست والا حرج عظیم لازم میآید.

59- سوال:

59- سوال: شخصی در پشت اتاق او، خلا واقع شده باشد ورطوبت آن به دیوار و .

ص: 28


1- وسائل ج 2 ص 1047 باب طهارة باطن القدم. ح 3 و 4 و 9.

اندرون اتاق تاثیر بکند، آیا آن خاک که در آن دیوار هست پاک است یا نه؟

جواب:

جواب: خاکی که رطوبت خلا به آن رسیده نجس است وهر گاه در سمت قبله است نماز کردن به آن سمت هم مکروه است.

60- سوال:

60- سوال: اقل آبی که در آن غسل توان نمود چه قدر باید باشد؟

جواب:

جواب: به قدری که بر همه بدن آب جاری شود به اعانت دست. گاه است که به بیست وپنج درم توان کرد.

61- سوال:

61- سوال: غسل جنابت قبل از دخول وقت نماز را به چه نیت باید کرد؟

جواب:

جواب: به قد رفع جنابت قربة الی الله کافی است وبا آن، نماز واجب، میتوان کرد.

62- سوال:

62- سوال: اگر کسی پیش از غسل، علم قطعی یا شرعی داشته باشد به طهارت بدن و بر بیمانع بودن آن از وصول آب، ودر حینی که میخواست غسل کند شک به هم رسانید در عروض نجاست ومانع، آیا حالت سابقه را مستصحب میتوان داشت یا نه؟

جواب:

جواب: اما در طهارت محل، پس به استصحاب اکتفا میتوان کرد وشک در نجاست اعتبار ندارد واما در صورت شک در حصول مانع از وصول آب اعتماد به استصحاب مشکل است، چون معارض است به استصحاب شغل به غسل ذمه واصالة عدم نفس غسل. بلی اگر بعد از وضو وغسل مانعی در بدن بیند وشک کند که آیا قبل بوده یا بعد، اظهر این است که بنا را بر صحت میگذارد، (هر چند در این میان معارضها موجودند) زیرا که در اینجا فرقی هست که آن ظاهر حال مسلم است که فعل را بر وجه صحیح کرده، بلکه جزما فعلی کرده که در آن وقت محکوم به صحت بوده، چون در خاطر او خطور نکرده بود قبل از غسل ووضو که آیا مانعی وحایلی در بدن هست یا نه، واستصحاب حال عدم حایل چنان قوتی دارد که عدم را در اذهان مجزوم به، میدانند وافعال مترتبه بر آن را به جا میآورند و اینگونه جزم که بعضی آن را " اعتقاد مشهور " میخوانند وبعضی " علم عادی " میگویند نظر به تتبع احکام شرعیه حجت است، پس طهارتی که به عمل آمده در آن حال محکوم به صحت است وبطلان آن محتاج است به دلیل. واما در صورت طریان شک قبل از طهارت، خصوصا با ظن به حصول مانع دیگر، نه

ص: 29

آن جزم باقی است ونه ظن چنانی که با ظن حاصل از معارضات مقاومت کند، پس اکتفا کردن به مجرد استصحاب در آن، به غایت مشکل است. غایت این، تعارض استصحابین و تساقط آنهاست، وباقی میماند اصالة عدم صحت عبادت مشروط به آنها، به جهت عدم حصول علم به شرط وشک در شرط، موجب شک در مشروط است واز آنچه خواهد آمد در کتاب صلوة در مسئله بقای وقت به استصحاب، حقیقت این مسئله را میتوانی فهمید، دیگر حاجت به بیان نیست.

63- سوال:

63- سوال: هر گاه زنی طفلی از او متولد شود میتا وغسل مس میت نکرده، بلکه چندین دفعه رو داده، آیا صلوة وصیام او در این ایام فاسد است یا نه؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که این را مس میت نمی گویند وغسلی از برای آن واجب نیست، مگر این که بعد از خروج، عضوی از او به عضوی از آن میت برسد، اما اولا به جهت آن که متبادر از مس میت مس ظاهر مکلف است به ظاهر یا باطن میت ورحم از جمله بواطن است که مماس میت شده واما ثانیا پس به جهت آن که در اینجا میت مس حی کرده است، چون مرور کرده در بدن او، نه این که حی مس میت کرده باشد واز مکلف مسی به عمل نیامده وبه عبارة اخری یک حی که ملاصق حی دیگر بوده، میت شده نه این که حی، مباشر میت شده وتبادر از مس میت، معنی دوم است نه اول. بلی چون قوه دافعه حی باعث مباشرت اسافل رحم وباطن فرج شده، از این جهت باز ادعای مس میت میتوان کرد، پس عمده تکیه بر وجه اول است.

64- سوال:

64- سوال: وجوب غسل بر خنثی در چه وقت است وکیفیت غسل او چون است؟

جواب:

جواب: کیفیت غسل خنثی وغیر خنثی تفاوتی ندارد واما وجوب غسل به سبب جنابت پس آن که خنثای واضح است، ملحق است به آنچه واضح است یعنی آنچه علامات، حکم به رجولیت می کند حکم مرد دارد وآنچه حکم به انوثیت می کند حکم زن دارد، زیرا که مراد از خنثی کسی است که هم آلت مردی دارد وهم آلت زنی، پس اگر حکم شود به مردی به سبب آن که بول او مثلا از آلت مردی میآید یا از هر دو میآید ولکن اول از آلت مردی میآید پس آن در حکم مرد است واگر به عکس است، زن است واگر علامات در او

ص: 30

مساوی باشند خنثای مشکل است. پس در مسئله جنابت هر گاه به سبب انزال، منی حاصل شود در خنثای واضح، حکم آن واضح است که اگر در صورت اول منی از مخرج مردی میآید لاغیر، حکم به جنابت می شود ودر ثانی هر گاه از مخرج زنی میآید چنین است. واما در خنثای مشکل، پس حکم به جنابت نمی شود مگر به خروج منی از هر دو مخرج وهر گاه از یکی بیرون آید جنب نیست، مگر اینکه معتاد باشد به خروج از آن یک مخرج وبنا بر قول علامه در نهایه که خروج منی را از غیر موضع خلقی موجب غسل میداند، در اینجا هم باید اعتیاد را اعتبار نکرد و هر گاه به سبب جماع کردن باشد، پس اگر مردی (با خنثای واضحی که حکم به رجولیت او شده باشد) ذکر خود را داخل بر دبر خنثی کند، آن خنثی جنس است وغسل بر او واجب است بنابر وجوب غسل در وطی در دبر، چنانکه اظهر واشهر است وهر گاه داخل کند در قبل او، در آن دو قول است. یکی وجوب غسل به سبب عموم التقاء ختانین ودوم عدم وجوب است به سبب این که محتمل است که آن خنثی مرد باشد وآن قبل، عضوی زاید باشد وعمومات التقاء ختانین منصرف می شود به افراد شایعه، واین از آن جمله نیست وشاید این قول اظهر باشد. وهر گاه دو خنثای مشکل هر یک ذکر خود را در قبل دیگری داخل کنند اظهر این است که بر هیچ یک غسل واجب نیست به همان دلیل که گذشت. واگر مردی یا خنثای واضحی ذکر خود را داخل کند در قبل خنثی وهمین خنثی هم ذکر خود را داخل کند در انثی آن خنثی جزما جنب است، زیرا که اگر قبل او قبل زن است در نفس الامر به سبب جماع مرد در آن جنب است واگر قبل او عضو زایدی است وذکر، ذکر مرد است به سبب جماع با زن، جنب است. واما آن مرد وزنی که با او جمع شده اند بر هیچیک غسل واجب نیست، زیرا که هر چند جنابت واقعیه در نفس الامر از برای یکی از آن دو تا جزما حاصل است ولکن چون بر هیچیک معلوم نیست بر هیچیک غسل لازم نیست. مثل آن که دو نفر در یک جامه شریک باشند ودر آن منی بینند وجزم کنند که از یکی از آنهاست وندانند که آن کدام یکی است.

ص: 31

65- سوال:

65- سوال: آیا وضوی ارتماسی صحیح است یا نه؟ وآیا فرو بردن اعضای وضو در آب، دفعتا کافی است یا نه؟ وفرقی میانه آب جاری وواقف هست یا نه؟

جواب:

جواب: بلی، هر گاه نیت وضو کند وبه قصد وضو، روی خود را در آب فرو برد وبعد از آن، دست راست را، به این نحو که مرفق را اول داخل کند وبه آب فرو برد تا سر انگشتان، یا فرو برد وبه قصد شستن بالا کشد به نیت اینکه اول مرفق شسته شود تا سر انگشتان وبعد از آن دست چپ را به همین نحو لکن زیاد در آب نگاه ندارد که بعد از تمام شدن غسل، آب تازه بر آن صادق آید تا این که مسح عیب بکند و به هر حال، ملاحظه ترتیب باید کرد. پس اگر کسی مجموع رو ودستها را یک دفعه بشوید صحیح نیست. بلی هراگاه به قصد وضو، جمیع این اعضا را در زیر آب ساری نگاه دارد که دفعتا همه را آب فرو گیرد غسل وجه به عمل آمده واگر دفعه ثانیه باز چنین کند غسل دست راست به عمل آمده و اگر دفعه دیگر چنین کند غسل دست چپ به عمل آمده و مسح را باید به تری دست چپ کند، با ملاحظه این که مکث زیاد نکرده باشد در آب که آب جدید حاصل شاد و هر گاه دفعتا فرو برد در آب به قصد وضو، غسل رو به عمل آمده واگر دفعه ثانیه فرو برد به این نیت، غسل دست راست به عمل آمده واگر ثالثا فرو برد غسل دست چپ به عمل آمده و هر گاه در دفعه اولی که فرو رفت وغسل وجه به عمل آمد دست راست را اول بیرون بکشد به قصد وضو وبعد از آن دست چپ را، غسل همه اعضا به عمل آمده. و هر گاه در میان آب جاری که آب بر جمیع اعضا جاری می شود نیت کند که جریان اول از برای شستن رو باشد وبعد از آن برای دست راست وبعد از آن برای دست چپ با قصد ترتیب در اجزاء هر عضوی هم نیز کافی است وبه همان نیت ترتیب اکتفا می کند و این را " ترتیب حکمی " میگویند واز تحریر ظاهر می شود عدم اکتفا واولی اعتبار فعلیت ترتیب است. پس در این صورت هر گاه اعضا را حرکت بدهد به ترتیب به قصد وضو، کافی است ودر این صورت به آب دست راست هم مسح میتوان کرد به شرطی که مکث طولانی نکند وبه مجرد قصد وتحقق غسل عرفا دستها را وسر را بیرون بیاورد.

ص: 32

وبدان که عمده در این باب، ملاحظه صدق غسل است با نیت وملاحظه ترتیب فعلی یا حکمی (بنا بر قول به آن) وملاحظه عدم اخلال به موالات وعدم مسح به آب جدید و فروع مسئله بسیار است. پس این اصول را باید در دست داشت وفروع را بر آن متفرع کرد. وبه هر حال: ظاهرا خلافی در اکتفای به وضوی ارتماسی فی الجمله نباشد واشکالی هم نباشد، چنانکه از تذکره وتحریر وذکری وغیر اینها ظاهر می شود.

66- سوال:

66- سوال: هر گاه کسی اعضای وضو را شسته باشد بدون قصد وضو، آیا جایز است که نیت وضو کند وبه همان آبی که در اعضای او است غسلات وضو را به عمل آورد، به این نحو که دست بمالد از رستنگاه مو، تا به ذقن و هم چنین از مرفق تا به سر انگشتان به نهجی که در وضو مقرر است یا نه؟

جواب:

جواب: بلی ظاهر صحت وضو است هر گاه آنقدر آب در عضو است که مسمای غسل به عمل میآید وآب جاری می شود بر عضو.

67- سوال:

67- سوال: هر گاه کسی به آب نجس وضو بسازد یا غسل کند و نماز کند چه حکم دارد؟

جواب:

جواب: هر گاه عالما عامدا کرده طهارت ونماز او باطل است وواجب است تطهیر بدن واعاده وضو وغسل ونماز، خواه وقت باشد یا نه و هر گاه عالم بود به نجاست وفراموش کرد مشهور در آن نیز وجوب اعاده طهارت ونماز هر دو است. ودلالت می کند بر آن موثقة (1) عمار ومرسله (2) اسحاق بن عمار عن الصادق (علیه السلام) عن الرجل یجد فی انائه فارة وقد توضا من ذلک مرارا وغسل منه ثیابه واغتسل منه وقد کانت الفارة متسلخة. فقال: ان کان رأها فی الاناء قبل ان یغتسل اویتوضاء اویغسل ثیابه ثم فعل ذلک بعد ما رأها فی الاناء فعلیه ان یغسل ثیابه ویغسل کل ما اصابه ذلک الماء ویعید الوضوء والصلوة. وان کان انما رأها بعد ما فرغ من ذلک وفعله فلا یغسل من الماء شیئا ولیس علیه شئ لانه لا یعلم متی سقطت فیه. ثم قال: لعله ان یکون انما سقطت تلک الساعة التی راها. بلکه صحیحه (3) علی بن مهزیار نیز در .

ص: 33


1- وسائل: ج 1 ص 106 متن هر دو حدیث، یکی است
2- وسائل: ج 1 ص 106 متن هر دو حدیث، یکی است
3- وسائل ج 2 ص 1063 باب: وجوب الاعادة...، ح 1.

حکایت مکاتبه سلیمان بن راشد (1). واما هر گاه جاهل بود بر نجاست، پس ظاهر صدوقین و مفید وشهید در دروس وذکری وصریح علامه در مختلف وجوب اعاده است. وشیخ در مبسوط ونهایه وابن براج قائل به تفصیل شده اند که هر گاه وقت باقی است نماز را اعاده می کند والا فلا. واین مذهب از ابن جنید نیز نقل شده. واما تطهیر بدن واعاده طهارت: پس آن لازم است بر همه این اقوال. وابن ادریس قائل شده به اینکه واجب نیست بر جاهل اعاده نماز وطهارت هیچکدام نه در وقت ونه در خارج آن، ولکن بعد ترجیح این قول تقویت قول مفید کرده و اظهر در نزد حقیر، وجود اعاده طهارت وصلوة است. ودلالت می کند بر آن اخباری که نهی شده است در آنها از وضوی به آب نجس هر چند قایل نباشیم به دلالت نهی بر فساد، زیرا که ظاهر آنها این است که مجزی نیست نه اینکه مراد مجرد حرمت باشد تا کسی بتواند منع کرد تعلق نهی را به جاهل، چون مکلف نیست یا دلالت نهی را بر فساد، خصوصا مثل صحیحه ابو العباس در حکم کلب، از حضرت صادق (علیه السلام) که فرمود: رجس نجس لا تتوضا بفضله واصبب ذلک الماء (2). چون مستفاد می شود از آن که علت منع همان نجاست است واین نسبت به جاهل و عالم یکسان است وآخر موثقه عمار سابقه هم دلالت دارد، چون تعلیل فرمود امام (علیه السلام) سقوط تطهیر واعاده طهارت وصلوة را در صورتی که پیش تر ندیده بود موش را در آن ظرف، به این که معلوم او نیست که چه وقت در آن ظرف افتاده است وفرمود که شاید بعد از استعمال افتاده باشد ونفرمود که چوننمی دانسته بر او چیزی نیست. هر چند که معلوم شود که پیش افتاده به سبب جهالت. واما دلیل قول به عدم اعاده طهارت وصلوة این است که هر چند که مسلم داریم که طهارت وصلوة نام طهارتی باشد که با آب طاهر به عمل آید والفاظ هم اسامی امور نفس الامری باشند، لکن در امتثال به امر نفس الامری، حصول ظن کافی است تا لازم نیاید .

ص: 34


1- با اینکه لفظ " راشد " در بعضی از متون آمده ولی " رشید " صحیح است مرحوم ربانی شیرازی نیز در تصحیح وسائل همین را انتخاب کرده است
2- وسائل: ج 1 ص 163 باب نجاسة سؤر الکلب. ح 4 - در مورد نام راوی " عباس " صحیح است.

عسر و حرج یا تکلیف ما لا یطاق. وبعد از حصول امتثال، اعاده وقضا محتاج به دلیل است. واینکه میگویند که شغل ذمه یقینی، مستدعی برائت ذمه یقینیه است دلیلی ندارد، چون اصل، برائت ذمه است ودلیلی براشتغال ذمه به غیر آنچه ظن حاصل شود به اشتغال به آن، نداریم. بلی تطهیر بدن واجب است، چون بالفعل یقین به نجاست است. وجواب آن این است که بلی چنین است ومادامی که خلاف مظنون حاصل نشده همانچه کرده کافی است ولکن بعد ظهور حال معلوم می شود که طهارت وصلوة نفس الامری، از او فوت شده خصوصا بنا بر آنکه الفاظ، نام عبادات صحیحه باشد. بلکه در صورتی که نام اعم باشد، چنانکه مختار ماست هم، آن که مطلوب شارع است جامع شرایط صحت است وثمره نزاع در مجهول الحال ظاهر می شود، مادامی که مجهول است در مثل جایی که کسی نذر کند که به مصلی چیزی بدهد، یا مثل این که بگویند هر کس نماز می کند حکم به اسلام او می شود وامثال اینها. پس هر گاه کاشف به عمل آید که طهارت وصلوة نفس الامری، به عمل نیامده صادق است بر او که نماز او فوت شده واخبار صحیحه که دلالت دارد بر این که هر کس از او نمازی فوت شود باید قضا کند شامل آن است وهر گاه قضا واجب شد اعاده هم واجب خواهد بود به طریق اولی، وبه سبب عدم قول به فصل. و اخباری که دلالت دارد بر این که هر گاه کسی نمازی بدون طهور کرده باشد باید قضا کند هم شامل آن است. ومنع اطلاق فوت نماز وطهارت در این صورت به سبب صدق امتثال، بسیار دور است. واما دلیل قول به تفصیل، پس در ظاهر چیزی در نظر نیست الا مقایسه به حال نجاست بدن وثوب، بنا بر قول به تفصیل در آنجا، واین قیاس است مع الفارق وتمسک به آن، راهی ندارد.

-68 سوال:

-68 سوال: هر گاه کسی ببیند که امام جماعت به آب نجس وضو ساخته به گمان طهارت یا به آب غصبی به گمان اباحت. به او میتوان اقتدا کرد یا نه؟

جواب:

جواب: در صورت جهل به غصب، وضوی امام صحیح است وبا او میتوان نماز کرد. چون دلیل بطلان وضو به آب غصبی، یا اجتماع امر ونهی است چنانکه مشهور علمای ما

ص: 35

گفته اند. یا اجماعی است که سید در ناصریات (1) ادعا کرده و در صورت جهل به بودن آب مال غیر، نهی متعلق به مکلف نیست و همچنین ظاهر دعوی اجماع هم در غیر صورت علم به غصب، معلوم نیست. واما در صورت جهل به نجاست: پس جایز نیست اقتدا به او، چون مأموم علم دارد به بطلان وضوی او واینکه او، بی وضو نماز کرده هر چند قایل باشیم که بر خود امام، اعاده واجب نباشد بعد از ظهور حال، واین منافاتی ندارد با آن که هر گاه بر مأموم معلوم شود بعد از نماز که امام، بی طهارت بوده یا فاسق بوده یا کافر بوده، بر او اعاده لازم نیست.

69- سوال:

69- سوال: هر گاه زخمی در اعضایی باشد وآب، مضر آن نباشد ومی تواند رفع نجاست زخم ومواضع وصول آب را کرد وغسل کرد، لکن چون وقت تنگ است اگر به آن بپردازد نماز قضا می شود واگر چیزی بر آن زخم ببندد وجبیره کند نماز را به وقت می تواند کرد. آیا در این صورت جبیره کند وغسل کند یا تیمم کند؟

جواب:

جواب: آنچه از ادله برمیآید این است که تیمم بدل اضطراری است از طهارت مائیه ووضو وغسل جبیره همان طهارت مائیه است نه بدل آن، وآن در وقتی است که تکلیف او مسح بر جبابر باشد ودر چنین جایی دلیل بر جواز آن نیست، بلکه هر گاه وقت تنگ است تیمم کند ونماز کند وبه عبارت اخری، شارع فرموده است که هر کس در بدن او تخته شکسته بسته باشد یا لته پیچیده بر جرحی یا قرحی باشد ونتواند آب به تحت آن رساند عمل جبیره کند، یعنی دست تر بر روی خون حایلها بمالد، نه این که هر کس را بالفعل میسر نباشد آب رساند به موضع زخم، باید تخته بر خود ببندد، یا کهنه بر خود بپیچد وعمل جبیره کند.

70 - سوال:

70 - سوال: چون کسانی که قتل ایشان واجب می شود به سبب قصاص یا رجم یا .

ص: 36


1- المسائل الناصریات: این کتاب حاوی حدود 207 مسئله فقهی است که مرحوم سید مرتضی، آن را از کتاب " الفقه الناصر " تالیف ناصر کبیر، جد مادری خویش انتزاع کرده وبه صورت کتاب مستقلی در آورده است اصل کتاب در شهر آمل مازندران نوشته شده وخود نویسنده (حسن بن علی حسینی) نیز در آنجا شهید شده است 304 ه ق.

غیر آن، باید که پیش از قتل، او را امر کرد که غسل کند مثل غسل مس میت وحنوط کند و کفن بپوشد وبعد از قتل، دیگر غسلی واجب نیست. پس هر گاه بعد از قتل کسی مس بدن او را نماید غسل مس میت بر او واجب است یا نه؟

جواب:

جواب: واجب نیست نظر به ظواهر اخبار مثل روایت محمد بن مسلم: " مس المیت عند موته وبعد غسله لیس به باس (1) " و همچنین امر به غسل کردن به عنوان غسل میت ظاهر در ترتیب احکام غسل میت است بر او و این هم از جمله آنهاست و میتوان گفت که شکی نیست که موت انسان فی الجمله موجب نجاست او می شود به نجاست خبیثه وحدیثه یعنی خباثت معنویه ودفع هر دو آنها به غسل میت می شود فی الجمله (قید فی الجمله از برای اخراج شهید است) و همچنین کسی که واجب القتل بوده و قبل از قتل، غسل کرده وبدون آه هم نجاست خبیثه باقی است که باید با ملاقات (در صورت رطوبت) تطهیر بدن کرد و هم غسل مس به سبب آن خباثت معنویه او، هر چند به رطوبت ملاقات نشود وچون در واجب امقتلی که غسل میت را بجا آورد دیگر غسل میت لازم نیست از برای او، پس معلوم می شود که آن دو علتی که مستلزم غسل میت بودند هر دو از او منتفی شده اند و به انتفاء علت، معلول هم منتفی می شود. پس تطهیر بدن ملاقی آن وغسل مس میت هر دو ساقط میشوند.

71 - سوال:

71 - سوال: کسی که داخل شده در زیر آب، در حین بیرون آمدن، تخلیل عضو مینماید چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: اظهر در نظر حقیر این است که در غسل ارتماسی همین که نیت کرد وفرو رفت به آب، جزو اول بدن که به آب رسید، اول غسل است وجزو آخر که فرو رفت غسل تمام شده است، به شرطی که اعضا را متعاقب به دفعه عرفیه فرو برد که اگر یک جزو را بیرون گذاشته، آنچه سابق فرو رفته هم باطل می شود و در این بین که اول فرو رفتن است تا به آخر اجزاء، هر گاه عضوی به تخلیل باشد، تخلیل کند وهر چند بعد از فرو رفتن تمام اعضا باشد به شرطی که از دفعه عرفیه بیرون نرود. .

ص: 37


1- وسائل: ج 2 ص 931 - 932 باب عدم وجوب...، ح 1.

72 - سوال:

72 - سوال: هر گاه آبی به قدر کر باشد نه زیاده وبعضی از آن یخ کند ونجاست به آن آب ملاقات نماید چه حکم دارد؟

جواب:

جواب: به ملاقات نجاست، نجس می شود.

73- سوال:

73- سوال: مستحاضه که به هیچ وجه تمیز ما بین سه نوع خون نتواند کرد چه کند وبنا را بر چه نوع گذارد؟

جواب:

جواب: بر فرضی که به هیچ وجه، او را ممکن نشود تشخیص انواع، بنا را بر قلیله میگذارد، هر گاه اشتباه میان هر سه قسم باشد. و بر متوسطه میگذارد، هر گاه اشتباه میان آن وکثیره باشد.

74- سوال:

74- سوال: هر گاه زن، دو ولد بزاید که یکی از آنها روز دهم که اکثر نفاس است اتفاق افتد ودر این صورت ده روز دیگر با ولد دوم خون ببیند باز مثل ده روز اول در حساب نفاس است یا نه؟

جواب:

جواب: اکثر نفاس در مبتدئه ومضطربه ده روز است ودر ذات العاده مستقره، رجوع به عادت حیض خود می کند واعمال حیض را معمول میدارد ونفاس در ولادت هر یک جدا ومستقل است واحکام نفاس بر هر یک مترتب می شود وفاصله اقل طهر در آن معتبر نیست.

75- سوال:

75- سوال: صاحب نفاس، روز اول خون دید وندید تا سه روز، بعد دید تا پنجم و روزه گرفت وندید تا هفتم، چه کند؟

جواب:

جواب: همه هفت روز در حکم نفاس است و روزه ای که گرفته قضا می کند و هر گاه بعد از هفتم هم ببیند تا ده روز وقطع شود، همه ده روز نفاس است واگر از ده تجاوز کند ایام عادت خود را نفاس حساب کند وزاید بر آنها را استحاضه.

76- سوال:

76- سوال: آیا زن مستحاضه کثیره که باید غسل نماید غسل کرده ونماز را به تعویق انداخت تا آن که حدثی واقع شد در این صورت باز غسل واجب است؟

جواب:

جواب: هر گاه آن حدث از قبیل بول وغایط وریح است ظاهر این است که اعاده غسل

ص: 38

واجب نیست. بلکه همین (1) وضو میسازد واگر از یک استحاضه است پس باید دانست که مستحاضه واجب است استظهار (یعنی به قدر مقدور، خود را محافظت) کند از بیرون آمدن خون به پنبه آغشتن وتعجیل کردن در نماز، پس هر گاه تقصیر نکرده در محافظت، است بر او واجب نیست اعاده غسل در کثیره ومتوسطه ونه وضو در قلیله. واگر تقصیر کرده در محافظت است بر او واجب است اعاده غسل در غیر قلیله ووضو در قلیله وغیر آن. ووجوب سد کردن ومحافظت کردن در صورتی است که ضرری نرسد به سبب سد آن والا واجب نیست واعاده طهارت هم لازم نیست.

77- سوال:

77- سوال: هر گاه تیمم کردیم به جهت عذری وقبل از نماز علوق خاک را میتوان شست یا نه؟

جواب:

جواب: شستن علوق خاک تیمم قبل از نماز ضرر ندارد. والله العالم.

78- سوال:

78- سوال: هر گاه کاسه چوبین وتخته حمام که بر روی آن نماز میگزارند کثیف شده باشد به محض داخل کردن در آب کر، پاک است یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه عین نجاستی در آن نباشد که محتاج به دست مالیدن باشد به مجرد فرو بردن در آب کر، پاک می شود واگر عین باشد دست بمالد ودر آب فرو برد، واحوط آن است که دوباره در آب داخل کند.

79 -سوال:

79 -سوال: غساله میت نجس است یا نه؟

جواب:

جواب: احوط اجتناب است. سه کف آب بریزد بر رو، یا دست ویک دفعه بشوید ضرر دارد یا نه؟

80- سوال:

80- سوال: آیا به خاک وآب غصبی تیمم ووضو میتوان ساخت یا نه؟

جواب:

جواب: وضو به آب غصبی حرام وباطل است وهر چند تیمم به خاک غصبی حرام .

ص: 39


1- مراد از لفظ " همین " معنای انحصاری " فقط " یا " تنها " است. همانطور که در مقدمه کتاب گفته شد مرحوم میرزا این لفظ را وگاهی لفظ " همان " را بدین معنی بکار میبرد.

است، بلکه بطلان نیز احوط است ودر صحرایی که ضرر به صاحب نرسد باکی نیست (1) والله العالم.

81- سوال:

81- سوال: هر گاه در وضو، سه کف آب بریزد بر رو، یا دست ویک دافعه بشوید ضرر داجد یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه هر یک از غرفه ها شستن تمام عضو به عمل نمیآید باکی نیست. آنچه حرام است سه بار شستن هر یک از رو، ودستهاست.

82- سوال:

82- سوال: با نجاست غیر مسری، داخل مسجد شدن چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: هر گاه آن نجاست به زمین میرسد داخل نکند، هر چند خشک باشد و هر گاه به زمین مسجد نمیرسد باکی نیست.

83- سوال:

83- سوال: فضله پرستوک، پاک است یا نه؟ وچون در مساجد، خانه می کند، خانه او را خراب میتوان کرد؟ وبچه او را میتوان کشت یا نه؟

جواب:

جواب: فضله آن پاک است وخانه او را خراب نکنند ومراعات او را منظور داشته باشند.

84- سوال:

84- سوال: غسل ترتیبی را در میان آب میتوان کرد، به این نحو که سر را بشوید و پای راست را از آب بیرون آورد وطرف راست را به آب فرو برد وطرف چپ را باز به طریق طرف راست معمول دارد و همچنین غسل صحیح است یا نه؟

جواب:

جواب: اظهر صحت است وبهتر آن است که به طریق شایع متعارف بشوید، هر چند این هم صحیح است.

-85 سوال:

-85 سوال: تعارف هست که در بعضی اماکن، انگور را با آب و سرکه در ظرف نموده، آن را " حلالی " میگویند وبعد از گرم شدن هوا، خمر می شود وبعد از آن، سرکه می شود. بنا بر قول به نجاست خمر، آیا بعد از سرکه شدن، دلیل طهارت آن آب وسرکه قدیمی متنجس، چه چیز است؟ .

ص: 40


1- این از فتواهای استثنائی است زیرا پس از فرض تحقق " غصب " وشمول تعریف غصب ابراز چنین فتوائی جالب است.

جواب:

جواب: از صورت سؤال ظاهر می شود که دلیل طهارت اصل آن خمر را دانسته اند و از دلیل طهارت آن آب وسرکه سؤال نموده اند. هر گاه دلیل طهارت خمر، یعنی آن عصیر خاص که خمر شد وبعد از آن سرکه شد ثابت شد طهارت آن آب وسرکه را لازم دارد، به جهت آن که محال است که این پاک شود وآن در نجاست باقی بماند. پس دلیل طهارت این، دلیل طهارت آن نیز هست. وبه هر حال اظهر در نظر حقیر، طهارت وحلیت آن " حلالی " است که بعد از خمریت، سرکه شده است. اما اولا پس به جهت عمومات حلیت سرکه وعمومات حلیت خمر مستحیل به سرکه واجماعات منقوله در آن، زیرا که اطلاق خمر بر این حلالی مذکور در کمال وضوح است به جهت استهلاک آب وسرکه در آن و همچنین اطلاق سرکه، بعد از سرکه شدن آن، بلکه اظهر این است که هر گاه اجسام جامده متمایزه هم در او بوده باشد، مثل نعناع و آهن وامثال آن که قبل از خمریت در آن بود و به نجاست خمر متنجس شده باشد او نیز ضرر ندارد. وتوهم استصحاب نجاست آن جسم متنجس که آن مستلزم نجاست مجموع مایع می شود مدفوع است به این که مفروض آن است که نجاستی حاصل نیست به غیر از نجاست خمری که قایم است به این مایع وبا آن جامد موجود در آن واینکه آن متنجس جامد، اثری است از همین نجاست خمریت وآن اثر در حال خمریت. ثانیا تأثیری مغایر خمریت در اصل مایع نمی کند که نجاست عرضی باشد غیر نجاست خمریت، چنانکه اگر قطره بولی در خمج چکیده باشد سرکه شدن، مطهر آن نتواند شد که در آنجا هم بگوییم که انقلاب به سرکه تطهیر این خمر نمی شود، به جهت آن که نجاست دیگر هم در حال خمریت داست که سرکه شدن مزید آن نمی شود که آن عبارات از اثری است که از جسم جامد به آن رسیده است. واگر بگویی بلی چنین است، لیکن در اینجا دو دلیل است که مقتضای یکی طهارت خمر است که آن استحاله به سرکه است به جهت عمومات واجماعات ودوم استصحاب نجاست آن جسم جامد، پس بعد از قبول خمر طهارت را، از راه استحاله به سرکه، نجس

ص: 41

شود. واگر فرض تعارض استصحابین کنی که بعد از طهارت خمر، آن جامد بر نجاست خود باقی است واین سرکه بر طهارت. پس آن خود بر فرض صحت نفعی به سائل نخواهد داشت. وثانیا منع میکنیم نجس شدن این سرکه را به نجاست آن جامد به جهت آن که دلیل نجس شدن آب مضاف " اجماع " است بسیطا ومرکبا لا غیر (به انضمام بعضی اخبار خاصه به بعضی افراد) وآن در خود ما نحن فیه ممنوع است، بلکه ظاهر این است که عدم نجاست اجماعی باشد، چنانکه از کلام شهید ثانی در مسالک ظاهر می شود که در مسألة عصیر عنبی گفته است: " ولا یقدح فیه نجاسة الاجسام الموضوعة فیه قبل ذهاب الثلثین کما یطهر ما فیه من الاجسام بعد انقلابه من الخمریة الی الخلیته عندنا " واما ثالثا پس می گوییم که غایت امر، آن است که نسبت ما بین اعتبارات واجماعات داله بر حلیت خمر به استحاله ودلیل دال بر تنجس مایع به ملاقات متنجس، عموم من وجه باشد، پس محتاجیم به مرجح. وشبهه نیست در اینکه عمومات مذکوره اقوی است به جهت وضوح اینها وخفای عموم دلیل آن بر وجهی که شامل ما نحن فیه باشد. واعتضاد عمومات به اصل وعمل اصحاب ونفی عسر وحرج وغیر آن ومقرون بودن دلیل متنجس به مهجوریت وعسر وحرج. واما رابعا پس دلالت می کند بر این، آنچه دلالت می کند بر حلیت عصیر که قبل از غلیان یا بعد آن اجسام طاهره در آن گذارند مانند نشاسته وگردو و بادام و غیر آن که بعد ذهاب تلثین، آنها نیز پاک شوند، چنانکه مشهور بین علماست وظاهر بعضی، دعوی اجماع است بر آن و قویه (1) عنبثه بن خالد، بر آن دلالت دارد علاوه بر عمومات وسایر ادله که استقصای آن را در کتاب مناهج ذکر کرده ام. و همچنین آنچه دلالت می کند بر حلیت خمر به علاج. یعنی خواه به جامد وخواه به مایع مستهلک یا غیره و وجه دلالت از باب تنبیه است و تنقیح مناط، که در ادله اشاره است به علت، وآن در ما نحن فیه موجود است. .

ص: 42


1- یعنی روایت قویه - حدیث قوی.

86 - سوال:

86 - سوال: ظرفی را سرکه میاندازند وبعد از غلیان وحرمت، قدری از آن انگور را بر میدارند که پایین برود وقدری از آن ظرف، خالی میماند. آیا بعد از سرکه شدن همه آن ظرف پاک می شود یا نه؟

جواب:

جواب: بلی ظاهر طهارت است.

87- سوال:

87- سوال: آیا " حلالی " کذائی (1) هر گاه بیرسیدن آتش، از گرمی هوا به جوش آید هنوز خمر نشده غلال است یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه معلوم شود که آب انگور از انگور در آمده است وبا آب وسرکه ممزوج شده وبه جوش آید یا دانه های انگور به جوش آید اظهر نجاست وحرمت است واگر اینها هیچیک معلوم نباشد ومحتمل باشد که همان آب وسرکه تنها به جوش آمده باکی نیست، ولکن ظاهر آن است که آب وسرکه به تنهایی به خودی خود به جوش نمیآید.

88- سوال:

88- سوال: هر گاه جای حمام نجس شود به مجرد آب ریختن پاک می شود یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه مثل سنگ یا قیر یا آجر باشد وآب جاری باشد وغساله آن بیرون رود وشرایط تطهیر به عمل آید پاک می شود.

89- سوال:

89- سوال: اهل ذمی ظرف مسلمان را با قلع سفید گری بکند، پاک است یا نجس؟

جواب:

جواب: مادامی که علم به هم نرسانیده است که با رطوبت به آن ملاقات کرده است پاک است، ولیکن بسیار بعید است واحتیاط آن است که بعد از سفید کردن تطهیر کنند و بعد تطهیر استعمال آن ضرر ندارد.

90- سوال:

90- سوال: حد مطهر بودن زمین کدام است؟ فرش وسنگ وآجر مطهرات است یا نه؟ وگل در زمستان مطهر است یا نه؟ وآلودگی گل در روی برف کافی است برای تطهیر یا نه؟ و زمین چه چیزها را پاک می کند؟ فرقی ما بین نجاسات تر و خشک آنها هست یا نه؟ و جرم دار وبی جرم آن فرقی دارد یا نه؟

جواب:

جواب: زمین پاک می کند کف پا وته کفش وچکمه وگیوه وامثال اینها را، نه مثل .

ص: 43


1- اشاره به مسألة بالاتر است.

جوراب دلاق (1) وغیره را، واما عصا وته نیزه پس آن پاک نمی شود و در زمین که خاک باشد و خشک باشد و پاک باشد هیچ اشکالی نیست که به مجرد راه رفتن یا مالیدن پا بر آن، به حدی که اثر نجاست از او زایل شود پاک می شود و اثر نجاست در بول معلوم نمی شود رفتن آن، مگر به خشک شدن، بلکه هر گاه آنقدر راه رود بر روی زمین نمدار که بقای تری بول معلوم نباشد کافی است، هر چند در کف پا، نم باقی باشد که معلوم نباشد که از بول باقی مانده، یا از زمین پس همان قدر که مظنه حاصل شود که اگر زمین خشک میبود اثر تری بول رفع شده بود در زمین نمدار راه رفتن وپای مالیدن کافی است و همچنین است حال اثر تری غایط وغیر آن بعد از زوال عین. وسنگ فرش وآجر، خالی از اشکال نیست هر چند دور نیست که در صورت فرش به سنگریزه، بلکه مطلق سنگ هم اکتفا توان کرد وآلودگی گل در روی برف کافی نیست از برای تطهیر وغباری که در روی آجر باشد یا مثل آن کافی واشکالی نیست، واما مطهر بودن گل، پس آن مشکل است واگر قایل نشویم به مطهر بدون در فصل زمستان حرج عظیم لازم میآید دور نیست که حکم به طهارت توان کرد وشبهه که در آن کار را مشکل می کند این است که مثلا هر گاه ته کفش یا ته پا، در میان بول گذاشته شود یا غیر آن را از آنجا بر روی گل بگذارد واین رطوبت بول ونجاست برطرف نمی شود وبر هر گلی که میگذارد آن را هم نجس می کند ودفع این به همان می شود که سابق گفتیم که همان قدر راه رفتن که اگر زمین خشک بود رطوبت را زایل کرده بود کافی باشد ودر آنجا اکتفا به همان قدر بشود که علم به بقای تری نجاست باقی نماند، اگر علم به زوال آن هم حاصل نشود باید که زمین نمناک هم مطهر بول وامثال آن نشود وآن خلاف مقتضای اطلاقات فتاوی واخبار است. وبعضی اخبار که اشعار دارد به اشتراط خشکی زمین، دلالت واضحی ندارد وظاهرا کسی به آن عمل نکرده وتوهم اینکه خود گل نجس می شود چگونه چیز دیگر را پاک .

ص: 44


1- دلاق: پارچه باریکی که به ساق پا میپیچانند وهنوز هم در سربازخانه ها مرسوم است. اصل این واژه ترکی است.

می کند، به غایت ضعیف است واین از باب تطهیر به آب قلیل است و منافاتی ما بین نجس شدن وتطهیر غیر نیست، والا باید که خاک خشک هم مطهر نباشد در صورت تری نجاست. وظاهر این است که فرقی ما بین تر و خشک نیست، هر چند بی جرم باشد ودر بی جرم مثل بول خشک به همان قدر راه رود که اگر تری میبود زایل میشد.

91- سوال:

91- سوال: اهل کتاب، آیا طاهرند یا غیر طاهر؟ تفصیل نموده، نقل قول علمای عظام بنمایید وعلاوه بر این، رأی جناب سامی را بیان فرمایند.

جواب:

جواب: معروف از مذهب اصحاب ما نجاست اهل کتاب است و همچنین مجوس، و اقوی در نزد حقیر همین است. جمعی از علمای ما، دعوی اجماع شیعه کرده اند بر نجاست آنها، وآیه شریفه قرآن، یعنی " انما المشرکون نجس فلا یقربوا المسجد الحرام " واحادیث بسیار هم دلالت دارد بر آن، وابن جنید وابن عقیل از قدمای اصحاب نقل کرده اند به آیه شریفه " وطعام الذین اوتو الکتاب حل لهم " نیز دلالت ندارد بر مذهب ایشان به جهت آنکه اکثر اهل لغت و اهل حدیث سنیان ذکر کرده اند که طعام، گندم است واحادیث بسیار هم در تفسیر وارد شده که مراد از طعام، گندم وجو است. و به هر حال با وجود شهرت عمل شیعه به نجاست و ترک ایشان، احادیث بسیار را، که دلالت بر طهارت دارد با وجود موافقت با مخالفین ونادر بودن عمل به آنها از شیعیان، مرجح قول به نجاست است.

92- سوال:

92- سوال: هر گاه یهودی برود در صحن حمامات وقطراتی که به سبب ریختن آب به بدن از آن بخاری متصاعد می شود بر سقف و در ثانی الحال عرق شده، نازل بر ابدان سایر مسلمانان شود و بر همان حال آمده، جامه میپوشند، آیا پاکند یا نجس؟

جواب: بخاری که از رطوبت نجس متصاعد می شود در سقف حمام مستحیل به عرق می شود نجس نیست ونه سقف را نجس می کند ونه بدن مسلمانان را و به سبب آن، احتیاج به تطهیر نیست. 93 - سوال:

جواب:

جواب: بخاری که از رطوبت نجس متصاعد می شود در سقف حمام مستحیل به عرق می شود نجس نیست ونه سقف را نجس می کند ونه بدن مسلمانان را و به سبب آن، احتیاج به تطهیر نیست. 93 - سوال: هر گاه یهودی در سر حمامها پایش را از آب بیرون می آورد و در روی جامه افکن میگذارد آیا احتیاج به تطهیر اعضای ملاقی مذکور دارند یا نه؟ وطریق تطهیر ارض جامه افکن را بیان فرمایند.

ص: 45

جواب:

جواب: جای پای یهودی هرگاه تر می شود به سبب رطوبت پای یهودی نجس می شود وبه ملاقات آن جسم ملاقی نجس می شود، هرگاه با تری ملاقات کند. وطریق تطهیر زمین هر گاه به جاری کردن آب جاری یا کر میسر نشود وآفتاب وباران نگیرد وفرش آجر و سنگ هم نباشد که به آب قلیل توان شست وغساله را بیرون توان کرد به غیر کندن آن محل نجاست، چاره ندارد.

94- سوال:

94- سوال: شیخ (1) علی در حاشیه قواعد و شرایع فرموده است که عصیر عنبی بعد از ذهاب ثلثین یا آنکه " دبس " بگویند، پاک می شود. آیا رأی شریف هم، چنین است یا باید البته ذهاب ثلثین بشود؟

جواب:

جواب: باید ذهاب ثلثین بشود، چنانکه تصریح شد در اخبار صحیحه، که هر چند ظرف رنگین بشود حرام است مادامی که ثلثین نرود وغالب تلازم امرین است، بلی امر مشکل می شود در بعضی انگورها در بعضی بلاد، چنانکه شنیدم که در نواحی گلپایگان بعضی قراء هست که انگور کشمش آن چندان صاحب شهد و حلاوت می شود که اگر عصیر آن را این قدر بجوشانند که ثلث آن برود میسوزد ویا تلخ می شود وچاره آن ممکن است به این که قدری که توان بجوشانند وقدری که نتوان بگذارند در سایه یا آفتاب که به سبب آفتاب یا هوا، ثلثان او تمام شود وچون اقوی در نظر حقیر، جواز اکتفا به مطلق ذهاب ثلثین است. یا آنکه قلیل آب در اول کار، داخل او کنند، چنانکه در مویز وکشمش خشک میکنند تا میسر شود ذهاب ثلثین. والله العالم باحکامه.

95 -سوال:

95 -سوال: شیرماهی وبلغار (2) وپوست فراغی از دست مسلم بگیرد در بازار مسلمانان، چه صورت دارد؟ وهم چنین ماقوت (3) وبگرس (4)؟ .

ص: 46


1- شیخ نورالدین علی بن حسین بن عبد العالی کرکی معروف به محقق ثانی در روز غدیر سال 1940 ه ق در نجف اشرف وفات کرده است ومراد از " حاشیه قواعد " کتاب مهم " جامع المقاصد " است.
2- پوست دباغی شده رنگین وخوشبو.
3- نوعی حلوا که با نشاسته وشکر تهیه کنند.
4- پارچه ای بوده که آب به سختی در آن نفود میکرده، پارچه سفت شبیه چرم.

جواب:

جواب: همه اینها در صورت مذکوره حلال وپاکند.

96- سوال:

96- سوال: تصرفاتی که اهل بلد در آبهای مملوکه مینمایند از قبیل وضو وغسل وشرب وتطهیر وامثال آن، آیا موقوف بر علم به رضای مالک است یا ظن به آن، یا عدم علم به کراهت مالک کافی است و هرگاه علم یا ظن به عدم رضای مالک حاصل شود استعمال جایز است یا نه؟ وحد جواز استعمال در صورت جواز چه چیز است؟ وآیا قناتی که در بلده ای جاری است از قدیم الایام ملاک میتوانند آب قنات را از میان بلده بگردانند و از خارج بلد به مزارع خود ببرند یا نه؟

جواب:

جواب: مادامی که کراهت ملاک ظاهر نشده جایز است استعمال متعارف در وضو و غسل وخوردن وتطهیر ثیاب وامثال آن، خواه در سر آب باشد یا در خانه ببرند، اما مثل این که حوض خانه ها را از آن پر کنند یا حمامها را از آن پر کنند، هر چند از برای حوائج مذکوره باشد جواز آن معلوم نیست وفرقی در این استعمالات ما بین اهل بلد وغربا و مترددین نیست. وبیان دلیل ومأخذ این احکام را در کتاب غنایم الایام. ذکر کرده ام وحاصل آن، این است که از جمعی از فقها بر میآید که جواز این تصرفات از باب شاهد حال است به رضای مالک یا ولی مالک، هر گاه صغیر ومجنون باشد. و از جمعی دیگر اینکه از باب حقی است که حق تعالی در آن آبها قرار داده، مثل حق حصار وجدار از برای فقرا و بر هر دو قول این حق و جواز تصرف مذکور مشروط است به عدم ظهور کراهت مالک واظهر قولین در نزد حقیر، قول ثانی است. واما سؤال از تغییر ممر آب قنات از برای ملاک آن قنات، پس در آن تفصیلی هست وآن، این است که هر گاه معلوم باشد که تصرف اهل شهر و بلد و استعمالات ایشان مبتنی بر همان معنی سابق بوده و دعوی حقی دیگر در میان نیست پس جواب آن معلوم شد به جهت عدم فرق ما بین اهل بلد وغیر آنها، در این معنی بلکه امر در اهل بلد به سبب کثرت و اجتماع ومداومت واستمرار اصعب است وثبوت حق در آن اخفی است، پس مالک می تواند آب را بگرداند واز راه دیگر ببرد، لکن افضل آن است که نکند این کار را.

ص: 47

واگر اهل بلد، دعوی حق الشربی در آن آب داشته باشند، از جهت آنکه ممکن است که اهل قریه در روز اول حق العبور آن آب را به جهت استعمالات وتسلط ایشان بر این حق علی الدوام بر طریق مصالحه یا وجهی دیگر به خود منتقل کرده باشند، پس هر گاه چنین دعوایی کنند دعوی مسموعه است، لکن باید اثبات کنند دعوی را، یا بعد از عجز، منکر را قسم بدهند و هرگاه هیچیک از اینها معلوم نباشد وکسی دعوی مزبور را نکند اصل جواز تصرف ملاک است در آب خود واهل بلد نمیتوانند گفت که چون ما همیشه در این آب تصرف میکرده ایم، پس این حق ما هست و کسی را نمیرسد منع ما، به جهت آنکه تصرف در این آب ممکن است که از باب همان تصرفی باشد که از برای مترددین وغربا هم میباشد نه از راه خصوص استحقاق مالکانه ودعوی عام دلالت بر ادعای خاص نمی کند، پس این دعوی علی الاطلاق مسموعه نیست، واین نه از باب جریان آب کسی است در بام همسایه یا حق العبور والممر در خانه همسایه است، به جهت آنکه این نوع تصرفات را بدون اذن مالکی دلیلی بر آن قایم نشده وثبوت ید در اینها اگر نگوییم که افاده استحقاق ملکی کند، لکن افاده اولویت می کند وهر کس که مدعی بطلان است اظهر آن است که او باید عدوان را ثابت کند، واین مانند گذاشتن سر درختان سقف است بر دیوار خانه همسایه، علی الخصوص در وقتی که صاحب میزاب و آب ودرختان ادعای ملک این منفعت واستحقاق را بکند، به جهت آنکه مملوکیت عین به جهت شخص منافات ندارد با استحقاق دیگری منتفع شدن به آن را در بعضی منافع، پس قول به تقدیم قول مالک عین، به جهت اصالت تبعیت منفعت عین، ضعیف است به جهت آنکه ید حاضره اقوی از این است به خلاف ما نحن فیه که این نوع استعمالات در آن محتاج به اذن مالک نیست، بلکه همان عدم ظهور کراهت کافی است. مگر اینکه کسی بگوید که تصرف چنین که با هیئت اجتماع باشد (از جمع کثیر بر سبیل استمرار و قریه بر سر آن آب ساخته شود و خصوصا هرگاه گل کاری و امثال آن را هم به آن آب میکنند و امور معیشت آنها به آن میگذرد، خصوصا هرگاه آب دیگر نباشد، یا باشد و لکن قلیل یا صعب الحصول باشد، مثل چاههای عمیق) ظاهر باشد در ثبوت استحقاق

ص: 48

ملکی، چنانکه در میزآب و ممر، بلکه ظاهر آن است که چنین تصرفی به محض اباحه یا عاریه و امثال آن نباشد، پس در این وقت ملاک مدعی خواهند بود به اهل قریه و بر فرض اینکه ظاهر در استحقاق ملکی نباشد به احتمال آنکه طبقه اولی به محض اباحه مرخص در بنای قریه کرده باشند و سایر طبقات بعد هم متصدی منع نشده باشند، باز توانیم گفت که هر چند از راه تسلط ملکی اهل قریه حقی نداشته باشند، و لکن بر ملاک حرام باشد تغییر ممر، به جهت آنکه اضرار است وآن حرام است. و این از بابت آسیابی است که کسی در سر نهر دیگری ساخته باشد، چنانکه در حدیث صحیح شیخ طوسی روایت کرده از محمد بن علی بن محبوب: " قال: کتب رجل الی الفقیه فی رجل کانت له رحی علی نهر قریة والقریة لرجل او لرجلین فاراد صاحب القریة ان یسوق الماء الی القریة فی غیر هذا النهر الذی علیه هذه الرحی اله ذلک ام لا؟ فوقع: یتقی الله عز وجل ویعمل فی ذلک بالمعروف ولا یضار اخاه المؤمن (1) ". وبه همین مضمون نیز کلینی به سند صحیح روایت کرده است از محمد بن الحسین (2) و توان استدلال کرد به آن در ما نحن فیه به علت منصوصه که در این حدیث وارد شده به جهت آنکه نهایت آنچه از حدیث میرسد این است که آن شخص به اذن صاحب آب و قریه، آسیابی در آن موضع ساخته که هر وقت که آب به آنجا بیاید آسیاب بگردد و معلوم نیست که حق الدور آن از آن آب را، به خود منتقل ساخته باشد که نتواند آب را به جای دیگری برد، چنانکه اسلوب جواب هم دلالت بر آن دارد و تمسک به اضرار اشعار به آن می کند، بلکه منع آنجناب از راه اضرار است وبس، نه از راه اینکه مالک آب، حق صاحب آسیاب را برده و همچنین اکثر اخبار ضرار، چنانکه حکایت سمرة بن جندب که نخلی در باغ انصاری داشت و به سبب تردد به سوی آن نخل، ضرر به آن انصاری میرسید و جناب پیغمبر (صلی الله علیه و آله) بعد از شفاعت به جهت انصاری و رد سمره شفاعت آن حضرت را، فرمود به انصاری که درخت را بکن و دور بینداز، پس چنانکه سمره تصرف در مال خود میکرد و به سبب اضرار به انصاری جایز شد کندن وحرام بود بر سمره آن تصرف. .

ص: 49


1- وسائل. (کتاب احیاء الموات) ج 17 ص 343 ذیل حدیث 1، تهذیب: ج 7 ص 164 ح 32.
2- وسائل. (کتاب احیاء الموات) ج 17 ص 343 ذیل حدیث 1، تهذیب: ج 7 ص 164 ح 32.

پس همچنین در حکایت گردانیدن آب از آسیاب، پس می گوییم که چه می شود ما نحن فیه نیز ممنوع باشد راه اضرار، بلی میتوان گفت که شارع نگفته که مال خود را به غیر بده که به او ضرر نرسد، بلکه فرمود که تصرف در مال خود به نحوی بکن که از آن تصرف، ضرری به غیر نرسد و این شخص مالک میگوید که من راضی نیستم که از آب من بخورند یا در استعمالات تلف کنند و این سخن جمهور علماست که با وجود عدم رضای مالک، تصرف غیر در آب او جایز نیست وحکایت آسیاب هم ظاهر در این است که آب از راه آسیاب هرگاه برود هم به همان قریه میرود و مال صاحب آن تلف نمی شود و به او ضرری نمیرسد. ودیگر اینکه این سخن در وقتی خوب است که اهل بلد نتوانند رفع ضرر از خود بکنند و اما هر گاه ممکن باشد که صاحب آب را راضی کنند یا چیزی به او بدهند و مصالحه بکنند این مستلزم ضرری نخواهد بود. و دیگر اینکه ضرر به غیر رسانیدن منفی خواهد بود در شریعت وقتی که ضرر به خود مالک نرسد، ولکن هرگاه ضرر به او برسد خود اولی خواهد بود به دفع ضرر از خود، مثل اینکه میگوید که ممر که در میان بلد است به جهت کثرت تردد مردم در خانه آن و عبور حیوانات و اطفال وغیر ذلک نهر منهدم می شود، یا که ممر، ممتلی می شود، احتیاج او به تنقیه بیشتر می شود، به خلاف آنکه در بیرون باشد. وبه هر حال استدلال به نفی ضرر در اینجا علی الاطلاق، تمام نیست و تمسک به ظهور استحقاق ملکی مثل حق نصب میزاب و مجرای آب در سطح همسایه وامثال آن چنانکه پیش گفتیم با وجود آنکه اصل مسئله در آنها به غایت نیز مشکل است هم محل اعتماد نیست و اثبات آن در ما نحن فیه بسیار صعب است و بر فرض ثبوت در مجهول التاریخ خوب است یا در حالی که معلوم باشد که احداث قنات قبل از احداث قریه بوده است واما در صورت عکس، پس در او، این سخن هیچ وقعی ندارد و بهتر آن است که با همدیگر بسازند و لجاج نکنند وصلاح کل را ملاحظه کنند. والله العالم.

97- سوال:

97- سوال: زید با عمرو به نحوی است در ظاهر که به ملاحظه آن طور سلوک، ظن دارد عمرو، که در مال او تصرف کند و از حوض خانه او وضو بسازد، یا در خانه اش نماز

ص: 50

کند. اما در خفیه نسبت به او کارها دارد که با وجود آن ظن به هم میرسد که هرگاه عمرو مطلع شود بر آن، راضی نخواهد بود. آیا به همان ظاهر اکتفا میتوان کرد یا نه؟

جواب:

جواب: ظاهرا صورتی ندارد، به جهت آنکه شاهد حال باید کاشف از طیب نفس مالک و رضای او در نفس الامر باشد، هر چند به حسب اعتقاد آن شخص متصرف، باشد و در ما نحن فیه رضا و طیب معلق است در ظاهر به عدم آن کارها که نسبت به او در نظر دارد و فروع این مسئله بسیار است، باید با خبر بود.

98- سوال:

98- سوال: زخم را جبیره به تنهایی کفایت می کند یا باید تیمم نیز بکند؟ وجبیره و تیمم کدام است؟

جواب:

جواب: در صورتی که تکلیف او جبیره است، دیگر تیمم در کار نیست و بیان صورت جبیره و تیمم را طول داده اند. در اینجا نمیگنجد و در کتاب مرشد العوام بیان آن را کرده ام، به آن رجوع کنند.

99- سوال:

99- سوال: هر گاه چاهی در مسجد کنده شود به هر نحوی که باشد و در هر موضع از آن که باشد و به هر نحو اجرتی که باشد، خواه حلال و خواه حرام. هر گاه کسی از آن آب بکشد و وضو بسازد و زیادتی آب را به خانه برد، جایز است یا نه؟ و آلت آب کشیدن هر گاه حرام باشد، مضر به وضو است یا نه؟

جواب:

جواب: مسجد عبارت است از محلی که وقف شده باشد از برای نماز و جایز نیست که کسی در آن تصرف بکند که منافی آن باشد و شکی نیست که چاه کندن منافی وحرام است و معلوم نیست که وضو به آن، صورتی داشته باشد و اما مثل باغچه مسجد و فضای در مسجد و امثال آن که از مرافق مسجد است و کندن چاه در آن، باعث انتفاع اهل مسجد و مترددین او می شود، پس ظاهر این است که غیر مالک واقف هم تواند در آن چاهی از برای مسجد و اهل آن بکند، هرگاه از راه دیگری ضرر بر آن مترتب نشود و وضو ساختن به آن جایز است و همچنین سایر استعمالات، مادامی که کراهتی از اولیا یا مالکان ظاهر نشود و حرمت پول کندن چاه و آلت کشیدن آب، باعث حرمت آب و استعمال آن نمی شود، هر چند تصرف در آن پول و آلات حرام باشد.

ص: 51

- 100 سوال:

- 100 سوال: در مسالک گفته است که اگر مسح تکرار شود، بعضی گفته اند اثم است وبعضی گفته اند حرام است اگر اعتقاد مشروعیت آن داشته باشد. فرق میانه این دو قول، چه چیز است؟

جواب:

جواب: فرق، واضح است. آیا نمیبینی که می گوییم در میان نماز، حرف زدن حرام است و گناه است واین امری نیست که کسی اعتقاد شرعیه و عبادت بودن آن را داشته باشد تا داخل بدعت شود. و می گوییم که تکتیف، یعنی دست راست بر روی دست چپ گذاشتن در حال نماز، بدعت است واعتقاد شرعیه آن حرام است، پس غرض آنکه گفته است حرام است دوبار مسح کشیدن، یعنی خواه اعتقاد بکنی که عبادت است یا نه، این، مثل حرف زدن است در حال نماز و غرض آنکه گفته است حرام است، هرگاه اعتقاد شرعیه داشته باشد، این است که هر گاه این را از باب تکتیف عبادت دانی حرام است والا فلا.

101- سوال:

101- سوال: در فوطه غصبی غسل میتوان کرد یا نه؟

جواب:

جواب: این، فعل حرامی است، و لکن بطلان غسل معلوم نیست و احوط اجتناب است.

102- سوال:

102- سوال: در میان غسل، اعضای سابقه خشک مانده باشد. دست مالیدن کافی است، یا باید غسل را از سر بگیرد؟

جواب:

جواب: هرگاه به دست مالیدن، آب بر آن عضو، جاری می شود، هر چند اقل مسمای جریان باشد، کافی است و لکن هر عضوی که از شق دیگر بدن که بعد از آن عضو خشک مانده، باید بشوید وشسته باشد، یا دو مرتبه بشوید. مثل آنکه بازوی دست راست او، قدری خشک مانده بود و بعد از آن که نصف طرف چپ را شسته دانست که بازوی راست خشک مانده بود، با قد بازوی راست را بشوید وتمام طرف چپ را هم بشوید، خواه عضو طرف چپ شسته شده یا نشسته.

103 -سوال:

103 -سوال: غسل ارتماسی وغسل ترتیبی را در میان " آب تا کمر " میتوان کرد یا نه؟

جواب:

جواب: بلی، میتوان. هرگاه آب غسل به همه اعضا برسد، یعنی در صورت ارتماسی، پای خود را از زیر آب از زمین جدا کند که آب به کف پا برسد و همچنین در ترتیبی، که

ص: 52

طرف بدن را که میشوید باید آنقدر که در میان آب است تا کف پا آب غسل به همه برسد، بعد از آن طرف دیگر به همین نحو بشوید.

104- سوال:

104- سوال: هرگاه کسی شب احتلام یا جنب شده باشد، آب میسر نباشد، یا آب میسر باشد خواسته باشد غسل کند، نمازش قضا می شود. آیا تیمم بکند بدل از غسل و نمازش را بکند بهتر است یا غسل بکند و نمازض را قضا کند؟

جواب:

جواب: باید تیمم کند بدل از غسل و نمازش را ادا کند و هرگاه ممکن شود که غسل کند و به قدر یک رکعت را در وقت بکند، غسل کند و نماز بکند.

105- سوال:

105- سوال: شیخ زین الدین (1) در بعضی تصنیفات خود ذکر کرده است به آنکه در شستن رو، در وضو، مجرد ابتدا از حد اعلی کافی نیست، بلکه میباید نسبت به مجموع اجزای رو، رعایت غسل الاعلی، بشود، یعنی هر جزء بالا پیش تر از جزء پایین شسته شود. و مراد شیخ زین الدین از این کلام چه چیز است؟ و فتاوی آن صاحبیام در این خصوص چه چیز است؟

جواب:

جواب: اظهر و اشهر در نزد حقیر، وجوب ابتداء است از اعلی، چنانکه اخبار دلالت بر آن دارد، خصوصا روایت ابی جریر قاشی در کتاب قرب الاسناد، و سند آن قوی است وخصوصا با ملاحظه وضوح دلالت ابتدا به اعلی در غسل یدین که قایل به فرقی نیست. واما تحقیق معنی ابتدا به اعلی پس اظهر در نزد حقیر این است که باید هر مقداری که از رو، میشوید از جانب طول رو، باید اجزای پایین همان مقدار پیش از اجزای بالای آن شسته نشود، مثل آنکه هر گاه در اول، نصف راست را میشوید باید اجزای پایین آن، بعد از اجزای بالا شسته شود، و اما تقدیم شستن اجزای پایین آن بر اعلای طرف چپ ضرر ندارد، بلی تقدیم آن عرفا امکان دارد، همین که عرفا صدق کند که جمیع اعلی را قبل از اسفل شست تقدیم به عمل آمده است، ولکن وجوب آن بر حقیر ظاهر نیست. .

ص: 53


1- شیخ زین الدین بن علی بن احمد عاملی معروف به شهید ثانی وی کتاب الفیه شهید اول را دو بار در دو کتاب جدا، شرح کرده است یکی را " المقاصد العلیه " نامیده که شرح کبیر است و دیگری شرح صغیر است که نامش همان " شرح الفیه " است و منظور سؤال کننده، همین کتاب است.

وآنچه از شرح الفقیه شیخ زین الدین (ره) معلوم می شود همین معنی است نه تقدیم اجزای هر یک از اعلی بر هر یک از اجزای اسفل تمام رو حقیقتا و در آخر کلام، ایشان همانچه را حقیر اختیار کرده ام وجیه شمرده است. به هر حال اظهر از کلام اصحاب و اخبار این است که آنچه را ما گفتیم البته اعتبار بکنند و به مجرد همین که آب را از بالا ریخت اکتفا نکند، بلکه اگر آب را قدری پایین بریزد، و لیکن دست از بالا بمالد و بشوید تا پایین هم کافی است.

106- سوال:

106- سوال: دستمال یا چیز دیگر که نجس شده باشد، در میان ظرف آب (ظرف قلیل) بشویند تا سه مرتبه، رخت و دست غسال و ظرف پاک می شود یا نه؟ اگر پاک شد، طریقه شستن را بیان فرمایند.

جواب:

جواب: اظهر جواز شستن و تطهیر کردن جامه است در میان ظرف، چنانکه صحیح محمد بن (1) مسلم دلالت بر آن دارد و علامه در منتهی و غیر آن هم تصریح به عمل بر آن کرده اند. هر چند اطلاق روایت مقتضی آن است که جایز است که اول جامه را در ظرف بگذارند و بعد از آن آب بر او بریزند و ظاهر این است که ظرف و دست غسال به متابعت پاک می شود، لکن احتیاط کند که بعد از شستن اول و فشردن، دست خود را به جای دیگر به جامه وبدن خود یا ظرفی که از آن آب بر میدارد ملاقی نکند و همچنین به پشت آن ظرفی که در آن، جامه را میشوید، هر چند وجوب آن معلوم نیست واحوط و آنچه از اطلاقات دلالت می کند آن است که تا ممکن است که جامه را در غیر ظرف در بیرون تطهیر کنند، اختیار تطهیر کردن در ظرف نکنند.

107- سوال:

107- سوال: در زمین غصبی، غسل یا وضو میتوان کرد، و در کفش غصبی وضو و غسل، صحیح است یا نه؟

جواب:

جواب: اظهر در نزد حقر وضو است در همه این صورتها. هر چند معصیت کرده است. هر چند احوط اجتناب است. یعنی عدم اکتفا به آن در نماز، والا حرام جزما کرده است و احتیاط در زمین غصبی که هوای آن هم ملک غیر است بیشتر است، اما هوا هرگاه مباح .

ص: 54


1- وسائل: ج 2 ص 1002 باب طهارة الثوب اذا غسل من البول فی المرکن ح 1.

باشد، مثل زمین مباح را به آجر غصبی فرش کرده باشد، اشکال کمتر است.

108 -سوال:

108 -سوال: اول: آب غساله میت نجس است یا نه؟ و دوم آنکه ظرفی که در حین غسل دادن به بدن ملاقات کند، ظرف نجس می شود یا نه؟ و اگر ظرف نجس شد آن ظرف نجس به آبی ملاقات کند که کمتر از کر باشد آب نجس می شود یا نه؟ وبدن کسی که ملاقات کند به بدن میت بعد از غسل سدر و کافور و پیش از غسل به آب خالص نجس است؟ و غسل مس میت لازم است یا نه؟

جواب:

جواب: احوط اجتناب است از غساله میت، بلکه دور نیست که نجس باشد، و لکن الحال چون دلیل واضحی نیست جرأت حکم به نجاست نمی کنم و این سخن در غساله میت است. و اما آبی که ملاقی بدن می شود به جهت غیر غسل و کمتر از کر باشد، شکی در نجاست آن نیست، هر چند به جهت شستن چرک بدن او باشد، و اما غساله ازاله نجاستهای دیگر از بدن میت، پس کلام در آن مثل ازاله نجاست است از بدن زنده که اشهر واحوط در آن، حکم به نجاست است، هر چند حقیر در حکم آن نیز اشکال دارم و اما ظرفی که در حین غسل دادن با رطوبت به بدن میت ملاقات کند، پس آن ظرف نجس می شود و اگر آن ظرف به آب کمتر از کر، ملاقات کند آن هم نیز نجس می شود و بدن میت تا سه غسل او تمام نشده نجس است وملاقی آن نجس می شود و همچنین به ملاقات آن، غسل مس میت واجب می شود، هر چند قلیلی از یک عضوی از غسل آخری باقی مانده باشد.

109- سوال:

109- سوال: هر گاه آب وضو را از مرفق قدری پایین تر بریزی، اما از مرفق بشویی صحیح است؟ یا واجب است که در آب وضو که از مرفق بریزد تا صحیح باشد؟

جواب:

جواب: بلی صحیح است و از بالا ریختن واجب نیست، آنچه واجب است از بالا شستن است، بلی مستحب است که از بالا بریزد.

110 -سوال:

110 -سوال: مرتد: در ظاهر توبه او قبول است و پاک است در ظاهر یا نه؟

جواب:

جواب: بلی اظهر قبول است و پاک می شود و تزویج جدید می تواند کرد و مال جدید هم مالک می شود، نهایت اموال سابقه رجوع به او نمی کند و زن سابق هم به عقد سابق حلال نیست و قتل هم ساقط نمی شود و الله العالم.

ص: 55

111- سوال:

111- سوال: خمره ای را که چند دفعه شراب در میان آن ساخته باشند والحال شراب دفعه آخر منقلب به سرکه شده باشد، خمره پاک است یا نه؟ و دیگر خمره شراب که حال کسی خواهد سرکه در میان آن بسازد احتیاج به تطهیر دارد، یا آنکه رجاء بعد ذلک که سرکه پیش از آن که سرکه بشود شراب می شود و بعد بالتبع پاک می شود، حال مانع ندارد استعمال آن یا نه؟

جواب:

جواب: اطلاقات فتاوی و نصوص و ترک استفصال در اخبار، اقتضا می کند طهارت خمره راه، هر چند مکرر خمر در آن گرفته باشند و اما جواز سرکه گرفتن در خمره خمر، پس آن مشکل است، به جهت آنکه ظاهر آن است که انقلاب عصیر بعد غلیل به سرکه، همان نجاستی را که از غلیان به هم رسیده، پاک می کند، نه غیر آن را. اگر گویی در مسئله اولی هم انقلاب به سرکه همان نجاست خمریه ثانیه را پاک می کند و خمره را که نجاست آن به سبب همین خمر است به تبعیت پاک می کند نه نجاستی که از خمر سابق در خمره بوده و به آب انگور ملاقی کرده، قبل از خمر شدن. می گوییم که ترک استفصال در اخبار افاده می کند عموم را، زیرا که خماران غالبا خمر را در ظرفی میگیرند که در آن خمر بوده سابقا و اجتناب از آن نمیکنند پس ترک استفصال، در اینجا وضوح دارد، و اما در جانب سرکه چنین جوره اخبار نیست که ترک استفصال در آن وضوح داشته باشد و طاهر شدن عصیر، بعد غلیان به سبب سرکه شدن، اقتضای بیش از طاهر شدن از نجاست غلیان، نمی کند و خمره هم به تبعیت آن نجاست پاک می شود نه غیر آن، خصوصا که سرکه گیران غالبا احتیاط میکنند از نجاست خمر سابق. و اگر گویی که هر عصیری تا خمر نشود سرکه نمی شود، گوییم: اولا این مسلم نیست به جهت آنکه در خمر، عمل مخصوصی میکنند تا خمر می شود وبر فرض تسلیم ترک استفصال در مقامی که احتمال ظاهری باشد حجت است و این احتمال در اینجا هست، مگر اینکه بگوییم که این عصیر ظاهری باشد حجت است واین احتمال در اینجا هست، مگر این که بگوییم که این عصیر که به غلیان آمد در اخبار اطلاق خمر به آن شده، بسیار یا حقیقتا یا مجازا وعلی ای تقدیر مقتضای آن مشارکت در احکام است لا اقل، و از احکام

ص: 56

خمر، طهارت ظرف او است، هر چند مکرر در آن خمر گرفته باشند. پس در اینجا هم عصیر پاک می شود و هم خمره به تبعیت پاک می شود و بر این وارد میآید که اطلاق منصرف به افراد شایعه احکام می شود، و این از احکام شایعه نیست و به هر حال احتیاط، اجتناب است، بلکه در صورت اولی نیز اجتناب است. (1)

112- سوال:

112- سوال: نیت وضو را در وقت دست شستن بکند بهتر است یا نزد رو شستن؟

جواب:

جواب: آنچه از اکثر علما نقل شده، این است که جایز است نیت را مقدم دارد بر شستن دستها ووقت آن تنگ می شود در نزد شستن رو، وبعضی در این اشکال کرده اند، از جهت آن که شستن دستها داخل اجزای وضو نیست، بلکه مستحب خارج از وضو است، مثل مسواک کردن قبل از وضو، و بسم الله گفتن، و حق این است که اگر ما نیت را عبارت از گذرانیدن معانی در خاطر بگیریم، یعنی قصد به فعل معین به جهت رفع حدث واستباحه صلوة، مثلا تقربا الی الله، پس محل آن نزد شستن رو، خواهد بود، به جهت آنکه آن اول فعل است و باید نیت مقارن فعل باشد و شستن دستها اول وضو نیست، چنانکه اقامه نماز وشش تکبیر سنت قبل از آن، هر گاه تکبیرة الاحرام را در آخر قرار بدهد و هرگاه نیت را عبارت از داعی بگیریم و گذرانیدن در دل را ضرور ندانیم، چنانکه حق وتحقیق هم، این است، پس دیگر اشکال نیست. همین که باعث بر فعل ونشستن او در محل وضو ساختن، همان فرمانبرداری خداست (و میداند که الحال از او خواسته که وضو بسازد به جهت نماز چون حدث از او صادر شود. و میداند که افعال واجبه و مستحبه کدام است و مستحبات داخل در وضو کدام است و مستحبات خارج کدام است) همین نیت است، هرگاه نه قبل از دست شستن به خاطر بگذراند و نه قبل از رو شستن باز وضوی او صحیح است و داعی در شستن دستها، در این صورت بجا آوردن مستحب قبل از وضو است و داعی او بر شستن رو، بجا آوردن اول واجبات وضو است و داعی او بر تخلیل کردن مو، بجا آوردن مستحب داخل .

ص: 57


1- روحیه اصول گرایی مرحوم میرزا در این مسئله خود وی را در تنگنا قرار میدهد و گر نه طهارت ظرف در هر دو مورد از نظر یک فقیه حدیث گرا روشن است واطلاق به افراد شایع منصرف می شود و صرف نیست خمر گذاشتن یا سرکه گذاشتن تاثیری در طهارت و نجاست ندارد.

وضو است و هم چنین تا آخر، و الحال چون بر عوام فهمانیدن این مطلب فی الجمله صعوبت دارد بهتر آن است که بنای آنها بر این باشد که در وقت شستن رو، نیت را به نحوی که در میان ایشان معهود است به خاطر بگذراند. والله العالم.

ص: 58

کتاب الصلوة

113- سوال:

113- سوال: هر گاه علم به نجاست مسجد داشته باشد، قبل از ازاله نجاست، نماز صحیح است یا نه؟

جواب:

جواب: اظهر صحت نماز است. والله العالم.

114- سوال:

114- سوال: هر گاه حصیر مسجد یا خانه به کار برند و نماز به روی آن بگذارند این نماز چه صورت دارد و این امر، چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: آن فعل حرام است و نماز هم صورتی ندارد و اگر میسر شود لازم است او را بیرون بیاورند و به جای خود بگذارند و هر گاه به این سبب ضایع می شود، دیگر در آوردن صورتی نیست، قیمت آن را حصیر بخرند، یا مثل آن، حصیری به جای آن بیندازند. (1)

115- سوال:

115- سوال: جامه هایی که میگویند فرمایش سلاطین است (یا مظنه حاصل شود که جامه مزبور فرمایش است) لباس مصلی باشد یا فرش آن، نماز چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: مطلق فرمایش، حرام نیست تا علم به حرمت آن بخصوص، به هم نرسد و ظاهرا نماز در آن و بر آن صحیح است، هر چند خالی از شبهه نیست و رفع شبهه به دادن خمس آن می شود. .

ص: 59


1- بدیهی است میان پشت بام خانه و پشت بام مسجد در این مسئله فرق هست پس لازم بود تفصیل داده شود زیرا در مورد اول مطلقا باطل است و در مورد دوم می تواند در شرایطی صحیح باشد.

116 - سوال:

116 - سوال: هر گاه کسی مرض سودائی داشته باشد که بعضی از اوقات، بدن او خارش نماید و خون بیرون آید، آیا با آن خون، نماز میتوان کرد یا نه؟ آیا این خون، مثل خون جروح معفو میباشد یا نه؟

جواب:

جواب: اگر به شستن رفع می شود ومتضرر نمی شود معفو نیست و اگر مکرر خون از هر زخمی میآید و شستن آن حرج می شود مادامی که چاق نشده معفو است.

117- سوال:

117- سوال: هر گاه کسی شک کند ما بین دو و سه و چهار بعد از اکمال و نماز احتیاط را فراموش کند و مشغول نماز عصر شود و در اثنای نماز به خاطرش آید که نماز احتیاط را نکرده، چه کند؟

جواب:

جواب: نماز عصر را دست بردارد و نماز احتیاط را بکند و بعد از آن، نماز عصر را بکند و اگر بعد از کردن نماز احتیاط (در این صورت) نماز ظهر را نیز اعاده بکند و بعد از آن نماز عصر را بکند، احوط خواهد بود. والله العالم.

118- سوال:

118- سوال: هرگاه در آخر وقت، تخمینا به قدر پنج رکعت نماز مانده باشد و مشغول نماز ظهر شود و در اثنای نماز شک کند میانه سه و چهار، یا دو و چهار بعد از اکمال، هرگاه نماز احتیاط را بکند وقت نماز عصر منقضی می شود، آیا می تواند که نماز احتیاط را ترک کند و عصر را بکند، یا احتیاط را بکند و نماز عصر را قضا کند؟

جواب:

جواب: نماز عصر را بکند و احتیاط را بعد از آن به عمل بیاورد و اگر نماز ظهر را بعد از آن هم اعاده بکند بهتر خواهد بود. والله العالم.

119- سوال:

119- سوال: هر گاه شخصی بعد از نماز، چیزی که خلل به وضو رساند در موضع وضو یافته باشد و قبل از نماز، علم نداشته باشد، آیا نمازش صحیح است؟

جواب:

جواب: هرگاه معلوم نباشد که پیش از وضو بوده است باکی نیست. والله العالم.

120- سوال:

120- سوال: هر گاه مهر در میان قابلق بوده باشد و نماز مغرب و عشا را گزارده، به روی قابلق سجده کرده و بعد از آن معلوم شد، این نماز چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: قابلق چیزی است که بر آن سجود جایز نیست، احوط اعاده است والحال بر وجوب اعاده دلیلی در نظر نیست.

ص: 60

121- سوال:

121- سوال: هر گاه مسافری نماز استیجار بر ذمه داشته باشد و در مکانی باشد که خواهد قصر و اتمام را احتیاط به عمل آورد و میخواهد نماز به جماعت به عمل آورد، آیا با وجود اشتغال ذمه به صلوة استیجار، آن احتیاط را به عمل آورد جایز است یا نه؟ و بر فرض جواز، آیا کدامیک از قصر و اتمام را به قصد ایتمام به عمل آورد؟ و آن نماز استیجار را به قصد ایتمام در آن بکند یا نه؟

جواب:

جواب: اجیر بودن به جهت نماز استیجار، منافاتی با تعدد نماز به عنوان احتیاط ندارد، واما در صورت احتیاط، هر یک از دو نماز که دلیلش واضح باشد آن را اصل قرار بدهد و به جماعت بکند و آن دیگری را فرادی بجا آورد و این به سبب اختلاف رأی مجتهد در مواضع اختلاف به هم میرساند و در بعضی جاها قصر، مقدم است. همچنانکه در نظر حقیر، در چهار فرسخ که قبل از ده روز اراده عود داشته باشد، اظهر قصر است، پس قصر را مقدم دارد و تمام را فرادی بکند و در مواطن اربعه که تخییر ثابت است هر یک را مقدم دارد، آن دیگری را فرادی بکند و افضل در نزد حقیر تمام است، اما احوط قصر است، پس قصر را مقدم دارد و تمام را فرادی بکند و در جایی که مجتهد متردد باشد، هر چند ظاهر ادله تخییر است، اما بنا بر قول بعضی که احتیاط را واجب میدانند که هر دو نماز را از باب مقدمه میکنند، دور نیست که هر دو را به جماعت میتوان کرد. اما وجوب احتیاط در نزد حقیر ثابت نیست. به هر تقدیر باید فرق کرد ما بین مواضع: در بعضی جاها احتیاط به جهت حیرت در مسئله است که مجتهد بخصوص رأیی ندارد، یا مقلد، مجتهدی ندارد که از او پرسد و در بعضی حاها احتیاط به جهت دفع شبهه و دفع از مقتضای خلاف مسئله یا مخالفت دلیل معارض، است و در آنجایی که آنچه راجح است که نماز حاضر را به جماعت بگزارد، خواه قصر و خواه اتمام. والله العالم.

121 مکرر - سوال:

121 مکرر - سوال: هر گاه مأموم سهوا در رکوع یا در سجود، قبل از امام برخیزد به قیام یا جلوس، یا قبل از امام به سجود یا رکوع داخل شود، چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: در هر یک از این حالات، عود کند ومتابعت امام کند وثانیا فعل را با امام بجا

ص: 61

آورد، ودر اینجا رکن، اعنی رکوع ضرر ندارد.

122- سوال:

122- سوال: در نماز لیلة الدفن میتوان در عوض آیة الکرسی وانا انزلناه فی لیلة القدر، قل هو الله احد را خواند؟ وهمین نماز را اگر شخص قبول کرده باشد که به اجرت بگزارد ودر آن شب بجا نیاورده باشد چه صورت دارد؟ آیا ثانیا نماز را قضا میتوان کرد، یا باید مستأجر را راضی کند؟

جواب:

جواب: آنچه از شرع رسیده تغییر نمی تواند داد. و در نماز لیلة الدفن، سه روایت است. مشهور آن است که در رکعت اول، بعد از حمد، آیة الکرسی بخواند و در ثانیه بعد از حمد، ده مرتبه سوره انزلناه فی لیلة القدر بخواند. و در روایت دیگر آن است که بعد از حمد در رکعت اولی، ده مرتبه سوره قل هو الله احد ودر ثانیه ده مرتبه الهیکم التکاثر بخواند. و روایت دیگر بعد از حمد، در رکعت اولی سوره توحید دو مرتبه و آیة الکرسی یک مرتبه و در رکعت دوم، سوره تکاثر ده مرتبه. هر گاه مستأجر قصد یکی از این روایات را بخصوص دارد باید آن به عمل بیاید واگر مطلق بگوید که نماز لیلة الدفن را بکن، آنچه متعارف در آن بلد باشد که از کلام مستأجر فهمیده شود و متبادر شود، آن را بکند. و اگر هیچیک اینها نباشد احوط آن است که روایت اول را به عمل بیاورد و اگر کسی بعد از اجاره ترک آن را بکند، ظاهرا دلیلی بر جواز قضای آن نمیدانم، بلکه مستأجر را راضی کند.

123- سوال:

123- سوال: در وقت گفتن تکبیرة الاحرام، دستها را به چه کیفیت بردارد، واین دست برداشتن چه حکم دارد؟

جواب:

جواب: در حین تکلم به همزه " الله " دست را بردارد و در حین تمام شدن رای " اکبر " دست را بر نرمه گوش رساند و بعد از آن، دست را پایین بیاورد و این بهتر از سایر وجوه است که ذکر کرده اند و این دست برداشتن، سنت است و سید مرتضی آن را واجب دانسته، نهایت اظهر و اشهر استحباب است.

124- سوال:

124- سوال: کسانی که مربوط به قواعد عربیت نیستند و اعراب الفاظ مفرده و

ص: 62

مرکبه را نمیدانند در قنوت مفرده وتر، به جای طلب مغفرت از برای چهل مؤمن، چهل مرتبه " اللهم اغفر للمؤمنین والمؤمنات " بگویند بهتر است یا هر کسی را به اسمه مذکور نمایند؟

جواب:

جواب: الحال احتیاط این است که به گفتن " اللهم اغفر للمؤمنین والمؤمنات " اکتفا کند، تا من بعد، تأمل شود. والله یعلم.

125 -سوال:

125 -سوال: هر گاه کسی در سجده مستحبی باشد از سجده های قرآن، ودر آن حال آیه سجده واجبی بشنود تبدیل به سجده واجب کافی است یا باید سر بردارد وثانیا سجده کند؟

جواب:

جواب: باید سر بردارد وثانیا سجده کند. وجوبا فورا واقوی عدم فرق ما بین سماع و استماع است.

126- سوال:

126- سوال: کسی در حال نماز باشد و سجده واجبی بشنود، چه کند؟

جواب:

جواب: دور نیست که ایماء کند برای سجده و نماز را تمام کند واحوط آن است که بعد از نماز هم، سجده را اعاده کند.

127- سوال:

127- سوال: شخصی در نفس الامر، خود را عادل نداند و امامت بکند. نمازش چه صورت دارد و هم چنین مأمومین؟

جواب:

جواب: هر گاه مأمومین، او را به عدالت شناخته و نماز کنند و پیش میدارند، نماز همه صحیح است و هرگاه خود، پیش میایستد و آنها هم به ظن عدالت نماز میکنند، اظهر صحت است و هرگاه مأموم، او را به عدالت نشناخته و نماز کند با او، نماز او باطل است. هر چند امام هم عادل باشد در نفس الامر. والله العالم.

128- سوال:

128- سوال: شخصی در سجود، ذکر را یک مرتبه بگوید و در رکوع سه مرتبه در یک نماز. آیا جایز است یا نه؟

جواب:

جواب: بلی جایز است.

129- سوال:

129- سوال: کسی میخواهد در جایی قصد اقامه بکند. باید تعیین بکند که ده روز در اینجا میمانم یا به مظنه عمده عمل می شود؟ به این معنی که معلوم نشود که ده روز مثلا

ص: 63

رفتن قافله طول میکشد، مظنه هست که ده روز بکشد؟

جواب:

جواب: باید که جزم داشته باشد که ده روز تمام میمانم، مظنه کافی نیست.

130- سوال:

130- سوال: کسی میداند که به کشتی کفار سفر کند برای معامله، لباسش نجس می شود، باید به آن لباس نجس نماز کند؟ یا میداند که اکثر اوقات، نماز را در این سفر نمی تواند بکند. آیا چنین سفر در چنین صورتی جایز است یا نه؟

جواب: چنین سفری حرام است جزما و به اختیار مرتکب آن نمی تواند شد و در این سفر، نماز را هم قصر نمیتوان کرد ونه روزه را افطار. 131- سوال:

جواب:

جواب: چنین سفری حرام است جزما و به اختیار مرتکب آن نمی تواند شد و در این سفر، نماز را هم قصر نمیتوان کرد ونه روزه را افطار. 131- سوال: چه میفرمایند که اگر مأموم ملحق شود به امام، بعد از آن که امام هر سه ذکر رکوع را گفته باشد، اما هنوز راست نشده باشد. آیا اقتدا در این صورت صحیح است یا نه؟

جواب: هر گاه امام را به قدر یک ذکر " سبحان ربی العظیم وبحمده " دریابد راکعا صحیح است، هر چند امام، ذکر را تمام کرده ومشغول صلوات گفتن باشد وبه دون آن اکتفا نکند. 132- سوال:

جواب:

جواب: هر گاه امام را به قدر یک ذکر " سبحان ربی العظیم وبحمده " دریابد راکعا صحیح است، هر چند امام، ذکر را تمام کرده ومشغول صلوات گفتن باشد وبه دون آن اکتفا نکند. 132- سوال: هر گاه مأموم ذکر رکوع یا سجود یا تشهد را اخفا نکند، آیا نماز مأموم صحیح است یا نه؟

جواب:

جواب: بلی صحیح است.

133- سوال:

133- سوال: تسبیح اربعه در نماز، آیا یک مرتبه واجب است یا سه مرتبه؟

جواب:

جواب: اظهر جواز یک مرتبه است واحوط سه مرتبه است.

134 -سوال:

134 -سوال: هر گاه مصلی در بین نماز، اسم جناب رسول (صلی الله علیه و آله) بشنود، آیا صلوات فرستادن او واجب است و بر فرض وجوب، اگر ترک کند، نماز باطل است یا نه؟

جواب:

جواب: مستحب (1) بسیار مؤکد است و بعضی علما واجب میدانند و ترک آن، مبطل نماز نیست.

135 -سوال:

135 -سوال: آیا فرقی هست بین اسم جناب رسول (صلی الله علیه و آله) مثل محمد و احمد و بین .

ص: 64


1- ظاهرا این فتوی مخصوص به حالت نماز است که بعضی علما در همان صورت نیز واجب میدانند.

لقب در صلوات فرستادن؟ یا باید در اسم بخصوص صلوات فرستاد؟ یا به هر نحو از انحاء که مذکور شد، اعم از اینکه اسم باشد یا لقب یا ضمیر؟

جواب:

جواب: ظاهر بعضی اخبار این است که فرقی نیست، مثل این حدیث که فرمود رسول (صلی الله علیه و آله): " من ذکرت عنده فلم یصل فدخل النار فابعده (1) الله " وغیر آن از اخبار. مذکور شدن اعم است از ذکر اسم و لقب و غیر آن.

136- سوال:

136- سوال: هرگاه مصلی، اسم جناب رسول (صلی الله علیه و آله) را متوالی بشنود، یک صلوات فرستد کافی است یا به ازای هر یک، یک مرتبه صلوات بفرستد؟

جواب:

جواب: از چند مرتبه، یک مرتبه اکتفا می کند (2).

137- سوال:

137- سوال: اکمال سجدتین آیا عبارت از اتمام ذکر است یا سر برداشتن از سجده؟

جواب:

جواب: دور نیست که اتمام ذکر، کافی باشد در اکمال. اگر چه ظاهر مشهور، اعتبار سر برداشتن است.

- 138 سوال:

- 138 سوال: هر گاه کسی در نماز جهریه، یک حرف را در قرائت اخفا کند، مثل در " مالک یوم الدین " نون را اخفا کند، آیا نماز صحیح است یا نه؟

جواب:

جواب: حکم به بطلان نمی کنم، ولکن احوط آن است که عمدا ترک نکند.

139- سوال:

139- سوال: هر گاه کسی در بین قرائت، حرفی را درست از مخرج ادا نکند و خواسته باشد آن کلمه را اعاده کند، اگر کلمه قبل آن را هم با آن کلمه اعاده کند، آیا اعاده آن کلمه، مضر صلوة هست یا نه؟ مثلا در " اهدنا الصراط "، هرگاه " طا " را از مخرج نگفت، هرگاه در عود کردن، " اهدنا الصراط " بگوید و " الصراط " تنها را نگوید، آیا عود کلمه قبل، مضر به صلوة هست یا نه؟

جواب:

جواب: ضرر ندارد، بکله گاه هست که ضرور است، به جهت آنکه بدون آن، مخالفت با طریقه عربیت به هم میرسد. .

ص: 65


1- وسائل: ج 4 ص 999 باب وجوب الصلوة علی محمد وآله (صلی الله علیه و آله) فی التشهد، ح 3.
2- مرتبه های مقدم بر گفتن صلوات با مرتبه های مؤخر بر آن، تفاوت زیادی دارد و مرحوم میرزا توضیح لازم را نداده است.

140 - سوال:

140 - سوال: هرگاه کسی در بین قرائت، شک کند که حرفی را درست از مخرج ادا کرده است یا نه، وآن شخص وسواس هم داشته باشد، آیا اعاده آن کلمه ضرور است یا نه؟

جواب:

جواب: وسواسی و کثیر الشک، شک او اعتبار ندارد، بنا را بر صحت میگذارد.

141- سوال:

141- سوال: هرگاه کسی در بین نماز، قصد خروج از نماز کند، یا تردید کند که آیا نماز را بر هم زنم یا نه، اما مبطل به عمل نیاورده باشد، آیا در این صورت نماز او صحیح است یا نه؟

جواب:

جواب: اظهر عدم بطلان است و احوط اتمام با اعاده است.

142- سوال:

142- سوال: هرگاه کلمه ای را مصلی خواسته باشد که در نماز اعاده کند، هرگاه آن کلمه " لا " نافیه یا " غیر " داشته باشد، آن کلمه را با " لا " و " غیر " اعاده کند، یا بدون هر دو؟

جواب:

جواب: اگر به نحوی باشد که با قواعد عربیت منافات نداشته باشد ضرر ندارد، مثلا هرگاه در " غیر المغضوب " تشکیک در " ضاد " کرده وخواهد لفظ " المغضوب " را اعاده کند، لازم میآید وقف به حرکت در کلمه " غیر ". پس اولی این است که لفظ " غیر " را هم منضم کند.

143- سوال:

143- سوال: هرگاه کسی عوام است، تقلید نکرده است به کسی ومعنی تقلید را هم نمی داند، نماز او چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: هرگاه به گوش او خورد است که واجب است هر کسی یا مجتهد یا مقلد باشد و به این فکر افتاده است و کوتاهی کرده است، عبادات او باطل است، هر چند درست هم کرده باشد و هرگاه غافل بالمره است و چنین میدانسته که دین خدا به غیر آن نیست که کرده است بر او معصیتی نیست و هرگاه عبادت او هم درست بر اتفاق بوده، قضائی بر او لازم نیست و اما اگر غلط کرده باشد قضای آن را بکند.

144- سوال:

144- سوال: کسی که نمازش را به تیمم بکند به نیت ادا، آیا در خارج وقت، قضا میخواهد یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه تقصیری نکرده، قضائی لازم نیست.

ص: 66

- 145 سوال:

- 145 سوال: هرگاه کسی شک کند ما بین سه وچهار وپنج، چه کند؟

جواب:

جواب: هرگاه قبل از رکوع است، رکعت را خراب کند، پس بر میگردد، شک میانه دو وسه وچهار به مقتضای آن عمل کند، یعنی دو رکعت ایستاده می کند ودو رکعت نشسته. وهرگاه بعد از رکوع باشد در آن، دو وجه ذکر کرده اند. یکی آن است که بنا را بر اقل بگذارد که مقتضی یقین است و دوم اینکه بنا را بر چهار میگذارد، چنانکه مقتضی شک میان سه و چهار و چهار و پنج است، پس یک رکعت ایستاده یا دو رکعت نشسته می کند و سجده سهو هم می کند و این وجه ضعیف است و احوط آن است که بنا را بر اقل گذارد و بعد از اتمام، نماز را نیز اعاده بکند. و از اینجا شک میانه دو و سه و چهار و پنج معلوم می شود، پس هرگاه قبل از اکمال سجدتین است باطل است و هرگاه بعد از اکمال سجدتین است پس بنا بر وجه دوم در مسئله اولی، این مسئله بر میگردد به شک میان دو و سه و چهار و شک میان چهار و پنج، پس دو رکعت ایستاده می کند و دو رکعت نشسته و سجده سهو هم می کند و این هم ضعیف است و شاید در اینجا نیز بنا بر اقل گذارد و احتیاط کند هم بهتر باشد. و از اینجا حکم شک میان دو و چهار و پنج هم معلوم می شود، پس هرگاه قبل از اکمال سجدتین است باطل است و هرگاه بعد از اکمال سجدتین است بنا بر وجه سابق که باز بر میگردد به دو شک و دو رکعت ایستاده می کند و سجده سهو می کند واحوط در اینجا نیز بنا بر اقل و اعاده است.

146- سوال:

146- سوال: ملازم دیوان که جبرا یا اختیارا به سبب دفع ضرر و محافظت اموال خود به سفر برود و در بین سفر، سور (1) سات بگیرد و بعض معاصی البته از او سر میزند، صوم وصلوة چه صورت دارد؟ .

ص: 67


1- سورسات: میهمان شدن ماموران دولتی در خانه های مردم و تعلیف مرکبهایشان از علف مردم. و یا: گرفتن غذا و علف از مردم. این لفظ ساختار عوامانه از واژه " سور " عربی است. سیورسات: از ریشه ترکی: خواروبار: کفاف معیشت: تدارکات لشکر که گاهی به عهده مردمان ساکن در بین راه لشکرها، گذاشته میشد.

جواب:

جواب: هر گاه کسی مجبور باشد در ملازمت، به قصد اضرار به مسلمین و خوردن مال حرام نمیرود و لکن از راه بیپروایی خود، از حال خود میداند که حرام خواهد خورد و اگر در بین راه اتفاق افتد عبور در زرع مردم خواهد کرد، بلکه اخذ از آن هم خواهد کرد، لکن در ابتدای سفر به قصد این معنی سفر نمی کند، باز اظهر در اینجا این است که قصر می کند و افطار می کند، و اما هرگاه مجبور نباشد باید دید که دفع ضرر و محافظت مال به حد وجوب رسیده که تواند مرتکب حرام شد یا نه، و اصل متابعت ظالم در غالب اسفار خصوصا در جنگ ها حرام است و بر فرضی که جایز باشد و مقصود او از سفر، گرفتن سورسات و فعل معصیت نباشد، باز اظهر جواز قصر و افطار است.

147- سوال:

147- سوال: در حین مراجعت از سفر نامشروع، نماز و روزه را قصر کند یا اتمام؟

جواب:

جواب: هرگاه برگشتن متمم سفر اول است و یک سفر محسوب می شود مثل دزدی که میرود به راه زدن، به حد هشت فرسخ و بیشتر و بر میگردد، او در برگشتن هم تمام می کند، هر چند از آن سفر، مطلبش به عمل نیامده باشد. و هرگاه متمم سفر نباشد، بلکه سفر تازه باشد. مثل اینکه قصد اقامت کرد و در مراجعت هم قصد حرامی ندارد، در اینجا در برگشتن آن، قصر می کند و همچنین هرگاه توجه کرد و از قصد معصیت بازگشت، دیگر بعد از این، قصر می کند.

148- سوال:

148- سوال: یقین دارد که نماز قضا دارد و نمی داند که چقدر دارد و از چه نماز زیاده دارد و ترتیب قضا شدن را نمی داند. چه باید کرد؟

جواب:

جواب: اظهر در این صورت، عدم وجوب ترتیب است و اظهر و احوط آن است که آنقدر را، نماز کند که گمان غالب برای او حاصل به وفای به آن. و در وقت نماز کردن، ترتیب نمازها را منظور داشته باشد. یعنی اینکه نماز روز به روز به ترتیب معهود بکند تا مظنه غالب حاصل شود و اگر در بین ایام گذشته در سفر، نمازی از او فوت شود، آن را هم ملاحظه کند که قضا را هم قصر کند به قدری که ظن غالب او به وفا حاصل شود.

149- سوال:

149- سوال: در سفر معصیت بعد از رکعت سوم نماز عصر که روزه هم هست، از معصیت رجوع کند چه باید کرد؟

ص: 68

جواب:

جواب: افطار می کند ونماز را هم بشکند وقصر را از سر گیرد.

150- سوال:

150- سوال: هل یبطل الصلوة بالریاء فی الافعال المندوبة کالقنوت وبعض التکبیرات ام لا؟

جواب:

جواب: لا شک ان هذا المندوب مما لا یعتنی به فی امثال ذلک الامر الندبی لاشتراط النیة والاخلاص فی صحة العبادات. واما بطلان الصلوة ففیه اشکال من جهة انه ذکر او دعاء او قرآن ظاهرا ویجوز التکلم بها فی الصلوة مضافا إلی الاذکار المعهودة المندوبة بالخصوص فغایة الامر جعل ذلک بالقنوت من باب مطلق الذکر والدعاء. ومن جهة ان المتبادر مما رخص فیه الشارع من مطلق الذکر والقرائة هو ما کان لله وخالصا له سیما من الریاء وما کان خالصا عن الریا. وان قصد به فعل مباح او ضم الیه کارادة الاخبار والتنبیه وان حصل به الفعل الکثیر فالاشکال فیه اکثر. والاظهر فیما قصد فیه الریا او ضم الیه، البطلان، سیما اذا تحقق الفعل الکثیر.

151- سوال:

151- سوال: هر گاه کسی انشاء سفری مباح، نموده باشد و لکن در آن سفر در نظر دارد که دروغی یا ضرر جزئی (اگر ممکن شود) به احدی رسانیده باشد. آیا این قصد باعث این می شود که سفر مباح نباشد و موجب اتمام نماز می شود یا نه؟

جواب:

جواب: هرگاه خود سفر معصیت نباشد، مثل گریختن غلام از آقا یا به آن سفر، عصیت نکند ومثل این که سوار اسب غصبی می شود و طی مسافت می کند، یا همه جا در ملک غیر، عدوانا میرود یا آن سفر را برای معصیت نکند، مثل اینکه میرود در نزد ظالم که شکایتی بکند، یا از برای خریدن شراب و مثل آن، سفر آن مباح است و اینکه در نظر دارد که معصیتی در آن راه بکند که سفر به آن قصد، نشده باشد و داعی بر آن، فعل آن معصیت، نباشد از اباحه خارج نمی شود. خلاصه این که هرگاه اصل سفر مباح است اخطار این امور به خاطر مضر نیست.

152 -سوال:

152 -سوال: نماز هدیه والدین را به چه روش باید کرد؟

جواب:

جواب: دو رکعت نماز با حمد و هر سوره که خواهد بجا آورد و ثواب آن را به ایشان هدیه نماید و بگوید خداوندا ثواب این را برسان به روح والدین من و نماز مخصوص الحال،

ص: 69

در نظر نیست به غیر دو نماز: اول آنکه شیخ طوسی در تهذیب روایت کرده (1) از حضرت صادق (علیه السلام) که: سنت است نماز هر روز از برای والد در شب، و از برای والده در روز. و آن حضرت می خواندند در هر دو، سوره " انا انزلناه " وسوره " انا اعطیناک " را، و چون حدیث، اجمالی دارد، ظاهر این است که اگر از برای هر یک از والد و والده دو رکعت بکند و در رکعت اول، بعد از حمد، سوره " قدر " را بخواند و در رکعت دوم بعد از حمد، سوره " کوثر " را، کافی باشد. و دوم، نماز شب پنجشنبه است که شیخ کفعمی روایت (2) کرده است از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) که هر کس در شب پنجشنبه در بین نماز مغرب و عشا دو رکعت نماز بکند و در هر رکعت یک مرتبه حمد و " آیة الکرسی " و " قل یا ایها الکافرون " و " قل هو الله احد " و " قل اعوذ برب الفلق " و " قل اعوذ برب الناس " هر یک را پنج مرتبه بخواند و بعد از سلام، پانزده مرتبه استغفار کند و ثواب آن را برای والدین خود قرار بدهد، پس بجا آورده است حق پدر ومادر را. و ظاهر این است که استغفار به این نهج بگوید: " استغفر الله ربی واتوب الیه " خوب باشد و دعای صحیفه که از برای والدین است، خواندن آن، فایده عظیم دارد.

153- سوال:

153- سوال: در شب جمعه در نماز شام و عشا و ظهر و عصر، چه سوره ای بخواند؟

جواب:

جواب: در ظهر جمعه در رکعت اول، سوره جمعه و در رکعت دوم، سوره منافقین، و بعضی واجب دانسته اند این را، و اشهر و اقوی استحباب است و در نماز عصر جمعه هم مستحب است که جمعه و منافقین را بخواند و در صبح روز جمعه، مستحب است که در رکعت اول، سوره جمعه بخواند و در دوم، قل هو الله احد، و مستحب است که در هر یک از مغرب و عشاء شب جمعه، در رکعت اول مغرب، سوره جمعه بخواند و در دوم، قل هو الله احد، و در نماز عشاء به نهجی که سابق گفتیم. و در رکعت دوم عشاء منافقین هم وارد شده .

ص: 70


1- مستدرک الوسائل: ج 1 ص، 47، ابواب بقیة الصلوات المندوبه باب 36 ح 5. - چاپ اسماعیلیان - لیکن لفظ " ولد " " والد " ضبط شده است.
2- وسائل: ج 5، ص 292 ح 14.

است.

154- سوال:

154- سوال: دستمال غصبی در وقت نماز در نزد آدم باشد چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: بطلان نماز معلوم نیست، اگر چه فعل حرامی کرده است.

155- سوال:

155- سوال: در نماز بعد از حمد، تعیین سوره واجب است یا نه؟ اگر واجب باشد و تعیین نکند عمدا، نماز باطل است یا نه؟ و اگر سهوا بخواند، نماز او چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: عمدا تعیین نکردن سوره، معنی ندارد. همین که متذکر است که بعد از حمد، سوره باید بخواند، سوره معینی در نظرش آمد و همان را خواند، همین تعیین سوره است. و اما در صورت سهو یا غفلت: هرگاه بعد از حمد، سوره ای را بخواند و بعد از آن، به خاطرش آید که بعد از حمد، قصد این سوره مخصوص را نکرده بود، یا پیش از حمد هم، قصد سوره مخصوصی نداشت و یک بار، خبر شد که در بین سوره است، اظهر این است که این نیز صحیح است. بلی تعیین " بسم الله " به قصد سوره، ضرور است. به این معنی که هرگاه بسم الله را گفت و آن وقت سرگردان ماند که چه سوره ای میخواست بخواند، در آن وقت، هر سوره را که معین کرد، باید دو مرتبه، بسم الله را به قصد این سوره بگوید و سوره را بخواند، واما اگر غفلتا، بسم الله را گفت و مشغول سوره ای از سوره ها شد و آن وقت به خاطرش آمد که من تعیین بسم الله نکرده بودم، در این وقت، اظهر صحت است، به جهت آنکه همان چه داعی او بوده، بر خواندن سوره، داعی او بوده. به گفتن بسم الله، به جهت همان سوره، و این کافی است. و از اینجا معلوم شد که هرگاه از سوره خواهد عدول کند به سوره دیگر، بسم الله را باید اعاده کند به قصد سوره دوم.

156- سوال:

156- سوال: کسی شک کرده بود در نماز ظهر، میخواست نماز احتیاط بکند، از خاطرش فراموش شد، متوجه نماز عصر شد. در میان نماز عصر به خاطرش آمد که نماز احتیاط مانده. آیا چه طور کند؟ یا بعد از فارغ شدن از نماز عصر به خاطرش بیاید، یا در راه، چه باید کرد؟

جواب:

جواب: اظهر این است که جایز است که نماز عصر را تمام کند و بعد از آن، نماز

ص: 71

احتیاط را بکند و هم جایز است که نماز عصر را بر هم زند و نماز احتیاط را بکند و بعد از آن، نماز عصر را از سر گیرد.

157- سوال:

157- سوال: کسی میخواست سجده سهو واجبی بکند، از خاطرش فراموش شد، متوجه نماز دیگر شد و در اثنای نماز به خاطرش بیاید، یا بعد از فارغ شدن از نماز دیگر، یا در راه، چه باید کرد؟

جواب:

جواب: هر وقت که به خاطرش بیاید بجا آورد وجوبا و هرگاه در بین نماز هم باشد ظاهر این است که جایز باشد خراب کردن نماز و بجا آوردن و بعد از آن، نماز را از سر گیرد.

158- سوال:

158- سوال: آیا در حالت نماز کردن، چاقوی صدف یا شیرماهی در نزد آدمی باشد نماز کردن چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: در شیرماهی ظاهر این است که نماز کردن عمدا مبطل نماز باشد و اما در صدف معلوم نیست که ضرر داشته باشد. میگویند این از قبیل گیاهی است که در دریا میروید و اگر از برای کسی علم به هم رسد که پوست حیوان حرام گوشت است، در آن هم نماز جایز نیست، و لکن تا به حال بر حقیر معلوم نشده است.

159- سوال:

159- سوال: هر گاه شخصی را نسیان طاری شده و مدت پنج شش ماه، دال " لم یلد " در سوره مبارکه توحید را، حرکت به ضمه میداده باشد و بعد از آن، شخصی او را متذکر سازد، نمازهای ظرف این مدت، اعاده دارد یا نه؟ و این از روی جهل نبوده، و هرگاه امامت میکرده باشد، نماز مأمورین هم چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: وجوب قضا و اعاده معلوم نیست و اگر مأمومین بر این مطلع نشده باشند و نماز امام را صحیح دانسته باشند بر ایشان هم چیزی نیست. و اما در صورت اطلاع، وجوب قضا بر ایشان بعید نیست. هر چند جاهل به مسئله باشند. و در غافل بالمره، اشکال است.

160- سوال:

160- سوال: در املاک خالصه، مکرر عبور نموده ایم و نماز در خانه های آنها و مسجدهایی که تازه احداث نموده اند کرده ایم، اعاده آنها لازم است یا نه؟

ص: 72

جواب:

جواب: معنی " خالصه " را نمیفهمم (1). اگر مراد، همان است که صاحب شرعی او معلوم نیست هر چند غاصبی او را متصرف باشد به عنوان غصب، پس اگر معلوم باشد که زمین خانه ها نیز همین حال دارد، نماز کردن و مسجد ساختن در آن، بیصورت است، نماز را اعاده کند و اما اگر علم نداشته باشد که غصبی است، یا سهوا نماز کرده باشد اعاده ضرور نیست.

161- سوال:

161- سوال: اتمام صلوة را در اماکن اربعه از برای مسافر، کجاها تجویز میفرمایند و حد حایر از چهار اطراف تا کجاست و مسجد کوفه کدام است که نماز در او تمام است؟

جواب:

جواب: اظهر آن است که آن اماکن شهر مکه و شهر مدینه و مسجد جامع کوفه و مسجد حایر است. و مسجد کوفه، ظاهر همان است که دیوار بر او احاطه است و مقبره مسلم و هانی و امثال آنها در آن داخل نیست. و اظهر آن است که حایر همان داخل روضه مقدسه است و مسجدهایی که ملحق کرده اند معلوم نیست داخل باشد. و قبور شهداء، غیر عباس (علیه السلام)، ظاهرا داخل حایر است. واحوط آن است که در اماکن اربعه اکتفا کنیم به مسجد الحرام و مسجد رسول (صلی الله علیه و آله) و مسجد کوفه و حایر. و اگر چه اظهر افضیلت اتمام است در این اماکن اربعه و لکن احوط، قصر است.

162- سوال:

162- سوال: شخصی را که بی تقصیر محبوس نمایند که به اردوی پادشاه ببرند، نمازش را قصر کند یا تمام؟ و روزه را بگیرد؟. و هرگاه ملازم باشد و گریخته باشد که او را گرفته ببرند، چه کند در باب نماز و روزه؟

جواب:

جواب: محبوس هرگاه علم دارد که خلاص می تواند شود یا مظنه به این معنی دارد، پس باید قصر کند در نماز و روزه، هرگاه داند که او را به حد مسافرت شرعی معتبر در سفر د.

ص: 73


1- نظر به اینکه اصطلاح " خالصه " کاربردهای مختلف داشته و دارد لذا نمی تواند عنوانی برای فتوی باشد بهمین جهت میگوید معنی آن را نمیفهمم یعنی معلوم نیست سؤال کننده کدام یک از کاربردهای آن را قصد کرده است مثلا منظورش از خالصه زمین مخصوصی است که ارباب برای خود اختصاص میدهد و به زارعین واگذار نمی کند (همانطور که در کردستان بدین معنی به کار میرود) یا منظورش املاک دولتی است. وانگهی خالصه بودن و نبودن تأثیری در مسئله ندارد.

میبرند. و هرگاه مظنه خلاص شدن و گریختن قبل از طی مسافت معتبره ندارد، یا احتمال مساوی میدهد، قصر نکند. در این باب ملازم و غیر ملازم فرقی ندارد، مگر آنکه آن شخص، خود به اختیار خود ملازمت اختیار کرده بوده است و هنوز توبه نکرده باشد که در آنجا اشکال هست، در این صورت احتیاط را ترک نکند و هر دو را بکند.

163- سوال:

163- سوال: ما بین بلد و حد ترخص، داخل مسافت است که مسافر صوم وصلوة خو را در ما بین حد ترخص و بلد، چه قسم کند؟

جواب:

جواب: همین که مسافر به جایی رسید که دیگر صدای اذان متعارف بلد را نمیشنود صوم و صلوة خود را قصر می کند و پیش از آن باید تمام بکند و همچنین هرگاه در برگشتن به آنجایی رسید که صدای اذان را میشنود، اظهر وجوب تمام است، اگر چه احتیاط در اینجا آن است که هر گاه نماز را نکرده است تا به آنجا رسید نماز را در خانه بجا بیاورد و تمام کند. واما روزه را: اگر پیش از ظهر به آن مکان حد ترخص برسد، پس باید آن روزه را نگاه دارد و صحیح است و اگر پیش از ظهر هم به بلد داخل شد که دیگر احتیاط قضائی هم در کار نیست و هر گاه پیش از ظهر، داخل بلد نشود احتیاط در این است که قضای روزه را هم بگیرد.

164- سوال:

164- سوال: هرگاه کسی نمازش را بکند به تیمم و عورتین یا زیر جامه، منی داشته باشد و پاک نکرده باشد، آیا این نماز صحیح است، یا باید اول خودش را یا زیر جامه را پاک کند و بعد از آن، تیمم و نماز کند؟

جواب:

جواب: بلی واجب است تطهیر بدن و جامه، و هرگاه ممکن نشود تطهیر، یا اگر ممکن شود نماز قضا می شود و به قدر یک رکعت را هم در نمییابد با نجاستی که هست نماز کند و احوط این است که بعد از تطهیر قضا هم بکند، لکن وجوب قضا بر حقیر معلوم نیست، بلکه مستحب است.

165- سوال:

165- سوال: در دستمال حریر یا قلنسوه (1) حریر یا در سجاف (2) حریر، نماز کردن .

ص: 74


1- کلاه بلند، کلاه درازا
2- نواری که بر حاشیه لباس دوخته می شود.

چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: اظهر در نزد حقیر آن است که نماز در کلاه حریر وعرقچین حریر وامثال آن که ساتر عورت نیست هم، مبطل نماز است. اما در سجاف حریر، اظهر صحت است واحوط آن است که عرض آنها، چهار انگشت بیشتر نباشد، واما دستمال حریر، هرگاه با کسی باشد معلوم نیست که مبطل نماز باشد. و امر، در تکمه حریر و جهک گریبان، آسان تر است از سجاف.

166- سوال:

166- سوال: در وقت نماز، طلای مسکوک و غیر مسکوک در نزد آدم باشد، اما زینت نباشد چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: اظهر آن است که ضرر ندارد، در هیچ حال، خصوصا مسکوک و خصوصا هر گاه خوف فراموشی و تلف باشد، بلکه در صورت خوف تلف، بیرون آوردن آن، بیصورت است.

167- سوال:

167- سوال: کسی شک و سهو را نداند و یا یاد نگیرد و در نماز، شک و سهو هم می کند و نماز را بر هم میزند و از سر میگیرد. آیا این نماز چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: نماز او، بعد از اینکه اعاده کرده صحیح است، لکن معصیت کرده است در ترک تحصیل مسئله و در بر هم زدن نماز.

168- سوال:

168- سوال: کسی شک و سهو را نداند وحروف را از مخارج (در وقت نماز) ادا نکند و مسائل نماز را نداند و قرائت و سوره را هم درست نخواند و صفات ثبوتیه وسلبیه را نداند، آیا نماز این شخص، چه صورت دارد؟ همچنین این شخص می تواند که به زیارت کعبه وکربلا ومشهد برود یا نه؟ سفر بر او حلال است یا حرا؟

جواب:

جواب: هرگاه اصلی از اصول دین درست نیست، هیچ عبادتی درست نیست. هر چند با آداب و شرایط بکند و هرگاه اصول دین، درست باشد و واجبات نماز وشرایط آن به عمل نیاید نماز صحیح نیست و هرگاه سفر کربلا و مشهد، مانع از درست کردن نماز است آن هم درست نیست. اما صحت حج چنین کسی: پس جواب آن در مسئله بعد معلوم می شود.

169- سوال:

169- سوال: کسی اصول دین را به این طریق میداند که اقرار می کند که خدا

ص: 75

هست و یکی است و عادل است، پیغمبر حق است و امام حق است و معاد حق است. اما اگر بپرسی به چه دلیل؟ دلیلش را نمی داند. عوام است و صفات ثبوتیه و سلبیه را هم، چنین میداند که اگر بپرسی خدا زنده است و داناست اقرار می کند، اما به دلیل نمی داند. آیا نماز چنین شخصی چه صورت دارد؟ آیا می تواند به کعبه و کربلا و به مشهد برود، با اینکه اینها را به دلیل یاد نگرفته باشد یا نه؟

جواب:

جواب: هرگاه از راه دلیل، اطمینانی از برای او حاصل شده است و در ظاهر از برای او جزم به این عقاید حاصل شده است از یک راهی که به اعتقاد خود، آن را دلیل دانسته، همین قدر کافی است، هر چند نتواند تقریر دلیل کند. اگر میخواهی تجربه بکن که هرگاه عالمی از برای عامی، دلیل بر یکی از اصول دین، ذکر کند و آن عام بفهمد و به سبب آن، جزم بلکه یقین حاصل کند لمحه دیگر بلکه همان دم، هرگاه از او بپرسی که دلیل را بگو، عاجز است از تقریر آن دلیل، لکن همان یقین و جزمی که از برای او حاصل شده بود، به حال خود باقی است و همین قدر کافی است از برای او، حج و زیارت، و عبادات او صحیح است.

170- سوال:

170- سوال: سجده سهو، در چند جا واجب است؟ بیان فرمایید.

جواب:

جواب: اظهر در نزد حقیر، این است که واجب است به جهت حرف زدن از روی فراموشی و به جهت سلام گفتن در غیر موضع و به جهت فراموش کردن تشهد و به جهت شک ما بین چهار و پنج، هرگاه بعد از اکمال سجدتین باشد و در فراموش کردن یک سجده هم نزدیک به وجوب است و البته ترک نکند. و در جاهای دیگر، مستحب است مثل قیام در موضع قعود و به عکس سهوا، و در هر زیاده و کمی که سهوا در نماز حاصل شود و همچنین غیر آنها از مواضعی که علما ذکر کرده اند، در همه مستحب است.

171- سوال:

171- سوال: کسی سفری هست و شمشیر و طپانچه و اسلحه در وقت نماز میبندد، آیا ضرر دارد یا نه؟ دیگر اینکه در شمشیر، طلا دارد، یا در اسلحه دیگر طلا دارد. آیا به آن نماز کردن چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: با آهن آشکار و نمایان، نماز کردن کراهت دارد و هرگاه ضرورت باشد ضرر ندارد و نهایت تا تواند چیزی بر آنها بپوشاند و اظهر آن است که با شمشیری که طلا داشته

ص: 76

باشد یا مثل آن نماز صحیح است.

172- سوال:

172- سوال: با چکمه یا کفش، نماز کردن چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: با چکمه ضرر ندارد، و لکن با کفش و هر چیزی که پشت پا را بپوشاند و ساق نداشته باشد نماز نکند.

173- سوال:

173- سوال: آیا ستره (1)، رفع کراهت جمیع مکروهات مثل انسان مواجه، و باب مفتوح و نار مضرمه و امثال آنها را می کند یا منحصر است از برای ماره و عبور.؟ و آیا به وضع مهر، چنانکه عادت شده رفع کراهت می شود چنانکه گفته اند مثل کومه ای از تراب -؟ یا باید که سوای مهر، مثل عنزه (2) یا غیر آن باشد؟

جواب:

جواب: از تتبع اخبار، ظاهر می شود که تشریع ستره تأدیب است از برای نفس، هر چند در ظاهر چنین مینماید که حکمت در آن رفع ضرر ماره باشد، و لکن بعد از تأمل معلوم می شود که مراد از ضرر ماره و عبور آن اعم از ایذای ماره است او را به مزاحمت و مماسه جسمانی و از مخالطه و مشاغله خیال وخاطر ومتوجه شدن قلب به سوی او. و از اینجا منقدح می شود که مراد، تذکر و تأدیب نفس است از مخاطره ماسوی الله، و از اینجاست که مستحب است. یعنی هر چند ایمن از ماره باشد. پس از اینجا معلوم شد که کراهتی که ناشی از حصول شواغل باشد از امور مذکوره در سؤال، رفع نمی شود، لکن این معنی منافی آن نیست که کراهت از جهت خصوصیات دیگر باقی بماند مثل تشبه به عبده آتش پرستان در توجه به نار مضرمه. و هرگاه دانستی که غرض تذکر نفس است، پس به هر چه بشود خوب است، هر چند به خطی باشد عرضی یا هلالی. ودور نیست که به گذاشتن مهر هم حاصل است، ولکن هر چه اقوی و ارفع و اردع باشد بهتر خواهد بود.

174- سوال:

174- سوال: در نیت سجده تلاوت قرآن، بعضی فرموده اند نزد " هوی به سجده " است و بعضی گفته اند بعد از وضع جبهه است به مسجد. رأی شریف را بیان فرمایند. .

ص: 77


1- برای نمازگذار مستحب است که در جلو سجده گاه خود پرده ای، دیواری، عصائی، تسبیحی و یا هر حایل و ساتر دیگری قرار دهد که آن را ستره گویند.
2- عنزه: عصاء: عصائی که در ته آن آهن به کار رفته باشد.

شخصی گفته که چون نیت، داعی، است. تعیین وقت ضرور نیست. سخنش چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: قول به اینکه موضع نیت بعد از وضع جبهه باشد در نظر نیست و بر فرضی که چنین قولی باشد باطل و عاطل است، به جهت آنکه وضع جبهه جزء سجده است و هرگاه نیت را بعد از وضع جبهه کرد، آن جزء سجده، بی نیت میماند، بلکه اصل سجده، و لا عمل الا بالنیة. ودر این معنی فرقی نیست میان این که نیت، محض داعی (1)، باشد یا اخطار ببال، بلکه دو قول در مسئله است، یکی این است که نیت واجب است عند الهوی (2) و دوم اینکه واجب است عند الوضع. و از ناخوشیهای آن قول که به شما نقل کرده اند، این است که هرگاه کسی سر او بر زمین باشد و استماع آیه سجده کند در همانجا نیت کند و بعد از ذکر راست شود، شکی در بطلان آن نیت نیست. و بر هر حال تحقیق در نیت در نزد حقیر همان داعی است و اخطار را لازم نمیدانیم و باید داعی در نزد هوی موجود باشد، به این معنی که هوی که از مقدمات سجده است به قصد سجده کرده باشد امتثالا لامر الله، پس داعی بر کردن سجده، یعنی قصد امتثال الهی در اول هوی لازم است و هرگاه بنا را بگذاریم بر اخطار، باز هم باید اخطار قبل از وضع باشد در آنجا تفاوت همین در طول و قصر هوی، خواهد بود و الا ما کان حقیقة سجدة، از هوی فی الجمله منفک نمی شود.

175 -سوال:

175 -سوال: در دو آیه سجده هر دو آیه را موجب سجده میدانند یا اولی را؟ ودر سایر آیات سجده، نزد ذکر موضع سجده، باید سجده کرد، یا بعد از اتمام آیه؟

جواب:

جواب: آیه اولی که تمام شد سجده واجب است فورا و در سایر سجدات هم بعد از اتمام آیه سجده کند.

176- سوال:

176- سوال: هرگاه نماز عشا فراموش شده باشد و صبح به خاطرش بیاید چه باید کرد؟ .

ص: 78


1- بعضی معتقدند که تنها انگیزه عمل، به عنوان نیت کافی است و بعضی دیگر آن را کافی ندانسته و حداقل نیت را " گذراندن مشخصه عمل در خاطر و دل " میدانند.
2- هوی (در این مسئله): حرکت به سوی سجده.

جواب:

جواب: هرگاه در صبح همان روز به خاطرش بیاید، آن روز را روزه بدارد و قضای نماز عشا را هم بکند، و اگر در آن روز به خاطرش نیاید معلوم نیست که قضای روزه بر او واجب باشد، هر چند اصل روزه هم مشهور استحباب آن است، لکن احوط آن است که ترک نکند.

177- سوال:

177- سوال: در کلمه " بحول الله وقوته اقوم واقعد " اظهار همزه متکلم واجب است و وصل آن مبطل است یا نه؟

جواب:

جواب: بلی اظهار واجب است و دور نیست که مبطل نماز هم باشد.

178- سوال:

178- سوال: دو نفر، عبایی میخرند و عبای یکی از آنها بهتر از دیگری است و صاحب عبای بد، در صدد معاوضه کردن عبا باشد از راه شقاوت و یک دفعه عوض کرده وآن دیگری مطلع شده، پس گرفته و ثانیا در سفر، باز عوض کرده و صاحب عبا، ملتفت نشده، تا سفر دیگر رفت. بعد مطلع شده و استرداد متعذر است. آیا می تواند در آن نماز کند یا نه؟ و فرقی هست ما بین اینکه بداند که عمدا عوض کرده، یا نداند و در صورت جهل، به عمد، آیا فرقی ما بین ظن و شک هست یا نه؟ و هم چنین هرگاه در اصل عوض شدن، شک داشته باشد یا ظن داشته، احکام هر یک را بیان فرمائید.

جواب:

جواب: هرگاه علم به هم رساند که آن شخص عمدا عوض کرده است و در این حال، این شخص راضی شود که این عبای بد، در عوض آن باشد باکی نیست و از باب تقاص حق خود یا اجازه معاوضه آن، مال او می شود، و اما هرگاه معلوم نباشد که عمدا عوض کرده است، نماز کردن در آن، صورتی ندارد، مگر آنکه به شاهد حال بداند که او راضی است به تصرف این در آن، و اما هرگاه علم ندارد به عوض شدن اظهر جواز است، به دلیل اصل برائت واحادیث داله بر حلیت شبهه موضوع.

179- سوال:

179- سوال: کسی که در نماز شک کرده، میخواست که نماز احتیاط را بکند، در اثناء نماز اصل و نماز احتیاط، حدث اصغر سر زند، چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: اظهر در نزد حقیر این است که نماز صحیح است، وضو بسازد و نماز احتیاط را بکند.

180- سوال:

180- سوال: نقل موتی از دهی به دهی دیگر که امامزاده باشد چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: مانعی ندارد، هرگاه امامزاده بزرگواری باشد.

ص: 79

181- سوال:

181- سوال: میت را که به روی تخته غسل میدهند و فوطه میت و دست غسال به تبعیت پاک شدن میت، آنها هم پاک میشوند یا نه؟

جواب:

جواب: بلی، همگی به تبعیت پاک میشوند، بلکه می گوییم که پاک شدن آنها نه محض تبعیت است، بلکه به جهت شرعی و صدق شستن بر آنها، بلی آنچه مستفاد می شود از حکمها هر فضلیت غسل میت با جامه، بر میآید که فشردن جامه در اینجا ساقط است و عصر لازم نیست در اینجا.

182 -سوال:

182 -سوال: در نماز میت، پنج تکبیر واجب است، یا دعا هم واجب است؟ و اگر دعا هم واجب باشد دعای بخصوص دارد یا هر دعایی که باشد؟ نماز میت را به پیشنماز میتوان اقتدا کرد و عدالت پیشنماز در نماز میت شرط است یا نه؟

جواب:

جواب: پنج تکبیر واجب است به اجماع علما، ودعا هم واجب است بنا بر مشهور و اقوی، و در دعا هم باید که بعد از تکبیر اول، شهادتین را بگوید و بعد از تکبیر دوم، صلوات بر محمد وآل محمد وبعد از تکبیر سوم، دعا به مؤمنین ومؤمنات، وبعد از تکبیر چهارم دعا به میت وبعد از تکبیر پنجم دعایی واجب نیست واقل واجب به همین می شود که بعد از تکبیر اول، بگوید: " اشهد ان لا اله الا الله واشهد ان محمدا رسول الله " وبعد از تکبیر دوم: " اللهم صل علی محمد وآل محمد " و بعد از تکبیر سوم بگوید: " اللهم اغفر للمؤمنین والمؤمنات " وبعد از چهارم: " اللهم اغفر لهذا المیت ". وبه جماعت کردن مستحب است و اظهر این است که در امام، عدالت شرط است ودر دعا بهتر آن است که آنچه بخصوص وارد شده بخواند.

183 -سوال:

183 -سوال: در اراضی مبتله بعد از رمیم شدن، ظاهرا خلافی نباشد در جواز نبش، بلکه گاه هست که واجب می شود. آیا چنین است؟ و آیا احدی از مجتهدین، حدی از برای رمیم شدن نقل فرموده اند؟ مثل ثلثین سنة، یا اربعین سنة؟ یا همگی موکول به عرف فرموده اند؟

جواب:

جواب: ظاهرا موکول است به عرف و رجوع به اهل خبره. و مختلف می شود این به اختلاف خاکها و هواها در بلاد، و مرجع در این خصوص، ظن است و هرگاه به ظن رمیم

ص: 80

شدن بعد از رجوع به اهل خبره خلاف آن منکشف شود، پس باید به حال خود گذاشت و قبر را پوشید، مگر آنکه تنها بعضی استخوانها بر جا باشد که در این صورت، ظاهر این است که توان میت دیگر را با آن استخوانها در آنجا دفن کرد واما اگر گوشت میت رفته باشد و استخوانها بر همان هیئت انسان باقی باشد در آنجا میباید به حال خود گذاشت واختلاف شهیدین در آنجا شاید به سبب اختلاف موضوعین باشد.

184- سوال:

184- سوال: آیا در رکعتین اولیین نماز اخفاتیه هر گاه مأموم، قرائت امام را بشنود، واجب است سکوت واستماع یا جایز است تسبیح؟

جواب:

جواب: ظاهرا واجب است سکوت واستماع، وجایز نیست تسبیح، نظر به اطلاق آیه (1) وصحیحه (2) زراره وفحوای روایت عبید (3) بن زراره.

185- سوال:

185- سوال: هر گاه مسبوق در رکعت ثانیه خود، فرصت قرائت سوره وقنوت با هم نداشته باشد، بلکه یکی از این دو، از برای او میسر شود، کدام را اختیار کند؟

جواب:

جواب: چون اظهر در نزد حقیر، وجوب قرائت است بر مأموم در رکعتین اولیین خود، اگر مسبوق به دو رکعت باشد. و در رکعت ثانیه، هرگاه مسبوق به یک رکعت باشد. ودر رکعت اولی هر گاه مسبوق به سه رکعت باشد. وهم اظهر وجوب سوره است با حمد. و از صحیحه (4) زراره بر میآید که هر گاه مهلت سوره نشود، اکتفا می کند به حمد، ولازم این میافتد که ترک سوره را (به جهت ادراک امام در رکوع) توان کرد، پس ترک قنوت به طریق اولی. و هرگاه امر دایر شود ما بین ترک واجب و مستحب، پس ترک مستحب معین است. لکن اشکال در اصل وجوب ادراک امام است در حال رکوع. حتی در حال عذر. و ترک واجب از برای ادراک متابعت امام محل اشکال است، خصوصا این که شهید در ذکری میفرماید که هر گاه مأموم، پس افتد از امام بعد از اقتدای به امام باید آن فعل را بجا آورد و .

ص: 81


1- اذا قرء القرآن فاستمعوا له وانصتوا - اعراف: 204.
2- وسائل: ج 5 ص 422 ح 2 و 3.
3- وسائل: ج 5 ص 422 ح 2 و 3.
4- وسائل: ج 5 ص 445 باب من فاته مع الا ما بعض...، ح 10.

خود را به امام برساند، خواه عمدا پس 1 افتاده یا سهوا یا به جهت عذری مثل این که ازدحام صف، مانع از سجود شود تا امام برخیزد ومثل آن. وفرموده است که اقتدا کردن فوت نمی شود به فوت شدن رکنی از نماز و نه بیشتر از رکنی در نزد ما. که عبارت او مشعر به دعوی اجماع است. پس بنا بر این باید جایز باشد بجا آوردن سوره، بلکه قنوت نیز هر چند رکوع را با امام در نیابد، و لکن اظهر در نزذ حقیر این است که ترک سوره را به جهت ادراک رجوع توان کرد، هر چند مسمای رکوع باد به ملاحظه صحیحه زراره، ولکن حمد را تمام کند، هر چند رکوع رکوع را با امام در نیابد وبه هر حال، مراعات سوره مقددم است بر قنوت.

186- سوال:

186- سوال: هر گاه مسبوق تشهد را فراموش کرد که در رکعت سوم امام، بخواند و با امام بر میخیزد و در قیام به خاطرش آید و اگر برگردد دیگر به امام نمیرسد، آیا قصد انفراد بکند یا نه؟

جواب:

جواب: بلی واجب است که برگردد وتشهد را بخواند وقرائت یا تسبیح ورکوع و غیره را بجا بیاورد، هر چند به امام نتواند رسید ورکنی هم در میان گذشته باشد ودر هر جا که ملحق می شود خوب است وقصد انفراد در کار نیست.

- 187 سوال:

- 187 سوال: هر گاه جمعی داخل مسجد شوند وجماعت اولی فارغ شده باشند و صفوف متفرق شده باشند، ولکن بعضی برجا باشند واراده جماعت داشته باشند، خواه با جماعت اولی یا به رأسه، آیا اذان ساقط می شود یا نه؟

جواب:

جواب: بلی، اذان واقامه هر دو ساقط می شود، چون در ظاهر روایت ابی علی (1) جوانی، همین است که همین که بعضی نشسته اند کافی است در سقوط. بعض، به یک نفر هم صدق می کند، بلکه در روایت (2) ابی بصیر که معیار سقوط را عدم تفرق صف قرار داده .

ص: 82


1- پس از جستجو در متون حدیثی از آن جمله وسائل، مستدرک وسائل، بحار الانوار و... به دریافت این حدیث موفق نشدم و تذکر این نکته لازم است که باو علی جوان جوانی از افراد " نادر الحدیث " است.
2- وسائل: ج 4 ص 653 باب سقوط الاذان...، ح 2.

است دلالت بر این مطلب هست، زیرا که مدلول آن، این است که مادامی که همه صفوف متفرق نشده ساقط می شود، وچنانچه نفی جنس صف، به نفی جمیع افراد است انتفاء هر یک از صفوف هم به انتفاء همهه اجزاء آن است، زیرا گاه است که اطلاق صف، بر یک نفر هم می شود، چنانکه در جای تنگی که عرض آن به قدر یک نفر باشد وطول آن به قدر صد نفر، وسر آن در محازی قبله باشد بر هر مردی صادق است که صف است وچون در معنی صف، مساوات معتبر است، چنانکه در تسویه قدمین در حال قیام مذکور است، گاه هست که تسویه با مجرد امام کافی است در صدق صف، اگر مأموم دیگر نباشد، ومفهوم روایت (1) دیگر ابی بصیر هم، دلالت بر مدعی دارد، چون مقتضای این است که هرگاه همه متفرق نشده اند ساقط می شود وبر این یک نفر که باقی مانده صادق است که هنوز اختیار مفارقت نکرده است. و آخوند ملا محمد باقر مجلسی (ره) این حکم ار نسبت به فتوای اصحاب داده است، چنانکه از حاشیه تهذیب منقول است و به هر حال، فرقی نیست ما بین اینکه آن شخص که باقی مانده مشغول تعقیب باشد یا نه؟ و روایت ابی علی، دلالتی بر اعتبار آن ندارد، چنانکه پوشیده نیست.

188- سوال:

188- سوال: هر گاه در بین نماز از برای امام، امری روی داد که نداند مبطل نماز است یا نه، وقرار دهد که نماز را تمام کند واعاده هم بکند، آیا در این صورت بر او واجب است که به مأمومین بگوید که من نماز را اعاده می کنم، شما هم اعاده کنید، یا نه؟

جواب:

جواب: هرگاه جهل او به ابطال، از راه جهل به حصول آنچه آن را مبطل میداند است یا به سبب اینکه آیا این فرد از افراد آنچه که مبطل است هست یا نه، نماز او صحیح است و اعاده هم ظاهرا در کار نیست ونه اعلام مأمومین. وهرگاه از راه جهل به این باشد که این هم یکی از مبطلات است یا نه وتقصیر هم در اخذ مسائل نکرده، باز بنا را به صحت میگذارد ومثل سابق است. .

ص: 83


1- همان مرجع: ح 1.

واگر به سبب تقصیر در اخذ مسائل شده، پس او نمازش باطل است وقابل امامت هم نیست، هر گاه مأمومین، او را به این حال شناخته باشند. وبههر حال، هر گاه این شخص نماز را تمام کرد و در نماز مأمومین، نقصی در نظر خودشان نسبت به خودشان حاصل نباشد نماز مأمومین صحیح است و بر امام هم لازم نیست که اعلام ایشان به آن حال بکند.

189- سوال:

189- سوال: فرموده اند که هر گاه کسی پیش از صبح برخیزد و به قدر وتر، وقت باشد و آن را بجا آورد، ثواب نماز شب را دارد. آیا قضاء نماز شب از او ساقط است یا نه؟

جواب:

جواب: ظاهر، عدم سقوط قضاست به جهت عمومات، بلکه دور نیست که قضای نماز شب را بکند وقضای نماز وتر را هم ثانیا بکند. چنانکه روایت معتبری اشعار به آن دارد و ظاهر این است که مراد از وتر، در این اخبار، شفع و وتر باشد و محتمل است که مراد وتر، تنها هم باشد.

190 -سوال:

190 -سوال: هر گاه شخصی در حال قیام، یقین کند که هر گاه قبل از قیامی که در آن مشغول است، جزئی از اجیزای نماز را ترک کرده است، اما نداند که تشهد است ترک شده یا سجده واحده، چه کند؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که باید بنشیند و یک سجده وتشهد را به عمل آورد وچون یقینا جزو واجبی فوت شده وبرائت ذمه از آن حاصل نمی شود، الا به اتیان هر دو، خصوصا به ملاحظه این که یکی از محتملات حدیث " لا سهو فی سهو " این است که شکی در سهو نمی باشد، پس لازم نیست که حکم شک در آن جاری شود. و یکی از احکام شک، آن است که از محل خود که گذشت اعتبار ندارد، پس هرگاه از این حکم شک دست برداشتیم میماند یقین به نسیان احد امرین به ابقاء محل آن، پس باید نشست از برای تدارک احد امرین جزما و بعد از آنکه نشست، الحال بر او صادق است که هم شاک است در سجده وهم در تشهد، والحال قابل این است که موضع هر دو باشد، پس هر دو را بجا می آورد. ولکن چون تدارک در محل هم در صورت مذکوره از احکام شک است واین مقتضی است در سهو بالفرض، پس تکیه به نفس سهو است ومقتضای او که تحصیل برائت ذمه است

ص: 84

از حد امرین به فعل هر دو. بلکه اشکال در اصل استقلال به حدیث است در داخل بودن ما نحن فیه در مدلول آن، زیرا که معنی حدیث بنا بر احتمال مذکور این است که حکمی نیست از برای شک در سهو، یعنی عمل نمی شود به مقتضای شک در فعل وترک، نه در علم واعتقاد. وشک در اینکه در آنچه سهو شده سجده است یا تشهد، دخل به علم واعتقاد دارد، نه به عمل وفعل و محل معهودی که از برای شک اعتبار کرده اند در تجاوز وعدم تجاوز محل فعل است. و ملاحظه محل از برای علم واعتقاد، بیمعنی است. بلکه می گوییم که شکی که در این مقام، متوهم شده نسبت به هر یک از سجده و تشهد، در فعل وترک آنها که متولد شده از شک در اینکه آیا آنءه یقینا فوت شده، کدامیک از اینهاست، شک واقعی نیست، زیرا که شک واقعی آن است که طرفین وجود وعدم در شئی متساوی باشند علی الاطلاق، خواه در علم باشد وخواه در عمل، و در ما نحن فیه، چنین نیست، بلکه در هر یک از سجده وتشهد میگوید که شک دارم که سجده کردم با عدم فعل تشهد، یا نکردم با وجود فعل تشهد، و هم چنین در تشهد شک دارم که تشهد گفتم با عدم فعل سجده، یا نکردم با فعل سجده، پس هر یک از آنها، شک مقید است و هرگاه مطلق بگیریم لازم میآید امکان وجود هر دو، وآن خلاف مفروض است، چون جازم است به عدم احدهما. پس بنابر این داخل عموم " لاشک فی سهو " نخواهد بود. بلی صدق آن در مثل این که فراموش کند سجده را جزما وشک کند که آیا تدارک آن را کردم یا نه؟ خوب است. ومحتمل است که نظر به اصل برائت) که چون در نفس الامر، بیش از یک جزو از او فوت نشده واصل عدم زیادتی تکلیف است) مخیر باشد میان اتیان به هر یک که خواهد. پس سجده را بجا آورد، ثانیا تشهد را هم باید بکند. وبههر حال، احوط این است که بنشیند وهر دو جزو را به عمل آورد و برخیزد ونماز را تمام کند.

191- سوال:

191- سوال: هرگاه کسی قبل از وضع جبهه بر ما یصح السجود علیه، به خاطرش آید

ص: 85

که یک سجده را از رکعت سابقه و نیز رکوع همین رکعتی را که میخواهد سجود آن را به عمل آورد ترک کرده است، تکلیف او چه چیز است؟

جواب:

جواب: تکلیف او این است که راست بنشیند، اگر طمأنینه بین سجدتین را هم به عمل نیاورده بود طمأنینه را به عمل آورد و به سجده میرود از برای رکعت قبل. و ما بعد آن، آنچه بجا آورده هم اعاده کند، مثل تشهد و قیام و قرائت. و به رکوع برود و بعد به سجود برود و نماز را تمام کند. و هرگاه یقین کند که سجده اولی رکعت قبل است پس (1) طمأنینه را به عمل آورد وی سجده کرد به خاطرش آمد که سجده اولی را فراموش کرده، در اینجا باید دو سجده بکند، به طریقی که گفتیم و نماز را به همان نهج تمام کند.

192- سوال:

192- سوال: مرد، اجیر می تواند شد، از برای در نماز و به عکس یا نه؟ و در جهر و اخفات چه کند و هرگاه جاهل مسئله بوده و به مقتضای جهر و اخفات عمل نکرده، چه کند؟

جواب:

جواب: جایز است هر یک از مرد و زن اجیر شود از برای دیگری، وبنای عمل حقیر بر این است که مرد، نماز صحیح خود را از برای زن بکند و زن، مراعات جهر و اخفات را بکند در وقتی که از برای مرد، می کند و جهر را در جایی بکند که نامحرم، صوت او را نشنود و جاهل در مسئله جهر و اخفات در غیر اجیر معذور است. و اما اجیر: پس اگر مستأجر هم جاهل است به مسئله مذکوره، ظاهرا نماز صحیح است و هرگاه عالم است به مسئله، و به اعتقاد این میدهد که اجیر، جهر و اخفات خواهد کرد، خالی از اشکال نیست. و دور نیست که صحیح باشد با ثبوت خیار فسخ و خیار ارش به نهجی که در خیار عیب، ثابت است.

193- سوال:

193- سوال: نماز و روزه استیجاری در سفر معصیت، جایز است یا نه؟

جواب:

جواب: در سفر، صوم استیجاری صحیح نیست و نماز استیجاری صحیح است ونماز .

ص: 86


1- منظور مولف وقتی روشن می شود که به جای جمله " پس طمأنینه را به عمل آورد " جمله " یعنی پس از آن که طمأنینه را به عمل آورد " گذاشته شود.

استیجاری تمام را در سفر تمام می کند وقصر را قصر، چنانکه عکس را هم به عکس می کند. واما سفر معصیت، پس هر چند روزه در آن جایز است ونماز تمام است، لکن سفر معصیت، فسق است واجیر باید عادل باشد. هرگاه مستأجر با علم به معصیت وفسق اجیر کرد، در صحت آن اشکال است، واما هرگاه مستأجر به اعتقاد عدالت داده واو را در نزد خود وخدا معصیت کرده، نماز صحیح است وروزه صحیح است.

194 -سوال:

194 -سوال: نظر به حدیث توقیع (1) صاحب الزمان (علیه السلام) هر گاه کسی دو رکعت نماز عصر کرده باشد وجزم کند که نماز ظهر را دو رکعت کرده، هرگاه منافی بین الصلوتین به عمل نیامده می تواند عدول کند واین دو رکعت را تتمه ظهر قرار دهد وثانیا نماز عصر را بکند؟ آیا در این صورت جایز است که بالمره دست از دو رکعت ظهر بردارد وعدول کند به نیت ظهر وهمین نماز را تمام کند وبعد از آن، نماز عصر را بکند یا نه؟

جواب:

جواب: کسی که عمل به این حدیث می کند جایز نیست که چنین کند، بلکه به مقتضای حدیث عمل کند واظهر در نزد حقیر، این است که عمل به این حدیث شریف جایز است وادله عدول (بر فرض تسلیم که شامل چنین جایی باشد) مخصص (2) است به این حدیث شریف.

195- سوال:

195- سوال: هر گاه کسی نماز ظهر و عصر را بکند و جز کند که یکی از آنها را سه رکعت کرده است چه کند؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که لازم است که هر دو نماز را اعاده کند واصالت تأخر حادث که سهو است معارض است به اصالت تأخر وجود رکعت رابعه، با وجود این که می گوییم در اینجا که هیئت ترکیبیه موجود شده در خارج، یکی زاید ویکی ناقص وهر دو حادثند واصل در آنها مساوی است وقول به این که ظاهر فعل مسلم مرجح است، یعنی اینکه ظاهر این است که تا ظهر را تمام نکرده منتقل به عصر نشده، معارض است به اینکه تا عصر را تمام نکرده سلام نداده، با وجود این که منع میکنیم ظهور را بعد از یقین به سهو. .

ص: 87


1- وسائل: ج 5 ص 325 باب حکم من دخل فی العصر...، ح 1.
2- کلمه " مخصص " با صیغه اسم مفعول است.

وهر گاه متمسک شوی به این که این از باب شک بعد از نماز است، چون صادق است که بعد از ظهر شک در نقص وتمام کرده، با وجود اینکه معارض است به شک بعد از عصر، بر آن وارد است آنچه در مسئله سابقه گفتیم که شک کرده بود در اینکه سهو کرده تشهد بوده یا سجده. واحادیث عدول واحادیث ملحق کردن رکعت دیگر (در صورتی که منافی به عمل نیامده باشد) هیچکدام شامل ما نحن فیه نیست.

196 -سوال:

196 -سوال: هر گاه زن، حایض باشد وزلزله شود. آیا واجب است بر او نماز بعد از رفع حیض یا نه؟

جواب:

جواب: هر چند نماز زلزله موسع است مادام العمر، لکن چون در حین زلزله، آن زن مخاطب به نماز نبوده، بلکه مخاطب به ترک نماز بوده، دلیلی بر وجوب آن بعد از رفع حیض نیست. مثل آنکه در حال جنون زلزله حادث شود وبعد از جنون، عاقل شود. واینکه بر زن واجب است نماز ظهر هر گاه در آخر روز پاک شود، به جهت آن است که وقت نماز، مطلقا سبب وجوب است نه محض دلوک، یعنی دخول زوال. به خلاف نماز زلزله که سبب وجوب آن، خود زلزله است واین سبب در وقت عدم تکلیف حاصل شده. واز قبیل وقت نماز ظهر است حدثی که سبب آن قبل از بلوغ یا در حال جنون حاصل شده. و هم چنین است خسوف وکسوف در حال حیض، یعنی وجوب نماز متعلق نمی شود، اما اگر فرض شود که در اثنای کسوفین طاهر شود وممکن باشد غسل یا تیمم وادراک نماز، پس بر او واجب خواهد بود، مانند نماز ظهر.

197- سوال:

197- سوال: هر گاه کسی در رکعت سوم در حال قیام، یقین کند که دو سجده از او فوت شده وشک کند که آیا دو سجده از یک رکعت فوت شده یا از دو رکعت، چه کند؟

جواب:

جواب: اصل واستصحاب وعموم " الصلوة علی ما افتتحت علیه " واینکه ظاهر عدم ترک سجدتین است با هم، مرجح این است که از یک رکعت نباشد که ترک رکن شده باشد وچون استصحاب حکم شرعی ظاهرا حجت است به معنی این که ساتصحاب مثبت حکم شرعی باشد، چنانکه استصحاب طهارت مثبت عدم ناقضیت مذی است، پس این استصحاب مثبت این می شود که بگوییم از دو رکعت ساقط شده، به این معنی که حکم آن را در آن

ص: 88

جاری کنیم. هر چند ممکن است که گفته شود که استصحاب صحت نفی حکم ترک رکن را می کند نه اثبات عدم تحقق ترک راکن را، در واقع ونه کون هر یک از دو سجده در رکعتی علیحده، واصل هم نسبت به هر دو مساوی است (یعنی اصل عدم، نه اصل برائت). پس محتمل است که بگوییم نماز صحیح باشد وقضای سجده ها وسجده سهو هم بر او لازم نباشد، چون وجوب قضا، فرض جدید است ودلیل قضا وسجده سهو هم افاده بیش از وجوب آنها را در صورت علم به سقوط سجده منفردا نمی کند، پس چه شود که نماز صحیح باشد و بر او چیزی لازم نباشد واصل " عدم صحت " و استصحاب " شغل ذمه وعدم تحقق عبادت مطلوبه " معارضه با آن اصل و استصحاب وظاهر وعموم، نمی کند. وخصوصا به ملاحظه آنچه در روایات وارد شده که فقیه اجتهاد می کند وحیله (1) می کند ونماز خود را باطل نمی کند. لکن چون در نفس الامر، دایر است امر این شخص در میان دو امر لا غیر، یعنی سقوطهما مجتمعا وسقوطهما منفردا و آن مرجحات که ذکر کردیم مرجح حصول دوم است، پس منحصر می شود در اینکه حکم آن را به عمل آورد وقضای دو سجده را بعد از نماز بکند، با دو سجده سهو. بلی وارد میآید بر ما اینکه قضا کردن سجده ها هر دو، مبتنی است بر اینکه ترک سجده در رکعت دوم مشکوک فیه است وچون در قیام است از محل تجاوز کرده است، پس عود، صورتی ندارد، ولکن ما پیش گفتیم در آن مسئله که کسی یک جزو نماز فراموش کند وشک کند که آیا سجده بوده یا تشهد، این که این از باب شک متعارف نیست که شک مطلق باشد بلکه شک مقید است، یعنی شک داریم که در رکعت آخری یک سجده را به عمل آورده ایم با ترک آن در رکعت اولی، یا ترک کرده ایم با فعل آن در رکعت اولی، وآنچه مقصود است در مسائل شک وعدم حکم به وجوب عود، در صورت تجاوز آن محل، وقتی .

ص: 89


1- حیله: چاره سازی: علاج: معنای لغوی قصد شده نه معنای اصطلاحی.

است که شک کنیم در فعل وترک آن مشلوک فیه به عنوان اطلاق، پس بنابراین داخل مسئله شک نیست که عود، لازم نباشد. و همچنین بنابراین استدلالی که کردیم وترجیح دادیم که سجده ها از دو رکعت فوت شده، پس بنابر این می شود که یکی از دو سجده از رکعت دوم سهو شده ومحل آن باقی است، پس باید عود کند ویک سجده را بجا آورد ویک سجده را بعد از نماز، قضا کند با سجده سهو. اشکال سابق نیز در اینجا وارد میآید که حکم به عود در اجزاء منسیه (قبل از دخول در رکن ما بعد) دلیل آن (1) شامل این سهوی نیست که از استصحاب، آن را پیدا کرده باشیم، بلکه ظاهر است در سهو یقینی. ودفع ان باز به همان است که ترجیح ترک سجدتین منفردتین مستلزم این معنی می شود وچون امر منحصر است بین امرین، لابد باید به مقتضای هر یک عمل کرد، پس به مقتضای سهو سجده اولی قضا بعد از نماز است چون از محل خود گذشته) با سجده سهو. و مقتضای سهو ثانیه تدارک آن در حال نماز است. بلی در این مقام اشکالی دیگر هست وآن، این است که شک این شخص در این معنی مستلزم شک است در ما بین یک ودو، به اعتبار این که گاهست که دو سجده مجمعتین فوت شده باشد ورکعت باطل شده باشد، پس این شخص، شاک است در بجا آوردن دو رکعت، همچنانکه در شک رکوعهای نمازهای آیات، هر گاه کسی شک کن کند مابین اقل واکثر، بنا را به اقل میگذارد، مگر در جایی که مستلزم شک میان رکعتین باشد که اول است یا دوم، مثل این که شک کند که رکوع پنجم رکعت اول است یا رکوع ششم که در اول رکعت دوم است. وممکن است دفع آن به این که این شک حقیقتا بر میگردد بعد از تأمل به شک میان یک ودو، برخلاف مسئله ما که در اینجا جزما دو رکعت به عمل آمده، ولکن شک در تحقق جزئی از اجزاء یکی از آنهاست. .

ص: 90


1- یعنی دلیل حکم به عود، شامل سهوی که از استصحاب به دست آید، نمی شود.

واحتیاط در این است که بعد از عمل به مقتضای آنچه ترجیح دادیم (از صحت نماز و لزوم عود به سجود و بجا آوردن یک سجده وبرخاستن وتمام کردن وقضا کردن یک سجده با سجده سهو) اینکه اعاده هم بکند. ودر این مقام، سخن دیگر هم هست وآن، این است که امر، مردد است میان سه امر، یکی این که دو سجده از رکعت اول فوت شده، ودوم اینکه از رکعت دوم فوت شده، وسوم این که هر یک از آنها از رکعتی علیحده فوت شده باشد. واحتمال بطلان همان (1) در صورت اولی است ودر صورتین اخیرتین، هر دو را ممکن است صحت، به جهت آنکه محل تدارک نگذشته، پس اگر هر دو با هم از رکعت دوم فوت شده باشد باز مجال صحت هست، چون محل عود، باقی است. ومؤید ومرجح این احتمال است اینکه ظاهر این است که تا رکعت اول را صحیحا بجا نیاورده باشد به دومی منتقل نشده است. ولکن آن معارض است به اینکه ظاهر این است که دو سجده با هم ترک نشده باشد، پس میتوان گفت که چون امر او مردد است میان این دو وجه صحیح، پس مخیر باید باشد میان این که عود کند و دو سجده را با هم به عمل بیاورد و نماز را تمام کند و اینکه برگردد و یک سجده بکند وسجده دیگر را قضا کند بعد از نماز با سجده سهو. پس اظهر همان است که پیش ترجیح دادیم ودر هر صورت، احتیاطا اعاده کند (2).

198- سوال:

198- سوال: هر گاه شوع کرد در سجده رکعت دوم ویقین کرد که یک رکوع از او فوت شده وشک دارد که آیا این از رکعت اول فوت شده یا دوم، چه کند؟

جواب:

جواب: هر چند اصل " تأخر حادث " در اینجا وجهی ندارد در نفس سقوط که سقوط در آخری شده باشد. به جهت آن که با معارضه به اصل تأخر رکوعی که به عمل آمده می گوییم که نسبت ترک رکوع به رکعتین مساوی است به جهت آنکه مفروض این است که .

ص: 91


1- مجددا یاد آوری می شود: مرحوم میرزا گاهی لفط " همان " را به معنای " فقط " و " تنها " به کار میبرد.
2- این استدلال وتفصیل وتشقیق شقوق که مرحوم میرزا در این مسئله بیان کرده منحصر به فرد است و مانندش را تنها در بعضی استدلال های جواهر الکلام میتوان دید.

ترک یک رکوع نفس الامری است. و نمیدانیم این است یا آن ونسبت ارتکاب مکلف به هر یک از آنها علی السویه است. مگر این که کسی بگوید که عروض حالتی که منشاأ ترک است از غفلت وبیخبری، اصل تأخر آن است وآن هم نفعی ندارد وچون ملاحظه آن حالت وغفلت خاص، که سبب هر یک از آنهاست هم، مثل خود آنهاست. ولیکن می گوییم استصحاب واصل برائت وعموم " الصلوة علی ما افتتحت علیه "، و اینکه وارد شده است در اخبار که فقیه باید اجتهاد کند وحیله کند ونماز خود را باطل نکند، اقتضا می کند که بنا را بر این بگذاریم که از رکعت دوم، ترک شده و چون مادامی که داخل سجده دوم نشده موضع تدارک آن نگذشته است علی الاقوی زیرا که معیار بطلان در مسئله، لزوم تعدد رکن است وبدون آن (1) تعدد رکن لازم نمیآید، پس برگردد و رکوع را بجا آورد و به سجده رود و احتیاط در این است که اعاده هم بکند.

199- سوال:

199- سوال: کسی در نماز، سر به سجده گذاشت و به علت آنکه تاریک بود و مکان سجده را نمیدید یا میدید و چنان اتفاق افتاد که اصل جبهه به موضع سجود نیامد از طرف یسار یا یمین، جبهه به موضع سجود آمد در همان حال سر خود را قدری برداری و عین جبهه را به موضع سجود گذارد، نماز باطل است یا نه؟

جواب:

جواب: نماز صحیح است و بهتر این است که جبهه را بر ندارد، بلکه همچنان که هست جبهه را بکشاند تا بر ما یصح السجود علیه قرار گیرد.

200- سوال:

200- سوال: این ضعیف، از این محل که الحال، سکنی دارم، تا آنجا که قبل از این، توطن داشتم تخمینا هفت فرسخ است و در آنجا باز قدری رقبات دارم، لکن قطع نظر از سکنای آنجا نموده ام. گاهی که اتفاق افتد که به آنجا روم، نماز را تمام کنم یا قصر؟

جواب:

جواب: اظهر این است که هرگاه قصد اقامت در آنجا نمیکنی باید قصر کرد، هم در راه و هم در آنجا. و هرگاه قصد داری که آنجا ده روز بمانی تمام کن در راه و در آنجا، ولکن .

ص: 92


1- یعنی: بدون دخول به سجده دوم.

احوط این است که در صورت عدم قصد اقامت هم قصر کنی و هم تمام به قصد قربت.

201- سوال:

201- سوال: اکثر عوام، نمازهای یومیه را، اخفات مینمایند و حال آنکه شنیده اند که باید کدام را جهر و کدام را اخفات کرد. در این صورت نماز ایشان چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: اظهر این است که نماز باطل است.

202- سوال:

202- سوال: خواهر زن در نزد شوهر خواهرش نماز کند صحیح است یا باطل؟

جواب:

جواب: واجب است پوشیدن بدن از شوهر خواهر، خصوصا در حال نماز، و لکن حکم به بطلان نمی کنیم و مراد از بدن در اینجا، رو و کفین و قدمین (1) است. و اما اگر سایر اعضای او باز باشد نماز او باطل است، هر چند هیچ کس در آنجا نباشد.

203- سوال:

203- سوال: فرش نجس و زمین نجس که خشک باشد، بر روی آنها نماز کردن چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: ضرر ندارد، به شرط آن که بدن و لباس مصلی تری نداشته باشد که به آنها برسد و هرگاه سجده بر آن زمین می کند محل سجده باید پاک باشد واگر نجس باشد صحیح نیست، هر چند خشک باشد.

204 - سوال:

204 - سوال: جواب سلام تارک الصلوة را ندادن، وسائل تارک الصلوة را راندن چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: ترک جواب سلام، صورتی ندارد و همچنین راندن مطلق سائل خوب نیست، مگر از باب نهی از منکر، یعنی هرگاه داند یا مظنه کند که راندن سائل، باعث توبه و بازگشت او می شود، باکی نیست.

205- سوال:

205- سوال: مسافر هرگاه در مقام اقامه عشره، قصد منزلی نماید که آنجا نیز قصد اقامه دارد و ما بین مقامین مسافت نباشد، حکم ما بین منزلین چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: تمام است.

206- سوال:

206- سوال: هرگاه کثیر السفر در بلدی قصد اقامت نماید، در سفر دوم تمام کند یا سوم؟ .

ص: 93


1- در آینده نیز خواهیم دید میرزا از فقهائی است که حجاب را شامل رو و کفین و قدمین نیز میداند.

جواب:

جواب: اظهر این است که در سفر دوم، تمام کند و احوط این است که در دوم، جمع کند ما بین قصر و اتمام.

207- سوال:

207- سوال: سفرها را ذهابا و ایابا یکی شمرد (1) یا دو؟

جواب:

جواب: اظهر در نزد حقیر این است که ذهاب به ایاب، ضمن می شود با قصد آن مسافت.

208- سوال:

208- سوال: شخصی متطهر شد و به همان تطهیر، نماز صبح و ظهرین و مغرب را کرد و محدث شد و بعد وضو ساخت و نماز عشا را کرد، بعد متذکر شد که خللی در یکی از دو وضو واقع شده، اما شک دارد که آیا در وضوی نماز صبح و ظهرین و مغرب است یا وضویی که از برای نماز عشا ساخته است. برخاست و نمازها را اعاده کرد سوای نماز عشاء او را چه باید کرد؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که باید قضای نماز صبحی و مغربی و دو نماز چهار رکعتی بکند، مخیر ما بین جهر واخفات، و هرگاه وقت عشا باقی است در این دو نماز نیت ادا و قضا نکند، بلکه قصد ما فی الذمه کند، که اگر عشا فوت شده ادا باشد و اگر ظهرین فوت شده، قضا باشد و این داخل مسئله شک در حصول نماز در وقت، نیست که معین باشد که عشا را باید کرد. ولکن در این مقام میتوان گفت که معلوم نیست که شغل ذمه بر بیشتر از احد امرین حاصل باشد، پس مخیر است ما بین تدارک آن چهار نماز و این یک نماز، و لکن احوط آن است که گفتیم. از آن احوط این است که پنج نماز را تماما بجا آورد. آخچه در خارج وقت است به نیت قضا وآنچه در وقت است به نیت ادا.

209- سوال:

209- سوال: می تواند شخص مصلی، نماز قضاء یقینی را به جماعت بگزارد یا نه؟

جواب:

جواب: بلی می تواند به جماعت بکند

210- سوال:

210- سوال: کسی طمئنینه فیمابین سجدتین را فراموش کرد و قبل از رکوع رکعت .

ص: 94


1- با فتحه میم منظور " شمارد " است یعنی آیا مکلف ذهاب و ایاب را یکی شمارد یا هر کدام را جدا در نظر بگیرد.

دیگر، به خاطرش آمد ونشست وطمأنینه را بجا آورد، آیا باید یک سجده دیگر بکند یا نه؟

جواب:

جواب: بلی، باید بکند.

211- سوال:

211- سوال: مصلی آخر وقت یقین نمود که بیش از چهار رکعت نماز نمی تواند گزارد، نماز عصر را مقدم داشت و بعد از فراغ از نماز، مشخص شد که آفتاب باقی است به مقدار چهار رکعت یا سه رکعت.

جواب:

جواب: ظاهر این است که هرگاه یک چهار رکعت بکند به قصد قربت، کافی باشد، به این معنی که منظور او، این باشد که خداوندا، اگر عدول جایز است آنچه اول کردم، ظهر باشد و اینکه حالا می کنم عصر باشد. و اگر عدول، جایز نیست، آن که کردم، عصر باشد و این قضای ظهر باشد.

212- سوال:

212- سوال: جورابی که ساق او کوتاه باشد و کسی فراموش کرده ودر حال نماز نکنده (1) باشد، آیا نماز او صحیح میباشد یا نه؟ و مراد از کوتاه بودن ساق، این است که ساق را نپوشاند، هر چند ساقش بلند باشد و برگشته باشد، یا آنکه من اصله، ساق کوتاه باشد؟

جواب:

جواب: جواب از اولی این است که حکم به بطلان نمی کنم وجواب از ثانیه، اینکه ظاهرا اعم از هر دو است.

213- سوال:

213- سوال: هرگاه نماز گزارنده در حال نشسته نداند که از برای سجود نشسته، یا از برای اینکه مال نفیسی در پیش رویش گذارده وخوف دزدیدن آن را دارد نشسته، آیا باید آنچه اذکار واعمال مشکوکی است به عمل آورد یا سجود نماید؟

جواب:

جواب: بلی افعال مشکوکه ما قبل که محل آن نگذشته است بجا آورد. حتی رکوع هم به جهت آن که سقوط حکم شک وقتی است که داخل فعل دیگر از افعال نماز شده باشد و در اینجا معلوم نیست.

214- سوال:

214- سوال: هرگاه ظالمی عمارت مشهدی از مشاهد نماید یا فرشی از او در آن .

ص: 95


1- در مسئله شماره 172 فرمود: با کفش و هر چیزی که پشت پا را بپوشاند و ساق نداشته باشد، نماز نکند. در اینجا سؤال کننده بر اساس همان فتوی سؤال می کند - البته امروزه کسی در مورد جوراب چنین فتوائی ندارد.

مکان باشد، بر آن، نماز چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: مادامی که علم به حرمت مکان وفرش حاصل نشده جایز است نماز در آن.

215- سوال:

215- سوال: شخصی که نماز قضا بر ذمه دارد، نماز یومیه را در اول وقت می تواند نمود، یا نه؟

جواب:

جواب: اظهر جواز کردن نماز حاضره است در اول وقت.

216- سوال:

216- سوال: هرگاه کسی در بین نماز یقین کند که واجبی از واجبات نماز را فراموش کرده و شک دارد که کدامیک از واجبات بود، چه کند؟

جواب:

جواب: هرگاه اجزائی که شک دارد در میان آنها تدارک آن، مستلزم زیادتی رکن نمی شود برگردد از اول، محتملات را بگیرد وما بعد آن را (همه را) به عمل آورد. مثلا در حال قیام شک کند که آنچه را فراموش کرده، یک سجده از همین رکعت گذشته بوده یا تشهد آن. در اینجا برگردد و یک سجده بکند و تشهد را بکند و برخیزد. و اما هر گاه شک دارد که قرائت بود یا دو سجده یا تشهد، در اینجا نماز باطل است چون تدارک قرائت و ما بعد آن، مستلزم تکرار رکن است جزما که آن رکوع باشد. و شاید در اینجا توان گفت که تدارک قرائت، ضرور نیست، بلکه واجبات ما بعد رکوع را بجا آورد، برخیزد. و لکن در اینجا احتمال تعدد رکن لازم میآید که دو سجده باشد و در صورت احتمال تعدد رکن اشکال است. و از این باب است که شک دارد که آیا یک سجده بوده یا دو سجده با تشهد که تدارک دو سجده وما بعد محتمل است که در آن تکرر رکن به هم رسد. و دور نیست که حکم به صحت شود، خصوصا به ملاحظه استصحاب وعموم الصلوة علی ما افتتحت علیه، و آنچه محقق است از فتاوی علما، این است که زیاد کردن رکن یا ترک کردن آن، عمدا یا سهوا مبطل نماز باشد، اما کردن کاری که محتمل باشد به سبب آن، تعدد رکن، پس دلیل ندیدم که دلالت کند بر آن، و احوط این است که بعد از تدارک در این صورت اعاده هم بکند. و دور نیست که در صورت عدم لزوم تعدد رکن. مخیر باشد میان آن اجزای محتمله،

ص: 96

پس اگر اختیار بر اخری را کرد به همان اکتفا می کند و اگر اختیار جزء ما قبل جزء آخری را کرد، ما بعد آن را هم باید بکند، تا ترتیب به عمل آید.

217 -سوال:

217 -سوال: در عبادات استیجاریه، نیت تقرب را به چه نحو باید کرد؟ آیا باید نیت کند که این فعل را می کنم لتقرب المنوب عنه فقط یا لحصول القرب لی وله معا، و اگر شخص اجیر باید نیت تقرب را از برای خود نیز داشته باشد مشکل است امر، نظر به اینکه با وجود اجرت گرفتن، نیت تقرب مشکل متحقق شود واگر هم بشود خلوصش مشکل است، آیا هرگاه در وقت تقرب به خدا به خاطرش برسد که باعث و داعی لزوم این فعل بر گردن من این اجرت گرفتن است و در حالتی که آن عبارت را می کند قصد تقرب نیز دارد، چنین نیتی کافی است ک یا از این ضمیمه نیز باید خالص باشد؟

جواب:

جواب: درگاه الهی، درگاه بخل نیست. شکی نیست که در وفای به عقد اجاره که واجب است از واجبات ثواب هست، و اگر نه، وجوب، معنی نخواهد داشت. پس از حیثیت وفای به اجاره قصد تقرب به جهت خود خالصا بیاشکال است. چون به دلیل ثابت شده جواز چنین عبادتی و از حیثیت خود فعل ثواب را از برای منوب عنه منظور دارد که قرب از برای او حاصل شود، بلکه امید اینکه از خود فعل، بهره به او برسد ضرر ندارد، چنانکه از اخبار استیجار حج وغیره ظاهر می شود، بلکه ظاهر می شود که بیشتر، ثواب از برای او باشد و کمتر از برای منوب عنه.

218- سوال:

218- سوال: هرگاه مصلی در فعلی از افعال واجبه نماز، شک نمود، شروع در فعل مشکوک فیه کند در اثنای آن غلبه ظن، یا یقین به هم رساند که فعل مزبور را کرده بود، یا اعتنا به شک نکرده، داخل واجب دیگر شود در آن اثنا غلبه ظن یا یقین به هم رساند که فعل مشکوک فیه را به عمل آورده است، صورت صورتین را بیان فرمایند.

جواب:

جواب: در صورت اول، خواه یقین حاصل شود، یا ظن، دست بردارد از آن فعل، و ما بعد را به عمل آورد، و اما در صورت دوم که اعتنا به شک نکرده، هرگاه عالم بود که تکلیف او این است که برگردد و فعل مشکوک فیه را به عمل آورد و مخالفت الهی کرده و داخل و اجب دیگر شده، آن فعل، منهی عنه بوده و ظاهر این است که کردن چنین فعلی، مبطل

ص: 97

نماز باشد به جهت آنکه بر جواز مطلق دعا و ذکر در حال نماز، حتی دعا و ذکری که خدا نهی کرده، دلیلی نیست. و هرگاه سهوا کرده و بعد ظن ای یقین حاصل شد بر فعل مشکوک فیه صحیح است نماز، و ظاهرا این است که تکرار آن فعل که داخل در آن شده هم ضرور نیست، بلکه در مثل رکن جایز هم نیست. و همچنین ظاهر این است که هرگاه در ما بین تردد و تفکر بو در آن شک که داخل فعل بعد شد و یقین یا ظن حاصل شد به صحت فعل مشکوک فیه هم نماز صحیح است و تکرار هم ضرور نیست، چنانکه گفتیم.

219- سوال:

219- سوال: هر گاه مصلی را در وقت فضیلت نماز ظهر، مثلا خواب غلبه نموده، دردسر و کسالت و سستی عارض شود، آیا با آن دردسر و کلفت، نماز را بجا آورد، یا بعد از خواب، بی دردسر ادا نماید؟

جواب:

جواب: هرگاه تواند که مجادله با نفس کند و نماز را به حضور قلب بکند، به مجرد بهانه فریب نخورد و نماز را در وقت فضیلت بکند. هرگاه او را ممکن نیست این فعل، نماز را تأخیر کند تا وقتی که با حضور قلب تواند کرد.

220- سوال:

220- سوال: هر یک از ملاک قریه مشاعی، عمارت و مسکنی از آبا و اجداد در تصرف داشته باشند، شخصی وارد مسکن کبار اهل قریه مزبوره بشود از برای نماز، از اولیای صغار اهل قریه مزبوره باید مأذون شد یا نه؟ و هرگاه قریه مفروضه مغصوب شود صاحبان آن در آنجا متوطن باشند اذن کبار در صحت نماز در مسکن کبار، کفایت می کند یا نه؟

جواب:

جواب: هرگاه مسکنی در تصرف دارد، خصوصا هرگاه از آبا و اجداد به او رسیده و متصرف است، اذن او در صحت نماز کافی است، هر چند ملک آن قریه، مشاع باشد، میان همگی ملاک صغیرا و کبیرا و ضرور نیست اذن خواستن از اولیای صغار و هم چنین هرگاه قریه مفروضه مغصوب شود باز متصرفین بر حق خود باقیاند واذن آنها در نماز کافی است.

ص: 98

221- سوال:

221- سوال: در وقت نماز واجب یا مستحب آیات قرآنی خواندن جایز است یا نه؟

جواب:

جواب: اظهر جواز است خصوصا آیاتی که مشتمل بر دعاست مثل ربنا آتنا فی الدنیا و فی الاخرة حسنة " و مثل آن

222- سوال:

222- سوال: در ذکر رکوع و سجود به یک تسبیح عظیمه، واجب به عمل میآید یا نه؟

جواب:

جواب: بلی به عمل میآید.

223- سوال:

223- سوال: امرئه مستأجره از رجل در صلوات، آداب وضو و نماز را زنانه بجا آورد یا مردانه؟ و همچنین در عکس ما به الاختلاف را بیان فرمایند.

جواب:

جواب: ظاهر این است که هرگاه زن، اجیر شود از برای مرد، همان نماز صحیحه خود را از برای مرد می کند و واجب نیست که بر نهج مردان کند. پس در وضو، آب را به باطن دست میریزد استحبابا و در رکوع هم بسیار خم نمی شود بقدر رکوع مرد، استحبابا. هر چند لازم این افتد که اقل واجب رکوع مرد به عمل نیاید که خم شدن به مقدار رسیدن کفین به زانوها باشد، و همچنین جایز است که در حریر نماز کند یا در طلا و غیر ذلک، هر چند نماز مرد، در اینها باطل است. و هم چنین در صورت عکس که مرد، اجیر می شود از برای زن، باید مراعات صورت نماز مردان را کند در واجبات و محرمات و مستحبات، و از جمله ملاحظه جهر و اخفات است، پس مرد، نماز جهری را باید جهر کند، هر چند بر زن واجب نیست. و اما زن، هرگاه اجیر شود هم جایز است که اخفات کند در نمازهای جهری و دور نیست که در صورتی که نامحرمی صدای او را نشنود، در نمازهای جهریه، جهر کند بهتر باشد و همچنین در نمازهای اخفاتیه ملتزم اخفات باشد. و وجه آنچه گفتیم که هر یک از مرد و زن، مراعات وظیفه عبادت خود را می کند نه منوب عنه را. این است که احکام شرعیه، تابع مصالح نفس الامریه است (1) وآنچه حکیم علی .

ص: 99


1- پس از فراغ از صحت اجاره نیازی به این استدلال نیست و اگر مراد پاسخ به اشکال قاعده " اقض مافات کمافات " باشد باز مرجع اشکال به اصل جواز اجاره است. و این دومین بار است که این مسئله تکرار می شود.

الاطلاق در منهیات عبادات نسبت به عبادات، ملاحظه کرده، حکمت ومصلحت در همان است. پس گوییم مثلا آدابی که در نماز از این حیثیت که نماز است نسبت به مرد، از این حیثیت که مرد است ملاحظه کرده، راجح در فعل آن، همان است که وضع کرده وشکی نیست که مقصود مستأجر هم باید اشرف اوضاع واصلح آنها باشد و این در واجبات و محرمات کمال وضوح دارد، مثل نماز در حریر و انحنا به قدر اقل واجب در مرد.

224- سوال:

224- سوال: هرگاه مصلی در قنوت یا سجود نماز واجب یا مستحب، از آیات قرآنی به قصد دعا تلاوت نماید، منشأ بطلان نماز می شود یا نه؟

جواب:

جواب: مانعی ندارد.

225- سوال:

225- سوال: هرگاه مصلی، اعراب آخر آیات حمد و سوره، یا سایر اذکار و ادعیه را نداند، نمازش باطل است یا در حالت وقف به سکون، می خواند کافی است؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که وقف کردن به سکون، کافی است در صحت نماز، هر چند نداند که اعراب آخر کلمه چه چیز است، بلی اگر خواهد وصل ککند باید اعراب را بداند، چون وصل به سکون جایز نیست، پس باید بداند که به چه نحو باید بخواند.

226 -سوال:

226 -سوال: مصلی، کلمه ای یا حرفی را غلط گفته، یا درست از مخرج ادا نشده و در تکرار نیز غلط یا درست ادا نشود، در دفعه ثالثه، فعل کثیر به عمل میآید یا نه؟

جواب:

جواب: این را فعل کثیر نمی گویند. بلی اگر این شخص، وسواسی و کثیر الشک است و مکرر تکرار کلمه می کند، ظاهر این است که تکرار، مبطل باشد. به جهت اینکه این منهی عنه است و ذکر و قرآن و دعایی که در نماز جایز است منصرف به این نوع قرآن و ذکر، نمی شود، خصوصا هرگاه منجر به فعل کثیر شود، یا قرائت را از اسلوب قرائت بیرون کند. خلاصه باید تمییز کرد ما بین این که جزما غلط گفته بود و تکرار از برای تدارک غلط است، و ما بین اینکه شک در صحت داشت و در محل خود تدارک آن می کند. و ما بین اینکه تکرار کند از باب احتیاط که بر وجه اکمل بگوید. و ما بین اینکه وسواسی است و به متابعت شیطان، تکرار می کند.

227-

جواب:

جواب: اظهر این است که تکرار موصوف و مضاف، ضرور نباشد، چون در اول بار بر

ص: 100

وجه صحیح ادا شده و توهم اینکه لازم میآید وقف به حرکت ضعیف است و اگر این را ملاحظه کنیم، گاه است که آیه را باید از سر گرفت. پس در " صراط الذین " مثلا هرگاه حرف " ذال " از مخرج ادا نشود، خود تدارک کند جایز است که بگوید: " الذین انعمت علیهم ". و همچنین در " الصراط المستقیم " هرگاه " سین " مستقیم از مخرج ادا نشود، همان کلمه " المستقیم " را تکرار کند، و اگر اکتفا نکنیم در اینجا باید آیه را از سر گرفت، به جهت آنکه توهم، یعنی وقف به حرکت در کلمه " الصراط " و " اهدنا " هر دو لازم میآید.

228- سوال:

228- سوال: هرگاه مصلی در بین کلمه، به اعتبار آب دهن یا بلغم، قطع صدا و نفس نمود، کلمه مزبوره را تکرار نماید، یا چون نفس باقی است کافی است؟

جواب:

جواب: همین که تکلم به کلمه، بر وجه صحیح می شود، هر چند جهر، به سبب بلغم یا چیز دیگر به عمل نیاید، ظاهر این است که در مثل یک کلمه یا دو کلمه، مضر به نماز نباشد و تکرار واجب نباشد و اگر بعد از ازاله آن به تنحنح یا وجهی دیگر تکرار کند به قصد احتیاط بهتر خواهد بود.

229- سوال:

229- سوال: کلمه " تعالی " را در " بحول الله تعالی " باید گفت یا نه؟

جواب:

جواب: نمیگویم و حکم به بطلان نمی کنم اگر بگویند. و احوط، ترک آن است.

230- سوال:

230- سوال: طفل غیر مکلف، نیت نماز و روزه را به چه نحو بکند؟

جواب:

جواب: آنچه را حقیر در این مسئله تحقیق کرده ام بعد از اشکالات بسیار، از هر جهت از جهات، این است که عبادات صبی ممیز، شرعیه است و امر از برای او سنت است وقصد استحباب می کند (هر چند در عبادات واجبه باشد) تقربا الی الله، ولیکن چون عمده مقصود در تکلیف طفل، تمرین یعنی عادت دادن او است تا بعد از بلوغ، امر بر او آسان باشد، لهذا باید صورت نیت مکلفین را هم تصور نماید، یعنی این نماز و روزه که مکلفها آن را میکنند به این نحو که قصد میکنند که این نماز یا روزه را می کنم واجب تقربا الی الله، من همان را می کنم بر من سنت است قربة الی الله، پس وجوب آن برای اطفال، محض تصور است ونیت از باب تصدیق است که اجیر حج مندوب، تصور حجی که سنت است بر منوب عنه می کند به قصد وجوب بر خود، تقربا إلی الله.

ص: 101

231- سوال:

231- سوال: سرگین اسب یا گاو در زیر باران یا در میان آب جاری یا کر مانده که آب، نفوذ در آن نموده، هرگاه به رخت یا بدن مصلی بر خورد، باز کراهت دارد یا نه؟

جواب:

جواب: سرگین گاو در هیچ حال، کراهت ندارد، و لکن از اسب و الاغ و استر کراهت دارد، خصوصا در الاغ، و به نفوذ آب کر و جاری در آن، رفع کراهت نمی شود. 232

- سوال:

- سوال: هرگاه خاک خشک نجس، یا جسم دیگری به بدن ایا جامه خشک مصلی برسد، نمازش صحیح است یا باطل؟ و بر تقریر بطلان آیا به محض تکانیدن بدن یا جامه، پاک می شود یا تطهیر به آب نماید؟

جواب:

جواب: اظهر این است که نماز صحیح است. به جهت آنکه آنچه در شرع ثابت شده، این است که هرگاه بدن یا جامه، نجس باشد نماز صحیح نیست، و در اینجا بدن و جامه هیچکدام نجس نشده، بلکه این شخص در حکم حامل نجاست است. پس هرگاه کسی شیشه ای که در آن، بول باشد و در آن، مسدود باشد همراه داشته باشد نماز او صحیح است، و همچنین هرگاه دستمال نجس یا کارد نجس همراه داشته باشد.

233- سوال:

233- سوال: هرگاه مصلی در هوی به سجود، دستها را قریب به زانوها بر زمین گذارد و به اعتبار نجس بودن یا خار برداشتن از زمین یا حایل شدن چیزی میانه جبهه و موضع سجده، یا جستن مهر در تاریکیها، دستها را بردارد و به موضع خود گذارد، نمازش باطل است یا نه؟

جواب:

جواب: در آن صورتها هیچکدام نمازش باطل نیست و هرگاه میسر شود بهتر این است که دست را بر زمین بکشاند تا به جایی که میخواهد قرار بدهد.

234- سوال:

234- سوال: هرگاه مقتدی یا طلاق دهنده، پیشنماز عادل ظاهر الصلاح را بیند که مرتکب گناهی شد مثل غیبت و استغفار کرد، آیا طلاق را در حضور او، یا نماز به او اقتدا می تواند نمود یا نه؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که عدالت به استغفار و توبه، رجوع می کند، هر چند قائل باشیم که عدالت عبارت از ملکه راسخه باشد.

235- سوال:

235- سوال: هرگاه مصلی در سوره مبارکه " قل هو الله احد " نون تنویه " احد "

ص: 102

ظاهر نموده، به " الله " واصل نماید، به کسره باید وصل نماید، یا به فتح؟

جواب:

جواب: بهتر این است که وقف کند و ابتدا کند به همزه " الله "، و اگر وصل می کند نون تنوین را، به کسر بخواند.

236- سوال:

236- سوال: آیا نماز در جامه ای که یک قطعه از آن، غصبی باشد، مثل سجاف یا گریبان یا امثال آن، صحیح است یا نه؟

جواب:

جواب: چون دلیلی واضح بر بطلان نماز در جامه غصبی نیست، الا دعوی اجماع، چنانکه علامه در تحریر وشهید در ذکری دعوی کرده اند و اطلاق کلام ایشان، بلکه نزدیک به صریح، " عموم " است، پس احوط، بلکه اظهر اجتناب است، و اما مثل جوراب، پس مظنه مکان بودن هم در آن جاری است، پس از این جهت نیز باطل می شود، و اما همراه داشتن چیز مغصوب با خود در حال نماز، پس احوط، اجتناب است و دلیلی قائم بر بطلان نیست.

237- سوال:

237- سوال: هرگاه استیجار صوم و صلوة بشود و عمل معین شود ولکن تعیین مدت نشود به جهت جهالت در مسئله لزوم تعیین مدت، و بعد از عمل بفهمند که تعیین مدت ضرور بوده، آیا آن عمل که شده، صحیح است، خصوصا با اجازه و تراضی طرفین به آنچه شده. - یا نه؟ و آیا هرگاه موجر بتنهایی بعد از عمل بفهمد این معنی را، لازم است اعلام مستأجر، یا نه؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که هرگاه عرف وعادتی باشد که موجرین آن زمان و آن بلاد، بیش از زمان معین تأخیر نمیکنند و آن هم تأخیر نکرده باشد، مثل اینکه عادت این است که دو سال نماز را تا دو سال هم تأخیر میکنند و مضایقه نمیکنند، ظاهر صحت آن عمل است و همین قدر از تعین کافی است. چنانکه آخوند ملا احمد (ره) نیز تجویز کرده، و بر فرضی که این را کافی ندانیم هم ظاهر این است که عمل صحیح باشد، هر چند اجاره فاسد باشد و در این صورت، مستحق اجرة المثل خواهد بود. و اشکالی که در اینجا متصور است این است که چون اخلاص در عمل، شرط است و عبادت در ازای عوض، منافی آن است و استیجار حج به دلیل خارج شده و همچنین استیجار

ص: 103

صوم و صلوة هم به سبب دلیل، خارج و دلیل آن بنا بر مشهور، اندراج آن است در تحت قاعده اجاره و اجاره هرگاه فاسد شد، پس عمل وجه صحتی نخواهد داشت. و رفع این اشکال میتوان کرد به اینکه استدلال به عمومات اجاره تمام نیست و مستلزم دور است، چنانکه در بسیاری از تألیفات خود، بیان آن کرده ام و دلیل معتمد در نزد حقیر، همان اجماع است که نقل شده بر جواز استیجار. و لکن بر آن هم، این اشکال وارد است که این اجاره فاسد است. بلی میتوانیم گفت که آنچه از اجماعات منقوله و عمل سلف ظاهر می شود، این است که عبادت در ازای عوض، صحیح است. هر چند به لفظ " استیجار " نقل اجماع شده، این پس هرگاه کسی به قصد مصالحه هم آن عبادات را بکند جایز خواهد بود، پس بنا بر این مستفاد می شود که کردن عبادت در ازای عوض جایز باشد، خواه بر سبیل اجاره صحیحه و خواه معاطات و خواه مصالحه و خواه غیر آن، به این معنی که عمل باطل نیست، نه اینکه به هر نحو که بکند عقد لازم میباشد و به مقتضای آن عمل باید شود، پس هر چند در قالب اجاره، عقد به عمل آمده باشد و به جهت عدم جامعیت شرایط فاسد باشد، لکن آنقدر مشترکی که از کلام ایشان ظاهر می شود گویا کافی باشد در صحت عمل به ازای عوض، گو آن عقد خاص فاسد شده باشد، خصوصا با ملاحظه اینکه رضای طرفین بر عمل، معلل به اینکه از راه اجاره است نباشد و حیثیت اجاره، حیثیت تقییدی باشد نه تعلیلی، پس آن عملی که شده صحیح است و موجر، مستحق اجرة المثل است و هرگاه تراضی بر مسمی فی العقد بشود هم خوب است، ولکن بهتر این است که در تتمه عمل، تجدید عقد اجاره بکنند بر وجه صحیح. وبههر حال، حکم به بطلان آن عملی که شده نمی کنیم، ولکن به جهت بطلان عقد و تغییر حکم، هر گاه مستأجر جاهل باشد اعلام او باید کرد، هرگاه بنا را به فساد عقد بگذاریم تا اینکه تراضی بر مسمی شود، یا بنا بر اجرة المثل شود، هرگاه اکتفا بر عرف و عادت کنیم، چنانکه اظهر آن است و عرف و عادتی هم باشد در مقدار زمان که به آن رجوع شود، در آنجا دیگر اعلام هم ضرور نیست و به همان عادت اکتفا می شود.

ص: 104

238- سوال:

238- سوال: بفرمایند که ترتیب در قضای صلوة واجب است یا نه؟ و بر فرض وجوب ترتیب، در نیابت هم باید ترتیب را ملاحظه نمود یا نه؟

جواب:

جواب: اظهر در نظر احقر، عدم وجوب ترتیب است در اصل قضا، الا در ترتیبات جعلیه الهیه، مثل تقدم ظهر بر عصر ومغرب بر عشا، نه مثل تقدمات قشریه لازمه نفس اوقات، مثل ظهرین بر عشائین، وعشائین بر صبح، وبه طریق اولی در صلوة استیجار. پس اظهر آن است که چند نفر در یک روز با هم میتوانند نماز کرد، بدون تقدم وتأخر، بلی احوط، ملاحظه ترتیب است، چنانکه ظاهر مشهور، است.

239- سوال:

239- سوال: هرگاه عمرو موصی، پنجاه سال نداشته باشد و وصیت پنجاه سال صلوة بکند، وصیت صحیح است یا نه؟ و بر فرض صحت، نایب چه نحو نیت کند؟ نیت قضا بکند یا نیت قربت؟

جواب:

جواب: بلی، هرگاه مقصود او این باشد که احتیاط نمازهایی را کرده باشد که اگر نماز بعضی صحیح نباشد آن زیادتی در عوض آن باشد باکی نیست، والا در زاید بر قدر واجب، استیجار صورتی ندارد و قصد قربت کافی است، زیرا گاه است که اصل استیجار از راه احتیاط است نه از راه علم به شغل ذمگی و باید دانست که اینکه گفتیم که قصد قربت کافی است مراد ما، قصد عمل منوب عنه است والا عمل نایب موجر، واجب است و باید قصد وجوب بر خود را داشته باشد که بر منوب عنه مستحب بوده از راه احتیاط و چون محتمل است که بعض نمازهای منوب عنه، واجب و بعضی مستحب باشد قصد قربت را برای آن گفتیم که قدر مشترک ما بین آنها باشد. و باید دانست که اظهر جواز استیجار عبادات قبل از بلوغ است در حال تمییز، چون اقوی در نظر حقیر، این است که عبادات صبی ممیز، شرعیه است نه محض تمرین، پس استیجار ازید از ایام تکلیف به این وجه هم ممکن است. و بدان که در اصل مسئله اعاده نمازی که محکوم است به صحت شرعا و قضای آن در حال حیات یا بعد از ممات، مجال سخن هست، و شهید در ذکری گفته است که مشهور شده است ما بین متأخرین علما در کردار و گفتار (هر دو) احتیاط کردن به قضای

ص: 105

نمازی که به خیال این کس گذرد که بلکه خللی در آن واقع شده باشد، بلکه جمیع عباداتی که در آن، این توهم باشد و گاه بوده است که تدارک میکردند چیزی را که وهم را در صحت وبطلان آن مدخلیتی نبود در حال حیات، به وصیت کردن بعد از ممات. ودر آن نصی بالخصوص ندیدیم واز برای بحث در آن مجال هست. وبعد از آن ذکر کرده است از آیات واخبار، آنچه مناسب جواز واجواز باشد، مثل اینکه از جانب شریعت گفته است که دلالت می کند قول حق تعالی، فاتقوا الله ما استطعتم، واتقوا الله حق تقاته، وجاهدوا فی الله حق جهاده، والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا، والذین یؤتون ما اتوا وقلوبهم وجله. وقول پیغمبر (صلی الله علیه و آله): دع ما یریبک إلی ما لا یریبک، وانما الاعمال بالنیات، ومن اتقی الشبهات استبرء لدینه وعرضه، وآن حضرت فرمود، متیممی را که اعاده کرده بود نماز را بعد از یافتن آب در وقت، لک الاجر مرتین. ومتیممی را که اعاده نکرده بود، اصبت السنة. وقول صادق (علیه السلام) در روایت اسحق بن عمار، که رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: ان الله یباهی بالعبد یقضی صلوة اللیل بالنهار یقول یا ملائکتی انظروا إلی عبدی کیف یقضی ما لم افترضه علیه (1)، وبعضی دیگر از اخبار احتیاط. واز جانب منع هم بعضی آیات واخبار نقل کرده، مثل: یرید الله بکم الیسر ویرید الله ان یخفف عنکم وما جعل علیکم فی الدین من حرج، وگشادن در احتیاط، موجب عسر می شود وقول رسول (صلی الله علیه و آله) بعثت بالحنفیة السمحة السهلة، وقول صادق (علیه السلام): ما اعاد الصلوه فقیه یحتال لها ویدبرها حتی (2) لا یعیدها،. وبعد از نقل ادله از طرفین، ترجیح جواز داده به سبب عموم قول حق تعالی، ارأیت الذی ینهی عبدا اذا صلی، وقول پیغمبر (صلی الله علیه و آله): الصلوة خیر موضوع فمن شاء استقل و .

ص: 106


1- من لا یحضره الفقیه: ج 1 ص 315 طبع اسلامیه سنه 1410 ق - وسائل: ج 3 ص 55 باب قضا؟ النوافل ح 1 و 3 و 5. توضیح اینکه در سند این احادیث نامی از اسحق بن عمار نیامده است.
2- وسائل: ج 5 ص 344 ح 1؛ باب 29: ابواب الخلل الواقع فی الصلوة.

من شاء استکثر، و به علت اینکه احتیاطی که مشروع در نماز است از این قبیل است، زیرا که نهایت امر در آن، رخصت و تجویز است، یعنی اینکه مراد از نماز احتیاطی که در صورت شک در نماز واجب می شود مبنی بر این است شاید نقصی در نماز واقع شده باشد و به این سبب حضرت صادق (علیه السلام) فرمود در نماز احتیاط " وان کان صلی امبعا کانت هاتان نافلة (1) "، وبه علت اینکه اجماع شیعه عصر ما و زمان نزدیک به عصر ما بر این بوده و چون همیشه وصیت میکنند به قضای عبادات بغوجود آنکه کرده اند. واعاده میکنند بسیاری از آنها را اداء وقضاء ونهی از اعاده نماز در شکی است که ممکن است بنای بر آن. تمام شد ترجمه کلام ذکری. واقرب در نزد حقیر، همان است که شهید فرموده، اگر چه در بعضی از دلیلها مجال سخن هست.

238-1سوال:

238-1سوال: نماز در جامه سرخ، مکروه است، آیا مختص مردان است یا از برای زنان هم هست؟

جواب:

جواب: ظاهرا مختص مردان است، چنانکه علامه در تحریر تصریح به آن کرده.

239-1سوال:

239-1سوال: مصلی برخاست که نماز ظهر بکند، سهوا نیت صبح کرد، یا برخاست نماز عصر بکند، سهوا نیت مغرب کرد، چه بکند؟

جواب:

جواب: باید دانست که فرق است ما بین اینکه میخواست نمازی بکند سهوا نماز دیگر کرد و ما بین اینکه در محض نیت، سهو کرده، اما نماز همان نماز است و آنچه فقها در مسائل عدول نیت گفته اند، آن معنی اول است و هر چند که بنا، بر مسئله جواز عدول نیست (وهم دلیلی بر جواز آن در این دو صورت سؤال نیست و صورتهای مجوزه را در مرشد العوام ذکر کرده ام و این دو صورت و امثال آنها از جمله آنها نیست) ولکن در اینجا ظاهر سؤال این است که داعی بر فعل باقی است، یعنی به همان قصد نماز ظهر یا عصر برخاسته و به همان قصد هم می کند، لکن سهوا نیت صبح یا مغرب به خاطر او گذشت یا به زبان او جاری شد و ظاهر این است که این، ضرر ندارد، چون تحقیق این .

ص: 107


1- وسائل ج 5 ص 323، ابواب الخلل الواقع فی الصلوة، باب 11، ح 2.

است که نیت عبارت است از همان " داعی بر فعل " که آدمی را به عمل وا میدارد، نه خصوص گذراندن به خاطر یا گفتن به زبان، پس بنابراین نماز او صحیح خواهد بود، پس اگر واقعا سهو کرده از اصل نماز، و این نماز را در عوض آن نماز کرده، ظاهر بطلان است. و عدول، صورتی ندارد.

240- سوال:

240- سوال: در نماز شب، چهل مؤمن را دعا کردن، حدیثی هرگاه به نظر رسیده باشد بیان فرمایند و بعضی میگویند هیچ حدیث ندارد.

جواب:

جواب: هر چند بخصوص دعا کردن به چهل مؤمن در قنوت وتر، حدیثی به نظر نرسیده، و همچنین در سایر رکعات نماز شب، وتصریح به استحباب آن در قنوت وتر، آنچه الحال در نظر است کلام شیخ بهائی است (ره) در مفتاح الفلاح که گفته است که مستحب است که دعا کنی از برای چهل مؤمن از برادرانت و بگویی: اللهم اغفر لفلان و فلان.. تا آخر، بعدا میگویی: استغفر الله ریلا واتوب الیه، هفتاد مرتبه.، واین عبالت به این ترتیب اشعار دارد به وجود حدیثی به این مضمون. و همچنین کفعمی در کتاب مصباح، تصریح به این کرده، یعنی به دعا کردن از برای چهل مؤمن را در قنوت وتر، و همچنین در کتاب بحار آخوند ملا محمد باقر (ره) از مصباح متهجد وغیره نقل کرده، بلی کلام ایشان اشعاری دارد به وجود حدیث چون سایر دعاهایی که با این بیان ذکر کرده، در آنها حدیث است. وعبارتی که در اول گفته اند که " دعای موظفی در قنوت وتر نیست، ولکن ما ذکر میکنیم پاره ای از ادعیه که به آن قناعت توان کرد " و از جمله آنها دعای به جهت چهل مؤمن را ذکر کرده اند، منافات ندارد با این. به جهت آن که مراد از موظف این است که ترک آن نتوان کرد، نه اینکه هیچ دعایی از شرع بخصوص آن نرسیده، چنانکه واضح است. ولکن کفعمی در حاشیه مصباح گفته است: ئن النبی (صلی الله علیه و آله) ما من عبد یقوم من اللیل فیصلی رکعتین و یدعو فی سجحده لاربعین من اصحابه یسمیهم باسمائهم واسماء

ص: 108

آبائهم الا ولم یسئل الله تعالی شیئا الا اعطاه (1). وابن فهد (ره) در کتاب عدة الداعی روایت کرده است از ابن ابی عمیر از هشام بنقغل م عن ابی عبد الله (علیه السلام): قال من قدم اربعین من المؤمنین ثم دعی استجیب له (2). بعد از آن گفته است: ویتاکد بعد الفراغ من صلوة اللیل ان یقول و هو ساجد: اللهم رب الفجر و اللیالی العشر والشفع والوتر واللیل اذا یسر ورب کل شیء واله کل شی وملیک کل شئ صل علی محمد وآله وافعل بی وبفلان وفلان ما انت اهله ولا تفعل بنا ما نحن اهله. ودر حدیث کفعمی دلالت بر اینکه در قنوت وتر باشد ندارد، بلکه بخصوص نماز شب هم دلالت ندارد، بلی عبارت ابن فهد، اشعاری دارد به وجود حدیثی در دعا کردن برای چهل مؤمن بعد از نماز شب در حال سجود. ومضمون دعا هم اشعاری دارد. وآخوند ملا محمد باقر مجلسی (ره) در کتاب بحار فرموده: واما الدعا لاربعین من المؤمنین فی خصوص قنوت الوتر فلم اره فی روایة ولعلهم اخذوه من العمومات الواردة فی ذالک کما یؤمی الیه کلامهم نعم ورد فی بعض الروایات فی السجود بعد صلوة اللیل کما امروا فی سجدة فی صلوة اللیل. واما دعا از برای برادران به عنوان عموم، پس آن فوق حد احصی است وثواب آن بیش از آن اقت که در حیطه تقریل در آید، حتی اینکه در روایت مئاویة بن وهب، مذکور است که دعایی که از برای برادران بکنی حق تعالی هزار هزار برابر آن را به تو عطا می کند (3). وحاصل کلام اینکه دعا کردن از برای مؤمنین ومؤمتغت از جمله قطعیات است که خوب است. و اینکه چهل نفر را لا اقل دعا کنند آن نیز از فتاوی علما ودلالت بعضی اخبار ظاهر می شود و همچنین قنوت وتر از مقامات استجابت دعاست، هم از اخبار و هم از اقوال علما واضح است. و همچنین تقدم برادران مؤمن واختیار آنها بر خود و کثرت نفع آن، هم از اخبار .

ص: 109


1- وسائل: ج 5 ص 281 باب 41، ابواب بقیة الصلوات المندوبه، ح 1
2- وسائل: ج 2 ص 1154، ابواب الدعا، باب 45 ح 1 و 2 وحدیث های 3 و 4 نیز همان مضمون را دارند.
3- وسائل: ج 4 ص 1149، ابواب الدعا، باب 42 ح 5.

واضح است، و همچنین در شبانگاه خصوصا در سحر وخصوصا در سجود، پس دعا کردن به چهل مؤمن قبل از دعا برای خود، خوب است. خواهد در قنوت وتر بکند وخواهد در سجده آخر نماز شب بکند وخواهد بعد از فراغ از نماز شب به سجده رود ودر سجود هم دعا کند، همه خوب است، ولکن چون از بعضی از اخبار بر میآید که اسم پدران مؤمن را بردن در دعا خوب است، بهتر آن است که در اینجا هم اسم پدرهای آنها را هم بگوید واگر نداند اکتفا به اسم خود او بکند وچون اسمها بعضی عجمی وبعضی مرکب مزجی، مثل محمد علی ومحمد حسین وعلی اکبر وامثال اینها است وبعضی منصرف و بعضی غیر منصرف، وصحیح خواندن دعا، ضرور است ودانستن حرکات اعراب وبنا مشکل است (خصوصا به جهت عوام الناس) پس بهتر این است که این اسمها را بعد از نماز بگوید که مبادا غلط بگوید ولفظ غلط در بین نماز، موجب خدشه می شود در نماز وبسا هست که نماز به سبب آن، باطل می شود، پس بعد از فراغ نماز شب، به سجده رود ودعا کند ودر همان سجده شکر هم می تواند کرد.

241- سوال:

241- سوال: شخصی در سجده است ودر این سجده شک می کند که آیا این سجده که در اویم، اول است یا دوم یا سوم، چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: بنا را میگذارد که سجده اول است.

242- سوال:

242- سوال: در اذان واقامه نماز استیجاری، هر گاه نیت نیابت بالاستقلال نشود ضرر دارد یا ندارد و همچنین باقی اجزاء نماز نیابتی ونماز احتیاط آن، یعنی مطلقا منظور ندارد که این اذان از مقدمات نمازی است که به نیابت فلان می کنم، یا این نماز احتیاطی است که ناشی شده از شکی که از نمازی که به نیابت فلان کرده ام حاصل شده؟

جواب:

جواب: صورتی ندارد ومجزی نیست ومسقط تکلیف نیست.

243- سوال:

243- سوال: هر گاه کسی، شخصی را اجیر کند که مثلا یک سال یا دو سال نماز وروزه از برای کسی بکند قضاء، آیا ضرور است که معین بکند که این نماز چه نمازی است وصوم چه صومی؟ یا ضرور نیست تعیین، وهمان لفظ منصرف به نماز

ص: 110

یومیه وروزه ماه رمضان آن شخص منوب عنه می شود؟

جواب:

جواب: ظاهر در عرف ما انصراف به یومیه ورمضان است وچگونه احتمال غیر یومیه بدهد وحال آنکه جهالت دارد واجاره به آن سبب، باطل است.

244- سوال:

244- سوال: هر گاه ضرور باشد تعیین ونکرده باشد وآن لفظ در نزد اجیر منصرف به نمازهای یومیه وروزه های ماه رمضان آن شخص منوب عنه، شده باشد و ملتفت به اینکه شاید غیر اینها بوده باشد، نشده باشد، آیا اعاده ضرور است؟

جواب:

جواب: نه، ضرور نیست.

245- سوال:

245- سوال: هر گاه نداند که این قضای نمازها وروزه ها، یقینا در ذمه آن شخص منوب عنه است یا احتیاط است، آیا همین که قصد کرد اجیر، که این نماز یا روزه کذائی را می کنم نیابة عنه وتقربا له الی الله، کافی است یا محتاج به تعیین است؟

جواب:

جواب: بلی، کافی است: عما فی الذمه قربة الی الله.

246- سوال:

246- سوال: هرگاه اکبر اولاد مذکور، عصیانا قضای فوایت پدر را نکند بر اولاد دیگرش واجب می شود قضا، یا نه؟

جواب:

جواب: نه، واجب نمی شود.

- 247 سوال:

- 247 سوال: ساق جوراب را هرگاه بلند باشد به قدری که ضرور است، ولکن در حین نماز پایین بیاید مضر است یا نه؟

جواب:

جواب: مبطل بودن معلوم نیست (1)، ولکن بالا باشد.

248 - سوال:

248 - سوال: با جورابی که ساق پای را نگیرد سهوا، هرگاه کسی نماز کند محتاج به اعاده هست یا نه؟

جواب:

جواب: وجوب، معلوم نیست (2).

249- سوال:

249- سوال: هرگاه در نماز، کلمه ای صحیح واقع نشد، دلحین اعاده آن کلمه، هر کلمه ای پیش تر از سابق اعاده شود مضر است یا نه؟

جواب:

جواب: مضر نیست. .

ص: 111


1- به توضیحی که در ذیل مسئله شماره 211 در ارتباط با مسئله شماره 171 داده شده مراجعه شود.
2- به توضیحی که در ذیل مسئله شماره 211 در ارتباط با مسئله شماره 171 داده شده مراجعه شود.

250- سوال:

250- سوال: هرگاه در حینی که دست به مجتهد میرسد، کسی از روی تفکر و اجتهاد خود وقول ثقه که گفته بوده است که مظنون من این است که فلان مجتهد چنین میگوید.، در اذان واقامه نماز نیابتی، قصد نیابت بالاستقلال مینموده، آیا این چنین نمازی صحیح است یا نه، با وجود امکان تأخیر آن نمازها تا حین ادراک مجتهد -؟

جواب:

جواب: ظاهر صحت است وتأخیر لازم نیست.

251- سوال:

251- سوال: نماز نیابتی را با وضوی جبیره یا تیمم میتوان کرد، بر فرض اینکه عقد اجاره برای صلوة مطلق، بسته شده است. یا نه؟

جواب:

جواب: دور نیست جواز، ولکن با توسعه زمان، شاید اولی تأخیر باشد تا رفع عذر، و توضیح مقام، این است که هرگاه مستأجر خواهد برای میت، استیجار نماز کند جایز نیست که از کسی استیجار کند که نماز او جبیره یا تیممی است، هر چند آنچه از میت فوت شده، از این باب باشد، چون صلوة من حیث هی صلوة مشروط است به طهارت مائیه صحیحه وجبیره وتیمم بدل اضطراری است خواه ادا باشد وخواه قضا به خلاف قصر واتمام، زیرا که آنها هر یک ماهیت علیحده اند وفرقی در ادا وقضای آن نیست. واما هرگاه مستأجر اجاره مطلقه کرده در حالی که اجیر قادر بر طهارت مائیه صحیحه تامه بوده وبعد عذر از برای اجیر، به هم رسد اینجاست که گفتیم دور نیست جواز، چون این از عوارض وسوانح نماز قضا می شود وتکلیف او نسبت به قضا همین است.

252- سوال:

252- سوال: آیا هر رکوعی از نماز آیات، رکن است یا رکوعهای هر رکعتی رکن است در همان رکعت؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که هر یک از ده رکوع، رکن باشد وظاهر این است که هرگاه مأموم برسد به امام در وقتی که یک رکوع را کرده باشد آن رکعت از او فوت شده است وباید به رکعت دیگر اقتدا کند وعلامه در تحریر گفته است سزاوار در آن بقیه رکوعها، متابعت امام بکند با سجده ها وچون امام به رکعت دوم برخاست اقتدا کند.

253 -سوال:

253 -سوال: هر گاه پدر فوت کند و ولد اکبر ذکور، (یقین کند که والدش

ص: 112

شرایط احکام ضروریه نماز و روزه را هیچنمی دانسته، آیا در صورت مزبوره بر ولد مزبور واجب اقت که نماز و روزه پدر را قضا نماید تا هنگام برائت ذمه، اصالتا ونیابتا یا نه؟

جواب:

جواب: هر چند مشهور علما، واجب میدانند قضای هر نماز و روزه [ را ] که از پدر، فوت شده باشد و ظاهر این است که آنچه بر وجه غیر صحیح به عمل آمده به منزله فوت است، ولکن اظهر در نزد حقیر، وجوب همان عبادتی است که به سبب عذری فوت شده باشد مثل مرض و سفر وامثال آن، ح البته ابراء ذمه والد، امری است مرغوب ومطلوب، لکن وجوب این معلوم نیست در هر عبادتی.

254 -سوال:

254 -سوال: هرگاه مصلی شک نماید در رکعت آخر نماز ظهر و رکعت اول نماز عصر وندغند که رکعت مزبوره از آخر نماز ظهر است یا از اول نماز عصر، چه کند؟

جواب:

جواب: بنا را به ظهر گذارد وبعد عصر را بکند.

255- سوال:

255- سوال: هرگاه شک واقع شود فیما بین رکعت آخر نماز مغرب و رکعت اول نماز عشا یا فیمابین رکعت آخر یکی از فرایض ورکعت اول یکی از نوافل چه کند؟

جواب:

جواب: در همه اینها بنا را بر اول بگذارد وتمام کند وشروع در ثانی کند. وتوهم اینکه این داخل در شک در رکعات مغرب باشد، بی وجه است.

256-سوال:

256-سوال: هرگاه تشهد رکعت آخر، از فرایض سهو شود و بعد از سلام، به خاطرش آید، در صورت منافی، بعد از سلام و عدم منافی، هر دو صورت را بیان فرمایند.

جواب:

جواب: هرگاه منافی به عمل نیامده به خاطرش آید، تشهد را به عنوان قضا بجا آورد وسجده سهو هم از برای سهو تشهد بکند، و همچنین هرگاه منافی به عمل آمده واگر حدث به عمل آمده، احوط این است که وضو بسازد وقضا کند.

257-سوال:

257-سوال: هر گاه قبل از رکوع به خاطر آورد که دو سجده در نماز ترک شده است، نهایت نمی داند که از کدام رکعت است یا این که دو سجده مذکوره از دو رکعت ترک شده، است یا از یک رکعت؟

جواب:

جواب: هر گاه یقین کند که دو سجده با هم فوت شده از یک رکعت، ولکن نداند که از رکعت اولی فوت شده یا از رکعت ثانیه، ظاهر این است که بنابر این گذارد که از

ص: 113

ثانیه باشد وچون محل آن باقی است بنشیند وبجا آورد وبرخیزد وتمام کند. وچون دلیل این از اخبار وضوحی ندارد احوط این است که اعاده هم بکند. واما در صورتی که یقین نکند که دو سجده با هم فوت شده وبا این شک هم شک کند که شاید دو سجده از دو رکعت بوده، یعنی احتمال بدهد که یک سجده از رکعتی فوت شده وسجده دیگر از رکعت دیگر، در اینجا دور نیست که بگوییم مخیر است مابین این که بر گردد ودو سجده را با هم به عمل بیاورد وبرخیزد ونماز را تمام کند وما بین این که برگردد ویک سجده را بکند وبرخیزد ونماز را تمام کند ویک سجده هم بعد از نماز، به نیت قضا بکند وسجده سهوی هم بکند، اظهر تعیین شق ثانی است، چنانکه پیش از این، بیان آن کردیم وبه هر حال، اعاده نماز را ترک نکند.

258- سوال:

258- سوال: هرگاه در وقت مختص مضیق اضطراری، مصلی شک در نماز نماید از جمله شکی که نماز را باید از سر گرفت، چه کند؟

جواب:

جواب: به مقتضای شک، عمل کند، هرگاه در اعاده، وقت باقی است، هر چند به قدر یک رکعت باشد، اداء است والا قضا خواهد.

- 259 سوال:

- 259 سوال: هر گاه یک رکعت از رکعات چهار رکعتی نماز فراموش شود وبعد از سلام به خاطر آورد، لکن نمی داند که از دو رکعت اول است یا از دو رکعت آخر، تلافی به حمد نماید یا به تسبیحات اربع؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که این رکعت در حکم رکعتهای آاست وبه تسبیحات یا حمد تنها اکتفا کند، بلکه اگر جزم هم بکند که آنچه فراموش شده، رکعت دوم بوده، باز چنین است ورکعت سوم در عوض رکعت دوم محسوب می شود واینکه حال می کند رکعت چهارم می شود. واز این قبیل است هرگاه کسی سهوا سجده دوم را بکند به گمان این که سجده اول را کرده است، وقتی که متذکر شد، این سجده، عوض اول محسوب میدارد وسجده دوم را از نو می کند وگمان حقیر این است که در مسئله خلافی نباشد، واز شهید در ذکری ظاهر می شود که اجماعی است ودر مسئله یازدهم از مسائل سهو گفته است به

ص: 114

تقریبی " ولهذا اجمعنا علی انه لو اوقع افعالا بنیة رکعة معینة من الصلوة فتبین انه فی غیرها صحت صلوته مع ان الترتیب بین الافعال واجب "، ودر آنجا سخنهای دیگر هم گفته است که مناسب این مقام است. وایضا بنابر تحقیق که نیت همان " داعی بر فعل " است، او را بر این رکعت وا داشته وآنکه افئال رکعت دیگر را در آن بجا آورده مقتضای اخطار ببال است، مثل این که تکبیر گفت به قصد نماز ظهر وسهولا در هر دو رکعت تسبیحات اربع خواند به گمان اخیرتین وبعد از سلام در رکعت دوم، به خاطرش آمد، بر میخیزد ودو رکعت دیگر را به تسبیح یا حمد تنها می خواند. وایضا اطلاقات و " ترک استفصال " هم دلالت دارد.

260- سوال:

260- سوال: از آخر وقت مقدار چهار رکعت کامل الاجزاء باقی است، هرگاه مصلی اقتصار به حمد تنها نماید پنج رکعت را در مییابد و هرگاه با سوره بخواند چهار رکعت را، آیا چنین وقت مختص است یا مشترک، ومصلی چه کند؟

جواب:

جواب: وقت مختص است وباید سوره را بخواند، چون اظهر واشهر وجوب است.

261- سوال:

261- سوال: اگر کسی شک در خروج وقت نماز داشته باشد، بعد از آنکه علم به دخول داشت، آیا وقت را مستصحب می تواند داشت یا نه. در صورتی که تشکیک به جهت مانعی باشد مانند ابر، یا بدون مانع، با امکان علم به پرسش از غیر، یا ملاحظه کردن خودش، یا بدون امکان؟

جواب:

جواب: در صورت حصول مانع، مثل ابر وغبار یا محبوس بودن وعدم امکان استعلام وامثال آنها، اشکالی نیست در جواز اکتفاء به استصحاب، واین معنی که به قصد ادا بکند، واما در صورت عدم مانع وامکان استعلام حال، پس دور نیست که در آن نیز اکتفا به استصحاب کند وبه قصد ادا بکند ودور نیست که هرگاه چنین باشد نیت را مرددا کند، یعنی این نماز را می کنم اگر وقت باقی است والا قضای همین نماز باشد و بهتر این است که در صورت اول، یعنی آنکه مانع موجود باشد، همچنین کند. واز این باب است آن صحرتی که خوف دارد که به سبب استعلام، وقت در رود، مثل کسی که از خواب بیدار شود ومظنه طلوع آفتاب کند وخوف دارد که هرگاه به

ص: 115

بلندی برود به جهت تفحص، آفتاب در آید، ولی اشکال در اواخر وقت است، در مثل نماز ظهر وعصر ومغرب وعشا که آیا با امکان استعلام می تواند به استصحاب عمل کند و ظهر را مقدم دارد یا مغرب را، یا باید استعلام کند، زیرا که شاید وقت مختص عصر وعشا باشد وباید دانست که معیار در تعیین وقت از برای عصر یا عشا، مظنه است و استصحاب، هر چند قابل افاده ظن است، لکن نه چنین است که همه جا مفید ظن باشد، پس افاده آن ظن را در وقتی است که اماره منحصر در این باشد. اما هر گاه کسی مثلا در میان خانه نشسته ودر خانه پوشیده است وبه گشودن در، می تواند استعلام کرد، در این وقت مجرد استصحاب، مفید ظن نیست، زیرا که شاید در این وقت، در را باز کند خلاف آن ظن، ظاهر شود، در این صورت عمل به استصحاب نمی تواند کند، زیرا که ظنی طه از این حاصل می شود ظن معلق است نه ظن نفس الامری وآنچه حجت است ظن نفس الامری است نه ظن مشروط، وبه عبارت اوضح، مکلف در اینجا دو تکلیف دارد، یکی اینکه ظهر وعصر، هر دو را بکند، مادامی که یقین دارد به بقای وقت به مقدار هر دو، یا ظن استصحابی دارد، ودوم اینکه عصر تنها را بکند در وقتی که وقت به مقدار عصر باقی مانده چون تحدید این ممکن نیست در عادت الا به ظن، زیرا که امکان حصول یقین به اینکه زیاده از وقت عصر تمام نمانده غیر حصول یقین به بقاء مقدار عصر است. وحصول ظن در اینجا به استصحاب، بی معنی است، بلکه باید به امارات دیگر باشد والحاصل آنچه از شرع رسیده، این است که مقدار نماز عصر وعشا در آخر وقت، مختص عصر وعشاست، نه این که باید ظهرین وعشائین را به عمل آورد، مگر در صورتی که علم حاصل شود که به قدر عصر وعشا باقی مانده، پس ما مکلفیم به عصر وعشا، در آن وقت در نفس الامر. ولازم نیست اجتهاد در تحصیل علم یا ظن به آن، ودر اجتهاد ملاحظه همه ادله وامارات متعارضه باید کرد واکتفا به یکی از آنها نمیتوان کرد، چنانکه در مسئله " لزوم فحص از مخصص " در عمل به " عام " محقق شده است.

262- سوال:

262- سوال: اگر کسی پیش از مشغول شدن به نماز، جامه اش نجس شده است

ص: 116

ووقت اشتغال فراموش نماید ونماز اداء یا قضای خود یا استیجاری بکند، بعد از نماز به خاطرش بیاید، چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: اعاده کند، خواه در وقت باشد یا خارج وخواه نماز خود باشد یا استیجاری.

263- سوال:

263- سوال: اگر کسی در نماز خود یا استیجاری، تکبیرات مستحبه نماز را در غیر محلش بگوید، مثلا تکبیر رکوع را در حالت هوی به رکوع وتکبیر سجود را پیش از طمانینه بگوید، نمازش صحیح است یا نه؟ وآثم است یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه به قصد این کرده که محل این تکبیرات در این اوقات است شرعا و مقصر است در اخذ مسائل، ظاهر این است که نماز او باطل باشد وآثم باشد، واگر غافل بالمره بوده وبه این سبب در صدد تحقیق واخذ مسئله برنیامده، آثم نیست و وجوب اعاده هم معلوم نیست، بلی در نماز استیجاری اشکال است، چون باید در عقد اجاره، منفعت معین ومعلوم باشد در نزد طرفین وظاهر حال مستأجر (درصورتی که اعتماد به مصداق عرفی متشرعه " صحیح " کرده واطلاق کرده) هم منصرف می شود به صحیح نفس الامری وآنچه غیر آن شده باطل است ومستحق اجرت نیست.

264- سوال:

264- سوال: ظلمه که در رخوت (1) وفروش (2) مغصوب، نماز میکنند قضای نماز بر خود یا بر ورثه ایشان لازم است که بجا آورند؟ وآیا به علاوه وجوب قضا، رد وانکار بر شارع است؟ وبه این سبب در حکم منکرین ضروری دین میشوند یا نه؟ بیان فرمایند.

جواب:

جواب: بلی نماز در جامه وفرش غصبی عمدا موجب قضای نماز است بر آن شخص، وقضای نمازهای چنینی بعد از فوت آن شخص، مشهور آن است که بر پسر بزرگ لازم است ووجوب آن بر او مطلقا بر حقیر واضح نیست، ولکن هر گاه وصیت کرده باشد، از ثلث مال او استیجار کنند. و هر گاه نکرده، اگر وراث، احسانی به پدر خود بکنند واز برای او استیجار کنند کمال احتیاط کرده اند. وآن شخص به مجرد همین، داخل منکر ضروری دین نمی شود. .

ص: 117


1- رخوت جمع رخت وفروش جمع فرش که البته در اولی ناصحیح میباشد.
2- رخوت جمع رخت وفروش جمع فرش که البته در اولی ناصحیح میباشد.

- 265 سوال:

- 265 سوال: با بافته ابریشمین که متعارف است به قبا [ در ] پیش سینه وسر دست میدوزند، نماز میتوان کرد یا نه؟

جواب:

جواب: مضایقه نمی کنیم.

266- سوال:

266- سوال: با شمشیر واسباب واسلحه که ته غلاف وزینت آنها، مطلا به طلا شده باشد نماز می توان نمود یا نه؟

جواب:

جواب: حکم به بطلان نمی کنیم.

267- سوال:

267- سوال: با چکمه بلغار (1)، نماز میتوان نمود یا نه؟

جواب:

جواب: مضایقه ندارم.

268- سوال:

268- سوال: با خنجری که دسته اش از شیرماهی باشد نماز میتوان نمود یا نه؟

جواب:

جواب: با آن، نماز نمی کنم واظهر عدم جواز است.

269- سوال:

269- سوال: با ساعتر که قاب آن، کشف (2) باشد نماز میتوان کرد یا نه؟

جواب:

جواب: این هم مثل سابق است.

270- سوال:

270- سوال: وقت نماز واجب، نوافلی که وارد شده میتوان نافله دیگر نمود یا نه؟ مثل اینکه در میان نماز مغرب وعشا نماز هدیه به جهت اموات یا نماز استیجاری میتوان کرد؟

جواب:

جواب: اظهر جواز است.

271- سوال:

271- سوال: با جلد خز نماز میتوان نمود یا نه؟

جواب:

جواب: بلی، میتوان کرد.

272- سوال:

272- سوال: الیجه (3) وقصبی (4) که قدری از سرکاری آن را حریر میبافند وآن .

ص: 118


1- بلغار: چرم رنگین خوشبو.
2- کشف: کشو: روکش: روکش طلائی.
3- الیجه: الاجه: آلاجا: (ترکی، به معنای ابلق: ابلقی): پارچه راه راهی که با دست میبافتند واز آن بالاپوش درست میکردند.
4- قصب: پارچه نرمی که از کتان خاص میبافتند. گویا از پوکه نرم توی لوله های نی (نی: قصب) بدان مخلوط میکرده اند.

حریر متصل، به قدر ساتر عورت شود، آن الیجه را جامه نمایند، با آن نماز میتوان نمود یا نه؟

جواب:

جواب: اظهر صحت نماز است مگر آنکه همان مقدار در جامه چنان اتفاق افتد که پس وپیش (هر دو) را ساتر باشد.

273- سوال:

273- سوال: فاضلی در بلدی نماز جمعه میکرد وفاضل دیگر وارد آن شهر شد و او هم نماز جمعه می کند وسعی دارد که نماز جمعه را او بکند و هر دو فاضل در یک شهر، نماز جمعه را میکنند، آیا نماز فاضل قدیمی صحیح است یا جدیدی؟ ونماز مأمومین از دو فرقه چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: اولا غالب این است بسیار دور است که چنین دو نفری هر دو عادل باشند، ثانیا باید دانست که کدام قابلیت جمعه کردن دارند، هر کدام قابلیت ندارند باید او را واگذاشت ونماز کردن با او صحیح نیست واگر بکند هم اخلال به جمعه دیگری نمیرساند و بر فرضی که هر دو عادل باشند وقابل باشند باید هر دو در یکجا جمع شوند ویک جمعه بجا آرند، یا اینکه از یکدیگر جدا شوند وبه قدر یک فرسخ و هر دو بکنند. پس هرگاه اتفاق افتاد که دو شخص عادل قابل، هر دو نماز جمعه کردند، پس اگر هر دو، به یک دفعه شروع در نماز کردند، نماز هر دو باطل است (وشروع، به تکبیر احرام متحقق می شود نه به خطبه) وبعد از بطلان هر دو، پس اگر وقت جمعه باقی است باید اعاده کنند جمعه ای بر وجه صحیح، یعنی همه به یکی اقتدا کنند، یا دور شوند به قدر یک فرسخ واگر وقت، باقی نیست همگی اعاده ظهر کنند. و هر گاه یکی از آنها قبل از دیگری شروع کرد نماز اولی صحیح است و دوم باطل. واما این سخن، خوب است هر گاه بداند پیش می کند در حال کردن. و هر گاه بداند که دیگری در این شهر می کند واین هم بکند واز باب اتفاق نماز او پیش واقع شود، معلوم نیست که کافی باشد، بلکه در صورت دانستن اینکه در شهر دیگری نماز می کند با وجود علم به سبقت هم، صحت، خالی از اشکال نیست، چون هر دو مأمورند به

ص: 119

این که جدا جدا نکنند واینکه هر دو یکی شوند یا از هم دور شوند، پس توان گفت که نماز اولی هم منهی عنه است. واما هر گاه دو نماز برپا شود ومعلوم باشد که سبقتی واقع شده ومعلوم نباشد که از کدام است. باز نماز همه باطل است واکثر گفته اند که هر گاه ممکن باشد جمعه به اینکه وقت باقی باشد وهمه یکجا جمع شوند یا دور شوند به قدر یک فرسخ، جمعه اعاده کنند. ومسئله خالی از اشکال نیست.

274- سوال:

274- سوال: هر گاه کسی ادراک کند بعضی از تکبیرات نماز میت را، باقی تکبیرات را با ادعیه بجا آورد یا نه -؟

جواب:

جواب: هر گاه جنازه را بر نمیدارند آن تکبیرات باقیمانده را با دعای بعد از آنها بخواند تا به آخر. و همچنین هر گاه بر میدارند واما به سمت قبله میبرند باز تکبیرات را با ذکرها بگوید تا به آخر، و هرگاه جنازه را بر میدارند وبه سمت قبله هم نمیبرند همان تکبیرات باقیمانده را پی یکدیگر بگوید وخلاص شود بدون ذکر ودعا.

275- سوال:

275- سوال: آیا غیبت متجاهر به فسق را میتوان کرد؟ وآیا شخصی که تقصیر در اخذ مسائل دینیه خود نموده، متجاهر به فسق است یا نه؟

جواب:

جواب: معنی جواز غیبت متجاهر به فسق این است که کسی که مشهور است به فسق، ودر ظهور آن میان مردم مضایقه ندارد، مثل فلان کس سازنده یا خمار، یا فلان کس مطرب یا مغنی یا فلان کس پاکار (1) یا داروغه وامثال اینها که این عملها شغل او است و وصف کردن او به این صفات مکروه او نیست. در همین معاصی، غیبت او مستثنی است بلکه حقیقت این را غیبت نمی گویند واما کسی که بر او گران است که او را وصف کنند به معصیتی، جایز نیست غیبت آن، مگر در جایی که نهی از منکر موقوف باشد بر آن، ومجرد ترک اخذ مسائل دینیه بر وجه صحیح، این را متجاهر به فسق .

ص: 120


1- پاکار: پای کار: فضولی که مردم را (یا میزان محصولات و درآمد مردم را) به اطلاع مامورین ارباب یا دولت ظالم لو دهد: مزدوری که برای ظالم خبر چینی می کند: مزدوری که جریمه ووجوه را برای ظالم دریافت مینماید.

نمی گویند.

276- سوال:

276- سوال: در صورتی که میت را، هم ولی مرد باشد وهم زن، واز یک طبقه باشند، کدامیک مقدمند؟

جواب:

جواب: مرد، مقدم است بر زن، هر گاه در یک طبقه باشند، هر چند زن نزدیکتر باشد به میت، مگر اینکه مرد، صغیر باشد یا مجنون، در این صورت زن مقدم است.

277- سوال:

277- سوال: هر گاه نماز گزارنده در حال نشسته نداند که از برای سجود نشسته، یا که از برای اینکه مال نفیسی در پیش رویش گذارده وخوف دزدیدن دارد نشسته، آیا باید آنچه اذکار واعمال مشکوکی است به عمل آورد یا سجود نماید؟

جواب:

جواب: بلی باید افعال مشکوکه ما قبل را که محل آن نگذشته است بجا آورد، حتی رکوع را به جهت آن که سقوط حکم، وقتی است که داخل فعل دیگر از افعال نماز شده باشد ودر اینجا معلوم نیست.

278- سوال:

278- سوال: عالمی که مجتهد نیست وفتوی میدهد ومسئله میگوید وحکم می کند. در نزد عوام میگوید " قول خدا ورسول، چنین است وحقیر از قول ایشان میگویم " وبه قول مجتهدین حی وکتب آنها عمل نمی کند ومی گوید " کلام خدا و رسول وائمه کافی (1) است، احتیاج به مجتهد حی نداریم " با وجود اینکه قوت ترجیح مرجحه مسائل، ندارد. ودر اینجا کتب مجتهدین حی ومقلدین آنها هست، آیا قول چنین عالمی معتبر است یا نه؟ واین شخص عادل وثقه است ونماز کردن با او صحیح است یا باطل -؟ .

ص: 121


1- در عصر میرزا مداخله استعمار در امور روحانیت آغاز گردید که در سه محور فعالیت داشت: الف: اخباری گرائی بصورت مغایر با نحله اخباریون معروف رضوان الله علیهم. که عبارت بالا ناظر به یک مصداق از آن است. ب: توحید گرائی بر علیه توحید که نمونه آن تحریک وتربیت وتشویق محمد عبد الوهاب وغائله وهابی گری بود که منجر به تخریب حرم ائمه طاهرین (علیه السلام) در حجاز وعراق گردید. ج: شعار عدم نیاز مسلمین به " متخصص در دین "، واینکه دین واحکام را همگان میفهمند. هر سه جریان هنوز هم ادامه دارد...

جواب:

جواب: عمل چنین شخصی پایه ندارد ونماز کردن با او اعتبار ندارد وبا نهایت اشکال است، بلکه هر گاه مقصر است در تحقیق حق، اقتدا به او نمیتوان کرد.

279- سوال:

279- سوال: شخصی مسائل ضروریه محتاج الیه خود را از مجتهد فرا گرفته وباز عمل کرده، آیا جایز است بعد از ممات آن مجتهد تقلیدا له به قول او عمل نماید وبه دیگران بگوید که به قول آن مجتهد عمل نمایند با وجود مجتهد حی یا نه -؟

جواب:

جواب: دور نیست جواز عمل او، به قول مجتهد اول، ولکن دیگران باید خود به مقتضای تشخیص خود، تکلیف خود را به عمل بیاورند وبه محض قول او که به قول آن مجتهد عمل کنند، اکتفا نکنند وبه هر حال احوط، این است که با تیسر عمل به قول مجتهد حی، اکتفا به تقلید میت نکنند.

280- سوال:

280- سوال: بعضی از فضلا میگویند که " علی ولی الله " را در اذان یک مرتبه بگویید وترک نکنید که علی ولی الله، روح نماز است ونماز، بی او صورت ندارد، حقیقت را بیان فرمایید.

جواب:

جواب: اشهد ان علیا ولی الله، نه جزء اذان ونه اقامه است واما در گفتن آن، مضایقه نمی کنم، به قصد تیمن یا به اعتبار آنچه دلالت دارد بر ذکر ولایت عقیب نبوت و احوط در اقامه، ترک آن است، چون فرموده اند که فصول اقامه را به شتاب ومتوالی بگویند وذکر آن منافی نماز وتوالی است واینکه فرموده اند در اذان، یک بار بگویند از برای این است که فرق ظاهر شود، ما بین آن وسایر فصول اذان، تا توهم جزئیت نشود و سخن بعض فضلا که نماز، بی او صورت ندارد، صورتی ندارد.

281- سوال:

281- سوال: همچنانکه علما، مطلق ذکر دعا را در نماز، مضر نمیدانند، آیا مطلوب است ذکر هم در هر جایی از نماز باشد همینکه ذکر خداست ضرر ندارد یا نه؟

جواب:

جواب: مطلق ذکر در نماز ضرر ندارد، مگر اینکه در بین قرائت باشد وبه نحوی کند که قرائت را از اسلوب قرائت خارج نکند.

282- سوال:

282- سوال: هر گاه شخصی به سفر چهار فرسخی میرود واحتمال میدهد که در آن مکان قصد اقامه کند، یا سی روز متردد بماند، آیا نماز را قصر می کند وبرگشتن

ص: 122

را هم به رفتن ضم می کند یا نه؟

جواب:

جواب: اظهر این است که عدم قصد اقامه کافی است وقصد عدم اقامه ضرور نیست ولکن احوط است واظهر ضم ذهاب است به ایاب و در روزه احتیاط کند وقضا کند وجوبا.

283- سوال:

283- سوال: هر گاه کسی بسیار شک کند در نماز استیجار یا نمازی که احتیاطا قضا می کند حکم آن به نماز فریضه یومیه خودش سرایت می کند یا نه؟

جواب:

جواب: اظهر این است که حکم کثیر الشک جاری است در آنچه شک در آن بسیار می کند وسرایت به غیر آن نمی کند، حتی اینکه هر گاه کسی در قرائت مثلا بسیار شک می کند نه در سایر اجزای نماز، همان در قرائت بنا را بر عدم اعتنا به شک میگذارد نه در سایر اجزاء.

284- سوال:

284- سوال: هر گاه کسی اذکار وادعیه نماز را سهوا یا غفلتا غلط بخواند آیا سجده سهو باید بکند یا نه؟ و همچنین هر گاه اجزای سوره را غلط بخواند یا در سوره کلمه ای سهوا زیاد کند به گمان اینکه این از قرآن است سجده سهو باید بکند یا نه؟

جواب:

جواب: سجده سهو برای هر زیاد وکم کردن سهوا، خوب است، ولکن اظهر این است که واجب نیست الا در چهار موضع، یکی تکلم سهوا یکی سلام بی موقع سهوا و یکی فراموش کردن تشهد ویکی شک در میان چهار وپنج بعد از اکمال سجدتین ودر فراموش کردن یک سجده هم، کمال تأکید دارد ونزدیک به وجوب است.

285- سوال:

285- سوال: در حالت قرائت کسی شک کند که آیا تشهد این رکعت دوم را نخوانده ام یا یک سجده از این رکعت به جا نیاورده ام ومیداند که احدهما شده است، چه کند؟

جواب:

جواب: احوط این است که بنشیند وهر دو را به جا آورد وبرخیزد ودر کتاب " جواب و (1) سؤال " دوم، تحقیق آن شده. ت.

ص: 123


1- کتاب " السؤال والجواب " یا: جواب وسؤال، همین کتاب است که جامع الشتات نامیده می شود. مرحوم میرزا ابتدا کتابی را تحت این عنوان نوشته سپس سؤال وجواب های زیادی در دفتر کارش جمع میگردد... که مجددا به کتاب قبلی افزوده می شود منظورش از " دوم " همان است که قبلا نوشته بوده همان طور که در مقدمه بیان گردید وممکن است دفتر اول ودوم با هم به مردم ارائه شده سپس از مرحله دوم دفتر سوم نیز بدان افزوده شده است آنچه مسلم است تنها دو بار منتشر شده است.

-286 سوال:

-286 سوال: در اواخر کتاب صلوة " جواب وسؤال " نوشته که هر گاه از آخر وقت مقدار چهار رکعت با سوره وپنج رکعت بدون سوره، درک می کند باید سوره را بخواند ویک نمازش قضاست. اطلاق این سؤال وجواب بر رأی عالی صحیح نیست نسبت به عشائین، بلی بنا بر مشهور صحیح است، آیا تجدد رأی شده وحواله به وضوح هم در محل توهم مناسب نیست؟

جواب:

جواب: چون نظر در این مسئله، همان (1) به ملاحظه جواز ترک قرائت است برای ادراک وقت، التفاتی به جانب ظهرین وعشائین نیست واز این قبیل در اخبار وکلام فقها بسیار است.

287- سوال:

287- سوال: بنا بر مشهور که وقت نماز مغرب ذهاب حمره مشرقیه است آیا وقت نماز عصر هم باقی است تا ذهاب حمره مشرقیه یا همین که شعاع شمس از سر کوههای بلند بر طرف شد نماز عصر قضاست و همچنین در صبح، همین که حمره در طرف مغرب پیدا شد نماز صبح قضاست یا نه؟ ودر وقتی که ابر باشد نماز را ادا باید نیت کند تا وقتی که علم به خروج به هم رسد یا نه؟

جواب:

جواب: همین که شعاع از بلندیها رفت عصر قضا شده جزما وبه ظهور حمره مغربیه نماز صبح قضا نمی شود، بلکه تا شعاع آفتاب به بلندیها نتابد اداست، ودر هنگام ابر وغبار ومظنه عدم طلوع آفتاب، نیت ادا می تواند کرد واگر مشتبه باشد به قصد نماز صبح آن روز بکند مرددا هم صحیح است، یعنی قصد کند که نماز صبح امروز را می کنم اگر وقت باقی است ادا باشد، والا قضا باشد.

288- سوال:

288- سوال: هر گاه کسی سهوا بر ما لا یصح السجود علیه سجده کند، چه حکم دارد وفرقی میان یک سجده وهر دو سجده هست وقاعده مسئله چه چیز است که آیا .

ص: 124


1- همان: فقط: تنها.

ناسی موضوع، معذور است یا نه؟ وسهوا اقتدا کردن به فاسق، یعنی سهوا از موضوع که فسق است نه سهوا از حکم، چه حکم دارد؟

جواب:

جواب: قاعده فقها در این که نسیان واجبات هر گاه رو دهد مادامی که محل او باقی است لازم است عود وتدارک واتیان بما بعد ثانیا، وبعد از تجاوز از محل اگر آن واجب رکن است مبطل نماز می شود و هر گاه غیر رکن است صحیح. وبعضی را قضا وتدارکی هست مثل یک سجده وتشهد وبعضی را چیزی لازم نیست. وتفسیر تجاوز از محل را به آن کرده اند که عود به آن، مستلزم تکرار رکنی نشود وداخل رکن ما بعد هم نشده باشد. ولکن باز صریح گفته اند که هر گاه ذکر سجود را فراموش کرد یا طمانینه حال ذکر را، تا سر برداشت دیگر بر نمیگردد و هم چنین سجود بر اعضای سبعه به غیر وضع جبهه [ که ] حقیقت سجده به آن عمل میآید. ودر اغلب آن مواضع، نه از عود، تعدد رکن لازم میآید ونه هم دخول در رکن دیگر شده، مگر اینکه از هر دو سجده عود کند، زیرا که یک سجده رکن نیست، ولکن ظاهرا خلافی نیست در مثل اینها. واز جمله عود به طمانینه حال قیام، بعد رکوع، است تا به سجود رود و همچنین طمانینه ما بین سجدتین تا به سجده دوم رود. ودلیل در این مسائل، گویا همان اجماع ایشان باشد و [ تمسک به ] اطلاق بعض احادیث مثل روایت قداح (1) وروایت علی بن یقطین (که در نسیان ذکر رکوع، وسجود بر ما لا یصح السجود علیه نسیانا هستند) در غیر کلام شهید در ذکری وبیان، در نظرم نیست، هر چند تصریح ایشان در صحت نماز، با سهو سجود بر اعضای سبعه به غیر جبهه به طریق اولی افاده مطلب می کند. و همچنین اکتفای به استثنای وضع جبهه وحصول مسمی، به تقریب اینکه بدون آن ماهیت سجده تحقق نمیپذیرد، مستلزم آن است که بدون وضع بر ما لا یصح السجود علیه هم، ماهیت تحقق میپذیرد. ولکن عبارت شهید موهم این است که مسئله، در نسیان سجود بر ما لا یصح السجود .

ص: 125


1- عبدالله بن القداح: وسائل: ج 4 ص 939 باب 15، ابواب الرکوع ح 1.

علیه، خلافی، باشد، چنانکه در ذکری گفته است: " ولو سجد علی غیر الارض ونباتها او علی المأکول الملبوس متعمدا بطل ولو جهل الحکم ولو ظنه غیره او نسی فالاقرب الصحة ولا یجب التدارک ولو کان فی محل السجود، بل لا یجوز. ولو کان ساجدا جر الجبهة " ودر بیان گفته است: " ولو ذکر بعد رفع راسه فالاقرب الصحة وکذا لو ظنه مما یصح علیه السجود وظهر بخلافه ". وبه هر حال اظهر صحت است وفرقی ما بین یک سجده وهر دو سجده نیست، زیرا که رکن به مسمای سجدتین به عمل میآید، هر چند بعضی از واجبات آنها سهوا به عمل نیامده. واما سؤال از ناسی موضوع، پس باید دانست که سهو در این مقام، سه احتمال دارد. یکی این که میدانست واجب است سجود بر ما یصح السجود علیه، ودر حین سجود فراموش کرد وبر غیر آن سجود کرد، دوم آن که میدانست که واجب است سجود بر ما یصح علیه السجود ومسئله را فراموش کرد، یعنی وجوب آن را، ومعتقد این شد که واجب نیست وترک کرد، به خلاف صورت اولی که متذکر وجوب وعدم وجوب، هیچکدام نیست وآن فعل را فراموش می کند، سوم این که میداند که واجب است سجود بر ما یصح السجود علیه وجایز نیست بر غیر آن ومی دانست که ما یصح السجود علیه کدام است وما لا یصح کدام است، مثل اینکه میدانست که بر زمین وآنچه از او روید (غیر مأمول وملبوس) صحیح است و بر غیر آن صحیح نیست ودر وقت سجود بر برگ چغندر سجود کرد وفراموش کرد که این مأکول است وبه اعتقاد گیاه زمین، سجده کرد، یا میدانست که بر شیشه، سجده صحیح نیست، فراموش کرده وسجده کرد، یعنی متذکر است که شیشه است ولکن فراموش کرد که شیشه از چیزهایی است که نمیتوان سجده کرد واین قسم آخر سهو در موضوع است وظاهر این است که در حکم فرقی با سهو در حکم نداشته باشد. واما سؤال از اقتدای به فاسق سهوا به معنی سهو در موضوع نه حکم، در آن چند احتمال است. اول آنکه جزم داشته به عدالت زید، وبه فسق عمرو، وفراموش کرد که

ص: 126

عمرو فاسق بوده وزید عادل وعکس را معتقد شد واقتدا به عمرو کرد. دوم اینکه زید را عادل میدانست واز او فسقی ظاهر شد بر این شخص وبعد فراموش کرد وبه اعتقاد عدالت سابقه به او اقتدا کرد. سوم اینکه میدانست که فتوی دادن از برای غیر مجتهد جایز نیست وفسق است وفراموش کرد که فتوی دادن فسق است وبا زیدی که در ظاهر عیبی ندارد (به غیر فتوی دادن) اقتدا کرد، یا اینکه میداند که فتوی میدهد و فراموش کرد که فتوی دادن فسق است وظاهر این است که در همه صورتها با اعتقاد عدالت نماز صحیح است واعاده لازم نیست، چون امر مقتضی اجزاست وفحوی از آنچه دلالت می کند بر ظهور امام فاسق بلکه کافر یا بیطهارت. که در همه صورتها نماز صحیح است.

289- سوال:

289- سوال: هر گاه جماعتی مقلد مجتهدی (که قایل به ترک جمعه اجتهادا یا احتیاطا باشد) باشند وبعد برخورند به مجتهدی که جمعه را افضل فردین واجب تخییری، داند واین مجتهد را به گمان خود، اعلم دانند ویا اینکه قوت ظن در جانب قول این مجتهد به تقریب موافقت بسیاری از مجتهدین عصر، حاصل شود جمعه میتوانند گزارد یا نه؟ وبر تقدیر تساوی مجتهدین، کسی که تقلید نموده به مجتهد اول (قایل به حرمت یا قایل به ترک احتیاطا) همچه شخصی احتیاطا جمع بین الصلوتین، به تجویز مجتهد دیگر می تواند نمود یا نه؟

جواب:

جواب: اولا باید دانست که تخییر مکلف مابین تقلید احد مجتهدین متساویین، از باب تخییر ما بین خصال کفاره نیست که یک مکلف هر وقت خواهد یکی از خصال را اختیار کند ومی تواند که در عوض قضای یک روزه اختیار اطعام کند ودر دیگری صیام شهرین وهکذا. بلکه از باب تخییر مجتهد است ما بین امارتین متعارضتین متساویتین که بنا را به هر کدام گذاشت لازم است عمل به آن، وعدول نمی تواند کرد، مگر با ظهور رجحان مرجوح، در نظر او بعد از آنکه اختیار آن اماره دیگر کرده بود. مقلد هم هر گاه بنا را به عمل به قول مجتهد معینی گذاشت ودر مسئله خاصه عمل به قول او کرد نمی تواند

ص: 127

عدول کرد مگر بعد از ظهور ارجحیت مجتهد دیگر. خلاصه هر چند علما گفته اند که بعد از عمل به قول مجتهدی عدول نمیتوان کرد در همان مسئله به دیگری مگر با موت او، یا تغییر رأی او یا ظهور فسق او، ولکن این سخن بر اطلاق خود باقی نیست، زیرا که دلیل در آن مسئله همان است که از باب اختیار احد امارتین مجتهد است در ادله شرعیه، واین دلیل همچنانکه در امارتین مجتهد، بعد از تبدل به رجحان اماره دوم تمام نیست ورجوع می کند به ارجح، مقلد هم باید چنین باشد. وبدان که این سخن در وقتی است که مجتهد اول، حکم صریح کند به ترک جمعه مطلقا ولو من باب الاحتیاط، ولکن هر گاه فتوی او حرمت باشد، به این معنی که تکلیف خود را نماز جمعه فقط داند به عنوان بت نه این که از باب احتیاط هم جایز نباشد، پس امر آسانتر خواهد بود.

290- سوال:

290- سوال: هر گاه جمع فیمابین جمعه وظهر، احوط شد نه واجب، آیا جمع نمودن چنانچه موجب کلام وغیبت فیمابین الناس شود، آیا ترک نمودن در این صورت ارجح است یا نه، بلکه آیا به سبب خوف ملامت، ترک عبادت بی صورت است یا خیر؟

جواب:

جواب: هر کس غیبت می کند خود معصیت کرده وطاعت خود را به آنها داده عوض غیبت (ارایت الذی ینهی عبدا اذا صلی). وبه این جهت نمیتوان ترک احتیاط کرد.

291- سوال:

291- سوال: هر گاه مأموم قبل از امام تکبیر بگوید به اعتقاد اینکه امام تکبیر گفته است وبعد ظاهر بشود که امام، تکبیرة الاحرام نگفته بود، آیا نماز مأموم در این صورت باطل است یا باید قصد انفراد نموده، نماز را تمام نماید؟

جواب:

جواب: نماز باطل است وقصد انفراد نفعی ندارد، خصوصا در وقتی که در حال رکوع متذکر شود هم باطل است، چون به نیت اقتدا داخل شده بود وشکی نیست که نماز جماعت ونماز فرادی دو نوعند از نماز ظهر و متباینانند وگاه است که تباین به محض نیت حاصل می شود، مثل نماز صبح ونافله آن وصبح استیجاری، که میانه آنها

ص: 128

تباین است وتمایز به محض نیت است. واین از قبیل آن نیست که نماز در مسجد کردن مستحب است که این استحباب، امر خارج مقارن عبادت، است نه داخل در ماهیت، پس هر گاه کسی به اعتقاد این که آن موضع مسجد است شروع کرد به نماز از برای ادراک فضیلت نماز در مسجد ودر بین نماز معلومش شد که آنجا مسجد نیست، اینجا نماز صحیح است چون در مسجد بودن جزء ماهیت نیست. وبه هر حال محض نیت جماعت منشأ حصول تباین می شود واحد متباینین موجب امتثال از دیگری نمی شود و از این جهت است که در مواضع عدول از نمازی به نماز دیگر، اقتصار میکنیم به مورد نص. وظاهر این است که مسئله از غایت وضوح محتاج به بیان نیست و این که در اول وهله، مکلف مخیر است ما بین نماز جماعت و فرادی وجماعت افضل فردین است، لازم نمیآید که بعد از دخول در احد فردین به آن تخییر باقی باشد. خصوصا در وقتی که بتوان این را آن کرد به سبب حصول ممیزات خارجتا در خارج.

292- سوال:

292- سوال: در دو رکعت آخر، آیا بر مأموم لازم است ذکر یا قرائت یا نه؟ و هر گاه لازم باشد عمدا یا جهلا ترک نماید، نماز او باطل است یا صحیح؟

جواب:

جواب: احوط بلکه اظهر این است که ترک نکند قرائت یا ذکر را به اینکه ساکت بماند واحوط بلکه اظهر این است که قرائت را ترک کند، خصوصا در نماز جهریه و اکتفا به ذکر کند واحوط این است که به مطلق ذکر اکتفا نکند، اگر چه اظهر کفایت آن است بلکه بهتر آن است که تسبیحات اربع بگوید وآن را هم سه مرتبه بگوید.

293- سوال:

293- سوال: هر گاه مأموم در رکعت آخر به امام نرسد وقرائت بر او واجب باشد و وقت او وفا ننماید که قرائت را تمام نماید، متابعت امام نماید یا قصد انفراد نموده، قرائت را تمام نماید؟

جواب:

جواب: هر گاه مظنه دارد که وقت، وفا می کند به حمد وسوره یا به حمد تنها، شروع کند به خواندن و هر گاه در بین قرائت، امام به رکوع رود، حمد را تمام کند و ملحق شود به امام، هر چند رکوع را با او در نیابد و هر گاه جزم دارد یا مظنه دارد که

ص: 129

حمد را در نمییابد قرائت را ترک کند ومتابعت امام کند.

294- سوال:

294- سوال: آیا مأموم در بین رکوعات نماز زلزله ملحق به امام می تواند شد یا نه؟ وبر تقدیر جواز به چه نحو تمام نماید؟

جواب:

جواب: هر گاه رکوع اول را با امام در نیابد آن رکعت از او فوت شده، ولکن افضل این است که باقی رکوعات را به امام بکند با سجود و بعد از آنکه امام برخاست اقتدا کند ویک رکعت را با او بکند ورکعت دیگر را با خود بکند و هر یک از رکوعها، رکن نماز است.

295- سوال:

295- سوال: شک رکوعات نماز زلزله به منزله شک در افعال است یا شک در رکعات است؟

جواب:

جواب: به منزله شک در رکوع است، مگر در شک ما بین رکوع پنجم وششم که میگردد به شک میان یک رکعت ودو رکعت ونماز باطل می شود.

296- سوال:

296- سوال: نماز زلزله در هر زمینی که واقع شده بر اهل همان واجب است یا بر هر کسی که زلزله را شنیده است، هر چند در آن زمین نباشد.

جواب:

جواب: ظاهر این است که بر اهل همان زمین واجب است نه غیر آن، چنانکه مقتضای عقل وتبادر از اخبار وعلتی که مستفاد می شود از آنها. که آن حصول خوف و فزع است.

297- سوال:

297- سوال: هر گاه مستحبات نماز، بر وجه فاسد واقع شود، مثل اینکه فقره ای را غلط بخواند یا اینکه العیاذ بالله در کیفیت قرائت آن فقره سمعه نماید آیا نماز صحیح است به اعتبار اینکه جزء ماهیت وشرط آن نیست یا باطل است به اعتبار تعلق نهی به خارج مقارن واو موجب فساد است؟

جواب:

جواب: هر گاه غلط بخواند در حکم کلام آدمیین می شود که عمد آن به دو حرف یا زیاده باطل است وسهو آن موجب سجده سهو و هرگاه قصد ریا وسمعه کند، پس در آن اشکال است، زیرا که هر چند از ذکر مطلوب در نماز محسوب نیست به سبب فقد نیت ولیکن داخل مطلق ذکر می شود، پس باطل نباشد وچون متبادر از ذکر قرآن ودعایی

ص: 130

که در نماز تجویز شده، غیر از آن ذکر ودعایی است که به قصد ریا شود، پس فعل لغوی می شود وداخل کلام آدمیین هم نیست که در کثرت ووحدت تکلم درج کنیم و اظهر در این صورت می گوییم که اگر فعل کثیر به آن عمل میآید مبطل میباشد والا فلا. وتحقق فعل کثیر در اذکار مستحبه نادر است، بلی در مثل قنوت طولانی که به قصد ریا وسمعه بخواند ممکن است تحقق فعل کثیر، واز اطلاق کلام شهید در ذکری بر میآید الحاق آن، به فعل کثیر. بلکه ظاهر اطلاق کلام آن شامل، اذکار وقرائت واجبه هم هست. وباید دانست که خواه ذکر واجب وخواه ذکر سنت به سبب قصد ریا وسمعه خصوص آن ذکر، دیگر معتنی به نیست وامتثال به آن حاصل نمی شود وکلام در این است که با وجود اعاده آن ذکر، بر وجه صحیح، آیا فعل آن ذکر، به قصد ریا مبطل است یا نه، و اینجاست که آن را از فروع فعل کثیر میشمریم وباطل میدانیم، بر فرض تحقق و کثرت. ودور نیست که کلام در واجب هم مثل مستحب باشد، چنانکه مقتضای اطلاق کلام شهید است. پس بطلان نماز در وقتی است که به همان جزء اکتفا کند، چون نهی در جزء عبادت، مستلزم فساد است وعلامه در تحریر حکم به بطلان کرده، در صورتی که بعضی از اقوال نماز، یا بعض افعال آن را به قصد ریا کند. ولکن ظاهر این است که مراد او هم صورت اکتفایی به همان قول و فعل ریایی، باشد ودر صورت اعاده، او هم قایل به تفصیل باشد. واین باید در غیر جایی باشد که صورت رکن متعدد باشد که در آنجا مطلق تکرار مبطل می شود و نفعی ندارد. ونیز بدان که هر گاه بنا را در صحت وبطلان بر تحقق فعل کثیر گذاریم همان اشکال به هم میرسد در صدق فعل کثیر، زیرا که آنچه دلیل بر آن قائم است که مبطل نماز باشد، آن فعلی است که به سبب کثرت، ما حی صورت صلوة باشد که در عرف متشرعه بگویند که آن نماز نمی کند وآن در مثل اذکار وقرائت ودعا مشکل است ومگر " فرض " و " تقدیر " یعنی در عرف متشرعه باید گفت که هر گاه اهل عرف مطلع شوند

ص: 131

بر این که این شخص به قصد ریا کرده واین قدر طول داد واین از نماز بیرون رفت. به هر حال شکی نیست که در صورت تحقق فعل کثیر بر فرض وتقدیر، احوط بلکه اظهر بطلان است، هر چند اکتفا به آنچه کرده، نکرده باشد وتکرار کرده باشد.

298- سوال:

298- سوال: چه میفرمایند بخصوص در باب شانه ای که بعضی از دندانه های آن را به سریشم چسبانیده اند و میگویند که سریشم از امعاء وروده سگ (1) ماهی است که حرام است، آیا شانه پاک است و هر گاه با کسی باشد در وقت نماز کردن، نماز او صحیح است یا نجس است شانه، ونماز باطل است یا نجس نیست شانه، و در او نماز جایز نیست هر گاه با کسی باشد؟

جواب:

جواب: مردار سگ ماهی نجس نیست، هر چند حرام گوشت باشد، ولکن اجزاء حیوان غیر مأکول اللحم هر چند مذکی باشد وهمراه باشد با انسان، صحت نماز با آن مشکل است، بلکه اظهر بطلان (2) است به غیر مستثنیات: جزو انسان و مگس و زنبور و امثال آنها.

299- سوال:

299- سوال: مأموم در وقتی رسید که امام در رکوع باشد، چون تکبیر گوید که ملحق شود، امام برخیزد. مأموم به همان حال می تواند ذاکرا بماند تا به رکوع رکعت دیگر ملحق شود به امام، و هر گاه در وقتی که به رکوع رود، در حال رفتن که هنوز به حد رکوع نرسیده امام برخیزد و راست شود، می تواند به همان رکوع که خود کرده، در سجود ملحق به امام شود وآن را رکعت اول خود قرار دهد یا آنکه قصد انفراد کند ونماز خود را تمام کند؟ -؟

جواب:

جواب: دلیلی بر جواز هیچیک (از باقی ماندن ذاکرا در صورت اولی واکتفا به همان رکوع و لحوق به امام در سجود ومحسوب داشتن آن به رکعتی) در نظر نیست. .

ص: 132


1- سریشم از ماده گیاهی بنام " سریش " ساخته می شود ونوع دیگری از سریشم که نجاران و درودگران از آن استفاده میکنند از آمیزه ای از گیاه مذکور و انساج ماهیهای حرام گوشت (نه فقط سگ ماهی) ساخته می شود و مراد سؤال کننده همین نوع سریشم است.
2- آیا پس از ترکیب با مواد دیگر مشمول " استهلاک " نمی شود؟ وباز هم مصداق " جزء حیوان غیر ماکول " است؟ البته جای سخن هست خصوصا اگر به وسیله جوشانیدن مشمول " استحاله " گردد.

همچنین دلیلی بر جواز قصد انفراد نیست و در این صورت، ظاهر این است که نماز باطل می شود. بلی بعد از ترک آن اقتدا، سخن در این پیش میآید که آیا جایز است که ثانیا تکبیر احرام بگوید به قصد اقتدای با امام در باقی رکعات که رکعت ما بعد امام، رکعت اول باشد و محتاج به تجدید تکبیر برای رکعت ثانیه نباشد یا نه، اشهر و اظهر عدم جواز است، بلی اشهر و اظهر استحباب تکبیر و دخول با امام است در سجدتین وما بعد به جهت ادراک فضیلت، ولکن اکتفا به همان تکبیر نمی کند وبعد قیام امام، تجدید تکبیر می کند. وبعضی قایلند که جایز است اکتفا، و زیادتی رکن مغتفر است واین قول ضعیف است.

300- سوال:

300- سوال: کسی یقین دارد که بعد از شروع به بسم الله، که قصد یکی از سوره های حمد و توحید کرده و نداند کدام بوده، چه حکم دارد؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که در ثانی الحال باید یکی از آنها را معین کند وتجدید بسم الله، به قصد آن کند و آن سوره را بخواند و جایز نیست سوره دیگر غیر آنها بخواند، چون جایز نیست عدول از این دو سوره به غیر اینها. وبر این صادق است جزما که شروع در یکی از آنها کرده، چون بسم الله جزء هر سوره می شود هر گاه به قصد آن بخواند. پس عدول به غیر آنها نمی تواند کرد، هر چند ظاهر اخبار این است که از هر یک از این دو سوره هم به دیگری جایز نیست، پس اشکال وارد میآید به اینکه گاه هست در اول قصد یکی معین از این دو کرده بود واینکه الحال تعیین می کند غیر آن باشد، ولکن متبادر از اخبار آن صورتی است که میداند که کدام را می خواند نه صورت شک. اگر بگویی که بنابر این جایز خواهد بود عدول به سوره دیگر غیر از این دو سوره نیز، چون گفتی که متبادر صورت علم است ومفروض در اینجا عدم آن است، یعنی متبادر از عدم جواز عدول از احدهما به غیرهما نیز صورتی است که جازم به احدهما معینا باشد لا باحدهما لا بعینه. گوییم که این تبادر ممنوع است وعدول بر خلاف اصل است، غایت امر، این است

ص: 133

که اجمال در مخصص حاصل شود وبا وجود اجمال، عام از حجیت خود ساقط می شود در قدر اجمال، پس تکیه به عموم جواز عدول نمیتوان کرد، با وجود اینکه می گوییم که در اینجا هر چند جازم به احدهما هست، ولکن شکی ندارد که اگر عدول به غیرهما کند از احدهما به غیرهما کرده به خلاف صورت تردد مابین احدهما، که در اینجا هر گاه اختیار احدهما کند جزم به عدول از احدهما به آن دیگر نیست، زیرا که گاه هست که همان سوره از احدهما را که قصد کرده بود، باز همان را بخواند. پس این دو سوره در اینجا به منزله جمیع سور است، در جایی که متردد باشد میان همه سوره های قرآن، زیرا که در اینجا هم می گوییم که جایز بود از برای او که یکی از این دو سوره بخواند وبسم الله گفت ومعلوم نیست به قصد کدام گفته، همچنانکه در آنجا جایز بود که هر یک از سور قرآنی بخواند وبسم الله گفت ومعلوم نبود که کدام را قصد کرده، پس چنانکه در آنجا جایز است تجدید به قصد هر سوره ای به مجرد احتمال عدم قصد یکی از سوره ها در اینجا هم جایز است تجدید بسم الله وخواندن احدهما، چون علم ندارد که همین را که حالا می خواند غیر آن بود که قصد کرده بود، زیرا آنچه جایز نیست عدول از احدهماست به غیر آن جزما، است ودر اینجا معلوم نیست عدول، بلکه محتمل است همان سوره که قصد کرده بود، همان را الحال اختیار کرده.

301- سوال:

301- سوال: زید، عالم است به اینکه هر گاه در بلدی سی روز مترددا بماند بعد از آن باید نماز را تمام کند، ودو ماه اتفاق افتاده که مترددا در بلدی مانده ونماز را در این مدت دو ماه قصر کرده وملتفت بر این مطلب نشده که باید تمام کند، یعنی علم به مسئله داشته وعلم هم داشته که دو ماه مانده واز مسئله ذهول داشته، الحال التفات به هم رسانیده، آیا قضای نمازهای بعد از سی روز، بر او واجب است یا نه؟

جواب:

جواب: بلی واجب است قضای نمازهای بعد از سی روز و همچنین است هر گاه قصد اقامه ده روز بکند وفراموش کند وقصر کند که واجب است اعاده در وقت ودر خارج وقت. واین مثل مسافر نیست که هر گاه سهوا تمام کند بر او لازم است اعاده در وقت. ودر خارج وقت بر او قضا نیست علی الاظهر.

ص: 134

و آنچه از کلام فقها در نظر هست در این، عبارت ذکری است که گفته است: لو صلی المسافر قصرا ثم تبین انه فی موضع سماع الاذان او رؤیة الجدار لم یجز، لان فرضه التمام فان کان لم یأت بالمنافی اتمها واجزات علی الاقرب لان نیة جملة الصلوة کافیة ولو نوی المقام عشرة فقصر ناسیا فکک ولو قصر جاهلا فالاقرب انه کالناسی وقال الشیخ نجیب الدین (1) بن سعید (ره) فی جامع الشرایع لا اعادة علیه ولعله لانه بنی علی استصحاب الواجب وخفاء هذه المسئلة علی العامی و لما رواه منصور بن حازم عن الصادق (علیه السلام) قال سمعته یقول اذا اتیت بلدة فازمعت المقام عشرة ایام فاتم الصلوة فان ترکه رجل جاهل فلیس (2) علیه اعادة. وربما یحمل الضمیر فی " ترکه " علی القصر للمسافر وان لم یجر له ذکر فی الروایة لانه قد علم ان الجاهل معذور فی التمام. وهر چند شهید (ره) متوجه ما بعد ثلاثین متردد نشده، ولکن در مأخذ مسئله فرقی فی مابین آن واقامه عشره نیست ومأخذ، همان عدم حصول امتثال است وقیاس به مسافر جایز نیست. واما آنچه اقرب شمرده در جواز اتمام هر گاه متذکر شود بعد دو رکعت، در وقتی که منافی نماز به عمل نیامده باشد، پس این در نظر حقیر خالی از اشکال نیست ودلیلی از برای جواز عدول در اینجا نیست. واما آنچه از صاحب جامع نقل کرده که جاهل در این مسئله معذور باشد، پس آن نیز مشکل است، زیرا که آنچه مسلم است در معذوریت جاهل به قصر، در اصل مسئله وجوب قصر است در سفر، نه در فروع مسئله بعد از علم به اصل مسئله خصوصا در اینجا که این داخل مسئله جهل به وجوب تمام، است نه جهل به قصر. .

ص: 135


1- شیخ ابو زکریا، نجیب الدین یحیی بن احمد بن یحیی بن الحسن بن سعید الهذلی، ولادتش در کوفه سال 601 و وفاتش در حله سال 690 وی پسر عموی شیخ ابو القاسم نجم الدین معروف به " محقق " صاحب " شرایع "، است.
2- وسائل: ج 5 ص 530 - ابواب صلوة المسافر باب 17 ج 3.

و حملی که از برای روایت کرده اند که مراد معذوریت در جاهل به وجوب قصر باشد از برای مسافر، هر چند بعید است از لفظ، اما وجهی است در جمع بین الادله و باکی نیست، زیرا که روایت مقاومت نمی کند با دلیل عدم صحت، چون سند آن ضعیف (1) است به سبب موسی بن عمر که مشترک است ما بین ثقه وغیر ثقه، بلکه ظاهر این است در اینجا، موسی بن عمر بن یزید بن ذبیان صیقل است به قرینه روایت سعد بن عبد الله از او وآن ثقه نیست.

302- سوال:

302- سوال: در خصوص پارچه حریر که در سر قصب (2) والیجه (3) میبافند ودر بریدن زیاده بر چهار انگشت به رخوت میافتد، چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: اظهر صحت نماز است در آن، به دلیل اصل وعدم تبادر این از اخبار منع، وعدم احتمال دخول این در حریر که در اخبار، تجویز آن نشده.

303 - سوال:

303 - سوال: در مرشد العوام فرموده اند که سجده سهو را مقدم بر اجزای منسیه نمایند، چنین است یا خیر؟

جواب:

جواب: چنین است، دلالت می کند بر آن اخباری که دلالت می کند بر اینکه وجوب آن فوری است ومؤید این است بعضی اخباری که دلالت دارد بر اینکه قبل از سلام باید کرد، هر چند اظهر واشهر این است که محل او بعد از سلام است ودلالت می کند بر این .

ص: 136


1- دلیل این سخن معلوم نیست به سند حدیث توجه فرمائید: عنا (محمد بن یعقوب عن محمد بن یحیی) عن موسی بن عمر، عن علی بن نعمان، عن منصور بن حازم. همه این سلسله سند توثیق شده اند، موسی بن عمر را نجاشی در صفحه 289 رجالش وعلامه در صفحه 81 خلاصة الرجال واردبیلی در ج 2 ص 278، توثیق کرده اند. مرحوم میرزا میان وی وموسی بن عمر بن یزید اشتباه می کند که توثیق نشده است در حالی که فرد مورد بحث ما موسی بن عمر بن بزیع مولی منصور است که محمد بن یحیی از او نقل روایت می کند. ولی از موسی بن عمر بن یزید، محمد بن احمد بن یحیی نقل حدیث می کند واین دو با هم فرق دارند. البته هر دو " موسی بن عمر " از اصحاب امام رضا (علیه السلام) هستند، بنابر این فرمایش میرزا: " مشترک است مابین ثقه وغیر ثقه " به قول خودش صورتی ندارد وکاملا مشخص است که مراد " موسی بن عمر بن بزیع " است بدلیل نام " محمد بن یحیی " ونام " منصور " در سند حدیث واساسا نام " سعد بن عبدالله " در این حدیث نیست.
2- در ذیل مسئله 273 توضیح داده شد.
3- در ذیل مسئله 273 توضیح داده شد.

نیز خصوص روایت (1) علی بن ابی حمزه در خصوص سجده سهوی که از برای تشهد منسی باشد که دلالت دارد بر تقدیم آن به قضای تشهد.

304- سوال:

304- سوال: با چکمه نماز گزاردن چه صورت دارد که پاشنه بلند باشد؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که صحیح است به جهت اصل وصدق قیام وعموم واطلاق وترک استفصال در احادیثی که دلالت دارند بر جواز نماز با چکمه.

305- سوال:

305- سوال: پارچه ای که ببافند وتاره اش ده یک نخ باشد وبافه اش ابریشم، با آن نمازگزاردن چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که هر گاه ده یک خلیط باشد هم کافی باشد، چون در عرف صادق است که حریر محض نیست، بلکه مخلوط است.

306- سوال:

306- سوال: تدثر به حریر جایز است یا نه؟ وتدثر بالاپوش ومانند آن را شامل است یا نه؟

جواب:

جواب: مراد از " تدثر " را نمیفهمم. اگر مراد " دثارت " مقابل " شعار " است که جوامه (2) فوقانی است، چنانکه شعار جامه ملاصق بدن است. اشکال در حرمت آن از برای مرد نیست وظاهر این است که بالاپوش مثل عبا وردا هم چنین است واگر مراد از تدثر، التحاف است مثل لحاف حریر، پس هر چند صریحی در کلام فقها واخبار در نظر نیست، لکن حرمت، متبادر از اخبار وفتاوی نمی شود، چون ظاهر از آنها حرمت لباس پوشاکی است نه مثل لحاف، واما فرش ومتکا وامثال آن، پس اظهر واشهر جواز است، بلکه صحت نماز است بر روی آن ودلالت می کند بر آن، بعض اخبار معتبره نیز.

307- سوال:

307- سوال: قنوت در صلوة شفع: آیا دلیل عامی در او به نظر شریف رسیده یا نه؟

جواب:

جواب: عمومات اخبار صحیحه دال است بر این که قنوت در هر نمازی در رکعت دوم .

ص: 137


1- وسائل: ج 5 ص 341، ابواب الخلل، باب 26 ج 2.
2- جامه، یا: جمع جامه - در ذیل مسئله شماره 265 نیز دیدیم که " رخت " با صیغه " رخوت " جمع بسته شده بود.

است قبل از رکوع وخصوص روایت رجاء (1) بن ابی ضحاک در عمل حضرت رضا (علیه السلام) در راه خراسان دلالت بر ثبوت قنوت دارد در شفع، ولکن صحیحه عبدالله بن سنان (2) دلالت دارد بر اینکه قنوت در وتر، در رکعت ثالثه است قبل از رکوع، به ضمیمه اخبار صحیحه و معتبره بسیار که دلالت دارند وتر، نام سه رکعت است. وبعض متأخرین علما، تصریح به سقط قنوت شفع کرده اند ومصرحی به ثبوت آن بخصوصه در نظر نیست وروایت رجاء هم ضعیف است وآن اخبار صحیحه عامه هم بیش از این دلالت ندارند که قنوت، قبل از رکوع است نه اینکه در هر دو رکعتی قنوتی هست، بلی در اخبار دیگر که در ذکر " قبل از رکوع " [ نیستند ] (بلکه دلالت دارند بر اینکه در هر نماز قنوت است در هر فریضه ونافله) دلالت به عنوان عموم است. وبه هر حال، عمل حقیر در ترک قنوت است.

308- سوال:

308- سوال: کاردی که دسته اش استخوان مجهول الحال باشد در نماز چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: اظهر صحت است، اگر چه احوط، اجتناب است.

309- سوال:

309- سوال: احتیاط در ظهر جمعه چیست؟ آیا جمع بین صلوتین است یا ترک جمعه واتیان ظهر، بنابر عدم وجوب عینی جمعه و هر گاه جمع، احوط باشد، آیا احتیاط به مباشرت فقیه است یا بمن جاز له الامامة حاصل می شود ودر صورت تحقق احتیاط به مباشرت فقیه، آیا تفقه در بعضی مسائل بنا بر جواز تجزی اجتهاد، کافی است یا نه؟

جواب:

جواب: احتیاط در جمع بین صلوتین است، هر چند قایل به وجوب عینی باشیم، زیرا که مفروض این است که در وجوب عینی هم دلیل آن یقینی نیست بلکه ظنی است، پس دلیل بر حرمت آن نیست، واما دلیل جواز (بلکه استحباب) همان ادله احتیاط است، .

ص: 138


1- بحار الانوار ج 49 ص 95 - 91، حدیث طولانی - ونیز - مسند الامام الرضا ج 1 ص 44 - 40، وعیون الاخبار 2 - 180، رجاء بن ضحاک از طرف مأمون مامور بود که امام را از مدینه به مرو آورد، چندان اعتنائی به حدیث او نمیکنند.
2- وسائل: ج 2 ص 900، ابواب قنوت باب 3 ج 2.

چون محتمل است که در نفس الامر مطلوب باشد و مطلوبات شرعیه مشتمل است بر مصالح وآن مصلحت، گاه هست که رافع ناخوشی بعض معاصی شود، چنانکه ان الحسنات یذهبن السیئات، دلالت بر آن دارد. پس بنابر قول به وجوب عینی یا تخییری می تواند جمعه را به قصد وجوب کند و ظهر را به قصد استحباب، نظر به ادله احتیاط. واحتمال حرمت به جهت تشریع و بدعت، مدفوع است به اینکه بدعت عبارت است از: ادخال ما لیس من الدین اوشک انه منه فی الدین بقصد انه من الدین لا باتیان ما یحتمل منه ان یکون منه رجاء ان یکون منه. وعلت منصوصه در بعض اخبار نماز احتیاط واجب، هم دلالت دارد بر آن، مثل قول صادق (علیه السلام): وان کان صلی اربعا کانت هاتان (1) نافلة. پس کسی که شک کرد میان سه وچهار، بنا را بر چهار میگذارد حتما وبعد از آن، نماز احتیاط می کند به جهت احتیاط، که اگر سه بوده است این عوض آن یک رکعت باشد والا نافله باشد، پس این علت وحکمت اقتضا می کند که احتمال نافله شدن، کافی باشد در جحان فعل که در این مقام بخصوص، واجب میباشد. واشارات بر این مطلب بسیار است که نه این کاغذ وفا می کند ونه وقت. پس بنابر قول به تحریم هم جایز خواهد بود کردن جمعه احتیاطا وظهر را وجوبا، چون دلیل حرمت هم ظنی است وادله که بر استحباب اعاده نمازهایی که از وجه صحیح باشد از باب احتیاط، قائم است، شامل اینها هست وشهید در ذکری بسیاری از آنها را نقل کرده. وبنابر اینکه تردید در نیت ضرر نداشته باشد، چنانکه اظهر است، امر اظهر است. وچون در اصل نماز جمعه مباشرت فقیه یا اذن او احوط است (البته هر گاه میسر شود) آن هم احوط است، هر چند میسر نشود بجز تجزی. وایضا اتیان به محتمل بعد اتیان به واجب، از باب احتیاط مشهور بین الاصحاب بلکه مجمع علیه است، چنانکه در قضای نمازها گفتیم وچنانکه گفته اند که در شک میان چهار وپنج بعد از عمل به مقتضای آن، احوط اعاده است وهکذا مما لا یعدو .

ص: 139


1- وسائل: ج 5 ص 323، ابواب الخلل، باب 11 ج 2.

لا یحصی، وهمین شهرت هم کافی است بنابر مسامحه در ادله سنن، وبنابر مختار که نیت مردد کافی است، هر دو را بقصد قربت کند، احوط خواهد بود. فان قلت لا یمکن الاحتیاط فی مسئله صلوة الجمعة لترددها بین الوجوب عینا او تخییرا او حراما، فان قیل الاحتیاط فی فعل الجمعة، فیه احتمال فعل الحرام بل و ترک الواجب وهو الظهر ایضا، وان قیل الاحتیاط فی ترکها وفعل الظهر، ففیه احتمال ترک الواجب عینا بل وفعل الحرام ایضا وهو الظهر. کما لا یمکن الاحتیاط بالجهر بالبسملة فی الصلوة الا خفاتیة لوجود القول بالحرمة و لا بالاخفات لوجود القول بوجوب الجهر. وان قیل الاحتیاط فی الجمع بین الجمعة و الظهر ففیه احتمال ارتکاب الحرام. نعم یمکن الاحتیاط لو کان القول بالحرمة مرجوحا فی نظر المصلی بالظن الاجتهادی او بتقلید من ظنها کک فیمکن الاحتیاط بالجمع بینهما علی القول بعدم اعتبار نیة الوجه لانه ان کانت واجبة عینا فی نفس الامر فقد فعلها وان کانت واجبة تخییرا فقد فعلها بخلاف ما لو کان القول بالوجوب هو المرجوح فلا یصح الجمع لاحتمال الوقوع فی الحرام بفعلها فالاحتیاط ح فی ترک الجمعة واختیار الظهر. قلت: لا نقول بان الاحتیاط یحصل بالاتیان باحدیهما منفردة لما ذکرت ولکنه یمکن باتیانهما معا من باب الاحتیاط کما یمکن الاحتیاط فی تکرار الصلوة الاخفاتیه والجهر، بالبسملة فی احدیهما والاخفات فی الاخری. واما ما ذکرت من لزوم الوقوع فی الحرام علی القول بالحرمة فهومم، اذ لم یقل احد بان صلوة الجمعة من المحرمات بالذات کشرب الخمر واکل لحم الخنزیر بل انما یقول ان الله تعالی اوجب علی المکلفین فی وقت الظهر اربع رکعات علی من لم یکن مسافرا لا اذا حضر الامام و اجتمع الشرایط المعهودة، فیجب ح تبدیل الظهر بالجمعة عینا ویحرم الظهر واما اذا غاب الامام واجتمع سایر الشرایط فهل یکون ایضا کک او یحرم فعلها، ح، لفقد بعض شروطها او یستحب وآتیارنا ففیه اقوال واختلف المجتهدون فی ذلک واختار کل منهم بسبب رجحان دلیله مذهبا من تلک المذاهب، اختیارا ظنیا اجتهادیا محتملا لخلافه فی نفس

ص: 140

الامر احتمالا مرجوحا. فالقائل بالوجوب العینی یقول ان الاظهر عندی وجوب الاتیان بالجمعة وایجادها فی الخارج ولا یجوز عندی تبدیلها بالظهر والاکتفاء به عنها. لا انها لا یجوز الاتیان بالظهر معها احتیاطا للخروج عن خلاف القائل بالحرمة، لعدم حصول الامتثال عنده الا بفعل الظهر ففی الحقیقة لا قائل بوجوب الاتیان بالجمعة لا بشرط ان لا یفعل معها الظهر احتیاطا ولا بشرط ان یفعل معها. والقائل بالحرمة یقول ان الاظهر عندی ان الجمعة لا یسقط التکلیف ویحرم الاکتفاء بها عن الظهر بل یجب الظهر لا بشرط ان لا یفعل معه الجمعة من باب الاحتیاط خروجا عن خلاف الموجب عینا ولا بشرط ان یفعل معه، فالحرام عنده هو الجمعة المستقل فی اداء التکلیف، التی لا یکون معها غیرها واما الاتیان بهما من باب الاحتیاط مع الظهر فلم یعهد منه المنع عنه. والذی یقول بکونها افضل الفردین، فهو یقول ان الاظهر عندی کفایة الجمعة عن الظهر مع ارجحیتها ولکن لا بشرط ان لا یفعل معها الظهر اذا اختارها. ولا ینافی ذلک جواز الاتیان بالظهر معها احتیاطا للخروج عن خلاف من یحرم الجمعة ولا یجعلها مسقطا عن الظهر فلا یلزم فی شیء من ذلک الجمع بین الحرام والواجب فی موضوع واحد ولا یلزم علی المکلف کونه اما تارکا للواجب او فاعلا للحرام. واما ما نقل عن بعض الاصحاب حیث قال: بان الاحتیاط فی ترک الجمعة و الاقتصار علی الظهر. فهو لا یدل علی ان کل من یقول بالحرمة مراده انه لا یجوز صلوة الظهر معها احتیاطا اذ لعل هذه القائل علم بسبب الاجماع المحقق او المستفیض، بطلان القول بالوجوب العینی وتردد الامر عنده بین الحرمة والتخییر. ولا ریب ان الاحوط، ح، ترک الجمعة والاقتصار علی الظهر لحصول الامتثال علی القولین. فان قلت: ان القائلین بالوجوب العینی والحرمة قائلون بوجوب قصد الوجه فی نیة العبادات فکیف یتصور عنهم تجویز ان یفعل کلیهما بقصد القربة من دون تعیین الوجه فالقول بالاحتیاط والجمع بین الصلوتین لاجل العمل بالقولین وعدم الخروج من

ص: 141

مقتضیهما لا یتم. قلت: لا منافات بین القول بوجوب نیة الوجه وبین تجویز الاحتیاط اذ مراد من یعتبر قصد الوجه ان من یعمل علی وفق ما ترجح عنده بالدلیل انه حکم الله ویفعله بظن الاجتهادی ویقتصر علیه فیجب ان یقصد ما اداه الیه ظنه وجوبا کان او ندبا او غیره من الوجوه. واما لو بنی علی الاحتیاط فان قدم مختاره مثل الجمعة علی القول بالوجوب العینی فینویه علی وفق مختاره وجوبا. ویفعل الاخر من باب الاحتیاط ثم یاتی بالظهر وجوبا و کک القائل بکونها افضل الفردین، ینوی اولا الجمعة بانها افضل فردی الواجب ثم یاتی بالظهر ندبا. واما المتوقف المتردد بسبب تعارض الادلة فان اختار احد الادلة علی ما هو مقتضی التخییر فی المتعارضین. فالمتعین علیه ما اختاره ویجری فیه الکلام السابق. ومن لم یختر احد الادلة المتعارضة وبنی علی الاحتیاط بالجمع فهو ایضا یقصد الامتثال بما وجد علیه فی ضمن الفردین فان جوزنا ذلک فهو ایضا عبادة قصد بها الامتثال علی هذا الوجه فوجهها ایضا متعینة. نظیره ما نقل عن بعض المتأخرین من القول بوجوبهما معا من باب المقدمة لیحصل ذو المقدمة وهو احد الامرین المتمکن من تحصیله باتیان الامرین فی ضمن المقدمة اذ قد یکون المقدمة من باب نفس ذی المقدمة ویتحصل بتحصیل المقدمة کمن فاته صلوة واحدة لا یدری انها ای الصلوة فیأتی بثلث صلوات او بخمسة، علی القولین. ومثل من یأتی بالصلوة فی الجوانب الاربع عند اشتباه القبلة فهذه ایضا عبادة ولها وجه یقصده المکلف. ویناسب هذا المقام عبادة الاجیر اذا استوجر لعبادة المندوبة فهو ینوی الوجوب عن فعل نفسه مع قصد استحبابه للمنوب عنه. والحاصل ان القول بلزوم قصد الوجه لا یثمر فیما نحن فیه وانما یظهر ثمرته فیما لو قلنا بان النیة هو المخطر بالبال وعلم المکلف بوجه العبادة، ولا یخطر فیکتفی بقصد التقرب. وفیما لم یعلم بدخول الوقت ویرید الطهارة وفیما لم یعلم بطلوع الشمس و یخاف فوت الوقت بسبب التجسس فی نیة الاداء والقضاء وفیما تعارض الادلة ولم یبن

ص: 142

علی احدهما کمن اشتبه علیه وجوب غسل الجمعة. بل وفیمن ترجح عنده احد الطرفین وظن وجهه لکن یکتفی بقصد القربة لانه لم یقم علیه دلیل علی قصد الوجه. فالاحتیاط فیما نحن فیه، ایضا عمل علیحده وله نیة علیحده ویجری فیه حکم مسئلة لزوم قصد الوجه وعدمه ایضا. ثم ان ما یدل علی ان مراد ارباب الاقول فی مسئله الجمعة انما هو وجوب الجمعة لا بشرط ان لا یفعل معها غیره علی القول بالعینیة. ووجوب الظهر وحرمة الاستقلال بالجمعة لا بشرط ان لا یفعل الجمعة مع الظهر علی القول بالحرمة. ولیس مرادهم ان من افتی بحرمة شیء لا یتصوران یفعل مع شیء آخر وان ذلک ینافی اعتبار قصد الوجه. انه لو لم یکن کذا لا نطوی باب الاحتیاط اذا لاحکام الخمسة کلها متضادة واجتماع اثنان منها، محال وان کان وجوبا واستحبابا، او حرمة وکراهة. وکک الصحة والبطلان متناقضان فلو ترجح فی نظر المجتهد استحباب السورة مثلا والوجوب مرجوح عنده فیلزم ان لا یتمکن من الاحتیاط بقرائة السورة اذ لا یتمکن من قصد الوجوب الذی هو مختار القائل بالوجوب حتی یخرج عن خلافه. وکک ترک الجهر فی القرائة فی ظهر الجمعة علی القول بالاستحباب اذ لا یمکنه قصد وجوب الاخفات. لان الراجح عنده الجهر وکک الکلام فی الصحة والبطلان کما تریهم یقولون بالاحتیاط فی الشک بین الاثنین والثلث بالاعادة، ایضا مع العمل بما هو المشهور من البناء علی الثلث وصلوة الاحتیاط خروجا عن خلاف من قال بالبطلان. وکک فی کثیر من مسائل الشک بین الاربع والخمس حیث یجعلون الاحتیاط فی الاتمام والاعادة. ولا ریب ان فی الاحتیاط فی جمیع الموارد نوع تصرف وتغییر ففی مسئلة السورة یتصرف باسقاط قصد الوجوب. وفی مسئلة الجهر فی ظهر الجمعة یتصرف باسقاط قصد وجوب الاخفات. ومن هذا القبیل لو صلی علی محمد وآله کلما سمع اسمه الشریف خروجا عن خلاف من اوجب ذلک فان التصلیة هذه لیس بقصد انها مستحب فی نظره بل للخروج عن خلاف الموجب، مع انه یوجب قصد الوجوب وفی مسائل الشک یلاحظ ان مراد القائل بالبطلان انه لا یجوز الاکتفاء بتلک الصلوة ویحرم

ص: 143

اعتقاد استقلالها فی اداء التکلیف ولا یحرم لة ادی التکلیف لشی اخر ویتم هذه من باب الاحتیاط واعادتة لیست بنیة الوجوب کما یعتقده القائل بالبطلان. وهکذا من جملة امثلة الاحتیاط، الجمع بین القصر والاتمام فی بعض مسائله و الجمع بین التیمم بضربة والتیم بضربتین فی کل واحد من المائیین. واما ما ذکرت من قولک " نعم یمکن الاحتیاط " ففیه اولا ان القوة والضعف فی نظر المجتهد لا یوجب نفی الاحتیاط بالنظر إلی نفس الامر کما عرفت، وثانیا ان مع قطع النظر عن القول بالحرمة فیحصل الاحتیاط بالاتیان بالجمعة فقط فای حاجة إلی الاتیان بالظهر بعده کما لا یخفی ولزوم التکریر انما لیس الا من جهة الخروج عن مخالفة القول بالتحریم وثالثا ان فی التردد ما بین العینی والتخییری ایضا لا نفرغ عن احتمال التحریم وان قطعنا النظر عن القول بحرمة الجمعة، لانه ان کان المراد التردد ما بین الوجوب ئینا وتخییر الوجوب غلعقنی فی نفسضقغان القائل به یقول انه کک، فی نفس الامر ففعل الظهر مع الجمعه حرام عنده ولیس معنی العینی فی نفس الامر الا هذا فکیف یکون اتیانها مع الظهر مبرء للذمة عما یقول به هذا القائل ولا معنی للاحتیاط فی نفس الامر. وان کان المراد التردد بین ماهو واجب عینی ظاهری فی نظر المجتهد القائل به، الذی لا ینافی تحققه بانضمام الظهر الاحتیاطی، الذی منشاؤه احتمال خطاء المجتهد فی ظنه وان العمل بالقول بالتخییر حصل فی ظنه، فهذا بعینه یجری فی الصورة الاخیرة ای کون المرجوح عنده هو القول بالوجوب العینی ایضا، اذا لمسلم من عدم الجواز انما هو فعل الحرام النفس الامری الذی هو عبارة اخری عن انحصار الوجوب فی الظهر وحرمة غیره سواء فعل هذا الغیر الذی هو الجمعة منفردة او مع الظهر. واما الحرمة الظاهریة التی هی مقتضی ظن المجتهد (وکلامنا انما هو فیها) فلا دلیل علی حرمة ضم الظهر الیها من باب الاحتیاط ولیس فعله مستلزما للوقوع فی الحرام النفس الامری ومن ذلک ظهر انه لا ینفع التقیید بقوله علی القول بعدم اعتبار نیة الوجه اذ ذلک الجمع لا یستلزم الاتیان بمقتضی القول بالوجوب العینی وان قلنا بعدم اعتبارها ایضا، کما عرفت.

ص: 144

ومن جمیع ذلک ظهر انه لو کان القول بالعینیة مرجوحا عند المجتهد، تردد بین القولین الاخرین فالاحتیاط فی الجمع بین الصلوتین ایضا، لا الاقتصار علی الظهر لان ضعف القول لا یوجب نفی احتمال صحته فی الواقع. نعم لو حصل له القطع ببطلان العینیه فالاحتیاط فی الاقتصار علی الظهر. کما اشرنا سابقا ولو حصل له القطع ببطلان القول بالحرمة وتردد بین الاخرین فالاحتیاط یحصل بفعل الجمعة فقط ولا یحتاج الی ضم الظهر. فلم یبق، ح، وجه للمنع عن الجمع بین الصلوتین الا توهم التشریع والبدعة و قد عرفت الجواب سابقا.

310- سوال:

310- سوال: در مسائل نماز در بعضی مسائل به قول مجتهدی ودر برخی به قول مجتهد دیگر (که مجتهدین هر دو یا هر سه عادلند) عمل بشود نقصی در مسائل نماز به هم میرسد یا خیر؟

جواب:

جواب: جایز است وموجب منقصتی در نماز نمی شود، هر گاه مخالفتی یا تجدید مجتهد (1) سابق ندارد، مثلا جایز است که تقلید مسائل نماز را از یک مجتهدی بکند ودر وجوب نماز جمعه یا حرمت آن، تقلید مجتهد دیگر بکند و هم چنین مسائل نماز یومیه را از مجتهدی اخذ کرده وآنچه متعلق به نماز آیات است از دیگری بکند، یا این که تقلید مسائل را از یکی بکند ودر مسئله مواسعه ومضایقه قضا، تقلید دیگری. و همچنین مسائل نماز را از مجتهدی اخذه کرده ودر مسائل شک در رکعات تقلید دیگری بکند. مثلا میداند که آن مجتهدی که از آن، مسائل نماز را اخذ کرده شک میان دو و سه را باطل میداند وهنوز به آن عمل نکرده به سبب عدم حصول آن شک، الحال که شک کرد اختیار رأی مجتهد دیگری می کند که صحیح میداند وبنا را به سه میگذارد، وهکذا. و هم چنین هرگاه تقلید مجتهدی کرد در نماز که وضو را با گلاب صحیح میداند و .

ص: 145


1- منظور از این عبارت این است: جایز است با دو شرط: الف: توارد دو تقلید در یک مسئله اختلافی میان دو مجتهد پیش نیاید. ب: تقلید از مجتهد دوم در مسئله ای نباشد که قبلا در آن مسئله به قول مجتهد اول عمل کرده است.

هنوز عمل به آن نکرده، اتفاق افتاد که محتاج شد به گلاب وضو بسازد، الحال تقلید مجتهد دیگر می تواند کرد که صحیح نمی تواند وتیمم می کند وحال آن که مجتهد اول، تیمم را جایز نمی داند. وباید دانست که مجرد اینکه کسی بنا گذارد که فلان کس را تقلید کند، همین قدر کافی نیست در عدم جواز عدول به مجتهد دیگر، این که هر چه را به عمل آورده به قول مجتهد اول، از آن نمی تواند عدول کند به قول مخالف آن، خواه مخالفت صریح باشد مثل این که تقلید مجتهدی کرد در وجوب سوره بعد حمد، وبه نیت وجوب خواند دیگر جایز نیست که تقلید مجتهدی کند که مستحب میداند سوره را، وترک سوره کند، خواه مخالفت صریح نباشد لکن مستلزم مخالفت باشد مثل این که تقلید مجتهدی کرد که سلام نماز را سنت میداند وگاهی هم ترک کرد وبعد تقلید مجتهدی کرد که حدث قبل از سلام را مبطل نماز میدانست، زیرا که این قول به بطلان، مستلزم وجوب سلام است وآن مخالف با رای مجتهد اول است، واما در عبادات مختلفه مثل اینکه مسائل نماز را از مجتهدی اخذ کرد وروزه را از دیگری وزکوة را از دیگری، پس در آن اشکالی نیست. وبدان که گاه هست که اشکال به هم میرسد در بعض شرایط عبادات در جایی که نبودن چیزی شرط صحت آن باشد، مثلا پاک بودن جامه از نجاست، شرط صحت نماز است به این معنی که باید که جامه نجس نباشد، خواه متفطن این معنی باشد که این شرط به عمل آمده یا نه، مثلا کسی جامه پاکی پوشیده ومشغول نماز می شود وهیچ متفطن این معنی نیست که عدم نجاست شرط است تا از نماز فارغ شود ونماز صحیح است، واما اگر در بین نماز، نجاستی عارض شود لازم است ازاله آن، هر گاه ممکن باشد با عدم حصول منافی، پس طهارت، هم شرط دخول در نماز است و همچنین شرط صحت نماز تا به آخر وبعضی از نجاسات معفو است جزما وبعضی معفو نیست جزما و بعضی مختلف فیه است، پس آیا معتبر در اینجا، حال اول دخول در عبادت، است یا مطلقا؟

ص: 146

واما تقلید مجتهدی در اول وهله آن امر مختلف فیه، به این معنی که متفطن است که باید آن نجاست با او نباشد به تقلید مجتهد او وآن نجاست هم با او نیست نه اینکه بود وبه تقلید مجتهد ازاله کرد ودر بین عبادت آن نجاست طاری شد وبنا به رأی مجتهد دیگر معفو است، آیا در اینجا میتوان عدول کرد یا نه؟ مثلا در خون کمتر از درهم که در نماز معفو است ودر طواف محل خلاف است پس اگر کسی مقلد مجتهدی است در حج که آن نجاست را معفو نمی داند وبا احرامی پاک داخل طواف شد ودر بین طواف مطلع شد به خون کمتر از درهم، آیا می تواند بنا را به رأی مجتهدی بگذارد که معفو میداند یا نه؟ وبه عبارت اخری، بگوید تا حال خلو از این نجاست را شرط میدانستم در مجموع وطواف دخولا واستمرارا، وحالا به تقلید مجتهد دیگر شرط نمیدانم. پس در این اشکال است از حیثیت اینکه قدری از طواف با شرط - به عمل آمده، پس جایز نیست عدول واز حیثیت اینکه ثمره عمل آوردن شرط، به فعلی حاصل می شود ومفروض این است که از او فعلی سر نزده است متفطن آن استمرار عدم ازلی هم نیست که به منزله فعل وجودی است، خصوصا اینکه در صورت فرض عدم احتیاج به قصد، دور کردن نجاست استمراری هم که مورد قصد او باشد به عمل نیامده، بلکه از باب اتفاق به جامه پاک احرام گرفته ودور نیست ترجیح ثانی، بلکه میتوانیم گفت که وجود این نجاست به منزله مبطل است نه اینکه عدم آن شرط صحت است. پس بنابر این اگر فرض کنیم که متفطن به رای مجتهد خود باشد که هر گاه عارض شود آن نجاست، یا مطلع شود بر آن، ازاله کند وبعد از عروض یا اطلاع بنا گذارد به رای مجتهد دیگر وبگوید ناقض نمیدانم، چون تا به حال، عمل به مقتضای ناقض نکرده به رای مجتهد اول. واین به خلاف آن است که تیمم کرد در حال فقد آب به تقلید مجتهدی که جایز نمی داند وضو را به گلاب وداخل طواف شد ودر بین طواف، گلاب به هم رسید جایز نیست که عدول کند از رأی آن مجتهد به تقلید مجتهدی که تجویز می کند وضوی با گلاب را و تیمم را باطل میداند و وضو به گلاب بسازد.

311- سوال:

311- سوال: اذا دخل المأموم فی الصلوة فی حال رکوع الامام فلما کبر واراد الرکوع رفع الامام راسه و، ح، فلا ریب فی عدم ادراکه الرکعة ولکنه هل تبطل صلوته

ص: 147

راسا او یصح وعلی الصحة هل یتبعه فی السجدتین ام لا بل یقوم ذاکرا حتی یقوم الامام او یجوز له قصد الانفراد وعلی التبیعیة فی السجدتین هل یستأنف التکبیر ام یکتفی بالتکبیر الاول؟

جواب:

جواب: لم اقف فی هذه المسئلة علی تصریح فی کلامهم والذی صرحوا به (بعد اتفاقهم علی ادراک الرکعة بادراک تکبیرة الرکوع بمعنی ان یکبر للاحرام منتصبا مع انتصاب الامام قبل الرکوع ورکع معه وان لم یدرک تکبیرة الرکوع واختلافهم فیما لو ادرکه راکعا وان کان الاظهر فیه الادراک سواء کان فی صلوة الجمعه او غیرها و عدم الاعتداد بالرکعة مع الشک فی ادراکه راکعا) انه هل یجوز الدخول معه اذا لم یدرکه راکعا وان لم یحسب له بالرکعة ام لا؟: اکثر الاصحاب علی الاستحباب وهو الاظهر لدلالة روایة معویة بن شریح قال: سمعت ابا عبد الله (علیه السلام) یقول: اذا جاء الرجل مبادرا والامام راکع اجزاته تکبیرة واحدة لدخوله فی الصلوة (1) والرکوع. وزاد فی الفقیه بعد هذه الروایة: ومن ادرک الامام وهو ساجد کبر وسجد معه ولم یعتد بها ومن ادرک الامام وهو فی الرکعة الاخیرة فقد ادرک فضیلة الجماعة ومن ادرکه وقد رفع راسه من السجدة الاخیرة وهو فی التشهد فقد ادرک الجماعة ولیس علیه اذان و لا اقامة ومن ادرکه وقد سلم فعلیه الاذان (2) والاقامة. وروایة معلی بن خنیس عن الصادق (علیه السلام) قال: اذا سبقک الامام برکعة فادرکته وقد رفع راسه فاسجد معه (3) ولا تعتد بها. وتوقف فیه العلامة فی المختلف للنهی عن الدخول فی صحیحة محمد بن مسلم (4). وفیه ان المراد بالنهی فیها النهی عنه معتدا بها فی ادراک الرکعة کما یفسره .

ص: 148


1- وسائل: ج 5 ص 442، ابواب صلوة الجماعه، باب 45، ج 4، توضیح: این حدیث هم از " معاویه بن شریح " وهم از " معاویه بن میسره " روایت شده است. از متون رجال از جمله " جامع الروات اردبیلی " - ص 238 ج 2، وص 242 - بر میآید که هر دو یکی هستند: معاویه بن میسره بن شریح قاضی معروف.
2- من لا یحضره الفقیه: ج 1 ص 265: طبع اسلامیه سنه 1390 - ه. ق.
3- وسائل: ج 5 ص 449، ابواب صلوة الجماعه، باب 49، ج 2.
4- وسائل: ج 5 ص 441، ابواب صلوة الجماعه، باب 44، ج 3.

صحیحته الاخری وسیجیئی الاشارة الیهما فی المسئلة الاتیة. ثم اختلفوا فی انه هل یکتفی بتلک التکبیرة ویغتفر زیادة الرکن او یجب استینافها اذا قام الامام، الاشهر الاظهر وجوب الاستیناف. لعدم دلیل یمکن الاعتماد به فی اداء الواجب مع کون العباداة توقیفیة والروایتان اللتان اعتمدنا علیهما فی الاستحباب لا ینهضان دلیلا علی ذلک لضعفهما سندا (1) واحتمال کون موضع الدلالة فی الاولی منهما من کلام الصدوق، وعدم ذکر التکبیرة فی الثانیة وانما عملنا علیهما فی الاستحباب مسامحة فی ادلة السنن. اذا عرفت هذا ظهر لک ان دخول صورة السؤال تحت مدلول الخبرین اولی بالمنع اذ غایة دلالتهما انما هو اذا دخل مع الامام بعد ما رفع رأسه من الرکوع او اذا کان فی السجود وصورة السؤال انما هو اذا دخل والامام فی الرکوع ویکبر المأموم بظن ادراکه راکعا فهو ینوی الاقتداء بهذه الرکعة مع هذه التکبیرة بخلاف مورد الروایتین فانه لا یمکن فیهما الاقتداء لاجل ادراک تلک الرکعة بل المقصود فیها ادراک الاقتداء بالرکعة الثانیة لاجل رکعته الاولی غایة الامر انه یدرک فضیلة زایدة علی اصل الصلوة. و اما احتمال القیام ذاکرا الی ان یلحقه الامام فهو خارج عن مقتضی الدلیل رأسا. وکک احتمال العدول الی الانفراد لعدم الدلیل لان ماهیة صلوة الجماعة والفرادی متغایرتان و انما الاعمال بالنیات وموارد جواز العدول تابعة للدلیل ولیس.

312- سوال:

312- سوال: کیف حال المأموم فی صلوة الایات اذا لم یدرک الرکوع الاول؟

جواب:

جواب: الظاهر، انه لا فرق بینها وبین الیومیة فی ادراک الرکعة بادراک الرکوع اما قبله فاجماعا واما بالاثناء فعلی الاظهر. واما لو لم یدرک الرکوع الاول فهل یجوز .

ص: 149


1- مراد سند حدیث معاویه در " من لا یحضره الفقیه " و حدیث معلی بن خنیس است که در بالا مشخص گردید: حدیث معاویه به دلیل خود او ضعیف است زیرا وی توثیق نشده ولیکن " ابن ابی عمیر " از او نقل حدیث می کند و این، می تواند موقعیت او را تقویت نماید. وسلسله سند حدیث معلی بن خنیس بدین شرح است: وعنه (محمد بن الحسن عن محمد بن احمد بن یحیی) عن العباس بن معروف، عن صفوان، عن ابی عثمان، عن المعلی. ضعف این سند به دلیل " ابی عثمان " است زیرا ابن ابو عثمان که صفوان از او نقل حدیث می کند مجهول وتوثیق نشده، است.

الدخول معه ام یصیر الی قیام الامام للرکعة الثانیة ففیه وجهان نظرا الی قوله تعالی " فارکعوا مع الراکعین " والحث علی الاجتماع. والی عدم ورود النص فیه بالخصوص. وعلی الاول فهل هو لمحض ادراک الفضیلة ولا یدرک به الرکعة او هو اقتداء حقیقی ویدرک به الرکعة؟ الاظهر الاول کما اختاره المحقق فی المعتبر والعلامة فی جملة من کتبه وولده الفخر فی الایضاح والشهید فی الذکری وصاحب المدارک. واحتمل العلامة فی القواعد والتذکرة جواز الدخول معه فی هذه الحالة فاذا سجد الامام لم یسجد هو بل ینتظر إلی ان یقوم فاذا رکع الامام اول الثانیة رکع معه عن رکعات الاولی فاذا انتهی الی الخامس بالنسبة الیه سجد ثم لحق الامام ویتم الرکعات قبل سجود الثانیة. لنا (مضافا الی الاصل وعدم انصراف ذلک من عمومات الجماعة ولان لها شرایط و حدودا خاصة لم یعلم تحققها فیه) صحیحه الحلبی عن ابیعبد الله (علیه السلام) قال (1): اذا ادرکت الامام قد رکع فکبرت ورکعت قبل ان یرفع رأسه فقد ادرکت الرکعة وان یرفع الامام رأسه قبل ان ترکع فقد فاتتک الرکعة. وصحیحة الاخری عنه (2) قال: لا. وصحیحة محمد بن مسلم عن الباقر (علیه السلام) قال: قال لی: ان لم تدرک القوم قبل ان یکبر الامام للرکعة فلا تدخل معهم فی تلک (3) الرکعة. ولا ینافی ذلک جواز الدخول مع عدم الاعتداء بالرکعة کما اخترناه فی الیومیة و لا نضایق عن الدخول بقصد الاستحباب وادراک الفضیلة هنا ایضا مسامحة فی ادلة السنن کما یظهر من التحریر وغیره ویدل علیه ایضا ان الامام لا یتحمل شیئا غیر القرائة وانما جعل الامام اماما لیأتم به والدخول معه فی هذه الحالة یستلزم احد المحذورین لانه ان ترک الرکوع لم یصح لانه قد ترک رکنا ولا یسقط بفواته مع الامام کغیره، وان لم یترکه: ان تابع الامام فی السجود لزم زیادة رکن وهو مبطل. والا لزم ترک متابعة الامام وانما جعل الامام اماما لیاتم به. .

ص: 150


1- وسائل: ج 5 ص 442، ابواب صلوة الجماعه، باب 45 ح 2.
2- به شناسائی این حدیث موفق نشدم و گویا در عبارت متن سقطی هست
3- وسائل ج 5، ص 441، ابواب الجماعه، باب 44، ج 2.

ووجه الاحتمال الذی ذکره العلامة ما ذکره فی الایضاح من تحصیل فضیلة الجماعة فی بعض الصلوة وجاز ترک المتابعة فی مواضع فلیجز هنا للضرورة وهی کما تری. بقی هنا احتمال اخر ذکره فی الذکری وهو ان یأتی المأموم بما بقی علیه ثم یسجد ثم یلحق الامام فیما بقی من الرکوعات. ولیس فی هذا الا التخلف عن الامام لعارض وهو غیر قادح فی الاقتداء. واجاب عنه بأن قال: ان التخلف عن الامام یقدح فیه فوات رکن. فعلی مذهبه لا یتم هذا ومن اغتفر ذلک فأنما یکون عند الضرورة کالمزاحمة ولا ضرورة هنا. قال فح، یستأنف المأموم النیة بعد سجود الامام ویکون تلک المتابعة لتحصیل الثواب کما لو تابع فی الیومیة فی السجود المجرد من الرکوع فظاهر المعتبر انه یتابعه فی السجود ایضا فاذا قام الی الثانیة استأنف النیة. ثم ان هذا الکلام انما یجری فی سعة الوقت فلو ضاق الوقت عن ذلک فلا یدخل معه لانه معرض لفوت الواجب. الا ان یق، باندراجه تحت قوله (علیه السلام) من ادرک رکعة من الوقت فقد ادرک الوقت ان تمکن من ادراک الرکعة وهو تعتد بالرکعة التی لم تشهد تکبیرها مع الامام خروجا عن مقتضی عمومها فیما لو ادرکه راکعا وبقی الباقی، ایضا مشکل (1). لان ظاهره فی صورة الضرورة (کالحایض التی تطهر فی اخر الوقت بمقدار الطهارة واداراک رکعة) لا مطلقا.

313- سوال:

313- سوال: من صلی الفریضة فسهی وفعلها بقصد النافلة او بالعکس فهل یصح ام لا؟

جواب:

جواب: قال فی الذکری لو نوی الفریضة ثم غیرت النیة لم یضر. ولو نوی التنفیل ببعض الافعال او بجمیع الصلوة خطاء فالاقرب الاجزاء لاستنباع نیة الفریضة باقی الافعال فلا یضر خطاءه فی النیة ولما رواه عبد الله بن ابی یعفور عن الصادق (علیه السلام) فی (2) رجل قام فی .

ص: 151


1- ای القول بالاندراج تحت قوله (علیه السلام)، مشکل - کذا فی الاصل.
2- وسائل: ج 4 ص 712، ابواب النیة، باب 2 ج 3.

صلوة فریضة فصلی رکعة وهو ینوی انها نافلة. فقال: هی التی قمت فیها ولها.. وقال: اذا قمت فی (1) فریضة فدخلک الشک بعد فانت فی الفریضة (2) وانما یحسب للعبد من صلوته. وروی یونس عن معویة قال: سئلت ابا عبد الله (علیه السلام) عن الرجل (3) قام فی الصلوة المکتوبة فسهی وظن انها نافلة. او کان فی النافلة فظن انها مکتوبة. قال: هی علی ما افتتح الصلوة علیه. اقول وهو کما ذکره (ره) ولکن لا بد من تقییده بانه یصح اذا لم تصر النافلة ثلثیة او رباعیة والفریضة الزائدة علی الثنائیة ثنائیة من دون تدارک ولعله ترکه للظهور.

314- سوال:

314- سوال: اذا سافر احد الی رستاق یکون بین منزله إلی اول الرستاق المسافة الشرعیة ومنظوره التوقف فی ذلک الرستاق مدة طویلة کستة أشهر او عام او فوق ذلک وما بین قری ذلک الرستاق لم یکن مسافة شرعیة ولم یرد فی احدی القری مقام عشرة ایام بل غرضه الدور فی تلک القری والاشتغال بصنعة فیها فهل یقصر فی تلک القری وما بینها ام یتم؟

جواب:

جواب: الاظهر انه یقصر فی المسافة ویتم فی تلک القری وما بینها وذلک لیس لتحقق قاطع السفر حتی یق: انه لیس باحد من القواطع المعروفة بل لعدم وجود شرط من شروط القصر وهو کونه مسافرا ولذلک اشترطوا استمرار القصد وقالوا یضر حصول التردد قبل طی اربعة فراسخ کما فی مسئلة متنظر الرفقة، فکک بقاء اسم المسافر ایضا معتبر بعدما قطع المسافة الشرعیة بمعنی عدم انسلاخ اسم المسافر عنه عرفا ویصدق علی هذا انه لیس بمسافر سیما اذا طال المدة مثل خمسة اعوام. وقد تحقق من هذا انه لا یمکن ان یق: یجب القصر علی المسافر والتمام علی الحاضر و هو لیس بحاضر ولا مسافر لانا نمنع انحصار الامر بینهما بل الاصل وجوب الاتمام الا ان .

ص: 152


1- وفی الاصل: وانت تنوی الفریضة.
2- وفی الاصل بعد لفظ " الفریضة ": علی الذی قمت له وانت کنت دخلت فیها وانت تنوی نافلة ثم انک تنویها بعد فریضة فانت فی النافلة. ولعل السقط من النساخین.
3- وسائل: ج 4 ص 712، ابواب النیة، باب 2 ج 2.

یصدق علیه المسافر، وغیر المسافر اعم من الحاضر ولذلک قیل بان من رجع عن السفر الی قریب من بلده واقام فی رستاق مشتمل علی القری یدور فیها من دون اقامة انه یتم لعدم صدق المسافر علیه وان لم یصدق علیه اسم الحاضر، ایضا فان قلت: ان المفروض انه مسافر من زمان خروجه من منزله الی اول الرستاق فحکمه مستصحب، قلت: المستفاد من الادلة وجوب القصر علی المسافر کقولهم (علیه السلام): لیس من البر الصیام فی السفر والصلوة فی السفر رکعتان لیس قبلهما ولا بعد هما شئ. والعرف یفیدانه یجب علیه القصر ومادام فی السفر ومادام هو مسافر لا مطلقا ولا یصدق علی هذا انه مسافر والتمسک بالاستصحاب فی التسمیة لا معنی له اذ هو امر موکول الی فهم اهل العرف وما تریهم یتمسکون باستصحاب بقاء الموضوع فی اثبات الاحکام مثل وجوب التوضی بالماء المخلوط بما تحصل معه خروجه عن الاطلاق الی الاضاة فانما هو استصحاب للحکم الثابت للماء قبل الاختلاط لا انه الحین ماء مطلق بسبب الاستصحاب. مع انه معارض باستصحاب عدم الطهارة واشتغال الذمة بالصلوة فاذا قیل فی العرف انه لیس بماء او انه دخیل فلا یمکن التمسک باستصحاب الحکم السابق. وکیف کان فنحن نقول بان اهل العرف یحکمون بسلب اسم المسافر عنه والمشهور الاقوی ان سلب الاسم عرفا کاف فی نفی الحکم السابق کما فی الکلب المستحیل بالملح. نعم له وجه اذا شک فی سلب الاسم عنه قال فی ذکری یثبت المسافة بالاعتبار بالاذرع و، ح، لا فرق بین قطعها فی یوم او اقل او اکثر. الی ان قال: نعم لو قصد مسافة فی زمان یخرج به عن اسم المسافر کالسنة فالاقرب عدم القصر لزوال التسمیة. ومن هذا الباب لو قارب المسافر بلده فتعمد ترک الدخول الیه للترخص ولبث فی قری یقاربه مدة یخرج بها عن اسم المسافر ولم اقف فی هذین الموضعین علی کلام من الاصحاب و ظاهر النظر للنص یقتضی عدم الترخص. انتهی کلامه (ره). وقال فی المدارک: ویمکن المناقشة فی عدم الترخص فی الصورة الثانیة بان السفر بعد استمراره الی انتهاء المسافة فانما ینقطع باحد القواطع المقررة من نیة الاقامة

ص: 153

او التردد ثلثین او الوصول الی الوطن وبدونه یجب البقاء علی حکم القصر. اما ما ذکره من عدم الترخص فی الصورة الاولی فجید لان التقصیر انما یثبت فی السفر الجامع شرایط القصر فمتی انتفی السفر او احد شرایطه قبل انتهاء المسافة انتفی التقصیر. وتبعه صاحب الکفایة حیث قال: ولو عزم ای المقصر علی اقامة طویلة فی رستاق ینتقل فیه من قریة الی قریة ولم یعزم علی اقامة العشرة فی واحدة منها لم یبطل حکم سفره. اقول: الحصر المستفاد من قوله فانما ینقطع باحد القواطع، مم، بل ینقطع بسلب الاسم ایضا اذ انتفاء الحکم کما قد یکون بسبب المانع قد یکون ایضا بسبب عدم وجود الشرط بل هو اولی اذ قد لا یخرج المسافر بسبب الاقامة وتردد الثلثین عن اسم المسافر عرفا والمفروض هنا الخروج عن اسمه مع ان المستفاد من العقل والنقل ان الحکمة فی التقصیر هو تسهیل الامر لحصول المشقة غالبا فی السفر بسبب طی المسافة ولا مشقة فی طی فرسخ او اقل فی کل سبعة ایام او ثمانیة ایام مع ان المتبادر من السفر هو قطع المسافة علی سبیل التوالی لا ما لا ینافیه عرفا. والمسلم فی مصداق السفر فیما نحن فیه انما هو قطع المسافة من بلده الی ذلک الرستاق واما المقصود بالذات فی الرستاق فهو المکث فیه للصنعة وقد یستلزم ذلک ثانیا وبالعرض طی مسافات قلیلة. والحاصل ان الاصل فی الرباعیة التمام الا ما خرج بالدلیل ولم یقم هنا دلیل یمکن الرکون الیه. فان قلت: اصل البرائة مقدم علی هذا الاصل فلم یثبت تکلیفه بالزائد لان الاصل عدم الزیادة فی التکلیف، قلت: بعد ما ثبت ان صلوة الظهر اربعة الا اذا کان مسافرا معناه ان انتقاله الی القصر مشروط بحصول کونه مسافرا فالتمسک باصل البرائة هنا یرجع إلی ان الاصل کونه مسافرا وهو کما تری بل الاصل عدم تحقق السفر. غایة الامر، ان یق: ان هیهنا عمومین المسافر یقصر وغیر المسافر یتم واذا جهل الحال فالاصل عدم تعین احدهما و مفاده التخییر واین هذا من اثبات وجوب القصر کما هو المفروض، مع انهما ماهیتان متغایرتان بالذات ویجزم بان الشارع طلب احدهما ولا ندری ایهما هو وکون الاصل صدور هذا الخطاب دون هذا، لا معنی له لتساویهما فی احتمال الصدور.

ص: 154

315 - سوال:

315 - سوال: هرگاه کسی داخل مسجد شود و به اعتقاد اینکه امام زید است به او اقتدا کند و بعد معلوم شود که عمرو بوده است و مفروض این است که عمرو هم عادل است بلکه مأموم، عمرو را هم بخصوص عادل میدانسته، آیا نماز صحیح است یا نه؟

جواب:

جواب: شهید در ذکری این را از فروع معارضه " اشاره " با " عبارت " کرده و توقف کرده واظهر در نظر حقیر، بطلان است، به جهت اینکه لازم است بر مأموم که امام را جامع شرایط بشناسد تا جایز باشد اقتدا، چنانکه از ادله لزوم اقتدا به کسی که اعتماد به دین وامانت و عدالت او داشته باشی، ظاهر می شود و لازم این ادله این است که بشخصه او را به این صفت بشناسی و کافی نیست که او احد اشخاصی باشد که او را به این وصف شناخته. واین مستلزم شناختن شخصی است بعینه و در اینجا آنچه بعینه شناخته، زید است ومفروض این است که به او اقتدا نکرده، پس نماز او باطل است. وشهید، نظیر این ذکر کرده مسئله بیع وطلاق را، که بگوید: " هذه زینب طالق " و حال آن که او " هند " باشد. یا " بعث هذا الحمار " ومشار الیه، اسب باشد و اظهر تقدیم اسم است به این معنی که طلاق وبیع صحیح نیست، زیرا که قصد مسمی را نکرده، بلی اشکال در صورتی است که حال معلوم نباشد ونزاع شود، آیا حمل بر اشاره می شود یا عبارت؟ و در اینجا دور نیست تقدیم اشاره را، زیرا که اشتباه در لفظ اغلب است از اشتباه در اشاره واین کلام در نماز، جاری نیست، چون از مسائل نزاع نیست ومطلوب در آن، امتثال میان خود و خداست، و اما هرگاه مقصود " مشار الیه " باشد جزما وغلط لفظی واقع شود، پس در اینجا جزما اشاره مقدم است. ومع هذا کله، نفهمیدم مراد شهید (ره) که در ذکری وقواعد هر دو، این مسئله امام جماعت را از فروع معارضه اشاره با عبارت کرده چیست؟ وغایت توجیه کلام او این است که بگوییم مسئله را در جایی فرض کرده که امام مسجد منحصر است در زید و عمرو، وهر دو در نزد او عادلند، و لکن متابعت عبارت که اسم زید است کرده و از این حیثیت اقتدا کرده، هرگاه اشاره را مقدم بداریم نماز او صحیح است و هرگاه عبارت را مقدم داریم باطل است، چون او زید نیست و عمرو است. و تو میدانی که این سخن بیوجه است، زیرا که در اینجا زید لفظی، نگفته که

ص: 155

عبارت بر آن اطلاق شود واگر احیانا به زبان هم بگوید که اقتدا می کنم به زید، این لغو است، بلکه در اینجا تعارض شده ما بین اعتقاد او به آنکه این شخص زید است واشاره او که به عمرو واقع شده، پس در حقیقت به اعتقاد اینکه این شخص زید است اقتدا کرده و حال اینکه اعتقاد فاسد بوده، پس نماز او صحیح نیست وبه هر حال این از فروع مسئله تعارض عبارت با اشاره نیست، چنانکه در طلاق وبیع تعارض هست. وتو دانستی که مجرد ملاحظه اسم نفعی ندارد با وجود اینکه زید وعمر و، هر دو اسمند و تعارضی ما بین این دو اسم هم نشده بلکه ما بین دو مسمی شده که یکی از آنها مورد اشاره شده و دیگری مورد اسم زید است که در میان نیست پس تعارض میان اشاره باشد. و میانه اعتقاد او به اینکه زید است. نه میان اشاره و عبارت.

316- سوال:

316- سوال: کسی در کسب تجارت، هر سال یک سفر عراق نماید، بعد از ورود به خانه خود هر سال یک سفر یا چند سفر حد ترخص نماید و باقی ایام عام را در فکر امر تجارت در یک فرسنک یا دو سه فرسنگ (کمتر از چهار فرسنگ) مشغول باشد، آیا نماز را قصر نماید یا تمام؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که در سفر عراق که مسافت شرعیه به عمل میآید نماز را تمام می کند و در باقی سفرها که به سرحد مسافت شرعیه نمیرسد که اشکالی نیست در تمام کردن. و به هر حال، هرگاه کسی شغل او سفر تجارت است هر چند به اقل مسافت باشد در اغلب. و یک دفعه یا بیشتر، سفر تجارت او به حد مسافت شرعیه برسد، او در همه سفرها تمام می کند، اما در آن سفرهایی که مسافت آنها شرعیه نیست پس وجه آن ظاهر است، و اما در آن سفرهایی که مسافت شرعیه است پس به جهت آنکه صادق است بر او که تاجری است که دور میزند در تجارت که آن یک عنوانی است از عنوانهایی که در اخبار وارد شده که تمام می کند و علت تمام کردن عادت به سفر است و رفع مشقت سفر (که علت قصر است) باعث بر عمل تمام است و در کتاب ذکری اشاره به آنچه گفتیم هست. و اینها که مذکور شد بعد از تحقق مصداق این عنوان است و اما هرگاه اول سفر او همان سفر عراق است که مسافت شرعیه است، پس جزما در سفر اول، قصر می کند، واما

ص: 156

صورت سؤال، پس ظاهر در آن است که مذکور شد حکم آن همان است که گفتیم.

317 - سوال:

317 - سوال: اذان گفتن در بیابانها که کسی نباشد چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: اذان گفتن در بیابانی که کسی در آنجا نباشد، اگر مراد از آن، اعلام است که از برای اعلام به دخول وقت وجمع شدن مردم است، پس وجهی از برای او ظاهر نیست، واما بلند کردن صدا در اذانی که از برای نماز میگوید، پس آن مستحب است هر چند در بیابان باشد، و همچنین مستحب است اذان در بیابان موحش، خصوصا هرگاه صورت غولان به نظر او آید، هر چند به سبب قوت واهمه باشد و این از باب اذان نماز نیست.

ص: 157

ص: 158

کتاب الزکوة من المجلد الاول

318- سوال:

318- سوال: نصاب غله بعد از وضع مال شاه، میباشد یا نه؟

جواب:

جواب: نصاب غله بعد از وضع خراج سلطان ملاحظه می شود.

319- سوال:

319- سوال: فطره ماه مبارک رمضان را به بیوه زنان و یتیم و فقیر بدهیم یا نه؟

جواب:

جواب: به ایتام فقرای شیعه میتوان داد و همچنین به فقرای بیوه زنان ایشان، و احوط آن است که ظاهر الصلاح باشند.

320- سوال:

320- سوال: زکوة تخم که بذر بوده، همه ساله باید بدهد یا نه، و یک سال که این کس داد، دیگر ضرور نیست؟

جواب:

جواب: احوط آن است که همه ساله بدهند.

321- سوال:

321- سوال: هرگاه کسی مال شاه، جنسی بدهد، زکوة آن را بدهد؟

جواب:

جواب: بلی بدهد. والله العالم.

322- سوال:

322- سوال: هر گاه غلات اربعه با خراج سلطان به حد نصاب رسند هرگاه خراج وضع شود بعد از وضع خراج به حد نصاب نرسیده باشد، آیا باید خراج سلطان که به حد نصاب رسیده، زکوة آن را بدهد یا نه؟

جواب:

جواب: ملاحظه نصاب بعد از وضع خراج می شود و هرگاه بعد از وضع خراج به حد نصاب نرسد وجوب زکوة بر آن معلوم نیست، هر چند مجموع به حد نصاب رسیده باشد.

ص: 159

323 - سوال:

323 - سوال: زکوة انگور به چه نحو متحقق می شود و مویز و انگور را به چه طور بر آورد باید کرد، با آنکه بعضی انگورها را مویز نمی باشد و اگر باشد مویز ضایعی خواهد بود.

جواب:

جواب: در انگور واجب است، خواه مویز خوب از آن به عمل آمده باشد یا نه و شاید اگر نصاب آن را به سه برابر نصاب مویز و گندم و جو حساب کنند خوب باشد، پس هرگاه نصاب غله، سیصد صاع باشد، آن را نهصد صاع حساب کنند، مگر اینکه آن نوع خاص انگور، از این قرار به عمل نیاید، در آن صورت تخمین مویز آن قسم انگور را بکنند. والله العالم.

324- سوال:

324- سوال: در زکوة غله چه چیز را اخراج میکنند به غیر از خراج سلطان و این که متأخرین مؤن را وضع میکنند، آیا خرج قنات و نجار و حداد و حصاد و سایر آنچه مالک غرامت میکشد به جهت زراعت، داخل مؤن است و اخراج باید نمود از غله یا نه؟

جواب:

جواب: اظهر در نزد حقیر آن است که آنچه بعد از انعقاد حب که وقت تعلق وجوب است خرج شود همه وضع شود مثل اجرت حصار (1) و چرخ به آن و پشته کش و امثال آن و همچنین هر قدر که به نسبت بما بعد انعقاد حب ملاحظه شود (از اجرت سرکار و دشتبان و تنقیه قنات و امثال به قدر آنچه رسد ما بعد انعقاد حب است) وضع می شود و اما اخراجات ما قبل انعقاد حب، پس احوط آن است که وضع نشود و زکوة آن را بدهند. والله العالم.

325- سوال:

325- سوال: حدی از برای خراج سلطان مقرر فرموده اند یا نه؟ یعنی آنچه در ولایت حواله می شود (از وجوه دیوانی به زراعت حواله و تقسیم می شود) اینها همه اخراج باید نمود و باقی را هرگاه به حد نصاب رسد باید داد؟

جواب:

جواب: اما خراج سلطان پس هر چند در وضع آن از زکوة در امثال این زمان .

ص: 160


1- اگر لفظ " حصار " درست باشد و در حقیقت " حصاد " نباشد بیتردید مشروط است بر اینکه عمل حصار کشی فقط به خاطر محصول همان سال باشد و شاید " حصاد " صحیح باشد که نسخه برداران به صورت " حصار " در آورده اند.

اشکال هست، و لکن حقیر الزام نمی کنم که زکوة آن را بدهند، بلکه اظهر سقوط زکوة است از خراج و در شرع تقدیر معینی از برای خراج نیست، بلکه آنچه در زمان امام رأی او بر آن قرار میگرفته همان بوده است و آنچه هم در این زمان متعارف حکام جور است که میگیرند به اسم مالیات و خراج، همان وضع می شود نه مطلق عوارض و صادریات.

326- سوال:

326- سوال: سؤال می شود که کسی زکوتی بر ذمه او قرار گرفته است در نزد خود نگاه دارد و به مصرف مهمان مستحق و ارباب استحقاق بتدریج برساند، یا آنکه در رفع محصول و بخش آن، باید به اهلش رساند؟

جواب:

جواب: با وجود مستحق و عدم عذر شرعی تأخیر در اخراج صورتی ندارد، والله العالم.

327-سوال:

327-سوال: کسانی که زکوة میگیرند باید اصول دین خود را به دلیل، دانسته باشند به مرتبه ای که خود را مطمئن کرده باشند یا ضرور نیست تحقیق اینگونه مراتب، همین که فقیر و محتاج است و نماز می کند به او میتوان داد؟

جواب:

جواب: همین که شیعه و نمازگزار است و فسادی از او ظاهر نیست ظاهرا کافی است وتفحص واجب نیست. اگر چه احوط اعتبار عدالت است، اما وجوب آن بر حقیر ظاهر نیست. والله العالم.

328- سوال:

328- سوال: عشر و نصف عشری که فقها فرموده اند، در مثل قنواتی که خرج او بسیار می شود از جهت مقنی و ممیز، از کدام یک محسوب می شود و وجه اجاره ملک را هم زکوة باید داد یا نه؟

جواب:

جواب: اخراجات بسیار باعث کم شدن از عشر نمی شود، الا در آنجایی که شرع فرموده است و آن مواضعی است که بالا آوردن آب وبه زمین رساندن محتاج به آلتی باشد مثل چرخ و دولاب و شتر بارکش و امثال آن و خرج قنوات. وحفر نهر وامثال اینها از این بابت نیست، و اما وجه اجاره، پس اگر مراد این است که وجهی که در عوض اجرت زمین میگیرند زکوة دارد یا نه؟ آن زکوة ندارد. و اگر مراد این است که کسی که زمین را اجاره می کند به وجهی و زراعت می کند، آیا این وجه را از جمله مؤنه

ص: 161

محسوب میدارد یا نه؟ پس جواب آن از مسئله ای که قدری پیش از این مذکور شد، معلوم می شود.

329- سوال:

329- سوال: هرگاه در قریه ای فقرا و مساکین باشند، آیا جایز است که زکوة را به غیری بدهند که بیرون ببرد یا نه؟ و هرگاه به آن فقیر دادند، آیا برئ الذمه میشوند یا نه؟

جواب:

جواب: با وجود بودن فقیر در بلد، بر غریب دادن جایز است، اما افضل این است که اهل بلد را مقدم دارند، بلی اگر با وجود فقرا، زکوة را به بلد دیگر بفرستد که به فقرای آن بلد بدهند، در آن وقت اگر تلف شود، ضامن است و اما هرگاه تلف نشود و به دست فقیر برسد برئ الذمه می شود.

330 - سوال:

330 - سوال: نصاب شتر به چه نحو می شود؟

جواب:

جواب: شتر، دوازده نصاب دارد: اول پنج شتر، در آن یک گوسفند باید داد. دوم، ده شتر، در آن دو گوسفند باید داد. سوم، پانزده شتر و در آن سه گوسفند باید داد. چهارم، بیست شتر و در آن چهار گوسفند باید داد. پنجم، بیست و پنج شتر است و در آن پنج گوسفند باید داد. ششم، بیست و شش شتر است و در آن یک شتر ماده یک ساله پا در دو باید داد، و اما اگر ماده ندارد، نر دو ساله پا در سه بدهد. هفتم سی و شش شتر است و در آن شتر ماده دو ساله پا در سه بدهد. هشتم، چهل و شش شتر است در آن شتر ماده سه ساله پا در چهار بدهد. نهم، شصت و یک است در آن شتر ماده چهار ساله پا در پنج بدهد. دهم، هفتاد و شش است و در آن دو شتر ماده دو ساله پا در سه میدهد. یازدهم، نود و یک است و در آن، دو شتر ماده سه ساله پا در چهار سال است. دوازدهم، صد و بیست و یک است و هر چه زیاد شود، در هر پنجاه شتر، یک شتر ماده سه ساله پا در چهار و [ یا ] در هر چهل شتر، یک ماده دو ساله میدهد. و احوط بلکه اظهر این است که در اینجا مراعات فقیر را منظور داشته باشد، مثل این که در صد و بیست و یک، ملاحظه چهل را بکند به جهت این که سه چهل دارد و دو پنجاه و در صد و پنجاه ملاحظه پنجاه را بکند که سه پنجاه دارد و اگر ملاحظه چهل را بکند سی

ص: 162

شتر از آن فقرا بیبهره میشوند و علی هذا القیاس.

331- سوال:

331- سوال: هر مدعی فقر را با عدم منازع و قرینه بر خلاف ادعا، زکوة میتوان داد یا نه؟

جواب:

جواب: بلی میتوان داد، ولکن احوط تحصیل ظن به فقر او است وقراین حال کافی است.

332 - سوال:

332 - سوال: نصاب طلا و نقره را در زکوة به حساب پول این زمان بیان فرمایند؟

جواب:

جواب: نصاب طلا، دو نصاب است. نصاب اول، بیست مثقال شرعی طلای سکه دار است به سکه معامله که پانزده مثقال صرافان باشد و زکوة آن چهل، یک است. دوم، سه مثقال است تا هر چه بالا رود به مثقال صرافان و در آن نیز چهل، یک است و ما بین دو نصاب، زکوة ندارد و نقره نیز دو نصاب دارد، نصاب اول صد و پنج مثقال نقره سکه دار است به مثقال صرافان و چهل، یک آن را باید بدهد و دیگر زکوة نیست تا به نصاب دوم برسد و نصاب دوم، بیست و یک مثقال نقره سکه دار است به مثقال صرافان تا هر چه بالا رود و باز در آن چهل، یک است.

333- سوال:

333- سوال: نصاب زکوة گندم را، به من تبریز بیان فرمائید.

جواب:

جواب: نصاب غلات، همه یکی است و به سنگ تبریزی که معادل هشت عباسی (1) پول سیاه باشد دویست و هشتاد و هفت من (2) و سه چهار (3) یک پنجاه درم (4) و پانزده مثقال (5) صرافی است. .

ص: 163


1- ابتدا توجه فرمائید که خود میرزا در ذیل مسئله شماره 404 و مسئله شماره 405 میفرماید " هر مد یک چارک تبریز، است ". بنابر این عبارت صحیح جمله " سه چارک پنجاه درم " باید " سه چارک پنجاه درمی " باشد. و نباید آن را بصورت " سه چارک و پنجاه درم " تصحیح کرد. و اینک به موارد زیر توجه فرمائید: یک عباسی معادل 80 مثقال. و یک من تبریز معادل 640 مثقال و یک چارک معادل 160 مثقال، است هر مثقال شرعی معادل 34 / 3 گرم و هر مثقال صرافی معادل 46 / 4 گرم است. در محاسبه بر اساس رقمی که میرزا تعیین می کند مجموع نصاب به 420 / 821 کیلوگرم میرسد (با مثقال صرافی). در رساله های عملیه (توضیح المسائل ها) مجموع نصاب را 207 / 747 کیلوگرم برآورد کرده اند. و آنچه در لسان شرع آمده " 5 وسق " است. یک وسق معادل 60 صاع و یک صاع معادل 9 رطل و هر رطل (همانطور که در حدیث نیز آمده) 819 مثقال شرعی است. پس مجموع نصاب به حدود 574 / 738 کیلوگرم میرسد. توضیح: در زبان شرع تصریح شده که مراد از رطل، وسق و صاع در این محاسبات واحدهای وزنی عراقی است نه حجازی.
2- ابتدا توجه فرمائید که خود میرزا در ذیل مسئله شماره 404 و مسئله شماره 405 میفرماید " هر مد یک چارک تبریز، است ". بنابر این عبارت صحیح جمله " سه چارک پنجاه درم " باید " سه چارک پنجاه درمی " باشد. و نباید آن را بصورت " سه چارک و پنجاه درم " تصحیح کرد. و اینک به موارد زیر توجه فرمائید: یک عباسی معادل 80 مثقال. و یک من تبریز معادل 640 مثقال و یک چارک معادل 160 مثقال، است هر مثقال شرعی معادل 34 / 3 گرم و هر مثقال صرافی معادل 46 / 4 گرم است. در محاسبه بر اساس رقمی که میرزا تعیین می کند مجموع نصاب به 420 / 821 کیلوگرم میرسد (با مثقال صرافی). در رساله های عملیه (توضیح المسائل ها) مجموع نصاب را 207 / 747 کیلوگرم برآورد کرده اند. و آنچه در لسان شرع آمده " 5 وسق " است. یک وسق معادل 60 صاع و یک صاع معادل 9 رطل و هر رطل (همانطور که در حدیث نیز آمده) 819 مثقال شرعی است. پس مجموع نصاب به حدود 574 / 738 کیلوگرم میرسد. توضیح: در زبان شرع تصریح شده که مراد از رطل، وسق و صاع در این محاسبات واحدهای وزنی عراقی است نه حجازی.
3- ابتدا توجه فرمائید که خود میرزا در ذیل مسئله شماره 404 و مسئله شماره 405 میفرماید " هر مد یک چارک تبریز، است ". بنابر این عبارت صحیح جمله " سه چارک پنجاه درم " باید " سه چارک پنجاه درمی " باشد. و نباید آن را بصورت " سه چارک و پنجاه درم " تصحیح کرد. و اینک به موارد زیر توجه فرمائید: یک عباسی معادل 80 مثقال. و یک من تبریز معادل 640 مثقال و یک چارک معادل 160 مثقال، است هر مثقال شرعی معادل 34 / 3 گرم و هر مثقال صرافی معادل 46 / 4 گرم است. در محاسبه بر اساس رقمی که میرزا تعیین می کند مجموع نصاب به 420 / 821 کیلوگرم میرسد (با مثقال صرافی). در رساله های عملیه (توضیح المسائل ها) مجموع نصاب را 207 / 747 کیلوگرم برآورد کرده اند. و آنچه در لسان شرع آمده " 5 وسق " است. یک وسق معادل 60 صاع و یک صاع معادل 9 رطل و هر رطل (همانطور که در حدیث نیز آمده) 819 مثقال شرعی است. پس مجموع نصاب به حدود 574 / 738 کیلوگرم میرسد. توضیح: در زبان شرع تصریح شده که مراد از رطل، وسق و صاع در این محاسبات واحدهای وزنی عراقی است نه حجازی.
4- ابتدا توجه فرمائید که خود میرزا در ذیل مسئله شماره 404 و مسئله شماره 405 میفرماید " هر مد یک چارک تبریز، است ". بنابر این عبارت صحیح جمله " سه چارک پنجاه درم " باید " سه چارک پنجاه درمی " باشد. و نباید آن را بصورت " سه چارک و پنجاه درم " تصحیح کرد. و اینک به موارد زیر توجه فرمائید: یک عباسی معادل 80 مثقال. و یک من تبریز معادل 640 مثقال و یک چارک معادل 160 مثقال، است هر مثقال شرعی معادل 34 / 3 گرم و هر مثقال صرافی معادل 46 / 4 گرم است. در محاسبه بر اساس رقمی که میرزا تعیین می کند مجموع نصاب به 420 / 821 کیلوگرم میرسد (با مثقال صرافی). در رساله های عملیه (توضیح المسائل ها) مجموع نصاب را 207 / 747 کیلوگرم برآورد کرده اند. و آنچه در لسان شرع آمده " 5 وسق " است. یک وسق معادل 60 صاع و یک صاع معادل 9 رطل و هر رطل (همانطور که در حدیث نیز آمده) 819 مثقال شرعی است. پس مجموع نصاب به حدود 574 / 738 کیلوگرم میرسد. توضیح: در زبان شرع تصریح شده که مراد از رطل، وسق و صاع در این محاسبات واحدهای وزنی عراقی است نه حجازی.
5- ابتدا توجه فرمائید که خود میرزا در ذیل مسئله شماره 404 و مسئله شماره 405 میفرماید " هر مد یک چارک تبریز، است ". بنابر این عبارت صحیح جمله " سه چارک پنجاه درم " باید " سه چارک پنجاه درمی " باشد. و نباید آن را بصورت " سه چارک و پنجاه درم " تصحیح کرد. و اینک به موارد زیر توجه فرمائید: یک عباسی معادل 80 مثقال. و یک من تبریز معادل 640 مثقال و یک چارک معادل 160 مثقال، است هر مثقال شرعی معادل 34 / 3 گرم و هر مثقال صرافی معادل 46 / 4 گرم است. در محاسبه بر اساس رقمی که میرزا تعیین می کند مجموع نصاب به 420 / 821 کیلوگرم میرسد (با مثقال صرافی). در رساله های عملیه (توضیح المسائل ها) مجموع نصاب را 207 / 747 کیلوگرم برآورد کرده اند. و آنچه در لسان شرع آمده " 5 وسق " است. یک وسق معادل 60 صاع و یک صاع معادل 9 رطل و هر رطل (همانطور که در حدیث نیز آمده) 819 مثقال شرعی است. پس مجموع نصاب به حدود 574 / 738 کیلوگرم میرسد. توضیح: در زبان شرع تصریح شده که مراد از رطل، وسق و صاع در این محاسبات واحدهای وزنی عراقی است نه حجازی.

334 - سوال:

334 - سوال: هرگاه شخصی با فقرا، مکرر شریک شود و چیزی به اسم آن فقیر بگیرد و خود با او قسمت نماید و نوشته ای به او بدهد که مردم مراعات او را بکنند و هر چه عاید شود با او قسمت کند نقض در عدالت می شود یا نه؟

جواب:

جواب: مادامی که احتمال صحیح در کار او باشد نقض عدالت، ثابت نمی شود و تجسس لازم نیست و احتمال که گفتیم مثل اینکه مردی صاحب آبرو باشد و از حال صاحب مال و فقیر بداند که هر دو راضی هستند که او، این مال را به مصرف برساند و خود نیز مستحق و پریشان باشد، نهایت اظهار حال و سوال بر وی بسیار گران باشد و اگر احتمال صحیح، نباشد غلط است و نقض عدالت است.

335- سوال:

335- سوال: زکوة فطره غیر سید که به سید تعلق میگیرد، آیا آن سید به غیر سید بدهد یا به سید بدهد؟

جواب:

جواب: معتبر حال دهنده زکوة فطره است نه حال آن عیالی که دهنده فطره، آن را میدهد، پس بنابر این سید فطره غلام حبشی خود را به سید و غیره هر دو می تواند داد و غیر سید فطره زن سیده خود را به سید نمی تواند داد.

336- سوال:

336- سوال: هرگاه غالی، مسلمان شود، آیا حقوق الناس که در گردن او بوده، چه حال دارد از خمس و زکوة و غیره، عبادات او چه حال دارد؟

جواب:

جواب: از باب کافر اصلی نیست که به سبب اسلام همه معاصی و آلودگیهای قبل از اسلام از او دفع شود و قضای عبادات و زکوة و غیره بر او واجب نباشد بلکه از

ص: 164

بابت مخالفان شیعه است از فرق اسلام، پس سنیان و نواصب و غلات یک حکم دارند. بعد از اختیار دین حق، هرگاه عبادت ایشان بر وجهی شده باشد که بر مذهب خودشان صحیح بوده بر آنها قضائی نیست، به غیر زکوة که هرگاه آن را به غیر شیعه اثنا عشری داده باشند، باید اعاده کنند و ظاهر این است که سایر حقوق الناس را باید تدارک کنند و اما مرتد پس باید قضای ایام رده خود را بجا آورد.

337- سوال:

337- سوال: هرگاه کسی بر سبیل امساک و تنگ گیری در معیشت و جبر و تحدی، به قدر نصاب جمع کند و آن را در جایی ضبط کند و چند سال بر آن بگذرد حکم زکوة وخمس، از چه قرار است؟

جواب:

جواب: هرگاه آن وجه، به قدر یک نصاب زکوة است در آن یک زکوة واجب است، (بنا بر اقوی که زکوة متعلق به عین است) و اگر بیشتر است به جهت هر سالی یک زکوة بدهد تا آنکه از حد نصاب کمتر شود و در زکوة فرقی نیست میان اینکه به سبب امساک در خرج مانده باشد یا غیر آن. و اما خمس، پس در آن فرقی هست و در صورت امساک، اظهر عدم وجوب است، هر چند احوط دادن است.

338 - سوال:

338 - سوال: هرگاه شخصی از طلبه علوم، مردد باشد امر آن ما بین گذراندن معیشت به اخذ زکوة و وجوه بر، یا مصاحبت ظلمه ومعاشرت با ایشان و منتفع شدن از آنها به اینکه چیزی به او ببخشند و بگویند حلال است بدون اینکه اعانت ایشان کند در ظلم، بلکه گاهی واسطه حاجت فقیری بشود و به سبب این معنی به کسان عالم هم تعدی نمی شود این عالم به جهت این از اذیت مردم فارغ باشد. کدامیک را اختیار کند؟

جواب:

جواب: مصاحبت ظالم کردن و دوستی با او کردن به جهت منتفع شدن صورتی ندارد و البته اخذ زکوة و وجوه بر، اولی است و هرگاه کسی محض لله ترک صحبت ایشان بکند و در طلب روزی توکل به خدا بکند خصوصا طلبه علوم، حق تعالی او را روزی میدهد و کفایت اشرار هم از او می کند حق تعالی او را در چشم ظلمه بزرگتر می کند تا سخن او را بهتر بشنوند و به محض بعض جزئیات که شیطان آنها را وسیله فریب نفس ضعیف می کند مغرور نمی تواند شد، خصوصا هرگاه صحبت ایشان مستلزم

ص: 165

اکل و شرب از اموال مشتبه ایشان باشد، و در مجلس صحبت ایشان مکرر بنشیند که این هر دو، موجب قساوت قلب و بعد از حق می شود.

339- سوال:

339- سوال: فقرایی که ادعای فقر میکنند وقسم هم میخورند که ما فقیریم و چیزی نداریم، آیا بدون اطلاع به صدق ایشان، تصدق و زکوة میتوان داد به آنها یا نه؟ و واجب است تحقیق مسئله دینی او یا نه؟

جواب:

جواب: هرگاه ظن به صدق قول ایشان حاصل شود، خصوصا هرگاه ضعیف و عاجز از کسب باشند به قول آنها عمل میتوان کرد و تفحص از مسائل دین واجب نیست، هر چند احوط در زکوة آن است که ظاهر الصلاح باشند و احوط از آن، اعتبار عدالت است، و لکن وجوب آن بر حقیر ظاهر نیست.

340- سوال:

340- سوال: آیا زکوة مال یا زکوة فطره را به سائل به کف، می تواند داد یا نه و دلیل منع، چه چیز است؟

جواب:

جواب: در کلام علمایی که در نظر حقیر آمده، تا به حال استثنای سائل به کف، را بخصوص ندیده ام به غیر مرحوم آخوند ملا محمد باقر (ره)، در زاد المعاد در باب فطره، و ظاهر این است که سهو شده باشد و غرض ایشان، این بوده که بنویسند " احوط این است " و به صورت فتوی نوشته اند و شاهد آن، ملاحظه مسائل زکوة است در همان کتاب که در آنجا احوط فرموده اند. و وجه احوط بودن، گویا همان ملاحظه اشتراط عدالت است که جمعی از علما قایل شده اند. به جهت اینکه سؤال به کف، منافی عدالت است، چنانکه مشهور است و روایت معتبر به مضمون آن وارد شده، هر چند اظهر عدم آن، است در نزد ایشان نیز، و لیکن این نیز مطلقا تمام نیست، زیرا که در بعضی اوقات، سؤال واجب می شود. و علاوه بر آن، اینکه در اخبار مسکین به " هو الذی یسئل " واقع شده است و همچنین در روایت دیگر هم اشاره به این هست، به هر حال مجرد سؤال به کف، در نزد حقیر، مانع استحقاق نیست، هر چند احوط (در غیر حال اضطرار) به سائل به کف، ندادن است.

341- سوال:

341- سوال: آیا جایز است که کسی وجهی قرض کند و خرج تعمیر مسجد یا مدرسه یا غیر آن از امور خیر بکند به قصد اینکه هرگاه وجهی به هم رسد که صرف این

ص: 166

مصرفها توان کرد از آن ادای قرض بکند و هم چنین هرگاه از مال خود صرف کند به این قصد و بعد از آن وجهی به دست او بیاید از سهم فی سبیل الله یا مطلق وجوهی که از برای صرف در مبرات باشد، آیا می تواند که عوض آن را بردارد یا نه؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که می تواند این کار را بکند و از آن وجوه عوض را بدهد. والذی یدل علی ذلک امور: الاول: انه من مصارف سبیل الخیر فیدخل علی سهم فی سبیل الله من الزکوة علی الاشهر الاظهر، من کونه اعم من الجهاد وشموله لجمیع سبیل الخیر فانه یصدق علیه انه مدیون اذا اقرضه وصرفه وقضاء الدین من سبیل الخیر کما ذکره الشیخ فی مصارف فی سبیل الله علی ما نقله عنه فی التذکرة والظاهر انه لا یشترط فیه الفقر ایضا، من حیث انه من مصارف سبیل الله کالغازی وعملة تعمیر المجسد ونحوه من الاجراء للعمل و مثل الاجیر لتعلیم الاطفال فی غیر الواجب فانه یجوز اعطائه من سهم سبیل الله وان کان غنیا بل وان کان هاشمیا. بل لم یشترط الفقر بعضهم فی اعانة الزوار والحجاج وعلله فی التذکرة باندراج اعانة الغنی تحت سبیل الخیر ویؤیده عدم اشتراط الفقر فی الغارم الذی اغرم لاجل اصلاح ذات البین معللا بعموم آیة الغارمین وقوله (علیه السلام): لا تحل الصدقة لغنی الا لخمس. وذکر: رجل یحمل حمالة. کما ذکره العلامة فی جملة من کتبه و، کک، العاملون والمؤلفة قلوبهم. ولا ینافی اشتراطهم العجز عن الاداء فی الغارمین لاجل النفقة من حیث انه من سهم الغارمین، عدم اشتراطه فیه من حیث انه داخل فی سبیل الله. سلمنا عدم دخوله تحت سبیل الخیر من حیث انه مدیون فقط لکن نقول بدخوله تحته بسبب ان اقتراضه لیس بقصد آن یکون لنفسه بل اقترض لامر الخیر بقصد ان یؤدیه من وجوه الخیر فیجوز ان یؤدیه من سهم سبیل الله ووجوه البر وقد یتوهم فی هذا دور وهو ان جواز هذا الفعل موقوف علی کونه من افراد مصارف سهم فی سبیل الله او من الزکوة او من مصارف سایر وجوه البر. وکونه من افرادهما موقوف علی جواز هذا القرض وهذا الصرف بقصد انه یؤدی من سهم سبیل الله او سایر وجوه البر.

ص: 167

ویمکن دفعه: اما اولا فبانه لیس ادائه من سهم سبیل الله فی الزکوة او مطلق وجوه البر مأخوذا فیما نقله لیلزم الدور کما هو ظاهر السؤال بل اعتبر فیه الاخذ مما یمکن صرفه فی ذلک وادائه به وهو اعم منهما فان من جملة ذلک ما لو نذر احد ان یقضی دین من استدان لتعمیر مسجد او یعطیه مساوی ما صرفه من ماله فی تعمیره لصحة النذر من مثل ذلک. اذا لا حسان الی الغنی امر راجح خصوصا اداء دینه وخصوصا ما صرفه فی مثل المسجد فیصح النذر ویجوز اداء هذا الدین من مال یمکن صرفه فی ذلک. فاختلف طرفا الدور. فاذا لم یوجد من ینذر کک، فیلزم ان یندرج ذلک فی عموم سهم سبیل الله لاقامة هذا المعروف والا فلا یعود صاحب هذا العمل الی مثله. والحاصل انه لما کان فی متن الواقع یمکن کون مثل ذلک مما یحصل به التصرف فلابد ان یکون داخلا فی عموم سهم فی سبیل الله ونحوه وداخلا فیما جعل هذا السهم له لئلا یفوت هذا النوع من الخیر وسبیل التقرب من العباد. سلمنا ان مفروض السؤال انه یقترض ویصرف فی المسجد بقصد ان یأخذ عوضه عن سهم سبیل الله او مطلق وجوه البر لکن نقول حیثیة قصد اخذ العوض انها تقییدیة لا تعلیلیة ومجرد هذا القید وهذا القصد لا یوجب تخصیص المقید، وتقیید کون فعله من اجل کونه فرد الهما لاغیر، حتی یستشکل فی کون هذا الفعل خیرا اذا کان بهذا القصد ویمنع اندراجه تحت عموم مصرف سهم سبیل الله ووجوه البر. فهو نوع من الخیر و لابد ان یندرج فی عموم المصارف لسهم سبیل الله و وجوه البر. حتی لایتوانی الناس عن ذلک. فعلی هذا یندفع الدور بل وان کان ولابد فانه دور " معی " وانی المصادرة. سلمنا ان القرض بقصد الاداء منهما معلل بکونه من افرادهما لکنا نقول جواز هذا الفعل بقصد الاخذ من المالین وان کان یتوقف علی کون ذلک داخلا فی مفهومهما ولکن شمول عموم مصرف المالین لا یتوفقف علی جواز هذا الفعل بهذا القصد. اذ یمکن ان یق: لایجوز هذا الفعل بهذا القصد لعدم صحة ذلک للقصد ولکن لا یخرج الفعل بسبب کون هذا القصد غلطا من اندراجه تحت مصارف الخیر لان الجهة التقییدیة خارجة عن مهیة الفعل فیشمله، ح، عموم قوله تعالی " تعاونوا علی البر والتقوی " ایضا.

ص: 168

فان قلت: ان هذا انما یسلم فی جواز ادائه من وجه فی سبیل الله لمن فعل ذلک جاهلا او غافلا. ولا یتم اذا ارید الاستدلال بجواز هذا القرض وهذا الصرف. قلت: اولا: یمکن تتمیمه فیه بوجه اخر و هو ان یجعل الکلام فی قوله " اقترض و اصرفه فی تعمیر المسجد لان اؤدیه من وجه فی سبیل الله " من باب " فالتقطه ال فرعون لیکون لهم عدوا ". یعنی افعل هذا الفعل لان عاقبته انه یجوز اداؤه من هذا الوجه لکونه اقامة للمعروف. لانه فرد من افراد السبیل و یجوز ادائه من وجهه. الثانی: ان هذا الاقراض لصرف تعمیر المسجد من باب القرض للسهمان قبل حلول وقت الزکوة وهو جایز للمالک والامام والساعی وثقاة المؤمنین کالفطرة اول الشهر، بناء علی عدم جواز التقدیم اذ یجوز ان یقرض المالک کل السهمان قبل حضور وقت الزکوة ثم یحسبها بزکوة علیهم. کما یظهر من کلام الفقهاء ولا اختصاص لذلک بالفقراء والمصرف فی سبیل الله، ایضا من جملتهم سواء کان غازیا او زائرا او مسجدا او نحو ذلک ولم نقف علی احد منهم فرق بین المصارف. فلاحظ کلماتهم. والمالک وکیل من جانب المصرف ایضا لجواز صرفه بنفسه فیه. وکذا الکلام فی الامام والحاکم والساعی وثقات المؤمنین. وممن صحع بثبوت دلالة اخذ الخمس والزکوة من المعانعین لهما لثقات المؤمنین الشهید (ره) فی القواعد وقال العلامة فی التذکرة فی کتاب الوقف: ان للامام ان یقرض المتولی للمسجد من بیت المال او یاذن له فی الاستقراض والانفاق علی العمارة من مال نفسه بشرط الرجوع ولیس له الاستقراض بدون اذن الامام. الثالث: عمل بناء المسلمین فی کل الاعصار علی انهم یستاجرون العملة لاجل المساجد والقناطر ونحوهما فی اول الیوم او فی اول الشهر للعمل. وبناؤهم علی ان یعطوهم الاجرة فی آخر النهار او فی اخر الشهر مع ان المال الذی اعد لهذا الامر من سهم فی سبیل الله ومن سایر وجوه البر. ولا ریب ان الاستیجار انما هو علی ذمة المستأجر لا علی عین المال المعد لذلک وان کان قصد المستأجر الاداء من ذلک المال لا من عین ماله فانه لا ینفع فی برائة ذمة المستأجر سیما مع جهل العملة بذلک فقد جعل ذمته فی مقابل العمل وقد لا یمکنه الاعطاء من المال المعد لذلک لتلفه فی اثناء النهار او الشهر.

ص: 169

والعملة لا یسامحونهم فی ذلک ویاخذون الوجه من عین مالهم فقد جعل المستأجرون قدرا من المال فی ذمتهم للعملة برجاء ان یتمکنوا من تدارک ما فی ذمتهم من المال المعد لذلک ولم ینکر احد من العلماء علیهم ذلک فکما انهم یصرفون فیما نحن فیه قدرا من عین مالهم فی هذا المصرف رجاء ان یتمکنوا من مال یمکن صرفه فی هذه المصارف و یأخذوا عنه، فکک فی المثال الذی ذکرنا یجعلون قدرا مما یقرونه فی ذمتهم باداء العمل رجاء ان یاخذوه مما اعدله. وبعبارة اخری: یجعل العمل الذی انتقل الیه الاستیجار مصروفا فی المسجد لیاخذ عوضه مما اعد للصرف فیه. وکما یجوز هنا الاخذ مما اعدله عوضا عما استحق الفقراء فی ذمتهم، فکک فیما نحن فیه. ولم نجد بینهما فرقا وتشخص الکلی فی ضمن هذا الفرد المعد للصرف مع امکان عدم التمکن منه حین یرید الاداء، لا یوجب مغایرة حکم ما یحتمل التمکن من فردیر جوان یتشخص الکلی فی ضمنه ویتمکن منه من حیث الدلیل والمأخذ. الرابع: ان المستفاد من الاخبار وکلام الاصحاب جواز نقل العمل بعد الاتمام الی الغیر وان فعله لنفسه وسیما فی ابواب الحج فان الاخبار فیه مستفیفته لجواز جعل ما فعله من الحج لابیه او امه او اخیه وان لم یقصد فی العمل ایاهم ولم یخطروا بباله اصلا. و کک یستفاد منها انتقال ما عمله للغیر إلی نفسه فی بعض الوجوه کما لو افسد الحج ولزم علیه من قابل، سیما مع تعیین العام الاول فی الفعل. واذا کان تجویز نقل العمل بعد الاتمام الی الغیر فی العبادات فیجوز فی غیرها بطریق الاولی. کما لو وقف احد ارضا لسکنی المؤمنین بان یبنوا البیوت من طینها لیسکنوا فیها فاذا بنی فیه احد بیتا او عمل لبنا کثیرا فیملک العمل وان کان اصل الطین وقفا فیجوزان ینقل اللبنات بسبب العمل فیها. وکک الجدران الی غیره بعد ان عملها لنفسه وح، فیجوز اخذ الاجرة علی ما فعل ایضا لانه عمل محلل یجوز اخذ الاجرة علیه وکذا یجوز اخذ الاجرة علی الزیارة وختم القران بعد الفراغ منها اذا نقلها الی الغیر. ویظهر من کلامهم فی استیجار العبادات ان العبادات مما یصح فعلها للغیر ویصل نفعها الیه.

ص: 170

واستدل جماعة منهم علی صحة استیجار العبادة بمقدمتین زعموا کونها اجماعیین. احدهما: ان العبادات مما یقبل النیابة للاجماع والاخبار المستفیضة بل المتواترة. والثانی: جواز الاستیجار علی کل عمل محلل. فبعد ثبوت جواز اصل العمل للغیر و ضم الاجارة الیه یصح قصد التقرب لان الاجارة مفیدة للوجوب واللزوم ویصح قصد التقرب، ح، وعلی هذا فیمکن ان یق، بعد اتمام العمل الذی یصح ان یجعل للغیر بعد الفعل، ان هذا مما یمکن ان یجعل للغیر وینقل الیه وکلما یجوز نقله الی الغیر یجوز اخذ العوض علیه فکما یصح اخذ الاجرة علیه فی اول الفعل یجوز المعاوضة علیه بعد الفعل فیمکن نقل الفعل بعد الاتمام إلی الغیر فی ازاء عوض بصیغة الصلح والهبة المعوضة ونحوهما. وقد صرحوا بجواز الصلح علی کل ما یصح اخذ العوض فی الهبة المعوضة بهبة اخری بل اطلقوا فی العوض حتی ان بعضهم استدل علی لزوم الصدقة بانه هبة معوضة وان الله تعالی قد عوضه بالثواب (وان کان لنا فیه کلام) فمن احیی مسجدا خرا بالله تعالی صرف فیه وجها یجوز لغیره ان یعاوضه بمثل ما صرفه فیه ویجعل عمله لنفسه فی اذاء ما یعطیه فیکون کانه هو العامر للمسجد وکک، یجوز ان یصرف ما نذره من وجوه البر فی ذلک و کک، سهم سبیل الله من الزکوة سیما اذا فعله العامر و لا یقصد ان یکون خالصا بل معلقا علی انه ان وجد من یعطیه ما صرفه فیه، یکون له و الا فیکون لنفسه. هذا ولکن لنا فی الاستدلال المتقدم (فی تصحیح الاجارة من التمسک بالمقدمتین) کلام وهو لزوم الدور وغیره من المفاسد وقد بینا ها فی مواضع من تألیفاتنا لا یسع المقام لذکرها، وحاصلها ان تصحیح الاجارة متوقف علی کون المنفعة محللة وکونها محللة فی العبادات لا یکون الا بثبوت رجحانها اذا لعبادة لا تنفک عن الرجحان فلو ثبت رجحان المنفعة فی مقابل الاجرة قبل الاجارة فلا یحتاج الی التمسک بعقد الاجارة، والکلام انما هو فیه لان ما ثبت رجحانه من الاخبار هو العمل نیابة عن الغیر علی وجه التبرع لا غیر فاثبات الرجحان بالاجارة مستلزم للدورلان صحة الاجارة موقوفة علی رجحانها قبل الاجارة لیصح الاجارة فلو اثبتنا رجحان العبادة المستأجرة لسبب الاجارة لزم الدور. و

ص: 171

لما کان معتمدنا فی تصحیح استیجار العبادات هو الاجماع المنقول فی کلام جماعة، یمکن ان یکون محض التعبد ولا یتجاوز الی جواز اخذ الاجرة بعد تمام العمل ولا بسبب امر الغیر ایاه، فعمدنا تتمیم الاستدلال بما ذکره القوم فی تصحیحها وهو لیس من باب التعلیل بل معلل بصحة اخذ الاجرة علی کل ما یجوز فعله نیابة عن الغیر ولکنه غیر تمام کما عرفت. فحاصل الاستدلال الرابع (لتتمیم جواز اخذ العوض عما صرفه فی عمارة المسجد والمدرسة علی ما هو المعتمد فی نظری) هو انه یجوز لاحد ان ینقل عملا عمله غیره إلی نفسه بعوض خصوصا فی مثل التوصلیات کعمارة المسجد والمدرسة، بان یعطیه ما یساوی ما اقترضه وصرفه فی المسجد او صرفه من ماله بقصد ان یأخذ ما یمکن اخذه ویأخذ فی عوضه ما یترتب علی عمارة المسجد من الثواب اذ لم یقید واعوض الهبة بشیء خاص کما عرفت او بتعلم او بنقله الی نفسه علی طریق المصالحة، ولازمه ان یجوز لعامر المسجد اخذ هذا الوجه ومعاوضته بما یترتب علیه من الثواب فجواز اخذ هذا لوجه للعامر ناش من جواز اعطاء هذا الواهب او المصالح. فهذا الاستدلال وان لم ینطبق علی جمیع افراد السؤال ولکن یثبت بعض افراده فان فی جواز اعطاء سهم سبیل الله ونحوه فی اداء ذلک اشکال. هذا کله مع ان الظاهر من سهم فی سبیل الله ووجوه البر ان المراد منها تحصیل ما یوجب النفع للغیر کالتصدق وبناء الحمام والمساجد والقناطر والزوار والحجاج و اداء الدیون ودفع الفتن ونحو ذلک، ثم یصل نفع ذلک الایصال الیه والمفروض فیما نحن فیه انه لیس هذا تحصیل ما یوجب النفع للغیر بل نقل ما حصل من موجبات نفع الغیر الی نفسه لاجل وصول النفع الی نفسه. والحاصل، ان التمسک بهذا الوجه فی غایة الصعوبة، والاولی التمسک بغیره من الوجوه. هذا ما اقتضاه النظر العلیل والفکر الکلیل فی هذه المسئلة ولعمری انها من غوامض المسائل والله الهادی الی سبیل الرشاد والمفیض للنوائل.

342 - سوال:

342 - سوال: آیا طالب علمی که در طلب علم نیت خالص نداشته باشد و از برای ریا و سمعة یا ریاست، طلب علم کند یا این امور ضمیمه قصد تقرب او باشد می تواند

ص: 172

زکوة بگیرد، بر او زکوة حلال است یا نه؟

جواب:

جواب: هرگاه آن طالب علم فقیر است و قادر بر کسب مؤنه نیست، بنابر قول به عدم اشتراط عدالت، چنانکه اظهر است هم جایز است دادن زکوة به او وهم گرفتن او و بنابر قول به اشتراط عدالت از برای دهنده جایز نیست دادن از سهم فقرا با علم به حال. وبا جهل به حال و اعتقاد عدالت، ضرر ندارد ومجزی است از او علی الاظهر. هر چند خلاف آن ظاهر شود. و برای گیرنده هم ضرر ندارد به جهت آنکه ظاهر این است که اشتراط عدالت بنا بر قول به آن از برای جواز دادن است نه گرفتن. و اما اگر قادر بر کسب مؤنه هست ولکن کسب منافی تحصیل است، پس در این صورت بنا بر قول به عدم اشتراط عدالت نیز اشکال وارد میآید که تحصیل علمی که توان به سبب آن دست از کسب برداشت واخذ زکات کرد آن تحصیل، یا واجب عینی است یا واجب کفایی واینها هیچیک بدون نیت تقرب، نمی شود وچون در اطاعت الهی نیت تقرب شرط است وفعل ناشایسته مطلوب الهی نخواهد بود پس هرگاه تحصیل به قصد ریا، حرام باشد جایز نیست ارتکاب آن، پس واجب نخواهد بود که به سبب آن ترک کسب کند وزکات بگیرد، پس صادق است بر او که قادر بر کسب است و غنی است. و ممکن است دفع این اشکال، اما اولا به اینکه تحصیل که از اسباب اجتهاد و طریق معرفت احکام مبدأ و معاد است، ظاهر این است که از واجبات توصلیه (1) است و نیت تقرب مدخلیتی در تحقق تهیه آنها ندارد، پس تحصیل آنها واجب است و قصد " کسب تقرب کردن " واجبی است علیحده و به ترک آن، این ساقط نمی شود، خصوصا اگر به جهت تعلیم دیگران باشد وسیله ای است که برپا داشتن این امر مطلوب است، پس ت

ص: 173


1- واجب بر دو نوع است: الف: واجب توصلی: واجبی که تنها تحقق آن در خارج مورد نظر است و با به عمل آمدن آن غرض حاصل می شود مانند طهارت لباس که خواه به نیت عمل به حکم خدا یا به هر نیت دیگر به جای آورده شود کفایت می کند. ب: واجب تعبدی: واجبی که باید با نیت عمل به حکم خدا انجام یا به مانند نماز، روزه و سایر عبادات

به سبب ترک قصد تقرب سقوط اصل واجب لازم نمیآید تا اینکه بگوییم قادر بر کسب است وزکات بر او حرام است. ومؤید این است آنچه از عالیجناب مرحمت و مغفرت مآب استاد خود، آقا محمد (1) باقر طاب ثراه شنیدم که میفرمودند روایتی است که فرموده اند به این مضمون که " اطلبوا العلم ولو لغیر الله فانه یجر الی الله (2) " ولکن خود به آن روایت در کتب اصحاب بر نخورده ام. وبالجمله نهی از تحصیل ریایی مستلزم رخصت در ترک مطلق تحصیل نیست. وترک امر مقدور به اختیار مستلزم عدم امکان، نیست و او مکلف است به تحصیل به قصد قربت در حال عدم قصد قربت نه به ترک آن، تا محال لازم آید و به فرضی که مستلزم محال باشد دلیلی بر قبح آن نیست، چون خود باعث آن شده پس صادق است که مأمور است به تحصیل که منافی کسب است، پس صادق است بر او که فقیر است. و اما ثانیا: پس میتوانیم گفت که از سهم فی سبیل الله توان داد و در آن، این دقتها نیست، مثلا از وجه زکات، عمله و بنای فساق و فجار بلکه کفار میتوان گرفت که پل و رباط بسازند، و شکی نیست به پا داشتن تحصیل علم از وجوه فی سبیل الله است، چون لا اقل منشأ این می شود که دیگران از اینها اخذ علوم میکنند، هر چند علوم ادبیه باشد که آن از مقدمات علم فقه میباشد. و این از باب اعانت بر آثم هم نیست که از آن جهت ممنوع باشد، زیرا که مقصود اعانت بر قصد ریا نیست، بلکه اعانت است در اقامه معروف.

343- سوال:

343- سوال: مستحق، فقیر غیر عادل را میتوان وکیل کند در اخذ زکات و جعاله او قرار دهد از وجه زکات یا نه؟

جواب:

جواب: هر چند اظهر عدم اشتراط عدالت است در مستحق زکات، لکن هرگاه .

ص: 174


1- دانشمند معروف آقا محمد باقر بهبهانی.
2- بدیهی است وی هنگام تشویق شاگردانش از لفظ " حتی " استفاده میکرده " علم چنین است وچنان است... حتی گفته اند که در روایت نیز چنین آمده است " و گرنه، نه خود او چنین روایتی را میپذیرد و نه دیگران به این سخن ارزشی قائلند.

خواهد احتیاط بکند بعد از آنکه وکیل اخذ زکات کرد از برای او، خود از این زکاتی که به او رسیده آنچه از برای او قرار داده، ببخشد یا آنکه ده جریب گندم را وجه جعاله بدهد، یعنی هرگاه کسی به او وعده کرده باشد که من صد جریب گندم به تو زکات میدهم و او کسی را وکیل کند که آن صد جریب را بگیرد و ده جریب از آن حق الجعاله او باشد خوب است، و اما هرگاه بعنوان اطلاق وکیل کند که تو وکیل منی که هرگاه کسی زکات بدهد از برای من بگیری و ده جریب از آن را برداری، این عقد جعاله ظاهرا صحیح نیست به جهت جهالت عمل، بلکه جعاله نیز، چون معلوم نیست که چیزی به هم رسد یا اگر هم رسد به آن وفا نکند (بلکه در اصل توکیل در اخذ زکات به عنوان اطلاق) هم اشکال است. هر چند اظهر جواز آن است و دور نیست که هرگاه بخواهیم که تصحیح جعاله در آن صورت بکنیم بنای آن به حق مشاعی بگذاریم، یعنی بگوید که تو وکیل منی در اخذ زکات و آنچه بگیری عشر آن مثلا از تو باشد به حق جعاله.

344- سوال:

344- سوال: در مستحق زکات، عدالت شرط است یا نه و بر فرض اشتراط، به فقیر غیر عادل از سهم فی سبیل الله میتوان داد که مشغول تعلیم قرآن مجید وغیر آن از واجبات ومستحبات باشد یا نه؟

جواب:

جواب: اظهر عدم اشتراط عدالت است در مستحق زکات و بر فرض اشتراط عدالت، ظاهر این است که هرگاه از سهم فی سبیل الله اجرت عمل خیر بدهی مثل اینکه اجرت بدهی از وجه زکات که پل بسازند یا مسجد بسازند در آنکه اخذ اجرت می کند از وجه زکات، عدالت شرط نیست ولکن باید دانست که اعمال خیری که اجرت میتوان گرفت در آن، چه چیز است. بدانکه جایز نیست اخذ اجرت بر ادای واجبات توقیفیه (1) و توصلیه الا آنچه استثنا د.

ص: 175


1- معنای " توصلیه " در ذیل مسئله 342 توضیح داده شد، مثلا کسی که لباس خویش را برای نماز میشوید یا به دیگری قرآن و احکام یاد میدهد نمی تواند برای این عمل ها اجرت بگیرد زیرا وظیفه واجب خود را انجام داده است. و اما واجب توقیفیه: این نیز همان " واجب تعبدی " است که در ذیل مسئله مذکور بیان گردید با این تفاوت: وقتی که لفظ یا عنوان " تعبدی " به کاری رود توجه به " نیت " است و هنگامی که عنوان " توقیفیه " به کار میرود توجه به چگونگی و ساختار عمل است از نظر کیفی وکمی مثلا نماز یک عمل توقیفی است یعنی نمیتوان یک نماز 8 رکعتی خواند، زیرا بدعت است و تاسیس باب جدید در عبادات ممنوع است اما در معاملات ممکن است مثل بیمه و سرقفلی. بنابر این اصطلاح " توقیفیه " دو کاربرد دارد: توقیفیه در مقابل توصلیه همان معنای تعبدیه را دارد که ناظر به لزوم نیت قصد قربت و عدم آن است. در این صورت عبادات را به دو قسم تقسیم کرده ایم توقیفیه وتوصلیه همان طور که بیان گردید. وتوقیفیه در مقابل غیر توقیفیه (یا در مقابل، امضائیه) در این صورت همه احکام را به دو قسمت تقسیم میکنیم قسم اول احکامی است که شارع آن را بدوا ورأسا تاسیس کرده ودخل وتصرف در آنها یا تاسیس کردن باب جدید وعبادت جدید ممنوع است مانند عبادات. قسم دوم احکامی است که شارع آنها را ایجاد نکرده بلکه قبل از شرع نیز وجود داشته اند مانند خرید وفروش. شارع آمده آنها را امضا کرده است دخل و تصرف در این ها ونیز گشودن باب جدید مانند بیمه و سرقفلی، جایز است مگر اینکه از محرمات مسلم سر در بیاورد مثلا با ربا و غصب و... آمیزه پیدا کند البته علمای متقدم (اکثرشان) در معاملات نیز توقیفی بوده اند که " مغارسه " - غرس مشترک درخت: زمین از یکی و نهال از دیگری - را باطل وغیر قانونی میدانستند. نه بدین معنی که مرتکب آن را مجرم میدانستند بل چنین کار وفعالیت را فاقد ارزش های حقوقی میدانستند و دادگاه اسلامی را موظف به رسیدگی به اختلافات طرفین، نمیدانستند البته هنوز هم کسانی هستند که چنین نظریه ای را دارند.

شده از توقیفیات مثل حج و نماز و روزه به جهت اموات و از توصلیات مثل صناعاتی که نظام عالم بر آن شده مثل بنایی وخیاطی ونجاری و امثال اینها به خلاف مثل جهاد کردن و دفن کردن اموات از توصلیات، که در آنها جایز نیست اخذ اجرت و همچنین اقوی عدم جواز اخذ اجرت است بر مستحبات توقیفیه مثل وضو دادن میت وتثلیث غسلات، الا آنچه استثنا شده مثل زیارت و حج سنت و غیر آن. و ظاهر این است که اذان از این جمله است واجرت گرفتن بر آن جایز نیست وجایز است اخذ اجرت بر مستحبات توصلیه مثل گود کردن قبر زاید بر قدر واجب و کندن لحد و امثال آن. و اما تعلیم قرآن در قدری که واجب است مثل حمد وسوره نماز، جایز نیست اخذ اجرت در آن، ودر زاید بر آن اظهر جواز است ولیکن بهتر این است که در ازای آن هم نگیرد بلکه در ازای تأدیب اطفال و تعلیم خط و امثال آن قرار بدهد، هرگاه این را دانستی پس بدان که دادن زکات از وجه فی سبیل الله به کسی که تعلم واجبات بکند از

ص: 176

قرآن یا غیر آن یا مستحبات توقیفیه جایز نیست، خواه عادل باشد گیرنده یا غیر عادل باشد و هرگاه در ازای غیر آنها باشد از امور خیر، جایز است و عدالت شرط نیست و از آنچه گفته شد معلوم می شود که از وجه فی سبیل الله میتوان به معلم سید غنی و غیر سید غنی هم داد، همچنانکه در اجرت عمل در مسجد و پل و غیره به سید غنی میتوان داد، بلکه به کافر هم میتوان داد و همچنین در اعانت کسانیکه به جنگ جهاد میروند جایز است هر چند سید و غنی باشند بلکه کافر هم باشند خواه مؤلفة قلوبهم یا غیر آن. و اینکه شرط کرده اند در مستحق زکات این که هاشمی نباشند در جایی که " اشخاص " مستحق باشند یعنی آدمی چند که میتوانند زکات بگیرند و در مصرف فی سبیل الله اعتبار نشده که " آدمی " باشند هر چند در بعضی اوقات به مصرف آدمی میرسد مثل زوار و حاج. پس در صنف فی سبیل الله نه عدالت شرط است و نه ایمان و نه هاشمی نبودن ونه واجب النفقه نبودن. و اگر بگویی: پس میتوان از وجه فی سبیل الله به فقرای سادات و ابناء السبیل ایشان، نیز داد، به اعتبار آنکه چنانکه در صنف فی سبیل الله اشخاص و آدمی بودن، مدخلیت ندارد عدم آن هم مدخلیت ندارد. گوییم: که از آیه خمس و احادیث وارده در تفسیر آن، بیان شده است که خمس از برای فقرای سادات و یتامی و ابناء السسبیل ایشان، است در عوض زکات که از برای غیر ایشان قرار یافته، پس جایز نیست صرف زکات در ایشان بلکه شاید توان از آن اخبار فهمید که به عاملین و غارمین (وسایر اصنافی که " شخص آدمی بودن " در آن معتبر است) از سادات نمیتوان داد، (هر چند گوییم که نسبت ما بین آن اخبار و آیه فی سبیل الله عموم من وجه باشد و خواهیم به سادات از راه فی سبیل الله بدهیم) بنابر اینکه دلالت اخبار را بر منع دادن زکات به سادات اقوی دانیم از عموم فی سبیل الله. و از این جهت است که تصریح کرده اند که هاشمی نمی تواند از صنف عاملین محسوب شود مگر از برای قبیله خود سادات. و هم گفته اند که هرگاه وجه

ص: 177

خمس میسر نشود سید می تواند عامل باشد و از وجه عاملین بگیرد. و بعد از این همه کلام باز منع غارمین و فی الرقاب سادات، از وجه فی سبیل الله خالی از اشکال نیست، بلکه عاملین نیز. وآنچه فقها منع کرده اند درعاملین، ظاهرا مراد ایشان در وقتی است که از حیثیت مصرف عاملین بگیرد و اما از مصرف فی سبیل الله پس منع ایشان معلوم نیست، به هر حال در صورتی که خمس میسر نشود از برای سادات و زکات امثال خود، هم نباشد ظاهر این است که امر آسان باشد چنانکه تصریح کرده اند در فقرای سادات هم خصوصا بنابر قول اکثر که مؤنه متعارفه را تجویز کرده اند به جهت ایشان و اقتصار به سد رمق یا قوت یک شبانه روز نکرده اند و به هر حال در آخوند معلم و سید غنی ظاهرا اشکال نباشد.

345- سوال:

345- سوال: بعضی میگویند خراجی که حاکم جائر عصر میگیرد حلال است و رعیت باید بدهند و بعضی میگویند که مال حکام وسلاطین این عصر را نباید به رعیت رد کرد و ایشان مشغول الذمه نیستند، بلکه نمیتوانند دزدی وسرقت از آن مال نمایند و ولایت عجم هم مفتوح العنوه است و خراجیه، حکم شرعی آن را بیان فرمایند.

جواب:

جواب: در کتاب مناهج الاحکام این مسئله را مبسوط نوشته ام و اظهر در نظر حقیر این است که آنچه سلاطین جور شیعه میگیرند از خراج اراضی خراجیه، حلال نیست مگر آنکه به اذن مجتهد عادل باشد و گیرنده هم از مصالح عامه باشد، مثل طلبه علوم و ائمه جماعت و امثال آنها.

346- سوال:

346- سوال: هرگاه کسی اجیری داشته باشد که خدمت او را مینماید و اجرت او را که قرار داده بدهد واضافه که از زکات به او بدهد چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: بلی هرگاه اجیر و هر کاسبی که کسب و عمل او وفا به معیشت او نمی کند تتمه را از وجه زکات به او میتوان داد.

347- سوال:

347- سوال: هرگاه چنانچه زکات دهنده در دو وجه از وجوه بر، به قدر زکات خرج کرده باشد، به این معنا که احدهما زکات باشد و دیگری صدقه مستحبه مثلا، و در احد وجهین خصوص زکات را قصد نکرده باشد آیا مجزی خواهد بود یا نه؟

ص: 178

جواب:

جواب: شکی در آن نیست که مقارنت نیت با عمل شرط است و لکن ظاهر این است که اجمال کافی باشد، به این معنا که هرگاه در نظر دارد که ده من گندم به قصد تصدق مستحبه بدهد و ده من گندم از وجه زکات واجبه که در ذمه او است و بیست من گندم وزن میکند و به فقیر میدهد قربة الی الله به قصد ادای زکات وتصدق هر دو، در اینجا ظاهر این است که همین قصد اجمالی در اول دادن کافی است وضرور نیست که در ده من اول قصد احدهما معینا بکند و در ده من دوم قصد آن دیگری. همچنانکه در صورت اشتغال ذمه به دو واجب مثل اینکه یک گوسفند دادنی است از بابتی و یک گوسفند هم از بابت زکات باید بدهد و دو گوسفند میدهد به قصد ما فی الذمه مجزی است. و تعیین، ضرور نیست و همچنین هرگاه مدیون فقیر باشد به ده من گندم و ده من گندم هم زکات دادنی باشد چون در ادای دین هم نیت شرط است. و اما هر گاه ده من زکات دادنی است و ده من میخواهد تصدق بدهد وقصد هیچکدام را نکرده نه اجمالا و نه تفضیلا و به فقیر مستحق بدهد و بعد خواهد که ده من از زکات محسوب شود و ده من صدقه، در اینجا محتاج است به تفصیل که اگر عین تلف شده است هیچکدام محسوب نیست و هرگاه باقی باشد الحال باید نیت کند اجمالا یا تقصیلا.

348- سوال:

348- سوال: هرگاه صاحب زراعت، خود عمل می کند اجرت عمل او از جمله مؤنه محسوب می شود که وضع شود از زکات، یا نه و همچنین اجرت اکره، (1) محسوب می شود از مؤنه یا نه؟ .

ص: 179


1- اکره: که در اصطلاح " عمله و اکره " امروز هم رایج است: اکره یعنی عمله کشاورزی، البته نه عمله مزدور بل عمله ای که اجرتش به عنوان سهم یا سهامی از محصول، تعیین می شود. ریشه این لفظ (بر خلاف تصور) از واژه عربی " کرایه " نیست بل از واژه اکر " - کسی که حرفه اش کاشتن است - ترکی است که خان های ترک زبان و درباریان، رایج کرده اند در ترکی دو صیغه اکر وجود دارد: اکر: میکارد. و اکر: کارنده، صاحب حرفه کاشتن.

جواب:

جواب: ظاهر این است که عمل مالک و همچنین اکره که آن را " برزگر (1) " میگویند محسوب نمی شود از مؤنه واین را در عرف از مؤنه نمی گویند و همچنین هرگاه فرزند او یا غلام او عمل کنند مگر اینکه فرزند را اجیر کند یا امر کند به عملی که مستحق اجرت المثل گردد اجرت او وضع می شود پس هرگاه برزگر حصه او به نصاب برسد زکات بر او لازم است و اجرت عمل او محسوب نمی شود و وضع نمی شود ولکن اگر بیمار شود یا سفر کند و اجیری بگیرد اجرت او وضع می شود، بلکه ظاهر این است که غلام هم مثل عوامل باشد در وضع اجرت.

349- سوال:

349- سوال: هرگاه بنا بر وضع مؤن باشد در زکات، چنانکه مشهور است، آیا ملاحظه مؤنه برداشتن، در حین تعلق وجوب می شود یا حین وجوب ادا یا حین ادا؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که در حین تعلق، اعتبار می شود، مثلا هرگاه ده من آهن خرج زراعت کرده که قیمت آن ده قروش بوده، چون آهن قیمتی است و قیمت آن را .

ص: 180


1- برزگر: در فارسی دو کلمه هم خانواده " برز " و " برز " هست: برز - با ضمه اول -: پشته، کوه، بلندی، ارتفاع، تنه درخت، ساقه. دریغ آن رخ خسرو آرای اوی - دریغ آن قد برز بالای اوی برز - با فتحه اول -: بلند شونده، ارتفاع یابنده، قد کشنده، آنچه میرود تا ساقه یا بوته یا تنه درخت شود. آیا میان این واژه با واژه " برز - بارز " عربی ارتباط ریشه ای هست یا نه؟ -؟ معلوم نیست و همین طور است رابطه برز و برج. عرب ها نام البرج را به قله دماوند گذاشتند و فارس ها آن را به البرز یعنی لغت خودشان تبدیل کردند. برزگر: ساقه پرور، بوته پرور، کسی که از بذر ساقه و بوته به وجود می آورد. در بعضی لغتنامه ها، برز، و " ورز " را با هم مترادف و به معنای کار، عمل، گرفته اند که درست نیست بل برز، و " ورز " با هم مرتبط هستند و بهمین جهت به گاو " ورزو " نیز گفته شد. و نیز برز را به معنای کشت وزراعت گرفته اند که باز درست نیست و زراعت مصداقی از مصادیق برز، است. برزگر در اصطلاح متن این کتاب یعنی کسی که تنها بر زایندن و پروریدن به عهده اوست و از عوامل چهارگانه (زمین، بذر، نیروی حیوانی، نیروی انسانی) کشاورزی، تنها نیروی انسانی به عهده اوست که در مناطقی از آذربایجان به آن " سه پانچی " یعنی کسی که سه پان، سه عامل را از ارباب میگیرد، گفته میشد. البته گاهی برزگر تنها یک عامل، یعنی زمین و گاهی دو عامل زمین ونصف بذر را از ارباب میگرفت وبقیه را خودش تامین میکرد ولی آنچه در متن بالا مورد نظر است همان مورد اول است.

باید از غله برداشت، در وقت تعلق وجوب قیمت میکنیم و به همان نسبت مالک مستحق می شود که بردارد، پس گاه هست که آن وقت مساوی ده قروش صد من گندم است ودر حین ادای زکات پنجاه من می شود یا به عکس. وممکن است که بگوییم ملاحظه حال وجوب ادا، بشود که زمان صاف شدن غله است، چون قبل از آن، واجب نیست ادا، تا واجب باشد قیمت کردن واعتبار کردن ولکن میتوان گفت که این احتمال بی وجه است، چون حق مالک متعلق به آن غله هست، در همان وقت که حق فقیر متعلق می شود به غله حق مالک هم متعلق می شود در استیفای مؤنه وهمان وقت مساوی مؤنه خود را مستحق است، پس اگر آنچه خرج کرده مثل آن را مستحق است مثل بذری که زکات آن را در سال سابق داده و آنرا زرع کرده در همان قدر مثل، شریک می شود از همان غله وشریک می شود در همان قدر با فقیر و اما هرگاه بذر را خریده باشد وزرع کرده باشد ظاهر فتاوی وصریح کلام بعضی این است که مخیر است مثل را بردارد یا قیمت را و در این صورت نیز الحال که میخواهد بردارد باید مخیر باشد به علت آنکه بر هر یک از آنها مؤنه صدق می کند. واز فروع مسئله این است که کسی ده من آهن خرج زراعت کرده در حالیکه ده قروش قیمت او بوده و در وقت دانه بستن غله، ده قروش مساوی صد من غله بوده و مالک مسامحه کرده در ادای زکات تا شش ماه گذشت و الحال قیمت ده قروش دویست من گندم است پس جایز نیست که دویست من بردارد بلکه همان صد من را مستحق است وبنابر اینکه نصاب بعد از وضع مؤنه ملاحظه می شود چنانکه شاید اظهر باشد امر واضح تر خواهد بود، چون ملاحظه نصاب در حین تعلق وجوب، می شود نه در حین ادا، هر چند بعنوان مسامحه وبیدینی تأخیر کرده باشد.

350- سوال:

350- سوال: زید، ضامن عمرو شود از برای بکر، و وجه ضمان را قرض کند و بدهد و عمرو وجه را به زید رد نکند و فرار کند و عمرو هم فقیر باشد و زید هم فقیر است. آیا زید می تواند از وجه زکات بگیرد و قرض خود را ادا کند وحال اینکه در حین زمان قصد تقرب نداشته یا قصد ریا داشته -؟

ص: 181

جواب:

جواب: هرگاه قصد ریا نداشته می تواند گرفت، هر چند قصد تقرب هم نداشته باشد واما هرگاه به قصد ریا ضامن شده پس هر چند در نظر چنین مینماید که این دین در معصیت خدا باشد وجایز نباشد که از سهم غارمین ادا شود لکن ظاهر اخبار این است که اصل مصرف باید معصیت نباشد، نه اینکه این شخص معصیت نکند در حین استدانه، خلاصه اینکه این شخص این دین را از برای مصرف صحیح به ذمه گرفته، هر چند طریق ذمه گرفتن بر وجه غیر صحیح باشد نه اینکه از برای مصرف غیر صحیح گرفته مثل شرب خمر واسراف وامثال اینها. والحاصل، ظاهر جواز است خصوصا با توبه از ریا و هرگاه از سهم فقرا بگیرد در وقتی که قادر بر مؤنه سال نیست واز آن سهم که گرفته ادای دین کند وبعد از آن به ازای آن مؤنه بگیرد ظاهرا اشکالی نداشته باشد.

351- سوال:

351- سوال: کسی که امامت نماز جماعت نمی کند ومتوجه تحصیل وتدریس، هیچیک نیست وقدرت بر کسب هم دارد وبه واسطه طبابت، استطاعت به هم رسانده و مدت چند سال است که نقدی وجنسی از دیوان اخذ می کند به عنوان وظیفه، آیا این وجه بر او حرام نیست و منافی عدالت او نیست وهرگاه اراده توبه داشته باشد، لکن چند سال قبل وجه را خورده است چه بایدش کرد؟

جواب:

جواب: هرگاه کسی از جمله مصالح عامه مسلمین نباشد وظیفه گرفتن او (یعنی از باب خراج زمین های خراجیه گرفتن) صورتی ندارد، خصوصا بدون اذن مجتهد عادل و این فعل، منافی عدالت است وتوبه او حاصل می شود به استغفار وندامت بر ما سلف و عزم بر ترک و رد آنچه به مصرف رسانیده از آن وجوه، به اذن مجتهد عادل.

ص: 182

کتاب الخمس

352- سوال:

352- سوال: کسی که به عنوان خست و تن گرفتن بر خود و عیال چیزی از مداخل پس اندازد باید خمس بدهد یا نه؟

جواب:

جواب: معتبر در مؤنه مؤنه متعارفه است وطرفین افراط وتفریط ظاهرا از درجه اعتبار ساقط است.

353- سوال:

353- سوال: کسی که قرض دارد از بابت صداق وغیره وبا وجود این، چیزی تحصیل مینماید باید خمس داد یا نه؟

جواب:

جواب: قرض داخل مؤنه است، باید ملاحظه آن را کرد.

354- سوال:

354- سوال: در ارتفاع قیمت سوقیه املاک ونماء املاک وهدایا وعطایا و وظایف محلله ومنافع اموال موقوفه از برای موقوف علیهم ومواریث وصداق (مجملا اموال حاصله به سببی از اسباب شرعیه) که آن را در عرف عام این ایام کسب نگویند، خواه اختیاری خواه غیر اختیاری، خمس واجب است یا نه وحصه امام را چه باید کرد؟

جواب:

جواب: نگاه داشتن ملک وباغ ودکان وگوسفند وامثال آنها به جهت انتفاع از نمای آنها نوعی است از تکسب وآنچه فاضل از مؤنه بشود خمس در آن واجب است، خواه انتفاع از آنها به طریق مزارعه باشد یا اجاره یا مصالحه و غیر آن و همچنین به مزارعه واجاره دادن املاک موقوفه.

ص: 183

واما ارتفاع قیمت سوقیه پس در آن خمس نیست، ولکن اظهر این است که در ارتفاع قیمت عینیه مثل چاق شدن گوسفند وقوی شدن درخت، خمس لازم است واما عطایا وصداق، پس در اصل آنها خمس واجب نیست علی الاظهر ودر نمای آنها حکم سابق است به تقریبی که پیش گفتیم. واظهر وجوب حصه ایصال امام (علیه السلام) است بدست مجتهد عادل که او به نیابت امام (علیه السلام) از بابت تتمه مؤنه به سادات فقرا برساند وبا تعذر یا تعسر اذن خاص، اذن عام (1) حاصل کند واگر آن هم میسر نشود خود بدهد به نیت رساندن حصه امام (علیه السلام) از بابت تتمه و در این صورت هر گاه به استصواب عالم صالح بدهد بهتر است.

355- سوال:

355- سوال: تقسیم در خمس واجب است یا نه وخمس را باید به دست مجتهد بدهد یا خودش می تواند بدهد وحصه امام را اگر کسی بدهد شغل ذمه هست یا نه؟

جواب:

جواب: نصف خمس در امثال این زمان، مال امام است واقوی آن است که باید بدست مجتهد عادل داد که او از باب تتمه به فقرای (2) سادات بدهد ونصف دیگر مال یتامی ومساکین وابناء السبیل سادات است واقوی این است که در یتیم فقر شرط است. واقوی واشهر این است که تقسیم کردن در این سه طایفه واجب نیست، بلکه دادن به یک طایفه مجزی است ولکن احوط وافضل این است که تقسیم کند وبه همه سادات بلد که محتاج باشند برساند وتفاوت گذاشتن در اشخاص ضرر ندارد وبه هر حال رساندن به همه واجب نیست، خصوصا هر گاه مستلزم عسر وحرج باشد. وحصه سادات را واجب نیست که به مجتهد بدهند ولکن احوط وافضل است که .

ص: 184


1- به ذیل مسئله شماره 362 مراجعه شود.
2- مطابق نظر میرزا (قدس سره) باید همه خمس برای سادات و در نیازهای آنها هزینه شود در این صورت تفاوت سهم امام با سهم دیگر تنها در " مباشرت " است که سهم امام باید به مباشرت مجتهد پرداخت شود. لیکن نظر اکثریت بر این است که سهم امام به مباشرت مجتهد در " مصالح مسلمین " هزینه می شود از آن جمله اداره حوزه های علمیه. تاثیری که این فتوای میرزا در تاریخ حوزه علمیه قم داشت، در بیوگرافی میرزا بیان گردید.

همه را به او بدهند به مصرف برساند ولکن حصه امام واجب است که به دست او بدهند و هرگاه ممکن نشود، اذن خاص یا اذن عام از او بگیرند وبدهند به سادات وهرگاه آن هم ممکن نشود خود به سادات بدهند.

356- سوال:

356- سوال: آن سادات که خرج سالیانه داشته باشند جبرا یا به رضا خمس بگیرند شغل ذمه هستند یا نه؟

جواب:

جواب: بلی، شغل ذمه هستند وصاحب مال هم مشغول ذمه خمس هست که ثانیا به مستحق آن برساند.

357- سوال:

357- سوال: سادات از ولایتهای دور میآیند، ادعای سیادت میکنند، اما شاهد ندارند قسم میخورند که ما سیدیم وقرض داریم، آیا به مجرد گفتن و قسم خوردن خمس به آنها میتوان داد یا نه؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که هرگاه ظن به صدق قول اینها به هم رسد، هم در سیادت وهم در فقر اکتفا به قول ایشان میتوان کرد ودلیلی ندیده ام بر وجوب بینه یا استفاضه هر چند احوط آن است که به بینه یا به شیاع بشناسند سید بودن آنها را.

358- سوال:

358- سوال: سادات هستند که از مسلمانان خمس می خواهند ومسلمانان قسم میخورند که ما خمس نداریم قبول نمیکنند جبرا چیزی میگیرند، آیا تسلط دارند که جبرا چیزی بگیرند یا نه و آن وجه که جبرا از مسلمانان گرفته اند برایشان حلال است یا حرام؟

جواب:

جواب: در صورت مزبوره بر مسلمانان دادن واجب نیست و از برای سادات گرفتن جایز نیست وآنچه میگیرند بر آنها حرام است.

359- سوال:

359- سوال: سیدی که خرج سالیانه داشته باشد به او خمس میتوان داد یا نه؟

جواب:

جواب: کسی که مؤنه سالیانه داشته باشد غنی است، به او خمس نمیتوان داد.

360- سوال:

360- سوال: شخصی سابق بر این، مالی از چاپار آورد و حال فوت شده، آیا وراث شخص مزبور میتوانند همان مال را بعینه رد مظالم نمایند یا نه؟ و از رسانیدن به صاحب او نیز متعذر میباشند.

ص: 185

جواب:

جواب: بلی، بعد از یاس از صاحب، رد مظلمه بدهند اعنی آن مال را تصدق کنند از برای صاحبش.

361- سوال:

361- سوال: در اجناس ما یحتاج، خمس تعلق میگیرد یا نه؟

جواب:

جواب: اگر مراد، آن اجناس ما یحتاج، اثاث البیت ضروری از ظروف وفروش و حیوان رکوب ومحلوب به جهت صرف خانه وامثال آنهاست، در اینها خمسی نیست، بلی از منافع آنها، اگر از مؤنه سال، فاضل بیاید، خمس هست.

362- سوال:

362- سوال: شخصی چند عیال دارد ومعاش او از معامله میگذرد، تخمینا سی تومان تنخواه دارد و از جمله سی تومان، پنج تومان نقد میباشد و پنج تومان اجناس که موجود میباشد و بیست تومان دیگر نسیه در نزد مردم میباشد، وحال که میخواهد خمس بدهد کدامیک را خمس بدهد وخمس را به کی بدهد ونصفه حصه امام را می تواند به فقرای سادات بدهد، یا باید به مجتهد داد؟ وهر سال که حساب می کند معاش گذشته ومایه، باز به این نحو قدری نقد وقدری جنس میباشد وقدری نسیه در نزد مردم میباشد.

جواب:

جواب: هرگاه به جهت گذرانیدن معیشت عیال، کمتر از سی تومان مایه وفا نمی کند و منافع کمتر از سی تومان مایه، به جهت گذران او کافی نیست در اصل مایه خمس واجب نیست، خواه موجود باشد وخواه نسیه در نزد مردم وآنچه از منافع آن از خرج سالیانه او زیاد آید بر آن زیادتی خمس واجب است ودر باب خمس هرگاه دسترس به مجتهد عادل دارد همه را به او بدهد بهتر است و اگر همه را ندهد می تواند نصف حصه سادات را خود به سادات فقرا بدهد وحصه امام را به مجتهد عادل برساند که به سادات برسانند از باب تتمه وهرگاه دسترس به مجتهد نداشته باشد اذن خاص از او بگیرد، یعنی او را مأذون کند هر وقت حصه امام در نزد او جمع شود به سادات فقرا بدهد وهرگاه آن هم ممکن نشود بهتر آن است که به صلاح (1) بعضی از طلبه علوم و .

ص: 186


1- این یک نوع " اذن عام " است که میرزا (ره) میدهد.

عدول مؤمنین به سادات برساند و هرگاه آن هم ممکن نشود خود به سادات فقرا برساند.

363- سوال:

363- سوال: هرگاه شخصی دو سه جلد کتاب از شخصی گرفته باشد وبعد معلوم شود که این شخص صاحبش نبوده واین شخص بر سر طایفه رفته وآنها فرار نموده واین کتابها را از آنجا آورده بود وصاحب اصلی کتابها در جایی است که دست به او نمیرسد چه باید کرد؟

جواب:

جواب: هرگاه معلوم شد که مال مغصوب بوده، دیگر به دست غاصب نمیتوان داد اگر صاحبش معلوم است باید به صاحب برساند واگر معلوم نباشد اشهر واظهر آن است که از باب لقطه است که در یک سال تفحص کند وبعد یاس، آن را یا قیمت آن را تصدق کند ودور نیست که اگر در اول مرتبه از معرفت صاحب مأیوس باشد هم از قبیل مال مجهول المالک تصدق کند، واما تصرف در آن (قبل از انجام امر وپیش از حصول یأس یا تمام شدن سال) هرگاه به اجازه حاکم شرع یعنی مجتهد جامع الشرایط، از جانب غایب، باشد جایز است. والله هو الموفق والمعین وبه ثقتی..

364- سوال:

364- سوال: شخصی خانه ای داشته است که به قدر ضرورت نبوده است، او کسبی هم داشته، در بین سال از منافع آن زمینی خریده واسباب گل کاری هم خریده است ودر سال آینده بنای گل کاری گذاشته وخانه سابق را فروخته وقیمت آن را با منافع همان سال خرج گل کاری نموده، در صورت مفروضه، خمس بر ذمه او تعلق میگیرد یا نه؟

جواب:

جواب: هرگاه این خانه تازه که ساخته زیاده از قدر حاجت نیست آنچه خرج کرده در سال اول به جهت خریدن زمین واسباب گل کاری وآنچه در سال دوم خرج کرده در آن از منافع کسب وقیمت خانه سابقه، خمس هیچیک بر او لازم نیست وظاهر این است که به مصرف نرسیدن آن اسباب گل کاری در سال اول مضر نباشد و همچنین خریدن آن زمین در سال اول هرگاه موقوف باشد خانه ساختن به قدر حاجت به گرفتن تمام آن زمین. واما هرگاه ممکن باشد که قدر قلیلی زمین در جنب آن خانه بگیرد که آن را ضم

ص: 187

کند به خانه سابقه ورفع حاجت بشود، پس ترک خمس در قیمت زاید بر آن مقدار از زمین، مشکل است، ولکن اظهر جواز است.

365- سوال:

365- سوال: شخص مزبور، پول خمس داده هم داشته است، آیا آن خرج گل کاری از آن محسوب می شود یا نه؟ وآن خانه سابقه قدری موروثی آن شخص بوده و قدری را ابتیاع نموده است، وجه آن خانه خمس دارد یا نه؟

جواب:

جواب: مؤنه سال (خرج خانه ساختن به قدر حاجت باشد یا سایر اخراجات) اظهر این است که از پول خمس داده، وضع می شود و هرگاه اخراجات خانه ساختن از پول خمس داده، تمام شد دیگر در قیمت آن خانه کهنه خمسی نیست، مگر اینکه آن خانه را به پول خمس نداده، خریده باشد.

366- سوال:

366- سوال: شخصی پول خمس داده داشته و در بین سال، کسب نموده و آنچه نفع که پیدا کرده است با قدری از سرمایه خرج خانه ومؤنه سال کرده، آیا این خرج را از پول خمس کند وخمس نفع را بدهد، یا آنکه چون خرج شده است نفع، خمس ندارد؟.

جواب:

جواب: مجرد خرج کردن نفع، باعث عدم اعتبار مؤنه از پول خمس داده نمی شود بلکه اظهر این است که مقدار سرمایه را وضع می کند واخراجات که کرده از پول خمس داده، وضع می کند وآنچه از نفع هم صرف ضروریات مؤنه شده، هر گاه پول خمس داده، وفا نمیکرد وبه این نفع تمام کرده، آن را نیز وضع می کند وآنچه فاضل آید از نفع واز مؤنه سال، خمس آن را میدهد.

367- سوال:

367- سوال: چون رأی عالی این است که مؤنه سال از چیزی که شأن آن خرج کردن نیست وضع نمی شود وسرمایه از شأن آن خرج کردن نیست، هرگاه سرمایه به قدری باشد که ربح آن زاید از کفایت مؤنه سال آن شخص باشد، آیا خمس به مقدار زاید سرمایه، تعلق میگیرد یا نه؟

جواب:

جواب: سرمایه به قدری که منافع آن کفایت او کند در خور زی او، از جمله مالی است که مؤنه از آن وضع نمی شود، و هرگاه زاید بر آن باشد باید مؤنه را از آن حساب کرد، یعنی از آن زاید. مثلا صد تومان سرمایه دارد وبه پنجاه تومان سرمایه، کار او

ص: 188

میگذرد وباید مؤنه را از پنجاه تومان محسوب دارد واز فاضل ربح، خمس بدهد، هر چند (1) تمام ربح فاضل مؤنه باشد که از تمام باید بدهد.

368- سوال:

368- سوال: هرگاه زید، قلیل تنخواهی (چند وقت قبل از این) جناب اقدس الهی به او عطا کرده باشد وزید مذکور به عمرو داده باشد که به جهت او معامله و تجارت کرده باشد وبعد از چند وقت، جناب اقدس الهی نفعی به او عطا فرموده باشد و زید مذکور خمس آن را چون که تنخواه به دست او نیامده، نداده باشد وبعد از چند وقت تنخواهی دیگر علاوه اصل تنخواهی که خمس او را نداده، بر آن افزوده باشد وحالا معلوم نباشد چه مقدار بوده. وزید، به توفیقات جناب اقدس الهی که شامل حال او شده میخواهد خمس بدهد نمی داند چنین مالی را چه طریق باید خمس آن را اخراج نمود وبر فرضی که خمس آن را بدهد، آیا شش حصه باید نمود یا پنج حصه، وآیا حصه امام را چه باید کرد وخمس را خود بدهد بهتر است یا به نزد مجتهد عادل اورعی برده که او بدهد؟

جواب:

جواب: ظاهر آن است که به ظن غالب تواند عمل کرد، مثلا هرگاه ظن غالب او این است که از مجموع این مالها پنجاه تومان ربح حاصل شده باشد، در این صورت خمس پنجاه تومان را که ده تومان است باید بدهد وطریق دادن این است که نصف ده تومان که سهم امام است به اذن مجتهد عادلی به مصرف برساند واگر ممکن نباشد خود می تواند به فقرای سادات از باب تتمه مؤنه برساند واگر به اطلاع عالم صالحی باشد بهتر است ونصف دیگر را خود می تواند به فقرای سادات بدهد واگر همه را به اطلاع اذن مجتهد عادل بدهد احوط است.

369- سوال:

369- سوال: هر گاه زارع، تخم و خراج سلطان و باقی اخراجات آن سال را از محصول وضع نماید وزکات باقی را بدهد صحیح است یا نه؟

جواب:

جواب: اظهر واشهر جواز وضع خراج ومؤنه زراعت است وخراج را از میان .

ص: 189


1- هر چند: این لفظ در اینجا به جای " واگر " به کار رفته است.

میتوان برداشت وبعد از آن، ملاحظه نصاب کرد، و همچنین دور نیست که در سایر مؤن هم چنین کنند، لکن احوط این است که ملاحظه نصاب را قبل از وضع مؤن کنند.

370- سوال:

370- سوال: هرگاه گذران ودوران معاش شخصی مخلوط از کسب وهدیه و اخذ وجوه بر بوده وبتدریج خانه وما یحتاج خانه را وفاضل مؤنه از ظروف وفروش و رخت وکتاب وباغ وسایر امور تحصیل نموده، حال خمس مجموع را بدهد یا فاضل مؤنه سال را به چه نحو باید معلوم نمود؟ به اعتبار اینکه اوقات تحصیل ما یحتاج خانه مختلف است، مثلا گندم را سر خرمن وبرنج را در زمستان و همچنین تاریخ تحصیل هر یک را علیحده نگه دارد یا تاریخ قدرت بر تحصیل را؟ وهرگاه شخص قادر بر تحصیل قوت سالیانه نباشد، مثلا ماه به ماه یا شش ماهه یا یازده ماهه تحصیل نماید وبه مصرف برساند، فاضل مؤنه نخواهد داشت، طریق واضح را بیان فرمایند.

جواب:

جواب: آنچه از برای خانه و ما یحتاج خانه است، مثل اصل خانه وظرف وفرش به قدر احتیاج وامثال آن، که در خور زی او وامثال او است در آن خمس متعلق نیست و همچنین باغ وملکی که از برای گذران معیشت خریده و همچنین کتابی که محتاج است به آن. وآنچه شنیده اند که خمس در فاضل مؤنه است معنی آن این است که هرگاه کسی زراعتی یا تجارتی یا کسبی داشته باشد، آن ملک و سرمایه او که محتاج است به آن از برای او، وضع می شود وآنچه از مداخل ومنافع آنها به عمل میآید صرف معیشت می کند، هر قدر از آن منافع که بعد از وضع مؤنه سال، زیاد آمد خمس آن را میدهد و حساب تاریخ سال را از ابتدای شروع در آن شغل وکسب باید ملاحظه کرد. مثلا زارع، ابتدای سال او، ابتدای تخم کشتن است. پس آنچه خرج می کند در این سال از برای زراعت وقرض (1) می کند و میخورد وصرف می کند تا ابتدای زرع سال دوم .

ص: 190


1- از نظر جامعه شناسی قابل توجه است که در گذشته زارعین ما یحتاجشان را بصورت نسیه از تجار میخریدند وباصطلاح میخوردند تا هنگام برداشت خرمن نسیه ها را پرداخت نمایند وتا سال 1338 کمتر زارعی دچار این مشکل نبود.

از مؤنه این سال حساب می کند وقرضها را از همین حاصل، ادا می کند، آنچه فاضل باشد، خمس میدهد، وتاجر، ابتدای سال او وقتی است که شروع به تجارت می کند و اول سال اهل سوق، در این زمانها از نوروز به نوروز است و هرگاه هم کسبی وهم زراعتی وهم تجارتی داشته باشد ظاهر این است که حساب را از کسب اول نگاه میدارد. وبعضی علما، ابتدای سال را از ابتدای ظهور ربح گرفته اند ودلیل آن، وضوحی ندارد، بلی اشکال در وقتی لازم میآید که مثلا زارع از اول تخم کشتن از کیسه خود، گذران می کند وقرض هم نمی کند که در آخر سال بگوییم قرض خود را از منافع این زرع، ادا کند. و همچنین تاجر، از مال خود خرج می کند وربحی از برای او حاصل نمی شود، مگر در ماه آخر سال که آیا عوض آنچه خرج کرده بر میدارد وملاحظه می کند که اگر فاضلی است خمس میدهد والا فلا، یا آنکه آن اخراجات از کیسه او رفته وباید تمام آنچه فاضل است خمس بدهد. واین موقوف است به بیان مسئله دیگر و آن این است که آیا کسی که کسب و زراعت یا تجارت دارد، هرگاه مالی دیگر هم داشته باشد که خمس متعلق به آن نباشد، مثلا پولی دارد که کسی به او بخشیده یا به میراث به او رسیده یا پیشتر، خمس آن را داده واین منافع وتجارت وزراعت را هم دارد، آیا مؤنه سال را از منافع کسب و زراعت بردارد وملاحظه کند وفاضل را خمس بدهد یا اخراجات سال را از آن مالی که خمس نداده باید وضع کند وخمس ارباح مکاسب همه را بدهد یا بالنسبة قیمت کند اخراجات را میانه این دو حال وبعد از آن از فاضل ارباح، خمس بدهد، احوط بلکه اظهر در نزد حقیر، قول ثانی است. پس بنابراین کسی که در سال اول از مداخل زراعت وتجارت خرج نمی کند و قرض هم نمی کند واز مال دیگر خرج می کند باید خمس مجموع مداخل تجارت و

ص: 191

زراعت را که در آخر سال، باقی مانده بدهد. (1)

371- سوال:

371- سوال: معطی خمس، هرگاه در بلدی که مجتهد یا فقیه جامع الشرایط نباشد سهم آن را که تعلق به امام صلوات الله علیه دارد چه عمل نماید؟

جواب:

جواب: سهم امام (علیه السلام) را با وجود تمکن وعدم تعذر وتعسر باید به دست مجتهد عادل بدهند یا به اذن خاص او به هر که گوید بدهند وهرگاه این دو هیچیک میسر نباشد ومجتهد عادل، مالک را شناسد که امین است او را اذن عام بدهد که به نیابت او خود، سهم امام را به نیت تتمه به فقرای سادات به نیت تتمه مؤنه ایشان به نیابت امام برساند وهرگاه اذن عام گرفتن هم ممکن نباشد یا متعصر باشد، خود مالک می تواند سهم امام را به نیت تتمه به فقرای سادات که سهم خودشان وفا نمی کند به مؤنه ایشان یا آنکه آن اصل چیزی به ایشان نرسیده وفقیرند بدهد، وهرگاه عالم عادلی در آن بلد باشد در این صورت بهتر این است که به اطلاع ومصلحت او برساند، هر چند مجتهد نباشد.

372 - سوال:

372 - سوال: کسی که تجارت می کند گاه هست متاع او مکرر، بدل به جنس دیگر می شود وبه فروش نمیرسد واگر به فروش هم برسد به جنس دیگر بدل می شود، تا نقد نشود معلوم نمی شود که چه چیز عاید می شود. آیا خمس بر او واجب می شود یا نه؟ وگاه هست به دو سال وسه سال میکشد وعلما گفته اند که سال که منقضی شد باید خمس داد. حکم این چگونه است؟

جواب:

جواب: سرمایه را که باز جنس میخرند، هرگاه سال منقضی شد وبعد از گذران معیشت ربحی از آن تجارت حاصل شده، فاضل بر مؤنه سال، ومعلوم شده است که ربح کرده، به این معنی که مشتری هست که جنس را بخرد به قیمتی که ربح می کند، بر این معنی که مشتری هست که جنس را بخرد به قیمتی که ربح می کند، بر این صادق است که ربح کرده، هر چند که کمتر از آن باشد که منظور اوست در فروش، باید خمس آن را .

ص: 192


1- در متن نسخه، پس از این مسئله دو مسئله از مسائل زکات آمده، نظر به این که در کتاب زکات ثبت شده اند، از تکرار آنها خودداری شد.

بدهد، هر چند که متاع را نگاه دارد به امید آنکه گران تر بفروشد، واما هر گاه مشتری نیست که بخرد وگاه هست بعد از این مشتری به هم رسد که به ربح بخرد وگاه هست به هم نرسد وجنس تنزل کند، وبه سرمایه برسد، یا از سرمایه نقصان کند، در این صورت صادق نیست که ربح کرده، بر او خمسی نیست تا ربح معلوم شود، هر چند دو سال وبیشتر هم بماند.

373- سوال:

373- سوال: آیا وضع مؤنه زراعت از خود غله می شود یا کاه هم ملاحظه می شود؟

جواب:

جواب: هر چند الحال از کلام فقها در نظرم نیست که متعرض این مسئله شده باشند، ولکن آنچه الحال به مقتضای قواعد میفهمم این است که کاه راهم باید ملاحظه کرد، به جهت آن که مقتضای ادله وضع مؤن این است که زکوة در نمای حاصل است. یعنی آنچه خرج زراعت وضع می شود وبعد از آن زکوة داده می شود، چنانکه هر گاه کسی اخراجاتی کرده باشد از برای زراعت زکوی وغیر زکوی مثل نخود وعدس وپنبه وغیر آن، تقسیم می شود مؤنه بر هر دو، وآنچه حصه میرسد به زراعت زکوی، آن را وضع میکنند وتتمه را زکوة میدهند. وزارع که گندم میکارد، کاه ودانه، هر دو مقصود او است در زرع ووجهی که خرج می کند خرج هر دو می کند، پس هر قدر که حصه تحصیل کاه می شود آن را از گندم بر نمیدارند. والحاصل، چون اخراجات، از برای مجموع شده، آنرا از مجموع بر میدارند وآنچه بعد وضع مؤنه گندم است بقدر الحصه از گندم وضع میکنند وزکوة میدهند. بلی اشکالی هست که مؤنه هرگاه مثل گندم باشد که از بابت مثلی است ومستحق مثل آن است، چنانکه در وضع بذر که مستحق مثل آن است، چون در وضع آن از کاه تحقق نمیپذیرد، این موهم آن است که همه از گندم برداشته شود واین اشکال مندفع است به اینکه برداشتن مثل در مثلی در صورت امکان است وبا تعذر قیمت آن را از کاه بر میدارد به همان قیمتی که در روز برداشتن دارد وشکی نیست که احتیاط هم در

ص: 193

این است.

374- سوال:

374- سوال: هر گاه کسی برزگری بگیرد که زراعت او را به عمل آورد، یعنی مزارعه کند با شخصی که مالک زمین، بذر را بدهد وآن شخص، عامل شود وزرع کند و نصف حاصل از او باشد، با وجود آنکه در متعارف مستحق ربع است، در آن عمل به شرط این که متوجه بعضی امور او به غیر (1) زراعت هم باشد مثل عمل (2) در باغ وگل (3) کاری وامثال آن، یا اینکه مالک زمین زرعی در فصل فائیز (پاییز کرده ودر فصل بهار، شخصی را میگیرد که آن زرع را به عمل آورد بر نهج سابق، آیا زکوة ربعی که زاید بر متعارف است به برزگر است یا صاحب زرع؟

جواب:

جواب: اولا اشکال در صحت این مزارعه است واین داخل همان مسئله می شود که شرط شود که چیزی خارج از زراعت احد طرفین به دیگری بدهند اشهر واظهر جواز است، چنانکه در کتاب مزارعه همین مجموعه بیان کرده ام، ولکن در اینجا اشکال درجهالت شرط است و هرگاه آن اعمال را معین کند که چه چیز است وچقدر است، اشکالی در صحت آن نیست و زکوة نصف زراعت با برزگر است ونصف با مالک زرع و هر گاه شرط مجهول باشد مزارعه فاسد می شود ومنافع تابع بذر است وزکوة همه بر صاحب بذر است وعامل مستحق اجرت المثل عمل است. وظاهر این است که صورت دوم که برزگر را بگیرد که زرع موجود را به عمل آورد، آن نیز داخل به مزارعه (4) است وفرقی با سابقه ندارد وگندم وجو سبز شده در حکم خربزه وخیار وبادنجان وپنبه وامثال آنهاست که عمل در آنها را مساقات نمی گویند، بلکه عمل در آنها ملحق به مزارعه می شود، چنانکه علامه در قواعد اشاره به آن کرده است. .

ص: 194


1- این شرط همان چیزی است که به " بیگاری " معروف است.
2- این شرط همان چیزی است که به " بیگاری " معروف است.
3- این شرط همان چیزی است که به " بیگاری " معروف است.
4- اگر وجود " درخت " و " تاک " را در مساقات شرط صحت ندانیم، این صورت مشمول مساقات می شود نه مزارعه. لیکن وجود " اصول " یعنی درخت، تاک ونخل را در مساقات، شرط دانسته اند پس بزرگری به هر صورت داخل در مزارعه است نه مساقات.

375- سوال:

375- سوال: هر گاه زید، متوفی شده باشد وقدری مال از او مانده باشد و مشغول الذمه به قدر کثیری از حرام صرف از قبیل پول راهداری ویغما وجریمه مردم بوده باشد وارباب استحقاق آن مال حرام، که زید مشغول الذمه است به آن، به هیچ وجه معلوم نباشد واحتمال دارد که این اعیان مخلفه زید یا عین حرام باشد، یا از ثمن حرام، زید خریده باشد. آیا در این صورت بر وارث یا بر مؤمنین واجب وجایز است که به قدری که یقین دارند که زید مشغول الذمه است از آن مال مخلف، به رد مظالم بدهند یا نه؟

جواب:

جواب: هرگاه مال معینی که بالفعل موجود باشد علم حاصل باشد به حرمت آن و صاحب آن، معلوم نیست واز معلوم شدن آن، یأس حاصل است، آن را باید به عنوان رد مظالم به فقرا داد. و هم چنین مال معینی به همین وصف هر گاه تلف شد قیمت آن را یا مثل آن را اگر مثلی باشد، هم باید رد مظالم کرد. اما هرگاه مجموع اموال خواه تلف شده، خواه باقی مانده به یکدیگر مخلوط باشد به نحوی که نه شخص مال حرام ونه قدر مال حرام معلوم باشد، مثل این که رباخواری میکرده وتجارت حلالی نیز میکرده وپول آنها را داخل هم میکرده، به هیچ وجه معلوم نباشد که هر یک چقدر بوده خواه بالفعل آن مجموع پولها موجود باشد یا تلف شده باشد یا عوض شده باشد به چیزی دیگر، پس در صورت یأس از علم به صاحب آن، باید خمس آن را به سادات داد به صیغه خمس و باقی حلال می شود واینجا رد مظالم نمیکنند. پس در صورت سؤال، هرگاه علم حاصل باشد که آن مخلفات یا عین حرام است یا به ثمن حرام خریده شده باید همه آنها را رد مظالم کرد و هرگاه شبهه باشد، یعنی احتمال حلیت هم در آنها باشد پس آنها را باید با سایر اموال (موجود مشتبهه وتالفه مشتبهه که میداند که جزما حلال وحرام هر دو، در آنها هست وقدر آنها معلوم نیست) بسنجد و آنها را نیز باید خمس بدهد. والحاصل هر مال مخلوط به حرامی که شخص حرام معلوم نباشد وقدر آن هم معلوم نباشد، خمس آن را به سادات میدهند وآنچه شخص آن، معین است یا قدر آن

ص: 195

معلوم است به رد مظالم میدهند ودانستن قدر اجمالی هم در حکم دانستن است علی الاظهر، یعنی هرگاه مثلا داند که حرام بیش از پنج (1) یک مال است، اما نمی داند که چقدر بیشتر است، در اینجا نیز اظهر این است که رد مظالم می کند. و همچنین هرگاه داند که حرام کمتر از پنج یک است، اما نداند که چقدر کمتر است، در این صورت ظاهر این است که به ظن غالب عمل می کند ودور نیست که اکتفا کند به قدری که یقین دارد که کمتر از آن نیست واحوط این است که بیرون کند قدری را که یقین دارد که بیشتر از آن نیست، واما سؤال از جواز اخراج یا وجوب آن بر وارث یا بر مؤمنین، بلی هر گاه وارث، علم به شغل ذمه دارهد بالفعل، یعنی بعد از فوت مورث خود، علم دارد به شغل ذمه او، لازم است ادا. زیرا که آن از باب دین است ودین مقدم است بر میراث، بلکه هر چند بعض وراث صغیر باشند هم بر کبیر واجب است اخراج آن از اصل مال، به قدر حصه خود، بلکه جایز است به قدر حصه صغیر هم. ولکن باید مهیای دفع دعوای صغیر باشد. بعد از بزرگ شدن وانکار کردن، و هم چنین هرگاه همه کبیر باشند ولکن بعضی عالم باشند، بر عالم واجب است که از قدر حصه خود ادا کند، هر چند دین مستوعب حصه او باشد، بلی در صورتی که دین به اقرار او ثابت شود اشهر واظهر این است که بر او به قدر الحصه از دین لازم می شود نه تمام. وظاهر این است که حاکم شرع حسبه می تواند کرد وبا فقد حاکم، ثقات مؤمنین هم میتوانند کرد.

376- سوال:

376- سوال: هر گاه کاسبی در بین سال، دختری را خطبه کند واز ارباح کسب خود، قدری اموال از برای مخطوبه بفرستد. بعضی خوردنی وبعضی پوشیدنی فی الحال، وبعضی از آن بابت که نگاه دارد تا به خانه زوج بیاید ودر خانه زوج از آنها منتفع شود، آیا آنها ملک مخطوبه می شود یا نه؟ وآیا استرداد آن جایز است یا نه؟ وبر فرض جواز استرداد، هر گاه بعد از انقضای سال استرداد کند، آیا این از جمله ارباح کسب سال او محسوب می شود که صادق است بر آن که از مؤنه سال کسب، فاضل آمده .

ص: 196


1- یک پنجم.

وخمس آن را میباید داد، یا از جمله ارباح سال بعد محسوب است که بعد از انقضای سال دوم باید خمس آن را داد؟

جواب:

جواب: آنچه از برای مخطوبه میفرستد هر کدام از بابت آن است که باید به خانه شوهر آورد، تصرف در آن، جایز نیست، مگر به قدری که مأذون باشد، مثل بریدن و دوختن جامه های گرانبها ورشتن وبافتن پنبه وپشم وامثال آن، وهرگاه بیش از آن تصرف کرد یا تلف کرد باید غرامت بکشد وهر کدام از باب خوردنی وپوشیدنی بالفعل است، پس هر چه را به مصرف رسانده از او نمیتوان استرداد کرد وآنچه باقی مانده میتوان استرداد کرد، خصوصا بنا بر اقوی که هبه زوجین را با وجود اقباض، لازم نمیدانیم (که اگر فرض کنیم که این از اقسام هدایاست وهدیه هم از اقسام هبه است) باز لزوم ندارد ورجوع جایز است. واما مسئله خمس، پس الحال در نظرم نیست که در فروع فقهیه این مطلب را متعرض شده باشند، ولکن به نظر قاصر این حقیر، ظهوری دارد که هیچیک از دو شق سؤال نباشد، بلکه شق ثالثی است نه از ارباح سال اول محسوب می شود که صادق آید بر آن که سال منقضی شده وفاضل مؤنه آن سال است ونه از ارباح سال بعد از استرداد، که به انقضای این سال بعد، خمس واجب شود، بلکه دیگر خمس متعلق به این مال نمی شود به جهت آن که خمس در فاضل مؤنه سال واجب می شود وهمین مال در مؤنه سال به مصرف رسیده بود زیرا که در مؤنه سال شرط نشده است که باید از اموری باشد که مستلزم اتلاف باشد، بلکه چنین مصرفی که در معرض این هست که ثانیا همانچه داده به آن رجوع کند هم مؤنه سال است وخمس از آن ساقط بود وتعلق خمس ثانیا به آن محتاج به دلیل است. پس گویا مال جدیدی است که حق تعالی به او عطا کرده از غیر وجه ربح مکاسب واز اینجا معلوم شد که از جمله ارباح کسب سال بعد هم محسوب نیست. ونظیر این مسألة است هر گاه کسی از ارباح کسب سال، کسوه لازمه از برای زوجه خود بگیرد وآن زن در حین انقضای سال حصول آن ربح بمیرد، بنابر قول به اینکه

ص: 197

کسوه زوجه از باب امتاع است نه تملیک، (چنانکه اقوی واظهر است) پس الحال که آن لباس مستعمل مال زوج است لازم نیست بر او خمس آن، از راه آنکه فاضل مؤنه است از ربح سال، بلکه در حکم مالی است که خدا به او تازه عطا کرده، پس خوب تأمل کن که مسألة دقیق است. والله الموفق للصواب.

377- سوال:

377- سوال: شخصی وجهی به فقیری داده وآن فقیر تصرف نموده در صورت جهل به مسألة قدری از آن وجه را اضطرارا به مصرف رسانیده وقدری دیگر را بعضی تصرفات نموده وبعد از تحقیق مسألة که معلوم شده که آن وجه بر او حلال نبوده، آیا در آن تصرفات عاصی میباشد یا نه؟ وعلی التقدیرین آیا آن تصرفات به صحت مقرون است یا نه؟ وچنانچه به مصرف رسیده باشد برئ الذمه است یا نه؟ وآنچه باقی مانده است صرف ملبوس ومأکول خود می تواند کرد یا نه؟ وهر گاه پنبه از بابت وجوه بر به فقیری دادند وآن فقیر، پنبه را کرباس نموده و الحال به جهت جهل در مسألة تشکیک دارد که آیا اخذ این وجه از برای او مجاز بوده یا نه، در این صورت می تواند که آن کرباس را ملبوس نموده، بعد از تحقیق مسألة به هر چه تکلیف او است عمل نماید، یا آن که ممنوع از تصرف است تا تحقیق مسألة نماید؟

جواب:

جواب: از مسألة های مال گرفتن فقیر، بوی وسواس میآید، ومن از بوی وسواس بسیار متنفر میباشم. به هر حال هر گاه کسی چیزی به فقیر بدهد، از برای فقیر جایز است اخذ آن به هر حال، در صورتی که علم ندارد که زکوة است وهر گاه علم دارد که زکوة است وخود میداند که مستحق زکوة نیست بر او حرام است وهر گاه نمی داند که می تواند گرفت یا نه، باز هم چون مسلمی به او زکوة داده، عمل آن مسلم، محمول بر صحت است وبر او حلال است، هر چند خود جاهل به حال او باشد، خصوصا بعد از تحقیق معلومش شد که مستحق بوده است وتصرفات سابقه ولاحقه همه صحیح است و برائت ذمه از دین حاصل می شود وعبادات در آن لباسها صحیح است.

378- سوال:

378- سوال: هر گاه شخص عادلی غیر مجتهد در قریه یا شهری باشد ودر نزد او از وجوه بر، مثل خمس وغیره بیاورند تقسیم می تواند نمود یا نه؟

ص: 198

جواب:

جواب: زکوة وخمس سادات را می تواند ، ولکن سهم امام را باید به مجتهد عادلی برساند یا به اذن خاص او (با تعذر) اگر ممکن باشد، و الا به اذن عام او، و اگر آن هم متعذر یا متعسر باشد، مالک خود می تواند . واگر به استصواب عالم عادلی باشد، البته بهتر است.

379- سوال:

379- سوال: کمترین بندگان قدری خمس مال امام بر ذمه داشتم ویک نفر سید عزیز فقیر بود وجه را به او دادم. ومی دانستم که باید سهم امام را به مجتهد جامع الشرایط داد که او به اهلش برساند، لکن به این نیت دادم که هرگاه بندگان عالی تجویز بفرمایند فبها، والا بر آنچه مقرر بفرمایند از آن قرار معمول دارم. استدعا آن که آنچه تکلیف کمترین بندگان میباشد مقرر فرمایند.

جواب:

جواب: نصفه حصه سادات ممضی است، ولکن نصف حصه امام، اگر در آن حال متعسر بودی از اذن مجتهد عادل وبا وجود تعسر وخوف تلف داده باشی شاید مجزی باشد، والا احوط این است بلکه اظهر که ثانیا به اذن مجتهد عادل به مصرف برسانی، و هرگاه به نیت قرض داده باشی که اگر مجتهد امضا کند ممضی، والا ثانیا از او گرفته باشی یا در وجه دیگر محسوب داشته باشی، در این صورت میتوانی به اذن مجتهد، آن را از باب سهم امام ساقط کنی ولکن چون من نمیدانم که آن سید کیست وشما کیستید، چه بگویم؟ اگر کسی هست که شما را بشناسد ومن مطمئن شوم مأذون می کنم که از باب سهم امام محسوب داری.

380- سوال:

380- سوال: زید، مبلغ یکصد تومان به این نوع تجارت می کند که یک عشر را به شرکت عمرو، یا بدون شرکت چیزی خریده، ارسال بلدی می کند. بعضی از آن فروخته شده به موعد ونقد نشده تا مضی یک سال وبعضی نقد شده وجنس دیگر خریده شده، قدری از آن را دزد برده وقدری نقد شده ونفعی نموده وقدری جنس موجود است، اخراجات سال ومؤنه سال آیا باید وضع شود یا نه؟ و هر یک که باید وضع شود آن هم موجب اغتشاش حساب می شود. آیا باید بعد از مضی یک سال تخمین نمود جنس موجود را به قیمت حال (اعم از آن که زیاده از قیمتی که خریده است شده باشد یا

ص: 199

کمتر) قیمت نموده، بعد از وضع موضوعات، به خمس آن رسیده به ارباب آن برساند. یا اینکه تأمل نماید تا طلب وصول وجنس نقد شود ومؤنه سال معین شود، ودر صورتی که مال شرکت باشد با شریک هم تفریق نماید (وبعضی مطالبات احتمال سوخت هم دارد). مطالباتی که از جنس اول دارد با مطالباتی که از جنسی که از قیمت جنس نقد شده خریده تفاوت می کند یا خیر؟ وعشری را با عمرو، شریک واذن خریدن مال نسیه به یکدیگر داده اند وآن مال نسیه خریده شده، بعینه قبل از حلول اجل یا بعد بدون تفریط یا به تفریط به تلف رسیده، آیا جبران را همین عشر سرمایه می کند یا تمامی یکصد تومان؟ یا آنکه هرگاه مخمسی داشته باشند باید از آنجا بدهند. وعشر دیگر را چیزی خریده وقبل از حلول سنه نقد فروخته ونفعی هم نموده، آیا به محض حصول ربح، خمس را باید اخراج کند؟ یا اینکه صبر می کند تا آخر سال. و یک عشر دیگر را به مضاربه داده و مثل معاملات مرقومه فوق، نموده که بعضی موعد دارد وبعضی جنس موجود است وغیره. وعشر دیگر را دفینه کرده وتلف شده، آیا جبران آن به آنچه به آن تجارت میکرد، می کند یا نه؟ واگر سالی نقصانی کند وسالی ربح وحقیقت محاسبه را (به سبب طول سفر تجارت ونیامدن شریک ومضارب وسببهای دیگر که در فوق قلمی شده) نیابد ربح سال آخر جبران را می کند یا نه؟ وهر یک از این اعشار را جدا جدا حساب آن را باید رسید و خمس وضع نمود، یا آنکه همه را بر روی هم حساب نموده، اگر چه طول کشیده تا معین شود -؟

جواب:

جواب: اما از عشر اول، پس باید دانست که تا سال تجارت تمام نشده است، (یعنی دوازده ماه) خمس متعین نمی شود واخراج آن واجب نیست، و همچنین اظهر این است که تا متاع تجارت نقد نشده باز خمس واجب متعین نیست، هر چند سال تمام شده

ص: 200

باشد. وبدان نیز که مؤنه مال التجاره از خود منافع مال التجاره محسوب می شود به خلاف مؤنه معیشت سال که احوط بلکه اظهر در نظر حقیر آن است که هر گاه مال مخمس داشته باشد که از شأن آن خرج کردن باشد مثل پول وگندم وامثال آنها (نه مثل باغ و ملک وامثال آن) مؤنه سال را از آن وضع می کند و همچنین پول یا امال آن که خمس به آن متعلق نشده باشد مثل اینکه به میراث به او رسیده باشد، یا کسی به او بخشیده باشد، مؤنه سال را از آن وضع می کند وخمس تمام ربح تجارت را میدهد، هرگاه تمام برای او میماند، یا به قدر آنچه بماند بعد از اتمام مؤنه، هر گاه آن مال مخمس وشبه آن به آن وفا نکند. پس در صورت سؤال این شخص صبر می کند تا آخر سال، پس اگر مالی داشته که خمس به آن متعلق نبوده و از شأن آن خرج کردن بوده وبه قدر مؤنه سال او بوده، در این صورت حکایت مؤنه معیشت سال از میان میرود، چون مؤنه را از آن محسوب میداریم، و به قدر آنچه داشته محسوب میداریم، هرگاه به قدر تمام نبوده. واما اخراجات مال التجاره ومحاسبه خمس از ربحی که فاضل است پس آن هم موقوف است به نقد شدن مال ولازم نیست که جنس را بر آورد، کند وخمس آن را بدهد، خواه با نفع بخرند یا بدون نفع. و از آنچه گفتیم ظاهر می شود حکم آنکه مالی ندارد که خمس به آن متعلق نباشد که مؤنه معیشت را از آن وضع کند که در آنجا نیز واجب نیست خمس دادن به عنوان تعین، قبل از تمام شدن سال وقبل از نقد شدن متاع ووصول قیمت. واما سؤال از فرق ما بین مطالباتی که از جنس اول دارد یا آن مطالباتی که از جنسی که از قیمت آن جنس خریده، پس جواب آن این است که فرقی ندارد، زیرا که اظهر واشهر این است که حساب ربح را از ابتدای سال تجارت میکنند تا آخر سال، یعنی در هر وقت سال ربح به عمل آمده کافی است. پس اگر ربحی ظاهر نشود تا ماه آخر سال باز صادق است که فاضل مؤنه است از ربح سال و ضرور نیست از برای هر

ص: 201

معامله ای که در بین سال می شود سال تازه حساب کند، پس اگر ده مرتبه، مالی را بفروشد وبخرد تا آخر سال، از برای همه یک سال حساب می شود. واما جواب از عشری که با عمرو، شریک بوده، پس ظاهر این است که جبران نقصان از مجموع صد تومان می شود، چون این هم داخل مال التجاره شده وبه سبب اذن او وتوکیل شریک در نسیه کردن. این کمتر از مال مضاربه نیست که هر گاه مثلا کسی صد تومان از کسی بگیرد به عنوان مضاربه وصد تومان دیگر از شخص دیگر، ویکی از آنها نقصان کند، به این معنی که قدری از رأس المال هم تلف شود، در این صورت جبر کسر از صد تومان دیگر می شود، به این معنی که هرگاه انتفاعی که از آن صد تومان حاصل شده، آن را به جای انتفاعی که متصور میشد که از این تألف حاصل می شود واز دست رفته بگذاریم دیگر انتفاعی برای عامل باقی نمیماند، در آن صورت خمس بر او واجب نخواهد بود، از بابت آن انتفاعی که از آن صد تومان مسلم یا حاصل شده بود. بلکه چنین است کلام، هر گاه صد تومان از خود داشته باشد وصد تومان هم به عنوان مضاربه از دیگری گرفته باشد. واین کلام در صورت عدم تفریط ظاهر است واما در صورت تفریط، پس اگر تفریط از صاحب صد تومان است جبر کسر را از هیچ چیز نمی تواند ، نه از ده تومان ونه از صد تومان، وآنچه ظاهر دلیل جبر کسر، است که به جهت تجارت به هم رسد به سبب سوق وکساد، و هرگاه تفریط از آن شریک است بر ذمه او لازم است جبر کسر. واما سؤال آن عشر دیگر که به آن چیزی خریده، پس جواب آن از آنچه گفتیم ظاهر می شود، یعنی می تواند صبر کند تا آخر سال تا ببیند چه می شود. و هم چنین حکایت مضاربه: احکام آن از آنچه گفتیم ظاهر می شود، به جهت آنکه این مضاربه هم جزء تجارت اوست ومفروض این است که اصل سرمایه تجارت آن صد تومان است واما تجارت او انواع مختلفه است وفرقی نیست ما بین اتحاد نوع و اختلاف آن. واما سؤال از آن عشری را که دفینه کرد وتلف شده، پس جواب آن، این است که

ص: 202

جبر کسر دفینه از مال التجاره نمی شود، چنانکه هرگاه خانه او خراب شود، یا غلام او بمیرد جبر کسر آن از مال التجاره نمی شود. واما سؤال از اینکه اگر سالی نقصان کند وسالی ربح. پس جواب آن، این است که ربح سال آخر، جبر نقصان سالهای پیش را نمیتوان کرد و همچنان به ربح سالهای پیش، جبر نقصان سالهای آخر را نمیتوان کرد، بلکه ربح هر سالی، جبر نقصان همان سال را می کند وسر این کلام آن است که در صورتی که ربح زائد بر نقصان نباشد در آن سال میتوان گفت که در این سال، مجموع تجارت او ربحی نکرده، گو بعض آن کرده باشد، واین معنی را در آخر سال ملاحظه می کند و نفی واثبات حصول ربح در آخر سال محقق می شود، پس سال که تمام شد وصادق نیامد که ربحی کرده خمسی به او متوجه نیست وتکلیف ساقط است، دیگر باید ملاحظه حال تکلیف را در سال آینده از نو بنا گذاشت. و چون پیش گفتیم که مادامی که مال التجاره نقد نشده خمس واجب متعین نیست وتا نفع ونقصان متمیز نشده بر او مؤاخذه نیست، [ برای ] تأخیر جنس تا دو سال وسه سال، وبعد که معلوم شد، هر سال را جدا باید ملاحظه کرد که از کدام ربح حاصل شده و در کدام نقصان، وبه مقتضای آن عمل کرد. اینها در وقتی است که بعد سه سال مثلا معلوم شود که کدام سال ربح کرده وکدام نقصان، و اما در صورت اشتباه وجهالت، مثل اینکه معاملات سه سال بعد از تمام شدن سه سال معلوم شد که بعضی از معاملات نفع کرده وبعضی نقصان، ولکن مشتبه باشد که نفع در کدام سال است ونقصان در کدام سال به سبب فوت عامل یا شریک یا نسیان وفراموشی، در این صورت ظاهر این است که بعد از ملاحظه مجموع ربح ونقصان، اگر فاضلی از آنچه مقابل نقصان است باشد خمس آن را میدهد از هر سالی که خواهد باشد وآنچه مساوی نقصان است بر او چیزی نیست به جهت احتمال اینکه از ربح همان سال نقصان باشد وجبر آن را کرده باشد وعلم حاصل نیست که ربح از سال بعد یا قبل بوده که خمس متعلق به آن بشود. واصل، برائت ذمه است واحتمال قرعه هم هست واحتمال تخییر هم هست.

ص: 203

ودر صورت قرعه باید سهام را به سهم ربح گرفت نسبت به سالها وبعد از آنکه معین شد سال ربح، سهام قرعه به اسم نقصان گرفت، هر جا که نفع ونقصان با هم جمع شد جبر آن را می کند وثمره این در وقتی ظاهر می شود که مؤنه معیشت سالها مختلف باشد، والا قرعه چندان فایده ندارد. ومعنی احتمال تخییر این است که مکلف مختار است نفع ونقصان را در هر سالی که میخواهد قرار میدهد، متفق یا مختلف وآن مکلف به او می شود. واظهر احتمالات، اصل برائت است که اصل تکلیف ساقط باشد، اما سؤال از اینکه هر یک از این اعشار، جدا جدا حساب آن را باید رسید یا نه، پس جواب این، از آنچه پیش گفتیم معلوم شد.

381- سوال:

381- سوال: شخصی از غله، مال دیوان را جدا کرده که در حین حواله سلطان داده شود، حاکم قیمت جنس را حکما گرفته وآن شخص، تنخواه قرض کرده، قیمت جنس را داده وغله مشتری نداشته که بفروشد ویک سال آن غله مانده، آیا آن غله که از برای مالیات نگاه داشته، خمس آن را باید داد یا نه؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که خمس متعلق به آن غله می شود، چون آن داخل منافع زراعت او نیست، زیرا که خراج اراضی خراجیه در شرع مصرفی دارد وباید به اذن امام یا نایب خاص یا عام او به آن مصرف رسد. پس اگر سلطان جائر او را نگیرد باید به اذن مجتهد عادل به مصارف مقرره برسد و هر گاه سلطان جائر گرفت از او ساقط می شود و مفروض این است که گماشتگان سلطان، قیمت آن را گرفته اند، پس گویا این غله به معامله علی حده مال او شده ودخلی به منافع زرع که مال زارع باشد ندارد که در آن، خمس واجب باشد. و با قطع نظر از این معنی هم میتوان گفت که دادن مالیات از جمله مؤنه سال است که خمس بعد از وضع آن لازم می شود، هرگاه فاضلی از برای منافع تجارت و زراعت از خرج سال بماند ومفروض این است که قیمت آن را داده از غیر منافعی که خمس در آن میباشد واین عوض همان است که قرض کرده وداده. پس گویا خود آن مالیات را به مصرف مؤنه سال رسانیده ودیگر چیزی بر او نیست، خصوصا هرگاه آن

ص: 204

قرض را از جای دیگر نداده باشد ودر ذمه او باقی باشد، خصوصا بنابر ظاهر سؤال که مالی دیگر که اهل مصرف رساندن به جهت مؤنه باشد هم ندارد که در این صورت بنابر قول به عدم اختصاص مؤنه سال به منافع کسب وزراعت، هم ضرری لازم نیست.

382- سوال:

382- سوال: کمترین، باغ به قدر کفاف داشتم وباغی در این سه سال علاوه کرده ام، یعنی زمینی از مال خودم که محل زراعتم بود غرس کردم به جهت توسعه، اما بدون آن باغ هم گذران می شود، آیا خمس متعلق به آن می شود؟ وخمسی که تعلق به نحو اشجار میگیرد، در حالتی که نشسته است آیا قیمت چوب وهیمه آن را باید ملاحظه نمود، یا قسم دیگر است؟

جواب:

جواب: زیاده بر مستقل وسرمایه متعارف به قدر کفاف را نمیتوان از ربح مکاسب ومنافع زرع وامثال آن قرار داد، بلکه باید خمس را بدهد ومعنی تعلق خمس به نحو اشجار این است که درخت امسال کوچک است ومیوه کم میدهد، هزار دینار میارزد و دو سال که گذشت وبزرگتر شد دو هزار دینار میارزد به سبب بزرگ شدن نه قیمت سوقی.

383- سوال:

383- سوال: مسلمی باغ وخانه را که مدتها در تصرف او بوده به مبایعه شرعیه مشتمله بر شرایط مقرره از روی رضا به ذمی منتقل نموده، آیا بر ذمی مذکور، حسب الشرع لازم است که خمس از قیمت ارض مبیع مذکور را ادا نماید، یا آنکه از خانه خمس قیمت اعیان را واز باغ خمس قیمت اشجار را با خمس قیمت ارض بتمامه باید بدهد؟

جواب:

جواب: اظهر در نظر حقیر این است که خمسی که متعلق به ارض می شود که ذمی از مسلمانان بخرد در زمین ساده است، بلکه محقق وعلامه در معتبر ومنتهی گفته اند که ظاهر این است که مراد اصحاب، زمین زراعت است نه ساکن. ومتبادر از حدیثی که مستند مسئله است هم همین است. امام (علیه السلام) فرمود " ایما ذمی اشتری من مسلم ارضا فان علیه الخمس (1) " و اشترای خانه و باغ منصرف نمی شود از لفظ " اشتری ارضا " و متبادر از .

ص: 205


1- وسائل: ج 6 ص 352، ابواب ما یجب فیه الخمس باب 9 ح 1.

اشترای ارض این است که مقصود بالذات اشترای ارض باشد مستقلا. و اینکه در میراث زوجه زمین خانه را استثنا میکنیم به جهت نص است نه از راه فهمیدن از استثنای ارض، پس نتوان گفت که اشترای خانه وباغ به دلالت. صمنیه تبعیت، دلالت بر اشترای ارض که محل آن است دارد، خلاصه اینکه اصل (1) با عدم ظهور روایت در ما نحن فیه (بلکه تبادر در خلافش) کافی است در آنچه گفتیم. وچون بنا بر این گذاشتیم، پس الحال ضرور نیست از برای ما تعرض به احوال کیفیت خمس خانه وباغ، بلی هرگاه باغ خرابه یا خانه خرابه باشد که مقصود بالذات بیع زمین آن باشد، شاید توان گفت که ظاهر دخول در حدیث است.

383- سوال:

383- سوال: زید، معامله بسیار می کند در عرض چند سال ربح و نقصان هر دو، می کند وقدری خمس هم داده، ولکن نمی داند که تمام خمس را داده یا نداده و آیا از نقصانها که رسیده خمس تعلق به آنها گرفته بود و از دست رفت یا نه و میخواهد که برائت ذمه خود حاصل کند. چه کار کند که برائت شود؟ وبعضی از علما گفته اند رجوع به مجتهد نماید، چون او نایب امام است، پس مجتهد طلبکار است وزید، مدیون او است و در چنین جایی که طلبکار و غریم هر دو جاهل به مقدار طلب باشند چاره بجز مصالحه نیست. آیا چنین است یا نه؟

جواب:

جواب: اظهر در نظر حقیر، در صورت جهالت مقدار، این است که برائت ذمه به دادن آنچه ظن غالب باشد حاصل است و دور نیست که به قدری که یقین به اشتغال ذمه دارد اکتفا تواند کرد، پس هرگاه یقین ندارد که شغل ذمه [ بیش از ] آن که داده است باشد وهمان کافی است، اگر یقین به بیشتر دارد به قدری که یقین است تمام کند و احوط از این هر دو، آن است که به قدری بدهد که یقین کند که بیش از آن در ذمه او .

ص: 206


1- یعنی اصل عدم تعلق خمس، همراه با عدم ظهور روایت. وممکن است حرف " با " زاید واز اشتباهات چاپی و یا استنساخی باشد ومراد همان عدم ظهور روایت باشد ومنظور از " اصل " معنای لغوی آن باشد نه اصطلاحی.

نیست. وبه هر حال سهم امام را در زمان غیبت باید به مجتهد عادل برساند که او به مصرف برساند. واما آنچه را که بعض علما گفته اند، معنی آن را نفهمیدم، اما اولا: پس اینکه معنی مصالحه، تراضی طرفین است. پس هرگاه طلبکار بالمره، حق خود را صلح کند وهیچ نگیرد هم جایز است ودر صالحه، عوض شرط نیست ومقداری هم از برای آن معین نیست وهرگاه، ما مجتهد را در معنی طلبکار بدانیم پس جایز خواهد بود که بالمره سهم امام را صلح کند وچیزی نگیرد، بلکه در صورتی که سهم امام، معلوم ومعین هم باشد جایز خواهد بود صلح کردن وبخشیدن به صاحب مال، واین خود بیوجه است. وغایت آنچه از ادله مستفاد می شود نیابت مجتهد است در اموری که وظیفه امام است، در مرافعات واحکام وولایت در اموال صغار وغیب وتقسیم خراج اراضی خراجیه واموال. نه ولایت او بر اموال امام به هر نحو که خواهد تصرف کند، از این جهت است که احیای موات وحیازت معادن ورؤس جبال وبطون اودیه از برای مسلمین بدون اذن مجتهد جایز است وآن به سبب ادله است (1) که بر آنها اقامه شده، والا از برای هیچکس جایز نبود تصرف، نه برای مجتهد ونه غیر او، وبر فرضی که ولایت (2) ثابت باشد باید .

ص: 207


1- بنابراین، محقق قمی مانند سایرین بر اینکه معادن و رؤس جبال وبطون اودیه از موارد انفال ومال امام هستند، معتقد است لیکن ولایت فقیه را شامل آنها نمی داند واذن احیاء وتصرف را مستقیما از ناحیه امام (علیه السلام) بر مردم واحیاء کنندگان، اعطا شده میداند وچون " تقسیم خراج اراضی خراجیه " را مشمول ولایت فقیه دانسته روشن می شود که وی حتی در مورد فقیه باسط الید نیز خمین نظر را دارد واین عجیب ا ست زیرا آن ادله خاصی که او بدان ها اشاره می کند همه ناظر به عصر فترت وعدم بسط ید فقیه است - ما این مسئله را در کتاب " برداشتهای فقهی " بیشتر شکافته ایم.
2- بدیهی است که میرزا (قدس سره) به ولایت فقیه در مورد خمس معتقد است همانطور که از اول باب خمس مکررا بر آن تأکید می کند منظورش در اینجا " ثبوت ولایت فقیه به نحوی که بتواند خمس را مصالحه کند " است که جملات بعدی، مطلب را روشنتر می کند. یعنی بر فرض اگر ولایت ونیابت فقیه حتی شامل مصالحه هم باشد باید مصالحه بر غبطه (در جهت سود) امام (علیه السلام) باشد. که صد البته مقصود آن " بعضی علما " که در متن سؤال آمده نیز همین است و فرمایش میرزا: " معنی آن را نفهمیدم " یک کم التفاتی است. همانطور که خودش بعد از چندین سطر اشاره خواهد کرد.

ولی تصرف در مال مولی علیه بر سبیل مصلحت وغبطه او کند، نه اینکه به هر نحو که خواهد از اتلاف وبخشیدن ومصالحه محاباتیه به عمل آورد. واما دادن سهم امام به سایر اصناف وتقسیم میراث من لا وارث له، در مطلق فقرا یا فقرای بلد، پس تکیه فقها در آن بر شاهد حال امام است به رضای بر این معنی، چنانکه خود در حال حضور میکرد، یعنی راضی است که سهم او به سایر اصناف برسد ومیراث من لا وارث له به فقرا برسد، لکن چون مجتهد، ابصر به مواقع آن است جمعی اذن او را شرط دانسته اند، چکه در خراج هم، چنین است وجمعی دیگر به همان شاهد حال اکتفا کرده، اذن مجتهد را شرط ندانسته اند واز این جهت است که جمعی در تقسیم مطلق خمس وزکوة هم اذن حاکم را شرط دانسته اند. (1) به هر حال، ولایت مجتهد در رساندن به مصارف، غیر ولایت او است در مطلق مال امام به هر نحو که خواهد. (2) واما ثانیا: پس تخصیص این کلام به سهم امام دون سهم سادات، مشکل است، زیرا که در سهم سادات طلبکار " جهت " سادات است نه اشخاص معینه از ایشان ونه کل ایشان، ودر صورت جهالت حصه ایشان شکی نیست که صاحب مال مدیون است و جاهل است به مقدار وصاحب طلب، جهت عامه سادات است وچون ولایت در جهت عامه از برای امام است پس باید برای مجتهد که نایب او است ثابت باشد. پس در اینجا هم جایز خواهد بود که مجتهد مصالحه کند به او به هر نحو که خواهد. وظاهر این است که مراد آن عالم، صلح به ایهمعنی نباشد که مجتهد به هر نحو که بخواهد صلح کند ومال امام را واگذارد، بلکه مراد او این است که در قدر مجهول، مصالحه کند نه در قدری که متیقن است ومراد از صلح تراضی بر احد احتمالات قدر مجهول باشد، پس چنانکه مدیون را جایز نیست حبس حق طلبکار، از برای طلبکار هم .

ص: 208


1- بنظر اینان فقیه دارای ولایت مطلقه است که تنها یک قید بر این ولایت وارد می شود که میرزا از این قید با " اتلاف وبخشیدن ومصالحه محاباتیه " تعبیر کرد وبدیهی است که چنین قیدی از قیودات وشرایط صلاحیت فقیه است که زیر چتر " عدالت " قرار میگیرد.
2- این همان شرط عدالت، است.

جایز نیست مطالبه مالی که در نفس الامر، از مدیون طلب ندارد، پس چنانکه طلبکار میگوید که من در قیامت از تو حق را میگیرم هر گاه به من نرسانی، مدیون هم میگوید من هم حلال نمی کنم مال خود را به تو، هر گاه زیاده از طلب خود بگیری و مراد از مصالحه که در این مقام میگویند این است که در حال گرفت وگیر، با هم تراضی واقع شود بر یکی از محتملات قدر مجهول، مثل حد وسط، مصالحه کنند تا هر دو از هم راضی شوند و هیچیک به قیامت نیندازند و مراد آن عالم آن باشد که مجتهد به هر قدر که گذشت کند جایز باشد، بلکه خود را مثل آن طلبکاری داند که گرفت وگیر کمی کند وتراضی وصلح بر یکی از محتملات مجهول واقع می شود. ومراد فقها هم در مسئله دین هم این است واز این باب، " صلح اجباری " است که در بسیاری از مقامات گفته اند ومراد از اجبار بر صلح، این است که چون ممکن نیست رفع ناخوشی از طرفین در صورت گرفت وگیر، ایشان را الزام میکنند که در یک مرتبه ای از مراتب، تراضی واقع شود وصلح کنند به جهت رفع رفع فساد وقطع نزاع و تجاذب واین معنی غیر مصالحه طلبکار است یا مدیون، به هر چه خواهند، هر چند به دست برداشتن باشد، زیرا که در آنجا تجاذب ونزاعی نیست، به جهت این که طلبکار دانسته دست از حق خود بر میدارد، ودر اینجا حق خود را تمام گرفته است واین داخل حکم است وآن محض مصالحه وتراضی وگذشت است، پس ما نحن فیه قسمی است از اقسام مثبت حق، مثل بینة ویمین واقرار، به خلاف آن مصالحه " حق ما علم " از وی رضا. واینها همه در وقتی است که طلبکار ادعای علم بر مدیون نکند، یا به عکس ودر آن صورت امر به قسم، طی می شود، پس آن سه قول که سابق گفتیم باید در جایی باشد که مدیون خواهد میانه خود وخدا، وخود را خلاص کند وقول به الزام به مصالحه به معنائی که سابق گفتیم از برای حکم در ظاهر شرع است بعد از مرافعه وتجاذب، ولکن کلام علامه در تذکره، بنابر آنچه شهید ثانی فهمیده از آن، این است که در صورت

ص: 209

جهل به مقدار، مصالحه کند با مالک (1) و هرگاه راضی به مصالحه نشود، خمس آن را بدهد به مالک، چون خمس، مطهر مال است، یا آنچه غالب باشد در ظن او. وظاهر این کلام این است که مصالحه هم از جمله طرق استخلاص خود است، قطع نظر از حکم حاکم واین از بابت ارشاد است که اولا امر به تراضی طی کنند که در دنیا وآخرت هر دو فارغ باشند و هرگاه ممکن نشود، پس پای آن اقوال به میان میآید که خمس را بدهد یا بری ذمه یقینی را، یا ظن غالب را، یا اقل متیقن را، -؟ در بعض اینها برائت ذمه اخروی در بعضی صور، مشکل است گو در دنیا نتواند مطالبه کرد، مثل آنکه غاصب بوده ومقدر را ندانسته خرج کرده، یا میدانسته والحال فراموش کرده. وبه هر حال اظهر این است که در غیر چنین صورتی برائت ذمه به غالب ظن یا به اقل متیقن، حاصل شود هر چند تراضی حاصل نشود، هر چند احوط دادن برئ ذمه یقینی است. واما خمس پس در اکتفا به آن اشکال است وقیاس آن به مال مختلط به حرامی که قدر وصاحب آن هیچیک معلوم نباشد صورتی ندارد وچون ظاهر این است که آن اخباری که وارد شده که خمس، مطهر مال است، در خمس مصطلح، است. پس از مجموع آنچه گفته شد ظاهر شد عدم وجوب مصالحه بلکه آن محض ارشاد است وحاکم هم الزام نمی تواند کرد، چون دلیلی بر آن نیست واشتغال ذمه در قدر مجهول ثابت نیست ومدعی هم ندارد وشاید مراد آن عالم هم در صورتی باشد که به سبب تقصیر و بیپروایی مشتبه شده باشد ومقدار معلوم نباشد، چنانکه در مثال غاصب فرض کردیم، ولکن اینهم در وقتی خوب است که یقین به اصل تعلق خمس، معلوم باشد ومقدار او مجهول باشد، .

ص: 210


1- ظاهرا این کلام در مبحث " غصب " آمده است که اگر غاصب مال غصبی را با مال خودش ممزوج یا مخلوط کند به طوری که مقدار آن معلوم نباشد...، متأسفانه توفیق دست یابی به متن این سخن در آثار شهید ثانی حاصل نشد.

واما ثالثا: پس ظاهر سؤال راجع می شود به جهالت در تعلق خمس به مال، زیرا که شاید آن نقصانها از آن باب باشد که جبر آن باید به ربح شود وبه سبب جهالت، تعلق خمس بر او، معلوم نیست و در این صورت که بنا بر اصل برائت، چیزی نیست، پس دلیلی بر لزوم مصالحه نخواهد بود، مگر اینکه فرض سؤال در جایی بشود که فی الجمله علم به تعلق خمس دارد، اما قدر آن مجهول است، چنانکه ظاهر کلام آن عالم هم باید به این محمول شود.

384- سوال:

384- سوال: جمعی از سادات، مشهور به سیادت میباشند در بلدی، از اهل بلد یا از غربا که مدتی مانده اند واشتهار به سیادت هم رسانیده اند که میشنویم از جمعی از مسلمین ومؤمنین که ایشان را به سیادت خطاب میکنند وبعضی از آنها هم نوشته از جناب ملا زمان (1) دارند یا سایر مجتهدین وموثقین، آیا به مجرد شهرت موجبه ظن، حق سادات را میتوان داد وبه مجرد نوشته ملا زمان که مأمون از تزویر است اکتفا کنیم یا نه؟ چه ثبوت سیادت ایشان به بینه عادله یا استفاضه مفیده علم، نهایت صعوبت دارد.

جواب:

جواب: اظهر در نزد حقیر این است که ادعای سیادت مسموع باشد. خصوصا به ضمیمه قراین وظن صدق، مانند دعوی فقر، بنا بر حمل قول مسلم بر صدق، ودر کلام علما در نظر نیست که متعرض این مسئله باشند، واشکال در این که این از بابت اثبات نسب است که در آن، شهادت عدلین یا استفاضه معتبره شرط است، گمانم این است که بجا نباشد، چون ظاهر آن کلام، وجود مزاحم بالفعل یا بالقوه است که محتاج می شود به مرافعه واثبات از برای میراث وامثال آن وچون خمس حق جهتی است از جهات عامه و شخص خاصی مزاحم نمی شود که محتاج به اثبات باشد چنانکه فقیری دیگر هم مزاحم ادعای فقیری دیگر نمی تواند شد. وبه هر حال احوط ملاحظه ثبوت نسب به عدلین یا .

ص: 211


1- دو شخصیت بدین نام بوده اند: ملا زمان طبرسی متوفی در سال 1322 هاق که حدود یک قرن پس از وفات میرزا میباشد. و ملا زمان تبریزی که نام اصلی وی " محمد زمان " بوده او شاگرد مرحوم علامه مجلسی میباشد که کتاب های مهمی تدوین کرده و در عصر خود رئیس مدرسه شیخ لطف الله اصفهان بوده است.

استفاضه معتبره هست، ولیکن وجوب آن بر حقیر ظاهر نیست با خصوص امارات مفیده ظن به صدق.

385- سوال:

385- سوال: جاهل به مسئله بودم و خمس را به شخصی دادم که ادعای اجتهاد میکرد، اما اجتهاد و عدالت او بر من مشخص نشده بود و در اوقاتی که خمس را به او میدادم پیش خود، او را مجتهد عادل میدانستم و حال که اندک کامل شده ام میفهمم که نه اجتهاد او بر من مشخص شده بود و نه عدالت او و بعضی میگویند مجتهد نیست. آیا آن خمسی که داده ام چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: صورت سؤال، مغشوش است باید دانست که نصف خمس که مال سادات است، صاحب مال خود می تواند به فقرای سادات برساند بعد از شناختن سیادت و استحقاق. ونصف دیگر را باید به مجتهد عادل که نایب امام است برساند. پس هرگاه مالک به دل جهد کرد وشخصی را مجتهد عادل شناخت و وجه خمس را بالتمام یا حصه امام را به او داد و او هم به مصرف رساند، پس اگر بعد ظاهر شود که خطا کرده بود و آن شخص مجتهد عادل نبوده، ظاهر این است که اعاده واجب نیست، بلی هرگاه به مصرف نرسانده وباقی است می تواند پس بگیرد، بلکه باید پس بگیرد و بر وجه صحیح معمول دارد، و اما هرگاه مالک او را مجتهد عادل دانسته و داده است به او، ولکن جاهل بوده در طریق شناختن مجتهد عادل ومعلوم شود که بر طریق صحیح بذل وجهد نکرده وبه محض قول بعضی مردم او را مجتهدی عادل دانسته و به او داده (چنانکه ظاهر سؤال است) پس اگر غافل بالمره بوده وچنین میدانسته که همان قدر اجتهاد در شناختن مجتهد عادل کافی است و واقعا آن شخص هم در نفس الامر مجتهد عادل بوده، ظاهر این است که بر او اعاده لازم نیست، هر چند آن وجه هم موجود باشد، واما هرگاه در این صورت معلوم شود که مجتهد عادل نبوده و وجه موجود باشد از او پس میگیرد و هرگاه باقی نباشد پس در لزوم اعاده اشکال است ولزوم آن بر حقیر ظاهر نیست. و اگر غافل بالمرة نبود وتقصیر کرده در اجتهاد در تحصیل مجتهد عادل، ظاهر

ص: 212

این است که بر او اعاده لازم باشد، در صورتی که معلوم شود که آن شخص مجتهد عادل نبوده، و اما هرگاه در واقع مجتهد عادل بوده و دانسته است که این وجه خمس است وحصه امام هم در آن هست، پس هر چند مالک تکلیف خود را بجا نیاورده در اجتهاد، ولکن ظاهر این است که قبول کردن آن مجتهد وبه مصرف رساندن آن کافی باشد وبرائت ذمه هم حاصل شود واعتماد در اینجا به فعل مجتهد است. والله العالم.

386- سوال:

386- سوال: جاهل مسئله بودم و شخصی را عادل میدانستم نه مجتهد، اما آن شخص خود ادعای اجتهاد میکرد و من حصه خمس را که خود اختیار دارم که بدهم به آن شخص دادم که به اهلش برساند وحال که اندک کامل شده ام فهمیدم که آن روز عدالت آن شخص، موافق شرع بر من مشخص نبود، و اما حال، خود او را عادل میدانم. آیا خمسی که داده ام چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: شرط است در وکیل ادای حقوق الهی، عدالت وامانت. پس هرگاه به قدر طاعت خود، بذل جهد کرده باشد در شناختن وکیل عادل ودر واقع هم آن شخص عادل بوده و به مصرف سادات رسانده اشکالی نیست در صحت. هر چند الحال بیابد که در طریق بذل جهد کردن در شناختن او خطا کرده بوده، ولکن غافل بالمره بوده از لزوم مراعات شرایط اجتهاد ودر عادل شناختن وکیل، و هرگاه تقصیر کرده در مسئله اجتهاد در شناختن عدالت وکیل وبه او داده، پس اگر معلوم شود تقصیر کرده به مصرف سادات نرسانده، ذمه مالک بری نشده و ضامن است، ولکن رجوع به وکیل می تواند کرد و اگر به مصرف سادات رسانیده بر وجه صحیح، پس ظاهر این است که برائت ذمه مالک حاصل باشد، چون اشتراط عدالت از برای اطمینان به وصول به مستحق است، خصوصا هرگاه اکتفا کند به نیت مالک واستمرار حکم آن تا زمان وصول، واگر نمی داند که به مصرف رسانیده یا نه، پس باید نیز اعاده کند، بلکه در مطلق توکیل تا معلوم مالک نشود که به مستحق رسیده، برائت ذمه حاصل نمی شود ووکیل مثل امام یا نایب امام نیست که به مجرد دادن به او فارغ شود ومفروض سؤال هم آن است که او را مجتهدنمی دانسته. .

ص: 213

ص: 214

ص: 215

387- سوال:

387- سوال: حقیر با برادر خود شریک بودم وبه او میگفتم که فلان قدر خمس میدهم واو هم قبول میکرد نظر به اینکه مطمئن بود به حقیر، وحقیر هم خمس را به اشخاص مذکوره داده ام به طریق مذکور، آیا حکم حقیر با برادر خود چه خواهد بود؟

جواب:

جواب: این اذن برادر از برای شما به منزله توکیل است، در ادای خمس بر وجه صحیح، پس اگر شما را عادل شناخته ووکیل کرده وبر وجه صحیح رسانیده ای به مصرف، بر تو چیزی نیست و هرگاه تقصیر کرده باشی تو ضامنی که به او رد نمایی که بر وجه صحیح برساند یا خود برسانی اگر به سمت عدالت باشی در آن وقت و او هم اذن جدید بدهد. چون وکالت تو به سبب تقصیر باطل شده وضمانتی بر آن برادر نیست، مگر اینکه او هم تقصیر کرده باشد در تأخیر که او هم ضامن است. وبه هر حال باید دانست که هرگاه کسی خمس یا زکوة را از مال خود وضع کرد و به وکیل داد که به مصرف برساند، یا وکیل کرد او را که از مال مشترک وضع کند وبه مصرف برساند، پس اگر بر وجه صحیح به مصرف رسانید، هر دو فارغند، و هرگاه تلف شود به تقصیر وکیل، وکیل ضامن است و مالک فارغ است، مگر در صورتی که مالک تقصیر کرده باشد در تأخیر ادای حق که هر دو ضامنند، واما معنی تلف در صورت مسائل مذکوره، پس از آنچه پیش بیان کردیم ظاهر می شود.

388- سوال:

388- سوال: هرگاه شخصی دعوی سیادت کند وبینه واستفاضه از برای او نباشد، یا خبری از آن نذر ندارد ومطالبه هم نمیکنند پس از چه راه توان از او مطالبه بینه کرد؟

ص: 216

واز اینجا باطل می شود توهم اینکه گفته شود که دلیل مقتضی همین است که جایز نیست تکذیب. وعدم تکذیب مستلزم لزوم تصدیق نیست، به جهت آنکه مقتضای حمل قول مسلم بر صحت، تصدیق است و بعد از تصدیق راهی از برای عدم جواز نیست ومعارضی نیست الا استصحاب شغل ذمه وعدم برائت از مکلف به، و تو دانستی که اصل، مقاومت با دلیل نمی کند و وجه آن، این است که اصل حکم دلیل سابق را میکشاند به زمان لاحق، به سبب مظنه بقا، ودلیل خود به خودی دلالت بر حکم دارد و شکی نیست که این اقوی است از آن. واز اینجا ظاهر می شود اندفاع توهم این که اصل هم از ادله شرعیه است، پس چرا آن را مقابل دلیل گفته اند، زیرا که آن مناقشه است در اصطلاح، وحقیقت مراد، همان است که گفتیم که مراد ترجیح این دلیل است بر آن دلیل، نه اینکه اصل دلیل نیست. وثالثا نقض میکنیم این مسئله را به حکم زکوة، زیرا که همچنانکه شرط است در خمس که به سادات داده شود، شرط است در زکوة که به غیر سادات داده شود، هرگاه دهنده سید نباشد، و در اینجا مطالبه نمی کنیم اثبات انتساب آنها به غیر هاشم، و اگر بگویی که اصل عدم انتساب به هاشم است در اینجا می گوییم که اصل عدم انتساب به غیر هاشم است در اینجا. اگر بگویی که اغلب مردم غیر ساداتند وظن، الحاق به اعم اغلب می کند، گوییم که سادات چنان نادری نیستند که کالعدم باشند، خصوصا در بلادی که سادات در آن بسیار باشند یا مساوی باشند یا بیشتر از غیر سادات باشد. وبه هر حال شکی نیست، احوط این است که به محض قول اکتفا نشود، خصوصا در وقتی که ظن صدق نباشد یا مشکوک الحال باشد و به هر حال این مسئله را داخل مسئله اثبات نسب کردن و از فروع آن قرار دادن در نهایت اشکال است، به اعتبار اینکه مراد ایشان از نسب اتصال احد آدمیین به اخری است به ولادت یا اتصال هر دو به ثالثی بر وجهی که در عرف عادت اسم نسب هم بر آن صادق باشد، و الا جمیع اولاد آدم همگی باید انسان باشند، چون ولادت همه به آدم وحوا میرسد، پس آنچه در کتب فقهیه ذکر

ص: 217

کرده اند که نسب ثابت می شود به عدلین یا به استفاضه، همین نسبی است که تعریف کردیم نه مجرد از یک قبیله بودن، مثل بنی تمیم وبنی خالد و بر فرضی که حکم در لحوق به قبیله هم موقوف باشد به شهادت عدلین یا استفاضه، جواب همان است که پیش مذکور شد که آن در وقتی است که مزاحمی در میان آید، نه مطلقا.

388 مکرر: سوال:

388 مکرر: سوال: تنخواهی تخمینا ده سال قبل از این، به ارث منتقل به شخصی شده و همان تنخواه را با حصه دو برادرش که بر ذمه خود گرفته، سرمایه تجارت خود نموده و در این سنوات با آن تنخواه معامله واسترباح میکرده و نفقه و کسوه خود را از آن تنخواه بر میداشته و همچنین نفقه و کسوه برادرها را بر میداشته است وبعضی از سنوات از اصل مایه ناقص میشده وبعضی از سنوات ربح زایدی بعد از اخراجات باقی میمانده و در این مدت هیچ خمس نداده است وحساب نفع ونقصان را هیچ نداشته است وبعد از چند سال، حصه برادرها را که در ذمه داشته است به آنها رد نموده است، او با آنها بنای شرکت گذاشته است و چند سال هم به عنوان شراکت معامله کرده اند، الحال که از لطف الهی متنبه شده واراده دارد که ذمه خود را از خمس، بری نماید معلوم او نیست که اصل سرمایه او چند است، لکن علم دارد که زاید از سرمایه که از راه ربح برای او باقی مانده دارد. آیا طریق استخلاص او از خمس به چه نحو است؟ آیا باید اعتبار اقل ما یعلم را در سرمایه بکند و بقیه را خمس بدهد یا نه؟ و حکم اینکه گاهی از سرمایه نقصان حاصل میشده و گاهی ربح عاید میشده چه چیز است؟ استدعا آن است که طریق استخلاص آن فقیر را که ذمه او بری شود از خمس، هر چند از راه احتیاط باشد بیان فرمایند. واینکه قضیه برادرها درج شد به جهت این است که در وقتی که بنای شرکت با آنها گذاشته مجموع آنچه داشته است در آن حال، اصلا وربحا (لو کان فی هذا الوقت) با آنها بالمثالثه میان گذاشته است.

جواب:

جواب: آخوند! صاحب من! خدا تو را محافظت کند. من به چندین آشنایی میکشم اینها زتو - آشنا را حال این، پس وای بر بیگانگان!... غرض تو دلسوزی مسلمانی است که ذمه او فارغ شود. آخر، نه مرا هم، مردم مسلمان میدانند. پس چرا

ص: 218

دلت به حال من نسوخت که چندین روز معطل شوم که مطلب متناقضه شما را بفهمم، آخر نفهمیدم! این مرد، اگر مسلمان است و فعل او محمول بر صحت است، معنی اینکه حصه آن برادر را هم به ذمه گرفت و مجموع حصه خود و آنها را تجارت کرد، بدون آنکه بداند حصه آنها چه چیز است چگونه تحقق مییابد؟ و هرگاه دانست که حصه آنها چه چیز است و بر وجه صحیح شرعی، مثل اینکه با اذن آنها اگر کامل بوده اند و با اذن ولی آنها اگر ناقص بوده اند به ذمه گرفته است، پس اصل سرمایه معلوم است، پس معنی آن سخن شما معلوم نیست که اصل سرمایه او چند بوده، چه چیز است و اگر مراد این است که میدانست، اما فراموش کرده است، پس علاوه بر اینکه بایست تصریح کنی به این معنی و مجمل نگذاری باز میتوانست که از رجوع به برادرها استعلام آنها، یا از ولی آنها معلوم کند و اگر مراد این است که آنها فراموش کرده اند پس این را مجمل گذاشتن و تصریح نکردن، غلط دیگر. و دیگر اینکه نوشته ای که نفقه برادرها هم میداده، اگر مراد این است که انفاق آنها به این عنوان بوده که در عوض آنها طلب حساب شود و از اصل حصه آنها در حین رد کم شود، پس این نیز با جهالت سرمایه نمیسازد، زیرا که باید بداند حصه آنها را که چقدر وضع می کند از آن، و هرگاه حصه آنها را دانست پس بالضروره حصه خود را هم خواهد دانست و سرمایه هم معلوم می شود، پس دیگر چه معنی دارد و اگر نفقه برادرها در ازای قرض کردن حصه آنها می کند که در معنی شرطی باشد در قرض کردن حصه آنها، پس آن حرام است و مفروض این است که در ذمه گرفتن مال آنها بر وجه صحیح بوده و هرگاه انفاق آنها مجانا و تبرعا بوده، پس احتیاجی به ذکر آن نبود در سؤال. و به هر حال هرگاه صورت صحیح فرض شود از برای جهالت سرمایه و داند که در بعضی سالها از سرمایه نقصان کرده و بعضی سالها زیاد آمده، هر چند بعد از تمام کردن نقص سرمایه باشد از ربح سال بعد از سال نقص، اما نمی داند که ربحی که برای او فاضل از مؤنه سال آمده، هر چند بعد از اتمام نقص سابق باشد چقدر است، پس این داخل مسئله جهالت در مقدار شغل ذمه است که در آن سه قول است و دور نیست ترجیح

ص: 219

قول به مراعات ظن غالب، هر چند اکتفاء به اقل محتمل، قوی است از جهت اصل برائت، واحوط مراعات اکثر محتملات است و به هر حال، انشاء الله با عمل به ظن غالب، برائت حاصل می شود. تا اینجا کلام در این بود که فعل مسلم محمول بر صحت باشد و به ذمه گرفتن حصه برادرها بر وجه صحیح باشد که از جمله آن، این است که قرض برداشتن با جهالت مقدار باشد، پس اگر قایل شویم که در این صورت، تصرف جایز نیست و مال برادرها بر ملکیت آنها باقی است، پس ربح تابع اصل مال است وخمس ربح آن دو حصه بر او واجب نیست و اشکال در وجوب بر مالک آن دو حصه است وظاهر عدم وجوب است، چون داخل ربح کسب خود مالک نیست، بلکه ربحی است که بر ملک آنها شده و در ربح به قدر حصه خودش در صورت جهالت، حکم همان است که پیش گذشت. و اگر قایل شویم که تصرف جایز است هر چند معامله فاسد باشد به جهت محض اباحه عام که در ضمن معامله فاسد شده، پس هر چند که معامله لزوم ندارد و مادامی که ربح باقی است مالک می تواند رجوع کند، ولکن در صورت تلف رجوع نتواند کرد و خمس آن هم متوجه مقترض میباشد، چون صادق است که منافع کسب او است، واما انفاقی که به برادرها کرده، هرگاه تبرعا بوده، ظاهر این است که در مؤنه سال او محسوب می شود و خمس بعد از مؤنه است و هرگاه در عوض نفع آن قرض بوده، پس آن حرام است واز جمله مؤنه حساب نمی شود. و اما سؤال از اینکه بعد چند سال حصه برادرها که ذر ذمه او بود، رد کرده اثلاثا بنای شرکت گذاشته اند، پس این نیز نمیسازد با جهالت سرمایه که مستلزم جهالت حصه برادرهاست از اصل و ربح، بلی این می تواند شد که از باب مصالحه و تراضی باشد و بعد از آن که چنین شد در معاملات بعد شراکت هم هرگاه جهالتی در مقدار خمسی باشد که به هر یک متعلق شده باشد حکم آن، همان است که پیش مذکور شد از اقوال

ص: 220

ثلث وگفتیم که اظهر کدام واحوط کدام (1).

ص: 221


1- نمیدانم صورت این مسئله با این وضوحی که دارد چرا این همه زیر قلم محقق قمی دچار کش و قوس شده زیرا تصویر وترسیم مسئله در زمان او بیش از زمان ما آسان بوده و در هر کوچه و محله ای مصداق عملی داشت پدری وفات میکرد سه پسر از خود باقی میگذاشت دو صغیر و یک بزرگتر و دارای همسر و فرزند. برادر بزرگتر به عنوان قیم روند مالی و اقتصادی پدر را همچنان ادامه میداد بدون تقسیم و حتی بدون حساب و کتاب و درست مانند زمان پدر، صغیر و کبیر و نیز همسر وفرزند برادر بزرگ به زندگی مشترک و اقتصاد مشترک ادامه میدادند تنها اتفاقی که در این زندگی رخ میداد این بود که برادر بزرگتر سمت مدیریت پدر را نیز به عهده میگرفت. آنگاه که برادران صغیر به سن رشد میرسیدند زندگی خانوادگی و به اصطلاح " مصرف " شان از هم جدا میگشت و معمولا روند فعالیت اقتصادیشان باز بدون حساب و کتاب و بدون مشخص شدن کل دارائی مشترک یا سرمایه مشترک ادامه مییافت که تنها مصرف و به اصطلاح " برداشته " شان بر اساس حساب و کتاب انجام مییافت. در بعضی از مناطق ایران به این سبک روند اقتصادی " جا مال، مال " میگفتند یعنی در هر جا هر چه داشته باشند با هم شریک هستند. در مرحله سوم پس از سال ها برادران در مقام تقسیم ثروت مشترک اعم از ارثیه اصلی و ربح وضرر، بر میآمدند. این روند با وجود اشکالاتش هنوز هم در بیشتر جاها عملا حضور دارد. اینک اشکالات شرعی این روند: 1. در مرحله اول: الف: برادر بزرگتر کار و مدیریت می کند بدون اینکه اجرت بگیرد، ب: برادر بزرگتر بهمراه همسر و فرزند بصورت چند نفری مصرف می کند و برادران دیگر هر کدام مصرف یک نفری دارند. 2. در مرحله دوم: اشکال کار و مدیریت برادر بزرگتر ونیز تفاوت مصرف او منتفی می شود. تنها چیزی که میماند مجهول بودن سرمایه است تا خمس درآمد آن محاسبه گردد. حل مسئله: ابتدا باید دو اشکال کار، مدیریت از نظر اجرت و تفاوت مصرف، با مصالحه و تحصیل تراضی حل شود (که از متن سؤال معلوم است حل شده است زیرا عرف مردم معمولا این مسئله مبتلا به عمومی را همیشه حل میکرد) آنگاه میماند سرمایه اصلی مجهول و تعیین تکلیف خمس درآمد آن، و این نیز همان است که در مسئله های قبلی پاسخش را فرمود. صورت های مختلفی که محقق قمی تصویر میفرمایند همه در صورتی است که مصالحه وتراضی حاصل نشده باشد در حالی که سؤال کننده پس از فراغت از آن، در مقام سؤال آمده است. و به عبارت دیگر: حال سؤال کننده آشفته تر و پیچیده تر از حال یک غاصب نیست. آنچه مسئله را پیچیده می کند لفظ " ذمه " است که نویسنده سؤال به کار برده است.

389 - سوال:

389 - سوال: شخصی ملکی دارد که مثلا پانصد تومان ارزش دارد و از منافع آن، گذران خود و عیال خود می کند، و لکن اگر او را بدل کند به سرمایه ای که سیصد تومان ارزش داشته باشد باز گذران او می شود، آیا زاید بر سیصد تومان، خمس دارد یا نه؟

جواب:

جواب: اگر آن ملک به میراث به او رسیده، یا کسی به او بخشیده یا خریده است به پولی که خمس متعلق به آن نبوده، پس در آن ملک، خمسی واجب نیست و آن را مستقل خود می کند و از منافع آن، معیشت می کند. ضرور نیست تبدیل آن به کمتر از آن و در این صورت اگر از منافع آن، فاضل از مؤنه سال بماند، خمس به آن فاضل منافع، متعلق می شود و هرگاه ملک را از پولی خریده که خمس متعلق به آن بوده، پس همان خمس آن پول که نداده بود بر او واجب است. بلی هرگاه در عرض سال که در آن سال کسبی میکرده به استیجار یا مضاربه و امثال آن که خود سرمایه و مستقلی نداشته و خواسته باشد که سرمایه یا مستقلی از برای خود قرار بدهد جایز است در بین سال که از جمله ارباح و منافع کسب خود ملکی بخرد که مستقل و مایه معیشت او باشد. در این صورت باید ملاحظه کند که این مستقل و سرمایه که قرار میدهد زاید بر قدر احتیاج او در سرمایه معیشت نباشد. مثل اینکه صد تومان سرمایه، مدار او را میگذراند، یا ملکی که صد تومان قیمت او باشد مدار او را میگذراند، که در این صورت جایز نیست ملک پانصد تومانی بخرد وخمس آن زیادتی بر مقدار سرمایه را ندهد، بلکه خمس زاید بر قدر محتاج الیه در مستقل و سرمایه را باید بدهد.

389 مکرر: سوال:

389 مکرر: سوال: در ارث که مورث، خمس آن را داده باشد و نیز در صدقه وهبه آیا خمس هست یا نه؟

جواب:

جواب: در هیچیک اینها خمس واجب نیست، بلی در بعضی اقسام آنها مستحب است، خصوصا در میراثی که گمانی به آن نداشته و از برای او به هم رسید.

390- سوال:

390- سوال: در یتیم سید، فقر، شرط است یا نه؟

جواب:

جواب: بلی اظهر، اشتراط فقر است و به یتیم غنی، خمس نمیتوان داد.

ص: 222

کتاب الصوم

391- سوال:

391- سوال: اگر منجم به حسابی که مبنی بر قواعد متقنه مستحکمه تجریدیه و اگریه است استنباط آخر ماهی نماید و مکرر عمل کند و سهو در حساب نکند و بر او علم قطعی حاصل شود که امشب مثلا غره رمضان یا شوال است " بحیث لا یشک و لا یرتاب فیه " و مانع رؤیت غیمی یا غیر آن به عمل آید، بر او هست که به علم خود عمل کند و روزه گیرد و افطار کند، چون مناط تکالیف شرعیه بر علم است ان امکن، و در مسئله، فرض آن شده، هر چند موجب علم دیگران نشود. آیا جایز است عمل به این علم، یا جایز نیست؟ و از جناب آقا سید (1) علی استفتا شده، عمل به این علم را واجب دانسته بر منجم مزبور.

جواب:

جواب: شاید مراد جناب سید این باشد که بر فرض حصول علم میتوان عمل کرد واین خوب است، ولکن این فرض غیر متحقق الحصول است و شاهد بر آن حصر اهل بیت نبوت معرفت هلال را در رؤیت وشهادت و عد ثلثین از شهر سابق، وچون ایشان حکیم ترین حکما و عالم ترین اهل عالمند به مسائل نجوم وحکمت وغیره، در این حصر تنبیه است بر اینکه چنین فرضی ممکن نیست و مدعی این علم، جاهل است به جهل .

ص: 223


1- آقا سید علی طباطبائی معروف به " صاحب ریاض " مقیم نجف اشرف و معاصر میرزا.

مرکب نه عالم به علم الیقین، زیرا که مبنی است بر اینکه مدعی آن دعوی می کند علمی را که داعی، است به مجرای دعات الله، نه علم عقلی که با لذات خلاف آن ممکن نباشد، و الا حکایت رد شمس (1) بر یوشع (العیاذ بالله) بیاصل خواهد بود و آیات قرآنی را که فرموده اند " قل ارایتم ان جعل الله علیکم اللیل سرمدا الی یوم القیامة من اله غیر الله یاتیکم بضیاء افلا تسمعون - قل ارایتم ان جعل الله علیکم النهار سرمدا الی یوم القیامة من اله غیر الله یاتیکم بلیل تسکنون فیه افلا تبصرون " تعلیق محال خواهد بود و لغو (2) و عبث. پس هرگاه ممکن باشد که فلک اعظم از حرکت بیفتد و ساکن شود چگونه از طریقه مستمره حرکات افلاک و قرب و بعد شمس به قمر علم یقینی حاصل می شود به وجود هلال فوق الافق در شب ابر، پس چون علم حاصل نمی شود و این معنی بیش از ظن افاده نمی کند، اهل بیت اعتبار آن نکرده اند، هر چند ظن غالب باشد و نزدیک به علم باشد. و آن، این جهت است که در اخبار منع از آن ظن شده و لزوم اعتبار یقین و ما یقوم مقامه شرعا شده، نه اینکه با وجودی که علم الیقین حاصل شود به آن عمل نتوان کرد.

391 مکرر - سوال:

391 مکرر - سوال: قضای روزه ماه مبارک رمضان را افطار میتوان کرد یا نه؟ و حکم نذر چه چیز است؟ .

ص: 224


1- و بعبارت دیگر: اگر او مدعی است که علمی برایش حاصل شده از سنخ همان علمی که شارع میخواهد. در این صورت از کجا میداند که در پشت مانع غیمی تغییری در جریان شب و روز حادث نشده مانند حادثه زمان یوشع و غیره. و اگر مدعی علمی است از سنخ دیگر پس چنین علمی شرعا حجیت ندارد.
2- اولا: ماجرای " رد شمس " بر یوشع با هیچ حدیث موثقی از طریق اهل بیت (علیه السلام) تایید نشده مگر بصورت یک جمله در ضمن دعا. به هر حال در هر مورد که سخن از رد شمس آمده تصریح شده بر اینکه این حادثه پس از چند لحظه تمام شده و شمس به حالت اصلی خود برگشته است. ثانیا: درست است که پیام دو آیه مزبور تعلیق به محال نیست ولی آیات زیادی از قرآن و عقیده اجماعی است دال بر این که نظام حاضر جهان مطابق حکمت الهی است و خداوند بر خلاف حکمتش عمل نخواهد کرد تا روز " دکت الارض ". وبقیه فرمایش محقق قمی به هیئت بطلمیوس مربوط است. وخود میرزا در " علم اصول " نه تنها علم را مطلقا حجت میداند بل ظن خاص، بل ظن مطلق را نیز حجت میداند و قاعده " صم للرویة وافطر للرویة " در وقتی است که ممکن باشد و در صورت ممانعت غیم، علم مطلقا حجت است الا قطع قطاع.

جواب:

جواب: هر روزه که معین است مثل ماه مبارک رمضان و نذر معین، افطار آن حرام و موجب قضا و کفاره است و اما غیر معین مثل روزه کفاره و نذر غیر معین، جایز است افطار آن مطلقا، یعنی هر چند بعد از زوال باشد، و اما قضای رمضان پس جایز است افطار آن قبل از زوال، مگر با ضیق وقت یا ظن موت که جایز نیست افطار وکفاره بر افطار لازم نیست وظاهر این است که روزه استیجار نیز چنین باشد. واما بعد از زوال، پس جایز نیست افطار بدون عذر و موجب کفاره می شود واظهر این است که اطعام ده مسکین است واگر عاجز باشد سه روز متوالی روزه بگیرد و دلیلی بر الحاق روزه استیجار (به جهت قضای ماه رمضان) به آن، نیست هر چند احوط، الحاق است.

392- سوال:

392- سوال: هرگاه کسی از خانه یا دار اقامه، سفر کند و بیرون رود وبه حد ترخص نرسیده افطار کند با جهل به عدم جواز، آیا بر او کفاره واجب است یا نه؟

جواب:

جواب: بدان که تناول مفطر از روی جهالت چند احتمال دارد: یکی آن است که تناول می کند مفطر را، در حالی که معتقد این است که صائم است، ولیکن جاهل است به اینکه آن شئی مفطر است یا نه و هر چند در رد پای نظر، بر این، هم دو احتمال است، یکی آنکه با اعتقاد صائم بودن در نفس الامر هم صائم است و دوم اینکه در نفس الامر صائم نیست. ولیکن به نظر دقیق بطلان احتمال اول ظاهر می شود، چون ماهیت صوم عبارت است از قصد به امساک و کف نفس از امور معینه و در صورت جهل به مفطر بودن آن مفطر. پس قصد کف نفس از آن نکرده، پس صوم نفس الامری متحقق نشده، بلکه همان در اعتقاد خود صائم است. دوم اینکه تناول می کند مفطر را در حالی که معتقد این است که غیر صائم است وجاهل است به اینکه صائم است، مثال اول اینکه روزه دار جماع می کند با جهل به اینکه جماع مفطر است، و مثال دوم اینکه سهوا آب میخورد و میداند که آب مفطر است و نمی داند که تناول آن سهوا مبطل نیست و به اعتقاد این که غیر صائم است باز آب میخورد یا نان یا چیز دیگر و حال اینکه در نفس الامر صائم است، و اما نمی داند که صائم است. و آن دو احتمال سابق در اینجا هم جاری است وحق آن است که گفتیم.

ص: 225

و صورت سؤال از این باب است، زیرا که او مادامی که به حد ترخص نرسیده صائم است شرعا و او نمی داند که صائم است و هر یک از این دو صورت یا با تقصیر در اخذ مسائل است به اینکه متفطن شده که باید احکام شریعت را دانست و اینکه هر یک از عبادات مشتمل است بر مسائل بسیار و کوتاهی در اخذ آن کرده، یا بدون تقصیر است، چون غافل بالمره بوده ومتفطن نشده که شاید حکم الهی غیر این باشد که معتقد آن است. و در صورت اول که معتقد صوم است او جاهل است به مفطر بودن آن شیئی. اکثر علما گفته اند در حکم عامد است در اینکه روزه او باطل می شود، و لیکن بعضی میگویند قضا وکفاره هر دو بر او لازم است و بعضی میگویند قضا لازم است اما کفاره لازم نیست و ابن ادریس و بعضی دیگر قایلند که بر او هیچ چیز نیست و ایشان هیچکدام تفصیل در مقصر و غیر مقصر نداده اند و اظهر این است که در غیر مقصر کفاره و قضا هیچکدام نباشد، ولکن ظاهر این است که روزه فاسد باشد، چون ملازمه نیست ما بین فساد و وجوب قضا، چون قضا به فرض جدید (1) است علی الاقوی، و اما جاهل مقصر پس گناه و فساد وقضا بر او ثابت است ودور نیست که کفاره هم واجب می شود و تحقیق این مطالب در کتاب غنایم مذکور است. .

ص: 226


1- به نظر میرزا اینگونه " فاسد شدن " از سنخ عبادت های فاسدی است که یک مجنون به عمل آورد و از مصادیق " فوات " نیست تا مشمول امر جدید مانند " اقض مافات " گردد زیرا این شخص جاهل قاصر بوده. لیکن مخالفین این فتوی معتقدند که چون شخص مزبور مکلف به اداء وده " به خلاف مجنون " در صورت فساد، مشمول امر جدید و فرض جدید میگردد و باید قضا کند. البته اجماعا گفته اند اگر روزه نذری فاسد شود قضای آن لازم نیست بل همان نذر را مجددا بصورت اداء به جای می آورد اگر معلق به روز خاصی نباشد. تکیه گاه میرزا در عدم وجوب قضا و کفاره حدیث موثق زراره و ابو بصیر است: قالا: سئلنا ابا جعفر علیه السلام عن رجل اتی اهله فی شهر رمضان او اتی اهله وهو محرم وهو لا یری الا ان ذلک حلال له -؟ قال: لیس علیه شئ (وسائل: باب 9، ابواب ما یمسک عنه الصائم). و دلیل او بر اینکه این روزه فاسد است، همان است که قبلا در مورد روزه نفس الامری گفت که چون جاهل به مفطر بودن، بوده پس قصد امساک از آن نکرده پس روزه او در نفس الامر فاسد است بدین ترتیب میرزا چنین روزه ای را از یک جهت مشمول " فوات " نمی داند و از جهت دیگر مشمول آن، میداند. و این قول نادر و شاید قول منفرد است.

وفقها متعرض دو مسئله شده اند، در این مقام، یکی همان احتمال اول است که خود را صائم میداند وتناول مفطری می کند با جهالت به اینکه مفطر است و اقوال ایشان در آن همان است که گفتیم. و دوم همین مسئله تناول مفطر است بعد از آنکه نسیانا افطار کرده به اعتقاد اینکه روزه نیست، پس شیخ در خلاف و مبسوط و محقق و علامه قایل شده اند به وجوب قضا وکفاره هر دو، و در مبسوط از بعض اصحاب نقل کرده وجوب قضا را، دون کفاره و این مختار شهید اول است در دروس و صاحب مدارک و ظاهر مسالک. و جماعتی از اصحاب، این مسئله را تفریع کرده اند بر حکم جاهل (1)، چون جاهل است به حرمت تناول در این صورت. واین مشکل است، زیرا که در مسئله جاهل، جاهل افطار کرده به اعتقاد اینکه در حال خوردن، روزه بوده و بعد خوردن معتقد این است که صائم است. در اینجا تناول کرد ثانیا، به اعتقاد اینکه صائم نیست. (2) .

ص: 227


1- جاهلی که نمیدانست آنچه میخورد مفطر است.
2- و اساسا نیت روزه را ندارد. -. اما باید گفت: این بیان میرزا سخت مضطرب است زیرا: الف: محقق " قدس سره " در " شرایع " میگوید: من اکل ناسیا فظن فساد صومه فافطر عامدا فسد صومه وعلیه القضاء. و مرحوم نجفی در " جواهر الکلام " به دنبال جمله مزبور، میگوید: " بلا خلاف و لا اشکال (ج 16 ص 266) سپس هر دو به تردید در وجوب کفاره واختلاف در آن، اشاره میکنند و جمله " بلا خلاف ولا اشکال " یک نوع ادعای اجماع است بر اینکه همگان بر وجوب قضاء اجماع دارند هر چند که در وجوب کفاره اختلاف دارند درست همان چیزی که خود میرزا در سه سطر بالا از شهید و فقهای دیگر نقل کرد پس آن " جماعتی از اصحاب " که راه دیگر رفته و مسئله را بر حکم جاهل تفریع کرده اند چه کسانی هستند؟ بالاخره نظریه آن جماعت یا مطابق نظریه شهید است که تنها قضا را واجب میداند و یا مطابق نظریه علامه، محقق و شیخ است که هم قضا و هم کفاره را واجب میدانند پس در هر دو صورت آنان نظریه دیگری ابراز نکرده اند. و یا راه سوم را رفته اند نه قضا و نه کفاره هیچکدام را واجب نمیدانند. در این صورت باید گفته شود که جمله " بلا خلاف و بلا اشکال " مرحوم نجفی یک اشتباه است در صورتی که نجفی در حدود سال 1254 - 1252 به تدوین جواهر شروع کرده یعنی حدود 20 سال پس از وفات میرزا پس نمیتوان گفت آن جماعت که میرزا نام میبرد از شخصیت هایی پس از نجفی بوده اند آری اگر جمله مزبور نجفی را یک اشتباه (!؟!) بدانیم میتوان گفت که آن جماعت راه سوم را رفته اند وحرف شان نادرست است بدلیل اینکه اساسا برای چنین شخص نیت روزه باقی نمانده تا او را از همه چیز معاف بدانیم و قضا و روزه بر او واجب نباشد.

393- سوال:

393- سوال: واعظ من الوعاظ یستشهد لمقاصده بین الوعظ باشعار المثنوی العارف الرومی واشعار السعدی وعبد الرحمن الجامی وهو صائم فی شهر رمضان فهل هو آثم ام لا وعلی الاول فهل یبطل صومه ام لا وما معنی قوله تعالی " والشعراء یتبعهم الغاون " وما شأن نزوله وکیف الحال فی الاشعار فی مدح الائمة؟

جواب:

جواب: الشعر لیس بمبطل للصوم جزما ولکنه مکروه، واما خصوص شعار الجماعة المسئولة فلیس کل ما قالوه باطلا بل کثیر منها للترغیب فی الاخلاق الحسنة والردع عن الخصال الذمیمة. واما السؤال عن حال نفس الشعر والمراد من الایة. فلا ریب ان نفس الشعر من حیث انه شعر وکلام موزون لا قبح فیه، بل هو حسن فی الجمله وناهیک فی ذلک قوله (صلی الله علیه و آله) ان من البیان لسحرا وان من الشعر لحکمة واشعار مولینا امیر المؤمنین (علیه السلام) وسید الساجدین اوضح دلیل علی رجحانه لکونها من اقوالهم وافعالهم واستشهاد امیر المؤمنین (علیه السلام) فی خطبه با شعار شعراء العرب مما لا یقابل بالانکار اذ هو فی الاشتهار کالشمس فی رابعة النهار فراجع نهج البلاغة وغیره ولاحظ. والاخبار الواردة فی الترغیب علی مدحهم ومراثیهم بالاشعار کثیرة فعن الصادق (علیه السلام): من قال فینا بیت شعر بنی الله له بیتا فی (1) اللجنة. وایضا قال: ما قال فینا قائل شعرا حتی یؤید (2) بروح القدس. بل وفی الاخبار امر الشعراء بهجو الکفار قبالا لهجائهم ففی مجمع البیان عن کعب بن مالک انه قال: یا رسول الله ماذا تقول فی الشعر؟ فقال ان المؤمن مجاهد بسیفه ولسانه والذی نفسی بیده لکأنما یرضحون بالنبل. قال وقال النبی (صلی الله علیه و آله) لحسان بن ثابت: اهجهم او هاجهم و روح القدس معک. وعن جوامع الجامع انه (صلی الله علیه و آله) .

ص: 228


1- بحار الانوار: ج 26 ص 231. - تاریخ نیز گواه این است شعر شعرای شیعه به حدی از تاییدات روح القدس بهره مند بودند که در عصر بنی عباس به هر کس که شعر نیکو میسرود میگفتند " ترفض فی شعره " مانند شیعیان شعر میگوید.
2- بحار الانوار: ج 26 ص 231. - تاریخ نیز گواه این است شعر شعرای شیعه به حدی از تاییدات روح القدس بهره مند بودند که در عصر بنی عباس به هر کس که شعر نیکو میسرود میگفتند " ترفض فی شعره " مانند شیعیان شعر میگوید.

قال لکعب بن مالک: اهجهم فوالذی نفسی بیده لهو اشد علیهم من النبل. وعن کتاب الکشی عن الصادق (علیه السلام) یا معشر الشیعة علموا اولادکم شعر العبدی فانه (1) علی دین الله. واما قوله تعالی " والشعراء یتبعهم الغاون الم تر انهم فی کل واد یهیمون وانهم یقولون ما لا یفعلون الا الذین آمنوا وعملوا الصالحات وذکروا الله کثیرا وانتصروا من بعد ما ظلموا وسیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون " فعن ابن عباس ان جماعة من شعراء المشرکین کانوا یقولون انا نقول مثل ما قال محمد و کانوا یقولون الشعر وتجتمع علیهم نحوات من قومهم یستمعون اشعارهم ویروون عنهم حتی یهجون النبی (صلی الله علیه و آله) واصحابه فذلک قوله تعالی " یتبعهم الغاون " وعلی ذلک فالمراد من الاستثناء بقوله تعالی " الا الذین آمنوا "، الایة، مثل حسان بن ثابت وعبد الله بن واحه و کعب بن مالک وامثالهم حیث ینتصرون للنبی (صلی الله علیه و آله) والمسلمین ویردون هجائهم بمقابلة هجائهم ایاهم وان هؤلاء المسلمین لیسوا مثل هؤلاء المشرکین والغاون بحیث یهیمون فی کل واد کذبا کان او صدقا ولا یقولون ما لا یفعلون مثل هؤلاء. ثم فی اخبارنا ما یدل علی ان المراد بالشعراء المغیرون لدین الله والمخالفون لامر الله والغاون یتبعهم فی ذلک. وفی بعضها " هل رایت شاعرا قط یتبعه احد وانما عنی بذلک الذین وضعوا دینهم بارائهم فیتبعهم الناس (2) علی ذلک " وهذا یفید ان المراد من لفظ الشعراء لیس معناه الحقیقی بل هو استعارة فان الشعراء لما کان اغلب کلماتهم مبتن اما علی التشبث بالحرام کمدح العشق المجازی والتشبث بما یوجب المیل الی الاغلام او علی الکذب وذکر المدح لغیر المستحق بما لیس فیه، لاجل جلب الحطام او مذمة الغیر المستحق وهجوه لمحض التشفی والانتقام او جلب نفع فیه ایضا واغلب خیالاتهم شعریة لا اصل لها فکک، هؤلاء .

ص: 229


1- حدیث ضعیفی است که کشی در رجالش در مورد عبدی نقل کرده است. و حدیث کعب و حسان در بالا از احادیث بخاری و مسلم هستند.
2- مضمون حدیثی است که علی بن ابراهیم در تفسیرش ذیل همین آیه گفته است واصل حدیث چنین است: هل رأیت شاعرا یتبعه احد؟ انما هم قوم تفقهوا لغیر الدین فضلوا واضلوا " معانی الاخبار باب نوادر حدیث 19 ".

المغیرون لدین الله المتمسکون بحجج واهیة وخیالات باطلة شعریة کاذبة لا اصل لها فلعله المراد بتلک الاخبار. والله وقایلها. اعلم ان مراده تعالی من مذمة الشعراء فی الایة لیس مذمة الشاعر من حیث انه شاعر لان الشعر من حیث انه شعر لا یوجب الاتباع بل الاتباع انما یتصور فی وضع الطریقة وتعیین الریاسة وطلب المرؤسیة فهؤلاء وان کانوا اتوا بالاشعار والشعر من حیث هولا یوجب ذلک فانما ذلک لاشتماله علی ارادة اضلال النبی (صلی الله علیه و آله) وایذاء المسلمین واضمار امرهم فالمراد مذمة هؤلاء الشعراء من هذا الحیثیة لا من حیثیة الشعر بقرینة قوله یتبعهم الغاون المفیدة لارادة ذمهم م من حیث الاضلال لان المشرکین لما کانو یقولون بانه (صلی الله علیه و آله) شاعر وکانوا یأتون بالاشعار علی سبیل المقابلة مشتملة علی الهجو والایذاء فناسب ذکر الشعراء وان کان المراد لیس مذمتهم من حیث الشعر فقط. والحاصل ان المشرکین نسبوا الیه (صلی الله علیه و آله) امرین احدهما ما جاء به من القران من باب ما یلقی الشیطان الی الکهنة ولذلک نسبوه الی الکهانة والثانی انه من باب الشعر الذی غالبه مبنی علی الباطل من الکذب والهجو او المدح لغیر المستحق لهما لغرض فاسد دنیوی او للتشبث بالحرام وتهوین اعراض الناس. و رد الله علیهم فی مواضع من کتابه بانه لیس بکاهن ولا شاعر وفی هذا المقام ایضا ذکر قبل ذلک قوله تعالی " وما تنزلت به الشیاطین وما ینبغی لهم وما یستطیعون انهم عن السمع لمعزولون " یعنی ان الشیاطین لا یستطیعون ذلک وهم معزولون عن استماع کلام الملئکه ومطرودون بالشهب بل هو " تنزیل من رب العالمین نزل به الروح الامین " کما ذکر قبل ذلک. فبذلک دفع کونه من باب الکهانة ثم اردفه بقوله تعالی " هل انبئکم علی من تنزل الشیاطین تنزل علی کل افاک اثیم یلقون السمع واکثرهم کاذبون " یعنی ان الافاکین یلقون السمع الی الشیاطین ویتلقون منهم اکاذیبهم. ثم ذکر منع کونه شاعرا بقوله تعالی " والشعراء یتبعهم الغاون " ولعل المراد ان الشعراء لا یتبعهم الا الغاون وتبعته (صلی الله علیه و آله) لیسوا بغاوین فهو لیس من الشعراء ثم اشتشهد بان تبعة الشعراء غاون بان الشعراء هم الذین یهیمون فی کل واد و هو کنایة عن عدم استقامتهم وعدم سلوکهم طریق السداد غالبا ویقولون ما لا یفعلون. الا شعراء

ص: 230

المؤمنین الذین یتبعون الحث فانهم وان اتوا بالهجو ومثله فانما هو للانتصار والدفع عن انفسهم وعن نبیهم. ومن جملة ما ذکر ما وقع فی سورة الحاقة حیث قال تعالی " فلا اقسم بما تبصرون وما لا تبصرون. انه لقول رسول کریم. وما هو بقول شاعر قلیلا ما یؤمنون. و لا بقول کاهن قلیلا ما تذکرون، تنزیل من رب العالمین. ولو تقول علینا بعض الاقاویل لاخذنا منه بالیمین. ثم لقطعنا منه الوتین. فما منکم من احد عنه حاجزین ". اقول: وفی هذا الکلام المعجز النظام نکات غریبة ودقایق عجیبه یعجز عنه الافهام و فیه اشارة الی ما ذکرنا من المرام حیث قال تعالی شانه " وما هو بقول شاعر " ولم یقل و لیس شعرا. لوضوح انه لیس بشعر ومن البعید غایة البعدان یکون مراد المشرکین ایضا ذلک بل مرادهم ان مقاصد کلماته شعریات لا حقیقة لها فهذا القول من باب اقوال الشعراء الذین مبنی کلامهم غالبا علی الشعریات والتمویهات. وکک مرادهم من ان اقواله اقوال الکهنة الذین یخبرهم الشیاطین وکلماتهم ممزوجة بالکذب. ثم من عجایب لطف الله تعالی فی ارشاد عباده انه یخاطبهم بانفسهم استمالة لقلوبهم وتنزیها لاوهامهم عن التوهم، استظهاره لنبیه وتبعید المشرکین عن ساحة عزه وارائهم ان نبیه (صلی الله علیه و آله) ایضا مثلهم فی انه لو تخطاء عن سبیل الرشد فهو ایضا یؤاخذ اشد المؤاخذة حیث قال " ولو تقول علینا بعض الاقاویل لاخذنا منه بالیمین " الی ان قال " فما منکم من احد عنه حاجزین " حیث جعله فی طرف البینونة الی حد یرحم علیه اعدائه فی الشفاعة ولا یقبل منهم حتی لا یتهموه ولا یتوحشوا من جنابه تعالی. وزادهم بذلک امالة وتخویفا فانهم ما کانوا ینکرونه تعالی رأسا. بل هم کما ذکر ممن ورد فی شانهم " ولئن سئلتهم من خلق السموات والارض لیقولن الله " ولما کان تفرده (صلی الله علیه و آله) بدعوی النبوة والریاسة ودعویهم الی اتباعه کان ثقیلا علی طبایعهم فدعی نفوسهم الشریرة ایاهم الی المباینة والمعاندة وان یکونوا معاندین له تعالی فخاطبهم بنفسه وبانفسهم وجعل رسوله ایضا من جملتهم فی التخویف والترهیب فقال ان القران " هو قول رسول کریم " علی صیغة النکرة الموصوفة قبالا لقولهم انه قول شاعر او کاهن سواء قلنا ان مراده تعالی فی نفس الامر هو النبی (صلی الله علیه و آله) او جبرئیل ولیس بقول شاعر ولا بقول کاهن ولعل النکتة فی

ص: 231

ذکر عدم الایمان مع نفی کونه قول شاعر وعدم التذکر فی نفی کونه قول کاهن ان اسناده الیه بانه قول شاعر، یشعر بانه تخیل محض، دعویه باطل، فیناسب ردعهم بان هذا کلام من لا یؤمن الا قلیلا مثل وجود الصانع وخلق السموات والارض وفی غیر ذلک القلیل معاندون لیس من شانهم التصدیق والایمان بمالم یومنوا قبل الدعوة. وان اسناده الیه بانه قول کاهن، یشعر بانهم یعترفون فی الجملة وینکرون فی الجملة لکون کلامه ممزوجا عندهم بالصدق والکذب کقول الکاهن فقال تعالی " انه لیس بقول کاهن قلیلا ما تذکرون " یعنی انهم قد علموا احوال الکهنة قبل البعثة واحوالهم بعدها فبسبب عدم تذکرهم لاحوالهم یسندون الیه ان قوله قول الکاهن. اذا عرفت هذا، ظهر لک ان ما قیل هنا فی وجه المناسبة ان عدم مشابهة القران للشعرا امر بین لا ینکره الا معاند. بخلاف مباینة الکهانه فانه یحتاج الی تذکر احوال الکهنة وتتبع اقوال الرسول ومعانی کلامه حتی تعرف الفرق فان القول بان المشرکین العارفین بنظم الشعر واسلوبه کانوا ینکرون ما هو بدیهی حتی یق: انهم یقولون ان کلامه من باب الکلام المنظوم، فی غایة البعد. فظهر من ذلک عدم منافات الاخبار الواردة فی ان المراد من الشعراء هم المغیرون لدین الله مؤکدا بان الشاعر لا یتبعه احد قط، فان الظاهر ان مرادهم علیهم السلام ان المراد من ذم الشعراء هنا لیس لاجل انه شاعر یجئ بالکلام الموزون بل المراد ان الشعراء من حیث [ انه ] یتبعهم الغاون وغرضهم من الاشعار هجو النبی (صلی الله علیه و آله) وایذاء المسلمین وترویج طریقتهم الباطلة فهو تنبیه علی ان مطلق الشعر لا یوجب الاغواء والغوایة. بل قد یکون من باب المدح والثناء علی الله واولیائه ومن باب هجاء الکفار من باب الدفاع والانتصار وبذلک یحصل الجمع بین ظاهر الایة والاخبار المفسرة لها. ویمکن ان یق: ان المراد هنا من الشعراء من یاتی بالکلام الشعری الذی لا اصل له منظوما کان ام لا فان المتابعة وعدم المتابعة انما هو مناسب للمعنی والمقصود لا اللفظ و یشهد بذلک ما نسبه المشرکون الیه من کونه شاعرا مع ان القران لیس بموزون ولا مقفی. فکیف یقولون انه شعر مع انهم عارفون بالشعر وعالمون بانه لیس من الشعر المصطلح وان

ص: 232

وجد فیه بعض الفقرات الموزونة، فلم یقصد فیه ذلک والقصد معتبر فی تعریف الشعر فقد حد بان یرکب ترکیبا متعاضدا وکان مقفی موزونا مقتصدا، او دأبه ذلک. قال فی المصباح فیما خلا من هذه القیود او بعضها فلا یسمی شعرا (1) ولا صاحبه شاعرا ولهذا ما ورد فی الکتاب موزونا، فلیس بشعر لعدم القصد او التقفیة وکک الکلام فی قوله تعالی " و ما علمناه الشعر وما ینبغی له ان هو الا ذکر وقرآن مبین " یعنی لیس ما انزلناه علیه من صناعة الشعر وما یتوحاه الشعراء من التخیلات المرغبة والمنفرة ونحوهما مما لا اصل له و هی محض تمویه موزونا کان او غیره. وعن تفسیر علی بن ابراهیم ان قریشا کانت تقول ان هذه الذی یقوله محمد شعر فرد الله عز وجل علیهم. قال ولم یقل رسول الله (صلی الله علیه و آله) شعرا قط. قال فی الصافی: کان المراد انه لم یقل کلاما شعریا لا انه لم یقل کلاما موزونا لان الشعر یطلق علی المعنیین جمیعا ولهذا عدوا لقرآن شعرا مع انه لیس، بمقفی ولا موزون وقد ورد فی الحدیث ان من الشعر لحکمة یعنی من الکلام الموزون وقد نقل عنه (صلی الله علیه و آله) کلمات موزونة کقوله " انا النبی (صلی الله علیه و آله) لا أکذب انا بن عبد المطلب " وقوله " هل انت الا راجع ومیت وفی سبیل الله ما لقیت " وغیر ذلک (2). اقول قد عرفت ان القصد له مدخلیة فی ماهیة الشعر کما عرفت ولعله وقع ذلک من کلامه (صلی الله علیه و آله) علی سبیل الاتفاق مثل قوله تعالی " ثم أقررتم وأنتم تشهدون ثم انتم هؤلاء تقتلون " وغیر ذلک مما یوجد فی القرآن موزونا علی نحو متعددة مع انه قال فی مجمع البحرین وقد روی عن الحسن (3) ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) یتمثل بهذا البیت: کفی الاسلام والشیب فی المرء ناهیا. فقیل له یا رسول الله (صلی الله علیه و آله) انما قال الشاعر کفی الشیب والاسلام للمرء ناهیا، وعن عایشة قالت کان رسول الله (صلی الله علیه و آله) یتمثل ببیت اخی بنی قیس " ستبدی لک الایام ما کنت جاهلا ویأتیک بالاخبار ما لم تزود " فیقول " ویأتیک ما لم تزود فی الاخبار " فقیل له لیس .

ص: 233


1- وینتقض هذا التحدید بما یسمی الیوم بالشعر الجدید الموسوم فی ایران الیوم " شعر نو " ولا شک ان مراد المشرکین من تسمیة القران بالشعر، انه شعر خاص وانی هذه من تعریف المصباح وتحدیده.
2- تفسیر صافی (فیض کاشانی) ذیل همین آیه.
3- حسن بصری، یکی از کسانی که بر علیه حکومت علی (علیه السلام) سخت کارشکنی میکرد.

هکذا فیقول انی لست بشاعر. ومما یؤید ما ذکرنا أن الحکمة فی عدم کونه (صلی الله علیه و آله) شاعرا هو الحکمة فی کونه امیا وذلک لان کونه امیا ادخل فی الاعجاز وادفع لتهمة الخصوم من المشرکین انه یأخذ علومه من الکتب وکذلک، قرائته بحیث لایمیز الموزون عن غیر الموزون ادخل فی اخراج نفسه من زمرة الشعراء الذین مبنی کلامهم غالبا علی التمویه وخلاف الحقیقة اذ الغالب ان یکون فی قالب الموزون للکلام لانه احلی فی مذاق الطباع واجذب للمیل الیه والاستماع فبذلک یظهر کمال اظهور ان المراد بالشاعریة التی نسبوها الیه هو الاتیان بالکلام المشتمل علی المطالب الشعریة والتمویهیة لا الکلام الموزون ولا ینافی ما ذکرنا ما روی انه یستمع الشعر ویبحث عنه ولما کانت هذه الحکمة منتفیة بالنسبة الی امیر المؤمنین واولاده (علیه السلام) انشدو الاشعار الموزونة من عندهم وتمثلوا بأشعار الغیر بل وقد کان (علیه السلام) یحاکم بین اشعارهم ففی نهج البلاغة انه (علیه السلام) سئل عن اشعر الشعراء فقال: ان القوم لم تجروا فی حلبة یعرف الغایة عند قصبتها فان کان ولا بد فالملک الضلیل. قال السید (ره) یرید امرؤ القیس. وقال ابن میثم (ره) وأراد انهم لم یقولوا الشعر علی نهج واحد حتی یفاضل بینهم بل لکل منهم خاصة یجید فیها وینبعث فیها تجربته. فواحد بالرغبة وأخر فی الرهبة وأخر فی النشاط والطرب ولذلک قیل اشعر العرب امرؤ القیش اذا رکب والاعشی اذا رغب والنابغة اذا رهب. واستعار لفظ الحلبة وهی القطعة من الخیل یقرن للسیاق للطریقة الواحدة وانما حکم لامرئ القیس بذلک فی جودة شعره لا فی اکثر حالاته وسمی ضلیلا لقوة ضلالته وفسقه. وقال فی القاموس " امرؤ القیس الملک الضلیل الشاعر، سلیمان بن حجر رافع لواء الشعر إلی النار " وقال: الضلیل: السکیت الکبیر الضلال. وقد ظهر مما ذکرنا ان الاحتمالات فی الآیة الثاثة: الاول: ان یکون المراد ان الشعراء اغلب اشعارهم مشتمل علی الکذب والتمویه الباطل انهم مذمومون وانهم یقولون ما لا یفعلون الا شعراء المؤمنین الذین تمویهاتهم وارتکابهم الهجاء لاجل الانتصار والدفع عن نبیهم وعن انفسهم وعن المسلمین فیکون الاستثناء متصلا.

ص: 234

والثانی: ان یکون المراد مطلق الکلام الشعری والشعراء من یأتون به نظما کان او نثرا فهم مذمومون الا من یأتی بالکلام الشعری للدفاع والمجادلة بالاحسن من المؤمنین فالاستثناء ایضا متصل. والثالث: ان یکون المراد بالشعراء الجماعة المعهودة التی قدمنا ذکرهم بأن یکون اللام للعهد فالاستثناء منقطع واما الحدیث فهو ردع عن ارادة الشعر بمعنی مطلق الکلام الموزون فلا منافاة له مع ظاهر الآیة. ثم قال فی الصافی: یمکن التوفیق بین التفسیرین یعنی تفسیر الشعراء بالمبطلین والمغیرین لدین الله کما ورد فی الحدیث وبالشعراء الذین صناعتهم الشعر بارادة کلا المعنیین فأن حجج المبطلین من اهل الجدل اکثرها خیالات شعریة لا حقیقیة لها وتمویهات لاطایل تحتها کأقاویل الشعراء فکلا الفریقین سیان فی انهم فی کل واد یهیمون وانهم یقولون ما لا یفعلون الا ان ذکر اتباع الغاوین انما هو بالنظر الی من له ریاسة فی الاضلال من اهل المذاهب الباطلة فأنکار احد المعنیین فی الحدیث یرجع الی انکار الحصر فیه. اقول ان هذا الکلام خروج عن طریقة فهم الالفاظ لان غایة الامر جواز استعمال اللفظ فی معنی عام یشمل المعنیین ومع ذلک فیتبع متعلقات ذلک اللفظ لما ارید منه بمعنی مناسب للقدر المشترک واما جعل بعض متعلقاته راجعا إلی احد المعنیین الاولیین دون الآخر فلیس من طریقة اهل اللسان ولا یناسب ما اخترعه هو ومن وافقة فی طریقه الجمع ما بین ما ورد من مختلفات الاخبار فی بطون الآیات ایضا کما لا یخفی فالانسب فیما رامه من التوفیق ان ینزل الشعراء علی معنی عام یشمل صاحبی صناعة الشعر والمبطلین من اهل الجدل والاتباع علی مجرد الاصغاء والاستماع الرکون الیه کما فی قوله تعالی " یستمعون القول فیبتعون احسنه " لا خصوص الاتباع من حیث الریاسة والمرؤسیة ثم ان قوله فأنکارا احد المعنیین یرجع الی انکار الحصر فیه، ینافی ما ذکر فی الحدیث عن الحصر فی خلافة حیث قال وانما اعنی بذلک الذین وضعوا دینهم بآرائهم. فظهر أن الاولی والانسب بالمقام السابق، ان الآیة دفع لقول من قال انما یقول (صلی الله علیه و آله) قول الشعراء.

ص: 235

الا انه قال الشعر کما بیناه فی تفسیر آیة سورة الحاقة فالمعنی انه لیس کذلک، لان الشعراء هم الذین فی کل واد یهیمون ویقولون ما لا یفعلون ویرکن الیهم ویصغی لهم ویبتعهم الغاوون وهو لیس کذلک. وقد عرفت وجه صحة الاستنتاج، لان المؤمنین الهاجین لهم والواقعین فی اعراضهم بظاهر منسک الفاظهم منهم ولکنهم فی الحقیقة لیسوا منهم فصدق الاستثناء لسبب صدق صناعة الشاعریة فیهم فان لم یکن فی قالب الشعر ایضا، والمراد من الحدیث نفی ارادة الشاعر بمعنی الآتی بالکلام لموزون، مطلقا فان التبعیة والرکون انما هو بالنسبة الی المعنی لا الی اللفظ الموزون من حیث انه لفظ موزون کما بیناه.

394- سوال:

394- سوال: هرگاه کسی وصیت کند که هفتاد سال صوم وصلوة از جهت او استیجار کنند، بفرمایند که باید در صوم، ترتیب به عمل آید یا نه؟ به این معنی که اگر چند نفر در یک روز صائم باشند به نیابت یک منوب عنه صحیح است یا نه؟ بلکه مثلا یک ماه صوم باید سی یوم روزه داشته شود که هرگاه دو نفر یک روز، روزه بگیرند به عوض دو روز محسوب نخواهد شد؟

جواب:

جواب: در صوم، ترتیب واجب نیست، بلکه سی نفر نایب در یک روز به نیابت یک ماه رمضان را می تواند گرفت، بلکه شصت نفر دو ماه را، وهکذا ودر اصل صیام اعوام فائته، هم قصد ترتیب، شرط نیست.

395- سوال:

395- سوال: شخصی که مدت العمر ماههای صیام را صائم بوده، بطلان صوم مدت عمر آنرا نمیفهمم. آیا صحیح باشد استیجار صیام رمضان مدت العمر؟

جواب:

جواب: خوشا به حال شما که اشکال در صحت صوم ندارید. مگر صوم، همین نان وآب نخوردن است و این همه خلافات و اشکالات را در مسائل صوم فراموش کرده اید؟ و چنانکه صلوة مرکب است از افعال و اذکار و تروک و طواری، صوم هم عبارت است از تروک بسیار مشروط به نیت، محدود به فجر و غروب. و در تروک خلافیه اشکالات عظیمه است و تا کسی نداند که ترک چه چیزها را باید بکند چگونه روزه گرفته است و محض ترک اتفاقی لا یشعر، کافی نیست، پس باید نیت بکند که من فردا از طلوع فجر

ص: 236

ثانی تا مغرب (زوال حمره مشرقیه یا غروب آفتاب علی الخلاف) عمدا امساک می کنم که از اکل و شرب و جماع (در قبل اتفاقا و در دبر علی الخلاف) و از استمناء و از ارتماس و از ایصال غبار غلیظ به حلق (علی خلاف فیهما) و از کذب به خدا و رسول و ائمه (علی الخلاف) و از احتقان به مایع (علی خلاف) بل الجامد و از تعمد بر بقای بر جنابت الی غیر ذلک مما لا یحصی. باید آنها را دانسته باشد تا نیت ترک آنها را بکند و اغلب مردم اکثر آنها را نمیدانند و نمی دانند مفسد صوم و مصحح آن کدام است و بدون آن چگونه نیت آن را کرده و چگونه امتثال حاصل می شود و بر فرضی که به حسب اتفاق ترک همه را کرده باشد، امتثال چگونه حاصل می شود و بر فرض تحقق آنها گاه است در نیت عیبی حاصل شده باشد یا قصد ریا یا متابعت عادت یا غیر اینها از طواری که یک کتاب صوم سر تا پا پر است از آنها. وبالجمله: آن تروک مکلف بها، از باب اعدام از لیه بحت، نیستند، بلکه باید منظور در آنها " کف " باشد یا استمرار آن اعدام تا مورد قدرت شوند ومکلف به، توانند شد و مکلف به، تمام نمی شود الا به امتثال وامتثال متحقق نمی شود عرفا مگر به قصد امتثال وقصد امتثال نمی شود الا به تعیین مکلف به، وآن خود مفروض این است که تمام نمی شود الا به اجتهاد یا تقلید. وامور مختلف فیه را، هرگاه اصل آنها را نداند وحکم آنها را نداند چگونه قصد آنها را می کند و امتثال به عمل می آورد و بر فرضی که ترک را جمله حقیقت دانند " علی القدر المشترک بین الواجب والندب " آیا در کدام نیت واجب، می کند و در کدام نیت ندب، و اکتفا به قصد قربت موقوف است بر ترجیح عدم اعتبار نیت وجه، و این نیز مسئله ای است اجتهادیه خلافیه.

396- سوال:

396- سوال: شخصی که استیجار صوم کرده، چه نحو نیت کند؟ نیت قضاء صوم ماه مبارک رمضان یا؟ نیابت صوم مطلق " قصد کند مجرد از قیودات؟

جواب:

جواب: این فکر را در حین عقد اجاره باید کرد و در عقد اجاره شرط است تعیین منفعت و تعیین اجرت و تعیین مدت. پس در روز اول هرگاه معین نشده است که چه روزه است که به این قصد قضاء آن را نیابت بکند، اجاره چگونه صحیح می شود، چنانکه

ص: 237

در صلوة هم باید معلوم باشد که صلوة یومیه است یا صلوة آیات است یا قضای نوافل مرتبه یا غیر آن، چنانکه در روزه هم بعضی نوافل هست که قول به قضای آنهاست مثل سه روز در هر ماهی و هرگاه به عدد ایام اجیر شود از ما فی الذمه مثل صد روزه ما فی الذمه، اعم از واجب ومندوب، باکی نیست که نایب هم نیت ما فی الذمه بکند به عرف عام کرده و لکن چون گاه است که استیجار از عبادات احتیاطی متوفی، باشد نه واجب لازم، در آنجا قصد اینکه عبادات لازمه است یا احتیاطیه است (بنا بر اعتبار وجه) ملاحظه همه قیود ضرور می شود نسبت به خصوص آنها. ولکن اظهر در نزد حقیر، عدم وجوب است وقصد ما فی الذمه اعم از واجب و ندب، کافی است. به هر حال در اصل عمل، نیت وجوب بر اجیر باید بشود. و آن منافات ندارد با مستحب بودن بر منوب عنه و چون نیت از باب تصدیق است و نیت در نفس عمل خود، باید با اذعان وجوب باشد بر خودش و در این بین، تصور وجوب و ندب بر منوب عنه می شود و آن منافات با نیت وجود خودش ندارد، بلکه در نیت تصدیق صفت عبادت منوب عنه را می تواند کرد، چون جهتین مختلفتین است تصدیقین متنافیین مضر نیست و اجتماع نقیضین لازم نمیآید.

397- سوال:

397- سوال: هرگاه کسی در ماه رمضان بیمار شود و در ماه شوال فوت شود، از برای او استیجار صوم و صلوة میتوان کرد یا نه؟

جواب:

جواب: اما نماز را هرگاه بجا نیاورده یا تقصیری در آن کرده، بلی لازم است بر ولی او که خود بکند یا استیجار کند، واما روزه، پس اگر در ماه شوال متمکن شده بود از قضا و نکرده بود، قضای آن نیز لازم است، و اما هرگاه متمکن نشده باشد از قضا، فوت شده باشد، پس قضا لازم نیست جزما، ولکن ظاهر مشهور، استحباب آن است و دلیلی از برای آن ندیدم و هر چند میتوان در مستحبات مسامحه کرد و به فتوای مشهور اکتفا کرد، ولکن از بعضی اخبار منع بر میآید و شاید ترک آن احوط باشد.

398- سوال:

398- سوال: در صوم نیابتی هرگاه کسی نیت دارد که فردا روزه بگیرد و در شب محتلم شد و بیدار نشد تا صبح، آن روز را روزه می تواند بگیرد یا نه، با وجود وسعت

ص: 238

وقتش؟

جواب:

جواب: آن روز را روزه نگیرد.

399- سوال:

399- سوال: هرگاه کسی عمدا به جنابت باقی ماند تا صبح در غیر رمضان، مثل کفاره رمضان و غیره، چه کند؟

جواب:

جواب: اظهر این است که هرگاه قضای ماه رمضان باشد، روزه آن روز صحیح نیست و یک روز دیگر را بگیرد، مگر اینکه وقت تنگ شده باشد و ماه رمضان نزدیک باشد. در این وقت دور نیست که بگوییم صحیح است ولکن احوط، اعاده آن است بعد رمضان، و اما در روزه سنتی پس اظهر صحت آن است، و اما سایر روزه های واجبی مثل نذر وکفاره رمضان و غیر آنها پس در آن اشکال هست ودور نیست ترجیح صحت روزه و تتابع شهر کفاره به هم نمیخورد، هرگاه روزه را بگیرد، ولکن احتیاط این است که در آنجا هم عمدا بر جنابت نماند تا صبح.

400- سوال:

400- سوال: در جایی که جاهل مسئله، مفطری را به عمل نیاورده باشد قضای آن روزه واجب است یا نه؟ و تقصیر در اخذ مسائل روزه باعث قضاست یا نه؟

جواب:

جواب: بلی تقصیر در اخذ مسائل روزه مثل تقصیر در اخذ مسائل نماز است، و روزه عبارت است از اینکه نیت کند که امساک می کنم از طلوع فجر تا مغرب از آن چند چیز که خدا واجب کرده است امساک از آنها را، واجب، قربة الی الله، پس تا نداند که آن چند چیز کدامهاست چگونه نیت امساک از آنها را می کند وعوام را چون گمان این است که روزه همین ترک اکل و شرب و جماع است به همان قصد اکتفا میکنند و شکی نیست که همین اینها تنها روزه نیست، بلکه باید قصد ترک اکل و شرب و جماع با زن، مرد، بلکه حیوانات و ترک رساندن غبار غلیظ به حلق عمدا و ترک دروغ بستن به خدا و رسول و ائمه (علیه السلام) و ترک استمناء و ارتماس و حقنه مایع عمدا و به جنابت ماندن عمدا تا صبح و (همچنین سایر اشیائی است که خلافی است) و باید مقلد مجتهدی باشد و نیت کند ترک هر چیزی را که مجتهد او واجب میداند ترک آن را، بلی هرگاه همه اشیاء اجماعی و خلافی را داند و بخصوص رأی مجتهد خود را نداند هرگاه قصد ترک همه

ص: 239

آنها را بکند قربة الی الله کافی است. و بالجمله هرگاه کسی را گمان این است که روزه، همین نان و آب نخوردن است و آن امور دیگر را نمی داند و تقصیر کرده در اخذ مسائل آنها، روزه او باطل است. هر چند در واقع ترک همه را کرده باشد. بلی هرگاه تقصیر نکرده به این معنی که غافل بالمره بوده و هیچ به این فکر نیفتاده که بلکه چیز دیگر هم ضرور باشد که باید پرسید و لکن در واقع هم امساک از همه آن امور کرده باشد که واجب است امساک از آنها، در این صورت نمی گوییم که قضا بر او واجب است (1).

400 مکرر - سوال:

400 مکرر - سوال: پسر میخواهد که عمل سنت بکند، مثل روزه و زیارت و قرآن، پدر راضی نباشد به این مرتبه که اگر امروز پسر من روزه سنت بگیرد، از او راضی نیستم و مادر بگوید که پسر من امروز را اگر روزه نمیگیرد از او راضی نمیشوم. آیا در این صورت پسر به قول پدر عمل کند یا به قول مادر؟

جواب:

جواب: وجوب اطاعت پدر و مادر در غیر امر به معاصی و نهی از واجبات فی الجمله اجماعیات که لازم است و غمگین کردن ایشان حرام است و در مثل واجب و ترک حرام رضای ایشان ضرور نیست، هر چند به سبب آن غمگین و مکدر شوند و همچنین در افعال مستحبه هم اذن ایشان ضرور نیست. مگر در روزه سنتی که جمعی قایل به حرمت آن شده اند، و لکن مشهور کراهت است بدون اذن والدین، و اما سفر سنت، آن نیز موقوف است به رضای والدین، بلکه واجبات کفائیه هم، چنین است مثل جهاد و تحصیل علم (هرگاه واجب کفایی باشد) هرگاه کسی باشد که کفایت از او حاصل شود و همچنین سفر مباح. و بعضی سفر تجارت را جایز دانسته اند (هرگاه تجارت در بلد خود میسر نشود) و اظهر آن است که هر یک از افعال مباحه را که والدین راضی نباشند نباید کرد، مگر اینکه ضرر دینی یا دنیایی به فرزند برسد بر ترک آن. مثلا هرگاه پدر و مادر بگویند زن مگیر، یا زن خود را طلاق بگو و این سبب ضرر بر فرزند م.

ص: 240


1- و لیکن روزه اش فاسد است. همان فتوائی که در مسئله شماره 392 گذشت - نظر به عدم تصریح به فساد در اینجا، ممکن است میرزا نسبت به این موضوع بعدها دچار تردید شده است البته ما فاصله زمانی دو مسئله و دو سؤال را نمیدانیم.

لازم آید، معلوم نیست وجوب عمل به رضای ایشان. و دلالت دارد بر این (علاوه بر نفی ضرر و عسر و حرج که به عقل و نقل ثابت است) عموم آیه شریفه: ولا تعضلوهن ان ینکحن ازواجهن،. زیرا که در ترک شوهر کردن زنان، ضرر عظیم است به ایشان و تصریح کرده است شهید (ره) و غیره که در صورت لزوم ضرر دینی یا دنیائی اطاعت ایشان واجب نیست و حاصل اینکه لزوم رضا جویی والدین از اهم واجبات و عقوق ایشان از جمله کبایر است. بعضی گفته اند حتی اینکه هرگاه امر کنند به خوردن لقمه شبهه، باید اطاعت کرد به جهت آن که ترک شبهه مستحب است و اطاعت ایشان واجب، و هرگاه منع کنند آن را از حضور جماعت، اقرب آن است که لازم نباشد قبول، مگر هرگاه بر والدین شاق باشد، مثل آنکه در تاریکی شب در وقت عشا یا صبح برود، چنانکه شهید (ره) تصریح کرده است و این دور نیست، و بعضی علما گفته اند که هرگاه در نماز نافله باشد، او را صدا زنند نماز را قطع کند و این دور نیست، چنانکه از احادیث مستفاد می شود. و در وجوب احسان به والدین، اسلام شرط نیست، بلکه والدین کافر باشند هم، باید به ایشان احسان کرد و هم در حال عبادت دعا کند ایشان را به طلب هدایت وبعد از ممات به طلب تخفیف عذاب، و هرگاه مردد شود میان رضاجویی پدر و مادر وجمع ممکن نباشد دور نیست که رضای والده را مقدم دارد بر رضای پدر.

401- سوال:

401- سوال: شخصی در ماه رمضان با حلال خود جماع کند و یقین داند که صبح، آب میسر نمی شود، آیا در این صورت جماع مرد با زن جایز است یا نه؟ و روزه آنها چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: بلی جایز است جماع کردن، و هرگاه بعد از جماع کردن، آب میسر نشد تیمم کند بدل از غسل، پیش از صبح و تیمم را نگاه دارد تا صبح شود. و همچنین جایز است جماع کردن، هر چند بداند که آب از غسل به هم نمیرسد از برای نماز، هر چند به مقدار وضو آب داشته باشد، بر این دعوی اجماع علما شده و بعضی اخبار هم بر این دلالت دارد.

ص: 241

402 - سوال:

402 - سوال: هرگاه کس در بدو سن و اول بلوغش که عالم به بعضی احکام شرعی نبوده ونمی دانسته که بقای ب احتلام تا صبح یا استمناء کردن موجب فساد صوم می شود و استمنا حرام است. و عالم نبوده که به سبب اینها غسل کردن مترتب می شود، بلکه گمانش اینکه غسل کردن مخصوص است به کسانی که متأهل شده اند و گمان میکرده که بدون غسل، نماز و روزه اش صحیح است و این شخص یک سال روزه اش را به این عنوان فاسد کرده، بر او قضای تنها، واجب است یا قضا و کفاره هر دو و بر تقدیر وجوب کفاره، اگر عاجز باشد چه کند؟

جواب:

جواب: هرگاه غافل بالمره بوده، به این معنی که به این فکر نیفتاده که بلکه حکم خدا غیر این باشد وباید سؤال کرد و تفحص کرد و چنان میدانسته که تکلیف او همین است و به همین نهج، روزه گرفته، لزوم کفاره بر او معلوم نیست، به قضای تنها اکتفا کند. (1)

403 -سوال:

403 -سوال: هرگاه شخصی قضای روزه واجبی را نگیرد تا چند ماه رمضان بگذرد، آیا یک کفاره کافی است یا باید متعدد بدهد؟

جواب:

جواب: لزوم تعدد کفاره معلوم نیست، اظهر کفایت یکی است.

404- سوال:

404- سوال: هرگاه در ذمه میت نماز و روزه واجب باشد، قضای آن بر وارث واجب است یا نه؟ و بر فرض وجوب بر کدام یک از وراث واجب است؟ و فرقی هست ما بین اینکه به سبب آزار و مرض ترک شده باشد یا به سبب سفر وغیر آن؟ و آیا فرقی هست ما بین اینکه میت، مرد باشد یا زن؟ و آیا بر فرض وجوب، هرگاه میت وصیت کرده باشد که از مال او استیجار کنند، از ولی ساقط می شود یا نه؟ وآیا ولی می تواند استیجار این صوم و صلوة را از برای میت بکند یا واجب است خود بجا آورد؟

جواب:

جواب: اما وجوب قضا بر وارث فی الجمله، پس آن مشهور است در میان علمای ما، .

ص: 242


1- لابد مراد میرزا " قضای استحبابی " است و گرنه در مسئله شماره 392 فتوی داد که کفاره و قضا لازم نیست با اینکه روزه اش فاسد است. در اینجا نیز احساس می شود که خود میرزا در مورد آن فتوی دچار تردید شده و بتدریج آن قول منفرد را رها می کند وقضا را واجب میداند.

بلکه مخالفتی در نظر نیست، الا آنچه از مختلف از ابن عقیل، نقل کرده در صوم، لکن از سید مرتضی (ره) دعوای اجماع بر لزوم قضای صوم فی الجمله نیز ظاهر می شود. و همچنین از ابن زهره. و بههر حال، اشکال در ثبوت آن فی الجمله نیست و تمسک عامه به آیه شریفه " لیس للانسان الا ما سعی " ضعیف است، اما اولا: پس به جهت تخصیص آن به ادله، چنانکه جزما مخصص است به حج و غیر آن، و اما ثانیا: پس این نیز نتیجه ایمان و سعی او است در تحصیل عقاید حقه. و همچنین تمسک به حدیث نبوی (صلی الله علیه و آله): اذا مات ابن آدم انقطع عمله الا من ثلث صدقة جاریة او علم ینتفع به او ولد صالح یدعو له. و جواب از آن اولا نیز تخصیص است چنانکه گذشت و ثانیا اینکه این نیز داخل عموم انتفاع از علم اوست یا از ولد، و بعضی ملتزم شده اند که ثواب از برای ولی است، ولکن مسقط قضاست از میت و آن بعید است. پس باید بیان تفصیل مسئله را کرد و آن، محتاج است به بیان چند مطلب: مطلب اول: اینکه آنچه را باید قضا کرد، کدام نماز و روزه است و هر چند فقها این مسئله را در کتاب صلوة جدا معترض شده اند و در کتاب صوم جدا، و بعضی در کتاب صلوة متعرض نشده اند، مثل محقق در شرایع و علامه در قواعد و سید مرتضی در انتصار و به هر حال در تعیین نماز و روزه ای که قضا باید کرد چند قول است. اول، قول مشهور است علی الظاهر و آن تعمیم حکم است، یعنی لازم است قضای جمیع آنچه فوت شده، خواه با عذر باشد یا بی عذر، چنانکه شهید ثانی در مسئله حبوه فرموده اند که ظاهر نص و اطلاق فتوی اقتضا می کند عدم فرق ما بین صوم و صلوتی که عمدا فوت شده باشد یا با عذر، بعد از آنکه نقل کرده از بعضی اختصاص حکم را به وقتی که فوت شده باشد با عذر، و بعد از این گفته است که باکی نیست به این قول ونصوص هم منافاتی با این ندارد واز شهید اول در ذکری نیز همین ظاهر می شود. ظاهر این است که این " بعض " که نقل قول از او شده است محقق (ره) است در جواب مسائل جمال الدین بن حاتم مشغری که گفته که بر ولد است قضای آنچه فوت شده است از میتی از نماز و روزه، به جهت عذری مثل سفر و مرض و حیض، نه آنچه عمدا ترک کرده با قدرت، و شهید از

ص: 243

استاد خود نقل کرده تقویت این قول را و خود هم گفته که باکی نیست به این قول و گفته است که روایات محمول بر غالب است که عمدا کسی ترک نماز نمی کند. و نمازهایی که بر غیر وجه صحیح کرده به سبب مسامحه در تحصیل مسئله، آنها را هم حمل بر عمد کرده، و بنابراین، این را از افراد نادره شمردن غریب است. خصوصا به ملاحظه حال اغلب عوام الناس، بلی میتوان گفت که متبادر از لفظ صلوة و صیام متروکه که در احادیث وارد شده، این است که نمازهای دیگر او بر وجه صحیح واقع شده و آن فوتی که حاصل شده از راه نکردن نماز و روزه است نه از راه بطلان نماز و روزه. و ابن ادریس و یحیی بن سعید قایل شده اند (چنانکه در ذکری نقل کرده) به اینکه قضا میکنند از میتی روزه را که در آن تفریط کرده باشد و نمازی را که در حال مرض موت فوت شده باشد، نه غیر آن، و از ابن جنید نقل کرده که مریض هرگاه واجب شود بر او نمازی، پس تأخیر کند از وقت خود تا بمیرد، قضا کند او را، ولی او، چنانکه قضا می کند حجة الاسلام را و روزه را به بدن خود، یعنی خود ولی بکند و اگر در عوض این مدی تصدق کند عوض هر دو رکعتی، مجزی است از او، پس اگر نتواند در عوض چهار رکعت مدی بدهد و اگر نتواند مدی در عوض نماز هر روز بدهد، و مدی در عوض نماز شب و در ذکری گفته بعد از نقل این قول، که همچنین گفته است سید مرتضی (ره). و بعد از آن از ابن زهره نقل کرده اینکه هرگاه کسی بمیرد و بر او نمازی باشد واجب است بر ولی او قضا. و بعد از آن حکایت اجزای تصدق را ذکر کرده، چنانکه از ایشان نقل کرده. و بعد از آن، ابن زهره گفته " وذلک بدلیل الاجماع و طریقة الاحتیاط " این اقوالی است که شهید در ذکری در مبحث قضای نماز ذکر کرده. وحاصل این اقوال را در دروس به این عبارت نقل کرده: ویجب ان یقضی الولی جمیع مافات من المیت وخیر ابن الجنید بینه وبین الصدقة المذکورة انفا و به قال المرتضی وابن زهره وقال ابن ادریس وسبطه لا یقضی الا مافاته فی مرض موته و قال المحقق یقضی مافاته لعذر کمرض او سفر او حیض بالنسبة الی الصوم لا ما ترکه عمدا. وظاهر آرای او در دروس متغیر شده و این، اقوالی است که در کتاب صلوة در مسئله

ص: 244

نماز ذکر کرده اند. و دلیل مشهور، عموم اخبار است، مثل صحیحه حفص بن البختری در کافی عن ابیعبد الله (علیه السلام)، فی الرجل یموت وعلیه صلوة او صیام، فقال: یقضیه عنه اولی الناس بمیراثه (1). قلت: فان کان اولی الناس به امراة. فقال لا الا الرجال. ومرسلة ابن ابی عمیر عن الصادق (علیه السلام) فی الرجل یموت وعلیه صلوة او صیام قال یقضیه (2) اولی الناس به. این حدیث را در ذکری از ابن طاوس نقل کرده و همچنین روایت عبد الله بن سنان عن الصادق (علیه السلام) قال الصلوة التی حصل وقتها قبل ان یموت (3) المیت یقضی عنه اولی الناس به. و بعضی دیگر از اخبار هم خواهد آمد. واما دلیل قول محقق و تابعین او، پس این اصل است و عدم انصراف عمومات این اخبار به سوی آنچه عمدا ترک کرده شده باشد. واین دعوی دور نیست خصوصا بملاحظه حمل افعال مسلمین بر صحت که بی جهت ترک نماز نکرده باشند و خصوصا که در زمان ائمه واصحاب ائمه معهود از حال ایشان بود که کمال اهتمام در قضای عبادات داشتند، خصوصا بنا بر قول به تضییق قضا، پس چگونه عمدا ترک نماز میکرده اند و قضا را نمیکرده اند؟! و از این جهت شهید (ره) در ذکری گفته است در باب عذر عدم ورود احادیث در نماز استیجار از برای میت، اینکه اصحاب ائمه اهتمام بسیار داشتند در قضای عبادت که دیگر احتیاجی به ذکر حکم استیجار نبوده و اگر احیانا بر ذمه ایشان چیزی باقی میمانده، تدارک آن را به قضای ولی میکرده اند و از این جهت در قضا کردن ولی، اخبار وارد شده، پس این هم مؤید این است که آنچه بر ولی لازم می شود امثال چنین نمازی است که به عذر ساقط شده باشد. بلکه مسامحه در قضای آن هم به جهت عذری بوده که وجهی مناسبی داشته باشد، مثل اینکه میسر می شود که قضای نماز را نشسته و 8

ص: 245


1- وسائل: ج 7 ص 241، ابواب احکام شهر رمضان باب 23 ح 5
2- وسائل: ج 3 ص 366، ابواب قضاء الصلوات باب 12 ح 6
3- همان مرجع ص 368 ح 18

مثل آن بکند، تأخیر کرده بود تا بر وجه کامل بکند و هکذا. پس از اینجا ظاهر می شود که هرگاه قضای میت از این باب باشد که مسامحه در تحصیل مسائل کرده و تمام عمر نماز را بر وجه باطل کرده، کمال وضوح دارد که داخل این اخبار نباشد و خصوصا به ملاحظه تنکیر لفظ صلوة و صیام در حدیث، و هرگاه خروج غیر این قسم از سایر افراد ترک عصیانا، غیر ظاهر باشد خروج این قسم کافی است، به جهت عدم قول به فصل. و به هر حال اصل برائت دلیلی است قوی. وتمام کردن مطلب به اطلاق این اخبار کمال صعوبت دارد، خصوصا بنابر اشهر واقوی در حبوه که ثبوت آن مجانا است و در عوض صوم و صلوة نیست. و اما دلیل ابن جنید و ابن زهره را در کفاره عوض نماز، پس به آن بر نخورده ام. و اعتماد بر ظاهر اجماعی که نقل کرده، با وجود آن اخبار، مشکل است. و اما مسئله روزه، پس ظاهر و مشهور نیز همین است که واجب است قضای آن بر ولی، خواه روزه به سبب عذری فوت شده باشد یا عمدا، و شهید (ره) در دروس گفته است: لو تمکن من القضاء و مات قبله فالمشهور وجوب القضاء علی الولی سواء کان صوم رمضان او لا وسواء کان له مال او لا ومع عدم الولی یتصدق عن اصل ماله عن کل یوم بمد وقال المرتضی یتصدق عنه، فان لم یکن له مال صام ولیه. وقال الحسن یتصدق عنه، لا غیر وقال الحلی مع عدم الولی یصام عنه من ماله کالحج والاول اصح. و پیش دانستی قول محقق را که شهید در ذکری نقل کرده و از شیخ خود عمید الدین نقل کرده بود تقویت آن را و خود هم میل به آن کرده و صاحب مدارک هم این را تحسین کرده و در نظر حقیر هم قوت دارد. و از آنچه گفتیم، دلیل مشهور، دلیل محقق و تابعین او ظاهر می شود. و اما چون در مسائل روزه تفصیلات دیگر هم هست پس باید متعرض آنها شد. پس می گوییم که روزه یا به سبب مرض فوت شده و یا به سبب سفر و حیض، پس اگر به سبب مرض فوت شده، پس یا این است که متمکن نشده از قضای آن تا فوت شد و یا متمکن

ص: 246

شده و قضا نکرد تا فوت شد. پس در اینجا چند مسئله هست: اول اینکه متمکن نشد از قضای آن تا فوت شد، پس حکم این، سقوط قضاست از ولی و ظاهرا خلافی در مسئله نیست و از علامه (ره) در منتهی نقل اجماع جمیع علما بر آن شده و از ظاهر اصحاب ما نیز دعوی اتفاق شده. بلی از جماعتی از علمای ما، تصریح به استحباب آن نقل شده. و بعضی از متأخرین ما گفته است که بر دلیل آن بر نخورده ام، بلکه روایت ابی بصیر (1) و روایت سماعه (2) و روایت منصور (3) بن حازم دلالت بر عدم استحباب دارد. و ما در اینجا صحیح ابی بصیر را نقل میکنیم و آن این است که از حضرت صادق (علیه السلام) روایت کرده است: قال: سئلته عن امرئة مرضت فی رمضان وماتت فی شوال فاوصتنی ان اقضی عنها قال: هل برئت من مرضها؟ قلت: لا ماتت فیه. قال: لا تفض عنها فان الله لم یجعل علیها، الحدیث. و لکن علامه در منتهی گفته است که: قال اصحابنا یستحب القضاء عنه. و نظر به مسامحه در ادله سنن، همین قدر کافی است در استحباب، خصوصا با قدح در روایات. یا شاید احوط ترک آن باشد. مسئله دوم: اینکه متمکن شده از قضا و نکرد تا فوت شد، پس مشهور وجوب است بر ولی. و فاضل هندی در شرح روضه از شیخ در خلاف، نقل اتفاق کرده و همچنین از سرائر، و گفته است که کلام منتهی و تذکره هم مشعر به آن است و از مبسوط نقل کرده که هر روزه که واجب شده باشد بر او به یکی از اسباب که موجب صوم باشد و بمیرد و متمکن از قضای او شده باشد و بجا نیاورده باشد اینکه باید تصدق شود از او یا روزه بگیرد ولی، از او. و همچنین از انتصار و جمل نقل کرده که باید تصدق شود از او، از عوض هر روز بمدی، پس اگر مدی نباشد او را، ولی روزه بگیرد عوض او. و فرقی ما بین اسباب فوت روزه نگذاشته و سید در انتصار دعوای اجماع هم کرده و از ابن

ص: 247


1- وسایل: ج 7 ص 242، ابواب احکام شهر رمضان، باب 32 ح 12 2
2- وسایل: ج 7 ص 242، ابواب احکام شهر رمضان، باب 32 ح 10 و 9
3- وسایل: ج 7 ص 242، ابواب احکام شهر رمضان، باب 32 ح 10 و 9

ادریس نقل کرده (1) که صدقه واجب نیست بر میت، بلکه روزه واجب است و بدلی ندارد، ولی مکلف است به قضا و اجماع هم بر این منعقد است و گفته (2) است که آنچه سید گفته است کسی به غیر او نگفته و از ابن عقیل نیز نقل کرده آنچه را که پیش نقل کرده یم از او. و این اقوال علماست درمسئله و اقوی قول مشهور است به سبب عموم اخبار سابقه و مرسله ابن بکیر عن بعض اصحابنا عن ابی عبد الله (علیه السلام): فی الرجل یموت فی شهر رمضان. قال: لیس لولیه ان یقضی عنه ما بقی من الشهر، ان مرض فلم یصم رمضان فلم یزل مریضا حتی مضی رمضان و هو مریض ثم مات فی مرضه ذلک، فلیس علی ولیه ان یقضی عنه الصیام، فان مرض فلم یصم شهر رمضان ثم صح بعد ذلک فلم یقضه ثم مرض فمات، فعلی ولیه ان یقضی عنه لانه قد صلح فلم یقض و وجب (3) علیه. ومرسلة حماد بن عثمان فی الکافی عمن ذکره عنه (علیه السلام) قال: سئلته عن الرجل یموت و علیه دین من شهر رمضان. من یقضی عنه؟ قال: اولی الناس به. قلت: فان کان اولی الناس امرءة. قال: لا الا الرجل. (4) وصحیحة محمد بن الحسن الصفار فی الفقیه قال کتبت الی ابی محمد الحسن بن علی (علیه السلام) فی رجل مات وعلیه قضاء من شهر رمضان عشرة ایام وله ولیان هل یجوز لهما یقضیا عنه جمیعا، خمسة ایام احد الولیین وخمسة ایام الاخر؟ فوقع (علیه السلام): یقضی عنه اکبر ولیه. (5) قال ابن بابویه (ره) وهذا التوقیع عندی من توقیعاته الی محمد بن الحسن الصفار بخطه (علیه السلام). وفی الصحیح عن محمد بن مسلم عن احدهما قال: سئلته عن رجل ادرکه شهر رمضان وهو مریض فتوفی قبل ان یبرء. قال: لیس علیه شی ولکن یقضی عن الذی یبرء

ص: 248


1- یعنی فاضل هندی از ابن ادریس نقل کرده...
2- یعنی ابن ادریس گفته است...
3- وسایل: ج 7 ص 243 ح 13
4- وسایل: ج 7 ص 242، ابواب احکام شهر رمضان، باب 32 ح 6 و 3
5- وسایل: ج 7 ص 242، ابواب احکام شهر رمضان، باب 32 ح 6 و 3

ثم یموت قبل ان یقضی (1). و دلیل سید مرتضی اجماعی است که خود دعوی کرده و دلالت می کند بر آن نیز روایتی که ابن بابویه به سند صحیح از ابان بن (2) عثمان، روایت کرده از ابی مریم انصاری عن ابی عبد الله (علیه السلام)، قال: اذا صام الرجل شیئا من شهر رمضان ثم لم یزل مریضا حتی مات فلیس علیه قضاء وان صح ثم مات وکان له مال تصدق عنه مکان کل یوم بمد فان لم یکن له مال صام عنه ولیه. وکلینی نیز همین را روایت کرده، لکن سند آن صحیح نیست. و اما دلیل ابن عقیل بر اینکه تصدق می شود و از او لا غیر، پس آن روایت ابی مریم است که شیخ در تهذیب نقل کرده از حضرت صادق (علیه السلام): قال اذا صام الرجل شیئا من شهر رمضان فلم یزل مریضا حتی یموت فلیس علیه شی، فان صح ثم مرض حتی یموت و کان له مال تصدق عنه، فان لم یکن له مال تصدق عنه (3) ولیه، وعلامه (ره) حدیث را در مختلف چنین نقل کرده و لکن عبارتی که از ابن عقیل نقل کرده، این است که: وقد روی انه من مات وعلیه صوم من رمضان تصدق عنه عن کل یوم بمد من طعام وبهذا تواترت الاخبار عنهم (علیه السلام). و صاحب مدارک همین حدیث ابی مریم را از تهذیب نقل کرده با وصف به صحت، لکن عبارت او این است: وان صح ثم مرض حتی یموت و کان له مال تصدق عنه ولیه. و اما دلیل قول شیخ در مبسوط پس گویا جمع بین الاخبار باشد به حمل بر تخییر. و دلیل ابن ادریس همان دعوی اجماع است. و مراد سید (ره) از دعوی اجماع نیز .

ص: 249


1- همان مرجع ح 2
2- اگر سند این حدیث تا " ابان " اشکال نداشته باشد لا اقل در خود او اشکال هست. فخر المحققین حدیث او را نمیپذیرد واز پدرش (علامه) نقل می کند که نباید احادیث ابان را پذیرفت زیرا او " ناووسی " مذهب است، ابان در تفسیر قرآن احادیث مضطربی نقل کرده که همه آنها قابل تامل است. و حدیث بالا در: وسایل: همان باب قبلی، ح 7
3- صاحب وسائل این حدیث وحدیث بالا را با هم در شماره " 7 " جای داده است.

دعوی اجماع بر وجوب صیام است بر ولی، چون رد بر مخالفین کرده که ایشان به غیر تصدق، چیزی را ضرور نمیدانند، نه اینکه دعوی اجماع بر تقدیم صدقه کرده باشند، چنانکه کلام او کالصریح است در این، پس بنابر این قول ابن ابی عقیل در نهایت ضعف است. چون خلاف مشهور علما واحادیث معتبره مستفیضه و دو اجماع منقول است. و دور نیست که تقدیم صدقه یا انفراد صدقه که از روایت ابی مریم بر میآید محمول بر تقیه باشد و چون روایت ابی مریم مضطرب است، این هم مورث ضعف اعتماد می شود و از اینجا ظاهر می شود ضعف قول به تخییر نیز، چنانکه از مبسوط نقل شده بود. و اما استدلالی که علامه از برای ابن عقیل کرده به آیه شریفه " لیس للانسان الا ما سعی " و مقتضای آن، این است که روزه ولی به او نفعی نخواهد داشت. جواب از آنچه پیش گفتیم ظاهر شد. مسئله سوم: هرگاه فوت شود روزه از مسافر، پس در آن دو قول است و آنچه ظاهر می شود این است که قول اکثر، تفصیل باشد مثل مریض، که مشروط است وجوب قضا بر ولی به تمکن مسافر از ادا یا قضا، اگر چه به آن باشد که در بین سفر، قصد اقامه بکند پس بر او قضا هست. و این قول منقول است از شیخ در نهایه و خلاف و محقق در نافع و علامه در بسیاری از کتابهای او، و ظاهر ابن ادریس و مختار شهیدین در لمعه و شرح آن. و مستند ایشان، اصل است و اجماع منقول از شیخ در خلاف. و اینکه هرگاه مکلف خود متمکن نشود از او ساقط است، پس از ولی به طریق اولی ساقط خواهد بود و علت منصوصه در مرسله ابن بکیر متقدم. و همچنین در روایت ابی بصیر متقدم. و قول دیگر که لزوم قضاست، و آن مختار محقق اسست در شرایع و صاحب مدارک. و منقول است از شیخ در تهذیب و یحیی بن سعید، و از ظاهر صدوق و تذکرهه. و دلیل آن صحیحه ابی حمزه است، عن ابن جعفر (علیه السلام) قال: سئلته عن امرئة مرضت فی شهر رمضان او طمثت او سافرت فماتت قبل خروج شهر رمضان هل یقضی عنها؟ قال: اما الطمث والمرض فلا واما السفر (1) فنعم. و به این مضمون است موثقه محمد بن مسلم (2) و

ص: 250


1- همان مرجع، ح 4 و 2
2- همان مرجع، ح 4 و 2

روایت منصور بن حازم و روایت بی بصیر و اولی حمل این اخبار است بر استحباب به جهت قوت ادله آن طرف، از حیثیت اصل و اعتبار و علت مستفاده از اخبار و اکثریت عاملین. و علامه در مختلف حمل کرده است این اخبار را بر اینکه سفر معصیت بوده و بعضی توجیه کلام او را به این کرده اند که مراد این باشد که سفر در رمضان بدون ضرورت، معصیت است و این هم تمام نیست. و بعضی استدلال کرده اند بر قول دوم به فرق ما بین مریض و مسافر، چون این متمکن است که اقامه کند یا سفر نکند و مریض معذور است، و بر این وارد است اولا که بعد از رخصت شارع در سفر فرقی نمیماند ما بین مسافر و مریض، با وجودی که این تمام نمی شود در سفر ضروری واجب، مثل حج، پس اقوی هم در اینجا تفصیل است به ملاحظه ضرور بودن سفر و عدم آن، چنانکه شهید ثانی (ره) تصرح کرده، و از آنچه گفتیم حکم حایض هم معلوم می شود که مختار در آن نیز اعتبار تمکن و عدم تمکن است در قضای ولی، پس در صورت عدم تمکن آن زن از قضا، بر ولی واجب نیست، چنانکه اصل و اخبار معتبره دلالت بر آن دارد. مطلب دوم اینکه قضای روزه و نماز، بر کی واجب است؟ آنچه از اکثر علما نقل شده، این است که بر پسر بزرگتر واجب است لا غیر، و خلاف کرده اند در اینکه هرگاه دو ولی باشد که یکی در سن بزرگتر باشد و یکی بالغ شده باشد به احتلام یا انبات، هر چند سن او کمتر باشد، کدامیک ولیاند؟ و اظهر اعتبار بلوغ است به جهت آنکه او اولی است به میت در اکثر احکام، مثل مباشرت تجهیز میت و سایر امور منوط به مکلفین. و وجه قول دیگر، لفظ " اکبر " است که در صحیحه محمد بن الحسن الصفار و غیرهاست و آن محمول بر غالب است. و از صدوقین و مفید و ابن جنید نقل شده که بر مطلق ولی واجب است حتی زوجین و معتق و ضامن (1) جریره، به ترتیب طبقات و در هر طبقه اکبر ذکور، مقدم است و اگر ذکور نباشد اناث بجا می آورد و هر چند در فهم ترتیب مذکور از کلام مفید، بعضی .

ص: 251


1- بحث حقوقی مهمی است که در بخش ضمان و... خواهد آمد.

اشکال کرده اند و لکن ظاهر این است که مراد او همین باشد، همچنانکه همین را علامه در مختلف فهمیده و همچنین در دروس و عبارت دروس این است: ثم الولی عند الشیخ، اکبر اولاده الذکور لا غیر و عند المفید لو فقد اکبر ولد فاکبر اهله من الذکور لا غیر فان فقدوا فالنساء وهو ظاهر القدماء والاخبار والمختار. آنچه از ظاهر ابن براج نقل شده، این است که واجب است بر پسر بزرگ و اگر نباشد بر دختر بزرگ و از این ظاهر می شود که از اولاد تعدی به غیر نکرده و اظهر اکثر است به جهت آنکه اصل عدم تحمل احدی است فعل غیر را، چنانکه " عموم ولا تزر وازرة " تنبیه بر آن دارد و تحمل ولد اکبر ذکر، به اجماع خارج است و شکی نیست که اولی به میراث هم هست از نساء بلکه از سایر ذکور، به جهت اختصاص به حبوه وبه جهت خصوص صحیحه حفص بن البختری و مرسله حماد که پیش گذشت و صحیحه محمد بن الحسن الصفار هم دلالت دارد بر اعتبار اکبر بودن، ولکن منتهای دلالت این اخبار این است که واجب است بر مرد بزرگتر، و اما اختصاص به ولد، پس از اینجا مستفاد نمی شود و میتوان گفت که قدمایی که قایلند به تعمیم ولی بر اولاد و غیر اولاد و رجال و نساء، تکیه ایشان به عموم و اطلاق اخبار است به جهت آنکه ولی و اولی در هر طبقه موجود هست و صحیحه حفص بن البختری و مرسله حماد، نفی حکم وجوب بر نساء را می کند و با عدم قول به فصل، متعین می شود قول اکثر به جهت آنکه به قولی بر نخورده ام که واجب باشد در هر طبقه بر اکبر رجال، دون نساء و هرگاه عمل به اطلاق از اخبار بکنیم باید طرح از دو خبر را بکنیم واین بی وجه است، خصوصا که اینها خاص مطلقند و آنها عام مطلق و خاص بر عام مقدم است، خصوصا هرگاه موافق اصل و اعتبار و نفی عسر و حرج و اضرار باشد و موافق عمل اکثر باشد و بعضی حمل کرده اند این دو روایت را بر نفی وجوب بر نساء در حال وجود رجال. و آن غریب است، و به هر حال شکی نیست که عمل به عموم روایات احوط است. و بدان که جمعی از علما مثل علامه در تذکره و منتهی و شهید ثانی گفته اند که مراد از پسر بزرگتر کسی است که از او پسری بزرگتر نباشد، هر چند پسر منحصر باشد

ص: 252

در همان یکی، چنانکه در حبوه هم، چنین است و دلالت می کند بر این عموم لفظ ولی و اولی، که در اخبار مذکور است و مثل صحیحه محمد بن الحسن الصفار که دلالت دارد بر اعتبار اکبر بودن و محمول است بر حال تعدد و حصول اصغر و اکبر. بلی اشکال در این است که آیا بلوغ شرط است در حین موت که وجوب متعلق به او تواند شد یا نه؟ در مسئله دو قول است و وجه وجوب، عموم روایات و استحقاق حبوه است و وجه عدم، این است که تکلیف متعلق به غیر بالغ عاقل نمی شود و عدم وجود، مستحب است و دور نیست که بگوییم که ارجح وجوب است به جهت آنکه در اخبار چیزی نیست که دلالت کند بر اینکه به مجرد فوت مورث، واجب می شود قضا بر ولی، تا مستلزم بلوغ و کمال باشد. و هرگاه اولیاء متعدد باشند و مساوی باشند در سن، مثل آنکه دو طفل یا بیشتر از یک شکم زائیده شده باشد، پس مشهور این است که تقسیط میکنند عبادت را میان آنها بالسویه و ابن براج گفته است که هرگاه نداشته باشد از اولاد مگر دو توأم مخیرند هر یک که خواهند قضا بکنند و اگر اختلاف میان آنها واقع شود قرعه بزنند، وابن ادریس گفته است که در این صورت قضا ساقط است و اول، اقوی است به جهت صدق ولی و اولی بر هر دو. و به اجماع واجب نیست قضای تمام بر هر یک علی حده که دو قضا کرده شود وقضا هم ساقط نمی شود به اعتبار عموم نص و ترجیح احدهما بلا مرجح، قبیح است بلکه ممتنع، پس چاره نیست الا توزیع. واما قول ابن براج، پس شاید او این باشد که چون بر هر یک علی حده به عنوان وجوب عینی لازم نیست قضای تمام عبادات، و صادق است بر هر یک اینکه ولی است یا اولی است و حکم او این است که واجب است بر او قضای عبادت میت، پس این باید به عنوان واجب کفایی باشد که هر یک که کردند از دیگری ساقط باشد و تا به عمل نیامده است هر دو شغل الذمه باشند و اگر تشاحی کنند راهی نیست الا قرعه. و جواب او، این است که بر فرض تسلیم وجوب کفایی، چه مانع دارد که بر هر یک واجب باشد و به فعل احدهما از دیگری ساقط شود، مثل نماز میت و تعدد فعل فاعل،

ص: 253

مستلزم آن نیست که خدای تعالی فعل را متعدد خواسته باشد، پس چرا تشاح میکنند؟ همچنانکه هرگاه ولی از برای میت نباشد در نماز میت وامامی هم نباشد که جماعت بکنند، دو نفر هرگاه خواهند نماز بر میتی بکنند به عنوان واجب کفایی از هر دو صحیح است. گو مطلوب واقعی همان یک نماز قضا باشد و همچنین نماز مأموم یا امام متصف به وجوب است تا نماز امام تمام شود. واز فروع مسئله این است که هرگاه هر دو قضای روزه رمضان بکنند و هر دو بعد از ظهر افطار کنند آیا کفاره بر هر یک لازم است یا بر هر دو یک کفاره لازم است علی السویه. یا کفاره واجب کفایی است بینهما، و الحال دلیل بر لزوم کفاره در نظر حقیر ظاهر نیست. و همچنین از فروع مسئله است جواز افطار احدهما با بقای دیگری بر صوم با ظن به بقا، و شهید در دروس ترجیح داده عدم معصیت را در صورت ظن به بقای دیگری به خلاف عدم ظن. و اصل ثبوت معصیت، خالی از اشکال نیست. و اما قرعه پس آن بعد تسلیم جریان آن در عبادات مطلقا، در وقتی است که امر مشکل باشد و در اینجا عموم و اطلاق اخبار کافی است برای رفع اشکال، با وجود اینکه می گوییم که متبادر از وجوب امر به شی وجوب عینی است نه کفایی، پس هرگاه اصل برائت ذمه از وجوب، بر هر یک بالتمام باشد (هر چند به عنوان وجوب کفایی باشد و اطلاق روایت هم شامل باشد از جهت آنکه بر هر دو صادق است ولی و اولی، بلکه اگر هرگاه تفسیر کنیم آن را به اینکه هرگاه از او بزرگتری نباشد و ضم کنیم به آنها تبادر وجوب عینی را) باقی نمیماند الا تقسیط علی السواء، چنانکه گفتیم و بعد از آنکه بنا را بر تقسیط گذاشتیم هرگاه کسری حاصل شود، مثل اینکه ولی دو نفر باشد و سه نماز یا سه روزه بر میت واجب باشد، پس ظاهر این است که واجب کفایی است ما بین آن دو نفر و بر هر دو واجب است و به فعل احدهما از دیگری ساقط می شود، چنانکه شهید ثانی و غیره، تصریح به آن کرده اند و احتمال قرعه هم هست، لکن تصریح به آن ندیده ایم در کلام ایشان در اینجا. واما قول ابن ادریس، پس دلیل او این است که اجماع بر وجوب بر ولد اکبر ثابت

ص: 254

شده نه بر غیر آن. و بر این صادق نیست ولد اکبر. و اصل برائت ذمه است. و علت استحقاق حبوه هم در اینجا نیست. و جواب او این است که اصل برائت مرتفع می شود به اطلاق اخبار، چنانکه گفتیم. وعدم اجماع در مسئله، منشأ بطلان نمی شود و عدم جریان حبوه در اینجا هم ممنوع است، چنانکه در محل خود مذکور است. باقی میماند اشکال، در اینکه هرگاه بنا به قول مشهور شد که تقسیط واجب است، پس اگر احدی از آن دو ولی، قضا را بجا بیاورد بالتمام، آیا از دیگری ساقط می شود؟ یا نه؟ در مسئله دو قول است، منقول از ابن ادریس (و علامه در منتهی) منع از اجزاء است و کلام محقق در شرایع، ظاهر در سقوط است. چون گفته است که هرگاه بعضی تبرعا بکند ساقط می شود و ظاهر آن است که مراد او بعض اولیا است و شهید ثانی (ره) وجه آن را گفته است که هرگاه متبرعا بجا آورد ساقط می شود از ذمه میت، پس دیگر وجهی از برای وجوب بر دیگری نیست و صاحب کفایه، این را رد کرده که تکلیف متعلق به ولی است و دلیلی بر این نیست که فعل، مسقط آن باشد. و فاضل هندی در شرح روضه گفته است: وان قام بالکل بعضهم سقط عن الباقین کما نصوا علیه، و بعد از آن، این مسئله را متفرع کرده به جواز تبرع غیر ولی. پس اگر آن جایز باشد این به طریق اولی جایز خواهد بود و هرگاه آن را جایز ندانیم، پس در آن اشکال کرده. و اقوی در نزد حقیر سقوط است به جهت آنکه اقوی در متبرع غیر ولی، هم سقوط است به جهت عموم اخبار مستفیضه که دلالت دارند (بعمومها) بر اینکه هر کس عملی از برای میت بکند، آن عمل از برای میت خواهد بود که ظاهر در این است که آن عمل به جای عمل او خواهد بود، نه اینکه محض ثواب آن از برای او خواهد بود و آن ده حدیث بیشتر است که شهید (ره) در ذکری از کتاب عتاب سلطان الوری بسکان الثری که ابن طاوس تألیف کرده، نقل کرده و در این مسئله، صوم و صلوة و حج و غیر آن هم فرقی ندارد. و از اینجا میتوان تحقیق مسئله استیجار ولی صوم و صلوة را، هم کرد و فقها در آن خلاف کرده اند و شهید (ره) در کتاب صوم دروس قایل به جواز آن شده و در کتاب ذکری اقرب منع استیجار صلوة را دانسته و عبارت ذکری این

ص: 255

است: الاقرب انه لیس له الاستیجار لمخاطبته بها والصلوة لا تقبل التحمل عن الحی. و یمکن الجواز لما یأتی انشاء الله فی الصوم ولان الغرض فعلها عن المیت فان قلنا بجوازه و تبرع منها متبرع اجزئت، ایضا. و به هر حال، دلیل منع این است که تکلیف به ولی شده و فعل غیر، مسقط آن نمی تواند شد. و دلیل جواز منع تکلیف است به بدن ولی، بلکه مراد همین است که او عبادت را از گردن میت بیندازد، به هر نحو که باشد مثل دین، و اقوی در نزد حقیر جواز است به جهت همین منع و به جهت عموم اخبار. و هر دلیلی که دلالت می کند بر مطلق استیجار صوم و صلوة وحج از برای میت، دلیل بر این است. و در خصوص حج اجماع دارند و از اخبار بسیار بر میآید تسویه سایر اعمال بر، با حج. و هر چند عمده تکیه ما، در اصل جواز استیجار عبادات، بر اجماع منقول، است، و لکن مدعین اجماع مطلقا دعوی کرده اند وتخصیص نداده اند کلام را به غیر ولی، بلکه غالب این است که ولی محتاج می شود به استیجار و هرگاه جایز نباشد غالبا مستلزم عسر و حرج عظیم نیز خواهد بود. ومؤید مطلب است اینکه اخبار بسیاری هست که (1) طلاق شده در آنها لفظ دین بر نماز، و اینکه نماز دین است و احدی در ادای دین مباشرت شخص خاص را اعتبار نکرده. پس باکی نیست که ما بعضی از آن اخبار را که به عموم دلالت دارند بر جواز نماز کردن از برای میت، و همچنین سایر عبادات، را نقل کنیم مثل روایت عبد الله بن ابی (2) یعفور عن الصادق (علیه السلام): قال تقضی عن المیت الحج والصوم والعتق وفعاله الحسنه. و روایت صفوان بن یحیی بن همین مضمون. و همچنین روایت محمد بن (3) مسلم و روایت علا ابن رزین (4) و روایت ابن ابی نصر البزنطی (5) و همچنین تا ده حدیث است که ابن طاوس (ره) نقل کرده و از جمله آنها روایتی است که از صاحب (6) فاخر نقل کرده که گفته

ص: 256


1- وسائل ج 5 ص 369، ابواب قضاء الصلوات باب 12 ح 19
2- وسائل ج 5 ص 369، ابواب قضاء الصلوات باب 12 ح 19
3- وسائل ج 5 ص 369، ابواب قضاء الصلوات باب 12 ح 23
4- وسائل ج 5 ص 369، ابواب قضاء الصلوات باب 12 ح 20 و 21 و 22
5- وسائل ج 5 ص 369، ابواب قضاء الصلوات باب 12 ح 20 و 21 و 22
6- وسائل ج 5 ص 369، ابواب قضاء الصلوات باب 12 ح 20 و 21 و 22

است: مما اجمع علیه وصح من قول الائمه علیهم السلام قال " تقضی عن المیت اعماله الحسنة کلها " و شهید (ره) در ذکری هم به صحت این اخبار حکم کرده. وبه هر حال، هرگاه ما اصل استیجار عبادات واجبه را از برای میت جایز دانیم باید در اینجا هم جایز دانیم ودلیل در اصل جواز مطلق استیجار، دو چیز است: یکی قاعده ای که شهید (ره) و غیر او ذکر کرده اند و آن این است که جواز آن مبنی است بر دو مسئله اجماعیه: یکی این است که جایز است عبادت کردن از برای میت به اجماع و اخبار صحیحه. و دوم اینکه هرگاه جایز باشد عبادت از جانب میت کردن، جایز خواهد بود استیجار به جهت عموم ادله جواز استیجار بر اعمال مباحه که مستأجر از برای خود تواند کرد و این هم اجماع امامیه است. و دلیل دوم، خصوص دعوی اجماع در اصل مسئله استیجار عبادات است و هر چند حقیر در استدلال اول، تأمل دارم. چون ظاهرا مستلزم دور است. چنانکه در کتاب مکاسب مناهج الاحکام بیان کرده ام، و لکن اجماعات منقوله در خصوص مسئله، از جمعی از علما، مثل شهید در ذکری و شیخ علی در کتاب اجاره شرح (1) قواعد و آخوند ملا احمد اردبیلی رحمهم الله جمیعا بعمومها شامل ما نحن فیه است، از برای اینکه حمل کلام مدعی اجماع بر غیر ولی (با وجود اینکه غالب این است که ولی مباشر امر است. یا حمل آن بر عبادتی که بر ولی واجب نباشد، مثل آنکه از باب احتیاط باشد یا از باب وصیت باشد) بیوجه است. خصوصا در وقتی که ولی خود نمی تواند نماز صحیح کرد و در پی تحصیل عبادات خود هم نیست، یا آنکه ولی ضعیف و عاجز باشد یا بر او شاق باشد، خصوصا بنا بر مشهور که آنچه بر ولی واجب است مجموع عباداتی است که فوت شده، نه خصوص آنچه به سبب عذری فوت شده. پس اگر کسی بگوید که این اشکال شهید (ره) در ذکری در جواز استیجار در اینجا شاهد این است که آن اجماعی که در جواز استیجار عبادات دعوی کرده، در غیر صورتی است که بر وی واجب شده باشد. می گوییم که ظاهر این است که در اینجا غافل شده است و ی

ص: 257


1- موسوم به جامع المقاصد. تالیف مرحوم محقق ثانی شیخ علی کرکی

داعی بر غفلت او گویا این است که در اینجا مسئله دو جانب دارد: یکی اینکه عبادتی است که از برای میت میباید کرد. و با قاعده جواز استیجار در عملی که مستأجر آن را خود می تواند کرد از برای غیر (که دعوای اجماع بر آن شده بود که جایز است که اجرت بگیرد و آن را از برای غیر بکند) به ضمیمه مقدمه دیگر که هر کس عملی از برای میتی بکند به او عاید می شود. پس از این جهت مستأجر می تواند اجرت بگیرد و لازم این، این است که بعد از وجوب به ولی، هم می تواند بگیرد واین بالتبع دلالت دارد بر جواز استیجار ولی. وجانب دیگر مسئله این است که هرگاه ولی مخاطب باشد به عبادتی پس فعل غیر چگونه مسقط طاعت غیر می شود؟ غایت آنچه ثابت شود آن است که از برای میت تواند کرد و اینجا عبادت به نیابت زنده، می کند و آن جایز نیست و شهید در این مقام غافل شده از مقتضای دلیل اول و نسبت میان این دو قاعده عموم من وجه است، زیرا که مقتضای اول صحت استیجار است، خواه بر ولی واجب شده باشد یا نه، و مقتضای دوم (یعنی عدم سقوط تکلیف احدی از احیاء به فعل دیگر خواه ولی باشد و خواه غیر آن و خواه به استیجار باشد یا غیر آن) عدم صحت است. خرج ما خرج بالدلیل، مثل زیارت و نماز زیارات و مثل آن و بقی الباقی، پس عمده بیان ترجیح ما بین این دو قاعده است که مسئله ما مورد هر دو شده است و اظهر ترجیح جواز استیجار است. اما اولا: پس به جهت منع دخول ما نحن فیه تحت عبادات متعلقه به نفس مکلف، جهت آنکه مسلم از اخبار همین قدر است که بر ولی واجب است که ذمه میت را فارغ کند از آن تکلیف، و او اعم است از اینکه بنفسه وبدنه بکند یا مال خود را بدهد و کسی را اجیر کند و هم مؤیدات دیگر که ذکر کردیم. و مؤید این مطلب است جواز وصیت میت به عبادات واجبه خود، چنانکه خواهد آمد. خواه وصیت کند به استیجار از مال خود، یا تعیین کند احد اولیاء را یا متبرعی را، که قبول آن وصیت بکند. پس باقی ماند همین قدر که بر ولی لازم است ابراء ذمه مکلف مطلقا، به هر نحو که باشد مگر آنکه میت وصیت مزبوره را کرده باشد که در آنجا اعانت از مال خود ولی، هم ساقط می شود. پس اندراج مسئله ما در تحت عموم دلیل استیجار در عبادات مطلقا، کمال وضوح به هم میرساند، خلاصه اینکه وجوب

ص: 258

مباشرت ولی ببدنه وتعیین آن بر آن (خصوصا هرگاه ولایت را از برای نساء هم قایل بشویم، خصوصا در وقتی که عبادات میت از غیر عذر فوت شده باشد وخصوصا هر گاه شصت سال، عمر کرده باشد و یک نماز صحیح نکرده باشد و ولی ضعیف و بیطاقت باشد، خصوصا هرگاه پدر و مادر هر دو فوت شده باشند و قایل شویم که از برای مادر هم واجب باشد) شکی نیست که عسر و حرج عظیم است وکسی هم ندیده ایم که در اینجا قایل به فرق شده باشد. پس جواز استیجار ولی از برای میت اقوی است. و اشکال در متبرع بیشتر از مسئله استیجار است و از این جهت ابن ادریس و علامه در منتهی منع از جواز تبرع غیر از ولی کرده اند، هر چند به اذن ولی باشد، به سبب اینکه اصل عدم سقوط فرض است از مکلف به فعل دیگری. و صاحب مدارک بعد از اینکه این قول را از ایشان نقل کرده، گفته است که قوت این قول ظاهر است و در تحریر گفته است که هرگاه اجنبی از برای میت، روزه بگیرد بدون اذن ولی، اقرب عدم اجزاء است، و اگر ولی او را امر کند یا استیجار کند، پس در آن نظر است. و در نزد حقیر اظهر این است که در اینجا هم به فعل متبرع ساقط شود، به جهت آنکه از اخبار بسیار بر میآید که هر کس عملی بکند از برای میت، آن عمل از برای میت خواهد بود، نه محض ثواب او، و دلالت دارد بر اینکه به عنوان قضا خوهد بود از برای او و اینکه این منشأ رفع عذاب او می شود به سبب ترک عمل، که همه اینها ظاهرند در سقوط اعمال واجبه از میت، دیگر بقای وجوب بر ولی معنی ظاهری نخواهد داشت، و از جمله آن اخبار، روایت عبد الله بن ابی یعفور وده حدیث دیگر یا بیشتر به یک مضمون، همگی دلالت دارند بر جواز قضا از میت بالعموم که پیش به آنها اشاره کردیم و از جمله آنها اخبار بسیار است که دلالت دارند بر اینکه غیر ولی هم که بکند از برای میت خواهد بود و آن اخبار، را علی بن طاوس حسنی در رساله خود ذکر کرده وشهید (ره) در ذکری نقل کرده، مثل روایت علی بن جعفر عن اخیه موسی (علیه السلام): قال: حدثنی اخی موسی بن جعفر (علیه السلام) قال: سئلت ابی جعفر بن محمد عن الرجل هل یصلح له ان یصلی عن بعض موتاه فقال:

ص: 259

نعم (1) فیصلی ما احب ویجعل تلک للمیت فهو للمیت اذا جعل ذلک له. و روایت عمار بن موسی عن الصادق (علیه السلام) قال: لا یقضیه الا مسلم (2) عارف. و روایت عمر بن یزید که از من لا یحضر الفقیه نقل کرده عن الصادق (علیه السلام) سأله عمر بن یزید: ایصلی عن المیت؟ فقال: نعم حتی انه لیکون فی ضیق فیوسع علیه ذلک الضیق ثم یؤتی فیق له خفف عنک هذا الضیق بصلاة فلان اخیک (3) عنک. و روایت حماد بن عثمان فیکتابه قال: قال ابو عبد الله (علیه السلام): ان الصلوة والصوم والصدقة والحج والعمرة وکل عمل صالح ینفع المیت حتی ان المیت لیکون فی ضیق فتوسع (4) علیه ویق، هذا بعمل ابنک فلان وبعمل اخیک فلان، اخوک فی الدین. و روایت عمر بن محمد بن یزید (5)، به همین مضمون و با ملاحظه اینکه در حدیث جمع شده ما بین ابنک و اخیک فی الدین که آن شامل عمل ولی است و این شامل عمل همه مؤمنین ظاهر می شود که مراد از حدیث اعم از واجب و سنت است و نفع نماز پسر وبرادر دینی از یک عالم است وچنانکه در پسر مسقط است، از برای برادر دینی هم مسقط است و اخبار بسیار دیگر هست که دلالت بر مدعا دارند حاجتی به ذکر اینها نیست. هرگاه این را دانستی. پس کلام در اصل مسئله ما " که احدی از اولیا تبرعا بکند مسقط از باقین هست ". به طریق اولی ثابت می شود، خصوصا با اذن از دیگری. تنبیهات: اول: اینکه هرگاه ولی بمیرد قبل از آنکه عبادات را بجا آورد، آیا این فرض، متعلق به ذمه ولی او می شود یا نه؟ علامه در مختلف اشکال کرده و شهیدان، اقرب عدم لزوم را شمرده اند به جهت اصل و به جهت اقتصار در مخالف اصل به قدر متقین که خود ولی است و اظهر در نزذ حقیر، همین است. دوم: شهید در ذکری گفته است که هرگاه وصیت کند میت به قضای نماز خود به اجرتی از مال خود، یا اینکه از اولیای او بشخصه بکند یا متبرعی بکند و وصیت را قبول کند، پس اقرب سقوط آن است از ولی به سبب عموم وجوب عمل به وصیت و این کلام او منافات با قول او که پیش گذشت (در عدم جواز استیجار ولی، از جهت آنکه 4

ص: 260


1- وسائل ج 5 ص 369، ابواب قضاء الصلوات باب 12 ح 2
2- وسائل ج 5 ص 369، ابواب قضاء الصلوات باب 12 ح 5
3- وسائل ج 5 ص 369، ابواب قضاء الصلوات باب 12 ح 25
4- وسائل ج 5 ص 369، ابواب قضاء الصلوات باب 12 ح 15
5- وسائل ج 5 ص 369، ابواب قضاء الصلوات باب 12 ح 4

تکلیف به بدن او است) ندارد. و وجه عدم منافات این است که نهایت امر این است که نماز که بر ذمه میت باقی میماند تا بمیرد، لازم می شود بر بدن ولی که بجا آورد. و در این صورت معلوم نیست. اگر بگویی که نسبت ما بین دلیل لزوم بر ولی و لزوم به عمل به وصیت، عموم من وجه است وعمل به وصیت، محتاج است به ترجیح. می گوییم که چون دلیل وصیت مقدم است به حسب مقتضی بر دلیل لزوم بر ولی، پس مقتضای آن را باید عمل کرد به جهت آنکه غایت امر آن است که مسلم داریم که آنچه بر ذمه میت باشد و وصیتی نکرده باشد بر گردن ولی است نه مطلقا و مفروض این است که در اینجا وصیت شده است و همچنین شهید ثانی (ره) گفته است که هرگاه وصیت کند بر وجهی که نافذ باشد، ساقط می شود از ولی، و اظهر در نزد حقیر هم سقوط است به جهت تقدیم مقتضای وصیت، ولکن اشکال در این است که اگر وصی بجا نیاورد، آیا بر ولی واجب است که بکند یا نه؟ ظاهر شهیدان که حکم به سقوط از ولی کرده اند این است که دیگر تکلیف به او عود نکند. ومقتضای دلیل هم این است واحتیاط در این است که ولی بجا آورد. وبدان که ظاهر این است که در مسئله فرقی ما بین روزه ونماز نیست و دلیل هر دو، یکی است. سوم: بنا بر آن قول که واجب نباشد بر ولی قضای عباداتی که بدون عذر ترک کرده، چنانکه ترجیح دادیم آن را، یا اینکه میت، ولی نداشته باشد پس هرگاه وصیت کند که از برای او بکنند، وصیت او را به عمل میآورند. وهرگاه وصیت نکند، پس شهید (ره) در ذکری فرموده است که ظاهر متأخرین از اصحاب، عدم وجوب اخراج است از مال او به جهت اینکه این فرض متعلق به غیر بدن او نشده و در صورت وصیت به سبب اجماع قایل شدیم به اخراج، وغیر صورت وصیت باقی میماند در تحت منع. وبعد از آن گفته است: وبعض الاصحاب اوجب اخراجها کالحج وصب الاخبار التی لا " ولی " فیها، علیه واحتج. ایضا بخبر زرارة قال: قلت 1 لابیعبد اله (علیه السلام): ان اباک قال لی: من قربها فعلیه 5

ص: 261

ان یؤدیها. قال: صدق ابی ان علیه ان یؤدی ما وجب علیه وما لم یجب علیه فلا شئ علیه. ثم قال: ارایت ان رجلا اغمی یوما ثم مات فذهبت صلوته اکان علیه وقد مات، ان یؤدیها؟ فقلت: لا. قال: الا ان یکون افاق من یومه. فظاهره انه یؤدیها بعد موته وهو انما یکون بولیه او ماله فحیث لاولی یحمل علی المال وهو شامل لحالة الایصاء وعدمه.. این آخر کلام ذکر است. وشاید که مراد از آن اخباری که بعض اصحاب استدلال به آن کرده اند روایت عبد الله بن ابی یعفور، وآنچه به مضمون آن است (که ما پیش، از آن ذکر کردیم) باشد. و در دلالت آنها خفایی هست، زیرا که ظاهر آنها بیان رخصت وجواز است نه وجوب قضاء، مطلقا، واما روایت زراره، پس آن نیز دلالت واضحی ندارد، بلکه بعض الفاظ آن، متشابه است. قطع نظر از حال سند آن و لفظ " قربها " را نفهمیدم که مراد، چه چیز است ومرجع ضمیر، چه چیز است. اگر ضمیر، راجع به میت باشد به تأویل جنازه وآن قریب مراد ولی باشد و بنابر این دلالتی بر ما نحن فیه ندارد و در بعضی نسخ، به جای قربها، ترکها بوده و حک اصلاح کرده اند و " قربها (1) " کرده اند، بنا بر اینکه " ترکها " باشد فی الجمله، مناسبتی به مطلوب دارد. به هر حال، اعتماد به مثل این ادله در حکم مخالف اصل، وجهی ندارد. خصوصا با وجود فتوای اکثر بر خلاف آن، بلکه الحال در نظر نیست قولی به غیر همین که شهید (ره) نقل کرده، بلی از کلام علما در کتاب وصیت، اشاره به این هست در بعض عبادات مثل اینکه محقق در نافع گفته است: ولو اوصی بواجب وغیره اخرج الواجب من الاصل والباقی من الثلث. و همچنین عبارت شرایع ومقتضای آن، این است که واجب .

ص: 262


1- نه " قربها " درست است و نه " ترکها "، گویا مرحوم میرزا تنها به مطالعه متن ذکری قناعت کرده و به منبع حدیث مراجعه نکرده است و چون متن ذکری مغلوط بوده موجب چنین اظهار نظری از ناحیه وی شده است صورت صحیح کلمه مذکور " فربها " است یعنی " بوسیله تبدیل طلاها به زیور آلات از پرداختن زکات فرار کند " که لفظ " من الزکاة " نیز در اول حدیث در اینجا حذف شده است. و سند حدیث نیز خیلی جالب ومتقن است.

را از اصل مال بیرون کنند، مطلقا، خواه مالی باشد مثل زکوة یا مشوب به مالی، مثل حج یا بدنی محض مثل نماز و روزه، و این اطلاق مشعر به این است که اگر وصیت نکرده بود هم از اصل مال بیرون میرفت، مثل زکوة وحج، و از این جهت است که شهید (ره) در ذکری در همین مقام گفته است: لو اوصی بفعلها من ماله فان قلنا بوجوبه للایصاء کان من الاصل کسایر الواجبات و ان قلنا بعدمه فهو تبرع یخرج من الثلث الا ان یخرجه الوارث. و به هر حال مشهور این است که وصایای واجب بدنیه از ثلث بیرون میرود، و اقوی هم این است، و از کلام بعضی بر میآید که در آن خلاف نیست و آن غفلت است، چنانکه دانستی، بلی قول مشهور اقوی است، پس باید از ثلث مال وضع کرد، مگر با اجازه وارث، بلی واجبات را بر متبرع بها، مقدم میدارند، هر چند در ذکر مؤخر باشد و وجه آن را در بعضی مسائل بیان کردیم. چهارم: هرگاه خود ولی، مشغول ذمه به نماز قضای خود باشد یا نماز استیجار یا غیر آن، منشأ سقوط این نماز نمی شود. پس باید هر دو را بجا بیاورد، چنانکه مقتضای ظاهر اخبار و فحاوی آنهاست و شهید (ره) در ذکری فرموده است که: اقرب این است که به ترتیب بجا آورد، آنچه پیشتر به ذمه او قرار گرفته، آن را بجا بیاورد، و بعد از آن گفته است، بلی اگر بعد از تحمل این نماز، نمازی از ولی فوت شود، در آن وقت ممکن است قول به وجوب تقدیم قضای آن، چنانکه ادای آن هم مقدم است. وممکن است تقدیم آن نمازی که متحمل شده به سبب آنکه سبب آن مقدم است و آنچه شهید (ره) فرموده احوط است و لکن حقیر، الحال، حکم به وجوب ترتیب در صورت اولی نمی کنم و وجوب ترتیب در امثال این مواضع بر حقیر ظاهر نیست، بلی آنچه از اخبار و ادله بر میآید آن است که ترتیب ما بین نمازهایی که به حسب اصل شرع ترتیب در آنها قرار داده است لازم است، یعنی ما بین ظهر و عصر یک روز، و مغرب و عشای یک شب، نه مطلق ظهر و عصر و مغرب وعشاء چه. جای مطلق روز وماه وسال. مطلب سوم: اینکه قضا از برای کی واجب است؟ آیا مخصوص مرد است، یا از

ص: 263

برای زن هم لازم است (1)؟ در این نیز خلاف است ظاهر اطلاق اکثر اصحاب، چنانکه بعض اصحاب گفته اند عموم است، هر چند از ذکری ظاهر می شود که ظاهر اصحاب، اختصاص به مرد است. چنانکه از مسئله حبوه (2) ظاهر می شود و تصریح شیخ در نهایه و مبسوط وابن براج ومحقق در شرایع و علامه در مختلف و شهید در دروس ولمعه لزوم قضاست از آن. و در ذکری هم میل به آن کرده وعلامه این را در مختلف اسناد به جماعت داده و در قواعد اشکال کرده و از تحریر، توقف ظاهر می شود. و اما قول به عدم وجوب قضا. پس آن قول ابن ادریس است و اظهر قول اول است به جهت آنکه غالب اشتراک مرد و زن است در احکام، و خصوص اخبار متقدمه، مثل صحیحه ابی حمزه وموثقه محمد بن مسلم. و ظاهر این است که در اخباری که لفظ " رجل " مذکور است از باب مثال است نه از باب تخصیص. چنانکه در ذکری اشاره به آن کرده. اگر بگویی که این اخبار دلالت بر وجوب ندارد، بلکه ظاهر آنها بیان مشروعیت است. گوییم که قراین مقام و معهود بودن قضا در آنچه واجب است به انضمام فهم اصحاب و استدلال ایشان مرجح اراده وجوب است، و اگر بگویی که این منافی است با آنچه پیش اختیار کردی در مسئله سفر که هر گاه متمکن از قضا نشده باشد وبمیرد قضای روزه واجب نیست. وهمین اخبار را حمل بر استحباب کردی، گوییم حمل آنها بر استحباب در صورت عدم تمکن، منافات با دلالت آنها بر وجوب قضا در صورت تمکن از باب تنبیه ندارد. والحاصل: از آن اخبار مستفاد می شود (به انضمام قراین سابقه) وجوب قضای ولی .

ص: 264


1- یعنی آیا تنها عبادت به جای مانده از مرد متوفی باید قضا شود یا عبادت به جای مانده زن متوفی هم باید قضا شود؟ -؟
2- اگر وجوب قضای عبادت پدر بر فرزند اکبر در مقابل حبوه واجب است پس قضای عبادت مادر واجب نیست زیرا در ارث مادر حبوه نیست.

در صوت فوت با تمکن در همه وخصوص در مسافر و استحباب قضای نماز مسافر با عدم تمکن. ومورد دلالتین مختلف است. پس منافاتی نیست. سلمنا، لکن عمومات اخبار در مسئله بر آن است و به آنها کفایت حاصل می شود. وبعض متأخرین گفته است که من بر نخورده ام به اطلاق وعمومی که شامل مرد و زن باشد، بلکه پاره ای از آنها، صریح در حکم زن است. مثل صحیحه ابی حمزه لکن دلالت آن واضح نیست. وبعضی بخصوص مرد است. و جواب از این سخنها را دانستی وعموماتی که ما گفتیم موجود است، بسیاری از آنها پیش گذشت و از جمله آنها روایت عبد الله بن سنان بود که در ذکری از ابن طاوس نقل کرده وحکم به صحت آن کرده: عن الصادق (علیه السلام) قال الصلوة التی حصل وقتها قبل ان یموت المیت یقضی عنه اولی (1) الناس به. و همچنین روایت عبدالله بن ابی یعفور، و آنچه به معنی آن بود که از ده حدیث متجاوز بود، هر چند در اینها از وجهی اشکال میتوان کرد که مراد از آنها بیان وجوب نباشد، بلکه بیان مطلق مشروعیت است، و به هر حال، چون در طرف منع دلیلی به غیر اصل نیست و اصل مقاومت با همین اطلاق روایت عبد الله بن سنان، بتنهایی نمی کند، چه جای آن که به او ضم شود سایر اخبار، وعلامه در مختلف به صحیحه ابی بصیر نیز استدلال کرده به چندین وجه، لکن در نظر حقیر، استدلال او تمام نبود، ذکر نکردیم. مطلب چهارم: خلاف کرده اند در اینکه هرگاه بمیرد عبد، آیا واجب است قضا از او یا نه؟ علامه در قواعد اشکال کرده است و همچنین شهید در بیان تردد کرده و در دروس لزوم قضا را نزدیک شمرده و در ذکری اقرب دانسته و در لمعه تصریح به لزوم آن کرده و همچنین شهید ثانی (ره) در شرح لمعه اقوی دانسته و همچنین فاضل در شرح آن، واطلاق کلام آنهایی که ذکر میت کرده اند شامل عبد هم هست و فخر المحققین قایل به عدم وجوب شده است و در ایضاح گفته است: ومنشأ الاشکال .

ص: 265


1- همان مرجع سابق، ح 18 - تعدادی از احادیث در این مسئله طولانی بطور مرتب تکرار میشوند که از تکرار آدرس آنها خودداری می شود.

عموم قولهم (علیه السلام) " فعلی ولیه ان یقضی عنه " و اعترض علیه بقولهم (علیه السلام) فی تمام الخبر " فان لم یکن ولی تصدق عنه من ترکته " دل بالمفهوم علی الحریة فهذه المسئلة ترجع الی ان الضمیر اذا رجمع الی البعض هل یقتضی التخصیص ام لا وقد حقق ذلک فی الاصول والحق عندی عدم القضاء. وفاضل هندی در شرح شرح لمعه گفته است (بعد نقل عبارت ایضاح ونحن لم نظفر فیه ذلک وانما الخبر الذی تعرض للتصدق خبر ابی مریم ولیس فیه ذکر الصوم الا بعد التصدق فی احد طریقیه کما عرفت ولفظه کما سمعت " وان صح ثم مرض حتی یموت و کان له مال تصدق عنه " ولا یفهم من هذه العبارة ما ذکرناه. تمام شد عبارت فاضل. وگمان حقیر این است که نظر فخر المحققین (ره) به روایت ابی مریم باشد، بنا بر آنچه از صدوق نقل کردیم وتقدم وتأخر ذکر صوم مضر به مقصد فخر المحققین نیست، ومراد او این است که لفظ رجل در اول روایت، عام است وضمیر " وکان له مال " که راجع می شود به رجل افاده می کند که مراد از رجل آزاد باشد نه بنده، به جهت آنکه بنده، مالی نمیدادم وضمیر مبهم که بعد از این در " صام عنه ولیه " فرموده باز راجع به همان رجل می شود که به سبب ضمیر تخصیص یافته بود. پس مراد فخر المحققین از تمام خبر، جمله خبر است نه آخر خبر، وتفریع او صحیح است وحاصل مراد فخر المحققین این است که عمومات اخبار مطلقا شامل عبدهم هست، لکن این روایت، مخصص آنها می شود، بنابر این که در اصل مسئله اصولیه قایل شویم که ضمیر مخصص عام است (وشاید که چون مختار او در اصول تخصیص باشد) پس این خبر را مخصوص آزاد کرده است وبعد از آن، تخصیص داده است به آن، سایر اخبار را واختیار عدم وجود قضا کرده. وآنچه اظهر است در نزد حقیر، وجوب قضاست به جهت اطلاقات اخبار بسیار، مثل روایت عبدالله بن سنان ومرسله ابن ابی عمیر که از ذکری نقل کردیم ومرسله ابن ابی بکیر و غیر آن ومناقشه در اینکه مراد از ولی، اولی به میراث است ضعیف است. بیش از این نیست که اولویت به میراث احد علامات اولی بودن است

ص: 266

و از اینجا لازم نمیآید که هر جایی که میراثی نباشد اولویت به میراث احد علامات اولی بودن است و از اینجا لازم نمیآید که هر جایی که میراثی نباشد اولیت متحقق نشود و از اینجا ظاهر می شود که تمسک به اینکه در بنده، حبوه نمی باشد هم ضعیف است، به جهت آنکه دلیلی نیست بر اینکه قضا در عوض حبوه است. و اما آنچه فخر المحققین ذکر کرده است پس جواب او این است که ضمیر مخصص مرجع نیست، چنانکه در اصول تحقیق کرده ایم و بر فرض هم که باشد تنافی ما بین عام وخاص نیست که تخصیص لازم باشد، تخصیص موقوف به مقاومت است. و آن ممنوع است. وبدان که در کنیز، تصریحی ندیدیم در کلام علما، ولکن ظاهر این است که کلام در این نیز مثل کلام در زن آزاد باشد و وجه آن از آنچه در عبد گفتیم ظاهر می شود و کلام در تعیین ولی در غلام وکنیز همان است که در آزاد مذکور شد، در تقدیم پسر بزرگ و غیر آن. مطلب پنجم: مشهور میان علما، چنانکه در مختلف گفته است و ظاهر شهید ثانی در شرح لمعه است این است که بر ولی، قضای روزه واجب است. پس هرگاه ولی نداشته باشد تصدق می شود از او از اصل صلب مال او، و در مختلف در برابر این، قول سید مرتضی (ره) را نقل کرده و گفته است که تصدق می کند از صلب مال او، و هرگاه مال نباشد روزه میگیرد ولی او. و فاضل هندی در شرح روضه قول اول را از شیخ و ابن حمزه وعلامه وجماعتی نقل کرده وگفته است که شیخ وابن حمزه تصریح به صلب مال نکرده اند، و در مختلف از شیخ نقل از اصل مال کرده و به هر حال، رجوع به دلیل باید کرد. وظاهر این است که استدلال مشهور، به روایت ابی مریم باشد و تو دانستی که آن روایت بنا بر آنچه در من لا یحضر الفقیه وکافی روایت کرده مناسب مذهب سید مرتضی است وبه کار نمیآید، بلی شیخ آن را به نحوی روایت کرده که پیش نقل کردیم که حکایت روزه دار، در آن نیست، و اگر چه توان تصدق را که وارد در آن شده تفسیر کرد به اینکه در وقتی باشد که ولی نداشته باشد، لکن منافی خود روایت است که

ص: 267

فرموده است " تصدق عنه ولیه " مگر اینکه بگوییم که مراد از ولی در اینجا کسی است که بر او قضا لازم نباشد. بلی آنچه از ابن عقیل نقل شده که گفته است که " قد روی انه من مات وعلیه صوم من رمضان تصدق عنه عن کل یوم بمد من طعام وبهذا تواترات الاخبار عنهم (علیه السلام) " خوب است به جهت آنکه در آن دیگر ولی نیست، ولکن مخالف مختار است در تقدیم قضا بر تصدق، و ابن ادریس منع از صدقه کرده است وگفته است که محققی از اصحاب، به آن قایل نشده به غیر سید، ومحقق طعن بر او زده وانکار سخن او کرده که با وجود نص صریح و اشتهار بین فضلا ودعوی سید مرتضی اجماع را، این گفتار، جرأت است و بیپروایی. هر چند ظاهر کلام سید مرتضی در انتصار این است که دعوی اجماع او بر قضا کردن روزه است در مقام رد بر مخالفین ومعلوم نیست که دعوی اجماع او بر خصوص تصدق باشد، خصوصا آنکه فتوای او تقدیم تصدق است بر قضا، پس اعتماد برای اجماع منقول مشکل است به جهت آنکه در برابر دعوای تواتر ابن عقیل و خصوص روایت ابی مریم است و ملاحظه کلام سید مرتضی ومحقق در اثبات مطلق تصدق چیزی نیست، الا انکار ابن ادریس. پس ظاهر این است که وجوب تصدق اگر اجمالا محل اشکال نباشد، لکن نظر به وفور اخبار وعمل مشهور بر تقدیم قضای ولی بر تصدق، این اجمال در عرصه بیان میآید وطریقه جمع همین است که تصدق را بعد قضا قرار بدهیم و از اینجا ظاهر می شود قول به تخییر ما بین تقدیم وتأخیر، ولکن قایل صریحی به این ندیدیم وآنچه از شیخ در مبسوط نقل کردیم، تخییر ما بین صوم وصدقه است وبه هر حال، اقوی قول مشهور است در وجوب تقدیم قضا بر صدقه. در اینجا اشکال دیگر است که آیا اولا باید از مال او استیجار کرد واگر میسر نشود تصدق باید کرد؟ یا اولا تصدق کنند؟ ظاهر آنچه در مختلف از مشهور نقل کرده و همچنین دیگران عدم وجوب استیجار است. و در مختلف از ابو الصلاح نقل قولی به لزوم استیجار را کرده. ودلیل مشهور اصل است و روایت ابی مریم. وآنچه در معنی آن است از اطلاقات، مثل روایت ابن عقیل وغیرها وآنچه در مختلف در دلیل ابو الصلاح

ص: 268

ذکر کرده از قیاس به حج، ضعیف است. خصوصا با وجود فرق ما بین حج وصوم که این بر ولی واجب است وآن واجب نیست. واما حکایت این که از صلب مال است یا نه؟ پس ظاهر این است که اشکالی در آن نباشد که از اصل مال است. چنانکه ظاهر روایت ابی مریم است. واما حکایت تصدق به یک مد، پس آن نیز مشهور است، چنانکه از شرح لمعه ظاهر می شود وموافق روایت ابن ابی عقیل و کلام سید مرتضی در انتصار و روایت ابی مریم است. ودر مختلف از شیخ نقل کرده است که از هر روزی دو مد، باید داد. پس اگر عاجز شود یک مد، و این قول از ابن حمزه نیز منقول است و دلیل آن وضوحی ندارد. و بدان که این کلام در وقتی است که میت، وصیتی نکرده باشد به قضای صوم از مال او، در جایی که وصیت او نافذ باشد، و هرگاه وصیت کرده باشد ساقط می شود تصدق، چنانکه در شرح لمعه تصریح به آن کرده. هرگاه در گردن میت دو ماه روزه پی در پی بوده باشد ولی او یک ماه را قضا می کند ودر عوض ماه دیگر صدقه میدهد، بنا بر مشهور، چنانکه شهید ثانی فرموده است، بلکه شهید در دروس فرموده که مذهب این است ومخالف در مسئله ابن ادریس است که گفته است واجب است قضا، مگر آنکه دو ماه از باب کفاره مخیره باشد که در این صورت مخیر است میانه روزه وصدقه. وعلامه در مختلف وشهید ثانی نیز در شرح لمعه تقویت این قول کرده و بعضی از ظاهر کلام مفید نیز نقل کرده اند و صاحب مدارک این را از جماعتی نقل کرده و خود نیز پسندیده است. و مستند مشهور، روایت وشاء است از حضرت رضا (علیه السلام) قال: سمعت یقول: اذا مات رجل وعلیه صیام شهرین متتابعین من علة فعلیه ان یتصدق من الشهر الاول و یقضی الثانی (1). ومستند قول دوم، عمومات ادله وجوب قضای ولی است از میت وعلتی که مستفاد می شود از اخبار، مثل صحیحه ابی بصیر ومرسله ابن بکیر، و غیر آنها که در 1

ص: 269


1- وسائل: ج 7 ص 244، ابواب احکام شهر رمضان باب 24 ح 1

اوایل مبحث مذکور شد که از آنها مستفاد می شود علت وجوب قضا این است که آن بر میت واجب شده بوده است و در روایت، وشاء قدح کرده اند به ضعف سند، به سبب سهل بن زیاد، وامر این قدح، سهل (1) است، خصوصا با وجود عمل مشهور به آن، لکن در دلالت آن اشکال است، زیرا که محتمل است که مراد، دو رمضان پی در پی باشد که در ما بین آن مرض رفع نشده باشد، چنانکه کلمه " من علة " اشعار به آن دارد و همچنین گردانیدن صدقه از برای ماه اول هم اشعار دارد، ولی در آنجا مذکور نیست. پس شاید که ضمیر " علیه " راجع باشد به میت، ومعنی این باشد که بر میت واجب است که تصدق کند وقضا کند، وچون این ممکن نیست، پس به عنوان مجاز، مراد این باشد که از مال او تصدق میکنند برای او یک ماه را، واستیجار میکنند ماه دیگر را. واشکال دیگر اینکه: قائلین به قول مشهور، دو فرقه اند. بعضی قایلند که این از باب رخصت است، یعنی جایز است از برای ولی که این کار را بکند، هر چند جایز است که هر دو ماه را قضا کند، چنانکه علامه در منتهی گفته است، و همچنین ظاهر کلام شهید است در لمعه. و در مسالک احتمال داده است که واجب است به عنوان عزیمت چنانکه ظاهر حدیث است. واشکال دیگر آنکه: آنچه در نظر است از کلام فقهایی که قایلند به عمل به آن روایت، فتوی را مطلق داده اند وتعیین نکرده اند که شهر دوم را قضا کند به غیر شهید در دروس که بر طبق روایت عمل کرده، مگر اینکه بگوییم که مسئله در فتوی ومراد، همان مضمون روایت باشد وآن بعید است. واشکال دیگر آنکه در روایت مذکور نیست که تصدق از عوض یک ماه از مال میت باید باشد یا از مال ولی. وفتوای علما مختلف است ومحقق وعلامه وشهید در دروس وشهید ثانی در شرح لمعه تصریح کرده اند به اینکه تصدق از مال میت است. ومسئله .

ص: 270


1- لان الامر فی السهل سهل. -. محققین اخیر سهل بن زیاد را کاملا تایید میکنند و نیز اکثر کسانی را که محدثین قم (قمیین) - رضوان الله علیهم - متهم به غلو کرده اند، محق دانسته وتاییدشان میکنند.

خالی از اشکال نیست ولکن ظاهر روایت ابی مریم که پیش گذشت اشعاری دارد به اینکه از مال میت باشد ومقتضای اصل برائت ذمه ولی، هم این است ومؤید اول است که این، دینی است بر ذمه میت واین عوض روزه است که بر او واجب شده بود. ومؤید ثانی است اینکه قضا بر ولی واجب است. و هرگاه ضمیر " علیه " را در حدیث راجع کنیم به ولی، متبادر از آن این است که در مال ولی باشد. وشاید قول اول، اقوی باشد وبه هر حال قول ابن ادریس خالی از قوت نیست و دور نیست که آن را ترجیح بدهیم وبدان که بنابر قول مشهور اصحاب فرقی نیست ما بین اینکه آن دو ماه عینی باشد، مثل اینکه به نذر واجب شده باشد، یا تخییری باشد، مثل کفاره رمضان بنا بر اقوی. به جهت اطلاق نص وفتوی، پس گمان نکند که هرگاه بر او، دو ماه کفاره رمضان باشد نتواند از عوض یک ماه صدقه بدهد بلکه مخیر است ما بین آن دو ماه وصدقه از عوض دو ماه از صلب مال، یا عتق رقبه از صلب مال، چنانکه در تحریر تصریح به آن کرده. وبدان که مقدار صدقه همان است که در روزه خود مکلف است که یک مد است یا دو مد، چنانکه در تحریر علامه به آن تصریح کرده ولب جواب در این مسائل، این است که هرگاه فوت نماز و روزه از میت به سبب عذری مثل مرض یا سفر یا فراموشی وامثال آن باشد واجب است قضای آن بر پسر بزرگ، واظهر این است که بلوغ آن در حال موت پدر شرط نیست. واما هرگاه عمدا یا عصیانا ترک کرده، یا به سبب آنکه نماز او باطل بوده، وجوب قضا معلوم نیست، اگر چه احوط قضای همه است، چون مشهور وجوب است. واشهر واظهر این است که بر سایر وراث در طبقات دیگر و بر زنان مطلقا واجب نباشد. واظهر این است که بنده وآزاد در میت فرقی ندارد و همچنین اظهر این است که در میت مرد و زن هم فرق ندارد. پس برای مادر هم لازم است که نماز بکند و روزه بگیرد و هرگاه عبادت به سبب مرض، فوت شده وآن شخص را ممکن نشده که قضا کند تا فوت شده در آنجا قضا بر ولی واجب نیست. و دور نیست که مستحب باشد و احوط ترک است و هرگاه متمکن شد از قضا و نکرد، پس اشهر و اظهر وجوب قضای نماز و

ص: 271

روزه هر دو است و قول به اکتفا به تصدق ضعیف است و اظهر و اشهر این است که مسافر هم که روزه را ترک کرده در وجوب قضا بر ولی شرط است که میت متمکق شده بوده است از روزه، هر چند به عنوان ادا باشد، یعنی میتوانست قصد اقامه بکند و روزه ادا را بکند و نکرد، یا بعد از ترک میتوانست قضا را بگیرد ونگرفت، در این صورت بر ولی واجب است واگر متمکن نشد به هیچوجه بر ولی هم، قضا لازم نیست و همچنین است حکم روزه که به سبب حیض ترک شده باشد که در وجوب قضای آن نیز تمکن آن زن از قضا شرط است. پس هرگاه در همان ماه مبارک بمیرد قضا بر او نیست ومراد از پسر بزرگ، کسی است که پسری از او بزرگتر نداشته باشد، خواه پسر دیگر داشته باشد یا نداشته باشد وهر گاه دو پسر توأم داشته باشد اشهر واظهر این است که تقسیم می شود قضا میان هر دو، و هرگاه دو پسر داشته باشد که یکی به سال بزرگتر ودیگری به سبب احتلام یا انبات بالغ شده است اظهر اعتبار بلوغ است، هر چند به سن کوچکتر باشد. واظهر این است که ولی می تواند این نماز و روزه را که بر او واجب است استیجار کند از مال خود، و هرگاه میت وصیت کرده باشد که از برای او، آن عبادات را بکند، اظهر این است که از ولی ساقط می شود، خواه وصیت کند که از مال او استیجار کند یا تعیین کند که فلان ولی بکند یا فلان اجنبی بکند و اینها هم قبول کنند و اگر وصیت کند به استیجار از مال او، اظهر و اشهر این است که در ثلث معتبر است و هرگاه وصیت نکرده باشد و ولی هم نداشته باشد قولی هست که از اصل مال او استیجار کنند، مثل حج، و اشهر و اظهر عدم آن است و در صورت وصیت به صوم وصلوة وافعال متبرعه، باید صوم وصلوة را مقدم داشت، هر چند در ذکر مؤخر باشد، چنانکه حج وزکوة و خمس وامثال آن از حقوق مالیه مقدم است بر این هر دو و از اصل مال، وضع می شود. و هرگاه ولی که بر او قضا واجب است بمیرد، قبل از قضا کردن بر ولی او واجب نمی شود و هرگاه در ذمه ولی نماز قضائی از خود یا از غیر به سبب استیجار بوده باشد منشأ سقوط این قضا نمی شود، بلکه باید هر دو را بکند و احوط ملاحظه ترتیب است که

ص: 272

هر کدام پیشتر در ذمه او قرار گرفته آن را بکند، لکن وجوب آن، نزد حقیر ظاهر نیست، بلی ترتیب ما بین مثل قضای ظهر و عصر یک روز یا مغرب وعشای یک شب را باید منظور داشته باشد. وبدان که مشهور بین علما این است که در روزه هر گاه ولی نباشد که قضا کند واجب است که از اصل مال او در عوض هر روزی یک مد، از طعام که پنجاه درم شاه است تصدق کنند ومراد از طعام، جو وگندم است واحوط دو مد است و این در وقتی است که وصیت نکرده باشد به روزه، بر وجهی که ممضی ونافذ باشد، اما اگر وصیت کرده باشد، پس باید وصیت او را به عمل آورد وتصدق ساقط می شود، والله العالم.

405- سوال:

405- سوال: زید، در ماه مبارک رمضان در حال روزه با زوجه خود جماع نموده وقضای صوم و ادای کفاره را بدون عذر شرعی چند سال به تأخیر انداخته، آیا در این صورت به جهت تأخیر انداختن کفاره، کفاره دیگر بر او لازم می شود یا به جهت تأخیر انداختن قضای صوم، کفاره لازم می شود ویا به تأخیر کفاره، کفاره دیگر لازم نمی شود وبر فرض لزوم، بیان فرمایند که شرعا کفاره هر یک، چقدر میباشد؟

جواب:

جواب: به جهت تأخیر کفاره، کفاره دیگر در کار نیست، ولیکن هر گاه قضای روزه را بدون عذر تأخیر کند تا رمضان آینده، کفاره بر او لازم است از هر روزی اطعام مسکین. واشهر آن است که مدی کافی است. یعنی یک مد، چهار یک سنگ تبریزی هشت عباسی تقریبا وبهتر آن است که دو مد بدهد و با نان وگوشت هم باشد، یا نان خورشی دیگر، اگر گوشت بتواند بهتر است و اگر گندم یا غیر آن بدهد خرج پختن او را بدهد بهتر است، و هرگاه چند ماه رمضان بگذرد وقضای روزه نگرفته باشد، اظهر آن است که کفاره متعدد نمی شود، والحال دلیلی بر تعدد در نظر نیست.

406- سوال:

406- سوال: آیا به محض شهادت عدلین، میتوان روزه را خورد، یا باید حاکم شرع حکم کند به ثبوت؟ و اما هرگاه حاکم شرع حکم کند به این که امروز عید است یا اول رمضان است میتوان به او اکتفا کرد یا نه؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که به محض شهادت عدلین میتوان اکتفا کرد واحتیاج به

ص: 273

حکم حاکم نیست وصحیحه (1) منصور و اخبار دیگر هم دلالت بر آن دارد، و اما مجرد حکم حاکم شرع، یعنی مجتهد عادل، پس اظهر در آن نیز کفایت است. هر چند معلوم نباشد که به شهادت عدلین بر او ثابت شده.

407- سوال:

407- سوال: هر گاه کسی به کفاره ماه مبارک رمضان خواهد اطعام شصت مسکین نماید به تفرقه، اطعام چند نفر، می تواند کرد (جهت شصت مسکین به هم نرسیدن) یا نه؟

جواب:

جواب: تا مقدور شود کفاره را به شصت مسکین برساند و اگر نشود به آن عددی که میسر شود مکرر بدهد تا عدد تمام بشود.

408- سوال:

408- سوال: زید، در روز ماه مبارک رمضان با زوجه خود مکرها جماع نموده، آیا در این صورت کفاره وقضای صوم مشار الیها بر زید مذکور لازم است یا نه و به تعدد سبب، کفاره وقضا متعدد می شود یا نه؟ و هرگاه زید مذکور از عتق رقبه وصیام شهرین عاجز باشد و باید اطعام شصت مسکین نماید قدر اطعام هر مسکینی چقدر است شرعا و مسکین چه اشخاص میباشند؟ عدالت در ایشان شرط میباشد یا نه؟ وبا تعذر شصت مسکین یا عدم معرفت به حال بعض، شرعا کفاره را به بعض ایشان میتوان داد و هر چند که یک نفر یا دو نفر باشند یا نه؟

جواب:

جواب: در صورت مزبوره دو کفاره بر زوج واجب می شود، یکی از برای خود و دیگری برای زوجه و روزه زوجه باطل نمی شود و قضا بر زوج واجب است از برای خودش و بر او قضا از برای زوجه نیست واظهر آن است که به تعدد سبب، کفاره مکرر نمی شود. وبعضی گفته اند به تکرار جماع، کفاره مکرر می شود و این احوط است، بلکه احوط در مطلق تکرار سبب، این است که کفاره را هم مکرر کنند. خصوصا هرگاه سبب دو جنس باشد، مثل جماع واکل، یا اکل وشرب. وخصوصا هرگاه کفاره را به جهت سبب اول داده باشد وبعد از آن سبب دیگر را به عمل آورده باشد، اما وجوب معلوم .

ص: 274


1- وسائل: ج 7 ص 208، ابواب احکام شهر رمضان باب 11 ح 4.

نیست. واما قضا، پس در او تکراری نیست بالاتفاق. ومشهور در مقدار اطعام یک مد است ومد، تخمینا یک چهار یک تبریزی به سنگ هشت عباسی (1) چیزی کم می شود و بهتر آن است که بیشتر بدهد که مساوی اخراجات پختن آن هم باشد وبهتر آن است که نان خورشی هم داشته باشد وبهتر آن است که نان گندم یا گوشت باشد واقوی آن است که در کفاره رمضان مخیر است میان این سه امر و اختیار اطعام موقوف به عجز از آن دو امر نیست و تا مقدور شود باید به شصت مسکین بدهد و با تعذر به کمتر میتوان داد، مثل آنکه ده نفر را شش مرتبه اطعام کند یا یک نفر را شصت مرتبه. و واجب النفقه شخص غنی، هم نباشد.

409- سوال:

409- سوال: زنی در سن شصت سال است و دایم در ضعف است و روزه به او آزار میرساند واغلب اوقات، کاهگل (2) در دماغ باید نگاه داشت، حکم روزه او از چه چیز است؟

جواب:

جواب: هرگاه ضعف از پیری نیست و از علت و مرض است و عاجز باشد از روزه یا مستلزم عسر ومشقت عظیم، باشد افطار کند و بر او قضا واجب است، هر گاه تواند و کفاره لازم نیست وهرگاه عجز ومشقت از راه پیری باشد پس جایز است افطار و در عوض هر روز تصدق می کند به مدی از طعام که مساوی یک چهار یک تبریزی است، و اما هرگاه ممکن نباشد از برای او روزه داشتن هر چند با مشقت وعسر باشد، پس مشهور این است که کفاره واجب نیست وکفاره در صورت امکان است با مشقت واحوط در اینجا نیز دادن کفاره است. و اما قضای روزه، پس هرگاه باز علت پیری همراه است سقوط قضا معلوم است و اگر از باب اتفاق وخرق عادت قادر شود بر قضا، یا آنکه در تابستان نمیتوانست، در زمستان می تواند مثلا. پس دور نیست که قضا واجب باشد ولکن در این صورت حکم به وجوب کفاره مشکل است واحوط این است که بدهد، .

ص: 275


1- در ذیل مسألة 333 توضیحی داده شد.
2- هر گاه کسی بی حال یا دچار بی هوشی واغماء میگردید فورا مقداری کاهگل جلو بینی او میگرفتند تا به حال بیاید.

خصوصا در وقتی که مظنه بر قادر شدن بر قضا از برای او نبود و به هر حال هرگاه از کفاره دادن عاجز باشد بر او چیزی نیست والله العالم.

410- سوال:

410- سوال: در ماه مبارک هرگاه شخصی قصد مکانی داشته باشد که چهار فرسخ باشد و اراده رجوع قبل از ده روز دارد، روزه او را صحیح میدانند یا نه؟ یا احتیاط را بگیرد وعوض را هم بگیرد؟

جواب:

جواب: اظهر، بطلان روزه است واحوط آن است که بگیرد روزه را وقضا را هم بگیرد وقضا را البته بگیرد. والله العالم.

411- سوال:

411- سوال: کسی که در ماه مبارک، احکامی که از او میپرسند از مسئله و غیره، از راه بیمبالاتی جواب میگوید ویحتمل که دروغ هم میگوید و به حرام افطار مینماید وفحش میگوید، روزه اش صحیح است یا نه؟ و بر فرض بطلان، قضا وکفاره لازم است یا قضای تنها؟

جواب:

جواب: مشهور میان علما، بلکه اظهر آن است که دروغ گفتن به خدا و رسول و ائمه) ع) مجملا مبطل روزه است وموجب قضاست واحوط آن است که کفاره نیز بدهد و سید مرتضی دعوی اجماع بر وجوب کفاره کرده و کسی که قابلیت فتوا ندارد در هیچ وقت فتوا ندهد. و اما ظاهر این است که تا علم به ناحق بودن فتوا ندارد روزه باطل نشود. والله العالم.

412- سوال:

412- سوال: شخصی را بی تقصیر محبوس نمایند که به اردوی شاه ببرند، روزه ونمازش را قصر کند؟ یا تمام و روزه را بگیرد؟ و هرگاه ملازم باشد وگریخته باشد که او را گرفته میبرند، چه کند در باب نماز وروزه؟

جواب:

جواب: محبوس هرگاه علم دارد که نمی تواند خلاص شود یا مظنه به این معنی دارد، پس باید قصر کند در نماز و روزه، هرگاه داند که او را به حد مسافت شرعی معتبر در سفر میبرند و هرگاه مظنه خلاص شدن وگریختن قبل از طی مسافت معتبره، دارد یا احتمال مساوی میدهد قصر نکند ودر این باب ملازم دیوان وغیر ملازم فرقی ندارد، مگر آنکه آن شخص به اختیار خود ملازمت را کرده بوده است و هنوز توبه نکرده

ص: 276

باشد که در اینجا اشکالی هست در این صورت احتیاط را ترک نکند و هر دو را بکند. والله العالم.

413- سوال:

413- سوال: هرگاه کسی را اعتماد به او داشته باشند وآن شخص امر نموده که امروز عید فطر است روزه را بخورید و از اطراف وجوانب چند نفر آمدند که در دهات اطراف افطار نموده اند وچند نفر دیگر اظهار نموده اند خود، ماه را دیده ایم وبعد معلوم شد که همه به گفته آن یک نفر اعتماد به سخن او داشتیم افطار نموده اند و آن روز عید نبوده والحال آن کسانی که روزه را خورده اند قضا وکفاره بر آنها لازم است یا نه؟ وکفاره آن به چه نحو میباشد؟

جواب:

جواب: هرگاه آن چند نفر که دیده اند عدول نیستند واز قول آنها علم به هم نرسد، قضای روزه را بگیرند ولزوم کفاره ووجوب آن هر چند الحال بر حقیر ظاهر نیست، لیکن اگر احتیاط بکنند خوب است. خصوصا هرگاه در تحصیل مسائل واخذ از مجتهد کوتاهی کرده باشند وجاهل وغافل بالمره نباشد و آن شخص معتمد هم مجتهد آنان نباشد ودر کفاره مختار است ما بین عتق رقبه وصیام شهرین متتابعین و اطعام شصت مسکین، هر کدام را خواهد بکند. والله العالم.

سوال: شخصی ناخوشی خفقان داشته باشد و نهایت ضعف در قلب آن باشد و روزه به زعم خودش وبه زعم طبیب ضرر داشته باشد، می تواند روزه را خورد یا نه؟

جواب:

جواب: بلی می تواند خورد. والله العالم.

ص: 277

ص: 278

کتاب الحج

414- سوال:

414- سوال: کسی که نماز طواف او باطل باشد، حج او باطل می شود یا نه؟

جواب:

جواب: بخصوص این مسئله تصریحی در کلام علما در نظر نیست. بلی مسئله ترک نماز را متوجه شده اند ومشهور واظهر در صورت نسیان نماز طواف، این است که هرگاه عود کل طواف و بجا آوردن نماز مستلزم مشقتی نیست برگردد و بجا آورد و هرگاه بر او شاق باشد، هر جا که به خاطرش آید، همانجا نماز را بکند. و این مقتضای جمع بین الاخبار است. وظاهر این است که جاهل به وجوب نماز هم حکم او چنین است. چنانچه حدیث صحیح دلالت بر آن دارد. و اما هرگاه کسی کرده عمدا ترک کرده باشد، پس شهید ثانی در مسالک فرموده است که اصحاب ما حکم آن را ذکر نکرده اند و اصل، اقتضای آن می کند که با امکان بر گردد وبجا آورد. وبا تعذر، هر جا که ممکن شود بجا آورد. وظاهر این سخن، آن است که حج هیچ وقت فاسد نمی شود وصاحب مدارک در آن اشکال کرده است و گفته است شکی در وجوب اتیان با امکان نیست. اما در صورت تعذر محتمل است که نماز در ذمه او باقی ماند تا او را ممکن شود برگشتن. و فرموده است که در صحت افعال بعد از طواف هم اشکال است از راه اینکه صادق است که افعال را بجا آورده، پس باید مجزی باشد. و از راه اینکه چونکه بر وجهی که شارع فرموده نکرده است، پس باید مجزی نباشد و صاحب کفایه هم تابع او شده در اشکال و

ص: 279

دور نیست تقویت صاحب مسالک به اینکه از ادله بیش از وجوب نماز طواف نمیرسد و وجوب آن مستلزم کیفیت آن است از برای حج نه شرطیت آن از برای صحت تتمه افعال حج. بلی معاقب است بر ترک واجب واحتمال آن دو معنی، نفی اصل برائت نمی کند و مؤید این است اخبار واقوال علما در صورت نسیان، و بنابر این حکم جوب آن در صورت تعذر در محل تذکر نیز مشکل است. به سبب آنکه واجب معین بوده که در موضع خاصی شود وجواز آن در خارج دلیل میخواهد و در صورت نسیان، اخبار دلیل است و در ما نحن فیه نیست و همچنین لزوم اتیان و بعد از تمکن از آن منفردا خالی از اشکال نیست. هرگاه این را دانستی، بدان که در صورت سؤال، امر آسان تر است، خصوصا هر گاه غیر مقصر باشد در تحصیل مسائل نماز و به آن سبب غلطی در نماز واقع شده و اگر مقصر باشد محتمل است که در حکم عامد ترک، باشد وحکم آن همان است که مذکور شد و راه احتیاط واضح است.

415- سوال:

415- سوال: آیا استطاعت حج، بعد از امنیت راه وعدم مانع به همین حاصل می شود که زاد و راحله وخرخ خود در رفتن وآمدن وخرج عیال واجب النفقه خود را داشته باشد. یا باید سرمایه یا عقاری که بعد از برگشتن به آن توان مدار کرد داشته باشد؟ وآیا خانه وباغ وملک داخل استطاعت است یا نه؟ وآیا نسیه که در نزد مردم دارد وقادر بر جمع وگرفتن آن نیست آن هم داخل استطاعت است یا نه؟

جواب:

جواب: مشهور میان متأخرین علما این است که باقی ماندن چیزی از برای برگشتن، ضرور نیست. به جهت اطلاق آیه واحادیث مستفیضه که دلالت دارند بر اینکه هر کس قادر به زاد و راحله است مستطیع است و از اکثر قدما، نقل شده است که شرط است در استطاعت که رجوع به کفایت از مالی یا صنعتی یا مستقلی (مستغلی) که به آن معیشت بکند، ضرور است. وچند حدیث دلالت بر آن دارد که در کتاب مقنعه و تهذیب وخصال ومجمع البیان مذکورند و شیخ در خلاف و ابن زهره در غنیه دعوی اجماع بر آن کرده اند و این قول خالی از قوت نیست، بلکه ظاهر آیه منافاتی با این قول ندارد، به جهت آنکه استطاعت در لغت به معنی مقدور بودن به آسانی است نه

ص: 280

مطلق امکان. چنانکه سید مرتضی در مسائل ناصریه تصریح به آن کرده. و بر فرض اطلاق، این اطلاق واطلاق اخبار مقید است به آن احادیث معتضده به اصل ونفی حرج وعمل قدما و دو اجماع منقول، با وجود اینکه اخباری که دلیل متأخرین است در آنها اعتبار نفقه خود و عیال در رفتن و آمدن هم نشده است وبالضروره باید تخصیص داد آنها را. بلی هرگاه آن شخص از آن جمله باشد که در مراجعت به زکوة گرفتن، مدار او بگذرد وخارج از زی او هم نباشد، دیگر اعتبار چیز دیگر برای او نمی شود وخانه و جامه وخادم و چاروای سواری که محتاج به آنها در مسکن ولباس سواری وخدمت باشد استثنا شده است، به شرطی که فراخور زی او و متعارف امثال او باشد. وخلاف در آن نقل نشده وعلامه در تذکره تصریح به عدم خلاف کرده، و اما باغ وملک، پس اگر از آن باب است که اگر آنها را بفروشد باید در مراجعت، گدایی کند و وجه معیشت دیگر ندارد، پس کلام در آن همان است که مذکور شد و نسیه ای که در نزد مردم دارد، داخل استطاعت نیست.

416- سوال:

416- سوال: هرگاه شخصی به قدر استطاعت حج، ملک و باغ موروثی داشته باشد وغافل از این معنی باشد که هرگاه این را بفروشد می تواند حج کند، اکثر از آن ملک را به بعض ارحام، به عقد لازمی منتقل ساخته و بعد متفطن شده که مستطیع بوده است وبقیه مال، به قدر استطاعت نیست، آیا آن عقد مزبور صحیح است یا فاسد؟ وبر فرض صحت، آن شخص مشغول ذمه به حج هست یا نه؟

جواب:

جواب: هرگاه در همان سال که مال به او منتقل شده بود، قبل از خروج قافله که اهل آن حدود، همراه آن قافله باید بروند، این مال را به عقد لازمی منتقل به بعض ارحام کرده در صحت آن اشکالی نیست و همچنین در اینکه آن شخص مشغول ذمه به حج نیست. و اگر بعد از گذشتن سال ودرک کردن ایام حج آن، وقت انتقال مال به او که ممکن شده است او را حج کردن، آن عقد لازم واقع شده است. پس در این صورت،

ص: 281

چون غافل بوده است از استطاعت ووجوب حج، باز ظاهر این است که آن عقد، صحیح است ومشغول ذمه به حج نیست. به جهت آنکه غافل مکلف نیست و خطاب حج به او متعلق نشده و در وقتی که متنبه شد، مال از دست او به در رفته است.

417 -سوال:

417 -سوال: هند، زوجه زید، هرگاه تخمینا یکصد وپنجاه تومان فضی از بابت قیمت ملک و مسیه آلات و فروش و گوسفند و غیرها، نقد تواند کرد و خود را به انفرادها، به همین تنخواه، مستطیع داند، لکن چون رفتن هند مزبوره به مکه بدون محرم ممکن نیست ومحرم هند مزبوره هم منحصر به زید شوهر او است، آیا لازم است بر هند، که از تنخواه خود، قدری به زید، هبه نماید که زید به اتفاق هند، رفته باشد یا نه؟ و در صورت لزوم آیا بر زید، لازم است قبول هبه هند یا نه؟ ودر صورت عدم لزوم قبول هبه، آیا می تواند هند، مجموعه تنخواه خود را هبه زید نماید و زید مذکور را مستطیع نماید یا نه؟ ودر صورت صحت، آیا از هند، اسقاط حج می شود؟ آنچه موافق شرع انور بوده باشد بیان فرمایند.

جواب:

جواب: وجود محرم، شرط استطاعت زن نیست، مگر اینکه زنی باشد که بی محرم، از برای او میسر نباشد که برود. و هرگاه چنین باشد وتواند که متکفل محرمی بشود که او را ببرد، واجب است بر او که متکفل شود. و هرگاه بذل حج کند از برای محرم، یعنی بگوید بیا همراه من، ومن متکفل تو میشوم و زاد و راحله ونفقه رفتن وآمدن تو را وعیال تو را میدهم که همراه من بیایی وحج بکنی برای خود، واجب است بر آن محرم، قبول آن. و همچنین هرگاه آن محرم، مالک بعضی این امور باشد و او تتمه را به او بدهد که حج کند واجب است قبول. وآنچه مشهور است که واجب نیست که کسی مال به کسی هبه کند که او اگر قبول آن مال کند مستطیع می شود. بذل حج از آن باب نیست. و در صورتی که از برای زن میسر نشود رفتن وکسی محرمی همراه او نباشد و بدون آن، حج نتواند، از او ساقط است وبا وجود امیدواری اینکه بعد از این، محرمی به هم رسد وتواند رفت. استیجار حج در حال حیات هم بر او واجب نیست و همچنین

ص: 282

بعد ممات. و اما هرگاه مأیوس باشد از رفتن، اشهر واظهر، استیجار حج است در حال حیات.

418- سوال:

418- سوال: هرگاه کسی آنقدر مال داشته باشد که مستطیع حج بشود، ولکن دین هم دارد که اگر خواهد آن را بدهد مستطیع نیست. آیا حج بر او واجب است یا نه؟ و هرگاه کسی بذل زاد و راحله و ما یحتاج حج از برای مدیون بکند، واجب است حج بر او یا نه؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که مذهب علمای ما، عدم وجوب باشد وبعضی مطلق گفته اند وبعضی تصریح به تعمیم کرده اند. یعنی خواه دینی باشد که حال باید بدهد یا مؤجل باشد. و در عبارت دروس علاوه بر عدم وجوب، گفته است که: مدیون ممنوع است از حج، خواه دین او، حال باشد یا مؤجل. ولکن آخوند ملا احمد اردبیلی (ره) میل به وجوب کرده است در صورتی که صاحب طلب، اذن بدهد، یا اینکه دین مؤجل باشد - خصوصا وقتی که مدت آن طولانی باشد - وصاحب کفایه هم گفته است: قالوا المدیون لا یجب علیه الحج الا ان یفضل عن دینه قدر الاستطاعة والحکم به مطلقا لا یخل، عن الاشکال. و از آخر کلام آخوند بر میآید که در این صورت، واجب تخییری باشد، به این معنی که هر گاه مانعی از جانب صاحب طلب نباشد مستطیع است وواجب است حج، و لکن هرگاه، دین را ادا کند و خود را از استطاعت حج بیرون کند جایز است از برای او. واحادیثی که دلالت می کند بر عدم وجوب حج بر مدیون، بر آن حمل کرده. در نظر حقیر، در کلام آخوند (ره) محل نظر است. به جهت آنکه متبادر از آیه و اخباری که دلالت دارد بر اینکه حج بر مستطیع واجب است. واجب عینی است وهرگاه ما مسلم داریم که از شرع مقدس رسیده است در صورت مذکوره، یعنی اذن صاحب طلب یا مؤجل بودن دین، اینکه مالی که دارد " صرف دین خود بکند، پس مسلم داشته خواهیم بود جواز اخراج خود را از استطاعت، وبر فرض جواز اخراج از استطاعت، وجوب حج عینی نخواهد بود وانتفاء عینیه وجوب، مستلزم انتفاء اصل وجوب استنظر به آنچه تحقیق کرده ایم که انتفاء فصل، مستلزم انتفاء جنس است، دیگر بقای وجوب

ص: 283

تخییری معنی ندارد و بر فرض بقای جنس، قول به استحباب خود است، به اعتبار آن که جنس قریب وجوب، طلب است نه مطلق جواز، و هرگاه مستحب شده مسقط حجة الاسلام نخواهد بود ومقتضای تحقیق این است که جواز هم باقی نماند، چه جای استحباب. بلی استحباب را از راه دیگر باید اثبات کرد. مثل اخباری که وارد شده در آن که حمل میکنیم بر استحباب، و در این مقام کسی نمی تواند گفت که جایز نیست اخرج خود از استطاعت، از جهت آن که به سبب آن، حج بر او لازم شده وتفویت مقدمات واجب مطلق، حرام است بعد از تحقق وجوب مطلق. از برای اینکه ما می گوییم که نسبت ما بین آیه و آنچه در معنی او است از ادله (که دلالت می کند بر وجوب حج بر مستطیع، عینا، چنانکه مدلول لفظ است. وادله که دلالت دارد بر جواز ادای دین وابراء ذمه، هر چند صاحب طلب، مطالبه نکند، چنانکه آخوند (ره) خود فرموده است که شکی نیست در جواز آن) عموم وخصوص من وجه است وطریقه در عموم من وجه، هرگاه قرینه از خارج نباشد رجوع به مرجحات است وترجیح در اینجا از برای ادله جواز تفویت استطاعت است که منافی وجوب عینی بودن حج است به جهت موافقت با اصل وعمل اصحاب واعتبار. پس هرگاه ترجیح این را دادیم وجوب عینی بودن حج که مدلول آن ادله است بر کنار میرود و به رفتن او مطلق وجوب هم میرود، بلکه رجحان بلکه جواز هم. پس حمل میکنیم اخباری که دلالت دارد بر وجوب حج بر مدیون، بر صورتی که چیزی داشته باشد که دین خود را باز ادا بکند بعد از حج یا بر تأکید استحباب. نه بر صورت اذن طلبکار یا مؤجل بودن، چنانکه آخوند ذکر کرده است وادله وجوب را بر وجوب باقی گذاشته است. واما مسئله بذل حج از برای مدیون، پس ظاهر این است که دین، مانع وجوب حج نمی شود، بلکه واجب است قبول وحج کردن، چنانکه مدلول اطلاقات استطاعت و اطلاقات اخبار، وجوب حج بذل است وظاهر این است که هر گاه کسی به او مال ببخشد

ص: 284

از برای حج کردن هم، چنین باشد.

419- سوال:

419- سوال: چند عام قبل از این، حقیر سراپا تقصیر، یک زوج ملک کزاز (1) را به دو دفعه وبه دو عام فاصله ابتیاع نمودم به مبلغ چهل تومان رایج وهبه نمودم به دو نفر اولاد ذکور خود و ولایة من جانبهما (چون صغیر بودند) تصرف کردم. و همچنین بعد از یک عام یا دو عام دیگر، یک فرد ایضا به مبلغ بیست تومان ابتیاع نمودم وبه دو نفر اولاد ذکور خود، هبه کردم و ولایة تصرف نمودم. وحال، موازی دو زوج ملک کزاز که حقیر ابتیاع نمودم به عنوان هبه، مال دو نفر اولاد مذکور است که یکی از آنها کبیر است ومتاهل است ودیگری در سن سیزده سالگی ومعقوده دارد ونمای (2) ملک آنها همین وفای به مؤنت ایشان مینماید، بلکه کسر است که زیاده نیست، چونکه متوجه تحصیل میباشند وآنچه اثاث البیت از فروش و مسینه آلات وگوسفند داشته ام نیز به آنها هبه کرده ام ودر آن اوقات نظر به تقریر اشخاصی که به کعبه مشرف شده اند مستطیع نبودم ولحال مبلغ بیست تومان سفید متجاوز، مطالبات از مردم میخواهم که قدری از آن را به واولاد اناث خود، هبه نموده ام وقدری را وصیت کرده ام که نعش حقیر را به کربلای معلی ببرند وآنقدر که جهت حمل ونقل نعش گذارده ام وبه دست امینی سپرده ام ده تومان کسر است و زیاده از این نیست و مبلغ دوازده تومان حق الصداق زوجه کمترین است که مبلغ شش تومان آن را به حقیر، هبه نموده وشش تومان باقی مانده وحقیر قادر به پیاده روی نیستم و بیکجاوه نمیتوانم بروم، به جهت آن که نزله ام در روزهایی که به آفتاب، یک فرسخ یا دو فرسخ راه میروم به حرکت میآید وصداع، عارض می شود ونظر به کثرت صفرا، از راه دریا نمیتوانم رفت. بناء علیه در مقام تصدیع بر آمده، به نحوی که عرض کردم، آیا حقیر مستطیع میباشم یا نه؟ وچقدر وجه که مخلص داشته باشم در این سنوات، مستطیع میباشم که توان به نحو خوشی .

ص: 285


1- ظاهرا به معنای " جفت " و همجوار وچسبیده به هم، باشد. کز - یا کز (با کسره اول وتشدید دوم) به معنای تنگی میان دو چیز، نزدیکی گام ها آمده وبه نوزادهای دو قلو " کز " - یا: اکز - هم گفته شده.
2- در آمد ومحصول.

گذران نمود وذل سؤال را به خود راه نداده وضرب از دست اشخاصی که توقع وجه گرفتن دارند نخورد؟ از برای خدا، آنچه بر این حقیر لازم است که به عمل بیاورم اعلام فرمایند.

جواب:

جواب: آنچه حقیر از ثقه معتمدی شنیدم که در این سنوات، دو دفعه از راه دریا رفته، که یکی از آنها همین سالی بود که حقیر، مشرف شده بودم پرسیدم که به چقدر میتوان رفت؟ گفت: به چهار صد قروش به آسانی میتوان رفت. واما خوف مرض، پس اگر از حال خود، تجربه کرده است که به دریا نشستن ضرری دارد که متحمل نمی تواند شد، یا طبیب حاذق ثقه بگوید که مضر است، ظاهر این است که مستطیع نباشد، واما محض احتمال ضرر یا خوف از مجرد استفراغ کردن وقی کردن در روز اول، چنانکه غالب مردم، مبتلا بر آن میشوند، پس آن عذری نمی شود، پس هرگاه مالک این مقدار هستید بعد از وضع دین ومؤنه عیال واجب النفقه تا مراجعت، باید بروی. واما راه خشکی: پس اگر از راه شام، خواهی بروی که مأمن وظاهر این است که از این طرف راه منحصر است در آن از برای سرنشین، ممکن است به هزار قروش یا کمتر توان رفت، بلکه شاید به نهصد قروش هم توان رفت وبه کجاوه ومحمل به هزار و دویست قروش توان رفت وخوف تحریک صفرا، هرگاه دفع شود به سایبان بر سر شتر هم میتوان به آن درست کرد. به هر حال، در ایام حرام که باید سر برهنه بود (وهر چند جایز است پوشیدن سر در حالت عذر، وقربانی کشتن) و به هر حال، تدبیراتی که کرده ای که جمع نشود، هر چند از برای خودت فایده کرده باشد نهایت هر پسرت که صاحب چهل تومان یا بیشتر باشد احتمال استطاعت را از برای آنها قرار داده ای و از برای مستطیع، تمامی ملک تنها معتبر نیست، بلکه مجموع مال را حساب میکنند و همان دین ومؤنه یک سال را حساب میکنند. بلی هرگاه کسی باشد که اگر املاک را بفروشد به غیر گدایی در برگشتن چاره ندارد، در آنجا حکم به فروختن نمی کنم، ولکن شما وامثال شما واولاد شما چنین نیستید، به جهت آنکه زکوة گرفتن از برای شما ممکن است وخارج از زی شما نیست و از جمله مستثنیات استطاعت خانه نشیمن است

ص: 286

که آن را هم تکلیف به فروختن نمی کنم.

420- سوال:

420- سوال: شخصی بعد از احرام به عمره تمتع، در یک منزلی مکه از جهت بیماری از رفقا باز میماند و روز دیگر که روز جمعه باشد، حمله داری او را به عرفات میرساند. قبل از ظهر یا بعد از ظهر، وقوف عرفات را به عمل می آورد و همچنین مشعر و اعمال منی را در روز شنبه به عمل می آورد به اتفاق حاج و به مکه میرود وسعی در طواف وزیارت را به عمل می آورد، وعود به منی می کند و سایر اعمال را بجا می آورد و بعد مراجعت به مکه، طواف نساء را بعد چهار پنج روز دیگر به سبب ناخوشی وبیماری، بجا می آورد و در آن ایام گفتگویی در تعیین عید و عرفه نبوده و او هم به جهت ناخوشی در صدد تفحص وتحقیق بیرون نیامده و بعد از آنکه از مکه آمده، مذکور می شود که شنبه عرفه بوده ویکشنبه عید. والحال نیز حقیقت امر، معلوم نیست وگویا اختلاف در این امر هم به جهت تصرف مخالفین وجعل ایشان بوده. والحال سه سال است که بر این منوال گذشته. حج این شخص چه حال دارد و تکلیف او، الحال چه چیز است ومباشرتی که در آن ایام با زن شده، چه باید کرد و فرزندی که به هم رسیده چه حال دارد؟

جواب:

جواب: اولا اینکه باید مکلف در عبادت موقت، وقت را دانسته وبه قصد امتثال عمره را در وقت به عمل آورد. این شخص هرگاه بدون ثبوت عرفه بودن جمعه (از راه رؤیت هلال یا بینه یا استفاضه معتبره) عمل بجا آورده از این جهت صورت صحت ندارد. هر چند در واقع، جمعه عرفه باشد و بر فرض ثبوت عرفه بودن جمعه، تکلیف این شخص این است که با ظن فوات اختیاری عرفه که از اول ظهر است الی غروب آفتاب، یعنی هر گاه گمان کند که مسمای وقوف در این وقت برای او حاصل نمی شود باید ترک اتمام عمره بکند وعدول از نیت حج تمتع وعمره آن، به حج افراد. وبه خاطر بگذارند که عدول کردم از حج تمتع وعمره آن، به افراد. تلبیه بگوید وبرود به عرفات از برای حج افراد، وبعد از آن، سایر اعمال حج را بجا بیاورد، وبعد اتمام، حج عمره مفرده بجا آورد.

ص: 287

از صورت سؤال ظاهر می شود که گویا ملتفت این معانی نشده و بر فرض اینکه به طریق شرعی به ثبوت رسیده باشد عرفه بودن در نزد او، بعد منکشف شود که خطا بوده هم، حج او صورت ندارد، بلکه هر چند الجاء از راه تقیه با مخالفین، موافقت کرده باشد و تدارک آن ممکن نشود هم مجزی نیست وظاهرا خلافی هم در آن نباشد. بعض اعاظم معاصرین قایل به اجزاء شده اند، نظر به موافقت امر، ولکن بر این وارد است (با قطع نظر از سایر ادله وظاهر اجماع) اینکه منتهای امر وجوب موافقت است به حفظ نفس و امثال آن. واین مستلزم سقوط عبادت نیست. وآنچه وارد شده در وضوی نماز به جهت دلیل خاص است. به هر حال تجویز وقوف در عرفات در غیر روز عرفه، مخالف اجماع مسلمین است از شیعه وسنی. غایت امر، این است که نزاع در موضوع باشد. یعنی در عرفه بودن آن روز و با علم به اینکه عرفه نیست. چگونه وقوف به عمل آمده است، نظیر آن، مشتبه شدن ماء است، وبعد از ظاهر شدن خلاف آن، که در آنجا نیز عمل باید به موافقت نفس الامر کرد. هر چند در اول مکلف به خلاف آن نباشد. واما متابعت عامه در جواز وضع شاهد روز. پس آن نیز، نه از بابت امر به آن حج است از بابت تقیه، بلکه مأمور است از راه تقیه به اقرار صحت نه اذعان به صحت، بلکه از این بابت موافقت سلاطین عامه است در شرب خمر وامثال آن که خوف از متأمران وسطوات ایشان است، نه از بابت مأمور بودن به عمل عبادت بر وفق عامه، چنانکه علی بن یقطین مأمور شده بود به وضو، تا اینکه مخالفان اعتقاد کنند که او از جمله ایشان است وآنچه از اخبار و اقوال علما بر میآید اعتقاد به امثال آن عبادت است، نه مثل ما نحن فیه، نمیبینی که در اخبار امر شده است به حضور جماعت اهل خلاف، وبا وجود این فرموده اند که قرائت را بکن، هر چند در پیش نفس خود باشد.

واما سوال:

واما سوال: از تکلیف آن شخص بعد از فوت حج، پس جواب آن این است که باید که شخصی که حج او فوت شد، این که محل سازد خود را با به جا آوردن عمره، یعنی قلب کند حج را به عمره و نیت عمره را کند به جهت محل شدن، دیگر به میقات رفتن و تجدید احرام کردن ضرور نیست. و هرگاه کسی به عنوان جهالت برود به میقات و

ص: 288

تجدید نیت کند، خالی از اشکال نیست. ولکن اظهر، صحت است. وهرگاه حج در ذمه او مستقر شده بوده است، در سال آینده حج را اعاده کند وجوبا. وهر گاه کسی این عمره را بجا نیاورده باشد وبیاید به بلاد خود، پس بر احرام خود باقی است. پس هرگاه ممکن شود باید برگردد وبه همان احرام، عمره را بجا آورد وبعد از آن، حج را بجا آورد، حتی اینکه هرگاه فرض او حج تمتع است. چنانکه فرض اهل عراق آن است، باید از مکه بیرون رود و در یکی از مواقیت عمره احرام گیرد واگر نتواند در ادنی الحل، احرام گیرد وعمره تمتع بجا آورد وبعد از آن، حج تمتع بکند. و هرگاه ممکن نباشد برگشتن (از خوف راه وعدم رفیق وامثال آن) وخواهد که محل شود، یعنی زن و سایر محرمات بر او حلال شود، پس حکم این حکم " مصدده از عمره " است. (یعنی ممنوع از عمره به جهت خوف دشمن وامثال آن، نه به جهت مرض و بیماری) چنانکه کلام جمعی است ومقتضای عمومات ادله ونفی عسر وحرج است. (هر چند آخوند ملا احمد (ره) در آیات احکام در این تأمل کرده) وحکم مصدود از عمره، این است که قربانی بکشد به قصد محل شدن وگوشت آن را تصدق کند و جمعی تقصیر را نیز واجب دانسته اند و بعضی تخییر کرده اند ما بین تقصیر، یعنی کم کردن چیزی از مو، یا سر تراشیدن. هر چند وجوب این، الحال بر حقیر ظاهر نیست. لکن احوط عمل به آن است به نیت محل شدن. پس زن وسایر محرمات بر او حلال می شود وبعد برود به مکه وحج او، چنانکه فرض او است بجا آورد. وجماعی که کرده است در حال جهالت به حرمت، کفاره در آن واجب نیست و اولادی که به هم رسیده است حلالزاده است.

421- سوال:

421- سوال: هرگاه کسی وصیت کند که بعد از فوت من، زید را اجیر کنید از برای من حج کند و مفروض این است که زید، خود مستطیع است. آیا واجب است قبول یا نه؟ و بر فرض قبول، هرگاه بگوید من میروم به مکه و حج خود را بجا میآورم و در آنجا میمانم و در سال دیگر، حج می کنم، آیا جایز است از برای اجیر این عمل و از برای وارث و وصی جایز است اکتفا به همین یا نه؟

جواب:

جواب: کسی که در ذمه او، حج واجب هست که در آن سال کند و متمکن هم

ص: 289

باشد از کردن در آن سال، نمی تواند اجیر دیگری بشود و بر او واجب نیست قبول اجیر شدن در سال دیگر نیز. ولیکن هر گاه قبول کند که سال دیگر کند، جایز است قبول، و در صورت قبول باید دید که قصد موصی، مطلق حج بوده است یا خصوص حج بلدی، خواه از صریح کلام او فهمیده شود یا از قراین. پس اگر مطلق حج باشد وحج بلدی نباشد، جایز است که اجیر شود که در سال دیگر بعد از حج خود از مکه بیرون آید به میقات وحج کند از برای میت. و هرگاه منظور او حج بلدی بوده واجیر، راضی بشود که بعد از عود از مکه، ثانیا برود، پس هرگاه معلوم شود که غرض میت، مطلق بوده که آن شخص معین از برای او حج کند، ظاهرا جایز است که او را اجیر کنند، به این نحو مذکور. و هرگاه معلوم نباشد به این معنی که محتمل باشد که مراد میت هم تعیین شخص باشد وهم بلد بودن، ودر اینجا نیز در صورت عدم رضای او به عود، ظاهر این است که جایز باشد که او را به همین نحو، اجیر کنند. واحتمال میرود که اگر بنا را بر این نحو بگذارند که در صورت مزبوره شخص دیگر را اجیر کنند که طی مسافت بکند تا احرامگاه وحج را آن شخص اجیر بکند، بد نباشد، ولکن لزوم آن معلوم نیست، خصوصا که غالب این است شخصی که یک سال در مکه میماند، به قدر (1) اجرت طی مسافت، را علاوه بر اجرت المثل اعمال حج خواهد گرفت.

422 - سوال:

422 - سوال: هرگاه کسی وصیت کند به دیگری در راه حج که اگر من بمیرم در راه، نایبی از برای من، بگیر که حج کند وقبل از احرام ودخول حرم، فوت شود و وصی، نایبی بگیرد که حجة الاسلام از برای او بجا آورد، وسانحه ای رو دهد که حاج متفرق شود، و این نایب هم فرار کند وحج نکند، آیا بر وصی لازم است که ثانیا از برای او استیجار حج بکند یا نه؟ ومال میت هم در دست وصی هست. آیا باید حجه بگیرد و از برای او، به وارث بدهد؟ و هرگاه لازم باشد در آن سال نگیرد، آیا باید در سال دیگر، نایب بگیرد یا نه؟ .

ص: 290


1- یعنی: معادل.

جواب:

جواب: ظاهر این است که اجاره آن نایب، منفسخ می شود به سبب ترک حج، خواه وصی، شرط همان سال را کرده باشد یا مطلق باشد وقرینه اقتضا کند که مراد، همان سال است و به قدر آنچه عمل کرده از اجرت به او وا میگذارند و باقی را پس میگیرند. و هرگاه آن ننایب، خواهش کند که از او پس نگیرند وضامن شود که در سال دیگر بکند، لازم نیست اجابت او، و بر فرض اجابت هم اجاره ثانی خواهد بود. واما هرگاه، شرط آن سال را نکرده باشد، بلکه مطلق باشد وقرینه هم نباشد، واجب است بر اجیر که حج را بجا بیاورد در آن سال، اگر دفع مانع شود، ودر سال دیگر اگر رفع مانع نشود، ولکن اشکال کار در این است که آیا از برای طرفین تسلط فسخ است یا نه؟ شهید (ره) تقویت این کرده که هر یک را میرسد فسخ، و مستند او واضح نیست. و در صورت اختیار فسخ، باز اجرت آنچه کرده است به او وا می گذارند وتتمه را پس میگیرند، و بدان که ظاهر این است که در مسئله فرقی نباشد ما بین اینکه نایب، ممنوع شود از حج، قبل از احرام ودخول حرم، یا بعد از آن. و آنچه گفته اند در صورتی است که نایب بمیرد (بعد از احرام و دخول حرم که چیزی از اجرت را پس نمی گیرند وحج نایب مجزی ومسقط است از منوب عنه) به دلیل خارجی است و اگر نه، قاعده اجاره اقتضا می کند که در آنجا هم به قدری که از عمل، باقی مانده از اجرت پس میگیرند. وظاهرا خلافی هم در مسئله نباشد، چنانکه از مسالک ظاهر می شود. هر چند عبارات شرایع اشعاری به خلاف دارد. وبه هر حال در صورتی که نیابت نایب منفسخ شد به سبب منع از حج، هر گاه ممکن شود باید آن وصی، کسی را از محل ممنوع شدن اجیر کند که تتمه افعال را بجا آورد، مگر در صورتی که ما بین مکه ومیقات، ممنوع شود که در آنجا باید از میقات، اجیر گرفت، چون احرام از غیر میقات نمیتوان گرفت وباید که این اجیر هم محرم شود. و هرگاه در آن سال، ممکن نشود، ظاهر این است که باید در سال آینده نایب بگیرد آن وصی از محل منع از حج، اعمال را تمام کند. وبدان که آنچه گفتیم در صورت ممنوع شدن نایب از حج، به جهت دشمن وغیره

ص: 291

جاری است. در جایی که نایب بدون عذر ترک کند در اینجا نیز هرگاه نیابت به همان سال معین است اجاره منفسخ می شود وبه قدر باقیمانده عمل را از او پس میگیرند و از محل ترک، نایب میگیرند. وهرگاه مطلق باشد وفسخ نکند اجاره را ودر سال آینده بجا آورد مجزی است، هر چند معصیت کرده است به تأخیر ومستحق تمام اجرت هست. وشهید (ره) در دروس گفته است که مستحق هیچ نیست ولازم این سخن است که مجزی هم نباشد ازمنوب عنه. وشاید نظر او به این باشد که این در حکم تعیین سال است. چون در بعضی تحقیقات خود گفته است که اطلاق در جمیع اجازات، منصرف به تعجیل می شود واین سخن، علی سبیل الاطلاق تمام نیست. با وجود اینکه خود شهید (ره) باز در جای دیگر حکم کرده است به اینکه اجیر مطلق هرگاه اهمال کند بدون عذری، مستأجر مختار است میان فسخ وامضا ولازم این سخن این است که اجاره بدون فسخ منفسخ نمی شود واین مناقض کلام اول او است، واگر فسخ کنند باید نایب بگیرند تا حج را تمام کند واسترداد می کند از او، آنچه در برابر تتمه اعمال است.

423- سوال:

423- سوال: هرگاه کسی اجیر شده باشد از برای حج کسی، آیا می تواند که خود را به اجاره بدهد از برای حج دیگری، پیش از آنکه حج اول را بجا بیاورد یا نه؟ و همچنین در استیجار صوم وصلوة وغیره.

جواب:

جواب: تحقیق این مطلب، موقوف است به بیان اقسام اجیر واحکام آن. ودر آن چند مطلب است: مطلب اول: این است که اجیر بر دو قسم است، اجیر خاص واجیر مطلق. وبعضی آن را مشترک میگویند. اما اجیر خاص. پس آن بر دو قسم است: اول: آنکه اجیر شود که در مدت معینی به خودی خود، متوجه امری از امور مستأجر بشود، یا اینکه هر امری که به او رجوع کند بجا آورد. مثل آنکه، کسی را بگیری که ملازم تو باشد در مدت یک سال معین که در امور مرجوعه تو قیام نماید به خودی خود. دوم: اینکه تعیین مدت نکند، بلکه اجیر شود که عمل معینی را بکند، مثل دوختن جامه معینی از روز معینی تا وقتی که آن عمل تمام شود وبدون آنکه سستی

ص: 292

بکند در آن کار وتعطیل کند تا وقتی که تمام شود. و در قسم اول، جایز نیست که عملی از برای غیر مستأجر بکند بدون اذن او، ومستأجر مالک جمیع منافع او می شود، مگر در اوقاتی که عادت جاری نشده به کار کردن در آن. مثل قدری از شب که برای خوابیدن وراحت کردن است، که در آن وقت، جایز است کار کردن برای غیر، بدون اذن او، مگر آنکه باعث ضعف و بازماندن از امور مرجوعه مستأجر شود، واین در اموری که منافات دارد با عمل، ظاهر است، اما مثل اجرای صیغه عقد یا تعلیم آیه قرآن و غیر آنکه منافات ندارد با کار کردن به اعضا وجوارح، مثل خیاطی کردن، پس در آن دو وجه است: اظهر، جواز است، نه از جهت محض شاهد حال مستأجر که راضی است به این، چنانکه در تکلم کردن با غلام غیر است، بلکه از جهت آنکه معلوم نیست که این منفعت خاصه منتقل شده باشد به مستأجر. و همچنین در قسم دوم، جایز نیست عملی که منافات با عمل مستأجر داشته باشد. و اما هرگاه منافات نداشته باشد، مثل عقد وتعلیم، پس ظاهر این است که اشکال در جواز آن نباشد، چون در اینجا جمیع منافع او منتقل به مستأجر نشده ودر مسالک احتمال منع در اینجا نیز داده وآن ضعیف است. واما اجیر مطلق، پس آن است که اجیر شود از برای عملی با تعیین مدت بدون شرط اینکه خود او مباشر او شود، مثل اینکه اجاره کند او را که یک روز عمل خیاطی از برای او تحصیل کند، یعنی خواه، خود او بکند یا غیر را بدارد به آن عمل، خواه آن یک روز را معین کند که کدام روز است، یا تعیین نکند، یا آنکه به خودی خود اجیر شود از برای عمل معین که خود، مباشر آن باشد، بدون تعیین مدت، مثل اینکه اجاره کند او را که قبایی را بدوزد به خودی خود، بدون تعیین مدت در آن، یا اینکه اجیر شود از برای عملی معین بدون تعیین مدت وشرط مباشرت، مثل آنکه اجاره کند او را که تحصیل کند دوختن قبایی را بدون تعیین مدت وبدون شرط اینکه خود او بدوزد. بدان که مراد از عدم تعیین مدت، آن است که نگوید در یک روز یا دو روز یا فلان روز هر چند در نظر باشد که در ظرف این سال یا این ماه باشد واگر بالمره زمان مبهم باشد، پس آن

ص: 293

مستلزم جهالت وغرر است وصورتی ندارد. هرگاه، این را دانستی، پس بدان که در این صورتها جایز است عمل کردن از برای غیر و اجیر شدن از برای غیر. و از شهید (ره) قولی نقل کرده اند که گفته است اطلاق در جمیع عبارات اقتضا می کند تعجیل را، و واجب است مبادرت به آن فعل، یعنی هرگاه اجاره مطلق باشد ومجرد از تعیین مدت باشد، خواه در عبادات وخواه در معاملات، باید آن را فورا بجا آورد. بعد از آن گفته است: پس اگر آن اجاره مطلق، اطلاق آن تنها در مدت است ولکن شرط شده که خود اجیر به عمل آورد، پس باید فورا به خودی خود آن را بجا آورد، و هرگاه شرط نشده باشد، باید آن را فورا بجا آورد و مختار است که به خودی خود بکند، یا دیگری را به آن بدارد. پس بنابر این، اجیر در صورت شرط مذکور (یعنی مباشرت خود عمل را) نمی تواند برای دیگری کار کند. وتفریع کرده است بر این، منع صحت اجاره دوم را در صورت اعتبار مباشرت. هم چنانکه در اجیر خاص ممنوع بود. وجمعی از متأخرین منع کرده اند این سخن را به جهت عدم دلیل بر آن، زیرا که عمومات " اوفوا بالعقود " وامثال آن دلالت به فور ندارند و بر فرض هم که داشته باشند دلالت بر فساد اجاره ثانیه ندارند، مگر از جهت اقتضای امر به شئ نهی از ضد را، و دلالت نهی بر فساد، خصوصا در غیر عبادات. واین، همه ممنوع است. بلی هر جا که قرینه باشد بر فوریت، مثل حج، این سخن راهی دارد والا فلا، وبه هر حال، احوط آن است که از مقتضای کلام شهید بیرون نرویم. مطلب دوم: اختلاف کرده اند در اینکه شرط است اتصال مدت اجاره به صیغه، یا جایز است انفصال؟ مثل اینکه در ماه رجب بگوید: " اجرتک نفسی او دابتی فی شهر رمضان الاتی بالاجرة الکذائیه ". ظاهر مشهور، عدم اشتراط، وصحت انفصال است، و شیخ قایل به بطلان شده و اظهر، قول اول است به جهت عمومات، وممکن است

ص: 294

استدلال، به نحوی (1) مثل روایت مکارم بن کروم (2) که در صحت عقد متعه با انفصال وارد شده، ولکن ضعیف است به جهت ضعف آن قول و آن روایت، چنانکه در محل آن بیان کردیم، بلی این مؤید می تواند بود، ودلیل شیخ این است که اجاره اقتضا می کند استحقاق تسلیم منفعت را به عقد، و آن در اینجا مفقود است این سخن مصادره است به مطلوب. مطلب سوم: اختلاف کرده اند در اینکه هرگاه از برای اجاره، مدتی قرار بدهند و صیغه را به عنوان اطلاق بخوانند، مثل اینکه بگوید: اجرتک نفسی بثلثة اشهر لعمل الخیاطة او اجرتک دابتی بثلثة اشهر لعمل الفلانی او عقاری کک، وتعیین نکند اول زمان عمل را، آیا این عقد صحیح است یا باطل؟ و بر فرض صحة آیا منصرف می شود اطلاق صیغه به اتصال زمان فراغ از صیغه یا نه؟ و بر فرض انصراف به اتصال، آیا این در همه جاست یا در جایی که عرف اقتضای اتصال می کند؟ در این، چند قول است. اشهر و اظهر، صحت اطلاق است، بلکه صحت تصریح به عدم اتصال نیز. ولکن به شرطی که مستلزم غرر وجهالت نباشد. مثل بنای مسکن در مقدار، در مدت معلوم باشد که در عرض این سال است، مثلا که غرری لازم نیاید، یا اینکه قرینه قایم باشد که مراد از اطلاق، اتصال مدت است و در عرف اتصال فهمیده می شود. بلکه آخوند ملا احمد (ره) احتمال داده است که صحیح باشد و اختیار با موجر باشد در وقت عمل، مادامی که منجر نشود به تأخیری که مخل به عرف باشد و همچنین در جایی که استیجار کند از برای عمل مجرد از مدت. مثل آنکه اجاره کند او را از برای دوختنی یک جامه وهیچ تعیین مدت نکند. وحاصل مطلب آخوند (ره) این است که هر گاه کسی بگوید که من خود ره به تو اجاره دادم یک روز خیاطی کنم از برای تو، یا بگوید که خود را اجاره دادم که یک جامه از برای تو بدوزم واطلاق کند وهیچ تعیین نکند که اول شروع در آن، کی .

ص: 295


1- نحو: گروه - یعنی میتوان به گروهی از ادله مثل روایت مکارم...
2- وسائل: ج 14، ابواب المتعة باب 25 ح 1 - توضیح: در متن تصحیح شده وسائل نام راوی " بکار بن کردم " است ومنابع رجالی شخصی بنام " مکارم بن کروم " را به ما معرفی نمیکنند البته خود " بکار ابن کروم " نیز توثیق نشده است.

باشد، اینهم صحیح است. هر چند اطلاق منصرف نمی شود به وقت فراغ از عقد واکتفا می شود در این به عرف، که در عرف مسامحه میکنند وتفتیش نمیکنند. پس موجر اختیار دارد که هر وقت خواهد بکند و بر او موسع است مادامی که به حدی نرسد که آن تخییر مخل باشد به مقتضای عرف، مثلا عرف اقتضا می کند که قبار الا اقل در این سال میخواهد وعرف اقتضای رخصت تأخیر بیش از این نمی کند وفرق میانه این وآنچه پیش گفتیم آن است که در آنجا در عرض سال بودن را از حال خودشان فهمیدیم ودر اینجا حواله به عرف می شود، واین دور نیست به جهت آنکه ظاهر این است که به سبب عرف غرر مرتفع می شود وعمومات ادله شامل آن است. ودر بعض تحقیقات او نقل شده که اطلاق در جمیع اجارات مقتضی تعجیل است و واجب است مبادرت به فعل، وقول مشهور قوی می شود. لکن آن، کلام مسلم نیست. وشیخ قایل شده است به بطلان عقد در صورت اطلاق ودر صورت تصریح به عدم اتصال، خواه تعیین کند زمان منفصلی رااز زمان عقد یا نه. و شاید دلیل شیخ، لزوم غرر باشد در صورت اطلاق وتصریح به عدم اتصال با عدم تعیین زمان منفصل. ولزوم عمل به مقتضای عقد اجاره که استحقاق تسلیم منفعت است به مجرد عقد در صورت تعیین زمان منفصل. چنانکه پیش گفتیم وتو دانستی که لزوم غرر در همه صورتهای اطلاق، ممنوع است وجواب از عمل به مقتضای عقد اجاره را هم پیش گفتیم. واز آنچه گفتیم ظاهر می شود ضعف قول شهید ثانی در مسالک که گفته است " که هر گاه در عرف اتصال فهمیده شود صحیح است والا فلا، به جهت لزوم غرر وجهالت " به جهت آنکه دانستی که هر گاه منظور، کردن آن عمل باشد در مدت معین در عرض این سال یا این ماه، از جهالت وغرر خارج می شود وصحیح است که چنین عقدی مورد معاملات عقلا بشود، بدون سفاهتی وغرری، پس عقد را به مقتضای اطلاق خود میگذاریم ومقتضای آن به اختیار هر یک از اجزای آن مدتی که مشتمل بر این مدت اجاره است به عمل میآید و محل نزاع ومخاصمه وفساد هم نخواهد بود.

ص: 296

واما قول به اینکه صحیح است مطلقا و اطلاق اقتضای اتصال می کند مطلقا (چنانکه ظاهر عبارت شرایع وغیر آن است) پس آن تمام نیست، بلکه باید مقید کرد آن را به فهم عرف وقرینه وشاید مراد ایشان هم این باشد، چون غالب در اطلاقات این است وعادت به این جاری شده که صیغه را به عنوان اطلاق نمیخوانند، الا در جایی که مطلوب اتصال مدت باشد به عقد. وبدان که فرق ما بین این قول وقول شهید (ره) که پیش گذشت دقتی دارد وگاه است مخفی بماند وشبهه نیست در فرق بینهما، و از این جهت است که آن قول را نیست به شهید تنها داده اند که در بعضی تحقیقات خود، آن را گفته است وحاصل فرق این است که مراد شهید در اینجا اعم است از اینکه در اجاره مدتی اعتبار شده باشد یا نه، مثل اینکه اجیر کند شخصی را که قبای معین برای او بدوزد ومنظور هم این باشد که در عرض این سال یا این ماه باشد تا جهالت وغرر لازم نباشد، ولکن تعیین نکند اول زمان آن را. در اینجا قول شهید، جاری می شود، ولکن قول شرایع وغیره جاری نمی شود. چونکه این قول در میان اتصال مدت معهود اجاره است، در جایی که مدت معین باشد در آن، ولکن محل آن تعیین نشده ودر مثال اول مطلقا زمانی از برای دوختن قبا در نظر نیست. پس قول شهید اعم است از قول شرایع وغیره. ولکن از کلام آخوند ملا احمد (ره) در مسئله استیجار حج ظاهر می شود، خلاف اینکه ما گفتیم. زیرا که استدلال کرده است از برای لزوم تعجیل حج در سال اول، به این عبارت " ولان مطلق الاجارة یقتضی اتصال زمان مدة ما یستأجر له بزمان العقد " و شکی نیست که حج از بابت اموری نیست که محدود به زمان باشد بلکه از بابت دوختن جامه است وظاهر این است که غافل شده باشد، یا اینکه مراد او، همان است که شهید گفته، ولکن عبارت او قاصر است. هر گاه این مقدمات را دانستی، بر میگردیم بر اصل مسئله، ومی گوییم که هرگاه کسی اجیر شود که حج کند از برای کسی، یا این است که معین کرده آن سالی را که در آن، حج کند یا نه. پس اگر معین کرده است صحیح نیست که خود را در همان سال،

ص: 297

اجیر دیگری کند، به جهت اینکه منفعت او در آن سال مال غیر شده وجایز نیست صرف آن در دیگری. ولکن جایز است که اجیر شود که در سال دیگر حج کند، به شرط آنکه حج دومی واجب فوری نباشد، مثل حج مندوب یا نذر مطلق. یا فوری باشد ولی ممکن نشود که در آن سال، دیگری را اجیر کند. و اگر معین نکرده است، بلکه او را اجیر کرده است به عنوان اطلاق، پس مشهور این است که واجب است که فورا در همان سال حج کند. چنانکه در مسالک نسبت به ایشان داده وآخوند ملا احمد (ره) فرموده است که شاید خلافی در آن نباشد. پس جایز نخواهد بود که اجیر دیگری شود، وآخوند ملا احمد ط (ره) استدلال کرده است به اینکه حج فوری است، پس باید مبادرت کرد و به اینکه مطلق اجاره اقتضا می کند اتصال زمان مدت عمل را به زمان عقد. وفوریت حج مطلقا، ممنوع است. زیرا که گاه است که حج مندوب باشد و در حجة الاسلام هم فوریت در اجیر ممنوع است. و همچنین اقتضای مطلق اجاره، اتصال زمان عمل را به عقد، ممنوع است، مگر در جایی که قرینه باشد و ما هم در آنجا قایلیم به لزوم فوریت، ولکن این منافات ندارد با جواز اجیر شدن برای غیر در سال دیگر، وشاید نظر مشهور در تعمیم منع به عموم اخباری باشد که دلالت دارد بر اینکه کسی که حج بر او واجب است جایز نیست که حج کند از برای دیگری. ولکن عموم آنها ممنوع است وشامل محل نزاع نیست. چنانکه مخفی نیست بر مطلع. یا اینکه نظر ایشان به این باشد که گاه است از برای اجیر، مانعی به هم رسد از حج، و باید سال دیگر تدارک آن را بکند، پس گویا هنوز مشغول ذمه به حق دیگری هست وبرائت ذمه او در سال آینده معلوم نیست، که تواند در آن اجیر دیگری شود وچون شخصی که مشغول ذمه حج هست جایز نیست که اجیر شود از برای غیر، وتا برائت ذمه حاصل نشود نمی تواند اجیر شد، پس تجویز نکرده اند اجیر شدن را مطلقا، وهرگاه اجاره ثانیه را معلق کند بر اتمام حج اولی، آن هم خالی از غرر وجهالت نیست. زیرا که شاید سال دیگر هم ممنوع شود وهکذا، مگر اینکه شرطی بکند وخیار فسخی قرار بدهد که رفع غرر وجهالت بشود، چنانکه خواهیم گفت.

ص: 298

وبنابر آنچه از شهید در بعضی از تحقیقات او نقل شده است که اطلاق در جمیع اجارات مقتضی تعجیل است و واجب است مبادرت به فعل، قول مشهور، قوی می شود، لکن آن، کلام مسلم نیست ومحقق احتمال داده است جواز اجیر شدن از برای غیر را، هرگاه اجیر شود که سال دیگر حج دومی را بجا آورد وصاحب مسالک آن را پسندیده است و شاید نظر ایشان به این باشد که در ظاهر حال، اجیر نسبت به سال دوم، مشغول ذمه حج نیست واحتمال اینکه بلکه در این سال ممنوع شود وتدارک را در سال دیگر باید بکند، مثل احتمال ممنوع شدن از سال دوم است، به جهت حج دوم به جهت عذرهای دیگر. پس چنانکه مستأجر دوم بنا بر مقتضای قاعده (در ممنوع شدن از حج که باید مستأجر در سال دیگر بکند) بر خود قرار داده " پس افتادن " حج را به سال سوم وما بعد آن. پس چون میداند که گاه است که مستأجر در سال اول ممنوع شود، باید تدارک را در سال بعد بکند، به این راضی شده باشد که به سبب تدارک حج اول سال حج او پس افتد وچون حج اول، حق است به اتمام، پس این از تتمه آن خواهد بود، اما این سخن در صورت علم مستأجر دوم، خوب است و با جهل او اشکال است وشاید که در صورت جهل مسلط بر فسخ باشد. پس حکم به بطلان، دلیل واضحی ندارد. هر چند احوط، عمل به مقتضای آن است. وغایت احتیاط آن است که اجاره اول را هم مطلق نکند، بلکه مقید کند به سال معین، یا اطلاق را به نحوی کند که غرری در آن نباشد، مثل آنکه شرطی قرار بدهد چنانکه گفتیم. یا اطلاق را در عرض چند سال معین قرار بدهد. و در مسالک از علامه در تذکره نقل کرده که گفته، جایز است که هر دو را به عنوان اطلاق بکند. وحمل کرده است اجاره اول را به سال اول، ودوم را به سال دوم، به دلیل اصل جواز، ورفع کرده است اقتضای تعجیل را در ثانیه، به سبب استحقاق اول تعجیل را و از آنچه پیش گفتیم ظاهر می شود که این سخن علی الاطلاق خوب نیست، به جهت آنکه دلالت امر به حج نایب و مطلق اطلاق اجاره بر لزوم تعجیل وفور، ممنوع است و اکتفا به هر نوع اطلاق که باشد مستلزم غرر وجهالت است، خصوصا در صورت جهل

ص: 299

مستأجر ثانی به وقوع عقد اول، و بعد از این در مسالک گفته است که هرگاه مستأجر اول، او را اجاره کند که در سال دوم حج کند، جایز است که مستأجر او را اجاره کند به عنوان اطلاق وبه عنوان تقیید به غیر سال دوم و وجه آن از آنچه پیش گفتیم ظاهر می شود وحق این است که صحیح است اجاره اول. واجاره دوم نیز صحیح است هرگاه بر وجهی باشد که جهالتی نباشد، چنانکه پیش گفتیم. و بدان که هر جا که حج مقید وموقت باشد به سالی هرگاه تأخیر شود از آن، اجاره منفسخ می شود ووجه آن ظاهر است. واما در جایی که مطلق باشد، پس اگر تأخیر کند آن را و فسخ معامله را هم نکند، پس باید در سال دیگر بجا آورد ومستحق اجرت می شود، هر چند عصیانا تأخیر کرده شود. وشهید (ره) در دروس جزم کرده است به عدم استحقاق او چیزی را، وشاید نظر او به همان قول خودش باشد که در همه اجارات، اطلاق مقتضی فوریت است و در حکم موقت است و کردن او در غیر وقت، صحیح نیست، ولیکن از او نقل شده است که اجیر مطلق هرگاه اهمال کند بدون عذر، مستأجر مختار است به فسخ وامضا. واز این کلام بر میآید که اجاره باطل نشده و بر حال خود باقی است وبا وجود این، عدم استحقاق اجرت بی وجه است واین دو سخن با هم تدافع دارند، چنانکه صاحب مدارک هم به آن اشاره کرده است وبه هر حال، اقوی این است که حج صحیح است ومستحق اجرت هست. خصوصا در وقتی که مستأجر عالم باشد به حال وفسخ نکرده باشد. و اما هرگاه استیجار کرده باشد او را در سال معینی واو حج را یک سال پیش بکند، پس در آن دو وجه است و در مسالک از علامه در تذکره نقل کرده است قرب اجزاء را مطلقا وخود او وصاحب مدارک پسندیده اند این قول را، در صورتی که معلوم باشد که غرض متعلق به آن سال نیست، نظر به اینکه احسان به مستأجر کرده وچیزی زیاد کرده. واین، خالی از اشکال نیست. بلی هرگاه شاهد حال دلالت بر رضای مستأجر کند باز خوب است وشاید نظر ایشان هم به این باشد. وبدان که آنچه گفتیم که مستأجر در صورت اطلاق هرگاه تأخیر کند در سال

ص: 300

دیگر می کند، در وقتی است که در آن سال دیگر، اجیر دیگری نباشد، چنانکه پیش از این، فرض آن کردیم، پس تدارک آن را بعد از سال دوم می کند هرگاه مستأجر فسخ نکرده باشد آن را به سبب تأخیر. پس حاصل جواب از سؤال، وخلاصه فتوا این است که هرگاه کسی اجیر شود که در این سال معین، حج کند برای کسی یا اجیر شود به عنوان اطلاقی که منصرف شود به آن سال معین به معونت فهم عرف یا قرینه مقام، دیگر نمی تواند اجیر دیگری شود در همان سال معین واگر اجیر شود باطل خواهد بود. واما اجیر شدن در سال دیگر، پس آن جایز است، هرگاه فوری نباشد، یا ممکن نباشد تحصیل فور در این سال، خواه بخصوص سال بعد آن سال باشد یا مطلق باشد، به نحوی که غرری وجهالتی در آن نباشد. و در این صورت هرگاه از برای مستأجر اول در سال اول به عمل نیاورد، خواه به سبب مانع خارجی باشد، یا خود تقصیری کرده، اجاره منفسخ می شود. و از وجه اجاره به قدر آنچه از منفعت مستأجره به عمل آمده مستحق است لا غیر. واما هر گاه اجیر شود به عنوان اطلاق، به نحوی که غرری وجهالتی لازم نیاید، مثل اینکه مقصود حصول حج باشد در ظرف مدتی زاید بر پنج سال نباشد، لکن معین نکند که تعجیل کند یا نه؟ پس ظاهر این است که اجاره صحیح است ودلیلی بر لزوم تعجیل وفوریت نیست و بر فرضی هم که باشد هرگاه تأخیر کند به سال دیگر، بدن عذر یا با عذر، اجاره منفسخ نمی شود، لکن دور نیست که در صورت تقصیر، خیار فسخ حاصل شود و بر فرض فسخ مستحق اجرت هست به قدر عملی که از منفعت مستأجره کرده است لا غیر. واما در صورت اطلاق اجاره، می تواند اجیر دیگری شود یا نه؟ مشهور این است که نمی تواند اجیر شود، یعنی نه در آن سال اول اجاره و نه در سال بعد ونه به عنوان اطلاق، وآنچه در نظر حقیر ظاهر می شود این است که هرگاه خواهد خود را به مستأجر ثانی بدهد، در سال دوم بعینه او را اعلام کند وشرط کند که هر گاه مانعی به هم رسد و اجاره فسخ نشود، من حج تو را از سال دوم به سال سوم میاندازم و همچنین تا آن که حج

ص: 301

اول به عمل آید. و هرگاه اعلام نکند، و مستأجر جاهل باشد وموجر نظر به ظاهر حال که چنین میداند که حج هر یک را در سال خودش می کند، هر دو اجاره را به عمل آورد و در اینجا احتیاج افتد به تدارک حج اول در سال دوم، مستأجر مسلط بر فسخ خواهد بود. و اما در صورت علم به اینکه این شخص، اجیر دگر است، پس گویا بر خود قرار داده است که حج او از سال دوم به سال سوم وما بعد بیفتد، پس دیگر تسلط فسخ هم نخواهد بود. و از آنچه گفتیم ظاهر شد که هرگاه اجاره دوم هم مطلق باشد صحیح است، هر گاه بر وجهی باشد که غرری لازم نیاید و در هر یک عمل به مقتضای آن می شود، پس هر گاه مانعی به هم رسید از سال اول، باید در سال دوم تدارک آن را بکند و همچنین تا از آن فارغ شود وبعد از آن شروع کند در حج دوم، و آن را نیز هرگاه مانعی به هم رسد تدارک در سال بعد و همچنین... و در اینجا نیز در صورت علم مستأجر ثانی به اجاره اول، تسلطی بر فسخ نیست و در صورت جهل، ظاهر این است که تسلط بر فسخ داشته باشد. واینها در وقتی است که مانع خارجی او را منع کند و هرگاه خود، بدون عذر، تأخیر کند مطلقا خیار فسخ ثابت خواهد بود. اما مسئله استیجار نماز و روزه و زیارت وغیر آن: پس حکم آن از آنچه گفتیم ظاهر می شود و تفصیل آن، این است که هرگاه اجیر خاص، شود به این معنی که خود را اجیر شخصی کند از امروز تا انقضای یک سال تمام، مثلا که هر عمل به او رجوع شود که از او بر آید بکند، خواه نماز وخواه روزه وخواه سایر خدمات، یا اینکه اجیر او شود که در این مدت عمل کند، یا آنکه اجیر شود که یک سال نماز کند، یعنی موافق عدد نمازهای پنجگانه که یوما فیوما در ظرف یک سال. بر مکلف لازم می شود که ابتدای شروع آن در امروز باشد، الی وقتی که این یک سال نماز تمام شود، بدون سستی و تهاون بر وفق عادت، پس در این صورت جایز نیست که در این بین اجیر غیر شود، یا عملی از برای غیر بکند که منافی آن عمل موجر له باشد، و هرگاه عبادتی از برای غیر،

ص: 302

در این میان بکند باطل خواهد بود. و این نه فقط از راه این است که امر به شئ مقتضی نهی از ضد خاص است تا مورد منع شود در اقتضا ودلالت بر فساد، بلکه به جهت آنکه نهی متعلق به اصل اجیر شدن از برای غیر هست، چون منافع او در این زمان ملک مستأجر اول است وعمومات اجاره هم مخصص است چون شرط است که منفعت، محلله باشد، واما هرگاه اجیر مطلق، شود پس در این، چند قسم، متصور است: اول: این که اجیر شود که یک سال نماز در ظرف یک سال مثلا تحصیل کند. خواه خود اجیر به عمل آورد یا دیگری را بر آن نماز بدارد. و اظهر این است که فوری نیست و در هر وقت از سال که یک ساله نماز به عمل آمد، خواه خود بکند یا دیگری را بر آن بدارد مجزی است. ودر همین سال می تواند اجیر شود برای غیر، به عنوان اجیر خاص و واجیر مطلق، هر دو، واشکال در تعیین مدت (یعنی اینکه باید تعیین کند که یک سال نماز را در ظرف یک سال مثلا می کنم، لازم است یا نه) همان است که پیش مذکور شد و تحقیق این است که باید چنان جهالتی در میان نیاید که مستلزم غرر وفریب باشد و احتمالی که آخوند ملا احمد داده بودند که هرگاه در عرف فهمیده شود که چنین اجاره واعمال مثلا از ظرف دو سال یا بیشتر خارج نیست وبه همین عرف اکتفا شود وتعیین زمان نشود، بلکه همان اصل معین شود کافی است. و آن دور نیست. ولکن احوط این است که تعیین کنند که مجموع این یک سال نماز در بین مدت یک سال باشد مثلا. وآیا جایز است که کسی خود را اجیر کند به این نحو که من نفس خود را اجیر کردم که در مدت زمان یک سال، نماز از برای تو تحصیل کنم یا به خودی خود یا به غیر، مثل اینکه کسی، کسی را اجیر کند که پنج روز عمل خیاطی از برای او تحصیل کند که غرض تعیین اعداد نماز نباشد، بلکه همان وقت معین باشد، هر قدر نماز به عمل آورد راضی باشد واشکالی در صحت این در نظر نیست. الا اینکه گاه است که در بین نماز است که مدت منقضی می شود و نصف نماز عمل صحیح نیست که مورد اجاره شود و مالک شدن منفعت اجیر به قدر تتمه نماز دلیلی ندارد وابطال نماز هم بی صورت است و ممکن است دفع آن، به اینکه امکان استیفای منفعت در اصل عقد اجاره شرط است.

ص: 303

پس هر گاه به قدر نصف رکعت در آخر وقت از وقت باقی باشد لزوم شروع، در آن معلوم نیست. و هرگاه مظنه ادراک تمام نماز را دارد باید شروع کند و هر گاه شروع کرد و کاشف به عمل آمد که وفا نمی کند، دور نیست که لازم باشد تمام و اخذ اجرت به قدر زاید از وقت، چون ظاهر این است که مندرج می شود مسئله در تحت مسئله ضمان اجرت به سبب امر آمر، و همچنین هرگاه مظنه ادراک یک رکعت تمام داشته باشد هم دور نیست که واجب باشد شروع ومحتمل است که لازم باشد، چون متمکن است از تحصیل مشغول بودن به نماز، در آن بقیه وقت و قدرت بر تتمیم آن از باب مقدمه یا اخذ اجرت یا جمع بین الحقین شده باشد واولی این است که در اول امر با مستأجر این شروط کرده شود تا منشأ اشکال نشود ومنشأ جهالت نشود که باعث خلل در صحت عقد شود، و این اشکال در بعض اقسام اجیر خاص، نیز جاری است، چنانکه مخفی نیست. قسم دوم: آن است اجیر کند شخصی را که یک سال نماز را مثلا از برای او به خودی خود بکند، بدون اینکه تعیین کند که در ظرف مدت چند ماه و در ظرف چند سال. قسم سوم: همین صورت است با عدم قصد مباشرت خود اجیر، بلکه مراد تحصیل نماز باشد به هر نحو که باشد و در این دو قسم باید که در میان موجر و مستأجر عهدی باشد که معلوم باشد که زیاده بر آن زمان راضی نیست تأخیر را، تا جهالت وغرر لازم نیاید، هر چند به سبب فهم عرف و عادت باشد (بنابر احتمال آخوند ملا احمد (ره) که خالی از قوت نیست) و احوط تعیین زمان است که این یک سال نماز در ظرف آن زمان واقع شود و در این دو صورت، اظهر این است که هر گاه قرینه به فور نباشد تعجیل واجب نباشد وتواند اجیر دیگری هم بشود، به نحوی که اخلال به اجاره اول به هم نرسد.

424- سوال:

424- سوال: هرگاه حجة الاسلام در ذمه زید مستقر باشد و زید را به قتل آورده اند و از او صبیه بالغه مانده که در حین قتل زید، او را نیز به اسیری برده اند و

ص: 304

وارثان زید مقتول، منحصر به چند نفر میباشند و بعد از قتل زید، وارثان قرار بر آن داده اند که حجی که در ذمه زید بوده استیجار نمایند و از او آب واملاک وخانه و باغات بجا مانده، لهذا قدری از املاک او را به معرض بیع در آورده که حج میقاتی برای او اسیجار نمایند واملاک مزبوره را عمرو، ابتیاع نموده و وجه قیمت او را حج استیجار نموده اند ومدتی مدید، املاک در ید وتصرف عمرو بوده، وحال وارثان ادعای بطلان مبیع مینمایند به سبب اینکه غایب دارد و عمرو، ادعا مینماید که به سبب این که حجة الاسلام در میان است غایب را رجوعی نیست. حکم آن را بیان فرمایید.

جواب:

جواب: بعد از ثبوت حجة الاسلام در ذمه زید، باید از اصل مال خراج شود، ولیکن تعیین مال مخصوص از اموال متوفی به جهت اجرت حق، موقوف است به رضای وارث، و چون در صورت مزبوره بعضی از وراث، غایب میباشند بدون اذن حاکم شرعی یعنی مجتهد عادل، فروختن حصه غایب از املاک، صورتی ندارد، بلکه باید رجوع به حاکم شرع شود وهر چه صلاح غایب را در آن داند 0 چنان می کند و هرگاه دسترس به حاکم شرع نباشد عدول مؤمنین میتوانند آنچه صلاح غایب در آن دانند از اموال او وسایر ورثه، اجرت حج را تعیین کنند واسیجار کنند. پس اگر معامله مزبوره بر نهج مزبور واقع شده صحیح است واگر نه، بیع حصه حاضرین که بیع کرده اند صحیح وبیع حصه غایب موقوف است به امضای حاکم یا قایم مقام او واگر امضا نشود باطل خواهد بود.

425- سوال:

425- سوال: هر گاه کسی به سبب پیری و کوری وشکستگی عاجز باشد از رفتن مکه، آیا بر او استیجار کردن نایبی در حال حیات واجب است یا نه وحکم بعد از موت او چه چیز است؟

جواب:

جواب: هر گاه حج در ذمه مستقر شده باشد و بعد از آن عجزی به هم رسد به سبب مرض که نتواند سفر کرد یا به سبب ضعف وپیری مأیوس باشد از صحت و توانایی، بر او واجب است که نایبی بگیرد که از برای او حج کند. هرگاه بعد از این اتفاق افتد که از برای او صحت وتوانایی حاصل شود بر طریق خرق عادت، و استطاعت باقی باشد، ثانیا خود باید حج کند و هرگاه اتفاق نیفتد صحت وتوانایی، تا

ص: 305

این که بمیرد، دیگر واجب نیست از برای او استیجار کردن حج، و اما هرگاه مأیوس نباشد از صحت و توانایی، پس وجوب استیجار بر او معلوم نیست، هر چند احوط است. و اما هرگاه حج، قبل از شکستگی وعجز در ذمه او مستقر نشده بود و در حال عجز و شکستگی، استطاعت به هم رسیده، پس هرگاه در این وقت مأیوس نیست از عود صحت وتوانایی، بر او استیجار واجب نیست. و اما هر گاه مأیوس باشد، در مسئله خلاف است و وجوب استیجار اشهر واحوط است وهرگاه اتفاق افتد که منبعد صحت وتوانایی عود کند واستطاعت باقی باشد، ثانیا خود حج کند واگر عود نکند، بر او چیزی نیست و استیجار بعد موت هم برای او ضرور نیست. والله العالم.

سوال: اگر کسی طواف نساء را فراموش کند و بعد از پنج شش روز به خاطرش آید، چه کند؟ و، زن بر او حرام است یا نه؟

جواب:

جواب: ظاهر مشهور علما (بلکه ظاهرا خلافی نقل نشده، الا از شیخ در تهذیب وعلامه در منتهی) این است که جایز است که نایب بگیرد، خواه ممکن باشد که خود بجا آورد یا نه. وقول دیگر، آن است که نایب گرفتن مشروط است به تعذر، واظهر قول مشهور است واحوط، قول آخر است وبه هر حال در صورت تعذر یا تعسر، نایب گرفتن کافی است و هرگاه قبل از آمدن طواف بمیرد، ولی او قضا کند از برای او، یا نایبی بگیرد که قضا کند وبه هر حال، زن حلال نمی شود تا طواف به عمل آید.

426- سوال:

426- سوال: هر گاه زید، اجیر شود از برای عمرو، که در این سال حج کند از برای مادر او، به مبلغ سی وپنج اشرفی، مشروط به اینکه در جمیع راه، خدمت او را بکند مثل خدمت سایر عکامها (1) و در هر یک از اماکن مشرفه دو مرتبه زیارت کند از برای مادر او، و در حین اجاره تقسیم کند اجرت را بر اعمال ثلثه، به این طریق که دوازده اشرفی در ازای خدمت عکامی باشد و سه اشرفی در ازای زیارات باشد وتتمه در ازای حج باشد وسایر اخراجات راه، ذهابا وایابا بر وجه معین در ذمه عمرو باشد و بعد از .

ص: 306


1- عکام: با فتحه اول وتشدید دوم: کسی که بار شتران ببندد: ساربان: مسئول امور مسافرتی بزرگان و پولداران.

ورود عتبات و ادای زیارات و وفای به خدمات مشروطه معلوم شود که راه مکه مسدود است، در این صورت، از اجرت مزبوره چه چیز به زید میرسد؟ و هرگاه زید، از جمله اعراب باشد که طی طریق مکه از عتبات تا به مکه بر ایشان اسهل است از طی طریق راه عجم از منزل عمرو تا به عتبات، به خلاف عکامهای عجم که طی طریق عجم از خانه عمرو تا به عتبات برایشان اسهل است از طی طریق عتبات تا مکه، آیا زید مزبور، در اخذ اجرت در تقسیم، ملاحظه حال عکامهای عرب می کند یا عجم؟ وهرگاه عمرو بگوید من تو را از برای حج استیجار کرده ام با وجودی که متعارف در اجرت نفس حج، بیش از ده یا پانزده اشرفی نیست، قول او مسموع است یا نه؟ و هرگاه به وجهی از وجوه، عمرو بطلان صیغه اجاره را ثابت کند آیا مستأجر، مستحق چه چیز است؟

جواب:

جواب: هرگاه اجیر، ممنوع شود از حج به سبب مسدود شدن راه، عقد اجاره منفسخ می شود وبه مقدار عملی که کرده است از اجرت به او میدهند وتتمه را از او استرداد میکنند، هرگاه داده باشند. وهرگاه اجیر بگوید که من در سال آینده، بجا میآورم اجاره را بر هم نزنید. لازم نیست اجابت او علی الاقوی. پس آنچه را در ازای خدمات راه قرار داده اند باید ملاحظه کرد که آن قدر از مسافت وزمان را که خدمت کرده، اجرت المثل آن چه چیز است و هم چنین اجرت المثل خدمت مجموع طی مسافت چه چیز است ونسبت میان اینها را ملاحظه کنند وبه همان نسبت، آنچه را به عمل آورده از اجرت مسمی میدهند وتتمه را استراداد میکنند وفرقی میان ممنوع شدن از حج قبل از احرام وبعد از احرام نیست. وآنچه در مسئله موت نایب ذکر کرده اند که هرگاه بعد از دخول حرم یا احرام باشد استرداد نمی شود آن به سبب دلیل خارج است ودر اجرت المثل، ملاحظه خدمات اصل مسافت را میکنند. یعنی اهل خبره هرگاه بگویند که اگر شخصی، خدمات شخصی را از اصفهان متوجه شود تا نجف اشرف، اجرت او چقدر است و اگر متوجه خدمات شود، از اصفهان تا مکه چقدر است، همان مقدار تفاوت را از اجرت مسمی وضع

ص: 307

میکنند و در این معنی فرقی ما بین عرب وعجم وسهولت وعسر بر اجیرها در طی مسافت نیست. واما ادعای عمرو، که من تو را اجاره کرده ام از برای عمل حج نه غیر آن. پس آن با ظاهر سؤال نمیسازد که شرط توزیع اجرت بر افعال مذکوره است. بلی در صورتی که اجاره مطلق باشد، مثل اینکه بگوید که من اجیر کردم خود را از برای تو، در این سال حج کنم. مقتضای کلام جمعی از فقها ومقتضای قواعد اجاره این است که سخن او مسموع است وقول، قول او است با یمین. چون اجاره بر فعل، مستلزم اجاره بر مقدمات او نیست. هر چند اتیان به مقدمات مطلوب هست بالتبع، ودر صورت فوت حج، برای او چیزی نخواهد بود، لکن مقتضای فهم عرف وعادت در استیجار حج از بلاد بعیده، خصوصا هرگاه بر وجه زاید بر اجرت المثل نفس حج باشد، این است که مقدمات هم داخل اجاره است. واز این جهت است که فرق بسیار میگذارند در وجه استیجار به سبب بعد بلاد، واز این حیثیت قول اجیر مقدم است یا یمین. واما سؤال آخری که هرگاه معلوم شود که عقد اجاره به وجهی از وجوه شرعیه فاسد بوده، پس حکم در اینجا این است که رجوع می شود به اجرت المثل در صورت جهل اجیر به فساد عقد.

427- سوال:

427- سوال: هرگاه کسی وصیت کند که استیجار حجی از برای او بکنند به چهل قروش، وامینی به هم نرسد که به این مقدار حج کند و وراث هم راضی به زیاد کردن نمیشوند، آیا واجب است معامله به آن وجه تا از نفع آن، وفا حاصل شود؟ یا به مصرف خیر میرسانند ویا به وراث قسمت می شود؟ وآیا جایز است که به غیر امین بدهند که به آن قدر راضی می شود؟ وآیا در صورت حاجت به معامله، هر گاه امینی نباشد که معامله کند، به غیر امین میتوان داد که معامله کند یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه وصیت به حجة الاسلام کرده باید از اصل مال، زیاد کرد تا وفا کند به اجرت امین. وغیر امین را نمیتوان اجیر کرد. و هرگاه حج تبرعی است، اظهر این است که وصی باید با آن معامله کند تا از نماء آن، وفا حاصل شود وچون اظهر،

ص: 308

اشتراط عدالت وصی است حاجت به امین دیگر نیست و هرگاه وصی عاجز باشد وامین دیگر هم نباشد وامید باشد، انتظار بکشد تا کسی به هم رسد که به آن قدر راضی شود. واگر اینها هیچیک ممکن نشود حسب الممکن به آنچه مناسب مقصد موصی است عمل کنند، مثل اکتفا به حج تنها یا عمره تنها. و هرگاه ممکن نشود، اظهر این است که به مصرف وجوه بر برسانند، بلکه بخصوص تصدق به فقرا. واز اینجا ظاهر می شود حال حجة الاسلام هر گاه مال موصی منحصر باشد در همان، وکسی چیزی علاوه نکند.

428- سوال:

428- سوال: هرگاه حاج عبور به راهی نمایند که دو میقات دارد، در میقات اول باید محرم شود یا نه؟

جواب:

جواب: راهی که دو میقات دارد نمیدانم کدام است. بلی میقات اهل عراق از راه نجد، وقتی که به مدینه مشرفه میروند، وادی عقیق است و افضل وادی عقیق " مسلخ " است که برکه شریف، آنجاست. وافضل این است که تأخیر نکند تا به " مفاسل "، مگر از راه تقیه یا عذر دیگر. و هرگاه احرام در میقات ممکن نشود، در محاذات آن احرام بگیرد وبه میقات دیگر که میرسد در آنجا نیز احرام بگیرد واگر به میقات دیگر نرسد، در اول حرم، تجدید احرام کند.

429 - سوال:

429 - سوال: هرگاه حاج، حمد واذکار واجبه اش صورت نداشته باشد، بعد از حج عقد نکاحش یا زنش حلال است یا نه؟

جواب:

جواب: اظهر، صحت حج است. خصوصا هرگاه مقصر نبوده در تحصیل مسائل نماز، وعقد، حلال است ونماز را به نیت قربت بر وجه صحیح بجا آورد و هرگاه در جایی است که آسان است عود بر وجه صحیح، در محل خود بکند، و هرگاه متعسر است در هر جا باشد بکند.

430- سوال:

430- سوال: هرگاه کسی بمیرد ودر ذمه او حج بلدی باشد، آیا استیجار حج را به این نحو میتوان نمود که شخصی را اجیر کنند و آن شخص اجیر، از مال مستأجر، اخراجات خود را بگذراند، مثلا تا نجف اشرف یا تا میقاتگاه، واز آنجا آن شخص، اجیر دیگری را اجیر کند از برای مستأجر و خود از برای خود، احرام بگیرد و حج کند، به

ص: 309

سبب اینکه در سنوات سابقه مستطیع بوده واز دست او رفته، این امر را وسیله ادراک حج خود نموده. و این در صورتی است که مستأجر او را مأذون کرده بود که چنین کند. هرگاه او را مأذون نکرده باشد، یعنی مطلقا اجیر کرده باشد می تواند این عمل را بکند یا نه؟ وچنین حجها، مسقط از ذمه منوب عنه می شود یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه مستأجر راضی باشد به این نحو، به اینکه مذکور کنند در ضمن عقد اجاره، یا آنکه از اطلاق عقد، مفهوم شود که مقصود مطلق حصول طی مسافت و اصل حج است به هر نحو که باشد، در این دو صورت جایز است. واما هرگاه اجیر شود که خود، طی مسافت کند یا عقد را علی الاطلاق بگویند ومنصرف شود به اراده مباشرت خود اجیر، جایز نیست. و همچنین حکایت اصل حج. واما صحت اجیر شدن کسی که در ذمه او، حج است. پس در آن وقتی که متمکن نباشد که در این سال، از برای خود حج کند و اجیر شدن را وسیله کند که خود از برای خود حج کند در آن سال یا سال دیگر، پس آن جایز است. پس هرگاه مستأجر راضی شود که در میقات از برای او حج بگیرد وخود از برای خود حج بکند صحیح است و هرگاه راضی نباشد، این سال را از برای مستأجر حج کند وسال دیگر را از برای خود حج کند.

431- سوال:

431- سوال: هرگاه در ذمه کسی، حج بلدی قرار گرفته باشد، مثل اینکه اهل این ولایات باشد میتوان نایب را از کربلای معلی یا نجف اشرف قرار داد، یا باید از اصل بلد میت قرار داد؟

جواب:

جواب: بنا بر لزوم حج بلدی به سبب وصیت یا امثال آن، باید استیجار آن، بلد فوت میت بشود وکسی که در این بلاد فوت شود نمیتوان نایب را از عتبات گرفت. مگر اینکه کسی را اجیر کند از اینجا که قطع مسافت از اینجا تا به عتبات بکند و از برای تتمه طریق و حج از آنجا استیجار کنند.

432- سوال:

432- سوال: هرگاه شخصی اجیر کند دیگری را از بلد معینی با اجرت معینی که حجة الاسلام به جهت والد او بجا آورد در سال معین وشرط زیارت مدینه مشرفه نیز

ص: 310

شده ودشمن مانع شده، از احرامگاه مراجعت کردند و زیارت هم به عمل نیامد، آیا آن اجیر، مستحق چقدر است از آن وجه معین؟

جواب:

جواب: به سبب ممنوع شدن نایب، اجاره بر هم میخورد ونایب، مستحق همان قدر عملی است که کرده است وباقی را از او استرداد میکنند و طریق آن این است که اجرت المثل مجموع عمل را ملاحظه میکنند واجرت المثل این مقدار عملی که کرده است هم ملاحظه میکنند و به همان نسبت که ما بین اجرت المثل قدر عمل با اجرت المثل مجموع عمل است از اجرت مسمی فی العقد وضع میکنند وبه او میدهند. پس هرگاه اجرت المثل عمل نصف اجرت المثل مجموع باشد، نایب مستحق نصف اجرت مسمی خواهد بود وهکذا، پس این نصف اجرت مسمی را به او میدهند و تتمه را از او پس میگیرند وتعیین این مقدار، موکول به نظر اهل خبره است واین نه وظیفه ماست و نه تکلیف ما، واینها در صورتی است که استیجار از برای مجموع قطع مسافت واعمال شده باشد یا عرف بلد منصرف به آن شود، چنانکه عرف بلاد ما، مقتضی آن است والا مستحق چیزی نخواهد بود.

433 -سوال:

433 -سوال: شخصی به وکالت شخص دیگر، نایب گرفته به مبلغ معینی که نایب مذکور فی هذه السنة المعینه، حج تمتع نیابة عنه به عمل بیاورد ونایب مذکور تقصیر ننموده از راه بصره با سایر مردم روانه بیت الله الحرام گردیده واز حج ممنوع شده، در وادی عقیق. آیا از اجرت چقدر مستحق است؟

جواب:

جواب: به نحوی که مذکور شد.

434- سوال:

434- سوال: چه میفرمایند در استطاعت کسی که پیشه او منحصر به زراعت باشد و املاک او به قدر استطاعت باشد، لکن در مراجعت، مالک شیئی نباشد ومدار گذران دیگر نداشته باشد و به جهت او، کسی هم نباشد؟

جواب:

جواب: هرگاه در مراجعت امر او منجر به گدایی وسؤال کردن می شود و چیزی به غیر از آن ملک ندارد، در اینجا او را امر نمی کنیم به فروختن ملک ومستطیع نیست. و هرگاه منجر به گدایی نمی شود، بلکه می تواند کسبی بکند، یا مضاربه یا

ص: 311

مزدوری، حتی مکتب داری، بلکه هرگاه اهل زکوة گرفتن باشد وتواند به اینها مدار کردن به آن، لازم است که برود و در مراجعت، مدار خود به یکی از اینها بگذراند.

435- سوال:

435- سوال: هرگاه دو خواهر باشند و یکی از آنها بیست تومان از آن دیگری طلب داشته باشد و وصیت بکند که بعد از من از برای من، استیجار حجة الاسلام کن و بعد از فوت آن خواهر طلبکار، شوهر او تبرعا برای او استیجار حجة الاسلام کرده. آیا این حج صحیح است ومبرء ذمه آن متوفیه است یا نه؟ و بر فرض صحت وابراء ذمه آن، همشیره، تلکیف او چه چیز است در آن مال؟

جواب:

جواب: در اینجا دو مطلب است: اول، صحت تبرع وابراء ذمه به سبب این حج تبرع است. وظاهرا خلافی در صحت آن نیست، بلکه از کلام ایشان، دعوی اجماع، ظاهر است وظاهرا فرقی نیست ما بین اینکه متبرع، ولی باشد یا اجنبی. واحادیث بسیار دلالت دارد بر آن. بلی اشکال در این است که در صورت وصیت، این مطلب ثابت است یا در وقتی است که وصیت نکرده باشد. محقق در شرایع گفته است: " ولو تبرع انسان بالحج عن غیره بعد موته برئت ذمته ". و همچنین در نافع و همچنین علامه در تحریر، ودیگر متعرض قید وصیت نیستند. و همچنین شهید در دروس در دو موضع اطلاق کرده که مجزی است تبرع حج حی از میت. وعبارت قواعد این است که: " لو تبرع الحی تبرء المیت ". یعنی زنده هرگاه تبرعا حج کند برای میت، برئ الذمه می شود. ومراد او این است که هرگاه از برای زنده بکند، برئ الذمه نمی شود، مگر به اذن آن زنده بکند. چنانکه شیخ علی در شرح آن تصریح کرده و بعد از آن در جای دیگر گفته است: " ولا حج عن المقصوب بغیر اذنه ویجوز عن المیت من غیر وصیته ". یعنی جایز نیست حج کردن به نیابت کسی که پشت او شکسته است وبر شتر نمی تواند نشست بدون اذن او. وجایز است نیابت کردن از میتی که وصیت نکرده باشد. وشهید ثانی در مسالک گفته است: " لو کان هو الوارث وقعت عن مورثه برئت ذمته عن استیجار غیره ما لم یکن المیت قد اوصی الی غیره بذلک ". یعنی هر گاه متبرع، خود ولی باشد، آن حج واقع می شود از

ص: 312

مورث او و برئ الذمه می شود از اینکه استیجار کند دیگری را، مگر اینکه میت، وصیت کرده باشد که دیگری بجا آورد. و ظاهر این است که مطلقات اصحاب محمول باشد بر صورت عدم وصیت. ولکن اشکال در این است که معنی این وصیت چه چیز است وگمان حقیر، این است که مراد، وصیت به شخص خاصی است. یعنی هر گاه وصیت کند که حجة الاسلام او را شخص خاصی بکند و او هم قبول کند، در این صورت تبرع کردن غیر، مبرء ذمه نیست، بلکه صحیح هم نیست. زیرا که حجة الاسلام او مستقر شد در ذمه آن وصی، پس دیگر حجة الاسلامی باقی نیست که آن را متبرع بجا آورد. واما مطلق این که وصیت کرد از برای من حج استیجار کنید، پس ظاهر این است که مانع از تبرع متبرع نباشد وهر چند احادیث بسیار وارد شده است که موهم عدم اشتراط وصیت است به عنوان اطلاق، لکن دلالت آنها ممنوع است وما اکتفا میکنیم به ذکر بعض آنها، مثل موثقه حکم بن حکیم: " قال: قلت لابیعبد الله (علیه السلام): انسان هلک (1) و لم یحج ولم یوص بالحج فاحج عنه بعض اهله رجلا او امرأة هل یجزی ذلک ویکون قضاء عنه او یکون (2) الحج لمن حج ویوجر من احج عنه؟ فقال: ان کان الحاج غیر صرورة اجزء عنهما جمیعا واجر الذی احجه ". یعنی عرض کردم به خدمت حضرت صادق (علیه السلام) که شخصی مرده وحج نکرده است و وصیت هم نکرده است به حج. پس بعضی کسان او نایب کرده اند از برای او مردی یا زنی را که برای او حج کرد. آیا این مجزی است از او، قضای حج میت به عمل آمده، یا آن حج از برای آن نایب است وخدا ثواب میدهد آن کسی را که او را نایب کرده؟ پس فرمود آن حضرت، که اگر نایب نو حاجی نیست .

ص: 313


1- وسائل: ج 8 ص 51، ابواب وجوب الحج باب 28 ح 8.
2- در نسخه قدیمی وسائل (چاپ 1314 ه ق) به جای لفظ " او یکون " لفظ " ویکون " ضبط شده ودر نسخه تصحیح شده رایج کنونی (20 جلد ی) نیز همین طور آمده. ولی ترجمه ای که مرحوم میرزا در این متن کرده نشان میدهد که به نظر او " او " صحیح است لیکن با توجه به پاسخ امام (علیه السلام) مشخص می شود که " و " صحیح است.

مجزی است از میت و نایب هر دو، یعنی برای میت، حجة الاسلام است و از برای نایب هم حج محسوب می شود. یعنی ثواب حج هست برای او و خدا مزد میدهد آن کسی را که او را نایب کرده. مفهوم حدیث این است که هرگاه نو حاجی باشد به همان حج اکتفا نمی شود، بلکه آن حج محسوب است برای او تا وقتی که استطاعت به هم رساند که باید ثانیا حج کند، چنانکه از سایر اخبار ظاهر می شود. ووجه منع دلالت این است که کلمه " لم یوص " در کلام راوی است نه کلام امام (علیه السلام) وچنین تقریری از امام معلوم نیست که کافی باشد در ثبوت حکم. و شاید مراد راوی هم وصیت به شخص باشد ودر این صورت، دلالت حدیث بر خلاف آن توهم، اوضح است ومؤید این صحیحه حارث بن المغیره: " قال: قلت لابیعبد الله (علیه السلام): ان ابنتی اوصت بحج (1) ولم تحج. قال: فحج عنها فانها لک ولها قلت: ان امی ماتت ولم تحج. قال: حج عنها فانها لک ولها ". وحاصل مضمون آن، این است که آن حضرت فرمود به حارث بن مغیره که دختر او ومادر او مرده بودند وحج به گردن آنها بوده ووصیت نکرده بودند به حج، اینکه حارث تبرعا حج کند از آنها که هم مسقط حج است از آنها وهم ثواب حج از برای خود او هست. هرگاه این را دانستی، پس ظاهر صورت سؤال، این است که همشیره وصیت به حج کرده، واما وصیت به شخص خاصی که او حج کند و او هم قبول کرده باشد در میان نیست. تبرع زوج در استیجار حجه از برای او صحیح خواهد بود ومسقط حج است. وظاهر این است که عدم کفایت تبرع مختص صورتی است که وصیت به شخص خاص شده و او هم قبول کرده باشد و در صدد کردن هم باشد. واما اگر آن شخص خاص نکند به سبب عایقی ومانعی هر چند عصیان و بیپروایی باشد، باز جایز است تبرع ومسقط است، هر چند متبرع جاهل باشد به اینکه چنین وصیتی شده ولکن به عمل نیامده. واما اگر جاهل باشد به وصیت واتفاقا هم وصی به عمل آورده باشد که هر دو حج از برای میت در یک سال به عمل آمده باشد، پس آنچه متبرع کرده، حجة الاسلام .

ص: 314


1- وسائل: ج 8 ص 116، ابواب النیابه باب 1 ح 4.

نخواهد بود. ولکن هر دو را از آن حج، نصیب هست و اگر اتفاق افتد در نفس الامر، حج وصی باطل بوده، حج متبرع مسقط از او خواهد بود. مطلب دوم: این که آن پول را چه باید کرد؟ وتحقیق آن این است که چون حجة الاسلام از صلب مال وضع می شود، خواه وصیت کرده باشد وخواه نه، و اظهر اکتفاء، به میقاتی، است. پس هر گاه بیست تومان زاید بر اجرت حج میقاتی آن است و آن زاید بر اجرت حج میقاتی از ثلث مال بیشتر نیست یا هست و وارث اجازه کرده، پس ظاهر این است که در این صورت، تمام بیست تومان در حکم مال میت است وباید آن را به مصارف وجوه خیرات رسانند از برای متوفیه و وجه آن از آنچه در همین مجموعه در کتاب وقف و وصیت ذکر کرده ام ظاهر می شود اگر خواهی که مطلع شوی، رجوع کن به آنجا. و هرگاه بیست تومان بعد از وضع اجرت حج میقاتی هم زاید بر ثلث باشد و ورثه امضا نکنند داخل میراث می شود.

436- سوال:

436- سوال: شخصی تنخواهی دارد که به قدر استطاعت حج، می شود ولیکن خانه او بعضی ضروریات نداشته باشد، مثل دست خارج یا اتاق خارج و بیت الخلا ومطبخ و طویله و همچنین بعض بیوتات خانه خراب است، هرگاه اینها را بسازد، تنخواه او به قدر استطاعت نیست. آیا مستطیع است یا نه؟

جواب:

جواب: هرگاه ضرورت داعی باشد بر داشتن اینها، ودر ترک ساختن اینها عسر و حرج لازم میآید، اینها را مقدم میدارد و اگر بعد از اینها استطاعت باقی ماند حج می کند والا فلا. و این در وقتی است که قبل از این، حج مستقر نشده باشد در ذمه او.

437 -سوال:

437 -سوال: هرگاه شخصی زحمت بر خود قرار بدهد و اندک نقص آبرو را هم بر خود مضایقه نکند، می تواند به حج رود از تنخواه خود، و اگر به آبرو خواهد برود تنخواه وفا نمی کند که ملازمی همراه ببرد. آیا مستطیع است یا نه؟

جواب:

جواب: در احادیث مکرر شده که حج واجب می شود، هر چند که باید سوار الاغ گوش و دم بریده شود وفرقی ما بین وضیع وشریف نیست واظهر این است که فرقی هم ما بین زاد و راحله و غیر اینها نیست. بلی ملاحظه بنیه وتوانایی وطاقت معتبر است.

ص: 315

پس هرگاه شخص عزیزی به سبب بنیه وطاقت سواری الاغ و نان بینان خورش و مباشرت خدمت خود می تواند رفت. و شخص وضیعی، بدون کجاوه واطعمه نفیسه و خادمی نمی تواند رفت، به سبب ضعف وعدم بنیه، آن مستطیع است با آن و این مستطیع نیست بدون این.

438- سوال:

438- سوال: شخصی مستطیع بود و تنخواه تلف شد وحالا هیچ ندارد. می تواند استیجار حجی کند و در سال بعد از برای خودش حجی بکند یا نمی تواند ؟

جواب:

جواب: بلی می تواند ، بلکه گاه است که واجب می شود که این کار بکند تا خود را بری الذمه بکند.

439- سوال:

439- سوال: شخصی میخواهد تدارک سفر حج ببیند و مهر زوجه میخواهد بدهد وخرجی خانه را هم بگذارد. آیا خمس را ابتدا بدهد یا بعد از وضع اینها؟

جواب:

جواب: هر گاه اموالی که دارد از جمله اموالی است که خمس متعلق به آنها می شود، مثل فاضل مؤنه سال از ارباح کسب وزراعت وتجارت و غیر اینها، خمس لازم است والا خمس لازم نیست. وچنان نیست که میان عوام متداول است که هر کس میخواهد حج برود باید خمس بدهد از خرجی راه و برود. گاه است کسی به او هزار تومان میبخشند، یا از پدر او به او میراث میرسد، اظهر این است که خمس بر او واجب نیست و همینکه به آن مال مستطیع شد باید حج کند. واما هرگاه از جمله اموالی است که خمس به آن متعلق می شود وخمس هم تعلق گرفته باید خمس را بدهد ودیون خود را که از جمله آن، مهر زن است بدهد. بعد از آن هرگاه به قدر استطاعت، یعنی به قدر زاد وراحله واخراجات راه ومؤنه عیال تا برگشتن را دارد واجب است حج، والا فلا، و این وقتی است که قبل از این، حج در ذمه او مستقر نشده باشد و هرگاه مستقر شده باشد به هر حال باید حج بکند.

440- سوال:

440- سوال: هرگاه زینب مستطیع، " زید " را وصی کند که بعد از فوت من، حجه بلدی به جهت من استیجار نما. و زینب، وفات نماید و زید، مبلغ چهل تومان از مال زینب را به جهت حجه بردارد و تتمه ترکه را به وارث بدهد. و زید وصی، نایبی از

ص: 316

جهت زینب گرفته ومبلغ بیست تومان وجه به او داده و بیست تومان دیگر، خود نگاه داشته که در مراجعت به نایب بدهد. در بین راه، قبل از وصول، به مقصد، نایب فوت شود وتنخواهی از او باقی نمانده باشد. عمرو، رفیق نایب در آن موضع از مال خود، به اذن طلبه غیر مجتهد به جهت موصیه استیجار حجه نماید و عمرو، بعد از مراجعت از مکه، مطالبه باقی وجه که در نزد وصی مانده بود بنماید، وصی در دادن وجه، مساهله نماید. آیا در این صورت، عمرو تسلط بر گرفتن وجهی که در نزد وصی هست دارد یا نه؟ و بر فرض عدم تسلط، وجه خود را از کی مطالبه می تواند کرد؟ و وجه باقیمانده از حجه در نزد وصی به چه مصرف باید رسید؟

جواب:

جواب: چون مفروض این است که مالی در میان نیست نه از اجیر، ونه از منوب عنه، پس این استیجاری که عمرو کرده، اگر قصد او تبرع است که ذمه منوب عنه، یعنی زینب، بری شود. پس ظاهر این است که زینب، برئ الذمه می شود، لکن این شخص، یعنی عمرو، مطالبه اجرت از وصی نمی تواند کرد وآن مال که در نزد وصی مانده، ظاهر این است که در حکم مال میت باشد. چون به مقتضای وصیت نافذه از مال وراث، بیرون رفت وبه ارث بر نمیگردد، پس آن را به مصارف بر، میتوانند رسانید واز جمله آنها این است که احتیاطا استیجار حجه دیگر برای او بشود به قصد تقرب که اگر آن حجه، عیبی داشته باشد این در عوض حجة الاسلام او باشد. و اما هرگاه به این قصد کرده فضولا که اگر وصی یا وارث، عوض را بدهد حج از آنها باشد والا از برای خودش، دور نیست که با اجازه و امضای وارث یا وصی و دادن اجرت، برائت ذمه از برای منوب عنه حاصل شود. اما اینکه به اذن طلبه غیر مجتهد کرده، پس آن نفعی ندارد، بلکه اگر مالی از اجیر در میان بود، یا از منوب عنه و دسترسی به وصی یا حاکم شرع یعنی مجتهد عادل نبود. در این صورت به استصواب عدول مؤمنین میتوانست که این کار را کرد، بلکه اگر مالی از آنها در دست او بود، ظاهر این است که با فقد حاکم وعدول مؤمنین هم تواند استیجار کرد. واما آن بیست تومانی که اجیر گرفته، پس به قدر آنچه از عمل کرده که در برابر اجرت بوده واجرت

ص: 317

بر آن توزیع میشده از مال، آن را نمیتوان استرداد کردن. به هر حال، مروت وانصاف را از دست نگذارند ومراعات آن اجیر فقیر را منظور دارند.

441- سوال:

441- سوال: شخصی نیابت حج بلدی گرفته ومحرم به عمره یا حج تمتع شده، در حال طواف در جامه احرامی که به نجاست معفوه در صلوة، متنجس شده، طواف و سعی ونماز طواف را کرده. ومنظورش آن بوده که در طواف هم مثل صلوة، خون کمتر از درهم، معفو است. وبعد از تقصیر وقبل از لبس مخیط وسایر احرام، متفطن شده که شاید در طواف معفو نباشد. معجلا ثوبی الاحرام را تطهیر کرده، تجدید نیت احرام در مکه کرده وعقد آن را به تلبیه نموده، طواف وسعی را به عمل آورده با تقصیر، واین در روز هفتم شده ومتفطن نشده که از ادنی الحد، احرام بندد وبعد از فراغ از مناسک حج هم عمره مفرده که من باب وجوب احتیاطی نایبین به عمل میآورند بجا آورده، آیا موافق شریعت غرا، برئ الذمه شده یا نه؟

جواب:

جواب: اظهر این است که طواف در این معنی در حکم نماز است وبا نجاست معفوه، طواف صحیح است و بر فرضی که قایل شویم به عدم عفو، ضرور به اعاده احرام نیست از برای عمره، بلکه همان طواف ونماز و سعی را که اعاده می کند کافی است. بلی اگر آن جامه احرام در حال احرام نجس بوده یا جامه نجس، احرام بسته، از این جهت اشکال به هم میرسد، بنا بر اشتراط طهارت جامه در صحت احرام. ولکن ظاهر این است که در احرام هم نجاست معفوه مضر نیست، مانند نماز

442- سوال:

442- سوال: شخصی که مستطیع شده باشد، آیا می تواند مال خود را به اولاد خود، هبه نماید به حدی که از استطاعت بیفتد یا اینکه نمی تواند ؟ و بر فرض این که نتواند، هر گاه جاهل از این معنی باشد واموال خود را جمیعا هبه کند وبعد که متذکر شد می تواند که ادعا کند وپس بگیرد یا نه؟

جواب:

جواب: بلی، مادامی که حج مستقر در ذمه نشده باشد می تواند خود را از استطاعت بیرون کند. واما هرگاه استطاعت باقی است تا وقت روانه شدن قافله، پس دیگر نمی تواند خود را از استطاعت بیرون کند. حج بر او واجب است واگر در چنین

ص: 318

وقتی هبه کند به فرزند وایجاب وقبول وقبض به عمل آید، دیگر رجوع هم نمی تواند کرد.

443- سوال:

443- سوال: زوجه کمترین، به قدر صد وپنجاه تومان باغ وملک دارد، هرگاه به فروش برسد. آیا مستطیعه است یا نه؟ وچند طفل کوچک دارد وحمل هم دارد و املاکش را چهار سال قبل از این به اجاره داده در مدت سی سال، و تا زمان اجاره منقضی نشود، فروش آن به قیمت تمام که به آن مستطیعه بشود ممکن نیست، ولکن قبل از این که اجاره بدهد، متمکنه از فروختن به قیمت تمام بود.

جواب:

جواب: هرگاه قبل از اجاره دادن به قدری میخریدند که مستطیع میشد و در آن وقت، مانع دیگر برای او نبود و حج در ذمه او مستقر شده، باید بفروشد و برود، هر چند به قیمت نازلی باشد و وفا به مؤنه حج نکند. واما هرگاه قبل از آن، حج در ذمه او مستقر نشده والحال قیمت آن به قدر استطاعت نیست، واجب نیست وطفل داشتن وحمل داشتن، مانع از وجوب حج نمی شود.

444- سوال:

444- سوال: شخصی مقاطعه کرد با زید، که او را به حج ببرد به مبلغ معینی و عمرو، ضامن آن شخص شد که اگر او را به حج نبرد از عهده آن وجه بیرون آید وآن شخص قبل از تمام عمل، فوت شد. آیا زید، وجه خود را از عمرو، مطالبه می تواند کرد یا نه؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که این مقاطعه از باب اجاره است و هر چند به مجرد اجاره، وجه اجاره ملک موجر می شود، لکن تسلیم واجب نیست مادامی که عمل واجب نشود، مگر در مثل حج که غالب این است که بدون آن ممکن نیست. لکن موجر ضامن اجرت است وهر قدر از عمل به عمل آید مستحق می شود. پس الحال می گوییم که هرگاه خواهد ضامن وجه موجود شود در اول وهله که هنوز تلف نشده پس، از جمله ضمان اعیان مضمونه است، مثل مغصوب مأخوذ بسوم، یا به بیع فاسد. واظهر در آن، عدم صحت ضمان است. و هرگاه بعد از تلف واستقرار در ذمه موجر است، پس ضمان صحیح است و هم چنین هرگاه در ضمان شرط کند که هر

ص: 319

قدر که در ذمه او بماند من ضامنم، پس در صورت سؤال اگر اجیر شده از برای نفس تحمل حج، دون مقدمات سفر، و آن شخص پیش از حج مرده، عمرو، ضامن تمام وجه است و هرگاه اجیر شده از برای مجموع حج وسفر، پس توزیع می شود اجرت وآنچه در برابر اعمال است که به عمل آمده، ضامن نیست وما بقی را ضامن است. پس ضمان عمرو هم منصرف می شود به آنچه در برابر آن عمل نشده باشد، نه مطلقا، پس تفصیل باید داد که اگر اجیر شده بر نفس حج واجرت را تمام گرفته وعمرو هم ضامن شده که در صورت تلف وجه وعمل نیامدن حج، من ضامنم، باید همه را بدهد در صورت تلف. واگر اجیر بر مجموع مقدمات شده وضامن، ضامن قدر تالف در برابر باقیمانده عمل شد، همانقدر را ضامن است.

445- سوال:

445- سوال: هرگاه در سنه ماضیه، جمعی از حجاج، قبل از وصول به میقات فوت شدند، بعضی را سال اول استطاعت وبعضی مسبوق به استطاعت مستقره وبعضی نایب به استیجار از جانب ورثه منوب عنه که حجة الاسلام بر او واجب شده بدون وصیت (بلکه قصد ورثه مجرد ابراء ذمه منوب عنه بوده) و بعضی با وصیت، اما بدون تعیین وصی معین، وبعضی به اذن وصی معین. وبعد از فوت ایشان، شخصی به زعم آن که احسان نموده (و ورثه البته ممنون خواهند بود وراضی به فعل او هستند) قربة الی الله وبه قصد آنکه آنچه خرج کند تسلط بر ورثه خواهد داشت، یا ورثه و وصی قبول خواهند نمود و امضا خواهند داشت، عمل آنها را متوجه شده وکفن ودفن ایشان نموده و از برای هر یک از متوفی یا منوب عنه متوفی، از همان موضع، استیجار حج نموده، به اطلاع جمع کثیری از معروفین وثقات قافله. در این صورت بیان فرمایند بر فرض صدق مراتب مشروحه برائت ذمه از منوب عنه یا متوفی حاصل شده یا نه؟ و بر فرض حصول ابراء ذمه، شخص معهود تسلط بر ورثه یا وصی دارد که وجه اجاره را بگیرد از ایشان به علت استقرار حج بر ذمه متوفی یا نه؟ وبا عدم تسلط آیا جایز است وصی را که عمل آن شخص را امضا دارد؟ و وجه آن را که از

ص: 320

بقایای وجه اجاره موجر اول است بدهد یا نه؟ و اگر خود نایب وصیت نموده که از جانب منوب عنه من، نایب بگیر، اما وکیل در استیجار نباشد مفید فایده خواهد بود یا نه؟ حاصل آنکه بعد از فوت ایشان، نظر به آنکه وجهی از ایشان باقی مانده وحج بر ذمه ایشان قرار گرفته، آیا بر متدینین قافله واجب بود که استیجار حجه از برای ایشان بکنند، یا آنکه بایست وجه را رد بر ورثه بکنند؟ اگر چه دانند که ورثه بعد از این، استیجار حج نخواهند نمود.

جواب:

جواب: اما از سؤال آنکه حج در ذمه او مستقر شده بوده است قبل از این، پس این است که ظاهر این است که جایز است استیجار حج از برای او، بلکه واجب است از مال آن متوفی، هرگاه مالی از او همراه باشد. چنانکه صحیحه یزید بن معاویه عجلی دلالت دارد بر آن: " قال: سئلت ابا جعفر (علیه السلام) (1) عن رجل خرج حاجا ومعه جمل له ونفقة وزاد فمات فی الطریق. قال: اذا کان صرورة ثم مات فی الحرم فقدا جزات عنه حجة الاسلام وان کان مات وهو صرورة قبل ان یحرم جعل جمله و زاده ونفقتة وما معه فی حجة الاسلام فان فضل من ذلک شی فهو للورثة ان لم یکن علیه دین. قلت: ارایت ان کانت الحجة تطوعا ثم مات فی الطریق قبل ان یحرم لمن یکون جمله ونفقتة وما معه؟ قال: یکون جمیع ما معه وما ترک، للورثة الا ان یکون علیه دین فیقضی عنه او ان یکون اوصی بوصیة فینفذ بذلک لمن اوصی له ویجعل ذلک من ثلثه ". وظاهر این حدیث این است که رفقا میتوانند از برای او از مال او، استیجار حج کنند، ولکن باید این را مقید کرد به صورتی که وصی نداشته باشد یا دست به او نرسد ودسترس به حاکم شرع هم نباشد، و الا باید به اذن ایشان کرد. زیرا که ولایت در امثال این امور با حاکم است، هرگاه وصی نباشد، ولکن باید در صورت فقد حاکم، این امر از ثقات مؤمنین به عمل بیاید. چون ظاهر این است که ولایت در امثال این امور، .

ص: 321


1- وسائل: ج 8 ص 47، ابواب وجوب الحج باب 26 ح 2 - توضیح: نام " یزید بن معاویه ": سهو است و راوی حدیث " برید عجلی " است.

بعد از فقد حاکم با ثقات مؤمنین است. و هرگاه این هم ممکن نباشد ظاهر این است که سایر رفقا هم توانند کرد نظر به اطلاق حدیث و در اینکه در حدیث شرط شده است که صرورت یعنی " نو حاجی " تنبیهی است بر اینکه وجه لزوم این معنی این است که حج فوری است وتأخیر نمیتوان کرد وممکن است که حدیث شامل نوحاجی که سال اول استطاعت او باشد هم باشد، ولکن حکم به وجوب در این صورت مشکل است، بلی احوط از برای ورثه این است که ترک نکنند هرگاه همراه باشند. ومؤید این مطلب، حدیث صحیح دیگر که باز، یزید بن معاویه روایت کرده (1) از حضرت صادق (علیه السلام): " قال سالته عن رجل استودعنی مالا فهلک ولیس لولده شیئ ولم یحج حجة الاسلام. قال: حج عنه وما فضل فاعطهم ". واصحاب ما عمل به آن کرده اند، وحاصل مضمون آن، این است که هرگاه مال امانتی از کسی نزد کسی باشد وآن شخص بمیرد و حجة الاسلام در ذمه او باشد، جایز است که آن امانت را به مصرف حجة الاسلام او برساند، ولکن اصحاب مقید کرده اند، این را به صورتی که این شخص امانتدار، علم داشته باشد که اگر به وراث بدهد ایشان حج برای او نخواهند. و ظاهر این است که ظن غالب در اینجا قائم مقام علم می شود. چنانکه در مسالک تصریح به آن کرده و وجه تقیید این است که ادله عدم جواز تصرف در مال غیر در کمال قوت است وتخصیص آنها به این حدیث، در غیر صورت علم مذکور، یا ظن غالب در نهایت اشکال است. بلی اشکال به هم میرسد در جایی که از حال وراث مطلع نیست که آیا استیجار میکنند یا نه؟ و دور نیست که در اینجا تخصیص بدهیم هر گاه تفحص وتجسس حال آنها مستلزم فوات فوریت حج شود واطلاق حدیث سابق هم مؤید این است. و اصحاب ملحق کرده اند به امانت، سایر حقوق مالیه را مثل دین وغصب وسایر امانات شرعیه که از جمله آنهاست ماندن مال بعد از فوت او در نزد رفیق، بلکه اظهر این است که سایر واجبات، خواه حج باشد یا خمس یا زکوة یا رد مظالم آنها هم ملحق به حجة الاسلام میشوند و در همه .

ص: 322


1- همان مرجع، ابواب النیابه باب 13 ح 1، توضیح: باز نام راوی اشتباه شده است و " برید عجلی " درست است.

امور، مراعات اذن حاکم را منظور دارد، هرگاه ممکن باشد و قادر بر اثبات در نزد او باشد، و الا آن هم ضرر نخواهد بود و اصل معتمد در این مسئله این است که مال میت، منتقل نمی شود به وارث، مادامی که دین و وصیت او ادا نشود، چنانکه ظاهر آیه است و محقق هم در مسئله ودیعه، اصل را همین قرار داده و روایت یزید (1) را مؤید مطلب آورده. و ظاهر این است که تفحص کردن از دین دیگر، لازم نباشد و اگر دین دیگر ثابت باشد، آن مال منقسم می شود بر حج و آن دین، بالنسبه و حکم آن را در محل خود بیان کردیم. و این سخنها جمله معترضه بود و در مسئله مال امانت ذکر کردیم و اینها را مؤید ما نحن فیه آوردیم. چنانکه حدیث اول هم مؤید این مسئله مال امانت هست. وبه هر حال، ظاهر این است که هر گاه ثقات مومنین این کار را کرده باشند با عدم وصی و فقد حاکم، صحیح است وحج ساقط می شود از میت و وراث بر آنها تسلطی ندارند و ظاهر این است که یک نفر ثقه عدل هم کافی است و اشکال در این که آیا واجب است که از محل موت، استیجار کرد یا از میقات، همان است که در اصل حج گفته اند واظهر این است که بدون رضای وارث زیاده از مقدار میقاتی نمیتوان، مگر با وصیت یا خروج از ثلث یا امضای وارث، هر چند ظاهر روایت از موضع موت است، ولکن منافاتی با تقیید به میقات هم ندارد. واما سؤال از وجوب استیجار که آیا واجب است یا مجرد جواز است؟ پس اظهر وجوب است و ظاهر " امر " هم در روایت اخیر، وجمله خبریه در روایت اولی، ظاهر در آن است. اینها همه در وقتی است که حجة الاسلام در ذمه میت مستقر شده باشد. واما هرگاه سال اول استطاعت او بوده، پس اظهر عدم وجوب، بلکه عدم جواز است واگر چنین کرده باشد و وراث امضا نکنند ضامن است که مال را به وراث رد کند و از اینجا معلوم می شود که هرگاه حج واجبی باشد که به نذر وشبه آن واجب شده باشد جایز نیست استیجار آن از برای رفقا بدون رضای وارث، زیرا که اگر نذر معین در خصوص آن سال است آن در حکم .

ص: 323


1- همان طور که قبلا گفته شد " برید " صحیح است.

حجة الاسلام در سال اول استطاعت است که هنوز مستقر نشده و اگر نذر مطلقی باشد، پس آن فوری نیست که تأخیر آن مستلزم تفویت فور باشد و حدیث هم دلالت بر این ندارد. بلی اگر علم داشته که وارث به عمل نمی آورد وفساد دیگر هم بر آن مترتب نباشد داخل مسئله مال ودیعه می شود که فقها تعمیم داده اند نسبت به حقوق ومصارف مالیه لازمیه، و از اینجا حکم حج مندوب هم ظاهر شد، خصوصا با تصریح حدیث به عدم جواز در آن. اینها همه در وقتی است که خود از مال متوفی که همراه او است بکند، واما اینکه فضولا از مال خود بکند به اعتقاد این که احسان کرده وورثه ممضی خواهند داشت، پس در این صورت تسلطی بر وراث ندارد که از آنها بگیرد. واشکال در این است که آیا با امضای وراث و وفای به آنچه داده است حج صحیح ومبری ذمه میت خواهد بود یا نه و هرگاه امضا نکنند وتنخواه را ندهند حج از برای کی خواهد بود، ظاهر این است که هرگاه قصد این شخص فضولی، ابراء ذمه میت بوده، خواه عوض به او برسد یا نه، این در حکم متبرع است و حج متبرع. مسقط است از ذمه منوب عنه، ولکن وارث کمال بیمروتی کرده اند، اگر عوض را ندهند. و هرگاه به قصد این کرده که اگر اجازه کنند و تنخواه را بدهند، از برای آنها باشد، پس اگر قصد نیابت از متوفی کرده، و با خود قرار داده که اگر تنخواه را ندهند، او هم حج را بر گرداند برای خود، دور نیست که بر فرضی که امضا داشتند وتنخواه دادند، حج مبری ذمه باشد، والا حج از برای فضولی خواهد بود. چنانکه نظیر آن در صدقه مال لقطه و غیر آن ثابت است ودلیل این، صحت فضولی است در عقد اجاره. واگر قصد کرده که برای خود میگیرم، اگر آنها تنخواه دادند منتقل می کنم به متوفی والا فلا، پس دلیلی بر صحت آن از برای میت وبری ذمه بودن در نظر نیست و قیاس آن بر قرائت قرآنی که کرده باشد وبعد از آن، ثواب آن را نقل کند به غیر، وجهی ندارد. و همچنین هرگاه قصد را مرددا کرده باشد که این را حج میگیرم به این قصد که از برای میت باشد اگر پول بدهند، و از برای خودم باشد اگر ندهند، و بعد وراث امضا کنند و پول را بدهند، اشکال است وشاید اظهر، صحت باشد بنا بر صحت فضولی در عقد اجاره

ص: 324

چنانکه اظهر است. و اما سؤال از حجهای استیجاری، پس اگر مال اجیر در دست رفیق نیست، حکم آن از مدلول آن دو حدیث، هیچکدام ظاهر نمی شود. پس باید رجوع کرد به قواعد، و اگر در دست رفیق باشد و بر سبیل امانت باشد، حکم آن داخل حدیث دوم می شود از وجهی دون وجهی. چون آن دو حدیث در حجة الاسلام است نه در استیجار آن. و نظر به الحاق فقها، سایر حقوق مالیه وامانات شرعیه را به امانت، حکم آن که بر سبیل امانت مالیه نباشد هم ظاهر می شود، پس کلام در آنها از دو حیثیت اعتبار می شود. یکی از حیثیت نایب و یکی از حیثیت منوب عنه. اما از حیثیت اول، پس بنا بر اظهر که اجاره به موت اجیر باطل نمی شود، مگر در وقتی که مباشرت خود اجیر شرط شده باشد، و بنابر آنکه وفای آن هم فوری دانیم، چنانکه نسبت به منوب عنه بود، چنانکه مشهور است ولازم می شود بر وارث که وفا کند ووارث حاضر نباشد. پس ظاهر، لزوم استیجار است، ولکن به همان تفصیل مراعات اذن وصی وحاکم. واما هرگاه قایل باشیم به بطلان به موت یا در صورت اشتراط مباشرت به نفس، یا اینکه قایل شویم که فوریت به مجرد استیجار کردن رفقا دلیل ندارد، مگر در صورتی که علم داشته باشد که وارث نخواهد کرد در صورت اخیره، یعنی عدم فوریت به سبب استیجار یا قول به عدم انفساخ که داخل مسئله مال ودیعه می شود به ملاحظه الحاق سایر واجبات به حجة الاسلام. واما از حیثیت ملاحظه حال منوب عنه، پس مفروض این است که مالی از او در میان نیست و وجه حجة که پیش گرفته وهنوز حج نکرده هر چند در حکم مال منوب عنه است، ولکن مادامی که اجاره منفسخ نشده، باید ملاحظه حال نایب را کرد. بلی در صورتی که اجاره منفسخ شود وآن عین المال در دست رفقا باشد، حکم آن همان است که مذکور شد که جایز است استیجار از برای منوب عنه، با ملاحظه تفصیل متقدم. واما اخراجات کفن ودفن وغیره. پس آنچه متعلق به مال میت است مثل کفن واجب وسدر وکافور وامثال آن، جایز است صرف آن و وارث تسلطی در استرداد آن ندارد وآنچه متعلق به مال نیست، وارث می تواند استرداد کرد.

ص: 325

446- سوال:

446- سوال: به شرف عرض مقدس عالی میرساند که در مرحله تکلیف خود متحیر ماندم و هیچ امری موجب شبهه مخلص نشده، الا آنچه بعضی از ثقات مذکور نموده اند که بندگان عالی فرموده اند در این سال، امنیت طریق حج نیست و راه خیال این مخلص این بوده که به شیاع ثابت شده که سال گذشته، امنیت از طریق شیراز بوده و جمعی کثیر از تجار نیز مذکور نمودند که از اینجا تا " لحسا " و " قطیف " امن است وبه تصرف شاه است برا و بحرا، وجماعتی که از حج آمدند متفق بودند که از قطیف تا مکه، نهایت امنیت دارد به اعتبار نفاذ امر سعود خذله الله. ومیل آن به روانه شدن حاج از این طریق و به اعتبار اینکه، این طایفه کسی را که امان بدهند محقون الدم میدانند وامان داده است در سال سابق در مکه معظمه بالاخبار المتواتره، علاوه بر اینکه قافله را، طایفه تسنن بلکه کفار هم در امان میدانند ومتعرض آن نمیشوند مگر دزد، و دزد در همه جا هست، بلکه دزد این راه کمتر است وچیزی که در دل خلجان می کند نیست، مگر مرحله کربلای معلی که موجب زیادتی کینه آن ملعون با شیعه شده باشد که گاه است با طایفه شیعه که وارد به او بشود تلافی کند. این به نظر قاصر، وقعی ندارد، یکی به جهت این که قضیه (1) نجف اشرف مکرر واقع شده و اصلا از برای قافله ضرری نداشته وپدرش را عجم (2) کشت موجب امری نشد واینکه اخباری که مذکور می شود که از کسان او کشته شده است قطعی، بلکه ظنی هم نیست. منتهای امر، آن است که بر سر ولایتی لشکر کشید و آنها به تشویش خود دفاع کردند وآن ملعون با وجود تقلب او در طریقه خود، چگونه طایفه ای را که امان داده باشد به آن اذیت میرساند به تقریب تقصیری که غیر آنها کرده اند. ودیگر از روزی که واقعه کربلا اتفاق افتاد تا روزی که امیر حاج از جانب سعود به .

ص: 326


1- قیام آل سعود به تحریک ومساعدت انگلیس سال 1147 ه - ق شروع شده محمد بن سعود در سال 1179 در گذشت وپسرش عبد العزیز در سال 1216 کربلای معلی را غارت وقتل عام کرد ودر سال 1218 در مسجد " درعیه " بدست یک فرد شیعه کشته شد ونوبت به پسرش سعود بن عبد العزیز رسید که حکومت او از 1218 تا 1229 بود وسؤال کننده از اوضاع همان سال ها گزارش میدهد که شهر نجف نیز چندین بار مورد حمله آنان قرار گرفته بود.
2- قیام آل سعود به تحریک ومساعدت انگلیس سال 1147 ه - ق شروع شده محمد بن سعود در سال 1179 در گذشت وپسرش عبد العزیز در سال 1216 کربلای معلی را غارت وقتل عام کرد ودر سال 1218 در مسجد " درعیه " بدست یک فرد شیعه کشته شد ونوبت به پسرش سعود بن عبد العزیز رسید که حکومت او از 1218 تا 1229 بود وسؤال کننده از اوضاع همان سال ها گزارش میدهد که شهر نجف نیز چندین بار مورد حمله آنان قرار گرفته بود.

قطیف از پی حجاج میآید، چهار پنج ماه می شود. در این عرض مدت شبهه ای نیست که آن ملعون در کربلا نمیماند ویقینا در زمستان متوجه خانه خود می شود و امر واضح می شود، در صورتی که احتمال راجح بدهیم که باز بطریق سال سابق در قطیف در اول ذیقعده امیر حاج بفرستد وحاج را ببرد. آیا واجب نیست که برویم تا به آنجا وتثبت بکنیم وتأمل کنیم در اینکه امیر حاج میآید ومردم را میبرد یا نه؟ و در صورت سلامت، روانه شویم. یا آنکه محض احتمال اینکه رأیش منحرف شده در امان حاج مرحله امنیتی که در سابق بود زایل شده ومستصحب نیست وتفحص نباید کرد و به شیراز و کنگون (1) و " لحسا " نباید رفت و در خانه خود به همین قدر از خبر باید قرار گرفت واگر ظاهر شود که امنیت سابق بر قرار بوده واین شخص تفحص نکرده، به موضع تفحص که اقرب به محل خود ورود امیر حاج است میرفت امری بر او معلوم میشد وسال بگذرد آیا استقرار حج خواهد شد یا نه؟ به هر حال، وجه تحیر مخلص از این است که امنیت مستصحب است وخلاف آن معلوم نیست واینکه قضیه کربلا قاطع آن باشد محل شک مخلص است وبه سبب گذشتن زمان بسیار ونزدیک شدن به محل امیر حاج می تواند واضح شود وعمل کردن به مقتضای استصحاب ورفتن به بنادر وبعد از ظهور سد طریق مراجعت کردن و در صورت ظهور بقای امنیت به مکه رفتن وخیمت وناخوشی به نظر قاصر نمیرسد، آیا والحالة هذه سفر طاعت است یا معصیت؟ واجب است یا حرام؟ وخوب واضح وظاهر است که اگر تکلیف این بنده حقیر در خانه ماندن باشد بسیار خوشوقت خواهم بود و اگر خوف تقصیر تکلیف را نمیدانستم اخوی را به شرف عتبه بوسی نمیفرستادم. وچون خبر عالی حضرت آقا محمد حسن خبر واحد عادل بود احتمال دادم که شاید تغییر سئوالی باشد که تکلیف مخلص مغایر او شود. لهذا مصدع بندگان عالی میگردد که لطف ومرحمت فرموده، آنچه تکلیف مخلص را دانند مقرر فرمایند. ن

ص: 327


1- کنگان

و ظاهر آن است که به رفتن مخلص، جمعی کثیر روانه میشوند وبه عدم آن، متقاعد میشوند. وقت هم مضیق بود. وچاره نبود به غیر از تصدیع و تضییع اوقات بندگان عالی وبسیار واضح است که در این مراحل از بندگان عالی خبیرتر وعلیم تری نیست. خود به نفس شریف به ولایت سعود تشریف برده اید و ولایت او را میدانید و در مسائل دینی مقتدا وحجة الله میباشید و هر چه بنده خود را به آن امر فرمایید امتثال و اطاعت خواهم نمود. انشاء الله، آن که تصدیع کشیده، آنچه حکم الهی باشد قلمی فرمایند که موجب اطمینان این متحیر گردد.

جواب:

جواب: اخبار و ادله که دلالت دارند بر اشتراط خلو سرب. هر چند اگر نظر کنیم به این که الفاظ اسامی امور نفس الامریه اند باید مستطیعی در عالم نباشد مگر به فرض نادری، ولکن چون تحقیق این است که هر چند مسلم است که الفاظ اسامی امور نفی الامریه اند، لکن در تکالیف شرعیه محمولند بر آنچه در نظر مکلف آن باشد وفروع این مسئله بسیار است و از جمله آنها این است که زکات واجب است بر مالک نصاب و قصر، واجب است بر قاصد ثمانیه فراسخ وحج واجب است بر مستطیع و روزه واجب است به دخول ماه مبارک رمضان وامثال اینها ومتفرع می شود بر این، آنکه واجب است گداختن دراهم مغشوشه تا معلوم شود مقدار خالص یا نه؟ و واجب است تفحص وتحقیق آن مسافت یا نه؟ و واجب است استهلال یا نه؟ و در اموال که در معرض بیع در آورده شود تا معلوم شود استطاعت است یا نه؟ و اظهر در نظر حقیر، عدم وجوب تفحص است. و بعد از اینکه این را دانستی پس می گوییم که آیا تخلیه سرب در نفس الامر معتبر است یا در نظر مکلف وبعد از ملاحظه اعتبار نظر مکلف، آیا جزم مکلف ضرور است یا کافی است؟ اظهر این است که ظن، کافی باشد واین غایت تنزل است که ما از نفس الامر وجزم (که او فقند به مقتضای وضع) دست برداشتیم، پس لا اقل ظن باید حاصل شود، پس لزوم حصول ظن به خلو سرب، دلیلی است شرعی. پس احتمال خلو سرب کافی نیست ودر برابر این دلیلی شرعی چیزی نیست به غیر قاعده یقین که مدلول اخبار معتبره هست که

ص: 328

نهی شده از نقض یقین به شک وقاعده استصحاب و هر چند مقتضای قاعده یقین این است که احتمال خلاف، ناقض یقین سابق نیست نه به عنوان شک و نه وهم و نه ظن، ولکن اعتبار ظن خلو سرب که از آن اخبار وادله مستفاد شد مخصص این قاعده می شود، زیرا که هر چند مقتضای قاعده یقین این است که باید به یقین سابق عمل کرد، خواه مقتضای آن ظن به عدم معلوم، باشد یا مشکوک یا موهوم، ولکن مقتضای این اخبار، این است که باید مظنون باشد. ادله یقین در باقی، حجت است مثل شک در حدث وخبث موت زوج ومورث و غیر آنها و در اینجا حجت نیست، خصوصا اینکه در ما نحن فیه یقین سابقی در دست نداریم و مجرد سلوک خوش سعود در یک سال، منشأ یقین نمی شود وانسحاب حکم شخص یک سال به سال دیگر، خود بیمعنی است، هرگاه حصول یقین خواهیم، زیرا که مشکل است که فعل یک سال او از قواعد یقینیه شود که بگوییم نقض آن جایز نیست. واما قاعده استصحاب، پس (قطع نظر از اینکه این سخن آخری بر آن هم وارد است، چون آن فعل جزئی شخصی، منشأ ثبوت کلیه نمی شود که مستصحب داریم) بر آن، وارد است که فرق است ما بین قاعده استصحاب وقاعده یقین ودلیل قاعده یقین، اخباری است که در آن وارد شده، ولکن دلیل حجیت استصحاب همان ظنی است که از حصول علت موجده حاصل شده که همان علت موجده را علت مبقیه میدانیم وآن خود، بنفسه محل نظر است که علت وجود علت بقا باشد، پس حجیت آن نخواهد بود، الا مجرد ظن بقا وظن بقا، تابع مجرای عادت الله است وآن مختلف است در مواضع به سبب اختلاف موضوعات در استصحاب، چنانکه ملاحظه میکنیم در ظن بقای جبال وبلاد عظیمه وقرای مبیه در ساحلو در حیوان متفاوته در عمر و زندگانی و در ما نحن فیه عادت الله کجا جاری شده به بقای عهد سعود، حتی با طرو این سوانح، خلاصه مراد از حجیت ظن استصحابی باید مادام حصول الظن باشد. زیرا که دلیلی به غیر آن ندارد، و هرگاه آن ظن، باقی نباشد، بلکه مبدل شود به وهم یا شک، پس حجت نخواهد بود. ومعذلک ظنی که از اخبار خلو سرب حاصل است واستصحاب و اصل، مقاومت با

ص: 329

دلیل نمی کند تا گفته شود که مجرد حصول در آن سابق کافی است، هر چند ظن به بقا نباشد. والحاصل در این مقام لازم است تحقیق اینکه آیا اصل وجوب حج است با تحقق سایر شرایط. الا با ظن ضرر، یا اصل عدم وجوب است، الا با ظن سلامت و حق این است که اصل عدم وجوب است، الا با ظن به سلامت، زیرا که امنیت راه، شرط است چنانکه تصریح شده در کلام علما وظاهر ایشان اجماع است در اخبار، چون معنی خلو سرب امنیت است و منحصر است کلام ایشان در خوف و امن، چون گفته اند که شرط است امنیت وبا خوف جایز نیست ومتعرض شق ثالث نشده اند که محتمل الطرفین باشد. نمیتوان گفت که در محتمل الطرفین اصل عدم مانع مفید ظن سلامت است، چون ظن به عدم سبب، به سبب اصل مفید. عدم مسبب است که خوب باشد، به جهت آنکه می گوییم که مراد از مانع، شرور و آفات است. مثل لص وسبع وامثال آن. و نمیتوانیم گفت که اصل عدم مانع است، زیرا که از بدو خلق عالم، شرور وخیرات هر دو مخلوق شده، حتی اینکه دو فرزند آدم، یکی قابیل بوده ودیگری هابیل، وشیر و گرگ وگوسفند وگاو هم از بدو خلقت عالم، خلق شد، پس اصل، این است که این شرور، در این راه نباشند، مستلزم این است که در محلی دیگر باشند. و اصل عدم، نسبت به حصول آنها در هر دو محل مساوی است، زیرا که هر یک از حصولین حادثی است محتاج به مؤثر و ثبوت آن محتاج به دلیل. پس تمسک به اینکه اصل عدم، در این راه، افاده ظن به عدم آن می کند تا مترتب شود بر آن ظن به عدم خوف، که مسبب آن است معنی ندارد. پس باقی ماند همین که ظن خوف و ظن سلامت از امری، خارج از اصل، محقق شود. بلی میتوان گفت که این اصل عدم، هر گاه مستند باشد به استصحاب حالت سابقه، به معنی اینکه از خارج ثابت شده بود خلو سرب و عدم مانع در وقتی وآن حالت را مستصحب داریم وبگوییم در سال سابق این شرور در محلی دیگر بود و در اینجا نبود، پس باید به همان حال باقی باشد، مطلب تمام است. و آنچه تو گفتی از عدم امکان استناد به اصل عدم در وقتی است که حالت سابقه آن راه

ص: 330

به هیچ نحو معلوم نشده باشد، مثل آنکه کسی میخواهد برود به جایی که تا به حال حالت سابقه آن راه بر کسی ظاهر نشده باشد، زیرا که در آنجا مستند نمی تواند شد به اصل عدم و استصحاب آن. و جواب آن همان است که گفتیم که حجیت استصحاب تمام می شود در صورتی که ظن به بقا حاصل باشد و مجرد حصول سبب در آن سابق کافی نیست، پس باید علم به حصول سبب یا ظن به بقای آن، هر دو به حال خود باشد واین داخل قاعده یقین نیست که تا یقیین به رفع سبب نشود باید به مقتضای سابق معمول داشت. پس هر گاه آن ظن مرتفع شد به مجرد حصول سبب در آن سابق اکتفا نمی کنیم، چون شارع شرط کرده است در وجوب، تخلیه سرب را که اقل آن حصول ظن خلو است. ودیگر اینکه گفتیم که واقعه شخصیه که عبارت از سلوک یک سال است موضوع استصحاب نمی تواند شد، زیرا که آن منعدم شد و استصحاب حالت آن شخص مانع، وقتی می تواند موضوع استصحاب شود که عمل او غالب الوقوع شود وطریقه مستمره به دست آید، تا آن را بتوانیم مستصحب داریم وآن به عمل یک سال متحقق نمی شود، بلی طریقه سابقه این جماعت غلبه وقوعی است که موضوع استصحاب میتوانست شد وآن مبتنی بود بر اینکه در آن اوقات، طریقه ایشان تزویر، و استمالت قلوب بود که با وجودی که عجم را مشرک میدانستند مانع از دخول مسجد الحرام نمیشدند، بلکه جمال واعوان همراه میکردند که ایشان را ببرد وبیاورد وطریقه ایشان در اوقات سابقه، وعظ و امر به معروف و نهی از منکر بود با مداهنه ومماشات، والحال که ملک ایشان مستقر شده وتسلط به هم رسانیده اند تا بیعت نگیرند واظهار موافقت نکنند نمیگذارند که داخل شوند واین معنی تا به حال، غلبه به هم نرسانیده که موضوع استصحاب تواند شد وخصوص اینکه آن ایام عبد العزیز، شیوه او شیوه امامت وخلافت محضه بوده وآنچه ظاهر می شود از حال سعود، این است که غالب منظور او سلطنت ودنیا داری است و گاه است به سبب مقتول شدن دو نفر از اولاد او یا جمعی از اقربای او یا جمع کثیری از اعوان (وچنانکه معتمدی به حقیر نوشته بود، اعنی عالیجناب حاجی میرزا آقای طهرانی) نایره غضبیه آن، چنان مشتعل شود که

ص: 331

از طریق ثانیه هم دست بر دارد. اما اینکه نوشته ای چرا نباید رفت تا بنادر که در آنجا حال ظن سلامت و عدم آن، محقق شود؟ جواب آن از آنچه پیش گفتیم ظاهر می شود، زرا که هر چند الفاظ اسامی امور نفس الامریه باشد، لکن تحقیق آن است که در تکالیف معیار فهم مکلف است و او در خانه خود باید بداند که سرب مخلی است یا نه، نه این که لازم باشد برود که تفحص کند از این معنی، حتی به این نحو که متحمل این سفر دور ودراز شود از برای تفحص وتحصیل ظن، واین عین حرج وعسر شدید است وخصوصا در کسانی که حج در ذمه آنها مستقر نشده که بر فرض جواز عمل به استصحاب سلوک شود معارض است به اصل برائت و عدم حصول استطاعت در وجوب حج. اگر بگویی چه فرق است ما بین راه دریا وخوف غرق و ما بین راه صحرا و خوف اذیت سعود؟ پس چنانکه جایز است رکوب بحر، با احتمال غرق پس جایز خواهد بود. سفر بر، با احتمال خطر سعود. گوییم که در سفر دریا، غلبه سلامت موجود است. چون هزار کس به سلامت میرود و یک کس به ندرت غرق می شود واین مضر نیست، چنانکه گاه است در بیابان هم تگرگ و صاعقه، قومی را هلاک می کند وآن نادر، معتنی به نیست در نظر شرع وعقل وعرف و عادت. ولکن آن غلبه در مملکت سعود تا به حال متحقق نشده که تکیه بر ظن غلبه بشود یا استصحاب آن غلبه، بلکه در سفر دریا هم می گوییم هرگاه در حین رکوب، و در روزی که مظنه تگرگ وصاعقه است جایز نیست حرکت ومعیار تکلیف، شروع در مکلف به است و هرگاه در اول امر ظن غلبه در دست هست و در بین طی مسافت سانحه رو دهد، آن مضر نیست، و لکن در ما نحن فیه در حین شروع در طی مسافت آن ظن غلبه در دست نیست. و به هر حال، این مسئله از موضوعات احکام است و مکلف باید خود، این معنی را بفهمد و از مسائل شرعیه نیست که مورد استفتا و تقلید باشد و آنچه موقوف علیه حکم است، همان است که بیان کردیم. دیگر اینکه آیا این ما نحن فیه از آن باب است یا نه، خود مکلف باید بفهمد و در اکثر مواضع مکلف نیز اقتصار به فهم خود نمی تواند کرد، بلکه رجوع

ص: 332

به عرف وعادت وفهم اغلب مکلفین باید کرد تا موضوع مشخص شود، به هر حال اگر خودم بالفرض، حجه در ذمه ام مستقر باشد، در این سال نمیروم وکسی را هم اذن نمیدهم که برود. شما خود بهتر میدانید، ولکن متمسکات شما در تحقیق موضوع محل نظر است.

447- سوال:

447- سوال: هل یجوز لمن تلبس بالعمرة فی حج التمتع ان یعدل الی الافراد اذا حصل له عذر من اتمام العمرة کالحیض وغیرها؟ وبعد الجواز هل یجزیه ذلک عن حجة الاسلام ام لا؟ وعلی تقدیر الاجزاء، فهل یجری ذلک فی النائب والاجیر ویبرئ، ذمته عما استوجر له وذمة المنوب عنه ام لا؟ وهل یجوز العدول حین الاحرام اذا علم ان الوقت یضیق عن عمرة التمتع بخوفه عن دخول مکة قبل الوقوفین او عن حیض مترقب او نحو ذلک ام یختص هذا الحکم بمن تلبس بالعمرة ثم حصل العذر -؟ -؟

جواب:

جواب: الظاهر انه لا خلاف بینهم فی ان المعتمر بعمرة التمتع الی الحج اذا ضاق وقته عن افعال العمرة یعدل الی الافراد ویتم ویجزیه ذلک عن حج التمتع بمعنی سقوط تکلیف الحج عنه و اخبارهم بذلک متظافرة ومرادهم فی العدول هنا نقل نیة العمرة الی الحج الافراد من دون حاجة الی احرام جدید بل لا یجوز تجدید الاحرام. واما النائب فاطلاق کلماتهم کاطلاق الاخبار یشمله ایضا ولم نقف علی مصرح بخلافه. ونقل عن بعض افاضل المعاصرین سلمه الله الاشکال فی ذلک بان الاطلاقات والعمومات نصا وفتوی مختصة بالجواز الذی هو حکم تکلیفی دون الاجزاء اذ هو حکم وضعی ولا تلازم بینهما ولا تنافر کلیا وانما بینهما تباین جزئی واحد المتباینین جزئیا لایستلزم الاخر وحیث وقع فانما هو لدلیل خارجی من اجماع او غیره وهما علی تقدیر تسلیمهما (کماهو الظاهر) فانما هو بالنسبة الی الاصل بل مفاد العمومات نصا وفتوی هو جواز العدول وهو لا شبهة فیه ولا ریب یعتریه فی الاصل وفرعه وغیرهما لتایدها (زیادة علی الاجماع فتوی و روایة) بالاعتبار اذ لولا الرخصة بذلک لکان اللازم علی المضطر الصبر علی العام المقبل حتی یتم ما هو فرضه لعدم وقوعه الا فی اشهره والفرض فوتها فالامر بذلک عسر ومشقة قل ما یتحمله بالعمرة موقوف علی ورود الرخصة ولم یرد بلا شبهة فاذا لا اشکال لنا ولا حد فی جواز العدول دفعا للعسر والحرج اللازمین علی تقدیر عدم، لکل حاج متمتع

ص: 333

اصیلا کان او نائبا او غیرهما. انما الاشکال فی اجزائه عن ذمة المیت عن حج التمتع واجزائه عن النائب فی العمل المستأجر علیه اذ هو التمتع و الافراد فیره. اقول کون الامر بل و مطلق الطلب مقتضیا للاجزاء معناه انه اذا فعل فعل المطلوب علی ما هو علیه فی نفس الامر باعتقاد المکلف فهو مقتض للاجزاء بمعنی حصول الامتثال واسقاط فعله عنه ثانیا وح، فالطلب مع اتیان المطلوب علی ما هو علیه لا ینفک عن الاجزاء ولا یتخلف بهذا المعنی عن الطلب فکل مطلوب اوتی به علی ما هو علیه مجزئ وکل مجزئ فهو مطلوب فهما متساویان. ولا یرد علیه الصلاة فی المکان المغصوب لو قلنا بصحتها بتقریب انها مجزیة وغیر مطلوبة حتی یق: ان المجزی اعم مطلقا من الجایز والمطلوب فانها مطلوبة من حیث عموم الامر بالصلاة عند هذا القائل وان کانت غیر مأمور بها من حیث اندراجها تحت عموم الغصب فلا معنی لکون النسبة بینهما عموما وخصوصا لا مطلقا ولا من وجه وولا تباینا کلیا ولا جزئیا. نعم لو اردنا من الاجزاء اسقاط التکلیف عن فعل بفعل آخر غیر المأمور به ولا بدلا عنه فهذا الفعل الذی یؤتی به مکان الاول قد یکون مسقطا وهو رأیه کحج الافراد للمتمتعة التی حاضت وقصر وقتها، عن اتمام التمتع. وکعبادة الولی عن المیت والاجیر عن المستأجر فهذا مطلوب کالاکتفاء فی مقدمات الواجب بفعل الغیر. ومن هذا الباب سقوط الحج عن من مات فی الحرم بعد الاحرام فان الامر بالحج امر بتمامه والامر الطبیعی بالجزء لا یجدی فی صیرورة الجزء مامورا به لاجل الاسقاط بل الاسقاط هنا حکم وضعی لیس من مقتضی الامر الاول ولا هو مامور به بامر ثانی لاستحالة التکلیف وقد یکون مامورا به و غیر مسقط کاتمام الحج الفاسد (علی القول بکونه عقوبة) والحج من قابل فریضة بالنظر الی الامر الاول و ان کان مسقطا ومجزیا بالنظر الی الامر الثانی. فقد ظهر من ذلک ان النسبة بین الجواز والاجزاء بالمعنی الاول التساوی وبالمعنی الثانی العموم من وجه فلا یصبح القول بان بینهما تباینا جزئیا. وان قلت: ان المراد بالاجزاء هو القدر المشترک بین المعنی الاول والثانی فیکون فی بعض افراده (وهو الاسقاط بفعل الغیر) عموم من وجه. وفی بعضها (وهو ما لو فعل نفس

ص: 334

المطلوب الاول) التساوی. وهذا معنی التباین الجزئی. فنقول: ان هذا لیس معنی التباین الجزئی بل هو حری بأن یسمی بالتصادق الجزئی. و هذه مناقشات فی الاصطلاح والمهم بیان ما رامه (سلمه الله تعالی) من جعل التمتع افرادا مما فارق الجواز الاجزاء سیما فی الباب ویکون هذا مادة الافتراق. والتحقیق ان (مع قطع النظر عن الاجماع فی الاصیل بل المطلق ایضا) ورود مطلوبیة الافراد، ح، ظاهره انه مطلوب بدلا عن التمتع ونایبا منابه فی حصول الامتثال واسقاط التکلیف رأسا فیتم الاجزاء بالمعنی الاول والثانی کلیهما. اما بالمعنی الاول ففی الامر الثانی واما بالمعنی الثانی ففی الامر الاول. فلنذکر بعض الروایات الواردة فی الباب: فمنها صحیحة جمیل بن دراج قال: سئلت ابا عبد الله (علیه السلام) عن المرأة الحائض اذا قدمت مکة یوم الترویة. قال: تمضی کما هی الی عرفات فتجعلها (1) حجة ثم تقیم حتی تطهر و تخرج الی التنعیم فتحرم فتجعلها عمرة. ومنها روایة علی بن یقطین قال: سئلت ابا الحسن موسی (علیه السلام) عن الرجل و المرأة یتمتعان بالعمرة الی الحج ثم یدخلان مکة یوم عرفة کیف یصنعان؟ قال: یجعلانها حجة (2) مفردة وحد المتعة الی یوم الترویة. ولیس فی سندها من یتأمل فیه الا عبد الرحمن بن اعین و هو ممدوح والراوی عنه صفوان. و روایة اسحق بن عبد الله عن ابی الحسن (علیه السلام) قال: المتمتع اذا قدم لیلة عرفة فلیست له متعة یجعلها حجة (3) مفردة انما المتعة الی یوم الترویة. الی غیر ذلک من الاخبار. وظاهر هذه الاخبار ان نقل العمرة الی الافراد مجزی عن تکلیف و مسقط ایاه والالزم تأخیر البیان عن وقت الحاجة ولو لم یجزه لکان (علیه السلام) ان یقول " ویحج من قابل " واطلاقها یشمل النایب والناذر وغیرهما لعدم کونهم من الافراد النادر وکک، ترک الاستفصال. لایق: غایة الامران المستفاد من الجمل الخبریة وجوب حج الافراد، ح، والامر به هو انما یفید الاجزاء بالنسبة الی هذا الامر لا الامر بالتمتع الذی کان تکلیفه اولا. لانا اشرنا الی ان المتبادر من تلک الاخبار لزوم فعل ذلک بدلا عنه فلم یبق الامر الاول بحاله بل انتقل التکلیف وتبدل بهذا بمعنی کونه نایبا عنه فهناک امر واحد یقتضی

ص: 335


1- وسائل: ابواب اقسام الحج باب 21 ح 2 - 11 - 9 - 7
2- وسائل: ابواب اقسام الحج باب 21 ح 2 - 11 - 9 - 7
3- وسائل: ابواب اقسام الحج باب 21 ح 2 - 11 - 9 - 7

الاجزاء ویدل علیه ایضا صحیحة زرارة قال: سئلت ابا جعفر (علیه السلام) عن الرجل یکون فی یوم عرفة وبینه وبین مکة ثلاثة امیال وهو متمتع بالعمرة الی الحج. فقال: یقطع التلبیة تلبیة المتعة و یهل بالحج (1) بالتلبیة اذا صلی الفجر ویمضی الی عرفات فیقف مع الناس ویقضی جمیع المناسک ویقیم بمکة حتی یعتمر عمرة المحرم ولا شئ علیه. و وجه الدلالة (مضافا الی ما سبق من دعوی الظهور فی الاجزاء) قوله " ولا شئ علیه ". ویدل علیه ایضا نفی العسر والحرج والضرر سیما علی النایب الفقیر اذا وجب علیه الاعادة فی القابل بدون اجرة. ومن العجب التمسک فی جواز العدول الی الافراد بالضرر لئلا یبقی علی الاحرام الی العام المقبل و ترک التمسک به فی اجزائه عن التکلیف. مع انه لو بنی علی عدم جواز العدول فیحکم ببطلان حجه ویتخلص عن البقاء الی العام المقبل بعمرة مفرده. کما فی سایر المواضع لا ثالث هنا فلم ینحصر دفع الضرورة، فی العدول الی الافراد. فجعل العدول عن التمتع الی فعل الافراد، لدفع ضرر البقاء علی الاحرام، لیس بأولی من جعل العدول لأسقاط التکلیف لدفع الضرر. اذ المفروض انه لا یتمکن عن المتع. فدفع الضرر اما بالتحلل بعمرة مفردة او بجعل الافراد مسقطا للتکلیف رأسا و اما جعل العدول الی الافراد بمحض التحلل فهو لا یدفع الضرر. واما التمسک بعدم ورود النص بالخصوص فی التحلل بالعمرة المفردة: ففیه انه لو بنی علی فوات الحج فیکفی ما ورد من العموم والا فلا منازعة عن القول بالصحة. والحاصل: ان جواز العدول الی الافراد ان کان من جهة دفع الضرر فأما أن یکون المراد منه أن دفع الضرر یوجب تصحیح الحج ویدل علی فوات الحج، فلا ینحصر التحلل فی ذلک، بل الاتیان بالعمرة المفردة اسهل کما قرره الشارع للتحلل مع فوات الحج. وبالجملة انا و ان سلمنا عدم دلالة ما دل علی العدول من الاخبار علی انه لاجل اقاط التکلیف رأسا، فلانم، انه لمحظ التحلل وعدم البقاء علی الاحرام فیتساوق الامران ونفی الضرر مرجح لارادة المعنی الاول مضافا الی استصحاب الصحة وعدم فوتا لحج. مع ان الشیخ فی التهذیب قال: روی اصحابنا وغیرهم ان المتمتع اذا فاتته عمرة المتعة اعتمر بعد الحج 7

ص: 336


1- وسائل: ابواب اقسام الحج باب 21 ح 2 - 11 - 9 - 7

وهو الذی امر به رسول الله (صلی الله علیه و آله) عایشة. وقال ابو عبد الله (علیه السلام) قد جعل الله فی ذلک فرجا للناس. وقالوا: قال ابو عبد الله (علیه السلام): المتمتع اذا فاتته عمرة المتعة اقام الی هلال المحرم واعتمر فأجزئت عنه مکان عمرة المتعة. فأن العلة التی ذکره (علیه السلام) انما یناسب اسقاط التکلیف وان لم یفده لفظ " اجزات " لرجوعها الی العمرة کما لا یخفی. مع ان اجزاء العمرة عن العمرة فیه تنبیه علی اجزاء الحج. والحاصل: انه لا ینبغی الاشکال فی دلالة الاخبار علی الاجزاء وسقوط التکلیف رأسا و الظاهر انه اجماعی کما یستفاد من کلام جماعة قال السید (ره) فی الانتصار: مما انفردت به الامامیة القول بأن التمتع بالعمرة الی الحج هو فرض الله تعالی علی کل من نأی المسجد الحرام لا یجزیه مع التمکن سواه. فأن مفهومه الاجزاء مع الاضطرار. ومثله ما حکی عن ابن زهرة ونقل عن شرح الارشاد للفخر (1) المحققین انه قال: فرض من نأی عن مکة مما قرره لشارع، التمتع، فرض عین لا یجزی غیره من انواع الحج الا لضرورة و هذه المسئلة اجماعیة عندنا. وقال فی التذکرة: علمائنا کافة علی ان فرض من نأی عن مکة وحاضر بها التمتع ولا یجوز لهم غیره الا مع الضرورة. ثم قال: فلو کان محرما بعمرة التمتع فمنعه مانع من مرض أو حیض عن اتمامها جاز نقلها الی الافراد اجماعا کما فعلت عایشة. وقال فی المعتبر: فرض من لیس حاضری المسجد الحرام التمتع لا یجزیهم غیره مع الاختیار وهو مذهب علمائنا والمشهور من اهل البیت (علیه السلام). قال: اما جواز نقل التمتع الی الافراد مع الضرورة فجایز اتفاقا کما فعلته عایشة. واما نقل الافراد الی المتعة فلقوله (علیه السلام): ومن لم یسق الهدی فلیحل ولیجعلها عمرة. فأن الظاهر ان مراده به الاجزاء ایضا کما هو معهود فی حکایة عایشة ومذکور فی سایر الاخبار و انه لم یکن لمحض التحلل. وایضا عطف قوله " واما نقل الافراد الی المتعة " الی .

ص: 337


1- ممکن است عبارت بالا به این صورت باشد " ونقل فی شرح الارشاد لفخر المحققین " و نیز ممکن است بصورت " ونقل فی شرح الارشاد عن فخر المحققین " باشد زیرا هم فخر المحققین شرحی بر کتاب " ارشاد " پدرش (علامه) نوشته وهم شاگرد او شرحی بر آن نوشته و اقوال فخر را در آن نقل کرده است. البته حدود 38 شرح بر کتاب ارشاد، از ناحیه دانشمندان مختلف نوشته شده است.

آخره. یدل علیه اذا لسیاق واحد ومراده من قوله (علیه السلام) " ومن لم یسق " الی آخره. الاشارة الی ما ورد فی الاخبار من ان المسلمین کانوا مأمورین بالافراد وکانوا محرمین لحج الافراد فأمرهم الله تعالی بأن یحلوا منه یجعلوا العمرة المتمتع بها الی حج التمتع الا من ساق الهدی کما ساقه هو (صلی الله علیه و آله) وکان ذلک اول شرع التمتع ولا ریب ان ذلک العدول کان مقتضیا لاسقاط التکلیف رأسا والعدولان فی کلامه (ره) علی نسق واحد. وبالجملة لا ینبغی الاشکال فی دلالة الاخبار والاجماعات المنقولة علی الاجزاء فی الاصیل واما النایب والناذر وغیرهما فیدل علیه اطلاقات کلماتهم واجماعاتهم ولزوم العسر والحرج ولان احکام الحج تابعة له فاذا جاز فی الشریعة الاستیجار له فلابد أن یجری علیه احکامه الا تری أن من یستأجر للصلاة اذا شک فی الصلاة او سهو یجب علیه العمل بمقتضی ما ورد من الشارع فی نفس الامر اذ هی احکام الصلاة من حیث هی صلاة، ومن هذا الباب لو طرأ علیه الضعف فی حال القیام فقعد فأتم الصلاة بل لو احتاج من یجب علیه صلاة الاستیجار الی التیمم تیمم لانه یصدق علیه ان علیه صلاة واجبة و هو مأمور بفعلها ومن حکم الصلاة انه یجوز ان یتیمم لها مع الضرورة بل الجواز هنا بمعنی الوجوب وهو یستلزم الاجزاء. ومن هذا الباب أن یفوت عن المستأجر للحج، اختیاری احد الموقفین مع ان ظاهر اطلاق الاجارة یقتضی اختیاریها نظرا الی ظاهر الحال فأن الظاهر أن المستأجر اذا فاته اختیاری احد الموقفین اضطرارا یجزی عنه و عن المنوب عنه لانه فعل حجا صحیحا شرعیا وان اخل بعض شرایطه کما نبه علیه المحقق الشیخ علی فی شرح القواعد بل قال: لو فعل محرما کلبس المخیط ونحو ذلک لا یخل بوقوعه عن المستأجر وکذلک الکلام فی مسائل الشک والسهو. ومما یؤید ما ذکرنا تأییدا تاما اجزاء حج النایب عن المنوب عنه اذا مات فی الحرم بعد الاحرام وهناک اخبار کثیرة دالة علی الاجزاء اذا مات فی الطریق نزلة علی ما اذا مات بعد الاحرام فی الحرم وبعضهم استدل عن الاجزاء عن المنوب عنه هنا بما دل علی اجزاء ذلک فی الاصیل معللا بأن فعل النایب کالمنوب عنه فکأنه من المسلمات عندهم. ومما یؤیده

ص: 338

ایضا ما ذکروه فی الاجیر للحج الافرادی اذا احرم العمرة من المیقات لنفسه وتعذر علیه العودة الی المیقات لاحرام الحج المستأجر انه یحرم من مکة ویجزیه (علی اختلاف فی کلماتهم). بقی الکلام فی حکم جواز العدول من التمتع الی الافراد فی المیقات لمن ظن خوف فوات العمرة فی اول الامر والظاهر انه لا خلاف یه بینهم وقد مر الاجماعات المحکیة عنه سیما مع ملاحظة عقدهم لمسئلة انتقال المتمتع الی الافراد (بعد الاحرام مع حصول العذر) عنوانا علی حدة. کما فی المعتبر والتذکرة والتحریر والشرایع و غیرهما من کتب الاصحاب. فأنهم ذکروا أولا فرض النائی والحاضر انه التمتع فی الاول ولا یجوز العدول عنه الی غیره الا للمضطر وانه الافراد والقران للثانی لا یجوز العدول عنه الی التمتع، ثم ذکروا الکلام فیما لو حصل العذر للمحرم بالتمتع بعد دخول مکة وذکروا جواز نقل النیة، ومن الواضح الجلی الفرق بین المقامین فأنه یجب فیمن لم یتمکن (بسبب علة او ظنة) لادراک التمتع (وکان فرضه التمتع) ان یحرم للافراد فی المیقات باحرام مستقل ویأتی بأفعال حج الافراد واما من احرم بالتمتع اولا وسنح له العذر وظهر له عدم التمکن فهو ینقل نیته من التمتع الی الافراد من دون احتیا الی تحلل وعقد احرام. وهو ظاهر الاخبار الکثیرة بل صریح بعضها کصحیحة محمد بن اسماعیل بن بزیع قال: سئلت ابا الحسن الرضا (علیه السلام) عن المرأة تدخل مکة متمتعة فتحیض قبل ان تحل متی تذهب متعتها؟ الی ان قال: فقلت فهی علی احرامها او تجدد احرامها للحج؟ فقال: لا هی علی احرامها فقلت فعلیها هدی؟ قال: لا الا ان یجب ان یتطوع (1) الحدیث. وعن المنتهی ان هذا الحدیث کما یدل علی سقوط وجوب التمتع یدل علی الاجزاء بالاحرام الاول بل فی بعض الاخبار دلالة علی الاکتفاء بنفس الافعال مثل صحیحة صفوان عن اسحاق بن عمار عن ابی الحسن (علیه السلام) قال: سألته عن المرأة تجئ متمتعة فتطمث قبل ان تطوف بالبیت حتی تخرج الی عرفات. قال: تصیر حجة (2) مفردة. الحدیث 3

ص: 339


1- الوسائل: ج 8 ص 217 - 216، ابواب اقسام الحج باب 21 ح 14
2- الوسائل: ج 8 ص 217 - 216، ابواب اقسام الحج باب 21 ح 13

والحاصل انه مما لا ینبغی ان یذهب الیه هو ان جواز العدول انما هو للمعتمر و انه لا یجوز العدول مع الاضطرار فی اول الامر وقد صرح المحقق الاردبیلی (ره) بذلک وقال: وینبغی عدم الخلاف فی جواز الابتداء بکل واحد مع العجز عن اللاخر ویدل علی ذلک بالجملة الضرورة مع کون کل واحد منهما حجا مع قلة التفاوت. واستدل ایضا بما رواه الکلینی عن عبد الملک بن عمرو ولیس فی سندها من یتأمل فیه الا محمد بن سنان (1) انه سأل أبا عبد الله (علیه السلام) عن التمتع بالعمرة الی الحج. قال: تمتع. قال: فقضی انه افرد الحج فی ذلک العام او بعده. فقلت: اصلحک الله سئلتک فأمرتنی بالتمتع وأراک قد أفردت (2) الحج العام؟ فقال: اما والله ان الفضل لفی الذی امرتک به ولکنی ضعیف فشق علی طوافان بین الصفا والمروة فلذلک أفردت الحج العام. وما رواه الشیخ فی التهذیب عن علی بن السندی والظاهر انه ثقة عن ابن ابی عمیر عن جمیل قال ابو عبد الله (علیه السلام): ما دخلت قط الا متمتعا الا فی هذه السنة فأنی والله ما أفرغ (3) من السعی حتی یتقلقل اضراسی والذی صنعتم افضل. ولکن الاستدلال بها مشکل اذ الظاهر انها فی الحج المندوب مع انه فعل ولا عموم فیه وقد یستدل علیه بما ورد فی الضرورة الحاصلة بعد الاعتماد من باب الاولویة، والحاصل: انه لا ینبغی الاشکال فی صحة العدول فی اول الامر مع الضرورة لظاهر الامر والاجماعات المنقولة ونفی العسر والحرج والضرر وسایر المنهیات التی ذکرنا. مع ان الظاهر عدم الخلاف فی المسئلة. وما یتوهم من المسالک والمدارک والقواعد من المخالفة فی ذلک وان الحکم مختص بحصول الضرورة بعد الاعتماد، فلیس بذلک اذ الظاهر انه وقع منهم مسامحة فی التقریر وانهم ایضا موافقون لغیرهم وکلهم عنونوا للباب عنوانین: احدهما فی اصل جواز العدول عن التمتع الی الافراد بعد الاحرام بالتمتع. فذکروا .

ص: 340


1- وی از جمله چند نفر است که محدثین قم (قمیین) رضوان الله علیهم آنان را به " غلو " متهم کرده بودند همانطور در مورد " سهل ابن زیاد " - ذیل اواسط مسئله شماره 404 - توضیح داده شد که تحقیقات اخیر، شأن والای آنان خصوصا محمد بن سنان را ثابت می کند.
2- الوسائل: ابواب اقسام الحج باب 4 ح 10.
3- همان مرجع ح 22.

اولا: ان فرض النائی هو التمتع ولا یجوز العدول عنه الی الافراد یعنی انه لا یجوز لهم الحج افرادا موضع التمتع. ثم ذکروا بعد ذلک حکایة نقل النیة بعد ما عقدت علی التمتع ویتضح ذلک کمال الوضوح بملاحظة قرینة فأنهم ذکروا فی مابل ذلک، الخلاف فی انه هل یجوز العدول من الافراد والقران الی التمتع؟ ومرادهم انه هل یجوز لمن یجب علیه الافراد و القران کأهل مکة، الاتیان بالتمتع أم لا؟ ولا ینبغی ان یراد منه نقل النیة بل الظاهر منه ترک الافراد والخروج الی المیقات لعمرة التمتع والاتیان بحج التمتع. فلاحظ التذکرة والمعتبر والشرایع والناع وغیرهما. ولا ینافی عبارة المسالک ما ذکرنا، فأنه فی شرح قول المحقق " فان عدل هؤلاء الناؤون من مکة الی القران أو الافراد فی حجة الاسلام اختیارا لم یجز ویجوز مع الاضطرار " قال: " کخوف الحیض المتقدم علی طواف العمرة اذا خیف ضیق وقت الوقوف الاختیاری بعرفة أو خیف التخلف عن الرفقة الی عرفة حیث یحتاج الیها وان کان الوقت متسعا ومن الاضطرار خوف المحرم بالعمرة من دخول مکة قبل الوقوف لا بعده ومنه ضیق الوقت عن الاتیان بأفعال العمرة قبل الوقوف ونحو ذلک " فأنه لا وجه لحمل قوله " او خیف التخلف " نعم قوله " ومن الاضطرار " ظاهر فیمن احرم بعمرة التمتع ولکنه لا ینافی ارادة من یرید الاحرام بالعمرة لا المحرم بالفعل فغایة الامر ارادة المعنی الاعم وهو یکفی ایضا وفی فصل الکلام بکلمة " من " شهادة واضحة علی مغایرة ما قبلها لما بعدها فذکر المثال لحکم ما بعد الا حرام استطرادی. ثم قال فی شرح کلام المحقق " ولو دخل بعمرته الی مکة وخشی ضیق الوقت جاز له نقل النیة الی الافراد وکذا الحایض والنفساء " قد تقدم الکلام فی ذلک. وهذه العبارة او همت ان ما تقدم من الکلام انما هو فیما لو دخل بعمرته الی مکة فلم یتعرض لحکم العدول من التمتع الی العمرة اولا وهذا التوهم مدفوع بان مراده " بما تقدم " قوله " ومن الاضطرار " لا مجموع الکلام اذا لمرادانه قد تقدم الکلام فیه بعنوان العموم بناء علی احتمال ارادة الاعم من المحرم بالفعل، فیما سبق وبیان معنی مطلق الاضطرار کما اشرنا. ویکون النکتة فی التکرار التفصیل بعد الاجمال وبیان الخلاف الواقع فی حصول الحیض بین الطواف.

ص: 341

واما کلام صاحب المدارک فانه فی شرح قول المحقق " فان عدل هؤلاء الی القران او الافراد فی حجة الاسلام اختیارا لم یجز ویجوز مع الاضطرار " قال: اما عدم جواز العدول لهولاء الی القران والافراد فی حجة الاسلام مع الاختیار فقال المصنف فی المعتبر والعلامة فی جملة من کتبه انه قول علمائنا اجمع لان فرضهم التمتع علی ما بیناه فیما سبق فیجب ان لا یجزیهم غیره لا خلالهم بما فرض علیهم. واما جوازه مع الاضطرار کضیق الوقت عن الاتیان بافعال العمرة قبل الوقوف او حصول الحیض المانع عن ذلک فیدل علیه روایات منها ما رواه الشیخ فی الصحیح عن صفوان بن یحیی وابن ابی عمیر وفضاله عن جمیل بن دراج. وساق الحدیث کما فصلنا سابقا فمنشاء توهم انه خصص الکلام بحصول العذر بعد التلبس بالعمرة استدلاله بتلک الروایات وانت خبیران قوله " کضیق الوقت عن الاتیان بافعال العمرة " اعم من ارادة المتلبس بالعمرة وغیره بل وحصول الحیض ایضا اعم واما الاستدلال بالروایات مع انها مختصة بالمتلبس لا تقتفی تخصیص العنوان اذ قد یکون الدلیل اخص من المدعی ویکتفی فی تتمیمه بعدم القول بالفصل مع ان ملاحظة القرینة الاولی اعنی عدم جواز العدول مع الاختیار لا اقل من دلالتها علی ان المراد اعم من المتلبس فلیکن ذلک ایضا کک، ومسامحة غیرهم فی ذلک کمسامحتهم فی ذکر لفظ الجواز والاجزاء فانهم یریدون بالجواز الاجزاء جزما ولذلک قال: فیجب ان لا یجزیهم غیره. وقال بعده: واما جوازه فلا تغفل من ذلک. ومما یشهد بما ذکرنا من ارادة صاحبی المسالک والمدارک ایضا جواز العدول قبل التلبس اضطرارا، ما ذکروه فی مسئلة احرام الکافر. قال فی المسالک بعد قوله " المحرم ولو احرم بالحج وادرک الوقوف بالمشعر لم یجزه الا ان یستانف احراما لان احرام الکافر لا یصح کباقی عباداته فلابد من تجدیده " ویغتفر له ما مضی من الافعال. ثم بعد ما ذکر قول المحقق بعد ذلک " فان ضاق الوقت احرم ولو بعرفات " قال: ای احرم بالحج ثم ان کان حجه قرانا او افرادا فلا اشکال ویعتمر بعده و ان کان فرضه التمتع وقد قدم عمرته نوی حج الافراد ویکون هذا من موضع الضرورة المسوغة للعدول من التمتع الی قسیمیه وکان حق العبارة ان یقول احرم ولو بالمشعر لانه ابعد ما یمکن فرض الاحرام منه فیحسن دخول " لو " علیه

ص: 342

بخلاف عرفه وان کان الاحرام منها جایزا ایضا بل اولی به انتهی. کلامه (ره). وجه الدلالة انه حکم ببطلان احرام الکافر فلا یبقی هناک احرام ینتقل منه الی الافراد بل هو حج افراد قام مقام التمتع لاجل الضرورة وابتداء حج لا نقل نیة حج الی حج آخر ویظهر منه ایضا موافقته فی هذا المعنی. ثم ان هیهنا کلاما لا بأس بالتنبیه علیه وان لم یکن له مزیة مدخلیة فی المقام وهو ما ذکره، من قوله " وکان حق العبارة. اه " لیس علی ما ینبغی بل لما ذکره المحقق (ره) وجه وجیه قال (ره): والکافر یجب علیه الحج ولا یصح منه فلو احرم ثم اسلم اعاد الاحرام واذا لم یتمکن من العود الی المیقات احرم من موضعه انتهی. اقول اما الوجوب علیه، فلا خلاف فیه (ونبه به علی خلاف ابی حنیفة ولیس هنا مقام استقصاء الادلة والکلام معه) واما عدم صحته عنه فلاشتراط عبادته بنیة التقرب وهو مفقود. ولا یلزم التکلیف بالمحال، لقدرته علی الاسلام واما وجوب الاعادة بعد الاسلام فلتوقف الواجب علیه ولا یتم الحج الا به واما الاکتفاء بالاحرام من موضعه مع عدم التمکن فلانه معذور کالجاهل والناسی بل هو اولی بالعذر وسوق کلامه (ره) الی هنا، فی بیان حکم ما قبل الدخول فی سایر الاعمال. ثم قال (ره): ولو احرم بالحج وادرک الوقوف بالمشعر لم یجزه الا ان یستانف احراما فان ضاق الوقت احرم ولو بعرفات. هذا کلامه فی اسلامه بعد ما شرع فی الاعمال وفات بعضها بسبب الکفر یعنی لو احرم بالحج الی ان ادرک وقوف المشعر مسلما فلا یجزیه ذلک الوقوف الا مع سبقه باستیناف الاحرام ولم یغتفر منه ما تقدم علی وقوف المشعر وانما ذکر وقوف المشعر لانه آخر ما یمکن ادراک الحج به. ویعلم منه حال ما ادرک عرفة بطریق اولی وهذا الاستیناف لابد فیه من العود الی المیقات حسب الامکان فیما دونه ولو من عرفات وانما جعل العرفات هو الفرد الخفی لان المفروض انه لم یدرک عرفات مسلما واسلامه انما کان بعد وقوف عرفات واضیق محتملات اسلامه بعد وقوف عرفات انه اسلم قبیل الزوال من یوم النحر لو قلنا بکفایة اضطراری المشعر فی ادراک الحج کما هو مختاره (ره) بعد والمفروض ان العود الی المیقات فنازلا حسب الممکن لازم کما یظهر منه (ره) بعد ذلک فی المقدمة الثالثة فی ذکر شروط حج

ص: 343

التمتع حیث قال: ولو احرم بحج التمتع بغیر مکة لم یجزیه ولو دخل مکة باحرامه علی الاشبه ووجب استینافه منها ولو تعذر ذلک قبل یجزیه. والوجه انه یستانف حیث امکن ولو بعرفة ان لم یتعمد ذلک فانه یدل علی وجوب العود الی محل الاحرام حسب الممکن لان المیسور لا یسقط بالمعسور، ما لا یدرک کله لا یترک کله و (ح) فالعود الی عرفات والتمکن من الاحرام فیه اخفی الاحتمالات بالنظر الی طی المسافة قهقهری وابعدها، والاحرام من المشعر اظهر الاحتمالات بالنظر الی آخر اوقات امکان ادراک المشعر (ح) واما اذا انکشف باضطراری المشعر فاضیق محتملات اسلامه هو قبیل طلوع الشمس فصاعدا. بحیث یحتمل عوده الی عرفات و مادونه و (ح) فالعود الی عرفات اخفی الاحتمالات وابعدها بالنظر الی طول المسافة. والاحرام من المشعر اظهر بالنسبة الی محتملات ادراک الوقوف. والحاصل ان استیناف الاحرام مع طی المسافة الی جانب المیقات لازم. وهناک امران: احدهما الاحرام والثانی طی المسافة فطی المسافة لاجله لازم و لو کان الی عرفات ان وسع الوقت وتجدید الاحرام ایضا لازم وان کان لا یمکن بالاعراض عن قطع المسافة ان ضاق الوقت. فکلام المحقق ناظر الی الاول وکلام المسالک الی الثانی ولکل وجه والاقتصار الی عرفات دون ما فوقه مبنی علی الغالب او علی ان وجوب الاحرام انما هو لوقوع المناسک حال الاحرام لا بالذات.

448- سوال:

448- سوال: شخصی اجیر شده به این نحو که به نیابت شخصی که از رفتن حج بیت الله عاجز است برود وحج به نیابت او به عمل آورد وصیغه هم می خواند و باز آن شخص اجیر اجیر می شود که به نیابت میتی برود و حج را به نیابت آن میت به عمل بیاورد و صیغه هم خوانده می شود وبنای آنها چنین می شود که در آن سال به نیابت زنده، حج را به عمل بیاورد و در سال بعد به نیابت میت، حج را به عمل می آورد و در این قرارداد، روانه مقصد می شود و در وقت احرام در احرامگاه، آن شخص اجیر در پیش خود چنین قرار میدهد که اول به نیابت میت، حج را به عمل میآورم و در سال بعد، از برای آن شخص زنده به عمل میآورم، به این اجتهاد که این زنده است و آن مرده است و مرده را زودتر برئ الذمه کنم

ص: 344

بهتر است. آن شخص که چنین کرده است برئ الذمه شده یا نه؟

جواب:

جواب: اما سؤال از جواز نیابت به این نحو که شخصی اجیر شود که در این سال از برای آن شخص زنده حج کند و هم اجیر شود که در سال بعد، از برای میت حج کند، پس اظهر و اشهر جواز آن است، به شرطی که آن حج دومی فوری نباشد، مثل حجة الاسلام. بلکه از باب حج سنتی باشد یا نذر مطلقی باشد که کسی دیگر به هم نرسد که در این سال بکند. و اما سؤال از اینکه آن اجیر به اجتهاد خود حج میت را پیش انداخته و با وجودی که در سال اول، اجیر بود که از برای آن شخص زنده حج کند، پس ظاهر این است که صحیح نباشد و آن اجیر، برئ الذمه نمی شود نظر به احادیثی که دلالت دارند بر اینکه جایز نیست از برای کسی که حج واجبی در ذمه او است اینکه حج کند به نیابت غیری و این منافع خاصه که عبارت از بجا آوردن اعمال حج است در این سال به سبب اجاره مال آن شخص زنده شده بود وتصرف در آن بدون اذن او حرام است و بدون وجه شرعی، به غیر منتقل نمی شود و از برای خود اجیر هم نفعی ندارد، بلکه ضرر دارد. و امر در این مسئله صعب تر است از آن مسئله که شخصی خود مشغول الذمه حجة الاسلام باشد و با وجود تمکن از آن اجیر شود برای غیر، یا حج سنت کند که در آنجا خلاف واشکال هست، چون منفعت، مال غیر نشده، هر چند در آنجا هم اشهر و اظهر، عدم صحت است، بلکه در آنجا هم در عدم جواز حج نیابتی کردن، ظاهر این است که خلافی نباشد، والله العالم.

449- سوال:

449- سوال: مستثنیات در استطاعت، قدر لایق است یا قدر ضرورت؟

جواب:

جواب: در استطاعت حج، خانه ای که سکنا دارد مستثنی است و لازم نیست فروختن آن، بلی دور نیست که هرگاه آن خانه ومستثنیات که دارد قیمت بسیار داشته باشد وبه کمتر قیمت آن میتوان ساخت بدون خرج، آن را بفروشد و پست تر را بخرد و هرگاه محتاج باشد به خانه و سایر مستثنیات و نداشته باشد آنها را، ظاهر این است که به قدر قیمت آنها وضع می شود و هرگاه ضرورت داعی نباشد، مثل آنکه اجاره نشینی بر او گوارا و حرجی بر او نیست قیمت، خانه وضع نمی شود.

ص: 345

و اما هرگاه خود خانه را داشته باشد او را امر نمیکنند که خانه را بفروش و خانه ای اجاره کن هر چند بر آن گران نباشد اجاره نشینی. و همچنین سایر مستثنیات حج. واما تفصیل مستثنیات حج، پس آن خانه نشمین است وخادم و جامه های بدن و بعضی، اسب سواری وکتب علمیه واثاث البیت را از فروش وظروف استثنا کرده اند. و اظهر این است که در آنها ملاحظه عسر و حرج لازم میآید، امر به فروختن نمی شود، بلکه ثیاب تجمل و زیور زنان هم همین حکم دارد، یعنی تابع عسر و حرج است.

450- سوال:

450- سوال: ما بین استطاعت حج و استحقاق خمس و زکوة منافات هست یا اینکه امکان اجتماع در ما بین آنها هست؟

جواب:

جواب: اجتماع ممکن است، مثل اینکه دینی بسیار در ذمه او هست و از هیچ راه، ادای آن ممکن نیست و فقیر میباشد و مستحق زکوة، در این بین کسی بذل حج کند بر او به طریقی که لازم شود و مساوی زاد و راحله و مؤنه عیال او بدهد، پس این شخص هم مستطیع است و هم مستحق خمس و زکوة می تواند گردد، به جهت ادای دیون خود.

ص: 346

کتاب الجهاد

451- سوال:

451- سوال: چه میفرمایند در خصوص کسی که مقاتله با کفار نموده و مقاتله مینماید، هر چند در اول امر قصد باطل داشته، و لکن اگر رجوع و معاودت نماید موجب جرأت کفره می شود و بدون اعانت اموال و افراد مسلمین و تألیف قلوب مخالفین و ارامنه بر مقاتله قادر نیست، می تواند شرعا تدارک خود را، هرگاه مسلمین به رضای خود ندهند الجاء فراهم آورد یا نه؟ مالیات و عوارضاتی که گرفته می شود وصرف دفاع کفار می شود چه صورت دارد؟ جایز است یا نه؟ و هرگاه جایز باشد اخذ این وجوه به جهت صرف دفاع و صرف هم بشود، ولکن نیت اخذ کردن و صرف نمودن، محض اعانت اسلام نباشد، آیا نماز قصر است یا تمام؟ و مسلمین مقتولین، در جنگ کفره ارمنیه بدون کفن و غسل میتوان مدفون نمود یا نه؟

جواب:

جواب: آنچه وظیفه ماست در جواب این مسائل، این است که هرگاه کفار خواهند تسخیر مسلمین کنند و اذیت به ایشان برسانند و بلاد و اموال آنها را متصرف شوند دفاع آنها واجب است الاقرب فالاقرب و خراج اراضی خراجیه در مذهب ما موضوع است از برای مصالح عامه مسلمین و از اعظم آنها مجاهدین است و مدافعین از اسلام نوعی هستند از مجاهدین و به مصرف ایشان رسانیدن جایز است و آن موکول است به نظر

ص: 347

امام عادل و پس از غیبت امام عادل، حاکم شرع یعنی مجتهد عادل، نایب امام است در تعیین مقدار و رسانیدن آن به مصرف. و حقیر به قدر حصه خود راضیام که به قدر رفع حاجت مجاهدین و مدافعین به ایشان داده شود از وجوه مالیات، یعنی خراج اراضی خراجیه. و برایشان حلال است گرفتن و سفر ایشان به این قصد، مباح است و نماز و روزه را قصر میکنند. و مسلمین مقتولین در این دفاع که به قصد محافظت دین اسلام است در حکم شهیدند در ثواب و فضیلت و هرگاه در معرکه قتال کشته شوند، یعنی در میدان، جان بدهند اظهر این است که غسل و کفن کردن ساقط است و به همان جامه های خود نماز بر آنها میکنند و دفن میکنند و پوستین و چکمه را میکنند و با سایر جامه ها دفن میکنند.

452- سوال:

452- سوال: هرگاه باغ معینی زید، مالک باشد و در جوف باغ مذکور، عمارتی باشد و باغ را با عمارت مزبور به شخص ذمی بفروشد و یهودی مذکور خواهد عمارت مزبوره را تغییر و تبدیلی داده بسازد، یا اینکه به طریق سابق بسازد و فروشنده باغ و عمارت مسطوره به هر نوعی که ذمی خواهد بسازد عمارت بایره مزبوره را مضایقه نداشته باشد، لکن دیگران که باغات ایشان در حوالی و حواشی آن موضع میباشد ممانعت ذمی مذکور را مینمایند که نسازد عمارت داخله در باغ خود را، چنانکه قدری از آن عمارت ساخته باشد و ارتفاع آن اضافه از ارتفاع تتمه باغات وعمارات دیگران باشد تسلط دارند جماعت مسلمین که همانقدر را خراب نمایند یا تسلط ندارند؟

جواب:

جواب: اصل " عدم جواز بلندتر ساختن خانه ذمی از خانه های مسلمین که همسایه اویند " دلیلی به غیر فتوای اصحاب و دعوی اجماع در نظر نیست و حدیث مشهور " الاسلام یعلوا ولا یعلی علیه " اشعار دارد و هر چند سند آن معلوم نیست صحیح باشد، لکن مضمون آن مقبول (1) است و اشکال در دلالت آن است در ما نحن فیه و عمده دلیل، اجماع منقول در منتهی و فتوای اصحاب است که جایز نیست برای ذمی که بنای .

ص: 348


1- اما باید دانست که علاوه بر اجماع وحدیث مقبول فوق، از آیه " حتی یعطوا الجزیة عن ید وهم صاغرون " - توبه: 29 - نیز برای این مسئله استفاده کرده اند.

خود را که تازه میسازد بلندتر کند از خانه همسایه ها و اهل محله خود، نه از تمام شهر، پس هرگاه آن در مقام منفردی باشد معلوم نیست که لازم باشد که طول بنای خود را از بنای مسلمین پست تر کند و در مساوات با بنای همسایه خلاف است و حرمت آن معلوم نیست. و اما هرگاه خانه ای از مسلمی بخرند که مرتفع باشد از همسایگان، آن را به حال خود میگذارند و هرگاه خراب شود و خواهد از نو بسازد، جایز نیست که بلندتر کند و به هر حال ظاهر فتوای علما بلکه صریح آنها در خانه و همسایه خانه است. اما عدم جواز مرتفع کردن خانه از باغ مسلمین، پس در آن، دلیلی ظاهر نیست و این یهودی که باغی خریده و عمارت بایره در آن هست، کسی را نمیرسد منع از تعمیر آن و بلند کردن از باغهای مسلمین. بلی اگر خانه های همسایه در آنجا باشد جایز نیست و میتوانند قدر مرتفع را خراب گردانند.

453- سوال:

453- سوال: مملکتی که داخل مفتوح العنوه بوده باشد و مسلمین در آن مملکت، قراء و بیوتات جاری نموده و به مالکیت متصرف گردیده و بیع و شری نیز نموده باشند و بعضی از قراء مزبوره خراب و لم یزرع و داخل موات و مدت متمادی در وقتی که آباد بوده است سلاطین عصر متصرف گردیده به خالصه عمل نموده اند و مشهور به وقف نیز میباشد که مشخص نمی شود که بر چه وقف است و اثری از خود محیی محل مزبوره موجود نیست، آیا اختیار محل معروضه با مجتهد عصر است یا اینکه هر یک از مسلمین آباد نمایند مختارند؟ محل مذکور را یکی از مسلمین، حال خواسته باشد آباد نماید و به حلیه آبادی بر آورده، موافق قانون شرع مقدس نبوی (صلی الله علیه و آله) میباید، به چه نحو و به چه طریق رفتار نمایند؟

جواب:

جواب: هر زمینی که ید ملکیت بر آن ثابت شده، خواه در مملکتی باشد که مفتوح العنوه باشد و خواه غیر آن، محکوم است به ملکیت آن مالک، تا خلاف آن ثابت شود و فرقی نیست ما بین اینکه محیی به قصد تملک مالک شده یا به بیع یا غیر آن. پس هرگاه

ص: 349

آن زمین مخروبه (1) شود و موات (2) شود، پس یا این است که صاحب آن معلوم (3) است یا معلوم نیست و در صورت دوم، یا اینکه میدانیم که الحال مالک ندارد و وارث مالک منقرض (4) شده که آن را بلا مالک میگویند و آن مال امام است یا نمیدانیم که مالک آن .

ص: 350


1- این فتوای اکثر و مشهور، است لیکن جای کلام و سخت قابل اشکال است: در لسان حدیث، زمین به چند قسم تقسیم می شود: 1). زمین دایری که صاحب و مالک آن مشخص است. 2). موات بالاصاله: زمینی که مسبوق به احیاء نباشد. 3). زمینی که مالک یا مالکانش از آن اعراض و صرفنظر کرده اند ویا به جای دیگر کوچ کرده و رفع مالکیت از آن کرده اند و یا در اثر حوادث و بلا از بین رفته اند. 4). ارض خربه: زمینی که مالکش به اداره و آبادی آن نپرداخته و اینک خراب گشته است نه به حدی که " موات " بر آن صدق کند. 5). موات بالعرض: زمینی که قبلا احیاء شده واینک رها شده و مجددا موات گشته است. تکلیف مورد اول روشن است و تردیدی نیست که مورد دوم و سوم از موارد انفال و مال امام (علیه السلام) است. بحث در مورد چهارم و پنجم است: راجع به مورد چهارم چند حدیث وارد شده که شخص دیگری می تواند بیاید و ارض خربه را دایر کند و مالک قبلی هیچگونه ادعائی نمی تواند داشته باشد و چون در یک حدیث (حدیث سلیمان ابن خالد) امام (علیه السلام) میفرماید " فلیؤد الیه حقه ". از این جمله برداشت کرده اند که مالکیت مالک قبلی باقی است وتنها همین نکته موجب شده که فتوای فوق را بدهند و در نتیجه " خراب شدن زمین " را موجب سلب مالکیت ندانند در حالی که مراد از جمله مذکور حقوق احتمالی دیگری غیر از مالکیت است که ممکن است در زمین مانده باشد مانند چوب، وسایل ورافتاده، سنگ و آجری که قابل استفاده باشد، یا درخت حی و زنده ای که در گوشه ای پابرجا باشد که مال مالک قبلی است. فتوای مذکور موجب شده که حضرات (رضوان الله علیهم) صحیحه ابو خالد کابلی را همراه چند روایت دیگر که تصریح دارند بر اینکه مالکیت مالک قبلی منتفی می شود، کنار بگذارند و آنها را با جمله " فلیود الیه حقه " تاویل فرمایند و روشن نیست که این چگونه راه " جمع بین الاخبار " است؟ در صورتی که موضوع این جمله خاص، چیز دیگر است و عموم و اطلاق اخبار مذکور چیز دیگر. راجع به مورد پنجم: عجیب این است که بعضیها پس از عبور از مسئله ارض خربه به سبک بالا، از همان جمله مذکور استفاده کرده اند که زمین موات بالعرض نیز " حق مالک " قبلی است. و بعضی دیگر تمسک کرده اند بر اینکه " نواقل ملک " مشخص و روشن است از قبیل: بیع، هبه، وقف، مهر قرار دادن، ارث و ارتداد. و در این نواقل ملک، چیزی بنام " خراب شدن زمین " و یا " موات شدن آن " نیست. بدیهی است چنین استدلالی سالبه بانتفاء موضوع است زیرا برای مالک قبلی در ارض خربه و موات بالعرض مالکیتی نمانده تا نیاز به ناقل باشد. و عجیبتر اینکه با وجود آنهمه احادیث بعضیها ارض خربه و موات بالعرض را به یک معنی گرفته اند و هر دو را به یک چوب رانده اند البته به نفع مالک قبلی. بعضی از فقها خصوصا علمای اخباری مانند مرحوم حر عاملی و دیگران علاوه بر اینکه مالکیتی برای شخص قبلی در موات بالعرض و در ارض خربه قایل نیستند در کتابهایشان باب دیگری باز کرده و " ارض معطله " را نیز مسلوب المالکیه، میدانند یعنی " عطله " را موجب سلبه مالکیت میدانند و به حدیث یونس از امام کاظم (علیه السلام) که میفرماید هر کسی زمینی را سه سال معطل نگاه دارد از او گرفته می شود و به شخص دیگر داده می شود، عمل میکنند و بدان معتقدند.
2- این فتوای اکثر و مشهور، است لیکن جای کلام و سخت قابل اشکال است: در لسان حدیث، زمین به چند قسم تقسیم می شود: 1). زمین دایری که صاحب و مالک آن مشخص است. 2). موات بالاصاله: زمینی که مسبوق به احیاء نباشد. 3). زمینی که مالک یا مالکانش از آن اعراض و صرفنظر کرده اند ویا به جای دیگر کوچ کرده و رفع مالکیت از آن کرده اند و یا در اثر حوادث و بلا از بین رفته اند. 4). ارض خربه: زمینی که مالکش به اداره و آبادی آن نپرداخته و اینک خراب گشته است نه به حدی که " موات " بر آن صدق کند. 5). موات بالعرض: زمینی که قبلا احیاء شده واینک رها شده و مجددا موات گشته است. تکلیف مورد اول روشن است و تردیدی نیست که مورد دوم و سوم از موارد انفال و مال امام (علیه السلام) است. بحث در مورد چهارم و پنجم است: راجع به مورد چهارم چند حدیث وارد شده که شخص دیگری می تواند بیاید و ارض خربه را دایر کند و مالک قبلی هیچگونه ادعائی نمی تواند داشته باشد و چون در یک حدیث (حدیث سلیمان ابن خالد) امام (علیه السلام) میفرماید " فلیؤد الیه حقه ". از این جمله برداشت کرده اند که مالکیت مالک قبلی باقی است وتنها همین نکته موجب شده که فتوای فوق را بدهند و در نتیجه " خراب شدن زمین " را موجب سلب مالکیت ندانند در حالی که مراد از جمله مذکور حقوق احتمالی دیگری غیر از مالکیت است که ممکن است در زمین مانده باشد مانند چوب، وسایل ورافتاده، سنگ و آجری که قابل استفاده باشد، یا درخت حی و زنده ای که در گوشه ای پابرجا باشد که مال مالک قبلی است. فتوای مذکور موجب شده که حضرات (رضوان الله علیهم) صحیحه ابو خالد کابلی را همراه چند روایت دیگر که تصریح دارند بر اینکه مالکیت مالک قبلی منتفی می شود، کنار بگذارند و آنها را با جمله " فلیود الیه حقه " تاویل فرمایند و روشن نیست که این چگونه راه " جمع بین الاخبار " است؟ در صورتی که موضوع این جمله خاص، چیز دیگر است و عموم و اطلاق اخبار مذکور چیز دیگر. راجع به مورد پنجم: عجیب این است که بعضیها پس از عبور از مسئله ارض خربه به سبک بالا، از همان جمله مذکور استفاده کرده اند که زمین موات بالعرض نیز " حق مالک " قبلی است. و بعضی دیگر تمسک کرده اند بر اینکه " نواقل ملک " مشخص و روشن است از قبیل: بیع، هبه، وقف، مهر قرار دادن، ارث و ارتداد. و در این نواقل ملک، چیزی بنام " خراب شدن زمین " و یا " موات شدن آن " نیست. بدیهی است چنین استدلالی سالبه بانتفاء موضوع است زیرا برای مالک قبلی در ارض خربه و موات بالعرض مالکیتی نمانده تا نیاز به ناقل باشد. و عجیبتر اینکه با وجود آنهمه احادیث بعضیها ارض خربه و موات بالعرض را به یک معنی گرفته اند و هر دو را به یک چوب رانده اند البته به نفع مالک قبلی. بعضی از فقها خصوصا علمای اخباری مانند مرحوم حر عاملی و دیگران علاوه بر اینکه مالکیتی برای شخص قبلی در موات بالعرض و در ارض خربه قایل نیستند در کتابهایشان باب دیگری باز کرده و " ارض معطله " را نیز مسلوب المالکیه، میدانند یعنی " عطله " را موجب سلبه مالکیت میدانند و به حدیث یونس از امام کاظم (علیه السلام) که میفرماید هر کسی زمینی را سه سال معطل نگاه دارد از او گرفته می شود و به شخص دیگر داده می شود، عمل میکنند و بدان معتقدند.
3- این فتوای اکثر و مشهور، است لیکن جای کلام و سخت قابل اشکال است: در لسان حدیث، زمین به چند قسم تقسیم می شود: 1). زمین دایری که صاحب و مالک آن مشخص است. 2). موات بالاصاله: زمینی که مسبوق به احیاء نباشد. 3). زمینی که مالک یا مالکانش از آن اعراض و صرفنظر کرده اند ویا به جای دیگر کوچ کرده و رفع مالکیت از آن کرده اند و یا در اثر حوادث و بلا از بین رفته اند. 4). ارض خربه: زمینی که مالکش به اداره و آبادی آن نپرداخته و اینک خراب گشته است نه به حدی که " موات " بر آن صدق کند. 5). موات بالعرض: زمینی که قبلا احیاء شده واینک رها شده و مجددا موات گشته است. تکلیف مورد اول روشن است و تردیدی نیست که مورد دوم و سوم از موارد انفال و مال امام (علیه السلام) است. بحث در مورد چهارم و پنجم است: راجع به مورد چهارم چند حدیث وارد شده که شخص دیگری می تواند بیاید و ارض خربه را دایر کند و مالک قبلی هیچگونه ادعائی نمی تواند داشته باشد و چون در یک حدیث (حدیث سلیمان ابن خالد) امام (علیه السلام) میفرماید " فلیؤد الیه حقه ". از این جمله برداشت کرده اند که مالکیت مالک قبلی باقی است وتنها همین نکته موجب شده که فتوای فوق را بدهند و در نتیجه " خراب شدن زمین " را موجب سلب مالکیت ندانند در حالی که مراد از جمله مذکور حقوق احتمالی دیگری غیر از مالکیت است که ممکن است در زمین مانده باشد مانند چوب، وسایل ورافتاده، سنگ و آجری که قابل استفاده باشد، یا درخت حی و زنده ای که در گوشه ای پابرجا باشد که مال مالک قبلی است. فتوای مذکور موجب شده که حضرات (رضوان الله علیهم) صحیحه ابو خالد کابلی را همراه چند روایت دیگر که تصریح دارند بر اینکه مالکیت مالک قبلی منتفی می شود، کنار بگذارند و آنها را با جمله " فلیود الیه حقه " تاویل فرمایند و روشن نیست که این چگونه راه " جمع بین الاخبار " است؟ در صورتی که موضوع این جمله خاص، چیز دیگر است و عموم و اطلاق اخبار مذکور چیز دیگر. راجع به مورد پنجم: عجیب این است که بعضیها پس از عبور از مسئله ارض خربه به سبک بالا، از همان جمله مذکور استفاده کرده اند که زمین موات بالعرض نیز " حق مالک " قبلی است. و بعضی دیگر تمسک کرده اند بر اینکه " نواقل ملک " مشخص و روشن است از قبیل: بیع، هبه، وقف، مهر قرار دادن، ارث و ارتداد. و در این نواقل ملک، چیزی بنام " خراب شدن زمین " و یا " موات شدن آن " نیست. بدیهی است چنین استدلالی سالبه بانتفاء موضوع است زیرا برای مالک قبلی در ارض خربه و موات بالعرض مالکیتی نمانده تا نیاز به ناقل باشد. و عجیبتر اینکه با وجود آنهمه احادیث بعضیها ارض خربه و موات بالعرض را به یک معنی گرفته اند و هر دو را به یک چوب رانده اند البته به نفع مالک قبلی. بعضی از فقها خصوصا علمای اخباری مانند مرحوم حر عاملی و دیگران علاوه بر اینکه مالکیتی برای شخص قبلی در موات بالعرض و در ارض خربه قایل نیستند در کتابهایشان باب دیگری باز کرده و " ارض معطله " را نیز مسلوب المالکیه، میدانند یعنی " عطله " را موجب سلبه مالکیت میدانند و به حدیث یونس از امام کاظم (علیه السلام) که میفرماید هر کسی زمینی را سه سال معطل نگاه دارد از او گرفته می شود و به شخص دیگر داده می شود، عمل میکنند و بدان معتقدند.
4- این فتوای اکثر و مشهور، است لیکن جای کلام و سخت قابل اشکال است: در لسان حدیث، زمین به چند قسم تقسیم می شود: 1). زمین دایری که صاحب و مالک آن مشخص است. 2). موات بالاصاله: زمینی که مسبوق به احیاء نباشد. 3). زمینی که مالک یا مالکانش از آن اعراض و صرفنظر کرده اند ویا به جای دیگر کوچ کرده و رفع مالکیت از آن کرده اند و یا در اثر حوادث و بلا از بین رفته اند. 4). ارض خربه: زمینی که مالکش به اداره و آبادی آن نپرداخته و اینک خراب گشته است نه به حدی که " موات " بر آن صدق کند. 5). موات بالعرض: زمینی که قبلا احیاء شده واینک رها شده و مجددا موات گشته است. تکلیف مورد اول روشن است و تردیدی نیست که مورد دوم و سوم از موارد انفال و مال امام (علیه السلام) است. بحث در مورد چهارم و پنجم است: راجع به مورد چهارم چند حدیث وارد شده که شخص دیگری می تواند بیاید و ارض خربه را دایر کند و مالک قبلی هیچگونه ادعائی نمی تواند داشته باشد و چون در یک حدیث (حدیث سلیمان ابن خالد) امام (علیه السلام) میفرماید " فلیؤد الیه حقه ". از این جمله برداشت کرده اند که مالکیت مالک قبلی باقی است وتنها همین نکته موجب شده که فتوای فوق را بدهند و در نتیجه " خراب شدن زمین " را موجب سلب مالکیت ندانند در حالی که مراد از جمله مذکور حقوق احتمالی دیگری غیر از مالکیت است که ممکن است در زمین مانده باشد مانند چوب، وسایل ورافتاده، سنگ و آجری که قابل استفاده باشد، یا درخت حی و زنده ای که در گوشه ای پابرجا باشد که مال مالک قبلی است. فتوای مذکور موجب شده که حضرات (رضوان الله علیهم) صحیحه ابو خالد کابلی را همراه چند روایت دیگر که تصریح دارند بر اینکه مالکیت مالک قبلی منتفی می شود، کنار بگذارند و آنها را با جمله " فلیود الیه حقه " تاویل فرمایند و روشن نیست که این چگونه راه " جمع بین الاخبار " است؟ در صورتی که موضوع این جمله خاص، چیز دیگر است و عموم و اطلاق اخبار مذکور چیز دیگر. راجع به مورد پنجم: عجیب این است که بعضیها پس از عبور از مسئله ارض خربه به سبک بالا، از همان جمله مذکور استفاده کرده اند که زمین موات بالعرض نیز " حق مالک " قبلی است. و بعضی دیگر تمسک کرده اند بر اینکه " نواقل ملک " مشخص و روشن است از قبیل: بیع، هبه، وقف، مهر قرار دادن، ارث و ارتداد. و در این نواقل ملک، چیزی بنام " خراب شدن زمین " و یا " موات شدن آن " نیست. بدیهی است چنین استدلالی سالبه بانتفاء موضوع است زیرا برای مالک قبلی در ارض خربه و موات بالعرض مالکیتی نمانده تا نیاز به ناقل باشد. و عجیبتر اینکه با وجود آنهمه احادیث بعضیها ارض خربه و موات بالعرض را به یک معنی گرفته اند و هر دو را به یک چوب رانده اند البته به نفع مالک قبلی. بعضی از فقها خصوصا علمای اخباری مانند مرحوم حر عاملی و دیگران علاوه بر اینکه مالکیتی برای شخص قبلی در موات بالعرض و در ارض خربه قایل نیستند در کتابهایشان باب دیگری باز کرده و " ارض معطله " را نیز مسلوب المالکیه، میدانند یعنی " عطله " را موجب سلبه مالکیت میدانند و به حدیث یونس از امام کاظم (علیه السلام) که میفرماید هر کسی زمینی را سه سال معطل نگاه دارد از او گرفته می شود و به شخص دیگر داده می شود، عمل میکنند و بدان معتقدند.

کیست آن را مجهول المالک میگویند. پس آنکه صاحب آن معلوم است و علم نداریم به اینکه بالمره از آن اعراض کرده اظهر این است که تصرف در آن، بدون اذن مالک نمی توان کرد و اگر کسی آن را احیا کند مالک آن نمی شود، بلکه اولویت هم برای آن، حاصل نمی شود. و اما آنکه میدانیم بلا مالک است که مال امام است. پس ظاهر این است که هر کس آن را احیا کند به قصد تملک، مالک آن می شود و همچنین مجهول المالک، بعد از تفحص از مالک و یاس از او، هر کس آن را احیا کند مالک می شود. اینها در صورتی است که آن ملک موات شده باشد. و اما هرگاه هنوز موات نشده باشد، پس آنکه مالک آن معلوم است حکم آن، معلوم است وآنچه بلا مالک است مال امام است ونایب او که مجتهد عادل است آن را به مصرف فقرا میرساند، علی الاظهر به هر نحو که صلاح باشد و اما مجهول المالک، پس مصرف آن نیز فقراست و بهتر این است که آن هم به اذن مجتهد عادل باشد. و اما ملک وقف خرابی که موات شده باشد، پس کسی به سبب احیا کردن، مالک آن نمی شود. خواه وقف معلوم باشد یا نه. بلکه در حکم آن زمینی است که صاحب آن معلوم (1) است و چون اختیار چنین ملکی هرگاه متولی شرعی ندارد با مجتهد عادل است، پس او اجاره میدهد به کسی که او را احیا کند و نمائی که از آن حاصل شود هرگاه مصرف وقف، .

ص: 351


1- در مورد " ارض خربه موقوفه " فتوای اجماعی همین است که در متن آمده و اختیار آن با امام (علیه السلام) و نایب او است یعنی در اینجا نظر مشهور هم مطابق نظر بقیه می شود.

معلوم است به مصرف آن میرساند والا به مصرف وجوه خیر میرساند، مثل فقرا و مسجد و پل و رباط و امثال آن، والله العالم.

454- سوال:

454- سوال: ما حقیقة الجهاد؟ وفی ای شئ یستعمل فی الشرع؟ وفی ای اقسامه یشترط اذن الامام؟ وما الجهاد الذی لا یشترط فیه اذنه؟ وما معنی الرباط؟ وما حکمه فی زمان الغیبة؟ وما معنی بیضة الاسلام والمسلمین فی کلام العلماء والاخبار؟ وهل یجب المهاجرة فی تلک الازمنة التی نحن فیها ام لا؟

جواب:

جواب: الجهاد اما مشتق من الجهد بفتح الجیم بمعنی المشقة والتعب واما من الجهد بضم الجیم وفتحها ایضا بمعنی الطاقة. والوسع وقال فی جامع المقاصد وفی الشرع کک، لکن فی قتال الکفار ومن جری مجریهم لاعلاء کلمة الاسلام. اقول: قوله " وفی الشرع کک " یعنی هو تحمل المشقة فی قتال الکفار او بذل الوسع والطاقة فی مقاتلتهم والظاهر ان مراده من " من جری مجریهم " البغاة کاصحاب الصفین واصحاب الجمل. قال: ویرد علیه قتال الکفار للامر بالمعروف لانه لاعلاء کلمة الاسلام الا ان یراد باعلا کلمة الاسلام الشهادة فیخرج عنه جهاد نحو البغاة ولعل مراده (1) من النقض بقتال الکفار للامر بالمعروف لانه اذا وجب الامر بالمعروف بالنسبة الیهم کما لو باشر الکتابی المتذمم امرا لا یجوز له والامر فی الامر بالمعروف الی الجرح والقتل وقلنا بجوازه سواء قلنا باشتراط اذن الامام او اذن نائبه کما هو ظاهر الاکثر او لم نقل باشتراطه کما هو مذهب السیده (ره) فانه یصدق علی هذا انه قتال مع الکفار لاعلاء کلمة الاسلام ولیس بجهاد. وعن الشهید انه: بذل النفس والمال فی اعلاء کلمة الاسلام واقامة شعائر الایمان. و اورد علیه فی المسالک بانه غیر مانع فان اعزاز الدین اعم من کونه بالجهاد المخصوص وعرفه هو بانه شرعا: بذل الوسع بالنفس وما یتوقف علیه من المال فی محاربة المشرکین او الباغین علی وجه مخصوص. ثم انه (ره) ذکر فی المسالک والروضة، انه علی اقسام وهذه عبارة الروضة: وهو اقسام: جهاد المشرکین ابتداء لدعائهم الی الاسلام وجهاد من یدهم علی "

ص: 352


1- مرجع الضمیر هو العلامة الحلی لانه فی مقام شرح قول العلامة فی " القواعد "

المسلمین من الکفار بحیث یخافون استیلائهم علی بلادهم واخذ مالهم وما اشبهه من الحریم والذریعة وان قل وجهاد من یرید قتل نفس محترمة او اخذ مال او سبی حریم مطلقا ومنه الاسیر بین المشرکین للمسلمین دافعا عن نفسه. و ربما اطلق علی هذا القسم الدفاع لا الجهاد وهو اولی. وجهاد البغاة علی الامام. ویقرب منه ما فی المسالک ولکنه ترک الاخیر کما فی نسختین موجودتین عندی ولعله سهو. اقول وتعریف الجهاد بما تقدم ثم تقسیمه علی هذه الاقسام لا یخل، من شئ فان الظاهر من المقسم کونه حقیقة فی الاقسام و هو ینافی التعریف الا ان یکون التعریف للحقیقة وهو القسم الاول والاخر المذکوران فی الروضة. ویکون المراد فی ذکر الاقسام بیان ما یطلق علیه الجهاد و لو مجازا ولکن لا یلایم ذلک قوله " و ربما اطلق علی هذا القسم الدفاع وهو اولی " یعنی انه لیس بجهاد حقیقی وهذا یکشف عن کون المقسم هو المعنی الحقیقی. وقال فی الدروس: وانما یجب ای الجهاد بشرط دعاء الامام العادل او نایبه ولا یجوز مع الجایر اختیارا الا ان یخاف (1) علی بیضة الاسلام (وهی اصله ومجتمعه) من الاصطلام او یخاف اصطلام قوم من المسلمین فیجب علی من یلیهم الدفاع عنهم. ولو احتیج الی مدد من غیرهم وجب لکفهم، لا لادخالهم فی الاسلام. وکذا لو کان بین اهل الحرب ودهمهم عدو خاف منه علی نفسه، جاز له ان یجاهد دفاعا لا اعانة الکفار. وقید فی النهایة العدو لاهل الحرب بالکفر. و کذا کل من خشی علی نفسه مطلقا وظاهر الاصحاب عدم تسمیة ذلک کله جهادا بل دفاعا. ویظهر الفائدة فی حکم الشهادة والفرار وقسمة الغنیمة وشبهها. اقول: الظاهر (2) ان الاستثناء راجع الی قوله " وانما یجب الجهاد بشرط دعاء الامام " ع.

ص: 353


1- فظهر ان کل قسم من اقسام الجهاد جهاد حقیقی علی رایه الا الدفاع عن النفس والمال والعرض.
2- هذا الظهور لا یساعده قواعد العربیة وسیاق الکلام او دأب مشایخنا الکرام فی توضیح الاحکام ولذا تمسک المصنف ب " الاستخدام " و واضح ان الاستثناء ناظر الی " الدفاع عن النفس والمال والعرض " فقط ولا یشمل الدفاع عن بیضة الاسلام والمسلمین، ویشهد علیه لفظ " الفرار " فانه یجوز فی الدفاع عن النفس الفرار والهرب بل قد یجب عند ظن الهلاک فی الدفاع وظن السلامة فی الفرار والهرب بخلاف الجهاد باذن الامام والجهاد عند الخوف عن بیضة الاسلام. وکذا لو غنم المدافع عن نفسه مالا من الکفار، لا یشمله احکام الغنائم. و وافق المصنف فی ذلک صاحب الجواهر حیث قال فی شرح قول المحقق کما یاتی: قال المحقق: و قد تجب المحاربة علی وجه الدفع کأن یکون بین اهل الحرب ویغشاهم عدو یخشی منه علی نفسه فیساعدهم دفعا عن نفسه ولا یکون جهادا. قال صاحب الجواهر فی شرح هذا الکلام: بل فی المسالک " اشار المصنف بذلک الی عدم جریان حکم الفرار والغنیمة وشهادة المقتول فیه علی وجه لا یغسل ولا یکفن " بل فی الدروس نسبته الی ظاهر الاصحاب قال بعد ان ذکر الدفاع عن البیضة مع الجائر وعن النفس " وظاهر الاصحاب عدم تسمیة ذلک کله جهادا بل دفاع وتظهر الفائدة... ". ثم اورد علی الاطلاق قول المحقق والدروس وخالظ بین الدفاع عن النفس والدفاع عن بیضة الاسلام. فلنطیل الکلام هنا باذن من القارئ الکریم: هکذا متن الجواهر فی اول المقال (وعبارات المحقق بین الهلالین): (وقد تجب المحاربة علی وجه الدفع) من دون وجود الامام - ع - ولا منصوبه (کأن یکون) بین قوم یغشاهم عدو یخشی منه علی بیضة الاسلام او یرید الاستیلاء علی بلادهم او اسرهم واخذ مالهم او یکون (بین اهل الحرب) فضلا عن غیرهم (ویغناهم عدو یخشی منه علی نفسه فیساعد هم دفعا عن نفسه) قال طلحه بن زید سئلت ابا عبدالله / ع / عن رجل دخل ارض الحرب بامان فر القوم الذین دخل علیهم قوم آخرون. قال: علی المسلم ان یمنع عن نفسه ویقاتل علی حکم الله وحکم رسوله واما ان یقاتل علی حکم الجور ودینهم فلا یحل له ذلک. (ولا یکون) ذلک ونحوه (جهادا) بالمعنی الاخص التی یعتبر فیه الشرائط المزبورة. ثم نقل قول صاحب المسالک والشهیدین الدروس کما نقلنا عنه. ویری القارء انه خالط بین الموضوعین ای الدفاع عن النفس والدفاع عن بیضة الاسلام وساق الموضوعین بمساق واحد واجری علیهما کلما واحدا مع انه لیس قول المحقق الا فی الدفاع عن النفس. هذا الخلط فی صریح عبارة المحقق یشهد بان مبنائه (قدس سره) جعل الموضوعین موضوعا واحدا ولذا فهم من عبارت الدروس ما یطابق مبنائه. وقول صاحب المسالک (المزبور) ینطبق قول المحقق لا ما زعمه (قدس سره) وجعله ناظرا الی کلا الموضوعین. ثم فرع (قدس سره) اقوال العلماء علی مبنائه ونقل اقوالا کثیرا فی طرفی المسئله حتی اشتبه القول المشهور بالنادر، فراجع.

ففی الکلام استخدام (1) فارید من لفظ الجهاد المتقدم ذکره، معناه الحقیقی. ومن ضمیره القتال الذی هو اعم منه یعنی ان القتال یجب بشرط دعاء الامام الا مع الخوف علی بیضة .

ص: 354


1- الیس الاستخدام بهذه الصورة اغلاقا فی الکلام ومسامحة فی توضیح الاحکام؟ والاصل عدم الاستخدام هنا.

الاسلام و اصله، من الاستیصال والانقطاع او الخوف علی استیصال قوم من المسلمین فیجب الدفاع علی الاقرب فالاقرب ولکن هذا القتال لابد ان یکون بقصد دفع شرهم لا لادخالهم فی الاسلام الی آخر ما ذکره. ومراده م قوله " ذلک کله " ما، بعد الاستثناء. فیظهر منه (ره) ان ظاهر الاصحاب ان الجهاد انما هو حقیقة فیما (1) دعی الیه الامام العادل سواء کان مع الکفار او مع البغاة ومراده من قوله " وکذا کل من خشی علی نفسه مطلقا " یعنی سواء کان العدو کافرا او مسلما وسواء کان باذن الامام ام لا و سواء تعین علیه (2) بنذر ام لا ولم یتعرض لحکم الخوف علی المال وما اشبهه وکذا العلامة فی القواعد کما سننقل عبارته وقد یعترض له فی الشرایع، وسیجیی الکلام فی ذلک. ویظهر من اللمعة کون القتال، مع هجوم عدو یخشی منه علی بیضة الاسلام، جهادا حقیقة. حیث قال بعد ذکر الجهاد " و وجوبه علی الکفایة ویشترط الامام العادل او نائبه الخاص او هجوم عدو یخشی منه علی بیضة الاسلام " الا ان یق: ان فی کلامه ایضا استخداما واردا من المستکن (3) فی قوله " ویشترط القتال مع الکفار " فلا یستلزم کونه جهادا حقیقیا ثم ان فی عبارة الدروس اهمالا للحکم ما قاتل بدعاء امام جایر اضطرارا، ولم یکن هناک خوف ؟

ص: 355


1- وفیه اولا: مراده من قوله " ذلک کله " هو وجوب الدفاع عن النفس مطلقا، لان قوله " مطلقا " یشمل صورا شتی. وثانیا: این یظهر من قول (ره) ان ظاهر الاصحاب ان الجهاد انما هو حقیقة فیما دعی الیه الامام العادل هذه کلماتهم وعباراتهم وکتبهم فی ایدینا من ذا الذی جعل الجهاد الدفاعی عن بیضة الاسلام قتالا غیر جهادیا حقیقیا؟ ثم: ما مراد المصنف من " الامام العادل "؟ هل هو المعصوم ونائبه الخاص فقط؟ وهلا یشمل نائبه العام فی عصر الغیبة عند الدفاع عن بیضة الاسلام.؟ بل وفی عصر الحضور هلا یشمل دفاع المسلمین عن بیضة الاسلام فی الاقطار البعیدة عن الامام ونائبه الخاص؟ ظاهر الاصحاب فی تعابیرهم وکتبهم بل عباراتهم صریح ان الدفاع عن بیضة الاسلام مطلقا وفی کل الاحوال جهاد حقیقی کما فی عبارة الدروس وکذا فی عبارة الروضة التی ینقلها المصنف بعید هذا، ویتمسک ایضا بالاستخدام وکذا ب " الاستکان " لیستظهر منه الظهور ایضا علی وفق رأیه.
2- ومراده من قوله " کله " هذه الاقسام لا اقسام القتال غیر الجهاد الابتدائی.
3- هل التمسک ب " الاستخدام " والاستکان " وامثالهما یفید فائدة فی هذه المسئلة المهمة -؟

علی بیضة الاسلام ولا علی قوم من المسلمین. وکان ینبغی ان یجعله من جملة المستثنیات ان لا یعد جهادا حقیقة. والثمرة التی ذکرها یجری فیها ایضا. والعمدة تحقیق معنی الجهاد وانه حقیقة فی ای شئ. وکذلک سایر الالفاظ المستعملة فی المقام کلفظ " فی سبیل الله " ولفظ " الشهید " ونحوهما، وان صیرورتها حقیقة هل المراد الحقیقة الفقهیة کالقرء والحیض ونحوهما، او الحقیقة المتشرعة، او الحقیقة الشرعیة، وتختلف الثمرة بالنسبة الی الحقایق. فاعلم: ان من الواضح الجلی ان هناک عملا یقال له الجهاد حقیقة فی دین الاسلام وهو من باب القتال والدفاع. وکذلک من الواضح الجلی ان ما کان منه مع النبی او من قام مقامه من الائمة مع اعداء الدین، والایمان من ذلک وان ذلک ایضا علی اقسام: منها ما یکون مع الکفار، ومنها ما یکون مع البغاة. وما یکون مع الکفار (ایضا)، اما مع اهل الکتاب، واما مع غیرهم من المشرکین. وکذلک یختلف احکامهم، فللقتال مع اهل الکتاب حکم ومع المشرکین حکم آخر ومع البغاة حکم آخر والکل جهاد. مثل ان المشرک یدعی الی الاسلام فاما ان یسلم او یقتل (واهل الکتاب یزید علی ذلک بقبول الجزیة) ویجوز اسر ذراریهم ونسائهم، ویحل ما لهم للمسلم. بخلاف البغاة فانه لا یحل اموالهم، ولا سبی حریمهم وذراریهم، ولا یجوز قتل مدبرهم ان لم یکن لهم فئة. وهکذا... ثم، من احکام المجاهد اذا قتل انه یکون شهیدا ولیس له غسل ولا کفن. بل یصلی علیه ویدفن بثیابه ان کان علیه ثوب. الی غیر ذلک من الاحکام، مثل عدم جواز الفرار فیه بالشروط المذکورة فی محلها. وتقسیم الغنیمة علی التفصیل المذکور فی محله. فما هو معلوم انه من ذلک العمل وانه مسمی فی الشرع بالجهاد حقیقة فلا اشکال فیه انما الاشکال فی مثل ما لو کان لرفع نکایة الکفار عن الاسلام واهله بدون متابعة رئیس، او مع متابعة رئیس لیس باهل له. فالاخبار مصرحة بعدم جوازه مع خلفاء الجور، وانه لیس بجهاد ولا یترتب علیه احکامه ولا یجوز متابعتهم اختیارا. انما الکلام مع متابعتهم اضطرارا، او مباشرة المسلمین لذلک بانفسهم اذا خافوا علی الاسلام والمسلمین، والاصل یقتضی عدم کون ذلک جهادا. لان القدر المسلم مما صار

ص: 356

حقیقة فیه ومترتبا احکامه علیه هو ما ذکرنا فیبقی تحت الاصل. وذلک مثل انا ندعی صیرورة الصلوة حقیقة فی ذات الرکوع والسجود، ونشک فی کون صلوة المیت صلوة، والاصل عدمه. وان ذات الرکوع والسجود ایضا له عرض عریض یختلف احکام اقسامها، کالفرائض الیومیة المختلفة اعدادها وصلوة الایات والعید والقصر والاتمام وغیر ذلک. فالصلوة حقیقة فی القدر المشترک بین انواعها المختلفة ولکل حکم ویبقی صلوة فی محل اصالة عدم کونها حقیقة فیها فلا یجری فیها الاحکام المشترکة فی القدر المشترک من جمیع الانواع. فنقول فی ما نحن فیه: قضیة الاصل انه لا یجوز القتال مع الکفار ابتداء لدعوتهم الی الاسلام، وان کان بامر الفقیه الذی هو نایب عام للامام حال الغیبة، ولا یجوز له الامر بذلک، وان فعل فهو اثم ولا یجری علیه شئ من احکام الجهاد. وکذلک مع الجایر اختیارا. وکذلک مع الاضطرار، وان لم یکن اثما. واما لودهم علی المسلمین عدو من الکفار یخاف منه علی بیضة الاسلام من الاصطلام والاستیصال، بمعنی کون مرادهم دفع بناء الاسلام. او یخاف منه هلاک جمع من المسلمین. فالظاهر جوازه، بل وجوبه سواء کان بتبعیة امام جایر ام لا. ولکن هل حکمه حکم الجهاد فی کون المقتول بحکم الشهید؟ والفار (1) منه کالفار (2) من الجهاد الحقیقی؟ وهل حکم الغنیمة فیه کحکم غنیمة الجاد فی کیفیة الاستحقاق والقسمة؟ الا ظهر لا. وقد سمعت کلام الشهید (ره) حیث قال " ظاهر الاصحاب العدم " (3) مشعرا بعدم الخلاف وان ظهر من الروضه ان ذلک جهاد، حیث خص اولویة اطلاق الدفاع علی القسم الثالث وهو من یرید قتل نفس محترمه. والذی یحضرنی من الاخبار فی ذلک هو ما رواه الکلینی والشیخ فی الصحیح عن یونس، عن ابی الحسن الرضا - ع - " قال: قلت له: جعلت فداک ان رجلا من موالیک بلغه ان ا

ص: 357


1- وفی النسخة: والفائز منه کالفائز من الجهاد الحقیقی
2- وفی النسخة: والفائز منه کالفائز من الجهاد الحقیقی
3- وفیه ما ذکرنا قبلا

رجلا یعطی السیف والفرس فی السبیل، فاتاه واخذهما وهو جاهل بوجه السبیل، ثم لقته اصحابه فاخبروه بان السبیل مع هؤلاء لا یجوز وامروه بردهما. فقال: فلیفعل. قال: قد طلب الرجل فلم یجده وقیل له قد شخص الرجل. قال: فلیرابط ولا یقاتل. قال: ففی مثل قزوین والدیلم وعسقلان وما اشبه هذه الثغور (؟). فقال: نعم. فقال: یجاهد؟ قال: لا، الا ان یخاف علی ذراری المسلمین، ارایتک لو ان الروم دخلوا علی المسلمین لم ینبغ لهم ان یمنعوهم. قال: یرابط ولا یقاتل وان خاف علی بیضة الاسلام والمسلمین قاتل فیکون قتاله لنفسه ولیس للسلطان. قال: فان جاء العدو الی الموضع الذی هو فیه مرابط کیف یصنع؟ قال: یقاتل عن بیضة الاسلام، لا عن هؤلاء. لان فی دروس الاسلام دروس دین محمد (صلی الله علیه و آله) " (1). ولا یخفی ان هذه الروایة تدل علی جواز المقاتلة عن بیضة الاسلام والمسلمین بل وجوبها وان لم یکن باذن الامام ونائبه الخاص. وکذلک یدل علیه بالاطلاق صحیحة العیص " قال: سئلت ابا عبد الله (علیه السلام) عن قوم مجوس خرجوا علی اناس من المسلمین فی ارض الاسلام، هل یحل قتالهم؟ قال: نعم وسبیهم " (2). ویمکن ان یستدل، علیه بقوله تعالی " یا ایها الذین آمنوا قاتلوا الذین یلونکم من الکفار ولیجدوا فیکم غلظة " وقال فی مجمع البیان وفی هذا دلالة علی انه یجب علی اهل کل ثغر الدفاع عن انفسهم اذا خافوا علی بیضة الاسلام وان لم یکن هناک امام عادل. اقول: فقد استدلوا علی وجوب تقدیم مقاتلة الاقرب فالاقرب الا ان یکون الابعد اشد خطرا لو کان الاقرب فی هدنة وکما یجب ذلک فی المقاتلین معهم فکک یجب علی الاقرب الی المهجوم علیهم فالاقرب. وقد اشیر الیه فی عبارة الدروس التی نقلناها وکک فی الروضة فی شرح قول المصنف " او هجوم عدو یخشی منه علی بیضة الاسلام " قالوا: ولو خیف علی بعض المسلمین وجب علیه فان عجز وجب علی من یلیه مساعدته فان عجز الجمیع، وجب 3

ص: 358


1- الوسائل: ج 11 ص 20، ابواب جهاد العدو الباب 6 ح 3. وفی متن الحدیث اختلافات شتی فی النسخ.
2- المرجع، الباب 50 ج 3

علی من بعدهم ویتاکد علی الاقرب فالاقرب کفایة. ویقرب منه عبارة المسالک والمراد من قوله " کفایة " ان الاقرب فالاقرب ان کان کل منهما جماعة تحصل الکفایة ببعضهم کما لو کان فی محل من الجوانب الاربع جماعة متساویة من حیث الاقرب، فالواجب کفائی فی کل واحد من الجماعات. والظاهر من تأکد الوجوب علی الاقرب ثم الاقرب، تقدم الاولی علی الثانی فی تعلق الوجوب، لا تساویهما. مع التاکد فی حق الاقرب فلا یکفی نهوض الا بعد حین الاطلاع علی العدو فورا مع کفایتهم فی الدفع فی جواز تعاقد الاقرب من الدفاع فلا یجوز للاقرب تفویته واذا نهض الاقرب مع کفایتهم فیسقط النهوض عن الابعد ومن ذلک یظهران المراد من الاقرب من کان انفع للدفاع بسبب التهیوء والاستعداد وقد یکون الابعد مستعدا بحیث لا حالة منتظرة لهم فی الحرب بخلاف الاقرب فلابد ان یراد بالقرب القرب الی حضور القتال، وظهور اللفظ فی القرب المکانی محمول علی الغالب. هذا وکون ذلک التفسیر للتأکید لا یخل، عن تجوز فان التفاوت یحصل فیه بترک بعض المکلف به، بالنسبة الی البعید واتیان جمیعه بالنسبة الی القریب. نعم لو فرض تساویهما فی الفعل بحیث لم یفت شئ من الجهاد فی البعید ایضا فالتاکد انما هو لکثرة الفائدة واکثریة المراتب فی القریب لانه یزید علی حفظ الاسلام والمسلمین وحفظ نفسه وماله ایضا والبعید لا یحتاج الی حفظ نفسه فی ذلک. ثم ان جماعة من الاصحاب قالوا (بعد ذکر الجهاد ووجوبه کفایة): انه یتعین بامور، منهم العلامة (ره) فی القواعد حیث قال: وانما یتعین بتعیین الامام او نایبه او عجز القائمین به عن الدفع بدونه او بالنذر وشبهه. ثم قال: وبالخوف علی نفسه مطلقا. وتوضیح المقام ان الواجب الکفائی هو ما خوطب به کل المکلفین واذا فعله بعضهم سقط عن الباقین یعنی ما کان من شأنه ان یسقط عن الباقین بفعل البعض (1) والا فقد لا یتصور هناک بعض یسقط بفعله عن الباقین کما لو لم یمکن صدوره الا عن الکل. وقد لا یسقط مباشرته عن الباقین بسبب من الاسباب. وقد یتعین علی البعض بالفعل بسبب عدم غیره وان کان من شأنه ان لو وجد .

ص: 359


1- ای وان لم یلاحظ " الشأنیة " فقد لا یتصور هناک...

غیره لم یتعین علیه کصلوة المیت اذا لم یوجد هناک الا شخص واحد. وقد یتعین علی الکل کما اذا اتفق جهاد لا یمکن القیام به الا مع اجماع الکل وکلا المعنیین لا ینافی وضع الواجب الکفائی حیث اعتبرنا فی تعریفه القابلیة لا محض الفعلیة. بخلاف الواجب العینی کصلوة الظهر الادائیة التی لیس من شأنها سقوطها عن احد بفعل الغیر بما علم ان النسبة بین الواجب الکفائی والتوصلی عموم من وجه فقد یجتمعان فی مثل الجهاد وقد یفترق الاول عن الثانی کصلوة المیت وعکسه کالدین الذی اداه المتبرع. اذا عرفت هذا ظهر انه لا منافاة بین کون الشئ واجبا کفائیا وبین تعینه بعرض من العوارض ومن ثم ذکر الجماعة ان الجهاد واجب کفائی وقد یتعین بامور منها عدم من یقوم به الکفایة الا بفعله. ومنها تعیین الامام ایاه للخروج للمصلحة وان حصل الکفایة بغیره ایضا. ومنها تعیینه اذا خاف علی نفسه سواء حصل له احد الاسباب المذکورة ام لا فالتعین فی الاول بمعنی عدم سقوطه بفعل الغیر انما هو لعدم من یقوم به الکفایة بالفعل وان کان من شأنه ان یقوم به البعض ویسقط بفعله عن الاخرین، وفی الثانی معناه وجوب المتثال تعبدا وان کان یسقط عنه بفعل الغیر بالفعل، لو عصی الامام ولم یقدم علی الامتثال وفعله آخرون فلم یخرج عن کونه واجبا کفائیا. وفی الثالث ایضا کک، اذ لو لم یفعل وفعله آخرون سقط عنه الوجوب لفوات محله وان عصی بالترک لاجل عدم الامتثال بمقتضی النذر. واما استغناء ما لو خاف علی نفسه مطلقا، کما ذکرها فی القواعد. یعنی سواء تعین علیه باحد من هذه الوجوه ام لا کما فسره به المحقق الثانی فلعل المراد انه اذا خاف علی نفسه لو لم یقاتل، وتوقف الدفاع عن نفسه بمقاتلته بنفسه وان کان هناک من یحصل به الکفایة فی دفع الکفار عنه ورفع شر هم عن الاسلام واهله، ولو لم یتوقف علی ذلک کما لو کان هناک من یدافع عنه ولم یکن غلبة نفسه علی الخصم فی نظره ارجح من غلبة من یدافع عنه. ثم اعلم ان الجهاد کما انه واجب کفائی وکذا ما یقوم مقامه من القتال فالریاسة ایضا کک، اعنی ریاسة السرایا والمقاتلین ایضا کک اذا لم یجر العادة بانتظام امر الجماعة (سیما القتال) الا برئیس فقبول الرئیس الریاسة ایضا واجب کفائی فی جماعة من شأنهم ذلک لانه من مقدمات الواجب غالبا وکما قد یتعین المقاتلة علی جماعة باحد من الاسباب المتقدمة فقد

ص: 360

یتعین الریاسة، کک، وکما ان من اسبابه فی زمان حضور الامام تعیینه ایاه او انحصار القابلیة فیه فقد ینحصر فی زمان الغیبة ایضا بانحصار القابلیة فیه او من جهة تعیین السلطان المتسلط الذی لا یمکن التخلف عنه الا لذلک الرئیس ولا للمکلفین فاذا کان ذلک الرئیس عدلا متشرعا ویحسب نفسه من المدافعین فی سبیل الله فلا باس بالقول بتعینه علیه (ح) وان یعتقد انه رئیس ومکلف بالریاسة والعمل علی مقتضاها مع مراعاة ما یتمکن منه من سایر التکالیف. بقی الکلام فی وجوب الدفاع عن نفسه اذا قصدوه بعینه فانهم ذکروا انه یجب علیه بنفسه بحسب المکنة ذکرا کان او انثی سلیما کان او مریضا حرا کان او رقا بصیرا کان او اعمی وهذا وان کان محله فی کتاب الحدود ولکن نشیر الی احکامه هنا فی الجملة فنقول: قال فی الشرایع: وکذا یجب ای الدفاع علی کل من خشی علی نفسه مطلقا، او ماله اذا غلب السلامة. ومراده فی قوله " مطلقا " سواء غلب السلامة یعنی یترجح فی نظره وحصل له الظن بسلامة ام لا والمراد من قوله " خشی علی نفسه " حصول الظن بان العدو یرید اهلاکه وانه یهلکه فیجب الدفاع لدفع الضرر المظنون سواء حصل الظن بانه یدفعه ویبقی سالما ام لا اذ احتمال السلامة بدون المدافعة لا یقاوم ظن ان العدو یهلکه ان لم یدافعه وظن الهلاک بالمدافعة لا یزاحمه ظن الهلاک بدونها لان الهلاک مع السماحة والعزة اولی من الهلاک بالفشل والذلة، فیجتمع بذلک مع اجر المدافعة عن النفس اجر ایلام الظالم الزاحم له. هذا اذا لم یمکن الخلاص بالهرب ولم یحصل الظن بالسلامة فی غیر الدفاع، فیجب الدفاع وان ظن الهلاک. واما لو ظن السلامة بالدفاع او تمکن من الهرب فیتعین ما تمکن منه وان تمکن منهما فیجبان تخییرا اذ کل منهما وسیلة الی حفظ النفس. واما المال: فان اضطر الیه لحفظ النفس او ما یجب حفظه له عقلا فهو کالنفس فی وجوب المدافعة عنه علی نحو ما ذکرنا فی النفس والا فان ظن السلامة مع الدفاع ففیه قولان احدهما الوجوب کما اختاره فی الشرایع والمسالک وقال فی المسالک: سواء تضرر بفواته ام لا لان فی ترکه تضییعا. والاخر العدم واختاره فی الدروس قال: والمدافعة عن المال غیر واجب الا مع اضطراره الیه وغلبة ظن الظفر. وقال العلامة فی القواعد: وللانسان ان یدافع

ص: 361

عن المال کما یدافع عن نفسه وان قل لکن لا یجب. وهو ظاهر اللمعة. ولابد من تقییده بما لا یوجب فوت المال هلاک نفسه وما ماثله. ومما یدل علی عدم الوجوب صحیحة محمد بن مسلم عن احدهما قال، قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): من قتل دون ماله فهو شهید. قال: ولو کنت لو لترکة المال ولم اقاتل. وفی معناه حسنة الحسین بن ابی العلا وغیرها. واما الاخبار الکثیرة الدالة علی الامر بقتل من تعرض للمال فلم یعمل الاصحاب بها علی اطلاقها. وکیف کان فلا ریب ان اظهر الجواز مع ظن السلامة مراعیا للمتدرج الاسهل فالاسهل. اما العرض فقالوا: ان حکمه حکم النفس. ویشکل اطلاقه اذا اشتمل علی هلاک النفس بالمدافعه کما صرح به فی التحریر فیجوز الاستسلام لاولویة حفظ النفس وتمام الکلام فی هذه المسائل لا تقتضیه المقام. واما الاخبار الدالة علی عدم جواز المقاتلة للدعاء الی الاسلام بدون اذن الامام او نایبه الخاص فکثیرة لا نطیل بذکرها. واما جریان سایر احکام الجهاد من الغنیمة وکیفیة القسمة وغیر ذلک فلم یثبت فیه (1) وکک، لا یشترط فیه الحریة والذکوریة بل یجب علی الحر والعبد والانثی اذا احتیج الیهما. بخلاف الجهاد الحقیقی الذی مع حضور الامام. والی ذلک اشار (2) فی القواعد بقوله: واذا ؟

ص: 362


1- وفی العبارة خلط واغلاق ولیس یفهم مراده فما هو مرجع الضمیر؟ هو القتال الدفاعی عن النفس والمال والعرض؟ او القتال بای اقسامه الا ما کان مع حضور الامام. وعبارة القواعد منحصر (تصریحا) فی الدافع عن الاسلام، وان کان الدفاع عن النفس کذلک ایضا. انما یرید المصنف قد سره من جعل الموضوعین موضوعا واحدا ان یجری کلیهما بمجری واحد فی کونهما قتالا لا جهادا. وهذا کما تری خلاف المشهور لانهم قسموا الجهاد الحقیقی علی قسمین: الجهاد الابتدائی ومع حضور الامام او نائبه الخاص، والجهاد الدفاعی عند هجوم العدو والخوف علی بیضة الاسلام والمسلمین ولو من دون اذن الامام ونائبه الخاص بل تحت رئاسة السلطان الجایر له صرح فیه فی الدروس. والمصنف فی هذه المسئلة من اولها، فی مقام یرید ان یثبت ان الجهاد الحقیقی هو الاول فقط. وقول المصنف " قدس سره " هنا " واما سائر احکام الجهاد من الغنیمة و.... فلم یثبت " ینتقض بما اوجب من تعیین الرئاسة بل اوجب تعینها فی زمن الغیبة. هل الرئیس، رئیس للمقاتلة فقط؟ او لیست الغنیمة، من امور الحرب والمدافعة؟؟ او یحرم للمسلمین المدافعین اخذا الغنیمة من اموال الکفار؟ فماذا یفعلون بعد اخذ الغنیمة؟ ایبقون حائرین ومتحیرین او یقتلون انفسهم، بعضهم بعضا، لتملک الغنایم؟ -؟
2- وفی العبارة خلط واغلاق ولیس یفهم مراده فما هو مرجع الضمیر؟ هو القتال الدفاعی عن النفس والمال والعرض؟ او القتال بای اقسامه الا ما کان مع حضور الامام. وعبارة القواعد منحصر (تصریحا) فی الدافع عن الاسلام، وان کان الدفاع عن النفس کذلک ایضا. انما یرید المصنف قد سره من جعل الموضوعین موضوعا واحدا ان یجری کلیهما بمجری واحد فی کونهما قتالا لا جهادا. وهذا کما تری خلاف المشهور لانهم قسموا الجهاد الحقیقی علی قسمین: الجهاد الابتدائی ومع حضور الامام او نائبه الخاص، والجهاد الدفاعی عند هجوم العدو والخوف علی بیضة الاسلام والمسلمین ولو من دون اذن الامام ونائبه الخاص بل تحت رئاسة السلطان الجایر له صرح فیه فی الدروس. والمصنف فی هذه المسئلة من اولها، فی مقام یرید ان یثبت ان الجهاد الحقیقی هو الاول فقط. وقول المصنف " قدس سره " هنا " واما سائر احکام الجهاد من الغنیمة و.... فلم یثبت " ینتقض بما اوجب من تعیین الرئاسة بل اوجب تعینها فی زمن الغیبة. هل الرئیس، رئیس للمقاتلة فقط؟ او لیست الغنیمة، من امور الحرب والمدافعة؟؟ او یحرم للمسلمین المدافعین اخذا الغنیمة من اموال الکفار؟ فماذا یفعلون بعد اخذ الغنیمة؟ ایبقون حائرین ومتحیرین او یقتلون انفسهم، بعضهم بعضا، لتملک الغنایم؟ -؟

وطئ الکفار دار الاسلام وجب علی کل ذی قوة قتالهم حتی العبد والمرئة وانحل الحجر عن العبد مع الحاجة الیه. والحاصل ان القدر الثابت من الاخبار ثبوت تلک الاحکام فیما کان باذن (1) الامام ونایبه وان الجهاد ان قلنا بکونه اسما للصحیح فلا ریب فی عدم صدقه علی فاقد الشرائط. وان قلنا بکونه اسما للاعم من الصحیحه کما هو الاظهر فی الموضوعات المتلقات من الشارع المتداول عند اهل الشرع فلا ریب ان فاقد شرط الصحة (2) منه لا یترتب علیه احکامه. اما فیما کان المطلوب نفس الفعل فلان الشارع لا یامر الا بالصحیح واما ما کان فی غیر مورد الطلب مثل ما لو نذر احد شیئا للجهاد والمجاهد فیحمل علی الصحیح ایضا حملا لفعل المسلم علی الصحیح. واما ما شک فی صحته وفساده فیتبع صدق الاسم وکیف کان فلا ریب ان اذن الامام ونایبه قد ثبت اشتراطه فیه. واما ما حصل فیه الشرط فیصدق علیه الاسم حقیقة. واما مثل الدفاع عن بیضة الاسلام والمسلمین الذی هو قتال جایز شرعا وان لم یکن باذن الامام فهل هو داخل تحت مفهوم (3) الجهاد الذی صار لفظ الجهاد حقیقة فیه عند المتشرعة والشارع ام لا؟ الاظهر لا، مثل صلوة المیت بالنسبة الی (4) لفظ الصلوة فلا یثبت فیه الاحکام التی ثبت لسایر ما هو حقیقة فیه جزما ولا یبر نذر من نذر للجهاد او المجاهد (5) شیئا فی ذلک وعدم ثبوت الحقیقة فیه یکفی فی عدم ترتب الاحکام والاثار ویلزم ثبوت العدم لاصالة عدم النقل (6) والوضع .

ص: 363


1- فما معنی اطلاق الاخبار الدالة علی وجوب الدفاع عن بیضة الاسلام، علی کل فرد من افراد المسلمین وهیئتهم الاجتماعیة، اطلاقا باحثا عن " الجهاد " لا من قتال غیر جهادی،. -؟
2- ای فقیه من الفقهاء قال بان الجهاد الدفاعی عن بیضة الاسلام عند هجوم الکفار لیس جهادا صحیحا لکونه فاقدا لاذن الامام -؟ هل مقابل الصحیح الا الغلط او الباطل او الحرام او المکروه -؟ ماذا مراد المصنف من اصطلاح " الصحیح " ومقابله، هنا -؟ هل یکون الواجب غیر صحیح؟ الواجب الاضطراری صحیح بالنسبة الی المضطر ویصدق علیه الاسم حقیقة وصلوة المتیمم صلوة حقیقة بالنسبة الی المتیمم المضطر، والفرق بین الصلوتین انما فی ما یتعلق به الاضطرار، لا فی سایر الاحکام.
3- ای فقیه من الفقهاء قال بان الجهاد الدفاعی عن بیضة الاسلام عند هجوم الکفار لیس جهادا صحیحا لکونه فاقدا لاذن الامام -؟ هل مقابل الصحیح الا الغلط او الباطل او الحرام او المکروه -؟ ماذا مراد المصنف من اصطلاح " الصحیح " ومقابله، هنا -؟ هل یکون الواجب غیر صحیح؟ الواجب الاضطراری صحیح بالنسبة الی المضطر ویصدق علیه الاسم حقیقة وصلوة المتیمم صلوة حقیقة بالنسبة الی المتیمم المضطر، والفرق بین الصلوتین انما فی ما یتعلق به الاضطرار، لا فی سایر الاحکام.
4- هذا قیاس مع الفارق. بل مثل صلوة المتیمم وصلوة المتوضئ، یصدق علی کلیهما الصلوة.
5- هذا مبنی علی صحة المقدمات التی ادعاها المصنف " قدس سره " وفی کلها نظر، کما رایت.
6- لا حاجة الی النقل بل هو مصداق له من دون النقل.

بالنسبة الیه. واما ما کان الفرض المذکور، مع الامام او باذنه فالظاهر انه فی (1) حکم الجهاد الحقیقی وان لم یقع فیه دعاء الی الاسلام او ما یقوم مقامه مثل الدعوة السابقة بل یکون المقصود منه دفعهم عن الاسلام والمسلمین ولا ثمرة مهمة لنا فی البحث منه اذ هو اعرف بما هو تکلیفه. هذا الکلام فی الاحکام التی لم یثبت فی الاخبار الا بالنسبة الی ما کان باذن الامام کالغنیمة وکیفیة القسمة وعدم الفرار منه (وان لم یثبت عدمه (2) فی غیره) فلا دلیل علی التعدی الی غیر موردها. واما ما دل علیه الاخبار متعلقا بلفظ الجهاد مثل ما ورد فی فضله وثوابه ونحو ذلک مثل ما فی صحیحة سلیمان بن خالد عن ابی جعفر (علیه السلام) قال: الا اخبرک بالاسلام اصله وفرعه وذورة سنامه؟ قلت: بلی جعلک فداک. قال: اما اصله فالصلوة وفرعه الزکوة وذروة (3) سنامه الجهاد. الحدیث. وفی روایة حیدرة عن ابیعبد الله (علیه السلام) قال: الجهاد افضل (4) الاشیاء بعد الفرایض. وفی روایة السکونی عنه (علیه السلام) قال: قال رسول الله: للجنة باب یق له باب المجاهدین یمضون الیه فاذا هو مفتوح وهم متقلدون بسیوفهم والجمع فی الموقف والملائکة ترحب (5) بهم. ثم قال: من ترک الجهاد البسه الله ذلا وفقرا فی معیشته ومحقا فی دینه ان الله تعالی اغنی امتی بسنابک خیلها ومراکن رماحها. وروی ایضا عنه (علیه السلام) قال: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): جاهدوا تغنموا (6) الی غیر ذلک من الاخبار. فهو وان کان مقتضی الاصل من حمل اللفظ علی حقیقته الثابتة وبما ثبت کون لفظ الجهاد حقیقة فیه الا انه هناک اخبار تدل علی الفضیلة لمن قتل فی سبیل (7) الله بالاطلاق

ص: 364


1- وهذا من اعجب العجایب. یکاد المصنف " قدس سره " ان یسمی الجهاد الدفاعی مع مباشرة الامام (علیه السلام) ایضا قتالا غیر جهادیا او یسمیه جهادا غیر حقیقیا!
2- لم یثبت هذا الاحکام ولم یثبت عدمه.!. فما یبقی للمسلمین الا الحیرة والتحیر -؟ -.
3- بحار: ج 68 ص 330 ح 6 - کافی: ج 2 ص 23 - والروایة لیست بصحیحة وغایة ما یقال انها موثقة لان سلیمان بن خالد، زیدی.
4- الوسائل: ج 6، ابواب جهاد العدو باب 1، ح 9 - 2 - 5.
5- الوسائل: ج 6، ابواب جهاد العدو باب 1، ح 9 - 2 - 5.
6- الوسائل: ج 6، ابواب جهاد العدو باب 1، ح 9 - 2 - 5.
7- للاخبار الواردة فی الجهاد، موضوع خاص. وللاخبار الواردة فی من قتل فی سبیل الله مطلقا، موضوع خاص ایضا ولا محل لخلط الموضوعین حتی ینجر الی تعطیل " الاصل " وحذفه من دون دلیل. وکذا جهاد الاصغر والاکبر، والاخبار الدالة علی کل منهما، سرب معلوم ومتمایز عن الاخری، فاذا شک ان المراد (فی حدیث من الاحادیث من لفظ الجهاد هو الجهاد الاصغر او الجهاد الاکبر، فالاصل یقتضی مطلقا (سواء کان النظر بالحقیقة اللغویة او الشرعیة او المتشرعة او العرفیة) ان المراد هو الجهاد الاصغر. وادعاء المصنف (قدس سره) مصادرة علی المطلوب، ودلیله عین المدعی.

فیشمل باطلاقها ما نحن فیه کما انه ورد اخبار کثیرة فی تسمیة بعض الاشیاء جهادا مع انه لا مقاتلة فیه کجهاد النفس وحسن التبعل فی الزوجة واقامة السنة المتروکة وغیر ذلک فالمراد منها المشارکة مع الجهاد الحقیقی فی الفضل والثواب بل یکون بعضها اعظم منه کجهاد النفس حیث سماه النبی (صلی الله علیه و آله) بالجهاد الاکبر. واما مثل سقوط الغسل والکفن فهو وان کان ثابتا للمجاهد الحقیقی جزما ولکن الکلام فی الاختصاص وهذا لیس مثل احکام الغنیمة والفرار ونحوهما اذ تلک الاحکام لم یرد فی الاخبار الا فی ما کان باذن (1) الامام وان لم یثبت عدمها (2) ایضا فی غیره و اما سقوط الغسل والکفن ففی الاخبار ما یدل علی سقوطهما عمن قتل فی سبیل الله بدون تقیید بکونه فی الجهاد الحقیقی وعنوان الفقهاء المسئلة بسقوطهما عن الشهید. ثم المشهور اشترطوا ذلک بشیئین احدهما کونه مقتولا بین یدی النبی او الامام ونایبه الخاص وثانیهما ان یموت فی المعرکة. وخالفهم المحقق والشهید وبعض المتأخرین. قال فی المعتبر: عزی الشرط الاولی الی الشیخین والاقرب اشتراط الجهاد السایغ حسب، فقد یجب الجهاد وان لم یکن الامام موجودا. ثم قال واشتراط ما ذکره الشیخان زیادة لم یعلم من النص. وقال الشهید فی التذکرة " وهو متجه " وتبعهما الفاضل السبزواری فی الذخیرة وقال: ان التخصیص غیر مستفاد من الروایات بل هی شاملة لکل من قتل فی سبیل الله کمن قتل فی عسکر المسلمین اذا دهمهم عدو یخاف منه علی بیضة الاسلام واضطروا الی قتاله. اقول ولیس ذلک ببعید لاطلاق الاخبار مثل ما رواه الکلینی والشیخ فی الصحیح عن .

ص: 365


1- هذا خلاف المشهور. قد بیناه فلا نکرر هنا.
2- وهذه هی الحیرة التی قدمناه.

ابان بن تغلب قال: سئلت ابا عبد الله (علیه السلام) عن الذی یقتل فی سبیل الله ایغسل ویکفن ویحنط؟ قال: یدفن کما هو فی ثیابه الا ان یکون به رمق ثم مات فانه یغسل ویکفن ویحنط ویصلی علیه. ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) صلی علی حمزة وکفنه لانه کان (1) جرد. وما رویاه ایضا فی الحسن لابراهیم بن هاشم عن ابان بن تغلب قال: سمعت ابا عبدالله (علیه السلام) یقول الذی یقتل فی سبیل الله یدفن فی ثیابه ولا یغسل الا ان یدرکه المسلمون وبه رمق ثم یموت بعد فانه یغسل ویکفن ویحنط. ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) کفن حمزة فی ثیابه ولم یغسله ولکنه صلی (2) علیه. وما رویاه ایضا فی الموثق عن اسماعیل بن جابر وزرارة عن ابی جعفر (علیه السلام) قال: قتل: کیف رایت الشهید یدفن بدمائه قال نعم فی ثیابه بدمائه ولا یحنط ولا یغسل ویدفن کما هو. ثم قال: دفن رسول الله (صلی الله علیه و آله) عمه حمزة فی ثیابه بدمائه التی اصیب (3) فیها ورداه النبی (صلی الله علیه و آله) برداء. الحدیث. الی غیر ذلک من الرویات. والتعلیل والاستشهاد بحکایة حمزة غیر مضر لانها فرد من افراد فی سبیل الله ودعوی کون " فی سبیل الله " حقیقة فی الجهاد الحقیقی ممنوعة کما فی الزکوة فی سهم سبیل الله فان الاشهر الاظهر، فیها ایضا عموم وجوه البر، واما لفظ " الشهید " المذکور فی الروایة الاخیرة وان سلم کونه حقیقة فیمن قتل فی الجهاد بین یدی الامام او نایبه فهو ایضا لا یوجب تقیید القتل فی سبیل الله اذلا منافات (4) حتی یلزم التقیید. ثم ان الکلام فی لفظ الشهید کالکلام فی لفظ الجهاد فان ثبوت کونه حقیقة فیمن قتل باذن الامام مسلم والاشکال فی غیره مثل ما نحن فیه (5) ومثل من قتل عند مظلمته (6) ودفاعه عن نفسه واهله و ماله کما ورد فی الاخبار فوق الاستفاضة با نه شهید والقدر المسلم منه کونه حقیقة فیمن قتل باذن الامام فالحکم الذی یثبت له من سقوط الغسل والکفن والحنوط لم یثبت الا فیما علم ثبوت الحقیقة فیه نظرا الی الروایة الاخیرة وغیرها من الادلة او فیما کان قتلا فی سبیل الله مطلقا علی ما اخترناه واما فی غیره، مما اطلق علیه الشهید مثل المدافع .

ص: 366


1- الوسائل ج 1، ابواب غسل المیت باب 14، ح 7، 9، 8.
2- الوسائل ج 1، ابواب غسل المیت باب 14، ح 7، 9، 8.
3- الوسائل ج 1، ابواب غسل المیت باب 14، ح 7، 9، 8.
4- هذه من جملة التکلفات التی تلزم علی مبنی المصنف قدس سره.
5- لا اشکال فی ما نحن فیه، علی المشهور وانما الاشکال فی من قتل عند مظلمته فحسب.
6- لا اشکال فی ما نحن فیه، علی المشهور وانما الاشکال فی من قتل عند مظلمته فحسب.

عن نفسه واهله وماله ومثل من مات ببطن او غرق او هدم او طاعون او نفاس او فی غربة فلا. لان الاطلاق علیها لا یدل علی کونه حقیقة فیها لان الاستعمال اعم. فالمراد اشتراکها منه فی الفضل والثواب فیکون مثل اطلاق الخمر علی الفقاع فی الاخبار الکثیرة. وقد تحصل من مجموع هذه الکلمات ان القتال لحفظ بیضة الاسلام والمسلمین جایز وان لم یکن باذن الامام وانه لیس بجهاد حقیقی یترتب علیه حکم الغنیمة واحکامها حکم الفرار وغیره لعدم ثبوت کونه جهادا حقیقیا ولم یثبت کون المقتول فیه شهیدا حقیقیا ولو قیل ان له فضیلة الشهادة ویثبت فیه سقوط الغسل والکفن لصدق انه قتل فی سبیل الله علی ما اخترناه لا لانه شهید حقیقی. فالثمرة فی الفرق بین الشهید الحقیقی وبین مطلق المقتول فی سبیل الله خفیة الا فی مثل من نذر ان یدفن شهیدا ونذر شیئا لمن دفنه. واما سایر ما اطلق علیه الشهید کالمقتول دون مظلمة وللدفاع عن نفسه واهله وماله والذی مات بالبطن والغرق ونحوهما فلا یترتب علیه حکم الشهید الواقعی ولا حکم من قتل فی حفظ بیضة الاسلام والمسلمین بدون اذن الامام. فان قلت: القاعدة فی مثل قولهم الطواف بالبیت صلوة والفقاع خمر الحکم بالتسمیة فی الاحکام الشرعیة الا ما اخرجه الدلیل علی الاظهر فینبغی الحکم بسقوط الغسل والکفن ممن قتل دون مظلمته لاطلاق الاخبار الکثیرة بانه شهید وکک فی غیره مما اطلق علیه الشهید. قلت: سقوط الغسل والکفن لیس من احکام الشهید من حیث انه شهید حتی یکون الحکم ثابت المهیة وجنسه بل انما هو لبعض اقسامه وهو الذی ادرکه المسلمون ولا رمق فیه فی المعرکة علی المشهور المعروف فلم یثبت من ذلک الاطلاق الا ثبوت اشتراکه مع الشهید فی الجملة ویکفی فی ذلک ثبوت فضیلة الشهید له وثوابه. وتأمل فی ذلک تفهم فانه تحقیق مغتنم. وهذا الکلام فی غیر المقتول دون مظلمته مثل المبطون والغریق اوضح مع انه لم یقل احد به فیه فیما اعلم. ثم اعلم: قد ظهر بما ذکرنا حکم من کان بین اهل الحرب، من المسلمین ودهمه قوم من الکفار انه یجوز له الدفاع عن نفسه وماله والقتال معهم بقصد الدفاع عن نفسه وماله وانه

ص: 367

لیس بجهاد حقیقی الا من باب مالودهم الکفار علی المسلمین بحیث یخاف علی بیضة الاسلام والمسلمین فلا یترتب علیه احکام الجهاد الحقیقی ولا سقوط الغسل والکفن الذی ثبت فی القتال عن الاسلام والمسلمین. ویدل علی جوازه (مضافا الی العقل وعمومات ما دل علیه من النقل) خصوصا ما رواه الشیخ عن ابن المغیرة عن طلحة بن زید عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: سأله عن رجل دخل ارض الحرب بامان فغزی القوم (الذین دخل علیهم) قوم آخرون. قال: علی المسلم ان یمنع نفسه ویقاتل علی حکم الله وحکم رسوله واما ان یقاتل الکفار علی حکم الجور (1) وسنتهم فلا یحل له ذلک. وظاهر الاکثر کما فی المسالک عدم اشتراط الجواز بکون المقاتلین مع القوم، الکفار. لعموم ما یدل علی جواز الدفع عن النفس. وقیل باشتراط کفرهم لعدم جواز قتل المسلم. قال فی المسالک: وهو صریح الشیخ فی النهایة. اقول: کلام الشیخ فی " النهایة " هو هذا: ومن دخل ارض العدو بامان من جهتهم فغزاهم قوم آخرون من الکفار جاز له قتالهم یکون قصده بذلک الدفاع عن نفسه ولا یقصد معاونة المشرکین والکفار. ولیس فیه تصریح بالاشتراط کما لا یخفی فان ظاهره انه افتی موافقا لما فی الروایة التی هی ظاهرة فیما کان المهاجمون کفارا وهو لا یقتضی التخصیص. وکیف کان فهذا القول ضعیف. هذا کل الکلام فی الحقیقة الشرعیة والمتشرعة. واما الحقیقة الفقهیة فالذی هو موضوع کتاب الجهاد فی اکثر الکتب الفقهیة هو الجهاد مع الکفار حال حضور الامام وباذنه وکذا مع البغاة کک، وقد ذکروا حکم قتال من دهم من الکفار بحیث یخاف منه علی بیضة الاسلام والمسلمین من الاصطلام والاستیصال، فیه استطرادا. واما الدفاع عن النفس والمال ونحوه من الاهل والذریة فهو مذکور فی کتاب الحدود. واما السؤال عن الرباط: فهو یستحب فی حال حضور الامام وغیبته ویتأکد فی حال ظهوره (علیه السلام) وهو الارصاد فی الثغور لحفظ المسلمین واعلامهم بوصول العدو لیتأهبوا لدفعه وهو لا یتضمن جهادا حتی یکون ممنوعا حال الغیبة وفیه فضل کثیر وافضله المقام باشد الثغور خوفا لشدة الحاجة هناک فعنه (صلی الله علیه و آله): رباط لیلة فی سبیل الله خیر من صیام شهر وقیامه

ص: 368


1- الوسائل: ج 11 ص 20، ابواب جهاد العدو باب 6 ح 3

فان مات جری علیه عمله الذی کان یعمله وجری علیه رزقه وامن (1) الفتان. واقله ثلثة ایام واکثره اربعون یوما فان زاد کان ثوابه ثواب المجاهدین، ففی حسنة محمد بن مسلم وزرارة عن ابی جعفر وابی عبد الله (علیه السلام) قال الرباط ثلاثة ایام واکثره اربعون ایاما فاذا (2) جاوز ذلک فهو جهاد. ثم اذا کان فی حال حضور الامام واذنه فی القتال فلا اشکال واما فی حال الغیبة او الحضور مع عدم الاذن فلا یجوز له الابتداء بالقتال بل یحفظهم عن الدخول الی بلاد الاسلام ویعلم المسلمین باحوالهم وان بدأوا بالقتال فیقاتلهم دفاعا لا جهادا ولو عجز عن المرابطة فیرابط فرسه او غلامه او یعینهم بما امکنه احتسابا عند الله وطلبا للاجر العظیم ویصح نذر المرابطة ویجب الوفاء به وکذا لو نذر شیئا للصرف فی الرباط والمرابطین یجب الوفاء به عند الاکثر وکک من آجر نفسه فی الرباط فلا یجب علیه رد ما اخذه وان کان فی حال الغیبة. وللشیخ فی المسألتین خلاف وتفصیل والاظهر ما علیه الاکثر لعدم مقاومة الروایة التی استند بها الشیخ لعمومات الادلة. وقال فی الدروس: کل من وطن نفسه علی الاعلام والمحافظة من اهل الثغور فهو مرابط ویکره نقل الاهل والذریة الیه. واما السؤال عن معنی بیضة الاسلام والمسلمین فی کلام العلماء والاخبار: فالظاهر ان " المسلمین " معطوف علی " البیضة " لا علی الاسلام کما یظهر من کلام بعضهم وقد عرفت تفسیر الشهید فی الدروس بانه اصله ومجتمعه. وقد فسره للشهید الثانی ایضا فی الروضة بذلک وکذلک غیره. وقال فی القاموس: " البیضة حوزة کل شئ ". وقال ایضا " بیضة البلد، واحده الذی یجتمع الیه ویقبل قوله " وقال ایضا " الحوزة، الناحیة وبیضته " وقال ایضا " انها بیضة الحدید (3) وبیضة الطایر " وقال ایضا " الناحیة الجانب " وقال فی مجمع البحرین: بیضة الاسلام: جماعته ومنه الدعاء " لا تسلط علیهم عدوا من غیرهم فیستبیح بیضتهم " ای مجتمعهم وموضع سلطانهم ومستقر دعوتهم اراد عدوا "

ص: 369


1- کنز العمال: ج 2 ص 253. والحدیث عامی مقبول.
2- وسائل: ج 11 ص 19، ابواب جهاد العدو باب 6 ح 1
3- وبالفارسیة " خود جنگی - کلاه آهنین نظامی - کلاه ایمنی "

یستأصلهم ویهلکهم جمیعهم. وقد تقدم. وقال: اراد بالبیضة الحوزة فکانه شبه مکان اجتماعهم والتیامهم ببیضة الحدید. ومراده بقوله " وقد تقدم " ما ذکره فی کلمة " بوح " قال: واستباحوهم استأصلوهم ومنه حدیث الدعاء للمسلمین لا تسلط علیهم عدوا من غیرهم فیستبیح بیضتهم أی یجعلهم مباحا لا تبعة فیهم. اقول الظاهر ان المراد من الخوف علی بیضة الاسلام الخوف من استیصاله وانقطاعه بالمرة ولما کان یحصل انقطاع کل شئ بانقطاع اصله وانصرامه کأساس الجدار واصل الشجر فارید بالخوف علی بیضة الاسلام الخوف علی ما به قوامه وقیامه فالبیضة هنا اما مأخوذ من بیضة الطائر فان اصل الطائر هو البیضة فانه یتولد منه فاذا استؤصل البیضة یستأصل الطائر او من بیضة الحدید فانه یخاف ظاهر الرأس والرأس فی الجسد کالاصل له فالمراد ان الکفار یریدون انصرام الاسلام بانصرام السلطان الذی هو بمنزلة الرأس لاستلزامه انصرام البدن وبذلک یظهر مناسبة أخذه من بیضة البلد ایضا او یریدون استیصال البیضة یعنی ما یتولد منه الاسلام حتی لا تولد منه طائره ولذلک عبر الفقهاء عنه بالاصل والمجتمع فان اجتماع ارکان الاسلام والمسلمین انما هو بسلطانهم فهم یریدون کسر بیضة الحدید من رأس الاسلام لینتفی الرأس فینتفی الاسلام او یریدون اهلاک نفس السلطان الذی هو بمنزلة بیضة البلد او بیضة الطائر کارکان الاسلام لینهدم ارکانه فلذلک فسروه بالاصل والمجتمع فان سلطان الاسلام اصل الاسلام ومجتمع ارکانه. فان قلت: ان هذا لا یلائم الروایة التی نقلتها فانها وردت فیما لم یکن الامام العادل مبسوط الید والروایة مصرحه با نه تجاهد لنفسه لا عن السلطان. قلت: ان هذا لا ینافی ما ذکرناه فان الکفار لا یفرقون بین السلطان العادل من المسلمین والجائر منهم بل انهم یعلمون ان للمسلمین سلطانا هو اصلهم ومجتمعهم ویریدون استیصاله لیترتب علیه استیصال الاسلام فاذا دهموا علی الاسلام والمسلمین فیتفرق المسلمون وبذلک ینقطع اثر الاسلام شیئا فشیئا حتی لا یبقی منه اثر. والحاصل انهم وان کان غرضهم بالاصالة هلاک السلطان الذی هو اصل الاسلام ومجتمعه ولکنه یستلزم

ص: 370

هلاک المسلمین وتبدرهم وهذا یکفی فی جواز الدفاع ولا ینافی ذلک ما هو الحق عندنا انه لا یخل الارض من سلطان عادل فلا یحصل غرضهم بذلک اذ الاصل والمجتمع باق وان فرض قتل امام ذلک الزمان ایضا وبادنی تصرف فی ذلک یعلم الحال فی اضافة البیضة الی المسلمین کما فی الدعاء الذی نقله فی مجمع البحرین والمسالک ان تجعل البیضة مأخوذة من الحوزة بمعنی الناحیة یعنی اذا حصل الخوف علی ناحیة الاسلام والمسلمین وجانبهم بحیث یخاف انصرامه او انصرامهم فیجب الدفاع وان لم یکن باذن الامام. والحاصل ان المراد من الخوف علی بیضة الاسلام الخوف عن استیصاله وانقطاع رسمه. واما عطف المسلمین علی بیضة الاسلام فهو ایضا مما یوجب الدفاع وان لم یخف علی انصرام اصل الاسلام اذ قد یکون هجومهم علی جماعة خاصة من المسلمین بدون ارادة انصرام اصل الاسلام والظاهر ان المراد بالدعاء ارادة الایذاء بکل المسلمین وعبارة الفقهاء اعم (1) من الکل والبعض. واما السؤال عن المهاجرة وهو الخروج من دار الکفر الی دار السلام فالظاهر ان الاصحاب لم یخالفوا فی بقائها مادام الکفر باقیا وانما الخلاف من بعض العامة وما روی عنه (صلی الله علیه و آله) ان " لا هجرة بعد الفتح " فمع انه معارض بما روی عنه (صلی الله علیه و آله) ایضا " انه لا ینقطع الهجرة حتی ینقطع التوبة ولا ینقطع التوبة حتی تطلع الشمس من مغربها " هو ما دل بانه لا هجرة بعد فتح مکة عنها لزوال علة الهجرة لصیرورتها بلد الاسلام. او المراد نفی الفضیلة التی کانت قبله. والاصل فیه (بعد الاجماع) النصوص کقوله تعالی: ان الذین توفیهم الملائکة ظالمی انفسهم قالوا فیم کنتم قالوا کنا مستضعفین فی الارض قالوا ألم تکن ارض الله واسعة فتهاجروا فیها فاولئک مأواهم جهنم وساءت مصیرا الا المستضعفین. الآیة. وفیها من التأکید ما لیس فی غیرها فترکها من الکبائر الموبقة وهناک آیات اخر ولا حاجة الی ذکرها وذکر غیرها. وعن العلامة فی المنتهی: ان الناس علی ثلاثة اقسام: الاول: من یجب علیه وهو من اسلم .

ص: 371


1- الظاهر ان المراد من " یخشی علی بیضة الاسلام " یشمل انقطاع الاسلام من اصله فی کل الارض والدنیا وانقطاعه من مملکة واحدة ایضا، وان بقی فی سایر ممالک الاسلامیة. کما انقطع فی اندلس، ولا فرق فی هذا بین عطف " المسلمین " علی البیضة او علی الاسلام.

فی بلاد الشرک وکان مستضعفا فیهم ولا یمکنه اظهار دینه وله عشیرة تحمیه عنهم ویمکن اظهار دینه ویکون آمنا علی نفسه بل الاظهر بقائه فی المشرکین، کالعباس لان فیه تکثیر عددهم. والثالث: من لا یستحب له وهو من کان له عذر بمنعه عن المهاجرة من مرض او ضعف او عدم نفقة او غیر ذلک. وقال المحقق الثانی فی جامع المقاصد انه ینقل عن شیخنا الشهید (ره) ان البلاد التی یضعف المکلف فیها عن اظهار شعائر الاسلام والایمان یجب الخروج عنها. وهو حسن الا ان الظاهر ان هذا مع ظهور الامام بحیث یرتفع التقیة اصلا اما مع غیبته فهذا الحکم غیر ظاهر لان جمیع البلاد لا یظهر فیها شعائر الایمان ولا یکون بقائها الا بالمساترة وان تفاوتت فی ذلک. وأورد علیه بعض متأخری المتاخرین ان هذا غیر ظاهر اذ معظم بلاد العجم فی زماننا وفی زمانه مشحونة باظهار شعائر الاسلام والایمان والانکار علی المخالفین بحیث لا یشوبه تقیة بل ربما یق: انهم افرطوا فی ذلک بحیث لا یتخیل مرتبة ابلغ منه. اقول: مناقشة المورد، علیه مناقشة لفظیة ولعل مراد المحقق الثانی التمثیل لا خصوص ظهور الامام ولعل الزمان بعد لم یصر کزمان المورد فالعمدة تحقیق اصل المطلب علی وجوب الهجرة عن بلاد المخالفین مع العجز عن اظهار شعایر الایمان ولا بد اولا من بیان معنی الشعایر وهو جمع شعار ککتاب وهو جل الفرس والعلامة للحرب والسفر کما فی القاموس وهو ما یعرف به بعضهم بعضا او من الشعار وهو ما تحت الدثار من اللباس وهو یلی شعر الجسد. ویصح الاول ایضا وعلی الاول المراد بها علامات الاسلام والمسلمین والاعمال الذی یعرف بها کالصلاة وصوم شهر رمضان والاذان. وعلی الثانی هی من الصفات الملاصقة به الذی لا ینفک عنه کاللباس اللازمة بالبدن. واما شعار الایمان فهو مثل مسح الرجلین والتزام السجود علی ما یصح السجود علیه وقول حی علی خیر العمل فی الاذان ونحو ذلک. وما نقل عن الشهید (1) محل اشکال والاعتماد علی المستنبطة، من الهجرة عن بلاد الشرک ضعیف لان الفرق بین الشرک والکفر وبین مخالفة المخالفین، بین واضح اذ کتابهم واحد ونبیهم واحد وقبلتهم واحد وکذلک صلاتهم وصومهم وزکاتهم. وانما الخلاف فی بعض .

ص: 372


1- ای وجوب الهجرة لاظهار شعار الایمان ایضا.

الکیفیات. ویمکن المضی علی اعتقاد الولایة ونحوها من الامور الباطنة بحیث لا یحصل فیه ضرر وکذا الاعمال الا فی مثل غسل الرجلین والتکفیر فی الصلاة وترک قول حی علی خیر العمل والسجود علی ما یصح السجود علیه. و ورد الاخبار فی جواز التقیة فی امثالها بل والمماشاة معهم والترغیب فی حضور جماعتهم والصلاة معهم والحکم بطهارتهم وحل ذبایحهم بل وقولهم (علیه السلام) ان التقیة دینهم ودین آبائهم. سیما مع ملاحظة قوله تعالی " ان أکرمکم عند الله اتقاکم " وبالجملة اصل الاسلام یمکن اظهار شعایره فی بلاد المخالفین ولا یستلزم الکون فی بلادهم ترک شعائر الایمان غالبا ولو بالمساترة معهم. وقد جوز التقیة فی بعض ما یحتاج الیه. فالامر مع ذلک بلزوم الهجرة وترک الوطن عسر وحرج بل وتحمل التقیة عبادة وفضیلة بل افضل الاعمال. ولم یثبت کون هذه الکیفیات الجزئیة من الواجبات المطلقة مطلقا حتی یتمسک بانه اذا توقفت علی الهجرة فیجب من باب المقدمة، سیما بملاحظة اخبار التقیة مضافا الی ملاحظة دیدن الشیعه خلفا عن سلف من عدم مهاجرتهم من بلادهم بذلک وعدم امرائمتهم ایاهم به ویؤیده عدم التفات الفقهاء الی هذه المسئلة مع ذکرهم مسائل الهجرة ولم نقف فیه علی شئ الا ما نقله المحقق الثانی (ره) عن الشهید وهو ایضا مجمل. والظاهر انه لا یتفاوت الحال فی ذلک بین ما کان الخروج من بلاد المخالفین لاجل استدراک جمیع الشعائر کما هو ممکن فی بلادنا او لاستدراک بعضها سیما والاصل برائة الذمة ولم یثبت اشتغال الذمة بازید مما یقتضیه العمل بالتقیة. ولذلک لیس فی کلام بعض الاصحاب التعرض لاشتراط جواز الاکتفاء بما هو موافق للتقیة بصورة الاضطرار بل اطلقوا العمل به ولم یأمروا بالاعادة وان کان الاولی مراعاة ذلک والاکتفاء بما لا مناص عنه ویتعذر علیه غیره او یتعسر. ثم ان البیضاوی استدل بالآیة علی وجوب الهجرة علی من یتمکن من اقامة أمر دینه فی المکان الذی فیه، الی محل یمکنه. وزاد فی الکشاف: او علم انه فی غیر بلده اقوم بحق الله وادوم فی العبادة حقت علیه المهاجرة. اقول: ان امکن فهم العلة المنصوصة من الآیة فله وجه ولکنه مشکل والمستنبطة لا حجة فیها عندنا. نعم کلما ثبت فی الشریعة وجوبه بالوجوب المطلق وتوقف علیها فتجب من باب

ص: 373

المقدمة وما لا فلا وهذا لا دخل له فی الاستدلال بالایة والاعتماد علی مثل بعض الروایات الواردة فیمن وقع فی الارض لم یجد فیها الا الثلج لطهارة الصلاة فانه (علیه السلام) امره بالتیمم بالثلج ونهاه عن السفر الی مثل هذه الارض التی یوبق فیها دینه او یوبق اهله. ایضا مشکل کما لا یخفی. واما الخروج لتحصیل مسائل الدین الی مکان یمکن فیه، فلا ریب فی وجوبه اذا لم یتمکن منه فی موضعه، ولا دخل له بمسئلة الهجرة.

455- سوال:

455- سوال: در شریعت نبویه (صلی الله علیه و آله) جهاد به چه معنی اطلاق می شود وچند قسم است وجهادی که اذن امام در آن شرط است وجهادی که اذن امام، شرط نیست کدام است؟

جواب:

جواب: اما اطلاق لفظ الجهاد واستعمال آن در مطالب شرعیه اعم از اینکه به عنوان حقیقت باشد یا مجاز. پس آن بسیار است بعضی از آن باب است که پای موت در میان نیست اصلا مثل احیای سنت نبویه (صلی الله علیه و آله) که مهجور شده باشد ومثل مجادله با نفس واجتناب از متابعت قوه شهویه وغضبیه وپیروی عقل که آن را جهاد گفته اند، بلکه جهاد اکبر ومثل رباط بیش از چهل روز، چنانکه خواهیم گفت و هم چنین حسن تبعل و خوشرفتاری زن با شوهر که آن را نیز جهاد گفته اند وامثال آن. و یا آن است که پای موت در میان هست وآن نیز بر دو قسم است: یا این است که پای جنگ وجدال وقتال در میان نیست، مثل اینکه فرموده اند که هر کس در غربت بمیرد شهید مرده است و همچنین کسی که غرق شود یا خانه بر سر او خراب شود، یا به آزار شکم بمیرد، یا زنی که در نفاس بمیرد، چون شهادت حقیقی منفک از جهاد نمی شود پس گویا اطلاق جهاد بر آنها شده باشد. ولکن این مثالها خارج از اطلاق لفظ جهاد است، هر چند لازم داشته باشد آن را. ویا این است که پای جنگ وجدل در میان هست واین هم چندین قسم است که اطلاق جهاد در لسان اهل شرع و در اخبار هم در بعضی جا بر آنها شده، یکی جهادی است که پیغمبر (صلی الله علیه و آله) یا امام (علیه السلام) مردم را امر کنند که با کفار جنگ کنند و أر زمان حضور وبه اذن او یا اذن نایب خاص او که تعیین کرده باشد برای جهاد، خواه محض از برای دعوت به اسلام باشد یا از برای دفع کفار، هر گاه ایشان سبقت کنند بر جدال، خواه این جهاد با مشرکین باشد یا با اهل کتاب یعنی یهود ونصاری ومجوس هم در حکم آنهاست ودوم آنکه جنگ و جدال یا اهل بغی باشد به اذن امام یا نایب خاص او. و مراد از اهل بغی، جماعتی هستند

ص: 374

از مسلمین که بر امام زمان خروج کنند، مثل جنگهایی که معاویه وطلحه وزبیر واهل نهروان با امیر المؤمنین (علیه السلام) کردند. سوم آن است که در زمان غیبت امام (علیه السلام) کفار هجوم کنند بر اهل اسلام ومقصود آنها یا تلف کردن اصل اسلام باشد که می خواهند دین اسلام از میان برخیزد، یا اینکه بر سر جمعی از مسلمانان میروند به قصد قتل ونهب وغارت، و هم چنین هرگاه در زمان حضور امام باشد، ولکن فرصت اذن از امام عادل یا نایب خاص او نباشد، این قسم هم اطلاق جهاد بر آن شده، چهارم دفاع از جان وعرض ومال است، هر چند آن دشمن نه کافر باشد ونه باغی، مثل دزد متقلب وقطاع الطریق وغیر آنها واز این باب است اسیری که در میان کفار باشد وجمعی دیگر از کفار با این جماعت که اسیر در میان آنهاست دشمن باشد وبر سر اینها بیایند که آن اسیر هم در این صورت، جنگ می کند، اما به قصد دفاع از نفس خود نه از برای کمک با کفاری که در میان آنهاست. هر گاه این را دانستی پس بدان که آن جهادی که پای قتال در میان نیست، همه آنها معانی مجازیه است، اطلاق جهاد وشهادت بر آنها مجازی است و مراد از اطلاق جهاد بر آنها این است که شبیه جهادند درفضیلت وثواب. واما این اقسامی که پای جنگ وادال در میان آنها هست، پس آن جهاد با کفار است به قصد آنکه آن را دعوت به اسلام کنند، یا با باغیان، یعنی جمعی از مسلمین که اظهار عداوت وسرکشی با امام زمان میکنند، پس آنها جهاد حقیقی هستند واذن امام در اینها شرط است و هم چنین هر گاه کفار هجوم کنند بر مسلمین وممکن باشد که به اذن امام جنگ کنند باز بدون اذن امام نمیکنند، هر چند برای دعوت به اسلام نباشد ومحض برای دفع آنها باشد و أر غیر این اقسام، حضور واذن امام شرط نیست وآنچه از احکام حضور وظهور امام است دانستن آن الحال برای ما مهم نیست. آنچه مهم هست برای ما، دانستن دو چیز است: یکی مسئله اینکه کفار هجوم کنند بر سر مسلمین به قصد بر انداختن ریشه اسلام یا از برای قتل وغارت جمعی از مسلمین، هر چند منظور آنها تغییر دین و بر انداختن اسلام نباشد و دوم مسئله دفاع است، در این دو

ص: 375

تا، نه اذن امام شرط است ونه اذن مجتهد جامع الشرایط، ولکن مسائل واحکام این د و قسم را باید که موافق حق کرده باشد، همچنان که مسائل عبادات ومعاملات همه را باید دانست واحتیاج به رجوع به مجتهد در احکام، غیر آن است که اذن مجتهد در قتال ودفاع شرط باشد.

456- سوال:

456- سوال: بیضه اسلام که در احادیث ولسان اهل شرع، مذکور است و مشهود است، مقصود از آن چیست وخوف بر بیضه اسلام چه معنی دارد و در چه صورت است؟

جواب:

جواب: بیضه در لغت عرب به چند معنی آمده است. اول تخم مرغ، دوم، خصیه. سوم، خود آهن (که بر سر میگذارند برای محافظت از اسلحه) چهارم حوزه وناحیه به معنی جانب. پنجم بیضة البلد میگویند، یعنی یگانه شهر که بزرگ شهر است ومردم تابع او هستند ودر دور او جمع میشوند وشکی نیست که اطلاق بیضه از رای اسلام، معنی مجازی است ومراد، آن معنی است که مناسبت با یکی از آن معانی حقیقیه داشته باشد. می تواند شد که تشبیه به تخم مرغ باشد، یعنی چنانکه تخم، اصل مرغ است ومرغ از آن به هم میرسد و برطرف شدن تخم، منشأ بر طرف شدن مرغ است، چنانکه در السنه عوام مشهور است که میگویند که این گربه، تخم موش را از این خانه برانداخت، یا اینکه این مرغ، تخم مورچه را از این خانه برانداخت، یا فلان حاکم، تخم مرغ را از این شهر برانداخت. یعنی کفار می خواهند که تخم اسلام را از میان براندازند. ومی تواند شد که مراد تشبیه به " خود " باشد که خود، از سر اسلام بر خیزد که اسلام را تشبیه کرده اند به شخص جنگی که خود بر سر دارد، چون سر، رئیس تن است وبدون سر، تن را بقایی نیست ومحافظت سر، برای محافظت تن ضرور است وشاید مراد این باشد که کفار می خواهند که خود سر را از سر اسلام که سلطان و بزرگ آنهاست بردارند که به سبب آن، سر تلف شود وبه واسطه آن، اسلام هم تلف شود و از اینجا معلوم شد مناسبت تشبیه به یگانه وبزرگ شهر که مراد از بیضه اسلام، سلطان وبزرگ آن باشد، خواه امام عادل وخواه جایز که زوال آن، منشأ تفرق مسلمین وانقراض اسلام می شود. واگر از باب ناحیه وجانب، گیریم که معنی واضح است. به هر حال مراد علما از بیضه اسلام در اینجا و

ص: 376

از خوف استیصال بیضه اسلام، برکندن ریشه ومحل اجتماع آن را خواسته اند واینکه تفسیر بیضه را به اصل ومجتمع کرده اند یعنی خوف باشد بر ریشه ومحل اجتماع اسلام از مستأصل شدن وبرکنده شدن و در این مقام در عبارات میگویند. مثل اینکه شهید در دروس میگوید: الا ان یخاف علی بیضة الاسلام وهی اصله ومجتمعه من الاصطلام او یخاف اصطلام قوم من المسلمین. یعنی مشروط است وجوب جهاد به اذن امام عادل، مگر اینکه ترسیده شود بر بیضه اسلام، یعنی اصل و ریشه ومحل اجتماع آن از مستأصل شدن یا ترسیده شود از مستأصل شدن قومی از مسلمین.

457 - سوال:

457 - سوال: در این اوقات که طایفه روسیه به جانب ممالک محروسه ایران و سایر بلاد مسلمانان آمده وهمت بر تسخیر بلاد اسلام گماشته و مانع از اجرای احکام دین مسدد امام (علیه السلام) میباشند دفع ایشان شرعا واجب ولازم است با ظن غلبه مسلمین بر ایشان یا نه؟

جواب:

جواب: هرگاه منظور ایشان تغییر شرایع واحکام اسلام یا اذیت به نفوس واعراض مسلمانان ونهب وغارت اموال ایشان است، بلی واجب است، لکن علی الاقرب فالاقرب ودر هر طبقه ای از اقرب، هرگاه جمعیتی هست که به بعض آنها کفایت در دفاع حاصل شود بر هر یک از طوایف آنها واجب کفایی است وهرگاه جماعتی که به نزدیک آنها هستند وکفایت نمیکنند بر آنهایی که نزدیکترند به آنها واجب است امداد، به عنوان وجوب کفایی و اگر کفایت حاصل نشود الا به اجتماع جمیع، بر همه واجب می شود که امداد کنند ومتعین می شود.

458- سوال:

458- سوال: در صورتی که دفع روسیه کفریه واجب شد، اگر دفع ایشان ممکن نشود مگر به اتفاق جمیع مسلمین، آیا بر همگی واجب ولازم است که کمک واعانت و کوشش نمایند در قتال وجهاد با ایشان یا نه؟

جواب:

جواب: جواب، از مسئله سابق بر این، معلوم شد.

459- سوال:

459- سوال: در صورتی که دعوی وقتال وجهاد با ایشان که به قصد مال وعرض

ص: 377

و اسر و قتل مسلمین وتسخیر جمیع بلاد اسلام آمده اند شرعا واجب شد، ثواب مجاهدین ومقاتلین در این قتال با ثواب مجاهدین بین یدی الامام تفاوتی دارد یا نه؟ وکسی که با نیت قربت در این دعوی کشته شود او را " شهید " میتوان گفت یا نه؟ وآیات واحادیث که در فضایل وثواب جهاد نازل و وارد است بر این هم شامل است یا نه؟ وآیا عموم اوامر وارده از شارع در باب جهاد بر این قسم هم تعلق گرفته است یا نه؟ وآیا این مدافعه و مجاهده بر عبد و مرئه لازم است یا نه؟

جواب:

جواب: شکی نیست در اینکه بر کسی که قتال می کند با این جماعت (در صورتی که مقصود ایشان تغییر احکام اسلام وتبدیل دین خداست یا مقصود ایشان قتل وغارت ونهب مسلمین است) صادق است بر او که قتال می کند فی سبیل الله. هر گاه نیت او خالص باشد از برای خدا وحفظ دین خدا وحفظ مسلمین از برای خدا، پس هر حدیثی که دلالت می کند بر فضیلت قتال در راه خدا، دلالت می کند بر فضیلت این قتال خاص. چنانکه روایت شده به سند معتبر از حضرت صادق (علیه السلام): " قال: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): ان جبرئیل اخبرنی بامر قرت به عینی وفرح به قلبی. قال: یا محمد من غزا من امتک فی سبیل الله فاصا به قطرة من السماء اوصداع کتب الله (1) له شهادة ". ودر مضمون همین است، روایت معتبر دیگر و همچنین چندین خبر معتبر دیگر هست در عموم فضیلت از برای مقاتله فی سبیل الله. و در حدیث معتبر دیگر از حضرت صادق (علیه السلام) روایت شده: " قال: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): وفوق کل ذی بر بر حتی یقتل فی سبیل الله فاذا قتل فی سبیل الله فلیس فوقه بر " (2). ودر روایت دیگر، باز همین مضمون ودر آخر آن این است که: " وفوق کل ذی عقوق عقوق حتی یقتل احد والدیه فاذا قتل احد والدیه فلیس فوقه (3). عقوق ". که از این روایتها بر میآید که فعل نیکی بالاتر از کشته شدن در راه خدا نیست، پس باید فرقی ما بین حضور امام وعدم آن نباشد. واگر بگویی چه می شود که در این جنس عمل

ص: 378


1- وسائل: ج 11، ص 6، ابواب جهاد العدد باب 1 ح 4
2- وسائل: ج 11، ص 6، ابواب جهاد العدد باب 1 ح 21
3- وسائل: ج 11، ص 6، ابواب جهاد العدد باب 1 ح 21

نیک، بعضی از افراد آن، بالاتر از بعضی افراد دیگر باشد که از این روایات همین رسید که این عمل بهتر از سایر اعمال است واین منافات ندارد که بعض افراد آن، مثل جهاد در حضور امام بهتر است از قتال در غیبت او، گوییم که این سخن را در زمان غیبت هم میتوان گفت. یعنی گاه است که گفته شود که قتال در زمان غیبت افضل باشد، چون حضور امام وظهور معجز، وتأثیر نفس شریف امام، در مبادرت به امتثال وحصول یقین به حقیقت، مدخلیت تمام دارد در امتثال و فرمانبرداری، که آن در زمان غیبت نیست. پس اجر این عمل در زمان غیبت بیشتر خواهد بود. چنانکه در اخبار وارد شده است در مدح ایمان به غیب. ومعصومین فرموده اند به اصحاب، که کسانی بعد میآیند وبه مجرد این که سیاهی در سفیدی میبینند (یعنی احادیث ما را میبینند در کتابها) به آن عمل میکنند، زیرا که فرق واضح است ما بین این که حکم را مشافهة از امام بشنود، یا اینکه حدیثی از او روایت شود وبه آن عمل کند که یقین این شخص اقوی می شود به معاد وحساب، پس کسی که جان خود را در غیبت امام (علیه السلام) در راه خدا بدهد، افضل خواهد بود از آنکه مثل امیر المؤمنین اسد الله الغالب (علیه السلام) با ذو الفقار دو سر و زبان معجز بیان وعسکر بیحد وپایان در بالای سر او باشد، پس لا اقل می گوییم که ثواب اینها مساوی باشد، اما افضلیت از کجا. واما سؤال از اینکه آیا مقتول در این دفاع را شهید میتوان گفت یا نه؟ اگر مراد این است که آیا ثواب شهید دارد یا نه؟ پس جواب از آنچه گفتیم ظاهر می شود، زیرا که هر گاه در قطره بارانی به او رسیدن، وصداعی حاصل شدن، ثواب شهادت داشته باشد چگونه می شود که در مقتول شدن ثواب شهادت را نداشته باشد واگر مراد این است که آیا شهید حقیقی است که احکام شهید بر آن مترتب شود از سقوط غسل وکفن و حنوط، پس هر چند ثبوت شهید بودن حقیقی را ثابت نمیدانیم ولکن اظهر این است که در این احکام، مثل شهید است. چنانکه از اطلاق احادیث معتبره مستفاد می شود که هر کس در راه خدا کشته می شود، هر گاه مسلمانان به او نرسند در حالی که رمقی از او

ص: 379

باقی باشد غسل وکفن وحنوط از او ساقط می شود واظهر (1) هم در نزد حقیر این است (چنانکه جماعتی از اصحاب ما قایل شده اند) هر چند اظهر (2)، عدم سقوط است از غیر کسی که به اذن امام عادل کشته شده باشد. واما سؤال از اینکه آیا عمومات آیات واخبار وارده در جهاد تعلق به این قسم گرفته یا نه؟ پس می گوییم: اما آیات قرآنی پس قول حق تعالی: " یا ایها الدین امنوا قاتلوا الذین یلونکم من الکفار ولیجدوا فیکم غلظة " دلالت بر آن دارد به عموم، که خطاب به مؤمنین شده که قتال کنید با کفاری که در پهلوی شما هستند وباید که بیابند از شما غلظت ودرشتی، وشیخ طبرسی در مجمع البیان تصریح به این کرده. واما اخبار: پس دلالت دارد بر آن خصوص صحیحة یونس (3) عن ابی الحسن الرضا (علیه السلام) که ترجمه آن، این است که یونس به خدمت آن حضرت عرض کرد که فدای تو شوم، مردی از موالی تو، به او خبر رسید که مردی هست که شمشیر میدهد واسب میدهد در راه خدا، یعنی برای جهاد، پس آن مرد آمد اسب وشمشیر گرفت از این مرد، وجاهل بود به حقیقت امر جهاد، یعنی نمیدانست که جهاد بدون اذن امام عادل جایز نیست، پس رفقای او به او رسیدند وگفتند که جهاد با این جماعت مخالفین جایز نیست وامر کردند او را که اسب وشمشیر را به صاحبش رد کن. پس حضرت فرمود که باید چنین کند، یعنی باید رد کند. یونس گفت که آن شخص طلب کرد آن مرد را که اسب وشمشیر داده بود، او را نیافت. پس گفتند به او، که آن مرد رفته است. آن حضرت فرمود که پس آن مرد " مرابطه " کند. یعنی در سر حد کفار باشد که مسلمین را باخبر کند از دشمن وجنگ وقتال نکند. یونس گفت: در کجا رابط کند، در مثل قزوین ودیلم وعسقلان وامثال اینها از سرحدات؟ آن حضرت فرمود: بلی، عرض کرد که آیا جهاد بکند؟ فرمود: نه، مگر این که بترسد بر زیان مسلمین، در آن وقت جایز است. 2

ص: 380


1- اظهر، از نظر اطلاق روایات
2- اظهر از نظر ادله اجتهادی.
3- وسائل: ج 11 ص 21 - 19، ابواب جهاد العدو باب 6 ح 2

آیا چنین میدانی که اگر روم داخل شوند بر مسلمین، سزاوار نیست که مانع آنها شود؟! پس فرمود که مرابطه کند ومقاتله نکند، پس اگر بترسد بر بیضه اسلام و مسلمین، آن وقت قتال کند. پس قتال او از برای خود او باید باشد، یعنی تکلیف خود را به عمل آورد وآن قتال نیست از برای سلطان مخالف (1). پرسیدم از آن حضرت، اگر دشمن بیاید به آنجایی که مرابطه کرده، چه کند؟ فرمود: مقاتله کند ودفع کند از بیضه اسلام، نه از این جماعت، بلکه از برای اینکه از مندرس ومضمحل شدن اسلام حاصل می شود اندراس دین محمد (صلی الله علیه و آله). و در بعضی نسخه ها " ذکر محمد (صلی الله علیه و آله) " دارد. و بعضی دیگر از اخبار هم هست که دلالت دارد که ذکر آنها موجب تطویل است. واما سؤال وجوب مدافعه بر عبد ومرئه، بلی واجب است، هرگاه احتیاج به آنها هم رسد. واما سایر احکام جهاد از بابت غنیمت وقسمت آن و فرار از آن، پس بعد میآید.

460- سوال:

460- سوال: در صورتی که این طایفه به قصد تسخیر بلاد اسلام واجرای احکام کفر، بین المسلمین وسایر الانام ومنع اجرای احکام اسلام وقصد نهب واسر وقتل مسلمین آمده باشند ودفع ایشان، حسب الشرع بر جمیع مؤمنین ومسلمین لازم و واجب شرعی باشد و بدون رئیس (وبزرگی که بسط ید داشته باشد وامر ونهی آن در میان مجاهدین ومقاتلین مطاع باشد) ممکن نیست. آیا شرعا جایز است که در این صورت شخصی به اذن مجتهد جامع الشرایط (که نایب امام است در ایام غیبت) مباشرت ریاست ولشکرکشی ومقاتله کند -؟

جواب:

جواب: شکی در جواز آن نیست )هرگاه باعث تعطیل قتال وتأخیر آن نشود(.

ص: 381


1- توضیح: این حدیث به عصر امام (علیه السلام) مربوط است وارتباطی با مورد سؤال که جنگ قفقازیه است ندارد و جمله " جهاد بدون اذن امام عادل جایز نیست " نیز ناظر به جهاد ابتدائی برای گسترش اسلام است نه جهاد دفاعی، میرزا با آوردن این حدیث میخواهد بگوید: با اینکه این جهاد به مباشرت فتحعلی شاه وتحت ریاست وفرماندهی او است لیکن رزمندگان برای اسلام میجنگند نه برای شخص شاه. - نگاه کنید به بیوگرافی میرزا در مقدمه این کتاب.

چون او اعرف است به احکام و فی الحقیقه این مراجعه به مجتهد است از برای دانستن طریقه واحکام این مقاتله والا پس آن تکلیفی است برآنهایی که نزدیک به کفارند الاقرب فالاقرب به نهجی که سابق مذکور شد واگر مراد رجوع به او است در اصل کیفیت مقاتله ومحاربه، پس اهل آن عمل، اعرفند به آن، از اغلب مجتهدین. (1)

461- سوال:

461- سوال: در این ایام غیبت امام (علیه السلام) در این قسم مجاهده ومدافعه، آیا اذن خاص مجتهد جامع الشرایط، شرط است یا نه؟

جواب:

جواب: نه، شرط نیست.

462- سوال:

462- سوال: بعد الحکم بوجوب هذا القسم من الجهاد فی هذه الاعصار، آیا این مجاهده ومقاتله به حسب طبقات مسلمین، بر کی واجب ولازم است؟

جواب:

جواب: پیش گفتیم که آن، واجب است بر اقرب فالاقرب.

463- سوال:

463- سوال: بر همه عالم، این مشخص است که کفره روسیه را دولت ومملکت و عده و ریاستی، میباشد که به لشکرکشی جزئی و در مدت قلیله دفع ایشان در حیز امکان نیست وموقوف بر ترتیب اسباب واسلحه جنگ از توپ وتفنگ وعلم وطبل و سایر ادوات است. آیا آنها داخل مصالح مسلمین است ومال معد بر مصالح مسلمین را بر آنها صرف میتوان نمود یا نه؟

جواب:

جواب: بلی، اینهم از مصالح مسلمین است. اما سخن در این است که تصرف در آن اموال وبه مصرف رساندن آن، کار کی است؟ واما بدون اطلاع حاکم شرع در زمان غیبت میتوان تصرف کرد یا نه؟ وتحقیق آن، بعد از این میآید.

464- سوال:

464- سوال: آیا در صورتی که خوف غلبه کفره بر جمیع بلاد اسلام واجرای حکم کفر بر همه مسلمین هست، بر همه کس لازم وواجب است که بقدر القوة والاستطاعة از فاضل مؤنه خود واهل وعیال خود بر آن مجاهده ومدافعه مصروف نموده، سعی در دفع کفره نماید یا نه؟ .

ص: 382


1- سؤال کننده در صدد بحث از " ولایت فقیه " است تا زمینه را برای اخذ نمایندگی ولایتی، برای شاه آماده کند لیکن میرزا سخن از " تخصص در احکام " میزند که فقیه می تواند مسایل را بیان کند.

جواب:

جواب: پیش بیان کردیم که بر کی واجب است عینا و بر کی واجب است کفایتا. پس بر هر کس که واجب شد مدافعه، وجوب آن از باب واجب مطلق است وصرف کردن مال که موقوف علیه قتال ودفاع باشد از جمله مقدمات آن است ومقدمه واجب مطلق واجب است، پس هر کس عاجز نیست از آنکه خود مباشر شود و مالی که ضرور باشد صرف آن مثل قوت واسلحه وچاروار، هر گاه ضرور باشد وداشته باشد آن را، باید صرف کند وضرور نیست که فاضل بر مؤنه باشد. واگر مالی ندارد ودیگری مال دارد، واما خود عاجز است، او باید اعانت کند کسی را که مال ندارد وآن هم موقوف نیست بر این که فاضل مؤنه باشد.

465- سوال:

465- سوال: آیا زکوة مالیه ومال امام (علیه السلام) را بر مصارف و رفع دشمن دین مبین که بر سر مسلمین آمده اند به اذن مجتهد جامع الشرایط میتوان رسانید یا نه؟

جواب:

جواب: اما زکوة مال. پس اظهر این است که در مطلق راه خیر از باب سهم فی سبیل الله میتوان رساند واین امر از اعظم وجوه راه خیر وفی سبیل الله است، ولکن اشکال در این است که آیا فقر در اخذ آن شرط است یا نه؟ اظهر در نزد حقیر این است که شرط است، اما نه به این معنی که فقیر مطلق باشد، بلکه هر چند غنی باشد، ولکن به جهت این معنی فقیر باشد، پس کسی که قوت سالیانه ومؤنه سال دارد، اما زاید بر آن که صرف این راه کند ندارد میتوان از باب سهم فی سبیل الله از زکوة مال به او داد و این منافات ندارد با آنکه پیش گفتیم که واجب است بر مالدار عاجز از قتال، این که از عین المال خود امداد کند قادر بر قتال فقیری را که عاجز است از تحصیل ما یحتاج حرب، ودر دادن این زکوة در این راه، اذن مجتهد عادل ضرور نیست واما حصه امام (علیه السلام) از خمس، پس اظهر در نظر حقیر، این است که باید به فقرای بنی هاشم داد از باب تتمه مؤنه وبه این مصرف نمیتوان رساند وآن هم به اذن مجتهد عادل با امکان.

466- سوال:

466- سوال: در صورتی که این مجاهده ومدافعه، لازم و واجب گردید شرعا، آیا کسانی که در این امر، تهاون وتخاذل نموده، ترک واجب مینمایند از باب امر به معروف، اجبار به امتثال این امر میتوان نمود یا نه؟ وآیا کسانی که تهاون وخودداری

ص: 383

مینمایند عاصی ومعاقب اخروی هستند یا نه؟

جواب:

جواب: این هم از اعظم انواع معروف است وترک آن از اعظم انواع منکر، وجایز است (بلکه واجب است مؤکدا) بر کسی که جامع شرایط امر به معروف ونهی از منکر باشد عمل به آن.

467- سوال:

467- سوال: آیا در این صورت مرقوم، مؤمنین اموال خود را که صرف مستحبات مینمایند، بر دفع کفره اگر صرف نمایند اولی است یا این هم با سایر مستحبات مساوی است در ثواب اخروی؟ بیان فرمایند که عموم مؤمنین بر اکثر ثوابا، مال خود را صرف نمایند.

جواب:

جواب: اگر ممکن نباشد قتال ودفاع الا به صرف مال، پس شکی در وجوب آن نیست وهیچ مستحبی مزاحم آن نمی تواند شد واگر کفایت مهم بدون آن حاصل می شود، پس آن هم، یکی از مستحبات خواهد بود وحکم به اینکه ثواب آن بیش از سایر مستحبات باشد، مشکل است، بلکه از احادیث ائمه اطهار ظاهر می شود که بعضی از مستحبات، ثواب آن بیش از ثواب به کار بردن هزار اسب است در راه جهاد خدا. مثل قضای حاجت مؤمن وسعی در حاجت مؤمن و بنابر این، پس آن احادیثی که پیش ذکر کردم که دلالت داشت که عمل نیکی بالاتر از کشته شدن در راه خدا نیست محمول است بر جهاد واجب وآنچه در این اخبار است بر آنکه من به الکفایه باشد با وجودی که آنها در کشته شدن وارد شده واینها در مباشرت واعانت امور قتال. (1)

468 -سوال:

468 -سوال: منافع اراضی خراجیه وحصة السلطان از مزارع واملاک را به اذن مجتهد اخذ وبه مصرف مجاهده ومدافعه کذایی میتوان رسانید؟ در صورت اخذ این وجه از مسلمین وبه این مصرف رساندن شغل ذمگی دارد یا نه؟ .

ص: 384


1- توضیح: حاصل این فتوی این است: تامین نیازهای این جنگ واجب است بنابراین جائی برای صرف مستحبات نمیماند زیرا اگر باز نیازهائی باقی مانده باز تامین آنها واجب است واگر نیازی باقی نباشد یعنی " ما به الکفایه " حاصل شده باشد، در این صورت معلوم نیست که بگوئیم به جای سایر مستحبات نیز به امور جنگ بپردازید.

جواب:

جواب: بدان که منافع اراضی خراجیه، یعنی زمینهایی که پیغمبر یا امام یا قایم مقام ایشان به زور وقوه گرفته باشند از کفار، و هم چنین زمینهایی که کفار به عنوان صلح وا گذاشته اند به مسلمین مال عامه مسلمین است، مثل مجاهدین وقاضیان بحق و پل ورباط وطلبه علوم وائمه جماعت ومؤذنین وامثال آنها و ولایت ومباشرت و تصرف در آن به تقدیر وتدبیر امام عادل، موکول است که بگیرد وبه مصارف آنها برساند. ومعروف از مذهب اصحاب ما این است که در حال تسلط سلطان جائر از مخالفین مذهب نیز حکم آن، حکم امام عادل است، یعنی آنچه را بگیرد به اسم مقاسمه وخراج، هر گاه بگیرند وبدهند به اهل آن حلال است و مراد از مقاسمه حصه معینه ای است از حاصل اراضی خراجیه ومراد از خراج، آن است که قرارداد می کنند از مال بر زمین واشجار وگاهی خراج بر هر دو اطلاق می شود واخباری که دلالت دارد بر این، بسیار است. بعضی از آنها دلالت دارد بر اینکه معامله می شود با ایشان (1) معامله امام عادل. و بعضی دلالت می کند بر حلیت اخذ خراج. وبعضی دلالت دارد بر اینکه جایز است خریدن آنچه آنها میگیرند. و از بعضی آنها مستفاد می شود که جایز است اخذ، هر چند گیرنده از مصالح عامه مسلمین نباشد، وظاهر اطلاق کلام جمعی از اصحاب هم این است وهر چند بعضی در این توقف کرده اند. و احوط بلکه اظهر این است. وجمعی تصریح کرده اند به این که رضای مالک شرط نیست در جواز اخذ وتظلم مالک هم ضرر ندارد، مگر اینکه علم به هم رسد که بر او ظلم شده زیاده از معتاد گرفته اند نسبت به آن زمان. وگفته اند که شرط نیست در حلیت آن، اخذ سلطان جائر، بلکه کافی است حواله کردن او یا بیع کردن او در حالی که در دست مالک است، یا در ذمه او، در جایی که بیع در ذمه جایر باشد. وزیاد کرده اند بعضی بر این، گفته اند که جایز نیست که مالک بدزدد، یا انکار .

ص: 385


1- یعنی مردم با سلاطین جائر در مورد خراج همان رفتار را میکنند که با امام عادل میکنند مثلا هدایا و بخشش آنها را می توان گرفت وبا آنها میتوان خرید وفروش کرد.

کند، چون آن حقی است بر گردن او. واین سخن مشکل است، زیرا که نهایت آنچه مستفاد می شود از اخبار، این است که معامله می شود با او معامله امام عادل، هرگاه ممکن نشود استیفای حق، مگر به این نحو و خوف جواز ضرر باشد بر او، از مخالفت و منع وانکار. اما با وجود امکان، پس مشکل است عدم جواز منع، بلکه ظاهر این است که جایز است، زیرا که هر چند این حقی است ر گردن او، و جایر حقی ندارد، پس اولی آن است که آن را به مصرف آن برساند به حکم حاکم شرع یا عدول مؤمنین، هر گاه میسر نباشد اذن حاکم شرع. واما جواز تصرف خود به مصرف خودش، پس هیچ کس به آن قایل نیست و هرگاه اذن حاکم وعدول مؤمنین هم میسر نشود خود به مصرفهای آن برساند. هرگاه دانا باشد به مصارف آن وهرگاه دانا نباشد نگاه دارد و وصیت کند به کسی که اعتماد دارد تا برسد به مصرف آن به اذن کسی که اهل آن باشد. و همچنین حکم زکوتی که مخالف میگیرد ودر اینجا هر گاه جایر، آن زکوة را به کسی بدهد که مستحق نباشد، پس حکم به جواز اخذ مشکل است، بلکه ظاهر عدم جواز است. تا اینجا سخن در این بود که سلطان جایر از مخالفین باشد، اما سلطان جائر از شیعیان که خراج میگیرند، آیا حکم او هم حکم سلطان مخالف است؟ پس بدان که هر چند اطلاق کلام اصحاب مقتضی اتحاد حکم است ولکن احادیثی که در این مسئله وارد شده، بسیاری از آنها صریح است در حکم مخالفین (1). وظاهر باقی اخبار هم این است، پس حکم به مساوات مشکل است. بلی بعضی روایات مثل روایت عبدالله بن سنان که صحیح است از عبدالله تا پدرش سنان. وهم روایت ابی بکر حضرمی که آن هم قوی است اشعار دارند به این که علت حلیت آنچه جائر میگیرد، این است که حقی که شیعیان دارند در این مالها به آن برسند. پس توان گفت که آنچه سلطان جائر ما میگیرد از این وجوه حلال باشد از برای کسی که مستحق آن .

ص: 386


1- نه در حکم جائر شیعه.

باشد، هر چند از برای خود او حلال نباشد، زیرا که خود او هم معتقد است که مستحق این منصب نیست به خلاف مخالفین که خود را مستحق آن منصب میدانند وبه هر حال، احوط و اولی این است که بدون اذن حاکم شرع نگیرد. هر گاه این، دانسته شد بر میگردیم به صورت سؤال ومی گویم که معنی حصه سلطان را نفهمیدم چه چیز است. سلطان حصه ندارد به غیر همینکه او هم چون از مصالح عامه مسلمین است به جهت جنگ وجدال وحراست دین اسلام ودفع فساد، پس او هم حصه دارد از این مال، نه اینکه همه آن، مال او باشد وحلیت آن هم بر او باید به اذن حاکم شرع باشد وبعد از آنکه بر وجه شرعی حصه او باشد دیگری را در آن حقی نیست واگر مراد از حصه سلطان همان مجموع خراج است که او ضبط می کند، پس اگر در اخذ آن تعدی از معتاد آن زمان وآن زمینها نکرد، پس مال خراج است که در نزد او جمع است این دفاع وقتالی که از او سؤال شده هم از مصالح عامه مسلمین است. پس هر گاه سلطان از آن مال به قشونی که قتال می کند بدهد، هرگاه حاکم جایر شیعه را مثل مخالف بگیریم، پس حلال است مطلقا والا همان اشکال سابق است ودفع آن به اذن مجتهد عادل می شود، اما این سخنها محض فرض است ودر زمان ما تحقق نمیپذیرد (1).

469 -سوال:

469 -سوال: در مال جهادی که خاتم المجتهدین شیخ علی عبد العال (ره) در رساله خراجیه نوشته است رأی ملا زمان ومجتهدین عصر چیست (2)؟

جواب:

جواب: این معلوم شد از سابق.

470- سوال:

470- سوال: غنیمت واسرای کفره روسیه که در این زمان غیبت، به دست میآید در دعوی وقتال مما حواه العسکر وما لم یحوه، چه حکم دارد؟ آیا همه مال امام است یا نه؟ وعلی التقدیر الثانی اخراج خمس آن واجب است یا نه؟ .

ص: 387


1- این اعلام یک نوع تردید در صداقت سؤال کنندگان است.
2- سؤال کننده بتدریج به اصل مطلب خود نزدیک می شود زیرا مراد از شیخ علی، مرحوم کرکی معروف به محقق ثانی است که به عنوان ولی فقیه حکومت شاه طهماسب را تنفیذ کرده بود.

جواب:

جواب: مال امام نیست، بلکه مال آن است که از آنها گرفته است و آنچه به گوش سائل خورده که غنیمتی که در جنگ کفار به غیر اذن امام بیارند، آن مال امام است واز قبیل انفاق است وخمسی در آن نیست (واشهر واقوی هم آن است وجمعی قایل شده اند که آنهم مثل قتالی است که به اذن امام باشد وخمس در آن هست) آن در صورتی است که قتال بر سبیل جهاد است. یعنی دعوت کفار به اسلام شود، اینجا است که خلاف کرده اند، ومشهور آن است که مال امام است. واما جنگ وقتلی که بر سبیل دعوت به اسلام نباشد، بلکه محض از برای دفاع باشد، مثل صورت سؤال، پس آن از این قبیل نیست، بلکه از قبیل دزدیدن مال حربی است یا گرفتن به عنوان تقلب وغارت یا خدعه، وحکم آن، این است که مال کسی است که میگیرد از آنها، واما وجوب خمس در آن، پس در آن، دو قول است. بعضی قایل به وجوب شده اند، چون این هم از باب منافع کسب وارباح است وبعضی واجب ندانسته اند. ودور نیست که مراد قایل به عدم وجوب هم نفی وجوب خمس بر سبیل غنیمت دار الحرب باشد، نه اینکه از باب اینکه از ارباح باشد هم خمس ندارد. وفرق ما بین این دو قسم خمس ظاهر می شود در اینجا که خمس بر سبیل ارباح را بعد از وضع مؤنه سال میدهند به خلاف خمس غنایم که باید کائنا ما کان بدهند. وبه هر حال اقوی این است که خمس از حیثیت غنیمت بودن تعلق نمیگیرد، بلکه از باب ارباح مکاسب است. واینکه گفتیم حلال است مال حربی از برای آن کس که گرفت آن را (در غیر جنگ جهاد (1) که دعوت به اسلام باشد) فرقی نیست ما بین این که در دار الحرب اخذ .

ص: 388


1- با این که قرار بر این است که تنها در موارد خیلی ضروری راجع به مطالب متن توضیح داده شود لیکن به نظر میرسد توضیح یک موضوع در اینجا اگر ضروری هم نباشد دست کم لازم است: در سیستم حقوقی واجتماعی اسلام 12 نوع جنگ مشروع، وجود دارد (یا در 12 ردیف میتوان آنها را قرار داد). 1) جهاد لاعتلاء الاسلام: جهاد ابتدائی که هدف از آن گسترش اسلام است ونظر اجماعی بر این است که بدون اذن امام (علیه السلام) یا نایب خاص او، نمی شود. 2) دفاع عن بیضة الاسلام: با حضور واذن امام یا نایب خاص، در این مورد هم نظر اجماعی بر این است که همه احکام جهاد (از قبیل غنایم، خمس غنایم، مجازات فرار واحکام شهید مانند: عدم غسل وکفن وحنوط) جاری میباشد. 3) در قبال بغات: در حضور وبا اذن امام یا نایب خاص او، مانند جنگ جمل، صفین ونهروان. این نیز احکام بالا را دارد مگر یک سری حقوق به نفع افراد باغی که زخمیهای شان کشته نمی شود واسرایشان آزاد میگردند وچند حق دیگر. 4) جهاد در قبال بغات بدون حضور واذن امام یا نایب خاص او، ودر عصر غیبت در صورت حاکمیت نایب عام (ولی فقیه). این مورد با مورد سوم هیچ فرقی ندارد مگر در اینکه بعضیها در دو محور آن سخن دارند: الف: قولی بس نادر پیدا می شود که اصل تاسیس حکومت بوسیله نایب عام را به زیر سؤال میبرند. ب: در صورت صحت تاسیس چنین حکومت (که قول اکثریت قریب به اجماع نیز همین است) اختلاف نظر در جریان احکام جهاد در اینجا هست بصورتی که در ذیل مورد پنجم وششم شرح داده می شود. توضیح این که در همین مسائل خواهیم دید که خود میرزا نیز مطابق قول مشهور وقریب به اجماع مزبور، رای میدهد. 5) جهاد دفاعی در صورت حمله دشمن بدون اذن امام ونایب خاص او، در عصر حضور امام. مثلا سرعت حمله دشمن فرصتی برای تماس با امام باقی نگذارد. در اینجا نیز همان اختلاف نظر در مورد جریان بعضی احکام هست. 6) جهاد لاعتلاء اسلام وابتدائی برای گسترش اسلام در عصر حضور بدون اذن امام یا نایب خاص او، در این صورت غنایم مال امام است وباز در مورد جریان بعضی احکام (مزبور) اختلاف نظر هست. 7) جهاد دفاعی در صورت حمله دشمن در عصر غیبت. واین همان است که بیشتر به " الدفاع عن بیضة الاسلام " معروف است وقرار گرفتن بیضه الاسلام در خطر انقطاع به دو صورت متصور است: الف: اصل اسلام بطور کلی به مخاطره افتد. ب: بیضه اسلام در مملکتی از ممالک اسلام با خطر انقطاع مواجه گردد. مانند ماجرای اندلس (اسپانیا). بعضیها این صورت را از مصادیق " دفاع از بیضه نمیدانند بل مشمول مورد زیر میدانند لیکن تعدادشان خیلی کم ونادر است، اختلاف در جریان بعضی از احکام در این دو صورت نیز هست. 8) جهاد دفاعی برای دفاع از جان قوم یا گروهی از مسلمین. 9) جهاد دفاعی برای دفاع از مال یا عرض قوم یا گروهی از مسلمین. 10) جهاد یک یا چند نفر برای حفظ جان خودشان. و از این قسم است کسی که به میان مردمی از کفار رفته و کفار میزبان، مورد حمله کفار دیگر شوند بطوری که جان او نیز در خطر باشد. 11) دفاع شخصی یا اشخاصی از جان یا مال یا عرض خودشان در قبال مهاجمین مسلمان. مانند دزدان راهزن و... 12) هر کدام از موارد: 8 - 9 - 10 - 11، هم در عصر حضور قابل تصور است وهم در عصر غیبت. و در همه این ها باز اختلاف مذکور هست و در این موارد (از 8 تا 11) نظر اجماعی بر این است که احکام فرار بصورتی که در جهاد آمده جاری نمی شود ونیز در مورد غنایم غنیمت مال کسی است که آن را اخذ کرده است، ودر مورد احکام شهید نیز همگی به لزوم غسل وکفن وحنوط نظر داده اند. پس اختلاف در جریان احکام غنایم، فرار، تقسیم غنایم ونیز احکام شهید به موردهای: 4، 5، 6، 7 منحصر می شود ومحور پایه ای اختلاف دو چیز است: الف: صدق جهاد وعدم صدق جهاد: اگر بر موردهای مذکور لفظ جهاد صدق کند (بر اساس: حقیقت لغوی، شرعی، متشرعه، عرفی) پس همه احکام در آن جاری خواهد بود. رای مشهور بر صدق است ومعمولا احکام این موردها را با موارد 1 و 2 بطور یکجا وبا شمول اطلاقی بیان کرده اند وقول نادر، عدم صدق، است. البته همانطور که در ذیل مسئله شماره 443 بیان گردید مرحوم میرزا ونیز صاحب جواهر (قدس سره) این موردها را با موارد: 8 - 9 - 10 - 11 - مخلوط کرده اند وکلا بعضی دیگر را نیز بر اساس همین خلط به بستر دیگری انداخته اند لیکن صاحب جواهر و نظر مشهور را تایید می کند ولی نظر نادر را می پذیرد. ب: صدق شهید وعدم صدق شهید: در اینجا نظریه ها مطابق بالا است با این تفاوت که میرزا در اینجا نظر مشهور را میپذیرد، واین عجیب است، این ادعای شهرت که میرزا می کند مبتنی است بر همان روش وی وصاحب جواهر که عنوان " دفاع از بیضه اسلام " را با عنوان " دفاع از نفس " مخلوط میکنند بدینترتیب نظریه مشهور به غیر مشهور، تبدیل میگردد وگرنه رای مشهور بر سقوط غسل وکفن وحنوط است. التبه بعضیها نیز احتیاط میکنند. - احتیاط مستحب و احیانا واجب.

کند یا دار الاسلام، به شرطی که در امان مسلمان نباشد.

ص: 389

471- سوال:

471- سوال: آیا کسانی که به قصد قربت، متوجه مدافعه ومجاهده کذایی میگردند ومقصود اصلی دفع کفره است از بلاد مسلمین. در این سفر نماز و روزه ایشان در قصر واتمام چه حکم دارد؟

جواب:

جواب: در صورت مزبوره باید قصر کنند وافطار کنند.

472- سوال:

472- سوال: مقتولین (در این قتال ومجاهده) از مؤمنین ومسلمین تغسیل و تکفین واجب است یا نه؟ ودر صورتی که واجب باشد اگر تأخیر دفن به جهت اتمام حرب وتغسیل وتدفین موجب تضییع اجساد ومثله شود، بی غسل وکفن، دفن میتوان نمود یا نه؟

جواب:

جواب: هر چند مشهور علما این است که شرط است در سقوط غسل وکفن و حنوط این که آن قتال به اذن امام باشد، ولکن اظهر، این است که مطلق قتال

ص: 390

فی سبیل الله همچنین باشد، چنانکه جماعتی قایل به آن شده اند وبه هر حال، سقوط غسل وکفن مشروط است به اینکه مسلمانان در معرکه، او را ادراک کنند، در حالی که رمق به او باقی نباشد واگر زنده باشد وبعد بمیرد ساقط نمی شود. وبنابر قول که وجوب غسل وکفن، هرگاه تأخیر، منشأ تضییع میت می شود او را تیمم بدهند بدل از غسل ودفن کنند بدون کفن، هرگاه تأخیر در کفن هم موجب تضییع می شود.

473 - سوال:

473 - سوال: در ایام غیبت امام (علیه السلام) حکم مرابطه در ثغور باقی است یا نه؟ و حداقل مرابطه وثواب مرابطه را بیان فرمایند که موجب میل وتحریص مسلمین باشد بر تحصیل مرابطه وحفظ ثغور اسلام.

جواب:

جواب: بلی مرابطه در زمان غیبت امام هم مستحب است، چون متضمن جهاد نیست که اذن امام در آن شرط باشد، بلکه مراد از آن، این است که در ثغور یعنی سر حدی که راه کفار است به بلاد اسلام، آنجا باشند وپاسبانی کنند وبا خبر باشند که هر گاه کفار، حرکتی کنند به سمت بلاد اسلام، مسلمانان را با خبر کنند که مهیای قتال ودفاع آنها شوند، بلی اگر کفار بر آنها تنگ کنند قتال واجب می شود به قصد دفاع و در فضیلت رباط، اخبار بسیار هست، از جمله آنها حدیثی است که علامه (ره) در تحریر؟ از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روایت کرده " قال رسول الله (صلی الله علیه و آله) رباط لیلة فی سبیل الله خیر من صیام شهر وقیامه فان مات جری علیه عمله الذی کان یعمله وجری علیه رزقه وامن الفتان (1) " یعنی فرمود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) که رباط یک شب در راه خدا بهتر است از روزه ونماز یک ماه. پس اگر بمیرد آن شخص، جاری می شود بر او عملی که در دنیا میکرد، یعنی در حال موت او هم ثواب اعمالی که میکرد مستمر است وگویا زنده است وعبادت می کند وجاری می شود بر او روزی او. وشاید مراد این است که محسوب است از جمله کسانی که کشته شده اند در راه خدا وزنده اند وروزی میخورند نزد پرودگار خود، چنانکه آیه شریفه: " ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون ". در بعض فقرات ادعیه هست: " اللهم اجعلنی من الا حیاء المرزوقین " وظاهر این 3

ص: 391


1- کنز العمال: ج 2 ص 253

است که آن هم اشاره است به این. وایمن می شود از فتان، یعنی از شر ملک عذاب قبر، ایمن می شود. و در قاموس تفسیر کرده است " فتان " را، به نکیرین، وشاید فتان هم غیر اینها باشد. و در حدیث دیگر هست که از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سؤال کردند که: ما بال الشهید لایفتن فی قبره؟ فقال کفی بالبارقة فوق رأسه فتنة. یعنی از آن حضرت سؤال کردند که چه می شود شهید را وچگونه است که در قبر، عذاب نمی شود؟ پس حضرت فرمود که کافی است او را فتنه برق شمشیر در بالای سر او. وفتنه در لغت به معنی عذاب آمده است. وافضل رباط، در جایی است که خوف در آن، بیشتر باشد واهتمام در امر عدو در آنجا بیشتر باشد. واقل رباط، سه روز است واکثر آن چهل روز است وهمین که از چهل روز گذشت پس آن به جهاد (1) محسوب است وثواب جهاد دارد، چنانکه در حسنه زراره ومحمد بن مسلم وارد شده است. وهر کس عاجز باشد از رباط، اسب خود را در آنجا بندد ویا غلام خود را در آنجا بدارد، یا اعانت کند کسانی را که مرابطند، تا ثواب آن را در یابد.

474- سوال:

474- سوال: در صورتی که اهالی بلاد واقعه در ثغور از عهده صیانت مسلمین و دفع مشرکین بر نیابند اهل بلاد بعیده آن ثغور را (بقدر القوة والاستطاعة من حیث المال والبدن مع احتمال حصول الدفع والطرد) اعانت ایشان واجب است یا نه؟

جواب:

جواب: سابق معلوم شد وکیفیت وجوب دفاع بر اقرب فالاقرب، هر چند به اعانت مالی باشد، هر گاه خود نتواند بنفسه برود، یا اجیری بگیرد که بر او دفاع واجب نباشد یا به مال اعانت مدافعین بکند، هرگاه محتاج باشند.

475- سوال:

475- سوال: چون مجاهده با این طایفه منحوسه، موقوف بر تعلیم وتعلم انداختن توپ وتفنگ وسایر آلات وادوات حربیه کفره است، تعلیم وتعلم جایز ومباح است یا نه؟ ومع الجواز، اجبار بر تسلیم وتعلم از باب مقدمه واجب، واجب است یا نه

جواب:

جواب: اصل معرفت اسب تاختن و تیر انداختن جایز ومشروع است و همچنین 1

ص: 392


1- وسائل: ج 11 ص 19، ابواب جهاد العدو باب 6 ح 1

گرو بستن در آنها حلال است وفایده آن، همین استعداد از برای قتال کفار ودشمن است، ولکن به تفصیلی که در کتب فقها مذکور است درمرکوب که چه چیز است وکدام تیر است، هر چند که تیر توپ وتفنگ داخل اینها نیست که گرو بستن آنها حلال باشد (1). لکن تعلیم وتعلم آن، در صورتی که موقوف دفع دشمن باشد بر آن، جایز، بلکه واجب است در صورت وجوب، امر به آن، از باب امر به معروف با شرایط آن، واجب است وآیه شریفه: " واعدوا لهم ما استطعتم من قوة ومن رباط الخیل ترهبون به عدو الله وعدوکم (2) " اشاره به آن دارد. یعنی مهیا کنید برای کفار، هر قدر توانایی داشته باشید از قوت واز رباط خیل. ودر حدیث است از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) که مراد از قوت، رمی است، یعنی تیراندازی. ورباط الخیل، تفسیر شده است به اینکه اسب را ببندند وعلف بدهند وچاق کنند از برای دفع دشمن. وبعضی تفسیر آن را به مرابطه کرده اند ولفظ " ترهبون به عدو الله وعدوکم " در منزله علت است، یعنی این کار را بکنید از برای اینکه بترسانید دشمن خدا ودشمن خود را. پس هر چه به آن ترساندن حاصل شود، خوب است.

476- سوال:

476- سوال: آیا کفار واهل کتابی که در این دعوی ومجاهده، مدد اهل اسلام در دفع کفار از مسلمین مینمایند، حکم " مؤلفه قلوبهم " جاری است یا نه؟

جواب:

جواب: ثبوت سهم مؤلفه قلوبهم از اصناف مستحقین زکوة بعد از زمان غیبت امام (علیه السلام) بر حقیر ظاهر نیست (3). لکن مضایقه ندارم که از سهم فی سبیل الله به کفار داده شود به جهت اعانت مسلمین وتقویت دین اسلام.

477- سوال:

477- سوال: آیا فرار از این مجادله ومقاتله، حکم فرار از زحف دارد؟ وکسانی که از امداد مالی بحسب القوة والاستطاعه امتناع مینمایند چه حکم دارند؟ عاصی و معاقب میباشند یا نه؟ وآیا کسانی که در قوت ایشان، مطارده ومدافعه بوده واز برای .

ص: 393


1- علمای دوره های پس از میرزا حلال وجایز دانسته اند وشاید اجماع نیز بر این دارند.
2- انفال: 60
3- زیرا این کار از شئونات حکومت است، لیکن خواهیم دید که میرزا در صورت بسط ید فقیه حکومت فقیه را جایز و در نتیجه نافذ میداند وپس اطلاق سخن بالا قابل نظر است.

ایشان هم ممکن باشد وامتناع نمایند چه صورت دارد؟ شرعا اجبار ایشان از باب امر به معروف بر این کار جایز است یا نه؟

جواب:

جواب: حکم فرار از زحف ثابت نیست (1) وآن در جهاد حقیقی است که به اذن امام باشد وبر هر کس که واجب شد این، در ترک آن عاصی است واز باب امر به معروف، اجبار میتوان کرد آنها را.

478- سوال:

478- سوال: در این صورت که خوف هجوم وغلبه مشرکین بر بلاد مسلمین است، وجوب مدافعه ومجاهده با آنها فوری است یا نه؟ ودر صورتی که فوری باشد مجاهده، ترک نمودن آن وبه حج وزیارت عتبات عالیات رفتن چه صورت دارد؟ بیان فرمایند.

جواب:

جواب: در صورتی که موسم روانه شدن قافله حج، مدافعه با کفار واجب شود، به این معنی که رفتن حج باعث تعطیل مدافعه می شود، در اینجا حکم آن است که دو واجب مضیق بر مکلف جمع شود ومحتاج به مرجحی باشد در تقدیم احدهما. وظاهر این است که در اینجا در صورت تعیین وجوب، دفاع را باید مقدم داشت بر حج، وحکم زیارت هم از اینجا معلوم شد، هرگاه بر او واجب شده باشد یا به نذر وشبه آن، چه جای زیارت مستحب.

479- سوال:

479- سوال: آیا از اهل اسلام، کسانی که با کفار همداستان شده اختیار کمک ایشان را مینمایند در تسخیر ممالک اسلام، نهب واسر وقتل ایشان جایز است یا نه؟ و اگر غلبه بر کفار در این دعوی موقوف به کوچانیدن وتنبیه بعضی متمردین اهل اسلام باشد، آیا کوچانیدن (2) ایشان در صورتی که ایوای عین مشرکین نموده، اسرار مسلمین .

ص: 394


1- این بر مبنای همان روش میرزا است که دو موضوع را یکی میداند. لیکن در صورتی که اداره کننده جنگ حکومت غیر مشروع، باشد، راهی غیر از فتوای مزبور نیست، زیرا اجرای مجازات فرار به غیر از حکومت مشروع، بر دیگران جایز نیست.
2- یکی از مشکلات عباس میرزا در جنگ قفقاز کوچانیدن عشایر متعدد بود البته نه فقط بخاطر خیانت آنان بل اهمیت " جمعیت " در آن زمان از اهمیت " سرزمین " کمتر نبود وی در میان دو دوره جنگ با روس سال ها هم بر سر قبیله حیدرانلو با عثمانی ها جنگید.

بر کفره میرسانند جایز است یا نه؟

جواب:

جواب: اسر مسلم ونهب اموال مسلم به هیچ وجه جایز نیست، واما قتل آنها پس در آنچه موقوف علیه دفاع است از مسلمین واسلام، جایز است، واما اینکه آنها داخل محارب میشوند (وگاه است که حد محارب، قتل است) وآن منحصر نیست در اینکه در حال مقاتله باشد بلکه تابع اسم محارب است، پس آن در وقتی است که ما اجرای حدود را در زمان غیبت امام جایز دانیم وبر فرض جواز، همان وظیفه مجتهد عادل است و حقیر در جواز اجرای حدود در زمان غیبت، توقف وتأمل دارم. بلی حاکم شرع، این جماعت را تعزیر می کند به هر چه صلاح داند، وآن هم وظیفه حاکم شرع است. بلی هر گاه حاکم شرع را آن اقتدار نیست، بر دیگران تنبیه ایشان از باب امر به معروف و نهی از منکر، به هر نحو که اقتضا کند وشرایط آن متحقق شود جایز، بلکه واجب است. بالاسهل فالاسهل.

480 - سوال:

480 - سوال: آیا اهل کتابی که در این صورت با طایفه روسیه اتفاق نموده بر قتل واسر ونهب اموال مسلمین همداستان شده اند از ذمه خارج وقتل نفوس ونهب اموال واسر وخرید وفروش آنها جایز است یا نه؟

جواب:

جواب: ظاهر این است هر گاه مجبور نباشند وبه اختیار خود با مسلمین حرب میکنند، از ذمه خارجند وقطع نظر از آن که داخل محارب وقطاع طریقند داخل کفار حربند وحرمتی از برای ایشان باقی نمیماند، قتل ایشان در حال حرب، جایز واسر و نهب اموال ایشان هم جایز میباشد.

481- سوال:

481- سوال: آیا کسانی که از مسلمین در صف کفار به اختیار خود، مشغول به قتال مسلمین باشند چه حکم دارد؟ هر گاه دفع کفار وغلبه واخراج کفار از بلاد مسلمین، مستلزم قتل ایشان باشد، آیا کشتن ایشان جایز است یا نه؟ وبر فرض قتل، دیه لازم است یا نه؟ وبر فرض وجوب، بر کی لازم است؟ وآیا بر قاتل، کفاره قتل واجب است یا نه؟

جواب:

جواب: حکم جواز قتل در صورتی که دفع کفار از اسلام و مسلمین موقوف بر قتل

ص: 395

آن مسلمین باشد دانسته شد و هم چنین هر گاه دفاع کفار مستلزم آن باشد. واما سؤال از دیه وکفاره، پس منشأ آن غفلتی است که از موضوع مسئله که فقها در کتاب جهاد ذکر کرده اند وما نحن فیه از آن قبیل است وآن مسئله این است که هر گاه در حال جنگ، جمعی از اسرای مسلمین که در دست ایشانند همراه بیاورند وآنها را اسیر خود کنند وپیش بدارند که بلاگردان آنها شوند، بدون آنکه آن مسلمانها به اختیار خود ورضای خود جنگ کنند، بلکه اگر مجادله هم بکنند به جبر وزور کفار باشد، در این صورت هم چنانکه آن مسلمانها معذور نیستند در قتل مسلم عمدا (وکشتن از برای آنها جایز نیست، زیرا که تقیه در قتل نفس نمی باشد) همچنین مسلمانان مجاهد تا ممکن باشد ایشان را، آن اسرا را نکشند که حرام است قتل آنها واگر بکشند داخل قتل عمد مؤمن است و احکام آن از وجوب قصاص وکفاره، همه لازم است. واما هر گاه احتراز ممکن نباشد وموقوف باشد دفاع کفار ومحافظت اسلام ومسلمین بر قتل آنها، در این صورت جایز است قتل، ونه قصاصی لازم است ونه دیتی، بدون خلافی واشکالی. ظاهر آیه هم یعنی: " فان کان من قوم (1) عدولکم " سقوط دیه است به قرینه مقابله ما قبل وما بعد، و این از راه تعبد محض است نه از این راه که وارث مسلمی ندارد (و در میان کفار است واگر وارث کافری داشته باشد کافر از مسلم میراث نمیبرد) چنانکه بعضی توهم کرده اند و در احد روایتین از ابن عباس هم (2) نقل شده. زیرا که گاه هست وارث مسلمی داشته باشد. پس حکم به عدم دیه مطلق راهی ندارد وایضا از کجا که حکم دیه، حکم میراث باشد مطلقا؟ و آن ممنوع است، چنانکه تتمه آیه که حکم قوم معاهدین است شاهد آن است که حکم شده به وجوب دیه، با وجود اینکه معاهدین کفارند. بلی کفاره لازم است. چنانکه ذکر کرده اند بدون نقل خلافی، مگر قولی که محقق در نافع نقل کرده وابن فهد در شرح آن گفته که من به قائل آن بر نخورده ام. و در شرایع گفته .

ص: 396


1- نساء: 92
2- یعنی هم آن توهم، مردود است و هم آنچه از ابن عباس نقل شده.

است که در اخبار هست که کفاره نیست. وظاهر این است که نظر او به روایت حفص بن (1) غیاث باشد، ودلیل مشهور، ظاهر آیه است واستدلال به آن هم مشکل است. چون آیه ظاهر در قتل خطاست واطلاق قتل خطا بر ما نحن فیه مشکل است. وآن کفاره آیا بر قاتل لازم است؟ یا بر بیت المال مسلمین است؟ صریح شهید در دروس و ظاهر بعض عبارات دیگر این است که بر قاتل است و شهید ثانی و شیخ علی در حاشیه شرایع (چنانکه از او نقل شده) گفته اند که بر بیت المال مسلمین است نه بر قاتل و نه بر عاقله قاتل به جهت آنکه دلیلی بر وجوب کفاره بر خصوص این شخص نیست، چون داخل عمد عدوانی نیست. چون مأمور به، است و همچنین بر عاقله، چون این هم قتل خطای محض نیست که بر عاقله باشد و همچنین مقتضای حکمت این است که اگر بر مسلم کفاره لازم باشد این منشأ تخاذل و سست شدن از جهاد می شود به سبب خوف از غرامت کفاره. واشکال وخلاف کرده اند در اینکه این کفاره، آیا کفاره قتل خطاست که کفاره کبری مرتبه باشد یا کفاره قتل عمد است که کفارة الجمع باشد، از این حیثیت که در آیه شریفه وارد شده: وما کان لمؤمن ان یقتل مؤمنا الا خطأ ومن قتل مؤمنا خطا فتحریر رقبة مؤمنة ودیة مسلمة الی اهله الا ان یصدقوا فان کان من قوم عدولکم وهو مؤمن فتحریر رقبة مؤمنة وان کان من قوم بینکم وبینهم میثاق فدیة مسلمة الی اهله وتحریر رقبة مؤمنة فمن لم یجد فصیام شهرین متتابیین توبة من الله وکان الله علیما حکیما. وظاهر آیه این است که هرگاه مقتول، مؤمن باشد وداخل دشمنان باشد کفاره قتل خطاست که مرتبه است واین شخص هم قصد قتل مسلم نداشته و ناچار شده، پس داخل قتل عمد نیست، خصوصا با رخصت قتل وارد شده و در اینجا هر چند بالذات قصد قتل مسلم را نداشته، ولکن بالعرض وبالضروره قصد متحقق شده پس باید کفاره آن، کفاره قتل عمد باشد وچون از مسائل جهاد حقیقی است که به اذن امام باشد تفصیل کلام وتحقیق تمام الحال مهم نیست. و به هر حال در مسئله دو قول است وترجیح مشکل است ولکن اصل مرجح الحاق به قتل خطاست. 2

ص: 397


1- وسائل:، ح 11 ص 46، ابواب جاد العدو باب 16 ح 2

و به هر حال ما نحن فیه، از این قبیل نیست، نه دیه لازم است ونه کفاره، چون اینها محارب مسلمین میباشند مفروض سؤال این است که به اختیار خود، اختیار قتال مسلمین کرده اند. چهار صد وهشتاد و یک –

سوال: فضیلت وثواب جهاد را بیان فرمایند تا جمیع مسلمین ومؤمنین دانسته، موجب زیادتی شوق مجاهدین فی سبیل الله گردیده، از این ثواب محروم نمانند.

جواب:

جواب: هر چند این قتال جهاد (1) حقیقی نباشد، لکن انشاء الله ثواب فضیلت جهاد از برای این حاصل می شود وبسیاری از احادیث که دلالت بر فضیلت جهاد در راه خدا دارند که این قتال هم داخل آن عموم هست، هر گاه از برای حفظ دین خدا و محافطت مسلمانان باشد، پیش ذکر کردیم. و همچنین عموم بسیاری از آیات هم دلالت بر فضیلت وثواب آن به عنوان عموم دارد. و همچنین احادیثی که دلالت دارند بر فضیلت شهادت در راه خدا، و از جمله آنها حدیثی است از آن حضرت (صلی الله علیه و آله) که فرمود: سه نفرند که دعای آنها مستجاب است. یکی کسی است که در راه خدا جنگ می کند، پس ببینید که با بازماندگان واهل و عیال او چگونه سلوک (2) میکنید. و حدیث دیگر از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) است که: هر کس غیبت کند مؤمنی را که در جنگ مشغول است در راه خدا، یا اذیتی به او برساند یا با بازماندگان او سلوک بدی کند. روز قیامت، این عمل زشت او را از برای او نصب میکنند وفرو میگیرد این عمل زشت، همه حسنات او را، و او را واژگونه به جهنم (3) میاندازند. و از حضرت امیر المؤمنین (علیه السلام) روایت شده که: هزار ضرب شمشیر بخورم در راه خدا بهتر است از آن که در روی رختخواب (4) بمیرم. واحادیث شهادت هم بسیار است وبعضی را پیش گفتیم. و از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روایت شده است که: از برای شهید، هفت خصلت است از جانب خدا. یکی این است که اول قطره ای که از خون او میریزد، خدا به سبب آن، همه گناهان او را میآمرزد. دوم این که همین که شهید شد، سر او در دامن دو زوجه او است از حور العین، و آن

ص: 398


1- البته مطابق مبنای میرزا، که قبلا مشروحا بحث گردید.
2- وسائل ج 11 ص 14 - 13، ابواب جهاد العدو باب 3 ح 1 و 3
3- وسائل ج 11 ص 14 - 13، ابواب جهاد العدو باب 3 ح 1 و 3
4- همان مرجع باب 1 ح 12

دو حور، غبار از رور آن پاک میکنند و میگویند مرحبا. (و این کلمه ای است که عرب در تعارف میگوید، به جای آن که عجم میگوید خوش آمدی، صفا آوردی ومشرف ساختی) و سوم اینکه از جامه های بهشت به او میپوشانند. و چهارم اینکه خزانه دارهای بهشت، شتاب میکنند هر یکی با بوی خوش از بویهای خوش بهشت در پیش او میدارند. وپنجم آنکه منزل خود را در بهشت به او مینمایند. وششم آن که به روح او میگویند روانه شو، در بهشت، در هر جا که خوشت آید. هفتم آن که نظر می کند در وجه الهی وآن راحت هر پیغمبری و شهیدی (1) است. ومراد از نظر کردن به خدا مواجه، با وجود اینکه خدا مثل ما نیست که رو، داشته باشد، این است که حق تعالی چنان نظر لطف و مرحمت و رضای خود را متوجه او می کند که گویا خدا را میبیند. واین تشبیه است از برای نهایت قرب و این معنی، یعنی خشنودی الهی و رضای الهی از برای دوستی الهی برابر هزار بهشت وحور وقصور است. رزقنا الله وجمیع المؤمنین بحق محمد وآله اجمعین.

482- سوال:

482- سوال: بلادی را که روسیه غالبند واظهار شعار اسلام نمیتوان، بر مسلمین آنجا ترک اوطان بر فرض امکان، واجب است یا نه؟ و تارک مهاجرت را عقوبتی در شرع هست یا نه؟ وجاری کننده حد، کیست؟ و در صورت احتیاج به اذن مجتهد عصر، احدی را در این باب مأذون (2) فرمایند.

جواب:

جواب: بلی ظاهر این است که هجرت باقی است مادامی که کفر، باقی است و حدیثی از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روایت شده که: " لا ینقطع الجهرة حتی ینقطع التوبه ولا ینقطع التوبة حتی یطلع الشمس من مغربها " وحاصل مضمون آن این است که هجرت تا قیامت باقی است وحدیث اول، مؤل است به اینکه بعد از فتح مکه، دیگر هجرت بر اهل مکه واجب نیست، چون بعد از فتح، اسلام شد. وهجرت گاهی واجب است و گاهی سنت و گاهی هیچیک نیست، اما واجب آن است که در بلاد کفر باشد و عشیره وقبیله ندارد که به قوت آنها می تواند اظهار کرد. (مثل عباس، عم پیغمبر (صلی الله علیه و آله)) از برای او، مستحب است. .

ص: 399


1- همان مرجع: ج 20
2- سؤال کننده مجددا به موضوع اذن وتنفیذ نزدیک می شود لیکن میرزا توجهی به آن نمی کند.

و اما آنکه مستحب نیست برای او، کسی است که عاجز باشد از بیرون آمدن به سبب مرض یا فقر وعدم تمکن از بیرون آمدن، یا مانع ایشان میشوند و با وجود وجوب هجرت، ترک آن از گناهان کبیره است ومستحق تعزیر است از حاکم شرع.

483 -سوال:

483 -سوال: در صورتی که جمعی از مسلمین در سر ثغور بلاد مسلمین سکنی داشته ودر وقت توجه کفار به قتال مسلمین، بر ایشان راه داده و خود نیز به همراهی کفار به مقاتله مسلمین اقدام مینمایند، چون مسلمین اراده دفع ومجاهده کفار نمایند، ایشان راه را بر مسلمین گرفته، مانع از عبور کردن میشوند آیا بر ایشان، حکم محارب جاری وحد محارب را مستحق میباشند یا نه؟ و بر فرض استحقاق حد محارب، احدی را در این باب مأذون فرمایند.

جواب:

جواب: جواب این مسائل، پیش ظاهر شد.

484 -سوال:

484 -سوال: در صورتی که پادشاه، حکم ومقرر فرماید به نحوی که الحال، حکم پادشاهی شرف صدور یافته است که علما وفضلا تصدیع نکشیده به امر مدافعه و مجاهده مشغول نگردند وخودشان را معاف دانند، در این صورت اگر یکی از علما خواهد که محض تحصیل ثواب و تحریص مسلمین در زمره مجاهدین منسلک ومتلبس به لباس اهل سلاح شود جایز است یا نه؟ و در این صورت آیا از زی خود بیرون آمده و خلاف مروت است یا نه؟ و کسی از علما که خود بنفسه متوجه جهاد نگردیده، لکن در بلاد وامصار، مسلمین را تحریص وترغیب بر جهاد مینماید، ثواب جهاد مییابد یا نه؟

جواب:

جواب: بلی جایز است. وآنچه گفته اند که فقیه هرگاه متلبس به لباس جندی شود، منافات با مروت دارد در غیر صورت قتال ودفاع مشروع است. کدام عالم از جناب امیر المؤمنین (علیه السلام) بالاتر است که اسلحه بر خود میآراست و اقدام به جهاد مینمود؟ والدال علی الخیر کفاعله انشاء الله.

485- سوال:

485- سوال: هرگاه این جهاد ودفاع محتاج به اذن مجتهد عصر باشد، هر کس را که لایق وقابل دانند مرخص ومأذون نمایند ومتصدی شرعی نمایند که مباشر عرف

ص: 400

که متصدی جهاد است، به اجازت، قیام و اقدام کند بر واجب مذکور. مسلمین و مجاهدین، اطاعت وانقیاد نمایند وشرع وعرف مطابق وموافق گردد.

جواب:

جواب: صاحب این سئوالات وکاتب این مقالات، معلوم می شود که شخص عالمی است (1). این لطیفه شما قرض باشد. جواب این سؤال، محتاج به " بحر طویل " است که حال، مقام هیچیک مقتضی این نیست. از ابتلاهای غیر متناهیه این حقیر، همین باقی مانده که " عرف " را مطابق " شرع " کنم! مجمل آن که پیش اشاره شد که این نوع مدافعه نه موقوف به اذن امام است ونه حاکم شرع، و بر فرضی که موقوف باشد، کجاست آن بسط یدی از برای حاکم شرع که خراج را بر وفق شرع بگیرد و بر وفق آن، صرف غزات ومدافعین نماید؟ وکجاست آن تمکن که سلطنت و مملکت گیری را نازل منزله غزای (2) فی سبیل الله کند (3)! مصرع نام حلوا بر زبان راندن نه چون حلواستی. عجل الله فرجنا بفرج آل محمد (صلی الله علیه و آله) وجعل سلطاننا بسلطانه وسلطان اولاده وجعلنا من اعوانه وانصاره و جعل خاتمة امورنا خیرا بحق محمد وآله اجمعین وصلی الله علی خیر خلقه محمد و آله الطیبین الطاهرین المعصومین. .

ص: 401


1- همانطور که در مقدمه شرح داده شد سؤال کنندگان عبارتند از حاج ملا باقر سلماسی و صدر الدین محمد تبریزی که از طرف دربار برای این کار مأمور بودند.
2- صورت صحیح این عبارت باید " وکجاست آن تمکن که غزای فی سبیل الله را نازل منزله سلطنت ومملکت گیری نماید " باشد که توسط نسخه برداران جا به جا شده البته ممکن است مراد، مصداق " آن کجا واین کجا " باشد یعنی بسط ید من کجا وتمکن فتحعلی شاه کجا؟ -؟.
3- میرزا (قدس سره) در این بیان دو فتوی داده است: الف: در این جهاد نیاز به اذن فقیه نیست و بر فرض نیاز من چنین بسط و قدرت را ندارم. ج: اگر فقیه بسط ید و تمکن داشته باشد تاسیس حکومت می کند و خراج را بر وفق شرع میگیرد وبر وفق شرع مصرف می کند وغزوه ودفاع نظامی می کند وچون همین دفاع را واجب میداند پس تاسیس حکومت بوسیله فقیه را واجب میداند اگر بسط ید وتمکن برای فقیه حاصل گردد. سپس توضیح میدهد که: اولا سؤال کنندگان صداقت ندارند و... نه چون حلواستی. ثانیا ما را هوس سلطنت نیست و اگر خواستار بسط ید فقیه هستیم به عنوان یک موضوع شرعی است وجعل سلطاننا بسلطانه.

486- سوال:

486- سوال: در ولایت، ذمی بسیار است، از جمله نصاری، وطریقه آنها این است که علانیه، شرب خمر میکنند و به اسب زیندار، سوار میشوند و خانه های خود را بلندتر از خانه های مسلمانان میسازند وناقوس میزنند و در بازار مسلمانان میآیند، با مسلمانان منازعه میکنند و اگر مسلمانان فحش بدهند آنها هم فحش میدهند، بلکه هم میزنند وحاکم عرف، از ایشان جزیه میگیرد و از مسلمانان هم میگیرد، اما به محاکمه شرع مسلمانان میآیند، چون حاکم شرعی ندارند. آیا مال وعرض ایشان حلال است یا نه؟ وآیا باید جزیه را به مجتهد عادل بدهند یا به حاکم عرف بدهند؟ و ربا خوردن از ایشان چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: هر چند جهاد با کفار، مشروط است به امام یا نایب خاص او، و در صورت غیبت امام، جهاد واجب بلکه جایز هم نیست و بنا بر آنچه فرموده اند در مسئله جهاد با اهل کتاب، اینکه باید ایشان را مخیر کرد میانه اسلام وقبول جزیه وشرایط ذمه. و هرگاه هیچیک را قبول نکنند باید با ایشان قتال کرد ومستلزم این می شود در ظاهر که امر جزیه در حال غیبت امام، موقوف باشد، به جهت آنکه جزء جهاد است، ولکن از عموم سایر کلمات علما و از بسیاری از اخبار ظاهر می شود که مطلق جزیه بر اهل کتاب واجب است، خواه در بلاد اسلام باشند وخواه نباشند وخواه قوت قتال وجدال با مسلمانان نداشته باشند یا داشته باشند وچون صریح کلام علما وبسیاری از اخبار این است که تعیین جزیه با امام است، از اینجا نیز اشکالی وارد میآید که پس در حال غیبت امام باید جزیه نباشد، ولکن رفع اشکال به این می شود که جزیه در این حال از قبیل خراج اراضی خراجیه است. پس همچنانکه تعیین جزیه با امام است، تعیین خراج وتصرف در اراضی خراجیه هم با امام است و به مصرف مسلمانان رساندن، این اختیار با امام است، و همچنانکه در آنجا کلام جمهور علما واخبار کثیره متوافق است در اینکه تصرف سلاطین جور در حکم تصرف امام عادل است، پس ظاهر این است که آمر به جزیه هم، چنین باشد. چنانکه اخبار بسیار هم دلالت دارد بر آن. وظاهر این است که کلام در الحاق سلاطین جور شیعه به سلاطین مخالف هم، نظیر کلام است در خراج، و بنابر مختار حقیر در امر خراج که

ص: 402

با وجود تسلط مجتهد عادل با امکان استیفای او، جایز است تصرف کردن در خراج از برای هر کس که از مصالح عامه مسلمین باشد. و همچنین ظاهر این است که به اذن مجتهد عادل، امر جزیه هم همچنین باشد. واما مصرف جزیه، پس آنچه از اخبار وکلام اصحاب معلوم می شود، مجاهدین (یعنی آنانکه نصرت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) وامام عادل بعد او را میکنند. همان مصرف غنیمت) است. واین سخن نیز باعث اشکال می شود. پس باید که در زمان غیبت امام، جزیه ساقط باشد. وممکن است دفع آن به صریح کلام بعض فقها که مصالح عامه را ذکر کرده اند. مثل علامه در جواب سؤال مهنا بن سنان وکلام قواعد که فقرای مسلمین را بعد از فقد مجاهدین ذکر کرده، و همچنین ظاهر کلام مفید در مقنعه وغیر ایشان. و همچنین ظاهر بسیاری از اخبار، این است که جایز باشد به مصالح عامه مسلمین برسد به اذن مجتهد عادل ونیابت امام به جهت مجتهد عادل به عمومات ادله ثابت است، چون اجماع است که جهاد بدون اذن امام نمی شود در اینجا از مقتضای او، در می رویم وباقی در تحت عمومات باقی میماند وظاهر این است که با وجود اینکه در تحت حکم پادشاه اسلام هستند به مجرد اخلال به شرایط ذمه، مال وعرض ایشان حلال نمی شود و ایشان را غلام وکنیز نمیتوان کرد وباکی نیست که ما، در اینجا اشاره به مأخذ کلمات مذکوره واقوال علما در آن بکنیم. پس می گوییم: بسم الله وبالله والحمد لله والصلوة لاهلها، مسئله:

487- سوال:

487- سوال: ما حال الجزیة فی زمان غیبة الامام ومن یأخذها ومن یستحقها وکیف حال من خرج عن الذمة وما حقیقة الخروج عنها؟

جواب:

جواب: اعلم ان هیهنا مقامات. الاول: الظاهر وجوب الجزیة علی اهل الکتاب وان کان فی دار الاسلام ولم یکن له استعداد الخصام ولم یدع السلم وان کان ذلک فی حال غیبة الامام. وهو ظاهر کلام الاصحاب فانهم قالوا " الجزیة واجبة علی جمیع اهل الکتاب " واطلقوا. ودعوی الاجماع ایضا مصرح بها فی کلامهم قال العلامة فی التحریر: الفصل السادس فی احکام اهل الذمة وفیه مطالب: الاول: فی وجوب الجزیة ومن یؤخذ منه وفیه سبع عشر بحثا: الاول: الجزیة واجبة بالنص والاجماع (الی ان قال) السابع: لا تحل ذبایح

ص: 403

اهل الکتاب ولا مناکحتهم ولا ریب ان ذلک لا یختص بحال ظهور الامام فکک الجزیة فان السیاق واحد ولا یضر فی ذلک ذکر بعض الاحکام المختصة بالامام فی هذا السیاق ایضا وکک لا ینافیه ما ذکروه ان تعیین الجزیة باختیار الامام فان المراد بالامام فی اغلب هذه المسائل من بیده الامر. اما فی حال الحضور والتسلط فهو الامام الحقیقی. واما مع عدمه فالفقیه العادل فهو النائب عنه بالادلة مثل مقبولة عمر بن (1) حنظلة ومثل قوله (صلی الله علیه و آله): العلماء ورثة الانبیاء (2). وعلماء امتی کانبیاء بنی اسرائیل. وفی نهج البلاغة عن امیر المؤمنین (علیه السلام): ان اولی الناس بالانبیاء اعلمهم بما جاؤوا به ثم تلی (علیه السلام) قوله تعالی " ان اولی الناس بابراهیم للذین اتبعوه وهذا النبی والذین آمنوا معه " ثم قال: ولی محمد (صلی الله علیه و آله) من اطاع الله وان بعدت لحمته وان عدو محمد (صلی الله علیه و آله) من عصی الله وان (3) قربت قرابته. ولذلک یختار فی مسئلة الخراج ان المعیار فی جواز التصرف فیه وتقسیمه فی اهله انما هو الفقیه العادل مع التمکن منه. ومع عدمه فقد اذن ائمتنا لنا بالمماشاة مع خلفاء الجور والمشی علی منوالهم بل ظاهر جمهور الاصحاب حصول الاذن ولو کان الجایر من اصحابنا ایضا. وقد بسطنا الکلام فیه فی کتاب مناهج الاحکام. واما الجایر القایم مقام الامام العادل، فالاذن کما فی الخراج، ویدل علی الاذن فی اخذ الجزیة من جهة تصرف الجایر ایضا اخبار کثیرة مثل ما رواه الصدوق فی الصحیح عن ابان بن عثمان عن اسمعیل بن الفضل الهاشمی عن الصادق (علیه السلام) قال: سئلته عن الرجل یتقبل خراج الرجال وجزیة رؤوسهم وخراج النخل والشجر والاجام والمصائد والسمک والطیر وهو لا یدری لعل هذا لا یکون ابدا او یکون، ایشتریه وفی ای زمان ما یشتریه ویتقبل منه؟ فقال: اذا علمت ان من ذلک شیئا واحدا قد ادرک فاشتره (4) وتقبل منه. وروی الکلینی بسندین احدهما لیس فیه من یتأمل فیه الا عبد الله .

ص: 404


1- اصول الکافی ج 1 ص 67، باب اختلاف الحدیث ح 10 - فروع الکافی: ج 7 ص 412، کتاب القضاء - الوسائل: ج 18 ص 98، ابواب صفات القاضی، باب 11 ح 1.
2- اصول الکافی: ج 1 ص 42 کتاب فضل العلم، باب ثواب العالم والمتعلم، ح 1.
3- نهج البلاغة: قصار الحکم: حکمة 92، ابن ابی الحدید وفیض
4- الوسائل: ج 12 ص 264، ابواب عقد البیع باب 12 ح 4.

بن محمد والظاهر انه اخو احمد بن محمد بن عیسی وکثیرا ما یصحح الاصحاب روایته وثانیهما فیه ارسال عن الحسن بن محمد بن سماعة قال عن غیر واحد وینتهیان الی ابان بن عثمان عن اسمعیل بن الفضل الهاشمی، عنه (علیه السلام): فی الرجل یتقبل بجزیة رؤوس الرجال وبخراج النخل والاجام والطیر وهو لا یدری لعله لا یکون من هذا شئ ابدا او یکون ایشتریه وفی ای زمان یشتریه ویتقبل منه؟ قال: اذا علم ان من ذلک شیئا واحدا انه قد ادرک فاشتره (1) وتقبل به. وروی الشیخ ایضا مثله والظاهر منها ان الاصحاب کانوا یعرفون حلیة الخراج والجزیة واخذه من ید الجایر وکان اشکالهم فی الجهالة. و ما رواه الشیخ فی الصحیح عن الحلبی فی حدیث عن الصادق (علیه السلام) قال: لا بأس بان یتقبل الرجل الارض واهلها من السلطان وعن مزارعة اهل الخراج بالربع والنصف والثلث؟ قال: نعم لا بأس به قد قبل رسول الله (صلی الله علیه و آله) خیبر اعطاها الیهود حین فتحت علیه بالجزء (2) والجزء هو النصف. ولا ینافی ذلک الاخبار الدالة علی المنع من ادخال العلوج فی القبالة مثل ما رواه الکلینی والشیخ فی الحسن عن الحلبی عن ابیعبد الله (علیه السلام) قال: لا بأس بقابلة الارض من اهلها عشرین سنة واقل من ذلک واکثر فیعمرها ویؤدی ما خرج علیها ولا یدخل العلوج فی شئ من القبالة (3) لانه لا یحل. ویقرب منه روایة ابی الربیع الشامی (4) فان الظاهر انه لا یصح تقبیل العلوج من غیر السلطان کما یستفاد مما رواه الشیخ فی الصحیح عن الحلبی عن ابیعبد الله (علیه السلام) انه قال: فی القبالة ان یأتی الرجل الارض الخربة فتقبلها من اهلها عشرین سنة فان کانت عامرة فیها علوج فلا یحل له قبالتها الا ان یتقبل ارضها فیستأجرها من اهلها ولا یدخل العلوج فی شئ من (5) القبالة فانه لا یحل، وقال: لا بأس بان یتقبل الارض واهلها من السلطان الحدیث. .

ص: 405


1- المرجع السابق - الحدیثان کلاهما تحت رقم واحد. - توضیح: وابان بن عثمان مقدوح فیه.
2- التهذیب: ج 2 ص 172، الوسائل: ج 6، احکام المزارعة باب 8 ح 8، وفیه " بالخبر والخبر " بدل " بالجزء والجزء ".
3- الفروع: ج 1 ص 406.
4- الوسائل: ج 13 ص 214، احکام المزارعة، باب 18 ح 5 و 3.
5- الوسائل: ج 13 ص 214، احکام المزارعة، باب 18 ح 5 و 3.

ویؤیده ما رواه الکلینی والشیخ عن ابراهیم بن ابی زیاد الکرخی قال: سئلت ابا عبد الله (علیه السلام) عن رجل کانت له قریة عظیمة وله فیها علوج ذمیون یأخذ السلطان منهم الجزیة فبعضهم یؤخذ من احدهم خمسون ومن بعضهم ثلاثون واقل واکثر فیصالح عنهم صاحب القریة السلطان ثم یأخذ هو منهم اکثر مما یعطی السلطان (1). فقال: هذا حرام. فان الظاهر ان وجه الحرمة انما هو التصرف فی تعیین الجزیة فانما هو منصب الامام او من اجاز الامام حکمه ویدل علیه ما رواه الصدوق، قال: قال الرضا (علیه السلام): ان بنی تغلب انفوا من الجزیة وسئلوا عمر، ان یعفیهم. فخشی ان یحلقوا بالروم فصالحهم علی ان صرف ذلک عن رؤوسهم وضاعف علیهم الصدقة فعلیهم ما صالحوا علیه ورضوا به الی (2) ان یظهر الحق. ووجه الدلالة انه لا ثمرة لهذا الحکم لو لم یجز لیشعتهم اخذ ذلک بواسطتهم بل بدونها ایضا وزماننا الیوم اظهر افراد عدم ظهور الحق. وهنا اطلاقات آخر یقتضی بقاء حکم الجزیه فی حال الغیبة ایضا مثل حسنة محمد بن مسلم قال: سألت ابا عبد الله (علیه السلام) عن صدقات اهل الذمة وما یؤخذ من جزیتهم من ثمن خمورهم ولحم خنازیرهم ومیتتهم. قال (علیه السلام): الجزیة فی اموالهم تؤخذ منهم ثمن لحم الخنزیر او خمر وکل ما اخذوا منهم من ذلک فوزر ذلک علیهم وثمنه للمسلمین حلال یأخذونه فی (3) جزیتهم. الثانیة فی بیان مصارف الجزیه فقال المفید فی المقنعة " وکانت الجزیه علی عهد رسول الله (صلی الله علیه و آله) عطاء المهاجرین وهی من بعده لمن قام مع الامام مقام المهاجرین وفی ما یراه الامام من مصالح المسلمین ". وفی الوسیله " من ان مصرفها من یقوم مقام المهاجرین فی نصرة الاسلام " وفی التحریر مثل ما سننقله عن المنتهی. وفی القواعد " وما یؤخذ صلحا او جزیة فهو للمجاهدین ومع عدمهم لفقراء المسلمین " وقال العلامة فی جواب مسائل المهنا بن سنان - حیث سأله عن الجزیة من یستحقها فی هذا الوقت: والی من یصرف؟ - .

ص: 406


1- الوسائل: ج 12، ابواب ما یکتسب به، ب 93 ح 1
2- الوسائل: ج 11، ابواب جهاد العدو، ب 69، ح 6
3- المرجع، ب 70 ح 1.

" یصرف فی المجاهدین فان تعذر فالی المصالح العامة للمسلمین " وقال ابن ادریس " وکان المستحق للجزیة علی عهد رسول الله (صلی الله علیه و آله) المهاجرین دون غیرهم علی ما روی وهی الیوم لمن قام مقامهم مع الامام فی نصرة الاسلام والذب عنه ولمن راه الامام من الفقراء والمساکین من سایر المسلمین " وقال فی المسالک فی کتاب المیراث " واما الجزیة فهی عند الاصحاب للمجاهدین خاصة مع وجودهم ومع عدمهم تصرف فی الفقراء والمساکین وباقی مصالح المسلمین وعند العامة هی لبیت المال یصرف فی مصالح المسلمین مطلقا " وفی الارشاد " ومستحقها المجاهدون " وقال المحقق الاردبیلی فی شرحه " هذا فی زمان الحضور ظاهر ویفعل الامام بها ما یرید وفی صحیحة محمد بن مسلم (1) حیث قال (علیه السلام) وانما الجزیة عطاء المهاجرین. اشارة الی کونها للمجاهدین کما هو مقتضی المتن وسایر العبارات " قال فی المنتهی (2) " مصرف الجزیه مصرف الغنیمة سواء للمجاهدین وکک ما یؤخذ منهم علی وجه المعاوضة لدخول بلاد الاسلام واما فی زمان الغیبة فمشکل ویمکن جواز اخذها للحاکم النائب له (علیه السلام) وجعلها فی مصالح المسلمین مثل بیت مال المسلمین وصرفها لفقراء المسلمین کالزکاة کما یشعر به عبارة المصنف فهو للمجاهدین ومع عدمهم لفقراء المسلمین. ولکن غیر ظاهر ولم یعلم کون غیره فی ذلک وما نری له دلیلا ولا فی کلام الصحاب، بل هکذا عباراتهم مجملة والعجب انهم یثبتون احکام الامام (علیه السلام) فی زمان حضوره ویترکون فی مثل هذه لعله لعدم المستند ولکن ینبغی اظهاره لیطمئن قلب مثلنا ویندفع الشبهة لجواز اخذها للجائر واعطائها لاحاد المسلمین او اخذهم لها من عند انفسهم. وقد نریهم الان یظنون اخذها اکثر اباحة من مال الجائر بل یعتقدون انها ابعد من الشهبة مع احتیاجهم الیها ایضا وما نری وجهه وهم اعرف لعل عندهم وجه اباحة وصل الیهم ممن قوله الحجة کما یفعلون فی اخذ الخراج والمقاسمة لظن وجوب الاجتناب ولا شک انه أحوط ". اقول: ومصرف الجزیة کان فی حال الحضور مسلما انه المجاهدون واما فی حال الغیبة فان عملنا علی مطلقات تلک الاخبار فیقتضی جواز اخذه لکل المسلمین کما هو احد .

ص: 407


1- مر الاشارة الی رقمها قبیل هذا.
2- الظاهر انه " منتهی مقاصد الانام فی نکت شرایع الاسلام ".

الاحتمالین فی الخراج والمقاسمة ومقتضی اطلاق کلمات الاصحاب واخبارهم فی مسئلة الخراج اذا باشره الجائر. ولکن کلامهم فی تعیین مصرف الخراج فی الاصل وعند حضور الامام لما کان متفقا علی انه لمصالح العامة والامر فیه الی الامام (کما دل علیه مرسلة (1) حماد المشهورة لو امکن اختصاصه بالاصل وحضور الامام واما بدون الامکان فلا یبعد العمل علی اطلاقه والمداینة مع الجائر بمایدین والاخذ وان لم یکن الاخذ من المصالح العامة لکن الاحوط بل الاظهر عدم تعمیمه علی المخالف) نقول: فی امر الجزیة اذا باشره الجائر فالامر فیه کما قلنا من الاحتمالین لاجل اطلاق الاخبار ولاجل مقتضی الاصل وهو الصرف الی المجاهدین. واما لو باشره الحاحم فالظاهر ان مقتضی عموم نیابته عن الامام انه یصرفه فی ما یراه صلاحا لاحوال العامة کما یستفاد من اکثر عبارات الفقهاء ومن العلة المستفاة من اصل الحکم فی حال الحضور من جعله للمجاهدین ولا یبعدان یعد اعطاء الفقراء ایضا من المصالح العامة وان یعطی الفقراء کما صرح به جماعة ایضا بل هو ظاهر الاصحاب کما یظهر من المسالک. واما المحقق الاردبیلی (ره) فلما بنی امره فی الخراج ایضا علی الضیق ومنع الحل هناک مع وفور الادلة فصار علیه اصعب وما ذکره من قوله (ره) " وقد نریهم الان یظنون الخ " یشعر باتفاق علماء عصره او من قار به علی الحل مطلقا وان کان الاخذ غیر محتاج الیه. وبالجملة بعد ثبوت وجوب الجزیة علی اهل الکتاب فی زمان الغیبة وجهالة المصرف بالخصوص وکون الحاکم نائبا عن الامام لا مناص عن الرجوع الی رأی الحاکم فی ذلک ومع عدم الامکان فالظاهر ان السلطان المخالف یکفی واما السلطان الجائر منا، ففیه الاشکال الذی ذکرناه فی الخراج، والاحوط فیه الاجتناب. وممن یظهر من کلامه تعمیم الحکم بالنسبة الی الجائر العلامة المجلسی (ره) فقد وجدت فی بعض ما نقل منه فی جواب المسائل حیث سئل عنه عن تقدیر جزیة اهل الکتاب قال بالفارسیة " مشهور میان علما آن است که جزیه اهل کتاب .

ص: 408


1- الوسائل: ج 6 ص 365، ابواب الانفال، ب 1 ح 4.

مقدری ندارد وآنچه امام (علیه السلام) یا حاکم مسلمانان مصلحت می داند مقرر میگرداند " الی آخر ما ذکره. الثالثة فی بیان من خرج منهم عن شرائط الذمة فهل یجوز قتله ویحل عرضه وماله أم لا؟ قال فی المنتهی کل موضع قلنا ینتقض عهدهم فاول ما یعمل انه یستوفی منه موجب الجرم ثم بعد ذلک یتخیر الامام بین القتل والاسترقاق والمن والفداء ویجوز له ان یردهم الی مأمنهم فی دار الحرب ویکونوا حربا لنا فیفعل من ذلک ما یراه صلاحا للمسلمین. هکذا ما قاله الشیخ. وللشافعی قولان: احدهما: انه یرد الی مأمنه لانه دخل دار الاسلام بامان فوجب رده کما لو دخل بامان صبی. الثانی: یکون هنا للامام قتله واسترقاقه لانه کافر لا امان له فاشبه الحربی المتلصص. وهو الاقرب عندی لانه هنا فعل ماینا فی الامان بخلاف ما لو آمنه صبی فانه یعتقد انه امان. وقال فی الشرائع: اذا خرقوا الذمة فی دار الاسلام کان للامام ردهم الی مأمنهم. وهل له استرقاقهم وقتلهم ومغاراتهم؟ قیل: نعم. وفیه تردد. قال فی المسالک: ینشأ من انهم دخلوا دار الاسلام بامان یوجب ردهم الی مأمنهم. ومن فساد الامان قتلهم، فلم یبق امان لهم ولا شبهة امان، فیتخیر الامام فیهم بین القتل والاسترقاق والمن والفداء. وهذا هو الاقوی. قال فی القواعد لو خرقوا الذمة فی دار الاسلام ردهم الی مأمنهم وهل له قتلهم واسترقاقهم ومغاراتهم، فیه نظر. وقال المحقق الثانی فی الشرح: الاظهر وجوب ردهم الی مأمنهم عملا باستصحاب الحکم السابق الا ان یقاتلوا المسلمین او یقتلوا منهم او یسبوا الله ورسوله ونحو ذلک. وعن الایضاح: لا خلاف فی جواز رده الی مأمنه وهل یجب ام لا فیجوز استرقاقهم ومغاراتهم یحتمل الاول لانه قد دخل الدار بالامان فلا یغال بل یجب رده الی مأمنه لنص الاصحاب علی ان کل موضع حکم فیه بانتفاء الامان فان الحربی لا یغال بل یرد الی مأمنه ثم یصیر حربیا ولان عقد الذمة اقوی من الامان فی حکمه مع تحققه وشبهة امان مع زواله ومن دخل بشبهة امان لا یغال بل یرد فیهیهنا اولی ویحتمل الثانی لانهم مع فرق الذمة یصیرون حربیا اجماعا

ص: 409

ویشملهم قوله تعالی: فاقتلوا المشرکین حیث وجدتموهم. اقول وهذه الکلمات کما تری لا ینفعنا فی شئ لان ظاهرها ان هذا حکم الامام حال حضوره فلابد من بیان حال امثال زماننا ولم نقف فی کلام الاصحاب علی تصریح به نعم قال الشهید فی الدروس بعد ذکر شرایط الذمة: وفی زمن الغیبة یجب اقرارهم علی ما اقرهم علیه ذو الشوکة من المسلمین کغیرهم فعلی هذا فان فعلوا ما یوجب الخروج عن الذمة فلا یجوز قتلهم واسترقاقهم نعم اذا صدر منهم مثل سب النبی (صلی الله علیه و آله) ونحوه فیجوز للمسلمین القتل بل الحکم کک فی المسلم ایضا. والحاصل ان کونهم تحت حکم المسلم الجایر وصدورهم علی مقتضا رضاه فی معنی الامان لهم فلا یجوز التعرض لهم واما لو کانوا فی دار الحرب اعنی لم یکونوا تحت حکم الاسلام وان لم یقیموا الحرب معهم فیجوز الاسترقاق منهم فیحل اموالهم وان اخذ علی سبیل السرقة والغیلة بل ویحل للشیعة اذا اخذ علی سبیل الغنیمة بالقتال وان لم یکن باذن الامام وکک کلام فی کل المشرکین بل یجوز شراء بعضهم من بعضهم وان کان ازواجهم وزراریهم فمثل اهل العبد من المشرکین اذا کان سلطانهم مسلما وکانوا تحت حکمه فالظاهر عدم جواز استرقاقهم وعدم حلیة اموالهم. ویستفاد ذلک من الاخبار، ویدل علی کلا الحکمین (یعنی جواز استرقاق ما اخرج من بلاد الشرک والحرب وان کان بالسرقة او بالقتال من دون اذن الامام وعدم جواز ما کان تحت صاحب الشوکة من المسلمین) الاخبار مثل صحیحة رفاعة قال: قلت لابی الحسن موسی (علیه السلام): ان الروم یغزون علی الصقالبة والنوبیة فیسرقون اولادهم من الجواری والغلمان فیعمدون الی الغلمان. فیخصونهم ثم یبعثون إلی البغداد إلی التجار فما تری فی شرائهم ونحن نعلم انهم قد سرقوا وانما اغاروا علیهم من غیر حرب کانت بینهم -؟ قال: لا باس بشرائهم انما اخرجوا من دار الشرک الی (1) دار الاسلام. و صحیحة البزنطی عن محمد بن عبدالله قال سألت ابا الحسن الرضا (علیه السلام) عن قوم خرجوا و و قتلوا اناسا من المسلمین وهدموا المساجد وان المتولی هرون بعث الیهم فاخذوا وقتلوا وسبو النساء والصبیان هل یستبیح شراء شئ منهن ومتاعهن ام لا؟ -؟ قال: لا باس بشراء متاعهن .

ص: 410


1- الوسائل: ج 11، ص 99، ابواب جهاد العدو باب 50 ح 4.

وسبیهن. وحسنة زکریا بن آدم قال: سئلته عن سبی الدیلم ویسترق بعضهم من بعض یغیر المسلمون علیهم بلا امام ایحل شرائهم؟ قال: اذا اقروا بالعبودیة فلا باس بشرائهم. وموثقة عبدالله بن بکیر عن عبدالله بن اللحام قال: سئلت ابا عبدالله عن الرجل یشتری امرئة رجل من اهل الشرک یتخذها ام ولد؟ قال: لا باس (1) وعنه ایضا قال: سئلت ابا عبد الله (علیه السلام) عن رجل یشتری من رجل من اهل الشرک ابنته یتخذها؟ قال: (2) لا باس وفی معناها غیرها من الاخبار. قال فی الکفایة (بعد نقل هذه الاخبار وغیرها): قال بعض المتأخرین بعد نقل اکثر هذه الاخبار، یظهر من هذا الاخبار ان التملک یحصل بسبی الحربی ومن فی معناه بالمقاتلة او السرقة واخراجه من بلادهم التی لم یجر فیها احکام الاسلام واما اذا کان الحربی فی بلاد یجری فیها احکام الاسلام مستأمنا ای من غیر قتال بل مطیعا لحکام الاسلام وان کان جایرا فی الخراج والمقاسمة وما یشبههما، راضیا منهم الحکام بذلک، رافعین عنهم اذی الغیر ککثیر من بلاد الهند فی زماننا هذا فدفع ابنة مثلا اما ببیع او غیره الی احد من المسلمین فلا، سواء اقعد معهم فی بلادهم اولا. والحاصل: ان الاصل عدم التملک واستحقاق هذه السلطنة الخاصة ولم یظهر من الاخبار ومن کلام الاصحاب ان کونهم حربیین کاف فی استملاکهم واستملاک اموالهم. واجاب عن روایتی ابن اللحم (بعد استضعاف السند) بان الظاهر ان المراد ما اذا اخرجها من بلاد الشرک الی بلد الاسلام فلا تزیلان ما یفهم من صحیحة رفاعة ویمکن تقویة الجواز بظاهر الروایتین ولقوتهما بناء علی ان ابن بکیر مما اجمعت العصابة علی تصحیح ما یصح عنه وظاهرهما العموم بالنسبة الی محل البحث واعتضادهما بعموم ما یدل علی حل البیع وغیره من العقود وعموم ما دل علی ترتب الاثار علی العقود وخرج ما خرج منه بالدلیل فیبقی الباقی تحت العموم. انتهی کلام الکفایة. اقول وصحیحة رفاعة وما فی معناها فی معین الخاص ولا یعارض بها العمومات والامر فی اهل الذمة اظهر. ویظهر مما ذکرنا، الکلام فی عدم جواز قتلهم ایضا بل بطریق اولی نعم، الاشکال فی جواز قتل الحربی غیر المعاهد اصلا وان کان بمثل العهد والامان المذکور

ص: 411


1- الوسائل: ج 13 ابواب بیع الحیوان، ب 2 ح 1، 3، 2.
2- الوسائل: ج 13 ابواب بیع الحیوان، ب 2 ح 1، 3، 2.

وربما یظهر من الشهید فی اللمعة عدم الاثم فیه. فلو وجد مسلم کافرا فی بلاد الشرک فیلزمه تجویز قتله مطلقا وبلا وجه وبدون دعوة الاسلام وکذا لو دخل دار الاسلام بدون امان واذن من المسلمین او حاکمهم. وکلام شارحه مضطرب قال فی اللمعة فی کتاب القصاض " ومنها التساوی فی الدین فلا یقتل مسلم بکافر ولکن یعزر بقتل الذمی والمعاهد ویغرم دیة الذمی ". وقال الشارح ویستفاد من ذلک جواز قتل الحربی بغیر اذن الامام (علیه السلام) وان توقف جواز جهاده علیه ویفرق بین قتله وقتاله جهادا وهو کک لان الجهاد من وظایف الامام وهذا یتم فی اهل الکتاب لان جهادهم یترتب علیه احکام (غیر القتل) یتوقف علی الحاکم لکن قد یترتب علی القتل احکام اخر مثل احکام ما یغنم منهم ونحوه. کانه ایراد علی الفرق بین قتله وقتاله جهادا علی الاطلاق. والمراد به اثبات القتال جهادا بدون اذن الامام فی غیر الکتابی والمشار الیه هو کون الجهاد من وظایف الامام فالمراد ان اشتراط القتال جهادا انما یسلم فی اهل الکتاب وذلک لان فی جهادهم امورا یتوقف علی الصدور عن رأی الامام مثل عقد التذمم وتعیین الجزیة ونحو ذلک فالقتل الحاصل بالجهاد الذی هو موقوف علی الامام لا یجوز بدون اذن الامام. بخلاف غیر اهل الکتاب فان جهادهم لا یتوقف علی شئی لا یمکن الصدور فیه الا عن رأی الامام. لان المقصود منه اما الاسلام او القتل ولانه موقوفان علی رأی الامام. وفیه اولا ان توقف اصل الجهاد علی اذن الامام من جهة بعض الامور التی قد یقع فیه لا یثبت توقف مالا یتوقف علی اذنه بعد اختیاره عصیانا مثل القتل اذا امتنع الکتابی عن الاسلام والتذمم معا. وثانیا ان الجهاد مع غیر اهل الکتاب ایضا قد یحتاج الی عقد المهادنة والذمام الذی یتوقف علی الامام فلا فرق بینهما. وکک احکام الغنیمة، کما اشار الیه الشارح اخیرا. والحاصل ان القتل الحاصل بالجهاد، ان کان جایزا بدون اذن الامام فیجوز فیهما معا وان لم یجز، لم یجز فیهما معا، ولا وجه للفرق. وبقی الکلام فی دلیل جواز القتل فی غیر صورة الاجتماع ولم یظهر من کلام الشارح. ولعل وجهه عموم مثل قوله " فاقتلوهم " خرج اشتراطه باذن الامام فی صورة الجهاد وبقی الباقی له. وهو مشکل لان المتبادر من

ص: 412

الایات الواردة فی القتل هو الجهاد وهو مشروط باذن الامام. وبالجملة الحکم بجواز قتل مطلق الکافر فی غیر صورة الجهاد الواردة من الشرع مشکل ویؤیده منعهم عن قتل الاسیر الذی یجوز للامام قتله وان کان مباح الدم فی الجملة کالزانی المحصن ولو عجز عن السبی، لان قتله الی الامام ولا تدری ما حکم الامام فیه بالنسبة الی نوع القتل فنحمله الی الامام ان امکن والا فمرسلة وصرح الشارح فی کتاب الجهاد، بحصول الاثم فی قتله. الرابعة: فی ذکر شرایط الذمة ولما کان ایضا بیان ذلک وترجیح المسئلة واختیار الرأی فی ذلک فی امثال زماننا قلیل الفائده لا یسعها الوقت فلنقصر بذکر ما ذکره فی الفکایة. قال: وشرایطها اثنی عشر: الاول: بذل الجزیة. الثانی: ان لا یفعلوا ماینا فی الامان مثل حرب المسلمین وامداد المشرکین و هذه لا یتم عقد الذمة الا بها. وبعضهم جعل من هذا الباب التزام احکام المسلمین وفسر بمعنی وجوب قبولهم لما یحکم به المسلمون من اداء حق او ترک محرم وحکم بان عقد الذمة لا یتم الا به ایضا. الثالث: ترک الزنا بالمسلمة. الرابع: ترک اجابتها باسم نکاح وکذا صبیان المسلمین. الخامس: ترک فتن المسلمین عن دینه. السادس: ترک قطع الطریق علی المسلم. السابع: ترک ایواء جاسوس المشرکین. الثامن: ترک المعاونة علی المسلمین بدلالة المشرکین علی عوراتهم ومکاتبیهم. التاسع: ترک قتل مسلم او مسلمة. وهذه التسعة ان شرطت فی عقد الذمة انتقض العقد بالمخالفة. والا فلا نعم یحد او یعزر بحسب الجنایة ولو اخل احدهم شیأ من ذلک، منع منه. فان تابع بالقتال، نقض عهده. العاشر: ترک ما فیه غضاضة علی المسلمین وهو ذکر الرب تعالی او النبی (صلی الله علیه و آله) بسب ویجب به القتل، علی فاعله وبه ینقض العهد. علی ما ذکر جماعة من الاصحاب ولو ذکر

ص: 413

هما بدون السب او ذکر دینه او کتابه بما لا ینبغی نقض العهد ان شرط علیه الکف. الحادیعشر: ترک اظهار منکر فی دار الاسلام ولا ضرر فیه علی المسلمین کادخال الخنازیر واظهار شرب الخمر فی دار الاسلام ونکاح المحرمات. ویعتبر فیه " الاظهار " عند بعض الاصحاب وظاهر بعضهم عدم اعتبار الاظهار ولعله الاقرب نظرا إلی صحیحة الزرارة (1) لکن یظهر عن الخلاف دعوی الاجماع علی عدم النقض بدون الاظهار. وعند جماعة من الاصحاب انه یجب الکف عنها سواء شرط علیهم ام لا. الثانی عشر: ان لا یحدثوا کنیسة ولا بیعة فی دار الاسلام ولا یرفعوا اصواتهم بکتبهم ولا یضربوا الناقوس ولا یطیلوا بنیانهم علی بناء المسلمین ویجب الکف ع جمیعها مطلقا، عند الاصحاب. واختلفوا فی انتقاض الذمة بها فعند بعضهم ینتقض ان کانت مشروطة علیهم لا مطلقا، وعند بعضهم لا ینتقض مطلقا، قالوا وکل موضع حکم فیه بنقض العهد فانه یستوفی اولا ما یوجبه الجرم ثم یتخیر الامام بین القتل والاسترقاق والمن والفداء وزاد فی المنتهی " ویجوز ان یرده الی ما منهم فی دار الحرب یکونوا حربا لنا یفعل من ذلک ما یراه صلاحا للمسلمین ". قال: هکذا قاله الشیخ: قالوا اذا اسلم بعد خرق الذمة قبل الحکم فیه سقط الجمیع عدا القود والحد واستعادة ما اخذ من مال الغیر ولو اسلم بعد الاسترقاق او المغارات لم یقع ذلک عنه. قالوا وینبغی للامام ان یشترط فی العقد التمییز عن المسلمین با مور اربعة فی اللباس والشعر والرکوب والکنی. قال فی المنتهی: اما لباسهم فهو ان یلبسوا ما یخالف لونه سایر الوان الثیاب فعادة الیهود العسلی، وعادة النصاری الاوکن. ویکون ذا فی ثوب واحد لا فی جمیعها لیقع الفرق. قال: ویاخذهم بشد الزنانیر فی اوساطهم ان کان نصرانیا فوق الثیاب وان لم یکن نصرانیا الزمه بعلامة اخری کخرقة یجعلها فوق عمامة او قلنسوة یخالف لونها. ویجوز ان یلبسوا العمامة والطیلسان. قال: وینبغی ان یتختم فی رقبته خانم برصاص او نحاس او حدید او یضع جلجلا .

ص: 414


1- الوسائل: ج 11 ص 95، ابواب جهاد العدو، باب 48 ح 1.

لیمتاز به عن المسلمین فی الحمام وکک یأمر نسائهم بلبس شئی یفرق بینهن و بین المسلمات من شد الزنار و تحت الازار وتختم فی رقبتهن وتغیر احد الخفین بان یکون احدهما احمر والاخر ابیض. واما الشعور فانهم یحذفون مقادیم شعورهم ولا یفرقون شعورهم. واما الرکوب فیمنعون من الخیل خاصة ولا یرکبون السروج ویرکبون عرضا رجلاهم الی جانب واحد ویمنعون تقلید السیوف ولبس السلاح واتخاذه. واما الکنی فلا یکنون بکنی المسلمین انتهی کلامه (ره).

488- سوال:

488- سوال: جماعت صائبین که مذهب ودین ایشان معلوم نیست ویهود و نصرانی که به شرایط ذمه عمل نمیکنند در بلاد اسلام، آیا مال ایشان به هر نحو که مسلمانان از آنها بگیرند وبدون فتنه حلال است یا نه؟

جواب:

جواب: علامه (ره) در تحریر گفته است: واما صائبین، پس بعضی گفته اند که آنها نصارایند وبعضی گفته اند که مخالفند با نصاری در اصول، وقائلند به این که آسمان، ناطق است وعبادت میکنند ستاره ها را. پس حکم آنا حربی است. تا اینجاست سخن علامه (ره). وبه هر حال، هرگاه حاکم مسلمانان ایشان را امان داده وبا آنها سازشی دارد، هر چند از حکام جور باشد، به آن حالی که هستند جایز نیست اخذ اموال هیچ یک از آنها بدون رضا. والله العالم.

ص: 415

ص: 416

کتاب الامر بالمعروف والنهی عن المنکر

489- سوال:

489- سوال: مسألة امر ونهی زن، بر شوهر واجب است یا نه؟

جواب:

جواب: بر شوهر، امر و نهی زن، واجب است واینکه او را وا دارد به تحصیل مسائل خود. هرگاه کسی نباشد که تعلم او کند به غیر شوهر، واجب عینی می شود که بر او تعلیم کند.

490- سوال:

490- سوال: امر به معروف ونهی از منکر، چه وقت واجب می شود؟ نزد امن از ضرر؟ یا نزد ظن عدم ضرر؟ یا نزد علم عدم ضرر؟ واحتمال تاثیر کافی است یا نه؟ و آیا حمل میتوان کرد افعال ظاهر الفساد مسلمین را به صحت، هر چند تأویل بعید باشد -؟ مثلا صبح میبینید شخصی را نماز میکرد با اذان واقامه وقرائت را جهر نکرد، حمل کند به این که نماز سنتی بوده است واذان واقامه را سهوا گفته است وهکذا؟

جواب:

جواب: واجب است مادامی که علم یا ظن به ضرر نداشته است واحتمال تأثیر بدهد. هر چند احتمال دور باشد در جواز آن کافی است، لکن ظاهر این است که هر گاه ظن غالب به عدم تأثیر داشته باشد واجب نباشد. ولکن احوط ترک آن است. وظاهر این است که در جایی که فعل منکر، احتمال وجه صحیح داشته باشد ومظنون این باشد که بر وجه فاسد باشد وبه طریق معصیت کرده، واجب باشد نهی، ولکن بهتر آن است که به عنوان قطع، نهی نکند، بلکه بگوید که هر گاه بر وجه صحیح نیست ترک کن این عمل را. وبه مجرد

ص: 417

اینکه فعل مسلم محمول است بر صحت، اکتفا نکند. بلی هرگاه مظنه صحت باشد، یا احتمالین مساوی باشند نهی از آن واجب نیست، بلکه به عنوان قطع وجزم منع کردن، هم جایز نیست.

491- سوال:

491- سوال: غنا که شرعا مذموم است کدام است؟ استماع مراثی وقرآن که با لرزش آواز باشد چه صورت است؟

جواب:

جواب: اظهر در غنا، رجوع به عرف است. یعنی آنچه را در متعارف خوانندگی نمی گویند، حلال است و در صورتی که مشکوک فیه باشد اظهر حلیت است واحوط اجتناب است ومجرد لرزیدن صدا، غنا نیست و فرق ما بین قرآن و مراثی و غیر آن نیست.

492- سوال:

492- سوال: امر به معروف ونهی از منکر، بر کی واجب است وشرایط آن چه چیز است وکیفیت آن کدام است؟

جواب:

جواب: اظهر آن است که وجوب امر به معروف و نهی از منکر، کفایی است وعینی نیست. چنانکه ظاهر آیه " امر " صریح در آن است که به جهت آنکه مطلوب حصول همان معنی است در خارج یعنی حصول معروف و انتفای منکر، دیگر خصوصیت کردن شخصی در آن مقصود نیست ومعنی وجوب کفایی در اینجا این است که هرگاه در حال حصول منکر و ترک معروف جمعی باشند که همه جامع شرایط امر به معروف ونهی از منکر باشند، همین که یکی از آنها متوجه امر و نهی شد بر دیگران لازم نیست که همه متوجه شوند ومبادرت کنند به امر معروف ونهی از منکر. مگر آنکه اعانت آنها مدخلیتی داشته باشد در اتمام مطلوب. و هرگاه اعتقاد این دارند که هرگاه سخن آنکه متوجه شده، اثر نکند، از آنها به طریق اولی نخواهد کرد، دیگر شراکت ضرور نیست، بلکه ظاهر این است که همین که یکی از آنها اراده کرد که متوجه شود ومصمم شد، از دیگران ساقط خواهد شد. و لکن اشکال در این است که آیا این معنی کافی است در این که بروند از پی کار خود و معطل نمانند و از برای شان سقوط تکلیف مطلقا، کافی است -؟ ویا باید علم به هم رسد که آن شخص به انجام آورده امر را و اثر کرده ومنزجر شده یا تأثیر نکرده؟ -؟ ومعلوم شود که امر ونهی دیگران هم بیفایده است -؟ یا آنکه به آن کافی است مطلقا -؟ یا ظن غالب ضرور

ص: 418

است؟ دور نیست که ظن مطلق کافی باشد، چنانکه ظاهر آن است که در همه واجبات کفائیه چنان باشد، مثل تجهیز موتی ودفن آنها ونماز بر آنها و الا عسر شدید وحرج عظیم لازم میآید وطریقه علمای سلف در اعصار وامصار، بلا انکار، شاهد صدق بر مدعی است. واما شرایط امر به معروف ونهی از منکر، پس آن چند چیز است: اول: علم آمر وناهی به آنکه آن فعل واجب است یا حرام (یا به اجتهاد یا به تقلید) تا این که امر به حرام ونهی از حلال اتفاق نیفتد، پس در آنچه حکم به آن مشتبه باشد، یا آنکه از مسائل خلافیه باشد ومحتمل باشد که آن شخص به تقلید مجتهدی آن کار را می کند واجب نیست نهی از آن، مثلا هر گاه کسی مجتهد، یا مقلد مجتهدی باشد که عصیر زبیب را بعد از غلیان وقبل از ذهاب ثلثین حرام داند و ببیند که کسی آن را میخورد قبل از ذهاب ثلثین، ومحتمل باشد که مجتهد یا مقلد مجتهدی باشد که حلال داند، بر او منع واجب نیست و هم چنین مثل دف از برای زنان در عرایس (به شرایط مذکوره در محل آن) وظاهر این است که تا معلوم نشود حرمت، واجب نباشد. وتحصیل علم به مسئله نیز مثل اینکه در مثال مذکور، هر گاه میداند که آنکه عصیر مذکور را میخورد، نه مجتهد است ونه مقلد، ولکن خود این شخص هم مجتهد نیست وتا به حال از مجتهد خود سؤال نکرده است، پس الحال بر او واجب نیست سؤال از مسئله تا آنکه معلومش شود که واجب است نهی آن منکر یا نه. هر چند هرگاه خودش خواهد بخورد، واجب است که سؤال کند از مسئله. ودیگر آنکه گاه است امری حرام باشد بر وجهی دون وجهی مثل غیبت کردن مؤمن بدون جهت وغیبت کردن شخصی به جهت نهی از منکر یا غیر آن از وجوه مجوزه، پس در صورت احتمال وجه، نهی واجب نیست، بلکه جایز هم نیست. دوم: تجویز تأثیر است. پس هر گاه علم دارد که امر ونهی آن شخص فایده نمیبخشد یا ظن غالب دارد، واجب نیست بلکه مطلق ظن به عدم تأثیر، هم شاید کافی باشد در اسقاط وجوب، وبعضی احتمال تأثیر را کافی دانسته اند در وجوب، هر چند قول دوم احوط باشد. لکن قول اول اظهر است. چنانکه از اخبار مستفاد می شود، بلکه از

ص: 419

بعضی اخبار ظاهر می شود که باید ظن تأثیر باشد، چنانکه در حدیث مسعدة بن صدقه از حضرت صادق (علیه السلام) روایت شده " انما هو علی القوی المطاع العارف بالمعروف من المنکر (1) " و باز مسعده در همان حدیث از حضرت سؤال کرد از حدیث پیغمیر (صلی الله علیه و آله) که " افضل الجهاد کلمة عدل عند امام جایر " چه معنی دارد؟ حضرت فرمود " هذا علی ان یامره بعد معرفته و هو مع ذلک یقبل والا فلا " وروایت یحیی (2) طویل نیز دلالت دارد بر اینکه امر ونهی را نمی کند الا بر مومنی که پند پذیر باشد، یا جاهلی که طالب دانش باشد. سوم: آنکه فاعل حرام، وتارک واجب، مصر ومستمر در آن امر باشد، یعنی اینکه مشغول آن امر باشد، یا اینکه اراده دارد که مکرر بکند. پس هرگاه ظاهر شود از حال آن شخص ندامت واینکه دست از آن معصیت برداشته است، ساقط می شود، بلکه جایز هم نخواهد بود. واگر همین ترک آن معصیت را دیدیم ولکن معلوم نباشد که پشیمان شده است یا نه، در آن اشکال است. ودور نیست که باز واجب باشد واز این جهت، شهید در دروس گفته که اگر مظنه به هم رسد که پشیمان شده است حرام است انکار آن شخص. و بعضی احتمال داده اند که مجرد ترک، کافی باشد به جهت آنکه اصل، عدم آن فعل است در ثانی، و همچنین عدم عزم بر آن. واین مدفوع است به اینکه توبه هم از جمله معروف است وامر به آن واجب است واصل، عدم آن است. پس امر به معروف به این نحو بکند که دیگر عزم مکن بر این فعل وتوبه کن از آنچه کرده ای. چهارم: این است که مفسده ای بر آن مترتب نشود. پس هرگاه مظنه داشته باشد که به سبب آن، ضرری به جان او، یا به مال او، یا بر بعضی مؤمنین میرسد، وجوب ساقط می شود، بلکه جواز هم. چنانکه ظاهر بعضی علماست (ومقتضای دلالت چند حدیث است) و بعضی از احادیث دلالت دارد بر مذمت جماعتی که ترک امر به معروف میکنند از خوف، محمول است بر ضررهای کمی که تحمل آنها شاق نیست. واشکال وارد میآید در جایی که ضرر امر به معروف کمتر از ضرر ترک آن باشد مثل اینکه کسی را می خواهند بکشند یا اهانت به ناموس آن و عرض آن برسانند. و او می تواند .

ص: 420


1- وسائل: ج 11 ص 400، ابواب الامر بالمعروف، باب 2 ح 1 و 2.
2- وسائل: ج 11 ص 400، ابواب الامر بالمعروف، باب 2 ح 1 و 2.

امر ونهی کرد و اثر هم خواهد کرد، ولکن بعد از دشنام شنیدن وخوار شدن، وقدری آزار کشیدن، دور نیست که در اینجا بگوییم لازم باشد به جهت آنکه حدیث نفی ضرر عام است، وچنانکه شامل نفی تحمل ضرر است شامل عدم جواز اضرار به غیر هم هست. و شکی نیست که انقاذ مهجه مسلم، از قتل، واجب است وترک آن اضرار است به او. و در اینجا هر چند ضرر بر امر به معروف لازم میآید، لکن ضرر مقتول بیشتر است وچنانکه اصل ضرر در جایی که مقابلی نداشته باشد، منفی است. نه در جایی که مقابلی داشته باشد با زیادتی نیز منفی است. و اگر خواهی تقریر مطلب بر وجه دیگر میکنیم ومی گوییم: این از باب ارتکاب اقل قبیحین است که گاهی لازم است، مثلا کذب قبیح است. اما هرگاه موقوف باشد استخلاص پیغمبری یا نفس محترمه بر کذب، در این صورت، کذب واجب می شود، چون قبح آن کمتر است. وبه عبارت اخری، کذب منهی عنه است وتخلیص نبی واجب است ونسبت ما بینهما عموم من وجه است و در ماده اجتماع هرگاه چاره نباشد، مراعات جانب اهم می شود، مانند محبوس در دار غیر، که نماز را باید بجا آورد. وبدان که مراتب نهی از منکر، سه است. انکار به دل و زبان و دست. اما انکار به دل، پس مراد از آن این است که زبان ودست را کار نفرماید ومراد از این، نه مجرد اعتقاد قبح فعل حرام وترک واجب است یا کراهت آن. زیرا که آن را نهی نمی گویند واراده این معنی با شرطهای سابق نمیسازد و این بر هر مکلفی واجب است، خواه فاعل منکری در میان باشد یا نه. بلکه مراد اظهار کراهت قلبی است به اعراض کردن. مثل اینکه رو را ترش کند و با او سخن نگوید، یا وقت حرف زدن، رو را از او بگرداند، یا ترک صحبت او کند وتا ممکن باشد منع فاعل منکر به این نحو، منتقل به مرتبه دوم نمی شود. و در این مرتبه تا به آسان ممکن شود، دیگران را نکند، مثل این که رو، ترش کردن را مقدم بر اعراض و آن را بر ترک صحبت. والحاصل ملاحظه الاسهل فالاسهل بکند، به هر چند مقام اقتضا کند نسبت به فاعل منکر، بلکه کافی است که نسبت به بعض اشخاص، مرتبه ای از مراتب اول دشوارتر است از

ص: 421

مرتبه ثانیه. مثل اینکه کلام نرم، آسان تر است از اعراض و هجر، پس آن را مقدم میدارد. و هر گاه این مرتبه نفع نبخشد منتقل می شود به مرتبه دوم که انکار به زبان است و در آن ملاحظه الاسهل فالاسهل، پس در اول به ملایمت وسخن نرم وموعظه اکتفا کند واگر نفع نکرد، سخن را درشت بگوید و در درشتی ونرمی هم ملاحظه مراتب آنها را بکند. واگر این هم نفع نکرد، منتقل می شود به مرتبه سوم که انکار به دست است. خواه زدن وخواه به گوش مالیدن یا غیر آن باشد وتا به آسان ممکن است، ضرب سخت به عمل نیاورد، وهر گاه ضرب آسان، نفع نکند سخت بزند وهکذا... واما هر گاه نفع نبخشد الا به جرح وقتل، پس در آن اشکال وخلاف است وظاهر این است که مشهور عدم جواز است الا به اذن امام، بلکه از آنچه نقل شده از منتهی این است که شیخ، دعوی اجماع بر آن کرده. واز سید مرتضی حکایت قول به جواز شده. وعلامه در منتهی تقویت آن کرده. ودلیل سید این است که نهی از منکر، مهما امکن لازم است و مقدمه واجب، واجب است وقتل وجرح در اینجا مقصود بالتبع است ومانند حدود وتعزیز نیست که با لذات مقصود باشد، بلکه از باب قتل وجرحی است که مترتب بر دفاع می شود و بر این وارد است منع از وجوب مهما امکن، زیرا که قتل وجرح از باب امر ونهی نیست که داخل دلیل آنها باشد وعقل هم مستقل نیست در حکم. وتمسک به لزوم فساد وترک آنها معارض است به لزوم فساد در ترک اجرای حدود، وآن را موقوف به اذن امام کرده اند و حدیثی که در شأن نزول آیه " قوا انفسکم واهلیکم نارا " وارد شده هم دلالت دارد بر اینکه بیش از امر ونهی لازم نیست وحدیث یحیی طویل هم دلالت دارد. وبه هر حال، اظهر قول مشهور است.

493 -سوال:

493 -سوال: هرگاه شخصی قابلیت امر به معروف ونهی از منکر دارد ودر مرتبه علم مستغنی است، ولکن خوف دارد که هر گاه متصدی مرجعیت مردم شود مبتلا بشود به اموری که منشا نقص در نفس خود می شود به سبب سوء خلق یا عجب یا تکبر، یا سخن زشت گفتن، یا تقصیر در مکملات عبادات، وکسی دیگر هم نیست که وجوب کفایی به آن عمل آید، آیا متوجه تکمیل نفس خود شود ومجتنب شود از آن اموری که باعث دوری از

ص: 422

مکملات وترقیات نفس است، یا متوجه امور لازمه عباد از دین ودنیا شود؟

جواب:

جواب: البته در این صورت باید متوجه امر به معروف ونهی از منکر وقضای حوایج عباد حسب المقدور شود وبه قدر طاقت مجاهده کند با نفس ومجادله کند و هر گاه در این بین، ناخوشی وسوء خلق وامثال آن از او سر زند، انشاء الله آن امور عظیمه مکفر این خواهد شد، گاه است در متوجه شدن، محافظت نفوس کثیره از قتل وفساد، می شود و محافظت اعراض واموال عباد و در ترک آن تنها احتمال فیض وثوابی از برای نفس خود به تنهایی. وفرق بینهما بعد المشرقین است.

494- سوال:

494- سوال: آیا خم شراب که به روغن وپیه، تربیت داده باشند قابل تطهیر است یا نه؟ و بر تقدیر قبول تطهیر، هرگاه در بلدی که شرب خمر، شایع شود وچاره اسهل از برای بر طرف نمودن خمهای شراب نباشد در این صورت هرگاه خمهای شراب را بشکند یا امر به شکستن نماید ضامن است مثل یا قیمت آن را (به تقریب اینکه هرگاه قابل تطهیر نباشد از مالیت نرفته ظرف جو وگندم وغیره میتوان نمود) یا نه؟ و هرگاه مظنه این باشد که این خمها شکسته نشود، ثانی الحال مالک آنها شراب به میان آنها خواهد گذاشت وترک این معصیت نخواهد کرد، آیا عذر، رفع ضمانت مینماید یا نه؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که قابل تطهیر باشد و بر فرض عدم قبول تطهیر آن، از باب آلات لهوی (که به آن منتفع نتوان شد بر وجه محللی) نیست. چنانکه خود فرض کردی به این که اتلاف آن جایز باشد، واما فرض انحصار طریق نهی از منکر در آن بسیار بعید است، زیرا که بعد از شکستن هم، خواهند ساخت و بر فرض اینکه منحصر باشد (به سبب عجز از ساختن خم نو) وبقای آن بر حال معصیت خواهد شد، در این وقت تعارض واقع می شود ما بین اتلاف مال محترم حرام ونهی از منکر واجب. و بر فرض انحصار طریق نهی از منکر، در این، شاید توان شکست به جهت ترجیح نهی از منکر، حتی آنکه بسیاری از علما تجویز قتل را هم کرده اند، چه جای جرح واتلاف مال. ولکن کسی که آن ید دارد چنین کسی را باید حجر کند و او را منع کند از تصرف در

ص: 423

آن مال (1). خصوصا در وقتی که در معنی " سفه " تعمیمی بدهیم که اینگونه فساق از سفها شمرده شوند. والا پس باید بگوییم که هرگاه دانیم که شخص تا پول دارد قماربازی می کند باید پول او را تلف کرد تا قمار نکند بلکه باید او را منع وحجر کرد از تصرف در مال و به قدر مؤنه یوما فیوما به او داد.

495- سوال:

495- سوال: هرگاه کسی را استعداد وقوه ترجیح مسائل باشد، ولکن تا به حال فعلیت معرفت به مسائل حاصل نشده الا قلیلی، باید منقطع از خلق بشود با وجود احتیاج خلق به او، ومتوجه تحصیل مسائل شود، یا متصدی مرجعیت ورفع حوایج مردم شود. والد او هم راضی نیست به انقطاع، واو را امر به متصدی شدن می کند. تکلیف او چه چیز است؟

جواب:

جواب: البته چنین کسی متصدی مرجعیت عامه نشود که مهلک دین و دنیای او است. بلی در قدری که میداند بالفعل یا بتواند به آسانی به انجام بیاورد متوجه شود. ولکن خود را به دست مردم ندهد، یک وقت خاصی را قرار دهد وبه مردم بگوید مطلبی که دارند به او برسانند. اگر داند بگوید و اگر نه بگوید نمیدانم. خلاصه الانسان علی نفسه بصیرة. زنهار و الف زنهار که چنین کسی خود را علی رؤس الاشهاد نصب نکند برای فتوی ومرافعه و صحبت ومعاشرت متعارفه بین الناس. " مرغ پر نابسته چون پران شود - طعمه هر گربه دران شود "

496 -سوال:

496 -سوال: امر به معروف بر پدر واجب است به جمیع مراتب یا نه؟ بلکه تفصیل است فیما بین شنیدن به قول بر وفق وملایمت، پس واجب باشد و محتاج بودن به درشتی و تندی، پس واجب نباشد.

جواب:

جواب: ظاهرا تفصیل است جمعا بین الادلة.

497- سوال:

497- سوال: آیا رضای والد در تحصیل علم شرط است یا نه؟ و هرگاه تحصیل علم موقوف به ذلت یا مسافرت باشد و والد منع نماید، مخالفت میتوان نمود یا نه؟

جواب:

جواب: در تحصیل علم واجب، رضای ایشان شرط نیست، هر چند موقوف به مسافرت باشد. بلی هر گاه ممکن باشد تحصیل در حضور ایشان، مسافرت بدون رضای ایشان جایز .

ص: 424


1- نه اینکه مال را از بین ببرد.

نیست، بلی مادامی که کراهت ایشان معلوم نیست، استیذان واجب نباشد، اگر چه مستحب باشد. وبه هر حال در غیر واجبات مخالفت رضای ایشان نکند، مگر آنکه مستلزم حرج و ضرر باشد، مثل اینکه معیشت ولد، موقوف به تجارت باشد. یا محتاج باشد به تزویج و او را منع کنند. خلاصه اصل را باید این قرار داد که رنجانیدن والدین حرام است، مگر در صورتی که معارضی اقوی باشد. بلکه ظاهر این است که در فعل مستحبات هم رضای ایشان شرط نباشد، خصوصا محض از برای تشهی باشد در مثل نهی از حضور جماعت در شبهای تار و سرما، یا اسفار زیارات. وبا خوف شدت ومحنت، مراقبت رضای ایشان باید کرد.

498- سوال:

498- سوال: هرگاه شخصی از والد خود طلب داشته باشد ومدیون باشد، واجب است که طلب خود را از والد خود مطالبه نماید و به دین خود بدهد یا نه؟ و اگر والد ظاهرا منکر شود و بدون کدورت، طلب را ندهد آیا ترک ادعا باید نماید یا به جهت ادای دین، مطالبه نماید؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که این از جمله اعذاری باشد که ولد معذور است. ولکن حسب المقدور والامکان نوعی کند که رنجشی حاصل نشود ودیگران را وادارد که به نوع خوشی استیفا کند. و هرگاه متمکن باشد از ادای دین به وجهی دیگر با ایشان مماشات کند. والله العالم باحکامه.

ص: 425

جامع شتات جلد 2

مشخصات کتاب

سرشناسه : میرزای قمی، ابوالقاسم بن محمدحسن، 1151-1231ق.

عنوان و نام پدیدآور : جامع الشتات/ تالیف ابوالقاسم قمی؛ با تصحیح و اهتمام مرتضی رضوی.

مشخصات نشر : تهران: کیهان، 13 -.

مشخصات ظاهری : ج.

شابک : 3200 ریال (ج. 1) ؛ 3700 ریال (ج. 2) ؛ 8000 ریال (ج. 3) ؛ 15000ریال (ج.4)

یادداشت : عربی.

یادداشت : فهرست نویسی براساس جلد چهارم، 1375.

یادداشت : ج. 2 (چاپ اول: تابستان 1371).

یادداشت : ج. 1 (چاپ اول: بهار 1371).

یادداشت : ج. 3 (چاپ اول: پاییز 1371).

یادداشت : کتابنامه.

موضوع : فقه جعفری -- رساله عملیه

شناسه افزوده : رضوی، مرتضی، 1310 -، مصحح

رده بندی کنگره : BP183/9/م 94ج 2 1300ی

رده بندی دیویی : 297/3422

شماره کتابشناسی ملی : م 77-3954

ص:1

اشاره

جامع الشتات جلد دوم

تالیف: المیرزا القمی

تصحیح: مرتضی رضوی

ص:2

بسم الله الرحمن الرحیم

ص:3

معارف اسلامی 13

ص:4

فهرست

تصویر

ص:5

بنام خداوند کریم

استدراک

در آغاز جلد دوم لازم است نکاتی را - نه به عنوان مقدمه بل به عنوان استدراک از مقدمه جلد اول - به استحضار خوانندگان محترم برسانم:

1: در آنجا گفته شد که " هیچگونه ویرایشی در مطالبی که از قلم محقق تراوش کرده، انجام نخواهیم داد. " منظور از این سخن دخل و تصرف و ایجاد تغییر در کلمات و الفاظ و لغات است نه ویرایش در علائم نگارش ویا تفکیک مطالب ویا... و اینهمه کاری که در احیای این متن پر ارزش انجام یافته همه را می توان ویرایش نامید.

2: در یک مورد در خود لفظ متن، تغییر داده شده که عبارت است از کلمه های " دویم " و " سیم " که به " دوم " و " سوم " تبدیل شده اند. البته این تغییر هم از ناحیه من نیست.

3: شاید روند تصحیح در جلد دوم مطلوبتر از جلد اول باشد زیرا مواردی که در پاورقی معین شده ونیز مواردی که در میان علامت [ ] قرار داده شده در جلد دوم بیش از جلد اول است. دلیل این تفاوت و نیز دلیل مورد بالا (دویم، سیم) این است که جلد اول را وقتی به من ارجاع کردند که آماده چاپ بود واز بیخ گوش ماشین فیلم و زینگ برگردانده بودند. پس از چهار بار بررسی و تطبیق در اختیار چاپ قرار داده شد. معنی این سخن این نیست که در تصحیح جلد اول کوتاهی شده یا نقصی هست. منظور

ص: 1

این است که به نظر من توضیحات زیادی درباره موارد تصحیح در جلد دوم داده شده. و نیز معنای این کلام چنین نیست که تصحیح کننده قبلی (هر شخص محترم و بزرگوار که بوده) کوتاهی فرموده است. بل سخن از دو سلیقه است واز نکات ضعف انسان این است که هر کسی سلیقه خودش را بهتر از سلیقه دیگران میداند و من نیز از این نکته ضعف بری نیستم.

مرتضی رضوی

ص: 2

کتاب التجارة

کتاب التجارة من المجلد الاول

1- سوال:

1- سوال: چه می فرمایند در خصوص زوجهء زید، قطعه ملکی داشته و زوج خود را وکیل نموده در فروختن ملک مزبور و زوجهء مسطوره از قیمت آن ملک، بلدیت نداشته و زوج او هم نامقیدی نموده و ملک را به قیمت وقت نفروخته و زوجه متوفی شده و ورثهء او عالم به مراتب مرقومه شده که غبن فاحش داشته و به ثبوت هم میرسانند که در وقت فروختن، مغبون بوده اند. آیا می رسد ورثهء او را که انتزاع ملک از ید مشتری نمایند؟ و منافع این سنوات گذشته را هم می توانند نمود یا نه؟

جواب:

جواب: امثال این مسائل محتاج است به مرافعهء حاکم شرع، و چون حاکم شرع باید مجتهد باشد، پس حاکم، خود هم مسئله را خواهد دانست. بر فرضی که مراتب مرقومه صحت داشته باشد و در نزد حاکم شرع به ثبوت شرعی برسد، بلی ورثه دعوی غبن می توانند کرد. آن وقت اگر مدعی علیه را سخنی باشد باز محتاج خواهد بود به مرافعه. مثلا اگر بگوید که مالک، علم به قیمت داشت و راضی شد به کمتر از آن، یا گوید که در آن وقت بیش از این نمیارزید، اینها را باید حاکم به بینه و شهود و یا قسم، معلوم کند. و همچنین هر گاه بگوید بلی قیمت آن بیش از این بود، اما وکیل، غبن را صلح کرد. یا مالک، غبن را صلح کرده، این هم دعوی علیحده است و باید مدعی، صلح را اثبات کند. و همچنین هر گاه ورثه، مدعی علیه را گویند که مورث من وکیل در بیع

ص: 3

کرده بود، اما در صلح، وکیل نکرده بود. مدعی باید وکالت در صلح را هم اثبات کند. خلاصه اینکه این مسئله ها بدون مرافعهء حاکم طی نمی شود ودعوی اجرت المثل در صورت مرقومه ظاهرا صورتی ندارد. والله اعلم.

2- سوال:

2- سوال: طلای مخلوط به مس، یا غیر آن جایز است فروختن به اشرفی مخلوط، با علم طرفین به غش و خلط؟

جواب:

جواب: بلی جایز است، خواه مساوی و خواه با زیادتی ودر صورت زیادتی، در مقابل طلا میافتد و ثمن آن می شود و طلا در مقابل خلط. والله العالم.

3- سوال:

3- سوال: آیا پولهایی که مخلوط به مس است و مقدار مس آن، معلوم نیست، جایز است معامله به آنها یا نه؟

جواب:

جواب: بلی هر گاه طرفین علم به غش وخلط دارند و رواج باشد در معامله، جایز است، هر چند مقدار غش، معلوم نباشد. وهر گاه معلوم نباشد که در معامله رواج است یا نه، به معنی اینکه زر مغشوش زر نوی باشد که غش آن بیشتر نباشد، ولکن در میان مردمان مشتبه باشد به آن زر سابق و معامله و رواج آن به سبب جهالت حال آن باشد، مشکل است.

4- سوال:

4- سوال: بیع موزون، مثل حلقه یا گوشوارهء طلا بدون وزن صحیح است یا نه؟

جواب:

جواب: بیع موزون بدون وزن صحیح نیست و هر یک رجوع به مال خود می کنند.

5- سوال:

5- سوال: هر گاه ملکی فیما بین زید وعمرو، مشاعا مشترک بوده، زید غایب و عمرو، قدری از ملک مزبور را از بابت حصه خود فروخته، باغچه و عمارت که فیما بین ایشان نیز مشاعا مشترک بوده، به مشتری به درک داده که هر گاه کاشفی در معامله به هم رسد مشتری رجوع به درک نماید.

جواب:

جواب: فروختن مال مشاع بقدر الحصه ضرر ندارد و در تقسیم و تصرف در آن از جانب غایب، باید از حاکم شرع، یعنی مجتهد جامع الشرایط مأذون باشد و اصل بیع، صحیح است. و اما آنچه به درک داده پس اگر اشکال در سئوال، از راه اشتراک با غایب است، پس این درک بیمعنی است واگر از راه این است که مبادا اصل بیع مستحق غیر

ص: 4

بر آید، پس اظهر آن است که درک دادن از مشاع صحیح است و مجرد تخلیهء ید، در امور غیر منقوله به جهت صحت رهن، کافی است.

6- سوال:

6- سوال: هر گاه شخصی مبلغ پنج تومان وجه را، مع یک من برنج مثلا یا مع یک توپ کرباس از شخصی گرفته است به عنوان قرض الحسنه، که بعد از انقضای شش ماه، مبلغ شش تومان وجه، مهم سازی مقرض، نماید که از جهت فرار از ربا، مدت اجل را، مع یک من برنج یا یک توپ کرباس به ازای مبلغ یک تومان انداخته است. آیا این صحیح است یا نه؟ و همچنین هر گاه شخصی مقدار معینی از وجه را از شخص دیگر بگیرد واز قرار ده دو (دو دهم) نفع قرار دهد به این نحو که منافع را با مقرض مصالحه کند؟

جواب:

جواب: هر گاه شخصی به کسی پنج تومان قرض الحسنه بدهد و اجلی و مدتی از برای آن شرط کند، خلافی واشکالی در جواز آن نیست. بلی خلاف در لزوم آن است و شبههء ربا در اینجا راه ندارد، بلی در بیع مثلین با تساوی، شرط مدت کردن ضرر دارد، چون اجل را قسطی از ثمن می باشد و ظاهرا در این هم خلافی نیست (آنچه نسبت به شیخ داده اند در خلاف، در آن هم تأمل است) و اما گرفتن یک من برنج یا یک توپ کرباس که در ازای آن، یک تومان بدهد، پس اگر قرض را داده است به شرط این معاملهء محاباتیه، پس آن حرام است و قرض و معامله هر دو حرام است و هر گاه شرط نکرده باشد بلکه قرض را علیحده داده، و این معامله را علیحده کرده و قصد در معاملهء واقعه کرده باشند ظاهرا جایز است، هر چند داعی بر معامله در نفس الامر جلب نفع باشد، لکن باید بداند که منظور استخلاص از عقاب و فرار از حرام است به ارتکاب بیع صحیح. ولکن حیل دیگر هست از برای استخلاص از ربا، بهتر از این، و از جملهء آنها معاملهء محاباتیه به شرط قرض است که عکس صورت مسئله است واز جملهء آنها این است که پنج تومان پول طلا و نقره بدهد به شش تومان پول سیاه، و همچنین ظاهرا جایز است که صلح کند پنج تومان اشرفی را به شش تومان پول نقره و به عکس این (1) .

ص: 5


1- اصل این " چاره جوئی " و اینکه چنین چیزی در فقه ما هست مسلم است و از نظر حدیثی یک امر ثابت و بی تردید می باشد، زیرا در عصر امام باقر (علیه السلام) طرفداران مالک - رئیس یکی از مذاهب چهار گانه فقهی اهل تسنن - به عنوان انتقاد، از آن حضرت میپرسیدند " آیا این فرار از ربا نیست؟! " امام (علیه السلام) در پاسخ آنان میفرمود " نعم الفرار من الحرام الی الحلال ": چه زیباست فرار از حرام بر حلال؟!. پس اصل " حکم " - حکم بر جواز - فی الجمله برای همگان ثابت است. لیکن هر کسی در نحوه عملی آن، برداشت خاصی دارد و معمولا در اجرای حکم بر " موضوع " دچار (باصطلاح فقهی) تفصیل شده اند و بعضیها نیز بطور مطلقا بر هر نوع فرار بوسیله ضمیمه حکم صحت را جاری می کنند. مرحوم میرزا در اینجا با یک نوع حساسیت دو راه را نشان میدهد: 1) باید ضمیمه در مقابل مبلغ اضافی به عنوان اصل معامله تلقی گردد و در ضمن معامله شرط شود که خریدار باید مبلغ پنج تومان به فروشنده قرض بدهد. 2): پول سیاه در قبال پول سفید یا بر عکس. در طول تاریخ فقه ما، همیشه یک اضطراب روحی و عدم اطمینان نفسی راجع به راه های تعیین شده و ارائه شده، بود. با اینکه نسبت به اصل حکم فی الجمله اطمینان قطعی داشته اند. امام خمینی (ره) با ارائه یک نظریه ابتکاری مسئله را بشکل خاصی حل می کند که بیگمان مبنای یک " اجماع " خواهد شد. بدینشرح: اگر کشاورزی گندم مرغوب و کشاورز دیگری گندم نا مرغوب دارد فرد دوم میخواهد از امسال بذر زراعتش را از گندم مرغوب فرد اول تامین کند بدیهی است قیمت دو گندم در بازار متفاوت است اگر گفته شود که طرفین با وزن مساوی گندم ها را مبادله کنند فرد اول مغبون می شود و اگر فرد دوم مقداری گندم اضافه دهد ربا می شود (فرضا امکان راه دیگر هم غیر از مبادله نیست - در قدیم میان کشاورزان چنین اتفاقاتی بیشتر پیش میآمد) در این صورت صاحب گندم نامرغوب می تواند نقدی یا چیزی را بر گندم خویش ضمیمه کند تا تعادل قیمت دو کالا حاصل گردد. رای ایشان بر این است که " فرار از ربا " تنها در این قبیل مورد است که بوسیله ضمیمه تعادل قیمت حاصل شود نه ربح ربوی، و این مطلب گشودن راه ربا نیست که باصطلاح، فلسفه احکام مخدوش گردد، و ایشان تصریح می کنند که این، در حقیقت فرار از ربا نیست بلکه فرار از " مماثلث " است - رجوع کنید به " تحریر الوسیله " باب ربا مسئله شماره 7، و نیز: امام خمینی: کتاب البیع: ج 2 ص 404 و 405. مسئله دیگری که در اینجا قابل ذکر است این است: من در یکی از مقالات اقتصادیم در یکی از مطبوعات دست اندر کاران فقه را دعوت کرده بودم بر اینکه " آیا نمی توان میان گرفتن وام ربوی از بانک دولتی و میان معامله ربوی بخش خصوصی با بخش خصوصی تفاوت قائل شد؟ " و باصطلاح نمی توان میان این دو به تفصیل قائل شد؟. یکی از آقایان که اخیرا رساله اش را چاب کرده نوشته است: اگر اجماع، نباشد:.... خلاصه اش این می شود که معامله ربوی افراد با بانک دولتی حلال و با بانک بخش خصوصی یا هر فرد دیگر حرام است. زیرا: خطابات این چنینی شامل " دولت " نمی شود یعنی همان طور که خطاب " خمس بدهید " متوجه دولت نیست همان طور هم خطاب " ربا نگیرید " متوجه دولت نیست. و نیز همین خطاب به مردم می گوید که به همدیگر ربا و ربح اضافی ندهید و معلوم نیست که آنان را از ربح ربوی دادن به دولت نیز منع کرده باشد

ظاهر این است که قبض مجلس در صلح شرط نیست و مخصوص بیع است. و سئوال از مصالحه را نفهمیدم. اگر مراد نظیر همان سئوال اول است، جواب آن همان است که هر گاه شرط کند در قرض که پنج تومان را قرض بدهد و یک من برنج را هم صلح کند به یک تومان جایز نیست و اگر شرط نکند جایز است به تفصیلی که گفتیم.

7 -سوال:

7 -سوال: آیا جایز است کسی گندم سرخ بدهد به کسی قرض، و شرط کند که گندم سفید، عوض بدهد؟ یا گندم آبی بدهد و گندم دیمی بگیرد؟

جواب:

جواب: اظهر و اشهر، خصوصا بین متأخرین، عدم جواز است در هر صورتی که شرط زیادتی وصف بشود. و اخبار بسیار هم دلالت بر آن دارد. و اما هر گاه بدون شرط، بهتر را بدهد در عوض زبون تر، ضرر ندارد و جمعی قایل به جواز شرط زیادتی در وصف شده اند و دلیل ایشان تمام نیست.

ص: 6

8 - سوال:

8 - سوال: هر گاه شخصی سلف فروخت، در وقت حلول اجل، جنسی را که سلف فروخته ندارد، همان قدر وجه را که از مشتری گرفته باید بدهد یا به قیمت حال، قیمت را بدهد و هر گاه صیغه به بیع سلف جاری نشود منعقد می شود یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه بایع، قدرت بر خریدن آن جنس دارد و حرجی بر او لازم نمی آید آن جنس را بخرد و بدهد و اگر مقدور نشود، اظهر و مشهور میان علما نیز این است که مشتری اختیار دارد، خواهد معامله را فسخ کند و همان تنخواهی که داده پس بگیرد و خواهد صبر کند تا بایع، جنس را به هم رساند. و در بیع سلف و غیر سلف، مشهور علما، صیغه را شرط میدانند، خواه به عربی و خواه به فارسی. و دور نیست که مجرد داد و ستد که آن را " معاطات " می گویند هم کافی باشد. هر گاه به فارسی خواهد بگوید باید مشتری بگوید که: سلف دادم به تو، فلان قدر پول را در فلان قدر غله در مدت فلان. و بایع بگوید: قبول کردم. و می تواند شد که " ایجاب " را بایع بگوید به این طریق: به تو

ص: 7

فروختم فلان قدر غله را به فلان قدر پول در فلان مدت. و مشتری بگوید: قبول کردم. و احوط آن است که صیغه را ترک نکنند. والله العالم.

9- سوال:

9- سوال: هر گاه ده من جو را، حال بدهند که ده من گندم یک ماه دیگر یا دو ماه دیگر بگیرند چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: تعیین مدت، خوب نیست، هر گاه به عنوان سابقه باشد.

10 -سوال:

10 -سوال: منافع " بیع شرطی " را در ایام خیار، بالاجاره یا بالمصالحه منتقل می توان ساخت (بدون آنکه شرط اسقاط خیار بشود در تمام مدت، الا روز آخر مثلا)، آیا به این شرط انتقال بالاجاره یا بالمصالحه صحیح است و بدون این شرط نه؟ و این شرط با اصل بیع، منافی و مخل و مفسد هست یا منافی و مخل و مفسد نیست؟

جواب:

جواب: هر گاه در بیع، شرط خیار را چنان قرار داده باشد که زمان خیار منفصل باشد از عقد، مثل آنکه بگوید: این زمین را به تو فروختم به بیع یک تومان و شرط کردم با تو که بعد از انقضای یک سال هر گاه رد مثل ثمن را در ظرف پنج روز به سوی تو نمایم مسلط باشم بر فسخ بیع و شرط کردم با تو که این خیار، بعد از انقضای این مدت در ظرف این پنج روز، از برای من باشد و مشتری قبول کند پس اظهر جواز آن است و اشکالی ظاهرا در جواز اجاره دادن مبیع در ظرف یک سال و مصالحهء منافع در این صورت، نیست و این شرط هم منافاتی با بیع ندارد و مخل و مفسد نیست. و اما هر گاه زمان خیار متصل به زمان عقد باشد مثل اینکه بگوید: فروختم این زمین را به یک تومان و شرط کردم با تو که از حال، الی انقضای یک سال تمام، خیار از برای من باشد که هر وقت در ظرف این سال، رد مثل به تو نمایم مسلط باشم بر فسخ بیع. پس در اینجا در صحت اجاره، بلکه مصالحه اشکال هست و چنانکه صحت آن بر حقیر، ظاهر نیست، بطلان آن نیز معلوم نیست، بلکه صحت آن، خالی از قوت نیست. اما تفصیل میخواهد که وقت، اقتضای بیان آن را نمی کند. لهذا در این صورت، الحال توقف دارم.

11- سوال:

11- سوال: شخصی را که ابواب کرده باشند والجاء مال خود را در معرض بیع در آورد، می توان مال او را خرید یا نه؟

ص: 8

جواب:

جواب: بلی، به شرط آنکه در خصوص بیع آن مال، مجبور، نباشد. والله العالم.

- 12سوال:

- 12سوال: ملکی را که " بیع شرط " نموده اند حاصل آن تعلق به مشتری دارد یا به بایع، هر چند که بایع فسخ نموده باشد مبیع را در آن وقت -؟

جواب:

جواب: هر چه در ایام خیار، از زمین حاصل شود، مال مشتری است.

13- سوال:

13- سوال: زید جنسی را می فروشد به مشتری و می گوید: نقدا یک عباسی و نسیه تا مدت شش ماه مثلا به سیصد دینار. آیا این جایز است و صحیح است یا باطل است؟

جواب:

جواب: در این مسئله خلاف است و اکثر علما بر بطلان این معامله اند و از جملهء ایشان است شیخ در مبسوط. و اقوی و اظهر در نزد حقیر هم این است. و جمعی بر جواز و صحتند، و لکن می گویند آنچه بر مشتری لازم است اقل ثمنین است در انقضای اجل، و این مذهب شیخ است در نهایه، و یحیی بن سعید در نزهة الالفاظ. و بعض متاخرین نسبت آن را به مفید (ره) و مرتضی (ره) نیز داده اند و کلام مفید، صریح در حرمت است. لکن گفته است که هر گاه چنین کاری را بکند بر او لازم می شود اقل ثمنین در منتهای اجل، و عبارت سید (ره) در مسائل ناصریه دلالت بر کراهت دارد، و لکن دور نیست که او نیز حرمت را خواسته باشد، به جهت آنکه در کلام او و امثال او استعمال می شود کراهت در حرمت. واما دلالت کلام او بر صحت، پس آن واضح نیست و عبارت او این است که بعد از آنکه عبارت ناصریه را نقل می کند که گفته است: " من باع باکثر سعر یومه مؤجلا فقدار بی " فرموده است: " هذا غیر صحیح و ما اظن ان بین الفقهاء خلافا فی جواز ذلک و انما المکروه ان یبیع الشئ بثمنین بقلیل ان کان الثمن نقدا و باکثر منه نسیة " بلکه این عبارت ظاهر در حرمت است، بلکه دور نیست که دعوی ظهور در بطلان کنیم به ملاحظهء مقابله با بیع ربوی. و این بنابر این است که بیع ربوی را باطل دانیم. چنانکه مشهور علما بلکه اجماع است، چنانکه آخوند ملا احمد (ره) در احکام آیات نقل کرده و چنان نیست که ابو حنیفه گفته که همان زیادتی اسقاط می شود و در باقی صحیح است. و بیان ربوی این است که بگوییم که تراضی به اقل ثمنین واقع شده در اول، پس هر گاه قیمت زیادت را بدهد بعد از انقضای مدت ربا می شود، به جهت آنکه طلب او را زیاد داده از برابر آن زمان.

ص: 9

ولکن از شهید در دروس ظاهر می شود که صحیح است این معامله و اینکه نهی از این معامله وارد شده، به سبب حصول ربا است، ولکن گفته است که نهی دلالت بر فساد نمی کند. و قول رابع هم در مسئله هست که قول " ابن براج " است وآن این است که بیع، باطل است. ولکن هر گاه متبایعین امضای آن بکنند در میان خود، از برای بایع اقل ثمنین خواهد بود در انقضای اجل، بلکه ظاهر عبارت شیخ همین است و ابن فهد در مهذب این قول را نسبت به هر دو داده است. ودلیل ما بر مسئله اصل عدم صحت، است و منع انصراف عمومات به این نوع از بیع، و عدم حلیت مال مسلم مگر از طیت نفس و اینکه تراضی واقع نشده است، بلکه قصد بیع هم نشده است و عقود تابع قصود است و قصد بیع به این نهج خاص هم نشده که اقل ثمنین در ابعد اجلین باشد و بیع مثل نکاح نیست که بدون ذکر مهر، صحیح باشد و در اینجا فی الحقیقه ثمن مذکور نیست، یا اگر مذکور است مجهول است و جهالت ثمن مبطل است و توضیح آن، اینکه این عقد در معنی این است که این متاع را فروختم به تو، به یک قیمتی غیر معین بالذات، و شرط کردم با تو که اگر نقد بیاوری آن قیمت غیر معین، این قدر باشد و اگر تا فلان مدت تأخیر کنی اینقدر باشد، یا در این معنی است که به نقد می فروشم اگر اینقدر بدهی و به نسیهء فلان مدت می فروشم اگر نقد به این قدر ندهی و این نیز باطل است، به جهت آنکه تعلیق در انشاء عقد است و آن مبطل عقد است جزما. پس حکم به صحت آن مخالف عقل و نقل است. و علاوه بر همهء اینها از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روایت شده از طریق خاصه و عامه " لا یحل صفقتان (1) فی واحدة " چنانکه ابن جنید نقل کرده و به همین معنی تفسیر کرده، و همچنین موثقه عمار عن ابی عبد الله (علیه السلام) قال: بعث (صلی الله علیه و آله) رجلا من اصحابه والیا فقال له: انی بعثتک الی اهل الله یعنی اهل مکة فانههم عن بیع ما لم یقبض و عن شرطین فی بیع و عن ربح مالم (2) یضمن. و روایت سلیمان بن صالح عن ابیعبد الله (علیه السلام) قال: نهی رسول الله (صلی الله علیه و آله) عن

ص: 10


1- مستدرک: ج 2 ص 475، ابواب احکام العقود، باب 2. (چاپ اسماعیلیان)
2- وسائل: ج 12، ابواب احکام العقود باب 10 ح 6

سلف و بیع و عن بیعین فی بیع و عن بیع ما لیس عندک و عن ربح ما لم (1) یضمن. و اصحاب تفسیر کرده اند موثقه را به آنچه تفسیر کرده اند به او روایت سلیمان بن صالح را و تفسیر ایشان همین معنی هست که نزاع در او است. و استدلال کرده اند قائلین به جواز و صحت، به روایت سکونی عن ابی جعفر عن ابیه عن ابائه (علیه السلام) ان علیا (علیه السلام) قضی فی رجل باع بیعا و اشترط شرطین بالنقد کذا و بالنسیة کذا فاخذ المتاع علی ذلک الشرط. فقال هو باقل الثمنین وابعد الاجلین یقول لیس له الا اقل النقدین الی الاجل الذی اجله (2) نسیة. و حسنة محمد بن قیس عن ابی جعفر (علیه السلام) قال: قال امیر المؤمنین (علیه السلام): من باع سلعة فقال ان ثمنها کذا و کذا یدا بید او ثمنها کذا و کذا نظرة فخذها بای ثمن شئت، و جعل صفقتهما واحدة، فلیس له الا اقلهما و ان (3) کانت نظرة. و این حدیث در تهذیب و کافی وفقیه روایت شده ودر کافی بعد از آن مذکور است که: قال: قال: من ساوم بثمنین احدهما عاجلا والاخر نظرة فلیسم احدهما قبل (4) الصفقة، و حسنهء دیگر محمد بن قیس عن ابی جعفر (علیه السلام) قال: قضی امیر المؤمنین (علیه السلام) فی رجل امره نفر لیبتاع لهم بعیرا بنقد و یزیدونه فوق ذلک نظرة فابتاع لهم بعیرا و معه بعضهم فمنعه این یاخذ منهم فوق (5) ورقه نظرة. و جواب از این روایت بعد از تضعیف اول و اغماض از بعضی اشکالات که در سند دو تای دیگر هست، هر چند اظهر عدم اشکال است به جهت آنکه ظاهر آن است که محمد بن قیس، (خصوصاً هر گاه عاصم بن حمید، از او روایت کند و او از حضرت باقر (علیه السلام)) خصوصاً قضایای امیر المؤمنین (علیه السلام) همان بجلی ثقه، است و ابراهیم بن هاشم ممدوح (6) است به مدحی

ص: 11


1- وسائل: ج 12، ابواب احکام العقود باب 7 ح 2
2- وسائل: ج 12، ابواب احکام العقود باب 2 ح 2.
3- وسائل: ج 12 ص 367، ابواب احکام العقود باب 2 ح 1.
4- فروع کافی: ج 1 ص 387، من لا یحضر: ج 2 ص 92، تهذیب: ج 2 ص 131.
5- وسائل: ابواب احکام العقود، باب 3 ح 1.
6- ابراهیم بن هاشم پدر علی بن ابراهیم: مرحوم میرزا (مانند گروهی از دانشمندان) در اینجا یک برخورد کاملا فنی خشک با چگونگی شخصیت ابراهیم بن هاشم مینماید. یعنی تنها سخنانی را که اهل رجال در مورد او گفته اند معیار قرار میدهد و نتیجه میگیرد که او توثیق نشده تنها مدح شده است. بطوری که گروهی از دانشمندان همین روش را در مورد صدوق به کار میگیرند و طوری سخن می گویند که گویا مثلا وی هم توثیق نشده است اما حقیقت این است که بزرگان رجال شخصیت هائی مانند صدوق و ابراهیم بن هاشم را بینیازتر از آن میدانند که در مقام شرح جزئیات و ثاقت آنها بیایند. سلسله " کلینی، علی بن ابراهیم، ابراهیم بن هاشم " از سرمایه های مهم و پر ارج و یکی از پایه های حیاتی منابع حدیثی ماست... و همینطور نام این پدر و پسر در سلسله های دیگر. در مورد ابراهیم همین قدر کافی است که از اصحاب کوفیین بوده و به قم آمده و از غربال سختگیر قمیین سالم در آمده است

که کمتر از توثیق نیست. و لکن مضمون روایات مخالف قواعد و عمومات ادله عقلیه و نقلیه است، چنانکه گفتیم. و نمی توان عمومات قواعد را به آن تخصیص داد، با وجودی که اخبار آن طرف هم موجود است و بعضی از اینها موثقند و موثق حجت است و اگر نباشد هم، ضعف آن منجبر به عمل اصحاب و موافق کتاب است به جهت اینکه ظاهر این است که این اکل مالی است به باطل، و تجارت ناشی از رضای طرفین، نیست، بلکه موافق عقل و نقل. و حسنهء دوم محمد بن قیس نیز دلالت واضحی بر مطلب ندارد، بلکه ظاهر این است که مراد این باشد که هر گاه جمعی بگویند به شخصی که تو شتری از برای ما بخر، به نقد و ما، در عوض آن نقد تو، در مهلت فلان به تو بیشتر میدهیم و جناب امیر المؤمنین (علیه السلام) منع فرموده آن شخص را از گرفتن زیادتی به جهت آنکه محض رباست و اگر چنین نباشد حمل حدیث بر معنی مقصود، محتاج به تکلفات بسیار و تقدیر و حذف است و مرجع ضمیر منصوب در " معه " هم در این صورت مذکور نیست و ارجاع آن به صاحب شتری که این مرد از او می خرد و در کلام نیست، بعید است. و اما دلیل مفید و امثال او که قائل به حرمتند، و لکن هر گاه بکند صحیح است و رجوع به اقل ثمنین می شود در ابعد اجلین. پس ممکن است که آن آخر حسنه محمد بن قیس باشد که در کافی مذکور است که امر شده است به تسمیهء ثمن و تعیین آن و امر از برای وجوب است، پس ترک آن حرام است، ولکن حرمت افادهء بطلان نمی کند و از اینجا دلیل ابن براج نیز ظاهر می شود، بنابر آنکه حرمت را دلیل بطلال داند. و تو میدانی که همه اینها تکلف

ص: 12

است. بدان که در کلام بعضی از فقها ذکر شده است با این مسئله، مسئله دیگر و آن این است که بفروشد متاعی را به اقل قیمتین در مدت کمی و به اکثر قیمتین در مدت زیادتر و حکم آن را هم، مثل این قرار داده اند و این صریح کلام مفید، است و شاید تکیهء ایشان به فهم علتی، باشد از روایات والقاء فارق. و اما لفظ " ابعد الاجلین " در روایت سکونی، پس آن، محمول بر تغلیب است و بر حال اطلاق شده است لفظ " اجل " تغلیبا، مثل شمسین و قمرین، چنانکه در خود روایت نیز توضیح آن شده است. وبه هر حال، اظهر در این نیز بطلان است، چنانکه مذهب اکثر اصحاب است، بلکه به طریق اولی. والله اعلم بالصواب.

14- سوال:

14- سوال: در بیع فضولی، خیار فسخ، مخصوص مالک است یا مشتری را هم می باشد؟

جواب:

جواب: مشتری را خیار نمی باشد، بلکه از جانب او، بیع لازم است.

15- سوال:

15- سوال: معامله ای که به اسم معاوضه شده باشد، لازم است یا جایز؟

جواب:

جواب: هر گاه به رسم و اسم هبهء معوضه باشد لازم است واگر نه آن باشد ونه دیگری از عقود لازمه، پس در لزوم آن اشکالی هست و تا حال لزوم آن بر حقیر معلوم نشده.

16- سوال:

16- سوال: گرفتن وظایف که مال شاه می باشد و به رعیت حواله می کنند و قدری از او را کم می کنند، آیا بر آخذ آن، حلال است یا نه؟

جواب:

جواب: خراج اراضی خراجیه مال مصالح عامهء مسلمانان است، مثل طلبهء علوم و ائمه صلوة و مؤذنین و پل و حمام و مسجد، ولیکن به اذن امام عادل. و دور نیست که اگر مجتهد جامع الشرایط اذن بدهد و آن شخص گیرنده از مصالح عامهء مسلمین باشد، مثل طلبهء علوم و ائمة صلوة، تواند گرفت.

17 -سوال:

17 -سوال: از وجه بیع شرط چون بایع مسلط بر فسخ است، هر گاه از ده تومان مثلا یک تومان بدهد قبل از انقضای مدت، بیع فسخ می شود یا اینکه موقوف است به دادن تمام؟

جواب:

جواب: هر گاه شرط دادن ثمن شده تا تمام را ندهد مسلط بر فسخ نیست، مگر اینکه

ص: 13

شرط کرده باشد که اگر کمتر را هم بدهد مسلط باشد بر فسخ بیع بعض، بالنسبة. والله العالم.

18- سوال:

18- سوال: اجرت گرفتن به جهت ختم قرآن در سر قبور، حلال است یا حرام؟

جواب:

جواب: اجرت در ازای تلاوت قرآن به جهت موتی، مشهور جواز آن است.

19- سوال:

19- سوال: هر گاه زید، در حین حیات والد خود از پول والد، ملکی به جهت خود گرفته و والد، متوفی شده، آیا ورثه به قدر سهم خود، مستحق تنخواه می باشند یا مستحق ملک؟

جواب:

جواب: در صورت سئوال، ورثه به قدر سهم خود مستحق تنخواهند؟ نه ملک، مگر آنکه اجازه کنند بیع را، پس شریک میشوند به قدر حصه.

20- سوال:

20- سوال: معاملهء اطفال، که در بازار می کنند چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: ظاهرا حلال است و مباح است تصرف در آن، هر گاه ممیز باشند، هر چند محتمل باشد که آن مال از خود صغیر باشد، نظر به عمل مسلمین در اعصار و امصار. ولکن اموری که عادت جاری شده به معاملهء اطفال در آن، ظاهر این است که این بیع نباشد به این معنی که جمیع احکام بر آن مترتب شود، بلکه همان محض تراضی است، مگر در جایی که اعتماد بر اذن ولی باشد و آن طفل به منزلهء آلت باشد. مثل آنکه در حضور و به اطلاع ولی بکند که در اینجا احکام بیع بر او جاری شده.

21- سوال:

21- سوال: خیار غبن در همهء عقود هست حتی در هبه واجاره وصلح، یا منحصر است در بیع؟ و ایا شرط سقوط خیار غبن و غیره در ضمن عقد، باعث سقوط می شود یا نه؟ هر گاه زید، ملکی به عمرو، که از اهل خبره نبوده فروخته و قبل از مبایعه چنان نموده که مبایعهء مزبوره غبطه است و بکر و خالد را آورده که به این قیمت میخرند و آنها هم گفته اند که به این قیمت میخریم و در عین مبایعه در ضمن عقد شرط اسقاط جمیع دعاوی و خیارات خصوصا دعوی غبن از جانب عمرو مشتری، نموده و بعد از مبایعه غبن فاحش به ظهور رسیده، آیا در صورت مزبوره مشتری را خیار غبن باقی است یا شرط

ص: 14

مزبور، لازم، است یا اصل عقد فاسد است؟ چنانکه ظاهر قول صاحب دروس است و ذکر شرط فاسد در ضمن عقد، منشأ فساد عقد می شود، یا همان شرط فاسد است؟

جواب:

جواب: بلی غبن در سایر عقودی که از معاملات محضه است جاری می شود، چنانکه جمعی از علما تصریح به آن کرده اند که از جمله آنها مقداد است که تصریح به آن کرده، و عمده دلیل خیار غبن که نفی ضرر و عسر و حرج است در همه عقود مذکوره جاری است، اما، در مطلق هبه، غبن نمی باشد مگر هبهء معوضه. و به هر حال نسبت ما بین ادله لزوم عقود و اخبار ضرر و عسر و حرج، عموم من وجه است، لکن اعتضاد به عقل و عمل به اصل و کتاب و سنت مرجح نفی ضرر است، بلکه بعد تأمل تام، اکثر اخبار ضرر، در قوت خاص مطلق، است و علت منصوصه در آنها هم مطرد است. واما سئوال از اشتراط سقوط خیار در ضمن عقد، پس اظهر این است که منشأ سقوط بشود با اشکال در خیار رؤیت. و توضیح این مطلب این است: اصل در بیع لزوم است واخبار غبن از جانب شارع مقدس از برای رفع ضرر است و بالغ عاقل رشید که معامله کرد و معنی غبن و خیار غبن را فهمید و دانسته شرط اسقاط آن را در ضمن عقد کرد ظاهرا ساقط می شود و معامله لازم است. و اینکه بایع چنان وانموده که مبایعه خوب است و مشتری دو برابر آورده هر چند این نوعی است از تدلیس و تغریر و فریب دادن، لکن بطلان معامله به سبب آن معلوم نیست، هر چند معصیت کرده باشد و این، از قبیل بخس و غش خواهد بود و اظهر آن است که در صورت بخس و غش معامله باطل نباشد و غایب امر، آن است که خیار ثابث باشد، در صورت غبن. والحاصل بعد از ملاحظهء عمومات لزوم عقود و شروط، وجهی از برای بطلان ظاهر نیست آنچه شهید (ره) در دروس به آن متمسک شده در شرط اسقاط خیار رؤیت، است و اسقاط خیار غبن را هم به آن ملحق کرده اند، و بعد از آن، بیان فرق کرده. و عبارت دروس این است که در مسئله خیار رؤیت گفته است " ولو شرطا رفعه فالظاهر بطلان العقد للغرر و کذا خیار الغبن و یحتمل الفرق بینهما لان الغرر فی الغبن سهل الازالة بخلاف الرؤیة فیصح اشتراط رفع خیار الغبن " و مراد شهید از لفظ " غرر " آن چیزی است که

ص: 15

شامل جهالت طرفین باشد به احد عوضین یا هر دو، بدون حصول تغریری و فریبی از احدهما. مثل اینکه طرفین معامله بکنند به وصف ثالثی که نه بایع خود دیده باشد مبیع را، و نه مشتری. و نه هم احدهما قصد فریبی داشته باشد و مانع در اینجا همان جهالت محض است. و بالجمله نسبت ما بین غرر و جهالت، عموم من وجه است. پس غبن از بابت غرر است. و گاه است از راه فریب دادن است، مثل ما نحن فیه. و گاه است که مطلقا قصد فریب ندارد و بایع هم قیمت آن را نمیداند، اما قدر عوضین و وصف آنها در حال بیع معلوم است و کسی نگفته است که خیار غبن منحصر است در صورتی که بایع، عالم نباشد به غبن و فریب نداده باشد و با وجود این، مطلق گفته اند که خیار غبن ثابت است، بلکه در غار عالم، اظهر است. واحادیثی که وارد شده در غبن، مثل غبن المؤمنین حرام و غبن المسترسلین حرام و امثال آنها، ظاهر در صورت عمل فریب است و کسی قائل به بطلان نشده است و به جهت رفع آن قائل به خیار غبن شده اند. و بعضی در اصل خیار غبن هم تأمل دارند. باقی میماند کلام در جهالت عوضین یا احدهما که ظاهر فقها، اجماع بر بطلان است. و تحقیق در این مسئله نیز این است که هر گاه جهالت راجع به بیع سفه شود باطل می شود، بخصوص دلیلی در آن یا به جهت اجماع که در خصوص جهالت دارند یا به سبب بعضی از اخبار که در آن مسئله مذکور است والا نهی در معاملات مستلزم فساد نیست و قول شهید (ره) در نفی اسقاط خیار رؤیت، راجع به این است نه مطلق فریب دادن، به جهت آنکه هر گاه تعیین مبیع به مجرد وصف باشد و وصف محتمل است که کذب باشد و خلاف باشد، خیار فسخ جبر کسر آن را می کند، وهر گاه در همان عقد، شرط اسقاط خیار بشود آن عقد در جهالت عوض، باقی است، پس فاسد خواهد بود. به خلاف شرط اسقاط خیار غبن، به جهت آنکه مبیع و ثمن هیچیک در حال بیع جهالتی نداشته اند واگر جهالتی فرض شود در گنجایش و قیمت مبیع خواهد بود و آن نیز به اثبات خیار غبن در شریعت، مرفوع است.

ص: 16

عاقل بالغ رشید، خود از حق گذشته و اسقاط کرده و فریب دادن بایع، او را، همین معنی است که اصل وضع خیار به جهت احتمال آن بوده، بایست خود اسقاط نکند و غالب این است که بالغ عاقل رشید که معامله کرد و تصور غبن فاحشیت آن را کرد و مع هذا تن در داد که به آن قیمت بر دارد، به جهت آنکه صلاح او هست در آن وقت و شرط اسقاط خیار کرد، در این معنی غرری نیست و اگر فرض شود در صورت تدلیس بایع وبخس، مشتری مغرور شود به آن، خیار را دارد و به همین ازالهء غرور از او آسان است، چنانکه در همان عبارت دروس به آن اشاره شده. پس خود مقصر خواهد بود به سبب اسقاط خیار و " مباشر " در اتلاف، مقدم است بر " سبب " و همچنین سبب اقوی بر اضعف. و در اینجا نمی توان گفت که سبب اقوی است به سبب غرور، مثل آن جایی که غاصب، مالک را ضیافت کند و مال خودش را که از او غصب کرده به او بخوراند، به جهت آنکه بعد از این به آزار تابانی به او می گوید که در ضمن عقد، شرط کن که اگر غبنی باشد ساقط باشد، هر گاه واقعا جازم شده بود مشتری به اینکه غبنی نیست و قیمت همین است و باز از راه این سد و بند بایع، و شرط کردن، بیدار می شود و راه اختیار غبن را میداند که شرط می کند، والاسفه و غبث خواهد بود شرط کردن، و لغو خواهد بود. و اصل در فعل مسلم عاقل رشید، آن است که کارش مبتنی بر لغو و سفه و عبث نباشد. پس در حقیقت متنبه احتمال غبن شده و بنابر اسقاط آن گذارده به جهت مصلحتی و اگر فرض عدم تنبه بشود با وجود این معنی، پس آن از فروض نادره است که در احکام شرعیه و قواعد کلیه، التفاتی به آن نیست. پس عمدهء مؤثر در نقفصان، فعل خود او است نه فعل بایع. و اما در اسقاط خیار رؤیت، چون معنی غرر، و اسقاط خیار باعث عود جهالت است، پس رفع غرر، به معنی جهالت به وسیله اسقاط خیار نشده است. به خلاف غبن، که تحویل تأثیر تغریر به خود مشتری، منشا ازالهء غرر به معنی فریب است به آسانی. و از اینکه گفتیم معلوم شد که مراد شهید (ره) از لفظ " غرر " در دروس اعم از جهالت و فریب است تا در اسقاط خیارین هر دو صحیح باشد. بلی در این مقام، سخنی دیگر هست و آن بودن این شرط است مخالف مقتضای

ص: 17

عقد. و شرط مخالف مقتضای عقد، منشأ بطلان عقد است، چنانکه فقها به آن تصریح کرده اند. و جواب این را حقیر در رساله مفرده که در " شرط ضمن العقد " نوشته ام بیان کرده ام و حق این است که امثال این شروط مخالف مقتضای عقد نیست و به این جهت، شهید (ره) در قواعد نیز در بطلان عقد به امثال این شرط تردد کرده است. و حق این است که تردد نباید کرد به جهت آنکه این نه به معنی مخالف مقتضای عقد است. و حاصل آنچه تحقیق کرده ام در آنجا، همان است که شهید (ره) به آن اشاره کرده در قواعد که هر گاه شرط منشأ اخلال به بعض ارکان معامله شود فاسد است، مثل شرط عدم تسلیم مبیع یا ثمن یا عدم تصرف در مبین یا در ثمن، و اما هر گاه باعث اخلال به بعضی از احکام و لوازم و توابع بشود ضرر ندارد، مثل شرط اسقاط خیار مجلس و خیار حیوان. و خیار غبن هم از آن بابت است، و همچنین خیار تأخیر. اما در خیار رؤیت، اشکال سابق هست و از این جهت، منشأ بطلان می شود و توضیح این مطلب موکول است به مطالعهء آن رساله، والحال، حال بیان بیش از این نیست. عافانا الله عن الامراض الحسمیة والالام النفسیة بمحمد واله خیر البریة صلی الله علیهم اجمعین. و اما سئوال از ذکر شرط فاسد در ضمن عقد، پس بدان که کسی شرط مخالف شرعی در ضمن عقد بکند، شکی در فساد شرط نیست ودر فاسد شدن عقد به فساد شرط، قول اصح بطلان است به جهت آنکه عقد، تابع قصد است و قصد به انشاء عقد نشده است الا به این شرط، پس قصد به انشاء معامله بدون شرط نشده و قصد که واقع نشده، عقد واقع نشده و به جهت آنکه شرط را قسطی از قیمت می باشد، پس هر گاه باطل شود، قیمت مجهول می شود، پس عقد باطل می شود و در رسالهء شرط، مطلب را مبسوط نوشته ام. ولکن این قاعده در مسائل نکاح، تخلف کرده است، پس حکم کرده اند اصحاب هر دو قول به صحت عقد نکاح با اشتمال بر شرط فاسد. و در مسالک، دعوی اجماع بر آن کرده و این مشکل است، مگر اینکه اجماع ثابت باشد ودر ثبوت آن نیز اشکال است به جهت آنکه خلاف کرده اند در شروطی که خلاف مقتضای عقد است. بلکه در بعضی

ص: 18

جاهای دیگر هم خلاف کرده اند. بلی احادیث در بعض شروط فاسد وارد شده که دلالت می کند بر فساد شرط، دون عقد. پس اولی آن است که اقتصار کنیم در مسائل نکاح نیز به آنجا که اجماع باشد بر صحت عقد یا حدیثی باشد.

22- سوال:

22- سوال: در وقت چیدن گندم و جو، بعضی خوشه ها به زمین میافتد و میریزد و مالک خود یا وکیل او به قدر مقدور، سعی و اهتمام در جمع و ضبط واخذ آنها می کنند و بعد از عجز از ما بقی اعراض وقطع نظر می کنند. آیا بر چیدن آنها جایز است یا نه؟ و بر فرض جواز، هر گاه کسی بر چیند به قصد تملک و عین آن حاضر و باقی باشد مالک می تواند از او بگیرد یا نه؟ و هر گاه بعضی از آن خوشه ها که بر زمین افتاده است بعد از اعراض مالک، دانه دانه شود و در خاک پنهان شود و شخصی آنها را حیازت کند و آب بدهد تا سبز شود و یا در زمستان به سبب آب باران سبز شود و شخصی به قصد تملک، متوجه آب دادن و حفاظت آن بشود و حاصلی از آن به عمل آید، آن حاصل، مال این شخص می باشد یا مال صاحب آن خوشه ها و دانه ها و مملوک بودن زمین از برای صاحب بذر یا مغصوب بودن آن در این حکم تفاوت دارد یا نه؟ و هر گاه اشاره به مأخذ و دلیل مسئله، بفرمایند بهتر است.

جواب:

جواب: چیدن خوشه ها، در صورت مزبوره جایز است و هر گاه به قصد تملک چیند، اظهر این است که مال او می شود و مالک از او نمی تواند بگیرد، هر چند عین آن باقی باشد وآن سبزی که در آن زمین از آن دانه ها به عمل میآید اظهر این است که مال آن کسی است که حیازت مباح کرده و آب داده و به قصد تملک به عمل آورده. و اما هر گاه آن دانه ها در زمستان به آب باران سبز شوند و مالیت به هم رساند. پس اگر بعد از آن نیز صاحب دانه ها اعراض کند از آن سبز، باز هر کس حیازت کند و به عمل آورد مال او است نه صاحب زمین، هر چند بر او لازم است اجرت زمین. در صورتی که دانه ها خودرو سبز شود. و ممکن است که مال صاحب زمین باشد، هر چند مالک منفعت آن، باشد به مثل اجاره و غیر آن و بنابر این احتمال، هر گاه عین آن زمین یا منفعت آن، مال صاحب بذر است مال او است و اگر مال غیر است از غیر است، این شخص، تصدیع بیجا کشیده و اظهر احتمال اول است که بعد

ص: 19

از سبز شدن، مال صاحب بذر است مگر اینکه بعد سبز شدن باز اعراض کند و بعد از اعراض مال هر کس است که آن را حیازت کرده و احوط آن است که بنا را بر مصالحه گذارند. و ان شئت ماخذ المسئلة فاعلم ان المالک اذا لم یعرض عن الحبوب فالزرع مال صاحب البذر واما لو اعرض فلیس لصاحب البذر بل هو خارج عن ملکه، ح، ولم اعتمد فیما اخترته من خروجه عن ملکه علی ان مجرد الاعراض یدل علی الخروج عن الملکیة (حتی یقابل بالمنع و ان الملک کما یحتاج فی ثبوته الی سبب شرعی، فالخروج عنه ایضا محتاج الی ناقل شرعی و لم یثبت من الشرع کون نیة الخروج، من موجبات نقل الملک فان ذلک لا یتم فی کثیر من المواضع التی یکون المعرض عنه شیئا خطیرا و ان کان القول به موجودا مطلقا و فی خصوص بعض المسائل کما لو اطلق الصید بعد التملک و قصد الخروج عن التملک. فانهم اختلفوا فیه. فالاکثر علی عدم الخروج، کما فی المسالک و ذهب بعضهم الی الخروج ونسبه فی الکفایة الی الاکثر. و یتفرع علیه جواز اصطیاده للغیر بقصد التملک و عدمه. ثم علی القول بعدم الخروج، اختلفوا فی انه مباح التصرف فیه علی غیر جهة التملک ام لا ایضا) بل اعتمادی فی المسئلة علی انه ثبت من الشارع الرخصة فی مثل ما نحن فیه و هذه الرخصة یمکن ان یکون من باب شاهد الحال عن المالک و یمکن ان یکون من جانب الله بالاستقلال کاثبات سایر حقوق المالیة فی اموال الناس و تردد الامر بین ذینک الامرین فی المسائل الشرعیة غیر عزیز. فمنها اثبات حق الشرب والتوضی فی المیاه المملوکة فانه یظهر من بعض الاصحاب انه من باب شاهد الحال و من بعضهم انه حق اثبت الله تعالی لعباده فی مال عباده فاذا تردد الامر بینهما فالاصل یقتضی الحمل علی الاخیر. اما ثبوت الرخصة عن الشارع فلثبوت الاجماع علیه بملاحظة عمل الناس فی کل عصر ومصر من التقاط السنابل بعد الاعراض من الصلحاء المتدینین و غیرهم ولم ینکر علیهم احد من العلماء فی جمیع الاعصار والامصار و کک التقاط جلات البعیر والاغنام فی المفاوز والصحاری. و اما اصل حمل ذلک علی انه اباحة من الله فی مال عباده فالظاهر الاجماع علیه ایضا اذ الملتقطون للسنابل و جلات الحیوانات فی کل عصر و مصر یبیعون هذه الاشیاء ویشتری المسلمون منهم من العلماء والصالحین و غیرهم ویجرون فیها احکام

ص: 20

البیع والشراء ولو لم یصر تلک الاشیاء ملکا لملتقطها لم یصح البیع. اذ لا بیع الا فی ملک. سواء کان بالاصالة او بالنیابة عنه او بالاجازة عنه. فاذا کان الاعراض عن المالک بمنزلة الاباحة المحضة لا یفید ذلک الا من المالک الرخصة فی التصرف ولا یفید التملیک کما صرحوا به فی نثار العرس وصحة البیع مشروط بالتملیک او بالاجازة عن المالک والمفروض عدم التملیک. والنیابة ایضا غیر متحققة بالفرض اذهم یبیعون لا نفسهم. واما الاجازة فهو موقوف علی اطلاع المالک علی البیع وامضائه وهو لا یمکن الا بعد اطلاعه علی وقت البیع لتعقبه بالاجازة ومجرد المعرفة من حاله بشهادة الحال انه لو اطلع علی البیع لا مضاه، لا یکفی فی الامضاء. لان الاجازة والامضاء یحتاج الی انشاء ولا یکفی فیه مجرد الرضاء. اذا لو کان محض الرضاء کافیا فی انعقاد العقود، لتحقق عقد النکاح فیما بین رجل وامرئة یحب کل منهما الاخر ویتمنی کل منهما ان یکون زوجا للاخر. و کک البیع و غیره من المعاملات. و لم یقل به احد من القائلون بصحة المعاطاة بل القائلون بلزومها. و ایضا لا یقولون بعدم الاحتیاج الی الانشاء. غایة الامرانهم لا یقولون بلزوم الانشاء الخاص بالصیغة المخصوصة او بمطلق اللفظ. مع ان الاجازة انما ینفع فی نقل الملک عن البایع وانتقال الثمن الیه و فیما نحن فیه لیس کک لان معنی شاهد الحال والا باحة انما هو الرضا بمعاملة الملتقط لنفسه. فان قلت: هذا لیس ببیع بل هو نوع اباحة فی صورة المبایعة فالمالک یرضی بان یعطی المذکورات للمشتری (1) و یاخذ الثمن و یصرفه. ولو اطلع وقت البیع و اراد ان یاخذ الثمن من الملتقط جاز له اخذه. قلت: هذا انکار لما استمر علیه الاعصار والامصار فانهم یعاملون معاملة البیع الصحیح مع الملتقطین مع علمهم بانهم لیسوا بمالک الانعام بل انما یلتقطون الجلات الملقاط من اموال الناس فی الصحاری وهکذا یلتقطون السنابل وامثالها. فعلم من جمیع ذلک ان الله تعالی اباح المذکورات لعباده بعد اعراض اصحابها عنها. فعلی هذا یکون سبیلها سبیل سایر المباحات التی یحصل الملک فیها بالحیازة بقصد التملک. ی

ص: 21


1- ای یرضی المالک بان یعطی الملتقط المذکورات للمشتری

وان قلت: نعم ولکن استصحاب الملک یقتضی بقاء حق المالک فیه مادام باقیا. قلت: بعد ما ذکرته من الدلیل لا یبقی معنی للاستصحاب اذ الاستصحاب لا یعارض الدلیل. مع انه یمکن ان یق ان مناط حجیة الاستصحاب انما هو الحاق الظن بالاعم الاغلب ولما کان الموضوعات مختلفة فی قابلیة البقاء علی مجری عادة الله فیختلف زمان استصحابها بمقتضی استعداد موادها فیجری حکم الاستصحاب فی کل فرد من افراد الموضوع علی وفق ما ثبت استعداد هذا النوع للقدر المعین من البقاء واستدامة ملکیة مثل هذا المال لم یثبت فی الشرع فی مورد حتی یتعین علیه ما نحن فیه، الحاقا بالاغلب. مع انه یمکن ان یق: ان فی مثل الحبوب التی دخل من باب الاتفاق بسبب تصاکک السنابل والا طلاق فی شقوق الارض وثقبها، انها لیست بمال حتی یق ان ملکیة هذا المال مستصحب. و یدل علی ما ذکرنا ایضا ان من البعید من حکمة الله ورافته ترخیص عبده الضعیف فی جمع السنابل والحبوب فی غایة المحنة واللغوب من الصبح الی اللیل و کک جلات الحیوانات، ثم تسلیط المالک علی ان یاخذ منه مجانا. علی ان لنا ان نعتمد علی ان الاعراض عن الملک یفید الخروج عنه ایضا. سیما اذا کان الاعراض من جهة الیاس لا عدم المالیة. بل مع الثبوت فی صورة الیأس مع تحقق المالیة العظیمة، یثبت فی صورة الاعراض لا جل الحقارة، بطریق الاولی. و وجه الاستدلال ان الاصحاب ذکروا فی مسئلة البعیر التی بقیت فی فلات لا جل کلاله انه تملکه الاخذ واستدلوا علیه بصحیحة عبد الله بن سنان عن ابی عبد الله (علیه السلام) قال: من اصاب مالا او بعیرا فی فلات من الارض قد کلت و قامت وسیبها صاحبها مما لم یتبعه فاخذها غیره فاقام علیه فانفق نفقته حتی احیاها من الکلال ومن الموت، فهی له ولا سبیل له علیها وانما هی مثل (1) الشئی المباح. و یقرب منها غیرها من الاخبار. فان هذه الصحیحة وما فی معناها تدل علی ان اعراض المالک وترکه ویأسه عن الانتفاع یجعل المال کالمباح فهو یجری فیما نحن فیه بل وعلی سبیل الاولویة. و صرح الاصحاب بکون الاعراض منشأ للخروج عن الملک فی غیر موضع، منها مسئلة. 2

ص: 22


1- وسایل: ج 17 ص 365، ابواب اللقطة، باب 13 ح 2

بیع تراب الصیاغة قال فی المسالک: ولو دلت القرائن علی اعراض مالکه عنه جاز للصایغ تملکه کغیره من الاموال المعرض عنها. اقول: فالروایتان الدالتان علی التصدق بثمنه محمولتان علی مالو لم یعلم اعراض صاحبه عنه قال فی الکفایة: تراب الصیاغة ان علم بالقرائن المفیدة للعلم ان صاحبه اعرض عنه جاز للصائغ تملکه کسایر الاموال المعرض عنها خصوصا اذا کانت مما یسامح فیها عادة ولا یبعد الاکتفاء بالظن مع عدم قضاء العادات علی خلافه. والا فان کان اربابها معلومین استحلهم اورده الیهم ولو کان بعضهم معلوما فلابد من الاستحلال والا فالظاهر جواز بیعه والصدقة به لما رواه الکلینی (ره) عن علی بن میمون الصایغ قال: سئلت ابا عبد الله (علیه السلام) عما یکسر من التراب فابیعه فما اصنع به؟ قال: تصدق به فامالک واما لا هله. قال: قلت: فان فیه ذهبا وفضة وحدیدا فبای شیئ ابیعه؟ قال: بعه بطعام. قلت: فان کان لی قرابة محتاج اعطه منه؟ قال: نعم (1) . وروی الشیخ فی الصحیح عن علی بن الصایغ (وهو غیر ممدوح و لا مجروح) قال: سالته عن تراب الصواغین وانا نبیعه. قال (علیه السلام): اما تستطیع ان تحله من صاحبه؟ قال: قلت: لا اذا اخبربه اتهمنی. قال: بعه. قلت: بای شئ نبیعه؟ قال: بطعام. قلت: فای شئ اصنع به؟ قال: تصدق به امالک واما لا هله. قلت: ان کان ذا قرابة محتاجا فاصله. (2) قال: نعم الی آخر ما ذکره (ره). و قالوا فی مسئلة السفینة المتکسرة فی البحر ایضا: ان ما یخرج بالغوص فهو لمن اخرجه وما اخرجه البحر فهو لصاحبه. وهذا هو المشهور بینهم واستدلوا علیه بروایة الشعیری، قال: سئل ابو عبد الله (علیه السلام) عن سفینة انکسرت فی البحر فاخرج بعضه بالغوص واخرج البحر بعض ما غرق فیها. فقال: اما ما اخرجه البحر فهو لا هله، الله اخرجه. واما ما اخرج بالغوص فهو لهم (3) وهو احق. قال ابن ادریس فی السرائر (بعد نقل هذه الروایة فی اواخر کتاب القضاء) قال محمد بن ادریس وجه الفقه فی هذا الحدیثان ما اخرجه البحر فهو لا صحابه و ما ترکه اصحابه ایسین منه فهو لمن وجده وغاص علیه، لانه صار بمنزلة المباح ومثله من ترک بعیره 2

ص: 23


1- وسایل: ج 12 ص 485، ابواب الصرف باب 16 ح 1 و 2.
2- وسایل: ج 12 ص 485، ابواب الصرف باب 16 ح 1 و 2.
3- وسایل: ج 17 ص 362، ابواب اللقطه باب 11 ح 2

من جهد فی غیر کلاء ولا ماء فهو لمن اخذه لانه خلاه ایسامنه و رفع یده عنه فصار مباحا، فلیس هذا قیاسا لان مذهبنا ترک القیاس وانما هذا علی جهة وانما هذا علی جهة الثانی هکذا والمرجع فیه الی الاجماع و تواتر النصوص دون القیاس والاجتهاد. و علی الخبرین اجماع اصحابنا منعقد. انتهی. اقول: ظاهر کلام ابن ادریس دعوی الاجماع علی ان المال المأیوس منه والمعرض عنه کالمباح ویمکن ان یکون نظره فی الخبرین الذین ادعی الاجماع علیهما هو روایة الشعیری والروایات الدالة علی حکم البعیر مثل صحیحة عبد الله بن سنان المتقدمة و ذکروا فی مسئلة حفر البئر فی الاراضی المباحة لا بنیة التملک بل لینتفع به انه لو عاد الیها بعد الاعراض انه یساوی غیره علی المشهور. فمع ملاحظة هذه المقامات فی کلمات العلماء و ملاحظة خصوص الاخبار والعلة المستفادة من صحیحة عبد الله بن سنان والاجماع المستفاد من کلام ابن ادریس لا یبقی مجال للتأمل فی ترجیح الخروج عن الملک بسبب الاعراض و سیما فی الشئی الدون. والاستصحاب المذکور لو سلم صحة اجرائه فیه لا یقاوم ما ذکر سیما مع ما عرفت ان الظاهر ان جواز التصرف اجماعی وادعاء کون ذلک من باب اباحة المالک لا من باب حیازة المباح مما یاباه العقول السلیمة والاحلام المستقیمة فانا کثیرا ما یحصل لنا العلم ان المالک لا یخطر بباله تصرف الغیر فضلا عن اباحته له بل انما یحصل منه نفس الاعراض فکیف یعتمد فی التصرف فی مال الغیر علی ما لیس من باب الاذن الصریح ولا الفحوی ولا شاهد الحال. فان معنی شاهد الحال ان یشهد الحال برضاء المالک بتصرفه مع بقائه فی ملک المالک ولا ریب انه مفقود فی اغلب موارد هذه المسئلة. فلو فرض ان احدا جمع السنابل فی مزرعة احد بعد الاعراض عنه راسا علی سبیل التدریج حتی یبلغ ثلثمائة من من الحنطة فالان علم المالک ان ملکه باق علی تلک الحنطة فکیف یحصل العلم برضاه بتصرف الملتقط فی هذا المجموع سیما اذا اعتبر فی شاهد الحال العلم کما هو ظاهر الاکثر. نعم شاهد الحال یشهد برضاه فی الالتقاط و محض الرضاء بالالتقاط لا یوجب الرضاء بالتصرف فی هذا المبلغ الخطیر وهذا کله شاهد علی انه خرج عن

ص: 24

ملکه بالاعراض. فتأمل بنظر دقیق و فکر عمیق فان التمسک بالاستصحاب هنا من الاراء البادیة والانظار العلیلة الظاهرة لا من الافکار الفامرة. هذا الکلام فی اثبات خروج المال المعرض عنه عن ملک المالک بالاعراض المترتب علیه خروج الحب، المسئول عنه، عن مال مالکه. واما الکلام فی انه، ح، هل هو ملک من احرزه ورباه او ملک مالک الارض فهو وان اشیر الیه فی تضاعیف الکلام ولکنه قد یستشکل فی ذلک من جهة کونه نماء ملک المالک فیکون کالحشیش النابت فیه ولا یجوز لاحد حیازته بل هو ملک مالک الارض. ومن جهة کونه شیأ مباحا دخل فی ارضه وتولد منه زرع فیکون کالطایر الوحشی المتعشش فی دار احد فانه یکون لمن احرزه لان ذلک لیس بمنزلة الشبکة الموضوعة لذلک حتی یصیر ملک من نصبها فالمحیز المربی للزرع وان کان غاصبا فاعلا للحرام بسبب دخوله ملک الغیر و تصرفه فیه لکنه لا یوجب عدم حلیة المباح بالحیازة ولعل هذا اقرب وفی الکلام الذی نقلناه عن العلامة فی التحریر تنبیه علی الوجه الاول، لان قوله " الا ان یکون صاحب البذر اسقط حقه " معناه ان الزرع ح لیس لصاحب البذر بل لصاحب الارض وهو موافق لما نقله فی التذکرة عن احمد. ویمکن ان یق: مراده (ره) من الاستثناء عن اول الکلام. فالمراد نفی کونه من صاحب البذر. فکیف کان فلابد من تقییده بمالم یکن هناک محیز آخر، غیر صاحب الارض. و کک عبارة القواعد. و بیان ذلک یعلم من کلامه (ره) فی التذکرة: فرع لو باع احد شجرة واقعة فی ارض مشاع بینه و بین غیره فقطع المشتری الشجرة وقطع اصوله وعروقه و بقی منها بعض العروق الصغار الغیر المعتنی به ونبت منها دوی وجاء آخر فرباه حتی صارت شجرة فهل هو للمشتری؟ حیث انه نماء عروق شجرته. او من المحیز؟ او من جمیع الشرکاء فی الملک؟ او من البایع الاول؟ الاظهر ان کان المحیز تسقی تلک العروق ورباها قبل نبات الدوی منها فهو مال المحیز اذا علم اعراض المشتری، کما هو ظاهر الحال فی امثال ذلک. وان رباها بعد نباته وصیرورته شیأ له مالیة فهو مال المشتری الا اذا علم منه الاعراض بعد النبات ایضا فیکون مال المحیز، ح، و اما الشرکاء فی الارض فلا حق لهم فی اصل الشجرة النابتة جدیدا و کذا البایع الاول لانقطاع حقه عنه.

ص: 25

قال فی کتاب المزراعة: ولو زارع رجلا علی ارض او اجره ایاها فسقط من الحب الحاصل من الزرع فی تلک الارض عاما آخر فهو لصاحب البذر لا لصاحب الارض الا ان یکون صاحب البذر اسقط منه حقه. انتهی. والنسخة التی نقلته منها مغلوطة والظاهر انها نسبت الیه. وقال فی القواعد فی باب المزارعة: ولو تناشر من الحاصل حب فنبت فی العام الثانی فهو لصاحب البذر و لو کان من مال المزارعة فهو لهما. والله العالم باحکامه.

23- سوال:

23- سوال: کنیز حامله را فروختن چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: بیع کنیز حامله در غیر ام ولد، اشکال ندارد و اشکال در بیع ام ولد است و مراد از ام ولد آن است که نطفه منعقد شود در رحم او از مولای او، در حالی که در ملک مولی است، پس اگر نطفه قبل از دخول در ملک منعقد شده باشد به سبب عقدی یا وطی شبهه و بعد از آن کنیز را بخرد، ام ولد نمی شود، علی الاشهر الاظهر. و مشهور آن است که باید آن در حین انعقاد آزاد باشد، پس هر گاه صاحب نطفه در حین انعقاد نطفه مملوک شخصی بوده است و بعد از آن آزاد شده باشد هم ام ولد نمی شود. و همچنین هر گاه آزاد بوده، ولکن شرط کرده باشد که ولد رق باشد. بنا بر مشهور. هر چند در نظر حقیر، این قول ضعیف است. و به هر حال بیع ام ولد جایز نیست هر چند مملوکهء مولی است و می تواند او را به اجاره بدهد وشوهر بدهد و تحلیل کند وآزاد کند، حتی از برای کفاره علی المشهور الاقوی. بلی جایز نیست بیع او مادامی که فرزند او زنده است یا در حکم زنده است، مثل آنکه در رحم باشد وهنوز روح به او داخل نشده باشد، مگر اینکه قیمت او در گردن مولی باقی مانده باشد وبه هیچوجه ادای او را نمی تواند بکند و بعضی شرط کرده اند در این شرط مولی را و دیگران اطلاق کرده اند، واین اظهر است وآنچه مشهور میان علما (وظاهر حدیثی که در آن وارد شده است، یعنی صحیحهء عمر بن یزید) تجویز همین صورت است لا غیر، لکن شهیدین (ره) صور دیگر هم نقل کرده اند، حتی اینکه در شرح لمعه بیست موضع نقل کرده.

24- سوال:

24- سوال: هر گاه مالک به کنیز خود دخول کند، پیش از استبراء می تواند بفروشد یا

ص: 26

نه؟

جواب:

جواب: واجب است بر بایع کنیز (هر گاه او را وطی کرده باشد وآن کنیز بالغ باشد) اینکه او را استبراء کند، یعنی بعد از دخول، دیگر با او جماع نکند تا یک حیض ببیند واشهر واظهر آن است که هر گاه در بین حیض، او را بفروشد همین حیض هم کافی است واگر تا به حال، حیض ندیده ولکن در سن کسی است که حیض میبیند، یعنی نه سال او تمام باشد چهل و پنج روز با او جماع را ترک کند وبعد از ان بفروشد، چنانکه بر مشتری هم واجب است که استبراء کند، به همین قدر، هر گاه بایع استبراء نکرده باشد. ولکن هر گاه بایع بعد از دخول و قبل از استبراء بفروشد بیع صحیح است، مگر اینکه ظاهر شود که حامله بوده است از مولی، در این وقت معلوم می شود که ام ولد بوده و بیع او فاسد بوده.

25- سوال:

25- سوال: هر گاه زید سه دانگ مزرعه را از عمرو، بخرد چون خواهد تصرف کند، عمرو گوید که من سه دانگ از هفت دانگ فروخته ام و زید، بگوید که من سه دانگ از ششدانگ خریده ام که نصف باشد، چنانکه متعارف است، حکم آن از چه چیز است؟

جواب:

جواب: اصل در تعیین بعض زمین مشاع و امثال آن، به این است که به لفظ نصف و ثلث و ربع، یا به جریب و قفیز و ذرع و امثال آن بشود. واما سه دانگ، پس اصل در " حقیقت " بودن آن، مطلقا، در نصف، در " عرف عام " ثابت نیست، (1) به جهت اختلاف شدید در زمینها و بلاد. پس به این سبب، جهالت در بیع به هم می رسد. خصوصا در وقتی که در خصوص مزرعهء مذکوره، اصطلاح تقسیم به هفت دانگ باشد. بلی هر گاه مصطلح اهل آن قریه در آن مزرعه بالخصوص تقسیم به شش دانگ باشد و بایع که از جملهء اهل آن قریه است، سه دانگ را بفروشد و مشتری هم همان اصطلاح را داند، یا

ص: 27


1- مطابق نسخ، و ممکن است صورت جمله چنین باشد: پس اصل در " حقیقت مطلق " بودن آن، در نصف، در " عرف عام " ثابت نیست

آنکه نظر به غالب آنچه در ذهن او است همان نصف است که مطابق مصطلح آن قریه است در آن مزرعه، ولکن بایع ادعا کند که مراد من سه حصه از هفت حصه بود از این مزرعه، در اینجا بایع، مدعی خلاف ظاهر است و ظاهر تقدیم قول مشتری است با یمین. والله العالم.

26- سوال:

26- سوال: شیر ماهی و بلغار و پوست قزاغی که از دست مسلم بگیرد در بازار مسلمانان، چه صورت دارد و همچنین ما قوت و بکرس (1) ؟

جواب:

جواب: همهء اینها در صورت مذکوره حلال و طاهرند.

27- سوال:

27- سوال: عمرو، کنیزی به زید بفروشد و بعد از بیع، معلوم شود که کنیز حامله بوده است. بیع صحیح و لازم است یا نه؟

جواب:

جواب: شکی نیست در اینکه حمل، از جملهء عیوب است و خلافی در آن در نظر نیست و اجماع هم بر آن نقل شده، به جهت آنکه در معرض خطر و هلاکت است به سبب وضع حمل. پس اگر حمل از مولی بوده است، بیع فاسد است، چون بیع ام ولد است. مگر اینکه از مواضعی باشد که بیع ام ولد، جایز باشد و هر گاه از غیر مولی باشد یا از مولی باشد در جایی که جایز باشد، پس خیار عیب، حاصل می شود و حکم آن، این است که مشتری مخیر است میان فسخ بیع و رد ثمن و میان آنکه دارد وارش بگیرد. مگر در چند صورت که از جملهء آنها تصرف در مبیع است و اسقاط خیار و تبری از عیوب وغیر اینها که اینجا جای ذکر آنها نیست که در همه آنها رد، ساقط می شود ودر اکثر آنها ارش. و دلیل تسلط بر فسخ واضح است. و اما دلیل نگاهداشتن و ارش گرفتن خفائی دارد، ولکن چون ظاهرا خلافی در مسئله در نظر نیست بلکه فی الجمله اجماع بر آن نقل شده و عبارت فقه الرضا هم دلالت بر تخییر میان آن دو امر دارد و همین قدر، در اثبات آن دو امر کافی است. و استثناء شده است از عموم در سقوط خیار عیب به سبب تصرف جاییکه کنیزی بخرد و وطی کند

ص: 28


1- این سئوال قبلا نیز گردید و در اینجا تکرار شده است

و معلوم شود که حامله بوده است که در اینجا گفته اند که مشتری می تواند رد کند به سبب عیب حمل، هر چند تصرف کرده است به وطی و نصف عشر قیمت آنرا هم میدهد بجهت احادیث معتبره بسیار که دلالت دارد بر آن و مخصوص قواعد ایشان است، و این مشهور میان علماست و دعوی اجماع بر آن شده، ولکن بعض اصحاب حمل کرده اند اینها را بر صورتیکه حمل از مولی باشد تا با قواعد ایشان منافات نداشته باشد. بجهت اینکه بیع ام ولد فاسد است و وطی به کنیز غیر، واقع شده است پس اقلا آنرا میدهد که در نصف عشر است و بعضی اخبار که عشر در آن وارد شده حمل کرده اند بر صورتیکه باکره بوده است هر چند بعید است که باکره حامله شود. چنانکه کلینی هم در کافی روایتی به مضمون آن ذکر کرده است، بعد از آنکه روایت عبد الملک بن عمرو (1) ، را در لزوم به نصف عشر نقل کرده گفته است: و فی روایة اخری ان کانت بکرا فنصف عشر قیمتها. و بعضی تائید کرده اند این را باینکه در عبارت حدیث: " یردها علی الذی ابتاعها " است و این ظاهر در وجوب رد است و آن نمیشود الا در بیع او ولد و در این، منع ظاهر است. خصوصا اینکه بعضی صور بیع ام ولد که صحیح است در آنجا، وجوب، معنی ندارد، پس باید مراد قدر مشترک باشد یا آنکه مراد از آن، رخصت واختیار باشد. چون غالب این است که مولی ام ولد را نمی فروشد. پس روایات اظهر خواهد بود در غیر ام ولد. والحاصل این حمل بسیار بعید است و با این همه اخبار مطلقه معتبره تخصیص قواعد مانع ندارد و با وجود اینکه بطلان بیع ام ولد موقوف نیست بر اینکه تصرف بعنوان وطی باشد که استثناء را مخصوص گردانیده اند به آن در فتاوی و اخبار. و دعوی اینکه متبادر از حمل کنیز این است که حمل از مولی باشد، ممنوع است، بلکه در اعصار و امصار ما خلاف آن متبادر است و همچنین دعوی اینکه عمل وطی محمول بر غالب است (چون اغلب واظهر تصرفات مالک در کنیز، وطی است) بسیار بعید است، بلکه اغلب

ص: 29


1- وسائل: ج 12 ص 416، ابواب احکام العیوب باب 5 ح 3 - فروع کافی ج 1 ص 389

تصرفات، فرمان دادن و خدمت فرمودن است. وبهر تقدیر اظهر و اشهر واقوی، عمل بر اطلاق اخبار است والزام عشر و نصف عشر (با وجود آنکه در ملک خودش وطی واقع شده است علی الاشهر الاظهر فی زمان الخیار) تعبدی است. و شاید حکمت در آن تدارک استخفاف بعرض مالک کنیز باشد. و ذکر " عشر " محمول است بر سهو از نساخ که لفظ " نصف " ساقط شده باشد، چنانکه شیخ احتمال داده. یا محمول بر بکر باشد، هر چند بعید است، چنانکه از روایت کلینی (ره) مستفاد می شود.

28 -سوال:

28 -سوال: هر گاه زید، باغ خود را بفروشد به عمرو، بشرط خیار فسخ بعد از انقضای مدت معینی، هر گاه رد مثل ثمن را در آن وقت معین، بکند. و بعد، از مشتری اجاره کند در مدت مزبوره بمبلغ معینی، آیا این اجاره صحیح است یا نه؟ و بر فرض بطلان، ثمن، مال کیست؟ و عمل که مستأجر در آن کرده باشد مثل آبیاری وامثال آن اجرتی دارد یا نه؟

جواب:

جواب: اجاره اشجار و کروم بجهت منفعت میوه باطل است و ثمره مال مالک است، یعنی مشتری و عملی که مستأجر در آن کرده که موجر باعث آن شده باشد مثلا شرط کرده باشد که آبیاری را مستأجر بکند ظاهر اینست که هر گاه مستأجر جاهل به فساد معامله بوده است تواند اجرت المثل عمل را از او بگیرد واگر عالم بوده نمی تواند.

29- سوال:

29- سوال: ربا در اهل تسنن جایز است یا نه؟

جواب:

جواب: حرام است.

30- سوال:

30- سوال: صد تومان اشرفی به صد و بیست تومان پول سفید به وعده یک سال میفروشم، یا پول سفید را که ریال رومی یا قروش یا روپیه باشد به اشرفی میفروشیم به زیادتی. آیا این معامله صحیح است و حلال است یا نه؟

جواب:

جواب: در معاملهء طلا و نقره، قبض مجلس شرط است و معامله به وعده باطل است، اگر خواهند منتفع شوند به پول سیاه معامله کنند به وعده و در سر موعد، هر گاه

ص: 30

در عوض پول سیاه (1) چیز دیگر بدهند (به نهجی که در مسئله بعد خواهیم (2) گفت) باکی نیست. والله العالم.

31- سوال:

31- سوال: در خصوص مبیع به بیع شرطی، آیا مشتری قبل از رسیدن ایام خیار به عنوان بیع لزوم و قطع به دیگری می تواند بفروشد یا نه؟ و هر گاه بفروشد وقتی که بایع در زمان ایام خیار به رد مثل ثمن فسخ نمود، آیا مستحق عین مبیع خود می شود و بیع آن مشتری باطل می شود یا نه؟

جواب:

جواب: تصرفات مشتری که منافی خیار بایع باشد، صورتی ندارد و جایز نیست مثل اینکه بفروشد به کسی که دیگر بایع نمی تواند از او استرداد نماید بالمره آن مبیع را باطل و عاطل کند. و بعضی آزاد کردن بنده را جایز دانسته اند، یعنی هر گاه غلامی را به بیع خیار شرط، خریده باشد و در ایام خیار آزاد کند، می گویند عتق صحیح است و هر گاه بایع، فسخ بیع کند به رد مثل ثمن، قیمت سوقیه غلام را میگیرد. واین قول مشکل است. بل هر گاه مشتری بفروشد ملکی را که خریده است بشرط خیار بایع، قبل از زمان فسخ بایع به رد مثل ثمن، واین مشتری جدید هم علم داشته باشد به این معنی، وبه این نیت بخرد که هر گاه بایع فسخ نکند لازم باشد و اگر فسخ کند به او رد کند و ثمن را از بایع ثانی استرداد کند، مانعی ندارد، بلکه ظاهر این است که به تصرف مشتری دادن در این ایام تا قبل رسیدن خیار، به نحوی که منافی خیار بایع اول نباشد هم مانعی ندارد، و به هر حال این بیع ثانی، لازم خواهد بود نسبت به مشتری اول و متزلزل خواهد بود نسبت به بایع اول، و هر گاه مشتری ثانی جاهل باشد به بیع شرط بودن مبیع، هر وقت که مطلع شود مسلط است بر فسخ بیع و هر گاه مطلع نشود تا ایام 6

ص: 31


1- رجوع کنید به مسئله شماره 6 و پاورقی ذیل آن.
2- نگاه کنید به مسئله شماره 36

خیار منقضی شود و بایع اول هم فسخ نکند به رد مثل ثمن و مشتری ثانی راضی باشد به بیع ثانی صحیح است و لازم است. و هر گاه فسخ کند بایع اول به رد مثل ثمن، پس مسلط است که مبیع را از مشتری ثانی بگیرد. و مشتری ثانی رجوع می کند به مشتری اول و ثمن را میگیرد و منافع مبیع در این ایام، مال هر یک از مشتریان است که در تصرف او بوده است. پس حاصل جواب از صورت سئوال، این است که هر گاه مراد مشتری اول از بیع به عنوان قطع و لزوم آن باشد آن قطع ولزوم نسبت به خود او است نه نسبت به بایع صاحب خیار، و مشتری هم عالم است ومنشأ تضییع حق بایع نمی شود، پس حرمت این بیع مطلقا وجهی ندارد. واگر مراد او بیع قطعی نفس الامری است وچنین بفروشد به عنوان قطع که دست بایع را کوتاه کند، پس این بیع حرام است، ولکن بطلان او رأسا معلوم نیست، بلکه میگوییم که در این صورت هر گاه بایع رد مثل ثمن کرد و فسخ بیع کرد رجوع به مشتری ثانی و مبیع را استرداد می کند. و هر گاه نتواند استرداد کند غرامت آن را از مشتری اول یا مشتری ثانی میگیرد. وظاهر این است که مشتری اول نمی تواند رجوع کند به مشتری ثانی در منافع مبیع، به جهت آنکه نهی از آن بیع از برای حق بایع اول بوده، نه از جهت او و او مال خود را با منافع آن تسلیم مشتری کرده بود، پس بیع نسبت به او باطل نبوده و هر گاه بایع اول رد مثل ثمن نکند بیع بر حال خود خواهد بود وظاهر این است که محتاج به اجازهء تازه از مشتری اول نخواهد بود. والله العالم.

32- سوال:

32- سوال: شخصی از شخصی ده تومان گرفته به وعده یک سال به دوازده تومان تبریزی بی صورت شرعی به عنوان ربا، در سر وعده این شخصی که پول گرفته می گوید که انتفاع را نمیدهم رباست و ربا حرام است. آن شخص می گوید که میگیرم. آیا تسلط دارد که بگیرد یا نه؟ آیا فرق دارد که هر دو جاهل بوده باشند یا هر دو عالم یا احدهما عالم دون دیگری یا نه؟ و دیگر آنکه صاحب وجه می گوید که تو هم ده تومان بده به من یک سال نگه دارم بعد به تو بدهم، آیا تسلط دارد یا نه؟

ص: 32

جواب:

جواب: آن شخصی که پول را داده است در صورت مذکوره تسلطی ندارد بر آن شخصی که گرفته و به غیر اصل پول خود، مستحق چیز دیگر نیست و فرقی نیست ما بین عالم و جاهل و تسلطی ندارد که بگوید تو هم، ده تومان بده که یک سال نگه دارم.

33 -سوال:

33 -سوال: آیا هر سئوالی حرام است یا مخصوص است به وقتی؟ و بر فرض حرمت، آیا اکل و تصرف در آن مال حرام است یا نه؟

جواب:

جواب: سوال در وقتی حرام است که ضرورتی و احتیاجی به آن نباشد و از این جمله است سئوال گداهایی که قوهء کسب دارند و سئوال می کنند، اما دلیل بر حرمت آن مال که به سائل میدهند نمیدانم و حرمت طلب، مستلزم حرمت مطلوب نیست.

34- سوال:

34- سوال: بیان فرمایند که بقای حجت بیع شرطی از متوفی و عدم رد مثل ثمن در ایام خیار، اگر چه وجه اجاره مبیع شرطی را، بایع شارط داده باشد، هر گاه بایع در دادن ثمن، مماطله نماید، آیا وارث را می رسد که مبیع شرطی را متصرف واجرت المثل سنوات ماضیه آن را از بایع شارط مماطل بگیرد یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه کسی ملکی را بفروشد و شرط کند با مشتری که بعد از انقضای یک سال در ظرف ده یوم آخر مثلا اختیار از برای بایع باشد که هر گاه رد مثل ثمن به سوی مشتری نماید مسلط باشد بر فسخ بیع وهر گاه رد نکند بیع لازم باشد و خیار فسخ ساقط، و بعد از آن در مدت یک سال مزبور به اجاره بدهد مشتری، ملک مزبور را به بایع به مبلغ معینی، ظاهرا هم بیع صحیح است و هم شرط و هم اجاره. در صورت مسئوله که رد مثل ثمن نشده باشد، ملک مال مشتری است و بایع را در آن، حقی نیست و اجرت المثل سنواتی که بایع مستأجر عدوانا در تصرف داشته باشد باید به سوی مشتری رد نماید. و چون در صورت سئوال، مغشوش و غیر واضح بود مفصلا نوشته شد. و این همه مراحل بعد از ثبوت مراتب مذکوره است به مرافعهء شرعیه. والله العالم.

35- سوال:

35- سوال: در باب مبیع هر گاه ظاهر شود مستحقا للغیر و مدتها گذشته باشد و

ص: 33

مالک، اصل ملک را با اجرت المثل ایام تصرف، گرفته باشد باید غرامت را چه نحو (قیمت حال یا اجرت المثل) مشتری از بایع میگیرد یا آنکه ثمن را؟ بیان فرمایند.

جواب:

جواب: هر گاه مبیع مستحقا للغیر بر آید و مالک اجازهء بیع نکند می تواند مالک که رجوع کند به مشتری و عین را از او بگیرد و همچنین نماء متصل و منفصل آن را، و عوض منافعی را که از آن عین حاصل شده خواه عاید مشتری شده باشد و استیفای آن کرده باشد یا نه، و قیمت آنچه بر طرف شده از عین و نماء اگر قیمتی باشد و مثل آن را اگر مثلی باشد و قیمت آن را اگر مثل به هم نرسد. واظهر این است که در قیمت مثلی قیمت آن روز را ملاحظه می کند که میدهد به مالک، به جهت آنکه تا آن روز مکلف است به رد مثل و چون در آن روز، متعذر است منتقل می شود حق او، به قیمت آن روز، به جهت دفع ضرر به رد کمتر از آن. و عدم دلیل بر لزوم اعلی القیم و همچنین سایر اقوال. و اما، در قیمی، پس اقوی (نظر به قواعد) اعتبار قیمت روز تلف، است، به جهت آنکه تا آن وقت مکلف بود به رد عین و در آن وقت که عین، تلف شد و متعذر شد رد آن، منتقل می شود به مساوی آن از قیمت، پس معتبر قیمت روز تلف، است. و این قول را شهید (ره) نسبت به اکثر اصحاب داده، هر چند مقتضای صحیحه ابی ولاد (1) اعتبار روز قبض است، یعنی همان روز که به دست مشتری آمد است. و این قول را محقق (ره) نسبت به اکثر داده است و خود اختیار کرده است. و اینها در وقتی است که تفاوت قیمتها به تفاوت قیمت سوق باشد. واما هر گاه تفاوت به سبب زیادتی عینیه باشد مثل آنکه حیوان چاق شود و بعد از آن، لاغر شود به سبب لاغری قیمت آن کم شود، یا به سبب زیادتی صنعت باشد، مثلا آنکه غلام، صنعتی بیاموزد و بعد از آن فراموش کند، پس در آنجا اعتبار اعلی القیم می کنند و خلافی در آن نقل نکرده اند، بلکه ظاهرا در آن خلافی هم نیست.

ص: 34


1- وسائل ج 17 ص 313، ابواب الغصب باب 1 ح 1. - فروع کافی: ج 5 ص 29 ح 6

و بعد از آنکه مالک رجوع کرد به مشتری به نهجی که مذکور شد پس مشتری رجوع می کند به بایع و آنچه به مالک داده از قیمت آن مبیع، از او پس میگیرد، هر چند بیش از آن قیمتی باشد که او را به بایع داده بود در حین خریدن مبیع، و همچنین رجوع کند به هر غرامتی که کشیده از برای مالک. بدون اشکال در آنچه منفعت عاید مشتری نشده و استیفای آن نکرده، مثل آنچه در عوض لاغر شدن حیوان به مالک داده و قیمت فرزند که از کنیز به هم رسانیده از جهت آنکه فرزند آزاد است و واجب است بر پدر، خلاص کردن آن به دادن قیمت آن وامثال آن. واما منفعتهائی که عاید مشتری شده و مشتری استیفای آنها کرده و مالک عوض آن را گرفته، پس در رجوع کردن مشتری به بایع در غرامت آن، دو قول است و اظهر، جواز رجوع است به جهت آنکه بایع، او را مغرور کرده و او را مسلط بر مبیع کرده بود که منتفع شود بدون عوض و مشتری هم به این اعتقاد خریده بود. پس الحال باید از عهدهء این نقصان بر آید. و این همه گفتیم در وقتی است که مشتری جاهل باشد به غصبیت مبیع و نداند که مال غیر است، و یا بایع ادعای اذن از جانب مالک کرده باشد در فروختن. واما هر گاه مشتری عالم بود به غصبیت و عدم اذن از مالک و با وجود این، خریده باشد، پس مشهور علما این است که مشتری رجوع نمی کند به بایع، در آنچه داده. به جهت آنکه خود، دانسته مال خود را بی عوض به بایع داده. وحق این است که این سخن، علی الاطلاق، خوب نیست. و حق، تفصیل است. چنانکه علامه در مختلف و تذکره ذکر کرده و آن تفصیل این است که: اگر آنچه داده موجود است و تلف نشده می تواند رجوع کرد و اگر تلف شده نمی تواند. به جهت اینکه انتقال مال دیگری محتاج است به ناقل شرعی، و مفروض فساد بیع است و ناقلی دیگر در میان نیست و ملک سابق مستصحب است. بلکه بعضی در صورت تلف هم اشکال کرده اند. بلکه قولی در جواز استرداد در آن، هم نقل کرده اند، هر چند بعضی دعوای اجماع بر عدم جواز رجوع، کرده اند در صورت تلف.

ص: 35

و این مطلب را در کتاب مکاسب مناهج (1) فی الجمله بسطی داده ام و حاصل تحقیق در آن، این است که: تصرف بایع در آن ثمن حرام است، ولکن مشتری هم نمی تواند رجوع کند و بعضی گفته اند که بایع مخاطب است به رد ثمن و بر مشتری حرام است مطالبهء آن. و آن عقوبت است از برای متوجه شدن بر فعل حرام. اما هر گاه بایع رد کند می تواند که بگیرد. و فرق میان آن و میان آنکه ما گفتیم این است که در آنچه ما گفتیم ضمان مال غیر، ثابت نمی شود، گو حرام باشد تصرف در آن به جهت آنکه از بابت اکل میته می شود، به جهت معامله. نه از بابت غصب مال غیر و اتلاف آن. و فهمیدن این مطلب موقوف است به تأمل صادق. والله الموفق.

36 -سوال:

36 -سوال: در ولایت ما پول سیاه نمی باشد، اما ده تومان پول سفید میدهیم به دوازده تومان پول سیاه به وعده. آیا این معامله جایز است و در سر وعده پول سیاه را باز صلح میکنیم به پول سفید. این چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: هر گاه تحصیل پول سیاه از برای آن شخص ممکن باشد و به مصرف رساندن در آنجا یا در بلدی دیگر هم به جهت مشتری ممکن باشد و فی الحقیقه هم قصد خریدن پول سیاه را داشته باشد، گو در نظر نداشته باشد که در سر موعد هر گاه خواهد به پول سفید صلح کند، در این صورت، معامله صحیح (2) است به شرط تعیین وزن و وصف آن پول سیاه.

37 -سوال:

37 -سوال: شخصی رفته است و از بلدی متاع بسیار آورده است از برای تجارت و در کاغذی " تفصیل " (3) نوشته است از برای قیمت آنها و می گوید که رأس المال را نمیدانم یا نمیگویم، ولکن به این قیمتی که در این کاغذ نوشته ام از قرار ده یک یا ده دو به تو میدهم. آیا این معامله صحیح است یا نه؟ و بعضی از احکام این مسئله و اقسام ذکر رأس المال و نفع بردن را بیان فرمایند تا دانسته باشیم.

ص: 36


1- یعنی در بخش مکاسب، از کتاب مناهج.
2- در ذیل مسئله شماره 6، توضیح لازم داده شده ونیز نظریه ابتکاری امام خمینی را شرح دادیم.
3- نوشته مشروحی که موارد مندرج در ان مورد به مورد جداگانه و بطور مشخص نوشته شود
جواب:

جواب: بدان که بیع، منقسم می شود از جهت اخبار به رأس المال به چهار قسم. اول: اینکه هیچ ذکر رأس المال نمی کند و می گوید این جنس را می فروشم به این قیمت و مشتری هم می خرد و این را " مساومه " می گویند. دوم: اینکه: ذکر رأس المال می کند و به همان رأس المال می فروشد. این را " بیع تولیت " می گویند. سوم: اینکه ذکر رأس المال می کند و بر زیاده بر رأس المال می فروشد. این را " بیع مرابحه " می گویند. چهارم: اینکه ذکر رأس المال می کند و به کمتر از آن می فروشد. این را " بیع مواصفه " می گویند. وهمهء چهار قسم صحیح است به شرط آنکه در زیاد کردن و کم کردن از رأس المال، آنقدر افراط و تفریط نشود که اسراف و سفاهت لازم آید. بلکه باید غرض صحیح، در ضمن آن باشد. و بهترین بیعها، قسم اول است. وشرط است در این سه قسم آخر اینکه اگر به نسیه خریده باشد ذکر اجل و مدت را بکند به جهت آنکه اجل را هم قسطی از ثمن هست و بدون آن مشتری مغرور می شود و حدیث هم دلالت بر آن دارد. و هر گاه ذکر مدت نکند و بعد از آن مشتری مطلع شود، مقتضای قواعد ایشان و صریح فتوای بعضی، آن است که مشتری مختار است ما بین رد و فسخ معامله، ونگاه داشتن مبیع به تمام قیمت. همچنانکه هر گاه ظاهر شود که رأس المال را زیاد گفته بوده است که در آنجا نیز خیار هست و قول دیگر هم هست که مختار است ما بین فسخ و ما بین اخذ مبیع با اسقاط زیادتی و اول اقوی است به جهت آنکه تراضی و عقد بر مجموع واقع شده. احتمال بطلان هم هست به جهت آنکه تراضی واقع نشده، الا بر این نهج که رأس المال همین باشد که مذکور شده است. و قول اول اقوی است. و دو حدیث معتبر هست فیما نحن فیه (یعنی در صورت ترک ذکر مدت) که دلالت دارد بر اینکه مثل آن مدت، ثابت می شود از برای مشتری. و صاحب کفایه اختیار کرده است عمل به آن را. و این دور نیست.

ص: 37

و باید که در این اقسام رأس المال و ربح، معلوم طرفین باشد و ظاهر این است که معلوم بودن بالقوه قریبه، کافی باشد، مثل اینکه میدانند که قیمت متاع ده تومان بوده است و بنا هم، چنین گذارده که در هر تومانی، سی شاهی انتفاع بگیرد، و لکن جمع حساب را بالفعل نمیداند که چقدر می شود، ولکن هر گاه حساب کند معلومش می شود. و همچنین باید نقد معین باشد که چه پولی داده است در رأس المال، به جهت آنکه تفاوت میان پولها بسیار است. و همچنین وزن آن را معین کنند. و همچنین در صورتی که کمتر از رأس المال می فروشد. و هر گاه عملی در متاع کرده باشد، مثل اینکه کرباس ناشور خریده بود به رأس المالی و بعد از آن، خود گازری آن را کرد، یا اجرت داد دیگری کازری کرده، باید بگوید که به این قیمت خریده ام و این قدر، عمل در او کرده ام. یا اینکه این پارچه به این قدر به من تمام شده است (یعنی مجموع رأس المال با اجرت عمل) و به این قدر زیاده یا کمتر می فروشم. و هر گاه متاعی را به قیمتی خریده باشد و معیوب بر آمده باشد و ارش آن را پس گرفته باشد، باید در وقت ذکر رأس المال، آن باقیمانده قیمت را، بگوید نه قیمت اولی را. اما هر گاه بعد از بیع، بایع چیزی از قیمت را به او بخشیده باشد هر چند در زمان خیار باشد ضرور نیست که آن را کم بکند، بلکه جایز است که اصل رأس المال را بگوید. و هر گاه غلامی (که خریده، بعد از خریدن) جنایتی بکند و آقا تاوان آن را بدهد، جایز نیست که این وجه را به رأس المال ضم کند. و هر گاه کسی بر غلام، جنایتی بکند و مشتری (1) تاوان بگیرد لازم نیست که از رأس المال چیزی کم بکند در برابر این، یعنی بگوید که چون این منفعت در برابر نفس این غلام حاصل شد، پس گویا قیمتی که من داده ام ما سوای مساوی این است و غلام به قدر ما بقی قیمت بعد وضع ارش، به من نشسته است، به جهت آنکه در حکم کاری است که غلام، کرده باشد و دخلی به قیمت ندارد.

ص: 38


1- یعنی: مشتری که اینک بایع است و غلام را می فروشد

بلی: هر گاه به سبب جنایتی که به او رسیده، قیمت او کم شده باشد باید اعلام کند که من در وقتی که این غلام صحیح بود به این قیمت خریدم. و هر گاه متاع بسیاری بر سر هم خریده باشد به قیمتی، جایز نیست که بعض آن را به بیع مرابحه بفروشد، هر چند قیمت کند در نزد خود، هر یک را جدا جدا، یا در خارج قیمت آن محقق شود منفردا. به جهت آنکه خریدن اجناس مجتمعا تفاوت دارد با خریدن آن منفردا، پس هر گاه هر یک را بگوید به این قیمت خریده ام دروغ گفته است. و ظاهر آن است که فرغ ما بین متخالفه مثل جامه ها و متماثله مثل گندم و جو نباشد. و ابن جنید فرق گذاشته است. بلی هر گاه اعلام کند که من همه را یکجا خریده ام و بعد از آن قیمت کرده ام هر یک را به آنچه میارزد تا مطابق شود رأس المال بر جمیع، والحال هر یک را می فروشم و اینقدر زیاده تر میخواهم از آنچه قیمت کرده ام، در این صورت اشکالی نیست و احادیث متعدده دلالت دارد بر آن، ولیکن ظاهر این است که این، دیگر بیع مرابحه نیست. و مشهور این است که مکروه است که ربح را نسبت به مال (1) بدهد (یعنی به قیمت (2)) به این معنی که بگوید که من این متاع را می فروشم به ربح ده یک یا ده دو، و یا بگوید که این متاع، این قدر به من تمام شده است، یا به این قدر خریده ام و در این متاع، یک درهم یا دو درهم ربح میخواهم. و استدلال کرده اند با اینکه اول شبیه است به ربا. و اخبار بسیار هم هست که دلالت دارند بر منع از گفتن اینکه می فروشم ده - یازده (3)، یا، ده - دوازده که دلالت آنها بر حرمت، ظهوری ندارد، بلکه ظاهر در کراهتند، بلکه از کلام آخوند ملا احمد (ره) ظاهر می شود منع دلالت بر کراهت نیز، به جهت آنکه مراد از آن اخبار ترغیب به بیع مساومه است و اعراض از بیع مرابحه. به جهت آنکه مساومه اسلم است از شبهات.

ص: 39


1- مراد " پول " است.
2- مراد " پول " است.
3- در متن این اخبار لفظ فارسی " ده - یازده. ده - دوازده " از زبان خود امام (علیه السلام) آمده است: وسایل، ج 12 ص 386 - 358، ابواب احکام العقود باب 14 ح 1، 2، 3، 4، 5. و ص 378 باب 8 ح 14

و حق این است که اخبار دلالت بر مذهب مشهور دارند، به جهت آنکه کسی ندیده ایم که قایل باشد به کراهت مطلق بیع مرابحه. پس اخبار محمول است بر این قسم مرابحه، چنانکه مشهور فهمیده اند. و شیخ (ره) قائل به حرمت شده و دلالت اخبار، بر حرمت، ممنوع است. وهر گاه دانستی این اشکالات را در غیر بیع مساومه، پس اولی آن است که اختیار بیع مساومه کند و ترک ذکر رأس المال کند و هر گاه خواهد رأس المال بگوید احتیاط تمام بکند که آنچه مدخلیت دارد در کم و زیاد بودن قیمت، آن را پنهان ندارد، مثل نسیه خریدن، چنانکه پیش گفتیم. و مثل آنکه معامله را با زن یا فرزند خود کرده باشد و امثال ایشان از کسانی که با ایشان مسامحه می شود در معامله. یا مثل آنکه میداند که در معامله مغبون بوده است، یا آنکه به جهت بی وقوفی یا دقت نکردن، گران خریده است و امثال اینها. و از این جمله است حیله ای که بعضی می کنند و چیزی را که خریده اند به قیمت کمتر، به نوکر یا فرزند خود یا زن خود میفروشند و بعد از آن، از او میخرند به قیمت بالاتر که در وقت گفتن رأس المال، این قیمت معامله دوم را بگویند و بر سر آن، ربح بگیرند و ظاهر این است که این، حرام است به جهت اینکه تدلیس است و گول زدن. و این در وقتی است که مقصود از معامله با آنها همین باشد. و اگر مقصود این نباشد و از راه دیگر هم کوتاهی نشده باشد ضرر ندارد. پس هر گاه این مقدمات را دانستی، بدان که در صورت سئوال، هر گاه رأس المال را میداند دروغ نگوید که نمیدانم و هر گاه واقعا نمیداند رأس المال را، یا نمیخواهد بگوید و سر مشقی از برای خود، در آن " تفصیل " (1) قرار داده که از روی آن خواهد به ملاحظهء انتفاعی که ده یک، یا ده دو باشد بفروشد که حقیقت بر میگردد به بیع مساومه ضرر ندارد، ولکن بهتر این است که نگوید ده یک یا ده دو میخواهم، بلکه بگوید که در این متاعی که من قیمت آن را با نقد بر آورد کرده ام که در کاغذ نوشته ام،

ص: 40


1- این همان کلمه است که در متن سئوال آمده و شرح داده شد

یک درهم انتفاع میخواهم، یا دو درهم انتفاع میخواهم، انشاء الله ضرر ندارد. والله العالم.

38- سوال:

38- سوال: اصل در عقود صحت است یا فساد؟

جواب:

جواب: بدان که صحت در عقود و معاملات، عبارتست از ترتب آثار شرعیه بر آنها و اینکه می گویند که اصل در معاملات، صحت است، چند معنی احتمال دارد. یکی این است که: اصل، این است که هر عقدی بر او اثری مترتب می شود، هر چند بالخصوص در جواز آن و حکم به ترتب ثمره بر آن از شارع نرسیده باشد و این، غلط است جزما، به جهت آنکه صحت از احکام شرعیه است و باید از شارع برسد. پس به مجرد جعل هر کسی حکم شرعی حاصل نخواهد شد و آنکه در کلام بعض فقها در مقام استدلال بر جواز و صحت بعض معاملات مذکور است که اصل جواز است، سهو است. و ممکن است که مراد ایشان در آنجا از اصل، عمومی باشد که شامل آن معاملهء مخصوصه باشد. یا اصل برائت ذمه است از حرمت نقل احدهما مال خود را به دیگری، هر چند لزوم آن ثابت نباشد. یا اصل جواز تکلم به این کلمات است بدون آنکه حکمی بر آن مترتب شود، وهکذا. و عموم " اوفوا بالعقود " و امثال آن نیز محمول است بر عقود معهوده در زمان شارع، نه هر چه هر کس خواهد اختراع (1) کند. و آنچه به فهم حقیر رسیده در معنی مثل " اوفوا بالعقود " و امثال آن، وجوب وفا به مقتضی است، اگر وجوب و لزوم است بر سبیل وجوب، مثل بیع واجاره، و اگر نه بر سبیل جواز شرکت و مضاربه، نه آنکه واجب باشد وفا به هر عقدی الا ما اخرجه الدلیل وتحقیق آن را در بعضی رسایل کرده ام. و دوم این است که: الفاظ که در عقود، تلفظ به آن می شود، اصل این است که اعتنا به آنها بشود و از کلمات صبی و نائم و هاذل نیست. پس بنابر این، هر گاه عقدی

ص: 41


1- بنابر این و مطابق این نظریهء مرحوم مقق قمی معاملاتی از قبیل بیمه و سر قفلی باطل است. این همان موضوع مهم " امضائی " و توقیفی " است که در ذیل مسأله ای از جلد اول بیان گردید

مردد باشد میان آنکه فضولی باشد یا متاصل، هر دو صحیح خواهد بود و نمی توان گفت که فضولی، صحیح نیست، به جهت آنکه فضولی معتنی به است (1) و این احتمال بسیار دور است که اراده شود از این لفظ. احتمال سوم که دایر در السنهء فقهاست، این است که: اصل این است که هر عقدی از بالغ عاقل سر زند، بر او آثار آن عقد مترتب می شود و مراد از لفظ " اصل " در اینجا " ظاهر " است، یا قاعده، یا استصحاب بقا، یا استصحاب عدم طرو ناقض بر سبیل منع خلو. و گاه است که هر سه (2) در یکجا جمع شوند. و گاه است یکی از آنها مراد باشد. و گاه است دو تا مراد باشد. و علی ای تقدیر، مراد این است که راجح در عقد، صحت است خواه رجحان از محض " ظهور " باشد، هر چند ظهور از غلبه و قراین حاصل باشد یا به سبب ظن استصحابی حکم به صحت شود، یا به سبب قاعده که از عقل و نقل مستفاد شده باشد. پس بنابر این، رجحان صحت در مقابل " اصل عدم ترتب آثار " است که بالذات مقدم است بر صحت و ترتب آثار. و رفع آن، محتاج به دلیل است. پس اصل در معاملات [ در ] حقیقت فساد است که مطابق " عدم ازلی " است و محض عدم دلیل بر صحت، دلیل است بر آن، و دیگر احتیاجی به دلیل ندارد، پس معارضه در این مقام ما بین اصل و ظاهر، است. و تحقیق کلام در ترجیح ما بین اصل و ظاهر، و تفصیل آن، و بیان مقامات آن، محتاج است به بسط زیادی که اینجا مقام آن نیست و در قوانین فی الجمله بسط داده ام، و همچنین در بعضی رسایل. و ظاهر این است که در کلام بسیاری، خلط واقع شده باشد.

ص: 42


1- این جمله دلیل است که میرزا برای سخن خودش میآورد. و ممکن است لفظ " نیست " صحیح باشد در این صورت دلیل نظریه ای است که میرزا آن را رد می کند با اینکه سبک قلم میرزا با صورت دوم بیشتر سازگار است لیکن از نظر معنی، صورت اول صحیح به نظر می رسد.
2- یعنی: ظهور، قاعده و استصحاب. استصحاب بقا، استصحاب عدم طروناقض را یکی حساب کرده است و گرنه رقم چهار صحیح می شود

ومجمل تحقیق به مقتضای فهم قاصر این است که: در جاهایی که ادلهء خارجه قائم شده بر تقدیم اصل بر ظاهر، مثل مسائل طهارات حدثیه و خبثیه و نجاسات و احداث. یا بر تقدیم ظاهر، چنانکه در بینه و در ظن مصلی و عدم اعتنای به شک بعد از دخول در فعل دیگر، یا بعد از فراغ از نماز وامثال آن، اعتماد بر ادلهء خارجه است و ثمره در نزاع نیست. و اما در موارد مختلف فیه، مثل غسالهء حمام و طین طرق بعد سه روز و امثال آن. و همچنین در بسیاری از عقود و معاملات که اشاره به آن خواهیم کرد که بعضی ظاهر را مقدم داشته اند و بعضی اصل را (ونظر ایشان به دلیل خاصی که مطابق احد طرفین باشد دون دیگری، نیست) باید معیار در ترجیح، غلبهء ظن مجتهد باشد. پس ما چند مثال از برای تو میگوییم که بصیرت در مطلب حاصل کنی: یکی اینکه: فقها اختلاف کرده اند که هر گاه بایع و مشتری نزاع کنند و بایع بگوید که من وقتی که این عین را به تو فروختم صغیر بودم و مشتری بگوید که من وقتی که خریدم تو کبیر بودی. یا بالغ با جنون ادواری، بگوید که من در حال جنونم این را به تو فروختم و مشتری گوید که تو در حال افاقه فروختی. مشهور تقدیم قول مدعی صحت است و بعضی مقدم داشته اند مدعی فساد را. چنانکه ظاهر علامه در ارشاد است در کتاب حجر. و حقیر در اینجا تفصیلی داده ام و چون فهم این مطلب موقوف است به تمهید مقدمه، ما آن را مقدم داریم و میگوییم که معنی قول ایشان که ظاهر در عقود و راجح در عقود صحت است، چنانکه پیش اشاره کردیم، خالی از چند وجه نیست: یکی این است که عقدی که واقع شده در آن نزاع شود که آیا بر طریقهء مستمرهء بین مسلمین است تا خلاف آن ظاهر شود، مثل اینکه یکی بگوید که من مال خودم را فروختم به تو که قیمت آن، خمر بدهی و آن دیگری می گوید که من خریدم که در قیمت آن، سرکه بدهم. پس بایع میخواهد عقد را فاسد کند و ادعای او راجع می شود که دو مسلمان، هر دو معصیت کرده اند، یکی خودش در زمان سابق از حال تکلم و یکی مشتری. واجماع واخبار (که دلالت می کند بر اینکه اقوال وافعال مسلمین را باید

ص: 43

حمل بر صحت) اقتضای تقدیم قول مدعی صحت، می کند و این معنی، قاعدهء کلیه است مستنبط از ادلهء شرعیه. پس قاعده اقتضا می کند تقدیم قول مدعی صحت، را. و از این راه می تواند شد هم که بگوییم که نادر است که مسلم، خمر را خرید و فروش کند و غالب عدم آن است. پس ظن غلبه، ملحق می کند ما نحن فیه را به غالب. که رجحان در اینجا از غلبه حاصل می شود. و این مثال که ذکر کردیم از برای جایی است که مثل خمر، ملک مسلم نمی شود و گو، ملک کافر شود. و گاه است که دعوی از سر چیزی بشود که ملک تعلق به او نمیگیرد مطلقا. مثل اینکه بگوید فروختم این را به آزادی. و دیگری بگوید که خریدم به بنده. و کلام در این هم ظاهر است. و این مسئله نیز مختلف فیهاست، چنانکه از تمهید القواعد ظاهر می شود و اجماعی بودن حمل قول و فعل مسلم، بر صحت، منافات با خلافی بودن این مسئله ندارد، به جهت آنکه اجماع در وقتی است که قول مسلم دیگر، معارض آن نباشد و در ما نحن فیه چنین نیست. ولکن چنانکه اشاره کردیم چون یکی از آنها فعل دو مسلم را حکم به بطلان می کند و دیگری فعل یکی را، پس اولی تقدیم قول اخری است. دوم این است که: نزاع شود بر سر استمرار عقد، مثل اینکه هر دو متفقند بر عقد بیع، ولکن یکی مدعی است که بعد از عقد، قبل از تفرق مجلس فسخ کردیم و دیگری منکر باشد، که ظاهر (بسبب استصحاب حکم عقد و عدم فسخ) صحت عقد است. پس مدعی صحت را از این جهت مقدم میداریم و [ در ] حقیقت در اینجا اصل و ظاهر متطابقند، به جهت آنکه اصل چنانکه بر استصحاب عدم ترتب آثار، اطلاق می شود بر استصحاب بقای ما سبق هم، اطلاق می شود. پس هر گاه علاوه بر این هم ظن حاصل باشد به مقتضای آن، اصل و ظاهر، متطابق میشوند و خلافی در این مسئله در نظر نیست. سوم آنکه: بعد از وقوع عقد، احدهما بگوید که عقد در حال " کبر " بود و دیگری بگوید در حال " صغر " بود. و همچنین در جنون و افاقه در مجنون ادواری، پس مدعی کبر و افاقه را مقدم میدارند، به جهت آنکه ظاهر این است که معامله در آن حال واقع

ص: 44

شده، نه محض اینکه ظاهر حال مسلم عدم فسخ او است و با فقد آن، شرط صحت، که عقل و بلوغ است، معامله نکرده، به جهت آنکه گاه است که از روی سهو و غفلت شده، نه به قصد عصیان و مخالفت، بلکه از راه اینکه غالب الوقوع در میان مردم این است که معامله در حال کبر و افاقه است. و تو دانستی که در این مسئله نیز خلاف است. بعضی ظاهر را مقدم داشته، حمل بر صحت کرده است. و بعضی اصل را، یعنی اصل عدم تحقق عقد شرعی و عدم ترتب آثار، را، و تحقیق در نزد حقیر، در مثل اینجا تفصیل است که مآل آن به تفاوت مقتضای ظن مجتهد، است. و مقامات مختلفند. پس هر گاه تاریخ معامله معلوم نباشد و هر دو متفق باشند در اینکه اگر در حال کبر بوده، در حالی بوده که کبر اتفاقی طرفین باشد و همچنین اگر در حال صغر بوده، در وقتی بوده که هر دو متفق بوده باشند در صغر، و عدم بلوغ. پس حکم الحاق به غالب و حصول ظن، وجیه است. اما هر گاه تاریخ معلوم باشد و میدانند هر دو که در وقتی که معامله شده که بایع، مراهق مشکوک البلوغ بوده، لکن احدهما مدعی است که در آن وقت، بلوغ و رشد، حاصل شده بود و دیگری منکر است. الحال ادعای اینکه چون غالب صدور معاملات است از بالغ رشید، پس باید حکم کرد که این در آن حال، بالغ و رشید بوده، مشکل است. به اعتبار آنکه اگر ملاحظهء مثل معاملهء تخم و گردو و نان و امثال اینها را میکنیم غلبه در غیر صغیر معلوم نیست و اگر مثل باغ و ملک و امثال آنها را میکنیم در نوع مراهقین غلبه نیست که ظن، اینها را هم ملحق به آن کند، یعنی اصل معاملهء اینها در این نوع اعیان غلبه ندارد، چه جای آنکه غلبهء وقوع اینها را در حال کبر معلوم کرده باشیم، تا متنازع فیه را بر آن حمل کنیم. پس در اینجا فرق باید گذاشت و باید تابع ظن شد. و همچنین در مثال پیش. و از جمله مواردی که به سبب ملاحظهء مقام، ظن مختلف می شود، در مسئله " تعارض اصل و ظاهر " که باید ملاحظهء ظن را کرد، آن است که هر گاه کسی بیند مصلی را که واجبی از واجبات نماز را ترک کرد، یا لحنی در قرائت کرد، یا کلمه ای را حذف کرد. در وجوب تنبیه او، حکم مختلف می شود به سبب اختلاف حال مصلی. پس

ص: 45

هر گاه مصلی از اهل معرفت باشد، ظاهر این است که سهوا باشد، نه از راه جهل که واجب می شود نهی از منکر، هر چند اصل، عدم معرفت است. و هر گاه از اهل معرفت نباشد و ظاهر حال او، نادانی باشد، واجب می شود تنبیه، به جهت اینکه اصل و ظاهر، در آن متطابق است. و از جمله مواردی که به جهت ظن مجتهد اختلاف واقع می شود و مقام بر آن مختلف می شود در حکم، فرقی است که شهید ثانی (ره) در مسالک گذاشته در ما بین اینکه: بعد بیع سلف و تفرق مجلس اختلاف کنند مبتاعین در اینکه قبض ثمن، قبل از تفرق شده یا بعد. و اینکه اختلاف کنند در این صورت در اینکه: اصل ثمن قبض شده است یا نه. و در اول حکم به تقدیم قول مدعی صحت، کرده به جهت استمرار عقد و تعارض و تساقط اصلین، یعنی اصل عدم قبض قبل از تفرق واصل عدم تفرق قبل از قبض. در ثانی مدعی فساد را مقدم داشته به جهت آنکه اصل عدم قبض است. و آنچه به فهم حقیر می رسد این است که: هر گاه بنا را به ظهور صحت فعل مسلم بگذاریم بنا بر غلبه (هر چند از راه عصیان و فسوق نباشد، به جهت آنکه محتمل است که ترک شرط از راه سهو و نادانی باشد) پس در هر دو جا باید بنا را به صحت بگذاریم، به جهت آنکه چنانکه اصل " قبض " شرط صحت است، " قبل از تفرق " هم شرط صحت است. پس چنانکه حمل قبض را بر صحیح میکنیم تا حمل عقد بر صحیح شده باشد در اینجا هم اصل عقد را بر صحیح حمل میکنیم. و اصل عدم تحقق شرط نسبت به هر دو مساوی است، به جهت آنکه شرط صحت، قبض قبل از تفرق است، نه مطلق قبض. پس فرق گذاشتن ایشان در صورت نزاع در اصل قبضل، و نزاع در صورت اولی، راهی ندارد. و اینکه فرموده اند " که فی الحقیقه نزاع در صحت عقد نیست، بلکه نزاع در طاری شدن مفسد است و آن ثابت است در صورت ثانیه به مقتضای اصل، به خلاف صورت اولی به جهت تساقط اصلین " مشکل است، بلی صحت در صورت اولی اظهر است. پس مجتهد در هر مقام باید ملاحظه کند که ظاهر اقوی است یا اصل؟

ص: 46

گاه است که اصل، مقتضی استصحاب بقاست که مفید ظن است که راجح است بر این ظنی که از ظاهر به هم رسیده از راه قراین، به جهت ضعف آن قرینه که در ظهور به آن، اعتماد شده. و بدان که هر جا که عمل به قاعدهء یقینی اجماعی است، مثل طهارات و نجاسات، آنجا حکم الله تعالی ظاهر قطعی است که تعبدا مقدم داشته شده است. و هر جا که اجماع و دلیل قطعی در ظرف قاعدهء یقین که مطابق اصل است نباشد باید تحصیل ظن به حکم الله نفس الامری، کرد چنانکه مقتضای اجتهاد است پس (در) حقیقت نزاع مابین تقدیم دو شیء است که مفید ظن به نفس الامر، می توانند شد. باید دید که کدامیک اقوی هستند، به او عمل باید کرد. و توضیح این مطلب، این است که قواعد اصولیین، قاعدهء یقین است. یعنی لزوم عمل به مقتضای آنچه یقینا ثابت شده است و عدم جواز نقض آن، مگر به یقین. و این مستفاد است از اخبار معتبرهء بسیار و فرق مابین این و استصحاب، این است که در استصحاب ظن به بقای حکم اول مأخوذ است، خواه به سبب محض ثبوت در اول باشد، یا به علت آنکه غالب در آنچه موجود شده، بقاست و ظن الحاق به اعلم اغلب می کند. و در این قاعده همان به عدم یقین به رافع اکتفا می کنند و دیگر ظن بقا را اعتبار نمی کنند، چنانکه در مسائل طهارت هویداست و اخبار هم در خصوص آنها وارد شده مثل " کل ماء طاهر حتی یعلم انه قذر " او " کل شیء نظیف حتی تعلم انه قذر " و چون مجتهد بنای او در احکام تحصیل ظن به حکم الله نفس الامری، است، پس تحصیل ظن به حکم نفس الامر، در صورت عمل به قاعدهء یقین، مشکل است. پس میگوییم شارع تعبدا چنین قرار داده که لازم باشد عمل به مقتضای یقین سابق تا یقین بر خلاف آن به هم رسد. و چون ظن مجتهد قائم مقام یقین است، پس در جایی که ظن او در برابر این قاعدهء یقین بیاید یقین را به ظن او میشکنیم، پس از این جهت، ظاهر را بر اصل مقدم میداریم. پس میگوییم که تعبدا عمل به مقتضای یقین سابق مقدم است بر عمل به مقتضای ظن، الا در ظنون مجتهد. و بعد از آن، تخصیص

ص: 47

میدهیم ظن مجتهد را در مسائل طهارات، مثلا از مواضعی که اجماع و اخبار دلالت بر عدم اعتبار ظن مجتهد به نفس الامر آنها دارد، هر چند ظن مجتهد به نجاست از راه غلبه و قراین به هم رسد که باز عمل به آن نمی کنند. پس ظن مجتهد را هم تخصیص میدهیم به غیر ظنی که در امثال طهارات و نجاسات باشد. و چون در مسائل تنازع در عقود، اجماع و دلیل قاطعی بر تقدیم قاعده یقین نیست (چنانکه در طهارات و نجاسات هست) آنها را بر حال خود گذاشته به مقتضای تخصیص اول در آنها عمل میکنیم و به هر حال، مجتهد باید هشیار و باخبر باشد و در مقامات تعارض صحت و فساد آنچه اقوی شد از حیثیت حصول ظن، آن را اعتبار کند. پس هر گاه به سبب قاعدهء یقین، ظنی از برای او از جهت استصحاب حاصل شد، اقوی از آن ظنی که از غلبه و قراین حاصل شده، آن را مقدم میدارد و اگر این طرف غالب باشد، این را اعتبار می کند و اگر اعتبار ظن مجتهد را قطع نظر از دلیل خاص کرده، از نظر نیندازیم، دیگر نزاع در مسئلهء تعارض اصل و ظاهر، باطل وعاطل خواهد بود، به جهت آنکه عمل به مقتضای ادلهء مطابق هر یک از طرفین، عمل به مقتضای جمع بین الادله و ترجیح بین آنهاست، نه از راه تقدیم ظاهر بنفسه بر اصل یا بالعکس. و مراد ایشان، اعتبار این دو چیز است بنفسه. و این از جملهء اموری است که دلالت دارد بر آنکه بعد از انسداد باب علم، اصل جواز عمل به ظن است از برای مجتهد، الا ما اخرجه الدلیل، چنانکه در قوانین، بسط زیادی در آن مسئله داده ام و هر گاه بصیرت بیشتر طلبی، رجوع به قوانین و سایر رسایل کن. و از مسائل آنها همه بهتر این است که به جانب اقدس الهی منقطع شده رفع اشکال بخواهی که این مسئله از مشکلات مسائل و مهمات فقه است و کلام فهول، در آن خالی از اجمال نیست. والله الموفق بحقایق احکامه.

39- سوال:

39- سوال: در صورتی که بیع به عمل آمد، عدم قبض ثمن و اقباض مثمن و عدم تصرف مشتری، هر سه شرط، موجب خیار است (بعد از سه یوم) یا احدهما کافی است؟ مسئله را با مأخذ و دلیل بیان کنند.

ص: 48

جواب:

جواب: سئوال را خوب نفهمیدم، ولکن بدان که هر گاه کسی چیزی فروخت و تسلیم مشتری نکرد و قیمت را هم نگرفت و شرط تأخر ثمن نکرد، پس آن بیع لازم است تا سه روز، پس اگر مشتری قیمت را آورد، مبیع ملک لازم او می شود و اگر نیاورد، بایع اختیار دارد که فسخ بیع کند. پس هر گاه یکی از این شروط، مفقود باشد خیاری نیست از برای بایع و لزوم بیع در سه روز اول ظاهرا اجماعی است، چنانکه تصریح به آن کرده اند. چنانکه عدم لزوم بعد از سه روز در صورت مذکور هم ظاهر اجماعی است و احادیث معتبره دلالت بر هر دو دارد. بلی خلاف دارند در اینکه آیا بیع، باطل می شود بعد از سه در صورت مزبور، یا آنکه صحیح است و بایع، خیار فسخ دارد. مشهور، قول دوم است و قول اول را ابن جنید (ره) و شیخ (ره) در مبسوط نقل کرده اند و ابن فهد (ره) و بعض دیگر از متأخرین، مثل آخوند ملا احمد (ره) و صاحب کفایه (ره) گفته اند که ظاهر اخبار بطلان است، ولکن اصحاب حمل کرده اند روایات را بر نفی لزوم. و اظهر در نزد حقی این است که اخبار هم ظهوری در بطلان ندارند. پس ما، دو حدیث را ذکر میکنیم تا حقیقت حال، ظاهر شود. یکی صحیحه زراره از حضرت باقر (علیه السلام): قال قلت له: الرجل یشتری من الرجل المتاع ثم یدعه عنده یقول حتی آتیک بثمنه. قال: ان جاء بثمنه فیما بینه و بین ثلاثة ایام والا فلا بیع (1) له. دوم: صحیحه علی بن یقطین، انه سئل اباالحسن (علیه السلام) عن الرجل یبیع المبیع ولا یقبضه صاحب ولا یقبض الثمن. قال: الاجل بینهما ثلثة ایام فان جاء قبض بیعه والا فلا بیع (2) بینهما. و وجه ظهور اخبار در لزوم نه بطلان این است که بیشک و شبهه، بیع تا سه روز متحقق بود، یعنی اثر او، والا خود بیع همان نقل و انتقال ساعت اولی است و آنچه باقی است اثر اوست نه نفس او، واگر چه اقرب، مجازات (3) بودن " نفی

ص: 49


1- وسائل: ج 12 ص 357 - 356، ابواب الخیار باب 9 ح 1 و 3.
2- وسائل: ج 12 ص 357 - 356، ابواب الخیار باب 9 ح 1 و 3.
3- اصطلاح " مجازات " در اینجا نوعی استخدام از مبحث ادبی " کلم مجازات " است

صحت " از برای " نفی حقیقت " بطلان را برساند، در مثل " لا صلوة الا بفاتحة الکتاب والا بطهور " به جهت آنکه مرا، بطلان در اول امر است، لکن قرینه مقام [ دلالت دارد ] که در اینجا مراد، نفی صحت از اول امر، نمی تواند بود. چنانکه گفتیم. پس باید حمل بر نفی اثر کرد و اگر چه نفی جمیع آثار انسب است به این عبارت، از نفی لزوم فقط، لکن استصحاب بقای اثر مرجح ارادهء نفی " اثر فی الجمله " است که نفی لزوم باشد. با وجود آنکه در احادیث بسیار مذکور است که " فلا بیع له " یعنی اثر از برای مشتری نیست، واین مثل صریح است در اینکه اثر بیع از برای بایع بر جاست. و اما صحیحهء علی بن یقطین که در آنجا که " فلا بیع لهما " فرموده، هر چند دلالت او بر اینکه ما گفتیم اخفی است لکن بعد از تأمل و ملاحظهء سیاق کلام که غرض بیان این است که آیا مشتری می تواند مبیع را گرفت یا نه /؟، دلالت می کند بر اینکه مراد این است که نفی بیع بینهما، از راه عدم لزوم است از جانب مشتری بقرینهء سایر اخبار - فان کلامهم یفسر بعضه بعضا - و بر فرضی که این معنی مسلم نباشد هم میگویئم که روایت علی بن یقطین مقاومت با اخبار کثیره، نمی کند. خصوصا با اتفاق اصحاب بر فهم نفی لزوم، دون بطلان. و این مطلب را به ظاهر کلام ابن جنید و شیخ نسبت داده اند، نه به صریح آن. پس احتمال بطلان، باطل است. و تفصیل کلام در شروط این نوع خیار و احکام آن، این است که: در این نوع خیار چند شرط است: اول: آنکه مبیع عین باشد و چیزی نباشد که در ذمه باشد، چنانکه اخبار ظاهر در آن است و ابن فهد نیز تصریح به آن، کرده. دوم: اینکه بایع قیمت را نگرفته باشد. سوم: آنکه مبیع را تسلیم مشتری نکرده باشد. و مراد از قبض ثمن و اقباض مبیع، قبض و اقباض مجموع هر یک از آنها است، پس به قبض دادن بعض مبیع یا به قبض گرفتن بعض ثمن فایده ندارد. به جهت آنکه لفظ

ص: 50

ثمن و مثمن که در حدیث است حقیقت در مجموع آن است، نه در بعض. پس هر گاه جمیع مبیع را تسلیم کرد یا مجموع قیمت را گرفت، دیگر اختیاری نیست. و شرط است در مانع بودن قبض از خیار، اینکه قبض به اذن مالک باشد. پس هر گاه بدون اذن قبض کرده باشد به آن، خیار باقی است. و همچنین هر گاه ثمن مستحق غیر، (نیز) بر آید، آن هم در قبض کافی نیست ظاهرا، و همچنین بعض ثمن. و تصریح کرده است به این، شهید ثانی (ره). و بدان که بعد از گذشتن سه روز هر گاه بایع مطالبهء ثمن کند، خیار او ساقط نمی شود. به جهت استصحاب و اطلاق اخبار. و هر گاه مشتری بعد سه روز قیمت را بدهد پیش از آنکه بایع فسخ کرده باشد، پس در آن، خلاف است. واظهر در اینجا نیز بقاء خیار است به جهت استصحاب. و علامه (ره) قایل شده به لزوم، به جهت ارتفاع ضرر و زوال سبب خیار، و آن ضعیف است. چهارم: آنکه بیع حال باشد یعنی شرط تاخیر دادن مبیع به مشتری، یا گرفتن قیمت از او، به وقت معینی نشده باشد هر چند یک ساعت باشد. واین شرط نیز ظاهر روایات است. و اعتبار غیر این صورت خلاف اصل، است. و در حکم خلاف اصل، باید اکتفاء کرد در آنچه نص در آن دلالت دارد. و بدان که اکثر اصحاب فرق نگذاشته اند در این مسئله ما بین حیوان و غیر حیوان. ولکن شهید (ره) و ابن فهد از صدوق (ره) نقل کرده اند که در مقنع گفته است که مدت تاخیر در کنیز یک ماه است. چنانکه روایت علی بن یقطین دلالت بر آن دارد. و شهید حکم به ندرت روایت کرده است. و به هر حال، اقوی قول مشهور است به جهت عدم مقاومت این روایت و همچنین مرسلهء علی بن رباط، با احادیث معتبرهء معمول بها. هر چند این خاص باشد و آنها عام. تتمه: هر گاه تلف شود مبیع بعد از انقضای سه روز (در صورت مذکوره) از مال بایع تلف شده است. و ظاهرا خلافی در آن نیست. چنانکه از کلام جمعی از اصحاب ظاهر می شود، و مقتضای روایات نیز همین است.

ص: 51

و هر گاه در بین سه روز تلف شود، در آن سه قول است: مشهور این است که باز از مال بایع است، به جهت قاعده فقهاء که " هر مبیعی که تلف شود پیش از قبض، پس از مال بایع است ". و ظاهرا که همین قاعده مروی است از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و دلالت می کند بر این، صریح روایت (1) عقبه بن خالد و ظاهر صحیحهء زراره، و صحیحهء علی بن یقطین و غیر آنها. و مفید و سید مرتضی (رح) و جمعی دیگر قائل شده اند که تلف، از مال مشتری است به جهت لزوم عقد در آن وقت، و انتقال به مشتری، بدون خیار. و ابو الصلاح و ابو حمزة تفصیل داده اند که: اگر بایع عرض کرده است تسلیم مبیع را به مشتری، از مال مشتری است و الا از مال بایع است. و علامه در مختلف میل به این کرده است و اقوی قول مشهور است. و بدان که: شهیدین (رح) و غیر ایشان نقل کرده اند قولی از شیخ به اینکه هر وقت که متعذر شود قیمت، از برای بایع فسخ جایز است. و شهید (ره) تقویت این قول کرده و شهید ثانی (ره) گفته است که شاید مستند او " نفی ضرر " باشد به جهت آنکه نص بخصوص در آن نیست. و فرموده که این بعید نیست ولکن تمسک به عموم لزوم عقد و وجوب وفای آن، اقوی است. و رفع ضرر ممکن است به اینکه همان مبیع را از باب تقاص بگیرد هر گاه ممکن باشد گرفتن. و اگر ممکن نباشد، فسخ کردن هم رفع ضرر نمی کند. و آنچه شهید ثانی (ره) فرموده خوب است. و عموم کلام شیخ شامل نقد و نسیه و صورت قبض مبیع همه، هست.

40- سوال:

40- سوال: هر گاه کسی چند رأس گوسفند به امینی بدهد که آنها را ذبح کند و گوشت آنها را به موعدی بفروشد. و آن امین هم، چنین کرد و گوشت را به گندم فروخت به جماعتی که در موعد بگیرد. بعضی از آن گندم را گرفته و بعضی در نزد مردم بود که مالک گوسفندها، فوت شد. وراث مالک بنا گذاشتند که آن امین قیمت مجموع گندم گرفته و نگرفته را، مبلغ معینی نقد بدهد. آیا این معامله صحیح است یا نه؟ -؟ و آیا امین می تواند بگوید که چون کیل و وزن گندم، نشده است معامله باطل .

ص: 52


1- وسائل: ج 12 ص 359، ابواب الخیار باب 10، ح 1. - توضیح: احادیث دیگر که در این سطرها مورد بحث هستند همان ها هستند که آدرس شان مشخص گشت ونیاز به تکرار نیست.

است، تو گندم خود را بگیر.؟.

جواب:

جواب: ظاهر صحت معامله است به جهت آنکه بیع دین آنکه بیع دین (خصوصا به نقد) جایز است علی الخصوص بعد انقضای موعد دین. و در صحت بیع قبض شرط نیست (1) . و منعی که وارد شده در بیع طعام قبل از قبض (بر فرض تسلیم حرمة)، آن در جائی است که مالک، آن طعام را خریده باشد نه در وقتی که به میراث یا غیر آن منتقل شده باشد.

41 - سوال:

41 - سوال: هر گاه کسی ملک، با باغ شخصی دیگر معاوضه کند و هر دو تصرف کنند به زرع کردن و مصرف کردن میوه. آیا لازم است؟ یا رجوع هر یک به مال خود جایز است؟

جواب:

جواب: بدان که در انعقاد بیع شرط نیست که ثمن از نقدین باشد بلکه هر چیز، قیمت می تواند شد. بلکه گاه هست که کسی اسبی را می فروشد به ده رأس میش، یا گاوی را می فروشد به الاغی، وامثال آن. چنانکه در مسئله خیار حیوان تصریح کرده اند به آن. و همچنین فروختن ملک به باغ. پس اگر اشکال در سوال این است که این را از بیع بیرون کنیم به این جهت، پس آن محض تو هم است. به جهت آنکه بیع، آن نقل ملک است به دیگری به عوض معین. و این تعریف شامل ما نحن فیه است. و اگر اشکال در این است که صیغه خوانده نشده است پس آن داخل بیع معاطات می شود. و معاطات هر چند ادله بسیار بر صحت و لزوم آن، هست و لکن چون از ابن زهره و شهید ثانی (ره) بر اشتراط لزوم بیع به صیغه، دعوی اجماع شده. و ظاهرا خلافی هم از اصحاب نقل نشده (از غیر ظاهر مفید - ره -) تا زمان آخوند ملا احمد (ره) و بعضی از تابعین او. و بعضی از مؤیدات هم از اخبار دلالت بر آن دارد. پس اولی این است که بنای عمل بر عدم لزوم آن باشد. هر چند اظهر این است که مبیح تصرف است بلکه مملک است، بلکه بیع است. ولکن عدم لزوم مادامی است که تصرف در طرفین یا احدهما نشده باشد. و بعد از غ

ص: 53


1- و در نسخه: به جای لفظ " نیست " لفظ " است ". غ

تصرف، لزوم حاصل می شود، در صورت اتلاف عینین جزما. و در غیر آن علی الخلاف والاشکال. و ظاهر این است که نقل از ملک به عنوان لزوم، (مثل بیع و صداق و مثل آنها) مثل تلف عین است (1) . و به هر حال، ظاهر این است که مادامی که عینین بتمامها باقی باشند، توان رجوع کرد ولکن رجوع به منافعی که هر یک برده اند (از زرع و میوه) نمی کنند. و اگر معامله مزبوره معاوضه محضه باشد، که احدی از عوضین را، ثمن نمی کنند و دیگری را مثمن، بلکه هر یک از آن ها عوض دیگری است، که گاه است در عرف عام سلب اسم بیع از آن، می کنند چنانکه میپرسند از زید که " ملک خود را فروختی؟ " می گوید " نفروختم و لکن معاوضه کردم با فلان شخص به فلان باغ، یا ملک. " پس در این صورت، عدم لزوم اظهر است. به جهت آنکه داخل در بیع معاطات، نیست. و نه در هبهء معوضه و نه غیر آن. و در صورتی که معامله را در صورت بیع، بکند. و صیغه را به لفظ معاوضه بخواند مثل اینکه بگوید " عاوضتک هذه الضیعة بهده الضیعة " و او هم بگوید " قبلت ". پس ظاهر این است که این را " بیع " دانیم چنانکه هر گاه بگوید " ملکتک هذه بهذه ".

42- سوال:

42- سوال: هر گاه کسی ملکی بخرد و قدری زمین بایره متعلق به آن باشد. و در ضمن العقد شرط کنند که این بایره هر قدر که باشد از قرار جریبی هزار دینار محسوب دارد. و قدری از آن را مشتری متصرف شده. والحال بایع پشیمان است. این معامله صحیح است یا فاسد؟ -؟ و بر فرض صحت، پشیمانی سودی دارد یا نه؟ -؟

جواب:

جواب: هر گاه بیع متعلق به دایره شده و در ضمن عقد شرط شده که بایره را بخرد بنهج مزبور. ظاهرا صحیح است به جهت صحت شرط، و عدم جهالتی در آن. چون ثمن به عین معلوم است، و عین آن هم معین و مشاهد است. و تحدید مقدار موکولد

ص: 54


1- یعنی اگر یکی از طرفین معامله مال مورد معامله را پس از معامله، بفروشد یا به عنوان صداق به ملک همسر منتقل کند، حکم تلف را دارد

است به مساحت. ولکن این شرط از بابت شرط وکالت نیست در ضمن عقد رهن، که محتاج به عقد تازه نباشد. بلکه محتاج است به انشاء عقد جدیدی. و اما هر گاه متعلق به مجموع دایره و بایره شده باشد به ثمن معینی علیحده و در ضمن عقد شرط شده باشد که علاوه بر آن ثمن معین، در ازای هر جریبی از بایره هزار دینار بگیرد. ظاهر در این جا جهالت در ثمن می رسد و صحیح نخواهد بود. و پشیمانی اگر مبتنی بر دعوی غبن باشد، مسموع است با تحقق شرایط آن. والا فلا.

43- سوال:

43- سوال: هر گاه کسی ملکی به شخصی بفروشد به وجهی. و با توجه معامله کند و منافع به هم رساند و آن ملک مستحقا للغیر بر آید، و آن غیر اجازه بیع نکند. آیا نماء آن پول، مال کی است؟

جواب:

جواب: هر گاه به عین آن پول، چیزی، خریده و از آن نفعی به هم رسانیده، خواه به فروختن یا به سبب عمل کردن در آن چیز، مثل نساجی کردن به ریسمانی که از آن پول، خریده. پس هر گاه صاحب پول امضاء و اجازهء آن خرید را کرده که معامله بکند، مستحق پول و نماء آن هر دو می شود. و هر گاه اجازه نکند، نماء مال صاحب متاع است. و صاحب پول همان پول خود را میگیرد. و آن شخص بر عمل خود اجرتی مستحق نیست. و هر گاه آنچه خریده، در ذمه خریده، صاحب پول همان پول را مستحق است. و منافع مال آن شخصی است که عمل کرده. و هر گاه آن شخص پول را به مضاربه داده باشد به دیگری، و صاحب پول اجازه کند، صاحب پول، منافع را (علی سبیل الشرط) مستحق است.

44- سوال:

44- سوال: شخصی ملکی را هبه کرد به فرزند صغیر برادر خود، و پدر او ولایتا قبول کرد و قبض و تصرف نمود. و بعد ذلک، ملک را فروخت و به مصرف خود رساند و در ذمهء خود به قرض قرار داده مصلحت صغیر و احتیاج او به نفقه. بیع صحیح است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: حکم به بطلان بیع نمی توان کرد به جهت آنکه جایز است که پدر مال فرزند

ص: 55

صغیر خود را به قرض بر دارد. هر چند ملی (1) نباشد. و گاه هست که از راه اضطرار مال او را فروخته و به مصرف خود رسانیده و در ذمه خود به قرض قرار داده. و فعل ولی، محمول بر صحت است تا فساد آن معلوم شود. و هر گاه ولی، مال را به جهت نفقهء خود بفروشد در صورتی که صغیر غنی باشد و او محتاج باشد، امر، اسهل و واضح است.

45- سوال:

45- سوال: آیا جایز است تفاضل در معاملهء طلا و نقره با هم؟ و آیا فرقی ما بین طلا و نقره خوب و بد هست یا نه؟ -؟ و هر گاه یکی از آنها مغشوش باشد (مثل اینکه در پول نقره مس یا قلع باشد) می توان معامله کرد به خالص آن جنس (به آن خوب و بد) یا نه؟ -؟ و آیا به غیر جنس خود می توان معامله کرد یا نه؟ -؟ و هر گاه هر دو مغشوش باشند، چه حال دارد؟.

جواب:

جواب: طلا را با طلا و نقره را با نقره جایز نیست که تفاضل بگیرد. به جهت آنکه ربا است. جزما. و فرقی ما بین خوب و بد آنها نیست، یعنی نقره بد مثلا هر چند به نصف قیمت نقرهء خوب بیرزد، که جایز نیست معامله با زیادتی، که یک مثقال را بدهد و دو مثقال بد را بگیرد. و همچنین فرقی نیست ما بین سکه دار و بی سکه و شمش کرده یا مصنوعی [ صحیح: مصوغی ] و درست یا شکسته. و هر گاه در یکی از آنها غش باشد مثل پول نقره ای که در آن قلع یا مس باشد،ت

ص: 56


1- ملی: با تشدید آخر این لفظ در اصطلاحات فقهی سه کاربرد دارد: الف) ملی: ثروتمند: غنی. ب: ملی: کسی که عمر دراز کرده. ج: ملی: کسی که امید است عمر دراز بکند: اوضاع و شرایط جسمی او نشان میدهد که زمان درازی خواهد زیست. غیر ملی (در متن: ملی نباشد) کسی که امیدی به زندگی طولانی او، نیست. مانند کودکان استثنائی و معلول. ظاهرا مراد میرزا (ره) در متن همین است. و ممکن است که " باشد " صحیح باشد. یعنی: هر چند که پدر ثروتمند باشد. و جمله بعدی گواه این است

جایز نیست که معامله کنی با نقره خالص، مگر اینکه وزن نقرهء خالص بیش از این مغشوش باشد. که در آنجا صحیح است. به جهت آنکه آنچه از این پول خالص، مساوی آن نقره است که در پول مغشوش است، معامله مثل به مثل است. و آن زیادتی که در خالص به جا میماند، آن در برابر مس یا قلعی است که در آن است. و همچنین است هر گاه بدانیم مقدار نقره خالصی را که در آن پول مغشوش، است و بدانیم که مقدار این پول نقره و خالص، از مقدار آن نقرهء خالصی که در آن پول مغشوش، است زیادتر است. هر چند بسیار کم باشد آن زیادتی، که در آنجا هم صحیح است بلا اشکال در اینها همه. و اما هر گاه پول مغشوش را به غیر جنس خود معامله کنند مثل اینکه پول نقرهء مغشوش را با طلای خالص معامله کنند یا به عکس، که در آنجا هم اشکال نیست که زیاد و کم ضرر ندارد. و هر گاه طلا یا نقره که معامله می کنند از هر دو طرف مغشوش باشد، پس ظاهر این است که در جواز آن، نیز اشکال نیست. هر چند از یک جنس باشند. به جهت آنکه در حکم ضمیمه می شود. مثل آنکه یک درهمی و پنجاه درم گندم را بدهد به دو درهم و پنجاه درم گندم، که یکی از حیله های ربا همین است. پس در اینجا هم در حکم ضمیمه (1) آن جوهر خالصی که درون پول مغشوش، است برابر غش آن پول دیگر است، و جوهر خالص آن پول دیگر برابر غش این پول است. و ظاهرا در اینجا فرقی نیست که مقدار خالص و مغشوش معلوم باشد یا مجهول. بلکه هر چند بدانی که خالصی که در این است بیش از خالصی است که در آن، است.

46 -سوال:

46 -سوال: آیا جایز است که یک من ریسمان و یک پول سیاه بدهی و دو من پنبه بگیری یا نه؟ -؟ و همچنین ضم ضمیمه در سایر مواضع؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که خلافی در جواز و صحت آن نباشد. واز جمعی دعوای .

ص: 57


1- در ذیل مسئله شماره 6 راجع به ریشه و اساس " فرار از ربا بوسیله ضمیمه " شرح لازمی داده شد و نظریه ابتکاری امام خمینی (ره) بیان گردید.

اجماع (1) بر آن نقل شده. واحادیث معتبره بسیار دلالت بر آن، دارد و در بعضی احادیث صحیحه، مذکور است که خوب چیزی است " فرار از حرام به حلال ". حتی در آن حدیث (2) معامله هزار درهم و یک دینار به دو هزار درهم شده. و ضمیمه را می توان در طرف جنس ناقص گذاشت، مثل همین مثال پنبه و ریسمان. و همچنین در هر دو طرف (3) هر گاه ناقص مشتبه باشد. چنانکه در دو درهم مغشوشی که هر یکی مخلوط به مس یا غیره باشد و مقدار نقرهء آنها معلوم نباشد، که همان غش قائم مقام ضمیمه است. و ظاهر این است که ضرور نیست قصد (4) به اینکه ضمیمه مقابل زیادتی باشد. بلکه کافی است که مجموع مقابل باشد. و همچنین شرط نیست که آن ضمیمه گنجایش (5) مقابله به آن زیادتی، داشته باشد چنانکه شهید (ره) در دروس گفته، و ظاهر اخبار و کلام فقها هم این است.

47- سوال:

47- سوال: آیا جایز است خرج کردن پول های مغشوشی مثل قروش های رومی که در چهره آنها سرخی و سفیدی هر دو نمایان است -؟ و آیا جایز است معامله با قروش هائی که تازه احداث شده [ و ] مرکب است از نقره و چند چیز دیگر (مقدار هیچیک از اجزاء معلوم نباشد)؟ و آیا ساختن آنها و در میان مردم شایع کردن، جایز است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: قروش های رومی را می گویند مس ندارد. بلکه نقرهء آن زبون است. و با وجود رواج ما بین مردم عیبی ندارد.

ص: 58


1- قبلا توضیح داده شد که اصل " فرار از حرام به حلال " اجماعی است لیکن چگونگی فرار و صورت های مختلف آن، در صحت و عدم صحت مورد اختلاف است.
2- وسائل: ج: 12، ابواب الصرف، باب 6 ح 1.
3- این صورت سخت مورد اختلاف است و حتی ظاهر بعضی از احادیث بر بطلان ان است (همان مرجع 3.
4- مطابق نظری که قبلا از امام خمینی (ره) نقل کردیم هم قصد مذکور شرط است و هم " گنجایش " و اساسا روح این ابتکار در همین " گنجایش " است
5- مطابق نظری که قبلا از امام خمینی (ره) نقل کردیم هم قصد مذکور شرط است و هم " گنجایش " و اساسا روح این ابتکار در همین " گنجایش " است

واما پول های مغشوش که مرکب است از نقره و مس و امثال آن پس اگر رواج است در میان مردم و حال آن معلوم است و گرفت و گیر (1) نمی کنند، ضرر ندارد و هر چند مقدار غش مجهول باشد. و هر گاه رواج [ نداشته ] باشد و متروک باشد میان مردم، جایز نیست معامله به آن، مگر آنکه بیان کند غش آن را. و ظاهرا خلافی در هیچیک از این دو حکم نیست. واحادیث صریحه، و جمع بین اخبار منع و جواز، و اجماع منقول دلالت بر آنها دارد. و اما آنچه در این اوقات اختراع شده، حکم آن را، از آنچه گفتیم ظاهر می شود، و هر گاه مردم میدانند که از این قسم است و در معامله رواج دارد، جایز است صنعت آن و خرج کردن آن. و اگر حال آن بر مردم مشتبه است و نمیشناسند که این از آن بابت است و نقرهء آن هم کمتر است از قدری که مردم در آن بیمضایقه باشند. پس نه خرج کردن آن جایز است ونه صنعت آن، و غش است و حرام است و مورد احادیث منع، است.

48 -سوال:

48 -سوال: در شرح لمعه می فرمایند که " والمغبون اما البایع او المشتری اوهما " آیا چنین معامله که هر دو مغبون باشند، ممکن الوقوع، است یا نه؟ -؟ و ملا احمد (2) تونی در حاشیه بر همین عبارت نوشته است " قد عرفت ان الغبن فی طرف البایع انما یکون اذا باع باقل من القیمة السوقیة و فی طرف المشتری اذا اشتری بازید منها و لا یتفاوت الحال بکون الثمن و الثمن من الاثمان او العروض او احد هما من احدهما والاخر من الاخر، وح فلا یتعقل کونهما مغبونین و الا لزم کون المثمن اقل فی القیمة السوقیه واکثر منها، و هو محال ".

ص: 59


1- " گرفت و گیر ": ممکن است به معنای مؤاخذه، درگیری و حتی شکایت و دستگیری باشد. وممکن است لفظ " می کنند " صحیح باشد در این صورت به معنای " داد و ستد " است.
2- ملا احمد تونی فرزند محمد معروف به فاضل تونی. برادرش نیز ملا عبد الله تونی صاحب " شرح وافیه " است خود ملا احمد تالیفات متعدد دارد از آن جمله " حاشیه بر شرح لمعه " که در هامش آن، چاپ شده است. با بعضیها که در زمان رضا شاه در تهران به " فاضل تونی " معروف شدند، اشتباه نشود
جواب:

جواب: این عبارت در مسالک هم مذکور است و آنچه الحال به خاطر حقیر می رسد در فرض، این است که مثلا بایع متاع خود را می فروشد به چهار تومان فلوسی، که هشت عدد اشرفی نو بگیرد در عوض، به اعتقاد اینکه هشت عدد اشرفی مساوی چهار تومان فلوس، است و بعد از آن معلوم می شود که متاع پنج تومان فلوس میارزیده، و هشت عدد اشرفی هم مساوی چهار تومان و هشت هزار دینار (1) بوده، پس بایع می تواند ادعای غبن بکند در مطالبهء غبن دو هزار دینار نقصان. و مشتری می تواند که ادعای غبن بکند که من هشت عدد اشرفی را به اعتقاد اینکه چهار تومان است، در عوض چهار تومان فلوس، دادم. الحال که معلوم شد بیشتر است، اشرفیها را میخواهم، در معامله اشرفی مغبونم گو در اصل معامله مغبون نباشم. و ثمره این در وقتی ظاهر می شود که در این وقت از برای اشرفی خصوصیتی از برای او باشد که پول دیگر، آن خاصیت ندارد. پس مانعی ندارد که در اصل معامله دعوی غبن نتواند کرد، و در خصوص اشرفی تواند کرد.

49- سوال:

49- سوال: هر گاه زید، حیوانی را در معرض بیع در آورد، با ظن به عدم حمل، بدون قید و شرطی، و عمروهم ابتیاع نماید با ظن به عدم حمل، بدون شرطی، بعد از آن حیوان بزاید. آیا این ولد مال کیست؟

جواب:

جواب: اشهر و اظهر در صورت مزبوره این است که حمل مال بایع باشد. و احوط مصالحه است والله العالم.

50- سوال:

50- سوال: آیا ربا حرام است در ما بین پدر و مادر و فرزند، و مولی و مملوک. و زوج و زوجه، و کافر و مسلم، وشیعه و سنی، یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: ربا در ما بین اهل اسلام حرام است و فرقی ما بین شیعه و سنی نیست. وت

ص: 60


1- تومان واژه ترکی معادل و نیز به معنای ده هزار، است در آن زمان هر تومان ده هزار دینار (دینار ایرانی) بود اصطلاح " دو هزاری - سه هزاری - دوزاری، سه زاری " از آن زمان مانده است

اما ما بین مسلم و کافر حربی (هر گاه زیادتی را مسلم بگیرد) ظاهرا خلافی در جواز آن نیست. و روایت عمرو بن جمیع (1) که در کافی و تهذیب مذکور است دلالت بر آن دارد، و ضعف آن منجبر است به عمل اصحاب. و در کتاب فقیه هم، مرسلا از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روایت کرده است که فرموده " لیس بیننا و بین اهل حر بنا (2) ربا ". و فحوای اجماع منقول از سید در ذمی (3) ، هم دلالت بر آن دارد. و روایت زراره (4) که بر خلاف آن دلالت دارد مهجور است. و شیخ در استبصار تاویل کرده است آن را به اینکه مراد از مشرکین که منع ربا در آنها شده است اهل ذمه است. یا آنکه مراد از منع ربا دادن به مشرکین است نه گرفتن. و این تاویل بعید است. و ظاهر اطلاق روایت سابقه که مطابق اطلاق فتاوی جماعتی است مقتضی عموم است. و ظاهر کلام شیخ (ره) در استبصار این است که جواز گرفتن مختص به مسلم است. و ابن ادریس هم تصریح به این کرده بلکه ظاهر او دعوی اجماع است. و اما ما بین مسلم و ذمی، پس منقول از اکثر اصحاب حرمة است. و جمعی از اصحاب (که از جمله شیخ مفید و سید مرتضی است، و صدوق (ره) و والد او است) گفته اند جایز است و سید در انتصار دعوی اجماع بر آن کرده (بعد از آنکه در زمان سابق رأی او عدم جواز بود به جهت عمومات قرآن و کتاب) و در آن کتاب فرموده که " بعد تامل کردم دیدم که مسئله اجماعی اصحاب ما هست، عدول کردم از رأی سابق به جهت آنکه اجماع از ادله قطعیه است ". با وجود آنکه عموم حرمة ربا معارض است به عموم " حسن احسان " که در کتاب و سنت و عقل حکم به آن موجود است. به مثل " احسن کما احسن الله الیک " و " ان الله یامر بالعدل والاحسان " و چنانکه می توان این را به آن تخصیص 3

ص: 61


1- وسائل: ج 12 ص 436، ابواب الربا، باب 7 ح بترتیب: 1 و 2 - کافی: فروع: ج 1 ص 370 - تهذیب: ج 2 ص 123. لیکن هر دو حدیث در کافی مستند به یک سند هستند و هیچ کدام از آنها مرسل نیست.
2- وسائل: ج 12 ص 436، ابواب الربا، باب 7 ح بترتیب: 1 و 2 - کافی: فروع: ج 1 ص 370 - تهذیب: ج 2 ص 123. لیکن هر دو حدیث در کافی مستند به یک سند هستند و هیچ کدام از آنها مرسل نیست.
3- یعنی ادعای اجماع بر اینکه گرفتن ربا از ذمی حلال است دلالت دارد بر اینکه در مورد حربی به طریق اولی حلال است
4- همان مرجع: ح 3

داد، می توان عکس آن را هم کرد. و احسان ایصال نفع است به غیر، و کسی که دو درهم بدهد درازای یک درهم به قصد نفع، احسان کرده است. و ترجیح مذهب سید (ره) دور نیست به جهت آنکه اجماع منقول به منزله حدیث صحیح (1) ، است. وابن بابویه (ره) در کتاب فقیه مرسلا روایت کرده از حضرت صادق (علیه السلام) که " لیس بین المسلم و بین الذمی رباء و لا بین المرئة و زوجها (2) " و همچنین در کتاب " فقه الرضا " روایت شده است ولکن احوط اجتناب است. و اما ما بین مادر و فرزند، پس دلیلی بر جواز آن نیست و مقتضای ادله، حرمة است. واما ما بین پدر و فرزند، پس مشهور جواز آن است از هر دو طرف. و خلاف ابن جنید (ره) که جواز گرفتن را مخصوص پدر، کرده ضعیف است. ودلیل بر مطلق جواز، روایت عمرو بن جمیع، است از امیر المومنین (علیه السلام) که فرمود " لیس بین الرجل و ولده رباء و لیس بین السید و عبده رباء " و همچنین روایت زراره که بعد میآید. و ضعف (3) آنها منجبر است به عمل اصحاب. و سید مرتضی رحمه الله دعوی اجماع کرده چنانکه گفتیم. .

ص: 62


1- کمتر کسی به این موضوع تصریح کرده، خصوصا مرحوم حاج آقا حسین بروجردی آن کاربرد زیاد را به اجماع منقول نمیداد. البته اهمیت اجماع (با انواع مختلف اش) در میان متقدمین بیش از متاخرین بوده است. لیکن تعداد موارد اجماع منقول در میان متاخرین بیش از متقدمین است و این یک امر طبیعی است زیرا هر چه زمان بگذرد کسانی بر اساس تحقیقات خودشان موارد اتفاقی واجماعی زیادتری را مشخص می کنند آنگاه در بستر " نقل " قرار میگیرد
2- من لا یحضره الفقیه: ج 2 ص 90 - وسائل: ج 12، ابواب الربا، باب 7 ح 5.
3- سلسله سند حدیث این جمیع: محمد بن یعقوب عن حمید بن زیاد، عن الخشاب، عن ابن بقاح (ریاح)، عن معاذ بن ثابت، عن عمرو بن جمیع، عن ابی عبد الله (علیه السلام) قال: قال امیر المومنین:.. - همان مرجع: 1 - ضعف سند: خود ابن جمیع توثیق نشده بل به ضعف او تصریح شده است، معاذ بن ثابت نیز توثیق نشده، بقیه افراد سلسله توثیق شده اند. حدیث دوم نیز در روایت صدوق مرسل (بدون سلسله) است و در روایت کافی و تهذیب همان سلسله حدیث ابن جمیع را دارد، لیکن اصحاب به پیام این دو حدیث عمل کرده اند شاید ادله دیگری نیز در اختیار آنان بوده است و اما روایت زراره: مرحوم میرزا با اینکه آن را " مهجور " مینامد، به آن متمسک می شود. اگر اصحاب بدان عمل کرده اند پس نمی تواند مهجور باشد و اگر بدان عمل نکرده اند پس ضعفش با عمل اصحاب جبران نمی شود. ضعف این حدیث به دلیل " یاسین الضریر " است که توثیق نشده. و دلیل دیگر ضعف آن، معارض بودنش با ادله دیگر است. گویا میرزا (ره) بخش اول این حدیث را که ناظر به ربا در ما بین پدر و فرزند است میپذیرد همانطور که در چند سطر بعدی خواهد آمد و بخش دوم آن را که ناظر به حرمة ربا گرفتن، از ذمی است، نمیپذیرد. لیکن چنین رفتاری نیز با کلمه " مهجور نمیسازد. بنابراین تاویل شیخ (ره) بجا می باشد.

و ظاهر این است که جد حکم پدر، ندارد به جهت آنکه ظاهر " ولد " در حدیث، فرزند صلبی است. و فرزند رضاعی داخل نیست. به این جهت که گفتیم. و اما ما بین مولی و مملوک پس مشهور نیز در آن، جواز است. خواه قائل بشویم بر اینکه مملوک مالک چیزی می تواند شد یا نه. دلالت دارد بر این روایت عمرو بن جمیع و روایت زراره از حضرت امام محمد باقر (علیه السلام) که فرمود " لیس بین الرجل و بین ولده و بینه و بین مملو که و لا بینه و بین اهله رباء " و صحیحه علی بن جعفر از حضرت کاظم (علیه السلام) " عن رجل اعطی عبده عشرة دراهم علی ان یؤدی العبد کل شهر عشرة دراهم، ایحل ذلک؟ قال: لا بأس (1) . ". و این در کتاب فقیه مذکور است و در کتاب علی بن جعفر نیز مثل آن مذکور است با زیادتی (2) و سید (رح) نیز در اینجا دعوی اجماع کرده چنانکه گفتیم. و ظاهر این است که حکم، مختص مرد، است و غلام او، و دلیل بر جواز در کنیز مرد، و غلام و کنیز زن، نیست. و اما ما بین زوج و زوجه، پس مشهور در آن نیز جواز است و دلیل بر آن بعد از اجماع منقول از سید (ره) به نهجی که گفتیم، روایت زراره است و مرسلهء صدوق، که پیش ذکر کردیم. و مشهور آن است که فرقی ما بین زن دائمی و متعه نیست. و علامه در تذکره در متعه خلاف کرده است و اظهر قول مشهور است.

51- سوال:

51- سوال: شخصی ملکی بیع شرط کرده به مدتی که هر گاه در انقضای مدت، 7

ص: 63


1- وسائل: ج 12، ابواب الربا، باب 7 ح 6 و 7
2- وسائل: ج 12، ابواب الربا، باب 7 ح 6 و 7

رد مثل ثمن نماید مسلط بر فسخ بیع، باشد. و قبل از انقضای مدت فوت شد. و وارث او هم قادر بر رد مثل ثمن نشد تا مدت منقضی شد. و بعد از انقضای مدت، رد مثل ثمن به مشتری نمود و مشتری هم قبول کرد و فسخ بیع کرد و مبیع را به وارث واگذاشت. آیا بهمین قدر، ملک مال وارث می شود؟ یا محتاج است به عقد جدیدی -؟

جواب:

جواب: خیار از جمله حقوقی است که به میراث می رسد. و چون بیع باز نسبت به وارث در عهده تزلزل است، پس لزوم که حاصل شد به سبب عجز وارث، این لزوم ما بین مشتری و وارث حاصل شده و اقالهء بیع الحال موجب رجوع مبیع می شود به وارث، به سبب عمومات اقاله. چنانکه در حدیث وارد شده که " ایما عبد اقال مسلما فی بیع اقال الله عسرته یوم القیامة " و اقاله فسخ بیع است. و بعد فسخ بیع، مالک منحصر است (بالفرض) در وارث، پس کسی را نمی رسد که بگوید که " حق موروث همان خیار بود و آن ساقط شده، پس دیگر انتقال ملک به وارث محتاج است به ناقل جدیدی " به جهت آنکه (قطع نظر از اینکه عمومات اقاله افادهء بیع می کند) توارث خیار مستلزم توارث توابع آن، نیز هست. زیرا که اگر بایع در حیات میبود و بعد از لزوم بیع استقاله میکرد، اقالهء ناقل ملک، از برای او بود. و همین حق مالی، به وارث او منتقل می شود به میراث. و دلیل انتقال " حقوق " مثل " اموال " - پس آن - فیالجمله اجماعی است. هر چند در بعضی از مواضع خلاف کرده اند، مثل " حق الشفع و " حق الرجوع در هبه ". و عموم " ما ترک " در آیهء شریفه، شامل است. و خصوص حدیث نبوی (صلی الله علیه و آله) که " ما ترک المیت من حق فلوارثه (1) ". و اشکال در هبه (چنانکه علامه در قواعد کرده و اقرب عدم آن را قرار داده، و همچنین شهید (ره) در قواعد) پس شاید وجه آن این باشد که مالک به عقد هبه و اقباض، اعراض

ص: 64


1- پس از سعی زیاد موفق به شناسائی منبع این حدیث نگشتم نه در منابع شیعه و نه در منابع سنی در هیچکدام دیده نمی شود گویا از جمله احادیث معدود است که در زبان فقهاء مشهور است لیکن سندی ندارد

از مال کرده و حق از آن ساقط شده، خصوصا در کسانی که جاهلند به حق الرجوع. و جواز رجوع به جهت خود واهب خلاف اصل است و به دلیل ثابت شده. و قوهء دلیل اعراض با اصل، اقوی است از احتمال دخول در تحت ادلهء حقوق. بخلاف خیار حق الشفع و امثال آن. و از این جهت است که در صورت خیار، مشتری ممنوع است از اتلاف عین مال و اخراج از ملک خود بنحوی که ذوالخیار ممنوع از رجوع شود. و در هبه به هیچ نحو، منعی از تصرف متصور نیست. و حق رجوع در هبه، عارض می شود با ارادهء واهب بعد از عدم تصور آن مطلقا، بخلاف حق الشفع و حق خیار که از اول امر ثابت است.

52- سوال:

52- سوال: چه می فرمایند در باب نمائی که از برای مبیع بهم رسد در مدت خیار شرط. مال بایع خواهد بود یا مشتری - در صورتی که فسخ مبایعه، در مدت مشروط شده باشد. یا اینکه نشده باشد و مبیع مختص مشتری شده باشد. و نماء متصل باشد یا منفصل -؟،؟

جواب:

جواب: هر گاه بیع لازم شد وفسخ به عمل نیامد، بلا خلاف منافع متصله و منفصلهء ایام مدت خیار، مال مشتری است. و هر گاه فسخ به عمل آمد، اشهر واظهر آن است که نماء منفصله که در آن مدت خیار، حاصل شود، مال مشتری است و نماء متصله مال بایع می شود.

53- سوال:

53- سوال: هر گاه در " سر کار (1) " شاه، شخصی وظیفه داشته باشد و خود در صدد تحصیل آن، مطلقا و اصلا در نیامده و از کسی خواهش تحصیل آن نیز ننموده باشد. و حال که قرار داده شده به رعایا حواله نمایند، و از رعایا باید بگیرد، و الحاله هذه می تواند آن را رعایا گرفته و عین آن را به مصرف برساند. یا به رعایا به عنوان قرض محسوب داشته و ایشان به تدریج بالطوع و الرغبه، از مال خود به آن

ص: 65


1- سر کار: در اصطلاح درباریان فتحعلی شاه به " کار پردازی " سر کار میگفتند در احکام صادره از زبان شاه و عباس میرزا مکرر به کار گرفته شده البته بیشتر در مورد کار پردازی امور مالی به کار میرفت

بدهند؟ و اگر این، صورت نداشته باشد آیا می تواند در نزد مباشر یا دیگری گذاشت بدون اینکه خود تصرف نماید و در هنگام حوالجات دیوانی حواله نموده به مصرف مالیات آن شخص محسوب داشته شود واز مال خود چیزی ندهد به دیوان؟ یا آنکه هیچیک از این صور، در صورت حواله به رعایا صورت ندارد و گیرنده شغل الذمه، خواهد بود؟

جواب:

جواب: هر گاه آن وظیفه از غیر مال سلطان و خراج اراضی خراجیه است به هیچ نحو اخذ آن، صورتی ندارد و مشغول ذمهء صاحب مال، است و مأثوم و معاقب است. مگر اینکه صاحب مال باطوع و الرغبه آن مال را به گیرنده ببخشد و از طیب نفس به او حلال کند. و اگر از بابت خراج باشد پس هر چند از فتاوی جمعی از علما ظاهر می شود که از برای شیعیان حلال باشد، نهایت اظهر در نظر حقیر این است که حلال نیست. به جهت انکه این مال مختص مصالح عامهء مسلمین است و ولی امر آن امام زمان است. و ائمهء ما تصرفات خلفای جور را نیز قائم مقام تصرف خود، کرده اند در حلیت به جهت شیعیان. لکن متبادر از " خلفای جور " مخالفین است نه سلطان جایر شیعه. بلی چون از عمومات ادلهء نیابت فقیه عادل از امام زمان، ثابت می شود، ممکن است هر گاه آن شخص آخذ از مصالح عامه باشد (مثل قضات بر حق، و غزات مجاهدین با دشمنان دین و مفسدین، و ائمه جماعت و طلبهء علوم و مؤذنین و غسالین و حفارین و امثال اینها) و به اذن فقیه عادل بگیرد جایز باشد. و با وجود این نیز احوط آن است که دهنده، او را به طیب خالص حلال کند. بلکه احوط، بلکه اظهر آن است که در صورت حلال کردن و به طیب خالص دادن هم بدون اذن فقیه عادل نگیرد هر گاه معلوم باشد که خراج اراضی خراجیه است. و اما محسوب داشتن عاملان، وجه را در عوض متوجهات دیوانی صاحب وظیفه، پس جواب این از آنچه پیش گفتیم ظاهر می شود. و احوط بلکه اظهر آن است که هر گاه معلوم باشد که آنچه متوجه آخذ است از خراج اراضی خراجیه است، به ندادن آن، اکتفاء

ص: 66

نکند (1) مگر آنکه آن شخص از مصالح عامه باشد و از فقیه ماذون شود. و از اینجا معلوم می شود حال آن صورت که عامل تنخواه از رعایا بگیرد و در عوض متوجهات او محسوب شود، که در این ضمن وظیفه هم داده شده باشد. و اما آنچه ظاهر می شود در صورت سئوال از فرق ما بین اینکه عامل به رعایا حواله کند یا غیر آن، پس اگر مراد فرق ما بین معلوم الحرمة است، این سخن در مطلق جایزهء سلطان، خوب است. که معلوم نباشد حرمة آن، ونه از وجه خراج بودن آن. و اما بعد از علم به خراج بودن، فرقی ما بین دادن آن از خزانه و حواله کردن، نیست. و اگر مراد فرق ما بین دادن چیز به صاحب وظیفه و چیز نگرفتن از متوجهات دیوانی از او، است به عوض وظیفه، پس جواب آن نیز از آنچه گفتیم معلوم می شود والله العالم.

54- سوال:

54- سوال: مبایعهء سلف نیز قبول شرط می کند؟ مثل اینکه شرط بکند که در ما بین مدت، اختیار فسخ از برای بایع باشد -؟

جواب:

جواب: بلی جایز است شرط. و در خیار فسخ مدت خیار باید معین باشد.

55- سوال:

55- سوال: حاکم عرف (2) ، شخص را جریمه کرده است [ و ] پول گرفته. یا مقاطعهء مسلمانان را کرده که مسلمانان سال به سال همان مقاطعه را به حاکم عرف بدهند. و شخص دیگر به حاکم عرف معامله کرده است. حاکم عرف به عوض معاملهء آن شخص، از مقاطعهء مسلمانان حواله کرده است. آیا می توان گرفت یا نه؟ -؟ یا از مقاطعهء نصاری بدهد بیان فرمایند (3)

ص: 67


1- یعنی او که میخواهد وظیفه (مقرری) دریافتی خویش را نگیرد و همان را به جای مالیات در دیوان محاسبات قرار دهد و در نتیجه مالیات ندهد لازم است از فقیه عادل برای این کارش اذن بگیرد یعنی هم مالیات را ندهد و هم ذمه خویش را از اینکه خراج واجب را نپرداخته، در حضور مجتهد عادل بری کند.
2- حاکم عرف: اصطلاحی است در مقابل اصطلاح " حاکم شرع " و ناشی شده است از جهانبینی دو شریعتی، که در مقدمهء جلد اول شرح داده شد.
3- صورت ساده و صحیح این سئوال به قرار زیر می باشد: شخصی با حاکم معامله کرده و حاکم وجه معامله را حواله می کند به کسی که محکوم به پرداخت جریمه شده تا وجه مذکور از محل همان جریمه پرداخت شود. و یا حواله می کند به مسلمانان که وجه مذکور را از محل مقاطعه پرداخت کنند. آیا شخص مزبور می تواند وجه را از محل های یاد شده در یافت نماید یا نه؟ -؟ و اگر پر داخت کننده مقاطعه کار، از نصاری باشد، چگونه است؟ 1 : این موضوع که در اینجا تکرار شده، در جلد اول (کتاب الجهاد) بطور مشروح و مستدل بحث شده است و فتوای میرزا (ره) در آنجا آمیزه ای از تردید، دارد لیکن در اینجا از قاطعین بیشتری بر خوردار شده است
جواب:

جواب: هر گاه مقاطعه در غیر خراج اراضی خراجیه است، بیاشکال حرام است. و هر گاه مقاطعهء اراضی خراجیه باشد یا مقاطعهء جزیهء اهل ذمه باشد، این هر دو در نظر حقیر یک حکم دارند. پس حاکم مسلمین اگر از اهل سنت است حلال است. و اگر از شیعه (1) باشد اظهر در نزد حقیر آن است که بدون اذن مجتهد عادل، تصرف در آن جایز نیست. خصوصا هر گاه آن شخصی که میگیرد از حاکم، از مصالح عامه مسلمین نباشد - مثل طلبه علوم یا ائمه جماعت یا مؤذنین وامثال آنها - پس امثال این معاملات، صورت ندارد.

56- سوال:

56- سوال: ام ولدی که دزدی کند و بدون اذن مولی از خانه بیرون برود، می توان فروخت یا بخشید، یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: بیع ام ولد جایز نیست. و اینجا از مواضعی نیست که استثناء شده. و ظاهر این است که بخشیدن هم جایز نیست. به جهت آنکه ظاهر کلام علما این است که آنچه را نمی توان فروخت نمی توان بخشید. وجه او گویا همان است متمسک به حریت است و تملیک صورتی ندارد.

57- سوال:

57- سوال: آیا بیت النحل (یعنی کندوی زنبور عسل) را یا زنبور آن را به سلف می توان خرید یا نه؟ -؟

جواب:

جواب: هر گاه در عرف عام، با اهل خبره تواند شد که وصف ممیزی از برای اصل آن خانهء مگس و مقدار آن مگس (گو ضبط عدد آن ممکن نباشد) و همچنین مقدار عسل یا مومی که غالبا در آن می باشد، تواند شد که جهالتی نماند، جایز است به مقتضای عمومات. و لکن وصف ممیز، در آن بسیار صعوبت دارد. .

ص: 68


1- این موضوع که در اینجا تکرار شده، در جلد اول (کتاب الجهاد) بطور مشروح ومستدل بحث شده است و فتوای میرزا (ره) در آنجا آمیزه ای از تردید، دارد لیکن در اینجا از قاطعیت بیشتری برخوردار شده است.
- 58 سوال:

- 58 سوال: شخصی زمینی بفروخت به کسی به ده تومان. و بعد سه روز مشتری نصف آن زمین را فروخت به شش تومان. و از برای بایع غبن فاحش ظاهر شد. خواست ادعای غبن بکند احدی به او گفت که معامله چنین می باشد. یعنی گاه هست نفع می شود و گاه نقصان. و این شخص هم دعوی نکرد. آیا خیار او ساقط می شود یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هر گاه بعد از مرافعه، ثابت شود که بایع در حین بیع جاهل به قیمت بوده، و در وقت بیع هم به این قیمت اعلی میارزید، مسلط است بر فسخ بیع. و بنا بر " فوریت دعوی غبن " هم چون مفروض جهالت است که ناشی شده از نادانی اصلی، یا مغرور شدن به قول آن شخص که گفته " معامله چنین می باشد " هم، ظاهر این است که دعوی مسموع است و خیار ساقط نیست. و چون مطلب مرافعه میخواهد، در حین مرافعه حقیقت معلوم خواهد شد.

59- سوال:

59- سوال: هر گاه کسی گندمی به سلف بخرد از مزرعهء خاصی. و در آن سال از آن مزرعه گندم به عمل نیاید و حاصل آن تلف شود. حکم آن چه چیز است؟.

جواب:

جواب: هر گاه گندم زمین معینی بخرد ظاهرا صحیح نیست. به جهت آنکه شرط سلف آن است که مبیع در ذمه باشد نه عین معین. و اگر مراد گندم آن مزرعه باشد خواه از زرع خود آن شخص یا از غیر او مثل اینکه صد من خرمای بصره به سلف می خرد . پس آن بیع صحیح است. وهر گاه در آن سال حاصل آن مزرعه تلف شود، مخیر است مشتری، میان آنکه فسخ کند و تنخواه خود را پس گیرد، و اینکه صبر کند تا سال آینده. و بعضی گفته اند که می تواند قیمت آن گندم در انقضای موعد بگیرد و لکن حقیر در این تأمل دارم. بعضی اخبار صحیحه دلالت بر عدم آن، دارد.

60- سوال:

60- سوال: غناء که شرعا مذموم است کدام است؟ استماع مراثی و قرآن که با لرزش آواز، باشد چه صورت دارد؟.

جواب:

جواب: اظهر در غناء، رجوع به عرف است. یعنی آنچه را در متعارف

ص: 69

" خوانندگی " (1) می گویند حرام است. هر جا که یقین حاصل شد که آن را خوانندگی می گویند، حرام است خواندن و شنیدن آن. و هر جا که یقین است که خوانندگی نمی گویند حلال است. و در صورتی که مشکوک فیه، باشد اظهر حلیت است و احوط اجتناب است. و مجرد لرزیدن صدا معنی غناء نیست. و فرقی ما بین قرآن و مراثی و غیر آن نیست. والله العالم.

61 - سوال:

61 - سوال: در بیع، هر گاه ثمن ما فی الذمه باشد. مثلا زید از عمرو طلبی دارد و بازاء طلب خود متاعی از او میگیرد. آیا مادامی که عین باقی باشد، واپس می تواند داد یا نه؟ -؟ از جهت آنکه ثمن باقی نیست.

ص: 70


1- باید معنی کاربرد و اصطلاح " خوانندگی " در محاورات مردم عصر میرزا (ره) مورد توجه قرار گیرد از بیان متن، روشن است که منظور وی از لفظ " خوانندگی " همان است که فقها از آن با " ترجیح الصوت مع الطرب " تعبیر کرده اند. در اینجا توجه به چند موضوع ضرورت دارد: الف: پاسخ به این سؤال که " چه چیز غناء است و کدام چیز غناء نیست " از وظایف فقیه نیست. زیرا فقیه به عنوان متخصص در " احکام " سخن می گوید نه متخصص در " موضوعات " و همانطور که در متن آمده این وظیفه عرف است که موضوعات را مشخص کند. ب: حرام بودن غناء (فی الجمله) اجماعی است و هر اختلافی که هست در تعیین مصداق غناء است. یعنی اختلاف در بعضی احکام در مورد غناء از اختلاف در موضوع ناشی می شود. ج: ترجیح صوت: زیر و بم کردن صدا: آوا و آهنگ دادن به صدا. طرب: حالتی که در اثر احساسات شدید به فرد دست میدهد و موجب می شود حرکاتی (یا چگونگی خاص رفتار) از او بروز نماید که در حالت معمولی از آن حرکات بطور آگاهانه پرهیز می کند. یعنی آن حرکات را بر خود سزاوار نمیداند. و آنها را بر خلاف " وقار " خویش میداند. خواه این حالت و این حرکات در اثر غم و غصه و مصیبت باشد و خواه در اثر شادی و شعف. مثلا کسی که برادرش مرده است در اثر این مصیبت گریه می کند آب چشم و دماغش سیلان پیدا می کند از ته دل های های می کند به راست و چپ بیحالانه، میافتد. چنین شخص در اوقات دیگر این قبیل حرکات و حالات را نسبت به خویش ناپسند و ضد وقار میداند. و همینطور است کسی که تحت تاثیر موسیقی غنائی (خواه از حنجره انسان باشد و خواه از دستگاه بر خیزد) قرار میگیرد و حرکاتی از او صادر می شود که در اوقات دیگر از آنها پرهیز می کند. و آن حرکات را برای خود ناپسند و خلاف شخصیت میداند. پس طرب دو نوع است: طرب حاصل از مصیبت و طرب حاصل از شادی و شعف مصنوعی. نوع اول از موضوع بحث ما خارج است و نوع دوم حرام است. لیکن به دو مطلب در اینجا باید توجه کرد: اول: گفته شد " موسیقی غنائی " یعنی موسیقی غیر غنائی هم هست مانند آهنگ های رزمی. آنچه حرام است اجماعا " آهنگ های بزمی " است نه رزمی. البته افراد خیلی نادر پیدا میشوند که آهنگ های " رزمی " را نیز حرام میدانند. زیرا آن را نیز از نظر لغت مصداق " طرب " میدانند. و چنین هم هست لیکن سیاق بیان اخبار و احادیث روشن می کند که تنها آهنگ بزمی که هرگز از تماس با امور جنسی بر کنار نیست تحریم شده است، نه آهنگ های دیگر. دوم: از عبارت " شادی و شعف مصنوعی "، استفاده شد زیرا شادی و شعف طبیعی نه تنها حرام نیست بل مستحب هم هست. و منظور از " مصنوعی " روشن است و معیار آن چنین است: هر شادی و شعفی که غیر از آهنگ و موسیقی، عاملی ندارد. یعنی اگر آهنگی نبود، فرد، این شعف را نداشت. د: طرب غم و طرب از غصه نیز اگر از آهنگ ناشی شود باز حرام است. مثلا کسی هیچ غم و غصه ای ندارد آهنگی را گوش می کند و در اثر آن گریه می کند - غم مصنوعی - ه: آهنگی که شنونده را به فکر و اندیشه فرو میبرد، نه طرب شعف و نه طرب غم و نه احساسات نظامی، رزمی، هیچ کدام را ایجاد نمی کند. چه حکمی دارد؟. آنچه از سیاق کلام علما بر میآید حلیت آن است. زیرا همانطور که گفته شد هم توجه اخبار و هم توجه فقها، در این بحث به سوی غنائی است که به نوعی با امور جنسی ارتباط دارد. ز: در مواردی که مشتبه است و مسلم نیست که این آهنگ از مصادیق " ترجیع الصوت مع الطرب " است یا نه؟ -؟ و یا با وجود " ترجیح " در صورت و نیز با وجود طرب، آیا این طرب، طرب غم مصنوعی یا طرب شعف مصنوعی، است که حرام باشد یا از مصادیق غیر حرام آن (مانند آهنگ رزمی) است؟ -؟. در این قبیل موارد حکم به جواز کرده اند و احتیاط را در ترک، دانسته اند. البته بر اساس آن قول نادر که در بالا یاد شد مسئله مشکلتر است، و آهنگ به هر شکل و با هر تاثیر، مورد اشکال می باشد. نتیجه: مکلف باید موارد مختلف این مسئله را تشخیص دهد و بر اساس آن عمل کند. و آن مکلف راحت است که مقلد قول نادر شود و از هر نوع آهنگ پرهیز کند
جواب:

جواب: هر گاه جنس از باب وفای دین، به او داده (خواه قیمت را حساب کرده باشد در حین قبض، و مساعره کرده باشد، یا نه) آن جنس ملک صاحب طلب، می شود. و آن مدیون از حق او برئ می شود (در قدری که مساوی قیمت آن است در روز وفا هر چند بعد ترقی کرده باشد هر گاه آن جنس کمتر است از دین. و برئ می شود از تمام آن دین هر گاه مساوی باشد) پس ظاهرا نمی تواند پس بدهد بعد از آنکه قبول کرد در عوض دین. و صاحب متاع هم نمی تواند استرداد کند.

ص: 71

ظاهرا خلافی در مسئله نیست و اخبار هم موجود است. واما هر گاه قطع نظر از وفای دین، مبایعه شده است علیحده که این متاع را خریده در عوض آنچه در ذمه آن شخص دارد و شرط بیع، از مساعره و غیر آن به عمل آمده الا صیغه که جاری نشده، پس در این صورت اظهر این است که مشتری می تواند متاع را رد کند (بنابر عدم لزوم معاطات) و هم صاحب متاع می تواند رجوع کند به عین. و این نه از باب آن است که معاطات بر دو عین موجود، بشود و بعد از آن احدهما تلف بشود. زیرا که اقوی در آنجا جواز رجوع است از برای صاحب عین باقیه (هر گاه معاطات را از باب اباحه دانیم نه تملیک) و بعد صاحب عین تالفه رجوع می کند و غرامت عین تالفه را میگیرد. و اما بنا بر قول به تملیک (چنانکه اظهر آن است) پس اقوی عدم جواز رجوع است زیرا که مستلزم جمع ما بین عوض و معوض، است. چون آن متلف، مالک بیش از یک عین نبود. و مفروض آن است که آن را تلف کرده است و استرداد آن هم ممکن نیست.

کتاب التجاره من المجلد الثانی

اشاره

کتاب التجاره: مسائل التجارة من المجلد الثانی: (1)

62 - سوال:

62 - سوال: مراد از قبض که در بیع و هبه و امثال آن، معتبر است چه چیز است؟

جواب: بدان که: چون لفظ قبض در کلمات الهی و معصومین (علیه السلام) در احکام شرعیه وارد شده (در بعض جاها به عنوان شرط صحت یا لزوم، مثل رهن و هبه. و در بعض دیگرت

ص: 72


1- همان طور که در مقدمه جلد اول شرح داده شد محتوای این کتاب که امروز جامع الشتات نامیده می شود مجموع سئوال و جواب است که در دفتر کار محقق قمی جمع میگشت و سپس در کنار هم قرار میگرفت و به صورت کتاب در میآمد. پس از آنکه یک دوره از آنها در قالب کتابی در اختیار نسخه برداران قرار گرفت دوباره مجموعه زیادتی از سئوال و جواب ها جمع گردید و در قالب کتاب دیگر ارائه گشت، منظور از مجلد اول و مجلد ثانی همین است

مترتب می شود بر آن، احکام دیگر، مثل اینکه در جواز بیع مبیع، قبل از قبض. که یا حرام است یا مکروه. و مثل اینکه ضمان مبیع، قبل از قبض متعلق به بایع و بعد از قبض متعلق به مشتری [ است ] در جائی که خیار از برای مشتری نباشد. و امثال اینها). و نص و حقیقة شرعیه در آن ثابت نشده، [پس] باید رجوع کرد به عرف. و عرف نسبت به مواضع مختلف، مختلف می شود لهذا در کلام اصحاب اختلاف در آن شده. و مشهور این است که قبض در غیر منقول، مثل ملک و باغ و امثال آن، تخلیه است. به این معنی که دست از تصرف بردارد و آن را واگذارد و بلا مانع کند آن را از برای مشتری یا متهب. و در منقولات، مثل قماش و طلا و نقره و امثال آن، که به دست میگیرند، آن است که به دست او بدهد. و در حیوان، نقل و انتقال یعنی از جائی به جائی بردن. و در مکیل و موزون، کیل کردن و وزن کردن و واگذاشتن به او. و دلیل در مسئله، فهم عرف است. و گویا که بعضی در حکم منقول دعوی اجماع کرده اند. و بعضی اخبار هم اشعاری به بعض مطلوب، دارد. مثل صحیحهء معاویه بن وهب " قال: سئلت ابا عبد الله (علیه السلام) عن الرجل یبیع المبیع قبل آن یقبضه -؟. فقال: ما لم یکن کیل اووزن، فلا تبعه حتی تکیله او تزنه الا ان تولیه بالذی (1) قام علیه ". و وجه دلالت آن است که چون بیع قبل از قبض، ممنوع است به عنوان حرمة یا کراهت اجماعا، پس حصر جواز آن در صورت کیل و وزن دلالت دارد بر اینکه کیل و وزن در معنی قبض است. و به این اشاره کرده است علامه در تذکره. و همچنین روایت عقبه بن خالد " عنه (علیه السلام) فی رجل اشتری متاعا من آخر و او جبه غیر انه ترک المتاع عنده و لم یقبضه، فسرق المتاع. من مال من یکون؟ قال: من مال صاحب المتاع حتی یقبض المتاع و یخرجه من بیته فاذا اخرجه من بیته فالمبتاع ضامن لحقه حتی یرد ماله (2) الیه. " و توجیه استدلال این است که چون قبض منشأ نقل ضمان، است به سوی مشتری،

ص: 73


1- وسائل: ج 12 ص 389، ابواب احکام العقود، باب 16 ح 11.
2- وسائل ج 12 ص 358، ابواب الخیار، باب 10 ح 1 - در متن حدیث پس از جمله " ولم یقبضه " جمله " قال آتیک غدا ان شاء الله " آمده است

بلا خلاف، و معلوم نیست که کسی قائل باشد که اخراج از بیت بایع به جای دیگر بخصوصه مدخلیت در نقل ضمان داشته باشد. بلکه کافی است نقل حیوان از مکان به مکانی در همان خانهء بایع. مثل اینکه از این اصطبل بایع بیرون آورد و در اصطبل دیگر جا کند. پس باید مراد از حدیث جائی باشد که موقوف باشد تحقیق نقل، به اینکه از خانهء بایع بیرون آورد و به جای دیگر ببرد که معنی قبض باشد. پس معلوم می شود که نقل از جائی به جائی فی الجمله معنی قبض هست. و مراد از استدلال هم بیش از این نیست. و اشاره کرده است ابن فهد (ره) در مهذب به بعض آنچه ذکر کردیم. و قول دیگر، قول علامه است در مختلف که گفته است که اگر منقول است، قبض در آن، نقل است. یا گرفتن به دست. و اگر مکیل و موزون است، گرفتن به دست است یا کیل و وزن کردن. و فرق این باقول مشهور این است که بنابر این قول در منقول، گرفتن به دست کافی است و احتیاج به نقل نیست. بخلاف مشهور که در حیوان نقل را ضرر میدانند. و همچنین بنا بر این قول، در مکیل و موزون گرفتن به دست کافی است بدون کیل و وزن. بخلاف مشهور. و این قول هر چند اوفق به عرف عام است ولکن ملاحظه حدیث های سابق، تایید تعیین کیل و وزن را، می کند در مکیل و موزون. و قدح در آن، باینکه شاید که کیل و وزن از برای صحت بیع باشد، ضعیف است. به سبب آنچه گفتیم. و به جهت آنکه در روایت استثناء " بیع تولیة " شده. پس اگر اشتراط کیل از برای رفع جهالت مبیع بود، بایست " بیع تولیة " هم صحیح نباشد. پس معلوم شد که از راه اشتراط قبض است به آن. ولکن میماند اشکال در اینکه روایت دیگر، دلالت به خصوص حیوان، ندارد. ولکن قائلی صریحا ندیدیم که در غیر حیوان شرط نقل کرده باشد. و در اینجا چند قول دیگر است: یکی این است که قبض، مجرد تخلیه است در منقول و غیر منقول. و این قول محقق (ه) است در شرایع. و قول دیگر این است که در حیوان، نقل است از جائی به جائی. و در غیر حیوان (مثل آنچه محتاج است به اندازه از برای رفع جهالت) کیل و وزن و شماره آن [است ] یا نقل آن. و در مثل ملک و باغ و غیر آن، مجرد تخلیه. و این قول شهید است در دروس.

ص: 74

و قول دیگر این است که تخلیه در همه جا کافی است نسبت به نقل ضمان به مشتری. و اما زوال حرمت یا کراهت بیع قبل از قبض، رفع نمی شود به مجرد تخلیه بلکه محتاج است به کیل و وزن و غیر آن. و دلیل واضحی از برای این اقوال که وفا کند به تمام مطلب ندیدم و شهید ثانی (ره) در مسالک گفته که در قبض رجوع به عرف می شود. و در غیر منقول تخلیه و رفع ید بایع و عدم مانع از برای مشتری از آن، کافی است. و اما در منقول پس متحقق نمی شود الا به اینکه مشتری به دست بگیرد، خواه نقل بکند و خواه نقل نکند. و بعد از آن گفته است که آن در همه جا جاری است ولکن در مکیل و موزون به سبب نص صحیح قائل شدیم به کیل و وزن. و از آنچه گفتیم قوت این قول ظاهر است. لیکن موجب طرح آن روایت دیگر است، و آن خالی از اشکال نیست. و این نهایت گفتار است از برای قول مشهور. ولکن در اینجا سخن دیگر است و آن این است که: خلاف کرده اند در اینکه بنابر اعتبار کیل و وزن، هر گاه پیشتر بایع کیل و وزن کرده باشد، تصدیق مشتری، کافی است؟ یا ضرور است تجدید آن، به جهت قبض؟ جمعی تصریح کرده اند که ضرر است. نظر به حدیث صحیح. و خالی از قوتی نیست. ولکن می توانیم گفت، که روایت محمول بر غالب باشد که قبض به ید، حاصل نمی شود الا به کیل و وزن، در مکیل و موزون. پس توانیم گفت که در اینجا مجرد اخذ به ید، کافی است با اعتبار کیل و وزن سابق. ولکن این راجع نمی شود از وجهی به قول مختلف. و این بعید نیست. بلکه می گوئیم که تامل نباید کرد در اینکه هر گاه کسی حاضر بوده است که بایع گندم را از دیگری خریده وکیل کرده، بعد از آن این مشتری از او بخرد و بدون کیل جدید به دست بگیرد و ببرد، می گویند که قبض به عمل آمد و بسیار بعید است که آن کیل اول را بگویند که قبض مشتری دوم است. و به این سبب ضعیف می شود قول مشهور و دلالت آن حدیث بر مدعا، وظاهر می شود که مراد از آن حدیث بیان مثالی است از امثلهء قبض. چون غالب این است که قبض بدون کیل و وزن حاصل نمی شود. و دیگر آنکه بسیار بعید است که مجرد کیل و وزن که بیع در حضور مشتری

ص: 75

بکند (به دست خود یا امینی) و لکن تخلیه نکند و به دست مشتری ندهد، این را قبض بگوئیم. پس به این سخن ها ظاهر شد قوت قول مختلف. اما باید گفت که مراد علامه در مختلف، از تخییر ما بین قبض ید و کیل و وزن، در وقتی است که در صورت کیل و وزن، تخلیه حاصل باشد. نه مطلقا. خلاصه اینکه چون اخبار بسیار وارده شده است در منع بیع طعام، یا مطلق مکیل و موزون قبل از قبض، و همچنین در بسیار وارد شده منع قبل از کیل و وزن، وظاهر این است که مراد از همه یکی باشد که همان منع از بیع است قبل از قبض، و ذکر کیل و وزن در بعضی اشاره به شرط قبض است به جهت آنکه غالب این است، پس نمی توان حکم کرد که مراد از اخبار این است که قبض در طعام (یا مطلقا) متحقق نمی شود الا به کیل و وزن. و از این جهت است که در مسئلهء بیع قبل از قبض (که خلاف کرده اند) متعرض اشتراط کیل و وزن نشده اند. و همینکه (1) گفته اند که آیا جایز است بیع متاع قبل از قبض یا نه؟ -؟ جمعی گفته اند " بلی با کراهت مطلقا. " و بعضی به حرمة مطلقا. و بعضی در خصوص طعام. و به خصوص کیل و وزن خلافی نکرده اند. بلکه خلاف در آن به تبعیت این است که یا قبض در مکیل و موزون، کیل و وزن، است یا نه؟ -؟ و بالخصوص غرض ایشان متعلق به اشتراط کیل و وزن، نیست. و مجرد صحیحهء معاویه بن وهب (و آنچه نزدیک به آن باشد) دلالت بر اعتبار خصوصیت کیل و وزن ندارد. وبدان که شهید ثانی گفته است که مراد از تخلیه، رفع مانع است از برای مشتری از قبض اگر مانعی باشد، و اذن او بر قبض. و صاحب کفایه بر او ایراد کرده که این در هبه و وقف و امثال آن، راهی دارد. واما در بیع، بعید است. به جهت خروج از ملک او اتفاقا. و گمان حقیر این است که مراد شهید ثانی (ره) از اذن، یا اخبار و اعلام از رفع مانع (که در معنی عطف تفسیری باشد) اذن است در دخول، از باب منع عارضی مثل خانهء

ص: 76


1- و در نسخه: و همچنین همینکه

مسکونه به عنوان عاریه یا اجاره که هنوز فارغ نشده باشد از متاع او. پس همچنانکه هر گاه کسی به عاریت به خانه کسی نشسته باشد و اهل و عیال و متاع او در خانه باشد و به او بگوید که بیرون برو می تواند گفت. اما مادامی که حریم او در خانه است و متاع های او در آنجا متفرق است، جایز نیست دخول مالک الا به اذن مستعیر. که حقیقة باز اذن در اینجا هم راجع به اعلام به رفع مانع، می شود. و هر گاه مبیع در تصرف مشتری باشد به طریق صحیح. مثل عاریه و اجاره و امثال آن، پس ظاهر این است که محتاج به اذن جدیدی نیست. و بعضی از اخبار در باب وقف ولی بر صغیر، اشعاری از باب علت منصوصه، بر این دارد. و اما هر گاه پیش از بیع به عنوان غصب در تصرف او بوده است، پس در مسالک گفته است که از برای رفع حرمة یا کراهت بیع قبل از قبض، ناچار است از اذن جدید در تحقق قبض. و از برای نقل ضمان به مشتری احتمال قوی هست که ضرور نباشد و قبض بدون آن متحقق شود، چنانکه هر گاه بعد از بیع بدون اذن بایع تصرف کند. وبعد از آن، احتمال داده که رفع حرمة یا کراهت و نقل ضمان، هر دو موقوف باشد بر اذن جدید به جهت آنکه تصرف و قبض اول فاسد است شرعا، پس اثری بر آن مترتب نمی شود. و صاحب کفایه در اشتراط تجدید اذن بحث دارد، و آن بموقع است. و بدان که این سخن که " قبض اول فاسد است پس اثری بر آن مترتب نمی شود " در ظاهر موهم " دور است و گویا در لفظ مسامحه کرده است. و اولی این بود که بگوید " قبض اول حرام است و اثری بر آن مترتب نمی شود ". ولکن این سخن محل منع است، چنانکه میبینی که وطی در حال غصب (1) موجب لزوم مهر و عده می شود. و آیا در مثل غیر منقول (که تخلیه در آن کافی است) شرط است در تحقق قبض، گذشتن زمانی که ممکن باشد در آن، وصول مشتری یا وکیل او به مبیع -؟ در مسالک نفی اعتبار آن، کرده مگر آنکه بسیار دور باشد. مثل اینکه در بلاد دیگر باشد که در "

ص: 77


1- و در نسخه: به جای " غصب " لفظ " قبض "

عرف صادق نیاید قبض به تخلیه. و صاحب کفایه گفته است که " این دور نیست ". و بعد از آن گفته است (در مسالک) که بنا بر قول به اکتفاء به تخلیه در منقول، محتمل است که مثل غیر منقول باشد. و محتمل است که در اینجا اعتبار کنیم گذشتن زمانی که متمکن شود در آن از قبض و نقل آن، از برای اینکه در منقول ممکن است قبض و نقل، ودر غیر منقول ممکن نیست. و صاحب کفایه گفته است که در اعتبار زمان، نظر است بلکه ظاهر، یا اعتبار وصول است به مبیع بالفعل. یا عدم اعتبار وصول (1) ، و زمان، هیچکدام. و دومی را قریب شمرده. و گمان حقیر این است که شرط باشد در قبض، وصول به مبیع بالفعل؟. یا گذشتن زمانی که متمکن شود در آن از وصول. به جهت آنکه ظاهر این است که حکمت در اشتراط قبض ظهور مبدأ آثار تملک است، که وجهی از تصرف باشد. هر چند به دست گذاشتن، یا پا گذاشتن، یا داخل شدن در ملک، باشد. و این یا باید بالفعل حاصل باشد یا آنکه متمکن از آن باشد. گو خود در آن مسامحه بکند. وشکی نیست که این خود، متمکن نمی شود الا به انقضای زمانی که وسعت آن را داشته باشد. پس گاه هست مانعی از جانب خدا بعد از تخلیه ید بایع حاصل شود در همین ظرف زمان که مانع از وصول به آن باشد، و تلفی عارض شود مثل آنکه سیل بیاید و آن زمین یا باغ را ببرد. پس ظاهر این است که اهل عرف نمی گویند که در این صورت به قبض او داد و بعد از قبض تلف شد. تا ضمان نقل شود به مشتری. به جهت آنکه آن تخلیه، وجود و عدم او، یکسان است در این صورت. پس فرقی میان بلد بعید و قریب نیست، و عمده تمکن از وصول است که حاصل باشد از رفع موانع از جانب بایع به قدری که در تحت قدرت او باشد با تمکن مشتری از آن، که مانع خارجی رو ندهد تا قبض صدق کند عرفا، بلی هر گاه آنقدر زمان بگذرد و مشتری مسامحه کند و نرود و مانع خارجی بهم رسد، این منافات با قبض عرفی ندارد. "

ص: 78


1- عبارت نسخه: " بلکه ظاهر، اعتبار وصول است به مبیع بالفعل. یا عدم اعتبار وصول و نه زمان هیچکدام "

و بدان که ظهور مبدأ آثار تملک چنانکه به وضع دست و پا می شود، به بیع واجاره هم می شود. پس اگر اتفاق شود در حین بیع و تخلیهء بایع کسی بهم رسد که فورا همان ملک را بخرد یا اجاره کند، می توان گفت که هر گاه بفروشد، بیع صحیح است. به جهت حصول قبض. ولکن بر این وارد میآید اینکه در اینجا قبض مترتب بر بیع شده، نه اینکه بیع مترتب بر قبض شده باشد. و اینکه کسی بگوید که " بیع و قبض در آن واحد حاصل شد " هم نفعی ندارد به جهت آنکه باید بیع، بعد از قبض باشد و در اینجا قبض نه تقدم طبیعی دارد و نه وضعی. بلی. می توان گفت که اینگونه تصرفات افادهء حصول قبض می کند (1) نظر به تصرفات ما بعد آن. و همچنین همین قدر کافی باشد در لزوم هبه و وقف و امثال آن، گو اصل معامله صحیح نباشد. اشکال سابق شهید ثانی (ره) وارد میآید که " قبض فاسد منشأ اثر نتواند شد " و آن خالی از اشکال نیست چنانکه پیش گفتیم. پس اقباض عبارت است از تخلیهء بایع از برای مشتری با تمکن مشتری از مباشرت به نحوی از انحاء تصرف. و این مختلف می شود به اختلاف احوال و اوقات. پس هر گاه مشتری ملکی را بخرد و بایع بالمره تخلیه کرده باشد ولکن از حین بیع ظالمی او را محصور کند که نتواند برود و آن ملک را تصرف نماید، عرفا نمی گویند آن را به قبض او داد. این معنی در منقول اوضح است بنا بر کفایت تخلیه، در آن. و بدان که مشغول بودن مبیع به متاع بایع منافات با صحت قبض ندارد. پس هر گاه صندوقی را بفروشد که در آن بایع باشد و به قبض مشتری بدهد، قبض حاصل است و ضمان بایع ساقط است. (بلی (2) در صورتی که مال بایع در آن باشد و بی اذن بایع قبض کند، شاید ضامن متاع باشد). و همچنین در غیر منقول مثل زمین هر گاه زراعت در ان باشد از عین مال بایع یا زارع دیگر، منافات با صحت تخلیه و اقباض ندارد، و واجب است که صبر کند تا زرع به عمل آید. بلی. هر گاه مشتری نمی دانست که زراعت در آن

ص: 79


1- در نسخه: نمی کند.
2- استدراک با " بلی " بیمورد است و بهتر بود به جای آن حرف " و " میآمد

است و اگر صبر کند تا ازاله شود، منفعت معتد به، از او فوت می شود، در اینجا مشتری مخیر است بین فسخ و صبر و هر گاه در خانه (مثلا) چیزی باشد که مانع از تصرف و انتفاعات معتبره در بیع، باشد، پس در کفایه اشکال در این کرده که مجرد تخلیه کافی باشد. و از تذکره و مسالک نقل کرده است قول به آن را، و این اقرب است. و هر گاه در آن خانه ای که فروخته، چیزی باشد که بیرون آوردن آن باعث خرابی بشود، ظاهرا بر بایع ارش آن، متعلق می شود. و به هر حال، بر بایع واجب است فارغ ساختن مبیع و تسلیم کردن به مشتری فورا، در مثل غیر زرع، چنانکه گفتیم؟. و هر گاه مبیع مشترک باشد و منقول باشد، اذن شریک در قبض ضرور است. و در غیر منقول دو قول است، اظهر عدم لزوم است. و در صورت توقف بر اذن، هر گاه شریک حاضر نباشد یا باشد و اذن ندهد به حاکم رجوع می شود که او احدی را نصب کند که به قبض او بدهد. اگر چه به این نحو باشد که حصهء شریک امانت باشد در نزد او.

63- سوال:

63- سوال: هر گاه کسی متاعی بخرد و هنوز قبض نکرده خواهد بفروشد، جایز است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هر گاه مبیع چیزی است که مکیل و موزون نیست، ظاهرا خلافی نیست، در جواز بیع آن قبل از قبض. و اخبار مستفیضیهء معتبره دلالت بر آن دارد. و اما در مکیل و موزون: پس آنچه از جمع کثیری از قدماء متأخرین نقل شده، کراهت است (با شدت کراهت) در خصوص طعام. و از ابن ابی عقیل قول به حرمة، نقل شده در طعام و غیر طعام، خواه بیع به عنوان " تولیه " باشد (یعنی رأس المال) یا غیر آن. و این ظاهر اختیار شهید ثانی است در شرح لمعه در دو موضع از کتاب. یکی در آداب بیع و دیگری در مسائل قبض و تسلیم. و از ابن بابویه و شیخ (در مبسوط) و ابن براج و ابن زهره در خصوص طعام. بلکه از شیخ و ابن زهره دعوی اجماع بر آن، نقل شده. و علامه در بعضی کتاب های خود، و شهید ثانی در مسالک تفصیل داده اند و قائل به تحریم شده اند در غیر بیع تولیه. و وجه خلاف در مسئله، اختلاف اخبار است. و

ص: 80

قول اول خالی از قوت نیست نظر به " جمع بین الاخبار " و هر چند اخبار مانعه از حیثیت سند اقوی است، لکن دلالت آنها ضعیف است. و اجماعات منقوله از ابن زهره و شیخ در مبسوط و بلکه علامه در تذکره (چنانکه از شرح ارشاد آخوند ملا احمد - ره - ظاهر می شود که از او نقل کرده ولکن به جهت سقم نسخه، اعتماد ندارم و تذکره هم حاضر نیست) اینها محل اعتماد تمام، نیستند با ملاحظهء مخالفت جمع کثیر از قدمای متأخرین. و به هر حال، اینها در خصوص طعام نقل کرده اند. (بلی، ظاهر شرح لمعه این است که اجماع مبسوط، در مطلق هست) پس در مطلق مکیل و موزون، دلیل، تمام نیست. و (1) اخبار مانع در خصوص طعام، است. و بعض اخبار که عام است عامل به آن کم است. و حمل مطلق منع و خصوص طعام هم وجهی ندارد. به جهت عدم منافات میان " مطلق " و " مقید ". پس آنچه از اخبار منع، دلالت آن، واضح است عام است. و عامل به آن کم است. و آنچه مختص طعام است از حیثیت دلالت قاصر است. و در جانب اخبار اباحه بعضی اخبار معتبره است که به عنوان " علت منصوصه " دلالت دارد. خلاصه اینکه: با وجود اعتضاد ادله جواز به " اصل " و " عمومات " و " اطلاقات " و " اخبار "، منع مطلق، ضعیف است. و در خصوص طعام هم چون دلالت احبار، ضعیف است، معتمدی نیست، (2) به غیر اجماعات منقوله در برابر ادله جواز، و ترجیح (3) آنها بر اخبار جواز (با وجود آنکه جمع کثیری از قدمای متأخرین، عمل به آنها کرده اند) محل اشکال است. پس از این جهت محقق (ره) در مکیل و موزون به کراهت قایل شده و در خصوص طعام نشده. و این حمل، بد نیست. خصوصا با ملاحظه روایت ابی بصیر که حضرت فرموده است " ما یعجبنی (4) " یعنی خوشم نمی آید. که ظاهر در کراهت، است. 6

ص: 81


1- در نسخه: و اگر اخبار...
2- یعنی: غیر از اجماعات...
3- در نسخه: بترجیح - به ترجیح.
4- وسائل: ج 12 ص 390، ابواب احکام العقود، باب 16 ح 16

ولکن احتیاط این است که در خصوص طعام، اعتبار کیل و وزن بشود. و اما تفصیل به بیع تولیه و غیر آن. پس ظاهر این است که قبل از (1) زمان علامه (ره) قائلی به آن نبوده، چنانکه از بعضی اصحاب تصریح به آن، نقل شده است. و از این جهت است که محقق در شرایع و نافع نسبت را به روایت داده است، و با وجود آنکه این مضمون در روایات معتبره متعدد، وارد شده است، هجر عمل به آن، شاهد ضعف آن است. و بدان که: ظاهر این است که مراد از طعام، گندم و جو است. چنانکه از اخبار و بعض اهل لغت ظاهر می شود. و اصل هم اقتضای اقتصار، بر آن می کند. و بدان نیز که این حکم مختص بیع است. پس هر گاه کسی به عنوان میراث و امثال آن، به او منتقل شود ضرر ندارد که قبل از قبض بفروشد.

64 -سوال:

64 -سوال: آیا جایز است که کسی متاعی به سلف بفروشد به کسی، در عوض آنچه از او طلب دارد؟

جواب:

جواب: در مسئله دو قول است. آنچه از اکثر نقل شده است، بطلان است، به جهت آنکه این " بیع دین به دین " است و اخبار در منع آن وارد شده است و قبض مجلس در ثمن سلف هم شرط است. و این را قبض نمی گویند. و جماعتی به جواز آن قائل شده اند، نظر به منع اشتراط مطلقا، چون دلیل آن اجماع است و در اینجا ثابت نیست. و " عمومات " و " اطلاقات " معتضده به " اصل " هم دلیل جواز است. و روایتی بخصوص نیز هست که دلالت به جواز آن دارد و اشعار دارد به اینکه عدم جواز از مذهب (2) عامه است. 1

ص: 82


1- در اصطلاح به فقهای قبل از علامه (حلی)، " قدماء " یا " متقدمین " می گویند و به فقهای بعد از او " متاخرین ". و احیانا " متجددین " نیز می گویند. و متاخرین نیز به " قدماء متاخرین " و " متأخری متأخرین " تقسیم می شوند.
2- وسائل: ج 13 ص 64، ابواب السلف، باب 8 ح 1

واما جواب از اخبار منع دین به دین: پس این است که متبادر از آنها این است که عقد از طرفین واقع شود بر دین. به این معنی که دین بودن آن شیئ قبل از عقد ثابت باشد. و مفروض در اینجا این است که به نفس عقد سلف، دین حاصل می شود. و از اینجا معلوم می شود که هر گاه آن متاع را بفروشد به ثمن کلی، و بعد از آن در همان مجلس محسوب دارد ثمن آن را از آنچه در ذمهء بایع دارد، اولی به جواز خواهد بود (1).

65 -سوال:

65 -سوال: زید به عنوان سلف، پول سیاهی، می فروشد به عمرو به پول سفید یا پول اشرفی، و عمرو می خرد . بعد نیز زید پول سفید یا پول اشرفی را به عنوان سلف می فروشد به این پول سیاهی که در ذمه دارد، و عمرو آن را باز به همان پول می خرد ، همچنین تا برود به هر جا که میرود. چه صورت دارد -؟

جواب:

جواب: معامله اولی با تحقق شرایط سلف، خوب است. و اما معاملهء دوم و ما بعد آن، پس آن صورتی ندارد. ما هر چند تجویز میکنیم که کسی متاعی بفروشد به سلف به دیگری در عوض آنچه از دیگری در ذمهء او دارد، ولکن آن را در وقتی قائلیم که دین " حال " باشد (2) که آن در حکم قبض ثمن است که شرط است در سلف. و روایتی (3) هم هست که دلالت بر آن، دارد. ولکن در اینجا چون پول سیاه که در ذمه زید است مؤجلت

ص: 83


1- فتوای میرزا در این مسئله، در ضمن مسئله بعدی تکمیل خواهد شد.
2- بنابر این، نظریهء میرزا نه مطابق قول اکثر است و نه مطابق قول آن جمعی که در مسئله سابق بیان گردید، زیرا آنان (هر دو طرف) برای اثبات نظریه شان در " صورت مطلق " استدلال میکردند. و استدلال خود میرزا در مسئله سابق که می گوید " به نفس عقد سلف دین حاصل می شود " شامل همین صورت نیز می شود. پس دلیل میرزا بر فساد در " غیر حال " چیست؟ اگر سئوال کننده جمله ای را به متن سئوال بیفزاید و بگوید " زید و عمرو این معاملات مکرر را به فاصله هر سه ساعت انجام میدهند و موعد مقرر هر کدام از سلف ها سه ساعت است و در آخر ساعت سوم، حال، می شود " در این صورت پاسخ میرزا چیست؟ حقیقت این است که فتوای میرزا در دو مورد یک فتوای " نادر " است: الف: جواز فروش هزار تومان پول سفید به افزون بر آن از پول سیاه. که قبلا بحث گردید. ب: جواز معامله سلف بر اساس ما فی الذمه. یعنی همان مسئله فوق.
3- در این باب چند روایت هست و معلوم نیست مراد میرزا کدام است

است و حال نیست، و عمرو بالفعل مستحق آن نیست، پس در حکم قبض مجلس نیست. و ظاهر این است که خلافی در این نباشد (1) . و روایت مذکوره هم ظاهر در دین حال است. با وجود آنکه مشهور در دین حال هم بطلان است. پس در اینجا به طریق اولی باید قائل باشند. هر چند در استدلال ایشان در بطلان، به اینکه این، دین به دین است، تأمل است (2)

66 - سوال:

66 - سوال: هر گاه کسی ده قروش از کسی طلب دارد. در عوض آن (مثلا) یک اشرفی بدهد و تراضی واقع شود. و بعد از آن صاحب قروش بگوید که این معامله " لزوم " ندارد و من راضی نیستم. چه باید کرد؟

جواب:

جواب: همانچه داده است، در عوض طلب او محسوب است. و سخن صاحب قروش مسموع نیست. چنانکه اقوال و اخبار دلالت بر آن، دارد.

67- سوال:

67- سوال: زید استری به عمرو فروخته و عمرو که استر را آورده، چموش بوده و نتوانسته آن را اهل کند. آن را به بکر فروخته و بکر هم به سبب نا اهلی، بعد از مدتی آن را به عمرو رد کرده. و عمرو به دیگری هم فروخته و او نیز به این جهت رد کرده. و الحال معلوم شده که این استر چموش و نااهل بوده. و اهل خبره می گویند که قابل اصلاح نیست. و بایع اول که زید باشد هم به هر کس میفروخته به همین علت، رد می کرده اند . و تزویر و تدلیس کرده بود که این را تازه از رمه گرفته اند خوب می شود و به عمرو فروخته بود. آیا الحال عمرو می تواند استرداد کند به زید؟ و قیمت را پس بگیرد یا نه؟ -؟ و آیا بیع مبیع با علم به عیب، خصوصا در صورت تدلیس صحیح است؟ یا فاسد؟ و بر فرض صحت، خیار رد از برای عمرو هست یا نه؟ -؟

جواب:

جواب: شکی نیست که نااهلی استر (بر نهجی که قابل اصلاح نباشد یا اینکه محتاج به عسر شدیدی باشد که خارج متعارف استرها است) از جمله عیوب، است زیرا؟

ص: 84


1- آری بطلان این معامله مورد اتفاق است لیکن:
2- اگر استدلال آنان بر بطلان جای تامل است، پس استدلال میرزا بر بطلان چیست؟

که تعریف عیب را به این کرده اند که ((امری باشد که زاید باشد بر اصل خلقت اکثر افراد آن نوعی که این عیب در او یافت می شود. یا ناقص باشد از آن)). خواه عین باشد، مثل زیادتی یک انگشت یا کم بودن آن، یا صفت باشد مثل آنکه بعد از خریدن غلام، معلوم شود که تب داشته است هر چند در همان روز زایل شود. و همین حکم را دارد هر گاه تب عارض شود بعد عقد و قبل از قبض و ظاهر این است که در این هم خلافی نباشد، چون نقل خلافی در آن نشده. و بعضی قید کرده اند تعریف عیب را به اینکه " باعث نقصان مالیت آن شود " و بنابراین، لازم میآید که " خواجه بودن " غلام، و " مو بر زهار نبودن " کنیز، عیب نباشد و حال آنکه (به اتفاق) آنها عیب اند. واخبار هم دلالت دارد. و ایضا هر گاه قائل شویم که عیب است منافات دارد با ثبوت ارش، چون در اینجا ارشی نیست بلکه قیمت گاه هست زیاد می شود. و شاید توان گفت که این زیادتی به سبب اموری است که غالبا مطلوب نیست بلکه خواجه سرایان مطلوب پادشاهان و امرا است نه اغلب مردم. یا آنکه فایده ای که در آنها هست که مخلوط شدن با زنان است، در نظر شرع ساقط است چون حرام است. و با قطع نظر از آن، قیمت آن کم می شود به سبب ضعف مزاج و عدم تحقق نسل و غیر آن. و دور نیست که بگوئیم که معتبر همان زیادتی و نقصان از اصل خلقت غالب نوع، باشد. و این معیار رد نمی تواند شد. و مراد از صحت ارش، و خیار ارش، در مقامی است که ارش متحقق شود. یعنی مختار است ما بین رد و ارش، اگر ارشی باشد، و اگر نه گاه هست که وقتی بشود که صحیح و معیوب هر دو یک قیمت داشته باشند به جهتی از جهات، و در سوق تفاوتی نگذارند. و به هر حال، چموشی مذکور در استر عیب است و غالبا موجب ارش عظیم است. و بعضی احتمال داده اند که در عیب، رجوع شود به عرف. و چاره اختلاف عرف، به همان می شود که در جایهای دیگر. و بنابراین، پس آنچه در روایات دلالت بر

ص: 85

خلاف آن، باشد، مثل " نبودن مو (1) در زهار " مخصوص آن باشد. و این مشکل است به جهت آنکه در آن روایت که حکایت موی زهار مذکور است، بیان ماهیت عیب شده. پس شاید که حقیقة شرعیه باشد. و تعریف فقها هم منطبق بر آن است و روایت هم معتضد است به عمل اصحاب. پس اولی اعتماد است به همان سخنی که در آخر گفتیم که ارش در جائی اعتبار می شود که تفاوت در قیمت سوق باشد و نباید سوق را تقدیر کرد و اعتبار سوق دیگر، کرد (2) و بیع معیوب هم، با علم به عیب جایز است و خلاف ظاهری، در آن نیست. و ذکر عیب افضل است. بلی. هر گاه تدلیس کند یعنی کاری کند که عیب را بپوشاند و بفروشد [ مرتکب حرام شده ] ولکن بیع باطل نیست. بلی بعضی اشکال کرده اند در مثل " آب در شیر داخل کردن " را، که باعث جهالت به قدر مبیع می شود. پس باید باطل باشد. ولکن اظهر در آن نیز صحت است به جهت معلومیت مجموع مبیع. و بدان که: خیار از برای مشتری ثابت است در مبیع معیب. هر گاه عیب قبل از بیع در آن ثابت بوده. [ و ] مختار است مشتری ما بین رد مبیع و اخذ ثمن، وما بین ممضی داشتن بیع و گرفتن ارش یعنی تفاوت قیمت. و خیاری از برای بایع نیست. بلی اگر در ثمن عیبی معلوم شود خیار از برای او هم ثابت است. و بدان که: خیار رد ساقط می شود به یکی از پنج چیز: اول: تبری از عیب است، هر چند به عنوان اجمال باشد. مثل اینکه بگوید " من آن را به کل عیب به تو فروختم " و او هم قبول کند. و ظاهرا فرقی نیست ما بین علم مشتری و بایع (هر دو) به عیب، و جهل هر دو، و علم احدهما و جهل آخر، و در حیوان و غیر حیوان، و در عیب موجود در حال بیع، و آنکه متجدد می شود بعد بیع (در جائی که

ص: 86


1- وسایل: ج 12 ص 410، ابواب احکام العیوب، باب 1 ح 1.
2- یعنی: خود " سوق " در ارش مقدر و مفروض است پس نیازی به تقدیر مجدد آن، یا به تصریح بر آن در تعریف نیست

ضمان آن بر بایع باشد) و دعوی اجماع بر این شده. و وجه آن این است که خیار در اینجا به اصل عقد ثابت شده. به این معنی که خیار ثابت است بر تقدیر حدوث عیب قبل از قبض، (یا در ایام ثلثه در حیوان از غیر جانب مشتری مثلا). پس این از باب تبری از " مالم یجب " نیست که جایز نباشد. پس در همهء این صورت ها، خیار ساقط می شود با تبری از عیب. دوم: جائی است که علم داشته باشد به عیب، قبل از عقد و با علم به آن بخرد. سوم: جائی است که بعد از علم به عیب بعد از عقد راضی شود به عیب. و ظاهرا خلافی در این دو امر نباشد. و خلاف است در اینکه آیا تاخیر رد بعد از علم به عیب، منشاء سقوط خیار می شود یا نه؟ -؟. اظهر و اشهر آن است که خیار، فوری نیست به دلیل اطلاق اخبار، و استصحاب. و بعضی فوری دانسته اند و دعوی اجماع بر آن کرده اند. چهارم: جائی است که عیبی حادث شود بعد از قبض در نزد او، در جائی که ضمان مبیع، بر او باشد. که این هم باعث سقوط خیار رد است از جهات عیب سابق بر عقد. و اما هر گاه ضمان بر بایع باشد (مثل حیوان که در ظرف سه روز اول، هر گاه عیبی در آن حاصل شود از غیر جانب مشتری، ضمان آن بر بایع است) در آنجا خیار مشتری ساقط نیست. پنجم: تصرف در مبیع (در غیر صورت مستثنی بعد حمل جاریه و تصریه شاة) است. و ظاهر این است که مراد از تصرف امری باشد که دال بر رضای ملزوم عقد باشد. و همچنین در سایر مواضع تصرف در خیارات. پس مثل سوار شدن حیوان از برای آزمایش یا از برای آب دادن (در وقتی که سر کش باشد و محتاج به سواری باشد، و امثال آنها) باعث لزوم نمی شود. و فرقی نیست در تصرف، ما بین تصرف ناقل ملک، مثل بیع و هبه (خواه بعد نقل به او عود کرده باشد و ثانیا مال او شده باشد، یا نه). یا غیر ناقل، مثل نقل کردن و بار کردن. و ما بین تصرفی که تغییر عین را بدهد یا ندهد. و همچنین فرقی

ص: 87

نیست ما بین اینکه تصرف قبل از علم به عیب باشد، یا بعد از آن. و بدان که: چنانکه خیار رد ساقط می شود به یکی از سه امر اول، خیار ارش نیز ساقط می شود. و ظاهرا خلافی در آن نیست و اما آن دو امر آخر، پس اظهر و اشهر این است که خیار ارش به اینها ساقط نمی شود. و از ابن حمزه نقل شده است قول به اینکه هر گاه تصرف بعد علم به عیب باشد، خیار ارش هم ساقط می شود. و گویا دلیل او این است که در تصرف، دلالت بر رضای به عیب است. و این ممنوع است و مخالف اطلاقات اخباری است که دلالت بر ارش دارد با تصرف.

68- سوال:

68- سوال: فروخت گلابتون طلا و نقره، و پارچه های زری و اسلحه ای که طلاکوب یا نقره کوب باشد، معاملهء اینها نقدا و نیسئة، هر دو جایز است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: چون در معاملهء طلا و نقره، قبض مجلس، شرط است (علی الاشهر الاظهر) و بدون آن، باطل است (وفرقی ما بین مسکوک و غیر مسکوک و خالص و منضم به ضمیمه، نیست). پس هر گاه کسی معامله کند امثال این امور را به غیر جنس، یعنی مثلا آلات طلا کوب یا نقره کوب یا پارچهء زری و امثال آن را، به گندم و جو و حیوان و امثال آن بفروشد، پس در جواز آن اشکال نیست خواه نقد باشد با نسیه. و هر گاه به جنس طلا و نقره می فروشد پس در آن، قبض مجلس شرط است و به نسیه نمی توان داد. و در اینجا تفاوت ندارد که طلا در قیمت نقره کوب یا طلا کوب بدهد یا نقره در قیمت آنها، بدهد. بلی. هر گاه به قدر آن طلا و نقره که در آن جامه، یا در آن اسلحه هست، نقد بدهد و تتمه نسیه بماند باکی نیست. و هر گاه داند که این قیمتی که حالا میدهد زیاده بر آن قدری است که در آن اسلحه یا جامه است، کافی است. هر چند علم به مقدار آن، نداشته باشد به تفصیل، و به خصوص. و بدان که در این معامله (قطع نظر از قبض مجلس) باید ملاحظهء ربا شدن را هم بکند. پس هر گاه علم دارد به مقدار طلا یا نقره که در آن جامه یا اسلحه هست باید آن قیمتی که میدهد، از طلا و نقره، بیشتر باشد از آنچه در اینها است تا آنکه آنچه مساوی

ص: 88

آن است، در برابر آن باشد. و زیادتی در برابر اصل پارچه و آهن و امثال آن باشد، تار با نشود. و هر گاه مقدار آن مجهول است، جایز نیست بیع به همان جنس، مگر با علم به زیادتی آن قیمت که میدهد، از آنچه در آنها است از طلا و نقره. و در اینجا ملاحظه مجانست طلا و نقره را باید کرد. چون طلا و نقره در مسئله ربا، دو جنس محسوب میشوند و زیادتی هر یک بر دیگری مضر نیست، پس هر گاه جامه ای نقره باف باشد، و آن طلائی که میدهد در قیمت به وزن کمتر از آن باشد، ضرر ندارد.

69- سوال:

69- سوال: هر گاه کسی ملکی به او منتقل شده و رؤیت و مشاهده نکرد به دیگری فروخت به ده تومان، و غبن آن را صلح کرد. و بعد از آن، مشتری آن را فروخت به بیست تومان. آیا بایع را می رسد فسخ معامله یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هر گاه کسی ملک معین مشخص را بفروشد بدون وصف و تمیزی که رافع جهالت باشد، اصل بیع باطل است. و هر گاه به وصف بفروشد یعنی بایع از برای مشتری بگوید که فلان ملک را در فلان مزرعه دارم که مقدار آن این است و آب آن چنین است و حدود او این است، به تو فروختم. و مشتری به همان وصف بخرد و مشتری ندیده باشد و بعد که مشتری مشاهده کرد بر خلاف آن وصف بود و ناقص بود مشتری مسلط است بر فسخ بیع. و از برای بایع خیاری نیست. و همچنین هر گاه بایع ملک خود را ندیده باشد، و مشتری وصف کند از برای او که فلان ملک تو که با این صفت و به این حدود است، از تو میخرم. و بایع هم به او بفروشد. و بعد از مشاهده و ملاحظه، به خلاف آن بر آید و زاید باشد، بایع مسلط است بر فسخ بیع. و هر گاه بایع و مشتری هیچکدام ندیده باشند و به وصف ثالثی، معامله واقع شود، و از وجهی نقصی در آن باشد، و از وجهی زیادتی باشد، پس در اینجا هر دو مسلط بر فسخ هستند. و هر کدام پیشتر فسخ کرد، از برای دیگر خیاری نیست. یعنی نمی تواند بگوید " من راضیم به معامله و فسخ نمیکنم ". و همچنین: هر گاه بعض آن مشاهده شده و بعضی نشده، و به وصف و تعیین،

ص: 89

معامله شده باشد و بعد از رؤیت، آن بعض که مشاهده نشده بر خلاف ظاهر شود. باز خیار فسخ ثابت است در جمیع آن مبیع. و نمی توانند که در بعضی که موافق، است الزام کنند و در بعضی فسخ. چون مستلزم ضرر می شود از راه " تبعض صفقه ". و همچنین: ثابت است این خیار، در وقتی که قبل از این معامله مشاهده حاصل شده به مدتی. و بعد از معامله ظاهر شد خلاف آن. و خلاف کرده اند در فوری بودن این خیار. و هر چند اشهر فوریت است نظر به اینکه خیار خلاف " اصل " است و در بیش از فور، به ثبوت نرسیده. لکن مقتضای استصحاب و اطلاق حدیثی (1) که در آن وارد شده است، اطلاق خیار است. و این دور نیست. خصوصا با وجود جهالت به خیار و به فوریت آن. بلکه در این صورت بقای خیار متعین است. و اما صلح غبن، پس ظاهر این است که آن منشاء سقوط خیار رؤیت نمی شود به جهت عموم دلیل، و نفی ضرر.

70- سوال:

70- سوال: متعارف است که مردم معامله می کنند و ده رأس گوسفند (مثلا) میدهند که بعد از ده سال دیگر، ده عدد گوسفند به همان سن بگیرند که در متعارف " دندان به دندان " می گویند. و شرط می کنند که سال به سال در هر سال ده من روغن بدهد. و هم شرط می کنند که هر گاه مجموع این گوسفندها [ را ] (که حال میدهند) به غارت ببرند دیگر صاحب گوسفند مطالبهء عوض نکند. و اما اگر بمیرند یا بعض آنها را دزد ببرد باز به عدد همهء گوسفندها، مستحق باشد که بگیرد. آیا این معامله صحیح است یا فاسد؟ -؟ و این چه عقدی است از عقود شرعیه -؟.

جواب:

جواب: این معامله را می توان به عنوان سلف تمام کرد و هم به عنوان بیع نسیه و هم به عنوان مصالحه و به غیر اینها. ظاهرا مشکل نیست (2) که وجه صحت داشته باشد. اما سلف: پس به این نحو است که این شخص که گوسفند را می گیرد باید بهت

ص: 90


1- وسایل: ج 12 ص 361، ابواب الخیار، باب 15 ح 1.
2- و در نسخه: است

صیغهء سلف، ده رأس گوسفند بفروشد به این شخص که گوسفند را میدهد. و این گوسفندها را به قیمت آن حساب کند و قبض مجلس به عمل بیاید و شبه ای نیست که گوسفند ثمن گوسفند می تواند شد. و همچنین سلف در حیوان هم جایز است، حتی در گوسفند لبون (یعنی از شأن او این باشد که شیر بدهد). و وصف رافع جهالت که شرط است در سلف به همین قدر که غرری حاصل نشود، کافی است. و استقصای جمیع اوصاف، ضرور نیست. واز این جهت است که مشهور علما تجویز کرده اند سلف گردو و تخم مرغ را به عدد. و خلاف شیخ، ضعیف است. پس همینکه بگویند که ده رأس گوسفند عربی یا ترکی یا گوسفندی که در این بلاد به عمل میآید که صحیح الاعضاء باشد. و به این دندان باشد. و بسیار کوچک نباشد. با بره متعارفی که بسیار کوچک نباشد و خواه ماده باشد و خواه نر، یا ماده باشد، کافی است در وصف. گو باز تفاوت در مقدار جثه، در میان آنها باشد. خصوصا در گوسفند شیرده که جثه مدخلیت بسیار در آن ندارد و اما شرط روغن: پس می توانیم که آن را نیز داخل بیع کنیم. که بگوید: ده راس گوسفند را به تو فروختم به عنوان سلف در مدت پنچ سال با ده من روغن در مدت پنج سال و ده من دیگر در مدت چهار سال و ده من دیگر در مدت سه سال و ده من دیگر در مدت دو سال و ده من دیگر در مدت یک سال. و قیمت، آن ده راس گوسفند است که حال میگیرد. و تعیین وصف رافع جهالت در روغن هم آسان است بلکه آسانتر است. و می تواند شد که داخل مبیع نباشد، و از باب شرط ضمن العقد، باشد. و این شرط هم از شروط جایزه است و ادلهء شرط شامل آن هست. و توهم اینکه منافی مقتضای عقد سلف است که بر اصل مبیع وارد شده و شرط داخل احد طرفین است و زمان آن تفاوت دارد با زمان ادای مبیع. مندفع است. اولا به اینکه: بودن شرط داخل احد طرفین، نه باین معنی است که باید در همهء امور حتی در " زمان وفا " موافق باشد با " مشروط فیه ". بلکه مراد همین است که بر مشروط علیه لازم می شود وفای به آن به مقتضای شرط، مثل اصل مشروط فیه.

ص: 91

وثانیا باینکه: چنانکه اصل بیع می تواند تقسیم شود به ازمنهء متعدده، شرط هم می تواند شد. پس عمومات ادلهء بیع و شرط، شامل آن خواهد بود. و از آنچه گفتیم وجه تصحیح بیع نسیه هم ظاهر می شود. بلی، اشکال در شرط عدم تسلیم مبیع است در وقتی که ثمن را به غارت ببرند. چون فقها از جمله شروط فاسدهء مخالف مقتضای عقد شمرده اند، اینکه بایع شرط کند عدم تسلیم مبیع را. یا مشتری شرط کند عدم تسلیم ثمن را. و آن نیز مندفع است به اینکه ما که میخواهیم تصحیح این معامله بکنیم. بنا را به این میگذاریم که بایع شرط می کند با مشتری که هر گاه ثمن را به غارت ببرند، تو مرا برئ الذمه کنی از مبیع که دینی است بر گردن من. نه اینکه تو مستحق مبیع نباشی. و دلیلی بر بطلان این نوع شرط، نیست. و تحقیق این معنی و فرق ما بین شروط صحیحه و فاسده را در رساله علی حده که در تحقیق مسئله " شرط ضمن العقد " نوشته ام، کرده ام. و اما بر وجه مصالحه: پس اشکالی نیست. خصوصا با رفع جهالت به این نحو که ده رأس گوسفند موجود را صلح می کند به ده رأس گوسفند در ذمه آن شخص با روغن مذکور در مدت مذکور و به تفصیل مذکور. و شرط اینکه به غارت ببرند را، داخل شرط ضمن العقد میکنیم. به تقریبی که ذکر کردیم. والله العالم.

71- سوال:

71- سوال: زید، ده عدد اشرفی (که هر یک الحال قیمت آن یک تومان پول سیاه است) بفروشد به عمرو به مبلغ پانزده تومان پول سیاه معین به وزن، در مدت یک سال، و صیغه نخوانده باشند. و عمرو اشرفیها را خرج کرده. در سر موعد، زید پانزده تومان را میطلبد. آیا صحیح است؟ و لازم است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: اصل معامله جایز است بنا بر اظهر که صیغه شرط لزوم است. [ ولی ] چون اشرفیها تلف شده، ظاهر این است که باید عمرو پول سیاه را بدهد. بنابر اظهر که معاطات افادهء ملکیت متزلزله می کند، نه محض اباحه. زیرا که اگر جایز باشد که عمرو پول سیاه را ندهد، لازم میآید جمع ما بین عوض و معوض.

72 -سوال:

72 -سوال: آیا کسی که زمینی دارد و معتقد آن است که ده جریب است و یک

ص: 92

جریب آن را می فروشد به احدی. و می گوید یک جریب از این ده جریب را به تو فروختم و او هم قبول می کند. و بعد از آنکه میخواهند قسمت کنند مساحت که می کنند مجموع زمین نه جریب بوده است بایع می گوید به مشتری که تو مستحق عشر زمینی. و مشتری می گوید که من یک جریب زمین خریده ام. آیا مشتری مستحق عشر مجموع است یا مستحق یک جریب زمین است؟ -؟.

جواب:

جواب: هر چند فقها ذکر کرده اند که هر گاه جزء مقدر و غیر معینی را بفروشد از شیئ معین معلومی مختلف الاجزاء (مثل ذراعی از کرباس معینی، یا گوسفندی از گله معینی، یا جریبی از زمین معینی) آن بیع باطل است. ولکن ظاهر این است که مراد ایشان این است که بر سبیل اشاعه نباشد، و هر گاه بر سبیل اشاعه باشد جایز است. چنانکه هر گاه جزء مشاء معلوم النسبه را به شیئ معین بفروشد، خواه مختلف الاجزاء باشد یا متساوی الاجزاء، مثل ثلث این زمین معین، که اجزای آن مختلف باشد. یا ثلث این قبه گندم معین که مقدار آن معلوم است. در اینجا نیز صحیح است بی اشکال. و به آنچه ما گفتیم که مراد ایشان غیر صورت اشاعه است، در مسالک تصریح شده. پس هر گاه مراد بایع در صورت سؤال، این است که یک جریب مشاع از آن زمین خاص که آن را ده جریب میداند فروخته است، بیع صحیح و در یک جریب با او شریک است بالاشاعه. به جهت آنکه مطلقا جهالتی نیست، نه در اصل زمین و نه در اشتمال زمین بر آن مقدار. و نمی تواند به مشتری بگوید که عشر زمین مال تو است. بلکه دور نیست که بگوئیم هر گاه مشتری تمام زمین را دیده باشد، یا تمامی کرباس [ را، ] واجزاء آن هم مختلف باشد. و راضی شود به هر جزء از اجزاء آن، و بر غیر سبیل اشاعه هم بخرد دلیلی بر بطلانش نباشد. چون غرری و فسادی لازم نمی آید. و مختار است مشتری که از هر جا خواهد بگیرد. به هر حال، ظاهر در صورت سؤال این است که معامله بر جزء معلوم النسبه به کل نشده که مراد عشر زمین باشد، بلکه معامله بر یک جریب شده. و مفروض آن است که

ص: 93

آن زمین مشتمل بر یک جریب است. و هر گاه یک جریب را بر سبیل اشاعه بفروشد پس مشتری مستحق یک جریب است، و بایع نمی تواند او را الزام کند به عشر. بلکه مشتری شریک است یا بایع به مقدار یک جریب، به این معنی که هر گاه فرض شود که زمین ده جریب بوده او مستحق عشر منافع زمین است خواه وجه اجاره او باشد یا محصول مزارعه آن. هر چند در حین قسمت گاه هست به حسب مساحت بیش از یک جریب به او برسد یا کمتر به جهت تعدیل سهام. و هر گاه نزاع کنند در اینکه آیا بر سبیل اشاعه فروخته است یک جریب را، یا یک جریب مجملی، فروخته؟ -؟ و بایع ادعا کند عدم قصد اشاعه را، تا آنکه معامله فاسد شود، اظهر این است که قول مدعی اشاعه، مقدم است به جهت حمل فعل مسلم بر صحت. یعنی هر گاه بنا را بر مشهور گذاشتیم که بیع جزء معینی [ و ] مقدری (مثل جریب و قفیز نه مثل ثلث و ربع) از شیئ مختلف الاجزاء باطل باشد در غیر صورت اشاعه، در اینجا حمل به اشاعه میکنیم. و هر گاه بنا را بر این احتمال بگذاریم که خود دادیم که با وجود اطلاع بر جمیع اجزاء بدون قصد اشاعه هم صحیح باشد. در آنجا ظاهر این است که قول مدعی عدم اشاعه مقدم باشد. چنانکه در متفق الاجزاء، تصریح به آن کرده اند جمعی، و دعوی تبادر کرده اند در عدم اشاعه. و ثمرهء آن ظاهر می شود در جائی که بعض مبیع تلف شود. پس بنابر قول به حمل بر اشاعه بقدر الحصه، مشتری شریک است در نقصان. و بنابر عدم اشاعه، مشتری حصهء خود را میگیرد. هر چند همان بقدر الحصهء او، باقی مانده باشد. و حدیث (1) صحیحی هم هست که دلالت بر این دارد. و خلاصه سخن در متفق الاجزاء: اینکه هر گاه بگوید که ده من از این جوال گندم که سی من در او هست، به تو فروختم و مشتری هم قبول کند. و قبل از آنکه مشتری تصرف کند و به تسلیم بگیرد، دزدی بیست من آن گندم را ببرد، باز مشتری مستحق 2

ص: 94


1- وسایل: ج 12 ص 272، ابواب عقد البیع، باب 19 ح 1 - تهذیب: ج 2 ص 152

ده من خود هست. زیرا که او ده من گندم از این سی من خریده (علی الاطلاق) و هر ده منی را اختیار کرد، می تواند اختیار کرد. یعنی مختار است که در هر وقت که خواهد مطالبه ده من از آن مجموع را بکند. و بایع اختیار این ندارد که بگوید ده من تو در میان آن بیست من بود که دزد برد. الحال همین باقی مانده را اختیار می کند. و هر گاه علی سبیل الاشاعه خریده باشد (به این معنی که شریک بایع باشد در ده من از جمله سی من) پس در اینجا مستحق ثلث ده من خواهد بود. و اینکه فقها در مختلف الاجزاء متوجه این نشده اند بنای ایشان بر این است که بیع بر غیر سبیل الاشاعه در آن صحیح نیست. نه اینکه بر فرض صحت فرق است بین مختلف الاجزاء و متفق الاجزاء. پس بنابر این، در صورت سؤال، هر گاه بنابر قول به صحت (چنانکه احتمال دادیم) دعوی کنند که بر سبیل اشاعه [ است ] یا بدون اشاعه؟ -؟ باز قول مدعی اشاعه را مقدم میداریم، باز مشتری مستحق یک جریب زمین خواهد بود که از هر جا خواهد بگیرد. پس ثمرهء دعوای اشاعه و عدم اشاعه، در اینجا نیز در وقتی ظاهر می شود که سیلاب بیاید و قدری از آن زمین را ببرد. پس بنابر اشاعه، مشتری شریک می شود در نقصان. بخلاف صورت عدم اشاعه. و اما هر گاه تلفی رو ندهد، پس در هر حال مشتری مستحق یک جریب زمین است. نه عشر مجموع زمین. بلی، فرقی هست در اینکه بنابر اشاعه اختیار با مشتری نیست که هر جریبی را که خواهد اختیار کند. بلکه باید تقسیم بر سبیل تراضی شود. بخلاف صورت عدم اشاعه که اختیار با او هست. و بدان که: منافاتی نیست ما بین دعوی " تبادر " در عدم اشاعه (در مقامی که هر دو صورت صحیح باشد) و ما بین حمل بر اشاعه در مختلف الاجزاء، بنابر مشهور که بطلان آن، است. که در آنجا " مقتضای حمل فعل مسلم را بر صحت " مقدم میداریم بر " تبادر " لفظی. پس فعل مسلم بودن قرینه بر مجاز می شود و [ تعین ] اراده خلاف متبادر از لفظ، می شود.

73- سوال:

73- سوال: هر گاه بایع بفروشد عشر زمین معین مشاهدی یا موصوفی را،

ص: 95

بنابر اینکه آن عشر یک جریب است و مشتری هم بخرد. و بعد از آنکه مساحت کنند، اصل زمین نه جریب باشد. آیا مشتری خیار فسخ دارد؟ یا بیع باطل است؟ و بر فرض خیار، اختیار در چه چیز دارد؟.

جواب:

جواب: بدان که علما خلاف کرده اند در اینکه هر گاه زمین مشاهدی یا موصوفی را بخرد بنابر اینکه چند جریب معین است و بعد از آن معلوم شود که کمتر بوده. اشهر و اظهر این است که خیار از برای مشتری ثابت می شود در فسخ بیع و استرداد مجموع ثمن. یا آنکه بیع را ممضی دارد در آنچه حقیقا دارد از مبیع، و به قدر آنچه کم آمده است استرداد کند از قیمتی که داده. چنانکه در روایتی (1) وارد شده که خالی از اعتبار نیست. و جمعی قائل شده اند به اینکه: اختیار دارد که فسخ کند یا راضی شود به بیع در مقابل تمام قیمت. و بدان که در آخر همان روایت مذکور است که هر گاه بایع در جنب همان زمین، زمینی داشته باشد که تواند نقص همین زمین را تمام کند، لازم است بر بایع که نقص آن را تمام کند. و شیخ در نهایه به مضمون آن فتوی داده و اسقاط خیار کرده در این صورت. و این حدیث چون به مرتبه صحت نرسید عمل به این جزء آن، مشکل است. چون مخالف قاعده است، چون عقد بیع شامل آن نبوده. ومشهور ترک کرده اند عمل به آن را. و جزء اول آن حدیث که " معمول به " ایشان است. منجبر است به عمل ایشان. احوط این است که مشتری در این صورت، فسخ نکند هر گاه بایع نقص را، تمام کند. چنانکه در مسئله سابقه هم، احوط این است که مشتری بنا را به قول دوم بگذارد، نه قول مشهور. و هر گاه این مسئله را دانستی، بدان که این کلام جاری می شود در صورت سوال. و اظهر این است که مشتری مسلط است بر فسخ بیع از اصل، یا استرداد مقابل نقص از 1

ص: 96


1- وسائل: ج 12 ص 361، ابواب الخیار، باب 14 ح 1

ثمن و التزام بیع. و احوط عمل به این است که مختار است ما بین فسخ یا رضای به بیع در مقابل تمام قیمت. و احوط این است که هر گاه بایع نقص او را تمام کند از همان زمین، مشتری قبول کند و فسخ نکند.

74- سوال:

74- سوال: هر گاه کسی بفروشد ملک معین معلومی را با املاک غیر معینه (که به میراث منتقل شده به او) به ثمن معلومی به شخص. آیا این بیع صحیح است یا فاسد؟ -؟.

جواب:

جواب: بدان که از شرایط صحت بیع، معلومیت مبیع است. و با وجود جهالت مبیع، بیع باطل است به دلیل اجماع که بر آن نقل شده. چنانکه علامه در تذکره ادعا کرده و اخبار هم دلالت بر آن دارد. و به سبب جهالت مبیع، " غرر " هم لازم میآید و داخل " بیع سفه " می شود، و از آن جهت نیز حرام و باطل است. و اما با وجود ضمیمه (یعنی بیع غیر معین به ضمیمه معین)، خلاف است. و اشهر در آن نیز بطلان است به جهت آنکه جهالت جزء، مستلزم جهالت کل است. و جمعی قائل شده اند به صحت آن، به سبب دلالت بعضی اخبار که به حسب سند و دلالت و اعتضاد، مقاومت با دلیل مشهور نمی کند. و جمعی تفصیل داده اند که اگر مقصود بالذات در بیع، آن شیئ معلوم باشد و مجهول تابع باشد، صحیح است. و اگر مقصود بالذات، آن شیئ مجهول باشد و آن معلوم تابع باشد. یا قصد، نسبت به هر دو مساوی باشد، باطل است. به جهت آنکه عمده در دلیل بطلان، لزوم عزر است و منجر شدن امر به فساد. و در صورت مفروضه، عرفا غرری لازم نمی آید. و از این باب است فروختن خانه و عمارت با جهالت اساس و بنا و پی و ریشه آنها. و اخبار را هم حمل بر این کرده اند. و این حمل در بعضی از اخبار، تمام نیست. مثل آن حدیثی (1) که دلالت دارد بر جواز فروختن نیزاری (که مجهول است) به واسطه آنکه یک کف (2) ماهی، از آن را، شکار کند و بگوید این کف، ماهی را

ص: 97


1- وسائل: ج 12 ص 264، ابواب عقد البیع، باب 12 ح 6. توضیح: مراد از " کف " کف دست است. نه نوعی ماهی که اسمش " کف ماهی " است
2- وسائل: ج 12 ص 264، ابواب عقد البیع، باب 12 ح 6. توضیح: مراد از " کف " کف دست است. نه نوعی ماهی که اسمش " کف ماهی " است

می فروشم با آنچه در نیزار است، به این مبلغ. چون ظاهر است که عمدهء منظور مشتری، آن ماهی است که در نیزار است. و فقها در این مقام چند مثال را مطرح کرده اند که یکی مسئله بیع ماهی است و یکی مسئله بیع شیری است که در پستان حیوان است به ضمیمه آنچه دوشیده شده در ظرفی. و بیع " حمل " حیوان است به ضمیمه پشمی که در پشت آن است. و تحقیق این مسئله در نهایت اشکال است و مقام، اقتضای بسط کلام در آنها نمی کند. ولکن عمده، تحقیق مقام است به نحوی که تواند " قاعده " شد، در مسئله ضمیمه. و آنچه به فکر فاتر این قاصر، می رسد، آن است که: مسئله ضمیمه در اینجا مبتنی است بر جواز حیلهء شرعیه. و تصحیح، بابی است معهود، و طریقه ای است ثابت الاصل (1) ، که انکار آن نمی توان کرد. بلکه از تتبع اخبار و طریقه علمای اخیار، قطع حاصل می شود به صحت آن، و از جملهء امثله آن احتراز از ربا است به ضم ضمیمه، چنانکه در خصوص این، حدیث صحیحی (2) وارد شده در معامله هزار درهم به ضمیمه یک دینار، با دو هزار درهم. و علما به آن عمل کرده اند. و اجماع (3) بر صحت آن، دعوی شده. و از جمله اینها گریز از " بیع " است به " صلح (4) " به جهت دفع " حق الشفع " و شمس کردن (5) طلا ونقره است در عرض

ص: 98


1- بلی. " اصل " آن فی الجمله ثابت و اجماعی است ولی در چه صورتی؟ و در چه شرایطی؟ و با کدام شرایطی؟. به ذیل مسئله شماره 6 همین مجلد رجوع فرمائید.
2- وسائل: ج 12 ص 466، ابواب الصرف، باب 6 ح 1 : در این حدیث موضوع کلام، مبادلهء درهم های نامرغوب با درهم های مرغوب است که مثلا دو هزار درهم نامرغوب معادل هزار درهم مرغوب بعلاوه یک دینار باشد، در رواج و جریان بازاری.
3- صحت حدیث مورد اتفاق است. بحث در موضوع، و در چگونگی دلالت، و اطلاق و عدم اطلاق آن است.
4- گریز از " بیع " به " صلح " یک انتخاب است میان دو معامله جایز و شرعی و بدیهی است آن فسادی که از ربا ناشی میگردد هرگز در صلح (به هر نوع و قسم و شکل) امکان ندارد. و تبدیل طلائی که مشمول زکات خواهد شد، به شمش، جهت جریان اقتصادی طلا را کاملا تغییر میدهد و آن فسادی که در رکود سرمایه جاری است در رکود شمش نیست. زیرا حجم پول جاری در بازار، همیشه نقش مهم دارد که با حجم طلاهای شمش شده در خانه ها فرق فاحش دارد. و در اینجا راز و رمز اقتصادی زیادی هست. مجددا خوانندگان محترم را به مطالعه ذیل مسئله شماره 6 دعوت میکنیم.
5- مورد ربا را نباید به مورد صلح و شمش کردن طلا، " قیاس " کرد. وانگهی خود مرحوم میرزا بحث را به " حکمت احکام " میکشاند. و در زمینه حکمت احکام، خیلی روشن است که فرار از ربا بوسیله ضمیمه یعنی گرفتن ربای واقعی با استفاده از ضمیمه اگر جایز باشد لازم میآید " نقض غرض " در احکام الهی و این، اجماعا ممنوع است

سال، از برای گریز از زکات. و غیر اینها از حیل شرعیه که از برای گریز از ربا و غیر آن ذکر کرده اند و اخبار دلالت بر آنها دارد. پس می گوئیم چنانکه از کلام الهی و اخبار بسیار، مستفاد می شود که علت، در تحریم ربا، آن تلف اصول و ظلم کردن غریم است در طلب زیادتی. و باعث ترک قرض الحسنه و سد باب معروف شدن است. و با وجود این، به حیل شرعیه، معاملات چند تجویز شده که در این علت و ثمره با ربا شریک اند. پس معلوم می شود که خصوص مادهء " ربا بودن " مدخلیت دارد در علت، و آن علت مستقله نیست بلکه از باب حکمت است در اساس حکم تحریم ربا. مثل رفع بوی گندی که در تحت بغل اعراب بود که باعث مستحب شدن غسل (1) جمعه شد. و عدم اختلاط میاه و انساب که باعث لزوم " عده " شد از برای زنان. پس ربا همیشه حرام است هر چند منشاء نقصان مال نباشد. مثل جائی که کسی مساوی ده تومان میگیرد که مساوی دوازده تومان بدهد، از برای اینکه متاعی بخرد که میداند که مساوی ده تومان انتفاع می کند. در اینجا تلف (2) مالی لازم نمی آید بلکه جلب نفع می شود و با وجود این حرام است چنانکه غسل جمعه از برای کسی که بوی

ص: 99


1- هنگامی که بحث از زمینه " تعبد " خارج می شود و در زمینه " حکمت احکام " جریان پیدا می کند، باید گفت: پس بنابر این، غسل جمعه بر مردمی که زیر بغل شان بو ندارد، مستحب نیست!؟! راستی میرزا (ره) چقدر روی این مسئله اصرار دارد که با وضوح تمام وارد مرحله " قیاس " می شود -!؟!
2- گویا در نظر مصنف (ره) عیب ربا تنها در این است که به ضرر " ربح دهنده " است. و مسئله " اکل بباطل " و مفتخواری " گیرنده سود " که منشاء مفاسد اجتماعی و اقتصادی میگردد، مورد توجه او نیست

نا خوشی ندارد مستحب (1) است. و عده از برای زنی که جزما آبی در رحم او نیست واجب است (2) ولکن چون حق تعالی ربا را حرام کرده و بیع را حلال و مباح کرده است. که مردم بواسطهء داد و ستد از مال خود منتفع شوند لکن بواسطهء بیع، نه ربا، پس هر گاه ممکن شود که در غالب به بیع منتفع شود یا به سبب ضمیمه یا معاملهء محاباتیه، ترک ربا بکند و مرتکب بیع شود، بر او حرجی (3) نیست، هر چند در حصول انتفاع، هر دو شریک اند. و عمده این است که آدمی غرض خود را صحیح کند، و نیت خود را خالص کند، و به عنوان معامله حلال، کسب نفع کند نه حرام. چنانکه در حدیث صحیح است که " نعم الشیئ الفرار من الحرام الی الحلال " (4) . پس ما در ما نحن فیه، نیز می گوئیم که خدا بیع مجهول را فاسد و حرام کرده به

ص: 100


1- اولا: اساسا تشریع استحباب غسل جمعه منحصرا به علت بوی زیر بغل اعراب مربوط نیست. بل یک موضوع مهم نظافتی است که همیشه مستحب است. ثانیا: بر فرض تسلیم، باز برای کسانی که بغل شان بو ندارد بر اساس " حکمت مطلوبیت نظافت " مستحب است. نه به خاطر اینکه " ماده غسل جمعه مدخلیت دارد.
2- عده در این مورد به خاطر حفظ قاطعیت قانون است تا حریم قانون با هر بهانه ای مورد تجاوز قرار نگیرد و انگهی، ممکن است حکمت دیگر عده، مهلت دادن به زوجین است که اگر بر اساس احساسات دچار طلاق شده اند بر گردند. و در مورد زنی که همسرش مرده است برای احترام به همسر متوفی باشد. و در مورد زنانی که سن شان بالا رفته و از سن " من تحیض " گذشته اند دیگر به مهلت مذکور، نیاز نیست. زیرا در مورد آدمی که در آن سن هم دچار احساسات این چنینی شود، اینگونه مهلت ها کار ساز نیست. و بالاخره صرفا " ماده عده " در محور حکمت قرار ندارد، و عجیب این است که میرزا از سخت گیری اسلام و توجهی که در اسلام به حفظ قانون و حفظ حریم قانون شده، بحث می کند لیکن نتیجه معکوس میگیرد.
3- باید صورت صحیح این عبارت به شرح زیر باشد: پس هر گاه ممکن نشود که در غالب به بیع منتفع شود، به سبب ضمیمه یا معامله محاباتیه ترک ربا بکند و مرتکب بیع شود بر او حرجی نیست.
4- همان حدیث

دلیل هائی که پیش گفتیم که از جملهء آنها لزوم غرر و سفه بود. و گاه هست که در عرف و عادت در بیع مجهول، غرر و سفهی نیست. چنانکه هر گاه پول قلیلی بدهد و ماهی نیزاری که مظنه هست که در آن، ماهی بسیار باشد و اضعاف مضاعف آن قیمت، به عمل بیاید. و چنانکه کسی پول خرج کند در کندن معدنی به امید تحصیل طلا و نقره بسیار، با جهالت حال. یعنی محتمل باشد که چیزی بیرون نیاید، لکن مظنهء حصول نفع بسیار هم باشد. عرفا در اینجا نمی گویند سفیه است یا مغرور است. خصوصا در وقتی که بایع محتاج است به آن پول قلیل و خود نمی تواند ماهی نیزار را صید کند یا به دیگری بدهد، که برای بایع هم غرری و سفهی نیست. پس اگر دعوی اجماع نبود در بیع مجهول، ما قائل میشدیم به جواز آن، در وقتی که غرر و سفهی لازم نیاید. پس چون حکم به حرمة بیع مجهول محض شده مطلقا خواه غرر و سفهی لازم آید یا نه، ما تجویز نمیکنیم. واما تجویز با ضمیمه پس آن محض از برای گریز از بیع مجهول محض، است، مثل بیع ضمیمه و معاملهء محاباتیه در ربا. پس چنانکه هزار درهم را به خود حلال میکنیم در ازای یک دینار، (1) و می گوئیم آن هزار درهم در برابر آن یک دینار باشد. در اینجا هم می گوئیم که صد درهم که میدهیم که ماهی نیزار را بخریم به امید اینکه دویست درهم از آن حاصل شود، چنین قرار میدهیم که این کف ماهی را به صد درهم میخریم، هر چند هیچ عمل نیاید. به جهت آنکه مظنهء حصول دویست درهم است و خرج کردن صد درهم، در ازای تحصیل دویست درهم غرر و سفه نیست. چنانکه کسی در تجارت، مال بسیار را به سفر پر خطر بیابان یا دریا میبرد به امید نفع، و گاه هست همه سرمایهء او غرق شود یا دزد (2) ببرد.

ص: 101


1- در متن حدیث هزار درهم در مقابل یک دینار قرار نمیگیرد بل در مقابل نامرغوبی هزار درهم بعلاوه یک دینار.
2- جان کلام در همین جا است. یکی از حکمت های تحریم ربا عدم " ریسک " در آن، است که سرمایه هرگز در معرض خطرهای طبیعی و معمولی که در هر معاملهء دیگر هست نمی باشد و لذا در " تعاطی " طبیعی صرفا گیرنده است و هرگز " دهنده " نیست. یعنی ربا خوار همه احتمالات مضر را (که وجودشان در طبیعت، و طبیعت اجتماع واقعیت های مسلم است) به سوی سایر اعضای جامعه میغلطاند این استدلال های میرزا (قدس سره) در مورد فرار از ربا آنطور که او معتقد است همه بر علیه خود او می باشد. و اگر او مسئله ضمیمه در معامله ماهی نیزار را با مسئله ضمیمه برای فرار از ربا (به شکلی که خودش معتقد است) گره نمیزد هم کلامش غیر قابل انتقاد میگشت. و همچنین است مسئله صلح. مخالفین نظر میرزا می گویند: اساسا تصحیح ربای واقعی با ضمیمه را " فرار از حرام به حلال " نمی گویند بل " فرار از حرام به حرام " یا " دست و پا زدن در درون حرام " است ولذا آن صورت از فرار که میرزا تجویز می کند اساسا مشمول روایت مزبور نیست. رجوع کنید به ذیل مسئله شماره 6، از همین مجلد

پس بهترین اقوال، قول وسط است و اخبار بسیار هم دلالت بر آن دارد و سند بعضی از آنها معتبر است. و لکن به شرط عدم لزوم غرر و سفه که ظاهر آن اخبار هم این است. و ظاهر این است که مراد قائلین هم این باشد. و مراد آن جماعت که تفصیل داده اند (به این نحو که مقصود بالذات را آن شیئ معین قرار بدهد نه مجهول) اگر این است که ما گفتیم (که حیله گریز از جهالت باشد و قصد معامله را در این بکند تا حلال باشد) منافات ندارد با آنچه ما گفتیم. و حاصل معنی مقصود بالذات، در این بیع ها این است که مراد بالذات از بیع، تعلق انشاء عقد بیع، است بالذات به آن شیئ معین. به جهت گریز از حرام نه اینکه مطلوب و مشتهی و داعی در آن بیع این است. زیرا که خواهش و شهوت و موافق طبع او بر آن است که عوض در برابر آن مجهول باشد، در بیع مجهول. و در برابر آن وجه عمده باشد در مسئله ربا. مانند خوردن کاسهء دوا ارادهء خود را بالاختیار متعلق می کند به جانب خریدن آن جزء معین با آن وجه قلیل، پس کسی در این مقام گمان نکند که چگونه می شود که مقصود بالذات مشتری از خریدن یک کف ماهی به صد درهم همان حصول یک کف ماهی باشد. بلکه مقصود بالذات آن، حصول ماهی بسیار است که مظنون است که در نیزار باشد. و اگر مراد ایشان این است که باید از باب بیع خانه باشد با جهالت پی و ریشهء آن و جهالت آبی که در چاه آن خانه است، پس آن داخل ما نحن فیه نیست. و در آن اشکالی نیست به جهت آنکه تبعیت در آنجا در نفس مبیع است نه در مقصود به بیع. به جهت آنکه در آنجا (یعنی در بیع خانه) گاه هست که هیچ یک از بایع و مشتری متفطن پی

ص: 102

ریشهء خانه و آب چاه نیستند و از باب " دلالت اشاره " به تبعیت غیر مقصوده از لفظ، داخل مبیع میشوند. و به تبعیت داخل بیع میشوند. و در اینجا بیشبهه هر دو، منظور نظر بایع و مشتری هستند. پس تبعیت در اینجا " به جعل جاعل " است و در آنجا قسری است و نفس الامری است. و از این باب است دخول احجار مخلوقه در زمین، دون مدفونه. و همچنین است کلام در بیع " آبق با ضمیمه " که در مسئله " اشتراط قدرت بر تسلیم " گفته اند. و اگر ما قطع نظر از این تحقیق بکنیم بر اینها هم وارد میآید که ادلهء حرمة غرر حاصل از بیع مجهول و غیر مقدور التسلیم، دلالت بر حرمة و بطلان دارد، خواه با ضمیمه باشد یا نه. و ادلهء جواز با ضمیمه دلالت بر جواز دارد خواه غرر لازم آید یا نه. و نسبت میان آنها عموم من وجه است، و ترجیح ثانی بر اول مشکل است پس ما باید ادلهء ضمیمه را بر وجهی حمل کنیم که غرری از راه جهالت در آن نباشد تا " اخص مطلق " شود و مقدم باشد بر " عام مطلق ". و به هر حال، ضم ضمیمه به سبب گریز از جهالت محض، است. که اجماع است بر اینکه باید در مبیع نباشد. و ما حیله میکنیم و مبیع را آن شیئ معین قرار میدهیم تا از مورد اجماع فرار کرده باشیم. غایت امر این است که تملک مجهول، از باب شرط ضمن العقد باشد. و جهالت این شرط دلیلی بر بطلان آن نیست در صورتی که عرفا غرری بر آن مترتب نشود به جهت آنکه اجماع در خصوص ضمیمه نیست. جزما. بلکه بعضی دعوی اجماع (در بعضی صور ضمیمه) کرده اند بر صحت. و از اخباری که دلالت دارد بر " اشتراط معلومیت اشتراط "، در ما نحن فیه بر نمی آید. مثل اخباری که منع شده از مکیل و موزون جزافا و امثال آن. و اگر از باب شرط هم نباشد، و جزء مبیع باشد هم، نه اجماع بر بطلان آن قائم است و نه اخبار دلالت بر آن دارد. و به تحقیقی که ما کردیم اشاره شده است در بعضی اخبار، که منظور از ضم ضمیمه همین است که قصد خود را در بیع متعلق به معین، کند از برای فرار از جهالت، مثل روایت ابراهیم کرخی که سند آن خالی از اعتبار نیست. قال: قلت لابی عبد الله (علیه السلام):

ص: 103

ما تقول فی رجل اشتری من رجل اصواف مأة نعجة و ما فی بطونها من حمل بکذا و کذا در هما؟ فقال: لا باس بذلک ان لم یکن فی بطونها حمل کان رأس ماله فی الصوف (1) . و به هر حال، در صورت ضم ضمیمه با قصد فرار از جهالت، (که ظاهر این است که مراد مفصلین آن باشد و کلام مجوزین را هم حمل بر آن، کردیم) با عدم لزوم غرر و سفاهت عرفا، اظهر صحت است. مگر در جائی که اجماعی بخصوص بر بطلان آن باشد والحال چنین جائی در نظر نیست. و دعوی اجماعی که علامه در تذکره بر بطلان " بیع حمل به ضمیمه مادرش " کرده در وقتی است که آن را جزء مبیع کند بالاستقلال. نه از راه فرار از جهالت. هر گاه این مطالب را دانستی، پس در صورت سؤال می گوئیم که: هر گاه قصد بایع، فرار از جهالت نبوده و هر یک از آن ملک معین، و میراث مجهول، جزء مبیع بوده اند بالاستقلال، چنانکه ظاهر سؤال آن است، بیع باطل است. و هر گاه ضم کردن معین به غیر معین، به قصد فرار از جهالت بوده و مجهول را کأن لم یکن شمرده اند و غرری و سفهی هم در آن نبوده، صحیح است. و بدان که در اخبار و احادیث نهی از غرر، و غش، و غبن، و جهالت، همه واقع شده و هر یک معنی علی حده دارند و غالب این است که غرر را در جهالت استعمال می کنند، و غش مخفی کردن عیب است خواه مثل آب در شیر کردن و خاک در گندم کردن باشد، یا در تاریکی فروختن باشد، یا غیر آن. و غبن متعارف گاهی استعمال می شود در فریب خوردن مشتری یا بایع در قیمت، هر چند عمدا فریب نداده باشند یکدیگر را. و بیع غش و فریب دادن عمدا حرام است. و اما باطل نیست بلکه بعد از اطلاع، خیار ثابت است. و اما جهالت منشأ بطلان هم هست، به تفصیلی که گفتیم.

75 - سوال:

75 - سوال: زید مالی را فروخت به عمرو، و مدتی عمرو در آن تصرف کرد. بعد همشیرهء زید ادعا کرد بر آن مال، و حق خود را اثبات کرد. الحال ادعای منافع و اجرت1

ص: 104


1- وسائل: ج 12 ص 261، ابواب عقد البیع، باب 10 ح 1

ایام تصرف را، از عمرو باید بکند یا از زید؟ -؟ و یا از هر یک می تواند کرد -؟ و بر فرضی که از عمرو گرفت، عمرو رجوع به زید می کند یا نه؟ -؟ آیا عمرو می تواند ادعا نفع ثمن را از زید نماید یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: بلی، همشیرهء زید می تواند از هر یک از زید و عمرو، ادعای منافع ایام تصرف را بکند. و هر گاه رجوع به عمرو کرد، پس عین مال خود را میگیرد و نماء متصل و منفصل (مثل پشم و مو و شیر و ولد و میوه و غیر اینها، همه) را میگیرد و همچنین هر منفعتی که عمرو از آن استیفاء کرده مثل سکنای خانه و سواری چاروا. بلکه هر چند استیفای آن، نکرده باشد. یعنی باید اجرت خانه و چاروا بدهد، هر چند در آن سکنی و سواری نکرده باشد. و آنچه بر طرف شده از عین یا منافع و نماء، آنچه مثلی باشد (مثل شیر و پشم) مثل را باید رد کرد. و هر گاه نباشد، قیمت مثل را در همان وقتی که مثل، نایاب شده است [ بدهد ]. و آنچه قیمتی باشد مثل ولد، یا بعض عین که تلف شده باشد، قیمت آن را میدهد. واظهر در نظر حقیر این است که هر گاه قیمت سوقی آن (در ایام تصرف و بعد از آن) مختلف شده باشد، قیمت روز تلف را میدهد. هر گاه این را دانستی، بدان که: اگر عمرو، علم نداشته است که غیر در این شریک است، یا علم داشت ولیکن زید ادعا کرد که به من منتقل شده است، یا مأذونم از طرف همشیره ام که بفروشم. پس ظاهر علما این است که در هر دو صورت، عمرو مشتری، رجوع می کند به زید بایع، و آنچه داده است به همشیره از او میگیرد. و در جائی که قیمت روز تلف عین را میدهد، آنچه را که داده است میگیرد هر چند زیادتر باشد از آنچه به زید بایع، داده. مثلا هر گاه آن مال، اسبی بوده و زید آن را به ده تومان فروخت به عمرو، و بعد از آنکه قیمت آن به بیست تومان رسید اسب مرد، الحال که همشیره او غرامت میگیرد، نسبت به بیست تومان، حصهء خود را میگیرد و عمرو هم همان را از زید میگیرد گو زید کمتر داده باشد. چون زید او را مغرور کرده و فریب داده. و این نقصان به او رسیده.

ص: 105

همچنین هر نقصانی که عمرو، کشیده از جهت این معامله و در عوض آن چیزی ندارد (1) ، مثل آنکه آن مال، کنیزی بود و آن فرزندی بهم رساند، باید قیمت فرزند را به مالک اول رد کند تا فرزند آزاد بشود و در عوض این چیزی (2) ندارد، می تواند این غرامت را هم از بایع بگیرد. و همچنین، تفاوت قیمتی که از راه لاغر شدن حیوان به مالک داده است، می تواند بگیرد. و اما غرامت هائی که در عوض آن نفع برده مثل آنچه در قیمت شیر حیوان که خورده است، داده. یا اجرت خانه که سکنی کرده است داده است، در آن دو قول است. شاید اظهر در این، جواز رجوع باشد به بایع. چون او را فریب داده است و او را مسلط کرده است بر اینکه منفعت ببرد بی عوض، والحال عوض از او گرفته اند، و متضرر شده. و اما هر گاه عمرو، عالم بوده است به اینکه مال غیر است و مغصوب است، و خریده است. پس او رجوع به غاصب نمی کند در غرامت آنچه به مالک داده است. چون تلف در دست او شده و ضمان مستقر بر او شده و او غاصب محض است. و اما ثمن مبیع که به غاصب داده، پس مشهور این است که رجوع نمی کند در آن به بایع به جهت آنکه خود مال خود را بلا عوض به او داده است. چون میدانست که مال غیر است و مال او نمی شود به این بیع. پس این به منزلهء اباحه است. و لکن علامه (ره) تفصیل داده که اگر آنچه در قیمت آن داده باقی است، رجوع می تواند کرد. و اگر تلف شده، رجوع نمی تواند کرد. و تفصیل علامهء خوب است. و جمعی از متأخرین نیز این را پسندیده اند چون در صورت تلف به مقتضای اذن، بر او چیزی نیست. چنانکه در اباحه هم چیزی نیست. و اما با بقای عین، پس به جهت بقای ملک و " الناس مسلطون علی اموالهم " ودلیل مشهور بر اطلاق فتوی ضعیف است. و شاید نظر ایشان (علاوه بر اینکه مذکور شد) بر این باشد که این از باب " اعراض از مال "

ص: 106


1- ممکن است کلمهء " نداده " صحیح باشد
2- ممکن است کلمهء " نداده " صحیح باشد

است، بنابر اینکه اعراض منشاء زوال ملک شود. (و هر چند که این در نزد حقیر قوت دارد و چنانکه صحیحهء (1) عبد الله بن سنان در حکایت شتر وامانده در صحرا، دلالت بر آن دارد و همچنین سایر ادله و تنبیهاتی که در رسالهء علی حده بیان کردیم) لکن معلوم نیست که اینجا از باب اعراض بالمره باشد. به این معنی که منظور مشتری این باشد که من از این قیمت که داده ام اعراض کرده ام هر چند این مال را از من، صاحبش بگیرد. خصوصا با بقای مال. بلی، هر گاه از آن باب باشد، چنانکه بعضی اوقات جزم به آن می توان کرد، خصوصا در بعض صور تلف، مثل اینکه متاعی که مال غیر است، از غاصب گرسنه در سال مجاعه بخری به طعامی که جزم داری که الحال آن را میخورد. یا بخری از غاصبی که مفارقت از تو می کند مفارقتی که امید ملاقات بعد، در آن نباشد. به هر حال، دور نیست که نظر مشهور علما به " اعراض " باشد. و به هر حال، معلوم نیست که این اعراض منشاء حلال بودن (2) آن شود از برای غاصب. و اظهر در صورت بقای ثمن جواز رجوع است. به جهت استصحاب، و عدم ثبوت ناقل شرعی، و اشکال در تحقق اعراض. و اما در صورت تلف، پس علامه در تذکره دعوی اجماع بر عدم رجوع، کرده است. پس اگر اجماع در خصوص صورت تلف ثابت باشد، پس دیگر ضرور به این تکلف نیست که اثبات اعراض بکنیم. ولکن اشکال در آن نیز هست به جهت آنکه از محقق نقل کرده اند قول به جواز رجوع را، در صورت تلف. و در شرایع هم قول مشهور را نسبت به " قیل " داده که مشعر به تعریض است. و شهید در لمعه نیز نسبت به " قیل " داده و گفته است که این قول، دور است. و شهید ثانی در شرح آن، تقویت رجوع، کرده است مطلقا، و اشکال در اجماعی بودن آن، کرده. بلکه نفی اجماع کرده. و حق این است که مخالفت مشهور در خصوص صورت تلف کمال صعوبت دارد. به جهت اجماع منقول در

ص: 107


1- وسائل: ج 17 ص 364، ابواب اللقطة، باب 13 ح 2.
2- و دستکم از مصادیق " اکل بباطل " است اگر محض اعراض نباشد و اعراض به خاطر تملک مال مغصوب باشد

تذکره وجود مخالف در آن عصر یا بعد آن، مضر نیست. و عمومات ادلهء ضمان و اتلاف هم شامل این نیست. حتی حدیث " علی الیدما اخذت حتی تؤدی " چون ظاهر آن، صورت بقای عین است. و وجوب مثل یا قیمت، از خارج باید برسد، و در ما نحن فیه مفقود است. و به هر حال، عدم جواز رجوع به بایع در صورت تلف دلیل حلال بودن، بر او (به این معنی که معصیت هم نباشد) نیست. و ظاهر این است که مشهور علما هم نفی حرمة تصرف را، نمی کند. غایت امر این است که ضمان نباشد. با وجود اینکه می توانیم گفت که منافاتی نیست ما بین عدم جواز رجوع مشتری و وجوب رد بایع و ضمان آن، پس بر مشتری حرام است گرفتن آن مگر اینکه بایع خود به او بدهد. و نظیر این در شرع بسیار است. و از این باب است که منکر به دروغ قسم بخورد بر عدم اشتغال ذمه، پس بر او واجب است دادن، واز برای مدعی جایز نیست مطالبه کردن. پس حاصل فتوی در مسئله این است که هر گاه آن قیمت باقی است، جایز است مشتری رجوع کند به آن، و بر بایع واجب است دادن. و در صورع تلف جایز نیست رجوع مشتری، و در وجوب رد، بر بایع اشکال است، و دور نیست که لازم باشد. و شاید که لازم نباشد. لکن فعل حرام کرده است. چون بر غیر وجه صحیح در آن مال تصرف کرده و " اکل مال بباطل " است. و آیهء شریفه دلالت بر ضمان نمی کند بلکه افادهء حرمت می کند. چون از راه معاملهء فاسده خورده است. پس خوب تأمل کن که بفهمی این معنی را که این اکل بباطل، باشد و ضمان نباشد. و بدان که: فرقی نیست در این حکم ما بین اینکه بایع غاصب صرف، باشد یا فضولی، باشد و مالک اجازه نکند. در مسالک تصریح به آن کرده. و اما هر گاه رجوع به (1) زید که غاصب است و بایع است، و از او گرفت، پس

ص: 108


1- یعنی اگر آن همشیره که مختار بود به هر کدام از بایع و مشتری رجوع کند اینک به زید که بایع است رجوع کرده و حقش را از او گرفته

اگر مشتری عالم به حال بوده، رجوع می کند بایع به مشتری به عین، اگر باقی باشد. و به عوض آن، هر گاه تلف شده باشد. و به منافعی که از آن استیفا کرده، زیرا که تلف مال، مستقر شده در دست او پس گویا عوضی که بایع داده به مالک، عین مغصوبه را منتقل کرده به خود مالک. و او قائم مقام مالک می شود. و چون در دست مشتری تلف شده پس بایع رجوع می کند به او. زیرا که مشتری در صورت علم، غاصب محض است. و این مال را از بایع غصب کرده بود. و اما قیمتی که مشتری داده بود به بایع، حکم آن، پیش گذشت، که مشهور عدم رجوع است مطلقا. و اقوی آن است که در صورت بقای آن، رجوع می کند. و در صورت تلف، نمی تواند رجوع کند. بلی، هر گاه قبل از بیع، بایع استیفا کرده منفعتی از آن، یا زمانی گذشته که توان استفاده کرد، یا در دست او نقصانی رسیده باشد که ضمانی بر او مترتب باشد، آن بر بایع است. و به مشتری رجوع نمی شود. نه در اول کار و نه بعد از اخذ از بایع. و هر گاه مشتری جاهل به حال بوده باز بایع رجوع می کند به مشتری در آنچه داده. و آیا رجوع به زیادتی، می کند هر گاه زیاده از ثمن از او گرفته (1) باشد -؟ در آن باز دو قول است. و اظهر در اینجا عدم رجوع است. به جهة اینکه مشتری در اینجا مغرور بوده و توجه زیادتی بر ثمن، به او، ناشی از فعل او شده که غضب (2) است و غرامت آن را دیگری نمیکشد. چنانکه در صورت سابق که مالک رجوع میکرد به مشتری جاهل، به زاید بر ثمن، مشتری رجوع میکرد به غاصب به سبب مغرور بودن. و اما سؤال از نفع ثمن: پس اگر ثمن از قبیل نقد و غله است که اجرتی نمیدارند، مطالبهء آنها را نمی تواند کرد. و اما اگر از قبیل حیوان و غیر آنکه اجرتی میدارند باشد، در آن دو صورت (یعنی چهل مشتری به اینکه مال غیر است یا ادعای بایع، اذن صاحب مال را) منافع آن را می تواند مطالبه کند. بلی، اگر بایع هم جاهل بوده باشد که "

ص: 109


1- یعنی همشیره رجوع کرده به زید (و بر اساس حقوقی که قبلا بیان گردید) چیزی را از زید دریافت کرده که بیشتر از آن است که زید به عنوان ثمن از عمرو، گرفته بود.
2- نسخه بدل: " که غاصب است "

مال غیر است و منفعتی از آن ثمن استیفا نکرده باشد، در اینجا معلوم نیست که منافع غیر مستوفات را مطالبه کند.

76- سوال:

76- سوال: هر گاه شخصی مبلغ پنج تومان وجه را مع یک من برنج (مثلا) یا مع یک توپ کرباس، از شخصی گرفته است به عنوان قرض الحسنه. که بعد از انقضای شش ماه مبلغ شش تومان وجه، مهم سازی مقرض، نماید. که از جهت فرار از ربا مدت اجل را مع یک من برنج یا یک توپ کرباس، بازای یک تومان، انداخته است. آیا این صحیح است؟ و همچنین هر گاه شخصی قدر معینی از وجه را از شخص دیگر بگیرد و از قرار " ده دو " منافع قرار دهند به این نحو که منافع را به مقرض مصالحه کند. چه صورت دارد؟.

جواب:

جواب: هر گاه شخصی پنج تومان به کسی قرض الحسن بدهد و اجلی و مدتی برای آن شرط کند، خلافی و اشکالی در جواز آن نیست. بلی، خلاف در لزوم آن است. و شبهه ربا در اینجا راه ندارد. بلی، در بیع مثلین با تساوی، شرط مدت کردن، ضرر دارد چون اجل را، قسطی از ثمن می باشد. و ظاهرا در این هم خلافی نیست الا آنچه نسبت به شیخ داده اند در خلاف و در آن هم تأمل است. و اما گرفتن یک من برنج یا یک توپ کرباس، که در ازای آن، یک تومان بدهد، پس اگر قرض را داده است به شرط این معامله محاباتیه، پس آن حرام است. و قرض و معامله هر دو حرام است. و هر گاه شرط نکرده باشد بلکه قرض را علی حده، داده و این معامله را علی حده کرده و قصد دو معامله واقعیه کرده باشند. ظاهرا جایز است. هر چند داعی بر معامله، در نفس الامر جلب نفع باشد. لکن باید بداند که منظور استخلاص از عقاب و فرار از حرام (1) است به ارتکاب بیع صحیح. ولکن حیل دیگر هست از برای استخلاص از ربا بهتر از این. و از جمله آنها معامله محاباتیه به شرط قرض است. که عکس صورت مسئله، است. و از جملهء آنها این است که کسی پنج تومان پول طلا یا نقره بدهد به شش تومان پول (2) سیاه و همچنین ظاهرا جایز ست

ص: 110


1- همان مسئله مورد اختلاف بین فقها است که از آغاز این مجلد به طور مکرر بحث شده است
2- همان مسئله مورد اختلاف بین فقها است که از آغاز این مجلد به طور مکرر بحث شده است

است که صلح کند پنج تومان اشرفی را به شش تومان پول نقره و به عکس. چون ظاهر این است که قبض مجلس در صلح شرط نیست و آن مخصوص بیع است. و سؤال از مصالحه را نفهمیدم. اگر مراد همان نظیر سؤال اول است، جواب آن همان است که هر گاه شرط کند در قرض که پنج تومان را قرض بدهد و یک من برنج را هم صلح کند به یک تومان، جایز نیست. و اگر شرط نکند جایز است به تفصیلی که گفتیم.

77 -سوال:

77 -سوال: هر گاه کسی مادیانی بفروشد. و مذکور شود که حامله نیست. و بعد ده روز وضع حمل او بشود. کرهء مادیان از بایع است یا از مشتری؟؟.

جواب:

جواب: کرهء مادیان از بایع است. و همچنین است حال، هر گاه معلوم باشد که حامله است و بخرد. مگر اینکه شرط کند که از مشتری باشد، در آن صورت مال مشتری است.

78- سوال:

78- سوال: خیار در حیوان، از برای کی است؟ و چند روز است؟

جواب:

جواب: خیار در حیوان، از برای مشتری است (علی الاشهر الاظهر) تا سه روز، بلکه بعضی دعوی اجماع کرده اند، واخبار معتبره نزدیک به حد تواتر است که دلالت دارد بر آن، و ابتدای آن از حین عقد است (علی الاظهر) نه از حین تفرق مجلس. و فرقی ما بین حیوان و رقیق (یعنی غلام و کنیز) نیست. و در صورتی که ثمن و مثمن، هر دو حیوان باشند یا آنکه جنس دیگر را بفروشد و حیوان، در قیمت بگیرد، اشکال و خلاف هست، و دور نیست که در آنجا نیز خیار حیوان ثابت باشد. یعنی در صورت اول برای هر دو خیار باشد و در صورت ثانی، از برای بایع، و در مسئله، تردد و توقف، باقی است. نظر به ملاحظهء علت و حکمت، و احتیاج به تفحص از حال حیوان، و دلالت بعض اخبار بر اینکه " الخیار لصحاب الحیوان " بدون قید مشتری. و نظر به حرمة " قیاس " و عدم قطعیت علت، و تبادر مشتری از اخبار.

79- سوال:

79- سوال: شخصی درختی فروخته در موسم شکوفه و ثمر آن را قید ننموده. آیا ثمر از بایع است یا مشتری؟؟.

ص: 111

جواب:

جواب: اما درخت خرما، پس هر گاه طلع آن نمایان شود و هنوز " تأبیر " نشده بفروشند، ثمر مال مشتری است. و گویا خلافی در آن نباشد. و اما هر گاه بعد " تأبیر " بفروشد ثمر مال بایع است. علی الاشهر الاظهر. مگر اینکه شرط کنند که از برای مشتری باشد. و تأبیر آن است که طلع نخل ماده را میشکافند و از طلع نخل نر، بر آن میپاشند، تا میوهء آن خوب شود، و ظاهر این است که این حکم مختص بیع، باشد. پس هر گاه درخت خرمائی را به " صداق " زوجهء خود کند یا در عوض " خلغ " داده شود یا به " صلح " منتقل شود یا غیر آن، حکم آن حکم سایر درخت ها است. که مادامی که ظاهر نشده، ثمر آن مال آن شخص است که به او منتقل می شود. و بعد از ظهور طلع آن (هر چند تأبیر نشده است) هر گاه نقل کنند به یکی از این عقود، مال ناقل است. علی الاظهر الاشهر. و اما حکم سایر درخت های میوه: پس هر گاه بیع قبل از ظهور میوه واقع شود، میوه مال مشتری است، و هر گاه بعد از ظهور است مال بایع است، مگر با شرط اینکه مال مشتری باشد، و ظاهر این است که مجرد شکوفه، کافی نیست، بلکه باید خود میوه ظاهر شود.. هر چند بسیار کوچک باشد. بلی، در مثل گل سرخ و امثال آن که ثمر آن که به آن منتفع میشوند، غالبا همان گل است. پس ظهور غنچه در آن، کافی است. هر چند هنوز وا نشده باشد. و در این صورت گل مال بایع است. مگر باشرط. و اما درخت پنبه: پس ظهور گل تنها کافی نیست بلکه باید خوب " جوزق " آن ظاهر شود. و همینکه جوزق آن ظاهر شد و فروخت، درخت آن جوزق مال مشتری است. هر چند جوزق آن شکفته باشد. علی الاشهر الاظهر.

80- سوال:

80- سوال: هر گاه کسی صد توپ چیت عمل بروجرد، از کسی خریده که هر توپی هشت عدد پشتی باشد. و صیغه به لفظ عربی نخوانده. و چند عدد آن را رؤیت کرده و باقی را رویت نکرده. و آنها را به زرع در نیاورده. و ملاحظه این نکرده که آیا از برای پشتی خوب است یا نه، و عرض و طول اندازه پشتی را بر او نکرده و همه را در بار بسته و روانهء بغداد نموده، و مبلغی به گمرک و عشار داده، و بعد از آنکه در بغداد آنها

ص: 112

را در معرض بیع در آورده و به ذرع پیموده اند، معلوم شده که عرض آنها کم است و مناسب پشتی نیست. و به این سبب نقصان بسیار در قیمت آن به هم رسیده، و چون پس آوردن آنها محتاج است به گمرک و خرج جدیدی، الجاء آن را به قیمت بسیار نازل فرخته. والحال به بایع ادعای غرامت نقصان خود می کند. بایع می گوید تو اهل خبره بودی و دیدی و خریدی. و مشتری می گوید که من ذرع نکردم و ندانستم که ناقص است، و صیغهء عربی هم نخواندم. معامله صحیح است یا فاسد؟ -؟ و بر فرض صحت، مشتری مستحق غرامت نقصان، هست یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: ظاهر صحت معامله است و عربی نبودن صیغه مضر نیست. و ظاهر این است که ذرع نکردن در اینجا منشأ بطلان نمی شود. به جهت آنکه مشاهده و وصف در مثل این نوع از ثیاب، کافی است. چون در اینجا در عرف و عادت، قماش پارچه، و خوب و بد چیت است. چنانکه توپ تافته، و " الیجه " (1) و قلمکار و امثال آنها در عرف و عادت به همان تابی که هست، میخرند، و غرری لازم نمی آید. و در مقابل آن اکتفاء به همان غلبه و عادت می کنند. و از این جهت است که در مکیل و موزون هم به اخبار بایع در کیل اکتفاء می کنند. و احادیثی که در باب خیار رؤیت وارد شده که هر گاه بعضی از مبیع را دیده و بعضی را ندیده و به وصف بخرد، یا به اعتماد به عرف و عادت بخرد، بیع باطل نیست. و رفع ضرر و غرر و عیبی که در نفس الامر بوده، جبر کسر آن، به حصول خیار عیب و خیار رؤیت می شود. بخلاف آنچه که در عرف و عادت، مطلوب و منظور ذرع و پیمانه است. مثلا آسترو کرباس و کتان و امثال آنها را به ذرع میخرند و بدون ذرع، غرر و جهالت در عرف و عادت هست که مسامحه در آن نمی کنند. پس اصل بیع صحیح است. و اما نقصانی که در آنجا ظاهر شده: پس آن داخل عیب است و خیار از برای مشتری ثابت است و در خیار عیب مشتری مخیر است ما بین رضای به عیب، یا رد مبیع و اخذ

ص: 113


1- الیجه: نوعی پارچه دستباف و راه راه، بوده است

ثمن، یا اخذ ارش و تفاوت قیمت با الزام بیع. و چون تصرف از مسقطات خیار است خصوصا تصرف ناقل ملک، چون دال بر الزام بیع و رضای بر آن است. پس به آن تصرف خیار رد ساقط می شود، بدون خلافی ظاهرا لکن خیار ارش باقی است. علی الاشهر الاظهر (1) ،

81- سوال:

81- سوال: تاجری در اصفهان مالی دارد و می گوید که این مال مرا در بلدهء یزد که در نزد شریک من بود (مثلا) به پنجاه تومان میخریده اند و شریک من نفروخته. والحال من به این قیمت می فروشم که مطابق تعارف تجار است که ربحی علاوه می کنند مناسب تفاوت قیمت یزد و اصفهان، وتاجر دیگر نظر به اعتماد قول او می خرد به همین قمیت. بعد معلوم می شود که آن حکایت بی اصل بوده. آیا مشتری مستحق استرداد تفاوت قیمت (که به ملاحظهء سوق یزد و اصفهان داده بود) هست یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: ظاهر این است که مشتری را در صورت مزبوره به غیر تسلط فسخ از راه تدلیس و ضرر نباشد. و دلیلی بر جواز مطالبهء تفاوت قیمت نیست. بلی بایع اگر خود راضی به دادن تفاوت قیمت بشود، حکم خیار فسخ در این صورت خالی از اشکال نیست.

82 -سوال:

82 -سوال: هر گاه کسی ملک مزرعه ای را بفروشد مثلا به سی تومان. و غبن آن را صلح کند به مبلغ پنج تومان. و بعد معلوم او شود که بسیار فاحش بوده است غبن، و آن مزرعه در وقت بیع به صد تومان میارزیده. آیا دعوی " غبن مصالحه " می تواند کرد یا نه؟ -؟

جواب:

جواب: اظهر جواز دعوی غبن است در مصالحه. بلکه در جمیع عقود معاوضات، و اختصاص به بیع ندارد. به جهت عموم نفی ضرر، و لزوم عسر و حرج. و چون خیار غبن

ص: 114


1- لیکن از متن سؤال بر میآید که خریدار به شرط پشتی خریده و سپس معلوم شده که مبیع فاقد شرط و به قول سؤال کننده " ناقص " است. پس مسئله از مصادیق خیار شرط است نه خیار عیب. مگر اینکه گفته شود که " چیت بروجرد " کلا و همیشه دارای عرض قابل پشتی بوده و تنها این یکی فاقد آن بوده است

در بیع امری است که متعلق مصالحه می تواند شد و عقد مصالحه هم عقدی است که دعوی غبن در آن می تواند کرد. پس دعوی غبن در مصالحهء غبن، جایز خواهد بود و در اینجا چون محل توهم این هست که کسی بگوید: پس غبن صلح غبن، را هم می تواند صلح کند. به جهت آنکه صلح در همه چیز صحیح است الا چیزی که محلل حرام یا محرم حلال باشد. و هر گاه صلح کند شاید در آن هم مغبون باشد و هکذا.. الی غیر النهایة. پس این به جائی بند نمی شود و لازم میآید تسلسل محال. و این توهم مندفع است به اینکه غبن در معاملات این است که معاوضه واقع شود ما بین چیزی به چیزی دیگر، و آن چیز دیگر زاید باشد از آنچه در عرف و عادت در عوض مثل این چیز بدهند، یا ناقص باشد، و آن زیاد یا کم بیش از آن باشد که اهل عرف در آن مسامحه می کنند. پس، آنچه حاضر در اذهان اهل عرف هست از احتمال زیاد و کم که در آن مسامحه نمی کنند، همان معنی غبن است که در بیع (مثلا) منشاء ثبوت خیار است. و در بعضی افراد مشکوکه اشکال هست، مثلا اسبی را بفروشد به ده تومان هر گاه اتفاق افتد که در واقع قیمت آن صد تومان بوده. اینجا بالیقین مغبون است که دعوی غبن می تواند کرد. هر گاه دوازده تومان میارزیده، محل اشکال است که آیا غبن ثابت است یا نه. و هر گاه ده تومان و نیم میارزیده، ظاهرا غبن نیست. هر گاه این را در جانب ثبوت غبن دانستی، پس بدان که در جانب اسقاط غبن و صلح غبن، کلام به عکس این است، که صلح مطلق غبن، جزما منصرف به صلح به " اقل ما یتحقق به الغبن " می شود. و اشکال در، آن فرد اکثر، است. پس هر گاه افراد غبن متفاوت باشد و صلح وارد شده باشد بر مطلق غبن آنچه حاضر در اذهان است که از آن میگذرند، آن افراد می باشد که در عرف و عادت، غالب آن است که از آن غبن دست بر میدارند. مثلا گاه است که متبایعین که از اهل عرف اند، همان غبن دو مثل، یا سه مثل، بلکه ده مثل هم در نظر میآورند و صلح غبن، می کنند. اما هرگز متفظن این نیستند که این متاع اگر به صد مثل، میارزد در اینجا هم اسقاط خیار غبن بکنند، صلح به آن

ص: 115

منصرف نمی شود. پس هر گاه صلح غبن. بیع مزرعه واقع شد و غبن هم موافق آن چیز است که غالبا مثل آن غبن را ساقط می کنند و صلح می کنند، دیگر ادعای غبن در آن نمی توان کرد. و هر گاه بیشتر است، دعوی غبن، در صلح غبن هم ثابت است. و چارهء خلاصی از تسلسل و دعوی غبن صلح غبن، به این نحو می شود که تصریح کنند که صلح کردیم اگر چه مافوق آنچه متصور شود که بیرزد، اگر هزار برابر بالاتر هم باشد. چنانکه در مسائل صلح بیان کرده اند که هر گاه مبطل عالم باشد به مقدار حق، و محق جاهل باشد به حق و قلبا راضی شود به صلح و تصریح کند که اگر اضعاف مضاعف این باشد اگر عالم به ما فیها باشد که من راضیم. در آن صورت بری الذمه می شود. بخلاف آنکه بر محق مجهول باشد و صلح کند بدون این تصریح که صلح در نفس الامر صحیح نیست اگر چه در ظاهر به صحت آن حکم می شود.

83 - سوال:

83 - سوال: هر گاه احد متبایعین دعوی غبن کند، و مدعی جهالت قیمت باشد در وقت بیع و نزاع کنند. قول کدام است -؟

جواب:

جواب: بدان که: شرط صحت دعوی غبن این است که آن مغبون عالم به قیمت وقت نبوده باشد، و واقعا در آن وقت هم این تفاوت در قیمت بوده و بعد عارض نشده. و این ثابت نمی شود مگر به شاهد یا به اقرار و اعتراف غابن. و ظاهر این است که خلافی در این نباشد. و هر گاه بینه نباشد و اعتراف هم نکند، و [ مدعی غبن ] مدعی جهل باشد، پس اگر جهل در حق مثل او ممکن نیست، قول او را نمیشنوند. و هر چند قسم بخورد. و هر گاه ممکن باشد، در آن دو قول است: اول: سماع قول او است با یمین. به جهت آنکه قول او موافق " اصل " است (یعنی اصل عدم علم) و این امر هم از اموری است که غالبا کسی مطلع به آن نمی شود (و الا مانند احتلام در مدعی بلوغ است) پس او بمنزله منکر است و قول او مقدم است با یمین. دوم: عدم سماع است، به جهت استصحاب لزوم عقد و عمومات وجوب وفای به

ص: 116

عقد. پس قول غابن مقدم خواهد بود یا یمین. و دور نیست ترجیح قول اول، به جهت آنکه اقوی (1) ادلهء لزوم بیع، احادیث خیار است مثل " البیعان بالخیار ما لم یفترقا " و عموم آنها و قوت دلالت آنها در مثابهء عمومات نفی ضرر و عسر نیست. و نسبت ما بین اینها عموم من وجه است. و ادلهء نفی ضرر، اقوی و ارجح است. و در باب ظهور صدق و کذب، هر دو مسلم اند، و معتمد احدهما همان استصحاب لزوم است، و معتمد دیگری اصل عدم علم و اینکه او مخبر از شیئی است که غالبا به آن مطلع نمی شود کسی به غیر او. و ثانی ارجح است از اول.

84- سوال:

84- سوال: هر گاه غبنی در معامله ثابت شد و غابن تفاوت قیمت را به غبون بدهد. آیا مغبون باز خیار فسخ دارد یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: بدان که بعد از ثبوت غبن در معامله، مغبون مختار است ما بین امضای معامله به همان قیمت و ما بین فسخ معامله. و مغبون نمی تواند او را الزام کند که تفاوت قیمت را بدهد. و خلافی در مسئله نیست ظاهرا، و علامه دعوی اجماع بر آن کرده. اما اگر غابن بگوید [ و مغبون ] بیاید تفاوت قیمت را بگیرد و بیع بر حال خود باشد، خلاف کرده اند. مشهور این است که باز خیار باقی است و لازم نیست که مغبون قبول کند. به جهت استصحاب ثبوت خیار، واظهر هم این است. و علامه در تذکره استدلال کرده است در عدم ثبوت خیار " چون علت ثبوت خیار، نفی ضرر است و ضرر به همان دادن تفاوت رفع می شود، پس بیع بر لزوم خود باقی خواهد بود ". و این سخن علامه منافی با دعوی اجماع او بر عدم ثبوت ارش و تفاوت قیمت ندارد (چنانکه صاحب مسالک و صاحب کفایه فهمیده اند) به جهت آنکه اجماع را بر این دعوی کرده بود که مغبون را نمی رسد مطالبه تفاوت قیمت بکند. و این منافات ندارد با اینکه اگر غابن تفاوت را بدهد بیع بر لزوم باقی بماند.

ص: 117


1- یعنی: قویترین ادله برای لزوم بیع، احادیث خیار است

ولیکن به این، اشکال می شود به اینکه این سخن در وقتی تمام است که دلیل اصل مسئله و اخبار غبن، منحصر باشد در نفی ضرر، که بگوئیم چون در ما نحن فیه ضرر نیست پس خیار ثابت نیست. و مفروض عدم انحصار دلیل است در آن، بلکه دلیل بر اصل مسئله، اجماع منقول نیز هست و بعضی اخبار هم اشاره به آن دارد. بلکه می توانیم گفت که هر گاه دلیل منحصر در نفی ضرر باشد هم، باز سخن علامه تمام نیست. چون به محض حصول ضرر در اصل معامله، خیار فسخ ثابت می شود و آن مستصحب است. و معلوم نیست که رفع آن ضرر و تدارک آن، به سبب دادن تفاوت قیمت، منشاء زوال خیار باشد. و این خلاف در اینجا هم منافات با آن اجماع در اصل مسئله ندارد، چون موضوع مختلف است. چون آن اجماع بر ثبوت خیار غبن است در ابتداء ظهور غبن، و حکم آن مستصحب است در حال بذل غابن تفاوت قیمت را.

85- سوال:

85- سوال: هر گاه کسی خانه را به بیع شرط، بفروشد. و در حین انقضای خیار به جهت عجز آن، از رد " مثل ثمن "، بیع لازم شود. و بعد مدتی مشتری نصف همان خانه را به بایع اول منتقل کند و نصف دیگر را به دیگری. و بعد از آن شریک ها ارادهء قسمت کنند، و در حین تقویم خانه ظاهر شود که بایع بیع اول، غبن فاحش داشته و قیمت را نمی دانسته است. آیا در این صورت، خیار غبن از برای بایع اول هست و تسلط بر فسخ بیع شرط دارد یا نه؟ -؟

جواب:

جواب: خیار غبن در بیع شرط هم جاری می شود، مثل سایر اقسام بیع. بل غالب این است که در بیع شرط، مسامحه می کنند، و قیمت المثل مبیع به بیع شرط، تفاوتی دارد با قیمت المثل بیع های دیگر لازم این معنی را منظور داشته باشند. و بدان که: مشهور بین علما این است که خیار غبن به تصرف ساقط نمی شود. خواه تصرف از غابن باشد یا از مغبون. و خواه تصرف بر وجهی باشد که باعث خروج از ملک شود مثل بیع و عتق. یا مانعی به هم رسد مثل آنکه کنیز باشد و او را وطی کند و فرزندی به هم رسد که ام ولد شود، یا نه. مگر اینکه مغبون مشتری باشد و مبیع را از

ص: 118

ملک خود بیرون کرده باشد، پس ساقط می شود خیار او. چون ممکن نیست او را رد عینی که منتقل شده به او، تا قیمت را پس بگیرد. و همچنین در صورت حصول مانع از رد، مثل آنکه کنیز باشد و او را ام ولد کرده باشد، هر چند از ملک او بیرون نرفته باشد. و این فتوی را شهید ثانی در شرح لمعه و غیر او نسبت به مشهور داده اند. ولکن شهید در لمعه در این " استثناء " بحث کرده است. به جهت آنکه در صورت سقوط خیار، مشتری را در این صورت لازم میآید ضرر در صورت جهل به قیمت (1) یا جهل به خیار. و اصل خیار غبن هم به جهت نفی ضرر است. پس چگونه در اینجا راضی به ضرر شویم؟ پس ممکن است که بگوئیم مشتری می تواند فسخ کند. و چون نمی تواند عین را رد کند، قیمت آن را یا مثل آن را، رد می کند تا جمع بین الحقین شده باشد. و همچنین در صورت تلف عین. همچنانکه هر گاه در تصرف مشتری باشد و مغبون بایع باشد که هر گاه بایع فسخ کرد و دست او به عین نرسید، رجوع می کند به مثل یا قیمت. و شهید ثانی بعد از آنکه این بحث را نقل کرده، گفته است " و این احتمال متوجه است. ولکن من بر نخوردم به قائل به آن " و مراد او از احتمال همان است که فسخ کند مشتری و قیمت یا مثل را بدهد به بایع و آنچه داده است پس گیرد. یعنی این احتمال که شهید داده، به قائلی به آن قبل از شهید بر نخورده ام. و بعد از آن گفته است که " آری اگر بر گردد آن ملکی که مشتری مغبون، فروخته به سوی او به سبب فسخی یا اقاله یا غیر آن، یا بمیرد ولد آن کنیزی که ام ولد شده - هر گاه از ملک خود بیرون نکرده بود - در آن وقت جایز خواهد بود فسخ، اگر با فوریت منافات نداشته باشد ". تمام شد کلام شهید ثانی. و بدان که: علاوه بر بحثی که شهید بر مشهور کرده در آن " استثناء "، بر ایشان وارد است که این سخن اختصاصی ندارد به مغبون بودن مشتری، بلکه در صورتی که

ص: 119


1- و در نسخه: در صورت جهل به یقین

بایع مغبون باشد و تصرف مذکور را کرده باشد در ثمن، باز عدم تمکن از رد، حاصل است. پس باید در آنجا هم نتواند رد کرد. و شاید عذر اقتصار بر مشتری مغبون، این باشد که چون بسیاری از ایشان ذکر مسئلهء خیار غبن را در مشتری، کرده اند استثناء را هم بر وفق آن کرده باشند. و این از باب مثال باشد. و از این جهت است که در مسالک بعد از آنکه قول محقق را نقل کرده که " ساقط نمی شود خیار غبن به تصرف، به شرطی که تصرف مخرج از ملک یا مانع از رد، نباشد "، گفته است که " این شرط تمام می شود هر گاه تصرف مذکور از آن شخص باشد که مغبون است و خیار با او است. و اما هر گاه تصرف از آن دیگری باشد، پس مغبون می تواند فسخ کند و رجوع کند به مثل یا قیمت، بر آن که تصرف مذکور را کرده ". و این را نقل کرده است از جمعی اصحاب. ولکن بر این سخن هم همان بحث سابق شهید وارد است که در صورت جهل به غبن، ضرر لازم میآید بر مغبون خواه بایع باشد و خواه مشتری، پس تصرف مخرج، یا مانع از رد، منشاء سقوط خیار نمی شود، پس تحقیق این است که بعد از اینکه بنا را به این گذاشتیم که تصرف بعد از علم به غبن، دال بر رضا است و مسقط خیار است و گفتگو در صورت جهل است. همهء اقسام، داخل در لزوم ضرر هستند، و دلیل خیار غبن در همه جا جاری است و دلیل بر اسقاط آن نیست و عدم تمکن از رد، مستلزم عدم جواز فسخ نیست، پس به قاعدهء ضرر، مسلط بر فسخ معامله هست. و به قاعدهء تصرف در مال غیر، رد مثل یا قیمت می کند. و آخوند ملا احمد اردبیلی (ره) بعد از آنکه نقل کرده است از علامه در تذکره قول به فرق ما بین تصرف غابن و مغبون، در اینکه هر گاه تصرف از مغبون باشد، خیار باقی است. مگر در صورت خروج از ملک و استیلاد. و از شهید در شرح ارشاد و غیر او قول به فرق ما بین بایع و مشتری را. که اگر بایع مغبون است ساقط نمی شود خیار به تصرف مشتری مطلقا. و اگر مشتری [ مغبون ] است ساقط نمی شود مگر با خروج از ملک یا منع مانع، مثل استیلاد او. و نیز اشکال کرده است در فرق ما بین تصرف غابن و

ص: 120

مغبون، و بایع و مشتری. و آن اشکال بجا است. باقی ماند کلام در اینکه بعد تسلط بر فسخ، در صورت خروج از ملک به بیع و عتق و امثال آنها، و همچنین استیلاد، مقتضای خیار فسخ این است که آن بیع و عتق و استیلاد و امثال آنها، باطل شوند. چنانکه آخوند ملا احمد اشاره کرده است و بعد از آن گفته است که " بعضی گفته اند که بر تقدیر فسخ در صورت خروج از ملک، از برای مغبون است مثل، یا قیمت آن عین. پس باطل نمی شود آن عقود بلکه به منزلهء تلف آن مال است ". بعد از آن امر به تأمل کرده است در این قول. و گفته است که " این در صورت تلف خوب است. اما در صورت عدم تلف، پس مقتضای خیار، آن است که پیش گفتیم، یعنی بطلان عقود ". و ظاهر قول به بطلان (چنانکه از آخوند ملا احمد (ره) نقل کردیم) این است که به اجازهء مالک صحیح نشود، و این مشکل است. و شاید غرض آخوند (ره) نیز قطع نظر از اجازه باشد. یا نظر او به بطلان فضولی باشد، چنانکه در محل خود، تضعیف آن، کرده اند (1) . و بنابر صحت فضولی، پس ظاهر این است که هر گاه مغبون فسخ معامله خود را کرده و اجازه معامله غابن را با دیگری بکند، صحیح و لازم باشد. و بدان که: خلاف کرده اند در اینکه خیار غبن فوری است یا نه؟ -؟ نظر به استصحاب و " اصل " که اقتضای عدم فوریت می کند، و نظر به اینکه " اصل " در عقود، لزوم است و خروج از آن، مسلم است در محل وفاق، که آن " فور " است. و وضع این خیار هم به جهت رفع ضرر است. و آن به همین قدر فور رفع می شود. و دور نیست ترجیح آخری، چنانکه صاحب مسالک و آخوند ملا احمد (ره) ترجیح داده اند. و به هر حال در صورت جهالت به خیار یا جهالت به فوریت آن، خیار ساقط نمی شود به تأخیر. و همچنین اعذاری که مانع از اظهار آن شود فورا. و بدان نیز که: ظاهر این است که موضع خلاف، در اینکه تصرف مسقط خیار است یا .

ص: 121


1- و در نسخه: تضعیف کرده و آیا بنا بر صحت...

نه، در اینجا باید قبل از حصول علم به غبن باشد، یا قبل از علم به مسئله ثبوت خیار. و اما بعد از علم، پس ظاهر این است که اشکالی در سقوط خیار نباشد، و به هر حال، بعد از آنکه تصرف در صورت حصول غبن به عمل آید، در آن، احتمالات بسیار هست. نظر به تعدد محل غبن، و اتحاد آن، و کیفیت تصرف، و اقسام آن. و آنچه شهید ثانی (ره) در شرح لمعه بیان کرده زیاده از دویست می شود. ودر اینجا محل ذکر آنها نیست. پس بر میگردیم به اصل مسئله و می گوئیم که ظاهر، این است که بایع مسلط بر فسخ بیع سابق باشد. و می تواند استرداد آن نصف را هم از آن مشتری آخری بکند. می تواند اجازه بکند. و اما اجرت المثل ایام تصرف، پس ظاهر این است که نمی تواند استرداد کرد. چون قبل از فسخ ملک او بوده.

86- سوال:

86- سوال: زید قدری تخم پیاز از عمرو خریده و زرع کرده، و بعد معلوم شده که تخم کراس بوده. و به این سبب نقصان به زید می رسد. آیا این زرع مال کیست؟ و غرامت نقصان منافع پیاز بر کیست؟ و عمرو می گوید که من از خالد به رسم تخم پیاز خریده بودم، و نمی دانستم. آیا حکم آن چه چیز است؟.

جواب:

جواب: اصل بیع فاسد است. چون بیع بر تخم کراس واقع نشده، و مقصود از بیع، آن نبوده. و همچنین در امثال این، حکم همین است، و زرع مال بایع است، و مالک زمین را می رسد که بگوید بیا زرع خود را ازاله کن. و اجرت المثل زمین مرا بده. یعنی اجرت المثل آن زمین معین، به قدری که در آن زمین بوده از زمان. و اگر خواهد، زرع را باقی گذارد از برای بایع تا اوان کمال، و اجرت المثل تمام مدت را بگیرد اگر بایع راضی شود. و نمی تواند زید که بگوید که تفاوت منافع پیاز و کراس را به من بده، بنابر مشهور، که غرامت منافعی که [ می تواند ] از کسب حاصل شود مضمونه نیست. مثل اینکه کسی مانع شود از دیگری را از بیع متاع خود، و قیمت آن متاع نازل شود. هر چند قولی از شهید نقل شده که آن هم مضمونه است و باید غرامت بدهد. و عمرو، هم بر فرض ثبوت

ص: 122

جهالت رجوع می کند به خالد، در غرامتی که کشیده.

87- سوال:

87- سوال: چند نفر بقال میروند به کاروان سرا، و یک خروار میوه، قپان می کنند. و قیمت را معین می کنند. و نفعی از برای آن تصور می کنند. و بعد از آن بعضی از آنها حصهء ربح بعضی را به او میدهد و میوه را بر میدارد. صحیح است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هر گاه همهء آنها شریک میشوند و به اجتماع میخرند و وزن می کنند، و بعد از آن احدی از آنها حصهء دیگری را می خرد به ربحی، جایز است بعد از قبض بدون کراهتی. و قبل از قبض نیز با کراهت.

88- سوال:

88- سوال: زید ملک بلا مالکی را فروخت به عمرو، و در عوض الاغی گرفت. و بعد الاغ را فروخت به بکر و در عوض ملکی از بکر گرفت. بعد معلوم شد که بیع اول فاسد است. آیا بیع دوم نیز فاسد است؟ یا صحیح است و باید ملک عوض الاغ را با اجرت المثل به صاحب الاغ رد کند -؟.

جواب:

جواب: ملک بلا مالک مال امام است. هر گاه مجتهد عادلی مصلحت داند که اجازه کند آن بیع را، و بیع ما بعد را هم، ملک قیمت الاغ هم باید به مصرف مال بلا مالک برسد. که اظهر وجوه در آن، تقسیم به فقر است. و احوط از آن تصدق به فقرای بلاد است. الاحوج فالا حوج. و اگر کسی اجازه نکرد، آن بیع اول باطل است. و بعد از بطلان آن، پس اگر عمرو جاهل بوده به اینکه مال غیر است، یا عالم بوده ولکن زید ادعا کرد که من به اذن مجتهد، یا بر وجه صحیح می فروشم، در این صورت رجوع می کند به الاغ خود، و چون الاغ را زید فروخته و در حکم تلف است، پس اگر خواهد اجازه کند بیع الاغ را و ملک قیمت الاغ را صاحب شود و اجرة المثل ایام تصرف را هم بگیرد. و اگر نخواهد، بیع الاغ باطل می شود و ملک به صاحب خود بر میگردد و الاغ [ را ] اگر باقی است به عمرو، میدهند، والا زید غرامت آن را و منافع آن را به عمرو میدهد. و اگر عمرو عالم بوده به اینکه زید غاصب است. و کسی هم اجازه نکند. بیع باطل است. و اظهر این است که در صورت بقای الاغ، رجوع به الاغ خود می کند. ولکن چون

ص: 123

فروش آن در معنی تلف است و در صورت تلف دعوی اجماع شده بر عدم رجوع، عمرو مطالبهء آن را نمی تواند کرد ولکن بر زید لازم است که به او رد کند. پس در این صورت، در ظاهر، معامله با بکر بر هم نمیخورد. ولکن عمرو اگر اجازه بیع کند، ظاهر این است که لازم باشد بر زید که ملک را به عمرو رد کند. ثمرهء اجازه این است که قبل از اجازه، همان الاغ یا قیمت آن، در ذمهء زید بود لازم بود که رد کند. و بعد از اجازه، ملک را باید رد کند. هر چند در هر دو صورت عمرو نمی تواند مطالبه کرد. و در صورت رد ملک باید اجرة المثل را هم رد کند.

89 -سوال:

89 -سوال: ادعای غبن مبیع، از برای هر یک از بایع و مشتری تا چه وقت می باشد؟

جواب:

جواب: وقتی و زمانی بر آن مقدر نیست. و خیار فسخ از برای مغبون در هر وقت که علم به غبن به هم رساند حاصل است هر چند بعد از مدت مدیدی باشد. و هر گاه قبل از حصول علم به غبن، تصرف کرده باشد هم، مسقط خیار نیست. هر چند اخراج از ملک خود هم کرده باشد. علی الاظهر. بلی چون نمی تواند استرداد عین بکند، باید رد مثل، یا ثمن را به غابن بکند. لکن هر گاه بعد از اطلاع به غبن، تصرف در آن کند یک نوع تصرفی که دال بر رضای به آن معامله باشد خیر ساقط می شود. و هر گاه علم به غبن داشته باشد و جاهل به خیار باشد، باز خیار باقی است. و همچنین علم به خیار داشته باشد و اما جاهل باشد که خیار فوری است باز خیار باقی است.

90 -سوال:

90 -سوال: آیا زمین های زاویه عبد العظیم (رضی الله عنه) و سایر زمین های " ری " مفتوح العنوه است یا نه؟ -؟ و حکم مفتوح العنوه چه چیز است؟.

جواب:

جواب: در تعیین زمین های مفتوح العنوه، اشکال است. و حکم مفتوح العنوه، این است که مال جمیع مسلمین است، و منافع آن باید صرف مصالح عامه مسلمین بشود مثل قضاوت بحق و ائمه جماعات و مساجد و پل و رباط و طلبه علوم. و باید مباشر این امور امام عادل باشد. و ائمه علیهم السلام سلاطین جور مخالفین، را هم در

ص: 124

این حکم، مثل امام عادل دانسته اند. یعنی به جهت تسهیل امر شیعیان، تصرفات ایشان (1) را نسبت به شیعیان ممضی داشته اند. و در سلاطین جور شیعه اشکال عظیم است. (2)

ص: 125


1- یعنی: تصرفات ایشان را در اراضی خراجیه و بیت المال ممضی داشته اند تا شیعیان بتوانند سهم خویش را بگیرند و یا با آنان معامله کنند.
2- نظر به اینکه مرحوم میرزا (قدس سره) در این مسئله لفظ " عظیم " را تکرار فرموده است لازم دانستم خوانندگان محترم را در جریان تاریخی این مسئله در طول تاریخ فقه شیعه قرار دهم. هم از دیدگاه سیرهء عملی فقها و هم از نظر فتواهای آنان: الف: سیرهء عملی: اولین حکومت شیعی در عصر فقها، دولت نسبتا مستعجل " صفاریان " - 290، 254 ها ق - است که اطلاع مشخصی از چگونگی بر خورد فقها، با آنان در دست نیست. دومین حکومت شیعی در دولت " بنی حمدان " - 369، 281 ها ق - است که با همت حمدان بن حمدون در موصل تشکیل گردید و توسط ابو الهیجاء عبد الله بن حمدون، حسن ناصر الدوله، علی سیف الدوله، سعد الدوله تداوم پیدا کرد دانشمندان شیعه و سنی و حتی مسیحی بسیار در زیر حمایت و تشویق این خاندان پرورش یافتند و آثار فراوان علمی در رشته های مختلف از این نهضت فرهنگی به جای مانده. محدثین و فقهای شیعی از حمایت های سیاسی - اجتماعی این خاندان بر خوردار بودند لیکن از بر خورد فقهی فقهاء، با آنان اطلاع روشنی در دست نیست. ولی از نظر سیره و رفتار، همه علمای شیعه میانه خوبی با آنان داشتند. خلفای فاطمی مصر: خلافت فاطمی از 297 تا 567 در مصر تداوم داشت با اینکه شیعه اسماعیلی و هفت امامی بودند مرحوم سید رضی بر وجود آنها میبالد: احمل الضیم فی بلاد الا عادی - و بمصر الخلیفة العلوی من ابوه ابی و مولاه مولای - اذا ضامنی البعید القصی لف عرقی بعرقه سید الناس - جمیعا محمد و علی معروف است که وی هر گونه هبه و هدیه ای از جانب خلفای عباسی (جایر مخالف) را رد میکرد و خلفا فاطمی را به رخ آنان میکشید. دیلمیان: در عضو دیلمیان حوزه درس شیخ مفید در بغداد به رواج کامل رسید و شخصیت هائی مانند سید رضی و سید مرتضی و شیخ طوسی در مکتب او پرورش یافتند با اینکه عضد الدوله پدر سید رضی و سید مرتضی را در قلعه ای در فارس زندانی کرده بود باز سخن و کلامی که حاکی از تضعیف دولت آل بویه باشد از فقهای یاد شده در دست نیست. و بی تردید همه آنان از کمک های مالی آل بویه بر خوردار بودند. بطوری که به محض اینکه قدرت دیلمیان در بغداد با افول مواجه می شود کتابخانه مکتب مفید را آتش میزنند و شیخ طوسی بناچار به نجف اشرف منتقل می شود سلطان محمد خدا بنده مغول: علامه حلی در دربار وی حاضر میشد و حوزه علمیه حله، از کمک های مالی او استفاده میکرد. سر به داران: مرحوم شهید اول نه تنها حکومت آنان را تجویز و تایید میکرد بل بوسیله کتاب " لمعه " که صرفا برای آنان نوشت، حکومت شان را تثبیت کرد و در حقیقت جان خود را نیز در راه این نهضت شیعی گذاشت. لمعه را در زندان و در عرض هفت شبانه روز نوشت و به سر به داران فرستاد. صفویه: با ظهور دولت صفویه، شهید ثانی در لبنان دستگیر شد و به شهادت رسید، بررسی تحقیق نشان میدهد که شهادت او ارتباطی با دولت جوان صفوی داشته است مانند شهادت شهید اول که در ارتباط با دولت سر به داران بود دولت صفوی در 906 ها ق تاسیس شده و شهید ثانی در 911 ها ق شهید شده است. محقق کرکی حکومت شاه طهماسب را رسما و با سند کتبی تنفیذ نمود. رضی الدین ابن جامع الحارثی الهمدانی العاملی النجفی با آن مقام علمی بالا، سمت قضاوت را در حکومت شاه عباس، داوطلبانه پذیرفت. علمای عصر صفوی از قبیل میر داماد، شیخ بهائی، و پدرش، علامه مجلسی و پدرش، شیخ حر عاملی و... و... همگی عملا با دولت همکاری میکردند. ب: از نظر فتوی: علمای متقدم در این مسئله معمولا به شکل " مطلق " فتوی داده اند و فرقی میان " جایر مخالف " و " جایر از شیعه " قائل نشده اند. مانند: شیخ در باب مکاسب از کتاب نهایه می گوید: و لا باس بشراء الاطعمة و سایر الحبوبات و الغلات علی اختلاف اجناسها من سلاطین الجور و ان علم من احوالهم انهم یاخذون مالا یستحقون و یغصبون ما لیس لهم ما لم یعلم شیئا من ذلک بعینه غصبا. و همچنین محقق در " شرایع " و علامه در " منتهی " و " قواعد ". و شهید در " حاشیه قواعد " و نیز در " شرح ارشاد ". و نیز در " دروس ". و فاضل مقداد در " تنقیح شرح نافع ". و سایرین مانند شیخ بطور مطلق و بدون تفصیل میان مخالف و شیعی، سخن گفته اند. گویا اولین شخصی که به این موضوع اشاره کرده شهید ثانی است که میرزا در مسائل گذشته جملهء " و کذالجایر منا " را از وی نقل کرد با اینکه در این جمله هر دو جایر مشمول یک حکم شده اند لیکن طرح مسئله راه را برای باصطلاح " ان قلت " باز کرده است. در حالی که خود شهید ثانی در موارد دیگر درست مانند فقهای نامبرده فوق، کلام را به طور مطلق آورده است. در مکاسب محرمهء شرح لمعه می گوید (و معونة الظالمین بالظلم کالکتابة لهم و احضار المظلوم و نحوه لا معونتهم بالاعمال المحللة کالخیاطة و ان کره التکسب بماله " و در مورد غنیمة در عصر غیبت می گوید "... لکونه مغنوما بغیر اذنه الا انهم علیهم السلام اذنوا لنا فی تملکه کذلک " - شرح لمعه فصل بیع الحیوان -. و در " احیاء الموات " می گوید " هذا مع حضوره و اما مع غیبته فما کان بید الجایر یجوز المضی معه " و مرحوم فاضل تونی فورا در حاشیه نوشته است: " ای المخالف ". اختلاف نظری که صورت مشخصی به خود بگیرد و مسئله " جایر مخالف و جایر شیعه " را تحت بحث مستقیم قرار دهد (به طوری که به عنوان یکی از مسائل شناخته شده مورد اختلاف فقها مطرح گردد و بدین شکل شناخته شود) تا زمان مرحوم محقق کرکی معروف به محقق ثانی، نبود. پس از آنکه وی با حکومت صفوی مرتبط گردید و در تثبیت آن دولت کوشید مرحوم فاضل قطیفی بر علیه او بر آشفت و رفتار محقق را سخت به زیر سئوال برد و رساله (یا رساله ها) بر علیه او نوشت که محقق نیز متقابلا پاسخ میداد تا منجر به تدوین رساله " قاطعة اللجاج فی حل الخراج " به قلم محقق گشت. مرحوم کرکی در این رساله مستقیما به فاضل قطیفی پاسخ میدهد و با اسلحه استدلال سخت به وی حمله می کند. روایات باب را بررسی می کند سنت و سیره علما را از سید رضی و سید مرتضی و شیخ و... شرح میدهد. فتواها را نقل می کند. چون این رساله در پاسخ مرحوم قطیفی نوشته شده بی تردید مطابق سخنان وی پاسخ داده شده و جالب این است که سیاق کلام در این رساله نیز همان سیاق " اطلاق " است و سخنی از جایر شیعه و جایر غیر شیعه به میان نیامده. این اصل، بیانگر این است که در این در گیری اجتهادی (که شدیدترین و بیمانندترین درگیری در میان دو مجتهد متقی و دانشمند است) نیز جریان استدلال در همان صورت " مطلق " بودن است. و جالبتر اینکه محقق کرکی در این پاسخ ها به همان روند عمومی و جریان شناخته شدهء بحث در طول تاریخ فقه، اکتفاء می کند. یعنی صورت خاصی به مسئله نمیدهد مثلا نمی گوید " من حکومت صفویه را تنفیذ میکنم بنابر این حاکمیت آنها مشروع می شود ". همانطور که سید رضی نسبت به فاطمیون. و علامه حلی نسبت به سلطان محمد خدابنده. و شهید اول نسبت به سر به داران. بدون اینکه تنفیذ کنند و حکومت آنان را از چهره " جایر " در بیاورند هم کمک شان میکردند و هم تصرفات آنان را در امور مالی بیت المال (دستکم) با تصرفات جایر غیر شیعی، یکی میدانستند. پس از دیگری مذکور، مذکور مسئله جایر شیعی و جایر غیر شیعی به عنوان یک موضوع شناخته شده مطرح گردید. و باصطلاح اثری از آثار دولت صفوی است. در هر صورت، اگر مرحوم میرزا تنها به جملهء " خلاف هست " اکتفاء میکرد جای سخنی نبود زیرا نمی توان در مسئله ادعای اجماع کرد لیکن لفظ " خلاف عظیم " باری از معنی دارد که بر تردید قابل اشکال است

و مراد از مفتوح العنوه زمینی است که آن را با شمشیر و غلبه، مسلمین از کفار گرفته باشند. ولکن شرط است که فتح آن بلاد به اذن امام عادل باشد. و چون مشهور

ص: 126

است که فتح این بلاد را خلیفهء ثانی کرده است، اشکال در شرط آن، به هم می رسد. جمعی علما گفته اند که فتوحات خلیفهء ثانی به اذن و مشاورت امیر المؤمنین (علیه السلام) بود و امام حسن (علیه السلام) همراه بود. و بعضی تصریح کرده اند که از اقصای خراسان الی خوزستان و

ص: 127

کرمان و همدان و قزوین و حوالی آنها، همه مفتوح العنوه است. و تکیهء حقیر در تعیین اراضی مفتوح العنوه بر این است: اما اراضی کوفه که آن را " ارض سواد " (1) می گویند. و مکهء مشرفه، پس به اخبار و فتاوی علما است و اشکال در آنها نیست. و اما در غیر اینها، پس عمل به ظن میکنیم. و هر جا ظن حاصل شود اکتفاء میکنیم. و ظن به یکی از چند چیز حاصل می شود: اول: یکی از کتب تواریخ و سیر معتمده، هر چند مؤلف آنها از اهل سنت باشد. دوم: به " اصل عدم تغییر ". یعنی هر زمینی را که امروز، مسلمین، اراضی خراج میدانند و معاملات مفتوح عنوه می کنند، به ضمیمهء اصل عدم تغییر، ظن حاصل می شود که مفتوح العنوه بوده یا از مطلق اراضی خراجیه بوده. اما کلام در شرط آن، که به اذن امام بوده [ یا نه ]: تکیه به صحیحهء محمد بن مسلم، و آنچه در معنی آن است می باشد. که حضرت باقر (علیه السلام) فرمود که " ارض سواد امام (2) ارضین است و جناب امیر المؤمنین (علیه السلام) با آن معاملهء مفتوح العنوه میکردند. پس سایر زمین ها هم مثل آن خواهد بود ".

91- سوال:

91- سوال: آیا جایز است بیع و شرای زمین های مفتوح العنوه؟ و وقف کردن آنها، و خانه ساختن و غرس اشجار و امثال آنها.؟ و آیا بعد از خراب شدن خانه2

ص: 128


1- ارض سواد: سر زمین پر: پر از آبادانی و عمران و کشاورزی: و پر جمعیت. طول این سرزمین را " از جنوب موصل تا عبادان - آبادان - " تعیین کرده اند و مرز شرقی آن کرکوک و عراق عجم، است، یعنی حدود شرقی آن، همان ارتفاعات زاگرس می باشد. و حد غربی آن یک خط (تقریبا) مستقیم، عمود قائم از موصل تا فرات است که قدری هم از فرات میگذرد. اگر با اصطلاح دقیق جغرافی سخن بگوئیم، ارض سواد، آن بخش سرزمین عراق و بین النهرین است که تنها از 100 تا 250 متر از سطح دریا بالاتر است و سایر قسمت های عراق ارض سواد نیست، همه شهرهای بزرگ عراق در ارض سواد قرار دارند غیر از کرکوک و موصل. طول این سرزمین حدود سه برابر ارض آن، می باشد.
2- وسائل: ج 11 ص 117، ابواب جهاد العدو، باب 69 ج 2

و باغ، دیگری در آن می تواند تصرف کرد یا نه؟ -؟ و آیا اگر کسی خانه یا باغی در آنها ساخته باشد و وقف کرده باشد، بعد از آنکه خراب شد و قلیل آثاری باقی باشد، دیگری می تواند آباد کند و مالک شود یا نه؟ -؟،

جواب:

جواب: اولا بدان که: از اخبار بر میآید که ائمه ما (علیه السلام) رخصت داده اند از برای شیعیان، خانه ساختن و زرع کردن و غرس کردن اشجار و امثال آنها را. و حکایت خراج دادن، غیر بنای این امور گذاردن است. و ظاهرا در بنای این امور اذن امام شرط نباشد در حال غیبت، اگر چه اولی اذن خواستن است از مجتهد عادل. اما خراج آن را: پس اگر در تصرف مخالفین است و ایشان به کسی بدهند کافی است. و در جواز تصرف اذن ایشان کافی است. و الا (1) ، پس ظاهر این است که باید به اذن مجتهد عادل به مصرف آن برساند. مگر اینکه سلطان جایز (2) ، آن را از او بگیرد. بلکه در صورت تغلیظ - [ تسلط ]، نسخه بدل - مخالفین هم، اگر تواند که از ایشان منع کند و به اذن مجتهد عادل به مصرف رساند، لازم باشد. چون او نایب امام عادل است در امور بزرگتر از این، چه جای مثل (3) این. و آنچه مشهور است که بدون اذن جایر تصرف نمی توان کرد (بلکه بعضی دعوی اجماع بر آن، کرده اند) این، " علی الاطلاق " معتمد حقیر نیست. و اما اذن سلطان جور شیعه، پس در آن اشکال عظیم است. و ظاهر اکثرین، اطلاق سلطان جود است اگر سلطان جور شیعه هم باشد. و صاحب مسالک در آن اشکال کرده و آن اشکال در محل است. چون متبادر از اخبار مطلقه، و تصریح بعضی آنها، حکم مخالفین است. و اصل عدم جواز است. بلی، آن علت ها و تنبیهات که از بعضی اخبار مثل صحیحه (4) عبد الله بن سنان و روایت ابی بکر حضرمی (که سند آن معتبر است) بر میآید، 3

ص: 129


1- یعنی: اگر در تصرف جایر مخالف نباشد و در تصرف جایر شیعی باشد.
2- یعنی: اگر در تصرف جایر مخالف نباشد و در تصرف جایر شیعی باشد.
3- این جمله اساس اعتقاد میرزا به " ولایت فقیه " را، در حد گسترده و وسیع، به معنای حکومت کامل میرساند.
4- وسائل: ج 11 ص 121، ابواب جهاد العدو، باب 72 ج 3

عموم است. و در اخبار مذکور است که اگر قائم ما بر خیزد حصهء شما بیش (1) از این می شود که به شما میدهند. که فهمیده می شود که علت در حلیت آن، همین است که به حق خود رسیده اند،. و همین اشکال در مسئله وضع خراج در زکات وارد است. و متبادر از اخبار نیز در آنجا از " وضع خراج سلطان "، سلطان عادل است یا مخالفین. و با وجود این باز مشهور فرقی نگذاشته اند. پس با ملاحظهء فتوای مشهور علما، و اشاره و تنبیه این دو روایت، و امثال آنها، قوی است قول به تعمیم. خصوصا به ضمیمهء نفی عسر و حرج. و هر گاه ضمیمه شد به این، اذن مجتهد عادل، امر آسانتر می شود. و در مسئله " وضع مؤن " علاوه بر این، احتمال اینکه دادن خراج غالبا موقوف علیه زراعت است، پس آن، از وجهی مؤن است (مشهور علما تجویز وضع آن، کرده اند) در زکات هم هست. و اقوی نزد حقیر هم، آن است. و اما بیع و شری کردن این زمین ها: پس آنچه اقوی است در نظر حقیر (و ظاهرا مشهور است بین علما بلکه بعضی دعوی عدم خلاف کرده اند) این است که جایز است بیع آنها - ببعا لا ثار المتصف - هر چند آن اثر، محض عمارت و شیار کردن زمین باشد. پس جایز است خرید و فروش و اجاره و وقف کردن، مادامی که اثر تصرف باقی است. و این مقتضای جمع میان اخبار است که بعضی دلالت بر منع [ این ] تصرفات دارد، و بعضی دلالت بر جواز دارد، و بعضی دلالت دارد بر جواز با اشاره به علت آن، که فرموده اند جایز است به جهت اینکه حق خود را متصرف شده. و بعضی از آن فهمیده اند معنی " حصهء خود " را که مراد بیع رقبهء زمین باشد. و این (2) دور است بلکه مراد این است که استحقاق منافع خود را (که از تصرف حاصل شده) می فروشد. و اطلاق بیع بر آن یا مجاز است و مراد صلح کردن باشد، یا بیع معنی عامی

ص: 130


1- حدیث عبد الله بن سنان مذکور.
2- این خود جای بحث و اختلاف است که آیا در صورت حضور امام (علیه السلام) زمین های خراجی بین مسلمین تقسیم می شود؟ تا کسی بتواند حصهء خویش را بفروشد یا نه؟ -؟ تا چه رسد بر عصر غیبت که فردی مثلا از باب " تقاص " حصه خود را بر دارد و رقبهء آن را بفروشد

دارد که شامل این هم باشد. و به هر حال، اینها در وقتی است که معلوم باشد که ارض مفتوح العنوهء محیاتی بوده که در آن تصرف شده. اما اگر محتمل باشد ملکیت واقعی، مثل اینکه میبینیم از آن املاک را در تصرف کسی، و محتمل باشد که موات بوده، و در غیبت امام آن را احیاء نموده باشند و دست به دست به او رسیده باشد. یا به عنوان خمس غنایم منتقل شده باشد به کسی و دست به دست به او رسیده باشد. پس ظاهرا در آن اشکال نباشد. غایت امر این است که داخل " شبهه " است. و حدیث صحیح ناطق است به اینکه " کل شیی فیه حلال و حرام فهو لک حلال حتی تعرف (1) الحرام بعینه ". پس هر گاه آن عمارت خراب شود از ملک مالک بیرون نمیرود (2) و کسی در آنها تصرف نمی تواند کرد. خواه وقف باشد و خواه غیر وقف. بلکه در قسم اخیر هر گاه موات هم شود مادامی که " معروف المالک " است احیای آن نمی توان کرد بدون اذن مالک. و بدان که: در حکم مفتوح العنوه است اراضی صلح. یعنی انکه کفار صلح کرده اند با مسلمین به این نحو که زمین از مسلمین باشد، آن نیز داخل اراضی خراجیه است و احکام آنها بر آن جاری است.

92- سوال:

92- سوال: هر گاه زید متاعی را به عمرو، بفروشد به صیغهء رأس المال. و بعد بهد

ص: 131


1- وسایل: ج 17 ص 91 - 90، ابواب الاطعمة المباحة، باب 61 ح 1.
2- این فتوی و همچنین فتوائی که در سه جمله بعد میآید، بر اساس این است که " ارض خربه " و " موات بالعرض " هرگز از ملک مالک خارج نمی شود. و دلیل آن را " عدم ناقلی از نواقل ملک " ذکر کرده اند. لیکن، مسئله، مورد اختلاف است و دلیل مخالفین عبارت است از: الف: هنوز اول بحث است که آیا ملکی باقی مانده تا نیاز به ناقل باشد، یا با عروض خرابی، و موات، دیگر ملکیت مالک باقی نمانده؟ -؟ ب: حدیث ابو خالد کابلی و امثال آن تصریح دارند که با عروض خرابی و موات، ملکیت از بین میرود. و آنچه در حدیث سلیمان بن خالد آمده که " فلیؤد حقه "، مراد ابزار آلات یا مثلا یک درخت است که از مالک قبلی به جای مانده که باید احیاء کننده (مالک بعدی) به او تحویل بدهد. (وسائل: احیاء الموات، باب 3 ح 2 و 3)، در جلد اول بطور مشروح بحث گردید

بینه یا به قرار زید، ثابت شود که زیاد گفته بوده است. یا به عنوان کذب یا به عنوان اینکه او در عوض طلبی گرفته بود که به غیر از این نحو، به عمل نمیآمد و اگر پول نقد میداد ارزانتر میخرید. یا آنکه او نسیه خریده بوده است به آن قیمت و عمرو ندانسته بوده است. حکم آن چیست؟.

جواب:

جواب: مشهور علما در صورت ثبوت دروغ یا غلط او در مقدار رأس المال، (و همچنین در جنس قیمت، یا وصف آن) این است که مشتری مختار است ما بین فسخ معامله و رد مبیع و اخذ ثمن، و ما بین امضای مبایعه به همان قیمت که گرفته است. به سبب غرر و تدلیس. و بعضی گفته اند که می تواند متاع را نگاه دارد و اسقاط زیادتی و ربح آن را بکند. مثلا گفته بود که متاع را به ده تومان خریده ام و به یازده تومان می فروشم و بعد معلوم شد که به نه تومان خریده بوده است، یازده هزار دینار پس میگیرد و نه تومان و نه هزار دینار را به بایع میگذارد. چون مقتضای بیع مرابحه این است. و این قول ضعیف است به جهت آنکه عقد به این قیمت واقع نشده. و بنابر این قول، آیا لازم است بر مشتری که قبول این معنی بکند -؟ یا اختیار دارد که فسخ کند -؟ در آن دو احتمال است. اول، لزوم است. زیرا که رضای او به قیمت کثیر، مستلزم رضای او است به قیمت اقل به طریق اولی، پس تراضی بر آن واقع شده و بیع لازم است. و [ دوم ] احتمال دارد که خیار از برای او ثابت باشد. و می تواند شد که غرض صحیحی داشته در قیمت اکثر، که در اقل یافت نمی شود. مثل آنکه موصی وصیت کرده بوده که غلامی بخرد به ده تومان و آزاد کند، به آن سبب راضی بود. الحال که قیمت آن، نه تومان شده مطلب او حاصل نمی شود و فسخ می کند. و بدان که: بنا بر قول اول (که اظهر و اشهر است) اظهر این است که شرط نیست در خیار فسخ بقای متاع در دست مشتری. پس هر گاه تلف شده باشد یا بر وجه لازمی به غیر منتقل شده باشد یا مانعی از او به هم رسیده باشد (مثل اینکه آن کنیزی بوده و از او فرزندی به هم رسانده باشد) باز اختیار فسخ باقی است. به استصحاب حالت سابقه. پس

ص: 132

تالف یا قیمت آن را رد می کند، و [ یا ] غبن قیمت یا عوض آن را پس میگیرد. و اما ترک ذکر اجل (که بایع به نسیه خریده بود و [ باید ] به مشتری میگفت که نسیه خریده ام.): پس مشهور در آن نیز صحت بیع است. بلکه ظاهرا خلافی در صحت آن نیست. و بعد از حکم به صحت، خلاف کرده اند در ثبوت خیار. مشهور این است که خیار ثابت است از برای مشتری ما بین فسخ و قبول به همان قیمت. و از نهایهء شیخ، و ابن براج و ابن حمزه، حکایت شده است قول به اینکه از برای مشتری هست مثل آن مدت از اجل. و صاحب کفایه هم این را پسندیده به جهت دلالت چند روایت بر آن، که از جملهء آنها حسنهء (1) هشام بن حکم است. به سبب ابراهیم (2) بن هاشم - " عن ابی عبد الله - ع - فی الرجل یشتری المتاع الی اجل؟ فقال: لیس له ان یبیعه مرابحة الا الی الاجل الذی اشتراه الیه، فان باعه مرابحة و لم یخبره فکان للذی اشتراه من الاجل مثل ذلک (3) ". ودر روایت دیگر هم هست که سند آنها هم خالی از قوت نیست اگر چه " صحیح " نیستند. و این روایات مخالف قاعدهء ایشان است و مخالف عموم کتاب و سنت. و تخصیص آن عمومات به مثل این اخبار مهجوره، کمال صعوبت دارد. و آخوند ملا 2

ص: 133


1- محقق قمی این حدیث را از مقام " صحیحه " به مقام " حسنه " تنزل داده و دلیل آن را حضور " ابراهیم بن هاشم " در سند، دانسته است. قبلا نیز سخنی در این مورد داشتیم و خلاصه اش این است: معمولا اصحابی که از " کوفیین " بوده اند و به میان " قمیین " مهاجرت کرده اند تضعیف شده اند از آن جمله سهل بن زیاد و برقی و تعدادیگر. و ابراهیم بن هاشم تنها فرد کوفی است در میان قمیین (رضوان الله علیهم) که رسما تضعیف نشده و لیکن رسما و تصریحا، توثیق هم نشده است. امروز همه اهل فن معتقدند که تضعیف های مذکرو؟ معیار ضعف نامبرگان نمی شود تا چه رسد سکوت اصحاب قم در مورد ابراهیم بن هاشم. ممکن است مراد میرزا چیز دیگر باشد و بوسیله جمله " به سبب ابراهیم بن هاشم " در مقام توضیح و بیان استحکام یکی از دو سند این حدیث باشد، زیرا همین حدیث از طریق " محمد بن اسماعیل بندقی " نیز روایت شده که فرد مجهول است و میرزا می گوید با توجه به طریق ابراهیم بن هاشم سند حدیث، " حسن " می شود. در هر صورت میرزا قدس سره آن اهمیت لازم را به ابراهیم بن هاشم که باید قائل شود، نمی شود. و حدیث در: وسائل ج 12، ابواب احکام العقد، باب 25 ح 2
2- محقق قمی این حدیث را از مقام " صحیحه " به مقام " حسنه " تنزل داده و دلیل آن را حضور " ابراهیم بن هاشم " در سند، دانسته است. قبلا نیز سخنی در این مورد داشتیم و خلاصه اش این است: معمولا اصحابی که از " کوفیین " بوده اند و به میان " قمیین " مهاجرت کرده اند تضعیف شده اند از آن جمله سهل بن زیاد و برقی و تعدادیگر. و ابراهیم بن هاشم تنها فرد کوفی است در میان قمیین (رضوان الله علیهم) که رسما تضعیف نشده و لیکن رسما و تصریحا، توثیق هم نشده است. امروز همه اهل فن معتقدند که تضعیف های مذکرو؟ معیار ضعف نامبرگان نمی شود تا چه رسد سکوت اصحاب قم در مورد ابراهیم بن هاشم. ممکن است مراد میرزا چیز دیگر باشد و بوسیله جمله " به سبب ابراهیم بن هاشم " در مقام توضیح و بیان استحکام یکی از دو سند این حدیث باشد، زیرا همین حدیث از طریق " محمد بن اسماعیل بندقی " نیز روایت شده که فرد مجهول است و میرزا می گوید با توجه به طریق ابراهیم بن هاشم سند حدیث، " حسن " می شود. در هر صورت میرزا قدس سره آن اهمیت لازم را به ابراهیم بن هاشم که باید قائل شود، نمی شود. و حدیث در: وسائل ج 12، ابواب احکام العقد، باب 25 ح 2
3- محقق قمی این حدیث را از مقام " صحیحه " به مقام " حسنه " تنزل داده و دلیل آن را حضور " ابراهیم بن هاشم " در سند، دانسته است. قبلا نیز سخنی در این مورد داشتیم و خلاصه اش این است: معمولا اصحابی که از " کوفیین " بوده اند و به میان " قمیین " مهاجرت کرده اند تضعیف شده اند از آن جمله سهل بن زیاد و برقی و تعدادیگر. و ابراهیم بن هاشم تنها فرد کوفی است در میان قمیین (رضوان الله علیهم) که رسما تضعیف نشده و لیکن رسما و تصریحا، توثیق هم نشده است. امروز همه اهل فن معتقدند که تضعیف های مذکرو؟ معیار ضعف نامبرگان نمی شود تا چه رسد سکوت اصحاب قم در مورد ابراهیم بن هاشم. ممکن است مراد میرزا چیز دیگر باشد و بوسیله جمله " به سبب ابراهیم بن هاشم " در مقام توضیح و بیان استحکام یکی از دو سند این حدیث باشد، زیرا همین حدیث از طریق " محمد بن اسماعیل بندقی " نیز روایت شده که فرد مجهول است و میرزا می گوید با توجه به طریق ابراهیم بن هاشم سند حدیث، " حسن " می شود. در هر صورت میرزا قدس سره آن اهمیت لازم را به ابراهیم بن هاشم که باید قائل شود، نمی شود. و حدیث در: وسائل ج 12، ابواب احکام العقد، باب 25 ح 2

احمد (ره) قولی به " تفصیل " نقل کرده که اگر در حین بیع ذکر نقد و نسیه هیچکدام نشده باشد، پس به مقتضای اخبار باید عمل کرد. و اگر قید نقد حال باشد عمل به قول مشهور باید کرد. و اخبار را حمل کرده اند بر صورت سکوت از نقد و نسیه. چنانکه ظاهر روایات است. و این تفصیل هم منافی قاعدهء مسئلهء ایشان است. که اطلاق در بیع منصرف می شود به حال. و اینکه ذکر حلول از باب تاکید است.

93- سوال:

93- سوال: زید ملکی را فروخت به عمرو، به ده تومان و اسقاط خیار غبن کرد و بعد معلوم شد که بیست تومان میارزیده. زید می گوید که چنین فکر میدانستم که اگر غبنی متصور شود، بیش از دو تومان و سه تومان نخواهد بود. آیا دعوی زید مسموعه است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هر گاه تصریح کرده که اسقاط خیار غبن کردم هر چند به اعلا درجات افحشیت باشد که شامل " دو مثل " و بیشتر هم بشود، دعوی مسموعه نیست. و اما هر گاه همین گفته است که اسقاط خیار غبن کردم، منصرف می شود به آنچه، غالب، آن است. که در اسقاط خیار غبن و صلح آن، ظاهر است در اذهان اهل عرف و عادت، که آن قدر غبن را اسقاط می کنند. هر گاه عرف آن بلد این است که در اسقاط خیار و صلح آن، در مسئلهء ما بیش از چهار تومان و پنج تومان را، اسقاط نمی کنند، سخن او در دعوی غبن ده تومان، مسموعه است. و ظاهرا قول، قول او است با یمین. والا مسموعه نیست. و اگر عرف، مختلف باشد و ممکن باشد در حق این شخص که راست می گوید که بیش از چهار و پنج، منظور او نبوده، در زاید بر آن، قول او مسموع است.

94- سوال:

94- سوال: هر گاه کسی ملکی را، بیع شرط کند در مدت معینی. در حین انقضای مدت مشتری پنهان شود (که بایع نتواند رد مثل ثمن، نماید) از برای اینکه بیع لازم شود. حکم آن چه چیز است؟. و همچنین هر گاه بایع فراموش کند خیار را، یا مدت خیار را، یا اینکه مشتری حاضر نباشد. و [ بایع ] جاهل باشد به اینکه باید به نزد حاکم یا امین او برد. تا مدت منقضی شود. حکم آن چه چیز است؟.

ص: 134

جواب:

جواب: این مسئله را در کتاب " حجر و تفلیس " بیان کرده ام در همین مجموعه، به آنجا رجوع کنند.

95- سوال:

95- سوال: هر گاه کسی قناتی را که مخروبه و منطمس است با اراضی متعلقه به آن، بفروشد به کسی به قیمت کمی. و مشتری قنات را تنقیه کند و اکثر چاه ها و نقب های آن، ظاهر شود که صحیح بوده و به زمان قلیلی و به خرج کمی، آب آن جاری شود. الحال بایع می گوید که من نمی دانستم که این قنات به این زودی به عمل میآید به این خرج قلیل، و من جاهل بودم که این چاه ها و نقب های او صحیح است. و مفروض این است که غبن معامله [ را ] هم، صلح کرده، آیا این بیع، صحیح است یا باطل؟ -؟ و بر فرض صحت، خیار غبن باقی است یا نه؟ -؟

جواب:

جواب: اما سئوال از حال جهالت مبیع، هر گاه ثابت باشد جهالت بایع یا مشتری یا هر دو. اظهر بطلان است. و ضمیمهء اراضی معلومه به آن، منشء صحت نمی شود. چنانکه در مسائل سابقه، تحقیق کردیم (1) که بیع مجهول با ضم ضمیمه، وقتی صحیح است که مقصود از ضم ضمیمه، فرار از جهالت باشد، و حیله در تصحیح معاملهء مجهول، باشد و سفهی لازم نیاید، نه در صورتی که هر یک بالاستقلال جزء مبیع، باشند. چنانکه در ما نحن فیه، چنین است. و اگر فرض شود در صورت سئوال هم (که قنات مجهول را فروخته) ضم اراضی معلومه به قصد فرار از جهالت قنات بوده) در نزد عقلاء هم سفاهتی از آن لازم نیاید) هم، صحیح است. و اما دعوی غبن: پس آن، بعد ثبوت شرایط آن (یعنی جهالت بایع به قیمت آن وقت، و ارزش داشتن مبیع در حین بیع، به زیاده از آنچه عرفا مسامحه می کنند) مسموع است. ولکن مفروض این است که صلح کرده اند و به سبب صلح ساقط می شود. و اگر دعوی در " غبن در صلح غبن " باشد، پس اگر غبن در صلح به حدی است که در متعارف صلح غبن، به آن منصرف نمی شود، دعوی مسموع است. و الا، فلا. و چاره در

ص: 135


1- رجوع کنید به مسئله شماره 74 همین مجلد

سقوط دعوی " غبن صلح غبن بیع " این است که بگوید " صلح کردیم غبن مبیع را هر چند هزار هزار برابر گنجایش داشته باشد " و مثل آن، از الفاظ. والا در هر صلحی دعوی غبن می توان کرد و به جائی بند نمی شود.

96- سوال:

96- سوال: زید جنسی را به یک تومان خریده و می گوید به دوازده هزار دینار خریده ام، آیا بیع باطل است؟ و تصرف در آن مال حرام است؟ یا بیع صحیح است و همان زیادتی حرام است -؟ و یا هیچیک حرام نیست و همان معصیت کرده است -؟ و همچنین، هر گاه بعد از زیاد گفتن راس المال، متاع را به مشتری بدهد به نفس رأس المال واقعی، واما گمان مشتری این است که او از سرمایه کم کرده است و می خرد -؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که هیچیک حرام نباشد. نه اصل مایه و نه زیادتی که دروغ گفته است. بلکه همان فعل حرام است. ولکن مشتری بعد از اطلاع، خیار فسخ دارد. و اما صورت آخری، پس ظاهر این است که آن نیز مثل سابق است. که همان معصیت است و همان خیار فسخ هم باشد.

97 -سوال:

97 -سوال: هر گاه زید متاعی چند خریده باشد. و در طومار خریده بود، بر هر متاعی علاوه بر راس المال، نوشته و بیاورد به بلد دیگر، و آن طومار را به مشتری بنماید و بگوید که من از تفصیل که در اینجا نوشته ام در هر یک از آنها اینقدر علاوه می فروشم. جایز است یا نه؟ -؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که جایز است، به شرطی که نگوید که آنچه نوشته ام راس المال، است. و هر گاه بگوید گناه کرده است. و لکن بیع باطل نمی شود و مشتری بعد از اطلاع، خیار فسخ دارد.

98- سوال:

98- سوال: هر گاه کسی، کنیزی بفروشد، و بگوید این کنیز است و آن کنیز ساکت باشد. وبعد از عقد بیع، بایع بگوید که این کنیز از جمله اهل ذمه است که مطیع اسلام بوده اند. و کنیز هم بگوید بلی چنین است. آیا این بیع صحیح است یا فاسد؟ -؟

ص: 136

و هر گاه کنیز قبل از اجرای صیغه این ادعا را کرده باشد چه حکم دارد؟ و هر گاه در حال بیع، این ادعا را بکند چه حکم دارد؟

جواب:

جواب: بدان که: کنیز یا غلام هر گاه رقیت او ثابت باشد به بینه یا به اقرار یا به استفاضه، و ادعا کند حریت را، سخن او را نمیشنوند. مگر آنکه بینه داشته باشد بر آزادی. و خصوص صحیحه عیص بن القاسم دلالت بر آن دارد که در تهذیب وفقیه روایت شده: " عن ابی عبد الله (علیه السلام). قال: سئلته عن مملوک ادعی انه حرو لم یأت بینة علی ذلک. اشتریه؟ قال: نعم. " (1) چون ظاهر این است که مراد از مملوک شخصی است که مملوک بودن آن، ثابت باشد. و ظاهر این است که هر گاه شخصی را ببینی که در بازار میخرند و میفروشند، آن هم در حکم ثبوت رقیت است. چنانکه ظاهر فتوای مشهور علما است. و دلالت می کند بر آن خصوص روایت حمزه بن حمران که سند آن قوی است که مدح فی الجمله، دارد و صفوان بن یحیی از او روایت می کند و در همین سند ابن ابی عمیر و جمیل بن دراج از جملهء روات آن است، و علامه در خلاصه سند ابن بابویه را با حمزه صحیح شمرده، و شهید ثانی هم در مسالک همین حدیث را صحیح شمرده. " قال: قلت لابی عبد الله (علیه السلام): ادخل السوق فاریدان اشتری جاریة فتقول انی حرة -؟. فقال: اشترها (2) الا ان یکون لها بینة " و این حدیث معتبر با اعتقاد به شهرت (چنانکه در کفایة تصریح کرده) کافی است در مطلب. و ظاهر این است که فرقی ما بین جاریه و عبد نیست. و اما هر گاه غلامی یا کنیزی در دست کسی باشد ولکن خرید و فروش آن دیده نشده است و ادعا کند رقیت آن را. پس اگر ان مملوک شخصی است که اقرار او مسموع باشد، یعنی بالغ و عاقل باشد، و تصدیق مولی کند. پس حکم می شود به رقیت آن، بی اشکال. و اگر بعد انکار کند مسموع نیست. مگر اینکه اظهار شبهه بکند (مثل اینکه بگوید که من نمی دانستم که آقا پدرم را آزاد کرده است و گمان میکردم که تولد من در 2

ص: 137


1- وسائل: ج 13 ص 31، ابواب بیع الحیوان، باب 5 ح 1 و 2
2- وسائل: ج 13 ص 31، ابواب بیع الحیوان، باب 5 ح 1 و 2

حال رقیت بوده است در این وقت دعوی او را میشنوند و به مقتضای بینه و یمین حمل می کنند، به هر نحو که مرافعه اقتضای آن کند) و اگر تکذیب مولی کند، پس قول مولی مسموع نیست. و حکم می شود به آزاد بودن آن مملوک. مگر اینکه مولی بینه بیاورد بر رقیت او. و هر گاه عاجز شود می تواند مملوک را قسم بدهد. و دلالت دارد بر آن صحیحه عبد الله بن سنان: " قال: سمعت ابا عبد الله (علیه السلام) یقول: کان امیر المومنین (علیه السلام) یقول: الناس کلهم احرار الا من اقر علی نفسه بالعبودیة و هو مدرک من عبد اوامة. و من شهد علیه بالرق صغیرا کان او کبیرا " (1) . و هر گاه ساکت باشد از تصدیق و تکذیب، پس علامه در تذکره گفته است که حکم آن حکم تکذیب است، یعنی قول مالک به رقیب مسموع نیست الا به بینه. و در مسالک از تحریر نقل کرده است قول به تقدیم ظاهر ید را. و آنچه در نظر حقیر آمد در تحریر در کتاب عتق گفته است " و لو کان العبد یباع فی اسواق المسلمین و ید المالک علیه جاز شرائه ولا یقبل، دعواه الحریة الا مع البینه ". و نسبت این قول به او در وقتی خوب است که حرف " واو " در " وید المالک " به معنی " او " باشد. و دلیل قول اول صحیحهء عبد الله (2) بن سنان است که اصل در مردم حریت است مگر اینکه اقرار کند عبد به رقیت یا بینه باشد بر آن. و دلیل قول دوم این است که ذو الید است و دعوی امری می کند و در برابر، منازعی نیست. چنانکه کسی ادعای زوجیت زنی کند یا مالکیت مالی، و کسی مزاحم او نشود. و در مسالک ترجیح داده است این قول را، و این قول خالی از قوت نیست. به جهت آنکه ید علامت (3) ملک است خصوصا با ادعای ملکیت.

ص: 138


1- وسائل ج 16 ص 33 باب ان الاصل فی الناس الحریة (ب 29 - کتاب العتق)، ح 1
2- وسائل ج 16 ص 33 باب ان الاصل فی الناس الحریة (ب 29 - کتاب العتق)، ح 1
3- بی تردید کاربرد " ید " در مورد عبد و امه با کاربرد آن، در مورد سایر اموال و اشیاء تفاوت دارد زیرا مبنی در انسان " اصالت حریت " است ولی در اشیاء و اموال " اصالت ملکیت " و دستکم " اصالت اباحه برای حیازت " است. " و با بیان واضحتر: هر ید انسانی بر انسان دیگر معارض است، با، ید خود آن انسان بر خودش. پس در ما نحن فیه هم ادعای مالکیت با تراحم مالکیت خود " فرد ساکت " بر خودش، روبرو است و هم ید مدعی، باید او در تعارض است و شکی نیست که قول اول قوی است

و اما اصالت حریت (که از صحیحهء عبد الله بن سنان مستفاد می شود (1)) بلا شک مخصص (2) است به اقرار و بینه چنانکه حدیث ناطق است به آن. و شبهه نیست که مخصص، منحصر در آن دو امر (3) نیست زیرا که هر گاه از خارج علم (4) به هم رسد به رقیت از غیر جهت اقرار و شاهد، یا آنکه مشاهده شود که مکرر در بازارها خرید و فروش می شود، حکم به رقیت می شود. و حال آنکه نه از باب شاهد است و نه اقرار. پس معلوم شد که مراد مجرد تمثیل است. یعنی اصل حریت است مگر به یکی از طرق مثبتهء خلاف آن. و یکی از آنها ید (5) و تصرف است به ضمیمهء دعوی مسلم و قول او به رقیت که محمول است بر صدق مادامی که منازعی از برای آن نباشد. و هر گاه کلمهء " واو " در تحریر به معنی " او " نباشد هم، می توان گفت که تکیهء او به

ص: 139


1- اگر حدیثی هم وجود نداشت " اصالت حریت " مسلم بود و هست.
2- این بیان شگفت انگیز است زیرا هر اصالت " بدون استثناء همراه با " الا " و " مگر " است و این را " تخصیص " نمی گویند. پس نتیجه ای که از این استدلال گرفته می شود قابل اشکال است.
3- کسی که این حدیث را میپذیرد ناچار است که " انحصار در دو امر " را بپذیرد زیرا اصالت حریت، نیازی به حدیث و تشریع شرع ندارد. و اگر این حدیث تنها در مقام بیان اصالت حریت باشد مشمول " توضیح واضحات " و (نعوذ بالله)، " لغو " میگردد. پس لابد پیامی دارد و در مقام " جعل " یک حکم و بیان یک امر لازم، است و اساسا این حدیث غیر از منحصر کردن به " دو امر " نقشی ندارد.
4- این صورت، از موضوع بحث خارج است زیرا " علم " بر " اصالت "، " ورود " دارد. نه اینکه " مخصوص آن " است. و همچنین مشاهدهء خرید و فروش مکرر او، در بازارها. و مسئله " ورود " غیر از مسئله " تخصیص " است.
5- و ید و تصرف در اینجا نمی تواند بر " اصالت حریت "، ورود، داشته باشد زیرا چنین چیزی نفی اصالت می شود. اگر ید و تصرف و ادعای مسلم کوچکترین تأثیری داشته باشد دیگر معنائی برای " اصالت حریت " نمیماند. یعنی در هیچ جا و در هیچ شرایطی محلی برای این اصل نمیماند. و اگر گفته شود محل و کاربرد این اصل در جائی است که فردی که عبودیت او مورد ادعا است سکوت را بشکند و ادعا حریت بکند. می گوئیم پس در آن صورت چه تفاوتی میان انسان که مورد " اصالت حریت " یعنی " اصالت عدم ملکیت " است و میان اموال و اشیاء دیگر که مورد " اصالت ملکیت " هستند میماند؟ بلی در جائی که شخصی ادعای حیازت مباحی را بکند و شخص دیگر با او نزاع کند، ید و تصرف و قول مسلمی که مدعی حیازت است، دلیل مالکیت او می شود زیرا در اینجا با " اصالت اباحه " رو به رو هستیم ولی در مورد انسان با " اصالت حریت ". حقیقت این است که " سکوت " موجب سستی " اصالت حریت " نمی شود زیرا ممکن است فرد مذکور یک طفل خرد سال، باشد

ید، است. که آنچه در سوق فروخته می شود و امام (علیه السلام) حکم به رقیت به سبب ید مالک کرده است، با وجود اینکه روایت حمزه بن حمران که حکایت " شراء در سوق " [ در ان ] مذکور است و لفظ " یباع فی الاسواق [ در آن ] موجود نیست که دلالت داشته باشد بر تحقق بیع بالفعل، خصوصا بر سبیل مکرر و تعدد. چنانکه ظاهر لفظ " یباع " است. پس آن حدیث شریف هم دلیل بر این قول می تواند شد.. و هر گاه این معنی را اعتبار بکنیم، پس دلیل ان صورتی که بیع تحقق پذیرفته باشد هم، موجود نیست. چون حدیث، ناطق به آن نیست. و در آنجا هم می توان گفت که اصل حریت است، وید دلیل ملکیت نیست. و بدان که: کلام فقها در اینجا مطلق است و تصرح به حکم در صورتی است که قبل از بیع، مملوک ادعای حریت کرده بوده است و این معنی به ثبوت نرسیده است. ولکن [ اگر ] در حال بیع ساکت بوده است از تصدیق و تکذیب [ علما تصریح به حکم آن نکرده اند. ] دور نیست در اینجا ترجیح حریت بدهیم. چون ظاهر این است که صحیحه عبد الله بن سنان شامل آن باشد. و از آنچه گفتیم ظاهر می شود که هر گاه مملوک طفلی باشد و ید کسی بر آن نباشد، و کسی مدعی ملکیت آن باشد. جایز است خریدن آن. و در تذکره اشکال کرده است در آن و ترجیح حریت داده است. و آخوند ملا احمد (ره) میل به جواز کرده. و این مقتضای کلام تحریر است. و اما هر گاه آن طفل بالغ شود و ادعای حریت کند، پس آخوند ملا احمد (ره) گفته است که ظاهر این است که اشکالی نیست در قبول دعوی حریت، بدون بینه. و این سخن مشکل است با وجود تجویز خریدن طفل که در تحت ید متصرف باشد، و استصحاب صحت بیع، و شمول صحیح عبد الله بن سنان این صورت را هم، محل تامل (1) است. و ظاهر عبارت تحریر در کتاب بیع که گفته است که " ولو اشتری عبدا فادعی الحریة لم یقبل الا بالبینه " شامل این صورت هم هست. و بنابر این، قوت آنچه

ص: 140


1- ناسازگاری دو فتوای مرحوم اردبیلی با همدیگر، روشن است لیکن در شمول حدیث به این مورد هیچ جای تأملی نیست. زیرا ادعای مملکوک؟ بر علیه همان ید و تصرف، است. و اصالت حریت و نیز صحیحه عبد الله تکیه گاه اوست. پس معارضه هست میان اصل و صحیحه و میان ید و تصرف. و بر فقیه است که یکی از دو طرف را ترجیح دهد، نه اینکه اساسا صحیحه شامل این مورد نمی شود و یا در شمول آن جای تامل است

پیش گفتیم (که هر گاه قبل از بیع ادعای حریت کرده بود و در حین بیع ساکت بود، اظهر حریت است) ظاهر می شود. بلکه آن، اظهر از این خواهد بود. هر گاه دانستی این مقدمات را، پس بر میگردیم به صورت سئوال. و می گوئیم: در صورتی که کنیزی در دست مسلمی باشد و بفروشد. اقرار بایع به اینکه آن کنیز " مطیع الاسلام " بوده، مسموع نیست، بعد از اقرار به کنیز بودن آن. چون اقرار بر غیر (1) است. و همچنین ساکت بودن کنیز ضرر ندارد به صحت بیع، علی الاظهر. و هر گاه بعد از انعقاد بیع با شرایط ادعا کند آن کنیز حریت را، اظهر عدم سماع قول او است. و اما هر گاه به ثبوت برسد که قبل از بیع ادعای حریت کرده بوده و در حین بیع ساکت باشد، اظهر حریت او است. خواه بعد از بیع ادعا بکند یا نه. و اگر در حالت بیع ادعا کند حریت را، حکم آن حریت کنیز است. و بدان که: مراد از " ادعای مملوک حریت را " این است که علی الاطلاق دعوی کند. و اما اگر بگوید که " مملوک مولائی بودم اما آزادم کرد. " در اینجا اشکالی نیست که محتاج است به بینه و اثبات.

99- سوال:

99- سوال: هر گاه کسی ملکی بیع شرط کند. و قبل از انقضای مدت، مثل ثمن را ببرد به نزد مشتری، و تخلیهء ید کند. و مشتری از باب لجاج قبول نکند. والجاء بایع آن وجه را (از خوف تلف یا انکار مشتری) بر دارد و برود. آیا بیع منفسح می شود یا نه؟ -؟

جواب:

جواب: در صورت مزبوره، بر بایع لازم است که وجه را تسلیم حاکم شرع نماید. یا به امینی بسپارد (از ثقات مومنین) هر گاه حاکمی نباشد. یا بگذارد در نزد مشتری بنحوی که مانعی از برای او از اخذ نباشد. و برود. و باید فسخ کند یعنی بگوید فسخ کردم بیع را. هر گاه چنین کرده، بیع مال بایع می شود. و هر گاه وجه را نگذاشته است در صورت مزبوره همان مشغول الذمهء وجه است. و مبیع مال بایع است. و هر گاه صیغهء فسخ را در آن حال نگفته (هر چند به فارسی باشد) بعد هم می تواند گفت. به جهت آنکه منافاتی نیست ما بینت

ص: 141


1- با توجه به " ضمان " و خیار فسخ. و توجه به نتیجه اقرار پس از فسخ به خود بایع، چنین اقراری بر علیه " خود " هم هست

اشتغال ذمه به وجه، و تسلط بر فسخ. و تسلط به مجرد تخلیهء ید حاصل می شود. به هر حال انشاء فسخ از جانب بایع ضرور است هر چند بعد از انقضای مدت خیار باشد، در صورت مذکوره.

100- سوال:

100- سوال: هر گاه کسی ملکی را که پادشاه غصب کرده است و در تصرف او است به عنوان بیع شرط، بفروشد به دیگری، و آن شخص هم می خرد به امید اینکه بلکه تواند به رشوه دادن و واسطه قرار دادن، استخلاص کند، و آن بیع لازم شود. بعد از آن مشتری سعی کند و به رشوه و خسارت، آن ملک را استخلاص کند. بعد بایع دعوی خیار غبن کند. آیا آن دعوی مسموع است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: شرط است در صحت بیع، اینکه مبیع مقدور التسلیم باشد (و اجماع بر آن نقل کرده اند) مگر در بیع " آبق " با ضمیمه، و بعض مواضع. و علاوه بر اجماع، ظاهرا غررو سفاهت هم لازم میآید. پس اصل بیع که صحیح نباشد دیگر دعوی غبن و غیر ذلک بر جا نمیماند. و شکی نیست که ملک شاهی، بالفعل مقدور التسلیم نیست.

101- سوال:

101- سوال: هر گاه زید قدری نیل دارد. و در قزوین موجود و در تصرف او باشد. و وزن آن معین و به وصف تام رافع جهالت، بفروشد به عمرو، در بلدهء رشت به قیمت معینه در مدت معینهء معلومه. و شرط کند که نیل مزبور را در بلدهء قزوین تسلیم مشتری نماید. آیا چنین بیعی داخل کدام یک از اقسام بیع است؟ آیا داخل نسیه است و صحیح است -؟ یا داخل بیع غیر موجودین، و باطل است -؟. اگر داخل " مؤجلین " است (چنانکه بعض معاصرین می گویند) پس چه معنی دارد کلام فقها (رضوان الله علیهم) که " اطلاق العقد یقتضی تسلیم المبیع و الثمن. و لو امتنعا اجبرا "؟ و چند قسم بیع از " عدم اطلاق " منشعب می شود؟. و اگر داخل نسیه و صحیح است (چنانکه بعضی قائل به آن اند) پس بیع مؤجلین که آن را " کالی بکالی " می گویند، کدام است؟ شقوق مسئله را به نحوی که در نظر عالی محقق و مبرهن است با دلیل مشروحا لطف فرمائید.

جواب:

جواب: ابن بیع نسیه است، و صحیح است. به جهت آنکه مبیع موجود است و امر

ص: 142

کلی، نیست که در ذمه باشد. و قیمت آن در ذمه است که بعد مدت معینه بدهد. و قول بعضی معاصرین شما بی وجه، است. به جهت آنکه مراد از بیع مؤجلین که آن را کالی به کالی و دین به دین می گویند، آن است که ثمن و مثمن هر دو " کلی " باشند و در ذمه باشند. بلکه تحقیق این است که باید که قبل از وقوع عقد، ثابت در ذمه باشند. و از اینجا است که ما تقویت میکنیم قول کسی را که تجویز کرده است در بیع سلف اینکه قیمت مقبوض، دینی باشد که مشتری در ذمهء بایع (1) داشته بوده است. به جهت آنکه مبیع بعد از عقد، دین می شود بر ذمهء بایع و قبل از آن دین نبود. و مفروض این است که در اینجا نیل مذکور نه دینی بوده قبل از عقد و نه بعد. اما قبل، که ظاهر است. واما بعد، به جهت آنکه نیل عین موجود است نه دین در ذمه. بیش از این نیست که حاضر نیست.. واحدی شرط نکرده است در صحت بیع حضور مبیع را. بلکه جایز است بیع مبیع غایب. و آنچه استثناء شده است در اینجا عدم قدرت بر تسلیم است بالفعل. و آن نیز مضر نیست علی الاظهر. بلکه دعوی اجماع بر آن کرده اند، بلکه ضرورت. پس همینکه قدرت بر تسلیم هست فی الجمله کافی است. مثلا هر گاه بایع اسب معین معهود خود را که در خانه دارد هر گاه در محلی بفروشد به کسی که مسافت دو فرسخ ما بین باشد (و عدم قدرت بر تسلیم به همین جهت است که موقوف است بر اینکه برود و از آنجا ببرد و مانعی دیگر نیست) کسی نمی گوید که فاقد شرط است که قدرت تسلیم باشد، و باطل است. بلکه صحیح است و دو فرسخ و دو منزل فرقی ندارد. و شقوق اقسام بیع همان چهار قسم معهود است که در کتب فقها مذکور است یعنی اقسامی که به سبب ملاحظهء تعجیل ثمن و مثمن و اطلاق، حاصل می شود. و اگر تفصیل مقام خواهی، تفصیل این است که بیع به ملاحظه تعجیل ثمن و مثمن و تاخیر آنها چهار قسم است: بیع نقد که ثمن و مثمن هر دو معجل باشند. و بیع کالی به کالی

ص: 143


1- رجوع کنید به مسئله شماره 65 همین مجلد

که هر دو مؤجل باشند. و بیع نسیه که مثمن معجل باشد و ثمن موجل. و بیع سلف که عکس این است. اقسام صحیح است به غیر دومی. اما قسم اول: یعنی آنکه هر دو حال (1) باشند و آن را بیع نقد می گویند و مراد از او این است که به مجرد عقد هر یک از آنها در همان حال مستحق حق خود می باشند. و استحقاق ایشان موقوف نیست به گذاشتن زمانی. و در این بیع شرط نیست که نقد و حاضر، قیمت را به دست بایع بدهد. چنانکه لفظ " نقد " هم، موهم آن است. پس مراد ایشان از تسمیهء نقد این است که قیمت نقد است بالفعل یا در قوه نقد است. و از این جهت است که این نوع بیع منافات با مهلت ندارد مثل اینکه زید اسب خود را به عمرو، می فروشد و گاه هست عمرو، دست به کیسه خود می کند که قیمت را در آورد، زید می گوید تعجیل ندارم هر وقت میدهی خوب است. و بدان که: اطلاق بیع منصرف می شود به نقد. پس هر گاه بگوید " این متاع را به تو فروختم به این قیمت " و مشتری بگوید " خریدم به این قیمت ". و دیگر شرط تعجیل و تاخیر را هیچکدام نکنند، در همان حال لازم است بر هر یک که مال دیگری را تسلیم کند. و ظاهرا خلافی در مسئله نباشد. واطلاق هم در عرف منصرف به نقد می شود و موثقهء (2) عمار هم لالت بر آن دارد. پس شرط تعجیل افاده ای بیش از تاکید نمی کند. بلی: اگر شرط تعجیل کند در زمان معینی مثل اینکه بگوید " فروختم این متاع را به تو به این قیمت و شرط کردم با تو که در همین دو روز قیمت را بدهی - یا در همین روز - یا تا ظهر بدهی - " و او هم قبول کند با شرط، لازم است وفا به شرط. و علاوه بر این، هر گاه وفا به شرط نکند بایع مسلط بر فسخ بیع هست چنانکه شهیدین (ره) تصریح به آن کرده اند. و همچنین، هر گاه مشتری شرط تعجیل تسلیم متاع را بکند، کلام در او مثل کلام در ثمن است. بلکه شهید ثانی (ره) در مسالک در صورت اطلاق شرط تعجیل 2

ص: 144


1- نسخه بدل: حالی.
2- وسائل: ج 12 ص 366، ابواب احکام البیع، باب 1 ح 2

هم، ثبوت خیار را واجب دانسته چنانکه مقتضای قاعده شروط است. و خوب گفته است. اما قسم دوم: که بیع کالی (1) به کالی، است: پس آن باطل است بلا خلاف. و لکن اشکال در معنی آن است و آنچه متبادر از لفظ حدیث می شود که فرموده اند که " لا یباع الدین بالدین " این است که ثمن و مثمن هر دو در حال بیع، (2) دین باشند. نه اینکه به سبب بیع دین بشوند. پس هر گاه زید بفروشد پنج تومان طلبی [ را ] که از عمرو دارد به عمرو، در عوض پنج تومان طلبی که عمرو از بکر دارد. این جزما (3) بیع دین به دین و کالی به کالی است. و اما هر گاه پنج تومان طلبی که از عمرو، دارد بفروشد به او به پانصد من گندم که

ص: 145


1- اصطلاح " کالی بکالی " در منابع حدیثی شیعه وجود ندارد و آنچه هست " دین بدین " است آنهم تنها یک حدیث در مورد آن آمده که باز در سلسلهء سند آن " طلحه بن زید " هست که از اهل سند است - وسائل: ج 13، ابواب الدین، باب 15 ح 1.) بنا بر این اصل تحریم بیع کالی بکالی یا دین بدین، بر اساس یک سری احادیث نبوی (صلی الله علیه و آله) است که از طریق غیر اهل بیت (علیه السلام) نقل شده اند و علمای شیعه هم پیام آنها را در قالب " کلی " پذیرفته اند و بدان عمل کرده اند.
2- طریحی در " مجمع البحرین " کالی بکالی را چنین معنی کرده است: و معنا بیع النسیة بالنسیة، و بیع مضمون موجل بمثله. وذلک کان یسلم الرجل الدرهم فی طعام الی اجل فاذا حل الاجل، یقول الذی حل علیه الطعام، لیس عندی طعام ولکن بعنی ایاه الی اجل. فهذه نسیئة انقلبت نسیئة. نعم او قبض الطعام وباعه ایاه لم یکن کالیا بکالی. بنابر این، صورت مورد بحث، نه تنها مشمول بیع کالی بکالی است بل بارزترین مصداق آن است و طریحی ریشهء مردمی این اصطلاح در عصر قبل از تحریم، را بیان می کند.
3- این " جزم " از نظر فرهنگ فقهی اهل سنت درست است لیکن اگر از دیدگاه تشیع نگریسته شود مشمول بودن چنین معامله ای بر تحریم " دین بدین " مورد تردید است زیرا دو حدیث از امام باقر - ع - و امام صادق - ع - وارد شده که بکر می تواند همان مالی را که عمرو، به زید، برای خرید این دین پرداخت کرده، به عمر بپردازد نه اصل دین را. واگر زیاده ای مانده باشد مال بکر است. این دو حدیث نه تنها حکم به بطلان نمی کنند بلکه برای آن ترتیب اثر هم میدهند و حکم خاصی برای آن تعیین می کنند. درست است که عمل به این دو حیث دشوار است لیکن وجودشان لا اقل موجب تردید واحتیاط می شود (وسائل: ابواب الدین، باب 15 ح 2 و 3.) واین دو حدیث از احادیث نبوی ضعیفتر نیستند. و در نتیجه آن صورتی که میرزا تجویز می کند مصداق دین به دین است

بعد شش ماه دیگر بگیرد، این معلوم نیست که داخل بیع دین به دین باشد. چون در حال بیع آن گندم دین نبوده بلکه به سبب بیع، دین می شود به گردن او که بعد از بیع به ذمهء او قرار میگیرد و دین می شود. و حرمة آن معلوم نیست. و شاید در قسم چهارم توضیح این مطلب بشود. واما قسم سوم: که بیع نسیه است. که عبارت از این است که متاعی را بفروشد به قیمت معین که آن قیمت را بعد انقضای مدت بگیرد. و باید که مدت باشد. و قابل زیاد و کم نباشد. مثل روز تمام، و یک ماه، و یک سال. و اطلاق ماه و سال، به هلالی منصرف می شود. و تحدیدی از برای مدت در شرع نیست (علی الاشهر الاظهر) نه در جانب اقل و نه اکثر. پس جایز است نسیه فروختن به مدت هزار سال. هر چند " علم عادی " حاصل باشد که آن شخص هزار سال عمر نمی کند. و از ابن جنید قولی نقل شده به اینکه زیاده از سه سال جایز نیست. و آن قول ضعیف است، و مستندی که از برای آن ذکر کرده اند، دلالت بر مذهب او ندارد. وسند آن هم اعتباری ندارد. و مدلول آن این است که بیش از دو سال جایز نیست. و به هر حال بر [ خلاف ] اخبار و اقوال علما است و طرح آن لازم است. و بعضی احتمال حمل بر تقیه داده اند. و اما هر گاه مدت را معین نکنند، بیع باطل می شود. به سبب جهالت و غرر. و خصوصا که در جانب مبیع هم جهالت حاصل می شود. چون اجل [ را ] قسطی از ثمن می باشد. و در معنی عدم تعیین مدت است شرط کردن مدتی که قابل زیاد و کم است. مثلا آمدن حاج، یا رفع محصول. و همچنین، هر گاه لفظ مشترکی بگوید مثل ماه ربیع، یا جمادی، یا روز جمعه. و بعضی در این مثال های اخیر حمل بر ربیع اول، یا جمادی اول، یا جمعه اول، می کنند چون مسمی به آن حاصل می شود. و این در وقتی خوب است که این مسئله را بدانند که هر گاه اطلاق کنند منزل می شود بر اولین این ماه ها و روزها. هر گاه این معنی را ندانند و قصد معنی را نکنند

ص: 146

تصحیح آن بیصورت [ می شود ]. چون مستلزم جهالت مدت است در حین عقد. و بر فرضی که " حقیقت شرعیه " در آن حاصل باشد هم، کلام ایشان در صورت مجهول بودن واقعه، بر " حقیقت شرعیه " حمل نمی شود. بلی اگر اطلاق کرده باشند و در عرف بلد به آن اطلاق ایشان، منصرف به اول می شود، در صحت آن اشکال نیست. و اما قسم چهارم: و آن را بیع سلف و بیع سلم می گویند: و آن خریدن مال موصوفی است مضمون در ذمه، تا مدت معلومی، به مال موصوفی که حاضر باشد و در مجلس بیع قبض شود. یا در حکم حاضر مقبوض باشد. مثل اینکه حاضر نبود در مجلس بیع و بعد از بیع حاضر کرده به قبض داد پیش از تفرق. از این باب است هر گاه بخرد آن چیز را به دینی که از مشتری طلب (1) دارد (بنابر قولی) و صیغهء آن که ذکر کرده اند این است که مشتری بگوید به بایع " اسلمت الیک - یا - اسلفت الیک هذه الدراهم فی عشرین منا من الحنطة الی انقضاء شهر " مثلا. و " سلفتک " به تشدید لام هم تجویز کرده اند. و بعد از آن مسلم الیه که بایع است بگوید " قبلت ". یا آنچه در معنی آن باشد. و هر گاه بایع " ایجاب " را می گوید " بعتک عشرین منا من الحنطة بعشر دراهم الی انقضاء شهر " و مشتری می گوید " قبلت ". یا [ بایع ] می گوید " اسلمت منک " یا اسلفت منک " یا " تسلفت منک عشرة دراهم فی عشرین منا من الحنطة الی انقضاء شهر " و مشتری می گوید " قبلت ". و از جملهء شروط صحت سلف، آن است که جنس آن متاع را ذکر کند که گندم است (مثلا) یا جو یا غیر آن. و وصف آن را هم ذکر کند به نحوی که رافع جهالت باشد به لفظی که متعاقدین معنی آن را بفهمند. یعنی اوصافی که منشأ تفاوت قیمت می شود. نه مطلق اوصاف مثل

ص: 147


1- میرزا (ره) حتی برای قول غیر مشهور، تعیین صیغه هم می کند در حالیکه همانطور که توضیح داده شد از دیدگاه تشیع بارزترین صورت دین بدین همین صورت است و حدیث منصور بن حازم نیز دلیل مؤید، آن است زیرا اصل مسئله با احادیث حرمة کالی بکالی ثابت است و نیازی به حدیث منصور بن حازم نیست

اینکه بگوید گندم آبی، یا دیمی (1) یا گندم فلان محل. زیرا که غالب این است که گندم های بلاد در قسمت مختلف اند. و همچنین گندم دیمی را بهتر از آبی، میخرند. والحاصل: اینکه وصفی که به سبب آن تفاوتی حاصل می شود که در عرف مسامحه در آن نمی کنند، باید مذکور شود. واما اوصافی که تفاوت ظاهری از آن به هم نمی رسد و اهل عرف مسامحه می کنند، ذکر آن ضرور نیست. بلکه گاه است که هر گاه بسیار دقت در وصف کند مثل اینکه " همه دانه های گندم مساوی باشد و گندم ضعیف در میان آن نباشد " و امثال اینها. که منشاء عزت وجود می شود، منشأ بطلان بیع، است. و هر چیزی که اوصاف آن را نمی توان مضبوط کرد سلف در آن صحیح نیست. و از این جهت است که گفته اند که " سلف در گوشت و نان، جایز نیست " بلا خلاف ظاهری. بلکه دعوی اجماع بر آن شده. چون ضبط مقدار چاقی و فربهی و انواع نان در طبخ و کیفیت آن، متعذر یا متعسر است. و همچنین در پوست (بنابر مشهور) چون عمده در پوست ضخامت و چاقی است و آن به وزن معلوم و مظبوط نمی شود. و از آن باب است مطلق جواهر و مرواریدهای درشت که از برای زینت است. اما مروارید ریز. که از برای دوا است که در آن وصف فی الجمله با اعتبار وزن کافی است. و ظاهر این است که مثل یاقوت های ریزه که از برای دوا میخواهند، همچنین باشد. بلکه اگر فرض شود در بعضی افراد جواهر که توان تحدید آن کرد، جایز باشد. هر چند درشت باشد. و بالجمله: معیار، همان امکان ضبط اوصاف است. پس در غیر متاع و حیوان و میوه ها، در آنها که توان ضبط وصف آن کرد، صحیح خواهد بود. پس در حیوان سن آن، و بودن آن حیوان [ از ] کدام محل، مثل گوسفند ماده عربی یا ترکی چند ساله، کافی است.. و همچنین، کرباس هشت چلهء عمل قم، بیست ذرعی. و مثل اینها. و فرق میان افراد گوشت و پوست و افراد حیوان، خالی از اشکال نیست، که در آنجاها، تجویز نکرده اند و در حیوان ی

ص: 148


1- و در نسخه: دهمی

کرده اند. بلی، عمدهء اعتماد، بر اخبار است که در تجویز آن، در حیوان وارد شده. و در منع در گوشت، روایت معللی (1) ، هست که دلالت بر حکم پوست هم می کند. و مشهور هم فتوی به این داده اند. و در خصوص پوست خلافی هست از شیخ که به جواز آن قائل شده نظر به امکان ضبط آن به مشاهده، و بعضی از روایات ضعیفه که در دلالت آنها اشکال هست. و دلیل اول هم ضعیف است. به جهت آنکه سلف، بیع در ذمه است و مشاهده در آنجا نیست. ولکن شهید ثانی در شرح لمعه گفته است که: ممکن است جمع بین سلف و مشاهده به اینکه مشاهده کند جمله را که " مسلم فیه، " در میان آن باشد لا علی التعیین. چنانکه هر گاه بگوید که صد من از گندم این قریه می فروشم در این مدت به این مبلغ. و در عادت هم غلهء آن قریه عیب نمی کند. پس در اینجا هم ملاحظه گلهء گوسفندی که ده من پوست از آن میفروشند جایز خواهد بود. ولکن مشهور خلاف این است. و از جمله شروط، قبض ثمن است در مجلس قبل از مفارقت طرفین. و دعوی اجماع بر آن شده. و ظاهرا خلافی در آن نیست (الا از ابن جنید که جایز دانسته تاخیر تا سه روز را، و این قول مطروح است) پس هر گاه متبایعین مفارقت کنند قبل از قبض ثمن، بیع باطل می شود. و اگر بعض آن را قبض کرده باشند نسبت به آنچه قبض نشده، باطل است و در آن قدری که قبض شده صحیح است. لکن هر گاه به تقصیر بایع نشده، اختیار فسخ دارد. به جهت " تبعض " صفقه ". و خلاف کرده اند که آیا جایز است قیمت را از دینی قرار بدهند که از بایع طلب دارد یا نه -؟ مشهور این است که جایز نیست، چون بیع دین به دین است. و بعضی گمان کرده اند که صحیحه منصور بن حازم، دلالت دارد بر این. " قال: سئلت ابا عبد الله - ع - عن الرجل یکون له علی الرجل طعام او بقر او غنم او غیر ذلک. فاتی 0

ص: 149


1- وسائل: ج 13 ص 57، ابواب السلف، باب 2 ح 1 - تهذیب ج 2 ص 130

المطلوب الطالب و ابتاع منه شیئا -؟ قال: لا یبیعه نسیا فاما نقدا فلیبعه (1) . " به تقریب اینکه کلمه " مطلوب " مفعول (2) کلمهء " اتی " باشد و مراد این باشد که میخواهد در عوض همان طلب، چیزی از او بخرد، و آن حضرت فرمود نقد بفروشد نه نسیه. یعنی سلف نفروشد که قیمت آن را از آن طلب محسوب دارد. و بر این، وارد است که در حدیث، مذکور نیست که میخواهد از او چیزی بخرد که طلب او قصد آن (3) باشد. و همچنین اطلاق نسیه (4) بر سلف، غیر ظاهر است. و گمان حقیر این است که این حدیث در مسئله بیع نسیه، وارد است که فقها ذکر کرده اند که هر گاه کسی به نسیه چیزی بفروشد و قبل از انقضای اجل خواهد آن را بخرد، جایز است نقدا و نسیتا در غیر صورتی که در ضمن عقد شرط آن کرده باشند. چنانکه احادیث صحیحه دلالت بر آن دارد. و [ شاید ] قید نسیه در کلام فقها اشاره به همین حدیث باشد که منع نسیه در آن شده. و هر چند این هم خلاف ظاهر حدیث است و محتاج است به تقدیر مضافی یعنی " قیمة طعام او بقر... " ولکن به ملاحظهء حدیث صحیح دیگر که منصور بن حازم روایت کرده ظهور به هم میرساند: قال: قلت لابی عبد الله - ع -: رجل کان له علی رجل دراهم من غنم اشتراها منه فاتی الطالب یتقاضاه، قال المطلوب: ابیعک هذا الغنم بدر اهمک التی عندی. فرضی. -؟. قال: لا بأس (5) بذلک. ". واز این جهت است که بعضی این حدیث را در این مسئله، ذکر کرده اند و حمل به کراهت کرده اند. و علی ای تقدیر، حدیث خالی از اجمال (6) نیست. و به آن استدلال کرده در غایت .

ص: 150


1- وسائل: ج 12 ص 373، ابواب احکام العقود، باب 6 ح 8
2- میرزا در مسئله 139: با موضوعی روبرو خواهد شد که نیازی به این فرض ندارد و اگر کلمه " مطلوب " فاعل هم باشد، باز حدیث دلالت خود را دارد.
3- میرزا کم لطفی میفرماید زیرا مطلب خیلی روشن است.
4- معنای کالی بکالی را از " مجمع البحرین " نقل کردیم که اطلاق نسیه بر آن عین حقیقت است.
5- وسائل: ج 13 ص 74، ابواب السلف، باب 12 ح 4
6- این حدیث از این جهت که هم حکم صورت نسیه و هم حکم صورت نقد را بیان می کند نه تنها مجمل نیست بل مبین و مفصل هم هست. موضوع تقدم و تأخر مفعول و فاعل یک چیز رایج در هر زبان است و کلمه " نسیه " را هم توضیح دادیم. بل وسیله وجود این حدیث، حدیث دوم مجمل می شود که صورت نسیه و نقد را توضیح نداده است.

اشکال است و محقق در شرایع و نافع و علامه در تحریر قائل به جواز شده اند. واز تنقیح نقل نسبت این قول به شیخ شده و خود نیز آن را پسندیده و او هم به همین معنی تکیه کرده که دین شدن آن، بعد معامله است (1) نه قبل. چنانکه خواهیم گفت. و عمومات هم دلالت بر آن دارد واجماعی که ادعا شده در لزوم قبض مجلس در اینجا معلوم نیست. و مؤید آن است روایت احمد بن محمد بن عیسی: " قال: حدثنی اسماعیل بن عمر، انه کان له علی رجل دراهم فعرض علیه الرجل انه یبیعه بها طعاما الی اجل. فامر اسمعیل من سئله فقال: لا بأس بذلک. قال: ثم عاد اسمعیل فسئله عن ذلک فقال: انی کنت امرت فلانا فسئلک عنها فقلت " لا بأس " فقال: ما یقول فیها من عند کم -؟. قلت: یقولون فاسد. قال: لا تفعله، فانی (2) او همت. ". و اخر حدیث محمول است بر تقیه. و استدلال مشهور به اینکه این بیع دین به دین است، ممنوع است به جهت آنکه متبادر از بیع دین به دین، این است که قبل از وقوع عقد، عوضین هر دو دین باشند. و در اینجا مبیع قبل از بیع، دین نیست بلکه به سبب بیع، دین می شود. و اما هر گاه معامله بر ذمه واقع شود و آن دین را ثمن قرار ندهند و لکن بعد از معامله در همان مجلس،، ثمن را از جملهء دین محسوب دارند، پس در اینجا مشهور جواز است. به سبب اینکه در اینجا دین، ثمن واقع نشده چون در عرف، ثمن آن را می گویند .

ص: 151


1- صاحب تنقیح نقل می کند نقل نسبت این قول به شیخ را، پس چنین چیزی مسلم نیست. علمای متقدم تا عصر مرحوم محقق (حدود اواخر قرن هفتم هجری قمری) همگی صورت مورد بحث را با اطلاق کلامشان حرام دانسته اند. و تنها محقق و علامه و صاحب تنقیح، این نظریه را داده اند که چهارمین آنها مرحوم میرزا است.
2- وسائل: ج 13 ص 64 ابواب السلف باب 8 ح 1 توضیح: علاوه بر اضطراب های متعدد در متن حدیث، اسماعیل بن عمر هم واقفی مذهب است و هم توثیق نشده است.

که حرف " با " بر آن داخل شود. و مفروض این است که در اینجا چنین نشده بلکه بعد از وقوع معامله، استیفاء دین خود کرده، و در عوض ثمن محسوب داشته. بخلاف صورتی که حرف " با " بر سر دین در آید. و این از باب آن است که معامله به ذمه واقع شود و بعد از آن در همان مجلس وجه را حاضر کند. و شهید (ره) در دروس در صحت این (1) هم اشکال کرده. چون این را هم از جملهء موارد بیع دین به دین کرده. و شهید ثانی (ره) بر این ایراد کرده است (بعد از منع صدق بیع دین به دین در اینجا) به اینکه اگر این تمام باشد پس باید در صورتی که بیع را به عنوان اطلاق واقع کند و بعد از آن وجه را در مجلس حاضر کند هم، جایز نباشد. و به هر حال احوط این است که بنا [ را ] بر مشهور بگذراند و بعد از معامله، محاسبه کنند. و احوط از این همه، حاضر کردن ثمن است در مجلس تا از اشکال دروس هم فارغ باشد. اما دلیلی بر وجوب آنها نیست. وشهید ثانی ودیگران گفته اند که محاسبه در جائی ضرور است که ثمن و دین مغایر باشند در جنس و وصف. و اما هر گاه متحد باشند مثل اینکه ده قروش عین، از او طلب دارد و صد من گندم از او می خرد به ده قروش عین، در مدت شش ماه، پس احتیاج به محاسبه نیست. بلکه اینها متساقط می شود قهرا. یعنی این از ذمهء او ساقط می شود و آن از ذمهء این. و ظاهر این است که مراد یا قصد " تقاص " باشد. چنانکه از ظاهر عبارت کفایه هم مستفاد می شود. یعنی در اینجا ضرور نیست قیمت کردن و حساب زیاد و کم، کردن. والا اکتفاء به مجرد مساوات طلب ها، در این معنی اشکال است.

102- سوال:

102- سوال: بیان فرمایند که: مرد شعربافی یک من ابریشم نقادی نکرده میدهد به نقاد، و دو قروش هم میدهد مثلا. و یک من نقادی کرده میگیرد. بدون اینکه دو ابریشم بیع کرده شود به نهج شرعی. معاوضه این نهج کردن، چه حال دارد؟ -

ص: 152


1- منظور، آن صورتی است که معامله بر دین، واقع نشده بلکه پس از معامله ثمن را از دین محسوب داشته اند. البته صاحب جواهر (ره) نیز همین اشکال را کرده است. رجوع کنید: جواهر: ج 24 ص 295 - حکم السلف فی الدین -
جواب:

جواب: این معامله ربا است و صورتی ندارد. و تخلص از آن به یکی از حیل ربویه ممکن است. و از جملهء حل آن در اینجا، همین است که ابریشم نقادی نکرده را بفروشد به آن، به مبلغ معینی و آن مبلغ در ذمهء مشتری قرار گیرد. و یک من ابریشم نقادی کرده بخرد. به قیمتی بالاتر و بعد از آنکه دو بیع با اجتماع شرایط صحت به عمل آمد، و آن مال آن شد و این مال این، در آن وقت این ذمه او را بری کند از آنچه میطلبد، در برابر مساوی آنچه از او طلب دارد. و آن هم این را بری کند واین قدر زاید را بگیرد. وعمده در اینجا تصحیح نیت است که میانهء خود و خدا، مقصود فرار از حرام باشد به حلال، و واقع ساختن بیع به قصد اینکه بیع است نه اینکه محض تغییر لفظ باشد. (1)

103- سوال:

103- سوال: پول قلب را می توان به محصل های حکام داد؟ و مراد از محصل آن است که صادریات و مالیات میگیرد، وعلم هم حاصل است که زیاده از آنچه شاه قرار داده میگیرد.

جواب:

جواب: در مالیات صعوبت دارد. مگر اینکه علی حده به اذن مجتهد عادل به مصرف آن برساند. و در غیر آن باکی نیست. و مراد از مالیات خراج اراضی خراجیه است.

104- سوال:

104- سوال: مالیات را هر گاه پادشاه واگذارد بر کسی که ندهد. یا تنخواه صادریات خود گذارد. این را هم احتیاج به اذن مجتهد می باشد یا نه؟ -؟ و آیا آن شخصی که شاه مالیات را بر او واگذاشته، باید از مصالح عامه باشد (مثل طلبه و غیره باشد)؟ یا آنکه اشخاصی که به کسب مشغول می باشند، جایز است از برای آنها -؟.

جواب:

جواب: هر گاه به اذن مجتهد باشد و آن شخص از مصالح عامه باشد، خوب است والا، فلا.

105 -سوال:

105 -سوال: هر گاه معاملهء بیع شود بر " جوزق " که مجهول است به جهت ریع

ص: 153


1- در حقیقت راهی که مصنف نشان میدهد، راه فرار از ربا، نیست بل راه " صحیح انجام دادن معامله " است و با موضوع مسئله شماره 6 که نظر ابتکاری امام خمینی (ره) در مقابل نظر مصنف شرح داده شد، اشتباه نشود

پنبهء آن. (و امتحان نشده باشد و غرر در آن راه دارد، حتی حلاج ها هم نمی توانند بدون ریع نمودن، آن را بدانند) نقد و سلف اش، چه صورت دارد؟.

جواب:

جواب: ظاهر این است که همین که متعارف است بیع جوزق، و اهل عرف و عادت مسامحه می کنند در جهالت مقدار پنبه و تخم و پوست جوزق، بیع صحیح باشد. و دلیلی بر بطلان آن نیست. بلکه ظاهر این است که بیع شیئ واحد است که جوزق باشد نه پنبه یا پنبه و تحم منفردا، منفردا. از قبیل خربزه و هندوانه و نارو گردو و غیر آنها، است. که جهالت مغز و تخمه و پوست مضر به صحت بیع آنها نیست. و بسا باشد که در خربزه تخمهء بسیار هست، و مغز نازکی دارد و پوست ضخیمی. و همچنین حال تخمهء نار و انگور و غیر اینها. و به هر حال، اشکال در صحت بیع آن نیست. بلی، اگر مقصود به بیع، پنبه به تنهائی باشد که تخمه و پوست مال بایع باشد، در آن صورت باطل است. و در آن وقت شاید تدبیر توان کرد به ضم ضمیمهء معلومه، در صورتی که غرری لازم نیاید. که آن ضم ضمیمه، محض از راه فرار از معاملهء مجهوله باشد. نه احتراز از غرر. مانند حیل شرعیه که در ربا می کنند. و تحقیق این مطلب گذشت.

106- سوال:

106- سوال: هر گاه مشتری مبیعی، بگوید که این متاع را نمیخواهم. و غرض از این لفظ، فسخ باشد. یا غرض معلوم نباشد. چه صورت دارد؟. و در فسخ " قبول " فعلی " که به لفظ نگوید، چه صورت دارد؟.

جواب:

جواب: مجرد لفظ " نمیخواهم " مفهوم فسخ نیست. مگر با او ضم کند چیزی دیگر. مثل اینکه بگوید " مالت را بگیر و من نمیخواهم ". ولکن با وجود این در صورت اقاله محتاج است به قبول بایع و دور نیست که " قبول فعلی " کافی باشد هر گاه به نحوی باشد که مفهوم قبول باشد چنانکه در دروس احتمال داده است. و اما در صورت فسخ به سبب خیار، پس در آنجا قبول شرط نیست.

107- سوال:

107- سوال: مقبوض بسوم (1) بیع فاسد. هر گاه تصرف در آن به اذن مالک

ص: 154


1- اصطلاح " مقبوض بسوم " که در شکل فارسی باید " مقبوض به سوم " نوشته شود. برای حفظ صورت اصطلاح بدین صورت گردید البته در مورد همه اصطلاحات سعی بر حفظ سیمای آنها شده است

باشد، و تلف شود چه صورت دارد -؟.

جواب:

جواب: ضمان آن بر بایع نیست بلکه از کیسهء مشتری رفته است. و باید قیمت را به بایع بدهد. خواه تلف به فعل مشتری باشد یا از جانب خدا. یا از غیر بایع و مشتری.

108- سوال:

108- سوال: کسی که امامت نماز جماعت نمی کند و متوجه به تحصیل و تدریس (هیچیک) نیست. و قدرت بر کسب هم دارد. به واسطهء طبابت استطاعت به هم رسانده. و مدت چند سال است که نقد و جنسی از دیوان، اخذ می کند به عنوان وظیفه. آیا این وجه بر او حرام نیست؟ و منافی عدالت او نیست؟ و هر گاه اراده توبه داشته باشد، لکن چند سال قبل وجه را خورده است چه بایدش کرد -؟.

جواب:

جواب: هر گاه کسی که از جملهء مصالح عامه مسلمین، نباشد وظیفه گرفتن او (یعنی از باب خراج زمین های خراجیه) صورتی ندارد. خصوصا بدون اذن مجتهد عادل. و این فعل منافی عدالت است. و توبه او حاصل می شود به استغفار و ندامت بر سلف. و عزم بر ترک. و هر چه به مصرف رسانیده از آن، به مصرف خود، [ صحیح می شود - یا - حلال می شود ] به اذن مجتهد عادل.

109- سوال:

109- سوال: هر گاه شخص ظالم جایری، شخص دیگر را ترجمان کرده باشد و محصل بر او گماشته باشد که تنخواه از او بگیرد. و آن شخص مظلوم از راه اضطرار املاک خود را در معرض بیع، در آورد و در عوض پول گرفته و به ظالم داده. آیا آن شخص مظلوم بعد از رفع ظلم می تواند فسخ مبایعه بکند؟. و املاک خود را متصرف بشود؟. و ثمن را به مشتری رد نماید؟ یا نه؟.

جواب:

جواب: مجبور بودن در ترجمان دادن، مستلزم مجبوریت در بیع نیست. گاه هست در آن حال که باشد، به رضا می فروشد که جان خود را خلاص کند. پس هر گاه ثابت نشود که در اصل بیع، مجبور بوده، بیع صحیح است. و بایع را سخن در آن نیست.

110- سوال:

110- سوال: فقها گفته اند " اطلاق العقد یقتضی تسلیم العوضین " و مقتضای آن این است که واجب است بر هر یک که آنچه در دست اوست بدهد. و هر یک می توانند منع از قبض کنند تا دیگری به قبض بدهد. و قاعده ایشان این است که در عقود

ص: 155

معاوضات مثل اجاره و غیره بلکه در نکاح هم گفته اند که زوجه می تواند تمکین ندهد تا مهر را بگیرد هر گاه مهر مؤجل نباشد. الا ابن ادریس که شرط کرده است در این حکم که زوج معسر نباشد. و صاحب کفایه از مسالک نقل کرده که ایراد کرده است بر این کلام، که اگر اجماع ثابت باشد، خوب است و الا می تواند گفت که تکلیف اقتضاء می کند که هر یک آنچه واجب است بر او به جا آورد. و شهید (ره) در مسئله خیار تاخیر گفته است " لا خیار للمشتری بعد الثلاثة و لا فیها فی ظاهر کلامهم مع انه یلوح منه جواز تاخیر الثمن اذ لم یحکموا باجباره علی النقد ". تحقیق در این سخن ها چه چیز است؟ بیان فرمایند.

جواب:

جواب: بدان که: در مسئله بیع، بعد از اتفاق ایشان ظاهرا بر وجوب تسلیم بر هر دو، خلاف کرده اند که هر گاه تمانع کنند (یعنی هر کدام بگوید نمیدهم تا نگیرم) آیا تقدیم و تاخیری در اینجا معتبر هست یا نه (؟ -؟). مشهور این است که دو طرف مساوی است. به جهت آنکه حق هر یک در نزد دیگری است و هر دو مساویاند در اشتغال ذمه به تسلیم. و هر گاه ممانعت کنند حاکم هر دو را اجبار می کند بر تسلیم. و از شیخ و ابن براج و ابن زهره و ابن ادریس نقل شده است قول به اینکه در صورت تمانع، حاکم اولا بایع را اجبار می کند بر تسلیم. زیرا که ثمن تابع مبیع است. واقوی قول مشهور است زیرا که عقد بیع که لازم شد، فرقی میان ثمن و مثمن باقی نمیماند. و اما در مسئله اجاره: پس صریح فتاوی ایشان این است که اجرت به محض صیغه ملک موجر می شود. ولکن واجب نیست تسلیم آن الا بعد تسلیم عین مستأجره، یا به جا آوردن عمل. و ظاهر این است که این مبتنی است بر اینکه به جا آوردن عمل به منزلهء اقباض منفعت است. و همچنین تسلیم عین مستاجره. پس فرقی با بیع نخواهد داشت. و این بیع است زیرا که مقتضای فتوای ایشان وجود تقدیم اقباض موجر است. واما در نکاح: پس دلیل در عدم جواز تمکین زوجه، تا آنکه مهر را بگیرد، اجماع است که از جماعتی منقول منقول است که از جملهء آنها شهید ثانی است. و گفته است که مراد

ص: 156

این است که باید دفعتا تسلیم از طرفین به عمل بیاید. مثل اینکه مهر را به دست ثالثی بدهند به رضای طرفین و تمکین کند. یا خود بگیرد و تمکین کند. و اینکه از صاحب کفایه نقل شده است که نسبت آن کلام را به مسالک داده، نه در کفایه از آن خبری است و نه در مسالک از آن اثری. بلکه اسناد این کلام را به بعض متاخرین داده. و ظاهر این است که مراد، صاحب مدارک است، زیرا که او در شرح نافع، چنین گفته است (در مسئله امتناع زوجه از تمکین را،): ولم اقف (1) فی هذه المسئلة علی نص. والذی یقتضیه النظر فیها ان تسلیم الزوجة له (2) نفسها، حق علیها. و تسلیم المهر الیها حق علیه فیجب علی کل منهما ایصال الحق الی مستحقه. و اذا اخل احدهما بالواجب یعصی. و لا یسقط بعصیانه حق الاخر. فان تم الاجماع علی ان لها الامتناع من التسلیم نفسها الی ان یقبض المهر (کما ذکره الاکثر) او الی ان یحصل التقابض من الطرفین، فلا کلام. والا وجب المصیر الی ما ذکرنا. و در کفایه هم همین عبارت را نقل کرده و گفته است " و هو حسن " و از این سخن صاحب مدارک بر میآید منع جواز تمانع در مطلق معاوضات. و از شهید ثانی ظاهر می شود که خلافی ندارد. چنانکه در مسالک و شرح لمعهء هر دو، تصریح کرده که حکم معاوضه این است که جایز است از برای هر یک از متعاوضین که منع کند از آنچه در دست اوست تا به او بدهد دیگری آنچه در دست اوست. و مسئله تمکین زوجه را علاوه بر " اتفاق " ی که دعوی کرده، متفرع کرده بر قاعدهء متعاوضین. و عمدهء اعتماد بر اجماع است چون نکاح از معاوضات محضه نیست. زیرا که گاه است ذکر مهر در او، هیچ نمی شود. چنانکه در " مفوضة البضع ". و از این جهت در مسالک هم، آن را از باب معاوضات شمرده در صورت ذکر مهر. و به هر حال ظاهر کلام ایشان این است که تمانع [ برای ] استنقاذ حق جایز باشد. و شاید دلیل آن اجماع باشد یا محض " تقاص حق ". چون این تمانع نوعی (3) تقاصی ع

ص: 157


1- و در نسخه: و لم یقف.
2- در نسخه: الزوجة لنفسها.
3- و در نسخه: نوع

است در صورت خوف تلف حق. و اما کلام شهید در دروس: پس آن عبارت متشابهی است و گویا مراد او بحثی است بر قوم یعنی چون فتوای قوم جواز تمانع است از برای استنقاذ حق، پس (1) در صورت تمانع حاکم اجبار می کند طرفین را بر ادای حق. و با وجود این ظاهر فتوای ایشان در اینجا این است که مشتری در مسئلهء خیار تاخیر، خیاری ندارد که فسخ کند. و نگفته اند که باید حاکم او را اجبار کند که ثمن [ را ] بدهد. پس گویا راضی شده اند به اینکه بیع لازم باشد با عدم ادای حق. و اجباری هم نمی کنند او را بر اداء. و این منافی فتوای ایشان است در عقود معاوضه. یعنی هر گاه بایع فسخ نکرد و مشتری هم خیار فسخ ندارد و قیمت را هم نمیدهد پس بیع لازم بر جا است با وجود منع. و اجباری در میان نیست. و آنچه به نظر حقیر می رسد در دفع اشکال (2) شهید این است که: اعتماد ایشان در این مقام به آن چیزی است که در مطلق عقود معاوضه گفته اند. و منافاتی نیست ما بین لزوم عقد و حرمة تمانع. ولزوم اجبار در اینجا همین در خیار فسخ و عدم آن است. و تعرضی به حال اجبار بر تسلیم نیست. باقی ماند کلام در اینکه: هر گاه مراد شهید (ره) این است که تو گفتی پس چرا تخصیص داد بحث را به عدم اجبار مشتری بر ادای ثمن؟ بلکه این سخن در ماده بایع هم جاری است که ظاهر می شود از فتوای ایشان در اینجا که جایز است از برای او تاخیر تسلیم مبیع. چون گفته اند که هر گاه تسلیم حاصل نشود از طرفین، خیار فسخ از برای بایع ثابت می شود. و نگفته اند اجبار می کنند بایع را بر تسلیم خصوصا در ظرف سه روز. و ممکن است که بگوئیم که: نظر شهید به این است که فرض مسئله خیار تاخیر، در جائی است که تقصیر از مشتری اتفاق افتاده که قیمت را نبرده از برای بایع (چنانکه بعض احادیث این مسئله، دلالت بر آن دارد). و صورت منع بایع ابتداء داخل مسئله

ص: 158


1- در نسخه: و.
2- نسخه بدل: گفتار شهید

نیست. بلکه مفروض این است که تسلیم نکردن بایع، یا از راه ممانعت مشتری است در دادن قیمت. یا از باب اتفاق [ که ] بایع تسلیم نکرده و مشتری هم از پی او نیامده. نه از باب تمانع و مناقشه. و این منافات با لزوم تسلیم ندارد، اگر مطالبه از طرفین واقع میشد. و از این جهت است که عنوان مسئله [ را ] از برای بایع، قرار داده اند و گفته اند " من باع ولم یقبض المبیع فهو لازم الی ثلاثة ایام ثم له الخیار " پس هر گاه بایع بفروشد مبیع را، و پشیمان شود و به قبض مشتری ندهد و مشتری هم از جهت منع بایع قیمت را ندهد و مطالبهء مبیع، کند و بگوید " مبیع را تسلیم کن تا من ثمن را تسلیم کنم " و بایع قبول کند. معلوم نیست که فتوای ایشان در اینجا هم ثبوت خیار فسخ باشد از برای بایع. ولکن در کلام ایشان تصریحی به این مطلب ندیدم.

111- سوال:

111- سوال: هر گاه کسی ملکی را به مکر و حیله و دروغ بخرد. منافع آن چه صورت دارد؟ و نماز در آن چه صورت دارد؟ و همچنین هر گاه به واسطهء ظالمی بخرد -؟.

جواب:

جواب: بیع غش (خواه از قبیل آب در شیر کردن باشد یا در تاریکی فروختن) حرام است. و همچنین عمدا فریب دادن و مغبون کردن حرام است. ولکن اصل بیع، فاسد نیست. و منافع آن حرام نیست. و نماز کردن در آن باطل نیست. بلی. خیار، از برای مغبون و مغرور، در فسخ معامله هست. و اما بیع مجهول: پس آن حرام و باطل است. مگر با ضم ضمیمه به تفصیلی که در اوایل کتاب (1) بیان کردیم. و اما خریدن به واسطه ظالم: پس هر گاه جبر بکند مالک را بر بیع، و به اکراه بفروشد، و بعد از آن اجازه و امضا نکند، هم حرام است و هم باطل. و منافع این دو

ص: 159


1- منظور از " کتاب " بخش تجارت (کتاب التجاره) است. رجوع کنید به مسئله شماره 74 همین مجلد، که سخن از فروش " ماهی نیزار " است

قسم هر گاه از باب زراعت است، زراعت حرام نیست ولکن مشغول الذمه اجرت المثل است. و هر گاه از باب وجه اجاره باشد آن هم حرام است. و نماز در آنها باطل است از برای این مشتری.

112- سوال:

112- سوال: هر گاه زید، دو دانگ ملک مشاعی در جملهء شش دانگ ملکی متصرف باشد. و در آن اوقات تصرف، یک دانگ آن را به بیع خیار شرط، به عمرو، بفروشد و نیم دانگ آن را به خالد. و نیم دانگ دیگر، از برای او به جا بماند. و آن دو بیع شرط هر دو به سبب انقضای مدت خیار، و عدم رد ثمن، لازم شوند. و بعد از اینها بکر بیاید و مدعی شود که یک دانگ از جملهء دو دانگ مشاعا مال من است، و این تصرفات غصب بوده. و به ثبوت شرعی برساند حقیت خود را. و به این سبب ظاهر شود که زید در حین آن دو بیع شرط، در نفس الامر مالک یک دانگ بیش نبوده. الحال یک دانگ باقی مال کیست؟

جواب:

جواب: بدان که: دانگ و نصف دانگ به منزلهء " نصف " و " ربع " است که در اینجا " حقیقت " در مشاع است، نه " معهود (1) ". پس در صورت مفروضه هر گاه معلوم شود که زید در حین مبایعیتن، آن ملک را بالتمام ملک خود میدانسته و جاهل بوده است به اینکه یک دانگ آن، از مال غیر است (مثل اینکه به میراث به او رسیده یا مجموع آن را از مسلمی خریده و نمی دانست که غیری در آن حقی دارد). در این صورت بیع حمل بر اشاعه می شود. پس هر گاه بیع یک دانگ، متقدم است، در نصف دانگ " لازم " است. که ربع مجموع است. و در نصف دیگر موقوف است به اجازهء این ثالث و بدون اجازهء[ او ] باطل می شود. و بیع نیم دانگ که به خالد کرده (بعد از آن) هم در ربع دانگ لازم است که ثمن (2) مجموع است و در ربع دیگر موقوف است به اجازهء ثالث. و بالفعل ربع دانگ در ملک زید

ص: 160


1- یاد آوری می شود منظور، دو اصطلاح اصولی (و نیز ادبی) حقیقت و عهد است. اگر معنی و کاربرد " دانگ " را در اینجا " عهد " بگیریم بیع اول که یک دانگ بوده صحیح می شود و چیزی برای معامله نمیماند.
2- ثمن: یک هشتم. با ثمن به معنای قیمت اشتباه نشود

باقی است. و در این صورت، مشتریان را خیار " تبعض صفقه " حاصل می شود و به مقتضای آن عمل می شود. ظاهر این است که حکم ساهی و غافل هم، مثل جاهد باشد. بلکه حکم عالم غاصب بی پروا که فرق بین ملک خود و غیر نمی کند (و از حال او معلوم باشد که قصد اشاعه کرده است) هم، چنین است. در صورتی که معلوم شود که زید در حین بیع قصد بیع حصهء خود کرده (خواه با علم به استحقاق غیر در این، یا با فرض استحقاق آن) یعنی قصد کند که اگر بالفرض نصف این ملک از غیر باشد من قصد نصف خود دارم. در آن نیز اشکالی نیست. که بیع متعلق به حصهء خود او است و صحیح است. و به مقتضای آن، عمل می شود. و اما در صورت جهالت به حال، یعنی نمیدانیم که حال بایع در آن وقت چه بوده، جاهل بوده یا عالم، متذکر بوده یا غافل. در این صورت اظهر این است که منصرف می شود بیع به حصهء خود او، و بر اشاعه حمل نمی شود. و گمان حقیر این است که مراد اکثر فقها که تنزیل بیع را به حصهء مالک می کنند هم، در صورت جهل به حال واقعه است. نه اینکه در صورتی که معلوم باشد که مالک نمی دانسته که غیر در آن حقی دارد. یا امثال آن نیز حمل شود بر حصهء خود. و در صورتی که بنا به " تنزیل بیع به حصهء خود " شود. هر گاه دانگ مقدم است، تمام یک دانگ مال عمرو است، و مالک و خالد را در آن حقی باقی نمیداند. و هر گاه بیع نیم دانگ خالد مقدم است، نیم دانگ بالتمام مال او است. و عمرو، را خیار تبعض صفقه ثابت است. و از برای مالک چیزی باقی نمیماند. و تفصیل مقام با اشاره به مأخذ و اشکالات در مسئله، این است که: بدان که دانگ و دو دانگ از قبیل ثلث و ربع است. و وضع آن بالاشاعه است و عهدی در آن ملحوظ نیست. پس هر گاه بگویند که نصف خانه یا ثلث خانه، نصف معینی یا ثلث معینی مراد نخواهد بود. بلکه قابل هر یک از دو نصف و هر یک از سه ثلث، خواهد بود. و تا قرینه نباشد، حمل بر نصف یا ثلث معینی نمی شود. و اما هر گاه ضم

ص: 161

شود کلمهء نصف یا ثلث به مثل بیع یا صلح یا اجاره یا امثال آن، و گفته شود که " فروختم نصف این خانه - یا ثلث این خانه را ". پس شکی نیست که مقتضای حاضر لفظ نصف و ثلث، این است که نصف معینی که در جانب خاصی باشد یا ثلث معینی را نخواسته. بلی، اشکال کرده اند در جائی که اصل مال، مشترک باشد میان دو نفر (مثلا) بالمناصفه. واحدهما بگوید " بعتک نصف هذا الدار " منصرف می شود به نصف مختص خود بایع، یا به نصف مشاع؟ -؟ و بنابر آخری، در ربع " لازم " است و در ربع مال شریک، " فضولی " است، و محتاج است به اجازه. و از کلمات فقها در این مسئله، چیزی که الحال در نظر هست، یکی عبارت قواعد است. و آن این است که: " ولو باع ملکه و ملک غیره، صح فی ما یملک، و وقف الاخر علی اجازة المالک " تا آنجا که گفته است " ولو باع مالک النصف، النصف انصرف الی نصیبه، و یحتمل الاشاعه، فیقف فی نصف الاخر علی الاجازه ". مجمل استدلال فخر المحققین در شرح آن این است که: اصل در بیع لزوم است. و ظاهر این است که مراد او همان باشد که در مسالک نقل می کند. دوم عبارت مسالک است در کتاب صلح، که در آنجا - بعد از آنکه عبارت محقق را نقل کرده که " ولو ادعی اثنان دارا فی ید ثالث بسبب موجب للشرکة (1) فصدق المدعی علیه احدهما و صالحه علی ذلک النصف بعوض، فان کان باذن صاحبه صح الصلح فی النصف اجمع، فکان العوض بینهما. و ان کان بغیر اذنه، صح فی حقه خاصه. اما لو ادعی کل واحد منهما النصف من غیر سبب موجب للشرکة لم یشترکا فی ما یقربه لاحدهما " - شرح این دو عبارت را و توضیح مطلب از آنها را کرده. و حاصل آن این است که: در صورت اول که اشتراک آن دو نفر در آن مال ثابت شده به اقرار خود ایشان (به

ص: 162


1- و در نسخه: الشرکة، ش

موجب شرکت که میراث است مثلا) و اینکه ذو الید اقرار را مختص یکی از آنها کرد، نفی حق دیگری را نمی کند. پس هر گاه " مقر له " صلح کند با ذی الید بر آن نصف " مقربه "، پس اگر به اذن شریک است، صلح صحیح است در تمام نصف به تمام عوض. و آن عوض مشترک است بینهما. والا، پس صحیح خواهد بود در حصه مقر له، به نسبت آن حصه از آن عوض. و تتمهء همین نصف مال آن شریک دیگر، خواهد بود. و در صورت دوم، یعنی اینکه یکی بگوید که نصف این، به میراث به من رسیده. و آن دیگری بگوید نصف این را من خریده ام. در اینجا اقرار ذی الید از برای یکی از آنها مستلزم اشتراک دیگری نیست با او در آن نصف. و بعد از آن گفته است که " مصنف و جماعتی مطلب را چنین بیان کرده اند ". و گفته است: و فیه بحث، لان هذا، لا یتم الا علی القول بتنزیل البیع و الصلح علی الاشاعه، کالا قرار. و هم یقولون به، بل یحملون اطلاقه علی ملک البایع و المصالح. حتی لو باع ابتداء مالک النصف نصف العین مطلقا، انصرف الی نصیبه. و وجهه ان اللفظ من حیث هو و ان تساوت نسبته الی النصفین، الا انه من خارج قدیر جح انصرافه الی النصف المملوک للبایع. نظرا الی ان اطلاق البیع انما یحمل علی المتعارف فی الاستعمال، و هو البیع الذی یترتب علیه انتقال الملک بفعل المتعاقدین. و لا یجری ذلک الا فی المملوک بخلاف الاقرار فانه اخبار عن ملک الغیر بشیئ، فیستوی فیه ما هو ملکه و ملک غیره. و ح، فا للازم هنا ان ینصرف الصلح الی نصیب المقرله، خاصه. فیصح فی جمیع الحصة بجمیع العوض. ویبقی المنازعة بین الاخر و المتشبث، ان وقع الصلح علی النصف مطلقا، او النصف الذی هو ملک المقر له. اما لو وقع علی النصف الذی اقربه المتشبث، توجه قول الجماعة. لان الاقرار منزل علی الاشاعة، والصلح وقع علی المقربه فیکون تبعا له فیها. و علی هذا ینبغی حمل کلامهم، لئلا ینافی ما ذکروه من القاعدة التی ذکرناها. وهذا توجیه حسن لم ینبهوا علیه. پس ما در این مقام متوجه مسئله بیع میشویم که مقصود سائل است. بعد از آن

ص: 163

متوجه گفتار در مسئله صلح، که محقق ذکر کرده میشویم. پس میگوییم که: قول بایع " بعت النصف من هذه الدار " با وجود آنکه مالک بیش از نصف نباشد، به چندین قسم فرض می شود: یکی اینکه: جاهلند بایع و مشتری هر دو به اینکه نصف خانه مال غیر است، و بیع واقع می شود. مثل اینکه خانه به میراث به او رسیده ومجموع آن را مال خود میداند، و نصف آن را می فروشد. و بعد از آن کاشف به عمل میآید که نصف [ آن ] مال غیر بوده. یا بایع فراموش کرده که غیر در آن شریک است و همه را مال خود میداند و می فروشد. یا آنکه میداند که غیر شریک است ولکن معتقد این است که مال غیر را می توان فروخت. مثل مال زن یا فرزند. یا آنکه غاصب بی دینی است که حلال و حرام را فرق نمی کند و دو را مال خود میداند و می فروشد. در این صورت ها (خصوصا صورت اولی)، وارد میآید بر آن، دلیلی که در مسالک ذکر کرده که بیع منصرف می شود به مال خود، زیرا که اطلاق بیع حمل می شود بر آنچه متعارف است در استعمال آن، که بیع می گویند و چیزی را اراده می کنند که بالفعل مال به سبب آن منتقل می شود به غیر. و این ممکن نیست الا در مملوک. و (1) این سخن در این اقسام مذکوره جاری نیست به سبب اینکه در همهء آنها - خصوصا صورت اول - همهء ملک را مال خود میداند، و قصد او متعلق به نصف مجموع ملک خود شده و شرعا هم در آن حال بیع محکوم است به ملکیت او، واحدی را در آن شراکتی نیست، و پای غیری در میان نیست که قصد بیع مال او را بکند یا نکند. خلاصه: معیار آن دلیل، این است که معتبر قصد بایع است و (2) ما آن را مسلم داریم و شکی نیست که در آن قصد جمیع نصف مشاع در ملک خود کرده. نه آن نصف معین در نفس الامر که مال خود او است در نفس الامر. قصد او نسبت به هر دو نصف

ص: 164


1- و در نسخه: که این سخن.
2- در نسخه: و اما

مساوی است. و خلاف شرعی هم نکرده است که بگوئیم فعل مسلم محمول بر صحت است. و مملوک بودن مبیع، جزء بیع نیست. چه جای علم به مملوک بودن نفس الامری. و از این جهت است که می گویند که " فلان کس مال غیر را فروخت " و سلب اسم بیع از بیع مال غیر، نمی توان کرد. و آن علامت حقیقت است. و عدول از اصل حقیقت صورتی ندارد در لفظ " نصف " و هم در لفظ " بیع ". بلی چون ظاهر و شایع و غالب این است که در استعمال آن را میخواهند که انتقال بالفعل حاصل شود، منصرف به فضولی نمی شود. و آن صورتی است که بایع عالم به حال و متذکر باشد که نصف، مال غیر است. در این صورت هر گاه بگوید " بعت النصف من هذه الدار " منصرف می شود به نصف مملوک. و ممکن است که صورت سهو و غفلت را هم به این نهج معمول داریم. چنانکه در نذور و اوقاف و امثال آن. مثل آنکه متعارف است در میان عوام که می گویند فلان چیز را نذر امام حسین (علیه السلام) کرده ام، یا نذر بیت الله کرده ام. که مطلقا و اصلا قصد امر معین ندارد. و با وجود این فقها برای آنها معانی قرار میدهند با آنکه لفظ مورد نذر را به خاطر دارد اما مقصود به آن را فراموش کرده. یا آنکه مورث او لفظی گفته و او معنی و مراد او را نمیداند. ولکن این در بیع صحیح نیست. چون تعیین مبیع شرط است و " العقود تابع للقصود ". اگر بگوئی که " متبادر از بیع نصف، نصف مملوک دار است ". گوئیم " بر فرض تسلیم آن ما هم می گوئیم متبادر از نصف مملوک دار، نصف دار مملوک است ". یعنی داری که تمام آن ملک او باشد. و این تبادر دار مشترک نفس الامری نیست. زیرا که در اینجا توصیف نصف مملوک لغو است. چون خود دار مملوک است. و ظاهر این است که مراد فقها هم در اینجا که می گویند " منصرف می شود به نصف مملوک " صورت علم به اشتراک و تذکر است. پس خوب تأمل کن عبارت علامه و فخر المحققین و مسالک را تا بفهمی که چنین است یا نه. و حکایت صلحی که این

ص: 165

عبارت به طفیل آن مذکور است، شاهد بر این است. باقی ماند اشکال در جائی که قصد بایع معلوم نباشد، و حال او هم معلوم نباشد که عالم بوده یا جاهل، و متذکر بوده یا غافل. مثل اینکه حکایت بیع به این لفظ از مورث او به ثبوت برسد، و مقصود او و حال او معلوم نباشد. دور نیست که در چینن جائی باز گوئیم ظاهر غلبهء تعلق به مملوک است. به هر حال، در اینجا اصل حقیقت در لفظ بیع و نصف، هر دو منفردا مقتضی اشاعه است. و غلبه، شاهد تعیین مملوک است. و این در مواضع [مختلف] مختلف است. و شکی نیست که در صورتی که بایع متذکر نیست و همهء ملک را از خود میداند و نصف آن را می فروشد و در آخر کاشف به عمل میآید که نصف مجموع مال غیر بوده، غلبه و ظهوری نیست که رافع اصل حقیقت تواند شد. بلکه ظاهر مخالف در مسئله، این است که در صورت علم هم حمل به اشاعه می کند. به جهت اصل حقیقت. چنانکه از کلام مسالک و ایضاح مستفاد می شود. و در مسالک این را که گفتیم، توجیه کلام ایشان نامیده است. و در ایضاح در وجه حمل به اشاعه (که ظاهر این است که مراد او صورت علم به حال و تذکر است) گفته است که: وجه الاشاعه انه بیع صالح لملکه و ملک غیره. ولهذا یقبل بکل منهما. ولفظ النصف، اذا اطلق یحمل علی الاشاعة ولم یجعل الشارع صحة التصرف قرینة فی المجازات والمشترکات. این، گفتار بود در مسئله بیع و صلح که حمل بر اشاعه می شود یا به حصهء مختصی. و اما کلام محقق در مسئلهء " صلح مال مشترک، بعد از اقرار ذی الید از برای احدهما " و " بحث صاحب مسالک بر محقق و جماعت فقها ". پس گمان حقر این است که آن تمام نیست. زیرا که کلمهء " ذلک النصف " در عبارت محقق صریح است در نصفی که ذی الید اقرار به آن کرده. و ارادهء نصف مال مطلقا، یا نصف معینی که ملک " مقر له " است، از آن بی وجه است. و همچنین الف و لام در کلمهء " فی النصف اجمع " از برای " عهد " است و راجع است به همان نصف. و این ظاهر عبارت بلکه صریح آن است. و این را توجیه نامیدن و نفی تنبیه بر

ص: 166

آن را، از کلام قوم کردن، راهی ندارد. ومع هذا، وارد میآید بر شارح (چون وجه اشتراک شریک را در صلح این قرار داده که این نصف، به سبب اقرار ذی الید حاصل شده و اقرار منزل است بر اشاعه. و صلح بر مقربه واقع شده که مشاع است. پس وجه مصالحه مشترک خواهد بود بینهما) اینکه غایت آنچه مستفاد می شود از اقرار، این است که نصف این مال که در دست من است همچنین از کسی دیگر هم نیست به غیر مقر له، هر چند ید ظاهره بر آن داشته باشد. پس قابل این هست که نفی ظاهرهء خود را به تنهائی کرده باشد. یا حقیقت ظاهرهء غیر مقر له، را هم نفی کرده باشد. پس می تواند شد که دیگری هم در آن نصف ید ظاهره داشته باشد. و چون آنچه از اقرار حجت است، همان اسقاط ید ذی الید است از آن نصف. و اما اثبات مالکیت مقر له، پس تمام نمی شود الا به عدم تکذیب او ذی الید را. یا [ به ] تصدیق او، یا عدم مزاحم. پس می تواند شد که به اقرار، تمام مقربه ثابت شود از برای مقر له. و می تواند شد که بعض ثابت شود. به جهت ثبوت ید ظاهرهء دیگر بر آن یا بر بعض آن. پس از اینجا قابلیت مقربه از برای اشاعه نسبت به مقر له، حاصل می شود که ممکن است که شریک داشته باشد در مقربه. پس هر گاه صلح یا بیع، بر آن وارد شود، باید ملاحظه حال بیع و صلح را کرد. نه ملاحظه حال اقرار را. پس ضرر نکرده است که هر چه به اقرار حاصل شود، باید همیشه بر اشاعهء خود باقی بماند. و همچنین قابلیت امر حاصل به اقرار از برای اشاعه، منافات با ثبوت و فعلیت اشاعهء قبل از اقرار ندارد. پس آنچه منشأ اشتراک [ احد ] شریکین است (در میراث مثلا) با دیگری در نصف مقربه، همان اعتراف ایشان است به اینکه ملکیت ایشان از جهت میراث است. که موجب تسویه است. نه از راه اینکه اقرار قابل اشاعهء مقربه است. پس در اینجا نیز همان تفصیل است که محقق و جماعت داده اند. که اگر در صلح قصد حصهء خود کرده عوض مختص او است. والا مشترک است فی ما بینهما. بلکه هر گاه ذو الید نصف آنچه [ را که ] در دست او است هبه کند به احدهما در اول بار (یا صلح یا بیع کند به وجهی) و ثانیا آن را به صیغهء مصالحه به خود منتقل کند به عوضی. باز سخن همین

ص: 167

جماعت در آن جاری است و منشأ آن همان اعتراف ایشان است به اشتراک در مجموع. و به هر حال کلام محقق و جماعت را از فروع مسئلهء " صلح در مشترک " کردن و بحث بر آن کردن راهی ندارد. والحاصل: این " مال مشترک بین الوارثین، باقرارهما " به منزلهء دین است که از جهت سبب واحدی بر ذمهء غیر داشته باشند. و احدهما قدری از آن را بگیرد در ازای حق خودش که اشهر واقوی این است که هر دو در آن شریکند. و اقرار ذی الید بعد از انکار اصل دین به بعضی از آن، از برای احدهما به منزلهء گرفتن احدهما است آن بعض را. پس چون در اینجا هر دو متفقند بر اشتراک در آن مال که در دست ذی الید است از راه میراث (مثلا) و ذی الید مانع حق ایشان بود، وبه سبب اقرار به نصف از برای مقر له، رفع ید از نصف مشاع کرده، پس همین نصف مشاع به منزلهء همان قدر از دین است که احدهما میگرفت از برای خود. پس هر گاه صلحی یا بیعی واقع شود بر آن از مقر له، و شریک هم اجازهء آن بکند، هر دو آن شریک خواهند بود. و بنابر قول مشهور در حکم دین، اشکالی در این نخواهد بود. پس معیار مشارکت در آن حصه، همان خروج از دست ذی الید است. خواه به اقرار باشد یا غیر اقرار. واما قبل از خروج از دست او، هر گاه احدهما صلح کند یا بیع کند حصهء خود را به ذی الید، منشأ شراکت دیگری نمی شود. و همچنین هر گاه اطلاق کند صلح و بیع را نسبت به آن حصه، و اضافه به خود نکند. بنابر مشهور. و بعضی گفته اند که: در صورتی که دو نفر معترف باشند به اینکه مالی که در دست غیر است مشترک است میان آن دو نفر به عنوان میراث. و صلح کند احدهما حصهء خود را در عوض چیزی با آن ذی الید، هر دو [ ی ] آنها شریکند در آن، هر گاه به اذن دیگری شده است. ولکن در وقتی که آن مقدار حصه به قبض او در آمده باشد. بخلاف آنکه هنوز به قبض نیامده باشد. به سبب اینکه آنچه حاصل می شود از برای آنها از قبیل قبض (یعنی از جانب قبض) و به قبض در میآید، به ترکه و میراث محسوب می شود که هر دو در آن شریک میشوند. و تا به قبض در نیامده است، هنوز به میراث

ص: 168

محسوب نیست، که مشترک ما بین آنها باشد. بلکه حقی است که آن را ادعا می کنند. و شهید ثانی بر این ایراد کرده است که اینکه تصرف احد شریکین (در آن مالی که هر دو معترفند که میراث است) در وقتی موجب اشتراک هر دو می شود که از عین آن مال به دست احدهما چیزی بیاید که هر دو در آن عین شریک میشوند. یا احدهما قدری از آن عین را بفروشد که هر دو شریک در عوض میشوند. اما هر گاه احد شریکین به قدر حصهء خود را صلح کند به ذی الید، پس در آنجا فرقی نیست ما بین اینکه قبض حاصل شده باشد، یا نه، و باید بنا را در اینجا بر مسئله گذاشت که هر گاه احد شریکین، در دینی مصالحه کند حق خود را به عوضی، آیا آن عوض مختص او می شود یا مشترک است میان هر دو؟ -؟ و چون مفروض این است که مصالحه بر مقدار حق مشاعا شده فرقی نیست ما بین مصالحه قبل از قبض و بعد از قبض. و چون آنچه به دست نیامده است قبل از قبض، از حقیقت او بیرون نرفته و بعد از قبض هم صلح را بر عین معینی نکرده بلکه به آن صلح را بر حق خود کرده. پس حکم هر دو یکی خواهد بود. و باید رجوع به آن مسئله کرد. و اظهر در آنجا اختصاص است به حق خود. پس اشتراک بینهما حاصل نمی شود در عوض، خواه قبل از قبض باشد یا بعد. بخلاف آن دو صورت سابقه، یعنی صورت قبض عین بدون مصالحه، که هر دو شریکند در عین به مقتضای اعتراف هر دو. و در صورت بیع احدهما بعضی از عین را که هر دو شریک [ اند در آن ] هر دو شریک میشوند در عوض، در صورت اجازه. و این سخن ها که گفته است، در نظر حقیر خوب است. و از اینجا معلوم می شود حکم آنجا که آن دو نفر ادعای دینی بکنند بر آن ثالث، به عنوان اشتراک از باب میراث. که آنچه را به دست گرفته شود مشترک است ما بین هر دو. و آنچه صلح شود، عوض آن مختص آن است که صلح کرده است. و همچنین هر گاه بفروشد حصهء خود را از دین بر وجه صحیحی. و در این مقام عبارات مسالک در نهایت اغلاق واشکال است. و امید هست از تفضلات الهی که بعد از تأمل تام در آنچه ما ذکر کردیم مطالب او واضح

ص: 169

شود. باقی مانده کلام، در مسئلهء ثانیهء صلح، که آن دو نفر ادعا کنند هر یک به موجب علی حده. و گمان حقیر این است که در صورت اعتراف هر یک به حقیت دیگری در آنچه ادعا می کنند باز مثل صورت اتحاد موجب، باشد. در اینکه حصول هر قدر از آن از برای هر یک، منشأ اشتراک دیگری باشد. و همچنین حکایت مصالحه بر آن. به علت اعتراف هر دو به اشاعهء ملکیت آن بینهما.

113- سوال:

113- سوال: شخصی قطعه زمینی را به حدود معینه، می فروشد به ثمن معین. و بعد بایع ادعا می کند که من مبیع را قبل از بیع مشاهده نکرده بودم. ویا چنین میدانستم که این زمین مبذر چهار خروار بذر است، الحال معلوم شده که بیشتر است. آیا تعیین حدود اربعه رافع جهالت هست یا نه؟ -؟ و با وجود تعیین مذکور، بایع ادعای خیار رؤیت می تواند کرد یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هر چند فقها تجویز کرده اند بیع اراضی و ثیاب را به مشاهده بدون ذرع و مساحت. و مشاهده را رافع جهالت دانسته اند، ولکن این سخن بر " اطلاق " خود، باقی نیست. به جهت آنکه مناط در بطلان بیع مجهول، غرر و سفاهت است در عرف و عادت. و آن متعارف است در مثل ثیاب. مثلا ثوب قلمکار (1) و الیجه و تافته و دارائی (2) را به همان نام خود میخرند بدون پیمودن به ذراع، و در آن غرری و سفاهتی در عرف و عادت نیست. ولکن در کرباسهای هشت چله و تابدار و کتان و امثال اینها، بدون ذرع کردن، در عرف و عادع منشأ غرر و سفاهت است. و بیع اولی بدون پیمودن صحیح است. بخلاف ثانی. بیش از این نیست که هر گاه در اولی ناقص بر آید، مشتری خیار فسخ دارد به جهت نقصان. و اما بیع ثانی از اصل باطل است، به سبب جهالت مبیع.

ص: 170


1- قلمکار: پارچه کتان و کرباس ساده ای که به وسیله مهر و قالب (باسمه) بر آن نقوشی را تصویر میکردند تافته: شناخته نشد - دارائی پارچه ای از ابریشم، رنگارنگ و موج دار. ملاک در این پارچه ها " تکقواره " بودن آنهاست که نیازی به متر کردن، نبوده والیحه نیز قبلا معنی شده است
2- قلمکار: پارچه کتان و کرباس ساده ای که به وسیله مهر و قالب (باسمه) بر آن نقوشی را تصویر میکردند تافته: شناخته نشد - دارائی پارچه ای از ابریشم، رنگارنگ و موج دار. ملاک در این پارچه ها " تکقواره " بودن آنهاست که نیازی به متر کردن، نبوده والیحه نیز قبلا معنی شده است

پس می گوئیم که زمین هم متفاوت است بعضی مزارع عظیمه هست که در عرف نه ذکر مساحت آن می شود و نه " بذر افکن "، و نه وصف به مقدار، و نه مساحت [ به ] بذر. بلکه به مشاهده یا وصف فی الجمله اکتفا می شود، و هیچ ناخوشی ندارد. و اما بعضی قطعات مفروزه که در بعضی بلاد اهتمام تمام دارند به عمارت آن، و شمار (1) ریختن در آن. و بر سر یک من مبذر کمال دقت می کنند. در آنجا جهالت مقدار و مبذر جزما مضر است. و مشاهده و تحدید حدود، و تعیین آن بدون مساحت (یا ذکر مقدار آن، که بگویند چند جریب یا چند قفیز است) رافع جهالت نیست. پس هر گاه در صورت سئوال، از این باب زمین بوده و بایع مساحت و مقدار را نمی دانسته (هر چند حدود اربعه داده اند) بیع صحیح نیست. و هر گاه خود نمی دانسته و لکن مشتری یا ثالثی وصف آن زمین را به مقدار کرده اند، و به این وصف فروخته و بعد رؤیت و تامل خلاف آن ظاهر شود، هر چند بیع صحیح است و لکن در اینجا خیار ثابت می شود از برای بایع. خواهی نام آن را خیار رؤیت بگذار و خواهی خیار غرر و تدلیس.

114- سوال:

114- سوال: زید در کاشان " روناس " می خرد از عمرو، به شرط آنکه روناس گلپایگان باشد (چون بهتر است از روناسهای جاهای دیگر) و میبرد به اصفهان که بفروشد. کاشف به عمل میآید که روناس جای دیگر بوده. و مبلغی کرایهء چاروادار و عشر و اخراجات راه کشیده. و مشتری از اهل خبره نبوده، و بایع تقلب و تدلیس کرده. روناس را به اصفهان گذاشته و آمده است به کاشان، مطالبهء تنخواه خود را می کند. بایع می گوید روناس مرا بیاور و رد کن، تا من تنخواه تو را بدهم، آیا بایع را می رسد که الزام کند او را به آوردن روناس؟ (با وجود اینکه اخراجات بسیار دارد) یا نه؟ و بر فرضی که تواند. آیا اخراجات را بایع بدهد یا مشتری؟ -؟ و غرامت های بردن، را باید بایع بکشد یا نه؟ -؟.

ص: 171


1- شمار ریختن: معنای این اصطلاح، روشن نگشت. شاید یک اصطلاح کنائی از " بذر ریزی " باشد
جواب:

جواب: مشتری در اصفهان که مطلع شد بر تقلب، مسلط است بر فسخ. نه تخییر ما بین فسخ و ارش. زیرا که این داخل عیب نیست. و بعد از فسخ، روناس مال بایع می شود، و امانت شرعیه است در دست مشتری. زیرا که الحال اذن جدیدی از مالک در آن حاصل نیست، و به اذن شارع در دست او است. والحال آن در حکم مال جدیدی است که خدای تعالی به بایع عطاء کرده در اصفهان در دست مشتری. مثل اینکه مال بسیاری از تاجری در دست شخصی باشد در هندوستان، تاجر بمیرد و وارثی داشته باشد در عراق و آن منتقل شود به وارث. این مال از بابت امانت شرعیه است در دست تاجر. و هر چند از حکم امانت شرعیه این است که باید فورا آن را به صاحب داد، اگر تاخیر کند و تلف شود ضامن است. لکن ظاهر این است که مراد ایشان این است که باید فورا تخلیهء ید کند، و اگر ممکن باشد فورا به صاحب آن بدهد. و اگر ممکن نشود به وکیل خاص یا عام یا ولی او بدهد. و هر گاه هیچکدام نباشد به حاکم شرع، و اگر ممکن نشود به عدول مومنین بدهد که نگاه دارند. و هر گاه مؤمن عادلی نباشد، خود از باب " حسبه " نگاه دارد (و جواز تصرف حسبتا، منافات با عدم [ وجوب ] نگاه داشتن از غیر آن ندارد) و اعلام کند به صاحب تا آنچه ماذون کند، چنان کنند. اما اینکه واجب باشد بر او مجانا و بلا عوض مبلغی خطیر از مال خود خرج کند تا آن را به صاحب برساند، پس نه. و اما اگر امر منحصر شود در اینکه باید مال را برداشت و آورد، یا به اذن حاکم یا به مصلحت عدول، پس آن نیز مجانا لازم نیست. بلکه از همان مال خرج او می کنند تا به صاحب برسانند هر گاه مصلحت در این باشد. و هر گاه مصلحت در ضبط و تنمیهء مال باشد، از باب " ولایت در مال غایب " معمول دارد. و عموم " علی الید ما اخذت حتی تؤدی " شامل اینجا نیست. با وجود (1) اینکه مراد از " تأدیه " اعم است از تأدیه به صاحب یا هر کی قائم مقام او است. بلکه .

ص: 172


1- و در نسخه: و با وجود اینکه. یاد آوری می شود: منظور از این جمله این است که و بر فرض شمول قاعدهء ید، باز تأدیه اعم است از...

هر گاه زید امر کند او را که برو و از مال من خرج کن و روناس را بیاور. عمرو تواند بگوید من نمیروم دیگری را بفرست. و به هر حال، غرامات و اخراجات و تحمل آوردن مال، همه متعلق به بایع است. و اما اخراجاتی که کشیده است مشتری در بردن مال، پس ظاهر این است که همه را از بایع می تواند گرفت. چون او را مغرور کرده است و فریب او باعث این خسارتها شده و به هر حال بعد از آنکه معلوم بایع شد که مشتری مال او را به امینی که تکلیف او بوده سپرده. باید قیمت مال را که مشتری به او داده بود به او رد کند. و نمی تواند بگوید تا روناس مرا نیاوری پول تو را نمیدهم. و زید هم قبل از مطالبهء قیمت از عمرو و مرافعه به شرع، و عدم امکان استخلاص حق، نمی تواند روناس را در آنجا به قیمت المثل بفروشد و تقاص حق خود بکند. زیرا که تقاص هم شرطی دارد و موضع خاصی دارد. و [ نیز ] عمرو نمی تواند بدون اعلام زید، روناس را حمل [ و ] نقل کند به کاشان و اگر بکند مستحق اجرت المثل نیست. و اگر تلف هم شود باید غرامت بدهد. مگر اینکه فرض شود که ممکن نباشد حفظ آن امانت شرعیه الا به آوردن با قافلهء مأمنی، واین فرض در اینجا در اینجا، بسیار نادر است. بلی، هر گاه زید امر کند او را که بیاورد و او هم قبول بکند، مستحق اجرت می شود. و غرامت هم متوجه بایع می شود. والا، فلا. ودر کلام شهید ثانی در شرح لمعه (در مسئلهء خربزه و تخمی که بعد از آنکه مشتری شکست آن را، ظاهر شد فساد آن. که مؤنهء نقل آن از موضع کسر تا نزد بایع، بر بایع است اگر امر کند او را به نقل.) اشاره هست به اینکه بدون امر، لازم نباشد بر او نقل. اینها همه در وقتی است که مشتری تکلیف خود را به جا آورده در حین فسخ و تسلیم کرده باشد به کسی که قائم مقام بایع است. والا غاصب خواهد بود. واحکام غاصب، از ضمان و ترتب غرامات، بر آن مترتب می شود. بلی، هر گاه مشتری جاهل باشد به تکلیف و مقصر نباشد، ممکن است سقوط غرامت، و اینکه بایع او را نتواند الزام کردن، به آوردن، بی عوض. چون مغرور است. و در اینجا " سبب " اقوی است از

ص: 173

" مباشر " و هر گاه دعوی دیگر پیش آید که عمرو، به زید بگوید که تو تکلیف خود را به عمل نیاورده ای. و او گوید آورده ام و به قائم مقام تو سپرده ام. ظاهر این است که قول بایع، مقدم باشد یا یمین. بخلاف امانت مالکیت، که در آنجا قول مدعی مقدم است با یمین.

115- سوال:

115- سوال: در بیع به شرط، هر وقتی از اوقات مدت را زمان خیار می توان قرار داد؟ یا باید آخر مدت قرار داد؟. و صیغهء بیع شرط، و بیع سلم را به عبارت فارسی بیان فرمایند.

جواب:

جواب: هر دو جایز است، یعنی بگوید " فروختم این مال را به این مبلغ و شرط کردم با تو که از حال صیغه تا شش ماه دیگر - مثلا - هر وقت از اوقات که رد مثل ثمن کنم مسلط باشم بر فسخ بیع ". یا بگوید " فروختم و شرط کردم که بعد شش ماه در مدت مدت سه روز آخر - مثلا - اختیار داشته باشم که در ظرف آن سه روز، هر وقت رد مثل ثمن نمایم، مسلط بر فسخ باشم ". پس در صورت دوم، هر گاه در ظرف شش ماه رد مثل ثمن کند مسلط بر فسخ نیست. مگر به رضای مشتری. و صیغهء بیع به شرط را چنین بگوید که " فروختم این باغ معین را - مثلا - به ته به مبلغ ده تومان موصوف (1) ، و شرط کردم بر تو که هر گاه از حال صیغه تا انقضای شش ماه تمام هلالی، رد مثل ثمن نمایم، مسلط بر فسخ بیع باشم " و این ایجاب است. و مشتری می گوید " قبول کردم بیع مذکور را و شرط مذکورة را ". و اگر خیار را در آخر مدت قرار میدهد " هم صحیح است. و باید مدت ایام خیار هم معین باشد که در ظرف یک روز یا دو روز. مثلا می گوید " فروختم این باغ معین را به این وجه معین و شرط کردم بر تو که بعد از انقضای شش ماه - مثلا - در ظرف دو روز، اختیار داشته باشم که اگر رد مثل ثمن کنم مسلط بر فسخ باشم " و مشتری می گوید که " قبول کردم بیع مذکور را و شرط

ص: 174


1- امروز قید موصوف، لازم نیست زیرا تنها یک نوع پول در جامعه رایج است مگر اینکه ثمن را از چیز دیگر قرار دهند

مذکور را ". و در صیغهء بیع سلف می گوید " به سلف دادم به تو مبلغ ده تومان را در ازای هزار من گندم موصوف، به وزن معین تا مدت شش ماه ". مثلا. و بایع می گوید " قبول کردم به همین نحو ". این در وقتی است که ایجاب را مشتری بگوید. و جایز است که بایع هم به صیغهء بیع بگوید که " فروختم این مقدار گندم موصوف، به وزن معین را به تو در ازای این ثمن معین موصوف، در این مدت معین " و مشتری بگوید " قبول کردم ".

116- سوال:

116- سوال: صیغهء اجارهء ملک مبیع به بیع شرط، را بعد از مبایعه جاری می توان ساخت؟ یا گذشتن مدتی که وسع تصرف، مشتری در مبیع داشته باشد، ضرور است -؟.

جواب:

جواب: معنی این سئوال را نفهمیدم (1) . بلی اجاره دادن مشتری ملک " مبیع به بیع خیار " را به بایع در زمان شرط خیار، خصوصا در وقتی که خیار در آخر مدت باشد جایز است. و در صحت عقد اجاره، شرایط اجاره باید موجود باشد. یعنی تعین عین موجود و منفعت آن و مدت اجاره و وجه اجاره باید معلوم باشد. و تمکن انتفاع در آن مدت، و سایر شروط. و اگر مراد سائل این سه است که همچنانکه در مبیع، مکروه است یا حرام که مبیع را به دین بفروشند قبل از قبض. و در قبض معتبر است تخلیهء ید، یا گذشتن زمانی که مشتری را ممکن باشد وصول به مبیع. که آیا این قبض و گذشتن زمانی که مشتری را

ص: 175


1- رسم آن زمان (که تا 30 سال اخیر نیز نمونه هائی از آن پیدا میشد) این بود که برای فرار از ربا ملکی را موضوع معامله قرار میدادند. صاحب ملک در مقام بیع به شرط، میآمد و صاحب پول، آن ملک را (با شرط خیار فروشنده) میخرید و در همان مجلس همان ملک مورد معامله را به فروشنده اجاره میداد. یعنی در حقیقت ربای پولش را تحت نام بیع و اجاره، میگرفت. لحن سئوال از رواج این موضوع در جامعهء آن روزی حکایت می کند که به طور یک امر شناخته شده و بدون عیب و ایراد و بدون احساس قبح، سئوال می شود. گویا این گستاخی در شکل سئوال، از مسئلهء " فرار از ربا " که میرزا به آن رای میداد ناشی شده. رجوع کنید به مسئله شماره 6 و شماره 74 و 101 و توضیحات مربوطه

ممکن شود در وصول آن، به مبیع، و تصرف در آن، فی الجمله در صحت اجاره هم شرط است یا نه (؟ -؟). پس جواب از آن این است که بر فرض که مسلم باشد این شرط در بیع، دلیلی در اجاره بر آن قائم نشده. و ظاهر صحت اجاره است بعد عقد بیع بدون گذاشتن زمانی.

117- سوال:

117- سوال: هر گاه عمرو، ملکی را از بکر ابتیاع نماید. و زید وکیل بکر شده اجرای صیغه نموده. و عمرو قبول نموده و و جه را تمام و کمال تسلیم بایع نموده. و بعد عمرو سهمی از ملک مزبور را به عنوان مبایعه به زید که وکیل بکر بود منتقل ساخته. اما قباله را به این مضمون نوشته که ملک معهود که از بیع که ابتیاع شده مشترک است فیما بین من و زید، هر چند در قباله که از بکر گرفته ام اسم زید مذکور نشده. و بعد از آن زید مذکور، سهم معهود را به عمرو منتقل ساخته، و بعد از مضی مدتی مدید، زید معهود سهم مزبور را به خالد فروخته به ادعاء آنکه من سهم مذکور را به عنوان مبایعه به عمرو، منتقل ساخته ام و قدری از وجه مبایعه که معادل قیمتی بوده که از بکر اولا ابتیاع شده، چون عمرو داده بود و از من طلب داشت محسوب داشته و تتمهء وجه مبایعه در نزد عمرو باقی مانده و تاخیر شده و به من نرسیده و خیار فسخ از جهت تاخیر ثمن، از برای من بود، لهذا فسخ نموده به خالد فروختم. و عمرو، در جواب متلقی به اینکه: در مبایعهء اول که مجموع ملک از بکر ابتیاع شده، من اصالتا قبول نمودم، و قصد وکالت نداشتم از (1) جهت آنکه زید مرا وکیل و اظهار خواهش نموده [ بود ]. و بعد از آن من سهم مزبور را به عنوان مبایعه مجددا به زید منتقل ساخته ام به همان قیمت که از بکر ابتیاع نمودم. و قباله را به عنوان مسامحه و خواهش زید نوشتم. و بعد از آن زید فسخ مبایعهء مزبوره نموده و سهم معهود را به من رد نموده و مبایعه ای که به خالد نموده باطل است.

ص: 176


1- و در نسخه: به جای " از " حرف " به " آمده است

آیا در صورت مذکوره، سخن عمرو مسموع است (در کل دعاوی خود از عدم قصد وکالت و ثبوت مبایعهء سهم معهود با زید) یا نه؟ -؟ و بر فرض مسموع است، آیا زید تسلط قسم بر عمرو دارد یا نه؟ -؟. و بر فرض عدم قصد وکالت، و ارتفاع شرکت و ثبوت مبایعه که عمرو با زید نموده. آیا سخن زید مسموع است که من سهم خود را به عنوان مبایعهء مجدده به عمرو منتقل ساختم و به جهت تاخیر کل ثمن، اختیار بر فسخ داشتم -؟ یا سخن عمرو، مسموع است که زید فسخ نموده و مبایعهء خالد باطل است.؟. بینوا، توجروا.

جواب:

جواب: حاصل آنچه از این کلام دور و دراز مبتنی بر اعراض به ملاحظهء اول و آخر آن فهمیده می شود، این است که: ملکی [ را ] بکر به عمرو فروخته و زید وکیل در اجرای صیغه بوده. مسلم زید و عمرو هر دو هست که سهمی از آن، مال زید شده لکن " مرددا بین الامرین ". که زید مدعی است که عمرو مرا شریک کرده با خود به مقدار آن هم. و آن را به وکالت من خریده و آن سبب انتقال آن سهم است به من. و عمرو مدعی اینکه من وکیل او نبودم و برای خودم خریدم، لکن من بعد به مبایعهء جدیده آن سهم را به زید فروختم. و بعد از این هنگامه و آن " انتقال - به زید - مجمل و مردد "، هم مسلم طرفین هست که آن سهم ثانیا به عمرو منتقل شده. ولکن عمرو می گوید که سبب انتقال، این بود که نظر به اینکه انتقال به زید، از راه مبایعهء جدیده بود که من آن سهم را به زید فروختم بودم و و کالتی نبود و شراکتی نبود. و زید فسخ معامله کرد و من هم قبول کردم ثانیا ملک من شد. و زید می گوید سبب انتقال، آن بود که چون من به سبب وکالت عمرو، از جانب من و شراکت من با او مالک سهم بودم. و آن را به عمرو، فروختم. و مفروض این است که بعد از انتقال به عمرو (که مجمل و مردد است بین الامرین) زید همان سهم را به خالد فروخته. و الحال نزاع است فی ما بین زید و عمرو، در صحت

ص: 177

بیع خالد و فساد آن. عمرو می گوید که معاملهء خالد باطل است. چون در ملک من شده و من راضی نیستم. و زید می گوید معاملهء خالد صحیح است چون من مال خود را (که به سبب شراکت با عمرو، مالک بودم) فروختم به عمرو، و تمام قیمت آن را نگرفتم و سه روز گذشت و خیار فسخ به جهت تاخیر ثمن حاصل شد و فسخ کردم و مال خودم شد و به خالد فروختم. اما جواب از این سوال پر آشوب: باید اولا دانست که مجرد تاخیر بعض ثمن، منشأ خیار فسخ نمی شود بلکه آن مشروط است به اینکه مجموع ثمن تسلیم نشود و مجموع مبیع هم تسلیم نشود. و شرط تاخیر ثمن هم نشده باشد. پس اگر همهء آنها جمع باشد، خیار فسخ ثابت می شود. واما هر گاه در صورت مزبوره مبیع تسلیم شده باشد. یا شرط تاخیر ثمن شده باشد، خیار فسخی نمی باشد. و ثانیا اینکه: دعوی زید، انتقال ملک را به او از راه توکیل عمرو در خریدن برای او، و حصول شراکت به سبب آن، این دعوی خلاف " اصل " و " ظاهر "، است. و محض قباله که نوشته شده به آن روش، حجت شرعیه نیست (خصوصا با ادعای عمرو که من حسب الخواهش زید چنین نوشته ام) تا مترتب شود بر آن خیار تاخیر ثلثه. [ و ] راهی ندارد. و همچنین دعوای حصول، به سبب خیار و وقوع فسخ، همه خلاف " اصل " [ است ]. و اقرار عمرو که به زید فروختم و لکن زید فسخ معامله کرد، با انکار زید این معنی را (چون مدعی که سبب انتقال او، شرکت او است با عمرو، به سبب وکالت عمرو، نه خریدن از عمرو) نفعی به او نمیبخشد. اما خلاف اصل بودن: پس ظاهر است. و اما [ عدم ] حصول سبب خیار: پس به جهت آنکه اصل در بیع، لزوم است. و انفساخ آن محتاج است به حصول سبب. و همچنین تسلط بر فسخ آن، که (1) اصل عدم "

ص: 178


1- و در نسخه: به جای " که " حرف عطف " و "

حصول سبب تسلط است. پس اگر بگوئی که " اصل عدم تسلیم عوضین است و همچنین اصل عدم اشتراط تاخیر ثمن است پس دعوی حصول سبب خیار، موافق اصل است ". گوئیم " بلی، ولکن اصل عدم اجتماع این سه شرط است نیز ". با وجود اینکه می گوئیم تمسک به اصل در اینجا بیمعنی است. از برای اینکه بیع در نفس الامر ممکن است که در قالب، نقد متحقق شود یا نسیه یا سلف (؟ -؟ -؟). و " اصل عدم " نسبت به همه مساوی است. پس بیع، یا مطلق است، یا مقید است به حال، یا به نسیه یا به سلف. و شرط نسیه که نشده باشد، پس بالضروره باید یا مطلق باشد، یا مقید به احد قیدین آخرین. و مطلق هم در معنی مقید است. چون اطلاق وجهی است از وجوه تلفظ متعاقدین. و احتمال تلفظ به عنوان اطلاق یا به عنوان تقیید، هر دو محتمل است و اصل عدم هر دو است. پس هیچیک موافق اصل نیستند. و با وجود اینکه مطلق هم حمل بر " حال " می شود، مقید بودن آن اوضح می شود. والحاصل: اصل، لزوم بیع است. به سبب قاعدهء ثانیه. پس، از احکام وضعیهء شارع است. و موافقت اصل و مخالفت اصل، در آن دخلی ندارد. و ثبوت خیار محتاج است به دلیل و حصول سبب. واصل عدم تحقق است. واصل " عدم تخصیص قاعدهء لزوم " است. و بدان که: آنچه فقها ذکر کرده اند که قول بایع مقدم است در تعجیل و تاخیر ثمن، منافات با مطلب ما ندارد. زیرا که نقد و نسیه هر دو از اقسام " بیع لازم " اند. و مخالفت ایشان در " لزوم " و " عدم لزوم " نیست. بلکه خلاف در محض نقد و نسیه است. و چون بایع موجب (1) است و او اعرف است به قصد خود، قول او مقدم است. هر چند این سخن در مشتری هم جاری است که قابل (2) است. ولکن چون ایجاب مقدم است طبعا و وضعا، او را مقدم میداریم. و دیگر تقدیم در مشتری ممکن نیست. و اما عمرو: پس هر چند اقرار او فروختن، قطع ملکیت او را می کند، و دعویه

ص: 179


1- یاد آوری موجب: گوینده بخش ایجاب صیغه
2- یاد آوری قابل: گوینده بخش قبول صیغه

فسخ زید محتاج است به اثبات، ولیکن دعوی زید انتقال خود را ثانیا، (که مبتنی است بر فسخ او مبایعه را به سبب خیار تاخیر) ناشی شده از ملکیت غیر ثابته. که خلاف اصل و ظاهر، است. به جهت اینکه همان ملکیت غیر ثابته را مستند خود کرده و به عمرو فروخته و به سبب خیار تاخیر باز عود کرده به آن. و هر گاه اصل تملک ثابت نباشد و خلاف اصل و ظاهر، باشد. این تملک دوم که نتیجهء آن است، هم ثابت نخواهد شد. و دعوی آن، مخالف اصل و ظاهر، خواهد بود. واما دعوی انتقال دوم به عمرو، که مبتنی است بر فسخ مشتری، آن ناشی شده از ملکیت ظاهره که موافق اصل و ظاهر، است. به جهت آنکه ظاهر معاملهء اول (که بکر ملک را به عمرو فروخت، و زید وکیل بود در اجرای صیغه) دلیل ملکیت عمرو است در مجموع مبیع. و دعوی زید توکیل و تشریک را، خلاف ظاهر واصل، (هر دو) است. پس هر گاه شخصی که ملکیت ظاهرة التحقق در دست داشته باشد و اقرار کند به انقطاع آن و عود آن، سخن او اظهر و ارجح است از قول شخصی که ملکیت ظاهرة التحقق در دست نداشته باشد، و با وجود دعوی انقطاع، دعوی عود کند. با وجود اینکه احتمال جریان استصحاب هم از برای عمرو هست (بعد از ملاحظه ملکیت ثابته به ظاهر حال) به آنکه بگوئیم که اقرار او مرکب نیست و بعد از ثبوت ملک، اعتراف به قطع و رجوع، کرده نه اینکه قطع را بیع جداگانه گیریم و فسخ مشتری را جداگانه. پس بنابر این اگر حکم کنیم به بطلان سخن زید بالمره، لا اقل زید " مدعی " است و عمرو " مدعی علیه. پس قسمی متوجه عمرو می شود بر مجموع مطلبش. که اوفق به ظاهر واصل، است. و قطع دعوی شود. نه اینکه او را قسم دهیم که توکیل و تشریک نبوده و خود بالاصاله خریده. تا آنکه باز رشته به دست زید آید و بگوید تو معترفی که به من فروخته ای الحاصل اثبات کن که من فسخ کرده ام. به جهت آنکه با وجودی که زید خود معترف نیست به بیع بلکه متمسک به تشریک و توکیل است، این سخن از او بیوجه است. و محتمل است که در اصل مسئله، بگوئیم که از باب " تداعی " است و رجوع به

ص: 180

" تحالف " می شود. چون سخن هیچکدام خالی از مخالفت اصل، یا ظاهر، نیست. و این بعید است. به جهت آنکه ملاحظهء مجموع با مجموع کافی است در تعیین مدعی و مدعی علیه. و ترجیح در جانب عمرو است.

118- سوال:

118- سوال: هر گاه شخصی، حیوان بخرد و معیوب در آید، و در این بین بمیرد. آیا از مال بایع است یا مشتری؟ -؟.

جواب:

جواب: تحقیق این مسئله موقوف است به ذکر چند مقدمه: اول: اینکه: آیا انتقال ملک به محض خواندن صیغه حاصل می شود؟ یا انتقال موقوف است به انقضای ایام خیار؟ و اشهر واقوی قول اول است. و وجه آن را در محل خود بیان کرده ایم. دوم: این است که: هر گاه مبیع قبل از قبض تلف شود از مال بایع است. و این مسئله ظاهرا مخالفی ندارد. بلکه جمعی دعوی اجماع بر آن کرده اند. و روایت عقبه بن خالد دلالت بر آن دارد: " عن ابی عبد الله - ع - فی رجل اشتری متاعا من رجل و اوجبه غیر انه ترک المتاع عنده و لم یقبضه قال آتیک غدا انشاء الله. فسرق المتاع. من مال من یکون -؟. قال: من مال صاحب المتاع الذی هو فی بیته حتی یقبض المتاع و یخرجه من بیته. فاذا اخرجه من بیته فالمبتاع ضامن لحقه حتی یرد الیه ماله " (1) و در حدیث نبوی (صلی الله علیه و آله) نیز وارد شده: " ان کل مبیع تلف قبل قبضه فهو من مال بایعه " (2) و از کلام آخوند ملا احمد (ره) ظاهر می شود که حکم ثمن هم مثل حکم مبیع است بدون فرقی. و بعد از آن گفته است که " دلیل اینکه تلف از مال مالک اول است با وجودی که الحال مال او نیست، گویا اجماعی است که مستند به این دو روایت است ". و بعد از آن اشاره به وجه دلالت هر دو روایت کرده. ولکن ظاهر کلام دیگران (که عنوان مسئله را مبیع، قرار داده اند نه ثمن). و ظاهر بودن لفظ " بایع " در بایع، نه اعم از مشتری. و اینکه اصل این است که تلف مال از کیسه 3

ص: 181


1- وسائل: ج 12 ص 358، ابواب الخیار، باب 10 ح 1.
2- مستدرک: ج 2 ص 473

صاحب مال باشد. وظاهر است که ثمن بعد عقد، مال بایع می شود (هر چند در زمان خیار باشد، علی الاشهر الاقوی)، این است که حکم مختص به مبیع باشد. و اشعار " علت منصوصه " به مرتبه ای نیست که اعتماد به آن توان کرد. با وجود آنکه حدیث ضعیف (1) است و انجبار ضعف آن به شهرت و عمل (در غیر مبیع) تابع آن است که عمل ایشان بر این هم ثابت بشود. و آن معلوم نیست. بلکه غیر کلام آخوند (ره) در کلام دیگران اشاره به آن ندیده ام. و ممکن است که بگوئیم: چون غالب این است که ثمن چیزی است که در ذمه است. و تعیین آن به تسلیم می شود، پس تلف ثمن قبل از قبض نادر است. مگر مثل جائی که مثلا حیوان معینی را به حیوان معینی بفروشد. یعنی بیع به غیر نقود باشد. [ همچنین ] به غیر مثل غلات داده باشد. و به همان اشعار روایت عقبه و ظاهر " دعوی اتفاق " آخوند اکتفاء کنیم. و این نیز خالی از اشکال نیست. و بدان که: جمعی از علما تصریح کرده اند که مراد در این مسئله این است که تلف از جانب خدا باشد. و ظاهر روایت نبوی (صلی الله علیه و آله) هم این است. بلکه روایت عقبه هم. چون دزد بردن معلوم نیست که دزد کیست. و متبادر از سرقت، سرقت خفیه است. نه نهب و غارت. پس گویا این هم داخل تلف از جانب خدا باشد. به این معنی که متلف معلوم نیست، که ثمره داشته باشد و به او رجوع شود. و اما اگر شخص معینی آن را تلف کرده باشد، پس در مسالک گفته است " که هر گاه متلف بایع باشد یا اجنبی، مشتری اختیار دارد میخواهد فسخ می کند و رجوع می کند به ثمن. و میخواهد مطالبهء مثل یا قیمت آن را از متلف می کند. و هر گاه متلف مشتری باشد - هر چند به سبب تفریط او باشد (2) - پس از کیسهء او رفته. و این به منزلهء قبض است ". و صاحب کفایه هم گفته است که این دور نیست.

ص: 182


1- ضعف حدیث به دلیل مجهول بودن خود عقبه بن خالد و عبد الله بن هلال، است. این ضعف در مورد مبیع بوسیله عمل اصحاب منجبر (جبران) می شود ولی نسبت به ثمن، چنین جبرانی نیست.
2- یعنی ولو قصد اتلاف نداشته و تنها در حفظ آن تفریط کرده است

وآنچه به خاطر قاصر می رسد این است که در صورت اخیر، سخن خوب است. چون مشتری مال خود را تلف کرده و غرامتی بر دیگری نیست. نظر به آنچه در مقدمهء اول گفتیم که مجرد عقد منشأ حصول ملک است. واما در دو صورت اول، پس باید رجوع به قاعدهء " غصب " و اتلاف " کرد، که رجوع به مثل یا قیمت آن است. و اما رجوع به " ثمن مسمی فی العقد "، پس آن دلیلی ندارد. مگر اینکه گوئیم که هر چند [ اقتضای ] قاعدهء اتلاف این است. (1) چون بایع مالی مشتری را تلف کرده (2) لکن قاعده خیار فسخ در ایام ثلاثه، مقتضی جواز رجوع مشتری است به قیمت مسمی و فسخ بیع. پس مخیر خواهد بود میان فسخ و رجوع به مسمی. و عدم فسخ ورجوع به ثمن المثل. و بدان نیز، اینکه: در مسالک گفته است که مراد از این کلام که گفته اند که " تلف " از مال بایع است " این است که عقد باطل می شود در حین تلف. نه اینکه از روز اول عقد باطل باشد. و در این وقت ثمن مال مشتری می شود و مشتری نمی تواند (3) مطالبهء مثل مبیع، یا قیمت آن را بکند. و بنابر اول، نمائی که از مبیع حاصل شده باشد مال مشتری خواهد بود. و آخوند ملا احمد (ره) این کلام را نسبت به فقها داده است. چون گفته است " قالوا کذا ". و در تذکره حکایت کرده وجهی که فسخ در اینجا متوجه به اصل عقد می شود. پس نمای ما بین عقد و تلف، مال بایع خواهد بود. و اظهر قول اول است. چون موافق اصل و قاعده و استصحاب حال سابقه است که مالک بودن مشتری است. پس بنابر این ذکر " من مال البایع " به متابعت نص است. و در مسالک و شرح آخوند ملا احمد (ره) اشاره است به اینکه در این وقت محتاج میشویم به تقدیر دخول ملک در ملک بایع، به زمان بسیار قلیلی، تا آنکه صدق کند که تلف از مال بایع است. و تلف کاشف می شود از آن ملک. مثل دخول " دیه " در ملک میت. که به آن

ص: 183


1- این دو جمله در نسخه بدین صورت است: هر چند قاعده اتلاف این است که چون بایع مال مشتری را تلف کرده.
2- این دو جمله در نسخه بدین صورت است: هر چند قاعده اتلاف این است که چون بایع مال مشتری را تلف کرده.
3- و در نسخه: می تواند

ادای دین می شود. یعنی داخل مال او می شود نه دیان یا وارث. و مثل " اعتق عبدک عنی " که تقدیر می شود دخول عبد در ملک آمر. و بعد از آن آزاد می شود. سوم: هر گاه تلف حاصل شود بعد از قبض و انقضای زمان خیار، از مال کسی خواهد بود که مال او است. یعنی مبیع از کیسهء مشتری رفته هر گاه تلف شده. و ثمن از کیسهء بایع، هر گاه تلف شده. خواه خیار از برای هر دو باشد یا از برای یکی از آنها. و در این اشکالی نیست. چهارم: هر گاه تلف شود مبیع یا ثمن، بعد از قبض و قبل از انقضای ایام خیار، پس اگر تلف از جانب خدا است، مشهور این است که تلف از مال کسی است که خیاری از برای او نیست. خواه مبیع تلف شود و خیار از برای بایع باشد. یا ثمن تلف شود و خیار از برای مشتری باشد. که در اول، مبیع از کیسه مشتری رفته و در ثانی، ثمن از کیسهء بایع رفته. و دلالت می کند بر این (علاوه بر عدم ظهور خلافی در مسئله) روایات بسیار، مثل آنچه کلینی و شیخ روایت کرده اند به سند صحیح تا " صفوان " از " اسحاق بن عمار ": " قال اخبرنی من سمع ابا عبد الله - ع - و سئله رجل و انا عنده - فقال له: رجل مسلم احتاج الی بیع داره فمشی الی اخیه، قال له ابیعک داری هذه و تکون لک احب من ان تکون لغیرک علی ان تشترط لی انی اذا جئتک بثمنها الی سنة، تردها علی. (؟). قال: لا بأس بهذا ان جاء بثمنها الی سنة، ردها علیه. قلت: فان کانت فیها غلة کثیرة، فاخذ الغلة لمن یکون -؟. فقال: الغلة للمشتری. الا تری انها لو احترقت لکانت من ماله " (1) . و صدوق نیز روایت کرده (2) است این را به سند خود از اسحاق بن عمار. و شیخ روایت کرده است از معاویه بن میسره روایتی (3) که مشتمل است بر این مضمون. و کلینی

ص: 184


1- وسائل: ج 12 ص 355، ابواب الخیار، باب 8 ح 1.
2- وسائل: ج 12 ص 355، ابواب الخیار، باب 8 ح 1.
3- وسائل: ج 12 ص 355، ابواب الخیار، باب 8 ح 3. و لکن در سند آن " ابی الجارود " است که ضعیف می باشد

و شیخ روایت کرده اند به سند صحیح، از عبد الله بن سنان: " قال سئلت ابا عبد الله - ع -: عن الرجل یشتری الدابة او العبد و یشترط الی یوم او یومین. فیموت العبد او الدابة او یحدث فیه حدث. علی من ضمان ذلک؟. فقال: علی البایع، حتی ینقضی الشرط ثلاثه ایام و تصیر المبیع للمشتری " (1) . و در تهذیب علاوه بر این دارد که " شرط له البایع او لم یشترط - قال: و ان کان بینهما شرط ایاما معدودة فهلک فی ید المشتری قبل ان یمضی الشرط فهو من مال البایع ". و کلینی و شیخ روایت کرده اند از عبد الرحمن بن ابی عبد الله به سند معتبر: " قال: سئلت ابا عبد الله - ع - عن رجل اشتری. امة بشرط من رجل یوما او یومین، فماتت عنده و قد قطع الثمن. علی من یکون الضمان؟. فقال لیس علی الذی اشتری ضمان، حتی یمضی شرطه " (2) . و شیخ و صدوق روایت کرده از ابن رباط مرسلا: " عن ابی عبد الله - ع -: قال: ان حدث للحیوان حدث قبل ثلاثة ایام، فهو من مال البایع " (3) و این اخبار هر چند مختص خیار شرط و خیار حیوان اند. لکن ظاهر این است که قایل به فرقی ما بین خیارات نباشد. چنانکه بعضی اصحاب تصریح به آن کرده اند. ولکن باید تخصیص داد این کلام را به خیار شرط و خیار مجلس و خیار حیوان. چنانکه در مسالک عنوان مسئله را، مختص آنها ساخته نه اینکه قایل به فصلی نیست ما بین جمیع انواع خیار. و در شرح لمعه تصریح کرده است که " خیار ساقط نمی شود به تلف، در وقتی که مشتری مغبون باشد (4) " و همچنین ظاهر این است که (در آن مسئله که در مقدمهء ثانیه ذکر کردیم) قول خلاف مشهور (که ملک حاصل نمی شود الا به انقضای خیار) هم در همین خیارات باشد.

ص: 185


1- ج 12 ص 352 - 351، ابواب الخیار، باب 5 ح 2 و 1
2- ج 12 ص 352 - 351، ابواب الخیار، باب 5 ح 2 و 1
3- ج 12 ص 352 - 351، ابواب الخیار، باب 5 ح 5.
4- یعنی اگر بایع مغبون باشد خیارش با تلف مبیع ساقط می شود. بنابر این وی به تفصیل قایل است

و وجه اطلاق سایر فقها، گویا همان است که اکتفا کرده اند به لفظ " انقضاء زمان خیار " از تصریح به این سه خیار. زیرا که در سایر خیارات، زمان محدود نمی باشد و زمان خاصی ندارد. پس تمسک به عدم قول به فرق در هر دو مسئله ثمره می کند در خیار مجلس. زیرا که احادیث مختص خیار شرط و خیار حیوان است. پس ظاهرا اشکالی در مسئله نیست. خصوصا در صورت اولی که موافق قاعده هم هست (بنا بر مشهور) که ملک به مجرد عقد حاصل می شود، و محتاج به انقضای خیار نیست. زیرا که تلف از مال مشتری شده در صورت تلف مبیع، و از مال بایع شده در صورت تلف ثمن. و بنابر قول خلاف مشهور، در مثال آخر موافق قاعدهء ایشان است. چون ملکیت آنکه خیار ندارد، بر حال خود باقی است و تلف از مال او شده است. و اخبار خیار حیوان هم مطابق همین اصل است، و دلالت بر عموم اینکه " تلف در ایام خیار از مال من لا خیار له است " نمی کند. پس دلیل ایشان در ما نحن فیه شاید همان " عدم خلاف " باشد و اخبار خیار شرط. که دلالت دارند بر اینکه تلف از مال مشتری است که خیاری ندارد. هر چند هنوز از ملک بایع در نرفته است. و به هر حال، اخبار، مخصص اصل و قاعده، می تواند شد. و آنچه مذکور شد در وقتی که خیار از برای یکی از آنها باشد. واما هر گاه خیار از برای بایع و مشتری هر دو باشد، پس اگر مبیع تلف شد. از مال مشتری خواهد بود. و اگر ثمن تلف شده، از مال بایع خواهد بود. و وجه آن بنابر قول مشهور اقوی (که حصول ملک به مجرد عقد می شود) ظاهر است. و اخبار متقدمه هم منافاتی با این ندارد. چون دلالتی بر حکم خیار مشتری ندارد. و اما بنا بر قول دیگر: پس قاعده اقتضا می کند که عکس این باشد، یعنی هر گاه مبیع تلف شود از مال بایع باشد، و هر گاه ثمن تلف شود از مال مشتری باشد. و ممکن است که استدلال کنیم بر این، به آخر صحیحهء عبد الله بن سنان، بنابر آنچه در تهذیب روایت شده به تقریب اینکه بگوئیم مراد از قول امام (علیه السلام): " و ان کان بینهما شرط ایاما معدوده " شرط خیار از طرفین باشد. نه از برای مشتری تنها. تا اینکه در کلام اعاده لازم نیاید چون " تاسیس " اولی است از " تاکید ".

ص: 186

پس ثبوت ضمان از برای بایع، در اینجا از همین جهت خواهد بود که قبل از انقضای خیار از مال بایع نرفته است، و تلف از مال او شده. که او هم از جملهء ادلهء خلاف مشهور باشد در اینکه انتقال ملک حاصل نمی شود الا به انقضای خیار. و مناسبتی با مشهور ندارد. نه از حیث ثبوت ملک، چون مذهب ایشان این است که به مجرد عقد، مال مشتری است نه بایع. و نه از حیثیت اینکه تلف در ایام خیار از مال کسی است که خیار ندارد، چون فرض کردیم که خیار از برای هر دو است نه احدهما. مگر اینکه بگوئیم که تأسیس قاعدهء تازه، در این عبارت حاصل می شود که (1) مراد از " ایاما معدوده " زاید بر سه روز باشد. (نه آن سه روزی که خیار از برای مشتری هست، خواه شرط کنند یا نه) و مراد از این عبارت باز بیان حکم شرط مشتری باشد، نه شرط هر دو با هم. پس وجه اینکه تلف از مال بایع است، همان خیار نداشتن او است، نه مالک بودن او. پس این دلیل قول مشهور می شود. (2) و بر فرضی که مسلم داریم که مراد آن باشد که شرط خیار از طرفین باشد، می گوئیم که این حدیث دلیلی می شود از جملهء ادله خلاف مشهور، بر عدم ثبوت ملک الا به انقضای ایام خیار. و هر گاه ما آن را باطل کردیم به سبب سایر ادله و عدم مقاومت این (یا عدم وضوح دلالت [ ش ] با آنها، پس ضرری به مشهور نخواهد داشت. و حکم همان خواهد بود که مذکور شد که تلف از مال مشتری است که مالک است. و از آنچه گفتیم ظاهر می شود حکم آنکه خیار از برای اجنبی باشد، برای هیچیک از متبایعین نباشد. که در آنجا تلف از مال مشتری خواهد بود در تلف مبیع چون او مالک است بنابر مشهور، و از مال بایع [ است ] در تلف ثمن. و همچنین ظاهر می شود حکم آنکه خیار از برای احدهما باشد با اجنبی، و از برای هر دو [ باشد ] با اجنبی.

ص: 187


1- و متن نسخه چنین است: بگوئیم که تاسیس و فائده تازه در این عبارت حاصل می شود به اینکه با آنها پس بگوئیم که مراد...
2- و در نسخه: نمی شود

والحاصل: معیار در این مقام یکی از دو چیز است: یا اندراج تحت قاعدهء اینکه " تلف از مال کسی است که خیار ندارد، از متبایعین ". و این در صورتهائی است که یکی از آنها خیار داشته باشد دون دیگری. خواه اجنبی با آنها باشد یا نه. یا اندراج تحت قاعدهء " تلف مال از کیسهء مالک [ است ] ". و آن در جائی است که چنین نباشد. مثل اینکه خیار از برای هر دو باشد. خواه اجنبی با آنها باشد یا نه. تا اینجا، سخن در صورتی بود که تلف از جانب خدا باشد. و هر گاه از احد متبایعین باشد یا [ از ] اجنبی باشد. پس حکم آن از [ این ] اخبار، ظاهر نمی شود. چون ظاهر آنها تلف از جانب خدا است. پس باید رجوع به قواعد " اتلاف " کرد. و شهید ثانی در مسالک گفته است که " هر گاه متلف مشتری باشد، و خیار از برای بایع باشد، یا از برای اجنبی باشد، و اختیار فسخ کند. پس بایع رجوع می کند به مشتری به مثل یا قیمت ". و گویا وجه آن، این است که اتلاف مشتری در زمان خیار بایع، در حکم غصب است و این منافات ندارد با حصول ملک از برای مشتری. چنانکه مشهور و اقوی است. و از این جهت است [ که ] تجویز نمیکنیم بیع آن مبیع را در ایام خیار، از برای مشتری، به عنوان بت و قطع، چنانکه در رسالهء علی حده بیان کرده ایم. و هر گاه غاصب شد پس ضامن مثل یا قیمت هست. و این منافات ندارد با جواز انتفاع به آن ملک به غیر وجه اتلاف، و [ با جواز ] بیع به عنوان [ غیر ] قطع و لزوم، و امثال آن (1). پس هر گاه فسخ کرد بایع، باید قیمت را رد کند به مشتری و مطالبهء مثل، یا قیمت را از مشتری بکند. و لکن: در هر یک از این مقدمات، می توان خدشه کرد در استحقاق مثل یا قیمت. به جهت آنکه این در وقتی مسلم است که تفویت مال حق غیر کرده باشد. و در اینجا تفویت مال خود کرده. غایت امر این است که تفویت حق غیر کرده، که آن رجوع به مال است، چون بعد تلف، ممکن نیست. و انحصار عوض از حق، در استیفای مثل یا قیمت، ممنوع

ص: 188


1- اصل عبارت نسخه: و بیع به عنوان قطع و لزوم و امثال آن

است بلکه مستحق عوض المثل از حق است. یا همان عقوبت روز جزا. چون [ بایع ] ثمن را در دست دارد، و تضییع مال او نشده (1) . و اما در جواز رجوع فسخ: پس به جهت آنکه متبادر از اخبار بیع خیار و ادله آن، صورت بقای مبیع است که ممکن باشد رجوع در آن. نه در صورت تلف. پس لزوم بیع در تحت قاعده لزوم باقی میماند و بعد از آن گفته است " که هر گاه تلف از بایع به عمل آمده یا [ از ] اجنبی، و خیار از برای مشتری باشد، مشتری اختیار دارد، میخواهد فسخ می کند و رجوع می کند به بایع به قیمتی که داده. و میخواهد ملتزم بیع می شود و مطالبهء مثل مبیع یا قیمت آن را از کسی می کند که تلف کرده ". و گویا وجه آن، این است که اطلاق شرط خیار فسخ، شامل صورت تلف هم هست. پس هر گاه فسخ کرد، ثمن را استرداد می کند. وهر گاه بایع خود، مبیع را تلف کرده، آن در حکم رد به او است، و هر گاه اجنبی تلف کرده، بایع به او رجوع می کند و عوض یا قیمت را از او میگیرد. و هر گاه ملتزم شد بیع را و فسخ نکرد، پس تالف مال او است و متلف غاصب است. خواه بایع باشد و خواه اجنبی. و بر این مقدمات همگی، منع راه دارد. پس شاید توان گفت که مبیع ملک مشتری بود نظر به قاعده انتقال ملک به صیغه. و بایع یا اجنبی غاصب اند و ضامن مثل، یا

ص: 189


1- در انتقال ملکیت، قول مشهور این است که به محض وقوع عقد مبیع مال مشتری و ثمن مال بایع می شود. و نیز قول مشهور در مسئلهء " اگر متخلف مشتری باشد و صاحب خیار بایع باشد " این است که مشتری مخیر است یا به مثل رجوع می کند یا به قیمت. میرزا (ره) در مسئله اول همراه مشهور است و در مسئله دوم همراه غیر مشهور. و با استدلال فوق مشهور را به " نتیجه لازم " سخن شان الزام می کند. در اینجا توضیح این نکته لازم است: آنان که نام شان را در مسئله اول " مشهور " میگذاریم، عین همان اشخاص نیستند که در مسئله دوم به نام " مشهور " خوانده می شود. تا تصور شود که مشهور در دو مسئله دچار نوعی تناقض شده است. بل منظور " اکثریت " است. در مسئله اول، اکثریت آن نظریه را داده و در مسئله دوم اکثریت این نظریه را داده است. و این اکثریت در مسئله دوم تشکل یافته از تعدادی از اعضای اکثریت اول همراه با تعدادی از اقلیت اول

قیمت اند و مشتری مطالبه می کند از ایشان. و دیگر فسخ و رجوع مذکور دلیلی ندارد. و بعد از آن گفته است که " هر گاه خیار از برای بایع باشد و متلف اجنبی باشد، باز مختار است بایع به نحوی که گذشت در خیار مشتری ". یعنی اگر خواهد الزام بیع می کند و ثمن را نگاه میدارد و امر مبیع با مشتری خواهد بود، واو رجوع می کند به اجنبی به مثل، یا قیمت. واگر خواهد فسخ می کند و ثمن را رد می کند به مشتری، و مطالبهء ملک را می کند، و رجوع می کند به مشتری یا اجنبی. و گویا وجه آن در رجوع به مشتری با وجود آنکه اجنبی تلف کرده، این است که در وقت بیع، شرط کرده که وقتی که رد ثمن نماید (مثلا) فسخ بیع تواند کرد، واسترداد مبیع از مشتری کند. و آن مشروط نیست به اینکه باقی مانده باشد ملک در تحت ید او. ووجه رجوع به اجنبی این است که در صورت فسخ، مبیع عود می کند به بایع، و مفروض این است که خود مبیع اگر چه تلف شده لکن عوض آن در ذمه اجنبی مستقر شده به قاعدهء غصب واتلاف، پس می تواند به او رجوع کند. و این مقدمات نیز محل مناقشه است. زیرا که دلالت شرط تسلط بر فسخ بیع (و رجوع هر یک از عوضین به صاحبش) بر جواز تسلط بر رجوع به عوض آن عوضین، ممنوع است. و همچنین در رجوع به اجنبی اشکال است. زیرا که او در حین اتلاف، مال مشتری را تلف کرده، نه مال بایع را. پس تسلط رجوع به اجنبی مختص مشتری است، نه بایع. پس شاید توانیم گفت که چون محل فسخ و عود که نفس مبیع است منتفی شده، خیار فسخ منتفی بشود، و باید ملتزم بیع شود، و به همان ثمن که گرفته قانع باشد. چون اصل در بیع، لزوم است. و دلیل خیار در اینجا تمام نیست، و مشتری رجوع می کند به اجنبی، چون مال او را تلف کرده. یا بگوئیم که چون بیع در اول واقع شده به شرطی که آن شرط در نفس الامر تحقق نمیپذیرد، پس آن شرط هر چند مشروع باشد (و فاسد نباشد که به فساد آن لازم آید فساد مشروط چنانکه اقوی این است) و لکن انتفاء شرط مشروع، منشأ ثبوت

ص: 190

خیار می شود در اصل معامله که آن را " خیار اشتراط " می گویند. پس در این مورد خیار شرط، خیار اشتراط حاصل [ می ] شود، و خیار شرط، شرط خیار اشتراط، می شود. و لازم آن تسلط بر فسخ است و رجوع می کند به مشتری، نه به اجنبی، هر چند مشتری تواند به اجنبی رجوع کند. والحاصل: فروع این مسئله بسیار مشکل است و دلیل اکثر آنها واضح نیست. و آخوند ملا احمد (ره) در شرح ارشاد - هر چند از کلامش چیزی نفهمیدم. چون نسخه بسیار مغلوط بود لکن - در آخر کلام گفته است که " دلیل فروع این مسئله معلوم ما نیست، مگر بعضی اعتبارات عقلیه که معتمد نیست. حق تعالی توفیق فهم به ما عطا کند ". و همچنین صاحب کفایه هم، گفته است که " مستندی در این مسئله نمیدانم به غیر از آن روایات که مذکور شد و از مورد آنها نباید تعدی کرد ". ولکن بفضل الله تعالی، دلیل بسیاری از فروع مسئله را بیان کردیم. حق تعالی از فضل و رحمت خود ظهور صاحب الامر (علیه السلام) را با عافیت نزدیک کند

119- سوال:

119- سوال: شخصی حیوانی فروخت به نسیه به دیگری به موعد معین. و مشتری قبل از انقضای مدت غایب شد، و نیامد تا مدت منقضی شد. آیا بایع خیار فسخ دارد یا نه؟ -؟ و هر گاه خیار ندارد، مطالبهء حیوان یا قیمت آن را می تواند کرد یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: در اینجا خیار فسخ نیست. و آنچه به گوش سائل رسیده، در بیع نقد است که هر گاه شخصی بفروشد مالی را حالا یا مطلقا (که آن هم منصرف می شود به حال بدون اشکال) در اینجا شهیدان گفته اند: اگر شرط کنند که باید تاخیر قیمت از امروز نشود (مثلا) یا از فردا تجاوز نکند، شرط لازم است. و هر گاه آن وقت گذشت و تسلیم نشد، اختیار فسخ با بایع خواهد بود. و شهید ثانی علاوه بر عدم تسلیم، " عدم امکان اجبار بایع مشتری را بر وفا به

ص: 191

ثمن " را هم (1) ذکر کرده. بلکه شهید ثانی گفته است که " در صورت اطلاق هم خیار ثابت است. مثل سایر شروط ". و ظاهرا مراد او این است که در صورت شرط تعجیل، [ و ] عدم تعیین زمانی که تاخیر از آن نکنند، هر گاه از اول وقت اداء تاخیر کند، مثل سایر شروط است. نه اینکه در مطلق بیع نقدی که یک صورت آن اطلاق بیع است بدون قید نقد و نسیه. و بدون شرط تعجیل هم، به مجرد تاخیر از اول زمان، خیار فسخ باشد. به جهت آنکه در این صورت شرطی در ضمن عقد بیع نشده. و آنچه مقتضای ماهیت بیع مطلق، است که محمول بر نقد می شود، این است که می تواند فورا مطالبهء قیمت کند. و این داخل شرط نیست. بلکه این نفس مقتضای بیع، است والا در بیع نسیه هم بایست به مجرد تخلف از زمان نسیه، خیار ثابت شود، به سبب اینکه شرط شده که در آن وقت بدهد. پس جواز مطالبهء قیمت در بیع نقد در اول زمان، و در بیع نسیه در زمان انقضای اجل، و لزوم وفا بر مشتری، این هر دو از مقتضیات اصل بیع اند. نه شرط ضمن عقد. باقی ماند کلام در اینکه: هر چند سخن شهیدین (در ثبوت خیار در صورت تخلف از شرط) خوب است نظر به مقتضای قاعده خیار اشتراط. ولکن دو بحث [ بر آن ] وارد است: یکی آنکه: تخصیص کلام به ثبوت خیار از برای بایع در تاخیر ادای ثمن، وجهی ندارد. بلکه هر گاه شرط تعجیل تسلیم مبیع هم بشود و تاخیر در آن شود، خیار از برای مشتری هم خواهد بود. دوم اینکه: هر گاه شرط کند در بیع نسیه، که تاخیر ادای ثمن از حین انقضای اجل نکند. باز همین اقتضای شرط، جاری خواهد بود. پس تخصیص کلام به نقد خالی

ص: 192


1- توضیح: یعنی شهید ثانی می گوید: خیار فسخ با دو شرط برای بایع حاصل می شود: الف: مشتری ثمن را در موقعش تسلیم نکند. ب: بایع نتواند مشتری را بر پرداخت ثمن مجبور کند. تذکر: توجه به توضیح بالا برای آسان شدن ادامه مطلب لازم است

از وجه است. و سخن دیگر هم در این مقام هست. که " شرط (1) عدم تمکن از اجبار مشتری بر ادای ثمن " که در کلام شهید ثانی است، محتاج است به دلیل. و آنچه در رسالهء " شرط ضمن العقد " تحقیق کرده ام این است که: در شرطی که در ضمن عقد می شود، بر " مشروط علیه " واجب است وفا. و از برای " مشروط له " نیست که اجبار او بر وفا، هر گاه امتناع کند. و اما وجوب اجبار مشروط له او را بر وفا، پس آن دلیلی ندارد. بلکه خیار از برای او ثابت است و تقصیر از جانب مشروط علیه شده. و این فکر هر چند در آن مسئله در اول از منفردات حقیر بود. ولکن در آخر موافقت کلام شهید (ره) در دروس با فکر خود دیدم، ودر این مقام هم، از شرط عدم امکان اجبار او بر وفا، ساکت است. هر گاه این دانسته شد، بر میگردیم بر سر " مطالبهء حیوان یا قیمت " در صورت سئوال. و جواب آن این است که هر گاه متضرر نمی شود، صبر کند تا غایب بیاید. و هر گاه متضرر می شود به سبب طول زمان غیبت. پس اولا باید رجوع کند به حاکم شرع و به اذن او استیفای طلب خود بکند. و هر گاه ممکن نباشد استیفای آن به اعانت حاکم به سبب نبودن حاکم. یا به سبب عجز از اثبات. در آن وقت می تواند تقاص حق خود بکند از مال او. آن حیوان هم از جملهء مال او است. پس گمان نکند که می تواند حیوان را بر دارد هر چند قیمت آن مضاعف شده باشد. بلکه مساوی طلب خود را بر میدارد. و کیفیت تقاص و شرایط آن را در کتاب قضای همین مجموعه، بیان کرده ام.

120- سوال:

120- سوال: زید دختر عمرو را از برای پسر یا برادر خود نامزده کرده است. و در بعضی از ولایات، قانون چنین است که ابریشم و پشم و پنبه میدهند تا دختر در خانهء پدر خود نشسته است به عمل بیاورد. و حال پسر زید فوت شده و اجناس در خانه پدر دختر مانده. آیا چه چیز به پسر یا برادر زید می رسد -؟.

ص: 193


1- شهید ثانی حصول خیار برای بایع را مشروط کرده بود بر اینکه برای بایع ممکن نشود اجبار مشتری بر پرداخت ثمن
جواب:

جواب: اصل آن ابریشم و پشم و پنبه که داده اند بریسند و ببافند و به خانهء شوهر بیاورد، مال صاحب آنها است و مال دختر نمی شود. ولکن هر گاه دختر را امر کرده اند به ریشتن و بافتن و امثال آن، دختر مستحق اجرت عمل خود هست.

121- سوال:

121- سوال: زید ملکی را به عمرو میدهد از باب شیر بها، که دختر او را بگیرد. عمرو آن ملک را می فروشد به بکر. آیا بعد از فوت زید، وارث او می تواند آن ملک را، از بکر استرداد کند با اجرة المثل،؟ یا از عمرو -؟.

جواب:

جواب: هر چند شیر بهای متعارف این زمان که محض به جهت استرضای اولیای دختر در اجابت او، میدهند، لزوم ندارد. و مادامی که عین باقی است، می توانند استرداد کنند. لکن نقل به ملک به غیر به منزلهء اتلاف است. و در صورت اتلاف، رجوع نمی تواند کرد. چون ظاهر این است که او را مسلط بر ملک خود کرده است به عنوان تملیک. نه مجرد اباحهء محضه و او ملک را از ملکیت خود بیرون کرده. چنانکه هر گاه مشتری علم دارد که بایع، مال غیر را بدون اذن او فروخته و اسبی را در قیمت آن ملک بدهد، و بایع آن اسب را بفروشد به غیر و مالک هم اجازهء بیع را بکند، ظاهر این است که مشتری رجوع نمی تواند کرد نه به اسب و نه قیمت آن - نه به بایع و نه به مشتری.

122- سوال:

122- سوال: زید و عمرو شریکند در قطعه زمینی بالمناصفه. و زید بدون اطلاع عمرو زمین را قیمت می کند. و بعد از تعیین حصهء خود، آن حصه را به بکر می فروشد و عمرو می گوید به این قسمت راضی نیستم. آیا بیع صحیح است یا باطل؟ -؟.

جواب:

جواب: قسمت زمین با عدم رضای عمرو باطل است. و بیع هم باطل است. و بکر هیچ حقی در زمین ندارد. و اگر کسی بگوید چون زید مالک نصف زمین هست، پس چرا در قدر حصهء خود صحیح نباشد (؟) وحال آنکه فقها تصریح کرده اند به اینکه هر گاه کسی مملوک خود را با غیر مملوک به یک صیغه بفروشد به قدر حصهء خود صحیح است. و در باقی موقوف است بر اجازه مالک، پس باید نصف مشاع این نصف که ربع مجموع زمین است مال بکر باشد. بیش از این نیست که بکر هر گاه علم نداشت به حال، و بعد مطلع شد، مسلط بر

ص: 194

فسخ باشد. به جهت عیب به " تبعض صفقه ". گوئیم: حصول ملک از برای بکر مشتری، ممکن نیست. و این بیع منشأ تملک مشتری و حصول ملکیت نمی شود به جهت آنکه حصول ملکیت و صحت بیع باید مستلزم ترتب آثار ملکیت و بیع باشد. واز جملهء آثار ملکیت و خواص آن، این است که هر گاه ملک مشاع باشد میان دو نفر، و آن ملک قابل قسمت اجباریه باشد، توانند هر یک از آنها اجبار کنند شریک را (به خودی خود، یا به مباشرت حاکم) بر قسمت آن ملک در ما فیه الشیاع. و در ما نحن فیه بعد از آنکه حکم کردیم به بطلان قسمت زید می گوئیم مراد تو از شیاع در تصحیح بیع نصف آن نصف که ربع مجموع است (که بکر مالک آن می شود علی سبیل الشیاع) آیا اشاعه در همین نصف معین است یا اشاعه در ملک (؟ -؟). اگر مراد ثانی است پس آن خلاف مفروض است (1) و اگر مراد، اول است (2) می گوئیم که ترتب آثار ملک مشاع که یکی از آن آثار، جواز

ص: 195


1- می توان گفت خلاف مفروض نیست بل عین مفروض است. زیرا فرض این است که منصرف شود به اشاعه در مجموع همان طور که مسئله مورد تنظیر از کلام فقها نیز چنین است. و اگر منظور مصنف از " مفروض " چیزی است که در نظر بایع بوده، باید گفت در مسئله مورد تنظیر هم، همینطور است. پس نیاز به پاسخ دیگر است. و پاسخ قاطع همان است که مصنف (ره) در پاسخ ادعای انصراف این بیع به " نصف مشاع مجموع زمین " خواهند گفت - در آخر همین مسئله - که عقد بر نصف معین شده و تعیین باطل است. و جنس بدون فصل بقائی ندارد.
2- صورت اول به شکل زیر تصویر می شود: از نصف دیگر زمین که مورد معامله قرار نگرفته، قطع نظر می شود. و میماند یک قطعه زمین (همان نصف مورد معامله) فروخته شده که نصف آن مستحق للغیر در آمده. در این صورت، بیع منصرف می شود بر مال بایع که نصف مبیع است و ربع کل زمین. لیکن (همانطور که مصنف (ره) در پاسخ گفته است) نمی توان از نصفی که مورد معامله قرار نگرفته صرفنظر کرد. زیرا مستلزم ضرر شریک است. اما اگر بایع همهء مجموع زمین را (جهلا او غصبا) میفروخت، در صورت جهل بر اینکه نصف زمین مال شخص دیگر است، قابل تصحیح میگردید و در صورت غصب، همان اختلاف جنجالی پیش میآمد که در مسئله شماره 112 گذشت. و در هر دو صورت، حل مسئله آسانتر از فروش نصف مفروز یک جانبه، است

اجبار بر قسمت است در مافیه الشیاع. آیا در ما نحن فیه ثابت است که شریک تواند اجبار کند مشتری را، (یا به عکس) در قسمت کردن آن ربع در مجموع ملک، که هر جا به قرعه در آید بعد تعدیل سهام، مال مشتری باشد یا شریک. یا نه؟ -؟ اگر میگوئی بلی، گوئیم آن خلاف قاعده است که شریک تواند اجبار کند شریک را در قسمت مشاع در غیر ما فیه الشیاع، چون مفروض این است که نصف مشاع آن نصف معین را مالک است، و دخلی به نصف دیگر ندارد. و اگر میگوئی نمی تواند، به جهت اینکه مشتری مستحق ربع شایع در این نصف معین، است، و آنچه توان اجبار کرد در آن قسمت آن ربع است در همان نصف معین. چنانکه از جملهء آثار ملک مشاع این است. می گوئیم که وجه اجبار در قسمت ربع در این نصف معین، از برای مشتری چه چیز است؟ و استحقاق این اجبار به جهت مشتری از کجا به هم رسید؟ و حال آنکه آنچه به او رسیده همان حقی است که بایع داشت و بایع چنین حقی و تسلطی را نداشت که اجبار کند شریک را در تقسیم این ربع در همین نصف معین. بلکه آنچه تسلط داشت اجبار بر تقسیم و افراز نصف مشاع مجموع بود در مجموع. به جهت آنکه تقسیم کردن نصف گاه است مستلزم ضرر شریک می شود. زیرا که من بعد اگر خواهند نصف دیگر را قسمت کنند، گاه است که تفرقه حاصل شود ما بین اجزاء حصهء شریک، و آن مستلزم ضرر است. بخلاف قسمت. جمیع در وقت واحد. پس چون شرکت بایع در ربع مذکور به همین نحو بود که هر گاه خواهند قسمت کنند، توانند اجبار کنند در قسمت در نصف معین. پس از برای مشتری هم شرکت به همان نحو حاصل شده که بتواند اجبار کند شریک را در قسمت مذکوره. و جواز تراضی بر تقسیم نصف مستلزم جواز اجبار، نیست. پس باید این استحقاق مشتری، از راه قسمت بایع باشد و آن خود باطل بود

ص: 196

(چنانکه دانستی). پس دیگر وجهی از برای تصحیح این معامله باقی نمیماند. چون تصحیح عبارت است از ترتب آثار، و دانستی عدم ترتب اثر را. پس هر گاه عدم ترتب اثر ثابت شد، عدم صحت بیع هم ثابت است. و به تقریر دیگر (که اوضح از این تقریر، است ولکن ادق از این است) می گوئیم که: معنی اشاعهء ملک ما بین شرکاء این است که هر یک به قدر الحصه، در جزء لا یتجزی از اجزاء آن مبیع، مستحق می باشند. و اما ملاحظه آن حصه مثل نصف یا ثلث یا ربع، نسبت به مجموع، من حیث المجموع (به این معنی که آن اجزاء را مرکب کنیم و منضم کنیم به قدر حصه از حصه ها، و جدا فرض کنیم. و همچنین منضم کنیم به قدر حصهء دیگر، و جدا فرض کنیم. که مناصفه نسبت به مجموع ملاحظه شود، نه هر جزئی از اجزای متجزی) پس آن را هیچیک مستحق نیستند بالفعل. بلکه استحقاق " بالامکان " است که هر کاه خواهند قسمت کنند. شارع مقدس تجویز انضمام اجزاء به قدر حصهء هر یک کرده. که بعد از انضام (و تعدیل سهام به قدر حصهء هر یک نسبت به مجموع) به قرعه یا تراضی مالک شوند. پس نصف مجموع و ربع مجموع، تحقق نمیپذیرد الا با تعدیل سهام و تقسیم. و قبل از آن هیچیک را استحقاقی در نصف مجموع یا ربع مجموع، علی سبیل التعیین، نمی باشد. پس بایع فروخته است چیزی را که مالک آن نیست، نه نصف را و نه ربع. و اینکه ممکن است که مالک آن، شود (بعد تعدیل سهام و وقوع قرعه بر آن، یا تراضی بر آن)، نفعی به حصول مالکیت بالفعل ندارد. و گاه هست که بعد تعدیل و قرعه، همین نصف و ربع به حصهء آن شریک در آید. و بیع به شرط، هم معنی ندارد، که مراد این باشد که این نصف معین نسبت به مجموع را فروختم به تو [ به شرطی ] که بعد از این به حصهء من در آید. واگر فرض صحت آن کنیم، پس باید در مجموع نصف، صحیح باشد. وبدان که: در این مقام، گاه هست در بعضی اوهام در آید که می توان تصحیح این بیع کرد در اصل نصف بر سبیل اشاعه، هر چند بر سبیل تعیین تمام نشود. به تقریب

ص: 197

اینکه بایع فروخته است نصف این زمین معین را که جزما مالک آن هست. بیش از این نیست که گفته است نصف این زمین، که آن نصف، همین نصف معین است، به تو فروختم. پس هر گاه تعیین باطل شد، منشأ بطلان مطلق بیع نصف، نمی شود. پس بیع منعقد می شود بر نصف مشاعی که جزما مالک آن هست. پس مشتری شریک می شود با آن شریک دیگر در نصف مشاع در مجموع. و نظیر این است که فقها گفته اند که هر گاه کسی ملکی در دست داشته باشد که نصف آن مال غیر باشد و نصف آن زمین را بفروشد منصرف می شود به نصف مملوک او، و بیع صحیح است. در اینجا هم نصف مبیع است. هر چند مالک تعیین آن نیست لکن مالک خود نصف هست. پس بیع منصرف می شود به اصل نصف بدون تعیین که بر وصف اشاعه است. و ظاهر این است که این تو هم فاسد است. زیرا که قصد به بیع نصف متحقق در ضمن معین، شده و تعیین که باطل شد، بیع نصف معین، باطل می شود. و جنس بدون فصل بقائی ندارد. وآن تنظیر غلط است. به اعتبار اینکه این دو نصف در اینجا در حقیقت متمایزند هر چند صیغهء بیع بر لفظ " نصف " وارد شده که قابل مشاع در مجموع است. و نظیر ما نحن فیه، این است که کسی بیع نسیه بکند بدون تعیین مدت. که در اینجا حکم می شود به بطلان. نه اینکه هر گاه نسیه بودن باطل شد، منصرف می شود به بیع حال و نقد. (1)

ص: 198


1- پس می توان ادلهء عدم انصراف این بیع، به یکی از صورتهای تصحیح، را به شرح زیر خلاصه کرد: الف: عدم انصراف به نصف مشاع در مجموع: چون عقد بر معین (که غیر مشاع در مجموع است) واقع شده و جنس بدون فصل بقائی ندارد. ب: عدم انصراف به نصف مشاع در نصف مورد معامله (ربع مجموع ولی مشاع در نصف): به همان دلیل بالا. و نیز به دلیل عدم ترتب اثری (اجبار به تقسیم) از آثار. بنا بر دلیل " عدم ترتب اثر "، اگر بایع نصف مشاع خود، را به صورت دو ربع مشاع در مجموع، در دو معامله جداگانه به دو نفر بفروشد. صحت این معامله ها منوط به اجازهء شریک است. زیرا همان " ضرر " در اینجا هم حضور دارد. و نیز: اگر بایع بمیرد و سهم او به دو وارث او منتقل شود، هر کدام از آنها به تنهائی نمی تواند شریک را اجبار به تقسیم نماید. چون باز همان " ضرر " حضور دارد. با اینکه انتقال ملکیت در اینجا قهری است. و صحیح است بلا خلاف و بلا شک. پس دلیل عمده در مورد ردیف " ب " همان است که در ردیف " الف " آمده " یعنی: عقد بر معین شده و جنس بدون فصل بقائی ندارد. زیرا تکیه بر " بطلان تقسیم " در این بحث، آن کاربرد قاطع را ندارد چون فراتر از " غصب " نیست. و بحث " انصراف " در مورد شریک غاصب هم هست
123- سوال:

123- سوال: زید خانه و محوطه به عمرو فروخته، به حدود معینی. و بعد از چند وقتی مشخص شده که زید بایع، (عمدا یا سهوا) طریق و معبر و شارع عام را داخل خانه و محوطهء خود نموده و به مشتری فروخته. و مشتری که عمرو است همان خانهء و محوطهء معروضه را (قبل از بروز دخول شارع در مبیع) به زید فروخته به بیع شرط. و قدر شارع بر مشتری، غیر معین [ است ]. بیان فرمایند که جهالت طاریه بعد از عقد موجب جهالت در مبیع و فساد بیع می شود؟. یا آنکه تعین به حدود حین العقد، کافی است در صحت بیع.؟. و در صورت صحت بیع اول، آیا بعد از انتقال عمرو مشتری، مزبور را به زید (بایع اول) به بیع شرط. قبل از انقضای مدت خیار، یا بعد از انقضاء و لزوم، فسخ بیع به خیار شرکت یا خیار تبعض صفقه یا خیار غبن، از برای عمرو مشتری شرعا جایز است یا نه؟ -؟ و هر گاه بایع خواسته باشد به احادیثی که در باب " احیاء الموات " به جهت تعیین طرق و شوارع وارد شده - به این مضمون که پنج ذرع یا هفت ذرع باشد - می تواند تعیین شارع، نماید به این نحو که نصف ذرع به قیاس احیاء موات از ملک خود به جهت معبر عام وضع نماید هر چند عمرو مشتری به این راضی نباشد -؟. یا آنکه باید مشخص شود که چقدر از ملک مزبور شارع و چقدر ملک است. و بعد از آنکه معین شود قدر شارع آیا معامله صحیح است در قدر ملک؟. و بعد از وضع شارع، باید از ثمن به قدر شارع وضع شود (یعنی زید بایع به قدر قیمت ملک خود بعد از وضع شارع، از ثمن اخذ و باقی را تسلیم عمرو مشتری نماید) -؟. یا قسمی دیگر است؟.

ص: 199

و بیان فرمایند که نقصی که در ملک به هم می رسد به جهت وضع شارع، باید به همان نسبت، زید بایع از ثمن رد نماید یا نه؟ -؟ اعم از آنکه تنگی مکان یا خرابی به جهت شارع باشد یا نه.

جواب:

جواب: ظاهر این است که جهالت طاریه، در فساد بیع مدخلیت دارد، زیرا که عقد بیع که بر مجموع مبیع واقع می شود بر هر یک از اجزاء آن هم واقع می شود. و دلیل بر آن خیار تبعض صفقه است. زیرا که اگر بیع بر هر بعض واقع نشده چگونه در بعض صحیح می شود.؟. از این جهت است که بعضی به سبب تبعض صفقه، اشکال در صحت کرده اند. چون عقد بر مجموع واقع شده، و جزء مغایر کل است. پس هر گاه ثابت شد که هر یک از اجزاء، مورد بیع است (وثمرهء آن در حین خیار تبعض صفقه ظاهر می شود) پس چنانکه در مجموع مبیع معلومیت، شرط است، در بعض (که هر گاه فرض شود که همان مورد بیع خواهد بود لا غیر) هم معلومیت، شرط است. و با جهالت صحیح نخواهد بود. بیش از این نیست که در حال بیع چون متفطن این معنی نیست، جهالت آن جزء را تصور نکرده. پس حقیقتا آن جزء از برای [ او ] مجهول است ولکن نمیداند که مجهول است. و جهل مرکب، از حقیقت جهل خارج نیست. بلی ظهور آن بعد از انکشاف استحقاق غیر در بعض، حاصل می شود. و از این جهت است که حکم کرده اند به بطلان بیع به کیل غیر معلوم، و سنگ غیر معروف یعنی غیر متعارف بلد. هر چند در نظر متبایعین مشاهد و معین است، و معتقد آنها این است که عین معینه غیر مجهوله را فروخته و خریده اند. ولکن چون در نفس الامر برای آنها مجهول است بیع فاسد است. و به هر حال، چون بیع غالبا در معرض تزلزل است، و استقرار کامل آن موقوف است به عدم ظهور موجب خیاری. پس چنانکه در اصل انتقال جهالت مضر است در استقرار آن هم جهالت مضر است. پس هر گاه در حین ظهور تبعض صفقه، ظاهر شد جهالت هر یک از بعضین، که موجب جهالت آن بعضی است که عقد بر آن بالذات صحیح

ص: 200

می توانست شد، پس هر گاه حکم به صحت بیع در آن بعض کنیم و آن را مستقر سازیم به سبب عدم فسخ، حکم به استقرار مجهول کرده ایم. با وجود اینکه همان حکمتی که باعث است بر حکم به بطلان بیع مجهول (یعنی لزوم غرر و سفه غالبا) بعینه در اینجا موجود است. و این سخن که مذکور شد در حکایت اعتبار جهالت حیت استقرار ملک، وضوح آن بنابر قول به عدم انتقال ملک به مجرد بیع (مطلقا، چنانکه مذهب ابن جنید است، و مقیدا به اینکه خیار از برای بایع باشد یا برای هر دو، چنانکه مذهب شیخ است) بیشتر است. خصوصا بنابر اینکه انقضای مدت خیار، " ناقل " شده نه " کاشف ". و مؤید این مطلب است (یعنی اینکه جهالت طاری هم در حکم جهالت اولی است) آنچه فقها ذکر کرده اند در مسئله منجزات مریض. که هر گاه بیع محاباتی در مرض موت به عمل آید در جنس ربوی. مثل اینکه ترکه مریض منحصر باشد در یک کر گندم خوب، که قیمت آن، شش اشرفی باشد. و بفروشد آن را به یک کر گندم، که قیمت آن سه اشرفی باشد. بنابر اینکه منجزات در ثلث معتبر باشد با عدم اجازه وارث. که محابات در نصف شده [ نه ] در مقدار ثلث. پس (1) هر گاه سدس (2) را رد کنیم بر ورثه، ربا خواهد بود. و وجه تصحیح رد را بیان کرده اند و آن طولی دارد که اینجا محل آن نیست. و وجه تایید، این است که اعتبار کرده اند ظهور ربا را بعد از معامله، هر چند در حین معامله بر وجه ربا نبوده. و شاید در " کتاب صلح " همین مجموعه هم اشاره به بعض مؤیدات این مطلب شده باشد. و بدان که: در اینجا دو حدیث بلکه سه حدیث است که ظاهر آنها این است که هر گاه کسی خانه ای بخرد و قدری از راه در آن باشد، بیع آن صحیح است. و آن موثقه محمد بن مسلم است عن احدهما: " قال: سئلته عن رجل اشتری دارا، فیها زیادة

ص: 201


1- در نسخه به جای " پس " حرف " که " آمده.
2- مجموع شش اشرفی است ثلث آن دو اشرفی می شود پس باید یک اشرفی که سدس مجموع باشد به ورثه بر گردد تا وجه محابات دو اشرفی باشد

عن الطریق. قال: ان کان فی ما اشتری، فلا باس ". (1) و شیخ به سند معتبر دیگر همین حدیث را روایت کرده، از محمد بن مسلم، از ابی حمزه، از باقر (علیه السلام)، و روایت کرده است ایضا از ابی جمیله، از عبد الله بن امیه، " انه سئل ابا عبد الله - ع - عن دار یشتریها، فیکون زیادة عن الطریق. قال: ان کان ذلک دخل علیه فی ما حد له، فلا باس (2) ". و شیخ و ابن ادریس و محقق چنین فهمیده اند حدیث را، که قدری از شارع مسلمین داخل خانه بوده است. و توجیه آن به این نحو می شود که فعل مسلم محمول بر صحت است. پس هر گاه قدری از راه داخل خانه بوده و آن را فروخته، محمول است بر اینکه زاید بر حد شرعی بوده است و آن زاید را احیاء کرده. و ممکن است که مراد از طریق در حدیث طریق مملوک باشد، و این اظهر است، به قرنیهء آنکه فرموده که هر گاه داخل در حدودی بوده که بایع آن را داخل مبیع کرده، باکی نیست. و صاحب وافی هم این احادیث را در باب حدود مبیع ذکر کرده. و از نهایهء شیخ و ابن ادریس نقل شده که هر گاه آن زیادتی متمیز نیست، بر او چیزی نیست. و هر گاه متمیز است، باید آن را بر گرداند به طریق، و درک را از بایع بگیرد. و محقق در نافع بعد از آنکه تضعیف روایت کرده است، و نقل این قول را از شیخ کرده، تفصیل شیخ را منع کرده و اختیار بطلان بیع کرده است از اصل، در صورت عدم تمیز، و اختیار صحت در مملوک کرده با خیار فسخ به جهت تبعض صفقه، در صورت امتیاز با جهل مشتری به حال. و وجه منع، این است که عدم تمیز منشاء مباح شدن آنچه از راه گرفته نمی شود. و

ص: 202


1- وسائل: ج 12 ص 281، ابواب عقد البیع، باب 27 ح 3. تهذیب: ج 2 ص 153.
2- وسائل: ج 12 ص 281، ابواب عقد البیع، باب 27 ح 4. - تهذیب: ج 2 ص 153. قابل ذکر است که حدیث دیگری (به طور مرسل) داریم که پیام این دو حدیث را تایید می کند. رجوع کنید: بحار: ج 104 ص 257 ح 11، احیاء الموات

وجه اینکه اختیار کرده است بطلان بیع از اصل [ را ]، این است که مبیع مجهول است در صورت عدم تمیز. زیرا که آنچه ملک مالک است، معلوم نیست. بخلاف صورتی که متمیز باشد. زیرا که در آنجا مانعی از صحت بیع نیست. بلی چون صفقه متبعض می شود، خیار فسخ دارد، در صورتی که مشتری جاهل بوده باشد. چنانکه حقیر بیان آن را کردم. اطلاع بر کلام محقق بعد از آن بود که به فهم قاصر مطلب را یافته بودم. و بعد از این مطلع شدم بر کلام ابن فهد حلی در مهذب، و از کلام او بر میآید که در صورت عدم تمیز باز خیار فسخ از برای مشتری هست. به سبب اینکه عیب بزرگی است که مملوک مخلوط به غیر مملوک است. و گفته است که " هر گاه مشتری فسخ نکند و مبیع را نگاه دارد، ارش نمی تواند گرفت. به سبب عدم علم به قدر آن " و مطلقا متعرض دلیل محقق در حکم به بطلان نشده. و عجیبتر؟ اینکه آنچه را گفته، مقتضای قواعد دانسته. (1) و اما کلام در اینکه: جایز است که کسی از شارع مسلمین احیا کند یا نه؟ -؟ و بر فرض جواز، حد آن چه چیز است؟. پس بعد از این مذکور می شود. و اما سوال از اینکه: بر فرض صحت بیع، آیا این تصرف مشتری که آن ملک را به بایع فروخته به شرط خیار، مسقط خیار فسخ هست یا نه؟ -؟. جواب آن را قبل از این نوشته ام. و حاصل آن اینکه تصرفی که مسقط خیار است تصرفی است که دلالت کند بر رضای به ملک با اسقاط خیارات. یعنی راضی باشد که آن ملک مال او باشد به عنوان " لزوم " بدون بقای خیاری. و بیع شرط مذکور مستلزم آن نیست، بلکه چون متفطن این احتمال نیست (که شاید بعض مبیع مال غیر باشد. خصوصا چنین غیری که شارع عام است و اجازهء بیع از جانب آن هم معنی ندارد (2)) احتمال آن گونه " الزام " قریب به محال عادی است.

ص: 203


1- اگر جهالت مانع از ارش است، پس مانع از صحت اصل بیع نیز می باشد، و در اینجا به دلیل " وحدت دلیل " میان اصل بیع و ارش، ملازمه هست.
2- مگر در زمان بسط ید حاکم عادل که در شرایطی معنی پیدا می کند، و حکومت اجازه مینماید

واما سوال از تمسک بایع در تصحیح، به احادیثی که در تحدید طریق وارد شده: پس بدان که در این مقام چندین مرحله از کلام هست: اول اینکه آیا تحدید طریق، به چه، قدر، است؟. دوم آنکه آن تحدید مذکور در اخبار، از برای طریق مبتکر، است یا اعم؟ -؟. سوم آنکه آیا جایز است احیای زاید بر آن مطلقا یا نه؟ -؟. چهارم اینکه آیا جایز است تبدیل شارع به زمین دیگر یا نه؟ -؟. پنجم اینکه تبدیل نفعی میبخشد در رفع جهالت تا تصحیح بیع باشد یا نه؟ -؟ اما اول: پس اظهر این است که حد طریق هفت ذراع باشد چنانکه در موثقهء سکونی (1) و روایت مسمع بن عبد الملک (2) . بلکه در بحار از " نوادر راوندی " هم حدیثی (3) نقل کرده که اشعار به آن دارد. و این قول، از اکثر اصحاب نقل شده. وقول دیگر پنج ذراع است. چنانکه موثقهء بقباق (4) ، دلالت دارد بر آن. و هر چند که محقق و علامه این تحدید را در خصوص طریق مبتکر نقل کرده اند (یعنی هر گاه کسی خواهد زمین مواتی را احیاء کند و محتاج به راه باشد و کسی دیگر هم خواهد در جنب آن احیای مواتی کند. در کمتر از این مقدار نمی تواند تصرف کرد) ولکن ظاهر این است که این تحدید از برای مطلق شارع است، چنانکه جمعی از محققین گفته اند. و روایات هم منافات با این ندارد. زیرا که هر چند سؤال از حال (5) مبتکر است ولکن اعتبار (6) به عموم جواب، است.

ص: 204


1- وسائل: ج 17 ص 339، ابواب احیاء الموات، باب 11 ح 5 و 6.
2- وسائل: ج 17 ص 339، ابواب احیاء الموات، باب 11 ح 5 و 6.
3- بحار: ج 104 ص 255، باب المشترکات و احیاء الموات، ح 12. توضیح: مطابق این حدیث عرض راه، 14 ذراع می شود زیرا عبارت " ما بین العین الی العین خمس مأة ذراعا و الطریق الی الطریق اذا تضایق علی اهله سبعة اذرع " آمده است. یعنی راه به طور دو طرفه در نظر گرفته شده.
4- وسایل: ج 13، باب 15، کتاب الصلح، ح 1.
5- علاوه بر اینکه سؤال از مبتکر است، ماهیت راه نیز طوری است که غالبا عرض آن در حین ابتکار و تاسیس، عنوان می شود. و روشن است که نظریه محقق و علامه بر نظریه مصنف رجحان دارد.
6- اصل در موات عدم مالکیت بخش خصوصی، است واحیاء و تملک نیازمند اذن خاص یا اذن عام امام (علیه السلام) است. پس به هنگام تعارض " خصوص مورد " با " عموم اعتبار " در اینجا خصوص مورد، مقدم است. زیرا اصل عدم صحت تملک است در مورد شک، و در اینجا تعدی از مورد نص باطل است، پس نظریه مرحوم میرزا، مرجوح می باشد. اصل واساس این بحث، به راه های مزارع مربوط است. و در سایر راه ها به طبیعت جامعه و عرف عملی مردم واگذار شده است. و مطلوبترین عرض برای راه در اسلام (حد اقل) شصت ذراع است. رجوع کنید: بحار: ج 104، ص 254، احیاء الموات، ح 6. موثقهء علی بن ابی حمزه

و از اینجا حال مرحله دوم، هم معلوم شد. و اما سوم: پس ظاهر ادله جواز احیای زاید بر این مقدار است. و بعضی گفته اند که هر گاه شارعی باشد که محتاج به بیش از این باشد مثل محل تردد حاج و زوار که شتر یا کجاوه عبور می کند هر قدر حاجت باشد باید به جا گذاشت. واین هر چند خالی از اشکال نیست (زیرا که غالب آن است که به هفت ذراع، رفع حاجت می شود و شتر هم به قطار می تواند رفت. والا گاه هست که هفتاد ذراع هم بس نیست) ولکن احوط این است که در چنین جائی ترک کند. و اما مرحلهء چهارم: پس هر چند در نظر حقیر قوت دارد جواز تبدیل شارع به زمینی که در جنب آن باشد، در صورتی که به هیچ وجه ضرر به ماره نرسد. وقرب وبعد تفاوت نکند. خصوصا هر گاه تبدیل، انفع به ماره باشد. واجماع واخباری که دلیل منع تصرف شارع است، شامل چنین جائی نیست. ولکن احوط عدم تبدیل است. واما مرحلهء پنجم: پس می گوئیم که این تبدیل، نفعی بر جهالت مبیع نمی کند، زیرا که این چاره ای است در تعیین مبیع، بعد از آنکه بیع بر مجهول واقع شده، با وجود اینکه بر وجه تصحیح این مطلب هم، مبیع خالی از عیب نیست، و باز مورد خیار عیب هست، چون این مسئله از مسائل اجتهادیه است. بلکه خلاف ظاهر مشهور علما است، پس این بیع در معرض مناقشه ودعوی خواهد بود، و به سبب تجدد رأی مجتهد دیگر (بنابر اینکه نقض فتوی باشد چنانکه مشهور است) محل سنوح عوارض است. پس به این سبب باز خیار فسخ ثابت خواهد بود. و اما اگر مشتری به این معنی راضی نباشد (چنانکه مورد سؤال است) دیگر امر اوضح خواهد بود.

ص: 205

باقی ماند در این مقام سخنی که سائل از آن سؤال نکرده و آن این است که: هر گاه بایع بگوید که بلی از شارع داخل آن کرده ام. ولکن هفت ذرع پا پنج ذرع وضع کرده ام از برای شارع و اضافه را داخل کرده ام، و مزاحمی در این دعوی نداشته باشد. ظاهر این است که مصدق است و بیع هم صحیح است. خصوصا هر گاه مقدار داخل کرده، را هم تعیین کنند که به هیچ وجه جهالتی باقی نمیماند. در اینصورت بیع صحیح است. ولکن همان شبههء خیار عیب باقی میماند که اشاره به آن کردیم. پس مخیر خواهد بود میان رد وارش. و اما سؤال از صحت معامله بعد از تعیین قدر شارع: پس آن از سخنهای پیش معلوم شد. که بیع صحیح است ولکن خیار تبعض صفقه (در صورتی که بر خلاف شرع داخل کرده باشد) و خیار عیب (در صورتی که بر وجه صحیح داخل کرده باشد) ثابت است. هر چند که عیب بودن در صورت حکم حاکم به ادخال (که نقض آن جایز نیست) معلوم نیست. و همچنین هر گاه به تقلید مجتهدی کرده باشد، که اظهر در نزد حقیر آن است که در اینصورت نقض فتوی هم جایز نیست. ولکن در صورت مسامحه و " رجما بالغیب " هر گاه کرده باشد، مظنهء دخول در عیب کمال وضوح [ را ] دارد. واما سوال از کیفیت استرداد قیمت در صورت التزام بیع، و عدم فسخ: پس چون ظاهر این است که این از باب یک جفت در، است که بفروشد و یک تای آن مال غیر بر آید. که هیئت مجموعیت دخل دارد در تفاوت قیمت و قیمت هر یک منفردا که ملاحظه کنیم مجموع این دو قیمت، کمتر است از قیمت مجموع. پس باید اولا هر یک از مقدار زیادتی طریق و خانهء مملوکه را قیمت کرد جدا، جدا. و نسبت داد قیمت احدهما را به مجموع قیمتین (نه به مجموع قیمت آنها در حال اجتماع) و از ثمن اصل مجموع آن دو زمین که معامله بر آن واقع شده، اخذ کرد به همان نسبت. مثلا خانه را به شصت ریال خریده است والحال زیادتی راه را که قیمت میکنیم سی ریال است، و خانه مملوک را که قیمت میکنیم شصت ریال است که مجموع، نود ریال است. و سی نسبت به نود ثلث است. پس مشتری ثلث ثمنی که در عوض مجموع داده - که بیست ریال است - پس میگیرد.

ص: 206

این طریق را در تقسیم ثمن، بعض علما ذکر کرده اند. و هر چند بر این وارد است که در بعضی صور مستلزم ضرر مشتری می شود - در صورت جهل به حال - چون او ثمن را در ازای مجموع داده است. نه در ازای هر یک. چنانکه در صورت سؤال است. ولکن این ضرر مندفع می شود به ثبوت خیار از او برای او. و بدان که: بعد حصول بیع و قبض مشتری، بر بایع و مشتری (هر دو) لازم است رد شارع بر حال خود. و غرامتی که به سبب خراب کردن خانه و تسویهء شارع حاصل می شود، هر گاه مشتری متحمل آن شده، رجوع می تواند کرد به بایع. چون جاهل و مغرور بوده. و هر گاه رد شارع به حال خود، مستلزم خراب شدن بعض خانه ها (1) بالتمام یا بعض آن بعض باشد، آن خسارت راجع به بایع می شود. و اجرت عمل با اوست. ودر صورت امضای بیع، آلات و ادوات از احجار و اخشاب و آجر، مال مشتری است. والحال که خانهء مملوک قیمت می شود منفردا نسبت به این خانه های (2) خراب، مخروبهء آنها قیمت می شود. نه خانهء صحیح. و قیمت آلات و ادوات هم از برای بایع ملحوظ می شود. یعنی آن خانهء مملوک را با این آلات و ادوات منفردا قیمت می کنند و زیادتی شارع را منفردا. بعد از آن ملاحظهء نسبت را می کنند. چنانکه گفتیم. و اما سؤال از نقصی که در ملک به هم می رسد: اگر همین است که مذکور شد، جواب همین است. والا، باید سؤال واضحتر شود تا جواب گفته شود. باقی ماند کلام در طریقهء تخلص از شارع در صورت جهالت، هر چند در سؤال مذکور نیست لکن آنهم مهم است. پس می گوئیم که هر گاه معیار بنا را در طریق همان هفت ذراع یا پنچ ذراع گذاریم و در آن طرف بیرون، طریق معین باشد و جهالت در جانب خانه باشد، پس تتمیم میکنیم نقص آن راه از مقدار مقرر [ را ]. و هر گاه بنا را بر این نگذاریم، یا آنکه حد آن سمت بیرون، معلوم نباشد، در آن چند وجه معتبر است: یکی آنکه به قدری داخل شارع کنیم که یقین حاصل شود که بیش از آن داخل

ص: 207


1- مراد " خانه ها " اطاق ها است
2- مراد " خانه ها " اطاق ها است

خانه نشد. و دوم آنکه به ظن غالب اکتفا کنیم. سوم آنکه به مقتضای اصل برائت، اقل متیقن را وضع کنیم. و شاید اظهر وجه اول باشد. وابن فهد حلی در مهذب اکتفا به دو وجه اول کرده. و در کلام ابن فهد اغتشاشی هست، که فی الجمله اشاره به آن کردم که غافل از تحقیق محقق (ره) شده. و مقام مقتضی بسط کلام در آن نیست.

124- السوال:

124- السوال: لو باع احد اولاد الغائب، امته لضرورة المعاش او غیرها. و اشتراها احد عالما بانها مال الغائب، او جاهلا. ثم استولدها المشتری. فکیف حال البیع جوازا و حرمة و صحة و فسادا -؟ -؟ و کیف حال الولد فی الرقیه و الحریة؟ و اللحوق و عدمه؟. و کیف حال المهر و قدره؟

الجواب:

الجواب: لا یجوز بیع مال الغائب، [ لا ] لا ولاده ولا لغیرهم. ولا یصح ایضا الا اذا امضاه ولیه و هو الحاکم (ان لم یکن مجنونا او سفیها اتصل سفهه بصغره). فان اشتراها احد وهو جاهل بانها مال الغیر، فیجوز للمالک او ولیه انتزاعها عنه - بلا خلاف و اشکال -. والاخبار بها مستفیضة وسیاتی بعضها. و کذا اجرة ما استوفاه من منافعها، و قیمة الولد المستولد منها یوم السقط حیا. لانه نماء ملکه التابع له. و انما یعدل من الولد الی القیمة، الاخبار الدالة علی ان الولد یتبع اشرف ابویه. فهی المخصصة لقاعدة تبعیة النماء. و لخصوص الاخبار المستفیضة، منها موثقة جمیل بن دراج فی التهذیب عن الصادق (علیه السلام) فی الرجل یشتری الجاریة من السوق فیولدها. ثم یجیئی مستحق الجاریة (؟). قال: یاخذ الجاریة المستحق و یدفع الیه المبتاع قیمة الولد، و یرجع علی من باعه بثمن الجاریة و قیمة الولد التی اخذت منه " (1) و منها مرسلة جمیل بر دراج و صحیحته عن الصادق (علیه السلام) فی الکافی والتهذیب " فی رجل اشتری جاریة فاولدها فوجدت الجاریة مسروقة (؟). قال: یاخذ الجاریة صاحبها و یاخذ الرجل ولده بقیمته " (2) . 3

ص: 208


1- الوسائل: ج 14 ص 592 - 591، ابواب نکاح العبید..، الباب 88 ح 5، 3
2- الوسائل: ج 14 ص 592 - 591، ابواب نکاح العبید..، الباب 88 ح 5، 3

ومنها روایة زرارة فیهما ایضا " قال: قلت لابی جعفر (علیه السلام): الرجل یشتری الجاریة من السوق فیولدها. ثم یجیئی الرجل فیقیم البینة علی انها جاریته لم تبع و لم تهب (؟). فقال: یرد الیه جاریته و یعوضه بما انتفع. قال: کان معناه قیمة الولد ". (1) و منها روایة الاخری فی التهذیب: قال: قلت لابی عبد الله (علیه السلام): رجل اشتری جاریة من سوق المسلمین فخرج بها الی ارضه فولدت منه اولادا، ثم ان اباها یزعم انها له، واقام علی ذلک البینة (؟) قال: یقبض ولده و یدفع الیه الجاریة و یعوضه فی قیمة ما اصاب من لبنها و خدمتها (2) و فی بعض النسخ " ثم ان اتاها من یزعم انها له " (3) و لا یظهر وجهه. و قال الشیخ: " یقبض ولدها " یعنی بالقیمة. وعن المفید انه قال برقیة الولد لمالکها، لما رواه الشیخ فی الصحیح عن محمد بن قیس، عن ابی جعفر (علیه السلام) قال " قضی امیر المؤمنین (علیه السلام) فی ولیدة باعها ابن سیدها و ابوه غائب، و استولدها الذی اشتراها فولدت منه غلاما. ثم قدم سیدها الاول فخاصم سیدها الاخیر فقال: هذه ولیدتی باعها ابنی بغیر اذنی، فقال: خذ ولیدتک و ابنها. فنا شده المشتری. فقال: خذابنه - یعنی الذی باع الولیدة - حتی ینفذلک ما باعک. فلما اخذ البیع الابن قال ابوه: ارسل ابنی، فقال: لا ارسل ابنک حتی ترسل ابنی، فلما رای ذلک سید الولیدة الاول، اجاز بیع ابنه " (4) . و اجیب عنه بان المراد باخذ " ابنها " قیمة ابنها، جمعا بین الاخبار، و کیف کان فالروایة لا یخل من شیئی فلا یعارض بمثلها الاخبار الکثیرة المعمول بها عند المعظم عموما و خصوصا، کما عرفت. ثم ان المشتری یرجع الی البایع الغار له بثمنها، و کل ما اغترمه و ان استوفی مقابله شیئا، علی الاظهر. و اما عوض البضع، فالاشهر الاقوی، انه یرجع علی المشتری بعشر ثمنها ان کانت بکرا، و نصف العشر ان کانت ثیبا. و عن الشیخ فی الخلاف الاجماع علیه، و استدلوا علیه بصحیحة ولید بن صبیح فی الکافی و التهذیب: عن الصادق (علیه السلام) " فی رجل 1

ص: 209


1- المرجع، ج 2، 4.
2- المرجع، ج 2، 4.
3- و فی بعضها " ثم اتاها... بحذف " ان ".
4- المرجع، ح 1

تزوج امراة حرة، فوجدها امة قد دلست نفسها له (؟) قال:... الی ان قال: و لمو الیها علیه عشر ثمنها ان کانت بکرا، و ان کانت غیر بکر فنصف عشر قیمتها، بما استحل من فرجها " (1) . و صحیحة الفضیل بن یسار فی الکافی و الفقیه " قال: قلت لابی عبد الله (علیه السلام): جعلت فداک ان بعض اصحابنا قد روی عنک انک قلت: اذا احل الرجل لا خیه جاریته فهی له حلال. قال: نعم یا فضیل. قلت له: فما تقول فی رجل عنده جاریة له نفیسة و هی بکر، احل لا خیه مادون فرجها، اله ان یقتضها؟ قال: لا، لیس له الا ما احل له منها، ولو احل له قبلة منها لم یحل له ما سوا ذلک. قلت: أرایت ان احل له ما دون الفرج فغلبته الشهوة فاقتضها (!) قال: لا ینبعی له ذلک. قلت: فان فعل ایکون زانیا؟ قال: لا ولکن یکون خائنا و یغرم لصاحبها عشر قیمتها " (2) و زاد فی الکافی " ان کانت بکرا، و ان لم تکن بکرا فنصف عشر قیمتها " (3) و قال الحسن بن محبوب: و حدثنی رفاعه، عن ابی عبد الله (علیه السلام) مثله الا ان رفاعه قال " الجاریة النفیسة تکون عندی " (4) والاخبار الواردة فی من اشتری الجاریة فظهر بها الحبل، منها صحیحة الحسن بن محبوب عن ابن سنان " قال: سئلت ابا عبد الله (علیه السلام) عن رجل اشتری جاریة حبلی ولم یعلم بحبلها فوطاها (؟) قال: یردها علی الذی ابتاعها منه و یرد معها نصف عشر قیمتها لنکاحه ایاها " (5) وقد قال علی (علیه السلام): لا یرد التی لیست بحبلی اذا وطئها صاحبها (6) ، الحدیث. و وجه الاستدلال، ملاحظة العلة المستفادة عن قوله (علیه السلام) " بما استحل من فرجها ". و 3

ص: 210


1- الوسائل: ج 14 ص 577، ابواب نکاح العبید..، الباب 67 ح 1.
2- المرجع، ص 537، الباب 35 ح 1.
3- المرجع، ص 537، الباب 35 ح 1.
4- المرجع: ح 2.
5- الوسائل: ج 12 ص 416، ابواب العیوب، باب 5 ح 1.
6- المرجع، الباب 4 ح 1 - و عن الصادق (علیه السلام) ایضا: الباب 5، ح 3

ربما قیل انهما تدلان بالفحوی علی ما نحن فیه. و کیف کان والظاهر ان الشهرة والاجماع المنقول مع ذلک کاف فی اثبات الحکم. و عن الشیخ و ابن ادریس، انه یلزمه مهر امثالها. لانه القاعدة فی عوض البضع، و انه بمنزلة ثمن المثل فی غیره. ثم ان الظاهر عدم الفرق بین علم الامة بالحریة و عدمه. و عن الدروس تخصیص ذلک بصورة الاکراه، لانه لا مهر لبغی، و فیه ان ذلک حق الموالی و لا یعتبر رضاها فی دفعه، واما انتفاء المهر للبغی فالمتبادر هو الحرة، سیما مع ملاحظة لفظة " المهر " و اطلاق المهر للحرة فی مقابل الامة شاهد علیه، و خصوصا من جهة افادة اللام الاستحقاق الملکی، و هو مفقود فی الامة. و اختلفوا فی جواز رجوع المشتری علی البایع بما اغترم من حق عقر الامة و اجرتها، علی قولین. اقویهما الجواز. لانه دخل فی البیع علی ان ینتفع بها مجانا فاذا اغترم فی عوضها یرجع به علی من غره، و ربما یستدل بفحوی ما دل علی رجوعه الیه بقیمة الولد، التی اخذه المالک. و لا باس به، اذ قد یکون وطیها مرة لیس مما یقابل بها عقرها اذا کان کثیرا، سیما مع کونها غیر نفیسة. و مع ذلک فقد یکون قیمة الولد التی غرمها فی غایة الحقارة فی جنب الولد الذی استفاد منها. فهو مختار المحقق فی النافع و الشهید الثانی فی المسالک،، و قد بینا ذلک فی اوائل کتاب التجارة من هذه المجموعة و غیرها. و یظهر من الشرایع التردد. و وجه القول الاخر ان المغرور انما یرجع علی من غر [ ه- ] اذا لم یحصل له نفع فی مقابله. وهو امارة للمدعی (1) الا ان یراد منع کونه مغرورا ح، و هذا المنع فی اکثر المواضع مکابرة. هذا کله اذا کان المشتری جاهلا بانها للغیر، والظاهر ان حکم ما لو علم و لکن البایع ادعی الاذن فیه، ایضا کذلک. و اما لو کان المشتری عالما بانها لغیر البایع ولم یدع الاذن "

ص: 211


1- ای علمها بان ولدها المستولد یکون حرا، او علمها بان استیلادها ینجر احیانا بحریتها، هذا اذا قلنا بصحة لفظة " بالحریة "، و لعلها غلط والصحیح " بالفریه " او " بالفضولیة " و ما یؤدی معنی بیع مال الغائب من دون اذنه.

ولم یجز المالک (ولا من یقوم مقامه) فللبیع باطل. وینتزعها المالک او من یقوم مقامه. و کذا العقر و اجرة المنافع المستوفات وغیر المستوفات، ولا یرجع المشتری فی شیئ من ذلک الی البایع. لانه غاصب محض. ویدل علیه فحوی مادل فی صورة الجهل. ولو کان جاهلا فی اول الامر ثم علم فیرجع بما غرم حال الجهل، لا غیره. واما حکم الولد: فان کان حین الوطی عالما بالحرمة فی الوطی ایضا، فهو زان، والولد لا یلحق به بل هو رق للمالک. لانه نماء ملکه، تابع له.

125 -سوال:

125 -سوال: شخص تاجری صاحب مبلغی قرض بوده، و اوضاع و متملکات او منحصر و موقوف در یک باب خانه که محل سکنای او بوده. بعد از ابراز اوضاع شخص تاجر، مطالبین قروض او، به حاکم عرف، عرض نموده، و خانه که محل سکنای او بوده بفروش رسانیده و وجه آن را به قروض مذکور داده. اما فروختن او از خوف حاکم جور و هتک آبروی خود، وخواهش اشخاص مشتری بوده، نه به مظنهء وقت و قیمت اهل خبره. و در معامله هم، صلح از غبن و غبن در غبن، نموده اند. و بایع مدیون، معنای صلح از غبن و غبن غبن را فهمیده. ولیکن در اجرای صیغه و تلفظ به آن، نیت و قصد معامله و صلح از غبن نبوده. و در همان حین اجرای صیغه، اشخاص دیگر خانه مسکونهء مدیون مذکور را، مبلغ بیست تومان فضی، علاوه از قیمتی که مشتریین که حال متصرفند میخریده. آیا می تواند شخص مدیون، بعد از وسع و استطاعة، خانه خود را از مشتریین پس بگیرد یا نه؟ -؟ و می تواند ادعای غبن معامله را، یا فساد معامله را، بطریق معروض نماید یا نه؟ -؟

جواب:

جواب: مدیون را نمی توانند اجبار کنند به فروختن خانه محل سکنی که محتاج است به آن، و در خور زی اوست، ولیکن هر گاه خود بفروشد و به ارباب طلب بدهد، بیع صحیح است. و باقی مطالب که بیع جبری بوده و از خوف بوده، و اینکه به صیغهء صلح قصد صلح نداشته، و اینکه مغبون بوده، اینها هم محتاج است به مرافعه و ثبوت. و

ص: 212

هر کس اهل مرافعه است میداند چه حکم کند.

126- سوال:

126- سوال: زید از عمرو یک باب حصار ابتیاع نموده، مدتی در تصرف داشته، بعد همان حصار را فروخته. و مشتری بعد از تصرف از یک طرف حصار که مشرف به شارع عام بوده مساوی سه چهار ذرع، داخل حصار ابتیاعی خود نموده. حال بایع به مقام ادعا بر آمده که آنچه زمین، مشتری از شارع داخل حصار نموده حریم حصار است تعلق به من دارد. آیا در این صورت ادعای بایع به جائی می رسد یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هر کس ملکی را فروخت حریم ملک داخل بیع است و حق بایع از آن ساقط می شود. مگر اینکه استثنا کرده باشند. و تصرف در شارع جایز نیست. و شارع دخلی به حریم ندارد. هر چند که حریم دیوار آن، در شارع باشد، که از حیثیت اینکه شارع است نمی توان آن را داخل حصار کرد.

127- سوال:

127- سوال: دو نفر با هم بر سر ملکی منازعه داشتند و یک نفر از ایشان ملک را (مثلا) به زید فروخته، و مرافعه را پیش عمرو بردند. بعد از ثبوت و وضوح، عمرو حجتی به خط و مهر خود به شخص بایع داده که ملک حق اوست و به زید بر وجه صحیح بیع نموده باید زید شرعا تصرف نماید. و بعد از مدتی عمرو همان ملک را بعینه به خالد بیع نموده که ملک موروثی من است. و زید همان حجت را به خط و مهر عمرو، ابراز داده او را مجاب میسازد. آیا در این صورت که عمرو مرافعه را طی نموده باشد و حجت به خط و مهر خود در اثبات حقیت زید داده باشد، ثانیا می تواند به ادعای وراثت ملک را به دیگری بیع نماید؟ و آن صورت، عدم حقیت او را ثابت مینماید یا نه؟ -؟

جواب:

جواب: مجرد کاغذ و خط حجت شرعیه نمی شود. هر گاه به ثبوت شرعی برسد که عمرو اعتراف کرده بود به مالکیت بایع، و ادعای مالکیت او به سبب ارث، منافی اقرار سابق او باشد، مسموع نیست. و چون این امور بدون مرافعه طی نمی شود باید بایع با

ص: 213

عمرو به مرافعه بروند. و هر کس اهل مرافعه است میداند که چه بگوید و چه حکم بکند.

128- سوال:

128- سوال: زید ملکی که به مبلغ دویست تومان (بلکه متجاوز) قیمت واقعی آن بوده باشد - از راه آنکه از اهل خبره و وقوف نبوده - به مبلغ بیست تومان و چیز سهلی به عنوان بیع شرط شرعی، به مدت یک سال و خیار ده یوم، داده باشد. و بیع لازم و خیار ساقط شده، بایع مزبور رد مثل ثمن، به سوی مشتری مشار الیه ننموده. مشتری، ملک مزبور را میخواهد تصرف ملکی نماید. بایع مزبور می گوید که من اهل وقوف و خبره نبوده ام و از راه نادانی ملکی که قیمت آن دویست تومان و متجاوز بوده به مبلغ بیست تومان به عنوان بیع شرط داده ام. و در این مبایعهء مشروط، مغبون و غبن فاحش بل افحش دارم. آیا در مبایعهء مزبوره، بایع را می رسد که دعوی غبن نموده ملک را از مشتری به قانون شرع مطاع، انتزاع نماید یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هر چند غالب این است که در بیع شرط خیار، ملک گران را به قیمت نازل، بیع می کنند، لکن این منشاء سقوط دعوی غبن نمی شود و دعوی غبن مسموعه است. و با وجود تحقق شرایط آن، به طریق مقرره در شریعت معمول داشته می شود.

129- سوال:

129- سوال: در مبایعهء مشروطه، تا آنکه بایع در ضمن عقد و جریان صیغه اسقاط دعوی غبن مبیعهء مشروطه را به قانون شرع انور نکند و ابراز اسقاط از ضمیر خود ننماید، صورتی دارد؟ [ و ] به محض مبایعهء مشروطه دعوی غبن اسقاط می شود؟ یا آنکه محتاج به احضار است؟ هر چند از اهل خبره و وقوف باشد.

جواب:

جواب: هر گاه بایع از اهل خبره و وقوف است و میدانسته که گنجایش بیشتر داشته و به کمتر فروخته، دعوی غبن ساقط است. خواه اظهار اسقاط بکند یا نه. صحت دعوی غبن مشروط است به جهل بایع به ثمن در حال بیع، و ثبوت اینکه واقعا در وقت بیع شرط، بیشتر گنجایش داشته. و در این معنی فرقی ما بین بیع شرط و غیره نیست. و هر گاه نزاع در جهل و عدم جهل داشته باشند، محتاج به مرافعه خواهد بود.

ص: 214

کتاب التجاره من المجلد الثالث

اشاره

کتاب التجاره من المجلد الثالث (1)

130- سوال:

130- سوال: زید به عمرو، مالی فروخته به زر معین " باجاقلی " (2) پنج هزار و هفتصد و پنجاه دینار. و وعده ای مشخص و اخذ " تمسک (3) " نموده، و بعد باجاقلی ترقی نموده و عددی شش هزار شده، عمرو مشتری جواب می گوید که من در حین معامله، زر را معین ننمودم. و از برای آنکه در میان مردم زر باجاقلی داد و ستد میشد، محرر " تمسک " را چنان نوشته. من حال یا زر دیگر میخواهم بدهم یا باجاقلی عددی شش هزار، در اینجا آیا معامله صحیح است یا فاسد؟ -؟ در صورت فساد و بطلان معامله آیا مشتری باید عین المال را رد نماید؟ یا قیمتی را که مال را فروخته باید به مالک برساند؟ و چنانچه سوخت نموده باشد باید صاحب مال متحمل سوخت شود؟ یا مشتری از عهدهء قیمت فروش مال بر آید و اجرت المثل خود را بگیرد -؟

جواب:

جواب: در صحت معامله شرط است تعیین ثمن. پس هر گاه معین شده زر باجاقلی بدهد، باید همان را بدهد به همان قیمت روز معامله. و همچنین هر گاه مطلق گفته باشند و زری غالب باشد در معاملات آن بلد، اطلاق منصرف به آن می شود، و هر گاه زر غالب در معاملات متعدد شده و در قیمت و مرغوبیت هر دو مساوی باشند، باز صحیح است و مختار است در دادن هر کدام که خواهد.

ص: 215


1- مراد از مجلد ثالث دفتر سوم است همان طور که قبلا توضیح داده شد جامع الشتات از مجموع سه دفتر تشکیل یافته که دو بار در عصر مرحوم میرزا (توسط نسخه برداران) منتشر شده ابتدا دفتر اول و دوم با هم، سپس هر سه دفتر در کنار هم.
2- باجاقلی: باجی اوقلی: باجی اوغلو: باجی اوغلی: لفظ مرکب ترکی به معنای " خواهر زاده - پسر خواهر - می باشد. همان طور که در فارسی کلمات مرکب علی زاده، بابا زاده عنوان (یا نام) فامیلی می شود، در ترکی علاوه بر آن (علی اوغلو، بابا اوغلو)، خواهر زاده، عمه زاده نیز در قالب باجی اوغلو و عمه اوغلو، نام فامیلی قرار میگیرد. سکه باجی اوغلو در کشور عثمانی به مباشرت شخصی به نام باجی اوغلو ضرب میگردید.
3- تمسک: حجت، سند مکتوب

اما هر گاه غالبی نباشد. یا متعدد باشد غالب، و مختلف باشند در قیمت و مرغوبیت، معامله باطل است. و در صورت نزاع در صحت و فساد، قول مدعی صحت مقدم است با یمین. و در صورت فساد باید مشتری عین متاع را رد کند. و هر گاه تلف شده باشد، باید مثل یا قیمت روز تلف آن، را بدهد، و ربحی که کرده باشد تابع عین است و باید غرامت آن را بدهد. و اگر نقصانی کرده باشد هم از کیسهء او رفته و متوجه صاحب متاع نیست. ومشتری مستحق اجرة المثل عمل هم نیست. والله العالم باحکامه.

131- سوال:

131- سوال: هر گاه شخصی ملکی را در نزد شخصی دیگر بیع شرط کرد، و ضامن فساد هم گردید. و بعد بیع شرط کردن، مشتری آن ملک را به بایع به صیغهء مصالحهء شرعیه منتقل نموده به مبلغ معینی. و بعد کاشف فساد برآمد که آن ملک مال غیر است. و آن غیر ملک مزبور را متصرف، و الحال مشتری مطالبهء اصل ثمن بیع شرط را مع مال المصالحه از بایع غاصب، مینماید. و بایع در جواب [ می گوید ] که تو مستحق اصل مال المبایعه میباشی و استحقاق مال المصالحه را نداری. آیا در چنین صورتی مشتری مستحق مال المصالحه هم می باشد یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: ظاهر این است که مراد از " ضمان کاشف فساد " این است که ضامن عهدهء ثمن باشد، که اگر مبیع مستحق غیر بر آید بایع از عهدهء ثمن بر آید. و هر چند این ضمان لازم اصل مبیع هست (خواه شرط ضمان بکند یا نه) لیکن چون عقد ضمان شرایط و ثمرات علی حده دارد، تصریح به آن کرده اند که عقد ضمان هم صحیح است. بخلاف آن که ضامن خسرانی شود که بعد حادث می شود به سبب غرس اشجار و بناء عمارت و امثال آن. که در آنها نیز هر چند ضمانی که لازم اصل بیع است، بیاشکال است. و لکن اشکال در صحت عقد ضمان است در آنها علی حده. و به هر حال ظاهر این است که پس دادن وجه مصالحه داخل آنها باشد، و مشتری مطالبهء وجه مصالحه نمی تواند کرد. و اما صحت و جواز مصالحه در زمان خیار، هر چند مستحق غیر هم بر نیاید. پس ما هر چند آن را تجویز نمیکنیم نسبت به غیر بایع، ولکن نسبت به بایع مضایقه نداریم، و

ص: 216

به هر حال در صورت سخن (1) ، وجه مصالحه نیست.

132- سوال:

132- سوال: زید ملکی به عمرو، فروخت به صد تومان. و وکیل کرد عمرو را در اینکه سی تومان آن را در عوض زکات به فقرا برساند. و سی تومان آن را بعد موت او برای او صوم و صلوة استیجار نماید، و شرط کند در ضمن عقد که مادام الحیوة زید، عمرو متکفل مؤنهء او باشد. و بعد زید پشیمان شود وارادهء فسخ کند و عمرو راضی نباشد. و زید او را تخویف کند. و در این بین بعضی از طلبه به عمرو بگوید که زکات الحال به ذمهء تو متعلق شده، و فسخ به سبب آن نفعی ندارد. و عمرو از خوف تلفظ کند به فسخ، ولکن قصد نداشته باشد و در خصوص زکات که به هیچ نحو قصد نکند به سبب سخن آن ملا. آیا الحال ملک از کی است؟ و عمرو مشغول ذمهء چه چیز است؟ و آیا اصل بیع صحیح است یا باطل است به سبب جهالت شروط؟ -؟. و آیا هر گاه در اول تقایل از طرفین واقع شد الحال عمرو می تواند فسخ کند یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: ظاهر این است که اصل بیع فاسد است به سبب جهالت شرط. چون مدت حیات زید معلوم نیست. و بر فرض صحت بیع، هر گاه تقایل حقیقی وقوع بیابد از روی رضا، ظاهر این است که تقایل صحیح است. و سخن آن ملا غلط است، زیرا که توکیل در ادای زکات و وصیت در استیجار صوم و صلوة، فرع تحقق بیع و اشتغال ذمه به قیمت بود. و هر گاه اصل بیع به تقایل باطل شد توکیل و وصیت هم باطل می شود و باز زکات متعلق به زید می شود. و هر گاه تقایل صحیح تحقق نپذیرد، ملک مال عمرو است و قیمت مال زید است، و زید الحال غاصب ملک عمرو است. و چون پشیمانی زید از بیع واخذ او از عمرو (فی الحقیقه در اعتقاد او) رجوع به مال خود است، نه غصب مال عمرو. پس در بر دارد فسخ زید بیع را، فسخ توکیل و رجوع از وصیت را. پس عمرو الحال مشغول ذمهء صد تومان است نه صوم و صلوة وادای

ص: 217


1- نسخه بدل: سؤال

زکات. پس الحال ملک عمرو در دست زید مغصوب است، و زید مستحق صد تومان است. ولکن عمرو در صورت عجز از استرداد ملک، می تواند از باب تقاص، قیمت را ندهد. یا از راه عدم تسلیم مبیع، اگر مبیع را تسلیم نکرده بوده است. بلی، اشکال به هم می رسد در صورتی که بعد تسلیم، در لباس فسخ ملک را از عمرو، غصب کرده و عمرو هم از باب تقاص، قیمت را نگاه داشته و به مصرف زید نرساند. و اما اگر بعد تسلطی بر ملک به هم رساند آیا باید قیمت او را به زید یا وارث او رد کند یا نه؟ -؟، ظاهر کلام مشهور (در مسئلهء مال مغصوب که غاصب قادر بر رد آن نباشد) [ این است ] که گفته اند که هر گاه مثل یا قیمت را بگیرد - اما نه بر وجه معاوضه و مصالحه - باز مالک مستحق عین مغصوبه است، و آن قیمت یا مثل، به جهت حیلوله غاصب است از حق مالک، نه عوض ملک، پس " لازم " نباشد در قیمت. و [ این ] موهم این است که لازم نباشد رد قیمت. ولکن این توهم فاسد است. بلکه باید قیمت را به زید یا وارث او برساند. واما سؤال از حال فسخ عمرو، بعد از گذشتن مدتی: پس جواب آن این است که معنی ندارد. و در تقایل باید در حال واحد فسخ از طرفین واقع شود. به اینکه بگویند " تقایلنا - او - تفاسخنا " یا احدهما بگوید " فسخت " یا " اقلت " و دیگری بلافاصلهء معتد به بگوید " قبلت ". و اما در صورت فاصلهء معتد به، پس آن را اقاله و تقایل نمی گویند، و ملک هر یک بر حال خود باقی است.

133- سوال:

133- سوال: زید بفروخت به عمرو تمامی یک دانگ مشاع از جملهء شش دانگ باغ معین به حدود اربعه، مثلا به مبلغ صد دینار، و در ضمن العقد شرط شد که هر گاه بعد از انقضای مدت سه ماه رد مثل ثمن، نماید مسلط بر فسخ بیع باشد، والا، فلا. و مصالحه شد فی ما بینهما منافع مبیع به مبلغ معینی در ظرف مدت خیار.

ص: 218

و در ضمن العقد شرط شد که عند لزوم المبیع (1) ، اختیار فسخ و مطالبهء ثمن با مشتری بوده باشد، و خالد ضامن شد که عند المطالبة للثمن، از عهده بر آید آن ثمن و مال المصالحه را، حکم مراتب مزبوره را بیان فرمایند.

جواب:

جواب: اگر مراد این است که زید باغ خود را فروخت به عمرو، و شرط کرد که بعد از انقضای مدت، خیار از برای بایع ثابت باشد اگر در آن ظرف معین، رد مثل ثمن نماید مسلط بر فسخ بیع باشد والا بیع لازم باشد. این بیع صحیح است. و اگر زمان خیار معین نیست، باطل است. و اما مصالحه کردن مشتری منافع مبیع را در مدت سه ماه به مبلغ معین، آن هم صحیح است. و اما شرط کردن اینکه بعد از لزوم بیع، خیار از برای مشتری باشد در فسخ بیع و استرداد ثمن، آن هم صحیح است، بشرطی که ظرف زمان خیار در آن معین باشد. و الا باطل است. و اما ضامن شدن خالد، که اگر مشتری بعد از لزوم بیع، فسخ کند بیع را به سبب خیاری که شرط شده از برای او و استرداد ثمن کند، که ثمن را به مشتری برساند. پس آن صحیح نیست. چون ضمان " مالم یجب " است. و اما ضامن شده وجه مصالحه را: اگر مراد این است که آن وجه مصالحه است که از منافع ایام سه ماه، است (که باید بایع به مشتری بدهد، و بایع نقد ندارد و در ذمهء او بود) خالد ضامن آن هم شد، این ضمان صحیح است. و اگر مراد چیز دیگر است که من نمیفهمم، تقصیر از سائل است که نامربوط نوشته، و آنچه در باب بیع شرط گفتیم، در صورتی است که زمان (2) خیار را بعد از انقضای سه ماه قرار داده باشند. و اما هر گاه زمان خیار هم همان مدت سه ماه باشد که هر وقت بایع در ظرف سه ماه رد ثمن کند مسلط بر فسخ بیع باشد، پس در آنجا دیگر ضرور نیست که ظرف زمان خیار را علی حده قرار بدهند. بلکه همان تعیین سه ماه کافی است.

ص: 219


1- کذا، و لیکن به جای لفظ " مبیع " لفظ " بیع " باید باشد.
2- در نسخه: ضمان

و دور نیست که عقد مصالحه هم در اینجا صحیح باشد. ولکن هر وقت بایع رد مثل ثمن، و فسخ کرد، ظاهر این است که مشتری زیاده بر ضمان ما قبل فسخ، از وجه مصالحه مستحق نیست.

134- سوال:

134- سوال: هر گاه زید قطعه زمینی ابتیاع کرده باشد از عمرو، و این قطعه زمین در آب بکر باشد، یعنی از آب بکر حق الشرب داشته باشد. و بر بکر لازم باشد شرعا که آب را در اوقات معینه ترک کند. و زید مرقوم، آن قطعه زمین را خانه کرده باشد، و الحال چون احتیاج به آن آب ندارد، در مقام بیع آن آب بر آمده به خالد، و بکر مدعی این باشد که آنچه حق تو است بر من شرب این قطعه زمین است. لا غیر. و اگر این آب را به خالد بفروشی من متضرر میشوم. آیا بکر در این صورت که مدعی ضرر است، تسلط بر منع زید از بیع آب، دارد یا نه زید می تواند آن آب را به خالد بفروشد -؟ -؟. و آن آب بنیچهء متعارفی، هم دارد. هر گاه نفروشد، آن آب از برای آن، فایده ندارد، و به اعتبار آن بنیچه (1) متضرر می شود. آیا بر این تقادیر، زید تسلط دارد یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هر گاه استحقاق زید آن آب را، به عنوان " ملک رقبه " است (یعنی شریک است با بکر در آن مقدار از آب که به قدر شرب آن زمین است)، بکر نمی تواند مانع بیع او بشود. مگر اینکه به کسی بیع کند که مستلزم تصرف در مال بکر باشد. مثل اینکه محتاج باشد به شق حافیهء نهر در فوق زمین زید و بکر. به هر حال هر گاه به هیچ نحو منشأ تصرفی در مال بکر نمی شود در همان مجرا میآید تا داخل ملک خالد شود، مانع او نمی تواند شد. و در صورت تضرر هم مانع بیع نمی تواند شد بلکه مانع اضرار می تواند شد. پس اصل بیع صحیح است. مگر اینکه مانع خارجی به هم رسد، مثل لزوم سفه و غرر، هر گاه بی حاصل باشد در صورت منع از آن اضرار. ق

ص: 220


1- بنیچه: با ضم اول: بن + ی + چه: مقرری: مالیات: مالیات ثابت. و از همین ریشه است اصطلاح " بنچاق " که به نوعی سند ملک گفته می شود: بنچه - بنچق - بنچاق

و هر گاه استحقاق زید از باب " ملک رقبه " نباشد بلکه از باب استحقاق حقی باشد، از قبیل شارع و مجرای میزاب و امثال آن (یعنی اینکه مثلا صلح کرده بوده باشد بکر با زید مجرای آب را یا [ خود ] آب را - خصوصا بنا بر مشهور که انتقال [ ملکیت ] آب نهر را به صیغهء بیع جایز نمیدانند - به همین قدر که این زمین خاص، از آن شرب کند، در این صورت نمی تواند به دیگری منتقل کند. همچنانکه هر گاه کسی حق العبوری به خانهء خود داشته باشد در خانهء دیگری. هر گاه خانهء خود را کاروانسرا کند، یا دکان خبازی یا امثال آن کند، آن حق العبور باقی نمیماند. و در این صورت که حق الشرب زید ممنوع باشد بر میگردد به حق تملک بکر و ضرر بنیچه و خراج هم مندفع می شود از زید. چون خراج تابع ملک است.

135 -سوال:

135 -سوال: شخصی پنجاه سال قبل از این به رحمت ایزدی پیوسته. و وارث او منحصر به دو نفر پسر و سه نفر دختر و یک زوجه بوده. و قدری ملک و آب و عمارت از او باقی مانده که ورثه فی ما بین خود تقسیم و هر یک " رسد " خود را متصرف، و بعد از پنج شش سال دیگر، دو نفر پسر نیز امر لبیک را اجابت، و " رسد " آنها به والدهء ایشان رسیده، و مدت بیست سال در تصرف والدهء آنها بوده. در سنهء هزار و دویست آن ضعیفه ملک و آب مزبور را به تصدیق صبایای خود به شخصی به مبلغ ده تومان فروخته، و در حین بیع قرار داد شده که مشتری ده تومان وجه ثمن را اخراجات نفقه و کسوهء او نماید (یعنی زندگانی او را موافق معمول ولایت گذرانیده) و هر گاه آن ضعیفه محرم شرعی داشته و راه امن باشد خرجی رفتن و آمدن کربلای او را مهم سازی نماید. مدت سه سال در حیات بوده و در سال چهارم فوت شده. دو نفر صبایای او مدعی [ این ] که قرار داد و شرطی که در وقت بیع شده، به عمل نیامده، یعنی والدهء ما به کربلا نرفته. و مشتری [ مدعی ] اینکه مرگ او را امان [ ن- ] داد و محرم نداشت و راه هم امن نبود.

ص: 221

گفتگوی آنها به خدمت اهالی شرع کشیده بالاخره جمعی از مسلمین بنای صلح گذاشته مبلغ چهار تومان از مشتری گرفته و تسلیم دو صبیه نموده اند. و یک صبیه دیگر که گفته که " من نه دعوی دارم و نه صلح " او هم فوت شده، و چند مدت ملک و آب در تصرف مشتری بوده. در این وقت وراث آن یک نفر صبیه ادعا مینمایند که والدهء ما صلح نکرده و حق او باقی است. آیا مشتری می تواند به وراث بگوید که شما قسم یاد نمائید (که جدهء شما محرم داشته و راه امن بوده که او را به کربلا نفرستاده ام، ثلث اخراجات راه کربلا را بگیرید) یا نه؟ -؟ و بیع مذکور صحیح است یا باطل؟ -؟.

جواب:

جواب: هر گاه در ضمن عقد بیع، شرط نکرده است (یعنی ما بین ایجاب و قبول) پس این شرط اعتبار ندارد. و آنچه در ما بین ایجاب و قبول شرط شود، صحیح است، لکن صحت آن مشروط است به اینکه این شرط خلاف مشروع نباشد، و جهالت نداشته باشد. و در اینجا شرط، جهالت دارد از چند جهت: یکی اینکه: مقدار نفقه و کسوه و زمان آن معین، نیست که در عوض ده تومان چه چیز بدهد برای نفقه و کسوه و تا چند وقت بدهد. دوم اینکه. خرجی راه کربلا هم معین نیست و در سنوات و اوقات [ مختلف ] مختلف می شود. سوم آنکه: او را مشروط کرده به وجود محرم و امنینت راه، و در اینجا هر چند جهالت دیگر هم متصور می شود که آن عدم تعیین زمان است که تا چند وقت باید به این شرط عمل کند. و آیا مادام الحیوة طرفین است که هر وقت میسر شد به عمل آورد یا نه (؟ -؟) و مدت حیات هم معلوم نیست. ولکن دفع این را می توان کرد به اینکه به مجرد شرط در ضمن عقد، لازم می شود. و مقتضای اطلاق عقد و شرط، این است که به مجرد عقد و شرط، لازم می شود حالا، با حصول آن دو شرط که وجود محرم و امنیت راه باشد. هر گاه احد هما بمیرد قبل از

ص: 222

وفای به شرط، آن مقدار خرجی لازم می شود در مال مشتری، از برای ضعیفه در صورت فوت مشتری، و لازم می شود از برای وراث ضعیفه در ذمهء مشتری در صورت فوت ضعیفه. و جهالت اول را هم می توان دفع کرد در صورتی که مراد ضعیفه این بوده است که مشتری امین و وکیل او باشد در خرج کردن ده تومان که در ذمهء او هست، از برای نفقه و کسوهء او تا هر وقت که تمام شود. پس در این صورت هم جهالتی نیست. پس همان جهالت از راه مقدار خرجی، باقی میماند. و در صورت جهالت شرط، بیع فاسد می شود. و بایع و وارث او رجوع می کنند به مبیع و منافع. و مشتری به ثمن. و چون مفروض این است که دو صبیه حق خود را صلح کرده اند، پس دعوی این صبیهء دیگر یا وارث او، بر جا میماند. و این هم موقوف است بر اینکه معلوم شود که صلح آن دو صبیه مطلق بوده یا مقید بوده به نحو خاصی (؟ -؟). ولکن با سکوت آنها از دعوی، اشکالی نیست. و چون از ظاهر سؤال معلوم می شود که ادعای صبایا بر همان ترک شرط، است. که خرجی کربلا دادن است به او، و متعرض فساد بیع نیستند. پس می گوئیم که بر فرضی که بیع صحیح باشد و جهالتی در شرط نبوده، لکن نزاع در سر وفای به شرط و عدم آن است، که در صورت عدم وفا مسلط شود بر فسخ بیع، هر چند بیع صحیح بوده باشد. پس این سخن هم علی الاطلاق نمی شود، بلکه این در وقتی خوب است که اجلی و مدتی از برای شرط، قرار داده باشند، و آن مدت منقضی شده باشد و شرط به عمل نیامده باشد. یا اینکه مدتی تعیین نشده باشد و لکن شرط تعجیل شده باشد و تخلف شده باشد. و اما اگر هیچیک از اینها نباشد، همان تسلط بر مطالبهء وفای به شرط، را دارد که خرجی راه کربلا باشد از برای مثل آن ضعیفه، هر گاه از جهالت خارج شده باشد، یا مضایقه از چنین جهالتی نکنیم. و به هر حال این مطالب بدون حضور طرفین دعوی، در نزد حاکم شرع واقعی، صورت انجام نمیپذیرد.

ص: 223

پس اول باید دانست که چون شرط خرجی دادن، مشروط است به آن دو شرط، هر گاه ثابت باشد که آن دو شرط حاصل نشده بوده است، پس اصل خرجی دادن لزومی به هم نمیرساند که وارث آن، ادعای آن را بکند. بعد از آنکه ثابت باشد که آن [ دو ] شرط حاصل شده بود و مشتری خرجی را نداده، الحال وارث می تواند ادعای خرجی را بکند، و اگر ندهد، مسلط باشد بر فسخ معامله. و هر گاه هیچیک ثابت نباشد، و وارث ادعا کند بر مشتری که شروط شرط، به عمل آمده و تو وفا نکردی. و مشتری منکر باشد و بگوید آن دو شرط به عمل نیامده وشرط خرجی دادن، بر من لازم نشد. ظاهر این است که قول مشتری مقدم است با یمین. و اگر خواهد تردد قسم بکند و وارث قسم یاد کند که شروط به عمل آمده، ثلث خرجی را بگیرد. بهتر این است که مصالحه کنند خصوصا در صورتی که مرافعه در نزد حاکم شرع جایز الحکم میسر نباشد.

136- سوال:

136- سوال: زید خانه و باغچهء متعلقه متصله به خانه داشته، الحال باغچه را فروخته، یا بخشیده. و زوجهء زید می گوید که من از تو که زیدی طلب داشتم، و باغچه را من تقاص حق خود کرده ام، اختیار نداشتی که بفروشی یا ببخشی. آیا چنین سخنی از زوجهء زید مسموع است یا نه؟ -؟ و حال آنکه زید علم به تقاص زوجه اش نداشته. و زوجه می گوید که شاهد نیز دارم که باغچه را تقاص کرده ام.

جواب:

جواب: بدان که تقاص متحقق نمی شود الا به اخذ مال و تصرف در آن، یا به قیمت کردن، و برداشتن در عوض حق خود، یا برون کردن از برای آنکه بفروشد و مساوی حق خود را بر دارد و زیادتی اگر باشد به صاحب برساند. پس اگر باغچه در تصرف مالک بوده، و قبل از بیع بایع، در تصرف زوجه در نیامده واخذ به عمل نیامده. پس دعوی زوجه مسموع نیست. و اما هر گاه قبل از وقوع بیع، اخذ به عمل آمده یا در آن حال در تصرف زوجه بوده، و ادعا کند که من این را از باب تقاص اخذ کرده بودم. در این هنگام دعوی زوجه مسموع است. بلکه " ملتزم " هم

ص: 224

هست. به جهت اینکه تقاص منشأ تحقق ملک لازم، می شود نه متزلزل. به جهت آنکه چنانکه هر گاه مالک ملک خود را بفروشد یا در عوض طلب بدهد. ملک مشتری و صاحب طلب در آن لازم و مستقر می شود. همچنین تصرف به تقاص، چون به اذن شارع است و نایب مالک است در بیع کردن و در عوض طلب دادن. پس مقاص به نیابت ثابة از جانب شارع از جانب مالک به غیر می فروشد، یا به خود منتقل می کند از عوض طلب. پس گویا مالک خود آن مال را به او داده در عوض طلب. و چنین نیست که انتقال به او از باب اباحه یا افادهء ملک متزلزل، باشد و مالک بعد از اطلاع تواند او را بر هم زد، هر چند قبول داشته باشد که تقاص بر وجه صحیح شده. تا اینجا سخن در مسموع بودن و ملتزم بودن دعوی بود. پس الحال باید دید که مشتری چه می گوید. پس اگر مشتری قبول دارد طلب داشتن زوجه را و مماطلهء زوج و وقوع تقاص را، پس باید باغچه را رد کند به زوجه. و همچنین هر گاه این مراحل به بینه ثابت شود. و اما هر گاه منکر باشد این مراحل را، یا بعض آنها را، بر زوجه لازم است اثبات. زیرا که مشتری از مسلمی ملکی خریده و معارضی که مطلب را ثابت کند در برابر نیست. و در این صورت اگر زوج تصدیق زوجه کند در این مراحل، چنانکه ظاهر سئوال است (آنجا که گفته است که زوج عالم به تقاص زوجه نبوده) آن تصدیق و اقرار به صدق زوجه ضرری به مشتری ندارد. چون اقراری است بر غیر. بلی، نفع به زوجه دارد، به این معنی که زوجه مسلطه است که غرامت باغچه را از زوج بگیرد. و بر فرضی قایل باشیم که تقاص افادهء ملکیت لازمهء مستقره نمی کند هم، چون مفروض این است که زوج بیع را در حال جهالت تقاص، کرده، پس فسخ تقاص نکرده ملک را فروخته، پس در این صورت هر گاه مشتری اقرار به مراحل داشته باشد، یا به بینه ثابت بشود هم، بیع صحیح نیست. چون در حینی که زوج ملک را فروخت عالم به تقاص نبوده که بیع آن

ص: 225

مبتنی باشد بر فسخ تقاص اولا، وایجاب بیع ثانیا. (1) بلی، هر گاه بعد از اطلاع بعد از بیع، بگوید که الحال فسخ تقاص، کردم و طلب زوجه را از مال خود میدهم و بیعی که کرده ام الحال اجازه میکنم چون الحال مال من شده. گاه هست که باعث صحت بیع شود. لکن اظهر این است که چنین اجازه نفعی در تصحیح فضولی نداشته باشد. چون اصل متزلزل بودن ملکیت تقاص ضعیف است. پس این تفریع ضعفی است در ضعف.

137- سوال:

137- سوال: هر گاه کسی مبایعه کرده باشد با کسی. واز مشتری مطالبهء ثمن مبیع کند، مشتری می تواند در جواب به عنوان عموم بگوید که تو " از من چیزی نمیخواهی - یا - من مشغول ذمهء تو نیستم " یا اینکه جواب باید مطابق سئوال باشد و باید بگوید که " از باب ثمن مبیع از من چیزی نمیخواهی " و همچنین هر گاه جواب را مطابق بگوید آیا جایز است قسم را به عنوان عموم یاد کند که " تو حقی بر من نداری " یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: بلی، جایز است جواب منکر به عنوان عموم. زیرا که گاه هست که مبیع را خریده در عوض طلبی که از بایع داشت. یا آنکه ثمن را داده. و اگر بگوید داده ام بینه ندارد که اثبات کند. پس جایز فرار از جواب خاص، به اعم. به جهت اینکه آن هم افادهء مطلوب می کند. بلی، هر گاه جواب اعم، نفع نکند در آنجا اکتفا نمی توان کرد، مثل اینکه زوجه ادعای زوجیت کند و زوج بگوید که مستحق چیزی نیستی بر من. و خواهد اسقاط نفقه و مهر کند، در اینجا اکتفا نمی شود زیرا که ثمرات زوجیت نفقه و مهر تنها نیست. و از جمله ثمرات آن میراث بردن است، و آن به جواب اعم، تمام نمی شود. و در صورتی که جواب را مطابق بگوید و قسم را بر اعم بخورد. اظهر در آن نیز جواز است. چون افادهء مطلب می کند. و در اینجا هم باید ملاحظهء آن معنی را کرد که از بابت دعوی زوجیت نباشد.

ص: 226


1- آیا محقق قمی (ره) این حکم را در " بیع فضولی " هم میپذیرد؟ بنا بر قول به " عدم لزوم " و در صورت عدم اطلاع مالک، دیگر سلطه ای برای " مقاص " نمیماند تا معارض " الناس مسلطون " باشد
138- سوال:

138- سوال: معامله نمودن از برای صغیر بر قیم و وصی شرعی، لازم است؟ یا نه هر چند محتاج به معامله باشد -؟. یا آنکه موقوف است به اینکه ولی او وصیت کرده باشد که " مال صغیر مرا، وصی معامله نماید و معاش او را به نفع مال بگذارند ". تا لازم باشد معامله -؟ یا حق، تفصیل فی ما بین [ قبول ] وصیت و عدم آن است؟.

جواب:

جواب: اظهر در نظر حقیر عدم وجوب استنما است در مال صغیر (و این مسئله در جواب مسائل [ حجر در کتاب الحجر ] مذکور است) خصوصا با عدم حاجت به آن. بلی هر گاه وصیت کرده باشد و وصی هم قبول کرده باشد، لازم است.

139 -سوال:

139 -سوال: کسی سلف گندم یا روغن یا مویز، به وعدهء معین بخرد. [ بایع ] قدری از ملک و خانه در عوض همان سلف، بیع شرط، نهاده. و در سر موعد سلف را رد ننماید بیع لازم شود. می توان چنین بیع لازم را تصرف نموده یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: مشهور میان علما [ این است ] (بلکه جمعی دعوی اجماع کرده اند) که فروختن آن چیزی که به عنوان سلف خریده، قبل از حلول مدت، صحیح نیست. خواه بگوئیم که سبب این است که هنوز ملک مشتری نشده. و خواه بگوئیم که ملک شده و لکن ممنوع است از تصرف در آن. و ظاهر این است که فرقی نباشد میان فروختن آن در عوض قیمت. یا خریدن چیزی و آن را قیمت آن چیز قرار دادن. و صحیحهء منصور بن حازم دلالت بر [ عدم ] جواز آن، ندارد: (1) قال سئلت ابا عبد الله - ع -: عن الرجل یکون له علی الرجل طعام او بقر او غنم او غیر ذلک. فاتی المطلوب الطالب لیبتاع منه شیئا (؟) قال: لا یبیعه نسیا، فاما نقدا فلیبعه بما شاء (2) زیرا که دلالت آن در وقتی تمام است که مراد این باشد که طلبکار میخواهد چیزی از آن وجه را عوض مبیع حساب کند (3) و مراد از " نسیا " هم سلف باشد. یعنی

ص: 227


1- یعنی دلیل حرمة و عدم جواز، اجماع یا هر چند باشد به جای خود، ولی حدیث منصور نمی تواند دلیل آن باشد.
2- وسائل: ج 12 ص 373، ابواب احکام العقود، باب 6 ح 8.
3- این فرمایش میرزا (ره) عجیب است، زیرا حدیث غیر از این پیامی ندارد

وقتی صحیح است که آن چیزی که می خرد بالفعل بگیرد نه اینکه به عنوان سلف باشد. زیرا که مبیع مؤجل را نسیه نمی گویند و این هر دو خلاف ظاهر حدیث است. بلکه ظاهر این است که حدیث در معاملهء نسیه است که هر گاه کسی چیزی به نسیه بفروشد، جایز است آن را به نقد بخرد. و مکروه (1) است که به نسیه بخرد (در غیر صورتی که شرط کرده باشد بیع آن را، در ضمن عقد (2)) چنانکه صحیحهء دیگر (3) منصور دلالت بر آن دارد. (4)

140- سوال:

140- سوال: مال حرام مجهول المالک که به فقرا بدهند، او را از فقرا می توان خرید یا نه؟ -؟.

ص: 228


1- میرزا (ره) پیام حدیث را در بیع نسیه نیز به " کراهت " حمل می کند. زیرا در بیع نسیه غیر از این راهی نیست لیکن در ذیل مسئله شماره 101، از مجمع البحرین نقل کردیم که به بیع سلف نیز نسیه می گویند. و پیام حدیث به سلف مربوط است.
2- زیرا در این صورت، شرط ناقض اصل عقد میگردد و باطل می شود.
3- وسائل: ج 13 ص 74، ابواب السلف، باب 12 ح 4.
4- بالاخره فتوای میرزا در این مسئله چنین می شود " فروختن چیزی که به عنوان سلف خریده شده قبل از حلول مدت، جایز نیست. و همچنین نمی توان آن چیز را به عنوان قیمت یک مبیع قرار داد ". و قول مشهور را میپذیرد. این همان مسئله شماره 101، است که میرزا در تضعیف قول مشهور سخت کوشید و در تایید قول غیر مشهور استدلال ها کرد. با این تفاوت که در اینجا به " عدم حلول " تصریح شده است. یک تفاوت دیگر میان این مسئله با مسئله شماره 101 هست در آنجا کسی که سلف را خریده بود میخواست در مقابل طلبش جنسی را مجددا بصورت نسیه (سلف) بخرد. ولذا نیاز بود که کلمهء " مطلوب " در متن حدیث " مفعول مقدم بر فاعل " فرض شود. که این فرض دلالت حدیث را دچار ضعف میکرد. لیکن در اینجا کسی که سلف فروخته است داوطلب است که در مقابل جنسی که سلف فروخته ملکی را به بیع شرط، بگذارد. و دیگر نیازی به فرض مذکور نیست زیرا این مطلوب است که به طالب پیشنهاد معامله نسیه و سلف دیگر را می کند و لفظ " مطلوب " فاعل می شود. و روشن می شود که حدیث از چنین ضعفی منزه است. این نکته که در متن سئوال هست و پیام حدیث را مجسم می کند موجب تغییر رای میرزا نشده است زیرا میبینیم که باز حدیث را به بیع نسیه حواله می کند. و در مسئله شماره 151 خواهیم دید که باز بر سر نظریه خویش هست
جواب:

جواب: بلی می توان خرید. چون الحال مال فقر است.

141- سوال:

141- سوال: زید خانه داشته و منافع آن را به صیغهء " عمری " به ضعیفه - مادام حیاتها - و اگذاشته. بعد از آن زید ارادهء فروختن خانهء مزبور را نموده. و آن ضعیفه منافع مدت عمری را با زید مزبور مصالحه نموده به وجه معینی. و وجه مصالحه را هم اخذ و قبض نموده. و زید را ماذون در مبایعهء خانهء مزبوره نموده. زید نیز خانه را به شخصی دیگر مبایعه نموده. در صورت مسطوره، مبایعهء زید با شخص مشتری صورت صحت دارد یا نه؟ -؟ و مصالحه ای که ضعیفه با زید نموده در منافع مدت عمری - نظر به عدم علم به مدت عمری - صحیح است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: بیع چیزی را که کسی به صیغهء عمری به غیر داده باشد، صحیح است و لازم است. (علی الاظهر الاشهر). مگر در صورت جهل مشتری به عمری که در آن صورت خیار فسخ از برای مشتری هست. و اما در صورت علم به حال پس بیع لازم است. خصوصا در وقتی که آن غیر، منافع را به مشتری مصالحه کند و بعد از آن مشتری بخرد آن عین را. یا مصالحه کند منافع را با مالک و بعد از آن مالک آن را بفروشد. و جهالت منافع به سبب جهالت مدت عمر، مضر به صلح نیست. خصوصا با وجود عدم امکان از تحصیل علم. پس بنا بر این، هم مصالحهء ضعیفه صحیح است و هم بیع زید.

142- سوال:

142- سوال: زید مبلغ چهار تومان به عمرو، داده. از قرار " ده دو " و نقد به نقد بدون بیع شرط، و اجارهء شرعیه. و مدت چند سال از قرار مرقوم بوده تا آنکه چهار تومان از " ده دو " عایدش شده، و چهار تومان اصل، باقی مانده. بعد از رسیدن به هشت تومان، زید چهار تومان اصل را بیع شرط و اجاره قرار داده و حال بیع لزوم یافته. آیا بیع شرط و اجاره صحیح است یا نه؟ -؟ و عمرو مشغول ذمهء زید هست یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: اصل معامله چون ربای صریح است، باطل است. و زید همان مساوی چهار تومان را طلب دارد از عمرو. و عمرو هم مساوی هشت تومان را طلب دارد از زید. پس

ص: 229

عمرو، باید چهار تومان دستی از زید بگیرد. و اما معاملهء بیع شرط در چهار تومان راس المال: پس اگر این هشت تومان که عمرو به زید داده با آن چهار تومان راس المال که زید به عمرو داده مساویاند در جنس و وصف (مثل اینکه هر دو اشرفی معلوم الصفه باشند، یا هر دو ریال معلوم الصفه باشند) در این صورت قبض تازه در کار نیست، بلکه هر یک از کم یکدیگر در میروند. و چهار تومان طلب عمرو میماند از زید. پس دیگر چهار تومانی زید از عمرو طلب ندارد که به عوض آن ملک به بیع شرط بگیرد. و بیع باطل است. و ظاهر، این است که در صورتی که نقد نباشد آن تنخواه بلکه جنس باشد اما مثلی باشد (مثل گندم و جو و روغن) نیز همین حکم دارد. و اما هر گاه جنس های مختلف باشند (مثل اینکه یکی طلا است و دیگری نقره. یا یکی گندم است و یکی جو). یا در جنس متفق باشند اما در وصف مختلف، حتی به سبب تفاوت در حال و مؤجل، یا تفاوت اجل ها، یا اینکه نه پول نقد باشد و نه متاع مثلی بلکه هر دو قیمی باشند (مثل اینکه هر دو گوسفند باشند، یا گاو باشند) یا یکی مثلی و دیگری قیمی. در این صورت آنچه را عمرو داده به زید همان را میطلبد. و زید هم مساوی چهار تومان طلب او باقی میماند، و بیع صحیح می شود. و همچنین اجارهء مترتب بر آن (1) . و آنچه مذکور شد مطابق ظاهر مشهور، است و قول دیگر هم در مسئله هست. ولکن اظهر همان است که مذکور شد. وعلما این کلام را در " کتاب مکاتبه " ذکر کرده اند.

143- سوال:

143- سوال: الاقباض فی غیر المنقول هو التخلیة و ان کان فی غیر البلد: ام

ص: 230


1- برای فرار از ربا ملکی را در مقابل پول به بیع شرط، میگذاشتند و همان ملک را به اجاره صاحبش میدادند. یعنی در حقیقت وجه اجاره، به منزلهء سود اصل پول قرار میگرفت. و از متن سئوال پیداست که در عصر میرزا اینگونه معاملات سخت رواج داشته است. وسئوال کننده عبارت زیبای " بیع شرط و اجاره شرعیه " را به کار میبرد

یعتبر فیه مضی زمان یمکن الوصول فیه الیه -؟ -؟.

جواب:

جواب: الاظهر عندی فی تحقق القبض فی غیر المنقول بعد التخلیة، اما الوصول بالمبیع (او الموهوب و نحو هما) بالفعل. او مضی زمان یمکن فیه من الوصول الیه. فان الظاهر ان الحکمة فی اشتراط القبض هو ظهور مبدأ آثار التملک، الذی هو وجه من وجوه التصرف. و ان کان بوضع الید او الرجل والدخول فیه. و هذا لابد ان یحصل اما بالفعل او بتمکن منه، و ان سامح فی ذلک. و لا ریب انه لا یحصل التمکن الا بمضی زمان یسعه. فقد یحصل بعد التخلیة مانع من قبل الله تعالی فی هذالزمان یمنع عن الوصول (کما لو باع ارضا و خلیها و جاء السیل و ذهب بهذه الارض) فلا یصدق عرفا ان البایع اقبضها او قبض المشتری ثم تلف. حتی ینتقل الضمان الی المشتری مثلا. لان هذه التخلیة وجودها وعدمها سیان. فلا فرق بین البلد البعید و القریب، فالعمدة فی القبض هو تمکن الوصول الحاصل من رفع المانع من جانب البایع مع تمکن المشتری. [ و ] منه التوقف علی عدم حصول مانع خارجی حتی یصدق القبض عرفا. نعم، لو مضی زمان یمکنه ذلک و سامح المشتری و نحوه، ثم حصل مانع خارجی فهذا لا ینافی الصدق العرفی. و اعلم انه: کما یحصل القبض بوضع الید او الرجل فقد یحصل بالبیع والاجارة بعد العقد فورا. و هذا و ان کان یمکن الاشکال فیه، بان البیع والاجارة فاسد ان، لانهما مشروطان بالقبض السابق علیهما، و المفروض ان القبض انما وقع بهما، و یترتب علیهما، لا انهما مترتبان علیه. ولا ینفع حصول القبض. فالبیع مثلا یجعل واحد و لا تقدم هذا للقبض لا وضعا ولا طبعا. و [ لکن ] یمکن دفعة بانهما یثمران فی التصرفات التی بعدهما، و ان بطلا بانفسهما. والقول بان " القبض الفاسد لا یمکن ان یکون منشأ لتصحیح ما بعده من التصرفات ". ضعیف. لان القبض من الاحکام الوضعیه. غایة الامر کونه حراما، و عدم صیرورة الحرام منشأ لترتب الاثار فی الاحکام الوضعیة ممنوع. کما تری فی لزوم المهر و لحوق الولد فی وطی الحایض، و نحو ذلک.

ص: 231

144- سوال:

144- سوال: تخم در زمین، مثلا پیاز و گندم ناروئیده، بیع و شرای آن صحیح است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: صورتی ندارد مگر با ضم ضمیمه. که آن ضمیمه مقصود بالذات باشد در بیع.

145- سوال:

145- سوال: زعفران غش دار را بیع نمایند، بلکه مصالحه و مواهبه نمایند. صورت دارد یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: در صورت جهالت مشتری، معامله غش حرام است (خواه به عنوان بیع باشد و خواه مصالحه و خواه هبهء معوضه) ولکن معامله باطل نیست. بعد از اطلاع، تسلط بر قسم دارد.

146- سوال:

146- سوال: هر گاه کسی درختی در ملک مشاعی داشته باشد، و آن درخت را به دیگری بفروشد، و مشتری درخت مذکور را قطع نموده، و بعد از آن نهالی از ریشهء آن درخت بروید. [ و شخص دیگری ] مثلا او را تربیت نموده به عمل بیاورد. آیا در این صورت صاحبان آن ملک مشاع می توانند ادعای حصه بر او یا وارث او بکنند؟

جواب:

جواب: شرکا (در آن ارض مشاع) را حقی در آن نیست. و همچنین بایع را. چون درخت را به توابع آن منتقل کرده به مشتری. و اشکال میماند ما بین مشتری و این شخصی که درخت را به عمل آورده. پس اگر آن مشتری از آن ریشه اعراض نکرده، نهال مال اوست. و هر گاه اعراض کرده است (مثل اینکه ریشه را هم کنده و بعضی ریشه های جزئی مانده که مالیتی نداشته)، پس اگر قبل از سبز شدن نهال، آن شخص آبداده و سبز شده و تربیت کرده، ظاهر این است که مال او شده، و از باب حیازت مباح، باشد. و اگر بعد از سبز شدن و قابلیت ملکیت، حیازت کرده و تربیت کرده، ظاهر این است که مال مشتری می باشد.

147- سوال:

147- سوال: زید و عمرو، هر دو اهل یک ولایت و با هم (فی الجمله) در بعضی اوقات معامله داد و ستد میکردند. عمرو به رحمت خدا رفته. بعد از سه سال زید هم فوت شده. و مدت دو سال هم از فوت زید گذشته. ورثه عمرو آمده کاغذی آورده اند نزد

ص: 232

ورثهء زید که پدر شما فلان ملک را بیع شرط پدر ما کرده به مبلغ سی تومان و رد ثمن نکرده، و بیع آن لازم شده. ورثهء زید (از اینکه جاهل به سن و جاهل به مسئله بوده) سخن ایشان را قبول نموده و بنا به فسخ معاملهء سابقه شده و معامله فسخ شده. ورثهء عمرو، با ورثهء زید محاسبه نموده که سی تومان در عوض پنج سال منفعت آن، از قرار " ده دو ونیم " چند است، و بعد از محاسبه، ورثهء زید در عوض مجموع سی تومان و نفع آن (از قرار ده دو و نیم "، قدری [ ملک ] دیگر [ به آن ] ملک علاوه نموده. بدون اینکه صیغه جاری شود به نزد شرع رفته اقرار رسم القباله، نموده. که ملک را فروخته ایم و تنخواه را گرفته ایم. و شرع هم به اقرار آنها مهر نموده است. تا مدت سه سال به این طریق رفتار نموده اند. حال به ورثهء زید یقین حاصل شده که پدر ایشان، ثمن را در مدت خیار به عمرو مشتری، رد نموده است، و حجت ورثهء عمرو، خالی از وجه بوده است. ورثهء زید ملک را به تصرف [ ورثهء ] عمرو نداده اند و نمیدهند. دو سال است بدون معاملهء شرعیه جدیده در تصرف ایشان است. و سخن ورثهء عمرو آن است که پدر شما رد مثل ثمن، را به پدر ما ننموده است، و بیع لازم شده و معاملات بعد از آن هم صحیح است، ملک را میخواهیم با اجرت المثل دو ساله. استدعا آن است که چگونگی را، قلمی، و به مهر شریف مزین فرمایند.

جواب:

جواب: هر گاه ورثهء زید اثبات کرده اند که زید ثمن را به عمرو رد کرده بوده و حجت خالی از وجه بوده و اقالهء بیع لغو بوده، پس بیع ثانی که در ازای آن سی تومان با منافع ربویه غیر مشروعه، بوده، باطل است. خصوصا با ملاحظهء اینکه این بیع مبتنی بر فاسد، است که ناشی از اعتقاد مالک بودن ورثهء عمرو است. که اگر آن ادعای ورثهء عمرو و، اعتقاد فاسدهء ورثهء زید به صحت آن، نبود این بیع واقع نمیشد. پس بطلان بیع هم از راه فساد ثمن است و هم از راه عدم قصد به بیع در نفس الامر منجزا. و هر گاه ورثهء زید نتوانستند [ اثبات ] کرد خالی بودن حجت را از وجه، و اینکه

ص: 233

ملک مال خود ایشان است. پس به اقرار خود ماخوذند و ملک مال ورثه عمرو می شود در ظاهر شرع. و اقاله صحیح می شود. و بیع ثانی هم در مقابل ثمن مقربه، صحیح است، و ثمرات ملک بر آن مترتب می شود. و اما آنچه در مقابل ربحی است که بدون وجه شرعی قرار یافته: پس آن، صورتی ندارد، و بیع در مقابل آن باطل است. و بعد از بنای به صحت در اصل ثمن مقربه، باقی میماند کلام در دعوی صیغه نخواندن، و در اینکه ورثهء زید در نزد حاکم شرع قباله برده اند که مهر کند و حاکم مهر کرده و الحال ادعا می کنند که اقرار ما علی رسم القباله بود. و ظاهر این است که مراد ایشان از " اقرار علی رسم القباله " اقرار به بیع و قبض ثمن بوده چنانکه از صورت سئوال ظاهر می شود. پس اگر مراد ایشان این است که مطلقا بیع به عمل نیامده بوده، نه به عنوان معاطات و نه به عنوان صیغهء بیع. پس آن مسموع نیست. چون ظاهر این است که معاطات به قبض احد متبایعین، حاصل می شود، و به همان اقرار به اشتغال ذمه به وصف ثمن بودن، تمام می شود. هر چند مبیع را به قبض ورثهء عمرو نداده باشند. به این معنی که مساومهء بیع شده و قیمتی را که اقرار کرده اند به اشتغال ذمه به آن، ثمن حساب کرده اند. و به این سبب اقرار به بیع کرده اند. و اما صیغه نخوانده اند. پس دیگر چه معنی خواهد داشت که بیع بهیچ نحو واقع نشده و اقرار ما علی رسم القباله بوده. و حاصل این شق این است که تکیه بر عدم تقابض از طرفین است. و اگر مراد ایشان این است که نه ملاحظهء ثمن بودن آن وجه، به عمل آمده، و نه تسلیم مبیع. و با وجود این اقرار به بیع کرده اند. پس چنین دعوائی از باب ادعای اقرار به رسم القباله که غالب الوقوع، باشد و مسموع باشد، نیست. بلکه این بسیار دورتر است از شق اول. پس باقی میماند همین که مراد از " اقرار علی رسم القباله " این باشد که صیغه نخوانده ایم، و انشاء نقل به معاطات [ هم ] به عمل نیامده. و [ با اینکه ] آن وجه، به وجه " ثمن مبیع بودن " متصف شده و آن ملک هم متصف به اسم " مبیع " شده، لکن صیغه

ص: 234

نخوانده ایم. پس در این صورت ظاهر این است که دعوی مسموع باشد. و مدعی آن، باید اثبات کند. یعنی اینکه می گوید " بیع معاطات نیست و صیغه [ هم ] نخوانده ایم " اثبات کند و با عجز از اثبات، قسم متوجه ورثهء عمرو، می شود که صیغه خوانده شده. و لکن ثمرات معاطات مترتب می شود، پس نمای ملک مال مشتری می شود، مادامی که فسخ نشده. و این کلام مبتنی بر آن است که اصل، در بیع، لزوم است. و ظاهر غالب در استعمال آن، در مثل املاک، بیع با صیغه، است، نه معاطات. و بیع واقعی است نه فضولی. خصوصا در صورتی که ورثهء زید اقرار به جریان صیغه هم کرده باشند و بعد بگویند اقرار ما به صیغه " علی رسم القباله " بود. پس با وجود این مخالفات دعوی، با قواعد (خصوصا با آنکه مسبوق است به اقرار مخالف آن) مستحق اسم مدعی علیه و " منکر " است تا قسم متوجه او شود. و اینکه این دعوی را می کند که رسم القباله بود، مدعی است. - چنانکه فقها ذکر کرده اند - و مجرد اینکه وقوع صیغه خلاف " اصل است، مقابله با این ظواهر نمی کند. آیا نمیبینی که در اقرار به قبض ثمن، (یا ادعای اینکه اقرار [ به ] رسم القباله بود) قسم متوجه مدعی اقباض است (-؟.) با وجود اینکه قبض، خلاف اصل است.

148 -سوال:

148 -سوال: محسوب داشتن ثمن بیع سلف از " ما فی الذمه " بدون شرط یا قصد به آن. چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: ظاهر، صحت است. بلکه اظهر جواز قرار دادن ثمن است از ما فی الذمه نیز. ولیکن احوط این است که بیع را مطلق به عمل بیاورد، بعد ثمن را از ما فی الذمه محسوب دارد. و احوط از همه حاضر کردن ثمن است (1) .

149- سوال:

149- سوال: زید می فروشد چیزی را به عمرو، به شرط اینکه ثانیا، به او بفروشد به همان قیمت به مبایعه شرطیه، یا به قیمت نازل. چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: ظاهرا خلافی در بطلان آن نیست.

ص: 235


1- این همان مسئله شماره 101 است که مطابق فتوای مشهور باطل است و در مسئله شماره 139 نیز راجع به آن بحث گردید
150- سوال:

150- سوال: متعارف در این بلاد، این است که ملکی را بیع شرط می کنند، و بعد از آن بایع اجاره می کند. آیا در صورتی که بایع در ایام خیار، رد ثمن، نماید به سوی مشتری و فسخ نماید، وجه اجاره را توزیع بر مدت، باید کرد یا نه؟ -؟ و در صورتی که توزیع بر مدت کند، آیا هر گاه از برای بعض مزیتی بوده باشد (یعنی منافع مبیع در آن مدت بیشتر بوده باشد) ملاحظهء آن را باید کرد یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هر گاه مبیع مشروط به خیار، زمان خیار آن بعد از مدتی است، و خیار در آخر آن مدت است، و مشتری به اجاره داده است ملک را در مجموع آن مدت، و قبل از رسیدن زمان خیار که در آخر مدت است، اتفاق افتد که رد مثل ثمن، کند و مشتری هم قبول کند، و بایع فسخ کند. این از بابت " تقایل " خواهد بود، نه فسخ. و به سبب تقایل در بیع، تقایل در اجاره حاصل نمی شود. مگر اینکه علی حده در آن هم تقایل کنند. و بعد از تقایل در اجاره، مشتری از وجه اجاره به قدر زمان گذشته مطالبه می کند، و ملاحظهء ازمنه در مقدار وجه اجاره می شود. هر گاه زمان خیار فسخ بیع را در مجموع مدت قرار داده اند (هر چند در صحت اجاره اشکالی کرده اند و لیکن اظهر جواز آن است) در صورت فسخ بیع به رد مثل ثمن، مستحق وجه اجاره نسبت به زمان ما قبل فسخ می شود به نحوی که گفتیم.

151 -سوال:

151 -سوال: زید مقدار معینی ابریشم به صیغهء سلف از عمرو، می خرد ، در گیلان. به مدت معینی، به قیمت معینی. و در سر موعد، عمرو تعلل می کند در دادن ابریشم. و میآید به قزوین. و زید هم میآید به قزوین و از او مطالبهء ابریشم می کند. عمرو را ممکن نمی شود دادن ابریشم. بنا به این می شود که اجناسی چند، زید از عمرو میگیرد به قیمت معینی. الحال آیا ملاحظهء قیمت این اجناس را نسبت به قیمت ابریشم در گیلان، باید حساب کرد؟ یا قیمت آن در قزوین.؟

جواب:

جواب: شکی نیست در اینکه در بیع سلم (هر گاه بایع قادر است) در سر موعد در ادای مبیع، واجب است ادای همان جنس خاص، در بلدی که شرط کرده اند تسلیم را در آن بلد. یا در بلد عقد بیع، هر گاه مطلقا شرطی نشده. بنابر مشهور اقوی.

ص: 236

و هر گاه عاجز باشد، یا به سبب یافت نشدن آن در آن وقت (بعد از آنکه غالب الحصول و مترقب الوصول بوده)، یا به سبب عجز او از تحصیل آن. پس مشهور و اقوی این است که از برای مشتری خیار فسخ حاصل می شود. یعنی رجوع کند به قیمتی که داده یا اینکه صبر کند تا بایع قادر شود بر تحصیل آن جنس. و اما هر گاه بایع قادر بود در سر موعد، و تعلل کرد و نداد تا عجز حاصل شد. پس می تواند مشتری، که قیمت آن جنس را بگیرد. پس در صورت سئوال که زید تعلل کرده و در گیلان که بلد عقد بوده تسلیم نکرده الحال که در قزوین ممکن نیست او را تسلیم عین آن جنس، پس مشتری مسلط است بر اخذ قیمت آن. و هر گاه ممکن نباشد از برای بایع که عین را در گیلان تسلیم کند، در این صورت ظاهر این است که مسلط است که قیمت گیلان را از او بگیرد. زیرا که او مشغول ذمهء تسلیم عین در گیلان بود. و بعد از عجز از عین، که رجوع به قیمت می شود، این قیمت بدل آن عین است. و چنانکه قیمت به حسب ازمان، تفاوت می کند، به حسب امکنه هم تفاوت می کند. و وجه عدول از مثل به قیمت (در مقامی که مبیع مثلی باشد، و مثل متعذر نباشد) این است که قیمت اضبط اشیاء است در استیفای حق. پس آنچه مدخلیت در استیفای حق دارد باید ملاحظه شود. و مفروض این است که مشتری مستحق این جنس بوده در گیلان. پس در صورت تعذر باز مستحق قیمت آن جنس است در گیلان. و چون بایع در اینجا به سبب تعلل شبیه به غاصب حق، است، و قاعده در صورت تعذر استرداد مغصوب (در مثلی)، رجوع به مثل است. و در صورت تعذر مثل به قیمت. و در ملاحظهء قیمت چند قول است، و اقوی قیمت روز دفع قیمت، است. پس باید در ما نحن فیه قیمت گیلان در روز دفع، اعتبار شود. پس در ما نحن فیه می گوئیم که: هر گاه قطع نظر - از ملاحظهء گنجایش هر یک از ابریشم و اجناسی که در عوض آن [ قرار ] میدهند - می کنند و راضی میشوند به اینکه این اجناس در عوض ابریشم باشد، و مشتری هم قبول می کند بازاء همین اجناس. پس

ص: 237

دیگر ملاحظهء قیمت قزوین و گیلان ضرور نیست. و این عقد و معاملهء مستقلی است که تراضی طرفین به آن واقع شده. و اما هر گاه مداقه می کنند، و ملاحظهء قیمت عوض و معوض می کنند، و منظور این است که آنچه مشتری در نفس الامر مستحق آن است گرفته باشد، و آنچه بایع از اجناس قیمت کرده و داده، علی الحساب است، تا اینکه معلوم شود که در نفس الامر مستحق چه چیز است. پس این از باب وفای دین است به هر قدر که در مقابل آن در آید، و بعد از آن به زیاد و کم رجوع کنند. پس در این صورت چون گفتیم که مشتری مستحق بیش از قیمت گیلان نیست، و بایع هم کمتر از آن نمی تواند داد. پس بعد از معلوم شدن قیمت گیلان، اگر مساوی آن را داده است، برئ الذمه است. و اگر کمتر داده، باید کسر آن را تمام کند. و اگر زیادتر داده، زیادتی را پس میگیرد. و بالجمله: معنی اینکه " مشتری در نزد تعذر اخذ مبیع - بعد تقصیر بایع - مسلط است بر اخذ قیمت " این است که جایز است از برای او اخذ قیمت. نه اینکه او از مالکیت عین معزول می شود، و عین از ملکیت او خارج می شود، و مستحق ثمن است، لاغیر. پس می گوئیم که هر گاه چنین نمی کند و بنا را به اخذ ثمن میگذارد که مستحق آن است. و نمی تواند زیاده از آن بگیرد، و بایع هم نمی تواند کمتر بدهد. پس در صورت سئوال این معنی ممکن نیست الا به اینکه آنچه بایع میدهد از اجناس، بعد تقویم مراعی باشد به اینکه معلوم شود قیمت گیلان. و بعد از معلوم شدن، به زیاد و کم رجوع می کنند. و اما هر گاه بنا را بر این بگذارد که عین در مال او باقی باشد، ولکن خواهد آن عین را معاوضه کند به قیمت آن. پس در اینجا پای معاملهء جدیده به میان میآید. و آن مبایعهء عین است به آن اجناس. و در اینجا ملاحظهء قیمت گیلان و قزوین معتبر نیست. بلکه به هر چه تراضی واقع شود. زیرا که جایز است بیع مبیع سلفی، بعد از حلول، هر چند قبل از قبض باشد. خصوصا در غیر طعام. علی الاظهر. پس در این صورت می فروشد مشتری ابریشمی [ را ] که در ذمهء بایع دارد (که باید آن را در گیلان تسلیم کند) به بایع، به هر قیمتی که تراضی واقع شود. خواه کمتر باشد از قیمت

ص: 238

ابریشم در گیلان، یا بیشتر باشد. و این خود معنی معاملهء جدیده است. زیرا که تراضی شرط است. و در صورت اول تراضی شرط نیست. یعنی بعد از آنکه بنا به این شد که قیمتی را که مستحق است بگیرد زیاده از آن را نمی تواند مطالبه کند و بگوید من راضی نمیشوم. به همان قیمتی که در نفس الامر مستحقم. چون بنا به همان شده و قسرا، لازم آن میافتد، که به همان اکتفا کند. و در آن صورت دیگر (1) ، می تواند بگوید که آن عین که در ذمهء تو است که باید در گیلان تسلیم کنی، به تو وا میگذارم در عوض این مبلغ. که در این صورت هر چند ظاهر شود که این قیمت مضاعف قیمت گیلان است، دیگر نمی تواند بایع استرداد کند. چون این معامله جدیدی است و بر وجه تراضی واقع شده، و آن بیع است و احکام بیع بر آن مترتب می شود. خواه احکام معاطاتی باشد، اگر صیغه خوانده نشده. و خواه بیع لزومی، هر گاه صیغه جاری شده. و جهالت قیمت گیلان، در اینجا مضر نیست. چون مبیع معین است. بلی، [ باید ] قیمت جهالت نداشته باشد.

152- سوال:

152- سوال: زید متاعی می فروشد به عمرو، به مبلغ ده تومان، از قرار عباسی شماخی به یک عباسی، به موعد معینی. و بعد از آن در حین نوشتن " تمسک " به او می گوید که " بنویس از قرار اشرفی، یا با جاقلو عددی شش هزار دینار ". و تمسک نوشته شود از این قرار. آیا به مجرد همین، زید مستحق عباسی است از آن قرار؟ یا اشرفی از این قرار؟.

جواب:

جواب: تعیین ثمن و مثمن، در بیع، شرط صحت آن است. و به هر چه معامله واقع شود مستحق همان است. و در اینجا مفروض این است که معامله بر عباسی واقع شده، و مجرد گفتن زید که چنین بنویس و نوشتن عمرو، موجب استحقاق اشرفی نمی شود. بلی اگر بگوید که عباسیها که من از تو طلب دارم بدل کن به اشرفی (یعنی در ذمهء خود قبول کن که هر نرخی که عباسی را بر میدارند الحال به آن نرخی که اشرفی را بر میدارند به .

ص: 239


1- یعنی در صورت دوم. توضیح: عبارت نسخه چنین است: و در آن صورت، دیگر نمی تواند بگوید...

من در سر موعد بدهی) و او هم قبول کند، اظهر و اشهر صحت لزوم این معامله است. هر چند قبض به عمل نیاید. و این مستثنی خواهد بود از معاملهء صرف که در آن قبض مجلس شرط است. و خلافی که نقل شده از ابن ادریس است که باطل میداند و شهید حکم به ندرت این قول کرده. و اما اشکال در سر این است که آیا این معاملهء مستقلی است و بیع نیست، یا اینکه توکیل در بیع، است که زید عمرو را وکیل کرده که از جانب او ایجاب بیع کند، و از جانب خود قبول. و توکیل در بیع، توکیل در لوازم آن هست، که از جملهء لوازم آن در معاملهء صرف قبض مجلس، است. پس وکیل در قبض هم هست و قبض هم ضرور است. به این معنی که دراهم را عمرو، موجود کند و قصد کند، و ثانیا در ذمه بگیرد. یا اینکه در این مقام، بودن مال در ذمه به منزلهء قبض است، و مفروض این است که ثمن و مثمن هر دو در ذمهء شخص واحد است که زید است. و همین قدر در تحقیق قبض کافی است. و بسیار از این مقدمات محل اشکال و خلاف است. ولکن چون دو روایت معتبر که موثق کالصحیح اند، دلالت دارند بر آن (1) . واکثر متأخرین عمل به آنها کرده اند. و عمل به آنها از شیخ و ابن جنید هم منقول است. پس تخصیص قاعدهء معاملهء صرف به آنها، ضرر ندارد. و عبارات فقها در این مقام اختلافی دارد. جمعی به این نحو تعبیر کرده اند که گفتیم یعنی توکیل است در بیع و قبض. و جمعی مطابق روایت گفته اند. و دور نیست که مراد از " تحویل " که در روایت وارد شده همان بیع باشد، و روایت مخصص قاعده صرف باشد. پس هر گاه مدیون قبول تحویل، کند و بگوید " حولت ما فی ذمتی من الدراهم لعمرو، الی دنانیر کذا " کافی باشد در انعقاد صیغهء بیع. و ضرور نیست که به لفظ " بعت " و اشتریت " باشد. زیرا که وسعی در الفاظ بیع، هست. حتی اینکه تشریک را. از جملهء اقسام بیع شمرده اند. و آن این است که کسی متاعی خریده به قیمت معینی، دیگری 2

ص: 240


1- وسائل: ج 12 ص 463، ابواب الصرف، باب 4 ح 1 و 2

می گوید مرا شریک کن در نصف این متاع. پس هر گاه این مشتری اول، بگوید " شر کتک بنصفه بنسبة ما اشتریت به "، در نصف شریک او می شود. و نصف قیمتی که داده به او میدهد. به شرطی که هر دو عالم به قیمت باشند. و آن فی الحقیقة بیع جزء مشاع، است به راس المال. و این بیع منعقد می شود به لفظ تشریک. پس چه مانع دارد که به لفظ " حولت " هم متحقق شود. خصوصا با ورود دو رویات معتبره. و اگر خواهی که آن را داخل بیع نکنی هم ضرر ندارد، بنا بر اینکه این دو روایت معتبر دلیل باشند بر این نوع [ معامله ] و صحت آن مشروط به قبض صریح نباشد. لکن اظهر این است که داخل بیع است. و صحت مباشرت طرفین عقد از برای یک نفر. و مستلزم بودن توکیل در آن، توکیل در لوازم را، که از جملهء آن قبض است. و اکتفا نمودن در ذمهء شخص واحد از قبض صریح، همه از این دو روایت ثابت شده باشد. با وجود اینکه بعضی از این مقدمات به دلیل دیگر هم ثابت است. واما حدیث ها: پس یکی آن است که شیخ در تهذیب روایت کرده است از حسن بن محبوب، از اسحاق بن عمار " قال: قلت لابی عبد الله (علیه السلام): تکون للرجل عندی الدراهم الوضح، فیلقانی فیقول: کیف سعر الوضح الیوم؟ فاقول کذا و کذا. فیقول: الیس لی عندک کذا و کذا الف درهم وضحا؟ فاقول: نعم، فیقول: حولها لی دنانیر بهذا السعر واثبتها لی عندک. فما تری فی هذا -؟. فقالی لی: اذا کنت قد استقصیت له السعر یومئذ فلا باس بذلک. فقلت؟ انی لم اوازنه و لم اناقده، انما کان کلام منی و منه. فقال: الیس الدراهم من عندک والدنانیر من عندک؟. قلت: بلی. قال: فلا باس (1) و حاصل تعلیل که در آخر روایت است این است که چون نقدین از شخص واحدند ضرر ندارد. و حدیث دیگر هم باز [ از ] اسحاق بن عمار است. (2) ولکن [ این ] تعلیل در آن مذکور نیست. و هر چند در لفظ حدیث " قبول " مذکور نیست صریحا، ولکن ظاهر این

ص: 241


1- تهذیب ج 2 ص 146. وسایل باب 4، ابواب صرف ح 1. در وسائل متن حدیث از کافی آمده که با متن تهذیب مختصر تفاوتی دارد مثلا به جای " نعم "، " بلی " آمده.
2- همان دو مرجع مذکور

است که سائل قبول تحویل کرده و اشکال او در همان عدم تحقق وزن و قبض بوده.

153- سوال:

153- سوال: هر گاه جنس، غش و قلبی داشته باشد. و بایع و مشتری هر دو عالم باشند و معامله کنند. این معامله چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: این سئوال خالی از غش و قلب، نیست. و محتاج است به تفصیل، و استیفای شقوق و احتمالات. پس اگر مراد این است که در متاع، غشی هست (مثل اینکه آب در شیر داخل است، یا ریسمان کرباس از پنبه کهنه است، و امثال اینها)، پس اگر مخفی است که مشتری مطلع نمی شود. پس آن عمل حرام است. خصوصا هر گاه بایع خود عمدا کرده باشد به قصد فروختن. و اما هر گاه مخفی نباشد (مثل اینکه خاک داخل گندم کرده)، پس آن مکروه است. وباطل نیست. هر چند فعل حرام کرده باشد. و تدارک نقصان به خیار غبن و خیار تدلیس می شود هر گاه مطلع شود. و رهر گاه مطلع نشود. بایع مشغول الذمهء است در دنیا و آخرت در صورت مخفی بودن غش. و اگر مراد این است که به پول هائی که در آنها غش هست (مثل اینکه سرب یا مس داخل آن باشد) معامله کند و خرج کند. پس اگر از پول هائی است که در میان مردم رواج دارد، ومیشناسند، و معامله می کنند، پس باکی نیست. هر چند مقدار غش مجهول باشد. و ظاهر این است که خلافی در آن نباشد. و مقتضای " اصل " و " عمومات " است و نقل اجماع هم بر آن شده. و هر گاه از پول های متعارف (که رواج دارد و به آن معامله می کنند) نباشد. بلکه زر کهنه باشد که در میان مردم مهجور و متروک باشد. یا زر نوی باشد که هنوز معروف و متداول نشده باشد. و آن غش به قدری نباشد که مردم مضایقه از آن نمی کنند، و مسامحه می کنند در آن. پس جایز نیست خرج کردن آن. مگر بعد از بیان حال آن و اظهار غش آن. و اگر غش آن به آن قدری [ است ] که مردم به آن مسامحه می کنند و مضایقه نمی کنند. پس باکی نیست.

ص: 242

و در این مسئله هم گویا خلافی نباشد و نقل اجماع هم شده و " عمومات حرمة غش " هم دلالت دارد در صورت اول. و بعض اخبار صحیحه (1) هم دلالت بر اصل تفصیل مسئله می کند. یعنی آنکه هر گاه از زر مغشوش رایج است در میان مردم، جایز است خرج کردن آن. و هر گاه رواج نیست جایز نیست. مگر بعد از بیان اینکه مغشوش است. و همین وجه جمع است ما بین احادیثی که از طرفین وارد شده، که بعضی بر منع از خرج کردن مغشوش است مطلقا (2)، و بعضی بر جواز مطلقا (3) . و اگر مراد (4) معامله کردن زر مغشوش است و دیگری خالص. پس اگر با غیر جنس خود معامله می کند (مثل طلای مغشوش با نقرهء خالص یا به عکس). پس آن جایز است بی اشکال. چون در تحقق ربا تماثل شرط است. و اگر با جنس خود معامله می کند (مثل نقره با نقره یا طلا با طلا) و مقدار غش در مغشوش مجهول است. پس جایز نیست آن معامله. وظاهرا خلافی در مسئله نباشد بلکه بعضی نقل اجماع کرده اند بر آن. و این مقتضای ادلهء حرمة ربا است چون اجتناب از آن واجب است و در صورت جهالت ایمن از ربا نیست. و هر گاه مقدار طلا یا نقره که در مغشوش است معلوم باشد، پس جایز است معامله، هر گاه در آن طرف که زر خالص است زیادتی باشد، که در برابر آن مس یا سربی که در مغشوش است، [ باشد. و ] تواند شد مساوی قیمت آنها نباشد و بسیار کمتر باشد اما به حدی که صدق مال بر آن بشود و " ما یتمول " گویند. که قدری از زر خالص از آن طرف خالص، در برابر این طرف مغشوش، باشد، و زاید بر آن [ در برابر ] مس یا سرب باشد، صحیح است معامله. و ربا حاصل نمی شود. و همچنین است کلام، هر گاه مقدار خالص که در آن مغشوش است، معلوم نباشد، ولکن زر مغشوش و زر خالص به یک وزن و یک قیمت باشند هر چند این فرض نادری .

ص: 243


1- حدیث های مورد نظر احادیث باب 11، از ابواب الصرف هستند. وسائل: ج 12 ص 476 - 474.
2- حدیث های مورد نظر احادیث باب 11، از ابواب الصرف هستند. وسائل: ج 12 ص 476 - 474.
3- حدیث های مورد نظر احادیث باب 11، از ابواب الصرف هستند. وسائل: ج 12 ص 476 - 474.
4- عطف است به " اگر مرا این است که غش در متاع بایع است " و به " واگر مراد این است که به پول... ". لیکن در نسخه: که اگر مراد...

است. زیرا که در اینجا هم در طرف زر خالص به قدر آنچه در طرف مغشوش است، [ هست ] و زیادتی هم دارد که در برابر آن خلیط باشد، هر چند مقدار آن معلوم نباشد، و همین قدر از برای خلاص از ربا، کافی است. و هر گاه متماثلان که از یک جنس اند، هر دو مغشوش باشند، پس معامله صحیح است مطلقا، یعنی هر چند مقدار خالص در هر دو طرف مجهول باشد. بلکه هر چند معلوم باشد که خالص یک طرف بیش از خالص طرف دیگر باشد. و این بنابر این است که ضمیمه با احد متماثلین چنانکه موجب [ عدم ] تحقق ربا می شود، [ همین طور است ] هر گاه در هر دو طرف باشد. به جهت آنکه (1) خالص احد طرفین را، در برابر خلیط آن طرف قرار میدهیم و خلیط آن طرف را در برابر خالص این طرف. (همچنانکه هر گاه خلیط در یک طرف باشد و معلوم باشد زیادتی خالص آن طرف خالص، بر خالص مغشوش، به قدری که توان قیمت خلیط این طرف کرد. چنانکه گذشت). و این خلیط داخل " ضمیمه " است که از جملهء حیل ربا است. و در حدیث صحیح وارد شده است، که جایز است فروختن دو هزار درهم به یک هزار درهم به ضمیمهء دیناری. که هزار در برابر هزار است، و هزار دیگر در برابر دینار (2) و پیش دانستی که جهالت مقدار در پول های رایج ضرر ندارد. پس اشکالی که در اینجا متصور است، همان ربا است و آن مندفع می شود به تراضی آنها بر اینکه خلیط یک طرف قیمت صافی آن طرف باشد. و صافی آن طرف قیمت خلیط این طرف. پس معاملهء مثلین با تفاضل نشده (3) که ربا حاصل شود. و در آن 6

ص: 244


1- و در نسخه: به جهت آنکه اگر خالص احد طرفین...
2- رجوع کنید به مسئله شماره 6 (همین مجلد) و به ذیل آنکه نظریه ابتکاری امام خمینی (ره) در این مسئله بیان شده است. و حدیث در: وسائل: ج 12، ابواب الصرف، باب 6 ح 1، و نیز باب 21 ح 4.
3- مثال و صورت مورد بحث، مثال خوبی است بر نظریه امام خمینی (ره) در موضوع فرار از ربا. به نظر ایشان صحت فرار از ربا به وسیلهء ضمیمه در چنین مواردی است بشرط عدم قصد ربا واقعا نه در ضمیمه کردن یک قوطی کبریت به یک هزار تومان در مقابل دو هزار تومان. یعنی ضمیمه فقط مماثلت را توجیه می کند. نه ربا گرفتن را. رجوع کنید به مسئله شماره 6

حدیث صحیح شده به اینکه " نعم الفرار من الحرام الی الحلال ". و بدان که: آنچه مذکور شد، نظر به ملاحظهء تحقق ربا و عدم تحقق آن است. و لکن باید مراعات قبض مجلس در همه جا شود. چون معاملهء طلا و نقره، بیع آنها صحیح نیست الا به قبض مجلس. بلی، اگر به عنوان مصالحه باشد دلیلی بر اشتراط قبض مجلس [ وجود ] ندارد. و در طلا و نقره فرقی ما بین مسکوک [ و غیر مسکوک ] نیست. ولکن باید صدق عرفی طلا و نقره متحقق باشد. و مجرد وجود طلای مخلوط مستهلک در غیر، کافی نیست. و از این جهت است که گفته اند که هر گاه مس یا سرب را بفروشد و در آنها قلیلی از طلا یا نقره باشد، می توان به طلا ونقره فروخت. هر چند معلوم نباشد زیادتی آن طلا و نقره که به قیمت میدهند، بر آن مقدار قلیلی که در اینها هست. چون حکم تابع اسم است. و آن قلیلی از طلا و نقره که در آنها است، مستهلک است و مقصود بالذات نیست در بیع. و ظاهرا خلافی هم در آن نیست و اخبار معتبره هم دلالت می کند. و از این باب است فروختن خانه که در سقف یا دیوار آن طلا یا نقره مالیده باشند. که اگر آنها را بکنی هم، چیزی عاید نمی شود، به طلا یا نقره. زیرا که در آنجا هم نمی گویند که طلا فروخت.

154- سوال:

154- سوال: زید از عمرو ده درهم طلب دارد، که در انقضای مدت یک ماه بدهد. میآید در نزد عمرو و می گوید: مصالحه کردم ده درهم را با تو به یک دینار که در ذمهء تو باشد در سر موعد مذکور بدهی. - (؟) و آیا جایز است که زید عمرو را وکیل کند که: ده درهمی که از تو میخواهم، تو وکیلی از جانب من، که آن را بفروشی به یک دینار و در ذمهء تو باشد، تا راس موعد که بدهی. -؟

جواب:

جواب: اما مصالحهء مزبوره، پس ظاهرا در آن اشکالی نیست. و اما بیع مزبور، پس اظهر نیز صحت آن است. و ان شئت بیان الماخذ، فلنذکر الروایات الواردة فی هذا الباب: فمنها: ما رواه المشایخ الثلاثه عن اسحاق بن عمار - والسند الی اسحاق صحیح، فی

ص: 245

غیر الکافی. وفی الکافی فیه " سهل " و هو ایضا سهل. فالحدیث اما موثق باسحق، او صحیح - قال: قلت لابی عبد الله (علیه السلام): تکون للرجل عندی الدراهم الوضح. فیلقانی فیقول لی: کیف سعر الوضح الیوم؟ فاقول له: کذا و کذا. فیقول لی: الیس عندک کذا و کذا الف درهم وضحا.؟ فاقول: نعم. فیقول: حولها الی دنا نیر بهذا السعر و اثبتها لی عندک. فما تری فی هذا.؟. فقال: اذا کنت قد استقصیت له السعر یومئذ، فلا باس بذلک. فقلت: انی لم او ازنه، و لم اناقده، انما کان کلاما منی و منه. فقال: الیس الدراهم من عندک؟. فقلت: بلی. قال: لا باس بذلک. (1) و روی الکلینی، عن عبید بن زرارة و فی سنده روح - قال: سئلت ابا عبد الله (علیه السلام) عن الرجل یکون لی عنده دراهم، فآتیه فاقول: حولها الی دراهم و اثبتها عندک. ولم اقبض منه شیئا. (؟) قال: [ لا ] باس (2) و روی الشیخ فی الصحیح، عن صفوان، عن اسحاق بن عمار، عن عبید بن زرارة: قال: سئلت ابا عبد الله (علیه السلام) عن الرجل یکون عنده الدراهم، فآتیه فاقول: خذها و اثبتها عندک و لم اقبض شیئا (؟) قال: لا باس (3) و هذا الحدیث، یحتمل ان یکون المراد منه ما افاده السابقان، یعنی " خذها بعد التحویل " و یحتمل ان یکون " خذها " مصحف " حولها ". کما ذکره فی " الوافی ". و کیف کان، فالمشهور صحة المعاملة بدون القبض. و یکون الروایات مخصصة لقاعدة اشتراط القبض فی بیع الصرف. و خالفهم ابن ادریس فحکم بالبطلان. و لکن المشهور اختلفوا فی تنزیل الاخبار. فجماعة منهم عبروا بما هو ظاهر 6

ص: 246


1- الوسائل: ج 12 ص 463، ابواب الصرف، الباب 4 ح 1، الکافی: فروع: ج 1 ص 399، الفقیه: ج 2 ص 95، تهذیب: ج 2 ص 146.
2- الوسائل: الباب المذکور: ح 2. الکافی: فروع: ج 1 ص 100. و تمام الحدیث: سئلت ابا عبد الله (علیه السلام) عن الرجل یکون لی عنده دراهم، فآتیه فاقول: حولها دنانیر. من غیر ان اقبض شیئا. قال: لا باس، قلت: یکون لی عنده دنانیر، فآتیه فاقول: حولها دراهم و...
3- التهذیب: ج 2 ص 146

الاخبار، بان یامر بالتحویل، و یقبل المدیون. فلیکفی ذلک. و قالوا ذلک اذا وقع البیع (1) ما بین المدین و المدیون بهذه العبارة. یعنی (2) بان یقول " حول ما فی ذمتک من الدراهم بالدنانیر و یکون الدنانیر عندک حتی آخذها " و یقبل المدیون. وبذلک یتم البیع و یصح، و ان لم یحصل القبض و الاقباض. لظاهر هذه الاخبار. و ینزلها جماعة علی ان المراد ان یقول " انت وکیلی فی بیع مالی عندک من الدراهم بالدنیا نیرو یکون الدنانیر عندک " حتی یوافق قاعدة البیع.

155- سوال:

155- سوال: شخصی باغی خریده. و میخواهد در آن خانه بسازد. و الحال که زمین را حفر می کند برای بنای خانه، آثار قبل از آن ظاهر می شود. و آن زمین هم نزدیک به قبرستان است. و آن قبرها که ظاهر می شود رو به قبله نیست. و در تحت آن قبرها علامت نهر آب و سنگ بند و آجر و امثال آن ظاهر می شود. آیا این زمین محکوم به وقفیت می شود یا نه؟ -؟. و بر فرض عدم، سنگ و آجرها مال کی است؟ و استخوانها که ظاهر می شود چه باید کرد؟.

جواب:

جواب: ظهور آثر قبر بطلان ملکیت نمی شود. و آن بیع صحیح است. و بنای خانه و مسکن در آن جایز است. خصوصا هر گاه قبور رو به قبله نیست. و اما سنگ و آجر که در آن زمین ظاهر می شود، پس هر گاه بایع و مشتری عرف و اصطلاح معلومی دارند، و معلوم است که عرف آنها دخول امثال این امور است در مبیع، یا عرف بلد آنها این است، پس آن داخل مبیع است. و هر گاه معلوم نباشد، ظاهرا رجوع به عرف عام، می شود. و هر گاه اینها معلوم نباشد آنها مال بایع است. و به هر حال، هر گاه در ضمن عقد شرط دخول آنها در مبیع شده باشد، اشکال نیست. و استخوان ها که از امثال این قبور پیدا می شود، هر چند لزوم احترام آنها معلوم نیست لکن احوط و اولی این است که در همان جای خود دفن کنند. .

ص: 247


1- و عبارة النسخة: و قال ذلک الی وقوع البیع...
2- والصحیح: اعنی - او - ای. و کذا ما سبق قبیل هذا عند قوله: ما افاده السابقان، یعنی...
156- سوال:

156- سوال: هر گاه شخصی متاعی بفروشد به یک تومان، به وعده یک ماه، و در حین بیع اشرفی را به یک تومان بر میداشتند. و روپیه هم یکی هزار دینار بوده، که یک دانه اشرفی یک تومان بوده، و ده عدد روپیه هم یک تومان بوده. و در انقضای بوعد روپیه ترقی کرده مثلا نه دانهء آن را به یک تومان بر میدارند. بایع الحال می تواند مطالبهء ده عدد روپیه را بکند؟ یا اختیار با مشتری است که یک دانه اشرفی را بدهد -؟.

جواب:

جواب: بدان که هر گاه ثمن نقد را مطلق بگویند - مثلا بگویند " یک تومان " و نگویند " یک تومان پول اشرفی " یا روپیه یا غیر آن - منصرف می شود به آنچه در بلد مبایعه، آن را " یک تومان " می گویند. پس اگر اطلاق به یک چیز می کنند و تعددی در عرف نیست، همان متعین است. و هر گاه عرف بلد و اطلاق بلد متعدد باشد، پس اگر احدی از آنها غالب است بر دیگری باز حمل بر غالب می شود زیرا که غلبه به منزلهء قرینه است بر احد معانی مشترک. و هر گاه متعدد باشد و در اطلاق استعمال اهل بلد در آن تفاوتی نباشد. پس اگر در قیمت و مقدار و مالیت، تفاوت دارند، پس باطل است جزما. به سبب غرر و جهالت، و عدم تعین. مثل یک تومان قروش و یک تومان روپیه، هر گاه تفاوت در رواج داشته باشد. و اما هر گاه در این امور مساوی باشند (مثل یک تومان روپیه به سکهء فلان، یا یک تومان روپیه به سکهء بهمان، هر گاه در وزن و قیمت و مالیت در حین بیع مساوی باشند) پس هر گاه در مرغوب بودن هم مساوی باشند. پس صحیح است بیع، و مشتری مختار است. و اما هر گاه در مرغوبیت مختلف باشند، پس اظهر این است که باز فاسد باشد. به جهت لزوم غرر و تطرق نزاع و دعوی و اما هر گاه عرف متعدد باشد، و تفاوت هم در قدر و قیمت مالیت باشد، پس آن معامله باطل است. چون مستلزم غرر و جهالت است نیز.

ص: 248

و بدان که: در صورت تعدد و غلبهء احد استعمالات، یا این است که آن غالب بالاستعمال " موضوع له حقیقی " آن لفظ هم هست، یا نه. پس اگر هست، پس آن مقدم است جزما بر افراد دیگر که نادرند. و اگر موضوع له حقیقی نیست و لکن استعمال در آن بیشتر می شود، پس آیا حمل باید کرد مطلق را بر معنی حقیقی یا بر آن معنی که حقیقی نیست و استعمال در آن بیشتر است (؟ -؟). در این همان خلاف است که هر گاه امر دایر شود ما بین حقیقت و مجاز مشهور، کدام مقدم است (؟ -؟). از مسالک ظاهر می شود میل به آخری. و دور نیست که قائل به تساقط احد احتمالین شویم. پس به منزلهء متساویین می شود. یعنی [ مانند ] دو استعمال مساوی که غلبه در هیچیک نباشد، و حکم آن، پیش گذشت. و مثل کلام در " تومان " است کلام در مثل " قروش رومی " و " قروش عجمی " و مثل " اشرفی محبوبی مصری " و اسلامبولی " و مثل " اشرفی پنجهزاری آقا محمد خانی " و فتحعلی شاهی " و مثل " عباسی علی شاهی " و " کریم خانی ". پس باید معیار را در تعیین نقد، جهالت و غرر، قرار داد و لزوم تشاجر و نزاع. و هر جا این باشد، فاسد است. هر گاه این را دانستی، بدان که: در صورت سئوال، اطلاق یک تومان و عدم تعیین اشرفی و روپیه، منشأ بطلان است. به جهت تفاوت رغبات، و امکان ترقی و تنزل، و ظهور احتمال آن. و این سخن ها که مذکور شد در اطلاق کیل و وزن هم جاری است. و سخن در همه یکی است. والله العالم.

157- سوال:

157- سوال: هر گاه کسی در جنب خانه حصاری دارد، که ناودان پشت بام آن و برف انداز آن در آن حصار باشد و آن حصار را بفروشد به غیر، بدون شرطی و قیدی. آیا مشتری حصار، می تواند مالک را منع کند از جریان آب و انداختن برف در آن حصار یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: ظاهر این است که نمی تواند مانع شد. به جهت آنکه ظاهر حال این است که زمین حصار را بدون این منفعت فروخته. یعنی گویا استثنا کرده است این منفعت را. چنانکه عرف و عادت دلالت بر آن دارد.

ص: 249

کسی نگوید که: بیع متعلق به اعیان می شود. و منافع تابع اعیان است. پس انتقال عین مستلزم انتقال جمیع منافع است. به جهت اینکه: عین را حالات و حیثیات و صفات می باشد. و در اینجا نقل عین حصار موصوف به اینکه مجرای میزاب و مطرح ثلوج خانهء دیگر باشد، می کنند به غیر، نه مطلقا. وامثلهء انفکاک منافع از عین بسیار است. مثلا هر گاه کسی غلامی دارد و وصیت می کند که عین او از زید باشد و خدمت منافع او مادام الحیوة از عمرو. صحیح است. و ثمره در جواز عتق در کفارات ظاهر می شود. پس هر گاه صاحب عین او را آزاد کند، آزاد می شود لکن باید مادام الحیوة خدمت آن دیگری را بکند. و دیگری آنکه: هر گاه کسی صلح کند مجرای باران و مطرح برف را با دیگری. صلح صحیح است علی الاقوی. و مستحق آن حق می شود. پس اگر بعد از آن مالک آن زمین که باران و برف بر آن میریزد، آن را بفروشد به غیر، حق، سابق بر جا است. و مشتری نمی تواند او را منع کند. پس معلوم می شود که انفکاک عین و منفعت در ملک، ممکن است. و از فروع این مسئله است که کسی خانه [ ای ] را بفروشد به غیر، که معبر خانهء دیگر او منحصر باشد در وسط همین خانه. که نمی تواند مانع شد از عبور. بلی، هر گاه مشتری جاهل بوده است به این معنیها، ظاهر این است که این عیب است. و خیار عیب از برای او ثابت است. که خواهد فسخ می کند. و خواهد ارش میگیرد. و همچنین اگر آن حصار را به وصف خریده بود بدون رؤیت، و بعد از رؤیت خلاف آن ظاهر شود، مسلط بر فسخ هست. و همچنین هر گاه به این سبب در قیمت تفاوت فاحشی باشد. دعوی غبن می تواند کرد. و اجتماع خیارات از جهات متعدده، ممکن است.

158- سوال:

158- سوال: اذا باع ضیعة بشرط خیار الفسخ حین رد مثل الثمن فی زمن الخیار، ولم یمکنه الرد. و صار البیع لازما. ثم ظهر للمشتری الغبن فی المبیع، و رده الی البایع و

ص: 250

اخذ الثمن. فلو فرض ان المشتری آجرها فی المدة المشترطة بالبایع، فهل له المطالبة بالاجرة، ام لا.؟ -؟.

جواب:

جواب: الظاهر، نعم. لانه نماء ملکه، والمبیع یملک بالعقد علی المشهور الاقوی.

159- سوال:

159- سوال: هر گاه زید جزء مشاعی از ملکی، به عمرو بفروشد. و شرط کند در ضمن عقد که مشتری ملک [ را ] مفروز نکند. و اگر خواهد قسمت کند، مسلط بر فسخ باشد. این بیع و شرط، صحیح است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: اظهر صحت است. به شرطی که زمان آن را معین کنند. زیرا جهالت شرط مستلزم فساد بیع، است.

160- سوال:

160- سوال: زید ملکی می فروشد. به عمرو، و صیغه میخواند، و قباله مینویسد. و نگاه میدارد که عمرو، قیمت را بیاورد و بگیرد. عمرو قیمت را نمیبرد تا مدت یک سال، و زید همان ملک را به بکر می فروشد. و الحال عمرو مدعی است که ملک مال من است. ملک مال کیست؟.

جواب:

جواب: بدان که: هر گاه بیع واقع شود و اقباض تمام مبیع و تمام ثمن به عمل نیاید (هر چند اقباض بعض آنها به عمل آمده باشد، و شرط تاخیر تسلیم هم نشود، نه در مبیع و نه در ثمن. هر چند به یک ساعت باشد) تا سه روز، بیع لازم است. و بعد از سه روز خیار از برای بایع حاصل می شود، در فسخ. و مطالبه بایع ثمن را بعد از سه روز، یا آوردن مشتری ثمن را، هیچکدام منشاء سقوط خیار نمی شود. و شرط است در این حکم که مبیع، عین باشد نه چیزی که در ذمه باشد. پس در این مسئله چند شرط است: اول: اینکه مبیع عین باشد. دوم: اینکه هیچیک از بایع و مشتری قبض ثمن و مثمن بتمامه، نکنند. و سوم: اینکه شرط تاخیر تسلیم از هیچیک از طرفین نشده باشد. و هر گاه یکی از این شروط مفقود باشد، بیع بر لزوم باقی است. و اظهر این است که تلف مبیع در ظرف سه روز از مال بایع است. علی الاظهر. و بدان که: شیخ قولی دارد به اینکه در هر جا که متعذر شود از برای بایع اخذ

ص: 251

ثمن، مسلط بر فسخ هست. به جهت دفع ضرر. و اقوی این است که در غیر صورت مذکوره، بیع بر لزوم خود باقی است. و دفع ضرر به این می شود که تقاص حق خود را از مبیع بکند. و [ تقاص ] منحصر در فسخ نیست. و هر گاه تقاص آن ممکن نشود، فسخ هم فائده ای نخواهد داشت. و بدان که: ظاهر این است که ثبوت خیار تاخیر، در صورتی [ است ] که [ عدم ] اقباض بایع، از راه عدوان (1) نباشد، بلکه از باب اتفاق باشد به جهت اینکه مشتری قیمت را بیاورد. و اما در صورتی که عادی باشد، و تاخیر مشتری هم سبب عدم اقباض بایع باشد. معلوم نیست که در آنجا خیاری باشد. و اخبار هم منصرف به غیر صورت عدوان می شود. و لکن تصریحی به این، در کلام فقها در نظرم نیست.

161- سوال:

161- سوال: آیا بیع اطفال صحیح است یا فاسد؟ -؟ جایز است تصرف در آنچه از ایشان بگیری در عوض مبیع یا نه؟ -؟. و جایز است تسلیم مبیع به ایشان یا نه؟ -؟ و فرقی هست ما بین ممیز و غیر ممیز یا نه؟ -؟ و همچنین ما بین اینکه به اطلاع ولی شرعی و اذن او باشد یا نه؟ -؟ و همچنین ما بین اینکه صغیر به مال خود معامله کند یا به مال ولی، یا به مال غیر ولی -؟. و فرقی هست ما بین اینکه حال معلوم باشد یا مجهول، یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: بدان که، جایز نیست معامله صغیر. و صحیح نیست. و دعوی اجماع بر آن موجود است و همچنین در سایر تصرفات. چون " محجور " علیه " است. (به غیر اموری چند که استثنا شده، مثل عبادات او، و احرام او، و هدیه به جائی رساندن او، واذن در دخول خانه، و وصیت، و تدبیر او بنابر قول بعض علما (2)) و آیات قرآنی و احادیث اهل بیت علیهم السلام در دلالت بر منع تصرفات آنها (3) بسیار است و اصل عدم صحت آن

ص: 252


1- و عبارت نسخه: ثبوت خیار تاخیر در صورتی را که اقباض بایع از راه عدوان نباشد.
2- بررسی اقوال علما ایجاب می کند که قید " بنابر قول بعض علما " تنها به دو مورد اخیر یعنی وصیت و تدبیر، مربوط شود.
3- ظاهرا مراد از " آنها " صغار و صغیرها، باشد و لذا استثنائات را در میان دو هلال قرار دادیم. لیکن ممکن است مراد از آن، همان استثنائات، باشد. و نیز ممکن است تنها وصیت و تدبیر باشد

است. و اما آنچه بعض علما استدلال کرده اند به آن، بر جواز در اشیاء کم قیمت (مثل نان و تخم و گردو و امثال آنها) به اینکه در جمیع اعصار و امصار، متداول بوده که اطفال متوجه [ این ] معاملات بوده اند، و علما انکار نکرده اند، پس صحت آن اجماعی خواهد بود. پس آن ضعیف است. به جهت آنکه بر فرض اینکه ثابت باشد که در هر زمانی همین اشیائی که در همین زمان میفروشند، متعارف بوده و علما منع نمی کرده اند . این بیش از اباحهء تصرف را نمیرساند. و اما اینکه به عنوان بیع بوده، پس آن معلوم نیست. پس تحقیق این است که ظاهرا اباحهء تصرف است در امثال این امور. به جهت ظهور تداول در اعصار. و " اصل عدم تغییر "، خصوصا در اموری که می توان جزم کرد که در همهء اعصار چنین بوده. خلاصه: اصل برائت و [ اصل ] اباحه دلیلی است قوی، و ادلهء منع منصرف به آنها نمی شود. خصوصا اینکه شاهد حال مسلمین، این است که راضیاند به تصرف در امر ایشان بر این نهج هر گاه مال از غیر صغیر باشد. و همچنین اولیا راضیاند هر گاه مال از خود صغار باشد. و در مجهول الحال باید حمل کرد به یکی از این دو وجه، نظر به تداول در اعصار. پس هر گاه کسی در بین راه یک پول سیاه به صغیری بدهد که برای خود میوه بگیرد، جایز است از او گرفتن و میوه دادن. چون شاهد حال واهب، اباحهء آن است، هر گاه مساوی آن را به صغیر بدهد. و همچنین دانیم که ما در صغیر از مال خود، یا مال صغیر، به او داده است که چیزی بخرد، جایز است بیع با او. و هر چند که ندانیم که ما در، قیم شرعی اوست. چون فعل مسلم محمول بر صحت است. و حمل میکنیم بر اینکه حاکم شرع مادر را قیم او کرده، یا عدول مؤمنین (بر فرض عدم تمکن از حاکم). اما اگر دانیم که آن مال از خود صغیر است. و غیر ولی شرعی به او داده، و بر غیر جهت شرعیه آورده است، یا از غیر اوست و رخصتی از جانب غیر نباشد، جایز نیست تصرف در آن. و در مجهول الحال تفحص ضرور نیست.

ص: 253

بلی، در بعضی صور می توان قائل شد به جواز تصرف بر سبیل بیع، مثل آن جائی که بیع به اطلاع ولی باشد و صغیر به منزلهء آلت باشد، و اعتماد بر همان حضور ولی یا اطلاع او باشد، ولکن این سخن در وقتی خوب است، که معاطات را بیع دانیم و ید صغیر را به منزلهء ید ولی شرعی دانیم. و اما با اشتراط صیغه (چنانچه مشهور است)، پس این تمام نیست. چون عبرت به کلمات صغیر نیست. و به هر حال، اعتماد بر همان مجرد اباحه است. و دلیل صحت بیع، در اینجا تمام نیست. پس ثمرات منع (مثل لزوم به مجرد تفارق مجلس، و لزوم شرایط ضمن عقد و امثال آن) در اینجا جاری نیست.

162- سوال:

162- سوال: آیا بیع جواهر کبار (مثل دانه های مروارید بزرگ یا قطعهء کبیره از الماس و یاقوت و زبرجد و امثال آن) به مجرد مشاهده بدون وزن، صحیح است یا نه؟ -؟ و فرقی هست ما بین آنکه نصب باشد بر زمینا [ ها ] ی مثل تاج و بازو بند و امثال آن، یا نه؟ -؟. و حکم در جواهر صغار چه چیز است؟.

جواب:

جواب: اظهر جواز معامله است با مشاهده، و فرقی ما بین منصوب و غیر منصوب نیست هر گاه در عرف و عادت، غرری و سفهی لازم نیاید، و اما طلا و نقره که بر آن منصوب است، بیع آن بدون وزن صحیح نیست - علی الاظهر - و رفع اشکال و رفع ضرر به مصالحه حاصل می شود. و بیع صغار [ آنها ] بدون کیل و وزن، صحیح نیست.

163- سوال:

163- سوال: هل - یجوز بیع الجواهر الکبار المنصوبة علی الحلی (مثل التاج والدملج و نحوهما) و غیر المنصوبة، بدون الوزن ام لا؟ -؟. فقد اختلف جماعة من اهل العصر فیه، فمنهم من یقول بجوازه، و منهم من یقول بعدمه، تمسکا ببعض عبارات الفقهاء الموهمة لکونها من الامور المعتبرة فیها الوزن. مثل ما ذکره فی التذکرة فی مباحث السلف حیث قال: ولو افضی الاطناب الی عزة الوجود کاللئالی الکبار و الزبرجد و المرجان، التی یفتقر الی الحجم و الوزن و الشکل

ص: 254

والصفا، لعظم تفاوت القیمة باختلاف هذه الاوصاف، و اجتماعها نادر جدا. فیکون بمنزلة السلف فی فی ما یتعذر حصوله فی الاجل. و اما اللئالی الصغار، التی یعم وجودها و یمکن ضبطها بالوزن والکیل، و ضبط اوصافها التی تختلف القیمة باختلافها. فانه یصح السلم فیها، علی الاقوی. و فی القواعد: فلو افضی الاطناب الی عزة الوجود، کاللئالی الکبار، التی یفتقر التعرض فیها للحجم و الشکل والوزن والضبط، والیواقیت و الجاریة الحسناء مع ولدها، الی ما اشبهه، لم یصح. - الی ان قال - والا قرب جوازه فی اللئالی الصغار مع ضبط وزنها و وصفها لکثرتها انتهی. و بان ثقات اهل الخبرة یحکمون بان طریقة مبایعة الجواهر الکبار، مراعات الوزن، حتی انهم وصغوا لذک میزانا یفصح عن جزء من الف واربعمأة و ثمانیة اجزاء من المثقال الصیرفی. و یعاملون فیها بالوزن.

جواب:

جواب: الظاهر جواز بیع الجواهر الکبار مع المشاهدة. بل الوصف الرافع للجهالة. لان دلیل اشتراط المعلومیة فی العوضین، هو الاجماع المنقول و لزوم الغرر. و انما اشترطوا فی المکیل و الموزون، الکیل والوزن (و مثلها المعدود و المزروع) بدلیل خاص فلا یجوز فیها بدون الکیل والوزن والعدو الزرع. و المخالف فی الصبرة هو ابن الجنید. ربما نقل عن غیره کفایة المشاهدة فی غیرها ایضا. و کیف کان، فالا قوی و الاشهر اعتبار الکیل والوزن والعدو والزرع، فی ما کان من هذا الباب. و یدل علیه الاخبار الکثیرة. انما الاشکال، فی ان الجواهر الکبار، هل هی مما یعتبر فیها الوزن ام لا (؟ -؟) و لم نقف علی دلیل یدل علی اعتبار هما، فیها. و لا تصریح من فقیه. ولا دلالة فی عبارة التذکرة والقواعد علی کونها من هذا الباب. ولا فیهما نقل من اهل الخبرة من اعتبار هم الوزن فیها. و تحقیق المقام ان لفظ " المکیل " و " الموزون " فی الاخبار و کلام العلماء فی مسئلة لزوم تعیین المبیع فی مسئلة الرباء و السلم و غیرها، معناه ما یتوقف تعیین المبیع علیه، و تحقیق فی مقداره بعد تعیین اصل المبیع و ماهیته و قیمته. فمرادهم ان اهل العرف اذا

ص: 255

اصطلحوا فی بیع الحنطة (مثلا) علی ان یکون قیمة کل قدر (یملاء کیلا معینا، اویواری صنجة (1) معروفة) درهما، فاذا ارادوا بیع ما یساوی ذلک بالمبلغ المذکور، لابد ان یشخصوه بالکیل والصنجة المعلومین. فالکیل والوزن انما هو لتعیین المبیع و تشخیصه، من دون ان یکون لهما مدخلیة فی مقدار القیمة و زیادته و نقیصتة. واما ما ذکره فی الاحتیاج الی الوزن فی الجواهر، فهو معنی آخر، اعتبر لمعرفة قیمتها، لا لمحض تعیین المبیع. بل ولا مدخلیة لتعیین المبیع فیه. فالکیل الواحد من الحنطة اذا کان قیمته درهما، فقیمته درهم، سواء کان المکیل مساویا لکیل واحد، او الف کیل. بخلاف قیراط من الجواهر، فانه اذا انضم الی عشیرین، قیراطا فی قطعة واحدة، فربما ساوی ماة تومان. و اذا انفرد (ولو بابانته من القطعة الکبیره) فلا یساوی تومانا. مثلا اذا کان قطعة کبیرة من الیاقوت، بمقدار خمسة مثاقیل، یکون قیمته الفا، و اذا کسر و جزی خمسة اجزاء، فلا یساوی کل جزء من الاجزاء الا عشرة، فوزن الیاقوت الکبیر المتصل الاجزاء، انما هو لمعرفة قیمتها، اذ یتفاوت قیمة الجواهر بسبب الکسر. مع کونه علی وصف الصحة والاجتماع. فالحاجة الی الوزن بهذا المعنی، لا یستلزم الحاجة الیه فی تعیین المبیع، بل الغالب ان المطلوب فیه، هو وسعة العرض و الطول، اوهما مع الحجم فی الجمله. لا الثقل، بل ربما یکون الحجم الکروی الذی هو اثقل وزنا، اقل قیمة من الوسع الذی هو اخف. نعم، قد ینفع فیه زیادة الوزن ایضا، کما لو اتفق ذلک مع الوسع. و لانه ربما یتفق کسر الجواهر بحیث لا یصلح الا لا جل الدواء، او المنافع الاخر، الغیر المهمه، فح، ینفع اعتبار الثقل ایضا. فظهر من ذلک ما ذکروه فی باب السلم، انما هو من باب المعنی الاخیر، فانهم

ص: 256


1- الصنجة: صنجة المیزان: ما یوزن به کالاوقیة والرطل. معرب " سنکه " بالفارسیة. اورده اقرب الموارد فی " سنجه " و قال: یقال " صنجة " و بالسین افصح. و لعل " السنکه " مخفف " سینیکه: سینیچه ". و بزعمی انها معرب " گنجه " لان ضبطه بفتحة السین او الصاد، کما فی اقرب الموارد. و فیها ایضا: الصنوج، ما یجعل فی اطار الدف من الهنات المدورة. والصنج: صحیفة مدورة من الصفر یضرب بها علی اخری مثلها

ذکروه فی اوصاف المبیع، یعنی ان تعیین المبیع، المعتبر فی السلم الحاصل بالتوصیف، قد یکون للوزن مدخلیة فی مقدار قیمتها کالصفاء والسعة والحجم و نحوها، لا لان الافتقار الی الوزن، لا جل تشخیص مقدار المبیع. کما فی الحنطة المتعارفة والسمن المتعارف. و هذا بخلاف اللئالی الصغار، فانها کالحنطة یحتاج تعیین المبیع فیها الی الکیل و الوزن. نعم، لما کانت فی الظاهر مما یتفاوت قیمتها بسبب اختلاف بعض الاوصاف، کالبیاض والصفاء فی الجملة، فنلتزمه (1) ، کما نلتزم مثله فی الحنطة والسمن، ایضا. و یوید ما ذکرنا، انهم ذکروا فی تعریف المثلی، تفسیرات متعددة، منها " انه ما یکون مکیلا او موزونا ". و منها " انه ما یکون اجزائه متساویة فی الحقیقة النوعیة مع کونه مما یجوز فیه السلم ". فملاحظة هذین التفسیرین، مع قولهم بعدم جواز السلف فی الجواهر (2) الکبار، شاهد قوی علی ان مراد هم من الوزن الذی ذکروه فی سلف الجواهر، غیر الوزن الذی اعتبروه فی صحة البیع، و اشتراطه بالکیل والوزن فی المکیل و الموزون. و حاصل المقام: انا لو سلمنا انه اذا قال: " بعتک یاقوتة وزنه عشرة مثاقیل بمبلغ کذا " لا یتم الا بالوزن و هو مستلزم للوزن. ولکنه لا یلزم من ذلک عدم جواز شراء مثل هذا الیاقوت بالمشاهدة بدون الوزن. و المعهود فی مسئلة المکیل و الموزون، و اشتراط الکیل والوزن فی صحته، هو ملاحظة نسبة الثمن الی الزنات بعنوان " الکلی (3) الافرادی " لا بشرط الاجتماع و لا بشرط الافتراق. ولا بشرط الوحدة ولا بشرط الکثرة. والمعتبر فی ما نخن؟ فیه، ملاحظة نسبة الثمن الی الزنات بعنوان " الکی المجموعی "، فمجموع القیمة فیه فی مقابل مجموع الزنات، لو وزعت علیها فی مقابل ذلک الفرد. فهذا الوزن المعتبر فی السلف، انما هو لانه احد اوصاف المبیع الممیز له غالبا، کالصفاء والسعة، لا لانه شرط فی صحة البیع من حیث انه وزن للمبیع. ی

ص: 257


1- و فی النسخة: فتلتزمه.
2- و فی النسخة: فی جواهر الکبار. و کذا: الکل الافرادی
3- و فی النسخة: فی جواهر الکبار. و کذا: الکل الافرادی

و لذلک لم یذکروا الجواهر فی مسئلة اشتراط الکیل والوزن فی المکیل والموزون. و ذکروه فی السلم. و لم یقل احدهم (فی ما اعلم) ان الجواهر الکبار مثلی، بل انما هو قیمی. فعلم من جمیع ذلک، ان اشترط الکیل والوزن فی صحة البیع، انما هو لکون الثمن موزعا علی الزنات والا کیال، لا علی ما کان الثمن فی مقابل مجموع الزنات. فلا دلیل علی (1) اعتبار هما فیها فی البیع الحال. و اعتباره فی السلم، انما هو لاجل التوصیف، لرفع الغرر، لتعذر المشاهدة. بخلاف الحال، لا مکان المشاهدة الرافعة للغرر. و اما الکلام فی ما نقل من اهل الخبرة: ففیه انه قد یکون فی ما یحصل التفاوت فیه، فی تشخیص الجوهر باعتبار الوزن، لا مطلقا. والمعتبر فی المکیل والموزون جعل الکیل والوزن معیار القیمة فی الجنس. فان قلت: اذا کان المعیار فی معرفة القیمة بالوزن، و دفع الجهالة انما یحصل به، فلا فرق بین احتیاج الشخص والجنس. قلت: مقصودنا ان قولهم " لابد فی المکیل والموزون، من الکیل والوزن "، و کذا الاخبار الدالة علیه، انما ینصرف الی ما کان المعیار فی تحدید القیمة، [ و ] هو الکیل والوزن بالنسبة الی الجنس، او الشخص باعتبار جنسه. لا الی الشخص من حیث هو شخص. فاذا فرض رفع الضرر بالمشاهدة والتوصیف فی الشخص، فلا یحتاج الی الکیل والوزن. بخلاف المکیل والموزون الذی اعتبر فیها ملاحظة الجنس. فانه لا بدفیه من الکیل والوزن. علی الاشهر الاقوی. فالذی ذکروه ان طریقة اهل الخبرة الحین، هو انهم یزنون الجواهر، ثم یقومونه. و القاعدة فی المکیل والموزون المعهودین، انهم یقومون المبیع علی معیار الزنه والکیل، ثم یزنون. فظهر ان الوزن فی الجواهر، من معرفات القیمة. و فی المکیل والموزون المعهودین، من محددات (2) المبیع بعد تعیین القیمة.

ص: 258


1- و فی النسخة: مع.
2- و فی النسخة: محدود است

فالاحتیاج الی الوزن فی التقویم لیس بکلی. بخلاف بیع المکیل والموزن. و قواعد الفقه لا بد ان تکون کلیه. والفارق الجلی، الذی لا یخفی بعده الامر، هو ان الرجوع الی اهل الخبره کاف فی القیمة، و لا یجب علی المتبایعین الوزن فی تصحیح البیع. و ان کان اهل الخبرة محتاجین فی التقویم الی الوزن. والمعهود فی المکیل و الموزون، ضرورة معرفة الوزن بین المتعبایعین جزما، و ظنی ان ذلک یرفع الحجاب عن وجه المسئلة. و من جمیع ما ذکرنا ظهر ان الجواهر المنصوبة علی الحلیة المصوغة من الذهب والفضة، لا یجب نزعها و وزنها. بل یکتفی فیها بالاعتبار بنظر اهل الخبرة. سیما مع لزوم الضرر و الحرج بنزعها (1) واما نفس الذهب والفضة المنصوبة علیها، فهی من الامور الموزونة. و التخلص من الاشکال فیها، بالمصالحة. هذا الکلام فی الجواهر الکبار. و اما الصغار: فالاظهر الاقوی اعتبار الوزن و الکیل فیها کما هو المعهود.

164- سوال:

164- سوال: باع زید ملکا من عمرو، بمبلغ معین. و قال له اصرف هذا المبلغ منه فی الزکوة عنی، و هذا المبلغ منه فی استیجار الصوم والصلوة بعدی، ثم ندم بعد البیع، و هدد العمرو، و خوفه علی التقایل، و اخذ منه الملک. فقال عمرو، فی اللفظ " فسخت "، بلا عقد من القلب. و قال له بعض الطلبة " ان الزکوة انما تعلقت بذمتک ولا ینفع الفسخ ". و لذلک لم یفسخ عمرو، بالنسبة الی الزکوة خاصة. فما یجب علی عمرو؟ و ما حکم الملک؟ و هل ینفع الفسخ ح فی اسقاط الزکوة من ذمته؟ والذی یوجب الفسخ والانفساخ ما هو؟.

جواب:

جواب: الملک باق علی ملکیة عمرو. و کلام بعض الطلبة فاسد. بل لو فرض وقوع التقایل، لرجع الملک الی المالک، و سقط القیمة عن ذمة عمرو. اذ تعلق وجوب اداء الزکوة، واستیجار الصم والصلوة، انما هو تابع للبیع فاذا انفسخ، فیبطل التوکیل والوصیة. و لابد

ص: 259


1- و فی النسخة: بنفسها

فی تحقق التقایل، من اتحاد الزمان، بان یقولا " تقایلنا " او " تفاسخنا " او قال احدهما " فسخت " او " اقلت " و قبل الاخر بلافاصلة معتد بها. بل الظاهر ان غصب زید و فسخه یکفی فی ابطال التوکیل والوصیة. فعمرو، انما یشتغل ذمته بنفس الثمن المسمی فی العقد. والملک مال مغصوب فی ید زید. والقیمة فی ذمة العمرو، و لکن یمکنه الحبس لا جل التمانع فی تسلیم المبیع، ان لم یسلمه، اولا جل ان زیدا اعرض عنه باعتقاده ان فسخه وحده یفید الانفساخ. و لکن اعراضه لیس بمعنی الاعراض المفید لسلب الملک، بل بمعنی تسلیطه علیه. کما لو اشتری مالا مغصوبا مع علمه بالغصب، بثمن. فلا یجوز له استرداد الثمن، و ان اخذ عنه المال علی المشهور، مطلقا، و فی ما لو تلف، علی الاقوی. و اما حبسه (1) من جهة التقاص: فلا یصح. لان التقاص فی العین الموجودة، انما هو باخذه ان امکن بلا مفسدة، و لا وجه لاخذ البدل مثلا او قیمة، نعم لو تعذر رد العین للغاصب، فیجب علیه رد البدل مثلا او قیمة، و هو المسئلة المشهورة فی کتبهم حیث قالوا: ان البدل یصیر ملکا محضا للمغصوب منه، بلا خلاف. و العین المغصوبة ایضا باق فی ملک المغصوب منه، بلا خلاف بینهم ظاهرا. فاذا تمکن الغاصب من العین بعد التعذر، فقالوا انه لو کان اعطی البدل علی وجه المعاوضة، فیسقط حق المغصوب منه، عنها، بعد المعاوضة عینا و منفعة. و الکلام فی اجرة ما قبل المعاوضة. و الاقوی فیه الرجوع ان لم یسقطها فی المعاوضة. و ان لم یعطها علی وجه المعاوضة، فیتردان، حتی انه یجبر المغصوب منه، علی رد البدل، علی الاظهر. و قیل لا یجیز، اخذا للغاصب علی اشق الاحوال، فلا (2) یجبر علی رد شیء اصلا، و هو بعید، ولا دلیل علی اخذ الغاصب علی اشق الاحوال، و لا یمکن توجیه عدم الاجبار،

ص: 260


1- و فی النسخة: و اما غصبه.
2- فی عبارة المتن سقط و اصلها فی النسخة ".. اشق الا حوال ظاهر انه لا یجبر علی رد شیء اصلا ". و یحتمل ان یکون الاصل ".. اشق الاحوال، و آخر - ای و هنا قول آخر - انه لا یجبر علی... ". قد صححنا علی ما رجحناه فی المتن

بانه یجوز له رد المثل، او البدل، مما اخذه بدلا (کما ذکره بعض الشافعیة). و استشکل علیهم فی المسالک بلزوم الجمع بین العوض والمعوض. فقال: لا بد اما من القول بتزلزل الملکین الی زمان التمکن من العین فیترادان (یعنی ان ملکیة الغاصب للعین المغصوبة و ملکیة المالک البدل کلاهما متزلزل الی ظهور العین) او ان تملک المالک للبدل موقوف علی الیاس من العین المغضوبة، و ان جاز له التصرفات فیه. و انت خبیر بان مخالفة الاصحاب مشکل. و یمکن دفع الاشکال بان اخذ البدل ح، انما کان لا جل حیلولة الغاصب بینه و بین عین ماله. فلا مانع من ان یکون ذلک نوعا من التملک، و حاصله ان للمالک التصرف فی البدل حتی بالاتلاف، و البیع و غیر ذلک. و ذلک مراع الی حین ظهور العین المغصوبة: فان ظهر العین و البدل باق، فللغاصب استرداد ماله، اذا کان باقیا. بخلاف ما لو اتلفه. و بالجملة: لا ریب فی بقاء العین المغضوبة فی ملک المالک الی ان یتحقق البدل بعنوان المعاوضة، فخ، یرتفع ملکیته عنه. و اما ملکیة البدل للمالک فهو ثابت، سواء حصل المعاوضة، ام لا. ولکنه مراع بعدم ظهور العین المغصوبة مع بقاء عین البدل فی ید المالک، و بعد الظهور فیترادان. ولو ترکا التراد فبمحض ذلک لا یحصل الملک الجدید. بل یحتاج الی عقد جدید. والذی ذکرنا (ان البدل انما یصیر ملکا له، علی وجه الحیلولة لا العوض) هو الظاهر من التذکرة و غیره. و لا ینافی ذلک اعتبار المثل و القیمة، بان یقال انه مناسب للعوضیة، والا، فالحیلولة قد یختلف زمانه. فکیف یجعل المعیار، المثل او القیمة مطلقا سواء کان الحیلولة یوما او عشیرین سنین. لان المغصوب منه، قد تضرر بسبب حرمانه عن تصرفه فی ماله علی ای وجه اراد واحتاج الیه. و یندفع ضرر [ ه- ] بان یکون فی یده ما یساوی ماله، یفعل به ما یشاء کما کان یفعل بماله. و لازم ذلک جواز بیعه و اتلافه و غیر ذلک. کما کان یفعل بماله. و ان یکون ملکا مستقرا ظاهرا الی زمان تلفه. او ما یقوم مقامه من بیعه بغیره. حتی لا ینافی رغبة الراغبین

ص: 261

فی شرائه. ولو کان متزلزلا مطلقا، لم یرغب فیه احد، فیتضرر المغصوب منه. و اما ضرر الغاصب فلا یلتفت الیه. اذ هو صار بنفسه سببا للضرر علی نفسه، والسبب هنا اقوی من المباشر. واعلم: ان ظاهر کلامهم فی هذه المسئلة، فی صورة تعذر رد العین المغصوبة علی الغاصب. اما لو حبسه الغاصب و اخفی علی المالک و ادعی التعذر، فالظاهر ان حکمه غیر ما نحن فیه. و الاشکال فیه اقل. فانه سلط المغصوب منه ح، علی البدل. فلا حرج علیه بوجه. و یصیر من باب من اشتری مال الغیر مع علمه بذلک. فلا شیئ علیه لو اتلفه. بل ظاهر المشهور عدم جواز الرجوع مع بقائه ایضا، و ان کان الاقوی خلافه. والتفصیل الی هذا الکلام فی المسئلة المعترضة فی البین (1) فنرجع الی السوال و نقول: اذا لم یفسخ عمرو حین استدعاء زید، فهو باق علی ملکه، ولحوق الفسخ من عمرو بعد حین، لا ینفع، فزید غاصب لمال عمرو، و یجب علیه ما یجب علی الغاصب. و بعد تسلط العمرو علی الملک، یسترده، و یجب علیه ایصال ما فی ذمته من الثمن الیه، و اما التوکیل والوصیة، فقد ذهبتا لظاهر عزل زیدایاه. و اما تو هم التقاص: فلا مسرح له هنا مع بقاء الملک علی ملکیته. والمفروض انه لم یحصل عقد جدید. و تقاص البدل من باب الحیلولة ایضا لا معنی له، اذ لیس هنا شییء الا ما هو ثابت فی ذمته، و تفسیر التقاص بمعنی عدم ادائه الیه، غیر مانوس. اذالتقاص، اما بنیة التملک عوضا عما فی ذمة المقاص منه، و اما باخذ شییء لیبیعه و یاخذ حقه منه عما فی ذمته. والمفروض انه لیس فی ذمة المقاص منه، شییء بل انما الموجود عنده هو العین. ولا یتعلق شییء بذمة الغاصب مادام العین باقیا. ولا دلیل علی انتقال العین الی البدل، الا مع عدم العین، او ما هو بمنزلة العدم فی نفس الامر عند المغصوب منه. و علی فرض اسقاط المغصوب منه، للقیمة عن ذمته فبم یرجع الغاصب اذا تمکن المغصوب منه من العین. فالرجوع الی العین مع [ عدم ]

ص: 262


1- و لعل اصل هذه العبارة: هذا تفصیل الکلام فی المسئلة المعترضة فی البین

اداء القیمة، جمع بین العوض و المعوض. فغایة الامر ان هذا التقاص المتوهم، اسقاط البدل المتوهم من باب الحیلولة، فما الذی اسقاط الثمن الذی استحقه الغاصب من جهة البیع، و قد ذکرنا ان فسخه للبیع منفردا، لا یوجب اسقاط الثمن فی نفس الامر، و ان توهمه الغاصب.

165- سوال:

165- سوال: هر گاه کسی معاملهء لازمه (مثل بیع یا صلح) کرده باشد. و در ضمن عقد، شرط خیار فسخ در مدت معینه به جهت احدهما شده باشد. و بینهء عادله شهادت بدهند که در عرض مدت مذکوره، صاحب خیار گفته است که من آن معامله را فسخ کردم. آیا این قول موجب فسخ است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هر گاه عبارت " فسخ کردم " به قرنیهء مقام معلوم شود که انشای فسخ است، و بینه هم بر این معنی شهادت بدهند. اشکالی ندارد، و فسخ ثابت است. و هر گاه شهادت بدهند به لفظ خبر، یعنی آن شخص خبر داده است که فسخ کرده ام، و بینه این اخبار و اقرار را شهادت میدهند، ظاهر این است که این نیز شهادت بر فسخ هست. و همین قدر کافی است در فسخ. به اعتبار آنکه اخبار از آن با وجود استلزام حصول آن در خارج بقای آن را، بالفعل دلالت دارد بر اخبار او از حال، به این معنی که الحال مال سابق من، مال من است. نظیر این است رجوع در طلاق. چنانکه اتفاق علما است که اگر زوج در حال عده انکار طلاق بکند، می گویند این رجوع است، و این نیست الا به جهت اینکه انکار طلاق مستلزم اقرار به زوجیت است. و همچنین احادیثی که دلالت دارد بر اینکه در حین رجوع شاهد نگرفته باشد بعد از آنکه به خاطرش آید، شاهد بگیرد، و ظاهر این اخبار این است که در نزد شهود اقرار کند که من رجوع کرده ام. هر چند به عنوان اخبار از گذشته باشد. و مطلقا دلالتی بر این ندارند که ثانیا انشای رجوع بکند. و ایضا: هر گاه شهود میبینند که شخصی با زن مطلقهء خود ملاعبه می کند به قصد اینکه زن اوست، نه به نیت حرام، و لکن معلوم ایشان نباشد که انشای رجوع، قبل از این شده

ص: 263

و این مترتب بر آن است، یا همین اول انشاء است. کافی است در شهادت. پس معلوم شد که علم شهود به حصول ثمری که مترتب باشد بر انشاء از آن شخص، کافی است و باعث علم به حصول نفس انشاء است. گو انشاء به همین ثمر حاصل شده باشد. و همچنین است کلام در فسخ، پس شهادت شهود به عنوان قطع بر اینکه صاحب خیار مطالبهء " مصالحه نامچه " میکرده، و از حال او میفهمند که او الحال هنوز در بین مدت خیار است، ملک را از خود میداند به سبب فسخی که کرده، پس بالفعل علم از برای آنها به حصول انشاء حاصل می شود.

166- سوال:

166- سوال: زید ملکی از عمرو، خرید و در آن جنس مدفونی یافت. آن مال زید است یا عمرو؟ -؟.

جواب:

جواب: باید تعریف کند از برای عمرو که بایع است. بلکه در مطلق مالک هم، چنین است. مثل اینکه به غیر بیع منتقل شده باشد به او، پس اگر بایع (یا مطلق مالک) گفت از من است، به او و اگر گفت از من نیست. پس مال آن است که یافته است آن را. و مطالبهء بینه هم از آن نمی کنند. چنانکه جمعی از اصحاب ذکر کرده اند بدون نقل خلافی. و دلالت می کند بر آن حدیث صحیح از محمد بن مسلم " عن احدهما - ع - قال: سئلته عن الورق یوجد فی الدار. فقال: ان کانت الدار معمورة فهی لاهلها، و ان کانت. خربة فانت احق بما وجدت " (1) و صحیحهء دیگر [ او ] " عن ابی جعفر - ع - قال: سئلته عن الدار یوجد فیها الورق. فقال: ان کانت معمورة، فیها اهلها، فهو لهم. و ان کانت. خربة قد جلا عنها اهلها، فالذی وجد المال احق به. " (2) . و هر چند در آن دو حدیث حکم شده که به صاحب آن زمین بدهند، بدون اینکه تعریف کند از برای او بعد از ادعای او ملکیت را. و لکن ظاهرا خلافی ندارد. چنانکه از بعضی اصحاب ظاهر می شود. و موید آن است موثقهء اسحاق بن عمار - کالصحیح - " قال: سئلت ابا ابراهیم - عن رجل نزل فی بعض بیوت مکة، فوجد فیها نحوا من سبعین در هما 1

ص: 264


1- وسائل: ج 17 ص 355 - 354، ابواب اللقطة، باب 5 ح 2 و 1
2- وسائل: ج 17 ص 355 - 354، ابواب اللقطة، باب 5 ح 2 و 1

مدفونة، فلم یزل معه ولم یذکرها حتی قدم الکوفة. کیف یصنع؟. قال: فاسئل عنها اهل المنزل لعلهم یعرفونها. قلت: فان لم یعرفوها. قال یتصدق بها " (1) . با حمل تصدق بر استحباب. و همچنین صحیحه حمیری " قال کتبت الی الرجل اسئله عن رجل اشتری جزورا او بقرة للاضاحی. فلما ذبحها، وجدفی جوفها صرة فیها دراهم، او دنانیر، او جوهرة، لمن یکون ذلک؟ فوقع: عرفها البایع، فان لم یعرفها، فالشیئی لک، رزقک الله ایاه " (2) و ظاهر اطلاق دو حدیث و فتاوی جماعة، عدم فرق است ما بین آنکه اثر اسلام بر آن باشد یا نباشد. ولکن بعضی گفته اند که هر گاه مالک ادعای ملکیت نکند و اثر اسلام بر آن ظاهر باشد در حکم لقطه است. بلکه دعوی اجماع بر آن کرده [ اند ]. اجماعی بودن مشکل است. پس اطلاق نص بر حال خود خواهد بود. و ظاهر اطلاق نص شامل قلیل و کثیر هست، یعنی در صورت انکار مالک اول، که مال واجد است. مختص صورتی نیست که اقل از درهم باشد بلکه شامل اکثر هم هست. و بر فرضی که قائل شویم به آنکه باید فرق گذاشته شود. ولکن می توان گفت که آنچه از ادله رسیده که " کمتر از درهم را تعریف ضرور نیست " در غیر صورت مسئلهء ما است. و بدان که: هر چند صحیح های محمد بن مسلم در حکم " ورق " - که نقرهء مسکوک یا اعم از مسکوک باشد - در خصوص " دار " است. ولکن ظاهرا قائل به فرقی در مسئله نیست. و حکم شامل مطلق مال و مطلق ارض است.

167 -سوال:

167 -سوال: چه می فرمایند در خصوص اینکه خانه ای هست که مشاع است ما بین وراث حاضر و غائب میت. وراث حاضر می توانند عدول مؤمنین را آورده آن را مفروز نمایند؟. و هر گاه مؤمنین حسبتا حصهء هر یک را مشخص کردند، بعد آن غایب و 1

ص: 265


1- وسائل: ج 17 ص 355 - 354، ابواب اللقطة، باب 5 ح 3،
2- وسائل: ج 17 ص 355 - 354، ابواب اللقطة، باب 9 ح 1

وراث غایب آن میت، حصه خود را به اجنبی مشاعا فروخته اند. آیا مشتری می تواند (حال که استحضار به هم رسانیده که مفروز شده) قبول نکند؟ - و بگوید من حال میخواهم حصه را موافق بازدید اهل خبره مفروز نمایم - یا نه؟. و هر گاه مشخص شود که حصهء بعضی کمتر و حصهء بعضی زیاد شده است، باز مشتری را نمی رسد که قبول نکند آنچه مؤمنین حسبتا کرده اند، یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: این سؤال مشتمل است بر چند مطلب: اول: اینکه آیا عدول مؤمنین را ولایتی در مال غایب است که تقسیم آن کنند یا نه (؟ -؟). ظاهر این است که ولایت باشد، در صورتی (1) که وصول به حاکم شرع متعذر یا متعسر باشد. به جهت آنکه عمده دلیل در اصل " قسمت " نفی ضرر است و همان دلیل در اینجا جاری است. دوم: آنکه بعد از قسمت، هر گاه غایب حاضر شود قسمت را نمی تواند بر هم زند. چون قسمت عبارت است از تمییز حقوق. و بعد از تمیز حقوق خواه قایل باشیم به لزوم قرعه یا آنکه اکتفا کنیم به تراضی بعد قسمت - چنانکه اظهر است - دیگر احدی را رجوعی به حق دیگری نیست. سوم: اینکه هر گاه غایب بعد قسمت، حصهء خود را مشاعا فروخته باشد. این بیع صحیح نیست، و اجازهء شریک هم نفعی ندارد، که از باب فضولی باشد. زیرا که نه او مالک نصف مشاع است نسبت به جمیع مال. و نه شریک او، که اجازه تواند کرد. بلکه هر یک مالک نصف معین اند. و مفروض این است که " نصف مشاع در جمیع " را فروخته. و هم نمی توان گفت که در " نصف مشاع در نصف خودش " صحیح است، که ربع مجموع است. - و بیان این مطلب را به بسط تمام در کتاب تجارت در جلد دوم " جواب مسائل " ذکر کرده ام (2) و بعد از آنکه حکم به بطلان بیع کردیم، دیگر معنی ندارد سخن مشتری

ص: 266


1- در نسخه: " اما در صورتی که... " و می تواند در صورتی که " اما " قید باشد صحیح شود لیکن با سلیقه میرزا (ره) در سر تا سر کتاب، ناسازگار است.
2- رجوع کنید به مسئله شماره 112، از همین مجلد

که من به این قسمت راضی نیستم و از نو قسمت میکنم. چهارم: آنکه، بر فرضی که بیع قبل از قسمت واقع شده باشد (و الحال مشتری می گوید که من به آن قسمت راضی نیستم، و مجددا قسمت میکنم) هم ظاهر این است که قسمت، صحیح است، و نمی تواند این سخن را، گفت. زیرا که تقسیم حاکم یا عدول مومنین، از برای رفع ضرر است از طالب قسمت. غائب هر کس میخواهد بوده باشد. پنجم: اینکه، بر فرض صحت قسمت و صحت بیع، هر گاه مشتری مدعی شود که در کیفیت قسمت غلط شده و تعدیل سهام شده. پس آن محتاج به مرافعه است، و بعد از اثبات غلط به بینه، یا به اقرار. قسمت را بر هم میزنند.

168- سوال:

168- سوال: هل یصح بیع الفضولی، ام لا؟ -؟ و هل یختص صحة الفضولی - علی تقدیرها - بالبیع، اویعم سایر العقود؟ -؟ و هل یشترط وجود المجیز حین العقد، ام لا؟ -؟.

جواب:

جواب: استقصاء الکلام فی هذا المرام، لا یسعه المجال. لکن نذکر کثیرا من احکام الفضولی هنا، بقدر الوسع. فلنقدم الکلام فی البیع. و نقول: ان بیع مال الغیر من دون ولایة او وکالة، اما ان یکون مع العلم با نه مال ذلک الغیر، اوبدونه. کمن یبیع ماله الذی اشتری من مسلم، او وصل الیه بمیراث، او هبة، او غیر ذلک. ثم ظهر مستحقا للغیر. و علی الاول، فاما ان یبیعه للغیرنیا بة عنه له. او لنفسه، و علی الاول فاما ان یبیعه متزلزا، بمعنی انه ان رضی لزم والا فیکون باقیا علی حاله. و هو الاصل فی اطلاق البیع الفضولی. او یبیعه له باتا، و یسلمه المشتری، او یرخصه فی الاخذ کذلک. و علی الثانی - ای ما یبیعه لنفسه - فاما ان یبیع لنفسه غصبا من دون قصد ان ینقله من المالک الی نفسه. او یبیعه و یذهب یشتریه لیتم البیع لنفسه. و علی الاول فهو غصب. فاما ان ینتقل بعد ذلک الیه بوجه من الوجوه الشرعیه، اولا و علی الاول - ای ما ینتقل الیه بعد ذلک - فاما ان یجیز ثانیا، ام لا. و سیجیی الکلام فی

ص: 267

تصحیحه بالاجازه، و عدمه. وعلی الثانی - ای ما یبیعه و یذهب یشتریه لنفسه - فاما ان یکتفی بالاشتراء عن المالک، او یجیزه بعد الشراء ایضا. ثم فی هذه الصور کلها، اما ان یلحق به الاجازة من المالک (او من قام مقامه) ام لا و علی الثانی، فاما ان یکتفی بعدم الاجازة بان یقول " لم ارض فی البطلان "، او لابد من التصریح بالفسخ. فههنا مقامات: الاول: الکلام فی الفضولی المصطلح: والمشهور من الاصحاب، صحته. و توقفه علی اجازة المالک. بل و عن التذکرة فی موضع منها، انه جایز عندنا لکن یکون موقوفا علی الاجازة. و ذهب الشیخ فی الخلاف الی البطلان و مدعیا علیه الاجماع. و عن الغنیة، مثله، وهو قول ابن ادریس و فخر المحققین فی الایضاح. و ربما نسب الی غیرهم ایضا. والعمدة فی الدلیل علی الجواز عموم " اوفوا بالعقود " و امثاله. و استدل جماعة بفحوی مادل علیه فی النکاح، لان الامر فیه اشد، و یدل علیه ایضا روایة عروة بن جعد البارقی، ان النبی (صلی الله علیه و آله) اعطاه دینارا لیشتری به شاة فاشتری به شاتین ثم باع احدهما بدینار فی الطریق. قال " فاتیت النبی (صلی الله علیه و آله) بالدینار فاخبرته. فقال، بارک الله فی صفقة یمینک ". و کذا حکایة اجازته (صلی الله علیه و آله) بیع عقیل داره بمکة. ووجه الا ستدلال بعموم الایة، ان المراد من " العقود "، العهود الموثقة. و لا ریب انه بالاجازة یصیر من جملتها. واضطرب کلام القوم فی طریق الاستدلال بالایة فبعضهم جعله الاصل، نظرا الی العموم الا ما خرج بالدلیل، و بعضهم جعل العقود توقیفیة علی ما ورد به الشرع، وحمل العقود علی العهود فی زمن الشارع. والاظهر عندی الان، هو الاول، و توضیح ذلک یحتاج الی زیادة بسط اوردناها فی الرسالة التی کتبناها فی مسئلة " الطلاق بعوض " فلیراجع هناک، ویدل علیه ایضا ما رواه المشایخ الثلاثة فی بیع الولیدة واجازة سیدها، وفی متنها اختلافات واوضحها متنا ما رواه الشیخ فی التهذیب فی الحسن لابراهیم بن هاشم " عن محمد بن قیس، عن ابی جعفر - ع - قال: قضی امیر المؤمنین - ع - فی ولیدة باعها ابن سیدها و ابوه غائب، فاستولدها الذی اشتراها فولدت منه غلاما، ثم جاء سیدها الاول، فخاصم سیدها الاخر.

ص: 268

فقال: ولیدتی باعها ابنی بغیر اذنی. فقال: الحکم ان یاخذ ولیدته وابنها. فناشده الذی اشتراها. فقال: له خذ ابنه الذی باع الولیدة حتی ینفذ لک البیع. فلما اخذه قال ابوه: ارسل ابنی، فقال لا والله لا ارسل الیک ابنک حتی ترسل ابنی، فلما رأی ذلک سید الولیدة اجاز بیع ابنه " (1). قوله (علیه السلام) " خذ ابنه الذی باعک " الظاهر ان المراد اخذه لاجل اخذ الثمن والغرامة، و ربما نوقش فی الروایة بانها تدل علی ان المولی رد البیع اولا، والقائل بالفضولی لا یقول بالصحة بعد الرد ولا تنفع الاجازة بعد الرد، و یمکن دفعه بانها لیست بصریحة فی الرد ولا ظاهرة، بل غایته الظهور فی عدم الرضا بالاقباض ومطالبة رد الجاریة. فلعله کان مترددا فی الفسخ والامضاء. والتردد لا یستلزم الفسخ، والمعتبر انما هو الفسخ کما سنشیر الیه. و حجة المانعین الاصل و الاجماع المنقول، و انه تصرف فی ملک الغیر، و انه غیر قادر علی التسلیم. و الاخبار الناهیة عن بیع ما لیس عنده، والناهیة للبیع عما لا یملک من طریق العامة والخاصة، مثل " قوله - ص - لحکم بن حزام: لا تبع ما لیس عندک " (2) و ما رواه

ص: 269


1- التهذیب ج 2 ص 250 وایضا 138 - الوسائل: ج 14 ص 591، ابواب نکاح العبید والاماء الباب 88 ح 1. و فی کلامه (ره) محل للکلام من جهات: 1): قال قدسه سره " فی الحسن، لابراهیم بن هاشم " و فیه ما اسلفناه من ان محققی المتأخرین قالوا ان جملة ممن ضعفهم اصحابنا القمیین (کسهل بن زیاد والبرقی ومحمد بن سنان) کانوا ثقات، مؤمنین، عالمین، وان ابراهیم بن هاشم ثقة عین و ما روی عنه، صحیح، و حکایته کحکایة الصدوق (ره). 2): قد نقل المصنف (ره) الروایة من " التهذیب ". و السند هناک کذا " بالاسناد - عن علی بن الحسن بن فضال، عن سندی بن محمد، و عبد الرحمن؟ بن ابی نجران، عن عاصم بن حمید، عن محمد بن قیس ". و قال الشیخ فی آخر التهذیب: و ما ذکرته فی هذا الکتاب عن علی بن الحسن بن فضال، فقد اخبرنی به احمد بن عبدون - المعروف بابن الحاشر - سماعا منه و اجازة، عن علی بن محمد بن الزبیر، عن علی بن الحسن بن فضال. فلیس اسم و لا ذکر و لا اثر من ابراهیم بن هاشم، فی سند هذا الروایة فی التهذیب حتی تکون الروایة " حسنة " لذلک. 3): متن الحدیث فی ما نقله المصنف (ره) اشبه بما فی الفقیه والاستبصار، و یفارق ما فی التهذیب فی بعض الالفاظ.
2- صحیح الترمذی: باب ما جاء فی کراهة بیع ما لیس عنده - سنن ابی داود: باب فی الرجل یبیع ما لیس عنده

عمرو بن شعیب، عن ابیه، عن جده " عنه (صلی الله علیه و آله) انه قال: لا طلاق الا فی ما یملک، و لا عتق الا فی ما یملک، و لا بیع الا فی ما یملک " (1) . و ما رواه المشایخ الثلاثة فی الصحیح، عن الصفار، انه کتب الی ابی محمد (علیه السلام): رجل له قطاع من الارضین فحضره الخروج الی مکة، و القریة علی منازل من منزله، و لم یوت بحدود ارضه، فعرف حدود القریة الاربعة، فقال: للشهود اشهدوا ان قد بعت من فلان جمیع القریة التی حد منها کذا، والثانی والثالث والرابع. وانما له بعض هذه القریة وقد اقر له ملکها. فوقع (علیه السلام): لا یجوز بیع ما لیس یملک، وقد وجب الشراء علی البایع علی ما یملک (2) و ما رواه الشیخ فی الصحیح، عن ابن اسباط، عن سلیمان بن صالح، عن الصادق (علیه السلام)، قال: نهی رسول الله (صلی الله علیه و آله) عن سلف و بیع، و عن بیعین فی بیع، و عن بیع ما لیس عندک، و عن ربح مالا یضمن. (3) الی غیر ذلک من الاخبار. و بقوله تعالی " الا ان تکون تجارة عن تراض "، فان ذلک غیر ناش عن التراضی، وان لحقه بعد ذلک. 4

ص: 270


1- المستدرک: ج 2، ابواب عقد البیع، الباب 1، و لکن فیها " لا طلاق الا فی ما تملکه و لا بیع الا فی ما تملکه ". و ایضا المستدرک: ج 3، ابواب مقدمات الطلاق، الباب 12: " عن رسول الله - ص - قال: لا طلاق فی ما لا تملک، لا عتق فی ما لا تملک، و لا بیع فی ما لا تملک ". مرسلا.
2- الوسایل: ج 12 ص 252، ابواب عقد البیع، الباب 2 ح 1 - التهذیب: ج 2 ص 159. - و بعض الفاظ الحدیث تختلف فی التهذیب والوسایل و ما اورده المصنف هنا. والمتن فی الوسایل کما یلی: کتب الی ابی محمد الحسن بن علی العسکری علیهما السلام: فی رجل له قطاع ارضین - ارض، خ - فیحضره الخروج الی مکة، و القریة علی مراحل من منزله، و لم یکن له من المقام ما یأتی بحدود ارضه، و عرف حدود القریة الاربعة، فقال للشهود: اشهدوا انی قد بعث فلانا، (یعنی المشتری) جمیع القریة التی حد منها کذا، والثانی و الثالث و الرابع. و انما له فی هذه القریة قطاع ارضین، فهل یصلح للمشتری ذلک - و انما له بعض هذه القریة و قد اقر له بکلها -؟. فوقع (علیه السلام): لا یجوز بیع ما لیس یملک، وقد وجب الشراء من البایع علی ما یملک.
3- الوسایل: ج 12 ص 368، ابواب احکام العقود، الباب 2 ح 4

و حاصل الجواب عن جمیع ذلک: ان الاصل یخرج عنه بالدلیل کما عرفت. والاجماع مقدوح بانحصار القول فی مدعیه و من شذممن تاخر عنه. مع وجود القائل فی من تقدم علیه. و قد نسب المدعی خلافه الی قوم من اصحابنا. و اما التصرف: فمع انه ممنوع بمجرد الصیغة، فغایته النهی و القول بالحرمة - کما یظهر من بعض الاصحاب - فهو لا یدل علی الفساد. و اما الاخبار: فلا دلالة فیها. اذالظهور منها المنع من بیع مال الغیر لنفسه عدوانا، بان یاخذ الثمن لنفسه، او [ یحمل ] علی ما [ لا ] یقدر علی تسلیمه، و یحمل بعضها (مثل قوله - ص - و لا بیع الا فی ما یملک) [ علی ] المنع من بیع الحر، والخنزیر، والخمر. او علی نفی اللزوم، لا نفی الصحة. مع ان؟ حرمة بیع ما لیس یملکه لا یدل علی فساده مع الاجارة. لان النهی لا یدل علی الفساد. و لذلک ذهب الاکثر الی صحة بیع الغاصب بعد اجازة المالک. و ربما حملت علی ما اذا باعه ثم ذهب یشتریه، کما فی روایة حکیم بن حزام انه (صلی الله علیه و آله) قال فی جوابه (حین سئله عمن یبیع مال غیره ثم ذهب یشتریه) لا تبع ما لیس عندک. وهو بعید، فی مطلق الاخبار، سیما ما رواه اصحابنا. مع ان السئوال غیر مخصص للجواب فیعمل علی عموم الجواب. و ربما حمل علی ما اذا علم المشتری بالغصبیة، کما تضمنه سؤالاتها نظرا الی انه مع علم المشتری قد سلط البایع الغاصب علی الثمن، ولم یکن له الرجوع لو تلف. بل مع بقائه ایضا - علی اشکال و خلاف - فلاید خل فی ملک صاحب المال. و یتفرع علیه ان البایع اذا اشتری به متاعا، فقد اشتریه لنفسه و یصیر ملکا له. فلا یجدی فیه اجازة المالک الاصلی. و عن حواشی الشهید (ره) علی القواعد: انه رای بخط المصنف ان الفرق بین علم المشتری و جهله ان البیع انما یتحقق مع الجهل بالغصبیة لیقع العقد شبیها بالصحیح و یقع فی ملک البایع، فینقل منه الی المالک. اما مع علمه، فلا یقع العقد صحیحا بوجه، فلا یستحق البایع الثمن حتی یستحقه المالک. و اما الجواب بمعارضتها بالاخبار المجوزة لبیع ما لیس عنده المشعرة بعضها بان القول بعدم الجواز مذهب العامة (کما سنشیر الیها) ولا کراهة فیه. اذالمراد من تلک

ص: 271

الاخبار انه لا یشترط وجود المبیع حال البیع، کما فی السلف. الا انه یجوز بیع مال الغیر المعین المشخص فضولا. مع انها معارضة بمثل صحیحة محمد بن القاسم بن الفضل " عن رجل اشتری من امرئة من آل فلان بعض قطایعهم، و کتب علیه کتابا بانها قد قبضت المال ولم یقبضه. فیعطیها المال ام یمنعها؟ -؟ قال: قل له لیمنعها اشد المنع، فانها باعته ما لم تملکه (1) ". و مثل صحیحة محمد بن مسلم عن الباقر (علیه السلام): " قال: سئله رجل من اهل النیل عن ارض اشتراها بفم النیل. و هل الارض یقولون: هی ارضهم. و اهل الاسنان یقولون: هی من ارضنا، فقال: لا تشترها الا برضا اهلها (2) ". والجواب عن هذه الاخبار، بحملها علی البیع لنفسه من غیر قصدان یکون لمالکها. بل هو الظاهر منها. و مثله الجواب، عن الاخبار الواردة فی المنع عن شراء السرقة والخیانة. فعلم ان الاخبار المانعة - علی فرض تسلیم دلالتها علی الحرمة - لا یدل علی عدم الصحة بعد الاجازة و سیجیی تمام الکلام. و اما عدم القدرة علی التسلیم: ففیه منع واضح. اذ هو موجود مع الاجازة. و ثبوت الاشتراط مطلقا، ممنوع والقدرة فی الجمله ثابتة. فهو کبیع الطایر المعتاد عوده. و اما الاستدلال بالایة: ففیه ان الاستثناء منقطع. و حلیة التجاره عن تراض، لا ینافی حلیة ما یلحقه التراضی. اذا دل الدلیل علیه من عموم الایة والاخبار. و یتم المقام بذکر امور: الاول: انهم قالوا: لا یکفی فی الاجازة الحضور مع السکوت، و حکمه ح، حکم الغایب. قال فی التذکرة " قاله علمائنا و اکثر اهل العلم و انما نقل الخلاف عن ابن ابی لیلی قیاسا علی البکر، و کذلک لو لم یکن حاضرا، او حصل العلم له به وسکت ". و قال المحقق الاردبیلی - ره - " و مما تقدم یعلم انه لو علم الرضا یکفی لصحة البیع، و لا یحتاج الی 3

ص: 272


1- الوسایل: ج 12 ص 249، ابواب عقد البیع، الباب 1 ح 2.
2- المرجع: ح 3

التصریح " و الظاهر انه اراد ب - " ما تقدم " هو ما ذکره فی الاستدلال علی کفایة المعاطاة فی البیع، بان الظاهر ان الغرض حصول العلم بالرضا، و هو حاصل. اقول: و کلامه مبنی علی القول بصحة الفضولی، والا فهو لا یقول بصحته من الاصل و هو بعید. و اتفاق الاصحاب هنا ظاهرا علی لزوم اللفظ، مما یؤیده اشتراط الصیغة فی اصل البیع. و انه لا یکفی مطلق الرضا. و اما قولهم بجواز الاکتفاء بسکوت البکر فی اجازة النکاح الفضولی، فهو لا یضر لثبوته کاذنها فی اصله بالدلیل. و بعض الاخبار الدالة بکفایة السکوت فی نکاح العبد (1) ایضا مهجور و مؤول. الثانی: انه کما یشترط اللفظ فی الرضا، یشترط فی الفسخ ایضا. و عن الشهید (ره) فی حواشی القواعد - فی باب النکاح - انه قال: لو قال لم اجز کان له الاجازة بعد ذلک. فالرد هو ان یقول " فسخت " او ما فی معناه. و یؤیده صحیحة محمد بن القیس المتقدمة (2) و ینقدح عما ذکرنا ان الاجازة والفسخ من باب الارادة والکراهة، لا الشهوة والنفرة، فلا یکفی محبوبیة البیع فی الاجازة، و لا مبغوضیته فی الفسخ. الثالث: انه یظهر مما ذکرنا انه لا یکفی فی صحة الفضولی العلم برضا المالک قبل العقد، بایجاب العقد، فلو علم بشاهد الحال انه راض ببیع ملکه، و باعه، فلا یخرج بذلک عن بیع الفضولی، و لا یدخل فی التوکیل. اذ التوکیل یحتاج الی انشاء مفهم له، فمحض الرضاء الباطنی لا یکفی فی ذلک، وان اوجب جوازه. و لیس معناه الرخصة فی الفعل بالخصوص. الرابع: ان الفسخ لابد ان یکون من المالک او من قام مقامه. فلا ینفع فسخ الفضولی کما لا ینفع رضاه. سیما اذا کان احد الطرفین لنفسه. حتی انه لو فرض کون الطرفین فضولیین و حصل التقایل بینهما، لا یوجب بطلان العقد. اذ بمجرد حصول العقد فضولا، تعلق الاجازة للمالک بذلک العقد. و لا یرتفع بتقایل العاقدین. فان المالکین لهما اجازة مضمون العقد. سواء بقی رضا العاقدین بحاله، ام لا. و لم نقف فی کلامهم علی تصریح بکثیر مما ذکرنا. 1

ص: 273


1- کذا. و یحتمل: " فی عقد النکاح " ایضا.
2- الوسائل: ج 14 ص 591، ابواب نکاح العبید والاماء الباب 88 ح 1

الخامس: ان الاجازة لیست بفوریة. کما صرح به جماعة. للاصل، والاستصحاب، والعمومات. فیندفع ما یتوهم ان " الفضولی خلاف الاصل فیقتصر فیه علی المتیقن " لان الاصل لا یعارض الدلیل. و یستفاد ذلک - مضافا الی العمومات - من خصوص الاخبار منها صحیحة محمد بن قیس المتقدمة. (1) السادس: اذا ابی المعقود له فضولا، و اظهر الکراهة، یبطل العقد. ولا ینفع اجازته بعد ذلک. و الظاهر انه لا خلاف فیه (2) ، فلا حظ کلامهم فی مسایل النکاح الفضولی. و لان الفضولی خلاف الاصل فیقتصر فیه علی المتیقن. المقام الثانی (3) فی بیع الغاصب: و الاکثر علی انه یصح بالاجازة. کما فی الایضاح. و اختلفوا فی اطراد الحکم (للجاهل والعالم) و عدمه. فعن العلامة فی المختلف، و ولده فی الایضاح، والشهید فی حواشی القواعد، والعلامة الرازی، اختصاص الصحة بالمشتری الجاهل، و عن الدروس، والمحقق الثانی فی شرح القواعد، تعمیمها للعالم. و یظهر من العلامة، الاشکال و التردد فی العالم فی التذکرة [ و ] فی القواعد. بل وعن التذکرة الاشکال فی الجاهل اذا کان البایع فضولیا ایضا، قال " لو باع الفضولی او اشتری مع جهل الاخر، فاشکال، ینشأ من الاخر انما قصد تملیک العاقد. اما مع العلم، فالاقوی ما تقدم. و فی الغاصب مع علم المشتری اشکل. حجة الاولین، الاخبار المانعة عن بیع " ما لا یملک " و " ما لیس عنده ". - و فیه: انه انما تدل علی حرمة البیع لنفسه، بان یسلم المبیع ویاخذ الثمن لنفسه. و لیس فیها ما یدل علی البطلان بعد لحوق الاجازة - و ان ما دفعه الی الغاصب کالماذون له فی اتلافه. فلا یکون ثمنا. فلا تؤثر الاجازة فی جعله ثمنا ". و یدل علی الصحة، عموم قوله تعالی " اوفوا بالعقود " فان الظاهر ان بیع الغاصب مع علم المشتری بعد لحوق الاجازة، من العهود الموثقة. و یصدق علی الثمن انه عوض عن المبیع .

ص: 274


1- المرجع المذکور، والحدیث المذکور قبیل هدا.
2- لعل مراده من اظهار الکراهة، الفسخ الصریح. لان ما نقله آنفا من الشهید (ره) من قوله " لو قال لم اجز، کان له الاجازة بعد ذلک " یخالف ذلک.
3- قال فی اوائل الجواب: فهنها مقامات: المقام الاول: الکلام فی الفضولی المصطلح:...

عرفا (وان لم یکن التعویض مجزیا شرعا ولم یخرج عن ملک المشتری مادام باقیا) و یجوز استعارته. علی الاصح. و جواز التصرف فیه بتسلیط المشتری، لا ینافی کونه عوضا عن المبیع بمقتضی عقد البیع. کما انه لا یضر بتجویز التصرف فی ثمن الفضولی المصطلح بالاجازة بعده. و یشکل المقام بما ذکره الشهید فی وجه اشکال العلامة فی تتبع العقود الواقعة علی ثمن المغصوب، من انه مع علمه یکون مسلطا للبایع الغاصب علی الثمن. فلا ید خل فی ملک رب العین. فح، اذا اشتری به البایع متاعا فقد اشتریه لنفسه، و اتلفه عند الدفع الی البایع، فیتحقق ملکه للمبیع. فلا یتصور نفوذ الاجازة هنا لصیرورته ملکا للبایع. (و ان امکن اجازة المبیع. مع احتمال عدم نفوذه ایضا) لان ما دفعه الی الغاصب کا لما ذون له فی اتلافه. فلا یکون ثمنا ولا تؤثر الاجازة فی جعله ثمنا. ثم قال: انه یلزم من القول ببطلان التتبع، بطلان اجازة البیع فی المبیع. لاستحالة کون البیع بلا ثمن. اقول: و یمکن دفعه بامکان التزام بطلان التتبع مع صحة اجازة البیع. بان یجوز له التصرف فی الثمن و التسلیم الی الغاصب مع التزامه للغرامة لو اجاز المالک. و بهذا یحصل الجمع بین جواز تسلیط الغاصب علی الثمن، و جواز تصرفه فیه مع صحة اجازة البیع. فیاخذ عوضه عن المشتری مثلا او قیمة. فکما یمکن ان یستدل بجواز تصرف الغاصب - کما نص علیه الاصحاب علی ان الثمن لم یکن عوضا بل سلمه المشتری مجانا، فلا تصح الاجازة (فی البیع ولا [ فی ] التتبع) للمالک - فیمکن ان یستدل به علی ان للمشتری ان یعاوض الثمن و یلتزم عوضه فی ذمته، مثلا او قیمة، و تسلیمه الی الغاصب. فتصح الاجازة للبیع، واخذ العوض. و ان لم یجز المالک التتبع. فلا ملازمة بینهما. و ذلک کما قیل فی جواز بیع المشتری للمبیع فی [ زمن ] خیار البایع و لزوم رد المثل او القیمة، لورد البایع مثل الثمن الی المشتری و فسخ البیع. (وان کان ضعیفا عند لعدم استقرار الملک و تمامیة المتفرعات فی صحة البیع) مع ان التزلزل هنا اقوی. لان الملک

ص: 275

هنا مرجو بحصول الاجابة بعد ذلک. و ثمة شائبة لبقاء الملک السابق. و یتضح ما ذکرنا غایة الوضوح، فی ما لو باعه الغاصب فی ذمة المشتری، [ و ] سلمه فی ضمن فرد من الکلی. فلا یصح البیع لان المشتری لیس مستقلا فی تعیین ما فی الذمة فکانه سلطه علیه مجانه، و تصح الاجازة لوردها علی ما فی ذمة المشتری. لا یقال: ان فی صورة اباحة المشتری، فالتصرف غیر مترتب للاجازة ولا محتمل لها، [ و ] منافاته للعوضیة ظاهرة. و مع ترقبها، فالاباحة علی القول بان الاجازة کاشفة - کما هو الا صح - فاسد لا تؤثر فی تصحیح التصرف. فتجویزهم التصرف للغاصب، انما هو لعدم کون العقد صحیحا. لانا نقول: - مع انه لا یتم فی الفضولی ایضا علی القول بالکشف. لانه اباحة فی التصرف فی مال الغیر - یرد علیه ان المراد بالعوضیة، هو العوضیة بمقتضی ظاهر العقد. لا المعاوضة مع المالک. و ایضا عدم ترتب الاجازة (بل و عدم احتمالها) لا یضر بتاثیر الاجازة بعد حصولها من باب الاتفاق. وان کان ولا بد، فالذی یضر هو قصد الانتقال الی الغاصب مطلقا. ای سواء اجاز المالک، او لم یجز. لا مطلق قصد انتقال. والحاصل: ان التحقیق و ان کان انتفاء الجنس بانتفاء الفصل، و انه لا بقاء للجنس بعد انتفاء الفصل، و ان عقد الغالب لنفسه حرام و فاسد بالنسبة الی نفسه. لکنه عقد البیع عرفا. و فائدة ملاحظة الجنس هنا الاشارة الی الصیغة. یعنی " ان العقد الذی وقع بضم الصیغة الی قصد کونها واقعة علی المال المعین لنفس البایع الغاصب والمشتری العالم، قد بدلته بجریانها علی ذلک الملک بعینه لنفسی " فیکون عقدا جدیدا. کما هو احد الاقوال فی الاجازة، کما سنشیر الیه. و معنی ضم فصل آخر الی الجنس، کون العقد السابق مذکرا للجنس لیضم الیه فصل آخر، حتی یتحقق نوع. لا ان یضم ذلک الفصل الی الحصة من الجنس الموجودة مع الفصل السابق. کما انه کذلک فی المالک الجاهل بان الملک لغیره، اذا باعه و اجازة المالک الواقعی. فالمعیار هو وقوع الایجاب والقبول علی ملک معین. فانه یطلق

ص: 276

علیه البیع عرفا، و ان کان فاسدا، و لا ریب ان قصد هما، ح ایقاع البیع، و ان کان فاسدا. فیبدل المالک الحقیقی، هذا العقد الفاسد بالعقد الصحیح. بل هذا الکلام یجری فی المشتری الجاهل بالغصب مع علم البایع بانه مال الغیر و یبیعه عدوانا. فان معنی ایجاب الغاصب، نقل الملک عن نفسه واخذ العوض لنفسه، والذی حصل من اجازة المالک هو بیعه لنفسه، وهما نوعان متبانیان. و اما الفضولی، المصطلح: فهو و ان کان اجراء هذا الکلام فیه. لان المانع من الفضولی، هو الایجاب المشروط المطلق علی شرطه ضمنا. والذی اجازة المالک و رضی به هو وقوعه بتا، فلیس ما اجازة نفس ما وقع من الفضولی بل هما نوعان متباینان. و هذا اما مبنی علی " عدم جواز التعلیق فی العقود الا ما خرج بالدلیل " و اما مبنی علی " جوازه الا ما اخرجه الدلیل - کما هو الا قوی - و هذا مما لم یخرجه ". و لکن یمکن ان یقال: ان ما اوقعه الفضولی، هو الایجاب البات مشروطا بشرط. و هذه الاجازة، هو شرط وقوعه بتا. والمفروض وجود الشرط. فیوجد المشروط بوجوده. فلیس عقدا جدیدا. بل هو بعینه ما اوجده الفضولی مع تحقق شرطه. و تاخر الشرط عن المشروط فی الاحکام الشرعیة غیر عزیز. کتأثیر غسل الاستحاضة الفجری المتاخر عن اول الفجر، فی تصحیح جزء من الصوم المتقدم علیه. و بعبارة اخری: نقول: ان هذا الشرط الضمنی هو شرط فی التصرف. نظیر ما نقوله فی قول القائل " انت وکیلی فی بیع عبدی اذا قدم الحاج " حیث جوزه العلامة وادعی علیه الاجماع. مع انه ادعی الاجماع فی اشتراط التنجیز فی الوکالة و بطلان التعلیق. فالتعلیق انما هو فی الموکل فیه، لا فی التوکیل. و لک ان تجعله هنا، من باب الشرط فی ضمن العقد، لا الشرط بمعنی التعلیق، کما فعله العلامه فی الوکالة فی کتاب الوقف. حیث قال: فی التذکرة فی الفرق بین قول الواقف " وقفت هذا علی فلان ان جاء زید " و بین قوله " وقفت هذا علی فلان " و شرط انه ان خرج عن مذهبه الی مذهب اخر، فلا نصیب له. ثم قال: و هذا مثل الوکالة، لو علقها بشرط لم یصح. و ان اطلق الوکالة و

ص: 277

علق التصرف فیها بشرط جاز والحاصل: ان المعتمد هو " عموم اوفوا بالعقود " سواء اتحد مورد العقد والاجازة، او تباینا، ولا یذهب علیک، ان ما اخترنا. من کون ذلک عقدا جدیدا لا ینافی القول بالکشف، اذ معناه، ح، انی جعلت هذا العقد فی موضع ما اوقعه الفضولی. لا انی جعلته ناقلا من الحین. کما هو الظاهر من لفظ " العقد الجدید ". فان المراد من الجدید بیان المغایرة. یعنی انه هذا عقد مغایر لما اوقعه الفضولی، و ان اعتبرنا حصوله فی موقعه. لا انه اثر له قبل الاجازة، و یبطل الاثر بمجرد ذلک، فافهم. علی انا نقول: یمکن دعوی الاتحاد ایضا، و ان الاجازة قد وقعت علی ما اوجبه الغاصب. فان الغاصب انما قصد الایجاب فی حال اعتقاده بکون الملک له، وان ینقله الی المشتری لنفسه لا بشرط ذلک. فحیثیة الاعتقاد تقییدیة. لا تعلیلیة. فکانه قال " نقلت هذا الملک الی المشتری مطلقا " و کان هذا القول فی حال ذلک الاعتقاد. فلا یصیر قصد النقل لنفسه فضلا له بحیث لا یتخلف منه. و ذلک نظیر ما ذکره العلامة و غیره فی صحة تصرف الوکیل فی صورة التعلیق، مع بطلان التعلیق، اعتمادا علی الاذن العام الحاصل من التوکیل، و ان لم یکن ذلک التصرف من باب التوکیل. و نظیر جواز التصرف فی مبیع بیع المعاطاة. علی القول بکونها بیعا فاسدا، اعتمادا علی الرضاء الحاصل من البایع. اذرضاه غیر معلل بکونه بیعا، بل فی حال اعتقاد کونه بیعا. فالغاصب فی ما نحن فیه ینقل المبیع الی المشتری علی الاطلاق فی حال معین، و یجیز المالک النقل المذکور المطلق، فیصیر مورد البیع و الاجازة متحدین. و من ذلک یظهر دفع ما یتوهم ان صحة الاجازة فی المشتری العالم باطل، لان المقصود فی بیع الغاصب انما هو لنفسه، والعقود تابع للقصود. و الاولی بالاندفاع ما نقلناه من الاشکال عن التذکرة فی الفضولی اذا کان احدهما جاهلا. و کذا فی الغاصب. تتمة: قال العلامة فی المختلف: قال الشیخ فی النهایة: لو امضی المغصوب منه، البیع، لم یکن له بعد ذلک درک علی المبتاع و کان له الرجوع علی الغاصب بما قبضه من الثمن. و فیه نظر. فان امضاء البیع لا یوجب الاجازة فی قبض الثمن. فح، للمالک مطالبة

ص: 278

المشتری بالثمن. سواء کان قد دفعه الی الغاصب اولا. نعم، لو اجاز القبض، کان ما قاله الشیخ جیدا. اقول: ما ذکره جید، والظاهر عدم الفرق بین ما کان البیع بالعین او بالذمة، فی عدم استلزام اجازة البیع اجازة القبض. و عن الشهید والمقداد ان اجازة البیع الواقع بالعین اجازة للقبض. و هو ممنوع. و تحقیق المقام ان یقال: ان اجازة المالک للبیع مقتضاه " انی رضیت بان یکون المبیع مال المشتری والثمن مالی " واما الرضا بان یکون ما اخذه الغاصب نائبا عن اخذ المالک، فیحتاج الی اجازة جدیدة و رضاء مستقل. و مالم یحصل القبض فلیس له المطالبة عن الغاصب. سواء کان الثمن عینا او دینا. و ان قبضه، فما لم یحصل الاجازة والرضا بالقبض لم یبری المشتری عن حق المالک. و له مطالبة ایاه. و لیس له مطالبة الغاصب، الا ان یکون عینا. فانه یجوز له مطالبة الغاصب، ح، ایضا. و ان لم یبرئ المشتری و جاز مواخذته بالعین او عوضها. والظاهر انه لا فرق فی المسئلة بین الغاصب والفضولی. واعلم: ان البایع اذا باع مال الغیر فی الذمة، و کان للمشتری فی ذمة البایع مثله. و تباریهما واسقاط المشتری ما فی ذمة البایع عوضا عن الثمن، بمنزلة الاقباض. فلا دلالة فی اجازة البیع علی اجازة ذلک الاسقاط، الذی هو بمنزلة القبض، و اما لو جعل البایع الثمن ما [ فی ] ذمته من مال المشتری، فالظاهر ان اجازة البیع بعینه، هی الاجازة للا قباض ایضا، فلا یجوز له المطالبة، الا عن البایع. المقام الثالث: اختلفوا فی ان الاجازة کاشفة عن الانتقال من حین العقد، او ناقلة من حین الاجازة؟ -؟. الاشهر الاقوی الاول. لانها رضاء و امضاء للعقد. و مقتضی العقد هو النقل و الانتقال بمجرد الصیغه. و هو مدلول الایجاب و القبول و مقتضی الانشاء. والمجیز انما اجاز مقتضی العقد. و هو ما قصده الفضولی من النقل حین العقد. و لو کان النقل انما یحصل بالاجازة فلا یکون امضاء للعقد. و المفروض خلافه. ولو کان المراد من الصیغة، النقل من حین الاجازة، فهو لیس امضاء للنقل السابق المستفاد من العقد. و یتضح ذلک - غایة الوضوح - فی الغاصب والجاهل بکونه مال الغیر، اذا باعه معتقدا للملکیة ثم ظهر استحقاقه للغیر. فانهما یریدان النقل حین العقد جزما. و یدل

ص: 279

علیه فی النکاح خصوص صحیحة ابی عبیدة (1) ، فی تزویج صغیرین. الدالة علی انه لو بلغ احدهما و اجاز و مات، ثم بلغ الاخر و اجاز، ورث منه. و عمل بها الاصحاب. فانه لا یتم الا علی القول بالکشف. اذ لا یمکن حصول الزوجیة الابتدائیة للمیت. بخلاف الرضا بزوجیته. و ذهب الاخرون الی الثانی. و منهم المحقق الاردبیلی مع اصراره فیه، محتجا بان الظاهر - من الایات والاخبار، سیما قوله تعالی " الا ان تکون تجارة عن تراض ". و کذلک الظاهر من العقل والاجماع - ان رضاء صاحب المال جزء، او سبب، او شرط، دخل فی صحة العقد. فکیف یصح العقد بدونه. وانه ان لم یکن الرضاء جزء (والمفروض عدم جزء آخر بالاتفاق فیلزم الحکم بالصحة بمجرد الایجاب والقبول من دون الرضاء. و ایضا: اذا لم یجزه المالک و فسخه و ظهر کون العقد غیر صحیح حین الوقوع، فیلزم الحکم بفساد العقد، مع وجود جمیع ما یتوقف علی بحکم الفرض. و ایضا: ان توقف العقد علی امر آخر الی حین الاجازة، یلزم صحة العقد قبله. فلا یکون الرضا کاشفا عن الصحة بالفعل قبل لحوق الرضا. اقول: اما الجواب عن الاول: فان الظاهر ان مراده من المذکورات، ما ذکره فی بطلان اصل الفضولی انه لیس بتجارة عن تراض، و انه بیع لما لا یملک، المنهی عنه فی الاخبار. وانه تصرف فی مال الغیر، المحرم بالعقل والنقل والا جماع. و قد عرفت الجواب عنها مفصلا. و نزید هنا: انا نمنع دلالتها علی مدخیلة الرضاء فی الصحة مطلقا، بل القدر المسلم هو البطلان بعد الفسخ. وقد عرفت انه لا یکفی عدم الاجازة، بل یعتبر الفسخ، و هو فی معنی الصحة. اذ لا معنی لفسخ ما لیس له تحقق. و عدم ترتب الاثر الذی هو معنی الصحة، انما هو بحصول الفسخ. و یکفی فی الصحة ترتب الاثر فی الجملة واثر البیع انما هو الانتقال فی الجملة و هو متحقق فی ضمن النقل المتزلزل، و هو حاصل قبل الاجازة. 1

ص: 280


1- الوسایل: ج 17 ص 527، ابواب میراث الازواج، الباب 11 ح 1

فهی شرط لاستقرار الانتقال. نظیر انقضاء ایام الخیار فی البیع اللازم. فکما ان توقف الاستقرار فیه علی انقضاء ایام، لا ینافی ترتب الاثر قبله، فکذا فی ما نحن فیه. و کذا الکلام فی عدم جواز تصرف المشتری اذا علم بکون البایع غاصبا مثلا. و توقف جوازه علی الاجازة، لا ینافی حصول الانتقال المتزلزل. و هو یکفی فی الصحة. مع انه علی القول بکونها شرطا لا جزء، لا استبعاد فی تاثیر الشرط المتاخر. کما اشرنا سابقا، و اتینا بمثاله. فان علل الشرع " معرفات ". و یظهر بالتامل فی ما ذکرنا، الجواب عن البواقی. و حاصله: ان الاجازه شرط اللزوم، لا سبب للصحة. و جزئه. ولا یضر تاخره عن المشروط فی تاثیره. کانقضاء ایام الخیار، و لغسل المستحاضة الصبح بعید طلوع الفجر لتصحیح الصوم مع تقدم قطعة من النهار بلا غسل. و ان الصحة و ترتب الاثر، اعم من الانتقال المستقر. کما اشرنا، و ان عدم ترتب الاثار انما هو من جهة الفسخ. لا لانه کان بیعا فاسدا. الی غیر ذلک مما یظهر بالتامل فی ما ذکرنا سابقا. و یظهر ثمرة هذا النزاع، فی النماء المتخلل بین العقد والاجازة، و غیره مما یترتب علی البیع من الثمرات. فالنماء للمشتری فی المبیع و لمالک العین فی الثمن، اذا باعها بعین معینة. علی المختار. و لمالک المبیع فی المبیع، و للمشتری فی الثمن. علی الاخر. و قال فی الروضة: انه علی الاخر، للمالک المجیز فی الثمن والمثمن کلیهما. و ربما علل بان المشتری له التصرف فی ماله، و قد نقله الی البایع الفضولی بقبوله للعقد. فلا وجه لتوقفه علی اجازة غیره. و فیه: اولا انه لا یتم فی ما اذا کان المشتری ایضا فضولیا و اجاز المالکان. و ثانیا ان ما ذکر له وجه فی ما لو کان المشتری عالما بان المبیع مال الغیر، فضولیا کان او غاصبا. مع الاشکال فی غیر الغاصب ایضا، فانه کان بقبوله نقل الثمن الیه مجانا. و اما لو کان جاهلا، فلم ینقله الاعلی وجه المعوضة، فاذا لم یتحقق فماله ونمائه باق علی مالیته. و علی القول بکونها ناقلة، لا یحصل النقل الحقیقی الا بالاجازة. فهذا لیس من باب

ص: 281

ما یفید الملکیة الثابتة فی نفس الامر المتزلزلة بالخیار. بل من باب جزء السبب الصالح لان یتم بلحوق الاجازة. و یفید الملک ح. و الحاصل: انه یحکم بقبوله بالملکیة الظاهرة، حتی یتحقق سبب الملکیة الواقعیه فیحکم بها. لا بالملکیة الحقیقیة المتزلزلة، حتی یستقر تزلزلها. و سیجیئ بعض الثمرات فی تعاقب العقود. و ربما یقال: ان من ثمرة النزاع، انه لا یجوز للمشتری الفسخ قبل الاجازة، علی القول بالکشف. و یجوز علی القول الاخر. و لعل المراد، ان الاجازة لما کانت کاشفة، ای کاشفة عن بطلان الفسخ لعدم اختیاره للفسخ، ح، لثبوت لزوم البیع، ح، فی الواقع. فلا خیرة فیها، الا بالتقاویل. و اما علی القول الاخر، فیمکن لعدم تحقق البیع. و فیه: انه لا معنی لتسمیته فسخا للبیع. بل غایة [ ما ] توجبه، ابطال تاثیر جزء السبب. اذ جواز الابطال ممنوع. لان ترتب الاثر علی جزء السبب بعد انضمام الجزء الاخر، من احکام الوضع. لا مدخلیة لاختیار المشتری فیه. فالقولان مشترکان فی عدم جواز الفسخ بمعنی القدر المشترک بین فسخ البیع و فسخ تاثیر جزء السبب. فیر جع مئال کلام القائل بامکان تصور فسخ البیع، علی القول بالکشف. دون القول بالنقل. و هو مسئلة علمیة لا دخل لها فی الفروع. والبحث فی الجواز و عدم الجواز، فرع امکان تحقق الموضوع. و قد عرفت عدمه. المقام الرابع: قد ظهر مما مر، حکم الاجازة و عدمها اذا کان العقد واحدا. و اما لو تعاقبت العقود علی المثمن، او الثمن، او کلیهما، فلا اشکال لو اجاز الجمیع. و اما لو اجازوا حدا منها، فان کان هو العقد الواقع علی المثمن، صح فی المجاز و ما بعده. و یبطل ما قبله. کما لو باع زید ارض عمرو ببکر بفرس. ثم باع بکر الارض بخالد ببقر. ثم باع خالد الارض بولید بدراهم. فان اجاز عمرو بیع خالد بدارهم، فیصح بیع الارض بالدراهم. و یبطل ما قبله سواء قلنا ان الاجازة کاشفة، او ناقلة. لان اجازته لبیعها بالدراهم، انما یتم مع بقاء ملکیته علیها. و بقاء ملکه لا یجامع صحة ما قبلها. اذ لو کان ما قبلها صحیحا، لما کان ملکا. بل کان ملکا

ص: 282

للبایع. فلم یصح اجازته فی بیعها بالدراهم. وان اجاز احد البیوع السابقه، کما اجاز بیعها بالبقر، فیبطل بیعها بالفرس، کما مر. و یصح ما بعده. یعنی بیع خالد بالدراهم، ان قلنا بان الاجازة کاشفة - کما هو المختار - لتبین وقوع بیع خالد فی ماله عند العقد. واما ان قلنا بانها ناقلة، فلیس کذلک. لان المالک اذا اجاز البیع الفضولی المتقدم - وهو بیع بکر فی المثال - فقد صار الان ملکا للمشتری عنه، وهو خالد. وح، فلا یمکن للمالک الاصلی اجازة العقود اللاحقة، لخروجه عن ملکه. فیبقی الامر فی ید المشتری الاول، وهو خالد فانه هو المالک ح. ففی المثال المذکور احتمالات: احدهما: البطلان. لانها لم یکن ملکا لخالد حین العقد ولا ینفع اجازته ایضا. بناء علی ان الاجازة انما یصح من المالک حین العقد، والمفروض عدمه. والثانی: انه یصح بیع خالد من الولید، ان اجاز البیع. بناء علی القول بکفایة مطلق الملک، سواء کان فی حال العقد، او بعده. والثالث: الصحة وان لم یجز، بناء علی ان التملک ابلغ من الاجازة. و الاظهر عندی، الصحة، ان اجاز بعد حصول الملک (کما لو باع احد مال الغیر فضولا، ثم اشتریه منه، او انتقل الیه بنحو آخر. سواء قیل بان الاجازة کاشفة، او ناقلة. (وستحقق هذا المطلب فی ما بعد). و اما ان کان المجاز هو العقد الاول علی الثمن. فهو یحتمل وجهین: الاول: ان یجیز العقد علی الثمن، ثم علی الثمن، ثم علی الثمن. و هکذا. والثانی: ان یجیز العقود المتعاقبة علی اصل الثمن. مثال الاول، ان یبیع الفضولی دار زید بفرس من عمرو. ثم یبیع الفرس من بکر ببعیر. ثم یبیع البعیر من خالد بدراهم. ومثال الثانی، ان یقع البیع فضولا علی الفرس مرارا، مثل ان یبیع الفضولی دار زید بفرس من عمرو، ثم یبیع الفرس ببقر من بکر. ثم باع بکر الفرس من خالد ببقر. ثم باع خالد الفرس بدراهم من ولید. فاما الاول: فحکمه انه یصح المجاز و ما قبله. ویقف ما بعده علی الاجازة. اما الاول، فلان زیدا لو اجاز الفرس من بکر ببعیر، فیعلم منها اجازته لما قبله، حملا لقول المسلم و فعله علی الصحة. اذ لا یمکن صحة الاجازة الا مع کونه للفرس. ولا یتحقق ذلک الا

ص: 283

باجازة بیع داره بالفرس. و اما الثانی - اعنی وقوف ما بعده علی الاجازة فلان اجازة بیع الفرس الذی کان ثمن ملکه بالبعیر لا یفید نقل البعیر الی خالد، ولیس له آخر. فیصدق ان البیعر ح، ملک زید. وان بیع البعیر بالدراهم کان فضولیا، فاذا اجازه، صح البیع. و اما الثانی: - اعلی جریان العقود علی اصل الثمن - فحکمه ان المجاز منها صحیح. و کذا ما قبله الا العقد الاول، الذی وقع علی الثمن، الذی هو فی مقابل اصل المثمن. و اما بعده، ففیه الوجوه الثلاثة المتقدمة، فاذا اجاز المالک بیع بکر الفرس من خالد بیقر، فیصح بیع الفرس بالبقر و بیع الدار بالفرس، و یبطل بیعه ببعیر، وفی بیع الفرس بالدراهم الوجوه الثلاثة. اما صحة بیع الفرس بالبقر: فلان اجازته دلیل علی انه رضی بان یکون الفرس ماله، حتی یصح منه اجازته، و لا یتم ذلک الا باجازته بیع داره بالفرس، لیقع فعل المسلم علی الوجه الصحیح. و اما بطلان ما قبله: فلعدم وقوع الاجازة علیه. اذ لا یستلزم اجازة بیع الفرس بالبقر، اجازته بیعه بالبعیر، و لا یتوقف صحته علیه. و لکن لا مناص عن کونه مجیزا لبیع الدار بالفرس، لیصح فعل السلم. و اما جریان الوجوه الثلاثة فی ما بعده - اعنی فی بیع الفرس بالدراهم - فلان خالدا باع الفرس بالدراهم فضولا. لانه باع مالا یملکه، والحال صار مالکا له باجازة المالک الاصلی فدخل فی مسئلة " من باع شیئا فضولا او اشتری بثمن فضولا " فان فیه الا وجه الثلاثة، والا ظهر احتیاجه الی اجازة خالد لبیعه الفرس من ولید، کما اشرنا سابقا. هذا حاصل ما ذکره المحقق الشیخ علی (ره) فی هذا المقام. و یمکن ان یقال: ان هذا انما یتم علی القول کونها کاشفة یظهر کونه حین بیع بکر من مال خالد. فوقع بیع خالد من ولید فی ماله، فیصح. و لا یحتاج الی الاجازة. ولا یجری فیه الاوجه الثلاثة. فان قلت: صیرورة الفرس مال زید، انما هو بهذه الاجازة، فالفرس (حین بیع بکر من خالد) لم یکن مالا لزید و لالبکر. فلم یقع اجازة زید علی ماله. قلت: مرادنا من حمل فعل المسلم علی الصحة، انه وقع من زید اجازة لبیع

ص: 284

الدار بالفرس. غیر هذه الاجازة حتی یرد الاجازة علی الملک. سلمنا عدم لزوم حمل فعل المسلم علی الاجازة السابقة المنفردة، و اکتفینا بهذه الاجازة، لکن نقول: ان صیرورة الفرس مال زید و انتقاله الی خالد باجازته بیع بکر من خالد، حصل بجعل واحد. فیصدق ان زیدا اجاز بیع ماله من خالد، و علی القول بالکشف، انتقل الفرس الی خالد ببیع بکر، فبیع خالد من ولید انما هو فی ما له. فان قلت: الفرق بین القول بالکشف والنقل، مع کون الاجازة من المالک حین العقد، هو ان النقل عبارة عن انتقال مال المجیز الثابت المالیة الی المشتری حین الاجازة، والکشف عبارة عن انتقاله منه الیه بعد العقد و بسبب العقد، ففی کلا الصورتین یعتبر تقدم المالیة علی الاجازة. و المفروض حصول المالیة بالاجازة قبل الاجازة، فالاجازة لم ترد علی ماله، بل حصل المالیة بسببها، فلا مناص الا عن اجراء الوجوه الثلاثة بالنسبة الی اجازة خالد بیعه من ولید. قلت: لا ینافی حصولهما بجعل واحد، تقدم مالیته لزید. اذا لمدلول التبعی قد یکون متقدما بالطبع، کمقدمة الواجب (کما قد یکون متاخرا) فلسبب دلالة اجازة بیع بکر من خالد بالبقر علی اجازته البیع الفضولی داره من عمرو بفرس تبعا، ثبت مالیة الفرس لزیدا ولا ثم ثبت صحة مالیة الفرس لخالد. لدلالته علیه ثانیا اصالة بتلک الاجازة. فعلی القول بالکشف یقع بیع خالد عن ولید فی ماله، فیصح. و علی القول بالنقل یجیئ الا وجه الثلاثة. لکن یرد، ح، ان التفصیل یجیئ فی نفس المجاز ایضا، فنقول، فی تفصیل المقام، ان اجازة المالک الاصلی و هو زید، اما ان یتعدد - بان یجیز مرة بیع الدار بالفرس، و اخری بیع الفرس بالبقر - او یتحد. و فی صورة التعدد: اما یتقدم الاجازة الاولی علی بیع بکر: فعلی القول بالکشف، یصح الجمیع باجازته الثانیة. اذ بیع بکر، ح، وقع علی مال زید، و صار باجازته الثانیة مال خالد. و وقع بیع خالد من ولید فی ماله. و علی القول بالنقل وقع بیع بکر الفرس بالبقر ایضا فی مال زید، و اجازه باجازته الثانیة. فصار البقر ماله حین الاجازة، و الفرس مال خالد، ح، فیجیئ فی بیع خالد من ولید بالدارهم، الا وجه الثلاثة، لانه یدخل تحت مسئلة " من باع مال الغیر فضولا او اشتری مالا بثمن هو مال غیره

ص: 285

فضولا ثم [ ملک ] تلک المبیع او الثمن ". و [ اما ] ان یتاخر الاجازة الاولی من بیع بکر من خالد: فعلی القول بالکشف، یصح الجمیع باجازته الثانیة کما تقدم، و یظهر وجهه مما تقدم. و علی القول بالنقل یصیر الفرس مال زید بعد بیع بکر. فیجیئ - فی انتقال البقر الیه باجازة بیع بکر من خالد - و جهان. الصحة بالاجازة. و البطلان نظرا الی عدم اشتراط وجود المالک المجیز، حین العقد. و انی اشتراطه و هو منفرد بالفرض. فان بکرا باع الفرس حین لم یکن ماله. ولا مال زید، فاذا اجاز زید بیع داره بالفرس بعد بیع بکر، فالحین صار صاحب الفرس. و ح، فان قلنا بالبطلان، فیبطل بیع خالد من ولید بطریق اولی. و ان قلنا بالصحة مع اجازته ثانیا، فیجیئ الوجوه الثلاثة، فی بیع خالد من ولید. فانه من فروع " من باع مال الغیر او اشتری فضولا ثم ملک المبیع او الثمن ". و ان اتحد الاجازة بان یجیز زید بیع بکر الفرس من خالد بالبقر - واکتفینا بالدلالة التبعیة علی اجازة بیع الدار بالفرس - فهو مثل ما لو تعدد الاجازة، مع تقدم اجازة بیع الدار بالفرس. فان المدلول التبعی هنا متقدم بالطبع. و مما ذکرنا من التفصیل، ظهر انه لا یتم اطلاق الشهید (ره) تبعا لفخر المحققین، حیث قال " ولو ترتبت العقود علی العین والثمن فللمالک اجازة ماشاء. و مهما [ اجاز ] عقدا علی المبیع، صح، و ما بعد خاصة. و فی الثمن ینعکس ". حیث اهملا بیان حال ما بعد المجاز فی مسئلة التعاقب علی الثمن. ولم یذکرا الفرق بین القولین بالکشف والنقل. ولعل بنائهما علی القول بالکشف. و لکنه خلاف مختار فخر المحققین. و کذلک یظهر منها عدم صحة الاجازة فی ما بعد المجاز، فی سلسلة التعاقب علی الثمن. و لم یذکرا توقفه علی الاجازة، و کذلک لم یتعرضا للفرق بین القسمین، فی هذه السلسلة. وقد نبه علی ذلک المحقق الثانی و الشهید الثانی. المقام الخامس: قد ظهر مما ذکرنا، حکم الاجازة للفضولی، و اما لو لم یجز: فله ان یرجع الی المشتری، و ینتزع منه العین، و نمائه المتصل و المنفصل، و عوض منافعه المستوفاة

ص: 286

و غیر المستوفاة، و قیمة الهالک من ذلک، ان کان قیمیا. و مثله، ان کان مثلیا، او قیمة المثل، اذا اعوز المثل، والحق بقیمة العین الهالک (اذا کانت قیمیة) قیمة ما نقص من العین عنده، فیرد العین مع قیمة نقصها. و ربما خص الحکم بالمشتری. مع ان القاعدة تقتضی رجوع المالک بالعین فی ید ای شخص کان. ولعله ناظر الی کون الکلام فی الفضولی المصطلح. وهو الذی لا یصدر منه الا الصیغة للمالک متوقفا للاجازة من دون تسلیم او تصرف لم یکن باذن المالک. فبناء علی ان اجراء الصیغة فضولا لا یسمی تصرفا و لیس بحرام، فیختص الرجوع بالمشتری المتصرف فیه، ولیس علی الفضولی شیئ. و اما لو کان الفضولی غاصبا فی اول الامر. (او سلمه العین بعد اجراء الصیغة فیکون غاصبا) فیجوز الرجوع الیه. و کیف کان فلا خلاف فی جواز الرجوع الی [ البایع الفضولی ] اذا سلم (1) العین. سواء کانت باقیة او تالفة. عالما بکون العین مال الغیر، او جاهلا. مدعیا للاذن عن المالک فی صورة العلم، او غیره. و اما جواز الرجوع الی المشتری المتصرف فی جمیع ما ذکر، فلا اشکال فیه. بلا خلاف. و یدل علیه عموم قوله " علی الید ما اخذت " و خصوص الاخبار. فاذا کانت العین باقیة فیرجع فیها، ونمائها، و منافعها، وقیمة التالف منها. انما الکلام فی رجوع المشتری الی البایع: فنقول: ان کان المشتری جاهلا بانه مال الغیر، او عالما ولکن البایع کان مدعیا للاذن عن المالک. فقالوا: ان للمشتری الرجوع الی البایع بالثمن، و بما اغترم من قیمة العین التالفة - وان زاد عما دفعه الی البایع - ومن کل اغترم ولم یحصل له فی مقابله نفع، حتی بنقص (2) القیمة الحاصل من الهزال، و قیمة الولد الذی حصل من الامة المشتراة (فانه حر یجب علی والده فکاکه باعطاء قیمته الی المالک) لکونه غارما له. و عن جماعة من الاصحاب، دعوی الاجماع. کالعلامة فی المختلف و فخر المحققین فی شرح الارشاد و یظهر نسبته الی الاصحاب من ص

ص: 287


1- وفی النسخة: فی جواز الرجوع الی المشتری اذا تسلم العین
2- وفی النسخة: ینقص

غیرهما. ولکن العلامة ادعاه فی صورة الجهل. ویدل علی بعض ما ذکر، الاخبار. مثل ما رواه الشیخ فی الموثق، عن جمیل بن دراج عن الصادق (علیه السلام)، " الرجل یشتری الجاریة من السوق فیولدها، ثم یجیئ مستحق الجاریة.؟. قال: یاخذ الجاریة المستحق. ویدفع الیه المبتاع قیمة الولد. و یرجع علی من باعه بثمن الجاریة وقیمة الولد، التی اخذت منه (1) ". وفی القوی، عن زرارة " قال: قلت لابی عبد الله - ع -: رجل اشتری جاریة من سوق المسلمین، فخرج بها الی ارضه، فولدت منه اولادا، ثم اتاها من یزعم انها له، واقام علی ذلک البینة (- م.) فقال: یقبض ولده و یدفع الیه الجاریة، ویعوضه فی قیمة ما اصاب من لبنها و خدمتها " (2) . الی غیر ذلک من الاخبار. و اما ما اغترمه فی عوض المنافع المستوفاة (مثل اللبن وسکنی الدار): ففیه قولان: احدهما الرجوع - کما هو الظاهر من الاکثر - لانه غره بتسلیطه علیه مجانا. و لعله لو کان عالما بانه مال الغیر ویلزمه العوض، لم یتصرف فیه. کما لو قدم الیه طعام الغیر واکله. او غصب طعاما فاطعمه المالک. و یویده موثقة جمیل ایضا. ان لم یجعل الولد من المنافع لانه حر لا یملک. ووجه القول الاخر: الاصل. وانه غرم فی مقابله نفع. فلا عوض له و لا یرجع به الی احد. وان المباشر اولی بالضمان لو وقع التلف فی یده. وفیه: منع کلیة الکبری. و ان المباشر اضعف بالغرور من السبب. و الاصل یخرج عنه ما ذکرنا. والا حوط ترک الرجوع. وان کان القول الاول اظهر. سیما اذا اخذ المالک فی العوض ما یزید علی قیمة الملک [ زیادة ] یمکن الانتفاء [ بها ] مثل المبیع. کما لو کان المبیع نقرة جلابة (3) واخذ المالک منه عشرة دنانیر فی قیمتها و قیمة منافعها، ویمکن الان ان یشتری بها نقرتین جلابیتین، او

ص: 288


1- التهذیب: ج 2 ص 140 و 141 - الوسایل: ج 14 ص 592، ابواب نکاح العبید..، باب 88 ح 5 و 4. وفیه " ثم ان اباها یزعم انها له " بدل " ثم اتاها من یزعم انها له ".
2- التهذیب: ج 2 ص 140 و 141 - الوسایل: ج 14 ص 592، ابواب نکاح العبید..، باب 88 ح 5 و 4. وفیه " ثم ان اباها یزعم انها له " بدل " ثم اتاها من یزعم انها له ".
3- الجلاب والجلابه: معرب " گلاب " و " گلابه ". والظاهر ان " النقرة " هی ظرف الجلاب. سمیت بها لانها من الظروف المنقورة فیها النقوش

نحو ذلک بما یستلزم ذلک الضرر. و اما اذا کان المشتری عالما بانه مال الغیر: فقال فی المختلف: قال علمائنا لم یکن للمشتری الرجوع علی الغاصب البایع. لانه عالم بالغصب فیکون دافعا للمال بغیر عوض. و اطلقوا القول فی ذلک. والوجه عندی التفصیل. وهو ان الثمن ان کان موجودا قائما بعینه، کان للمشتری الرجوع به. وان کان تالفا، فالحق ما قاله علمائنا. وقال فی التذکرة: " و لو کان عالما لم یرجع بما اغترم، ولا بالثمن، مع علم الغصب مطلقا عند علمائنا. و الاقوی ان له الرجوع مع بقاء الثمن. لعدم الانتقال ". وعن جماعة من الاصحاب نسبة عدم جواز الرجوع الی الاصحاب علی الاطلاق من دون التفصیل. واختار جماعة منهم التفصیل الذی اختاره العلامة، منهم الشهیدان والمحقق الثانی. وقال الشهید الثانی " ان العلامة ادعی الاجماع فی التذکرة علی عدم الرجوع مع التلف ". ولعله مبنی علی انه فهم من نسبته الی علمائنا الاجماع مع اختیاره التفصیل، ان ذلک فی صورة التلف. فنسب دعوی الاجماع علیه فی صورة التلف. و کیف کان، فالاظهر الرجوع، مع بقاء العین. وعدمه، مع التلف. اما الاول: فلان المفروض بطلان البیع لعدم اجازة المالک. والاصل عدم الانتقال. واستصحاب الملکیة. و قولهم علیه السلام " الناس مسلطون علی اموالهم "، و لانه دفعه الیه عوض شیئ لا یسلم له مجانا، والمفروض عدم ناقل شرعی اخر یوجب الاباحة [ او ] اللزوم. ونظر الجماعة فی عدم الرجوع بما اغترم للمالک، الی استقرار الضمان علیه. لان التلف وقع فی یده فهو غاصب محض. واما فی الثمن الذی اداه الی البایع، فلتسلیطه ایاه علی ماله، مع انه ما یاخذه منه لا یصیر عوضا له. فهو تسلیط مجانا. فهو بمنزلة الاباحة وقد اتلفه. ولعل نظرهم فی الا طلاق فی صورة بقاء الثمن. الی انه من باب الاعراض عن ماله. فیکون موجبا لزوال الملک. و کون الاعراض موجبا لزوال الملک وان کان لا یخلو من قوة - نظرا الی صحیحة عبد الله بن سنان، فی حکایة الابل الکال فی الصحراء (1) 2

ص: 289


1- الوسائل ج 17 ص 364، ابواب اللقطة، باب 13 ح 2

و غیرها من الاخبار. و التنبیهات التی اشرنا الیها فی محله (1) - ولکن کونه منه محل نظر حتی ان یکون منظوره الاعراض ان اخذه منه مالکه. نعم، قد یمکن فی مثل ما لو اشتریه بطعام من الغاصب الجائع المضطر الذی یعلم انه یا کله فورا، او یفارقه مفارقا لا یرجی لقائه، مع ان غایة الامر، عدم جواز الرجوع الی البایع. واما حلیة اکله للبایع، فمحل اشکال. کما سنشیر الیه من عدم المنافاة بین الحرمة و عدم جواز الرجوع. و کیف کان، فالاظهر جواز الرجوع مع البقاء. لما ذکرنا، و لعدم ثبوت الاعراض. بل وقد یستشکل فی صورة التلف ایضا،، لو لم یکن اجماعا. لان اکل ذلک الثمن مع العلم بانه یعطیه بازاء المغصوب، حرام. واکل مال للغیر. کالرشوة و عوض الخمر. بل وقد یستشکل فی کونه اجماعیا. مع ان المحقق ذهب فی بعض تحقیقاته الی الرجوع مع التلف. کما نقل عنه و نسب فی الشرایع قول المشهور الی " قیل " فقال " و قیل لا یرجع بالثمن مع العلم بالغصب " واطلق. وقال فی اللمعة " و یرجع المشتری علی البایع بالثمن ان کان باقیا. عالما کان او جاهلا. وان تلف قیل لا رجوع به مع العلم. وهو بعید مع توقع الاجازة ". وقوی الرجوع به فی الروضة ایضا، معللا بما سیجیئ من انه یتجه مطلقا. وبان تصرف البایع محرم، واکل مال بالباطل، فیکون مضمونا علیه. واما مع بقاء العین، فالامر اوضح. لان مع فرض تسلیم الاباحة ایضا، لم یثبت موجب للملک. و قال " فیکون القول بجواز الرجوع مطلقا قویا، و ان کان نادرا. ان لم یثبت الاجماع علی خلافه، والواقع خلافه. فقد ذهب المحقق الی الرجوع به مطلقا. " اقول: ما ذکره فی اللمعة من قوله " مع توقع اجازة المالک " فلم یتجه مطلقا ولم یعرض عنه. بل اباحه لتوقع ان یجیز المالک [ او ] یرجع الی البایع بالثمن. و هذا مبنی علی

ص: 290


1- راجع المسئلة الخامس والسبعین من هذا المجلد

ان اجازة البیع، اجازة لقبض الثمن اذا کان عینا. کما هو مختاره، او مطلقا کما هو مختار الشیخ وقد مر الکلام فیه. نعم یمکن ان یکون المراد توقع الاجازة فی قبض الثمن ایضا، فیتم الکلام مطلقا. وفی المسالک: بعد نقل ما ذهب الیه المحقق (معللا بتحریم تصرف البایع فیه، حیث انه اکل مال بالباطل، فیکون مضمونا علیه) قال: ولو ادعی العلامة فی التذکرة الاجماع علی عدم الرجوع مع التلف، لکان فی غایة القوة. و حیث لا اجماع علیه مع بقاء العین فلیکن القول به متعینا. فان قیل: کیف یجامع تحریم التصرف للبایع فی الثمن و عدم رجوع المشتری به فی حال. فانه ح غاصب، آکل للمال بالباطل. فالازم اما جواز تصرفه، او جواز الرجوع، مطلقا. قلنا: هذا الالزام فی محله. ومن ثم قلنا ان القول بالرجوع مطلقا متجه. لکن لما اجمعوا علی عدمه مع التلف، کان هو الحجه. وح، نقول ان تحقق الاجماع، فالامر واضح. والا فمن الجایز ان یکون عدم جواز رجوع المشتری العالم، عقوبة له. حیث دفع ماله معاوضا به علی محرم. و علی هذا یکون البایع مخاطبا برده، او رد عوضه مع التلف. فان بذله، اخذه المشتری. وان امتنع فیه، بقی للمشتری فی ذمته. وان لم یجز له مطالبته. نظیر ما لو حلف المنکر علی عدم استحقاق المال فی ذمته. فانه لا یجوز، ح، للمدعی مطالبته. ولا مقاصته. وان کان الحق مستقرا فی ذمة المنکر فی نفس الامر. وذلک لا یمنع من تکلیفه برده. و عقوبته علیه لو لم یرده ". اقول: و هذا یصلح نکتة وسرا للاجماع. لانه لیس دلیلا مستقلا، و الاظهر فی الاستدلال بعد الاجماع، منع ثبوت الدلیل علی جواز الرجوع فی صورة التلف، والاصل عدمه. و قواعد الاتلاف لیس فیها ما یقتضی الضمان فی ما نحن فیه بعد التلف. وان حرمة تصرف البایع لا ینافی عدم جواز رجوع المشتری. وقوله تعالی " ولا تأکلوا أموالکم بینکم بالباطل " لا تدل علی الضمان. اذ ظاهره حرمة الاکل من جهة بطلان المعاملة. لا من جهة انه مال الغیر. فلا تدل علی انه من اقسام الغصب حتی یعقب الضمان. وما ذکرناه یحتاج الی تأمل ولطف قریحة، حتی یظهر لک انه یمکن أن یکون أکل المال بالباطل و لا یکون ضمان. و کذلک قوله (علیه السلام) " علی الید ما أخذت حتی تؤدی " فأنها لا تدل

ص: 291

علی اداء العین. ولا دلیل هنا علی وجوب العوض. غایة ما یمکن أن یوجه من جانب المعترض، ان المشتری اذن فی التصرف بشرط عدم تحقق اخذ العوض منه فی آن من الاوان. وقد انتفی الشرط فینتفی المشروط. وقد یقال: ان هذا الشرط لم یظهر من المشتری. بل ظهر منه مجرد کونه ثمنا للمبیع، بأن یکون ماله فی ازائه، مع انه لا یصیر ماله ابدا وباق فی ملک صاحبه. مع انه ظهر منه الاذن جزما فی التصرف، من غیر تعلیق علی ما ذکر. و یشکل فی صورة تحقق ذلک القصد فی نفس الامر، و دعویه ذلک. الا ان یقال لا یلتفت الی دعویه. وفیه اشکال هذا، ولکن قد یفترق بین التصرف والتلف فی ید البایع. انه لا ضمان جزما فی الصورة الثانیة. اذا المشتری سلمه برضاء نفسه، والغاصب لم یتصرف فیه، فیکون مثل الامانة کالمقبوض بالبیع الفاسد عند بعضهم. و ربما حمل دعوی الاجماع علی مثل هذه الصورة. وهو مشکل. ثم قال فی المسالک فی اجزاء الکلام: ولا فرق فی هذا الحکم بین کون البایع غاصبا صرفا مع علم المشتری به، او فضولیا ولم یجز المالک، کما هو مقتضی الفرض. انتهی. و تلخیص المقام: انه لا اشکال فی حرمة تصرف المشتری و ضمانه، مع العلم، ولا فی حرمة تصرف البایع وضمانه. ولا فی ضمان المشتری مع الجهل. انما الکلام فی مقامین: الاول: فی حرمة تصرف البایع فی الثمن و ضمانه له: و یظهر من الاصحاب اختلاف فیه. فیظهر من بعضهم. الحرمة مع عدم الضمان وعدم وجوب الرد مطلقا، کما ظهر من المسالک. کما نقل عن المحقق، و منهم من فصل فی الضمان ووجوب الرد بین صور [ تی ] البقاء والتلف، فقال بوجوبه فی الاول دون الثانی. وهو مختار العلامة وجماعة من المتأخرین. ویظهر من بعضهم الضمان وجواز رجوع المشتری فی صورة التلف ایضا، توقع الاجازة. کما یظهر من اللمعة. و یلزمه عدم جواز الرجوع مع عدم التوقع. و کلام المفصلین غیر مصرح بحکم جواز التصرف و عدمه. و الاقوی فی الضمان ووجوب الرد هو قول العلامة ومن تبعه. واما جواز التصرف وعدمه: فما یظهر مما حکی عن المحقق الثانی، حیث قال (فی مقام تصحیح عقد الغاصب بالاجازة): ان الاصح عدم الفرق بین علمه بالغصب و عدمه. لان المعتمد

ص: 292

ان للمشتری استعادة الثمن مع بقاء عینه. لعدم خروجه عن ملکه الی الغاصب. لعدم المقتضی. و تجویز تصرفه عند الاصحاب لتسلیطه علیه، لا ینافی کونه عوضا. بمقتضی عقد البیع. اذ لو وقع التصریح بمثل ذلک فی عوض العقد الفضولی لمن اوقعه فضولا، لم یکن قادحا فی ثبوت الاجازة للمالک. انتهی. و [ ملخص ] کلامه: انهم یقولون بالجواز. [ و ] توجیهه ان فساد عقد الغاصب بالنسبة الی المشتری بدون اجازة المالک و حرمته، لا یستلزم حرمة تصرف البایع فی الثمن. بسبب تسلیطه علیه (فی حال ایقاع البیع الفاسد) لا بشرط. فلا ینافی حرمة بیع البایع و تسلیمه المبیع و حرمة تصرف المشتری فیه، جواز تصرف البایع فی الثمن. بسبب الرضاء المستفاد من المشتری لا بشرط. کما ذهب الیه العلامة فی النهایة عن جواز التصرف فی المعاطاة مع قوله بکونه بیعا فاسدا. نعم اذا ظهر للمشتری انه لا یبیحه الا مع توقع الاجازة، و بشرط ان لا یؤخذ منه المبیع. فهو لا ترفع الضمان. و جواز التصرف مراعی بحصول ذلک. فهو ایضا لا ینافی جواز التصرف بالفعل. غایة الامر طریان حرمة التصرف بعد ظهور ذلک، مع بقاء العین ح. المقام الثانی: جواز اجراء الصیغة: والظاهر انه لیس بمحرم. لانه لیس بتصرف. الا ان یکون مستلزما لتصرف المشتری وقلنا بکون مستلزم المحرم حراما. وهو ممنوع و هذا فی ما قصد به الفضولی. واما الغاصب الصرف: فیمکن ان یقال ایضا، ان حرمة الصیغة - من حیث انه صیغة - غیر معلوم. بل المحرم انما هو التسلیم. الا علی القول بکون مستلزم الحرام حراما. هذا کله، کلام فی الرجوع الی المشتری، ورجوع المشتری الی البایع. واما لو رجع المالک الی البایع الغاصب واخذ [ الثمن ] منه، فان کان المشتری عالما بالحال، رجع البایع علیه بالعین ان کانت باقیة، او بعوضها ان کانت تالفة، و بمنافعها التی استوفی منها. لاستقرار الضمان علیه. لکون التلف فی یده. فکان العوض الذی اغترم البایع للمالک، نقل به العین المضمونة الی نفسه، وصار قائم مقام المالک. ولما کان التلف فی ید المشتری، رجع البایع علیه. فان المشتری بسبب علمه کان غاصبا محضا، و غصب المال من

ص: 293

البایع. واما الثمن الذی اخذه البایع عنه: فقد تقدم حکمه من ان المشهور عدم الرجوع مطلقا. والاقوی التفصیل بالباقی والتالف. نعم، لو استوفی البایع منها منفعة قبل البیع، او مضی زمان یمکن الاستیفاء منها، او وصل الیها نقص یترتب علیه ضمان فهو علی البایع. ولا یرجع علی المشتری، لا فی اول الامر ولا بعد الاخذ من البایع. ولو کان المشتری جاهلا بالحال، کان الغاصب فیما یترتب علی یده. فیرجع البایع ایضا علی المشتری فی ما اغترم. وهل یرجع علیه بالزیادة عن الثمن، ان اخذ المالک عنه -؟. ففیه وجهان. بل قولان. اظهرهما عدم الرجوع. لان المشتری کان مغرورا، و توجه الزیادة علی البایع انما نشأ من فعله، وهو الغصب، ولیس غرامته علی غیره. کما ان فی الصورة السابقة التی کان یرجع المالک علی المشتری الجاهل، اذا غرم فی عوض العین ازید من الثمن، فی رجوعه علی البایع بالزیادة قولان. والاظهر هنا الرجوع لما غره البایع فاوقعه فی هذا النقصان. بقی الکلام فی الغرامة و مقدار القیمة و زمان اعتبارها: فنقول: ان کان التالف مثلیا، فظاهر فتاویهم، تعینه علیه. بمعنی انه لا یجوز للغاصب التخلف عنه ان اراده المالک. و للمالک مطالبة القیمة لو لم یردها الغاصب. وان اعوز المثل فقیمته یوم الدفع - علی اشهر الاقوال واظهرها - لانه بسبب الاعواز لایبرء ذمته عنه. فهو فی ذمته حین الدفع. فیدفع قیمته. وقیل: یعتبر قیمته یوم الاعواز. لانه وقت العدول الی القیمة. وهو ضعیف. لان العدول انما یتحقق، لو طلبه ح. قیل: باعتبار اعلی القیم من حین الغصب الی حین دفع العوض. وقیل عن حینه الی حین الاعواز. [ وقیل من حین الاعواز ] الی حین الدفع. والکل ضعیف. وان کان قیمیا: ففیه اقوال. اقویها اعتبار یوم التلف. وهو مختار الدروس و نسبه الی الاکثر. کما ان المحقق نسب اعتبار یوم الغصب الی الاکثر. وذهب جماعة الی اعتبار اعلی القیم من حین الغصب الی حین التلف. و عن المحقق فی احد قولیه، الی حین الرد. لنا: انه مکلف برد العین مادام باقیا. ولا ینتقل الی القیمة الا مع تعذره، وهو یوم التلف،

ص: 294

فیستصحب الی زمان الرد. واستدل علی القول الثانی، بان اول وقت دخول [ مال ] الغیر فی ضمان الغاصب [ هو حین الغصب ]. والضمان انما (1) هو بقیمتها. فیضمن بها حالة ابتدائه. وفیه: منع تعلق الضمان بالقیمة فی اول الامر. بل انما هو اذا تلفت. وقد یستدل علیه بصحیحة ابی ولاد، فی حکایة البغل وفی جملتها ان اباولاد بعد تعیین کری البغل وضمانه، خالف صحابه وجاوز الحد. وسئل الصادق " ع " عن حکمه. فقال (علیه السلام) انه ضامن للکری. فقال ابو ولاد: فقلت: ارایت لو عطب البغل او انفق، الیس کان یلزمنی؟. قال: نعم قیمة بغل یوم خالفته. قلت: فان اصاب البغل کسر، او دبر، او عقر.؟ فقال: علیک قیمة ما بین الصحة والعیب یوم ترده علیه. قلت: فمن یعرف ذلک؟ قال: انت وهو اما ان یحلف هو علی القیمة فتلزمک، فان رد الیمین علیک فحلفت علی القیمة لزمک ذلک. او یاتی صاحب البغل بشهود یشهدون ان قیمة البغل حین اکتری کذا او کذا، فیلزمک (2) الحدیث. واستشکل فیه بان ذلک انما یتم ان کاد المراد القیمة الثابتة یوم المخالفة. واما اذا جعلنا الظرف لغوا متعلقا بقوله " یلزمک " المستفاد من قوله " نعم "، یعنی ان اللزوم فی یوم المخالفة. فح، فرد القیمة غیر معین، یرجع فیه الی مقتضی الدلیل. وان لم نقل بکون الثانی اظهر فلا نسلم الظهور فی مطلب المستدل. مع منافاته لقوله - ع - " یوم ترده علیه " بعد ذلک. بل اقول: یمکن دعوی ظهور الحدیث فی ما اخترنا، فان سؤال الراوی عن الضمان بسبب التلف. لا بسبب المخالفة. فمطابقة الجواب للسؤال 1

ص: 295


1- لا قائل به بلفظ " انما " بل قالوا بانه اول وقت حدوث الضمان. ای مطلق الضمان. ومرادهم ان الضمان حقیقة واحدة حدثت حین الغصب و استقرت فی ذمة الغاصب حین الغصب. من دون تقییده بالعین او القیمة. بل قال فی الروضة " نقل المحقق فی الشرایع عن الاکثر، ان المعتبر القیمة یوم الغصب. بناء علی انه اول وقت ضمان العین " فمراهم ان القیمة بدل عن العین و ما حدث فی اصل الضمان حادث، ولا فی وقتها. و عبارة المصنف (ره) هنا تشبه عبارة النجفی (ره) فی الجواهر، بل هی عینها. و لعله اخذها من المصنف لتاخره منه، او کلاهما من ثالث. و علی ای حال، التعبیر بلفظ " والضمان انما هو بقیمته " تفسیر لقول الغیر بما لا یرضی.
2- الوسائل: ج 17 ص 313، ابواب الغصب، الباب 7 ح 1

یقتضی ان یکون المراد " نعم یلزمک یوم خالفته هذا الحکم " یعنی یصیر حکمک فی هذا الیوم لزوم قیمة البغل ان هلک. [ و ] المتبادر منه - بعد معلومیته انه لیس المراد قیمته میتا - هو اقرب زمان حیوته الی الموت. وهو قبیل التلف. و هذا معنی قیمته یوم التلف. و اما تنکیر " البغل ": فلعله للاشارة الی انه بفرض المیت حیا. والا فلا ریب انه لا یکفی قیمة ای بغل یکون. فیکون ارادة ما ذکرنا اوضح. وهذا ایضا یؤید کون الظرف لغوا متعلقا ب " یلزمک ". والا فلا یناسب التنکیر. اذ البغل یوم المخالفة حی بالفرض والاستصحاب. فالاولی تعریفه. والظاهر ان المراد من قوله - ع - " حین اکتری " حین الصحة. والا فلم یقل احد بمضمونه. وذلک للمسامحة من جهة ان الغالب عدم تفاوت القیمة فی هذا المدة القلیلة، مع التایید بالاستصحاب. و اختفاء البغل عن مالکه فی ایام الغصب، فیصعب معرفة القیمة ح. فان قلت: کیف یجتمع ما ذکرت مع قوله - ع - " یوم ترده علیه (1) ". فانه یقتضی ان یکون تعلق الضمان المعلق بالتلف، او بحصول العیب، یوم المخالفة: فان جعلت الظرف مستقرا بین متعلقات القیمة فهو ینافی مختارک. فینا فی الاسلوب السابق. مع انه لم یقل به احد علی الاطلاق. فلا یلایم احد الاقوال. وان جعلته لغوا متعلقا بقوله " علیک " فهذا ایضا لا یتم. اذ الضمان المعلق انما یثبت لمجرد المخالفة. والضمان المحقق یثبت بمجرد حصول العیب (2) کما [ هو ] معنی ذلک. و کیف یلایم ما ذکرت. قلت: هنا معنی ثالث. وهو ان المراد بقوله - ع - " علیک یلزم رد الارش مع رد البغل " من باب الارشاد، والورود مورد الغالب. یعنی رد علیه الارش حین ترد البغل. لا انه یتعلق الضمان بالارش علیک حین رد البغل. و توضیحه: ان ابا ولاد سئل عنه " ع " حکم البغل حین المخالفة من حیث الاجرة. فقال - ع - یلزمه کراه. فقال ابو ولاد متعجبا عن ذلک حیث کان یعتقد ضمان قیمته ان تلف. و کان یعتقد انه ان بقی البغل و سلمه فهو لوجوب رد العین، اذا کانت سالمة.

ص: 296


1- وفی النسخة: یوم ترده بعد ذلک.
2- وفی النسخة: العین

والا فتجب علیه غرامة قیمته، و اذا کان علیه غرامة القیمة بالتلف مکان البغل صار من ماله. لان هذا مقتضی رد القیمة کالبیع، فکیف یجب مع ذلک الکری ایضا. وقال (1) : الیس کان یلزمنی الغرامة ان تلف (؟) فقال (علیه السلام): نعم یلزمک القیمة ان تلف و مع ذلک یجب علیک الکری فی ایام المخالفة ایضا ولا یتداخل الکری والقیمة. فالمراد انه بسبب المخالفة یلزمک القیمة مطلقا وان لم یتلف. واما الکری، فیجب سواء تلف ام لا (2) فبیان وقت القیمة مسکوت عنه، الا علی الوجه الذی بیناه من ان المراد وجوب قیمة التالف الذی تعلق بک یوم المخالفة بشرط التلف. وقیمة التالف لما لم یکن له معنی حالکونه تالفا، فالمراد اقرب زمانه بالموت. وهو المراد ب " یوم التلف " الذی اخترناه. فکان قوله - ع - " یوم خالفته " بمنزلة التعلیل لوجوب القیمة ان تلف. یعنی ان هذا الحکم انما هو بسبب المخالفة، لان مجرد المخالفة سبب لتعلق القیمة به مطلقا وان لم یتلف. ثم استشکل ابو ولاد فی حکم ما اصاب البغل نقص ولم یتلف. هل حکمه حکم التالف بالمرة من وجوب رد القیمة و تملک البغل لنفسه. او له حکم آخر. فقال (علیه السلام) حکمه لزوم الارش مع البغل المعیوب، لا قیمة تمامه. فان البغل لم یخرج عن ملکیته. فقال (علیه السلام) علیک تفاوت القیمة مع رد البغل المعیوب. فمعنی قوله (علیه السلام): یوم ترده علیه: " ادالارش حین ترد البغل. لان الارش یتعلق وجوبه بک یوم رد البغل ". ولا " ان ما یجب علیک هو الارش الثابت عند الرد لا عند حصول النقص ". فحکمه ایضا [ حکم ] یوم المخالفة. فاما رده مع الکری، ان کان سالما. او رد قیمته [ و ] کراه ان تلف. او رد نفسه و کراه وارشه یوم حصول النقص، ان حصل النقص. و علی الوجه الذی بیناه، یلزم اعتبار الارش یوم حصول النقص، کاعتبار القیمة یوم التلف. و معنی تتمة الحدیث واضح مما ذکرنا. و کیف کان، فلا یتم الاستدلال بهذا الحدیث علی هذا القول. ولذلک لم یستدل

ص: 297


1- قد کرر المصنف (ره) لفظ " قال " قبل الجملات المعرتضات و بعدها. ولا " مقول " للاول منهما.
2- ای یلزم القیمة سواء تلف ام لا ولکن وجوب القیمة معلق علی التلف. واما الکری فوجوبها فعلی، سواء تلف ام لا

المتقدمون به واکتفوا بالوجه الضعیف الذی ذکرناه. (1) دلیل القول الثالث: (2) انه مضمون فی جمیع حالاته التی من جملتها حالة اعلی القیم. ولو تلف فیها لزم ضمانه - و کذا بعده -. ویظهر ضعفه مما مر من [ عدم ] تعلق الضمان بالقیمة مادام العین باقیة. مع ان مقتضی ذلک رد زیادة القیمة السوقیة مضافا الی العین عند بقائها و تنزلها و نقصان قیمتها حین الرد عن بعض القیم السابقة. وهو خلاف المعهود منهم. بل یظهر من بعضهم عدم الخلاف بینهم فی عدمه. بل ادعی بعضهم الاجماع علیه. واما التمسک بالاضرار: فهو ایضا لا یتم سیما بملاحظة النظایر. واخذ الغاصب علی اشق الاحوال، ایضا لا یساعده دلیل. و اما القول الرابع: (3) فلعل دلیله الرجوع فی القیمی الی المثل ایضا، والانتقال الی القیمة عند تعذره. و لا یخفی ضعفه. هذا کله فی ما کان النقصان بسبب القیمة السوقیة. فلو کان بسبب نقصان فی العین، کما [ لو ] حصل النقصان بسبب الهزال الحاصل عند الغاصب، او دبر، او عرج، او غیر ذلک ثم تلف. فیضمن بلا خلاف ظاهر. بل ادعی الشهید الثانی الاجماع. واما عدم استیفاء الزیادة السوقیة من بقاء العین وردها، فلا اشکال فیه. کما مر. وعن المختلف و ظاهر التذکرة، الاجماع علیه. و کذلک المسالک. و عن الشیخ، عدم الخلاف. وفی الکفایة، انه المعروف من الاصحاب. بقی الکلام فی تحقیق معنی المثلی والقیمی و مأخذ الحکم فی الفرق بینهما: والمشهور بین الاصحاب - کما فی المسالک - هو ان المثلی ما یتساوی قیمة اجزائه. ای اجزاء النوع الواحد منه کالحبوب والادهان. فان المقدار من النوع الواحد منها یساوی مثله فی القیمة. ونصفه یساوی قیمته، و هکذا.. اقول: و لعل مرادهم، اعتبار ان یکون تساوی قیمة الاجزاء ناشیا عن کونه مقتضی

ص: 298


1- وهو قیمة یوم الاعواز.
2- ای القول باعتبار اعلی القیم من حین الغصب الی حین الاعواز.
3- ای القول باعتبار اعلی القیم من حین الاعواز الی حین الرد

الذات والحقیقة. لا الامور الخارجیة. والا فقد ینسج نساء مأة کرباس متساویة فی العرض والطول والغزل والقماش، بحیث لا یفرق فی المرغوبیة والقیمة. وذلک لان ذلک لیس مقتضی حقیقة الثوب و ذاته. بل هو مقتضی تصنع النساج (بخلاف القطن والصوف) مع انه لا یتم فیه القید الاخر، یعنی تساوی نصفه لنصف القیمة، و هکذا... اذ قد یکون الثوب له قیمة معینة و اذا نصف فلا یساوی نصفه بنصف القیمة و لاربعه. بل قد یصیر القطنة من الثوب مما لا قیمة له اصلا. بخلاف الحنطة والشعیر و نحوهما. فان المن من الحنطة اذا ساوی درهما فنصف من منه یساوی نصف درهم. و هکذا... و بنائهم فی ذلک علی المسامحة الغالبة فی العرف. کما فی حنطتین و شعیرین، مع تفاوتهما فی الجودة والردائة. فان الغالب عدم الاعتناء بذلک فی المثلی. فلا یلتفت الی النادر. کما انهم قد یفرقون بین حنطتین و لا یفرقون بین ثوبین. و ایضا، الظاهر انهم یکلون الامر فی تعیین الانواع والاصناف الی العرف. و یعتبرون الاصناف ایضا ولا یکتفون بالحقیقة النوعیة، فانا نری اهل العرف یفرقون بین التمر الزاهدی والخساوی. مع کون الحقیقة النوعیة متحدة فیهما. و کذا بین حلیت البقر والغنم. فیعتبر المثلیة فی کل صنف. بخلاف افراد الزاهدی و الخساوی، و کذا للالبان. فانهم یسامحون فیها. والظاهر ان مرادهم بالاجزاء هو الاشخاص التی یصدق علیها النوع. لا ما هی مرکبة منها مثل القشرو العجم والنوی فی الحبوب والثمار. فلا یرد ان قیمة العجم والنوی متفاوتة مع الالباب، فلا نقض بذلک. و کذا لا یرد النقض بالدرهم والدینار. فان عشرة من الدنانیر اذا کانت یسوی ماة من الدراهم، فخمسة منها یسوی خمسین منها، و لا یلزم ان یسوی نصف دینار (اذا شق بنصفین) خمسة دراهم صحاحا. و لا یرد ح، ان یکون الثوب مثلیا. لما ذکرنا من اعتبار الحقیقة النوعیة فی المماثلة لا الامور الخارجیه. و اما السکة علی الذهب والفضة فهو لا ینافی اعتبار الذات والحقیقة. نعم، ان کان باختلاف السکک یختلف الصنف، فیعتبر الصنف الواحد فی المماثلة. کما فی التمر. و تحقق ذلک فی الثوب مشکل. و بالجمله: لا یخل المقام بعد، من شوب الاشکال. وقد عرفوه بتعریفات اخر. اسلمها

ص: 299

- کما ذکره فی المسالک - ما نقله عن الدروس و تبعه فی الروضة، بانه المتساوی الاجزاء والمنفعة المتقارب الصفات. و لعل " المنفعة " فی کلامه معطوفة علی " القیمة " المقدرة یعنی " متساوی الاجزاء فی القیمة والمنفعة ". و یمکن ان یکون نظره فی زیادة المنفعة الی اخراج مثل الحنطة و الحمص معا اذا تساویا فی القیمة. و قیل " النوع الواحد " فی تعریف المشهور، یکفی عن ذالک. و فی زیادة تقارب الصفات الی ملاحظة الاصناف. کما ذکرنا. والحاصل: ان التعریفات - مع الاشکال فی تتمیمها - لیس لها ماخذ واضح. اذ لیس فی الاخبار، ان المثلی حکمه کذا، والقیمی حکمه کذا، و لا ان المراد بها ماذا؟. فتفریع الحکم انما یتم مع ورود اللفظ فی الدلیل والرجوع فیه الی ما یبینه العرف واللغة. وهو مفقود. وقد یستدل فی المقام بقوله تعالی " فمن اعتدی علیکم فاعتدوا علیه بمثل ما اعتدی علیکم " و جزاء سیئة سیئة مثلها ". ولا یخل من اشکال. لان المراد من الایة اما بیان التشبیه الخاص. یعنی لا تجاوزوا فی مقدار الاعتداء عما اعتدیتم به. [ و ] ان یکون المراد المشابهة فی المقدار. فلا یمکن التعمیم، و لا یفید تعیین المماثلة بمعنی المماثلة المصطلحة. بل المراد التساوی فی مقدار الاعتداء من القتل والجرح واخذ المال. فلا التفات، فی الایة الی کون الاعتداء والمعتدی بعنوان المثل، او القیمة فیتخیر بینهما. فیکون الامر للتخییر بین الاخذ والعفو، و بین الاخذ بای نحو کان. ففی الایة حکم واحد و هو الرخصة فی الاعتداء بمقدار اعتداء المعتدی، و ان لا یتجاوز عنه. والمراد بالمقدار هو المنزلة والمقبولیة. بمعنی ان یحکم اهل العرف بانهما سیان فی المنفعة والفائدة و یرضی العقلاء بتملک کل منهما مقام الاخر. لا المساوات فی الکم والکیف والوزن والکیل. و، ح، فالحکم بکونه مثلا مصطلحا او قیمة، مسکوت عنه. سواء کان المعتدی به، مثلیا او قیمیا. وان کان المراد التشبیه المطلق. یعنی یجوز لکم الاعتداء علی نحو یماثل لاعتداء المعتدی فی الاعتداء والمعتدی به. فهذا الاطلاق ینصرف الی العموم فی کلام الحکیم. و ح، فهو یشتمل حکمین: الاول: الرخصة فی الاعتداء والثانی: ان ذالک یکون علی سبیل المثلیة فی کل

ص: 300

شیی. و هذا ایضا یشمل المثلی والقیمی. ففی کل منهما یجب اعتبار المماثلة فی الاعتداء والمعتدی به، فی کل شیئ الا مع التعذر. وهو یناسب مذهب ابن جنید بلزوم المثل فی القیمی ایضا الا مع التعذر. فلا تدل الایة علی التفصیل المشهور. فالمناص بان یبنی تفسیر الایة علی الوجه الثانی، و یخصص عمومه بدلیل خارجی مثل صحیحة ابی ولاد (1) و یقال ان حکم القیمی لیس داخلا فی الایة. او یعترف بمذهب ابن الجنید، فیندرج مسئلة الرجوع الی المثل فی المثلی تحت عموم الایة - لا لان لفظ المثل فیها (2) بمعنی المثلی المصطلح. بل لان المماثل المصطلح من الافراد المماثلة المعتبرة فی الایة بالمعنی الاعم - و یخرج القیمی بالصحیحة المذکورة. و بالجملة: الظاهر عدم الخلاف فی الرجوع الی المثل فی المثلی. کما لا خلاف فی الرجوع الی القیمة فی القیمی، الا عن ابن الجنید والمحقق فی بعض اقواله ظاهرا. فالدلیل فی المثلی هو عموم الایة علی التفسیر الثانی، و عدم ظهور الخلاف. و فی القیمی، علی المشهور هو الصحیحة مویدا بندرة المماثلة العامة فی القیمیات، المخالفة للاطراد المطلق فی الاحکام الشرعیة المربوطة بالقواعد الکلیة. نعم، لما کان فی تحقق المثلی والقیمی خفاء و لا یظهر تفسیرها من الایات والاخبار، و قد وقع الاختلاف فی تفسیرها، فما وقع الاتفاق علی کونه مثلیا کالحبوب والادهان، یثبت حکمه بلا اشکال. و ما اختلف فیه، فیرجع فی حکمه الی عموم الایة. والمتفق علیه من القیمی مثل الدار والبستان. واما مثل الثوب و نحوه، فان رجحنا احد الاقوال فی المثلی فیبنی علیه. والا فیرجع الی التخییر والبناء علی احد الاقوال. وقد عرفت ترجیح المشهور. ولکن علی وجه حققناه اذا لمصالحة بما یرضی الطرفان (3) ثم: ان الظاهر من الایة [ فی ] رخصة المالک باخذ المثل بالمماثلة التامة ارفاق بالمالک. فلا یجوز للغاصب التجاوز عنه مع تقاصه ذلک. الا انه لا یجوز للمالک مطالبة

ص: 301


1- مر متن الحدیث فی هذا المبحث و هو فی الوسائل: ج 17 ص 213، ابواب الغصب، ب 7 ح 1.
2- وفی النسخة: " فیهما " بدل " فیها ".
3- کذا

الغاصب بالقیمة. فان الظاهر ان التالف فی حکم المثمن والعوض فی حکم الثمن، والخیرة بید البایع فی تعیین الثمن. فیجوز للمالک مطالبة القیمة ایضا، اذا کان لا یرضی الا بذلک فی عوض ماله. ولا یمکن التمسک باصالة برائة الغاصب عن لزوم القیمة لاستصحاب شغل الذمة الموقوف. برائتها باداء حق المالک وارضائه. لکونه مظلوما. ولکن ظاهر فتاویهم تعیین المثل فی المثلی والقیمة فی القیمی. بمعنی عدم جواز مطالبة المالک قیمة المثلی بدون رضاء الغاصب. ولا مطالبة المثل فی القیمی، ان لم یرضی الغاصب بالمثل. و عدم منع الغاصب المالک عن المثل، الا برضاه ولا امتناع المالک عن القیمة لو بذلها الغاصب فی القیمی الا برضاه. فلعل دلیلهم انما هو عدم الخلاف فی المثلی و صحیحة ابن ولاد فی القیمی. ثم: ان ههنا احتمالا آخر فی تفسیر الایة، وهو ان یکون وجه الشبه نفس الاعتداء و ایجاد ماهیته. من دون التفات الی المقدار او المماثلة. نظیر الصلوة فی قولنا " اللهم صل علی محمد وآل محمد کما صلیت علی ابراهیم و آل ابراهیم " علی احد الوجوه فیه. و هو بعید. سیما بملاحظة الحکمة و ظهور کلمة " ما " فی الموصولیة لا المصدریة. و من جمیع ما ذکرنا یظهر الکلام فی قوله تعالی " جزاء سیئة سیئة مثلها " ولعلها اظهر فی ارادة العموم. المقام السادس: الکلام فی شراء الفضولی: [ فهو ] مثل البیع. علی ما صرح به جماعة، منهم العلامة فی التذکرة، قال: لو اشتری فضولیا، فان کان بعین مال الغیر فالخلاف فی البطلان و الوقف علی الاجازه. الا ان ابا حنیفة قال یقع للمشتری بکل حال. وان کان فی الذمة لغیره و اطلق اللفظ، قال علمائنا یقف علی الاجازة، فان اجازه صح و لزمه اداء الثمن. وان رد نفذ عن المباشر. وبه قال الشافعی فی القدیم. واجد انما یصح الشراء. لانه تصرف فی ذمته لا فی مال غیره. وانما وقف علی الاجازة، لانه عقد الشراء له، فان اجازة لزمه وان رده لزم من اشتراه.

ص: 302

اقول: قوله " فالخلاف فی البطلان والوقف علی الاجازه " خبره محذوف، یعنی الخلاف المعهود فی البیع موجود فیه. وقوله " الا ان ابا حنیفة.... " [ یعنی انه ] یقول بصحة البیع ولزومه للمشتری سواء قلنا ببطلان العقد لمالک الثمن و عدم الانتقال الیه راسا. او قلنا بوقوفه علی الاجازة. فیکون مذهبه ان المبیع ینتقل الی المشتری الفضولی بمجرد البیع. فان اجاز مالک الثمن فینتقل المبیع الیه و یستقر الثمن فی ملک مالک المبیع. و الا فهو لازم للمشتری. و علیه غرامة الثمن لمالکه. کما ان مذهبه فی الوکالة ایضا ان الوکیل اذا اشتری فینتقل الیه اولا ثم منه الی الموکل ثانیا. و ظاهر الاصحاب الاتفاق علی خلافه. والزموه بانه یلزم انعتاق اب الوکیل و مثله من ینعتق علی ملک احد بمجرد شراء الوکیل. وهو لا یقول به. و عارضوه ببیع الولی والوصی عن الصغیر. ثم لا ادری ما یقول ابو حنیفة فی صورة العکس. والذی نقلوا عنه فی المبیع هو المذهب المشهور عندنا، بتوقفه علی الاجازه، لا البطلان. الا انه ینافی هذا التفصیل الذی ذکرنا فی مراده، ویلزمه علی هذا ان البایع فضولا اذا باع فرس انسان ببقر فضولا ینتقل الیه البقر بمجرد العقد، فان اجاز مالک الفرس انتقل البقر الیه واستقر الفرس فی مال المشتری. وان لم یجز یاخذ فرسه و کان البقر مال الفضولی ویلزمه غرامة قیمة البقر لمالکه. و کیف کان، فالاقوی الصحة فی الشراء (ایضا) والوقوف علی الاجازة. للعمومات التی ذکرناها فی البیع (1) و لخصوص روایة البارقی (2) ، فانها مشتملة عن الحکمین (3) و کذلک حکمه حکم البیع فی جمیع ما تقدم من الاحکام فی الفضولی المصطلح، والغاصب، واحکام الرجوع والرد و قوله " وان کان فی الذمة لغیره. واطلق اللفظ "، فی هذا الکلام قیود اربعة: الاول: ان یکون الشراء فی الذمة. یعنی لا بعین. الثانی: ان یکون فی ذمة نفسه، لا فی ذمة الغیر. کما یدل علیه قوله بعد ذلک " لانه تصرف فی ذمته لا فی مال غیره ". فلا یرد ان ی

ص: 303


1- ای فی البیع الفضولی. و ذکرها فی اوائل هذه المسئلة المبحوث عنها.
2- المستدرک: ج 2 ص 462، الباب الاخر من ابواب عقد البیع.
3- ای علی حکم البیع الفضولی و حکم الشراء الفضولی

یقال کلمة " لغیره " ظرف مستقر صفة للذمة. والثالث: ان یکون الشراء فی ذمته لغیره لا لنفسه. والرابع: ان یکون قد اطلق. یعنی لم یقل اشتریت لفلان. بل قال اشتریت. واطلق وانت خبیر بان الشراء فی ذمة نفسه لغیره معناه " انی اشتریت فی ذمتی ولکن لو اراد ذلک الغیر هذا البیع جعلته له " و معنی " الجعل " هنا انشاء المعاملة. فلا یدخل ذلک فی باب اجازة الفضولی. فان مصداق اجازة الفضولی اما بیع مال الغیر فضولا، او الشراء به کذلک، او الشراء فی ذمة الغیر. بل قد یتحقق فی البیع فی ذمة الغیر ایضا. واما فی مثل ما لو کان للمجیز نوع ولایة، کبیع المفلس و نکاح بنت الاخ او الاخت علی العمة والخالة، او الامة علی الحرة. وهذا لیس بواحد منها. والمناسب فی هذا المقام، ان یقال: اذا اشتری فی ذمة الغیر واطلق اللفظ - یعنی اکتفی بنیة ان یکون الشراء للغیر و فی ذمة الغیر من دون ان یذکره - فذلک نظیر ما ذکروه فی باب الوکالة ان الوکیل اذا اشتری بنیة ان یکون للموکل بدون تسمیته الموکل. ثم انکر الموکل الوکالة ولم یثبت. فقد ذکروا انه یقع عن الوکیل ظاهرا و باطنا. (وان کان فی کونه له باطنا ایضا اشکال). واستندوا فی ذلک بان الخطاب معه والبایع غیر مکلف بالباطن - فاذا لم یثبت الوکالة لا بالبینة ولا بعلم البایع - فیلزمه البیع و یلزم بالثمن. لان المفروض ان المخاطبة علی سبیل الاطلاق. فینصرف الی ذمة المشتری. فالفرق بین الشراء فی ذمة الغیر فضولا مع السکوت عن ذکره، و بین الشراء بعین مال الغیر، ان فی الثانی اذا لم یجز بطل راسا - عند غیر ابی حنیفة -. وفی الاول یبطل بالنسبة الی الغیر، و یلزم المشتری، وان کان فی نیته الشراء فی ذمة الغیر. واما اذا ذکر فی اللفظ انه یشتریه للغیر، فمع عدم الاجازة یبطل راسا. لان العقد تابع للقصد. وانه للغیر، علم انه لم یقصده لنفسه فکیف یلزم به. بخلاف ما لو لم یذکره - فانه یلزم فی ظاهر الشرع. کما هو مقتضی اطلاق الخطاب. و عدم التکلیف بالباطن. ثم: انه یظهر من کلامه (ره) هنا، ان اصحابنا مختلفون فی البطلان والوقف علی الاجازة، اذا کان الشراء بعین مال الغیر، کالبیع. ولا یختلفون فی عدم البطلان و کونه موقوفا علی الاجازة، اذا کان فی الذمة للغیر (او فی ذمة الغیر علی ما حققنا.). والانصراف الی

ص: 304

المشتری مع الاطلاق. و یختلفون فی ما لو اشتری فی ذمة الغیر مع ذکره الغیر. وبالجملة: کلامه هنا لا یخل من تعقید واضطراب. والتحقیق ان الاظهر صحة البیع والوقوف علی الاجازة اذا اشتری بعین مال الغیر، والبطلان راسا ان لم یجز. و هکذا اذا اشتری فی ذمة الغیر مع تسمیته. واما اذا اشتری فی الذمة لمرافقة الغیر فی النیة وسکت عن التسمیة، ولم یجز، فیقع عنه ظاهرا. لا باطنا. بل هو مال البایع فی الباطن. فیعمل بالتقاص. و من جمیع ما ذکر یظهر ان قوله - ره - " وان کان فی الذمة لغیره " یمکن ان یرید به ما یشمل البیع بالذمة ایضا. وان کان بعیدا عن اللفظ. و کیف کان، فیدل بالفحوی علی اتحاد حکم الذمة مع حکم العین عنده، یعنی انه یصح بسبب الاجازة اذا اشتریه فی ذمة نفسه لغیره (کما هو ظاهر عبارته) فیصح اذا اشتریه فی ذمة غیره باجازته بالطریق الاولی. المقام السابع: هل یختص جریان الفضولی بالبیع والشراء [ والنکاح ]؟ او [ یختص ] النکاح [ فقط؟ ] او یعم جمیع العقود؟ او یبطل راسا (1). المشهور جریانه فی جمیع العقود. للعمومات المتقدمة. ولخصوص روایة البارقی. و غیرها مما مر فی البیع. واما النکاح: فعن المرتضی الاجماع علیه مطلقا، فی الحر والعبد. و عن ابن ادریس فی الحر. وعن الشیخ فی الخلاف فی العبد. ویدل علی جریان الفضولی فیه، اخبار کثیرة جدا. حتی قیل کاد یبلغ حد التواتر من طریق العامة والخاصة. منها صحیحة ابی عبیدة الحذاء، فی نکاح الصغیرین (2) و منها روایة محمد بن مسلم عن الباقر - ع - " عن رجل زوجته امه وهو غایب (؟) قال: النکاح جایز، ان شاء الزوج قبل. وان شاء ترک " (3). وحسنة زرارة - لابراهیم بن هاشم - عن ابی جعفر - ع - " قال: سئلته عن مملوک تزوج بغیر اذن سیده (؟) فقال: ذلک الی سیده، ان شاء اجازه. وان شاء فرق بینهما. فقلت: اصلحک الله ان الحسن بن عینیة وابراهیم

ص: 305


1- فهؤلاء صور اربعة یفصلها المصنف (ره) فی مایلی.
2- الوسائل: ج 17 ص 527، ابواب میراث الازواج، الباب 11 ح 1.
3- الوسائل: ج 14 ص 211، ابواب عقد النکاح، الباب 7 ح 3.

النخعی واصحابهم یقولون: ان اصل النکاح فاسد فلا یحل اجازة السید له. فقال له ابو جعفر - ع -: اذ لم یعص الله. انما عصی سیده. اذا اجازه فهو له جایز " (1) وفی حدیث آخر عنه ایضا. " فقلت لابی جعفر - ع -: فان اصل النکاح کان عصیانا. فقال ابو جعفر - ع -: انما اتی شیئا حلالا ولیس بعاص لله، وانما عصی سیده ولم یعص الله. ان ذلک لیس کاتیان ما حرم الله علیه من نکاح فی عدة واشباهه " (2) . و توجیه هذه الروایة ان المراد من المعصیة فیها لابد ان یکون هو مجرد عدم الاذن والرخصة من الشارع. والا فمخالفة السید ایضا معصیة. والحاصل انه لما کان فی مثل هذا العقد اذن من الله تعالی من جهة العمومات و غیرها مما یدل علی صحة الفضولی بعد الاجازة، فیصح. و عدم اذن السید غیر مضر. وبالجملة: ان المراد ان العقد لیس خالیا عن مقتضی الصحة و ان کان معلقا علی اذن المولی ایضا. و یمکن ان یقال: المراد من توجیه الامام (علیه السلام) ان النهی هناورد بامر خارج عن المعاملة اجتمع معها فی الوجود. کالمعاملاة مع الاجنبیة، واجراء الصیغة معها. الی غیر ذلک من الاخبار. و یویدها ایضا ما ورد فی اجازة العمة والخالة نکاح بنت الاخ والاخت. والحرة لنکاح الامة. و غیر ذلک. وبالجملة: الاظهر صحة النکاح الفضولی مطلقا. للعمومات والاخبار الکثیرة فی موارد الخاصة. و قد تقدم الکلام فی البیع والشراء، ادلتها. و قد یستدل بثبوتها فی النکاح علی ثبوتها فی جمیع العقود بطریق الاولی، لیطابق الفتاوی والاخبار. علی ان الامر فی النکاح اشد، ولا یجوز التسامح فیه بما یتسامح فی غیره. ثم: بعد ما ثبت الحکم فی البیع والشراء والنکاح، فالظاهر ثبوتها فی سایر العقود، کما یظهر من الروضة، حیث قال " ولا قائل باختصاص الحکم بهما. فاذا ثبت فیهما، ثبت فی سایر العقود. نعم، قیل باختصاصه بالنکاح. وله وجه لونوقش فی حدیث عروة ". انتهی. و قد عرفت الحال و وجود سایر الادلة. مع انها لامجال للمناقشة فیه ایضا. واما حجة 2

ص: 306


1- الوسائل: ج 14 ص 523، ابواب نکاح العبید... الباب 24 ح 1 و 2
2- الوسائل: ج 14 ص 523، ابواب نکاح العبید... الباب 24 ح 1 و 2

سایر الاقول: فحجة القائل باختصاصه بالنکاح، هو الاخبار و تضعیف روایة البارقی (1) ولا یحضرنی القائل. و نقله فی الروضة. و نقل القول بالبطلان فی النکاح فی المسالک عن الشیخ فی الخلاف. ولم یظهر منه التحقیق. وقد عرفت الدلیل فی غیره ایضا. و اما القول بالبطلان فی جمیع العقود، فهو من الشیخ فی المبسوط. و فخر المحققین، و قد مر الاشاره الی ادلتهم. و استدلوا فی خصوص النکاح ایضا، بالاصل. و توقیفیة العقود الناقلة - فلا یصح الا بدلیل - و ببعض الاخبار العامیة، مثل ماروته عایشة عنه (صلی الله علیه و آله) انه قال " ایما امرئة انکحت نفسها بغیر اذن ولیها فنکاحها باطل ". و ما رواه ابو موسی الاشعری عنه (صلی الله علیه و آله) انه قال " لا نکاح الا بولی ". و ما رواه جابر عنه (صلی الله علیه و آله) انه قال " ایما عبد تزوج بغیر اذن مولاه فهو عاهر ". و فی روایة ابن عمر " فنکاحه باطل ". و روایة بقباق قال " قلت لابی عبد الله - ع -: الرجل یتزوج الامة بغیر اذن اهلها.؟. قال: هو زنی. ان الله تعالی یقول فانکحوهن باذن اهلهن " (2) والجواب: - بعد القدح فی سند الروایات - بانها محمولة علی ما لم یلحقه الاذن. و ان لحفته الاجازة فلیس نکاحا بدون الاذن. مع انها معارضة باقوی منها سندا ودلالة و اعتضادا. والاصل مخرج عنه بالدلیل عموما و خصوصا. و اما الکلام فی توقیفیة العقود: فقد مر الکلام فیه. من ان الدلیل موجود عموما و خصوصا. کما عرفت. و اما الاجماع المحکی عن الخلاف فی الفساد، فهو ضعیف غایته. لعدم ظهور موافق له عدا فخر المحققین. والمعظم علی خلافه. المقام الثامن: اختلفوا فی اشتراط کون العقد له مجیز فی الحال، ام لا. فعن الشهید و ابن المتوج والمقداد والمحقق الثانی رحمهم الله، عدمه. و رجع العلامة فی القواعد، الاشتراط. و یظهر من بعضهم، التوقف. ولا اشکال. و ربما نسب الی العلامة فی القواعد ایضا. ونحن ننقل عبارته و نذکر ما یظهر لنا منها ثم نتعرض لما فی الایضاح و غیره. "

ص: 307


1- وفی النسخة روایة الثانی.
2- ج 14 ص 527، ابواب نکاح العبید، الباب 29 ح 1، وفیها " بغیر علم اهلها "

قال فی القواعد: والاقرب اشتراط کون العقد له مجیز فی الحال. فلو باع [ مال ] الطفل فبلغ و اجاز لم ینفد. علی اشکال. و کذا لو باع مال غیره ثم ملکه و اجاز. اقول: الظاهر انه اراد صحة عقد الفضولی، بعد کون اشتراط صحته و لزومه و ترتب ثمرة البیع علیه بحصول الاجازة من المالک او ولیه، مفروغا عنه فی الجمله. قد اختلف فی اشتراطه بوجود المجیز حال العقد و عدمه. فاختار هو الاول و قال " الاقرب اشتراط کون العقد له مجیز... " یعنی ان صحة الفضولی مضافا الی لزوم حصول اجازة من حیث انه مجیز و من شانه الاجازه حال العقد. فلفظ " مجیز " مشتمل علی ذات وصفة، والصفة یمکن ان یکون المراد منها " ما من شانه الاجازة بالاستعداد " بمعنی احتفافه بوجود الشرایط وعدم الموانع بالفعل. او بمعنی احتفافه به بالقوة مطلقا. او بالقوة القریبة من الفعل. و لما کان المتبادر من الاخبار الواردة فی الفضولی فی البیع والنکاح مغایرة العاقد والمجیز، و ان المجیز هو المالک حین العقد، والعاقد هو غیر المالک. فمراد العلامة انه لابد ان یکون المجیز (الذی هو غیر العاقد، و یتم ثمرة العقد باجازته) موجودا حال العقد. اذ هو مستفاد من الادلة، و لیس فی الادلة غیرة. والمستفاد انه لابد ان یکون الذات متصفا بوصف کونه مجیزا الی حین الاجازة بالفعل او بالقوة القریبة منه. بان یکون مالکا او ولیا له حین العقد و انسحب هذا الوصف له الی حین الاجازة. وانتفاء هذا الشرط - ای [ شرط ] تحقق المجیز المنسحب له الوصف الی حین الاجازة - او انتفاء وصف المالکیة له حین العقد، کالفرع الثانی. ای " لو باع مال الغیر ثم ملکه و اجاز.... " فان الملک لم یکن حین العقد ملکا للبایع. فلو اجاز بعد تملکه فهو لیس باجازة صادرة عن المالک حین العقد. فینتفی المجیز حین العقد. و لا یکفی مجرد وجود ذاته حین العقد. و لا مجرد حصول مالکیته بعد العقد. اما بانتفاء وصف مجیزیته حین العقد (مثل الفرع الاول): فان الطفل و ان کان مالکا و قابلا للاجازة ولو بالقوة، لکنه غیر متصف بوصف المجیزیة بالفعل او بالقوة القریبة من الفعل. لکنه استشکل فی ذلک بسبب امکان الاکتفاء بمطلق القوة، و عدم مانعیة طول المدة بعد کونه مترقب الحصول. فعلی هذا کان الاصوب تقدیم الفرع الثانی علی الاول حتی لا یتوهم

ص: 308

رجوع الاشکال علی الفرع الثانی ایضا. لوضوح عدم کون المجیز بوصف المجیزیة المستلزم للمالیکة بالفعل او بالقوة فیه اصلا. بخلاف الفرع الاول. و اما الامکان الذاتی - اعنی قابلیة البایع - فهی الفرع بذاته للمجیزیة. فلا ینفع فی شیی مع وجود المانع عن الاتصاف بالاجازة المبتنیة علی کونه مالکا. لکونه متصفا بضده الحقیقی حین العقد. وهو عدم المالکیة. فالمعیار فی الحکم بالصحة، هو الامکان الاستعدادی وهو مفقود فی الفرع الثانی. بخلاف الفرع الاول، لحصوله فیه. ووجه اشکال العلامة (ره): ان المعتبر هل هو اقرب مراتب الامکان الاستعدادی، فلا یصح اجازة الصبی بعد البلوغ. او المعتبر مطلقة، فیصح.؟ -؟. والاقوی صحته لما یستفاد من صحیحة ابی عبیدة فی نکاح الصغیرین (1) ، و عمومات العقود. فظهر مما ذکرنا ان فی کلام العلامة مسئلة و فرعین. اما المسئلة، فهو اشتراط وجود المجیز و عدمه حین العقد. واما الفرعان فهو قوله " فلو باع مال الطفل " وقوله " وکذا لو باع [ مال غیره ثم ملکه واجاز ] ". والاشکال متعلق بالفرع الاول. لا باصل المسئلة، ولا بالفرع الثانی. ولیس فیه حزازة الا تقدیم الفرع الاول علی الثانی، الموجب لابهام اشتراک الفرع الثانی مع الاول فی الاشکال. وقد وقع فی کلام الایضاح هنا مسامحة. حیث قال - بعد ذکر مجموع العبارة التی نقلناها هنا -: مسئلتان: المسئلة الاولی: هل یشترط ثبوت المجیز لعقد الفضولی فی الحال؟ یحتمل ذلک. و یبتنی علی مقدمات: الاولی: معنی صحة بیع الفضولی قبل امکان الاجازة، ترتب اثره علیه، امکانا قریبا، بمعنی اقرب المراتب من مراتب الامکان الاستعدادی. لانه عبارة عن اجتماع الشرایط. فاذا بقی من شرایط بیع الفضولی شرط واحد وهو اجازة المالک او ولیه، و کان حصولها ممکنا امکانا قریبا ایضا، حکم بصحة بیع الفضولی و صلاحیته لان یترتب علیه حال وقوعه. 1

ص: 309


1- الوسائل: ج 17 ابواب میراث الازواج، ب 11 ح 1

الثانیة: کل ما یمتنع وقوع الشرط فیه یمتنع وقوع المشروط. الثالثة: البیع اذا بطل فی وقت بطل دائما، فحال عدم المجیز یمتنع ترتب اثره و لا یصلح لترتب الاثر علیه، فلا یحصل معنی الصحة. بل معنی البطلان. واذا بطل لم یمکن ان یترتب صحته. و یحتمل عدم الاشتراط. لانه لا یشترط اقتران الاجازة بالعقد. بل یجوز تاخیرها زمانا طویلا. فلا نسلم اشتراط الاستعداد القریب. واعلم: ان هذا الفرع یتاتی علی مذهب الا شاعرة. (1) و اما علی قولنا ففی صورة واحدة، و هی بیع مال الطفل علی خلاف المصلحة. او الشراء له. المسئلة الثانیة: اذا باع مال غیره ثم ملکه یحتمل الصحة. لان اجازة المالک موجبة لصحة فعل المباشر، فملکه ابلغ. وهل یتوقف علی اجازته اشکال، من حیث ان الرضاء الاول لم یکن معتبرا. لانه لم یکن مالکا. ومن حیث تحقق شرط اعتباره. و یحتمل البطلان لتضاد ملکی شخصین بشئ واحد بعینه، وقد تحقق احد الضدین فینتفی الاخر. والتحقیق انه ان قلنا بصحة بیع الفضولی، صح البیع هنا، من غیر توقف علی اجازة البایع. انتهی کلامه (ره). و یمکن توجیه کلامه (ره) حیث جعل کلام المصنف (ره) مسئلتین، بان عقد الفضولی له اطلاقان احدهما توصیفی وهو " العقد الفضولی المعهود المصطلح الذی یبیع البایع مال غیره نیابة عنه متزلزلا، ثم یجیزه المالک للمبیع " فهو اسم لمجموع العقد والاجازة. والثانی اعنی " بیع غیر المالک ملک غیره مع قطع النظر عن حصول الاجازة من ذلک المالک او غیره " فلفظ الفضولی فی هذا الاطلاق صفة للبایع. لا للمبیع. والمبحوث عنه فی هذا الباب هو المعنی الاول. فالمسئلة الاولی فی کلام المصنف هو انه " هل یکفی الاجازة من المالک وان کان غیر مستعد حین العقد للاجازة، ام لا " فاختار عدمه. فکلامه حیث قال " فان الاقرب اشتراط کون العقد له مجیز فی الحال " فی قوة [ ان ] ی

ص: 310


1- المصنف یتعرض بهذا المطلب و توضیحه فی مایلی

الاقرب عدم صحة العقد الفضولی المعهود المصطلح اذا لم یکن مجیر حال العقد متمکنا للاجازة بالامکان الاستعدادی. وهو ما کان وجود شرایطه وانتفاء موانعه علی وجه اقرب المراتب من الاستعداد. و یتفرع علیه بطلان اجازة الصبی لبیع ملکه. وح، فیصح جعل بیع الغیر مال المالک - ثم تملکه عنه بالاشتراء و نحوه - مسئلة اخری، معطوفة علی مسئلة بیع الفضولی التوصیفی المعهود. یعنی کما لا یصح البیع الفضولی المصطلح الذی من فروعه بیع مال الصبی اذا لحق اجازته بعد البلوغ فکذا لا یصح بیع الشخص الفضولی مال غیره وان ملکه بعد ذلک. فالمعطوف لیس بداخل فی المعنی المصطلح. بل هو مسئلة اخری. و لذلک فکک (ره) قول المصنف و جاز عنه وساق الکلام فیه علی حده. و هو مستلزم لا مکان تحقق فرض هذه المسئلة بدون الاجازة. فاتضح کمال المغایرة بین المعطوف والمعطوف علیه. و مما یوضحه غایة الایضاح، استدلاله فی المسئلة الثانیة بابلغیة الملک. عن الاجازة و کذا اشکاله فی الاحتیاج الی الاجازة ح. و یظهر مما ذکر، ان مذهب المصنف، البطلان فی المسئلة الثانیة فی صورة عدم الاجازة بطریق الاولی. فمذهب (1) المصنف علی هذا، صحة البیع الفضولی مع امکان اجازة المجیز علی اقرب مراتب الامکان الاستعدادی. کما لو کان المالک بالغا، عاقلا، حاضرا یسهل اجازته بدون الاشکال. و صحته فی غیر اقرب المراتب کالطفل مع الاشکال. وعدم الصحة فی المسئلة المعطوفة بقوله " و کذا " سواء اجاز ام لا. و لنشر هنا الی توضیح بعض الاغلاقات فی کلام الایضاح: قوله " فی الحال " یعنی فی حال العقد. قوله " معنی صحة بیع الفضولی قبل الاجازة " مراده الصحة المترتبة علی نفس العقد مع قطع النظر عن الاجازة. و یوضحه تفسیره الصحة بصلاحیته لان یترتب علیه الاثر حال وقوعه. قوله " بمعنی اقرب المراتب من مراتب الامکان الاستعدادی... ": اعلم ان لا مکان الخاص ثلثة اقسام: ف

ص: 311


1- وفی النسخة: فذهب المصنف

الاول: الامکان الذاتی. و هو کون الموضوع قابلا للتحقق والوجود بالذات. سواء کان محفوفا بالموانع ام لا. وسواء کان المانع مستمرا ام لا. وسواء کان المستمر مرجو الزوال ام لا. ففی کل هذه الامکان بحاله بالنظر الی الذات. والثانی: الامکان الوقوعی. وهو ما لم یکن محفوفا. بمانع مستمر الوجود. کتلبسه بضده الحقیقی او احد اضداده المشهوریة. فان کام محفوفا به، فهو وان کان ممکنا بالذات لکنه ممتنع بسبب ما وقع فی الخارج من المانع المستمر. والثالث: الامکان الاستعدادی. وهو الامکان الذاتی بشرط زوال المانع وحصول الشرایط بالفعل او بالقوة القریبة معه. و یسمی الاول استعداد اتاما، والثانی غیر تام. والمشهور لم یفرقوا بین الوقوعی والاستعدادی. بل ادرجوا الاول فی الثانی. قوله " او صلاحیته لان یترتب علیه الاثر حال وقوعه " عطف علی " صحة البیع الفضولی " بکلمة " او " دون الواو، نظرا الی ان الصحة انما هو ترتب الاثر. والاثر هنا اما یتصور بالنسبة الی ماهیة البیع وهو انتقال الملک. فهو لا یحصل جزما حال العقد. فلا یمکن ان یقال العقد صحیح، بقول مطلق. انما بمعنی ترتب اثر البیع، ای الانتقال، بل صحته بالنسبة الی الانتقال هو بعنوان الصلاحیة. واما یتصور بالنسبة الی هذا العقد الخاص، وهو نفس صلاحیته لترتب اثر ماهیة البیع الذی هو نفس الانتقال. فیصح ان یحکم بانه صحیح بقول مطلق، لان ترتب الاثر حاصل بالفعل. وهو الصلاحیة. فالمعطوف علیه ناظر الی الثانی، والمعطوف الی الاول. فقوله " حال وقوعه " یتعلق بالصلاحیة، لا بالترتب. ولک ان تجعله عطفا علی " امکان ترتب اثره علیه " والمراد ان الصحة عبارة عن ترتب الاثر فان جعل الاثر هو الانتقال، فهو حاصل بالامکان. وان جعل هو صلاحیته لترتب الاثر، فهو حاصل بالفعل. و هذا اظهر. ثم الظاهر من کلام الشارح انه جعل اجازة الصبی بعد البلوغ من باب الامکان الذاتی. لا الاستعدادی وان کان مقارنا للبلوغ. وهو مشکل، لعدم التفرقة بین فعل الکامل الغایب

ص: 312

الممکن اجازته (1) والطفل المراهق فی الامکان الذاتی. الا ان یقال انه جعل المحال الشرعی بمنزلة المحال العقلی. کما یشعر به قوله فی المقدمة الثانیة والمقدمة الثالثة، و من قوله " فلا نسلم اشتراط الاستعداد القریب " مع ملاحظة تفریع حکم الصبی المشعر بانه لیس من باب الامکان الاستعدادی. ثم قوله " واعلم ان هذا الفرع یتاتی علی مذهب الا شاعرة... " الظاهر انه اراد بالفرع ما ذکره المصنف من قوله " فلو باع مال الطفل... " ولعله اراد من مذهب الا شاعرة هو انکار هم الحسن والقبح العقلیین، وان العقل لیس بحاکم فی شیئ، واما قولنا من استقلال العقل بادراکهما فی الجملة، فلا مانع من تجویز بیع مال الصغیر و شرائه فضولا، اذا اقتضت المصلحة ذلک. مع ان قوله تعالی " ولا تقربوا مال الیتیم الا بالتی هی اسحن " یقتضی متابعة الحسن العقلی. اذا الخطاب عام ولا یختص بالاولیاء، بقرینة قوله تعالی قبل ذلک " ولا تقتلوا النفس التی حرم الله الا بالحق " فاذا اجاز للمکلفین القرب علی وجه الا حسن - و منه البیع والشراء علی وجه المصلحة - فیتم الجواز و بطل قول الا شاعرة. اذ من الظاهر ان المراد هنا لیس من الحسن ما ورد به الشرع بالخصوص. و کذلک فی قوله تعالی " ما علی المحسنین من سبیل " ولذلک استدلوا به علی صحة تصرف ثقات المؤمنین فی اموال الیتامی و غیرهم علی وجه المصلحة. و اما الا شاعرة فیقولون لا ندری معنی الحسن والا حسن والا حسان الا ما امر به الشارع. وعلی هذا فیمکن ادراجه تحت [ عدم ] وجود المجیز ایضا اذ لهم ان [ لا ] یجیزوه مع المصلحة ایضا (2) فبیع مال الصبی فضولا مع المصلحة، لیس من فروع عدم المجیز حال العقد، الا علی مذهب الا شاعرة. و یمکن ان یکون نظره مع هذا الی انه لو کان فی بیع مال الصغیر فضولا مصلحة وفی ترکه ایضا مصلحة لکن کان البیع اصلح، فهل یجب العمل بالا صلح ام لا، فذهب الا شاعرة الی العدم. لتجویزهم الترجیح بلا مرجح. بخلاف مذهبنا، لقبحه. والی هذا ینظر کلامه (ره) فی " کتاب الحجر " حیث استشکل العلامة فی القواعد وجوب الاستثناء فی مال .

ص: 313


1- وفی النسخة: لا جازته.
2- وفی النسخة: فجعل بیع مال الصبی فضولا مع المصلحة لیس من فروع...

الطفل علی الولی بعد ما حکم بوجوب حفظ ما له فقال (1) فی وجه الاشکال " ینشأ من انه اکتساب لا یجب ومن انه منصوب للمصلحة وهذه من اتم المصالح. ولانه مفسدة و ضرر عظیم علی الطفل و نصب الولی لدفعها وبهذا یبنی علی ان هذا هل هو مصلحة او اصلح. وعلی الثانی هل یجب ام لا. وقد حقق ذلک فی علم الکلام " انتهی کلامه (ره). وحاصل المراد ان فی صورة عدم المصلحة لا یمکن الاجازة لا من الطفل ولا من ولیه. اما من الطفل فلعدم الامکان. واما من الولی فلعدم المصلحة. فیصح ان یقال لیس هنا مجیز فی حال العقد، فلا یصح الفضولی الا علی القول بکفایة المجیز بالقوة البعیدة.. واما فی صورة وجود المصلحة فی البیع، فمع وجود الولی " ولو کان هو الحاکم " فیجب علیه الاجازة، لوجوب العمل بالاصلح، لئلا یلزم ترجیح المرجوح. وان لم یکن ولی، او کان و ترک العمل بالاصلح و صار معروفا، فیصح من الفضولی. فانه الا حسن، و یجوز العمل به لقوله تعالی " الا بالتی هی احسن " اذ المخاطبون قاطبة المکلفین، لا خصوص الاولیاء. فلا یتصور هنا عدم المجیز. واما الا شاعرة، فلما قالوا بجواز ترجیع المرجوح وعدم وجوب الا صلح. فیتصور عدم وجود المجیز، علی مذهبهم فی صورة المصلحة وعدم المصلحة. والمقام بعد، لا یخل عن الاجمال والاغلاق. وقد نقل عن الشهید " ره " انه قال " اعترض بعض العامة علی العلامة (ره) لسقوط هذه المسئلة - اعنی اشتراط وجود المجیز - علی مذهب الامامیة، لانهم یعتقدون وجود الامام فی کل زمان، وانه ولی من لا ولی له. واجاب العلامة بان المراد مجیز فی الحال و یمکن الاطلاع عل اجازته، و هی متعذرة فی هذا الزمان لاستتاره - ع -. اقول: و یمکن ان یقال من جانب المعترض انکم تقولون الحاکم الشرعی نائب عنه ولا تعذر فیه. فالاولی فی الجواب ان یقال: المراد اشتراط التمکن من الاطلاع علی اجازة المجیز وفرض التعذر ممکن ولو انحصر الولایة فی عدول المومنین ایضا. ولعل هذا هو

ص: 314


1- ای قال فخر المحققین فی الایضاح، فی وجه اشکال العلامة فی القواعد. راجع: الایضاح کتاب الحجر. ص 53 من المجلد الثانی من طبع اسماعیلیان

مراد العلامة. بقی الکلام فی مأخذ المسئلتین. و تحقیق المقام والتکلم فی الادلة التی ذکرها لهما. فنقول: اما المسئلة الاولی، فالتحقیق فیه ان معنی صحة الفضولی هو ترتب اثر نفس العقد وهو صلاحیته لان یترتب علیه اثر البیع، وهو الانتقال بعد الاجازة. فانه یحصل بمجرد العقد و یترتب الانتقال ایضا بعد الاجازة. وانتقال النماء قبل الاجازة علی القول بالکشف. واما اشتراط ذلک بکون المجیز فی اقرب مراتب الاستعداد فممنوع، لما نذکره فی الاحتمال الثانی من منع الاشتراط، و سنده الاخبار الورادة فی النکاح مثل صحیحة ابی عبیدة فی نکاح الصغیرین (1) ، و یدل فی الفحوی علی غیر النکاح، لکون امره اشد. و یدل علیه عموم قوله تعالی " اوفوا بالعقود " فان الاصل فیها العموم خرج ما خرج بالدلیل وبقی الباقی. والقول بان ذلک مستلزم لکون الباقی من العام اقل من المخرج، وهو خلاف التحقیق، فلابد ان یقال بکون اللام الراجع الی العقود المعهودة فی اوایل الخطاب. فهو مدفوع بان الجمع المحلی حقیقة فی العموم، ولیس الفضولی من الافراد النادرة. مع ان العموم افرادی لا نوعی. ولا ریب ان اشخاص العقود المعهودة اکثر من اشخاص لغیر المعهودة. وقد حققنا هذا المقام فی مواضع من تالیفاتنا سیما فی الرسالة التی کتبناها فی مسئلة الطلاق بعوض. و اما ما ذکره فی المسئلة الثانیة، فلا یخفی ما فی تقریره من الحزازه التامة اذ بنی کلامه فی المسئلة علی احتمالین احدهما البطلان رأسا، ای سواء اجاز المالک الاخر الذی هو البایع او لم یجز، هو مختار المصنف، وهو الاحتمال الاخیر فی کلامه. والثانی صحته فی الجملة. وهو الاحتمال الذی ذکره اولا. ثم انه فصل الکلام فی الاحتمال الاول بالنسبة الی لحوق الاجازة من المالک الاخیر و عدمه. و مقتضی تقریره ان یکون اول کلامه فی الاحتمال الاول ناظرا الی وجود الاجازة. وآخر کلامه، یعنی ما ذکره فی ذیل قوله " و هل یتوقف علی اجازته " ناظرا الی عدم 1

ص: 315


1- الوسائل: ج 17 ص 527، ابواب میراث الازواج، الباب 11 ح 1

لحوق الاجازة، (1) لا یخفی ما فیه اذا الاستدلال بابلغیة المالک من الاجازة یقتضی ان مراده صورة عدم الاجازة. فاذا تم کلامه بالابلغیة و ما ذکره بعدها، فلا معنی لقوله " فهل یتوقف... " وان اراد باول کلامه صورة لحوق الاجازة ایضا، بان یکون المراد من الاول حصول الملک ولحوق الاجازة معا بتقدیر ان الملک مع الاجازة ابلغ، فیحتاج الی تقدیر الاجازة، فکان ینبغی ان یقول فی اول الکلام " ثم ملکه واجاز ". وفی موضع قوله " فملکه ابلغ "، " فملکه مع الاجازة ابلغ ". الی غیر ذلک من الحزازات. و کیف کان، فالامر فی ذلک سهل. والعمدة بیان صحة المأخذ. فنقول: اما قوله " لان اجازة المالک موجبة لصحة فعل المباشر فملکه ابلغ " ان اراد ان اجازة المالک الذی هو مالک حین العقد موجبة لحصة فعل المباشر، فملک ذلک المالک ابلغ. فلا معنی له اصلا. اذا المفروض ان الملک ح لغیره. ولو فرض کونه له، فهو خارج عن الفرض. وان اراد اجازة مطلق المالک و کل من صدق علیه وصف المالکیة حتی یشمل من حصل له الملک فی ثانی الحال، فهو اول الدعوی. اذ کون اجازة من هو مالک حین العقد کافیا لا یدل علی کون اجازة من ملک بعده کافیا، فضلا عن کونه ابلغ، وان اجازه معه ایضا فضلا عن عدم الاجازة. مع ان الحاق الملک الاخیر بالرضا السابق حتی یحصل من ضم هذا المالک بالرضا السابق مفهوم رضاء المالک فی صورة عدم الاجازة من المالک الاخیر، لیس له معنی معقول. لان الجنس لا بقاء له مع انتفاء الفصل. فکیف یضم الیه فصل آخر بعد انعدامه حتی یحصل نوع آخر لو اکتفینا به ایضا. ففی الکلام خلط. وان قیل العلة فی تاثیر اجازة المالک هو المالکیة وهو موجود هنا. ففیه منع ظاهر. اذا المسلم من العلیة هو علیة المالک حین العقد لا مطلق المالکیة. ومن ذلک ظهر ان انضمام الاجازة ایضا لا ینفع. اذا المسلم من اعتباره هو اجازة المالک حین العقد، لا مطلقا. ومن ذلک ظهر بطلان مفهوم الحیثیة الاولی من الحیثیتین ی

ص: 316


1- وفی النسخة: ولا یخفی

اللتین ذکرهما فی ذیل قوله " وهل یتوقف علی اجازته ". و منطوق الحیثیة الثانیة ایضا. و مما ذکرنا یظهر الکلام فی قوله " ولان عقد الفضولی.... " لمنع وجود الشرط و زوال المانع. واما ما ذکره من الدلیل علی احتمال البطلان، فهو مبتن علی ما ذکره سابقا، من اشتراط وجود المجیز حین العقد و تمکنه من الاجازة باقرب مراتب الامکان الاستعدادی. وهو منتف هنا. لان المراد بالمجیز فی هذا الباب هو المالک حین العقد، الذی من شأنه الاجازة و یمکن الحصول منه بالا مکان الاستعدادی، و المفروض عدمه. لا حتفاف العاقد حین العقد بضد کونه مالکا وهو کونه غیر مالک. وهو ضد حقیقی لکونه مالکا فضلا عن کونه مالکا مجیزا بالامکان الاستعدادی. وهذا صحیح لکن لمحض عدم تحقق المجیز علی اقرب مراتب الاستعداد. لما منعناه فی الصبی. بل لانه لیس هنا امکان الاجازة من المالک حین العقد. لانه لیس بمالک حین العقد حتی یمکن ان یقال یتحقق الامکان الذاتی ایضا. اذ لا رابطة بین امکان تحقق الاجازة من المالک حین العقد و بین امکان تحققه من غیره الذی ملک بعد العقد، و شرط الصحة شرعا هو الاول، لا الثانی. واما امکان ان یصیر هذا العاقد فی وقت من الاوقات مجیزا شرعا فی غیر هذا العقد، فهو لا دخل له فیما نحن فیه. واما ما جعله التحقیق فی المسئلة اخیرا، فهو مبنی علی التخریج من الفضولی، وجعل التملک نازلا منزلة الاجازة فیما لو کان المال ملکا للمجیز حین العقد. وقد یتوهم انه مبنی علی الالحاق به بناء علی مختاره فی الاجازة انه من باب النقل. ولعله مبنی علی انه لا یصح علی القول بالکشف. للزوم الضدین (کما بیناه) بخلاف ما لو بنی علی النقل. وفیه ان موضوع المسئلة فی الکشف والنقل شیئ واحد وهو انتقال مال المجیز حین العقد الی المشتری فی حال العقد او فی حال الاجازة. ولما کان المفروض ان هذا المال لم یکن مالا للمجیز حین العقد فیلزم اجتماع الضدین علی القولین. بقی الکلام فی سایر الادلة فی هذا المقام مثل " اوفوا بالعقود " و غیره مما ذکروه

ص: 317

فی اصل صحة الفضولی. و ربما یقدح فی العمومات بان المراد بالعقود فی قوله تعالی " واوفوا بالعقود " العهود الموثقة مطلقا سواء کان بین الله و عباده، او بین العباد بعضهم مع بعض، او بین العبد و نفسه. و کون الفضولی من العهود الموثقة انما یتم بالاجازة سواء کان من الطرفین کما لو کان فضولیین او من طرف من کان له فضولیا. وقد یطلق علیه العهد الموثق قبل الاجازة ایضا. کما لو کان احد الطرفین فضولیا والاخر لنفسه. فانه موثق فی جانب الآخر بالنسبة الی نفسه وان کان متزلزلا وغیر موثق بالنسبة الی الفضولی. فهو یلتزم للعقد ما لم یظهر [ من ] (1) الطرف الفضولی عدم الاجازة، فلا اشکال فی اندراج الفضولی تحت عموم " اوفوا بالعقود " مع الاجازة فی الجملة. ومعنی ایثاق العهد بالاجازة فی الفضولی المعهود هو رضاء المالک الاصلی بالعهد الذی وقع من البایع الفضولی. فبالتزامه البیع الذی وقع علی ملکة صار عهدا موثقا منه. سواء قلنا بان الاجازة کاشفة، او ناقلة. واما فی ما نحن فیه اعنی اجازة من ملک العین بعد العقد الفضولی فیشکل تحقق اثبات العهد فیه. اذ العهد المتقدم هو نقل ملک المالک الاول فضولا، ولا یصدق علی اجازة المالک ثانیا انه ایثاق للعهد المتعلق بذلک الملک حین کونه ملکا للمالک الاول. و یمکن دفعه و جعله من باب ایثاق العهد، لو جعلنا الاجازة عقدا جدیدا. کما هو احد المحتملات فی الفضولی المعهود کما نقل عن صاحب کتاب کشف الرموز، وفاقا لشیخه المحقق، حیث قال فی رد الاخبار الناهیة عن بیع ما لیس عنده ومالا یملک، بان النهی فی المعاملة لا یقتضی الفساد. وان لیس للبیع لفظ مخصوص. فان مقتضاه ان الاجازة بیع بغیر لفظ البیع. فیکون فی الاجازة ثلاثة اقوال: الاول: کونها کاشفة عن النقل من حین البیع. والثانی: کونها ناقلة، بان یکون جزء السبب فالناقل هو الصیغة السابقة مع الاجازة. والثالث: کونها عقدا جدیدا مستقلا لا مدخلیة للعقد السابق فیه. ی

ص: 318


1- و یمکن ان لا یحتاج الی [ من ] بجعل " یظهر " من باب الافعال لکنه بعید لان المظهر لعدم الاجازة هو المالک لا الطرف الفضولی

وهذا لا ینافی ما اخترناه من ترجیح القول بالشکف کما هو مذهب الاکثر. و عدم تفصیلهم فی المقام انما هو لعدم التفاتهم الی هذا الفرد وانما کان نظرهم الی الفضولی المعهود، او مطلق ما کان المجیز هو من کان مالکا للعین حین العقد. فهذا القول لیس خرقا للاجماع المرکب. مع ما عرفت من نقل القول الثالث فی الفضولی المعهود، او فی ما هو اعم منه ایضا. علی انا نقول انه لا مناص لهم ایضا عن ذلک، ای التزام العقد الجدید فی بعض الصور، وتطبیقه علی الاجازة، و توجیه صدقها علیه بملاحظة ما یشبه نوعا من الاستخدام. فمعنی " اجزت البیع "، " رضیت بالانتقال الیه من باب البیع ". فاللازم فی " البیع " او الضمیر لو قال " اجزتها " راجع الی الاثر المترتب علی مطلق البیع، لا البیع الخاص الواقع فی الخارج، حتی یقال انه لیس الرضاء به. و یکفی هذا فی صدق معنی الاجازة. توضیحه: ان الاجازة فی صورة کون البایع غاصبا وقاصدا لبیع الملک لنفسه، مصححة للبیع - علی الاصح. کما ذهب الیه الاکثر - وهو لیس فی معنی لحوق الاجازة بالعقد کما هو کذلک فی الفضولی المعهود، بل بمعنی تبدیل رضا الغاصب و بیعه لنفسه وقصده لوقوع البیع لنفسه، برضا المالک ووقوع البیع عنه. والفرق واضح بین لحوق رضا المالک بمقتضی العقد ووقوعه من قبله بالعقد، و بین تبدیل الرضا والایقاع من الغاصب بالرضا والایقاع عن المالک. لا یقال: ان ایجاب البایع الغاصب لنفسه مرکب من امرین: الایجاب. و کونه لنفسه. فاذا بطل کونه لنفسه، فیبقی الایجاب، و بسبب اجازة المالک یتحقق لحوق الرضا من المالک بالعقد. فهو من باب لحوق الرضا بعقد الفضولی. لانا نقول: ان الفصل علة لوجود الجنس - علی التحقیق - فبانتفائه ینتفی الجنس. فیرجع الکلام الی تبدیل نوع بنوع آخر. لا من باب لحوق الفصل بالجنس، لعدم وجود الجنس بعد انتفاء فصله. و کذلک الکلام فی بیع المکره ولحوق الاجازة به فان الایجاب علی سبیل الاکراه نوع مغایر للایجاب علی سبیل الرضا. فتصحیحه بالاجازة لیس الا من باب تبدیل نوع بنوع آخر، لا من باب لحوق الرضا بالایجاب.

ص: 319

و کذلک الکلام فی الاجازة بعد ما باعه باعتقاد انه ملکه ثم ظهر مستحقا للغیر. ولا یخفی انهم استدلوا فی تصحیح بیع الغاصب بعد الاجازة، و کذلک المکره والجاهل بکون الملک مستحقا للغیر، بعموم " اوفوا بالعقود ". وجعل المذکورات من باب العهود الموثقة. ولا یخفی انها لا تصیر من العهود الموثقة الا بجعل المالک واعتباره ایجابا موضع ایجاب. اذا عرفت هذا [ فیبقی ] الکلام فی ما لو باع مال الغیر فضولا او غصبا او جاهلا باستحقاقه للغیر. ثم اشتریه او انتقل الیه بناقل لشرعی واجاز فنقول: اذا کان تصحیح العقد باعتبار المعتبر و یحصل به العهد الموثق، فکما یمکن اعتبار تحقق الایجاب عن المالک فی تمام الزمان الذی بعد العقد الفضولی (واخواته) الی زمان الاجازة و یتحصل به البیع من المالک و یصیر بذلک من العهود الموثقة. فکذلک یمکن اعتبار تحققه بالنسبة الی ما بعد زمان اشترائه (او الانتقال الیه بنحو آخر) بسبب الاجازة فیکون عهدا موثقا من حین اشترائه الی زمان الاجازة و ما بعده. ولا یلزم ان یکون من حین الایجاب الفضولی حتی یرد ان یقال انه یلزم علی القول بکون الاجازة کاشفة خروج المال عن ملک مالکه قبل دخوله فیه. [ وهو ] محال. اذا المفروض ان اعتبار المعتبر انما هو بالنسبة الی زمان امکان اعتباره و هو ما بعد الانتقال الیه. فعلی القول بالکشف انما یلزم خروجه عن ملکه بعد الانتقال الیه. والمفروض انه داخل فی ملکه، ح. لا یقال: ان القائلین بالکشف لم یفرقوا بین انواع الفضولی. فهذا خرق للاجماع المرکب. لانا ذکرنا سابقا انهم لم یلتفتوا فی مقام بیان الکشف والنقل الی مثل ذلک. بل انما کلامهم فی الفضولی المصطلح، او ما یقوم مقامه مما مر. والحاصل: ان الاجازة فی بیع الغاصب انما هو فی معنی التزام ورود معاملاة جدیدة علی مال المغصوب منه، لا امضاء للعقد السابق. فان العقد السابق انما کان تبعا لنفس الغاصب. وهو مباین لکونه تبعا لنفس المغصوب منه. [ و ] یصححها " اوفوا بالعقود " لانه یصدق علیه انه عهد موثق. فکذلک التزام البیع بعد مضی قطعة من الزمان و هو اول زمان الانتقال الی الغاصب [ و ] ما بعده وانتقاله منه الی المشتری الاول من حین الانتقال الیه عهد

ص: 320

موثق دخل فی ذلک العموم. فالاجازة اما یصدر من المالک حین العقد او من غیره. فعلی الاول فاما ان یکون ما وقع من العقد فی مال الغیر من باب الفضولی المصطلح، او البیع لنفسه غصبا او جهلا بانه مال الغیر، فعلی الاول، الاجازة بمعنی لحوق الرضا بالعقد السابق. وعلی الثانیین بمعنی تبدیل عقد بعقد بانشاء جدید. (1) و علی الثانی - ای ما یصدر من غیره - فذلک الغیر اما هو وارث المالک الاصلی، او غیره. و علی الاول فان کان العقد من باب الفضولی المصطلح، فهو من معنی المورث لانه حق انتقل الیه بالمیراث. فهو ایضا من باب لحوق الرضا بالعقد السابق. و ان کان من القسمین الاخرین. فهو ایضا تبدیل عقد بعقد انتقل الیه ذلک الحق بالمیراث. و علی الثانی - اعنی غیر الوارث - فهو من باب تبدیل عقد بعقد. لانه معنی لحوق الرضا بالعقد السابق. لان العقد السابق انما تعلق بملک الغیر بقصد ان یکون للمشتری فی جمیع زمان ما بعد العقد، والمفروض انه لیس ملکا له فی اول زمان العقد حتی یمضیه. ولا فرق فی ذلک بین ما کان المجیز هو البایع، او الذی انتقل الیه الملک ثانیا، او کان غیره، مثل ان یبیع احد مال زید فضولا او غصبا او جهلا، من بکر. ثم باع زید ذلک المال بعینه من عمرو. ثم اجاز عمرو ذلک البیع. و بالجملة: العمدة فی الباب عموم الایة و ما فی معناه سواء سمیته بیعا او غیره. لکونه من العهود الموثقة. و لکن الظاهر انه من اقسام البیع. و یظهر الثمرة فی ترتب احکام البیع علیه. و مما ذکرناه یظهر انه لا یرد ایضا ان یقال فی ابطال هذا العقد علی القول بالکشف ان العقد الاول الواقع فضولا انما صح و ترتب الثمرة علیه باجازة ذلک البایع الفضولی و هی متوقفة علی صحة العقد. الثانی - اعنی اشتراء البایع الفضولی من المالک الاصلی. و هی متوقفة علی کون المال باقیا علی ملک مالکه الاصلی. فیکون صحة الاول مستلزمة لکون المال المعین ملک المالک الاصلی و ملک المشتری الاول معا فی زمان واحد. و هو زمان ما بعد عقد الفضولی، وهو

ص: 321


1- و فی النسخة: تبدیل عقد بعقد انشاء عقد

محال. فوجود ملکیة المشتری الاول فی ذلک الزمان تقتضی عدم ملکیة المالک الاصلی و عدم ملکیة المالک الاصلی موجب لعدم ملکیة المشتری الاولی ایضا. لان مالکیته موقوفة علی اجازة المشتری الثانی الذی هو البایع الفضولی. التی تتوقف صحتها علی صحة اشترائه الموقوفة علی ملکیة المالک الاصلی حین الاشتراء. فیلزم وجود ملکیة المشتری الاول و عدمها معا فی آن واحد. و هو محال. و ذلک لما عرفت ان اجازة البایع الفضولی بعد الاشتراء عن المالک الاصلی، انما یکشف عن الانتقال الی المشتری الاول من حین انتقال الملک الیه من مالکه الاصلی لا من حین عقد البیع الاول. و فی هذا الحین لا حق للمالک الاصلی فیه. واعلم: ان هیهنا مجالا لتوهم ان یقال ببطلان الفضولی مطلقا (علی القول بالکشف) و ان اجاز المالک. لان صحته موقوفة علی الاجازة المتاخرة الموقوفة علی بقاء ملک المالک بعد العقد، والمستلزمة لملک المشتری کذلک. فیلزم کون الملک بعد العقد للمالک الاصلی والمشتری معا فی آن واحد. فاما لابد من بطلان الفضولی مطلقا، او بطلان القول بالکشف. و یندفع بان صحة الاجازة انما تتوقف علی الملکیة الظاهریة المستصحبة، و بعد الاجازة ینکشف مالکیة المشتری فی الواقع، فلا منافاة بین الحکم بمالکیة المالک الاصلی فی ظاهر الشرع الی حین الاجازة و کشف الاجازة عن مالکیة المشتری بعد العقد فی نفس الامر. و یبقی الاشکال فی ترتب ثمرات الملک. فنقول: ان الثمرات ایضا تابعة لما هو الظاهر. فلا یمنع المالک الاصلی عن انواع التصرفات والتمتع بنماء الملک و بیعها و شرائها الی ان ینکشف حقیقة الحال. فیسترد لظهور کونها مال الغیر. فنفس ملکیة العین والنماء تابعة لنفس الامر و ان کان الحکم بکونها ملکا تابعة للظاهر. فهو ثابت علی الظاهر ما لم ینکشف الواقع علی خلافه. نعم، قد یختلف الحال بالنسبة الی التکالیف المتعلقة بالموضوع مثل ان یتعلق حکم بمال زید من حیث انه مال زید. فهو یتعلق بما علم المکلف انه ماله، او بما کان مالا له فی نفس الامر. مثلا اذا حلف ان لا یتصرف فی مال زید، والمفروض ان عمروا باع مال زید فضولا بخالد، ثم اجاز زید. فاذا تصرف الحالف قبل الاجازة فی هذا المال فیحنث علی الاول.

ص: 322

بخلاف الثانی. و ان حلف الحالف علی ان لا یتصرف فی مال عمرو، فیحنث علی الثانی دون الاول. والتحقیق عندی ان التکالیف متعلقة بما یکون موضوعا للحکم فی نظر المکلف. لا فی نفس الامر وان کان الالفاظ موضوعة لما هو فی نفس الامر. فقول الشارع " یجب علی من خالف الیمین الکفارة " لابد ان ینزل علی من خالفها عالما بانها مخالفة للیمین، لا بما کان مخالفة فی نفس الامر. فکذلک قوله بان " اجازة المالک یصح الفضولی " ینزل علی ان اجازة من یعلم انه مالک فی ظاهر الحال یصح العقد، و کون المال للمجاز له فی نفس الامر. و لا یضر کون الامر الظاهر مثبتا للامر النفس الامری. فان اثبات هذا النفس الامری ایضا اثبات ظاهری. فالمراد انه یحکم علیه بحکم النفس الامری فی ظاهر الشرع. والا فقد یکون المالک فی نفس الامر غیر مالک. و اذا ظهر ذلک بعد الاجازة، فلا ینفع اجازته فی اثبات الانتقال الی المشتری فی نفس الامر. و کذلک قوله " ان نماء المال تابع للملک " فیحکم ظاهرا بکون النماء لمن هو مالک ظاهرا. و لکن هنا بعد ظهور کونه ملکا للغیر یسترد منه. لانه تابع لما هو فی نفس الامر ملک له، و انما حکم کونه للمالک الظاهری فی ظاهر الشرع. والسر فی الفرق بینه و بین الکفارة، لعله ان الکفارة انما هو لاجل المعصیة غالبا، و لذلک یحکم بوجوب الکفارة علی الظاهر فی اول النهار فی شهر رمضان و ان حاضت فی آخره. و من هذا الباب الکلام فی اجراء الحد لو وطی المنکوحة فضولا. او الامة المشتریة کذلک. قبل الاجازة. نعم، الحکم بلزوم الاجراء اذا تاخر (1) الحد لمانع الی ان یجیز ففیه اشکال. و اما لحوق الولد و صیرورة الامة ام ولد. ففیه اشکال، سیما مع [ عدم ] جهالة المشتری بوقوع العقد فضولا. ففیه اشکال نظرا الی انه زان علی الظاهر. و الی ان اعتقاده الزناء غیر مضر بکون الوطی فی نفس الامر مع الزوجة او المملوکة، کما یکشف عنه الاجازة. ولعل الترجیح للثانی. فیکشف ان ولد المملوکة نماء ملکه و هی نمائها له بعد الاجازه. (2) هذا الکلام فی صورة صحة الجازة.

ص: 323


1- و فی النسخة: تراخی الحد.
2- و عبارة النسخة کذا " و کیف کان قوله المملوکة نماء ملکه و هی نمائها له بعد الاجازة ". و فی العبارة سقط و تصحیف و بزعمی لا سبیل فی الاصلاح الا ما اصلحناه

و اما انه هل یصح الاجازة مطلقا، او یتفاوت الحال فی المقامات؟ -؟ فیحتاج الی تفصیل. فنقول: اذا نکح الفضولی الهند لزید والهند تزوجت بعمرو قبل علمها بنکاح الفضولی، مثلا. فهل لها الاجازة بعد الاطلاع؟ و اذا اجازت فینفسخ نکاحها بعمرو، او لا یجوز لها الاجازة؟ و کذلک لو نکح الفضولی زیدا بامرئة و تزوج زید قبل الاطلاع بنتها او امها. والظاهر انه لیس لهما الاجازة فانهما قبل الاطلاع عقدا علی انفسهما عقدا صحیحا، والفضولی بنفسه لا یؤتر اثرا بلحوق الاجازة، و ان قلنا بکونها کاشفة. فالمرئة فی المثال الاول مزوجة بعقد صحیح ولا یجوز تزوج ذات البعل بغیره. والرجل [ فی المثال الثانی ] متزوج بالام او البنت بعقد صحیح، و لا یجوز له التزوج ببنتها او امها. و ذلک لان الاجازة بمنزلة عقد مستقل و ان قلنا بکونها کاشفة. و لا یمکن جمعها مع ما یحرم الاجتماع معه. بخلاف ما یمکن الاجتماع، کما لو عقد الفضولی لزید بامرئة و تزوج هو قبل الاطلاع بامرئة اخری، لا مانع منها. ومن جملة الموانع فی جانب الرجل ان یتزوج برابعة قبل اطلاعه علی نکاح الفضولی له برابعة. و من ذلک یظهر الکلام فی البیع ایضا. فالقول باسترداد العین والمنافع لا یتم علی الاطلاق فلا تغفل عن ذلک، فانی لا یحضرنی تصریح بذلک فی کلاماتهم. و کذلک یظهر مما ذکرنا، انه لا یرد علی القول بالکشف، ان الاجازة المتاخرة لما کشفت عن صحة العقد الاول الفضولی و عن کون المال ملک المشتری الاول، فقد وقع العقد الثانی علی ما له. فلابد من اجازته له کما لو باع المالک الاصلی المال من شخص اخر غیر ذالک البایع الفضولی، فاجاز ذلک الشخص البیع الاول، فلابد من اجازة من اشتری عن البایع الفضولی للبیع الثانی، حتی یصح و یلزم. و علی هذا فیلزم توقف اجازة کل من الشخصین ای المشتری من البایع الفضولی، والبایع الفضولی الذی اشتری المال عن المالک الاصلی علی اجازة الاخر. و توقف صحة کل من العقدین علی اجازة المشتری الغیر الفضولی، و هو من الاعاجیب. بل هو مستحیل.

ص: 324

لا ستلزامه عدم [ استحقاق ] المالک الاصلی شیئا من الثمن و المثمن و تملک المشتری الاول للمبیع بلا عوض ان اتحد الثمنان. و بدون تمامه ان زاد الاول. و مع زیادته ان زاد الثانی. و ذلک لان المالک لم یجز البیع الاول. بل اجاز الفضولی بعد تملکه و خسرانه لثمن البیع الثانی. فثمن الاول له. والعقد الثانی یفتقر الی اجازة المشتری الاول. لا نکشاف وقوعه فی ملکه فالثمن له و قد کان المبیع له ایضا. بما بذله من الثمن و هو ظاهر. اقول: و تصویره: ان زیدا باع کتاب عمرو من بکر بدینار فضولا ولم یجزه عمرو. ثم باع عمرو ذلک الکتاب بزید بدینار. فان اجازة زید، ح، بیعه الفضولی مع بکر فی کتاب عمرو، فیستحق ثمن ذلک البیع و هو الدینار. و ح لما کان البیع الثانی - اعنی بیع عمرو کتابه من زید - واقعا علی مال بکر (لانه صار ماله باجازة زید بناء علی القول بالکشف) فیحتاج العقد الی اجازة بکر، فان اجاز فیستحق ثمن البیع الثانی. و هو دینار ایضا، فیتهاتران. فظهر ان عمرو لا یستحق الکتاب ولا الدینار اصلا. و زید یستحق الدینار الذی هو الثمن فی البیع الاول، و لکنه یسقط بالتهاتر. و بکر یستحق عین الکتاب مع الدینار و یسقط بالتهاتر هذا اذا وافق الثمنان. و اما لو کان الثمن فی البیع الاول دینارا و فی الثانی دینارین فللبکر الکتاب و الدینار والزاید بعد التهاتر فی القدر المساوی. ولو کان الثمن فی البیع الاول دینارین وفی الثانی دینار، فله الکتاب و علیه الدینار لزید، بعد التهاتر فی القدر المساوی. و وجه دفع هذا الاستدلال: ان الاجازة المتاخرة انما یکشف عن کون المال ملکا للمشتری الاول من حین انتقال الملک الی المجیز، لا من حین العقد الاول. کما مر. فالمبیع ملک المالک الاصلی الی حین البیع الثانی و لا یتوقف صحة ببعه من الفضولی علی اجازة المشتری الاول. فیملک المالک الاصلی ثمن البیع الثانی. والبایع الفضولی ثمن البیع الاول. و المشتری الاول عین المبیع. و قوله " وقد کان المبیع له بما بذله من الثمن " یعنی للمشتری الاول، ان کان مراده ان المبیع له قبل الاجازة من المالک و من البایع

ص: 325

الفضولی، ولا ریب فی عدم صحته. و ان کان مراده بعد اجازة البایع الذی اشتراه من المالک الاصلی. ففیه ان المفروض ان هذه الاجازة لا تصح الا باعتبار تملکه بسبب بیع المالک الاصلی منه. و قد فرضت ان بیعه کان فی مال الغیر لان الاجازة کاشفة عن کون المال عند بیع المالک الاصلی ملکا للمشتری الاول. والمفروض ان صحة بیع المالک الاصلی موقوف علی اجازة المشتری الاول، ومع اجازته لذلک البیع یصیر ثمن البیع الثانی له، و عین المبیع للفضولی. فکیف یقال ان المبیع للمشتری الاول بما بذل من الثمن. و کیف یمکن الجمع بین القول بان ثمن البیع الثانی یصیر ملکا للمشتری الاول باجازته لبیعه. و بین القول بان المبیع للمشتری الاول بما بذله من الثمن، و ان اعتمدت علی ظاهر الحال -؟!. حیث ان المالک الاصلی باق علی مالکیته. بسبب عدم اجازته للبیع الاول. فبیعه لازم للبایع الفضولی. واجازة الفضولی مصححة لمالکیة المشتری الاول. فقد ترکت بذلک قولک " بانه مال المشتری الاول حیث ان الاجازة کاشفة عن وقوع البیع فی ماله " مع ان هذا ینافی ما سبق منک من توقف اجازة کل من الشخصین علی اجازة الاخر. و ذلک لان المالک الا صلی حیث لم یجز البیع الاول، فهو باق علی مالکیته. و بیعه لازم، واجازته صحیحة مبتنیة علی ملک لازم. فلم یصر اجازته للبیع الاول مسبوقة باجازة المشتری الاول للبیع الثانی، حتی یتوقف اجازته علی اجازته. غایة الامر توقف استمرار حکمها علیها. لا توقف نفسها علیها. نعم، یمکن تسلیم توقف اجازة المشتری الاول علی اجازة الفضولی. مع انا اذا اعتبرنا عود البایع الفضولی الی اجازة البیع الاول ثانیا، فیعود الاحتیاج الی اجازة المشتری لبیع المالک الاصلی، وهلم جرا. والذی یمکن ان یقال (بناء علی ما ذکره): انه یلزم ان یکون ثمن البیع الاول للفضولی و ثمن البیع الثانی للمشتری الاول [ و ] نفس المبیع للفضولی فعلی هذا لا یتم صحة الاجازة

ص: 326

من البایع الفضولی بعد ما انتقل الیه المال. والجواب هو ما ذکرنا اولا ان مراده (1) من توقف اجازة کل من الشخصین علی اجازة الاخر، لزوم الدور الواقعی، الذی معناه کون کل واحد منهما علة للاخر. ففیه ان علیة اجازة البایع الفضولی لما باعه فضولا لتحقق اجازة المشتری الاول، ان سلمناه فلا نسلم العکس. اذ البایع الفضولی اذا اشتری المال من المالک الاصلی فقبل اجازته لذلک البیع، لم یحصل استحقاق ملکیته للمشتری الاول. ولا یمکن حصول اجازة منه فقد تحقق اجازة البایع الفضولی من دون اجازة المشتری الاول. فلو کان الثانی علة للاول لما تخلف عنه فقد یجیز البایع الفضولی البیع الذی صدر عنه اولا ویستحق المشتری الاول للمال، ولا یجیز للمشتری الاول بیع المالک الاصلی. وان کان المراد انه علی تقدیر اجازة المشتری الاول ایضا کل منهما یتوقف علی الاخر [ فقیه انه ] لا استحالة فیه. اذ هو دور معی وعلیته من احد الجانبین واستلزام من الاخر. فلا یلزم اعجوبة ولا محال. وقد یستدل علی البطلان: بان المعلوم انه یکفی فی اجازة المالک وفسخه، فعل ما هو من لو ازمهما. ولما باع ماله علی الفضولی بالعقد الثانی، فقد نقل المال عن نفسه و تملک الثمن. وهو لا یجامع صحة العقد الاول. فانها یقتضی تملک المالک للثمن الاول - حیث وقع العقد فی ملکه - و تملک المشتری الاول للثمن الثانی، و یبقی المبیع ملکا للفضولی بما بذل من الثمن. فلا یخرج عن ملکه الا بعقد جدید. واذ تبین عدم مجامعة العقد الثانی مع صحة العقد الاول لزم ان یکون فسخا له، وان لم یعلم بوقوعه. فلا یجدی الاجازة المتاخرة عنه. وبالجملة: حکم عقد الفضولی قبل الاجازة کسایر العقود الجایزة، بل اولی منها. فکما ان التصرف المنافی مبطل لها، کذلک یبطل عقد الفضولی. اقول: ولعل مراده من " اللوازم "، اللوازم المختصة. والا فقد یکون اللازم اعم. [ و ] قوله " وهو لا یجامع صحة العقد الاول " ان اراد الصحة الحاصلة بسبب اجازة المالک، فهو کما ذکره. لکن المفروض خلافه. فان الکلام فی تصحیحه باجازة البایع الفضولی بالاشتراء عن

ص: 327


1- وفی النسخة: ان المراد

المالک. لا باجازة المالک. وان اراد مطلق الصحة، حتی ما حصلت باجازة البایع الفضولی بعد تملکه، فهو اول الدعوی. و یظهر من ذلک ما فی قوله " فانها یقتضی تملک المالک للثمن الاول " یعنی ان صحة العقد الاول یقتضی ذلک، فان اقتضائه ذلک انما هو اذا حصل الصحة باجازة المالک. وهو خلاف الفرض. والتعلیل بأنه وقع العقد فی ملکه ایضا غیر تمام. لما عرفت سابقا من امکان وقوع العقد فی ملک شخص، والاجازة المصححة فی ملک المالک المتأخر. وقوله " وتملک المشتری الاول للثمن الثانی ": لا یخفی أن مقتضی صحة العقد الاول (علی ما ذکره) تملک المشتری الاول للمبیع. لا للثمن الثانی. الا أن یکون مراده اذا اجاز المشتری الاول البیع الثانی. فکان علیه ذکر " الاجازة " ولعله من سهو القلم. قوله " واذتبین... " یعنی اذتبین - أن مقتضی عقد المالک الثابت القاطع علی الفضولی، مالکیة المالک للثمن الثانی و مالکیة الفضولی للمبیع جزما. وهو لا یجامع الثمن الاول للمالک والمبیع للمشتری الاول لتضادهما - لزم أن یکون البیع علی الفضولی فسخا للبیع الاول وان لم یعلم بوقوعه. [ و ] فیه أن کون ذلک فسخا مع عدم العلم محل نظر. بل نقول کونه فسخا مع العلم مطلقا، ایضا ممنوع. فلا مانع من أن یجری الفضولی عقد البیع و یجیئ عند المالک و یقول " أنا أجریت الصیغة فضولا لأشتری منک و أجیزه لنفسی " فیقول " نعم بعتکها وامض وأجز البیع لنفسک. والقول بأشتراط أن یکون البیع الفضولی نیابة عن المالک، ممنوع. لما بیناه فی الغاصب والجاهل. فهذا ایضا عهد من العهود الموثقة وداخل فی عموم " او فوا بالعقود " کما بینا. والحاصل: ان المسلم فی البطلان، هو ما صرح المالک بالفسخ. و بدونه یحکم بالصحة. ولا منافات بین الحکم بالصحة بسبب الاجازة المتأخرة، و عدم حصول الصحة فی العقد الاول لعدم اجازة المالک. قوله " فکما أن التصرف المنافی مبطل.... " فیه أن المسلم من الابطال هو مع صورة العلم. فان وهب احد شیئا لغیر ذوی رحمه بلا عوض و نسی ذلک. ثم وهبه لغیره ففی الحکم

ص: 328

بالبطلان، نظر. فلا یتم فی الفضولی فی صورة عدم العلم ایضا. فأن قلت: هذا یستلزم بقاء حکم الفضولی ولو حصل الفسخ الف مرة من الملاک المتعاقبة علی المبیع. لصحة أن یقال انه انما الفسخ بالنسبة الی المتقدم و یبقی حکمه بالنسبة الی المتاخر. وهو اجنبی بالنسبة الی الاحکام الشرعیة. قلت: هذا محض الاستبعاد. ولا یلزم منه محال عقلی ولا شرعی. مع انا ذکرنا أن ذلک فی حکم عقد جدید. فهو فی معنی أن یقول المالک الذی جاء بعد الف مالک " انی رضیت أن یکون هذا المبیع لمن عقد له الفضولی و یکون الثمن الذی عقد علیه مالی " ویصیر بذلک من العهود الموثقة و یدخل تحت عموم " اوفوا بالعقود ". وقد یستدل ایضا: (1) بأنا حیث جوزنا بیع غیر المملوک (مع انتفاء الملک ورضاء المالک والقدرة علی التسلیم) اکتفینا بحصول ذلک للمالک المجیز. لأنه البایع حقیقة. و الفرض هنا عدم اجازته. وتوجیهه ان فی الفضولی المعروف لابد أن یکون من وقع عنه العقد مالکا وقادرا علی التسلیم حین العقد و راضیا حین الاجازة بوقوع العقد السابق، فی زمان وقوعه. لأقامة الشارع ذلک مقام رضاه حین العقد، حیث کان الامر الیه فی الحالین. واما تجدد الملک والقدرة علی التسلیم بعد العقد، فلا یکون محدثا. کما لو باع مباح الاصل، او ما لا یصح تملکه، او الابق. ثم تجدد الملک والقدرة، لم یصح اجماعا. و کذلک صدور الرضا بالعقد السابق فی زمانه، ممن لم یکن له تسلط علی المال فی ذلک الزمان اصلا، لا یجدی. اقول: غایة ما یثبت من ذلک - علی فرض التسلیم - هو عدم کون ذلک من الفضولی المعروف. و غرضنا اثبات صحة العقد وان لم یکن من باب الفضولی المعروف، کبیع الغاصب والجاهل. للعمومات و سایر الادلة مع ان اشتراط قدرة التسلیم للمالک حین العقد الفضولی المعروف ایضا ممنوع. اذ قد یبیع المغصوب بعنوان الفضولی المعروف و یجیز المالک بعده و الاجازة فی معنی القدرة علی التسلیم. کما ان البیع علی الغاصب بما فی یده بالبیع اللازم

ص: 329


1- أی وقد یستدل علی البطلان ایضا

صحیح. فأن البیع علیه بمنزلة القدرة علی التسلیم، وان کان غیر قادر علیه بدونه. و من جمیع ما ذکرنا فی هذا المقام، ظهر ما فی الاستدلال علی بطلان ما لو باع مال الغیر فضولا ثم ذهب یشتریه، بأنه بیع مال الغیر لنفسه. وهو باطل. اذ عرفت انه لا دلیل علی بطلانه لصدق البیع علیه عرفا، سیما بملاحظة حکم الغاصب واخواته، و عرفت توجیه معنی الاجازة و تطبیقه علی ما نحن فیه. وقد یستدل علیه بالروایات: (1) مثل ما رواه الکلینی والشیخ فی الصحیح عن یحیی بن الحجاج " قال: سئلت عن أبی عبد الله - ع - عن رجل قال لی اشتر هذا الثوب وهذه الدابة و بعنیها اربحک کذا و کذا. قال: لا بأس بذلک، اشتراها ولا تواجبه قبل ان یستوجبها، او تشتریها " (2) و ما رویاه عن ابن ابی عمیر عن یحیی بن الحجاج عن خالد بن الحجاج " قال: قلت لأبی عبد الله - ع -: الرجل یجیینی فیقول اشتر لی هذا الثوب اربحک کذا و کذا. قال: الیس ان شاء ترک وان شاء أخذ (؟). قلت: بلی. قال: لا بأس، انما یحلل الکلام و یحرم الکلام " (3) والمراد بالکلام عقد البیع فأنه یحل نفیا و یحرم اثباتا، أو یحل ثانیا و یحرم اولا. اذ المراد أن الکلام الذی جری بینهما قد یحلل وقد یحرم بحسب اختلافه. فان کانت بطریق الالتزام، حرمت المعاملة بذلک. وان کنت بطریق المراضات من دون الزام (وانما یحصل الالزام بعد شراء البایع بعقد مستأنف) کانت حلالا. و ما رواه الشیخ فی الصحیح عن محمد بن مسلم، عن ابی جعفر - ع - " قال سئلته عن رجل أتاه رجل فقال ابتع لی متاعا لعلی اشتریه منک بنقد أو بنسیئة. فأبتاعه الرجل من اجله. قال لیس به بأس، انما یشتریه منه بعد ما یملکه " (4) و ما رواه فی الصحیح عن منصور بن حازم عن ابی عبد الله " فی رجل أمر رجلا یشتری له متاعا فیشتریه منه. قال: لا بأس بذلک. انما البیع بعد ما یشتریه " (5) 6

ص: 330


1- ای ویستدل علی البطلان بالروایات.
2- الوسائل: ج 12، ابواب احکام العقود، ب 8 ج 13 و 14.
3- الوسائل: ج 12، ابواب احکام العقود، ب 8 ج 13 و 14.
4- المرجع، ح 8 و 6
5- المرجع، ح 8 و 6

اقول: فلنذکر هنا روایة یستعان بها علی الجواب عن تلک الاخبار. وهی ما رواه الکلینی فی الحسن کالصحیحة عن عبد الرحمن بن الحجاج " قال: قلت لأبی عبد الله - ع -: الرجل یجیئنی یطلب المطاع فأقاوله علی الربح، ثم اشتریه فأبیه منه. فقال: الیس ان شاء أخذ وان شاء ترک (؟). قلت: بلی. قال: لا بأس به. فقلت: ان من عندنا یفسده. قال: ولم (؟). قلت: قد باع ما لیس عنده. قال: فما یقول فی السلف قد باعه صاحبه ما لیس عنده (؟). قلت بلی. قال فانما صلح من أجل انهم یسمونه سلما. ان أبی کان یقول: لا بأس ببیع کل متاع کنت تجده فی الوقت الذی بعته فیه " (1) والظاهر أن المراد من قوله - ع - " تجده " تقدر علیه وان لم یکن عندک. وهذا القید انما هو فی " الحال " لعدم اشتراط ذلک فی " السلم ". قال فی الوافی: و یستفاد منه و مما فی معناه جواز بیع ما لیس عنده اذا کان مما یقدر علیه عند البیع حالا کان او سلما. فما یوهم صدر الخبر (وما فی معناه) من تقیید الجواز بما اذا لم یوجب البیع، ینبغی حمله علی التقیة، أو الاولویة، أو تخصیصه بالمرابحة. ویؤید الاول نقل صریح الحکم به عن ابیه (علیه السلام) وشهرة خلافه عن العامة ح. انتهی کلامه، و لا بأس به. و علی هذا فنقول: اما الروایة الاولی: فان کان المراد من اسم الاشارة الشخص المعین، کما هو الظاهر. فوجهه انه لا یجوز بیع مال الغیر مع المواجبة والالتزام، مع العلم بأنه مال الغیر، وان جاز البیع فضولا مترقبا للاجازة. واما انه لا یصح البیع فضولا مع لحوق الاجازة، فلا دلالة علیه اصلا. غایة الامر کونه منهیا عنه. وهو لا یدل عل الفساد. وان کان المراد النوع من الثوب والدابة، فالجواب هو ما نقلنا عن الوافی. ومنه یظهر الجواب عن سایر الاخبار.، فلاحاجة الی الاعادة. مع ان تلک الاخبار لا دخل لها فی ما نحن فیه. اذ کلامنا فی الفضولی وهو لا یتحقق الا فی الشخص المعین من المال. والمراد من تلک الاخبار البیع فی الذمة، وهو کلی. وهذا کله اذا اجاز المالک. واما کفایة الشراء فقط من دون الاجازة بعده فالظاهر انه 3

ص: 331


1- المرجع، الباب 7 ح 3

لا اشکال فی عدم الکفایة. وقد بینا سابقا أن کون الشراء ابلغ من الاجازة عن المالک، ممنوع. بل مساواته ایضا. فأن قلت: ان هذا ایضا عهد موثق، حیث انه باعه بعنوان الالتزام. غایة الامر انتفاء الملکیة وقد حصلت بشرائه من المالک، فیدخل تحت العموم. قلت: ان باعه للمالک، فهو متزلزل وموقوف علی اجازته. والمفروض عدم الاجازة منه، فأین الایثاق. وان باعه لنفسه، فلا دلیل علی صحة بیع مال الغیر لنفسه. و انما صححنا بیع الغاصب بسبب اجازة المالک لا لمجرد انه باع مال الغیر. و ان کان بعنوان الایثاق والمفروض فی ما نحن فیه عدمها، لا من المالک الاصلی و لا من البایع بعد الاشتراء. والاخبار المانعة عن بیع مالا یملک منزلة علی ذلک. و کذلک الکلام، ان باعه غیر قاصد لمالکه و لا لنفسه، بل یرید صورة ایقاع البیع فی غیر ملکه، لیثمنه بحصول الملکیة لنفسه بالاشتراء بعد ذلک. وأما ما یظهر من کلام العلامة فی التذکرة من الاجماع علی البطلان حیث حمل الاخبار المانعة علی ما اذا باع عن نفسه و یمضی و یشتریه من مالکه. لانه (صلی الله علیه و آله) ذکره جوابا لحکیم بن حزام حین سئله عمن یبیع الشئ فیمضی فیشتریه ویسلمه. قال (صلی الله علیه و آله) ان هذا البیع غیر جایز (1) و لا نعلم فیه خلافا. و لعل مراده ایضا ما لو لم یلحقه الاجازة بل اکتفی بمحض الاشتراء. والظاهر وجود المخالف والقول بالصحة مع الاجازة، کما حکی عن ظاهر الدروس والصمیری والمقداد. وقد اشرنا من استشکال بعضهم ایضا. بل احتمال الصحة بمجرد الاشتراء بعد البیع فضولا. کما جعله التحقیق فی الایضاح. علی القول بصحة الفضولی. فالاظهر الصحة مع الاجازة بعد الاشتراء. و عدمها بدونها. تذییل: اذا عرفت ان الاقوی فی صورة تملک الفضولی للمبیع بعد العقد، احتیاجه الی الاجازة. فأعلم: ان الاقوی ایضا، ان ظهور الملک بعد العقد، ایضا حکمه ذلک، وله فروع کثیرة: منها: ما لو باع مال ابیه بظن الحیوة، فظهر انه کان میتا و کان ملکه ح. فقیل بالصحة، بمعنی کونه لازما غیر محتاج الی الاجازة. و قیل انه صحیح، بمعنی کونه فضولیا محتاجا الی

ص: 332


1- صحیح الترمذی: باب ما جاء فی کراهیة ما لیس عندک. - سنن ابی داود: باب: فی الرجل یبیع ما لیس عنده

الاجازة. وقیل بالبطلان. والاول هو مختار المحقق فی الشرایع والعلامة فی جملة من کتبه. و ربما یظهر منه فی - کتاب الهبة من - القواعد انه اجماعی. حیث قال " واذا باع الواهب بعد الاقباض بطل مع لزوم الهبة، و صح لا معه، علی رأی. ولو کانت فاسدة صح اجماعا. ولو باع مال مورثه معتقدا بقائه، او اوصی بمن (1) اعتقه وظهر بطلان عتقه، فکذلک ". و مثله عبارة الارشاد الا فی ذکر الوصیة. ولکن یظهر من کلامه فی مسائل البیع ان فیه خلافا. حیث قال " فالوجه الصحة ". و کیف کان فدعوی الاجماع مشکلة، سیما اذا أراد بها اللزوم. کما فسرها ولده و المحقق الثانی و غیرهما. فالعمدة بیان المأخذ والدلیل. والقول الثانی للمحقق الثانی والشهید الثانی. و عن الشهید انه مختار ابن المتوج، وهو الاقوی. والقول الثالث، لم أقف علی قائل به. نعم جعله فی الایضاح احتمالا، ونقل الأحتمال عن نهایة العلامة ایضا. حجة الاول: حصول الشرط المعتبر فی اللزوم. وهو انه عقد وقع من اهله فی محله. وان المعتبر هو قصد المالک للبیع فی ماله، وقد حصل. فالبیع مقصود علی ماله، فیصح. وفیه انه لم یقصد البیع اللازم، بل انما قصد بیع مال غیره فضولا. فلایتم الاجازة و نحن لا ننکره. و بالجملة: " العقود تابع للقصود ". والذی قصده هو کونه بیع مال الغیر موقوفا علی الاجازة. واما بیعه عن نفسه، فلم یقصده. و مطلق قصد البیع لا ینفع فی قصد نوع منه. سیما اذا قال " انی لم اقصد بیع مالی " بل لو قصد احد انواعه لا یکفی فی قصد نوع آخر. لتباینها. و لعله نظر فی الایضاح الی هذا، حیث قال " و لما اعتبر القصد فی اصل المبیع ففی احواله اولی " و توضیحه ان البیع اذا کان مدلوله معلوما معینا ولم یلحقه القصد الی المدلول کأنها زل. والمکره لا یکفی مع عدم الاشتباه فی المدلول. وفی ما اشتبه المدلول ایضا، بسبب تعدد الانواع، والقصد هنا أولی بالاعتبار لکون المدلول والمقصود کلیهما مجهولا. فمراده بالاحوال، الانواع.

ص: 333


1- وفی النسخة: من اعتقه

وحجة الثانی: هو ما ذکرنا فی رد حجة الاول. مضافا الی ما بیناه سابقا من کفایة الاجازة فیما لو ملک الفضولی المبیع بعد العقد. بل هنا اولی بالصحة لتحقق الملک حال العقد. مع انه لیس بأقل من بیع الغاصب، وقد بینا صحته بالاجازة. وحجة الاحتمال الثالث: انه انما قصد نقل الملک عن الاب لا عنه. ولأنه وان کان منجزا فی الصورة، فهو فی المعنی معلق. والتقدیر " ان مات مورثی فقد بعتک ". و لأنه کالعابث عند مباشرة العقد، لأعتقاد ان المبیع لغیره. هکذا ذکر فی الایضاح. وفیه ما فی الاول، فأن ذلک هو معنی الفضولی، وقد اثبتنا صحته موقوفا. واما الثانی، ففیه انه خلاف المفروض، و مناقض للأول. نعم ان فرض هکذا فله وجه اذا ابطلنا مطلق التعلیق فی العقود. واما الثالث، ففیه مع ورود المنع الواضح، انه مناقض للأولین. ومنها: ما لو باع الواهب الموهوب فی الهبة الجایزة، کالهبة الغیر المعوضة للأجنبی. ففیه قولان: البطلان، بمعنی عدم اللزوم، لا عدم قابلیته للاجازة ایضا، وهو مختار الشرایع، و دلیله انه بیع وقع فی ملک الغیر. ولیس مسبوقا بالفسخ حتی یرد البیع علی ملکه وان قلنا ان البیع فسخ کما نقل الاتفاق علیه، فغایة الامر ان البیع سبب لفسخ الهبة، فقبله لا فسخ و بعده لا بیع. فالبیع سابق علی الملک ولم یقع فی الملک. والصحة. وهو مختار العلامة فی القواعد و ولد فی الایضاح والشهید الثانی. وقد یستدل علیه بوقوع الفسخ والبیع بتحقق واحد. والمفروض ان الفسخ یحصل بالعقد اتفاقا، فلو کان فاسدا لم یؤثر فی الفسخ. وهو فی غایة الضعف اذ الدلالة علی الفسخ لا یستلزم الصحة. بل کل ما دل علی الفسخ یکفی. وقد توجه الصحة بأن العقد کاشف عن سبق الفسخ، لأن المعتبر فیه هو الرضا الباطنی، واللفظ دال علیه، فوقع البیع بعد الفسخ. ولا منافاة بین کونه بیعا و دالا علی الفسخ السابق. وله وجه. وذکر فی الایضاح وجها آخر، وهو انه یؤول جزء منه بتفسخ الهبة فیبقی المحل قابلا لمجموع العقد. ولعله مبنی علی المسامحة فی الفاظ البیع. او مراده ایضا هو التوجیه السابق. وقد ذکر فی المسالک وجها آخر للصحة. وهو انه اذا تحقق الفسخ بهذا العقد

ص: 334

انتقل العین الی ملک الواهب، و کان العقد بمنزلة الفضولی وقد ملکها من الیه الاجازة فلزم من قبله، کما لو باع ملکه غیره ثم ملکه، او باع فأرهنه ثم فکه ونحو ذلک. واولی بالجواز هنا. لأن بایع ملک غیره قد لا یقصد بیعه علی تقدیر کونه مالکا له. بخلاف هذا، فأنه قاصد للبیع مطلقا. اقول: قد عرفت انه لا یصح، الا بالاجازة. و نقل فی الایضاح عن المبسوط بطلان البیع. و کأنه ناظر الی بطلان الفضولی مطلقا. هذا کله اذا کانت الهبة جایزة و اما ان کانت لازمة، فلا یصح بعنوان اللزوم جزما. نعم یقف علی الاجازة، علی الاصح. و اما ان کانت الهبة فاسدة، فقد عرفت دعوی اجماع العلامة علی الصحة، وهو علی الاطلاق، مشکل، بل لا بد من التفصیل بصورة العلم بالفساد، و عدمه. فیحکم بالصحة فی صورة العلم. و بعدمها بعنوان اللزوم فی صورة الجهل. ونسب فی الکفایة الصحة فی صورة الجهل الی المشهور ولم ینقل خلافا فی صورة العلم. قال فی المسالک: وجه الصحة فی الجمیع - أی فی الهبة اللازمة والجایزة و مع العلم بالفساد و عدمه - وقوع العقد من مالک جایزة التصرف. فیکون صحیحا. ثم قال " و یحتمل العدم - أی عدم الصحة - علی تقدیر عدم علمه بالفساد. لأنه لم یقصد نقله عن ملکه لبنائه علی انه ملک لغیره والعقود تابعة للقصود ". بل ویظهر منه احتمال عدم الصحة فی صورة العلم بالفساد ایضا حیث قال " ویجوز علی تقدیر علمه بالفساد ان لا یبیع وانما اقدم علی بیع مال غیره بزعمه " یعنی یجوز أن لا یکون مقصوده البیع اللازم من قبل نفسه بل یکون مقصوده بیع ما هو مال الغیر بزعم ذلک الغیر - وهو المتهب - لغرض من الأغراض. و یمکن أن یکون الضمیر المجرور فی " زعمه " راجعا الی البایع. یعنی یجوز مع العلم بأنه ماله أن لا یبیع العین الموهوبه عالما بانها هی، بل اشتبهت علیه و زعم أنها مال غیره، و باعها ثم ظهر انها هی. ثم قال " فمجرد ایقاعه البیع أعم من قصده الیه علی تقدیر علمه بملکه و عدمه. والعام لا یدل علی الخاص. فالقصد الی البیع علی تقدیر کونه مالکا مشکوک فیه. فلا یکون العقد معلوم الصحة ". اقول: یعنی ان علی فرض العلم بملکه یحتمل ان یکون اقدامه علی البیع، علی وجه

ص: 335

مال غیره بزعمه. و علی فرض الجهل فلم یبع مال نفسه. لبنائه علی انه مال غیره. ثم اجاب عن ذلک بما حاصله ان اللفظ الصریح کاف فی حمله علی القصد فی العقود الشرعیة، الا مع القرینة علی خلافه، کما فی المکره والهازل. فیصح البیع فی صورة العلم بالفساد، وهو جید. واما فی صورة الجهل بالفساد، فلا یدفع لما ذکره من عدم الصحة. الا ان یجیز بعد ظهور الفساد، علی ما حققناه سابقا، الا ان یکون الصحة اجماعیة کما یظهر من القواعد. ومنها: ما لو باع مال الغیر، ثم ظهر ان وکیله اشتراه له قبل البیع، والکلام فیه کما تقدم، واما لو اوصی بعبد - اعتقه - لاحد ثم ظهر فساد العتق، فیظهر مما نقلنا عن القواعد سابقا کونها اجماعیة. وافتی به المحقق فی الشرایع بدون اشکال. واستشکل فی المسالک بما مر، وزاد علیه ان فی ما نحن فیه - وهو الوصیة - کالهازل والعابث، حیث انه یعتقد العتق ومع ذلک یوصی به للغیر. و لا ریب انه فی ظاهر الشرع اتی بما هو غیر صحیح فی الظاهر. بخلاف بیع مال الغیر، فانه فی الظاهر بیع صحیح، غایة الامر کونه متزلزلا بالنسبة الی المالک. وقال: ان القول بتوقفها علی تجدید اللفظ یدل علی [ ان ] امضائها متعین، وهو فی الحقیقة فی قوة وصیة جدیدة، و یکفی فیها کل لفظ دل علیه، والامضاء من جملتها، ولا ینحصر فی لفظ مخصوص، وهو کما ذکره. والله العالم باحکامه.

169- سوال:

169- سوال: هل یجوز لمن باع سلعته من غیره، ان یشتری منه؟ وان جاز فهل یجوز مع شرط ذلک فی ضمن العقد؟ وهل فی ذلک فرق بین ما کان بیع المتاع حالا، او مؤجلا -؟ و بین کون البیع الثانی حالا، او موجلا -؟. وفی خصوص بیع النسیئة، بین کون البیع الثانی قبل انقضاء الاجل وبعده بجنس الثمن و غیره بزیادة او نقصان، اولا -؟ -؟.

جواب:

جواب: الظاهر انه لا خلاف بینهم فی بطلان البیع مع الشرط مطلقا. و یظهر من الشهید الثانی، التردد فیه. حیث قال " مستنده غیر واضح ". واما بدون الشرط، فالظاهر ایضا عدم الخلاف من جوازه فی الحال. وانما الخلاف فی النسیئة. فالمشهور فیه ایضا الجواز، وقیل لا یجوز بیعه بعد حلول الاجل بزیادة عن ثمنه الاول. او نقصان عنه. مع اتفاقهما فی الجنس، فههنا مقامات:

ص: 336

الاول: بطلانه مع الشرط. (ومرادهم هنا اعم من الحال والنسیئة. کما صرح به فی الروضة والمسالک وان کان عنوان المسئلة و بعض کلماتهم مختصا بالنسیئة. ووجه التخصیص، ان مراد المخصص بیان الخلاف الواقع فی النسیئة فعقد المبحث له). واحتجوا علیه بوجوه: منها: استلزامه للدور، کما حکی عن التذکرة ولا یحضرنی التذکرة. و تقریره فی ما حضر عندنا من الکتب لا یخل عن اغلاق واجمال او فی العبارات ببیانه والرد علیه، ما ذکره فی الروضة فلنقصر علیها. قال: لان بیعه له یتوقف علی ملکیته المتوقفة علی بیعه. قال: وفیه ان المتوقف علی حصول الشرط، هو لزوم البیع. لا انتقاله الی ملکه. کیف لا واشتراط نقله الی ملک البایع من المشتری مستلزم لانتقاله الیه. غایته ان تملک البایع موقوف علی تملک المشتری. واما ان تملک المشتری موقوف علی تملک البایع فلا، ولانه وارد فی باقی الشروط. خصوصا لو شرط بیعه للغیر، مع صحته اجماعا، و اوضح لملک المشتری ما لو جعل الشرط بیعه من البایع بعد الاجل. لتخلل ملک المشتری فیه. اقول: الظاهر ان مراده من تقدیر الدور (بالنظر الی سیاق کلامه - ره - حیث جعل لزوم الدور دلیلا علی بطلان البیع الاول) ان بیع البایع بسبب اشتراطه ببیع المشتری له یتوقف علی ملکیة المشتری للمبیع. و ملکیة المشتری له موقوف علی بیع البایع. اذ لم یکن ملکا له قبل البیع فیصیر بیع البایع موقوفا علی بیع البایع. ویمکن ان یکون مراده ان بیع المشتری للمبیع موقوف علی ملکیة المبیع له. و مکیته له موقوفة علی بیع البایع. لانها انما تحصل من جهة بیع البایع. و تتمة بیان الدور مطویة، وهی ان یقال: فاذا کان بیع البایع مشروطا بان یبیعه المشتری ثانیا - کما هو مفروض المسئلة - فیلزم الدور. والحاصل: ان بیع المشتری معلول لبیع البایع ولولاه لم یصح بیعه ولم یتحقق حقیقته. فاذا کان بیع البایع مشروطا ببیع المشتری، فیلزم ان یکون معلولا له فبیع المشتری معلول لبیع البایع و بیع البایع ایضا معلول لبیع المشتری. وهذا هو الدور. و یمکن ان یرجع الضمیر فی " بیعه " الثانی ایضا للمشتری. لانه ما لم یقبل البیع، لا یبیع، فبیع المشتری موقوف علی ملکیته الموقوفة علی بیعه الذی صار سببا لبیع البایع. ولا یخل عن بعد.

ص: 337

و کیف کان فمثال الجمیع الی امر واحد. واما مراده من قوله - ره - " وفیه ان المتوقف... " فی تقریر الرد، فهو ان بیع المشتری من البایع من جملة الشروط المذکورة فی ضمن العقد. ولیس معناه الشرط التعلیقی المناسب للعلیة. فهو بیع و شرط. لا بیع بشرط، وغایة الامر فی الشروط المذکورة فی ضمن العقد حصول الخیار للمشروط له، اذا لم یتحقق الشرط. فلزومه مشروط. بحصوله. لا تحققه. فنقول ان توقف وجود بیع المشتری علی بیع البایع مسلم. ولکن توقف وجود بیع البایع و صحته علی بیع المشتری، ممنوع. بل المتوقف علیه انما هو لزومه. فلا دور. وانما یلزم الدور لو ارید بالشرط، التعلیقی. وهو فی معنی السبب المصطلح. وتوضیحه: ان صحة بیع المشتری لهذا المبیع معلق وموقوف علی تحقق بیع البایع، فاذا جعل بیع البایع ایضا معلقا علی بیع المشتری فهذا هو الدور. وقوله " کیف لا.... " یعنی کیف لا یکون المتوقف علی حصول الشرط، لزومه. والحال ان الانتقال الی المشتری مفروغ عنه. لأن معنی اشتراط بیع المشتری منه، ان ینقل المشتری المبیع الیه، وهو لا یصح الا بعد تحقق الانتقال الیه. اذ لا معنی لنقل ما لیس بملکه الی البایع. فهذا قرینة علی ان مراد البایع الشارط من قوله " بعتک هذا بشرط ان تبیعنی ایاه "، ان تنقله الی بعد ما بعته منک و نقلته الیک. لا، ان تنقله و ان لم ینتقل الیک. فلا مجال لحمل کلامه علی الشرط التعلیقی المستلزم للمحال، بل یجب حمله علی الشرط الذی یذکر فی ضمن العقد. فلا وجه لما قد یورد علی الشارع بان الاشتراط المذکور باطل عند المستدل الذی اورد الدور. لانه عند اشتراط [ النقل ممنوع ] (1) . فلا وجه للاستناد الیه. لان البطلان عند المستدل مبنی علی فهمه من الاشتراط الصادر عن البایع، من حمله علی التعلیق. ومراد الشارح التنبیه علی ان هذا الفهم غلط. قوله - ره - " غایته ان تملک البایع موقوف... ". توضیحه: انه لما منع توقیف النقل

ص: 338


1- و عبارة النسخة: عند اشتراط الحمل محال

والانتقال فی هذا البیع المشروط، علی شرط - بل المسلم هو توقیف لزومه علی شرط تعلیقی - تفطن لا حتمال ان یورد الدور ویثبت التوقیف فی النقل والانتقال بوجه آخر. وهو انه علی فرض کونه من باب الشرط فی ضمن العقد، لا التعلیق، واندفاع الدور من جهة التعلیق فی العقد الاول. لکنه یمکن ان یقال ان تملک البایع ثانیا، بعد حصول النقل منه اولا، متوقف علی تملک المشتری و تملک المشتری ایضا موقوف علی تملک البایع. اذ لولاه، لما حصل الملک للمشتری، فلا ینفک هذا البیع عن الدور، وان کان ذلک من جهة ملاحظة الشرط فی ضمن العقد، فیثبت البطلان. واجاب عنه بان غایة الامر ثبوت توقف تملک البایع بالبیع الثانی علی تملک المشتری، ولکن تملک المشتری لا یتوقف علی تملک البایع. بل انما هو متوقف علی مالکیة البایع و بیعه فی اول الامر فلادور اصلا. قوله - ره - " ولانه وارد فی باقی الشروط " عطف علی قوله " ان المتوقف علی حصول الشرط هو لزوم البیع " والاولی حذف کلمة " اللام " لیصیر مدخولا لکلمة " فیه " (1) . وهذا جواب عن الدور علی سبیل النقض. وبیانه ان هذا الکلام وارد علی سایر الشروط [ ایضا ]. خصوصا فی شرط بیعه للغیر، مع انه اجماعی، اذ صحة بیعه للغیر متوقف علی تملک المشتری، وتملکه موقوف علی بیع البایع. فاذا کان بیع البایع ایضا موقوفا علی بیع المشتری المتوقف علی تملکه جاء الدور. والجواب ما مر. قوله - ره - " واوضح لملک المشتری.... " توضیح لکل ما ذکر فی رد الدور من الحل والنقض، الذی مرجعه الی شئ واحد. وهو ان شرط بیع المشتری انما هو من باب الالزام والالتزام لفعل یفعله المشتری فی ماله بعد انعقاد البیع و ترتب ثمرته. ولیس بتعلیق شئ علی شئ. وقال اوضح الامثلة فی ذلک بعد ثبوت الملک للمشتری هو ما لو جعل الشرط بیع المشتری من البایع بعد الاجل. فانه یظهر منه انه قبل حلول الاجل مال

ص: 339


1- و کان الاولی للمصنف (قدس سره) ان یعبر بلفظ " داخلا " بدل " مد خولا ". ویبدل کلمة " اللام " فی " الکلمة " بکلمة " فی ". لانه ان کان مراده منه الاصطلاح الادبی، فلیس لکلمة " فیه " مدخول. و ان کان مراده انه فقرة من الفقرات المذکورة بلفظة " فیه "، فهو داخل فی فقراتها لا مدخول لها

المشتری، سواء کان المراد من الاجل، اجل النسیئة، کما هو مفروض المسئلة فی عبارة اللمعة. او [ کان ] المراد (1) اجل ما، ولو کان فی البیع الحال. فان ذلک کاشف عن تخلل ملک المشتری بین البیع الاول والثانی. فانه اوضح فی افادة وقوع البیع الثانی بعد حصول الملک، مما اطلق الشرط ولم یقیده بما بعد الاجل. واما لو شرط بیع المشتری (من البایع بعد البیع الاول) بلا فصل. فیبطل، سواء قلنا بلزوم الدور، او لم نقل. وقد صرح بالبطلان فی هذه الصورة فی المسالک فی احکام بیع المرابحة. فان المحقق (ره) بعد ما ذکر بطلان شرط بیع المشتری من البایع فی مبحث " بیع النسیئة " قال فی مسائل احکام بیع المرابحة " ولو کان شرط فی حال البیع ان یبیعه، لم یجز " وقال فی المسالک " قد تقدم الکلام فی ذلک وفی علله، وانها کلها مدخولة ". ومراده ما ذکر من ابطال الدور وغیره. ثم قال " وضمیر - لم یجز - ینبغی عوده الی البیع لیقع باطلا، کما هو الواقع، لا الی الشرط، فان عدم جوازه قد لا یبطل العقد. وانما یبطل لو کان الشرط ان یبیعه بعد العقد بلا فصل. فلو شرط بیعه بعد مدة، او اقالته فیه بعدها. صح ". اقول: انه - رحمه الله - لما استفاد من کلام المصنف والجماعة بطلان البیع بهذا الشرط، قال فینبغی ان یعود الضمیر الی البیع لیوافق مطلبه. واما لو عاد الضمیر الی الشرط، فهو فی قوة کبری کلیة. وهی ان کل شرط غیر جایز فهو مبطل للعقد. ولیس کذلک اذ قد یبطل الشرط ولا یبطل العقد، کما فی کثیر من مسائل النکاح. فلا یمکن الاستدلال بعدم جواز الشرط علی بطلان المشروط. الذی هو مراده بعنوان الکلیة، نعم، اذا شرط ان یبیعه بلا فصل، فهو مستلزم لبطلان العقد. لانه شرط مخالف لمتقضی العقد. لانه مفوت للقدرة علی التسلیم، بل التمکن من التصرف منه والانتفاع من المبیع، فالشرط من حیث هو موجب لبطلان العقد. مع قطع النظر عن کونه منفیا عنه ام لا،

ص: 340


1- وفی النسخة: اذ المراد

بخلاف ما لو شرط البیع بعد المدة، او اقالته فیه بعدها، فانهما لا ینافیان صحة العقد، وان فرض کونهما غیر جایزین. فبطلان العقد، ح یحتاج الی دلیل خارجی و من جمیع ما مر یظهر ان مراده من قوله " فلو شرط بیعه بعد مدة، او بیعه لغیر البایع " لیکون بیان الشرط الصحیح - مطلقا او بیعه من البایع - بناء علی هذا. (حیث ابطل دلیل البطلان من الدور و غیره) لا علی مذاق المحقق والجماعة. ثم انه قد یعترض علی ابطال الاستدلال بالدور - بان هذا الشرط، شرط اللزوم لا الصحة حتی یلزم الدور - بان الظاهر من الشرط هو شرط الصحة واصل تحقق العقد. واما النقض بشرط العتق ونحوه، فانما خرج بالاجماع علی صحته. لا انه من باب شرط اللزوم. کما انه یمکن ان یقال البطلان فی ما نحن فیه اذا شرط البیع والنقل الی البایع بعد انتقاله الی المشتری انما هو للاجماع لا للزوم الدور. و کذلک علی لزوم عدم القصد الی الاخراج، بانه انما یتم فی صورة التعلیق الذی هو الظاهر من مرادهم، لا من صورة شرط اللزوم. وحاصل کلام المعترض یرجع الی المستدلین بالدور و بعدم حصول القصد الی الاخراج، انما ارادوا فی صورة التعلیق. وان کانوا قائلین بالبطلان فی صورة اشتراط البیع ثانیا، بعد الانتقال من باب شرط اللزوم ایضا بدلیل آخر من اجماع وغیره. وانت خبیر بانه ینافی اطلاق کلامهم، والدلیل ح اخص من المدعی. مع ان الاهم بیان دلیل بطلان شرط اللزوم، ولیس مذکورا فی کلامهم. ومنها: (1) عدم حصول القصد الی نقله عن البایع. وتوجیهه ان البیع عبارة عن نقل الملک الی آخر بعوض معلوم. وهذا النقل المشروط بنقل المشتری الیه ثانیا، لیس بنقل حقیقی. و رد بان المفروض حصول القصد الی نقله الی المشتری وانما عرض القصد الی نقله الی البایع بعد النقل الاول، بل شرط الی البایع مستلزم لقصد النقل الاول (نظیر ما مر فی الوجه الاول) والا لم یتحقق النقل الثانی، لتوقفه علیه. ومئال الکلام فی هذا الوجه .

ص: 341


1- عطف علی اوائل المسئلة المبحوث عنها، حیث قال: فهیهنا مقامات: الاول: بطلانه مع الشرط.... واحتجوا علیه بوجوه: منها...

وجوابه، الی ما حققناه فی الوجه الاول، وهو ان هذا من باب اشتباه الشرط المذکور فی ضمن العقد، بالشرط بمعنی التعلیق، والمفروض فی ما نحن فیه، هو الاول. لا الثانی. و یزید علیه النقض بانهم اتفقوا علی انهما لو لم یشترطا ذلک فی العقد، صح. وان کان من قصدهما اعادة المبیع الی البایع. والحال ان العقد تابع للقصد. فظهر ان قصد الاعادة الی البایع لا ینافی قصد النقل منه الی المشتری، والذی یضر بالبیع انما هو عدم القصد الی نقل الملک اصلا. بحیث لا یترتب علیه حکم الملک. ومنها: ما رواه الحمیری فی " قرب الاسناد " - علی ما نقله فی الکفایة [ و ] قال ولا یبعد الحکم بصحة اسناده - عن علی بن جعفر عن اخیه - ع - " قال: سئلته عن رجل باع ثوبا بعشرة دراهم، ثم اشتریه بخمسة دراهم، ایحل؟ قال: اذا لم یشترط و رضیا فلا بأس " (1) قال: الا انه فی کتاب علی بن جعفر انه قال ".. بعشرة دراهم الی اجل، ثم اشتریه بخمسة دراهم بنقد " (2) . اقول: الظاهر ان حجة الاصحاب انما هو ذلک، مع عدم ظهور الخلاف بینهم. وان امکن المناقشة فی الدلالة بان مفهوم الروایة ثبوت البأس فی صورة الاشتراط. وهو اعم من الحرمة فضلا عن البطلان. الا ان یضم الیه قرینة السوال، فیکون المراد فی المفهوم، نفی الحلیة. والا لثبت الاهمال فی الجواب، وهو ینافی الحکمة. واما علی ما قیل " ان [ ما ] یقال فیه لا بأس ففیه بأس " فالامر اوضح. فان المفهوم ح انتفاء الرخصة الموصوفة بان فیها باسا، و لا یمکن تحققها الا بانتفاء الرخصة مطلقا (3) والا لزم ان یکون ما لم یشترط فیه اسوء حالا مما اشترط فیه. وهو کما تری. ولا یذهب علیک انه لا یجری هنا القاعدة المقررة من " ان السؤال غیر مخصص للجواب " فانها انما یتم فی ما اذا کان الجواب عاما یشمل السؤال. لا فی ما یحتمل السؤال و غیره، وسیجئ من الاخبار ما یؤید المقام ایضا. ثم، انک قد عرفت ان المراد من

ص: 342


1- الوسائل: ج 12 ص 371، ابواب احکام العقود، الباب 5 ح 6.
2- الوسائل: ج 12 ص 371، ابواب احکام العقود، الباب 5 ح 6.
3- ای تکلیفیا کان او وضیعا. فعدم الرخصة یشمل الحرمة و البطلان معا. و توضیحه: ان " لا " نافیة للجنس فالمراد من " لا بأس " انه لا حرمة ولا بطلان. فیکون المفهوم ان المشترط فیه باس مطلقا، ای هو حرام و باطل. والا فیکون المشترط حراما ولکن صحیحا. والغیر المشترط حراما وباطلا ایضا

الشرط المبطل للبیع، هو ما یذکر فی بین العقد. مثل ان یقول البایع " بعتک هذا الفرس بالمبلغ الفلانی و شرطت ان تبیعنیه " لا بمعنی التعلیق. فاعلم: انه مع حصول الشرط وذکر ذلک فالامر واضح. واما لو شرطاه قبل العقد ونسیا ذکره حال العقد، مع علمهما بانه لا عبرة بما ذکر قبل العقد. او توهما انه یلزم بمجرد ذلک (اذا جهلا بانه لا عبرة به) مع قصدهما له فی الصورتین: فالظاهر فیهما البطلان. لانهما انما اقدما علی البیع بالشرط المذکور. فهو کما لو ذکر الشرط فی بین العقد. واما لو کان الشرط من قصدهما حال العقد بدون ذکره اصلا، ففیه اشکال. ویظهر عن المحقق الصحة مع الکراهة. حیث قال " ولو کان شرط فی حال البیع ان یبیعه، لم یجز. وان کان ذلک من قصدهما ولم یشترطاه لفظا کره ". واورد علیه بانه ظاهر اللفظ اطلاق النقل ومقتضی القصد تقییده بنقل المشتری الیه ثانیا، والعقد انما یتبع القصد، و مقتضی ذلک البطلان. واجیب: بان القصد وان کان معتبرا فی الصحة، فلا یعتبر فی البطلان. لتوقف البطلان علی اللفظ والقصد. و کذلک الصحة. وفی عبارة المجیب اغلاق و تفکیک. ولکل من الاعتبارین فی کلامه معنی آخر. ففی الاول معناه ان القصد الی المدلول مما لابد منه فی الصحة، ویعتبر حصوله. وفی الثانی معناه ان القصد الحاصل لا عبرة به، ولا یعتنی به بدون اللفظ. لتوقف البطلان علی انضمام اللفظ الیه. و کذلک فی الصحة لابد من انضمام القصد الی اللفظ. والظاهر ان مراد المجیب المعارضة. یعنی انه اذا کان مطابقة اللفظ والقصد معتبرة، کما انک تقول ان صحة العقد متوقفة علی القصد الی مدلوله. والمفروض عدمه. اذ المدلول مطلق والمقصود مقید. فنقول ان البطلان انما هو بشرط الاعادة علی البایع ونقل المبیع الیه. فکما ان اللفظ بدون القصد (1) [ لا یکفی ] فی الصحة، فالقصد (2) الی الشرط بدون اللفظ ایضا لا یکفی فی البطلان. واعترض علی هذا الجواب بان عدم الصحة الحاصل بانتفاء القصد الی المدلول، یکفی فی

ص: 343


1- وفی النسخة: العقد
2- وفی النسخة: العقد

اثبات البطلان. فلا یکفی مجرد العقد. کما لا یکفی فی الساهی والهازل والغالط والمکره. فلا یحتاج فی اثبات البطلان الی ذکر اللفظ. والتحقیق: - کما یستفاد من المسالک ایضا - ان یقال لابد فی العقد من القصد الی المدلول بعنوان البت المترتب علیه اثر الملک للمشتری، واذعان الطرفین بان المشتری لا یلزمه الاعادة. ولا ینافی ذلک وعد المشتری للاعادة ولا رجاء البایع لذلک. فلو تواطئا علی ذلک قبل العقد، مع اعتقادهما بان الملک یصیر ملکا للمشتری، ولا یلزمه الاعادة. ولکن اقدم البایع علی ذلک بحسن ظنه بالمشتری انه یفی لوعده ویعید المبیع الی البایع بحسن طویته. مع کونه مختارا فی الاعادة وعدمه. فلا یضر کونه مقصودة فی العقد الاعادة. نظرا الی اطمینانه بالمشتری. فظهر من هذا ان کلمة " ذلک " فی قول المحقق " وان کان ذلک من قصدهما " اشارة الی اعادة المبیع الی البایع. لا الی شرط ذلک. وحاصل المقام: ان ما قالوا - فی مسئلة الشرط فی ضمن العقد - انه لا عبرة به اذا تقدم ذکره علی العقد، مع قطع النظر فی صحة الشرط وفساده. وانه لا یفید اللزوم ووجوب الوفاء به، اذا تقدم. بل لابد من تخلله بین الایجاب والقبول. واما حال نفس العقد، اذا کان شرطا فاسدا، مثل شرط الاعادة فی ما نحن فیه. فهل یؤثر فی بطلان العقد بناء علی ان بطلان الشرط مستلزم لبطلان العقد -؟ ففیه تفصیل: فان کانا عالمین بعدم العبارة بما یذکر قبل العقد، ولکن نسیا ذکره حال العقد، مع قصدهما له حال العقد. او کانا جاهلین بذلک وتوهما اللزوم بمجرد ذلک وعقدا بهذا القصد. فالظاهر انهما فی حکم ما لو ذکرا فی بین العقد فی البطلان. لان القصد الی البیع انما هو علی هذا الشرط الفاسد. واقدما علی البیع علی الوجه الفاسد. والعقد تابع للقصد. واما لو لم یذکرا الشرط اصلا. ولکن کان من قصدهما ایقاعه علی هذا الشرط، فان فرض تحقق مثل هذه الصورة، فانه ایضا باطل. مثل ما ذکر فیه. لان العقد تابع للقصد والتراضی بما وقع کذلک. واما اذا قصدا الی البیع کذلک من دون ذکر الشرط ولا قصد الشرط. مثل ان یجیئ المشتری الی البایع ویقول " انا محتاج الی الدراهم فهلم اشتری منک متاعا نسیئة بماتین

ص: 344

ثم ابایعک نقدا بماة، حتی تنتفع انت وتقضی حاجتی " فتراضیا من دون شرط ذلک بل بنیا الامر علی الاختیار والمودة بعد لزوم البیع. وعدم التسلط علی الاعادة لزومها لواحد منهما. فهو صحیح، غیر مضر. (1) وللمحقق الاردبیلی (ره) هنا کلام یشبه ان یکون مراده ما ذکرنا من التفصیل. ولکن فیه اجمال لا یفی بذکر المطلب. ثم قال ویؤید ما قلنا صحیحة یعقوب بی شعیب الثقة " قال: سئلت ابا عبد الله - ع - قلت: اعطی الرجل له التمرة عشرین دینارا، واقول له اذا قامت تمرتک بشیئ فهی لی بذلک الثمن، ان رضیت اخذت وان کرهت ترکت. فقال: انا نستطیع ان نعطیه ولا نشترط شیئا. قلت: جعلت فداک، لا یسمی شیئا، الله یعلم من نیته ذلک. قال: لا یصلح اذا کان من نیته. " فافهم. انتهی کلامه (ره). ولعل (ره). ولعل مراده من التأیید ان النیة کافیة فی البطلان، مع عدم اللفظ (2) کما ذکره فی صورة ایقاع العقد مع القصد الی الشرط من دون ذکره. المقام الثانی: جواز اشتراء البایع من المشتری بدون الشرط. ولا خلاف فیه فی الحال، ولا اشکال، و کذلک الظاهر من عدم الخلاف والاشکال فی النسیئة، اذا کان قبل حلول الاجل بزیادة علی الثمن او نقصان، بجنس الثمن او غیره، حالا و موجلا. للعمومات والخصوصات مثل صحیحة بشار بن یسار " قال: سئلت ابا عبد الله - ع - عن الرجل یبیع المتاع بنساء و یشتریه من صاحبه الذی یبیعه منه (؟). قال: نعم لا باس به. فقلت: اشتری متاعی. فقال: لیس هو متاعک، ولا بقرک، ولا غنمک. ". (3) 3

ص: 345


1- لیت شعری ما مراد المصنف (ره) من عبارته قبیل هذا " لان القصد الی البیع انما هو علی هذا.... والعقد تابع للقصد " وما الفرق بین هذه الصورة والصورة الاولی الا توهم اللزوم هناک والتواطی علی اللزوم هنا، نعم، لو صرحا بعدم اللزوم فله وجه. ولکنه خارج عن الفرض. لا ریب فی البطلان فی هذه الصورة کسابقتیه. لکن المصنف (ره) افتی بالصحة علی مبناه فی مسئلة " الفرار من الربا " راجع المسئلة 6 من هذا المجلد.
2- ولقائل ان یقول: بل هنا النیة واللفط کلاهما موجود معا اذ الصیغة فی الواقع قول المشتری " هلم اشتری منک بماتین ثم ابایعک بماة " و قبول البایع - علی ما قرر فی محله من جواز الایجاب من قبل المشتری والقبول من قبل البایع. ثم، لنا ان نفرض المسئلة بالعکس، ان یقول البایع للمشتری کذا... و ما یتکلمون به بعد هذه التوطئة بعنوان الصیغة فهو هذل، و محض لفظ لا قصد فیه اصلا.
3- الوسائل: ج 12 ص 370، ابواب احکام العقود، الباب 5 ح 3

و صحیحة منصور بن حازم " قال: قلت لابی عبد الله - ع -: رجل کان له علی رجل دراهم من ثمن غنم اشتراها منه، فاتی الطالب یتقاضاه، فقال المطلوب ابیعک هذه الغنم بدراهمک التی لک عندی. فرضی. (؟). قال: لا باس بذلک " (1) . فان الظاهر ان المراد بهذا الغنم، التی اشتراها منه. وروایة الحسین بن منذر - ولا یخل عن مدح و من جملة الروات عنه ابن ابی عمیر فالسند معتبر -: " قال: قلت لابی عبد الله - ع -: یجییء الرجل فیطلب العینة، فاشتری له المتاع مرابحة، ثم ابیعه ایاه، ثم اشتریه منه ثم اشتریه منه مکانی (؟). [ قال: اذا کان بالخیار ان شاء باع، وان شاء لم یبع، و کنت انت بالخیار ان شئت اشتریت، وان شئت لم تشتر. فلا باس. فقلت: ان اهل المسجد یزعمون ان هذا فاسد، و یقولون: ان جاء به بعد اشهر، صلح. قال: انما هذا تقدیم و تاخیر، فلا باس. ] " (2). و [ غیرها ] من الاخبار. و اما صحیحة منصور بن حازم " قال: سئلت ابا عبد الله - ع - عن الرجل یکون له علی الرجل طعام، او بقر، او غنم، او غیر ذلک. فاتی المطلوب الطالب، لیبتاع منه شیئا (؟). قال: لا [ یبیعه نسیا. فاما نقدا فلیبعه بما شاء ]. " (3) المشعرة بانه لا یجوز بیعه نسیئة، ففیها اولا انها مجملة یحتاج تنزیلها علی ما نحن فیه الی تقدیر مضاف. یعنی " قیمة طعام او بقر ". وان یکون " الطالب " فاعلا لکلمة " اتی "، و " المطلوب " مفعوله. وان یکون المراد من کلمة شیئا هو شیئ من البقر والغنم التی اشتریه منه نسیئة. ولذلک ظن بعضهم انها تدل علی انه لا یجوز [ کون ] قیمة السلف دینا فی ذمة البایع. مع انه ایضا خلاف الظاهر. لانه لیس فی الروایة انه یرید ان یشتری منه بان یجعل قیمته مما فی ذمة البایع. و کذلک ارادة السلف من النسیئة خلاف الظاهر. و کیف کان فلا یعارض بها الاخبار الصحیحة عموما و خصوصا. و ربما یحمل علی الکراهة، یعنی کراهة اشتراء ما باعه نسیئة (4)

ص: 346


1- المرجع، الحدیث: 1 و 4.
2- المرجع، الحدیث: 1 و 4.
3- المرجع، الباب 6 ح 8.
4- لکنه من البین ان هذه الصحیحة لا ربط ولا اشعار ولا دخل لها فی ما نحن فیه، ای " اشتراء البایع من المشتری المبیع الذی باعه منه ". لکن المصنف (ره) نظر الی مبناه فی السلف " یکرر البحث عن هذا الحدیث، راجع المسئلة 101 و 139 من هذا المجلد

المقام الثالث: [ فی ] جواز ان یشتری البایع منه بعد حلول الاجل، اذا باعه نسیئة. و لا خلاف فی جوازه ایضا ظاهرا، اذا ابتاعه من المشتری بجنس الثمن، او بغیر جنسه من غیر زیادة ولا نقصان. و اما لو زاد عن الثمن او نقص، مع کونه من جنسه ففیه قولان. اشهرهما و اظهرهما الجواز. للعمومات والخصوصات المتقدمة. وقد یستدل بصحیحة ابان بن عثمان عن یعقوب بن شعیب و عبید بن زرارة: " قالا سئلنا ابا عبد الله - ع - عن رجل باع طعاما بماة درهم الی اجل، فلما بلغ ذلک الاجل تقاضاه. فقال لیس لی درهم خذ منی طعاما. (؟). فقال: لا باس انما له دراهمه یاخذ بها ماشاء. " (1) و فیه اشکال لعدم ظهور کون الطعام الثانی هو الطعام الاول. مع ان الظاهر ان المراد من الروایة، الاخذ من باب وفاء الدین. لا الاشتراء. الا ان یتمسک بترک الاستفصال فی الجواب، ویق: ان المراد باخذ الدراهم کیف شاء، ما یشمل اشتراء عین المبیع بزیادة علی الثمن الاول، او نقص. وفیه تکلف. واما القول الثانی: فدلیله روایة خالد بن الحجاج: " قال سئلت ابا عبد الله - ع - عن رجل بعته طعاما بتاخیر الی اجل مسمی، فلما جاء الاجل اخذ ته بدراهمی، فقال لیس عندی دراهم ولکن عندی طعام فاشتره منی (؟). فقال: لا تشتر منه فانه لا خیر فیه " (2) و عمل بها الشیخ حملا لها علی ما ذکر. وهی مع ضعفها، لا دلالة فیها علی مطلوبه، من وجوه. و ربما یوید بما رواه الصدوق عن عبد الصمد بن قیس صحیحا، عن ابی عبد الله - ع -: " قال سئله محمد بن القاسم الخیاط فقال اصلحک الله ابیع الطعام من الرجل الی اجل فاجیئ وقد تغیر الطعام من سعره، فیقول لیس عندی دراهم (؟) قال: خذ منه بسعر یومه. قال: افهم اصلحک الله انه طعامی الذی اشتراه منی. قال: لا تاخذ منه حتی یبیعه و یعطیک. قال: ارغم الله انفی رخص لی فرددت علیه فشدد علی " (3) . وفی دلالتها ایضا تامل. بل ربما یکون علی خلاف المطلوب ادل، بملاحظة سعر یومه. "

ص: 347


1- الوسائل: ج 13، ص 71، ابواب السلف، الباب 11 ح 10.
2- المرجع، الباب 12 ح 3.
3- الوسائل: ج 13، ص 75، ابواب السلف، الباب 12 ح 5 - وفیه " الحناط "

و کیف کان فلا یعارض بها ما مر من الادلة. وربما نقل القول بتخصیص ذلک بالطعام لوروده فی الروایة، وهو ایضا ضعیف. وربما حمل علی الکراهة، قال فی الدروس " ولو کان المبیع طعاما ثم اشتریه البایع بعد الاجل، صح، علی کراهة لروایة الخیاط " ولا باس به للمسامحة فی دلیلها. واعلم: ان فی کلام الاصحاب هنا اشتباها. فالذی یظهر من کلام الفاضلین وغیرهما نقل الخلاف فی جواز اشتراء البایع ما باعه نسیئة بعد الاجل. بجنس الثمن مع الزیادة والنقصان. ونقلوا القول بالمنع عن الشیخ فی النهایة و کتابی الحدیث. والذی نشاهده فی النهایة و کتابی الاخبار (1) هو المنع عن اخذ المبیع عوضا عن الثمن بنقصان او زیادة، لا مطلق الاشتراء. وعلله فی الاستبصار بلزوم الربا. وتوجیهه انه اذا باعه مثلا کرا من الطعام بعشرین درهما الی سنة وتغیرا لسعر بعد السنة وصار قیمة الکر عشرة، فاذا لم یکن عند المشتری دراهم ویرید اعطاء الطعام فی عوضها فیلزمه کران من الطعام وهو ربا. لانه اعطی کرا واخذ کرین. وهذا (کما تری) مختص بما اخذ الطعام فی عوض الثمن ولا یدل علی ما نسبوه الیه بالعموم فانه [ لا ] یشمل لو اعطاه الدراهم ولکن اراد البایع ان یشتریه منه. فعموم کلماتهم یدل علی ان الشیخ قال بعدم الجواز اذا کان قیمته اکثر من الثمن الاول او انقص، ولیس کذلک. فلاحظ التهذیب و الاستبصار والنهایة، واخصها عبارة النهایة وهی انه قال " ومن باع الشیئ باجل ثم حضر الاجل ولم یکن مع المشتری ما یعطیه ایاه جاز له ان یاخذ منه ما کان باعه ایاه من غیر نقصان من ثمنه فان اخذه بنقصان مما باع لم یکن بذلک بأس ". و عبارة الکتابین اوضح من النهایة. وحمل کلمات الجماعة علی ذلک تکلف فلنذکر عبارة واحدة منها: قال فی الدروس: " ویجور شراء ما باعه نسیئة قبل الاجل مطلقا، وبعده بغیر جنس

ص: 348


1- المراد من کتابی الحدیث و کتابی الاخبار هما التهذیب والاستبصار

المثمن مطلقا، و بجنسه مع التساوی. ومع الزیادة والنقصان الاقرب الجواز، وفی النهایة لا یجوز شرائه بنقصان عما باع به " و علی هذا فیجوز اشتراء البایع المبیع ثانیا مع التفاوت بجنس الدراهم اذا اخذ الثمن، بلا خلاف من احد. فلتتنبه ذلک فان کلماتهم محل شبهة. واما ما ذکره الشیخ فی لزوم الربا فی الاستبصار - ونقل عن الخلاف - ففیه ان المعاملة انما وقعت علی الدراهم، لا علی الطعام. فلا معنی للزوم الرباء.

170- سوال:

170- سوال: اذا عاوض زید فرسه ببغل عمرو، بدون صیغة البیع وغیره. فهل هذا عقد لازم؟ وهل لها صیغة خاصة ام لا؟ -؟ وهل یجری فیه خیار الغبن وغیره من الخیار ام لا؟ -؟.

جواب:

جواب: اعلم ان المعاوضة من باب المفاعلة وهو موضوع للمشارکة بین اثنین فی مبدأ الاشتقاق. والفرق بینه و بین باب التفاعل ان الفعل ینسب الی احدهما صریحا والی الاخر ضمنا فی المفاعلة. والیهما صریحا فی باب التفاعل. واعلم ایضا: ان موارد المفاعلة مختلفة باختلاف اصل المبدأ، فقد لا یتحقق المشارکة الا مع تقدم صدوره من احدهما وتاخر الاخر. وقد یتحقق مع اتفاقهما فی الوجود. فمن الاول المکاتبة والمراسلة ونحوهما، فان احد الصدیقین یکتب کتابا للاخر، ثم یرسل الاخر جوابه. و من الثانی المضاجعة والمواقعة و نحوهما. وقد یکون قابلا للامرین کالمضاربة والمنافرة. وکثیرا ما یستعمل فی ما لا یتحقق المبدأ الا من اثنین بمهیته کالمبایعة، فان البیع لا یتحقق الا بالایجاب والقبول من شخصین متغایرین حقیقة او حکما، شأن احدهما الایجاب والاخر القبول. فلما کان فعل کل منهما له مدخلیة فی تحقق المبدأ ینسب المبدأ الیهما جمیعا، فکان کل واحد منهما فاعلا للمبدأ وهما شریکان فی صدور المبدأ من کل منهما اما مجازا، او من باب التغلیب. وحاصل هذا ان المبدأ فی المشارکین فیه قد یکون فردا شخصیا کالبیع، وقد یکون فردین من نوع کالضرب. و من هذا الباب المضاربة بمعنی القراض، والمزارعة، والمساقات وامثالها. اذا عرفت هذا فاعلم: ان ما یمکن ان یقال فی بیان عدم کونها عقدا مستقلا ان المعاوضة من قبیل المبایعة، فانها عبارة عن تعویض الشئ بشیئ آخر. فکما یتحقق المبایعة بایجاب

ص: 349

احد المتعاقدین وایجاب الاخر وقبول الاول ثانیا، فکذا المعاوضة یحصل، بجعل احدهما ماله معوضا ومال الاخر عوضا مع قبول الاخر. ولا یحتاج الی جعل الاخر ما له معوضا و مال الاخر عوضا مع قبول الاخر. فمجرد امکان ان یجعل کل واحد من العوضین عوضا و معوضا - کما فی صورة السؤال - لا یستلزم ان یعتبر فی کل منهما العوضیة والمعوضیة. بل یکفی اعتبار کون احدهما معوضا والاخر عوضا. غایة الامر کون الطرفین مخیرین فی الابتداء بالتعویض، فیصیر ماله معوضا والاخر عوضا. فلو بادر احدهما بالتعویض وقبل الاخر فماله معوض و مال الاخر عوض. وبه یتحقق المعاوضة، ولا حاجة الی ان یجعل الاخر ایضا ماله معوضا ومال الاخر عوضا. کما یکون فی لفظ البیع ایضا کذلک. فلو اراد صاحب الفرس بیع فرسه ببغل صاحبه فیجعل الفرس مبیعا والبغل ثمنا وبه یتم البیع بعد قبول المشتری، ولا حاجة الی جعل صاحب البغل بغله مبیعا والفرس ثمنا لیتحقق مفهوم المبایعة. بل لا یصح ذلک، اذ بعدما جعل احدهما ماله معوضا و مال الاخر عوضا، فاما ان یقبل الاخر ذلک ثم یجعل ماله معوضا و مال الاول عوضا، فح قد صار ملک الثانی عوضا استحقه الاول فکیف یجوز له ان یجعل مال الغیر معوضا. واما ان لا یقبل بقبول مستقل، بل یجعل هو ایضا تعویضه لما له بمال الاول نائبا عن القبول.. فهو ایضا باطل. لان هذا لا یصیر قبولا للعقد الاول لیتعاکس العوض والمعوض. فیبقی العقدان خالیین عن القبول. و مما یمکن ان یقال فی بیان المغایرة: انه اذا فرض ان زیدا و عمروا یریدان معاوضة الفرس والبغل، وقال احدهما للاخر " تعاوضنا " یعنی " جعلت مالی وهو الفرس مبدلا عن مالک وهو البغل علی ان یجعل مالک مبدلا عن مالی " و بالجملة " نقلت فرسی الیک بعوض بغلک " وقال الاخر ایضا " تعاوضنا " بهذا المعنی. فلا یبقی العقد خالیا عن القبول. وذلک کما ذکروا فی عقد الشرکة. قال فی التذکرة " والا ظهر ان یکتفی فی عقد الشرکة بان یقول کل منهما اشترکنا " والظاهر ان مبدأ الاشتقاق بمعنی العقد. وهو اذن کل واحد منهما للاخر فی التصرف فی المال المشترک بینهما بمعنی المخلوط. و کذلک

ص: 350

نقل عن ابی حنیفة الکفایة ب " تعاوضنا " او " اشترکنا شرکة المعاوضه " و مبدأ الاشتقاق فی " تعاوضنا " العقد الخاص المسی بالمعاوضة. ثم: ان الظاهر ان الشرکة اسم المصدر والمصدر هو الاشتراک، کالغسل والاغتسال. فقول القائل " اشترکنا " معناه اذنت للشریک فی العمل فی هذا المال الممزج، بان یأذن هو ایضا فی ذلک. ویقول الاخر ایضا " اشترکنا " بهذا المعنی، والحاصل من المجموع هو الشرکة التی هو اسم المصدر. وعلی هذا فلابد من ذکر المتعلق فی " اشترکنا " مثل ان یقولا " فی هذا المال ". بخلاف " تعوضنا " لان نفس المعاوضة مبدأ مستقل. یعنی " بیننا علی ان یکون کل غنم وغرم لنا و علینا بیننا " واما " تعاوضنا " بمعنی المبحوث عنه فلا بد فیه ایضا من ذکر المتعلق، ولابد ان یکون مبدأ المعاوضة والتعویض بمعنی " جعلنا مالنا هذین کل واحد منهما عوضا عن الاخر ومعوضا " علی الوجه الذی تقدم الاشارة الیه. والحاصل: انه یمکن قصد المعوضیة والعوضیة فی کل من المالین مقصودا. وح نقول: ان عقود المعاوضات التی ذکرها الفقهاء جنس لم یتحقق فیه المعاوضة. سواء کان احدهما عوضا والاخر معوضا کالبیع، والصلح الذی فیه عوض، والهبة المشروط فیها العوض، و ما کان کل من الطرفین عوضا ومعوضا. فالمعاطات ان وقعت غیر مسبوقة بمساومة بل انما حصلت بمحض الاعطاء والاخذ فهو نوع تراض واباحة. ولا یدخل فی العقود بمعنی العهود الموثقة. وان وقعت بعد المساومة علی قسم من اقسام المعاوضات، فهی تابعة لها، لکنها لیست لازمة. لعدم الاتیان [ بالصیغة ]، ولا یدخل فی عموم " اوفوا بالعقود ". و کذلک اذا وقعت بعد المساومة علی ان یکون کل منهما عوضا و معوضا. واما بعد اجراء الصیغة فیصیر عهدا موثقا و یجب الوفاء به ویصبر لازما. والمعاوضة المبحوث عنها اذا خلت عن العقد بعد المساومة علی ان یکون کل منهما عوضا و معوضا، فهی معاطاة فی المعاوضة - بالمعنی المبحوث عنها -. واذا جری الصیغة بان یقولا " تعاوضنا " فیصیر معاوضة لازمة بمعنی المبحوث عنها اذا عرفت هذا، ظهر لک انها لیست بیعا حتی یترتب علیها احکامه من الخیارات و غیرها.

ص: 351

نعم، یمکن اجراء کل ما کان الدلیل فیه لزوم الضرر، کالغبن وظهور العیب ونحو ذلک. فهو تابع للادلة العامة، لا لخصوص ما ورد فی البیع، فلا یقال بثبوت الخیار الثلاثة فی الحیوان للمشتری، ولاخیار المجلس و غیر ذلک من الاحکام. بل الاصل فیه اللزوم الا ما ثبت التخلف بالادلة العامة. و توهم ان العوضیة والمعوضیة امران اعتباریان و تفاوتهما انما هو بمحض الاعتبار، فاسد. بل انما هو مثل الثمن والمثمن، وهما یختلفان فی الاحکام مثل ثبوت الخیار فی الحیوان للمشتری اذا کان المبیع هو الحیوان، او نحو ذلک. فلابد من تعیینهما حتی یترتب علیهما احکامها. وتعیینهما انما هو بدخول الباء علی الثمن. ویلزمه (علی القول باختصاص خیار الحیوان للمشتری) ان یکون لمن یبیع ضیعته بفرس و یشتری ذلک الفرس ایضا بضیعته ثبوت خیار الفسخ له فی الثلاثة وعدمه. وهو محال. فکذلک العوض والمعوض لیس بمحض الاعتبار، و یتمیز العوض بدخول الباء علیه. و من هذا یظهر ضعف ما نقل عن الشهید الاعتراض علی من استدل بلزوم تقدیم الایجاب علی القبول فی البیع، بان مورد لفظ " بعتک " معوض و مورد " اشتریت " عوض، والعوض فرع المعوض طبعا فینبغی تقدیمه وضعا. وتقریر الاعتراض ان العوضیة من الامور الاضافیة المتعاکسة، فلا مزیة لاحدهما بالاختصاص. وفی کل من الاستدلال والاعتراض، نظر. اذ غایة توجیه کلام المستدل ان کلمة " بعت " مشتملة علی نقل المعوض الی المشتری بعوض. و کلمة " اشتریت " علی نقل العوض الی البایع. والتحقیق فی جوابه منع لزوم تقدیم ما هو مشتمل علی الموخر الطبعی. وغایة توجیه الاعتراض، ان کل واحد من الثمن والمثمن قابل لان یسمی عوضا فیمکن تسمیة العوض معوضا وبالعکس. اذ کل منهما بدل من الاخر ولیس هناک تقدم طبعی، وفیه ان غایة الامر امکان تحقق صورة فی المعاوضة وان یطلق علی کل واحد من العوضین اسم العوض والمعوض. لا طراد ذلک فی جمیع الصور. ولا ریب ان اعتبار العوضیة والمعوضیة فی البیع حقیقی، لا اضافی. والا لزم ان یکون الثمن مثمنا وبالعکس. وبه یختل الاحکام.

ص: 352

والتحقیق فیه ان القبول الذی لم یکن بلفظ قبلت مثل " اشتریت " و " ابتعت " اما ایجاب فی المعنی، یعنی " نقلت منک المبیع بالعوض المعلوم و بعت بعد قبول له " لعدم استحالة ذلک عقلا والا لم یتخلف فی عقد النکاح مع انه جایز فیه، والتعلیل بخیار المرئة لا یرفع الاستحالة العقلیة، کما هو واضح. او نقول انه قبول ولا استحالة فی تقدیمه. والفرعیة والتبعیة انما یسلم فی مثال " قبلت " لا غیر. فالثواب فی تقریر مراد المستدل ان یقال: ان مورد " بعت " هو نقل عین آخر بعوض، ومورد " اشتریت " قبول ذلک النقل بذلک العوض بعینه. ولا ریب ان الانتقال مطاوع للنقل ومتاخر عنه بالطبع، فلابد ان یکون اللفظ الدالة علیه متاخرا. وفی تقریر الاعتراض ان یقال: ان النقل کما یمکن تصویره فی المعوض یمکن تصویره فی العوض، فلا تقدم لاحد العوضین بالطبع فی صیرورتهما منقولا او منتقلا. ویظهر الکلام فیهما بعد تامل ما ذکرنا بادنی تصرف. فیمنع تقدیم مادل علی المتقدم بالطبع فی الذکر، ویمنع اعتباریة المنقول والعوض وجواز جعل کل من العوضین منقولا و منتقلا، وعوضا و معوضا. فنقول فی المعاوضة المبحوث عنها، ان کانت بمحض التقابض (من دون قصد الی شیئ من العقود المعهودة [ و ] اعتبار شرایطها) فهی معاطاة محضه. وان کانت بعد المساومة باحد العقود المعهودة فهی المعاطات التابعة لتلک العقد. وان لم یکن بمحض التقابض بل ذکر له صیغة بمثل " عاوضت " او " تعاوضت " او " با ذلت " ونحو ذلک، ووقع القبول، فلا محالة ینفک عن جعل احدهما عوضا والاخر معوضا. و لا یتصور جعل کل منهما عوضا و معوضا، کما ذکرنا. وح، فبعد ملاحظة ان لفظ " عاضه " و " اعاضه " و " عوضه " فی اللغة بمعنی اعطاه العوض. کما ان لفظ " اعتاض " و " تعوض " بمعنی اخذ العوض. فلابد ان یجعل ایجاب المعاوضة المبحوث عنها بلفظ " عاوضت " منقولا بمعنی نقلته فیصیر معناه نقلته نقلا بعوض داخل فی ماهیته، کالبیع والاجارة. فلا یشمل الصلح والهبة المعوضه. فان کان مفعوله عینا فیصیر بیعا. او منفعة فیصیر اجارة او مزارعة او نحو ذلک. وح، فلابد من تعیین المقصود

ص: 353

وملاحظة تحقق شرایط کل منهما. وان جعلت معاملة براسها، فلا یمکن الا بسبب التسمیة لا باعتبار تمایز الماهیات. وهو مشکل. و بالجملة لم اقف علی شیئ یدل علی کونها عقدا براسها. وللشهید الثانی (ره) فی المسالک هنا کلام ینبغی التعرض له: قال المحقق " وکذا ان عوض عنها و لو کان العوض یسیرا " قال [ فی شرحه ] " هذا ایضا من المواضع الموجبة للزومها من الجنبی " یعنی کما ان صورة تلف العین فی هبة الاجنبی موجب لسقوط الرجوع فکذلک تعویض الاجنبی عن الهبة موجب للزومها و سقوط الرجوع فیها. قال " وهو موضع وفاق من جمیع الاصحاب حتی من المرتضی (1) - ره - کما قد عرفت و مسشنده مع (2) الادلة العامة خصوص قوله الصادق - ع - فی حسنة عبد الله بن سنان، قال: اذا عوض صاحب الهبة فلیس له ان یرجع (3) وغیرها. ولا فرق فی العوض بین القلیل والکثیر من تراضیهما علیه لا طلاق النص والفتوی. ولانها یصیر بالتعویض معاوضة مختصة، فیلزم للعلوم، ولو لم یرض الواهب بالیسیر ابتداء او بعد العقد، لم یوثر بذل الموهوب له. کما سیاتی - ان شاء الله - تحریره. ولا فرق فی العوض بین کونه من بعض الموهوب وغیره عملا بالا طلاق. ولانه بالقبض بعد العقد مملوک للمتهب فیصح بذله عوضا عن (4) الجملة ". اقول: وفی هذا الکلام تعقید واشکال. اذ لو کان مراده من " الادلة العامة " مثل " اوفوا بالعقود " و " المؤمنون عند شروطهم " الشامل لعقود المعوضات کالبیع والاجارة، وغیرها کهبة ذی الرحم بدون عوض، والصلح الخالی عن العوض، والنذر، والیمین. بتقریب ان یقال خرج هبة الاجنبی الخالیة عن العوض بالدلیل وبقی الباقی تحت العموم. فما معنی قوله " و لانها یصیر بالتعویض معاوضة محضة فیلزم للعموم " وما هذا العموم غیر العموم المتقدم. فان قلت: المراد منه مثل قوله تعالی " الا ان یکون تجارة عن تراض " فان التجارة هو عقد المعاوضة لا جل التکسب. "

ص: 354


1- وفی النسخة: المعترض. و کذا " من " بدل " مع ".
2- وفی النسخة: المعترض. و کذا " من " بدل " مع ".
3- : الوسائل: ج 13 ص 341، احکام الهبات، الباب 9 ح 1.
4- و فی النسخة:؟ " فی " بدل " عن "

ففیه: ان منتهی دلالته حلیة الاکل لاقتضاء الاستثناء ذلک، وان کان منقطعا. فمعناه. یجوز الاکل بعنوان التجارة عن تراض، وهو لا یستلزم اللزوم. فلیس هیهنا عمومات یفید احدها لزوم کل عقد من العقود، سواء کان فیه معاوضة ام لا، والاخر لزوم کل عقد فیه معاوضة. فان قلت: انه (ره) فرض الکلام فی التعویض الغیر المسبوق بشرط العوض. فانه یمکن ان یقال الهبة للاجنبی مع الاطلاق قد خرج من عموم " اوفوا بالعقود " وامثاله، فما الذی اوجب لزومه بعد طرو التعویض. فقال الهبة المطلقة صار بسبب التعویض بعدها معاوضة محضة ولیس بالهبة المطلقة المخرجة بالدلیل عن العموم، فیدخل تحت تلک الادلة العامة التی خرجت منها اولا. فالعمومات فی الموضعین امر واحد. و الحاصل ان [ اعتراض ] المعترض فی الاستدلال الاول، [ ای ] ان هبة الاجنبی بملاحظة کونها معوضة یدخل تحت عموم اوفو بالعقود، بالاستقلال فیلزم. [ لا ] فی الاستدلال الثانی، [ ای ] ان خروج هبة الاجنبی المطلقة بسبب الدلیل عن تلک العمومات، قد ثبت، ولکن ثبت لزومها ثانیا، بسبب دخولها ثانیا، تحت العموم بسبب التعویض الطاری علیه. والحاصل: ان الهبة المعوضة داخلة فی العام بالا صالة فی الاول. فصارت منه بعد ما لم یکن، فی الثانی. وبیان ذلک ان فی التعویض ایضا لابد من القبول، حتی فی الهبة المشروطة بالعوض. فلو منع الواهب من قبول العوض لئلا یلزم هبته جاز له. فلابد التعویض من قبول الواهب لما یعطیه المتهب بقصد العوضیة حتی یلزم. فحق الواهب باق فی العین حتی یحصل اللزوم سواء شرط العوض فی العقد ام لا. فبعد التعویض یعنی اعطاء المتهب العوض واخذ الواهب، یصیر لازما لان الهبة المطلقة السابقة معاوضة محضة، فکانه کان ینقل ما له المتزلزل بالنسبة الیه بازاء هذا العوض. فیقطع یده عنه فیشمله العمومات الدالة علی وجوب الوفاء. فکانه حصل المعاوضة ح، ویدخل بسببه تحت العموم. قلت: الظاهر ان موضوع المسئلة اعم من الهبة المشروط فیها العوض او المطلقة التی لحق بها التعویض. کما یظهر من الاستدلال ومن قوله " ولو لم یرض الواهب بالیسیر ابتداء او بعد العقد " واما جعل ذلک الکلام عطفا علی اطلاق النص والفتوی لیکون دلیلا لعدم الفرق

ص: 355

بین الیسیر والکثیر، فلا کراهة فیه. ثم، ان مقصودنا من طرح هذا المقال استیناس الی اثبات معنی مستقل للمعاوضة غیر العقود المعهودة. فان مراد الشارح من قوله " فیصیر بالتعویض معاوضة محضة " لو کان صیرورتها هبة معوضة فیدخل تحت العموم، فیرد علیه ان الاستدلال بالعموم لا یحتاج الی جعلها هبة معوضة. بل یکفی کونه مصداق لفظ " العقد ". مع ثبوت الاشکال فی صیرورتها هبة معوضة ایضا. ولو کان مراده انه ح، یصیر واحدا من العقود المعهودة، فالمفروض عدمها. مع انه لا یصح فرض کونها منها. فبقی ان یکون المراد بالمعاوضة المحضة اما نوع معاوضة خاصة لم یکن احد المذکورات. او معنی عام یشملها و یشمل غیرها. فظهر من ذلک امکان تحقق المعاوضة فی غیر العقود، المعهودة، ویکون مندرجا تحت عموم الایة، فیکون لازما. ومما ذکرنا فی تقریر الاستدلال من ان الغرض محض اخراجها من الهبة المطلقة المستثناة بسبب طرو التعویض، یظهر ضعف الاستیناس. اذا عرفت هذا، فالمعاوضة التی لم یقصد کون احد العوضین معوضا والاخر عوضا، فاما ان یکون بدون لفظ وصیغة، فهو معاطاة. ویجری علیها احکامها. وان کان مع لفظ فان کان " با ذلت " او " بذلت " او " عوضت " فهو لا ینفک فی الخارج من صدور النقل من احد الطرفین، فمن ایهما صدر فیتبعه حکمه. فان صدر من صاحب العین مع ذکر العوض وارادة ثبوت العوض فی مهیة، فینزل علی البیع قسرا. وان صدر من صاحب المنفعة، فینزل علی الاجازة قسرا. ولا یضر عدم القصد، ح. فانه اذا قال احد لاحد (1) " بع فرسی بکذا " فباع ولم یخطر ببال احدهما ان معنی " بع " التوکیل فی البیع، ولا قصدا. فهل یمکن لک ان تقول ان هذا باطل لانه لم یقصد التوکیل ولم یفهم الوکیل ذلک. بل هو قاصد ولکن لا یتفطن بانه قاصد. لان العلم بالشیئ لا یستلزم العلم بالعلم. وح، فیبقی الکلام فی اجتماعها بشرایطها مثل معلومیة العوض والمعوض فی البیع والاجازة وغیرهما، والتمکن من التسلیم و غیر ذلک. ومن جملة ذلک، الکلام فی صحة الصیغة

ص: 356


1- وفی النسخة: فانک اذا قلت لاحد

والایجاب بهذا اللفظ. وانه [ هل ] یکفی الکنایات، ام لا. وفی ان الصیغة هل هی شرط الصحة او اللزوم. فلا بد فیه من الرجوع الی ما ذکروه فی محالها. واما مع عدم الصیغة: فهو معاطاة - کما ذکره - ولا یفید اللزوم علی الاقوی. وح، فاما ان یتحقق فی الخارج محض التقابض ولم یعلم کونه تابعا لاحد من العقود المعهودة، فهو معاطاة بالمعنی الاول. و لا یفید الا اباحة التصرف. واما لو علم التبعیة مثل حصول المساومة والعقد الی احد العقود ثم وقع التقابض من الطرفین بناء علی تلک المساومة. فهذه معاطاة تابعة للعقود. فیکون معاطاتا فی البیع او فی الاجازة. وهکذا انما وقع الاختلاف فی ان المعاطاة هل هو بیع، ام لا، انما هو فی المعاطات البیعیة لا مطلق المعاطاة. ولما کان ذکر مسئلة المعاطاة فی کتاب البیع وذکر الخلاف هنا [ ک ]، یترای فی بادی النظر انهم اختلفوا فی انه بیع ام لا مطلقا. ولیس کذلک. بل تکلموا فی مسئلة البیع ثم ذکروا انه یجری فی الاجارة وغیرها ایضا. فنزاعهم فی انها هل یفید الملک او محض الاباحة، ینبغی ان یکون فی المعنی الاعم. ونزاعهم فی انه علی القول بالملکیة هل هو بیع ام لا، انما هو بالمعنی الاخص. والاظهر انها لیس محض الاباحة. بل هو تملیک والا لم (1) یجز وطی الامة بسبب المعاطاة، وهو خلاف اتفاقهم. و محللات الفرج منحصر فی التزویج و ملک الیمین. وان کان بتملیک المنفعة لا یشمل (2) التحلیل. والقول بان اذن المالک واباحته فی التصرف تحلیل، ضعیف. لان المراد بالتحلیل تحلیل الوطی مع بقائها علی ملک المالک. ولا ریب ان المالک هیهنا لم یقصد الا وطی المشتری فی ملک نفسه. وایضا لا عوض فی عقد التحلیل. و [ العوض ] فی المعاطاة موجود. بل الاظهر [ ان ] ما یکون تابعها للبیع فهو بیع. وقد ادعی المحقق الثانی علیه الاجماع، ویمکن تنزیل عبارات سایر الاصحاب ایضا علی ذلک، بان یکون مرادهم من معنی الملکیة او التبعیة، هی نفی اللزوم.

174- سوال:

174- سوال: معاوضة چیزی به چیزی دیگر، لزوم دارد یا ندارد؟ -؟ وبا وجود لزوم، ظاهر این است که صیغه ولفظ خاصی ندارد. چنانچه داشته باشد، بیان فرمایند. و غبن در

ص: 357


1- وفی النسخة: وان لم یجز...
2- وفی النسخة: لیشمل التحلیل

آن با وجود لزوم آن، جاری است؟ ودعوی غبن را احد طرفین می تواند نمود؟

جواب:

جواب: اظهر در نظر حقیر این است که معاوضه به این معنی که هر یک عوض و معوض باشند، عقدی است مغایر سایر عقود معاوضات. وهر گاه صیغهء صریحه بگویند مثل اینکه بعد از مساومهء معاوضهء الاغ و گاو با هم، بدون ملاحظهء اینکه احدهما ثمن باشد و دیگری مثمن، هر یک بگوید " تعاوضنا "، عقد لازم است و داخل عموم " اوفوا بالعقود " است. وهر گاه صیغه نگویند، معاطاة است، ولزوم ندارد. ودر صورت لزوم هم احکام بیع در آن جاری نمی شود، مثل خیار مجلس و خیار حیوان. بلی، دعوی غبن وامثال آن که بدلیل " نفی ضرر " ثابت است، در آن جاری می شود. بسبب عموم. نه غیر اینها.

172- سوال:

172- سوال: هر گاه کسی محصول باغ کسی را یا خود خرص مینماید یا خراص میآورد و میبیند، یا صاحب باغ می گوید که من خود خرص نموده ام یا خراص آورده ام و دیده است وفلان مقدار انگور (مثلا) دارد. آن مشتری اکتفا مینماید و راضی می شود و محصول را به قیمت مشخص و مدت مشخص (یا مدت غیر مشخص مثل رفع محصول مثلا) قرار داد مینمایند. ولکن صیغه نمیخوانند، بلکه محض تراضی است. من بعد آن مشتری تمامی محصول [ را ] میبرد - چه می فروشد و چه میخشکاند - وهنوز هیچ قدر از قیمت را نداده، می گوید من مغبون میباشم. و گاه باشد که قدری از قیمت را داده است و تلف شده است. یا هنوز تلف نشده است. استدعا آنکه شفقت کرده بیان فرمایند که این چه معامله [ ای ] است؟ و یا معامله نیست -؟ و محصول باغ حقیقتا مال کی بوده است؟ ودعوی غبن در صورتهای مذکوره جاری می شود یا نمی شود؟ -؟

جواب:

جواب: اولا باید دانست که در بیع ثمار بر اشجار، خرص شرط نیست. بلکه مشاهده کافی است. بلی، هر گاه ثمن از جنس آن ثمر باشد که آن را " مزابنه " می گویند، حرام است اجماعا، هر گاه به ثمن آن درخت باشد. و علی الاشهر الاظهر المدعی علیه الاجماع من بعضهم هر گاه از غیر آن درخت باشد. و بعضی از علما از جملهء ادلهء حرمة، احتمال تحقق ربا در آن کرده اند، و گفته اند که شرط است در صحت معاملهء ربوی علم به مساوات آنها، در اینجا چون محتمل است تفاوت، صحیح نیست. پس بنابر این باید که قایل قول به جواز

ص: 358

بیع ثمرهء غیر آن شجر، تجویز نکند بدون خرص، تا آنکه تفاضل لازم نیاید. ولکن این قول ضعیف است. و همچنین استدلال قائلین به حرمة اصل " مزانبه " بسبب احتمال ربا. زیرا که ثمره بر شجره از باب مکیل و موزون بالفعل نیست. و آنچه شرط است در تحقق ربا تفاضل در مکیل و موزون بالفعل است. وایضا معلوم نیست که قایل به جواز در غیر ثمرهء شجره، این دلیل را قبول داشته باشد. تا تکیهء او در اشتراط خرص بر این باشد که اجتناب از ربا کرده باشد. با وجودی که در بعضی اخباری که استدلال کرده اند تصریح است به عدم لزوم ربا. پس از اینجا معلوم شد که قول آنها هم مستلزم لزوم خرص نیست. بلی، در بیع " عرایا " که مستثنی است از حرمة " مزابنه "، خرص شرط است (1) و آن عبارت است از اینکه کسی یک درخت خرما در خانهء دیگری یا در باغ دیگری داشته باشد. و خواهد آن را بفروشد به صاحب خانه یا باغ که آن صحیح است اجماعا. و در اینجا شرط کرده اند خرص کردن را. به این معنی که تخمین می کنند که آن درخت هر گاه رطب آن خشک شود و خرما شود خرمای آن چیز قفیز است. و به همان قدر که تخمین کرده بفروشد به صاحب خانه. واین معنی در غیر درخت خرما جایز نیست، و در درخت خرما هم صحیح است بشرط اینکه به خرمای غیر آن درخت بفروشد نه به خرمای آن درخت. تا لازم نیاید اتحاد ثمن و مثمن. واینکه آن درخت یکی باشد. واینکه تفاضل در حین عقد حاصل نباشد میان خرمائی که خرص کرده و قیمت آن. هر چند بعد از آن ظاهر شود زیاد و کم، که آن ضرر ندارد. واینکه بیع حال باشد نه مؤجل. واما تعیین قیمت به وصف یا مشاهده، پس آن مثل سایر بیوع است. واستقصای مباحث " عریه " مجال آن در اینجا نیست. غرض همان حاجت به خرص است. و اما آنچه گفته اند در کتاب زکات از لزوم خرص، هر گاه خواهد انگور یا رطب را به

ص: 359


1- و در نسخه: نیست

مصرف برساند یا بفروشد. پس آن از برای تحدید حصهء فقیر است. نه اینکه شرط صحت بیع من حیث هو باشد. پس هر گاه کسی داند که انگور باغ او اگر خشک کنی سیصد من مویز بالاتر دارد، وقدر آن معلوم نیست، وخواهد انگور باغ را بفروشد، خرص می کند باغ را که چه قدر مویز از آن به عمل میآید. وضامن حصهء فقرا شود. پس انگور را می فروشد و مشتری هم می خرد به مجرد مشاهده، و دیگر احتیاجی به خرص نیست. و هر گاه این را دانستیم بر میگردیم بر سر مطلب و می گوئیم: که بایع و مشتری یا این است که هر دو باغ را دیده اند و انگور مجموع باغ را مشاهده کرده اند، پس آن کافی است در صحت بیع. خواه خرص کرده باشند هر دو، یا احدهما، یا اعتماد به خرص ثالثی کرده باشند. و مفروض سوال هم این است که از بابت " مزابنه " نیست که قیمت، انگور باشد یا مویز باشد. پس هر گاه خرص شده باشد و نقص ظاهر شود، این از باب ظهور غبن خواهد بود، ودعوی غبن مسموع است، با شرایط آن. و هر گاه هیچکدام مشاهده نکرده اند. یا احدهما مشاهده نکرده و به خرص ثالثی هم نشده، بیع باطل است. بسبب جهالت بیع و اینکه گفتیم که در صورت عدم مشاهدهء هر دو واکتفا به خرص ثالث، هر گاه نقص ظاهر شود داخل غبن است، و همچنین در صورت اکتفای احدهما به قول آن دیگری در خرص بدون مشاهدهء دیگری، این از باب خیار رؤیت و خیار عیب نیست. وجه آن این است که وصف در اینجا خرص است نه بیان مقدار. و گویا گفته است که " باغی که موصوف است به اینکه خرص او این قدر است فروختم به تو به این مبلغ " وظهور نقص در خرص [ به ] معنی خروج مبیع بخلاف وصف نیست. زیرا که او در وصف صادق است. و تخلفی که شده در مقدار موصوف است بسبب خطای در وصف. نه بسبب ظهور کذب در وصف. پس بر میگردد به ظهور غبن. و در دعوی غبن سه چیز معتبر است: یکی اینکه: در حال عقد احد عوضین انقص بوده از دیگری نه اینکه زیاده یا نقص بعد عقد حاصل شده باشد. دوم اینکه: مغبون عالم به نقض نبوده باشد، هر چند از اهل وقوف باشد، و همان امکان جهل معتبر است هر چند از اهل خبره باشد. بلی، هر گاه جهل در حق او ممکن نباشد دعوی مسموعه نیست. وهر گاه

ص: 360

نزاع شود در صورت امکان جهل، اظهر این است که هر گاه غابن می گوید که تو عالم بودی به قیمت. ومغبون بگوید جاهل بودم. اظهر تقدیم قول مغبون است با یمین. بجهت اصالة عدم علم. خصوصا هر گاه عالم بودن اظهر نباشد که باعث تعارض اصل وظاهر شود. و هر گاه مغبون بگوید من جاهل بودم به قیمت. وغابن بگوید نمیدانم که تو عالم بودی یا جاهل. پس ظاهر این است که قول مغبون است با یمین. نه از راه اینکه منکر است، تا کسی ایراد کند که او مدعی است نه منکر. بلکه از جهت اینکه مدعی جهل است و اثبات حق به بینه ممکن نیست، وخصم هم چون عالم به حال نیست قسم نمی تواند یاد کند. و نظر به عموماتی که وارد شده که اخراج حقوق به چند امر است یکی از آنها یمین است. پس باید قسم بخورد تا مسلط بر فسخ شود. واحادیث مفصله که فرموده اند " البینة علی المدعی والیمین علی المدعی علیه " خالی از اجمال نیست. وعبارت " علی المنکر " که در بعضی دیگر از اخبار هست مبین مدعی علیه است. واین شخص جاهل را " منکر " نمی گویند. و بسیار دور نیست که بگوئیم ضرورت داعی بر یمین نیست. چون مسلمی سخنی می گوید و معارضی ندارد. چنانکه شهید در قواعد احتمال داده در صورتی که زوجه مدعیهء تسمیهء معینه در صداق باشد، وزوج بگوید که من نمیدانم، یا خاطرم نیست، زوجه مستحق آن هست. چون مسلمی است بلا مزاحم، وقول او محمول بر صدق است. واما سوال از اینکه: این چه معامله [ ای ] است. پس ظاهر این است - نظر به صورت سوال که در آن ذکر شده که انگور باغ را فروخته و صیغه جاری نشده - این داخل معاطات است. و چون معاطات عبارت است از دادن و گرفتن بدون صیغه، پس آن اقسام بسیار می تواند داشت. و عمدهء کلام فقها در مسئلهء بیع است. و ظاهر کلام ایشان این است که هر گاه همهء ارکان و شرایط بیع موجود است به غیر صیغه، آیا این هم بیع است یا نه (؟ -؟) و هر گاه بیع باشد آیا صحیح است یا فاسد (؟ -؟) و هر گاه صحیح باشد آیا مفید محض اباحهء تصرف، یا مفید ملک است (؟ -؟) و بر فرض افاده ملک آیا ملکیت لازم است یا متزلزل است (؟ -؟) و بر فرض افادهء اباحه یا ملکیت متزلزله آیا به تلف عینین، یا احدهما، یا بعض کلیهما لازم

ص: 361

می شود یا نه (؟ -؟). واقوی در نظر حقیر این است که مفید ملکیت متزلزله است. بلکه دور نیست که بیع غیر لازمی باشد در جائی که همهء شرایط بیع باشد به غیر صیغه. وظاهر این است که کلام جمع کثیری از علما (که گفته اند مفید اباحه است نه ملک، بلکه از بعضی ظاهر می شود دعوی اجماع بر عدم افادهء ملکیت) محمول است بر اباحه به معنی اعم از اباحهء محضه یا ملکیت متزلزله که معلق بر تصرف است. و مراد آنهائی که نفی ملکیت کرده اند ملکیت لازمه است. چنانکه محقق ثانی فهمیده است در شرح قواعد و در شرح حاشیه ارشاد. بلکه در شرح قواعد گفته است که " معروف بین الاصحاب این است که آن بیع است. ولکن لازم نیست. و اینکه مراد آن بعضی که دعوی اجماع کرده بر اینکه بیع نیست، این است که بیع لازم نیست " ودلیلی که ذکر کرده این است که اگر ملکیت ثابت نشود به معاطات پس چگونه است که بسبب تلف لازم می شود؟ وچه دلیلی دلالت بر آن دارد؟ و همچنین اگر ملکیت ثابت نباشد اباحهء تصرف ثابت نمی شود. زیرا که مراد طرفین در معاطات اباحهء تصرفی است که مشتری در ملک خود بکند، و مستند باشد آن تصرف به ملکیت رقبه. پس اگر چنین شده مطلب حاصل است. والا اباحه حاصل نمی شود رأسا. چون مقصود ایشان نیست. وبر این متفرع می شود جواز بیع آن، وآزاد کردن، ووطی کردن. زیرا اینها نمی باشد مگر در ملک. وظاهرا خلافی ندارند در جواز بیع آنچه به معاطات منتقل شده، و همچنین عتق ووطی. وآنچه بعضی توهم کرده اند - که اباحهء مطلق تصرفات، منشأ اباحهء بیع و عتق ووطی هست پس کافی است در جواز تصرفات اذن مالک، و موقوف نیست بر ملکیت، پس جواز تصرف موقوف است بر اذن نه ملکیت، و تملک به تصرف حاصل می شود - خالی از تحقیق است. زیرا که اذنی که در اینجا متصور است، اذنی است در تصرفی که مبتنی باشد بر ملک ورقبه. و این بدیهی است که مراد بایع کنیز، به عنوان معاطات، این نیست که کنیز ملک بایع باشد و

ص: 362

وطی او را حلال کرده باشد از برای مشتری. چنانکه معنی " تحلیل " همین است. با وجود اینکه اندراج عوض در تحلیل فرج بر میگردد به اجازهء فرج و آن بیشبهه حرام است. و مفروض این است که عقد تحلیل هم واقع نشده. واینکه گفته اند که " تصرف متمم ملک است ". بر آن وارد است که در این وقت وطی در غیر ملک واقع شده. و همچنین است کلام در عتق و بیع. وبه هر حال معلق ساختن ملک بر تصرف - وحال آنکه تصرف موقوف است بر ملک - مستلزم دور است. ودفع آن به اینکه تصرف موقوف است بر اذن، نه بر ملک. تمام نیست. چنانکه دانستی که اذن مطلق مجوز اینگونه تصرفات نیست تا منضم به تملیک نباشد. و توهم اینکه ملک حاصل می شود به لمحهء یسیری قبل از تصرف. و تصرف مبتنی بر آن است - چنانکه در " اعتق عبدک عنی " که این را تملیک ضمنی می گویند - بیوجه است. چون در آنجا اعتق عبدک عنی به منزلهء توکیل است. یعنی تو وکیلی که غلام خود را مال من کنی و از جانب من آزاد کنی. پس هر گاه صاحب غلام آزاد کرد غلام را از برای آمر بسبب امر، ظاهر می شود که او را ملک آمر کرده هر چند به لمحه [ ای ] یسیر باشد. واما در اینجا نمیدانم که هر گاه معاطات افادهء تملیک نکرد از کجا ملک از برای مشتری حاصل شد که با او وطی کند -؟. اگر بگوئی: که چون اجماع است که بیع وعتق ووطی جایز است در اینجا، و چون آنها نمی باشد مگر در ملک پس معلوم شد که ملک فی الجمله به لمحهء کمی حاصل می شود، واین امور بر آن مترتب می شود. می گوئیم: که آیا این ملک تعبدا به جعل الهی حاصل می شود در صورتی که ارادهء این تصرفات کند -؟. پس چرا گفتی که جواز آن ناشی از اذن مالک است؟ و اگر از اذن مالک حاصل می شود، پس چرا تخصیص میدهی آن را به این امور خاص؟ پس اذن او در همه جا کار می کند. واما آنچه کلام ملا احمد (ره) موهم آن است - که [ گفته است ] نزاعی نیست در اینکه معاطات در قرض مبیح تصرف است بلکه موجب ثواب است ولکن ملک حاصل نمی شود مگر

ص: 363

به تصرف - که کسی گمان کند که از [ کلام ] آخوند اجماع ظاهر می شود بر اینکه تصرف منشأ حصول ملک می شود. پس اعتماد به آن بیوجه است. زیرا که عبارت ایشان (بنا بر نسخه [ ای ] که در نزد حقیر است) این است " والظاهر انه لا نزاع فی المعاطات هنا علی تقدیر عدم کونها من العقود اللازمة فیبح التصرف و علیه العوض، بل یحصل الثواب ایضا، الا انه لا یحصل الملک ولا یلزم العوض الا بعد الاتلاف، وقبله یکون ماذونا فیه فی التصرف مع العوض. فلا یکون عقدا باطلا مثل ما قیل فی البیع ". وظاهر این است که مراد آن مرحوم در اینجا بیان این است که هر چند قائل نباشیم به معاطات در بیع و سایر معاملات، و باطل و فاسد دانیم آن را (چنانکه مذهب علامه است در نهایه) در قرض نزاعی نیست. و کسی قائل به حرمة و فساد آن نشده. بلکه موجب اباحهء تصرف است. واما اینکه گفته است که ملک حاصل نمی شود به تصرف (1) بلکه حاصل می شود به تلف (2) . ظاهر این است که مراد او در مثل تصرف در اموال باشد به عنوان اکل ولبس و غیر اینها، که بسبب تلف، ملک حاصل می شود نه قبل از آن. از قبیل طعامی که در نزد مهمان میآورند. [ نه ] مثل بیع وعتق ووطی. بقرینهء کلام او بعد از آن که صریح است که امثال این تصرفات بدون حصول تملک قبل از آن وجهی ندارد. واما معاطات در بیع وامثال آن، پس آن از اصل در نزد آخوند لازم است وموجب تملیک. تا اینجا کلام در این بود که معاطات در بیع وامثال آن عبارت باشد از اجتماع ارکان به غیر صیغه. باقی ماند کلام در معاطات در این معاملات بافقد شرایط آن. مثل جهالت مبیع و ثمن وغیر ذلک. پس می گوئیم که کلام در معاطات در عبارات فقها در چند موضع است: اول: در کتاب بیع بعد از آن که تعریف بیع را می کنند به " انتقال عین مملوکه از شخصی به دیگری به عوض مقداری بر وجه تراضی " چنانکه جمعی کرده اند. یا به " عقدی بر انتقال مذکور " چنانکه علامه در مختلف اختیار کرده. یا به " عقدی که مقتضی استحقاق تصرف است در مبیع و ثمن وتسلیم آنها " چنانکه جمعی دیگر کرده اند. یا به " نقل ملکی از رد

ص: 364


1- این سخن بر اساس نسخهء میرزا (ره) است و با ابتدای سخن از کلام اردبیلی (ره) تعارض ندارد
2- این سخن بر اساس نسخهء میرزا (ره) است و با ابتدای سخن از کلام اردبیلی (ره) تعارض ندارد

مالکی به غیر او به صیغهء مخصوصی " چنانکه جمعی کرده اند. بعد از آن می گویند " لابد است در بیع از ایجاب و قبول " وبعد از آن می گویند " ولا یکفی المعاطات " وبعد از آن متوجه احکام معاطات میشوند و قول مفید را در برابر آن نقل می کنند. و عبارت مفید این است که " البیع ینعقد علی تراض بین الاثنین فی ما یملکان التبایع له اذا عرفاه جمیعا و تراضیا بالبیع و تقابضا وافترقا بالابدان " و ظاهر این عبارت این است که بیع منعقد ولازم می شود به اینکه تراضی واقع شود میان دو نفر بر معاوضه در آنچه ایشان مالک امر تبایع در آن هستند به اینکه ملک ایشان باشد، یا ولی، یا وکیل مالک اینمال باشند. بشرط اینکه آن عوض ها معلوم باشند، وهر دو عارف به حال آنها باشند، وراضی شوند به بیع، وقبض از هر دو طرف به عمل بیاید، واز هم جدا شوند که اشاره است به تفرق مجلس که مادامی که مفارقت نکرده اند (بابدانهما) لزوم به عمل نیامده. وفقها از این کلام فهمیده اند که مفید شرط ندانسته در صحت ولزوم بیع لفظ وصیغه را. بلکه به مجرد تقابض اکتفا کرده. در برابر این سخن، مشهور علما می گویند که این افادهء لزوم نمی کند، هر چند افادهء اباحهء تصرف بکند. و از علامه در نهایه نقل شده که این افادهء اباحه [ نیز ] نمی کند چون این بیع فاسدی است و مبیح تصرف نیست. وسایر علما نیز خلاف کرده اند که آیا این اباحه همان محض رخصت در تصرف بدون حصول ملکیت است، یا مفید ملکیت متزلزل است و به تلف، لازم می شود. یا بیع است اما بیع لازم نیست، بلکه بیع متزلزل است. و از این سخن ها (که مذکور شد که در مسئله بیع می گویند) بعضی چنین فهمیده اند که این سخن ها در وقتی است که سایر شرایط بیع متحقق باشد و نزاع در سر همان صیغه با تنهائی باشد. و لازم این سخن این است که هر گاه اختلال در سایر شرایط باشد، اباحه به هیچ نحو حاصل نمی شود. چنانکه [ در ] مسالک به آن اشاره دارد. و در کلام دیگری ندیدیم. و عبارت او این است که " لو وقع الاتفاق بینهما علی البیع، و عرف کل منهما رضا الاخر بما یصیر الیه من العوض المعین، الجامع لشرایط البیع غیر اللفظ المخصوص، لم

ص: 365

یفد اللزوم. ولکن یفید اباحة تصرف کل منهما فی ما صار الیه من العوض. نظرا الی اذن کل منهما للاخر فی التصرف. ام یکون بیعا فاسدا من حیث اختلال الشرط و هو الصیغة الخاصة. المشهور الاول... ". الی آخر ما ذکره. و ظاهر این عبارت این است که خلاف در اباحهء تصرف و عدم اباحه، همین در صورت اختلال شرط صیغه است. و در صورت اختلال سایر شروط اباحه حاصل نمی شود. و دیگران هم تابع آن شد [ ه-ا ] ند. و همچنین از ذکر کلام در معاطات در عقب ذکر اشتراط صیغه چنین فهمیده اند که این اباحه مخصوص صورت فقدان شرط صیغه است. نه سایر شروط و دلالت این بر مطلب ایشان نیز ممنوع است. و سایر فقها در این مقام تعلیل می کنند اباحه را به حصول تراضی و مسلط کردن هر یک دیگری را بر مال خود. و در این معنی فرقی نیست ما بین اینکه سایر شرایط متحقق باشد یا نباشد. و مقتضای این تعلیل عدم فرق است ما بین وجود شرایط و عدم آنها. و از شهید (ره) در حواشی قواعد حکایت شده که تجویز کرده است جهالت ثمن و مثمن واجل را. و همچنین مقتضای آنچه ذکر کرده اند که در معاملهء نقدین در صورت معاطات، قبض مجلس شرط نیست. و مؤید این است جواز خریدن نان و غیر آن، از اطفال در بازار، در بعضی صور (چنانکه در محل خود تحقیق آن کرده ایم). و از شیخ در مبسوط نقل شده که گفته است - بعد از گفتار در صیغهء بیع -: " اذا ثبت ذلک فکلما جری بین الناس انما هی استباحات و تراض دون ان یکون ذلک بیعا منعقدا، مثل ان یعطی درهما للخباز فیعطیه الخبز، او یعطیه للبقلی فیبادله البقل، و ما اشبه ذلک. ولو ان کل واحد منهما یرجع فی ما اعطاه کان له ذلک. لانه لیس بعقد صحیح هو بیع ". و مثل این از خلاف هم نقل شده. و به هر حال ظاهر این است که تراضی در جواز تصرف کافی است هر چند جامع شرایط صحت بیع نباشد. و اینکه از علامه در نهایه نقل شده قول به اینکه معاطات بیع فاسد است، که مبیع تصرف نباشد، ممنوع است. و معلوم نیست که مراد علامه هم عدم جواز تصرف باشد. و بر فرضی که مراد او این باشد، در وقتی تمام است که تصرف را به علت اینکه بیع است بکند، و به اعتقاد اینکه بسبب

ص: 366

بیع بودن است. واما اگر بسبب همان تراضی باشد که در ضمن بیع فاسد باشد، بکند، دلیلی بر حرمة آن نیست. و در مسایل فقهیه جواز تصرف بسبب محض تراضی، بسیار است. واز آن جمله تراضی است که در حیوانات شیرده می کنند به روغن، یا به دراهم، یا غیر آن، با وجود جهالت شیر. هر چند لزوم ندارد. و گفته اند که این معاوضه است. و شبیه به این است که ادای دین طلبکار بدون صیغه. شهید (ره) در دروس گفته است " ومن المعاطات ان یدفع الیه سلعة بثمن یوافقه علیه من غیر عقد، ثم هلک عند القابض. فیلزمه الثمن المسمی. و یشبهها قضاء المدین العوض عن النقد، او عوض آخر. فان ساعره فذاک. والا فله بسعر یوم القبض. ولا یحتاج الی عقد. ولیس لهما الرجوع بعد التراضی ". پس گویا این معاطات نیست که احد عوضین تلف شده که آن مالی است که به قرض گرفته شده بود. پس ضرور نیست که ما این معاملات را که بر وجه تراضی می شود مندرج کنیم در تحت عقود متعارفه تا اینکه ملاحظهء اجتماع شرایط آنها را بکنیم. واز این جمله معاوضه ای است که مقصود در آن تعیین عوض و معوض نباشد. مثل اینکه حیوانی را با حیوانی، یا ملکی را با ملکی معاوضه می کنند بدون قصد اینکه یکی از اینها عوض باشد و ثانی معوض. بلکه هر یک از اینها عوض است و معوض است. و در جای دیگر در همین کتاب [ به طور ] مستقصی بیان آن کردیم (1) و بیان کردیم که اگر صیغه در آن گفته شود، هر چند به این نحو باشد که هر یک از طرفین بگویند " تعاوضنا " معاوضهء لازمه می شود، و داخل بیع و سایر عقود نیست. بلکه عقدی است مستقل که در تحت عموم " اوفوا بالعقود " و امثال آن مندرج است. چون عقد عبارت است از عهد موثق. وهر گاه بدون صیغه باشد مبیح تصرف است اما لازم نیست. پس در سایر عقود هم هر گاه مساومه بر آنها واقع شود وصیغه خوانده نشود، اگر جامع شرایط دیگر غیر صیغه هست [ از ] معاطات در آن، معاوضه را خواسته اند. و مبیح تصرف

ص: 367


1- رجوع کنید به مسئله شماره 173، از همین مجلد

است، اما لازم نیست. و همچنین هر گاه سایر شرایط هم نباشد. پس خواهی آن را بیع غیر لازم (مثلا) یا صلح غیر لازم، بگو، و خواهی معاوضهء دیگر بگو. چنانکه. بسیاری از فقها در مطلق معاطات می گویند معاوضه ای است برأسه. و مخالف در اینجا شیخ مفید است. وبعض متاخرین از اتباع او که با وجود عدم صیغه آن را بیع لازم میدانند (1) مثلا. و به هر حال: معاطات معامله [ ای ] است مبیح تصرف. خواه بگوئیم افاده ملکیت متزلزله

ص: 368


1- عامل تعیین کننده در این مسئله، موضوع معروف " امضائیه و توقیفیه " بودن احکام است. در اینکه احکام عبادات توفیقی هستند و نمی توان باب و عنوان و حتی شکل جدیدی در آنها ایجاد کرد، همه اجماع دارند. سخن در این است که آیا در معاملات هم محکوم به توقیف هستیم یا نه؟ -؟ اکثریت قریب به اتفاق دانشمندان متقدم به توقیف معتقد بوده اند و میگفتند فقط معاملات و معاوضاتی که شرع آنها را معین کرده و برای آنها حدود و مشخصات و شرایط تعیین کرده، رسمیت دارند. و سایر صورت های معامله باطل می باشند. در این میان با انواع معاطات ها رو برو میشدند و چون عمل و سیرهء مسلمین بر معاطات ها جاری بوده (از عصر رسول الله صلی الله علیه وآله) آن ها را در قالب " نیمه رسمی " میپذیرفتند. حتی در متن همین مسئله دیدیم که شیخ کمترین اهمیت (اهمیتی نزدیک به صفر) به معاطات میدهد. بحث مطاطات در فقه ما یک جریان تحولی در تاریخ خود دارد. که در این سیر زمانی، بتدریج رو به تکامل رفته و در نتیجه دانشمندان متاخر به " امضائی " بودن احکام در معاطات معتقد شده اند. یعنی به هر نسبتی که گذشت زمان به نفع قول " امضائی " بوده به همان نسبت به رسمیت " معاطات افزوده شده. مرحوم محقق داماد (یزدی) مثال جالبی بر معنای " امضائی " میآورد. میگفت: رسول خدا " ص " و اهل بیت " ع " زیست فردی و اجتماعی مردم را متن قرار میدادند و خود بر آن حاشیه میزدند. هر جا که میدیدند این رفتار، یا این معامله، یا فلان سنت و یا... مردم صحیح نیست، تذکر داده و آن را اصلاح میکردند، بنابر این هر معامله ای که از زبان شرع منفی؟ برای آن وارد نشده مشروع است و رسمیت دارد. بدیهی است که معاطات در صدر این معاملات قرار دارد. و عدم ورود منع دلیل این است که شرع آن را امضا کرده است. و شرایط چنین معامله ای همان شرایط عامه است. و شرایط خاصهء هر معامله خاص - از قبیل بیع، اجاره و... مربوط به خودشان است. پس باید معاطات را یک معامله لازم دانست زیرا مردم به قصد لزوم، آن را انجام میدهند و به همین صورت هم مورد امضای شرع شده است. از سخن میرزا (ره) روشن می شود که این جریان فکری در عصر او به فرار قابل توجهی رسیده بوده، که با پیدایش معاملات جدید مانند سر قفلی و بیمه، به کمال خود می رسد. تأثیر مسئله تاریخی توقیف و امضا در این مسئله نقش زیادی دارد همانطور که در سطرهای بعدی کلمه " محصور " که جز " توقیف " معنی ندارد، در بیان شهید ثانی (ره) خواهد آمد

هم می کند و به تلف عوضین لازم می شود. یا قایل به محض اباحه باشیم. و دانستی قبل از این که اقوی افادهء ملکیت متزلزله است، و ضمانی در تلف آن لازم نیست به غیر همان عوضی که قرار داده شده هر گاه تلف شود عوضین یا احدهما، علی الاقوی. وفرقی نیست در تراضی بر معاوضه، ما بین آنکه اگر آن را درج کنیم در ضمن احدی از عقود معهوده فاسد نباشد، و ما بین آنکه برأسه فاسد باشد (1) واینکه گفته اند که هر گاه مشتری قبض کند به عقد فاسد، مالک نمی شود و ضامن آن عین است بلا اشکال وخلافی. آن هم منافاتی با ما نحن فیه ندارد. زیرا که آن در صورتی است که اذن در تصرف به شرط اینکه بیع باشد، شده است. نه در صورتی که اذن مبتنی بر تراضی باشد. هر چند در ضمن عقد فاسد باشد. و تفصیل مقام این است که هر گاه شروط صحت بیع از آن مقوله است که در صحت معاطات هم شرط است (مثل بلوغ وعقل وتملک مال وقصد به اخراج) پس آن بیع فاسد است رأسا. وموجب اباحهء تصرف نمی شود. خواه قصد بیع کند در معامله، یا قصد معاطات. واما اگر از باب صیغه و معلومیت کیل و وزن یا حصول مشاهده، یا وصف وامثال آن باشد، پس هر گاه به قصد بیع نباشد و به محض تراضی معامله کنند، پس آن داخل معاطات است. و موجب جواز تصرف است. و داخل بیع فاسد نیست، که منشأ ضمان باشد، وعدم جواز تصرف. والحاصل: در صورت ثانیه، هر چند عالم به فساد بیع باشد ولکن قصد اینکه بیع صحیح است نکند و به همان تراضی اکتفا کند، ضمانی نیست و تصرف جایز است. و در صورتی که به قصد اینکه بیع صحیح است می کند، در هر دو صورت باطل است. ودلیل آن اجماعات منقول است که نقل کرده اند. و عموم " علی الید ما اخذت حتی تودی " وقاعدهء " ما یضمن بصحیحه، یضمن بفاسده وما لا یضمن بصحیحه، لا یضمن بفاسده " است. و همچنین دلالت دارد بر آن آنچه اشاره به آن شده که مفروض این است در صورتی که مقصود دارد در

ص: 369


1- یعنی فرقی ندارد آن معاطاتی که خود به خود فاسد نیست با آن معاطاتی که اگر آن را در تحت یکی از عقود جای دهیم فاسد نمی شود و گرنه فاسد خواهد شد

تصرف باشد بزعم اینکه عقد بیع صحیحی واقع شده، و حال اینکه در نفس الامر صحیح نیست. پس اذن بر آن واقع نشده. و از آنچه گفتیم ظاهر شده که هر گاه طرفین جاهل به فساد باشند، و ظاهر شود. اشکالی نیست در ضمان. چون تصرف بر غیر وجه ماذون فیه، واقع شده. و همچنین هر گاه هر دو عالم به فساد باشند و به قصد معاطات و تراضی شده باشد، اشکالی نیست در جواز تصرف وعدم ضمان. ومراد از ضمان در اینجا این است که هر گاه مال باقی است باید رد کند. و هر گاه مال تلف شده باید مثل یا قیمت را رد کند. والزام نمی توانند کرد بر همانچه به آن معاوضه واقع شده. و مراد از عدم ضمان، آن است که هر گاه هر دو مال ها (مثلا) تلف شوند، هر یک به حق خود رسیده اند. وچنان نیست که باید از عهدهء تالف مثلا یا قیمتا بر آیند. و تفصیل این مقام در مسئله معاطات بعد میآید. واما هر گاه یکی از آنها عالم به فساد بوده و دیگری جاهل، پس نیز اشکالی نیست در اینکه عالم از آنها، ضامن مال جاهل هست. وصاحب مسالک گفته است که در صورتی که مشتری جاهل باشد و بایع عالم باشد، محتمل است که ضمانی بر مشتری نباشد چون بایع او را مسلط کرده بر مال خود با علم به بقای آن بر مال خود بودن. و همچنین گفته است که هر گاه مشتری عالم باشد و بایع جاهل، ضمان بر مشتری ثابت است به طریق اولی. بعد از آن گفته است که در جمیع صور، اقوی ثبوت ضمان است. پس رجوع می کنند هر یک به مال خود اگر موجود باشد. و به عوض آن، هر گاه تلف شده باشد. و ظاهر این است که مراد او در غیر صورتی است که تراضی واقع شده باشد به عنوان عموم. یعنی خواه عقد صحیح شده باشد، و خواه فاسد. پس در چنین صورتی داخل معاطات می شود، وبه مقتضای آن عمل می شود. پس حاصل مقام در " مقبوض به معاملهء فاسده " این شد که هر گاه قصد آنها تجویز تصرف به شرط اینکه آن مبایعهء فاسده است (یعنی بدانیم که بدون این که مبتنی بر آن باشد راضی نیستند) پس ضمان ثابت است. و تصرف جایز نیست. و هر گاه مقصود رخصت

ص: 370

تصرف است مطلقا (یعنی هر چند با علم بر فساد باشد) پس آن داخل معاطات است. و منافاتی نیست ما بین قول به اینکه معاطات افادهء تملیک متزلزل می کند، و ما بین اینکه این معامله بخصوص من حیث هی مفید تملیک نیست. زیرا که وجوه تملیک مختلف است. پس هر گاه مبیع کنیزی باشد، به مجرد همین، وطی جایز است. واگر مقید تملیک نبودی [ دلیلی بر جواز نمیماند و حال آنکه بر جواز آن اتفاق نظر دارند ] چنانکه [ قبلا ] دانستی. و عبارت علامه در تذکره منافاتی با آنچه ما گفتیم ندارد، آنجا که گفته است " اذا کان المبیع بالبیع الفاسد جاریة، فوطئها عالما بالفساد انه یجب علیه المهر " بعد از آن بر خود اعتراض کرده و جوابی گفته است، و آن اعتراض این است که " کیف یجب المهر مع ان السید اذن فی الوطی ومعلوم لو ان السید اذن فی وطی جاریته لم یجب المهر ". وجوابی که گفته است این است که حصول اذن از سید ممنوع است، ودر سند منع گفته " لانه انما ملکه الجاریة والتملیک اذا کان صحیحا یتضمن اباحة الوطی. واذا کان فاسدا لم یبحه. فلم یسقط بذلک ضمانه ". وحاصل کلام او این است که هر گاه به بیع فاسد جاریه را بگیرد ووطی کند، مهر بر او واجب است. واگر کسی بگوید که چگونه مهر واجب می شود و حال آنکه به اذن مالک وطی کرده، و معلوم است که هر گاه وطی به اذن مالک باشد، مهر واجب نیست. می گوئیم که منع میکنیم اذن مالک را در وطی.. یعنی این نه از باب " تحلیل " است که هر گاه مولی اذن بدهد در وطی و حلال کند، جایز است وطی، و مهر لازم نیست. بلکه این از باب تملیک است نه تحلیل، واباحه. و تملیک هر گاه صحیح باشد متضمن اباحه وطی است. و هر گاه فاسد باشد، اباحهء وطی نمی کند. وضمان ساقط نمی شود. وظاهر این کلام این است که هر گاه منظور ایشان تملیک به بیع فاسد باشد، مبیح وطی نیست. وموجب ضمان است. نه اینکه هر گاه با وجود علم به فساد (وعدم ترتب اثر بر نفس عقد بیع من حیث هو) قصد تملیک کند اثری نمیبخشد و ملک متزلزل هم حاصل نمی شود. واستبعادی نیست در حصول ملک به مجرد تراضی. واین کمتر از هدایا نیست که مطلقا لفظی در آن نیست، و مفید جواز وطی است در کنیز، چنانکه در هدایای پادشاهان از برای رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفته اند و ماریهء قبطیه از جملهء آنها بود.

ص: 371

پس استدلال می توان کرد در حصول ملک به معاطات به اباحهء وطی کنیز از باب " لم " وهم به عموم " الا ان تکون تجارة عن تراض " از باب " ان " هر چند مندرج در تحت عموم " اوفوا بالعقود " نباشد - به تقریبی که سابق اشاره به آن کردیم که از عهود موثقه نیست - و موید آنچه پیش گفتیم (از امکان تحقق معاطات در ضمن بیع فاسد) این است که شهید (ره) در دروس گفته است " وقال الحلبی: اذا کان البیع فاسدا مما یصح فیه التصرف للتراضی، وهلکت العین فی ید احدهما، فلا رجوع له ". وبعد از آن گفته است شهید که " ولعله اراد المعاطات ". دوم: (1) در اینکه آیا معاطات مخصوص بیع است؟ یا در همهء انواع عقود هم جاری است؟. ظاهر این است که معاطات در مثل اجاره وهبه و مزارعه و مضاربه و قرض و غیر آنها جاری است. بخلاف مثل نکاح و طلاق وامثال آنها. که تحقق اباحه به تراضی در آنها معنی ندارد، بخلاف نقل اموال و منافع مالیه که همهء آنها داخل عموم " الا ان تکون تجارة عن تراض " و " الناس مسلطون علی اموالهم " هستند. سوم: در معاطات چون معیار صحت، تراضی است فرقی نیست ما بین اینکه تقابض بالفعل [ به ] عمل آید، یا آنکه امروز مال [ را ] بدهد و ده روز دیگر عوض آن را بگیرد. چنانکه در مثالی که از شهید نقل کردیم. وبعضی در مثال اجاره گفته اند " اینکه کسی امر کند دیگری را به عملی بر عوض معینی، وآن شخص به جا آورد، بدون صیغه. که او مستحق اجرت می شود ". وظاهر این است که مراد او این باشد که این معاطاتی است که احد عوضین تلف شده، و به سبب تلف لازم می شود. چنانکه در مثال شهید در دروس مذکور شد سابقا. ومثال واضحتر اینکه: مثلا شخصی جمعی عمله گرفته از برای کار گل، و شخص دیگری میآید و میایستد و کار می کند مثل آنها، وصاحب کار به او اجرت میدهد، واو هم راضی می شود. که این از باب تقابض بالفعل است در اعیان، که اقباض منفعت به عمل آید با اقباض اجرت. "

ص: 372


1- عطف است به آنچه قبلا فرمود " کلام در معاطات در عبارات فقها در چند موضع است: اول... "

واما اینکه کسی، دیگری را امر کند به عملی واز شأن آن شخص و شأن عمل، اخذ اجرت باشد، مستحق اجرت المثل عمل می شود. پس آن را داخل ما نحن فیه کردن خالی از اشکال نست. و بعضی را گمان این است که در معاطات تقابض بالفعل شرط است. چون از باب مفاعله است. واین ضعیف است. زیرا که لفظ معاطات در کلمات شارع مذکور نیست، که ما معنی آن را از عرف ولغت پیدا کنیم. واما ذکر آن در کلام علما، پس تو دانستی که معیار در معاطات همان تراضی است. با وجود اینکه در صیغه مفاعله مشارکت فی الجمله کافی است، وضرور نیست که مبدأ اشتقاق از هر یک مستقلا به عمل آید. چنانکه در لفظ مبایعه که بیع از مجموع فعل دو نفر به عمل آمده. نه اینکه هر یک علی حده، بیع کرده اند. بخلاف مثل مضاربه و مقاتله. واز این جمله است بیع مرابحه که ربح را یک نفر میبرد واما چون حصول آن از اجتماع دو نفر حاصل شده آن را مرابحه می گویند. چهارم: پیش دانستی که اظهر این است که معاطات مفید ملکیت است هر چند متزلزله باشد. نه اباحهء محضه. پس بدان که مادامی که عوضین باقیاند هر یک رجوع می توانند کرد به مال خود به سبب عموم " الناس مسلطون علی اموالهم " وقدری از ملکیت آن دیگری که ثابت شد همان قدر ملکیت متزلزله است. پس حکم تسلط سابق مستصحب است ورافعی ندارد. وهر گاه هر دو تلف شوند، لازم می شود، ورجوع نمی توانند کرد. زیرا که استصحاب منقطع شد به سبب تلف موضوع، واصل برائت ذمه است از وجوب رد. واصل عدم جواز رجوع است. واما هر گاه احدهما تلف شود، پس در جواز رجوع صاحب آن عین باقیه، خلاف است. واظهر - بنا بر حصول ملکیت متزلزله - عدم جواز رجوع است. چون مستلزم جمع ما بین عوض و معوض است در ملک شخص واحد. چون آنچه را که مال او شد تلف کرد پس اگر این هم مال او شود لازم میآید که دو مال را داشته باشد. و حال آنکه یک مال بیش نداشت. واگر بگوئی که چه می شود که رجوع کند به عین موجود که مال او بود قبل از این و عوض عین تالفه را رد کند به مالک اول آن. گوئیم که عین تالفه از ملکیت مالک او بیرون رفت بالمره به سبب تلف. وملک متلف شد دیگر چه معنی دارد که عوض مال تالف خود را بدهد به عوض

ص: 373

مال موجود خود. واگر بگوئی چه می شود که عوض مال موجود را بدهد به صاحب عین تالفه که الحال مالک مال موجود است، وآن را بگیرد. گوئیم که او را چه تسلط بر مال غیر؟! واین محتاج است به بیع و معاملهء جدیده. وآن موقوف است بر تراضی. و به هر حال جمع ما بین عوض و معوض لازمهء قول به رجوع است. وآن صورتی ندارد. بلی، بنابر قول به اینکه معاطات افاده بیش از اباحه نمی کند، جایز است رجوع به عین موجود، از برای صاحب اول. بیش از این نیست که چون صاحب عین تالفه اباحهء آن را بدون عوض نکرده، باید عوض تالف را به او رد کند. و در اینجا جمع ما بین عوض و معوض در ملک واحد نمی شود. زیرا که در اینجا قبل از تلف ملک او نشده بود و بعد از تلف چیزی باقی نمانده که ملک او باشد. یا لازم آید جمع ما بین عوضین در ملک شخص واحد. واین منافی استحقاق عوض نیست. به جهت آنکه اباحه بی عوض نکرده بود، و مستلزم بقاء ملکیت نیست که بگوئی شیئ تالف قابل ملکیت نیست پس ملک مالک اول هم نیست. و اما هر گاه بعض احد عین ها تلف شود، یا بعض هر یک، پس باز کلام همان است که مذکور شد نسبت به مقابل تالف. که بنابر قول به افاده ملکیت رجوع نمی تواند کرد. چون لازم میآید جمع ما بین عوض و معوض. ودر صورت تلف بعض هر یک هم فرقی نیست ما بین آنکه آنچه تلف شده از هر یک متساوی باشند یا متفاوت. پس در متساوی اشکالی نیست. و در متفاوت در قدر زاید تالف، باز حکم لزوم است. چنانکه گفتیم. و بعضی گمان کرده اند که جایز نیست رجوع مطلقا، مثل تلف جمیع. چون رجوع کردن هر یک به حق خود ممتنع است. زیرا که موجب " تبعض صفقه " و ضرر می شود. وآن مندفع می شود به اینکه لزوم تبعض صفقه منشأ امتناع رجوع کردن نمی شود، بیش از این نیست که به سبب تبعض صفقه خیار فسخ از برای طرف دیگر حاصل می شود، و در قدر فایت رجوع به مثل یا قیمت می شود. واما ضرر، پس آن مستند است به تفصیر خود که به عنوان صیغه معامله نکرده که لازم شود. پنجم: منتقل شدن از ملک در معنی تلف است. خواه به عنوان عقد لازمی مثل بیع

ص: 374

ووقف، یا مثل بیع در زمان خیار وهبهء غیر لازمه بعد از قبض. چون اینها هم باعث خروج از ملک است. واما تصرف به غیر این وجوه، مثل پوشیدن جامه، و عمل فرمودن عبد و حیوان، وآرد کردن گندم وامثال آن. پس آن مانع از رجوع نیست. و ظاهر این است که رجوع به اجرت آنها ونمائی که تلف شده نمی کند. چون به اذن مالک شده، واو را مسلط کرده بر انتفاع بدون عوض. ودر صورتی که عین مشتبه شود. یا ممزوج شود به غیر. به حیثیتی که تمییزی نباشد. پس مسالک گفته است که امتزاج به بهتر از آن در حکم تلف است. واما به مساوی یا پستتر، محتمل است که آن هم چنین باشد. به جهت امتناع رجوع هر یک به مال خود بر حال سابق، واین مختار جماعتی است. و محتمل است که چنین نباشد وجایز باشد رجوع در همهء صورتها. به جهت بقاء حق. وظاهر این است که مراد از رجوع در اینجا حصول شرکت باشد. پس هر یک به مقدار حق خود شریکند در آن ممزوج. ششم: آیا معاطات بعد از تلف عین ملحق به آن عقدی می شود که مساومه بر آن شده هر چند قایل نباشیم که در اول وهله آن معامله است -؟. مثل اینکه معاطات در بیع شد و بعد از قبض، تلف شد. آیا الحال بیع می شود؟ که ثمرات بر آن مترتب می شود، یا نه؟. مثل ثبوت خیاراتی که در بیع ثابت است و بر فرضی که داخل بیع شود آیا آن احکام از حین تلف ولزوم ثابت می شود، یا از روز اول معامله؟ -؟. ظاهر کلام اکثر علما این است که معاطات معاوضهء علی حده ای است. واز بعضی تصریح به آن نقل شده وظاهر این است که شهید (ره) باشد در حاشیه قواعد (1) و محقق ثانی در شرح قواعد قایل به این شده که معاطات بیع است. چنانکه پیش نقل کردیم. اما ظاهر این است که مراد او در جائی باشد که مساومه در بیع شده باشد، وجامع شرایط بیع هم باشد به غیر صیغه. و شهید ثانی در مسالک گفته است که " بر تقدیر لزوم معاطات به احد وجوه مذکوره یعنی به سبب تلف عینین، یا سایر آنچه موجب لزوم می شود، آیا در این وقت بیع می شود؟ یا

ص: 375


1- یعنی مراد از آن بعض که تصریح کرده شهید (ره) است

معاضه ای است برأسه؟. محتمل است که بیع شود. چون معاوضات محصورند واین هیچیک از آنها نیست. ومعاوضهء علی حده بودن محتاج است به دلیل. ومحتمل است که بیع نباشد به سبب اتفاق علما بر اینکه در حال وقوع معامله، بیع نبود پس چگونه بعد تلف، بیع شد؟! وظاهر می شود ثمرهء این نزاع در ترتب احکام مختصهء بیع بر آن، مثل خیار حیوان هر گاه آنچه تلف شده ثمن باشد، یا بعض ثمن. وحیوان باقی باشد. وبر تقدیر ثبوت خیار آیا اعتبار سه روز از حین معاطات است؟ یا از روز لزوم؟ وهمهء اینها محتمل است. ومشکل است احتمال اول به قول ایشان که معاطات بیع نیست. واحتمال دوم به اینکه تصرف معاوضه نیست بنفسه. مگر اینکه بگوئیم معاطات جزء سبب است و به تصرف، تمام می شود. یعنی بیع شدن به مجموع معاطات و تصرف، حاصل می شود. واقوی عدم ثبوت خیار حیوان است در اینجا، بنابر اینکه معاطات لازم نیست. وتمام نمی شود لزوم مگر به قول مفید واتباع او. واما خیار عیب و غبن، پس آن ثابت است بر هر دو تقدیر. همچنانکه خیار مجلس منتفی است. " تمام شد ترجمهء کلام مسالک. واظهر در نزد حقیر این است که (هر چند قایل شویم که معاطات در بیع که جامع همهء شرایط باشد به غیر صیغه، بیع است ولکن بیع غیر لازم - چنانکه دور نیست - یا قایل شویم که بعد از تلف، بیع می شود - هر چند ضعیف است - هم) خیار حیوان در معاطات ثابت نباشد. هر چند بعد لزوم آن باشد. چون ادلهء خیار حیوان اقتضای بیش از ثبوت آن در بیع لازم در حین عقد، را نمی کند. چنانکه در اخبار صحیحه وارد شده به این مضمون که " البیعان بالخیار ما لم یفترقا " و " الخیار فی الحیوان ثلاثة ایام للمشتری " چنانکه مخفی نیست بر متأمل. واگر قایل نشویم که بیع است - چنانکه ظاهر اکثر است - که اشکالی نیست. و همچنین خیار مجلس هم در معاطات معنی ندارد. چون ثابت است بعد از افتراق نیز. واما خیار عیب و غبن، پس چون آن مبتنی است بر نفی ضرر وخصوصیتی به بیع ندارد، پس، از قول به ثبوت آنها مضایقه نداریم. و همچنین خیار شرط و خیار رؤیت و خیار تدلیس و امثال آنها هم ثابت است. چون تراضی بر نهج خاص واقع شده وظهور خلاف آن کاشف از عدم حصول

ص: 376

تراضی است بر آن. پس هر یک رجوع به مال موجود عوض تالف می کنند.

173 -سوال:

173 -سوال: ما معنی الغناء المحرم؟ وهل یعم حرمته؟ او لها مخصص؟.

جواب:

جواب: ذکر جماعة انه " مد الصوت المشتمل علی الترجیح المطرب " و نسبه المحقق الاردبیلی (ره) الی الاشهر. وقیل بذلک مع اسقاط الاطراب. وقیل به مع اسقاط الترجیح. وقیل " من رفع صوتا ووالاه فهو غنا ". وقیل " هو تحسین الصوت ". وقیل " ما هو یسمی فی العرف غناء " وهو اظهر الاقوال. واختاره الشهید الثانی (ره) ومعناه بالفارسیة " سرود " کما صرح به فی المصباح، و قال: اغنیة: بالضم والتشدید: سرود. والجمع اغانی. والتغنیة: سرود گفتن. ولما کان العرف قد یحصل فیه اضطراب بحسب متفاهم اهله، فما یتفق منه انه هو، فهو حرام جزما. وما یتفق منه عدمه، فهو مباح. وما بقی فی مرحلة الشک، فیلحق بالمباح. للاصل. و حرمته فی الجملة اجماعیة. بل قیل هو باجماع المسلمین. بل الضروری من الدین. ویدل علیه الایات والاخبار المستفیضة التی لا یبعد ادعاء تواترها، ولا حاجة الی ذکرها. واما انه عام او یختص ببعض الافراد دون بعض؟ -؟ فالظاهر المشهور التعمیم. بل یظهر من المفید دعوی الاجماع علی المطلب. بل ربما نقل دعوی الاجماع من العلماء من بعضهم. ویدل علیه (مضافا الی ذلک) من الاخبار المطلقة و خصوصا ما ورد فی تفسیر قوله تعالی " والذین لا یشهدون الزور " وقوله تعالی " واجتنبوا قول الزور " وقوله تعالی " ومن الناس من یشتری لهو الحدیث " (1).واستثنی الشیخ فی النهایة المغنیة فی الاعراس، و حلل اجرتها، اذا لم تقرء بالباطل ولا یدخلن علی الرجال ولا یدخل الرجال علیهن. واختاره العلامة فی المختلف. و کرهه ابن البراج. وقال ابن ادریس " لا باس باجر المغنیات فی الاعراس اذا لم یغنین بالباطل علی ما روی ". ولا یخل مختار الشیخ من قوة لصحیحة ابی بصیر وروایتین اخریین. (2) ولکنها ة

ص: 377


1- الوسایل: ج 12 ص 229 - 227، ب 99 من ابواب ما یکتسب به، ح 9 - 11 - 19 - 20 - 21.
2- الوسائل: ج 12 ص 85 - 84، ب 15 من ابواب ما یکتسب به. واورد فیها حدیث ابی بصیر من ثلاثة طرق ثم اورد الروایتین. و کذا المرسل من الباب 16، ح 2. هذا فی الاصوات الانسانیة، واما الاستثناء فی المزامیر والدف فقال فی الجواهر " ویکره الدف فی الاملاک واختان خاصة لقول النبی (صلی الله علیه و آله) " اعلنوا النکاح واضربوا علیه بالغربال " یعنی الدف. وقوله - ص - ایضا " فصل ما بین الحرام والحلال بالضرب بالدف عند النکاح " - الجواهر: ج 41، کتاب الشهادات، ص 52 - 51، المسئلة السادسة

معارضة بروایات اخر وسایر العمومات و ظاهر دعوی الاجماع. و سبیل الاحتیاط واضح. و مما استثنی منه الحداء (بالمد) وهو سوق الابل بالغناء لها. واعترف جماعة من الاصحاب بعدم الوقوف علی دلیل علیه. ولعله ورد فیه الخبر من طریق العامة. قال فی مجمع البحرین " وفی حدیث السفر: زاد المسافر الحداء والشعر، ما کان منه لیس فیه جفاء - قال: ای بعد من آداب الشرع - ". و ربما نقل قول باستثناء مراثی الحسین علیه السلام. ولا نعرف قائله. وربما یوجه ببعض الاخبار التی لا دلالة فیها. و بانه من باب النوحة المجوزة. وفیه منع دلالة جواز النیاحة علی جواز الغناء. وبان النسبة بین مادل علی حرمة الغناء و [ مادل علی ] رجحان الابکاء عموم من وجه. والرجحان للاخیر. وفیه منع کون الغناء مبکیا علی الحسین علیه السلام. بل انما هو مقتضی طبیعته فی بعض الاحیان، وان کان فی الاشعار الباطلة. غایة الامر حصول بکاء مرکب من الحلال والحرام. مع انا نمنع ترجیح هذا المقام مع قوة دلالة العام المشتمل علی " النهی " المستلزم لطلب انتفاء الطبیعة راسا. بخلاف " الامر " الذی لا یقتضی الا الامتثال الحاصل بوجود بعض الافراد. واستثنی صاحب الکفایة الغناء بالقرآن. واسنده الی ظاهر کلام الطبرسی (ره). وفیه انه لم یذکر الا تحسین اللفظ، و تزیین الصوت، و تحزینه. ولا یخفی الفرق بین تحسین الصوت والغناء. واستدل (ره) باخبار قاصرة سندا و دلالة لا حاجة الی ذکرها و ذکر ما فیها فلا وجه له اصلا. وقد اطنبنا الکلام بذکر الادلة والاخبار، والجرح والتعدیل فی هذه المقامات فی کتاب مناهج الاحکام. و عمدة المقصود هنا التنبیه علی ما ذهب الی بعض الاوهام ان " من یقرء القرآن او المرثیة لا یقال انه یغنی. بل یقال انه یقرء القرآن، او یقرء المرثیة " فیجعل الغناء صفة اللفظ والمقروء، لا للصوت والقرائة. وهو توهم فاسد. کما دل علیه کلام العلماء واهل

ص: 378

اللغة فی عدم ادراجهم المقروء فی تعریف الغناء بل انما جعلوه تعریفا للصوت. وان فرض اصطلاح جدید وعرف خاص، فهو مما لا یعتنی به. مثل ما شاع فی العربی الجدید تسمیة " الماست " باللبن مع انه موضوع للحلیب. واما ما سبق الی بعض الاوهام " من ان الحداء والرجز والنیاحة والرثاء والغناء، انما هی الفاظ فی کلام العرب مستعملة فی معان مقصودة لهم مشترکة الکیفیة فی القواعد الموسیقیة خارجة علی قوانین النسب الصوتیة. فالحداء. لتهییج القوة الطبیعیة فی المشی والسیر، ولها منفعة و مصلحة کانت شایعة فی الجاهلیة والاسلام. والرجز لتهییج القوة الغضبیة المطلوب فی الجهاد والدفاع، وقد استعمله النبی " ص " وعلی والحسین " ع " وهو من السنن الجهادیة. والنیاحة وقد ورد الاخبار فی جوازها ان خلت عن الکذب. والرثاء قد ورد الحث بها فی الاحادیث و کانوا یأمرون الراثین بالرثاء علی الحسین علیه السلام. والغناء الذی هو فی اللغة مد الصوت، وزاد بعضهم فیه الترجیح، وبعضهم الطرب - وقد ورد فیه المدح والذم باعتبارین فی الاخبار، فمنها: الغناء نوح ابلیس علی الجنة (1) . ومنها فی الرخصة: ان ذکرتک الجنة فلا بأس (2) ومنها: ان الله یحب الصوت الحسن یرجع به ترجیعا (3) ومنها: من لم یتغن بالقرآن فلیس منا (4) - واولها جماعة. بخلاف الظاهر، و حملها آخرون علی التقیة -. والتحقیق ما فسره به الائمة (علیه السلام) تارة فی تفسیر قوله تعالی - ومن الناس من یشتری لهو الحدیث لیضل عن سبیل الله - واخری فی تفسیر قوله تعالی - واجتنبوا قول الزور - فظهر ان کل کلام مرجع مطرب ممدود به الصوت خارج مخرج الزور، اعنی مالا حقیقة له، او خارج مخرج اللهو وهو مایلهی عن الاخرة فهو الغناء المنهی عنه. واما ما خلا عن اللهو والزور، کالقرآن والرثاء علی الحسین " ع " وما فیه اعلام الناس بمناقب المعصومین " ع " و فضایلهم. فهو الغناء المرخص 5

ص: 379


1- ما نلت علی وجدانها فی المتون الحدیثیة.
2- الوسایل: ج 12، ابواب ما یکتسب به، باب 16 ح 2.
3- الوسایل: ج 4، ابواب قرائة القرآن، ب 24 ح 5.
4- البحار: ج 92 ص 191، باب قرائة القرآن بالصوت الحسن، ح 2 و 5

فیه. و یحمل مجملات الاخبار علی المفصلات. ". فهو کلام (1) متساقط لا یرجع الی محصل. فان قوله " مشترکة الکیفیة... " صفة ل" معان مقصودة " فلابد ان یکون المراد من المعانی المقصودة هو کیفیات الاصوات الخاصة. فان ما هو من جملة موضوع علم الموسیقی انما هو الصوت من حیث هو. وان کان تحقق الصوت غالبا فی قالب الکلام. لا الکلام من حیث انه کلام، ولا من حیث انه مهمل، او موضوع، او نظم، او نثر، او مدح، او ذم، او مفاخرة و ذکر نسب، او حکایة رزیة و تلهف علی نازلة. فلا یعتبر فی اتصاف الصوت. بمصطلحات اصحاب الموسیقی ملاحظة المقروئات، و معانیها. کما لا یخفی. بل الملحوظ انما هو نفس الصوت والنغمة. وذلک انما یتم فی الغناء فقط. اذ لیس مدلول سایر الالفاظ المذکورة کیفیة من الصوت بدون اعتبار المقروء والمدلول. فان الحداء فی اللغة هو سوق الابل و زجرها فی السیر مع الغناء لها لیحث علی السیر. فالحداء لیس موضوعا لکیفیة اخری من کیفیات الصوت غیر الغناء، ولا هو نفس الغناء وان استعین به فیه. فلا یصح جعله قسیما للغناء فی الکیفیات الموسیقیة. ولا ینافی ذلک استعمال لفظ الحداء فی مقام من مقامات الموسیقی ایضا. کالحسینی والمنصوری والرها. ولا تباین بینها و بین الغناء ایضا. ولا مدخلیة لنفس المقروء من حیث هو مدلوله، لان الابل لا یمیز بین المقروئات والمدلول، ولکنها یمیز الصوت الحسن عن غیره، فیستریح بالصوت الملایمة طبعها، و یسهل علیها مشقة السیر. ولا ینافی ما ذکرنا ایضا التزام هذا المقام الخاص فی التغنی للابل ایضا، کما لا یخفی. و کیف کان فلا وجه لجعل الحداء قسیما للغناء. اذ لیس هو من اقسام کیفیات الصوت کما عرفت. وان لو حظ کونه علی مقام خاص من المقامات الموسیقیة، فان سلم ذلک فیکون اخص من الغناء مطلقا. لا مباینا. ولا قسیما له. وان فرض ح تحققه بغیر الغناء، فهو اعم منه من وجه.

ص: 380


1- هذه جواب " اما " فی قوله: واما ما سبق الی بعض الاوهام

فلا وجه لتخصیصه بالذکر. اذ سایر المقامات ایضا اخص من وجه. ولکل منها مصلحة خاصة، و تاثیر خاص. کما قرر فی الموسیقی. مع انا لم نقف فی کلام اهل اللغة فی تفسیر ما یسوق الابل بالغناء، و لم یقل احد انه سوقها بهذا المقام الخاص. مع انه خلاف المشاهد فی الغالب فی التغنی للابل. واما الرجز: - بالفتحتین - فهو بحر من بحور العروض. وقد یطلق علی نوع من انواع الشعر یکون کل مصراع منه منفردا و یسمی قصائده اراجیز. جمع ارجوزة. وهذا ایضا لا دخل له فی کیفیات الصوت بل هو من صفات المقروء او النظم. فلا یصح جعله قسیما للغناء و من جملة کیفیات الصوت التی لها تاثیر من حیث انه صوت. بل تاثیره انما هو لاشتماله علی المفاخرة بالنسب والتهدید فی الحرب واظهار التجلد التی کلها من لوزام المقروء والمدلول. واما النیاحة: فهی ایضا یعتبر فیها ملاحظة المقروء والمدلول. ولکن لا نضایق فیها من القول باعتبار الکیفیة الخاصة الحاصلة فی الصوت ایضا، لیکون قسیما للغناء من هذه الحیثیة. فهی کیفیة خاصة من الصوت فی نوع من المقروء. وهو ما یشتمل علی اظهار الویل والعویل علی المیت. بان یقول واویلاه، یا ویلاه، وای وای، و ما فی معناها. او بعد بعض محاسنه، و ذکر سوانحه و مصایبه. ومع ذلک یظهر الالم والوجع علیه. و کثیرا ما یحصل فیه التقابل من جماعة والتجاذب فیقال " تناوحوا ". وهی ایضا مما لا باس به، اذا لم یکن بالکذب والباطل. واما الرثاء والمرثیة: فهو ایضا من صفات المقروء واللفظ. لا الصوت. ویعتبر فیه کونه شعرا. بخلاف النوحة. فالفرق بینه و بین النوحة من وجهین: اعتبار کیفیة الصوت فی النوحة دون المرثیة، واعتبار کونه شعرا فی المرثیة دون النوحة. واما الغناء: فهو من کیفیات الصوت. ولا یعتبر فیه المقروء والمدلول جزما. والکلام فی حرمته بالعموم او فی بعض المقروئات قد مر. والتحقیق فیه العموم - لما اشرنا الیه - الا ما استثنی منه. (علی خلاف فیه). واما الصوت الحسن: فالنسبة بینه و بین الغناء والنیاحة عموم من وجه. واما ما ذکر من جعل قول الصادق (علیه السلام) - فی صحیحة محمد بن مسلم وابی الصباح الکنانی عن قول الله عز وجل " والذین لا یشهدون الزور " هو الغناء. وفی روایة ابی بصیر حین سئل عن قول الله عز

ص: 381

وجل " واجتنبوا الرجس من الاوثان واجتنبوا قول الزور " قال: هو الغناء. - ان الغناء المنهی عنه هو الغناء الذی وقع فی کلام خرج مخرج الزور، وهو مالا حقیقة له. لا الغناء فی مثل القرآن والمراثی المامور بها و نحوهما. فهو کما تری. غایة الامر ان یقال فی تاویل الخبر، ان الغناء مثل قول الزور فی کونه منهیا عنه. لا ان الغناء المحرم هو الذی یکون فی کلام هو من قول الزور. و کذلک معنی قول الباقر " ع " - فی حسنة محمد بن مسلم " قال سمعته یقول: الغناء مما قال الله تعالی، ومن الناس من یشتری لهو الحدیث لیضل عن سبیل الله بغیر علم ویتخذها هزوا - ان الغناء المنهی عنه هو الذی وقع فی کلام خرج مخرج اللهو، وهو مایلهی عن الاخرة. فالمرخص فیه هو ما لیس فی کلام لهو او زور کالقرآن والمراثی المامور بهما والقصاید فی مدح المعصومین. ثم انک بعد الاحاطة بما ذکرنا تعرف وجه التساقط والخلط بین صفات الصوت والمقروء سیما مما یظهر من آخر الکلام حیث جعل المرثیة محل الغناء. وقد ظهر من اول الکلام انه قسیم له. الی غیر ذلک من الاختلاطات التی لا یخفی علی من تامل فیه. مثل انه جعل ما فی الاخبار من تفسیر الایة تفسیر الغناء، ثم قال المراد منها ان الغناء الذی فی قول الزور، حرام. وهذا لیس تفسیرا له بل تفصیل لحکمه. ومنها ذکر الروایة بان الغناء نوح ابلیس علی الجنة، مثل انه جعل النوح قسیما للغناء. (1)

174- سوال:

174- سوال: زید فوت شده وقدری املاک از او مخلف شده، از قبیل خانه و باغ و دکان. ووارث او منحصر به سه پسر و سه دختر. و سه پسر قرار دادند که املاک را قسمت کنند فی ما بین خود بدون اذن همشیره ها. ولیکن قرار دادند فی ما بین، که آنها را راضی کنند. و آن املاک را فی ما بین خود قسمت کردند. یک خانه را یک از برادرها برداشت. و خانه دیگر را برادر دیگر. و باغ و دکان را برادر دیگر. و حال یکی از برادرها حصهء خود را فروخته به برادر دیگر، و چون شرط کرده بودند که هر یک همشیره ها را راضی کنند،

ص: 382


1- ملخص فتوی المصنف (ره) فی الغناء هو ما قاله فی المسئلة 60 من هذا المجلد والمسئلة 491 من المجلد الاول

وراضی نکرده اند، آیا این قسمت ومبایعه صحیح است یا نه؟ -؟

جواب:

جواب: قسمت بدون حضور جمیع شرکاء واذن آنها - یا وکیل یا ولی آنها - صحیح نیست. پس مال در صورت سؤال، بر اشاعه باقی است. واما بیعی که احدی از آن برادرها به دیگری کرده، در حصهء خودش از آن مال خاص نسبت به مجموع ترکه، صحیح است. و در حصهء همشیره ها و برادر دیگر، موقوف است به اجازه وامضای آنها. پس اگر اجازه کردند، مشتری مالک می شود. و آنها قیمت را از بایع میگیرند هر گاه اجازهء قبض ثمن را هم کرده باشند. والا از مشتری میگیرند. مگر اینکه به عینی فروخته باشند و عین را تسلیم بایع کرده باشند؟ که در این صورت می توانند از بایع مطالبه کنند و می توانند از مشتری. هر گاه عین تلف شده باشد، مثل یا قیمت آن را میگیرند. و حاصل اینکه: هر گاه قبض ثمن نشده، رجوع به بایع نمی توانند کرد. خواه ثمن عین باشد یا دین. و هر گاه قبض حاصل شده، پس مادامی که اجازهء قبض ثمن نکرده اند، مشتری برئ الذمه نیست از حق مالک. و می تواند از او مطالبه کند، نه از غاصب که بایع است. مگر اینکه ثمن عین باشد، که در این وقت از هر یک از آنها مطالبه می توانند کرد. و در صورت تلف عین، رجوع به مثل یا قیمت می کنند. بلی، هر گاه بایع فروخته باشد مال را به عوض طلبی که در ذمهء او مشتری دارد، در این صورت اجازهء بیع مستلزم اجازهء قبض است. پس مطالبه نمی تواند کرد، الا از بایع.

175- سوال:

175- سوال: زید پنج دانگ عمارت خود را قیمت نموده به مبلغ بیست تومان، به عوض وجه خمس که در ذمه داشت به سید جلیل القدری فروخت. و در ضمن العقد شرط نمود که مادامی که خود زید یا احدی از منسوبان او (ولو نازلا) خواسته باشند در آن خانه توطن نمایند مانع نشود، وادعای کرایه ننماید. آیا این شرط صحیح است یا نه؟ -؟ واگر شرط فاسد باشد، بیع صحیح است یا نه؟ -؟ و سید مزبور در این خانه حال مدت ده سال می شود که تصرف دارد و ساکن می باشد. ودر این مدت تخمینا سی تومان اخراجات نموده است. الان خانه هشتاد تومان، بلکه بیشتر قابلیت به هم رسانیده، وهر گاه شرط وبیع فاسد بشود اخراجات را سید می تواند گرفت یا نه؟ -؟.

ص: 383

جواب:

جواب: اظهر بطلان بیع است. چون شرط فاسد است به سبب جهالت مدت سکنای خود و ومنسوبان واولاد او الی آخر الابد. و خمس دادن او هم باطل شده. و این خانه داخل مقبوض به بیع فاسد می شود که ضمان بر مشتری مترتب می شود در صورت تصلف؟ و نقض آن. و اما هر گاه در خانه زیادتی و منفعتی حاصل شده (به سبب تعمیری که مشتری کرده) و قیمت آن زیاد شده، پس ظاهر این است که - در صورت جهل مشتری به فساد بیع - هر گاه عینی از خارج آورده و در آنجا داخل کرده (مثل چوب و آجر و امثال آن) مستحق بردن آنها هست. وهر گاه منفعت [ ان عین ] عین نیست، یا عینی است که جدا نمی توان کرد و به سبب آن، قیمت زیاد شده پس بایع غرامت آن را میکشد، و به نسبت به تفاوت در قیمت، شریک میشوند.

176- سوال:

176- سوال: زید ملک خود را به عمرو، می فروشد در حالتی که آن ملک در دست بکر است عدوانا، وقیمت را میگیرد. و زید. بهیچوجه قادر نیست که ملک را از بکر بگیرد و تسلیم عمرو نماید. آیا این بیع صحیح است یا فاسد؟ -؟ و عمرو رجوع می کند به قیمتی که داده؟. وآیا قدرت عمرو بر اخذ ملک کافی است در صحت عقد یا نه؟ -؟ و آیا تجدد عجز از برای قادر موجب بطلان است یا موجب خیار؟ -؟

جواب:

جواب: هر گاه نه بایع قدرت دارد بر تسلیم مبیع، ونه مشتری بر تسلم آن، و هر دو عالمند به این معنی. آن بیع باطل است جزما. چنانکه هر گاه بایع قادر باشد بر استرداد و تسلیم آن نیز، صحیح است جزما. همچنانکه صحیح است هر گاه امانت باشد در نزد غیر. و حکایت اجماع بر این هم از تذکره شده. واما هر گاه مشتری قادر باشد بر انتزاع ملک، و بایع قادر نباشد، پس اظهر در آن نیز صحت است. چنانکه جماعتی از اصحاب قایلند. به دلیل عمومات، و عدم لزوم غرر وسفه. وانتفای قدرت بایع مضر نیست. چون غرض و مطلوب از شرط قدرت بر تسلیم، همان تمکن مشتری است از اخذ و تصرف. پس فی الحقیقة مراد از شرط قدرت بر تسلیم احد امرین است از امکان تسلیم بایع، یا تسلم مشتری. والا معنی نخواهد داشت اجماع علما

ص: 384

بر اشتراط قدرت بر تسلیم، با وجود. جماعت (1) بلکه مخالفی نقل نشده الا از ظاهر کلام شیخ در مبسوط که بیع مغصوب صحیح نیست. ولازم این میافتد که مالک نتواند به غاصب هم فروخت. و به هر حال این قول ضعیف است. واما هر گاه مشتری بعد از آنکه قادر بود بر تسلم، عجزی بر او عارض شود، پس باز بیع باطل نمی شود. بلکه خیار فسخ از برای او حاصل می شود. وظاهر این است که این هم داخل در همان قسم دوازدهم از خیارات است که شهید [ ین ] در لمعه ذکر کرده اند، که آن را " خیار تعذر تسلیم " نامیده اند. و شارح آن، تعلیل کرده آن را به اینکه بایع قبل از قبض ضامن بیع است. یعنی هر گاه تلف شود قبل از قبض، از کیسهء بایع رفته. وچون عجز از تسلیم نازل منزلهء تلف نیست - چون ممکن است انتفاع از آن به بعض وجوه مثل آزاد کردن بنده برای کفاره - پس جبر کسر معامله به ثبوت خیار حاصل می شود. پس هر گاه ملتزم شود، بیع را صحیح خواهد. وآیا [ در ] این صورت، رجوع به ارش می شود یا نه؟ -؟ شارح احتمال از برای آن داده. و بعد از این تضعیف آن کرده به اصل برائت، و به اینکه ارش در مقابل مطلق نقص نیست بلکه در مقابل عیب است واین را عیب نگویند. واین قول [ به ] ثبوت خیار، مختار جماعتی است، که از جمله علامه است در قواعد. وقول دیگر قول به لزوم عقد است. چون در حین عقد، خیاری نبود، به جهت تحقق شرط. و موجبی از برای ثبوت آن نیست. واین قول منقول است از علامه در تذکره ولکن عبارتی که از تذکره نقل شده مقتضی آن است که [ در صورتی که ] مشتری قادر بر تسلم است [ و ] عالم است به اینکه بایع قادر بر تسلیم نیست، بیع لازم است و خیاری از برای او نیست. خواه عاجز شود از تسلم یا نه. وهر گاه جاهل باشد به عدم قدرت بایع، از برای او خیار ثابت است. خواه عاجز شود از تسلم یا نه. زیرا که لازم نیست بر او تحمل کلفت انتزاع. و آنچه از تذکره حکایت شده، از ابن متوج نیز حکایت شده.

ص: 385


1- زیرا جماعتی معتقدند که در صورت قدرت مشتری بر تسلم، قدرت بایع بر تسلیم شرط نیست. پس اجماع به احد امرین قائم است والا جماعت مذکور در طرف مخالف قرار میگیرند واجماع محقق نمی شود

واز آنچه گفتیم ظاهر می شود حکم آنکه بایع در حین عقد قادر بر تسلیم بود و بعد از آن عجز طاری شود قبل از قبض. که در اینجا نیز خیاری از برای مشتری ثابت می شود. و هر چند در مسئلهء " خیار تعذر تسلیم " اکتفا کرده اند به ذکر مظنهء قدرت بر تسلیم - که گفته اند هر گاه بخرد چیزی را به مظنهء امکان تسلیم مثل طایری که عادت دارد بر عود، یا غلام مطیعی بخرد. وآن مرغ بر نگردد و آن غلام بگریزد - ولکن ظاهر این است که فرقی نباشد. چون ماخذ یکی است. بلکه ظاهر این است که اکثر افراد قدرت بر تسلیم، از باب ظن است و آنها را در عرف " قدرت بر تسلیم " می گویند. واز این جهت است که علمائی که تجویز کرده اند بیع طایر معتاد العود را، بنای آنها بر این است که آن مقدور التسلیم است عادتا. والا گاه هست که بایع هر گاه اسبی [ را ] که در اصطبل اوست می فروشد به کسی، و بعد از عقد بیع که مشتری میخواهد او را ببرد، فی الحال او را دزد برده است. پس در اینجا هم بیع صحیح است و خیار ثابت است. بلی، در صورتی که مبیع در دست مشتری باشد و بایع آن را بفروشد، در اینجا مقدور التسلیم به عنوان یقین است.

177 -سوال:

177 -سوال: آیا جایز است بیع چیزی که قدرت بر تسلیم آن موقوف است بر انقضای مدتی، یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: ظاهر صحت بیع است. بدلیل عمومات، و عدم مانع از آن. بلی اگر مشتری جاهل به حال باشد، خیار فسخ از برای او حاصل می شود. و محقق در شرایع گفته است که " لو باع ما یتعذر تسلیمه الا بعد مدة، فیه تردد. ولو قیل بالجواز مع ثبوت خیار للمشتری، کان قویا " واگر مراد او ثبوت خیار است در صورت علم نیز، پس آن دلیلی ندارد. زیرا که دلیلی که دلالت دارد بر اشتراط قدرت تسلیم بیش از قدرت فی الجمله، افاده نمی کند. واجماعی در اینکه باید قدرت بالفعل باشد، نیست. و در صورت علم به حال، مظنهء غرر وسفاهت هم نیست.

178 -سوال:

178 -سوال: آیا جایز است بیع مغصوب غیر مقدور التسلیم - که نه بایع قادر باشد و نه مشتری - با ضم ضمیمه یا نه؟ -؟.

ص: 386

جواب:

جواب: بیان این مطلب موقوف است به ذکر چند مبحث: مبحث اول: اینکه از جملهء شرایط صحت بیع، قدرت بر تسلیم مبیع است. ودلالت می کند بر آن اینکه بدون قدرت بر تسلیم داخل غرر و سفاهت است. و جمع کثیری هم دعوی اجماع و نفی خلاف کرده اند. و بخصوص عدم جواز بیع مرغ در هوا و ماهی در آب و عبد آبق نیز دعوای اجماع کرده اند (هر چند از علامه در تذکره ظاهر می شود وجود قول به جواز بیع آبق بدون ضمیمه، بعد از آنکه خلاف آن را نسبت به مشهور داده. وآن قول مهجور است، وقایل آن معلوم نیست) واستثنا کرده اند بیع مرغی را که عادت به عود دارد، و ماهی را که در آب صاف، باشد وراه آن مسدود باشد، و آبقی را که در دست مشتری باشد. پس ما اولا معنی مرغ در هوا و ماهی در آب را بیان [ می ] کنیم، بعد از متعرض میشویم از برای حکم در اعتبار عود و محصور بودن ماهی. ظاهر این است که مراد از مرغ در هوا مثل این باشد که چند جفت کبوتر می خرد و میآورد به خانه که عادت بدهد نگاه دارد، هنوز عادت نداده میپرند به هوا. این است که جایز نیست بیع آن به سبب عدم قدرت بر تسلیم. واما مثل کبوتر مباحی که آن را حیازت کرده و به سبب حیازت مالک شده و عادت نداده به پریدن، و مالک از آن اعراض کند - پس هر چند خلاف است که آیا مجرد اعراض باعث خروج از ملک می شود تا جایز باشد تملک آن از برای دیگری به صید، یا نه. دور نیست ترجیح خروج از ملک. چنانکه در محل خود تحقیق آن کرده ایم - پس در این صورت، عدم صحت بیع از جهت عدم تملک است. نه مجرد تعذر تسلیم. و هر گاه اعراض نکرده پس آن هم مثل آن است که خریده. واز آنچه گفتیم معنی ماهی مملوک هم ظاهر می شود. واما استثنای مرغی که عادت به عود دارد، پس در آن خلاف است. جمع کثیری از علما تجویز آن را کرده اند، بدلیل عمومات کتاب و سنت. و عدم لزوم غرر و سفه. واین عادت به منزلهء قدرت بر تسلیم حقیقی است. وآن به منزله غلامی است که از پی حوائج رفته. و [ به منزلهء ] حیوانی [ است ] که به صحرا فرستاده اند برای چریدن. و علامه در نهایه توقف کرده است. به جهت آنکه اعتمادی به عود آن نیست. چون عقلی ندارد. واز شیخ در مبسوط نقل مخالفت شده، و اینکه جایز نیست مگر در وقتی که در

ص: 387

برجی باشد و در آن بسته باشد. و به هر حال هر گاه در برج بسته باشد، بیاشکال صحیح است. واما ماهی در آب، پس ظاهرا خلافی در عدم جواز بیع آن نیست. و نقل اجماع ونفی خلاف در آن متعدد است. مگر به چند شرط: یکی آنکه ماهی مملوک باشد، واین شرط دخلی به ما نحن فیه ندارد. دوم آنکه آب صاف باشد وماهی مشاهده باشد. وآن نیز از راه جهالت مقدار است که از فروع اشتراط معلومیت مبیع است که از آن جهت صحیح نیست، مگر با ضم ضمیمه که در محل خود بیان کردیم (1) سوم اینکه ممکن باشد گرفتن آن، مثل اینکه در حوضی یا برکهء محصوری باشد. و بعضی شرط دیگر هم گفته اند وآن این است که آن جوره (2) ماهی را به عدد بفروشند. و ظاهر این است که این هم راجع می شود به معلومیت مبیع. و به هر حال عمده در مقام، امکان صید است. و مختلف می شود به اختلاف آب از حیثیت صافی و تیرگی، واز حیثیت وسعت برکه و تنگی آن. و با مشاهدهء حال رفع ناخوشی قلت مؤنه و کثرت مؤنه در صید می شود، هر گاه صید در عهده مشتری باشد. والا اشکال کمتر می شود. و گویا که عبارت قواعد که گفته است " ولا السمک فی الماء، الا ان یکون محصورا " اشاره به همان شرط قدرت تسلیم باشد، که مراد این است که آب محصور باشد وراه خروج ماهی مسدود باشد. چون غالب این است که عدم قدرت بر تسلیم به سبب باز بودن راه است. نه اینکه علامه قایل باشد به جواز هر چند ممکن نباشد صید آن، یا هر چند مشاهد هم نباشد و مجهول باشد. چنانکه گاه هست که توهم می شود. و همچنین عبارتی که از شیخ در خلاف نقل شده، که گفته است " اذا کان الماء کثیرا صافیا و السمک مشاهدا، الا انه لا یمکن اخذه، فعندنا انه لا یصح بیعه. الا ان ینضم الیه شیئ. واذا انضم الیه شیئ آخر، صح اجماعا " این نیز اشاره به شرط قدرت تسلیم است. چون فرض مقام را به نحوی کرده که جهالت نباشد.

ص: 388


1- رجوع کنید به مسئله های: 6، 74، 156، از همین مجلد.
2- وممکن است به صورت " [ در ] آن حوزه " قابل اصلاح باشد، و مراد از حوزه منطقه، و باصطلاح رسم بلد، باشد

واما بیع عبد آبق منفردا: پس بطلان آن نیز مشهور علما است، و مقتضی (1) بطلان بیع، غرر و سفه است - و دعوی اجماع بر آن از جماعتی شده - مگر اینکه مشتری قادر باشد بر تسلم آن، که در آن خلاف است. و جمع کثیری هم قایل به صحت اند. واز انتصار سید (ره) ظاهر می شود که از متفردات امامیه است. واطلاق کلام جمعی از اصحاب به عدم جواز بیع آبق منفردا، دلالت ندارد به اینکه مخالف باشند در این مسئله. زیرا که شاید مراد آنها صورت عدم قدرت است مطلقا. و از این جهت است که نقل مخالفت در مسئله نشده از آنها، و همچنین کلام بعض آنها که گفته اند که صحیح نیست بیع آبق الا به ضم ضمیمه. و حدیثی که در مسئله وارد شده است هم دلالت ندارد بر اینکه قدرت مشتری بر تسلم صحیح نیست، چنانکه ذکر خواهیم کرد. و اما هر گاه بفروشد آبق را با ضم ضمیمه، پس بیع صحیح است اجماعا. چنانکه جمعی از علما دعوی کرده اند، و به مخالفی بر نخوریده ایم. و دلالت بر آن [ دارد ] صحیحهء رفاعهء نحاس: " قال سئلت ابا الحسن یعنی موسی بن جعفر - ع - قلت له ایصلح لی ان اشتری من القوم الجاریة الابقة واعطیهم الثمن واطلبها انا؟ فقال: لا یصلح شرائها الا ان تشتری معها منهم ثوبا او متاعا، فتقول لهم اشتری منکم جاریتکم فلانة و هذا المتاع، بکذا و کذا درهما. فان ذلک جایز " (2) و موثقهء سماعة عن ابی عبد الله - ع -: " فی الرجل قد یشتری العبد و هو آبق عن اهله (؟) قال: لا یصلح الا ان تشتری معه شیئا و تقول اشتری منک هذا الشیئ و عبدک، بکذا و کذا، فان لم یقدر علی العبد کان الذی فقده فی ما اشتری منه معه. " (3) - و مثله روایتان اخریان فی الفقیه و الکافی (4) پس اگر آن گریخته پیدا شد که سخنی نیست. وغلام و ضمیمه هر دو مال مشتری است. و هر گاه پیدا نشد پس مشتری را حقی بر بایع نیست. وقیمتی که داده در برابر همان ضمیمه خواهد بود. و در این هم خلافی ظاهر نیست از احدی از اصحاب. و مراد ایشان آن نیست که آن غلام از مبیع بودن بیرون رفت، و مبیع منحصر است در ضمیمه. تا لازم آید خروج 8

ص: 389


1- و در نسخه: و مقتضای بطلان بیع غرر و سفه است.
2- وسایل: ج 12 ص 263 - 262، ابواب عقد البیع، باب 11 ح 1 و 2.
3- وسایل: ج 12 ص 263 - 262، ابواب عقد البیع، باب 11 ح 1 و 2.
4- فقیه: ج 2 ص 74 - کافی (فروع) ج 1 ص 388

او از ملکیت مشتری. بلکه مراد این است که توزیع نمی شود ثمن بر مجموع عبد وضمیمه، که مشتری تواند به قدر عبد را پس بگیرد از بایع. وثمرهء آن در این ظاهر می شود که در این وقت می تواند آن غلام را آزاد کند از برای کفاره وامثال آن. وچون مقتضای عقد بیع این است - که توزیع شود تمام قیمت به تمام مبیع، و تو هم می شود که در اینجا هم باید توزیع کند. و آنچه در مقابل عبد است پس بگیرد - فقها تنبیه کرده اند بر این معنی که در اینجا چنین نیست. و تمام ثمن مقابل ضمیمه است. پس منافاتی نیست ما بین اینکه جزء مبیع باشد و ثمنی در برابر آن نباشد. و جمعی از علما تصریح کرده اند به اینکه آن جزء مبیع است. و بعضی از علما به سبب منافات جزء مبیع بودن با عدم قیمت در برابر آن، قایل شده اند به اینکه آن آبق جزء مبیع نیست، بلکه از قبیل شرطی است در ضمن عقد معلقا. یعنی " فروختم من این ضمیمه را وشرط کردم که اگر آن غلام پیدا شود هم ملک تو باشد " و بر این مترتب می شود اینکه بخصوص قیمتی در برابر آن نباشد. واگر معیوب بر آید خیار فسخی نباشد، خیار ارشی نباشد. واین بعید است، و بنابر این فرض، عتق آن صحیح نخواهد بود مادامی که پیدا نشده. و اما اگر شرط منجز باشد امر آسانتر است. یعنی بگوید " فروختم این ضمیمه را وشرط کردم که این غلام هم از تو باشد ". و نظیر آن در احکام شرعیه نادر است. چون غالبا شروط از باب " افعال " است نه " انفعال " و در بعضی موارد که انفعال است موکول به مستقبل است نه حال. مثل شرط رقیت ولد هر گاه احد ابوین حر باشد. یا شرط میراث در عقد متعه، که [ از ] شروط استحقاق میراث است که از شروط قسریه است. و محقق ثانی (ره) گفته است که شاید مراد اصحاب - که گفته اند که ثمن مقابل ضمیمه است - مسامحه و مجاز است. و مراد ایشان این است که آنچه در مقابل ثمن برای مشتری میماند همان ضمیمه است. و همچنین مراد از روایتی که در مسئله وارد شده است. زیرا که بیع بر مجموع واقع شده و صحت وقوع معاوضه بر شیئ مستلزم ترتب اثر است بر آن معامله. پس چگونه می شود که در برابر مبیع ثمنی نباشد، و مبیع ملک مشتری بشود. و فساد مقتضی آن است که تواند رجوع کند به حصه ای از ثمن. پس عدم جواز رجوع به

ص: 390

حصه ای از ثمن مستلزم صحت است. و گفته است که قول به حصول ملکیت، متعین است. و خوب گفته است. و مئال این سخن به این بر میگردد که احکام بیع همه در اینجا جاری است، واین جزء مبیع است، و ثمن هم در برابر آن هست. ولکن استثنا شده از آن احکام، خصوص صورتی که آبق پیدا نشود، و علتی دیگر هم در آن نباشد. که تمام قیمت مال بایع است در مقابل ضمیمه تعبدا، به سبب اجماع واخبار. و معنی این استثنا عدم رجوع است به مساوی قیمت آبق " مادام آبقا و من حیث انه آبق. لا غیر. ". و بعد از آن اشکال کرده است در صورتی که ضمیمه مال مالک آبق نباشد. زیرا که اگر بگوئیم صاحب ضمیمه مالک تمام ثمن می شود، آن خلاف مقتضای معاوضه است. چون بیع بر مجموع وارد شده و آبق بیعوض میماند. و هر گاه بگوئیم مستحق بعض ثمن است نسبت به ضمیمه، پس باید بیع آبق باطل باشد. واین خلاف اطلاق اخبار است. و گویا مراد او این است که در صورت توزیع ثمن جزئی از ثمن مقابل ضمیمه می شود و جزء دیگر مقابل آبق. پس گویا این را مستقلا فروخته به قیمت معین، و بیع آبق به استقلال، باطل است. و حال آنکه اخبار در صحت بیع آبق با ضمیمه مطلقند. و جواب گفته از این اشکال که این معامله از اصل صحیح نیست. به جهت آنکه اعتبار ضمیمه، به جهت مالک شدن ثمن است بالتمام. وچون آن در اینجا ممتنع است، پس صحت هم ممتنع است، و در مسالک هم گفته است که " ویعتبر کونها من مالک العبد، و یستحق جمیع الثمن، اذ لو کانت من غیره لم یستحق شیئا، فیمتنع صحة بیعه " یعنی باید ضمیمه از مال صاحب آبق باشد تا تواند که مستحق همهء ثمن باشد. چنانکه مدلول موثقهء سماعه است. و آنچه موافق آن است که دلیل صحت بیع آبق است. و در صورتی که ضمیمه مال غیر باشد،، ثمن مال صاحب عبد نمی تواند شد، پس داخل این اخبار نیست. و مندرج می شود در تحت ادلهء منع از بیع آبق، پس صحیح نخواهد بود.

ص: 391

و کلام صاحب مسالک اوضح واسلم است از کلام شیخ علی (1) . چون راه منع در بطلان بیع آبق - در صورت استحقاق بعض ثمن - مسدود نیست. ولکن ظاهرا جوابی [ را ] که [ او ] از اشکال گفته می توان راجع کرد به آنچه در مسالک گفته. و حاصل آن این است که این اخبار، ظاهر آنها، صورت مملوکیت ضمیمه است از برای مولای آبق. و ما تعدی از [ ظهور ] آنها نمیکنیم. و بدان که کلام فقها در این مقام غیر محرر است. و تحقیق و گفتن آن در نهایت اشکال است. زیرا که اولا: در مقام ذکر ضمیمه، جمع کثیری گفته اند که باید ضمیمه، چیزی باشد که صحیح باشد بیع آن منفردا. یعنی مثل آبق دیگری نباشد. یا مثل یک حبه گندم نباشد که آن را مال نمی گویند. و در بعضی عبارات، تعمیم داده اند در قلت و کثرت، یعنی خواه ضمیمه قلیل باشد و خواه کثیر. و ثانیا: بعد از آنکه گفته اند که بیع این جایز نیست بدون ضمیمه و جایز است با ضمیمه. اشکال کرده اند که آیا این مختص بیع عبد آبق است که ضمیمه مجوز آن است؟ یا شامل عبد " ضال " - یعنی گم شده بدون گریختن - و " مجحود " - یعنی غلامی را می فروشد که در نزد کسی است واو دانسته انکار می کند که در نزد من نیست و یا اینکه در نزد من است و غلام بایع نیست - هم [ می شود ]؟. و همچنین اشکال کرده اند که آیا حکم شتر گریخته و اسب گریخته، مثل غلام گریخته است یا نه؟ -؟ و همچنین گم شده و مجحود آنها. یعنی جایز نیست بیع آنها منفردا و جایز است با ضمیمه -؟. و در الحال مذکورات خلاف کرده اند. و بعضی در الحاق متمسک شده اند به اشتراک، جمیع در علت. و دیگران در عدم الحاق، به عدم تعدی از نص، چون در آبق وارد شده. و [ به ] عموم دلیل اشتراط قدرت بر تسلیم. و بعضی جایز دانسته اند بیع مال (2) را بدون ضمیمه. و بعضی غیر اینها هم گفته اند. ووجه اشکال این قاصر، این است که دلیلی که در مسئله اشتراط قدرت بر تسلیم گفته اند، هم اجماعی است که بر آن ادعا شده است، و هم نص است در بعضی اقسام مثل عبد

ص: 392


1- محقق ثانی شیخ علی بن العال الکرکی. که کلامش در بالا مورد بحث بود.
2- و در نسخه: مثل

آبق و جاریهء آبقه. و هم لزوم سفه است. و مقتضای این ادله همه جا یکی نیست. پس اگر دلیل را " لزوم غرر و سفه " گیریم، پس باید تابع آن باشیم وجودا وعدما. پس گاه است که غلام گریخته که صد تومان میارزد، شخص می خرد پنج تومان به مظنهء اینکه پیدا شود. و این منافی " رشد " نیست و مستلزم سفه نیست. چنانکه کسی هزار تومان مال را به دریا میفرستد به امید نفع، با احتمال غرق. یا مال بسیاری بر وجه محابات به قیمت قلیلی می فروشد، چون الحال می تواند به آن قیمت قلیل جنسی را بگیرد که مظنهء نفع به اضعاف آن جنس خودش، دارد. وهکذا.. پس بنابر این حکم به بطلان بیع بلا ضمیمه در صورت لزوم سفه است. و در ضم ضمیمه هم باید اعتبار کرد [ کرد که ضمیمه ] چیزی باشد که سفه به آن زایل شود. و در این معنی فرقی ما بین عبد آبق و حیوان گریخته وضال و مجحود نیست. واخباری که در ضم ضمیمه وارد شده هم باید حمل بر چنین صورتی کرد. وورود اخبار در خصوص مورد خاص، منشأ تخصیص دلیل، نمی شود. چون منافاتی ما بین عام و خاص نیست. زیرا که هر گاه دلیل در اصل مسئله، " لزوم سفه " است پس منع در بیع آبق هم به سبب لزوم سفه است. واستثنای جواز با ضمیمه هم نظر به ملاحظهء رفع سفه باید باشد. واگر دلیل در اصل مسئله، " اجماع " است، پس بیع غیر مقدور التسلیم صحیح نیست تعبدا، هر چند مستلزم سفه نباشد. پس بنابر این، استثنای بیع آبق به ضمیمه، نیز تعبدی خواهد بود. یعنی هر چند سفه لازم نیاید بدون ضمیمه، که باید ضمیمه باشد. واین تابع مورد نص است، و عدول از مورد نص نمی توان کرد. پس عموم " اوفوا بالعقود " مخصص است به " اجماع "، در غیر مقدور التسلیم. و اجماع در غیر مقدور التسلیم مخصص است به آنچه وارد شده نص بر صحت آن با ضمیمه. پس عدول از مورد نص محتاج است به دلیل. پس راهی از برای الحاق غیر منصوص، نیست. و آنچه به گمان این قاصر می رسد که اعتبار ضمیمه در این مقام از باب حیل شرعیهء مجوزه باشد. ونظر ایشان در این مقام بر ملاحظهء بطلان بیع غیر مقدور التسلیم است تعبدا. واجماعی که بر آن دعوی شده افادهء بیش از " غیر مقدور التسلیم محض " را نمی کند، پس

ص: 393

ما حیله میکنیم که آن را از تمحض عدم مقدوریت بر آوریم ضم ضمیمه میکنیم که نگوئیم بیع غیر مقدور التسلیم محض شده. چنانچه در حیل ربویه که فرار از ربا میکنیم با اشتراک حیله در حصول ربح با ربا. و چنانکه در آنجا علتی که در حرمة ربا وارد شده - که اتلاف اموال وسد معروف و غیره است - آن علت را حمل بر حکمت داعیه بر حرمة قرار میدهیم - مثل رفع اریاح آباط در غسل جمعه واختلاط میاه در عده - نه علت واقعیه. واطراد در آن شرط نیست. پس معلوم می شود که نفس ربا تعبدا ممنوع است، وبه اخراج آن به صورت بیع رفع ناخوشی می شود. (1) و همچنین در اینجا هر چند حکمت در بطلان بیع غیر مقدور التسلیم، لزوم غرر و سفه، باشد. لکن از اجماع معلوم شد که نفس عدم قدرت منشاء بطلان است هر چند سفه لازم نیاید.

ص: 394


1- ای کاش میرزا (قدس سره) همین استدلال را میکرد بدون اینکه آن را " حیله شرعی " نام گذارد و بدون اینکه موضوع را به ضمیمه ربوی ربط دهد. و نیازی به این نام گذاری و ربط دادن نبود. خواننده محترم توجه دارد، این همان مسئله شماره 6، از همین مجلد است که مصنف (ره) در مسئله های مکرر بر مبنای خود در ضمیمه ربوی اصرار دارد. وما هم بر مبنائی که از امام خمینی (ره) در این مسئله نقل کردیم اصرار داریم. موضوع بحث در اینجا با مسئله ربا فرق بنیادین دارد. زیرا در اینجا پایگاه دیگری داریم به نام " جواز فروش چیزی به اضعاف مضاعف قیمت " که در فقه و منابع حدیثی معروف است. و می توانیم ضمیمه را به اضعاف مضاعف قیمت، فروش و خرید کنیم و (هر چه باشد) ربائی پیش نمی آید. اما در ربا، قرار دادن ضمیمه در مقابل بخشی از وجه به عنوان اضعاف مضاعف قیمت ضمیمه، باز نمی تواند ماهیت ربا را از بین ببرد و عقل با کمال بداهت حکم می کند که ماهیت معامله یک ماهیت ربوی است و طرفین قصد ربا داشته و دارند. اما در اینجا آنچه هست این است که طرفین قصد بیع غیر مقدور التسلیم را دارند و به هر صورت " بیع " است که " احل الله البیع و حرم الربا ". به عبارت دیگر: اصل طبیعی در ما نحن فیه " بیع بودن " است ولی اصل طبیعی در آنجا " ربا " است. باز با با بیان دیگر: در اینجا میخواهیم یک " حلال الاصلی " را که فاقد یکی از شروط شده و دچار حرمة گشته، بوسیله ضمیمه، به حلیت اصلیش بر گردانیم، ولی در ضمیمه ربوی میخواهیم یک " حرام الاصلی " را به حلال مبدل کنیم، در حالی که قصد خروج از ماهیت حرام آن، نداریم. پس قیاس این دو با هم، قیاس مع الفارق در طبیعت، و هم قیاس باطل در شریعت است. و اساسا حیله شرعی و یا چاره جوئی شرعی برای تبدیل ماهیت حرام به ماهیت حلال در شرع نداریم. رجوع کنید به مسئله شماره 6 و مسئله شماره 74 از همین مجلد

و چون اجماع بیش از عدم قدرت محض را نمیرساند، پس ما حیله میکنیم به ضم ضمیمه تا از غیر مقدور التسلیم بودن محض، فارغ شویم. واکتفا کنیم به مقدور التسلیم بودن فی الجمله. اگر کسی بگوید: هر گاه فی الجمله مقدور التسلیم بودن کافی است پس باید در مبیع معین که یک جزء آن مقدور التسلیم نباشد هم بیع صحیح باشد. و منحصر نیست در ضم ضمیمه. گوئیم: که مراد ما از اکتفا به قدرت فی الجمله، در جائی است که یک جزء از آن را مقصود بالذات کنیم و دیگری را بالتبع. مثل مثال های ضم ضمیمه، که ضمیمه را اصل میکنیم (هر چند با ارادهء منفرده باشد) به جعل جاعل نه به موافقت طبیعت. و در مثال مفروض معترض جزئین مساویاند در قصد طبیعی. و به هر حال، آنچه ما اختیار کردیم در دفع اشکال منافات ندارد با آنکه باز ملاحظهء عدم لزوم سفه را بکنیم با ضم ضمیمه هم. غایت امر این است که نسبت ما بین دلیل حرمة بیع سفه، و دلیل بیع غیر مقدور التسلیم با ضمیمه، عموم من وجه باشد. و راهی از برای ترجیح ثانی نیست. پس باید ما دلیل جواز با ضم ضمیمه را حمل کنیم بر صورتی که سفهی لازم نیاید، که اخص مطلق شود از دلیل حرمة غیر مقدور التسلیم، و منافی حرمة بیع سفه هم نباشد. و کلام در اینجا بعینه مثل کلام است در بیع مجهول واشتراط ضمیمه [ در آن ]، و مادر جلد دوم " جواب مسائل " تحقیق آن را مبسوط کرده ایم. وحاصل کلام این است که بیع مجهول و بیع غیر مقدور التسلیم باطل است تعبدا. هر چند سفهی در آن لازم نیاید. بدون فرقی ما بین اقسام آن. و با ضم ضمیمه صحیح می شود در همه جا به شرطی که سفهی لازم نیاید. و بدان که شهیدین در لمعه و شرح آن، در مسئلهء ضال و مجحود، گفته اند صحیح است بیع آنها و مراعی است به امکان تسلیم. پس اگر ممکن شود تسلیم در وقت نزدیکی به سبب

ص: 395

آن فوت نشود چیزی معتد به، از منافع، یا راضی شود مشتری به صبر تا وقتی که تسلیم او بشود. لازم می شود. واگر متعذر شود تسلیم، مشتری خیار فسخ دارد، اگر خواهد فسخ می کند، واگر خواهد ملتزم می شود به آن، به مثل عتق در کفاره وامثال آن. و بعد از آن، شارح گفته است که احتمال قوی است اینکه باطل باشد به سبب فقد شرط، که امکان تسلیم است. و ظاهر این است که مراد ایشان در صورت عدم ضم ضمیمه باشد. و همچنین آنچه در مسالک گفته است - در شتر واسب گریخته - که " محتمل است صحت بامراعی بودن به تسلیم ". بعد از آن که گفته است که " اقوی عدم صحت است. و بعضی گفته اند که عدم صحت اشهر است ". و بنابر تحقیقی که ما کردیم باید بدون ضم ضمیمه باطل باشد. و باضم ضمیمه صحیح باشد. هر گاه سفهی در آن نباشد. مبحث دوم: ظاهر این است که شرط است در صحت بیع آبق - بلکه در مطلق بیع غیر مقدور التسلیم - که بیع آن صحیح باشد. [ ودارا باشد به ] آنچه شرط است در صحت غیر آن، مثل معلوم بودن مبیع به مشاهده یا وصف رافع جهالت، و موجود بودن مبیع در حین بیع، و ثابت است برای او جمیع احکام بیع به غیر از قدرت بر تسلیم. پس هر گاه ظاهر شود که مبیع در وقت بیع تلف شده بوده است، یا مال غیر بوده، یا مخالف وصفی بر آید که به آن وصف خریده. شهید ثانی در شرح لمعه گفته است که ظاهر این است که باطل می شود بیع نسبت به آنچه مقابل مبیع است در دو صورت اول. و خیار فسخ دارد مشتری در صورت آخری. و در مسالک اشکال کرده است و توقف کرده در اینکه آیا سایر شروط هم ملحق به تعذر تسلیم است یا نه؟ -؟. و اظهر در نظر احقر عدم الحاق است، و مختار شرح لمعه خوب است. ولکن اظهر این است که در صورت ثانیه باطل نباشد بلکه موقوف باشد به اجازهء مالک و شاید مراد او هم بطلان باشد در صورت عدم اجازه واز آنچه گفتیم ظاهر می شود هر گاه ظاهر شود معیب بودن آن، [ که ] خیار رد وارش ثابت باشد. واز تنقیح حکایت شده عدم ثبوت رد وارش - در صورت ظهور عیب - از برای

ص: 396

مشتری جاهل به عیب. واما هر گاه ضمیمه رد شود به سبب عیبی، یا خیاری، آبق تابع آن خواهد بود. وحکم علی حده ندارد. واز حاشیهء شهید بر قواعد نقل شده که ابن متوج گفته است که اگر ظاهر شود موت ضال یا آبق پیش از بیع، پس باطل نمی شود بیع. و بعد از آن شهید گفته که اولی این است که از برای مشتری خیار فسخ و اجازه ثابت باشد. این آخر کلام شهید است. و ظاهر کلام ابن متوج این است که بیع باطل نمی شود در خصوص ضمیمه. و محتمل است که مراد این باشد که باز بایع مستحق تمام ثمن باشد، یا به نسبت به آنچه حصهء ضمیمه، می شود. چنانکه شهید ثانی اختیار کرده. واولی این است که حمل کنیم بر معنی دوم، نظر به قواعد کلیهء بیع. و بنابر این، مراد شهید " ره " نیز این است که در صورت صحت بیع نسبت به ضمیمه، اولی ثبوت خیار فسخ است از برای مشتری، و گویا وجه این، تبعض صفقه است. که موجب خیار است. و حاصل در این مقام این است که آبق - بلکه مطلق غیر مقدور التسلیم - جزء مبیع است. و احکام بیع همه در اینجا جاری است، از بطلان و خیار عیب و خیار تبعض صفقه و غیر آنها. مخالفتی که در اینجا هست، این است که آن شیئ غیر مقدور التسلیم مادامی که متصف است به همین معنی، - یعنی اباق و ضلال وجحود - به سبب همین معنی از قیمت چیزی کم نمی شود، به سبب عدم وصول به آن. هر چند [ اگر ] به سبب دیگر مثل تلف یا غیر آن [ باشد ] باید آن را هم منظور داشت. ودانستی که معنی احادیث و کلام فقها هم همین است که گفته اند که قیمت از برای بایع در برابر همان ضمیمه است، نه اینکه آن داخل مبیع نیست. واز آنچه گفتیم ظاهر می شود که هر گاه بعد از بیع، غاصبی آبق را غصب کند، یا جنایتی بر آن برساند. قیمت وارش مال مشتری است. و هر گاه نتواند مشتری که استیفای حق خود کند، از قیمت چیزی کم نمی شود. چنانکه از تنقیح حکایت تصریح به آن شده. واما هر گاه تلف شود بعد از بیع وقبل از اقباض، پس در آن اشکال است. نظر به اینکه هر مبیعی که قبل از اقباض تلف شود، آن مال بایع است. پس باید قیمت ناقض شود. واز جهت

ص: 397

اینکه در اینجا اقباض واجب نیست، پس ضمان هم بر بایع نیست. [ واقوی ] ترجیح ثانی [ است بر اول ]. زیرا که اظهر ادلهء آن در این مقام حدیث نبوی است که فرموده است " ان کل مبیع تلف قبل قبضه فهو من مال بایعه " و در تبادر " غیر مقدور التسلیم " از این حدیث، تامل است. خصوصا که جابری از برای ضعف سند آن نیست. مبحث سوم: هر گاه ثمن، غیر مقدور التسلیم باشد، آیا حکم آن حکم مثمن است یا نه؟ -؟. پس بدان که تصریحی در کلام اصحاب به آن، در نظر نیست - به غیر عبارت شهیدین در لمعه و شرح آن - و مقتضای کلام ایشان در نظایر آن، عدم فرق است. چنانکه میبینی که علامه در قواعد می گوید " الفصل الثالث: العوضان. و شرط المعقود علیه الطهارة فعلا او قوة " و معقود علیه اعم است از ثمن و مثمن. بعد از آن می گوید " و صلاحیته للتملک. فلا یصح العقد علی حبة حنطة لقلته " [ و بعد گفته است ] " والقدرة علی التسلیم " هر چند بعد گفته است " فلا یصح بیع الطیر فی الهواء اذا لم تقض عادته بعوده ولا السمک فی الماء الا ان یکون محصورا ". و ظاهر این است که تفریع از باب مثال است. بعد از آن می گوید " والعلم فلا یصح بیع المجهول ولا الشراء به ولا یکفی المشاهدة فی المکیل والموزون والمعدود. سواء کان عوضا او ثمنا ". و در تذکره و غیر ان دعوی اجماع بر اشتراط معلومیت عوضین شده است. و همچنین ظاهر این است که مراد ایشان در عنوان کردن مبیع مثال است با نظر به اطلاق مبیع بر ثمن و مثمن باشد. چنانکه شهید در لمعه می گوید " بشرط کون المبیع مما یملک، فلا یصح بیع الحر، و ما لا نفع فیه " تا آنجا که گفته است " یشترط ان یکون مقدورا علی تسلیمه " یعنی شرط مبیع این است که مقدور التسلیم باشد. بعد از آن گفته است " فلو باع الحمام الطایر لم یصح الا ان یقضی العادة بعوده. ولو باع الابق صح مع الضمیمة ". وبعد از آن گفته است " وفی احتیاج العبد الابق المجعول ثمنا الی الضمیمة، احتمال. ولعله الاقرب " واز این کلام ظاهر می شود که مسئله، خلافی است در ثمن. بلکه احتیاج به ضمیمه را احتمالی، قرار داده. و ممکن است که خلاف، بخصوص این، باشد. نه مطلق تعذر التسلیم. و در خصوص ثمن باشد. نه در مثمن. ولکن از علامه در تذکره ظاهر می شود که

ص: 398

در صورت بودن آبق مثمن، هم خلاف است در اشتراط ضمیمه. چون نسبت آن را به مشهور داده. و نقل قولی به جواز بدون ضمیمه کرده. واز بعض متاخرین هم نقل قول به جواز شده با علم مشتری به اباق. وشهید ثانی در شرح آن (1) ، گفته است که " چنانکه جایز است گردانیدن آبق مثمن، جایز است گردانیدن آن ثمن. خواه در برابر آبق دیگر باشد یا غیر آن. به جهت حصول معنی بیع در ثمن و مثمن ". یعنی عموم " احل الله البیع " شامل آن است. و بعد از آن در وجه احتمال شهید در احتیاج به ضمیمه واقرب بودن آن گفته است که " این از جهت صدق اباق است " یعنی علتی که در مثمن هست، در ثمن هم هست، که آن اباق است. و به هر حال، ظاهر این است که در اصل مسئلهء اشتراط قدرت بر تسلیم، فرقی ما بین ثمن و مثمن نباشد. و همچنین در خصوص بیع آبق اظهر عدم فرق است، و اظهر جواز است در ثمن نیز با ضمیمه. نه بدون آن. واظهر این است که جایز است [ با ] ضمیمه، هر چند مثمن هم آبق باشد با ضمیمه. و کافی نیست در ضمیمه، اینکه آبقی دیگر باشد نه در ثمن و نه در مثمن. چنانکه شهیدین تصریح به آن کرده اند. و الحاصل: نظر به اطلاقات کلمات فقها و ظاهر احادیثی که وارد شده در بیع آبق با ضمیمه، فهمیده می شود که علت عدم جواز تعذر تسلیم است رأسا. وجواز با ضمیمه به سبب خروج از عنوان " تعذر تسلیم " است رأسا، با ملاحظه احتراز از لزوم سفه. و در این معانی فرقی ما بین ثمن و مثمن نیست. واینکه این را شهید احتمالی قرار داده خالی از غرابتی نیست. وظاهر این است که سایر فقها مفروغ عنه دانسته اند اتحاد حکم ثمن و مثمن را که متعرض آن نشده اند. و شهید ثانی گفته است " این فرع و آنچه بعد میآید، از مختصات این کتاب است " یعنی در جای مذکور نیست. مبحث چهارم: شهید در لمعه گفت است " ولو تعدد العبد، کفت ضمیمة واحدة " یعنی هر گاه چند غلام گریخته را بفروشد و یک ضمیمه قرار بدهد، کافی است. و شهید ثانی

ص: 399


1- مرجع ضمیر " آن " کلام شهید اول است که در بالا آمده

در شرح آن گفته که در ثمن هم، چنین است. و گفته است که معتبر نیست در این ضمیمه که هر گاه تقسیم کنی آن را بر عبید، هر یک از حصه ها متمول باشد. یعنی چیزی باشد که قابل بیع باشد. زیرا که مفروض این است که یک ضمیمه کافی است، و آن خود متمول است بالفرض. و در صورت تقسیم، یک ضمیمه نیست. بلکه ضمایم متعدده است. و آنچه گفته اند خوب است. مبحث پنجم: از تنقیح حکایت شده که هر گاه در ضمیمه عیبی ظاهر شود، پس آنچه اسقاط می شود به سبب ارش، از کل ثمن اسقاط می شود. یعنی آبق را اعتبار نمی کنند و تفاوت قیمت را نسبت به آنچه در مقابل ضمیمه است اعتبار نمی کنند (1) و از آنچه پیش گفتیم ظاهر می شود که این سخن خالی از اشکال نیست. زیرا که مستفاد از اخبار و کلام فقها این است که آبق جزء مبیع است. واحکام بیع همگی بر آن جاری است به غیر آنکه هر گاه آبق " مادام آبقا ولم یظهر تلفه عند البیع " به دست نیاید بایع مستحق تمام ثمن است، و حصه از برای آبق نیست. پس این حکم خاص، تعبدی است. و تعدی از آن نمیکنیم. پس دور نیست که در ارش بر قاعدهء بیع عمل شود، و تفاوت قیمت را نسبت به حصهء ضمیمه، استرداد کند. به این معنی که هر گاه آبق به دست آید و ضمیمه معیب بر آید وبالفرض قیمت ضمیمه و آبق مساوی باشند و تفاوت قیمت ضمیمه صحیحا و معیبا نصف باشد، مشتری ربع مجموع را استرداد می کند، در صورتی اخذ ارش.

179- سوال:

179- سوال: هل یصلح العبد لتملک شیئ ام لا؟ -؟ و علی فرض التملک هل هو محجور علیه ام لا؟ -؟ ثم ان اذن المولی ایاه فی التصرف فی شیئ من ماله فهل یفید مجرد الا باحة او یملک التصرف؟ -؟ ثم ان مات المولی قبل تصرفه، فهل یبقی جواز تصرفه ام لا؟ -؟.

جواب:

جواب: اختلف العلماء فی ان العبد هل یصلح للتملک اولا. بل هو کالدابة بالنسبة الی جله او علیقه. وفیه اقوال: نسب الاول الی الاکثر الشهید الثانی، و جعله فی الدروسد

ص: 400


1- عبارت نسخه چنین است: و تفاوت قیمت را نسبت به آنچه مقابل ضمیمه است وپس اعتبار کنند

ظاهر الاکثر. ولکن نسب جماعة من الاصحاب الثانی [ الی ] المشهور والاکثر. و عن التذکرة انه مذهب الاکثر. و عن کتاب نهج الحق انه مذهب الامامیة و عن الشیخ فی الخلاف فی باب الزکوة " لا زکوة علیه لانه لا یملک اجماعا " و عن السرائر " اجماع اصحابنا ان جمیع ما بید العبد فهو مال لسیده " و عن نهایة الاحکام و موضع آخر من السرائر " انه غیر مالک عندنا " و عن المنتهی نسبته الی اصحابنا. و مثله عن المبسوط فی کتاب الکفارات. ومن الصدوق وابن الجنید " ان العبد یملک ". و قیل کلامه فی المقنع کالصریح فی انه یملک فاضل الضریبة - هو ما یقاطعه علیه مولاه بان یعطیه کل شهر، او کل سنة، و یکون الزائد له - وعن جماعة انهم حملوا کلامهم علی انه یملک ملکا غیر مستقر. و عن المقداد انه یملک ملکا غیر تام. و فی الشرایع " العبد لا یملک، وقیل یملک فاضل الضریبة، وهو المروی، وارش الجنایة، علی قول. ولو قیل یملک مطلقا لکنه محجور علیه بالرق حتی یاذن المولی، کان حسنا. وفی النافع " المملوک یملک فاضل الضریبة. وقیل لا یملک شیئا ". وعن الشیخ فی النهایة " العبد المملوک لا یملک شیئا من الاموال مادام رقا. فان ملکه مولاه شیئا ملک التصرف فیه بجمیع ما یریده و کذلک اذا فرض علیه ضریبة یؤدیها الیه، و ما یفضل بعد کذلک یکون له، جاز. فاذا ادی مولاه ضریبته کان له التصرف فی ما بقی من المال. و کذلک اذا اصیب العبد فی نفسه بما یستحق به الارش، کان له ذلک. وحل له التصرف فیه. ولیس له رقبة المال علی وجه من الوجوه. فان تزوج فی هذا المال او یشتری کان ذلک جایزا. و کذلک ان اشتری مملوکا، فان اعتقه کان العتق ماضیا ". و عن ابن البراج موافقته لذلک. وعن المهذب البارع وفخر المحققین فی شرح الارشاد ان فی المسئلة اقوالا ثلثة: الاول: یملک المال لا مستقرا و هو ظاهر الصدوق وابن الجنید. الثانی: انه یملک التصرف خاصة، و علیه الشیخ فی النهایة. و الثالث: اباحة التصرف خاصة، لا ملک التصرف. و قالا ان الثالث لم یمنع منه احد، بل هو اجماعی. وفرق فی المهذب بین الثانی والثالث بوجهین: الاول: ملک التصرف اقوی من اباحته، فان فی الاباحة لو ظهر له شاهد حال من المالک بکراهة لم یجز ان یتصرف. الثانی: ان فی

ص: 401

ذلک التصرف، له ان یتصدق منه ویطعم غیره. ولیس له ذلک فی الاباحة. هذا حاصل ما نقله بعض الاصحاب من الاقوال. والعمدة بیان الدلیل فی المسئلة. فنقول: الاظهر القول بعدم ملکه مطلقا. کما ان الاظهر انه قول الاکثر. والدلیل علیه (مضافا الی الاصل) من وجوه: الاول: قوله تعالی فی سورة النحل " ضرب الله مثلا عبدا مملوکا لا یقدر علی شیئ و من رزقنا منا رزقا حسنا فهو ینفق منه سرا و جهرا هل یستون " (1) والظاهر ان المثال للفرق بینه تعالی وبین الاصنام التی یعبدها الکفار، کما یظهر من ملاحظة ما قبلها. وجه الاستدلال انه قد اوغل فی بیان المباینة بین الفریقین فی غایة الغایة کما هو مناسب المقام و شبه الاصنام العبید و نفسه تعالی بالاحرار. فقال " عبدا " یعنی من لیس بحر. فان المتبادر من العبد عند الاطلاق هو مقابل الحر، وان کان قد یستعمل فی عباد الله کقوله تعالی " قال انی عبد الله " والغالب فیه الاستعمال مع الاضافة. وکذا المتبادر منه عند الاطلاق القن (لا المبعض) والعبد بالفعل لکون المشتق مجازا فی ما انقضی عنه المبدأ. فح، یکون کلمة " مملوکا " قیدا توضیحیا بیانیا. لا تقییدیا. لعدم انفکاک العبودیة بالمعنی المذکور عن المملوکیة. وفائدته اظهار کمال مهانته لا طلاق التملک علیه کالدواب والجمادات. لا یقال: ان العبد نکرة مثبتة لا یفید العموم حتی یثبت الحکم فی کل عبد. اذ - مع تسلیم انه لیس من باب " تمرة خیر من جرادة " - نقول: ان توصیفه بالمملوکیة التی هی ثابتة لجنس العبد، بل والعبودیة ایضا. یشعر بالاطراد لثبوت العلة فی جمیع افراده والمقام قرینة علی اعتبار مفهوم الوصف هنا، وان لم نقل بحجیته. ثم قال " لا یقدر علی شیئ " والظاهر انه ایضا للتوضیح والبیان. کما هو مستفاد من الروایات، مثل ما رواه فی التهذیب عن سعید بن یسار: " قال سئلت ابا عبد الله - ع - عن امرئة حرة تکون تحت "

ص: 402


1- الایة لیست فی مقام التشریع. ولیست من آیات الاحکام. بل فی مقام تمثیل مثال مما کانت تجری فی نظام الاجتماعیة الجاریة فی القریش و معیشته، و غیرهم من الاجتماعات فی ذلک الزمان. ثم: هذه الایة مکیة ولو کانت فی مقام التشریع لا وجبت للعبید طاعة موالیهم من المشرکین کابوجهل والعتبة و غیرهم. وقد نعلم تجری العبید و عصیانهم علی موالیهم بتشویق من ناحیة الرسول " ص ". و یجیئ الکلام فی الجملة " ورزقناه منا... "

المملوک، فتشتریه. هل یبطل نکاحه؟ قال: نعم، لانه بعد مملوک لا یقدر علی شیئ " (1) وهو مناسب للمقام فان نفی القدرة علی نوع الشیئ ادخل فی المقصود من نفیها من شخصه، والنکرة فی سیاق النفی یفید العموم. غایة الامر خروج بعض الافراد بالدلیل، فیبقی الباقی. بیان ذلک: ان قدرة العبد اما یتعلق بما هو لازم خلقته و طبیعته، کالاکل والشرب والجماع والنوم و غیر ذلک. واما یتعلق بغیر ذلک من الافعال، کالمسافرة والسیر فی الاسواق والصحاری للتنزه والتفرج والاستحمام. و بالجملة ما یتعلق بتحصیل المال بمثل الاتهاب والاحتطاب و نحو ذلک. واما ما یتعلق بالتصرف فی مال المولی بالبیع والشراء و غیر ذلک، او فی ما اتهبه واحتطبه، هذا کله مما لا معنی لنفی القدرة العقلیة راسا منها. بل الواقع الغالب هو القدرة فیها. فعلی جعل القید توضیحیا فالعموم مخصص بغیر ما هو ثابت عقلا، وما لم یمنعه الشرع. فالمراد من " لا یقدر " کونه ممنوعا عنه شرعا. یعنی: عبدا مملوکا ممنوعا من کل شیئ عدا ما استثنی و منه تصرفاته باذن المولی. فالمستثنی محتاج الی الدلیل فکما ان التصرف فی المال فی الاغلب یحتاج الی الدلیل، فکذلک جواز التملک بمعنی الاتهاب والاحتطاب ایضا یحتاج الی الدلیل. واما التملکات القسریة کالمیراث والدیة، فلا معنی للقدرة فیها لا عقلا و لا شرعا. اذ هو بجعل الشارع و لا مدخلیة فیها للعبد. وانما اخترنا کون هذا القید توضیحیا لا دخلیته فی المقصود، کما اشرنا سابقا. واورد علیه المحقق الاردبیلی (ره) بانه علی تقدیر تسلیم کون القید للبیان و شاملا للتصرف فی الاموال، فیدل علی کون العبد محجورا علیه لیس له التصرف من دون "

ص: 403


1- الوسائل: ج 14 ص 557، ابواب نکاح العبید، ب 49 ح 2 - التهذیب: ج 2 ص 306. وفی سنده ابو العباس محمد بن جعفر الرازی وکان یقول بالجبر والتشبیه و یروی عن الضعفاء وله کتاب فی " الجبر والاستطاعة " وقال العلامة فی " الخلاصة ": انا فی روایته من المتوقفین. فالاعتماد بهذا الحدیث فی تفسیر الایة وجعلها من آیات الاحکام، مشکل. ولا اقل من احتمال کون جملة " لا یقدر علی شیئ " فی الحدیث ناشئة من مسامحات ابی العباس، لا من کلام الامام " ع "

اذن المولی، علی ان الظاهرة انه للتقیید، وانه لیس له شیئ من التصرف فی نفسه او ماله ایضا، الا باذن سیده. بل لیس له شیئ الا من عند مولاه. فیما لم یملکه المولی او یاذن فی ملک شیئ والتصرف فی شیئ، لیس له ذلک. والقائل بالتملک یقول به. وقال فی آخر کلامه: دلالتها علی التملک اوضح من دلالتها علی عدم التملک (1) . اقول: انه (ره) منع اولا کون القید توضیحیا. بل هو تقییدی. (2) یعنی ان الاصنام کالعبد الذی لا یقدر علی شیئ، لا کالعبد القادر علی کل شیئ. و منه یظهر وجود عبد قادر علی التملک. فلا یمکن الاستدال بها علی عدم تملکه مطلقا. ثم منع علی تقدیر کونه بیانیا، شمول الشیئ المنفی المنصرف فی الاموال. بل المراد انه غیر قادر علی التصرف فی نفسه. ثم قال وعلی فرض تسلیم کونه بیانیا و شاملا لنفی التصرف فی المال. یعنی ان العبد مطلقا لا یقدر علی شیئ لا علی التصرف فی نفسه ولا فی المال، فهو معنی کونه محجورا علیه. وهو لا ینفی تملک المال. بل یثبته. اقول: معنی شموله للتصرف فی الاموال، ان عدم القدرة، اعم من عدم القدرة علی التصرف فی نفسه وفی المال علی تملک المال. ولا یخفی ان ما ذکره لا یجتمع مع القول ؟

ص: 404


1- الایة لا تدل علی الجواز و لا علی عدمه. لانها لیست فی مقام التشریع و لا من آیات الاحکام. و هی فی مقام تمثیل مثال محض. و لیس فی الایة حکم تأسیسی ولا حکم امضائی. سواء کان القید توضیحیا او تقییدیا. لانه فرق بین توضیح ما وقع و ما کان - بل، ما یکون - و بین امضائه و تثبیته بعنوان حکم من الاحکام.
2- والانصاف ان القید تقییدی. اذ من العبید من لا یقدر علی شیئی و منهم من یقدر علی اعظم الاشیاء من قیادة الجیوش و فتح البلاد کجوهر عبد الفاطمیین الذی فتح مصر و شید حکومة الفاطمیین و سلطانهم. وامثاله فی التاریخ کثیر جدا. و من هنا یظهر ان المراد فی الایة هو القدرة النفسانیة والروحیة قبالا لضعف الروحی والنفسانی والخصوصیات التکوینیة فی نفس الانسان. و این الایة من بیان التشریعیات والاجتماعیات!؟! و العبد المملوک الذی لا یقدر علی شیئی مصداق تام للانسان الضعیف نفسا والرذیل طبعا والعاجز تکوینا و تخصیص جملة " لا یقدر علی شیئی " بامور المالیة والمالکیة ابعد شیئی الی دلیل. بل لا ربط للایة اجتماعیة اصلا. وای ربط بین معنی " القدرة " و بین المالکیة؟ ربما ضعیف لا یقدر علی شیئی مع انه مالک للالوف والالاف. فلیس بین القدرة والمالکیة ملازمة حتی تنتفی المالکیة بانتفاء القدرة. ثم: هل المراد فی الایة، هو قدرة الاصنام و عدمها فی الامور الاجتماعیة؟ ام فی الامور التکوینیه؟

بالتملک، فان القائل بالتملک لا یقول انه محجور علیه من التملک. بل یقول انه محجور علیه فی ملکه بعد التملک. ولذلک قال فی الشرایع " المحجور علیه شرعا هو الممنوع عن التصرف فی ماله " وقال فی المسالک " ومذهب المصنف ان العبد یملک وان کان محجورا علیه. وح فیدخل فی التعریف. وانما یرد النقض به علی من لا یقول بملکه " وعد فی الارشاد من جملة اسباب الحجر الملک، یعنی المملوکیة. قال " فالعبد والامة محجور علیهما لا یملکان شیئا، ولو ملکهما مولاهما ". و من ذلک یظهر الاختلاف فی تعریف الحجر علی المذهبین. اذ ظاهرهم الاجماع علی کون العبد محجورا علیه. ولکن لا یصدق الحجر - بالمعنی الذی عرفه فی الشرایع - علی حجر العبد، علی القول بعدم تملکه. کما یظهر فی الارشاد. فان المحجور علی ما فی الشرایع، هو الممنوع عن التصرف فی ماله. و علی ما فی الارشاد، الممنوع عن التصرف لانه لیس بماله. و الحاصل: ان البحث فی مسئلة الحجر مسبوق بالبحث عن معرفة المالکیة و عدمها. ولما کان من جملة المحجورین العبد، و فی تملکه و عدمه خلاف، فیختلف بذلک مفهوم الحجر. فمن قال بتملکه، فیعرف الحجر بانه " المنع الشرعی عن تصرف المالک فی ملکه بدون اذن ولیه " و من لم یقل بتملکه فیعرفه بانه " المنع الشرعی عن تصرف من بیده مال، فیه بدون اذن ولیه " سواء اکان ما فی یده مالا له کغیر العبد من المحجورین، او لم یکن مال له کالعبد، فانه ممنوع عنه، لانه لیس بمال له الا باذن الولی. هذا بالنظر الی مفهوم الحجر فی عنوان " کتاب الحجر " بملاحظة جمیع اقسامه. و اما اذا استعمل الحجر فی العبد منفردا فعند القائل بالملک معناه انه محجور عن التصرف فی ملکه. بخلاف القائل بعدمه. فان معناه انه محجور عن التصرف فی ملک غیره. فما ذکره المحقق الاردبیلی (ره) من ان المراد من قوله تعالی " لا یقدر علی شیئ " الحجر. فیلزم ان یکون من باب استعمال لفظ الحجر فی العبد فقط. فاذا لم یعلم ان دین الله تعالی هو مالکیة العبد او عدمه، فلا یمکننا ان نقول انه محجور عن ماله، او نقول انه محجور عن مال غیره. و نفی جواز التملک الا باذن المولی - الدال بمفهومه علی جواز التملک باذن المولی -

ص: 405

لیس بداخل فی مفهوم الحجر باحد من التعریفین. فکیف یدخل تحت قوله تعالی " لا یقدر علی شیئ " الذی هو عبارة عن الحجر، حتی یستفاد منه جواز التملک باذن المولی. فیبطل الاستدلال بالایة علی نفی التملک راسا. مع ان تقدیر الاستثناء خلاف الاصل و محتاج الی الدلیل. و ما دعاه الی ذلک الی جعله لفظ " لا یقدر علی شیئ " بمعنی الحجر. وقد عرفت ما فیه. نعم، نحن نسلم المقدمة القائلة بانه اذا اذن له المولی فیجوز له التصرف. و هو لا یستلزم التملک. بل المسلم انما هو جواز التصرف. و هذه المقدمة فی حکم استثناء منقطع منفصل، و لیس من باب الاستثناء المتصل الذی قدره فی الکلام، حتی یلزم ثبوت ما منع القدرة علیه علی سبیل العموم. مع انه یمکن القدح فیه - علی فرض التسلیم - بان رفع السلب الکلی لا یستلزم الایجاب الکلی. بل یرتفع بالایجاب الجزئی. فلا یدل علی المقصود. ولکن یمکن دفعه بان المفهوم لیس من باب التناقض، بل السلب والایجاب فیه متطابقان عموما و خصوصا. کما حققناه فی محله. فالاولی الاقتصار علی منع تقدیر الاستثناء. فلم یبق الا ان یکون الایة مسبوقة لبیان اصل قصور العبد و عدم قابلیته لشیئ من جملة ذلک التملک للمال. و هذا هو معنی السابق علی الحجر الذی یترتب الحجر و عدمه علیه. والنکرة المنفیة تفید العموم، خرج ما خرج بالدلیل، و بقی الباقی، و یشیده مقابلة القرینة الاخری، اعنی " و من رزقناه رزقا حسنا " (1) یعنی " من رزقناه " فانه تدل علی ان الرزق له من جانب الله، بخلاف العبد، فانه ا.

ص: 406


1- الرزق: هو ما اعطاه الله تعالی عبده، من المال والعقل والایمان والتوفیق والصفات الجمیلة و الشجاعة والسماحة و.... حتی النبوة. قال تعالی " قال یا قوم ارأیتم ان کنت علی بینة من ربی و رزقنی رزقنا حسنا.... " اتفق المفسرون علی ان المراد من الرزق فیها، النبوة. والانفاق: هو الصرف والبذل، من المال والجهد والتفکیر والقدرة البدنیة، حتی من الشجاعة و بذل النفس فی الجهاد و کذا العفو. قال تعالی " وانفقوا فی سبیل الله ولا تلقوا بایدیکم الی التهلکة " فسروه بالجهاد والشهادة و بذل النفس فی سبیل الله. فالانسان القوی ینفق و یصرف و یبذل و ینتفع سرا و علانیة مما آتاه الله من قدرة الجسم والفکر والعقل والشجاعة و قوة النفس و سلامتها و.... ولعل کلمة " رزق " فی الایة دعی بعضهم (قدس سرهم) الی استفادة الحکم من الایة التی لا حکم فیها تاسیسیا کان او امضائیا.

بواسطة المولی، و علی انه حسن وسیع و لا ضیق علیه فهو ینفق سرا وجهرا، یعنی لیس بمحجور علیه فی شیئ. فیلاحظ نفی تلک المعانی فی جانب العبد لیتم المقابلة. فرزقه بواسطة مولاه ولیس بمالک شیئ، بل هو مملوک. لا شعار الوصف بذلک. ولا یقدر علی شیئ لا بان یکتسب فیملک، ولا بان یتصرف فی نفسه بشیئ. و بالجملة جعل الممثل له هو الله سبحانه والاصنام یقتضی بیان المباینة غایة الغایة، و لا یتم الا بما ذکرنا. ثم ان هذا الکلام منه (ره) الزامی والا فظاهره انه یقول بتملک العبد مستقلا بدون الحجر. کما یصرح به فی کتاب الحجر، وان ذکر فیه انهم لم یفرقوا فی الحجر بین القول بمالیکة العبد و عدمه. وان لا خلاف فیهم فی المحجوریة، الا فی الطلاق. فانه بید من بیده الساق. قال " لعل دلیلهم الاجماع ولا نعلمه ". ثم اشار الی ما هو الظاهر عنه. الثانی: قوله تعالی فی سورة الروم " ضرب مثلا من انفسکم هل لکم مما ملکت ایمانکم من شرکاء فی ما رزقنا کم فانتم فیه سواء تخافونهم کخیفتکم انفسکم ". بیانه انه تعالی ضرب لکم مثلا منتزعا من احوال انفسکم بعضکم مع بعض، والمثل هو انه لیس لکم شرکاء فی ما رزقناکم من نوع المملوکین (1) حتی تکون سواء او تخافون منهم کما تخافون من تغلب بعضکم علی بعض فی ما تشترکون فیه کالمیراث و غیره (2) فالمراد بضمیر المخاطبین جنس الحرار و من کلمة الموصول فی " ما ملکت " جنس العبید (3) و فی " ما رزقناکم " جنس ما یملک. ولم

ص: 407


1- الایة ایضا، لیست من آیات الاحکام. اذ لا ریب ان المخاطبین هم المشرکون - وان قلنا بان المورد لیس. بمخصص - فهل بیان حال المشرکین و شرح آدابهم و سننهم، دلیل علی انه تعالی یمضی فعالهم و سننهم و یجعل المشرکین اسوة لنا؟ هل التمثیل حکم؟ وله شأن تشریعی؟ ما الدلیل علیه؟ ثم: لقائل ان یقول: المراد من " ما " فی " ما ملکت " هو الاشیاء و الاموال المملوکة غیر العبید، بدلیل " ما " لان الاصل فی استعماله غیر ذوی العقول. وح، یکون التمثیل فی مصداقه الاتم لان الاصنام جماد لا شعور لها کالالات المملوکة التی لا شرکة لها مع مالکها.
2- لقائل ان یقول: نعم. نخاف من العبید، ربما عبد عصی مولاه وقتله. و ربما عبد سلطان قهره و عزله و جلس فی مجلسه و صار سلطانا، فظهر ان العبید لیس مرادا فی التمثیل.
3- ما الدلیل؟ وهو خلاف الاصل

یلاحظ نسبة کل عبد الی مولاه بل المراد العموم لا دخلیته فی مقام المباینة بین الفریقین، لیقاس علیهما الخالق والمخلوق. مع انه لا معنی للمشارکة فی ما رزق به شخص خاص. اذ هو مختص به فی الاحرار ایضا. فالمقصود نفی الشرکة کلیة فی العبید. فان الاستفهام الانکاری فی معنی النفی. و بذلک ثبت مقایسة الخالق والمخلوق. فلا شرکة معه تعالی فی العبادة. فما ذکره المحقق الاردبیلی " ره " من ان الکلام فیها مثل الایة السابقة، یعنی لیس لهم شرکة الا ان یملکهم المولی. خروج عن السیاق، و تخصیص للعبید بموالیهم الخاصة، وموجب للحذف والتقدیر. الذی هو خلاف الاصل، یعنی تقدیر " الا ان یملکهم المولی او یشرکهم ". الثالث: الاخبار المستفیضة. فمنها ما رواه الشیخ فی التهذیب فی باب وصیة الانسان لعبده، فی الصحیح، عن محمد بن قیس، عن ابی جعفر - ع - انه " قال فی المملوک مادام عبدا فانه و ماله لا هله، لا یجوز له تحریر و لا کثیر عطاء و لا وصیة الا ان یشاء سیده " (1) و الاستثناء اما یرجع الی الجمیع، فالمراد " الا ان یاذن المولی فی تلک التصرفات فی ماله " وهو لا یستلزم تملک العبد. بل هو اذن فی التصرف فی مال مولاه. و اما یرجع الی الاخیرة - کما هو الاصل - فیحتمل ذلک. کما هو ظاهر السیاق. و یحتمل ارادة الایصاء له بشیئ. فلا یجوز الا ان یکون الموصی هو المولی. فانه یجوز ان یوصی لعبده علی الوجه المقرر فی محله. و یحتمل الوجهین ما رواه ایضا، عن عبد الرحمن بن الحجاج، عن احدهما - ع - " قال لا وصیة للملوک " (2) فیحتمل ان یکون المراد لا یجوز ان یوصی لانه لا یملک شیئا. او لا یجوز ان یوصی له غیر مولاه، وان جاز للمولی علی الوجه المقرر فی محله. ووجه الاستدلال بالصحیحة علی المختار ان اللام حقیقة فی الملک. واورد علیه ان اضافة المال الی العبد ایضا ظاهرة فی الملکیة، واجتماع الملکین محال. فلابد من التاویل فی احدهما بارادة ما یجوز له التصرف فیه. یعنی ان ما یجوز للعبد التصرف فیه فهو ملک لا هله او ما هو ملک للعبد یجوز التصرف لموالیه فیه، حیث لا مرجح. فیحصل الاحتمال و یبطل الاستدلال. 2

ص: 408


1- التهذیب: ج 2 ص 393 - الوسائل: ج 13 ص 466، ابواب الوصایا: ب 78 ح 1.
2- المرجح: ح 2

واجیب عنه بوجود المرجح لقیام القرینة علی صرف التوجیه الی اضافة المال الی العبد. لان اللام فی الروایة مفیدة للملک بداهة. نظرا الی سیاق الروایة. حیث تضمنت العبد وضمه الی ماله اولا، وصرفت الحکم المستفاد من اللام الیهما. ولا ریب انه بالاضافة الی العبد معناه الحقیقی وهو الملیکة او الاختصاص. فلو حمل علی المعنی المجازی او حقیقی آخر غیرهما، لکان لزم استعمال اللفظ فی معنییه الحقیقیین، او الحقیقی والمجازی، وهو خلاف التحقیق. اقول: وفیه ان قوله " اللام فی الروایة مفیدة للملک " اول الکلام. و کذا قوله " ولا ریب انه بالاضافة الی العبد معناه الحقیقی ". فان مفاد العبارتین انه " ع " اراد من اللام الملک. وهو ممنوع. بل المسلم انما هو ثبوت الملک بالنسبة الی رقبة العبد فی نفس الامر. لا ارادة ذلک من اللفظ. والمورد یمتنع من ذلک. و توضیح الایراد: ان تصویر المفردات فی الکلام مقدم علی تصویر النسب. فلفظ " ماله " ظاهر فی الملک، و لفظ " لموالیه " ایضا ظاهر فی الملک. فاذا رکبا و قیل " مال العبد لموالیه " یلزم اجتماع المتنافیین لو استعمل المفردان فی المعنی الحقیقی وارید الحقیقة فیهما. فهو لا یسلم استعمال کلمة اللام فی المعنی الحقیقی حتی یقال انه ثابت بالبداهه. ولو ارید معه معنی آخر لزم استعماله فی المعنیین المرجوح عند التحقیق. فلابد من التجوز بارادة التصرف فی کلیهما، او اختیاره فی احدیهما، او ابقائهما علی الحقیقة. والاول لا یفید المقصود من عدم مالکیة العبد، والثانی موقوف علی ثبوت المرجح فی تاویل الاول وهو مفقود، فلا یمکن الاستدلال. والثالث مستلزم للمحال. فظهر ان غایة ما یسلم المورد فی التجوز فی جانب اللام هو عموم المجاز الشامل للملک وجواز التصرف، و نقول ان المجاز فی کلمة " ماله " هو جواز تصرفه. وفی کلمة " لموالیه " معنی عام شامل للملک و جواز التصرف. و لا مرجح لاحد التجوزین علی الاخر. و الاولی فی الجواب: ان یقال: ان الاضافة فی لفظة " ماله " و ان کانت لامیة ولکنها لیست کاللام المصرحة، فانهم اکتفوا فی الاضافة اللامیة بادنی ملابسة، کما فی قول الاعشی " الواهب المائة الهجان و عبدها " ان ارید بالعبد العبد الحقیقی فانه عبد للواهب واضیف الی

ص: 409

الهجان بادنی ملابسة. و هذا مرجح لارادة التجوز فی کلمة " ماله ". لان کون (1) العبد ملکا لموالیه جزما دون المال للعبد یرجح التجوز فی کلمة " ماله ". هذا کله، اذا کان اللازم فی " ماله " مضمومة. وان کانت مفتوحة، فیضعف هذا المرجح ایضا. لکن الارجح هو الضم. و یؤیده الکلام المشهور فی السنتهم ان " العبد و ما فی یده کان لمولاه " و کذلک یوید الاخبار التی ذکر فیه المال للعبد بدون الاضافة، کما سیجیئ الاشارة الی بعضها. مع ان لنا هنا کلاما لم نقف علی من نبه علیه، وهو ان قولهم " اللازم للملکیة " لا یتم علی اطلاقه. بل هو انما یتم بملاحظة مدخولها و قابلیته للتملک فلابد ان یقال ان اللازم الداخلة علی العقلاء، لنسبة مال الیهم حقیقة فی افادة الملک. لا مثل الفرس والدار و غیرهما فی المنسوب الیه. و الوقت والزمان فی المنسوب کیوم الجمعة و زمن الشتاء. اذ لا یفید ح، الا نوعا آخر من الاختصاص. فلیس الملکیة معنی اللام فقط. بل هو معنی الهیئة الترکیبیة. او هی معناها بملاحظة متعلقها. و ایضا لابد ان یکون هذه معناها بحسب اللغة والعرف، لا انها حقیقة شرعیة فی ذلک. وایضا لابد ان یعتبر فی ذلک معنی الملکیة عرفا، لا الملکیة شرعا. اذ قد یطلق التملک عرفا - مع قطع النظر عن الشرع - علی شیئ لیس بملک شرعی. اذ من الواضح ان فی ایام الجاهلیة قبل ورود الشرع، کانوا یفرقون بین انحاء التسلط علی التصرف، و یطلقون الملک علی بعض انحاء التسلط دون بعض. و کانوا یریدون من الملک التسلط التام والاختصاص التام، الذی لا یزاحمهم فیه احد. ثم بعد ورود الشرع حصل تغییر فی ذلک، مثل انه شرط فی حصول الملک لمن حاز المباح، قصد التملک. و [ مثل ] نفی التملک للمرتد الفطری قبل التوبة - علی ظاهر المشهور - و مثل ذلک کثیر. اذا عرفت هذا، فنقول: المقصود بالذات من قوله - ع - " العبد و ماله لا هله " انشاء حکم للعبد و ماله، بالنسبة الی موالیه. و هذا الحکم توقیفی لا یصح الا من الشارع. و اما موضوعاته

ص: 410


1- و فی النسخة:.. التجوز فی کلمة لموالیه فهذا او کون العبد... - ولعل فیها سقطا

و متعلقاته (ای لفظ العبد والمال واضافة المال الی العبد ولفظ المولی) لیست بتوقیفیة. والمرجح فیها اللغة والعرف. الا ما ثبت من الشارع فیه شرط. فالعبد الذی یطلق علیه العبد عرفا، والمال الذی یطق علیه المال کذلک، و یطلق علیه انه ماله کذلک، فهو لموالیه کذلک. الا ان یثبت من الشرع ان العبد لیس بعبد بل حر. او حق الغیر متعلق به. او ان المال و ان ثبت اختصاصه التام بالعبد عرفا لکن للغیر حق فیه شرعا. او ان الموالی لیس بموالی شرعا. فانشاء الحکم بکون مال العبد عرفا للموالی شرعا (ما لم یثبت استحقاق الغیر فیها) لا یستلزم اجتماع الملیکن الحقیقیین شرعا لشخصین فی شیئ واحد. اذ قد عرفت ان اضافة المال عرفیة، والمقصود بالذات فی الحدیث لیس انشاء حکم الملکیة للعبد و کون المال مالا له. مع انه یلزم تحصیل الحاصل فی جانب العبد ان اردنا منه العبد الشرعی. لان مملوکیته لمولاه داخل فی مفهوم العبد. و مما ذکر یظهر ارتفاع الضعف علی المرجح علی تقدیر فتح اللام فی " ماله " ایضا، و قوة الاستدلال بالحدیث للمختار. و کیف کان فلا ینبغی الاشکال فی ظهور الحدیث فی ما اخترناه. و منها: ما رواه ایضا بعد الحدیث السابق فی الصحیح عن عبد الرحمان بن الحجاج، عن الصادق " ع " فی حکایة اختلاف ابن ابی لیلی وابن شبرمة. وهو طویل و فی جملته بعد ان قال الراوی " قلت: الیس اوصی للعبد بثلث ماله؟ قال: ان العبد لا وصیة له. انما ماله لموالیه " ویظهر وجه الدلالة مما مر. و منها: ما رواه ایضا فی الحسن (لابراهیم بن هاشم) عن محمد بن قیس، عن ابی جعفر - ع - " فی مکاتب کانت تحته امرئة حرة، فاوصت له عند موتها بوصیة. فقال: اهل المیراث لا یجیز وصیتها. انه مکاتب لم یعتق ولا یرث. فقضی انه یرث بحساب ما اعتق منه، و یجوز له الوصیة بحساب ما اعتق منه. وقضی فی مکاتب اوصی له بوصیة وقد قضی نصف ما علیه فاجاز له نصف الوصیة... " ثم ساق مثل هذا فی الربع والسدس. وهو مذکور فی الکافی 3

ص: 411

الی قوله " بحساب ما اعتق منه " (1) و تؤدئ مؤداه روایات آخر معتبرة لا حاجة الی ذکرها. و دلالتها واضحة من وجوه متعددة، منها تقریره " ع " معتقدهم ان غیر المعتق لا یملک الوصیة و لا یرث. وان هذا الحکم کان ظاهرا عند اصحابهم، و یویده ما ذکره الاصحاب فی مقام المنع عن الوصیة لمملوک غیر الموصی، من التعلیل بعدم المالکیة. بل وعن ظاهر التذکرة اجماعهم علی ان العلة فیه انما هو ذلک. و لا یمکن ان یقال ان عدم تملکه للوصیة، لعله کان تعبدیا. و لا یلزم منه عدم تملکه اصلا. اذ لا قائل بالفصل بین الوصیة و غیره. و ان سلم ذلک فی المیراث لا تفاقهم علی عدم الارث، واختلافهم فی غیره. مع ان بعضهم علل عدم التملک مطلقا بمادل علی منعه من المیراث ایضا، و جعل الاخبار - المستفیضة بل البالغة فوق الاستفاضة الدالة علی عدم التوارث بین الحر و العبد - دلیلا علی عدم التملک. اذ لا وجه للمنع الا ذلک. وان اجاب بعضهم انه لعل من باب التعبد، کالقاتل الممنوع من الارث. و ضعف بان الحکمة فی القاتل واضحة، فلا یقاس علیه. و کیف کان، فلا یخل ادلة منع التوارث من تایید عدم المالکیة راسا. (2) و یؤیده ایضا ما ورد فی وصیة المولی لمملوکه بثلث ماله وانه یعتق بحسابه، و عمل به الاصحاب بلا خلاف بینهم " الا فی ما لو کان قیمته ضعف الوصیة، ففیه خلاف. وان کان الاشهر عدم الفرق " لظهورها فی ان عدم اعطائها الثلث لعدم تملکه. مثل ما رواه الشیخ فی الصحیح عن الحسن بن محبوب، عن الحسن بن صالح عن ابی عبد الله - ع - " فی رجل اوصی لمملوک له بثلث ماله، قال: فقال: یقوم المملوک بقیمة عادلة، ثم ینظر ما ثلث المیت. فان کان الثلث اقل من قیمة العبد بقدر ربع القیمة، استسعی العبد فی ربع القیمة، و ان کان الثلث اکثر من قیمة العبد اعتق العبد ودفع الیه ما فضل من الثلث بعد القیمة " (3) الی غیر ذلک من المؤیدات التی یظهر من تتبع الاخبار المرویة فی العتق والوصیة للمملوک. 2

ص: 412


1- المرجع: ب 80 ح 1. - وللحدیث ثلاثة متن فی الکافی والفقیه والتهذیب وجملة " لا یرث " لیست فی بعضها - التهذیب: ج 2 ص 395 - الفقیه: ج 22 ص 280 - فروع الکافی: ج 2 ب: المکاتبة.
2- و فی النسخة:.. من تایید لعدم المالکیة راسا.
3- الوسائل: ج 13 ص 467، احکام الوصایا باب 79 ح 2

و مما یمکن ان یستدل به فی المقام، الاخبار الدالة علی ان من اشتری مملوکا و له مال فیکون للبایع الا مع الشرط فیکون للمشتری. و عمل به الاکثر کما نسب الیهم جماعة و لا وجه فیها ظاهرا الا عدم مالیکة العبد. مثل صحیحة محمد بن مسلم عن احدهما - ع - " قال سئلته عن رجل باع مملوکا فوجد له مالا. قال: فقال: المال للبایع انما باع نفسه. الا ان یکون شرط علیه [ ان ] ما کان له من مال او متاع فهو له " (1) و فی معناه خبران آخر آن سنذکر احدهما. وجه الدلالة: ان المال لو لم یکن للبایع فکیف یجعله للمشتری بالشرط. و هذا اظهر فی الاستدلال، عن الاستدلال للمالکیة بسبب اضافة المال الی العبد، لوضوح التاویل فی اللام بارادة کونه فی تصرفه. ثم ان هنا اخبارا تدل علی انه لو اعتق عبدا وله مال، فان علم به فهو للعبد. والا فهو للمالک. و جعله بعضهم دلیلا علی مالیکة العبد من حیث اضافة المال الیه، و هی کثیرة، منها ما رواه الکلینی فی الحسن (بابراهیم بن هاشم) (2) عن زرارة عن احدهما - ع - " فی رجل اعتق عبدا له و له مال، لمن مال العبد؟ قال: ان کان علم ان له مالا تبعه. و الا فهو للمعتق ". و ما رواه الصدوق فی الصحیح عن جمیل بن دراج، عن زرارة، عن ابی جعفر وابی عبد الله - ع - " فی رجل اعتق عبدا له مال، لمن مال العبد؟ قال: ان کان علم ان له مالا، تبعه. والا فهو للمعتق " (3) و " فی رجل باع مملوکا و له مال. قال: ان [ کان ] علم مولاه الذی باعه ان له مالا، فالمال للمشتری. وان لم یعلم [ به ] البایع، فالمال للبایع " (4) وفیه، انه وان کان الاخبار فیه کثیرة معتبر الاسناد. ولکنهما مخالفة لما دل علی عدم المالکیة [ و ] غیر مقاومة لها. و مخالفة للاعتبار. اذ کیف یصیر علم المعتق بمجرده سببا لثبوت 8

ص: 413


1- الوسائل: ج 12 ص 32، ابواب بیع الحیوان، ب 7 ح 1 - والحدیث یدل علی صحة تملک العبد باذن من مولاه. والا لکان مال المذکور فی ید العبد غصبا او سرقة، وظاهر الحدیث علی خلاف ذلک. و یرد علیه انه لو کان مالکا لما انتقل ملکه عند بیعه، الی البایع او المشتری، الا ان یقال ان بیع العبد من نواقل ملکه، او مسقط لمالکیته، والمورد تعبدی. و لیس ببعید بدلیل قوله - ع - " ان ما کان له مال او متاع... ".
2- وفیه ما اسلفناه مکررا.
3- الوسائل: ج 16 ص 28، کتاب العتق، ب 24 ح 2. - الفقیه: ج 2 ص 73.
4- الوسائل: ج 13 ص 33، ابواب بیع الحیوان، ب 7 ح 3. - الفقیه، ج 2 ص 38

المال لمالکه، وجهله سببا لنقله الی مالک العبد. فلابد من تاویل اللام بارادة کونه فی تصرفه من مال المولی، و تاویله بانه یصیر للعبد بعد العتق بسبب الشرط، او ما فی معناه من دلالة الفحوی والقرائن برضاء المولی بکونه له. کما هو الحال فی صحیحة محمد بن مسلم السابقة فی بیعه. اذ من الظاهر ان المال لا یدخل فی المبیع لغة و عرفا، الا مع الشرط، او فی ماجری العادة بدخوله کثیاب بدنه. و کذلک علی القول بمالیکة العبد، لابد ان یؤول الاخبار بما ذکر. یعنی ان ذلک کان للمولی المعتق و کان معه و یصیر له بالشرط، او ما فی معناه. لا بمحض العلم. فیصیر تلک الاخبار اظهر دلالة المذهب المختار من عدم المالکیة. احتج القائل: بانه یملک فاضل الضریبة، بصحیحة عمر بن یزید: " قال: سئلت ابا عبد الله - ع - عن رجل اراد ان یعتق مملوکا له، وقد کان مولاه یاخذ منه ضریبة فرضها علیه فی کل سنة. ورضی بها المولی و رضی بها المملوک. فاصاب المملوک فی تجارته مالا سوی ما کان یعطی مولاه من الضریبة. قال: فقال: اذا ادی الی سیده ما کان فرض علیه، ما اکتسب بعد الفریضة فهو للمملوک. ثم قال ابو عبد الله - ع - الیس قد فرض الله عز وجل علی العباد فرایض فاذا ادوها الیه لم یسئلهم عما سواها. قلت له: ما للمملوک ان یتصدق بما اکتسب و یعتق بعد الفریضة التی کان یودیها الی سیده؟ قال: نعم، واجز ذلک له. قلت: فان اعتق مملوکا مما اکتسب سوی الفریضة، لمن یکون ولاء العتق؟ قال: فقال: یذهب فیتوالی من احب. فاذا ضمن جریرته وعقله کان مولاه وورثه. قلت له: الیس قال رسول الله - ص - الولاء، لمن اعتق؟ قال: فقال: هذا سائبة لا یکون ولایة لعبد مثله. قلت: وان ضمن العبد الذی اعتقه جریرته وحدثه، ایلزمه ذلک ویکون مولاه ویرثه؟ قال: فقال: لا یجوز ذلک ولا یرث عبد حرا " (1) والجواب عنه: ان الروایة وان کانت صحیحة (2) لکنها لا یقاوم ما ذکرنا من الادلة، وان

ص: 414


1- الوسائل: ج 17 ص 545، ابواب ولاء، ضمان الجریرة، ب 1 ج 1 - فروع: ج 7 ص 74.
2- ویویده ما ورد فی " دین العبد " وفی ما " لو قال العبد للمولی: بعنی بسبعماة وانا اعطیک ثلاث ماة " وفی " من دفع الیه مملوک، ما لا لیشتریه من مولاه " و ما ورد فی " عدم وجوب الزکاة فی مال العبد ولو بلغ الف الف درهم " والاخبار کثیرة جدا

کانت مطلقة او عامة. لاشتراط التکافؤ فی التخصیص و هو مفقود. لا عتضادها بعمل الاکثر والکتاب والسنة والاجماعات المتعددة المعتضدة باصل. وهو عدم الملکیة فلابد من تاویلها بارادة جواز التصرف بسبب اباحة المولی، وان کان بعیدا من ظاهر الروایة للجمع (1) بین الادلة. مع انها مشتملة باطلاقه علی جواز عتقه و صدقته. وهو مخالف لا جماعهم علی کونه محجورا علیه لا یقدر علی شیئ، کما نص به الکتاب العزیز (2) وقد یجمع بین تلک الصحیحة ما قدمنا من الروایات، بان جواز التصرف فیها هو اذا کان باذن المولی وان کان المال للعبد. و [ المراد ] من عدم الجواز فی غیرها هو اذا لم یکن باذنه. وفیه: انه انما یتم اذا اسلمنا کون المال للعبد، وقد عرفت منع دلالة ما قدمناه من الروایات علیه، ومنع العمل بالصحیحة لعدم تکافؤها لما قدمناه من الروایات الدالة، علی عدم مالکیة العبد. و اما حجة القول بتملکه لارش الجنایة - کما یظهر من الروضة ان به قولا - وقد نقلناه عن الشیخ فی التهذیب و ابن البراج، و لکنهما ذکراه مع فاضل الضریبة و ما یملکه مولاه. ولکن فی دلالته علی ملک رقبة المال اشکال حیث صرح بعدم ملکه لرقبة المال. بل انما جوز التصرف. ولکنه صرح بصحة العتق مع انه لیس الا فی ملک. فلم نقف علی ما یدل علیه صریحا. و یمکن ان یکون دلیله ما رواه الشیخ عن اسحاق بن عمار " قال: قلت لابی عبد الله - ع - ما تقول فی رجل یهب لعبده الف درهم او اقل او اکثر، فیقول حللنی من ضربی ایاک و من کل ما کان منی الیک مما اخفتک وارهبتک. فیحلله و یجعله فی حل رغبة فی ما اعطاه. ثم ان المولی بعد، اصاب الدراهم التی اعطاه، فی موضع قد وضعها فیه العبد. فاخذها المولی. احلال هی له؟ قال: فقال: لا یحل له لانه افتدی بها علی نفسه من العبد مخافة العقوبة، والقصاص یوم القیامة. قال: فقلت له: فعلی العبد ان یزکیها اذا حال علیها الحول؟

ص: 415


1- و یمکن الجمع (کما اشرنا الیه قبیل هذا) بان العبد یملک ملکا تاما باذن المولی الی ان یباع او یعتق، و ان باعه او اعتقه یحتاج مالکیة باذن مجدد من مالکه، اتکائا علی التعبد للنصوص.
2- قد ظهر سابقا ان الایتین لیستا من آیات الاحکام ولا ربط لهما بما نحن فیه فضلا عن کونهما نصا

قال: لا. الا ان یعمل له به ولا یعطی العبد من الزکوة شیئا " (1) . ففیه: مع القدح فی السند، اذ فیه موسی بن عمر، والظاهر انه موسی بن عمر بن یزید بن ذبیان (بقرینة روایته عن ابن محبوب) وهو مجهول. لکن المحقق الاردبیلی وصفها بالصحة. ولعله وجد لها سندا آخر فی موضع آخر. (2) ولا یحضرنی الان غیر ما ذکرته نقلا عن التهذیب فی اوایل کتاب العتق. فلا یعارض بها ما تقدم من الادلة انها مشتملة علی عدم جواز اخذ المولی. ویظهر من المختلف انه خلاف الاجماع. حیث قال " لو ملک العبد، لما جاز للمولی اخذه منه قهرا. والتالی باطل اجماعا " وقال ایضا " لو فرضنا ان العبد یملک، فانه لا یملک ملکا تاما. اذ لمولاه انتزاعه منع اجماعا " وقد یحتمل حملها علی التقیة ایضا. فکیف کان فلا یقاوم لادلة المختار. حجة القول بالمالکیة مطلقا: امور: الاول: عمومات ما یدل علی تملک الانسان للاموال، وفیها انها مخصصة بما ذکرنا من الادلة. والثانی: انه یتملک البضع بالتحلیل، مع انهم یقولون ان التحلیل اما عقد منقطع، او تملیک منفعة. والاول یحتاج الی عوض و هو فرع تملکه و الثانی تملک منفعة. وفیه انا نقول اولا: ان المسئلة خلافیة وان کان الا ظهر جواز تملکه البضع بالتحلیل، ولکن نقول اولا نمنع ان المراد من قوله تعالی " او ما ملکت ایمانهم " (3) ملک الرقبة او ملک المنفعة الحقیقیة، لم لا یکون المراد الاستحقاق؟ کما یقال " زید یملک احضار مجلس الحکم " کما ذکره الشهید الثانی فی الروضة. 1

ص: 416


1- التهذیب: ج 2 ص 311.
2- اورد العاملی (ره) فی الوسائل - فی کتاب الزکاة ابواب من تجب علیه الزکاة، ب 4 ح 6 - الحدیث نقلا عن الصدوق. ولکن ما وجدته فی الفقیه. ولو فرض کونه فیها کما هو المحتمل فیکون سنده " محمد بن موسی بن المتوکل، سعد بن عبد الله و عبد الله بن جعفر الحمیری، احمد بن عیسی، الحسن بن محبوب " کما نص علیه الصدوق. وسمی البحرانی فی " حدائق الناظرة " الحدیث موثقا. و کذا صاحب الجواهر. راجع باب الزکاة فی کلا الکتابین.
3- النحل: 71

وثانیا: علی فرض تسلیم ذلک، انها تخصصة بالاخبار المعتبرة الدالة علی جواز التحلیل للعبد، المعمول بها عند جماعة، ولا یقاومها صحیحة (1) علی بن یقطین المانعة عنها سیما مع موافقتها للعامة و کون الراوی هو وزیر الخلیفة المتعصب. والمروی عنه هو الکاظم " ع " الذی کان التقیة فی زمانه اشد. وقال ابن ادریس " لا مانع منه من کتاب ولا سنة ولا اجماع، و الاصل الا باحة، و یؤیده قوله تعالی: فانکحوهن باذن اهلهن ". وثالثا: لم لا یکون نوعا من العقد المنقطع؟. و دعوی استلزامه تملک العوض ممنوع. بل المسلم انما هو العوض، و لا مانع من کون العوض علی المولی. کما فی الصغیر الغیر المالک لشیئ. فتامل فیه، لان هذا الکلام جدلی فی مقابل دعوی اشتراط العوض، مع انه منقوض بالنکاح، الذی هو فیه صداق. فلا ینحصر صحته علی القول بالمالکیة. وان قیل ان الصداق لیس برکن فی الدائم، فما تقول فی المنقطع؟ الا ان یلزم بطلانه ایضا علی القول بعدم الملک. وعن التذکرة انه اجاب عن اصل الاستدلال، بان " ملکه النکاح للحاجة الیه والضرورة. لانه لا یستباح فی غیر ملک " وقال " ولانه لما ملکه لم یتملک السید ازالة یده عنه بخلاف المال. فافترقا ". اقول: دلیله الاول تسلیم لملک خاص للضرورة، و لا یثبت بذلک تملکه مطلقا. ودلیله الثانی منع القیاس وابداء الفارق، فان المستدل تمسک بانه یملک المال کما یملک البضع و لا فارق. فاجاب بالفرق بین تملک البضع و تملک المال، بتامل. الثالث: الروایات: مثل روایة ابی جریر (والسند الیه صحیح واما هو فمشترک وقال المحقق الاردبیلی الظاهر انه زکریا بن ادریس الذی قیل فیه انه کان وجها یروی عن الرضا - ع - وقال انه صاحب الکاظم - ع -) و عن جماعة عدوا الروایة من الحسن بل الصحیح: " قال سئلت ابا الحسن - ع - عن رجل قال لمملوکه انت حر ولی مالک (؟) قال: لا یبدء بالحریة قبل العتق، یقول له، لی مالک وانت حر، برضاء المملوک. فان ذلک احب الی " (2) و لیس فی التهذیب قوله " فان ذلک احب الی " وفی الفقیه موضع " لا یبدء بالحریة قبل العتق "، یبدء 5

ص: 417


1- الوسائل: ج 14 ص 533، ابواب نکاح العبید، ب 31 ح 7.
2- الوسائل: ج 16، ابواب العتق، ب 24 ح 5

بالمال قبل العتق " وهو اوضح. وهذه الروایة بعد سلامة السند لا تقاوم ادلة المختار، مع امکان القدح فی الدلالة بان الظاهر ان نظر المستدل بهذه الروایة ان الامام " ع " نهی عن تقدیم الحریة لانه اذا قدم التحریر، فلا تسلط للمالک علی اخذ مال العبد ح، لصیرورته حرا و لا یجوز اخذ ماله. فیعلم من ذلک ان الملک کان ثابتا له حین الرقیة. و یمکن القلب بانه اذا فککت بین التحریر و جعل المال عوضا، فکیف ینفع تقدیم نقل المال، مع انه لا یحل مال امرء مسلم الا من طیب نفسه. و ان لم یفکک وارید المعاوضة و تعلیق الروایة علی اخذ المال، فلا یتفاوت التقدیم والتاخیر ایضا. الا ان یقال ان ذلک مبنی علی الاجماع الذی ادعاه فی المختلف علی جواز اخذه المولی المال من العبد وان قیل بتملکه. فان تاخر ذکر المال لما کان عنده اشبه بالعوضیة الظاهرة فی ملک العبد. عدل عنها الی التقدیم لانه قبل الحریة - یجوز اخذ المال من یده اجماعا. سواء قیل بالملک ام لا فیشبه التفکیک و عدم التعلیق. و کونهما انشائین اولهما تملک ما فی ید العبد واخذه منه بقوله " مالک لی " یعنی عزلتک عن تصرفک فیه. وثانیهما تحریره. و هذا اوفق برفع الشبهة. وان کان المراد فی الحقیقة التعلیق، ولذلک قال - ع - " احب الی " والا فالمعنی واحد. و کیف کان فلا یقاوم ما تقدم من الادلة. والعجب من المحقق الاردبیلی (ره) حیث استدل علی مختاره (من مالکیة العبد مطلقا) بصحیحة عمر بن یزید المتقدمة و بروایة [ ابی ] جریر، و لا یتم الا بعدم القول بالفصل و هو موجود. وروایة اسحاق بن عمار: " عن ابی جعفر، عن ابیه، ان علیا - ع - اعتق عبدا له فقال: ان ملکک لی ولک، وقد ترکته لک " (1) . وفیه - مع القدح فی السند - انه بظلاهره تدل علی التشریک (2) و لم یقل به احد. وان ارتکب المجاز فی احد اللامات او اکثر فلا یدل علی خلاف "

ص: 418


1- الوسائل. ج 16، ابواب العتق، ب 24 ح 7.
2- وهذا الکلام عجیب منه قدس سره لانه " ع " لا یقول " ملکنا لی ولک " بل یقول " ملکک لی ولک " ای الملک لک ولکن من شأنه ان یکون لی، لانی ان شئت اخذته منک وان شئت انفذت. والروایة نص فی صحة الجمع بین الادلة علی نحو اشرنا الیه سابقا. ای " العبد یملک ملکا تاما باذن المولی ولکن لو عرضه العتق او البیع فللمولی فک الملک عنه ان شاء "

المختار. و یمکن ان یراد ان ما فی تصرفک کان ملکی کالرقبة، و کنت متصرفا فیه باذنی والان جعلت رقبته لک ملکا و تصرفا. و احتج المحقق الاردبیلی (ره) بصحیحة الفضیل بن یسار المرویة فی التهذیب " قال: قال لی عبد مسلم عارف اعتقه رجل فدخل به علی ابی عبد الله - ع - قال: یا هذا من هذا السندی؟ قال الرجل: عارف واعتقه فلان. فقال ابو عبد الله - ع -: لیت انی کنت اعتقه. فقال السندی لابی عبد الله - ع -: انی قلت لمولای: بعنی بسبعمائة درهم وانی اعطیک ثلاثمائة درهم. فقال له ابو عبد الله - ع - ان کان یوم شرطت لک مال فعلیک ان تعطیه. و ان لم یکن لک مال یومئذ، فلیس علیک شیئ " (1) فاعل کلمة " قال " الاولی الفضیل. والثانیة عبد مسلم. و ما بعده صفة لذلک العبد المسلم الی قوله " قال یا هذا ". والظاهر ان کلمة " دخل " مبنی للمفعول. وفاعل کلمة " قال " الثالثة ابو عبد الله " ع ". وهی و ما بعدها مقول لکلمة " قال " الثانیة. والمشار الیه ب " هذا " اما الفاعل المحذوف عن کلمة " دخل " الذی ناب عنه کلمة " به ". او اشارة الی رجل آخر کان حاضرا عنده " ع ". والرجل المعرف بعد کلمة " قال " الرابعة هو المشار الیه بکلمة " هذا " کائنا من کان. و کلمة " عارف " خبر مبتدأ محذوف مضمر یعود الی السندی. وقوله " فقال السندی " عطف علی کلمة " قال " الثانیة. و یکون مقول قول الفضیل. و حاصله: ان ذلک السندی سئل الامام " ع " عن مسئلة وقعت له حین کونه عبدا، فیکون المسئلة علمیة لا عملیة. لان المولی اعتقه ولم یبعه. لو کان مراده السؤال عما وقع له حین کان مملوکا للمولی الذی کان له قبل العتق، فیکون عملیة. وهذه المسئلة لم یعنونها الاصحاب فی ما یحضرنی الان من کلماتهم. بل انما عنونوا المسئلة ب " ما لو قال العبد للمشتری اشترنی ولک علی کذا " (2) فالظاهر ان الاکثر قالوا بانه لا یلزمه شیئ بناء "

ص: 419


1- المرجع، الباب 51، ح 1.
2- و بین البابین فرق. عنون العاملی " ره " فی الوسائل بابا مستقلا وهو " اذا قال لمولاه بعنی بسبعمائة و انا اعطیک... "

علی ان العبد لا یملک. ولا یلزم لمن اشتریه عن مولاه الاول شیئ. وعن الشیخ فی النهایة وابن البراج، انه اذا قال مملوک انسان، لغیره " اشترنی فانک اذا اشتریتنی کان لک علی شیئ معلوم " فاشتریه. فان کان فی ید المملوک فی حال ما قال مال، لزمه ان یعطیه ما شرط له. وان لم یکن له مال فی تلک الحال، لم یکن علیه شیئ. وعن التذکرة انه جعل هذه الروایة دلیلا للشیخ حیث ذکرها بعد نقل قول الشیخ بلا فصل. مع ان الروایة بلفظ " بعنی بسبعمائة درهم وعلی ثلاثمائة درهم " [ لا ] تحریص العبد للمشتری بانی اعطیک بعض الثمن (1) . و یمکن المعارضة بان یکون مراده " بعنی بهذا الثمن وانما از یدک ثلاثمائة، فلا باس علی انک بعتنی رخیصا ". الا ان یقال - کما یظهر من بعض نسخ کتابه المغلوط - ان سوال العبد قرینة لکون المسئول هو المشتری. فان البایع اذا استمع هذا فله ان یاخذ عنه المال ولا یبیعه، و کون الظاهر من المولی هو المولی بالفعل. لا من کان له مولی قبل. و احتمل ایضا ان یکون مراد العلامة الاستدلال من باب الشبه یعنی ان جوازه فی صورة السؤال عن البیع یدل علی جوازه فی صورة السؤال عن الشراء. ولعله فهم العلیة. یعنی انه من باب الشرط فی ضمن العقد. فلا فرق. و یلزمه القول بان الکلام فی صورة السوال عن البیع کان مسلما، و لکن لم ار مصرحا به. ثم قال " وهی تفید ان العبد یملک وان ماله له، فلو بیع و کان له مال یثبت ذلک المال له. وح یمکن اشتراطه للبایع و للمشتری، بل لغیرهما ایضا. ولکن باذن المولی، لو ثبت کونه محجورا علیه فی مثله ". قال " و یمکن ثبوت المال للمولی فی ذمته علی هذا الوجه. فانه یملکه. ولانه یثبت فی ذمة المکاتب فکذا فی ذمته. و ایضا قد یکون ذلک مسلما علی القول بعدم التملک. لانه لا معنی لذلک ح ". اقول: اولا: عظم الله اجورنا بالابتلاء بفهم کلماته قدس الله روحه، مع الاختلاف ق

ص: 420


1- وله روایتان آخران، فراجع: المرجع، الباب 26 ح 1 و 2.

الشدید فی نسخ کتابه المغلوطة. والتعقید البین فی جمیعها. و ثانیا: ان الظاهران مراده " ره " انه علی هذا الوجه. یعنی کونه محجورا علیه مع القول بمالکیته. یمکن القول بثبوت المال لمولاه المشتری له فی ذمة العبد. فان العبد مالک لذمته. اذ قد یعتق و یتمکن من الادلاء، ولان المکاتب عبد، و یثبت المال فی ذمته بعقد المکاتبة، فکذا هذا العبد، فیصیر معنی الحدیث ح، انه اذا کان للعبد مال حین الشرط وقلنا بمالکیته وعدم الحجر علیه، فیجب الوفاء. وان قلنا مع ذلک بالحجر علیه فیثبت ذلک فی ذمته. قوله " وایضا قد یکون ذلک مسلما.... " یعنی انا ان قلنا بعدم مالکیة العبد، و شرط للمشتری فینتقل الی ذمته، و یصح القول بانه کان مالکا لشیئ وهو اخذ المال فی ذمته. لانه لا معنی لان یقال لما کان العبد لا یملک فلا یصح اشتغال ذمته. بشیئ. لعدم المنافات. اقول: ویشکل اذا کان الشرط فی خصوص شخص معین من المال. مع ان فخر المحققین ادعی الاجماع علی ان المولی لا یستحق فی ذمة العبد شیئا. فانه استدل للمشهور بانه یلزم من اثبات المال نفیه. لان المجعول له لا یستحق المجعول الا بالعمل. فلا یستحق الا بالشراء. والشراء یقتضی عدمه. لان المولی لا یستحق علی عبده [ بعد بیعه ] شیئا. و لتوقف الجعل علی ملک العبد له مع انتفائه عنه. لانه اما ان یستحق فی ذمة العبد او فی ماله الموجود، والاول باطل اجماعا. والثانی یملکه بالشرط اللازم بالعقد، فلا یتصور استحقاقه بسبب جعل العبد. و حاصل الکلام فی هذا المقام، ان الحدیث - بعد الاغماض عن عدم العمل به ظاهرا الا ما احتمله المحقق الاردبیلی (ره) او قلنا ان المراد من البیع الشراء کما هو ظاهر التذکرة حیث جعله دلیلا للشیخ - لابد من تاویله. لعدم مقاومته لا دلة المختار. فنحمله علی ان المراد انه اذا کان معه مال من مولاه و شرط لمولاه. یعنی شرط تسلیمه الیه فیلزمه رده الیه. و یشمله عموم " المسلمون عند شروطهم " وهذا یتم علی القول بعدم مالکیه العبد. و علی القول بمالکیته، فیشترط ماله لمولاه لان یبیعه. و حیث ضعفنا المالیکة فیبقی ارادة شرطه تسلیم مال المولی (الذی هو البایع) الیه. فلا یصح الاستدلال به للشیخ. و تتمیم المقام برسم مباحث: الاول: انا قد اشرنا سابقا الی ان الاشهر بل المشهور -

ص: 421

کما فی الکفایة - ان من اشتری مملوکا له مال، فهو للبایع، الا ان یشترط المشتری. و عن ابن البراج انه ان لم یعلم به البایع فهو له، و ان علم فهو للمشتری. وهو المنقول عن الشیخ فی النهایة، ولکنه قبل ذلک افتی بالتفصیل الاول. و ربما جمع بینهما بحمل کلامه الثانی علی الاول، بان یکون المراد منه اذا اشترط للمشتری، او قضی العادة بدخوله و علم بان البایع ادخله فی المبیع. و کیف کان، الاظهر القول الاول. لصحیحة محمد بن مسلم المتقدمة. وما رواه فی الفقیه عن یحیی بن ابی العلا - و صحح العلامة طریقه الیه فی الخلاصة و فیها ابان بن عثمان (1) و یحتمل کون هذا هو ابن العلا الثقة. و کیف کان فالسند قوی لکون ابان من اهل الاجماع -: " عن ابی عبد الله - ع - عن ابیه، قال: من باع عبدا و کان للعبد مال، فالمال للبایع. الا ان یشترط المبتاع، امر رسول الله " ص " بذلک " (2) و نقل عن امالی ابن الشیخ ایضا مثلها. ودلیل الثانی: صحیحة زرارة المتقدمة. وقد اشرنا سابقا الی ان التفصیل الاول انما یناسب القول بعدم مالیکة العبد. وانه لا یدخل المال فی المبیع الا مع الشرط. و کذا صحیحة زرارة، اظهر توجیهاتها علی هذا القول، حملها علی صورة الشرط. او حصول العلم بنقل البایع الی المشتری بالعادة. لانه لا وجه لانتقال مال العبد الی الغیر بمجرد علم البایع بالمال من دون ناقل شرعی. و نسبة المال الی العبد فی المسئلة علی القول بملکیته ظاهر. واما علی القول الاخر، فلابد ان یراد به ما سلطه علیه المولی واباحه له و نسبه الیه، من کسوة و فراش و مرکوب ونحوها. و یشکل المقام بان هذه المسئلة ذکرها القائل بمالکیة العبد - کالمحقق فی الشرایع - و من لم یقل بها. و لقد احسن فی القواعد. حیث عبر عن المسئلة بقوله " ولو کان بیده مال فهو للبایع، 4

ص: 422


1- هذا بخلاف ما سبق من المصنف قدس سره لان حدیث ابان بن عثمان صحیح عنده، وقد نبهنا به سابقا خصوصا عند المقایسة بینه و بین ابراهیم بن هاشم. و یمکن ان یکون مراد المصنف هنا تعریضا للعلامة بانه صحح هذا الحدیث مع کون ابان فی سنده فکیف یضعفه بکونه " ناووسیا ". ولکن هذا لا یساعده ما یقوله بعید هذا " لکون ابان من اصحاب الاجماع ". وقد نقلنا عن العلامة وابنه الفخر انهما لا یعملان بحدیثه. راجع " جامع الروات. الاردبیلی ".
2- الوسائل: ج 13 ص 33، ابواب بیع الحیوان، ب 7 ح 4

وان علم به. وان شرطه المشتری، صح ". بعد ما حکم بان العبد لا یملک. بخلاف المحقق. فانه بعدما اختار انه یملک ولکنه محجور علیه، قال " من اشتری عبدا له مال، کان ماله لمولاه. الا ان یشترطه المشتری " فان الاشکال فیه واضح. اذ لا معنی للجمع ما بین کون العبد مالکا و بین صیرورته للمشتری بسبب شرط البایع (1) . وقال فی المسالک " ولا یندفع الاشکال، الا اذا قلنا بان المراد بملکیته تسلط علی الانتفاع بما قیل تملکه له. لا ملک الرقبة - کما نقله فی الدروس عن بعض القائلین بالملک - فیکون الملک علی هذا الوجه، غیر مناف لملک البایع لرقیته. علی وجه یتوجه به نقله الی المشتری، او بقائه علی ملکه ". ثم قال " ان المصنف حکم هنا بان العبد یملک وان کان محجورا علیه، ثم حکم بان ماله اذا بیع، لمولاه. والحکم فیه اقوی اشکالا. لان مقتضی الملک علی هذا الوجه ملک الرقبة بطریق الحقیقة، وان حجر علیه فی الانتفاع به. فلا یناسب ما نقله فی الدروس. و لا یتم الحکم بکون ماله للبایع او المشتری بمجرد بیعه. اللهم الا ان یحمل علی ظاهر النص الدال علی هذا الحکم. فیرد - ح - بانه دال علی عدم ملک العبد لئلا یناقض الحکم المتفق علیه، من عدم ملیکة شخص مال غیره الا برضاه ". انتهی. وقد یتمسک فی دفع الاشکال بما ذکره فی المختلف من الاجماع من القائلین بالملک و غیرهم علی ان لمولاه انتزاعه منه. و غایة توجیهه انه اذا ثبت اجماع الفریقین علی جواز الانتزاع، فلا اشکال علی القول بعدم تملک العبد. اذ لا ینتقل المال ح، الی المشتری. الا بالشرط، او ما یقوم مقامه من حکم العادة. واما علی القول بالتملک، فلما کان حق الانتزاع ثابتا للبایع فی ذلک المال فیستصحب حیث یثبت خلافه. فالمراد من الاشتراط للمشتری اسقاط حق الانتزاع. ولم یخرج بذلک مال العبد من ملکه، وان ثبت للمولی الثانی ایضا حق الانتزاع. فمعنی کون المال للمشتری، کون حق الانتزاع له (2) واما لو لم یشترط المال ی

ص: 423


1- لا یرد هذا الاشکال علی " الجمع بین الادلة " الذی نبهنا به. ولعله مراد المحقق. کما سمعته ایضا عن التذکرة.
2- هذا معلق علی کیفیة الشرط. ان شرط نقل حق الانتزاع، فهو. وان شرط ان ینتزع البایع و یجعله جزء لمبیع، فینتقل اصل المال و رقبته الی المشتری

للمشتری، یعنی مسلما بدون بقاء حقه فی الانتزاع - فالمال وان لم یخرج عن ملک العبد ولکن حق الانتزاع باق للبایع بالاستصحاب. و مجرد نقل العبد الی المشتری لا یزیله. ثم لا یخفی: ان ما ذکرنا، انما هو لتقریر التفصیل علی المذهبین. واما تطبیق الاخبار علی المدعی، فهو لا یمکن الا باختیار ان الاخبار مبنیة علی القول بالتملک. او بعدمه. اذ غایة الامر ان نقول: لو قلنا بالتملک یصیر المعنی حصول حق الانتزاع للمشتری بالشرط. ولو قلنا بعدمه یصیر المعنی حصول الرقبة له بالشرط. (1) اذ لا یصح ان یقال ان الامام " ع " قال ان کان العبد - یملک فمقصودی کذا، وان کان لا یملک فیمقصودی کذا. فلابد من اختیار احد المعنیین فی الاخبار. فاضافة المال الی العبد یرجح الاول. و ظهور الاشتراط والانتقال الی المشتری او البقاء للبایع فی اصل الرقبة، یرجح الثانی. کما اشرنا الیه سابقا. الثانی: انه یعتبر فی هذا الشرط، ما یعتبر فی اصل المبیع. من کونه معلوما لهما بالمشاهدة او الوصف الرافع للجهالة، والسلامة عن الربا، بان یکون الثمن مخالفا لجنس ما مع العبد اذا کان ربویا. او زائدا علیه، فاذا کان معه مائة دینار مثلا وباعه بمائة دینار، لم یصح. ولو باعه بمائة دینار و دینار صح. وعن السرائر انه لا خلاف فیه. و کذا یعتبر قبض المجلس ان کان المعاملة بالصرف. هذا قول الاکثر. و عن ظاهر الشیخین فی المقنعة والنهایة انه اذا شرط المبتاع ماله، کان له دون البایع سواء کان معه اکثر من ثمنه او اقل. و کذا عن المراسم ولعل دلیلهم ما رواه الصدوق فی الصحیح عن زرارة " قال: قلت لابی عبد الله - ع - الرجل یشتری المملوک وماله (؟) فقال: لا باس. قلت: فیکون مال المملوک اکثر مما اشتراه به. فقال: لا باس به. " (2) وهو محمول علی صورة عدم کون المال ربویا، او مخالفتهما فی الجنس لو کان ربویا. لعدم مقاومته لما دل علی قول الاکثر، من القواعد والعمومات. سیما مع دعوی ابن ادریس عدم الخلاف. واعلم: ان هذا الکلام اعنی ملاحظة شرایط صحة البیع فی هذا الشرط علی القول بعدم مالکیة العبد واضح، فان المال الذی مع العبد هو مال المالک، و یکون مع الشرط من اجزاء 3

ص: 424


1- بل لو قلنا بالمکیة ایضا قد ینتقل الرقبه، کما اشرنا بانه معلق علی کیفیة الشرط.
2- الوسائل: ج 13 ص 34، ابواب بیع الحیوان، ب 8 ح 1. - الفقیه: ج 2 ص 73

المبیع. واما علی القول بالمالکیة فمشکل. لظهور ان مال العبد هو ماله. و لا یجوز نقله الی الغیر بالشرط. فلا یصیر جزء من المبیع، حتی یلزم اعتبار شرایط البیع، والتحرز عن الربا. اذ الربا هو مقابلة المتجانسین الربویین متفاضلا. بان یحصل انتقال مال کل منهما الی الاخر. غایة ما فی الباب جواز انتزاع المولی مال عبده منه، کما ادعی علیه الاجماع فی المختلف. فما لم ینتزع لم یخرج المال عن ملکیة العبد. و غایة توجیه الشرط هنا ان یکون المراد من اشتراطه للمشتری ابقاء المال للعبد وعدم انتزاع البایع ایاه منه. وان جاز ایضا للمشتری بعد انتقال العبد الیه انتزاعه منه. کما مر. واشار الیه العلامة " ره " فی القواعد فی باب " ما یدخل فی المبیع وما لا یدخل ". فمن باع عبدا کان له مائة دینار بمائة دینار واشترط المشتری ان لا ینتزعها البایع عنه و یبقیها للعبد، لا یصدق علیه انه باع مائة دینار و عبدا بمائة دینار، حتی یحصل الربا. بل اشتری عبدا له مائة دینار بمائة دینار. لا انه اشتری مائة دینار و عبدا بمائة دینار. و بالجملة: الربا هو معاملة المتجانسین قصدا و بالذات مع فضل فی احد الطرفین، سواء کان الفضل من جنسها او من شیئ آخر. والمفروض فی ما نحن فیه، تعلق المعاملة بالعبد مع احتمال حصول ما یساوی الثمن له ایضا بانتزاعه من العبد. فاطلاق الاکثر اعتبار شرایط البیع فی هذا الشرط، مبنی علی قولهم بعدم مالکیة العبد، الموجب لصیرورته جزء المبیع. و مراد من قال بالملکیة هو شرط بقاء المال للعبد وعدم انتزاعه منه. و بذلک لا یصیر جزء. فما حکی عن المحقق الثانی - انه قال فی شرح القواعد فی باب ما یدخل فی المبیع، انه " یشترط فی مال العبد حیث ینتقل مع الشرط، شرایط البیع، کالعلم به والتحرز عن الربا، وان قلنا بانه یملک " و عن التذکرة ایضا مثله - فی محل تامل. ولا یحضرنی کلامهما لا حظ مرادهما. ولعله الی ما ذکرنا، من عدم تحقق حقیقة الربا فی هذه الصورة. نظیر (1) کلام العلامة فی القواعد، حیث اقتصر علی تجویزه جهالة المال "

ص: 425


1- وفی النسخة: " ینظر " لعل الناسخ جعله خبر " لعله "

و غیبته، ولم یتعرض للتحرز عن الربا، بالظهور (1) وهذه عبارة القواعد فی باب ما یدخل فی المبیع " السادس: العبد ولا یتناول ماله الذی ملکه مولاه الا ان یستثنیه المشتری - ان قلنا بان العبد یملک - وینتقل الی المشتری مع العبد، و کان جعله للمشتری ابقاء له علی العبد. فیجوز ان یکون مجهولا و غائبا. اما اذا احلنا تملکه، وباعه و ما معه، صار جزء من المبیع، فیعتبر فیه شرایط البیع. " انتهی. وفی کلامه مسامحات و تعقیدات لا یخفی. فان الاولی ان یقال " وان قلنا " ب " ان الوصلیة. و ینقل مقام " و ینتقل.... ". و ایضا، هذا الحکم لا یختص بما ملکه مولاه بل یجری فی ما ملکه غیره ایضا. و حاصل کلامه انه علی القول بعدم المالکیة لابد ان یکون فی الشرط شرایط البیع موجودة، من المعلومیة والتحرز عن الربا او غیر ذلک. واما علی القول بالمالکیة، فیصح الشرط، بمعنی ابقاء [ المال ] للعبد لا الانتقال الواقعی الی المشتری. فلا یشترط فیه شرایط البیع. اما مثل التحرز عن الربا، فظاهر، لما ذکرنا. واما المعلومیة، او الحضور، فلا یعتبر ایضا. لعدم لزوم غرر فی ذلک. اذا المقصود انه کل ما ملکه لا یؤخذ منه قلیلا کان او کثیرا. و لا مدخلیة لعلم المشتری بذلک. بل امر هذا موکول الی العبد والمولی الاول. و کذلک استحقاق المولی الثانی للانتزاع امر تابع لا ثبوت بینهما. فکلما ثبت انه عنده، له انتزاعه. وما، لا، فلا. وقد صرح بعدم اشتراط التفصی من الربا ایضا الشهید فی الدروس. قال " ولو اشتراه و ماله، صح، ولم یشترط علمه ولا التفصی من الربا، ان قلنا بملکه. وان احلناه اشترطا. وروایة زرارة مصرحة باطلاق جواز زیادة ماله علی ثمنه. ". انتهی کلامه (ره). وهو ظاهر اللمعة و شرحها. [ و ] صرح به فی المسالک حیث قال " اما لو قلنا بملکه حقیقة لم یشترط فی الثمن ما ذکره. لان ماله ح، جزء من المبیع، فلا یقابل بالثمن ". و علی هذا فاطلاق الروایة من مؤیدات القول بالمالکیة. وقد مر تاویلها علی المختار. الثالث: فی بیان ما نسبه الشهیدان، الی الاکثر من القول بالمالکیة. اما نسبة الشهید،

ص: 426


1- و فی النسخة: جملة " انه لیس فی محله " بعد کلمة " بالظهور " لعل الناسخ فهم من قوله " هذه عبارة القواعد " ان المصنف فی مقام التعریض والرد

فظاهرة. حیث قال " واختلف فی کون العبد یملک. ظاهر الاکثر ذلک. وفی النهایة یملک ما ملکه مولاه و فاضل الضریبة وارش الجنایة، بمعنی جواز التصرف و جواز تزویجه منه و تسریة وعتقه. لا بمعنی ملک رقبة المال ". انتهی. و یظهر منه ان الاکثر قائلون بملک الرقبة و لا ینافی کونه محجورا علیه. واما الشهید [ الثانی ]، فقال فی المسالک " القول بالملک فی الجملة للاکثر، و مستنده الاخبار. و ذهب جماعة الی عدم ملکه مطلقا. و استدلوا علیه بادلة کلها مدخولة. و المسئلة موضع اشکال. ولعل القول بعدم الملک مطلقا، متجه. ویمکن حمل الاخبار علی اباحة تصرفه فی ما ذکر لا بمعنی ملک رقبة المال. فیکون وجها للجمع ". واما فی الروضة، فقال " والاکثر علی ان یتملک فی الجملة، فقیل فاضل الضریبة وهو مروی. وقیل ارش الجنایة. وقیل یملکه مولاه معهما. وقیل مطلقا لکنه محجور علیه بالرق. استنادا الی اخبار یمکن حملها علی اباحة تصرفه فی ذلک بالاذن. جمعا ". اذا عرفت هذا ظهر لک ان الشهید الثانی لم ینسب الملک الی الاکثر. بل [ قال ] " فی الجملة " بمعنی ان الاکثر لم ینفوا ملکه رأسا. فهم متفقون فی عدم القول بنفی الملک رأسا. وان کانوا مختلفین فی الملک. فبعضهم اثبته مطلقا وان کان محجورا علیه، کالمحقق. و بعضهم یکتفی بملکه فاضل الضریبة، و هکذا.. و من المواضع التی یظهر الملیکة ایضا، انهم ذکروا انه لا زکوة فی مال العبد. وما، ذکروا انه لا رباء بین المالک و مملوکه. فانه ظاهره انه یجوز الربا بینهما. لا انه لا یتحقق ماهیة الربا لعدم مالکیة العبد. کما انه کذلک بین الزوجین والوالد والولد، والسیاق واحد. لکن ذلک لا یناسب ما اراده من قوله " فی الجملة " لان ذلک اتفاقی بینهم، ولا یختص بالاکثر. فلابد اما من القول بالمالکیة، او ارتکاب تفکیک القرائن فی الروایة بحملها علی نفی الحقیقة من جهة عدم الملک. ومنها ما ذکروه فی نکاح المولی امته لعبده واعطائها شیئا من قبله، او من قبل عبده، ان قلنا بوجوبه و صیرورته ملکا لها. ولکنهما غیروا ضحین. و منها غیر ذلک وباب التاویل والقدح فیها مفتوح.

ص: 427

وقد ظهر من جمیع ذلک ان نسبة القول بعدم الملک الی الاکثر، اظهر واوضح و ادلتهم اقوی. و کذلک الظاهر ان القائلین بالملک مطلقا، متفقون علی ان للمولی انتزاعه عنه متی اراد (1) للاجماع الذی ادعاه فی المختلف، فیکون ملکا متزلزلا غیر مستقر. و هذا معنی آخر، غیر المحجوریة. نعم یظهر من المحقق الاردبیلی القول باستقلاله بالملک مطلقا و عدم الحجر علیه. لتامله فی الاجماع. مع انه معترف بعدم ظهور الخلاف. والحاصل: المختار فی المسئلة انه لا یملک رقبة المال مطلقا. بل انما یستباح له التصرف باذن المولی. فلو مات المولی قبل التصرف، فلا یجوز التصرف الا باذن الوراث. و ظهر مما ذکرنا، الجواب عن جمیع ما اشتمل علیه السؤال وحاصله انه لا یملک رقبة المال اصلا. و محجور علیه بالمعنی الاعم من الحجر المصطلح. یعنی ممنوع من التصرفات الا باذن المولی. وان لم [ یکن ] له مال، حتی یتحقق الحجر المصطلح (2) و متی اذن المولی فیباح له التصرف، ما لم یظهر من المولی کراهته بعد ذلک. و لم یمت. والله العالم باحکامه.

180- سوال:

180- سوال: هر گاه زید ادعا کند که من پنج تومان (مثلا) از بکر - پدر هند زوجهء عمرو - طلب دارم. و عمرو، مذکور، بدون مطالبهء ثبوت شرعی باعتقاد صدق زید (یعنی به مجرد حمل قول او بر صدق) ملک خود را بهمان مبلغ بین شرط می کند برای زید. و بعد همان ملک را از زید اجاره می کند، ووجه اجاره را هم میدهد. و بعد از آنکه از هند زوجهء خود، استفسار می کند، زوجه منکر طلب زید می شود. می گوید که عبث کردی که چنین کاری کردی. آیا این مبایعه صحیح است یا فاسد؟ -؟ ووجه اجاره که زید گرفته، بر او حلال است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: بر فرضی که صورت واقعه همین باشد. این از فروع مسئله ضمان خواهد بود. یعنی زوج ضامن زوجه شده، و حقی که این شخص بر زوجه دارد، به ذمهء خود گرفته، و ملک خود را در عوض آن به او فروخته با شرط خیار. و بعد از او اجاره کرده. و چنان ضمانی ع

ص: 428


1- و علی ما بیناه من " الجمع بین الادلة " لیس له الانتزاع متی اراد، بل له الانتزاع عند بیع العبد او عتقه فقط. وهو لیس محجورا علیه (بعد اذن المولی تملکه) الا بهذا المعنی.
2- نعم، الحجر اذا سالبة بانتفاء الموضوع

نیست. چون شرط است در ضمان، که آن حق مضمون، ثابت باشد در ذمهء مضمون عنه. و ضامن هم بداند ثبوت آن را در ذمهء او. و مفروض خلاف آن است. خصوصا اینکه اگر واقعا آن شخص طلبی از پدر زوجه داشته، آن حق متعلق به ذمهء پدر است. و بعد از آن تعلق به مال او میگیرد، اگر مالی داشته باشد. نه به ذمهء دختر او. مگر اینکه مالی داشته و آن دختر آن را تلف کرده. و به هر حال، در حین ضمان ثبوت حق در ذمهء دختر معلوم زوج نیست که ضمان صحیح باشد. پس بیع ملک در عوض آن، صحیح نیست. پس زید مستحق ملک و منافع ایام تصرف آن شخص خواهد بود. و محض خیال صادق بودن آن شخص، موجب ثبوت حق در ذمهء زوجه، در نزد زوج او نمی شود. و مرافعه با زوجه و اثبات حق در ذمهء او - بعد از این ضمان و معامله - نفعی از برای صحت ضمان و معامله ندارد. و آنچه را [ که ] از باب وجه اجاره داده است، ظاهر این است که استرداد می تواند کرد. با بقای آن مطلقا، و با تلف آن نیز در صورت جهل به فساد اجاره. چنانکه مفروض سؤال است. و ممکن است که این مسئله از فروع " بیع دین " باشد. زیرا که چنانکه اشکال است در جواز بیع بایع دینی را (که از غیر میخواهد) به عوض معینی، هم [ چنین ] اشکال است در بیع بایع عین معینی را به دینی که مشتری از دیگری طلب دارد. چون ظاهرا فرقی ما بین ثمن و مثمن نیست. و بنابر قول به صحت بیع دین چنانکه اظهر است، هر چند خلاف اشهر است - این بیع باطل است به سبب جهالت ثمن. زیرا که جهالت ثمن (چنانکه متصور می شود در جهالت عین طلب که چه چیز است. آیا غله است یا نقد یا غیر آن. و [ نیز ] در جهالت مقدار. همچنین متصور می شود در جهالت اصل طلب داشتن. و ثبوت طلب در ذمهء مدیون واحتمال دیگر، بعید است که عمرو ملک خود را به مساوی آن وجه در ذمهء زید فروخته، و بعد از آن قبول کرده که آن را از ترکهء بکر یا وارث او بگیرد. و در این صورت این از باب حواله می شود. و آن هم فاقد شرایط [ است ] گو اصل بیع صحیح باشد؟ تا متفرع باشد بر آن احکام آن.

ص: 429

ص: 430

کتاب الرهن

181- سوال:

181- سوال: کسی زنی بگیرد به صداق معینی، و ملکی را رهن صداق کند. واز او صغیری بماند و فوت شود. و من بعد تزویج بکند زوجهء دیگری را و همان ملک را رهن زوجهء جدیده کند. و بعد از آن زوج بمیرد، و صغیر کبیر شده و با زوجهء ثانیه دعوی دارد -؟

جواب:

جواب: ظاهر بطلان رهن ثانی است، چون مرتهن معلوم نیست. نهایت، احتیاط در صلح است، به جهت حمل فعل ولی مسلم بر صحت، شاید با ملاحظهء مصلحت طفل ملک را ثانیا به خود منتقل کرده باشد و رهن کرده باشد.

182 -سوال:

182 -سوال: هر گاه کسی ملکی بخرد، به جهت خوف خروج ملک مستحقا للغیر ملک دیگری را از بایع به رهن بگیرد که در اصطلاح " ضامن درک مبیع " بشود. و همچنین مشتری هر گاه ملکی را رهن ثمن نماید به جهت ضمان درک. که هر گاه مستحق غیر بر آید مشتری ملک مرهون را در عوض بر دارد و همچنین بایع نسبت به ثمن صحیح است؟ و لازم است؟ یا نه؟

جواب:

جواب: اظهر صحت و جواز است، به جهت عمومات و اطلاقات و علت مستفاده از اخبار که حکمت در رهن استیثاق و طلب تحصیل اعتماد است در حفظ مال.

183- سوال:

183- سوال: زید ملکی از مال صغیر فروخته و یک قطعه زمین خود که در جنب آن

ص: 431

ملک است رهن آن کرده و ضامن درک گردیده که: چنانچه صغیر ادعا نماید من قطعه ملک خودم که در جنب ملک صغیر است در عوض به او وا میگذارم. و حال زید فوت شده و صغیر ادعای زمین خود را می کند. و ورثهء زید می گویند ما ملک را وا نمیگذاریم. آیا مشتری مستحق ملک صغیر است یا ملک زید؟ - یا هیچکدام؟

جواب:

جواب: تحقیق این مسئله موقوف است به بیان چند مقدمه: اول آنکه: اظهر و اشهر این است که قبض در رهن شرط است. و ظاهر این است که شرط صحت، است. نه محض لزوم. واین مطلب را در جواب مسائل سابقه تحقیق کرده ام. (1) دوم: حقی که رهن [ را ] از برای او قرار میدهند مشروط است به اینکه ثابت در ذمه باشد. به معنی اینکه مرتهن مستحق آن باشد هر چند مستقر نشده باشد، مثل قیمت مبیع در زمان خیار، خواه مال باشد مثل قرضی که در ذمه مقترض است و [ مثل ] قیمت مبیع. و خواه منفعتی باشد مثل آنکه اجیر شده باشد که عملی را بکند، و رهن بدهد که هر گاه آن کار را نکند اجرت عمل را از آن رهن استیفا کند. پس هر چیزی که هنوز استحقاق در آن حاصل نشده، صحیح نیست رهن بر آن. مثل اینکه رهن بدهد در ازای دینی که بعد از آن، قرض خواهد کرد. یا عملی که بعد از این، اجیر می شود در آن. و کافی نیست حصول سبب، مادامی که ثابت نشود در ذمه، مثل اینکه زخمی به کسی بزند و ممکن باشد که او را هلاک کند پس مادامی که نهایت حال آن معلوم نشده دیه مستقر نشده است، پس جراحت " موضحه " یا " متلاحمه " مثلا چون فی نفسه دینی دارد، اگر به همان حال چاق شود. و هر گاه به هلاک منجر شود

ص: 432


1- هنگامی که مجموعه جامع الشتات را از تلفیق سه دفتر به وجود آورده اند مسئله مورد نظر میرزا را که می گوید " در جواب مسائل سابقه تحقیق کرده ام " موخر و مسئله بالا را مقدم کرده اند بنابر این رجوع کنید به مسئله شماره 186، از همین مجلد

تمام دیه را باید بدهد. پس تا امر جراحت به نهایت نرسیده و عاقبت آن معلوم نشده، دیه مستقر نشده. و همچنین نسبت به اقسام جنایات، حال مختلف است در اینکه در بعضی متعلق به ذمه جانی است، مثل شبه عمد. و بعضی متعلق به " عاقله " است. و از برای بعضی مدتی در شرع قرار داده شده مثل دیهء خطا، که در سه سال میدهند. و عاقله مختلف می شود چون معتبر در آن این است که هر کس که یافت شود از عاقله در حین حلول اجل متعلق به او می شود، پس قبل از حلول اجل، معلوم نیست که کیست که این در ذمهء او تعلق گرفته که رهن از او گرفته شود. و همچنین بعضی گفته اند که هر گاه جنایت از بابت قطع زبان یا ذکر باشد در آنجا جایز است رهن. از برای آنکه نهایت این مرگ است و در مرگ دیهء کامله است، و بدون مرگ هم دیهء آن عضو دیهء کامل است. پس در اینجا هر چند هنوز جنایت مستقر نشده. و لیکن موجب آن مستقر شده که تمام دیه. و این سخن دور نیست. و همچنین: صحیح نیست رهن بر مال جعاله مادامی که آن عمل تمام نشده. چون مستقر نمی شود استحاق الا به عمل آمدن آن کار، مثل آوردن گریخته. و اینکه گفتیم " در ذمه باشد " احتراز کردیم از عین. که حکم آن مخالف با حکم دین است. و تفصیل کلام در این است که هر گاه عین از بابت امانت باشد مثل ودیعه و عاریه غیر مضمونه، صحیح نیست رهن بر آن، و ظاهرا خلافی در آن نیست، و در مسالک تصریح کرده است به اینکه اتفاقی است. هر چند ممکن است که تعدی و تفریط رو بدهد که موجب ضمان باشد. و ظاهر این است که علامه در تذکره دعوی اجماع کرده باشد، یا از کلام او ظاهر می شود عدم خلاف. چنانکه آخوند ملا احمد (ره) اشاره به آن کرده. و همچنین نسبت اجماع به تذکره از کلام غیر او هم ظاهر می شود. و همین دعوی اجماع به ضمیمهء " اصل عدم " کافی است در اثبات مطلب و احتیاج به تکلفاتی که کرده اند در اثبات مطلب، نیست. و اما عین مضمونه مثل عاریهء مضمونه (یعنی آنچه به عاریه گرفته است به شرط

ص: 433

ضمان اگر تلف شود) و مثل عین مغصوبه و ماخوذه به سوم، وماخوذه به بیع فاسد، پس در مسالک گفته است که محقق و جماعتی اطلاق کرده اند منع از آن را و بعضی استدلال کرده اند بر این به " اصل " و عدم دلیل بر صحت، به جهت اینکه آیه شریفه و اکثر اخبار در دین است - و مطلقات اخباری که وارد شده است در مسایل دین هم حمل بر عموم نمی تواند شد. به جهت آنکه مقصود بیان حکم مطلق بنفسه نیست. و در جائی که ذکر مطلق از برای مطلقی دیگر باشد، حمل بر عموم نمی شود. چنانکه در اصول محقق است - و به [ جهت ] منع شمول سایر عمومات، مثل " اوفوا بالعقود " و " المسلمون عند شروطهم ". و علامه در تذکره و شهیدین و آخوند ملا احمد (ره) هم اختیار جواز آن، کرده اند در اعیان مضمونه بلکه شهید (ره) گفته است که " فی جوازه و جهان والجواز اقوی " و از این کلام ظاهر می شود که قول اول مشهور نباشد. و به هر حال، اظهر در نظر حقیر نیز جواز است. به جهت عموم ادلهء عامه مثل: اوفوا بالعقود " و " المسلمون عند شروطهم " وعلتی که مستفاد می شود از اخبار مستفیضه مثل صحیحهء محمد بن مسلم " عن احدهما (علیه السلام) قال: سئلته عن السلم فی الحیوان والطعام و یوخذ الرهن -؟. فقال: نعم، استوثق ما استطعت " (1) و نزدیک به این مضمون است موثقهء (2) سماعه و صحیحهء صفوان " عن یعقوب بن شعیب، قال: سئلته عن الرجل یکون له علی الرجل تمر او حنطة او رمان. وله ارض فیها شیئ من ذلک فیرتهنها حتی یستوفی الذی له (؟) قال: یستوثق من ماله. " (3) و روایة معاویة بن عمار که سند آن قوی است به سبب اسماعیل بن مرار " قال: سئلت ابا عبد الله (علیه السلام) عن الرجل یسلم فی الحیوان والطعام و یرتهن الرهن (؟). قال: لا بأس تستوثق من مالک " (4) که از علت منصوصه در این احادیث مستفاد می شود که محافظت کردن مال ووثیقه قرار دادن که اعتماد انسان در محافظت مالش به آن وثیقه باشد، خوب است. واین در عین .

ص: 434


1- وسایل: ج 13، ابواب الرهن، باب 1 ح 5.
2- وسایل: ج 13، ابواب الرهن، باب 1 ح 4.
3- وسایل: ج 13، ابواب الرهن، باب 1 ح 6.
4- وسایل: ج 13، ابواب الرهن، باب 1 ح 9.

و دین همه جاری است. واگر دعوی اجماع نبود، در امانت هم قایل میشدیم، یعنی رهن بگیرد که اگر تعدی و تفریط کند تدارک آن از این رهن کرده شود. و فرقی علی الظاهر میان " رهن بر ودیعه " و " امانت به شرط تفریط " و مثل " عاریة مضمونه " و امثال آن، نیست. و توهم فرق به اینکه " در اعیان مضمونه، ضمان مقارن رهن است و در امانات غیر مضمونه هنوز حاصل نشده " ضعیف است. به جهت آنکه در عاریهء مضمونه تا تلف حاصل نشود ضمانی نیست. و حق این است که علت منصوصه دلالت آن ظاهر است. به جهت آنکه اشعار شده است در روایت به اینکه جواز رهن (یعنی مال مدیون را حبس کردن) از برای این است که مال این محفوظ بماند. پس هر جا که در عرف و عادت حبس مال را باعث حفظ مال دانند، مستحسن خواهد بود. و توهم اینکه " این در سلم وارد شده وافادهء عموم نمی کند " این همان سخن منکر " حجیت علت منصوصه " است و بنای ما بر حجیت آن است. و همچنین منع حصول استیثاق در ما نحن فیه (به جهت آنکه آن تابع صحت این رهن است وصحت آن اول کلام است) وجهی ندارد. به علت آنکه ما از همین کلام امام (علیه السلام) میفهمیم عموم نفع حبس مال غیر از برای حفظ مال خود خرج ما خرج بالدلیل وبقی الباقی. و از مجموع آنچه گفتیم ظاهر می شود که جایز است در رهن بر درک مبیع و ثمن، چنانکه جمعی از اصحاب به آن قایل شده اند، و در مسالک نسبت آن را به شهید (ره) و جماعتی داده و خود نیز اختیار آن کرده، و از عبارات آخوند ملا احمد (ره) هم ظاهر می شود که این مشهور باشد، چون گفته است " ولهذا نجد تجویز هم فی الدرک علی الثمن والبیع و غیر ذلک " و همان عمومات و علت منصوصه شامل این هم هست. و مراد از درک مبیع و ثمن، این است که مالی را بایع رهن کند که اگر مبیع مستحق غیر بر آید، مشتری استیفای حق خود را از رهن کند. یا اگر ثمن مستحق غیر بر آید (یا کیل و وزن آن کم بر آید، و امثال آن) بایع از رهن مشتری استیفای حق خود نماید. و دلیلی که از برای قول به منع، نقل کرده اند " عدم وجود مقتضی ضمان " است در حال رهن. واینکه بعدا ظاهر می شود، مثل تفریطی است که بعد در امانات غیر مضمونه ظاهر شود. و آن اعتبار ندارد به اجماع، پس این هم اعتبار ندارد. و در مسالک تکلف کرده است در

ص: 435

جواب. و آن تکلف این است که در اینجا اسباب موجبات ضمان که ظاهر می شود (مثل مال غیر بودن مبیع، یا ثمن. یا کم بودن کیل و وزن و مقدار) کاشف می شود که در حین عقد رهن این سبب حاصل بوده. بخلاف امانات غیر مضمونه. و این سخن تمام نیست به جهت آنکه در عاریهء مضمونه هم در حین عقد رهن اسباب ضمان حاصل نبود و بعد از اتلاف ضمان حاصل می شود و حال آنکه در آن تجویز کرده اند رهن را، بکله فارق در مسئله همان اجماع است در عدم جواز. و بدان که: خلاف کرده اند در اینکه " مقارنهء استقرار دین با عقد رهن " کافی است؟ یا باید استقرار دین قبل باشد؟. آنچه از اکثرین نقل شده قول دوم است. و از علامه [ نقل شده که ] در تذکره تجویز اول را کرده، و ملا احمد (ره) نیز میل به آن کرده، به جهت عمومات و اطلاقات و عدم مانع. و بعد از آن گفته است " ولهذا نجد تجویزهم فی الدرک علی الثمن و المبیع و غیر ذلک ". و متفرع می شود بر این اینکه بگوید " بعتک هذا العبد وارتهنت هذا الدار به: فقال المشتری: اشتریت و رهنت ". پس بنابر اول صحیح نیست. و بنابر ثانی صحیح است. سوم اینکه: هر گاه کسی رهن کند عینی را بر دین مؤجلی، و شرط کند که اگر دین را در سر اجل وفا نکند، این رهن فروخته شده باشد به مرتهن به همان دین یا به بعضی از آن. این رهن و بیع هر دو فاسد است. اما بطلان بیع پس [ به جهت ] آنکه صیغه متحقق نشده و انشاء به عمل نیامده، و به جهت آنکه در بیع، تعلیق جایز نیست، ودر اینجا تعلیق کرده است بیع را به عدم اداء دین. و اما بطلان رهن پس به جهت آنکه رهن عبارت است از محبوس ساختن عینی از برای محافظت دین که تا مادامی که وفا نکند راهن آن دین را، [ مرتهن ] رهن را نتواند تصرف کرد، و در اینجا رهن موقت نشده است به وفای دین، بلکه موقت است به انقضای اجل دین. و [ نیز ] به جهت آنکه رهن در اینجا " بشرط بیع " واقع شده است، و مفروض این است که این بیع فاسد است (چنانکه گفتیم) واظهر این است که عقد فاسد می شود به فساد شرط. چنانکه در رسالهء " شرط در ضمن العقد " بیان آن را کرده ایم. و اینکه در بسیاری از مسایل نکاح این قاعده تخلف

ص: 436

کرده است به دلیل خارج، است و علاوه بر آنچه ذکر کردیم از دلیل (بر بطلان رهن و بیع هر دو) دلالت می کند بر آن " اصالة عدم صحة " و ظاهر اجماع. چنانکه از مسالک ظاهر می شود. و بدان که: هر گاه راهن بر غیر دین مؤجل رهن کند و بگوید که اگر وفا نکردم این حق را، این رهن مبیع تو باشد " آن نیز باطل است. به جهت آنکه چون رهن موقت است به وفای حق، پس باقی است بر حال خود تا وفا کند یا راهن بمیرد. و در اینصورت هم باز بیع معلق است به مردن راهن. و مادامی که زنده است و امکان وفا هست مبیع نشده است واینهم باطل است به جهت بطلان تعلیق. و بدان که هر گاه چنین رهنی به عمل آید و مرتهن به همین نهج قبض کرده [ باشد ] هر گاه تلفی بر رهن رو دهد، هر گاه بعد مدت اجل دین، است، مرتهن ضامن است. و هر گاه قبل از انقضای اجل دین، است، ضامن نیست، نظر به قاعدهء کلیهء " ما یضمن بصحیحه یضمن بفاسده " یعنی هر معامله که صحیح آن افادهء ضمان می کند فاسد آن نیز افادهء ضمان می کند، و آنچه صحیح آن افادهء ضمان نمی کند فاسد آن نیز افاده ضمان نمی کند. و چون قبل از انقضای اجل، رهن فاسد است پس بر آن ضمان نیست. به جهت آنکه در صحیح رهن هم ضمان نیست و به منزلهء امانت است هر گاه بدون تفریط تلف شود از کیسهء مالک رفته است. و هر گاه بعد انقضای اجل تلف شود از کیسهء مرتهن رفته، چون مبیع است به بیع فاسد. و چنانکه به مجرد بیع صحیح مبیع مال مشتری است و آنچه رو میدهد به مبیع از مال او تلف شده، همچنین در فاسد آن. و این قاعده از جملهء مسلمات فقها است و در آن خلافی نکرده اند و در مسالک گفته است که: سر این قاعده این است که طرفین معامله با هم راضی شده اند به مقتضای عقد و تن در داده اند به لوازم آن. پس در هر جا که بر عقدی ضمان مترتب است مالک به عنوان ضمان تسلیم کرده و قابض هم به عنوان ضمان اخذ کرده. بعلاوهء عموم حدیث " علی الید ما اخذت حتی تؤدی " و در جائی که عقد [ ی واقع شده که ] ضمانی بر آن مترتب نیست مثل رهن، پس تسلیم واقع شده است به اعتقاد صحت، پس آن شخص که تسلیم

ص: 437

می کند قصد ضمان نکرده است بلکه قصد عدم ضمان کرده است، و آن شخص که قبض می کند هم ملزم ضمان نشده است. پس مقتضی ضمان منتفی می شود. و این قسم دوم تمام می شود هر گاه هر دو جاهل باشند به فساد یا هر دو عالم باشند. به جهت آنکه قبض به اذن آن شخص است که میدهد، پس از بابت امانت می شود که ضمانی بر آن مترتب نیست. و همچنین هر گاه آنکه میدهد عالم به فساد باشد و آنکه میگیرد جاهل باشد، و اما صورت عکس (یعنی آنکه میدهد جاهل باشد و آنکه میگیرد عالم باشد) پس حکم آن مشکل می شود. چون قبض به غیر حق شده و آنکه داده است به اعتقاد صحت لزوم داده است، و اگر میدانست که فاسد است مال خود را نمیداد. پس باید آنکه میگیرد ضامن باشد به سبب عموم حدیث " علی الید ما اخذت حتی تؤدی " ولکن اصحاب ما مطلقا حکم کرده اند به قاعدهء " ما یضمن بصحیحه یضمن بفاسده " واحدی در آن، خلاف نکرده است. و بعد از آن گفته است که: ممکن است که توجیه کنیم صحت را در این قسم آخری نیز (یعنی صورت جهل دهنده و علم گیرنده) به اینکه مالک اذن داده است در قبض بر وجهی که ضمانی در آن نیست، و گیرنده هم بر این وجه گرفته است. و اینکه اگر دهنده علم میداشت به عدم صحت ولزوم به او نمیداد و راضی نمیشد، معلوم نیست. پس اذن حاصل است و مانع معلوم نیست - تمام شد ترجمه کلام مسالک -. و گاه است که در اینجا توهم شود که: اشکالی که صاحب مسالک در قسم آخر کرده بر قسم اول هم وارد میآید (یعنی صورت جهل هر دو به فساد) که در آنجا هم مالک اگر علم میداشت به فساد راضی به دادن نمیشد. ولکن این [ توهم ] مدفوع است به اینکه: عمدهء اشکال از جهت تصرف عالم به فساد است که در حکم غصب است. و در قسم اول این معنی نبود. پس توجیه صاحب مسالک بد نیست. وعمده تکیه بر ظاهر اجماع ایشان است بر مطلق (1) این قاعده که شامل همهء

ص: 438


1- صحیح: " اطلاق این قاعده " است. گویا اشتباه از نسخه برداران است

اقسام است. و اطلاق در اجماعات منقوله نازل منزلهء اطلاق اخبار است، و عمل به آن باید کرد. و دعوی اینکه " این قسم اخیر با قسم اول نیز هر دو از افراد نادره اند که اطلاق منصرف به آن نمی شود و اطلاق حدیث - علی الید ما اخذت - هم منصرف به آن نمی شود " بعید است. خصوصا قسم اول که غالب عوام الناس این است که طرفین جاهل به حکم اند. و اندراج این حکم در تحت عموم " علی الید ما اخذت " ابعد نیست از اندراج سایر " ید " های غیر عاریه که ضمان بر آنها مترتب است. چهارم: ظاهر این است که جایز است که بایع خود ضامن عهدهء ثمن شود. یعنی هر گاه مبیع مستحق غیر بر آید از عهدهء ثمن بر آید. ولکن اشکال است در اینکه آیا می تواند که ضامن عهدهء درک آنچه حادث شود بعد از بیع از برای مشتری شود یا نه؟ -؟ مثل اینکه مشتری در ملک مبیع خانه ساخته، یا درخت غرس کرده، و بعد مستحق غیر که بر آید، مالک اصلی مسلط است بر ازالهء آن بناها و درخت ها، و در کی که حاصل می شود (یعنی تفاوت قیمت درخت و بنادر حالی که بر پا باشد یا کنده شده باشد) آیا بایع می تواند ضامن آن شد یا نه؟ -؟ و معنی صحت و جواز ضمان در اینجا این است که اموری که مترتب بر عقد ضمان می شود بر آن جاری شود والا بایع ضامن همهء این غرامت ها هست خواه ضامن بشود و خواه نشود. و ظاهرا اشکالی در ضمان درک اصل ثمن نباشد. و اما درک آنچه بعد حادث می شود پس چون ظاهر این است که داخل " ضمان ما لم یجب " است، صحیح نیست این ضمان از برای غیر بایع، و در آن خلافی نقل نکرده اند. و اما خود بایع پس ظاهر این است که از برای او هم صحیح نباشد. هر چند سبب آن در حین عقد ضمان موجود بوده است، یعنی بودن آن ملک مال غیر که بر آن مترتب شده است استحقاق ارش. و محقق در شرایع گفته است که " این ضمان جایز است. به سبب اینکه ضمان بنفس عقد بیع حاصل است. پس این در حکم تاکید آن خواهد بود " و این سخن خوب نیست چنانکه در مسالک هم اشاره به آن کرده. به جهت آنکه آن ضمان که بنفس عقد

ص: 439

بیع حاصل است نه این ضمانی است که به عقد ضمان مصطلح واقع شود. به جهت آنکه این شرایط و ثمرات دیگر دارد و از جملهء شرایط آن همین است که گفتیم که باید آن ثبوت در ذمه در حال عقد ضمان حاصل باشد. و ضمانی که لازم اصل بیع است این معنی در آن شرط نیست. پس ثبوت ضمان بایع در صورت استحقاق ملک از برای غیر در همهء صورتها بیاشکال است. و اشکال در این است که هر گاه علی حده ضمان هم ببندند ایضا صحیح است یا نه؟ -؟ و ثمرهء آن وقتی ظاهر می شود که مشتری حق الرجوع خود را به سبب بیع ساقط کند، حق الرجوع به سبب ضمان باقی میماند. چنانکه هر گاه دو خیار یا بیشتر، از انواع خیار در بیع و شراء حاصل باشد به اسقاط بعضی از آنها بعض دیگر ساقط نمی شود. و همچنین ثمره ظاهر می شود در اینکه در ضمن عقد بیع شرط کند که بایع از برای مشتری ملتزم ضمانی بشود بوجه صحیحی. پس هر گاه بعد از بیع ضامن او شود بر همین درک صحیح خواهد بود، و وفا به شرط کرده خواهد بود. بدان که: علامه (ره) در قواعد اشکالی کرده است در ضمان بایع، درک آنچه را که مشتری احداث می کند از بنایا غرس. و فخر المحققین (ره) وجه اشکال را گفته است که " از این جهت که ضرورت داعی بر آن است پس جایز خواهد بود چنانکه هر گاه احدی از اهل کشتی در حین خوف غرق کشتی بگوید به دیگری که متاع خود را به دریا بینداز و ضمان آن بر من باشد. و از این جهت که - ضمان ما لم یجب - است صحیح نخواهد بود ". بعد از این گفته است که " اصح عدم جواز است " و گویا نظر او به این باشد که در اینجا ضرورتی نیست چون بایع ضامن غرامت است هر چند ضامن نشود پنجم: هر گاه ضامن شرط کند که ضمان را از مال معینی از اموال خود بدهد، صحیح است. و منحصر است وجوب ادا در آن. به مقتضای عمومات شرط و وفای به عقود متعلق می شود حق مضمون له به آن عین. و اشکال در این است که آیا تعلق حق او به آن مال از بابت تعلق حق مرتهن است به رهن؟ یا از باب تعلق ارش است به جانی؟ و مقتضای اولی این است که مادامی که عین باقی است مضمون له مسلط است که حق

ص: 440

خود را از آن استیفا کند. و اگر بدون تفریط ضامن، آن عین تلف شود باز آن دین در ذمهء ضامن باقی میماند. چنانکه در مال مرهون هم، چنین بود. و مقتضای دوم این است که همینکه مال تلف شود ذمهء ضامن بری می شود. و مضمون له رجوع می کند به مضمون عنه. چنانکه هر گاه غلام کسی جنایت خطائی کرده باشد و زخمی به کسی زده باشد یا قتل کرده باشد، آقای غلام اختیار دارد میخواهد اقل امرین از دیهء جنایت و قیمت عبد را میدهد، و میخواهد خود غلام را تسلیم ایشان می کند (که غلام خود کنند) به تمامی یا به نسبت جنایتی (1) که کرده. پس اگر غلام بمیرد پیش از استیفای حق، دیگر چیزی به ذمهء مولی متعلق نیست. و اظهر این است که ما نحن (2) فیه از قبیل اول باشد. پس هر گاه آن مال تلف شود رجوع می کند مضمون له به ضامن. ششم: خلاف کرده اند در صحت ضمان اعیان مضمونه، مثل عین مغصوبه و عین " مبیع مقبوضه ببیع فاسد " یا " مقبوضه بسوم ". علامه (ره) در قواعد در آن اشکال کرده. و ضمان این اعیان یا به این معنی است که در عهده بگیرد که این اعیان را به مالک رد کند [ و ] یا اینکه اگر تلف شود قیمت آنها را به مالک بدهد. و محقق (ره) میل به جواز آن کرده. و فخر المحققین و شهید ثانی (ره) ترجیح عدم جواز داده اند. دلیل جواز این است که ضمان عبارت است از اینکه در عهده میگیرد مالی را که مضمون عنه ضامن آن است. و این معنی در ما نحن فیه متحقق است. و در صورتی که ضامن قیمت آن می شود اگر تلف شود هم (چون قیمت در ذمهء غاصب و اشباه آن ثابت است در صورت تلف) ضامن آن را در عهدهء خود میگیرد. و این سخن بسیار ضعیف است. بلکه اولی این است که گفته شود که سبب تعلق قیمت (در صورت تلف عین) در عقد ضمان متحقق است. (3)

ص: 441


1- در نسخه: یا به نسبت به جنایتی که کرده.
2- در نسخه: که در ما نحن فیه.
3- در نسخه: که سبب تعلق قیمت در صورت تلف در عین عقد ضمان متحقق است

و اما دلیل قول به عدم جواز، " اصل " است و [ نیز ] بطلان دلیل جواز [ است ] به جهت آنکه در صورت اولی (یعنی صورت ضمان رد عین) مفروض این است که مال [ را ] در عهده نگرفته است. بلکه آنچه در عهدهء او هست وجوب رد مال است. و به جهت آنکه از خواص ضمان، بری شدن مضمون عنه است بعد از تعهد ضامن، و شکی نیست که غاصب مادامی که عین در دست اوست برئ الذمه نیست، بلکه مکلف است به رد اجماعا. چنانکه در مسالک تصریح به آن کرده. و اینهم با قواعد شیعه نمیسازد که " ضمان " را مشتق از " ضمن " کرده اند نه " ضم ". یعنی این مال از ضمن و ذمهء مضمون عنه بیرون میرود و به ضمن و ذمهء ضامن قرار میگیرد. نه چنانکه عامه گفته اند که ضم می شود ذمهء ضامن و ذمهء مضمون و هر دو ضامن هستند و مضمون له مخیر است که از هر کدام خواهد بگیرد. و اما در صورت ثانیه که ضامن می شود که اگر آن اعیان تلف شوند قیمت آنها را به مضمون له بدهد. پس به جهت اینکه این از باب " ضمان ما لم یجب " است و وجود سبب ضمان، کافی نیست مادامی که خود ضمان متحقق نشود و مفروض این است که در حین عقد ضمان، مال تلف نشده است که قیمت آن منتقل شود به ذمهء مضمون عنه. پس اقوی قول به عدم جواز است. و از آنچه اینجا گفتیم ظاهر می شود که اگر بایع خود ضامن عین مغصوبه ای شود که فروخته است به غیر، اولی است به عدم جواز. چون بیان کردیم در مقدمهء چهارم که در جواز ضامن شدن بایع درک مبیع را، خلاف است هر چند اظهر صحت آن بود. و از مجموع آنچه گفته شد ظاهر می شود که ضمان در اعیان مضمونه نیز صحیح نیست (مثل مال مضاربه و ودیعه و امثال آن) به جهت آنکه ذمهء امین بریء است و بر او چیزی لازم نیست در حین عقد ضمان. و این از باب " ضمان ما لم یجب " می شود. بلی اگر امین تعدی و تفریط در آن عین بکند، ضامن می شود. و مفروض این است که در حین عقد ضمان تعدی به عمل نیامده و سبب آن هم موجود نیست. بخلاف ید غاصبه (1) و

ص: 442


1- یعنی چون ضمان غاصب در اینجا نیز با وجود عین در وجوب رد، است نه در اصل مال و در صورت تلف هنوز سبب ضمان (که اشتغال ذمه به قیمت باشد) به عمل نیامده - و معنی ضمان این است که مضمون عنه فارغ شود به سبب ضمان و اینجا مضمون عنه خود غاصب است و به ضمان خود فارغ نمی کند خود را - پس ضمان صحیح نیست. و وجه اولویت عدم صحت ضمان در اینجا این است که با وجود اینکه در مقدمه چهارم سبب ضمان موجود بود در حین عقد ضمان، خلاف داشتند در صحت. پس در اینجا باید هیچ خلاف در عدم صحت نباشد. این پاورقی (حاشیه) از خود مرحوم محقق قمی است

مثل آن، چنانکه در امثلهء سابقه بود. هر گاه دانستی این مقدمات را میرویم بر سر اصل مسئله و می گوئیم: صورت سؤال قابلیت ارادهء رهن و ضمان (هر دو) را دارد. و اینکه بایع در وجه صحیح فروخته باشد یا فاسد، پس اگر بایع که ملک صغیر را فروخته بر وجه صحیح فروخته، مثل اینکه وصی بوده یا به اذن حاکم شرع بوده یا از عدول مؤمنین بوده و با عدم تمکن از رجوع به حاکم حسبتا فروخته بیع صحیح است و ضمان در هیچیک از صورتها صحیح نیست. زیرا که هر چند قائل باشیم به جواز ضمان خود بایع درک مبیع را، (خصوصا در مال معین) لکن چون در حین عقد ضمان، شغل ذمه از برای او ثابت نیست ضمان " ما لم یجب " خواهد بود و باطل است، مگر آنکه بگوئیم که گاه هست که ضرورت داعی می شود بر صحت چنین ضمان، مثل اینکه بایع از عدول مؤمنین است و تکلیف او فروختن مال صغیر است از برای نفقهء صغیر، ولکن مشتری خوف می کند که هر گاه صغیر بزرگ شود و دعوی بکند و این بایع ثابت نتواند بکند که " من بر وجه صحیح فروخته ام " و [ لذا ] از او ضمان میطلبد واو هم ضامن می شود در آن ملک معین. و این از باب " الق متاعک فی البحر وانا ضامن " باشد که فقها تجویز آن کرده اند به جهت رفع ضرورت. چنانکه علامه (ره) در تذکره و تحریر و قواعد تصریح به آن کرده (در کتاب کفالة) و نقل خلافی هم نکرده است. و در تذکره تصریح کرده به اینکه هر چند این از باب " ضمان ما لم یجب " است لکن حاجت و ضرورت داعی است بر صحت. و همچنین در تحریر و تذکره بعد از ذکر این کلام گفته است که " اگر این [ را ] از بابت

ص: 443

جعاله کنیم خلاص میشویم از التزام ضمان ما لم یجب " بعد از آن گفته است که " اگر خوفی در کشتی نباشد ضمان صحیح نیست، به سبب عدم حاجت. و جعاله هم صحیح نیست، چون این عمل از اعمال مقصودهء عقلاء نیست ". و به هر حال، اظهر در نظر حقیر این است که ضمان در ما نحن فیه صحیح باشد. پس این مخصص قاعدهء " بطلان ضمان ما لم یجب " است. یا اینکه اینهم قسم علی حده است از ضمان مطلقی که فقها آن را تقسیم کرده اند به ضمان خاص و حواله و کفالة. پس باید گفت که مطلق ضمان منقسم می شود. به: ضمان نفسی، که کفالت است. و ضمان مالی که از شخصی حاصل شود که ذمهء او بری باشد از کسی که ذمهء او مشغول باشد. و ضمان مال به همین نحو از کسی که ذمه او مشغول نباشد. و ضمان مال از کسی که ذمهء او مشغول باشد از برای کسی که ذمه او مشغول باشد که این را حواله می گویند. که این چهار قسم است و ما نحن فیه از قسم سوم است. والحاصل: دفع ضرر و حاجت، اصلی است از اصول شرعیهء، مستقل است در اثبات احکام. و متفرع می شود بر این نیز که هر گاه ظالمی تعدی کند به کسی واز او وجهی بطلبد واو را زجر بکند، دیگری ضامن او شود. هر چند شرعا بر مضمون عنه چیزی واجب نیست. هر چند در اینجا می توانیم گفت که در اینجا بر او واجب است دادن به ظالم به جهت حفظ نفس و عرض. گو بر ظالم حرام باشد گرفتن. و به همین قدر اکتفا کنیم در اجرای قاعده. و هر گاه بگوئیم مراد در صورت سؤال، ضمان نیست. بلکه مراد این است که قطعه ملک خود را رهن کرده است. پس نظر به آنچه در مقدمات بیان کردیم که شرط حقی که رهن از برای آن قرار میدهند این است که در ذمه ثابت باشد و مفروض برائت ذمه است، پس باید که صحیح نباشد رهن. و این از جملهء اعیان مضمونه هم نیست که رهن بر آن صحیح باشد (بنابر مختار) بعلاوهء اینکه ظاهر سؤال (اگر مراد رهن باشد) همین است که آن مرهون مبیع باشد در حین ظهور فسادی در مبیع و در مقدمات دانستنی که آن نیز باطل است، و نه رهن صحیح است و نه بیع.

ص: 444

و ایضا ظاهر سؤال این است که آن قطعه زمین به قبض مشتری داده نشده است و به این جهت هم رهن باطل است. بلی ممکن است در صورت حصول قبض اینکه بگوئیم که این نحو رهن صحیح باشد به جهت قضای ضرورت و رفع حاجت. چنانکه در ضمان گفتیم. ولیکن از کلام فقها در این باب (الحال) چیزی در نظر نیست. واما اگر بیع بر وجه صحیح نبوده و تصرف در مال صغیر کرده و فروخته به خلاف شرع، پس این شرط یا بر وجه ضمان است یا بر وجه رهن. و چون در مقدمات بیان کردیم جواز رهن بر اعیان مضمونه و ضمان بر آنها را (هر چند از خود بایع باشد) پس رهن و ضمان هر دو صحیح خواهد بود. و اما چون (بر فرض تقدیر رهن) در صورت سؤال ظاهر این است که مبیع بودن مرهون را شرط کرده است، از این جهت باطل است. پس اگر به عقد ضمان در عهده گرفته و مراد او استفیای ضمان است در مال معین، بیان کردیم جواز آن را و باید از عهده بر آید در همان ملک خاص. پس به مقدار ضمان (1) از همان ملک میگیرد (هر گاه خصوصیت رقبهء عین را کرده است) و هر گاه اضافه باشد، زیادتی از برای ضامن خواهد بود. و هر گاه به عنوان رهن باشد اگر شرط نکرده مبیع بودن را، صحیح است (هر گاه به قبض واقع شده است). و از آن قیمت استیفا می شود حق صغیر. و هر گاه شرط کرده است مبیع بودن را، رهن باطل می شود و ضمان متعلق به مال میت است، از هر جا که میسر شود از اموال او خواه از همین مرهون باشد یا غیر آن. اینها در وقتی است که معلوم باشد که آیا بیع مال صغیر، بر وجه صحیح واقع شده یا فاسد. و اما هر گاه مجهول الحال باشد، حسب الممکن فعل مسلم حمل بر صحت است. و هر گاه طرفین مختلف باشند در صحت و فساد باید به مرافعه حاضر شوند. تا معلوم شود که سخن هر یک در صحت و فساد نسبت به اصل بیع چه چیز است، و نسبت به ضمان و رهن چه چیز است. و به مقتضای آن حکم شود.

ص: 445


1- در نسخه: زمان

184- سوال:

184- سوال: هر گاه کسی قرض بسیاری دارد که فاضل از اموال او است. و بعضی از اموال او مرهون است در نزد بعضی از دیان. آیا مرتهن با سایر غرما شریک است و باید هر یک را به نسبت به طلب او چیزی داد؟ یا آنکه عین مرهون مختص به مرتهن است؟.

جواب:

جواب: اگر قرض را نداده است ظاهرا خلافی نیست در اینکه مرتهن اولی است به استیفای حق خود از عین مرهونه. به جهت آنکه فائدهء رهن همین است، و حق مرتهن که متعلق شده است به عین مرهونه، از برای همین است که استیفای حق خود را از او بکند. و ظاهر آخوند ملا احمد (ره) دعوی اجماع است بر آن. و همچنین ظاهر مسالک این است که خلاف در میت است و در حی خلاف نیست. لکن گفته است که " گفتار در زنده در وقتی است که مفلس و محجور علیه باشد، و اگر چنین نباشد خود مختار است در ادای دین از هر جا که خواهد ". و این سخن حق است. و اما قرضدار مرده باشد پس باز مشهور این است که مرتهن اولی است، به همان دلیلی که گذشت، که مقتضای قاعدهء رهن این است. و مقتضای استصحاب تسلط در حال حیات، هم این است. و مخالف در مسئله تصریحا مذکور نیست در کلام فقها. و بعضی نسبت او را به صدوق (ره) داده اند چونکه در کتاب خود روایتی که دلالت دارد بر خلاف این، ذکر کرده است. و روایتی که وارد شده بر خلاف مشهور (که صریح است در اینکه او هم مثل سایر غرما است) دو روایت است. وهر دو اینها با وجود ضعف سند، شاذ [ هست ] ند. (1) و شهید (ره) در دروس فرموده " والروایة مهجورة ". و به هر حال، این دو روایت معارضه نمی کنند با آن دو قاعده و عمل جمهور اصحاب. بلکه بعضی ذکر خلاف نکرده اند. پس هر گاه عین مرهونه وفا کرد به دین فبها المطلوب، و اگر نقص شده با سایر غرما در باقی بالنسبة شریک است. و اگر فاضل

ص: 446


1- وسائل: ج 13، ابواب الرهن باب 19 ح 1 و 2. - حدیث اول به دلیل حضور محمد بن حسان، ابو عمران ارمنی و عبد الله بن حکم در سند آن، و حدیث دوم به دلیل محمد به عیس بن عبید (یا: عبید بن سلمان - در نسخه بدل) و نیز سلیمان بن حفص مروزی، دچار ضعف سند میشوند

شد، زیادتی ما بین کل غرما مشترک است. و هر گاه به غیر عین مرهونه چیزی نباشد باز مختص مرتهن خواهد بود.

185- سوال:

185- سوال: رهن ملک وقف، صحیح است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: شرط صحت رهن قابلیت مرهون است. و آن در وقف مفقود است.

186- سوال:

186- سوال: در رهن صیغه شرط هست یا نه؟ -؟ و همچنین عین مملو که بودن شرط است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: بلی رهن از جملهء عقود است و در آن ایجاب و قبول ضرور است. و ظاهرا در آن خلافی نیست. ولکن به هر لفظی که دلالت کند بر آن، می توان اکتفا کرد. و باید مدلول لفظ این باشد که " این را به نزد تو مایهء اعتماد و وثوق قرار دادم که هر وقت که عاجز شوم از ادای دین تو استیفای حق خود را از عین این مال یا قیمت آن بکنی " و لفظ " رهنتک " و " ارتهنتک " و " هذا رهن عندک " و " ثقتک " - به تشدید ثاء سه نقطه دار - و امثال اینها همه خوب است. و قبول هم به هر لفظی باشد که دلالت کند به رضاء به آن، کافی است. و ظاهرا لفظ فارسی در صیغه کافی است. و اما اقباض: پس اظهر و اشهر این است که شرط است. و اجماع منقول و آیهء قرآن و بعض اخبار معتبره دلالت بر آن دارد. و اظهر این است که شرط صحت است. چنانکه مستفاد از موثقهء محمد بن قیس است که " لا رهن الا مقبوضا " (1) و هم ظاهر غیر آن. که اینها مخصص اطلاقات اخبارند (اگر اطلاق مسلم باشد) بلکه ظاهر بعضی دعوی اجماع است بر آن. و لکن در قبض، استدامه شرط نیست. پس اگر بعد از قبض بگیرد، رهن صحیح است بدون خلاف ظاهرا. بلکه از جمعی دعوی اجماع بر آن شده. و همچنین شرط است که عین باشد و منفعت را نمی شود رهن کرد. بنابر مشهور بلکه در مسالک دعوی اتفاق بر آن کرده. و وجه آن این است که منفعت را قبض نمی توان کرد و " شیئا فشیئا " فانی 1

ص: 447


1- وسایل: ج 13، ابواب الرهن باب 3 ح 1

می شود. و رهن باید چیزی باشد که در حین انقضای مدت دین توان استیفای حق خود را از آن کرد پس نمی توان گفت که منافع خانه، رهن دینی باشد که از من میخواهی و خانه در نزد تو باشد که از منافع آن استیفای حق خود بکنی در حین انقضای مدت دین. به جهت آنکه منافع، تا وقت حلول اجل منعدم شده، و در آنوقت در مقابل، چیز موجودی نیست که از آن استیفا کند. بلی هر گاه بگوید که وجه اجارهء این خانه از حال تا انقضای مدت، رهن باشد خوب است. و همچنین، دین را نمی توان رهن کرد به جهت [ عدم ] تحقق قبض. و آنچه [ که ] (1) صاحب طلب مستحق است امر کلی است. و قبض در فردی از افراد آن بعد از تعیین مدیون، نه قبض عین مرهون است. و ظاهرا فرقی نیست ما بین اینکه این دین بر خود مرتهن باشد یا غیر آن. و قیاس آن به هبهء ما فی الذمه دلیلی ندارد با وجود آنکه اظهر و اشهر در هبهء ما فی الذمه، عدم صحت است. و هبه در " ما فی ذمة المتهب " که صحیحهء معاویه بن عمار دلالت بر آن دارد (2) هم منصرف به " ابراء " می شود. و بهر؟ هر حال دلیل واضحی بر جواز رهن دین نیست مطلقا. و اما مملوک بودن عین پس آن نیز شرط است. کتاب الرهن. (3)

187- سوال:

187- سوال: زید قدری پول از عمرو، گرفته، و قدری از آب قنات خود را به رهن به تصرف عمرو داده که مادام که پول در پیش زید باشد آب هم در پیش عمرو باشد. آیا می تواند مطالبهء اجرت المثل ایام تصرف عمرو را کرده باشد یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هر گاه آن آب را از باب زیادتی در قرض داده به این معنی که پول را به قرض گرفته که در عوض مساوی آن پول را بدهد و منافع آن آب هم از او باشد تا وقت

ص: 448


1- در نسخه: به جای " که "، " را " آمده.
2- وسایل: ج 13، ابواب الهبات، باب 1 ح 1.
3- مجددا توضیح داده می شود تکرار جمله " کتاب الرهن " به دلیل تلفیق سه دفتر است که در مقدمه بیان گردید

استرداد وجه. این داخل ربای صریح است و حرام است. و لازم است که عوض آب را رد کند به صاحب آب. و همچنین هر گاه مجرای آب را رهن کرده است که وثیقهء دین باشد بر وجه صحیحی، باز منافع رهن مال راهن است. و مرتهن ضامن آن است هر گاه در آن تصرف کرده بدون اذن راهن. کتاب الرهن.

188- سوال:

188- سوال: من استدان من احد ورهن عنده شیئا من دون اشتراط مدة للرهن الا للدین. و غاب عنه و لا یعرفه المرتهن. ایجوز له بیعه واستیفاء دینه ام لا؟ -؟.

جواب:

جواب: لا یشترط فی صحة الرهن کون الدین مؤجلا، بل یصح فی الحال ایضا، کالقرض الغیر المؤجل. و لا یصح اشتراط المدة للرهن فضلا عن اشتراطه [ بها ]. بل مدة الرهن انما هو عدم الوفاء بالدین. ثم ان المرتهن فی الصورة المفروضة ان کان وکیلا فی البیع للاستیفاء فلا اشکال. و الا فان امکن مراجعة الحاکم والاثبات فیراجعه و یستاذنه فی البیع والاستیفاء. والا فیجوز له البیع والاستیفاء، للضرر والحرج لو لم یجز. و یدل علیه موثقة اسحاق بن عمار او صحیحته قال " سئلت ابا ابراهیم - ع - عن الرجل یکون عنده الرهن فلا یدری لمن هو من الناس (؟) فقال: لا احب ان یبیعه حتی یجیئی صاحبه. قلت: لا یدری لمن هو من الناس. فقال: فیه فضل او نقصان؟ قلت: فان کان فیه فضل او نقصان. قال: ان کان فیه نقصان فهو اهون، یبیعه فیو جر فی ما نقض من ماله، وان کان فیه فضل فهو اشدهما علیه، یبیعه و یمسک فضله حتی یجیئی حتی صاحبه ". (1) والروایة مذکورة فی الکتب الثلاثة. (2) واما موثقة عبید بن زرارة " عن ابی عبد الله - ع - فی رجل رهن رهنا الی غیر وقت ثم غاب. هل له وقت یباع فیه رهنه؟ قال: لا حتی یجیی ". (3) و موثقة ابن بکیر " قال: سئلت ابا عبد الله - ع - عن الرجل رهن رهنا ثم انطلق فلا یقدر علیه. ایباع الرهن؟ قال: لا حتی یجیی (4) 3

ص: 449


1- وسایل: ج 13، ابواب الرهن، باب 4 ح 2.
2- ای. الکافی: الفروع ج 1 ص 395. والتهذیب: ج 2 ص 164. والفقیه: ج 2 ص 101
3- المرجع، الباب، ح 1 و 3
4- المرجع، الباب، ح 1 و 3

صاحبه ". فلا یقاومان الموثقة السابقة لا عتضادها بعمل الجماعة ونفی العسر والحرج.

189- سوال:

189- سوال: هر گاه کسی ملکی بخرد و به جهت خروج ملک مستحقا للغیر، ملک دیگری از بایع را به رهن بگیرد، که در اصطلاح " ضامن درک مبیع " بشود. و همچنین مشتری هر گاه ملکی را رهن ثمن نماید به جهت ضمان درک. که هر گاه ملک مستحق غیر بر آید مشتری ملک مرهون را در عوض بر دارد و همچنین بایع نسبت به ثمن. صحیح است؟ و لازم است یا نه؟ -

جواب:

جواب: اظهر جواز است به جهت عمومات و اطلاقات و علت مستفاده از اخبار که حکمت در رهن استیثاق و طلب تحصیل اعتماد است در حفظ مال. (1)

190- سوال:

190- سوال: چه می فرمایند که هر گاه راهن ملک مرهون را به زید منتقل نمود قبل الفک. وبعد الفک به عمرو منتقل نمود، وامضاء واجازهء مرتهن قبل الفک وفسخ او هیچیک به جهت زید مذکور نرسید مگر اینکه بعد الفک اظهار رضامندی و خوشنودی مبایعهء زید را نمود. آیا در چنین صورتی ملک مذکور مال زید مزبور است یا عمر؟ و مذکور می باشد؟ -

جواب:

جواب: هر چند راهن ممنوع است از تصرف در عین مرهونه بدون اذن مرتهن و لکن عقد بیعی که واقع شود از او قبل از فک رهن، شرعی است با اجازه مرتهن. (2) پس اگر اجازه کرد لازم می شود. واگر فسخ کرد باطل می شود. اما اگر نه اجازه کرد ونه فسخ تا اینکه راهن ادای دین کرد وفک رهن کرد پس اظهر لزوم بیع است. زیرا که مقتضی لزوم که بیع مال مملوک است با سایر شرایط، موجود است. و آنچه متصور است در این مقام از باب منافیات، آن وجود مانع است که حق مرتهن است. و آن بالفرض به سبب فک مرتفع شد. و این از قبیل آن نیست که بایع مال غیر را بفروشد و بعد منتقل شود به او به ارث. یا وکیل او آن را بخرد برای او که بعضی باطل میدانند و بعضی صحیح، و بعضی موقوف میدانند به اجازه بایع چون در آن حال مال غیر را فروخته و در اینجا مال خود را.

ص: 450


1- این سوال و جوابش همان سوال دوم کتاب رهن است که در اینجا حرف به حرف تکرار شده. برای حفظ امانت، حذف نگردید.
2- نسخه بدل: مراعی است به اجازهء مرتهن

واما دلیل قول به عدم لزوم: پس آن استصحاب جواز (1) است. چون قبل از فک، آن بیع متزلزل و جایز بود، و موقوف بود لزوم آن به اجازهء مرتهن، پس به مقتضای استصحاب، بعد از فک هم باید جایز باشد نه لازم. و این دلیل مندفع است به اینکه جوازی که ثابت بود قبل از فک، نسبت به اجازهء مرتهن و ثبوت حق او بود. اما نسبت به راهن پس جوازی و تزلزل [ ی ] نبود. چنانکه در بیع فضولی هر گاه احد طرفین فضولی باشد و دیگری از برای خود باشد یا مولی علیه که از طرف خود و مولی علیه لازم است و از طرف فضولی جایز. واین معنی بنا بر قول به کاشف بودن اجازه در فضولی، واضح است. واما بنابر قول به ناقل بودن، هر چند توان گفت که اجازه جزء سبب نقل، است. و قبل از آن از جانب فضولی جایز است نه لازم. ولکن در اینجا می گوئیم که این معامله در اینجا از جانب بایع و مشتری هیچکدام فضولی نیست و فضولی بودن نسبت به مرتهن است. پس باز صادق است که از جانب راهن لازم بوده و به سبب فک رهن و سقوط حق مرتهن مانعی از برای آن باقی نمیماند. خلاصه آنکه: مقتضای عمومات و سایر ادلهء فضولی، بیع زید لازم است. و بیع ثانی که به عمرو کرده بدون اجازهء زید صورتی ندارد. و رضا و عدم رضای مرتهن بعد از فک هیچکدام مناط اعتبار نیست. چون حق او بالمره ساقط شده. و باید دانست که هر چند اکثر علما مسئلهء موقوف بودن صحت بیع راهن را به اجازهء مرتهن، ذکر کرده اند و تصریح کرده اند، ولکن مسئلهء لزوم به سبب فک راهن را بدون اجازهء مرتهن متوجه نشده اند. بلی علامه در قواعد لزوم آن را اقرب شمرده و فخر المحققین و محقق ثانی نیز اختیار آن کرده اند. و دلیل و قاعده مقتضی است که این هم کافی باشد. (2) چنانکه بیان کردیم.

ص: 451


1- مراد از " جواز " معنای مقابل " لزوم " است.
2- در نسخه " و دلیل و قاعده مقتضای آن است که این هم کافی باشد ". به هر صورت عبارت خالی از اضطراب نیست

ودر مسئله عفو (1) راهن جنایتی را که به عبد مرهون، رسیده باشد، و لزوم عفو [ قبل ] از فک - هر چند مرتهن مستحقق غرامت جنایت است که قبل از فک بگیرد و داخل رهن کند - هم تاییدی از برای ما نحن فیه است. .

ص: 452


1- و در نسخه: عقود راهن.

کتاب الحجر و التفلیس

191- سوال:

191- سوال: زید صداقی باید به زوجه خود بدهد. زوجه فوت شده و صداق او مانده، و زید مال او بیش از آن نیست که ادای آن صداق را بکند. با وجود آن زن دیگر بگیرد و این مال را به آن زن یا به اولاد خود میبخشد. این هبه صحیح است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: بلی صحیح است و [ اگر ] صاحب طلب بیاید و به حاکم شرع عرض کند که او را از مال خود منع کند و حاکم هم او را منع بکند. در آن وقت اگر تصرف در مال خود بکند صحیح نیست.

192- سوال:

192- سوال: زید متوفی و زوجه و سه صغیر از او ماند، و برادر زید مزبور یک سال متجاوز بدون اذن حاکم شرع نفقهء آنها را داده. حال از مال صغار می تواند اخذ کند یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هر گاه اذن حاکم شرعی ممکن نبوده و به صلاح [ دید ] جمعی از عدول مؤمنین، این کار را کرده و به نیت قرض نفقه کرده است، می تواند بر دارد. و [ در ] برداشتن قرض با وجود امکان اذن حاکم شرع بدون اذن بر ندارد. واگر از اول اذن حاکم شرعی ممکن بوده و نکرده است، معلوم نیست که از برای او جایز باشد که تنخواه را بر دارد.

193- سوال:

193- سوال: عالمی غیر حاکم شرع جامع الشرایط، نصب قیم از برای ایتام و غیر ایتام

ص: 453

می تواند نمود؟ و یا خود حسبتا متوجه رتق و فتق ایشان باید بشود - با مراعات صلاح بدون تعیین قیم و ناظر -؟.

جواب:

جواب: بعد از اینکه بنا را بر این گذاشتیم که با وجود تعذر تولی و تصرف حاکم در مال یتیم، تصرف ثقات مؤمنین جایز باشد بر وفق مصلحت، چنانکه اقوی و اظهر است. و مقتضای دلیل آن است که آحاد عدول مؤمنین این کار را می تواند کرد و اجتماع ضرور نیست، هر چند احوط باشد. پس گاه چنین باشد یک نفر ثقهء عدل قیم امر صغیر بنفسه می تواند شد چه جای آنکه ضم شود با آن استصواب عالم صالح ثقهء دیگر، یا به استصواب جمعی دیگر از ثقات متوجه رتق و فتق امور او بشود.

194- سوال:

194- سوال: هر گاه زید متوفی و سه اولاد از دو زوجه دارد. و در حین خرج تعزیه و صوم و صلوة رسد (1) صغیر را منظور نکرده اند و از کل مال بر داشته اند. شرعا چه باید کرد؟. در صورتی که توان از مال بر داشت - قیمی ندارد که محافظت مال صغیر تواند کرد - جد مادری صغیر می تواند که رسد صغیر را مطالبه و بازیافت نماید یا نه؟ -؟ و چه می فرمایند از باب حق الثمن زوجه از مخلفات زید مزبور، از منقول و غیر منقول باید بگیرد یا نه؟ -؟ و حضانت صغیر به غیر از والده به غیری می رسد که اولاد پدری باشد یه نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هر گاه متوفی وصیت خرج صوم و صلوة نکرده از مال یتیم نمی توان صرف کرد. و هر کی صرف کرده باید غرامت بکشد. و جد مادری در مال طفل اختیاری ندارد. و هر گاه جد پدری و وصیی هم نیست ولایت و اختیار با حاکم شرع است هر کی را او قیم می کند مختار است. و اگر اذن حاکم شرع میسر نشود عدول مؤمنین می توانند متوجه ضبط اموال او بشود، بلکه باید متوجه بشوند. و حق الثمن زوجه: از منقولات (همه چیز) میبرد. و از زمین چیزی نمیبرد. واز

ص: 454


1- منظور از " رسد " در این اصطلاح " سهم " است

خانه و باغ و آسیا و عصار (1) و خانه و امثال آن، قیمت درخت و اسباب و آلات از سنگ و در و پنجره و غیر از آنها را میگیرد. و حضانت صغیر به غیر مادر با کسی نیست در صورت سؤال. والله یعلم.

195- سوال:

195- سوال: زید فوت شده و چند زوجه دارد که هر یک صداق خود را از ورثهء زید میطلبند. و ورثهء زید بعضی صغیر می باشند. واین اجناسی که از زید مانده بعضی از برای صغیر نفع دارند و بعضی نفع ندارند. آیا صداق زوجه های زید را از آن چیزی که نفع از برای صغیر ندارند باید داد؟ یا از هر یک زوجه ها خود خواسته باشند؟.

جواب:

جواب: اختیار مال با وارث است. صاحبان صداق حق خود را میطلبند اگر عینی در صداق ایشان هست عین را باید به آنها داد. و اگر دین است هر مالی را که وارث خواهد بفروشد و حق آنها را بدهد. واگر نقد طلب دارند نمی توانند که آنها را الزام کنند که جنسی را که نمیخواهند بر دارند. و از جانب صغیر ولی شرعی او متوجه می شود و صلاح او را ملاحظه می کند. و بعد فقد جد و وصی، حاکم شرع - به تفصیلی که در سؤال پیش مذکور شد - عمل می کند. والله العالم.

196- سوال:

196- سوال: در تصرف ولی مصلحت ضرور است یا عدم فساد کافی است؟ -؟.

جواب:

جواب: قال الله تعالی " ولا تقربوا مال الیتیم الا بالتی هی احسن " ای بالطریقة التی هی احسن. وقد یتوهم ان هذه الایة تدل علی وجوب ابتغاء الطریقة الاحسن والانفع من جمیع الطرایق، و لا یکفی مجرد حصول المصلحة فی التصرف. و اقول: لا دلالة فی الایة علی ذلک. اذ مفهوم الاستثناء هو جواز التصرف علی الطریقة التی هی احسن، فان الکلام فی قوة ان یقال " یحرم قرب مال الیتیم والتصرف فیه الاعلی الطریقة الاحسن. فانه لیس بحرام " و کون الولی مکلفا باصلاح ماله امر آخر، لادخل له فی الایة. والخطاب فی الایة عام لا یختص بالاولیاء کقوله تعالی " ولا تقتلوا النفس التی حرم الله الا بالحق " قبیل هذه الایة. فاذا جاز ابقائه علی حاله

ص: 455


1- و در نسخه: آسیا و عصا. - در حالی که عصا از منقولات است و حکمش قبلا بیان شده، و مراد از عصار آسیاب مخصوص روغن کشی از حبوبات است

من دون تصرف اصلا، فالتصرف فیه مع حصول النفع له - وان لم یکن اقصی ما یتصور من النفع فیه - اولی بالجواز. فلا بد ان یراد من الا حسن، الا حسن، من ترکه علی حاله. وان لم یکن احسن الصور. او یکون المراد ملاحظة الامرین و هو اتلافه واکله مجانا و ضبطه علیه. او المراد لا تقربوا بالاتلاف بل اقربوا بالحفظ علیه، کما یستفاد ذلک من بعض المفسرین. و علی هذا فتکلیف الولی بملاحظة المصلحة لا یقتضی الا مطلق المصلحة، لا الفرد الا کمل منها. مع ان ملاحظة المصلحة. بمعنی " لزوم اعتبار حصول الربح والنفع له اذا امکن " لم نقف علی دلیله. غایة ما یستفاد من الادلة واصل الولایة هو ان الولی انما هو لاجل ان المولی علیه لما کان محجورا علیه من جهت عدم الفهم والعقل والرشد وان ابقائه علی حاله یوجب اتلاف المال والافساد، فنصب (1) الولی انما هو لاجل رفع الفساد ومحافظة المال. واما وجوب صرفه (2) فیما یجوز صرفه للمولی علیه (من جهة الانفاق والکساء و غیرهما) علی اصلح الاحوال، فلا دلیل علیه. قال الشهید (ره) فی القواعد هل یجب علی الولی مراعات المصلحة فی مال المولی علیه؟ او یکتفی بنفی المفسدة؟ یحتمل الاول لانه منصوب لها و لاصالة بقاء الملک علی حاله و لان النقل والانتقال لابد لهما من غایة والعدمیات لا تکاد تقع غایة. و علی هذا هل یتحری الاصلح؟ او یکتفی بمطلق المصلحة؟ فیه و جهان. نعم الامثل (3) ما قلناه اولا، لان ذلک لایتناهی. و علی کل تقدیر لو ظهر فی الحال الاصلح والمصلحة، لم یجز العدول عن الا صلح. و یترتب علی ذلک اخذ الولی بالشفعة للمولی علیه حیث لا مصلحة و لا مفسدة، و تزویج المجنون حیث لا مفسدة، و غیر ذلک. اقول: اراد بقوله " بنفی المفسدة " عدمها لا رفعها. والا فهو ایضا مصلحة جزما. و قوله - ره - " لانه منصوب لها "، فیه انه اول المسئلة ولو سلم ذلک فلا مجال للنزاع و لا معنی للاحتمال. بل المسلم انه انما نصب لا جل حفظ المال، لا لتحصیل المنفعة. ولما کان المولی .

ص: 456


1- لو کانت الجملة فعلیة لکانت جواب " لما " ولکن اسقط قدس سره الجواب.
2- وفی النسخة: واما وجوب انما المال وصرفه..
3- وفی النسخة: نعم لمثل ما قلناه..

علیه لا یتمکن من صرف المال فیما یحتاج الیه غالبا الا علی سبیل الاتلاف او الافساد، فنصب (1) الولی انما هو لحفظ المال و صرفه لهم علی وجهه وعلی قدر الاحتیاج. قوله - ره - " ولا صالة بقاء الملک علی حاله ". فیه انه یخرج عنه بدلیل العمومات. نعم لا دلالة فی العمومات علی ما لو باع بدون حاجة المولی علیه، لانه تصرف لم یؤذن فیه. فان ما علم جواز التصرف فیه هو ما لو کان لا حتیاج المولی علیه او لتحصیل نفع له. اما الاول فلوجوبه علی اولی لکونه منصوبا لذلک. واما الثانی فلکونه احسانا وان لم یثبت وجوبه من دلیل. قوله - ره - " و لان النقل والانتقال.. الخ "، الظاهر ان مراده من العدمی هو نفی المفسدة بمعنی عدمها، کما ذکرنا سابقا. اذ هو الذی لا یکاد یقع غایة، لارفع الفساد فانه غایة عظیمة. وفیه انه ان اراد انه یلزم اللغو، ح، لانه فعل بدون حکمة و مصلحة و هو قبیح والقبیح منهی عنه. ففیه (بعد تسلیم القبح) ان عدم الحکمة ممنوع. اذ قد یکون حکمة لغیر المولی علیه، وان لم یثبت له فیه حکمة. وان اراد انه لابد ان یکون له غایة یعود نفعا الی المولی علیه، فح نقول: ان اراد غایة زائدة علی رفع احتیاجه فی مصارفه المحتاج الیه، فهو ممنوع، کما بینا. وان اراد ما هو اعم من ذلک بحیث یکتفی بما ذکر. ففیه انه مسلم کما بینا. ولکنه یرجع الی عدم الرخصة فی التصرف الا علی هذا الوجه. او لتحصیل النفع الزائد و نحن نسلم انه لابد ان یکون التصرف علی احد الوجهین لا غیر. قوله - ره - " وعلی هذا هل یتحری "، اقول: هذا التفریع یشهد بان مراده من المصلحة، المصلحة الزائدة علی ما ذکرنا من رفع الاحتیاج. فلو فرض احتیاجه الی بیع ماله لاجل انفاقه وامکن ذلک بان یبیع غنمه بالدراهم و یشتری بها الخبز، او بان یشتری بالدراهم الحنطة و یطحن و یخبز، و کان الثانی اصلح له. فعلی ما ذکرنا یکفی الاول. و علی ما ذکره یلزم الثانی. وقد عرفت منع الدلیل علی لزوم. و لانه مما لا یتناهی فی بعض الاوقات.

ص: 457


1- اسقط قدس سره جواب " لما ". کما فعله ایضا آنفا. واسقاطه هناک یدل علی ان کون " لما " هنا من دون تشدید، توهم. والموضعان سیان

قوله - ره - " وعلی کل تقدیر.. الخ " فیه ما مر من المنع و عدم الدلیل. ولا دلالة فی الایة علیه. قوله - ره - " و یترتب علی ذلک... "، اقول: نعم ولکن ذلک لعدم احتیاجه الیه و عدم ثبوت الاذن فی هذا التصرف. فکیف کان فالاظهر جواز اقتراض الولی اذا کان ملیا بدون ملاحظة النفع، لدلالة الاخبار علیه. و فی خصوص الاب والجد دائرة الرخصة اوسع.. اذ لم یشترط فیه الملائة ایضا، کما بیناه فی المناهج فی کتاب المکاسب. وفی الغنایم فی کتاب الزکوة. و قال العلامة (ره) فی القواعد " و یجب حفظ مال الطفل واستثنمائه قدرا لا تاکل النفقة علی اشکال " وقال المحقق الشیخ علی - ره - " ان الاشکال نشأ من ان ذلک اکتساب مال للطفل ولا یجب. و من ان ذهاب ماله فی النفقة ضرر عظیم. وفائدة نصب الولی رفع الضرر. والاصح عدم الوجوب. و ربما بنی الحکم علی ان الواجب الاصلح؟ ام یکفی المصلحة؟ ". و قال فخر المحققین (ره) فی وجه الاشکال " ینشأ من انه اکتساب لا یجب. و من انه منصوب للمصلحة و هذه من اتم المصالح ولانه مفسدة و ضرر عظیم علی الطفل، و نصب الولی لدفعها. وهذا مبنی علی ان هذا هل هو مصلحة؟ او اصلح؟ و علی الثانی هل یجب ام لا؟ -؟ وقد حقق ذلک فی علم الکلام. " انتهی. وانت بعد التامل فیما مر تعرف ما فیه. والله العالم.

197- سوال:

197- سوال: آنکه: شخصی صداق زوجه بر ذمهء او ثابت است. و آن شخص مزبور در مکانی است که دست به او نمی رسد. و صداق زوجه مزبوره بعضی عینا باقی است و بعضی دیگر بر ذمهء زوج است. آیا موافق قانون شرع متروکاتی که از زوج مزبور در این ولایت باقی مانده است - زوجهء مزبوره خود یا شخصی که به او هبه نموده، بدون حضور زوج مزبور - به قدر بقیهء صداق خود می تواند که تصرف نماید یا نه؟ -

جواب:

جواب: بعد مرافعهء شرعیه و ثبوت صداق مزبور، حاکم شرع از مال زوج صداق زوجه را میدهد، و احوط آن است که زوجه قسم بر بقای حق خود هم بخورد. واما عین، پس اگر معلوم است و مدعی در برابر نیست، زوجه میان خود و خدا می تواند تصرف کند. و اگر حاکم شرع مطلع شود یا مدعی در برابر باشد، باید آن را هم به ثبوت برساند که مال اوست و بر دارد. و در صورت عدم امکان رجوع به زوج و حاکم شرع و عدم مدعی، میان خود و خدا

ص: 458

هم می تواند تقاص حق خود را (به حسب مصلحت غایب) بکند، (1) بر وجه صحیح. والله العالم.

198- سوال:

198- سوال: والدهء صغار که حضانت صغار را مینماید. و یکی را شیر میدهد، می تواند که یومیهء خود را از مال صغار بگذراند یا نه؟ -

جواب:

جواب: بلی می تواند، اما به اذن حاکم شرع. و اگر ممکن نباشد، به صلاح [ دید ] عدول. والله العالم.

199- سوال:

199- سوال: اینکه: از مال یتیم صغیر به والدهء صغیر (2) می توان داد که متوجه احوال صغیر (3) بوده باشد یا نه؟ -

جواب:

جواب: هر گاه مادر، فقیره باشد، از مال صغیر به او می توان نفقه داد. و هر گاه فقیره نباشد، ولکن صغیر را شیر میدهد، اجرت رضاع را (4) می تواند بگیرد. و اما اجرت پرستاری طفل را نمی تواند بگیرد، بلکه قیمت مثل صابون و دوا و امثال آن، که به مصرف طفل برساند می تواند گرفت. والله العالم.

200- سوال:

200- سوال: هر گاه مادر طفل صغیر در حال صغر ملک او را فروخته باشد، طفل بعد از بلوغ می تواند استرداد کند یا نه؟

- جواب: هر گاه معلوم نباشد که حاکم شرع او را قیم طفل کرده است و به جهت مصلحت طفل فروخته است، می تواند استرداد بکند. و هر گاه مادر ادعای آن بکند که من قیم بودم، یا آنکه دسترس به حاکم نبود و به استصواب ثقات مؤمنین حسبتا کرده ام، باید به اثبات برسد. و هر گاه مادر فوت شده است و ملک در دست مشتری است همچنین می تواند استرداد کرد. و قول بر اینکه " فعل مسلم محمول بر صحت است پس باید حمل کنیم بیع مادر را بر وجه صحیح " بی وجه است. بلی، هر گاه ولی شرعی طفل فروخته باشد دیگر بعد از بلوغ نمی تواند ادعائی بکند. مگر آنکه دعوی کند که بر غیر وجه مصلحت

ص: 459


1- منظور تقاص در مقابل آن قسمت از صداق است که در ذمهء زوج است. و این کلام استدراک از کلام بالاتر است.
2- و در نسخه: صغیره.
3- و در نسخه: صغیره.
4- در نسخه: رضاع را هم می تواند بگیرد

فروخته است. و در این صورت هر گاه ولی، پدر و جد بوده و بینه در میان نباشد قول پدر و جد مقدم است. و هر گاه غیر پدر و جد بوده مثل وصی و غیر آن، علامه (ره) در تحریر تصریح کرده به اینکه قول، قول صبی است و بایع باید بینه بر مصلحت بیاورد.

201- سوال:

201- سوال: هر گاه کسی بمیرد و زنی از او بماند و طفل صغیری هم از آن زن دارد و زن دیگر هم داشته که قبل از خودش فوت شده و از آن زن هم صغیری باقی است. این ضعیفه دعوی ثمن و صداق می کند، و صداق او هم معین و ثابت است. و صداق ضعیفه که فوت شده هم معین و ثابت است. آیا صداق ضعیفهء موجوده را به نصف یا بیشتر می توان صلح نمود که قسم نخورد یا نه؟ -؟ و مهر ضعیفهء سابقه را چه باید کرد؟

جواب:

جواب: ثمن ضعیفهء موجوده را باید داد. و اما مهر او هر گاه ثابت است شرعا و ضعیفه هم قسم بر بقای آن میخورد و از حال او می توان دانست که هر گاه قسم بدهید قسم میخورد، بلی صلح خوب است. و صلاح حال صغار هم در آن است. و اگر قسم نمیخورد، مستحق مهر نیست. و اما حکم مهر ضعیفه که قبل از خودش فوت شده، پس این است که نمی توان مهری از برای او وضع کرد. به جهت آنکه نه مدعی موجود است و نه وارث اهل دعوی کردن و قسم خوردنی است. و هم دلیلی بر این نیست که به قدر مهر او، را جدا کنیم و بگذاریم که صغیر بزرگ شود تا به بینیم که قسم نفی العلم متوجه او می شود و میخورد یا نه. پس ثمن آن ضعیفه از مجموع مال (بعد از ادای مهر او) داده می شود. و هر وقت صغیر بزرگ شود و دعوی کند، به مقتضای آن عمل خواهد شد. و اگر ضعیفه الحال به قدر مهر آن ضعیفهء میته از ثمن خود به جهت صغیر واگذارد احسانی کرده در حق صغیر.

202 -سوال:

202 -سوال: هر گاه قیم شرعی صغار املاکی از صغار مزبوره را به مبلغ کلی کمتر از " ثمن المثل " بفروشد. و حال آنکه صرفه و غبطهء صغار هم در فروختن املاک مزبوره نبوده. آیا در صورت مزبوره مبایعه [ ای ] که قیم مزبوره کرده صورت شرعی دارد؟ یا آنکه مبایعهء مزبوره باطل [ است ] و صحیح نیست و صغار مزبوره را می رسد که بعد از بلوغ و رشد، املاک

ص: 460

مزبورهء خود را تصرف نمایند، یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: آنچه از دلیل ظاهر می شود این است که جایز نیست بیع مال صغیر مگر در صورت احتیاج به آن جهت نفقه، یا در صورتی که بیع اصلح باشد از برای او. پس فروختن ولی مال صغیر را بدون احتیاج صغیر به فروختن، [ فروختن ] آن به " ثمن المثل " هم معلوم نیست که جایز باشد، چه جای کمتر از ثمن المثل. مگر اینکه فروختن برای او اصلح باشد. و اما با احتیاج صغیر به فروختن، پس بیع صحیح است. مگر اینکه ولی تقصیر کرده باشد در فروختن به کمتر از ثمن المثل. و اگر تقصیر نکرده به سبب اینکه بدون آن ممکن نبوده که امر معیشت صغیر بگذرد، باز صحیح است و بر ولی چیزی نیست. و هر گاه از راه نادانی به قیمت، فروخته بدون تقصیر، باز صحیح است. و لکن دعوی غبن در میان میآید و به مقتضای آن عمل باید کرد، و این هم محتاج است به مرافعه.

203 -سوال:

203 -سوال: هر گاه قیم شرعی صغار، در صورت عدم صرفه و غبطه، املاک صغار را [ به ] کمتر از ثمن المثل بفروشد (چنانکه در سئوال سابق مذکور شد) چنین میدانسته (1) که ثمن المثل است و فروخته اما تفحص و تجسس نکرده باشد بعد از مبایعه معلوم شود و به اثبات شرعی برسد که املاک مزبوره کمتر از ثمن المثل است. چه صورت دارد؟.

جواب:

جواب: هر گاه ولی بدون احتیاج صغیر به بیع ملک، آن ملک را فروخته و مصلحت هم در آن بیع نبوده، بیع جایز نیست. و هر گاه با احتیاج صغیر به بیع، ملک را فروخته یا آنکه فروختن به جهت ایشان اصلح بوه از نگاه داشتن، و لیکن مغبون شده باشد در قیمت، واز راه نادانی به قیمت کمتر از ثمن المثل فروخته باشد، بیع صحیح است. و لیکن پای دعوی غبن در میان میآید و به مقتضای آن عمل باید کرد. و اینکه در سوال نوشته شده است که " تفحص و تجسس از قیمت نکرده و فروخته است "، هر گاه این معنی در مادهء ولی در عرف و عادت تقصیر محسوب نمی شود - مثل .

ص: 461


1- در نسخه: همچنین میدانسته...

اینکه ولی شخصی باشد که رای او صحیح است و غالب معاملات او بر وفق استقامت است و در اینجا غافل شده به جهتی مثل آنکه در آن وقت ترقی در قیمت شده بوده است که او مطلع نبوده و به این فکر نیفتاده که گاه هست تفاوت کرده باشد تا تفحص کرده باشد - بیع صحیح است و بر او غرامتی نیست. و به مقتضای دعوی غبن باید عمل کرد. و هر گاه ولی عادی از طریق و رفتار در معامله باشد (و بلدیت از قیمت ملک نداشته باشد و با وجود این از روی بیپروائی به این قیمت فروخته و بعد معلوم شد که کمتر از ثمن المثل بوده) آن بیع نیز صورتی ندارد. و به هر حال این امور محتاج است به مرافعه، و در مرافعه حاکم شرع آنچه باید، خواهد کرد.

204- سوال:

204- سوال: هر گاه کسی زمین شاهی، را باغ کند و اشجار در آن غرس کند و فوت شود و از او صغیری بماند. و از راه بیصاحبی آن باغ خراب و ضایع شود. و مسلمین حسبتا متوجه شده آن باغ را قیمت کنند و نصف آن را به احدی در عوض اجرت بدهند که نصف دیگر را سقی نموده و اشجار آن را آبیاری کند و به عمل بیاورد. آیا این مبایعه و مغارسه صحیح است یا فاسد؟ -؟ و صغیر بعد از کبر می تواند آن معامله را بر هم زند یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: ظاهرا مراد از " ملک شاهی " در سوال، ملک مجهول المالک محیاتی است که در تصرف شاه است. و حکم مجهول المالک آن است که تصدق به فقرا شود. و چون مقدور نیست به سبب تسلط شاه، پس فروختن آن صحیح نیست. به جهت عدم قدرت بر تسلیم. و ممکن است که به اذن مجتهد عادل هر گاه قیمت یا اجرت آن را به فقرا بدهد جایز باشد تصرف در آن، و غرس کردن اشجار در آن. و آن اشجار ملک غارس می شود و می تواند بیع و شرای آنها را کرد. و اما تصرف در مال صغیر: پس آن موقوف است به اذن ولی شرعی، هر گاه صغیر جد پدری و وصی پدر یا جد ندارد، مجتهد عادل ولی او است. و هر گاه ممکن نشود رجوع به او، ثقات مؤمنین حسبتا می توانند بر وفق مصلحت او تصرف کنند در آن. پس بنابر این، نصف باغ و اشجار را در عوض اجرت دادن از برای تعمیر ما بقی، جایز است با

ص: 462

شرایط. یعنی اینکه عمل معلوم باشد که چه چیز است، و جهالتی در آن نباشد. و این از باب " مغارسه " نیست، (1) به جهت آنکه مغارسه آن است که زمینی را به کسی بدهند که درخت در آن بکارد و یک حصه از آن اشجار از او باشد با زمین یا بی زمین. و خواه آن نهالی که غرس می کند مال صاحب زمین باشد یا مال عامل. (2) و این معامله فاسد است. و حکم آن این است که درخت مال صاحب درخت است. پس اگر مال صاحب زمین است عامل مستحق اجرت المثل عمل است. و اگر مال عامل است پس بر عامل اجرة المثل زمین است در زمانی که درخت [ در ] زمین بوده و می باشد. و صاحب زمین می تواند درخت را بکند با ارش. یعنی تفاوت قیمت را باید به عامل بدهد. به جهت آنکه به اذن او در زمین گذاشته و از باب " عرق ظالم " نیست که حقی نداشته باشد. و طریق اخذ ارش این است که قیمت می کنند درخت را در حالتی که این صفت داشته باشد که " در زمین ایستاده باشد با اجرت و صاحب زمین هر وقت خواهد می تواند او را بکند با ارش " (3) ، و قیمت می کنند درخت را " در حالتی که کنده شود " و .

ص: 463


1- در حواشی جلد اول توضیح داده شد که محقق قمی از طرفداران نظریهء " توقیف " است اینان معتقدند که احکام شرع اعم از " عبادات " و " معاملات " کلا و عموما " توقیفیه " هستند. یعنی فقط همان عقودی که نام شان رسما در شرع آمده صحیح و قابل عمل هستند و ایجاد هر گونه عقد جدیدی ممنوع و باطل است. مطابق نظر اینان چیزی به نام " سر قفلی " و یا " بیمه " مثلا باطل است. و چون " مغارسه " در احکام مطرح نبوده و نامی در شرع از آن نیامده پس باطل است. اکثر متقدمین طرفدار این نظریه هستد و اکثریت قریب به اتفاق متأخرین از متأخرین به صحت و جواز آن فتوی میدهند و تنها " عبادات " را محکوم به " توقیف " میدانند.
2- بعضی از آنانکه مغارسه را باطل میدانند تکیه شان بر توقیفی بودن در معاملات نیست بل به دلیل اینکه درخت ریشه دار است - به خلاف زرع در مزارعه - و نیازمند زمان طولانی است و تعیین اجل تقسیم و شرایط دیگر دچار مشکلات می شود، آن را باطل میدانند. و این در صورتی است که نهال از یکی و زمین از دیگری باشد. و ظاهر سخن مرحوم شهید در لمعه که می گوید " والمغارسة باطلة لطول مدتها " بر این استدلال تکیه دارد. میرزا با عبارت فوق میخواهد بگوید که از طرفداران بطلان اصل مغارسه است به دلیل توقیف.
3- و در نسخه: این صفت داشته باشد که در زمین ایستاده باشد با اجرت تفاوت و این صفت داشته باشد که صاحب زمین هر وقت خواهد می تواند او را بکند با ارش و همچنین قیمت می کند درخت را در حالتی که...

تفاوت ما بین قیمتش را به عامل میدهند. و این وجه را شهید ثانی (ره) ذکر کرده و گویا مراد او از لفظ " ارش " در آخر، تفاوت قیمت " درخت ایستاده با لزوم اجرت " و قیمت " همان درخت در حالی که کنده شود " [ است ]. و در اینجا چند وجه دیگر در طریق بیان اخذ ارش کرده اند. و آنچه ذکر شد اظهر وجوه است و باز شهید ثانی (ره) گفته است که " در این حال ارش زمین را بر عامل حساب می کنند هر گاه نقضی در آن بهم رسد و همچنین پر کردن گودال [ ها ] ئی که بهم برسد، بر او است. " و بعد از آن گفته که " اصحاب حکم را مطلق گفته اند و فرق ما بین عالم و جاهل نگذاشته [ اند ]. " (1) و بعد از آن گفته است که " دور نیست که فرق باشد " و باز رد کرده. و به هر حال نه صاحب زمین را جبر می توان کرد که درخت را مکن واجرت را بگیر. و نه صاحب درخت را می توان جبر کرد که درخت را بکن و از او قیمت را بگیر.

205- سوال:

205- سوال: غیر رشیدهء بالغه، ولایت آن با کی است؟ و همچنین طفل و مجنون، ولایت ایشان با کی است؟.

جواب:

جواب: بالغهء غیر رشیده هر گاه سفه او متصل به صغر باشد، اظهر این است که ولایت او در مال، با پدر و جد پدری است. و احوط این است که اذن حاکم هم به آن ضم شود. و همچنین بالغ غیر رشید. و هر گاه پدر و جد نباشد وصی پدر یا جد پدری. و هر گاه اینها نباشند، با حاکم شرع است. و هر گاه سفه او عارضی باشد بعد بلوغ، ولایت آن با حاکم است. و اما طفل و مجنون پس ولایت آنها با پدر و جد پدری است، هر گاه جنون متصل به صغر باشد. و هر گاه ایشان نباشند، با وصی. و هر گاه نباشد، با حاکم. چنانکه مذکور شد. و هر گاه جنون عارضی باشد، ولایت با حاکم است. و اما در نکاح: پس ولایت طفل و مجنون که جنون او متصل به صغر باشد، با پدر و جد است. و اما هر گاه جنون عارضی شود بعد از بلوغ و عقل، پس خلافی است در اینکه ولی حاکم است؟ یا پدر؟ و اثبات ولایت از برای پدر و جد بعد از زوال آن، ماخذ واضحی ندارد.

ص: 464


1- یکی از آثار علم این است که چون دانسته به یک معامله باطل اقدام کرده اند لذا دادگاه اسلامی می تواند به اختلاف آنها رسیدگی نکند

و چون از ظاهر تذکره نقل اجماعی بر آن شده، احوط تشریک حاکم است با جد و پدر. و اما هر گاه جد و پدر نباشند، پس اظهر این است که کسی ولایتی به طفل ندارد نه حاکم و نه وصی. و اما مجنون، پس ظاهر این است که اشکالی در ولایت حاکم نیست. خواه جنون متصل به صغر باشد یا عارضی باشد. و اما بالغ غیر رشید: پس هر گاه سفه و عدم رشد آن متصل به صغر باشد، پس در آن دو قول است. و اظهر این است که ولایت با پدر و جد است. و احوط این است که اذن حاکم هم با او ضم شود. و هر گاه سفه عارض شود بعد از بلوغ، پس مشهور اقوی آن است که ولایت با حاکم است. و هر گاه پدر و جد نباشند، مطلقا ولایت با حاکم است. و در احکام نکاح که مذکور شد، فرقی ما بین ذکر و انثی نیست.

206- سوال:

206- سوال: در وقتی که مجتهد نباشد امور حسبیه با عدول مومنین است؟. و اعلمیت مدخلیت دارد یا نه؟ -

جواب:

جواب: امور حسبیه بسیار است - مثل جهاد و امر بمعروف و نهی از منکر و فتوی و قضا و اجرای حدود و اعانت بر طاعت و اخذ لقیط و غیر اینها - و شکی نیست که در بسیار آنها " از جملهء علما بودن " شرط نیست چه جای مجتهد بودن. پس ظاهر آن است که مراد از امور حسبیه در سئوال اموری است که موکول است به حاکم شرع (یعنی مجتهد عادل) مثل تصرف در مال یتیم در وقتی که جد یا وصی پدر یا جد نداشته باشد. و همچنین سفیه و مجنون هر گاه طاری شده باشد جنون و سفه بعد از بلوغ و رشد (یا مطلقا، بنابر قولی). و همچنین تصرف در مال غایب و تصرف در ادای دیون و وصایای میت در وقتی که وصی نباشد. و همچنین تصرف در مال غایب و تصرف در ادای دیون و وصایای میت در وقتی که وصی نباشد. همچنین تصرف در بعضی اوقاف که ناظر شرعی نداشته باشد. و گرفتن خمس و زکات از کسی که ممانعت کند. و گرفتن حصهء امام از خمس و به نیابت او از باب تتمه به فقرای سادات دادن. وامثال اینها. و دلیل ولایت حاکم منقول است و عموم نیابتی که از روایات مثل " مقبولهء

ص: 465

عمر بن حنظله " (1) و غیر آن فهمیده می شود. و همچنین عموم " العلماء ورثة الانبیاء " (2) و " علماء امتی کانبیاء بنی اسرائیل " (3) و شکی نیست که از برای انبیاء این نوع ولایت ثابت بود. و در نهج البلاغه از کلام امیر المومنین (علیه السلام) که " ان اولی الناس بالانبیاء اعلمهم بما جاوا به. ثم تلی علیه السلام قوله تعالی: ان اولی الناس بابراهیم الذین اتبعوه و هذا النبی و الذین امنوا، ثم قال: ان ولی محمد - ص - من اطاع الله و ان بعدت لحمته، وان عدو محمد - ص - من عصی الله و ان قربت قرابته " (4) و ایضا دلالت می کند بر این عقل و اعتبار. زیرا که ناچار است از کسی که مباشر این امور باشد، و کسی مثل حاکم عادل نیست. به جهت رجحان او به سبب علم و دیانت. و هر گاه حاکم شرعی نباشد، پس ظاهر این است که ولایت ثابت از برای کسی که اعتماد به دین و امانت او باشد، چنانکه جمعی از علما تصریح به آن کرده اند. و دلالت می کند بر آن آیات و اخبار مثل قوله تعالی " ولا تقربوا مال الیتیم الا بالتی هی احسن و ما علی المحسنین من سبیل " و شکی نیست که این احسانی است به این اشخاص. و بعضی استدلال کرده اند به حکایت خضر و ظاهر آن است که مراد معیوب کردن کشتی باشد به جهت صلاح حال مساکین که صاحب آن بودند که آن پادشاه ظالم کشتی را غصب نکند، و ظاهر از انبیاء سلف حسن متابعت ایشان است. و کسی نگوید (5) که " خضر (علیه السلام) پیغمبر بود و کاری که برای او جایز باشد لازم نیست که از برای ما جایز باشد " به جهت انکه تکیه در (6) استدلال به ملاحظه علت است که آن احسان به مساکین .

ص: 466


1- وسائل ج 18، ابواب صفات القاضی، باب 11 ح 1 - کافی - اصول: ج 1 ص 67 - فروغ: ج 7 ص 412 - تهذیب: ج 6 ص 301 - ففیه: ج 3 ص 5.
2- اصول کافی: ج 1 کتاب فضل العالم باب صفة العلم و فضل العلما، ح 2، و باب ثواب العالم ح 1.
3- بحار: ج 2 ص 22 ح 67.
4- نهج البلاغه: قصار الحکم: حکمت 92، ابن ابن؟ الحدید - 91 خوئی - 92 فیض 92 صبحی.
5- در نسخه: از برای کسی که نگوید که خضر...
6- در نسخ: بر استدلال...

است. پس هر جا که علت باشد، حکم ثابت می شود (1) . و دلالت می کند بر این نیز بعض اخبار صحیحه مثل روایت محمد بن اسمعیل بن بزیع که دلالت دارد بر اینکه تصرف کردن مثل او و مثل عبد الحمید بن سالم از ثقات در اموال یتیم جایز است. بدون رخصت امام. (2) و همچنین غیر آن از اخبار. و تصریح کرده اند - به قیام عدول مومنین مقام مجتهد در تصرف در اموال ایتام و غیب و غیر آنها - جماعتی از علما. و در خصوص گرفتن خمس و زکات به زور از مانع آنها شهید اول (ره) در قواعد، و همچنین به نیابت امام (علیه السلام) گرفتن خمس از برای طلبهء علوم دینیة. و آخوند ملا احمد (ره) گفته که بعد از عجز از آن نیز خود مالک میدهد. هر گاه این را دانستی معلوم می شود که مطلق مومن ثقهء عدل، کافی است، ولکن اولی آن است که عالم مقدم بر غیر عالم باشد. و همچنین اعلم، هر گاه آن اعلم با زیادتی علم مناسبت به مدعای ما داشته باشد که به سبب آن اعرف باشد به مصارف. خصوصا به ملاحظهء مثل " العلما ورثة الانبیاء ". اما وجوب ملاحظهء اعلمیت محل اشکال است، هر چند از ظاهر کلام آخوند ملا احمد (ره) در باب حصهء امام تقدیم طلبه و عالم بودن ظاهر می شود. و بهر حال البته احوط است. کتاب

الحجر و التفلیس من مجلد الثانی

207- سوال:

207- سوال: هر گاه کسی ملکی را بیع کرده به بیع شرط خیار. و در انقضای اجل که وقت رد ثمن است، مشتری پنهان شود که بایع نتواند رد مثل ثمن نماید و فک عین بیع نموده و ملک خود را متصرف شود. و حال آنکه بایع تنخواه را موجود کرده و میخواهد رد کند (؟). "

ص: 467


1- لیکن در ماجرای خضر قتل غلام نیز مبتنی بر علت مبین است، بنابر این بهتر است در احکام به ماجرای خضر تمسک نشود. و آن را به مباحث علم کلام وا گذاشت.
2- وسایل: ج 12، ابواب عقد البیع، باب 16 ح 2 در متن حدیث آمده " قاضی کوفه عبد الحمید را قیم کرده است " و امام فرموده " اگر قیم مثل تو و عبد الحمید باشد اشکالی ندارد "

جواب:

جواب: در این صورت مثل ثمن را ببرد به نزد مجتهد عادل که ولی غایب است در اموال او، و تسلیم کند و فسخ کند. و باید دانست که مطلق رد مال کافی نیست هر چند به خود مشتری بدهد. بلکه باید انشاء فسخ بکند و بگوید بیع را فسخ کردم. و هر گاه دسترس به مجتهد عادل نباشد، ظاهر این است که می تواند به عدول مومنین تسلیم کند به این معنی که ایشان را ولی غایب داند در مال غایب. چنانکه در مال یتیم هم اظهر این است که هر گاه ولی شرعی نباشد و دست به حاکم شرع نرسد ثقات مومنین تصرف در مال یتیم بر وجه مصلحت می توانند کرد. و ظاهر این است که بر ایشان لازم هم باشد. کسی نگوید که " صلاح غایب هر گاه در لزوم بیع باشد و عدم فسخ، پس این تصرف در مال غایب بر وجه مصلحت نیست ". به جهت اینکه می گوئیم که مقتضای شرط خیار این است که مشتری در سر موعد با وجود تمکن بایع از رد مثل ثمن وارادهء رد و عدم تجافی از آن، دیگر تسلطی بر منع بایع از تملک ملک ندارد. و تسلط به همین قدر بود که اگر ممانعت از رد ثمن کند لزوم بیع مستمر باشد. و هر گاه بایع خواهان رد است و بالفعل میدهد مال را، غایب مستحق همان ثمن است وولی غایب باید مال او را که ثمن است ضبط کند. علی الخصوص در صورتی که پنهان شده به همین علت. واین تفاوت ندارد با آن صورتی که رد مثل ثمن به خود مشتری بکند و او قبول نکند که در امثال این حکم کرده اند که جایز است که تنخواه را در نزد طلبکار بیندازد و بگوید " بر دار وبرو " و در این صورت هر گاه بر ندارد تا آن تلف شود از کیسهء طلب خواه، رفته. و بر آن شخص غرامتی نیست. پس در اینجا هم دادن به دست عدول مومنین مثل انداختن در نزد او است. و هر گاه عدول مومنین مصلحت را در آن دانند که از دست او نگیرند یعنی بگویند " صلاح غایب در این است که آن مال نزد تو باشد " ضرر ندارد. ولکن بایع صیغه فسخ را بگوید و شاهد بگیرد بر فسخ، و ملک مال او می شود. و ظاهر این است که هر گاه مشتری عمدا پنهان نشده باشد و اتفاق افتاده است که

ص: 468

حاضر نیست، و [ بایع ] نمی تواند به او برساند. یا حاضر است و محبوس است و دست به او نمی رسد، همچنین باشد. و ظاهر این است که همین که تسلط بر فسخ بهم رساند اگر در همان حین غافل بشود و انشاء فسخ نکند تا مدت خیار هم منقضی شود، باز تسلط باقی است. چون کوتاهی در مقتضای شرط نکرده است. و اما اگر بایع فراموش کند رد ثمن را تا مدت خیار. یا فراموش کند آنکه خیاری از برای او هست. یا آنکه مشتری غایب باشد و [ بایع ] جاهل باشد به اینکه باید به نزد حاکم ببرد یا به عدول مومنین بسپرد تا مدت منقضی شود. پس به مقتضای شرط و مفهوم اخباری که در بیع شرط وارد شده این است که خیار ساقط شود. و تصریحی به حکم این در کلام علما الحال در نظر نیست، ولکن مقتضای دلیل همین است. بلی متوجه این شده اند که هر گاه بایع غایب باشد یا جاهل باشد به خیار، مثل آنکه بایع در بین مدت بمیرد و وارث نداند که خیاری از برای او بود تا مدت منقضی شود. (1) و گفته اند که در این صورت خیار ساقط می شود. و ظاهر این است که ماخذ هر دو مسئله یکی است، و ماخذ همان است که گفتیم که مقتضای شرط است و مفهوم روایات دلالت بر آن دارد.

208- سوال:

208- سوال: زید اموال بسیار از جمعی گرفته و الحال پریشان، و قلیل مالی دارد و از؟ باب میخواهد آن مال قلیل را میان خود تقسیم کنند، و لکن بعضی از آنها غایب اند و بعضی هنوز موعد طلب ایشان نشده چه باید کرد.

جواب:

جواب: این شخص را در اصطلاح شرع " مفلس " می گویند. و او را حاکم شرع منع می کند از اموال او و تقسیم می کند میان غرماء. و تقسیم اموال او جایز نیست مگر به چند شرط: اول: اینکه دیون ثابت باشد در نزد حاکم شرع. دوم: اینکه دیون حاله باشد، یعنی دینی که مؤجل باشد باعث این نمی شود که او

ص: 469


1- در نسخه شد

را به سبب آن حجر کنند. و منع کنند از مال او. و به مجرد حجر دین مؤجل حال نمی شود. چنانکه در میت می شود. سوم: اینکه اموال او قاصر باشد از وفای به دیون. چهارم: آنکه صاحب طلب ها بروند به نزد حاکم و از او التماس کنند که او را حجر کند، و حاکم سر خود نمی تواند حجر کند. مگر آنکه صاحب طلب یتیمی باشد یا مجنونی یا سفیهی که حاکم ولی ایشان باشد که ولایتا می تواند حجر کند. و همچنین هر گاه بعضی از آن قبیل باشند و بعضی دیگر از سایر ناس باشند و التماس حجر هم بکنند. و اما هر گاه دیون از غایبی باشد حجر نمی تواند کرد. چون ولایت او بر غایب در حفظ مال او است نه آنچه را غایب در ذمهء مردم دارد. بلکه همان حفظ مال غایب را می کند. چنانکه در مسالک تصریح به اینها کرده. و ظاهر این کلام این است که در صورتی که بعضی دیون از مولی علیهم باشد و بعضی از دیگران ولکن آنها التماس نکنند، حجر نتواند کرد. و این مشکل است در صورتی که طلب یتیم و سایر مولی علیهم زاید بر مال مفلس باشد (1) و تا حاکم حکم نکند به حجر بعد التماس آنها، او را منع از مال نمی توان کرد. و بدان که: هر گاه حاکم حجر کرد با شرایط در دیون حاله، و قبل از آنکه تقسیم کند طلبکار دیگری پیدا شود و ثابت شود طلب او، او را هم باید شریک کرد هر گاه ثابت باشد که در حین حجر دین او هم حال بوده و موعد آن رسیده بوده است. و اما هر گاه در حین حجر بعضی از دیون مفلس حال نبوده ولکن بعد از حجر حاکم، و قبل از تقسیم، موعد آن رسیده او را هم باید شریک کرد. و ظاهر آخوند ملا احمد (ره) این است که در آن خلافی نباشد. و هر گاه بعد از قسمت طلبکاری پیدا شود که در حین حجر طلب او حال بوده و موعد او رسیده بود، او را هم باید شریک کرد.

ص: 470


1- قول دیگر تفصیل است ما بین غایب و سایر مولی علیهم زیرا ممکن است غایب قصد دارد به مدیون مهلت دهد یا ذمهء او را ابراء کند ولی چنین احتمالی در مورد سایر مولی علیهم وجود ندارد و حاکم مسئول حفظ هر نوع مال و حقوق آنها است و ممکن است مراد صاحب مسالک نیز همین باشد

ولکن اشکال در این است که آیا قسمت را بر هم میزنند و از نو قسمت می کنند؟ یا آنکه حصهء او را سر شکن می کنند بر غرما و بقدر الحصه از هر کدام پس میگیرد؟ علامهء در ارشاد تصریح به اول کرده. و همچنین در تذکره، و قول دوم را احتمالی قرار داده. و در مسالک هم اختیار آن را کرده. و در قواعد عکس این کرده و نقض قسمت را احتمالی قرار داده. و فخر المحققین هم ترجیح آن را داده و این منقول است از شیخ علی در حواشی ارشاد. و فخر المحققین بنای این خلاف را بر این گذاشته که: تعلق حق غرما بر ترکه از باب تعلق دین است به رهن؟ یا از باب تعلق جنایت به رقبهء عبد؟. بنابر ثانی قسمت " حقیقیه؟ " می شود. وبنابر اول محض قضای دین است، و در حکم آن صاحب طلبی است که زیاده از حق خود گرفته باشد همین زیادتی را پس میگیرند. و هر گاه از باب قسمت حقیقیة باشد، باطل است. چون قسمت کل واقع شده است ما بین بعضی مستحقین. و بر این متفرع می شود مسائل بسیار. و اظهر قول دوم است. و دور نیست که همین سخن در صورتی که حصول دین و رسیدن موعد آن بعد از حجر و قبل از قسمت باشد، هم جاری باشد، که هر گاه بعد از قسمت پیدا شود باز همین دو قول در این جاری باشد. چنانکه آخوند ملا احمد (ره) احتمال آن را داده. و بدان که: آنچه مذکور شد که " باید حجر حاکم به التماس غرما باشد نه سر خود " شرط نیست که به التماس هم باشد. بلکه هر گاه بعضی از ایشان التماس کنند هم جایز است حجر کند. اما به شرطی که مال مفلس کمتر از طلب همان شخص باشد. و هر گاه کمتر نباشد حجر نمی کنند. و در صورتی که کمتر باشد و حجر کند نفع حجر به دیگران هم می رسد. و میان همهء ارباب طلب که موعدشان رسیده قسمت می شود. و در مسالک و تذکره نقل کرده که نزدیک شمرده است جواز حجر به التماس بعض، را. هر چند دین او زاید بر مال مفلس نباشد. هر گاه این را دانستی پس در جواب سؤال می گوئیم که: آنهائی که موعد طلب ایشان نرسیده حقی ندارند. و آنهائی که غایب اند و موعد طلب ایشان رسیده باشد (هر گاه مال مفلس کمتر از طلب اینهائی است که حاضرند و التماس حجر می کنند)

ص: 471

جایز است حجر. و بعد حجر حصهء غایب را هم باید بر آورد کرد، و حاکم نگاه میدارد از برای او تا بیاید.

209- سوال:

209- سوال: هر گاه چند نفر صغیر باشند که اموال آنها مخلوط است، و ولی متوجه انفاق آنها است از مال خودشان. آیا تکلیف ولی در نفقه و کسوهء ایشان چه چیز است؟ حساب نان آنها و خرج آنها را چگونه نگاه دارد که زیاد و کم نشود؟

جواب:

جواب: لباس آنها تفاوت دارد. باید بزرگی و کوچکی [ را ] منظور داشت. و همچنین در نوع لباس از ابریشم و پنبه و کتان تا مال کوچک ضایع نشود. و در خوراک جایز است تسویه آنها در حساب نفقه. چنانکه علامه در تحریر تصریح به آن کرده. و ظاهر تذکره هم این است. و دلیل مسئله در ملاحظهء مدارک، معلوم است. چون گاه است که مثلا رخت صغیر بزرگ چهار زرع کرباس میخواهد و از کوچک دو زرع. و همچنین بعضی ابریشمی میپوشند و بعضی ریسمانی. واما در خوراک پس ظاهر این است که دلیل آن خصوص روایت ابی الصباح کنانی است که در آخر آن مذکور است " قلت: ارایت ان کانوا یتامی صغارا و کبارا و بعضهم اعلی کسوة من بعض و بعضهم آکل من بعض، و مالهم جمیعا (؟) فقال: اما الکسوة فعلی کل انسان منهم ثمن کسوته. و اما الطعام فاجعلوه، جمیعا. فان الصغیر یوشک ان یا کل مثل الکبیر " (1) و علاوه در تذکره به این جهت استدلال کرده و هر چند در سند آن محمد بن فضیل (2) هست و لکن علامه در مختلف مکرر تصریح کرده " حدیثی را که محمد بن فضیل از ابی الصباح روایت کرده و مضمون آن هم موافق نفی عسر و حرج است ". ودر تذکره که کتاب " نقل خلاف " است خلافی هم نقل نکرده. وابن ادریس نیز در سرایر تصریح کرده است به

ص: 472


1- وسائل: ابواب ما یکتسب به، باب 73 ح 1. توضیح: صدر حدیث مذکور تحت شماره 3 باب 72 وارد شده است.
2- حدود هشت نفر به نام " محمد بن فضیل " در منابع رجالی یاد شده اند که تنها " محمد بن فضیل بن غزوان الضبیی " توثیق شده است که از اصحاب امام صادق (علیه السلام) است و آنکه در حدیث ما اسمش آمده از متأخرین اصحاب است که مرحوم کلینی تنها با دو واسطه از او روایت می کند

آنچه در تحریر مذکور است و نسبت داده است آن را به روایت اصحاب ما. و تعلیل کرده است به اینکه اکل آنها متقارب است و متفاوت نیست. ولکن ظاهر علتی که در روایت مذکور است درست نمی آید در صورتی که یکی از طفل ها سه سال داشته باشد و یکی سیزده سال و چهارده ساله است، که غالب این است که تفاوت بسیار است میان آنها. پس روایت را باید حمل کرد به صورتی که تفاوت، قلیل باشد. و همچنین گاه است که اطفال مختلف اند در ماکولات، بعضی اطفال گوشت نمیخورند و بعضی پنیر نمیخورند و دیگرها میخورند. مسامحه در اینها کردن بسیار مشکل است، بلکه صورتی ندارد. و چون تضییع مال صغیر است پس ولی باید حساب اینها را نگاه دارد. و در امر نان چون غالب این است که یکجا میگیرند و یکجا میبرند و در سر یک سفره میخورند، حساب کم و زیاد آن غالبا مستلزم حرج و عسر است. و همچنین مثل برنج مطبوخ و هریسه و امثال آن. وآن را هم در صورتی می توان مسامحه کرد که تفاوت کم باشد. چنانکه گفتیم.

210- سوال:

210- سوال: آیا جائز است که ولی مال صغیر را مخلوط به مال خود کند در انفاق، واو را داخل عیال خود کند و به یکی از آنها حساب کند؟ یا واجب است که او را جدا کند و مال او را صرف او کند؟

جواب:

جواب: بلی جایز است مخلوط کردن با ملاحظهء مصلحت و عدم اضرار. چنانکه آیات قرآنی و اخبار (1) دلالت بر آن دارد. مثل قوله حق تعالی " وان تخالطو هم فاخوانکم والله یعلم المفسد من المصلح ". بلکه گاه است که مستحب است چون اصلح است، مثل اینکه آرد او را با آرد خود خمیر می کند که خرج علی حده در طبخ آن نباشد، هر چند نمک و هیزم را با او محسوب دارد، لکن فرق است ما بین اینکه جدا خمیر کنند و جدا تنور بسوزاند از برای طبخ. و همچنین بلکه بهتر این است که در این امور هم مسامحه کند و احتیاطا خوراک 2

ص: 473


1- رجوع کنید به روایات باب 72، از ابواب " ما یکتسب به "، وسایل: ج 12

صغیر را کمتر از یکی از عیال های خود که بر وزن او باشد حساب کند. و به هر حال با وجود ملاحظهء مصلحت هر گاه مخلوط کردن اصلح است، مخلوط کند. و هر گاه جدا کردن اصلح است جدا کند. و در صورتی که مخلوط کرد و ضبط تفاوت خوراک را نتواند کرد و فرق واضحی ما بین او و عیال او نباشد، جایز است که او را مثل یکی از عیال خود محسوب دارد. اگر چه افضل این است که بر او کمتر از عیال خود محسوب دارد. و این که گفتیم در مثل نان خوردن است (چنانکه در مسئله پیش گفتیم). و اما لباس و تفاوت انواع ماکولات پس در آنجا البته باید حساب مال صغیر را نگاه دارد.

211- سوال:

211- سوال: آیا کسی که ولی صغار و قیم به امر آنها است، مستحق چیزی هست از مال آنها؟ و حلال است از برای او اخذ اجرت یا نه؟ -؟ و تا چه مقدار جایز است؟.

جواب:

جواب: در این مسئله خلاف است. بعضی گفته اند که مستحق اجرة المثل است مطلقا، و این مذهب شیخ است در موضعی از نهایه، و علامه در قواعد و همچنین در مختلف و در تذکره و ارشاد و محقق در شرایع و نافع و فخر المحققین در ایضاح. و مذهب ابن جنید نیز این است و لکن با شرط فقر، و همچنین شهید در لمعه. و این ظاهر دروس است، و محقق اردبیلی (ره) در " آیات الاحکام ". و بعضی گفته اند مستحق قدر کفایت و حاجت او است هر گاه فقیر باشد، و غنی چیزی مستحق نیست. و این مذهب شیخ است در موضعی از نهایه، و ابن ادریس. و بعضی گفته اند مستحق اقل امرین است از اجرة المثل و مقدار کفایت، و این قول شیخ است در مبسوط و خلاف و تبیان. و از فخر المحققین ظاهر می شود که احد قولین شیخ در نهایه که عمل به کفایت است مقید به فقر نیست. و همچنین از شهید در شرح ظاهر می شود که قولی هست به اختیار کفایت مطلقا، و خود اختیار قول دیگر کرده و آن این است که اقل امرین را میگیرد، به شرط فقر لا غیر. و این کلام مقداد است در کنز العرفان. و اختلاف در مسئله به خاطر اختلاف اخبار و فهم آیات قرآنی است. و ارجح در

ص: 474

نظر قول به ثبوت اجرة المثل است مطلقا، و دلیل آن این است که عمل غیر محرم است و محترم است که ماذون فیه. بل مطلوب و مامور به است. پس مستحق اجرت می شود، چون مفروض این است که تبرعا نکرده، و هر گاه قایل به اجرت نشویم لازم میآید اضرار ولی که اوقات خود را بلا عوض صرف یتیم کند. خصوصا هر گاه شغل بسیار داشته باشد و مستحق چیزی نباشد. و اگر ترک عمل کند لازم میآید اضرار یتیم و ضرر در اسلام منفی است. و حمل " معروف " در آیه بر این معنی اولی است از حمل آن بر نفقه و کفایت، چون در این جهالت است. و گاه است که عمل مساوی نفقه و کفایت ولی، نباشد. و معایب بسیار بر آن وارد میآید. و خصوص (1) روایت هشام بن حکم که در تهذیب روایت شده - و ظاهر آن صحت است چون در سند آن کسی نیست که در آن تأملی باشد به غیر " علی بن سندی " و ظاهر این است که او علی بن اسمعیل بن عیسی بن فرج سندی (یا: سری " باشد. چنانکه استاد ما (ره) رد " تعلیقهء رجال " تحقیق کرده و او ثقه است. و همچنین ظاهر منقول از ذخیره این است که " حسن کالصحیح " باشد (2) " قال سئلت ابا عبد الله - ع - فی من تولی مال الیتیم، ما له ان د.

ص: 475


1- عطف است به " عمل غیر محرم است و محترم... " یعنی دلیل قول به " ثبوت اجرة المثل " غیر محرم بودن و محترم بودن عمل و خصوص روایت هشام است.
2- علی بن السری کرخی از اصحاب امام صادق (علیه السلام) می باشد و توثیق شده است مشروط بر اینکه در سند روایت به لفظ " کرخی " تصریح شده باشد. زیرا دو شخص دیگر به نام " علی بن سری کوفی " و " علی بن سری عبدی کوفی " هستند که مجهول می باشند و ممکن است افراد ناشناخته ای باشند و ممکن است مراد از هر سه عنوان، یک شخصیت واحد باشد. وعلی بن سندی از اصحاب امام رضا (علیه السلام) است که خالی از توثیق نیست. ونظر به اینکه روایت از امام صادق (علیه السلام) است پس شخصیت مورد نظر یا " ابن سندی " است و ربطی به ابن سری کرخی ندارد که در این صورت کاملا مجهول می باشد. واگر او همان ابن سری کرخی است در این صورت موثق می شود با دو شرط بالا که هیچکدام از آن دو مسلم نیست. و علاوه بر این، خیلی بعید است که یک فرد هم از اصحاب امام صادق باشد و هم آنقدر عمر کند که از جمله اصحاب امام رضا هم باشد. و اگر فرض شود که این " علی ابن سندی، سری " غیر از سری فوق است در اینصورت آن توثیقی که (تنها توسط نصر بن الصباح) از وی شده کمی دچار تردید میگردد زیرا متون رجال در عصر امام رضا (علیه السلام) چنین شخصی را تحت عنوان " سری " یا " ابن سری " یاد نکرده اند. لیکن تحقیقی که مرحوم میرزا از آن یاد می کند که توسط مرحوم بهبهانی استاد او انجام یافته و نیز مطلب ذخیره در دسترس ما نیست تا چگونگی آن روشن شود. و در هر صورت بدیهی است که نمی توان این حدیث را تحت عنوان " ظاهر آن صحت " است قرار داد و حتی دشوار است که " حسن کالصحیح " نامیده شود. اما پیام حدیث با اصول مسلم عقلی و واقعیات عینی تایید می شود.

یا کل منه؟ فقال: ینظر الی ما کان غیره یقوم به من الاجرلهم، فلیا کل بقدر ذلک " (1). و در مجمع البیان گفته است که " والظاهر فی روایات اصحابنا ان له اجرة المثل، سواء کان قدر کفایته او لم یکن " (2) و اطلاق موثقهء حنان بن سدیر نیز دلالت دارد " قال: قال ابو عبد الله - ع - سئلنی عیسی بن موسی عن القیم للایتام فی الابل، ما یحل له منها (؟) قلت: اذا لاط حوضها و طلب ضالتها و هنا جرباها، فله ان یصیب من لبنها فی غیر نهک لضرع، و لا فساد نسل (3) " و به این مضمون روایات دیگر هم هست، و ظاهر آیه موهم اشتراط فقر است چون فرموده است " ومن کان غنیا فلیستعفف " (4) [ وآن ] مدفوع است به منع دلالت آن نیز به وجوب، بلکه علامه در مختلف گفته است که اشعاری در آن نیست به وجوب. بلکه مفهوم آن اولویت است. و همچنین در تذکره گفته است که مفهوم آن استحباب است. و شاید منظور علامه این باشد که معنی استعفاف، طلب باز داشتن نفس است، یا نفس را مهیای ترک شیی کردن. و شکی نیست که آنچه واجب است بر آدمی ترک حرام است. و اما نفس را مهیا و مستعد کردن از برای ترک حرام پس آن مستحب است. پس همچنانکه چیزی که از وسایل محرم است - مثل صرافی و کفن فروشی - مکروه است (چون منتهی می شود گاهی به حرام که ربا و حب موت خلایق است) [ همچنین ] فرصت ندادن [ به ] نفس و مجاهده فرمودن بر اجتناب از شهوات (5) و قلع مادهء آنها که وسیلهء ترک حرام است، .

ص: 476


1- وسایل: ج 12، ابواب ما یکتسب به باب 72 ح 5.
2- مجمع البیان ذیل آیه 6 سوره نساء.
3- وسایل: ج 12، ابواب ما یکتسب به باب 72 ح 2.
4- مجمع البیان ذیل آیه 6 سوره نساء.
5- در نسخه: ویا فرصت دادن نفس و مجاهده فرمودن بر اجتناب به شهوات و...

هم مستحب است. و توضیح آن این است که در آنجا آمر به طلب عفاف حق تعالی است. و فاعل طلب، ولی است. پس مطلوب ولی، عفاف می شود. و " مطلوب منه " نفس ولی، یعنی باید طلب کند ولی عفاف را از نفس خود. پس هر گاه مامور به، جناب اقدس الهی، نفس ترک اکل بود بایست بفرماید " فلا تاکل " پس معلوم شد که " مامور به " این است که ولی از نفس خود عفاف را بطلبد. و ظاهرا عفاف ملکهء امتناع از محرمات است. و وجوب تحصیل ملکه معلوم نیست. بلکه معلوم است که مستحب است. پس در اینجا مدلول مادهء صیغه با هیئت آن، تنافی دارند و تقدیم ماده اولی است بر هیئت. پس اختیار تجوز را در هیئت باید کرد. غایت امر تعارض و تساقط است و اصل " عدم وجوب " است، چنانکه در " فاستبقوا الخیرات " (1) همین را می توان گفت. و مؤید آن است آیه " و لیستعفف الذین لا یجدون نکاحا " (2) زمخشری در کشاف گفته است " ولیجهد فی العفة وظلف النفس، کان المستعفف طالب من نفسه العفاف و حاملها علیه ". و همچنین مقداد در کنز العرفان و غیر او. و اینکه اهل لغت گفته اند " معنی عف: کف و امتنع عمالا یحل، کاستعفف و تعفف " منافات ندارد با آنچه ما گفتیم. چون اغلب این است که در لغت تفسیر حالات را می کنند نه ملکات. خصوصا در اینجا که وقوع فعل بر مفعول خاص شده، چون متعدی به کلمهء مجاوزه (3) شده. پس ناچار " استعفف " هم هر گاه متعدی شده با آن و گفته شود که " فلان استعفف عن الزنا " معنی آن ترک زنا خواهد بود. بخلاف " رجل عف " و " عفیف " و " مستعف ". وشکی نیست که معنی حقیقی باب " استفعال " طلب فعل است. و هر گاه استعف " به معنی " عف " شد دیگر معنی از برای " سین " باقی نمیماند. و اینکه صاحب "

ص: 477


1- آیه 148 بقره.
2- آیه 33 نور.
3- مراد لفظ مقدر " عن " می باشد که تقدیر آیه چنین باشد " ومن کان غنیا فلیستعفق عن اکل مال الیتیم "

کشاف گفته در ما نحن فیه که " سین از برای طلب زیادتی عفت است " مراد او مبالغه در " امر به عفت " [ است ]. چون زیادتی لفظ دلالت بر زیادتی معنی می کند مانند " قر و استقر ". نه اینکه سین از برای کثرت فعل است. تا بر او وارد آید که سین از برای طلب اصل فعل است، نه کثرت آن. والحاصل: گویا که بسیاری از علما در این مقام، غافل شده اند از نکتهء " مأمور شدن شخص به طلب فعل از خودش " و تفسیر کرده اند این را به حاصل مراد که " طلب ترک اکل " است خصوصا به ملاحظهء اینکه اهل لغت هم گفته اند " یستعفف " به معنی " یعف " است. و تو میدانی که تا ممکن بشود حمل لفظ بر حقیقت، عدول از آن به مجاز، صورتی ندارد. و محمل زمخشری از برای " سین " هم بعد از عدول از معنی حقیقی است و ارادهء مجاز است. پس نکته خواسته (1) از برای ذکر لفظ مجازی با تمکن از حقیقی، با وجودیکه مراد از هر دو یکی باشد [ و به همین جهت ] گفته است که برای مبالغه است چون زیادتی مبانی دلالت بر زیادتی معانی دارد. با وجود اینکه می توانیم گفت که هر چند ماده " عف " در لغت " امتنع " و " کف " باشد لکن در عرف از آن، ملکهء کف و امتناع میفهمیم، که در اصل عفت به معنی ملکه مأخوذ است و عرف مقدم باشد بر لغت. و مؤید آن است تغییر اسلوب که در آنجا نفرمود " لا یاکل " و در اینجا فرمود " فلیاکل ". و ایضا امر در " فلیاکل " در حقیقت خود مستعمل نیست بلکه رخصت است که " عقیب حظر " واقع شده. چون قبل از این " ولا تاکلوها اسرافا و بدارا ان یکبروا " فرموده است، چون مباشرین امور یتامی اسراف میکردند در خوردن مال آنها و شتاب میکردند و مبادرت میکردند بر اکل (یعنی پیش میانداختند که مبادا بزرگ شوند واز دست آنها بگیرند) (2) حق تعالی منع کرد

ص: 478


1- یعنی: پس زمخشری در صدد یافتن نکته و قرینه ای است از برای ذکر لفظ در معنای مجازی...
2- به نظر می رسد مراد از " اکل بدارا " و اکل اسراف " در اینجا به معنی خوردن بدون ملاحظه و بدون حساب و کتاب باشد. و مراد از " اکل بمعروف " آن نوع رفتار در برخورد با مال یتیم باشد که وجدان عرف آن را امضاء نماید. در این مورد در آخر همین مسئله توضیح بیشتری داده خواهد شد

آنها را از اکل اموال یتامی، و بعد از آن رخصت داد از برای فقیر به اکل ولکن مقید ساخت آن را به معروف. و هر چند مفهوم قید " عدم رخصت زاید به معروف " بالتبع مستلزم وجود عدم تجاوز از معروف، است، لکن این مدلول مطابقی امر، نیست. و مؤید آن است که حمل کلمهء " اشهدوا " بعد از آن نیز باید حمل بر ارشاد یا استحباب کرد. و به هر حال با وجود اخبار و فهم علما و عدم وضوح دلالت، اعتمادی بر دلالت آیه بر وجوب ترک اجرت بر غنی باقی نمیماند. خصوصا با اعتضاد آن به " نفی ضرر " و اصل " برائت " و کثرت عاملین به آن. هر گاه این را دانستی، پس بدان که: معروف در لغت ضد منکر است. و شکی نیست در اینکه اخذ اجرة المثل از جملهء قبایح شمرده نمی شود، پس داخل مدلول آیه است. و هر گاه معروف را به معنی " معهود " بگیریم همانچه معهود و متعارف است در عمل اجرة المثل است. و اما تفسیر آن به " قوت " چنانکه در اخبار وارد شده مثل صحیحه عبد الله بن سنان " عن ابی عبد الله - ع - فی قول الله عز وجل: فلیا کل بالمعروف. قال: المعروف هو القوت و انما عنی الوصی او القیم فی اموالهم و ما یصلحهم " (1) و صحیحهء دیگر او (2) که در آخر آن نیز همین مضمون مذکور است - پس آن خالی از اجمال نیست. بلکه مجمل است به چند جهت: اولا از جهت لفظ " اکل " که مراد محض خوردن است. یعنی خاییدن و بلعیدن (چنانکه در آیهء سورهء نور) یا مطلق تصرف [ است ] چنانکه غالبا در آن استعمال می شود. و ظاهر این است که مراد از آن در آیات و اخبار اکل مال یتیم و اکل ربا [ به ] معنی دوم باشد. و به هر یک از دو معنی آیا مراد خوردن ولی است؟ یا نفقهء عیال واجب النفقهء [ او ]؟ یا اعم از آن هم مراد است؟ و به هر یک از این تقدیرات، آیا مختص است به صورتی که عمل او مساوی آن مقدار از قوت باشد؟ یا اعم است از آن؟ و گاه هست که قوت او یا 1

ص: 479


1- وسایل: ج 12، ابواب ما یکتسب به، باب 72 ح 1.
2- تهذیب ج 2، باب " الزیادات من الوصایا " ص 401

قوت او و عیال او اضعاف مال یتیم است، چه جای اجرت عمل او. پس باید که این مجملات حمل شود بر مبین که مقتضای روایت هشام است، و آنچه به معنی آن است. پس باید بگوئیم که مراد از قوت مؤنهء آن است، نه خصوص خوردنی (چنانکه در لفظ اکل گفتیم). و تخصیص بدهیم قدر آن را به اجرت المثل چنانکه مقتضای قاعده و اخبار است. و توهم اینکه " اخبار به حسب سند صحیحتر است و تخصیص موقوف است به مقاومت "، ضعیف است. زیرا که بر فرض تسلیم عدم مقاومت در سند، [ لیکن تمسک به آن ] در وقتی خوب است که دلالت واضح باشد و تو دانستی که دلالت آن اخبار واضح نیست، علاوه بر این که آیهء شریفه اقوی است از اخبار، و اکثر افراد اخذ قوت خلاف " معروف " است، و اخذ اجرت المثل مطلقا معروف است. و تخصیص آیه به سبب این اخبار با وجود آنکه نسبت ما بین معروف و قوت عموم من وجه است و محتاج است به مرجع. و تخصیص اخبار اولی است از تخصیص آیه، چون آیه معاضد است به عقل و نقل، قطع نظر از اینکه آن کتاب است و این خبر واحد. پس باید گفت که مراد از قوت در اخبار قوتی که در نظر عرف " منکر " نباشد. و تحدید آن به اقل اجرت المثل هم دلیلی ندارد، زیرا که گاه هست که آن هم منکر است در صورتی که صغیر عمل بسیار داشته باشد و اگر ولی متوجه کسب خود شود مداخل بسیار دارد و به سبب متوجه شدن [ به ] مال صغیر از عمل خود باز میماند و اخذ اجرت المثل اضرار است به ولی. خصوصا هر گاه بگوئیم مراد از قوت، قوت خود ولی است نه عیال او. و خصوصا هر گاه مراد " خوردن و بس " (1) باشد. اما بعضی بیانات جزئیه که در قوت وارد شده مثل روایت حسان بن سدیر (2) (و آنچه به مضمون آن است) پس آن نیز [ در مقام ] بیان نیست، و مقدار آن معلوم نیست. و مؤید اینکه گفتیم " مراد از قوت مقدار اجرة المثل باشد " روایت ابو الصباح کنانی است 2

ص: 480


1- یعنی مراد تنها خوردن باشد.
2- وسائل: ج 12، ابواب ما یکتسب به، باب 72 ح 2

" عن ابی عبد الله - ع - فی قول الله عز وجل - فمن کان فقیرا فلیاکل بالمعروف - فقال: ذلک رجل یحبس نفسه عن المعیشة، فلا باس ان یاکل بالمعروف اذا کان یصلح لهم اموالهم، فان کان المال قلیلا فلا یاکل منه شیئا " الحدیث. (1) وجه تایید این است که کسب مردم به قدر معاش ایشان است پس به قدری که منع از کسب معیشت می کند از مال صغیر بر میدارد. و لازم آن غالبا اجرت المثل است که مساوی عمل اوست از برای معیشت. یعنی آنچه کسب میکرد از برای معیشت که غالبا مساوی اجرت عمل اوست بردارد. پس اگر مال کم باشد (یعنی مانع او نمی شود از کسب معیشت) پس بر ندارد. چون غالب این است که محتاج به عمل نیست. و یا در صورتی که محتاج به عمل قلیلی باشد که مانع از کسب معیشت او نیست بر ندارد. و در این وقت محمول باشد منع بر کراهت. و به آنچه گفتیم ظاهر شد ضعف احد قولین شیخ و ابن ادریس که اخذ " مقدار کفایت است به شرط فقر ". زیرا که دلالت امر بر وجوب ترک غنی، ممنوع است. و اخبار کفایه هم اجمال دارد و دلیل ایشان همان ظاهر آیه است (چنانکه ابن ادریس گفته) و اخباری که وارد شده در تفسیر آیه به قوت. و موید آن است موثقه سماعه " عن ابی عبد الله - ع - فی قول الله عز وجل - فمن کان فقیرا فلیاکل بالمعروف - فقال: من کان یلی شیئا للیتامی و هو محتاج لیس له ما یقیمه فهو یتقاضی اموالهم و یقوم فی ضیعتهم فلیاکل بقدر و لا یسرف. و ان کانت ضیعتهم لا تشغله عما یعالج بنفسه فلا یزران من اموالهم شیئا " (2) چون ظاهر این است که کفایت و نفقه را از اکل استفاده کرده اند، و اینکه بر سبیل معروف باشد یعنی بر سبیل اسراف نباشد، از لفظ معروف. و این مناسب کفایت است نه اجرت المثل. و می توانیم گفت که مراد از " قدر " اجرت المثل باشد. چون آن است اندازه در اعمال. و اسراف عبارت باشد از زیادتی بر آن. و اگر تسلیم کنیم ظهور در کفایت را سخن های سابق نیز بر حال خود باقی است. یعنی اجمال در اکل خود و عیال، و تفاوت حال نسبت به اشخاص اولیا و عیال و مال ایتام، به سبب قلت و کثرت. و همچنین ظاهر شد ضعف قول دیگر شیخ در نهایه که 4

ص: 481


1- وسائل: ج 12، ابواب ما یکتسب به، باب 72 ح 3.
2- وسائل: ج 12، ابواب ما یکتسب به، باب 72 ح 4

همین قول باشد بدون شرط فقر. و دلیل آن نیز همین دلیل است یا حمل آن به استحباب استعفاف (1) و همچنین ضعف قول به " اخذ اقل الامرین به شرط فقر. و دلیل آن این است که کفایت اقل است از اجرت. پس همین که کفایت را اخذ کرد غنی می شود و واجب می شود بر او استعفاف به مقتضای ظاهر آیه که امر به استعفاف است. پس همه اجرت را که زاید بر کفایت است نمی تواند گرفت. و اگر اجرت المثل اقل است از کفایت، او مستحق بیش از اجرت عمل خود نیست. و اگر عمل برای مکلفی دیگر میکرد مستحق بیش از عوض عمل خود نبود. پس بطریق اولی هر گاه از برای یتیم باشد چنان خواهد بود. و این دلیل ضعیف است. اما اولا: پس به جهت اینکه این سخن مبتنی است بر اینکه این بنای رخصت و معامله شارع با ولی از باب " جعاله " باشد که مستحق اجرت نشود مگر به اتمام عمل، نه از باب " اجاره " که به مجرد عقد اجرت ملک موجر شود. و هر گاه از باب اجاره باشد پس این قرار داد از برای فقیر منافات ندارد باغنای او بعد از عقد این معامله و شروع در عملی که از جانب شارع مامور به، است (2) و پس از احتیاج مال یتیم به عمل هر گاه ولی مصداق فقیر است پس صادق است که شارع او را در بند عملی کرده در وقتی که فقیر بوده که عوضی از برای او باشد هر چند با اخذ عوض نمی شود. و این شبیه است به اینکه شارع تجویز کرده که به فقیر زکات دهند به قدر غنی بالغا ما بلغ. واظهر این است که این معامله از عالم اجاره باشد. پس چون غالب این است که متوجه شدن بر مزرع صغیر و متاجر آن، مستوعب اوقات متمادیه است که اتصال در آن منظور است. و کسی که خود را آلوده به آن می کند بنا میگذارد که آن عمل متمادی که در عادت به یک روز و دو روز نمی شود قبول کند. و چنین نیست که کسی که متوجه امر زراعت صغیر می شود امروز که گاو می خرد مستحق عوض آن بشود، و ساعت دیگر که بیل می خرد مستحق عوض آن شود، و هکذا تا آخر سال. و ملاحظه این، معنی عسرو

ص: 482


1- و در نسخه: یا حمل آن باستعفاف بر استحباب.
2- عبارت نسخه: و شروع در عمل واز جانب شارع مامور به است

حرج عظیم است. با وجود اینکه فرض مستدل که " هر گاه کفاف را گرفت غنی می شود " اگر مراد در آخر کار است، قبل از گرفتن بر او صادق است که فقیر است. و غنای بعد منافات با فقر قبل ندارد، و اگر مراد او این است که هر گاه یوما فیوما نان خورد غنی می شود، پس بر فرض تسلیم این معنی، این غنای ساعت و روز است. و غنای ساعت و روز منافات با فقر مطلق ندارد که مقتضای آیه است. واگر گفته شود که: مراد مستدل این است که این از باب جعله نیست و از باب اجرة است لکن مراد از غنی اعم از غنی بالقوه، چنانکه در زکات شرط است که مستحق آن، کسی باشد که مونهء سال نداشته باشد، یا قادر بر کسبی نباشد که وفا کند به آن. که اینها فقیر نیستند بلکه غنیاند. پس مراد این است که چون ولی در صورتی که کفایت او کمتر از اجرت المثل باشد قادر است بر اینکه متوجه اصلاح مال یتیم شود و به قدر کفاف صرف کند، پس او غنی خواهد بود و غنی مامور است به استعفاف از آن زاید. گوئیم: که متبادر از آیه فقر و غنای بالفعل است [ با ] قطع نظر کردن از مال صغیر، نه غنای بالقوه،. خصوصا غنائی که از مال یتیم حاصل شود. و با تسلیم این (با وجود کمال بعد بلکه وضوح فساد) دلالت آیه بر وجوب استعفاف، ممنوع است، چنانکه گذشت. واما ثانیا: پس می گوئیم: که مراد از اکل اگر خوردن متعارف است که خائیدن و فرو بردن است و بس. و رخت پوشیدن و مسکن داشتن و غیر آن داخل نیست. پس اگر روال فقر از خوراک منشأ غنای از لباس و غیره نمی شود و تا داخل " من کان غنیا فلیسعفف " باشد. خصوصا با احتیاج عیال او در خوراک. واگر مراد از اکل اخذ و تصرف باشد به جهت مطلق معیشت، پس حکایت اجمال پیش میآید و اینکه مراد از " معروف " چه چیز است و مقدار آن چه چیز است؟ -؟ و گاه هست ولی خرج بسیار دارد و عیال بیشمار و مال یتیم کم. و اخراج کفایت، منشأ اضرار. و در این معنی تحدیدی از شارع معلوم نمی شود.

ص: 483

بلی در اینجا می توان گفت که تحدید حاصل است به ملاحظه اجرة المثل. یعنی جایز است تصرف مادامی که زاید بر اجرت المثل نشود. پس تکیه عمده به همان منع دلالت آیه است بر حرمة اخذ اجرت غنی، و روایت هشام و امثال آن. و تتمیم کلام در این مقام محتاج است به ذکر چند چیز: اول اینکه: لفظ غنی در آیه ممکن است که مراد از آن غنی عرفی باشد. و محتمل است که غنی شرعی باشد، یعنی کسی که مؤنهء سال خود و عیال خود را داشته باشد. و دور نیست که مراد کسی باشد که محتاج به اخذ مالی یتیم نباشد در گذران خود و معیشت سال خود که مناسب معنی شرعی باشد وروایت ابی الصباح به آن اشاره دارد. دوم اینکه: آیا فقیر آنچه بر میدارد (بنابر قول به استحقاق کفایت) آیا از باب " امتاع " است؟ یا از باب تملیک؟ ودور نیست که اظهر امتاع باشد، پس هر گاه در اول بر ندارد، یا روز به روز بر ندارد، و به قرض وامثال آن مدار کند، در آخر نمی تواند بردارد. مگر اینکه قرض کند به نیت اینکه از آن مال بدهد. واما بنابر قول " به استحقاق اجرت المثل " پس ظاهر آن، تملیک است و تفاوت نمی کند تقدیم و تاخیر. سوم اینکه: استحاق اجرت و عوض در صورتی است که عمل را تبرعا نکرده باشد، پس هر گاه تبرعا کرده مستحق چیزی نیست. اما هر گاه غافل شود از قصد اخذ و عدم آن، در مسالک گفته است که ظاهر جواز اخذ است، چون مامور است به عمل از جانب شارع. پس مستحق عوض است مادامی که نیت تبرع نکند، زیرا که عمل محترم است. چنانکه هر گاه مکلفی او را امر کند به عملی که در آن اجرتی باشد چنانکه در باب خود ذکر کرده اند خصوصا بنابر قول " به کفایت "، که حق تعالی اذن داده برای بر داشتن بدون تقیید به قصد عوض برداشتن. و این استدلال در نظر حقیر خالی از اشکال نیست. زیرا که امر الهی عباد را به عملی از برای دیگری شبیه نیست به امر بعضی از مکلفین بعضی را به عمل. چون او مالک رقاب عباد است. پس چنانکه بر بندگان واجب کرده انفاق واجب النفقه را بلا عوض، چه مانعی دارد که امر کرده باشد به حفظ مال اینها بلا عوض. غایة امر این است که امر به عمل مستلزم ترک

ص: 484

اخذ نباشد لکن منافات با جواز اخذ نداشته باشد. چنانکه در صناعات کفائیه. اما ثبوت استحقاق اخذ، پس آن محتاج است به دلیل. واز اینجا است که در بعضی صور تکلیف مکلفین همدیگر را، نیز خلاف دارند. مثل جائی که عمل از [ اعمالی ] نباشد که در عرف و عادت بر آن اجرت گیرند لکن آن شخص مامور از آن اشخاص است که بر آن عمل اجرت میگیرد. زیرا که دلیل مسئله " امر مکلفین " همان است که امر به استیفای منفعت محترمه کرده که قیمتی دارد در عرف، و تضییع آن جایز نیست. چنانکه در اجارهء معاطاتیه است. و از اینجا ظاهر شد که در اصل دلیل اول که بر " مذهب مختار " اقامه کردیم محل اشکال هست. و تتمیم آن به دلیل نفی ضرر به ولی و یتیم، محتاج الیه نیست. زیرا که نفی ضرر خود دلیلی است مستقل. پس اولی تمسک به اطلاق آیه و اخبار است که شامل [ و غیر ] ذاهل هستند. ولکن این سخن مشکل است در صورتی که عمل تمام شده باشد، یا شبانه روز منقضی شده باشد و او قوت مدت را یا شبانه روز را از جای دیگر خورده باشد. چنانکه گفتیم که از باب امتاع باشد نه تملیک. چهارم اینکه: مراد از ولی در اینجا کسی است که قسرا ولایت به او رسیده باشد مانند جد یا به اختیار قبول ولایت کرده باشد مانند وصی. اما هر گاه متبرعی نباشد و حاکم کسی را خواهد تعیین کند و بدون اجرت راضی نشود پس گویا اشکالی در جواز اخذ اجرت نباشد (هر گاه نیت تبرع نکرده باشد) هر چند غنی باشد. و آخوند ملا احمد (ره) در آیات احکام جواز این را بر سبیل امکان و احتمال قرار داده در صورتی که متبرعی نباشد و [ گفته است ] بلکه از کلام ایشان ظاهر می شود که جواز اخذ اجرت اولیا نیز در وقتی است که متبرعی نباشد. ولکن این را بعد اختیار قول به استحقاق اجرت المثل، گفته. و اطلاق آیه مقتضی جواز است مطلقا خصوصا بنابر قول به " کفایت ". و احوط اجتناب است در صورت وجود متبرع مطلقا. پنجم اینکه: آیا کسانی که مال ایتام در دست آنها باشد مثل برادر یا عمو یا خالو یا غیر اینها بدون وصیت و بدون نصب حاکم یا تعذر حاکم، آیا همین حکم دارند یا نه؟ -؟ عموم ادله شامل اینها همه هست، و همچنین عموم اخبار بسیار. و آنچه در

ص: 485

صحیحهء عبد الله بن سنان و غیره وارد شده که مراد وصی وقیم است هم منافات با آن ندارد. چون ایشان را عرفا نیز قیم می گویند و حقیقت شرعیه در آن ثابت نیست که باید به اذن حاکم باشد، خصوصا هر گاه عدول مؤمنین باشند یا عدول مؤمنین ایشان را نصب کرده باشند در صورت تعذر حاکم. پس ظاهر این است که در صورت تعذر حاکم عدول مؤمنین توانند حسبتا شخصی را قیم کنند و اجرتی از برای او از آن مال قرار دهند. و همچنین از برای حفظ مال غایب، هر گاه متبرعی نباشد. ششم: این خلافات و اشکالات در صورتی است که اجرتی از برای ولی وصیت نشده باشد. اما هر گاه موصی اجرتی از برای او قرار داده باشد پس ظاهر این است که اشکال در جواز نباشد، هر گاه به قدر اجرت المثل باشد. واز تنقیح نقل شده است که خلافی در این نیست. و همچنین هر گاه زاید بر اجرت المثل باشد و از ثلث مال، بر آید. و یا ورثه در قدر زاید اجازه کنند. و همچنین هر گاه تعیین مقدار را نکرده باشد که در این حال نیز اعتبار ثلث و اجازه در زاید را باید کرد. هفتم: آیا این احکام مختص مال یتیم است؟ یا در مطلق صغیر هم، چنین است؟. هر چند الحال از کتب اصحاب تصریحی به آن در نظرم نیست ولکن عبارت مسالک دال بر عموم است. چون در عنوان مسئله گفته است " المراد بالمتولی لمال الیتیم من له علیه ولایة شرعیة، سواء کانت بالاصالة له کالاب والجد، ام لا کالوصی " بعد از آن نقل اقوال در مسئله کرده است. پس گویا مراد ایشان از یتیم در اینجا صغیر باشد. و این دور نیست، و تعلیلات در اخبارهم اشاره به آن دارد. هشتم: بنابر قول به جواز اخذ اجرة المثل، از برای غنی مکروه است اخذ. زیرا که اقل مراتب امر استحباب است، و استحباب ترک فعل، مستلزم کراهت آن است. نهم: هر چند اطلاق کلام فقها عدم فرق است میان اینکه مال کم باشد یا زیاد. لکن بعضی اخبار دلالت بر اشتراط کثرت مال دارد. مثل روایت ابی الصباح کنانی که پیش گذشت، و غیر آن. و احوط اجتناب است. دهم: ظاهر این است که این استحقاق در وقتی است که عملی بکند که مستحق

ص: 486

عوض باشد، مثل زراعت و تجارت و غیر آن. و اما ضبط مال و محافظت آن مثل اینکه دراهم و دنانیر او در صندوق او باشد که حاجتی به آن ندارد، یا ظروف او در گوشهء خانهء او باشد، پس اکل از آن مال صورتی ندارد، و اشاره به آن در اخبار متقدمه شده، و دلالت می کند بر آن خصوص آنچه در مجمع البیان و تفسیر عیاشی از حضرت صادق (علیه السلام) روایت شده در تفسیر آیه فرموده " هذا رجل تحبس نفسه للیتیم علی حرث و ماشیة و یشتغل فیها نفسه، فالیا کل بالمعروف و لیس له ذلک فی الدنانیر والدارهم التی عنده موضوعة ". (1) یازدهم: در بعضی اخبار از حضرت باقر (علیه السلام) روایت شده که این آیه منسوخ است (2) و در مجمع البیان روایتی نقل کرده از آن جناب که فرموده " من کان فقیرا فلیاخذ من مال الیتیم قدر الحاجة والکفایة علی جهة القرض ثم یرد علیه ما اخذ اذا وجد ". (3) و به قائلی از اصحاب به مضمون آنها بر نخوردم. و شاید مراد روایت دوم جواز قرض بر داشتن ولی باشد از مال صغیر، قطع نظر از اجرت عمل. چنانکه در محل خود مذکور است. (4)

ص: 487


1- وسائل: ج 12، ابواب ما یکتسب به، باب 72 ح 9 - تفسیر عیاشی: ج 1 ص 222.
2- وسائل: ج 12، ابواب ما یکتسب به، باب 72 ح 11.
3- وسائل: ج 12، ابواب ما یکتسب به، باب 72 ح 7 - مجمع البیان: ج 3 ص 9.
4- شاید پس از اینهمه بحث مفصل که مرحوم میرزا در این مسئله بیان فرموده ابراز یک نقد اساسی بر آن جای شگفت باشد لیکن با تکیه بر اصل " ما طلبه ایم و کار طلبه بحث است " میگویم: اساسا موضوع بحث آیه " ولی " به عنوان ولی نیست. خطاباتی از قبیل " لا تقربوا " و " لا تاکلوا " عام هستند. و همینطور اخبار و حادیث مربوطه. برای روشن شدن این مطلب ابتدا باید به نکات زیر توجه کرد: 1): ولایت ولی عنوانی است که کاملا با کار گزاری یک کار گزار ومباشر و نوکر و یا عملکرد یک کارگر تفاوت بل غیریت تام دارد یک ولی به عنوان " ولی " مستحق هیچ چیزی نیست همانطور که " عدول مومنین " نمی توانند برای انجام وظیفهء ولایتیشان اجرتی بگیرند خواه در مورد یتیم و خواه در مورد غایب. شخص ولی صرفا " امین " است. 2): اگر عدول مومنین کسی را به عنوان ولی بر صغیر بگمارند او نیز از این بابت مستحق چیزی نیست. 3): اگر عدول مومنین کسی را با تعیین اجر و مزد بر صغیر بگمارند چنین شخصی ولی نمی شود بل یک کار گزار است که استخدام شده و ولایت صغیر مسئولیتی است که در گردن عدول میماند. 4): در مورد ردیف 2 و 3 اگر حاکم شرع نیز اقدام کرده باشد، همینطور است. 5): اگر موصی شخصی را بر صغار خود قیم کند و برای او اجر و مزدی تعیین کند قیمومت و ولایت آن شخص صحیح است لیکن اجر و مزد او ربطی به ما نحن فیه ندارد. زیرا اجر و مزد او از مال صغیر پرداخت نمی شود بلکه از " ثلث " است که مال خود میت می باشد و ربطی به بحث ما ندارد. موصی می تواند مقدار ثلث مالش را به هر کسی ببخشد. 6): همانطور که هر شخص می تواند تحت نظر ولی مال خود را با مال صغیر مبادله و معامله کند، یا اجیر و مزدور و کار گزار صغیر باشد همینطور هم خود ولی می تواند مبادله و معامله کند و یا اجیر و کار گزار حقوق بگیر صغیر باشد. اما در امور و کارهائی که خارج از مسئولیت مشخص ولی باشد. یعنی در این صورت او علاوه بر سمت ولایت که صرفا مجانی و تبرعا باید انجام بدهد با عنوان دیگر برای امور دیگر نیز میپردازد. 7): امور مربوط به ولایت چیست که ولی نمی تواند برای انجام آن مزد بگیرد -؟ و امور دیگر چیست که اگر ولی آنها را انجام دهد مثل سایر اجیرها و مباشرها و کار گزارها و کارگرها می تواند در قبال آن مزد بگیرد -؟ پاسخ این سؤال معیارهای عرف است و عرف دقیقا میداند که ولی نه نوکر است ونه مباشر و نه کارگر. 8): اگر کسی که بر اساس وصیت یا تبرعا از جانب حاکم و عدول مؤمنین به ولایت انتخاب شده حاضر به انجام وظایف ولایت بطور مجانی نباشد، می تواند استعفا بدهد و مسئولیت ولایت مجانی، مجددا به عهده عدول یا حاکم بر میگردد. البته در صورت پذیرفتن وصیت صحت استعفا مورد بحث است مگر اینکه واقعا ناتوان باشد. اینک بر میگردیم به اصل مطلب: محور سخن آیه " اکل " است. نه اجر و مزد. نه از باب " جعاله " ونه از باب " اجاره ". همانطور که گفته شد تکلیف صغیر و اموال صغیر در باب جعاله واجاره با همه کس روشن است حتی اگر اجیر یا طرف جعاله خود ولی باشد. چگونه ممکن است شرایط جعاله واجاره میان مردم بالغ دقیقا واجب الرعایه باشد لیکن میان ولی و صغیر مورد ولایتش، اینهمه نامشخص و " مجمل " و درهم و بر هم باشد؟!. آیه میفرماید هیچ کس حق خوردن مال یتیم را ندارد. شاید اموال همدیگر را تحت عناوین ظلم یا میهمانی و یا تعارفات معمول بخورید اما مال یتیم را نباید تحت هر نام و عنوانی بخورید. لفظ " بدار " در آیه یعنی هر نوع خوردنی غیر از طریق معاملات تحت نظر ولی. سپس میفرماید " کسی که فقیر است می تواند بخورد " و حدیث هم این جمله را تفسیر می کند و می گوید: مقصود کسی است که یا کار خودش را رها کرده و آمده چند روزی برای فقیر مجانا کار می کند چنین شخص خواه ولی باشد یا دیگری می تواند مثلا نان چاشتی یا نهار را از مال صغیر بخورد. و یا کسی که خودش را وقف (حبس) برای فقیر کرده که نه اهل و عیال دارد و نه خانه و کاشانه ای و نه در فکر داشتن مال است... چنین کسانی پیدا میشدند و میشوند که من همین امروز شخصی را سراغ دارم که در خانه و املاک چند صغیر مشغول به کار است و با جان و دل برای صغار کار می کند و در خانه آنها همرا آنها میخورد و همه مخارجش از جیب صغیرهاست که پائینتر از حد " معروف " هم هست. و عملا و علنا مصداق " من کان فقیرا " هم می باشد. اکنون ببینید کدام آیه و کدام حدیث با جزء، جزء مطالب بالا ناسازگار است. بحث مفصل میرزا (قدس سره) وقتی قابل عنوان کردن است که " رابطه ولی با صغیر " را یک عنوان و معاملهء خاص بدانیم که غیر از معاملات شناخته شده در اسلام باشد. شاید گفته شود که میرزا نیز به " اجرت " معتقد است ولی باید دانست که میرزا با تکیه بر این آیه و احادیث مربوطه چنین نظری را میدهد نه اساس اصول و فروع مسلم که شامل معاملات عموم مسلمین هستند از آن جمله معاملات با اموال صغیر. گویا منشاء اینهمه مباحث پیچ اندر پیچ دو چیز است: الف: وصیت موصی در تعیین اجر مشخص برای ولی ب: تعیین یک کار پرداز یا کار گزار از جانب حاکم و عدول مومنین برای اداره امور ایتام با اجرو مزد مشخص، که حقیقت هر دو مورد، بیان گردید و هیچکدام از آنها ولی نیستند هر چندی که ولی نامیده شوند. عامل دیگری که می تواند موثرتر از دو عامل بالا باشد این است که موردی، مصداقی و مثال مشخصی برای عنوان " فقیری که خودش را وقف صغار کند به نظر بعضی از بزرگان نرسیده باشد و لذا بحث را بر روال دیگر انداخته اند... و با مثالی که در بالا بیان گردید این مشکل حل می شود. شخصی کار خودش را رها کرده و آمده چند روزی بطور مجانی برای صغیر کار می کند خواه ولی باشد یا شخص دیگر نان چاشتی (مثلا) یا نان نهار را از مال صغیر میخورد، خوردنش " امتاع " است نه تملیک و همین طور کسی که خودش را وقف (حبس) کرده برای امور صغیر - همان مثال بالا - نیز به صورت امتاع از مال صغیر گذران می کند نه به صورت تملیک. او " فقیر " به معنای اتم کلمه است و مالی در دنیا ندارد

212- سوال:

212- سوال: هر گاه صغیر بعد از بلوغ ادعا کند که پدرم یا جدم که مال مرا فروخته اند به زید به عنوان غصب بوده، نه از باب ولایت. و پدر یا جد در حیات نباشند. یا باشند و تصدیق او کنند و بینه در میان نباشد. قول صغیر مقدم است یا مشتری؟

ص: 488

وهر گاه قبول دارد که [ فروشنده با ] ولایت فروخته، لکن مدعی خلاف مصلحت، باشد. و بینه در میان نباشد. قول کدام مقدم است؟. و هر گاه این دعوی به سبب بیع کردن کسی باشد که نه ولی بوده و نه وصی و نه حاکم شرع و دعوی کند بر او که بر وجه غیر شرعی فروخته. و از باب تصرف عدول مومنین در حین تعذر حاکم شرع، نبوده (1) . و مشتری گوید که حسبتا بوده بر وجه صحیح. یا [ صغیر ] قبول داشته باشد که از آن باب بوده و لکن ادعا کند که بر وجه غیر مصلحت بوده. احکام آنها چه

ص: 489


1- و در نسخه:... و از باب تصرف عدول مؤمنین در حین تعذر که حاکم شرع نبوده

چیز است؟

جواب:

جواب: در مسئله اولی ظاهر این است که قول صغیر مقدم است با یمیمن. و در مسئلهء ثانیه قول مشتری مقدم است با یمین. و در مسئلهء ثالثه نیز قول صغیر مقدم است با یمین. و هر گاه عالم به حال نباشد و همین گوید که " فلان کس که ولایت شرعی او ثابت نیست تصرف در مال من کرده " این در حکم غاصب است و [ اگر ] مشتری بر او ادعای علم کند، قسم او قسم " نفی العلم " خواهد بود. و در مسئلهء رابعه قول مشتری مقدم است با یمین، علی الاظهر. و در کتاب قضای همین مجموعه اشاره به این مسئله شده با مأخذ.

213- سوال:

213- سوال: والد صغیر مال صغیر را می تواند مصالحه نماید یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه مصلحت صغیر را در آن داند، بلی می تواند.

214- سوال:

214- سوال: از زید سه نفر اولاد مانده که یکی از آن سه نفر ذکور می باشد و دو نفر دیگر اناث. و یکی از آن دو اناث مدت پنجاه سال است که مفقود الخبر می باشد. و حال قدری مال از او به جا مانده و بر سبیل اجرت در تصرف برادرزاده او می باشد. و حال بفرمایند که مال آن دختر را می توانند تقسیم نمایند یا خیر؟ و بر فرض اینکه تقسیم توانند کرد، آیا برادر آن دختر مفقود الخبر از برادرزاده اش ادعای اجرت مدت مذکوره را می تواند کرد یا نه؟

جواب:

جواب: مفقود الخبر را باید به اطلاع مجتهد عادل چهار سال در چهار جانب تفحص از او کرد. هر گاه هیچ خبری نشد اموال او را میانهء ورثه قسمت می کنند. و مادامی که غایب است و خبر از او نرسیده، ولی او حاکم شرع است. یعنی مجتهد عادل مال او را باید به دست امینی بدهد که محافظت کند بر سبیل مصلحت. و منافع آن را ضبط کند تا خبری از او برسد یا از عمر او آنقدر بگذرد که در عادت آن زمان غالبا کسی بیش از آن عمر نمی کند. آنوقت ما بین وراث قست می کنند. وعمر عادی را بعضی تحدید کرده اند به صد و بیست سال. و دور نیست که صد سال هم کافی باشد. و اگر دسترس به مجتهد عادل نباشد عدول مؤمننین مال غایب را ضبط کنند و به

ص: 490

هر کی امین دانند بسپارند.

215- سوال:

215- سوال: شخصی آبی از چند نفر خریداری نمود که صغیر هم شرکت در آن آب داشته، و مشتری گفتگوی رسد صغیر را نموده که بدون اذن ولی صغیر، است. و اشخاص بایعین چیزی که گنجایش [ آن در ] قیمت وقت اضافه بر قیمت آب رسد صغیر است تنخواه قرار داده که به او رد نمایند. آن بیع صحت دارد؟ و غسل کردن و وضو ساختن به آن به جهت مشتری صحیح است یا نه؟ و بر فرض صحت، الحال چه باید کرد؟

جواب:

جواب: تصرف در مال صغیر بدون اذن ولی شرعی جایز نیست. و هر گاه ولی شرعی نباشد حاکم شرع ولی اوست یعنی مجتهد عادل. وهر گاه دسترس نباشد عدول مومنین بر وجه مصلحت مصلحت می توانند تصرف در مال او کرد. هر گاه به یکی از این وجوه معامله واقع شده معامله صحیح است، ووضو و غسل به آن آب، صحیح. والا باطل. ووضو و غسل صورتی ندارد مگر بر نهج معتاد از سر نهر، یا به قدر حاجت در این امور برداشتن. چنانکه در سایر آبهای غصبی، و آنهم برای غیر غاصب. واز برای غاصب صورتی ندارد.

216- سوال:

216- سوال: هر گاه صبی بگوید که برای من انزال اتفاق میافتد، و بلوغ او از غیر جهت انزال معلوم نباشد، به محض ادعای انزال، قول او مسموع است و عقد او ممضی است؟ یا باید به ثبوت شرعی برسد؟.

جواب:

جواب: مادامی که نزاعی در میان نباشد ظاهر این است که قول او مسموع است در حق خودش و در حق کسی که تصدیق او کند. اما هر گاه نزاع در میان باشد و خصم او منکر باشد اظهر این است که قول او مسموع نیست.

217- سوال:

217- سوال: هر گاه بلوغ صبی ثابت شود و رشدی ثابت نباشد واحدی را وکیل کند که زنی برای او عقد کند. آن عقد صحیح است یا نه؟ -؟ وهر گاه عدم رشدش ثابت باشد [ چطور؟]. بیان فرمایند.

جواب:

جواب: در صورتی که عدم رشدش ثابت باشد اگر اختیار تصرف با او باشد تضییع مال می کند. از برای ولی هم امضای توکیل و عقد او جایز نیست. و عقدی که بشود آن عقد از اصل باطل است. و ظاهر این است که در صورت تشکیک در حصول رشد و عدم رشد، هم در

ص: 491

حکم غیر رشید است. بلی استثنا کرده اند صورتی را که غیر رشید مضطر (1) و محتاج باشد به عقد نکاح، پس در این صورت جایز است که ولی او را تزویج کند و اذن بدهد در نکاح بر وفق مصلحت. و بعضی شرط کرده اند تعیین زوجه را. و بعضی شرط نکرده اند و گفته اند که هر گاه بدون اذن ولی بکند هم عقد صحیح است ولکن در مهر رجوع می شود به مهر المثل و آنچه زیادتر کرده آن زیادتی باطل است.

218 -سوال:

218 -سوال: هر گاه عاقدی فهمیده باشد که صبی مادامی که بلوغ و رشدش به ثبوت شرعی نرسیده باشد نمی توان عقد وکالتی جهت او کرد. و صبی که ولی شرعی ندارد و شخصی را وکیل کند که زنی برای او عقد کند (با وجودی که به حسب انبات و سن بالغ نیست، واز او سوال شود که انزال شده بگوید بلی) وزنی را برای او عقد کند. و بعد از مقاربت بگوید انزالم نشده بود و دروغ گفتم. واحتمال میرود که فرق میان انزال و تغوط نکرده باشد. آیا این عقد صحیح است یا باطل؟ -؟. و بر هر تقدیر مهر زوجه می رسد یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: چون قول او در اول مسموع است (چون مدعی در مقابل ندارد) و توکیل و عقد او محکوم به صحت است - در صورتی که رشید باشد - پس بر او لازم است که حقوق زوجیت را به عمل آورد. واینکه الحال می گوید دروغ گفتم، رفع حقوق زوجیت نمی کند. هر چند مؤاخذ باشد بر آنچه بر خودش لازم میآید.

219- سوال:

219- سوال: در صورت مزبوره، بعد از عقد وزفاف معلوم شده که داخل در سال چهارده شده بوده و عاقد مقلد آن قبله گاه باشد آیا این عقد صحیح است یا نه؟ -؟. هر چند رای عالی در بلوغ (در مرشد العوام اشاره شده است که اقوی) تمام شدن پانزده سال است.

جواب:

جواب: در اینجا اعتقاد بر ادعای انزال بود نه بر سن. و ظهور خلاف نظر به سن، مضر نیست.

ص: 492


1- بعضیها لفظ " مضطر " را نیاورده اند و به عبارت " احتیاج و مصلحت " بسنده کرده اند

220- سوال:

220- سوال: اذا اراد ولی الصغیر والصغیره الجمع بین اموالهما لیسهل علیه الامر فی المعاملة لهما. و کان لهما مال مشترک بینهما مجهول القدر فی کیس، و مال مختص بکل واحد منهما فی کیسین لا یعلم مقدار هما ایضا. فاراد ان یاخذ من الکیسین اثلاثا و یصب علی الکیس المشترک. و بنی علی ان یاخذ علی التدریج، فاخذ من الکیس المختص بالصغیرة عشرة دراهم بارادة ان یاخذ بعده من المختص بالصغیر عشرین و صب علی المشترک. واتفق حین الصب انه کان تسعة و لا یدری ان الاشتباه هل وقع حین الاخذ او حین الصب (؟ -؟) فما تکلیفة؟ و ما وجه الاستخلاص؟.

جواب:

جواب: مقتضی اصل العدم کون ما اخذ [ ها ] تسعة. ولکن اذا کان مقصرا او اراد الاحتیاط یدخل درهما فی المشترک (لیتم العشرة) من مال نفسه. و یاخذ العشرین من المختص بالصغیر و ینقله الی مجموع الصغیرین حسبتا بعنوان الهبة او المصالحة علی سبیل التردید بان یقصد فی النقل نقله الی الصغیرة - لو کان الدراهم تسعة فی نفس الامر - لتحصیل المثالثة بینهما. او الیهما معا اثلاثا لو کان الدراهم عشرة. والظاهر ان مثل هذا التردید غیر مضر فی الانشاء (1)

221- سوال:

221- سوال: چه می فرمایند در اینکه کسی غایبی قدری قرض داشته. وخانه و باغچه دارد که در آن خانه شخص حاضری شریک است. و طلبکار غایب به خدمت ملازمان عالی عرض نموده و ملازمان سر کار فرموده بودند که عالیجناب مقدس القاب آقا سید مهدی مبایعهء خانه نموده دین او را بعد از ثبوت و قسم ادا نماید. و شرکای خانه که حاضرند مدتی است که احتیاج به قیمت خانه دارند و میخواهند که بفروشند و به علت آنکه مبادا ضرر به مال غایب برسد به علت شراکت شخص خارج، نفروخته اند. و در این اوقات شرکای حاضر نیز کمال احتیاج به مبایعه دارند. و خانهء غایب هر گاه کلا فروخته شود علاوه بر دینی است که دارد. و آقا سید مهدی از علاوه احتیاط می کند که بفروشد و قدر دین را نیز به این علت

ص: 493


1- ولعله " غیر مضر ان شاء الله ". لان عمله قد یصح من دون انشاء ایضا

احتیاط می کند که هر گاه فروخته شود ضرر به آن باقی خواهد رسید یعنی موجب تلف مال غایب که باقی میماند می شود. هر گاه کلا فروخته شود مال غایب می توان عوض آن خانه ابتیاع نموده در مکان مناسبی که علی الظاهر مال غایب تلف نشود. به اینخصوص واجب بود که عرض شود که به هر نحو خدام عالی صلاح دانند مقرر فرمایند که مبایعه را نموده باشند که حق هیچیک از میان نرود.

جواب:

جواب: اما حکایت بیع شرکاء حصهء خود را به جهت احتیاج و ضرورت: پس مانعی از آن نیست. و حق تعالی نفرموده است که به سبب خوف از تضر رغایب (که شریک است در آن خانه) حاضرین در مال خود تصرف نکنند با کمال احتیاج. و چون ولی غایب حاکم شرع است در این صورت که شرکا حصه خود را فروخته، هر گاه مصلحت غایب را در این داند که خانه او را بفروشد و عوض آن خانه دیگر یا آنچه صلاح غایب است چنان کند و آن را محافظت کند. و هر گاه مصلحت داند به همان نحو شراکت بر حال خود بگذارد. و اما حکایت طلبکارهای غایب: باز باید حاکم شرع بعد از اثبات و قسم استظهاری، از مال غایب ادا کند. بلی اشکال در این است که چون خانه او از مستثنیات دین است، بیع آن جایز نباشد. و هر چند که اصل مسئله فی الجمله محل اشکال نیست و لیکن آنچه مستفاد می شود از اکثر احادیث و ظاهر فتاوی این است که محل سکنی و مسقط راس و ظل راس را استثنا کرده اند، چون مدیون محتاج است به آن. و اخبار منصرف نمی شود به خانه [ ای ] که بهیچوجه منتفع از [ آن ] خانه از برای سکنی بالفعل نمی شود. خصوصا در مفقود الخبری که قریب به یاس باشد. با وجود اینکه از فتاوی علما و بعض اخبار ظاهر می شود که خانه [ ای ] که از آن باب باشد که به بعض آن رفع حاجت می شود - یا هر گاه بفروشند و به بعض قیمت آن، خانه بتوان خرید که رفع حاجت بکند - در این صورت آن قدر علاوه بر قدر حاجت را میفروشند و تتمه را برای سکنی میگذارند. یا خانه [ ای ] که رفیع است و صاحب قیمت بسیار، میفروشند و خانه [ ای ] که قیمت آن سبکتر است میگیرند. و مقتضای عمومات وجوب وفای دیون هم این است. واز صورت سوال ظاهر می شود که باغچه هم دارد، و این محل سکنی که داخل

ص: 494

مستثنیات دین باشد هر گاه سکنی به وقتی بر آن نداشته باشد. (1) و ایضا: در صورتی که بعد از بیع سایر شرکا، بقای حصه غایب در مال مشترک منشاء ضرر می شود به غایب، و گفتیم حاکم شرع می تواند فروخت. دلیل بر لزوم خریدن خانه دیگر به قیمت آن نیست. و آنچه مستثنی است از دین، خود مسکن است نه قیمت آن، که الحال مال غایب پول است نه خانه. خصوصا هر گاه توان اقل ما یقنع در سکنی به آن خرید و ادای دین او هم بشود. پس همه اطراف را ملاحظه باید کرد. و اضرار به شرکا از برای صرفه غایب نکرد. خصوصا با وجود دین ثابت. پس به قدر مقدور جمع ما بین حقوق ثلاثه هر گاه بشود فنعم الاتفاق. و هر گاه ممکن نشد حق حاضرین که بیع حصه ایشان است مقدم است. چون آلت معطله ندارد. و بعد از آن در مال غایب و ادای دین او به مقتضای آنچه مذکور شد معمول دارند.

ص: 495


1- اگر مراد از " خانه و باغچه " همان " خانه باغچه " - بدون حرف واو - باشد معنای باغچه، آن یکی رو کرت است که در حیاط خانه می باشد بی تردید برداشت میرزا از متن سوال غیر از این است.

جامع شتات جلد 3

مشخصات کتاب

سرشناسه : میرزای قمی، ابوالقاسم بن محمدحسن، 1151-1231ق.

عنوان و نام پدیدآور : جامع الشتات/ تالیف ابوالقاسم قمی؛ با تصحیح و اهتمام مرتضی رضوی.

مشخصات نشر : تهران: کیهان، 13 -.

مشخصات ظاهری : ج.

شابک : 3200 ریال (ج. 1) ؛ 3700 ریال (ج. 2) ؛ 8000 ریال (ج. 3) ؛ 15000ریال (ج.4)

یادداشت : عربی.

یادداشت : فهرست نویسی براساس جلد چهارم، 1375.

یادداشت : ج. 2 (چاپ اول: تابستان 1371).

یادداشت : ج. 1 (چاپ اول: بهار 1371).

یادداشت : ج. 3 (چاپ اول: پاییز 1371).

یادداشت : کتابنامه.

موضوع : فقه جعفری -- رساله عملیه

شناسه افزوده : رضوی، مرتضی، 1310 -، مصحح

رده بندی کنگره : BP183/9/م 94ج 2 1300ی

رده بندی دیویی : 297/3422

شماره کتابشناسی ملی : م 77-3954

ص:1

اشاره

جامع الشتات (جلد سوم ) تألیف: میرزا ابو القاسم قمی با تصحیح واهتمام: مرتضی رضوی چاپ اول: بهار 1371 - پنج هزار نسخه چاپ مؤسسه کیهان حق چاپ برای انتشارات کیهان محفوظ است خیابان انقلاب - مقابل پارک دانشجو - خیابان انوشیروان شماره 10 انتشارت کیهان

ص:2

بسم الله الرحمن الرحیم

ص:3

فهرست

تصویر

ص:4

کتاب الدین

کتاب الدین من المجلد الاول

1 : سؤال:

1 : سؤال: هر گاه کسی مشغول ذمه مال مردم بوده وفوت شده. وبه اذن حاکم شرع (یا به غیر اذن حاکم شرع) مال او را تقسیم نموده اند، بعضی اعیان مغصوبه هم در بین ترکه بوده است. وبعضی از ورثه کبیر یا صغیر جاهل یا منکر به حقیقت حال. و اثبات هم متعذر. وبعضی کبیر عالم به حقیقت حال. آیا ادای دیون از اصل مال می شود وبالنسبة توزیع می شود؟ یا کبیر عالم باید ادا کند هر چند باید تمام حصه خود را بدهد، هر چند به نسبت به مجموع مال آن قدر حصه او نمی شود؟. وآیا کبیر می تواند با وجود علم وعدم مانع حسبتا از مجموع مال دین را ادا کند یا نه؟ -؟. واگر حاکم را مطلع کند چون بر حاکم ثابت نمی تواند شد حاکم مرخص نخواهد کرد که از جمیع مال بدهد. آیا بدون اذن حاکم با وجود امکان می تواند از مجموع مال ادا کند (هر چند تقسیم هم به اذن حاکم شده باشد) یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: اولا باید علم از برای وارث یا وصی ثابت باشد بر بقای شغل ذمه بعد موت. محض استصحاب شغل ذمه سابق با احتمال اداء یا ابراء ارباب طلب کافی نیست. و بر فرض ثبوت علم به بقاء ظاهر این است که بر کبیر عالم واجب است اداء و هر چند به دادن تمام حصه خود باشد. وبا امکان اداء از جمیع مال وعدم مانع بالفعل هم ظاهر این

ص: 1

است که می تواند ادا کند، اما مهیای این باشد که اگر صغار بزرگ شوند ومطلع شوند یا کبیر جاهل ومنکر، مطلع شود بر سر دعوی خود خواهند آمد. وبا عجز از اثبات مطلب، باید این کبیر عالم غرامت حصه آنها را بکشد. وبدان که: فقها ذکر کرده اند که هر گاه کسی ادعا کند دینی را بر میتی وبعض ورثه اقرار کننند دون بعضی، واجب است بر مقر که به قدر حصه از عهده بر آید. مثلا هر گاه وارث دو پسرند باید مقر نصف دین را بدهد هر چند حصه او اضغاف مضاعف مجموع دین باشد. ودلالت میکند بر این روایت ابو البختری وهب بن وهب وروایت حکم به عیینه و هر دو روایت در استبصار مذکورند وشیخ استدلال کرده است به اجماع اصحاب واخبار ایشان. واین قول شافعی است. وأبی حنیفه قائل شده است به این که تمام دین را از نصف مقر میگیرند. وابن ادریس بعد از آن که نقل قول شیخ وقول ابی حنیفه را کرده وقدح در اخبار کرده - به ضعف آنها چون راوی آنها از عامه اند - گفته است که: دلیلی در مسأله نیست به غیر اجماع اگر ثابت باشد، بلکه دلیل اقتضا میکند قول ابی حنیفه را. وگفته است: که اصول مذهب ما اقتضا میکند که ورثه چیزی نمیبرند مادامی که دیون میت اداء نشود آیه هم دلالت دارد بر این یعنی (من بعد وصیة یوصی بها او دین). وگفته است که: الحاق این به (اقرار بعض ورثه به وارثی دیگر با انکار باقی) باطل است، زیرا که در آنجا مقر مدعی حقی از برای خود است پس خود را محروم نکرده، بخلاف اقرار بر دین، چون دین مقدم است بر میراث. پس گویا اقرار کرده بر عدم استحقاق خود. ودر مقام منع اجماع، گفته است که: این سخن را کسی نگفته به غیر شیخ ابو جعفر وکسانی که متابعت او کرده اند وتقلید او کرده اند. وشیخ مفید وسید مرتضی قائل به این نیستند. وبه هر حال دور نیست ترجیح قول مشهور در خصوص اقرار، به سبب همان روایت ها که ضعف آنها منجبر باشد به عمل. ودر غیر صورت اقرار مثل آن که بعضی از

ص: 2

وراث علم دارند به حق صاحب طلب وبینه وبین الله تکلیف خود را میخواهد به جا آورد، پس اظهر همان است که گفتیم، نظر به دلالت آیه (1) وعدم علم به نص اجماع، زیرا که غایت امر دعوی اجماع شیخ است وآنهم در مسأله اقرار است که نسبت حکم ظاهری است به نفس الامری. بلکه در صورت اقرار هم این قول خالی از قوت نیست. زیرا که مخالفت شیخ مفید وسید منشا وهن عظیم است در آن. واز ابن ادریس هم مثل آن ظاهر است.

2:سوال:

2:سوال:: هر گاه زوجه ادعای حق الصداق خود را بر زوج بکند. وزوج فی الجمله اسباب واثاث البیتی داشته باشد که هر گاه به او بدهد وفا به حق الصداق تماما نمی کند وخود هم معطل میماند. آیا باید بدهد شرعا یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: مطلق اثاث البیت از جمله مستثنیات دین نیست به هر قدر که مقدور شود باید دین را ادا کرد. آنچه استثنا کرده اند خانه مسکونی لایق حال ورخت بدن وخادم ضرور [ است ]. واما مطلق فروش وظروف و چهار پای سواری ضرور وامثال اینها معلوم .

ص: 3


1- حد اکثر این است که حق طلبکار بر ترکه میت تعلق میگیرد وبیش از این نیست که فرض کنیم طلبکار و ورثه با هم وبه نسبت در ترکه شریک میشوند به طور مشاع. در این صورت اگر یکی از ورثه سهم خویش را (پس از کسر دین وسهم سایر وراث) بردارد آیا برخلاف دستور وپیام آیه عمل کرده است؟ آیا بر او صدق نمی کند که (من بعدالدین) سهم خود را برداشته است؟. مرحوم ابن ادریس ومیرزا (ره) میخواهند بگویند که اساسا قبل از کسر وصیت ودین حقی وسهمی برای ورثه تعلق نمیگیرد وتحقق مالکیت ورثه منوط به کسر وصیت ودین است. و مخالفین آنان میگویند که آنچه منوط به کسر وصیت ودین است تقسیم ترکه است نه اصل تحقق مالکیت ورثه بر ترکه. پس اختلاف در چگونگی دلالت آیه است. واحتمال وجود اجماع ونیز وجود دو حدیث (ولو ضعیف) تایید دیگری است بر نظریه مخالفین ابن ادریس ومیرزا. از بیان میرزا بر می آید که شیخ وطرفدارانش آیه را به وسیله اجماع ودو حدیث مذکور تاویل میکنند در حالی که آنان دلالت آیه را کاملا مطابق نظریه خود در مییابند، ومی گویند پس از آن که به محض وفات میت مالکیت مقر یا عالم بر سهم واقعی خودش محقق میگردد، کدام ناقل شرعی مال او را از مالکیت او خارج کرده و او را دچار حرمان میکند؟. وحقیقت این است که قید (من بعد) برای تحدید میزان (ثلث)، (نصف)، (سدس) است که در آیه آمده اند. نه در مقام منوط کردن اصل تحقق مالکیت وراث سهم واقعی خودشان از ترکه.

نیست. (1) بلی نمد کهنه وبوریای کهنه وامثال آنها را مسامحه میکنند والله العالم.

3 : سؤال:

3 : سؤال: هر گاه زید فوت شود ودین چند داشته باشد واز او به غیر مستثنیات دین مثل خانه چیز دیگر مخلف نشده باشند. واز او صغاری چند مانده. آیا مستثنیات در این صورت نیز مستثنی است وبه صغار منتقل می شود؟ یا به مصرف دین صرف می شود هر چند صغار بی خانه وسکنی بمانند؟.

جواب:

جواب: به مصرف دین میرسد. یعنی سوای تجهیز میت از کفن وسدر وکافور چیزی مقدم بردین نیست والله العالم(2).

4:سوال:

4:سوال: زید مثلا بیست تومان از عمرو طلب دارد او را نمیدهد ومی گوید که از تنخواه بیست تومان بیست جریب زمین بردارد. وزمین به تصدیق اهل خبره ده تومان گنجایش دارد. وزید لابد آن ملک را تصرف میکند. آیا عمرو در این باب بریء الذمه می شود از بیست تومان یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هر گاه از راه عدوان میخواهد که طلب او را به این نحو ادا کند وبه نحو دیگر مقدور نیست گرفتن از او، این معنی برائت ذمه عمرو نمی شود. واین ملک منتقل می شود به زید از باب تقاص نه از باب مبایعه، وبه همان قدر که گنجایش دارد محسوب می شود. وباقی در ذمه عمرو است.

5:سوال:

5:سوال: هر گاه گماشتگان سلطان عصر به امر سلطان جنسی را که از بعض بلاد شیعیان به عوض مالیه گرفته اند به زید - مثلا - بفروشند به امر سلطان وقیمت عالی ثمن جنس مذکور را بستانند. وبه این طریق بازید مذکور چند سال سلوک نمایند. وبعد ذلک داعی حق را لبیک اجابت گوید حال آن که قیمت جنس مذکور مستوعب تر که .

ص: 4


1- یعنی مسأله مورد اختلاف است خصوصا نسبت به مرکب ضروری که اکثر فقها به مستثنی بودن آن نظر داده اند.
2- این فتوای اکثریت قریب به اجماع است لیکن مرحوم میرزا ونیز ابن ادریس (ره) علاوه برادله ای که دیگران در نظر دارند به مبنای خودشان - که در یک مسأله بالاتر بیان گردید - نیز تکیه دارند، با این همه از جمله (والله العالم) بوی تردید می آید.

باشد. آیا در این حال ورثه زید مزبور را در متروکات زید مذکور حقی هست یا نه -؟ -؟. وعلی ای تقدیر هر گاه ورثه زید مذکور گویند که متروکات [ را ] متصرف میشویم وقیمت متروکات را رد مظالم اخراج میکنیم، با وجود علم به عدم وفا به این کلام آیا متروکات را به تصرف ورثه باید داد یا نه؟ -؟. وعلی ای تقدیر، هر گاه ورثه ادعا نمایند که زید مذکور در ایام حیات خود اخراج رد مظالم مینمود جنس مذکور را. وبینه بر صدق کلام ایشان نباشد، آیا متروکات را به ایشان میتوان داد یا نه؟ -؟. وعلی ای تقدیر، هر گاه ورثه غلاب (1) باشند ومتروکات را به جبر متصرف شوند. آیا در بیع وشرای متروکات زید مذکور شاهد میتوان شد؟ ووکالت اجرای صیغه میتوان نمود یا نه؟ -؟. وکتابت مبایعه نامچه جایز است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: بعد از آن که به ثبوت شرعی برسد که مال مذکور که گماشتگان سلطان فروخته اند بعینه همان مالیات است که حرام است بر غیر امام یا قائم مقام امام که اخذ کند ومعلوم شد که سلطان همین مال معین را به عنوان مالیات تغلیبا گرفته است، اگر چه اظهر حرمت آن است لکن حمل این بر مال مجهول المالک وجاری کردن حکم آن در آن، چنانکه از صورت استفتاء معلوم می شود مطلقا مشکل است. بلکه هر گاه معلوم شود که مالیات است (یعنی خراج سلطان که از اراضی خراجیه میگیرد) واسترضای صاحب آن به هیچ وجه ممکن نباشد، میتوان به اذن حاکم شرعی فقیه عادل آن را به مصالح عامه مسلمین صرف کرد، مثلا طلبه علوم دینیه وائمه جماعات وموذنین وپل ورباط وامثال اینها. واگر این معلوم نباشد وهمین قدر دانیم که مال مردم است وسلطان عدوانا وتغلیبا آن را گرفته ومایوس باشیم از جستن صاحب آن، در این صورت در حکم مال مجهول المالک است، که باید تصدق کرد به فقرا. و هر گاه آن شخص تصدق نکرد تا مرد، در این صورت هر گاه وصیای از برای میت نباشد حاکم شرع می تواند آن مال را تصدق کند. واگر حاکم میسر نشود عدول مومنین هم میتوانند کرد. لکن این معانی موقوف .

ص: 5


1- در نسخه: غلام. - یاد آوری: غلاب - یعنی غالب ها، افراد غیر مطیع وگردن کش.

است بر علم به بقاء آن حق در ذمه آن شخص. ومجرد ثبوت در ایام حیات و استصحاب آن کافی نیست. حاصل آن که باید یا علم یقین به بقای آن باشد یا ظن شرعی - مثل ثبوت اقرار در حین قریب به موت که احتمال ادای بعد از آن نباشد. وامثال آن - وادعای علم بخصوص با انکار ورثه وادعای او در حال حیات مشکل است. به هر حال، علم به بقای حق ضرور است در جواز تصرف حاکم یا مومنین. واز جمله احتمالات که مزاحم اقرار قبل از موت می تواند شد. که از فقیری طلبی داشته باشد مساوی آن، واحتمال برود که در عوض این فقیر را ابراء کرده باشد. وبه هر حال: با فرض علم به بقاء حاکم می تواند مساوی وجه را از مال او برداشته تصدق کند. و هر گاه میسر نشود حاکم، عدول مومنین. وبر فرض ممانعت ورثه وتغلب ایشان وعدم قصد اداء وعجز از مزاحمت ایشان، وکیل بر تصرفات ایشان در حال مذکور مسول عنه (1) نمیتوان (2) شد. وشاهد از برای ایشان در آن، نباید شد. وکاغذ از برای ایشان در معاملات همین مال نباید نوشت. والله العالم باحکامه.

کتاب الدین من المجلد الثانی

6:سوال:

6:سوال: هر گاه کسی در دفتر حساب خود نوشته باشد اسم دو نفر را که از او مبلغ معینی طلب دارند. و هر چند فکر میکند آن دو نفر را به هیچ وجه به خاطرش نمی آید که کی استند (3). واگر مسمی به آن اسم ها را بیند هم جزم دارد که نخواهد شناخت. او را چه باید کرد که بری الذمه شود -؟.

جواب:

جواب: بدان که: فقها گفته اند که هر گاه غایب شود صاحب دین غیبت منقطعه که .

ص: 6


1- توضیح: یعنی در این صورت که سوال شده.
2- در نسخه: نمی تواند.
3- کذا - توضیح: نظر به این که در اصل قواعد زبان شناسی غلط نیست لذا تغییری داده نشد زیرا ممکن است که خود نویسنده عمدا چنین نوشته، وشاید در آن زمان رواج هم داشته است. ونمی توان آن را یک غلط چاپی تلقی کرد.

خبری او از نباشد، واجب است که نیت کند ادای آن دین را. ودر اخبار وارد شده که کسی که صاحب دینی شود ونیت ادای آن نداشته باشد به منزله دزد است (1). و هم چنین هر دینی را باید نیت ادای آن داشت. خواه مستحق آن حاضر باشد یا غایب ودر مسالک گفته است که: ظاهر می شود از کلام اصحاب - خصوصا چنانکه از علامه در مختلف ظاهر می شود - این که خلافی نیست در این که در صورت غیبت صاحب طلب به عنوان غیبت منقطعه، واجب است جدا کردن آن دین از مال خود هر گاه مرگ او را رسد. واگر این نبود قول به وجوب مشکل بود (2) چون نصی بر آن نیست. وخوب گفته. خصوصا به ملاحظه این که ابن ادریس ادعا کرده است که (خلافی بین مسلمین نیست در عدم وجوب چه جای طایفه ما) واصل برائت هم مقتضی آن است. وواجب است وصیت کردن به ادای دین. وظاهر این است که در این خلافی نباشد. واخبار هم بر آن دلالت دارد عموما وخصوصا. وگفته اند که هر گاه نشناسد آن صاحب طلب را اجتهاد کند وسعی کند در طلب او وتفحص کند از او در هرجائی که احتمال باشد که در آنجا باشد، به حدی که اگر میبود پیدا میشد. وظاهرا خلافی در این هم نباشد. وصحیحه معاویه بن وهب دلالت بر آن دارد (عن ابی عبدالله (علیه السلام) فی رجل کان له علی رجل حق، فقد ولا یدری احی هو ام میت، ولا یعرف له وارث ولا نسب و لا بلد. (؟) قال: اطلبه. قال: ان ذلک قد طال، فاصدق به؟ قال: اطلبه) (3). وروایت خطاب اعور (4) وروایت حفص اعور (5) نیز دلالت بر وجوب طلب و وجوب وصیت دارند. .

ص: 7


1- وسائل: ج 13، ابواب الدین، باب 5 ح 5.
2- عبارت نسخه: واگر داین بود قول به وجوب مشکل بود. - واصل عبارت مسالک چنین است: واما العزل عند الوفاة فظاهر کلامهم خصوصا علی ما یظهر من المختلف انه لاخلاف فیه والا لامکن تطرق القول بعدم الوجوب لا صالة البرائة وعدم النص.
3- وسائل: ج 17 کتاب الارث، باب میراث المفقود ح 2 - توضیح: حدیث دیگری از وی با تفاوتی در سند وارد شده (ابواب الدین باب 22 ح 2.).
4- وسائل: ج 17 باب میراث المفقود ح 1.
5- وسائل: ج 17 باب میراث المفقود ح 10 - توضیح: از حفص نیز حدیث دیگری وارده شده (ج 13، ابواب الدین، باب 22 ح 3) با تفاوتی در سند که در سطرهای بعدی خواهد آمد. حدیث اول از فقیه ودوم از تهذیب است.

وبعد از آن که سعی کرد وبذل جهد کرد ومایوس شد به نحوی که در عادت محتمل نیست که مطلع شود بر او پس خلاف کرده اند در این. مذهب شیخ در نهایه وجمعی از اصحاب (چنانکه در مسالک نقل کرده است) قول به وجوب تصدق است. ودر شرح لمعه نسبت این قول را به مشهور داده. ومحقق وعلامه توقف کرده اند. وابن ادریس گفته است: (کسی که واجب شد بر او دینی وصاحب آن غایب شد به نحوی که نتوان به او رسید واجب است که نیت قضا بکند. و هر گاه مرگ رسید او را به امین ثقه بدهد واو را وصی کند در تسلیم. و هر گاه طلبکار بمیرد به وارث او بدهد. و هر گاه وارثی از برای او نداند اجتهاد کند در طلب، پس اگر نیابد تسلیم کند به حاکم. و هر گاه جزم کرد که وارثی ندارد پس آن مال امام مسلمین است. وروایت شده است که هر گاه بر نخورد به وارث تصدق کند آن را از جانب او. واین دلیلی ندارد و این خبر واحدی است که شیخ آن را ذکر کرده است در نهایه ومعتقد آن نیست (1) ونه آیه ونه حدیث قطعی ونه اجماعی بر آن دلالت دارد بلکه اجماع واصول مقرره در مذهب ما شهادت میدهند به این که امام مستحق میراث کسی است که وارثی ندارد) واین اخر کلام ابن ادریس است. وتو میدانی که شیخ این سخن را در (میراث) من لا وارث له) نگفته است. بلکه سخن او در جائی است که به وارث بر نخورده است. وعدم وجدان دلالت بر عدم وجود ندارد. پس این اشتباهی است از ابن ادریس. واگر مراد او در اینجا که گفته است تسلیم به حاکم کند در این صورت (2) است پس مخالف در مسأله نخواهد بود. وبه هر حال کلام ابن ادریس خالی از تنافر نیست. و (3) بسیاری از متاخرین مثل شهیدین در دروس و مسالک ومقداد در تنقیح وابن فهد در مهذب وفخر المحققین وغیر ایشان نسبت این قول یعنی (دادن به حاکم در حال عدم معرفت به مالک) را به ابن ادریس داده اند. .

ص: 8


1- در ضمن چند حدیث لفظ صدقه راجع به مال غایب یا مجهول المالک آمده است که عبارتند از: باب 2 ح 2، وبا 5 ح 3 وباب 7 ح 3 لقطه ونیز باب میراث المفقود ح 3 و 11
2- یعنی در صورت (میراث من لاوارث له).
3- ودر نسخه: ولکن بسیاری از...

وممکن است توجیه کلام ابن ادریس به این که کلام شیخ در صورت عدم ظفر به وارث است وآن اعم است از جزم به عدم وارث. پس بحث ابن ادریس بر عموم کلام شیخ است. ولکن این خلاف ظاهر کلام شیخ است. وبه هر حال مذهب شیخ در (دین مجهول المالک) وجوب صدقه است. ومذهب ابن ادریس در اول کلام ظاهر در منع تصدق است ولزوم رد به حاکم، چنانکه جماعت متاخرین نیز چنین فهمیده اند. واز فخر المحققین نیز ظاهر می شود متابعت ابن ادریس، واینکه وجه دادن به حاکم این است که آن شخص غایب است وولی غایب حاکم است. ودلیل قول شیخ تتبع نظایر این مسأله است از مسایل مجهول المالک، واخباری که در تصدق قیمت طلا ونقره (1) که از خاک دکان زرگران حاصل می شود وظاهرا خلافی نیست در این که با عدم علم به صاحب، تصدق می شود به فقرا وامثال آن. وخصوص روایتی که ابن بابویه نقل کرده بعد از آن که روایت معاویه بن وهب سابقه را ذکر کرده است گفته است (وقد روی فی خبر آخر ان لم تجد له وارثا وعرف الله عزوجل منک الجهد فتصدق بها). (2) ودلالت میکند بر آن روایت حفص اعور چنانکه در تهذیب است، (3) وروایت نصر بن حبیب صاحب الخان، (4) وضعف سند آنها (با عمل جماعة) شاید مضر نباشد. واز اینجا ظاهر شد که قول مقداد وشهید ثانی به این که نصی در مسأله نیست، خوب نیست. وشهید (ره) در دروس در اول کلام حکم به تصدق کرده ودر آخر گفته است که حق (تخییر) است میان دادن به حاکم ومیان باقی گذاشتن در نزد خود و میان تصدق با ضمان. وشهید ثانی در شرح لمعه نیز به این قول قائل شده ولکن قید ضمان نکرده. و مقداد در تنقیح گفته است که اولی نگاه داشتن آن است تا ظاهر شود خبر او یا خبر .

ص: 9


1- وسایل: ابواب الصرف، باب 16.
2- فقیه ج 4 ص 241 ح 5 - وسایل: ج 17 باب میراث المفقود ح 11.
3- وسایل: ج 13، ابواب الدین، باب 22 ح 3.
4- وسایل: ج 17، ابواب الارث، باب میراث المفقود ح 3.

وارث او. وشهید ثانی در مسالک گفته است شبهه در جواز دادن به حاکم نیست ولکن کلام در تعین آن است. (1) وگفته است که بهتر عمل به قول شیخ است (خصوصا با تعذر وصول به حاکم) ولکن با ضمان آن هر گاه ظاهر شود صاحب آن. به جهت آن که هر گاه ظاهر شود عوض را میگیرد، واگر نشود صدقه انفع است برای او از باقی ماندن مالی که در معرض تلف است. وبدون تفریط ضمانی هم بر او نیست و منشأ سقوط حق طلبکار می شود. (2) پس این احسان محض است وبر محسن اعتراضی نیست. واما با وجود حاکم پس احوط دادن به او است. چون او بیناتر است به مواقع صدقه. وصاحب کفایه هم میل به آن کرده. وعلامه در مختلف نیز در او میل به لزوم تصدق با ضمان کرده وبعد از آن ذکر کرده صحیحه معاویه بن وهب را که گذشت و صحیحه زراره را که می آید. وگفته که آنها اشعار دارند بر وجوب حفظ. وبعد از آن گفته است که ممکن است که فرق کنیم میان این که جهل به حیات مالک باشد ومیان این که جهل به وجود وارث باشد. وگویا مراد او این باشد که چون در صورت اولی (اصل) حیات مالک است پس باید مال او را نگاه داشت. ودر صورت دوم اصل عدم وارث است پس باید تصدق کرد. وحمل کرده باشد این دو حدیث صحیح را بر صورت اولی. وابن فهد در مهذب نیز میل به تصدق کرده با ضمان. چنانکه علامه در اول میل به آن کرده.

پس باقی ماند کلام در ترجیح اقوال ثلاثه:

اما دلیل شیخ (وظاهر این است که قول مشهور اصحاب [ همین است ].): روایاتی است که پیش مذکور شد وصحیحه یونس که در کافی روایت کرده است از حضرت کاظم (علیه السلام) پرسید که با جمعی رفیق شدیم از مکه تا کوفه، ومتاعی از ایشان بدون علم با ما باقی ماند وایشان رفتند. ونمی شناسم نه ایشان را ونه بلد ایشان را (؟). آن حضرت .

ص: 10


1- در نسخه: در تعیین آن است.
2- توضیح: یعنی اگر مال او را تصدق نکند و هم چنان نگاه دارد اگر تلف شود ضمانی بر نگاهدارنده نیست اگر تفریط نکرده باشد.

فرمود که: بفروش وقیمت آن را بده به شیعیان. (1) ونزدیک به این نیز شیخ روایت کرده است به سند صحیح از امام رضا (علیه السلام) (2). وظاهر شهرت واطلاق کلام اصحاب در مال مجهول المالک، وتتبع نظایر، مرجح این قول است. واما مثل صحیحه معاویه به وهب که سوال از تصدق کرد وامام فرمود که (طلب کن). پس آن منافات با لزوم تصدق ندارد. زیرا که امر به طلب کاشف از این است که هنوز یاس حاصل نشده والا طلب عبث [ خواهد ] بود. وسخن در ما بعد یاس است. و همچنین صحیحه زراره از حضرت باقر - (علیه السلام) (قال: سئلته عن الرجل یکون علیه الدین لایقدر علی صاحبه ولا علی ولی له، ولا یدری بای ارض هو. قال: لا جناح علیه بعد ان یعلم الله منه ان نیته الاداء). (3) ظاهر این است که مراد ما قبل حال یاس است. ومنافات با تصدق بعد یاس ندارد. و هم چنین روایات دیگر که امر به طلب شده است. واما دلیل ابن ادریس: پس اندراج ما نحن فیه است در حکم مال غایب که ولی او امام است. وتو میدانی که اندراج مطلق اقسام ما نحن فیه (حتی مثل جائی که صاحب طلب مرده باشد وندانیم وارث دارد یا نه) در تحت حکم مال غایب خفائی دارد. وبر فرض ظهور آن، این ادله اظهر واقوی و ارجحند. واما دلیل باقی گذاشتن در نزد خود: پس شاید همان امانت بودن ولزوم محافظت امانت است. ومثل روایت هیثم بن ابی روح صاحب الخان (قال: کتبت الی عبد صاحل (علیه السلام): انی اتقبل الفنادق فینزل عندی الرجل فیموت فجأة ولا اعرفه ولا اعرف بلاده ولا ورثته، فیبقی المال عندی. کیف اصنع به؟ ولمن ذلک المال؟. قال: اترکه علی حاله). (4) شاید مراد این باشد که بگذار به حال خود وطلب کن تا یاس حاصل شود. و این نفی تصدق نمی کند بعد یاس. و هم چنین ظاهر این است که مراد از قول امام (علیه السلام) در .

ص: 11


1- کافی: فروع، ج 5 ص 183
2- وسائل: ج 17، ابواب اللقطه، باب 7 ح 2. - تهذیب ج 6 ص 395 ح 29.
3- وسائل: ج 13، ابواب الدین، باب 22 ح 1.
4- وسائل: ج 17 باب میراث المفقود ح 4.

روایت خطاب اعور که فرموده است (اطلب واجهد فان قدرت علیه والا فهو کسبیل مالک حتی یجیئی له طالب) (1) [ نیز همین باشد ] و هم چنین روایت حفص اعور (2) والحاصل این احادیث (علاوه بر ضعف سند) دلالت آنها واضح نیست، وتأویل آنها واضح است. بلکه احتیاج به تاویل ندارد وظاهر آنها همان است که گفتیم. وبدان که کلام در مال غایب منقطع الخبر، در آن چهار قول ذکر کرده اند که یکی تفحص چهار سال است، مثل حکم زوجه او. ویکی صبرتا انقضای عمر طبیعی. ودو قول دیگر هم هست. واخباری که وارد شده، در آنجا مفروض (بیان حکم میراث است با وجود وارث واراده معرفت وقت انتقال مال به وارث). ودر ما نحن فیه وسایر افراد مجهول المالک بیان حال نفس مال مجهول المالک است. وگاه است مطلقا وارثی در میان نیست. واما فرق ما بین مال مجهول المالک (عینی) و (دینی) وفرق گذاشتن ما بین آنها، پس بسیار مشکل است. بلکه ظاهر آن است که حکم همه یکی است. واین اقوال که در اینجا ذکر شد باید در جاهای دیگر هم باشد وحال آن که چنین نیست. بلکه در (تراب صیاغه) دعوی اجماع کرده اند بر تصدیق بر فقرا. وعلی ای تقدیر اظهر در ما نحن فیه لزوم تصدق است، هر چند رجوع به حاکم از تصدق هم افضل باشد. پس باید اصل در مال غایب را این قرارداد که به صاحبش برسد با امکان، وباید تفحص کرد از صاحب آن. ودر هر جائی که دستوری از شارع رسیده به آن نهج عمل کرد. چنانکه در (لقطه) حدی قرار داده. ودر (ارض خراب) حکمی. ودر آنچه (تراب صیاغت) است حکمی. ودر (مال ربا که صاحب آن نباشد) حکمی. ودر (مال حلال مخلوط به حرام) حکمی. ودر (مال غصبی که به ودیعه در نزد کسی باشد وصاحب آن را نداند) حکمی - ومشهور در آن نیز تصدق است با ضمان - ودر (مانحن فیه) حکمی. وآنچه غیر موارد خاصه است حکم آن این است که بعد حصول یاس از صاحب آن، .

ص: 12


1- وسائل: کتاب الارث، باب میراث المفقود، ح 1.
2- وسایل: ج 13، ابواب الدین، باب 22 ح 3. توضیح: با حدیث دیگر حفص که قبلا بیان گردید اشتباه نشود.

تصدق کند بر فقراء. وبدان که: در ما نحن فیه خلاف است در این که آیا در صورت تصدق، ضمان ثابت است؟ به این معنی که اگر مالک پیدا شود وراضی نباشد به ثواب صدقه وطلب غرامت مال خود کند، می تواند یا نه؟ -؟. ظاهر مذهب شیخ واتباع او عدم ضمان است. چنانکه علامه در مختلف اولا نقل قول به تصدق را علی الاطلاق از شیخ وابن براج کرده وبعد از آن نقل قول ابن ادریس را کرده، وبعد از آن معتمد خود را ذکر کرده، وفرق آن با قول شیخ در همان ضمان است. پس ظاهر می شود که شیخ واتباع او قایل به ضمان نبوده اند. وشهید ثانی هم در شرح لمعه ضمان را ذکر نکرده ودر مسالک اختیار ضمان کرده هر گاه خود صدقه کند. وگفته است که (هر گاه به حاکم بدهد دیگر بر او ضمانی نیست هر چند تلف شود در دست حاکم بدون تفریط ومالک هم راضی نباشد. واما هر گاه بنا بر این باشد که مال را جدا کند ودر نزد خود نگاه دارد یا در دست وارث او باشد، پس حکم آن هم حکم حاکم باشد. چون اذن شارع در جدا کردن مال، آن مال [ را ] از باب امانت میکند در دست او. پس ضمانی در آن نیست بدون تفریط). بعد از آن احتمال ضمان داده در این صورت. به جهت آن که این امانت شرعیه است نه امانت مالکیه. وگاه هست که در امانت شرعیه ضمان بهم میرسد. واظهر در نظر حقیر عدم ضمان است نیز. به جهت این که این شخص محسن است و (وما علی المحسنین من سبیل) ودر ضمان او بدون تفریط ضرر وحرج است با رخصت شارع بالخصوص. وظاهر این است که اذن شارع در اینجا بر سبیل استمرار محافظت این را از قاعده امانت شرعیه بیرون میکند. چون ظاهر این است که شارع از باب ولایت مال غایب این اذن را داده. واز امثله امانات شرعیه این است که جامعه را باد از خانه غیر بیاورد به خانه او. واینکه حسبتا مال مغصوب را از ید غاصب انتزاع کند. واینکه صندوقی از غیر عاریه کند ودر آن متاعی بیابد. واینکه مال امانتی یا غیر این را ببیند در دست طفلی یا دیوانه [ ای ] وبه جهت خوف تلف از او بگیرد که در این صورت اذن شرعی هست در گرفتن مال، واذن مالک

ص: 13

در هیچ کدام نیست. ودر مسالک گفته است که: از جمله احکام امانات شریعه این است که همینکه به دست او آمد واجب است که فورا آن را به صاحب آن یا نایب یا ولی او برساند، واگر ممکن نشود به حاکم بدهد. واگر نه ضامن می شود به تلف آن هر چند تفریط نکرده باشد. ودر امانات شرعیه هر گاه منازعه شود در رد به صاحب، قول صاحب مال را مقدم میدارند با یمین. بخلاف امانات مالکیه که قول امین را مقدم میدارند. بلی در اینجا میتوان گفت که چون ثواب صدقه از برای او خواهد بود پس ضرری بر او لازم نیست، واین ضمان شرعا وعقلا قبحی ندارد. چنانکه نظیر آن در روایات هم مذکور است. مثل اخبار لقطه که در آنها مذکور است تخییر مالک ما بین ثواب وغرامت. که اگر مال را خواهد ثواب صدقه از ملتقط باشد.

7:سوال:

7:سوال: هر گاه شخصی بمیرد وصد تومان رقبات (1) زمین از او باقی بماند. وصد تومان هم از بابت نقد وحیوان وغیره. وزوجه دارد وپسری. وزوجه چهل تومان صداق بر ذمه زوج دارد. وصداق را از جمله نقد وحیوان به او داده اند. وبعد از آن ثمن او را [ از ] باقی مانده منقولات داده اند. آیا زوجه را دیگر حقی مییابد یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: بلی زوجه ثمن هشتاد تومان را میطلبد نه شصت تومان را. چون دین متعلق به جمیع مال است نه منقولات تنها. پس دین توزیع می شود بر مجموع اراضی وغیر اراضی وبه هر یک بیست تومان میرسد. ووارث مخیرند در ادای دین که دین را از هر جا خواهند بدهند، هر چند از غیر میراث باشد. و همچنین است کلام در وصیت واعتبار ثلث، که ملاحظه ثلث از مجموع مال می شود، وبعد از آن میراث قسمت می شود، وبه زوجه وغیر او هر یک آنچه حق او است میدهند. بلکه هر گاه وصیت کند به عین بخصوص از منقولات باید ملاحظه اراضی کرد در این که زاید بر ثلث نباشد. پس هر چند زاید بر ثلث منقولات باشد ولکن با ضمیمه اراضی زیاد نباشد، زوجه نمی تواند منع کند از راه آن که زاید بر ثلث است نسبت به منقولات که میراث او متعلق به آنها است. و هم چنین هر گاه عین معینی از اراضی را وصیت کند وآن زاید بر ثلث اراضی باشد غیر .

ص: 14


1- در نسخه: رغبات.

زوجه از وراث نمیتوانند منع کرد. (1)

8:سوال:

8:سوال: هر گاه زید صد توپ کرباس در نزد عمر وبه امانت گذاشته باشد، بعد از آن بگوید کرباس های مرا خود به مصرف برسان وبعد کرباس را عوض به من بده. در آن وقت قیمت کرباس هر توپی یک ریال سفید بوده. وعمرو کرباس ها را بالتمام به مصرف رسانید. بعد چند وقت کرباس ترقی کرد وتوپی به نهصد دینار رسید. زید آمد واز عمرو مطالبه کرباس ها را کرد وگفت (اگر کرباس نداری هر کرباسی را دو قروش بعد از چند وقت دیگر بده) وعمرو چون کرباس نداشته قبول قیمت کرد. وبعد از چند وقت پول کرباس را از قرار یکی دو فروش داد. آیا در این صورت که عمرو را کرباس موجود نبوده وقبول قیمتکرده، این قیمت بر او لازم بوده؟ یا این که این معامله فاسد بوده است؟.

جواب:

جواب: این مسأله محتاج است به تمهید چند مقدمه:

اول انکه: ظاهر این است که سخن اول زید که (کرباس ها را به مصرف برسان ودر عوض کرباس بده) این از باب قرض است وکرباس را به قرض دادن صحیح است. و هر چند در قرض ایجاب وقبول شرط است لکن به هر لفظی که دلالت کند بر آن کافی است. و هر چند در قرض ایجاب وقبول شرط است لکن به هر لفظی که دلالت کند بر آن کافی است. و همین که گفت که (به مصرف برسان وعوض بده) این ایجاب است. و همین که او بگوید (خوب است) این قبول است. و هر گاه بگوید (اقرضتک) به لفظ عربی، واو بگوید (قبلت) کافی است، دیگر ضرور نیست که به آن ضم کند که عوض را بده. و هم چنین هر گاه به فارسی بگوید (اینها را به تو قرض دادم) واو هم قبول کند. واما هر گاه بگوید (به مصرف برسان) یا (اینها مال تو باشد) وامثال آن، به لفظ عربی وفارسی، باید ضم کند به او این که (عوض را بده). و اما هرگاه صیغه از طرفین جاری نشود وهمان دادن وگرفتن باشد که آن را معاطات میگویند پس آن قرض حقیقی نیست. هر چند حلال است ومنشاء جواز تصرف هست، بلکه منشأ حصول ملک هم هست، والا جایز نبودی جماع کردن [ با ] کنیزی که به این وجه منتقل شود. [ زیرا ] حلیت فرج منحصر است در امور معهوده، واین از باب تحلیل نیست. .

ص: 15


1- نه زوجه ونه غیر زوجه هیچ کدام نمیتوانند مانع باشند ومراد میرزا (ره) این است که وراث دیگر غیر از زوجه به بهانه این که اراضی مختص آنها است پس نباید وصیت بیش از ثلث آنها باشد، نمیتوانند مانع باشند.
و همچنین است کلام هر گاه از طرف ایجاب، [ ایجاب ] لفظی باشد، واز طرف قبول، همان تصرف فعلی باشد. چنانکه از صورت سوال:

و همچنین است کلام هر گاه از طرف ایجاب، [ ایجاب ] لفظی باشد، واز طرف قبول، همان تصرف فعلی باشد. چنانکه از صورت سوال: ظاهر می شود. وشهید در دروس در جانب قبول اکتفا به قبض کرده. وشهید ثانی گفته است که (اگر مجرد حصول اذن واباحه را میخواهد خوب است. واگر مراد او حصول تملک است که مترتب بر قرض می شود، پس در آن تامل است). وگویا مراد شهید ثانی حصول تملک به صیغه قرض باشد واگر مراد او منع مطلق حصول ملک باشد پس آن مشکل است. وبه هر حال بعد از تصرف عمرو وتلف کردن کرباس ها ظاهر این است که تملک ثابت ولازم است.

دوم: بدان که: آن مالی که به قرض داده می شود [ یا ] (مثلی) است یعنی از باب گندم وجو وروغن [ است ] که قیمت اجزاء آن مساوی است ودر صفات متقارب است بنا بر مشهور یا )قیمی) است که از این قبیل نیست، مثل حیوان وجامه وامثال آن. پس اما مثلی پس قرض دادن آن موجب اشتغال ذمه مقترض می شود به مثل آن، که باید مثل آن را رد کند. وجمعی از علما دعوی اجماع کرده اند بر این، که از جمله ایشان است صاحب مسالک، بلکه بعضی گفته اند که اگر عین همان را هم رد کند واجب است قبول آن. و هر گاه عوض دادن مثل، متعذر باشد ومقرض صبر نمی کند منتقل می شود حق او به قیمت. وآیا معتبر قیمت روز مطالبه است؟ یا روز تعذر مثل؟ یا روز قرض دادن؟ در آن سه قول است. اظهر آنها قول اول است، به جهت آن که مقرض مستحق مثل آن است [ در ] روز مطالبه. ودر این وقت چون متعذر است مثل، رجوع به قیمت می شود. ودلیل قول دوم این است که وقت تعذر وقت انتقال به بدل است که قیمت باشد. وبر این وارد است که مجرد تعذر منشأ انتقال نمی شود. بلکه مستصحب است حکم تا صاحب مال مطالبه کند. ودلیل قول سوم این است که چون حق تعالی عالم است به این که در وقت مطالبه واداء، این شخص متعذر خواهد شد از اداء، پس در همان حین قرض کردن مشغول ذمه قیمت آن وقت خواهد بود. واین نیز مدفوع است به این که منافاتی نیست ما بین وجوب مثل در حین عقد - چون دعوی اجماع شده است بر این که در مثلی اصل اشتغال ذمه به مثل است وظاهرا خلافی در آن نیست پس مخالفت این قاعده راهی ندارد - [ و ] ما بین انتقال به قیمت در نزد مطالبه به جهت تعذر.

ص: 16

واما قیمی: پس مشهور این است که قرض موجب اشتغال ذمه است به قیمت آن. نه مثل آن. به جهت این که صفات مختلف می شود وضبط آن مشکل است. پس رجوع به قیمت اعدل است واز غرر وجهالت ابعد است. ومحقق در شرایع گفته است که (اگر بگوئیم در اینجا هم مثل ثابت باشد در ذمه، خوب خواهد بود). وچنین ظاهر می شود از این کلام واز شهید ثانی ره - که قایل به این قول معلوم نبوده است. (1) وقول دیگر در مسأله هست به (تفصیل) که اگر از بابت اموری است که به وصف ضبط میتوان کرد ومورد عقد سلف می تواند شد (مثل کرباس وگوسفند وامثال آنها) مشغول ذمه مثل است. واگر چنین باشد (مثل جواهر وکان [ ی ] ها وامثال آن) مشغول ذمه قیمت خواهد بود. وگمان حقیر این است که مراد محقق هم چنین جائی باشد. و بنابر این قول، پس هر گاه کسی جاریه [ ای ] قرض کرده باشد وخواهد جاریه [ ای ] در عوض بدهد که در همه اوصاف متفق باشند، مقرض نمی تواند رد کند. واظهر قول مشهور است، چون دلیل خاصی از اجماع وسنت در این نیست. و بعضی احادیث نبویه که استدلال کرده اند به آنها دلالت واضحی ندارند. و هر گاه عرف ظاهری نباشد رجوع به لغت می شود. وجوهری در صحاح میگوید (القرض ما تعطیه من المال لتقضاه) یعنی قرض آن چیزی است که میدهی از مال از برای این که باز آن را به تو بدهند. وچون غالب این است که آن عین رد نمی شود بلکه آن را میگیرند که به مصرف برسانند پس مراد اقرب مجازات آن خواهد بود. واقرب مجازات آن، آن چیزی است که مساوی آن باشد در نظر اهل عرف وعادت. بلکه میگوئیم چنانکه در قیمیات دقت در تفاوت اوصاف می شود در مثلیات نیز دقت می شود وگندمها وروغن ها گاه هست که با لذات تفاوت بسیار دارند، قطع نظر از عیوب حادثه. واگر اجماع نبود در مثلی، در آن هم اشکال میکردیم. پس معیار مساوات عرفیه است در گنجایش، ومعیار آن همان قیمت سوقیه خواهد .

ص: 17


1- یعنی شهید ثانی نیز در شرح این جمله محقق به قایل دیگری اشاره نکرده است. پس محقق در این انتخاب ترجیحی، منفرد است. رجوع کنید به: شهید ثانی، مسالک الافهام: ج 1 ص 175 چاپ دارالهدی.

بود. پس فرض مساوات دو گوسفند یا دو کنیز با هم در همه چیز چون از فروض نادره است، آن معیار نمیتوان کرد. وظاهر این است که معیار در قیمت، طلا ونقره باشد. چون غالب این است که معامله به آنها می شود مگر این که در آن بلد متعارف باشد که در قیمت اجناس به غیر غله یا پنبه چیز دیگر نمیدهند. پس معیار عرف وعادت است نه خواهش مقرض ونه مقترض. و هم چنین در تعیین اعیان واشخاص (مثل این قروش یا آن قروش، واین اشرفی یا آن اشرفی) که هر گاه در عرف وعادت فرقی نمیگذارند، مقرض الزام نمی تواند کرد که این را میخواهم نه غیر. واما دلیل رجوع به مثل در قیمی (1): پس همان اقربیت مجاز است. وآن محل اشکال است. چنانکه گفتیم. ودلیل دیگر روایتی است که عامله روایت کرده اند که رسول خدا (صلی الله علیه و آله) کاسه زنی را گرفت ودر عوض کاسه [ ای ] که از زن دیگر شکسته بود داد (2). ودر روایت دیگر حکم کرد به ضمان عایشه در وقتی که کاسه حفصه را شکسته بود وطعام او را ریخته بود که مثل او را رد کند. (3) واین دو حدیث با وجودی که ضعیف اند در خصوص قرض نیست بلکه [ در ] مطلق ضمان است، ومعارض است باروایتی که از آن جناب وارد شده که حکم به ضمان قیمت فرمود در کسی که جزء غلام مشترک را آزاد کرده [ بود ] که آن را رد کند به شریک خود که آزاد شود (4). [ علاوه بر این محتوای این دو حدیث ] حکایت فعلی است ودر آن عمومی نیست. شاید این معنی را بروجه تراضی به عمل آورده باشد. واز اینجا ظاهر می شود ضعف دلیل تفصیل چنانکه در تذکره قایل به آن شده و استدلال کرده است به آن حدیثی که رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شتر بچه [ ای ] قرض کرد و (بازل) ی رد کرد. (5) وبازل نه ساله است یا هشت ساله، وقیمت آن بیشتر است از شتر .

ص: 18


1- یاد آوری: یعنی دلیل رجوع به مثل مطلقا اعم از آن که جنس مورد قرض قابل ضبط صفات در سلف باشد یا نه. این قول با قول به تفصیل که در بالا گذشت اشتباه نشود.
2- سنن بیهقی: ج 6 ص 21 و 96.
3- سنن بیهقی: ج 6 ص 21 و 96.
4- مستدرک: ج 3 ص 39 مکرر باب 16 ح 6 و 7 و 8.
5- سنن بیهقی: ج 6 ص 21 و 96.

بچه. واین نیز بعد تسلیم سند دلالت بر وجوب هم ندارد. وحکایت فعل است وعمومی ندارد. هر گاه این را دانستی پس میگوئیم: بر فرض رجوع به قیمت (خواه مطلقا وخواه به تفصیل مذکور) آیا معتبر قیمت روز قرض است؟ یا روز قبض وتسلیم؟ یا روز تصرف؟. ودلیل این دو قول آخر این است که در قرض، ملک حاصل نمی شود از برای مقترض به مجرد صیغه. بلکه به قبض حاصل می شود بنابر قولی وبه تصرف، بنابر قولی دیگر. پس چون ملک در آن وقت حاصل می شود قیمت هم در آن روز در ذمه مستقر می شود. واما دلیل قول اول: پس آن را فخر المحققین نیز تعلیل به همین کرده. که آن، وقت ثبوت بر ذمه است. با وجود آن که رای ایشان اشتراط قبض است در ملک، وشاید مسامحه شده باشد. ومراد ایشان نیز بعد قبض باشد. چون غالب این است که تحقق قرض وقبول آن به قبض حاصل می شود. چنانکه در مسالک اشاره به آن کرده. واما قیمت روز: پس معلوم نیست که احدی به آن قائل باشد. مگر بنا بر قولی که محقق آن را نقل کرده بود که قیمی هم مثل مثلی است. ودر صورت تعذر مثل در مثلی رجوع به قیمت یوم مطالبه می شود بنابر اصح اقوال. بلکه در مسالک دعوی اجماع ظاهر می شود بر این که رجوع به قیمت روز مطالبه، نمی شود مگر بنا بر این قول در صورت مزبور.

سوم: خلاف کرده اند در قرض که آیا ملک از برای مقترض به مجرد قبض حاصل می شود؟ یا بعد تصرف؟. مشهور این است که به مجرد قبض، ملک مقترض می شود. بلکه در مسالک گفته است که نزدیک نیست که خلافی در آن ظاهر شود. وگفته است که قول دیگر را شهید در بعضی حواشی خود نسبت به شیخ داده. وشهید در دروس گفته است که این قایل، تصرف را (کاشف) میداند از ملک سابق. و دلیل واضحی از برای این قول نیست به غیر اصل بقای ملک، واصل معارض دلیل نمی شود، چنانکه بیان میکنیم. واین قول بنابر این که مطلق تصرف را کافی دانیم در حصول ملک - چنانکه از شهید ظاهر می شود - خالی از وجه نیست در صورتی که تصرف از جمله امور ناقله ملک

ص: 19

نباشد. واما هر گاه تصرف از بابت بیع وامثال آن باشد، پس باید قائل شویم که آن مفید ملک است قبل از تصرف به لمحه کمی، چنانکه در عبدی که آزاد کند او را مالک به امر دیگری. والا پس حصول ملک معنی ندارد چون آن تصرف، نفس اخراج آن ملک است. وبه هر حال مختار قول مشهور است. ودلالت میکند بر آن طایفه [ ای ] از اخبار، از جمله آنها حسنه عبدالله بن سنان است که در مسأله (زکات قرض) مذکور است که مال قرض بعینه باقی بماند تا سال بر او بگذرد زکات آن بر مقترض است (1). به جهت آن که مال او است. ودلالت میکند بر این نیز آن که هر گاه حصول ملک مشروط به تصرف باشد، دور لازم می آید. به جهت آن که جواز تصرف موقوف است بر ملک و هر گاه حصول ملک موقوف باشد بر تصرف، لازم می آید تقدم شییء بر نفس. واین محال است. وبعضی بر این ذکر کرده اند که جواز تصرف موقوف است بر رضای مالک واذن او، ومفروض حصول آن است. پس دوری نیست. وبر این وارد است که مراد مستدل مطلق تصرفات است حتی جماع کردن با کنیز - که ظاهر خلافی ندارد در جواز آن به مجرد قبض - و اگر ملک حاصل نبود به سبب قبض، وجهی باقی نبود از برای جواز. به جهت آن که مفروض این است که صیغه (تحلیل) در میان نیست، وکنیز حلال نمی شود مگر به (ملک یمین یا (تحلیل). و هم چنین: بیع این مال جایز است به اتفاق. وبیع صحیح نیست الا از برای مالک یا وکیل ویا ولی او ویا به عنوان فضولی به شرط لحوق اجازه. ومفروض این است که هیچ یک در اینجا نیست. با وجود این که میتوانیم گفت که اذنی که از مقرض حاصل .

ص: 20


1- راجع به زکات دین دو روایت از عبدالله بن سنان - وسایل: ابواب الزکاة، باب 5 ح 6 وباب 6 ح 2 - وارد شده لیکن محتوای آنا با آنچه در متن بالا آمده مطابق نیست بل تنها بر این که (در دین زکات نیست) کفایت شده است. البته این دو حدیث، حدیث واحد هستند. به نظر میرسد حدیثی که مورد نظر میرزا (ره) است حدیث زراره است: ابواب الزکاة، باب 7 ح 1.

است این نیست الا بر این وجه که عین، ملک مقترض بشود وعوض در ذمه او ثابت باشد. نه مطلق اذن. وثمرات خلافی که در اینجا ذکر کرده اند یکی این است هر گاه ملک به مجرد قبض حاصل نشود مقرض می تواند رجوع کند به عین، مادامی که باقی است. وواجب است بر مقترض دادن هر گاه مطالبه کند. ویکی دیگر این که نمائی که از آن عین حاصل می شود قبل از تصرف، از مال مقرض است - بنابر این که تصرف ناقل ملک باشد حقیقتا یا ضمنا یعنی یک لمحه قبل از تصرف، ملک حاصل شود، چنانکه هر گاه کسی به دیگری بگوید که غلامتت را از جانب من آزاد کن،. که این متضمن این است که او را ملک من کن وآزاد کن. که آزاد کردن دلالت دارد بر حصول ملک از برای مالک قبل از عتق ضمنا - واز مال مقترض است، بنا بر مشهور. ومحتمل الوجهین است، بنابر قول به کشف از ملک سابق، که تصرف کاشف است از حصول ملک از حین قبض، نه مجرد آن لحمه یسیره که پیش گفتیم. ویکی دیگر در مثل این که آن عین عبدی باشد ومنتقل شود به کسی که به سبب انتقال به او آزاد می شود، مثل پدر نسبت به فرزند. پس بنا بر مشهور قبل از تصرف آزاد می شود. بخلاف قول دیگر. ویکی دیگر در دخول به کنیز [ است ] هر گاه صیغه تحلیلی در میان نباشد. ودر مسالک احتمال جواز داده بر هر دو قول، مثل معاطات در بیع. واین بنابر این است که معاطات در بیع افاده ملک نکند ومحض اباحه باشد. وآن خلاف تحقیق است، به جهت همین که اگر افاده ملک نکند لازم می آید جواز وطی امه از غیر جهت ملک وتحلیل. چنانکه پیش اعاده کردیم.

چهارم: پیش دانستی که بنا بر قول به عدم حصول ملک الا به تصرف، جایز است رجوع به عین. واما بنا بر قول به حصول ملک به مجرد قبض پس آیا جایز است رجوع به عین یا نه؟ -؟. مشهور عدم جواز رجوع است، بلکه از بعضی عبارات اشعار به اجماع نقل شده، و به هر حال مسأله خلافی است. چنانکه در مسالک نقل قول به جواز از شیخ کرده و استدلال بر آن را، به این که عقدی است که جایز است رجوع در آن مثل هبه در بسیاری از مواضع. وآن مردود است به این که هبه به دلیل خارج، بیرون رفته. والا میگوئیم که

ص: 21

قرض اقتضا نمی کند بعد حصول تملیک از برای مقترض الا وجوب رد عوض را. وآن مختار است که هر چه را خواهد بدهد. بلی: در این مقام اشکالی هست که اتفاق کرده اند بر این که قرض از عقود جایزه است، پس چگونه جمع می شود باقول به عدم وجوب ردعین در حین مطالبه؟!. بر این وارد است اولا که نباید مراد از اجماع اتفاق بر معنی مذکور باشد. و [ این ] چگونه اجماعی است که جل اصحاب - بلکه نزدیک است که کل باشد - قایل شده اند به عدم وجوب رد؟! وشهید ثانی (ره) توجیه کرده است این دعوی اجماع را به این که (مراد این است که هر وقت خواهد می تواند مطالبه عوض را کرد، هر چند موافق جوازی که در سایر عقود گفته اند نیست. زیرا که عدم لزوم در آنها به این معنی است که هر یک رجوع به عین المال خود می تواند کرد، ومشاحت در اصطلاح نیست). واین مشکل است، به جهت این که همین معنی اصل عقد است وامری نیست که از عوارض باشد. وجواز ولزوم از عوارض است. واز کلام شهید (ره) در دروس ظاهر می شود این که جایز است رجوع در مجلس. و عبارت او این است (وهو عقد جایز من الطرفین. فلکل منهما الرجوع فی الجمیع و البعض فی المجلس وغیره) پس مراد این باشد که قبل از حصول انتفاع مقصود به آن، میتوان بر هم زد. و هم چنین قبل از انقضاء زمان تمکن از انتفاع. ودر آخر مبحث قرض گفته است (لایجب علی المقرض امهال المقترض الی انقضاء وطره وان کان قضیة العرف ذلک) که حاصل مطلب این باشد که هر چند مقتضای عرف وعادت در این صیغه این است که این مال قرض داده به آن قدر در نزد او باشد که ممکن باشد رفع حاجت، لکن بر سبیل جواز است، وجواز آن عبارت است از جواز تخلف از مقتضای آن. هر چند لزوم از حیثیت عدم جواز رجوع به عین بر حال خود باقی است. وبدان که: چنانکه در قرض این دو معنی ملاحظه می شود که از حیثیتی افاده لزوم میکند واز حیثیتی جواز. باز دو معنی دیگر میتوان ملاحظه کرد که چنین باشد. وآن این است که قرض از جانب مقرض لازم است، به این معنی که رجوع به عین نمی تواند

ص: 22

کرد. واز جانب مقترض جایز است، یعنی می تواند عین را رد کند، چنانکه علامه در تحریر تصریح کرده وگفته است (القرض هو عقد لازم من جهة المقرض وجایز من جهة المقترض. علی معنی ان للمقترض رد العین او المثل. ولو طلب المقرض العین لم یجبر المقترض علی دفعها وقول الشیخ بالخلاف ضعیف). وبعد از آن اشکال کرده است در مثلی که اگر مقترض رد همان عین را بکند آیا واجب است قبول یا نه؟ -؟ وبنابر آنچه پیش گفتیم، اظهر عدم وجوب قبول است، چون مشغول ذمه قیمت است. بلکه میتوانیم گفت که در مثلی هم که قایل شده است به جواز در جانب مقترض، نه به معنی این است که فسخ قرض کرده باشد، بلکه به این معنی است که همان رد عین را میکند از باب وفای به عوض. پس آن عین را در عوض مثل میدهد که در ذمه او است. همچنانکه هر گاه کسی به بیع خیار ملکی را بفروشد و شرط کند که هر گاه بعد از انقضای مدت خیار رد مثل ثمن کند مسلط باشد بر فسخ بیع. ومفروض این است که بایع وجهی از مشتری گرفت به دیگری داد در عوض طلب. وثانیا متاعی به آن شخص فروخت. وآن شخص همان وجه را بعینه در عوض داد، واو آورد ودر انقضای مدت خیار مشتری داد. صادق است که رد مثل ثمن کرده، وحال آن که بعینه همان عین ثمن مشتری است. واین منافاتی بالزوم از جانب مقترض هم ندارد.

پنجم: از آنچه در مقدمه چهارم گفتیم ظاهر شد که عقد قرض از حیثیتی جایز است، واز حیثیتی لازم. پس هر گاه شرط مشروعی در ضمن عقد قرض بشود از حیثیت لزوم، لازم خواهد بود، چنانکه مقتضای عقود لازمه است ومؤید آن است عمومات (اوفوا بالعقود) و (المومنون عند شروطهم). واز جمله شروط جایزه است این که در قرض غیر قیمی شرط کند عوض دادن مثل آن را در صفات. وصورت سوال:

پنجم: از آنچه در مقدمه چهارم گفتیم ظاهر شد که عقد قرض از حیثیتی جایز است، واز حیثیتی لازم. پس هر گاه شرط مشروعی در ضمن عقد قرض بشود از حیثیت لزوم، لازم خواهد بود، چنانکه مقتضای عقود لازمه است ومؤید آن است عمومات (اوفوا بالعقود) و (المومنون عند شروطهم). واز جمله شروط جایزه است این که در قرض غیر قیمی شرط کند عوض دادن مثل آن را در صفات. وصورت سوال: از این قبیل است که شرط کرده است که در عوض باز کرباس بدهد. وظاهرا اشکالی در جواز شرط کردن امور مشروعه در ضمن قرض نباشد. ودر تحریر تصریح کرده است که (اگر در قرض شرط کند که اجاره بدهد خانه اش

ص: 23

را به او، یا بفروشد به او چیزی را، یا قرض بدهد به او یک بار دیگر جایز است، اما اگر شرط کند که اجاره بدهد به کمتر از اجرت المثل، یا از او اجاره بگیرد بیشتر از اجرت المثل، یا هدیه بفرستد، یا کاری برای او بکند، جایز نیست). ومتعرض بیان لزوم وعدم لزوم نشده. بلی در آخر گفته است (ولو شرط ان یقرضه شیئا آخر صح ولم یلزم الوعد). و وجه منع در این صورت اخیره لزوم رباست. اما اگر بدون شرط باشد یعنی این به کمتر از اجرت المثل یا بیشتر، یا فرستادن هدیه را به عمل آورد بدون شرط باشد یعنی این به کمتر از اجرت المثل یا بیشتر، یا فرستادن هدیه را به عمل نیاورد مسلط بر فسخ قرض می شود ومطالبه عین مال را می تواند کرد هر گاه باقی است، پس نمی تواند گفت که شرط لازم نیت چون در ضمن عقد لازم نیست وعین را هم رد نمیکنم (1) چون عین ملک من شده است به عنوان لزوم وتو مستحق عوض آنی لاغیر. زیرا که مقتضای قاعده شرط همین است که هر گاه وفا به آن نشود تسلط بر فسخ عقد بهم رسد واسترداد عین شود. هر چند عقد از اصل لازم باشد. واین را (خیار اشتراط) مینامند. ولکن از جمله شروط، شرط تاجیل است. ومشهور میان علما این است که هر گاه شرط کند در قرض اجل را، یعنی قرض بدهد دو درهم را (مثلا) وشرط کند در ضمن عقد جایز باشد، لازم نیست. پس در اینجا هم لازم نخواهد بود. و این مشکل می شود نظر به آنچه بیان کردیم در معنی لزوم عقد قرض. وبیان کردیم مراد از جواز را بر قول هر یک از شهیدین. پس میگوئیم: که مقتضای عقد قرض بعد حصول قبض انتقال عین است به سوی مقترض به عنوان لزوم. وانتقال عوض آن است از برای مقرض در ذمه مقترض. وشرطی که در ضمن این عقد لازم شده جزء احد عوضین می شود و [ لکن ] حق ثابت مشروط [ له ] نمی شود. بیش از این نیست که مقرض می تواند مطالبه حق خود را بکند در هر وقت که .

ص: 24


1- در نسخه: اما عین را هم رد نمیکنم.

خواهد، هر چند قبل از انقضای زمان تمکن از قضای حاجت به آن عین باشد. زیرا که این منافات ندارد با لزوم اصل معامله هر چند در یک لمحه باشد. مثلا هر گاه کسی نذر کند که مصحفی را داخل ملک خود کند، هر گاه مصحفی را به عنوان قرض بگیرد ویک لمحه بعد از آن، مقرض مصحف را پس گیرد، نذر به عمل آمده است. یا نذر کند که عبدی [ را ] منتقل سازد به خود از برای خدمت مسجد، وقرض کند عبدی را به این جهت وهنوز زمانی که توان خدمت کرد نگذشته مقرض استرداد کند. پس در این صورتها مصحف وعبد مال او شده به عنوان لزوم، واسترداد عین آنها نمیتوان کرد گو استرداد عوض تواند کرد. پس هر گاه شرط مشروعی در ضمن این عقدها بشود لازم خواهد بود وبه سبب استرداد عوض هم از مرتبه لزوم اصل انتقال عین بیرون نمیرود. ومؤید این است عمومات ادله وجوب وفای به عقود وشروط. وغرض ما از مثالهای نذر این بود که استبعاد نکنی از صحت چنین عقدی که [ گمان نکنی ] هیچ ثمره بر آن مترتب نمی شود به تقریب این که مقصود از قرض کردن منتفع شدن از آن است وآن منتفی است در صورت استرداد قبل از انقضای زمان تمکن. ووجه رفع استبعاد این است که گاه هست که مجرد دخول در ملک هر چند یک لمحه باشد منظور نظر عقلا باشد. ودر مثالهای مزبوره، نذر به عمل می آید به سبب دخول در ملک. هر چند ثمرات ملک بر آن مترتب نشود. وبدان که: چنانچه شرط اجل از برای قرض جایز است وبه آن سبب لازم می شود، همچنین لازم می شود هر گاه شرط کند اجل قرض را در ضمن عقد لازمی، مثل بیع. چنانکه مقتضای قواعد ایشان است. وبعضی گفته اند لازم نمی شود بلکه این شرط در ضمن عقد لازم منقلب میکند لزوم آن عقد را به جواز. به این معنی که مشروط علیه هر گاه اخلال کند به شرط، مشروط له مسلط می شود بر فسخ آن عقدی که این شرط اجل در آن شده. واین را قاعده کلیه کرده اند که (شرط جایز در عقد لازم، میگرداند لازم را جایز) و هم چنین (شرط لازم در عقد لازم). وتو میدانی که این معنی از احکام ولوازم شرط ضمن العقد است ودخلی به لازم وجایز بودن شرط ندارد،

ص: 25

وماهم به این معنی قایلیم ومی گوئیم که هر گاه وفای به شرط اجل به عمل نیاید مشروط له مسلط است بر فسخ قرض. وثمره آن جواز رجوع به عین است. واین منافات ندارد بالزوم اصل عقد وعدم جواز رجوع. ویکی دیگر از فواید صحت شرط مزبور ولزوم آن، این است که واجب می شود بر مشروط علیه وفای به آن، وجواز اجبار مشروط له او را بر وفا هر گاه ممانعت کند وهر چند به اعانت حاکم باشد. پس اگر مراد مشهور، از عدم لزوم این شرط، منع لزوم است از اصل، سخن ایشان تمام نیست. واگر مراد ایشان تسلط بر فسخ است نزد انعدام شرط همچنانکه در صورتی که شرط اجل قرض را در ضمن عقد بیع وامثال آن کرده باشد - پس ما هم قبول داریم، ولکن سخن در این نیست. به هر حال اقوی لزوم این شرط است. چنانکه در مسالک میل به آن کرده (و هم چنین صاحب کفایه) نظر به عمومات لزوم وفای به عقود وشروط، وقاعده (شرط در ضمن عقد لازم داخل احد عوضین است). (1) ومؤید این است روایت حسین بن سعید (قال سئلته عن رجل اقرض رجلا دراهم الی اجل مسمی، ثم مات المستقرض، ایحل مال القارض عند موت المستقرض منه؟ او للورثة من الاجل مثل ما للمستقرض فی حیاته؟ فقال: اذا مات فقد حل مال القارض). (2) وگاه هست که در این مقام تو هم بشود که شرط اجل مخالف مقتضای عقد قرض است، به جهت آن که مقتضای آن عدم اجل است، واینکه هر وقت مطالبه کند مسلط باشد بر اخذ عوض. وشرط مخالف مقتضای عقد، فاسد است. واین تو هم فاسد است. به جهت آن که مقتضای عقد این است که اجلی از برای او نیست نه این که باید اجلی نباشد. و (عدم اعتبار تاجیل) در مفهوم غیر از (اعتبار عدم تاجیل) است. ومیانه اینها فرق واضح است. .

ص: 26


1- و در نسخه: شرط در ضمن عقد لازم که شرط داخل احد عوضین است.
2- وسائل: ج 12، ابواب الدین، باب 12 ح 2. - توضیح: این حدیث صحت شرط را ضمنا تأیید میکند لیکن با قاعده (شرط در ضمن عقد لازم داخل احد عوضین است) در صورت قول به لزوم ولو از جانب مقرض، منافات دارد. پس یا تمسک به این حدیث به نفع میرزا (ره)نمی باشد ویا تمسک به قاعده.

ششم: جایز است بیع دین بعد حلول اجل بر همان شخص که از او طلب دارد، و بر غیر او علی الاشهر الاظهر - وابن ادریس منع کرده است در صورتی که بیع به غیر مدیون باشد، وادعای اجماع کرده، وبا وجود شهرت عظیمه وعمومات اعتنائی به این [ ادعای ] اجماع نیست - و هم چنین قبل از حلول، علی الاقرب. به جهت عمومات ادله. ودر خصوص سلف چون ظاهرا اجماعی بود - چنانکه از بعضی ظاهر می شود مثل آخوند ملا احمد (ره) ونقل شده است از ابن زهره نیز. - قایل بودیم به عدم جواز. در اینجا اجماعی نقل نشده بلکه شهرتی هم نیست بلکه میتوان گفت که قول به جواز اشهر است. ولکن مطالبه نمیتوان کرد الا بعد حلول اجل. پس اگر دین را بفروشد به عین صحیح است بلا اشکال. و هم چنین به مضمون حال، یعنی به قیمتی در ذمه که حال بدهد. بلکه هر گاه دین سابقی بوده که اجل آن تمام شده، آنهم چنین است، زیرا که الحال اطلاق دین حقیقی بر آن مشکل است. ومنع بیع (دین بدین) بر خلاف اصل وقاعده است. پس شمول عمومات صحت بیع از برای ما نحن فیه، اقوی است از شمول بیع دین به دین. وبه هر حال احوط ترک آن است، لکن بطلان آن معلوم نیست. واما در صورتی که به ذمه میخرد بدون سبق اجلی، پس ظاهرا اشکالی نیست، واین داخل بدین به دین و (کالی بکالی) نیست. واما بیع به مضمون مؤجل پس در آن اشکال وخلاف است. واظهر در آن نیز جواز است، وصدق بیع دین به دین بر آن ممنوع است. زیرا که متبادر از (بیع دین بدین صورتی است که در حین عقد صادق باشد که دین است، واین باید قبل از عدق متحقق شده باشد. نه این که عقد، دین شود. بلی آنچه چنین است در مثل جائی است که زید بگوید: ده تومانی که از تو طلب دارم به تو فروختم به هزار من گندمی که تو از عمرو طلب داری. (1). .

ص: 27


1- مطابق نظر مصنف (ره) هرگونه معامله دین صحیح است مگر همین صورت اخیر. وجالب این است که دو حدیث بر صحت همین صورت اخیر وارد شده است: (محمد بن یعقوب، عن احمد بن محمد، عن الحسن بن علی، عن محمد بن الفضیل، عن ابی حمزه قال: سئلت ابا جعفر (علیه السلام) عن رجل کان له علی رجل دین، فجائه رجل فاشتراه منه بعرض، ثم انطلق الی الذی علیه الدین فقال: اعطنی مالفلان علیک فانی قد اشتریته منه. کیف یکون القضاء فی ذلک؟ فقال: ابو جعفر (علیه السلام): یرد الرجل الذی علیه الدین ماله الذی اشتری به من الرجل له الدین). و (عن محمد بن یحیی وغیره، عن محمد بن احمد، عن محمد بن عیسی، عن محمد بن الفضیل قال: قلت للرضا (علیه السلام): رجل اشتری دینا علی رجل، ثم ذهب الی صاحب الدین فقال له: ادفع الی ما لفلان علیک فقد اشتریته منه. قال: یدفع الیه قیمة ما دفع الی صاحب الدین، وبرء الذی علیه المال من جمیع ما بقی علیه). وسایل ابواب الدین، باب 15. توضیحات: 1) عدم صحت معامله تحت عنوان (کالی بکالی) در احادیث شیعه به میان نیامده. آنچه هست نهی از معامله (دین بدین) است که آنهم تنها یک حدیث راجع به آن وارد شده که باز در سندش شخصیت سنی حضور دارد. 2) عدم صحت دین به دین بر خلاف اصل وعمومات است وپیام دو حدیث فوق مطابق اصل وعمومات است. پس به دلیل همین مطابقت از مباحثه در چون وچرای سند آنها بی نیاز میشویم که چندان جای بحث هم نیست. 3) دود حدیث فوق اصل معامله را باطل اعلام نمیکنند بل بدهکار را مخیر مینمایند که یا معامله را امضا کند و یا تنها همان مقدار را به خریدار دین، بدهد که به طلبکار داده است. با قطع نظر از این که خریدار، طلب مذکور را به نقد خریده وعوض را نقدا به طلبکار پرداخته یا به نسیه وذمه خریده، زیرا هر دو حدیث نسبت به این موضوع اطلاق دارند. بنا بر این میتوان گفت: مطابق اصل وعمومات وقواعد حکم بر صحت هر گونه معامله دین - به هر صورت - آسانتر از حکم به صحت آن منهای (صورت اخیر) است. البته بر طبق احادیث شیعه. لیکن نظر به این که عدم صحت (دین بدین) اجماعی است پس باید تنها مورد ما مواردی که مشمول بودن آنها بر (دین بدین) مشکوک باشد محکوم به صحت وبقیه موارد محکوم به عدم صحت باشد. وجود دو حدیث فوق اگر اصل صحت را در (صورت اخیر) اثبات نکند دستکم موجب میگردد که (صورت اخیر) از موارد مشکوک باشد ودر تحت اصل وعمومات قرار گیرد نه در شمول دین به دین. پس باید مصداق دین به دین را در صورت های دیگر جستجو کرد نه در صورت اخیر. ودر هر حال منحصر کردن مصداق دین به دین بر صورت اخیر سخت مشکل است.

هفتم: این معامله کرباس که در آخر شده می تواند شد که از باب بیع باشد که آنچه در ذمه عمرو طلب دارد از کرباس، آن دین را بفروشد به او از قرار عددی به دو قروش. و می تواند شد که از باب قضای دین باشد. یعنی بگوید کرباس ها که از تو طلب دارم، تأخیر میکنم به شرطی که وفای به آن دین را به این عنوان بکنی که در عوض هر کرباسی دو قروش بدهی. پس اگر از باب قضای دین است ودر آن حال مساومه، مدیون زاید بر مستثنیات دین به قدر طلب او داشته وقبول این معنی کرده

ص: 28

این از باب (وعده) است، وتا نداده لزوم ندارد. واما بعد از آن که قروش ها را داد نظر به وعده [ ای ] که کرده بود، دین خود را وفا کرده است، دیگر نمی تواند رجوع کند. هر چند عین قروش ها باقی باشد. زیرا که به مجرد وفای دین، مال صاحب طلب می شود. و رجوع به آن محتاج به دلیل است. واما اگر از باب بیع است پس اگر جامع شرایط صحت ولزوم است (مثل ایجاب و قبول وتعیین اجل اگر بیع نسیه باشد وامثال آن) باز بیع صحیح است - علی الاظهر ولازم است. ورجوع نمی تواند کرد. واما اگر شرایط صحت یا لزوم، موجود نباشد، پس اگر شرط صحت مفقود است (مثل این که بیع نسیه است واجل معین نیست) پس اصل بیع صحیح نیست. واگر صیغه نخوانده (گو سایر شرایط موجود باشد) پس آن محتمل است که از قبیل معاطات باشد - هر چند معنی لفظ معاطات در اینجا موجود نیست. یعنی (تقابض از طرفین در حین انشاء عقد). چون ظاهر این است که مجرد انشاء نقل کافی باشد در لحوق به معاطات - در این هنگام هر گاه قروش ها باقی است، ظاهر این است که صاحب قروش می تواند رجوع کند به قروش خود وصاحب کرباس رجوع کند به قیمت کرباس ها. این در وقتی است که معاطات مفید اباحه محضه باشد. واما اگر مفید ملکیت متزلزله باشد (چنانکه اظهر است) پس صاحب قروش نمی تواند رجوع کرد. زیرا که لازم می آید جمع ما بین عوض ومعوض. به جهت آن که کرباس ها ملک او شده بود به سبب قرض، پس اگر قروش ها هم ملک او باشد لازم می آید که هر دو ملک او شود. واینکه در هر حال باید که قیمت عین تالفه را رد کند منشأ زوال ملکیة او از عین تالفه نمی شود. بلکه آن از برای رفع ضرر است از صاحب عین تالفه. واین رفع ناخوشی اجتماع ما بین عوضین را نمی کند. واگر قروش ها تلف شده، ظاهر این است که هیچ یک به دیگری نتواند رجوع کند. هر گاه این مقدمات را دانستی، پس حاصل جواب از سوال:، این است که آنچه ظاهر می شود از صورت سوال:

این از باب (وعده) است، وتا نداده لزوم ندارد. واما بعد از آن که قروش ها را داد نظر به وعده [ ای ] که کرده بود، دین خود را وفا کرده است، دیگر نمی تواند رجوع کند. هر چند عین قروش ها باقی باشد. زیرا که به مجرد وفای دین، مال صاحب طلب می شود. و رجوع به آن محتاج به دلیل است. واما اگر از باب بیع است پس اگر جامع شرایط صحت ولزوم است (مثل ایجاب و قبول وتعیین اجل اگر بیع نسیه باشد وامثال آن) باز بیع صحیح است - علی الاظهر ولازم است. ورجوع نمی تواند کرد. واما اگر شرایط صحت یا لزوم، موجود نباشد، پس اگر شرط صحت مفقود است (مثل این که بیع نسیه است واجل معین نیست) پس اصل بیع صحیح نیست. واگر صیغه نخوانده (گو سایر شرایط موجود باشد) پس آن محتمل است که از قبیل معاطات باشد - هر چند معنی لفظ معاطات در اینجا موجود نیست. یعنی (تقابض از طرفین در حین انشاء عقد). چون ظاهر این است که مجرد انشاء نقل کافی باشد در لحوق به معاطات - در این هنگام هر گاه قروش ها باقی است، ظاهر این است که صاحب قروش می تواند رجوع کند به قروش خود وصاحب کرباس رجوع کند به قیمت کرباس ها. این در وقتی است که معاطات مفید اباحه محضه باشد. واما اگر مفید ملکیت متزلزله باشد (چنانکه اظهر است) پس صاحب قروش نمی تواند رجوع کرد. زیرا که لازم می آید جمع ما بین عوض ومعوض. به جهت آن که کرباس ها ملک او شده بود به سبب قرض، پس اگر قروش ها هم ملک او باشد لازم می آید که هر دو ملک او شود. واینکه در هر حال باید که قیمت عین تالفه را رد کند منشأ زوال ملکیة او از عین تالفه نمی شود. بلکه آن از برای رفع ضرر است از صاحب عین تالفه. واین رفع ناخوشی اجتماع ما بین عوضین را نمی کند. واگر قروش ها تلف شده، ظاهر این است که هیچ یک به دیگری نتواند رجوع کند. هر گاه این مقدمات را دانستی، پس حاصل جواب از سوال:، این است که آنچه ظاهر می شود از صورت سوال:، کرباس ها که نزد عمرو به امانت بوده آنها را زید به او به

ص: 29

قرض داده وشرط کرده که کرباس به همان صفت بدهد. واظهر این است که این شرط لازم است. پس همان کرباس ها در ذمه او قرار گرفت. ودر ثانی که آمد مطالبه کرباس خود کرد (در صورتی که قادر باشد عمرو به ادای آن بعد از وضع مستثنیات دین) مطالبه جایز است. پس هر گاه او را مخبر کرد ما بین این که یا (کرباس ها را بده) یا (در عوض هر کرباسی دو قروش بده بعد از چند وقت دیگر) هم این سخن جایز است. پس هر گاه عمرو اختیار دو قروش را کرد، پس یا این است که آن کرباس هائی که در ذمه او است به او میفروشد با شرایط بیع - از صیغه بیع وتعیین مدت اگر نسیه باشد، و مطلقا هر گاه نسیه نباشد. گو ذکر مهلت شده باشد - پس آن بیع نیز صحیح است، وبیع دین به دین نیست. واگر بیع فاسدی باشد مثل این که نسیه باشد وتعیین مدت نکند، پس آن مستحق قیمت کرباس ها است در روز مطالبه. و هر گاه بدون صیغه باشد ظاهر این است که از اقسام معاطات می شود. پس دور نیست که باز اظهر لزوم معاطات است در اینجا. و نمی تواند رجوع کند به قروش های خود هر چند موجود باشد. چون کرباس ها تلف شده است. واگر نه به عنوان بیع صحیح لازم شده ونه به عنوان بیع فاسد ونه به عنوان بیع معاطات، بلکه مقصود همان وفای عوض دین بوده، پس آن از باب وعده است ولزوم ندارد. ولکن بعد از آن که وفا کرد ظاهر این است که بعد دادن، قروش ها ملک صاحب طلب می شود. ورجوع به آن جایز نیست، هر چند قروش ها باقی باشد.

7 مکرر: سوال:

7 مکرر: سوال: هر گاه کسی از کسی طلبی داشته باشد وعاجز باشد از گرفتن آن وتوانداز مال او تقاص حق خود کند جایز است یا نه؟ -؟ وشرایط تقاص حق چه چیز است.

جواب:

جواب: این مسأله را در کتاب قضا وشهادات در همین مجموعه بیان کرده ایم به آنها رجوع کنند.

8 مکرر:سوال:

8 مکرر:سوال: دو نفر به سفر مکه رفته اند. یکی از آنها پول خود را در کربلای معلی در نزد امینی میسپرد، ودر وقت روانه شدن به مکه آن رفیق دیگر هم خواسته بود قدری

ص: 30

پول خود را نزد کسی بسپرد. آن رفیق به او میگوید که تو پول خود را به من بده که در راه خرج کنم ومساوی آن از آنچه من در نزد امین گذاشته ام مال تو باشد. ودر وقت معاودت امین را کشته بودند وپول تلف شده بود. والحال آن شخص که پول را گرفته به مجرد همین که گفته است مساوی آن از پول من مال تو باشد، بری الذمه هست یا باید پول او را بدهد؟ -؟.

جواب:

جواب: اگر مقصود بیع وشراء بوده که این پول را فروخت به آن پول (با قطع نظر از جهالت وعدم وصف رافع جهالت)، در معامله نقدین به عنوان بیع قبض مجلس که شرط است وآن خود به عمل نیامده، پس فاسد خواهد بود. و هر گاه مدعی میگوید که پول را قرض کردم که از این وجه عوض بدهم، بر فرض صحت چنین قرضی وشرطی، تلف شدن مال منشأ برائت ذمه او نمی شود. بلکه اگر مدعی بگوید که من به صیغه مصالحه آن ده تومان نزد امین را مثلا داده ام به این ده تومان، شاید دعوی او مسموع باشد و بری الذمه باشد چون قبض مجلس در صلح شرط نیست. ولکن این موقوف است به اثبات.

9:سوال:

9:سوال: هر گاه کسی طلب از کسی دارد وبفروشد به دیگری قبل از حلول اجل یا بعد به کمتر از آن، جایز است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: اشهر واقوی جواز است. (1) به سبب عمومات ادله از کتاب وسنت. وشیخ و ابن براج قایل شده اند به این که بر مدیون لازم نیست که بیش از آن قیمتی که مشتری داده بدهد به مشتری، وبری می شود از حق صاحب طلب نیز. نظر به ورود بعضی روایات (2) به این مضمون. وآن روایت ها با ضعف سند مقاومت نمی کند با قواعد مسلمه و آیات واخبار. خصوصا بری شدن ذمه او از آن قدر زاید که نه به صاحب طلب بدهد ونه .

ص: 31


1- البته در صورتی که دین را به نقد بفروشد. وگرنه مصداق (دین بدین) میشود، وخود میرزا در مسأله بالاتر، آن را به عنوان (صورت اخیر) باطل دانست.
2- مراد همان دو روایت است که ذیل مقدمه ششم از مسأله هفتم مورد بحث قرار گرفتند (وسایل: ابواب الدین، باب 15).

به مشتری که وجهی ندارد. بلی در اینجا باید ملاحظه دو چیز را بکند: اول این که ربا به عمل نیاید. مثل این که ده تومان طلب پول نقره را به هشت تومان نقره بفروشد. و همچنین طلا به طلا. بلی معامله را به غیر جنس بکند. دوم این که هر گاه عوضین از باب نقدین باشد مراعات قبض مجلس در معامله صرف هم باید در نظر باشد. وچون قبض مجلس در اینجا نیست به صیغه مصالحه بکند. چون قبض در مجلس در غیر بیع دلیلی ندارد. واما هر گاه به پول سیاه معامله کند رفع اشکال می شود.

10: سوال:

10: سوال: هر گاه کسی طلبی دارد از کسی، (مثلا ده تومان میخواهد) ولکن مدتی از برای او معین شده. آیا جایز است که بگوید (دو تومان آن را دست بر میدارم که طلب مرا به من بدهی) که دو ماه دیگر مانده است. یا بگوید (پنج تومان را حالا بده و من چهار ماه مهلت میدهم در باقیمانده که پنج هزار تومان دیگر است) -؟.

جواب:

جواب: بلی، جایز است. چنانکه شیخ در تهذیب به سند صحیح روایت کرده در باب صلح از ابان محمد بن مسلم از حضرت باقر (علیه السلام). وبه سند صحیح از حلبی از صادق (علیه السلام) (انهما قالا فی الرجل یکون علیه الدین الی اجل مسمی، فیاتیه غریمه فیقول: انقدنی من الذی لی کذا وکذا واضح لک بقیته. او یقول: انقدلی بعضا، وامدلک فی الاجل فی ما بقی علیک (؟) قال: لا اری به باسا مالم یزدد علی رأس ماله شیئا، یقول الله: لکم رؤس اموالکم لا تظلمون ولا تظلمون). (1) ودور نیست که به هر لفظی که افاده مطلب کند توان اکتفا کرد، ولکن بهتر این است که به لفظ ابراء یا عفو یا صلح وامثال آنها اسقاط کند.

11 :سوال:

11 :سوال: آیا جایز است که طلبی که کسی از کسی میخواهد ومدتی از برای آن معین شده، بگوید که دو ماه دیگر علاوه بر مدت صبر میکنم که فلان قدر زیاده از طلبم به من بدهی -؟.

جواب:

جواب: جایز نیست، ولزوم ندارد. وبیش از طلب نمی تواند گرفت. هر چند مهلت را .

ص: 32


1- وسائل: ج 13، ابواب الصلح، باب 7 ح 1. - هر دو حدیث تحت یک شماره درج شده اند.

هم داده باشد. وگویا خلافی هم در این نیست واز اقسام ربا می شود. وگمانم این است که حدیثی که در شأن نزول (احل الله البیع وحرم الربا) وارد شده (1) دلالت دارد بر این که از برای منع این معامله نازل شده. وصحیحه محمد بن مسلم وحلبی سابقه، نیز دلالت بر آن دارد.

12:سوال:

12:سوال: آیا جایز است که کسی گندم سرخ به کسی قرض بدهد وشرط کند گندم سفید عوض بدهد؟. یا گندم آبی بدهد ودیمی بگیرد؟.

جواب:

جواب: اظهر واشهر - خصوصا بین متأخرین - عدم جواز است در هر صورتی که شرط زیادتی وصف بشود. واخبار بسیار هم دلالت بر آن دارد. (2) واما هر گاه بدون شرط، بهتر را بدهد در عوض زبون، ضرر ندارد. وجمعی قایل به جواز شرط زیادتی در وصف شده اند، ودلیل ایشان تمام نیست.

13:سوال:

13:سوال: آیا دیون مؤجله به سبب حجر معجل می شود؟ یا این که این معنی مختص موت است؟ وبر فرض اختصاص به موت، آیا به موت، طلبکار هم معجل می شود - یعنی وراث به مجرد موت او مستحق مطالبه میشوند -؟ یا مختص موت مدیون است؟ که به موت مدیون آنچه بر ذمه او است الحال از مال او میگیرند وانتظار انقضای مدت نمیکشند. وآیا دیتی که در شرع مدتی از برای او هست (مثل دیه شبه عمد یا خطا که در مدت دو سال یا سه سال میگیرند) آنهم معجل می شود یا نه؟ -؟ وآیا بیع سلم به موت بایع قبل از انقضای مدت حال می شود یا نه؟ -؟ و هم چنین هر گاه مدتی در بعض معاملات شرط شود در حیل ربویه، مثل این که هشت تومان اشرفی را به ده تومان پول سفید مصالحه کند که بعد از شش ماه بدهد وآن شخص که پول سفید را باید بدهد قبل از انقضای مدت بمیرد (؟).

جواب: اما از سوال:

جواب:

جواب: اما از سوال: اول این است که اشهر واظهر این است که به حجر، موجل معجل .

ص: 33


1- به محور این آیه حدیث های متعددی وارد شده لیکن حدیثی که در مقام بیان شأن نزول این آیه باشد، برای من شناخته نشد.
2- وسائل: ابواب الربا، باب 12 ح 1. ونیز: ابواب الصرف، باب 12 ح 3 و 7 و 10.

نمی شود. وقول ابن جنید به الحاق آن به موت، ضعیف است. زیرا که اصل بقای حکم سابق است ودلیلی بر الحاق نیست الا قیاس وآن مع الفارق است. واما از سوال: دوم این است که کسی که مرد، آنچه را بعد از انقضای مدتی بایست بدهد معجل می شود، واین [ قول ] مشهور علما است، ومدلول چند روایت است مثل صحیحه حسین بن سعید (1) وروایت سکونی (2) وروایت ابی بصیر (3). وقول دیگر این است که در هر دو معجل می شود، چنانکه مدلول روایت ابی بصیر است، (4) واین ضعیف است. واما از سوال:

نمی شود. وقول ابن جنید به الحاق آن به موت، ضعیف است. زیرا که اصل بقای حکم سابق است ودلیلی بر الحاق نیست الا قیاس وآن مع الفارق است. واما از سوال: دوم این است که کسی که مرد، آنچه را بعد از انقضای مدتی بایست بدهد معجل می شود، واین [ قول ] مشهور علما است، ومدلول چند روایت است مثل صحیحه حسین بن سعید (5) وروایت سکونی (6) وروایت ابی بصیر (7). وقول دیگر این است که در هر دو معجل می شود، چنانکه مدلول روایت ابی بصیر است، (8) واین ضعیف است. واما از سوال: سوم: یعنی الحاق دیه مؤجله در شرع وبیع سلم وامثال آن: پس این است که در همه آنها به موت مدیون حال می شود، به جهت این که بر همه آنها صادق است که دین است، وداخل در عموم اخباری است که (دین به موت مدیون حال می شود). واین قول را علامه در قواعد اختیار کرده و اقرب شمرده. وآنچه در قواعد مذکور است مال سلم وجنایت است. وقول به (عدم الحاق) را فخر المحققین در شرح آن، احتمال قرار داده، و هم چنین شهید ثانی در مسالک، ولکن فخر المحققین در آخر گفته است که (اصح این است که مال السلم حال نمی شود). ودلیلی که از برای این احتمال گفته اند این است که اجل در سلم جزئی است از عوض. پس اگر مال السلم حال شود لازم می آید نقصان عوض. واما در دیه جنایت پس این است که اجل جنایت تعیین شارع است، وبدون آن دیه شرعی شمرده نمی شود. وفخر المحققین علاوه بر این متمسک به تعارض عمومین شده. یعنی (عموم ادله حلول دین) و (عموم مقتضای بیع سلم ودیه) وگفته است که مراد از جنایت در اینجا آن چیزی است که واجب است بر جانی، مثل شبه عمد یا خطای محض که عاقله در میان نباشد و قایل شویم که دیه متعلق به جانی می شود. و اما در صورتی که متعلق به عاقله .

ص: 34


1- وسایل: ابواب الدین، باب 12 ح 2 و 3.
2- وسایل: ابواب الدین، باب 12 ح 2 و 3.
3- این جمله زاید است که گویا از اشتباه نسخه برداران است.
4- وسایل: ابواب الدین، باب 12 ح 1.
5- وسایل: ابواب الدین، باب 12 ح 2 و 3.
6- وسایل: ابواب الدین، باب 12 ح 2 و 3.
7- این جمله زاید است که گویا از اشتباه نسخه برداران است.
8- وسایل: ابواب الدین، باب 12 ح 1.

می شود، پس آن حال نمی شود. به سبب این که گذشتن سال به سبب وجوب بر عاقله است وقبل از آن وجوبی تعلق نگرفته. واز این جهت است که هر گاه بمیرد قبل از انقضای سال، وجوب تعلق نمیگیرد.

کتاب الدین من المجلد الثالث

14:سوال:

14:سوال: زید مبلغی از عمرو طلب دارد. آیا زید می تواند که تنخواه خود را به اعانت ظالمی از عمرو بگیرد خواه عمرو اضافه بر مستثنیات دین، مالک چیزی باشد یا نه -؟ یا باید که زید علاوه بر مستثنیات اثبات نماید که عمرو مالک شیئی هست واز او بگیرد -؟.

جواب:

جواب: چنانچه عمرو مالک فاضل مستثنیات دین نیست زید نمی تواند در این وقت مطالبه طلب خود را از او نماید. واگر علاوه بر مستثنیات دین، چیزی دارد پس اگر ممکن است که به مرافعه در نزد حاکم شرع زید طلب خود را بگیرد جایز نیست که به ظالم رجوع کند. واگر بدون رجوع به ظالمی ممکن نیست، در این صورت مضایقه ندارم. به شرطی که تحمیل دیگری به عمرو نشود سوای اخذ طلب زید.

15:سوال:

15:سوال: هر گاه تعلق بگیرد خمس وزکات به عین مال کسی که طلبی داشته باشد از شخصی که مانع حقوق واجبه است، ومدیون از مالی که در آن حقوق واجبه است پول بدهد اما نه به قدری که مستوعب جمیع مال باشد. بلکه به قدر حصه فقراء یا زیادتر هنوز در دست صاحب مال باقی است. آیا آن وجه به تمامی از برای طلبکار حلال است یا نه؟ -؟. جواب: هر گاه علم دارد که آن مانع زکات وخمس قصد دادن ندارد، وقصد در ذمه گرفتن وعوض دادن هم ندارد. هر قدری که به طلبکار میدهد فقرا به قدر الحصه در آن شریکند، ومجموع آنچه میگیرد بر او حلال نیست.

16:سوال:

16:سوال: اذا کان لزید دین علی عمرو من سلم او غیره، فاعطاه عمرو امتعة ودابة وضیعة وکتابا مسعرة او غیر مسعرة، والضیعة مجهولة الحدود. فکیف حال الوفاء؟.

جواب:

جواب: ان کان عمرو یعطیه الامتعة المذکورة بنیة الوفاء غیر مسعرة، فیصح الوفاء بالنسبة الی المعلومات ویحسب بقیمتها حین الدفع. کما صرحوا به فی مسئلة وفاء الدین

ص: 35

(ان المعتبر فی مثل ذلک، القیمة یوم الدفع) فان کان الدین من النقود فالامر واضح. وان کان جنسا من الاجناس فیلاحظ قیمة الجنس الذی هو فی ذمة المدیون والامتعة التی یؤخذ منه وفاء معا. وکذلک لو کان الدین دراهم والوفاء دنانیر. والظاهر انه لا خلاف بینهم فی احتساب القیمة یوم الدفع. وذلک لان قصد وفاء الدین مع مخالفة الدین مع الامتعة لایصح الا بملاحظة القیمة، فینزل علیها. ویدل علیه ایضا اخبار معتبرة. والظاهر جهالة الحد غیر مضر، ح. لان تحقیق الحال موقوف علی التقویم، ویظهر الحال بعد تعیین الحدود، ویحتسب علی مقدار ما یظهر کونه قیمته یوم الدفع، کقیمة الامتعة الغیر المسعرة المعلومة الحال. وبالجملة: لیس هنا بیع لتلک الامتعة بقیمتها، ولا بتلک القیمة بالدین. بل هو اعطاء من باب الوفاء مراع باحتساب القیمة وظهور [ ال ] زیادة [ و ] النقصان. فان ظهر التساوی، فهو. والا فمرجع کل منهما الی الزیادة والنقصان. وان کان عمرو یعطیها مسعرة، فالظاهر انه بیع، ویحصل الوفاء بقیمتها. فکانه بالمساعرة باع ملک الاعیان بما حصل التقویم علیها واحتسبها القیمة وفاء ح. فیصح البیع فی المعلومات دون مجهول الحد. لاشتراط التعیین فی المبیع. فیحصل الوفاء بمقدار قیمة المعلومات ویبقی الباقی. ولا یضر جهالة احدها فی صحة الباقی. والفرق بین هذا القسم ان القیمة الواقعیة فی القسم السابق بعد الرضا بکونه وفاء یحسب قسرا لاستحالة کونه من باب الوفاء الا بملاحظة القیمة الواقعیة. وفی هذا القسم انما یستقر القیمة بالتراضی، فیکون بیعا، ووفائه انما یحصل بالقیمة لا بنفس الاعیان. فانتقال الاعیان یکون بالبیع ویترتب علیه ثمراته من خیار المجلس والحیوان وغیر ذلک. وکثیرا ما یشبه الوفاء بالبیع حتی انهم استشکلوا فی ما (لو احال من له علیه طعام من سلم یقبضه علی من له علیه مثله من سلم) قال فی القواعد (فالاقوی الکراهة). وقال ولده فی الایضاح (یبنی علی ان الحوالة معاوضة او استیفاء. فان قلنا بالاول فهل المعاوضة علی مال السلم حرام او مکروه) انتهی. ثم: من بعضهم ان وجه الکراهة انه کالمبیع قبل القبض. ومن بعضهم انه للخروج عن مخالفة الشیخ فی احد اقواله بالحرمة.

ص: 36

ولا یخفی ان جعل ذلک من باب البیع قبل القبض، فی غایة البعد، بل هو وکالة فی القبض، او حوالة لغریمه فی القبض. والاظهر صحته. بل وعن الشیخ فی الخلاف ظهور الاجماع علی الاعم من ذلک، حیث قال (یجوز الاحالة سواء کان الطعامان قرضین، او احدهما قرضا والاخر سلما بلا خلاف، اوکانا سلمین عندنا. لان الاصل جوازه والمنع یحتاج الی دلیل). وان کان عمرو یعطیها غیر مسعرة قرضا ثم اراد الوفاء بما اعطاه: فیحتسب بقیمتها یوم التسلیم وقبض المقترض (علی الاقوی فی قرض القیمی) فیصح فی المعلومات لصحة القرض. ویبطل فی المجهول لاشتراط المعلومیة فی القرض.

17:سوال:

17:سوال: عمرو یک روز آب از نهری دارد. زید میگوید که یک روز آب خود به من بده به قرض، در عوض من فلانقطعه زمین توا را در روز آب خود شرب میکنم. وزید تخلف کرد. والحال موسم احتیاج به آن هم گذشته. زید مستحق چه چیز است؟.

جواب:

جواب: این معامله داخل قرض نیست. زیرا که در قرض تعیین شرط [ است ] ومقرض در مثلی مستحق مثل است ودر قیمی مستحق قیمت یوم القبض است علی الاظهر. وچون قرض باطل شد به سبب جهالت، عمرو مستحق قیمت آن است یوم القبض که یوم تلف است. وداخل بیع هم نیست. به جهت بطلان بیع آب در مجرا وچاه به سبب جهالت، علی الاشهر الاظهر. واخبار وارده (1) در بیع آن محمول است بر صلح یا اجاره، چنانکه علامه در تحریر تصریح به آن کرده است. وداخل اجاره هم نیست، به سبب جهالت عوض. می تواند شد که بر طریق صلح تصحیح شود، به جهت عدم مضرت جهالت در آن غالبا، خصوصا در صورت عدم تمکن استعلام. پس اگر در وجه صلح شده باشد مستحق قیمت مساوی شرب آن یک قطعه زمین است در روز استحقاق آن. واگر هیچ یک نشده، ظاهرا معامله فاسد است وعمرو مستحق قیمت یک روز آب خود است. .

ص: 37


1- وسایل: ج 17 ص 332، باب 6، از ابواب احیاء الموات.
18:سوال:

18:سوال: مستثنی در دین آیا خانه است یا کرایه آن؟ -؟ و هر گاه کسی خانه [ ای ] داشته باشد وبیع شرط کرده باشد ودیون دیگر داشته باشد، باید برای او وضع قیمت آن کرد؟ یا کرایه آن؟ و هم چنین سایر مستثنیات.

جواب:

جواب: الحال در نظرم دلیلی بر جواز وضع قیمت خانه از برای کسی که خانه ندارد، ویا کرایه خانه، نیست. زیرا که از ادله بیش از (عدم اجبار بر بیع مسکن محتاج الیه لایق به حال او) مستفاد نمی شود. اما در صورتی که مسکن خود را بیع کرده باشد به شرط خیار فسخ، وبقدر آن داشته باشد که خانه را از بیع مستخلص کند، پس در استثناء آن، تامل دارم. وحال فرصت تامل تمام، نیست، ورافع هم مستعجل است. تا حق تعالی از فضل ورحمت خود فرصتی بدهد وافاضه رفع اشکال بکند. واز آنچه گفتیم سایر مستثنیات ظاهر می شود. هر چند دور نیست که در مسأله بیع شرط بگوئیم که به سبب خیار هنوز علاقه ملکیت او باقی است، واز این جهت جایز نمیدانیم از برای مشتری بیع آن را مادامی که ایام خیار منقضی نشده. وعلتی هم که از احادیث مستفاد می شود مؤید این است. چنانکه در حسنه حلبی فرموده اند (لاتباع الدار ولا الجاریة فی الدین، وذلک لانه لابد للرجل من ظل یسکنه وخادم یخدمه) (1). .

ص: 38


1- وسایل: ابواب الدین، باب 11 ح 11.

کتاب الضمان وتوابعه

اشاره

19:سوال:

19:سوال: هر گاه زید ده تومان سفید طلبی از عمرو داشته باشد وعمرو غایب باشد، وتمسکی از او به دست زید باشد. وبکر ده تومان را به زید بدهد که رفع حاجت او بشود. وزید همان تمسک [ را ] به بکر بدهد که هر وقت عمرو بیاید از او بگیرد، ولکن نه به این معنی که بکر راضی شده باشد که ذمه زید بری شده باشد از طلب بکر ومنتقل شده باشد به ذمه عمرو. بلکه منظور او این باشد که اگر از عمرو بگیرد آن را در عوض طلب خود محسوب دارد. وصیغه هم مابین محیل ومحتال جاری نشود. وغیبت عمرو به طول انجامد، وخالد که پدر عمرو باشد در مقام ادای دین عمرو بر آید ومبلغ دوازده تومان پول سیاه به بکر بفروشد به صیغه سلف باشرایط آن، به مبلغ ده تومان سفید. ومبلغ مزبور را قبض نماید، وبعد در عوض دین عمرو به بکر بدهد. وخالد (که پدر عمرو است) هم غایب شود ووجه سلف را ندهد. آیا این حواله - با وجود آن که محال علیه حاضر نبوده ورضای او معلوم نبوده وثبوت اشتغال ذمه او هم به طلب زید ثابت نبوده - صحیح است ولازم؟ یا نه؟. وآیا بکر به زید رجوع میکند در اخذ حق خود یا به عمرو؟ -؟.

جواب:

جواب: در حواله رضای محیل ومحتال شرط است بالاجماع. واما رضای محال علیه پس مشهور در آن نیز اشتراط رضا است، وبعضی نقل اجماع هم بر آن کرده اند، ونیز تعلیل کرده اند به این که مردم در گرفتن طلب متفاوت میباشند ومحیل گاه است خوشرفتارتر

ص: 39

باشد از محتال. پس محال علیه که طلب را باید به محیل بدهد، هر گاه راضی نباشد که محتال - چون شدید العجل است - از او بگیرد می تواند قبول حواله نکند. ولکن در دلیل قول ایشان محل تامل است، زیرا که حواله در معنی توکیل است وموکل هرکی را خواهد می تواند وکیل کرد در اخذ حق خود. بلی هر گاه طلب او از جنسی باشد ومحیل جنسی دیگر حواله کند، در آنجا اشتراط رضا خوب است، چون این معاوضه جدیده است و محتاج است به رضای طرفین. ودر اجماع منقول هم اشکال هست، به جهت عدم صراحت نقل در اجماع و ورود خدشه بر آن از جهات دیگر نیز. پس بنا بر مشهور این حواله صحیح نیست. خصوصا با ملاحظه عدم قصد نقل از ذمه او، وعدم اجرای صیغه. وبنا بر خلاف مشهور هم صحیح نیست، چون صیغه خوانده نشده، ومقصود هم نقل حق از ذمه خود به ذمه دیگری نبوده. چنانکه مفروض سوال: است. ودیگر این که اشتغال ذمه محال علیه ثابت نیست وحواله بر شخصی که بریء الذمه باشد صحیح نیست در نزد بعضی. وبعضی که صحیح میدانند هم کلام ایشان راجع می شود به ضمان، ومفروض این است که عمرو حاضر نبوده که ضامن شود. لکن سوال:

باشد از محتال. پس محال علیه که طلب را باید به محیل بدهد، هر گاه راضی نباشد که محتال - چون شدید العجل است - از او بگیرد می تواند قبول حواله نکند. ولکن در دلیل قول ایشان محل تامل است، زیرا که حواله در معنی توکیل است وموکل هرکی را خواهد می تواند وکیل کرد در اخذ حق خود. بلی هر گاه طلب او از جنسی باشد ومحیل جنسی دیگر حواله کند، در آنجا اشتراط رضا خوب است، چون این معاوضه جدیده است و محتاج است به رضای طرفین. ودر اجماع منقول هم اشکال هست، به جهت عدم صراحت نقل در اجماع و ورود خدشه بر آن از جهات دیگر نیز. پس بنا بر مشهور این حواله صحیح نیست. خصوصا با ملاحظه عدم قصد نقل از ذمه او، وعدم اجرای صیغه. وبنا بر خلاف مشهور هم صحیح نیست، چون صیغه خوانده نشده، ومقصود هم نقل حق از ذمه خود به ذمه دیگری نبوده. چنانکه مفروض سوال: است. ودیگر این که اشتغال ذمه محال علیه ثابت نیست وحواله بر شخصی که بریء الذمه باشد صحیح نیست در نزد بعضی. وبعضی که صحیح میدانند هم کلام ایشان راجع می شود به ضمان، ومفروض این است که عمرو حاضر نبوده که ضامن شود. لکن سوال: سائل این است که بکر علم به شغل ذمه عمرو نداشته، ومی خواهد به این سبب این را داخل (حواله بربریء الذمه) کند. ودر این اشکال است چونکه ظاهر قول مسلم صدق است، واو خبر داده به این که از او طلب دارد، وطلب خود را حواله کرده که بکر بگیرد. پس این که ظاهر شود که طلب نداشته، منافات ندارد باحکم به صحت حواله در اول امر، ومراعی باشد تا زمان ظهور بطلان. چنانکه جایز است خریدن مال غیر از دست وکیل به محض ادعای وکالت. وبه هر حال، در این مقام سخن دیگر هست وآن این است که خالد پدر عمرو ادای دین عمرو کرده ودر ادای دین رضای مدیون شرط نیست. پس ذمه عمرو از وجه طلب بکر بری شده. وخالد پدر او مشغول ذمه دوازده تومان پول سیاه هست که به بکر بدهد. وچون خالد که ادای دین ولد خود (عمرو) را کرده معترف است که زید از او طلب داشته ومحول به عمرو کرده، این ادای دین عمرو بر میگردد دین زید، به جهت این که

ص: 40

این را از جانب عمرو میدهد تا این که آنچه بکر از او میخواسته ساقط شود. پس زید هم بریء الذمه می شود، چون خالد ادای دین او کرده. پس باقی نماند چیزی الا مطالبه پول سیاه از خالد که بکر از او بگیرد.

20:سوال:

20:سوال: زید به وکالت عمرو ملکی را فروخت به بکر، ودر ضمن عقد شرط کرده ضمان درک مبیع را، که هر گاه عینا یا منفعتا مستحق غیر بر آید از عهده بر آید. وبعد از سه سال ادعا کرد بر بکر که این ملک را من از زید اجاره کرده بودم ومنافع این سه سال مال من است باید رد کنی. چه باید کرد؟

جواب:

جواب: بعد از اثبات اجاره هم او را سخنی نیست چه جای آن که اجاره به بثبوت نرسد. و هر گاه زید منافع را تصرف کرده است باید از [ عهده ] غرامت بر آید، هر چند اجاره را به ثبوت برساند. به علت آن که بکر را مغرور کرده است واو عالم به حال نبوده است. وضمان ثابت است هر چند در ضمن عقد شرط نکرده باشد. و هر چند قایل باشیم که این عقد ضمان صحیح نیست. به جهت آن که (ضمان مالم یجب) است. بلکه دور نیست که اصل عقد ضمان هم صحیح باشد هر چند ضمان مالم یجب باشد. به جهت آن که گاه هست که ضرورت داعی می شود به ضمان، چنانکه در آنجا که احدی در کشتی بگوید به دیگری در حال خوف غرق که (الق متاعک فی البحر وضمانه علی).

21 :سوال:

21 :سوال: زید طلبی از عمرو دارد. وعمرو ملکی را بیع شرط میکند از برای زید. و در ثانی زید ملک را به عمرو به اجاره میدهد. وقبل از انقضای مدت خیار عمرو ملک را به خالد میفروشد. ودر حین انقضای مدت، زید مطالبه تنخواه خود از عمرو میکند. و عمرو او را حواله میکند به خالد وزید هم قبول میکند. وبعد از چند روز معلوم می شود که خالد معسر وپریشان بوده است در حین حواله. آیا زید تنخواه خود را باید از عمرو بگیرد یا خالد؟ -؟ یا رجوع کند به بیع شرط؟

جواب:

جواب: اولا بیع عمرو آن ملک را بدون اجازه ورضای زید باطل است. وملک مال زید است. ودیگر احتیاج به رجوع ندارد مال او هست. بلی هر گاه قبل از انقضای موعد، وجه را حواله کرد به زید بروجه صحیح وقبول کرد، وعمرو هم فسخ بیع کرد، مال او می شود. وچون بیع اول باطل است پس انتقال آن به خالد ثانیا محتاج می شود به بیع

ص: 41

جدیدی - یا اجازه وامضای بیع سابق بنا بر قول به صحت اجازه در فضولی در مثل چنین جائی (1) وزید را در آن حقی نیست و هر گاه بطلان حواله معلوم شود مستحق تنخواه خود است از عمرو. واگر زید اذن داده به بیع به خالد، یا اجازه کرده، صحیح است بیع وملک مال خالد است. ودر صورت بطلان حواله رجوع به ملک نمی تواند کرد وهمان تنخواه خود را از عمرو میطلبد. باقی ماند سخن در صحت حواله: وظاهرا اشکالی نیست در این که شرط است در حواله (ملی) بودن محال علیه، یا عالم بودن محتال بر پریشانی واعسار او در حین حواله. و اما هر گاه جاهل بوده به پریشانی او وقبول حواله کرده، بعد که معلوم شد، می تواند رجوع کند به محیل. وظاهر این است که در صحت ضمان شرط نیست ملائت، وبا جهل به اعسار، مضمون له بعد اطلاع می تواند فسخ کرد. پس در لزوم ضمان شرط است ملائت یا علم به اعسار.

22:سوال:

22:سوال: هر گاه زید از عمرو ده تومان طلب دارد واز او مطالبه میکند. عمرو او را حواله به بکر وبکر قبول میکند. بعد عمرو فوت می شود وزید مطالبه وجه از بکر میکند. بکر میگوید ذمه من بری بود از حق عمرو واو از من طلب نداشت، من نمیدهم. آیا بر فرض ثبوت برائت ذمه بکر، حواله لازم است وزید می تواند حق خود را از بکر بگیرد یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: اشهر واظهر عدم اشتراط اشتغال ذمه محال علیه است، واز ابن ادریس دعوی اجماع ظاهر می شود که در سرائر گفته است (واذا احال بدینه علی من له علیه دین، فلا خلاف فی صحة الحوالة. فاما اذا احاله علی من لیس له علیه دین، فان ذلک لایصح عند المخالف، ولا خلاف فی صحة ذلک عند اصحابنا معشر الامامیة. واذا ثبت ذلک یحول الحق من ذمة المحیل الی ذمة المحال علیه اجماعا) وعمومات (اوفوا بالعقود) واطلاق بعض اخبار هم دلالت دارد بر آن. واز شیخ در مبسوط نقل شده است .

ص: 42


1- توضیح: بنابر بیع به شرط، ملک مال زید است که عمرو آن را فضولا فروخته است. اینک قبل از موعد یا در سر موعد، مثل ثمن به خالد حواله شده وزید این حواله را پذیرفته. اکنون لازم است بیع فضولی امضا شود. و از متن سوال پیداست که زید امضا نکرده آیا عمرو فضولی که پس از حواله، مالک ملک شده می تواند فروشی را که خودش فضولی کرده بود امضا نماید؟ این همان مسأله مورد اختلاف است. رجوع کنید به مسأله فضولی در اواخر جلد دوم.

قول به اشتراط اشتغال ذمه. وظاهر عبارت محقق هم در نافع این است. ودلیل واضحی از برای آن نیست، و هر چند شبیه می شود به (ضمان) (1) پس لازم است بر محیل که آن مال را به محال علیه برساند. چنانکه در ضمان لازم است در صورتی که ضامن شده باشد به اذن مضمون عنه، هر چند ادای مال به اذن مضمون عنه نباشد - ولکن ظاهر این است که سایر احکام حواله در آن جاری است. (2) وبه هر حال، به مجرد حصول حواله منتقل می شود مال از ذمه محیل به ذمه محال علیه، ومحیل بری الذمه می شود از حق محتال. هر چند محتال او را بری الذمه نکند - علی الاشهر الاظهر - به جهت اطلاق اجماعات که نقل شده است بر انتقال حق از ذمه محیل به ذمه محال علیه، واطلاقات اخبار. (3) وبعضی قایل شده اند به این که محتال می تواند رجوع کند به محیل هر گاه او را بری نکرده باشد، نظر به بعضی روایات ضعیفه که قابل تاویل نیستند وحمل بر تقیه هستند. (4)

کتاب الضمان من المجلد الثالث

23:سوال:

23:سوال: زید نامی مسافر. در حین ورود به منزلی از منازل، عمرو نامی ادعای طلبی از او کرد. وبکر نامی آمده وگفت الحال او مسافر است بگذار که او برگردد واگر در مراجعت دعوای تو را طی نکرد، یا خود را به تو ننمود، من ضامن که از عهده جواب مرافعه مزبوره بر آیم. آیا بکر ضامن است یا نه؟ -؟.

جواب: این سوال:
جواب:

جواب: این سوال: مجمل ومغشوش، واندراج آن در تحت ضمان مشکل است. زیرا .

ص: 43


1- یعنی چنین حواله ای در حقیقت (ضمان) است نه حواله. وبعضیها در صحت چنین حواله ای گفته اند: اگر حواله را نوعی (استیفاء) بدانیم. صحیح است. واگر آن را (اعتیاض) بدانیم، صحیح نیست چون عوضی در مقابل آن وجود ندارد.
2- بنابر این چنین معامله ای ماهیت حواله دارد نه ضمان.
3- وسائل: ج 13، کتاب الضمان، باب 11 ح 1 و 3 و 4
4- وسائل: ج 13، کتاب الضمان، باب 11 ح 2 - صاحب وسائل میگوید (بعضی علمای ما این حدیث را حمل کرده اند بر این که مراد از ابراء همان قبول است) ومیرزا این تاویل را رد میکند وحق با میرزا است.
که ضمان عبارت است از تعهد مال از شخصی که بری الذمه است، از جانب شخصی که مشغول الذمه است. ودر اینجا تعهد مال نکرده است، بلکه تعهد طی مرافعه کرده، واین گاه است که موجب دادن مال می شود، وگاه است نمی شود. و هم چنین اندراج آن در تحت کفالت هم مشکل است، زیرا که کفالت عبارت است از تعهد نفس با صیغه مشتمله بر ایجاب وقبول. مثل این که کسی طلب مالی از کسی دارد، یا دعوائی بر کسی دارد و گریبان او را بگیرد که بیا وفا کن به حق من. ودیگری بیاید وکفیل او شود وبگوید او را مرخص کن برود وتو هر وقت که او را بخواهی من او را حاضر میکنم - یا بعد از فلان مدت هر گاه او را خواهی حاضر میکنم - وتو حق خود را از او بگیر (یا دعوای خود را با او طی کن). وعبارت سوال:

که ضمان عبارت است از تعهد مال از شخصی که بری الذمه است، از جانب شخصی که مشغول الذمه است. ودر اینجا تعهد مال نکرده است، بلکه تعهد طی مرافعه کرده، واین گاه است که موجب دادن مال می شود، وگاه است نمی شود. و هم چنین اندراج آن در تحت کفالت هم مشکل است، زیرا که کفالت عبارت است از تعهد نفس با صیغه مشتمله بر ایجاب وقبول. مثل این که کسی طلب مالی از کسی دارد، یا دعوائی بر کسی دارد و گریبان او را بگیرد که بیا وفا کن به حق من. ودیگری بیاید وکفیل او شود وبگوید او را مرخص کن برود وتو هر وقت که او را بخواهی من او را حاضر میکنم - یا بعد از فلان مدت هر گاه او را خواهی حاضر میکنم - وتو حق خود را از او بگیر (یا دعوای خود را با او طی کن). وعبارت سوال: افاده این معنی راهم نمی کند. بلی، اگر چنین گفته باشد که (بگذار این شخص برود ومن کفیل او میشوم که هر گاه خود نیامد من او را حاضر کنم واگر حاضر نکنم ملتزم مرافعه او باشم) این داخل کفالت می شود. وحکم کفالت این است که هر گاه اجل ومدت برای او قرار دهد وبعد از اجل مکفول له مطالبه کند احضار او را، واجب است بر کفیل احضار او. بلکه اقوی این است که بدون تعیین مدت هم می تواند شد که بگوید (هر وقت که مطالبه کنی من او را حاضر میکنم). وبعد از مطالبه هر گاه احضار تام کرد که مکفول له قادر بر اخذ او شد بری می شود، وبر او چیزی لازم نیست. و هر گاه کوتاهی کند حاکم شرع او را اجبار میکند بر احضار، یا بر ادای آنچه بر او است. وبنا بر قول جماعتی دور نیست که بدون رضای مکفول نمیتوان او را مخیر کرد میانه آن دو امر، گاه هست که مکفول له خود مکفول را میخواهد برای غرضی. پس باید اول او را حاضر کند. و هر گاه ممکن شود باید از عهده مال، یا از عهده دعوی بر آید. مگر این که آن حق حقی باشد که کفیل را ممکن نباشد از عهده آن بر آید، مثل آن که حق قصاص، داشته باشد بر کسی وکفیل او را مرخص کرد [ ه باشد ]، کفیل را نمیتوان قصاص کرد. چون قصاص بر غیر مباشر،نمی باشد. یا آن که مکفول زنی بود که مکفول له ادعای زوجیت آن، میکرد. در اینجا زوجیت [ را ] نمیتوان از کفیل استیفاء کرد. پس در

ص: 44

این صورت اگر آن حق را بدلی هست رجوع به آن بدل می شود. مثل دیه که بدل قصاص می تواند شد، هر چند در قتل عمد باشد. ومثل مهر المثل در عوض زوجیت. (1) بخلاف مثل اجرای حد وتعزیر که بدلی ندارد از او توان استیفاء کرد. و هر گاه آن حق، حق دعوی مال باشد که باید به مرافعه طی کند، پس هر گاه مکفول له اقامه بینه کند بر حق خود، باید کفیل وفا کند به حق او، و هم چنین هر چه را مرافعه شرعیه اقتضا کند باید آن را معمول دارد.

24:سوال:

24:سوال: کسی که مال غصبی را به دست دیگری میدهد، واین شخص ثانی علم به غصبیت ندارد، بعد عالم می شود. آیا شغل ذمه میباشد یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: عموم (علی الید ما اخذت) شامل همه احوال است ودر هیچ صورت فارغ نیست.

25:سوال:

25:سوال: زید اراده کند که با عمرو معامله کند. وبه سبب جهالت حال عمرو از خالد بپرسد که آیا عمرو محل اعتماد است یا نه. خالد بگوید بلی او امین است معامله بکن. وبعد از معامله معلوم شد که عمرو معسرو بی اعتبار بوده، وزید به خسارت افتاده، آیا ضمان بر خالد هست یا نه؟ -؟ وفرقی هست ما بین حصول اعسار بعد از معامله وقبل از آن یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: اولا این که هر گاه فقر وبی چیزی عمرو بعد از معامله واقع شده به هیچ وجه زید را بر خالد سخنی نیست. واگر معلوم شود که پیش از معامله بی چیز بوده وخالد چنان میدانسته که محل اعتبار است وخلاف آن ظاهر شود، باز معلوم نیست که بر خالد چیزی باشد. بلی هر گاه زید مدعی این باشد که خالد تقصیر کرده وتلبیس کرده وسبب خسارت او شده وبه ثبوت هم برسد، فی الجمله اشکالی بهم میرسد. ولکن در .

ص: 45


1- این در صورتی که مکفول مرد باشد ومکفول له زن، درست (وبه اصطلاح تمام) است. لیکن در صورت عکس قابل بحث است زیرا مهر المثل قیمت زوجیت زن نسبت به مرد نیست. پس بعید نیست که گفته شود (لاکفالة فی الزوجیة) در صورتی که مدعی مرد باشد. همان طور که (لا کفالة الحد). همان طور که دیه زن بی شوهر وزن شوهردار مساوی است وچیزی از قاتل به عنوان قیمت یا حق زوجیت برای شوهر نمیگیرند.

اینجا خود در حکم مباشر یا سبب اقوی است، وخود تقصیر کرده که به قول یک نفر اعتماد کرده. معلوم نیست که تواند غرامتی از خالد بگیرد. واین از باب آن نیست که کسی بند از پای حیوانی بگشاید وحیوان بگریزد، یا در قفس مرغی را بگشاید وآن مرغ بپرد، ویا کسی را در محل سباع بیندازد واو را بدرند، یا قیدی از پای غلام دیوانه بردارد واو بگریزد. بلکه از باب آن است که کسی بند از پای غلام عاقلی بردارد واو بگریزد. و در اینجا ضمانی بر (سبب) نیست. بلی اشکال کرده اند در غلام عاقلی که گریزپا باشد. واین را داخل مغرور کردن - مثل این که کسی دیگری را ضیافت کند ومال مهمان را بیاورد ودر نزد او بگذارد که بخورد، که گفته اند صاحب خانه ضامن است نه مهمان - بسیار مشکل است. چون مهمان هیچ به فکر این نیست که این بلکه مال خودم باشد وبالمره مغرور است. ودر اینجا به محض سخن یک نفر چنان حالتی حاصل شود که احتمال خلاف نرود، بسیار بعید است. نهایت امر این است که این از باب آن باشد که کسی در قفس مرغی را باز کند، یا بند پای حیوانی [ را ] باز کند وآن مرغ وحیوان بر حال خود باشند دیگری بیاید وآنها را رم بدهد وآنها بگریزند، که تصریح کرده اند که ضمان بر این شخص ثانی است. چون ثانی اخص واقوی است، زیرا که با سبب اول محتمل بود که نگریزند، ودر ثانی دیگر احتمال خلاف ندارد، چنانکه کسی چاهی عدوانا بکند، ودیگری او را در آن بیندازد. وبه هر حال در اینجا بایع یا مباشر است یا (سبب اقوی). وعلامه در تحریر اشکال کرده است در این که هر گاه کسی دزدان را دلالت کند بر مالی وبدزدند، آیا ضامن است یا نه. و [ عمل ] خالد در اینجا اقوی از آن راهنمائی دزدان نیست. پس چگونه در این هیچ اشکالی نباشد. و [ باز ] (1) علامه در تذکره گفته است - در کتاب اجاره - (ولو دفع الی خیاط ثوبا وقال له ان کان یکفینی قمیصا فاقطعه. فقال الخیاط: فهو کاف. وقطعه فلم یکفه، فعلیه ارش القطع، ولو قال: انظر الی هذا الثوب هل یکفینی .

ص: 46


1- در نسخه: واینکه...

قمیصا؟ فقال الخیاط نعم. قال اقطعه. فلم یکفه. لم یلزمه شیئی وبه قال الشافعی و اصحاب الرای. لانه انما اذن له فی الاولی بشرط کفایته فاذا قطعه بدون شرطه کان ضامنا. وفی المسئلة الثانیة اذن له فی القطع ولم یشترط. بشیئی، فلا یجب علیه الضمان. اقصی ما فی الباب انه غشه وکذب علیه، وذلک لا یوجب الضمان. ولم یجب علیه الضمان فی الاولی باعتبار غروره. بل باعتبار عدم الاذن فی قطعه. لان اذنه مفید بشرط کفایته، فلایکون اذنا فی غیر ما وجد الشرط فیه، بخلاف الثانیة. وقال ابو نور لا ضمان علیه فی المسئلتین لانه قد غره فی الثانیة کما غره فی الاولی فتساویا فی الضمان. والجواب ما بینا من ان العلة فی الاول لیست الغرور بل عدم الا ذن). وبعد از تسلیم این که مغرور باشد واز باب اکل طعام مذکور باشد، ولکن میگوئیم که مباشر تلف در اینجا عمرو است. وخالد اگر چه سبب باشد لکن عمرو مباشر است. و در اینجا اقوی بودن سبب از مباشر ممنوع است، بلکه مباشر اقوی است. مثل آن که کسی چاهی عدوانا کنده باشد ودیگری در آن بیفتد وهنوز به قعر چاه نرسیده در کمر چاه کسی باشد واو را با شمشیر دو پاره کند. آری در (1) این سخن اشکالی هست. وآن این است که عمرو در اینجا ضامن قیمتی است که از زید بایع خریده نه ضامن مال است ونه ضامن قیمة المثل آن در حال استیفاء. واین دخلی به قاعده اتلاف وسببیت ندارد. واحتمل فی التذکره ایضا عدم ضمان المستأجر لهلاک الدابة اذا استأجر لیحمل کیلا معلوما وزاد علیه شیئا آخر عمدا. والموجر جاهل به وکذب المستاجر وصدقه فکان التفریط منه. والاحتمال الاخر الذی استظهره هو ضمان المستاجر لتغیریره و تلبیس الامر علیه بالکذب، فکان المستاجر کشاهد الزور عند الحاکم فکما انه یلجاء الحاکم شرعا بالحکم وسقط الضمان عنه فکذلک ما نحن فیه، فان عقد الاجارة یوجب الوفاء به، واعداد المحمول للحمل بعد عقد الاجارة مما یوجب العمل علی مقتضاه شرعا. واما لو حمل المستاجر علیها بنفسه، اوامر اجنبیا بالحمل، فلا اشکال فی ان الضمان علیه. ومما ذکر یظهر ان الاحتمال التی ذکره فی ما نحن فیه اظهر. .

ص: 47


1- در نسخه: آیا...

اذ غایة الامر اشتراک المسئلتین فی لزوم حمل اقوال المسلمین علی الصدیق شرعا، ولکن لیس فی ما نحن فیه ما یوجب البیع شرعا. بخلاف ما فرضه فی التذکرة. اذ هناک الوفاء بمقتضی عقد الاجارة واجب، فکانه الجأه الی الحمل ولیس فی ما نحن فیه الجائه. فاذا کان سقوط ضمان الغار ثمة لاجل تقصیره فی الاخلاد الیه احتمالا، فینبغی ان یکون سقوط الضمان عنه فی ما نحن فیه متعینا، او احتمالا اظهر من الاحتمال الاخر. قال فی التذکرة - فی آخر کتاب الاجارة - (یجوز شرط الخیار فی الاجارة سواء کانت واردة علی العین او الذمة وبه قال ابو حنیفة ومالک، لعموم قوله تعالی: اوفوا بالعقود. و بقوله (علیه السلام) المؤمنون عند شروطهم). وفی شرح النافع فی کتاب الوکالة فی مسئلة (اقرار الوکیل) ما یناسب المقام. وقال فی الکفایة فی کتاب الدین (المشهور انه لو شرط التاجیل فی القرض لم یلزم، واحتمل بعضهم لزوم هذا الشرط. ویدل علیه عموم مادل علی لزوم الالزام بالشروط والوفاء بالعقود. وبه هر حال، چون این مرحله منتهی به دعوی ومرافعه می شود، ودر حین مرافعه حکم بر حاکمی که اهل مرافعه است ظاهر خواهد شد وبدون مرافعه طی نخواهد شد.

26:سوال:

26:سوال: ذکر الفقهاء انه یجوز الترامی والدور فی الضمان والحوالة. وقالوا انه یصح الترامی فی الکفالة دون الدور. ماوجهه؟

جواب:

جواب: نعم یجوز الترامی فی الکفالة ولا یجوز [ فیها ] الدور. اما الترامی فکما اذا کفل بکر عمروا لاجل زید بان یحضره عنده. وکفل خالد بکرا لاجل زید لان یحضر بکرا عنده حتی یحضر بکر عمرو عند زید. او کفل ولید خالدا لاجل زید لان یحضر ولید خالدا عنده حتی یحضر خالد بکرا عنده حتی یحصر بکر عمروا. وهذا صحیح. واما الدور: فکما کفل عمرو ایضا فی المثال المذکور بکرا لاجل زید لان یحضره عنده حتی یحضر بکر عمرا. او کفل بکر خالدا لاجل زید لان یحضره عنده حتی یحضر هو بکرا لیحضر هو عمروا عند زید وهکذا. وهو باطل. وجه البطلان انه مع حضور عمرو لا معنی لان یحضر عمرو بکرا لان یحضره عند زید. لانه بنفسه حاضر فلاحاجة الی واسطة یحضره، وهکذا باقی الامثلة. والسرفی ذلک ان الکفیل هو الذی فی حکم الحاضر الموثق به عند المکفول له

ص: 48

ابدا، والمکفول هو الذی فی حکم الفار الغیر الموثق به وهو الذی صار سببا للاحتیاج الی الکفیل. ففی صورة الترامی یستقر وصف الموثوقیة فی الکفیل الاخیر ویصیر البواقی الی الاول فیحکم الفار الغیر الموثوق به فالمکفول له اولا یطالب الکفیل الاخیر وهو یرجع قهقهری ویاتی بالفار المتلوله، ثم یاتی بتملوه الی الاول. واما مع الدور: فیعود الموثوقیة الی الاول ویستقر فیه فلا یبقی حاجة الی الکفیل له، فیبطل کفالة من تاخر لعدم الحاجة الیه. اذا لاحتیاج الی المتاخر انما کان لاجل احضاره واذا صار هو موثوقا به وفی حکم الحاضر، فلا معنی لکفالة من تاخر عنه لاجل احضاره.

27:سوال:

27:سوال: اذا ارسل زید بهیمة فی النهار فافسدت زرع عمرو. فهل علی زید الضمان ام لا؟ -؟.

جواب:

جواب: قال اکثر الاصحاب (علی ما فی التنقیح، والمشهور بینهم کما صرح به جماعة منهم المحقق فی النافع والشهید الثانی فی الروضة. بل اجماعهم کما عن ابن زهره و الشهید فی شرح الارشاد) ان ما یفسده البهایم فی اللیل فهی مضمونة علی صاحبها بخلاف ما افسدت فی النهار. وذهب ابن ادریس وسایر المتاخرین الی التفصیل بالتفریط فی حفظ البهیمة فیضمن فیه ان کان فی النهار. وعدمه فلا یضمن وان کان فی اللیل نظرا الی اصل البرائة فی صورة عدم التفریط. وکونه سببا عادیا فی صورة التفریط. احتج الاولون بما روی عن النبی (صلی الله علیه و آله) (علی اهل الاموال حفظها نهارا وعلی اهل الماشیة ما افسدت مواشیهم باللیل) (1). وحکم به فی قضیة ناقة البراء بن عازب لما دخلت حایطا فافسدته (2) وبالروایات الکثیرة التی روته الخاصة عن ائمتهم (علیه السلام) منها ما رواه الشیخ والکلینی عن السکونی عن جعفر عن ابیه (علیه السلام) قال: کان علی (علیه السلام) لایضمن ما افسدت البهایم نهارا فیقول: علی صاحب الزرع حفظه. وکان یضمن ما افسدته لیلا. (3) 1

ص: 49


1- الروایة عامیة ما ساعد تنی التوفیق علی وجدان مصدرها.
2- المستدرک: ج 3 کتاب الدیات ابواب موجبات الضمان، الباب 29
3- الوسائل ج 19، کتاب الدیات، الباب 40 ح 1

واجاب الاخرون بعد الاعتراف بشهرتها ان فی السکونی ضعفا، ومن جملتهم المحقق فی النافع. وفیه ان المحقق صرح فی المعتبر فی باب النفاس با نه عامی ثقة و هو متاخر عن النافع والموثق حجة سیما مع انجباره بعمل جل القدماء بل لایعرف خلاف منهم. مع ان الراوی عنه فی سند آخر فی التهذیب عبدالله بن المغیرة وهو من اصحاب الاجماع. مع ما نقل عن الشیخ فی العدة فی شانه. وکذا غیره من المقویات. وسیما مع الانجبار بالشهرة والاجماعین المنقولین. والروایات الکثیرة الاخر المرویة فی التهذیب والکافی. منها (صحیح علی الظاهر وهو ما رواه الشیخ والکلینی عن محمد بن یحیی، عن محمد بن الحسین، عن یزید بن اسحاق شعر وصحح العلامة حدیثه وعن الشهید الثانی توثیقه، نقله العلامة المجلسی فی الرسالة وقال: ان فیه مدحا عظیما) عن هارون بن حمزة (وهو ثقة) قال (سئلت ابا عبدالله (علیه السلام) عن البقر والغنم والابل یکون فی المرعی فیفسد شیئا هل علیها ضمان؟ فقال: ان افسدت نهارا فلیس علیها ضمان، من اجل ان اصحابه یحفظونه. وان افسدت لیلا فانه علیها ضمان) (1) ورویا ایضا عن ابی بصیر (قال: سئلت ابا عبدالله (علیه السلام) عن قول الله عزوجل: وداود و سلیمان اذ یحکمان فی الحرث اذ نفشت فیه غنم القوم. فقال لایکون النفش الا باللیل، ان علی صاحب الحرث ان یحفظ الحرث بالنهار، ولیس علی صاحب الماشیة حفظها بالنهار انما رعیها بالنهار وارزاقها، فما افسدت فلیس علیها. وعلی اصحاب الماشیة حفظ الماشیة باللیل عن حرث الناس، فما افسدت باللیل فقد ضمنوا، وهو النفش، وان داود (علیه السلام) حکم للذی اصاب زرعه رقاب الغنم، وحکم سلیمان (علیه السلام) الرسل والثلة وهو اللبن و الصوف فی ذلک العام) (2) الحدیث. الی غیر ذلک من الاخبار لا حاجة الی ذکرها. وقال الشهید فی شرح الارشاد بعد ذکر روایة السکونی (الحق ان العمل لیس علی هذه الروایة بل اجماع الاصحاب. ولما کان الغالب حفظ الدابة لیلا وحفظ الزرع نهارا خرج الحکم علیه. ولیس فی حکم المتاخرین رد لقول القدماء، فلا ینبغی ان یکون 4

ص: 50


1- الوسائل: الباب المذکور، ح 3
2- المرجع: ح 4

الاختلاف هنا الا فی مجرد العبارة عن الضابط، اما المعنی فلاخلاف فیه). انتهی، و حاصله ان الروایة واردة فی مورد الغالب فیه تمثیل للتفریط، فالمعیار انما هو التفریط، و فیه نظر ظاهر، اذا التمثیل انما یصح اذا کان کلما وقع من اتلاف البهائم فی اللیل تفریطا من المالک، فقد یخرج الدابة من الاصطبل بسبب نقب (1) اللص للجدار بدون تقصیر من المالک، وقد یقع مع عدم المسامحة فی النهار من مالک الحرث فی الحفظ لکونه محبوسا او غیر ذلک. والتحقیق ان یقال: انه لاینبغی الاشکال فی ضمان صاحب البهیمة لوارسله عمدا فی الحرث. ولیس ذلک داخلا فی محل النزاع (وکذلک لوادخلها مالک الزرع فی زرعه و یدعها حتی یفسد. وفی مالوراها دخلت فیه ویفسدها ولم یمنعها مع القدرة اشکال) بل الکلام انما هو فی صورة المسامحة وترتب الفساد علی المسامحة، فح نقول: ظاهر الروایات هو ترتب الضمان بملاحظة الوقوع فی اللیل والنهار. وما ذکر فی الروایات (من لزوم الحفظ فی اللیل والنهار ویستحق الرعی فی النهار (2) وعلی مالک الزرع حفظه فیه) لیس من باب العلة، لما هو مشاهد من التخلف. بل ذلک من باب الحکمة الداعیة علی الحکم، ولا یلزم اطراد الحکمة کما فی کون رفع اریاح الاباط داعیا فی تشریع غسل الجمعة واطراد استحابه فی مالم یکن هناک ریح. وکذلک تشریع العدة لاجل عدم اختلاط الانساب، مع انه لازم فی مالم یحتمل وجود ماء من الزوج الاول فی رحمها ایضا وهکذا. (3) فالعمل علی الاخبار لامانع منها، فیجب الحکم بالضمان اذا افسدت باللیل وان لم یفرط [ وبعدم الضمان اذا افسدت بالنهار ] لاجل حمایة الحمی واقدام الناس علی حفظ زراعتهم فی النهار. (4) فظهر ان الاقوی قول قدماء الاصحاب. .

ص: 51


1- نسخه بدل: نقص اللص
2- وفی العبارة سقط وتعقید کما ان اکثر الضمایر فی هذه السطور غیر مراعیة تذکیرا وتانیثا. ولکن المراد معلوم.
3- وفی کلامه قدس سره ما اسلفناه فی مسلة (الحیل الربویه) فراجع المجلد الثانی.
4- نسخه بدل: لاجل حمایة الحمی بهائمهم فی اللیل واقدام الزارع علی حفظ...
28:سوال:

28:سوال: هر گاه زید بیست من پنبه بفروشد به عمرو وبکر به شراکت. و هر یک از مشتریها ضامن یکدیگر شوند. والحال عمرو مبلغ خطیری مدیون است که از جمله آنها قیمت همین پنبه است، ومال [ او ] وفابه همه دیون او نمی کند. وقلیلی پنبه مانده، آیا این پنبه مختص زید است ودر باقی اموال، غرما هر یک نسبت به طلب خود میبرند -؟. یا این که پنبه هم مثل سایر اموال باید بالسویه [ مال ] غرما شود؟.

جواب:

جواب: بدان که: هر گاه کسی طلب از دو نفر داشته باشد و هر یک از آنها ضامن حصه دیگری شود، این ضمان صحیح است، هر گاه نقصی دیگر نداشته باشد، وجامع شرایط ضمان باشد. پس میگوئیم که در این صورت [ آیا ] طلبها (1) هر دو مساویند در مقدار و در وقت؟ ودر این که هر دو به اذن مضمون عنه شده؟ یعنی هر یک از آنها به دیگری گفته که تو ضامن من شو؟. یا مختلفند در این امور؟ یا در بعض آنها؟ پس اگر مساویند، مثل این که هر یک از آنها ده تومان است و حال است. یا موجل است واجل آنها تفاوت ندارد مثل آن که هر یک وعده یک ماه بدهند و هر یک به اذن دیگری ضامن شده. پس چنین مینماید که فایده بر این عقد ضمان مترتب شود. چون هر یک باید ده تومان را بدهند و تا ندهد فارغ نیست. خواه نامش این باشد که این طلبی است که از خود او داشت یا از رفیق او داشت. ولکن چنین نیست. بلکه فایده آن این است که در اصالت وفرعیت متعاکس میشوند. یعنی آن که چون مضمون عنه اصل است وضامن فرع، پس عمرو نسبت به طلبی که زید از او دارد اصل است وبکر که ضامن او شده فرع است. واما نسبت [ به ] طلبی که زید از بکر دارد بکر اصل است وعمرو فرع. پس هر گاه عمرو طلبی که زید از بکر داشت داد، از دست زید فارغ است. ودیگر زید از او مطالبه نمی تواند کرد. ولکن بکر مشغول ذمه حصه عمرو هست وتا ندهد از دست زید فارغ نیست. وفایده اصالت وفرعیت این است که هر گاه زید عمرو را بریء الذمه بکند، عمرو بریء الذمه می شود. زیرا که به سبب ضمان بکر حصه او ساقط شده بود وحصه بکر را که ضامن بود که بدهد به سبب ابراء زید بری .

ص: 52


1- ودر نسخه: در این صورت باطلبها...

شد. واما بکر: پس باید آنچه را که ضامن شده بود از جانب عمرو به زید بدهد. واما آنچه طلب زید بود از او پس آن به سبب ضمان عمرو ساقط شده بود، واز آن باب به عمرو هم چیزی نمی باشد بدهد. چون عمرو به زید چیز [ ی ] نداده در عوض آن، که از او مطالبه کند، و هر گاه عمرو بعض طلب خود را داده باشد وزید او را بری کند از باقی، در همان قدری که به زید داده می تواند از بکر مطالبه کند نه در باقی. ویکی دیگر از ثمرات این ضمان این است که هر گاه در وقتی که دین به ذمه این دو نفر قرار گرفت، رهنی بر این دین ها (هر دو) گرفته باشد، یعنی عمرو وبکر رهنی داده باشند به زید از برای دین، یا یکی از آنها داده باشد. پس به سبب ضمان، عقد رهن منفسخ می شود ورهن خلاص می شود. زیرا همینکه بعد از استقرار طلب ورهن، ضمان به عمل آید، آن به منزله ادای دین است، چون مفروض آن است که بر وجه صحیح که آن رضای مضمون له باشد واقع شده ومنتقل شده طلب از ذمه [ ای ] به ذمه دیگری. پس گویا دین او ادا شده، ورهن از برای ادای دین بود. واما هر گاه طلبها مختلف باشند به یکی از وجوه مذکوره: پس فواید مترتبة بر این ضمان بسیار است. زیرا که در صورتی که طلبها متفاوت باشند ویکی کمتر [ ودیگری زیادتر باشد ]، این ضمان منشأ این می شود که آن که بار او سبک است سنگین می شود، و به عکس. یا [ اگر ] یکی تبرعا ضامن دیگری (به خواهش آن (1)) شده، وآن دیگری به خواهش آن (2) شده، در اینجا ثمره ضمان این است که متبرع رجوع نمی تواند کرد به مضمون عنه. بخلاف آن که به خواهش مضمون عنه ضامن شده باشد. و هم چنین هر گاه طلبها یکی معجل باشد ودیگری موجل. آن [ یکی ] که بایست معجل بدهد، مهلت برای او بهم میرسد. وآن [ دیگری ] که مهلت داشت [ و ] موجل بود، باید معجلا ادا کند، وثمرات .

ص: 53


1- یاد آوری: مراد از ضمیر (آن) طلبکار است.
2- یاد آوری: مراد از ضمیر (آن) طلبکار است.

دیگر هم برای این ضمان است که ضرور به ذکر آنها نیست. وبدان که: آنچه مذکور شد (که هر گاه یکی از مدیون ها ضامن دیگری شوند و مضمون له هم راضی باشد - چنانکه شرط است رضای او علی الاشهر الاظهر - منتقل می شود دین هر یک به ذمه دیگری) این (1) در وقتی است که در دفعه واحده ضامن شوند ومضمون له راضی شود ورد نکند. واما هر گاه احدهما را رد کند وضمان او را قبول نکند، پس هر دو حق جمع می شود در ذمه آن که قبول کرده. بلی بعد از آن که هر دو حق را داد به مضمون له، رجوع میکند به مضمون عنه در مقدار حق او، هر گاه به اذن او ضامن شده. واما هر گاه ضمان به تعاقب باشد ومضمون له راضی باشد به هر دو و رد نکند، پس هر دو جمع می شود در ذمه آن که آخر ضامن شده، زیرا که مفروض این است که اخری ضامن شده آنچه [ را ] که در ذمه اولی باشد. واز آنجمله آنچه در ذمه اولی باشد حق آخری است که او ضامن شده بود وثانیا به ذمه او منتقل شده. ومفروض این است که حق اولی را هم ضامن شده، و هر گاه فرض کنیم که دومی ضامن مجموع ما فی الذمه اولی نشده، بلکه ضامن خصوص دین اولی شده، پس اینجا هم مثل آن است که هر دو به یک دفعه ضامن دین هر یک شوند، که هر گاه مضمون له اجازه هر دو را رد کرد، دین هر یک منتقل می شود به ذمه دیگری. واگر یکی از آنها را رد کرد هر دو می شود به ذمه آن دیگری. وبه هر حال، بعد از آن که هر دو حق مستقر شد به ذمه یک شخص، پس هر گاه مجموع را به مضمون له داد بالمره بری می شود از حق مضمون له واشکالی نیست. واما هر گاه بعض مجموع را بدهد خواه به مقدار دین دیگری باشد یا کمتر، پس آیا آن منصرف می شود به ادای دین خودش یا رفیقش یا مجموع؟ -؟ -؟، پس اگر قصد دارد، به یکی از آنها منصرف می شود به قصد او. پس اگر قصد کرده که از جانب خودش داده باشد، رجوع به مضمون له (2) نمی تواند کرد، واگر به قصد رفیقش داده رجوع به رفیقش .

ص: 54


1- در نسخه: واین....
2- (مضمون عنه) صحیح است که همان رفیقش باشد.

می تواند کرد. و هر گاه نزاع شود میان ضامن ومضمون عنه در قصد، قول ضامن مقدم است بایمین. چون امر با او است واو اعرف است به حال خود، واگر قصد معینی نکرده پس در آن دو وجه محتمل است: یکی این که توزیع می شود بالنسبة، چنانکه مختار علامه است در قواعد. دوم این که الحال قصد میکند ضامن، هر کدام را که خواهد. وتعیین به دست او باشد. چنانکه مختار ایضاح است. یا رجوع به قرعه کند وبنابر آن بگذارد. ودلیل اول (چنانکه مختار ایضاح گفته است) این است که: منصرف شدن مجموع آن به هر یک از دین ها محال است. و هم چنین عدم صرف آن به هیچ یک از آنها محال است. وصرف آن به یکی معین از اینها، ترجیح بلا مرجح است. ودلیل قول دوم را گفته است (لتساویه بالنسبة الیهما). وگویا مراد او این است که آن مال که ضامن داده نسبت آن به هر دو دین مساوی است. یعنی ضامن مختار بود آن مال را در عوض هر یک که خواهد بدهد. پس الحال که بدون قصد داده همان اختیار مستصحب است که در عوض هر یک که خواهد حساب کند. وتملک قابض به سبب مجرد قبض ممنوع است ومراعی است به لحوق قصد. با آن که تملکی است از ما فی الذمه ضامن بدون تعیین. وتعیین در کار نیست. واظهر در نظر حقیر قول اول است. چون به قصد ما فی الذمه داده است وتملک هم حاصل می شود. وگویا دو طلبکارند که مشتری را گرفته اند وحق هر دو بر مال مساوی است (1) وترجیح بلا مرجح محال است. ونظیر این است آنچه که تحقیق کرده ایم در کتاب زکات، که هر گاه کسی نصاب اول گوسفند ونصاب اول شتر را مالک باشد وباید دو گوسفند بدهد، هر گاه یکی را داد به قصد (زکات ما فی الذمه) نصف گوسفند محسوب می شود از برای زکات گوسفند، ونصفی برای زکات شتر. وثمره در جائی ظاهر می شود که اگر بدون تفریط وتقصیر در ایصال آن دیگری به مستحق هر دو نصاب ها تلف شوند، مالک بریء الذمه است از زکات. و هر گاه یکی از نصاب ها تلف شود ویکی باقی باشد نصف گوسفند دیگر باید بدهد از برای همین نصاب باقی. ونصف دیگر که از برای آن نصاب تالف است از او ساقط است. .

ص: 55


1- عبارت نسخه: وآن مصرف گویا دو طلبکارند که حق مشتری را گرفته اند وهر دو بر مال مساوی است.
واما جواب از سوال:

واما جواب از سوال: از حال پنبه [ ای ] که باقی مانده است: پس بدان که زید از باب طلبی که از عمرو داشت رجوع به مال عمرو نمی تواند کرد، حتی به عین موجود پنبه. چون به سبب ضمان بکر منتقل شده به ذمه او. بلکه رجوع به بکر میکند. وبکر بعد از ادای قیمت مستحق رجوع میکند به مال عمرو، و هر گاه شرط رجوع متحقق باشد (که از جمله این است که به اذن مضمون عنه ضامن شده باشد) به حسب غرما حق خود را میگیرد. ودر خصوص پنبه موجود هم حق رجوعی ندارد. چون مال او نبود که در تحت قاعده (رجوع غریم بعین المال خود) مندرج باشد. بلی زید از باب طلبی که از بکر داشت از باب قیمت پنبه وبه سبب ضمان عمرو منتقل شده بود به ذمه عمرو وآن را از مال عمرو مطالبه میکند، به موافق آنچه برسد نسبت به سایر غرما [ می تواند بردارد ]. وباز در عین پنبه موجود در نزد عمرو حقی ندارد، چون این دینی است که از بکر طلب داشت. در ازای پنبه حصه عمرو نبود بلکه در ازای پنبه حصه خودش بود. وبعد از این، ورثه عمرو از باب ضمان عمرو از برای حصه بکر بر سبیل غرما داده اند به زید، مستحق میشوند که از بکر بگیرند. ولکن چون مفروض این است که زید حصه عمرو را که بکر ضامن شده بود، از بکر گرفته یا میگیرد، دیگر مستحق نمی شود که از مال عمرو عوض را بگیرد، ومال او وفا به تمام نمی کند بلکه به قدری که غرما اقتصاد کرده اند میگیرد. واز همان قدر که زید گرفته بیشتر نمی شود. پس در این صورت به تقاص وتهاتر رجوع می شود. یعنی حق یکی از ذمه دیگری ساقط می شود. وحاصل کلام این که: زید تمام حصه عمرو را از بکر میگیرد. وضامن ها - چون ورثه عمرو به قدر سهم غرمائی که داده اند، از بکر صاحب طلبند. وبکر هم به قدر حصه غرما باید رجوع کند به ورثه عمرو واین دو نفر - تقاص میکنند واز هم در میروند.

29:سوال:

29:سوال: زید ملکی را به عمرو فروخت. وبکر ضامن زید شد که اگر ملک مستحقا للغیر بر آید، از عهده بر آید یا مثمن را مستخلص نموده به او رد کند. وضامن شود که هر گاه خسارتی به مشتری برسد بعد از بیع (به سبب احداث بنا وغرس اشجار در صورتی که مالک اصلی ازاله آنها کند ومستحق ارش شود) از عهده بر آید. وبعضی از آن ملک

ص: 56

مستحق غیر بر آید وضامن مرده باشد، آیا صحیح است یا نه؟ -؟. وآیا شرط است در صحت زمان رضای مضمون له ومضمون عنه وقبول مضمون له یا نه؟ -؟. وآیا در صورت وجود ثمن که هنوز دین نشده، ضمان صحیح است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: اظهر صحت این ضمان است. ولکن در همان رد ثمن، نه تخلیص مثمن. و اظهر صحت ضمان است در درک حاصل از آنچه بعد از بیع حادث می شود، از بنای عمارت وغرس اشجار هر گاه مالک اصلی آنها را ازاله کند. وضامن ارش آن را باید بدهد، و هم چنین اظهر این است که در صورتی که بعضی از آن مستحق غیر بر آید ضامن باید از عهده ثمن همان بعض بر آید، نه تمام آن. ودر همه رجوع به بایع میکند. مگر این که تصریح کند ضامن به ضمان تمام ثمن، که اظهر در این صورت نیز صحت است. واظهر این است که رضای مضمون له شرط است در مطلق ضمان. ولکن اظهر عدم اشتراط قبول است. یعنی ضرور نیست تلفظ به قبول، همان راضی شدن کافی است. ورضای مضمون عنه شرط نیست. واظهر این است که وجود ثمن در حین ضمان منافی صحت ضمان نیست. وتحقیق این مسائل موقوف است به بیان چند مطلب:

مطلب اول: در بیان اشتراط رضای مضمون له ومضمون عنه است: فاعلم ان فی اعتبار رضا المضمون له، قولان. المشهور بین الاصحاب (کما نسبه الهیم جماعة) الاول. وعن ابن زهره والتحریر الاجماع علیه. وعن الشیخ فی احد قولیه الثانی. والاول اظهر. لنا: مضافا الی الاصل والاجماع المنقول، ان الناس مختلفون فی سهولة القضاء و عدمها، وبالضمان ینتقل الحق من ذمة الی اخری فلولم یعتبر لزم الغرر والضرر. و لمفهوم صحیحة عبدالله بن سنان عن الصادق (علیه السلام) (فی الرجل یموت وعلیه دین فیضمنه ضامن للغرماء. فقال: اذا رضی به الغرماء فقد برئت ذمة المیت). (1) وعبارة فقه الرضا (علیه السلام) المعتضدة بالعمل )وان کان لک علی رجل مال وضمنه رجل عند موته وقبلت ضمانه، قد برء وقد لزم الضامن رده علیک) ویؤیده ما رواه الشیخ بسنده الی عیسی بن عبدالله. .

ص: 57


1- الوسائل: ج 13، ابواب الدین، الباب 14 ح 1. والباب 2 من ابواب الضمان ح 1.

و [ رواه ] الصدوق مرسلا (ان عبدالله بن الحسن احتضر فاجتمع علیه غرمائه فطالبوه بدین لهم. فقال: ما عندی ما اعطیکم ولکن ارضوا بمن شئتم من اخی وبنی عمی علی بن الحسین او عبدالله بن جعفر. فقال الغرماء: اما عبدالله بن جعفر فملی مطول، واما علی بن الحسین فرجل لا مال له صدوق وهو احبهما الینا. فارسل الیه فاخبره الخبر. فقال (علیه السلام): اضمن لکم المال الی غلة. ولم یکن له غلة. فقال القوم: قد رضینا فضمنه. فلما اتت الغلة اتاح الله تعالی له المال فاداه) (1). فقد استدل به فی المختلف، و [ لکن ] فیه اشکال مع قطع النظر عن السند بعدم استناده الی معصوم. و [ الجواب: ] لعله اخذه من ابائه علیهم السلام. ووجه الاستدلال انه خیر الغرماء فی اختیار ایهما، ولو لم یکن رضاهم معتبرا لما خیرهم. حجة الشیخ حکایة علی (علیه السلام) وأبی قتاده [ وضمانهما ] للمیت. فقد روی انه (حضر عند النبی جنازة. فقال (صلی الله علیه و آله): هل علی صاحبکم من دین؟ قالوا: نعم در همان. فقال: صلوا علی صاحبکم. فقال علی (علیه السلام): هما علی یا رسول الله وانا لهما ضامن. فصلی علیه النبی (صلی الله علیه و آله) ثم اقبل علی علی فقال: جزاک الله عن الاسلام خیراوفک رهانک کما فککت رهان اخیک) (2) فقد حکم (صلی الله علیه و آله) باللزوم مع عدم سبقه بالسوال:

و [ رواه ] الصدوق مرسلا (ان عبدالله بن الحسن احتضر فاجتمع علیه غرمائه فطالبوه بدین لهم. فقال: ما عندی ما اعطیکم ولکن ارضوا بمن شئتم من اخی وبنی عمی علی بن الحسین او عبدالله بن جعفر. فقال الغرماء: اما عبدالله بن جعفر فملی مطول، واما علی بن الحسین فرجل لا مال له صدوق وهو احبهما الینا. فارسل الیه فاخبره الخبر. فقال (علیه السلام): اضمن لکم المال الی غلة. ولم یکن له غلة. فقال القوم: قد رضینا فضمنه. فلما اتت الغلة اتاح الله تعالی له المال فاداه) (3). فقد استدل به فی المختلف، و [ لکن ] فیه اشکال مع قطع النظر عن السند بعدم استناده الی معصوم. و [ الجواب: ] لعله اخذه من ابائه علیهم السلام. ووجه الاستدلال انه خیر الغرماء فی اختیار ایهما، ولو لم یکن رضاهم معتبرا لما خیرهم. حجة الشیخ حکایة علی (علیه السلام) وأبی قتاده [ وضمانهما ] للمیت. فقد روی انه (حضر عند النبی جنازة. فقال (صلی الله علیه و آله): هل علی صاحبکم من دین؟ قالوا: نعم در همان. فقال: صلوا علی صاحبکم. فقال علی (علیه السلام): هما علی یا رسول الله وانا لهما ضامن. فصلی علیه النبی (صلی الله علیه و آله) ثم اقبل علی علی فقال: جزاک الله عن الاسلام خیراوفک رهانک کما فککت رهان اخیک) (4) فقد حکم (صلی الله علیه و آله) باللزوم مع عدم سبقه بالسوال: عن رضاء المضمون له. بضمیمة اصالة عدم رضاه. وفیه: مع الاغماض عن السند، (5) انه معارض بما هواقوی منه سندا ودلالة (6)، لان غایته التمسک بالاصل وهو لا یعارض الدلیل. وقد یجاب با نه واقعة فلاتعم. وفیه: ما لایخفی، اذا الواقعة الخاصة تکفی لنفی شرطیة الرضاء، اذ لو کان وجوده شرطا لصحته لما حکم بها مع عدمه. نعم یتم فی مثل ما لو وقع واقعة من الرضا، فلم یمکن الاستدلال باشتراطه. وبان شاهد الحال یقضی بحصول العلم بالرضاء لضمان مثل علی (علیه السلام).

ص: 58


1- الوسائل: ابواب الضمان، الباب 5 ح 1
2- الوسائل: ابواب الضمان، الباب 3 ح 2 - وحکایه ابی قتاده: الباب ح 3.
3- الوسائل: ابواب الضمان، الباب 5 ح 1
4- الوسائل: ابواب الضمان، الباب 3 ح 2 - وحکایه ابی قتاده: الباب ح 3.
5- ولکن روی فی الکافی (ج 1 ص 353 وروی فی التهذیب (ج 2 ص 59) نحو هذا الحدیث عن محمد بن یحیی، عن احمد بن محمد، عن الحسین بن سعید، عن النضربن سوید، عن یحی الحلبی، عن معاویه بن وهب، عن الصادق (علیه السلام) ودلالته اوضح.
6- ولکن روی فی الکافی (ج 1 ص 353 وروی فی التهذیب (ج 2 ص 59) نحو هذا الحدیث عن محمد بن یحیی، عن احمد بن محمد، عن الحسین بن سعید، عن النضربن سوید، عن یحی الحلبی، عن معاویه بن وهب، عن الصادق (علیه السلام) ودلالته اوضح.

مع ان الظاهر ان المیت لم یخلف شیئا. وفیه: ان الرضا المعتبر هنا المقرون بالانشاء المحمول علی الارادة، لا مجرد موافقة الطبع الذی هو معنی الشهوة. فلا معنی للاستدلال بشاهد الحال علی الرضا بالمعنی الثانی علی المعنی الاول الذی هو المعتبر فی المقام. واستدل الشیخ فی النهایة بموثقة اسحاق بن عمار عن ابی عبدالله (علیه السلام) (فی الرجل یکون علیه دین یحضره الموت. فیقول ولیه: علی دینک. قال: یبرئه ذلک وان لم یقضه ولیه من بعده. وقال: ارجو ان لا یأثم وانما اثمه علی الذی یحبسه) (1) وفیه: مضافا الی عدم مقاومته من حیث النسد والاعتضاد، لادلة المشهور، ان فیه اطلاقا بالنسبة الی حصول رضا المضمون له وعدمه. ومقتضی الجمع حمله علی ما دل علی اعتباره بالنصوصیة. وربما یستدل له بصحیحة حبیب الخثعمی (2) وموثقة الحسن ابن جهم (3). وهما مع خروجهما عن محل النزاع مخالفان للاجماع والاصول الشرعیة. ولهذا ترکنا ذکرهما وذکر ما فیهما. واما رضاء المضمون عنه: فلایعتبر، بلا خلاف صریح. بل ادعی علیه الاجماع جماعة من الاصحاب ویدل علیه بعد الاجماع العمومات وظواهر الاخبار الدالة علی کفایة رضا المضمون له کما مرت. ومنها حکایة ضمان علی (علیه السلام) عن المیت، مع ان العلامة ادعی الاجماع علی جواز الضمان عن المیت ولا یتصور رضاه، ویؤیده (4) صحة اداء دین المدیون بدون رضاه. نعم اختلفوا فی ما علم المضمون عنه بالضمان فانکره. والاشهر الاظهر فیه ایضا انه غیر مضر، خلافا لما نقل عن الشیخین وابن ابی حمزه وابن البراج، حیث نفوا الصحة بالانکار. ولکن یظهر من الفقهاء خلاف فی فهم مرادهم، فبعضهم فهم ان قولهم بالبطلان لاجل اعتبارهم الرضاء فی الصحة والاستقرار فی اول الامر، فمرادهم ان الانکار لما کان کاشفا عن عدم الرضا اولا، فیبطل. وآخرون فهموا ان الانکار مانع. یعنی انه یصح مع عدم معلومیة الرضاء وعدم الرضاء ویستقر، لکن یحکم بالبطلان اذا انکر. وعلی هذا فاصل مسئلة .

ص: 59


1- الوسائل: ابواب الدین، الباب 14 ح 2.
2- لم اعثر علی هذا الحدیث.
3- الوسائل: ابواب الضمان، الباب 4 ح 1.
4- وفی النسخة: ولا یؤده...

اشتراط الرضاء خلافیة ولذلک قلنا (بلا خلاف صریح). وکیف کان فالاظهر قول المشهور. لعدم وضوح دلیل للقول الاخر. وان اشعرت عبارة السرائر بوجود روایة تدل علیه. ودلالة ما مر من الادلة، علیه. مضافا الی الاستصحاب واولویته بالنسبة الی الدین حیث حکموا بسقوطه بالاداء وان کره المدیون. ثم: انهم اختلفوا (علی القول باشتراط رضا المضمون له) فی اشتراط القبول اللفظی الجامع للشرایط، او انه یکفی مجرد الرضا؟. والاظهر فیه عدم الاشتراط، وفاقا لفخر المحققین والمحقق الاردبیلی. بل لم یظهر تصریح ممن تقدم علی العلامة به، وجعله فی القواعد احتمالا. ولکنه رجح اشتراطه فی التذکرة والتحریر. وکذلک المحقق الثانی والشهید الثانی. لنا: عموم (اوفوا بالعقود) وغیره، نظر الی ان المراد بالعقود هو العهود الموثقة الشاملة لمثل النذر والعهد والیمین، والشرایط المذکورة فی ضمن العقود. بل مطلق الالتزام، کما هو المعنی الظاهر من معانی الشرط. فیندرج تحت قولهم (علیه السلام) (المؤمنون عند شروطهم). وتفسیر العقود بما ذکر للمطابقة باللغة والعرف. ولما ذکره المحققون من مفسری العامة والخاصة. ویظهر ذلک من جمهور الفقهاء الا من شذ. وانما خرج العقود الجائزة بدلیل. ویدل علیه ایضا صحیحة عبدالله بن سنان المتقدمة، فان اطلاق الجواب فی مقابل السوال:

اشتراط الرضاء خلافیة ولذلک قلنا (بلا خلاف صریح). وکیف کان فالاظهر قول المشهور. لعدم وضوح دلیل للقول الاخر. وان اشعرت عبارة السرائر بوجود روایة تدل علیه. ودلالة ما مر من الادلة، علیه. مضافا الی الاستصحاب واولویته بالنسبة الی الدین حیث حکموا بسقوطه بالاداء وان کره المدیون. ثم: انهم اختلفوا (علی القول باشتراط رضا المضمون له) فی اشتراط القبول اللفظی الجامع للشرایط، او انه یکفی مجرد الرضا؟. والاظهر فیه عدم الاشتراط، وفاقا لفخر المحققین والمحقق الاردبیلی. بل لم یظهر تصریح ممن تقدم علی العلامة به، وجعله فی القواعد احتمالا. ولکنه رجح اشتراطه فی التذکرة والتحریر. وکذلک المحقق الثانی والشهید الثانی. لنا: عموم (اوفوا بالعقود) وغیره، نظر الی ان المراد بالعقود هو العهود الموثقة الشاملة لمثل النذر والعهد والیمین، والشرایط المذکورة فی ضمن العقود. بل مطلق الالتزام، کما هو المعنی الظاهر من معانی الشرط. فیندرج تحت قولهم (علیه السلام) (المؤمنون عند شروطهم). وتفسیر العقود بما ذکر للمطابقة باللغة والعرف. ولما ذکره المحققون من مفسری العامة والخاصة. ویظهر ذلک من جمهور الفقهاء الا من شذ. وانما خرج العقود الجائزة بدلیل. ویدل علیه ایضا صحیحة عبدالله بن سنان المتقدمة، فان اطلاق الجواب فی مقابل السوال: وجعل شرط الصحة هو رضا الغرماء، یقتضی عدم اشتراط شییء آخر، والالزم (تاخیر البیان عن وقت الحاجة)، کما هو ظاهر المقام. فهو فی قوة ان یقال (رضاء الغرما وضمان الضامن مبرء لذمة المیت) فلاکراهة فی المناقشة بان المطلق انما یحمل علی العموم اذا سبق الکلام لبیان حکم المطلق لا اذا ذکر المطلق لبیان حکم شییء آخر. وقد استدل علی ذلک ایضا بقوله تعالی (وانا به زعیم) (1). وهو مشکل. لان حجیة شرع من قبلنا انما یثبت فی ما لو ظهر من الشارع حکایته علی سبیل المدح. لا مطلق .

ص: 60


1- 72 یوسف.

الحکایة. والاستناد الی استصحاب ما لم یثبت الناسخ (1)، مشکل. لان الحسن والقبح العقلیین بالوجوه والاعتبارات. علی الاصح. وکذلک حکایة ضمان علی (علیه السلام) وأبی قتادة المتقدمة. لان عدم نقل القبول لایدل علی عدمه، الا انه خلاف الظاهر. وقد یستدل ایضا بوجوه آخر یمکن القدح فیها اعرضنا عنها. واحتج من قال بالاشتراط، بالاستصحاب، وبانه من العقود اللازمة، مدعیا علیه الاجماع لابد فیها من القبول، والاصل لا یعارض الدلیل. ولا نسلم ان کل عقد لابد فیه من القبول، اذ قد عرفت ان العقد اعم من ذلک. بل [ اعم ] مما یشترط فیه الرضا [ فقط ] من طرف آخر، اذ قد لایکون هناک الا التزام او عهد مع الله. انما صدر هذه الغفلة من ملاحظة اصطلاح الفقها حیث یقتسمون الفقه الی العبادات والعقود والایقاعات والاحکام. واین هذا من المعانی اللغویة والعرفیة التی علیها المدار فی فهم کلام الشارع. والحقیقة الشرعیة ایضا غیر تامة فی ذلک. واحتجوا ایضا بما روی فی فقه الرضا وقد مر. وفیه مع الاغماض عن السند وفقد الجابر، ان لفظ (قبلت) لا یدل علی اعتبار القبول اللفظی الجامع للشرایط المعتبرة عندهم. لان من معانیه المناسبة للمقام المذکورة فی کتب اللغة اما هو الرضا کما ذکروه فی تفسیر قوله تعالی (فتقبلها ربها بقبول حسن) یعنی رضی بها مکان النذر. او من الاخذ ومنه (القابلة) التی تاخذ الولد. وهو ایضا یرجع هنا الی التلقی والرضا. یعنی لم یعرض عن الضمان واخذه. وقبول العذر ایضا بمعنی الرضا. ویقال بالفارسیة (پذیرفتن) واما القول بان المراد من کلمة (قبلت) التکلم بلفظ (قبلت) من حیث المادة والهیئة، فلیس من معانیه اللغویة، ولم یثبت فیه حقیقة شرعیة، ولو سلم ثبوت الحقیقة الفقهیة، فهو لا ینفع فی فهم الالفاظ کما مر، فهذا خلط فی الاصطلاح. فلا تغفل.

مطلب دوم: در بیان مسأله (ضمان عهده) است. بدان که (عهده) در اصل اسم وثیقه است واسم کاغذش، که نوشته می شود در آن وثیقه بیع وشراء، یعنی محکم کاری آن. .

ص: 61


1- وفی النسخة: والاستناد الی الاصحاب...

ونوشته می شود در آن مقدار ثمن واوصاف آن، ومعجل بودن یا موجل بودن آن، چنانکه علما ذکر کرده اند. ودر کتب لغت هم این را یکی از معانی عهده ذکر کرده اند. وعلامه وغیر او گفته اند که از آنجا نقل شده، وغالبا استعمال می شود در اصل ثمن. یعنی هر گاه کسی بگوید (ضامن عهده شدم) معنی آن این است که (ضامن ثمن شدم). ودر صحاح مذکور است (العهدة: الذکر). وگفته است که معنی (عهدته علی) این است که (ما ادرک من درک فاصلاحه علی) وگفته است که (درک) به معنی (تبعة) است وتبعة به معنی (مظلمه) است. والحاصل: هر گاه ضامن بگوید از برای مشتری (که مشوش است از ناخوشی که رو دهد در آنچه میخرد) که عهده آن بر من است. یعنی اگر مظلمه بهم رسد وبه تو ظلمی ونقصانی برسد از جهت این مبیع - مثل این که مبیع مال غیر بر آید یا فساد آن بیع ظاهر شود - اصلاح امر تو ونقصانی که عاید بشود به تو از باب قیمتی که داده ای بر ذمه من باشد. وعهده در لغت به معنی ضعف وسست [ ی ] هم آمده. چنانکه میگویند (فی هذا الامر عهدة) و (فی عقله عهدة) یعنی امر هنوز محکم نشده (1) ودر عقل فلانی ضعفی هست. پس معنی ضمان عهده این است که (من تدارک ضعف وسستی وناتمامی این معامله را میکنم وآن در ذمه من است). وتعهد به معنی التزام هم هست وعهده به معنی ذمه هم هست. واز این جهت است که علامه در تذکره گفته است که این ضمان را (ضمان عهده) میگویند به سبب این که ضامن ملتزم می شود آنچه را که در عهده بایع است که رد کند. به هر حال اصل ضمان عهده ثمن در صورتی که مشتری ثمن را تسلیم بایع کرده باشد - به این معنی که کسی ضامن شود از برای مشتری از جانب بایع که اگر مبیع مال غیر بر آید وآن غیرهم اجازه بیع نکند او از عهده غرامت بر آید وبه مشتری رد نماید - صحیح است. وظاهرا خلافی در آن نیست. واز جمعی ظاهر می شود که اجماع است، مثل علامه در تذکره، وصاحب مسالک واخوند .

ص: 62


1- نیاز به زمان نیز مورد نظر است یعنی (این امر نیازمند زمان است) ودر موضوع بحث ما نیز آنچه در زمان آینده رخ میدهد مورد نظر است.

ملا احمد اردبیلی (ره). ودلالت میکند بر آن عموم (اوفوا بالعقود) وامثال آن. و هم چنین ضرورت وعسر بدون آن. زیرا که بسیار است که احتیاج می شود به معامله واعتمادی به بایع نیست، گاه است مال غیر را میفروشد وفرار میکند ودست به او نمیرسد. واین مسأله در صورتی که عین ثمن موجود باشد در حین ضمان از باب (ضمان اعیان مضمونه) می شود که در آن خلاف است. وبعد از این حکم آن مذکور می شود، ولکن گویا که اطلاق ایشان در اینجا مبتنی باشد بر اجماع در این صورت، با حصول ضرورت. والا قول به آن از برای قائل به منع در اعیان مضمونه صورت نداشتی. واما در صورت تلف ثمن پس اشکال به هیچ یک از دو قول نیست. وبه هر حال چون شرط است در صحت ضمان، اشتغال ذمه مضمون عنه پس قبل از تسلیم ثمن به بایع ضمان آن بی صورت است. وبه این سبب قید کرده اند صحت ضمان را به این که مشتری ثمن را تسلیم کرده باشد. بلکه تصریح کرده اند به عدم صحت در صورت عدم تسلیم. وظاهر این است که مراد آنهائی که ترک قید کرده اند همین باشد. چون قبل از تسلیم از باب (ضمان مالم یجب) است. ولکن گاه است ضرورت داعی بر صحت آن هم بشود، بلکه احتیاط وقصد وثیقه قبل از دادن مال از دست اهم است در نظر عقلا وعموم منع از (ضمان ما لم یجب) هم ممنوع است، چنانکه در مواضع بسیار واقع شده، مثل (الق متاعک فی البحر وانا ضامن) و مثل ضمان اعیان مضمونه بنابر قول به آن، وغیر اینها، وعمومات هم شامل آن است. و بدان که هر گاه ضامن شود ثمن را قبل از تسلیم، وآن ثمن دین باشد بر ذمه مشتری، در آن اشکال نیست. چون دینی است از دیون وضمان آن صحیح است. واین ضمان ثمن است نه عهده ثمن. واما اگر آن ثمن عینی باشد وهنوز تسلیم نشده وضامن می شود، پس اظهر صحت آن است نیز چنانکه محقق ثانی تصریح به آن کرده است. واینهم داخل ضمان اعیان مضمونه می شود، ودلیل آن همان [ است ] که مذکور شد وبعدهم خواهد آمد. وبدان که ظاهر مشهور و (مصرح به) در کلام جمعی، این است که ظهور فساد بیع به سبب وقوع

ص: 63

خللی در ارکان وشرایط آن - یا به سبب اقتران به شرط فاسدی که منشأ فساد بیع می شود - نیز مثل ظهور استحقاق غیر است، ودر آن ضمان صحیح است. چون رد ثمن در این صورت واجب است وحق مشتری در حین ضمان باقی است در واقع. ودر حکم این است که مستحق غیر بر آید. وبعضی در این تأمل کرده اند به سبب این که احتراز از این که مبیع مال غیر نباشد غالبا ممکن نیست یا متعسر است، واما احتراز از خلل در ارکان بیع، آسان است. وترک آن مبتنی بر تقصیر مشتری است. واین مرفوع است به (اصل عدم لزوم تفحص) در جائی که فساد ظاهر نباشد. واینکه بسیار می شود که خلل در ارکان وشرایط مخفی میماند به سبب جهل یا نسیان. وبه هر حال، عمومات ضمان مصحح آن است. به هر حال باید در حین ضمان حقی در ذمه مضمون عنه ثابت باشد، هر چند آن حق استحقاق مطالبه ووجوب ردعین باشد. چنانکه در مسأله ضمان اعیان مضمونه، بنا بر قول به آن، چنانکه خواهد آمد. ودر صورتی که به هیچ نحو حقی در ذمه او نباشد، ضمان صحیح نیست، بدون خلاف ظاهری. پس هر گاه متجدد شود بطلان بیع به سببی که متأخر باشد از ضمان، بر ضامن چیزی نیست. مثل این که فسخ کند به سبب تقایل. یعنی هر دو راضی شوند به فسخ کردن بیع وفسخ کنند. یا به سبب خیاری که داشته اند فسخ کنند، یا به سبب اخذ به شفع آن بیع بر هم خورد. یعنی هر گاه بایع ملک خود را فروخت به شخصی ودیگری ضامن شد از جانب بایع از برای مشتری که اگر فسادی به بیع بر خورد غرامت قیمت را بکشد از برای مشتری. وبعد از بیع وضمان، شخصی که شریک بایع بود در آن ملک مطلع شد وگفت (اخذت بالشفعة). که در این صورت بارد شفیع ثمن را به مشتری مالک ملک می شود وبیع باطل می شود (وتا ثمن را ندهد به مشتری مالک نمی شود). پس در اینجا بر ضامن چیزی نیست. چنانکه بر بایع هم چیزی لازم نیست، بلکه غرامت ثمنی که مشتری داده است به بایع همان است که شفیع به او میدهد. بلی اشکال در چند جاهست: اول: در صورتی که فسخ کند مشتری بیع را به سبب علتی که در حین بیع موجود بوده، وخلاف کرده اند که آیا ضمان لازم می شود یا نه (؟ -؟) جمعی قائل شده اند به

ص: 64

عدم لزوم، واین را در کفایه اشهر نامیده است. وعلامه در قواعد اشکال کرده و عبارت آن این است (وللمشتری عن البایع، یعنی یصح ضمان المشتری عنه بان یضمن عن البایع الثمن بعد قبضه متی خرج المبیع مستحقا او رد بعیب علی اشکال). ولکن بعد از قلیلی فاصله گفته است که (الاقرب انه لایصح ضمان عهدة الثمن لو خرج المبیع معیبا ورده، والصحة لو بان فساده بغیر الاستحقاق کفوات شرط معتبر فی البیع او اقتران شرط فاسد به) (1). وبعد از فاصله بسیاری گفته است (ویرجع علی ضامن عهدة الثمن فی کل موضع یبطل فیه البیع من راس، لامایتجدد له الفسخ بالتقایل او البیع السابق...) ووجه اشکال - چنانچه فخر المحققین وشیخ علی گفته اند - این است که چون ثمن به سبب فسخ لازم شده است بر بایع ودر حین ضمان چیزی بر او نبود پس از باب (ضمان مالم یجب) است، پس ضمانی لازم نیست. وچون سبب فسخ که عیب است موجود بود در آن حال وحاجت وضرورت داعی است بر این ضمان، پس ضمان صحیح است ولازم است. وفخر المحققین بعد از آن که وجه اشکال را چنین ذکر کرده گفته است که حق صحت است، به جهت این که عذر غالب اولی است به تجویز رخصت، از عذر نادر. و هر گاه در مثل (الق متاعک فی البحر وعلی ضمانه) قائل به صحت باشیم با وجود ندرت وقوع آن، پس در ما نحن فیه اولی خواهد بود چون غالب الوقوع است. و هر چند در استدلال به اولویت اشکال است، ولکن اظهر صحت است به سبب ضرورت ورفع حاجت ولزوم عسر، وبه جهت آن که پیش گفتیم که دلیلی بر اشتراط (وجوب حق در ذمه مضمون عنه در حین ضمان) ثابت نیست. وعمومات (اوفو بالعقود) واطلاقات ضمان، همه شامل اینجا هست. وعجب از آخوند ملا احمد (ره) [ است ] که در مسأله ضمان اعیان مضمونه میل به این نوع استدلال کرده، ودر اینجا فتوی به عدم لزوم داده، واشکال را از علامه در تذکره نقل کرده، ووجه اشکال که در تذکره مذکور است این است که چون بایع تفریط کرده وبا وجود امکان، اعلام نکرده، پس گویا استحقاق مشتری مطالبه ثمن را در حین ضمان، ثابت بوده، پس الحال که عیب ظاهر شد [ و ] فسخ کرد، ضامن باید از عهده بر آید، و .

ص: 65


1- وفی النسخة: او اقراره شرط...

چون آن فسخ بعد از ضمان حاصل شده ومانند تقایل است که به رضای یکدیگر معامله را فسخ کنند، پس بر او چیزی نیست. وبعد از نقل اشکال تذکره و (تایید عدم صحت به (اصل) وعدم تحقق استحقاق در حین ضمان) گفته است که: تفریط مستلزم ضمان نیست. وبدان که: در این مقام سخن دقیقی هست که باید متنبه آن شد. وآن این است که فرق است ما بین این که ضامن بگوید به مشتری (ضمنت لک عهدة الثمن) یا (ضمنت لک در که) وامثال این، وبعد از آن ظاهر بشود که مبیع در حین بیع معیب بوده. وما بین این که بگوید (ضمنت لک عهدة الثمن لوظهر لک کون المبیع معیبا ورددته). ودر صورت اول که تصریح نمی کند به سببی از اسباب ومطلق میگوید که (ضامن شدم عهده ثمن را) شکی نیست که صورت ظهور مبیع مستحقا للغیر یا ظهور فساد بیع به جهت عدم تحقق شرطی از شرایط آن، داخل است. واشکال در این، این است که آیا آن اطلاق شامل ظهور آن عیب در مبیع وامثال آن هست یا نه؟ -؟. ودر صورت دوم پس باید نظر در دلیل اصل مسأله ضمان مقید به صورت ظهور عیب کرد، خواه داخل افراد (ضمان عهده مبیع مطلق) باشد یا نه. و هر گاه این را دانستی بدان که عبارت علامه در قواعد در ظاهر تناقصی از آن مستفاد می شود که در اول اشکال کرده در ضمان به سبب رد به عیب، ودر ثانی گفته است که اقرب این است که صحیح نیست ضمان عهده ثمن هر گاه مبیع مغصوب بر آید. ودر ثالث جزم کرده است که رجوع نمی شود به ضامن در صورتی که رد کند مشتری مبیع را به عیب سابق. وبعضی رفع تناقض را به این کرده اند که مراد او در آنجا که اشکال کرده این است که آیا در صورت اطلاق ضمان عهده این قسم هم داخل ضمان است که عیب ظاهر شود ورد کند. یا نه. ودر ما بعد مراد او این است که در صورت تصریح به ضمان، صحیح نیست. [ و ] استشهاد کرده اند به عبارات فقها در مقامات چند که ذکر کرده اند: در صورت اطلاق ضمان عهده آیا فلان درک داخل است یا نه. وتو میدانی که عبارت علامه تاب این عمل را ندارد ولفظ (متی خرج المبیع معیبا) و (متی رد بعیب) ولفظ (لو خرج المبیع معیبا ورده) همه قید ضمان است وضمان معلق

ص: 66

بر آن است، نه قید صحت وعدم صحت، یعنی ضامن شود از جانب بایع به این نحو که اگر رد شود به سبب عیب، ضامن باشد ویا اگر مبیع معیب بیرون آید ورد کند، ضامن باشد. و هکذا کلام فخر المحققین هم ظاهر در این است، نظر به مثالی که آورده در مثل (الق متاعک فی البحر) که تصریح به ضمان خاص، است. واما عبارت سوم علامه پس آن قابل صورت اطلاق وتقیید (همه) هست، وبا وجود این همه میگوئیم که تناقضی در کلام نیست، چون متعارف است که در مسأله اشکال میکنند وبعد از آن که اختیار احد طرفین میکنند. (1) پس بدان که: ثمره فرق مابین اطلاق وتقیید (که مذکور شد) این است که در کیفیت استدلال بر مطلب واتمام، این تفاوت بهم رسد. پس هر گاه تقیید کند ضمان را و تصریح کند که ضامنم هر گاه مبیع معیب بر آید ومشتری رد کند، قیمت را به او میرسانم. پس میتوان گفت که این عقدی است وداخل (اوفوا بالعقود) است ووفای آن، به آن لازم است، وعلامه بر ادعای (2) دخول آن در تحت اطلاقات ضمان و هر گاه مقید نکند ومطلق بگوید که ضامن شدم درک بیع را وتبعه [ ای ] که بر آن مترتب می شود. آیا شامل صورتی که [ مبیع ] معیوب ظاهر می شود ومشتری رد کند، [ است؟ ] تا استدلال به آن عمومات توان کرد. یا نه.؟. واین معنی در مقامات بعد از این واضح می شود. مثل ثبوت ارش، وتلف مبیع قبل از اقباض، و هم چنین در اخذ به شفع که پیش گذشت. وبه هر حال، اگر نگوئیم که اطلاق ضمان عهده شامل این نیست لا اقل توقف باید کرد، خصوصا به ملاحظه (اصل) وعدم تبا در این از مطلق ضمان عهده. وبدان که: مراد از (فسخ به سبب عیب) در اینجا، فسخ به عیبی است که در حین بیع بوده است. واما عیبی که بعد از بیع حاصل شود، هر چند هر گاه قبل از اقباض مبیع باشد آن هم موجب خیار فسخ باشد ولکن در اینجا کسی قایل نشده است به ضمان .

ص: 67


1- باید صورت صحیح این عبارت یکی از دو صورت زیر باشد: الف: در مسأله اشکال میکنند وبعد از آن اختیار احد طرفین میکنند. ب: در مسأله اشکال میکنند بعد از آن که اختیار احد طرفین میکنند. مطابق سلیقه علامه (خصوصا در قواعد) عبارت دوم مناسبتر است.
2- صحیح: علاوه بر ادعای دخول...

ضامن. چون در حال ضمان موجود نبوده واز باب اسباب متجدده است. مثل تقایل و غیر آن. بلکه ظاهر مسالک وغیره دعوی اجماع است بر عدم ضمان.

دوم: (1) در جائی است که باطل شود بیع به سبب تلف مبیع قبل از اقباض مبیع و بعد از قبض ثمن، که در اینجا نیز مطالبه نمی تواند کرد مشتری قیمت را از ضامن، بکله رجوع میکند به بایع،. چون ظاهرا خلافی نیست در این که تلف مبیع قبل از اقباض از مال بایع است. ومعنی آن این است که قبل از تلف به لمحه [ ای ] مال بر میگردد به بایع واز کیسه او میرود. بلی علامه احتمالی داده که از مال مشتری باشد. وآن ضعیف است. وثمره این خلاف در این ظاهر می شود که نماء مبیع تا حین تلف از مال مشتری است، بنابر مشهور، واز مال بایع است بنابر احتمال علامه. و هم چنین سایر ثمرات ملک پس بنابر این چون در حالت ضمان تلفی واقع [ ن ] شده بود وبایع مشغول الذمه ثمن نبوده که ضمان بر آن واقع شده باشد. پس از ضامن مطالبه نمیتوان کرد، پس [ نه ] در مطلق ضمان عهده داخل می شود هر گاه به عنوان اطلاق ضامن شده باشد، ونه صحیح است تصریح بر این که من ضامنم اگر فسادی رودهد به سبب تلف قبل از قبض. ولکن اشکالی که سابق کردیم، در اینجا هم وارد است، که در صورت تصریح چرا صحیح نباشد؟ وحال آن که عمومات شامل آن هست، وعموم دلیل بطلان ضمان مالم یجب، مسلم نیست. وخلافی در اصل مسأله در نظر نیست الا اشکالی که علامه در تذکره گفته است که اگر قایل باشیم به این که بیع به سبب تلف مبیع قبل از قبض منفسخ می شود از حین تلف، پس رجوع به ضامن نمیتوان کرد. واگر قایل باشیم که از اصل باطل می شود، رجوع توان کرد. وعبارت منقوله از تذکره این است (فلوتلف المبیع قبل القبض بعد قبض الثمن انفسخ العقد، فیطالب الضامن بالثمن ان قلنا ان البیع ینفسخ من اصله فهو کظهور الفساد بغیر الاستحقاق، وان قلنا ینفسخ من حینه، فکالرد بالعیب). یعنی اگر قایل باشیم که بیع از اصل بر هم میخورد، پس آن مانند جائی است که ظاهر بشود از غیر جهت ظهور این که مبیع مال غیر بوده است، بلکه مثل این باشد که به سبب .

ص: 68


1- این دومین (جای) است از جاهائی که قبلا فرمود: بلی اشکال در چند جاهست، اول:....

اختلال شرطی از شروط مبیع فاسد باشد، که اظهر در آن رجوع به ضامن است نه بایع . واگر قایل باشیم که بیع باطل می شود. در حین تلف وقبل از آن مال مشتری بود، پس از قبیل رد به عیب است، که در رجوع به ضامن اشکال کرده بود در آن. وذکر این تشبیه ها در کلام علامه از برای تحقیق مقام تشبیه ومشابهت است و کیفیت این که حکم به عنوان جزم است یا اظهر است یا محل اشکال است. نه این که از باب قید احترازی باشد. این محتاج است به دقت نظر وتامل. وصاحب مسالک بحث کرده است بر علامه وگفته است که هر چند ما حکم کنیم به بطلان بیع از اصل، اما این حکمی است که لاحق ضمان شده وبعد از آن حاصل شده، وچون مبیع در حال ضمان مال مشتری بود در ظاهر شرع، ودر نفس الامر ثمن مال بایع بود ومال مشتری به ذمه او متعلق نشده بود واین تلقی که طاری شده به سببی شد که خدا حکم کرد به عود ملک بر مالک اولی از اصل، پس ضمان متعلق به ثمن نمی شود. وآخوند ملا احمد (ره) بر او ایراد کرده به آنچه حاصل آن این است که بودن مبیع مال مشتری تا حین تلف در نفس الامر ودر حکم خدا در جمیع زمان (1) بعد وقوع بیع تا حین تلف [ بر عود آن به بایع، مردود است. زیرا ] آنچه ما میفهمیم از بطلان بیع از اصل، این است که بیع مطلق است وبقاء مبیع تا زمان قبض از شروط صحت آن است وعدم بقاء مانع از صحت آن است، چنانکه در امثال آن گفته اند. تمام شد کلام آخوند (ره). وآنچه به فهم قاصر میرسد این است که مراد شهید ثانی (ره) این است که تلف مبیع سبب نقل است از مشتری به بایع، نه کاشف از نقل. واین از باب اجازه فضولی نیست بنابر قول به کشف که ثمرات ملک بر آن مترتب شود از حین صیغه تا حین اجازه. و از باب فضولی بنابر قول به نقل هم نیست که اجازه جزء سبب باشد ونقل به سبب اجازه حاصل شود از حین اجازه وثمرات اجازه از برای مجیز حاصل شود نه قبل آن. بلکه به سبب بیع، ملک مال مشتری است وثمرات آن از برای مشتری حاصل است الی حین .

ص: 69


1- ودر نسخه: ضمان.

التلف. وتلف سبب انتقال ملک است از ما بعد عقد مسلوب المنافع. وسر این کلام این است که نظر به حدیثی که وارد شده که (تلف المبیع قبل القبض من مال البایع) (1) فهمیدن معنی (من مال البایع) مشکل می شود. چون به سبب عقد، مبیع مال مشتری شده. وبه این جهت توجیه کرده اند وگفته اند که این حدیث (بدلالت تبعیه) دلالت دارد بر این که به سبب تلف، مبیع مال بایع می شود به لمحه [ ای ] قبل از تلف. و هر گاه دست از قول مشهور علما برداریم (که مراد بطلان بیع است از حین تلف) و قائل شویم به این احتمالی که علامه در تذکره داده است که باطل می شود بیع از اصل، پس باز محتاجیم در صادق آمدن مدلول حدیث به این که مبیع را مال بایع کنیم وبگوئیم که تلف از مال بایع شده. پس میگوئیم باید به سبب تلف بگوئیم که بعد از جریان صیغه بیع مبیع مال بایع شد وتلف در مال او شده هر چند مال بایع شدن با سلب منافع وسایر ثمرات باشد. پس جریان صیغه باعث صحت بیع است وجمیع آثار آن بر آن مترتب می شود که از جمله آنها این است که ثمن حق ومال بایع است وبرذمه او چیزی از حق غیر نیست، وضمان بر آن مترتب نمی شود، ونمائی که حاصل می شود مال مشتری است. وتلف همین قدر کار میکند که مبیع مسلوب المنافع والاثار مال بایع می شود که صادق آید (التلف من مال البایع). پس با این جمع می شود ما بین حدیث (التلف من مال البایع) ومیان اصل وقاعده صحت بین وترتب آثار بر آن. که از جمله آنها عدم صحت ضمان است. واز آنچه گفتیم فرق ما بین ما نحن فیه وعقد فضولی ظاهر می شود بنابر قول به کشف. که در فضولی اجازه کاشف است از این که اصل عقد در ملک مالک اصلی واقع شده، نه این که بعد جریان عقد مال منتقل می شود به مالک اصلی، یا از مالک اصلی [ به مشتری ]. ودر ما نحن فیه عقد در مال خود بایع واقع شده وتلف سبب ناقل بیع است از مشتری به بایع بعد از وقوع عقد. ومؤید این .

ص: 70


1- این جمله پیام وما حصل چندین حدیث است. رجوع کنید: وسایل: ج 12، ابواب عقد البیع: باب 4 و 8 و 19 و 26. وابواب الخیار، باب 10، ح 1. - البته آنچه بیشتر مورد نظر است همین حدیث است.

مطلب است آنچه در مسأله غصب گفته اند که هر گاه غاصب نتواند رد عین کند ومالک عوض آن را از غاصب بگیرد بدون عقد معاوضه، این که جایز است از برای مالک انواع تصرفات در آن عوض حتی بیع وهبه وسایر تصرفات متلفه. وبعد از آن هر گاه غاصب قادر شود بر تسلیم مال مغصوب، مالک اصلی رجوع میکند به مال خود. اما غاصب پس آن رجوع به مالک نمی تواند کرد در آنچه تصرف کرده وتلف کرده. هر چند با بقای عین رجوع به مال خود می تواند کرد. چون دادن آن از برای حیلوله او بود میانه مالک اصلی ومال او. واینهم نوعی است از انواع تملک که رقبه عوض، ملک مالک می شود وانواع تصرفات مالکانه می تواند کرد، ولکن مراعی است تا پیدا شدن مال مالک اصلی با بقای عوض. نه در صورت تلف. و غرض تایید این است که در اینجا هم مانعی ندارد که ملک به سبب تلف منتقل شود به بایع، ولکن منافع او از آن نباشد همان عین فقط مال او می شود تا صدق کند که تلف از مال بایع شده. وحاصل مختار در مسأله این است که در صورت اطلاق ضمان عهده، ما نحن فیه داخل ضمان نیست. هر چند قائل باشیم که تلف سبب باطل شدن بیع باشد از اصل. ودر صورت تصریح به ضمان اگر تلف شود، اظهر صحت ضمان است.

سوم: (1) هر گاه کسی مالی فروخت به شخصی ودیگری ضامن عهده ثمن شد. و بعد از آن مال معیب بر آید ومشتری مطالبه ارش کند. آیا این ضمان نسبت به دعوی ارش، صحیح است ومشتری می تواند از ضامن مطالبه ارش کند یا نه؟ -؟. جماعتی تصریح به صحت کرده اند. وعلامه در تحریر قائل به عدم صحت شده وجمعی توقف کرده اند. دلیل قول به صحت این است که: ارش در وقت ضمان در ذمه بایع ثابت بود، پس از (ضمان مالم یجب) نیست. وجهالت مقدار ضرر ندارد به سبب آن که [ در ] اصل ضمان .

ص: 71


1- معلوم نیست که مراد از (سوم) سومین جا از جاهائی است که فرمود (بلی اشکال در چند جاهست). یا مراد از آن (مطلب سوم) است. محتوای این بخش با احتمال اول تناسب دارد. لیکن نظر به این که پس از این بخش بلا فاصله (مطلب چهارم) می آید، احتمال دوم قوی میشود.

جهالتی را که ممکن باشد استعلام آن، مضر نمیدانیم. یا آن که در خصوص ضمان عهده عفو جهالت ثابت باشد. چنانکه بنابر قول به عدم صحت [ ضمان ] اعیان مضمونه، ضمان عهده ثمن مستثنی است وصحیح است. وبه این سبب که ارش جزء ثمن است ودر ذمه بایع ثابت است در حین ضمان، حکم آن مخالف [ ن ] می شود که با ضمان اصل ثمن. (چنانکه در مسأله اول گذشت). چون ضمان بایع در اینجا موقوف بود به فسخی که لاحق ضمان شده بود. ودلیل عدم صحت این است که: استحقاق ارش بعد از حصول علم به عیب واختیار ارش، حاصل می شود. پس در حال ضمان خصوص ارش در ذمه بایع متعین نشده (1)، بلکه همان (سبب) حاصل شده بود که آن عیب است، وآن مستلزم اشتغال ذمه به ارش نیست، بلکه سبب است از برای مختار بودن مشتری میان فسخ ورجوع به تمام ثمن، یا رضای به بقای بیع واخذ ارش. پس خصوص ارش در حین ضمان مستقر نیست. واگر بگوئی که آن مانند احد فردین واجب تخییری است که قبل از اختیار احدهما متصف به وجوب هست پس در اینجا هم اشتغال ذمه به احد فردین است که در ذمه بایع ثابت است. میگوئیم که هر گاه چنین باشد پس این کلام در مسأله اولی که ضمان اصل ثمن است هم جاری می شود. وحال آن که در اینجا قایل نیستند. ودر مسالک گفته است که: حق این است که فرق است ما بین ارش وثمن. چون ثمن واجب نمی شود الا به فسخ. واما ارش پس آن بالاصاله واجب است. چون جزء ثمن است که عوض جزئی است که فوت شده از مال المعاوضه. یعنی مشتری ثمن را داده در عوض مبیع وسلامت مبیع بدون نقص. پس هر جزئی از ثمن مقابل همان مقدار است از مبیع، وبه سبب نقصی که در بیع حاصل شده بایع مستحق مساوی آن نیست. پس ارش که عوض آن نقص است از اصل مال مشتری است و همین که باقی ماند بر حال خود و فسخ نکرد آن ارش هم ثابت است در ذمه بایع. واما این که می تواند فسخ کند وتمام ثمن را بگیرد پس آن تسهیل، امری است علی حده، که شارع برای او قرار داده، از راه این که .

ص: 72


1- در نسخه: نشود.

مقصود مشتری این بود که تمام مبیع از او باشد، والحال رضای به بعض ضرر او است. پس می تواند فسخ کند ورجوع کند به ثمن. وبعد از آن (1) گفته است که حاصل اشکال این است که آیا ارش ثابت است به عقد و زوال آن به فسخ بیع ورجوع به ثمن، می شود؟ یا این که هر چند سبب اخذ ارش حاصل است در حال عقد که عیب باشد ولکن ثابت نمی شود مگر با اختیار کردن. وگفته است که: ظاهر می شود فایده وثمره این اشکال نیز در جائی که مشتری عالم به عیب نبود و خرید وعلم بهم نرسانید یا علم بهم رسانید اما مطالبه ارش نکرد. که آیا اشتغال ذمه بایع به ارش، باقی میماند به حال خود یا نه؟ -؟. پس بنابر اولی که ارش به سبب عقد حاصل می شود، باقی میماند. وبنابر ثانی باقی نمیماند. ومقتضای این کلام این است که: بنابر شق دوم اشکال است که هر گاه علم به عیب بهم رسد از برای مشتری، بر بایع چیزی لازم نباشد رأسا. چون مخیر بودن مشتری ما بین اخذ ارش وما بین فسخ واخذ ثمن، متصور نمی شود الا با حصول علم. پس بنابر شق ثانی (2) مال مشتری میرود بدون عوض. واما [ بنا ] بر شق اول پس هر چند علم بهم رسد برای مشتری به عیب. بر بایع لازم است رساندش ارش به او چون مشغول الذمه آن است به سبب عقد. پس معلوم شد که ثمره این اشکال در صورت جهل مشتری است به عیب یا حصول علم وعدم مطالبه ارش. وآخوند ملا احمد (ره) بعد از آن که ترجیح داده شق اول را - وگفته است بعید است عدم ثبوت چیزی بر ذمه بایع زیرا که لازم می آید که مال مشتری از میان برود بدون عوضی خصوصا با علم بایع به عیب وپنهان کردن آن - اشکالی که کرده در اطلاق کلام مسالک در بیان ثمره [ است ]. وآن این است که اشتغال ذمه بایع به ارش بنابر شق اول اشکال، تمام نیست. زیرا که مقتضای اطلاق این است که هر چند مشتری بعد از جهالت علم حاصل کند به عیب (هر چند آن علم به سبب این باشد که بایع میخواهد که خود را .

ص: 73


1- در نسخه: وبعد از آن که...
2- در نسخه: بنابر شق ثانی اشتغال مال مشتری...

بریء الذمه کند وارش بدهد پس) او مستحق همان ارش است لاغیر. وبر بایع هم غیر از آن لازم نیست. اما این کلام اطلاقا تمام نیست. به جهت آن که بعد از حصول علم اخذ ارش موقوف است بر این که فسخ نکند بیع را وراضی شود به عیب. و هم چنین در صورت حصول علم مشتری به عیب با عدم مطالبه که اطلاق قول به عدم سقوط ارش خوب نیست، بلکه محتمل است که همان عدم مطالبه ارش با علم به عیب کافی باشد در سقوط ارش. وظاهر این است که مراد صاحب مسالک همان بیان شغل ذمه باشد ولزوم ایصال. حق در مقابل شق ثانی اشکال، که لازم آن این است که بر او هیچ نیست. نه این که در صورت مطلع شدن مشتری به عیب باز منحصر باشد حق، در اخذ ارش. وعمده مراد او بیان بقاء شغل ذمه است، هر چند به تلافی در روز قیامت باشد. یا اتصال به صغار ورثه در صورتی که فسخ ورد هم ممکن نباشد. و هم چنین احتمالی که آخوند ملا احمد (ره) داده در سقوط ارش به سبب عدم مطالبه بعد حصول علم، آنهم ضعیف است. چون سکوت دلالتی بر اسقاط ندارد. وآنچه به خاطر قاصر میرسد این است که بایع (به سبب بیع معیب واخذ ثمن) سبب منقصتی (1) از برای مشتری شده پس اگر بایع ومشتری هر دو در حال بیع عالمند به عیب، پس در آن سخنی نیست ومشتری را حقی نیست. و هر گاه هیچ کدام عالم به عیب نبوده اند وعالم هم نشوند تا به قیامت تبعه ومواخذه بر بایع نیست نه در دنیا ونه در آخرت. و هر گاه بایع عالم باشد یا عالم شود به عیب، ومشتری جاهل باشد (هر چند ذکر عیب در حین عیب واجب نیست بلکه افضل است وبیع بدون آن صحیح است وفعل حرامی نشده مگر در صورت تدلیس که عیب را بپوشاند ولکن) ظاهر این است که مشغول ذمه مشتری هست فی الجمله به جهت آن که تراضی بر وجه سلامت مبیع واقع شده، وبدون آن تصرف در ثمن (که مال مشتری است) بلا عوض ظلم است بر مشتری، و اکل او است بر غیر وجه تراضی. .

ص: 74


1- در نسخه: منقضی...

واستیفای این نقصان را که مشتری باید بکند، شارع مقدس به اختیار مشتری قرار داده که فسخ کند وثمن را استرداد کند یا فسخ نکند وارش بگیرد. پس بایع مشغول ذمه قدر مشترک است وبه هر نحو مشتری خواهد استیفای حق خود میکند. پس بر بایع لازم است که در صورت جهل مشتری او را اعلام کند وکتمان نکند امری را که بر او ظاهر نمی شود، تا او به هر نحو که خواهد استیفا کند. واما رضا شدن مشتری به عیب بعد از اعلام پس داخل اقسام استیفاء نیست. بلکه از باب عفو است. هر گاه این را دانستی بر میگردیم به مسأله ضمان ومی گوئیم که هر گاه ضامن بر ذمه گرفت درک وتبعه ثمن را که مشتری داده به بایع، پس ظاهر این است که همین قدر مشترک که بیرون آمدن از غرامت مشتری (به هر یک از دو قسم که خواهد) بر ذمه ضامن قرار میگیرد نظر به اطلاقات ضمان، وعموم اوفوا بالعقود. ومثال آن چنانکه پیش گفتیم. ودلیلی بر خصوص تعیین ارش در حین ضمان نیست که [ باید ] ضامن متوجه آن باشد لاغیر. ودر صورت تصریح به آن که (ضامن ارش میشوم اگر مشتری مطالبه کند) صحت ضمان اوضح واظهر است. پس اظهر این است که استیفای ارش داخل اطلاق ضمان عهده ثمن باشد در صورت اختیار مشتری آن را. ومی تواند مشتری که مطالبه از ضامن کند. و هم چنین هر گاه در عقد ضمان تصریح شود به این که: من ضامنم که اگر معیب بر آید ومشتری مطالبه ارش کند بدهم.

مطلب چهارم: مسأله (ضمان صنجه) است، که جمعی از علما تصریح به صحت آن کرده اند. ولفظ (صنجه) ظاهر این است که معرب (سنگ) باشد (1) ومراد از آن سنگ ترازو است که به آن مبیع را وزن میکنند یا ثمن را. پس هر گاه بایع سنگی (2).

ص: 75


1- پیشتر نیز (در مجلد دوم) با این لغت سر و کار داشتیم واز منابع لغت نقل شد که مراد از آن (ظرف کیل) و پیمانه است ومعرب (سینی) و (سینیچه) است که در مقام کاربرد می تواند در مورد سنگ ترازو هم به کار رود. البته عکس این نیز ممکن است زیرا منابع لغت بیشتر به کار برد روزمره توجه دارند تا به ریشه اصلی.
2- و هم چنین اگر پیمانه ای بیاورد.

بیاورد که مبیع را وضع کند. یا مشتری سنگی بیاورد که ثمن را وضع (1) کند. ویکی از آنها متهم داند دیگری را در کم بودن سنگ، صحیح است که ثالثی ضامن شود که اگر ناقص بر آید از عهده نقصان بر آید. وظاهرا اشکالی در صحت آن نیست. وبعد از ظهور نقصان باید ضامن از عهده بر آید. وظاهرا این است که هر گاه به این [ نحو ] نشود (2) و ضامن مطلق عهده ثمن شود، باز این داخل اطلاق ضمان عهده هست.

مطلب پنجم: هر گاه بعض مبیع مستحق غیر بر آید، پس ظاهرا خلافی نیست که رجوع می شود به ضامن در غرامت آن مقدار از ثمن که مقابل حق غیر است هر چند ضامن عهده مطلق باشد. واما آنچه در مقابل مال مالک است پس در آن خلاف است. ظاهر این است که مشهور علما قایلند به این که رجوع به بایع می شود نه به ضامن. چنانکه در کفایه نسبت به مشهور داده. وظاهر عبارت منقوله از تذکره اتفاق است. چون گفته است (عندنا)، وخلاف را در اینجا همین از شیخ نقل کرده در مبسوط که تجویز کرده است رجوع به ضامن را در جمیع، به جهت وجود اشتغال ذمه بایع به جمیع ثمن در حال بیع. یعنی (تبعض صفقه) که سبب تسلط بر فسخ ورجوع به ثمن در حال بیع موجود بود. وبر او ایراد کرده اند که سبب اشتغال ذمه [ بر ] آن، فسخ است. وآن بعد حاصل می شود. وبنابر این که تبعض صفقه از جمله عیوب باشد، فرق گذاشتن ما بین این مسأله ومسئله ظهور عیب که پیش گذشت مشکل است. پسر هرکی در آنجا ترجیح داد رجوع به ضامن را (مثل فخر المحققین) باید در اینجا هم قائل باشد. و هم چنین هرکی در آنجا اشکال کرده (مثل علامه در تذکره) باید در اینجا هم اشکال کند. وبه هر حال در صورت اطلاق ضمان عهده، دخول این در ضمان ضامن دلیل واضحی ندارد. واصل برائت ذمه ضامن رافعی ندارد. واما ضمان خود بایع، پس آن ثابت بود از اصل ورافعی برای آن ثابت نیست. واما در صورت تصریح به ضمان پس اظهر صحت ضمان است. چنانکه در مسأله عیب .

ص: 76


1- مثلا: مقدار گندم را از توده گندم وضع کند، جدا کند. - وشاید در اصل (وزن) بوده است که دچار اشتباه شده است.
2- ودر نسخه، هر گاه باین شود.

اشاره به آن شد وگفتیم که ترجیح فخر المحققین هم در اینجا در این صورت بود.

مطلب ششم: در بیان صیغه ضمان عهده است. وعلامه در تحریر (در سه نسخه که در نزد ما حاضر است) گفته است (ضمان العهدة ان یقول ضمنت عهدته، او ضمت منه، او ضمنت در که، او یقول للمشتری ضمنت خلاصک منه). وظاهر این است که مراد این است که ضامن بگوید به مشتری که من ضامنم عهده ثمن تو را هر گاه مبیع مستحق غیر بر آید، یا بیع باطل شود من ضامنم که از عهده قیمتی که بایع داده [ ای ] بر آیم. یا بگوید (ضمنت عنه) یعنی ضامن به مشتری بگوید که من ضامنم از جانب بایع از برای تو، باز مراد ضمان ثمن یا عهده ثمن باشد. یا بگوید (ضمنت در که) یعنی ضامن شدم از برای تو درک ثمن وتبعه ومظلمه که از جهت خسارت ثمن به تو برسد. واین سه صیغه از برای ضمان ضامن است از برای مشتری از جانب بایع. واما صیغه آخری: یعنی این که ضامن بگوید به مشتری (ضمنت خلاصک منه) پس این از برای ضامن شدن ضامن است از جانب مشتری از برای بایع. واین در صورتی است که مشتری تسلیم ثمن نکرده وضامن از برای بایع ضامن می شود به مشتری میگوید که من ضامنم که هر گاه تو قیمت را نرسانی به بایع من برسانم وتو را از دست بایع خلاص کنم. یا اگر قیمتی که [ مشتری ] داد مال غیر بر آید، یا ناقص دیگر داشته باشد، من از عهده بر آیم. وممکن است که این هم از نوع مثال های قبل باشد. یعنی ضامنم که اگر در مبیع عیبی ونقصی بهم رسد تو را خلاص کنم از نقصان که از جهت قیمتی که داده [ ای ] به بایع به تو برسد. وعبارتی که از تذکره نقل شده این است که ضامن به مشتری بگوید (ضمنت لک عهدته، اوثمنه، او در که، او خلصتک منه). ومعنی این عبارت هم از ملاحظه آنچه گذشت معلوم می شود. وعلامه در تحریر - بعد از عبارتی که از او نقل کردیم - گفته است که (ولو ضمن خلاص المبیع لم یصح. لانه اذا خرج حرا لم یحل تخلیصه، وان خرج مستحقا لم یستطع الا بالبیع. وذلک ضمان ما لم یجب فلم یصح. فان ضمن عهدة المبیع وخلاصه بطل فی الخلاص وصح فی العهدة).

ص: 77

یعنی هر گاه کسی ضامن شود از برای مشتری از جانب بایع که اگر مبیع مستحق غیر بر آید، یا بیع فاسد بر آید، ضامن مبیع را خلاص کند واز برای مشتری مسلم دارد، این صحیح نیست. از برای این که اگر فساد بیع از راه این است که مبیع غلامی بوده و الحال معلوم شد که آزاده بوده وتدلیس کرده، تلخیص در اینجا ممکن نیست، چنانکه واضح است. واگر فساد بیع از این راه باشد که مال غیر بوده وفروخته ومالک هم اجازه نکرده، پس باز ضمان خلاص کردن، صحیح نیست. زیرا که ضمان مشروط است به این که در حین ضمان، آن حق مضمون، در ذمه مضمون عنه ثابت باشد، وخلاص کردن مبیع بر بایع واجب نبود بلکه بر او واجب بود رد مبیع به مالک یا قیمت آن. پس از باب ضمان مالم یجب، است وصحیح نیست. ووجه بهتر از این هم میتوان گفت وآن این است که هر چند منع کنیم عموم (عدم صحت ضمان مالم یجب) را، باز در اینجا ضمان صحیح نیست. چون تخلیص مبیع وایصال به مشتری علی الاطلاق مقدور نیست. بلکه مشروط است به رضای مالک مبیع، وگاه هست که راضی شود. پس غایت آنچه در تحت قدرت او است سعی کردن در تحصیل مطلب وراضی کردن مالک است. واین معنی هر چند ممکن است ولکن مطلق سعی کردن مستلزم حصول وایصال به مشتری نیست. ووظیفه ضمان وتحقق ماهیت آن، این است که ضامن ملتزم شود امری را که موجب احقاق حق مضمون له شود. پس این از حقیقت ضمان ملتزم شود امری را که موجب احقاق حق مضمون له شود. پس این از حقیقت ضمان خارج می شود. هر چند مضمون له به همین قدر اکتفا کند. وبه هر حال، ضمان خلاص کردن مبیع صحیح نیست چنانکه جماعتی تصریح کرده اند. ودر عبارت آخری که گفته است (فان ضمن عهدة المبیع وخلاصه...) پس آن چندین احتمال دارد. یکی آن که مراد این باشد که بگوید (ضمنت عهدة المبیع و ضمنت خلاص المبیع) که دو جمله مستقله باشد خواه متعاقب بگوید وخواه به فاصله. پس باز در حکم سابق است. یعنی ضمان اول صحیح است وضمان دوم باطل. واما هر گاه به یک جمله ادا کند وبگوید (ضمنت عهدة المبیع وخلاصه) یعنی هم ضامنم که از غرامت ثمن بر آیم وهم مبیع را خلاص کنم وبه مشتری برسانم، پس (قطع نظر از

ص: 78

این که بر او لازم نیست الا یک چیز وچنین سخنی داخل ضمان نیست ووجهی ندارد) ضمان در آن جزء آخری باطل است ودر اول صحیح است. بلی، اگر مراد این است که چون اگر مشتری (1) خواهان مبیع است ومشتاق آن است، وضامن میگوید که من ضامن عهده مبیع میشوم. وضامن سعی در تحصیل مبیع وتخلیص آن هم میشوم. که حاصل معنی او این باشد که به قدر مقدور سعی در تحصیل ضمان مبیع برجا است که عبارت از رد ثمن باشد. پس مستلزم این معنی امری نیست که عقلا وعادة وشرطا استحاله داشته باشد. بیش از این نیست که در جزء آخر لزومی نیست وتخلف جایز است. و هر گاه نخواهد سعی کند، به همان عهده مبیع اکتفا کند، پس این [ نه ] از باب عطف تفسیری است که مراد از ضمان عهده مبیع، ثمن مبیع، ثمن مبیع باشد، که ضمان از اصل باطل باشد. ونه از باب اراده جمع هر دو با هم باشد تا وارد آید که بر بایع بیش از یک چیز واجب نیست. بلکه مراد این است که من ضامن رفع نقصان وخسارتم از تو وسعی هم در تحصیل مبیع میکنم. پس هر گاه این ممکن نباشد (یا مندرج [ در ] تحت ضمان مالم یجب است) آن دیگری بر حال خود باقی است. پس این از باب ذکر (خاص بعد العام) است نه به این معنی که ذکر خاص مخصص عام باشد. بلکه به این معنی که من ضامنم خروج از غرامت ورفع نقصان تو را هر چند به این باشد که تحصیل عین مبیع را بکنم. وبطلان ضمان نسبت به خصوص خاص، مستلزم بطلان اصل عام نمی شود ودر حال خود باقی است. باقی ماند کلام در این که (و) به معنی (او) باشد: واز کلام در آن ظاهر می شود کلام در اصل صورت سوال:

این که بر او لازم نیست الا یک چیز وچنین سخنی داخل ضمان نیست ووجهی ندارد) ضمان در آن جزء آخری باطل است ودر اول صحیح است. بلی، اگر مراد این است که چون اگر مشتری (2) خواهان مبیع است ومشتاق آن است، وضامن میگوید که من ضامن عهده مبیع میشوم. وضامن سعی در تحصیل مبیع وتخلیص آن هم میشوم. که حاصل معنی او این باشد که به قدر مقدور سعی در تحصیل ضمان مبیع برجا است که عبارت از رد ثمن باشد. پس مستلزم این معنی امری نیست که عقلا وعادة وشرطا استحاله داشته باشد. بیش از این نیست که در جزء آخر لزومی نیست وتخلف جایز است. و هر گاه نخواهد سعی کند، به همان عهده مبیع اکتفا کند، پس این [ نه ] از باب عطف تفسیری است که مراد از ضمان عهده مبیع، ثمن مبیع، ثمن مبیع باشد، که ضمان از اصل باطل باشد. ونه از باب اراده جمع هر دو با هم باشد تا وارد آید که بر بایع بیش از یک چیز واجب نیست. بلکه مراد این است که من ضامن رفع نقصان وخسارتم از تو وسعی هم در تحصیل مبیع میکنم. پس هر گاه این ممکن نباشد (یا مندرج [ در ] تحت ضمان مالم یجب است) آن دیگری بر حال خود باقی است. پس این از باب ذکر (خاص بعد العام) است نه به این معنی که ذکر خاص مخصص عام باشد. بلکه به این معنی که من ضامنم خروج از غرامت ورفع نقصان تو را هر چند به این باشد که تحصیل عین مبیع را بکنم. وبطلان ضمان نسبت به خصوص خاص، مستلزم بطلان اصل عام نمی شود ودر حال خود باقی است. باقی ماند کلام در این که (و) به معنی (او) باشد: واز کلام در آن ظاهر می شود کلام در اصل صورت سوال:، که بگوید ضامن صریحا که من ضامن میشوم بر عهده ثمن وخلاص مبیع را. پس آیا اصل ضمان باطل می شود در هر دو؟ یا صحیح است در ضمان عهده ثمن وباطل است در تخلیص مبیع؟. اظهر در نظر حقیر این است که صحت ضمان .

ص: 79


1- در نسخه: به جای (اگر)، (میماند) آمده است.
2- در نسخه: به جای (اگر)، (میماند) آمده است.

است در عهده ثمن. هر چند قایل باشیم به بطلان آن در تخلیص مبیع. پس اگر بگوئی که متعلق ضمان در این صورت امر کلی است که مفهوم احد امرین است، ومقصود در عقد ضمان احد امرین است به این نحو که مخیر باشد بین آن دو امر وصحیح باشد از برای او به آوردن هر یک از اینها. پس هر گاه احد امرین باطل باشد باقی نمیماند آن امر مضمون که قصد به آن متعلق شده. وعقود تابع قصوداند. پس آنچه به عمل آید مقصود نیست وآنچه مقصود است به عمل نیامده.

گوئیم که کافی است در انتزاع امر کلی جعلی که احد امرین است، محض تصور امرین. وموقوف نیست بر وجود امرین در خارج، چه جای آن که شرط باشد صحت هر دو. پس معنی ضمان احد امرین این است این است که من مخیرم به اتیان یکی از آنها. وجایز نیست از برای من ترک هر دو. واز برای مضمون عنه هست که او را الزام کند به عمل آوردن یکی از آنها ومنع کردن از ترک هر دو. پس هر گاه مانع خارجی بهم رسد از عمل آوردن یکی پس ساقط نمی شود آن دیگری. زیرا که آن فردی که مانعی از برای آن نیست (به سبب امتناع آن دیگری به سبب امر خارجی) بیرون نمیرود از مفهوم این که احد امرین است. به جهت این که التزام ضامن احد امرین وانشاء ضمانت او احد امرین را، به عنوان (تخییر لا بشرط) است، وبه شرط صحت اتیان به هر یک از آنها نیست. و ضامن در عقد شر نکرده است که ضامنم احد امرین را به شرط صحت هر دو. تا گفته شود که با بطلان احد فردین باقی نمیماند امر مضمون به عقد. واین نظیر آن است که نذر کند یا قسم یاد کند که من زکات مالم را به زید بدهم یا عمرو. وبعد از نذر ویمین اتفاق افتد که عمرو غنی شود. پس چرا واجب نباشد دادن زکات به زید. و هم چنین هر گاه نذر کند که درهمی از نصاب دراهمم یا گوسفندی از نصاب گوسفندم به زید بدهم. واتفاق افتد که قبل از ادای زکات بدون تقصیری احد نصابین تلف شود. و هم چنین است کلام در صورت سوال:

گوئیم که کافی است در انتزاع امر کلی جعلی که احد امرین است، محض تصور امرین. وموقوف نیست بر وجود امرین در خارج، چه جای آن که شرط باشد صحت هر دو. پس معنی ضمان احد امرین این است این است که من مخیرم به اتیان یکی از آنها. وجایز نیست از برای من ترک هر دو. واز برای مضمون عنه هست که او را الزام کند به عمل آوردن یکی از آنها ومنع کردن از ترک هر دو. پس هر گاه مانع خارجی بهم رسد از عمل آوردن یکی پس ساقط نمی شود آن دیگری. زیرا که آن فردی که مانعی از برای آن نیست (به سبب امتناع آن دیگری به سبب امر خارجی) بیرون نمیرود از مفهوم این که احد امرین است. به جهت این که التزام ضامن احد امرین وانشاء ضمانت او احد امرین را، به عنوان (تخییر لا بشرط) است، وبه شرط صحت اتیان به هر یک از آنها نیست. و ضامن در عقد شر نکرده است که ضامنم احد امرین را به شرط صحت هر دو. تا گفته شود که با بطلان احد فردین باقی نمیماند امر مضمون به عقد. واین نظیر آن است که نذر کند یا قسم یاد کند که من زکات مالم را به زید بدهم یا عمرو. وبعد از نذر ویمین اتفاق افتد که عمرو غنی شود. پس چرا واجب نباشد دادن زکات به زید. و هم چنین هر گاه نذر کند که درهمی از نصاب دراهمم یا گوسفندی از نصاب گوسفندم به زید بدهم. واتفاق افتد که قبل از ادای زکات بدون تقصیری احد نصابین تلف شود. و هم چنین است کلام در صورت سوال: که میگوید (ضامن شدم از برای زید که اگر مبیع مال غیر بر آید یا قیمت را به او برسانم یا مبیع را از برای او خلاص

ص: 80

کنم). خصوصا هر گاه جاهل مسأله باشد. وظاهرا مجهول است (1) بر او بطلان در ثانی. پس صحیح خواهد بود در اول. واز آنچه ما بیان کردیم در وجه تردید در ضمان ومعنی آن، ظاهر می شود فساد آن. (2) گاه است در این مقام تو هم شود که بطلان این نوع ضمان از راه ابهام است و جهالت مورد ضمان وابهام در متعلق عقود مبطل آن است، واگر نه لازم می آید که صحیح باشد که بگوید که (من ضامن شدم یکی از دو مال را) ویا (ضامن شدم برای یکی از دو شخص). زیرا که ابهام هر چند یکی از معانی کلمه (او) است چنانکه در قول حق تعالی (انا او آیا کم لعلی هدی او فی ضلال مبین). (3) ولکن این معنی در اینجا مراد نیست جز ما، بلکه از باب تخییر است بر وجهی که ذکر کردیم. وآن دو مثال که متوهم میگوید، از قبیل مانحن فیه نیست. وملازمه [ ای ] که ذکر کرده است ممنوع است.

مطلب هفتم: خلاف کرده اند در صحت ضمان اعیان مضمونه. وضمان این اعیان به این معنی این است که متعهد می شود آنها را رد کند به صاحب آنها، یا این که اگر تلف شوند، قیمت آنها را به مالک آنها بدهد. فخر المحققین وشهید ثانی ومحقق ثانی ترجیح عدم جواز داده اند. وعلامه در تذکره ترجیح جواز داده، و هم چنین در تحریر و ارشاد، واین قول منقول است از مبسوط. ومحقق هم میل به جواز کرده. و هم چنین محقق اردبیلی (ره) وبعضی در آن اشکال کرده اند مثل علامه در قواعد. ودلیل قول اول، عدم صحت است با بطلان دلیل مجوز. ودلیل قول دوم این است که ضمان عبارت است از این که در عهده گیرد مالی را که مضمون عنه ضامن آن است. وآن در اینجا محقق است. ودر صورتی که ضامن قیمت آن می شود اگر تلف شود، هم چون قیمت در ذمه غاصب واشباه آن ثابت است. ودر صورت تلف ضامن آن را در عهده میگیرد. واین سخن بسیار دور است، واولی این است که گفته شود که سبب تعلق قیمت در .

ص: 81


1- لفظ (مجهول است) در نسخه قابل خواندن نیست مطابق تشخیص اصلاح گردید.
2- توضیح: یعنی حتی تو هم بطلان در ثانی، هم یک تو هم فاسد است.
3- سباء 24.

صورت تلف در حین عقد ضمان متحقق است. (1) واین دلیل ها را که ذکر کرده اند [ ناتمام هستند ] به [ جهت ] این که در صورت اول آنچه را ضامن در عهده گرفته مال نیست بلکه رد مال است. آنچه در ماهیت ضمان معتبر است به ذمه گرفتن مال است. وبه جهت آن که از خواص ضمان، بری شدن مضمون عنه است بعد از تعهد ضامن. ودر اینجا غاصب بری نمی شود به سبب ضمان. بلکه مکلف است بر [ رد ] آن اجماعا، چنانکه در مسالک تصریح کرده به آن. واین با قواعد شیعه هم نمیسازد (2) که ضمان را مشتق از (ضمن) گرفته اند. یعنی مال از ذمه مضمون عنه منتقل می شود به ذمه ضامن. نه از (ضم)، چنانکه عامه کرده اند که ضم می شود ذمه ضامن به ذمه مضمون عنه وهر دو ضامن اند، ومضمون له مخیر است در رجوع به هر یک. واما در صورت ثانیه، یعنی ضمان قیمت اگر تلف شود. پس آن نیز تمام نیست، چون از باب ضمان ما لم یجب است، ووجود سبب ضمان کافی نیست مادامی که خود ضمان متحقق نشود. ومفروض این است که در حین عقد ضمان مال تلف نشده که خود ضمان متحقق نشود. ومفروض این است که در حین عقد ضمان مال تلف نشده که قیمت آن منتقل شود به ذمه ضامن. وآخوند ملا احمد اردبیلی (ره) بعد از آن که گفته است که (صحت ضمان ظاهر نیست به سبب این که ضمان خلاف اصل است واقتصار می شود در آن به محل وفاق وتحقق شرایط صحت که معنی (3) ومراد شارع [ است ] (4). واینها در اینجا معلوم نیست. به جهت این که ضمان در نزد اصحاب، ناقل است. ووجوب رد منتقل نمی شود. بلکه بر غاصب هم واجب است ظاهرا. وقیمت هم با وجود بقای عین ثابت نیست. وضمان عین بدون این دو وجه معنی دیگر ندارد) گفته است که محتمل است ثبوت صحت ضمان به سبب صدق ضمان عرفا وثبوت .

ص: 82


1- پس از چند سطر بر همین سخن نیز ایراد خواهد گرفت. وتوجه به این نکته مطلب را روشنتر میکند.
2- اصل این جمله در نسخه چنین است: واینهم با قواعد شیعه نمیسازد.
3- معنی: یعنی مورد عنایت شارع - مقصود شارع
4- اصل این جمله در نسخه چنین است: ومعنی که مراد شارع.

ضمان شرعا علی الاطلاق. ومعلوم نیست که مذکورات، از لوازم شرایط ضمان باشد. بلی، غالبا چنین است وبه این جهت است که علامه در تذکره بعد از آن که اختیار کرده است جواز ضمان اعیان مضمونه وضمان عهده را، گفته است که (ضمان المال عندنا ناقل وفی ضمان الاعیان المضمونه، والعهدة اشکال، اقویه عندی جواز مطالبة کل من الضامن والمضمون عنه. اما الضامن فللضمان. واما المضمون عنه فلوجود العین فی یده او تلفها فیها. وفی العهدة ان شاء المشتری طالب البایع، وان شاء طالب الضامن. لان القصد هنا بالضمان، التوثیق لاغیر). وآخوند (ره) بعد از این کلام باز گفته است که: استبعاد نمیکنم در ضمان اعیان به معنی جواز طلب عین از آن که در دست او است واز ضامن. یعنی مضمون له مخیر است ما بین رجوع به هر یک، واینکه واجب باشد رد عین [ بر ] هر یک از آنها با بقای آن. ورد قیمت آن بعد از تلف بعد از ضمان، بلکه دور نیست که ضمان در اینجا ناقل هم باشد به معنی وجوب رد. پس طلب میکند مضمون له عین را از ضامن واو میگیرد از مضمون عنه ورد میکند به صاحبش، اگر قائل باشیم که نقل با دلیل ثابت است مطلقا، واگر قائل نباشیم به ثبوت نقل از ذمه مضمون عنه علی الاطلاق پس میگوئیم که منتقل شدن مخصوص است به جائی که ممکن باشد از اموالی که در ذمه است. وبعد از آن گفته است سخنی [ را ] که حاصل آن این است که: ممکن است قول به انتقال به ذمه ضامن. هر چند عین موجود باشد و هر چند مضمون عنه هم مکلف باشد به رد. به تقریب اختلاف حیثیات. یعنی از حیثیت ضمان، منتقل می شود وجوب رد به ضامن، وبر مضمون عنه چیزی نیست. ولکن از حیثیت (ید) وغاصب بودن، بر مضمون عنه لازم است رد چنانکه در ایدی متعاقبه بر عین مغصوبه. پس گویا الحال مضمون عنه آن را از دست ضامن گرفته وباید به صاحبش برساند. بعد از آن گفته: حاصل این است که دلیلی نیست بر این که ضمان مطلقا ناقل است. زیرا که اجماع وروایت در عین اعیان نیست (1). واعیان در تحت عمومات ادله ضمان باقی .

ص: 83


1- ودر نسخه است.

است. وعمومات شامل آنها هست. پس قول به صحت ضمان در اعیان بعید نیست. و آنچه پیش گفتیم از دلیل منع، تمام نیست. این آخر کلمات محقق اردبیلی است. وحاصل کلام در این مقام این که: فقها از جمله شرایط حق مضمون گفته اند که باید مال باشد وظاهر بعضی دعوی اجماع است بر آن. وبر آن متفرع می شود عدم صحت ضمان بر شیئی که مملوک مسلم نمی شود، یا حرام باشد بر او تملک آن. مثل مال ربا وغیر آن. و هم چنین شرط کرده اند که در ذمه باشد. وبر آن نقل اجماع شده. و همچنین ذکر کرده اند که ضمان موجب نقل مال است از ذمه مضمون عنه به ذمه ضامن. وبعد از آن در مواضع بسیار مخالفت کرده اند، مثل اعیان مغصوبه در صورت بقای عین در حین ضمان که آنچه ثابت است بر ذمه رد مال است نه نفس مال، و (ضمان مالیس فی الذمه) است در صورت تلف. ومثل ضمان عهده در کی که حادث شود از تصرفات مشتری [ که ] در حین ضمان در ذمه مضمون عنه نیست. ومثل ضمان عهده ثمن با وجود عین وغیر اینها. ومثل (الق متاعک فی البحر وانا ضامن) که مالی در ذمه مضمون عنه نیست. پس جمع ما بین اینها به این می شود که حمل کنیم دعوی اجماع بر (اشتراط مال بودن) را بر این که ضمان نفس نیست - - تا کفالت بیرون رود - وضمان مالا یملک، یا حرام التملک صحیح نیست. ومجرد (تعلق به مال) فی الجمله اجماعی است، هر چند به قیمت آن باشد به شرط تلف، یا به وجوب رد وتسلیم [ به ] صاحب باشد در صورت بقاء. و هم چنین اجماع در (اشتراط در ذمه بودن) ناظر به این باشد که هر گاه بگوید که زید هر چه خواهد به او بده من ضامن او هستم. که در حین ضمان مطلقا شغل ذمه حاصل نیست. وبالجمله: اجماع [ ی ] بودن بطلان مالم یجب، در جائی است که نه اشتغال ذمه باشد ونه سبب آن حاصل شده باشد ونه ضرورتی بر آن داعی باشد. وخصوص مثل الق متاعک فی البحر، وامثال آن به سبب اجماع وضرورت ثابت باشد که آن نوع رابعی باشد از ضمان به معنای اعم. واز این باب است این که ظالمی از کسی خواهد چیزی بگیرد ودیگری ضامن او شود، که ظاهرا صحیح است ولازم است اداء. پس اجماعات

ص: 84

اول بر شرایط ولوازم، اغلبی باشد. یعنی اغلب این است که این امور معتبر است در ضمان. یا این که (1) اصل مراعات آن شرایط ولوازم است الا ماخرج بالدلیل. پس بنا بر این دور نیست که بنا را در اعیان مضمونه وضمان عهده بر آن گذاریم که محقق اردبیلی (ره) قائل به آن شده در تعمیم، نظر به عمومات ادله، وعدم ثبوت شرایط ولوازم مذکوره در این موارد خاصه. علاوه بر تحقق اجماع بر صحت بعض آنها، واقتضای ضرورت در بعض. پس حکم به این که ضمان مالم یجب مطلقا باطل است، یا ضمان آنچه در ذمه تعلق نگرفته مطلقا باطل است، یا عدم انتقال از ذمه مضمون عنه باطل است، صورتی ندارد. پس اگر خواهی قائل شو که ضمان به معنی اعم بیش از سه قسمت است تا (2) بعض امور مذکوره داخل آن باشد، وخواهی بگو آن شرایط ولوازم، اغلبی هستند، ودر این موارد به اطلاقات وعمومات، حکم ثابت است. یا آن که [ بگو ] شرایط ولوازم از برای اصل ضمان به معنی اخص ثابت است. ودر این مواقع تخصیص (3) به دلیل است از اجماع یا ضرورت. ونظیر این گفتار است سخن در اشتراط قبول در ضمان وعدم اکتفا به مجرد رضای مضمون له. که فقها در اول میگویند که (ضمان عقدی است از عقود) بالاجماع. وبعد از آن خلاف کرده اند در این که [ همه ] شرایط [ عقد در اینجا ضرور ] است یا نه؟ -؟. وحال آن که معنی عقد را گفته اند که مشتمل بر ایجاب وقبول است. هر چند میتوانیم خدشه کرد در موقوف بودن عقد بر قبول. بلکه عقد در لغت عبارت است از عهده موثق. وگاه است که انشاء عهد به ایجاب ورضای قابل بدون لفظ دال بر قبول .

ص: 85


1- در نسخه: با این که
2- در نسخه: یا.
3- در نسخه: تخصص. البته کلمه (تخصیص) هم در اینجا کافی نیست زیرا (ضرورت) بر ادله دیگر (ورود) دارد ومخصص آنها نیست. از این دیدگاه کلمه (تخصص) هم قابل توجیه است. به هر حال باید بگویم اصلاح وتصحیح این بخش از کتاب بیش از حد دشوار و وقتگیر بود.

تمام شود. چنانکه در فضولی که احد طرفین مباشر باشد ودیگری فضولی. که جانب مباشر موثق بالفعل است ولازم است وایثاق از جانب دیگر به اجازه حاصل می شود. و هم چنین است کلام در این که: مشهور وقف را از باب عقود گرفته اند. ودر اشتراط قبول خلاف کرده اند در لزوم آن وعدم آن، وتفصیل ما بین این که در جهت خاصه باشد، پس اول. یا در جهت عامه باشد، پس ثانی.

مطلب هشتم: در این که چنانکه صحیح است ضمان عهده ثمن از برای مشتری از جانب بایع که اگر در مبیع خللی واقع شود از عهده ثمن بر آید، همچنین صحیح است که شخصی ضامن شود از بایع از جانب مشتری که اگر خللی در مبیع ظاهر شود از عهده بر آید. ودلیل آن همان است که در آنجا مذکور شد از عمومات وضرورت. وظاهرا هم خلافی در این نباشد. ودر اینجا نیز لزوم خروج از عهده ثمن مشروط است به عدم اجازه صاحب ثمن. والا مبیع مال او می شود وبر ضامن چیزی نیست.

مطلب نهم: پیش دانستی که شرط کرده اند در صحت ضمان، ثبوت مال را در ذمه. وآن فی الجمله اجماعی است. پس بدان که گفته اند نیز این که ثبوت در ذمه اعم است از این که بر سبیل استقرار باشد یا متزلزل، مثل ثمن در مدت خیار، ومهر قبل از دخول. واز شیخ در مبسوط حکایت شده نفی خلاف در صحت [ ضمان ] آن. واطلاق کلام ایشان در مسأله ضمان ثمن در (بیع به شرط خیار) شامل ثبوت خیار از برای متبایعین هر دو، یا احد هما، هست. واین می تواند شد که ضمان نفس ثمنه باشد یا ضمان عهده ثمن. اما اول، پس مثل [ این که ] زید ملکی به عمرو میفروشد به ثمن معینی در ذمه مشتری (نه به عین مشخص) وخیار فسخ شرط می شود در مدت معینه از برای هر دو یا احد هما، وبکر ضامن نفس ثمن می شود از جانب مشتری از برای بایع قبل از قبض ثمن. وضمان در اینجا صحیح است. بی اشکال. واما ثانی: یعنی ضمان عهده، پس آن اقسام بسیار دارد، پس اگر در صورت مذکوره بکر ضامن شود از جانب بایع برای مشتری که اگر مبیع مستحق غیر بر آید، ضامن ثمن باشد برای مشتری، پس این صحیح نیست. چون ثمن به بایع نرسیده واز باب ضمان مالم یجب

ص: 86

است. و هر گاه در صورت مزبوره ضامن شود عهده ثمن را از برای بایع از جانب مشتری که اگر ثمن مستحق غیر بر آید بعد از اداء، از عهده بر آید، پس این صحیح است. زیرا که بیع باطل نمی شود وبر مشتری لازم است تبدیل به ثمنی دیگر. بخلاف انکه بیع بر ثمن مشخص معین واقع شود، که منشأ بطلان بیع است اگر صاحب ثمن اجازه نکند. وضمان در این صورت باطل است. اینها همه در صورتی بود که قبض ثمن به عمل نیامده باشد. واما در صورت قبض ثمن، پس می شود که ضامن شود از برای بایع که اگر ثمن مستحق غیر بر آید، از عهده بر آید (در صورتی که معامله بر ثمن مشخص معین واقع نشده باشد که منشأ بطلان بیع بشود) ومی شود از برای مشتری از جانب بایع که اگر مستحق غیر بر آید وآن غیر اجازه نکند، از عهده ثمن بر آید. اینها همه در صورتی بود که مضمون ثابت در ذمه باشد واما مستقر نباشد. واما هر گاه مطلقا لزوم ندارد (نه مستقرا ونه متزلزلا) ولکن مئال آن به لزوم منجر می شود مثل مال الجعاله [ که ] قبل از عمل لزوم ندارد وبه سبب عقد مستحق چیزی نمی شود، بلکه به کردن بعض عمل هم مستحق نمی شود تا تمام نکند. بخلاف اجاره که به مجرد عقد، لازم است. وبه هر جزئی که از عمل میکند مستحق مقداری از اجرت است. پس هر گاه در جعاله عمل تمام شد پس شکی در صحت ضمان مال الجعاله نیست. چون دینی است از دیون وثابت است در ذمه. اما قبل از اتمام عمل، در آن خلاف است. جمعی از اصحاب قائل به صحت اند. واز محقق ثانی حکایت بطلان شده. واز علامه در تذکره این که اگر شروع کرده است در عمل، صحیح است. والا فلا. دلیل قول اول عمومات است. وخصوص آیه (لمن جاء به حمل بعیر وانابه زعیم). که دلالت دارد بر صحت ضمان بر جعاله که در باب آوردن صواع یوسف است (1) که در رحل ابن یامین گذاشته بودند ومنادی ندا کرد که هر کس صواع را بیاورد یک بار شتر از برای او است ومن ضمامنم که بر او برسانم. .

ص: 87


1- مطابق آیه، صواع مال ملک بود نه مال یوسف. وحضرت یوسف تنها به سمت خزانه داری یا وزارت دارائی رسیده بود.

بنابر این آنچه در شرع انبیاء سلف (1) صحیح بود در شرع ما ثابت است مگر نسخ آن ثابت شود. هر چند استدلال خالی از اشکال نیست در اینجا. ودلالت میکند بر آن نیز آنچه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روایت شده که فرمود (الامانة مؤداة والزعیم غارم) (2) که فقها در کتب استدلالیه ذکر کرده اند ودر مختلف استدلال کرده به ضرورت، ومس حاجت. چنانکه در (الق متاعک فی البحر وانا ضامن) جایز است. و از این باب است ضمانی که میکند از برای گرفتاری در دست ظالمی که از او مطالبه میکند عدوانا، وبر ذمه ان مظلوم چیزی نیست. وبعضی استدلال کرده اند به این که هر چند در حین ضمان مال لازم نیست لکن چون سبب آن موجود است که عقد جعاله ومال [ باشد ]، کار منجر می شود به لزوم، بعد از عمل. پس ضمان صحیح است، واین از باب ضمان ثمن مبیع است در ایام خیار. واین مستحق تمام نیست به جهت آن که عقد جعاله سبب لزوم نیست، بلکه عقد جزء سبب است وبا اتمام عمل، سبب تمام می شود. بخلاف غصب که سبب تام است در ضمان قیمت عین مغصوبه بعد تلف. وقیاس به ضمان ثمن بیع در ایام خیارهم باطل است. زیرا که در اینجا ثمن لازم است در ذمه به سبب بیع، هر چند متزلزل باشد، پس ثبوت آن موقوف به فعل چیز دیگر نیست، بلکه عدم حصول فسخ کافی است. واز اینجا دلیل قول تذکره وجواب آن ظاهر می شود بنابر این که مراد او از سبب، لزوم شروع در عمل باشد، نه عقد تنها. زیرا که مجرد شروع، سبب نیست. و هم چنین ظاهر می شود از آنچه گفتیم دلیل قول به عدم صحت مطلقا، وجواب آن. پس قوی قول جماعت است.

مطلب دهم: خلاف کرده اند در این که جایز است که ضامن شود در کی را که بعد از بیع حاصل می شود یا نه؟ -؟. مثل این که مال غیر را میفروشد به کسی، وآن مشتری .

ص: 88


1- باز مطابق آیه، هیچ جای ماجرای مذکور ربطی به شریعت یوسف (علیه السلام) نداشته ومسلم است که حضرت یوسف آئین خویش را نتوانسته بود به اجرا بگذارد.
2- مستدرک: ج 2 ص 497، کتاب الضمان، باب 1. توضیح: حدیث بالا از احادیث شیعه نمی باشد. بل پیام آن توسط حدیث حسین بن خالد رد شده است که فرمود (لیس علی الضامن غرم). وسائل اولین حدیث کتاب الضمان.

در آنجا عمارت میسازد وغرس اشجار میکند. ومالک اصلی می آید وملک خود را میگیرد وعمارت او را خراب میکند واشجار او را میکند، آن نقصانی که به سبب اینها به مشتری میرسد آیا جایز است که کسی ضامن آنها بشود از برای مشتری که هر گاه چنین امور رودهد ضامن غرامت باشد؟. ظاهر اکثر، عدم جواز است. ودر مسالک خلاف را نسبت به ابو حنیفه داده. ولکن شهید (ره) در لمعه اختیار صحت کرده. و هم چنین شهید ثانی در شرح آن، میل به آن کرده. ودلیل مانعین همان است که این ضمان مالم یجب است، چون در حین ضمان، ذمه بایع مشغول به چیزی از آن جهت نبوده که کسی ضامن آن شود، واصل عدم صحت است. ودلیل جواز این است که هر چند اشتغال ذمه در آن وقت برای بایع حاصل نیست، ولکن سبب آن که بودن آن مال غیر است در حین ضمان حاصل بود. واولی این است که استدلال به عمومات ضمان وعموم (اوفوا بالعقود) وامثال آن، بشود، چنانکه پیش گذشت، وضرورت وحاجت ورفع ضرر هم موید آن است، ودعوی عدم صحت ضمان مالم یجب هم عموما در محل منع است. وآیا جایز است که خود بایع ضامن درک شود یا نه؟ -؟. محقق در شرایع تجویز آن کرده. وظاهر علامه در تذکره هم این است. ومحقق هم استدلال [ کرده ] به این که ضمان لازم نفس عقد است. ظاهر این است که مراد او این است که بایع ضامن است اگر نشود هم. پس این ضمان تاکیدی خواهد بود. بر او وارد است که این ضمان لازم بیع، غیر این ضمانی است که به عقد ضمان متحقق می شود (چنانکه در مسالک هم اشاره به این شده) واین ضمان شرایط وثمرات دارد واز جمله شرایط آن ثبوت آن حق است در ذمه مضمون عنه در حین عقد ضمان. بخلاف ضمانی که از بیع حاصل می شود. پس ثبوت ضمان در صورتی که ملک مال غیر بر آید، در آن هیچ اشکالی نیست. واشکال در این است که هر گاه عقد ضمان هم واقع شود، آیا صحیح است یا نه. وثمره آن ظاهر می شود که در دینی که مشتری حق الرجوع خود را به سبب بیع ساقط کند، حق الرجوع به سبب عقد ضمان باقی میماند. چنانکه هر گاه در بیع وشری چند خیار جمع بشود، به

ص: 89

اسقاط بعضی آنها بعضی دیگر ساقط نمی شود. و هم چنین در وقتی که شرط کند در ضمن عقد بیع، آن که بایع از برای مشتری ملتزم ضمانی بشود به وجه صحیحی. پس هر گاه بعد بیع ضامن او شود به همین نحو، به شرط وفا کرده خواهد بود. وجمعی حکم به عدم صحت کرده اند. که از جمله آنها است شیخ در مبسوط، حتی این که گفته است که اگر شرط این ضمان را در ضمن عقد بیع بکنند، آن بیع هم باطل است. چون این ضمان مجهول، است، وضمان مالم یجب است. وعلامه در قواعد اشکال کرده در صحت. و فخر المحققین در وجه اشکال گفته: از جهت ضرورت وحاجت باید صحیح باشد. مثل الق متاعک فی البحر وانا ضامن). واز جهت این که ضمان مالم یجب است صحیح نخواهد بود. وبعد از آن گفته که (اصح عدم جواز است). وگویا نظر او به این است که در اینجا ضرورتی نیست. چون بایع ضامن هست، هر چند ضامن نشود. واما استدلال بر منع به جهالت مضمون، پس آن تمام نیست. ومشهور علما - [ وحتی ] بعضی دعوی اجماع کرده اند - [ قایل به ] صحت ضمان مجهول [ هستند ]. وعقد ضمان از جمله عقودی است که غالبا مبنی بر غرر است مثل جعاله. ومراد از جهالت در اینجا جهالت بالفعل (1) است نه مطلقا، یعنی ممکن باشد حصول (2) علم به آن بعد از این، وجهالت (3) از اصل مثل این که بگوید (ضمنت لک شیئا مما فی ذمة فلان))، پس آن جزما باطل است. وظاهر می شود دعوی اجماع بر آن از جمعی. وبه هر حال اظهر قول به صحت است در ضمان اجنبی، به سبب عمومات و قضای ضرورت وعدم دلیل بر بطلان (ضمان مالم یجب) عموما وخصوصا، با وجود سبب ضمان. و هم چنین دور نیست صحت ضمان خود بایع هر چند ثمره آن نادر است. [ وآخرین مسأله در این باب ] این است که به سبب موت ضامن ضمان باطل [ ن ] می شود، وضمان در مال او ثابت است، واشکالی وخلاف [ ی ] در آن نیست. .

ص: 90


1- اصل لفظ در نسخه غیر خوانا میباشد.
2- ودر نسخه: دستور علم،
3- در نسخه: وآیا جهالت...

کتاب الصلح

کتاب الصلح من المجلد الاول

اشاره

کتاب الصلح (1)

من المجلد الاول

30:سوال:

30:سوال: هر گاه زوج وزوجه با هم مصالحه کرده باشند اموال خود را به این نحو که هر کدام زودتر بمیرد، اموال او مال آن دیگری که در حیات است بوده باشد، آیا این مصالحه صورت دارد یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: این نوع مصالحه صورتی ندارد. والله العالم.

31 :سوال:

31 :سوال: هر گاه (به عنوان مصالحه) شخصی مثلا معامله کرده باشد که غبن فاحش داشته باشد، ومشتری مال او را ندهد. تا ملجاء شود که نیم دانگ ملک را به عنوان مصالحه به او واگذارد تا فسخ معامله را بکند. آیا این صلح صحیح است وملک مال مشتری می شود یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هر گاه مقدور میشده که به مرافعه حاکم شرعی طی دعوی بکنند و نکرده باشند وبه جهت سهولت امر مصالحه کرده باشند، ظاهر این است که صحیح باشد. و هم چنین هر گاه مدعی علیه گردنکشی آن مرافعه نداشته است وکوتاهی از مدعی شده باشد. اما اگر فرض صورتی بشود که مدعی بر این معنی مجبور شده باشد، .

ص: 91


1- محقق قمی (ره) مباحث (حقوق) را نیز در همین باب مطرح کرده است ومراد از حقوق در اینجا اصطلاح خاص فقهی است که در مقابل (اموال) به کار میرود.

پس در صحت آن اشکال است. باید مرافعه بشود تا معلوم شود. والله العالم.

32:سوال:

32:سوال: زوجه با زوج حقوق صداقش را مصالحه نموده به مال المصالحه مشخص معینی. وبعد از مدت دیگر، هر یک به رضامندی فسخ مصالحه اول، نموده و ثانیا زوجه حقوق صداق خود را مصالحه نموده با زوج به مال المصالحه معینی اضافه از اول. وصیغه جاری شده وحجت معتبری در دست دارند، حال گفتگوئی میان ایشان اتفاق افتاده در صحت وسقم مصالحتین. آیا مصالحه اول باطل است وثانی صحیح؟ یا بالعکس؟.

جواب:

جواب: هر چند صلح عقد لازمی است. لکن به تقایل وفسخ به رضای طرفین، منفسخ می شود. ودر صورت مفروضه صلح اول باطل وصلح ثانی صحیح است. واگر سخنی دیگر داشته باشند محتاج به مرافعه خواهد بود. والله العالم.

33:سوال:

33:سوال: اذا سال ماء سطح احد علی سطح جاره او ساحة داره، ونازعه الجار، فهل علی الجار اثبات عدوان صاحب الماء؟ او علی صاحب الماء اثبات الحق؟.

جواب:

جواب: الظاهر ان علی الجار اثبات العدوان، وصاحب الماء اذا تمسک بالید والاستمرار فلایجوز مزاحمته. الامع اثبات العدوان. وما یخیل ان ملکیة سطح الجار و ساحته متفق علیه بینهما ومنافع الملک تابع لرقبته فعلی غیر المالک اثبات الاستحقاق، فهو مدفوع بان العین کما یصیر موردا للید فکذلک المنفعة والحق. فلامنافات بین الملک وثبوت الحق فیه للغیر. ونظیره فی المسائل الفقهیة لایعدو لا یحصی، ومنها وضع الجذوع علی جدار الجار. وهذا من الوضوح بحیث استشکلوا فی جواز کونه سببا لتحمل الشهاده ام لا. فکان کونه موجبا لثبوت الید وکون المنازع مدعیا محتاجا الی الاثبات، مفروغا عنه. فقال الشهید فی اواسط القواعد (مسئلة: لوشاهد ماء الغیر یجری علی سطح آخر، او فی ساحته، مدة طویلة بغیر منازعة. فهل للشاهد الشهادة بالاستحقاق الظاهر ولا یصرح بذلک؟ اولا؟) الی آخر ما ذکره. وهو نظیر ما ذکروه فی کتاب الشهادة (ان الید فی الملک هل یصیر سببا لتحمل الشهادة ام لا؟ -؟) ولا ریب ان الید فی الملک مما یجعل الحق لصاحب الیدالی ان یثبت المدعی خلافه. فافهم ذلک.

ص: 92

34:سوال:

34:سوال: هر گاه رودخانه [ ای ] بوده باشد - ونه دریاچه ده - از قدیم الایام قرار داد آن را به این نوع نموده اند که هر یک از قرای مذکوره بندی بسته اند که سد آب و حد ایشان بوده. (1) وبندهای مذکوره فوق وتحت یکدیگر واقع شده اند. وفاصله کلی از بندی تا بند دیگر باشد که ریزش بند اول از ثانی، وثانی از ثالث و هم چنین تا آخر. و هر یک از بند خود نهری منشق وزراعت مینمایند. از آن تاریخ تا به حال به همین استمرار قرار داد که پشت در پشت بنا وبنیاد آن شده بود معمول، وتغییر وتبدیلی در حدود مشخصه سابقه تا این اوقات اتفاق نیفتاده بود که احدی از حد معینه تجاوز کرده باشد. الحال نظر به تنگابی، اهل یک مزرعه دست از استمرار آباء واجداد برداشته بندی که سد ایشان بوده آن بند را موقوف و واگذاشته، [ و ] به فاصله کلی از بند خود که محل ومجرای آب وبند آخر است میخواهد احداث قناتی کرده باشد. که هر گاه این قنات کنده شود آب مزرعه آخری بالمره خشک می شود، واهل آن مزرعه متضرر میشوند. آیا میرسد که این احداث را کرده وضرر به مسلمان برسد یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: طریقه مستمره را نمیتوانند بر هم زد. وحفر قنات یا امری که باعث نقص قریه پائینتر می شود جایز نیست. (2)

35:سوال:

35:سوال: شخصی حصاری داشته مشتمل بر دو دست عمارت یکی بیرونی و دیگری اندرونی. واندرونی دو ثلث مجموع است وبیرونی یک ثلث. واز برای آن حصار کوچه [ ای ] هست که معبر آن دو عمارت است. ودروازه در اول منصوب است. (3) وقدری از آن کوچه مختص عبور عمارت اندرونی است که در آن آخر کوچه است. (4) وباقی آن مشاع است در عبور هر دو عمارت، وصاحب عمارت، اولی بیرونی را به شخصی هبه .

ص: 93


1- در نسخه: سد آب وجد ایشان بوده.
2- مطابق روال مباحث فقهی، این مسأله از مسائل باب (احیاء الموات وحیازة المباحات) میباشد. آنچه باعث شده که مرحوم میرزا این مسأله را در کتاب صلح جای بدهد موضوع قرارداد) است که در متن سوال آمده است.
3- یعنی: دروازه ای در اول وسر کوچه منصوب است.
4- مطابق فتوای میرزا که عین کوچه را به مقتضای اصل وقاعده ملک بالنسبه آن دومیداند، صاحب اندرونی که در بخش آخر کوچه قرار دارد می تواند هر تصرفی در بخش آخر کوچه بنماید زیرا مال مختص او میباشد. رجوع کنید به مسأله (تزاحم حقوق) - 41 همین مجلد.

میکند، ودر هبه نامچه مینویسد که (هبه کردم این عمارت را به فلان به شرط این که صاحب عمارت اندرونی آن قدر مشاع [ را ] داشته باشد). وبعد عمارت اندرونی را به شخص دیگر هبه میکند وهمان شرط را از برای صاحب عمارت در هبه نامچه درج میکند. ومعلوم نیست که مراد از شرط، استحقاق عین کوچه وملکیت آن است؟ یا همان استحقاق حق العبور است؟. الحال عین کوچه مال هر دو است علی السویه؟ یا بالنسبه؟ یا عین از احدهما است ودیگری حق العبور دارد؟ واحد هما بدون اذن دیگری میتوانند کوچه را مسقف کنند یا نه؟ -؟ خواه منشأ آن ضرر دیگری بشود یا نه؟ -؟. و هر گاه جایز باشد خراب کردن. بر کی است.؟.

جواب:

جواب: چون ظاهر این است که در همه عمارت مرافق عمارت - که معبر از آن جمله است - داخل است بعینه نه محض استحقاق انتفاع در عبور. پس در صورت جهالت حال، به حکم اصل حکم می شود به استحقاق عین. وچون معبر ومرافق تابع مجموع حصار است پس بیع بعض حصار یا هبه آن مستلزم انتقال عین مرافق ومعبر است به مشتری یا متهب بقدر الحصه. آنچه از نوشته ظاهر می شود (قطع نظر از این که آن نوشته حجت شرعی است یا نه (1)(شک در انتقال عین باشد بالسویه یا بالنسبه. پس به مقتضای اصل و قاعده باید رجوع کرد به استحقاق از برای هر یک بالنسبه. پس بنابر این کوچه مشترک است بینهما، وتصرف احدهما بدون اذن دیگری جایز نیست. ودیگری را میرسد که او را امر کند به خراب کردن. خواه به سبب آن سقف ضرری عاید شده باشد یا نه. واجرت خراب کردن بر غاصب است. وظاهر این است که در صورت اختصاص عین به اولی واستحقاق دیگری حق العبور را، فقط در صورت تضرر صاحب حق، [ صاحب حق ] صاحب عین را تواند الزام کرد در خراب کردن. (2) وجهل به مسأله منشأ سقوط حق غیر نمی شود. واز آنچه گفتیم حکم حق دروازه هم ظاهر می شود که مشترک است بینهما بالنسبه. والله العالم. .

ص: 94


1- در این مورد توجه به عبارت مرحوم شهید در لمعه که شهید ثانی هم آن را تایید کرده است جالب است که میگوید: لانعتبر بالقرطاس.
2- عبارت نسخه: در صورت اختصاص عین به بالای سقف واستحقاق دیگری... وشاید صحیحتر این باشد: در صورت اختصاص عین به اولیای سقف واستحقاق دیگری...
36:سوال:

36:سوال: هر گاه کسی چند بیت الخلا ودریاچه [ ای ] در کنار مسجدی ساخته و نهری. وقدری از آب نهر را وقف کرده از برای همین کار که [ در ] حقیقت مجموع وقف مسجد است. وبعد از مدتی شخص دیگری آمده حوضخانه وبیت الخلاهای متعدد در جنب مسجد ساخته در کنار همان نهر. واز آن نهر شق جدولی از فوق آن نموده از برای همین امور وهمان قدر آب که شخص اول وقف کرده همین شخص هم کرده. وچون بنای آخر مشتمل است بر جویهای بسیار که در اولی نیست، الحال این وقف ثانی دایر شده و وقف او معوق وبی کار مانده. آیا وقف ثانی (با وجود این که منشأ تعطیل امر اول است) جایز است یا نه؟ -؟ وتصرف مردم در آن جایز است یا نه؟ -؟ ووضو در آن آب ساختن صحیح است یا نه؟ -؟ چون در این وقت بعضی طلبه در این تشکیک کرده اند، میخواهند اذن ورخصت از جانب شما داشته باشند تا رفع اشکال بشود.

جواب:

جواب: وقف ثانی اگر مشتمل بر شق النهر از فوق این وقف اول نبود، وآب آن از نهر دیگر یا جای دیگر بود باکی نبود. هر چند باعث تعطیل وقف اول باشد. لکن چون الحال مفروض مسأله این است که از همان مجری شق النهر شده، بی صورت است. وجه ثانی این است که اصل مجری که این جدول از او شق شده مشترک بود ما بین واقف اول وسایر ملاک که از جمله آنها واقف ثانی است. وواقف اول جزئی از آن آب را وقف مسجد کرده ووقف جزئی از آب حقیقتا وقف مجری است، به جهت عدم بقای عین درماء که مورد وقف نتواند شد. ووقف جزء مجری مستلزم وقف مرافق وتوابع آن است که از جمله آن حافه نهر است. وشق النهر که واقف ثانی میکند تصرف در حافه است و بدون اذن شریک جایز نیست. وشریک در اینجا موقوف علیه است که مسجد است. و اذن و رضای مسجد در تصرف ودر شق النهر معنی ندارد. اگر بگوئی که: وقف بر مسجد حقیقتا وقف بر مسلمین است والا وقف صحیح نخواستی بود به جهت آن که در موقوف علیه اهلیت تملک شرط است. وبنابر این مفروض این است که مسلمین راضیاند به این شق النهر. گوئیم بلی خوب است این سخن. اما این که اولا

ص: 95

میگوییم که در اینجا مسلمین نه مراد احاد واشخاص میباشند - چنانکه در هر طبقه [ ای ] از بطون اولاد، در وقف اولاد احاد است - بلکه مراد از مسلمین در اینجا جهت ومصلحت است. مثل وقف بر کتب فقه وحدیث نوشتن پس حقیقتا از راه عدم تعیین مستحقین، اجازه از ایشان متصور نیست، بلکه بعد بیان میکنیم که بر فرض تمکن از اذن ورضا، برای ایشان جایز نیست اذن. واگر بگوئی سلمنا که جهت ومصلحت قابل اذن واجازه نباشد. لکن حاکم شرع که متولی این امور است، اهل آن است. گوئیم حاکم تولیت به امثال این امور ندارد که شق نهر وامثال این امور باشد به جهت آن که متولی باید خیر خواه واقف وموقوف علیهم (همه) باشد وصلاح همه را ملاحظه کند. (خصوصا بنا بر قولی که عین موقوف از مالک منتقل نمی شود. وموید این است که حقتعالی امر تولیت را هم به او واگذاشته که هرکی را خواهد متولی کند). واما خیرخواهی مسلمین پس آن نیز در اینجا متحقق نیست. به جهت آن که مراد از خیرخواهی وصلاح بینی متولی، مکلف بودن آن در صلاح بینی ایشان است از راه آن وقفی که او متولی آن است (1) نه صلاح بینی از راه دیگر. وصلاح بینی ایشان در انجام وقف اخیر نه معنی صلاح بینی ایشان است در وقف اول که او متولی آن است بالفرض واز آنچه بیان کردیم معلوم شد که این کلام مختص به مسجد ومصلحت عامه مسلمین وحاکم شرعی هم نیست بلکه در سایر موقوف علیهم معینین موجودین، هم جایز نیست. بلکه هر چند متولی وناظر بر سایر بطون هم باشد. به جهت این که [ این ] معنی مخالف مصلحت این وقف است. و مقتضای قاعده کلیه صحیحه (الوقف علی ماوقفه الواقف) (2) این است که موقوف علیهم و متولی تصرف در عین موقوفه نکنند که مخالف طریقه ومنظور واقف باشد. وعمده منظور واقف آن است که از عین موقوفه منفعت به موقوف علیه برسد. .

ص: 96


1- عبارت نسخه: مراد از خیرخواهی وصلاح بینی متولی ومکلف بودن آن در آن صلاح بینی ایشان است ورای آن وقفی که او متولی آن است. نه صلاح بینی از راه دیگر.
2- وسائل: ج 13، احکام الوقوف، باب 2 ح 1 و 2.

پس تصرف در عین موقوفه کردن که بالمره قطع ریشه غرض واقف را بکند چگونه جایز خواهد بود. به هر حال منظور متولی باید صلاح حال موقوف علیهم باشد در تصرفات در عین موقوفه از آن حیثیت که موقوف علیهم میباشند نسبت به وقف خاص نه مطلقا. بلکه در اینجا محض در حافه نهر نیست که استبعاد شود که این امر جزئی است که اینقدر تشدید در کار ندارد، به جهت آن که اولا در حرمت تصرف در مال غیر کلی و جزئی فرقی ندارد. وثانیا چون این جزئی تصرف، مثمر ثمره عظیمه است که معطل ماندن وقف است برای او پس چگونه آن را جزئی میگوئیم. وثالثا بیان خواهیم کرد که تصرف منحصر در آن نیست بلکه تصرف دیگر هم هست. تا اینجا گفتار در جواز وعدم جواز وقف ثانی وشق النهر جدید، بود. الحال عمده تر این است که بیان کنیم که آیا مسلمین هر گاه در آب آن تصرف کنند معصیت کرده اند یا نه. وعبادت ایشان صحیح است یا باطل. پس میگوئیم که ظاهر این است که از برای مسلمین هم تصرف در آب جایز نباشد. هر چند که در روز نوبت واقف ثانی، آب به آنجا میرود. به جهت آن که اصل مجرا که مشاع ومشترک است وتقسیم آب نهر مشاع یا به عنوان این است که در موضعی از مواضع نهر که از آنجا آب جدا می شود به جداول که به جانب املاک شرکاء میرود، به مثل لوحی قرار میدهند از چوب یا غیر آن که در آن سوراخ ها قرار میدهند ونصب میکنند. وبه عنوان تعدیل وتسویه آب را از آن سوارخ ها به جانب زمین هر یک از شرکاء روان میکنند هر یک به قدر حصه. گاه است یکی، از دو سوراخ آب میبرد. ویکی، از سه سوراخ. ویکی، از یک سوراخ. و هم چنین.... یا بر ساعات ایام. یا امثال آن قسمت میکنند که آن را مهایات ونوبت میگویند. ودر حال ظاهر این است که تقسیم آب متحقق می شود در همان موضعی که قرار داده اند از برای تقسیم در صورت اولی، ودر مواضع معهوده که هر یک از آنجا جدول خود را از نهر جدا کرده اند، در صورت اخیره. پس ما فوق آن باز بر اشاعه خود قار است وتصرف در آن بدون رضای شرکا جایز نیست. پس گاه است که شق النهر فوق آنچه متعارف بوده است قبل از این، [ باشد که این ] باعث تصرف است در مال شرکا، یعنی آب آنها که یکی از

ص: 97

آن شرکا دریاچه وبیت الخلای اول است (وبه عبارت اخری: مسجد است) واذن از جانب آن ثابت نیست. کسی نگوید که: مفروض این است که صاحب حوضخانه ثانی در روز نوبت خود، آب را از آن نهر که تازه شق کرده میبرد، وآب مال او است. بیش از این نیست که معصیتی کرده به سبب تصرف در حافه نهر. به جهت آن که میگوئیم که: آب گاه است که در فوق مقسم، اجتماعی، دارد، که نفع آن به همه شرکا میرسد، وبه سبب شق النهر آن آب مجتمع، روان می شود. وبعد (1) سد این اول ساقیه جدیده باید مدتی معطل شود وبعد از آن به جانب مقسم یا به جانب جدول سایر شرکا جاری شود. واین اذیت ونقصانی است که غالبا شرکا به آن راضی نیستند. به هر حال این معنی در کمال وضوح است که گفتیم آب از موضع خاص مستلزم تقسیم [ از ] مافوق آن نیست. واگر نه چنین باشد لازم می آید که در روز نوبت کمی از آب قنات مغنی (2)، تواند به دولاب از چاههای قنات آب بکشد وبه زرع خود که قریب به آنجا باشد بدهد. به این معنی که آب مال او است وبه او غرامتی نیست بیش از این نیست که معصیتی کرده در تصرف در کنار چاه مشترک. و هم چنین هر گاه در دریاچه [ ای ] جمع کند، وضو وغسل [ در آن ] صحیح باشد. والبته چنین نیست. بلکه ظاهرا آب مغصوب است. وبنا بر اشتراط اباحه آب در طهارت - چنانکه مشهور است - باید وضو وغسل در آن باطل باشد. واز جمیع آنچه گفته شد ظاهر می شود که فرقی نیست مابین این که مجرای آب متساوی السطوح باشد یا مختلف. به جهت آن که گاه است که تمام مجری متساوی السطوح است ولکن بعد از قطع کردن آب در ته نهر آبی میماند. پس هر گاه فرض کنیم که کسی که در روز نوبت خود آبی [ را ] که در فوق جدول او .

ص: 98


1- به کارگیری لفظ (بعد) در فارسی در اینگونه موارد همیشه با (از) همراه میشود، این سلیقه میرزا یک روند عربی است وبر اساس قواعد عربی باید با (فتحه) نوشته شود لیکن آنچه در فارسی مناسبتر است (کسره) است.
2- قنات مقنی.

است بالمره بردارد - به اعانت دولابی یا آلاتی - که در آخر زمان نوبت آب را تسلیم شریک کند. و لکن در آن حال قطره [ ای ] از آن آب باقی نمانده باشد. جایز نیست. به اعتبار این که در قسمت آب همان تراضی معتبر است. چون غیر موجوده مستقره نیست ومتجدد الحصول است. وتراضی در تصرف همان در ماتحت جدول، شده. ودر مافوق جدول همان استحقاق آمدن آب را دارد لاغیر، که کسی مانع آن [ن ] می تواند شد. وزیاده بر آن مشاع است. واین ثمره وقتی ظاهر می شود که منبع آب کم قوت باشد، وآن آلتی که آب را از فوق جدول خاص، بر میدارند بسیار بزرگ باشد که آمدن آب از منبع تدارک برداشتن آن را نمی کند.

خلاصه آن که: نهر مشترک مشاع است میان شرکا. وتقسیم به مهایات هم نشده الا در ماتحت جداول. وآن قدر که به مهایات مفروض شده همان ما تحت جدول شرکا است. وتصرف مافوق - به غیر همان جریان آب به مقداری که از جدول به عنوان تعارف میرود بیشتر - نمی تواند کرد، الا به اذن شریک. وچون مفروض این است که حوضخانه اولی شریک بود با واقف ثانی، وبه سبب این که واقف حوضخانه اول حقی قرار داده از برای آن حوضخانه به اذن شرکا در تصرف در نهر ودر حق مشاع - چنانکه مقتضای حمل فعل مسلم است بر صحت - پس الحال حوضخانه اول وصاحب حوضخانه دومی شریک اند در مجرای آب مافوق حوضخانه ثانی پس تصرف در این مشاع بدون اذن و رضای اهل حوضخانه اول، جایز نیست. وشکی نیست که اذن ورضا حاصل نیست نه صریحا ونه [ به ] شاهد حال. اگر بگوئی که: صاحب حوضخانه اول با صاحب حوضخانه ثانی در اول شریک بودند با یکدیگر آب را بر سبیل مهایات قسمت میکرده بودند، وآن در روز نوبت خود جزئی از آب خود را از برای حوضخانه خود وقف کرده بود. واین هم در روز نوبت خود به جهت حوضخانه خود، پس چرا آن صحیح است واین صحیح نیست؟ -؟. گوئیم: که اولا مهایات لزوم ندارد واز عقود جایزه است. (1) وثانیا مفروض این است که واقف او جزء .

ص: 99


1- وهمین نکته موجب گشته که این مسأله در باب (صلح) قرار گیرد نه در باب (وقف).

معینی را از آب وقف کرده وخصوصیت مهایات در آن دخلی ندارد. وبعد از ثبوت وقف واستحاق حوضخانه اول آب را، الحال مهایات باید میانه حوضخانه اول و صاحب حوضخانه ثانی بشود. واین بدون تراضی نمی شود. واین مقام محتاج است به تامل تمام بسیار. چون دقیق است. (1)

37:سوال:

37:سوال: هر گاه نهری که بعض مشاع آن وقف مسجد وحمام است، عبور میکند در میان قریه [ ای ]. ودر کنار آن در وسط قریه مسجدی هست وحوضخانه و خلائی در سر آن نهر در محاذی این مسجد ساخته شده است. ومعلوم نیست که جزئی از آن آب وقف آنها باشد. والحال کسی آمده واز فوق این [ حوض ] خانه وبیت الخلا مجری را تغییر داده قدری راه برده وبعد [ از ] آن داخل مجرای قدیم نموده (2) که هر دو به جانب آن حمام ومسجد که قدری از آن آب وقف آنها است [ میروند ]. وبر سر این مجرای جدید حوضخانه وخلائی مضبوط ساخته با رضای همه ملاک وشرکای آب. و چون آن حوضخانه وخلای قدیم خراب وکثیف وغیر مضبوط بود، ومجرای قدیم هم معیوب بود، وبه سبب آنها ضرری به آب انبار وقفی که در جنب آن بود میرسید، و به سبب کثافت آن خلای قدیم مظنه این بود که عوام الناس مسجد را هم نجس کنند، بنای این مجری وحوضخانه وخلای جدید شده. وبه این سبب حوضخانه وخلای قدیم معوق ومتروک شده. آیا این تغییر مجرای آب جایز است یا نه؟ -؟. وتصرف در آبی که در این مجرا جدید می شود جایز است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: چون معلوم نیست که قدری از آن آب وقف خلا وحوضخانه قدیم باشد، پس اشتراک او در آب معلوم نیست. واما شریک بودن حمام ومسجد دیگر در آن آب - هر چند موجب اشتراک می شود به جهت لزوم تصرف در جزئی از حافه نهر وتغییر ه.

ص: 100


1- بااینهمه تفصیل - که براستی در پاسخ یک مسأله چندین مسأله بررسی گردید - عدم امکان اذن از ناحیه مسلمین یا از ناحیه (جهت مسلمین) آن طور که میرزا (ره) در اینجا مطرح کرده به مبنای او در مورد ولایت حاکم شرع که تا اینجای کتاب مکررا بیان داشته، سازگار نیست.
2- عبارت نسخه: قدری راه بوده وبه آن داخل مجرای قدیم نموده.

مجرای وقف، بلکه تصرف در آب مشاع بر وجهی که در مسأله سابقه بیان کردیم لکن - چون متولی این وقف ها بالفرض حاکم شرع است، وموقوف علیهم حقیقت مسلمین میباشند، ظاهر این است که حاکم تواند این تصرف را بکند به جهت عدم حصول ضرر، وتحصیل نفع از برای مسلمین. وشاهد حال واقف آب بر مسجد وحمام هم رضای بر آن است. ومفروض این آن است که حوضخانه قدیم شرکتی در آب ندارد که اشکالی که در مسأله سابقه کردیم وارد آید. خصوصا با ملاحظه عسر وحرج، وضرر به آب انبار وقفی، ومظنه تلوث مسجد. بلی، در اینجا اشکال هست که حوضخانه وخلای قدیم هر چند شرکت مالکیت نداشته باشند لکن از برای آن حقی باشد. وثبوت حقی در مال غیر منافات با مالکیت غیر ندارد. خصوصا با ملاحظه حدیث صحیحی که در باب آسیابی وارد شده که بر سر نهر غیری ساخته بودند. وصاحب آب میخواست آب را از نهر دیگر برد. امام (علیه السلام) منع فرمود، وفرمود که از خدا بترسد وضرر به برادرش نرساند وبه طریق معروف رفتار کند. (1) ومحقق (ره) در نافع در خصوص مورد حدیث عمل کرده. وصاحب کفایه هم میل به آن کرده. ومی توان گفت که در آنجا چون مدعی حقی موجود نیست، ومحتمل است که از باب اباحه رخصتی داده بوده اند در ساختن خلا وحوضخانه، نه بر وجه لازمی. پس در آنجا ثبوت حق، ظهوری ندارد. واما حدیث مذکور: پس با وجود آن که عامل به آن ندیدم - غیر از اینها که گفتیم - در موضع خاصی است وتعدی از آن محتاج به دلیل است. واما تعلیلی که [ در آن ] شده به نفی ضرر (چنانکه در اخبار کثیره نیز مستفاد می شود) پس آن معارض است با عمومات (الناس مسلطون علی اموالهم). و هم چنین معارض است به تضرر آب انبارو مسجد وغیره، وعسر وحرج. وبه هر حال اظهر جواز تصرف وصحت عبادات است در آن.

38:سوال:

38:سوال: هر گاه زینب عمارتی را که مشتمل است بر بیوتات متعدد، ببخشد به .

ص: 101


1- وسایل: ج 17: ابواب احیاء الموات، باب 15 ح 1.

پسر خود زید نام، به سوای یک خانه. (1) واز برای عمارت دو راه باشد که از هر دو به آن عمارت تردد می شود. ویک خانه از جمله آن عمارت از برای خود گذاشته باشد که آن نزدیک به یکی از آن دو معبر باشد. وبعد از آن این یک خانه را هم ببخشد به پسر دیگر خود عمرو نام. وعمر مذکور چند وقتی از هر دو معبر تردد کند. وبعد از آن زید او را منع کند وبگوید از همان معبر تردد کن که نزدیک خانه تو است. وزینب هم بگوید که من همان معبر را به تو داده ام ودر معبر دیگر حقی نداری. در این صورت حق باکی است؟

جواب:

جواب: ظاهرا حق با زید است. به جهت آن که آنچه در عرف وعادت از مرافق و توابع دار محسوب می شود - که بسبب آن حکم می شود به دخول در بیع وهبه وامثال آن - در صورت عدم تصریح در حال عقد، همان حق العبور فی الجمله است. ومفروض این است که زینب خانه را با توابع آن که عرفا از آن محسوب می شود به زید بخشیده، و به اعتراف او زید در هر دو معبر صاحب حق است. وآنچه از برای خود باقی گذاشته بود یک (یورد) (2) بود. وآنچه از توابع آن یک یورد محسوب می شود حق معبر فی الجمله است، نه معبر خاصی. خصوصا در صورتی که آن حق را در اقرب معبرها از برای آن قرار بدهند. پس در این صورت ادعای عمرو به معبر دیگر صورتی ندارد، خصوصا با انکار زینب انتقال معبر دیگر را به او. و هر گاه کسی بگوید که معبرها هر دو از مرافق وتوابع آن خانه است بالفرض. و هر یورد که در آن خانه است در این شریک است. آن مدفوع است به این که ملازمه نیست ما بین حق کل وحق جزء. بلکه می تواند شد که جزئی از جمله مرافق که محسوب باشد در عرف، واز مرافق جزء محسوب نباشد. مثل خاکروبه وبرف انداز (وامثال آن) که از مرافق خانه است واز مرافق چاه نیست. پس اگر کسی چاهی از خانه خود بفروشد معبر .

ص: 102


1- مراد یک اطاق ویک سلول است.
2- یورد یک واژه ترکی است که در اصل معنای مجموعه سلولی گفته میشود وگاهی به معنای بوم و وطن هم به کار میرود. لیکن مراد میرزا (ره) در اینجا همان یک سلول واحد است.

از توابع آن هست اما محل خاکروبه وبرف انداز داخل نیست.

39:سوال:

39:سوال: تصرفات قدیمه در ملک غیر مثل عبور ونصب میزاب واجراء آب و انداختن برف (غیر معلوم الوجه لزوما واذنا). آیا محمول است بر لزوم؟ وجایز نیست مالک را الیوم منع آنها؟ یا محمول است بر عدم لزوم وجایز است مالک را منع آنها؟

جواب:

جواب: اظهر در نظر حقیر آن است که هر گاه صاحب ملک منع استحقاق صاحب میزاب وامثال آن نماید، وصاحب میزاب وامثال آن متشبث به استحقاق سابقه باشد، (1)! قول قول صاحب میزاب وامثال آن است. به جهت آن که ذ الید است. وچنانکه ید در اعیان موجب ملکیت است (هر چند احتمال اجاره وعاریه ثابت باشد) همچنین در حقوق ومنافع. به جهت آن که حق نصب میزاب وامثال آن در ملک غیر، از اموری است که صلح ابدی در آن جاری می شود [ و ] موجب تملک حقوق مزبوره می شود. وتقارن ملکیت عین از برای مالک وحق از برای صاحب میزاب هم ممکن الحصول است. پس اصل تاخر حق میزاب هم معنی ندارد، که صاحب ملک به او بگوید که تو اثبات حق خود بکن. پس (ید علی الاستمرار) ظاهر در ([ ت ] ملک علی الاستمرار) است. وعلامه (ره) در قواعد وولدش حکم بر [ تقدیم ] قول صاحب ملک کرده اند، به جهت اصالة عدم استحقاق غیر در ملک ایشان. وآن معارض است به ظاهر ید. واین (ظاهر) بر (اصل) مقدم است. وحال اصل را هم دانستی. ودانستی که ثبوت ملکیت صاحب زمین منافات با ثبوت حق غیر در آن ندارد. ومثل این است کلام در این که چوب های سقف همسایه بر سر دیوار خانه او باشد. وگویا از این جهت علامه در تحریر توقف در تقدیم قول احدهما کرده است. ودر صورتی که هیچ یک علم به سبب گذاشتن درخت همسایه بر دیوار نداشته .

ص: 103


1- توضیح: تشبث به استحقاق سابقه، تفاوت دارد با (ادعای جازمانه بر حق لزوما). معنای اولی این است که صاحب میزاب جزم بر حق خود ندارد وتنها با تمسک بر (اصالة اللزوم) اجتهاد میکند که صاحب حق است. وچنین فتوائی خصوصا در میان متأخرین از شیخ، کمتر طرفدار دارد رجوع کنید به ذیل مسأله 43، از همین مجلد. ونیز به مسأله 48.

باشد، وادعای قطع به استحقاق وعدم استحقاق از هیچ کدام سر نزند، شیخ طوسی (ره) دعوی عدم خلاف کرده است که نمی تواند او را مطالبه کرد که درخت را بر دارد، یا اگر خراب شود او را منع کند از تجدید. (1) چنانکه شهید (ره) در دروس نقل کرده. پس در صورت ادعای استحقاق به عنوان جزم، امر ظاهر تر است. وفرقی ما بین درخت ودیوار و صب میزاب در خانه جار، نیست. وهکذا غیره من الامثله.

40:سوال:

40:سوال: هر گاه زید (بوم کند) ی یعنی سردابه [ ای ] داشته باشد. وعمرو اطاق بر فوق آن ساخته باشد، که عمرو مالک اطاق فوقانی مزبور بوده باشد. واطاق منهدم گردد به حدی که نصف بلکه کمتر آن بوم کند را نیز خراب کند وبقیه که از بوم کند باقی مانده باشد. باز عمرو بر بالای همان بوم کنده اطاق جدیدی بسازد یا نه؟ -؟ وبا وجود این که ظن کلی بوده باشد که اگر یک پایه بر فوق بوم کنده گذارند باز منهدم میگردد. [ و در ] انهدام اول آیا زید را میرسد غرامت از عمرو بگیرد یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هر گاه صاحب خانه استحقاق بودن خانه را بر سرداب داشته باشد به عنوان دوام (خواه به ارث خواه به صلح وغیر آن) و تقصیری هم نکرده در خراب شدن خانه، بر او غرامتی نیست وثانیا می تواند خانه را بنا کند ولکن مهما امکن اضرار به صاحب سردابه نکند اولی است. والله یعلم.

مسأله تزاحم الحقوق:41 :سوال:

مسأله تزاحم الحقوق:41 :سوال: هر گاه کوچه [ ای ] سر بسته باشد، ودر خانه زید در ابتدای کوچه باشد، ودر خانه عمرو در وسط کوچه. آیا عمرو می تواند بدون اذن زید خاشاک وخاکروبه خود را در محاذی در خانه خود وپائینتر یا بالاتر بریزد و بردارد یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: احوط بلکه اظهر این است که بدون اذن صریح زید یا شاهد حال به رضای او، نکند. ودر این مسأله اشکال بسیار است ومشهور علمای ما این است که اول کوچه که داخل میشوند مال زید وعمرو است بالمشارکه تا به در خانه زید. واز در خانه زید .

ص: 104


1- اگر از نظر ثابت شود خانه ای که میزاب بر آن میریزد قبل از خانه صاحب میزاب احداث (ویا احیاء و تملک) شده صورت دیگری از مسأله پیش می آید که اطلاق فتوای میرزا را با مشکل دیگر مواجه میکند.

مختص عمرو است تا به در خانه عمرو. واز در خانه عمرو که گذشت آن زیادتی که در سر کوچه است مشترک است میان هر دو. وقول دیگر این است که هر دو در مجموع کوچه شریکند، واین قول با قواعد موافقتر است. وبر قول مشهور اشکالات وارد است. به جهت آن که مقتضای کلمات ایشان در لزوم رضای جمیع در اخراج ناودان وبنا گذاردن جناح ورواشن، وامثال آنها، دلالت دارد. والله العالم.

کتاب الصلح من المجلد الثانی

42:سوال:

42:سوال: آیا جایز است تصرف کردن در دیوار مشترک (به این نحو که احد شریکین در خانه خود بنای عمارتی بگذارد ودیوار آن را متصل کند به دیوار مشترک. وبعد از آن که مرتفع شد ومساوی دیوار مشترک شد بر سر هر دو با هم دیواری بگذارد) یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: جایز نیست [ به ] هیچ وجه تصرف در دیوار مشترک، الا به اذن شریک، هر چند به مقدار یک مثقال خاک آن باشد که از آن دیوار جدا کند. وجایز نیست که میخی در آن بکوبد. چه جای آن که بر سر آن عمارتی بکند. واما هر گاه دیوار را از زمین خود بر میدارد به نحوی که متصل به دیوار مشترک باشد بدون آن که میخی در آن بکوبد از برای وصل کردن دیوار به دیوار، ویا طاقی در آن بکند، یا امثال آن. پس اگر سنگینی این دیوار نو بر آن واقع نمی شود وهمان محض اتصال است، باکی نیست.

43:سوال:

43:سوال: این که علما گفته اند که (صلح صحیح است با اقرار وانکار) چه معنی دارد؟ پس هر گاه کسی از کسی صد تومان طلب داشته باشد، وآن شخص انکار کند، و مدعی از اثبات عاجز باشد وصلح کند به ده تومان، وبعد از آن مدعی شاهد بهم رساند بر استحقاق صد تومان، یا منکر اقرار کند به طلب او. پس صلح بر هم نخواهد خورد ونود تومن مال او از میان برود بی عوض، چگونه خواهد بود؟.

جواب:

جواب: بدان که مراد علما در اینجا صحت در ظاهر است، نه نفس الامر. وظاهرا خلافی در مسأله نیست که صلح در صوت اقرار مدعی علیه به طلب او وصورت انکار آن، هر دو صحیح است علی الظاهر. بلکه دعوی اجماع بر آن شده. پس هر گاه مدعی محق باشد

ص: 105

آنچه از منکر میگیرد وجه صلح بر او حلال است. و هر گاه محق نباشد، آنچه میگیرد بر او حرام است در نفس الامر. هر چند در ظاهر حکم می شود به این که مال او است، مال او نمی شود در نفس الامر. چنانکه تصریح به آن واقع است در کلام علما. بلکه در مسالک تصریح کرده که هر گاه احدی دعوی کند که عینی که در دست دیگری [ است ] از او است. و دعوی او باطل شد ووجهی بدهد وصلح کند که آن عین را بگیرد. پس آن عین بتمامها در دست او غصب وبه قدر آن وجهی که داده است هم مالک نمی شود. به جهت این که محق صلح کرده است با مبطل که رفع دعوی دروغ او را بکند. وگاه است که آنچه کرده است از برای رفع ضرر از جان یا مال یا عرض خود کرده باشد. واین را تراضی نمیگویند بلکه اکل مال است به باطل. و هم چنین است صورت عکس. یعنی مدعی محق باشد ومنکر مبطل، ومنکر تنخواهی بدهد وصلح کند که آن عین از او باشد، هیچ از آن عین مال او نمی شود، چنانکه گفتیم. وبه هر حال هر گاه به بینه یا اقرار ثابت کند مدعای خود را بعد از صلح بر هم [ می ] خورد وبه مال خود رجوع میکند. واین از باب (قسم خوردن منکر) نیست که هر گاه بعد از قسم، مدعی مطلب خود را ثابت کند نمی تواند رجوع کرد، بنابر اشهر واقوی. به دلیل خاصی که در محل خود بیان کرده ایم. هر چند منکر به آن، مشغول الذمه مدعی هست ودر قیامت مطالبه حق خود میکند. واما در صلح دلیلی نیست بخصوص، بر عدم رجوع مدعی به مال خود در صورت ثبوت حق. ومنتهای آنچه از صلح ثابت شده این است که مادامی که خلاف آن ثابت نشده در ظاهر حکم می شود بر لزوم صلح، نه این که صلح مبطل دعوی او باشد در دنیار مطلقا حتی بعد ثبوت حق به بینه یا یمین. ومی توان استدلال کرد بر این مطلب به عموم حدیث نبوی (صلی الله علیه و آله) که فرموده اند (البینة علی المدعی والیمین علی المدعی علیه، والصلح جایز بین المسلمین، الا صلحا احل حراما او حرم حلالا) (1) ووجه استدلال این است که این حدیث شریف دو احتمال دارد ودو تفسیر در آن ذکر کرده اند از برای استثناء، ظاهر اکثر علما آن است که .

ص: 106


1- وسائل: ج 13، کتاب الصلح، باب 3 ح 2.

مراد از (ما احل حراما) این است که صلح کنند مثلا بر این که احد هما شراب بخورد، یا گوشت خوک. واز (ما حرم حلالا) مثل این که صلح کنند بر این که با زن حلال خود جماع نکند. وجمع دیگر مثل ابن مفلح ومقداد تفسیر کرده اند استثناء را به این که صلح کند با منکر به بعض آنچه ادعا میکند، یا به منفعت آن، یا بدل آن. واین عبارت ابن مفلح است در شرح شرایع (ولا یصلح مع جهل احدهما وعلم الاخر، کما علم زیدان فی ذمته مأة لعمرو، ولم یعلم عمرو، فصالحه زید علی اقل من المأة. لم یجز، لانه یلزم منه تحلیل الحرام، لان منع الحق حرام، وهذا الصلح یقتضیه، فیکون باطلا). واز برای لفظ (جایز) هم دو احتمال هست. یکی آن که مراد از ان اباحه ورخصت باشد. پس مستثنی در آن باید محکوم به حرمة باشد. هر چند که بگوئیم حرمة مستلزم فساد نیست در معاملات. وباید فساد از دلیل خارج معلوم شود، ولکن قرینه مقام در اینجا افاده میکند اراده فساد را، چون بعد ذکر بینه ویمین است، وچنانکه آنها مثبت حق و مسقط دعوی میباشند وصلح هم در عداد آنها مذکور است، به همان معنی خواهد بود. ودر مستثنی باید مراد عدم تأثیر باشد نه محض حرمة وعدم جواز. ولازم عدم تأثیر اثر، بطلان است. بلکه بطلان عبارت از همان عدم ترتب اثر است. ودوم این که به معنی صحت وامضا باشد. چنانکه در (اقرار العقلاء علی انفسهم جایز). وبنابر این استثناء در معنی بطلان خواهد بود. ودر جمله الصلح جایز بین المسلمین) هم دو احتمال هست. یکی آن که مباشر شدن هر یک از طرفین صلح را، جایز است. ودوم این که مباشر شدن ثالثی - مثل حاکم یا مؤمنین - جایز است. وبنا بر اول، کلمه (بین المسلمین) ظرف مستقر، خواهد بود. یعنی مصالحه [ ای ] که واقع شود بین مسلمین جایز است. وبنابر ثانی ظرف لغو است ومتعلق است به صلح. ومراد از صلح ابقاع مصالحه است که ثالثی مباشر آن شود، و هر چند در این صورت حمل کلمه (جایز) بر رخصت انسب است از صحت، لکن چنانکه بینه و یمین شان، حاکم ومسقط دعوی است، به همین قرینه میتوان فهمید که اصلاح هم

ص: 107

حاکم [ و ] مسقط دعوی باشد. (1) وبدان که خواه بنا را بر احتمال اراده جواز به معنی اباحه ورخصت بگذاریم - که استدلال به [ این ] حدیث بر صحت وفساد، تمام نمی شود الا به قرینه مقام چنانکه گفتیم - خواه جایز را به معنی صحیح وممضی بگیریم چنانکه ظاهر اکثر این است، پس چون صحت وفساد در احکام شرعیه تابع ظاهر است خواه نفس الامر هم موافق باشد یا نه، پس بنابر تفسیر اول از دو تفسیر، استثناء (مستثنای متصل) می شود. به جهت آن که صلح در آن صورت نه در ظاهر صحیح است ونه در نفس الامر و بنابر تفسیر دوم استثناء (منقطع) می شود، چنانکه در مسالک تصریح به آن کرده، به جهت آن که مستثنی منه، صحت علی الظاهر است. چنانکه استعمال صحت وبطلان در فقه بر آن است. ومستثنی بطلان نفس الامری است. ومی توانیم گفت: چون اطلاق صحت وبطلان بر صحت وبطلان ظاهری [ یا ] (لا بشرط) است یا (بشرط لا)، پس قابل این هست که صحت نفس الامری باشد. پس باز استثناء متصل می شود. یعنی صلح صحیح است بین مسلمین مطلقا الا در چیزی که محرم حلال یا محلل حرام باشد. که در بعض افراد آن (مثل مثال شرب خمر وترک وطی که در اینها) مطلقا صحیح نیست ظاهرا وباطنا. و [ در بعض دیگر ] مثل دعوی کاذب که هر چند ظاهرا صحیح است ولکن باطنا صحیح نیست. چنانکه در مسالک نیز به آن اشاره کرده. ومثال (صلح بر دعوی مبطل) مثال تحریم حلال وتحلیل حرام هر دو می تواند شد. از حیثیت این که آن، قدری از حق محق را بر او حرام کرده است (2) وقدری از مال محق را بر خود حرام کرده است. .

ص: 108


1- عبارات نسخه: که اصلاح حاکم لم مسقط دعوی باشد. - گویا یکی از نسخه برداران جمله (ویمین شان، حاکم) را (ویمین، شأن حاکم) خوانده وبدین سبب در جمله بعدی هم اشتباه کرده است. وممکن است اساس جمله اول (شأن بینه ویمین، شأن حاکم) باشد که باز مراد از آن حاکم شرع نیست.
2- عبارت نسخه: آن قدری که از حق محق...

وآنچه در تحقق مقام به نظر حقیر ظاهر می شود، این است که این حدیث در مقام بیان حقیقت وماهیت صلح باشد وبیان شرط صحت آن در نفس الامر. نه بیان این که (صلحی که واقع می شود محکوم است به صحت). پس مراد این است که صلح جایز است وصحیح است وشرط صحت آن این است که محلل حرام ومحرم حلال نباشد. خواه از بابت تحلیل شرب خمر وتحریم وطی حلیله. یا از باب انکار مبطل، حق محق را. وادای محق چیزی را که اصل ندارد. که هر گاه چنین باشد، در نفس الامر صحیح نیست. و جواز تصرف محق در آنچه میگیرد (با علم به این که مبطل حق او را دانسته انکار میکند) از راه استیفای حق است به قدر مقدور، واینکه از کلام... یرو (1) غیره ظاهر می شود که صحت وفساد اطلاق می شود در اصطلاح بر ظاهر حال نه نفس الامر - چنانکه پیش گفته [ شد ] گویا غفلت باشد، ومقام مشتبه شده است. چون قاعده این است که (افعال مسلمین محمول بر صحت است. وعقدی که قابل صحت وفساد، هر دو باشد، محمول بر صحت است، تا بطلان معلوم شود). از اینجا غافل شده پنداشته اند که هرجا که شرع حکم به صحت وفساد معامله میکند مراد او بیان صحت وفساد ظاهری است. مثلا در صلح دانستیم از این حدیث وغیر آن که شرط است در صحت نفس الامری آن، این که محلل حرام ومحرم حلال نباشد. پس هر گاه ببینیم کسی دعوی صد تومان به کسی میکند واو انکار میکند. وبعد بنا را به صلح گذاشته به مبلغ پنجاه تومان. که در ظاهر محکوم به صحت است. یعنی مدعی ومنکر هیچ کدام (منکر مبطل) نبوده اند. زیرا که ممکن است که مدعی جزم دارد که صد تومان مال پدر او در ذمه زید بود، وبه استصحاب او را مشغول ذمه میداند. ومنکر هم معترف است ولکن در واقع ادا کرده است دین را واز اثبات آن عاجز است، ومی خواهد قسم هم نخورد، الجائا انکار میکند. در این صورت تحلیل حرام وعکس آن نشده. پس در هر صلحی حکم به صحت ولزوم می شود تا معلوم شود فساد آن. مثل جائی که دانسته حق مدعی را انکار کرده وصلح .

ص: 109


1- این کلمه در نسخه قابل خواندن نیست واز قراین حال ومقام نیز چیزی دستگیرم نشد. شاید مراد (صاحب مسالک) باشد آنجا که میگوید (استعمال صحت وبطلان در فقه مبتنی بر آن است) لیکن دو حرف آخر کلمه در نسخه آمده است وبا این احتمال نمیسازد.

کرد. در آنجا صلح در اول امر که معلوم نشده، محکوم به صحت است از طرفین. وبعد از آن که معلوم شد، محکوم به بطلان است. واما چنانکه در نفس الامر هم باطل بود وجایز نبود از برای منکر تصرف در آن، و آن زیادتی منتقل نشده بود به آن، در ظاهر شرع متعرض او نمیشوند. چون مبطل بودن او ثابت نشده بود. واما طرف دیگر که محق بود، صلح نسبت به او در نفس الامر نیز باطل بود، واعتماد در جواز تصرف در آنچه گرفته است بر استنقاذ حق خود بود نه بر صلح. پس بنا بر این استثناء در دو حال متصل است، ومجال استثناء منقطع نیست. پس هر گاه این را دانستی، بدان که بعد از تحقق مصالحه هر گاه مدعی به بینه اثبات کند حق خود را، یا مبطل اقرار کند بر صدق او وعدوان خود، کاشف به عمل می آید که صلح جامع شرایط صحت نبوده، ودر نفس الامر باطل بوده، پس مدعی تتمه حق خود را میطلبد، وآنچه گرفته است یا از باب عوض وتقاص حق خود است، یا از راه حیلوله. چنانکه آخوند ملا احمد نیز اشاره به آن کرده. مراد از حیلوله آن است که چون غاصب حایل شده مابین او وحق او وتصرف در آن نمی تواند کرد، این در عوض آن است، نه عوض مال مغصوب. چنانکه در کتاب غصب گفته اند که (هر گاه غاصب قادر بر رد عین مغصوبه نباشد، ومساوی آن را به صاحب مال بدهد، وبعد از آن غاصب قادر شود بر رد آن، باز ملک در ملک صاحب خود باقی است. وآنچه گرفته است هم مال او است. مگر این که به صیغه معاوضه بر وجه صحیح به او منتقل شده باشد، که عین مغصوبه مال غاصب شده باشد). ومال آن را در کتاب غصب در (جواب مسایل) تحقیق کرده ایم، والحاق ما نحن فیه به آن مشکل است. وبه هر حال، ظاهر این است که اشکالی در بطلان بعد از ثبوت حق، نباشد. و دلالت دارد بر این صحیحه عمر بن یزید از حضرت صادق (علیه السلام) (قال: اذا کان للرجل علی الرجل دین فمطله حتی مات ثم صالح ورثته علی شییء حتی مات ولم یقبض منه،

ص: 110

فهو للمیت یاخذه به). (1) بلی هر گاه مدعی جاهل باشد به استحقاق، لکن راه دعوی داشته باشد - مثل این که به خط مورث خود مکتوبی بیند که از فلان این قدر طلب دارد یا کسی شهادت بدهد از برای او که مقبول الشهاده نباشد، که تواند قسم متوجه مدعی علیه کند - در اینجا جایز است که دعوای خود را صلح کند به چیزی. به جهت آن که قسم دادن از حقوقی است که صحیح است صلح بر اسقاط آن. و هم چنین است هر گاه دعوی بر سبیل مظنه کند - خصوصا در صورت تهمة وخفاء آن امر مدعی به، که رد قسم در آنجا ممکن نیست - بنابر قول به سماع آن دعوی، (2) چنانکه اظهر است. ودر مسالک نیز اشاره به این کرده. (3).

ص: 111


1- وسایل: ج 13، ابواب الصلح، باب 5 ح 4. توضیح: در بعضی از چاپ ها یک صفحه تمام که این حدیث نیز از محتویات همان صفحه است اشتباهی وعوضی چاپ شده است.
2- قول مشهور این است: وقتی ادعائی در محکمه قابل سماع است که مدعی به صورت جزم خودش را صاحب حق بداند واگر ادعایش بر ظن وگمان استوار باشد شکایت او را نمیشنوند. لیکن میرزا به این شرط قائل نیست. ودر همین مسأله است که جان کلام میرزا در مسأله شماره 39 روشن میشود. ونیز رجوع کنید به مسأله 48 که بیشتر به (جزم) تکیه شده است.
3- خود محقق قمی در حاشیه این مسأله یاداشتی داشته که در حاشیه متن نسخه نیز آمده است به شرح زیر: فی (جواب المسایل) لفخر المحققین - وکان السایل مهنا بن سنان: السوال اذا کان فی ذمة زید مال لعمرو، ومات عمرو وخلف وارثا ولم یوصل زید ما فی ذمته الی وارث عمرو. ثم مات الوارث. فلمن یکون هذا المال؟ هل یکون لعمرو؟ ام لوارثه؟ وکذا لو کان وارث بعد وارث؟. الجواب: اذا مات المالک ولم یؤد الیه مع وجوب الاداء، فیکون مستحقا له. وفیه حقوق: احدها لله تعالی، لمخالفته للامر. الثانی للمیت وفیه حقان: احد هما تاخیر الاداء والثانی عدم الدفع. فاذا مات المالک صار من المالک الی الوارث وبقی علی المانع حقان: احدهما لله تعالی، والثانی للمالک. ثم صار الملک حقا للوارث، فیجب علیه ادائه الیه. فان لم یعلم الوارث وجب اعلامه. فان منعه صار علیه ثلاث حقوق حق لله تعالی، وحقان للوارث. کما تقدم، وعلی هذا لو تعدد الوارث. انتهی کلامه (ره). اقول: ما ذکره (ره) موافق للقواعد ولکنه ینافی ظاهر صحیحة عمر بن یزید. ویمکن ان یحمل الروایة علی المصالحة علی الاقل مع جهل الوارث بالمقدار وعدم ابرائه المدیون. وح، فوجه قوله (للمیت یوم القیامة) مع انتقال المال الی الوارث، غیر ظاهر. الا ان یقال: الاصل بقاء حق المیت الا بادائه تماما الی الوارث، فلا مانع للقول ببقاء حق المیت والوارث کلیهما، اما للمیت فلانه لم یؤده الی وارثه، واما للوارث، فلذک ایضا، لبقاء حقه وعدم ابرائه ایاه. ولکن یبقی الاشکال فی الاستدلال بالصحیحة علی ما نحن فیه. اذ بقاء الحق فی الباقی للمیت فی الاخرة لا ینافی سقوط دعوی الوارث عنه فی الدنیا وان بقی له حق فی الاخرة ایضا. فلیتدبر. - منه (ره).
44:سوال:

44:سوال: هر گاه زید مالی به عمرو بفروشد به مبلغ معینی به اجل معلومی. وآن مبلغ معین را متبایعین مصالحه نمایند به مال مصالحه رایج رأس میعاد. ورایج حال حلول اجل، با رایج حین معامله تفاوت کرده. در این صورت زید بایع مستحق آن ثمن به عنوان رایج راس میعاد است؟ یا رایج حین معامله؟.

جواب:

جواب: در جواب این مسأله محتاج به تمهید سه مقدمه است: مقدمه اول: در بیان حقیقت این که جهالت در صلح، مضر هست یا نه؟ -؟. وبیان آن موقوف است به تمهید مقدمه، وآن این است که صلح در اصل عقدی است که وضع شده از برای قطع منازعه. وخلافی واشکالی در شرعیت آن نیست، واطلاقات کلمات علما و اجماعات منقوله، واطلاقات آیات واخبار، بلکه خصوص آیه (وان امرئة خافت من بعلها نشوزا او اعراضا فلا جناح علیهما ان یصلحا بینهما صلحا). این است که فرقی نیست ما بین رفع نزاعی که واقع شده باشد با نزاعی که مظنه وقوع آن هست. واما صلح ابتدائی - بدون تحقق وترقب نزاع وتوقع آن - پس ظاهر آن است که در میان اصحاب، نیز خلافی در آن نباشد. هر چند لفظ (صلح) اشعاری به مدخلیت نزاع در آن دارد. وظاهر عبارت مسالک وغیر آن دعوی اجماع است. وعلاوه بر عدم ظهور خلاف وظاهر اجماع، عمومات سایر ادله مثل (افوا بالعقود) وغیر آن دلالت بر آن دارد. وبنابر این شاید منظور [ از ] بودن رفع نزاع، از باب حکمت باشد نه از باب علت. مثل مشقت در سفر به جهت قصر، ورفع بوی بد در غسل جمعه. پس لازم نیست اطراد آن. هر گاه این را دانستی، پس بدان که ظاهر این است که خلافی نیست بلکه اجماعی است که صلح صحیح است است ظاهرا وباطنا هر گاه هر دو طرف عالم باشند به آن چیزی که در آن دعوی دارند، و [ نیز ] در مقدار آن، هر گاه مدعی محق باشد. خواه دعوی بر سر عینی باشد یا دین میراث باشد یا غیر میراث. ودر صورتی که مبطل باشد، باطنا، در نفس الامر صحیح

ص: 112

نیست. چنانکه در مسأله سابقه گفتیم. پس مراد علما در عنوان این مسأله که گفته اند (صحیح است صلح با علم به مصطلحین)، این است که هر دو می دانند که دعوی در سر چه چیز است ومقدار آن چقدر است. نه این که هر دو علم دارند به واقع بودن مطلب و مقدار ماده دعوی هر دو. خلاصه این که در صورت علم به حقیقت داشتن دعوی با علم به مقدار آن از هر دو جانب اشکالی [ نیست ] وخلافی در صحت آن ظاهرا وباطنا نیست. ودر صورت تعین مقدار وعلم به قدر آنچه در آن دعوی دارند، با باطل بودن دعوی در نفس الامر، صلح صحیح است در ظاهر، وافاده اباحه نفس الامری نمی کند. واما هر گاه هر دو طرف جاهل باشند به عین مدعی به، یا مقدار آن (مثل این که دعوی میکند بر عمرو که مالی از پدر تو بود وپدر تو مشغول ذمه پدر من بود که مرده اما نمیدانم که آن مال چه چیز است عین است یا دین درهم است یا دینار یا غیر اینها. وعمرو بگوید راست میگوئی و لکن من هم نمیدانم مثل تو). در اینجا نیز ظاهرا خلافی نیست در صحت صلح. خواه دعوی بر عین باشد یا دین، وخواه میراث باشد یا غیر آن. وعلامه صریحا دعوی اجماع کرده. ودعوی اجماع از مسالک وغیره نیز ظاهر می شود. واحادیث معتبره هم دلالت دارد وعبارت بعض آنها این است (فی الرجلین کان لکل واحد منهما طعام عند صاحبه، ولا یدری کل واحد منهما کم له عند صاحبه. فقال کل واحد منهما لصاحبه: لک ما عندک ولی ما عندی (؟) فقال: لا باس بذلک اذا تراضیا وطابت به انفسهما). (1) واین در صورتی که به هیچ وجه ممکن نباشد علم به مقدار، بیاشکال است. واما هر گاه ممکن باشد، پس اگر موقوف است بر امری که در آن حال ممکن نیست - مثل این که ثالثی هست که بر حقیقت حال مطلع است ولکن غایب است، والحال محتاجند به طی دعوی وبه سبب انتظار ضرری یا عسری حاصل می شود - در اینجا نیز اظهر جواز است. چنانکه صریح شهیدین در مسالک ودروس وظاهر اطلاق دیگران است. ودلیل آن اطلاقات وعمومات ونفی ضرر وعسر وحرج، است. واما هر گاه بالفعل ممکن باشد .

ص: 113


1- وسایل: ج 13، ابواب الصلح، باب 5 ح 1.

معرفت آن بدون عسری وحرجی، پس در آن اشکالی هست. نظر به اطلاق کلام جمعی از علما واطلاق ادله که مقتضی صحت است، ونظر به لزوم غرر. ودور نیست ترجیح صحت به جهت اعتضاد ادله آن به اصل برائت وتنبیه اخبار بر این که در صلح آن گرفت و گیر نیست، و همین که تراضی وطیب نفس هست کافی است. چنانکه روایت سابقه و امثال آن اشعار به آن دارند. واز آن جمله است مسأله صلح دو شریکی که خواهند جدا شوند واز یکی نفع ونقصان باشد واز دیگری سرمایه (1) وحدیثی که در آن وارد شده. (2) واما هر گاه یکی از طرفین عالم ودیگری جاهل باشد، پس اگر آن که مستحق است جاهل است ومبطل عالم است، پس واجب است بر مبطل که اعلام کند جاهل را به حقیقت حال. و هر گاه بدون اعلام صلح کردند، صلح در ظاهر صحیح است، ولکن در نفس الامر صحیح نیست. چون تراضی حقیقی واقع نشده، وروایت علی بن [ ابی ] حمزه که سند آن قوی است - به جهت آن که راوی از او ابن ابی عمیر است وخود او هم قوی است - دلالت دارد بر آن. ودر جمله آن مذکور است که (رجل یهودی او نصرانی کانت له عندی اربعة الاف درهم فمات ایجوز لی ان اصالح ورثته ولا اعلمهم کم کان (؟) قال: لایجوز حتی تخبرهم) (3). وشهید ثانی در مسالک گفته است که واجب است در این صورت که اعلام کند جاهل را به قدر آن، یا این که (مصالح به) را به قدر حق او بدهد در صورتی که آن حق متعین نباشد. با وجود این باز عبرت واعتبار به این است که حق به صاحب حق رسیده است، نه به صلح، و شهید در دروس گفته است که یا باید اعلام کند یا برساند حق او را به او، واگر به کمتر صلح کند باقی ساقط نمی شود الا با علم او ورضای او وروایت ابن ابی حمزه نص است در آن. .

ص: 114


1- یعنی یکی از دو شریک میگوید اصل سرمایه من را بده وسود وزیان مال تو. ودیگری راضی میشود. رجوع کنید به مسأله شماره 59، از همین مجلد.
2- وسایل: ج 13، ابواب الصلح، باب 4 ح 1.
3- وسایل: ج 13، ابواب الصلح، باب 5 ح 2.

وتو میدانی که روایت دلالت ندارد الا بر لزوم اعلام وعدم جواز در غیر آن. پس کلام ایشان در ایصال به قدر حق خالی از اشکال نیست. خصوصا کلام دروس که شرط عدم تعین راهم ندارد. به جهت آن که اعیان اموال متفاوتند واغراض متعلق به آنها مختلف است. وممکن است حمل کلام شهید نیز بر صورت عدم تعین. پس هر گاه عین موجودی باشد باید همان را بدهد خواه مثلی باشد یا قیمی. و هر گاه دین باشد هم مثل آن را بدهد. پس اگر مثلی است که تلف شده قیمت آن را نمیتوان داد، بلکه باید مثل آن را بدهد، و هم چنین.. وبه هر حال تکیه بر ایصال حق است. چنانکه در مسالک گفته، نه بر صلح. باقی ماند کلام در این که روایت مذکوره صریح است در این که جایز نیست مگر با اعلام. واستدلال شهیدین به آن بر تمام مطلب، تمام نیست سهل است که روایت دلالت دارد بر این که هر گاه بدون اعلام ایصال حق بکند، کافی نیست. وممکن است که گفته شود که آن وارد است مورد غالب، که در مصالحه غالبا کمتر از حق را میدهند پس محمول است بر غالب. ودلالت آن بر عدم جواز در صورت ایصال حق، معتبر نیست. و تکیه در جواز آن به سایر عمومات واطلاقات وادله صلح است. وبه هر حال هر گاه بعد از صلح معلوم شود که وجه صلح کمتر از حق بوده است، صلح باطل می شود ظاهرا وباطنا. مگر آن که صاحب حق راضی شده باشد به آن وجه باطنا. یعنی در وقت صلح به آن نحو راضی شود که اگر بعد معلوم شود قدر حق واینکه بیشتر بوده باشد هم راضی باشد. که در این وقت صلح صحیح است ظاهرا وباطنا، چنانکه در مسالک اختیار کرده. ودر تذکره هم تصریح به آن شده. وصحیحه حلبی وجمعی دیگر از حضرت صادق (علیه السلام) (فی الرجل یکون علیه الشییء فیصالح (؟) فقال اذا کان بطیبة نفس من صاحبه فلا باس) (1). دلالت دارد بر آن. و هر گاه مستحق عالم باشد وآن دیگری جاهل: پس واجب است که اعلام کند عالم جاهل را. و هر گاه خواهد آن جاهل که خلاص شود، پس هر گاه صلح واقع شود به .

ص: 115


1- وسایل: ج 13، ابواب الصلح، باب 5 ح 3.

قدر حق یا کمتر از آن جایز است بی اشکال. و هر گاه زاید بر آن باشد، صلح در ظاهر صحیح است اما باطنا صحیح نیست. مگر این که جاهل باطنا راضی باشد به آن صلح، هر چند ظاهر شود که مستحق زیادتر گرفته است. وبعضی گمان کرده اند که در اینجا ودر سابق، عبرت به رضای باطنی است نه به صلح. واین سخن خالی از اشکال نیست. به جهت آن که هر گاه قطع نظر از صلح بکنیم وبعد معلوم شود که جاهل مثلا زیادتر از حق او داده است وپشیمان شود وهمان عین زاید هم موجود باشد، پس جایز خواهد بود رجوع به آن. زیرا که دلیلی بر لزوم آن نیست، هر چند به طیب خاطر داده بوده است. واین منافی کلمات ایشان است. پس باز تکیه بر صلح در لزوم وآنچه شهید ثانی (ره) پیش گفته که تکیه بر ایصال حق است، آن معنی دیگر است ودر آن ظاهرا اشکالی نیست. تا اینجا سخن در (مصالح عنه) بود. یعنی آن چیزی که بر سر آن دعوی دارند، واز آن دعوی صلح میکنند. واما حکم عوض و (وجه المصالحه) که آن را (مصالح به) میگویند، پس علامه در ارشاد گفته است (ویصح علی الاقرار والانکار، مالم یغیر المشروع. ومع علم المصطلحین وجهلهما بقدر المال المتنازع علیه دینا کان او عینا. لا ماوقع علیه الصلح ویکفی المشاهدة فی الموزون). واین کلام ظاهر است در این که جایز نمیداند جهالت را در وجه مصالحه. وآخوند ملا احمد اردبیلی (ره) در شرح آن گفته است که: اما معلومیة آنچه صلح بر آن واقع می شود پس ظاهر این است که نزاعی در آن نیست به شرطی که آنهم چیزی نباشد که صلح از آن می شود. یعنی از بابت دو حق مجهول نباشد که احدهما را به دیگری صلح میتوان کرد با جهالت هر دو. واستدلال کرده است به رفع غرر، چنانکه در سایر عقود گفته اند. ولکن بعد فرموده است که علم فی الجمله کافی است یا به وصف یا به مشاهده، واحتیاج نیست به کیل و زن، وملاحظه اجزای کرباس وقماش آن، وچشیدن آنچه طعم در آن معتبر است. ومثل بیع نیست. واین دقت ها در این نمی شود، به جهت عدم دلیل واضحی بر آن. وبه جهت آن که صلح مبتنی است بر ارفاق وتسهیل ومسامحه. وشهید در دروس گفته که اصح این است که شرط است علم در عوض هر گاه ممکن باشد. ودر جای دیگر گفته است که هر گاه متعذر باشد علم به آن وجه مصالحه، جایز است. تا اینجا

ص: 116

حاصل کلام آخوند ملا احمد است. وعلامه (ره) در تحریر گفته است که هر گاه عوض محتاج تسلیم نیست وراهی به معرفت آن نیست - مثل دو نفر که نزاع در میراث مجهول القدری داشته باشند، یا در حقوق قدیمه، یا عین مالی که هیچ یک نمیدانند که حق او چه چیز است - در اینجا جایز است صلح از طرفین. و هر گاه چیزی است که محتاج است به تسلیم، واجب است که معلوم باشد. ومثل همین عبارت [ را ] در تذکره گفته است. ودر مسأله قبل از این باز در تذکره گفته است که هر گاه شاخه های درخت کسی داخل هوای زمین همسایه او بشود پس هر گاه صلح کند با همسایه که شاخه ها در هوای او باشد به وجه مصالحه معینی، صلح صحیح است. خواه شاخه ها تر باشند یا خشک. به جهت آن که جهالت در (مصالح عنه) مانع صحت نیست، به جهت آن که جهالت مانع از تسلیم نیست. بخلاف عوض که آن محتاج است به علم. به علت این که واجب است تسلیم آن. ومراد او از جهالت مصالح عنه در اینجا این است که شاخه های تر نشو ونما، میکند. وگاه است زیادتر هوا را احاطه میکند ومقدار آن معلوم نیست. و هم چنین بقای آن معلوم نیست. ومؤید این است که جهالت در سکنای خانه نسبت به زیاد شدن اولاد ومهمان وغیر آن، مضر نیست. وبعد از آن در تذکره گفته است که هر گاه صلح کند بر این که آن شاخه های درخت در هوای همسایه باشد به جزء معلومی از میوه آن - مثل ثلث یا ربع آن - جایز نیست. وآن را از شافعی واکثر عامه نقل کرده. به جهت آن که عوض مجهول است واز شر صلح معلوم بودن عوض است. ومصالح عنه هم مجهول است. به جهت آن که متغیر می شود به زیاد شدن وکم شدن. وبعد از آن گفته است که بلی هر گاه هر یک حق خود را مباح کنند برای دیگری، جایز است، بدو لزوم. همچنانکه هر گاه در اجاره بگوید (که من به خانه تو بنشینم وتو به خانه من بنشینی) بدون ذکر مدت. ولکن از کلام شهید در دروس مستفاد می شود که شرط است در صحت مصالحه بر باقی گذاشتن شاخه وریشه در هوا وزمین همسایه، تعیین مدت، ورجوع به اهل خبره در این که شاخه وریشه تا چه حد خواهد رسید. تا تقدیر زیادتی بکند. یعنی تقدیر کند وفرض

ص: 117

کند که تا کجا میرود وآن را مصالحه کند. وگویا نظر او به همان است که پیش گفتیم که تا ممکن باشد معرفت به حال مجهول، باید معلوم ومعین کرد هر چند در مصالح عنه باشد. ودر کتاب (احیاء موات) تحریر نیز به همین نحو گفته است. وبدان که: مراد علامه از احتیاج به تسلیم وعدم احتیاج به تسلیم، مشتبه است. واستدلال به آن خالی از اشکال نیست، به جهت آن که مراد او از عدم احتیاج به تسلیم این است که در هرجا که از باب ابراء باشد که تسلیم در آنجا معنی ندارد بلکه او را بری میکند از چیزی که در ذمه او بوده است، پس در آن، معلومیت، شرط نیست. واما در جائی که از باب هبه باشد که تازه منتقل به غیر خواهد بکند، در آن تعیین شرط است. بر این وارد است که هر گاه مراد از اشتراط تعیین در هبه، تعیین شخص وقدر است - [ که ] اگر قبه طعام مجهول القدری را مثلا هبه کند جایز نباشد - پس آن در محل منع است. وشهید (ره) در قواعد تصریح کرده به جواز آن. و هر گاه مراد اشتراط تعیین فی الجمله است به جهت آن که تملیک مجهول مطلق صحیح نیست، پس آن در ابراء هم شرط است. به جهت آن که هر گاه کسی بگوید که (من یکی از دو حقی را که از تو دارم ترا بریء الذمه کردم) معلوم نیست که نفعی داشته باشد در ابراء. واما هر گاه بگوید که (من تو را بریء الذمه کردم از هر حقی که بر تو داشته باشم) هر چند نداند که حق دارد یا نه، ودر صورت داشتن هم نه جنس آن را داند ونه قدر آن را. پس در آنجا تعیین فی الجمله ثابت است. واگر مراد او از (عدم احتیاج به تسلیم) این است که در دست او است. پس نزاع در استحقاق وعدم استحقاق است. مثل آن که میراث شخص در دست احد وارث بوده واقعا، یا مدعی بر او دعوای آن را میکند، در این صورت نزاع در استحقاق وعدم استحقاق است که هر گاه مدعی علیه دعوی را به وجهی مصالحه کرد دیگر محتاج به تسلیم وتسلم میراث نیست. و هم چنین هر گاه هر یک دعوی میراثی بر دیگری داشته باشند، و هر یک صلح کنند دعوی را بر آنچه از او ادعا می شود. واز این باب است که کسی قبه طعام مجهول القدری را از کسی تلف کرده باشد وصلح کند به وجه معینی. در اینجا نیز قبه

ص: 118

محتاج به تسلیم نیست، چون آن حق سابق ثابت شده در ذمه متلف [ است ]. و هم چنین زمینی یا عین مالی را که هیچ کدام نمیدانند که حق او در آن چه چیز است. مثل آن که به ثبوت شرعی رسیده است که پدر ایشان در حال صغر آن زمین را به ایشان بخشیده علی التفاوت، اما مقدار حصه را نمیدانند. یا در حال کبر بوده وفراموش کرده اند. در اینجا احتیاج به تسلیم نیست، ودعوائی هم در آن ندارند. بلکه هر گاه مقدار حق محقق می شود، به همان تسلیم قبل اکتفا می شود. واز این باب است مصالحه [ ای ] که امام با اهل حرب بکند از اموال ایشان، به شیئی معینی. زیرا که اموال اهل حرب از حقوق سابقه بر صلح است ودر دست آنها است. پس بر این وارد می آید که تجویز کرده اند جهالت را در بسیاری از صلح های ابتدائی که محتاج به تسلیم است. چنانکه در مسأله (مقاطعه گوسفند) که شیخ فتوی داده است به جواز مقاطعه کردن شیر گوسفند در مدت معلومی به عوض معلومی به غیر شیر وروغن. وشهید در دروس بعد از آن که این را از شیخ نقل کرده است گفته است که: در صحیحه (1) عبدالله بن سنان دلالت هست بر جواز مقاطعه به روغن، هر گاه گوسفندها دوشیدنی باشند. ودر لزوم این معامله نظر هست. وجزم کرده است ابن ادریس به منع از آن. واگر گفته شود که جایز است صلح بر آن، خوب خواهد بود، ودر این وقت لازم می شود. وروایت هم بر این حمل می شود. تا اینجا است کلام شهید. وتو میدانی که شیر گوسفند از امور مجهوله است. خصوصا در مدت مدید. واین معامله هم ابتدائی است واز حقوق سابقه هم نیست ومحتاج است به تسلیم. به جهت آن که شیر هر گوسفندی [ را ] تا تسلیم نکند مطلب به عمل نمی آید. وبا وجود این شهید تصریح کرده به جواز مصالحه کردن بر آن. و هم چنین تصریح کرده است در دروس به جواز صلح کردن چیزی که عوض او این باشد که از آب خود، زرع او یا درخت او را در مدت معلومه آبیاری کند. و هم چنین صحیح است هر گاه آب دادن مذکوره را به عوض قرار بدهد. با وجود آن که آب مجهول ومحتاج است به تسلیم. و هم چنین جواز صلح بر باقی گذاشتن .

ص: 119


1- وسائل: ج 12، ابواب عقد البیع، باب 9 ح 4.

شاخه های درخت وریشه های آن در زمین وهوای غیر. که علامه تصریح به جواز آن کرده هر گاه به عوضی معین، باشد. به جهت آن که جهالت در مصالح عنه، ضرر ندارد. با وجود این که این نیز حق سابق نیست. ومحتاج است به تسلیم در قدری که بعد از این شاخه ها وریشه ها بلند می شود. واز این جهت [ است ] که شهید در دروس شرط کرده است تعیین قدر واعتبار ظن اهل خبره را. وممکن است که نظر علامه (ره) به همان قدر معلوم معین باشد. ومراد وقتی باشد که آن درخت به حسب عرف وعادت به سر حد کمال رسیده باشد، نه این که در او نشو نما باشد. وآن قلیل تفاوتی که در کامل بهم میرسد معفو باشد. او قبیل چاق شدن اسب یا الاغ که منشأ تفاوت حال آن می شود در سواری و استراحت سواری حیوان چاق وتفاوت آن بالاغر. و هم چنین زیاد شدن اولاد آن کسی که حجره را اجاره کرده از برای مسکن. هر چند در وقت اجاره، اینها مجهول بوده. وتفصیل کلام در این مقام این است که مصالح عنه ومصالح به، یا هر دو، از حقوق قدیمه اند که محل تنازع وتجاذب است. یا هر دو از امور ابتدائیه [ اند ] ومسبوق به حق سابقی نیستند. یا مصالح عنه از قسم اول است ومصالح به از قسم ثانی. یا به عکس است. ودر هر یک از این چهار صورت: یا هر دو معلوم الطرفین است، یا مجهول الطرفین، یا مصالح عنه مجهول ومصالح به معلوم، یا بالعکس. وحاصل ضرب این، شانزده قسم می شود. مثال اول: زید وعمر و هر یک از دیگری طلب معلوم معینی داشته باشند، و هر یک دعوی حق خود را صلح کنند به دیگری. دوم: زید بر عمرو دعوی میراث پدر خود را کند، وعمرو بر زید دعوی میراث مادر خود را. وهر دو مجهول باشند. و هر یک دعوی خود را صلح کنند به دعوی دیگری، در این دو صورت صلح صحیح است. اجماعا وبی اشکال. سوم: زید دعوی میراث مجهولی بر عمرو دارد و عمرو دعوی ده تومان معین معلوم دارد. وزید صلح کند حق مجهول را به عمرو به حق معلوم او. در این نیز اشکالی نیست. چهارم: عکس این. ودر این صورت معوض معلوم است وعوض مجهول. ونظر به آنچه از تذکره نقل کردیم محل اشکال می شود. این

ص: 120

امثله قسم اول بود که هر دو از حقوق قدیمه باشند. واما امثله قسم دوم: پس آن نیز چهار است: اول: این که زید منتقل میکند به صیغه مصالحه اسب معین خود را به ولد خود عمرو بازای ده تومان. وظاهرا در نزد شیعه اشکالی در صحت این، نیست. دوم: این که زید قبه گندم مجهول الکیل والوزن حاضر خود را صلح کند به قبه برنج مجهول الکیل والوزن عمرو. سوم: این که زید قبه گندم معلوم الوزن را صلح میکند با عمرو به قبه برنج مجهول. چهارم: عکس این است. ودر دوم وسوم همان اشکال سابق هست. واما امثله سوم: پس آن نیز چهار است: اول: این که زید ده تومان طلب سابق از عمرو دارد وصلح میکند به اسب معین عمرو که الحال دارد. ودر این نیز اشکالی نیست. دوم: این که میراث مجهول پدرش را زید صلح میکند با عمرو به قبه گندم مجهول موجود عمرو. و در آن اشکال سابق موجود است. سوم: این که میراث مجهول را با اسب موجود معین. ودر این نیز اشکال نیست. چهارم: ده تومان طلب معین سابق را صلح میکند به قبه مجهوله. ودر آن نیز اشکال سابق هست. واما امثله قسم چهارم: پس آن نیز چهار است، وبه ملاحظه این اقسام، امثله و احکام ان نیز ظاهر می شود. وتحقیق مقام، این است که: ادله صلح بر چند قسم است. بعضی از آنها صریح است در طی دعاوی قدیمه، و [ در ] موارد منازعه وتجاذب است. مثل بعضی آیات واکثر اخبار. وبعضی از آنها اطلاق لفظ صلح است مثل آیه (الصلح خیر) (1) وحدیث (الصلح جایز الا ما احل حراما او حرم حلالا). (2) وانصاف این است که لفظ صلح ظاهر است در (قطع شقاق ونفاق). خصوصا به ملاحظه ضمیمه تتمه آیه به لفظ (الصلح خیر) (3) وبقیه حدیث (4) که حکایت بینه ویمین مدعی ومنکر است. .

ص: 121


1- 128 نساء.
2- وسائل: ج 13، ابواب الصلح، باب 3 ح 2.
3- که (واحضرت الانفس الشح) است.
4- در نسخه: تتمه حدیث.

وبعضی از آنها عمومات سایر ادله است. مثل (اوفوا بالعقود) و (الا ان تکون تجارة عن تراض منکم) وامثال آن. وبعضی از آن اجماع است، که در بعضی مواقع یقینی است ودر بعضی اجماع منقول. وچیزی که دلیل تواند شد بر صلح ابتدائی، همین عمومات اخیره است واجماع منقول. اما اجماع منقول پس آن در صورت جهالت عوض، مشکل است. چنانکه از خود مدعی اجماع که علامه است در تذکره ظاهر می شود. واما در معوض پس آن در دعوی سابقه ومطالبه قدیمه آن قدری که مسلم است صورت تعذر مطلق حصول علم است. وصورت امکان علم محل خلاف واشکال بود، چنانکه دانستی، چه جای صلح ابتدائی. ودر کلمات ایشان بسیار مذکور است که شرط کرده اند در صلح ابتدائی تعیین را در معوض. مثل جائی که صلح کند کسی نهر آب خود را در زمین غیر ببرد، یا آب باران او بر پشت بام دیگری جاری شود، ویا قناتی در زمین غیر احداث کند، یا بنائی در آنجا بسازد، وامثال آن. خصوصا در عبارت دروس که صلح هوای همسایه وزمین او از برای شاخه وریشه درخت مذکور شد. مگر این که بگوئیم که اینها همه در صورت امکان استعلام است با عدم لزوم عسر و حرج. وظاهر هم این است. پس حاصل دلیل در صحت صلح ابتدائی در صورت جهالت، همان عمومات است با شهرت بین الاصحاب، وتنبیه بعض اخبار، وعلتی که در بعضی از آنها مذکور است که تراضی وطیب نفس است. و هم چنین عموم نفی عسر وحرج و ضرر. وظاهر اجماع منقول وظهور عدم قول به فصل ما بین صلح ابتدائی وصلح حقوق قدیمه. وظاهر این است که فرقی ما بین عوض ومعوض نباشد. وفرق ما بین عوض و معوض - چنانکه از عبارت علامه ظاهر می شود اگر مراد او جواز جهالت عوض است علی الاطلاق - دلیل آن وضوحی ندارد. وبه سبب ظهور مخالفت او دست از سایر ادله بر نمیداریم، ودر برابر آنها چیزی نیست الا ادله نفی غرر وحرمة معامله غرر. و هر چند نسبت آنها وسایر ادله عموم من وجه است لکن بنا بر ادله، اولی است به متابعت، به سبب اصل برائت واعتضاد به شهرت ونفی عسر وحرج وغیر ذلک. خصوصا این که هر گاه عیبی حاصل شود به سبب جهالت، منجر می شود به خیار. چنانکه اظهر واشهر

ص: 122

ثبوت خیار غبن است در صلح، بلکه سایر عقود. پس معیار (1) جواز است مطلقا در صورت تعذر استعلام بالفعل یا تعسر آن. به جهت ضرورت واحتیاج به آن. واز فروع این مسأله است جواز مصالحه میوه باغ وبستان قبل از (بدو صلاح) چنانکه تصریح به آن در دروس وغیره شده. بلکه بعد از ظهور بعضی از میوه آن وعدم ظهور بعضی دیگر ماقبل از ظهور مطلق آن، به حدی که هیچ منفعت ظاهر در آن نباشد. پس در آن اشکال است، به جهت آن که در این وقت، مصالح عنه مطلقا تحققی ندارد. واین از باب اجاره حیوان است از برای سواری وبار کردن وصلح کردن منفعت آن در مدت معینی. به جهت آن که مفروض آن است که صلح را بر محض قوه درخت از برای عمل آوردن میوه نمی کند. بلکه مراد نفس میوه باقوه تنمیه نیز با نفس میوه وحصول آن به هیچ وجه معلوم نیست. مگر این که بگوئیم که غلبه حصول میوه قائم مقام حصول آن است، واین منافاتی با طریقه معامله عقلا هم نداشته باشد. همچنانکه صحیح است اجاره دکان به امید کسب کردن در آن ومنتفع شدن به آن. وباطل نمی شود اجاره به سبب این که دزد متاع دکان را ببرد، یا آتش بیفتد وبسوزد، وبه هیچ نحو دیگر هم منتفع نتواند شد. وموید این، حکایت صحت صلح در گوسفند است به روغن. چنانکه پیش گفتیم زیرا که در کلام فقها تصریحی ندیدم به اشتراط وجود شیر بالفعل. وصحیحه عبدالله بن سنان که شهید (ره) آن را حمل بر این کرده هم اعم است مثل سایر احادیث آن باب. وروایت عبدالله بن سنان این است (قال: سئلت ابا عبدالله (علیه السلام) عن رجل دفع الی رجل غنمه بسمن ودراهم معلومه، لکل شاة کذا وکذا فی کل شهر. قال: لا باس بالدراهم، فاما السمن فما احسب ذلک الا ان یکون حوالب فلا باس بذلک). (2) وظاهر این است که فرقی ما بین گوسفند حامله ودرخت در فصل بهار نباشد، که هر دو مظنه ثمر و منفعت اند. وتعیین در هیچ کدام حاصل نیست. وبه هر حال، اظهر صحت مصالحه است. بلی ظاهر این است که هر گاه اتفاق افتد که در آن سال اشجار هیچ ثمر نداشته باشد مسلط بر فسخ باشد، بلکه عقد منفسخ .

ص: 123


1- ممکن است کلمه (مختار) صحیح باشد.
2- وسائل: ج 12، ابواب عقد البیع، باب 9 ح 4.

می شود. مثل تعذر انتفاع از عین مستأجره به سبب منع عامی. بخلاف آن که میوه را تگرگ بزند یا به غارت برود، که در این صورت خلل به عقد نمیرسد. و هم چنین از فروع مسأله است مصالحه قبه مجهول الوزن به مثل آن از غیر آن جنس. مقدمه دوم این که: آیا ربا در صلح جاری است یا نه؟ -؟. اشهر واظهر این است که بلی ربا در جمیع عقود ثابت است. وتحقیق آن را در رساله علی حده کرده ام. واما آنچه ظاهر می شود از کلام علامه در تذکره وغیره - که تجویز کرده است که صلح کند پانصد درهم طلب معجل را به هزار درهم طلب مؤجل، یا به عکس. بلکه مطلق صلح متماثلان را با تفاضل. هر چند ربوی باشد - مبتنی است بر این که ربا را مختص بیع میداند، یا بیع وقرض، دون سایر معاملات. و هم چنین شهید در دروس گفته است (ولو صالح علی الموجل باسقاط بعضه حالا، صح اذا کان بغیر جنسه. واطلق الاصحاب الجواز اذ الصلح هنا لیس معاوضة. اولان الربا یختص بالبیع. اولان النقیصة فی مقابلة الحلول). وتحقیق این است که ربا مخصوص بیع نیست. وکلام تذکره هر چند در اینجا موهم دعوی اجماع است بر صحت آن مطلقا چون گفته است (یصح الصلح علی الاعیان المتماثلة جنسا ووصفا. سواء کانت ربویة اولا. وسواء تفاوتت فی المقدار والحلول والتأجیل اولا، عندنا. لما تقدم من کون الصلح عقدا مستقلا بنفسه، لیس یجب ان یتبعه توابع البیع، فلو کان له الف موجلة علی غیره فصالحه منها علی الف حال، او بالعکس، صح، لما مهدناه من القاعدة. وقالت الشافعیة لو صالح عن الف حال علی الف موجل، او عن الف موجل الف حال، کان لغوا. لان الاول وعدمن صاحب الدین بالحاق الاجل. والثانی وعد من المدیون باسقاط الاجل، والاجل لایلحق ولا یسقط. وهو ممنوع لانه مبنی علی عدم استقلال عقد الصلح بنفسه). ولکن چنین نیست (1)، به جهت آن که مراد او از لفظ (عندنا) این است که صلح، عقد مستقلی است در نزد ما وتابع سایر عقود نیست. چنانکه مذهب شافعیه است که تابع میدانند، وچون در مسأله دین الحاق اجل واسقاط اجل لزوم ندارد، وصلح هم .

ص: 124


1- توضیح: یعنی دعوی اجماع بر صحت نیست بلکه دعوی اجماع بر مستقل بودن عقد صلح است.

در اینجا از باب الحاق واسقاط اجل است، پس لغو خواهد بود. وعلامه در مقام رد برایشان میگوید که مذهب ما استقلال است نه تبعیت. پس مراد او دعوای اجماع بر استقلال عقد صلح است نه غیر آن، پس قطع نظر از مسأله الحاق اجل واسقاط اجل در دین کرده [ وگفته ] صلح را عقد مستقل میدانیم. واثر او این است که در اینجا اسقاط اجل ولحوق آن را لازم میکند، هر چند در مسأله دین لزومی ندارد، وچنان است که شافعیه گفته اند، ومذهب جمهور علمای ما هم این است چون وفای به وعده را واجب نمیدانند ودلیلی هم از برای لزوم از راه دیگر هم نیست. پس اگر مدیون دین مؤجل را زود خواهد بدهد ومالک راضی نباشد واجب نیست بر او قبول. بلی هر گاه هر دو راضی شوند ومالک قبول کند وبگیرد، اجل وحق هر دو ساقط میشوند. وخلافی در آن نمیدانم ودعوی اجماع بر آن در تذکره کرده است. به جهت صدق وفا واستیفاء. و همچنین هر گاه در عوض درهم شکسته بگیرد. و هر گاه مدیون به دین موجل قدری علاوه بدهد که مدت اجل را زیاد کند، جایز نیست. ونه زیادتی در حق ثابت می شود ونه در اجل. وصحیح است تعجیل مؤجل به اسقاط بعض دین با رضای هر دو. و هم چنین تعجیل بعض دین به این که اجل باقی را زیاد کند، وچند حدیث معتبر دلالت بر این سه مسأله دارد که از جمله آنها صحیحه محمد بن مسلم است از حضرت امام باقر (علیه السلام) (فی الرجل یکون علیه الدین الی اجل مسمی، فیاتیه غریمه فیقول: انقدنی من الذی لی کذا وکذا، واضع لک بقیته، او یقول: انقدنی بعضا وامدلک فی الاجل فی مابقی. فقال: لا اری به باسا ما لم یزد علی راس ما له شیئا، یقول الله عزوجل: فلکم روس اموالکم لا تظلمون ولا تظلمون) (1). واشکالی در این مسائل نیست به جهت دلالت احادیث معتبره وعدم ظهور خلاف. ولکن منشأ لزوم نمی شود، چنانکه گفتیم. وعلامه (ره) در تذکره بعد از عبارت سابقه گفته است که (هر گاه صلح کند از هزار درهم موجل به پانصد درهم حال، صحیح است در نزد ما، به جهت همانچه گفتیم که .

ص: 125


1- وسائل: ج 13، ابواب الدین، باب 22 ح 1.

صلح اصلی است مستقل). وبعد از آن استدلال کرده است به این احادیث. وگویا وجه استدلال این است که به این احادیث حلیت وجواز این معاملات ظاهر می شود، و هر گاه عقد صلح بر آن وارد شد لازم می شود، ومؤید این است که مراد از دعوی اجماع بر جواز ربا در صلح نیست، این که در تحریر کلام او ظاهر در خلاف است ودر قواعد توقف کرده است، واین است عبارت او (ولو صالح علی عین باخری فی الربویات ففی الحاقه بالبیع نظر، وکذا فی الدین بمثله. فان الحقناه فسد له صالح من الف مؤجل بخمس مأة حال، ولو صالح من الف حال، بخمس مأة موجل فهو ابراء علی اشکال). ووجه نظر در اول این است که هر گاه صلح را عقد مستقلی دانیم وفرع بیع ندانیم وقایل نباشیم به این که حرمة ربا در همه عقود جاری می شود، پس ملحق نمی شود به بیع در همه احکام. پس احکام بیع را در آن جاری نمیکنیم و هر گاه عقد مستقلی ندانیم یا ربا را در همه معاملات جاری کنیم، پس احکام بیع را در آن جاری میکنیم از منع تفاضل در مثلین واعتبار قبض مجلس در صرف وغیره، و هم چنین در صلح دین. پس اگر ملحق به بیع کنیم پس جایز نخواهد بود. چون بیع دین به دین جایز نیست (1)، و هم چنین هر گاه ربا را در همه عقود حرام دانیم مصالحه هزار درهم موجل به پانصد درهم حال، جایز نخواهد بود. چون مستلزم ربا است. واما وجه اشکال در مسأله آخری (یعنی مصالحه کردن آن هزار درهم حال به پانصد درهم موجل)، این است که از این حیثیت که عقد معاوضه است وحال وموجل متغایران اند، و هم چنین زاید وناقص [ اند ]، پس عقد معاوضه حاصل می شود وحرمة ربا هم در همه عقود جاری نیست، پس صلح صحیح است، واز این حیثیت که مالی که در آخر اجل میدهند. بعض همان مال است که حال بایست بدهد، پس در اینجا چیزی نیست به غیر اسقاط بعض ما فی الذمه واجل قرار دادن از برای باقی. پس این ابرائی است و .

ص: 126


1- در ضمن مسائل جلد دوم در این که آیا (دین بدین) چیست بحث ها داشتیم. میرزا (ره) معتقد بود که فرض بالا از مصادیق دین به دین نیست وحدیث منصور بن حازم را تأویل میفرمود، لیکن ظاهر سخنش در اینجا خلاف آن است. ونیز راجع به (معامله دین بدین) رجوع کنید به مسأله شماره 8 همین مجلد.

وعده. پس نصف از جهت ابراء ساقط شد، ووعده اجلی در باقی آن قرار داده شده، وآن لازم نیست. وفخر المحققین بعد از آن که این دو وجه را ذکر کرده است گفته است که (اول اصح است یعنی عقد معاوضه بودن. به جهت ثبوت مغایرت ما بین زاید وناقص، وحال وموجل) ولکن رای او شمول حرمة ربا است در جمیع معاملات. وشهید (ره) در دروس بعد از آن که میل کرده به بطلان صلح از هزار موجل به هزار حال، و هم چنین از حال به موجل خواه زیاد کند عوض را یا نه به علت این که اول در معنی اسقاط اجل است واجل با اسقاط ساقط نمی شود. وثانی تاجیل حال است وآن جایز نیست. گفته است که (علامه حکم کرده است به سقوط اجل در اول وثبوت اجل در ثانی، از جهت عمل به مقتضای صلح لازم) و بعد از آن گفته است که (هر گاه صلح کند از هزار حال به پانصد موجل، پس آن ابراء است از پانصد و لازم نیست اجل. بلکه مستحب است وفا) وتحقیق این است که زاید وناقص وحال وموجل هر یک ماهیت علی حده اند و متغایرند بالشخص، چنانکه در تذکره هم اشاره به آن کرده، وقطع نظر از این که کل وجزء در اعیان موجوده خارجیه نیز متغایرند بلکه متباینند چون دین امر کلی است ومشخص نمی شود الا به اداء ووفاء، وکلی چنانکه به سبب اشخاص متغیر و متغایر می شود، به سبب اوقات وامکنه هم متغایر و متمایز می شود. مثل افراد واجب موسع به وقت، مثل نماز ظهر، وافراد موسع به مکان، مثل وقوف بعرفات،. پس همچنین است ادای دین در حال ودر میعاد، ودر این بلدو در آن بلد، ودر ضمن این مبلغ زیاده وآن مبلغ کم، وهکذا، پس انکار مغایرت طرفین در ما نحن فیه بعید از صواب است. وانکار عقد معاوضه کردن بی وجه است. ولکن اقوی عدم جواز ربا است در کل عقود. پس در هر جا که ربا لازم نیاید، صلح صحیح است ولازم است ودر هرجا که لازم آید از آن جهت فاسد است نه از جهت انکه تعجیل موجل است یا تاجیل معجل، و هیچ یک لزوم ندارد ویا مجرد اسقاط وابراء، یا آن که وعده است ووفا به آن مستحب است نه واجب. چنانکه شهید اشاره به آن کرده. واز جمیع آنچه گفتیم ظاهر شد که مشارکت صلح با بیع در حرمة

ص: 127

ربا ثابت است. وهر فرد آن که مستلزم ربا باشد باطل است. ولکن در سایر احکام مشارک بودن آن بر وجه عموم ثابت نیست. پس احکام صرف واشتراط قبض مجلس در آن جاری نیست. پس هر گاه کسی صلح کند دراهم را به دینار وقبض مجلس واقع نشود، باکی نیست. واین از جمله حیل ربا می تواند شد. مثلا هر گاه کسی یک اشرفی که قیمت آن الحال شش قروش باشد به کسی صلح کند که در یک ماه دیگر هشت قروش بدهد در عوض آن، جایز است. و هم چنین الحال چهار قروش را صلح کند به یک اشرفی که در یک ماه دیگر بدهد. و هم چنین در سایر معاملات صرف، و هم چنین در صلح مشابه سلف، قبض مجلس شرط نیست، چنانکه در بیع شرط هست.

مقدمه سوم: بدان که معنی ربا (معامله مثلین است در مکیل وموزون با تفاضل). واین اسم این معامله است در نفس الامر. وعلم وجهل در تحقق آن مد خلیت ندارد. پس چنانکه کسی عامدا عالما ده دینار به کسی قرض بدهد که دوازده دینار بگیرد، حرام است وفاسد است. همچنین بنابر مختار ما که صلح هم ربا در آن متحقق می شود، وربا اختصاص به بیع وقرض ندارد. پس هر گاه کسی صلح کند میراث خود را که از پدر به او رسیده است (ونمی داند که چه چیز است) به ده دینار وبعد از آن معلوم شود که آن میراث دوازده دینار بوده است لاغیر (هر چند جهالت در صلح مضر نیست ولکن چون در نفس الامر مشتمل است بر معامله ربویه) حرام است وباطل است. و هم چنین است حرمة وبطلان، در هرجا که معامله بر شییء واقع شود که قابل حرام وحلال باشد واین شخص معامله را با توطین نفس بر اخذ هر یک که باشد بکند، مثل این که بازار معینی که در آن ذبیحه اهل اسلام واهل کتاب هر دو باشد، شخص ده من گوشت از شخص بخرد که از گوشت آن بازار باشد، به این نحو که مضایقه نداشته باشد که از هر یک از ذبایح باشد، بلکه غرض او همین است که از غیر این سوق نباشد، وتعیین حلال وحرام (هیچ کدام) نمی کند و مضایقه از هیچ کدام هم ندارد، با علم طرفین به این معنی. پس در این وقت معامله فاسد است. هر چند در حین دادن، از ذبایح مسلمین بدهد. مگر این که آن وقت

ص: 128

تجدید معامله بکنند.

هر گاه این مقدمات را دانستی بر میگردیم بر سر اصل مسأله ومیگوئیم: هر چند جهالت (رایج راس میعاد) مضربه به معامله صلح نباشد - چنانکه تحقیق کردیم در مقدمه اول که در صلح ابتدائی هم جهالت مضر نیست، هر چند در عوض. باشد خصوصا در جائی که استعلام ممکن نیست، وغرری که منشأ سفه باشد در نزد عقلا، هم لازم نیاید - لکن نظر به آنچه در مقدمه ثانیه تحقیق کردیم که صلح ربوی هم حرام است، و ربا در صلح هم جاری می شود، و در مقدمه ثالثه تحقیق کردیم که ربای نفس الامری حرام است ومشروط به علم بالفعل نیست، وچنانکه با علم بالفعل به ربا با تعیین حرام است، با توطین نفس بر قدر مشترک ما بین ربا وغیر ربا هر چند نه علم به حصول آن باشد ونه تعیین آن کند، نیز حرام است. پس در اینجا چنانکه اگر کاشف به عمل آید که (رایج راس میعاد) فاضل یا ناقص است از (رایج حین معامله)، ربا وفاسد است. و هم چنین از راه این که در اول توطین نفس کرده بر اخذ قدر مشترک ما بین زاید و ناقص مساوی هم حرام وفاسد است، هر چند کاشف به عمل آید که در حین راس میعاد، هیچ تفاوت نکرده باشد. والله العالم بحقایق احکامه.

45 و 46سوال:

45 و 46سوال: هر گاه زید صلح کند مالی را بر ولد خود عمرو، که بعد از مردن او از برای او یک سال نماز یا روزه (مثلا) به عمل آورد. آیا این صلح صحیح است یا نه؟ -؟. وبر فرض صحت، آیا اطلاق منصرف به فور می شود یا نه؟ -؟. وآیا جایز است تصرف در آن مال قبل از اتیان به آن عمل یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هر گاه آن (عبادت بعد از مردن) را احد عوضین قرار دهد، ظاهر این است که صحیح نباشد. به جهت آن که شرط است در عوضین ملکیت وتسلط، واینکه در تحت ید وقدرت او باشد. وچون موت وحیات در دست جناب اقدس الهی است ومعلوم نیست که پدر پیش از پسر بمیرد، پس تسلط آن ولد بر این عمل بعد موت پدر مقصود است. واین از باب بیع سلف نیست. به جهت آن که در اینجا معلق نیست به ملک به امر غیر مقدور ودرهمان حال عقد، مبیع منتقل می شود به مشتری وثمن بایع. بیش از این نیست که مدتی از برای

ص: 129

تسلیم مبیع قرار میدهند. و هم چنین از باب وصی قرار دادن، نیست که بگوئیم در آنجا هم حیات وصی بعد از موصی نیست به جهت آن که در آنجا اصل عقد، تعلیقی است. یعنی اگر من بمیرم واو بماند وصی من باشد. و هم چنین در وصیت به مال از برای شخصی. ودر اینجا مفروض این است که صلح منجز است ومعلق نیست. ومعنی ندارد که بگوید که صلح کردم این مال را به عمرو که اگر من پیش از او بمیر من این عمل را بکند. به جهت آن که وجه مصالحه در میان نیست الا با این شرط. پس اصل عقد (ایجاب مشروط) است ودر صحت آن اشکال است. چنانکه تصریح کرده اند به آن در بیع وغیر آن، که جایز نیست که بگوید (من فروختم این را به تو به این مبلغ اگر زید فردا از سفر بیاید). واین از باب توکیل نیست که احتمال صحت در صورت تعلیق در آن هست، نظر به اذن عام در تصرف که در ضمن اذن خاص فهمیده می شود، چنانکه علامه در تذکره وآخوند ملا احمد (ره) وغیر آن تجویز کرده اند. که از فروع این مسأله است که بگوید که: اگر من بعد یک سال از سفر بر نگردم تو وکیلی که زن مرا طلاق بگوئی (1). و هم چنین است کلام هر گاه مصالحه به چیز دیگر باشد، غیر عبادت بعد موت، ولکن این عبادت کردن را از باب شرط ضمن عقد قرار بدهد. مثل این که بگوید که فلان مال را صلح کردم به عمرو به مبلغ ده دینار فلوس وشرط کردم با او که فلان عبادت را بعد موت من از برای من بکند. واو هم قبول کند صلح وشرط را. به جهت آن که شرط ضمن العقد داخل احد عوضین است وآن هم باید امر مقدوری باشد. واما اگر بگوید که (صلح کردم این مال را به فلان مبلغ وشرط کردم با او که اگر من پیش از او بمیرم او این عمل را از برای من بکند). این صحیح است ولازم است. وممکن است که بگوئیم که تنجز عقد در اینجا ممکن است، واین عقد منجز است. بلکه عقد وصیت هم منجز است وتعلیق در عمل آوردن (موصی به) است نه در ایجاب عقد. پس نظر به استصحاب حیات و سلامتی آن فرزند، جایز است که عوض را عمل آوردن صوم وصلات کند، گو فعل آنها معلق باشد در نفس الامر به موت پدر قبل از فرزند. .

ص: 130


1- رجوع کنید به مسأله شماره 246 همین مجلد.

پس میگوئیم که یا این است که صلح را بلا عوض میکند وعمل صوم وصلات را شرط ضمن العقد قرار میدهد ویا این است که نفس عمل را عوض قرار میدهد. پس اگر نفس عمل را عوض قرار میدهد پس یا این است که شرط مباشرت خود صوم وصلات را میکند یا منظور او مطلق مشغول الذمه شدن به عمل است. پس اگر عمل را نفس عوض قرار میدهد وشرط مباشرت نمی کند، صحیح است. و هر گاه پسر قبل از پدر فوت شود باید از مال پسر بعد از فوت پدر به عمل آورد، وهکذا وارث او. و هر گاه شرط مباشرت خود ولد، کرده باشد، به موت ولد مسلط بر فسخ می شود. و هر گاه عقد مصالحه بی عوض است وعمل از باب شرط ضمن العقد است، باز صحیح است. چون در تحقق صلح عوض شرط نیست. بلکه هر گاه عوض قرار داده شود از عقود معاوضات می شود والا فلا. وظاهرا خلاقی در آن نباشد. وباز تفصیل سابق در اینجا جاری است، یعنی شرط مباشرت بنفسه وعدم آن. وحکم همان است که گفتیم. ولکن در این مقام سخن دیگر هست (بعد از معارضه با استصحاب حیات پدر او) وآن این است که در عقود منجزه شرط است امکان تملک عوضین از برای هر یک از صاحب های آنها، هر چند بالفعل متمکن از او نباشند. وچون عبادت از برای کسی کردن (از قبیل صوم وصلات) موقوف است صحت آن بر فوت منوب عنه، ودلیلی بر جواز نیابت از حی نیست (به غیر مثل حج وزیارت) پس بالفعل عبادت ولد به نیابت پدر ممکن بالذات نیست در حال عقد که آن را مورد صیغه صلح کند به عنوان عوض یا شرط ضمن العقد. واین مثل عقد سلفی نیست که بایع آن در حین عقد قادر بر مبیع نباشد. زیرا که تملک مبیع ممکن بالذات است. گو تسلیم آن از برای او ممکن نباشد. واین از قبیل آن است که پدرش زنده است صلح کند میراث خود را (که از پدر به او خواهد رسید بعد از موت او) به دیگری، و همچنین استحقاق پدر در حین عقد هر عبادتی را که ولد به نیابت او بکند، آن هم ممکن بالذات نیست. چون در آن حین، حیات دارد. وبنا بر این پس این توجیه که (تعلیق از برای ایقاع آن فعل است نه از برای عقد) نفعی نخواهد داشت. پس حاصل جواب آن مسأله این است که هر گاه آن مال را صلح میکند در عوض یک

ص: 131

سال نماز وروزه، یا صلح کند به عوض معینی، یا بدون عوض شرط کند در ضمن عقد کردن آن یک سال نماز وروزه را، این صلح صحیح نیست. و هر گاه صلح کند آن مال را وشرط کند در ضمن عقد که اگر او بمیرد وولد زنده باشد، آن یک سال را به عمل آورد، صلح صحیح است وشرط لازم است هر گاه زنده باشد بعد پدر. و هر گاه به عمل نیاورد شرط را وراث مسلطند بر فسخ مصالحه. و هر گاه وارث منحصر است در خودش، حاکم شرع را میرسد الزام او بر عمل. وخود به ترک آن معاقب خواهد بود در میان خود وخدا هر گاه به جا نیاورد شرط را. بلکه دور نیست که بگوئیم در این صورت حاکم شرع می تواند فسخ مصالحه بکند، یا خود به خود منفسخ شود ومال برگردد به میت. وثمره آن در وقتی ظاهر می شود که میت دینی داشته باشد یا وصیتی. چون آنها مقدمند بر میراث. وآن مال را صرف آنها بکنند. خصوصا در وقتی که مال او منحصر باشد در آن. واینکه گفته اند میت مالک مال نمی شود ممنوع است. پس حقوق ثابته در ذمه میت به منزله مستحق ناطقی خواهد بود وحاکم نایب آن خواهد بود، چون او (ولی من لا ولی له) است. ودور نیست که همان شرط میت کافی باشد در انفساخ وضرور به حاکم هم نباشد. بنابر این آن عمل یک سال که شرط شده به منزله وصیتی خواهد بود که قبل از میراث ملاحظه آن را باید کرد. واما هر گاه صلح کند به وجه معینی وبگوید در عوض آن وجه آن یک سال را به عمل بیاورد بعد مردن من. پس آن داخل وصیت است، واز ثلث اعتبار می شود. و هم چنین است کلام هر گاه مصالحه به چیز دیگر باشد غیر عبادت بعد موت، لکن این عبادت کردن را از باب شرط ضمن العقد قرار بدهد. مثل این که بگوید (فلان مال را صلح کردم به عمرو ولدم به مبلغ ده دینار فلوس وشرط کردم با او که فلان عبادت را بعد موت من از برای من بکند). واو هم قبول کند صلح وشرط را. به جهت آن که شرط ضمن العقد داخل احد عوضین است وآن هم باید امر مقدوری باشد. واما اگر بگوید (صلح کردم این مال را به فلان مبلغ وشرط کردم با او که اگر من پیش از او بمیرم او این عمل را از برای من بکند) این صحیح است ولازم است. وبر فرض صحت ظاهر این است که مقتضای آن

ص: 132

فور نباشد مگر با قرینه. وجایز است تصرف در آن مال قبل از عمل. واین از باب میراث و دین نیست که تا دین ادا نشود تصرف در میراث جایز نباشد. چنانکه اظهر واقوی است.

47:سوال:

47:سوال: زید تنخواهی به رسم مضاربه در نزد دو نفر داشته، یکی از آن دو نفر تنخواه مذکور را از تصرف عامل دیگر بیرون آورده باشد -. بدون این که تفریطی از این عامل دیگر در باب بیرون شدن مال از تصرف او شده باشد - وبعد از فوت صاحب مال ورثه او گریبان این عامل را گرفته که مال از دست او بیرون رفته، ومطالبه مال مضاربه را مینماید. وعامل مذکور آنچه متن واقع بوده بیان کرده که در اول امر آن مال در دست من وشریک من بود، والحال در تصرف من نیست. وبه علت همین اعتراف، حکام شرع حکمی نوشته اند که باید عامل معترف یا مال را به ورثه برساند یا ثابت کند که به رخصت وامضاء صاحب مال این کار را کرده که مال را به نزد شریک خود فرستاده. وعامل مذکور از اثبات این مطلب عاجز است. بالاخره به اصلاح مصلحین - بلکه اجبارا - بنا را به مصالحه گذارده با شخص عامل [ ی ] که مال از تصرف او در رفته، به این نحو که وجه مضاربه را با او صلح کرده اند (در نزد هر کس که خواهد باشد) به وجه مصالحه معینی. واخذ به مصالحه نموده اند. الحال هر گاه مال المضاربه زاید بر مال المصالحه باشد - چنانکه ازاله واسقاط حق دنیوی خود بالمره از متصرفین تنخواه، نموده اند - آیا در نشأه آخرت صاحب مال یا ورثه او را حقی باقی خواهد بود؟ ومطالبه میتوانند نمود یا نه؟ -؟.

جواب: صورت سوال:
جواب:

جواب: صورت سوال: مغشوش ومتشابه است. واز مجموع عبارت - اولی که یک نفر از عامل ها مال را از تصرف عامل دیگر بیرون آورده بدون این که تفریطی از این عامل دیگر شده باشد. وعبارت بعد از آن که عامل عاجز است که رضا وامضای صاحب مال را در فرستادن مال به نزد شریک خود، ثابت کند. وعبارت ثالثه که اجبارا بنا را به مصالحه گذاشته - مستفاد می شود که عامل دیگر که مال از تصرف او بیرون نرفته، در واقع شغل ذمه بوده (1). ومستفاد می شود که الحال آن مقدار وجه مضاربه را که این شخص اعتراف به آن .

ص: 133


1- ودر نسخه: شغل ذمه نبوده، - توضیح: ممکن است عبارت نسخه صحیح باشد. یعنی چون به صرف اعتراف این شریک چیزی به گردن شریک دیگر ثابت نمیشود، پس او مشغول ذمه نیست. لیکن این توجیه با قید (در واقع) سازگار نیست.
کرده صلح کرده اند با او به وجه مصالحه معینی. واین شخص هم - بر فرض صورت سوال: - محق است ومبطل نیست که حق ثابتی را در نفس الامر، منکر باشد ومشغول ذمه زاید بر وجه مصالحه باشد. واز صورت سوال: هم ظاهر می شود که خود این شخص که مال را از تصرف او در رفته، اقدام به مصالحه ننموده تا لازم آید که زیادتر را گرفته وکمتر را داده، بلکه مجبور بوده به مصالحه. وبا وجود این دیگر نمیفهمم بقای حقی از برای صاحب مال وورثه او در نشأه آخرت. بلی هر گاه این شخص عامل تن به مرافعه شرعیه ندهد وورثه زید هم نتوانند به مرافعه شرعیه امر خود را به انجام بیاورند واضطرارا راضی شوند به این که مال بسیار خود را صلح کنند به مال کم، که این شخص برود واز شریک خود بگیرد بنابر اعتراف خود که در نزد شریک او است. در این صورت تو هم اجحاف می شود. ولکن در صورت مفروضه این تو هم مدفوع است، اولا به این که ظاهر اجبار بر صلح - که در صورت سوال: [ است ] - منافی سوء عصیان وطغیان، است. وثانیا ورثه زید را حقی ثابت در نزد آن شریک دیگر نیست که آن را معامله کرده باشند ومصالحه کرده باشند به این وجه کمتر. بلکه این معنی را از اعتراف این عامل اخذ کرده اند. واعتراف او حقی بر گردن خودش ثابت میکند از برای غیر، وحقی از برای غیر ثابت نمی کند بر گردن آن شریک. واعتراف خودش میان خود وخدا چیزی بر او ثابت نمی کند (بنابر مفروض سوال:

کرده صلح کرده اند با او به وجه مصالحه معینی. واین شخص هم - بر فرض صورت سوال: - محق است ومبطل نیست که حق ثابتی را در نفس الامر، منکر باشد ومشغول ذمه زاید بر وجه مصالحه باشد. واز صورت سوال: هم ظاهر می شود که خود این شخص که مال را از تصرف او در رفته، اقدام به مصالحه ننموده تا لازم آید که زیادتر را گرفته وکمتر را داده، بلکه مجبور بوده به مصالحه. وبا وجود این دیگر نمیفهمم بقای حقی از برای صاحب مال وورثه او در نشأه آخرت. بلی هر گاه این شخص عامل تن به مرافعه شرعیه ندهد وورثه زید هم نتوانند به مرافعه شرعیه امر خود را به انجام بیاورند واضطرارا راضی شوند به این که مال بسیار خود را صلح کنند به مال کم، که این شخص برود واز شریک خود بگیرد بنابر اعتراف خود که در نزد شریک او است. در این صورت تو هم اجحاف می شود. ولکن در صورت مفروضه این تو هم مدفوع است، اولا به این که ظاهر اجبار بر صلح - که در صورت سوال: [ است ] - منافی سوء عصیان وطغیان، است. وثانیا ورثه زید را حقی ثابت در نزد آن شریک دیگر نیست که آن را معامله کرده باشند ومصالحه کرده باشند به این وجه کمتر. بلکه این معنی را از اعتراف این عامل اخذ کرده اند. واعتراف او حقی بر گردن خودش ثابت میکند از برای غیر، وحقی از برای غیر ثابت نمی کند بر گردن آن شریک. واعتراف خودش میان خود وخدا چیزی بر او ثابت نمی کند (بنابر مفروض سوال:) هر چند در ظاهر شرع ماخوذ باشد به آن. ومفروض این است که سائل، سوال از برائت ذمه وشغل ذمه خود در نفس الامر در نزد خدا کرده، نه در ظاهر شرع. واما بیان حال برائت ذمه از شریک دیگر: پس در صورتی که او هم منکر حق ثابتی نباشد ودر غیاب او (1) طلبی که متصور بوده در ذمه او - به اعتراف این عامل. - آن را با آن عامل صلح کرده اند به وجهی، هر گاه آن شریک واقعا شغل ذمه این مال بوده، الحال

ص: 134


1- ودر نسخه: غایبانه.

باید به این شخص بدهد. (1) [ زیرا ] این شخص واقعا شغل ذمه این مال بوده (2) وحال (3) همچنین است هر گاه مجموع مال المضاربه که در نزد هر دو بوده صلح کند به این شخص به مبلغ معینی. باز در صورت مفروضه شغل ذمه نه از برای او [ میماند ] ونه از برای شریک آن باقی میماند. وباید تمام را به این شخص بدهد هر گاه شغل ذمه او به مال صاحب مال ووارث، ثابت باشد. وحقی از برای صاحب مال ووارث او در ذمه این شریک باقی نمیماند. باقی ماند کلام در این که: هر گاه مصالحه اجباری باشد چگونه حلال می شود تصرف در مال المضاربه که بگیرد وصرف کند، وحال این که عقد مصالحه فاسد است. پس بنابر این شغل ذمه آخرتی به جا میماند. وجواب آن این است که آنچه در برابر مالی است که در ذمه او دعوی میکنند واو خود را مشغول ذمه نمیداند، از باب تقاص حق خود میخورد. وآنچه در ازای آن چیزی است که از شریک میگیرد به سبب اذن عامی است که در ضمن عقد مصالحه مندرج است. به جهت آن که عدم رضائی که متصور است نسبت به آن چیز است که این شخص خورده باشد به زعم ورثه. وآن منتفی است. چنانکه در بیع معاطات بنابر این که بیع فاسد باشد - چنانکه رای علامه است در نهایه - که آن مانع جواز تصرف نیست. به جهت این که بیع بودن در آنجا (جهت تقییدیه) است نه (تعلیلیه) وجواز تصرف به جهت محض تراضی است که در آن بیع فاسد، [ هست. نه ] به علت این که بیع است. ودر اینجا هم تصرف جایز است به محض همان تراضی نه به علت این که از راه صلح به او منتقل شده.

48:سوال:

48:سوال: شخصی والد او در طفولیت فوت شده و یک باب خانه به او به میراث رسیده. وچهل سال قبل از این والد او در آن خانه حوضی ساخته، واز نهری که خود .

ص: 135


1- ودر نسخه: ندهد.
2- بر اساس قاعده (ید) وسایر ادله. واینک صلح کرده ومالک آن شده است.
3- عبارت نسخه: شغل ذمه این مال بوده الحال.

والد در آن شرکتی داشته جدولی جدا کرده وقدری آب به آن حوض میآورده، واز آن حوض بیرون میرفته وباز داخل همان نهر مشترک میشده. وبه این استمرار هست و ضرری هم به ارباب آن نهر نمیرسد. واین شخص علم ندارد که والد او به رضای شرکاء به عنوان عقد لازمی - مثل صلح - یا به عنوان غصب وعدم رضا آورده. آیا جایز است تصرف در آن آب؟. ووضو وغسل در آن صحیح است یا نه؟ -؟. والحال چه کند که از تشویش فارغ شود -؟.

جواب:

جواب: نظیر این مسأله است همان که علامه در قواعد وتحریر ذکر کرده است در مسأله این که هر گاه کسی ببیند بنائی را از خود، یا مجرای آب خود را در ملک غیر، یا درخت خود را که بر سر دیوار غیر گذاشته اند، یا ناودان بام خود را ببیند که آب آن در ملک غیر میریزد، یا راه آمد وشد خود را در ملک غیر ببیند، وسبب آن بر او معلوم نباشد. وگفته است که در استحقاق استمرار آن اشکال هست. و هم چنین هر گاه خراب شود آن بنا، یا دیوار، یا پشت بام وثانیا مالک آن را بسازد، آیا این شخص باز مستحق همان حق سابق هست یا نه. وبعد از آن گفته است که (هر گاه اختلاف کنند در استحقاق، محتمل است که قول صاحب بنا ودرخت وناودان و مجرای آب مقدم باشد. به جهت آن که ظاهر این است که تصرف به حق است، چون ید مسلم بر آن است. ومحتمل است که جایز نباشد چون اصل این است که کسی را حقی در ملک غیر نباشد). ودر قواعد ترجیح احتمال دوم را داده. و هم چنین فخر المحققین در شرح آن. واز شیخ نقل شده است قول به ترجیح احتمال اول. واظهر در نظر حقیر در صورت دعوی حقیقت به عنوان جزم (1) تقدم قول مدعی حق، است. چون ذو الید است، وید چنانکه بر عین واقع می شود، بر حق هم واقع می شود. وقوت ید ورجحان او به سر حدی است که فقها خلاف کرده اند که آیا به مجرد .

ص: 136


1- میرزا (ره) در اینجا تقدم قول مدعی حق، را مشروط میداند به (جزم). در صورتی که در مسأله شماره 39 (جزم) را شرط (سماع دعوی)، قرار نداد. ومی دانیم که میان (سماع دعوی) و (تقدم قول مدعی حق) در این مسأله ملازمه هست، بل هر دو یک چیز هستند.

رؤیدت ید شهادت بر ملکیت میتوان داد یا نه. واز کلمات ایشان ظاهر می شود که در ذوالید بدون این اشخاص حرفی نیست. بلی اشکال در این است که آیا به مجرد رؤیت این ید میتوان شهادت داد که حق او است یا نه. چنانکه از قواعد شهید ظاهر می شود که در همین مسأله گفته است که (هر گاه کسی مدتی ببیند که مجرای آب کسی در ملک غیر است آیا می تواند شهادت داد که حق او است یا نه). ونظیر این مسأله است آنچه در دروس گفته است (ولو ملکا دارین ملاصقین. فلیس لاحدهما مطالبة الاخر برفع جذوعه عنه. ولا منعه من التجدید لو انهدم السقف. وان لم یعلما علی ای وجه وضع. لجواز کونه بعوض. ونقل الشیخ فیه عدم الخلاف. نعم لو ادعی احدهما الاستحقاق ونفاه الاخر جزما، احتمل حلف المنکر، وعلیه الفاضل. وظاهر الشیخ ان علی مدعی العاریة البینة والیمین علی الاخر). وحاصل این کلام این است که: هر گاه دو نفر بخرند (1) دو خانه را که به هم چسبیده باشند، ودرختی که سقف خانه را با آن پوشیده اند بر روی دیواری باشد که مشترک است میان هر دو خانه ها، صاحب هیچ یک از این دو خانه نمیتوانند به آن دیگری بگوید که دیوار مشترک ومشاع است میان ما هر دو پس تو درخت سقف خود را از سر دیوار که من در آن شریکم بردار. و هم چنین هر گاه سقف خراب شود وخواهد تجدید کند هم منع نمی تواند کرد، واین در وقتی است که هر دو ساکتند از ادعای بطلان حق دیگری، و هر دو [ ی ] ایشان همین قدر میدانند که این دو خانه [ به ] همین وضع به آنها منتقل شده. وشیخ (ره) نقل کرده است که در این مسأله خلافی نیست. بلی هر گاه دعوی واقع شود میان اینها ویکی از آنها ادعا کند که من خود را مستحق میدانم که درختم به روی دیوار مشترک باشد، وآن دیگری به عنوان جزم بگوید که تو حقی در اینجا نداری. در اینجا محتمل است که قول منکر مقدم باشد. چون ثبوت حق در ملک غیر خلاف اصل [ است ]. وفاضل یعنی علامه این را اختیار کرده است. وظاهر شیخ این است که بر مدعی علیه بینه است. یعنی آن که میگوید که .

ص: 137


1- البته شهید میگوید (اگر مالک شوند دو نفر دو خانه چسبیده به هم را) خواه از راه خرید یا از هر راه دیگر.

تو مستحق نیستی. به سبب آن که این تصرف، تصرفی است در ملک غیر وبه عنوان عاریه بوده ولزومی ندارد. ومدعی است چون ادعای خلاف ظاهر میکند. چون ظاهر ید، استحقاق است. وباید شاهد بیاورد بر عاریه بودن واینکه ید او ید عدوان است. پس قول صاحب سقف که درخت او بر سر دیوار است، مقدم است با یمین. این است حاصل مراد شهید (ره) در دروس. واین سخن بعینه جاری است در همه مثال ها. یعنی ناودان ومجرای آب و راه آمد وشد وغیر آن. که قول مدعی استحقاق این امور مقدم است. چون ذوالید است بر آن منفعت خاصه ملک. وچنانکه ید بر اعیان، معتبر است، بر منافع هم معتبر است، و چون ممکن است که به وجه صحیحی مثل صلح یا غیر [ آن ]. این حق به او منتقل شده باشد وید بر آن دارد. تا عدوان آن ثابت نشده نمیتوان مانع او شد. واز اینجا ظاهر می شود حکم صورت جهل طرفین به حال، وندانند که وجه تصرف، چه بوده است. چون ید مسلمی به همین نحو بر این بوده به این نهج، واصل صحت آن است. وبدون دلیلی منع آن نمیتوان کرد. پس هم میانه خود وخدا جایز است تصرف در آن. وهم در ظاهر حکم هیچ یک بر دیگری راهی ندارد. وبعد از ظهور دعوی، حکم آن چیز دیگر است که به مرافعه طی می شود. وحکم آن همان است که گفتیم. و هر گاه این را دانستی، میرویم بر سر اصل مسأله ومی گوئیم که این هم از باب همان مسائل سابقه است که این شخص را یدی بر انتفاع آن مال غیر که آن آب مشترک است هست ونمی داند که این ید او ناشی از ارث پدر او است، از کجا است. وبه عبارت اخری: میبیند که حوضی که از پدر به او منتقل شده حق الشربی (به این نحو که آب از نهر مشترک داخل آن بشود وبیرون رود وبه همان نهر داخل شود) داشته و نمیداند که سبب وجهت این استحقاق از مال غیر چه بوده. پس میگوئیم که مادامی که کسی با این شخص سخنی نمیگوید واو را منع نمی کند، جایز است از برای او تصرف. وفعل والد او محمول بر صحت است. ومادامی که - شرکا - ظاهر نشده عدوان والد این شخص، ایشان هم مزاحم او نمیتوانند شد. واما هر گاه شرکا ادعا کنند که

ص: 138

والد او عدوان کرده، واین شخص جاهل به حال باشد وبگوید من نمیدانم. پس ظاهر این است که قول شرکا مقدم است با یمین. چنانکه ظاهر فتاوی. جمهور علمای ما است در جائی که مدعی بر کسی دعوی حقی کند واو بگوید که من نمیدانم. که یمین متوجه مدعی می شود. ودلیل مطلب را به بسط تمام در کتاب قضای مناهج الاحکام و در بعضی از رسائل خود، ذکر کرده ام. واما اگر این شخص ادعای حقیت کند وبگوید (به حق مستحقم) وشرکا بگویند که (تو غاصبی، یا پدر تو غصب کرده یا ما به او به عاریه چنین قرار داد کردیم که به این نحو منتفع شود نه به عنوان عقد لازمی). دعوی به همان نحو طی می شود که سابق گفتیم ونقل خلاف در آن کردیم، ودور نیست ترجیح قول مدعی حق انتفاع به آب، با یمین. چون ظاهرا ذوالید است. (1) بلی این مسأله فرقی با سابق دارد در این که در اینجا قدری از عین آب در حوض محبوس می شود وقدری هم تلف می شود، وممکن است رفع حبس به حبس دیوار (2) (برگذاشتن درخت ها) نیز. و هم چنین ممنوع بودن صاحب آن راه آمد وشد، ودر اغلب منافع. واما اتلاف بعض پس آن نیز ضرر ندارد به جهت این که ممکن است انتقال به صلح وجهالت در صلح به این قدر معفو است. وعلاوه بر این، محتمل است (به احتمال ضعیفی) آن که این هم نوعی از (حق الشرب والاستعمالات) باشد در میاه مملوکه، وبه هر حال هر گاه خواهد مطمئن باشد، الحال به صیغه صلح حق الشرب آن آب را در آن حوض، باشرکا به وجه معینی مصالحه کند که (لازم) شود واز شبهه بر آید.

49:سوال:

49:سوال: هر گاه قیم صغیر با شخصی که ادعای طلبی مینموده، از جانب صغیر مصالحه نموده به مال المصالحه مبلغ چهار تومان، وکفالت مؤنه مدت پنج سال صغیر مذکور .

ص: 139


1- تفاوت این صورت با صورت بالا در این است که در اینجا (نمیدانم) نمیگوید بلکه میگوید (من مستحق این حق ام) خواه دلیل استحقاق خویش را بیان کند وخواه صرفا با تشبث به (ید) و استصحاب چنین اظهاری را بکند. آنچه مهم است جا زمانه بودن ادعای او است. لیکن با توجه به مبنی ونظر میرزا (ره) در مسأله 39 و 43 گویا وی صرف تشبث را بدون جزم نیز کافی میداند. اما در اینجا تصریح بدان نکرده است.
2- ودر نسخه: رفع جنس به جنس دیوار...

را، به شرط آن که صغیر مذکور در مدت مذکوره در دکان آن شخص شاگردی نماید. ومبلغ چهار تومان را بازیافت نموده. ومدت پنج سال که تعهد کفالت نمود صغیر مذکور اطاعت و وفاء به شرطی که شاگردی باشد ننموده واز دکان آن شخص بیرون رفته. حال که کبیر شده مطالبه وجه اخراجات ایام کفالت را مینماید.

جواب:

جواب: تحقیق در این مسأله موقوف است به بیان چند مقدمه:

اول: این که جایز است از برای قیم شرعی صغیر، اجیر کردن صغیر از برای مصلحت او.

دوم: این که تفریط صغیر واتلاف حق غیر منشأ ضمان او می شود در مال خود یا نه؟ -؟.

سوم: در تحریر گفته است - در کتاب اجاره - (لو استاجره بطعامه وشرابه وکسوته، او با حد هما لم یجز. سواء کان ضئرا او غیرها (1). ولو عین الطعام والشراب والکسوة بما یرفع الجهالة، جاز. بشرط تعیین وقت الدفع. ولو استأجره بعوض وشرط الاطعام والکسوة علیه، ففی الجواز نظر). ومختار او مقتضای اصول وقواعد است.

چهارم: آن که جبر خاص، یعنی آن که شرط کرده است که به خودی خود در مدت معینی عملی را بکند، هر گاه در آن مدت عمل را به جا نیاورد، مستأجر مخیر است ما بین این که اجرت المثل را بگیرد یا فسخ کند. چنانکه از کلام شهید ثانی (ره) در شرح لمعه مستفاد می شود، وموافق قواعد واصول است. ومقتضای قول شیخ بطلان وانفساخ اجاره است. چنانکه هر گاه بایع مبیع را تلف کند قبل از قبض.

پنجم: اظهر این است که شرط فاسد در ضمن عقد، منشأ فساد است. واما شرط صحیح پس اگر به عمل آمد پس در آن اشکالی نیست. و هر گاه به عمل نیامد مشروط له مسلط است بر فسخ. مگر در بعضی مسائل نکاح. وخلاف کرده اند در وجوب عمل به شرط .

ص: 140


1- ضئر - با کسر اول وسکون دوم -: مادر خوانده، ونیز به معنای (فرزند خوانده). در اصل به شتر وگوسفندی گفته میشد که بچه دیگری را بپذیرد ونسبت به آن عاطفه نشان دهد. گاهی صاحب دام در مورد دامی که بچه اش مرده با اعمال برنامه خاصی بچه دام دیگر را به عنوان بچه او به حسابش میگذارد. این کلمه در اصطلاح به شخصی که کودکی را بر اساس عواطف (نه بر اساس محاسبات اقتصادی) در داخل زندگی وخانواده خود بپذیرد، گفته میشود.

بر چهار قول: اول این است که: واجب است بر مشروط علیه وفای به آن. واز برای مشروط به خیار فسخ نیست مگر با تعذر تحصیل شرط. پس هر گاه مشروط علیه امتناع کند ونتوان او را اجبار کرد بر شرط، مرافعه کنند به حاکم شرع تا او را اجبار کند اگر برای او جواز اجبار باشد. واگر آن هم متعذر باشد، از برای مشروط له خیار فسخ هست.

دوم: این که واجب نیست بر مشروط علیه وفای به شرط. وفایده شرط همین است که عقد لازم را از لزوم بیرون کند ومتزلزل کند ودر عرصه زوال در آورد، که اگر وفا کند به شرط، لازم باشد واگر وفا نکند زایل شود.

سوم: تفصیلی است که از شهید (ره) نقل شده. وآن این است که اگر عقد کافی است در تحقق شرط وبعد از آن احتیاج به صیغه علی حده ندارد (مثل شرط وکالت در بیع مرهون در ضمن عقد رهن) پس وفا به آن لازم است. و هر گاه محتاج است به عقد جدیدی (مثل شرط عتق عبد در ضمن عقد بیع او) پس وفای به آن لازم نیست. چهارم این است که: واجب است بر مشروط علیه وفای به شرط، واز برای مشروطه له است الزام واجبار او. هر چند به مرافعه حاکم باشد، واما الزام واجبار او مشروط علیه را در صورت ابا کردن او از شرط، پس دلیلی بر [ خلاف ] آن نیست، بلکه بسیاری از عبارتهای اصحاب منافاتی ندارد با این قول. ومثل شرح لمعه وکفایه ومفاتیح وعبارت دروس کالصریح است در این که مذکور شد، واقوی در نظر حقیر همین قول است. وتصریحی در کلام دیگران در این ندیده ام. واقوال را با ادله در رساله (شرط ضمن العقد) بیان کرده ام. هر گاه دانستی این مقدمات را، بر میگردیم بر سر اصل مسأله ومی گوئیم که: اگر صورت واقعه به آن نحو بوده است که مصالح عنه حق طلب صغیر است با عمل مدت پنج سال او در دکان، به مصالحه به چهار تومان ومقدار نفقه پنج سال صغیر، ظاهر صحت مصالحه است. هر چند تعیین وتقدیر کسوه ونفقه نشده باشد. چون اظهر در نظر حقیر این است که جهالت وجه مصالحه به این مقدار از جهالت، مضر نباشد. خصوصا با وجود ضمیمه. پس در این صورت لازم است بر صغیر که غرامت ترک عمل را بکشد، وتمام وجه مصالحه را باز یافت کند. و هر گاه به مرافعه حاکم اجبار میسر نشود، به قدر عمل

ص: 141

پنج سال می تواند مدعی علیه تقاص حق خود را از اجرت بکند وفاضل را بدهد، واگر کسر دارد، از صغیر صاحب طلب خواهد بود. و هر گاه عقد مصالحه بر همان چهار توما واقع شده ودر ضمن آن عقد مصالحه، شرط عقد اجاره شده واجاره صغیر را، ولی در عوض نفقه پنج سال قرار داده، - هر چند صلح به شرط اجاره صحیح است ولکن - باید تفصیل داد که هر گاه نفقه را تعیین کرده به قدر ووصف، اجاره که شرط ضمن العقد است صحیح خواهد بود. وجواز جهالت در صلح نفعی به تصحیح عقد اجاره ندارد. وچون (1) شرط در معنی جزء احد عوضین عقد مصالحه است، پس در صورت بطلان اجاره به جهالت مقدار نفقه، شرط باطل وعقد مصالحه هم باطل خواهد بود. ودر صورت صحت اجاره مصالحه هم صحیح است، ولکن مستأجر مخیر است ما بین فسخ اجاره واخذ اجرت المثل از صغیر. ودر صورت فسخ اجاره، شرط متقدم می شود وبه انعدام شرط، خیار فسخ در اصل مصالحه هم حاصل می شود باز برای مدعی علیه مستأجر. چنانکه مقتضای (خیار اشتراط) آن است. وبنابر قول شیخ - به انفساخ عقد اجاره به سبب تخلف اجیر خاص از عمل در وقت معین - که امر اظهر است. و هر گاه قسم ثالثی باشد که عقد مصالحه باشد ودو شرط در ضمن العقد، یکی عمل کردن صغیر از برای مدعی علیه. ودوم نفقه به مقدار پنج ساله دادن مدعی علیه به صغیر، که عقد اجاره در میان نباشد. در اینجا رجوع به قاعده (انتفاء الشرط الصحیح) باید کرد. واظهر در نزد حقیر این است که هر گاه مشروط علیه، مشروط را به عمل نیاورد، مشروط له مسلط است بر فسخ، چنانکه قاعده (خیار اشتراط) است. پس هر کدام که قبول دارند شرط را وفا میکند ولکن میگوید که تو وفاکن باشرط تا من وفا کنم، خیار از برای او ثابت می شود. وآن دیگری که میگوید که تو وفا کن اما من وفا نمیکنم. در این صورت به ترک وفای خصم خیاری برای او نخواهد بود. واز آنچه گفته شد ظاهر می شود حال احتمال رابع - که اظهر احتمالات صورت .

ص: 142


1- ودر نسخه: و هر چند.

سئوال است - که وجه مصالحه چهار تومان با نفقه پنج ساله است، وخدمت صغیر در مدت معلومه شرط ضمن العقد است. پس اگر مدعی علیه از صغیر استیفای عمل پنج سال را میکند (ببدله) یا (باجرته)، خود غرامت نفقه پنج ساله را میکشد. و میخواهد مصالحه را فسخ میکند و هر یک بر سر حق سابق میروند.

50:سوال:

50:سوال: هر گاه مال ضعیفه در دست برادرش باشد واو متوفی گردد. وبعد فوته که ضعیفه مطالبه مال از ورثه او بکند صلحنامه ابراز کنند وادعا کنند که ضعیفه اموال خود را به برادرش که مورث ایشان باشد صلح نموده است. وضعیفه مزبوره را سخن این که: من از این مصالحه مطلقا اطلاعی ندارم. لکن قدرت بر هم زدن صلحنامه را (نظر به این که مهر بعضی اشخاص را دارند) نداشته باشد. آیا در این صورت می تواند از باب تقاص دعوی غبن بکند؟ ودعوی غبن در مصالحه جاری می شود یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: بلی اظهر این است که خیار غبن در مصالحه هم ثابت است، چنانکه در بیع ثابت است. واما جواب مسأله اولی پس این است که هر چند در واقع مصالحه واقع نشده (بنا بر فرض سئوال) که ضعیفه دعوی غبن آن را بکند، لکن ظاهر این است که از باب (توصل به حق) وتقاص حق خود، بر فرض تسلیم ومماشات معترف به صلح شود و دعوی غبن بکند، جایز باشد. لکن مقارن اراده این اعتراف وادعا شاهد بگیرد بر این که اعتراف من به صلح بعد انکار، مبتنی بر آن است که به قدر مقدور استیفای حق خود کرده باشم. تا انکه هر گاه من بعد قادر شود بر استیفای حق خود، این اعتراف او مبطل دعوای او نباشد. والله العالم.

51 :سوال:

51 :سوال: هر گاه برادری حصه ارثیه همشیره اش را متصرف بود، ودر دادن به همشیره مماطله مینموده تا این که فوت شده. بعد وفاته ورثه او صلحنامچه ابراز نموده که همشیره حصه ارثیه اش را به برادر خود صلح نموده، ودر آن صلحنامچه بعضی از علما به شهادت معدودی از شهود غیر عدول تحقق وثبت نوشته اند. وشهود اصل الحال از شهادت خود رجوع نموده اند. وهمشیره منکر مصالحه است. آیا در این صورت آن تحقق وثبت بعضی از علما اعتبار دارد یا نه؟ -؟. و در صورت عدم اعتبار آیا ضعیفه

ص: 143

مستحق اجرت المثل هست یا نه؟ -؟.

جواب: این محتاج به مرافعه است. ومجرد کاغذ حجت نیست هر چند (اقرت واعترفت) نوشته باشند در اینجا، چه جای تحقق وثبت. مگر این که آن کاغذ ونوشته کاغذی باشد که از برای حاکم (یعنی مجتهد عادل) مفید قطع باشد، واین بسیار نادر است. و هر گاه مفید علم نشود باید رجوع کرد به بینه. واز صورت سوال:
جواب:

جواب: این محتاج به مرافعه است. ومجرد کاغذ حجت نیست هر چند (اقرت واعترفت) نوشته باشند در اینجا، چه جای تحقق وثبت. مگر این که آن کاغذ ونوشته کاغذی باشد که از برای حاکم (یعنی مجتهد عادل) مفید قطع باشد، واین بسیار نادر است. و هر گاه مفید علم نشود باید رجوع کرد به بینه. واز صورت سوال: ظاهر می شود که شهادت آن علما (شهادت فرع) بوده، یعنی چون جمعی شهادت داده بوده اند بر اقرار ضعیفه بر مصالحه، آنها شاهد شده اند و نوشته اند که بر ما ثابت شد ومحقق شد. پس اگر آن علما زنده نیستند وشهادت نمیدهند همان است که گفتم که مجرد کاغذ اعتبار ندارد. و هر گاه زنده باشند والحال شهادت بدهند در نزد حاکم به عنوان شهادت فرع پس اگر شهود اصل عادل نیستند ودر حین شاهد شدن شهود فرع، هم عادل نبوده اند، شهادت باطل می شود. وشهادت آن علما که شهود فرعند (بر فرض عدالت ایشان) هم مسموع نیست. واگر اصل وفرع عادلند ولکن الحال شهود اصل منکر شهادتند - وهنوز مرافعه نشده است وحاکم حکمی نکرده است به آن شهادت علما که شاهد فرعند - ساقط می شود واعتبار ندارد. واگر وراث را سخن دیگر باشد باید معلوم شود که جواب آن هم معلوم شود. وبه هر حال چون این مطلب بدون مرافعه طی نمی شود، ومرافعه شأن مجتهد عادل است او خود میداند که چه کم خواهد کرد. این به استفتاء تمام نمی شود. و هر گاه مصالحه به ثبوت شرعی نرسیده ضعیفه مستحق اجرت المثل ایام تصرف هست. وگاه است که آن علما که این مطلب را نوشته اند هر گاه در نزد حاکم حاضر شوند وسخن دیگر وتقریر دیگر (که نه به عنوان شهادت فرع باشند) بکنند در آن وقت حکم متغیر می شود. به هر حال این امر بدون حضور طرفین وشهود به انجام نمیرسد. والله الهادی الی سبیل الرشاد.

52:سوال:

52:سوال: هر گاه زید منافع اراضی واشجار باغی را با عمرو صلح کند به مبلغ ده

ص: 144

تومان در مدت چهار سال، ووجه مصالحه را هم قبض کند، ودر بین مدت درختی از آن باغ از ریشه کنده شود وبیفتد که در هر سال منافع آن پنجاه دینار می شود. آیا عمرو می تواند مساوی آن را از وجه مصالحه استرداد کند یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هر چند در کلام فقها خصوص این مسأله در نظر حقیر نیست به غیر عبارت علامه در تذکره آنجا که گفته است (و؟ صالح علی سکنی دار او خدمة عبد ونحوه من المنافع المتعلقة بالاعیان، صح بشرط ضبط المدة. ولا یکون ذلک اجارة بل عقدا مستقلا بنفسه. خلافا للشافعی. فان تلف الدار اوالعبد قبل استیفاء شییء من المنفعة، انفسخ الصلح ورجع بما صالح عنه. وان تلفت بعد استیفاء بعض انفسخ فی مابقی من المدة ورجع بقسط ما بقی) که فی الجمله مناسبتی با اینجا دارد. ولکن نظیر این در مسائل اجاره در کلام ایشان مذکور است وبنا بر قول شیخ که صلح تابع سایر عقود است که ما نحن فیه از باب اجاره می شود. وچون صلح منفعت است در حکم آن اشکال نیست. وبنابر مشهور اقوی که صلح عقدی است مستقل، میتوانیم از باب اتحاد طریق مئلتین حکم آن را در اینجا جاری کنیم. بلکه احتیاج به اتحاد طریق نیست. بلکه همان دلیل که در اجاره جاری است در همینجا جاری است. وآنچه در اجاره در کلمات ایشان مذکور است این است که: هر گاه عین مستأجره تلف شد قبل از قبض یا بعد از قبض وقبل از آن که بگذرد زمانی که توان از آن نفعی برد، باطل می شود اجاره. چنانکه در بیع قبل از قبض. وظاهر این است که دلیل در مسأله اجماع ایشان باشد. چون خلافی در مسأله نقل نکرده اند، بلکه مقداد تصریح کرده است به عدم خلاف، ودر مسالک گفته است که بطلان اجاره واضح است، ولکن تکیه کرده است به این که آن عین احد عوضین است و هر گاه تلف شود باطل می شود، مثل بیع. واستیفای منفعت در اینجا قائم مقام قبض است در بیع. وگویا این مطلب از مسلمات ایشان است نه این که قیاس کرده باشند به بیع. وبه هر حال مناص از قول به بطلان نیست. و هر گاه تلف نشده باشد لکن موجر منع کند از تسلیم، در اینجا نیز بعضی قائل به بطلان شده اند نظر به این که آن به منزله تلف عین است. وجمعی دیگر از علما قایل شده اند

ص: 145

که مختار است مستأجر ما بین فسخ (ودر این وقت اجرت ساقط می شود و هر گاه داده است به موجر پس میگیرد) ومیان باقی گذاشتن اجاره به حال خود، ودر این وقت مطالبه میکند از موجر عوض آن منفعت را، چون حق او را غصب کرده، وعوض آن اجرت المثل است. پس اگر اتفاق افتاد که اجرت المثل بیش از اجرت مسمی فی العقد شد، مستأجر آن تفاوت را میگیرد. ودلیل این قول همان استصحاب صحت عقد واستحقاق منفعت است، و [ نیز ] لزوم ضرر وحرج هر گاه خیار نباشد. و هر گاه تلف عین در اثنای مدت باشد یعنی فی الجمله زمانی که توان منتفع شد گذشته باشد پس اجاره در تتمه زمان باطل می شود، وتقسیم میکنند اجرت مسمی فی العقد را بر تمام زمان، وموجر به قدر زمان گذشته را مستحق اجرت هست وباقی را رد میکند. وطریق تقسیط وتقسیم هر گاه اجزاء زمان در اجرت متساوی باشد، واضح است. واما هر گاه مختلف باشند پس طریق آن این است که قیمت میکنند اجرت المثل جمیع اجزای زمان را، وبعد از آن قیمت میکنند اجزاء ماقبل زمان تلف را، وبعد از آن ملاحظه میکنند نسبت ما بین اجرت المثل تمام زمان را با اجرت المثل زمان گذشته وبه همان نسبت از مسمی استرداد میکنند. واما هر گاه موجر منع کند از عین مستأجره در اثنا: پس اقوی همان است که از جماعت علما نقل کردیم از تخییر. لکن مقداد در تنقیح نقل کرده است از ابن براج قول به این که هر گاه موجر منع کند او را از بعض مدت وبعد از آن تسلیم او کند در باقی، خیاری نیست وعقد لازم است. وبعد از آن رد کرده است این قول را، به جهت لزوم (تبعض صفقه)، بلکه خیار از برای او باقی است. تا اینجا سخن در تلف تمام عین مستأجره بود. واما هر گاه بعض از عین تلف شود، مثل این که بعضی از زمینی که اجاره کرده بالمره غرق شود که به هیچ وجه منتفع نتوان شد، یا قطعه ای از آن را سیلاب ببرد، یا بعضی از حجرات خانه خراب شود وممکن نشود ساختن آن فورا از برای صاحب. پس حکم در آن بعض که تلف شده مثل حکم تلف خود عین است، ودر باقیمانده عین مختار است ما بین فسخ به جهت تبعض صفقه، وما بین نگاه داشتن آن

ص: 146

باقیمانده در برابر نقصان از اجرت. چنانکه در مسالک تصریح به آن کرده. وطریق در آنجا از آنچه پیش گفتیم ظاهر می شود وفرق این است که در آنجا تقسیط نسبت به اجزای زمان میشد ودر اینجا نسبت به اجزای عین می شود، پس ملاحظه میکنیم اجرة المثل مجموع عین را واجرت المثل آن بعض تالف را وبه همان نسبتی که ما بین اجرت المثل آن بعض است با اجرت المثل کل، از اجرت مسمی وضع میکنیم. واگر داده باشد استرداد میکنیم. وصاحب مسالک بعد کلام سابق گفته است که هر گاه چیزی از عین تلف نشده باشد لکن منفعت آن ناقص شده باشد (مثل این که آب زمین یا آسیا کم شود، یا حیوانی که اجاره کرده لنگ شود، یا اجیر مریض شود) خیار فسخ از برای مستأجر ثابت می شود. هر گاه اینها را دانستی بر میگردیم بر سر اصل مسأله ومی گوئیم که: ظاهر این است که عقد مصالحه نسبت به این درخت خاص که کنده شده در باقیمانده زمان باطل است، وعمرو مختار است که مصالحه را در تتمه باغ بر جا بگذارد، وتفاوت اجرت را استرداد کند. یا فسخ کند مصالحه را. وزید به قدر زمان گذشته از اجرت مسمی را نگاه میدارد و تتمه را رد میکند وطریق تقسیط همان است که پیش گفتیم. ودر اینجا اشکال دیگر هست که آیا در صورت اختیار مستأجر بقای اجاره را در باقی ایام، موجر را نیز خیاری میباشد نظر به لزوم تبعض صفقه، یا نه؟ -؟. و همچنین در مسأله صلح، و همچنین این اشکال در مسأله بیع هم هست. چون فقها در مسایل خیار متعرض خیار مشتری به جهت تبعض صفقه شده اند واز حال بایع ساکت اند. وگویا این نظر به غلبه باشد. چون غالب این است که بایع عالم به حال مبیع است وعیب مبیع ومستحق غیر بودن آن، بیشتر است. والا دلیلی که موجب تبعض صفقه است در جانب بایع هم جاری می شود. چنانکه اشاره به این شده در مسالک وشرح لمعه در مسأله بیع صرف وبیع درهم به درهم در صورتی که مخالف جنس ظاهر شود. مثل این که مس بودن یا سرب بودن.

ص: 147

پس هر گاه زید دو غلام بخرد وبفروشد به عمرو به صفقه واحده ویکی از آنها مستحق غیر بر آید بدون تقصیری از بایع وبدون معرفت بایع به این معنی. پس چنانکه از برای مشتری خیار فسخ هست به جهت تبعض صفقه، باید از برای بایع هم باشد. و لازم این کلام این است که هر گاه بعض مبیع تلف شود قبل از قبض به آفتی از جانب خدا بایع را هم خیار فسخ در باقیمانده بوده باشد. و هر گاه خیار تبعض را عام دانیم پس در اجاره وصلح هم چنین خواهد بود. در این وقت در مسأله ما نحن فیه مالک باغ هم خیار فسخ خواهد داشت. والله العالم.

53:سوال:

53:سوال: شخصی زنی تزویج کرده است، ومدتی هم این زن را داشته است و [ لی ] دخول نکرده است، وزوج فوت شده است. وبعد از وفا زوج وراث او نصف مهر زوجه را داده اند به تصدیق ملائی، از این راه که چون غیر مدخوله است نصف مهر به او میرسد. وحال فتوائی در دست دارد که تمام مهر به او میرسد وادعای نصفه باقی را میکن. بیان فرمایند که چه کند؟

جواب:

جواب: این مسأله از مشکلات است. وتا به حال بنای حقیر بر این بود که مصالحه به نصف مهر بشود. وشاید در آن اوقات گفته باشم (اگر ممکن نشود مصالحه، بهتر آن است که تمام داده شود). ولکن باز الحال میگویم که مردم غم دین را نمیخورند واحتیاط را نمیفهمند و نمیدانند که علمای سابقین ولاحقین مکرر در بسیاری از مسائل حیران بوده اند. چه می شود که در اینجا از حقیر حکم صریح نطلبند؟ تا ممکن شود باید مصالحه کردن را اولی دانست. وحق تعالی فرموده است (الصلح خیر) اما مردم میگویند: خیر خیر. (1)

54:سوال:

54:سوال: شخصی خانه دارد در میان حصار برادرش، وراهی دارد که از این حصار به خانه خود عبور نماید. وحال قطعه [ ای ] باغچه در جنب خانه خود خریده است و میخواهد عمارت نماید ودر آن را از خانه خود واکند. واین صاحب حصار مانع است و .

ص: 148


1- ممکن است مراد از این کلمه مکرر همان نفی ورد باشد به معنای نه، نه، وممکن است معنای مجازی لفظ (خیر) در کار برد عربیاش باشد. یعنی مردم میگویند مال مال. - پول پول.

میگوید تو راه یک خانه بیشتر از من طلب نداری.

جواب:

جواب: ظاهر این است که مانع از راه گذاشتن او در ملک خود نمی تواند شد ولکن می تواند که مانع شود از ترددی که زاید بر تردد یک خانه باشد. به این معنی که هر گاه خواهد در عمارت جدی کس دیگر را ساکن کند که او هم از همین راه تردد کند، می تواند مانع شود. چون او استحقاق بیش از شارع همین یک خانه بر سبیل عرف وعادت ندارد. و اما زیاد شدن اولاد واتباع اهل همان خانه که در عرف وعادت لازم این کس است - که در اول یک زن ویک مرداند وبه تدریج ده نفر اولاد بهم میرسد، یا کنیز وغلام میخرند، یا مهمان به خانه او می آید - پس آن مضر نیست.

55:سوال:

55:سوال: زید خانه وباغچه متصل بهم دارد، ومعبر آن باغچه از میان خانه زید است ودیگر راهی ندارد واطراف باغچه ملک غیر است. هر گاه زید خانه را فروخت به غیر و در حال عقد طرفین ملتفت حال ممر ومدخل باغچه نشدند. آیا حق العبور از برای زید باقی است در خانه؟ یا مشتری می تواند مانع شد؟.

جواب:

جواب: ظاهر این است که حق العبور باقی است. چنانکه عرف شاهد آن است. و حق العبور از اجزاء خانه نیست که داخل مبیع باشد. ومنافاتی ما بین خروج عین از ملک و بقای حق غیر در آن، نیست. چنانکه هر گاه میزاب غیر در آن خانه بریزد، یا حق العبور آبی غیر در آن خانه دارد فروختن خانه مستلزم سقوط آن حقوق نمی شود.

56:سوال:

56:سوال: زید وعمرو وبکر شریکند در چهار مزرعه که یکی مسمی است به (احمد آباد) ودیگری به (محمد آباد) ودیگری به (علی آباد) ودیگری به (نصر آباد). و چون تعیین وقت وتعدیل سهام وقسمت صعوبت داشت بنا را به مصالحه گذاردند به این نحو که صلح کرد بکر هر حقی که در قریه احمد آباد وعلی آباد داشت با زید وعمرو به هر حقی که ایشان در قریه نصر آباد ومحمد آباد داشتند. وقریه نصر آباد ومحمد آباد را تسلیم بکر کردند. ودر ضمن عقد مصالحه شرط کرد بکر با ایشان که هر گاه قریه احمد آباد مستحق غیر بر آید شرعا یا عرفا، صلح بر هم نخورد ولازم باشد به حال خود. واما اگر قریه علی آباد مستحق غیر بر آید شرعا یا عرفا، قریه محمد آباد رهن آن باشد به این معنی که تمام

ص: 149

قریه محمد آباد در عوض قریه علی آباد مال زید وعمرو باشد. ومراد از این شرط در قریه علی آباد این بوده است که چون قریه علی آباد را سابق بر این به اسم (خالصه) و (شاهی) در دفتر خانه شاه ثبت کرده بوده اند، واز ثبت بیرون آورده بودند. ولیکن زید وعمرو تشویق این داشتند که باز اهل غرض آن را داخل ثبت دفتر خانه کنند وضبط سرکار دیوان کنند، یا جمع ومال دیوان آن را زیاد کنند. به این سبب شرط کردند که هر گاه چنین شود تمام قریه محمد آباد در عوض قریه علی آباد مال زید وعمرو [ باشد وبکر علی آباد را قبول کند ] (1). والحال به شاه عرض شده وشاه فرموده که یا وجه جمع را زیاد کنند یا به تصرف دیوان بدهند. آیا الحال به مجرد همین، محمد آباد را باید بکر تسلیم زید وعمرو نماید وعلی آباد را قبول کند یا نه؟ -؟. وآیا اصل این معامله صحیح است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: ظاهر این است که اصل معامله فاسد باشد به سبب فساد هر دو شرط. اما فساد شرط اول: به جهت آن که در عقد مصالحه هر گاه احد عوضین مستحق غیر بر آید مصالحه باطل می شود. به جهت آن که تراضی بر ملک غیر واقع شده. هر چند گوئیم که به اجازه مالک در بعض اوقات صحیح می شود واثری بر آن مترتب شود. ولکن مراد ما در اینجا صحت صلح ما بین متصالحین است نه غیر ایشان. وظاهر این است که در مسأله هم خلافی نباشد. پس این شرط خلاف آن چیز است که از شریعت مقدسه ثابت شده، چون صلح عقدی است که به ظهور استحقاق غیر احد عوضین را، باطل می شود. پس شرط عدم بطلان با ظهور استحقاق غیر، مخالف آن است، وشرط مخالف شرع، فاسد است. وبه فساد شرط هم عقد فاسد می شود. هر چند استحقاق غیر هم ظاهر نشود. واما فساد شرط دوم، یعنی حکایت رهن قریه محمد آباد: هر چند قائل شویم به جواز رهن در اعیان - - - - - - - چنانکه اظهر است در غیر امانات مثل ودیعه وعاریه غیر مضمونه. وقائل شویم به جواز رهن بر درک مبیع وثمن چنانکه اظهر است نیز، و ظاهر این است که مانحن فیه هم مثل آن باشد. وقائل شویم به جواز مقارنه رهن با عقد .

ص: 150


1- عبارت نسخه قابل خواندن نیست، بر اساس قراین تصحیح گردید.

بیع یا صلح، ولازم نیست تقدم تحقق آن معامله بر رهن، چنانکه آن نیز اظهر است. و حکایت رهن بر درک مبیع یا ثمن هم از آن قبیل است هر گاه بگوید (بعتک هذه الضیعة و جعلت هذا العبد رهنا لدرکه) (1) - - - - - - لکن چون ما نحن فیه به منزله (شرط مبیع بودن رهن است در انقضای اجل) که هم رهن باطل است وهم مبیع بودن آن، به جهت آن که شرط کرده است در ضمن عقد مصالحه که محمد آباد رهن علی آباد باشد به این شرط که همینکه علی آباد مستحق غیر بر آید شرعا یا عرفا، محمد آباد در عوض آن باشد. و همین معنی مبیع بودن رهن است، واین خود صحیح نیست. چنانکه در مسأله سابقه (2) بیان کردیم. پس به این جهت این شرط نیز فاسد می شود. وبه فساد آن اصل عقد صلح هم فاسد می شود. چنانکه در مسأله سابقه بیان آن شد. (3)

57:سوال:

57:سوال: در طلاق رجعی اگر زوج حق الرجوع را صلح کند به مهر زوجه ونفقه ایام عده وامثال آن. جایز است یا نه؟.؟. و آیا این مطلب در کلام فقها مذکور است یا نه؟ -؟. و هر گاه جایز است دلیل آن چه چیز است؟. بیان فرمایند.

جواب:

جواب: الحال در نظرم نیست که در کتب فقهیه مذکور باشد، ولکن عدم ذکر آن بخصوص، دلیل عدم جواز آن نیست. به جهت آن که شأن فقها بیان امهات مسائل است وگاهی متوجه فروع میشوند. و هر گاه فرعی مذکور نباشد دلیل عدم جواز آن نیست. مثلا در کتاب اجاره احکام اجیر خاص وعام را ذکر میکنند وشرایط ومبطلات را ذکر میکنند ولکن اکثر مسائل استیجار عبادات را بخصوص متوجه نمیشوند. واز آنچه در کتاب اجاره مذکور است احکام آن مستفاد می شود. و هم چنین در کتاب صلح متوجه قواعد کلیه صلح شده و شرایط آن را منقح کرده اند، هر گاه بخصوص در احکام رجعت وکتاب طلاق هم متوجه این نباشند که آیا این صلح خاص صحیح است یا نه، ضرر ندارد. .

ص: 151


1- و هم چنین با قطع نظر از مسأله (قبض در رهن) که شرط است یا نه.
2- رجوع کنید به مسأله شماره 183 مجلد دوم. توضیح: گویا این مسأله چهارمین مسأله از کتاب رهن بوده وبه دنبال مسأله سوم (که ما آن را تحت شماره 183، آورده ایم) قرار داشته ودر چاپ سنگی یا هنگام ترکیب سه مجلد (السؤال والجواب) به کتاب صلح منتقل شده است.
3- رجوع کنید به مسأله شماره 183 مجلد دوم. توضیح: گویا این مسأله چهارمین مسأله از کتاب رهن بوده وبه دنبال مسأله سوم (که ما آن را تحت شماره 183، آورده ایم) قرار داشته ودر چاپ سنگی یا هنگام ترکیب سه مجلد (السؤال والجواب) به کتاب صلح منتقل شده است.

واما دلیل در این مسأله: همان عمومات صلح است. مثل قولهم علیهم السلام (الصلح جایز بین المسلمین الا صلحا احل حراما او حرم حلالا) (1) وشکی نیست که این صلح نه محلل حرام است ونه محرم حلال. پس جایز خواهد بود. بلی در اینجا سخنی میتوان گفت که متبا درازا (صلح) قطع نزاع است. وظاهر آیات واخبار هم این است. وعلامه نیز در تذکره گفته است که (صلح عقدی است که مشروع شده از برای قطع نزاع). ولکن این مندفع است به این که ظهور بعضی آیات واخبار نیست مگر از جهت وقوع لفظ (صلح) در مقام رفع نزاع، مثل آیه (اصلاح بین الزوجین) وذکر (الصلح جایز بین المسلمین) بعد از ذکر حکایت (بینه بر مدعی ویمین بر منکر). واین افاده تخصیص میکند. با وجود این که علما تصریح کرده اند به این که خلافی نیست در عدم اشتراط به سبق نزاع. وآنچه علامه گفته است ظاهرا بیان حکمت است در اصل وضع. وحکمت ضرور نیست که مطرد باشد (مانند عده وغسل جمعه وقصرو غیر آن) با وجود این که در ما نحن فیه هم قطع نزاع متصور است هر چند نزاع سابق نباشد. بلی میتوان گفت که لفظ صلح ظاهر است در حقوق سابقه نه در انشاء حق جدید - مثل این که دینی در ذمه کسی باشد ومقر به آن باشد ونزاعی هم نباشد، نه مثل این که شخصی خواهد که مال خود را منتقل کند به فرزند خود، یا به مرد صالحی به عنوان صلح. وما نحن فیه از باب (ابتدا به صلح) است از غیر سابقه حقی. وبر این هم وارد است:

اولا: (بر فرض تسلیم تبادر) این که ظاهرا خلافی ندارند در صحت صلح ابتدائی واینکه این هم عقدی است مستقل که منشأ نقل ملک وثبوت حق می تواند شد. بلکه اجماع بر آن نقل کرده اند. وعمومات (اوفوا بالعقود) و (المومنون عند شروطهم) شامل آن است.

وثانیا: این که از تعلیلات که در اخبار وارد شده ظاهر می شود که صلح منوط به تراضی است وطیب نفس. وثالثا: از اخباری که در احکام ارضین وارد شده (خصوصا اراضی خراجیه واینکه والی صلح بکند اراضی را به کسانی که در دست آنها ست به قدری که خواهد) این ظاهر .

ص: 152


1- وسایل: ج 13: ابواب الصلح: باب 3: ح 1 و 2.

می شود.

ورابعا: میگوئیم که درصلح های ابتدائی هم منفک نیست از رفع نزاع، گو نزاع سابق نباشد بلکه خوف وقوع آن باشد. چنانکه در صورت عدول از عقد بیع به عقد مصالحه از برای گریز از دعوی شفیع، یا از بیع مجهول الحدود به مصالحه از برای رفع فساد وحصول نزاع که به سبب جهالت حاصل می شود. و هم چنین در صلح به فرزند یا مرد صالح تا پدر، دیگران را بعد از خود از آن ساقط کند.

وخامسا: در بسیاری از اخبار وارد شده که ضامن هر گاه صلح کند با مضمون له به چیزی همان را مستحق است که از مضمون عنه بگیرد. و این دلیل است بر جواز صلح ابتدائی. پس رجوع کن به آن اخبار وتامل کن. (1)

وسادسا: میگوئیم که در ما نحن فیه مقصود رفع نزاع وشقاق است وکوتاه کردن دست زوج از زوجه. و هم چنین فقها گفته اند (یصح الصلح عن کل مایجوز اخذ العوض عنه، عینا کان کالدار والعبد او دینا او حقا کالشفعة والقصاص. ولا یجوز علی ما لیس بمال مما لایصح اخذ العوض عنه. فلو صالحت المرئة ان تقر له بالزوجیة لم یصح. لانه لوارادت بذل نفسها بعوض لم یجز) واین عبارت تذکره است، ومثل این در تحریر ذکر کرده است. و همچنین در دروس وغیره. [ که همه ] دلالت بر این مطلب دارند وظاهر این است که در این مطلب خلافی ندارند. واز اینجا معلوم شد اندفاع تو هم این که آنچه از کلام ایشان بر می آید این است که صلح ابتدائی مخصوص حقوق مالیه است. وشبهه نیست که قصاص از حقوق مالیه نیست. وعمومات سایر ادله سابقه صلح ابتدائی را ثابت میکند خواه مال باشد وخواه غیر آن. (2) پس هر گاه این را دانستی ظاهر می شود بر تو وجه جواز صلح حق الرجوع. زیرا که جایز است از برای مطلقه رجعیه که چیزی بدهد به شوهرش که در عده به او رجوع نکند واو را بگذارد تا عده او منقضی شود واز شر او خلاص شود، یا به مقصد خود برسد که مطلق .

ص: 153


1- وسایل: ج 13: کتاب الضمان: باب 6.
2- راجع به مسأله صلح ابتدائی ولزوم سابقه وعدم آن، در مسأله شماره 44 همین مجلد بحث مستدل دیگری نیز شده است.

العنان شود. وهیچ فرقی ما بین حق الرجوع وحق الشفع نیست. وچون این معنی در ضمن سایر عقود لازمه متحقق نمی شود - چون شرایط بیع وغیره در آن موجود نیست - وزوجه میخواهد که این معاوضه در ضمن عقد لازمی باشد رجوع به صلح میکند. والحاصل: رجوع به زوجه حقی است از برای زوج واختیار به دست او است میخواهد رجوع میکند ومی خواهد نمی کند. ومهر ونفقه وغیره حقوق چندند از زوجه واختیار به دست او است میخواهد به زوج میدهد در برابر رجوع یا عدم رجوع، ومی خواهد نمیدهد. وجواز اصل معاوضه دلیل نمیخواهد، چون اصل برائت ذمه واباحه است، وعدم ورود منع، کافی است در جواز آن. آنچه احتیاج به دلیل دارد، لزوم آن است. و هر گاه آن را در ضمن عقد مصالحه به عمل آوردیم به مقتضای عمومات صلح، دیگر اشکالی باقی نمیماند. ودر این اوقات مذکور شد که از بعضی افاضل اهل عصر نقل کرده اند که با وجود تسلیم صحت مصالحه گفته است که (بعد مصالحه هر گاه زوج رجوع کند، رجوع او صحیح است ومنشا عود زوجیت می شود. هر چند فعل حرام کرده است) وحاصل این که هر چند از باب حکم طلبی حرام است رجوع، ولکن از باب حکم وضعی که ترتب اثر بر مجرد رجوع است، اثر مترتب می شود. وحقیر این را مستبعد شمردم (وشاید ناقل سهو کرده باشد) به جهت آن که صلح ساقط میکند حق رجوع را. و به سبب بودن کلمه (رجعت الی زوجتی) و امثال آن در عود مطلقه رجعیه وقتی مسلم است که از برای زوج حق رجوع ثابت باشد نه مطلقا. ومفروض این است که به سبب صلح آن حق ساقط شده، پس دیگر چگونه کسی که حق رجوع ندارد واهل آن نیست که بگوید (رجعت الیها) از برای او رجوع ثابت می شود -؟!. (1) وتوهم این که سایر احکام زوجیت (مثلا میراث بردن وجواز غسل وامثال آن که به عنوان عموم ثابت است) دال بر بقای علاقه زوجیت است پس رجوع جایز است. در غایت فساد است، زیرا که ارتفاع بعضی حقوق منشأ ارتفاع جمیع نمی شود. و هم چنین تو هم .

ص: 154


1- در مسأله شماره 84 خواهیم دید که میرزا (ره) مراد ومنظور این (بعض افاضل) را تایید خواهد کرد. مراجعه کنید.

این که در صورت تقایل وفسخ صلح از طرفین، که حق رجوع عود میکند، دلیل است بر بقای حق. فاسدتر از تو هم اول است. زیرا که تقایل در حکم عقد جدید است آیا نمیبینی که بایع و مشتری بعد لزوم عقد هیچ یک از اینها بدون رضای دیگری رجوع به آنچه در دست آن دیگری است نمی تواند کرد. وبعد از تقایل جایز می شود، و بسا هست که تو هم شود که بنابر این هر گاه زوجه حق مضاجعه و مواقعه را در مدت صلح کند با زوج، پس اگر زوج در این بین جماع کند بدون رضای زوجه، زنا کرده خواهد بود. واین [ تو هم ] نیز در کمال سقوط است. زیرا که احکام زنا مشروط است که آن فعل به غیر زوجه واقع شود، وآن از باب جماع در حال حیض است وآن منافات با ترتب آثار ندارد. ودر ما نحن فیه هم ما منع نمیکنیم بودن زوجه را در حکم زوجه در غیر حق استمتاع، و رجوع منشأ عود زوجیت مطلقه نمی شود، ومثمر ثمرات رجوع که حلیت وقاع وغیر آن باشد نیست. چنانکه تصریح کرده اند که هر گاه جماع کند بدون نیت رجوع منشأ [ تحقق ] (1) رجوع نمی شود. پس چنانکه رجوع مشروط است به نیت، رجوع مشروط است به استحقاق واهلیت رجوع. و بدان که این مثل (خلع) نیست که هر گاه زوجه رجوع کند به آنچه داده وزوج مطلع نشود به رجوع او، تا عده منقضی شود حق زوجه ثابت باشد. بلکه تا طرفین اقاله صلح نکنند زوجه مستحق چیزی نیست. هر چند در خلع هر گاه زوج مطلع شود به رجوع زوجه به بذل، او هم می تواند رجوع کرد. وچون در طلاق رجعی شرط صلح مهر با حق الرجوع در ضمن عقد صورتی ندارد - وبعد طلاق زوج می تواند بگوید که من صلح نمیکنم حق الرجوع را، وقبل از وقوع طلاق که حق الرجوعی هنوز ثابت نشده که صلح بر آن وارد شود - پس چاره نیست مگر که طرفین ثالثی را وکیل کنند که در غایبانه ایشان اول طلاق را بگوید وبعد از آن حق الرجوع را صلح کند. بلی در اینجا اشکال دیگری رو میدهد که فقها دعوی اجماع کرده اند بر این که شرط است که موکل در حین توکیل مالک امری که در آن وکیل کرده، باشد ومسلط .

ص: 155


1- اصل این لفظ در نسخه خوانا نبود بدین صورت اصلاح گردید.

بر آن باشد تا حین وقوع آن امری که در آن وکیل کرده است. و مفروض این است که زوج قبل از ایقاع طلاق مالک رجعیت نیست که کسی را در آن وکیل کند. پس توکیل صحیح نخواهد بود. واین اشکال را در جواب بعضی از سوالات که در مجموعه مسایل سابقه نوشته ام دفع کرده اند. وحاصل این است که این از باب این است که کسی ده تومان به کسی بدهد واو را وکیل کند که از برای من غلامی بخر وآزاد کن، یا زنی بگیر و طلاق بگو، وامثال آن. چون فعل ثانی از فروع وتوابع فعل اول است ودر حکم فعل واحد است، واز باب آن نیست که کسی را وکیل کند که زینب را که من اراده دارم که او را نکاح کنم تو وکیلی که او را طلاق بدهی، یا غلامی که میخواهم بخرم تو وکیلی که او را آزاد کنی یا بفروشی.

58:سوال:

58:سوال: زید وعمرو شریکند، ومال شرکت بعضی مطالبات نقدی است و بعضی جنس است، ومتفرق است در میان مردم وتقسیم آن صعوبتی دارد. آیا جایز است که زید مصالحه کند با عمرو حق خود را در آن اموال به مبلغ معینی که حالا بدهد یا مؤجلا، یا بعضی حالا وبعضی را مؤجلا -؟.

جواب:

جواب: مانعی از برای او نمیدانم. وعمومات ادله صلح شامل آن هست. ولکن باید ملاحظه کند که ربا به عمل نیاید. چون اظهر این است که ربا در عقد صلح هم جاری می شود واختصاص به بیع و قرض ندارد. مثلا هر گاه مال المشارکه که الحال ده تومان پول نقد است که در ذمه شخصی است وده تومان پارچه است. هر گاه این را صلح کند به ده تومان نقد حال، ربا می شود. ولکن هر گاه ضمیمه [ ای ] به آن ده تومان ضم کند مثل این که صلح کنند به ده تومان و ده من گندم خوب است. (1)

59:سوال:

59:سوال: زید وعمرو با هم شریکند، آیا جایز است که صلح کنند به این نحو که زید راس المال خود را بالتمام از میان بردارد ونفع معامله ونقصان آن از برای عمرو باشد -؟. .

ص: 156


1- راجع به (فرار از ربا به وسیله ضمیمه) رجوع کنید به مسأله شماره 6 و 74 مجلد دوم، که نظریه میرزا و امام خمینی در تقابل با هم بررسی شده است.
جواب:

جواب: ظاهرا خلافی در صحت این مصالحه نیست واخبار معتبره هم دلالت دارد، از جمله آنها صحیحه حلبی است (عن ابی عبدالله (علیه السلام) فی رجلین اشتر کافی مال فربحا فیه ربحا، وکان من المال دین وعین، فقال احدهما لصاحبه اعطنی راس مالی والربح لک و علیک التوی، (؟)، فقال: لا باس اذا اشترطا، فاذا کان شرط یخالف کتاب الله فهو رد الی کتاب الله عزوجل) (1). ولکن باید تقیید کرد مسأله را به این که این امر بعد انقضای شرکت و اراده قسمت باشد که قرار داد زیادتی به منزله هبه باشد وقرار داد نقصان به منزله ابراء چنانکه شهید ثانی در مسالک تقیید کرده. وظاهر این است که مراد دیگران هم این باشد. ومراد از کلمه (اشترطا) در روایت شرط در ضمن عقد شراکت نیست. زیرا این شرط منافی مقتضای عقد شراکت است، چون مقتضای آن تبعیت ربح است از برای راس المال، و هر گاه مفهوم این جمله شرطیه را اعتبار کنیم لازم می آید که بدون آن ناخوشی داشته باشد، وکسی به آن قایل نشده. بلکه ظاهر این است که مراد از (اشترطا)، (التزما) باشد. یعنی محض قول آن یک شریک نباشد که این را میگوید، بلکه آن دیگری هم راضی شود، که به عنوان التزام باشد که در قالب عقد لازمی باشد مثل صلح. واز کلام آخوند ملا احمد (ره) ظاهر می شود صحت این شرط در ضمن عقد نیز، به جهت آن که مخالفت مقتضای عقد شرکت منشأ بطلان شرکت می شود اما منشأ بطلان شرط نمی شود. بلکه آن بر میگردد به قرض. پس صلح به این نهج واقع می شود که راس المال تو در نزد من قرض است وشرط میکنم که ربح ونقصان آن با من باشد وراس المال تو را به تو رد کنم. واین بسیار دور است. زیرا که کمال مباینت است میان عقد شرکت و قرض در مفهوم وخواص. وظاهر عبارت حدیث، شرکت است بلکه صریح است. و هم چنین کلمه (ف) در (فربحا) [ و نیز در ] (فقال احدهما) وغیر اینها همه دلالت دارد بر آنچه گفتیم از وقوع این معامله واشتراط در حین اراده قسمت، خواه در انقضای مدت شرکت باشد یا بعد حصول معامله به آن مال. واما آنچه حدیث مشتمل است بر آن که (بعضی عین .

ص: 157


1- وسائل: ابواب الصلح: باب 4، ح 1.

باشد وبعضی دین) پس ظاهر این است که خلافی در عدم اشتراط آن نباشد - چنانکه از آخوند ملا احمد (ره) ظاهر می شود.

60:سوال:

60:سوال: زینب به مواکلت ثابته بعضی از اولاد خود، به ادعای قیمومیت از جانب صغیر، وفضولا از جانب بعض دیگر از اولاد خود، ملکی را صلح کند با زید در عوض صد دینار فلوس ویک من تبریز گندم. وضامن درک شود که هر گاه صغیر کبیر شود، یا غایب حاضر شود واجازه نکند، از عهده بر آید. آیا این مصالحه صحیح است یا فاسد؟ -؟. واین ضمان صحیح است یا نه؟ -؟. ودعوی غبن در این مرحله جایز است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: آنچه را به عنوان فضولی مصالحه کرده لزومی ندارد. ومالک قادر بر فسخ است وزید مصالح له در آن تصرف نمی تواند کرد ومالک مسلط است بر فسخ در حین حضور. وبه تصرف دادن ملک به مجرد همین صلح فضولی، حرام است وغصب است. و اما ضمان مسماة زینب در آن ماده پس ظاهر این است که صحیح است، چون غاصب است ومشغول الذمه است. پس هر گاه عجزی از استرداد عین برای مالک حاصل شود غرامت را از او میگیرد. وآنچه (1) به سبب قیمومت شرعیه باشد - از جهت مجتهد عادل یا بر نحوی از انحاء مجوزه شرعیه حسبتا که تصرف صحیح باشد - پس آن صلح صحیح است وضمان صورتی ندارد. چون (ضمان ما لم یجب) است. بلی گاه باشد که ضرورت داعی بر این باشد. مثل این که صلاح صغیر در این باشد که صلح شود ومصالح له راضی نشود الا به ضمان، از خوف این که مبادا صغیر که کبیر شود وادعا کند، نتواند اثبات کند که صلح بروجه صحیح است. که از باب آن باشد که کسی به غیری در میان کشتی بگوید (متاع خود را بینداز در دریا من ضامنم) که در این صورت ضمان هم صحیح است. به این معنی که .

ص: 158


1- ودر نسخه: به جای (وآنچه) لفظ (پس اگر) آمده است، بی تردید یکی از نسخه برداران با توجه به بحث ضمان که در جملات بعدی آمده گمان کرده است که محور بحث عوض نشده ولذا با آوردن (پس اگر) میان دو محور ایجاد پیوند کرده است. در حالی که مراد از ضمان در محور بالا (ضمان در مقابل مالک) است ودر این محور (ضمان در مقابل مصالح) میباشد.

هر گاه صغیر بزرگ شود وادعای ملک خود کند وآن ضعیفه نتواند صحت تصرف خود را اثبات کند، باید از عهده عین یا ثمن آن، بر آید. واما آنچه از جانب موکل از بابت وکالت کرده است: پس در آن اشکالی نیست که لازم است وفسخ نمیتوان کرد الا به رضای طرفین. مگر این که عیب تبعض صفقه در میان آید، که هر کدام را مجال تمسک به آن باشد به آن سبب مسلط میشوند بر فسخ. و اما دعوی غبن پس با وجود شرایط آن در عقد مصالحه جاری می شود.

61 :سوال:

61 :سوال: هر گاه زید مالی از پدرش که به میراث دارد، با عمرو صلح کند. ودر ضمن عقد صلح شرط نماید که بعد از مدت ده روز که این مال را اخذ نماید، همان مال یا نصفش را بازید صلح نماید به ده دینار. آیا صلح صحیح است یا نه؟ -؟. و هر گاه این صلح را واقع سازند واز خارج قسم یاد نمایند که عمرو بعد از اخذ مال تمامی آن را به زید فروشد یا صلح نماید به ده دینار. چه صورت دارد؟.

جواب: ظاهر این است که شرط صحیح باشد ووفای به آن لازم. واما سوال:
جواب:

جواب: ظاهر این است که شرط صحیح باشد ووفای به آن لازم. واما سوال: از قسم: پس چون باید متعلق قسم راجح باشد به حسب دین ودنیا هر دو. یا را حج باشد به حسب دنیا ومساوی باشد نظر به دین. ویا راجح باشد به حسب دین ومساوی باشد به حسب دنیا. یا متساوی الطرفین باشد به حسب دین ودنیا هر دو. وظاهر این است که هر گاه راجح باشد به حسب دین اما نه به حد وجوب، ومرجوح باشد به حسب دنیا، اما نه به حدی که مستلزم حرج یا عسر وضرر باشد. در اینجا یمین منعقد می شود. (1) واما هر گاه مرجوح باشد به حسب دین ودنیا هر دو، یا مرجوح باشد به حسب دین وراجح باشد به حسب دنیا، پس در عدم انعقاد آن، اشکالی وجود ندارد. (2)

62:سؤال:

62:سؤال: زید آب خود را از باغ عمرو به باغ خود میبرد وشرب میکرد. و .

ص: 159


1- ودر نسخه: نمیشود. - رجوع کنید در همین جامع الشتات به دوازدهمین مسأله از (کتاب النذر) که اولین مسأله از (کتاب النذر والعهد والیمین والایلاء) میباشد. که هنوز به آنجا نرسیده ایم وشماره جلد وصفحه و مسأله آن فعلا قابل تعیین نیست، ولی در صفحه 538 چاپ سنگی میتوان مطالعه کرد. لیکن همراه با دقت.
2- عبارت نسخه: پس در عدم انعقاد آن اشکال وجهی ندارد.

حال زید آب خود را از باغ عمرو که استمرار داشت بیرون برده واز نهر وباغ خالد میخواهد ببرد. آیا می تواند زید آب خود را از باغ عمرو بگرداند یا نه؟ -؟. دیگر آن که هر گاه زید اختیار داشته باشد که از باغ ونهر خالد آب خود را به باغ خود ببرد، در ثانی آیا زید می تواند که آب خود را از همان استمرار باغ عمرو به زمین خود بیاورد که زراعت کند، یا نه؟ -؟. وبعد از آن که زید آب خود را از نهر دیگر ببرد استمرار قدیم موقوف می شود یا نه؟ -؟. در این صورت زید حقی دارد که از آن استمرار قدیم که از باغ عمرو داشت در هر پانزده روزی یک دفعه به زراعت خود ببرد یا نه؟ -؟. وعمرو را سخن این است که آب را که زید از جای دیگر برد استمرار قدیم موقوف شد ودیگر نمیگذارم که آب را از زمین من به زراعتش ببرد. بیان فرمایند.

جواب:

جواب: هر گاه عمرو مدعی این باشد که مرا حق انتفاعی از عبور آب تو در باغ من هست ومن متصرف این حق ام، ونمی گذارم که تو این حق را ضایع کنی. وزید میگوید که آب مال من است واز هرجا خواهم میبرم. وید تصرف انتفاع عمرو در عبور آن آب ثابت باشد. اظهر تقدیم قول عمرو است با یمین، در صورتی که بینه از برای زید نباشد که این بر سبیل عاریه بوده است یا بر سبیل عدوان. واما هر گاه عمرو علم به وجه استحقاق خود نداشته باشد مثل این که به این نحو میراث به او رسیده است باغ، که این آب در آنجا عبور میکرده اما نمیداند که به چه کیفیت بوده. در اینجا زید هر گاه مدعی عاریه یا عدوان باشد وشاهدی نباشد، قول او مقدم است با یمین. واما این که در ثانی زید خواهد آب خود را از باغ عمرو ببرد وعمرو مانع شود. در اینجا نیز میگوئیم که اگر زید مدعی این است که مرا در باغ تو حق العبور آب من هست ومن متصرف این حق بودم واینکه چند روزی که از راه دیگر برده ام منشأ سقوط حق من نمی شود. وعمرو منکر استحقاق او باشد وبینه هم در میان نباشد. اظهر تقدیم قول زید است با یمین. و هر گاه زید مدعی استحقاق نباشد بلکه جاهل به وجه عبور باشد، و همین بر او واضح است که این آب در اینجا همیشه عبور میکرد. وعمرو مدعی عاریه یا غصب باشد وبینه نباشد. قول عمرو مقدم است با یمین. و هر گاه هیچ یک عالم به

ص: 160

کیفیت استحقاق نباشند هیچ یک مانع دیگری نمیتوانند شد، به طریق مستمره عمل میکنند. وتعطیل طریقه مستمره بدون وجه لازمی، منشأ سقوط اثر آن نمی شود، مگر آن که تفاوتی در کیفیت به عمل آید، مثل این که قبل از این آنچه مستمر بود، آن بود که به باغ برود والحال به زرع میرود ودر آن تفاوتی حاصل شود.

63:سوال:

63:سوال: شخصی طاحونه دارد. وآب اهل آن قریه که طاحونه در آن واقع است آن طاحونه را میگرداند، واز طاحونه که بیرون میرود ملاک آب اراضی خود را به آن شرب میکنند. ودر این اوقات شخصی قطعه زمینی [ را ] که واقع است در تحت طاحونه خریده است با جمیع آنچه در آن است. ودر آن زمین علامت طاحونه مخروبه دیگر هست واستفاضه هم هست که در این زمین طاحونه بوده، ومشتری این زمین همین طاحونه خراب را تعمیر کرده و بعد خروج آب از تحت طاحونه اول این طاحونه را میگرداند، واز آنجا که بیرون میرود همگی مالک [ ین ] آب، اراضی خود را به آن شرب میکنند، وظاهرا مجرای آب هم به همین نحو مستمر بوده، ومعبری دیگر هم از برای آب اهل قریه نبوده الا به این نحو. الحال صاحبان طاحونه اول مانعند از این که این طاحونه جدیده به این آب بگردد، وحال آن که به هیچ نحو ضرری به طاحونه ایشان نمیرسد، بلکه از راه لجاج، یا این که چون مردم به آنجا رفع حاجت میکنند منافع این طاحونه کم می شود، آیا میتوانند مانع شده یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: مالکان طاحونه اول از حیثیت این که مالک طاحونه اند به هیچ وجه مانع طاحونه جدید نمیتوانند شد، هر گاه ایشان را حقی در مجرائی که تحت طاحونه ایشان است و به طاحونه جدیده میرود، نباشد. واما هر گاه در آن مجرا حق ملکیت داشته باشند، یا در آب شریک باشند، یا به سبب شرکت یا استحقاق در مجرای فوق سخن داشته باشند وبگویند که نمیگذاریم که طاحونه ثانیه به مجرای ما، یا به آب ما منتفع شود. پس دور نیست که بعد از ثبوت این که در آنجا طاحونه قدیمی بوده که از این

ص: 161

آب میگردیده، نتوانند مانع شد. زیرا که نهایت امر این است که صاحب طاحونه جدیده مطلع نباشد بر حقیقت امر که جریان طاحونه مخروبه به این آب به چه نحو بوده آیا به استحقاق بوده یا به عاریه بوده. واین داخل آن مسأله می شود که احدی ببیند مجرای ناودان خود را در ملک غیر، یا عبور آب خود را در ملک غیر ونداند که از چه راه بوده است، که در آنجا حق این است که هر گاه مالک ملک هم ادعای غصب او را نمی کند جایز است از برای این شخص انتفاع به مال غیر، واو هم مانعی این نمی تواند شد. و هر گاه دعوی کنند ومالک ملک بگوید تو غاصبی. متصرف منفعت بگوید که من به استحقاق در آن متصرفم. در آن خلاف است واظهر در نزد حقیر تقدیم قول متصرف در منفعت، است بایمین. وظاهر این است که فرقی نیست ما بین این که خراب شده باشد محل انتفاع یا دایر باشد. پس ما در مانحن فیه میگوئیم که: صاحب آسیای مخروبه استمرار انتفاعی از این آب داشته است، وآن استمرار مستصحب است از برای مشتری، وچون مالک این [ آسیاب ] مسلمی بوده وفعل او محمول بر صحت است مادامی که مدعی غاصبیت او را اثبات نکند از او انتزاع نمیتوان کرد. بلی هر گاه مدعی یعنی صاحبان طاحونه قدیم به سبب مالکیت در آب یا مجرا متمسک باشند به ملکیت، و منع کنند از انتفاع به آن و ادعای غصب بودن تصرف، یا عاریه بودن کنند. وصاحب طاعونه مخروبه بگوید که معلوم نیست غصبیت. در اینجا قول مالک آب ومجرا مقدم است یا بایمین. واز اینجا ظاهر می شود حکم آن که ملاک آب که غیر صاحب طاحونه معموره اند گفتگو بکنند با صاحب آسیای خرابه. وبه هر حال هر گاه صاحبان آب ومجرا متعرض مشتری نمیشوند، یا بگویند که ما نمیدانیم که تصرف صاحب آن آسیای خرابه چه نحو بوده، کسی مزاحم مشتری نمی تواند شد، و هم چنین هر گاه صاحب آسیای سابق هم از راه مالکیت آب ومجرا سخن نمیگوید، او هم هیچ نحو مزاحم نمی تواند شد. و هم چنین هر گاه حقیقت امر در این باب بر همه مشتبه است، هم هیچ یک مزاحم او نمیتوانند شد. و هر گاه پای دعوی در میان آید وادعای غصب وعدوان در میان باشد حکم او همان است که گفتیم.

ص: 162

64:سوال:

64:سوال: هر گاه سه نفر سه خانه دارند که متصلند به یکدیگر، ولکن دیوار خانه های طرفین به قدر معتد به از خانه وسط پیش آمده اند به نحویی که کوچه عریضی بن بست حادث گردیده که طرفین کوچه دیوارهای آن دو خانه طرفین است ومنتهای کوچه دیوار خانه وسطی. ودر خانه وسطی در همین منتهای کوچه است. وصاحب خانه وسطی خانه خود را فروخت به دیگری. واین مشتری دیوار کشیده است ما بیین منتهای دیوارهای خانه های طرفین وآن کوچه را محوطه کرده، ودری از برای آن قرار داده. والحال صاحبان خانه های طرفین میگویند که حریم دیوار عمارت ما از تو در میان محوطه گرفته ای. وما باید تردد کنیم در آنجا از برای ازاله برف وباران از پای دیوار خود وما دیوار را خراب میکنیم وبه حال سابق بر میگردانیم. واین مشتری ثانی که دیوار را تازه کشیده میگوید من خریده ام این زمین را، و اگر مال شما بوتد چرا در وقت دیوار کشیدن مانع من نشدید والحال مدت بیست سال است که من دیوار کشیده ام. وایشان میگویند که ما در آن وقت حاضر نبودیم که تو دیوار کشیدی، وبعد حضورهم خواستیم خراب کنیم مردم به ما گفتند که این به شما ضرر ندارد وخراب نکنید، والحال میبینیم ضرر دارد راضی نیستیم وخراب میکنیم، آیا تسلط دارند بر خراب کردن یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: از مجموع گفتار طرفین بیش از این معلوم نمی شود که این زمین مباح الاصل بوده چون صاحب خانه های طرفین ادعای حریم میکنند ومشتری هم حجتی بر مالکیت ندارد الا محض دعوی خریدن واینکه آنها در وقت دیوار کشیدن مانع نشده اند، ومتمسک به (ید) تصرف نیست که بر دیگران اثبات ید عدوان لازم باشد. و چون مفروض این است که نه خریدن ثابت است ونه مالکیت بایع، پس باید بنا بر این گذاشت که این زمین مباح الاصل است، چون اصل عدم ملکیت است. ودر زمین مباح حق حریم ثابت است. پس هر یک از صاحب خانه های طرفین حق حریم دیوار را دارند در آن زمین. وصاحب خانه وسطی [ نیز ] حق حریم خانه [ دارد ]. وحریم دیوار به قدر حاجت دیوار است در فرو ریختن خاک دیوار به سبب خراب شدن وگل ساختن از برای

ص: 163

تعمیر ومثل آن. وحریم آن خانه وسط هم راه آمد وشد است ومحل ریختن خاکروبه وسماد و امثال آن. وخواه قایل باشیم به این که اصل در حریم ملک ملکیت است - چنان که اظهر است - ویا به مجرد اولویت، صاحبان حریم منع از تصرف غیر میتوانند کرد وچون مفروض این است که منتهای دیوار جدید در محل حریم دیوار خانه های طرفین واقع شده پس صاحبان خانه های طرفین را میرسد ازاله دیوار خانه از آن محل حریم. واما تمسک صاحب خانه وسط به مانع نشدن آنها از دیوار کشیدن پس آن نه دلیل عدم استحقاق آنها است ونه دلیل رضا شدن به عنوان عاریه، وبر فرضی که ثابت شود که به عنوان عاریه راضی شده اند که دیوار بکشد، [ باز ] هم از برای آنها است این که بگویند دیوار را ازاله کن. اما باید غرامت ارش را بکشند.

65:سوال:

65:سوال: هر گاه کسی آسیائی دارد که به نهر شخص دیگر دایر است. والحال آن شخص میگوید من آب خود را از نهر دیگر میبرم به مزارع خود. وبه این سبب آسیا معطل می شود. آیا می تواند ببرد یا نه؟ -؟. وبر فرضی که نتواند ببرد، آیا در صورتی که اطفال وغیر اطفال در زیر آسیا سنگ میریزند وموجب بیرون رفتن [ آب ] می شود ومالک آب متضرر می شود، مالک آب می تواند الزام کند صاحب آسیا را که ممر اطفال را سد کن ورفع ضرر از من بکن یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: اما از مسأله اولی: پس هر گاه صاحب آسیا معلوم است که بر غیر وجه لازمی ساخته باشد - مثل این که به عنوان عاریه ساخته است، وماذون شده از مالک آب که در آنجا آسائی بسازد وبر وجه لازمی مثل صلح یا غیر آن مستحق این معنی نشده - پس ظاهر جواز بردن آب است. ولکن در صورت عاریه غرامت ارش ونقصان آسیا را باید بکشد و هر گاه معلوم باشد که بروجه لازمی مستحق آن شده مثل صلح وغیره تمی تواند آب را بگرداند. و هر گاه حال مجهول باشد پس در این صورت یا این است که هیچ کدام ادعای حق وبطلان آسیا را نمیکنند - مثل این که صاحب آسیا میگوید که من این آسیا را از میراث پدر دارم ووقتی به من رسیده به این آب دایر بوده ونمیدانم که علت استحقاق چه چیز است.

ص: 164

و هم چنین مالک آب به ادعای بطلان یا عدم لزوم حقی از برای او نمی کند - پس ظاهر این است که در اینجا از باب آن مسئله ای است که کسی مجرای آب خود را در ملک غیر میبیند، یا عبور خود را در ملک غیر میبیند، یا سر درختان سقف خانه خود را بر دیوار غیر میبیند، ووجه این را نه آن میداند ونه غیر. وظاهر در اینجا این است که نمی تواند غیر، مانع او شود. و هر گاه نزاع کنند وصاحب آسیا بگوید که من به حق متصرفم. ومالک آب منکر باشد، پس در اینجا خلاف است. واظهر در نظر حقیر ترجیح قول ذی الید است که صاحب آسیا باشد. ووجه این را در جواب مسائل دیگر ذکر کرده ام وحاصل آن (1) این است که: ملکیت غیر منافات با ثبوت حقی در آن ملک ندارد. وجمع بین الحقین مهما امکن لازم است. وید تصرف چنان که در اعیان معتبر است در حقوق هم معتبر است. ومفروض ثبوت ید صاحب آسیا است بر این حق. وعلاوه بر اینها، عمومات نفی ضرر وحرج هم دلالت دارد خصوصا در وقتی مالک آب بهیچ نحو متضرر نمی شود. وخصوصا در وقتی که غرض او اضرار ولجاج باشد. و هم چنین دلالت دارد بر آن، خصوص صحیحه محمد بن علی بن محبوب (قال کتب رجل الی الفقیه (علیه السلام) فی رجل کانت له رحی علی نهر قریة، والقریة لرجل او رجلین، فاراد صاحب القریة ان یسوق الماء الی قریته فی غیر هذا النهر الذی علیه هذه الرحی ویعطل هذه الرحی. اله ذلک ام لا؟ -؟. فوقع: یتقی الله ویعمل فی ذلک بالمعروف ولا یضار اخاه المومن). (2) وکلینی نیز همین حدیث را به ادنی تفاوتی در سندی صحیح روایت کرده است. (3) .

ص: 165


1- آنچه مصنف (ره) در اینجا تحت عنوان (حاصل) آورده مشروحتر از آن است که در جواب مسایل دیگر (در سه مسأله از مسائل همین باب صلح که ملاحظه کردید) بیان کرده است.
2- وسائل: ج 17، ابواب احیاء، باب 15 ح 1 - توضیح: این حدیث در: فروع: ج 5 ص 293 ح 5 وتهذیب ج 7 ص 164 ح 32 وفقیه ج 3 ص 150 ح 10، آمده وآنچه در متن بالا آمده مطابق روایت من لا یحضره الفقیه است ودر فروع کافی به جای (الی الفقیه)، (ابی محمد (علیه السلام)) آمده ونیز جمله (الذی علیه هذه الرحی) در آن نیست. ونیز به جای (ولا یضار)، (لایضر) است. ودر هر صورت این حدیث بر (عمل به معروف) امر میکند واصل انتقال مجرای آب را تحریم نمی کند. خصوصا در صورتی که اگر صاحب آب در صورت ممنوع شدن از تغییر مسیر آب، متضرر شود.
3- وسائل: ج 17، ابواب احیاء، باب 15 ح 1 - توضیح: این حدیث در: فروع: ج 5 ص 293 ح 5 وتهذیب ج 7 ص 164 ح 32 وفقیه ج 3 ص 150 ح 10، آمده وآنچه در متن بالا آمده مطابق روایت من لا یحضره الفقیه است ودر فروع کافی به جای (الی الفقیه)، (ابی محمد (علیه السلام)) آمده ونیز جمله (الذی علیه هذه الرحی) در آن نیست. ونیز به جای (ولا یضار)، (لایضر) است. ودر هر صورت این حدیث بر (عمل به معروف) امر میکند واصل انتقال مجرای آب را تحریم نمی کند. خصوصا در صورتی که اگر صاحب آب در صورت ممنوع شدن از تغییر مسیر آب، متضرر شود.

ومحقق در نافع به این عبارت فتوا داده (ولو کان له رحی علی نهر لغیره لم یجز له ان یعدل بالماء ویصرفه عنها الا برضاء صاحبها). وظاهر این عبارت مثل ظاهر روایت شامل صورتی که معلوم باشد استحقاق صاحب آسیا، وصورتی که معلوم نباشد. خواه دعوی استحقاق بکند وخواه نکند، همه هست. ومقتضای سایر ادله هم این است. چنان که گفتیم. ولکن ابن ادریس در سرایر به این عبارت گفته است (واذا کان لانسان رحی بامر حق واجب علی نهر لغیره،، واراد صاحب النهران یسوق الماء فی نهر آخر الی القریة، لم یکن له ذلک الا برضاء صاحب الرحی موافقته). واین عبارت موهم این است که شرط است در این معنی که معلوم باشد که صاحب آسیا حق واجبی بر صاحب نهر و آب دارد که آسیای او به آب او بگردد. واین بسیار بعید است، زیرا که در چنین صورتی حاجتی به سوال نبود وسوق جواب هم بایست به نحوی دیگر باشد، وبایست بفرماید که (چگونه حق واجب او را میبرد). وممکن است که کلمه (بامر حق واجب) از متعلقات ماقبل باشد، یعنی (حصول رحی از برای آن انسان به امر حق واجبی، ثابتی، لازمی شده نه محض غصب وعدوان ونه بر فرض لغو یا به مظنه رضای صاحب نهروشاهد حال رضای او ساخته شده باشد در زمین صاحب نهر، یا غیر آن. یا این که قبیل عرق ظالم باشد که او را به هیچ وجه حقی نباشد. نه این که مراد این باشد که وصول آن بر آن نهر ودایر شدن آن به آن نهر به امر حق لازمی باشد. پس مطابق اطلاق روایت خواهد بود. وظاهر این است که مراد علامه در تذکره نیز همین است، وعبارت او اوضح است در آنچه ما تأویل کردیم کلام ابن ادریس را به آن، زیرا که گفته است (النهر المملوک اذا کان علیه رحی بحق ملک، لم یکن لارباب النهر طم هذه النهر ولاصرف الماء عنه الی املاکهم بنهر غیره، الا باذن صاحب الرحی). ودر تذکره خلافی هم در مسأله نقل نکرده

ص: 166

نه از خاصه ونه از عامه. ولکن چون در اصل مسأله (جواز تصرف در مال خود در صورت اضرار به غیر) خلاف است (1)، پس میتوان این را از جزئیات آن مسأله قرار داد. پس این فتوی خلاف مشهور خواهد بود. پس اعتمادی به عدم نقل خلاف علامه، نخواهد بود. ولکن بر این وارد می آید: اما اولا: این که ما در آن مسأله مطلقا تابع مشهور نیستیم، بلکه تفصیل میدهیم چنانکه در چند موضع بیان آن کرده ایم. و اما ثانیا: پس میگوئیم که این محض تصرف در مال خود وتضرر همسایه نیست. بلکه داخل تصرف در مال همسایه وحق او است واضرار به او. به سبب آن که ظاهر حال ید واستمرار انتفاع، استحقاق است. وید چنانکه در اعیان میباشد در منافع هم میباشد. و اما ثالثا: بر فرض تسلیم، میگوئیم که این حدیث صحیح مخصص آن قاعده است. وظاهر این است که مشهور هم عمل به آن کرده اند. پس مخالفت مشهور هم نکرده خواهیم بود. واما سوال از حال سنگ ریختن اطفال وغیر اینها در ممر آب: پس ظاهر این است که هر گاه صاحب آسیا تقصیری ندارد، وخرابی به سبب او نشده، بر او لازم نباشد تنقیه ممرونه سد کردن معبر اطفال. همچنانکه بر صاحب آن هم لازم نیست تنقیه نهر فوق آسیا وتعمیر آن (هر گاه خراب شود) از برای دوران آسیا. مگر این که مالک نهر خود خراب کرده باشد. چون مفروض این است که تفویت حق صاحب آسیا کرده. همچنانکه در عکس هم چنین است. واما در صورتی که خرابی از هیچ کدام آنها نباشد بلکه از خود آب یا از خارج باشد، هیچ کدام دیگری را الزام نمیتوانند کرد. ومناسب این مقام است عبارتی که در قواعد مذکور است - در کتاب صلح -: (ولا یجب علی مستحق اجراء الماء فی ملک غیره مشارکة المالک فی عمارة سقف المجری وان خربت من الماء ولا علی المالک اصلاح القناة لو خربت بغیر سببه). ومثل این است عبارت تذکره و [ در ] دروس هم عبارتی هست چون نسخه بسیار .

ص: 167


1- وبه همین دلیل فتوای میرزا (ره) در (تقابل ملک وحق) در مسایل وموارد متعدد یک فتوای نادر است. عمده تکیه میرزا به (ید) است در مقابل مسلم ملکی، ونتیجه این از کار انداختن قاعده ید به وسیله قاعده ید است.

مغلوط است نقل نکردیم.

66:سوال:

66:سوال: هر گاه دیواری مشترک میان دو نفر، خراب شود. واحد شریکین خواهد دیوار بکشد ودیگری شراکت نکند. میتوان او را الزام کرد یا نه؟ -؟. و هم چنین قنات مشترکه را.

جواب:

جواب: ظاهرا خلافی در میان شیعه نیست که نمیتوان او را الزام کرد. واکثر عامه هم بر این مذهب اند. و هر گاه یکی عمارت کند مطالبه اجرت از دیگری نمی تواند کرد. واگر خاک وسنگ آن تلف شده باشد هم نمیتوان خاک وسنگ از شریک گرفت. و هم چنین است قنات. وظاهر این است که در آن نیز خلافی در میان شیعه نباشد. چنانکه از تذکره ظاهر می شود. بلی بعض عامه که در آنجا موافق شیعه بودند در اینجا فرق گذاشته اند نظر به این که در دیوار قسمت ممکن است ودر اینجا ممکن نیست. پس به عدم شرکت لازم می آید ضرر. و این ضعیف است وظاهر عدم فرق است. وگاه است از هر دو طرف ضرر متصور است.

67:سوال:

67:سوال: هر گاه زینب صداق مادر خود را با پدرش صلح کند به ملک یا باغ معینی وشرط کند که منافع آن ملک یا باغ مادام الحیوة با پدر او باشد. این صحیح است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: ظاهر این است که اصل عقد صلح باطل می شود. به جهت این که این شرط منافی مقتضای عقد است. زیرا که مقتضای آن حصول ملک است. وشرط عدم انتفاع مالک از ملک خود منافات با ملکیت دارد. واگر خواهیم این را تصحیح کنیم از باب اشتراط سکنای یک سال مثلا از برای بایع در ضمن عقد بیع، پس در وقتی خوب است که جهالتی در آن نباشد، ومدت حیات پدر مجهول است. و هر چند عقد صلح جهالت بردار نیست، لکن معلوم نیست که چنین جهالتی که در قرارداد احد عوضین است مضر نباشد. واین از باب این است که بگوئیم صلح کردم یک سال منافع آن را، یا دو سال یا ده سال.. به عنوان تردید، نه تخییر. واز باب صلح حق معینی به منافع یک سال باغ معینی، نیست. که معلوم نباشد مقدار آن منافع.

ص: 168

واین نظیر آن است که در هبه جایز می دانیم بخشیدن قبه غله مجهول الوزن را ولکن صحیح نمیدانیم که هبه کند یکی از دو غلام را لاعلی التعیین، یا گوسفندی را از گله - بنا بر قولی - به جهت این که در آنجا قبه موجود هست و زن آن مجهول است و وجود عمر در اینجا معلوم نیست، مگر این که به ظن استصحابی اکتفا کنیم وفی الجمله عمری از برای او فرض کنیم، و بنابر این از قبیل صلح منافع یک سال یا دو سال یا ده سال، نخواهد بود. چون در اینجا صلح بر شیئی واحد واقع شده. وچون عمده دلیل بطلان معامله غرر، راجع به سفاهت می شود. یا اجماع [ است ] که در بیع نقل کرده اند. ودر اینجا مفروض این است که در عرف سفاهتی نیست. واجماع هم در صلح معلوم نیست. پس دور نیست صحت آن. وبدان که چنین جهالتی در معاملات محاباتیه که نازل منزله تبرع است ضرر ندارد چون سفه وغرری لازم نمی آید. مثل این که کسی صلح کند ملکی را که به صد تومان میارزد، به صغیر خود به یک من گندم وشرط کند که مادام الحیوة منافع آن را خود برده باشد. وتحقیق معنی (جهالت مضره) در کتاب هبات از همین مجموعه منقح شده.

68:سوال:

68:سوال: زید اموالی که داشته صلح کرده است به دو نفر از اولاد خود که یکی حاضر بود ودیگری غایب. وحاضر قبول میکند از جانب خود اصالتا واز جانب غایب فضولا. وبعد از فوت والد، غایب حاضر می شود واجازه قبول حاضر را میکند. آیا این صحیح ولازم است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: ظاهر این است که صحیح ولازم است. چون عقد فضولی هر گاه یک طرف آن فضولی نباشد از جانب او لازم است مگر این که از طرف فضولی امضا واجازه حاصل نشود آن وقت بر هم میخورد. واز طرف آن که فضولی است متزلزل است تا اجازه حاصل شود آن وقت لزوم نسبت به هر دو حاصل می شود. واین نه از باب حصول قبول است بعد از فوت طرف ایجاب، که گفته اند که هر گاه طرف ایجاب عقد واقع شود وموجب بمیرد، قبول آن طرف بعد موت موجب کافی نیست وعقد باطل است. چنانکه علامه در اوائل کتاب نکاح تحریر تصریح به آن کرده در نکاح وبیع، و هم چنین هر گاه طرف قبول بمیرد قبل از قبول. و در

ص: 169

کتاب وصایای مسالک دعوی اجماع بر آن کرده. به غیر وصیت که مشهور در آن این است که حق قبول منتقل شود به وارث موصی له، به سبب دلیل خاصی.

69:سوال:

69:سوال: زید با عمرو ادعائی داشت وصلح کرد به وجه المصالحه مشخصی. بعد زید ادعا کرد که این مالک المصالحه مال غیر است. وثانیا به تکلیف مصلحین، قبل از فسخ مصالحه اول بنای صلح جدیدی گذاردند. در این صورت زید مستحق مال المصالحه اول است یا دوم یا هیچ کدام؟ -؟ -؟.

جواب:

جواب: زید به اعتراف خود مستحق مال المصالحه اول نیست. وعمرو در ظاهر شرع هر چند دعوی از او ساقط شد - به سبب مصالحه اول وتا ثابت نشود که مال المصالحه مال غیر است بر او چیزی نیست - لکن چون پای دعوی جدید در میان آمد که اگر به انجام برسد باز دعوی اول عود میکند بر حال اول، پس صلح ثانی هر چند از برای رفع دعوی ثانی نباشد باز صحیح خواهد بود. وعدم فسخ وتقایل از طرفین، منشأ عدم صحت آن نمی شود. پس زید مستحق وجه مصالحه ثانیه خواهد بود، لاغیر.

70:سوال:

70:سوال: هر گاه مجرای قناتی مشترک باشد ما بین شخص مالک معلوم الملکیة ووقف معلوم المصرف وغیر معلوم المصرف ومجهول المالک. وغیر از آنچه معلوم الملکیه است مغصوب سلطان عصر باشد. آیا تصرف مالک در مال خود به چه نحو می شود که شغل ذمه از برای او نباشد. و هم چنین از برای مردم، یعنی رعایائی که سلطان مجرا را به آنها به مقاطعه داده. و هم چنین سایر مردم. (؟ -؟ -؟).

جواب:

جواب: متولی شرعی وقف (هر گاه باشد، وحاکم شرع در جائی که متولی شرعی نباشد) حق وقف یا فقرا را با متصرفین - به وجهی که گنجایش دارد - منتقل کند. هر چند اجرت المثل آن بعد از مقاطعه سلطان به جا نماند وگنجایش اجرت المثل نداشته باشد، بلکه به هر قدری که گنجایش داشته باشد. هر چند بسیار کم باشد. وبعد از آن متصرفین مغصوب با مالک واقعی مهایات و نوبه نموده قرعه کنند. و هر یک نوبه خود را ببرند، که بر هر یک آنها تصرف حلال باشد. و هر گاه متصرفین مغصوب هم غاصب باشند واز متولی وحاکم به نحو شرعی به خود منتقل

ص: 170

نسازند، در آن صورت تصرف آنها حرام است. و هر گاه مالک واقعی خواهد تصرف در مال خود کند موقوف می شود بر مهایات ونوبه کردن با غاصبین. در اینجا امر مشکل می شود. ودور نیست که متولی یا حاکم شرعی در اینجا نیز از جانب صاحبان مغصوب یا مالک واقعی مهایات نموده وبه قرعه حصه مالک واقعی موجود را تعیین نماید که از برای آن مالک حلال باشد. واختلافی که به سبب سوانح ایام وساعات و غیره روی میدهد که باعث تغییر نوبه ومهایات می شود، مضر نیست. مثلا بنابر این بود که روز شنبه نوبه مالک موجود واقعی بود وچند روز به سبب هوا وبرف وباران، آب را هرز کردند والحال که بنای آب گرفتن شد مالک واقعی سر نوبه بود او روز شنبه بود الحال که باز سر نوبه می شود روز یک شنبه یا دوشنبه می شود. این ضرر ندارد. وچون معیار در نوبه تقدم وتاخر روز نوبه بود، نه خصوص روز شنبه بودن ویک شنبه بودن. و هم چنین تفاوتی که به سبب کوتاه شدن وبلند شدن روزها بهم میرسد ضرر ندارد. چون اهل عرف در آن مسامحه میکنند. و هم چنین هر گاه یک روز آن را از میان بیندازند به جهت تنقیه نهر وباز صاحب نوبه، نوبه خود را بگیرد. بلی تعویض وتبدیل روز مالک حقیقی با غاصبین صورتی ندارد.

71 :سوال:

71 :سوال: زید وعمرو هر دو وارث شرعی بکر میباشند. ومخلفات ومتروکات مورث در تصرف زید بوده است. وعمرو مطالبه حق خود را از زید مینموده زید مماطله در ادای حصه عمرو کرده. بالاخره عمرو حقوق ارثیه خود را با زید به عوض معینی مصالحه نموده است. بعد از وقوع مصالحه عمرو دعوی غبن کرده وغبن را هم مصالحه ثانویه نموده است. وبعد از مدتی عمرو مدعی است که من معنی غبن را در عالم نفهمیده ام وبالفرض که فهمیده باشم صیغه مصالحه ثانویه جاری نشده است. ودر صورتی که مصالحه واقع شده باشد، به علت آن است که متروکات را در اول امر پانزده تومان (مثلا) به قلم داده است و بعد معلوم شده است که متروکات (مثلا) چهل تومان بوده است، وصلحی که نموده است به اعتبار مبلغ بیست تومان بوده است. آیا دعوی غبن بعد از اطلاع بر قدر متروکات (که چهل تومان بوده است) عمرو می تواند ادعا نمود یا نه؟ -؟.

ص: 171

جواب:

جواب: هر گاه زید عالم بوده است به مقدار حصه عمرو، وعمرو جاهل وعاجز از اثبات مقدار حصه خود، وبه سبب مماطله زید با او صلح کرده است - هر چند در ظاهر شرع صلح اسقاط دعوی میکند ولکن - زید میانه خود وخدا آثم است. وظاهر این است که هر گاه بعد از صلح، عمرو ثابت کرد به بینه (یا به اقرار زید) که او دانسته حق او را نگاه داشته، صلح فاسد می شود ومسقط حق او نیست. مگر این که در وقت صلح به طیب نفس راضی شده باشد که صلح کردم حق خود را هر چند اضعاف مضاعف آنچه تو میگوئی بوده باشد مثلا. در چنین صورتی که چهل تومان بوده بگوید صلح کردم هر چند هزار تومان باشد. واما هر گاه زید هم جاهل بوده به مقدار وصلح کرده اند، در این صورت صلح صحیح است ظاهرا وباطنا، ولکن امکان دعوی غبن در اینجا جاری می شود. پس هر گاه زید بگوید با من صلح کردی دعوی غبن مصالحه را. وعمرو منکر باشد. وشاهدی در میان نباشد، قسمی متوجه عمرو می شود. وبعد از قسم بر سر دعوی غبن میآیند وبه مقتضای آن عمل می شود. و هر گاه عمرو منکر (مصالحه غبن مصالحه) نباشد، ولکن بگوید که چون تو متروکات را پانزده تومان قلم دادی ومن حصه خود را که همان قدر است صلح کرده بودم که چهار تومان میارزیده من غبن آن را صلح کردم. ولکن غبن این که بر فرضی که چهل تومان متروکات بوده، آن را صلح نکرده ام. پس در این وقت باید دانست اولا که (1) بر فرضی که به عنوان اطلاق گفته باشد که (غبن مصالحه را صلح کردم) باید منصرف شود به عرف وعادت که در صلح از چه قدر غبن مسامحه میکنند. ودر عرف وعادت بیست تومان را به چهار تومان اسقاط نمیکنند. والا دعوی غبن در صلح ودر (صلح صلح) وغبن صلح الی غیر النهایه جاری می شود. زیرا بر همه آنها صادق است که صلح اند، ودر صلح دعوی غبن جاری می شود. پس یا باید بنا را به متعارف زمان گذاشت وآنچه مطابق است وبه آن ممضی داشت، یا آن که در حین مصالحه غبن صلح، یا (صلح غبن مصالحه صلح غبن) تصریح .

ص: 172


1- یعنی در مرحله اول وقبل از هر چیز باد دانست که....

کرد به این که صلح کردم حق خود را هر چند مساوی تمام دنیا باشد، وامثال آن. پس اگر از بابت صورت اول است از برای عمرو عود دعوی غبن هست. واگر از باب صورت دوم است نمی تواند دعوی کند. واینکه گفته است که معنی را نفهمیده بودم، مسموع نیست.

72:سوال:

72:سوال: شخصی هست نه سال قبل از این، خانه وحصاری داشته. قدر معینی از خانه وحیاط خود را از یک طرف مفروزا ومقسوما، به کمترین فروخته. ودر ضمن عقد مبایعه با کمترین شرط نمود که ممر مستمر بقیه خانه های او - که یک اطاق فوقانی است وطاقی تحت آن - علی الاستمرار (بر سبیل حق المرور بدون تملک عین) از محوطه [ ای ] که به کمترین فروخته، باشد. ومادامی که آن بقیه در ملک او بوده خود ومتعلقانش (که قلیلی بوده اند) وعمله یک دستگاه نساجی که در اطاق مزبور داشته از محوطه مبتاعه کمترین آمد وشد مینموده اند. بعد از مدتی همان اطاق وطاق مزبور را نیز (مع ما حاذاها من المحوطه ومع حق المرور) ی که از محوطه مبیعه به کمترین داشته با ممر از محوطه به شخص نساج همسایه - که خانه های او متصل به طاق مزبور وبقیه محوطه است ودکان نساجی او وممر عمله نساجی همیشه از دروازه وممر ومحوطه سابق خودش بوده - فروخته، ونساج مزبور بعد از ابتیاع طاق واطاق مزبور پنج شش دستگاه نساجی خود را که در خانه های سابق خود داشته وراه عمله آنها از دروازه ومحوطه سابق خودش بوده نقل به طاق مبتاعه مزبوره نموده، وآمد ورفت بسیاری از عمله پنج شش دستگاه نساجی خود ودیگران را (1) به محوطه کمترین انداخته. واین معنی موجب اضرار بسیار مالی وعرضی به کمترین میباشد. وسخن شخص نساج مزبور این است که راه اطاق وطاق ابتیاعی مزبوره موافق مضمون قبالچه (قباله چه) که در دست دارم، و [ موافق ] شرط ضمن العقد، از حیاط تو است، هر کسی را شغلی با من باشد از عمله و غیرهم هر قدر باشند باید از اینجا آمد وشد نمایند. استدعا آن است که حکم شرعی آن را موافق رای صواب نمای عالی در فوق .

ص: 173


1- ودر نسخه: آمد ورفت بسیاری از عمله داشته وراه عجله پنج شش....

عریضه مرقوم وبه خاتم شریف مزین ومختوم فرمایند که آن شخص نساج را شرعا میرسد که راه آمد وشد عمله پنج شش دستگاه نساجی خود را (که نیز قبل از خریدن طاق مزبور از دروازه ومحوطه سابق خودش بوده) به مجرد این که او را حق المروری در حیاط حقیر میباشد به حیاط حقیر بیندازد یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: ظاهر این است که هر گاه عمارت را با حق العبور آن بفروشد واستثنا کند از این یک خانه مخصوص را با حق العبور، آن خانه به قدر همانچه در متعارف آن خانه محتاج است به معبر همان قدر را مستحق است. وزاید بر آن را مستحق نیست. مثلا حق العبور خانه مسکن، در متعارف مقدار خاصی است که ساکنین آن خانه ومهمان ایشان واقربای ایشان که به عبادت ودیدن میآیند، وخدمت ضروریه اهل آن تردد کنند. وحق العبور دکان عطاری ومطب طبیب وامثال اینها، عبور اهل بلد است در آن. پس هر گاه در حین بیع آنچه را استثناء از مال خود کرده حق العبور مسکن یا بعلاوه یک دستگاه جولائی باشد والحال دستگاه های متعدده واشود که موجب زیادتی آن بر متعارد شود، صاحب خانه می تواند منع کرد. واین معنی منافات ندارد با این که نمی تواند مانع تصرف صاحب خانه بشود در ملک خود به هر نحو که خواهد. زیرا که آن منع از عبور است نه از دستگاه متعدد کردن.

73:سوال:

73:سوال: مسأله دیگر آن که: هفت هشت سال قبل از این که شخص بایع طاق و اطاق مزبور را - مع ما حاذاها من المحوطه - به شخص نساج مزبور فروخته هر چند مفروز بوده لکن چون متصل به خانه کمترین، وراه آن (چنانکه عرض شد) بر سبیل حق المرور از حیاط کمترین بود. حقیر ادعای اخذ به شفعه نمودم. چون مشتری مزبور متوسل به جایری شد حقیر را اخذ به شفعه از پیش نرفت سکوت کردم. ولکن اسقاط شفعه نکردم وجاهل به مسأله (فوریت شفعه) هم بودم. آیا حال که چندین سال است که از آن گذشته وبایع وفات یافته ومشتری هم تصرفات چند در آن نموده است حقیر را حق شفعه بوده است یا نه؟ -؟. و هر گاه بوده الحال با وصف وفات بایع وتصرفات مشتری، باقی است یا نه؟ -؟. بینوا توجروا.

ص: 174

جواب:

جواب: در صورت عذر تاخیر اخذ به شفع وعدم قدرت بر آن: ظاهر این است که در صورت جهل به فوریت حق اخذ به شفع وعدم تقصیر در اخذ مسأله، تواند اخذ به شفع کرد. هر چند مدت متمادی شده باشد وبایع فوت شده باشد. ولکن گاه است که امر منجر به مرافعه شود، وبه مقتضای آن باید معمول داشت.

74:سوال:

74:سوال: هر گاه زید در زمین سراشیب حصاری داشته وعمرو نیز در مافوق حصار مزبور یک قطعه زمین داشته. واز قدیم الایام آب برف وباران زمین مزبور مع مافوق آن از ساحت درگشا وراه حصار مزبور میگذشته وبه دره میرسید. حال زید صاحب حصار را میرسد که در ساحت مزبور احداث عمارت نموده مانع از مرور آبهای مزبوره بشود یا نه؟ -؟. و هم چنین عمر و صاحب زمین را میرسد که بعد از تعمیر زمین مزبور ساحت مذکور را مصب ماء المیزاب ومطرح الثلج قرار دهد به قوت حق الممر قدیم یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: طریقه مستمر قدیم که بلا منازع بوده نمیتوان بر هم زد بدون حجت شرعیه. وزید را نمیرسد که مانع جریان آب زمین عمرو شود. ولیکن عمرو هم به قدر حاجت همان مجرا استحقاق دارد وعلاوه بر آن تصرف نمی تواند کرد. وشکی نیست که مصرف جریان آب باران از پشت بام وانداختن برف در زمین، بیشتر است از تصرف سابق. چون در آن وقت که زمین عمرو عمارت نبود قدری آب باران وبرف به تدریج بر زمین فرو میرفت وقدری جاری میشد به ساحت زید، والحال اکثر آن برف وباران ها به ساحت زید می آید. پس زید مانع آن زیادتی تصرف، می تواند شد.

75:سوال:

75:سوال: هر گاه ریشه درخت باغ زید از زیر زمین به زمین عمرو بروز نموده در زمین عمرو نهالی از آن ریشه سبز شود. آیا نهال مزبور از زید است یا عمرو؟ -؟. وعمر را میرسد که ریشه مزبوره را قطع کند مثل شاخ یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: نهال مال زید است ولکن عمرو را میرسد که بگوید که نهال را ازاله کن. بلکه می تواند بگوید این ریشه را هم قطع کن. واگر او نکند، خود هم می تواند کرد.

76:سوال:

76:سوال: آب انباری که وقف عام است کسی در وقت تنگابی از قناتی - که بعض آن وقف، وبعض آن خالصه، ومالک قدری از آن صغیر، وبعضی کبیر، وبعضی غایب [ اند ] -

ص: 175

حسب الحکم حاکم پر نموده. وبعد از رفع حاجت، قدری آب در ته آن مانده بعد از آن در فصل زمستان آب مباح بسیاری داخل آن شده. وبیرون ریختن آب متعسر است، وبر فرض امکان آیا کی می تواند در آن تصرف نماید؟. و هر گاه خواسته باشد نقل کند به مکان اصلی (یعنی قنات) تعسر وتعذر آن بیشتر است. وبر فرض امکان، چون آب به روز وساعت قسمت می شود ودر باغات شرب می شود محال است که تخمین سی هزار کر آب را به کاسه وکوزه در میان ایشان تقسیم کرد، و هر یک از ملاک در وقت شرب باغ او حصه او را تسلیم او نمود. وبر فرض محال هیچ فائده معتد به از این از برای ایشان حاصل نمی شود. وعلی ای حال، هر گاه این آب در این آب انبار. بماند گاه هست که سی سال هم باقی بماند ووقف از مصرف خود که منفعت مسلمین است (در وضو وغسل وغیره) معطل است. وموقوف علیهم از حق خود محروم. آیا چاره این در (دین سمحه سهله) چه خواهد بود؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که این آب در حکم تالف باشد که مالک از آن اعراض کرده باشد. مثل خرمن گندمی که باد آن را متفرق کرده باشد وهر دانه از آن در گوشه [ ای ] افتاده باشد. خصوصا در وقتی که وقت زمستان بر آن داخل شده که هیچ حاجتی بر آن از برای ملاک باقی نمیماند. ولیکن اهل آب انبار در آن وقت محتاجند که آب در آن جمع کنند از برای تابستان. پس در آن وقت حرمتی از برای این سال باقی نمیماند. وبهتر این است که در این وقت به صاحبان آب موجود بگویند که یا آب خود را ببرید یا حلال کنید والا ما آب انبار را معطل نخواهیم گذاشت. و هر گاه نکنند حجت ایشان ساقط می شود. وبهتر این است که در این وقت به عرض حاکم شرع هم برسانند که یا آنها را الزام کند یا خود آنچه داند بکند. واز برای غایب وصغیر حاکم شرع یا عدول مومنین - اگر حاکم شرع نباشد - به گنجایش وقت تصرف اهل آب انبار (نه وقت تصرف غاصب) قیمتی ملاحظه کنند. وظاهر این است که به هر چه اهل خبره قیمتی از برای آن بگویند [ همان خواهد بود ] (1). خلاصه .

ص: 176


1- عبارت نسخه:... قیمتی ملاحظه کنند وبه هر چه اهل خبره گویند وظاهر این است که قیمتی از برای آن بگویند.

اگر فرض شود قیمتی از برای آن به این نحو که قدری از آن آب اجرت بیرون آوردن آن وبه مصرف مالک رساندن آن محسوب شود، وتتمه اگر چیزی بماند (به فرض محال) از برای صغیر وغایب وموقوف علیه، منظور دارند، ودر باقی تصرف کنند، وآب انبار و اهل آن را معطل نگذارند وعین موقوفه را ضایع نگذارند. واگر چنین نکنیم عسر عظیم وحرج شدید لازم می آید، ودر شریعت سمحه سهله عسر وحرج منتفی است:

77:سوال:

77:سوال: هر گاه آب شخصی دیگر بی خبر وخود سر بیاید وداخل حوض شخصی بشود. آیا جایز است تصرف در این حوض یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: اصل عدم جواز تصرف است در مال غیر، مگر به رضا واذن او صریحا یا فحوی، یا شاهد حال او. باید به مصالحه تراضی حاصل شود به وجهی، در صورت عدم رضا. (1) زیرا که در اینجا شرکت متحقق شده است به سبب امتزاج مالین. واحد شریکین جایز نیست تصرف او در ملک مشترک، ومؤید این است که فقها در مسأله (اجتماع آب مباح الاصل در ارض غیر) متعرض شده اند وگفته اند که مال صاحب زمین نمی شود الا به حیازت. و هر گاه دیگری حیازت کند ملک او می شود، وجایز نیست استرداد از او. هر چند فعل حرامی کرده است که داخل ملک غیر شده است بدون اذن. پس هر گاه مباح الاصل به سبب دخول در ملک غیر مال او نمی شود، مملوک به طریق اولی، این که معلوم است. ولکن اشکال در این است که بر صاحب حوض بیش از این نیست که با صاحب آب بگوید که بیا آب خود را ببر. و هر گاه نیاید ببرد ونه هم صاحب حوض راضی شود به قیمت دادن، بلکه بگوید. بیا عین آب خود را ببر هر گاه مقدار را میدانی، وبه عنوان مصاله هر چه رضای طرفین شود. ببر هر گاه نمیدانی، یا مرا بری الذمه کن، وبر من واجب نیست نقل آب به سوی قنات تو یا نهر تو. ظاهر این است در این صورت - هر گاه مالک هیچ کدام را نکند - می تواند صاحب حوض که بری الذمه باشد، وآن مال در حکم مالی است که از آن اعراض شده باشد، یا در حکم تالف است بدون تفریطی از .

ص: 177


1- عبارت نسخه: باید به مصالحه تراضی حاصل شود به وجهی که در صورت عدم رضا است.

صاحب حوض. چون متمیز نیست. واجبار صاحب حوض بر دادن قیمت هم راهی ندارد. ودر صورت ممانعت صاحب آب ومساهله او، دور نیست که بهتر این است که به حاکم شرع عرض حال کند. وحاکم او را الزام به قیمت نمی تواند کرد. و هر گاه مالک غایب باشد، یا صغیر باشد، در آنجا رجوع به ولی شرعی یا حاکم شرعی می شود و ایشان نیز او را الزام به قیمت نمیتوانند کرد. و هر گاه ولی شرعی یا حاکم شرعی هم ممکن نشود، دور نیست که این گفتگو را با عدول مومنین کند به نهجی که گفتیم در حاکم، و هر گاه آنهم میسر نمی شود خود اگر تواند وامکان داشته باشد که قدری از آن آب را به مصرف رساند [ و باقی را ] به مصرف صاحبش [ رساند ] که کرده باشد. والا بر او چیزی نیست. واحتیاط در چنین صورتی این است که به تصدیق اهل خبره تنخواه او را در ذمه بگیرد وبه او برساند. چنانکه جمعی از فقها در صورت (امتناع صاحب طلب از حق خود در حلول اجل) قایل شده اند که هر گاه صاحب طلب امتناع کند، به حاکم شرع بدهد. هر چند وجوب آن معلوم نیست. خصوصا در اینجا که موضوع مسأله، عین است نه دین، که امر او مشکلتر است. به جهت این که دین امر کلی است ومتمیز نمی شود الا به اقباض صاحب طلب یا کسی که قائم مقام او باشد، مثل حاکم.

78:سوال:

78:سوال: مجرای قناتی از قریه خارج می شود. ومصب آن ومزرع آن در خارج قریه است. واز قدیم الایام الی الان قلیلی از این آب داخل چاهی که زید در خانه خود دارد می شود که به آن رفع حاجت زید می شود. وعمرو هم که یکی از مالکان آب است در خانه خود پایابی (1) حفر نموده که عبارت است از چاهی که پهلوی آن شکافته و پله های چند دارد که از آن پله ها میروند تا به ته آن چاه میرسند واز آنجا آب بر میدارند. الحال عمرو از آن چاه خانه زید نقبی کنده تا این چاه پایاب، که آب جاری شود به آن چاه، واز آنجا هم نقبی کنده تا به خانه خالد، که در آنجا هم قلیلی از آن آب نهر جاری است که این آب بر سر آن آب افتد. ومجموع میرود به داخل اصل نهر .

ص: 178


1- پای آب. پایگاه آب. جایگاه آب.

بزرگ، می شود وبیرون میرود به مزرع. ودر نهر مشترک تصرفی نکرده. الحال بعضی از ملاک نهر راضی وبعضی مانعند از آب بردن عمرو. آیا جایز است عمرو را این تصرف یا نه؟ -؟. وآیا مانعین را میرسد منع یا نه؟ -؟. وآیا هر گاه عمرو آب مذکور را در روز نوبه احد ملاک آب که راضی هستند ببرد سایر ملاک میتوانند مانع شد یا نه؟ -؟. وآیا این نوبت ومهایات لزوم دارد یا نه؟ -؟. وبر فرضی که لزوم ندارد آیا عمرو می تواند که مانع تصرف سایر شرکاء شد یا نه؟ -؟. وآیا هر کس که صاحب نوبه سابق است بر او لازم است که آب را از ملک خود قطع کند؟ یا این که بر صاحب نوبه لاحق است که آب را سد نماید وآب را ببرد به مزرع خود؟.

جواب: ملاکی که راضی نیستند که عمرو آب ببرد به خانه خود به پایاب خود، میتوانند مانع عمرو شوند از بردن آب. چون این معنی تصرفی است در اصل آب شرکاء بدون اذن ایشان. وایضا تصرفی است در خانه نهر مشترک که مجرای آب است به چاه زید. وجواز تصرف زید به سبب استمرار از استحقاق قدیم منشأ جواز تصرف عمرو نمی شود. هر چند عمرو شق نهری تازه به آن خانه نهر نکرده است. واز اینجا معلوم شد که در درون نوبه خود یا نوبه سایر شرکاء که راضی هستند هم نمی تواند آب از آن مجرا ببرد، هر چند آب مال خود او یا مال شرکائی است که راضیاند. واما سوال از لزوم نوبت ومهایات: پس آن عقد لازمی نیست. وهر وقت بخواهند بر هم میزنند. ووقتی که بر هم زدند آن شخصی که نوبت خود را برده باید اجرت المثل مجرا را به قدر حصه شرکاء به آنها رساند. واما سوال: از مانع شدن عمرو وسایر شرکاء از تصرف در آن: پس اگر مراد منع مطلق است پس آن بی وجه است. واگر مراد عدم رضای تصرف بر نوبه قدیم [ است ] و [ می ] خواهد تجدید بنای نو به ومهایات گذارد، یا هر گاه که ممکن شود خواهد قسمت آب بکند، می تواند که چنین کند. اما ایشان را معطل نمی تواند گذاشت که انتقام بکشد و آب شرکا از میان برود. بلکه باید فورا بنای درستی بگذارد به رضای شرکا. واما سوال:
جواب:

جواب: ملاکی که راضی نیستند که عمرو آب ببرد به خانه خود به پایاب خود، میتوانند مانع عمرو شوند از بردن آب. چون این معنی تصرفی است در اصل آب شرکاء بدون اذن ایشان. وایضا تصرفی است در خانه نهر مشترک که مجرای آب است به چاه زید. وجواز تصرف زید به سبب استمرار از استحقاق قدیم منشأ جواز تصرف عمرو نمی شود. هر چند عمرو شق نهری تازه به آن خانه نهر نکرده است. واز اینجا معلوم شد که در درون نوبه خود یا نوبه سایر شرکاء که راضی هستند هم نمی تواند آب از آن مجرا ببرد، هر چند آب مال خود او یا مال شرکائی است که راضیاند. واما سوال از لزوم نوبت ومهایات: پس آن عقد لازمی نیست. وهر وقت بخواهند بر هم میزنند. ووقتی که بر هم زدند آن شخصی که نوبت خود را برده باید اجرت المثل مجرا را به قدر حصه شرکاء به آنها رساند. واما سوال: از مانع شدن عمرو وسایر شرکاء از تصرف در آن: پس اگر مراد منع مطلق است پس آن بی وجه است. واگر مراد عدم رضای تصرف بر نوبه قدیم [ است ] و [ می ] خواهد تجدید بنای نو به ومهایات گذارد، یا هر گاه که ممکن شود خواهد قسمت آب بکند، می تواند که چنین کند. اما ایشان را معطل نمی تواند گذاشت که انتقام بکشد و آب شرکا از میان برود. بلکه باید فورا بنای درستی بگذارد به رضای شرکا. واما سوال: از سد آب بعد از انقطاع: پس ظاهر این است که بر صاحب نوبه اول

ص: 179

بیش از این نباشد که دست از آب بردارد ومانع صاحب نوبه لاحق نشود. واما دلیلی بر لزوم سد آب از ملک خود ورسانیدن آب به دست صاحب نوبه لاحق یا به مجرای مزرع او نیست. وگاه است مجرای مزرع او فوق مجرای مزرع این است وآب رساندن به او موقوف است که برود به بالا ومیان نهر را ببندد وحافه نهر را که مجرای مزرع صاحب نوبه لاحق است بشکافد وبه مزرع برساند، ووجوب اینها بر او راهی ندارد. بلکه معلوم نیست که بر صاحب نوبه اول لازم باشد که سد آب از مزرع خود کند. بلی باید که نیت تصرف واستمرار [ نداشته باشد ] وامری که دلالت بر تصرف داشته باشد به عمل نیاورد. و هر گاه آب به او ضرر رساند می تواند آب را از ملک خود سد کند وبه نهر سر دهد. هر چند به هرز رود وتلف شود. بلکه اگر ضرر نرساند هم می تواند که سد آب از ملک خود کند. هر چند به هرز رود وتلف شود. همچنانکه جایز است که هر گاه حیوانی داخل خانه کسی شود می تواند آن را بیرون کند بدون این که آن را تلف کند. و اگر تلف شود بر او چیزی نیست. زیرا که لازم نیست جا دادن مال غیر را در ملک خود. همچنانکه در شاخه های درخت غیر که به ملک او داخل شود هر گاه ازاله آن ممکن نشود الا به اتلاف آن، جایز است. چنانکه در کتاب صلح تذکره اشاره به آنها کرده. و اینها از باب امانت نیست که لازم باشد در آن به صاحب آن [ رسانیدن ]. زیرا که مفروض این است که آبی که الحال می آید که داخل نوبه غیر است یدی از صاحب نوبه اول بر آن واقع نشده، وقطع نظر از آن کرده واعراض از آن شده. ویدی که ثابت بود بر آب خودش بود.

79: سوال:

79: سوال: زید با عمرو ادعائی میکرد. عمرو فلان مبلغ را داد به ولد خود که برود به زید بدهد که ادعائی که به عمرو میکرد صلح کند. وولد عمرو رفته تنخواه را به زید داده وصیغه صلح به اسم خود جاری کرده است وصلحنامچه به اسم خود گرفته. آیا در این صورت این صیغه صحیح است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هر گاه زید با عمرو دعوی دارند بر سر عینی - مثل ملکی یا خانه [ ای ] - مادامی که دعوی طی نشده آن ملک یا خانه محکوم است به ملکیت عمرو، وصلح غیر

ص: 180

آن معنی ندارد نه به عمرو ونه ولد او، چنین صلحی باطل است از اصل. بلی آنچه صحیح است صلح حق دعوی است. ودر این صورت هر گاه عمرو ولد خود را وکیل کرد در صلح دعوی به آن مبلغ معین. پس هر گاه ولد عمرو صلح کرد مبلغ معین را بازید در عوض آن دعوی که آن مبلغ در ذمه او باشد، وبعد همان مبلغ معین عمرو را بعینه داد به زید، در این صورت صلح صحیح است وحق دعوی زید منتقل می شود به ولد عمرو. وتا ولد عمرو اثبات نکند حقیت زید را ملک مال او نمی شود. ودر این صورت ولد عمرو آن مبلغ معین مال عمرو را به او رد کند، وآنچه از برای او باقی ماند همان استحقاق دعوی است. واما هر گاه ولد عمرو صلح کرده باشد با زید آن دعوی را به همان مبلغ معین که مال عمرو است، پس اگر عمرو اجازه نکند آن مصالحه باطل می شود. وباید مال عمرو را به او رد کند، وباز دعوی بر حال خود باقی است. و هر گاه اجازه کند آن صلح را پس حق دعوی منتقل می شود به عمرو، وچون دعوی کسی با خود آن معنی ندارد، پس معنی آن اسقاط دعوی زید می شود وصلح مثمر سقوط حق دعوی زید می شود وملکیت عمرو مستقر می شود بلا تنازع. وچون راه شبهه صحت صلح در دعوی عین واضحتر بود - وظاهر این است که سوال:

آن معنی ندارد نه به عمرو ونه ولد او، چنین صلحی باطل است از اصل. بلی آنچه صحیح است صلح حق دعوی است. ودر این صورت هر گاه عمرو ولد خود را وکیل کرد در صلح دعوی به آن مبلغ معین. پس هر گاه ولد عمرو صلح کرد مبلغ معین را بازید در عوض آن دعوی که آن مبلغ در ذمه او باشد، وبعد همان مبلغ معین عمرو را بعینه داد به زید، در این صورت صلح صحیح است وحق دعوی زید منتقل می شود به ولد عمرو. وتا ولد عمرو اثبات نکند حقیت زید را ملک مال او نمی شود. ودر این صورت ولد عمرو آن مبلغ معین مال عمرو را به او رد کند، وآنچه از برای او باقی ماند همان استحقاق دعوی است. واما هر گاه ولد عمرو صلح کرده باشد با زید آن دعوی را به همان مبلغ معین که مال عمرو است، پس اگر عمرو اجازه نکند آن مصالحه باطل می شود. وباید مال عمرو را به او رد کند، وباز دعوی بر حال خود باقی است. و هر گاه اجازه کند آن صلح را پس حق دعوی منتقل می شود به عمرو، وچون دعوی کسی با خود آن معنی ندارد، پس معنی آن اسقاط دعوی زید می شود وصلح مثمر سقوط حق دعوی زید می شود وملکیت عمرو مستقر می شود بلا تنازع. وچون راه شبهه صحت صلح در دعوی عین واضحتر بود - وظاهر این است که سوال: سائل هم مبتنی بر آن است که عین معینی را به خود منتقل کرده - ما متعرض دعوی بر عین شدیم. والا گفتار در دعوی دین وحق هم جاری است وسخن در آن هم بر نهج دعوی بر عین است. زیرا که در هر دو صورت مادامی که بر عمرو اثبات نشود عدم استحقاق (مدعی فیها) نه آن عین را میتوان صلح کرد ونه دین حق را. بلکه آنچه که میتوان صلح کرد نفس حق دعوی است، وبا سقوط حق دعوی مدعی را حقی در مال مدعی فیها. در ظاهر شرع باقی نمیماند.

80:سوال:

80:سوال: شخصی یخچال خرای از پدر به او منتقل شده، ودر اطراف آن یخچال املاک مردم است. وآن یخچال ممر آبی داشته والحال منطمس شده ومحل آن معلوم نیست. ویک نفر شهادت میدهد که ممر آب آن از زمین زید بوده وزید منکر است. حکم این مسأله چه چیز است؟.

ص: 181

جواب:

جواب: اولا این که ملکیت یخچال مستلزم ثبوت ملکیت مجرا از برای آن، نیست. زیرا که ممکن است که صاحب یخچال به عنوان اجاره یا عاریه، آب از زمین های مردمی میآورده. وبر فرضی که مستلزم باشد، یا از خارج ثابت باشد که این یخچال ممر ملکی داشته، ولکن معلوم نباشد که در کدام زمین است و هر یک از زمین ها محتمل است که ممر در آن بوده، در این وقت محتمل است که عمل به قرعه شود. ومحتمل است که بگوئیم که بر هیچ یک از ملاک چیزی لازم نیست. مانند جامه [ ای ] مشترک میان چند نفر که متروک منی در آن یافت شود وبر هیچ یک معلوم نباشد که از او است، که غسل بر هیچ یک واجب نیست. به جهت اصل برائت. واین مانند آن نیست که کسی مشغول ذمه مالی هست که منحصر است در جماعت معینه ونمی داند که حق کدام است، و هیچ یک از ایشان هم نمیدانند، که در اینجا گفته اند که باید با همه صلح کرد. چون در اینجا شغل ذمه آن شخص ثابت است. ودر اینجا شغل ذمه هیچ یک از ملاک ثابت نیست. هر چند در نظر حقیر دور نیست که در این صورت هم این از باب مجهول المالک باشد وبه مصرف مجهول المالک باید رساند، ومصالحه با آنها لازم نباشد. واحتمال دوم اظهر است از احتمال قرعه. اینها در صورتی است که شاهدی در میان نباشد و هیچ یک از صاحب یخچال وصاحب زمین های حوالی آن، عالم به حال نباشند، ودعوی قطعی وانکار قطعی در میان نباشد. و هم چنین هر گاه همین یک نفر شاهد باشد خواه عادل باشد وخواه عادل نباشد، وجهالت ملاک املاک ویخچال هم بر صورت سابق باشد، هم مثل سابق است، وهیچ نفعی ندارد. واما هر گاه پیا مرافعه به میان آید وصاحب یخچال ادعای جزم کند که ممر آب او در زمین زید است ویک نفر شاهد هم مطابق آن دارد، پس اگر آن شاهد عادل است وصاحب یخچال هم (قسم جزء بنیه) یاد کند، حق ممر او در زمین زید ثابت می شود، و هر گاه عادل نباشد آن شاهد، ومدعی دعوی جزم کند بر استحقاق ممر در زمین زید، پس اگر زید منکر است به عنوان جزم و میگوید تو را حقی نیست، در این زمین، در اینجا صاحب یخچال تسلط قسمی دارد بر

ص: 182

زید، و هر گاه نکول کرد وقسم را رد نکرد بر مدعی ممر آب را تسلیم او کند. و هر گاه رد کرد ومدعی قسم خورد باز ممر را میگیرد، واگر نکول کرد حق او ساقط می شود. و هر گاه صاحب یخچال دعوی ظنی کند هم اظهر این است که تسلط قسم دارد. و در اینجا رد قسم نمی باشد، به محض نکول حق ممر ثابت می شود. و هر گاه زید منکر به عنوان جزم نباشد بلکه بگوید که من علم ندارم که تو را حقی در اینجا هست. در این صورت اشکال عظیم بهم میرسد. و هر چند ظاهر علما آن است که قسم متوجه او می شود وچون نمی تواند قسم یاد کرد به عنوان جزم ودلیلی هم نیست بر جواز قسم نفی العلم، قسم را رد میکند به مدعی، هر گاه قسم خورد میگیرد، والا حق او ساقط می شود ولکن اظهر در نظر حقیر این است که این قسم مردود نیست. بلکه رجوع قسم به مدعی می شود نظر (1) به عموماتی که یمین از جمله اموری است که رفع نزاع به آن می شود [ در جائی که ] طریق دیگر برای رفع دعوی نیست (وتحقیق این مطلب را در کتاب قضای مناهج کرده ام) واما هر گاه (2) مدعی دعوی ظنی کند وزید بگوید نمیدانم، در اینجا دعوی از اصل ساقط است. (3)

81 :سوال:

81 :سوال: زید مصالحه میکند یک خروار پوست همدانی را به عمرو - بدون این که وزن کند ومشاهده پوست ها بشود - به شرط این که اگر از پانصد ر عدد بالاتر باشد زیادی مال صاحب پوست باشد، به مبلغ معینی. آیا صحیح است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: اظهر این است که جهالت در صلح مغتفر است به شرط این که استعلام حال در وقت صلح متعذر باشد، یا متعسر. بدون فرقی ما بین عوض ومعوض، وصلح بر حقوق قدیمه وصلح ابتدائی. و هر گاه استعلام متعذر با متعسر نباشد بالفعل، صحیح نیست. و

ص: 183


1- یعنی دلیل رجوع قسم، عموماتی هستند که...
2- یعنی اینجا از مصادیق مدلول عمومات نیست.
3- این کلام میرزا (ره) از (بلکه رجوع قسم...) تا (از اصل ساقط است) نیازمند توضیح است: میگوید: قسم وقتی متوجه مدعی میشود وبه او رجوع میکند که راه دیگری برای قطع دعوی نباشد. ودر اینجا راه دیگری هست وآن سقوط اصل دعوی است. پس قسم به مدعی رجوع نمی کند.

ماخذ مسأله در اوایل همین کتاب صلح مذکور شد. (1)

82:سوال:

82:سوال: شخصی دعوای شراکت ملکی با خالوی خود دارد از باب حق مادر که از جد مادری منتقل شده. وخالو اقرار به حق او کرد، وبعد صلح کرد دعوی او را به قدر معینی از همان ملک. بعد خالو دعوی غبن مینماید. آیا هر گاه آن شخص مدعی تفاوت قیمت را به خالو بدهد باز خالو اختیار فسخ مصالحه را دارد یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: دور نیست که با وجود بذل تفاوت باز خالو مسلط بر فسخ باشد، به جهت استصحاب خیار چنانکه اشهر واظهر در خیار غبن هم همین است. هر چند مجال این سخن هست که دلیل ظاهری بر ثبوت اصل (خیار غبن در صلح) به غیر قاعده ضرر نیست. بخلاف بیع که در آنجا اجماع منقول وبعض اشارات از اخبار هست. وقاعده ضرر در مانحن فیه جاری نیست، به سبب این که مفروض این است که غابن رفع ضرر از مغبون میکند به دادن تفاوت قیمت. پس باید صلح بر لزوم باقی بماند. وهر چند فی الجمله رجحانی در نظر هست از برای آنچه اول گفتیم، به سبب استصحاب، چون خیار در اول اطلاع بر غبن حاصل نشد وارتفاع آن به دادن تفاوت معلوم نیست، وبه سبب شهرت حکم در مسأله بیع وظاهر عدم فرق است. ولکن احوط این است که بنا را در این مقام نیز بر صلح گذارند.

83:سوال:

83:سوال: زید وعمرو با یکدیگر محاسبه داشتند. در سر مبلغی اختلاف کرده اند. عمرو میگوید به تو دادم. وزید میگوید نگرفتم. بالاخره صلح کردند به نصف ما به الاختلاف. آیا هر گاه عمرو دروغ گفته [ باشد ] مشغول ذمه زید هست در آن نصف که نداده؟ وزید هر گاه گرفته باشد مشغول ذمه آن نصف هست که گرفته یا نه؟ و در دنیا حکم ایشان چه چیز است؟.

جواب:

جواب: صلح در ظاهر شرع دعوی را ساقط میکند. ولکن هر کدام بباطل باشند مشغول الذمه دیگری هستند در آخرت. و هر گاه بعد از صلح به اقرار یا بینه ثابت شود بطلان قول آن که بر باطل بوده، حق خود را در دنیا هم می تواند مطالبه کرد. مگر این که در .

ص: 184


1- از آن جمله: رجوع کنید به مسأله 44.

حین مصالحه ابراء ذمه کرده باشند به طیب خاطر هر چند بر باطل گرفته شده باشد.

84:سوال:

84:سوال: چه میفرمایند در خصوص این که صلح مهری واقع بشود به وجه معینی. مشروط به طلاق وعدم رجوع، نماید. می تواند یا نه - بعد از جاری شدن صیغه طلاق وقبل از انقضای عده؟ -؟. ودیگر بفرمایند که شرط مابین ایجاب وقبول هر گاه اتفاق نیفتد وقبل از ایجاب وقبول باشد، وبعد از ایجاب وقبول اعاده شرط نشده. آیا این شرط لازم است یا نه؟ -؟.

جواب:

نظر به شرط، ظاهر این است که طلاق گفتن واجب می شود. و هم چنین رجوع کردن حرام می شود. ولکن هر گاه طلاق ندهد باز زوجه زوجه او است. چون مقتضای عقد نکاح دوام است. وازاله آن نمی شود الا به طلاق وامثال آن. ومقتضای طلاق رجعی صحت رجوع است ومترتب شدن ثمره رجوع به آن. وحرام بودن رجوع منافات ندارد با ترتب ثمره رجوع که عود زوجیت است. هر چند فعل حرام کرده باشد. (1) بلی در این صورت زوجه به سبب رجوع زوج به او مسلط می شود بر فسخ مصالحه مهر و باز مهر خود را میطلبد. ووجه مصالحه را رد میکند. واگر نخواهد فسخ کند صلح بر حال خود باقی است. واما سوال:

جواب:

جواب: نظر به شرط، ظاهر این است که طلاق گفتن واجب می شود. و هم چنین رجوع کردن حرام می شود. ولکن هر گاه طلاق ندهد باز زوجه زوجه او است. چون مقتضای عقد نکاح دوام است. وازاله آن نمی شود الا به طلاق وامثال آن. ومقتضای طلاق رجعی صحت رجوع است ومترتب شدن ثمره رجوع به آن. وحرام بودن رجوع منافات ندارد با ترتب ثمره رجوع که عود زوجیت است. هر چند فعل حرام کرده باشد. (2) بلی در این صورت زوجه به سبب رجوع زوج به او مسلط می شود بر فسخ مصالحه مهر و باز مهر خود را میطلبد. ووجه مصالحه را رد میکند. واگر نخواهد فسخ کند صلح بر حال خود باقی است. واما سوال: از حال ذکر شرط قبل از عقد: پس اظهر این است که شرط اعتبار ندارد مگر این که ذکر شود ما بین ایجاب وقبول. واعاده آن بعد از ایجاب وقبول نفعی ندارد.

85:سوال:

85:سوال: شخصی دو باب خانه داشته ویک باب را به کمترین فروخته ویک باب را جهت خود نگاه داشته در آن سکنی مینموده. وممر (راه روش) خانه بایع از خانه مبتاعه به کمترین بوده. وهمان خانه مسکونه خود را بایع مزبور به شخصی که همسایه آن بود در معرض بیع در آورده. کمترین به محض اطلاع [ از ] مبایعه، اظهار حق الشفع خود را نموده ام. وبه علت این که مبادا کمترین بعد از وقوع مبایعه، خانه بایع را به شفعه اخذ نمایم، معامله را به صورت مصالحه نموده اند. آیا در چنین صورتی که قصد .

ص: 185


1- روح فتوای میرزا (ره) در این مسأله با جریان استدلالی که در مسأله 57 بیان کرد سازگار نیست.
2- روح فتوای میرزا (ره) در این مسأله با جریان استدلالی که در مسأله 57 بیان کرد سازگار نیست.

مبایعه بوده وبه جهت سقوط شفعه کمترین به صورت مصالحه نموده اند، آیا شفعه در آن جاری است یا خیر؟ -؟. ودیگر این که مشتری که خانه ها را ابتیاع نموده خانه های قدیم او متصل به همین خانه میباشد، اکثر عبور ممر خانه های قدیمی را از خانه های جدید واگذاشته، که حال عبور شخص مذکور وعمله دکاکین نساجی او اشخاص دیگر در محوطه حقیر میباشد. وبسیار بر عیال وکسان حقیر دشوار است. استدعا آن که صورت مسأله را در فوق عریضه قلمی فرمایند که آیا در صورت اول شفعه حقیر میرسد ومی توانم به شفعه اخذ نمایم یا خیر؟ -؟. ودیگر آن که ممر وعبور حال را که علاوه بر ایام قدیم است میتوانم منع نمایم یا خیر؟ -؟.

جواب:

اظهر واشهر این است که در عقد صلح حق الشفع نمی باشد، وظاهر این است که هر چند عدول از صیغه بیع به صیغه صلح از برای حیله اسقاط شفع باشد باز چنین است، یعنی حق شفع ساقط است. واما حکایت سوال:

جواب:

جواب: اظهر واشهر این است که در عقد صلح حق الشفع نمی باشد، وظاهر این است که هر چند عدول از صیغه بیع به صیغه صلح از برای حیله اسقاط شفع باشد باز چنین است، یعنی حق شفع ساقط است. واما حکایت سوال: از معبر ومانع شدن مترددین: بلی می تواند مانع تردد زاید بر مقدار حاجت یک خانه بشود. چون بایع استحقاق تردد زیاده بر حاجت تعارفی یک خانه، نداشته، الحال مشتری هم نمی تواند زیاده از آن مقدار تردد کند. والله العالم.

86:سوال:

86:سوال: هر گاه مجرای آب زید در خانه عمرو باشد، ودر مجرا خرابی بهم رسیده که عبور آب منشأ تضرر خانه عمرو می شود. آیا عمرو را میرسد که منع کند زید را از بردن آب، تا این که رفع ضرر کند از خانه او -؟.

جواب:

جواب: ظاهر این است که نمی تواند او را الزام کند به تعمیر مجرا ورفع ضرر. بلکه عمرو باید خود رفع ضرر از خانه خود بکند. چنانکه هر گاه خرابی در مجرا بهم رسد که مانع عبور آب باشد، بر عمرو لازم نیست که مجرا را درست کند تا او آب ببرد. بلکه هر گاه خواهد آب ببرد خود رفع مانع کند وآب ببرد، آنچه بر عمرو لازم است همین تمکین زید است از آب بردن.

ص: 186

87:سوال:

87:سوال: زینب املاک چند را در حین سفر مکه معظمه مصالحه کرد به زید به یک من گندم وصد دینار نقد، واملاک را به تصرف زید نداد وشرط کرد در ضمن عقد که زید وصایای چند به عمل آورد. وبعد از مراجعت از مکه اموال خود را متصرف شد. بعد از چندی زید مرد وزینب خانه خود را که از جمله املاک مزبوره بود فروخت به عمرو. وبعد زینب فوت شد. الحال وارث زید میگوید خانه مال من است. آیا آن صلح صحیح است؟ واین بیع صحیح است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: ظاهر این است که صلح صحیح است. وعدم اقباض ضرر ندارد. لکن چون وصایا متحقق نشده به سبب فوت زید قبل از زینب پس زینب مسلط است بر فسخ مصالحه. پس اگر فسخ کرده وبیع کرده، بیع صحیح است. و هر گاه فسخ نکرده، بیع صحیح نیست. ودر صورت جهالت حال دور نیست ترجیح صحت بیع به جهت حمل فعل مسلم بر صحت، وظهور بیع در فسخ، وچون خیار فسخ از اموری است که به میراث میرسد، وارث زینب الحال می تواند فسخ کرد. چون دلیلی بر فوریت آن خیار نیست، واستصحاب مؤید آن است، ولکن این فسخ وارث نفع ظاهری در تصحیح بیع کردن، محل اشکال است ومحتاج به تامل.

88:سوال:

88:سوال: زید مجموع اموال خود را مصالحه نمود به بعضی از اولاد خود - یکی کبیر وباقی صغار - به موجب صلحنامچه صحیح معتبر. وبعد از هفت ماه به جهت طفلی که جنین بوده در هامش صلحنامچه قلمی نموده به این عبارت که: (چون جناب مصالح اشیاء مفصله متن ار منتقل نموده بود وقبل از اجرای صیغه آثار حمل ظاهر شد پس بنابر این، طفل در رحم را با مصالح الیهم شریک نموده که بعد از ولادت به مضمون - للذکر مثل حظ الانثیین - اموال مذکور را قسمت نمایند وعذری وبهانه [ ای ] نجویند) الحال اولاد کبار که داخل در مصالح لهم نیستند میگویند که این صلح صحیح نیست به سبب این که از متن میرسد که صیغه جاری شده واز حاشیه عدم اجرای آن میرسد. آیا باعث بطلان صلح می شود یا آن که صلح صحیح است؟ -؟.

جواب:

جواب: کاغذ وصلحنامچه من حیث هو اعتباری ندارد، خواه متن او باشد یا

ص: 187

حاشیه. مگر آن که به قراین از برای حاکم شرع علم به مضمون آن حاصل شود وآن بسیار بعید است. خصوصا در صورت سوال که کمال اجمال دارد، وبسیار نامربوط است. پس باید اصل مسأله را از خارج معلوم کرد وبه مقتضای آن عمل کرد. پس میگوئیم که: هر گاه به ثبوت برسد که آن ملک را صلح کرده به جماعتی از اولاد خود از صغار وکبار وصیغه مصالحه - اصالتا وولایتا - جاری شده. در این صورت عقد مصالحه از عقود لازمه است. ودیگر آن طفل که در رحم است به هیچ وجه با آنها شریک نمی تواند شد. و هر گاه صیغه جاری نشده وهنوز ملک در ملکیت مصالح باقی است والحال که اثر حمل ظاهر شد، صیغه مصالحه را با همان اولاد اصالتا وولایتا وبا این حمل هم ولایتا جاری میکند، باز صلح نسبت به حمل صحیح نیست، چون حمل قابل تملک نیست. و این که در بعض صور ممکن است از برای او تملک - مثل وصیت ومیراث - به دلیل خارج است، وآنهم مشروط است به این که آن حمل زنده متولد شود. پس ملکیت او در این صورت هم ملکیت متزلزل است، ومراعی است تا وقت ولایت. ودر کلمات علما در (کتاب اقرار) تصریح است به این که هر گاه کسی اقرار کند به چیزی از برای حمل، سه صورت دارد: یکی آن که اقرار کند با ذکر سبب تملکی که شرعا مجوز تملک هست - مثل آن که بگوید که این مال از حمل است که به میراث به او رسیده، یا از برای او وصیت شده - دوم این که با ذکر سببی باشد که شرعا مجوز تملک نباشد مثل این که بگوید که به سبب این که جنایتی به او رسیده ومستحق غرامت آن شده، یا معامله [ ای ] برای آن شده که مال او شده. وسوم آن که مطلق اقرار کند وذکر سبب نکند. در صورت اولی بی اشکال اقرار صحیح است، ولکن باید منتظر ولادت او حیا بود. پس اگر حیا متولد شد به او منتقل می شود. والا، فلا. ودر صورت دوم خلاف کرده اند، واکثر صحیح دانسته اند. چون [ با ] اول کلام، اقرار تمام است، ومنزل می شود بر وجه صحیح که یکی از آن دو صورت باشد (که وصیت ومیراث است) و [ به منزله ] ذکر سبب ملقی می شود. ودر صورت سوم نیز اظهر حمل بر وجه صحیح است. پس از اینجا معلوم

ص: 188

شد که انتقال بروجه معامله را محال میدانند. واز این جهت است که وقف ابتدائی بر حمل را هم صحیح نمیدانند، چون وقف تملیک عین است در حین اجرای صیغه، و حمل قابل ملک نیست، بخلاف وصیت که آن تملیک است بعد از موت موصی. و هر گاه مراد او در حاشیه، صلح نباشد. بلکه مراد او وصیت باشد. واز حکایت صلحی که در متن شده اعراض کرده، والحال وصیت میکند از برای آن جماعت اولاد با این حمل. پس در این صورت، وصیت صحیح است. ولکن باید ملاحظه کرد که از ثلث مال او بر می آید یا نه. پس اگر زاید بر ثلث نباشد یا باشد و [ لکن ] ورثه امضا کنند، صحیح است. وبه مقتضای وصیت (للذکر مثل حظ الانثیین) قسمت می شود، ولکن به شرط تولد او حیا. واگر از ثلث بر نیاید یا وراث امضا نکنند، اکتفا می شود به مقدار ثلث. وبدان که: بعد از این که بنا را گذاشتیم به این که تصرف ثانی از باب وصیت بوده و حمل هم متولد شد حیا، باید دانست که چنانکه قابلیت ملک شرط است در (موصی له)، وجود او هم شرط است در حال وصیت، هر چند به عنوان نطفه وعلقه باشد. پس اگر از وقت وصیت تا حین ولادت ششماه کمتر گذشته، وصیت صحیح است. زیرا که جزم به وجود او در رحم در حین وصیت حاصل می شود. واما هر گاه زاید بر اقصی مدت حمل گذشته باشد ومتولد شود، پس معلوم است که در آن وقت موجود نبوده، وصحیح نیست. و هر گاه به قدر اقصی مدت حمل گذشته باشد با مقدار زمان امکان جماع کردن، یا کمتر از اقصی یعنی ما بین اقصی مدت حمل واقل مدت حمل. پس اگر ان حامل شوهری دارد، یا مولائی دارد (اگر کنیز باشد)، پس حکم به صحت نمی شود زیرا که احتمال دارد که بعد از وصیت بهم رسیده باشد. وعلم به وجود او در حین وصیت حاصل نمی شود. واما هر گاه شوهری یا مولائی ندارد، پس حکم می شود به وجود آن در حال وصیت. و هر چند در اینجا هم محتمل است که به سبب زنا یا وطی به شبهه، بعد از وصیت بهم رسیده باشد. لکن در اینجا (ظاهر) را بر (اصل) مقدم داشته اند چون افعال مسلمین

ص: 189

محمول بر صحت است، واین قاعده مقتضی عدم زنا است. ووطی به شبهه هم از امور نادر الوقوع است. وغالب این است که حمل به انقضای اقصی مدت حمل یا [ نزدیک ] به آن متولد می شود. وبر این ایراد شده که این در حمل کافره تمام نمی شود. وایضا آن زنی که فراشی دارد (یعنی شوهری یا مولائی) هم که غالب این است که ولد به نه ماه متولد می شود که اقصای حمل است (بنا بر اشهر واظهر) یا نزدیک به آن. وچنانکه در آنجا (ظاهر) را مقدم میدارند، در اینجا هم میداریم. واگر گوئی: که در صاحب فراش به سبب اصل تاخر انعقاد نطفه حکم به وجود حمل نمیکنیم. میگوئیم: که با وجود این که معارض است با اصل تاخر وصیت، این سخن در زن خالی از فراش هم جاری است. و هم چنین اگر بگوئی: که اصل عدم انتقال مال از موصی به غیر، به سبب آن است. [ گوئیم: ] در اینجا هم جاری است. بلی میتوان گفت که این سخن در خالی از فراش، محض از راه تقدیم ظاهر بر اصل نیست تا قابل معارضه با [ اصل تاخر وصیت ] باشد، بلکه به سبب متابعت دلیل وقاعده است. زیرا که حکم به عدم زنای خالی از فراش به سبب حمل فعل مسلم است بر صحت، که از جمله قواعد وادله است. وعدم حصول وطی به شبهه هم از راه اصل عدم حصول شبهه است در خارج، نه محض ندرت. پس در خالی از فراش (حسب الامکان) نفی علوق نطفه میکنیم تا این که اقصی مدت حمل بگذرد. ودر این وقت چون نفی علوق امکان ندارد، پس ملتزم میشویم علوق را مرددا ما بین زنا وشبهه. واما در زن صاحب فراش پس در آنجا چون فراش از ادله شرعیه است وبه سبب آن لحوق ولد ممکن است وموقوف نیست بر علم به تحقق جماع بلکه امکان آن کافی، پس در اینجا چیزی نیست که مارا مضطر کند به این که تاخر امکان انعقاد نطفه را اعتبار کنیم (1). پس تکیه در مسأله به محض تقدم اصل بر ظاهر یا ظاهر بر اصل، نیست. تا مورد معارضات شود. .

ص: 190


1- عبارت نسخه :... به این که اخر او ان امکان انعقاد...

وحاصل کلام این که: در زن بی شوهر حکم به صحت وصیت است (1) به سبب احتراز نسبت زنا یا التزام شبهه، به جهت بری کردن مسلم خواهد بود از فجور، واصل عدم تحقق شبهه. وبعد از حصول یقین به احدهما مانعی از برای عمل کردن به مقتضای ظهور وغلبه که دلیل شرعی است، نیست. ولیکن در زن شوهر دار، تاخیر انعقاد نطفه ونسبت علوق آن به جماع متاخر مانعی از برای آن نیست تا بنا را بر غلبه وظاهر گذاریم. زیرا که فراش دلیل شرعی است ومعاضد اصل تاخر است. وغلبه دلیل شرعی ومعارض اصل تاخر است ودلیل بر اصل مقدم است.

89:سوال:

89:سوال: زید مجموع اموال خود را مصالحه نماید به بعضی از اولاد خود، یکی کبیر وتتمه صغیر. ومصالح مذکور در مواضع متعدده اعتراف نماید وبگوید که ای جماعت مستمعین صلحنامه را مهر کنید و هر یک شاهد مصالحه باشید. لکن بر شهود اجرای صیغه معلوم نباشد. آیا از صلحنامه اجرای صیغه واخذ وقبض مصالح به، میرسد یا نه؟ -؟. واولاد کبار که داخل در مصالح لهم نیستند میگویند که شهود شاهد بر اجرای صیغه نیستند. وبه این جهت صلح ثابت نیست وما حق خود را میخواهیم. آیا سخن ایشان مسموع است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: ظاهر این است که به اقرار به صلح ثابت می شود صلح، وشاهد بر اقرار، ضرور نیست که شاهد بر اجرای صیغه باشد. واحتمال این که مقربه صلح، مراد او محض مساومه باشد یا معاطات، خلاف ظاهر است. خصوصا در صورتی که مصالحه نامه به عنوان اجرای صیغه نوشته شده باشد. ومصالح میگوید شاهد باشید که من صلح کردم وکاغذ را مهر کنید و هر گاه آن اولاد کبار که مدعیاند، قبول اقرار بکنند لکن بگویند که اقرار مبتنی بر معاطات ومساومه بود. ومصالح لهم بگویند که به عنوان صیغه بوده، قول ایشان مقدم است با یمین. والله العالم بحقایق الامور.

90:سوال:

90:سوال: زید از عمرو مبلغ صد تومان طلب داشت، وعمرو منکر بود. وزید مزبور پنجاه تومان آن را صلح نمود به مبلغ معینی. واز پنجاه تومان دیگر ساکت بود نظر به .

ص: 191


1- ودر نسخه: عدم حکم به صحت وصیت است.

مصحلت. حال زید میگوید به عمرو که پنجاه تومان دیگر مرا بده. عمرو میگوید که دعوای تو بر من همین پنجاه تومان بود که صلح نمودی وادعای دیگر نداری. آیا سخن زید مسموع است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هر چند که سماع دعوی پنجاه تومان تازه، محل اشکال نیست. ولکن چون ظاهر این است که طرفین معترفند که دعوی یک دعوی بود، وهر دو معترفند که پنجاه تومان دعوی صلح شده به وجه معین، لکن نزاع در سر این دارند که (مدعی به) در حال مصالحه، صد تومان بود وصلح از نصف آن شده یا مدعی به همان پنجاه تومان بود و صلح از مجموع مدعی به شده ودیگر از آن باب حقی بر ذمه عمرو باقی نمانده. پس [ زید ] مدعی این است که مدعی به در آن حال صد تومان بود وصلح از پنجاه تومان شده وتتمه دعوی باقی است. وعمرو مدعی این است که مدعی به پنجاه تومان بود لاغیر، و دیگر حقی باقی نیست. پس ظاهر این است که بافقد بینه، قول عمرو مقدم است با یمین. به جهت اصل برائت وعدم زیادتی. هر چند از حیثیت این که دعوی فعل زید است واو اعرف است به فعل خود، ولکن این معنی مقاومت با اصل نمی کند. بلکه ادعای عمرو مطابق ظاهر هم هست، چون این سخن زید که برای مصلحتی از پنجاه تومان ساکت شده، خلاف ظاهر است.

91 :سوال:

91 :سوال: در صورت مزبوره عمرو در وقت مطالبه پنجاه تومان ثانی به زید گفت که (هر گاه راضی نیستی مصالحه [ را ] فسخ کن). وزید هم (فسخت) گفت. و بعد عمرو میگوید که تو (فسخت) گفتی ومن (قبلت) نگفتم. وزید گفت که تو گفتی (فسخ کن) من (فسخت) گفتم به رضای تو. آیا به همین لفظ، فسخ حاصل می شود یا نه؟ -؟. وسخن کدامیک مسموع است؟.

جواب:

جواب: ظاهر این است که در تقایل وتفاسخ عقود لازم، از طرفین شرط است تلفظ به لفظی که دلالت کند بر (انشاء فسخ). مثل این که هر دو دفعتا بگویند (تفاسخنا - او - تقایلنا)، یا به فاصله قلیلی. یا آن که یکی بگوید (فسخت) ودیگری بگوید

ص: 192

(قبلت) وبدون این، عقد منفسخ نمی شود. وسوال: فسخ از احدهما قائم مقام قبول، نمی شود ونفعی ندارد. چنانکه سوال:

(قبلت) وبدون این، عقد منفسخ نمی شود. وسوال: فسخ از احدهما قائم مقام قبول، نمی شود ونفعی ندارد. چنانکه سوال: (اقاله) قبل از اجراء صیغه آن، هم ضرور نیست. بلکه مجرد همین که احدهما بگوید (فسخت) ودیگری بگوید (قبلت) کافی است. و این بخلاف فسخی است که خیار آن در ضمن عقد لازم شرط می شود واز برای احدهما یا کلاهما، که در آنجا قبول از طرف دیگر ضرور نیست. بلکه همان لفظ (فسخت) کافی است.

92:سوال:

92:سوال: مصالحه احد نقدین به جنس خود با زیادتی نسیتا چه صورت دارد - یعنی مصالحه به نسیه باشد -؟.

جواب:

جواب: حرام است از حیثیت این که ربا است، نه از راه عدم حصول (قبض مجلس) در مصالحه. زیرا که قبض مجلس در مصالحه نقدین شرط نیست. آن در (بیع صرف) است. بلی هر گاه احد نقدین را به جنس متغایر متفاضلا معامله کند نسیتا بر وجه مصالحه جایز است. چون ربا نیست، وبیع هم نیست که قبض مجلس شرط باشد.

93:سوال:

93:سوال: هر گاه زید با سه نفر از خواهر [ ان ] خود مجاری معینه را به برادر خود عمرو به عقد مصالحه منتقل نمایند وبه تصرف او دهند، تا سه سال وکسری در تصرف مصالح له باشد... (1) وقدری از آن که نیم طاق باشد به شخصی به مبایعه منتقل نموده باشد، وهیچ از آن مجاری در ید مصالح له باقی نمانده باشد (2). بعد تلک المراتب زید مزبور وهمشیره هایش نزد حاکمی رفته مدعی غبن شوند وحکم بر ثبوت صادر نمایند وفسخ مصالحه کنند. آیا در این صورت تسلط گرفتن تفاوت قیمت را دارند که به تصدیق ارباب خبره از مصالح له بگیرند؟ یا این که عین مجاری را میتوانند پس گیرند؟. ومبایعه که مصالح له به آن دو شخص نموده باطل می شود یا نه؟ -؟. ودر صورت فسخ مطالبه اجرت المثل مدت تصرف .

ص: 193


1- در جای نقطه چین جمله ای بوده که در چاپ سنگی ساقط شده است. یعنی بخشی از آن مجاری را فروخته وبخش دیگر را نیز به نحوی منتقل کرده که اکنون برای ما معلوم نیست. پاسخ مسأله نیز بر همین مبنا آمده است.
2- در جای نقطه چین جمله ای بوده که در چاپ سنگی ساقط شده است. یعنی بخشی از آن مجاری را فروخته وبخش دیگر را نیز به نحوی منتقل کرده که اکنون برای ما معلوم نیست. پاسخ مسأله نیز بر همین مبنا آمده است.

که ما بین زمان صلح وزمان فسخ بوده از مصالح له می تواند نمود یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: چون اظهر این است که دعوی غبن در مصالحه مسموع است، وآن موقوف به وقتی نیست بلکه هر وقت که غبن ظاهر می شود دعوی آن میتوان کرد. هر چند بر وارث ظاهر شود، چون دعوی غبن مانند سایر حقوق به میراث میرسد الا آنچه به دلیل ثابت شود خلاف آن. پس مصالحان مزبوران، بر دعوی خود باقیاند. وبعد از اثبات غبن در نزد حاکم شرع تسلط دارند ولکن چون مفروض این است که به سبب بیع از ملک آنها به در رفته وتسلطی بر مشتری نیست اظهر این است که دعوی بر عین ملک نمیتوانند کرد، بلکه قیمت آن را میگیرند وآنچه گرفته اند رد میکنند. چنانچه اظهر در بیع هم این است. و لکن ادعای اجرت المثل هم نمیتوانند کرد، چون قبل از فسخ مال مصالح له بود ومبیع را منتقل کرده به غیر. والله العالم باحکامه.

94:سوال:

94:سوال: مجرد صیغه در صلح موجب لزوم می شود - پیش از قبض مال المصالحه - یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: در صحت ولزوم صلح، قبض وعوض شرط نیست. بلی واجب است ادای عین در صورت صلح به عوض.

95:سوال:

95:سوال: زید به عمرو ادعائی داشته، چون منجر به (احلاف وتحلیف) میشد بنا را به مصالحه گذاشتند به مبلغ معینی. وبعد از چند یوم مال المصالحه مستحقا للغیر بر آمده. آیا مصالحه باطل می شود - خواه مال المصالحه کلا وخواه جزئا مستحقا للغیر بر آید -؟. یا نه؟.

جواب:

جواب: اگر مراد این است که مثلا زید ادعای صد ریال به عمرو داشت، ومصالحه کردند دعوی را به ده عدد اشرفی یک تومانی در ذمه عمرو. وبعد از آن که عمرو ده اشرفی را داد ظاهر شد که آن اشرفیها، یا بعضی آنها مال بکر بوده. در این صورت مصالحه بر هم نمیخورد. وعمرو باید مال بکر را رد کند (1)، وده اشرفی از مال خود بدهد. واگر مراد این .

ص: 194


1- یعنی عین ده اشرفی بکر را به خود او برگردانده وده اشرفی دیگر از مال خودش به عنوان وجه المصالحه به زید بدهد.

است که صلح کرد زید آن دعوی را به ده اشرفی موجود، وظاهر شد که اشرفیها مال بکر بوده. پس اگر [ بکر ] اجازه نکرد مصالحه بر هم میخورد ودعوی عود میکند. و هم چنین هر گاه ظاهر شود که بعضی آنها مال بکر بوده واجازه نکرد. باز مصالحه باطل می شود، چنان نیست که بعض مصالحه صحیح باشد (نسبت به آنچه مال عمرو بوده) وبعضی باطل شود. زیرا که دعوی یک چیز است وجزئی ندارد که یک جزء آن صحیح باشد ویک جزء باطل. واما هر گاه بکر اجازه کند مصالحه را به این معنی که تمام اشرفیها یا بعض آنها که مال او بود در عوض اسقاط حق زید از عمرو باشد. در این صورت اجازه صحیح است وبکر مستحق چیزی نیست الا ثوابی که بر آن عمل است. واگر اجازه کند به این معنی که من استرداد نمیکنم عین آن اشرفیها را که مصالحه تو بر هم خورد ولکن عوض آنها را تو به من بده. در این صورت هر گاه عمرو راضی شد به این معنی پس الحال اشرفیها منتقل به عمرو شده. واظهر این است که صحت معامله موقوف است به اجازه عمرو مصالحه را، و هر گاه اجازه نکند باز صلح باطل می شود. واین از باب آن مسأله می شود که کسی مال کسی را فضولا بفروشد وبعد از آن، [ آن ] مال را از صاحبش بخرد، یا به وجه دیگر به او منتقل شود.

96:سوال:

96:سوال: اذا ادعی زید علی عمرو مالا، ولم یمکنه الاثبات وبنی علی المصالحة بمال معین. وبعد المصالحة ظهر مال المصالحة او بعضه مستحقا للغیر. فهل یبطل المصالحة ام لا؟ -؟. وعلی فرض الصحة فهل یجری خیار (تبعض الصفقة) فی ما ظهر بعضه مستحقا للغیر ام لا؟ -؟.

جواب:

جواب: نفرض الکلام اولا فی البیع لیحصل البصیرة فی المسئلة. ثم نتعرض لمسئلة الصلح ونقول: اذا باع زید متاعا او متاعین من عمرو بعشرة دراهم. فظهر مجموع المبیع مستحقا لبکر. فان اجاز بکر صح، ویصیر الدراهم ماله ومجموع المبیع مالا لعمرو. وان لم یجز بطل. ولو ظهر نصف المتاع او احد المتاعین مستحقا لبکر، فان اجاز بکر صح البیع فی النصف له ویملک نصف القیمة، والنصف الاخر للبایع، ومجموع المتاع لعمرو. وان لم یجز بطل بیع نصف بکر، ویتخیر عمرو فی الفسخ لتبعض الصفقة. هذا حال ظهور المبیع مستحقا للغیر.

ص: 195

واما لو ظهر الثمن مستحقا للغیر: کما لو باغ زید فرسه من عمرو بدینارین معینین فظهر مجموع الثمن مستحقا للغیر. فاذا اجاز مالکه صح، والا بطل. ولو ظهر احدهما مستحقا للغیر فان اجاز صاحب هذا الدینار شراء نصف الفرس به صح البیع ویصیر شریکاا للمشتری فی النصف. وان لم یجز فیسترد صاحب الدینار ویتسلط البایع علی الفسخ لتبعض الصفقة علیه. ولا فرق فی الصورتین بین ما کان البایع فی الصورة الاولی عالما بالحال او غاصبا او جاهلا بان ما فی یده مال الغیر. وکذا المشتری فی الصورة الثانیه. ثم: هل یحصل خیار الفسخ للبایع فی الصورة الاولی وللمشتری فی الثانیة بسبب التبعض -؟. یحتمل ان یقال بثبوب الخیار فی صورة الجهالة بالحال، لان البایع لما کان یعتقد مالکیة جمیع المال فقط یحتاج الی مجموع ثمن المجموع وبین المال لاخذ مجموع الثمن، ولا یرفع حاجته بنصف الثمن، فلو کان بحیث لوظهر انه لایستحق الانصف الثمن لمن یبعه. فبهذا یحصل الضرر له، فیندفع بالخیار. وکذا فی جانب المشتری فی الصورة الثانیة فانه یعتقد انه یشتری مجموع المبیع ولو علم انه لایملک الا النصف لم یشتره. مع انا اذا قطعنا النظر عن التضرر فیرد علیه الاشکال من جهة ان المقصود کان بیع المجموع وشراء المجموع، والبعض غیر المجموع والعقود تابع للقصود. ولذلک حکم بعضهم ببطلان اصل البیع اذا ظهر المبیع مستحقا للغیر، او باع ما یملک ومالا یملک فی صفقة، مستندا بان العقد شیئی واحد ولا یتبعض. ولکن غیر تام کما یظهر من جمهور الفقهاء. فلم یبق الا التمسک بالضرر. ویمکن القدح فیه ایضا بان عمدة المناط فی خیار التبعض هو انه عیب فی المبیع او الثمن. والعیب هنا یظهر فی مال نفسه لا فی المال الذی انتقل الیه من الاخر. ویندفع با نه لاینفی ظهور العیب فی ما انتقل الیه من الاخر ایضا وان کان مسببا عن ظهوره فی ماله. اذا عرفت هذا فلنفرض المسلة فی الصلح: فاذا ادعی احد علی زید مأة دینار ولم یتم وصالحها بفرسین معینین. ثم ظهر الفرسان مستحقین لعمرو. فان لم یجز فیبطل الصلح. ثم هل یصح باجازة عمرو بمعنی ان یکون له حق دعوی المأة دینار فی عوض الفرسین، ام لا؟ -؟. الظاهر العدم لان عوض الفرسین هو اسقاط حق الدعوی عن زید، لانفس

ص: 196

حق الدعوی. فان قلت: یجیزه بان یکون ثواب الاسقاط له فیصح الانتقال. قلت: مع ان هذا موقوف علی جواز نقل العمل بعد الفعل او ثوابه فیه، ان المجاز، ح، غیر ما وقع علیه المعاملة، فان معاوضة الفرسین انما وقعت علی نفس الدعوی واسقاطها، لاعلی ثوابها. فهذه معاملة جدیدة، لا اجازة لما وقعت. نعم، یمکن توجیهه فی الصلح بان یجیز کون فرسه عوضا لاسقاط الحق. لا ان ینتقل الیه فی عوض الفرس دعوی مأة دینار، ولا ثوابه. فان مأة دینار لم یقع عوضا فی اصل الصلح بل اسقاط هو العوض. فح معنی اجازة الصلح الرضا، بان یسقط دعوی المدعی من زید بفرسه، ولیس له شییء. واما توقع الثواب علی هذا الامضاء والاجازة، فهو شیئی آخر لادخل له بما نحن فیه کمالا یخفی. اذ ذلک لیس بمعاوضة بالثواب واجازة لها. بل هو ادامة واثبات لامر فیه ثواب، ای فی ذلک الاثبات الادامة. هذا لو لم یطالب صاحب الفرس قیمته بل اجازه مجانا. واما لو اجاز بمعنی (انی رضیت بکون فرسی عوضا عن اسقاط الحق بشرط ان یعطی قیمتها) فهذه لیست من باب الاجازة المصطلحة، ای معناه (لا اطالبک العین و استرداده بل اطالبک قیمة عینی). فح یرجع الی مسئلة (من باع مالا فضولا ثم ملکه) و التحقیق فیها انه لایصح الا مع اجازته بعد الشراء فاذا دفع المدعی علیه الفرسین الی المدعی ولو من باب الغصب ثم اشتراه من صاحبه او انتقل الیه با عطاء قیمتها وغرامتها، فان اجاز المعاملة الاولی صحت، والا، فله الرجوع عن المصالحة. هذا کله اذا ظهر الفرسان مستحقین للغیر. واما لوظهر احد احد الفرسین مستحقا لعمرو ولم یجز: فالظاهر بطلان المصالحة رأسا. لان الدعوی امر بسیط لایتبعض حتی یبطل نصفها بسبب ظهور استحقاق نصف العوض للغیر ویبقی الباقی. وکذا اسقاطها وتبعض المدعی به، لایستلزم جواز تبعض الدعوی. واما لواجاز: فالظاهر الصحة. بمعنی اسقاط المصالح للفرسین واسقاط اصل الدعوی عن زید، علی التفصیل المتقدم، ای اجازه محانا او مع مطالبة القیمة. ولا منافاة بین بساطة احد طرفی المصالحة وبین ترکب الطرف الاخر، سواء کان المرکب من شخص او شخصین اذا

ص: 197

وقع الامضاء. والتحقیق ان یقال: الحکم فی الصلح یختلف باختلاف اقسامه فی الاجازة والتبعض. فلو کان صلحا ابتدائیان بین عینین فهو مثل البیع فی احکام الاجازه والتبعض. وکذا ان کان بین مالین مجهول المقدار مع عدم امکان الاستعلام مع تحقق الاصل، مثل مصالحة احد المیراثین المجهولین بالاخر وظهور احد هما (بتمامه او بعضه) مستحقا للغیر، فیجری الاجازة والتبعض ایضا. وکذا لو کان احد هما مجهولا والاخر معلوما، وان کان مجهول المقدار. وبعد التامل فی ما ذکر تعرف احکام سایر الاقسام. فالعمدة هو بیان صحة الفضولی ومعنی الاجازة. واذا جعلت الاصل فی تصحیح الفضولی هو مثل (اوفوا العقود) فیطرد الکلام فی کل ما یصدق علیه انه عهد موثق و لحقه الرضا. فیحکم بصحة الجمیع سواء کان الحق استقاطا او تملکا. ولکنهم ادعوا الاجماع علی عدم جریانه فی الایقاعات مثل العتق والطلاق فیبقی الباقی تحت العموم علی تفاوت بین موارده.

97:سوال:

97:سوال: کسی ادعای طلبی مر میتی مینمود واقامه بینه دعوی خود در نزد حاکم شرع نمود. وقبل از یاد نمودن قسم استظهاری صلح نمود به دیگری حق ثابت خود را به مبلغ معینی. به زعم این که به محض اقامه بینه (مدعی به) او ثابت شده. بعد به فتوای بندگان عالی آن مصالحه بر هم خورد. وبعد مدعی رفت در نزد ملائی که نه مجتهد ونه ماذون از مجتهدی بود قسم استظهاری یاد نمود. وطرفین مصالحه غافل از این که قسم دادن وظیفه این شخص نیست باز مصالحه جدیده نمودند همان حقوق - ثابته به زعم خود - را به مال المصالحه معینی. بعد ذلک بعضی از علما فرمودند که این مصالحه باز صحتی ندارد، چون چنین قسمی مثمر ثمر نیست. وبعضی بر آنند که حکم به فساد صلح نمی تواند نمود وآن صلح مراعی است تا مدعی قسم استظهاری به وجه صحیح یاد نماید. وحال احد طرفین مصالحه طالب فساد ودیگری طالب صحة مصالحه است. و هر یک متمسک به رایی هستند که به جهت او مفید است. فلهذا مدتی است که

ص: 198

منازعه بینهما به طول انجامیده. حال بنا به آن شده است که آنچه رای ملازمان سامی است در مسأله معمول داشته شود.

جواب:

جواب: اولا: این که قسم غیر حاکم شرع واقعی مناط اعتبار نیست (و هم چنین قسم حاکم شرع واقعی که غیر آن حاکم شرع واقعی اول باشد که اقامه بینه در نزد او شده وهنوز قسم نداده وحکم نکرده. زیرا که اقامه بینه وقسم دادن هر دو باید در نزد یک نفر باشد که بعد از این هر [ چه خواهد ] حکم کند). (1) ولکن سخن در کردار حاکم (شرع واقعی بعد از تنفیذ وامضای او) بی وجه است. زیرا که شاید در نظر او اکتفا به اقامه بینه سابقه بوده. واما هر گاه قسم را همان حاکم بدهد که اقامه بینه نزد او شده، پس دور نیست که صحیح باشد هر گاه (مفارقت مجلس) را مضر ندانیم، خصوصا با فاصله بسیار. وبه هر تقدیر این هم مثل سابق است در اینک امری (2) که حاکم شرع واقعی بکن نقض آن جایز نیست مادامی که بطلان آن در واقع ثابت نشود. وثانیا: در باب فتوی (3)، من در خاطرم نیست صورت استفتا وفتوی، اگر واقعا چنین بوده مراد من از بطلان مصالحه این بوده که به مجرد همان اقامه بینه، حق ثابت نمی شود وبه آن مصالحه اکتفا نمیتوان کرد از حیثیت این که همان مصالحه است. بلکه [ این سخن که ] اگر بعد از آن، قسم استظهاری بر وجه صحیح، به این معنی که اگر قسم صحیح به عمل آید به مجرد همین، صلح صحیح می شود بعد از حکم حاکم، پس خالی از اشکال نیست. بلی اگر میگفت مراعی است به اجازه بعد از قسم استظهاری باحکم، وجهی داشت. پس ما میگوئیم که: هر گاه طرفین عالم باشند به ثبوت حق در ذمه میت .

ص: 199


1- ودر نسخه:... که بعد از این هر دو حکم هم بکنند.
2- هر اظهار نظری که یک فقیه جامع الشرایط بنماید بر دو نوع است: الف: فتوی: هر فتوائی قابل نقض ونقد وانتقاد وبررسی وتحلیل وتایید وابرام است. ب: حکم: حکم قابل نقض به وسیله فقیه دیگر نیست ومخالفت با آن جائز نیست هر چند بطلان آن در نظر فقیه دیگر مسلم باشد. مگر این که خلاف آن وبطلان آن در واقع ثابت شود. مثلا فقیهی بر اساس شهادت افراد عادل حکمی را صادر نماید سپس روشن شود که آنان عادل نبوده اند.
3- هر اظهار نظری که یک فقیه جامع الشرایط بنماید بر دو نوع است: الف: فتوی: هر فتوائی قابل نقض ونقد وانتقاد وبررسی وتحلیل وتایید وابرام است. ب: حکم: حکم قابل نقض به وسیله فقیه دیگر نیست ومخالفت با آن جائز نیست هر چند بطلان آن در نظر فقیه دیگر مسلم باشد. مگر این که خلاف آن وبطلان آن در واقع ثابت شود. مثلا فقیهی بر اساس شهادت افراد عادل حکمی را صادر نماید سپس روشن شود که آنان عادل نبوده اند.

در نفس الامر، وصلح واقعی شود قبل از قسم صحیح وحکم حاکم، پس ظاهر این است که صلح صحیح باشد. هر چند در ظاهر شرع به ثبوت نرسیده باشد. و هم چنین در صورتی که صلح حق دعوی خود را کرده باشد نه نفس (مدعی به) را، هر چند علم به استحقاق نفس الامری از برای مصالح له حاصل نباشد. واما در صورت جهل مصالح له به استحقاق نفس الامری [ اگر ] به گمان فاسد خود چنین داند که به محض اقامه بینه، حق او در ظاهر شرع ثابت است وبا او مصالحه کند، وبعد متنبه شود که این گمان فاسد بوده، پس آن نقل وانتقال به عنوان بت وتنجیر که حاصل شده، مناط لزوم صلح نمی شود، واز برای مصالح له جایز است که امضا کند وجایز است که فسخ کند. پس اگر اجازه کند صحیح می شود واگر اجازه نکند منفسخ می شود. واشکال در این است که آیا در این صورت از جانب مصالح لازم است - چون علم واقعی داشت به استحقاق خود، گو علم به استحقاق او در ظاهر شرع به گمان فاسد منشأ لزوم نشود -؟. یا انکه او هم می تواند فسخ کند وهم می تواند امضا کند؟ ودور نیست که بگوئیم از جانب او لازم باشد. یعنی درصورتی که مصالح له بعد از قسم وحکم اجازه کرد، او دیگر فسخ نمی تواند کرد. وبه هر حال، چون مطلب سائل (چنانکه از صورت این استفتاء ظاهر می شود) سوال: از حال مصالح له است - که آیا می تواند فسخ کند یا نه؟ -؟. - - پس میگوئیم که: اظهر این است که بلی می تواند، وبه هر حال ظاهر این است که اشکالی نیست در این که هر گاه مصالح له فسخ کند می تواند کرد. واما این که اصل صحت است وبطلان آن موقوف است بر فسخ (مثل خیاراتی که در بیع معیب وامثال آن حاصل می شود)؟ یا از قبیل فضولی است که عقد مراعی است به اجازه واجازه متمم عقد است؟ این محتاج به تامل، ولکن در صورت سوال:

در نفس الامر، وصلح واقعی شود قبل از قسم صحیح وحکم حاکم، پس ظاهر این است که صلح صحیح باشد. هر چند در ظاهر شرع به ثبوت نرسیده باشد. و هم چنین در صورتی که صلح حق دعوی خود را کرده باشد نه نفس (مدعی به) را، هر چند علم به استحقاق نفس الامری از برای مصالح له حاصل نباشد. واما در صورت جهل مصالح له به استحقاق نفس الامری [ اگر ] به گمان فاسد خود چنین داند که به محض اقامه بینه، حق او در ظاهر شرع ثابت است وبا او مصالحه کند، وبعد متنبه شود که این گمان فاسد بوده، پس آن نقل وانتقال به عنوان بت وتنجیر که حاصل شده، مناط لزوم صلح نمی شود، واز برای مصالح له جایز است که امضا کند وجایز است که فسخ کند. پس اگر اجازه کند صحیح می شود واگر اجازه نکند منفسخ می شود. واشکال در این است که آیا در این صورت از جانب مصالح لازم است - چون علم واقعی داشت به استحقاق خود، گو علم به استحقاق او در ظاهر شرع به گمان فاسد منشأ لزوم نشود -؟. یا انکه او هم می تواند فسخ کند وهم می تواند امضا کند؟ ودور نیست که بگوئیم از جانب او لازم باشد. یعنی درصورتی که مصالح له بعد از قسم وحکم اجازه کرد، او دیگر فسخ نمی تواند کرد. وبه هر حال، چون مطلب سائل (چنانکه از صورت این استفتاء ظاهر می شود) سوال: از حال مصالح له است - که آیا می تواند فسخ کند یا نه؟ -؟. - - پس میگوئیم که: اظهر این است که بلی می تواند، وبه هر حال ظاهر این است که اشکالی نیست در این که هر گاه مصالح له فسخ کند می تواند کرد. واما این که اصل صحت است وبطلان آن موقوف است بر فسخ (مثل خیاراتی که در بیع معیب وامثال آن حاصل می شود)؟ یا از قبیل فضولی است که عقد مراعی است به اجازه واجازه متمم عقد است؟ این محتاج به تامل، ولکن در صورت سوال: همینکه مصالح له صلح کرد باطل می شود (1). .

ص: 200


1- یعنی همینکه پس از صلح اول برای بار دوم صلح کرد، صلح اول باطل میشود، وممکن است مراد تکرار حکم صلح اول باشد.
:98 سوال:

:98 سوال: فی المصالحة التی تقطع النزاع یمکن خیار الغبن ام لا؟ -؟.

جواب:

جواب: الظاهر ثبوته فی الصلح وسایر عقود المعاوضات کما صرح به جماعة من الاصحاب، لدفع الضرر المنفی الذی هو العمدة فی ذلک.

99:سوال:

99:سوال: زینب در حال صحت یا مرض الموت، قدر معینی از اموال خود که زاید بر ثلث اموالش میباشد مصالحه کند با زید برادر خود به ثمن المثل. ودر ضمن العقد شرط کند که قدری از آن مالی که داخل مصالحه است زید به بکر بدهد بعد از وفات زینب. وتتمه را بعد از وفات او به قیمت عادله مقوم کرد وقیمت آن را صرف صوم وصلوة وسایر مبرات به تفصیل معین نماید. ومنظور در این عمل حیله به جهت فرار از عدم امضای وصیت در زاید بر ثلث بدون اجازه ورثه، بود. آیا چنین مصالحه [ ای ] صحیح است؟ یا به جهت اشتمال بر شرط اعطاء قدری از آن مال به بکر، فاسد است؟ و بر تقدیر صحت آیا موقوف است بر اجازه ورثه به جهت اشتمال بر شرط صرف قیمت به مبرات یا نه؟ -؟. وعلی تقدیر عدم التوقف او التوقف مع الاجازه، آیا هر گاه آن قدر مالی که شرط شده که به بکر داده شود (ذو افراد) باشد، مثل آن که چند دست رختخواب داشته و چند من مس داشته وگفته یک دست رختخواب ودومن مس وتعیین عین نکرده باشد، چه باید کرد؟. وبر تقدیر فساد مصالحه مزبوره آیا راجع به وصیت می شود (ودر مقدار ثلث ممضی است)؟ یا نه؟. وچنانکه در مرض [ موت ] وصیت نموده که نعش مرا به نجف اشرف از جمله قیمت آن تتمه بفرستید، چه باید کرد؟.

جواب:

جواب: ولا یحیق المکر السیئی الا باهله. ظاهر این است که این شرط مخالف مقتضای عقد است. زیرا که مقتضای عقد سلطنت مالک است بر ملک خودش. واز باب شرط بیع مشتری به بایع هم نیست که لا اقل مشتری مالک قیمت آن می شود. بلکه شرط اخراج مالک است ملک خود را از تملک خود مجانا. واز باب شرط عتق عبد هم نیست، زیرا که در اینجا نیز عوض از برای مشتری هست که مقصود می تواند بود که آن محض ثواب باشد یا ادای حقی از حقوق الهی مثل کفاره واجبه وامثال آن. خصوصا در وقتی که مشتری چند کنیز میخواهد بخرد بعضی را از برای خدمت وبعضیها را از

ص: 201

برای عتق، وبایع شرط کند که این را اختیار کن برای عتق وآن را برای خدمت. به جهت غرضی از اغراض. با وجود این که ظاهر این شرط عتق، اجماعی است، وبه دلیل خارج است. ودر مانحن فیه آنچه مقصود با لذات است از شرط این است که استیجار صوم وصلات بشود. ومقصود از شرط همان انتفاع مصالح است هر چند بالعرض نفعی هم عاید مصالح له بشود. هر چند در اینجا اشکال دیگر در نظر می آید به سبب جهالت مدت حیات وتقدم و تأخر موت هر یک. وبه سبب آن، جهالت در منافع مصالح علیه هم حاصل می شود. و این که تمسک به استصحاب حیات مصالح له معارض است با استصحاب حیات مصالح. ولکن دفع آن ممکن است، به این که این جهالت در صلح محاباتی ضرر نداشته باشد. با وجود این که شرطی که در ضمن عقد می شود. معلق است ومنجز نیست که مورد این ابحاث بشود. به این معنی که مراد این است که: من صلح کردم این اموال را مثلا به یک من گندم وشرط کردم با تو که بعد از موت من با این اموال استیجار صوم وصلات بکنی برای من. یعنی که شرط کردم با تو لازم باشد این امر که بعد از حیات من به عمل آید. که اگر او بمیرد آن حق در مال ثابت باشد و وارث به عمل آورد. پس عقد صلح منجز است وشرط هم منجز است، لکن شر معلقی است که منجز شده. ودو احتمال که گفتیم ناظر است به این که (فعل استیجار از خود مصالح له بنفسه مطلوب باشد مباشرتا) یا این که (حصول آن عمل مطلوب باشد مطلقا) ودر صورت اول هر گاه مصالح له اول بمیرد، خیار فسخ برای مصالح حاصل می شود. بخلاف صورت ثانی که وارث او باید به عمل بیاورد. وبه هر حال، عمده در بطلان صلح همان مخالفت شرط است با مقتضای عقد، و این که به بطلان شرط مشروط باطل می شود. علی الاقوی. وبدان که عقودی که وضع شده اند. برای نقل اعیان ورقبات (مثل بیع وصلح اعیان وامثال آنها) مقتضی نقل ملک اند از مالک اول ابدا، لا الی غایة. چنانکه پوشیده نیست. اما در صورت خیار که عود میکند به مالک بعد انفساخ پس آن تجدید ملک

ص: 202

است - علی التحقیق - نه این که (نقل ملک الی غایة) بوده. و هم چنین در شرط هبه به غیر (بنائا بر صحت آن) منافاتی با انقطاع ملک مالک اول ابدا، نیست. بیش از این نیست که تملک مالک ثانی الی غایة است. پس شرط هبه در بیع یا صلح، یا شرط بیع به غیر، منافاتی با آنچه گفتیم ندارد. زیرا که اینگونه تصرفات از مالک ثانی صحیح است. چنانکه اینگونه شروط از مالک اول هم صحیح است. زیرا که در اینها هیچ یک منافاتی با خروج رقبه وعین از ید مالک نیست. ولکن هر گاه شرط کند عود ملک را به مالک اول بدون [ ناقل ] - مثل فسخی که در خیار حاصل می شود یا انتقالی که به سب بیع حاصل می شود مشروطا او غیر مشروط و امثال آن - پس آن شرط فاسد است. چون مستلزم محدود بودن خروج از ملک مالک اول است. پس عمده اعتراض این است که این عقود محدودا بر رقبات واعیان واقع نمی شود. چنانکه مقتضای همه آنهاست. ودر ما نحن فیه مراد زینب عود ملک است به او وصرف در مبرات. پس شرط منافی مقتضای عقد است. اگر گفته شود که: ظاهر سوال:

است - علی التحقیق - نه این که (نقل ملک الی غایة) بوده. و هم چنین در شرط هبه به غیر (بنائا بر صحت آن) منافاتی با انقطاع ملک مالک اول ابدا، نیست. بیش از این نیست که تملک مالک ثانی الی غایة است. پس شرط هبه در بیع یا صلح، یا شرط بیع به غیر، منافاتی با آنچه گفتیم ندارد. زیرا که اینگونه تصرفات از مالک ثانی صحیح است. چنانکه اینگونه شروط از مالک اول هم صحیح است. زیرا که در اینها هیچ یک منافاتی با خروج رقبه وعین از ید مالک نیست. ولکن هر گاه شرط کند عود ملک را به مالک اول بدون [ ناقل ] - مثل فسخی که در خیار حاصل می شود یا انتقالی که به سب بیع حاصل می شود مشروطا او غیر مشروط و امثال آن - پس آن شرط فاسد است. چون مستلزم محدود بودن خروج از ملک مالک اول است. پس عمده اعتراض این است که این عقود محدودا بر رقبات واعیان واقع نمی شود. چنانکه مقتضای همه آنهاست. ودر ما نحن فیه مراد زینب عود ملک است به او وصرف در مبرات. پس شرط منافی مقتضای عقد است. اگر گفته شود که: ظاهر سوال: این است که مساوی قیمت آن را از مال خود صرف مبرات کند. نه این که ملک ثانیا عود کند به زینب وصرف مبرات شود، تا لازم آید عدم انقطاع ابدی ملک، که منافی مقتضای عقد است. گوئیم: که اولا: ظاهر از این لفظ که (مقوم کند قیمت را [ و ] صرف مبرات کند) این است که قیمت را من حیث انه قیمة صرف کند. خواه قیمت کند بر نفس خود بایع یا بیع کند به دیگری وقیمت را گرفته صرف مبرات کند. نه مساوی قیمت را. سلمنا که مراد این باشد که مساوی قیمت را به مصرف مبرات برساند. ولکن این قدری که مسلم است رخصت رسانیدن مساوی قیمت است به آن مصرف، نه عزیمت به این معنی که لازم باشد که عین آنها [ را ] نگاه دارد وقیمت آنها را به مصرف برساند و والا لازم می آید که هر گاه آن مصالح له قادر بر قیمت نباشد وکسی هم نباشد که آن املاک را بخرد وقیمت را بدهد، اما کسی باشد که به عین همان اعیان مبرات را به عمل آورد، لازم نباشد بر مصالح له استیجار به آنها. واین

ص: 203

معنی با وجود اهتمام زینب در این امر که مرتکب آن تدبیرات شده (1) بسیار بعید است. بلکه مراد او این است که به واسطه این اموال، مبرات برای او به عمل آید. خواه بعینها باشد یا بقیمتها. سلمنا که مراد عزیمت باشد واینکه مراد زینب این است که املاک بعینها در ملک مصالح له باقی ماند ودر چنین صورتی صرف در مبرات، ساقط باشد. ولکن بنابر این، جهالت در شرط لازم می آید. چون قیمت ما بعد موت، در حال عقد معلوم نیست. اگر گفته شود که: جهالت در صلح مغتفر است خصوصا در وقتی که محاباتی باشد. گوئیم: اولا منع میکنیم مغتفر بودن را در عوض وجه مصالحه. وثانیا منع میکنیم محاباتی بودن را چون شرط قسطی از ثمن است. بلکه گاه است امروز عقد مصالحه میکند به وجه قلیل، وپنج روز دیگر زینب میمیرد وقیمت اعیان مضاعف می شود. وبالجمله قدری که مسلم است از صحت شرط، این است که شرط هبه کند یا شرط (منتقل کردن به غیر) که عوض آن به مشتری یا مصالح له عاید شود. نه در صورتی که عاید مالک اول شود. چنانکه در ما نحن فیه است. واما سوال:

معنی با وجود اهتمام زینب در این امر که مرتکب آن تدبیرات شده (2) بسیار بعید است. بلکه مراد او این است که به واسطه این اموال، مبرات برای او به عمل آید. خواه بعینها باشد یا بقیمتها. سلمنا که مراد عزیمت باشد واینکه مراد زینب این است که املاک بعینها در ملک مصالح له باقی ماند ودر چنین صورتی صرف در مبرات، ساقط باشد. ولکن بنابر این، جهالت در شرط لازم می آید. چون قیمت ما بعد موت، در حال عقد معلوم نیست. اگر گفته شود که: جهالت در صلح مغتفر است خصوصا در وقتی که محاباتی باشد. گوئیم: اولا منع میکنیم مغتفر بودن را در عوض وجه مصالحه. وثانیا منع میکنیم محاباتی بودن را چون شرط قسطی از ثمن است. بلکه گاه است امروز عقد مصالحه میکند به وجه قلیل، وپنج روز دیگر زینب میمیرد وقیمت اعیان مضاعف می شود. وبالجمله قدری که مسلم است از صحت شرط، این است که شرط هبه کند یا شرط (منتقل کردن به غیر) که عوض آن به مشتری یا مصالح له عاید شود. نه در صورتی که عاید مالک اول شود. چنانکه در ما نحن فیه است. واما سوال: از این که (بر فرض بطلان آیا راجع به وصیت می شود که در ثلث معتبر شود؟ یا بالمره بی ثمر خواهد بود؟). پس جواب آن این است که اظهر این است که راجع می شود به وصیت. زیرا که آن اذن خاص در فروختن آن املاک معینه از برای استیجار صوم وصلات، در بردارد اذن عام را. وبه بطلان خصوصیت، عموم باطل نمی شود. نه از این راه که قایل باشیم که (فصل علت وجود نیست. وجنس منتفی نمی شود به انتفاء فصل) تا مورد منع باشد. بلکه از این راه که عام مدلول التزامی خاص هست به (دلالت اشاره). بلکه (دلالت تنبیه) که مقصود است، چنانکه در بسیاری از مسایل وصایا گفته اند. واخبار هم در بعضی آنها هست. مثل جائی که وصی فراموش کند مصرف را، که گفته اند به وجوه بر میرساند. ومثل وصیت به خریدن عبدی به قیمت خاصی وآزاد کردن [ آن ]. که هر گاه یافت نشود الا به اقل از آن قیمت. وامثال اینها در کتاب وصایا مذکور است. وچنانکه در (وکالت) گفته اند که در عقد وکالت تنجیز شرط است، وتعلیق به شرط ه

ص: 204


1- ودر نسخه: نشده
2- ودر نسخه: نشده

مبطل آن است، ولکن جایز است از برای وکیل تصرفی در موکل فیه به سبب اذن عامی که از توکیل فهمیده می شود. وچنانکه در (وقف) گفته اند در صورت انطماس موقوف علیه وعدم تمکن از رساندن به آن مصرف. الی غیر ذالک از مواضع. بلکه علاوه بر این میگوئیم که در اینجا مقصود بالذات وصیت است در مال خاص به جهت مصرف خاصی واین تدبیرات را به جهت استحکام آن کرده. پس مصالحه مقصود بالعرض است و وصیت مقصود بالذات. پس در ثلث مال معتبر است، مگر این که وارث اجازه کند زاید بر آن را. تا اینجا کلام در شرط ثانی بود که (صرف قیمت املاک است در مبرات).

واما شرط اول: پس ظاهر آن - بنا بر تقریر سائل - باطل است. نه از راه این که متضمن قطع تسلط مالک ثانی ومحدود بودن قطع تسلط [ مالک ] اول. بلکه از راه جهالت. چون رختخواب ها متفاوت میباشند در قیمت. و هم چنین مس ها. وگویا به همین سبب است که سائل راه بطلان را همان شرط اول فرض کرده. و هم چنین جهالت از وجه دیگر (که پیش اشاره به آن شد) هم هست. وگویا مراد سائل از آن کلام که گفته است که (بر تقدیر صحت آیا موقوف است بر اجازه ورثه، به جهت اشتمال بر شرط صرف قیمت در مبرات... تا آخر) این است که اولا اشکال کرده در صحت آن به سبب اشتمال شرط اول بر جهالت، وچون چنین یافته بود که در شرط ثانی جهالت نیست - چون منوط است به تقویم - ومتفطن مخالفت آن از برای مقتضای عقد نشده بود، اشکال از راه دیگر کرده که: عقد مصالحه به فرض صحت، محاباتی است واز جمله منجزات مریض است، وچون خلاف است در آن که آیا از اصل است یا از ثلث. پس چون شرط اول مقدم است در ذکر - بلکه بالذات، چون گفته است: تتمه را صرف مبرات کند - وظاهر این است که در صورت واقعه آن شرط جزما از ثلث بر می آید، اشکال را در تتمه کرده که آیا در زاید بر ثلث موقوف است بر اجازه مثل وصیت؟ یا نه بلکه اصل است؟ چنانکه اقوی در نظر حقیر هم این است. وبعد از آن که دانستی که مصالحه از جهات دیگر باطل است، پس فایده در این سوال: وجواب نیست. خصوصا در وقتی که معامله در حال صحت باشد، چنانکه احد شقین است در سوال:

واما شرط اول: پس ظاهر آن - بنا بر تقریر سائل - باطل است. نه از راه این که متضمن قطع تسلط مالک ثانی ومحدود بودن قطع تسلط [ مالک ] اول. بلکه از راه جهالت. چون رختخواب ها متفاوت میباشند در قیمت. و هم چنین مس ها. وگویا به همین سبب است که سائل راه بطلان را همان شرط اول فرض کرده. و هم چنین جهالت از وجه دیگر (که پیش اشاره به آن شد) هم هست. وگویا مراد سائل از آن کلام که گفته است که (بر تقدیر صحت آیا موقوف است بر اجازه ورثه، به جهت اشتمال بر شرط صرف قیمت در مبرات... تا آخر) این است که اولا اشکال کرده در صحت آن به سبب اشتمال شرط اول بر جهالت، وچون چنین یافته بود که در شرط ثانی جهالت نیست - چون منوط است به تقویم - ومتفطن مخالفت آن از برای مقتضای عقد نشده بود، اشکال از راه دیگر کرده که: عقد مصالحه به فرض صحت، محاباتی است واز جمله منجزات مریض است، وچون خلاف است در آن که آیا از اصل است یا از ثلث. پس چون شرط اول مقدم است در ذکر - بلکه بالذات، چون گفته است: تتمه را صرف مبرات کند - وظاهر این است که در صورت واقعه آن شرط جزما از ثلث بر می آید، اشکال را در تتمه کرده که آیا در زاید بر ثلث موقوف است بر اجازه مثل وصیت؟ یا نه بلکه اصل است؟ چنانکه اقوی در نظر حقیر هم این است. وبعد از آن که دانستی که مصالحه از جهات دیگر باطل است، پس فایده در این سوال: وجواب نیست. خصوصا در وقتی که معامله در حال صحت باشد، چنانکه احد شقین است در سوال:.

ص: 205

100:سوال:

100:سوال: هر گاه املاک واموال خود را فی مابین اولاد تقسیم نماید وصیغه صلح جاری نماید وحصه هر یک را مشخص کند. ودر ضمن العقد شرط کند که مادام الحیوة اختیار فسخ مصالحه داشته باشد. وچون مظنه حمل فرزندی هم از برای او باشد. وشرط کند که اگر ولدی بهم رسد حصه او هم به او بدهند کما فرض الله. آیا این معامله صحیح است ولازم است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: تصحیح این معامله در کمال اشکال است. به جهت این که اموال اعم است از اموری که از شأن آنها اتلاف اعیان آنها است مثل نقد وغله وغیر آن، وشرط خیار فسخ در آنها مستلزم عدم جواز اتلاف آنها است. چنانکه در رساله مفرده بیان کرده ایم که بیع مبیع در صورت خیار شرط جایز نیست، چون مبیع طلق نیست وحق بایع به آن تعلق دارد. وقید این نشده که: مادامی که اعیان باقی است تسلط فسخ داشته باشد. و همچنین تصرف در اتلاف املاک ونقل آنها به دیگری جایز نیست. ودر استرداد متلفات غالبا حرج وضرر رو میدهد. پس این معامله داخل در معامله غرور وضرر می شود، علاوه بر این که جهالت در مدت شرط [ هم ] هست. چون مدت حیات مجهول است. واما هر گاه خیار فسخ را مختص املاک کند، گاه است که در آن املاک بنای خانه میگذارد ومبلغی خسارت میکشد، وبعد فسخ اعیان خانه که از گل وخشت او بنا شده باید رد شود، واین همه ضرر است. وظاهر حال این معامله عدم ملاحظه این تفصیلات است وجهالت اینها باعث ضرر است. و هم چنین عدم تعیین حصه آن ولد، که هر یک از موجودین چه قدر بدهند، در صورتی که صلح محاباتی باشد، هر چند غرر فی الجمله زایل می شود وسفاهتی از آن معامله لازم نمی آید لکن چون متضمن بعضی خسارات می شود باز خالی از غرر نیست، علاوه بر این که عموم جهالت که ممنوع است شامل این نیز هست. وبه هر حال لا اقل شک در صحت این معامله حاصل است واصل عدم صحت است. واگر مراد زید این باشد که (این اشیاء مال آن اولاد باشد [ و ] جایز باشد برای آنها تصرف [ و ] هر وقت که خواسته باشد استرداد کند اختیار داشته باشد که در قدری که باقی مانده در دست آنها

ص: 206

استرداد کند). این نیز موجب جهالت است. چون معلوم نیست که چه چیز باقی میماند پس احد عوضین که وجه مصالحه است مجهول است، به جهت آن که وجه مصالحه در این وقت مجموع آن وجهی است که میگیرد (هر چند بسیار قلیل باشد) به ضمیمه آن تسلطی که بر آن مال دارد که معلوم نیست که آن تسلط در چه چیز است وچه قدر است. پس ظاهر این معامله فساد است. وحقیقت این جهالتها غالبا راجع می شود به جهالت اصل عوض نه مقدار آن. وآنچه در صلح مسامحه می شود از جهالت غالبا از مقدار است نه اصل عوض. والله العالم.

101 :سوال:

101 :سوال: هل یصح الصلح من دون العوض؟ ام لابل لابد من وجه المصالحه -؟.

جواب:

جواب: لایشترط فی تحقق الصلح المعاوضة، لان معنی الصلح الرضا والاتفاق، ولا ینافی ذلک کونه عقدا من العقود کالهبة بلا عوض، ویصح ذلک مع الاقرار والانکار. فلو کان علی احد دین لاحد واقر به ثم صالحه علی نصفه، صح. وکذلک فی العین. وسمی (صلح الحظیظة) فیقول (صالحتک نصف دینی علی ان تعطینی نصفها) او (صالحتک داری علی نصفها). ویشترط القبول وان کان فی الدین. فان کونه بمنزله الابراء عن النصف لایوجب عدم اشتراط القبول. کما فی الابراء - علی اظهر القولین واشهر هما - والظاهر ان المسئلة اجماعیة قال فی التذکرة (ولو قال صالحنی بنصف دینک علی - او - بنصف دارک هذه. فیقول صالحتک بذلک. صح عندنا. وهو قول اکثر الشافیعه). ثم قال (وانما یقتضی لفظ الصلح المعاوضة اذا کان هناک عوض. واما مع عدمه فلا. وانما معنی الصلح الرضا و الاتفاق وقد یحصل من غیر عوض).

102:سوال:

102:سوال: زید خانه خود را صلح کرده به زوجه خود به مبلغ یک صد دینار نقد و یک من گندم موصوف. وبعد ذلک زوجه زید همان خانه را به عقد عمری واگذاشت به زوج خود به مبلغ مزبور. آیا این عمری صحیح است یا باطل؟ -؟.

جواب:

جواب: این عقد عمری باطل است. در عمری عوضی نمی باشد.

: 103 سوال:

: 103 سوال: هل یصح الصلح علی جزء المدعی به ام لا؟ -؟. وما دلیل المانع؟.

جواب:

جواب: یصح الصلح [ و ] هو المسمی ب (صلح الحظیطة) ودلیله العمومات والاطلاقات و ظاهر الاجماع المستفاد من التذکرة. ولعل المانع یتمسک با نه لایجوز معاوضة احد بعض

ص: 207

ماله ببعض اخر من ماله، بل لابد فی المعاوضة ان یکون العوض من الاخر. وفیه ان الصلح لاینحصر فی المعاوضة. بل الاصل فیه انما هو الرضا والاتفاق، واما علی قول الشیخ بعدم کون الصلح عقدا مستقلا فالامر اظهر لانه، ح، هبة لبعض ماله ولا یشترط فی الهبة العوض. (1)

104:سوال:

104:سوال: شخصی صلح میکند ملکی را به دیگری وشرط میکند اختیار فسخ را مادام العمر. آیا این صلح صحیح است؟ وحال آن که صلح از عقود لازمه است وباید نسبت به متعاقدین (هر دو) لازم باشد ومفروض این است که از برای مصالح لازم نیست مادام العمر، پس چگونه صادق است که مال خود را به عنوان لزوم منتقل کرد به غیر؟!

جواب:

جواب: در این مسأله دو مقام است از سخن: یکی بطلان صلح بجهة جهالت شرط، چون معلوم نیست مقدار عمر، هر چند دایره صلح اوسع است از سایر عقود در قبول جهالت ولکن معلوم نیست که در چنین صورتی جایز باشد، نظر به عمومات منع از غرر. وآنچه مسلم است جواز آن در صلح در صورت جهالتی است که استعلام آن متعذر یا متعسر باشد ونتوان قرار دادی به عمل آورد. پس در اینجا تخمین عمر میتوان کرد وبه همان مقدار زمان را معین کرد. و هر گاه قبل از آن فوت شود خیار برای وارث خواهد بود. بلی میتوانیم تصحیح آن بکنیم در صورتی که صلح محاباتی باشد. مثل این که ملکی [ را ] که به صد تومان میارزد صلح کند به یک من گندم، که در اینجا جهالت وغرر وسفاهتی نیست.

ومقام دوم: گفتار در لزوم صلح است واشکال آن در صورت عدم لزوم از جانب مصالح، چنانکه سائل گفته است. وجواب آن این است که عقود لازمه از قبیل اسباب اند از برای ترتب ثمرات، واز برای لزوم. وسبب به معنی علت تامه نیست بلکه تاثیر آن در سبب موقوف به وجود شرط وانتفای [ مانع است، وانتفای ] موانع اقسام دارد بعضی بالذات مانع می شود مثل ارتداد ورضاع لاحق در فسخ نکاح گو به حکم شارع باشد، بلکه .

ص: 208


1- وفیه (عنایتا علی ما فی متن السوال) ان المفروض وقوع صلح الجزء فی مقابل الجزء الاخر، واین هذا من الهبة؟ فیبطل علی قول الشیخ ایضا.

این [ از ] موانع لزوم نیست (1) ورافع اصل عقد است مثل طلاق. وبعضی به جعل احد متعاقدین است مثل شرط خیار، وبعضی از لوازم شرط ضمن العقد است از باب (خیار اشتراط). وعدم لزوم، مقدر است به مقدار حصول مانع. گاهی مانع امری است که بالمره لزوم را از طرفین بر میدارد، پس لزوم نسبت به آن عقد (مالم یطرء المانع) است. وگاه است که لزوم را از یک طرف بر میدارد ولکن باز حقیقت لزوم باقی است فی الجمله، مثل ما نحن فیه که هر چند لزوم از جانبآ مصالح در التزام بوده [ آن را از طرف ] مصالح بر میدارد. ولکن هر گاه نخواهد فسخ کند پس از نگاه داشتن وجه مصالحه از برای او لازم است، یعنی مصالح نمی تواند استرداد وجه مصالحه کند ومصالح عنه را رد کند. وایضا ثمره لزوم از برای مصالح بسیار است. مثلا هر گاه فرض کنیم در مصالحه مزبوره، مصالح اسقاط حق خیار کند (هر چند به سبب شرط اسقاط آن حق در ضمن عقد لازمی باشد بعد از آن. یا به سبب نذر باشد) باز صلح رجوع میکند به حال اول از لزوم نسبت به مصالح نیز. واین نیست مگر به مقتضای عقد اول. زیرا که بعد از اسقاط حق خیار، صلح تازه نمی شود وعقد دیگر هم احداث نمی شود. ودیگر آن که گاه است در عقدی خیاراتی متعدد میباشد مثل خیار غبن وخیار شرط وخیار تاخیر وغیر ذلک که در بیع میباشد وجواز فسخ به احد خیارات منافات ندارد با عدم اراده فسخ به جهت دیگر، مثلا گاه است که نمیخواهد به خیار شرط فسخ کند به جهتی از جهات، وخیار غبن را وسیله فسخ میکند. پس در مانحن فیه (بنابر قول به عدم جریان دعوی غبن در عقد مصالحه) هر گاه به جهتی از جهات مصالح نمیخواهد فسخ مصالحه را به سبب خیار شرط بکند - و دعوی غبن هم که جایز نباشد - بر لزوم باقی است.

والحاصل: مراد از (لازم بودن عقد) آن لزوم فی الجمله است ومنافات ندارد با عدم لزوم نسبت به طرفین فی الجمله چه جای یک طرف. وگاه است مسبوق است به عدم .

ص: 209


1- عبارت نسخه: بلکه این مواضع لزوم نیست.

لزوم اصلا، مثل بیع نسبت به خیار مجلس. وگاه است ملحوق است نسبت به هر دو ودر مدت العمر. وگاه است عدم لزوم نسبت به احدهما است و با وجود این صادق است که این عقد لازم است فی الجمله. وگاه است که ثمره لزوم نسبت به وارث ظاهر می شود.

105:سوال:

105:سوال: اذا ادعی زید علی میت عینا او دینا، واقام البینة عند الحاکم. ثم صالحه مع عمرو بوجه معین قبل الیمین الاستظهاری وحکم الحاکم. فهل یکون الصلح مراعی الی ان یتحقق الیمین، ویصح الصلح بعد کون الیمین والحکم عند الحاکم الاول او غیره -؟ او یبطل راسا ویتوقف علی الاجازة؟.

جواب:

جواب: الظاهر بطلان الصلح الا ان یلحقه الاجازة والامضاء من الطرفین بعد الیمین والحکم. لان الیمین جزء المثبت، فلم یثبت الملکیة فی ظاهر الشرع لزید بمجرد اقامة البینة، فکانه مما باع مال غیره ثم ظهر انه ملکه، کمالو باع ملک ابیه بظن حیوته ثم ظهر موته حین البیع وانتقاله الیه ح. واما تفاوت المسئلتین - فی انه فی ما نحن فیه عالم با نه ملکه فی نفس الامر دون مسئلة بیع مال الاب - فلا یوجب الفرق. لان المعتبر مالکیته فی الظاهر ولا یکفی مجرد نفس الامر. سیما بالنسبة الی المصالح له الجاهل بالحال. فلما کان یحکم بکون المدعی به ملکا للمیت ما لم یتم الحکم بالیمین فهو محکوم با نه مال المیت فی ظاهر الشرع، وهو لایجامع کونه ملک المدعی فی ظاهر الشرع. فثبوت کونه فی ظاهر الشرع انما هو بالیمین وما لم یحصل فلم یحصل الحکم بالملکیة له فی ظاهر الشرع، وما لم یحصل له الملکیة فی ظاهر الشرع لم یصح نقله الی غیره. فلا یصح الصلح بمجرد ذلک. نعم لواجاز بعد ذلک امکن الصحة علی الاقوی من الاقوال الثلاثة فی ما لو باع مال ابیه ثم ظهر موته حین البیع. وتوضیح المقام: ان کل من له دعوی علی الغیر و اراد المصالحة فاما ان یصالح مع المدعی علیه فهو اما یتحقق باسقاط الدعوی والتجاذب. بشیئی مما یدعیه، او شیئی خارج منه، او بمعاوضة ما یدعیه (بعد ثبوته فی الجملة) بشیئی. واما ان یصالح مع الغیر و هو ایضا اما بمصالحة الدعوی بان ینتقل الدعوی الی الغیر بشیئی فذلک الغیر یصیر مدعیا

ص: 210

ویتم مدعاه بالمرافعة او المصالحة او بمصالحة المدعی به بشیئی. وفی هذه الصورة و ما شابهها من الصور السابقة لابد من تحقق مورد المصالحة وتملکه له فی ظاهر الشرع، و بدونه لایصح المصالحة الا بلحوق الاجازه بعد ثبوت الملک بالیمین والحکم. وبالجملة: کون شییء [ له ] (سواء کان عینا او دینا) یحتمل وجوها. لانه یحتمل کونه له فی ظاهر الشرع وکونه له فی نفس الامر. وکل منهما ایضا یحتمل کونه فی الظاهر او فی نفس الامر. اما کونه فی ظاهر الشرع بالنسبة الی نفس الامر فهو مثل ما ثبت استحقاقه بید التصرف او البینة وامثالهما، فهو الحکم الظاهری النفس الامری. و اما کونه فی ظاهر الشرع بالنسبة الی الظاهر لانفس الامر مثل ما نحن فیه فان زیدا ظن انه ثبت فی حقه حکم الله الظاهری بمحض البینة، بسبب جهله بالحکم. وجهل من یصالح معه ایضا. وبعد العلم بالمسئلة ینکشف له انه لم یثبت له الملک بالحکم الظاهری. واما کونه له فی نفس الامر بالنسبة الی نفس الامر دون الحکم الظاهری. فهو مثل انهما عالمان با نه حق زید فی نفس الامر مع کونه فی ید الغیر، وحصل العجز عن الاثبات فی ظاهر الشرع. واما کونه کذلک مع الحکم الظاهری فمثاله ما تقدم مع حصول الاثبات الظاهری ایضا. هذا اذا کان المصالح علیه مالا. واما اذا کان حقا: فهو ایضا اما من الحقوق الشبیهة بالمال کحق الشفع والخیار وامثال ذلک، او حق الدعوی. اما الاول فیجری فیه الاحتمالات المتقدمة. واما الثانی فهو ایضا [ کذلک ] وان کان قد یجری فیه بالنظر الی التنازع فی کون الدعوی مسموعة ام لا لیترتب علیها النقل بالمصالحة، وعدمه. لکن العمدة فی ذلک معرفة انه قد یقع المصالحة فیه باسقاط الدعوی باداء شییء اذا کان المصالحة مع المدعی علیه، فیسقط حق التجاذب والتنازع باداء شییء. او ینقل الدعوی الی الغیر باداء شییء بان یحتمل ذلک الغیر الدعوی لیحصل منها شیئا بالبینة والیمین وغیرهما. اذا عرفت هذا فنقول: ان نقل الدعوی بعد کونها مسموعة وان کان لایتوقف علی ثبوت الحق المدعی به بالنظر الی الحکم الظاهری او النفس الامری (بل یکفی فی ذلک کون الدعوی مسموعة) لکن المفروض فی صورة السوال:

ویتم مدعاه بالمرافعة او المصالحة او بمصالحة المدعی به بشیئی. وفی هذه الصورة و ما شابهها من الصور السابقة لابد من تحقق مورد المصالحة وتملکه له فی ظاهر الشرع، و بدونه لایصح المصالحة الا بلحوق الاجازه بعد ثبوت الملک بالیمین والحکم. وبالجملة: کون شییء [ له ] (سواء کان عینا او دینا) یحتمل وجوها. لانه یحتمل کونه له فی ظاهر الشرع وکونه له فی نفس الامر. وکل منهما ایضا یحتمل کونه فی الظاهر او فی نفس الامر. اما کونه فی ظاهر الشرع بالنسبة الی نفس الامر فهو مثل ما ثبت استحقاقه بید التصرف او البینة وامثالهما، فهو الحکم الظاهری النفس الامری. و اما کونه فی ظاهر الشرع بالنسبة الی الظاهر لانفس الامر مثل ما نحن فیه فان زیدا ظن انه ثبت فی حقه حکم الله الظاهری بمحض البینة، بسبب جهله بالحکم. وجهل من یصالح معه ایضا. وبعد العلم بالمسئلة ینکشف له انه لم یثبت له الملک بالحکم الظاهری. واما کونه له فی نفس الامر بالنسبة الی نفس الامر دون الحکم الظاهری. فهو مثل انهما عالمان با نه حق زید فی نفس الامر مع کونه فی ید الغیر، وحصل العجز عن الاثبات فی ظاهر الشرع. واما کونه کذلک مع الحکم الظاهری فمثاله ما تقدم مع حصول الاثبات الظاهری ایضا. هذا اذا کان المصالح علیه مالا. واما اذا کان حقا: فهو ایضا اما من الحقوق الشبیهة بالمال کحق الشفع والخیار وامثال ذلک، او حق الدعوی. اما الاول فیجری فیه الاحتمالات المتقدمة. واما الثانی فهو ایضا [ کذلک ] وان کان قد یجری فیه بالنظر الی التنازع فی کون الدعوی مسموعة ام لا لیترتب علیها النقل بالمصالحة، وعدمه. لکن العمدة فی ذلک معرفة انه قد یقع المصالحة فیه باسقاط الدعوی باداء شییء اذا کان المصالحة مع المدعی علیه، فیسقط حق التجاذب والتنازع باداء شییء. او ینقل الدعوی الی الغیر باداء شییء بان یحتمل ذلک الغیر الدعوی لیحصل منها شیئا بالبینة والیمین وغیرهما. اذا عرفت هذا فنقول: ان نقل الدعوی بعد کونها مسموعة وان کان لایتوقف علی ثبوت الحق المدعی به بالنظر الی الحکم الظاهری او النفس الامری (بل یکفی فی ذلک کون الدعوی مسموعة) لکن المفروض فی صورة السوال: انه لیس من باب اسقاط الدعوی الذی لا یتحقق الا مع المدعی علیه. بل انما هو من باب مصالحة المال العینی او الدینی لغیر المدعی

ص: 211

علیه، ولا بد فیه ان یکون موردها ثابتا معلوما معینا، سواء کان معلوم المقدار او مجهوله، وباقسامها علی اختلاف فی بعضها. فالقول بصحة المصالحة مراعا بتتمیم الحکم الظاهری بالیمین والحکم، لامعنی له. اذ لابد من کون المصالحة مسبوقة بالملک الظاهری (شرعا او النفس الامری) المعلوم للطرفین، المفروض خلافه، لعدم الحکم الشرعی الظاهری قبل الیمین وعدم العلم بنفس الامر لذلک الغیر ولیس هناک صلح علی اسقاط حق الدعوی، ولا نقل الدعوی الی الغیر حتی لایحتاج الی ذلک. فان قلت: الیمین الصحیحة بعد اقامة البینة کاشفة عن مالکیة المصالح حین العقد، فیصح الصلح ویلزم بوقوعه فی ملکه. کما ما لو اجاز المالک البیع الفضولی المترتب علیه العقود المتعلقة اذا کان المجاز هو البیع، علی القول بالکشف. قلت: فرق بینهما. لان ما نحن فیه بعد تنبه المصالح له لعدم الملکیة فی ظاهر الشرع ینفسخ عقده، لکونه فی مال الغیر مع علمه به بسبب تصرف المدعی علیه او برائة ذمته بالاصل. وله الفسخ بعد التنبه بظهور هذا العیب وهو توقف ثبوت الملکیة فی الظاهر بالیمین. فاذا انفسخ او فسخ فعوده یحتاج الی دلیل. والقول بوجوب ترتب الثبوت بالیمین بمجرد احتمال الاثبات، لادلیل علیه. بخلاف العقود اللاحقة فی الفضولی، لعدم فسخ المشتری فیها ولا انفساخها. ولو لم یفسخ المصالح له ولم یمض حتی حصل الیمین الصحیحة استظهارا، فالاظهر، بقاء خیار الفسخ بالاستصحاب (1). کما فی خیار العیب والغبن اذا ارتفعا قبل الفسخ والامضاء، علی الاظهر. فان قلت: نعم، ولکن الانفساخ او البناء علی الفسخ انما هو ما لم ینکشف المالکیة بالیمین لامطلقا، فیعود حکم الصحة بعد الانکشاف بالیمین. وبعبارة اخری نقول ان هذا العیب انما ظهر علی ظاهر الشرع، فالانفساخ او الفسخ ایضا انما هو علی ظاهر الشرع، فیبقی العقد (2) علی ما هو علیه فی نفس الامر مراعی بظهور عدم العیب فی نفس الامر. وح .

ص: 212


1- عبارت النسخة: لعدم فسخ المشتری فیها ولا انفساخها ولو لم یفسخ المصالح له ولم یمض حتی حصل الیمین الصحیحة استظهارا. والاظهر...
2- وفی النسخة: فیبنی العقد.

یدل علی الصحة عمومات الصلح. قلت: سلمنا عدم الانفساخ فی نفس الامر ولکن الظاهر من ثبوت خیار الفسخ (بسبب طرو العیب الذی هو ممنوعیته من التصرف فی ظاهر الشرع) انما هو الفسخ بالنسبة الی نفس الامر. مع انا نقول ان هذا لایتم اذا قصد الفسخ فی نفس الامر. اذ لا مانع له منه اصلا بعد ظهور العیب. هذا، واما الاستدلال بالعمومات: ففیه ان کلما ورد لفظ الصلح فی الایات والاخبار، ظاهرة فی صورة النزاع والشقاق، لا الصلح الابتدائی، حتی قوله (علیه السلام) (الصلح جایز بین المسلمین الا ما احل حراما او حرم حلالا). فانه وقع بعد قوله (علیه السلام) (البینة علی المدعی والیمین علی المدعی علیه) (1) فهو ظاهر فی الصلح بین المتداعیین. سلمنا، ولکن المتبادر منه الصلح البات، یعنی صیغة الصلح انما هی الناقلة للحق الی المصالح له من دون حاجة الی شیئی آخر کالیمین. حتی انا نقول ان العمدة فی تصحیح الصلح [ فی ] العقود الفضولیة کلها، هی عمومات (اوفوا بالعقود) کما (2) ورد الاخبار فی بعضها. لا بعمومات البیع والصلح والاجارة مثلا. فنقول: ان قولهم علیهم السلام (الصلح جایز بین المسلمین) له احتمالان: احدهما: الرخصة والجواز. والثانی: انه ممضی و لازم. کما فی قوله (اقرار العقلاء علی انفسهم جایز) و (نکاح الوعی علی الصغیر جایز). وعلی الاول لایثبت اللزوم، ومع تنبه المصالح له علی ان المصالح لم یکن مالکا فی ظاهر الشرع ولا عالما بکونه له فی نفس الامر لایلزم حتی لایقدر علی الفسخ وعدم الامضاء. وعلی الثانی فلا معنی لکون العقد بعد التنبه المذکور ممضی لازما. غایة الامر جواز ان یمضی بعد الیمین الاستظهاری فیصیر ممضی، وهذا لیس معنی کون الصلح ماضیا فی اول الحال من حیث انه صلح، بل هو امضا له بالاجازة. کما انا نعتمد فی لزوم الفضولی. فلم یبق الا الاجماع المنقول وعمومات (اوفوا بالعقود) ونحوه). .

ص: 213


1- وسائل: ج 13، ابواب الصلح، باب 3 ح 2.
2- وفی النسخة: وانما ورد الاخبار...

والاجماع فی موضع النزاع، والعمومات لها شرایط فما کان من العقود من باب نقل ملک الی آخر مشروط بثبوت الملکیة للعاقد، او ولایة العاقد، او اجازة العاقد واجازة المالک. والمفروض عدم الاولین، لان المعتبر من الملکیة هو ما یحکم بها فی ظاهر الشرع، فیبقی الاشکال علی الاجازة والامضاء. نعم یکفی الملکیة فی نفس الامر اذا علم بها المصطلحان فی نفس الامر، ان لم نقل باشتراط تمکن التسلیم فیه، کما هو الظاهر. بخلاف مثل البیع والاجازة. فلو علم المصطلحان بالملکیة الواقعیة فنقول بصحتها وان توقف تمامها علی شییء آخر من الیمین وغیرها. واما لو علم بها المصالح وجهل بها المصالح له وظنا کفایة الثبوت بالبینة فقط، فهو نقل لملک الغیر فی ظاهر الشرع و قبول النقل کذلک. وان ظنا الملکیة فی الواقع بسبب البینة. فهما ممنوعان من النقل والانتقال فی ظاهر الشرع الذی هو المعیار فی صحة النقل بعنوان البت واللزوم. ولا یحصل به النقل الا بالاجازه بعد الیمین. فهما کالغاصبین من الطرفین فی النقل والانتقال ولا ینفعهما ظنهما الغلط بثبوت الملک فی ظاهر الشرع. بل ویشکل المقام فی ما لو کان المصالح غیر عالم بنفس الامر الا من جهة البینة، ان قلنا بصحة الیمین ح. لان فیها اشکال، للزوم الیقین فی الیمین. الا ان یقال انه یحلف علی عدم الابراء وعدم الوفاء، لا بخصوص یقین البقاء، وقلنا بکفایة ذلک. کما هو الظاهر. والحاصل: ان اذعانهما الفاسد لایکفی فی تصحیح النقل. والمعیار هو ثبوت الملک فی ظاهر الشرع، وهو لایجتمع مع ثبوت ید الوارث علی المال وبرائة ذمة المیت علی الاشتغال بحق الغیر، ولا ینفع الثبوت النفس الامری فی تصحیح العقد الا فی ما علماه کما قلنا (وان لم نقل بصحته فی مثل البیع لتعذر التسلیم لکونه محکوما با نه ما الغیر فی ظاهر الشرع). علی انا نقول: ان الایجاب والقبول ح وان کانا فی صورة التنجیز والبت بالنظر الی اذعانهما الفاسد بحصول الملک فی ظاهر الشرع، ولکنهما معلقان فی الواقع. اذ لو قال لهما احد انه (لم یثبت بمجرد البینة الملک فی ظاهر الشرع فکیف تنجزان العقد؟) یتفطنان. لان العقد معلق بحصول الملک، والانشاء المعلق لاعبرة

ص: 214

به وان کان التعلیق تقدیریا. کما ذکره بعضهم فی بیع الولد ملک ابیه بظن موته. (1) فهما عالمان بالتعلیق وان لم یعلما بکونهما عالمین. و (العلم بالشییء لایستلزم العلم بالعلم) کما ان (الجهل بالشییء لایستلزم کونه عالما بالجهل) کما فی الجهل المرکب. والحاصل: ان قبول النقل وحصول اثر الانتقال موقوف علی قابلیة المنقول للانتقال بالفعل فی الواقع. وهو لیس بقابل له لعدم ثبوت الملکیة فی ظاهر الشرع. لامتناع احتمال مالکیة الناقل والمنقول الیه مع مالکیة ذی الید فی ظاهر الشرع. فغایة الامر کونه مراعی بالاجازة ثانیا من الجانبین، لا انه مراعی بحصول الیمین الناقلة بعد ذلک، اذا لمفروض عدم تاثیر الانشاء قبل ثبوت الملک فی ظاهر الشرع وعدم نقل اخر بعد الیمین، فغایة الامر حصول ایجاب وقبول علی ملک بدون ثبوت الملکیة فهو عقد فضولی. وبالجملة: انا نقول ان معنی قوله تعالی (اوفوا بالعقود) - علی ما یظهر من المفسرین من الخاصة والعامة واهل اللغة - الوفاء بالعهود الموثقة، والعهود الموثقة المامور بایفائها اما عهود موثقة غیر ممنوعة من الشارح، او ممنوعة ملحقة بها الاجازة (مثل اجازة المالک لبیع المغصوب، فان الامر بالوفاء انما هو بعد الاجازة) او غیر ممنوعة غیر لازمة - مثل الفضولی المصطلح بعد لحوق الاجازة - ونحن وان سلمنا ان المصالح لامنع له فی نفس الامر ولم یکن ممنوعا فی الظاهر ایضا بسبب زعمه الفاسد فارتفع الاشکال من قبله، و لکن لم یکن عهد موثق من جانب المصالح له فی نفس الامر ولا فی ظاهر الشرع بعد التنبه لفساد زعمه. فلیس له عهد موثق الامع الاجازة بعده، ان قلنا بعدم الانفساخ رأسا حتی یجب الوفاء له. وهذا کله فی صورة نقل المدعی لا الدعوی، وفی صورة التنجیز لا التعلیق، لبطلان التعلیق، وصحة صورة [ نقل ] الدعوی بدون الاجازة (2). نعم یصح الصلح فی صورة علم الطرفین بنفس الامر بلا اشکال، بناء علی عدم اشراط التمکن من التسلیم فی الصلح اذا .

ص: 215


1- وفی النسخة: فی بیع مال الولد ملک ابیه بظن حیوته.
2- وفی الکلام لف ونشر مشوش. ولو قال (لصحة صورة نقل الدعوی بدون الاجازه، ولبطلان التعلیق) کان مرتبا.

بنیا الصلح علی نفس الامر. واما الکلام فی لحوق الیمین والحکم: فان کان من حاکم آخر (سواء مات الاول اولم یتمکن من الوصول الیه او امکن الوصول الیه) فالظاهر عدم الکفایة، بل لابد من الرجوع الی الاول او تجدید المرافعة عند الثانی، وان کان من الحاکم الاول فهل یکتفی بالیمین ولو بعد مدة مدیدة، ففیه اشکال، لظهور الاقوال والادلة فی لزوم کون الیمین فی مجلس الحاکم الا فی بعض الصور کتحلیف المخدرات اللاتی لایحضرن المجالس او المعذور من الحضور

106:سوال:

106:سوال: اذا صالح زید بعض املاکه مع بعض ولده الکبار وولده الصغیر، و جعل لنفسه خیار الفسخ فی مدة سنة، ثم مات قبل انقضاء السنة. فهل لسایر الورثة الفسخ مع عدم الرضا من المصالح له -؟.

جواب:

جواب: لم اقف علی تصریح بالمسئلة فی کلماتهم فی باب الصلح، ولکنهم ذکروه فی باب البیع. والظاهر ان الحکم لایتفاوت لاتحاد الماخذ. وسیما مع تصریحهم. بجواز شرط الخیار فی الصلح. قال العلامة (ره) فی القواعد (والخیار موروث بالحصص کالمال من ای انواعه کان). الی ان قال (وهل للورثة التفریق؟ نظر. اقربه المنع وان جوزناه مع تعدد المشتری). وتبعه هنا فی المنع ولده فی الایضاح، وهو المحکی عن غیره ایضا، وما ذکره فی الایضاح من وجه الاشکال فی المسئلة: اما من جانب عدم الجواز: فهو (ان التفریق یستلزم تعییب السلع ومقتضی الخیار ردها بلا عیب کما باعها، فان العقد انما وقع لو احد فلیس فیه تفریق حقیقة ولا حکما) واما من جانب الجواز: (فانه حق لکل واحد فی الجمیع). ثم قال فی وجه ترجیح المنع (انه لاینتقل الیهم الا ما کان لمورثهم ولم یکن الا خیارا واحدا فی الجمیع ولانه لیس له التفریق) ثم قال (ولا وجه عندی لاحتمال التفریق). وقال فی المسالک (لو تعدد الوارث واختلفا فی الفسخ والاجازة، قیل قدم الفسخ. و فیه نظر. وعلی تقدیره ففی انفساخ الجمیع اوفی حصة خاصة ثم یتخیر الاخر لتبعض

ص: 216

الصفقة، وجهان). وتبعه بعبارته بعض افاضل المعاصرین. وهو المحکی عن المحقق الثانی فی شرح القواعد ایضا. اقول: والقول بتقدیم الفسخ فی صورة الاختلاف ایضا منقول عن التذکرة والدروس. وعن المحقق الثانی فی شرح القواعد تعلیله بان المجیز لایملک لابطال حق غیره انما یملک ابطال حق نفسه. اقول: وتحقیق المقام ان معنی شرط المشتری لنفسه خیار الفسخ الی سنة (مثلا) ان له ان یبقی البیع علی لزومه او یفسخه الی آخر السنة. وهذا المعنی امر ممکن الحصول فی نظر المتبایعین حین العقد ولکن قد یحصل الکاشف عن عدم الامکان فی نفس الامر کما لو نذر احد ان یذبح کبشا معینا مشخصا یوم النحر والمفروض فی نفس الامر ان الکبش یموت یوم عرفة. فثبوت مقتضی مثل هذه الامور بتمامه مراعی الی آخر الامر. فلایجوز لذلک النادر ان یذبح الکبش قبل یوم العرفة ولا ان یبیعه او یخرجه عن ملکه. ولکن بعد ماظهر موته فی یوم عرفة انکشف بطلان النذر من الاصل لعدم تکلیف به فی نفس الامروان کان مامورا بمقتضاه وتوطین النفس علیه فی بادی الامر. فنقول فی مانحن فیه: انه لابد فی بادی النظر من توطین الطرفین نفسهما علی خیار الفسخ الی آخر المدة، فان بقی المشتری الی آخر المدة واختار اما الفسخ واما الالتزام، فحصل الکاشف عن الصحة فی تمام المدة. ولو مات فی وسط المدة ظهر بطلانه بالنسبة الی ما بعد الموت لعدم الامکان منه ولا من الوارث لو لم نقل بانتقال الحق الی الوارث، واما علی القول بالانتقال الی الوارث (کما هو الحق) فالحکم بالنسبة الی الوارث مختلف. فان اتحد الوارث او اجتمعوا فی الرای ان تعددوا، صاروا کنفس واحدة فیمکن تحقق الخیار بالنسبة الیهم ایضا. وان اختلفوا فبعضهم یرید الفسخ وبعضهم الامضاء فیکشف ذلک عن بطلان شرط الخیار بالنسبة الیهم. لعدم امکان اعمال ارادة الطرفین لاجتماع النقیضین. فالقول بالزام الطرفین علی الموافقة خروج عن معنی الخیار فتحقق الخیار محال بالنسبة الیهم. والقول بالتبعیض والتقسیم واعتبار مقتضی ارادة کل واحد منهما بالنسبة الی حصته من المیراث ایضا فاسد، لان الخیار فی شییء واحد بالالزام فی الجمیع او الفسخ

ص: 217

فی الجمیع. والتبعیض المذکور لیس فی معنی الخیار المشترط فتحقق الخیار المشترط فی هذه الصورة ایضا غیر ممکن. والقول بتقدیم قول الفاسخ لا وجه له لعدم الامکان. اذ لا وجه الا شرط الخیار وهو انما وقع علی الجمیع، فیبقی العقد علی لزومه لا بمعنی تقدیم المجیز علی الفاسخ حتی یعارض بماذکرنا، بل لان الشرط لم یشمل هذه الصورة فیبقی العقد علی حاله. ومما ذکرنا یظهر ضعف الوجهین معا مع فرض تقدیم الفاسخ. اذ لو بنینا علی هذا الفرض المحال فلا معنی لانفساخ الجمیع قسرا بفسخ بعض الورثة، بل لادلیل. مع ان القسریة منافیة لمفهوم الخیار، والمفروض ان المتمسک فی المسئلة لیس الا هو. و لا لقبول قول الفاسخ فی حصته وثبوت خیار التبعض للبایع، (1) فانه مستلزم لاضرار الوارث المجیز. مع ان متمسکه نفس العقد لا محض الاجازة، علی ما بیناه. فلا یجدی رفع الضرعن البایع (2) تضرر شریک الوارث. والحاصل ان: فی صورة الاختلاف لایمکن تصحیح العمل بمقتضی الخیار المشترط. ولا وجه للتفریق کما صرح به فخر المحققین اخیرا، والظاهر انه ایضا اراد مااردنا، لا انه یصح ولو بالاجتماع قسرا لو قد منا الفاسخ، فلا بد ان یبقی العقد علی اللزوم [ او یحصل ] رضاء الجمیع بالفسخ. فان قلت: اذا لم یکن الشرط ممکن الوقوع، فیکون فاسدا، وبانتفائه ینتفی العقد. فلیس هذا من باب تقدیم الفسخ، بل لاجل انتفاء العقد. والحاصل: ان العقد انما وقع بهذا الشرط ومع انتفائه ینتفی المشروط، فیرجع الی اصل عدم العقد. وهذا یفید فائدة الفسخ وان لم یکن فسخا. قلت: ان القدر المسلم انما هو عدم تحقق الوقوع بالنسبة الی الوارث، لاعدم امکان الوقوع. فهو باع بشرط الخیار الممکن الوقوع، فی حال انه یعتقد وقوعه، لا بشرط .

ص: 218


1- والاصح (المشتری). لانه المناسب فی فرض المسئلة وتصویرها، کما فی سوال السائل. ولعله اختار لفظ (البایع) هنا لمراعات التمشی مع العلامة فی القواعد حیث فرض اشتراط خیار الفسخ من جانب المشتری، کما یاتی بعد سطور.
2- والاصح (المشتری). لانه المناسب فی فرض المسئلة وتصویرها، کما فی سوال السائل. ولعله اختار لفظ (البایع) هنا لمراعات التمشی مع العلامة فی القواعد حیث فرض اشتراط خیار الفسخ من جانب المشتری، کما یاتی بعد سطور.

ان یقع ایجاب عقد وشرط صحیح فی الظاهر. فیستصحب صحته. وعدم تحققه من الوارث اوعدم الامکان منه بسبب امر خارجی لایوجب امتناعه بالذات لیکون فاسدا. فیبقی علی الزوم من جهة اصل العقد، لامن جهة الاجازة. ولا یستلزم ذلک تبعیض الصفقة ولا تفریق الورثة. بل انما هو تفریق فی اوقات الشرط بسبب الوقوع وعدم الوقوع، فیحکم بمقتضاه فی حیوة المورث وفی صورة اتفاق الوارث او وحدته. بخلاف مالو تعدد واختلفوا. واما مایتوهم فی وجه تقدیم الفاسخ - با نه مقتضی الشرط واعتباره عند الشارع ثابت، وهو یقتضی اعماله فی الجمیع، فلا بد ان یعم الجمیع - فقد عرفت اندفاعه بمنع ثبوته عن الشارع فی مثل ذلک لعدم الامکان. مع انه معارض بان مقتضاه ایضا جواز اجازة الجمیع. والقول بان الاجازة انما هو مقتضی العقد (ولا حاجة فی تحققها الی شییء زائد علی العقد بخلاف الفسخ، فلیس للمعارض ان یقول ان الاجازة ایضا حق للمجیز ولا یجوز ابطاله ایضا)، فاسد. اذ بعد اشتراط الخیار یصیر العقد متزلزلا والفسخ والاجازة فی ذلک سیان. فاذن اتضح ان الحق هو مختار العلامة فی القواعد وولده فی الشرح ومن وافقهما، ولکن للوجه الذی حققناه، لا لما ذکروه فی وجهه. ثم: بعد ما عرفت ما ذکرناه [ یظهر ] لک ان مراده (ره) فی القواعد حیث قال - قبل العبارة التی نقلناها هنا - (والخیار موروث بالحصص کالمال فی ای انواعه کان، الا الزوجة غیر ذات الولد فی الارض، علی اشکال، اقربه ذلک ان اشتری (1) بخیار فترث من الثمن... انتهی) بیان حکم (2) مالو اتفق الورثة کلهم فی الفسخ او الامضاء. والعبارة السابقة (التی ذکرناها) فی بیان حکم مالو افترقوا فی ذلک. ولا باس من التعرض لشرح هذه العبارة ایضا لما فیه من الفائدة. فنقول: مراده (ره) ان الخیار من ای نوع کان (خیار الشرط او غیره من الخیارات) موروث بالحصص، کالمال. یعنی ما اقتضاه الخیار من استقرار ما کان متزلزلا للمورث بسبب الخیار ان اختاروا الامضاء جمیعا، او رجوع العوض الیهم بسبب الفسخ ان فسخوا جمیعا. فهو موروث .

ص: 219


1- هذا ما اشرنا الیه من (فرض صورة اشتراط الخیار للمشتری) ووافقه المصنف قبیل سطور.
2- ای: مراده بیان حکم...

بالحصص کالمال الثابت بالاصل الذی لم یسنحه سانحة من موجبات الخیار. فیرثون ما یستقر لهم ح بالخیار علی ما فرض الله لهم من الحصص الا الزوجة - غیر ذات الولد - فی الارض، علی مختاره من اختصاص المنع بغیر ذات الولد. فان عملها بمقتضی الخیار وموافقتها لسایر الوراث فیه لاینفع لها فی شیئی لحرمانها عن الارض، فلا حق لها فی الخیار علی اشکال اقربه المنع فی الارض من الخیار فی الارض ان اشتریه، بخلاف ما لو باعه. وحاصل ما فهمه جماعة من الشراح علی ما حکی عنهم (ومنهم ولده (ره)) ان الزوجة غیر ذات الولد لا ترث من الخیار المتعلق بالارض علی اشکال. والاقرب من هذا الاشکال ارثها ان کان المیت اشتریها بخیار، لانها تفسخ ح فترث من الثمن. لانها ترث من کل ما عدا الارض ومن جملتها الخیار المتعلق بالارض. فانه من جملة المورثات [ و ] لیس [ فیه ] نص حتی تمنع عنها (1)، الا ان یکون العوض ارضا، فلا خیار لها. بخلاف مالو باع بخیار لانها اذا فسخت فی هذه الصورة لم ترث شیئا. والذی یحضرنی من عبارة الشراح هی عبارة الایضاح فقال فی وجه الاشکال (لانه ینشأ من عدم ارثها منها فلا یتعلق بها، فلا ترث من خیارها. ومن ان الخیار لایتوقف علی الملک کالا جنبی). ثم قال (ثم فرع المصنف دام ظله انه لوکان المورث قد اشتری بخیار فالاقرب ارثها من الخیار لان لها حقا فی الثمن، ویحتمل عدمه لانها لا ترث من الثمن الا بعد الفسخ فلو علل بارثها دار. والاصح اختیار المصنف فان الشراء یستلزم منعها من شیئی نزله الشارع منزلة جزء من الترکة وهو الثمن فقد تعلق الخیار بما ترث منه). اقول: مبنی ما ذکره من وجهی الاشکال علی انه هل تعتبر موافقة الزوجة المذکورة لهم حتی یدخل فی مسلة اجتماع الوراث (وان لم یستحق شیئا بالموافقة) ویضر مخالفتها لدخولها فی مسئلة التفریق کذلک؟ -؟. فوجه الاعتبار ان الخیار غیر المال وارثه لایتوقف علی حصول المال، کما قد یثبت الخیار للاجنبی ولا حظ له فی المال. ووجه عدم الاعتبار ان الزوجة لما انقطعت حقها عن الارض فلابد من ان ینقطع حقها عما یتعلق بها من الخیار. وعلی هذا فما استقربه العلامه وصححه هو القول بالتفصیل والفرق بین ما اشتری المورث ارضا [ وبین ما ] لو باع ارضا، فیثبت الخیار لها فی الاول دون الثانی. .

ص: 220


1- عبارة النسخة: فانه من جملة المورثات لیس نصا حتی تمنع عنها.

اما ثبوت الخیار فی الاول: فلان بالفسخ وموافقتها لهم فی ذلک یرجع الیهم الثمن وهو مما یتعلق به حق الزوجة وترث منها، لان لها حقا فی الثمن. واما ما ذکره من احتمال عدم الخیار معللا بلزوم الدور، ففیه ان طرفی الدور مختلفان. لان معنی قوله (لا ترث من الثمن الا بعد الفسخ) ان استحقاق الارث موقوف علی فعلیة الفسخ وتحققه. ومعنی قوله (ولو علل بارثها دار) انه لو علل استحقاق الفسخ وجوازه لها باستحقاقها للارث من الثمن دار. وانت خبیر بان هذا لیس دو را ویصح ان یقال: ارثها من الثمن موقوف علی حصول الفسخ ممن یصح عنه الفسخ وجواز فسخها للبیع ایضا موقوف علی جواز ارثها من الثمن ولا دور. بل یمکن منع مقدمة الثانیة ایضا. واما قوله (فان الشراء یستلزم منعها من شیئی...) فالظاهر ان مراده دفع الدور. و مرجع کلمة (شیئی) یعنی ان الشراء منع الزوجة عن الثمن الذی نزله الشارع بسبب حکم خیار الشرط منزلة جزء من الترکة. یعنی انه وان خرج من ماله بسبب الشراء وصار ملکا لصاحب الارض، ولکنه بسبب الخیار نازل منزلة جزء الترکة، فکانه مما بقی فی ماله بعد الموت، فصدق ان الخیار تعلق بما ترث منه ولو بالقوة، فیجوز الفسخ من الزوجة لترث من الثمن. اقول: وتحقیق المقام ان طرح مسئلة الزوجة فی حکم الارض انما یرجع حقیقة الی انه هل یعتبر موافقتها للورثة فی الارض فسخا او امضا ام لا؟ -؟. فبعضهم نظر الی عدم تعلق حقها بالارض فلم یعتبره. فکانه خارج عن الوارث ولا مدخل لها فی مسئلة التفریق. وبعضهم نظر الی انه حق موروث والکل فیه سواء فیعتبر موافقتها لهم وان لم ترث شیئا. والصواب ان یقال: حق الخیار مما ینتقل الی الورثة بموت المورث. وظاهر کثیر منهم یعم هذا الخیار (1)، بل ظاهر بعضهم (الاجماع بجمیع انواعه عد اخیار المجلس ففیه اشکال). و یدل علیه الحدیث النبوی - المشهور المنجبر ضعفه بالعمل - (ما ترک به المیت من حق فهو لوارثه (2)) مویدا لسائر العمومات. ولا ملازمة بین ثبوت الحق واستفادة المال. .

ص: 221


1- وفی النسخه: عدم الخیار.
2- الحدیث مشهور فی السن الفقهاء ولکن ما عثرت به فی منابع الحدیث من العامة والخاصه، کما اسلفنا الکلام فیه کتاب البیع من المجلد الثانی.

وح نقول: ان الزوجة من الوارث جزما، یصدق علیه عنوان الوارث وترث سائر الحقوق، ولا دلیل علی اخراج هذا الحق من البین. وقد عرفت عدم الملازمة بین الخیار و حصول المال، کما فی خیار الاجنبی. وکون وضع اصل الخیار للارفاق والمصلحة، لا ینافی طرو عدم المصلحة. اذ الارث معنی ثبت قسرا ولا اختیار فیه للمکلف. والخیار للمورث وان کان منبعثا عن داعی ارفاق الحال ومصلحته وقد انتقل قسرا بالادلة السابقة الی وارثه، فهو ثابت له سواء نفعه ام لا. فربما کان مال الشخص تقربه عینه ویطیب معه معیشته وهو سم لوارثه (1) کما لو کان لاحد متسلط غالب قاهر جاریة تسوی الف دینار وانتقلت الی وارث ضعیف عاجز، وارخت الظلمة بعد فوته عنان التغلب وآذوه بانواع الایذاء. او کان لمورث ضیعة یطیب العیش بها ولا یقدر احد علی ان یظلمه وانتقلت الی وارثه الضعیف الفقیر العاجز عن الانتفاع بها وکل یوم یتعدی علیه اهل الظلم وانتقلت الی وارثه الضعیف الفقیر العاجز عن الانتفاع بها وکل یوم یتعدی علیه اهل الظلم واتباع السلطان فی اخذ المتوجهات الغیر المحصورة، ولا مشتری لها ولا یمکنه التخلص عنها. والحاصل: ان الدلیل یقتضی ان الزوجة مثل سائر الورثة فی هذا الحق، سواء وصل بها شیی ام لا. ویظهر الثمرة فی دخوله فی مسئلة تفریق الورثة وعدمه، ویتفرع علیه احکامه. وقد عرفت التحقیق فی صورة التفریق. فالمستشکلین فی المسئلة والمفصلین انما نظروا الی ملاحظة المصلحة واستحقاق الزوجة من المال، ونحن انما نظرنا الی ما ثبت من عموم الارث فی الحقوق. وظنی انه لا مناص من اعتبار الموافقة والمخالفة فیها ایضا. ثم: ان المحقق الثانی اورد علی شرح الکتاب (2) (علی ماحکی عنه) اولا: بان هذا الحکم غیر مستقیم لان الارض حق لباقی الوراث استحقوها بالموت. فکیف ابطال استحقاقهم لها واخراجها عن ملکهم. وثانیا: بانها اذا ورثت فی هذه الصورة وجب ان .

ص: 222


1- کذا. ویمکن ان یکون (مسم لوارثه). او الصحیح لفظ آخر فی الاصل و غیره الناسخون.
2- ولعل الصحیح: ان المحقق الثانی اورد (فی الشرح) علی الکتاب. ای اورد فی (جامع المقاصد) علی قول العلامة فی القواعد.

ترث فیه اذا باع المیت ارضا بطریق اولی. لانها ترث ح من الثمن. وحاصل البحثین ان الموت سبب لانتقال الارض الی غیر الزوجة من الورثة ولیست الزوجة بوارثة بالنسبة الیها، فلا تملک ابطال استحقاقهم بالفسخ. ولو فرض امکان تسلطها علی ذلک فی مال الغیر فاثبات تسلطها فی مال نفسها اولی، کما اذا کان باعها بخیار. اذ ثمن الارض ح ملک للزوجة بقدر حصتها، ففسخها للبیع بقدر حصتها انما یوجب تصرفها فی مال نفسها، لانها ترث من الثمن بقدر حصتها. وقدر یعترض علیه: اما علی الاول: فبالنقض بما لو کان المال غیر الارض والفاسخ هو الزوجة او غیر الزوجة، کما لو اشتری المیت فرسا بالخیار فبفسخ الزوجة یلزم انفساخ سبعة اثمان الفرس، ولا حق لها فیه. فلا وجه لتخصیص الکلام بالارض، وهو باطل. واما علی الثانی: فبمنع الاولویة، وحاصله ان وضع الخیار انما هو لاجل الارفاق والمصلحة لمن له الخیار والمفروض ان الفسخ مخالف لمصلحتها لو کان الارض مما باعها المیت. بخلاف مالو اشتریها. لانها ترث من القیمة. فالاولویة ممنوعة. اقول: لم احصل من الاعتراض الاول شیئا. اذ مراد هؤلاء ان جمیع الارض انتقل الی الوارث غیرها وتصرفها فی فسخ الشراء - ولو بالنسبة الی قدر حصتها وهی الثمن - اتلاف وابطال لحق الغیر. یعنی ان مقدار حصتها ایضا من حق الغیر ولا یجوز ابطاله. لان فسخها فی البعض یوجب ابطال حق غیرها فی قدر حصتهم، ولان فسخ الکل یوجب ابطال حق غیرها. واما فی مثال الفرس فلا ریب انها مالکة لثمنها، ففسخها بقدر حصتها لایوجب ابطال حق غیرها لا فی الجزء - لانه لاحق لهم فیه حتی یلزم بطلانه - ولا فی الجمیع وهو ظاهر. و اما الاعتراض الثانی: فنظر المحقق الثانی الی ان فی صورة الاشتراء انقطع حق الزوجة عن الارض، لانها لا ترث منها وعن ثمنها لانه خرج عن ملک المیت قبل موته فلا مورد لتعلق خیارها به. بخلاف مالو باع المیت ارضا واخذ ثمنا فالثمن من الثمن مال الزوجة و الخیار المتعلق به ارث لها، فیصح فسخها فیه. واما ذکره من کونه خلاف موضع الخیار لعدم المصلحة: ففیه ان کون الحکمة فی

ص: 223

ذلک الارفاق ومصلحة ذی الخیار، فهو مسلم. ولکن لاینافی ذلک تبدل الحال بعد موت ذی الخیار وانتقال حق الارث قسری. مع ان فرض حصول المصلحة مع عدم الانتقال غیر عزیز. کما لو فرض ان المیت باع الارض بثمن. بخص لکونها کاسدة حین البیع والان ارتفعت، وترید الزوجة ان تزوج باخ المیت والمفروض ان الوارث هو الاخ وهذه الزوجة، فهی باعتقاد ان ما کان للزوج فهو لها ولولدها الذی یتولد منها، فلاریب ان المصلحة لها، ح قطع النظر عن ذلک الثمن القلیل ورده واسترجاع الارض، وان لم ترث منها بنفسها. و تبدل الاحوال فی الحکم والمصالح فی غایة الکثرة، فقد تری ان الذین یقفون ضیاعهم و املاکهم علی اولادهم غرضم غالبا ان لا تخرج من ایدیهم ولا یطمع فیها احد ویبقی لهم یستغلون بها ویتعیشون ویلاحظون مصلحة اولادهم. مع انا نری الامر بالعکس فی الاغلب فکثیرا ما یعجز الاولاد عن تنسیق امرها وعمارتها بعد خرابها ویهلکون من الجوع او العری ولا یقدرون علی الانتفاع. ولو لم یکن وقفا لباعوها وانتفعوا بقیمتها. ثم ان المحقق الثانی (ره) قرب عدم الارث ان کان المیت اشتری الارض بالخیار فارادت الفسخ لترث من الثمن. وابقی الاشکال علی حاله فی مالو کان باعها. لانها اذا فسخت لم ترث شیئا. اقول: وتحقیق المقام (بعد ما حققنا لک سابقا انه لایصح التفریق فی الخیار ولابد من التوافق) هو ان الزوجة اذا وافقت الورثة فی الفسخ او الامضاء، جاز فی الارض ایضا، وان کان تختلف الحال بان ذلک یوجب فی بعض الصور استحقاقها عن الثمن بقدر حصتها (کما لو کان المیت اشتراها) و فی بعضها لایستحق شیئا (کما لو باعها). وفائدته حصول الموافقة لیصح العمل بمقتضی الخیار ولینتقل الیها شیئی فی بعض الصور، او ینتفع به الغیر سیما اذا ترقبت وصول نفعه الیها فی آخر ایضا. بقی الکلام فی ماذکره العلامة (ره) فی آخر العبارة الاولی، حیث قال (وان جوزناه مع تعدد المشتری...) یعنی لو باع عمرو ضیعته بزید وبکر بصفقة واحدة وشرط الخیار لهما الی امد، فیجوز التفریق بان یختار احدهما الفسخ والاخر الامضاء. والفرق بینه و بین تعدد الوراث ان العقد هنا متبعض بنفس العقد وهو فی قوة عقدین، ولم ینتقل الی کل من المشتریین الابعض المبیع، بخلاف صورة تعدد الوراث فانه انما انتقل الجمیع

ص: 224

بالعقد الی واحد. ویلزم من ذلک انه لو عکس الامر وباع اثنان من واحد بصفقة واحدة و جعل الخیار لهما، فیجوز التفریق ایضا. لان التبعض انما حصل بنفس العقد. واعلم: ان العلامة (ره) بعد ماذکر الاشکال فی المسئلة ورجح المنع، قال فی احکام العیب (و لیس للمشتریین صفقة، الاختلاف. فیطلب احد هما الارش والاخر الرد. بل یتفقان، علی اشکال. اما لو ورثا خیار عیب فلا اشکال فی وجوب التوافق) وهذا ینافی ما تقدم منه من ثبوت الاشکال وان رجح المنع.

107:سوال:

107:سوال: هر گاه کسی بعضی املاک خود را صلح کند به بعض وراث صغیر و کبیر، وخیار فسخ از برای خود قرار دهد تا مدت یک سال. وقبل از انقضای مدت بمیرد. بعض وراث امضا کنند، وسایر وراث گویند که ما فسخ میکنیم مصالحه را. آیا سخن ایشان مسموع است در کل؟ یا در حصه خود؟ یا نه؟.

جواب:

جواب: هر چند این مسأله را در نظرم نیست که در صلح متوجه باشند. ولکن در بیع متوجه شده اند. وظاهرا فرقی نیست، بسبب اتحاد ماخذ. پس ما متوجه بیع میشویم و میگوئیم که: ظاهر اکثر، بلکه خلاف واضحی نیست در این که خیار موروث است (بجمیع اقسامه) به غیر خیار مجلس که در آن خلاف واشکال است. پس هر گاه مورث بمیرد قبل از انقضای وقت خیار، پس اگر همه اتفاق کنند در فسخ یا امضا، اشکال نیست که به مقتضای آن عمل می شود. واگر خلاف کنند وبعضی خواهند فسخ کنند و بعضی امضا، اظهر در نظر حقیر این است که امضا مقدم است، وبه مقتضای بیع باید عمل کرد. وجایز نیست تفریق [ تا این که گفته شود ] آن که راضی به امضا باشد در قدر حصه او ممضی باشد وآنکه راضی نیست وفسخ میکند در قدر حصه او فسخ می شود. بخلاف آن که هر گاه دو مشتری ملکی را به شراکت صفقتا واحده بخرند از یک نفر وخیار از برای آنها شرط شود که در این صورت تفریق جایز است. چون در حکم دو عقد است. و هم چنین هر گاه دو بایع بفروشند ملک مشترکی را به یک نفر وخیار از برای آن بایع ها قرار دهند، که در آنجا هم تفریق جایز است. به همان جهت که گفتیم.

ص: 225

وبدان که: خلاف کرده اند در این که هر گاه خیار از برای مورث باشد در زمین که آیا خیار به میراث میرسد از برای زوجه که ممنوع است از زمین مطلقا (بنابر قولی که مختار ما است) یا غیر ذات الولد باشد (بنابر قول دیگر) -؟. واظهر در نظر حقیر این است که خیار به ارث میرسد به او. یعنی می تواند فسخ کند وامضا کند، خواه مورث آن زمین را خریده باشد (که بسبب فسخ، قیمت برگردد واز آن به قدر حصه خود میراث برد) وخواه زمین را فروخته باشد که بسبب فسخ زمین برگردد وچیزی از زمین عاید آن نشود. وبعضی تجویز نکرده اند. وبعضی تفصیل داده اند که اگر زمین را مورث خریده فسخ به او میرسد. واگر فروخته نمیرسد. وبعضی در صورت خریدن منع کرده اند و در صورت فروختن اشکال کرده اند. (1)

108:سوال:

108:سوال: هر گاه کسی ملکی موقوف بر فقرا را از متولی آن - به صیغه مصالحه، منافع آن را در مدت معینه - به خود منتقل کرده باشد. وبعد از آن به عقد مزارعه به زید بدهد، در مدت پنج سال (مثلا) وبعد از آن قبل از حصول محصول، مصالحه کند حق المزارعه خود را به مبلغ پنج تومان که در هر سال از زید بگیرد. آیا این مصالحه حق المزارعه، صحیح است یا نه؟ -؟. و بر فرض صحت، آیا آن شخص دعوی غبن آن مصالحه را می تواند کرد یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: بلی مصالحه - نظر به عمومات ادله - صحیح است. وظاهر این است که حصول محصول شرط صحت مصالحه نیست. وآنچه گوشزد سائل شده در مسأله (تقبل ومقاطعه) [ است ] که فقها ذکر کرده اند که جایز است که مزارع خرص کند غله را بعد از بلوغ آن وانعقاد حب، یا سنبل شدن آن (علی اختلاف عباراتهم) ومقداری معین کند وبگوید که (این قدر را به من بده وباقی از تو). صحیح است، ودر این مسأله بلوغ حاصل، شرط است. ومسئله ما از این باب نیست. واینجا هم مقام تحقیق این مسأله نیست. واصل سئوال متضمن چند مطلب است: اول: منتقل ساختن منافع عین موقوفه .

ص: 226


1- یاد آوری: در مسأله بالا که متن آن عربی بود فروعات این مسأله بیشتر شرح داده شده.

بروجه صلح، وجواب آن این است که صحیح است نظر به عمومات ادله. بلکه بروجه مزارعه هم صحیح است. دوم: به مزارعه دادن به غیر، وجواب آن نیز این است که صحیح است در صورت صلح و هم چنین در صورت مزارعه دیگر با استیفای منافع بنفسه. سوم: به مزارعه دادن بیش از یک سال، وجواب آن هم صحت است. زیرا که حدی در جانب کثرت از برای مزارعه نیست. چنانکه از اخبار مستفاد می شود. ودر جانب قلت خلاف است. واظهر این است که کمتر از زمان ادراک محصول نباشد. چهارم: مصالحه کردن حق المزارعه به غیر، وجواب آن مذکور شد. واما سئوال از جواز ادعای غبن در مصالحه حق المزارعه، پس جواب آن این است که اظهر این است که دعوای غبن در صلح هم جاری است، بلکه در اکثر عقود. واختصاصی به بیع ندارد. ولکن با تحقق شرایط غبن که آن بدون مرافعه طی نمی شود.

ص: 227

ص: 228

کتاب الشرکة

کتاب الشرکة من المجلد الاول

109:سوال:

109:سوال: هر گاه دو نفر شریک شوند وسرمایه ایشان مساوی باشد، وشرط کنند که نفع را به تفاوت ببرند. یا سرمایه متفاوت باشد وشرط کنند که نفع را مساوی ببرند. آیا صحیح است وعمل به متقضای او لازم است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: در این مسأله سه قول است: اول صحت است، به مقتضای (اوفوا بالعقود) و (المومنون عند شروطهم) وامثال آن. واین منافاتی ندارد با آن که شرکت از عقود جایزه است. به جهت آن که ظاهر این است که مراد از آن وجوب وفا به مقتضای عقد باشد، اگر جایز است به عنوان جواز واگر لازم است به عنوان لزوم. واین مذهب جمعی است، واز سید مرتضی (ره) نقل اجماع بر آن شده. دوم: عدم لزوم است واین مذهب جمعی است که از جمله آنها ابن زهره است وآن نیز دعوی اجماع کرده. واستدلال کرده اند بر این به این که اصل عدم صحت شرط است واین اکل مال است به باطل. به جهت آن که عوضی در مقابل آن زیادتی او نیست، وعقد معاوضه در میان نیست که این شرط جزء احد عوضین باشد. واجماع معارض است به اجماع، واصل مقاوم دلیل نمی شود. ومنع عموم عقود و شروط از جهت جایز بودن عقد شرکت بی وجه است. به جهت آن که مراد از (جایز بودن) آن است که فسخ وقسمت جایز است هر وقت که بخواهند، نه این که جایز است که

ص: 229

آنچه شده است آن را بر هم زنند ورجوع کنند به اجرت عمل. وفرض معاوضه هم ظاهر است، به جهت آن که حصه ربح از برای هر یک در ازای عمل است. وچون ربح بالفرض مشاع است به جهت اشاعه راس المال، فی الجمله صادق است که هر یک به قدر عمل از مال دیگری میبرند. ودر مسأله قول ثالثی هست که از ابو الصلاح نقل شده، وآن بطلان شرط است با صحت عقد شرکت. پس باید ربح را نسبت به مالها قسمت کرد. چنانکه مقتضای اصل شرکت است، وبنا بر قول دیگران (که با بطلان شرط حکم به بطلان عقد مشروط میکنند) پس ربح را تابع مال میکنند و هر یک اجرت المثل عمل خود را بر میدارند. اینها (همه که مذکور شد) در وقتی است که عمل مختص احدهما نباشد یا احدهما از دیگری بیشتر عمل نکند. [ زیرا ] که هر گاه چنین باشد، ظاهرا خلاف نیست که جایز است که عامل یا آن که عمل بیشتر میکند ربح را بیشتر بردارد. ولکن صورت اول داخل (مضاربه) می شود، به جهت آن که در شرکت شرط کرده اند که عمل از هر دو باشد. و جواز زیادتی در این صورت هم موید قول به صحت، است در اصل مسأله. وبه هر حال، اظهر قول سید وتابعین او است. هر چند ابن ادریس قول دوم را نسبت به اکثر اصحاب داده است. و هر گاه شرط کنند که خسارت ونقصان هم علی السویه باشد با تفاوت مالین، یا بالعکس (1)، ظاهر صحت این شرط است. به جهت عموم وفا به عقود وشروط.

110:سوال:

110:سوال: هر گاه زید وعمرو به عقد شراکت عمل کنند در مال مشترک تا سه سال. بعد از سه سال زید ترک عمل کند وبه عمر بگوید (تو عمل کن). وعمرو هم تا سه سال دیگر عمل کند، آیا منافع بروجه مقرر بینهما اولا، قسمت می شود بدون اجرتی -؟. یا آن که عمرو مستحق اجرت المثل عمل سه ساله است؟. .

ص: 230


1- شرط کنند که خسارت ونقصان به طور متفاوت توزیع شود با مساوی بودن سرمایه ها.
جواب:

جواب: در صورت مفروضه هر گاه عمرو تبرعا عمل نکرده، او را میرسد که اجرت المثل عمل سه ساله را اخذ کند.

111 :سوال:

111 :سوال: دو شخص بنای شرکت میگذارند، و هر دو جنس دارند. یا یکی دارد ویکی نقد. یا هر دو نقد. شریک میشوند ومعامله میکنند که هر چه انتفاع باشد نصف کنند. آیا این شراکت صورت شرعی دارد یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: در عقد شرکت ممزوج شدن مالها شرط است. پس هر گاه نقد باشد هر دو، باید بر سر هم بریزند که دیگر معلوم نباشد که کدام از کدام است، و هر گاه ممزوج [ کردن ] ممکن نباشد - مثل آن که یکی جنس دارد ویکی نقد. ویا این که یکی طلا دارد ودیگری نقره - حیله بکنند تا مزج حاصل شود (مثل آن که هر یک نصف مشاع مال خود را به نصف مشاع شریک خود بفروشد) بعد از آن معامله کنند. و هر گاه مالها مساوی باشند ربح مناصفه است، مگر این که شرط تفاوت بکنند که در آنجا اظهر جواز عمل به مقتضای شرط است.

112:سوال:

112:سوال: هر گاه زید وعمرو مالی به شراکت تجارت نمایند، وبکر وخالد نیز در مال دیگر به شراکت تجارت نمایند. بعد ذلک عمرو وخالد که هر یک مال مشترک زید وبکر در دست ایشان است مخلوط نموده در مالین مشار الیهما به شراکت مدتی تجارت نمایند. بعد ذلک خالد مال مشار الیه مشترک را قدری به ولید به عنوان شراکت داده مدتی تجارت نمایند، که در این اثنا عمرو که شریک اصلی زید بوده متوفی گردد، ووکیل بکر آمده به وکالت ثابته مطالبه سرمایه وارباح تجارت از خالد مینماید. خالد قدری از مال مشار الیه را به وکیل بکر تسلیم نموده. ووکیل مزبور را وکیل نموده در اخذ مال از ولید. وکیل قدری مال را از ولید نیز اخذ نموده که خالد نیز متوفی گردد. آیا در این صورت زید را - که شریک عمرو بوده وعمرو شریک خالد وولید - میرسد که تتمه مالی [ را ] که در تصرف ولید بوده اخذ نماید؟ وآیا زید را میرسد که مال را که وکیل بکر از ولید وخالد گرفته وبه تصرف بکر داده از وکیل یا موکل اخذ

ص: 231

نماید یا نه؟ -؟.

جواب:

زید در همه اموالی که در دست عمرو وبکر وخالد وولید ووکیل است از بابت مال مشترک ما بین زید وبکر به قدر الحصه شریک است، وباید این جماعت هر یک به قدر شغل ذمه از عهده حق زید بر آیند. یعنی همان حصه را به او برسانند هر چند بعضی به بعضی دیگر رجوع کنند در غرامت. چنانکه طریقه (ایدی متعاقبه) است در غصب. ودر خصوص تتمه مال که نزد ولید مانده زید مستحق بیش از حصه خود نسبت به آن مال نیست، مگر در صورت عجز از استرداد حق خود از بکر (به خودی خود یا به واسطه دیگران) وامکان تقاص از آنچه در نزد ولید است از مال بکر.

والحاصل: زید وبکر در مجموع مال مشترک شریک اند، وآنچه موجود است بینهما - بقدر الحصه (1) اصلا وربحا - قسمت می شود. وآنچه تلف شده به (قاعده اتلاف) رجوع می شود وغاصب مثل یا قیمت را باید بدهد. ودر صورت تعاقب ایدی به قاعده او عمل می شود والله العالم باحکامه. (2)

113:سوال:

113:سوال: زید از عمرو طلب دارد مبلغ صد تومان در موعد معینی. در انقضای موعد میگوید که آن صد تومان که از تو میخواهم پنجاه تومان قرض باشد در نزد تو، تتمه مال من است وتو در مجموع ان معامله کن هر چه نفع حاصل شود در میان .

ص: 232


1- عبارت این سوال وجواب در نسخه به صورت زیر است: سوال:... بعد ذلک عمرو وخالد که هر یک مال مشترک زید وبکر در ذرت ایشان است مخلوط نموده در مالین نرمی الیها به شراکت مدتی تجارت نمایند بعد ذلک خالد مال مشار الیه مشترک ر اقدری به ولید به عنوان شراکت داده مدتی نمایند که در این اثنا عمرو که شریک اصلی زید بوده متوفی گردد ووکیل دیگر آمده به وکالت ثابته مطالبه سرمایه وارباح تجارت از خالد مینماید خالد قدری از مال مشار الیه را به بکر وکیل وتسلیم نموده ووکیل مزبور را وکیل نموده در اخذ حال از وکیل بگیرد وکیل قدری مال را او ولید نیز اخذ نموده اند که خالد نیز متوفی گردد آیا... جواب: زید در همه اموالی که در دست عمرو وبکر وکیل او خالد آمده است از بابت..... دخل ذمه از عهده حق زاید بر آیند یعنی همان حصه در اباو برسانند.... از استرداد حق خود که بکر نبرده..... بقدر الحسنه.....
2- این مسأله در تحت شماره 115 مجددا عنوان شده، رجوع شود.

بالمناصفه باشد. آیا این معامله صحیح است یا فاسد؟ -؟ در فرض تلف این مال، ضمان او با کی است؟.

جواب:

جواب: در دین، هیچ یک از شرکت ومضاربه را قرض دادن صحیح نیست (1)، و مادامی که مشخص ومعین نشود مال صاحب طلب نمی شود. هر گاه تلف شود از کیسه عمرو رفته است. چنانکه اگر زید ربح هم بگیرد مال عمرو بوده [ و به ] زید دخل نداشت. والله العالم.

114:سوال:

114:سوال: زید ده تومان میدهد به عمرو به این عنوان که پنج تومان مشاع آن قرض باشد در نزد عمرو وپنج تومان دیگر مال او باشد، وعمرو بینهما (2) در آن عمل کند که نصف ربح از زید ونصف از عمرو. وجعاله از برای عمرو قرار بدهد در ازای عمل به پنج هزار دینار. آیا این صحیح است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: این داخل شرکت نیست، به جهت آن که در شرکت باید عمل از هر دو باشد. ومضاربه هم نیست به جهت آن که در مضاربه شرط است که جزء مشاعی از ربح را برای عامل قرار بدهند، مثل نصف وثلث، در اینجا وجه معینی از خارج قرار داده. ولکن دور نیست که از باب جعاله توان قرار داد، به جهت آن که در جعاله جهالت عمل ضرر ندارد، به این معنی که معلوم طرفین نباشد که آن عمل چه قدر خواهد بود، مثل آن که میگوید که (گمشده را بجوید وبیاورد این قدر به او میدهم). ومعلوم نیست که آیا ده روز باید بگردد تا بجوید یا یک روز. در اینجا هم اصل عمل که معامله در پنج تومان است معلوم است هر چند مقدار [ آن ] معلوم نیست. واینکه گفتیم در وقتی است که قرض پنج تومان را به شرط این معامله نداده باشد، والا داخل ربای حکمی است وحرام است. و هر گاه معامله را به لفظ شرکت یا مضاربه کرده .

ص: 233


1- باید اصل این عبارت ویا منظور از این عبارت چنین باشد: دین را در هیچ یک از شرکت ومضاربه سرمایه قرار دادن صحیح نیست.
2- ودر نسخه: وزید بینها.

باشد معامله باطل است وعامل مستحق اجرة المثل است وربح تابع راس المال است. و هر گاه مقصود همان عقد جعاله است، ظاهرا صحیح است.

115:سوال:

115:سوال: هر گاه زید [ را ] شریک التجارتی بوده وعمرو را نیز شریک التجارتی بوده، واین دو شریک اموال مشترکی فی ایدیهما را مزج نموده مدتی به شرکت تجارت نمایند، منافع چند حاصل آمده بود. بعد ذلک شریک عمرو بنای شرکت با خالد نهاده [ و ] بعضی از اموال شرکت [ را ] به خالد داده مدتی تجارت نمایند که در این اوان بدون آن که محاسبه مفروق واموال مشترکه مفروز شده شریک زید متوفی گردد، وعمرو خود ووکیلش هر یک مطالبه ومنافع حسابیه نمایند از شریک خویش. شریک مؤمی الیه قدری مال را به تصرف عمرو وقدری را به تصرف وکیل او داده ووکیل مشار الیه را وکیل نموه که اموال مشترکه که در ید تصرف خالد بود اخذ وانتزاع نماید، عمرو ووکیل او هر یک بعضی از مال را از خالد اخذ نموده [ اند ] وما بقی در تصرف خالد مانده که شریک عمرو نیز وفات نموده. آیا در این صورت (والحالة هذه) زید را میرسد که ادعا واخذ حق خود از عمرو یا از وکیل وی یا از خالد، نماید؟ یا این که او را بر ایشان تسلطی نبوده ونیست؟.

جواب:

جواب: بلی در صورت مزبور زید به قدر حصه خود از مال وربح شریک است در آنچه عمرو یا وکیل او گرفته یا در نزد خالد باقی مانده، ومی تواند گرفت. چنانکه عمرو هم شریک است در آنچه که در نزد شریک زید بوده به قدر الحصه خود از اصل مال وربح آن. والله العالم. (1)

116:سوال:

116:سوال: هر گاه کسی صد تومان (مثلا) به زید بدهد که پنجاه تومان بر ذمه زید باشد وپنجاه تومان از خودش باشد وشریک باشد و هر دو معامله کنند. وزید مذکور راضی به این شراکت نمی شود ومی گوید که هر گاه سه تومان در عرض (2) سال از کیسه خودت به من میدهی این شراکت را میکنم. وسه تومان را با یک چهار گندم (3) مصالحه میکند .

ص: 234


1- این سوال وجواب خلاصه ای از مسأله شماره 112 همین مجلد است، رجوع شود.
2- ودر نسخه: عوض. وشاید عبارت (در عوض هر سال) باشد.
3- یک چارک گندم.

(مثلا) بازید به عوض دو سال (1). آیا صورتی دارد یا نه؟ -؟. و هر گاه صورت ندارد به هر طریق که صورت دارد بیان فرمایند.

جواب:

جواب: (قطع نظر از این که شراکت، عقد جایز است وشرط در ضمن او لزومی بهم نمیرساند) جواز این شرط محل اشکال است. (2) وچاره این مطلب ممکن است به این که در اول صلح کند سه تومان مال خود را به آن شخص، ودر ضمن عقد صلح شرط کند که با او شراکت کند بر نهج مزبور (3). ولیکن در این صورت شراکت لازم می شود وفسخ نمیتوان کرد مگر به رضای طرفین (4). والله العالم.

کتاب الشرکة من المجلد الثانی

117:سوال:

117:سوال: در کو [ ه ] پایه ها متعارف است که در مگسی (5) یا گاوی شرکت میکنند، به این نحو که زید مگسی به عمرو قیمت مینماید ونصفه آن را پول میگیرد و مگس در نزد عمرو به شراکت میباشد آنچه نفع داشته باشد فی مابین ایشان بالمناصفه قسمت شود. و هم چنین گاوی قیمت مینماید ویک پای آن را به شریک میفروشند ویک پای دیگر را به او در عوض خدمت وآخور داری وامی گذارند که گاو مذکور فی مابین ایشان به شراکت بوده باشد وآنچه نفع (از شیر و نتائج) به عمل آید بالمناصفه تقسیم شود. آیا این شرکت صحیح است یا نه؟ -؟. وآیا احتیاج به مزج دارد؟ وخرج از چه نحو می شود؟.

جواب:

جواب: حکایت معامله مگس از باب شراکت نیست، چون عمل مختص به یکی از آنها است. و هر گاه خواهند از باب شرکت باشد باید نصف مگس ها را مشاعا بفروشد به آن شخص، و هر دو متوجه عمل آنها شوند ومنافع مابین آنها مناصفه باشد. واظهر این است که هر گاه شرط زیادتی نفع برای یکی از آنها بشود هر چند مگس ها بالمناصفه باشد هم .

ص: 235


1- در نسخه: به عوض دو غاز.
2- وجه اشکال: از طرفی نظر به عمومات میتوان گفت چنین شرطی جایز است. واز طرف دیگر نظر به این که در شرکت هر دو شریک عمل وکار میکنند گرفتن سه تومان مشمول (اکل بباطل) میشود.
3- در این صورت اصل معامله (صلح) است وشرط شرکت تابع آن است واشکالی ندارد
4- زیرا اصل معامله (صلح) است وشرکت فرع آن است. ودر مسأله لزوم وجواز، فرع تابع اصل است.
5- زنبور عسل، که (مگس انگبین) هم گفته شده.
جایز است وبه هر حال، صورت سوال:

جایز است وبه هر حال، صورت سوال: داخل مسأله شرکت نیست بلکه از باب (بضاعت) است (1) وآنهم جایز است وصحیح است ولکن لزومی ندارد (یعنی حکایت مختص بودن عمل به یکی وتنصیف ربح [ لزوم ندارد ] بلکه هر وقت خواهند بر هم میزنند وخواهند شریک میشوند وخواهند تقسیم میکنند. واما مسأله گاو: پس آن نیز اگر مثل مسأله مگس باشد حکم آن همان است که در مگس مذکور شد. وآن صورتی که در آخر تفصیل داده شده است - وحاصل آن این است که سه حصه گاو که مال او است او را میدهد به دیگری که در آن عمل کند ومحافظت کند از آن که یک حصه منافع از عامل باشد ودو حصه از مالک - این از باب شراکت نیست. چون مال مختص به یکی از اینها است. واز باب مضاربه هم نیست چون در مضاربه شرط است که مال المضاربه نقد باشد [ از قبیل ] طلا ونقره. واز باب اجاره هم نمی تواند شود، چون وجه اجازه ومدت، هر دو مجهول است، و هم چنین شرط ضمن العقد که نفقه حیوان باشد غالبا مجهول است. واگر خواهند این معامله را به صیغه مصالحه بکنند. یعنی صلح کنند که یک ثلث منافع گاو را از جمله سه ربعی که مالک است در مدت معینی در ازای این که او را نگاهداری وپرستاری کند ومنافع آن را به عمل بیاورد که نصف مجموع منافع گاو مال مالک گاو باشد ونصف منافع مال آن شخص که به او داده با تعیین مدت.

118:سوال:

118:سوال: زید وعمرو شریک بودند وطلبی از بکر داشتند زید نصف حصه خود را حواله کرد که بکر به عمرو بدهد. ومواجهه ثلاثه شد وبکر تمام طلب زید را داد وبه عمرو هیچ نداد. آیا عمرو به قدر حصه می تواند از زید مطالبه بکند از آنچه گرفته است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: بدان که اشهر واظهر این است که هر گاه دو نفر یا بیشتر شریک باشند در مالی - خواه قیمت مبیع باشد یا میراث وخواه مال الشرکه - واحدی از شرکا استیفای مساوی مجموع حق خود را (یا بعض آن را) بکند، مختص او نخواهد بود، وآن شریک دیگر را .

ص: 236


1- صحیح: مصالحه است. - ودر صورت صحت کلمه (بضاعت) هر چه مراد مصنف باشد باز با مسأله (گاو) که در زیر می آید تفاوتی ندارد.

میرسد که به قدر الحصه مطالبه حق خود را بکند از آن مال. وادله بسیار از اخبار واجماع منقول ودلیل عقلی دلالت بر آن دارد. بلی اگر احد شریکها حصه خود را صلح کند با این شخص که طلب از او دارند (یا بفروشد، در جائی که بیع صحیح باشد به وجهی) این معامله صحیح است ودیگر شریک حقی در آن وجه ندارد. و هم چنین هر گاه حصه خود را حواله کند به غیر یا به شریک خود، که در این صورتها شریک دیگر نمی تواند از وجه مصالحه یا ثمن مبیع یا غیر آن، مطالبه کند. و هم چنین میتوان حیله کرد به این که آن شخص مدیون را بری الذمه کند از طلب خود واز او خواهش کند که مساوی آن را ببخشد واو [ نیز ] ببخشد، دیگر شریک در مال موهوب حقی ندارد. پس در صورت سوال:

میرسد که به قدر الحصه مطالبه حق خود را بکند از آن مال. وادله بسیار از اخبار واجماع منقول ودلیل عقلی دلالت بر آن دارد. بلی اگر احد شریکها حصه خود را صلح کند با این شخص که طلب از او دارند (یا بفروشد، در جائی که بیع صحیح باشد به وجهی) این معامله صحیح است ودیگر شریک حقی در آن وجه ندارد. و هم چنین هر گاه حصه خود را حواله کند به غیر یا به شریک خود، که در این صورتها شریک دیگر نمی تواند از وجه مصالحه یا ثمن مبیع یا غیر آن، مطالبه کند. و هم چنین میتوان حیله کرد به این که آن شخص مدیون را بری الذمه کند از طلب خود واز او خواهش کند که مساوی آن را ببخشد واو [ نیز ] ببخشد، دیگر شریک در مال موهوب حقی ندارد. پس در صورت سوال: که زید بعد از حواله نصف طلب به عمرو باقی طلب خود را میگیرد عمرو به قدر الحصه در آن شریک است. پس هر گاه شراکت زید وعمرو بالمناصفه بوده در این صورت دو حصه آنچه زید گرفته از عمرو است ویک حصه از زید. وآنچه را عمرو مستحق است به حسب حواله زید هر گاه عمرو گرفت زید در آن حقی ندارد.

119:سوال:

119:سوال: زید وعمرو شریک اند در وجه نقدی، وآن در میان ظرفی است. وزید مبلغ ده تومان از خارج بر سر آن میریزد که هر وقت خواهد بردارد، نه به عنوان شراکت. و فراموش میکند تا آن که تمام آن وجه به مصرف عمل شرکت میرسد. وبعد از آن که متذکر می شود نمیداند که آیا آن وجه را برداشته وبه مصرف دیگر رسانیده یا آن که آن را هم داخل مال الشرکه عمل، کرده. وظن قوی دارد که بر نداشته، واحتمال ضعیفی میدهد که برداشته باشد. آیا این را داخل مال الشرکه محسوب میدارد ودر ربح آن شریک است یا نه -؟ -؟.

جواب:

جواب: ممکن است که بگوئیم اصل بقای آن مال است بر حال خود، وتواند آن ده تومان را از میان بردارد. وبه ملاحظه تعارض (اصل عدم از مال در معامله شرکت) با (اصل عدم خرج کردن به مصرف دیگر) وتساقط آنها، حکم می شود به بقای مال به حال خود بدون نفع. به جهت استصحاب بقای آن به معنی این که مستحق آن وجه هست ولکن بدون

ص: 237

منفعت (1) والله العالم.

120:سوال:

120:سوال: چند نفر شریک میشوند ودر عقد شراکت شرط میکنند که هر کدام که به نسیه معامله کند ودر هر ولایتی نسیه به احدی بدهد به پای او باشد. واگر تلف شود از کیسه او رفته باشد. واتفاق افتد که یکی از آنها معامله با احدی بکند به عنوان نسیه بدون اذن شریک دیگر. وآن نسیه به قدر نصف سرمایه او بوده وبه قبض شریک هم نداده. والحال این شخص فرار کرده واین نسیه به سوخت افتاده. آیا این سوخت ما بین شرکا مشترک است یا مختص همان شریک است که نسیه داده؟ -؟.

جواب:

جواب: اولا آن که اگر مراد از آن که (به قبض شریک نداده) این است که سرمایه را ممزوج نکرده اند، پس اصل عقد شرکت منعقد نشده، چون شرط است در آن ممزوج کردن به نحوی که تمیزی نباشد. وبر فرض ممزوج بودن هم ظاهر این است که این عقد باطل است. به جهت آن که این شرط منافی مقتضای عقد شراکت است وجهالت هم دارد. ودر صورت بطلان، هر یک مستحق سرمایه اند وربح تابع سرمایه او است، واز برای هر یک اجرت المثل عمل در مال دیگری میباشد. واین در صورتی که مراد سائل آنجا که گفته است (بی اذن شریک این معامله را کرده) اذن خاص باشد هر چند اذن عام داشته. والا ضمان تلف بر آن کسی است که بدون اذن تصرف کرده ومستحق اجرتی هم نیست.

121 :سوال:

121 :سوال: مسکنی مشترک میباشد میان چند نفر ویکی از آنها فوت می شود و منتقل می شود به اولاد صغار او. آیا شرکا میتوانند تصرف نمایند نظر به شرکتی که .

ص: 238


1- با این که نتیجه سخن وفتوای میرزا (ره) در این مسأله درست است لیکن اساس استدلال ومستمسک وی قابل نقد است زیرا در اینجا تعارضی بین دو اصل وجود ندارد. چون اصل (عدم خرج کردن به مصرف دیگر) یا (اصل بقای آن ده تومان به حال خود وعدم برداشتن آن از آن ظرف) تنها می تواند استحقاق زید را نسبت به خود ده تومان، ثابت کند. ونسبت به ربح آن کاربردی ندارد وبه اصطلاح (اصل مثبت) است واصل مثبت حجیت ندارد. پس چنین اصلی نسبت به ربح، هیچ ارزشی ندارد تا بتواند در قبال (اصل عدم حضور ده تومان در معامله شرکت) عنوان شود ومعارض آن باشد. پس هیچ نیازی به استمداد از (اصل عدم حضور ده تومان در معامله شرکت) که میرزا (ره) با عبارت (اصل عدم از مال در معامله شرکت) تعبیر کرده، نیست.

دارند یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: بدون اذن ولی صغیر تصرف شرکا جایز نیست.

122: سوال:

122: سوال: هر گاه مالی از چند نفر - که به میراث به ایشان منتقل شده باشد - مشترک باشد. ویکی از ایشان خواهد که حصه خود را به غیر بفروشد یا صلح نماید، عوضی که می گیرد از خودش میباشد یا باید به شرکا حصه ها را برساند؟ -؟. و هر گاه مال معروض درید ظالم غاصبی باشد، می تواند که حصه مختصه خود را به غیر منتقل نماید وعوض را به هیچ یک از شرکاء نرساند؟ یا باید که عوض را به نحو حصص قسمت نماید؟. و هر گاه باید قسمت شود، مشتری آن عین را خریدن یا قبول نمودن آن حصه - با عدم علم به ایصال حصص شرکا - جایز است قبول آن حصه یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: در صورت اول بیع صحیح است ومشاع بودن میراث مضر به صحت بیع نیست. و هم چنین صلح. وعوضی که میگیرد مال او است ودیگری در آن حقی ندارد. و همچنین در صورت ثانیه که مال مشترک در دست غاصبی باشد، هر چند بیع آن به غیر غاصب در صورت عدم قدرت بر تسلیم جایز نیست ولکن صلح صحیح است. ومفروض این است که آن مال مشاع است وصلح حصه آن مشاع جایز است، وعوض هم مال او می شود. بلی هر گاه وراث معترف باشند به شرکت وغاصب اعتراف کند به حق یکی از آنها وبا او صلح کند در همان قدر، عوضی که به او بدهد آن را باید با شرکا حصه کند علی السهام هر گاه آن شرکا امضا واجازه صلح بکنند. و هر گاه اجازه نکنند، صلح صحیح است در قدر حصه آن که صلح کرده در آن مقداری که غاصب معترف شود که از او است. مثلا هر گاه وارث دو پسر باشد وغاصب اقرار کند در نصف آن مال مغصوب از برای یکی از آنها وآن دیگری اجازه نکند، صلح در ربع آن صحیح است، وهکذا....

123:سوال:

123:سوال: چه می فرمایند در این مسأله شرعیه که زید وعمرو در وجه معین مشخص، شریک وسهیم شده اند ودر ضمن عقد خارج لازم بر خود لازم ومتحتم کرده اند که نما ومنفعت او را به ده سهم متسهم نمایند شش سهم از زید وچهار سهم از عمرو. و هم چنین در ضمن عقد خارج لازم بر خود لازم ومتحتم نموده اند که نما و

ص: 239

منفعت از هرجا و هر کس وهر ممر که از جای دیگر (غیر نماء وجه الشرکه) تحصیل نمایند باز به طریق مسطور معمول دارند. همچنین شرطی شرعی است یا نه؟ -؟.

جواب:

آنچه از صورت سوال: ظاهر می شود این است که عقد شرکت واقع شده در میان زید وعمرو و دو شرط در ضمن عقد شده: یکی از آنها تفاوت قسمت ربح است بینهما هر چند راس المال مساوی باشد. ودوم آنها (شرکت ابدان) است. بلکه، بیش از آن است که مطلق مافع را هم شرط کرده اند که بینهما باشد بروجه مزبور در ربح اصل مال الشرکه وتخصیص نداده اند به منافع اعمال بدنیه چنانکه معنی شرکت ابدان آن است. وظاهر می شود از صورت سوال:

جواب: آنچه از صورت سوال: ظاهر می شود این است که عقد شرکت واقع شده در میان زید وعمرو و دو شرط در ضمن عقد شده: یکی از آنها تفاوت قسمت ربح است بینهما هر چند راس المال مساوی باشد. ودوم آنها (شرکت ابدان) است. بلکه، بیش از آن است که مطلق مافع را هم شرط کرده اند که بینهما باشد بروجه مزبور در ربح اصل مال الشرکه وتخصیص نداده اند به منافع اعمال بدنیه چنانکه معنی شرکت ابدان آن است. وظاهر می شود از صورت سوال: که چون شنیده اند که عقد شرکت از عقود جایزه است وگاه است بر هم خورد وآن شرط لزوم نداشته باشد - به جهت خلافی بودن شرط اول در نزد علمای ما وباطل بودن شراکت بروجه ثانی به اتفاق علمای ماهر گاه مستقل باشند - پس گمان کرده اند که هر گاه این دو شرط در ضمن عقد لازمی در آید که مجموع آن دو شرط در ضمن عقد لازم شرطی باشند در ضمن این عقد جایز، تا هم صحت بیابند دو شرط، هم لازم شوند، چنین قرار داده اند وتدبیری در استحکام کار خود کرده اند. وجواب از این سوال این است که عقد شراکت که عبارت است از ماذون کردن هر یک از شریکین دیگری را در تصرف در مال مشترک بعد از مخلوط کردن مالها به حیثیتی که امتیازی به جا نماند. هر گاه در ضمن این، دو شرط [ مزبور ] واقع شده [ اند ] به این معنی که اذن بدون آنها حاصل نیست، پس - هر چند که شرط اول (که تفاوت ربحین باشد) صحیح است علی الاظهر خصوصا هر گاه احدهما عمل کند وشرط زیادتی از برای او باشد، یا عمل او بیشتر باشد. لکن شرط دوم فاسد است وبه سبب آن - عقد شراکت فاسد می شود و هر یک مستحق راس المال ومستحق اجرت المثل عمل میباشند وربح نسبت به راس المال قسمت می شود. وذکر این شرطها در ضمن عقد لازم خارج، در شرط اول نفعی ندارد. چون آن صحیح است هر چند در ضمن عقد لازم گفته نشود وافاده لزوم اصل عقد شراکت را

ص: 240

نمی کند، وهر وقت خواهند بر هم میزنند وربح را به همان وجهی که قرار داده اند قسمت میکنند. واما شرط دوم: پس آن فاسد است. وبه فساد آن، عقد لازمی که در ضمن آن شده هم فاسد می شود علی الاظهر. وبه هیچ وجه نفعی نخواهد داشت. بلکه منشاه بطلان اصل عقد شرکت می شود چنانکه گفتیم. و هر گاه این شرط در ضمن عقد شراکت نبوده والتزامی است که در خارج عقد شراکت شده، پس در این صورت عقد شراکت صحیح است. ولکن این عقد لازم وشرط ضمن آن هر دو باطلند.

124:سوال:

124:سوال: دو برادر بودند، یکی ملازم سلطان واو با برادر خود همسهم وشریک وسهیم بوده به این نحو که آن برادر ملازم به این یکی گفته که (توشبانی مراهم کرده باش ومتوجه امورات من باش وآنچه مداخل که نفع ما شود برادرانه قسمت میکنیم). والحال آن برادر ملازم متوفی واموال حرامی را که تحصیل کرده از او مانده، وصغیرهم دارد. آیا برادری که شبانی کرده مستحق اجرت عمل هست یا نه؟ -؟. وچگونه باید معمول داشت؟.

جواب:

جواب: اصل این معامله از مقوله (شرکت ابدان) است که بالاتفاق باطل است. و در مانحن فیه که احدهما ملازم دیوان بوده ومقصود ایشان اعم از تحصیل حلال وحرام بوده، بطلان اوضح است. وبا حرام باید معامله حرام کرد که هر کدام دست گذاشتند باید به صاحبش برسانند، وبا یاس از آن، تصدق کنند برای او. و هر یک آنچه تحصیل کرده اند از حلال مال او است. اشکال در شرط شبانی است در اینجا، که آیا آن هم یکی از منافعی است که باید به زعم ایشان قسمت شود؟ به این معنی که آن برادر ملازم مستحق نصف اجرت المثل باشد ونصف دیگر حق برادر او باشد ولیکن در حین قسمت منافع طرفین آن نصف هم از سهم آن ملازم باشد وعوض آن از سایر منافع شبان وضع شود برای شبان که نصف مجموع منافع شبان مال ملازم باشد ونصف مال خودش و لیکن به این شرط که حصه منافع شبان تمام از ملازم باشد ومساوی آن از سایر منافع دست بردارد که دیگر او اجرت نطلبد. و هم چنین زعم آنها این است که هر چه ملازم تحصیل کند (خواه حلال وخواه حرام وخواه مساوی منافع شبان وخواه اقل وخواه اضعاف مضاعف) باید تنصیف شود.

ص: 241

پس هر گاه حکم شد به بطلان اصل معامله - خصوصا در تحصیل حرام - هر کدام هر چه [ تحصیل ] کرده مال او است واجرت المثل شبان بالتمام مال او است وباید از مال برادر بگیرد. و هم چنین است حال [ اگر ] شرط ضمن العقد در سایر منافع باشد. زیرا که فساد عقد مستلزم فساد شرط است. بلی اشکال در جائی است که احد متشارکین به شرکت ابدان مالی از جمله منافع دیگری تلف کرده باشد. پس میگوئیم که هر گاه بدون اذن شریک است، جزما ضامن آن است. چون تصرف در مشاع کرده، بلکه در مال غیر بدون اذن. وظاهر سوال:

پس هر گاه حکم شد به بطلان اصل معامله - خصوصا در تحصیل حرام - هر کدام هر چه [ تحصیل ] کرده مال او است واجرت المثل شبان بالتمام مال او است وباید از مال برادر بگیرد. و هم چنین است حال [ اگر ] شرط ضمن العقد در سایر منافع باشد. زیرا که فساد عقد مستلزم فساد شرط است. بلی اشکال در جائی است که احد متشارکین به شرکت ابدان مالی از جمله منافع دیگری تلف کرده باشد. پس میگوئیم که هر گاه بدون اذن شریک است، جزما ضامن آن است. چون تصرف در مشاع کرده، بلکه در مال غیر بدون اذن. وظاهر سوال: هم این است. چون ذکر شده است که هر چه از منافع بهم رسد قسمت میکنیم ومال قسمت نکرده مال غیر است وتصرف در آن موجب ضمان. و هر گاه اذن داده باشند هر یک از آنها دیگری را در تصرف در نصف، ظاهر این است که باز ضامن است. چون اذن منوط است به آن معامله فاسده، نه مطلقا. وظاهر این است که در صورت علم به فساد هم از طرفین، باز ضمان باقی باشد. چون اذن مجانا واقع نشده هر چند در اینجا اشکالی هست که در کتاب بیع مذکور است، وارجح در نظر در اینجا نیز ضمان است و هر گاه مالی که تلف کرده اند مجهول باشد چاره به جز مصالحه نیست. واز آنچه گفتیم به طریق اولی ظاهر می شود حکم آن که یکی از متشارکین به شرکت ابدان کسب او نفع بسیار کند ودیگری کسب کند وهیچ نفع نکند. و هم چنین حکم آن که بعلاوه شرکت ابدان شرط کند شرکت در هر چه عاید آنها شود از غیر کسب مثل هبه ومیراث. و هم چنین هر گاه بنای ایشان به این شود که هر چه دارند از اموال بالفعل مشترک باشد و هر یک از آنها به قدر حاجت صرف کنند به قصد آن که آن دیگری هم مثل او بردارد - مثل این که املاکی که از پدر به آنها رسیده ویکی از آنها قدری را بفروشد به جهت تزویج یا خانه ساختن (وامثال این) که آن دیگری هم مثل آن بردارد - که امر (1) بطلان ولزوم غرامت اوضح می شود هر گاه این تتمه املاک قبل از استیفای دیگری مثل خود، را تلف شود. واما رضای احدهما به تصرف دیگری کیف ما کان، پس آن داخل اباحه است، واحکام آن بر آن مترتب می شود.

125:سوال:

125:سوال: به شرف عرض عالی میرساند که: زید وعمرو وبکر وخالد برادر هستند. وبعد از فوت پدر، زید ارث پدر خود را موافق قانون شرع متصرف شده است، و .

ص: 242


1- ودر نسخه: وامر...

آن سه نفر دیگر در ارث پدر (جمع المال) شده اند ومدت چند سال با هم بوده اند ودر این مدت نیز با هم کار کرده اند وقدری املاک وباغات را نیز با هم خریده اند. ودو نفر از ایشان در این میانه - از کار کردن هر سه با هم واز نفع املاک ارثی واملاک ابتیاعی - اخراجات عروسی خود را از میانه برداشته اند ومتاهل شده اند. والحال نیز آن دو نفر دیگر اراده دارند که یک نفر را رد کنند وآن یک نفر میگوید که (آنچه از اخراجات عروسی شده است من هم به قدر یک نفر باید از اخراجات عروسی بردارم، وآنچه املاکاتی را واجناسی را که در این چند سال با هم خریده ایم آنهم موافق یک رسدی خودم، باید وضع بکنید. وبعد آنچه هست موافق شرع تقسیم نمائیم). وایشان را سخن این که (تو کاری نکرده [ ای ] و آن چه پیدا شده است ونفع شده است وخریده ایم از خودمان خریده ایم، رسد تو به غیر از بابت ارث پدری به تو نمیرسد). ومطلب دیگر این که قدری قرض هم دارند. آن دو نفر میگویند قرض را نیز به قدر رسد خود شریک باش وبده اما در املاکات ابتیاعی رسد نداری به غیر ارث پدری. بینوا توجروا.

جواب:

جواب: شرکت ابدان باطل است. واموال پدر به قدر الحصه هر یک مال او است. و همچنین منافع متصله ومنفصله مثل پشم ومو وشیر وولد حیوانات را هر یک به قدر الحصه مستحقند. و هم چنین اجرت حیوان وخانه وزمین وغیرها. و هر گاه یکی از آنها زرعی در آن املاک کرده، زرع مال او است وآنها به قدر الحصه مستحق اجرت المثل اند. و در مدتی که با هم کار کرده اند هر کس هر کاری کرده منافع آن مال او است، واملاک و باغاتی که خریده اند هر گاه همه با هم خریده اند علی السواء به ذمه، مال همه است علی السواء، خواه قیمت را از مال مشترک داده اند یا مختص بعضی. و هر گاه به عین خریده اند پس اگر به عین مشترک میان همه است علی السواء، مال همه است علی السواء. و هر گاه به عین مختص بعضی باشد پس هر گاه صاحب عین مختص اجازه بیع کرده از برای آن دیگری که از مال آنها عوض بردارد، باز مشترک اند علی السواء. ولکن صاحب مختص مستحقق مقدار حصه آنها است از قیمت که از مال آنها بردارد. و هم چنین در صورت اولی که به ذمه خریده بودند واز مختص، قیمت داده بودند.

ص: 243

وآنچه آن دو نفر برداشته اند وخرج عروسی کرده اند هر گاه بدون اذن ثالث است، ضامن مال برادر هستند. که اگر باقی مال تلف شود باید حصه او را از کیسه بدهند. و همچنین هر گاه به اذن او باشد لکن چنین اذنی که منوط به همین شرکت ابدان فاسده باشد که منظور این باشد که او هم به قدر آنها بردارد. واما هر گاه تصرف به غیر این دو وجه باشد بلکه اذن تصرف داده (کیف ما کان) یعنی خواه او هم عوض بردارد یا نه و خواه مال باقی بماند یا تلف شود، پس آن در معنی اباحه تصرف در مال است مطلقا ودر صورت تلف دیگر مطالبه نمی تواند کرد. اینها در وقتی است که مقدار مال وکسب منافع هر یک معلوم باشد ومقدار تصرف واتلاف متصرفین معلوم باشد. و هر گاه مجهول باشد چاره به جز مصالحه نیست، خواه در مال تلفشده وخواه در موجود. به هر حال، چون این عقد (همبهری) و (جمع المالی) که آن را (شرکت ابدان) میگویند - که بنای آن بر این است که هر یک هر چه پیدا کنند با هم شریک باشند، بلکه هر چه اموال سابقه هم داشته باشند هم در آن شریک وسهیم باشند، بلکه بعضی افراط میکنند وعلاوه بر این قرار میدهند که هر چه به هر یک عاید شود از باب هبه یا میراث یا غیره در آن هم شریک باشند، بلکه از این بالاتر که هر چند یکی پنج تومان کسب کند ودیگری هزار تومان باز مساوی باشند - این باطل است. و هر کس مالک مال خود است از اعیان، ومالک منافع خود است از کسب. وگاه است برای یکی هیچ نمیماند وبرای دیگری هزار تومان میماند. پس باقیمانده را بر نهج مالکیت وکسب قسمت میکنند، و تلف شده که مبنی بر همین عقد است - نه بر اباحه محضه - موافق حصه متلف محسوب میدارند، ودر مجهول الحال صلح میکنند. ودر صورت دعوی که یکی ادعای مساوات کند در کسب و مداخل، ودیگری انکار کند، محتاج به مرافعه وبینه ویمین است. وآن بدون حضور طرفین در نزد حاکم شرع صورت نمیپذیرد. واما قرضی که دارند: پس آن در ذمه کسی است که قرض کرده. مگر این که به اذن دیگری برای او هم قرض کرده باشد. واگر

ص: 244

یکی از آنها قرض کرده وبه مقتضای شرکت باطله و (جمع المالی) همه به مصرف رسانیده اند، حکم آن از آنچه پیش گفتیم ظاهر می شود. چون این مال مختص آن بود که قرض کرده بود وهمه صرف کردند. پس دیگران به قدر تصرف ضامنند. و هر گاه در اصل قرض یا شرکت واختصاص آن اختلاف ونزاع کنند باز محتاج به مرافعه خواهد بود.

126:سوال:

126:سوال: هر گاه دو نفر شریک شوند وسرمایه را معین کنند، وبنا بگذارند که یکی سفر کند ومعامله کند ودیگری در حضر باشد. ودر ضمن عقد شرط کنند که آن که به سفر میرود نفقه خود را از اصل مال بردارد. وآن مسافر نفقه را از مال خود صرف کرده باشد، وپس از چند وقت طریق محاسبه نموده وحقوق را صلح کنند، وآن مسافر متذکر امر نفقه نبوده وبعد از مصالحه بگوید: من متذکر نفقه نبودم در حین صلح وآن مبلغی می شود ومن به این صلح راضی نیستم. آیا می تواند فسخ صلح کند و ادعای نفقه کند یا نه؟ -؟.

جواب:

ظاهر این است که شرط در ضمن عقد شراکت صحیح باشد ومادامی که عقد را فسخ نکرده اند عمل به مقتضای آن لازم باشد. ودر این صورت که شرط نفقه از برای مسافر شده ومسافر انفاق نکرده از آن مال، باید ملاحظه گردد [ که ] هر گاه شرط انفاق بر نهجی است که در عقد مضاربه ثابت است بالذات (علی الاظهر) هر چند شرط نشده باشد. یعنی این که چون اظهر این است که نفقه ثابته در عقد مضاربه از باب ارفاق و مواسات است مثل نفقه اقارب. نه از باب تملیک چون نفقه زوجه. که از جمله ثمرات آن این است که هر گاه مضارب در سفر از آن مال انفاق نکرده باشد، در حضر قضای آن را نمی تواند کرد ومطالبه از صاحب مال نمی کند. پس هر گاه شرط انفاق از برای شریک مسافر بر نهج همان انفاقی است که از برای مضارب بالذات ثابت است، پس در صورت سوال:

جواب:

جواب: ظاهر این است که شرط در ضمن عقد شراکت صحیح باشد ومادامی که عقد را فسخ نکرده اند عمل به مقتضای آن لازم باشد. ودر این صورت که شرط نفقه از برای مسافر شده ومسافر انفاق نکرده از آن مال، باید ملاحظه گردد [ که ] هر گاه شرط انفاق بر نهجی است که در عقد مضاربه ثابت است بالذات (علی الاظهر) هر چند شرط نشده باشد. یعنی این که چون اظهر این است که نفقه ثابته در عقد مضاربه از باب ارفاق و مواسات است مثل نفقه اقارب. نه از باب تملیک چون نفقه زوجه. که از جمله ثمرات آن این است که هر گاه مضارب در سفر از آن مال انفاق نکرده باشد، در حضر قضای آن را نمی تواند کرد ومطالبه از صاحب مال نمی کند. پس هر گاه شرط انفاق از برای شریک مسافر بر نهج همان انفاقی است که از برای مضارب بالذات ثابت است، پس در صورت سوال: حقی از برای آن شریک مسافر باقی نیست از این باب، که صلح کند. پس خواه متذکر باشد وخواه نباشد صلح صحیح است. و هر گاه شرط انفاق بر نهج تملیک باشد که شریک مسافر مستحق آن باشد در ذمه این شریک،

ص: 245

ویا متعلق باشد به عین المال، پس حق او در ذمه او باقی است در صورت اول، ودر مال باقی است (مادامی که مال باقی است) در صورت دوم. ودر صورت عدم تذکر، صلح مسقط آن حق نیست. و هر گاه نزاع واقع شود در این که اشتراط بر نهج تملیک بوده یا بر سبیل مواسات، اظهر تقدیم قول مدعی ثانی است با یمین. و هر گاه نزاع واقع شود - در صورت مسلم بودن شرط بر سبیل تملیک - در تذکر وعدم تذکر، اظهر تقدیم قول مدعی صحت صلح، است با یمین. چون نسیان وعدم تذکر خلاف اصل است، واصل لزوم صلح وحمل فعل مسلم (1) بر صحت هم موید آن است با اصل برائت. پس آن در حکم منکر می شود وقول او مقدم می شود. ولکن این مطالب در مرافعه مختلف می شود به سبب اختلاف مواضع در قوت وضعف ظهور. وتمیز آن به دست حاکم است. واما مانند مسأله [ مورد بحث ]: پس تحقیق این مسأله موقوف است به بیان چند چیز: اول: این که مقتضای عقد شرکت صحیحه - که آن را (شرکة عنانیه) میگویند - این است که همین که دو نفر مال های خود را ممزوج کردند به حیثیتی که متمیز از یکدیگر نباشند، به قصد تجارت، واذن بدهند هر یک از آنها دیگری را در عمل. به همین، عقد شرکت منعقد می شود. وعلامه در تذکره تجویز کرده به این که هر یک بگویند (تشارکنا) وبهتر این است که به لفظی بگویند که صریح در اذن باشد. و هر چه از معامله حاصل شود بینهما قسمت می شود علی السویه، هر گاه مال ها مساوی باشند. ونسبت به حصه، هر گاه متفاوت باشد. و هم چنین نقصان هم به همین نحو ملاحظه می شود. وفرقی نیست در صورت تفاوت مال ها ما بین این که عمل هر دو مساوی باشد یا متفاوت، وظاهرا خلافی در این نباشد میان شیعه. واما اگر شرط کنند از برای یکی از آنها زیاده از آنچه حصه او می شود با تساوی مال ها، ویا تساوی در ربح ونقصان با تفاوت آنها پس در آن خلاف است. جمعی قایل .

ص: 246


1- در نسخه: وحمل قول مسلم بر صحت.

شده اند به صحت ولزوم. واز جمله ایشان سید مرتضی است. ودلیل این قول اجماعی است که سید مرتضی دعوی کرده، با عموم (اوفوا بالعقود) و (المومنون عند شروطهم) و (الا ان تکون تجارة عن تراض). وجمعی دیگر قایل شده اند به عدم لزوم. وابن ادریس این را نسبت به اکثر داده، واز این زهره نقل دعوی اجماع بر آن شده. ودلیل ایشان این است که آن زیادتی ربحی، که از برای آن یکی شرط شده در مقابل آن عوضی نیست. ودر ضمن عقد معاوضه هم شرط نشده تا ضم کنیم این را به احد عوضین. وعقد هبه هم در میان نیست که مقتضی تملک باشد. واین هیچ یک از اسبابی که موجب نقل ملک باشد نیست. پس از باب این است که شرط کند که شخصی مالک مال غیر شود بدون سببی. مثل این که کسی الاغی دارد که هر گاه آن را به کسی دهد که یک روز آن شخص با آن بار بکشد دو من گندم اجرت آن است، شرط کند که نصف اجرت از تو باشد ونصف از من. واینکه دلالت عمومات آیات واخبار ممنوع است به جهت این که عقد شرکت از عقود جایز است وحکم به وجوب وفای به آن معنی ندارد. و هم چنین لزوم شرطی که در ضمن آن است وبر این شرط هم صادق نیست که تجارة است. به سبب این که متضمن معاوضه نیست ومجرد تراضی مبیح تصرف بودن، دخلی به مانحن فیه ندارد. وچون قطع نظر از عقد شرکت می شود خصوصا هر گاه جاهل باشند به فساد شرط، وتراضی به اعتقاد صحت شرط به عمل آمده باشد. واجماع منقول از سید معارض است با آنچه از ابن زهره نقل شده با وجود اعتضاد آن به این که موافق اکثر است، چنانکه ابن ادریس گفت. وگمان حقیر این است که قول اول اقوی باشد، به سبب همان عمومات. ومراد از امر به وفای به عقود وشروط، عمل به مقتضای آن است. وآن منافات با جواز عقد (وقابل فسخ بودن آن هر وقت بخواهند) ندارد. پس مراد این است که مادامی که فسخ نکرده اند شرکت را، باید به مقتضای آن عمل کنند. ومؤید این است آنچه بعد خواهیم گفت که (هر گاه عمل زایدی باشد از برای آن که زیادتی برای او شرط شده یا تمام عمل

ص: 247

از او باشد، صحیح است) واین جماعت در آن خلافی ندارند. ودلیل آن همین عمومات است. واینکه گفته شد که (این از باب قرار دادن مال شخصی است از برای غیر بدون عوض، واین داخل تجارت نیست) هم ممنوع است. به جهت آن که می تواند شد که همان رضا شدن آن شخص به این که او عمل کند در مال مشترک، عوض باشد. که مقصود همان محض تعاون باشد. یا به سبب این که چون مرد زیرکی است مردم از او تشویش دارند وفریب به آن شریک دیگر هم نمیدهند، هر چند در عمل مطلقا زیادتی نباشد. ونه از باب (شرکت وجوه) باشد ونه از غیر آن از اقسام شرکت منهیه. واین امری است که عقلاء مرتکب میشوند ودر آن سفاهتی نیست. ومفروض این باشد که داخل استثنائی باشد که بعد مذکور می شود. با وجود این که میتوانیم گفت که اجماع سید اقوی باشد از اجماع ابن زهره به ملاحظه اقدمیت وابصریت واقربیت او به زمان ائمه (علیه السلام) وکثرت قایل، به نحوی که این طرف خلاف مشهور باشد هم معلوم نیست. بلکه علامه در تذکره در چندین جا به لفظ (عندنا) این مذهب را ادا کرده که لا اقل افاده شهرت میکند. ودر بعضی جاها نسبت خلاف را به شافعی داده ودر بعضی جا به شیخ. با وجود این که شرکت مبتنی بر ارفاق وتسهیل است. واصل، ونفی عسر وحرج وضرر، هم معاضد این می شود. وبدان که: بنابر قول به عدم لزوم، ظاهر اکثر این است که چنانکه شرط باطل می شود اصل عقد شرکت هم باطل می شود. یعنی دیگر اذن در تصرف از برای هیچ یک باقی نمیماند. به جهت آن که اذن در تصرف به ملاحظه این شرط بوده وبه اعتقاد صحت این بود، وبدون آن اذنی نیست. پس اگر در این صورت عملی بکنند ربح تابع راس المال خواهد بود، ومستحق اجرت المثل عمل می شود بعد از وضع آنچه مقابل عمل او است در مال خودش. و هر گاه صلح کند بعد از ظهور ربح به همان نحوی که شرط کرده بودند (یا غیر آن) جایز خواهد بود. واز ابو الصلاح نقل شده است قول به بطلان شرط دون شرکت.

ص: 248

واما آنچه وعده کردیم که خواهیم گفت: پس این [ است ] که این سخنها همه در وقتی است که در عمل مساوی باشند. واما اگر عمل مخصوص یکی باشد وزیادتی را از برای او قرار داده باشند، یا آن که زیادتی را برای آن قرار دادند که [ عمل ] آن بیشتر باشد، پس ظاهرا خلافی در صحت ولزوم آن نیست. چنانکه از کلام جمعی ظاهر می شود. هر چند اطلاق کلام محقق اقتضای منع میکند مطلقا، وفخر المحققین در ایضاح گفته است که (هر گاه عمل از برای یکی از آنها باشد یا زیادتی در عمل، وشرط شود از برای آن، زیادتی ربح، مرکب می شود عقد از شرکت ومضاربه. واینکه در مضاربه گفته اند که عمل مختص عامل است در ملک مالک، آن در مضاربه ای است که منقطع باشد از شرکت. نه آن که مشترک باشد با شرکت). ومحقق گفته است که (این معامله به مضاربه شبیهتر است). وعلامه در تحریر گفته است که (هر گاه مال یکی از آنها دو برابر دیگری باشد پس اذن دهد به آن دیگری در عمل به شرط تساوی در ربح، شیخ گفته است که اگر آن دیگری هم شرط کند که آن صاحب مال هم با آن عمل کند، شرکت صحیح نیست. و هر گاه شرط نکند عمل را شرکت صحیح است. واین (شرکت قرین) است. یعنی شرکت ومضاربه [ است ] پس عامل مستحق ثلث ربح می شود به سبب مال خود، وسدس ربح به سبب عمل خود. واما بنابر مختار ما هر گاه شرط کند با او عمل را، جایز خواهد بود). تمام شد ترجمه کلام علامه. به هر حال، این معامله هر چند شبیه است به مضاربه (اما مضاربه حقیقیه نیست. خصوصا هر گاه مال از طلا ونقره نباشد) ولکن حکم همان است که گفتیم. وشهرت این حکم، با عمومات ادله وفاء به عقود وشروط، کافی است درمسئله. دوم: آیا این که شرط نفقه از برای احد شریکین، یا خصوص انکه سفر میکند، صحیح است یا نه؟ -؟. الحال در کلام فقهائی که کتب ایشان در نظر است تصریحی به آن ندیده ام. واینکه گفته اند که (مقتضای عقد شرکت این است که شریکین در نفع ونقصان شریک اند، چنانکه ربح به ملاحظه سرمایه قسمت می شود خسارت ونقصان هم چنین

ص: 249

است) دخلی به مقصود ما ندارد. پس نمیتوان گفت که بنابر این نفقه سفر از بابت خسارتی است که در این معامله بهم رسیده پس باید بر سرمایه قسمت شود وشرط کردن در آن بیش از تاکید، افاده نمی کند - چنانکه در مضاربه بنابر قول به ثبوت نفقه از برای مسافر در اصل شرع گفته اند. چنانکه خواهیم گفت - به علت این که مراد ایشان از تقسیم نفع ونقصان بر سر مایه نفع ونقصانی است که به سبب معامله حاصل شود نه مطلقا. والا لازم می آید که هر گاه احد شریکین که در خانه مانده هر گاه اخراجات او بیشتر باشد او هم زیادتی از مال بردارد. زیرا که می تواند شد که آن شریک مسافر از شهر... میرود... (1) ورساتیق که ماکول ومشروب در آن [ جاها ] ارزانتر [ است ] وحیوان آن هم به صحرا میچرد واحتیاج به قیمت علف ندارد، بخلاف آن شریک که در شهر مانده. واین تو هم را هرگز کسی نکرد [ ه ] که آن که در بلد مانده زیادتی نفقه را از اصل مال محسوب دارد. و هم چنین گاه است که در سفر آن مسافر مالی دارد خارج از مال الشرکه (وقیمت بسیار دارد) گم می شود یا دزد میبرد. پس نمیتوان گفت که (آن شریک سفر را برای معامله اختیار کرده واین شریک از برای معامله نمانده بلکه در خانه خود است پس نقصان سفر را باید محسوب داشت چون سفر از برای معامله است هر چند به تلف شدن مالی باشد که داخل مال الشرکه نیست. بخلاف نقصان در خانه). واگر در خصوص مضاربه دلیل نبود وحدیث وارد نشده بود (2) ما در آنجا هم قایل به ثبوت نفقه نمیشدیم. ومفروض این است که در اینجا دلیلی نیست ونصی وارد نشده. و تصریحی در کلام علما هم نیست، بلی در مضاربه متوجه شده اند. واقوی واشهر این .

ص: 250


1- کلمه ها در جای نقطه چین قابل خواندن نیست. گویا اولی (بیرون) ودومی (به دهات) است.
2- وسائل: ج 13 ص: 187 و 188 باب 6. توضیح: گویا قول به (ثبوت نفقه عامل) در مضاربه تنها به دلیل حدیث نیست، بل مقتضای عقل وتعارف عرف است. همان طور که خود مصنف در سطرهای بعدی به تعارف تکیه خواهد کرد. در این مسأله تنها دو حدیث وارد شده که در سند یکی (عمرکی) ودر سند دیگری (سکونی) هست. وفقها با تکیه بر اینگونه روایات اقدام به تأسیس اصلی مانند (اصل ثبوت نفقه در مضاربه) نمیکنند. بلی اینگونه احادیث می توانند تأییدی بر اقتضاهای عقلی وعرفی باشند.

است که تمام نفقه سفر را می تواند بردارد. وقول دیگر این است که تفاوت زیادتی نفقه سفر از حضر، را می تواند بردارد. وقول دیگر منع است مطلقا. وقول اول مقتضای صحیحه علی بن جعفر (1) وروایت سکونی است، واز شیخ نقل اجماع بر آن شده. این در صورتی است که شرطی نباشد. پس اگر شرط کند نفقه را تأکیدی خواهد بود بنابر مختار ما. وبنا بر آن دو قول هم جایز وصحیح است به سبب ادله وفای به شروط و عقود. وبنابر مختار ما در صورت شرط، بعضی گفته اند که باید تعیین کند تا شرط مجهول نباشد، خصوصا بنابر قول به عدم ثبوت نفقه. ودور نیست اکتفا به تعارف، چنانکه رجوع میکنیم به آن در صورت عدم شرط، زیرا که شرط هم راجع به همان اطلاق می شود. پس فرق مابین آنچه به اصل شرع ثابت یا به سبب شرط، بعید است. و هر گاه عدم نفقه کند هم ساقط می شود بنابر مختار ما نیز. وظاهر حدیث واطلاق فتاوی این است که موقوف نیست جواز انفاق بر ظهور ربح. پس می تواند انفاق کند هر چند از اصل مال باشد. بلکه ظاهر این است که در صورت ظهور ربح هم از مجموع مال، انفاق میکند نه خصوص ربح، ولکن آن را قبل از (حق عامل) بر میدارد. هر گاه این را دانستی، پس چنانکه در ضمن عقد مضاربه شرط نفقه جایز است (هر چند قایل باشیم به عدم ثبوت آن به اصل شرع) به سبب عمومات ادله، پس چرا در عقد شرکت جایز نباشد. ووجه تصحیح آن را پیش بیان کردیم. والحال سخن در این است که آیا شرط نفقه از برای شریک، از باب زیاد کردن حصه او است که پیش گذشت، یا مسئله ای است جدا؟ -؟. ظاهر این است که مسئله ای است جدا. وعدم تصریح به آن مضر نیست هر گاه عمومات اقتضای جواز آن، کنند. بلی، هر گاه از برای آن مسافر ربحی زیادتر قرار داده شده باشد که احتمال دخول در مضاربه وترکب با شرکت باشد، از حیثیتی داخل مضاربه می شود که شرط نفقه از آن حیثیت باشد. .

ص: 251


1- همان طور که بیان گردید این حدیث نمی تواند (صحیح) باشد به دلیل حضور (عمرکی) در سند آن. وبه همین دلیل اقوال فقها در این مسأله مختلف است.

سوم: این که کلام (در نفقه مسافر در مضاربه محضه) در آنجا باید منقح شود (1) که آیا این نفقه از باب ارفاق ومواسات است مثل نفقه اقارب؟ یا از باب استحقاق تملک است مانند استحقاق زوجه نفقه را - که هر گاه انفاق به عمل نیاید قضا باید کرد بخلاف اقارب؟. وپیش گفتیم که مسأله نفقه را در کتاب شرکت بر نخوردم [ به ] تصریحی به آن در کلام علما. اما در مضاربه محضه: پس از کلام علامه در تحریر توقف ظاهر می شود. چونکه گفته است که (هر گاه ثابت دانیم نفقه را در سفر، یعنی قایل باشیم که نفقه به اصل شرع ثابت است از برای عامل مضاربه در سفر، هر گاه عامل نفقه را از غیر مال مضاربه کرده باشد - خواه از مال خود یا به عنوان قرض - به قصد این که رجوع کند به مالک، پس در جواز رجوع اشکال است. و هر گاه شرط کرده باشد نفقه را، بعد از آن که ادعا کند که من نفقه را از مال خود کرده ام والحال میخواهم، قول، قول او است با قسم. خواه مال در دست او باشد یا رد کرده باشد به صاحب مال). ودر قواعد گفته است که (هر گاه شرط کند عامل نفقه را یا ثابت دانیم نفقه را از برای او از اصل، واو ادعا کند که من از مال خود انفاق کرده ام وعوض را میخواهم، جایز است از برای او رجوع به مالک.) واز کلام هر دو کتاب بر می آید که در صورت شرط لازم می شود واز باب استحقاق تملکی، است. واما در صورت عدم شرط (هر چند قایل باشیم به استحقاق برداشتن نفقه): از تحریر ظاهر می شود توقف در جواز رجوع. واین در معنی توقف است در استحقاق تملکی. (2) واما از عبارت قواعد بر می آید که در صورت عدم شرط هم استحقاق تملکی دارد. واما در تذکره: پس بعد از آن که اختیار کرده ثبوت نفقه را در سفر بدون شرط نیز - چنانکه مشهور واقوی است - در آخر مبحث میگوید )ولو اقتر علی نفسه فی الانفاق لم یکن له اخذ الفاضل مما لا یزید علی المعروف. لان هذه النفقه مواساة. وکذا لو اسرف فی النفقه، حسب علیه الزاید علی قدر المعروف). .

ص: 252


1- وبه عبارت دیگر: اصل کلام در مسأله نفقه مسافر در شرکت، منوط است به روشن شدن کلام در نفقه مسافر در مضاربه محضه.
2- واین نیز در معنی این است که علامه (در تحریر) در اصل (ثبوت نفقه در اصل شرع) توقف میکند. و همان طور که پیشتر بیان گردید آن دو حدیث را برای ثبوت این اصل کافی نمیداند.

وحاصل کلام او این است که چون نفقه موکول است به عرف وعادت پس هر گاه بر خود تنگ بگیرد وکمتر از متعارف خرج کند نمی تواند تفاوت متعارف را از صاحب مال مطالبه کند. چون این نفقه از باب مواسات است. یعنی مثل نفقه اقارب است نه مثل نفقه زوجه. پس قضا ندارد. و هر گاه اسراف کرده است وزیادتر از متعارف خرج کرده، باید به صاحب مال رد کند، یا در کم ربح محسوب دارد. واین کلام منافات ندارد با آنچه ظاهر می شود از کلام او سابق بر این، در آنجا که گفته است که (هر گاه شرط کند نفقه را در حضر لازم می شود شرط اجماعا و هم چنین در سفر بنابر قول به عدم ثبوت نفقه در سفر بدون شرط. وواجب می شود از برای او آنچه محتاج است به آن از ماکول ومشروب وملبوس ومرکوب. ودر صورت تعیین نفقه تعدی از آن جایز نیست. ودر صورت اطلاق رجوع می شود به عادت وصحیح، وتعیین بهتر است. وبعض شافعیه شرط کرده اند تعیین را. واین قول خوب نیست.). وبعد از آن از احمد نقل کرده است که در صورت شرط نفقه علی الاطلاق، کسوه داخل نیست. وبعد از آن گفته است (اذا عرفت هذا فان الکسوة یستحقها للاستمتاع بها لا علی جهة الملک الصریح، فلو رجع الی البلد من سفره وعلیه کسوة او دابة رکوب، کانت مردودة الی مال القراض). وحاصل آن این است که کسوه را عامل مالک نمی شود، استحقاق او محض از برای منتفع شدن به آن لباس است. ووقتی که برگشت از سفر آن لباس را باید به صاحب رد کرد، یا داخل مال مضاربه کرد. و هم چنین چاروای سواری. پس کسی تو هم نکند از این کلام علامه (که تخصیص داده کلام را به کسوه) که [ کسوه ] از باب استمتاع است [ نه ] انتفاع از باب تملک، چنانکه در زوجه همچنین است علی الاقوی. بخلاف ماکول که از باب تملک است در زوجه. [ تا ] مذهب او این باشد که در اینجا هم ماکول از باب تملک است مثل زوجه که هر گاه از مال خود خرج کرده باشد تواند به مالک رجوع کرد. زیرا که کلام او در اینجا مبتنی بر غالب است که نفقه را در سفر خرج کرده است با آن که خود عنوان را از برای شرط نفقه کرده وشرط باعث لزوم وتملک می شود در هر حال. پس حکایت کسوه محتاج بود به بیان، نه ماکول ومشروب. واما تحقیق حال: پس میگوئیم که اصل در این، حدیث صحیحه علی بن

ص: 253

جعفر است از حضرت کاظم (علیه السلام) (قال فی المضاربة ما انفق فی سفره فهو من جمیع المال. واذا قدم بلده فما انفق فمن نصیبه) (1) وظاهر حدیث این است که عامل هر گاه در سفر از مال مضاربه نفقه کرده باشد آن را از جمیع مال حساب میکنند، نه از حصه ربح عامل. و هر گاه به خانه اش آمده واز آن مال نفقه کرده پس آن را از حصه خودش محسوب میدارند. پس حکم این که هر گاه از مال خودش علی حده خرج کرده باشد (خواه به قصد قرض که بعد بردارد از آن مال، یا با غفلت از حقیقت حال) مستفاد نمی شود از حدیث. (2) وشهید ثانی ودیگران گفته اند که (مراعات میکند در نفقه آنچه لایق به حال او است بر سبیل میانه روی پس اگر اسراف کند بر او محسوب میدارند. واگر بر خود تنگ بگیرد از برای او حساب نمیکنند به جهت این که آن را انفاق نکرده است). واز این عبارت بر می آید که هر گاه نفقه نکرده باشد از آن مال، نتواند مطالبه کند (3). واین عبارت هم مطابق حدیث است که ثبوت اصل نفقه در ذمه مالک معلوم نمی شود که گفته اند چون انفاق نکرده است محسوب نمی شود. واصل وقاعده هم مقتضی این است. پس هر گاه به نیت قرض هم از مال دیگر خرج کرده باشد که بعد از آن مال بردارد، معلوم نیست که تواند، مگر این که وکیل باشد در این معنی، یا مأذون شود از حاکم. پس آن قدری که از حدیث وکلام علما ظاهر می شود همین قدر است که جایز است از برای عامل این که از اصل مال انفاق کند واین استحقاق از برای او هست. وبیش از این بر نمی آید. هر گاه این را دانستی پس میگوئیم: هر گاه لزوم نفقه به شرط ثابت شود (خواه در .

ص: 254


1- همان حدیث - (ابواب مضاربه، باب 6 ح 1) همان طور که گفته شد این حدیث (صحیحه) نیست.
2- با یک دقت روشن میشود که اساسا حدیث در مقام بیان این حکم است، نه در مقام تاسیس اصل ونه در مقام توضیح واضح.
3- چنین نتیجه گیری از سخن شهید قابل نقد است زیرا مراد او جائی است که بر خود تنگ گرفته وانفاق نکرده، واین فرق دارد با جائی که انفاق کرده لکن از جیب خودش.

سفر وخواه در حضر) به این معنی که شرط کند که نفقه سفر از کیسه مالک باشد، مطلقا مستحق می شود. و هم چنین هر گاه شرط کند که از مال مضاربه خرج کند هم مستحق است مطلقا. مادامی که آن مال باقی است. ودر این صورتها فرقی نیست ما بین این که نفقه را برداشته باشد یا نه، [ زیرا ] که استحقاق تملکی حاصل است و میگیرد. اما در صورت عدم شرط پس اگر نفقه را به مصرف رساند از آن مال، محسوب می شود از اصل مال. واگر از عین المال خود کرده تا آمده به خانه، معلوم نیست که تواند عوض آن را مطالبه کند. پس معنی وجوب نفقه در مضاربه (بنابر مختار) این است که واجب است بر صاحب مال که هر گاه عامل از آن مال خرج کرده باشد در نفقه، با او محسوب ندارد در حصه خودش، بلکه از مجموع مال باید محسوب دارد. واما از برای عامل پس جایز است که بردارد از مال برای نفقه [ و ] جایز است که بر ندارد. ودر صورت شرط باید ملاحظه کرد که [ آیا ] شرط کرده است که او مرخص باشد در نفقه کردن از اصل مال؟ یا شرط کرده است که عامل مستحق مقدار نفقه باشد از اصل مال؟ یا در ذمه مالک اعم از آن مال و اموال دیگر او؟. پس در صورت اول واجب می شود بر صاحب مال که هر گاه نفقه کرده باشد عامل از اصل مال، از مجموع مال حساب کند. نه این که واجب باشد بر او وفا حتی این که اگر عامل از مال خود خرج کرده باشد واجب باشد که صاحب مال عوض را بدهد. ودر صورت ثانیه واجب می شود بر او وفای به شرط، خواه عامل از اصل مال خرج کرده باشد، یا نه. پس هر گاه دانستی معنی وجوب را در این دو صورت (1) پس بدان که: منافاتی نیست ما بین وجوب شرط ولزوم آن، وآنکه عقدی که این شرط در ضمن آن شده از عقود جایزه است. بلی هر گاه فسخ کند عقد را لزوم این شرط هم بر هم میخورد. پس لزوم آن مادامی است که آن عقد بر حال خود باشد. پس هر گاه در اول سفر بر هم زنند عقد را، شرط هم بر هم میخورد. و هر گاه بین سفر فسخ کند به مقداری که از سفر مانده لزوم شرط زایل .

ص: 255


1- توضیح: نظر به این که صورت دوم وسوم در حکم مساوی هستند لذا سه صورت را دو صورت مینامد.

می شود، ودر آنچه گذشته لازم است. (1) وفرقی دیگر هم هست مابین شرط در ضمن عقد لازم وجایز. که در اولی جایز است از برای مشروط الزام مشروط علیه بر وفای به شرط. هر چند به عرض حاکم باشد. و هر گاه ممکن نشود، یا خود راضی شود به ترک آن. مسلط بر فسخ می شود. ودر ثانی جایز نیست. و هر چند در اینجا هم میتوان گفت که با استمرار عقد می تواند الزام کند، لکن فرق این است که در اینجا سلب استمرار به فعل احدهما حاصل می شود ودر آنجا حاصل نمی شود الا به تراضی طرفین. پس عموم (اوفوا بالعقود) وامثال آن در ماده عقد مضاربه وشرکت، معنی آن این است که واجب است که به مقتضای آن عمل کنند. یعنی مادامی که فسخ نکرده اند باید احکام وآثار آن را مترتب کنند بر آن، و هر گاه فسخ کنند دیگر بر آنها حرجی نباشد. وعموم (المومنون عند شروطهم) در ماده چنین عقود، لزوم وفای به شرط است مادامی که عقد را فسخ نکرده [ اند ویا ] مدت آن منقضی نشده است. هر گاه این مقدمات دانسته شد میرویم بر سر صورت سوال:

می شود، ودر آنچه گذشته لازم است. (2) وفرقی دیگر هم هست مابین شرط در ضمن عقد لازم وجایز. که در اولی جایز است از برای مشروط الزام مشروط علیه بر وفای به شرط. هر چند به عرض حاکم باشد. و هر گاه ممکن نشود، یا خود راضی شود به ترک آن. مسلط بر فسخ می شود. ودر ثانی جایز نیست. و هر چند در اینجا هم میتوان گفت که با استمرار عقد می تواند الزام کند، لکن فرق این است که در اینجا سلب استمرار به فعل احدهما حاصل می شود ودر آنجا حاصل نمی شود الا به تراضی طرفین. پس عموم (اوفوا بالعقود) وامثال آن در ماده عقد مضاربه وشرکت، معنی آن این است که واجب است که به مقتضای آن عمل کنند. یعنی مادامی که فسخ نکرده اند باید احکام وآثار آن را مترتب کنند بر آن، و هر گاه فسخ کنند دیگر بر آنها حرجی نباشد. وعموم (المومنون عند شروطهم) در ماده چنین عقود، لزوم وفای به شرط است مادامی که عقد را فسخ نکرده [ اند ویا ] مدت آن منقضی نشده است. هر گاه این مقدمات دانسته شد میرویم بر سر صورت سوال: از مسأله شرکت و میگوئیم که: شرکت از عقود جایزه است اتفاقا. واظهر این است که شرط نفقه از برای احد شریکین در آن صحیح باشد. چنانکه در مضاربه صحیح است هر چند قایل نباشیم به ثبوت نفقه در اصل از برای عامل. پس هر گاه شرط کرده باشد که از برای او جایز باشد انفاق (چنانکه در اصل مضاربه بدون شرط ثابت بود، بنا بر مشهور اقوی) پس، از این شرط چیزی لازم نمی شود الا جواز انفاق ووجوب محسوب داشتن از جمیع مال بر مالک هر گاه شریک انفاق کرده باشد از اصل مال. نه این که هر گاه شریک انفاق از عین المال خود کرده باشد بعد از تفریق محاسبه تواند مطالبه عوض را از شریک بکند. و هر گاه شرط کرده باشند مقدار نفقه را از مجموع مال یا در ذمه آن شریک از برای شریک مسافر، واو از مال خود نفقه کرده باشد، در این صورت لازم است بر آن شریک که .

ص: 256


1- اگر چنین فسخی از ناحیه مالک باشد وموجب ضرر عامل در هزینه بقیه سفر (مثل هزینه برگشت) باشد، لزوم شرط زایل نمیشود.
2- اگر چنین فسخی از ناحیه مالک باشد وموجب ضرر عامل در هزینه بقیه سفر (مثل هزینه برگشت) باشد، لزوم شرط زایل نمیشود.

عوض را به آن مسافر برساند. پس هر گاه از باب صورت اول باشد ودر حین تفریق محاسبه حقوق را صلح کرده باشند، صلح صحیح است ومتذکر نبودن امر نفقه مضر به صحت صلح نیست. زیرا که مفروض این است که در این صورت از باب نفقه حقی ندارد که صلح کند یا نکند. وعموم (صلح حقوق) برجا است ولازم است. و هر گاه از باب صورت ثانیه باشد، دعوی مسموعه است. ولکن اظهر این است که قول مدعی صحت صلح مقدم باشد با یمین. چون عدم تذکر وفراموشی خلاف ظاهر وخلاف اصل است. وظاهر (عموم حقوق) بر حال خود است. پس سخن مدعی صحت موافق اصل وظاهر و [ نیز موافق ] اصل برائت واصالت حمل فعل مسلم بر صحت است.

127:سوال:

127:سوال: چند نفر در ملکی شریک بودند، وآن ملک را شخصی غصب کرده. ویکی از شرکا بدون اذن واطلاع باقی رفته وآن ملک را با اجرت المثل از آن غاصب گرفته. وشخصی را همین شریک که ملک را گرفته نزد سایر شرکا فرستاده که آن ملک را به اسم خود از آن شرک بگیرد. واین شخص رافع رفته وبه اسم خود آن ملک را از سایر شرکا گرفته به قیمت کمی، به جهت آن که مذکور ساخته آن شخص رافع که (از آن ملک چیزی عاید شما نمی شود به سبب این که در دست غاصب است پس فروختن بهتر است از برای شما هر چند به قیمت پستی بوده باشد). وباقی شرکا هم به این سبب آن ملک را به آن شخص فروخته اند. به قیمت کمی. والحال مطلع شده اند که آن ملک در وقت بیع مغصوب نبوده وآن شریک تدلیس کرده. آیا سایر شرکا را میرسد (والحال هذه) که ادعای غبن نمایند یا نه؟ -؟. ودیگر این که: اگر آن شریک آن ملک را از سایر [ شرکا ] خریده باشد به همان پولی که به عوض اجرت المثل از غاصب گرفته بدون اطلاع سایر شرکا. آیا این بیع صحیح است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: بعد از ثبوت مراتب مزبوره وتحقق شرایط غبن، خیار فسخ به جهت غبن - بل که خیار تدلیس هم - از برای مالکان ثابت است. واما جواب از مسأله دوم: پس بدان که آن اجرت المثل که آن یک نفر گرفته به مجرد اخذ او بدون توکیل واجازه، به قدر الحصه ملک شرکا نمی شود، تا این معنی را به نظر بیاورند که به پول خود [ شان ] ملک خود [ شان ] را فروخته [ اند ] تا [ به این جهت ] باطل باشد. بلکه به قدر الحصه شرکا از آن

ص: 257

اجرة المثل باز در ملکیت غاصب باقی است. واجرت المثل به قدر الحصه آنها در ذمه او باقی است. پس اجازه این بیع شرکا، نسبت به غاصب باید ملاحظه شود. چون به مال او خریده شده بدون اطلاع او. پس میگوئیم که: این شرکا اخذ اجرت المثل را از غاصب اجازه میکنند یا نه؟ -؟. وبر فرضی که اجازه کنند یا این است که بیع ثانی را بعد از اطلاع به حقیقت حال اجازه میکنند (یعنی راضی میشوند که ملک در عوض آن اجرت المثل ماخوذه باشد) یا نمیکنند. ودر هر دو صورت بیع باطل می شود. زیرا که در صورت اول (تحصیل حاصل) لازم می آید. به سبب این که حصول بیعی که به سبب اجازه منشأ نقل ملک می شود به شرکاء، همان در حالی واقع است که آن ملک مال شرکا هست (1). ودر صورت ثانی که بطلان واضح است. اینها همه با قطع نظر از آن است که مفروض این است که شرکا در حین بیع، ملک خود را در ید غاصب میدانند ومقدور التسلیم نمیدانند، بلکه غیر مقدور التسلیم میدانند. هر چند در نفس الامر مقدور التسلیم است. واین خالی از اشکال نیست که آیا شرط صحت بیع قدرت تسلیم در نفس الامر است یا باید در نظر متبایعین مقدور التسلیم باشد؟ -؟. واظهر ثانی است. پس این هم راهی است از برای بطلان.

کتاب الشرکة من المجلد الثالث

128:سوال:

128:سوال: مسکنی مشترک میباشد میان چند نفر. ویکی از آنها فوت می شود ومنتقل می شود به اولاد صغار او. آیا شرکا میتوانند تصرف نمایند نظر به شرکتی که دارند یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: بدون اذن ولی صغیر تصرف شرکا جایز نیست. (2)

129:سوال:

129:سوال: خانه [ ای ] مشترک است فی مابین چند نفر وبعضی از آنها غایب. وحاضر محتاج به سکنی. آیا حاضر محتاج می تواند در خانه ساکن شود بالاشاعه؟ یا نه بلکه .

ص: 258


1- این فتوی با مختار مصنف (ره) در بیع فضولی - در صورت تعاقب ایدی در فضولی - سازگار نیست. رجوع کنید به مسأله مشروح بیع فضولی در اواخر جلد دوم همین کتاب.
2- این سوال وجواب آن تحت شماره 121 گذشت و در اینجا که آغاز دفتر سوم بوده تکرار شده است. برای حفظ امانت حذف نگردید.

باید حصه غایب را از حاکم شرع اجاره کند؟ و هر گاه اجاره لازم باشد ضرر به او میرسد به جهت آن که قدر الحصه کفایت او را میکند. وبه قسمت هم راضی نیست. در این صورت می تواند تصرف نمود در مال مشترک به قصد استیفای حق خود؟ (1) یا: باید اجاره کند از حاکم شرع؟ ویا باید او را اجبار کرد بر تقسیم -؟.

جواب:

جواب: تصرف در مال مشترک بدون اذن شریک جایز نیست. در صورت امکان تقسیم خانه بدون احتیاج به رد - یعنی به (سر بود) دادن از خارج - (2) وتعدیل سهام ممکن باشد، حاکم اجبار میکند ممتنع را. وظاهر این است که در حال غیبت شریک، حاکم ولی غایب ممتنع است واز جانب او قسمت میکند یا اجاره میدهد به این شریک.

130: سوال:

130: سوال: هر گاه کسی با دیگری شریک باشد در شارع. مثلا دو نفر باشند هر یک باغی دارند که آن شارع مشترک است میان آنها. الحال احدهما در میان باغ میخواهد عمارتی یا خلائی بسازد که این امر باعث زیادتی تردد وتطرق وآمد وشد اجانب می شود. آیا بدون رضای شریک جایز است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: ظاهر عدم جواز است. چنانکه در کوچه های سر بسته مشترک میان دو نفر یا بیشتر که در خانه آنها به آنجا باز است احدی نمی تواند بدون اذن دیگری در تازه احداث کند.

131 :سوال:

131 :سوال: اذا اشترک الطریق المرفوعة بین جماعة هل یجوز لاحد منهم احداث مستراح او حفر کنیف فی جنب داره ام لا؟ -؟. وهل یجوز منعه لجمیع اهل الزقاق، (3) او یختص بمن تاخر داره عنه الی اخر الزقاق؟ -؟. اولا یجوز منعه لواحد منهم؟ -؟.

جواب:

جواب: لایجوز احداث الکنیف والبالوعة فی الطریق المرفوعة. وکذا لایجوز اخراج الاجنحة والرواشن والمیازیب. الا باذن جمیع اربابها. وان لم یکن مضرا. والمراد بالمرفوعة، التی لاینتهی الی طریق او مکان مباح یجوز استطراقه، بل اما یکون را سه مسدودا بجدار او .

ص: 259


1- عبارت نسخه:... به قصد استیفای حق خود خورد ومانع شدن شریک نزد حضور یا باید اجاره...
2- سر بود: مبلغ یا مالی که هنگام تقسیم یک چیز، برای تعدیل سهام، از خارج بر سر سهم ناقص میافزایند.
3- الزقاق: الطریق الضیق.

نحوه او یکون منتهیا الی سد لایجوز استطراقه. والمراد باربابها، کل من [ له ] الیها باب یخرج منه الیها علی وجه شرعی. لامجرد اتصال حایط داره بها. فلو اتفق زقاق کان فی احد جانبیها ابواب متعلقة ولم یکن فی الجانب الاخر الا باب واحد، فلا مشارکة لارباب الجانب الاخر فی الطریق اصلا، ولا یجوز التصرف فی ارضها ولاهوائها ولا جدرانها، الا باذن جمیع اربابها. نعم: لکل صاحب جدار ان یتصرف فیه من حیث انه ملکه، باحداث روزن او شباک وان استلزم الاستعلام والتمکن من الاطلاع علی مالا یجوز له. فان المحرم انما هو الاطلاع. فجعل مجری ماء السطح فی الجدار لایحتاج الی اذن ارباب الزقاق وان کان لهم منع جریان الماء فی زقاقهم. واستدلوا علی ذلک بان الزقاق ملک لاربابه فلایجوز التصرف فیه الا باذنهم، واستشکل فیه المحقق الاردبیلی ومنع الا ان یثبت الملکیة بوجه شرعی ولو بادعائهم الملکیة مع عدم العلم بفساد الدعوی. ولکن یشترط ان لایعتمدوا فی دعویهم ذلک باستمرار الاستطراق. فان الذی علم من التصرف بالاستطراق، استحقاقهم ذلک، لا [ مالکیتهم به ]، وکما کان اکثر الطرق و والاستطراق یحصل فی غیر الملک مایعلم منه الملکیة التی هی منفیه بالاصل. اذ لا فرق بین المسلوک والمرفوع فی الحصول الا ان المترددین فی الاول اکثر. ثم نقل عن التذکرة عبارات لتایید مدعاه، منها: انه قال (انها محدودة بسبع او خمس (1) ولو کان ملکا لجاز لهم الاتفاق بما ارادوا بعد البناء) ومنها: انه قال (انهم اذا وضعوه علی حد السبع لم یکن لهم بعد ذلک تضییقه، ولو وضعوه علی اوسع من السبع فالاقرب ان لهم ولغیر هم الاختصاص ببعضه). اقول: ویمکن ان یقال: مراد العلامة انه لایجوز النقص عن السبع والخمس الابرضا الجمیع، لا انه لایجوز مع رضاء الکل. واما الزائد علیها فیجوز المناقشة فیه بمعنی اخراجه من الطریق (2) مع کونهم مشترکین وبقاء حق الجمیع فیه. لا بمعنی جواز اختصاص کل .

ص: 260


1- ای ان عرض الطریق محدود شرعا. بسبع او خمس. - تقدم فی مسایل البیع والتجاره. راجع المجلد الثانی.
2- راجع المجلد الثانی ایضا. - وراجع ایضا: وسایل: ج 13 ص 173، کتاب الصلح، باب 15 ح 1 و 2.

منهم به مجانا. وهذا لاینافی الملکیة. وکذلک المراد من قوله (ره) (اذا وضوعوه علی السبع...) عدم الجواز بدون رضاء الجمیع. واما قوله (ولو وضعوه علی اوسع من السبع...) فالظاهر ان المراد به جواز الاختصاص لهم وغیر هم اذا تراضوا علی ذلک. فالمراد انه لیس مما لایمکن الانتفاع به علی سبیل الاستطراق، والا لصار کلامه فاسدا جدا، وحمله علی الطرق النافذة مع ظاهر ما نقله عنه فی المرفوعة تهافت. وذکر بعض العبارات فی مقام التایید یطول المقام بذکرها وذکر ما فیها. ثم ایده بعمل الناس عن دخولهم فی هذه السکک ووقوفهم وجلوسهم بدون اذن اربابها من دون نکیر وهو دلیل عدم الملکیة لعدم جواز دخول ملک الغیر بغیر اذنه. بل لو کان ملکا لم یجز لاحد من الشرکاء الدخول بدون اذن الباقین. ولو توقف علی الاذن لزم الغررو الحرج. اقول: اما دخول الناس فالظاهر انه لاجل شاهد الحال، وهو لاینافی الملکیة، کما یجوز الصلوة فی الصحاری المملوکة بدون اذن اربابها الامع ظهور الکراهة. وکذا التوضی من المیاه المملوکة ونحوهما. واما عدم توقف تصرف احد الشرکاء بدون اذن الباقین: (فمع انه یجری فیه ما ذکرنا) فنقول: الظاهر انه لایجوز لاحدهم المنع، ولیس هذا من سایر الاعیان المشترکة التی لایجوز التصرف فیها الا باذن الشرکاء بل یجوز مع المنع ایضا. اذ کون کل مشترک مما یکون لایجوز له التصرف فیه الا باذن الشرکاء، ممنوع. اذ قد یکون اصل التملک ماخوذا فیه کل ما (1) اراد. وان کان فی نوع خاص من التصرف. فالاستطراق وجعل الارض طریقا للدار معناه (انی جعلته موضوعا للعبور متی اردت الدخول). فلو اجتمع جماعة علی تملک ارض علی هذا الوجه فکل منهم یستحق التصرف علی هذا الوجه الخاص کلما اراد. مثل ان جماعة من الجیران اذا اراد کل منهم وضع محل للعبور ثم اتفقوا علی احیاء ارض موات للطریق بان یمر کل منهم متی اراد. ثم احیوها علی التساوی او علی الحصص. فیستحق کل منهم الانتفاع به علی هذا الوجه بدون .

ص: 261


1- کذا فی النسخة. ولکن یمکن ان یکون الصحیح (کلما) زمانیة. ای کل وقت من الاوقات، ویویده لفظ (متی اردت) فی مایلی.

اذن الباقین، ولیس لاحدهم منع الاخر. والظاهر ان هذا المعنی مأخوذ فی انشاء الطریق، والمفروض ان کلهم متساوون لهذا العرض، بل هذا المعنی ماخوذ فی وضع الطریق والسبیل کما انه (1) علی لفظ السبیل فی الاخبار وکلام الفقهاء فی الوقف وغیره. فان المراد منه الاطلاق والخلاص عن الحبس. وبالجمله: انواع التملک للمشاع مختلف، فقد یکون المنظور فیه الانتفاع به علی التعاور والتبادل، وقد یکون بدون ذلک. مع ان نفی العسر والحرج والضرر من الادلة المستقلة، فقد یصیر منشأ لنوع خاص من التصرفات فی الملک. نعم لواراد التصرف علی غیر هذا الوجه مثل تقسیمه عرضا اوطولا (بحیث لایمکن الانتفاع به)، او زرعه، او بناء مسکن فیه، فلایجوز،. بل وکذلک لوزاد احدهم المحل المحتاج الی الطریق، بان یشتری دارا اخری فوق داره، او ارضا او بستانأ، لایجوز له العبور منه الیه بدون اذن الشرکاء، اذ هو تصرف زاید علی حصته، مع انه رد علی المحقق الاردبیلی انه لایجوز التصرف فی الحقوق ایضا بدون اذن اربابها کالاراضی المحجرة للاحیاء، فلا ینفعه نفی الملیکة فی ما ذکر، الا انه یظهر [ من قوله ] نفی الاحقیة ایضا. ومراده من الاستحقاق الذی ذکره ان الاستطراق لایفید الا الاستحقاق، وهو مجرد استحقاق التصرف، لا الاحقیة. فلا تغفل. وکیف کان فلم اقف فی کلامهم مصرحا بجواز منع بعض الشرکاء بعضا عن هذا التصرف. نعم تعرضوا بعبور غیر الارباب، وذکروا فیه وجهین. فقد ذکر العلامه (ره) - بعد ذکر جواز الاستطراق لکل احد فی النافذة مسلما کان او کافرا علی ای نحو اراد - ان الطرق المقطوعة کذلک مع اذن اربابها، ولو منع واحد منهم، او منعوا باسرهم، فالاقرب عدم المنع. لان لکل، دخول هذه الزقاق کدخول الدرب النافذ. ثم قال (فیه اشکال. الاقرب ان جواز دخولها، من قبل الایات المستندة الی قرائن الاحوال، فاذا عارضه نص المنع عمل به. واما الجلوس وادخال الدرب الیها، فالاقوی المنع. الا مع اذن الجمیع فیه). اقول: والاقرب ما اختاره اخیرا، واختار المحقق الاردبیلی (ره) الاول وجعل .

ص: 262


1- وفی النسخة: بینه.

المرفوعة کالنافذة. وقال انه (یبعد ملکیة کل احد فیها حتی الکفار فی اقصی بلاد الهند (1) فیکون فی المرفوعة ایضا کذلک). وانت خبیر با نه قیاس مع الفارق، وما ذکره هو الفارق. و اما ماذکره سابقا من انه (لافرق بین المسلوک وغیره فی الحصول الا ان المترددین فی الاول اکثر) وحاصله ان حصول الاستطراق فی المسلوک والمرفوع مساو فی عدم افادة الملک الا اقلیة المترددین وهو لایوجب ذلک مع ان الاصل عدم الملک. فلا شیئی یوجب تخصیص المرفوع بافادة الملک. ففیه: (مع ما فی التعبیر من المناقشة لتطرق المنع الی اکثریة المترددین فی النافذة علی الا طلاق) اولا: ان عدم تحقق المنفذ یوجب افادة الملک فی المرفوعة، (2) ان ارید کثرة الاستطراق الی الامکنة الخارجة عن الزقاق. وثانیا: ان حمل علی ارادة اکثریة الامکنة المستطرق الیها فالامر فی ذلک هین. لانه یرد علیه ان الفرق واضح فان الطرق المرفوعة مع قطع النظر عن اختصاص ید اربابها علیها (سواء کانت انفسهم او ما یستتبع ایدهم من الایدی الذین لهم حاجة الی الارباب وللارباب حاجة الیهم) حریم لدورهم. والاظهر الاشهر (کما فی المسالک) ملکیة الحریم. کما سنشیر الیه. وللارباب منع حریمهم من التصرفات وان لم تکن مضرة، وجاز تصرفهم فیه کیف ارادوا. ولیس هذا الحریم من باب حریم العین والبئر المحدد فی الاول بالف ذراع او خمسماة وفی الثانیة باربعین او خمسین. لان للحریم اعتبارین: احدهما حریم عین المال کحریم الدار وحریم الجدار وحریم نفس القنوات، مع قطع النظر من منفعتها. والثانی حریم المنفعة کحریم القنات والبئر باعتبار ملاحظة المنفعة المطلوبة وهو استیفاء الشرب منها والانتفاع بما فیها. فلا یجوز .

ص: 263


1- تا اوایل خلافت عباسی کفار ترک ودیلم در زبانها معروف بود ومورد مثال قرار میگرفت. با این که بخش عمده ای از ترک ها وهمه دیلمیان تا آن وقت مسلمان شده بودند. وپس از آن کفار (اقصای هند) که تا اقیانوس آرام شامل میشد، معروف ومصطلح گردید.
2- عبارت النسخة: اولا الی عدم تحقق المنفذ ولا شیئی یوجب تخصیص المرفوع فافادة الملک علیه فی المرفوعة...

حفر البئر والقنات لشخص آخر فی جنبها لئلا ینتفی منفعتها اویقل مما کان قبل ذلک، و ان جاز احیاء ما بینهما والتصرفات بالزرع والبناء وغیر ذلک. فالحریم لشخص القنات والبئر هو مایحتاج الیه فی زح الماء ومحط الحماة المستخرجة منها للتنقیة والتردد الیها و بینها. ومرجعها الی العرف والعادة. بخلاف حریم المنفعة. وفی بعض اقسام الحریم اشکال، مثل حریم المسجد. لو قلنا به کما روی انه اربعون ذراع. وظاهر الصدوق العمل به فی ان ذلک هل هو لعدم احداث مسجد آخر فی جنبه لئلا یقل المترددون فیه فیقل ثواب بانیه، او انه لحوائج المسجد فی التردد وطرح الالات للعمارة وغیرها. والروایة وان کانت شاذة الا انها محمولة علی الاستحباب کحریم المؤمن فی الصیف فقد ورد انه باع. (1) وقد صرح جماعة بان الاصل فی حریم القریة وامثالها الملک وکذلک حکم الدور، والطریق من جملة الحریم المذکور. فالتحقیق انه لیست المرفوعة کالنافذة، بل هی اما ملک لاربابها او انهم اولی واحق بها. وعلی ای التقدیرین لایجوز التصرف الا باذنهم. بقی الکلام فی تحقیق الحال ودلیل الملکیة، او الاحقیة: فنقول: ان الاصل فی الارض هو الا باحة، والید ظاهرة فی الملک. وثبوت یدهم علیها یقتضی اشتراکهم فی الملک علی حسبها. وان تتزلنا من ذلک فلا اقل من کون الطریق حریما. واظهر الوجهین فی الحریم الملکیة، لانه مدلول تبعی للتملک من باب دلالة الاشارة. فان قولهم (علیه السلام) (من احیا ارضا مواتا فهی له) (2) المفید للملک المستلزم لکون الحریم له یقتضی ملکیة الحریم بالتبع. ولو سلمنا کفایة استحقاق الانتفاع فی تحقق ذلک فهو لایستلزم الملک بل الاولویة. فیکفی فی ما نحن فیه من سقوط حق الغیر عنه وعدم جواز التصرف الا باذن الارباب. واذ قد عرفت ثبوت الملک لهم او الاستحقاق، فلایجوز لاحد الشرکاء تصرفات اخر غیر الاستطراق (الا باذن الجمیع)، فلو احدث احدهم شیئا من الاجنحة والرواشن .

ص: 264


1- الوسائل: ج 17 ص 340، ابواب احیاء الموات، الباب 11 ح 10. و ورد ایضا فی ج 3 ص 484 الباب 6 من ابواب احکام المسجد، مستندا، وکذا تکرر الحدیث فی ج 8 ص 492، باب 90 ح 4.
2- الوسائل: ج 17، ابواب احیاء الموات، الباب 1 ح 5 و 6.

والکنیف وغیرها، جاز لکل واحد منهم ازالته. وما وجوبه علیه: ففیه اشکال. ولا یبعد وجوب الزام الغیر ایاه بذلک، سیما الحاکم من باب النهی عن المنکر. واما وجوبه علیه بنفسه سیما اذا استلزم مصرف المال، فلا دلیل علیه، وقال المحقق الاردبیلی (ره) (ولا یبعد وجوب الازالة من بیت المال المعد للمصالح العامة لمن له التصرف، ان لم یکن الا بالمال). ثم: انهم ذکروا انه یمنع من فتح الباب لغیر الاستحقاق ایضا، وتوهم جواز ذلک - با نه تصرف فی مال نفسه وهو جایز، مع انه یجوز له رفع الحاجة بالمرة فجواز رفعه بمقدار الباب اولی، - باطل. ووجه ذلک انه موجب لحصول الشبهة والریبة ومظنة استحقاق الاستطراق. اذ قد یتردد منه ویشتبه الحال بکونه بابا مستحقا. سیما اذا تمادی المدة ولم یکن شاهد علی انه لغیر الاستطراق. فیمنع عن ذلک دفعا لهذه المفسدة. وما ذکر من الاولویة ممنوع اذ لیس فی رفع الجدار بالمرة مظنة استحقاق العبور. بخلاف الباب. وتامل المحقق الاردبیلی (ره) فی جواز منع احد عن التصرف فی ملکه بمثل ذلک. وهو فی موقعه. واما المسئلة الثانیة: یعنی ان جواز المنع هل یختص بمن تاخر عن هذا التصرف، او لجمیع اهل الزقاق: فاعلم: انهم ذکروا انها (اذا کان فی السکة المرفوعة ابواب لدور فالادخل ینفرد بما بین البابین ویتشارکان فی الطرفین. ولکل منهما الخروج ببابه مع سد الاول وعدمه. فان سده فله العود الیه مع الثانی ولیس لاحدهما الدخول ببابه). هکذا ذکر فی فی التذکره ونسبه الی المشهور عندنا. ثم قال (ویحتمله لانه قد کان له ذلک فی ابتداء الوضع ویستصحب، وله دفع جمیع الحائط، فالباب اولی). ومراده من قوله (ویحتمله): یحتمل جواز دخول کل منهما ببابه. ویظهر من المسالک وغیره، ان المشهور هو ما نسب الیهم فی التذکره. ونقل فیه عن الدروس انه قوی اشتراک الجمیع فی الجمیع. واختاره المحقق الاردبیلی (ره) وقال (ان دلیل المشهور مدخول. والاصل دلیل قوی. ولیس هنا ما یدل علی اختصاص احد للاستطراق. وعدم مرور الغیر الیه لیس بدلیل لامر. ولانه لو کان ذلک دلیل الملک لکان الفاضل فی اخر المرفوعة ملکا للاخیر. ولانه قد یکون المرفوعة واسعة ولا یمر الادخل الا

ص: 265

فی بعضها. ولانه قد یکون فی مقابله ایضاباب، فیشکل الاختصاص. ویحتمل الاشتراک بینهما واختصاص کل بما یحاذی من بابه، وهو بعید. لعدم الامتیاز وعدم الدلیل. فالظاهر قول الدروس وان کان خلاف المشهور). ثم: انه (ره) اخذ علیهم التناقض بین کلامهم [ هذا ] وبین ماذکروه (ان المرفوعة لکل من فیها ارضها وهوائها. ولا یجوز لاحد منهم اخراج الرواش والا جنحة والساباط والمیزاب حتی فتح الباب الجدید لغیر الاستطراق بدون اذن الجمیع. ویجوز مع اذنهم). فان هذه الاحکام یدل علی عدم الاختصاص لاحد. فقولهم باختصاص الا دخل بما بین البابین یناقضه. وایضا: حکمهم بجواز اخراج الاقدم ببابه فی المشترک یقتضی جواز ادخال الادخل ببابه فی الفاضل. لانه ایضا مشترک وهم قد منعوا عنه. واستشکل هو (ره) ایضا (تبعا لغیره) فی اشتراک الفاضل فی الصدر مع اختصاص الادخل بما بین البابین، من جهة عدم التمکن من الانتفاع بالفاضل بدون الا دخل. وظاهر قولهم بالاشتراک یفید جواز الانتفاع مطلقا، الا ان یقال: ان الملک للادخل ولکن الاقدم یستحق المرور، او: ان الاشتراک والملک یستلزم الانتفاع بغیر اذن الادخل. وهما بعیدان. اقول: اما ما ذکروه من کون المرفوعة ملکا لاربابها: فمرادهم انه لیس من باب النافذة التی لیس ملکا لاحد بل لکل واحد من الناس حق العبور فیها. والمراد بلفظ (اربابها) فی قولهم (المرفوعة ملک لاربابها) جنس الجمیع، لا العموم الافرادی. فلا ینافی کونه ملکا لبعضهم فی بعض اجزائها وللکل فی آخر. فلا تناقض بین کلماتهم. ویظهر من ذلک المراد من قولهم (یجوز لاحد منهم اخراج الرواشن وامثالها) مع عدم الضرر لکل احد. ولا یجوز فی المرفوعة للبعض وهو من سوی اربابها. والحاصل: ان هذه الاحکام کلها فی المرفوعة لرفع الحکم الکلی فی النافذة، ایجابیا کان الکلی، او سلبیا. فلا ینافی ذلک اختصاص احدهم فی المرفوعة ببعضها کالادخل فی مابین البابین. واما قوله (ره) (ان حکمهم بجواز اخراج الاقدم...) ففیه منع الملازمة، ومنه کون العلة فی الاصل مجرد الاشتراک، حتی یتم فی الفرع. بل لانه اسقاط لبعض حقه السابق الثابت

ص: 266

من دون تصرف جدید فی مال الشریک، فهو تصرف فی بعض حقه المشترک الجایز التصرف فیه، الغیر المحتاج الی الاذن. بخلاف ادخال الباب فی الفاضل. فان الاشتراک فی الفاضل لم یکن من حیث استحقاق العبور. بل من جهة کونه من المرافق المحتاج الیه احیانا لحط الاثقال ونحوه. والتصرف علی نهج یوجب استحقاق العبور فیه من دون الشرکاء، تصرف فی المشترک بدون الاذن، واسقاط لبعض حق الشرکاء. واما الاشکال فی الاشتراک [ فی ] الفاضل بین الجمیع مع اختصاص الادخل فی مابین البابین، القاطع لاستحقاق العبور فیه: ففیه: آن المتبادر من قولهم باختصاص الادخل فی مابین البابین، هو الاختصاص لاجل حق العبور الی اول الدرب. لا مطلق الاختصاص، حتی یمنع من مطلق التردد فیه. اذ مجموع السکة من مرافق مجموع الدور. وکما یکون موضع العبور للخروج والدخول فی الدور حریما ومرافقا، فموضع اجتماع الدواب وحط الاحمال والاثقال ایضا من المرافق. فان اختص الادخل من جهة المرفق الذهابیة والایابیة. بموضع، لایمنع من تردد الشرکاء فی ذلک المختص لاجل الانتفاع من جهة سایر المرافق. وهذا مما اختلج بالبال. واما ذکره فی المسالک وغیره واستبعده المحقق الاردبیلی (ره): فهو ایضا لایخل من وجه. وعلی هذا فان کان مراد الشهید (ره) ایضا اشتراک الجمیع فی الجمیع فی الجملة، فنعم الوفاق. وهذا لاینافی المشهور علی ما حققناه. وان [ کان ] مراده الاشتراک فی کل الاجزاء علی السواء فهو فی محل المنع. اذ لا دلیل فی المسئلة ظاهرا الا الاعتماد علی الحریم وهو تابع لمقتضاه، وهو ماذکرنا. واما الوجوه التی ذکرها المحقق الاردبیلی (ره) فی الایراد علی دلیل المشهور: ففیه: ان الید وکونها حریما، قاطع للاصل. ولم افهم معنی قوله (لوکان ذلک دلیل الملک لکان الفاضل ملکا للاخیر) اذ لا ملازمة. لان الفاضل لایستلزم الاستطراق، ولم یقل احدبان مجرد عدم مرور الغیر دلیل [ لعدم ] کونه من المرافق المشترک. واما قوله (ولا نه قد یکون المرفوعة واسعة...)، فیه: انک قد عرفت ان مراد هم اختصاص الادخل من حیث الاستطراق، لامن جمیع حیثیات المرافق. واما قوله (ولا نه قد یکون فی مقابله ایضا باب)، ففیه: ان الظاهر ان مرادهم بالادخل اعم من الجانبین، وذکر (مابین البابین) - الظاهر فی وقوع البابین من جانب واحد - انما هو من باب المثال. وهو واضح. فمراد هم

ص: 267

بالاقدم والادخل مطلق التقدم والتاخر. لاخصوص مالوکان البابان فی سمت واحد. فظهر ان قول المشهور اظهر، لما ذکرنا وللشهرة بین الاصحاب. وحاصل المقام: ان الطریق المنسدة اذا علمت حالها وکیفیة وضع اربابها من الاستحقاق والملکیة بعنوان الاشتراک فی الکل او البعض وغیر ذلک، فهو المتبع، وان جهل الحال فهو المبحوث عنه. فهناک ارض غیر معلومة الحال، والاصل فی الارض الاباحة. ولم یعلم فی حقها شیئی الا انه بنی حولها دور ابوابها فی تلک الارض. وتملک الارض من مرافق هذا الدور اما من جهة الاستطراق الیها، او من جهة جریان میاهها الیها من المیازیب. واما من جهة سایر الحوائج کاجتماع دوابها وحط اثقالها وقمامتها، او غیر ذلک. فمرادهم من (اشتراک الکل فی راس السکة واختصاص الا دخل بما بین البابین) استحقاق الاستطراق والمرور لاجل دخول الدار. لامطلق المشی والمرور لسایر التصرفات. و [ مرادهم من ] (اشتراکهم لاجل الامور) الانتفاع به لاجل الامور، من جمع الدواب وحط الاثقال ونحوه. وذلک ایضا یستدعی استطراقا من اول السکة الی آخرها لاجل ذلک، فالحیثیات مختلفة ولامانع من استحقاق الاقدم العبور فی ما بین البابین لاجل الانتفاع بالفاضل، وعدم استحقاقه للعبور بغیر ذلک. ویظهر الثمرة فی ما لو القی فی ما بین البابین معاثر (1) ومر علیها الاقدم لاجل دخول دارالادخل بغیر اذنه وعثر ووقع وحصل الجنایة، فلا ضمان علی الملقی لتقدم الاقدم فی التسبیب العادی الذی هو بمنزلة المباشرة. بخلاف مالو عبر لاجل جمع دوابه فی الفاضل، ونحو ذلک. فالضامن هو الملقی لانه لیس عادیا فی هذا العبور. لایقال: ان تحریم العبور ح انما هو لحرمة دخول دار الغیر بغیر اذنه. لانا نقول: استحقاق العبور لاجل دخول الدار من مرافق الدار. فهو من هذه الحیثیة محرم علی غیر صاحبه الا باذنه. والمفروض انه لا یعبر الا لذلک، وکذلک اذا وقع العبور الی الفاضل من احد الشرکاء لاجل امر لم یتعارف الانتفاع به فی الفاضل. مثل ان یسکن احدهم اجنبیا فی الفاضل وجعله مضربا .

ص: 268


1- وفی النسخة: معابر. - کما ان هذه الاوراق من النسخة مملوئة من الاغلاط.

لخیمته ومسکنه بدون اذن الباقین. فالعبور الی الفاضل لاجل ذلک عدوان. ثم: ان ما ذکرناه من کون اجتماع الدواب وحط الاثقال سببا لکون الفاضل فی الصدر مشترکا بین الکل، لا اختصاص له بالفاضل. بل قد یحصل ذلک فی ما بین البابین ایضا. اذ قد یرید صاحب الباب الاقدم ادخال دواب کثیر فی بابه، (1) فیجتمع الدواب فوق الباب الذی فوقه باب آخر. او [ یرید ] حط اوقاد (2) فی باب الدار لیدخلها بالتدریج لعدم امکان دخولها دفعة محاذات الباب. سیما اذا کانت الاوقاد (3) حضبا وسیما اذ کانت شوکا یستدعی مکانا واسعا. وسیما اذا کانت کثیرة اشتریها دفعة ولا یتیسر ادخالها فی الزقات [ الا ] بالتدریج (4). فهذا ایضا من مرافق الدار، ولم یدل دلیل علی جواز منع الا دخل لذلک. والذی سلمناه من الاختصاص هو محض استحقاق العبور لاجل الدخول فی داره و استحقاق منع الغیر عن هذا الاستطراق الخاص، لامطلق الانتفاع المحتاج الیه. ولا بد من ملاحظة جمیع ذلک. واعلم: انه یتفرع فی ملاحظة سایر المرافق مالو کانت السکة المرفوعة فوق عشر اذرع او اربعة عشر اذرع، وکان فی کل من جانب [ ی ] الزقاق ابواب. فلایجوز لاحد من الشرکاء ولا لغیر هم فی الوسط بعد وضع الخمسة او السبعة لکل من الجانبین (5)، اذ هو مما یختلف فیه الدواب اذا تکثرت. وکذلک فی مازاد علی الخمس والسبع فی الجانب الذی لیس فیه باب. ثم اناقد اشرنا سابقا الی ان الطریق المشترک لیس کسایر الاموال المشترکة التی یجوز للشرکاء المنع عن التصرف بدون الاذن. ووضع الطریق للانتفاع به علی التعاور، مع انه غیر قابل للقسمة غالبا. ولا معنی لاجازتها بثالث یشترکوا فی وجه الاجازة، لاستلزامه بطلان الانتفاع بالدار. وایقافه علی الاذن حرج عظیم. فیجور لکل منهم التردد بمقدار الحاجة. ومن بادر الیه فیقدم مع عدم امکان الاجتماع. وان وردوا دفعة و .

ص: 269


1- عبارات النسخة من موضع رقم 1 الی موضع رقم 4، مخلوطة ومغلوطة، ولا حاجة لاتیانها هنا طویلة.
2- وفی النسخة: اوقار. ای احمال ثقیلة. واللفظ المناسب للمقام هو (اوقاد) من (الوقود) وان لم یساعده منابع اللغة. ویویده لفظ (حضبا) وکذا لفظ (شوکا).
3- وفی النسخة: اوقار. ای احمال ثقیلة. واللفظ المناسب للمقام هو (اوقاد) من (الوقود) وان لم یساعده منابع اللغة. ویویده لفظ (حضبا) وکذا لفظ (شوکا).
4- عبارات النسخة من موضع رقم 1 الی موضع رقم 4، مخلوطة ومغلوطة، ولا حاجة لاتیانها هنا طویلة.
5- کذا فی النسخة. بحذف فاعل فعل (لایجوز).

وقع التشاح فیرجع الی القرعة. واما سایر افراد الحریم - لمن اراد منهم التصرف فیه من غیر جهة انه مرفق وحریم، کما لواراد احد غرس الاشجار فی حریم الدار او الجدار - فلایجوز الا باذن الشرکاء او یمکن القسمة هنا. وکذلک حریم القری من المراتع والمعالف والمحاطب، فیجوز المنع الا بالتقسیم. یجوز الاحیاء والبناء فیها باذن الشرکاء ولا یجوز بدونه. واما عدم استیذان کل منهم عن الباقین فی الرعی والا حتطاب المعهود فی الاعصار فلعله من جهة المسامحة لشاهد الحال، (1) اذا تحقق هذا فلنرجع الی المسئلة المسئول عنها. فنقول: من حفر حفرة للخلاء فی جنب داره فان وقعت فی مرافق الکل، فلهم المنع جمیعا سواء کانت المرفقیة لاجل الاستطراق الخاص بدخول الدار، او الاستطراق الی ماهو مرفق کالفاضل فی صدر السکة. اولاجل کون ذلک الموضع یصیر مرفقا احیانا لاجتماع الدواب والاحمال. فلهم المنع من ذلک سواء کان لاجل مزاحمة ذلک لانتفاعهم اولتاذیهم [ من ] نتنه، ونحو ذلک مثل احتیاجه الی التخلیة واخراج قازوراتها الملوثة للزقاق، ونحو ذلک. فان فرض اختصاص مرفقیتها بالبعض فیختص المنع به.

132:سوال:

132:سوال: اذا اشترک زید وعمرو فی مال، وعملا فیه، وصار بعضها نسیئة و بعضها موجودا. ثم ارادا تفریق المحاسبة، فقال زید لعمرو (انی آخذ راس مالی من الموجود والباقی من الاجناس والمطالبات لک). ثم اتفق خسارة لعمرو بسبب عدم الوصول. فهل له فسخ ما بنیا علیه ام لا؟ -؟.

جواب:

جواب: ان وقع تلک المعاملة والبناء علی وجه المصالحة ونحوها من العقود اللازمة، فلا تسلط له علی الفسخ. والا فیعامل بها معاملة المعاطات فلایرجع مع تلف احد العوضین او کلیهما ویرجع بدونه. ولا یکفی فی تحقق المصالحة ان یقول (لی راس المال والربح لک والخسارة علیک. وفی صحیحة الحلبی والکنانی (فی رجلین اشترکا فی مال فربحا فیه. و .

ص: 270


1- قال (ره) بعدم لزوم استیذان اهل السکة المرفوعة بعضهم من بعض فی الانتفاع بالدار، وهنا یقول بلزومه فی الرعی والاحتطاب. والفرق بینهما ان الرعی والاحتطاب، حیازة تنجر الی الملکیة کالاحیاء.

کان من المال دین وعلیهما دین. فقال احدهما لصاحبه: اعطنی راس المال ولک الربح و علیک التوی. فقال: لا باس اذا اشترطا، فاذا کان شرط یخالف کتاب الله فهو رد الی کتاب الله عزوجل). (1) اقول: لایخفی ان المراد بقوله (علیه السلام) (اذا اشترطا) الالتزام بعقد لازم کالصلح او البیع او غیره. لانه لا معنی لاشتراط هذا الشرط فی اصل عقد الصلح. لانه لم یقل احد. بمضمونه، ولانه مخالف لمقتضی العقد. والظاهر انه یلزم فی الصلح لفظ خاص، کما یظهر من فخر المحققین فی الایضاح فی شرح قول والده (ولو صالح علی عین باخری فی الربویات ففی الحاقه بالبیع نظر) انتهی. حیث قال (الحقه الشیخ بالربویات وهو اختیار ابن البراج و هو مبنی علی احدی قاعدتین: الاولی: انه هل الصلح فرع البیع ام لا؟ -؟. قیل: نعم. لان البیع انتقال عین مملوکة من شخص الی غیره بعوض مقدر علی جهة التراضی، والصلح کذلک. وقیل: لا. لانه عقد منفرد براسه وله صیغة بخصوصه. الثانیة: هل الربا یشتمل جمیع المعاوض؟ ام هو مختص بالبیع؟ وقد مضی ذلک. فعلی القول باحدیهما لایصح. والاصح عندی شمول الربا لکل المعاوضات). وقال فی التذکره (لو قال احد الوارثین لصاحبه: نصیبی من الترکة الیک. فقال: قبلت. لم یصح ذلک، لان ذلک لیس من الفاظ العقود الناقلة. ویبقی حقه کما کان لازما ان کان عینا. فلا بد فیها من الایجاب والقبول مقتضیان للتملیک. وان کان دینا فلا بد من ابراء. ولو قال صالحتک نصیبی علی هذا الثوب. فقال قبلت. صح العقد. واما صحیحة محمد بن مسلم وصحیحة منصور القائلین فی (رجلین کان لک واحد منهما طعام عند صاحبه، لایدری کل واحد منهما کم عند صاحبه، فقال کل واحد منها لصاحبه: لک ما عند ولی ما عندی. (؟) فقال: لا باس بذلک اذا تراضیا وطابت انفسهما) (2) فلا تدل علی عدم الحاجة الی صیغة اخری. بل الظاهر منه بیان صحة الصلح مع الجهالة. وهذا من باب المساومة. وان ذلک 1

ص: 271


1- الوسائل: ج 13، ابواب الصلح، الباب 4 ح 1. والمراد من الکنانی هو ابو الصباح.
2- الواسائل: ج 13، ابواب الصلح، الباب 5 ح 1

اللفظ لیس بصریح فی الصلح بل یحتمل البیع والهبة ایضا. ولابد فی صیغ العقود من التمیز لیترتب علیها احکامها. بل هو ظاهر فی الهبة المشروطة بالعوض لظهور اللام فی ذلک. یعنی وهبتک ما فی ذمتک علی ان تهبنی ما فی ذمتی. ولو کان صلحا لکفی قول احدهما ذلک مع قبول الاخر بان یقول (قبلت). واما الهبة المشروطة لهبة اخری فلا بد فیها من صیغة اخری. ومما یوید ما ذکرنا ان المراد المساومة، استدلالهم بصحیحة الحلبی لصحة الصلح فی مال الشرکة، حیث انه فی معنی ان راس المال لی والربح والتوی لک. ولم یکتف فیها بذلک وقال (لا باس اذا اشترکا). ثم یظهر من تتبع کلماتهم اعتبار لفظ الصلح فی الصیغة لیتمیز عن البیع وغیره. فان قلت: ان البیع مما یعتبر فیه التعیین ویضره الجهالة. فهو کاشف عن ان ما ذکر فی الصحیحة لیس ببیع، بل هو صلح. قلت: مع انه لایتم فی الهبة المعوضة علی بعض الوجوه فیه، ان مانحن فیه لا جهالة فیه بالفرض (1) فان الشریکین عالمان بمقدار العین والدین وراس المال والربح. فکیف یکتفی فیه بهذا اللفظ المجمل. مع انا نقول ما نحن فیه اشبه بالقسمة، وما ورد فی صحیحة الحفص الکنانی، من باب المعاوضة. فلو سلمنا کون ما فی الصحیحة لیس فی باب الصلح، لایستلزم کون ما نحن فیه من قبیله. نعم لو قلنابان مطلق التراضی بعد تعدیل السهام والتراضی یکفی ویصیر لازما، فیکون ح من باب القسمة لا الصلح.

133:سوال:

133:سوال: هر گاه دو نفر شریک باشند در مالی معین. ودر دکان معینی عمل میکنند. یکی از آنها مدتی به عمل دیگر مشغول از برای خود، ودر مال الشرکه عمل نکرد. آیا مستحق منافع به قدر الحصه هست از آنچه این شریک عامل به عمل آورده، یا نه؟ -؟. وآیا عامل مستحق اجرت العمل نسبت به حصه شریک هست یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: ظاهر این است که هر گاه این عامل به مقتضای روز اول عمل کرده ومتعرض این شریک نشده ومضایقه نکرده وبر حال خود باقی است، مستحق اجرت العمل نیست. و منافع تابع راس المال است به قدر حصه هر یک. بلی اگر مضایقه از آن فرد در عمل داشته .

ص: 272


1- وهذا عجیب منه (ره) لان الکلام فی ماتودیه الصحیحة، وانه هل هی فی مقام بیان حکم من احکام البیع او الصلح. وکون ما نحن فیه شاملا علی الجهالة او، لا، لادخل فی الکلام.

ولکن آن شریک دیگر، او را امر کرده به عمل که من هم به قدر الحصه عمل خواهم کرد، یا اجرت المثل تو را به قدر الحصه خوهم داد، ظاهر این است که مستحق اجرت المثل هست. به هر حال آنچه از قواعد شرکت بر می آید این است که در شرکت عنانیه شرط است مزج مالین واذن شریکین هر یک دیگر [ ی ] را در عمل. اما این که باید عملها مساوی باشند، یا در بین فتوری از احدهما حاصل نشود، (1) و [ یا ] این که هر گاه احدهما بیشتر عمل کند مستحق اجرتی علی حده باشد، پس آن از قواعد ایشان بر نمی آید. بلی، هر گاه مضایقه دارند از تفاوت عمل، ایشان را هست فسخ عقد یا تراضی [ به ] اجرتی، وموید این است این که گفته اند که هر گاه احدهما عزل کند دیگری را، از تصرف معزول می شود. ولکن به همین شرکت باطل نمی شود، وعازل بر جواز تصرف باقی است قال العلامة فی التحریر (ولو عزل احدهما صابه انعزل المعزول خاصه. فلا یتصرف فی مازاد علی نصیبه. ویبقی المال علی الشرکة، وللعازل التصرف فی الجمیع مالم یعزله المعزول. سواء کان المال فاضلا او به عروض). زیرا که ظاهر این عبارت این است که عازل را اجرتی از برای عمل به قدر حصه معزول نیست.

134:سوال:

134:سوال: اذا کان مال مشترکا بین اثنین. واشتری احدهما ملکا ودفع ثمنه من المال المشترک. فهل یشترکان فی الملک ام لا؟ -؟.

جواب:

جواب: ان اشتری المشتری لنفسه فی ذمته ثم دفع القیمة من المشترک، فالملک مختص به، وعلیه دفع مثل حصة الشریک او قیمة الیه. وان اشتراه لنفسه بعین المال المشترک، فیصح بقدر حصته. واما حصة الشریک فان اجاز البیع والشری فیشترکان فی الملک بقدر الحصة، وان لم یجز، فالبیع فاسد بالنسبة الی حصة الشریک، وعلیه دفع حصته الیه بمثلها او قیمتها. والظاهر انه یحصل للبایع مع جهله بالحال خیار تبعض الصفقة.

135:سوال:

135:سوال: این ضعیفه پسری داشتم، در حال حیات نصف اموال خود را با من مصالحه کرد به مبلغ یکصد دینار وصیغه هم جاری شده ومن هم متصرف شدم. وبعد .

ص: 273


1- عبارت نسخه: اما باید این که عملها یا مساوی باشند یا در بین فتوری از احدهما حاصل نشود واینکه هر گاه...

ذلک پسر این حقیره فوت شده. ووارث او منحصر است به زوجه ویک دختر وبه این حقیره. بعد از فوت پسر، حاجی علی اکبر نام که پدر زن او میباشد ترکه را بالتمام تصرف کرده که (مال صغیر است ومن ولی میباشم). در این صورت نصف مال پسر که به صیغه مصالحه به من منتقل شده است حاجی علی اکبر را میرسد که از من پس بگیرد یا نه؟ -؟. واز نصف مال پسر چه چیز وچه قدر به من میرسد؟

جواب:

جواب: در صورت ثبوت مصالحه کسی را حقی در آن نصف نیست. ودر نصف باقی هم بعد از اداء دین ووصیت (اگر باشد)، دختر مستحق نصف است بالفرض، ومادر مستحق سدس است بالفرض، وزوجه مستحق ثمن. وزیادتی که باقی میماند - اگر اخوه از برای او نباشد که حاجب مادر بشوند از زاید بر سدس - آن زیادتی [ را ] به عنوان (رد) ارباعا قسمت میکنند میان مادر ودختر، یک حصه به مادر میدهند ویک حصه به دختر. وبقیه را قسمت میکنند به نود و شش حصه، شصت وسه حصه مال دختر است وبیست ویک حصه مال مادر است ودوازده حصه مال زوجه است. وباید دانست که: زوجه از زمین وآب تابع زمین، میراث نمیبرد. خواه زمین ساده باشد یا محل باغ وعمارات وامثال اینها. واز اصل بناء واشجار مستحق قیمت آنها است به قدر حصه. ولکن وارث را میرسد که بگوید قیمت را نمیدهم از اصل بنای عمارات واشجار حصه خود را بگیرد. واز غیر اینها از منقولات وحیوان (همگی) حصه خود را میگیرد. و هر گاه متوفی اخوه دارد که حاجب شوند، پس آن باقی [ را ] به دختر میدهند ومادر همان سدس خود را میگیرد. ومراد از اخوه دو برادر است یا بیشتر، یا یک برادر ودو خواهر یا بیشتر. وباید که اخوه پدر ومادری باشند یا پدری تنها. و اخوه مادری حاجب نمیشوند.

ص: 274

کتاب القسمة

کتاب القسمة من المجلد الاول

136:سوال:

136:سوال: چهار قطعه زمین مشجر ومعنب، مشترک میباشد میان زید وعمرو. و شراکت زید سه ربع است واز عمرو یک ربع است. آب همان باغ به همین نهج مشترک دو نفر است. والحال زید وعمرو اراده دارند که مفروز نمایند. زید را سخن این که (هر قطعه را فردا چهار سهم میکنیم به جهت این که هر قطعه نوعی از میوه دارد من از همه میخواهم ونه سر بود میدهم ونه میگیرم). وعمرو را سخن این که (من به جهت قلت آب متضرر میشوم، پس قرعه قسمت را دفعتا چهار میکنیم که یک قطعه از چهار قطعه از من باشد).؟

جواب:

جواب: در (قسمه رد) یعنی آن که باید سر بود داد رضا شرط است از طرفین و اجبار نمیتوان کرد. واما باغی که اشجار مختلفه دارد، بدون سر بود توان قسمت کرد. به این نحو که به قیمت در آورند ومساوی حصه هر یک از مجموع باغ آنچه بیرزد قرار بدهند به رضا یا [ به ] قرعه تقسیم نمایند. مشهور علما آن است که میتوان اجبار کرد بر قسمت. وزید منع عمرو نمی تواند (از قسمت) بکند. خصوصا هر گاه ضرر بسیار به عمرو میرسد. بلکه باغ را چهار حصه بکنند ویک حصه را به عمرو بدهند به رضا یا [ به ] قرعه. و هر گاه به هر دو ضرر میرسد به هر کدام که به او ضرر بیشتر میرسد، ملاحظه جانب او را باید کرد. وبهتر آن است که به مصالحه به نحو خوشی از یکدیگر راضی

ص: 275

شوند ولجاج نکنند. والله یعلم. (1)

137:سوال:

137:سوال: خانه [ ای ] مشترک است میان دو نفر، قسمت آن مشکل است. و یکی از آنها به دیگری میگوید یا حصه خود را به من بفروش یا حصه مرا بخر. چه باید کرد؟

جواب:

جواب: هر گاه خانه را توان تعدیل وتسویه کرد - یعنی [ بتوانند ] قسمت کنند به نهجی که ضرری در تقسیم لازم نیاید ومحتاج به رد نباشد. یعنی موقوف نباشد به این که یکی از شرکا چیزی به دیگری بدهد - در این صورت اظهر جواز اجبار است بر قسمت. و اما هر گاه محتاج به رد باشد، بر قسمت اجبار نمیتوان کرد، ونه بر بیع وشری، والله العالم.

138: سوال:

138: سوال: جمعی مالی به ایشان به ارث رسیده از ملک وباغ واجناس دیگر. در میان خود تعدیل سهام نموده اند و هر یک حصه خود را متصرف شده اند (یا به قرعه یا به تراضی). بعد از آن یکی از آنها دعوی غبن میکند با وجود آن که از اهل خبره ودانش است. آیا به مجرد همین، قسمت را بر هم میتوان زد یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: دعوی (غلط در قسمت) ویا آن که (من مغبون هستم) بمجردها مسموع نیست. به جهت آن که اصل صحت است. مگر این که بینه عادلی بیاورد. مثل این که دو قاسم صاحب وقوف عادلی، ببینند وبگویند که غلط شده وحق او به او نرسیده. در این وقت می تواند بر هم زد. و هر گاه بینه نباشد وادعای علم کند بر شریک به غلط شدن، می تواند او را قسم بدهد. واظهر آن است که اگر دعوی علم هم نکند می تواند قسم داد. وبعد از رجوع قسم به مقتضای حکم قسم باید عمل کرد. واینکه گفتیم مبنی بر آن است که اظهر در نظر حقیر لزوم قسمت است به محض تراضی به تخصیص بعد تعدیل سهام (2)، هر چند قرعه هم نشده .

ص: 276


1- یکی از نکات اساسی این سوال بی پاسخ مانده ومیرزا توجهی بدان نکرده است وآن (تعدد قطعات) وچهار قطعه بودن مال مشترک است برای تکمیل پاسخ رجوع کنید به مسأله شماره 139 که پس از دو مسأله می آید.
2- رجوع کنید به مسأله شماره 140، از همین مجلد.

باشد. ودر جائی که تعیین سهام به قرعه باشد دیگر تراضی بعد از آن هم ضرور نیست. واگر بنابر این نباشد قسمت لزوم نخواهد داشت ودیگر این سخن ها نمی شود علی الاطلاق.

کتاب القسمة من المجلد الثانی

139:سوال:

139:سوال: مال مشترک قابل قسمت اجباریه، تعریف آن چیست؟.

جواب:

جواب: باید دانست که اصل در مسأله قسمت در اغلب مواضع، حدیث (نفی ضرر) (1) است. وبسبب آن در بعضی مواضع اجبار بر قسمت می شود، وآن را (قسمت اجباریه) مینامند. ودر بعضی موقوف است به رضای شریک که آن را (قسمت تراضی) میگویند. پس به این سبب مقسوم منقسم می شود به اقسام بسیار: قسم اول: آن است که مقسوم (مثلی) باشد، از قبیل حبوب وادهان، وخلافی نیست در این که هر گاه احد شرکا طلب قسمت کند ممتنع را اجبار میکنند بر تقسیم از برای رفع ضرر که ناشی از منع تسلط بر مال است بالاستقلال. و هم چنین قیمی متساوی الاجزاء که توان آن را تعدیل کرد بدون حاجتی به زیاد وکم کردن حصص ورد کردن چیزی خارج از مقسوم. مثل زمین متساوی الاجزاء وخانه متساوی البناء. قسم دوم: آن است که (قیمی) باشد ولکن در قسمت آن ضرر به همه شرکا میرسد. مثل دانه یاقوت یا الماس مشترک، که هر گاه بشکند به همه ضرر میرسد. ویا ضرر به بعضی میرسد مثل خانه [ ای ] که مشترک میان دو نفر باشد ویکی از آنها مالک عشر آن باشد که هر گاه قسمت کنند صاحب عشر منتفع به آن نمی تواند شد. پس آن که متضرر می شود اجبار نمی شود بر قسمت. و هر گاه متضرر طالب قسمت باشد اجابت او باید کرد، واجبار ممتنع باید کرد. مگر آن که مستلزم سفه باشد. ودر حد ضرری که مانع از قسمت است خلاف کرده اند. واقوی این است که صادق آید در عرف که ضرر است. و هر گاه در اصل حصول ضرر خارجی همه شریک باشند - یعنی طالب قسمت به ترک قسمت متضرر می شود از حیثیت خارجه غیر عدم استقلال. ونیز ممتنع هم متضرر .

ص: 277


1- وسائل: ج 17، ابواب احیاء الموت، باب 12 ح 3، 4، 5.

می شود بسبب قسمت - پس در اینجا رجوع به قرعه است. قسم سوم: آن است که اجزای مقسوم متساوی نباشد. مثل زمین متفاوت الاجزاء، وباغ مختلف الاشجاری که ضرر در قسمت آن حاصل نشود ولکن ممکن نمی شود تسویه وتعدیل سهام الا به (سر بود) از غیر آن. پس آنچه از شهید ثانی (ره) ظاهر می شود این است که خلافی نیست در عدم اجبار. ووجه آن این است که [ این ] معامله معوضه [ ای ] است ومحتاج است به تراضی. هر چند اصل قسمت هم چنین است لکن به دلیل ثابت شده در مواضع مجوزه. وصاحب کفایه (ره) در بعضی صور که ترک تقسیم موجب ضرر باشد، اشکال کرده. وآن بموقع است اگر اجماع نباشد. قسم چهارم: آن است که به همین نحو باشد ولکن ممکن باشد تعدیل سهام بدون احتیاج [ به ] سر بود دادن از خارج. مثل آن که زمینی باشد که بعض آن بد، وبعض آن خوب [ باشد ]. ودو ثلث آن که بد است مساوی یک ثلث است که خوب است در قیمت، ومشترک باشد میان دو نفر. وقسمت کنیم آن را به ثلث وثلثین. واشهر واظهر در این نیز اجبار ممتنع، است بر قسمت. قسم پنجم: آن است که مقسوم اشیاء متعدده باشد. مثل مزرعه چند ودکان چند یا غلام وکنیز وحیوانات متعدده وامثال آن. پس کلام فقها در آن مختلف است. اما در مزارع ودکان ها وخانه ها: پس مشهور این است که نمیتوان اجبار کرد در ضم بعض آنها را در بعض به این که یک دکان را مثلا تعدیل وتسویه کنند با دکان دیگر یا در دکان دیگر، وهکذا... و هر یک را به قدر نصیب بدهند. به جهت این که حال مزارع ودکاکین مختلف است در مرغوبیت وعدم مرغوبیت، وچنانکه استقلال در تصرف، نفع است وترک استقلال ضرر است وباعث اجبار در قسمت می شود، همچنین حرمان از بعضی دکاکین وبعضی مزارع با تعلق خاطر شریک به آن، ضرر است. واین سخن خوب است در وقتی که مختلف باشد احوال آنها در رغبت به آن وعدم رغبت. اما هر گاه در این معنی مساوی باشند، پس اظهر جواز اجبار است. چنانکه مذهب ابن براج است وگفته است که

ص: 278

)و هم چنین هر گاه متضرر شود بعضی از آنها به قسمت هر یک علی حده، حق او را باید در یک ناحیه قرار داد). والحاصل: معیار در قول ابن براج ملاحظه ضرر است از هر حیثیت، واین اقوی است. واما فرقی که علامه در مابین دکاکین متجاوره وبین خانه های متجاوره ومزارع متجاوره گذاشته، وقایل به اجبار شده در دکاکین، دون خانه ومزرعه، پس وجه آن ظاهر نیست. واما سخن درغلام ها وکنیزها وحیوان ها ودرختان وجامه ها وامثال آن: پس اگر در جنس مختلف باشند (مثل این که مال مشترک غلام باشد وجامه باشد وگندم باشد) پس ظاهر علما - چنانکه صاحب کفایه نسبت به ایشان داده به عنوان قطع - این است که اجبار نمیتوان کرد در قسمت اعیان بعضی آنها در بعض. هر چند قیمت آنها متساوی باشند. واما هر گاه در نوع متحد باشند مثل چند غلام یا چند اسب یا چند درخت. پس هر گاه توان تسویه وتعدیل کرد در عدد وقیمت (هر دو)، پس نقل کرده است از اکثر که اجبار میکنند در تقسیم اعیان اینها. واز شیخ در مبسوط نقل کرده که او از بعض اصحاب نقل کرده است قول به عدم اجبار را. واما هر گاه تسویه در قیمت ممکن باشد ودر عدد ممکن نباشد، مثل سه غلام در میان دو شریک، که دوتای آنها در قیمت مساوی یکی از آنها باشد، پس در آن اشکال کرده، و هم چنین هر گاه در وصف مختلف باشند (مثل غلام ترکی وغلام هندی) با تساوی آنها در قیمت. و هم چنین در مثل بار ابریشم وکتان. و هم چنین هر گاه قیمت آنها مختلف باشد. واز جمعی نقل کرده است عدم اعتبار اختلاف در نوع را، با تساوی قیمت. وگمان حقیر این است که این سخن ها واختلافات واشکالات همه ناشی از تفاوت افهام است در معنی (ضرر). واگر نه، نصی واجماعی ودلیلی بر خصوص این مسایل نیست. وچون اصل در این مسأله ودلیل در آن همان (نفی ضرر) است پس باید آن را معیار کرد. پس میگوئیم که: یا این است که ضرر متصور در مقام، همان بقای بر اشاعه و عدم استقلال هر یک، است در تصرف در مال خود. ودر نفس قسمت ضرری

ص: 279

متصور نیست. پس در اینجا باید طالب قسمت را اجابت کرد وممتنع را اجبار کرد. واگر ضرر در نفس قسمت باشد، پس یا این است که در قسمت به هر دو میرسد، یا به یکی. پس اگر ضرر به یکی میرسد دون دیگری متضرر را نمیتوان اجبار کرد. وآن ضرر اشاعه در جنب ضرر قسمت، مضمحل می شود. به جهت آن که درد را هر دو دارند ودر صورت تقسیم منحصر می شود ضرر در متضرر به قسمت. واگر در قسمت کردن، ضرر به هر دو میرسد لکن احدهما طالب استقلال می شود وضرر قسمت را بر خود قرار میدهد. پس اگر این، سفه وتضییع مال می شود، اجابت او نباید کرد. وعدم اجابت آن طالب، از دو راه است هم از راه اضرار به غیر وهم از راه تضییع مال. واز اینجا ظاهر می شود که در صورت سابقه که احدهما به قسمت متضرر می شود هم اگر متضرر طالب قسمت شود وموجب سفه وتضییع باشد، اجابت آن نمی شود. و هر گاه در قسمت کردن ضرر به یکی میرسد ودر قسمت نکردن به دیگری از راه دیگر (قطع نظر از بقاء بر اشاعه وعدم استقلال، مثل این که اگر بر اشاعه باقی بماند مشتری ندارد ومی خواهد حصه خود را بفروشد وبرود به جای دیگر که دیگر از این منتفع نمی تواند شد. وآن دیگری حصه قلیلی دارد که اگر تقسیم شود از آن منتفع نمی تواند شد). پس در اینجا ضررها متعارض میشوند، وگویا چاره آن منحصر به قرعه باشد که از برای هر امر مشکلی است. پس قرعه ضرر به نام هر یک بر آمد او متضرر می شود. یا قرعه را بر قسمت واشاعه بزنند. وبدان که اجبار در این باب وظیفه حاکم شرع است. [ و ] محتمل است که شریک نیز تواند.

140:سوال:

140:سوال: دو نفر با هم شریک میشوند، وبذر مشترک مشاع را زرع میکنند در دو مزرعه. بعد از آن احدهما بر دیگری ادعا میکند که (ما قسمت کردیم واین مزرعه از من شد وآن مزرعه از تو). وآن دیگری منکر قسمت است. آیا این قسمت صحیح است یا نه؟ -؟. وآیا این دعوی ملزمه ومسموعه است که بر فرض عدم بینه، یمین متوجه مدعی علیه شود -؟ یا مسموعه نیست به جهت آن که ملزمه نیست -؟.

جواب:

جواب: قسمت زرع صحیح است. بلکه ظاهر این است که این قسمت، قسمت

ص: 280

اجباری است، یعنی میتوان اجبار کرد شریک را بر قسمت. به جهت آن که مستلزم رد نیست. ودر باب سماع دعوی: ظاهر این است که استفسار کنیم که آیا قرعه به عمل آمده است یا نه؟ -؟ و هر گاه مدعی اقرار کند به عدم قرعه، دعوی ملزم نیست ومسموعه نیست. به جهت آن که انکار آن قسمت در معنی فسخ است وبدون قرعه قسمت لزوم ندارد. ودیگر محتاج به قسم نیست مگر این که ثمره [ ای ] بر آن مترتب شود (مثل آن که تصرفی در آن شده باشد که مطلق قسمت مجوز آن باشد. ودر صورت عدم ثبوت قسمت غرامتی بر مدعی علیه لازم آید) در این صورت دعوی مسموعه است، وقسم متوجه می شود بر مدعی. واما در صورت ادعای قرعه: پس اظهر آن است که دعوی ملزمه ومسموعه است. به جهت آن که اظهر این است که قرعه کافی است در لزوم قسمت مطلقا (در غیر قسمت رد) ودعوای ضرر هم در کار نیست. بلکه اظهر آن است که در قسمت رد هم چنین است. ودر صورت ثبوت رضای بعد قرعه نیز در آن هیچ اشکال نیست. وحاصل اقوال در مسأله این است که اگر قاسم از جانب امام یا حاکم نصب شده است وقرعه هم زده است رضای شریکین بعد از قرعه در کار نیست. هر چند قسمت رد باشد. وظاهر این است که خلاف در آن نباشد. بلکه ظاهر آخوند ملا احمد اردبیلی (ره) این است که اجماعی است. هر چند صاحب کفایه در قسمت رد اشکال کرده است. واظهر قول مشهور است. واگر قاسم از جانب حاکم نباشد بلکه شرکا خود قسمت کرده باشند، یا خود قاسم تعیین کرده باشند، پس بعضی گفته اند ضرور است تراضی بعد قرعه، که هر گاه تراضی نشود لزوم ندارد. وبعضی گفته اند در قسمت رد، ضرور است. ودر غیر آن ضررو نیست. واین مختار شهیدین است. اینها همه در صورتی است که تراضی در اول بر حصص به عمل نیامده باشد واتفاق بر امری نکرده باشند. واما هر گاه بعد تعدیل سهام، اتفاق کنند که هر یک حصه معینی را بردارند: پس تصریح شهید در لمعه وشارح آن در شرح وعلامه در قواعد این است که لازم می شود. واین دور نیست. به جهت آن که قسمت که وضع شده به جهت تمیز حقوق،

ص: 281

متحقق شده، وثمره آن استحقاق هر یک است ملک خاص را، وبعد تحقق آن دیگر امری که باعث زوال حق شود، نیست. مگر این که دعوی غبن یا (غلط) در میان آید که به مقتضای آن عمل باید کرد. و هم چنین است دلیل بعد از بنای بر قرعه. به جهت آن که قرعه منشأ تعیین حق است وبعد از تعیین، راهی از برای زوال حق نیست.

141 :سوال:

141 :سوال: هر گاه کسی ملکی را وقف بر اولاد کرده، وبه جهت شیاع خراب شده واز حیز انتفاع افتاده. آیا تقسیم آن، یا بیع آن جایز است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: تقسیم وقف جایز نیست، مگر در صورت نادری، مثل این که ملکی مشترک باشد میان دو نفر ویکی از آنها حصه خود را بر شخصی وذریه او وقف کرده باشد، ودیگری حصه خود را بر شخصی دیگر وذریه او وقف کرده باشد. که در این صورت تقسیم کردن جایز است میان آن دو شخص ودو ذریه. (1) ولکن هر یک از ذریتین در میان خود تقسیم نمیتوانند کرد. به جهت آن که حق منحصر نیست در آنها که قسمت میکنند، وحصه بطون گاه که متفاوت می شود. واما بیع وقف در صورت مزبوره: پس اظهر جواز آن است. واما اگر مالی مشترک باشد ما بین وقف وطلق: پس قسمت آن جایز است، به شرطی که به عنوان رد بعضی از آن را از وقف بیرون نکنند وداخل طلق [ ن ] کنند.

142:سوال:

142:سوال: هر گاه پنج جریب زمین در میان دو نفر مشاع باشد، ویکی مالک دو جریب باشد ودیگری مالک سه جریب، یا بالمناصفه باشد. وخواهند قسمت کنند به این نحو که بنا را به این نحو بگذارند که مساوی حصه یکی از آنها در سمت جنوب باشد واز دیگری در سمت شمال که بعد از این مساحت کنند. آیا این قسمت صحیح است ولازم یا نه؟ -؟. .

ص: 282


1- در اینجا حاشیه ای از خود میرزا (ره) هست بدین شرح: واز جمله صوری که تقسیم وقف جایز است آن است که مثلا نصف مشاع ملکی وقف مسجدی باشد ونصف دیگری وقف مشهدی. بنابر این، صور قسمت وقف، بسیار است. پس آنچه ما گفتیم که (الا در صورت نادری) آن در قسمت وقف اولاد وامثال آن است که در طبقات متغایر می شود.
جواب:

جواب: هر چند قایل بشویم به این که تراضی بینهما بعد تعدیل سهام کافی است در صحت ولزوم قسمت، وبگوئیم که احتیاج به قرعه نیست - چنانکه اظهر این است - لکن قسمت عبارت از تمیز حقوق وحصص است، و در اینجا حصه ها از یکدیگر ممتاز نشده اند. بجمیع اجزائها. خصوصا در وقتی که زمین متساوی الاضلاع نباشد. پس این قسمت، صحیح نخواهد بود.

143:سوال:

143:سوال: هر گاه مال مشترک تقسیم شود، وبعد از آن ظاهر شود که بعضی از آن مال غیر است. چه باید کرد؟.

جواب:

جواب: هر گاه ظاهر شود که قدر مشاعی از آن مال حق غیر است (مثل ثلث مجموع، یا ربع مجموع) بعضی گفته اند که قسمت بر هم نمیخورد و آن شخص به قدر ثلث یا ربع در حصه هر یک شریک می شود. به جهت آن که تعدیل سهام بر حال خود باقی است. وبعضی گفته اند باطل می شود قسمت. به جهت آن که تعدیل سهام بر حال خود باقی نیست. (1) [ زیرا ] مقصود از قسمت تمیز حقوق است والحال باز هر یک حق او ممزوج است به حق دیگری که آن غیر باشد که الحال استحقاق او ثابت شده است. و دیگر این که: این شخص که درواقع شریک بوده در وقت تقسیم حاضر نبوده، وتقسیم بعض شرکا منفردا صورتی ندارد. [ پس ] آن قول صورتی ندارد، واین قول اظهر است. و هر گاه استحقاق در جزء معینی ظاهر شود: پس اگر در هر حصه جزء معینی مال غیر شود، پس اگر متمایزند (2) - مثل این که مال میان دو نفر بود وبالمناصفه قسمت شد. و بعد از آن، نصف معین از حصه هر یک مال غیر بر آمد - در اینجا قسمت بر هم نمیخورد. بیش از این نیست که از حصه هر یک چیزی کم می شود، وزیاد [ ی ] وکمی در حصه ها نسبت به یکدیگر حاصل نمی شود. واما هر گاه تمام حصه یکی مال غیر بر آید، یا از حصه هر یک جزئی مال غیر بر آید لکن در مال یکی آن جزء بیشتر باشد ودر مال دیگری کمتر. در اینجا قسمت باطل می شود. به جهت آن که آن شریکی که تمام حصه او مال غیر .

ص: 283


1- در نسخه: است.
2- در نسخه: متمایلند.

بر آید باید رجوع کند به آن دیگری به قدر حصه خود. و هم چنین آن که از حصه او زیادتر مال غیر بر آمده از آن دیگری، به قدر الحصه باید از دیگری پس بگیرد. پس باز اشاعه عود میکند. (1)

144:سوال:

144:سوال: مالی را شرکا قسمت کنند که به میراث به آنها رسیده باشد. بعد از آن ظاهر شود دینی از برای میت. آیا قسمت بر هم میخورد یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: چون مذهب شیعه این است که (قسمت)، (بیع) نیست، ومجرد تمیز کردن حق است. پس اصل قسمت، صحیح است. گو ملک واقعی حاصل نشود در میراث الا بعد از ادای دین. (2) واظهر در نزد حقیر این است که در عدم حصول ملک قبل از ادای دین، فرقی نیست ما بین دین مستوعب ترکه، وغیر مستوعب. وبا وجود این، باز تقسیم را صحیح میدانیم قبل از صحیح ملک. ودر این صورت هر گاه وراث همگی به قدر الحصه دین میت را ادا کردند، قسمت بر حال خود باقی میماند. و هر گاه هیچ کدام قیام به ادای دین نکنند حصه همه فروخته می شود - یعنی به قدر دین از اصل مال فروخته می شود - واگر چیزی بر جا بماند ثانیا قسمت باید کرد. و هر گاه بعضی از آنها به قدر الحصه ادای دین میت بکنند وبعضی نکنند، قسمت در حق آن که ادا کرده صحیح است. وحصه او از برای او باقی است. وحصه او [ را ] که امتناع میکند میفروشند وبه دین میدهند.

145:سوال:

145:سوال: هر گاه چهار قطعه باغ مشترک باشد میان دو برادر، ودو قطعه آن را قسمت کرده باشند وشرط کرده باشند که (هر وقت که آن دو قطعه دیگر را خواسته باشیم قسمت کنیم، آن قطعه [ ای ] که به سمت باغ برادر بزرگ است از او باشد وآن قطعه دیگر از برادر کوچک). آیا این قسمت صحیح است؟ واین شرط لازم است یا نه؟ -؟

جواب:

جواب: بدان که دلیلی بر لزوم (شرط در ضمن قسمت) ندیده ام. وعموم (المومنون عند شروطهم).

ص: 284


1- این سوال وجواب آن، در مسأله شماره 156 با بیان دیگری شرح داده شده. رجوع کنید.
2- در این صورت خیلی بهتر بود اگر دلیل فتوایش را توضیح میداد. واین مسأله بیانگر مرجوحیت این قول است.

دلالتی بر لزوم او در اینجا ندارد. وآنچه در بعض فوائد خود تحقیق کرده ام این است که هر گاه التزامی که مکلف بکند واجب است وفای به آن. والتزام مکلف یا به نذر وعهد و یمین است، یا آن که شرط را در ضمن عقد لازمی بکند (1) به تقریبی که در رساله (شرط ضمن العقد) بیان کرده ام. و هر گاه غیر این صورتها باشد، داخل مطلق وعده، می شود. ومشهور علما وفای به وعده را واجب نمیدانند. ووجه دیگر از برای لزوم آن نمیدانم. ونمی توان گفت که (عموم حدیث شامل وعده مجرد ووعده هائی که در ضمن عقود جایزه واکثر ایقاعات باشد، همه هست لکن اینها خارج است به دلیل). به جهت این که عدم وجوب وفای به وعده دلیلی به غیر اصل ندارد. واصل چگونه مقاومت میکند با حدیث صحیح، هر گاه منظور شمول آن [ بر ] مطلق وعده باشد (2) بلکه بعض احادیث صحیح دلالت دارد بر وجوب وفای به وعده. و هم چنین وعده های خاصی که در ضمن غیر عقود لازمه یا سایر ایقاعات باشد دلیلی نیست که آن [ ها ] را از وعده بودن بیرون کند. واینکه در ضمن عتق شرط را لازم دانسته اند آن به دلیل خارج است که اجماع و اخبار است: نه عموم این حدیث. والحاصل: اگر عموم حدیث شامل است وعده مجرد و .

ص: 285


1- میرزا (ره) وقتی به لزوم شرط قایل میشود که در ضمن (عقد) آنهم عقد (لازم) شرط شود. یعنی هر شرطی با دو شرط لازم میشود: الف: لازم بودن معامله ای که این شرط در ضمن آن مقرر شده. که البته (تقسیم) یک معامله لازم است. ب: مبتنی بودن آن معامله بر (عقد). وبعدا خواهیم دید که او هر شرطی را که همراه عقد نباشد وعده میداند. بل اساسا تصریح میکند که شرط کردن در (قسمت) جایز نیست. اما مخالفین میرزا تنها لازم بودن معامله ای را که شرط در ضمن آن مقرر میشود، کافی میدانند. وهر شرطی را که بر یک معامله لازم وابسته میشود، لازم میدانند. وآن را صرف وعده نمیدانند. زیرا چنین شرطی بدون مقابل وبدون عوض نیست ونقشی در تعدیل سهام دارد، وبه منزله جزء احد سهمین است.
2- مخالفین میرزا حدیث را شامل مطلق وعده نمیدانند. زیرا آنان وعده وشرط را عام وخاص مطلق میدانند. هر شرطی وعده است ولی هر وعده ای شرط نیست. شرط آن وعده ای است که در مقابل وعوض آن، مالی، حقی، عملی و (به اصطلاح امروزی) امتیازی باشد. ولغت وعرف نیز همین معنی را تایید میکنند. پس هر شرطی مشمول حدیث (المومنون عند شروطهم) است مگر آنچه به وسیله دلیل خارج شود. مانند شرط در ضمن عقود غیر لازمه که لزوم چنین شرطی به دلیل این که اصل معامله لازم نیست، منتفی میگردد.

سایر وعده های مذکور را، باید وعده در ضمن سایر ایقاعات وعقود جایزه هم لازم باشد، ووفا به مطلق وعده هم واجب باشد. ومفروض این است که قسمت از جمله عقود هم نیست، ومحتاج به صیغه هم نیست. و [ این که در ] مذهب عامه آن را بیع میدانند، هم باطل است. ودر کلام فقها تصریحی به ذکر جواز (1) شرط در ضمن قسمت، هم الحال در نظر نیست که کسی کرده باشد. بلی شهید در دروس از شیخ در خلاف نقل کرده است جواز شرط خیار را در قسمت. وبر فرض تسلیم جواز آن، شرط خیار اشتراط، است. ودلالت بر مطلق لزوم شرط ندارد. وبر فرض تسلیم آن، این شرط مخصوص - یعنی این که قطعه مجاور حصه برادر بزرگ از او باشد - شرط فاسدی است. به جهت آن که قسمت به این نحو بدون تعدیل سهام وتمیز حقوق [ است و ] صحت ندارد. واگر بگوئی که: از کلام علامه در تحریر ظاهر می شود صحت شرط در قسمت، در آنجا که گفته که (هر گاه در حصاری دو خانه باشد که آب باران بام یکی از آنها بر پشت بام دیگری جاری می شود، وقسمت کنند آنها را، وخواهد صاحب آن خانه که آب از پشت آن نبرد واینکه منع کنند رفتن آب را). گفته است که (هر گاه در وقت قسمت شرط کرده اند منع آب .

ص: 286


1- ودر نسخه: جواز ولزوم... توضیح: نسخه بردار گمان کرده که کلام میرزا در این است که یا شرط ضمن قسمت از نظر عمل به آن (لازم العمل) است یا (جایز العمل). که در اصطلاح از آن به (جایز، لازم) تعبیر میکنند در حالیکه منظور میرزا معنای لغوی (جواز) است. زیرا وی اساسا جایز نمیداند که شرطی در ضمن قسمت مقرر گردد. او شرط را تنها به همراه عقود، صحیح میداند. وکلام میرزا در اینجا سخت مضطرب است. گاهی اصل جواز شرط در ضمن قسمت را ممنوع میکند وگاهی تنها در اثر آن از نظر لزوم اشکال کرده وآن را در حد صرفا وعده تنزل میدهد. گاه شرط در قسمت را مانند (شرط ضمن عقد - غیر لازم) میداند وگاهی اساس چنین شرطی را ممنوع میداند. عمومات واطلاقات و (اصالة الاباحه) و (اصالة الجواز) همه وهمه دلیل صحت شرط در قسمت، هستند. خواه تصریحی از علما بر آن شده باشد یا نه. و اگر میرزا تنها در (لزوم وعدم لزوم) بحث میکرد برایش راحتتر بود. گو این که در همین محور نیز ادله او از قوت کافی برخوردار نیست ودر حد تکلف است. همان طور که خودش در پایان خواهد فرمود.

را، می تواند مانع شد. والا فلا، به جهت آن که حقوق خانه داخل خانه است. چنانکه هر گاه خانه را بخرد وشرطی نکرده باشد مستحق حقوق آن، هست). میگوئیم: مراد از این کلام تحقیق معنی قسمت وتعدیل سهام است. یعنی هر گاه در وقت تعدیل سهام این قید شده، می تواند مانع شد. و هر گاه نشده، اطلاق اقتضا میکند بقای حق را، ورضای ایشان بر این قسمت کاشف از ملاحظه این معنی هست در حین قسمت، نه این که این از باب (شرط ضمن العقد) باشد. واما اگر دعوی غلط وغفلت و جهالت بکند، آن مرحله دیگر است ومسئله جدائی است. بلی: در اینجا اشکال باقی میماند در بطلان اصل قسمت. و هر چند تحقیق این است که هر گاه شرطی که در ضمن عقد می شود فاسد باشد عقد هم فاسد می شود. (چون شرط به منزله جزء احد عوضین است، وتراضی بر مجموع من حیث المجموع شده، و هر گاه جزء آن منتفی شد کل منتفی می شود) ولکن این سخن در قسمت تمام نیست، خصوصا در قسمت اجباری که رضای طرفین در آن شرط نیست (1) واجبار میتوان کرد ممتنع را بر قسمت (2) مگر این که بنای ایشان به قرعه نبوده وبه همان تعدیل وتراضی اکتفا کرده باشد. (3) وگویا [ در اصل سوال:

را، می تواند مانع شد. والا فلا، به جهت آن که حقوق خانه داخل خانه است. چنانکه هر گاه خانه را بخرد وشرطی نکرده باشد مستحق حقوق آن، هست). میگوئیم: مراد از این کلام تحقیق معنی قسمت وتعدیل سهام است. یعنی هر گاه در وقت تعدیل سهام این قید شده، می تواند مانع شد. و هر گاه نشده، اطلاق اقتضا میکند بقای حق را، ورضای ایشان بر این قسمت کاشف از ملاحظه این معنی هست در حین قسمت، نه این که این از باب (شرط ضمن العقد) باشد. واما اگر دعوی غلط وغفلت و جهالت بکند، آن مرحله دیگر است ومسئله جدائی است. بلی: در اینجا اشکال باقی میماند در بطلان اصل قسمت. و هر چند تحقیق این است که هر گاه شرطی که در ضمن عقد می شود فاسد باشد عقد هم فاسد می شود. (چون شرط به منزله جزء احد عوضین است، وتراضی بر مجموع من حیث المجموع شده، و هر گاه جزء آن منتفی شد کل منتفی می شود) ولکن این سخن در قسمت تمام نیست، خصوصا در قسمت اجباری که رضای طرفین در آن شرط نیست (4) واجبار میتوان کرد ممتنع را بر قسمت (5) مگر این که بنای ایشان به قرعه نبوده وبه همان تعدیل وتراضی اکتفا کرده باشد. (6) وگویا [ در اصل سوال: ] آن شرط را آن کسی کرده که بدون آن شرط راضی به قسمت نمیشده. که در آنجا میتوان گفت که تراضی به همین نحو واقع شده که این شرط به عمل آید وبدون آن تراضی نبوده، پس اصل قسمت هم صحیح نخواهد بود. مگر این که بگوئیم که مراد از آن شرط هم این است که بعد تعدیل سهام، این جانب از برادر بزرگ باشد وجانب دیگر از کوچک (7) نه این که همین محض تعیین جانب، نفس قسمت باشد، تا فاسد باشد. (8) پس باید تفصیل داد در حین دعوی ومرافعه، تا معلوم .

ص: 287


1- اجبار در اصل قسمت است نه در پذیرفتن سهم خاص. بل در اینجا پس از تعدیل سهام قرعه جانشین تراضی میشود. وممکن است پس از اجبار به اصل قسمت، در تعدیل سهام همگی به تراضی برسند وشرطی را هم شرط کنند. ونیاز به قرعه هم نباشد همان طور که خود مصنف فرموده است. پس خصوصیتی برای (قسمت اجباری) در مانحن فیه نمیماند. حتی در صورتی که حاکم از طرف ممتنع اقدام به قسمت وتعدیل نماید.
2- اجبار در اصل قسمت است نه در پذیرفتن سهم خاص. بل در اینجا پس از تعدیل سهام قرعه جانشین تراضی میشود. وممکن است پس از اجبار به اصل قسمت، در تعدیل سهام همگی به تراضی برسند وشرطی را هم شرط کنند. ونیاز به قرعه هم نباشد همان طور که خود مصنف فرموده است. پس خصوصیتی برای (قسمت اجباری) در مانحن فیه نمیماند. حتی در صورتی که حاکم از طرف ممتنع اقدام به قسمت وتعدیل نماید.
3- عبارت (مگر این که بنای... اکتفا کرده باشند) در اصل نسخه جا به جا وپس از چند جمله آمده است.
4- اجبار در اصل قسمت است نه در پذیرفتن سهم خاص. بل در اینجا پس از تعدیل سهام قرعه جانشین تراضی میشود. وممکن است پس از اجبار به اصل قسمت، در تعدیل سهام همگی به تراضی برسند وشرطی را هم شرط کنند. ونیاز به قرعه هم نباشد همان طور که خود مصنف فرموده است. پس خصوصیتی برای (قسمت اجباری) در مانحن فیه نمیماند. حتی در صورتی که حاکم از طرف ممتنع اقدام به قسمت وتعدیل نماید.
5- اجبار در اصل قسمت است نه در پذیرفتن سهم خاص. بل در اینجا پس از تعدیل سهام قرعه جانشین تراضی میشود. وممکن است پس از اجبار به اصل قسمت، در تعدیل سهام همگی به تراضی برسند وشرطی را هم شرط کنند. ونیاز به قرعه هم نباشد همان طور که خود مصنف فرموده است. پس خصوصیتی برای (قسمت اجباری) در مانحن فیه نمیماند. حتی در صورتی که حاکم از طرف ممتنع اقدام به قسمت وتعدیل نماید.
6- عبارت (مگر این که بنای... اکتفا کرده باشند) در اصل نسخه جا به جا وپس از چند جمله آمده است.
7- بنابر این: میرزا (ره) هم اصل جواز وامکان شرط در قسمت را پذیرفت وهم لزوم آن را. چنانکه در سطرهای بعدی تصریح خواهد کرد.
8- بنابر این: میرزا (ره) هم اصل جواز وامکان شرط در قسمت را پذیرفت وهم لزوم آن را. چنانکه در سطرهای بعدی تصریح خواهد کرد.

شود که چه نحو قسمت شده؟ آیا با اجبار بوده یا با تراضی؟ -؟ وآیا با قرعه تعیین شده یا به اختیار؟ -؟، تا حکم هر یک معلوم شود. تا اینجا بنای کلام در این بود که شرط در ضمن قسمت از قبیل وعده باشد، وبه عموم (المومنون عند شروطهم) استدلال نتوان کرد. ودر این اوقات فکری تازه به خاطر قاصر میرسد. وآن این است که عموم (المومنون عند شروطهم) را بر حال خود گذاریم وگوئیم که آن عموم مؤسس احکام است فی نفسه. چنانکه علما به این عموم استدلال کرده اند در اثبات اصل عقود ولزوم آنها. چنانکه علامه در کتاب مزارعه ومساقات تذکره استدلال کرده بر لزوم عقد. بلکه بر صحت آن به همین حدیث. پس عمده این است که معنی شرط را که (الزام والتزام) است بیان کنیم وتخصیص ندهیم آن را به مثل نذر وعهد، یا حصول آن در ضمن عقد لازمه، والا لازم می آید که ایجاب وفای شروط از باب اوامر وعاظ وآمرین به معروف باشد نسبت به عالمین به واجبات، که این محض تاکید وتذکر می شود. نه تاسیس واعلام نفس احکام. (1) وتوجیه آن به این نحو می شود که: در هر جا که شبیه معاوضه باشد پای الزام والتزام در میان می آید، حتی در مثل (عتق با شرط دادن عبد چیزی به مولی) زیرا که او اخراج منافع عبد که مال او است از خود میکند در مقابل این عوض. بخلاف وعده محض که در آنجا هیچ نوع الزام والتزامی متصور نیست که داخل عموم این حدیث باشد. پس فرق ظاهر شد میان وعده وشرط در ضمن عقود جایزه. ومعنی التزام در عقود جایزه همان التزامی است که در مقابل احد عوضین باشد. وآن منافات با جایز بودن عقد ندارد. چنانکه در کتاب شرکت بیان کردیم. پس بنابر این شرط در ضمن قسمت هم لازم می شود نظر به عموم همین حدیث. چون قسمت هم شبیه معاوضه است. ودیگر حاجتی به تکلفات سابقه نیست، که از جمله آنها فرق ما بین خیار شرط واشتراط بود. زیرا که دلیل شرط خیار هم عموم .

ص: 288


1- که در اصطلاح باید اینگونه اوامر را (اوامر ارشادی تاکیدی) نامید.

این حدیث است. لاغیر. (1)

146:سوال:

146:سوال: ملک مشاعی ما بین زید وعمرو و خالد است، ودر دست آنها است. وخالد عمرو را وکیل میکند که قسمت کنند آن ملک را. وعمرو به اصالت [ از طرف ] خود ووکالت خالد بازید قسمت میکند. وبعد سکینه زوجه خالد میگوید که ملک از خالد نبوده واز من بوده است. ومن خالد راماذون نکرده ام در قسمت وتوکیل غیر. و مفروض این است که بعد از قسمت، زید تصرفات در حصه خود کرده (از تعمیر وبنا و غیره). آیا بر فرض ثبوت ملکیت سکینه وعدم ثبوت اذن، واجازه او بعد قسمت، آیا قسمت صحیح است یا باطل؟ -؟ وبر فرض بطلان، غرامت آنچه زید نقصان کرده در تعمیر وغیره باکی است؟.

جواب:

جواب: در صورت مزبوره قسمت باطل است. وغرامت بر عمرو است هر گاه در حین قسمت زید جاهل بوده به مالکیت سکینه وعمرو عالم بوده. چون عمرو او را مغرور نموده و [ زید ] به سبب قسمت این نقصان را کشیده. وظاهر این است که در این صورت عمرو در غرامت رجوع به خالد نمی تواند کرد. و هر گاه عمرو جاهل بوده، غرامت متوجه به خالد می شود. و هر گاه زید خود عالم بوده به مطالب، در این صورت غرامتی از کسی نمی تواند گرفت.

147:سوال:

147:سوال: هر گاه زید وعمرو مالی مشترک را قسمت کنند. وبعد زید بگوید که من مغبونم. آیا تسلط بر فسخ قسمت هست یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: دعوی غبن در قسمت بر میگردد به (دعوی غلط در قسمت). به این معنی که تعدیل سهام نشده است. ودر این صورت به مجرد دعوی سخن او مسموع نیست وقول منکر غلط، مقدم است با یمین. مگر این که مدعی به اثبات برساند غلط را. به این معنی که دو نفر عادل صاحب وقوف بگویند که در حین قسمت تعدیل سهام نشده بوده است. وثابت شود که مدعی هم در آن وقت عالم به این معنی نبوده ورضا نشده بوده .

ص: 289


1- بدیهی است با وجود عمومات واطلاقات و (اصالة الاباحه) و (اصالة الجواز) و (اصاله الصحه) و... و... علاوه بر این که بیانات سابقه تکلف بود همین قسمت اخیر هم محض تکلف است. اعلی الله مقامه ورزقنا شفاعته.

است هم بر فرض علم (1).

148:سوال:

148:سوال: فقها گفته اند که قسمت بیع نیست. بلکه آن مجرد تمیز در احد نصیبین یا بیشتر، است. هر چند مشتمل بوده باشد [ بر نقل وانتقال مال ]. وگفته اند که ثمره در چند چیز ظاهر می شود از جمله آنها این است که (حق شفع) از برای شریک ثابت نمی شود واگر بیع بوده باشد شفع ثابت باشد. معنی شفع در قسمت چه چیز است، وتصویر آن چگونه می شود؟.

جواب:

جواب: ممکن است تصویر آن، بنابر قول ابن جنید ومذهب عامه که حق شفع را در سه شریک وبیشتر، جاری میدانند. هر گاه فرض کنیم که سه نفر شریک باشند در ملکی وقسمت در میان دو نفر از آنها واقع شود، هر چند [ باید ] به رضای سومی باشد لکن آن سومی می تواند اخذ به شفع بکند. وتوضیح این مطلب موقوف است به بیان دو مقدمه: اول این که: اولا تصویر مسأله را در بیع بکنیم تا آسان بشود فهمیدن آن در قسمت. وبیان آن این است که: هر گاه سه نفر شریک باشند در ملکی ویکی از آن سه شریک حصه خود را بفروشد به یکی دیگر از آن دوتای دیگر. پس آن یکی که مشتری نیست می تواند اخذ به شفع کند وآن قیمتی که به بایع داده است به مشتری بدهد وآن حصه را مالک شود به تمامی، ومشتری اخذ به شفع نمی تواند کرد. از برای آن که لازم می آید که آن مستحق باشد حقی را بر نفس خود. ومحتمل است که بگوئیم که او هم مستحق اخذ به شفع هست. به جهت این که او هم شریک است. نه به این معنی که از خودش استیفای حق بکند. بلکه به این معنی که مانع شریک است از اخذ حق او. پس آن که نه بایع است ونه مشتری یا به قدر نصیب خود اخذ به شفع میکند یا عفو میکند. .

ص: 290


1- یعنی: علاوه بر ثبوت غلط، باید ثابت شود که مدعی غلط یا جاهل به غلط بوده ویا عالم به غلط لیکن اعلام رضایت به قسمت، نکرده است.

واین مقتضای استصحاب نفی ضرر وحرج، است. (1) وبر این قول متفرع می شود این که: هر گاه مشتری بگوید (بعد از آن که آن شخص سوم اخذ به شفعه کر به قدر نصیب خود) که من اسقاط کردم شفع خود را پس تو یا همه را بگیر یا همه را بگذار، صحیح نیست. به سبب آن که ملک مشتری مستقر شده است بر قدر حق خود دیگر شفعی باقی نیست از برای او که ساقط کند. پس گویا اخذ به شفع کرده است وملکیت او مستقر شده است. مثل آن که هر گاه دو شفیع باشند در بیعی و هر دو اخذ به شفع بکنند وبعد از آن یکی از آنها بگوید که من از حق شفع خود گذشتم. دوم این که: خلاف کرده اند در این که آیا اخذ به شفع مختص است به جائی که ثمن مثلی باشد؟ یا درقیمی هم جاری است. اشهر واظهر، قول ثانی است. به دلیل عمومات واطلاقات معتضده به شهرت عظیمه. وقول دیگر منقول است از ابن حمزه وعلامه در مختلف وشیخ در خلاف با دعوی اجماع. ومستند ایشان موثقه علی بن رئاب است (عن ابی عبدالله (علیه السلام) فی رجل اشتری دارا برقیق ومتاع وبز وجوهر، قال: لیس لاحد .

ص: 291


1- گویا مراد مصنف (ره) این است که (این احتمال مطابق مقتضای استصحاب نفی ضرر وحرج نیز هست). وگرنه، نیازی به استصحاب نیست زیرا او شریک است واخذ به شفع، حق او است. بلی اگر در خود همین (احتمال) هم شک کنیم، یعنی احتمال در احتمال پیش آید، نیاز به استصحاب به نوعی حاصل میشود. وبا بیان دیگر: دلیل احتمال، همان ادله شفعه است نه استصحاب. زیرا مسأله از سه صورت خارج نیست: یا به خاطر (لزوم استحقاق حقی بر نفس خود) دست از ادله شفعه میکشیم، در این صورت حکم قطعی به عدم حق شفعه خواهیم کرد. ویا ادله شفعه را ادله (مؤسسه) دانسته وآن را بر سایر ادله نقلی و عقلی (حاکم) بل (وارد) خواهیم دانست، در این صورت حکم قطعی به حق شفعه او خواهیم داد. ویا در حکومت و ورود ادله شفعه بر سایر ادله از جمله بر (لزوم استحقاق حقی بر نفس خود) شک خواهیم کرد. در این صورت نیاز به استصحاب نفی ضرر وحرج حاصل میشود. وچون مصنف در مقابل احتمال استحقاق شفعه است به دلیل این که (او هم شریک است) دیگر نیازی به استصحاب نیست بلکه اساسا جائی برای استصحاب نمیماند. چون استصحاب دلیل است در جائی که دلیلی وجود نداشته باشد. ولیکن در اصل دلیل این قول اشکال است زیرا شفعه تنها در جائی هست که تعداد شرکا از دو نفر تجاوز نکند. رجوع کنید: وسایل، ابواب الشفعه، باب 7.

فیها شفعة) (1). وبعض اخبار دیگر هم ذکر کرده اند که دلالت آنها وضوحی ندارد. ودر دلالت موثقه هم قدح کرده اند که شاید مراد صورت عدم اجتماع شرایط شفعه باشد، و تصریحی نیست در روایت به این که سبب نفی شفعه این است که ثمن قیمی است نه مثلی. واین بعید است به ملاحظه سیاق روایت. بلی میتوان گفت که لفظ دار حقیقت در مجموع دار است و هر گاه مجموع دار فروخته شد، مجالی از برای اخذ به شفع نمیماند (مگر به سبب اشتراک در طریق (2) وامثال آن) واراده بعض از [ لفظ ] دار مجاز است. و اولی در رد حدیث همان عدم مقاومت [ آن ] است با ادله مشهور، وهجر جمهور از اصحاب عمل به آن را. واما اجماع منقول پس آن ضعیف است. به جهت مخالفت اصحاب، خصوصا این که شیخ در خلاف در موضع دیگر موافق مشهور است. وبدان که: خلاف کرده اند - بنابر قول به ثبوت شفع در صورتی که ثمن قیمی باشد - در این که آیا قیمت روز بیع معتبر است یا قیمت روز اخذ به شفع یا اعلی القیم؟ -؟ -؟. اشهرو اظهر قول اول است. چون اخذ به شفع کاشف از انتقال است در آن وقت، واخذ عین آن متعذر است. پس رجوع به قیمت آن می شود. ودلیل قول دوم این است که وجوب رد ثمن در حین اخذ به شفع ثابت می شود. پس قیمت آن وقت معتبر است. و هر گاه این را دانستی بر میگردیم به اصل مسأله ومی گوئیم که: آن شخص ثالث که حق او مشاع باقی است ومباشر قسمت نشده (گو قسمت به رضای او شده باشد) هر گاه قسمت را بیع دانیم، صادق است که شریک او حق مشترک خود را که این شخص ثالث در آن شریک است به آن شریک دیگر که حق او مفروز شده منتقل کرده وثمن آن را .

ص: 292


1- وسایل: ج 17، ابواب الشفعه، باب 11 ح 1.
2- توضیح: اشتراک در طریق وقتی موجب شفعه میشود که قبلا خانه ای مشترک باشد سپس تقسیم شود وراه آنها در حالت اشتراک (به صورت باقیمانده ای از اشتراک قبلی) باقی بماند. وگرنه همه خانه های یک کوچه بن بست در آن کوچه شریک هستند. وبه عبارت دیگر: مراد از اشتراک در طریق، شرکت ملکی است نه حقی.

مساوی آن از اجزاء این مشاع قرار داده که نصیب او است. وچون ملک مثلی نیست، پس مساوی قیمت آن جزء را میدهد به آن شخص که با او قسمت کرده است. چون ملکی قیمی است وملک را متصرف می شود. ودر اینجا وجوه دیگر هم هست در بیان شفع. مثل آن که شرکا دو نفر باشند وثالثی در راه یا نهر شرکت داشته باشد. پس بعد از تقسیم دو شریک در ملک، این سومی که شریک در راه یا نهر است می تواند اخذ شفع بکند وقیمت را بالمناصفه به آنها بدهد، وتمام را صاحب شود. ومثل این که شرکا سه نفر باشند ویکی از آنها حصه خود را جدا کرده باشد وباقی مشاع مانده. پس بعد از تقسیم این دو نفر، آن شریک که حصه او مفروز بود می تواند اخذ به شفع بکند در حصه هر دو، بنابر قول ابن ابی عقیل که شفع را در مقسوم جاری میداند (1). وگاهی تصویر می شود اخذ به شفع در (قسمت ردی (، بنا بر قول به [ ثبوت حق الشفع در ثمن ]. مثل این که زید وعمرو شریکند در خانه متخالف الابنیه که تعدیل سهام در آن نمیتوان کرد الا به رد چیزی از خارج، وهمان زید با بکر شریک است در قطعه زمینی. پس هر گاه زید وعمرو قسمت کنند خانه را، وچنین اتفاق شود که زید حصه [ خود از ] آن زمینی که بابکر شریک است در آن، به عنوان (سر بود) به عمرو بدهد. پس در این وقت هر گاه قسمت را بیع دانیم بکر می تواند اخذ به شفع کند در آن حصه که زید به عمرو داده. (2)

149:سوال:

149:سوال: هر گاه املاکی به ارث برسد به جمعی از وراث بعضی صغیر وبعضی کبیر. وآن را قسمت کرده باشند. وبه شهادت شش هفت نفری - که فی الجمله وثوق در دیانت وشهادت ایشان هست - اصل وقوع قسمت در زمان صغر دو نفر از ورثه، [ به ] ثبوت وتحقق پیوسته. لکن کیفیت آن به این نحو است که کبار ورثه در میان خود بدون .

ص: 293


1- البته ابن ابی عقیل نه قسمت را بیع میداند ونه شفعه را در آن میپذیرد.
2- عبارت نسخه: بنابر قول به دین به بیع بودن قسمت. توضیح: حق الشفع در مبیع ثابت است اجماعا. ولی اگر یکی از شرکا سهم خودش را ثمن قرار دهد، ثبوت شفعه در آن، مورد اختلاف است.

آن که از جانب صغار ولی ای یا مجتهدی یا عدول المومنین (که خود را قائم مقام صغار نموده باشند واز جانب ایشان متصدی قسمت ومدعی شده باشند) املاک موروثی را که در مزارع متعدده داشته [ اند ] قسمت نموده واقسام را به قرعه مشخص ساخته [ اند ]. نیم دانگ ملکی که مزرعه مسمی... (1) بوده، (2) از همه املاک شان (علی ماقرروا و صدقهم الشهود المطلعون) به قرعه حصه ورسد چهار پسر ودو دختر که دو پسر از آنها صغیر بوده اند شده. که حال نصف آن نیم دانگ (علی تقدیر الصحه) مختص دو صغیر ویک همشیره شان، بوده است. وبعد از وقوع قسمت مزبوره، کبار ورثه حصه مزبوره صغیرین را - لا حسبة عنهما بل به علت ضرورت واضطراری که خود داشته اند - فروخته اند. وصغیرها بعد از بلوغ ورشد، اجازه قسمت را نموده [ اند ] ولکن اجازه (ما یترتب علیها من المعاملات) [ را ] ننموده اند. آیا در صورت معروضه، اصل قسمت که صغار را قائم مقامی سوای همان کبار که خود ارباب سهام اند - لکن علی ما قرروا بل وضح عندنا [ که ] حصه صغار در ملک مرغوبتر از سایر املاک شان نبوده است - صحیح است ولازم؟ یا نه؟. ودر صورت صحت وعدم لزوم (که از قبیل عقود فضولیه بوده باشد) اجازه صغار بعد از بلوغ ورشد، با وصف مبایعات واقعه غیر مجازه که در بین واقع شده، مثمر لزوم قسمت می شود یا نه؟ -؟. وصغار را میرسد که حال یک طسوج (3) ملک مقسوم به نحو مرقوم را از مشتری انتزاع نمایند یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: بدان که: قسمت عبارت است از تمیز حقوق در صورت اشتراک. وآن حاصل می شود به تعدیل سهام اولا وبعد از آن به قرعه زدن فقط در قسمت [ ی که ] قاسم حاکم باشد. یا با تراضی بعد قرعه در [ قسمتی که ] قاسم غیر حاکم [ باشد ] .

ص: 294


1- کویا مزرعه مورد نظر اسم ونامی داشته که در نسخه برداری تحریف شده است.
2- عبارت نسخه:.. که مزرعه مسمی هر یک داشته اند که از همه املاک شان...
3- یک دانگ یعنی 6 / 1 مجموع، ویک طسوج مساوی است با 4 / 1 دانگ که در بعضی مناطق (چارک) نیز گفته میشود. وفرض این است که سهم دو صغیر نصف نیم دانگ (مساوی یک طسوج) بوده است.

بنابر قول مشهور مطلقا. یا در قسمت رد بنا بر قولی (1) یا بدون احتیاج به تراضی بعد از آن بنا بر قولی. واظهر عدم احتیاج به تراضی است بعد قرعه، مطلقا. ودور نیست که هر گاه بعد تعدیل سهام [ اگر ] تراضی حاصل شود، همان کافی باشد در تعیین سهام و قسمت لازم شود. چنانکه مختار شهیدین است در لمعه وشرح آن. هر گاه این را دانستی پس بدان که: باید مباشر این امر خود ملاک باشند، یا وکیل آنها، یا ولی آنها. پس در صورتی که غیر مالک وغیر قائم مقام او تقسیم کند، لزومی نخواهد داشت. واشکال در این است که آیا با اجازه مالک لازم می شود یا نه؟ -؟. واین موقوف است بر (قول به تصحیح فضولی مطلقا حتی در قسمت). پس اگر قایل شویم به صحت آن، پس اجازه در صورت قرعه واضح است. چون قرعه هم به منزله صیغ عقود می شود. اما هر گاه اتمام قسمت به تراضی باشد مطلقا، یا به تراضی بعد قرعه، پس اجازه متعلق به تراضی می شود وحاصل آن این است که (راضی شدم به رضای فلانی که از جانب من راضی شده بود.). پس در صورت مسأله میگوئیم که: اولا دلیلی بر صحت فضولی به عنوان عموم که شامل (قسمت) باشد در نظر نیست، ودر کلام فقهائی که الحال کلام ایشان در نظر است تصریحی به آن ندیده ام ومتعرض آن نشده اند. ورضای بعد از بلوغ بیش از حصول قسمت وتحقق آن، الحال، نمی کند. (2) وبنابر [ قول به صحت ] فضولی [ در ] قسمت، از اول امر محقق می شود. خصوصا بنابر آن که اجازه کاشف باشد. سلمنا که ادله فضولی شامل اینجا هست وکاشف از صحت از اول امر، هست که آن دانگ ملک در حین قسمت، ملک صغیر بوده الی الان. ونمای آن مدت هم مال او شود. لکن [ این سخن ] در وقتی خوب است که آن بیع کبیر در میان نیاید. وبا وجود آن بیع، تصحیح قسمت به .

ص: 295


1- عبارت نسخه: در قسمت قاسم امام یا با تراضی بعد قرعه در غیر قاسم اما بنا بر قول مطلقا تا در قسمت رد بنابر قولی.
2- یعنی اگر اجازه واعلام رضایت موثر هم باشد تنها در حین اعلام می تواند قسمت را محقق نماید، وتاثیری در زمان گذشته ندارد.

اجازه که کاشف از ملکیت صغیر شود در حین قسمت، مشکل است. به جهت آن که قبل از اجازه، صغیر لزوم قسمت ثابت نبود وملکیت صغیر به عنوان تعیین متزلزل بود. چون موقوف بود بر اجازه، وبی نصیب [ ن ] بود کبیر، وعدم جواز تصرف [ کبیر ] در آن هم قبل از اجازه ثابت نبود، وتصرف کردن او به سبب بیع در معنی فسخ قسمت است. پس بیع او در این نیم دانگ به قدر الحصه او نسبت به جمیع ترکه، صحیح خواهد بود، ودر باقی موقوف به اجازه. پس دیگر تمیز وتعیین در این ملک از برای صغیر باقی نمیماند. وآن ملک به شیاع خود راجع می شود. ووجه صحت بیع این است که بیع جزء مقسوم به قسمت فاسده، یا قسمت غیر لازمه، واقع شده است. چنانکه این قول اظهر اقوال فقها است در بیع موهوب به هبه فاسده، ودر بیع مال مورث به مظنه حیات او وانکشاف موت او قبل از بیع، وامثال اینها، که همان مصادفه ملک را در تصحیح بیع کافی دانسته اند. هر چند بایع جاهل به آن باشد. بلکه علامه در قواعد دعوی اجماع بر این کرده، یعنی در صحت بیع موهوب به هبه فاسده. وبعد گفته است (و هم چنین هر گاه بفروشد مال مورث خود را به اعتقاد حیات او، یا وصیت کند به غلامی که آزاد کرده او است وبعد ظاهر شود فساد عتق او). اگر چه در این مقام اشکالی وارد می آید که در صورت اعتقاد به صحت هبه وجهل به فساد آن - خصوصا در هبه لازمه - مقصود او بیع مال غیر است نه مال خود. وعقود تابع قصود است. پس چگونه بیع او از برای خود او صحیح خواهد بود به مجرد این که در نفس الامر مال او است -؟ لکن چون اطلاق عقود تنزیل می شود بر بیع مال خود، حکم می شود بر صحت آن. مگر در جائی که قرینه بر خلاف آن باشد، مثل مکره وهازل. در مانحن فیه قرینه بر قصد او هر چند ممکن است که تقسیم خود او باشد. ولکن چون ممکن است که از باب رجوع از تقسیم باشد - چون [ آن تقسیم ] لازم نبود - پس اعتماد بر آن قرینه مشکل است. چنانکه بعضی در تصحیح بیع موهوب به هبه غیر لازمه گفته اند (بعد از آن که در صحت وعدم صحت آن، دو قول نقل کرده اند) این که: ظاهر این است که اجزاء صیغه بیع مسبوق است به فسخ هبه. پس بیع بر ملک

ص: 296

خود [ او ] وارد شده. نه این که فسخ به لفظ بیع حاصل شده باشد تا بر آن وارد آید که (بیع واقع شده است بر مال غیر چون فسخ بعد از تکلم به آن حاصل می شود وثانیا صیغه جاری نشده). (1) ولکن در اینجا بحثی دیگر هست وآن این است که: در عقد فضولی تزلزل در جانب فضولی است وبس. ودر جانب مالک لازم است. وآنچه مذکور شد که (بی نصیب نبوده کبیر، وعدم جواز او در آن قبل از اجازه، ثابت نیست) ممنوع است. بلکه او ممنوع است از تصرف در حصه خود نیز. پس آن تصرف کاشف نیست از رجوع به شیاع. بلکه قسمت از جانب صغیر نسبت به کبیر لازم است، وتزلزل نسبت به صغیر است، و بعد از اجازه صغیر نسبت به هر دو لازم می شود. پس [ بنابر ] فرض تسلیم جواز فضولی در قسمت، بیع کبیر مضر نیست به صحت ولزوم قسمت بعد از اجازه صغیر. پس در اینجا یک مرتبه سخن ما بین صغیر وکبیر است ویک مرتبه ما بین صغیر و مشتری، ویک مرتبه ما بین بایع ومشتری. اما دعوی صغیر با کبیر (پس [ بر ] فرض تصحیح اجازه چنانکه دور نیست ترجیح آن هر چند محل اشکال هست): پس به سبب اجازه او و اعتراف کبیر - به این که مال تو را فروختم - باید از غرامت مال صغیر بر آید. هر گاه نتواند عین را استیعاد کند باید غرامت قیمت وسایر خسارات را بکشد. واما دعوی بایع ومشتری: پس قول مشتری که مدعی صحت است مقدم است. (2) مگر این که بایع به اثبات برساند فساد را به این که ثابت کند بعد قسمت فروخته است هر چند فضولا باشد بالحوق اجازه صغیر. زیرا که چنین بیعی لزوم ندارد وفاسد می شود هر گاه صغیر اجازه آن نکند چنانکه دانستی. واما دعوی صغیر با مشتری: پس در اینجا قول مشتری مقدم است که مدعی صحت است. (3) مگر این که صغیر اثبات کند که قسمت شده بود واو اجازه کرده بوده .

ص: 297


1- یعنی صیغه بیع تنها این تأثیر را دارد که هبه را فسخ میکند وبیع محقق نمیشود. چون بر مال غیر بوده. و پس از آن صیغه هم صیغه دیگری برای بیع جاری نشده است. - مراد از این توضیح، معنای لفظ (ثانیا) بود که باید به جای آن لفظ (پس از آن) را بگذارید.
2- ومعامله صحیح میشود نسبت به سهم ونصیب خود بایع.
3- ومعامله صحیح میشود نسبت به سهم ونصیب خود بایع.

[ قسمت را ].

150:سوال:

150:سوال: زید فوت شد از سر پسری ودو صبیه وزوجه. وبعد از آن که یکی از آن صبیه [ ها ] هم فوت شده از سر ولدی وزوجی ووالده. وبعد از آن مخلفات زید را قسمت کردند. ویک قطعه باغ که موازی شش جریب است حصه صبیه متوفیه شد. و مادر صبیه (که مادر دیگران هم هست) سدس خود را از میراث صبیه از آن باغ فروخته به صبیه موجوده. وبعد از آن بنا را بر فسخ قسمت گذاشتند به تراضی کل که در مخلفات مشترک باشند. آیا الحال سدس مال آن صبیه است وبیع صحیح ولازم وغیر منفسخ است؟؟؟ یا باطل می شود؟ یا صبیه مستحق سدس ربع آن قطعه باغ است - یعنی سدس یک جزء ونیم -؟.

جواب:

جواب: قسمت موجب تمیز حقوق است وبیع نیست وعقدی نیست. وظاهر این است که اقاله وفسخ مختص عقود است. وبعد تصحیح قسمت ولزوم آن به قرعه یا تراضی، قسمت هر یک مختص او می شود. ورجوع آن حصه به غیر وشراکت غیر در او بدون ناقلی از نواقل شرعیه، وجهی ندارد. وبه هر حال بعد از قسمت صحیحه که آن باغ حصه آن صبیه شده وبر وجه میراث، سدس آن به مادر او رسیده واو به خواهر فروخته، دیگر وجهی از برای فساد بیع یا ناقص شدن مبیع نیست. ومجموع سدس باغ مشاعا مال همان صبیه است که به او فروخته است.

151 :سوال:

151 :سوال: زید فوت شده. [ و ] عمرو را وصی خود کرد [ ه بود ] وبعد فوت او عمرو مزبور تفریق محاسبات او را با خالد (شریک زید) کرد. وخالد گفت به عمرو که (تقسیم ترکه را موقوف دار تا من اعلام کنم) ورفت. وبعد از رفتن او ورثه گفتند که قسمت امول پدر ما را بکن وحصه ما را بده وما صبر نمیکنیم. عمرو تقسیم ترکه کرد وحقوق هر یک را داد. وبعد از چند وقت خالد آمد وگفت (مبلغ یکصد تومان ولید از من وزید که شریک من بود طلب داشت). واین مطلب به ثبوت شرعی رسید وخالد حصه خود را به ولید داد. الحال ولید پنجاه تومان حصه زید را از عمرو مطالبه میکند، یا از وراث به

ص: 298

قدر الحصه. و هر گاه وراث فقیر شده اند وچیزی ندارند آیا بر عمرو لازم است ادای طلب ولید یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هر چند اظهر در نظر حقیر این است که مال به سبب موت ملک وارث نمی شود (هر گاه دین یا وصیتی داشته باشد) تا اداء دین ووصیت نشود. خواه دین مستوعب ترکه باشد یا نه. ومقتضای این، موهم این است که چون ید عمرو وصی، بر مال وارد شده - که حق دیان متعلق به او است - ضمان متعلق به او شود. لکن چنین نیست زیرا که ید عمرو (ید امانت) است ومادامی که تقصیر نکرده بر او ضمانی نیست. ومادامی که دین ثابت نشده بود تکلیف او اداء به ورثه بود. با وجود این که ضمانی که ثابت است در صورتی است که ید غاصبه باشد، یا تصرف در [ مال ] به غیر حق کرده باشد هر چند عادیه نباشد. ودر اینجا تصرف به غیر حق نشده. چون تصرف وارث در مال قبل از ادای دین در این صورت جایز است. واما بنابر قول ثبوت ملک از برای وراث: پس اشکالی نیست در عدم ضمان عمرو. پس ولید باید حق خود را از هر یک از ورثه به قدر الحصه بگیرد، ودر صورت فقر و اعسار جمیع، مهلت دهد تا خدا وسعت دهد. ودر صورت قدرت بعض دون بعض پس هر گاه عین مال باقی نیست، بر او هم لازم نیست الا به قدر حصه او. واما اگر عین باقی است وحصه او وفا به همه پنجاه تومان میکند یا زاید بر قدر حصه او [ است ]، در اینجا اشکال است: از این جهت که دین متعلق بر عین میراث است ومادامی که ادای دین نشده از مال میت بیرون نرفته است بنابر اظهر. واز این جهت که تعلق دین به مجموع میراث است پس موزع است به جمیع حصص، وزیاده از حصه به آن شخص قادر نمیرسد. ودور نیست ترجیح ثانی.

152:سوال:

152:سوال: زید با عمرو در یک باب حمام بالمناصفه شریک. وعمرو حمام را مهمل گذاشته. زید به او میگوید که (حمام را اجاره بکن یا اجاره بده). عمرو به هیچ یک راضی نمی شود. در این صورت زید می تواند با عمرو نوبه بکند؟ وحد مناوبه چه نحو است؟ وچنانکه زید ایام نوبه خود را تمام کند وعمرو در نوبه خود حمام را

ص: 299

بخواباند ودر آن اوقات در حمام خرابی بهم رسد، موافق شریعت مقدسه عمرو ضامن خرابی است - از قراری که اهل خبره وارباب وقوف تصدیق نمایند که خرابی به تقریب خوابانیدن عمرو مزبور حاصل شده - [ و ] باید از عهده غرامت بیرون بیاید یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: چون حمام از جمله اشیائی است که قابل قسمت نیست، پس انتفاع بردن از آن موقوف به رضای آنهاست بر این که هر یک به قدر الحصه خرج کنند در آن ونفعی که حاصل شود قسمت کنند با هم به قدر الحصه. یا آن که احدهما به دیگری اجاره بدهد حصه مشاع خود را. یا به ثالثی اجاره بدهند و وجه اجاره را قسمت کنند. واما (مناوبه) که آن را (مهایات) میگویند پس آن نیز جایز است. به این نحو که یک ماه او منتفع شود از حمام و یک ماه شریک او. ودر این صورت حمام در دست هر یک از آنها امانت است. و هر گاه امین تفریط وتعدی کند ضامن غرامت است. پس خوابانیدن حمام هر گاه منشأ این می شود که ساروج (1) آن عیب کند وسست شود، یا تیان (2) حمام جدا شود وآب از آن برود وامثال آن، آن شخص ضامن غرامت می شود. واما هر گاه از این جهات عیب نمی کند به جهت آن که آب سردی در حمام نگاه میدارد ومحافظت از این ناخوشیها میکند لکن به سبب سرد ماندن در این مدت نوبه شریک [ اگر خراب ] شود، که باید بسیار هیزم بسوزاند تا گرم شود، یا به سبب خوابانیدن مشتریهای حمام ومترددین آن حمام به حمام دیگر میروند ودر نوبه شریک دیگر نمیآیند، پس غرامت به این نقصان، معلوم نیست که لازم باشد، چون این نقصان به خود حمام نرسیده. همچنانکه هر گاه عوامل یا چاروای بار کش به سبب خوابانیدن حمام چند روز (به اصطلاح عوام) جمام (3) می شود و هر گاه نوبه کنند در عمل، وشریک خود آن را در نوبه بخواباند، نوبه شریک [ دیگر ] که رسید باید با آن مدارا کند وعمل کامل نمی تواند کرد. به هر حال مهایات نه از امور لازمه است که تخلف از آن نتوان کرد، ونه هم بعد از .

ص: 300


1- در نسخه: صاروج. - عربی: صهروج.
2- دیک بزرگ هزینه حمام.
3- کذا. - (خام) نیز گفته میشود.

تراضی بر مهایات لزوم دارد. وبلکه بر هم میتوانند زد. پس نگذارند که کار به اینجا برسد که دعوی کنند.

153:سوال:

153:سوال: هر گاه شرکا ملکی را قسمت کنند وتعدیل سهام در آن نشده باشد و زیاد وکم داشته باشد وتراضی واقع شود خواه با قرعه یا بدون آن. وبعد از [ آن ] آن که مغبون است بگوید من راضی نیستم. وچند سال بگذرد وشرکا بر هم نزنند قسمت را، و مغبون هم تصرف در آن میکرده باشد، ولکن مکرر اظهار عدم رضا میکرده. آیا این قسمت لازم است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: ظاهر این است که قسمت صحیح نیست. ومحض تراضی منشأ لزوم نمی شود هر چند بعد قرعه باشد. ومغبون هم عالم به غبن بوده باشد. زیرا که حقیقت تقسیم متحقق نمی شود الا به تعدیل سهام ومفروض این است که آن به عمل نیامده ومحض تراضی منشأ لزوم نمی شود. وعقد دیگر هم وقوع نیافته که به این سبب لازم شود. [ و ] مفروض این است که از بابت (قسمت رد) هم نیست که معاوضه بر آن صادق آید بر فرضی که نفعی هم بر آن مترتب شود.

کتاب القسمة من المجلد الثالث

154:سوال:

154:سوال: زید وعمرو شریکند در عمارتی که مشتمل است بر بیوتات وفضا و حوض وچاه با نهر آبی که در آن عمارت عبور میکند. وبعد از قسمت وتعدیل سهام، حوض وچاه در حصه زید واقع شده، و هم چنین آن فضا ونهری که در آن عمارت عبور میکند ولکن از برای عمرو حق الشرب همین است که از آن حوض وچاه ونهر آب دارد وبیاید در خانه وفضای حصه خود استعمال کند. آیا می تواند در لب نهر وحوض وکنار چاه بنشیند واستعمالاتی که متعارف است و غسل ثیاب ووضو و غیرهم بکند؟

جواب:

جواب: قسمت عبارت است از تمیز حقوق. پس باید معلوم باشد که چه حقی را از برای این حصه قرار داده اند. پس اگر تعیین شده حقوقی که برای عمرو باقی مانده به همان اقتصار میکند. واگر مجهول است، قسمت باطل است. و هر گاه مدت متمادی

ص: 301

شده باشد وشهود شهادت بر همین لفظ میدهند، باید رجوع کرد به عرف زمان قسمت که معنی آن چه چیز بوده است. و هر گاه عرف آن زمان مجهول است برای ایشان پس اصل مقتضی آن است که صاحب این سمت که عمرو دارد، مستحق باشد انتفاع از حوض وچاه ونهر را بر وفق حالت سابقه که مشترک بودند در آن. زیرا که مجموع بیوتات مشترک بودند در این حق. به این معنی که هر کس در هر یک از آنها ساکن بود در حین شرکت مستحق آن انتفاعات بود و الحال که بیوتات وفضاهای تابع آنها مفروز شد، هر سمتی چنان که اعیان مال او شده حقوق هم تابع اعیان است. چنانچه علامه در تحریر تصریح کرده به این که (هر گاه یکی از دو خانه که حصه احد شرکا شده ولکن آب باران خانه شریک بر بام خانه او جاری می شود، نمی تواند بعد قسمت منع کند. مگر این که در حین قسمت شرط کرده باشند منع آن را). واین نیست مگر به سبب این که نقل اعیان مستلزم نقل حقوق هم هست. وآن شرط داخل تعدیل سهام است هر گاه تعدیل به این نحو کرده باشند که حق شریک ساقط باشد. و در صورت سوال:

شده باشد وشهود شهادت بر همین لفظ میدهند، باید رجوع کرد به عرف زمان قسمت که معنی آن چه چیز بوده است. و هر گاه عرف آن زمان مجهول است برای ایشان پس اصل مقتضی آن است که صاحب این سمت که عمرو دارد، مستحق باشد انتفاع از حوض وچاه ونهر را بر وفق حالت سابقه که مشترک بودند در آن. زیرا که مجموع بیوتات مشترک بودند در این حق. به این معنی که هر کس در هر یک از آنها ساکن بود در حین شرکت مستحق آن انتفاعات بود و الحال که بیوتات وفضاهای تابع آنها مفروز شد، هر سمتی چنان که اعیان مال او شده حقوق هم تابع اعیان است. چنانچه علامه در تحریر تصریح کرده به این که (هر گاه یکی از دو خانه که حصه احد شرکا شده ولکن آب باران خانه شریک بر بام خانه او جاری می شود، نمی تواند بعد قسمت منع کند. مگر این که در حین قسمت شرط کرده باشند منع آن را). واین نیست مگر به سبب این که نقل اعیان مستلزم نقل حقوق هم هست. وآن شرط داخل تعدیل سهام است هر گاه تعدیل به این نحو کرده باشند که حق شریک ساقط باشد. و در صورت سوال: زید وعمرو متفق اند بر بقای حق انتفاع فی الجمله، ونزاع دارند در کیفیت آن، قول عمرو مقدم است با یمین. چون موافق اصل وظاهر (هر دو) است. وبهتر این است که لجاج نکنند وبنا را بر صلح گذارند. و الله العالم.

155:سوال:

155:سوال: به عرض عالی میرساند که: هر گاه ملکی مشترک و مشاع باشد فی مابین شش نفر شریک. ودو نفر از شرکا وکالة عن قبل الکل ملک مزبور را منقسم به دو قسم متساوی نموده [ اند ] که نصف، مشاع باشد فی مابین سه نفر و نصف دیگر [ مشاع باشد میان سه نفر دیگر ]. (1) بعد از قسمت وتصرف هر یک در حق خود، بعضی از شرکا منکر توکیل گردیده. به جهت عجز از اثبات، بر طبق انکار یکی از منکرین اتیان به قسم نموده. فلهذا بعضی حکم کرده اند که به مجرد اثبات بعضی از شرکا به قسم، مجموع قسمت باطل، و احتیاج به قسم خوردن سایر منکرین نیست. زیرا فایده قسمت امیتاز سهم است. وچون سهم آن یکی که قسم خورده به اشاعه مشترک می شود میان کل .

ص: 302


1- عبارت نسخه: ونصف دیگر امتیاز بعد از قسمت اعتبار...

شرکا، سهم سایر شرکا نیز به اشاعه بر میگردد، وفایده که از قسمت مطلوب است مفقود می شود. پس قسمت باطل خواهد بود، چنانکه بعضی از علما تصریح به این نموده اند درصورتی که قسمت اتفاق افتد ومستحقی دیگر در آن ملک ظاهر بشود، اعم از این که متقاسمین چنین تقسیم، عالم به استحقاق او یا جاهل باشند. وبعضی دیگر از شرکا میگویند که: مقصود از قسمت مزبوره امتیاز تام نبود. بلکه مطلوب امتیاز اجمالی بود که بعضی از شرکا لجاجت مینمایند ونمی گذارند که امر از پیش برود [ ومی خواهند که ] سهم آنها مفروز باشد، والان نیز سهم آنها مفروز است. آن یکی که قسم خورده مضایقه در اشاعه سهم آن نیست، نصف سدس از سهم ما بگیرد ونصف سدس از آن سه نفر دیگر، که اولا نیز سهم آن بالتمام فی مابین ایشان بالاشاعه بود. مجملا امتیاز اجمالی که مطلوب طرفین باشد الان باقی است. آیا با وجود فایده تامه مطلوبه، قسمت بالمره باطل است؟. یا آن که بر صحت خود باقی است؟ یا سایر منکرین قسم بخورند؟. و تصریحی از احادیث، یا اجماع محققی بر بطلان قسمت مزبوره هست یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: بدان که: قسمت مابین شرکا [ را ] میتوان فرض کرد به عنوان تعدیل سهام [ به عدد ] اشخاص، ومی توان فرض کرد به تعدیل سهام جماعتی از آنها با جماعتی دیگر. پس هر گاه قسم خوردن آن بعض شرکا در نزد حاکم شرع واقعی واقع شده بعد از مرافعه، همانچه بعضی حکم کرده اند به بطلان قسمت، صحیح است. چون به منزله این می شود که بدون حضور بعض شرکا [ قسمت انجام یافته است ]. [ واینکه ] بعض شرکای دیگر به این متمسک شده اند که (مقصود ما از قسمت امتیاز تام نبوده بلکه مطلوب امتیاز اجمالی بود) نامربوط است وتشریع است. زیرا که مفهوم وماهیت قسمت، امتیاز حقوق است بر وجهی که اشاعه بین السهام المفروض باقی نماند. (1) هر چند در نفس سهام مفروزه (بین الشرکاء فیها) اشاعه باقی بماند. (2) پس قسمت وتعدیل .

ص: 303


1- در نسخه: بین السهام المفروز - توضیح: یعنی اگر فرض بر این است که قسمت در بین احاد مشترکین باشد، و یا در بین دو گروه از شرکا (ویا در بین چند گروه) در هر صورت باید کاملا افراز به عمل آید و اشاعه نماند.
2- ودر نسخه: نمانده.

سهام یا بین احاد و اشخاص شرکا واقع می شود یا مابین [ حصه ] دو نفر (مثلا) و حصه دو نفر دیگر. گو حصه هر یک از آن دو نفر باز بر اشاعه باقی مانده [ باشد ] ودر ما نحن فیه [ نه ] تمیز مابین سهام کل واحد از اشخاص به جا مانده، ونه تمیز ما بین این جماعت وآن جماعت. واین که میگویند (ما راضی هستیم که آن که قسم خورده نصف حصه خود را که نصف سدس است از این نصف بگیرد ونصف [ دیگر ] سدس را از آن نصف دیگر.) به اشتهای آنها نیست. گاه است که آن که قسم خورده راضی به آن نباشد. [ واگر راضی شود ] این محض تراضی است. هر گاه همه راضی باشند به این نحو که او حصه خود را نصف از اینجا بگیرد ونصف از آنجا، این محتاج است به معامله جدیده. زیرا که این شخص داخل یک طرف است بالفرض. پس هر گاه قسمت نسبت به او باطل شده واو خواهد که نصف سدس را از طرف دیگر بگیرد، باید آن طرف هم نصف سدسی از آن طرف در عوض آن بگیرد. تا آن که مساوات میان شش نفر حاصل شود. واین معنی قسمت، نیست. وچنانکه این نصف سدس که صاحب قسم از آن طرف میگیرد شایع می شود در (1) جزء لایتجز [ ا ] ی، این نصف که شرکای این طرف میگیرند هم شایع می شود در جز لایتجز [ ا ] ی این طرف، وتمایز حقوق به هیچ یک از آن دو معنی سابق متحقق نمی شود. بلی هر گاه مجددا تراضی واقع شود که مجموع ششدانگ به این نحو قسمت شود که دو دانگ ونیم ما بین آن دو نفر ونصف حصه صاحب قسم باشد، وسه دانگ ونیم ما بین آن سه نفر دیگر ونصف حصه صاحب قسم. وبه قرعه یا تراضی راضی شوند. آن قسمت جدیدی است وصحیح است. وبه هر حال آنچه بعض شرکا به آن متمسک شده، بی وجه است.

156:سوال:

156:سوال: لوظهر بعض المقسم [ مستحقا للغیر ] فهل تبطل القسمة ام لا؟ -؟.

جواب:

جواب: ان کان [ حصة ] المستحق معینا وکان کله او اکثره فی نصیب احدهما، بطلت القسمة. ووجه ظاهر. لفوات حق من اتفق المستحق فی نصیبه. وان کان فی .

ص: 304


1- در نسخه: هر چند.

نصیبهما علی السویة، لم تبطل القسمة، ویاخذ المستحق نصیبه. سواء اتحدت الجهة (کما کان حصته ثلث المجموع المتعین بشخصه قد اتفق وقوعه بین الثلثین الذین حصل للمتقاسمین المتساویین) او تعددت - کما لو کان سدسان متمایزان احدهما فی اول حصة احدهما والثانی فی آخر حصة الاخر. وذلک اذا لم یجب نقصا فی حصة احدهما، کلزوم سد الطریق او مجری الماء. اذ حصول الظلم لاحدهما بسبب اخذ المستحق حصته یبطل القسمة ح. لانکشاف عدم تعدیل السهام فی نفس الامر. وان کان المستحق مشاعا، فالاقرب البطلان. کما اختاره العلامة فی القواعد و المحقق فی الشرایع والشهید الثانی فی المسالک وجعله فی النهایه احد قولی الشیخ. وجعله فی الایضاح اصح القولین. ووجه ایضا ظاهر. لان القسمة هو تمیز الحقوق برضاء الشرکاء. والمفروض عدم رضاء المستحق حین القسمة، فلا یتعین للمتقاسمین بقدر حصتهم ایضا. اذ قد یقول المستحق انی لا ارضی بوقوع حصة هذا الشریک فی سمت المشرق الذی وقع حصته فیه (مثلا) بجهة من الجهات الا ان تقتضیه القسمة الصحیحة برضائی. وما قد قرع سمعک انه یجوز اجتماع [ حصة ] فی حصة (1) واخری فی اخری ولا یجب تمیز جمیع حقوق احاد الشرکاء فی صحة القسمة، فانما هو مع رضاء الکل، لامطلقا والقول بالصحة: نقله فی الایضاح عن المبسوط. ولکنه وان اختار اولا الصحة و لکن یظهر منه اخیرا ترجیح البطلان. وهذه عبارته (وان کان مشاعا بطلت فی قدر المستحق ولم یبطل فی ما بقی). ثم قال (وقال قوم یبطل ایضا. والاول مذهبنا و الثانی ایضا قوی لان القسمة تمیز حق کل منهما عن صاحبه وقدبان انه علی الاشاعة). و قال ایضا (العلة الجیدة فی ذلک انهما قسماها نصفین وثلثها لغیرهما، ومن قسم ما هو شرکة بینه وبین غیره بغیر حضوره کانت القسمة باطلة). فهذه العلة ذکرها اخیرا فلا اشکال فی [ انها ] ظاهرة فی رجوعه عن القول الاول، ومبطلة لتوهم ادعائه الاجماع .

ص: 305


1- وفی النسخة: انه لایجوز اجتماع فی حصته واخری فی اخری...

علی الصحة بسبب قوله والاول مذهبنا. (1)

157:سوال:

157:سوال: آیا قسمت دیوار صحیح است یا نه؟ -؟ و هر گاه احد شریکین امتناع کند اجبار می شود بر تقسیم یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: اظهر آن است که: جایز است تقسیم دیوار طولا وعرضا با تراضی طرفین. ودر صورت عدم رضا اجبار جایز است در تقسیم طول. به این معنی که نصف مجموع دیوار عرضا وطولا وعمقا از یکی باشد ونصف دیگر از دیگری. تفصیل مقام این است که اولا باید دانست که معنی قسمت دیوار به چند نحو ممکن است؟ وکدامیک از اقسام موضوع مسأله هست؟ تا حکم مسأله معلوم شود: بدان که هر جسمی قابل ابعاد ثلثه است یعنی طول وعرض وعمق. ومراد از طول وعرض در اینجا آن دو مسافتی است که در سطح جسم مشاهده می شود. خواه مساوی باشند در مقدار مثل خشت مربع متساوی الاضلاع، وخواه یکی از آنها درازتر باشد از دیگری. ولکن غالب استعمال در طول وعرض این است که یکی از آنها در مسافت درازتر [ از ] دیگری باشد، وآن درازا را طول میگویند وکوتاهتر را عرض. وبدان نیز که: هر جسمی را شش جهت است فوق وتحت ویسار ویمین وقدام وخلف. وملاحظه طول وعرض وعمق به حسب اختلاف جهت مختلف می شود. مگر در جسم مربعی که جمیع اطراف آن در مسافت متساوی باشند که در آنجا اختلافی نیست. پس هر گاه دیواری باشد که ارتفاع آن از زمین تا به جانب آسمان بیست ذراع باشد، وامتداد آن از جنوب به شمال [ ده ] ذراع، وثخن وکندگی آن دو ذراع باشد. هر گاه سطح ] فوقانی را در نظر آوریم میگوئیم عرض آن دو ذراع است وعمق آن بیست ذراع. و همچنین است سطح تحتانی. واگر سطح غربی را به نظر در آوریم که همین قسم است عرض او در دو ذراع وطول آن بیست ذراع وعمق آن ده ذراع. و هم چنین سطح شمالی، و چون تقسیم دیوار نسبت به غغیر ملاحظه سطح فوقانی یا بی فایده است یا ممتنع. زیرا که .

ص: 306


1- این سوال وجواب آن، در مسأله شماره 143 با بیان دیگر بحث شده. رجوع شود.

غرض تقسیم دیوار است با بقابر وصف دیوار بودن. نه از برای جدا کردن سنگ وخاک و آجر وغیر آن. پس کلام را مختص تقسیم آن نسبت به ملاحظه سطح فوقانی کرده اند. وتقسیم آن در این هنگام یا نسبت به عرض است یا نسبت به طول. وکلام فقها در تقریر قسمت طولی وعرضی، مختلف است. آنچه از جمعی نقل شده - که از جمله آنها علامه است در تذکره وشهید در دروس - این است که مراد از قسمت طولی، آن قسمت کردن است در کل طول ونصف عرض. به این نحو که خطی در میان سطح فوقانی بکشند که یک سر آن (مثلا) از جانب جنوب باشد وسر دیگر به شمال منتهی شود که هر یک از دو شریک نصف عرض را دارند که یک ذراع است. وکل طول دیوار را. مثل این شکل (؟؟؟؟؟). ومراد از قسمت عرضی این است که قسمت شود در نصف طول وکل عرض. مثل این شکل (؟؟؟؟؟؟). واز بعضی به عکس این حکایت شده، که از جمله ایشان است شیخ در مبسوط وعلامه در تحریر. واظهر قول ثانی است. زیرا که مراد از قسمت تمیز حقوق است وجدا کردن آنها از یکدیگر. وقسمت از جانب طول [ در ] معنی این است که طول را پاره پاره کنیم و عرض به حال خود باقی باشد، چنانکه در شکل دوم تصویر کردیم. (1) و هم چنین در قسمت عرض، عرض را پاره میکنیم وطول به حال خود باشد. چنانکه در شکل اول است. وبه هر حال، مشاحه در (اصطلاح) خوب نیست، باید ملاحظه دلیل را کرد که کدام قسم صحیح است وکدام فاسد. پس میگوئیم که ظاهر اکثر جواز قسمت است طولا وعرضا. وبعضی استدلال کرده اند به این که هر گاه هر دو راضی شوند به خراب کردن دیوار، جایز است، پس قسمت به طریق اولی جایز خواهد بود. (2) واین سخن تمام نیست، بلکه قیاس مع الفارق است. زیرا مراد ما ترتب حکم قسمت است از لزوم وعدم جواز رجوع، وغیر آن. وسخن در جواز مطلق تراضی بر امری نیست. .

ص: 307


1- در نسخه:... چنانکه در شکل دوم تصویر را نکردیم.
2- ودر نسخه: به طریق اولی جایز خواهد بود.

واولی استدلال به حدیث (نفی ضرر) (1) است که در اکثر مسایل قسمت همان معیار است (2). پس به جهت آن که شیاع ومنع از تسلط تصرف در مال به هر نحو باشد، موجب ضرر است، پس آن مجوز قسمت است. وبعد از قسمت وتمیز حق، ثانیا عود به آن، محتاج به دلیل است. چنانکه در محل خود بیان کرده ایم. (3) واز بعضی ظاهر می شود منع از این قسمت در قسم اول - که جماعتی آن را قسمت طولی نامیده اند وما قسمت عرضی نامیدیم - ووجه منع این است که تمیز حق یا به این است که حصه ها [ را ] از یکدیگر قطع کنند (مثل این که چیزی را دونیم میکنند). یا آن که همان خطی که در فوق سطح در میان اصل سطح بکشند که هر گاه هر یک خواهد سر درختی بر سر دیوار گذارد از برای سقف کردن، از آن خط تجاوز نکند. بنا بر اول دیوار ضعیف می شود و تاب تحمل بار ندارد ومنتفع نمی تواند شد. وبنابر ثانی باز لازم می آید که حصه شریک متحمل ثقل حصه شریک دیگر باشد. پس لازم می آید تعدی وظلم بر شریک. خصوصا هر گاه آن شریک درختی در مقابل آن نگذارد. وبا وجود همه آنها میگوئیم که یکی از احکام قسمت قرعه است که بعد از تعدیل سهام قرعه میکنند. ودر اینجا قرعه متصور نیست. زیرا گاه است که قرعه اسم این شریک به طرف شریک [ دیگر ] در می آید وبرای هیچ کدام نفعی ندارد، ومال از مالیت بیرون میرود. ودفع این کلمات به همین می شود که گفتیم که دفع ضرر است، وملتزم نمیشویم که قرعه از داخل مهیت قسمت باشد، یا از لوازم آن باشد. بلکه هر گاه تعدیل سهام شود [ و ] تراضی واقع شود وتصرف کنند بدون قرعه، در قسمت واقعیه لازم میدانیم (چنانکه از شهید (ره) ظاهر می شود (4)) پس در اینجا که [ قرعه ] ممکن نیست، به .

ص: 308


1- وسایل: ج 17، ابواب احیاء الموات، باب 12 ح 3 و 4 و 5.
2- مشروح این موضوع در مسأله شماره 139 گذشت.
3- مراد مصنف (ره) در اینجا بیان چگونگی (لزوم) در معامله قسمت است، که این لزوم منشائی غیر از حدیث (نفی ضرر) ندارد.
4- رجوع کنید به مسأله شماره 140 همین مجلد، که نظریه های دیگران نیز بحث شده است.

طریق اولی صحیح ولازم می شود. واز اینجا معلوم می شود که تحمل ثقل درختهای شریک هم [ به ] تراضی وتمیز حقوق که بر این نحو معهود باشد ضرر ندارد. پس این قسمت به همین نحو می شود که خطی بکشند در وسط سطح که احدهما تجاوز از آن نکنند در فوق سطح. گو باقی دیوار بر شراکت فی الجمله باقی باشد. و هم چنین تصرفات دیگر از هر یک در سمت خود که مضر به دیگری نباشد، جایز باشد. و هر گاه ممکن باشد بریدن حصه هر یک از دیگری که ضرر به هیچ کدام لازم نیاید، که دیگر اشکال کمتر است. وبه هر حال سخن در این مقام در جواز تراضی طرفین است بر امری. واما هر گاه یکی از آنها امتناع کنند. آیا اجبار میتوان کرد یا نه؟ -؟: پس علامه منع کرده است در قواعد در هر دو صورت. واز تذکره حکایت شده جزم به عدم جواز اجبار در صورت تقسیم عرضی - یعنی آن که ما او را تقسیم عرضی نامیدیم - ودر صورت دیگر گفته است که اگر آن شخص که امتناع میکند متضرر نمی شود به قسمت اجبار میکنند، والا، فلا. واز شهید ومحقق ثانی هم موافق او ظاهر است. واز بعضی توقف ظاهر می شود. ودلیل منع در صورت اول، از آنچه پیش گفتیم ظاهر می شود. زیرا که اصل وضع [ قسمت ] در شرع مبتنی بر (رفع ضرر) است که به سبب شیاع وعدم تسلط مالک بر تصرف است. پس هر گاه در تقسیم ضرری اعظم از ضرر شیاع، حاصل شود چگونه جایز باشد. خصوصا با ملاحظه وجوه دیگر که مذکور شد: از عدم تمیز حق بدون جدا کردن وعدم تمکن از قرعه (1) هر گاه آن را لازم دانیم. واما راه منع در صورت ثانیه - با وجود این که اکثر آن مفاسد در اینجا نیست - این است که در اینجا هم میتوان که تکیه هر یک از آن دو نصف دیوار (از جانب طول) (2) به آن نصف دیگر است. و هر گاه جدا کنیم ضعیف می شود. و هر گاه جدا نکنیم ثقل هر یک به دیگری میافتد وهمان تعدی لازم می آید. و هم چنین به سبب برید [ ن ] آنها از یکدیگر قدری از اجزاء تلف می شود. ودفع این کلام به این می شود که این ضررها در .

ص: 309


1- عبارت نسخه:... وجوه دیگر که مذکور شد آن عدم تمیز حق بدون جدا کردن از تمیز وعدم تمکن از قرعه...
2- در نسخه: آن جانب طول.

برابر ضرر شرکت وقعی ندارد، وباید رفع ضرر زاید را کرد. وبدان که: در عبارت قواعد در این مقام خلافی هست. چون گفته است (ولو طلبا قسمته طولا او عرضا جاز، ولا یجبر احدهما لو امتنع عن القسمة فی کل الطول و نصف العرض. وکذا فی نصف الطول وکل العرض. ویصح القرعة فی الثانیة دون الاولی، بل یختص کل وجه بصاحبه). واز این عبارت معلوم می شود که (قسمت در کل طول و نصف عرض، ونصف طول وکل عرض) صورت دیگر باشد غیر از (قسمت طولی و عرضی) که در اول گفت. وحال آن که مراد از این دو عبارت همان (طولی وعرضی) است که در اول کلام [ بود که ] سخن در جواز تراضی بود در هر یک از قسمت طولی و عرضی. ودر آخر کلام سخن در جواز امتناع وعدم آن است. پس اگر میگفت (ولا یجبر احدهما لو امتنع عن القسمة فی کل منهما) کافی بود. منتهای امر نظر به این که منع از اجبار، در تقسیم عرض اظهر بود، [ لازم بود ] بگوید (ولا یجبر احدهما لو امتنع عن القسمة فی العرض. وکذا فی الطول). چنانکه به همین کلمه (وکذا) در کلام او اشعار به این معنی هست. پس ذکر (کل العرض وکل الطول) بی فایده است. وکافی بود این که بگوید (فی تنصیف العرض وتنصیف الطول). (1) واما آن عبارت آخری که صحیح گفته است ([ صحت ] قرعه در ثانی دون اول) اشاره است به این که یکی از ناخوشیها که در اجبار بر تقسیم لازم می آید، عدم امکان قسمت بود از راه عدم امکان تحقق لزوم که آن [ به دلیل عدم ] قرعه است. وآن در صورت ثانیه وارد نیست، چون ممکن است قرعه (بخلاف صورت اولی که ممکن نیست قرعه. زیرا گاه است که قرعه او به طرف شریک میافتد ومنتفع نمی تواند شد به آن) پس منع از اجبار در این صورت اضعف است، هر چند مختار او منع در هر دو صورت است. .

ص: 310


1- عبارت نسخه: فی تنصیف نصف عرض وتنصیف الطول.

کتاب المضاربة

کتاب المضاربة من المجلد الاول

158:سوال:

158:سوال: آیا جایز است که شخصی متاعی به شخصی بدهد که معامله کند و [ بخرد و ] بفروشد. وشرط کند که اخراجات ماکول وملبوس ومرکوب در آن سفر [ از ] میان باشد، وآنچه ربح حاصل شود به طریق حق السعی یک ثلث آن را بردارد. و هر گاه این جایز باشد آیا می تواند نصف متاع را به او بفروشد به ذمه وبا او شریک باشد وبه عقد شراکت این معامله را به نهج مزبور کرده باشند یا نه؟ -؟.

جواب:

این معامله مضاربه نیست. به جهت آن که شرط است در مضاربه که آن مال عین موجود باشد ودرهم ودینار باشد. ومتاع دیگر قابل مضاربه نیست. حتی در پول سیاه هم مضاربه نمیتوان کرد. (1) وخلاف در مسأله هم ندیده ام، واجماع هم بر آن نقل نشده. ودر مضاربه اخراجات سفر (از ماکول وملبوس ومرکب) از آن مال جایز است. خواه شرط شود وخواه نشود. واگر خواهیم این را از باب (جعاله) بکنیم - چنانکه صورت سوال:

جواب:

جواب: این معامله مضاربه نیست. به جهت آن که شرط است در مضاربه که آن مال عین موجود باشد ودرهم ودینار باشد. ومتاع دیگر قابل مضاربه نیست. حتی در پول سیاه هم مضاربه نمیتوان کرد. (2) وخلاف در مسأله هم ندیده ام، واجماع هم بر آن نقل نشده. ودر مضاربه اخراجات سفر (از ماکول وملبوس ومرکب) از آن مال جایز است. خواه شرط شود وخواه نشود. واگر خواهیم این را از باب (جعاله) بکنیم - چنانکه صورت سوال: دلالت بر آن دارد - دور نیست که صحیح باشد. هر چند مشهور علما شرط .

ص: 311


1- مراد از (پول سیاه) سکه های مسی میباشد (یا از هر چیزی غیر از طلا ونقره). و بنابر این مطابق این فتوای میرزا مضاربه در اسکناس هم نمیشود. لیکن متاخرین (معاصرین) عموما بل اجماعا مضاربه را در پول سیاه و اسکناس، صحیح میدانند. واین موضوع نیازمند بحث طولانی است خصوصا از نظر (اعتبار با پشتوانه) و (بدون پشتوانه) یا مطلقا و...
2- مراد از (پول سیاه) سکه های مسی میباشد (یا از هر چیزی غیر از طلا ونقره). و بنابر این مطابق این فتوای میرزا مضاربه در اسکناس هم نمیشود. لیکن متاخرین (معاصرین) عموما بل اجماعا مضاربه را در پول سیاه و اسکناس، صحیح میدانند. واین موضوع نیازمند بحث طولانی است خصوصا از نظر (اعتبار با پشتوانه) و (بدون پشتوانه) یا مطلقا و...

کرده اند در جعاله که باید عوض معلوم باشد، [ و ] در اینجا مجهول است. وقول دیگر این است که هر گاه وجه جعاله بذاته معین باشد ومنجر به دعوی و نزاع نمی شود، جایز است. مثل آن که بگوید هر گاه غلام گریخته مرا بیاوری نصف آن از تو باشد. یا جامه که من گم کرده ام هر گاه پیدا کنی ثلث قیمت آن از تو. واز این باب است حدیث شریف (من قتل قتیلا فله سلبه) (1). وظاهر این است که مانحن فیه از این قبیل باشد وغرر وسفاهتی در این لازم نمی آید. بلی اگر بگوید: هر که گمشده مرا بیاورد من به او احسان خواهم کرد، یا چیزی یا حیوانی به او خواهم داد، وامثال اینها. باطل خواهد بود. و هر چند این سخن هم خالی از اشکال نیست علی الاطلاق. وبر هر تقدیر در صورت فساد عقد رجوع به اجرت المثل عمل می شود. وعمل عبارت است از تمام کردن، وتمام شدن نمی شود مگر به رد گریخته وتسلیم به صاحب وامثال آن. واما سوال: از شرکت: پس هر چند در شراکت شرط نیست که مال درهم ودینار باشد، و [ لکن ] مماز جت مالها به هم شرط است. پس باید نصف متاع را بفروشد. واگر نصف معین را بفروشد. حیله کند در امتزاج به این که در ثانی احدهما نصف متاع خود را بفروشد به نصف متاع دیگری، وبعد از آن عمل کنند. ولیکن در شراکت ربح تابع مال است، پس در صورت مزبوره ربح هم نصف می شود. هر چند در صورت (شرط تفاوت حصه با وجود تساوی مال ها) یا (تساوی حصه با تفاوت مال ها) خلاف است (2) وجمعی تجویز کرده اند. ودور نیست که جایز باشد. وبعضی باطل دانسته اند. وبعضی شراکت را صحیح میدانند وشرط را باطل میدانند. ولکن این خلاف در صورتی است که هر دو شریک ها عمل کنند. واما در صورتی که یکی عمل بکند (مثل صورت سوال:): پس آن که فقها تجویز کرده اند این است که حصه عامل را میتوان زیاد کرد. ودر صورت سوال:

کرده اند در جعاله که باید عوض معلوم باشد، [ و ] در اینجا مجهول است. وقول دیگر این است که هر گاه وجه جعاله بذاته معین باشد ومنجر به دعوی و نزاع نمی شود، جایز است. مثل آن که بگوید هر گاه غلام گریخته مرا بیاوری نصف آن از تو باشد. یا جامه که من گم کرده ام هر گاه پیدا کنی ثلث قیمت آن از تو. واز این باب است حدیث شریف (من قتل قتیلا فله سلبه) (3). وظاهر این است که مانحن فیه از این قبیل باشد وغرر وسفاهتی در این لازم نمی آید. بلی اگر بگوید: هر که گمشده مرا بیاورد من به او احسان خواهم کرد، یا چیزی یا حیوانی به او خواهم داد، وامثال اینها. باطل خواهد بود. و هر چند این سخن هم خالی از اشکال نیست علی الاطلاق. وبر هر تقدیر در صورت فساد عقد رجوع به اجرت المثل عمل می شود. وعمل عبارت است از تمام کردن، وتمام شدن نمی شود مگر به رد گریخته وتسلیم به صاحب وامثال آن. واما سوال: از شرکت: پس هر چند در شراکت شرط نیست که مال درهم ودینار باشد، و [ لکن ] مماز جت مالها به هم شرط است. پس باید نصف متاع را بفروشد. واگر نصف معین را بفروشد. حیله کند در امتزاج به این که در ثانی احدهما نصف متاع خود را بفروشد به نصف متاع دیگری، وبعد از آن عمل کنند. ولیکن در شراکت ربح تابع مال است، پس در صورت مزبوره ربح هم نصف می شود. هر چند در صورت (شرط تفاوت حصه با وجود تساوی مال ها) یا (تساوی حصه با تفاوت مال ها) خلاف است (4) وجمعی تجویز کرده اند. ودور نیست که جایز باشد. وبعضی باطل دانسته اند. وبعضی شراکت را صحیح میدانند وشرط را باطل میدانند. ولکن این خلاف در صورتی است که هر دو شریک ها عمل کنند. واما در صورتی که یکی عمل بکند (مثل صورت سوال:): پس آن که فقها تجویز کرده اند این است که حصه عامل را میتوان زیاد کرد. ودر صورت سوال: حصه عامل را کمتر قرار داده اند. (5) وبدان که: تجویز فقها شرط زیادتی را از برای عامل مبتنی بر آن است که این معامله .

ص: 312


1- سنن بیهقی: ج 6 ص 307 و 309
2- رجوع کنید به مسایل کتاب شرکت خصوصا به مسأله شماره 126، همین مجلد.
3- سنن بیهقی: ج 6 ص 307 و 309
4- رجوع کنید به مسایل کتاب شرکت خصوصا به مسأله شماره 126، همین مجلد.
5- رجوع کنید به مسایل کتاب شرکت خصوصا به مسأله شماره 126، همین مجلد.

مرکب می شود از شرکت ومضاربه، وآن زیادتی در ازای عمل خواهد بود. ودر این صورت اشکالی بهم میرسد در صورت سوال:

مرکب می شود از شرکت ومضاربه، وآن زیادتی در ازای عمل خواهد بود. ودر این صورت اشکالی بهم میرسد در صورت سوال: که مال درهم ودینار نبوده است، علاوه بر آن ناخوشی دیگر که حصه او را کمتر کرده اند نه زیادتر. پس ما هر گاه خواهیم تصحیح عقد مرکب از شرکت ومضاربه بکنیم باید مال درهم ودینار باشد، وعمل هر گاه از هر دو نباشد زیادتی ربح را از برای عامل قرار بدهیم، یا از برای کسی که عمل او بیشتر باشد هر چند هر دو عمل بکنند.

کتاب المضاربه من المجلد الثانی

159:سوال:

159:سوال: [ اگر ] زید مبلغ صد تومان به عمرو بدهد به عنوان مضاربه که ثلث ربح از عمرو باشد. واذن بدهد که به سفر برود. واتفاق افتد که پنجاه تومان آن در راه تلف شود بدون تقصیری از عامل. وبا پنجاه تومان دیگر معامله کند وصد وپنجاه تومان ربح به عمل آید. آیا پنجاه تومان از ربح مال عمرو است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هر گاه آن پنجاه تومان بعد از دوران در تجارت، یعنی شروع در بیع وشرا تلف شده، نه به مجرد دخول در سفر، باید جبر کسر مایه را از ربح، کرد. یعنی پنجاه تومان از ربح را باید از برای مالک قرار داد که راس المال او به جا بماند. وصد تومان دیگر را قسمت کنند، دو حصه را مالک بردارد ویک حصه را عامل. وظاهر این است که مسأله اجماعی باشد چنانکه از محقق اردبیلی (ره) ظاهر می شود. ودلالت میکند بر او این که گفته اند که (ربح وقایه راس المال) چنانکه مشهور است. بلکه خلافی در آن نیست چنانکه از تذکره ظاهر می شود. بلکه از مسالک ظاهر می شود که این اتفاقی است. ودلالت دارد بر آن اخبار بسیار نیز. مثل صحیحه محمد بن مسلم (عن احدهما - - ع قال سئلته عن الرجل یعطی المال مضاربة، وینهی ان یخرج به فخرج. قال یضمن المال، والربح بینهما). (1) وغیر آن. به تقریب آن که متبادر از ربح، آن چیزی است که زاید بر رأس المال باشد، چنانکه محقق اردبیلی اشاره به آن کرده. پس باید مال را از برای مالک مسلم داشت از ربح، وآنچه زاید بر آن باشد قسمت شود. ودر تذکره نیز تصریح شده به این که .

ص: 313


1- وسائل: ج 13، ابواب المضاربه، باب 1 ح 1.

معنی ربح فاضل از راس المال است و هر گاه چیزی فاضل نیاید پس ربحی نیست. وگفته است که ما در این خلافی نمیدانیم. واین سخن را بعد از آن گفته است که ذکر کرده است که (مالک وعامل استحقاق ایشان در ربح متزلزل است تا این که مالک استیفای جمیع راس المال بکند، و هر گاه در مال نفعی ونقصانی بهم رسد نقصان را باید تمام کرد به نفع وبعد از آن ملاحظه نفع را کرد.) وبدان که حکم همین است در صورتی که تمام مال مضاربه تلف شود. ومشهور این است که فرقی نیست ما بین این که تلف شود به آفت سماوی (مثل سوختن یا برف وباران و صاعقه) یا به سرقت وغصب [ تلف ] شود. ودر مسالک وغیره نقل شده است قولی به فرق، و این که این حکم در وقتی است که تلف به آفت سماوی باشد. واما هر گاه به فعل کسی باشد که ضمان به او متعلق می شود، چنین نیست. به سبب این که ضمان به سارق وغاصب می شود وهمین جبر نقص را میکند. پس حاجتی نیست به این که جبر نقص از ربح بشود. وبه جهت این که این نقصان متعلق به عمل عامل وتجارت او نیست، بخلاف نقصانی که حاصل شود از تفاوت قیمت بازار ونقصانی که ناشی از خود مال باشد، مثل مریض شدن ومعیوب شدن. که در این جاها تدارک نقص ار ربح می شود. و [ لکن ] قایل به این قول معلوم نیست که کیست. ودر تذکره آن را از بعض شافعیه نقل کرده. وبه هر حال، اظهر قول مشهور است. چنانکه ظاهر اخبار هم این است. یعنی اخباری که ظاهر آنها این است که مراد از ربح، زاید بر راس المال است. پس ربحی از برای عامل نیست تا مالک استیفای راس المال کند. واینها در وقتی است که از غاصب عوضی حاصل شود. والا عوض از جمله مال خواهد بود واشکال رفع می شود. اینها در وقتی بود که تلف مال بعد از دوران در تجارت وشروع در بیع شری باشد. واما هر گاه تلف قبل از شروع در تجارت پس آن اشکال است: وجه اخراج راس المال مثل سابق همان دلیل سابق است. یعنی این که غرض از مضاربه این است که راس المال باقی بماند از برای مالک وربح قسمت سود. پس باید راس المال را باقی گذاشت بعد

ص: 314

از آن ربح را قسمت کرد. ووجه عدم اخراج - چنانکه محقق اردبیلی (ره) اشاره به آن کرده است - چند چیز است: اول (اصل) است و (عدم دلیل). بیرون رفت صورت تلف بعد از دوران به اجماع وباقی ماند باقی. (1) دوم: این که مراد از ربحی که مقصود است در عقد مضاربه به نص، ربحی است که حاصل شود از مالی که به آن معامله می شود واستعمال می شود و (مال التجاره) است. ومال التجاره حقیقت است در بعد از استعمال ودوران. پس باید که راس المال که وضع می شود همان مالی باشد که به آن معامله می شود. از جمله اخبار موثقه اسحاق بن عمار (عن ابی الحسن (علیه السلام) قال: سئلته عن مال المضاربة. قال: الربح بینهما والوضیغة علی المال.) (2) وجه دلالت این است که در حدیث سوال:

از آن ربح را قسمت کرد. ووجه عدم اخراج - چنانکه محقق اردبیلی (ره) اشاره به آن کرده است - چند چیز است: اول (اصل) است و (عدم دلیل). بیرون رفت صورت تلف بعد از دوران به اجماع وباقی ماند باقی. (3) دوم: این که مراد از ربحی که مقصود است در عقد مضاربه به نص، ربحی است که حاصل شود از مالی که به آن معامله می شود واستعمال می شود و (مال التجاره) است. ومال التجاره حقیقت است در بعد از استعمال ودوران. پس باید که راس المال که وضع می شود همان مالی باشد که به آن معامله می شود. از جمله اخبار موثقه اسحاق بن عمار (عن ابی الحسن (علیه السلام) قال: سئلته عن مال المضاربة. قال: الربح بینهما والوضیغة علی المال.) (4) وجه دلالت این است که در حدیث سوال: از حکم مال المضاربه شده وآن حکم در جواب ربح و وضیعه مذکور شده، ومراد از ربح نماء مال است در معامله ووضیعه نقصان مال است در معامله. پس مال مضاربه حقیقت خواهد بود در مالی که به آن عمل می شود بالفعل ونسبت ربح ونقصان به آن داده می شود. پس مالی که تا به حال نه ربح از آن حاصل شده ونه نقصان (به سبب عدم معامله)، دخل مال المضاربه نیست تا باید تلافی تلف آن، از ربح شود. بلکه اگر اجماع نبود نسبت ربح را به همان معامله ماضیه میدادیم که ربح در آن شده، وقسمت آن را ما بین مالک وعامل، مختص میکردیم. هر چند تصرف در همه مال شده باشد. چون حقیقتا ربح از همان معامله حاصل شده. مثلا صد تومان پول، زید به عمرو میدهد که مضاربه کند. وعمرو به آن پول اسب میخرد وگاو میخرد. ودر اسب وگاو نقصان میکند ودر پارچه انتفاع میکند. ومفروض این است که ثلث پول را جدا به اسب داده وثلثی را به گاو. ودر اینجا به سبب اجماع است که تدارک نقصان آن دو ثلث، به ربح این ثلث میکنیم. واگر ملاحظه ربح هر معامله [ را ] جدا بکنیم تدارک نقصان آنها را نباید کرد. پس بنابر این، صحیحه محمد بن مسلم وغیر آن (از اخبار بسیار که در آنها مذکور .

ص: 315


1- الاصل عدم الاخراج، وخرج ما خرج بالدلیل (وهو الاجماع بالنسبة الی صورة التلف بعد الدوران) وبقی الباقی.
2- وسائل: ج 13، ابواب المضاربة، باب 3 ح 5.
3- الاصل عدم الاخراج، وخرج ما خرج بالدلیل (وهو الاجماع بالنسبة الی صورة التلف بعد الدوران) وبقی الباقی.
4- وسائل: ج 13، ابواب المضاربة، باب 3 ح 5.

است که: الربح بینهما) دلالت میکند که ربح مجموع مال التجاره - که معامله در آن شده - تقسیم می شود بینهما، وآنچه تلف شده قبل از شروع در معامله، از آن وضع نمی شود. والا بایست بفرمایند (والربح بینهما بعد آن یخرج ما تلف قبل المعاملة). وشکی نیست که این زاید بر راس المال معامله را ربح میگویند. هر چند اضعاف مضاعف آن قبل از استعمال وتصرف در مال، تلف شده [ باشد ]. وآن مال تلفشده مثل مالی است که در خانه مالک تلف شده باشد. پس عموم این روایات بسیار، دلالت میکند که ربح یعنی آنچه زاید بر راس المال معامله است. یعنی از مالی که در آن تصرف شده قسمت می شود ما بین مالک وعامل. وتدارک آن تلفشده از آن نمی شود. سوم این که: عامل مالک ربح می شود به ظهور ربح، وتوقفی ندارد به نقد شدن مال یا قسمت کردن. چنانکه مشهور است. بلکه دعوی اجماع بر آن شده. بیش از این نیست که متزلزل باشد تا مالک استیفای راس المال بکند. پس ملک او مستصحب است، واصل برائت ذمه او است از ضمان تالف. واظهر در نظر حقیر همین وجه دوم است، به ملاحظه این ادله که مذکور شد. وظاهر محقق اردبیلی (ره) نیز اختیار این، است. وظاهر علامه در تذکره اختیار اول، است. وبدان که: کلام بعضی عام است در این مقام، که شامل تلف جمیع هم هست. و تصویر مسأله در صورت تلف بعض، ظاهر است. واما در صورت تلف کل: پس فرض آن به این نحو می شود که مالک او را ماذون کرده باشد که به ذمه بخرد، واو مالی به ذمه بخرد به قصد مضاربه، وقبل از تصرف در این مال، همه آن تلف شود. وبه مجرد تلف مال، مضاربه باطل می شود ومحل اشکال نخواهد بود. وخلاف سابق در فرق ما بین این که تلف به آفت سماوی باشد یا به غیر آن در اینجا نیز جاری است.

160:سوال:

160:سوال: زید مبلغ صد تومان به عمرو میدهد به عنوان مضاربه در اصفهان که برود به بلد یزد خرید بکند وبیاورد. و [ عمرو ] در یزد مال را میگذارد ومیرود به مشهد مقدس زیارت میکند. ورد معاودت خرید میکند ومی آید. ودر عرض راه مال تلف می شود. زید میگوید: چرا مال مرا گذاشتی وبه زیارت رفتی. آیا عمرو ضامن

ص: 316

است یا نه؟ -؟.

جواب: نظر به سوال:
جواب:

جواب: نظر به سوال: وطریقه عرف وعادت که منظور اهل معامله تحصیل ربح است وتعجیل در خرید کردن وبرگشتن مدخلیت تمام دارد در این معنی، وتاخیر آن در ظاهر منشأ نقصان وکم شدن منفعت است، وگاه است که هر گاه زود خرید میکرد بر میگشت دزد مال را نمیبرد، واین خسارت به سبب تاخیر حاصل شده. بعلاوه این که مال را مالک به مضاربه داده که از خود جدا نکند واو را ماذون نکرده که آن را از خود جدا کند وبگذارد وبه سفر طولانی برود. پس از این جهت هم یک نوع تفریطی شده. هر چند در نظر ظاهر، تلف مستند به جدا کردن از خود نشده مستند به تاخیر شده. و به هر حال ظاهر ضمان است. مگر این که مضارب عذری داشته باشد که شرعا مسموع باشد. وآن محتاج است به مرافعه. (1)

161 :سوال:

161 :سوال: هر گاه کسی مال به مضاربه گرفته است وبه سفر میرود از برای معامله، نفقه او از مال مضاربه جایز است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: بلی جایز است که عامل در آن سفر که عمل تجارت میکند در آن تمام نفقه خود را بردارد از جمیع مال. از ماکول ومشروب وملبوس واجرت مرکوب وآنچه محتاج شود به آن خیک ومطاره وجوال وکرایه مسکن وغیر ذلک، بنا بر مشهور، بلکه شیخ نقل اجماع بر آن کرده. وصحیحه علی بن جعفر عن اخیه ابی الحسن (علیه السلام) (قال فی المضارب (2): ما انفق فی سفره فهو من. جمیع المال، واذا قدم بلده فما انفق ضمن نصیبه) (3) دلالت بر آن دارد. وروایتی دیگر هم هست. وبعضی گفته اند که تمام نفقه بر خود او است مثل حضر. وبعضی گفته اند .

ص: 317


1- بدیهی است که مضارب با اجیر فرق دارد. واین اجیر است که باید در وقت معین کارش را انجام دهد. میرزا (ره) با تکیه بر عرف در صدد است که عامل را نیز موظف به وقت معین بنماید. به هر صورت اثبات استناد تلف به تقصیر عامل، جای بحث است.
2- نسخه بدل: قال: فی المضاربة...
3- وسائل: ابواب المضاربه، باب 6 ح 1.

زاید بر نفقه حضر را بر میدارد، واین دو قول دلیلی که مقاومت کند با دلیل مشهور، ندارند. وباید در آن موافق عادت وشأن (1) امثال خود را ملاحظه کند. واگر اسراف کند بر او محسوب باید داشت. واگر بر خود تنگ بگیرد از برای او محسوب نمی شود. یعنی عوض آن را مطالبه نمی تواند بکند. وبعد از عود از سفر باقی مانده [ از ] نفقه وکسوه و اسباب، را داخل مال التجاره میکند، یا نگاه میدارد از برای سفر دیگر. اینها در وقتی است که شرط نشده باشد اسقاط نفقه. و هر گاه شرط شده باشد لازم است وفای به آن. و هر گاه بعد شرط اذن بدهد، آن تبرع محض است، واستحقاقی ثابت نمی شود، وشرط در اینجا هر گاه بر انفاق باشد، فایده ندارد، الا تاکید. مگر این که شرط نفقه زاید بر متعارف باشد با تعیین آن. ومقتضای اطلاق نص وفتوی این است که انفاق مشروط به حصول ربح نیست. بلکه هر گاه ربحی نباشد، از راس المال نفقه میکند. وبعضی میگویند که نفقه از ربح برداشته می شود. ومراد از سفر در اینجا سفر عرفی است نه سفر شرعی. پس اگر قصد اقامه کند در جائی از برای تجارت، نفقه ساقط نمی شود. و هم چنین هر گاه به قدر مسافت قصر نرود. ولکن باید سفر ماذوق فیه، باشد. پس اگر به جائی رود که ماذون نباشد، نفقه ندارد. و هر گاه به غیر مال مضاربه مال دیگر هم در دست داشته باشد که معامله میکند، نفقه را تقسیم میکند نسبت به آن دو مال. ولکن اشکال در این است که آیا ملاحظه عمل می شود یا ملاحظه مال؟ -؟.

162:سوال:

162:سوال: زید چند سال بوده که تنخواه به عمرو داده که در سفر متوجه تجارت باشد. وبعد از چند سال که از سفر آمده ومدت چهار پنج ماه گذشته، عمرو نزد جمعی از عدول رفته واقرار نموده که مقدار نهصد تومان از مال زید بر ذمه من ثابت و لازم است که بعد از یک سال به او رسانم. وبر این مضمون تمسکی نوشته وجمعی از عدول مهر کرده [ اند ]. وبعد از انقضای مدت یک سال که زید مطالبه وجه حجت، میکند، عمرو میگوید که چهار صد وپنجاه تومان از وجه حجت، تنخواهی است که از .

ص: 318


1- ودر نسخه: رای امثال خود.

مال زید نزد جمعی بوده، ودر این عرض سال سیصد وشصت تومان آن را وصول نموده ام، تتمه لاوصول مانده. والحال زید میگوید: نهصد تومان ربط به تنخواهی که نزد مردم بود، ندارد. والحال نهصد تومان را به انضمام آنچه از مال من وصول نموده، میخواهم. والحالة هذه، قول کدامیک مقدم است؟ وبعد از عجز از اثبات، قسم متوجه کی است؟

جواب:

جواب: اقرار به مبلغ نهصد تومان در ذمه عمرو، محتمل است که در نفس الامر از مال مالک به غیر عنوان مضاربه در ذمه عامل قرار گرفته باشد ودخلی به مضاربه نداشته باشد. ومحتمل است که از بابت وجه مضاربه باشد. یا به این نحو که بعد از مراجعه از سفر وتخمین محاسبه یا تحقیق آن، مالک اصل مایه وارباح خود را مصالحه کرده باشد با عامل که مجموع به ذمه عامل باشد که در مدت یک سال کارسازی نماید. و [ محتمل است ] این که راس المال وربح حصه مالک نهصد تومان شده باشد وعامل در سفر فسخ مضاربه کرده باشد به اذن حاکم شرع (که ولی غایب است) بر وجه مصلحت در مدت یک سال در ذمه عامل. و [ محتمل است ] این که به جهت تعدی عامل به ذمه او قرار گرفته باشد، وبعد به نحو مصلحت تا یک سال معامله شده باشد. وبه هر تقدیر به مجرد اقرار اول که گفته است (نهصد تومان از مال زید در ذمه من است) آن مبلغ را باید بدهد. دیگر هر گاه نزاع شود که مالک بگوید (این غیر وجه مضاربه است) وعامل بگوید (همان است وبه سبب احد امور ثلاثه به ذمه من قرار گرفته. ومراد همین بود). این از باب این است که کسی اقرار کند که ده تومان از مال زید به ذمه من است وبه فاصله بگوید (این قیمت اسبی است که به من فروخته وقبل از قبض من تلف شده). که در اینجا باید ده تومان را بدهد. وباقی محض دعوی است. پس قول مالک مقدم [ است ] با یمین. .

ص: 319

اگر گفته شود که: [ در ] مثال مذکور - که اقرار کند که ده تومان از مال زید به ذمه من است وبه فاصله بگوید که آن را بابت قیمت اسبی است که به من فروخته - مقر له بر دو قسم است: اول آن که مقر له منکر بیع شود. دوم آن که بگوید قیمت اسب من، طلب جدائی است که از تو دارم. وصورت سوال:

اگر گفته شود که: [ در ] مثال مذکور - که اقرار کند که ده تومان از مال زید به ذمه من است وبه فاصله بگوید که آن را بابت قیمت اسبی است که به من فروخته - مقر له بر دو قسم است: اول آن که مقر له منکر بیع شود. دوم آن که بگوید قیمت اسب من، طلب جدائی است که از تو دارم. وصورت سوال: از قسم دوم است چون گفته آنچه از مال مضاربه وصول شده طلب جدائی است. وتقدیم قول مالک در صورت اول، خوب است. بخلاف صورت دوم. بلکه در صورت دوم ادعای مقر له مخالف اصل است و (لو ترک ترک) بر او صادق است. وظاهری هم در اینجا نیست که معارض اصل باشد. پس در اینجا قول عامل مقدم است. جواب آن این است که: در اینجا دو مقام است از کلام: اول آن که اقرار کردن عامل به نهصد تومان [ اگر ] به عقب آن، اقرار به خلاف آن شود وآن را از (ظاهر) بیرون کند، حکم آن چیست؟. دوم آن که حکم بعضی از منازعات ومخالفات که از مقر له و مقر صادر می شود، چیست؟. وحالا کلام در مقام اول است. نظیر آن مسئله ای است که فقها عنوان کرده اند که هر گاه بگوید (له علی مأة) وبعد از قطع کلام بگوید (من باب قیمة لم یقبضه). یجب علیه المأة والثانی محض دعوی. پس باید دید که مراد فقها چه چیز است؟ آیا (1) مراد این است که این کلام مبین اقرار نمی تواند شد واقرار بر حال خود باقی است ولکن این دعوی جدید است ومدعی مقر است که شان او بینه است و بعد عجز قسم متوجه مقر له می شود -؟. ویا مراد ایشان آن است که این دعوی غیر مسموعه است، وغیر ملتفت الیه است -؟. وظاهر این است که مراد معنی اول باشد. پس بنابر این، ادعای عامل (بعد اقرار به اشتغال ذمه به نهصد تومان) به این که آن از باب وجه مضاربه است که به سبب یکی از وجوه محتمله ثلاثه متقدمه به ذمه عامل منتقل شده، محض دعوی خواهد بود در بیان اقرار. [ پس ] هر چند [ این دعوی جدید ] مسموعه باشد ویمین متوجه مالک تواند شد. [ لکن ] این منافات ندارد با آن که در طی دعوی ثانیه، این سخن کشد به جائی که مدعی .

ص: 320


1- در نسخه: اما...

ومنکر منقلب شوند به یکدیگر، وتوجه یمین مختلف شود. پس حاصل سخن در این مقام در تفسیر اقرار است وانکار آن. وآن تفصیلات که در آن میان می شود، مقام دیگر است. واما این دعوی عامل - که چهار صد وپنجاه تومان از مال مزبور که من اقرار کردم، از باب حصه مالک از مال المضاربه وربح آن بود - پس این دعوی مکذب اقرار او است ومسموعه نیست. زیرا که مال المضاربه وربح آن متعلق به ذمة عامل نمی شود مگر در صورت تلف به تفریط عامل. پس آن، انکار چیزی است که اقرار به آن کرده بود، وانکار بعد از اقرار مسموع نیست. بلی اگر عامل بگوید که مراد من از اقرار (که به ذمه من است) این بود که در ذمه من واجب بود جمع آن وتسلیم آن. یا آن که [ بگوید ]: (گمان میکردم که همین که مال به مردم دادم من مشغول ذمه اصل مال میشوم به مجرد جمع آوری). ودر شان او محتمل باشد اشتباه وغفلت وجهالت. دور نیست که بگوئیم دعوی او مسموعه است. ولکن در این صورت عامل مدعی است ومالک مدعی علیه. وبا عجز از بینه، قول مالک مقدم است با یمین بر نفی جهالت هر گاه انکار قطعی کند جهالت را. [ و ] بر نفی علم به جهالت هر گاه ادعای علم کند بر او که تو میدانی که من از راه جهالت این اقرار را کردم. وبدون یمین هر گاه هیچ یک از این دو نباشد. ودر اینجا دو سخن وارد می آید: یکی آن که قول عامل در جهل، موافق اصل است که عدم علم باشد. پس منکر خواهد بود دوم آن که در صورت [ ی ] که مالک (1) در جواب بگوید که (من نمیدانم که تو صادقی در دعوی جهل یا کاذب) (2). قول عامل را باید قبول کرد، نه قول مالک را. چون دعوی آن معارضی ندارد. خصوصا بر مختار که در جواب (لا اعلم)، مدعی قسم یاد میکند ودعوی او ثابت می شود. وجواب از اول این است که: هر چند علم خلاف اصل است، لکن جهل هم در اینجا .

ص: 321


1- عبارت نسخه: در صورت که عامل در جواب بگوید که تو نمیدانی که تو صادقی...
2- عبارت نسخه: در صورت که عامل در جواب بگوید که تو نمیدانی که تو صادقی...

خلاف ظاهر است. وظاهر کذب است وغالب علم است، واین ظاهر، مقدم است بر اصل. خصوصا که این دعوی از اقرار متولد شده واصل در اقرار اخذ مدلول آن است، پس آن که دعوی خلاف مدلول، میکند، مدعی است. و (لو ترک ترک) در ماده این دعوی جدید هم بر او صادق است برای ادعای خلاف ظاهر. وفیه تامل. [ زیرا ] علاوه بر این که میگوئیم در صورتی که عامل مدعی جهالت شود (وبگوید که من نمیدانستم که مال المضاربه در ذمه قرار نمیگیرد) ظاهر این است که این جهالت منشأ بطلان عقد مضاربه می شود و ماخوذ است که در ذمه او است وفرض همین است. (1) پس عامل در این صورت مدعی فساد است. ومدعی صحت بر او مقدم است. وجواب از دوم آن است که: فرق (2) است مابین دعوی بعد از اقرار وبدون اقرار. و ظاهر آن است که در صورت اقرار با ادعای جهل مزبور وقول مالک (لا علم)، لازم است حکم به مقتضای اقرار (3) تا خلاف آن به ثبوت برسد. وجهالت حال مضر نیست به مقتضای اقرار، چنانکه در سایر عقود دعوی اتفاق کرده اند بر این که (دعوی عدم قصد به مدلول، مسموع، نیست). وچنانکه بینه ویمین احد اطراف اثبات است، اقرار هم احد اطراف است. ومحض ادعای جهالت به معنی اقرار وکیفیت مقربه، مخل به آن نیست. و در اینجا ما مدعی جهالت را قسم میدهیم با وجود قول مدعی علیه (لا اعلم). به سبب آن که محض دعوی مثبت امری نیست. وآن شخص مدعی خلاف اصلی است بر مدعی علیه. ودر اینجا مدعی علیه در میان نیست، بلکه بیان مدلول کلام خود را میکند و میگوید مراد من این بود. ومالک میگوید من نمیدانم واقرار کردی ومدلول اقرار این است و (اقرار العقلا علی انفسهم جایز ما لم یعلم کذبه و خلافه). پس قسمی هم متوجه مالک نمی شود، وبه مقتضای اقرار عمل می شود. بلی، اگر ادعا کند عامل که تو هم علم داری که اقرار من از راه جهل بود، قسم .

ص: 322


1- در نسخه: ماخوذ است که در ضمه نیست او فرق ما فرض همین است.
2- در نسخه: دو فرق است
3- عبارت نسخه: لا اعلم آن که عالم ام لا اجر تا حاکم است در حکم...

متوجه می شود به مالک در (نفی علم به این که از راه جهل بوده). وچنانکه در مسأله (تداعی در متاع بیت الزوجین او المرأتین) هر گاه صغیر یا غائب در میان باشد که قسم ممکن نباشد، وحاکم خواهد مال را قسمت کند همچنانکه [ اختصاص ] علامت تعیین است - مثل این که مختصات رجال از رجال ومختصات نساء از نساء وآنچه قابل هر دو است بینهما - حاکم به آن نحو قسمت میکند بدون دعوی وقسم. پس اقرار مجهول الحال در نفس الامر کمتر از اختصاص واشتراک، نیست. پس اثر خود را میکند در جائی که تراضی نباشد. پس در اینجا قول مالک مقدم است بدون احتیاج به یمین، در صورت عدم ادعای علم بر او. زیرا که مثبت حق، اقرار است لاغیر، ومعارضی ندارد. واز این باب است که (هر گاه وکیل کسی ملکی بخرد، وبایع در نزد حاکم اقرار کند به اخذ ثمن، وبعد از آن مطالبه کند قیمت را از موکل. وموکل بگوید: تو اقرار کردی بر اخذ ثمن. او در جواب بگوید: اقرار من از باب مواطات بود. موکل بگوید: من علم ندارم به مواطات وتوبه اقرار خود ماخوذی). خصوصا در وقتی که وکیل هم فوت شده باشد. بلی اگر ادعای علم کند بر موکل به مواطات، قول قول موکل است بایمین. واما کلام در مقام دوم (1) - که فی مابین مالک وعامل دعوی شود به این نحو که عامل بگوید که مایه وکل حصه ربح را منتقل نمودی به من به مبلغ نهصد تومان که من اقرار کردم. وبه غیر نهصد تومان از من چیزی نمیخواهی. ومالک بگوید که سیصد و شصت تومان که اقرار کردی که از مطالبه من وصول کرده [ ای ] هم میخواهم - -: پس در صورت اول ظاهرا قول مالک مقدم است با یمین. واما در صورت ثانیه باز قول مالک مقدم است با یمین.

163:سوال:

163:سوال: هر گاه زید تنخواهی به عنوان مضاربه به عمرو می دهد، وعمرو به بلاد بعیده میرود. وبعد از مدتی متمادی زید وعمرو هر دو متوفی شده اند. الحال وارث زید ادعا مینماید که (مافی الید عمرو از بابت مضاربه بهم رسیده). و وارث عمرو ادعا مینماید که (بر من معلوم نیست که مال المضاربه باقی بوده واین مال مخلف از .

ص: 323


1- مراد از مقام دوم همان مطلب است که گفت: جواب آن این است که در اینجا دو مقام است...

نماء ومنافع مال المضاربه بهم رسیده باشد). ووارث زید میگوید که: مال المضاربه در دست او بوده واز بلد بیرون رفته وبه قصد تحصیل منفعت وداد وستد بیرون رفت، و مال ونماء از مایه بر میخیزد. واصل عدم وجدان [ از ] خارج است. واستصحاب مقتضی حکم به بقای مافی الذمه، است. (1) وبدون آن حرج لازم می آید. بلکه سد طرق مضاربات می شود. زیرا که رب المال مال را میدهد وعامل به بلاد بعیده میرود وفوت می شود. کجا ممکن است رب المال را که اقامه شاهد نماید که مال مخلف عامل از رب المال است. پس رب المال بلامال میماند ووارث مضارب بی مال صاحب مال می شود. واحتمال این که ح؟ بتا باشد یا دیگری بخشش کرده باشد، احتمال نادر است. ونادر کالمعدوم. حق ثابت ومضاربه ثابته را با این قبیل احتمالات آیا میتوان باطل کرد؟ وباید حکم نموده شود به آن که کل ترکه از وارث عمرو است؟. ووارث زید باید به ثبوت رساند که مخلف عمرو الیوم از مال المضاربه میباشد، یا آن که وارث عمرو باید به ثبوت رساند که مورث من این مخلف را از خارج بهم رسانیده؟ -؟. و حال آن که شارع [ فقط ] ترکه ای [ را ] که مال میت است حکم به ارث نموده. و [ در اینجا ] ید مضارب بر او صدق میکند (2) با وجود تحقق عنوان مضاربه چگونه وارث عمرو مخلف را مال خود داند؟ حجت او نیست چیزی مگر آن که درید او بوده. وید او (ید مضارب) (3) است. پس باید (وصف عنوانی) به استصحاب باقی باشد تا خلاف آن به ظهور رسد. اگر بنا را به این بگذاریم مخالفت قواعد شریعت نشده. وعموم آیات ارث، بعد از تحقق ملکیت مورث است، ودر صورت مفروضه ملکیت بالاستقلال تحقق نیافته است. پس [ یا باید بنا را بر این گذاشت تا ] ضرر وحرج لازم نیاید وسد طرق معروف وتضییع .

ص: 324


1- عبارت نسخه: به بقای ما فی الید است. توضیح: دلیل این اصلاح (علاوه بر هر چیز) پس از حدود دو صفحه خواهد آمد.
2- ؟؟ ید او مضارب است نه ید مالک.
3- ؟؟ ید او مضارب است نه ید مالک.

مال واکل به باطل نشده باشد. یا آن که باید بالمره چشم پوشانید از کل این مراتب (که همگی موافق اصل واستصحاب وظاهر [ و ] ید است) ومتمسک شد که در ید مورث، اصل، ملکیت است تا خلاف آن به ظهور رسد. توقع آن که بیان شافی (با اشاره به ادله اجتهادیه) بفرمایند.

جواب:

جواب: این مسأله را محقق وعلامه ودیگران به عنوان جزم بدون ذکر خلاف، نقل کرده اند. ونظیر آن را در کتاب رهن گفته اند. وحاصل آن این است که هر گاه مضارب بمیرد ومال در دست او باشد ومعلوم نباشد که مال مضاربه است، حکم می شود به این که میراث است. بلی بعضی اشکال کرده اند در ضمان مضارب وتعلق حق به ذمه او. یعنی هر چند علم بهم نمیرسد که آنچه به جا مانده مال المضاربه است که مالک مستحق آن باشد از حیثیت این که عین المال او است. ولکن از راه این که (1) آن مال متعلق به ذمه او شده، الحال باید از ترکه او برداشت. ووجه این اشکال، این است که: بالیقین مال المضاربه در دست مضارب بود وبقای آن مال با وجود بودنش در دست مضارب مستصحب است تا خلافش ثابت شود. واین استصحاب اقتضا میکند که مساوی مال المضاربه از ترکه جدا شود. زیرا که به سبب استصحاب، در حکم معلوم البقاء است - هر چند علم حاصل نشود به عین مال المضاربه مشخصا ونه در جمله آنچه در میان است از ترکه. زیرا گاه است که مال المضاربه باقی باشد ودر جای دیگر باشد - وبر مضارب لازم است وفای به آن وتخلص از آن. وچون مال متعین ومشخص نیست پس مضمون خواهد بود در ذمه او، واز ترکه او باید ادا شود. و هم چنین دلالت دارد بر آن عموم (قوله (علیه السلام): علی الید ما اخذت حتی تودی). (2) واین اشکال مندفع می شود به این که: اصل برائت ذمه مضارب است از ضمان چیزی در ذمه اش. زیرا که مال المضاربه منتقل به ذمه نمی شود، مگر در صورت تعدی و تفریط. زیرا که ید او ید امانت است، وضمانی به آن متعلق نمی شود، مگر با تعدی و .

ص: 325


1- عبارت نسخه: ولکن چه میشود که از راه این که...
2- مستدرک: ج 2 ص 504، ابواب الودیعه، باب 1 ح 12.

تفریط. وممکن است که تلف شده باشد بدون تعدی وتفریط. پس ذمه او بری خواهد بود. ومفروض عدم ثبوت تعدی وتفریط است. واما استصحاب بقای مال المضاربه در حالی که ید مضارب بر آن ثابت بود، پس آن معارض با این که اصل عدم تعلق حق وتسلط آن صاحب مال است در این مال حاضر که الحال موجود است. پس چنانکه اصل بقای آن مال است، همچنین عدم بودن این مال است مال او. واگر بگوئی: چنانکه اصل عدم تعلق حق صاحب مال است به این مال خاص که باقی مانده، اصل هم عدم تعلق حق مضارب است به آن. زیرا که تعلق او در وقتی است که این مال [ از ] صاحب آن مال نباشد. گوئیم: بلی چنین است. ولکن ید فعلیه، مرجح این است که مال مضارب باشد. واستصحاب معارض ید جاری نمی شود. با وجود این میگوئیم که استصحاب بقای یک مضاربه مستلزم این نیست که آن ید بر این مال موجود، باشد. زیرا که گاه است که مال مضاربه را به کسی فروخته به اجلی معین، ودر نزد آن شخص بوده که مضارب مرد. پس چون ید مضارب ید امانت است ضمانی به ذمه او متوجه نمی شود. وچون ید او اعم است - از این که بالفعل در کف او باشد یا به سبب تصرف او در عمل، در دست دیگری باشد، و استصحاب اعم مستلزم استصحاب اخص نیست، وبقای قدر مشترک موجب بقای فرد خاصی از آن نیست - پس استصحاب بقای مال وبقای ید مستلزم بقای ید مضاربه بر این مال خاص، نیست. واما عموم حدیث (علی الید ما اخذت حتی تودی): پس آن مخصص است جزما به (ید امانتی) که در آن ضمانی نیست، الا به تعدی وتفریط. بلی اگر علم بهم رسد به وجود مال در ترکه به سبب اعتراف مضارب (در وقتی که بعد از آن تلفی عارض [ ن ] شده باشد) یا به سبب شهادت عدلین، پس در این صورت صاحب مال در آن مال شریک است. و هم چنین هر گاه علم بهم رسد که تلف شده به سبب تقصیر او. یا این که باقی مانده ولکن مضارب تقصیر کرده است در ترک وصیت به این که این مال مضاربه است، وبعد از موت او تلف شود. در اینجا بر ذمه او قرار میگیرد ومثل دین می شود، واو با سایر دیان مساویاند در اخذ حق.

ص: 326

واز آنچه بیان کردیم جواب از اکثر سخن های سائل، معلوم شد. اما این که گفته است که (اصل عدم وجدان مال [ از ] خارج است)، آن معارض است به این که اصل عدم تعلق حق صاحب مال است به این مال معین مجهول الحال. واین هر چند معارض است به (اصل عدم تعلق حق مضارب به آن) نیز. ولکن ید حالیه، مرجح اول است. واما این که گفته است که (استصحاب مقتضی حکم [ به ] بقای مافی الذمه است)، مندفع است به این که کی آن مال متعلق به ذمه مضارب شد تا بقای آن مستصحب باشد؟! مگر ید مضارب ید امانتی نیست؟! بر ذمه امین چیزی متعلق نمی شود مگر با تفریط. واما استصحاب بقای مال، هر چند راهی دارد (1) ولکن این مستلزم اشتغال ذمه نیست تا این که (2) از این مال وضع شود. زیرا که گاه است که همان مال بر سبیل معامله صحیحه در نزد دیگری باشد وآنهم مرده باشد. یا باشد وکسی نداند. ومضارب هم تقصیری نکرده باشد. بلکه گاه است شاهد گرفته باشد ووصیت هم کرده باشد، لکن شهود مرده باشند، یا غایب باشند. واما این که گفته است که (این معنی موجب حرج وسد باب مضاربات می شود. چون رب المال، مال را به مضارب میدهد واو به بلاد بعیده میرود، ورب المال را ممکن نیست اشهاد بر این که آن مال از او است)، مندفع است به این که اما فرموده است (الفقه ثم المتجر، الفقه ثم المتجر، الفقه ثم المتجر) (3) با آن تاکید واهتمام هر گاه رب المال اعتنا به کلام امام خود نمی کند ومسائل تجارت را فرا نمیگیرد ومعامله میکند وبه سبب جهل به مسأله به نقصان عظیم میافتد، تقصیر بر خود او است وبر خدا وحجج او بحثی نیست. هر گاه این مسأله را ندانسته که مال مجهول درید مضارب در حکم میراث است - چنانکه اکثر علما تصریح کرده اند - پس خود مقصر است. و هر گاه دانسته است سد وبندی بکند که به چنین بلائی نیفتد. یا [ با ] .

ص: 327


1- در نسخه: ندارد.
2- ودر نسخه: که باید.
3- وسائل: ج 12 ص 282، ابواب آداب التجاره، باب 1 ح 1.

مضارب خود شرط کند که به غیر فلان شهر مرو، وبه آن شهر اعلام کن به آشنایان من که این مال مضاربه است. یا به رفقای مضارب بگوید که باخبر باشند تا شاهد باشند. یا او را وادارد که اقرار کند در نزد رفقا ودر آن شهر به این معنی. وامثال این امور. به همین رفع حرج می شود. زیرا که اگر مضارب مخالفت شریک کند وبه شهر دیگر برود، ضامن مال هست. خواه باقی ماند وخواه نماند. ووقتی که ترک وصیت کرد، تقصیر کرده وهکذا... واینکه گفته است که (احتمال این که حسبتا باشد یا دیگری به او بخشیده باشد نادر است والنادر کالمعدوم)، هر چند احتمال، بسیار ضعیف باشد ولکن شارع مقدس هر گاه فرموده باشد (اصل برائت ذمه است، ورفع آن محتاج به یقین بر اشتغال ذمه است، ومطلق ظن کافی نیست در رفع آن هر چند قوی باشد)، تا با او چه بحثی داری؟. پس در اینجا هر چند ظن قوی حاصل باشد که این مال مضاربه است، یا ظن حاصل باشد به شغل ذمه مضارب، [ لکن ] رافع اصل برائت نمی شود. زیرا که حجتهائی که اثبات دعوی میکنند محصور است در یقین یا ظنون معینه مثل بینه واقرار وامثال آن. با وجود این که در اینجا میگوئیم: تو باید مسأله را به عنوان کلیه اثبات کنی تا مطلب تمام شود. تو فرض مسأله را در جائی کرده ای که مضارب مرد فقیری باشد، ومنحصر باشد بضاعت در همین که از رب المال گرفته باشد. ما فرض میکنیم مسأله را در مضاربی که ده هزار تومان اوضاع دارد وصد تومان هم از دیگری به عنوان مضاربه میبرد وهمه را معامله میکند در این بین میمیرد ومعلوم نیست که مال مضاربه در میان این مال باشد. واینکه گفته است که (شارع ترکه ای [ را ] که مال میت است حکم به ارث کرده. تا به آخر...)، نمیدانم از کدام کلام شارع این را فهمیده است که در میراث بودن شرط است که علم حاصل باشد به این که آن مال در نفس الامر مال مورث است -؟ بلکه در آیات قرآنی همه جا به عموم (ماترک) ادا فرموده. و هر چه ید میت بر آن بوده وگذاشته واز دنیا رفته (ماترک) بر آن صادق است. وهمه جا شارع ید حکمیه را اعتبار کرده. چنانکه ملاحظه می شود در مسأله (تداعی زوجین و وراث طرفین در متاع بیت). ودر حکم فقها به (آنچه بالقیط یافت شود مال لقیط است هر چند خیمه وفرشی باشد وآن لقیط طفل وضیعی باشد

ص: 328

که در بیابانی در خیمه ای او را بیابند)، با وجود کمال استبعاد در این که آن طفل صاحب مالی باشد. واینکه گفته است که (ید مضارب بر او صدق میکرد. تا به آخر...)، سخن عجیبی است. اگر میگوئی ید مضارب بر همین معین صدق میکرد، اگر این معلوم است پس این همان مال است. دیگر این دعویها چه چیز است؟. و استصحاب را چه میکنی؟. واین دست وپاها چه چیز است؟. واگر نمیدانی که آن است یا نه، چگونه حکم میکنی به صدق ید مضارب بر او؟. واز آنچه گفته شد جواب از سایر کلمات ظاهر می شود، واحتیاج به تطویل بلاطائل نیست. بلی در این مقام سخنی هست. وآن این است که مقتضای آیات واخبار، وجوب رد امانات است به اهل آنها. و هم چنین ظاهر (علی الید مااخذت) این است که واجب است بر (ید) رد آنچه اخذ کرده از مال غیر. ووجوب رد ساقط نمی شود مگر با رسانیدن مال به صاحب. وآنچه مستثنی شده است امانتی است که تلف شده باشد بدون تفریط، یا امین ادعای رد کند با یمین. وتکلیف به وجوب رد مستصحب [ است ] تا علم به مسقط بهم رسد. وبعد از موت، تکلیفات مالیه (خواه از باب خمس وزکات باشد، با از باب ودیعه وعاریه، یا از باب غصب) متعلق می شود به ولی میت که از مال او ادا کند. و اصل هم بقای مال است در جمله اموال. یعنی در جمله آنچه در دست او بود، وهمان معنی مستصحب است. و هر چند ظاهر ید ملکیت است در آنچه باقی مانده، واینکه حکم نشود (1) به چیزی از آن از برای صاحب مال. ولکن چون ید او [ بر ] مجموع اموال سابقه، مرکب بود در عین المال خود ومال غیر، پس ید او بر مجموع اموال ید ملکی خالصه (2)، نبود، وهمان حالت مستصحب است. پس جمع بین ادله مقتضی این است که صاحب مال را با مضارب شریک کنیم. ولکن نه به عنوان سایر شراکات که حق او متعلق به عین شود وبا غرما .

ص: 329


1- در نسخه: شود.
2- عبار نسخه: ید او بر مجموع اموال راید ملکی (بر ملکی - خ دل) خالصه نبود.

محاصه نشود. بکله هر گاه غریمی دیگر باشد با او محاصه کند بالنسبه. خواه او هم مثل این باشد یا (دین ذمه خالص) داشته باشد. وروایت سکونی (عن جعفر، عن آبائه، عن علی علیهم السلام) هم دلالت دارد بر این، وضعف آن منجبر است به شهرة بین الاصحاب. چنانکه در ایضاح وتذکره نسبت به ایشان داده اند. و روایت این است (عن علی (علیه السلام) انه کان یقول: من یموت وعنده مال مضاربة، قال: ان سماه بعینه قبل موته فقال هذا لفلان، فهو له. وان مات ولم یذکر، فهو اسوة الغرماء) (1).

کتاب المضاربة من المجلد الثالث

164:سوال:

164:سوال: هر گاه زید وجهی به عمرو بدهد که به جهت او مضاربه نماید. و عمرو رفته کنیزی از آن وجه به جهت خود خریداری نموده ومتصرف شده الحال صاحب ولد است عمرو از همین کنیز، ووجهی هم در دست عمرو نیست الا کنیز مرقوم. آیا در این صورت عمرو را چه باید کرد؟.

جواب:

جواب: در صورت مزبوره، عامل غاصب است. پس هر گاه کنیز را به عین مال مضاربه خریده، مال او نمی شود. بلکه [ اگر ] مالک پول اجازه بیع کند (وقایل به صحت فضولی باشیم در چنین جائی) مال صاحب پول است واگر اجازه نکند - یا فضولی را [ در چنین جائی ] صحیح ندانیم - کنیز مال مالک کنیز است وپول باید به صاحبش رد شود. ودر این صورتها هیچ کدام، کنیز (ام ولد) نمی شود. زیرا شرط است در ام ولد شدن کنیز، این که کنیز در حین انعقاد نطفه، مال او باشد. واما حکم ولد: پس هر گاه عالما بالحرمة دخول کرده وفرزند بهم رسیده، آن فرزند هم مملوک صاحب کنیز می شود. پس در صورت عدم اجازه، فرزند مملوک صاحب اول کنیز است. و هم چنین در صورت اجازه - وصحت فضولی باقول به بودن اجازه جزء سبب نقل، وکاشف از نقل ملک در حین عقد. چنانکه اشهر واظهر است (2) - آن ولد .

ص: 330


1- وسائل: ج 13، ابواب المضاربه، باب 13، ح 1.
2- رجوع کنید به اواخر (متاحر؟) از جلد دوم.

مملوک صاحب پول می شود که الحال کنیز مال او شده به سبب اجازه. و هر گاه عالما بالحرمة دخول نکرده بلکه شبهه او را عارض شده. پس آن ولد از او است. ولکن باید پدر قیمت او را (در روزی که زنده متولد شده) به مالک کنیز بدهد. باقی ماند سخن در عوض دخول کردن به کنیز غیر که عوض آن چه چیز است؟. اظهر واشهر این است که عشر قیمت او است، اگر باکره بوده. ونصف عشر، اگر ثیب بوده. و هر گاه کنیز را به ذمه خریده وبعد از آن، قیمت را از مال مضاربه داده، در این صورت کنیز مال او می شود وام ولد می شود. وباید مال مضاربه را به صاحبش برساند. ودر صورت عجز ظاهر این است که در اینجا ام ولد را توان فروخت به جهت ادای ثمن رقبه او.

165:سوال:

165:سوال: زید تنخواهی به (حق السعی) یا به عنوان مضاربه، به عمرو داد که معامله شرعیه نماید. تنخواه مزبور را نیز عامل علی حده جنسی خرید نمود [ و ] ارسال به ولایت دیگر نموده در نزد شخصی به اطلاع زید. وشخص عامل متوفی گردیده. و حال تنخواه مزبور معلوم نیست که چه شده؟ آیا مراجعه از ولایات بعیده نموده یا نه؟ -؟ وبر تقدیر معاودت آیا بعد از فروش وجه آن مخلوط به مال عامل شده یا به صاحبش رد شده؟ -؟ واحتمال این نیز - نظر به بعضی قراین - میرود که مدفون بوده سرقت شده باشد. آیا از مال عامل با وجود صغار، وصی می تواند تنخواه امانت را رد نماید یا نه؟ -؟. وعدم وصیت تفریط است یا نه؟ -؟. وبر تقدیر تفریط بودن عدم وصیت، آیا عدم فرصت بعد از شدت مرض وظن به موت، عذر هست یا نه؟ -؟. جواب را مفصلا به وجه اوضح قلمی فرموده باشند.

جواب: در صورت سوال:
جواب:

جواب: در صورت سوال:، اشکال در عدم دخول مال المضاربه در ترکه نیست، از حیث این که مال المضاربه است. واما حکایت تعلق ضمان: پس اظهر عدم آن است. به سبب اصل برائت ذمه. وتمسک به (اصل بقای مال در خارج) منشأ ضمان نمی شود مادامی که تقصیر در رد آن نکرده است، واصل عدم تقصیر است. گاه است که مصلحت اقتضا کرده که او را دفن کرده باشد در جائی، به سبب مانعی رد آن ممکن نشده تا

ص: 331

فوت شده. یا در نزد اهل معامله مانده است بدون تقصیری از او. و هم چنین استصحاب ثبوت ید، وصدق این که در تحت الید او است هر چند در دست دیگری باشد بالفعل، منشأ ضمان وثبوت در ذمه او نمی شود که متعلق به مال او باشد. وعموم (علی الید ما اخذت) مخصص است به (ید امانت)، وشکی نیست که ید او ید امانت است وضمانی بر ید امانت نیست مگر با تفریط. ومفروض عدم ثبوت تفریط است. واگر کسی بگوید: که رد کردن مال غیر واجب است، واین وجوب قاطع اصل برائت است ومستصحب است ومحتاج است به رافع. پس دیگر برائت چه معنی دارد؟. گوئیم: که اصل برائت سابقه که (عدم اولی) است در دست است. وآنچه متقین است در دفع آن، همان صورتی است که مالک مطالبه کند به سبب فسخ مضاربه یا غیر آن، با تمکن از رد. یا آن که عامل تفریط کرده باشد در رساندن با تلف، یا بدون تلف. پس چون تحقق این صور معلوم نیست - زیرا که گاه است که خواهش مالک باز بر بقای معامله بوده، تا تلف شده بدون تفریط وعامل فوت شده پس - برائت ذمه از وجوب رد وضمان بر حال خود باقی است. وفقها در چند موضع تصریح به این مسأله کرده اند در کتاب رهن وکتاب مضاربه وودیعه وغیر آن. وبه هر حال ید فعلیه در اموال میت موجب حکم بر مالکیت او است. واصل عدم تعلق حق غیر است در آن. واصل برائت ذمه عامل است. واما سوال: از ترک وصیت: پس ظاهر این است که ترک وصیت در حین ظن به موت، تفریط است نه مطلقا. و هر گاه نیز در آن تقصیر نکرده واز برای او دفعی مرض بهم رسیده که موجب فوات فرصت شده، یا فراموش کرده، یا کسی نبوده که وصیت کند وشاهد بگیرد، تفریط نیست. وتا تفریط به اثبات نرسد ضمان بر آن مترتب نیست. اینها همه در صورتی است که علم به وجود مال المضاربه در جمله ترکه نباشد. خواه علم به عدم آن باشد، یا محتمل هر دو باشد چنانکه صورت سوال:

فوت شده. یا در نزد اهل معامله مانده است بدون تقصیری از او. و هم چنین استصحاب ثبوت ید، وصدق این که در تحت الید او است هر چند در دست دیگری باشد بالفعل، منشأ ضمان وثبوت در ذمه او نمی شود که متعلق به مال او باشد. وعموم (علی الید ما اخذت) مخصص است به (ید امانت)، وشکی نیست که ید او ید امانت است وضمانی بر ید امانت نیست مگر با تفریط. ومفروض عدم ثبوت تفریط است. واگر کسی بگوید: که رد کردن مال غیر واجب است، واین وجوب قاطع اصل برائت است ومستصحب است ومحتاج است به رافع. پس دیگر برائت چه معنی دارد؟. گوئیم: که اصل برائت سابقه که (عدم اولی) است در دست است. وآنچه متقین است در دفع آن، همان صورتی است که مالک مطالبه کند به سبب فسخ مضاربه یا غیر آن، با تمکن از رد. یا آن که عامل تفریط کرده باشد در رساندن با تلف، یا بدون تلف. پس چون تحقق این صور معلوم نیست - زیرا که گاه است که خواهش مالک باز بر بقای معامله بوده، تا تلف شده بدون تفریط وعامل فوت شده پس - برائت ذمه از وجوب رد وضمان بر حال خود باقی است. وفقها در چند موضع تصریح به این مسأله کرده اند در کتاب رهن وکتاب مضاربه وودیعه وغیر آن. وبه هر حال ید فعلیه در اموال میت موجب حکم بر مالکیت او است. واصل عدم تعلق حق غیر است در آن. واصل برائت ذمه عامل است. واما سوال: از ترک وصیت: پس ظاهر این است که ترک وصیت در حین ظن به موت، تفریط است نه مطلقا. و هر گاه نیز در آن تقصیر نکرده واز برای او دفعی مرض بهم رسیده که موجب فوات فرصت شده، یا فراموش کرده، یا کسی نبوده که وصیت کند وشاهد بگیرد، تفریط نیست. وتا تفریط به اثبات نرسد ضمان بر آن مترتب نیست. اینها همه در صورتی است که علم به وجود مال المضاربه در جمله ترکه نباشد. خواه علم به عدم آن باشد، یا محتمل هر دو باشد چنانکه صورت سوال: است. واما در صورت علم به وجود آن در جمله ترکه: پس واجب است رد آن. خواه.

ص: 332

بشخصه معلوم باشد یا نباشد. وظاهر این است که وارث ومالک ومال المضاربه در آن مساویاند. یعنی هر یک به قدر الحصه میبرد. خواه ترکه محیط به همه باشد یا نه. و کلام صاحب المسالک در این مقام خالی از مسامحه نیست. چون موهم این است که (هر گاه مال المضاربه از جماعتی باشد وممزوج باشد با مال میت، ومال قاصر باشد از حق آنها، غرما [ تقسیم ] میکنند. و هر یک نسبت به حصه خود میبرند وبه وارث چیزی نمیدهند.) واین بی وجه است بلکه وارث هم نسبت به حصه خود میبرد. وکلام او را باید توجیه کرد که منافی این نباشد که ما گفتیم.

166:سوال:

166:سوال: زید در وصیتنامه اول مرقوم نموده که پانزده هزار روپیه وخانه و اثاث البیت (مجموع) مال دو صبی (1) او است بی شرکت غیری. ودر وصیتنامه دوم مرقوم نموده که موازی پنجاه هزار روپیه به اولاد خود هبه نمودم به تفصیل معین. و اقرار نموده که موهب را ولایتا [ در ] تصرف گرفتم. وما بقی مخلفات را مع مایملک خود - آنچه باشد از نقد وجنس وخانه وغیره - به دو پسرهای خود عبد الکریم و عبد الرحیم هبه نمودم وولایتا تصرف نمودم. در وصیتنامه سوم مرقوم است که: بنابر آن که سابق به موجب هبه علی حده بعضی از مایعرف به هر دو طفل خود عبد الکریم ومحمد جعفر بخشیده بودم وولایتا متصرف بودم، آن در تجارت شامل اموال خودم بود. ودر این وقت به تفریق محاسبه طولی داشت واز من نمیشد، لهذا در این وقت بنابر قیاس وتخمین به قدر شصت هزار روپیه به جهت خود منظور داشتم وما بقی - از جنس ونقد و مطالبات وامانات که در اینجا ودر بلاد بعیده مثل بندر ابو شهر وبصره وبنگاله وباقی بلدان قریبه وبعیده به موجب دفتر وتمسکات میباشد - جمله از مال فرزندان مذکور است. وخانه ها واملاک مع اثاث البیت وکتب وغیره وآنچه را که من مالک هستم تمام وکمال به میرزا عبد الکریم ومحمد جعفر که نور الدین محمد باشد بخشیدم وهبه شرعیه بالمعاوضه، نمودم. دیگر .

ص: 333


1- در نسخه: دو صبیه. - توضیح: راجع به چگونگی این لفظ که (صبی) صحیح است یا (صبیه)، در پی نویس صفحات بعد توضیح داده شده.

این بنده را مالی وملکی باقی نیست. واحدی را در آن حقی ودعوائی نیست. وسوای شصت هزار روپیه که در صدر ذکر شد دیگر دیناری وجه (1) برای خود نگذارده ام. وبعضی از فضلای عصر فتوی به صحت وصیت اخیر داده. متمسک شده به این که قول وتصرف (ذی الید) در (مافی الید) خود، ممضی ونافذ است، واین منافات ندارد با این که سابق بر این مال اولادش را ولایتا در تصرف داشته. چون علم به بقای عین مال آنها در این حال نیست. وبه جهات مختلفه این فتوی را صحیح نمیدانیم. چون ظاهر بلکه صریح عبارت (جمله مال از فرزندان مذکور است) این است (2) که علی سبیل التخمین شراکتی که داشته است با آن دو طفل (3) در مال موهوب به ایشان وما یملک خود، [ را ] به این نهج تفریق نموده که اصل مال خود را شصت هزار روپیه قرار داده وتعیین کرده، و اصل وجه موهوب [ را ] به ایشان داده با منافع ایام شراکت [ وبا ] ما بقی از جنس ونقد و مطالبات وغیره. پس چنانکه بعد از این اقرار - به این که مجموع ما بقی مال ایشان است از باب اصل ومنافع مال شراکت، ومرا مالی نیست سوای شصت هزار روپیه - [ اگر ] ذکر .

ص: 334


1- این جمله در متن پاسخ میرزا (ره) به صورت (جبه ودیناری برای خود نگذاشته ام) تکرار شده.
2- عبارت نسخه:... صریح عبارت بنابر این که سابق به موجب هبه نامه جمله مال از فرزندان است مذکور این است.
3- نسخه: بدل: با آن دو صبیه. - توضیح: گویا یکی از نسخه برداران نتوانسته مسأله را به طور صحیح در ذهن خود تصویر کند وچنین پنداشته که تفاوت وصیت اخیر با وصیت های قبلی این است که ابتدا پانزده هزار روپیه به دو دختر وصیت کرده بوده. سپس در وصیت اخیر همه چیز را به دو پسر داده. و هم چنین ابتدا اثاث البیت را به دخترها داده بوده که بعدا پشیمان شده وبه پسرها داده است. در حالی که موضوع فقط میان دو پسر (دو صبی) وخود پدر است. وسخن در این است که اگر وصیت اخیر صحیح باشد همه چیز غیر از شصت هزار روپیه مال دو پسر میشود. واگر وصیت اخیر باطل باشد حق دو پسر همان پانزده هزار روپیه ومنافع آن (به قدر الحصه از مال الشرکه یا مال المضاربه) می شود. وبقیه به عنوان مال میراث میان دو پسر مذکور وسایر ورثه (که احتمالا نامادری بوده) تقسیم میشود. نسخه بردار مذکور هر کسی بوده خدایش بیامرزد، بر اساس تصور خودش چنان بلائی بر سر مسأله آورده وجملاتی بدان افزوده که موجب گردید زمان مدیدی برای اصلاح آن صرف شود.

کند که (مابقی وجمیع ما یعرف را بخشیدم وهبه بالمعاوضه کردم) فاسد وعاطل خواهد بود. زیرا که هبه باید از مال خود باشد وخود در وهله اول اعتراف نموده که چیزی ندارم ومالک نیستم سوای شصت هزار روپیه وبقیه همگی مال خودشان است از بابت مال موهوب ومنافع آن. واز آن شصت هزار روپیه مال خود چیزی نبخشیده. بلکه همان چیزی که اقرار کرده که مال ایشان است به ایشان بخشیده. وآن باطل است. علاوه بر این، ظاهر عبارت این است که آنچه را هبه بالمعاوضه نموده خانه واثاث البیت وکتب است که اعیان موجوده است ومتعلق هبه باید عین موجود باشد نه دیون و مطالبات و تنخواه متفرقه در بلاد بعیده در نزد مردم، که خودش هم نمی داند که چه چیز وچه قدر است، وقبض وتصرف هم در آنها به عمل نیامده. واگر لفظ هبه، متعلق به جمیع گرفته شود (به علاوه این که خلاف ظاهر عبارت است چنانکه مذکور شد) فساد هبه او لازم می آید به دو وجه. بلکه [ به ] سه جهت: اول: آنچه مذکور شد که هبه [ را از ] مال ایشان قرار داده بعد از اقرار به این که مال ایشان است از بابت اصل ومنافع. [ واین ] معنی ندارد. دوم آن که: متعلق هبه باید عین مشخص موجود وحاضر عند وقوع الهبه باشد، وقبض وتصرف نیز به عمل آید. نه دیون و مطالبات وتمسکات از مردم ووجوهی که معلوم نیست سوخته ولا وصول وتعویقی آن چقدر، ووصولی آن وقریب الوصولی آن چقدر [ است ]. بلکه اصل مبلغ آنها معلوم خودش نبوده چه جای موهوب [ له ]. به علت آن که جنسی در سنوات سابقه به نزد اشخاص متعدده در بلاد بعیده متعدده فرستاده وآنها بعضی فروخته اند به وعده های بعید، وبعضی نافروش، که اصل فروش وقیمت او هنوز مشخص او نشده. وتنخواه او بعضی لاوصول وبعضی وصول وبعضی تلف وغرق وقدری به سلامت رسیده. ومحاسبه اینها هیچ یک به او نرسیده واطلاع نداشته. چنین تنخواهی یقینا هبه آن باطل است. و هم چنین: اعیانی را که در وصایای سابقه بر وصیت لاحقه، هبه نموده، (1) وحال ه

ص: 335


1- عبارت نسخه:... بر وصیت لاحقه به بعضی دیگر هبه نموده

داخل در این هبه کرده، نیز باطل است. بلی هبه عین مشخص موجود از آنها، صحیح است در صورتی که مشخص شود که چه بود، ومشخص شود که مال خودش بود. وحال آن که از اول اقرار در صدر عبارت ظاهر شده که سوای شصت هزار روپیه مالی نداشته. پس متعلق هبه نظر بر اشتمال بر فاسد وغیر فاسد [ با ] عدم تعیین، و هر یک [ به طور ] مجمل ومبهم وغیر معین [ مشمول هبه میشوند ] از این راه نیز فاسد می شود. هذا کله بعلاوه آن که از شهود وقراین خارجه علم قطعی حاصل است که وجوه موهوب در وصایای سابقه تلف نشده (1) وداخل در همین جمیع [ است ] که اقرار نموده است. وقصد آن از این اقرار تضییع حق [ ورثه ] (2) وحرمان ایشان بوده. با وجود این مراتب چگونه حکم به صحت این هبه ولزوم آن میتوان نمود؟. واگر از همه چشم پوشیده [ و ] (3) همان اقرار که (آن مال الشراکه اصلا ونفعا، جمیع مال ایشان است) را مناط اعتبار نمایند، اولا مجملی [ را که ] مصالحه نشده داخل اقرار نمیتوان کرد. وثانیا بعد از اقرارهای اول به جهت غیر، (4) وحصول علم از قراین وشهادت شهود متکثره به این که وجه اقرار وموهوب سابق، داخل در این جمیع می شود. چگونه این اقرار اعتباری دارد؟. وبر فرض عدم علم، ید در این مقام چه اعتباری دارد که تخصیص اصل و استصحاب به آن داده شود؟. به علت این که ایشان یعنی مقر لهما (5) نیز صاحب یداند (6) در این مال. چون صغیر بوده اند. وخود ولایتا تحت ید وتصرف خود در آورده وبه طریق تجارت مخلوط به مال خود نموده وتجارت کرده. پس اصل (بقای یدولایتی) است بر .

ص: 336


1- عبارت نسخه:... در وصایای سابقه به سایر وراث تلف شده. - توضیح: لفظ (سایر وراث) از افزوده های نسخه بردار است که قبلا توضیح داده شد. و همین طور لفظ (به بعض دیگر) در اصلاحیه قبلی.
2- در نسخه: به جای (ورثه) لفظ (ایشان) آمده.
3- در نسخه: به جای (و)، (شود).
4- یعنی: بعد از اقرارهای اول که به نام دو پسر بوده.
5- عبارت نسخه: یعنی سایر موروث لهم و مقر لهم. - توضیح: این هم از افزوده هاست.
6- کذا.

مال مقر لهما، (1) وبقای شراکت واختلاط ماله به مالهما (2) ووجود ماله فی جملة اموالهما. (3)

جواب:

جواب: اصل در ید (یعنی قاعده [ ید ]) یا ظاهر، اقتضا میکند که (ید اصالتی) باشد، مگر در جائی که ثابت باشد که این [ ید ] (ید ولایتی) است، یا مشترک ما بین اصالتی وولایتی است. واین باید در مال مخصوص باشد. بشخصه، [ لا ] (4) بعوضه المبدل منه بمثل المضاربة. پس در صورت فرض (عدم العلم بکون ذلک المال المبحوث عنه، عین المال الذی حصل فیه الید الولایتی او المشترک بینها وبین الاصالتی)، تمسک به استصحاب بی صورت است. زیرا که اگر استصحاب را نسبت به ملاحظه بقای مال کذائی اعتبار میکنیم، معلوم نیست که آن مال موجود همان مال باشد که ید ولایتی بر آن عارض شده ومنافاتی ندارد با استصحاب بقای آن مال در جای دیگر در نزد کسی دیگر، یا مدفون باشد، یا بر سبیل مضاربه در نزد دیگری باشد. واگر استصحاب را به ملاحظه [ بقاء عوضه المبدل منه، اعتبار کنیم، چنین استصحابی فاقد آن سابقه یقینی است که در (مستصحب) لازم است ]. واگر متمسک شوید به استصحاب عدم تعدد مال که به ضمیمه استصحاب ید، حکم شود که مال همان مال است واین ید همان ید - چنانکه متمسک میشوید به استصحاب طهارت در اثبات (ناقض نبودن). با وجود این که در صحت آن اشکال است و ثبوت حکم شرعی با این استصحاب محل کلام است زیرا که غایت امر (عدم ثبوت ناقضیت) است نه (ثبوت عدم ناقضیت). وبر این، فروعی متفرع می شود در مسائل فقهیه - معارض است با استصحاب عدم ورود (ید ولایتیه) بر این مال خاص. وبا تعارض استصحابین رجوع میکنیم به اصل درید که مقتضی (ید اصالتی) است. چنانکه بیان کردیم. واما ابحاث سابقه: پس آنچه ذکر فرموده اند در ابطال هبه تا جائی که فرموده اند .

ص: 337


1- در نسخه: لهم.
2- در نسخه: لهم.
3- در نسخه: لهم.
4- در نسخه: بشخصه یا بعوضه المبدل منه...

(بعلاوه این که خلاف ظاهر...). که حاصل آن این است که: مراد موصی تفریق محاسبه شراکت است که به حسب تخمین، شصت هزار روپیه اصل مال ومنافع موصی بوده، و تتمه، مال ومنافع صغار. پس چیزی باقی نمیماند که متعلق هبه باشد. وهبه مال غیر بی معنی است. پس میگوئیم که: آنچه به فهم حقیر میرسد این است که غرض موصی این نباشد که تعیین مال طرفین با منافع، شده باشد باجمعها. بلکه مراد این است که حصه مال المشارکه صغار را تخمینا در ضمن باقی اموال منظور داشتم وزیادتی را به آنها هبه کردم، و شصت هزار روپیه هم از برای خود قرار دادم وبه آن اکتفا کردم. هر چند حصه من بیش از این میشد. وشاهد بر این همان عبارت آخر موصی است که گفته است (دیگر هبه ودیناری برای خود نگذاشته ام). زیرا که اگر مراد تفریق مال المشارکه بود علی سبیل التخمین، جمیع ما یعرف او [ همان ] شصت هزار روپیه از مال المشارکه بود (1) و دیگر چیزی باقی نمیماند که برای خود واگذارد. یا وانگذارد. وقسرا این شصت هزار وآن باقی اموال از باب حصه مال المشارکه (که حق هر یک [ بود ]) میشد. وشاهد دیگر (چنان که فرموده اند) [ این است ] که اموال مذکوره غیر معلوم المقدار است وهبه آن صحیح نیست پس چگونه می تواند شد که اموال مجهوله [ را ] در عوض مال المشارکه قرار دهد واز حصه خود تعبیر به شصت هزار کند واز ایشان را در عهده جهالت بالمره گذارد. وشاهد دیگر این که: این مجموع از باب المشارکه صغار نیست که در اول گفته (بعض ما یعرف خود را هبه کردم وبه شراکت خود در آنها تجارت کردم) چگونه باشد که حصه خود از مال المشارکه ومنافع، آن قلیل وجه شد که شصت هزار است، وحصه صغار که بعض ما یعرف بود با منافع، چندین مضاعف است. اینها همه مبتنی است بر .

ص: 338


1- عبارت نسخه: زیرا اگر مراد تفریق مال المشارکه بود علی سبیل التخمین وجمیع ما یعرف او بعد از وضع شصت هزار روپیه از مال المشارکه بود....

این که (بخشیدم) را راجع به مجموع مذکور قبل (بخشیدم) بگیریم. و هر گاه راجع به املاک بندر و کتب وغیره بگیریم - چنانکه بعد از ذکر (علاوه) فرموده اند - پس هر چند فی الجمله مناسبتی دارد به سبب این که همه باید در اعیان باشد، ولکن گمان حقیر این است که بخشیدم راجع به همه است. ودر اول اموال معاملات را ذکر کرده از نقد و جنس ومطالبات، ودر ثانی عقارات واراضی و اثاث البیت وکتب (از اموال ساکنه که منتقل نمی شود از جائی به جائی دیگر) را ذکر کرده. وهمان کلمه (چیزی برای خود نگذارده ام) در آخر کلام، هم شاهد است. بلی اشکالی که در صحت هبه نموده اند در بسیاری از اموال وارد است، بعضی از حیثیت مورد، وبعضی از حیثیت تحقق قبض وعدم آن. وتفصیل آنها محتاج به بسطی [ است ] که نه حال وفا به آن میکند ونه فرصت. واما حکایت مسبوقیت این وصیت و هبه، به هبات و اقرارات دیگر: (1) پس آن بر فرض ثبوت آنها، منافی صحت هبه دیگرنمی باشد. (2) وحق این است که این امور محتاج است به مرافعه. واستفتا وفتوی در اینها بی فایده و مورث فساد وفتنه است. خصوصا با اجمال واهمال آن کاغذها.

167:سوال:

167:سوال: من مات وکان عنده مال مضاربة - بالاقرار او بالبینه - ولم یعلم وجود مال المضاربة فی ترکته ولاعدمه (بعد الموت) بوجه من الوجوه. فما حکم مال المضاربة؟. و ما تکلیف الوارث فی الترکة؟.

جواب:

جواب: صرح المحقق فی الشرایع والعلامة فی بعض کتبه وغیرهما، با نه یحکم بکونه میراثا. ولکن استشکلوا فی ضمان المضارب وتعلق المال بذمته فیخرج من ترکته. فالنظر (3) الی عموم قوله (صلی الله علیه و آله) (علی الید ما اخذت حتی تودی)، (4) والی دخوله تحت یده بالیقین، .

ص: 339


1- عبارت نسخه: واما حکایت مسبوقیت این وصیت وهبه به هبات و اقرارات برای دیگران پس فرض ثبوت آنها معنی از برای صحت هبه به دیگران نمی باشد. - توضیح: گفته شد که افزوده هائی در این سوال و جواب رخ داده است.
2- عبارت نسخه: واما حکایت مسبوقیت این وصیت وهبه به هبات و اقرارات برای دیگران پس فرض ثبوت آنها معنی از برای صحت هبه به دیگران نمی باشد. - توضیح: گفته شد که افزوده هائی در این سوال و جواب رخ داده است.
3- در نسخه: نظرا.
4- مستدرک، ج 2 ص 504، ابواب الودیعه، باب 1 ح 12.

و استصحاب حال کونه تحت یده، یقتضی اخراجه من ماله. (1) لان الثابت بالاستصحاب فی حکم البقاء ولما لم یتشخص المال فینتقل الی ذمته ویتعلق بماله ویخرج منه. فیکون رب المال اسوة الغرماء. وهو مختار العلامة فی القواعد علی اشکال. وذهب جماعة من المتاخرین الی عدم الضمان اصلا. والقول الثانی اقرب. وغایة توجیه الاستدلال للقول الاول انه لما دلت الایة (2) والاخبار المتواترة علی وجوب اداء الامانات وردها الی اهلها، او الی من ائتمن علیها. وورد کثیر منها فی (الامانة المالکیة)، کما هی الظاهرة عن غیرها ایضا. ودلت الروایة المجمع علیها من ان علی الید ما اخذت حتی تودی، وخرج من عمومها او اطلاقها ما اذا ثبت التلف بلا تفریط فی الامانة. او ادعی من هی عنده ذلک. او ادعی الرد، مع یمینه، فی بعض الصور. و بقی الباقی - کما نحن فیه - داخلا فیها. وکان الاصل بقاء التکلیف بالرد والاداء الی ان یعلم المسقط، ولم یعلم هنا. وکان کل تکلیف ما لی تعلق بالانسان - سواء کان اصلیا باحد اسبابه المعلومه، او عارضیا باحد العقود والایقاعات والغصب وغیرها من الاسباب - ولم یکن بقائه مشروطا بحیاته (کالا نفاق الواجب ونحوه) یتعلق بعد موته بمن یقوم مقامه من وارث او وصی او ولی او قیم ونحوه. بمعنی انه یجب علیه اخراج ذلک المال من ترکته وصرفه فی مصرفه. وکان الاصل مع ذلک بقاء المال، حیث لم یعلم تلفه. وکونه فی جملة امواله التی بقیت بعده، حیث کان سابقا کذلک. ولما کانت تلک الاموال فی یده اوید امنائه، ولم یکن یده ح ید ملک علی مجموعها وکان ظاهر الید مع اشتباه الحال هو الملک لما وجد فی ترکته وعدم الحکم بکون شییء منها معینا او غیر معین لصاحب الامانة، ف (لجمیع ذلک) جمع بین الحقین، واقتصر علی المتیقن من حق ذی الامانة بعد الحکم بثبوته فی الجملة ونحکم بالضمان لجملة مما ذکر، وبالمحاصة وعدم کون الامانة موجودة بتمامها فی جملة ترکة المیت .

ص: 340


1- در نسخه: وهو یقتضی احزاجه من ماله.
2- ان الله یامرکم ان تؤدوا الامانات الی اهلها - نساء 58.

حتی یقدم صاحبها علی الغرماء. لاحتمال تلفها بتفریطه کلا او بعضا. فلیس ذلک جمعا بین المتناقضین (1) کما قد یتوهم. فظهر قوة القول بالضمان والمحاصة معا، مع الاحتیاط بیمین الاستظهاری. وربما یستدل له بما رواه الشیخ باسناده (عن محمد بن علی بن محبوب، عن احمد، عن البرقی، عن النوفلی، عن السکونی، عن جعفر، عن ابیه، عن آبائه، عن علی - علیهم السلام - انه کان یقول: من یموت وعنده مال مضاربة، قال: ان سماه بعینه قبل موته، فقال: هذا لفلان، فهو له. وان مات ولم یذکر، فهو اسوة الغرماء). (2) ورواها الصدوق فی الفقیه مرسلا عن علی (علیه السلام). (3) بتقریب ان صدر الروایة خارج عما نحن فیه، والمراد من آخرها انه ان مات ولم یذکر مال المضاربة ولم یعلم رده او بقائه بعینه واحتمل اتلافه او تلفه بتفریطه فصاحبه اسوة الغرماء الذین لهم دین فی ذمته. وضعف الروایة منجبر بالشهرة وبورودها فی الفقیه وبما ذکره الشیخ وغیره فی السکونی والنوفلی. اقول: وفی هذا التوجیه والاستدلال مواقع للتامل: اما اولا: فان الایة واکثر الاخبار [ غیر ] ظاهرة فی الامانات المالکیة. (4) ومن الظاهر ان المراد بالرد فیها لیس وجوبه فورا مطلقا. اذ هو مناف لوضع الامانة والایداع. بل الظاهر ان المراد منها عدم الخیانة. وانما یسلم وجوب الرد فورا، مع المطالبة وبقائها فی یده، او بدونها مع قصد الغصب، او تلفه بالتفریط. لا بدون المطالبة وعدم قصد الغصب وتلفه بدون التفریط. وان شئت قلت (یجب علیه الرد عند المطالبة، الا ان یثبت التلف من غیر تفریط، او یدعی ذلک. او الرد مع الیمین). واما الوجوب علی الوارث: فهو انما یسلم اذا کان المال باقیا بعینه، او فی جملة .

ص: 341


1- وفی النسخة: المتنافیین - وجه الاصلاح یاتی بعد صفحات عند نقل قول فخر المحققین.
2- الوسائل: ج 13، ابواب المضاربه، الباب 13 ح 1 - التهذیب: ج 2 ص 170.
3- الفقیه: ج 2 ص 75.
4- کما روی فی تفسیر الایة عن الباقر والصادق علیهما السلام ان المراد من الامانات فی الایه، هو الامامة واحکام الله تعالی من الحلال والحرام و... وکذا اکثر الاخبار. فالایة ظاهرة فی الاعم من الامانة الملکیة وغیرها.

ماترک، او انتقل (1) الی ذمة المورث باتلافه مفرطا حتی ینتقل الی ترکته. واما مع عدم ثبوت شییء من ذلک: فالاصل برائت ذمة الوارث. فالوجوب علی الوارث بدون شرایطه ممنوع. واستصحاب بقاء المال لاینافی عدم وجوب الرد. اذ قد یکون باقیا عند غیره وفی غیر ماله علی وجه صحیح لایترتب علیه الضمان. واستصحاب بقائه فی یده بالفعل - مع کمال بعده فی مال المضاربة بعد دوران المال فی التجارة، الذی هو مقتضی نسبته بمال المضاربة. کما اشار الیه المحقق الاردبیلی (ره) - معارض باصالة عدم وجوب الرد: سیما مع کون الترکة عین ماله مشخصا. والسر فی ذلک انه فرق بین بین البقاء الحقیقی والبقاء الاستصحابی. والمسلم فی وجوب الرد عند المطالبة، هو اذا کان باقیا قطعا لا استصحابا. وهکذا کلام جار فی کل استصحابین متعارضین. الاتری؟ انا لانحکم بوجوب تطهیر الموضع الذی القی علیه ثوب الاحتلام بعد تطهیره اذا شک فی زوال عین المنی. وکذلک تطهیر الموضع الذی وقع علیه الذبابة بعدما وقع علی النجاسة الرطبة اذا شک فی بقاء رطوبة رجل الذبابة. فوجوب الرد عند المطالبة انما یسلم مع البقاء العینی عنده. لامع البقاء الاستصحابی. (2) والقول بان (الاصل اشتغال ذمة المیت. حتی یتعلق بالترکة). ایضا فاسد. وکذلک القول بان الامر مردد بین الامرین، (3) اعنی بقاء المال فی الترکة او انتقاله الی ذمته فیتعلق بترکته. لاحتمال الشق الثالث (4) بان یکون تالفا من دون تفریط او باقیا عند امینه علی وجه صحیح لایترتب علیه الضمان. والوارث قبل موت مورثه لم یکن مکلفا برد المال ولا عوضه حتی یستصحب. ولم یکن الطلب متعلقا بذمة المضارب، لعدم العلم بتلفه. ولا بماله، لعدم العلم بانتقاله الی ذمته حتی ینتقل بعد الموت الی ماله. فکیف ینفع هذا الاستصحاب فی حق الوارث؟ واین الدلیل علی ان کل تکلیف کان ثابتا فی حال الحیوة فهو متعلق.

ص: 342


1- وفی النسخة: اذا انتقل.
2- لانه ح یکون اصلا مثبتا، وهو لیس بحجة
3- عبارة النسخة: وکذلک القول بان الاصل فی الامر المردد بین الامرین...
4- وفی النسخة: واحتمال الشق الثالث...

بالولی عموما، الا ما ثبت کونه فی ذمة المیت -؟. والحاصل: ان المیت لم یثبت کونه مکلفا برد المال مادام باقیا. والانتقال الی ذمته لم یکن بقول مطلق، حتی یثبت بقائه بعد الموت ویتعلق التکلیف بالولی. لاحتمال عدم کونه مکلفا بشییء منهما فی حال حیوته. فکیف یحکم بوجوب الرد عن الترکة مطلقا بالاستحصاب؟. فلم یبق شییء الا التمسک باستصحاب بقاء المال، وهو لایستلزم وجوب الرد ولا اشتغال الذمة ایضا. [ اذ ] لادلیل علیه الا مع ثبوت التفریط، والاصل عدمه. مع ان الاصل عدم تعلق حق بذلک المال الموجود. سیما مع العلم با نه غیر مال المضاربة. واما ثانیا: ففی الاستدلال بالروایة. اذ لابد فیها من تقدیر (مضاف) للموصول. لعدم تعلق التکالیف بالاعیان. بل انما یتعلق با فعال المکلفین، والظاهر انه الضمان، لا الرد. لانه لامعنی محصلا لوجوب الردو الاداء حتی یحصل الرد والاداء. ولاریب ان الضمان لایتعلق بالامانات حین الایتمان والایداع. بل انما یتعلق بها بالشرایط المتقدمة. والاصل عدمها. کما بیناه. فالمسلم فی دلالتها علی الوجوب انما هو مع المطالبة ح مع بقاء المال و قصد الغصب، او التلف بتفریط، الی آخر ما ذکرنا فی الکلام علی العمومات. والحاصل: انا نقول: المراد اما الضمان فی نفس الامر، فالید الاخذة خائنة فی نفس الامر من حین الاخذ الی حین التأدیة. واما الضمان فی ظاهر الحکم حتی یثبت الاداء فی ظاهر الحکم. وکلاهما فی محل المنع. وان قیل: المراد المعنی الاعم من ذلک وهو مطلق الضمان. (1) کما هو احد معانی کلمة (علی). یعنی علی الید ضمانة ما اخذت (2) حتی تودیها، فان کان ودیعة فعلیها حفظها وعدم الخیانة حتی تودیها، وان کان غصبا فعلیها ضمانه ووجوب المبادرة الی رده. وکذلک المبیع الذی ظهر استحقاقه للغیر، فیکون من الامانات الشرعیة التی تضمن بتاخیرها.. وهکذا.. [ قلنا: ] وهذا ایضا لایثبت الضمان. فلم یبق هنا الا ارادة ما ارید فی عمومات .

ص: 343


1- وفی النسخة: مطلق الضرر.
2- فی النسخة: بنکایة ما اخذت.

رد الامانات الی اهلها. وقد عرفت ان معناها عدم الخیانة ووجوب ردها مع المطالبة وبقاء العین مع امکان ردها. فلم یثبت فی مال المضاربة - بعد دوران المال فی المضاربة الذی هو معیار صدق (مال المضاربة) - تحقق البقاء مع امکان الرد مهما طلبه علی الاطلاق فی اول الامر، حتی یستصحب. واما ثالثا: فما ذکر (ان الاصل بقاء التکلیف)، ففیه انه مسلم عند بقاء المال و المطالبة. والتمسک باستصحاب البقاء، فیه ما عرفت. هذا فی العمومات. واما الروایة فقد عرفت الحال فیها ایضا. واما رابعا: ففی التعلیل بان (تلک الاموال کانت فی یده اوید امنائه.. الی آخره)، ان ثبوت هذا لقدر المشترک لایوجب استصحاب القدر المشترک فیحکم الان ایضا بکون المال فی یده اوید امنائه. وثبوت المال فی ید الامین لایوجب ثبوته فی ترکته و لا الانتقال الی ذمته وامکان رده مطلقا. اذ لعله کان باقیا عند امینه ولم یقصر فیه ولم یمکن استرداده ولم ینتقل الی ذمته حیت یستوفی من ترکته. فالقول بان (الاصل بقاء المال وکونه فی جملة امواله التی بقیت)، ان ارید منه ما بقیت فی یده مباشرة، فهو ممنوع. وان ارید الاعم من المباشرة وید الامین مطلقا، فلا ینفع فی شییء. کمالا یخفی. مع ان هذا لایتم فی ما علم بان الباقی فی یده الان هو عین ما له. فان قلت: ما ذکرت یبطل التمسک بالاستصحاب فی ثبوت مال المضاربة وبقائه. و کما لا یثبت الاستصحاب بقاء مال المضاربة وکون ما ترکه المضارب هو مال المضاربة، فکذا لایثبت الاستصحاب کون ما ترکه مال نفس المضارب (1). لامتزاجها سابقا حیناما. قلت: لانتمسک فی ذلک بالاستصحاب. بل نتمسک بان ظاهر الید (الملک) وان کان فی المشتبه. وان حکم الید عدم تسلط غیره علی مافی یده، الا بجهة شرعیه. واما جواز التصرف لصاحب الید مع جهالة الحال بینه وبین الله، فهو مسئلة اخری، ومقتضی الاصل والاخبار الدالة علی ان (کل شییء فیه حلال وحرام، فهو حلال حتی تعرف الحرام .

ص: 344


1- عبارة النسخة: کون ماترک نفس مال المضاربة.

بعینه) یقتضی حلیته. وکذا حلیته للغیر اذا اعطاه الید. الاتری؟ انا لا نمنع السارق والغاصب (الذی نعلم بوجود مال الغیر تحت یده) عن التصرف فی امواله. بل نطالبه بالمغصوب والمسروق. فان الاصل هو ملکیة صاحب الید. والغصب والاتلاف ونحو هما من الطواری یحتاج الی الدلیل. اذالاصل عدم تسلط الغیر علی الاخذ منه. مع ان المال لایبقی بلامالک فاذا بطل استحقاق صاحب مال التجارة فینحصر فی مال المضارب. واما خامسا: ففی [ ما ذکر با نه ] (نحکم بالضمان لجملة مما ذکر.. الی آخره) فانک قد عرفت انه لادلیل علی الضمان ولا علی بقاء المال فی الترکة. فلاوجه للمحاصة و لا لتقدیم حق المالک علی غیره. واما سادسا: ففی ما ذکر من ان (ذلک لیس جمعا بین المتناقضین)، یعنی ان الحکم بالمحاصة لایوجب الجمع بین المتنافیین. [ وهذا ] اجمال وابهام واهمال. و لعله اشارة الی ماذکره فخر المحفقین فی وجه المقول بالضمان، وابطله. وهو کلام واه جدا لاینبعی ان یلتفت الیه. ولکن لما کان کلام فخر المحققین فی دفعه ایضا لایخلو من اضطراب، فلا باس بایراد کلامه والتعرض لما فیه. لکمال مدخلیته فی تحقیق حل المقام: قال العلامة فی القواعد (ولو مات العامل ولم یعرف بقاء مال المضاربة بعینه، صار ثابتا فی ذمته وصاحبه اسوة الغرماء. علی اشکال. وان عرف، قدم وان جهلت عینه). اقول: الظاهر فی وجه الاشکال ان یقال: ان وجوب الرد واستصحابه یقتضی ضمانه و تحاصه مع الغرماء. وکون المضارب امینا (لایثبت فی ذمته شییء الا مع العلم ببقاء المال او تلفه مع التفریط) یقتضی [ عدم ] اشتغال ذمته للمالک بشییء حتی یاخذ المالک منه شیئا، اصلا. لاحتمال تلفه من دون تفریط. ولکن قال فخر المحققین فی وجه الاشکال ما هذا لفظه (ینشأ من اصالة البقاء. و عدم الوجدان لایدل علی العدم. وقوله علیه السلام: علی الید ما اخذت حتی تودی. ومن انه امانة والاصل عدم التفریط ولم یجده بعینه. ولان الضرب مع الغرماء یستلزم الحکم

ص: 345

ببقاء المال. اذ لولاه لم یضمن لان الاصل عدم التفریط وتعدیه (1). والا لما ضرب. لانه حکم العدم مع ظهور (2) التفریط فیکون مبنیا علی النقیضین. والثانی ممنوع، فانا نمنع ان سبب الضمان العدم مع التفریط. بل سببه اما هذا او اشتباهه فی ماله بحیث یتعذر تسلیمه). انتهی کلامه (ره). وفیه: ان مبنی قول القائل (ولان الضرب مع الغرماء...) ابطال ما ذکره والده من الحکم بانتقال مال المضاربة الی ذمة المضارب ولزوم تحاصه مع الغرماء الذین لهم فی ذمته شییء. بتقریب انه مستلزم للمحال. ومبنی ما ذکره فخر المحققین فی دفعه حیث قال (والثانی ممنوع...) تصحیح کلام والده، ودفع لزوم التناقض، والتزام صحة الضرب مع الغرماء فی صورة اشتباهه فی ماله بحیث یتعذر تسلیمه. وهذا لیس موافقا لمفروض کلام والده. اذا المفروض فیه انتقاله الی الذمة والتحاص مع الدیان. لامع الذین وجد مالهم فی ماله مشتبها. کما یشعر به قوله بعد ذلک (وان عرف، قدم وان جهلت عینه.). فمقتضی اول وجهی الاشکال، البناء علی وجود المال بالاستصحاب وتقدیم صاحب مال المضاربة علی غیره من الدیان - وان وجد مثله (مثل ان یتعدد ارباب مال المضاربة) فیتحاصون ایضا، ولکن هذا التحاص لیس من باب التحاص السابق، وهذا غیر مذکور فی کلام العلامة وان کان من لوازم استشکاله، اذا بنی علی بقاء المال - و مقتضی الوجه الثانی عدم اشتغال ذمته لرب المال بشییء، وعدم تعلق حق له فی ماله ایضا. ومقتضی ماذکره ثالثا (فی الرد علی من ادعی التناقض فی القول بالضرب مع الغرماء) الحکم بوجود المال مشتبها والتحاص. وح فان حملنا التحاص علی التحاص مع الغرماء المطالبین فی الذمة، فهو لایتم مع الحکم بوجود المال مشتبها. اذ مقتضاه تقدیم رب المال. لا التحاص مع سایر الغرماء. مع انه خارج عن موضوع المسئلة. اذ هو مالم یعرف .

ص: 346


1- فی الایضاح المطبوع بنفقه کوشانپور - 1387 ه ق، ج 2 ص 329
2- (بعدمه) بدل (تعدیه). وکذا (عدم التفریط) بدل (ظهور التفریط). لکن الصحیح ماجاء به المصنف قدس سره.

بقاء مال المضاربة. (1) وان حملنا علی التحاص مع امثاله ممن وجد ماله مشتبها فی امواله، فهو وان کان صحیحا لکنه ایضا خارج عن موضوع المسئلة. فلا یحسن تنزیل کلام المتخاصمین فیه علی غیره. ویمکن ان یقال: قوله (ولان الضرب مع الغرماء... الی آخره) اشکال مستقل یرد علی کلام العلامة. لا انه من تتمة الوجه الثانی من الاشکال. یعنی لابد ان یکون الحق مع احد الامرین: اما الاستصحاب وتقدیم صاحب المال علی غیره. واما برأتة الذمة راسا. فلا وجه لقول المصنف باشتغال الذمة والتحاص مع الغرماء. لاستلزامه المتناقضین. اذ لایجوز الحکم بالتحاص علی تقدیر عدم المال. اذ علی هذا الفرض یحکم با نه مال المضارب، لاصالة عدم التفریط. فلا بد ان یکون الحکم بالتحاص علی فرض عدمه. و لازم ذلک، الحکم بوجود المال وعدمه. وهو الجمع بین النقیضین. ودفعه فخر المحققین بمنع الثانی (اعنی استلزام التحاص الحکم بعدم المال معللا بان هذا الحکم مختص به مع التفریط). ووجه الدفع منع اختصاص ذلک. اذ قد یکون معه وقد یکون مع وجود المال مع اشتباهه بین امواله. ولازم ذلک دفع الاشکال عن مختار والده بحمل کلامه علی الحکم ببقاء المال مشتبها. وهو خلاف ظاهر کلام والده. اذ ظاهره الانتقال الی الذمة و عدم الحکم بوجوده مشتبها والتحاص مع مطلق الغرماء. کما عرفت. وقد عرفت ما فیه. ففی المسئلة وجوه اربعه: احدها: انتقاله الی ذمة المضارب ویتحاص رب المال مع مطلق الدیان. وهو ظاهر عبارة القواعد. والثانی: الحکم ببقائه فی المال مشتبها وتقدیمه علی الدیان. ویلزمه انه لو وجد مثله فیحاص معه، وهو الوجه الاول الذی ذکره فخر المحققین للاشکال. والثالث: الحکم بکونه میراثا وعدم استحقاق رب المال شیئا، لا فی المال ولا فی الذمة. وهو الوجه الثانی الذی ذکره. والرابع: الحکم ببقائه مشتبها والتحاص مع جمیع الغرماء. وهو مقتضی احد الاحتمالین الذین ذکرنا هما فی ما ذکره فی دفع التناقض فی رفع البحث عن والده فی حکمه بالتحاص. .

ص: 347


1- ای: اذا لموضوع هو مالم یعرف بقاء مال المضاربة.

وجعل ذلک من محتملات عبارة والده بعید. مع انه بعید فی نفسه. وان اراد التحاص بین امثاله لامطلق الدیان، فهولا یناسب فتوی والده. بل هو مناسب لاول وجوه الاشکال الذی ذکره. فهو غیر ملائم لدفع الاشکال عن کلام والده حیث قال (انه اسوة الغرماء). اللهم الا ان یقال ان مراده من (اشتباهه فی ماله بحیث یتعذر تسلیمه) الاشتباه فی انه فی ماله ام لا. لاوجوده فی المال مشتبها. لیمکن تطبیقه علی کلام والده. والحاصل: ان القائل قال: ان القول بالتحاص یستلزم وجود المال. لان مع العدم، الاصل عدم التفریط. فلاضمان فلاتحاص. ویستلزم عدم المال. لان التحاص انما هو حکم العدم مع التفریط لاغیر. وقال فخر المحققین بمنع اختصاص التحاص بالعدم مع التفریط، بل یمکن ثبوت التحاص اما مع العدم مع التفریط، او مع احتمال الوجود والعدم واشتباه الامر فی ذلک. فبذلک یحصل توجیه لکلام والده، ولکنه یرد علیه ان الاصل البرائة بنفی الضمان ولزوم التحاص. لانه امین کما بینه فی الوجه الثانی من الاشکال. وبالجملة کلامه هنا کلام مظلم غایته لایهتدی الی مرامه. واما سابعا: فی الاستدلال بروایة السکونی: فتفکیک آخرها عن صدرها یوجب تشویه الکلام واخراجه عن النظام. اذ مفهوم الشرطیة الاولی (ح) لایفید فائدة یعتدبها. اذ فیه سکوت عن حکم ما علم وجود مال المضاربة بشخصه مع عدم تسمیة مجموعه لاحد معین. (1) بخلاف مالو جعلنا الشرطیة الثانیة بیانا لمفهوم الشرطیة الاولی، وان ارید جعل الثانیة بیانا لمفهوم الاولی، فیبقی ضمیر المحذوف فی قوله (لم یذکر) بلا مرجع. اذ المفروض ان مال المضاربة المتقدم ذکره هو ما علم بقائه بعینه، لیمکن صیرورته مشارا الیه لکلمة (هذا)، والمفروض ان المستدل ارجعه الی مال المضاربة [ الذی ] یعلم بقائه بعینه، وهو غیر مذکور سابقا ولا مدلول علیه، بالمقام. وان سلمنا ارجاعه الی مطلق مال المضاربة، لاخصوص المعین المشخص. فهو ایضا شامل للمعین المشخص، فکیف یختص (2) بمالم یعلم بقائه بعینه؟ مع ان ما علم بقائه بعینه الذی هو داخل فی المطلق لیس .

ص: 348


1- لابد هنا من ملاحظة الحدیث مرة اخری: عن علی (علیه السلام) انه کان یقول: من یموت وعنده مال مضاربة، قال: ان سماه بعینه قبل موته فقال هذا لفلان، فهو له. وان مات ولم یذکر، فهو اسوة الغرماء.
2- وفی النسخة: مختصة.

حکمه ما ذکره من تسویة جمیع الغرماء بل هو مختص بصاحبه. وبالجملة: هذا الحمل مستبعد جدا من وجوه شتی. والروایة ظاهرة فی حکم ما علم بقاء مال المضاربة بعینه. لذلک لم یستدل احد به فی هذا المقام، علی ما احاط به خبرنا. وفهم الاصحاب لهذة الروایة ایضا شاهد علی ذلک فلاحظ التذکرة قال فیها (اذا مات العامل وعنده مال مضاربة لجماعة متعددین، فان علم مال احدهم بعینه کان احق به. و ان جهل کانوا فیه سواء. وان جهل کونه مضاربة، قضی به میراثا. ولو سمی المیت واحدا بعینه، قضی له به. وان لم یذکر، کان اسوة الغرماء. لما رواه السکونی عن الصادق (علیه السلام) عن آبائه عن علی (علیه السلام) انه کان یقول من یموت وعنده مال مضاربة، قال: ان سماه بعینه قبل موته فقال هذا لفلان، فهو له. وان مات ولم یذکر، فهو اسوة الغرماء.). انتهی کلامه (ره). فان ظاهر کلامه ان قوله (ولو سمی المیت واحدا بعینه) معطوف علی اول الکلام المفروض [ فیه ] وجود مال المضاربة. ولما کان الحکم فی مسئلة غرماء المیت تقدیم من وجد ماله فی الترکة فذکر هنا حکمین من هذه المسئلة: احدهما: انه لو علم بقاء مال المضاربة عن جماعة متعددین، وکان مفروزا من ماله وعلم بالبینة او الاقرار بکون مال معین من جملة تلک الاموال من احدهم، فهو مقدم علی غیره. وان جهل، کان الجماعة فی ذلک المال سواء. وثانیهما: انه لو کان عنده مال مضاربة مفروز من ماله واقر فی حیوته ان مجموع ذلک المال من احد من الجماعة، فهو له. وان لم یقر بذلک واحتمل کونه لواحد آخر منهم او لاکثر من الواحد، فالجمیع سواء. والحاصل: ان موضع المسئلتین العلم ببقاء مال المضاربة مفروزة قابلة لجماعة معینین غیر معلوم حالها باشتراک الجمیع فیه او اختصاص بعضهم بجمیعه او اختصاص بعضهم ببعضه. فان علم بالبینة او الاقرار کون بعض معین من الجمیع، من واحد معین، فیختص به ویعمل بالباقی معاملة الغرماء. سواء شارک معهم لو لم یف ما علم باختصاصه به. او وفی وبقی معاملة الغرماء فی غیره. وان اقر بان الجمیع مال واحد من الجماعة، فهو له ویبقی سایر الجماعة داخلین فی مسئلة (من مات وجهل کون ما ترک من مال المضاربة) فیحکم بکونه میراثا، المعبر عنها بقوله (وان جهل کونه مضاربة قضی به میراثا). والروایة واردة فی بیان

ص: 349

حکم المسئلة الثانیة من المسئلتین المتقدمتین، کما فهمه واستدل بها لها. فتنزیل الروایة علی صورة العلم ببقاء المضاربة، فی غایة البعد. اذ الظاهر منها ان قوله (علیه السلام) (وان مات ولم یذکر) معطوف علی قوله (ان سماه.. الی آخره). وتوضیح الروایة ان لفظ (عنده مال مضاربة) ظاهر فی ماتعین وتشخص انه مال مضاربة موجودة متعینة. ویویده ما بعده ایضا فان قوله (علیه السلام) (ان سماه بعینه) کان قابلا (1) لتسمیته [ المال ] بمال المضاربة باحتمال کون [ مال ] المضاربة غیر متشخص وغیر متمیز فی الخارج. یعنی قال (ان هذا المال مال المضاربة) لا (ان مال المضاربة حاصل فی جملة اموالی) و [ کان قابلا ] لتسمیته بمال المضاربة مع تسمیة صاحبه وتعیینه. لکن الظاهر ان المراد تسمیة صاحبه مع تعیین مال المضاربة. بقرینة تفسیره (علیه السلام) بقوله (فقال هذا لفلان) من جملة من یحتمل کونه له من ارباب مال المضاربة. فاسم الاشارة حقیقة فی الموجود المتمیز المتشخص الحاضر فی الخارج. فلا بد ان یکون المشار الیه هو مال المضاربة المتقدم ذکره فی کلامه (علیه السلام) وضمیر المفعول فی کلمة (سماه) ایضا راجع الی ذلک المال. فهذه قرائن متعددة لوجود المال وبقائه وتشخصه وتمیزه. وحکم (علیه السلام) فی هذه الصورة با نه له، اعنی هذا المال المتشخص المتمیز لمن سماه وعینه. ثم بین (علیه السلام) مفهوم هذه الشرطیة علی سبیل المنطوق وقال (وان مات) یعنی هذا الرجل الذی عنده مال مضاربة موجودة متمیزة، (ولم یذکر) یعنی لم یسمه لاحد ممن یحتمل کونه له من ارباب مال المضاربة، (فهو اسوة الغرماء) یعنی ذلک الرجل الذی فرض کون المال له من جملة المحتملین لکونه لهم فی الشرطیة السابقه، اسوة الغرماء. یعنی هو تابع لسایر المحتملین لکونهم من ارباب هذا المال. ویحتمل رجوع کلمة (هو) الی المال المذکور. قال فی مجمع البحرین: المال اسوة بین الغرماء: ای شرکة ومساهمة بین غرماء المفلس، لاینفرد به احدهم دون الاخر. والحاصل: ان الروایة ظاهرة فی صورة وجود مال المضاربة وارید بالغرماء فیها .

ص: 350


1- فی النسخة: ان کان..

الذین هم مشترکون فی مال المضاربة علی فرض عدم تسمیة المیت ایاه لاحدهم، و متساوون فی الاستحقاق علی قدر نصیبهم. فلایمکن الاستدلال بها بما نحن فیه. یعنی فی مالم یعلم بقاء مال المضاربة، وان علم بکونه فی یده سابقا. واما ذکره من اعتضاد الروایة بالشهرة: فلم نقف علی هذه الشهرة فی ما نحن فیه، ولا علی من نقلها. بل ظاهر عبارة التذکرة، عدم الخلاف فی ما نحن فیه. اعنی فی کون المال میراثا اذا لم یعلم بقاء مال المضاربة. وسکت عن الضمان. (1) کما فی الشرایع قال (اذا مات وفی یده اموال مضاربة، فان علم مال احدهم بعینه، کان احق به. وان جهل، کانوا فیه سواء. وان جهل کونه مضاربة، قضی به میراثا). وذکر فی المسالک بعد ذلک، الاشکال فی ضمانه لمال المضاربة وعدمه، ورجح الثانی. وفی التحریر قال (اذا مات و فی یده اموال مضاربة، فان علم مال احدهم بعینه، کان اولی به. فان جهل، تساووا فیه. و ان جهل کونه مضاربا، قضی به میراثا. ولو مات وعلم ان بیده مال مضاربة ولم یوجد، ففی اخذها من الترکة اشکال). وقال فی القواعد (ولو مات العامل ولم یعرف بقاء مال المضاربة، صار ثابتا فی ذمته وصاحبه اسوة الغرماء، علی اشکال. وان عرف، قدم و ان جهلت عینه). والحاصل: ان اکثر عبارات الاصحاب (الموجودة عندی) حاکم بصیرورة المال ح میراثا. انما الاشکال فی الانتقال الی ذمته. ورجح جماعة من محققی المتاخرین العدم، و یظهر وجهه مما تقدم. ولم نقف علی هذه الشهرة التی ذکره. نعم ذکروا نظیر هذه المسئلة فی الودیعة. ونسبه جماعة الی الاکثر. وذلک لایوجب کون الروایة (علی فرض دلالتها) موافقة للاکثر فی مانحن فیه حتی یعتضد به. مع ان الاشکال فی الودیعة ایضا حاصل. و یمکن ان یکون وجه الفرق بین الودیعة وبین ما نحن فیه ان الودیعة مبنیة علی محافظة العین من دون تصرف فیه، بخلاف المضاربة. فان الغالب فیه الدوران والانتقال من ید الی اخری. وظهور البقاء عنده فی الودیعة اکثر. ولکن الدلیل الذی ذکرناه فی المضاربة جار فیها ایضا. علی انا نقول: ان کلامهم فی الودیعة مبنی علی التفریط من جهة .

ص: 351


1- فی النسخة: ولکنه سکت عن الضمان.

ترک الوصیة. کما یظهر من استدلالهم فی هذا المقام. وکذا استشکل هؤلاء فی الضمان اذا مات فجأة ولم یجد فرصة للایصاء. قال العلامة فی القواعد فی باب الودیعة فی الفصل الثانی المعقود لذکر موجبات الضمان (ولو اراد السفر فدفنها، ضمن. الا ان یخاف المعاجلة). ای معاجلة الاخذو التلف فی اخذها، او معاجلة رفقة السفر. وهکذا فسر فی غیر واحد من العبارة. [ ثم قال ] (ومن حضرته الوفات وجب علیه الوصیة بما عنده من الودیعة فان اهمل، ضمن. الا ان یموت فجأة علی اشکال.). قال فخر المحققین: ینشأ من التفریط بترک الاشهاد، لانه نوع حفظ من الوارث لو مات ولم یعلم وهو معرض للموت. ومن الاصل وان مبنی الودیعة علی الاخفاء. والاقوی الضمان،، لان الوصیة بها والاشهاد سبب فی منع الوارث من جحودها، وفی وجوب ادائها ظاهرا ان علم بها، وفی نفس الامران لم یعلم. وذلک کله سبب للحفظ فترکه سبب لترک الحفظ. ولا معنی للتفریط الا ذلک). ثم قال العلامه (ولو اوصی الی فاسق او اجمل کقوله عندی ثوب وله اثواب، ضمن. اما لو قال عندی ثوب ولم یوجد فی الترکة ثوب، لم یضمن. تنزیلا علی التلف قبل الموت، علی اشکال). قال فخر المحققین: قال اکثر علمائنا یضمن لانه یجب علیه الرد لقوله (صلی الله علیه و آله) علی الید ما اخذت حتی تودی. (1) وانما یسقط بالتلف من غیر تفریط ولم یعلم. فلایسقط الضمان بالشک. ولعلمنا الودیعة وجهل عینها، فیکون کما لو کان عنده ودیعة فدفنها و سافر ولم یطلع علیها احد فانه یضمنها فی ماله، فکذا هنا. لان السفر والموت فی هذا المعنی واحد. وهذا قول الشیخ فی المبسوط واستدل بهذین. ویحتمل العدم لان الودیعة لیست سببا للضمان. بل سببه التفریط ولم یعلم. والحکم بوجوب الضمان مع الجهل بسببه محال. ووجوب الرد مشروط بوجود العین ولم یوجد. والاصح الثانی. انتهی کلامه. .

ص: 352


1- المستدرک: ج 2، ابواب الودیعه، الباب 1 ح 12.

اقول: ولعله فرق (1) بین ترک الوصیة مطلقا، والوصیة بثوب مع وجدانه فی الترکة. کما ذکره. ولیس هنا تقصیر لکفایة الوصیة بثوب اذا لم یکن عنده اثواب. بخلاف ما لو کان عنده اثواب، للزوم الاجمال فی الثانی دون الاول. وموضع الاستشهاد فی کلامه هو ماذکره من الدلیل لاکثر العلماء بما ذکره من کونه کالدفن فی المسافر. فاعتماد الاکثر فی الضمان علی التفریط. وان جمع بینه وبین الاستدلال بالروایة الاعم من صورة التفریط. واصرح من ذلک عبارة التذکرة حیث انه (بعد ما ذکر حکم السفر والموت) قال (اذا اوصی بالودیعة وجب علیه تبیینها وتمییزها من غیرها بالاشارة الی عینها او بیان جنسها ووصفها. فلو لم یبین الجنس ولا اشار الیها بل قال عندی ودیعة، فهو کما لم یوص. ولو ذکر الجنس فقال عندی ثوب لفلان، ولم یصفه، فان لم یوجد فی ترکته جنس الثوب، فاکثر علمائنا علی ان المالک یضارب الودیعة الغرماء بقیمة الودیعة. لتقصیره بترک البیان). ثم ذکر باختیاره عدم الضمان. ثم قال بعد ذلک (قد بینا الخلاف فی ما اذا کان عنده ودیعة ثم مات ولم یوجد فی ترکته، وان الذی یقتضیه النظر عدم الضمان. والذی علیه اکثر العلماء منا ومن الشافعیه وجوب الضمان). وقال فی الشرایع: اذا اعترف بالودیعة ثم مات وجهلت عینها، قیل یخرج من اصل ترکته ولو کان له غرماء وضاقت الترکة حاصهم المستودع وفیه تردد. قال فی المسالک: وهذا هو المشهور بین الاصحاب ووجهه ان اعترافه بالودیعة اوجب بثبوت یده علیها والتزامه بها الی ان یرده الی مالکها. فادا لم یعلم کان ضامنا لها، لعموم (علی الید ما اخذت حتی تودی)، ولانه بترک تعیینها مفرط فیها فیضمن، ولان الاصل بقائها فی یده الی الموت، وبعده یکون فی جملة الترکة. فاذا تعذر الوصول الی عینها وجب البدل. فیکون بمنزلة الدین فیحاص الغرماء. ثم ذکر لتردد المصنف وجهین: احدهما: ان یکون ناظرا الی الاصل الضمان. لاصالة البرائة وعدم التفریط. ولا ینافیها اصالة بقاء المال. لعدم استلزامه تعلقه بالذمة. و ثانیهما: ان یکون ناظرا الی کیفیة الضمان. فان اصالة البقاء یقتضی کونها فی جملة .

ص: 353


1- عبارة النسخة: ولعل الفارق....

الترکة وان کان عینها مجهولة. وهو یستلزم تقدیم مالکها علی الغرماء، لامحاصته معهم. ثم قال: والاقوی انه ان علم بقاء عینها الی ما بعد الموت ولم یتمیز، قدم مالکها علی الغرماء وکان بمنزلة الشریک. وان علم تلفها بتفریط فهو اسوة الغرماء. والا فلا ضمان اصلا. لاصالة برائة الذمة. وقد عرفت مما قدمناه ان ماقویه فی المسالک قوی متین. وظهر ایضا مما ذکرنا ان فتوی اکثر علمائنا بالضمان فی الودیعة، ان کانت مبتنیة علی التفریط فی الوصیة، فالضمان حق. لکن علی تفصیل فی ترکها راسا او اجمالها بحیث یعلم بقائها فی المال مجهولا. فیضمن فی الاول مع تحاص الغرماء، ویقدم علی الغرماء فی الثانی. و لکن الاشکال بعد باق فی ان مطلق عدم معلومیة الوصیة تفریط، او اذا علم انه شارف الموت ولم یوص؟ -؟. والمسلم انما هو الثانی. لامطلقا. وحاصل الغرض من نقل هذه الکلمات بیان الفرق بین الودیعة والمضاربة. حیث ان الاکثرین ذهبوا الی الضمان فی الودیعة دون المضاربة. فالتمسک بالروایة فی المضاربة لاعتضادها بعمل الاکثرین وهن فی وهن. (1) مع انهم ذکروا مثل هذه الکلمات فی الرهن ایضا. والظاهر ان الاکثرین مختارهم فی الرهن موافق لما اخترناه فی المضاربة. فتوهم (اعتضاد الروایة هنا بعمل الاکثر سبب فتوی الاکثر فی الودیعة بالضمان)، معارض بانها - علی فرض مطابقتها لما قال المستدل - مخالفة لفتوی الاکثر فی الرهن. حیث قالوا (ولو مات المرتهن ولم یعلم الرهن کان کسبیل ما له). کما هو مصرح به فی القواعد و التحریر والشرایع وغیرها، من دون نقل خلاف واشکال. وقال فی المسالک (ان المصنف وغیره ذکروا هذه المسئلة جازمین بحکمها علی الوجه المذکور) الی اخرما ذکره من وجهی الاشکال. ورایت فی بعض الحواشی المنسوبة الی فخر المحققین - وکانه. بخط بعضی الفضلاء - مکتوبا علی عبارة القواعد هذه (2) (هکذا قال بعض الاصحاب). .

ص: 354


1- ولعل الاصل: وهم فی وهم.
2- ای تعلیقا علی هذه العبارة (ولو مات المرتهن ولم یعلم الرهن کان کسبیل ما له) فی القواعد.

والحاصل: ان ظاهرهم ان فتوی الاکثر هو ذلک. ولا باس ان یشیر الی وجهی الاشکال وان کان یستفاد مما تقدم، ولنقتصر بما ذکره فی المسالک، فانه بعد ما ذکر عبارة المحقق حیث قال (ولو مات المرتهن ولم یعلم الرهن کان کسبیل ماله حتی یعلم بعینه) قال: المراد ان الرهن لم یعلم کونه موجودا فی الترکة ولا معدوما، فح یکون کسبیل مال المرتهن. ای بحکم ماله. بمعنی انه لایحکم للرهن فی الترکة بشییء، عملا بظاهر حاله من کون ما ترکه لورثته، واصالة برائة ذمته من حق الراهن اذ الرهن لم یتعلق بذمته لانه امانة، ولا بماله لاصالة بقاء ماله علی ما کان من عدم استحقاق احد فیه شیئا. هذا بحسب الظاهر وان کان فی نفس الامر یمکن کونه من جملة الترکة. وقوله (حتی یعلم بعینه) المراد به ان الحکم المذکور ثابت الی ان یعلم وجود الرهن فی الترکة یقینا. سواء علم معینا او مشتبها فی جملة الترکة، وان کان العبارة تؤذن بخلاف ذلک وان الرهن اذا لم یعلم فی الترکة متعینا متمیزا فهو کسبیل ماله، (1) ولیس بمراد قطعا. اذ لا فرق فی ثبوت حق الراهن وغیره بین العلم بکون ماله متعینا فی مال آخر، ومتیقنا وان کان مجهول العین. وطریق التخلص ح الصلح. واعلم ان المصنف وغیره ذکروا هذه المسئلة هنا جا زمین بحکمها علی الوجه المذکور بعبارة متقاربة او متحدة. وذکروا نظیرها فی باب الودیعة وباب القراض واستشکلوا حکمها. والامر فیه کذلک، فان اصالة برائة ذمة المرتهن معارضة باصالة بقاء المال والحال انه فی ید المرتهن وقد قال صلی الله علیه وآله: علی الید ما اخذت حتی تودی. فاذا مات ولم یعلم بعینه فاصالة بقائه وثبوت یده یقتضی کونه فی یده. فاذا لم یعلم عینه کان کالمعلوم بقائه وان لم یتحقق کونه من جملة الترکة لاحتمال کونه فی محل آخر. الا ان علی المرتهن التخلص منه. وحیث لم یتعین یکون مضمونا. خصوصا اذا امکنه الوصیة والاشهاد فلم یفعل. وعلی هذا فیحتمل کون حق الراهن کالمال الموجود، فیقدم بقدره علی غیره من الدیان. لانه بمنزلة الشریک حیث حکم ببقاء ماله. ویحتمل کونه بمنزلة الدیان، لعدم العلم ببقاء عین المال واصالة بقائه .

ص: 355


1- وفی بعض نسخه المسالک (وان الرهن اذا لم یعلم فی الترکة متعینا متمیزا والا فهو کسبیل ماله). ولکن الصحیح ماجاع به المصنف هنا.

بحسب الظاهر، فیکون بمنزلة الدین. ویمکن ان یقال - علی اصل هذا الاشکال - لا تعارض بین الاصلین السابقین. فان اصالة بقاء المال یمکن ان یجامع اصالة البرائة. لان المال بید المرتهن غیر مضمون بل هو امانة، ثم یمکن تلفه بغیر تفریط. فلایکون مضمونا. و حدیث (علی الید ما اخذت حتی تودی) لابد من تخصیصه بالامانات. ولم یعلم هنا مایزیل الامانة. فیبقی اصالة برائة الذمة رافعة لاستحقاق الراهن عن المال والذمة. لعدم التعارض. فیتم ما اطلقوه حیث یشتبه الحال. وهذا البحث جار فی کل امانة یمکن تلفها قبل الموت بغیر تفریط. انتهی کلامه قدس سره. وینبغی هنا التنبیه لامور: الاول: ان الجمع فی الاستدلال للضمان - فی الودیعة بین قوله ص (علی الید ما اخذت) وبین قولهم بان ترک تعیینها تفریط، وانه من باب دفن الودیعة لمن اراد السفر - غیر جید. لانهم ان ارادوا انه لم یوص ولم یشهد وقصر فی التعیین فهو ضامن، فهو وجیه. ولکنه لایصح الاستدلال به فی المسئلة علی الاطلاق. وان ارادوا ان مطلق اختفاء امر الودیعة وصیرورته مجهولا کاشف عن التقصیر، فهو فی محل المنع. اذ لعله لم یقصر و لم یفرط واوصی واشهد، لکنه خفی الامر بعد ذلک لموت الموصی او الشاهد او غیر ذلک. الثانی: ان وجه الفرق بین المضاربة وبین الودیعة غیر واضح حیث افتی الاکثر فی الودیعة بالضمان دون المضاربة. ولعل وجه الفرق ما اشرنا سابقا من ان مقتضی المضاربة التقلب فی الایدی وعدم لزوم استمرار ید المضارب علیه مباشرة. بخلاف الودیعة للزوم استمرار الید المباشریة علیه لاجل الحفظ، بل وستره عن الغیر واخفاء امره. فالظاهر بقاء الید المباشرة علی الودیعة واستصحابها. بخلافها فی المضاربة. لکن ذلک لاینفع فی اثبات التفریط علی الامین. ولا ینافی ذلک اصالة برائة الودعی عن الضمان حتی یثبت التفریط. الثالث: ان وجه الفرق بین الرهن والودیعة غیر واضح. فما وجه فتوی الاکثرین فی الودیعة بالضمان وفتویهم بعدمه فی الرهن مع کون الرهن ایضا ودیعة -؟ ویمکن ان یقال: الفرق هو ان الرهن فی موضع الاتلاف من المرتهن غالبا لکونه وکیلا فی بیعه و

ص: 356

استیفاء حقه، بخلاف الودیعة فانه مامور بحفظه من دون تصرف فیه اصلا. ولکن هذا ایضا ممالا یصلح لرفع اصالة البرائة وعدم الضمان فی الودیعة کما مر. الرابع: انه (1) فی شرح قول المحقق فی المضاربة (اذا مات وفی یده اموال مضاربة فان علم مال احدهم بعینه، کان احق به. وان جهل، کانوا فیه سواء) قال: (2) ضمیر (فیه) یعود الی المال المجتمع من اموال المضاربة. ومعنی استوائهم فی ذلک المال انه یقسم بینهم علی نسبة اموالهم بالسویة، کما فی اقتسام غیرهم من الشرکاء. هذا اذا کان اموالهم مجتمعة فی یده علی حدة. واما اذا کان ممتزجا مع جملة ماله مع العلم بکونه موجودا فالغرماء بالنسبة الی جمیع الترکة کالشریک. ان وسعت الترکة اموالهم اخذوها وان قصرت تحاصوا. [ انتهی کلامه ره ]. واورد علیه بان الوجه فی حرمان الورثة مع قصور ترکته عن مالهم او مساواتها مع فرض وجود مال [ الغیر ] غیر واضح الامع ثبوت موجب ضمان التالف من اموالهم من تعد او تفریط. فیثبت امانته وعدم ضمانه للتالف الامع احد الامرین. والاکتفاء فی الضمان باحتمال احدهما، مرفوع بالاصل. وعموم (علی الید ما اخذت حتی تودی) مخصص بمادل علی امانته. فالوجه ضرب الورثة مع الغرماء فی التحاص، واخذهم جمیع مال مورثهم مع العلم بعدم تلف شییء منه. ومع احتمالهم یتحاصون معهم بنسبة مالهم. ویمکن حمل کلامه علیه بتعمیم (الغرماء) فی کلامه للورثة بضرب من التغلیب. ولکن یشکل بتوقف ذلک علی معرفة مقدار مال المیت ومعلومیة نسبته بالاضافة الی اموالهم. ولو جهل اشکل الحکم فی ضربهم معهم فی التحاص. اقول: ولعل مراده من قوله (ممتزجا مع جملة ما له) عدم کون مال المضاربة مفروزا من ماله بل داخلا فی ماله وممزوجا فیه بحیث اشتبه عینه مع العلم ببقائه وعدم تلفه، علی وجه لم یکن مکلفا برده. فصاحب مال المضاربة ح کالشریک للورثة، ولیس (3) کالصورة .

ص: 357


1- ای: ان الشهید (فی المسالک) قال.....
2- ای: ان الشهید (فی المسالک) قال.....
3- عبارة النسخة:... کالشریک للورثة نمنعه انه لیس...

الاولی حیث یتعلق الحکم بالرد الی صاحب مال المضاربة بالمفروز فقط فیبقی الباقی (1) فی حکم المیراث لاصالة البرائة. بل یتعلق الحکم بالرد هنا الی مجموع الملک لکونه فیه ولو مشتبها. ولا ریب فی تقدیم رب مال المضاربة ح علی سایر الغرماء المطالبین منه فی ذمته فضلا علی الورثة. فلا معنی لتحاص الورثة معهم. والحاصل: ان الغریم الذی ماله موجود فی الترکة مقدم علی من لم یوجد ماله فی الترکة. سواء کان وجوده معلوما بعینه وشخصه او مشتبها فی جملة امواله. فح یصح قوله (ره) (ان وسعت الترکة اموالهم اخذوها. وان قصرت تحاصوا). وقوله (ره) (کالشریک) دون ان یقول (شریک) اشارة الی ان حق الغرماء فی ذلک المال مقدم علی رب المال. و لو کان شریکا حقیقیا لم یقدم علی شریکه. ولما کان حساب اموال الغرماء غالبا مضبوطا و حساب مال المضارب غیر منضبط - لانه یتصرف منه تدریجا ولا یمنع من التصرف - فهم شرکاء فی المال، حیث ان مالهم مخلوط بماله. ولیسو بشرکاء حیث ان حقهم مقدم علی الترکة وقد یبقی للوارث شییء وقد لایبقی. فلذلک قال (کالشریک). فقد لایبقی مجال لتحاص الورثة معهم، حیث لم یبق الا المساوی لما لهم اواقل. وقد یبقی لکن بمعنی انه یاخذا الغرماء مالهم بحساب اموالهم ویبقی للورثة ایضا حصة. لکن حصتهم غیر مبتنیة علی حساب ما یبقی. فلو فرض انه اعتراف ان (جمیع اموال ارباب المضاربة موجودة عندی [ و ] لم یتلف، ولکن دراهمهم فی الکیس الذی فیه دراهمی، وغلتهم فی الانبار الذی فیه غلتی مخلوطا). واتفق انه صرف منهما تدریجا بظن انه لم یصرف بقدرلم یبق حصتهم او بقی اقل منها. وعلم باقراره عدم تلف مالهم علی وجه لایضمنها، فحقهم متعلق بذلک المال ما بقی شییء منه. ویظهر الثمرة فی عدم تحاصهم مع الغرماء المطالبین عنه فی ذمته لافی ما له. فعلم مما ذکرنا انه لامنافات بین کون مال المضاربة مع جملة الاموال وبین قصور الترکة عن مال المضاربة عنده وکونه ممتزجا بماله. ومع هذا لیس هناک شییء یبقی لنفسه حتی یتحاص معهم. فیوخذ مثل مال المضاربة ان بقی بمقداره، او الاقل ان .

ص: 358


1- وفی النسخة: فیبقی الثانی...

بقی الاقل، فیتحاصون. ثم ان وجد له مال آخر، یستوفی منه. والا فیدخل فی مسئلة (عدم مال المضاربة). وقد عرفت ان الاقرب فیه عدم الضمان، لاصل البرائة وکونه امینا. نعم: یرد کلام المورد اذا ثبت امتزاج مال المضاربة بمال من امواله (او فی جمیع امواله) من دون العلم ببقاء جمیع مال المضاربة فی ماله. فح یشترک المضارب ورب المال فی هذا القدر او فی جمیع الترکة. ولا یحکم ح ببقاء جمیع مال المضاربة، لان القدر المعلوم هو بقائه فی الجملة لا با جمعه. فیحتمل تلف مقدار ما لایعلم بقائه فیه من غیر تفریط. فح لابد من التحاص بین المضارب ورب المال. ولما لم یعلم مقدار مال المضارب و لامال رب المال، فیمکن التحاص. وطریق التحاص هو الصلح. فیصح ح ایضا تقدیم رب المال علی سایر الغرماء، لوجود ماله فی الجملة. وبعد الصلح وتعیین حصة المضارب یستوفی سایر الغرماء الذین لهم حق فی ذمته من حصته بالتحاص بینهم علی مقدار حقهم. واما لو علم بقاء تمام حق المضارب فی الترکة وجهل عینه فیستوفی تمام حصته من ماله. وان بقی شییء فیکون للمضارب ویتعلق حق الغرماء الذین یستحقون فی ذمته به. فمراد صاحب المسالک من قوله فی مسئلة الرهن ان (طریق التخلص الصلح فی مثله) انما هو الصلح فی جعل بعض الاموال بدلا عن عین ماله المشتبه فی مال المرتهن. لا الصلح فی مقدار المال. للزوم الوفاء بتمامه، للعلم ببقائه فیه. فالصلح قد یحتاج الیه فی التخلص عن تعیین عین مال رب مال المضاربة او الرهن. وقد لایحتاج فی التخلص عن اشتباه مقداره. والاول فی صورة العلم بوجود تمام المال مع اشتباهه. والثانی فی صورة العلم بوجوده فی الجملة مع جهالة مقداره. والاول لایستلزم بقاء شییء لرب المال. والثانی یستلزم بقاء شییء له. ومما حققناه یتضح لک ما اشرنا الیه من وقوع الخلط فی کلام فخر المحققین. کما اشرنا الیه سابقا. وحاصل المختار فی هذا المضمار انه لو لم یعلم بقاء الرهن فی المال ولاعدمه (و کذا الودیعة ومال المضاربة) فالترکة محکومة بکونها میراثا، والاصل برائة ذمة المرتهن

ص: 359

والمستودع والمضارب. وفی ما علم وجوده با جمعه فیه مع اشتباهه یقدم الراهن والمودع والمضارب علی رب المال وسایر الغرماء المطالبین فی ذمته. ولا دلیل (1) علیه فی ما علم وجوده فی الجملة مع اشتباهه. فالمصالحة اولا بین الامین ورب المال و [ لا ] یتعلق حق الغرماء الطالبین فی ذمته، بحصة الامین. واما فی صورة تعیین مال رب المال فلا اشکال فی تقدیمه علی الامین وعلی الغرماء المذکورین. هذا ولکن الاحوط البناء علی المصالحة فی صورة الجهالة مطلقا. سیما فی الودیعة. .

ص: 360


1- وفی النسخة: ولا ضمان علیه.

کتاب المزارعة والمسافات

کتاب المزارعة والمسافات من المجلد الاول

168:سوال:

168:سوال: هر گاه زید قطعه ملکی بعمرو داده که باغ نماید. تا سه سال منافع زمین مختص عمرو باشد وبعد از سه سال باغ مزبور بالمناصفه بوده باشد. بکر آمده ادعا مینماید که زمین مزبور مال من بود وزید غصب کرده. وادعای بکر هر گاه بثبوت برسد عمرو می تواند که اخراجات باغ را از متروکات زید اخذ نماید یا نه؟ -؟ و هر گاه بکر محصول باغ مزبور را عنفا برده باشد، باید عمرو رد نماید یا نه؟ -؟ ومحصول تابع اشجار است یا تابع زمین؟ -؟ وآیا عمرو تسلط بر قلع اشجار مغروسه خود دارد یا نه؟ -؟. وآیا می تواند غرامت محصول را از بکر اخذ نماید یا نه؟ -؟. واجرة الارض چقدر میباشد؟.

جواب:

جواب: اصل معامله مغارسه باطل است. (1) و هر گاه کسی این معامله را کرده باشد .

ص: 361


1- این همان مبحث (توقیف) و (امضا) است که در جلد اول ودوم نیز با آن سر و کار داشتیم. وگفته شد که اکثر متقدمین در این مسأله طرفدار توقیف هستند. یعنی معتقدند تنها آن تعداد معاملات صحیح ومشروع است که از ناحیه شارع به نام اعلام شده باشند مانند بیع، اجاره، رهن، مضاربه و... و... وچون معامله ای بنام (مغارسه) از طرف شارع ودر زبان شارع نبوده واعلام نشده پس چنین معامله ای باطل است. وبر این متفرع میشود بطلان (سرقفلی) و (بیمه) وامثال آن. مرحوم صاحب جواهر بر بطلان مغارسه ادعای اجماع کرده است میگوید (... المغارسة باطلة عندنا، لان الاصل الفساد... هذا العقد علی نحو عقد المزارعة فان الاجماع بقسمیه علی بطلانه) - جواهر، ج 27 ص 93 و صاحب مسالک میگوید (المغارسة معاملة خاصة علی الارض لیغرسها العامل علی ان یکون الغرس بینهما وهی مفاعلة منه وباطلة عندنا وعند اکثر العامه. ولان عقود المعاوضات موقوفه علی اذن الشارع وهی منفیة هنا) - مسالک ج 1 ص 329، شهید در لمعه میفرماید (والمغارسة باطلة ولصاحب الارض قلعه وله الاجرة، لطول بقائه). پس مشاهده میکنیم که صاحب جواهر اصل در معاوضات را فساد میداند مگر در جائی که شارع اذن داده باشد. واین نظریه را اجماعی میداند. واز بیان شهیدین نیز دستکم (عدم الخلاف) ظاهر میشود. اما گویا شهید اول در لمعه به دلیل دیگر غیر از توقیف تکیه میکند وآن (طول بقای مغارسه) است نسبت به مدت بقای مزارعه. واین در صورتی است که (جارو مجرور) را به (باطلة) متعلق بدانیم که ظاهرا هم چنین است. زیرا اجرت زمین منوط به طول بقاء وعدم آن نیست همان طور که قبلا نیز یاد آوری شده فقهای متاخر در مورد (معاملات) اجماعا به (امضا) معتقدند و مشروعیت معامله را منوط به اعلام عنوان آن از ناحیه شارع، نمیدانند وبدین ترتیب معاملاتی از قبیل بیمه وسرقفلی را صحیح میدانند، با این که این بینش با صریح اجماعی که صاحب جواهر ادعا کرده مخالفت دارد. واین بحث طولانی است ودستکم به ده ها صفحه نیاز دارد.

وحکم ببطلان شود، زمین مال صاحب زمین واشجار مال صاحب اشجار است که غرس کرده است. ومنافع اشجار مال صاحب اشجار است، وصاحب زمین مستحق اجرت المثل زمین است. و هر گاه نهال هم مال صاحب زمین باشد عامل مستحق اجرت عمل خود است. وصاحب زمین می تواند که به صاحب درخت بگوید که درخت خود را بکن. ودر صورتی که او را امر کرد به کندن درخت باید ارش درخت [ را ] به او بدهد. یعنی درخت را قیمت میکنند در حالتی که درخت بر پا باشد بر زمین اجاره دار، ودر حالتی که کنده شود وافتاده شود. وتفاوت میان این دو قیمت را به صاحب درخت میدهند. مثل این که درخت در زمین اجاره دار اگر بر پا باشد به یک تومان میارزد، و هر گاه کنده شود وافتاده شود پنج هزار دینار میارزد. باید مالک زمین پنج هزار دینار به صاحب درخت بدهد. وبه هر حال اختیار کندن با مالک زمین است. وصاحب درخت هم اختیار کندن درخت خود را دارد هر چند صاحب زمین راضی نباشد، وبعد از کندن درخت باید زمین را هموار کند وریشه ها را بر آورد وتدارک شکستگی ونقص زمین را نموده وبه اصلاح آورده به او رد نماید.

ص: 362

واما مسأله دعوی بکر: اگر دعوی او به ثبوت شرعی برسد زمین خود را صاحب می شود. ولکن درختها مال عمرو است بکر را به درخت رجوعی نیست. وبکر اجرت المثل زمین خود را که در این مدت در تصرف عمرو بوده از عمرو مطالبه میکند. وعمرو منافع اشجار خود را که بکر عدوانا تصرف کرده، از بکر مطالبه میکند. وعمرو درختهای خود را می تواند بکند وزمین را هموار کرده از عیب بر آورده تسلیم بکر نماید. واما مسأله رجوع عمرو به متروکات زید به جهت استیفای غرامت ونقصان: پس آن تفصیلی میخواهد ومحتاج به تأمل. والحال فرصت نیست. واما مسأله اجرت المثل: [ اجرت المثل ] هر زمینی را اهل خبره آن بلد بهتر میدانند، به آنها باید رجوع کرد. بهتر آن است که اهل خبره دو نفر مرد عادل باشند. وشاید به یک نفر عادل هم توان اکتفا کرد. واگر آنهم میسر نشود به قول جماعتی که مظنه به صدق آنها حاصل شود هم میتوان اکفتا نمود. والله العالم.

169:سوال:

169:سوال: هر گاه زید ملکی را بفروشد به عمرو به بیع خیار شرط، وبیع لازم شود. وبعد از لزوم، زید بدون اذن عمرو در آن زرع کند. ودر حال شغل زمین به آن زرع اجاره کند آن را از عمرو در مدت معینه. وآن مدت تمام شود قبل از کمال زرع و رسیدن هنگام حصاد. عمرو چه تسلطی دارد؟.

جواب:

جواب: هر گاه میداند که مدت مزبوره در عادت آن قدر نیست که زرع مذکور در آن زمان برسد، ومقصود او هم قصیل (1) نیست که هر گاه عمرو راضی نشود به ماندن زرع آن را در حال قصیل بریده به مصرف برساند. اظهر بطلان اجاره است، وعمرو مستحق اجرت المثل زمان اجاره است. واز برای او اختیار هست که در انقضای مدت، ازاله زرع را بلا عوض بکند، واینکه باقی بگذارد واجرت باقی زمان را بگیرد تا زمان حصاد. و هر گاه قصور زمان مدت اجاره به جهت سانحه خارجیه باشد (مثل سردی هوا) پس باید عمرو بگذارد تا زرع حصاد شود. واجرت المثل این مدت زمان آخری را بگیرد. .

ص: 363


1- قصیل: بوته های گندم وجو که قبل از دانه بستن به عنوان علوفه درو شود.

والله العالم.

کتاب المزارعه من المجلد الثانی

170:سوال:

170:سوال: زید از عمرو بذری گرفته که زراعت نماید وبه طریق متعارف اربابی ورعیتی معمول دارد. وزراع بذر را کاشته ودر عمل آوردن آن تفریط کرده. آیا صاحب بذر را میرسد که مطالبه بذر ومنافع آن را از قرار بازدید اهل خبره نماید یا نه؟ -؟. و حقیقت مزارعه وبعضی از شرایط آن را بیان کنند.

جواب: از ظاهر سوال:
جواب:

جواب: از ظاهر سوال: چنین فهیمده می شود که این معامله به عنوان مزارعه بوده است. وشرط شده بذر را به صاحب بذر رد کند. واظهر بطلان این عقد است. واصل مزارعه این است که معامله واقع شود بر زمین به حصه معینه از حاصل آن. خواه هر یک از بذر وعوامل هم مال صاحب زمین باشد وهمان عمل از غیر باشد، وخواه بذر وعوامل یا احدهما از عامل باشد، وخواه مشترک باشد بینهما. و هم چنین خواه زمین وعمل مختص احدهما باشد یا مشترک باشد بینهما، وخواه آن زمین بعینها ملک ایشان باشد، یا منافع آن ملک از ایشان باشد. مثل این که به اجاره گرفته باشند زمین را. ومشهور این است که شرط است تعیین مدت در آن به روز وماه. وجمعی در این شرط کرده اند که مدت باید به مقداری باشد که علم یا ظن حاصل باشد به این که آن زرع در آن زمان میرسد. وبعضی اکتفا کرده اند به ذکر تعیین مدت هر چند کمتر باشد از زمان رسیدن حاصل جزما. نظر به این که ممکن است که بعد راضی شوند که زرع باقی بماند. واین ضعیف است. چونکه منشا تفویت غرض است وظاهرا سفه است. مگر این که به قصیل هم توان منتفع شد، ومقصود آن باشد که اگر مالک راضی بشود قصیل را قسمت کنند. ودر اکتفا به تعیین مزروع از ذکر مدت، دو وجه ذکر کرده اند. واگر اجماع در اشتراط تعیین مدت نباشد قول به کفایت آن قوت دارد. چون تعیین مزروع به منزله تعیین مدت است نظر به عادت. واختلاف جزئی که در بعضی سالها به حسب اختلاف هوا بهم میرسد مغتفر باشد. ولکن مخالفت ظاهر اصحاب مشکل است. وآن از عقود لازمه است، وظاهرا، خلافی در این نیست، بلکه اجماع بر آن نقل شده.

ص: 364

وعبارتی که در عقد بگویند (زارعتک هذه الارض فی هذه المدة بهذه الحصة المعینة من حاصلها) است. وبه فارسی هم میتوان گفت که (به مزارعه دادم این زمین را به تو در مدت شش ماه - مثلا - که ثلث حاصل آن از من باشد) و هم چنین ذکر بذر وعمل را میکنند. وظاهر این است که هر لفظی که افاده آن بکند کافی باشد. لکن احوط این است که ترک ایجاب وقبول (بروجه متعارف در سایر عقود) نکنند. وبه تقایل فسخ می شود. یعنی به رضای طرفین بر هم میتوان زد، بی اشکال. وبه موت احد طرفین هم باطل نمی شود. مگر این که شرط شده باشد مباشرت به نفس عامل، وبمیرد عامل قبل از ظهور ثمره. واما بعد از ظهور ثمره پس در آن اشکال است. نظر به استصحاب ملک. ونظ به عقد شرط دور نیست که این نیز چنین باشد. ونظر به این که استقرار ملک معلوم نیست بلکه مسلم همان ملکیت متزلزله است. وبدان که نماء وحاصل این معامله مشاع است ما بین مالک وعامل وتابع شرط ایشان است به نصف یا ثلث یا غیر آن. ونمی توان تعیین حصه کرد به کیل و زن. واما هر گاه در ضمن عقد شرط کنند حصه معینی [ را ] علاوه بر آن نماء مشترک از برای مالک یا عامل، مثل این که مالک به عامل بگوید که صد من گندم از میان بر میدارم که مال من باشد وباقی در میان من وتو ارباعا قسمت شود یک ربع از تو وباقی از من - پس اظهر عدم جواز آن است. چون منافی مقتضای عقد مزارعه است. وفرقی نیست ما بین آن که غالبا از مثل آن زمین زاید بر مقدار آنچه شرط شده به عمل بیاید یا نه. وبعضی تجویز کرده اند این شرط را. وبعضی تخصیص داده اند جواز را به استثنای بذر. یعنی صاحب بذر بگوید بذر را از میان حاصل بر میدارم وتتمه را ارباعا (چنانکه گفتیم) قسمت میکنیم. وعدم جواز اظهر واشهر است. اینها در وقتی است که شرط قدری معین از آن زرع باشد. اما هر گاه شرط کنند در ذمه - مثلا مالک به عامل بگوید که ده درهم تو به من بده وحاصل زرع هم ارباعا قسمت شود، یا صد من گندم در ذمه تو باشد که علاوه بر حصه من به من بدهی - پس اشهر واظهر جواز آن است به مقتضای عمومات وروایت محمد بن سهل هم دلالت بر

ص: 365

آن دارد. ودر این صورت هر گاه آن زرع از آفات سالم ماند به مقتضای آن شرط عمل میکنند. و هر گاه تلفی به آن برسد، از شرط به حساب آن کم می شود. همچنانکه گفته اند در بیع میوه باغ در صورتی که استثنا شود قدر معینی از آن. مثل این که بگوید (میوه این باغ را به تو فروختم الا صد من آن را به این مبلغ) که در آنجا هم مشهور جواز است به مقتضای حدیث صحیح (1). ودر آنجا هم گفته اند هر گاه تلفی برسد در میوه آن باغ، مالک هم به قدر صد من در آن شریک خواهد بود. وشهید ثانی (ره) احتمال عدم شراکت آن را در مقدار شرط، داده، به جهت اطلاق شرط. بعد از آن که فتوی داده است به این که قرار آن مشروط است به سلامت. چنانکه گفتیم. واحتمال ثانی در نظر حقیر اقوی است وقیاس به میوه باغ نمیتوان کرد، چون در آنجا ظاهرا شرکت مالک باقی است وتلف از مال مشترک شده، ودر اینجا شرط مختص مشروط له است وبه آن تلفی نرسیده است. وبدان که: در جائی که مزارعه فاسد باشد به جهتی از جهات وحکم شود شرعا به فساد آن، پس حاصل از صاحب بذر است وبر او است که اجرت المثل زمین وعمل را و عوامل را بدهد. و هر گاه از صاحب زمین وعامل هر دو است هر یک به مقدار بذر از حاصل میبرند ونسبت به حصه مالک از اجرت المثل زمین او ساقط می شود، ونسبت به حصه زارع از اجرت المثل عمل وعوامل ساقط می شود. و هر گاه بذر از ثالثی باشد تمام حاصل از او است، وبر او لازم است اجرت المثل زمین وعمل وعوامل، واطلاق کلمات ایشان اقتضا میکند که اجرت المثل لازم است هر چند حاصل به عمل نیاید. هر گاه این مقدمات معلوم شد پس اگر مراد صاحب مسأله این است که بر عامل شرط (رد کردن بذر) را هم کرده علاوه بر حصه ای که معین کرده از حاصل آن، پس آن معامله فاسد است (علی الاقوی) ومجموع حاصل از صاحب بذر است ومستحق اجرت المثل زمین هم هست هر گاه زمین از او است. وباید اجرت المثل عمل وعوامل را .

ص: 366


1- وسائل: ج 13، ابواب بیع الثمار، باب 15 ح 1.

هم بدهد. و هر گاه در عمل تقصیر شده اجرت عمل بر مقتضای آن معمول می شود. گاه است در عرف اهل خبره چنان عملی بی اجرت میماند، چون بر غیر وجه متعارف ومعتبر منظور عقلا شده. وگاه است اجرت از متعارف کمتر می شود. و هر گاه مراد تو این است که مزارعه بروجه صحیح شده وشرط بذر نشده ولکن عامل در تربیت آن تفریط وتقصیر کرده، پس در آنجا بعد اثبات تفریط باید عامل از عهده آن خسارات بر آید وتفاوت حصه او را از حاصل - ما بین صورت تفریط وعدم تفریط به بازدید اهل خبره آن را - به او رد کند (1). مثلا هر گاه اهل خبره بگویند که هر گاه این شخص متوجه شده بود وعمل بر وجه متعارف کرده بود هزار من گندم عاید صاحب بذر میشد، الحال که تقصیر کرده پانصد من شده. باید از عهده پانصد من بر آید، و همچنین... والله العالم.

کتاب المزارعه من المجلد الثالث

171 :سوال:

171 :سوال: اذا زارع بطن (من بطون الموقوف علیهم) الارض الموقوفة ومات قبل انقضاء المدة. فهل یبطل المزارعة ام لا؟ -؟.. وکذا بموت العامل؟ -؟.

جواب:

جواب: الظاهر عدم البطلان فی ظاهر فتاویهم فی کتاب المزارعة. واطلاق کلماتهم یقتضی عدم البطلان. فانهم صرحوا بان المزارعة لایبطل بالموت. بل لم نقف علی مخالف فیه علی الاطلاق. ویظهر عدم الخلاف من جماعة من الاصحاب منهم المحقق الثانی فی شرح القواعد (2) وکذلک الکلام فی المساقات. ولم اقف فی کلامهم علی تصریح باستثناء الوقف، بل انما ذکروا حکم عدم بطلان المزارعة ولم یستثنوا ذلک. کما استثنی جماعة ممن قال بعدم بطلان الاجارة بموت الموجر او المستاجر اذا کان العین المستاجرة وقفا فآجره الموقوف علیه. نعم استثنوا ما لو اشترط علی العامل ان یعمل بنفسه ومات العامل قبل ظهور الثمرة، فیبطل بموته. مع خلاف فی ما لو مات بعد ظهور الثمرة. .

ص: 367


1- در نسخه: از او بگیرد.
2- المسمی بجامع المقاصد.

ودلیل عدم البطلان: (1) انها من العقود اللازمة، والاصل بقائها. فان مات المالک اتم العامل العمل. وان مات العامل قام وارثه مقامه. والا استاجر الحاکم (من ماله او مما یخرج من حصته) من یقوم مقامه واما دلیل البطلان اذا مات العامل مع الشرط المذکور: فهو مقتضی الشرط. واما دلیل عدم البطلان ح اذا مات بعد ظهور الثمرة: هو سبق ملکه فیستصحب. ویشکل بان الملکیة مراعی بتمام العمل فهی متزلزلة ولا یستقر الابه. ویشکل المقام بفرقهم ما بین مسئلة المزارعة والاجارة. فانهم ذکروا فی الاجارة اقوالا ثلاثه: احدها بطلانها بموت کل من الموجر والمستأجر. والثانی بطلانها بموت المستأجر (2). [ والثالث عدم بطلانها بموت احدهما ]. ونسب فی الشرایع الاول الی المشهور بین الاصحاب. وعن ابن زهره انه ادعی الاجماع علیه وفاقا للخلاف. والثانی محکی عن جماعة منهم الشیخ فی المبسوط. والثالث هو المشهور بین المتاخرین، وفی المسالک انه قولهم اجمع. والاقوی هو هذا القول واسنده ابن ادریس الی المحصلین المحققین من اصحابنا. ویدل علیه عمومات الکتاب والسنة فی العقود والشروط. و عموم مثل صحیحة علی بن یقطین (3) فی الاجارة. والاصل، والاستصحاب، وان المنفعة صارت ملکا للمستاجر والاجرة للموجر وینتقل الی الوارث کسایر الحقوق والاموال. و ربما استدل بروایات قاصرة عن المطلوب سندا ودلالة، ویمکن جعل بعضها دلیلا علی التفصیل مع اشکال ایضا. اذا السوال:

ودلیل عدم البطلان: (4) انها من العقود اللازمة، والاصل بقائها. فان مات المالک اتم العامل العمل. وان مات العامل قام وارثه مقامه. والا استاجر الحاکم (من ماله او مما یخرج من حصته) من یقوم مقامه واما دلیل البطلان اذا مات العامل مع الشرط المذکور: فهو مقتضی الشرط. واما دلیل عدم البطلان ح اذا مات بعد ظهور الثمرة: هو سبق ملکه فیستصحب. ویشکل بان الملکیة مراعی بتمام العمل فهی متزلزلة ولا یستقر الابه. ویشکل المقام بفرقهم ما بین مسئلة المزارعة والاجارة. فانهم ذکروا فی الاجارة اقوالا ثلاثه: احدها بطلانها بموت کل من الموجر والمستأجر. والثانی بطلانها بموت المستأجر (5). [ والثالث عدم بطلانها بموت احدهما ]. ونسب فی الشرایع الاول الی المشهور بین الاصحاب. وعن ابن زهره انه ادعی الاجماع علیه وفاقا للخلاف. والثانی محکی عن جماعة منهم الشیخ فی المبسوط. والثالث هو المشهور بین المتاخرین، وفی المسالک انه قولهم اجمع. والاقوی هو هذا القول واسنده ابن ادریس الی المحصلین المحققین من اصحابنا. ویدل علیه عمومات الکتاب والسنة فی العقود والشروط. و عموم مثل صحیحة علی بن یقطین (6) فی الاجارة. والاصل، والاستصحاب، وان المنفعة صارت ملکا للمستاجر والاجرة للموجر وینتقل الی الوارث کسایر الحقوق والاموال. و ربما استدل بروایات قاصرة عن المطلوب سندا ودلالة، ویمکن جعل بعضها دلیلا علی التفصیل مع اشکال ایضا. اذا السوال: فیها عن حال الموجر (7) ولا عموم فی الجواب. بل انما دلت علی ان موت الموجر غیر مضر. ولیس المقصود هنا البسط فی هذا المقام. بل الغرض شییء آخر. وهو ان جماعة (من القائلین بعدم بطلان الاجارة بموت احدهما) استثنی مواضع من ذلک. احدها صورة اشتراط انتفاع المستاجر بنفسه مع موته، لفقد الشرط. والثانی اذا کان الموجر هو الموصی له بمنفعة .

ص: 368


1- ای دلیل عدم البطلان اذا مات العامل من دون شرط بینهما.
2- وفی النسخة: احدهما.
3- الوسایل: ج 13، ابواب الاجاره الباب 7 ح 1.
4- ای دلیل عدم البطلان اذا مات العامل من دون شرط بینهما.
5- وفی النسخة: احدهما.
6- الوسایل: ج 13، ابواب الاجاره الباب 7 ح 1.
7- المرجع: باب 25.

مدة الحیوة، لو آجرها ومات قبل انقضاء المدة. لانقضاء مدة الاستحقاق. والثالث ما اذا کان العین وقفا وآجرها الموقوف علیه ومات قبل انقضاء المدة، الا اذا کان ناظرا علی الوقف وآجره لمصلحة الوقف او البطون. فلا یبطل من حیث انه ناظر، لامن حیث انه موقوف علیه. واستدلوا علیه با نه کاشف عن تصرفه فی حق الغیر لانتقاله الی البطن الثانی حین الموت. ولان البطن الثانی یتلقی الوقف عن الواقف لا البطن الاول. فان الواقف جعله للبطن الثانی بالاصالة. بخلاف الوارث [ فانه ] یتلقی الملک عن المیت. واما القائلون بعدم بطلان المزارعة بالموت، فلم اقف فی کلماتهم الا استثناء اشتراط العمل للعامل بنفسه. وسکتوا عن حال الوقف. بل ظاهر هم انه لیس مستثنی عندهم والا ذکروه کما هو دیدنهم فی امثال ذلک، والفرق بینهما فی غایة الاشکال. اذ کما ان انتقال منفعة العین فی الاجارة الی البطن الثانی یوجب بطلان الاجارة، فهو بعینه جار فی المزارعة. فاما لابد من الحکم بعدم البطلان فی کلیهما واما بالبطلان فیهما. وانی کلما امعنت النظر فلم اجد فرقا. فالاولی ان یقدح فی مسئلة الاجارة. اذ القائلون ببطلانه فی الوقف لیس جمیع القائلین بعدم بطلان الاجارة بموت احدهما، بل جماعة منهم. فلا بد للباقین من اصحاب هذا القول ذکر المناص عن دلیل الجماعة فی استثناء الوقف. فما هو دلیلهم ومناصهم فی ابطال متمسک الجماعة المستثنین، فهو دلیل جمیع الفقهاء الساکتین عن حکم الوقف فی المزارعة. والذی یختلج بالبال انهم یجعلون المناص تسلیم (تلقی البطن الثانی عن الواقف دون الاول) ولکنهم یعمون التلقی. فان جواز اجارة الوقف فی مدة یموت الموجر قبل انقضائها مبنی علی الاعتماد علی استصحاب البقاء. فکان الواقف رخص فی هذا العقد بناء علی الاستصحاب. حیث جعل الوقف اولا للطبقة الاولی - المستلزم ذلک انواعا من التصرفات من قبیل الاجارة والمزارعة والقبالة ومصالحة المنافع فی مدة معینة - فکانه رخصهم فی جمیع ذلک. فالرخصة فیها (مع انه لا یعلم غایة عمرهم) مستلزم لرخصة الطبقة الاولی فی جعل المنفعة فی مقابل الاجرة فی زمان یمکن بقائهم الی آخره مع احتمال موتهم قبل انقضائه ومصادمة تتمة الزمان لانتقال الحق الی الطبقة الثانیة. فکانه قال: وقفت هذا الملک علی

ص: 369

هؤلاء بان یکون الطبقة الاولی مستحقة للانتفاع بالعین ومنافعها والطبقة الثانیة مستحقة للانتفاع بعینها او بالاجرة التی جعلت فی ادائها. فلذلک نقول بجواز اجارة الوقف للطبقة الاولی فی مدة تزید علی العمر العادی. فذلک من تصرفات الواقف. وداخل فی عمومات الکتاب والسنة. فیصدق ان استحقاق الاجرة - دون اخذ العین - للطبقة الثانیة متلقی من الواقف. وهذا الکلام یجری فی المالک والوارث ایضا. اذ استحقاق المالک لاخراج المال عن ملکه راسا لایستلزم صحة اجارته للعین فی مدة یحصل العلم العادی بعدم بقائه الی ذلک الحین کالف سنة فی امثال زماننا. لانه بعد العمر العادی هو مال الوارث فکیف ینتقل منفعته فی حال حیوته الی الغیر. وقد استدرک ذلک الشهید الثانی فی الروضة فی مسئلة الوقف. حیث لم یجوز اجارة البطن الاول باکثر من مدة العمر العادی. والحق انه یجری فی المالک والوارث ایضا، وان لم یحضرنی الان تصریح فی کلماتهم. بل صرح جماعة با نه لایتقدر مدة اجارة الارض بقدر بل حکی الاجماع علیه عن الخلاف والتذکرة. حتی انه قال بجوازه الی ماة الف سنة، قال (وهو قول علمائنا اجمع). ولعل ماذکرنا هو السر فی تداول العلماء فی الاعصار والامصار من دون نکیر انهم یجعلون منتهی مدة الاجارات وعقد التمتع وغیرهما تسعین سنة بملاحظة اوایل البلوغ للمکلفین فی المعاملات لئلا یزید علی العمر العادی. وان کان یمکن الفرض فی مالو وقع العقد للصغیر بمأة سنة وازید. ولا یرد النقض بالوقف لانه اخراج عن الملک تبرعا ابدا مع خروج العین عن الملک، علی الاصح. نعم: یشکل ذلک علی القول بعدم خروجه عن ملک الواقف، بالحبس اذا حبس العین علی مصرف فی مدة تزید علی العمر الطبیعی، وبالوقف علی مصرف لم ینقرض غالبا (بناء علی صحته بارجاعه الی الحبس او غیره). [ و ] بالحبس علی رجل واعقابه اذا لم ینقرضوا فوق العمر الطبیعی. وبالرقبی مدة معینة تزید علیه. ویمکن دفعه بان کل ذلک تبرعات لایوجب نقل عوض الی المالک کالاجارة. فلایضر بقاء الملک علی ملکیة مالکه ورجوعه الیه او الی وارثه بعد انقضاء المدة، مع ان المذکورات ثابتة بالنص. بخلاف الاجارة فوق زمان العمر الطبیعی، فان مقتضاه انتقال الاجرة الی الموجر

ص: 370

بمجرد العقد، وانتقال المنفعة الی المستاجر. والمفروض عدم مالکیته ح لمنفعته ما بعد العمر الطبیعی. ومالکیته فی الوقف لطرائة تبعیة العین. اذ اخراج المنفعة یتبعه اخراج العین اما دائما او بمدة محدودة. وعلی هذا فالاولی ان یقال بعدم بطلان الاجارة فی الوقف ایضا اذا مات کل منهما اذا جعلا مقدار المدة مالایزید علی العمر العادی. اعتمادا علی استصحاب البقاء. فیصح عقد الاجارة التی مقتضاه اللزوم، ویتلقی البطن الثانی وجه الاجارة عن الوقف بواسطة جعل البطن الاول وتصرفه. ویتم الکلام فی اطلاقهم فی المزارعة وعدم استثنائهم. وظهر من جمیع ذلک ان المصحح لاجارة المالک - فی مدة لایفی عمره بها فی علم الله وانتقال العین قبل انتهائها الی الوارث فی نفس الامر - انما هو الاستصحاب. مثل اجارة الوقف بعینها. لا لانه ملکه بعد فوته ایضا. کما هو واضح. فکان ینبغی ان یکون حکم الثلاثة واحدا وهو جواز الاجارة والمزارعة فی مادون العمر العادی. ویکتفی فی الصحة بصحة تملک العوض (1) الحاصل بالمعاملة اعتمادا علی الاستصحاب. لکن سوال:

بمجرد العقد، وانتقال المنفعة الی المستاجر. والمفروض عدم مالکیته ح لمنفعته ما بعد العمر الطبیعی. ومالکیته فی الوقف لطرائة تبعیة العین. اذ اخراج المنفعة یتبعه اخراج العین اما دائما او بمدة محدودة. وعلی هذا فالاولی ان یقال بعدم بطلان الاجارة فی الوقف ایضا اذا مات کل منهما اذا جعلا مقدار المدة مالایزید علی العمر العادی. اعتمادا علی استصحاب البقاء. فیصح عقد الاجارة التی مقتضاه اللزوم، ویتلقی البطن الثانی وجه الاجارة عن الوقف بواسطة جعل البطن الاول وتصرفه. ویتم الکلام فی اطلاقهم فی المزارعة وعدم استثنائهم. وظهر من جمیع ذلک ان المصحح لاجارة المالک - فی مدة لایفی عمره بها فی علم الله وانتقال العین قبل انتهائها الی الوارث فی نفس الامر - انما هو الاستصحاب. مثل اجارة الوقف بعینها. لا لانه ملکه بعد فوته ایضا. کما هو واضح. فکان ینبغی ان یکون حکم الثلاثة واحدا وهو جواز الاجارة والمزارعة فی مادون العمر العادی. ویکتفی فی الصحة بصحة تملک العوض (2) الحاصل بالمعاملة اعتمادا علی الاستصحاب. لکن سوال: الفرق بین المزارعة والاجارة فی الوقف بعد باق. ومن ذلک یظهر حکم المصالحة ایضا. وقد یختلج فی بادی النظر فرق بین الاجارة والمزارعة بان المنفعة بمجرد العقد یصیر ملکا للمستاجر والاجرة للموجر، ولکن لایجب علیه اداء الاجرة الا بعد استیفاء المنفعة. بخلاف المزارعة، فان حصة الزرع الحاصلة بعد عشرین سنة لاینتقل الی صاحب الارض فی ابتداء عقد المزارعة یوم معلومیتها اصلا فیصح فی اجارة الوقف انه نقل المنفعة المملوکة للبطن الثانی بعد مدة الی الغیر. بخلاف المزارعة، فانه لاینتقل الحصة حین العقد. ولا یخفی وهنه. اذ استحقاق الحصة للبطن الثانی هو بجعل البطن الاول (3) ولا فرق بین تعین الحق ومعلومیته وبین اطلاقه وجهالته.

172:سوال:

172:سوال: زید قدر معینی از ملک وقفی را باذن امنای شرع به یک عشر به مزارعه داده. وبعد مال المزارعه را مصالحه به مقدار معینی نموده. الحال از جهت شخص مذکور علم بهم رسیده که قدر ملک وقف مزبور سه مساوی مقدار مزبور در حین مزارعه ومصالحه .

ص: 371


1- عبارة النسخة: ویکتفی بالصحة تملک صحة العوض...
2- عبارة النسخة: ویکتفی بالصحة تملک صحة العوض...
3- وفی النسخة: اذ استحقاق الحصه هو للبطن الثانی ویجعله البطن الاول.

گنجایش داشته. وزید مزبور هم از اهل خبره ووقوف نبوده. آیا در این صورت غبن فاحش به جهت زید میباشد؟. ودر صورت بودن غبن فاحش اختیار دارد که عقدین را فسخ نماید وبا عمرو (مثلا) بنای عقد جدیدی بگذارد؟.

جواب:

جواب: هر گاه مزارعه ومصالحه بر وجه صحیح شده (یعنی متولی وناظر خاص یا عام آن وقف را به مزارعه داده وبعد مصالحه کرد) هر گاه غبنی از هر یک از آن دو عقد ظاهر شود اظهر این است که دعوی غبن در آنها مسموع است. وبا جامعیت شرایط غبن تسلط بر فسخ حاصل می شود. وشرایط آن این است که آن شخص مزارع ومصالح از اهل وقوف وخبره نبوده باشد. وآن تفاوت هم در حال عقد حاصل بوده، نه این که بعد عقد ترقی کرده باشد. واینکه آن تفاوت هم به قدری باشد که عقلا در عرف وعادت در آن قدر مسامحه نمیکنند.

173:سوال:

173:سوال: شخصی مزارعه شرعیه نموده محل وقفی را به مدت معینی. ومتولی شرط کرده که اگر آبادی محل شود، وحساب اخراجات نگاه داشته [ شود ]، بعد از مدت محاسبه نمایند چنانچه نیم عشری که به جهت حق المزارعه قرار داد شده تاب طلب مزارع نمود (1)، فبها المطلوب. والا مباشر وقف آنچه مزارع طلب داشته باشد ادا نموده، محل را متصرف شود. وشخصی که محل وقف را آباد نموده میگوید که محاسبه ندارم. وادعا میکند که اهل خبره بیاید هر قدر مشخص که نمود اخراجات شده به من بدهید وبه کنار میروم. ونظر به این که خرابی وآبادی این محل، معلوم اهل خبره نبوده نمی تواند مشخص نمود قدر اخراجات این شخص [ را ]. آیا در این صورت قدر معین را به او باید داد وزاید را اثبات نماید -؟ وبعد از عجز هر گاه متولی قسم نفی العلم بخورد قطع نزاع می شود؟. و هر گاه این شخص ادعای قدر معینی کند وبگوید (من امین بودم ونیست بر من مگر قسمی)، این سخن از او مسموع است؟ یا این که مزارعه مشروط به نگاه داشتن محاسبه بود وعمل نکردن به شرط، مستلزم انتفاء مشروط، می شود؟. و هر گاه در اینجا انتفای شرط مستلزم انتفای مشروط نباشد، لا اقل تفریط کرده. وقسم وقتی متوجه امین می شود که خیانت از او ظاهر نشود. وحال آن که او بیرون رفته از .

ص: 372


1- در نسخه: تا بطلب مزار عین نمود.

امانت.

جواب:

جواب: ظاهر این است که این نوع معامله منوط به شرط بوده. به این معنی که جواز تصرف و عمل در آن که به مقتضای شرط ضمن العقد است مشروط ومقید به این نحو از عمل بوده لاغیر. پس تصرف وعمل بدون آن، تصرف ماذون وعمل مامور به نبوده، واز باب عمارت فضولی بلکه غصبی می شود ومستحق اجرتی بر آن عمل نمی شود. واین از باب عدم عمل به شرط ضمن العقد نیست که خلاف دارند علما در آن که آیا به فساد شرط، عقد باطل می شود یا نه، یا بسبب عدم عمل به شرط مسلط بر فسخ می شود یا نه.

174:سوال:

174:سوال: شخصی چند پارچه املاک داشت که آنها را وقف کرده وتولیت آن را به ارشد اولاد خود قرار داد کرده، وبعد از فوت واقف به تقریب انقلابات زمان پاره [ ای ] از آنها بالمره خراب ومنطمس ولم یزرع افتاده بود. ارشد اولاد که متولی بود یکی از آن املاک مخروبه را به چند نفر به مزارعه نود ساله داده، وآن اشخاص مبالغی خطیر در قنات آن خرج کرده [ اند ] که آب آن را جاری کرده اند وتخمینا پنجاه سال هم در تصرف داشتند. وآن شخص متولی در مزارعه نامچه قید کرده است که بعد از آبادی محل آنچه منافع به علم بیاید صد یک آن را به موقوف علیه تسلیم نماید. بعد از چند مدت دیگر متولی نیز فوت شده. در این صورت متولی ثانی مدعی میباشد که متولی اول تضییع اموال بطون لاحقه را کرده است، واین عقد صحیح نیست، ومزارعه باطل است. در صورتی که - دیناری عاید موقوف علیه نمیشد - بعد از آبادی صد یک منافع ومداخل عاید موقوف علیه شده باشد، می تواند شد که این مزارعه باطل باشد؟.

جواب:

جواب: بدان که شرط است در صحت مزارعه وجود آبی که به آن توان زرع کرد، هر چند به آب باران باشد، یا توان از خارج آب به آنجا آورد. واما هر گاه آن زمین به آب باران زراعت به عمل نمیآورد وآب از جای دیگر هم نمی تواند آورد، عقد مزارعه فاسد می شود. وبعد از اجتماع شرایط مزارعه جایز است مزارعه زمین وقف با تعیین مدت. و ظاهر این است که طولانی کردن مدت ضرر ندارد، مگر این که واقف شرط کرده باشد که از مدت خاصی تجاوز نکند واو تجاوز کرده باشد. بلی هر گاه منتفع نشد از آن الا به

ص: 373

مزارعه به مدت زاید بر شرط واقف، ظاهر این است که توان مخالفت شرط کرد. ومزارعه به موت متولی باطل نمی شود مانند اجاره، خصوصا هر گاه آن متولی مزارع، ناظر باشد بر بطون وبه جهت مصلحت وقف یا مصلحت وقف وبطون کرده باشد. چنانچه در اجاره وقف هم چنین است، به جهت اتحاد طریق مسئلتین، وکلام علما در این که مزارعه به موت باطل نمی شود، مطلق است واستثنای وقف نشده. وهر چند دور نیست که هر گاه مزارع ناظر وقف وبطون نباشد، وموقوف نباشد انتفاع مزارعه به این مدت طولانی، آن هم باطل شود. چنانکه در اجاره، اما در صورت سوال:

مزارعه به مدت زاید بر شرط واقف، ظاهر این است که توان مخالفت شرط کرد. ومزارعه به موت متولی باطل نمی شود مانند اجاره، خصوصا هر گاه آن متولی مزارع، ناظر باشد بر بطون وبه جهت مصلحت وقف یا مصلحت وقف وبطون کرده باشد. چنانچه در اجاره وقف هم چنین است، به جهت اتحاد طریق مسئلتین، وکلام علما در این که مزارعه به موت باطل نمی شود، مطلق است واستثنای وقف نشده. وهر چند دور نیست که هر گاه مزارع ناظر وقف وبطون نباشد، وموقوف نباشد انتفاع مزارعه به این مدت طولانی، آن هم باطل شود. چنانکه در اجاره، اما در صورت سوال: که انتفاع ممکن نباشد به غیر آن، پس اظهر لزوم است هر چند متولی مزارع ناظر بر بطون نباشد. به دلیل عمومات (وجوب وفا به عقود) وظاهر این است که آن شرط دادن صد یک بعد از آباد شدن هم مضر نباشد هر چند فی الجمله جهالتی در آن هست. (1)

175:سوال:

175:سوال: زید محل خراب خالی از سکنه وبنیان وقنوات که از جمله بایر از قدیم [ ومعروف ] به وقفیت بوده است [ را ] از مجتهد جامع شرایط (2) مزارعه نموده به شرایط این که یک عشر بازای حق الارض مهم سازی مباشر وقف نماید که به مصرف موقوف علیهم رساند. در ضمن مزارعه نامچه شرط نموده اند که هر گاه اشجار ثماری وغیر ثماری در محل مزبور به عمل آورند، از منافع آن نیز یک عشر بازای حق الارض تسلیم مباشر وقف نماید بعد از مدت مزارعه. آیا اصول اشجار معنب ومشجر که مزارع غرس نموده عین مال مزارع میباشد یا متعلق به وقف است؟ -؟.

جواب:

جواب: هر گاه شرط نموده (3) در ضمن عقد مزارعه که عامل غرس اشجار از برای .

ص: 374


1- مراد از جهالت آن مقدار از حصه موقوف علیه است از حاصل زراعت که در قبال آباد کردن زمین قرار میگیرد. نه جهالت در (صد یک). زیرا صد یک عبارت است از مابقی حصه موقوف علیه. ودلیل این که چنین جهالتی مضر نیست این است که در حقیقت تنها یک معامله انجام یافته وآن به مزارعه دادن زمین است به حصه مقرره صد یک. وآباد بودن زمین قبل از عقد، شرط صحت عقد مزارعه نیست. بیش از این نیست که تحت عنوان (قباله) قرار میگیرد. که در اصطلاح قسمی از مزارعه است.
2- عبارت نسخه: از مجتهد جامع الشرایط بوقفیت مزارعه نموده.
3- این سوال تنها یک پاسخ دو جمله ای دارد (عمل مجتهد جامع الشرایط صحیح است وباید بر طبق قراری که او گذاشته رفتار شود). زیرا هر فتوائی که میرزا (ره) بر خلاف عمل وقرار داد آن مجتهد بدهد بلا اثر وغیر قابل عمل خواهد بود. زیرا هر مطلبی که فقیه به عنوان فقیه ابراز دارد یا (فتوا) است ویا (حکم). فتوای یک مجتهد قابل نقض است. ولی حکم قابل نقض نیست. در این مسأله نیز سوال کننده از یک (عمل) و (کار) مجتهدی که جامع الشرایط است، سوال میکند. ومیدانیم که آن مجتهد در این مسأله شخصا اقدام کرده ومطابق نظریه خودش اصول و فروع معامله را انجام داده است، وبه اصطلاح نظر فقهی خودش را در (مورد جزئی) عملا پیاده کرده. واین حکم است نه فتوا اساسا ممکن است آن مجتهد اصل مغارسه را باطل نمیدانسته. همان طور که فقهای امروزی نمیدانند. شاید میرزا (ره) همان پاسخ دوجمله ای را به سوال کننده داده است سپس برای این که بحثی را باز کرده وروی آن به شرح واستدلال بپردازد مسأله را بدین صورت در کتاب آورده است. لیکن جملات بعدی با این توجیه، سازگار نیست. گویا آنچه باعث شده که میرزا حکم یک مجتهد جامع الشرایط را بدین گونه مورد نقد قرار دهد اعتقاد میرزا به (اجماعی بودن بطلان مغارسه) است که محققین متاخر عدم ثبوت اجماع را اثبات کردند. میرزا برای شرح وتحقیق بیشتر، همین مسأله را بلا فاصله در مسأله ما بعد با زبان عربی به طور مشروح آورده است.

خود بکند، شرط صحیح است با تعیین، که چقدر زمین را زرع کند وچقدر را غرس کند. واما شرط شراکت آنها در اشجار پس آن داخل (مغارشه باطله) (1) است، وشرط آن صحیح نیست. و هم چنین شرط شرکت در ثمار، که وجه صحیح از برای آن ظاهر نیست. وبه هر حال جهالت شرط از برای بطلان آن کافی است. وبه بطلان شرط هم عقد باطل می شود، علی الاظهر. اما اگر مجتهد جامع الشرایط متوجه [ این شرط ] شده البته بر وجه صحیح کرده. (2) واز صورت سوال:

خود بکند، شرط صحیح است با تعیین، که چقدر زمین را زرع کند وچقدر را غرس کند. واما شرط شراکت آنها در اشجار پس آن داخل (مغارشه باطله) (3) است، وشرط آن صحیح نیست. و هم چنین شرط شرکت در ثمار، که وجه صحیح از برای آن ظاهر نیست. وبه هر حال جهالت شرط از برای بطلان آن کافی است. وبه بطلان شرط هم عقد باطل می شود، علی الاظهر. اما اگر مجتهد جامع الشرایط متوجه [ این شرط ] شده البته بر وجه صحیح کرده. (4) واز صورت سوال: معلوم نیست که او باشد. وبه هر حال بر فرض صحت شرط، اشجاری که مال عامل بوده وغرس کرده مال او است. ولکن بعد از انقضای مدت مزارعه اظهر این است که مالک (یا متولی ومباشر وقف) میخواهد اشجار را به حال خود میگذارد و اجرت آن را میگیرد، ومی خواهد میکند وتسلیم صاحب آن میکند وارش درخت او را به او میدهد. د.

ص: 375


1- رجوع کنید به مسأله شماره 168، از همین مجلد.
2- اشاره به تفاوت حکم بافتوی در نقض پذیری وعدم نقض پذیری است که قبلا توضیح داده شد.
3- رجوع کنید به مسأله شماره 168، از همین مجلد.
4- اشاره به تفاوت حکم بافتوی در نقض پذیری وعدم نقض پذیری است که قبلا توضیح داده شد.
176:سوال:

176:سوال: اذا زارع زید ارضا بائرة (معروفة) بالوقفیة مع الحاکم بعشر نمائها. و وقع الشرط علی انه لو غرس فیها اشجارا مثمرة او غیر مثمرة، عشر منافعها لارباب الوقف. فهل یصح هذه المزارعة ام لا؟ -؟. وعلی فرض الصحة فلمن یکون اصول الاشجار بعد انقضاء المدة؟.

جواب:

جواب: اما المزارعة فان اجمعت شرایط المزارعة فیها فلا اشکال فیه. اما الشرط المذکور ففیه اجمال ککثیر من کلام الفقهاء. فلا بد اولا من بیان مهیة المزارعة، والاجارة للزراعة، والمساقات، والمغارسة. حتی یظهر الحال. فنقول: المزارعة: هی معاملة علی الارض بحصة مشاعة معلومة مما یخرج منها من حاصلها (مثل النصف او الثلث او العشر) فی مدة معینة. سواء کان البذر من مالک الارض او العامل او منهما او من ثالث. ومن افراده القبالة وهو ان یتقبل الارض لیعمرها ویؤدی خراجها و یکون الباقی من النماء بینهما. والاجارة للمزارعة: هی فرد من افراد الاجارة. ولابد فیها من تشخیص وجه الاجارة من غیر منافع الارض، وتعیینه من دون اشاعة. والمساقات: وهی ان یعامل الانسان غیره علی الاصول الثابتة من نخل او شجر، لیعملها بالسقی والتربیة، علی ان یکون الثمره بینهما علی ما یشتر طانه من نصف او ثلث او عشر او غیر ذلک. والحاصل: انها معاملة علی اصول ثابتة بحصة من ثمرها. والاظهر ان الشجر الذی لا ثمر له ولکن ینتفع بورقه کالتوت، او زهره کشجرة الورد الاحمر، او باغصانه کشجرة الخلاف (1)، یصح مساقاته. واما شرط کون ثمرة الاشجار الیسیرة الواقعة فی ارض المزارعة للعامل: فهو لیس من باب المساقات حتی یقال انه ینافی مهیتها من اشتراط تمام الثمرة للعامل. بل هذه مزارعة شرط فیها شییء للعامل من خارج النماء وخالف فی ذلک لمنافاته المساقاة، ولیس بشییء.

ص: 376


1- ویسمی ایضا (صفصاف)، نوع منه تستعمل اغصانه الطریة المرنة فی صنع السلال. ونوع آخر یصلح للتزیین.

واما المغارسة: فهی ان یدفع ارضا الی غیره لیغرسها علی ان یکون الغرس بینهما علی ما یشترطانه. او یکون الارض والغرس بینهما. والظاهر ان بطلانه اجماعی، کما یظهر من جماعة من الاصحاب. (1) اذا عرفت هذا فنقول: المردی المقلوع (2) والغصن اللذان یغرسان لیستا بمنزلة البذر المعتبر فی المزارعة. فلایصح المزارعة بالغرس ولا المساقات. لان کون المعاملات علی الاصول الثابتة داخل فی ماهیتها. فالشرط المذکور فی السوال:

واما المغارسة: فهی ان یدفع ارضا الی غیره لیغرسها علی ان یکون الغرس بینهما علی ما یشترطانه. او یکون الارض والغرس بینهما. والظاهر ان بطلانه اجماعی، کما یظهر من جماعة من الاصحاب. (3) اذا عرفت هذا فنقول: المردی المقلوع (4) والغصن اللذان یغرسان لیستا بمنزلة البذر المعتبر فی المزارعة. فلایصح المزارعة بالغرس ولا المساقات. لان کون المعاملات علی الاصول الثابتة داخل فی ماهیتها. فالشرط المذکور فی السوال: یشبه ان یکون مغارسة، ولیس بها. لاشتراط عشر المنفعة عنه دون نفس الاشجار. فکیف کان فالمغارسة هذا فاسد بالذات ومن جهة الجهالة لان المفروض عدم تعیین الاشجار ومقدارها. نعم هنا کلام آخر وهو شرط الغرس المذکور فی کلام الفقها فی باب المزارعة. فلایخل بعض عباراتهم عن الاجمال.. قال العلامة فی الارشاد فی باب المزارعة (وله زرع ماشاء مع الاطلاق. فلو عین فزرع الاخر تخیر المالک فی الفسخ فیاخذ اجرة المثل، والامضاء فیاخذ المسمی مع الارش. ولو شرط الزرع والغرس افتقر الی تعیین کل منهما. وکذا الزرعین متفاوتی الضرر). ثم قال بعد ذلک بسطرات (ولو کان الغرس یبقی بعد المدة، فعلی المالک الابقاء، والارش لو ازاله). فان الظاهر ان هاتین المسئلتین انما هما فی اجارة الارض. وتکلف المحقق الاردبیلی (ره) تبعا للمحقق الثانی فی تعمیم المقام الاجارة والمزارعة، وقال فی شرح قوله (ولو شرط الزرع والغرس): وجه لزوم الشرط عموم الادلة. ووجه الاحتیاج الی تعیین الزرع والغرس هو اشتراط العلم وعدم الجهل والغرر، فلا بد من تعیینها. واشتراطهما فی الاجارة ظاهر وهو ان یواجر ارضا للزراعة والغرس. واما فی المزارعة فاشتراط الغرس بان یکون شرط مع المزارعة غرس اشجار له، قال المحقق الشیخ علی (5) (وکذا لابد من تعیین کل واحد من الزرعین المتفاوتین فی الضرر فی الاجارة والمزارعة کالحنطة والشعیر. بل غیر المتفاوتین فی الضرر ایضا، خصوصا فی المزارعة. لما تقدم من ان الحصة هی الغرض الاصلی) ویحتمل الصحة مع .

ص: 377


1- رجوع کنید به ذیل مسأله شماره 168، از همین مجلد.
2- ویحتمل: الودی المقلوع، وهو الاصح.
3- رجوع کنید به ذیل مسأله شماره 168، از همین مجلد.
4- ویحتمل: الودی المقلوع، وهو الاصح.
5- تذکار: یقول المحقق الاردبیلی: قال الشیخ علی...

الاطلاق ویحکم علی النصف. فحاصله تجویز انتفاع شخص بارض آخر بنوعین. فیحمل علی الشرکة والمناصفة. کما یحکم فی مثلها لعدم الترجیح وجواز المسامحة فی المزارعة حیث جوزت بالحصة الغیر المعلومة فی الجملة. لاحتمال عدم حصول شییء اصلا. وعلی تقدیر الحصول، الحاصل غیر معلوم. فالاحتیاط واضح. انتهی کلامه. وقال فی شرح العبارة الثانیة: یعنی اذا استاجر ارضا للغرس مدة معلومة مع العلم ببقاء الغرس بعد تلک المدة، فیجب علی مالک الارض ابقاء الغرس باجرته مادام باقیا، او الارش لو قلعه. فلیس له القلع مجانا. وکذا الکلام فی الاجارة للزارعة والمساقات ایضا.. وکان ینبغی ذکرها فی الاجارة. ثم ذکر دلیل المسئلة. ولیت شعری من یقلد کتب الفقهاء ولیس له مادة التمییز کیف یفهم المدعی من عبارة الارشاد؟. وعبارة المحقق فی الشرایع اوضح من ذلک حیث صرح بکون الکلام فی الاجارة. ووجه الالغاز والاشکال فی کلامه (ره) لو ارید به حکم المزارعة، ان الظاهر عطف (الغرس) علی (الزرع). فان قلنا ان المراد منه بیان حکم المزارعه یکون الزرع والغرس کلاهما مشترکان بین المالک والعامل، والحال ان المراد کون الغرس للعامل. (1) ومثل عبارة الارشاد فی الاغلاق عبارة التذکرة. حیث قال فی باب المزارعة (ولو شرط الزرع والغرس فی الاجارة افتقر الی تعیین کل واحد منهما. لتفاوت ضرریهما. وکذا لو شرطهما فی المزارعة. وکذا لو استجار لزرعین وغرسین متفاوتی الضرر) انتهی کلامه (ره). وکان ینبغی ان یقول بعد ذلک (وکذا لو زارعه بزرعین وشرط غرسین متفاوتی الضرر). ووجه الاغلاق والالغاز ان الشرط فی الاجارة مغایر للشرط فی المزراعة. لان الزرع والغرس فی الاجارة کلاهما للمستاجر. وفی المزراعة الغرس للعامل والزرع بینه وبین المالک. ثم قال فی التذکرة بحذاء العبارة الثانیة فی الارشاد (فو استاجر ارضا مدة معینة لیغرس فیها مایبقی بعد المدة غالبا، لم یجب علی المالک ابقائه ولا الارش مع ازالته. وقیل یجب. وفیه اشکال. لان له ازالته لو غرس بعد المدة فکذا له الازالة بعد انقضائها) انتهی. و [ فی ] تعلیله .

ص: 378


1- ولقائل ان یقول: لیس المراد کون الغرس للعامل. بل المراد ان الغرس للعامل ولو کان قصدهما حین العقد الاشتراک فی الغرس. لبطلان المغارسة. والعطف لایمنع من هذا. فالعبارة تشتمل الاجارة والمزارعة.

نظر. وکان ینبغی ایضا الحاق حکم المزارعة مع شرط الغرس. ولعله اعتمد علی ماذکره اولا. وتوضیح الاستدلال فی هذه المسئلة - یعنی فی ما غرس فی الارض المستاجرة او زرع فیها مع کون مدة الاجارة مما یعلم بقاء الغرس او الزرع بعد انقضائها. وکذلک الزرع والغرس الذی غرسه العامل لنفسه مع شرط الغرس لنفسه فی المزارعة - والکلام فیها اما فی جواز ذلک اولا. واما فی وجوب التبقیة حتی یدرک علی فرض الجواز. وفی کلیهما اشکال. اما فی الاول: فیحتمل [ الصحة ] مطلقا وعدمها کذلک. والصحة مع امکان الانتفاع. اما وجه الاول فهو السبب من العقد الجامع للشرایط مع ضبط المدة وامکان الانتفاع وانتفاء المانع. اذ لا یتصور هناک مانع. [ لان ] جواز القلع بعد انقضاء المدة، [ الذی ] لایحصل الانتفاع معه، لایصلح للمانعیة. اذ لیس القلع بمتیقن، لجواز الابقاء بالاجرة [ او ] تبرعا او صلحا. والعلم بحصول استمرار الانتفاع الی آخر المدة، لیس بشرط (بل هو شرط فی انتفاء الخیار، وهو خارج المبحث). والا لم یصح اجارة اصلا. ووجه البطلان: انه لو لم یمکن الانتفاع فقد استاجر عینا خالیا عن الانتفاع، فیبطل. لانه اولی من بطلان مع عین لاینتفع بها. لان الاجارة تملیک المنافع واذا لم یمکن منفعة لم تصح. ووجه الثالث: حصول الانتفاع فی الجملة. کما لو امکن الانتفاع بالتفصیل، او بالجذع. واشار الی الوجوه الثلاثة فی القواعد، وبین وجهها فی الایضاح کذلک. ولا یبعد ترجیح الاول، للعمومات وعدم لزوم السفه. نعم لو لم یکن هناک انتفاع اصلا ولا ترقب لامکان الابقاء بالاجرة او بالصلح، فیبطل. لدخوله فی معاملة السفهاء. وهو فرض نادر غیر ملتفت الیه. واما فی الثانی: ففیه اشکال وخلاف. قال فی الشرایع (اذا استاجر ارضا مدة معینة لیغرس فیها مایبقی بعد المدة غالبا، قیل یجب علی المالک ابقائه او ازالته مع الارش. وقیل له ازالته، کما لو غرسه بعد المدة. والاول اشبه). وما اختاره (ره) هو مختار فخر المحققین. ویظهر من المسالک اختیار القول الثانی، ومال الیه المحقق الاردبیلی (ره) وقال (انه لایخل عن قوة الا ان الاول احوط وبالنصف اقرب). وقد عرفت مختار العلامة فی التذکرة والارشاد. ویظهر منه التردد فی القواعد. ویظهر من فخر المحققین احتمال وجوب الابقاء مجانا، وذکر فی وجهه (انه زرع وضع بحق فلا یقلع قبل ادراکه، ولان عدم وجوبه یستلزم

ص: 379

عدم ملکیة المستاجر منفعة متقومة مطلوبة بالاجارة. فلا یصح). ثم قال (والا صح وجوب الابقاء باجرة المثل. لانه جمع بین الحقین لقوله (علیه السلام): لیس لعرق ظالم حق. (1) واتفق الاصولیون علی جحیة دلالة المفهوم فی هذا الحدیث). واحتج فی المسالک علی القول الثانی - اعنی ان المالک الازالة مجانا - (لان المستاجر دخل علی انه (2) لاحق له بعد المدة. لان منفعة المدة هی المبذولة فی مقابلة العوض، فلایستحق بالاجارة شیئا آخر. فللموجر قلعه مجانا، کما لو غرس المستاجر بعد المدة. وهذا هو الاقوی. وعدم تعدی المستاجر بزرعه فی المدة لایوجب له حقا بعدها مع استناد التقصیر الیه. والمفهوم ضعیف، ودعوی الاجماع علی العمل به هنا لم یثبت. وعلی تقدیر صحته، یمنع من کونه بعد المدة غیر ظالم. لانه واضع عرقه فی ارض لاحق له فیها. والزام المالک باخذ الاجرة علی الابقاء او تکلیفه الارش، علی خلاف الاصل. فلایصار الیه بمثل ذلک. ومثله مالو استاجر للزرع مدة یدرک غالبا لکن قصر الزارع فی الزرع الی ان انقضت المدة. اما لو کان التاخیر لا بتقصیر بل لکثرة الامطار او تغییر الاهویة او شدة البرد ونحوها، توجه وجوب الصبر الی بلوغه بالاجرة. فانهما وان اشترکا فی عدم استحقاق ما بعد المدة الا انه حیث لم یقصر وقد زرع بحق، یجمع بین الحقین بالاجرة. بخلاف ما اذا قصر او قدم علی ذلک کالسابق، فانه یسقط حقه اذ لا معارض له) انتهی کلامه (ره). (3) اقول: ماذکره فخر المحققین من اتفاق الاصولیین علی حجیة المفهوم فی هذا الحدیث، کلام مظلم لایتضح معناه بظاهره. لان الاصول من حیث انه اصول لا حظ له فی المسئلة الفقهیة الجزئیة. انما حظه بیان القواعد الکلیة، وهو لایناسب قولهم بحجیة المفهوم فی هذا الحدیث الخاص. نعم لو کان المراد ان الاصولیین اتفقوا علی حجیة مفهوم الوصف اذا قارن قرینة کما فی الحدیث الصحیح القائل بان (البیعان بالخیار ما لم یفترقا وللمشتری الخیار فی ثلاثة ایام) فله وجه. اذ ح یصیر قاعدة کلیه یکون هذا الحدیث من افرادها لو سلم .

ص: 380


1- الوسائل: ج 17، ابواب الغصب، الباب 3 ح 1. وج 13، ابواب الاجارة، الباب 33 ح 3.
2- وفی المسالک (نسخة دار الهدی. قم): دخل علی ان لاحق له بعد المدة وهو الصحیح، خصوصا لو جعلنا لفظة (آن) زمانیة. ای دخل علی آن من الاوان بعد المدة المقررة.
3- الا انه قال عقیب الکلام: واعلم ان هذه المسائل کلها استطرادیة، کان تاخیرها الی باب الاجارة انسب.

کونه کذلک. وهو لایناسب تخصیصه بالحدیث المذکور. وان کان مراده من الاصولیین الفقهاء المجتهدین المباحثین عن الفقه علی مقتضی قواعد الاصول، فلا معنی لاتفاقهم من حیث انهم فقهاء الا علی ثبوت الحکم تعبدا بالدلیل الشرعی من عقل او نقل. ولا حاجة الی التمسک بالاتفاق علی حجیة المفهوم. بل ینبغی لهم ان یقولوا (ان العرق الغیر الظالم له حق) بالاتفاق الکاشف عن قول الحجة. ثم اذا بنینا علی الاستدلال بالمفهوم وقلنا با نه حجة، توجه الاستدلال به فی وجوب الابقاء او قلعه مع الارش، هو ان مفهوم قوله (علیه السلام) (لیس لعرق ظالم حق) ان العرق الغیر الظالم له حق. والکلام فیه فی مقامات: الاول: ان الالفاظ وان کانت اسامی للامور النفس الامریة ولکن الاظهر ان المراد بها فی التکالیف الشرعیة هو ما علم کونه ذلک. کما حققنا فی مواضع من تالیفاتنا فعلی هذا معنی (لیس لعرق ظالم حق) لیس لعرق ما علم انه ظالم حق. ومفهومها (ان کل عرق علم انه لیس بظالم [ له ] حق) وح فیمکن ثبوت الواسطة بین الامرین، وهو مالم یعلم فیه اتصافه باحدهما. وحکمه مسکوت عنه. ولابد فیه من الرجوع الی الادلة الخارجیة. الثانی: مقتضی قولنا (لیس له حق) نفی جمیع الحقوق کما هو مقتضی النکرة فی سیاق النفی. ونقیضه ثبوت جمیع الحقوق، فقد ثبت جمیع الحقوق کالمحق المحض الذی علم کونه محقا وقد یثبت بعض الحقوق بمقتضی الدلیل الخارجی. کما هو مقتضی الجمع بین الحقین فی ما نحن فیه کما سنبینه. الثالث: المشتقات (بل الجوامد ایضا) حقایق فی التلبس بالمبدأ والوصف العنوانی. فلایکفی فی صدقهما تحققهما فی الزمان السابق علی النسبة الحکمیة. ومقتضی ذلک عدم کفایة کونه محقا فی الان الاول فی کونه محقا بعد انقضاء المدة فی ما نحن فیه. فنقول هنا: قد تعارضت الامارات من الجانبین. اما من جانب المالک فلما اقدم علی الاذن فی الغرس والزرع مع علمه بالاحتیاج الی البقاء بعد المدة - سیما اذا کانت المدة قلیلة لایعود نفعها الی المزارع والمستأجر، سیما فی مثل رضا المستاجر والمزارع بالقلع بعد المدة یلزم سفه

ص: 381

لایرضی به غالبا - فان اقدامه مع ذلک کاشف عن اذنه بالبقاء (وان لم یکن مجانا) او استحقاقه للارش لو قلعه. ولا ینافی ذلک تعیین المدة. اذ لعلها لاجل القطع بتسلط المستاجر والمزارع لالزام التبقیة بلا اجرة سوی الاجرة او الحصة الاولیین، والاباحة السابقة مستصحبة ولا یعلم کونه ظالما محضا. ح. واما من جانب المزارع والمستأجر: فلما اقدم المستاجر والمزارع علی المعاملة مغیی بمدة معینة فکانه رضی بقلعها بعد المدة مجانا، مضافا الی عموم (الناس مسلطون علی اموالهم) و (لایحل مال امرء مسلم الا من طیب نفسه) واستصحاب عدم بطلان التسلط السابق. فاذا تعارضت الامارات من الجانبین فغایة الامر عدم ظهور کون العامل بعد المدة ظالما ولا غیر ظالم. وح نقول انا نعلم بثبوت حق ما لواحد منهما ولانعرف الحق معینا. فمقتضی ملاحظة عدم جواز الترجیح بلامرجح اثباته لکلیهما فی الجملة. ولا یمکن الا بالتبقیة بالاجرة او القلع مع الارش. ومن جمیع ذلک ظهر ان دعوی اجماع فخر المحققین لاینفع فی ثبوت الحق مجانا، ولو قلنا بثبوته. اذ هو انما ینفع اذا سلم انه محق محض. وکذا لایصح منع الاجماع من المسالک مع تسلیم کونه محقا ولا لمنع کونه محقا مستندا با نه ظالم ح. لان کونه ظالما اول الکلام.

ص: 382

کتاب الودیعة

کتاب الودیعة من المجلد الاول

177:سوال:

177:سوال: هر گاه کسی قرآنی به نزد کسی به امانت بگذارد وماذون کند به قرائت آن. ووکیل کند او را در بیع آن. وقرآن تلف شود. غرامت بر آن شخص لازم است یا نه؟ -؟ وبر فرض ثبوت، در مقدار قیمت قول مالک مقدم است یا غارم؟ -؟.

جواب:

جواب: بر مستودع ووکیل غرامتی نمی باشد، وقول ایشان در تلف مسموع است. و هر گاه ادعای تعدی وتفریط بر ایشان بشود وایشان منکر باشند هم قول ایشان مقدم است بایمین، وبر فرض اثبات تعدی وتفریط واختلاف در قیمت، قول منکر زیادتی، مقدم است بایمین.

178:سوال:

178:سوال: زید امانتی در نزد عمرو گذارده واز عمرو قدری تنخواه به عنوان قرض الحسنه گرفته. ونیز زید مذکور از بکرهم قدر دیگر تنخواه قرض کرده، والحال زید مذکور مفقود الخبر میباشد. آیا عمرو می تواند تقاص حق خود را از امانت زید بکند یا نه؟ -؟ وبکر نیز می تواند به قدر تنخواه خود از عمرو بگیرد از مال زید یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: صاحب اختیار مال غایب حاکم شرع است، یعنی مجتهد عادل، و هر گاه این مطلب را به حاکم شرع بگویند باید مدعیان طلب در نزد حاکم طلب خود را به ثبوت شرعی برسانند، بلکه احتیاطا قسم هم بر بقای حق خود یاد نمایند. و هر یک به قدر حصه خود از آن مال استیفای حق خود بکنند. و هر گاه به ثبوت نرسانند حاکم به ایشان

ص: 383

چیزی نمیدهد. و هر گاه از اثبات عاجز باشند وحاکم شرع مطلع نباشد، آیا میانه خود وخدا میتوانند [ به عنوان ] تقاص به قدر حق خود بردارند یا نه؟ -؟ آن شخص که امانت در نزد او است نمی تواند سر خود از آن مال به صاحب طلب دیگر، چیزی بدهد. وخود صاحب امانت هم تصرف در امانت کردن او مشکل است. مگر این که آن امانت به عنوان رهن بوده باشد که در آن وقت تقاص جایز است هر گاه ممکن نباشد اثبات حق در نزد حاکم. حاصل این که تقاص از مال امانت خصوصا بدون اذن حاکم خالی از اشکال نیست. خصوصا در مال غایب. والحال در آن تامل دارم.

کتاب الودیعة من المجلد الثانی

179:سوال:

179:سوال: هر گاه زید بر عمرو مکاری امین ادعا کند که فلان مبلغ به تو امانت دادم که ببری به فلان ولایت تسلیم بکر نمائی وتو تسلیم او نکرده ای، عمرو در جواب انکار امانت دادن، کند. وزید بینه عادله اقامه کند بر دادن امانت، وعمرو تصدیق کند و بگوید غرض من از انکار این بود که مال ترا دزد برده ومن مشغول الذمه تو نیستم شرعا. آیا تسلط زید بر عمرو چه خواهد بود؟.

جواب:

جواب: در این مسأله چند قول است:

اول اینکه: دعوی او را نمیشنوند، چون انکار سابق او مکذب دعوی لاحق او است. وبینه او را قبول نمیکنند. چون انکار او در معنی اقرار به غصب است، چون انکار امانت هم از اسباب ضمان است. واین قول شیخ است، چنانکه فخر المحققین ذکر کرده. وقول علامه است در قواعد، وفخر المحققین در شرح آن. و هم چنین علامه در تحریر وشهید در لمعه، ولکن فخر المحققین حکم را به عنوان جزم کرده در صورت بینه وعدم بینه. و کلام قواعد هم مثل آن است در کتاب وکالت در نظیر این مسأله. واطلاق کلام شهید در لمعه هم این است، وکلام دیگران به عنوان جزم است در صورت عدم بینه، وعلی الاقوی والاقرب است در صورت وجود بینه. ودر کلام ایشان تصریح هست به این که این در صورتی است که انکار امانت به لفظ صریح در آن باشد، مثل این که بگوید (توبه من امانتی ندادی ومن هم از تو نگرفتم) اما اگر بگوید (تو مستحق چیزی نیستی در نزد

ص: 384

من) ویا (من مشغول الذمه تو نیستم) پس دعوی او مسموع است.

دوم: دعوی او مسموع است. هر چند بینه بر تلف نداشته باشد. واین قول ابن جنید است چنانکه در ایضاح نقل کرده، و [ قول ] علامه [ است ] در تذکره، چنانکه در کفایه نقل کرده. پس ساقط می شود از او ضمان بایمین. ووجه این قول عموم حدیث (البینة علی المدعی والیمین علی من انکر) (1) است، واینکه شاید انکار او از راه سهوی ونسیانی یا عذر دیگر باشد. واستدلال به حدیث علی الاطلاق بی صورت است.

سوم اینکه: اگر تاویلی از برای انکار خود بگوید (مثل این که بگوید: مرادم این بود که امانتی که لازم باشد بر من رد آن، یا ضمان آن بر من باشد، به من ندادی. یا در نزد من نیست) در این صورت دعوی او مسموع است. واین را شهید ثانی )ره) در شرح لمعه اقوی شمرده. وگفته است که این مختار مصنف است در بعضی تحقیقات خود. و صاحب کفایه هم این را پسندیده است. و در مسالک هم میل به آن کرده در صورت عدم تصدیق مالک او را در آن عذر. وجزم به سماع آن هم کرده در صورت تصدیق. واز علامه در تذکره نقل کرده است که قریب شمرده ضمان را در صورت عدم تصدیق. واین منافی نقلی است که از کفایه کردیم در نقل قول او در تذکره والحال تذکره حاضر نیست که رجوع کنم.

چهارم: در کفایه از مختلف نقل کرده است منع از سماع دعوی او، واز قبول بینه او. یعنی قول مستودع را مقدم نمیدارند با قسم، ولکن مستودع را میرسد که قسم بدهد مودع را، واظهر در نظر حقیر قول شهیدین وصاحب کفایه است، به جهت استصحاب حکم امانت، واینکه مستودع امین بود ومحسن بود واحسان کرده بود به مودع در قبول مال او به جهت او، وبه مجرد انکار - در صورتی که عذری ظاهر وغالب اظهار کند خصوصا در وقتی که بینه هم به آن ضم شود - جایز نیست رفع یقین سابق به .

ص: 385


1- این حدیث به همین لفظ در میان مسلمین مشهور است. ودر حقیقت با این لفظ بیشتر چهره یک (قاعده) را دارد تا حدیث. در منابع حدیثی شیعه بالفظ (والیمین علی من ادعی علیه) یا (علی المدعی علیه) آمده است، رجوع کنید: وسائل: ج 18، ابواب کیفیة الحکم، باب 3 ح 1، 2، 3، 4، 5، 6.

عدم ضمان. واین هم از قبیل دعوی بایع است که (من اقرار به اخذ ثمن را علی رسم القباله کرده بودم). پس مقدم میداریم قول او را با یمین، هر چند بینه اقامه نکند بر تلف. وبدان که: این مسأله در جائی است که مودع مطالبه کند امانت [ را ] ومستودع انکار کند. چون انکار را از موجبات ضمان شمرده اند، چون انکار او در معنی این است که (دست من در مال دست امانت نیست واز جانب صاحب مال بر او دستی نداشتم) واین در معنی غصب است وغاصب ضامن است. واما هر گاه قبل از مطالبه خود سر این سخن را بگوید، یا دیگری غیر از مالک از او سوال: کند واو انکار کند، این معنی موجب ضمان نیست. بلکه گاه است که مصلحت ودیعه در پنهان داشتن است. ودر صورتی که مالک سوال: کند از حال آن مال بدون این که مطالبه آن کند، هر گاه انکار کند، علامه در قواعد در این اشکال کرده. و فخر المحققین حکم به ضمان کرده. ودر مسالک این را از تذکره واز محقق شیخ علی نقل کرده وپسندیده است آن را. ووجه عدم ضمان این [ است ] که دست خود را بر آن بدون رضای مالک نگهداشته، چون مالک مطالبه آن نکرده، وآن را از برای خود نگاه نداشته و مجرد سوال:

عدم ضمان. واین هم از قبیل دعوی بایع است که (من اقرار به اخذ ثمن را علی رسم القباله کرده بودم). پس مقدم میداریم قول او را با یمین، هر چند بینه اقامه نکند بر تلف. وبدان که: این مسأله در جائی است که مودع مطالبه کند امانت [ را ] ومستودع انکار کند. چون انکار را از موجبات ضمان شمرده اند، چون انکار او در معنی این است که (دست من در مال دست امانت نیست واز جانب صاحب مال بر او دستی نداشتم) واین در معنی غصب است وغاصب ضامن است. واما هر گاه قبل از مطالبه خود سر این سخن را بگوید، یا دیگری غیر از مالک از او سوال: کند واو انکار کند، این معنی موجب ضمان نیست. بلکه گاه است که مصلحت ودیعه در پنهان داشتن است. ودر صورتی که مالک سوال: کند از حال آن مال بدون این که مطالبه آن کند، هر گاه انکار کند، علامه در قواعد در این اشکال کرده. و فخر المحققین حکم به ضمان کرده. ودر مسالک این را از تذکره واز محقق شیخ علی نقل کرده وپسندیده است آن را. ووجه عدم ضمان این [ است ] که دست خود را بر آن بدون رضای مالک نگهداشته، چون مالک مطالبه آن نکرده، وآن را از برای خود نگاه نداشته و مجرد سوال:، امانت را باطل نمی کند. بخلاف طلب. ومآل این کلام تمسک به استصحاب حال سابق است. ووجه قول به ضمان این است: که انکار آن اقتضا میکند که او اخبار میکند از این که دست او بر آن از جانب مالک وبه نیابت آن نیست، به جهت آن که نفی ملزوم، نفی لازم است از این حیثیت که لازم او است. پس او امین نخواهد بود از جانب او. پس در معنای غصب است وضامن است. واین قول در نظر حقیر اقرب است.

180:سوال:

180:سوال: هر گاه کسی امانتی به کسی بسپرد و او اعتراف کند ولکن ادعا کند تلف را، یا ادعا کند که رد کردم به تو. قول او مسموع است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هر گاه اعتراف کند وادعای تلف کند وشاهدی نباشد، مشهور این است که قول او مسموع است وقبول می شود با قسم. واین از مواضعی است که (ظاهر) مقدم است بر (اصل)، ودر مسأله دو قول دیگر هست: یکی قول شیخ است در مبسوط که گفته است:

ص: 386

اگر دعوی کند تلف [ را ] به نحو پوشیده وپنهان - مثل این که بگوید دزدیدند - که غالب مردم مطلع نمیشوند، در اینجا میشنویم قول او را. واگر دعوی تلف به مثل غرق شدن و سوختن بکند، که غالب مردم مطلع میشوند، پس آن را نمیشنوند بدون بینه. مگر این که به مشاهده یا استفاضه معلوم شود به نحوی که ممکن باشد که آن مال را غرق کرده است. و اظهر قول مشهور است. واین در صورتی است که ذکر سبب تلف بشود، واما هر گاه مطلق بگوید هم اظهر این است که مثل سابق است. ودوم: قول صدوق است در مقنع. وآن این است که قبول می شود قول او بدون یمین. و این قول نیز ضعیف است. واما هر گاه ادعای رد کند: پس اگر دعوی کند که به همان صاحب مال رد کرده، پس مشهور واقوی قبول قول او است با یمین. چونکه امین است وادعای امر ظاهر میکند. پس در معنی مدعی علیه خواهد بود، نه مدعی. واصل عدم، معارض آنها نمی شود. وظاهر این است که ادعای رد بر وکیل مودع، هم چنین است. واما هر گاه ادعا کند که رد کردم به وارث مودع وامثال آن، پس در آنها محتاج است به بینه. چون وارث او را امین نکرده که مکلف باشد به تصدیق او. پس به مقتضای اصل باید عملکرد.

181 :سوال:

181 :سوال: زید امانتی نزد عمرو داشته، ودر حین مطالبه چون عمرو طلبی از زید داشته بگوید که من امانت را به عنوان تقاص خود برداشته ام. وبعد از آن در ثانی زید مطالبه امانت را میکند، عمرو میگوید که من امانت را به تو رد کرده ام، واز اثبات هم عاجز است. آیا در این صورت عمرو بر امانت باقی است؟ وتسلط قسم بر او هست؟ یا باید بعد از عجز از اثبات قسم به زید داد، وعمرو از عهده بر آید؟.

جواب:

جواب: ادعای رد کردن بعد از اعتراف به تقاص کردن، مسموع نیست. وعمرو هم به سبب ادعای تقاص از امانت بیرون نمیرود وباز امین است. چون اقوی جواز تقاص است از ودیعه با اجتماع شرایط. وفعل مسلم محمول بر صحت است، نه به این معنی که به مجرد همین قول او را قبول کنند وحق مالک ساقط شود. بلکه به این معنی که ادعای او محمول است بر ادعای تصرف صحیح، وادعای تصرف صحیح مستلزم حکم به صحت

ص: 387

تصرف نیست. وفایده در این ظاهر می شود که این از باب انکار اصل امانت نیست در حین مطالبه که آن مستلزم اقرار به غصب است. چون انکار امانت مستلزم این است که ید آن بر آن مال به اذن مالک واقع شده. واین در معنی غصب است وموجب ضمان است، پس در این صورت دعوی متوجه تقاص می شود. پس یا این است که زید منکر طلب عمرو می شود، یا مقر. و هر گاه منکر است بینه بر عمرو است وقسم با زید. و هر گاه مقر باشد وادعای رد کند بینه بر زید است وقسم بر عمرو. و هر گاه مقر باشد به طلب عمرو ومعترف باشد که شرایط صحت تقاص هم موجود بوده، ولکن منکر تحقق تقاص باشد (یعنی بگوید که تقاص نکرده. وفرض این ممکن است مثل این که امانت در نزد عمرو بوده وعمرو هم طلبی از زید داشت وزید مماطله میکرد در ادای آن تا روز مطالبه پس چون زید مطالبه امانت کرد عمرو گفت من تقاص کردم. زید بگوید دروغ میگوئی تقاص نکرده ای وتو هرگز این امانت را راغب نیستی وبه مصرف هم نمیتوانی رساند بلکه در گرو خود نگاه داشته ای ومن الحال طلب تو را میدهم تو امانت مرا رد کن. وعمرو بگوید من تقاص کرده ام وبه من منتقل شده ودیگر رد نمیکنم) در اینجا نیز قول عمرو مقدم است با یمین. زیرا که این هم از قبیل (دعوی رد به مالک) می شود. که اقوی قبول قول او است با یمین. چون تقاص از قبیل ید مالک است در ادای حق، به حکم شارع بر جواز آن. واما هر گاه مقر باشد به طلب عمرو، ولکن منکر تحقق شرایط تقاص باشد در تمام مدت. (مثل این که بگوید: من هرگز مماطله نکرده ام در اداء یا این که: تو هیچ بار مطالبه نکرده ای). یا در بعض مدت - مثل این که بگوید: هر چند من تا امروز مماطله میکردم وشرایط تقاص موجود بود، ولکن امروز که من طلب تو را فرستادم الحال به فکر این افتاده ای که این امانت را تصرف کنی به دعوی تقاص قبل - ودر اینجا ظاهر این است که قول ودعی مقدم است با یمین. وفرق ما بین این صورت وصورت قبل، این است که در صورت قبل، زید قبول دارد که در صورت وقوع تقاص آن تقاص صحیح است و به اذن شرع است وآن در معنی اذن مالک است ودر معنی رد است وقول امین در رد مسموع

ص: 388

است. لکن منکر وقوع آن، است. ودر صورت ثانی قبول ندارد که در صورت وقوع صحیح باشد، وبه اذن شارع باشد. واین تصرفی است در مال مالک بدون اذن او، ومحتاج است به اثبات اذن. واثبات اذن شارع در محافظت مال امانت ورد مال امانت، مستلزم اذن در تبدیل مال مالک به طلب امین، نیست که از توابع امانت باشد. وخلاصه کلام این که: در صورت اول قبول هر دو طرف هست که تقاص در معنی رد است. ولیکن نزاع در وقوع وعدم وقوع آن است. ودر صورت ثانی نزاع در این است که آیا آنچه واقع شده در معنی رد است یا نه. ومالک مدعی آن است که این رد نیست، چون شرایط آن متحقق نیست واصل عدم تحقق آن است، پس قول مالک موافق اصل است. [ و ] در تقدیم قول امین در رد (ظاهر) را بر (اصل) مقدم میداریم، ولکن در این ماده آن ظهور ثابت نیست. واما در صورت تحقق شرایط تا زمان مطالبه امانت هر گاه امین ادعای حصول آن کند، ظاهر صدق او است. چنانکه در صورت ادعای رد حقیقی ظاهر صدق او است. و هم چنین در صورت ادعای تلف، خصوصا هر گاه مستند نکند آن را به امر ظاهری مثل غرق وحرق که اغلب مردم بر آن مطلع میشوند. بلی در اینجا میتوان گفت که هر چند ظاهر قول مدعی تقاص است. ولکن به سبب قول دوم او که (رد کرده ام به مالک) آن ظهور زایل می شود وقول مالک مقدم می شود به سبب اصل. مگر این که عذر مسموعی بگوید، مثل این که (قول دوم من به جهت این بود که از قائله دعوی تقاص فارغ شوم، چون شنیده ام که قول امین در رد مسموع است با یمین، این را گفتم والا حقیقت همان بود که تقاص کردم). ولکن این خود نفعی ندارد چون در این صورت هر گاه تقاص موافق صورت اول است که مالک قبول دارد شرایط تحقق آن را تا زمان مطالبه، باز بدون قسم فارغ نیست. و هر گاه مالک قبول ندارد، که امر شدیدتر خواهد بود. وگرفتار اثبات صحت تقاص هم می شود. پس کلام دوم از درجه اعتبار ساقط است به اعتبار اقرار اول با این که مؤل است به همان اقرار اول، یعنی مراد او از (رد کردم به زید) این باشد که تقاص در حکم رد

ص: 389

است. وچون ید مقاص مقاص مثل ید مالک است در اداء دین او، پس گویا به مالک رسیده چون دین او ادا شده. وباز رجوع می شود به همان تفصیلی که در تقاص دادیم. والله العالم.

182:سوال:

182:سوال: هر گاه کسی امانتی به کسی بسپرد، ومالک بمیرد ووارث او مطالبه امانت را بکند، و آن کس بگوید امانت را رد کرده ام به مالک. آیا قول او مسموع است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: مشهور این است که قول او مسموع است با یمین. بلکه ظاهرا خلافی نیست مگر از علامه در مختلف در کتاب وکالت، که اشکال کرده در آن بعد از آن که تقویت [ و ] قبول کرده ودعوی اجماع از ابن ادریس بر آن، نقل کرده. واز ابن فهد در مهذب نیز دعوی اجماع ظاهر می شود چونکه گفته است در کتاب وکالت (الامناء علی ثلاثة اقسام: الاول من یقبل قوله فی الرد اجماعا: وضابطه من قبض العین لنفع المالک، فهو محسن محض. فیقبل قوله فی ردها، حذرا من مقابلة الاحسان بالاسائة. کالمستودع. واستشکله العلامة من حیث ان الاصل عدم الرد وهو قادر علی الاشهاد. وجزم فی کتاب فتواه بموافقة الاصحاب. و الثانی: مقابله. وضابطه من قبض العین لنفعه ومصلحته. کالمستعیر والمسترهن والمستأجر. الثالث: من قبض العین ونفعها مشترک بین المالک والقابض، کالمضارب والوکیل بجعل. فمن غلب جانب النفع اعتبر قول المالک. ومن غلب جانب الامانة اعتبر قول العامل). واز ابن مفلح نیز دعوی اجماع نقل شده. وبه هر حال مقتضای اجماعات منقوله، و قول حق تعالی (وما علی المحسنین من سبیل) و (هل جزاء الاحسان الا الاحسان) وغیر آن، قول مشهور است. ویمین هر چند سبیلی است ولکن به دلیل خارج شده. وظاهرا خلافی نیست در این که دعوی رد بر وکیل مودع، نیز مثل دعوی رد بر موکل است. چون ید وکیل در معنی ید موکل است. بلی هر گاه مستودع دعوی کند (رد بر وارث مودع را) در آنجا محتاج است به بینه. چون [ وارث ] او را امین نکرده که مکلف باشد به تصدیق او. و [ هر گاه وارث امانت را مطالبه کند ومستودع ادعا کند که به خود مالک قبلا رد

ص: 390

کرده است، قول مستودع مسموع است. ] ومدعی بودن وارث در اینجا منافات ندار با قبول قول مستودع. چون مستودع ادعای رد بر خود مالک کرده، واطلاق اجماعات منقوله وادله سابقه شامل این صورت نیز هست.

183:سوال:

183:سوال: هر گاه جمعی از مؤمنین قدری مال اطفال صغار را بسپارند نزد ظاهر الصلاحی، وبعد از آن اراده کنند که تقسیم اموال را بر وفق فتوای مجتهدی به عمل آورند، به آن مرد بگویند: مال را بیاور تقسیم کنیم با سایر اموال میان ورثه. وآن شخص میرود آن وجه امانت را بیاورد. ووقتی که داخل مجمع آنها می شود فراموش میکند وبه خانه معاودت میکند در آنجا به خاطرش می آید میگوید الحال کار ضروری دارم بعد از این، تنخواه را به صاحبش خواهم رسانید. وچون زوجه خود را امین میدانسته به او میسپارد ومی رود به دهی که در آنجا سنبلی داشته. زوجه آن وجه را در میان اسباب خود میگذارد. دزد آن را میبرد. آیا آن مرد ضامن است یا نه؟ -؟.

جواب:

هر گاه مؤمنین عدول بوده اند، یا عادلی در میان آنها بوده، وحسبتا آن مال صغار را به او میسپارند در وقتی که اذن حاکم شرع یعنی مجتهد عادل میسر نبوده، آن ودیعه محکوم به صحت است. ولکن در نزد مطالبه واجب بود که فورا تسلیم آنها نماید، و هر گاه بدون عذر تأخیر کرده ضامن است. و هر گاه معذور بوده (چنانکه در صورت سوال:

جواب: هر گاه مؤمنین عدول بوده اند، یا عادلی در میان آنها بوده، وحسبتا آن مال صغار را به او میسپارند در وقتی که اذن حاکم شرع یعنی مجتهد عادل میسر نبوده، آن ودیعه محکوم به صحت است. ولکن در نزد مطالبه واجب بود که فورا تسلیم آنها نماید، و هر گاه بدون عذر تأخیر کرده ضامن است. و هر گاه معذور بوده (چنانکه در صورت سوال: عذر او نسیان (1) بوده) از آن جهت ضمان دفع می شود. ولکن بعد از تذکر باز بایست فورا رد کند وتأخیر بدون عذر موجب ضمان است. وبا وجود این ودیعه گذاشتن نزد زوجه - هر چند ثقه باشد - هم داخل تفریط است وموجب ضمان است. چون ماذون نبود در تودیع نزد غیر.

کتاب الودیعه من المجلد الثالث

184:سوال:

184:سوال: هر گاه زید تنخواهی به عمرو به رسم امانت داده است، وعمرو تنخواه مزبور .

ص: 391


1- در نسخه: عذر او بسیار بوده.

را در میان خورجین گذارده وخورجین را در محل عبور مردم وبه دست امینی نسپرده و رفته است در بازار از پی شغل وبعد از دو یوم که به زید رسیده است مذکور مینماید که تنخواه مزبور را سرقت نمودند. آیا در این صورت عمرو تقصیر کرده است یا نه؟ -؟ و هر گاه تقصیر کرده است حکم آن را بیان فرمایند.

جواب:

در امانتداری واجب است که امانت را در حرزی که مناسب آن است محافظت کنند. و هر گاه تفریط کرد ودر غیر حرز گذاشت - مثل صورت سوال: - ضامن است. وظاهر این است که هر گاه تفریط کرد در محافظت (مثل صورت سوال:

جواب: در امانتداری واجب است که امانت را در حرزی که مناسب آن است محافظت کنند. و هر گاه تفریط کرد ودر غیر حرز گذاشت - مثل صورت سوال: - ضامن است. وظاهر این است که هر گاه تفریط کرد در محافظت (مثل صورت سوال:) بعد از این تفریط باز [ اگر ] خورجین را در جای مضبوطی بگذارد ودر آنجا تلف شود هر چند به سبب آن تقصیر، نشده، باز ضامن است. وظاهرا خلافی در آن نباشد. بلی هر گاه رد کند به مالک وثانیا او را امین کند وبه او رد کند وبدون تقصیر تلف شود، ضامن نیست. و هر گاه رد نکند به مالک ولکن بعد از اطلاع مالک به آن تفریط وتقصیر، بدون این که ثانیا بگوید که (در نزند تو امانت باشد) وبدون تقصیر تلف شود، در اینجا اشکال وخلاف است که آیا ضامن هست به تلف یا نه؟ -؟. واظهر در اینجا نیز عدم ضمان است. وآن اشکال وخلاف، ضعیف است وراهی ندارد. (1) وعموم (علی الید ما اخذت حتی تودی) مدفوع است به این که آن مخصص است به (ید امانت) (2). ومفروض این است که به سبب اذن ثانی به آن، ید او ید امانت است و به منزله ید مالک است. بلکه جمع کثیری از علما قایلند که امین کردن (در نزد) غاصب هم او را از ضمان بیرون میآورد. وبه هر حال: هر گاه ثابت باشد که به سبب تفریط تلف شده ضامن است. و هر گاه نزاع کنند در این که رد حال امانت تلف شده یا در حال ضمان - مثل این که آن خورجین در اول بار در محل مضبوط بوده وبعد تفریط کرده، یا در اول تفریط کرده بود وبعد به اذن مالک ثانیا در جای مضبوط گذاشت - ومالک بگوید: در حال تفریط تلف شده. و .

ص: 392


1- عبارت نسخه: راهی ندارد بعد عموم علی الید ما اخذت حتی تودی وآن مدفوع است به این که مختص است به ید امانت...
2- عبارت نسخه: راهی ندارد بعد عموم علی الید ما اخذت حتی تودی وآن مدفوع است به این که مختص است به ید امانت...

مستودع بگوید: در حال امانت. پس آن محتاج به مرافعه و هر چه رای حاکم شرع اقتضا کند به آن عمل خواهد شد. ودور نیست که در صورت عدم بینه قول مستودع مقدم باشد با یمین، نظر به اصل برائت واستصحاب امین بودن، در صورتی که تفریط بعد از ضبط در حرز نباشد (1) به جهت آن که او اعرف است به آنچه کرده. هر چند استصحاب بقای مال هم مرجح قول مالک است در صورت تاخر تفریط. بلکه میگوئیم در صورتی که اول مضبوط بوده وبعد تفریط شده ومستودع بگوید قبل از تفریط تلف شده، آن در معنی انکار تفریط است وقول او مقدم است در تلف بعد از استیمان ثانی. واستصحاب هم موید آن است علاوه بر آنچه مذکور شد. خلاصه جواب استفتا این است که: هر گاه ثابت باشد که امانت را به همین نحو که .

ص: 393


1- ودر نسخه: باشد. شاید تصویر صورت های مختلف مسأله ضرورت داشته باشد خصوصا برای توضیح اصلاح لفظ (باشد) به (نباشد). مسأله چهار صورت دارد: الف: شخص امین ابتدا امانت را در محل مضبوط قرار داده وبعد تفریط کرده وامانت تلف شده. در این صورت ضامن است. ب: شخص امین ابتدا تفریط کرده وسپس امانت را در جای مضبوط قرار داده، وامانت تلف شده. باز ضامن است. ج: شخص امین ابتدا امانت را در محل مضبوط قرار داده وبعد تفریط کرده وآنگاه با اذن جدید استیمان کرده، امانت تلف شده. اینک مالک میگوید پس از تفریط وقبل از استیمان مجدد، تلف شده (یعنی همان صورت الف) پس ضامن است. وامین میگوید پس از استیمان مجدد تلف شده پس ضامن نیستم. در این صورت نظر به این که مرحله ماقبل تلف، تفریط است زمینه برای اصالت برائت مساعد نیست. پس قول مالک مقدم است. د: شخص امین ابتدا تفریط کرده وسپس آن را در جای مضبوط قرر داده، آنگاه مجددا استیمان کرده. امانت تلف شده. اینک مالک میگوید قبل از استیمان مجدد تلف شده (یعنی همان صورت ب) پس ضامن است. وامین میگوید بعد از استیمان مجدد تلف شده پس ضامن نیستم. در این صورت چون مرحله ماقبل تلف، حالت ضبط است زمینه برای اصالت برائت مساعد است ونیز برای استصحاب. پس قول امین مقدم است. میرزا (ره) با جمله (بکله میگوئیم در صورتی که اول مضبوط بوده وبعد تفریط شده...) استدراک میکند و در صورت (ج) نیز قول امین را مقدم میدارد.

تصرف کرده که در خورجین گذاشته در سر راه بدون این که به امینی سپرد، وبه سبب همین تلف شده، یا این که بعد از آن تقصیر به جای محفوظ ضبط کرده در آنجا تلف شده بدون اذن جدیدی از مالک، ضامن است در هر دو صورت. واگر نزاع باشد در این معنی، ها محتاج است به مرافعه.

ص: 394

کتاب العاریة

کتاب العاریة من المجلد الاول

185:سوال:

185:سوال: هر گاه شخصی قدری زیور زنانه از طلا ونقره عاریه نماید بدون تفریط وتعدی تلف شود. ضمان بر مستعیر متوجه می شود یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: اظهر در نزد حقیر آن است که ضمان متوجه نمی شود. مگر این که شرط ضمان کرده باشد. فان شئت توضیح المقال علی سبیل الاستدلال، فاعلم: ان الاخبار الواردة فی العاریة منها علی اقسام: منها: مایدل علی عدم الضمان فی العاریة مطلقا. مثل صحیحة الحلبی عن الصادق (علیه السلام) (قال: لیس علی مستعیر عاریة ضمان. وصاحب العاریة والودیعة مؤتمن) (1) وحسنته عنه (علیه السلام) (قال اذا هلکت العاریة عند المستعیر لم یضمنه. الا ان یکون اشترط علیه) (2) وصحیحة عبدالله بن سنان (قال سئلت ابا عبدالله (علیه السلام) عن العاریة. فقال: لاغرم علی مستعیر عاریة اذا هلکت، اذا کان مامونا) (3) وفی معناها صحیحة محمد بن مسلم. (4) ومنها: مایدل علی اخراج الذهب والفضة من هذا الحکم. مثل صحیحة زرارة (قال: قلت لابی عبدالله (علیه السلام): العاریة مضمونة؟ فقال: جمیع ما استعرته فتوی فلا یلزمک تواه، الا .

ص: 395


1- الوسائل ج 13، ابواب العاریة، الباب 1 ح 6.
2- المرجع: ح 1 و 3 و 7. وکذا فی معاناها روایة مسعدة بن زیاد: ح 10.
3- المرجع: ح 1 و 3 و 7. وکذا فی معاناها روایة مسعدة بن زیاد: ح 10.
4- المرجع: ح 1 و 3 و 7. وکذا فی معاناها روایة مسعدة بن زیاد: ح 10.

الذهب والفضة، فانهما یلزمان. الا ان تشترط علیه انه متی توی لم یلزمک تواه. وکذلک جمیع ما استعرت فاشترط علیک، لزمک. والذهب والفضة لازم لک وان لم یشترط علیک) (1) وموثقة اسحاق بن عمار عن الصادق (علیه السلام) والکاظم (علیه السلام) (قال العاریة لیس علی مستعیرها ضمان. الا ما کان من ذهب او فضة فانهما مضمونان، اشترطا او لم یشترطا) (2). ومنها: ما یدل علی استثناء الدراهم وما یدل (3) علی استثناء الدنانیر (مع عدم القائل بالفصل بجعل کل منهما صنفا واحدا) (4) مثل حسنة عبدالله بن سنان (قال: قال ابو عبد الله: لایضمن العاریة، الا ان یکون قد اشترط فیها ضمان. الا الدنانیر فانها مضمونة وان لم یشترط فیها ضمان) (5) ورواه الشیخ فی الصحیح عن ابن مسکان. (6) وحسنة عبد الملک بن عمر عنه (علیه السلام) (قال: لیس علی صاحب العاریة ضمان، الا ان یشترط صاحبها. الا الدراهم فانها مضمونة، اشترط صاحبها او لم یشترط) (7). اذا عرفت هذا، فقیل بتخصیص العمومات بالذهب والفضة. لان المخصص منحصر فی الدرهم والدینار والذهب والفضة فی الاخبار. ولا منافات بین [ هذه ] المخصصات، فلیبق علی حالها. مع ان مادل علی اخراج الدرهم والدینار قاصرة، لانفراد کل منهما فی الذکر فی الروایة. ولم یقل به احد. وایضا فابقاء الذهب والفضة فی مادل علیهما علی حقیقتهما او لی من ابقاء العام المخصص بالدینار والدرهم جزما علی الباقی بعد التخصیص. وقیل بان بین المخصصات تعارضا بالعموم والخصوص. فیخصص مطلق الذهب والفضة بالدرهم والدینار. وانت خبیر بضعف القولین. والتحقیق ان یقال: عمومات العاریة وما دل علی عدم الضمان مطلقا، قد خص بتلک .

ص: 396


1- المرجع: الباب 3 ح 2 و 4.
2- المرجع: الباب 3 ح 2 و 4.
3- وفی النسخة: ومنها مایدل:...
4- عبارة النسخة وعدم القائل بالفصل بجعلها صنفا واحدا.
5- المرجع: الباب 3 ح 1. توضیح: کان ینبغی هنا ان یاتی بحدیث الدراهم اولا، ثم حدیث الدنانیر. قد عکس المصنف علی اللف والنشر المشوش.
6- التهذیب، ج 2 ص 167، ولکن ترک فیها (الا الدنانیر... الی الاخر) فلا ربط له بما نحن فیه.
7- الوسائل: ج 13، ابواب العاریة، الباب 3 ح 3.

الاخبار فی الجملة. والنسبة بین مادل علی اخراج الذهب والفضة وما دل علی اخراج الدرهم والدینار، عموم من وجه. لان للحصر بکلمة (ما) و (الا) جزئان: ثبوتی وسلبی. فالجزء الثبوتی من خبر الذهب والفضة یدل علی الضمان فیهما سواء کان درهما ودینارا او غیرهما. والجزء السلبی فی خبر الدرهم والدینار یدل علی انه لا ضمان فی غیرهما سواء کان فضة وذهبا او غیرهما. فبطل القول بعدم تحقق التعارض بین المخصصین. وح فلابد من الترجیح. وبعد ملاحظة تکافؤها فی السند فالترجیح للجزء السلبی فی خبر الدرهم والدینار. لموافقته للاصل واعتضاده بسایر العمومات الکثیرة النافیة للضمان الا مع الشرط. والقدح فی ضعف الدلالة بعد ملاحظة عدم القول بالفصل، لاوجه له. مع انه یمکن ان یقال ان الجزء السلبی منطوق والجزء الایجابی مفهوم - ان قلنا بان مفهوم الحصر فی (ما) و (الا) من جملة المفهومات - واین یمکن ان یقال دلالة الجزء الایجابی فی خبر الذهب والفضة اظهر دلالة علی مطلق الذهب والفضة، من الجزء السلبی فی خبر الدرهم والدینار علی غیرهما من افراد الذهب والفضة. ولکن مثل هذا المرجح لایمکن ان یعتمد علیه. وبالجملة: فالاقوی عدم الضمان للعمومات فی العاریة وغیرها المعتضدة بنفی العسر والحرج. مضافا الی اعتضاد خبر الدرهم والدینار باصل البرائة واصل العدم. والله العالم. ثم ان الصدوق (ره) بعد ما روی حسنة الحلبی المتقدمة قال (وفی حدیث آخر: اذا کان مسلما عدلا فلیس علیه ضمان). وهو یشعر بان عدم الضمان مشروط بالعدالة. وکذلک صحیحة عبدالله بن سنان المتقدمة دلت علی اشتراط کونه مامونا. وفی صحیحة محمد بن مسلم (اذا کان امینا فلا غرم علیه) وهذا القید فی غیرها ایضا موجود. وهو بظاهره مشکل ولا یحضرنی مصرح باشتراط ذلک الان. ویمکن ان یکون المراد: مالم یظهر منه خیانة فاذا ظهر التعدی والتفریط فیلزم الغرم. او لیس علیه شییء مادام هو مامون ولم یتهم، ومع الاتهام فیلزمه شییء. ولو کان ذلک الشییء هو الاحلاف.

کتاب العاریة من المجلد الثانی

186:سوال:

186:سوال: هر گاه زید عمارتی دارد. وآن عمارت دری دارد که از آنجا تردد در آن می شود. زید آن را در را سد کند. وبه اذن عمرو دری از برای عمارت بگشاید که عبور به آن از

ص: 397

ملک عمرو می شود. بعد از آن عمرو فوت شود ووارث او همان ملک را به بکر بفروشد در حالی که طرفین خالی الذهن باشند از این که معبر زید در آنجا هست. آیا بکرمی تواند مانع زید شود از عبور یا نه؟ -؟. وبر فرضی که نتواند آیا این معنی منشأ جهالت مبیع وتسلط بکر بر فسخ بیع می شود یا نه؟ -؟.

جواب:

این فعل عمرو از بابت عاریه است. وعاریه از عقود جایزه است. و هر یک از طرفین میتوانند فسخ کنند، مگر در مواضع چند که استثنا شده که از جمله آنها عاریه دادن زمین است برای زرع غرس یا عمارت ساختن وبنا نهادن. که بعضی علما گفته اند که رجوع نمی تواند کرد مادامی که آنها در محل خود هستند. ومشهور جواز رجوع است در اینها نیز ولکن با ارش، یعنی تفاوت قیمت آنها در حالی که بر جای خود باشند و در حالی که کنده شوند از جای خود. یعنی معیر باید تفاوت قیمت را بدهد ورفع نقصان مستعیر را بکند وازاله کند، بلکه خود معیر بدون اذن او مباشر ازاله شود وبلکه او را امر کند یا ازاله کند یا مخیر کند که معیر ازاله کند. وبه این جمع بین حق معیر و مستعیر می شود، ومقتضای جواز عقد وعدم لزوم وقاعده نفی ضرر (هر دو) به عمل می آید. وظاهر این است که مورد سوال:

جواب: این فعل عمرو از بابت عاریه است. وعاریه از عقود جایزه است. و هر یک از طرفین میتوانند فسخ کنند، مگر در مواضع چند که استثنا شده که از جمله آنها عاریه دادن زمین است برای زرع غرس یا عمارت ساختن وبنا نهادن. که بعضی علما گفته اند که رجوع نمی تواند کرد مادامی که آنها در محل خود هستند. ومشهور جواز رجوع است در اینها نیز ولکن با ارش، یعنی تفاوت قیمت آنها در حالی که بر جای خود باشند و در حالی که کنده شوند از جای خود. یعنی معیر باید تفاوت قیمت را بدهد ورفع نقصان مستعیر را بکند وازاله کند، بلکه خود معیر بدون اذن او مباشر ازاله شود وبلکه او را امر کند یا ازاله کند یا مخیر کند که معیر ازاله کند. وبه این جمع بین حق معیر و مستعیر می شود، ومقتضای جواز عقد وعدم لزوم وقاعده نفی ضرر (هر دو) به عمل می آید. وظاهر این است که مورد سوال: از این باب نیست وملک مال معیر است که عمرو است. ومادام الحیوة اختیار دارد که رجوع کند. وبعد از عمرو مال وارث است واو نیز اختیار دارد که رجوع کند. ووارث که فروخت به بکر آن نیز اختیار دارد. به هر حال حق لازمی به جهت زید که مستعیر است حاصل نشده. وکسی که خواهد لزوم بهم رسد در چنین مواضع، به عقد مصالحه یا وجهی دیگر از وجوه لازمه به خود منتقل کند. وبدون آن زید نمی تواند متصرف شود. بلی این هر گاه از باب عاریه زمین از برای غرس وبنا و امثال آن باشد ومالک آن را فروخته ومشتری جاهل آن بوده، بعد از حصول علم از برای مشتری خیار فسخ بیع حاصل می شود از راه خیار عیبی (1) که به جهت شرکت غیر حاصل می شود، هر چند به .

ص: 398


1- در نسخه: غبنی.

همین قدر باشد که مستعیر مانع از تصرف می شود وتمکین نمیدهد الا بعد از گرفتن ارش. ومفروض این است که این مورد سوال:

همین قدر باشد که مستعیر مانع از تصرف می شود وتمکین نمیدهد الا بعد از گرفتن ارش. ومفروض این است که این مورد سوال: ما از این باب نیست. پس خیار فسخ (1) هم در اینجا به جهت بکر حاصل نمی شود.

187:سوال:

187:سوال: زید زمینی را به عمرو میدهد که در آنجا خانه بسازد وساکن شود. بعد از مدتی عمرو از آنجا میرود وخانه را به دیگری میفروشد. الحال زید میگوید به آن دیگری که بیرون رو از خانه، وملک از من است، آیا تسلط دارد یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هر گاه به عنوان صلح یا بیع یا نحو آن منتقل نکرده به او، این ارباب عاریه است، و هر وقت میخواهد بر هم میزند. واو را می تواند امر کند به ازاله بنا وعمارتی که از مال خود در آنجا ساخته. وتفاوت قیمت را باید به مستعیر بدهد. و مستعیر نمی تواند آن خانه را به غیر بفروشد یا عاریه بدهد. بلی جایز است بیع چوب وسنگ وآجری که از خارج آورده، وظاهر این است که حکم وارث مستعیر حکم خود او است در استحقاق انتفاع وعدم تسلط معیر بر ازاله الا به ارش.

188:سوال:

188:سوال: مستعیر چگونه انتفاعی می تواند از عاریه ببرد؟ وتا کی می تواند انتفاع ببرد در وقتی که مدتی معین قرار داده نشده باشد -؟.

جواب:

جواب: هر گاه در عاریه تعیین مدت نشده وبه عنوان اطلاق رخصت در منتفع شدن داده، رجوع می شود به عرف وعادت. پس هر گاه گلیمی یا نمدی وامثال آن به عاریه بدهد، در عرف وعادت فرش کردن ونشستن بر آن، فهمیده می شود. و هر گاه لحاف بدهند، پوشیدن فهمیده می شود، پس جایز نیست فرش کردن آن، ودر الاغ وقاطر بار کردن، ودر اسب نجیب سواری. پس جایز نیست اسب نجیب را بار کردن، وبه الاغ وقاطر شیار کردن زمین مگر در جائی که متعارف باشد. و هر گاه راه انتفاع در عرف وعادت متعدد باشد - مثل قاطر که بار میکنند وسوار هم میشوند ودر بعضی بلاد چرخ خرمن کوبی را هم به آن میگردانند - پس در صورت تعدد انتفاع وعدم تقیید، اگر به عنوان عموم گفته است که هر نفعی که خواهی .

ص: 399


1- توضیح: مراد خیار فسخ بیع است.

ببر، اشکالی در جواز همه نیست. و هم چنین در صورت اطلاق - مثل این که بگوید در نزد تو باشد واز آن نفع ببر - ولکن در اینجا اکتفا کنند به افراد شایعه. و هر گاه معیر معین کند نفع خاصی را، جایز نیست تعدی از آن. هر چند تصریح نهی از غیر نکند علی الاظهر، خصوصا هر گاه ضرر آن بیشتر باشد. وبعضی تجویز کرده اند. تعدی به مساوی وبه آنچه ضرر آن کمتر باشد، خصوصا در اقل ضرر، از راه (قیاس بطریق اولی). واین ضعیف است. بلی هر گاه از قراین معلوم شود رضای به اقل یا مساوی، جایز است. و هم چنین در مقدار انتفاع، رجوع به عرف وعادت می شود، مثل این که متعارف بار الاغ سی من تبریز است. پس جایز نیست بیشتر بار کند. وبدان که: بعد از آن که بنا به عدم جواز تعدی شد - یا به سبب نهی معیر، یا به سبب تعیین معیر نوع خاصی از منفعت، یا به سبب اقتضای عرف وعادت مقدار خاصی را - پس هر گاه تعدی کند، ضامن عین معاره می شود. واظهر این است که باید تمام اجرت عمل را بدهد، نه این که مساوی اجرت آن عمل ماذون فیه را ساقط کند وتتمه را بدهد. به جهت این که مجموع این عمل غصب است وتصرفی است در مال غیر بدون اذن. وثمره این خلاف ظاهر می شود در صورت تعدی به (اقل ضررا) یا مساوی. که بنابر قول به ملاحظه نسبت واسقاط مساوی اجرت، در اینجا به غیر معصیت ضرری حاصل نیست. بلی هر گاه ماذون فیه داخل منهی عنه باشد - مثل این که شرط کرده بود که حیوان را بیست من بار کند او سی من بار کرده، یا خود تنها سوار شود او شخص دیگر را به ردیف خود کرده، یا زمین را گندم زرع کند او جو وگندم هر دو را زرع کند - در اینجا به قدر اجرت ماذوق فیه را اسقاط میکند. بخلاف آن که نوع منفعت مختلف باشد مثل سواری وبار کردن وزرع وغرس اشجار، چنانکه در مسالک وغیر آن تصریح به آن شده.

189:سوال:

189:سوال: هر گاه عین معاره تلف شود یا نقصان بهم رساند در نزد مستعیر، ضامن تلف هست یا نه؟ -؟.

ص: 400

جواب:

جواب: مشهور علما این است که ضامن نیست، مگر در صورت تفریط وتعدی با شرط ضمان. ودر خصوص طلا ونقره. وابن جنید عاریه حیوان را نیز استثناء کرده. پس هر گاه جامه کهنه شود به استعمال، یا حیوان ضعیف شود یا تلف شود، بر او ضمانی نیست. و قولی هست به این که هر گاه به سر حدی برسد استعمال که از آن نازلتز قیمتی برای آن باقی نمیماند وباز استعمال کند، در این صورت هر گاه تلف شود ضامن است. به جهت آن که از اذن مالک این فرد استعمال فهمیده نمی شود بلکه ظاهر عاریه آن است که باز عین باقی بماند به نحوی که از برای آن مالیتی باشد هر چند قلیل باشد. اما عدم ضمان در غیر صورت استثناء: پس ظاهر این است که اجماعی است، چون از باب امانت است ودر کفایه وغیر آن تصریح به عدم خلاف شده، ودر مسالک تصریح به اجماع علمای ما واکثر عامه شده، واخبار صحیحه هم دلالت دارد بر آن (1). و خلاف ابن جنید هم ضعیف است وروایتی که در آن متمسک شده شاذ است ومستند آن هم قاصر است. (2) واما صورت استثناء: پس در صورت تعدی وتفریط نیز ظاهرا خلافی نیست، و دلالت دارد بر آن مفهوم اخباری که نفی غرامت در آنها مشروط است به امین بودن مستعیر ومؤتمن بودن [ او ]. ومتعدی ومفرط نیست. پس باید غرامت بر آنها باشد. و عموم حدیث (علی الید ما اخذت حتی تودیه) هم شامل آن است. بلکه خصوص بعض اخبار صحیحه هم دلالت دارد بر آن. و هم چنین در صورت شرط ضمان هم خلافی نیست که ضمان ثابت است. ودر مسالک وغیر آن تصریح به اجماع شده، واخبار صحیحه وغیر صحیحه هم دلالت دارد بر آن. واما استثنای طلا ونقره: پس آن نیز فی الجمله اجماعی است. ولکن خلاف است .

ص: 401


1- رجوع کنید به مسأله شماره 185 (اولین مسأله باب عاریه) که اخبار باب به طور مشروح وتحقیقی بررسی شده است.
2- به نظر میرسد مراد روایت 11، از باب 1، ابواب عاریه است.

در این که مطلق طلا ونقره حکم او این است؟ یا مخصوص درهم ودینار است؟ وجمع مابین اخبار در این مسأله خالی از صعوبتی نیست. وحقیر این مسأله را در جواب مسائل سابقه که در مجموعه علی حده است (1) تحقیق کرده ام، وجمع اخبار به قدر طاقت خود کرده ام. (2) وحاصل مختار (تفصیل) است که: در درهم ودینار ضمان هست، هر چند شرط ضمان نکرده باشند. ودر سایر افراد طلا ونقره مثل زینت زنان وغیر آن ضمانی نیست (مثل سایر افراد عاریه) مگر با تفریط یا تعدی یا شرط ضمان. و [ در ] درهم و دینار هر گاه شرط عدم ضمان کنند هم ضمان ساقط نیست. وظاهرا خلافی در آن هم نیست. وحسنه زراره یا صحیحه او (3) هم دلالت بر آن دارد. بدان که: در عاریه [ ای ] که شرط ضمان در آن می شود ضمان تنها [ عین ] می شود، یا شرط نقصان تنها، یا شرط ضمان هر دو، یا اطلاق شرط ضمان می شود. و در سه صورت اول باید تابع شرط بود، واما در صورت اطلاق: پس بعضی گفته اند تنزیل می شود بر ضمان عین. پس بر مستعیر لازم می شود قیمت عین در روز تلف آن. به جهت آن که نقص حاصل به سبب استعمال ماذون فیه است، وبر آن غرامتی نیست. و بعضی فرق گذاشته اند ما بین نقصی که در اجزاء عین به سبب استعمال حاصل شود - مثل سائیده شدن جامه به سبب پوشیدن، وکوتاه شدن گواهن به سبب شیار کردن وامثال آن - وما بین نقصی که از غیر جهت استعمال باشد مثل جدا شدن قطعه [ ای ] از جامه به سبب آن که به درختی بند شود. وقطعه ای از گوآهن که بر پشته علف بند شود .

ص: 402


1- مراد اولین مسأله از کتاب عاریه است که در اصطلاح تنظیم کننده جامع الشتات اولین مسأله از کتاب عاریه مجلد اول، میباشد، وما آن را تحت شماره 185 قرار دادیم.
2- مراد اولین مسأله از کتاب عاریه است که در اصطلاح تنظیم کننده جامع الشتات اولین مسأله از کتاب عاریه مجلد اول، میباشد، وما آن را تحت شماره 185 قرار دادیم.
3- وسائل: ابواب العاریه، باب 3 ح 2 - توضیح: تا اینجای بحث از مجلدات جامع الشتات به طور مکرر راجع به بر خورد میرزا (ره) با احادیث (ابراهیم بن هاشم) سخن داشتیم ودیدیم که میرزا احادیث او را به عنوان (حسنه) میپذیرد، این اولین بار است که مشاهده میکنیم میرزا از حدیث او با (حسنه یا صحیحه) تعبیر میکند. والحمد لله. واینک سند حدیث: محمد بن یعقوب، عن علی، عن ابیه (ابراهیم بن هاشم)، عن ابن ابی عمیر، عن جمیل، عن زراره.

بدون تقصیر وتفریطی. پس ضمان در دومی ثابت است نه در اولی. واین دور نیست. وبعضی قایل شده به ضمان مطلقا. خواه تلف شود اصل عین وخواه رد نکند به مالک وخواه نقص به سبب استعمال باشد یا غیر آن. به جهت آن که تضمین عین مستلزم تضمین اجزا است، چون عین مرکب است از آنها. واذن در اصل منافی ضمان نیست، وحال آن که شرط ضمان هم شده ونقص از لوازم استعمال نیست. پس جایز است که استعمال ماذون فیه باشد ونقص هم مضمون علیه باشد. واین قول را در مسالک تقویت کرده، واظهر در نظر حقیر این است که نقصی [ که ] به سبب استعمال باشد مضمون نیست. چنانکه مختار محقق است در شرایع. ومنقول است از تذکره. وبنابر قول به ضمان نقص، هر گاه ناقص شود وتلف شود اعتبار می شود اعلای قیمتهای عین از روز قبض تا روز تلف، هر گاه تفاوت قیمت به سبب نقص اجزا باشد نه به سبب قیمت سوقی. به جهت این که این مدلول ضمان عین نیست. وبنا بر قول به عدم ضمان نقص، هر گاه تلف شود ضامن است قیمتی را که در آخر حالات تقویم است.

190:سوال:

190:سوال: هر گاه کسی مالی عاریه بگیرد از غاصب. حکم آن چه چیز است؟ و ضمان بر کی قرار میگیرد؟.

جواب:

جواب: مستعیر یا عالم است به این که مال غیر است وعاریه میکند، یا جاهل است. پس اگر مستعیر عالم است، خود، غاصب است وضامن عین ومنفعت ونقصان (همه) هست. هر چند عاریه مضمونه نباشد. ومالک می تواند به هر یک از معیر ومستعیر رجوع کند به عین ومنفعت. و هر گاه رجوع کرد به مستعیر دیگر مستعیر رجوع نمی تواند کرد به معیر در آنچه مالک از او گرفته. چون تلف در دست او شده وضمان بر او قرار گرفته. چنانکه در مسأله ایدی متعاقبه در غصب محقق شده، وخلافی در آن ندارند. و هر گاه رجوع کند به معیر، پس او می تواند رجوع کند بر مستعیر، چون مستعیر به منزله غاصب است از معیر به سبب علم به حال، وضمان هم بر مستعیر قرار گرفته چون تلف در دست او شده.

ص: 403

و هر گاه قبل از عاریه زیادتی در دست معیر حاصل شده باشد واز دست رفته باشد. مالک در آن رجوع نمی تواند کرد به مستعیر. چون غصب در آن زیادتی مختص معیر است، مثل این که قیمت سوقی آن در نزد معیر ترقی کرد وبعد تنزل کرده بنابر قول به ضمان اعلی القیم در غصب. یا نقصانی در عین بهم رسیده در نزد معیر که منشأ نقصان آن شده، واگر ممالک از معیر غرامت آن را گرفته دیگر او نمی تواند رجوع کند به مستعیر. واما اگر مستعیر جاهل باشد به حال: پس باز او ضامن عین ومنفعتی که بعد از عاریه به دست آمده، است. چنانکه قاعده است در ایدی متعاقبه بر مغصوب. واظهر و اشهر این است که مالک به هر یک از اینها می تواند رجوع کرد در عین ومنفعت. پس هر گاه رجوع کرد بر مستعیر، رجوع میکند مستعیر به آنچه غرامت کشیده بر معیر. چون معیر او را ماذون کرده بود در استیفای منفعت بدون عوضی از برای منفعت، و بدون ضمانی از برای عین اگر تلف شود. مگر این که عاریه مضمونه باشد که در این وقت رجوع نمی تواند کرد در قیمت عین، بلکه رجوع میکند به اجرت منفعتی که مالک از او گرفته. به جهت آن که ضمان در عاریه مضمونه متعلق به عین است ووضع عاریه برای منفعت بودن است، پس مضمون بودن منفعت معنی ندارد. بلکه اظهر این است که رجوع میکند به غرامتی که مالک گرفته از جهت نقصان عین هم که به سبب استعمال حاصل شده. مگر آن که شرط کرده باشد ضمان آن را، چنانکه در مسأله سابقه بیان کردیم. ووجه استثنای عاریه مضمونه این است که مستعیر بر خود قرار داده ضمان را که عاریه مضمونه کرده. وانکشاف فساد عاریه ضرر ندارد نظر به قاعده مسلمه [ ای ] که فقها دارند که (کلما یضمن بصحیحه یضمن بفاسده) وچون در صورت صحت عاریه هر گاه شرط ضمان بشود ضامن است. پس باید در صورت فساد آن هم ضامن باشد. وآنکه در صورت علم مستعیر گفتیم (ضامن است هر چند مضمونه نباشد) مسامحه است در عبارت، والا حقیقتا مستعیر در صورت علم غاصب است، ومستعیر بر او صدق نمی کند، هر چند در صورت عاریه بدهد.

ص: 404

واینکه گفتیم (اظهر واشهر این است که مالک به هر یک می تواند رجوع کند) اشاره است به خلاف محقق که اختیار کرده است عدم جواز رجوع به مستعیر را، مگر در صورت جهل، ومگر در صورتی که عاریه مضمونه باشد. و این استثنا از اطلاق کلام او در مسأله (1) (عدم ضمان در عاریه در غیر صورت مستثنیات) ظاهر می شود. هر چند کلام او در اینجا مطلق است واستثنای عاریه مضمونه نکرده. ووجه آن (چنانکه در مسالک اشاره کرده) این است که مستعیر مغرور است، وغاصب هر چند سبب است ومستعیر مباشر. لکن سبب غار اقوی است از مباشر مغرور. ودلیل مشهور همان قاعده ضمان است که در ایدی متعاقبه گفته اند علی الاطلاق. به دلیل حدیث نبوی (صلی الله علیه و آله) مشهور (علی الید ما اخذت حتی تودی) که اصحاب به آن عمل کرده اند. واین اقوی است. ودر مسالک احتمال ضعیفی نقل کرده که مطلقا رجوع نمی کند به معیر هر چند عاریه مضمونه باشد. نظر به این که فساد عاریه ظاهر شد. پس وجهی از برای ضمان آن نیست، به سبب این که مغرور است در غصب. پس رجوع میکند. به غار. وجواب این از آنچه پیش گفتیم ظاهر شد که تکیه در این مسأله به قاعده مسلمه است که فرقی ما بین صحیح وفاسد نیست. وغصب را در این مسأله دخلیتی نیست. و هر گاه مالک رجوع کند بر معیر غاصب، او رجوع نمی تواند کرد بر مستعیر. مگر این که عاریه مضمونه باشد. اما اول: پس به سبب آن که مغرور است وغاصب او را واداشته بر منتفع شدن بدون عوضی. واما ثانی: پس به جهت مقتضای ضمان که خود مستلزم شده وفساد عاریه در نفس الامر ضرر ندارد. چنانکه دانستی. وفرق مابین تلف عین ومنفعت ونقصان عین نیست. والله العالم.

کتاب العاریه من المجلد الثالث

191 :سوال:

191 :سوال: اذا مات زید عن بنت وبنین وله دور. فسئلت البنت اخوانها ان یسکنوها فی دار معینة من تلک الدور. فاجابوها وقالوا انه من مال ابینا وابیک فاسکنی فیها. وقالت البنت لزوجها: عمر هذه الدار لنسکن فیها فان اخوانی اجازوا لی سکونتها. فعمرها الزوج و صرف فی عمارتها مالا کثیرا. فلما عمرت الدار ندم الاخوان ومنعوها عن السکنی. ولم .

ص: 405


1- عبارت نسخه: از اطلاق کلام او بعد از این در مسأله...

یزاحمهم اختهم فی ذلک. فکیف حال الزوج والمال الذی صرف فیها والعمل الذی عمل فیها؟ -؟ -؟.

جواب:

جواب: الظاهر ان هذه الاجازة من الاخوان لاختهم من باب العاریة فی قدر حصتهم، لجواز اعارة المشاع وکفایة مطلق اللفظ الدال علی العاریة، لکونها من العقود الجایزة. فیکفی فیها لفظ (اسکنی فیها) بل وقد یکفی الفعل الدال علی الایجاب. بل ربما قیل بکفایة حسن الظن بالصدیق بالانتفاع بماله فی تحقق العاریة، کما ذهب الیه العلامة فی التذکرة وجماعة، والظاهر ان مرادهم الاکتفاء بشاهد الحال فی تحققها. یعنی ان هذا اذن فی الانتفاع. واما المعتبر فی (شاهد الحال) هل هو القطع او یکفی الظن، فهو کلام آخر والاحوط فیه القطع. ولیس المراد ان آیة سورة النور (1) تدل علی ذلک (بمفهوم الموافقة اذ الانتفاع ب [ مال ] الغیر مع بقائها بحالها اسهل من اکلها واتلافها. وعلی هذا فلا یتعدی مما ذکر فی الایة من الارحام وغیرهم) کما ظنه الشهید الثانی (ره) فی الروضة. وذکروا من جملة مادل علی [ کفایة ] شاهد الحال، جواز الاکل من الهدایا فی ظروفها. فکان ذلک من باب المعاطات فی العاریة. وبالجملة: لاینبغی الاشکال فی کون قول الاخوان لاختهم (اسکنی فی الدار) من باب العاریة وتحققها به. ثم ان العاریة لاحد تدل علی جواز انتفاع اهله وعیاله والضیف ونحو ذلک. فالعاریة لاختهم تدل علی اباحة انتفاع زوجها ایضا بالسکنی. ولکن الظاهر ان المستعیر انما هو الاخت، لا الزوج. حتی یتفرع علیه احکام العاریة فی حقه اذا تفرد. فنقول ان الدار المذکورة اما هی قابلة للسکنی او مخروبة لاتقبل السکنی الا بالعمارة. فعلی الاول: لو صرح بالاذن فی العمارة والبناء او اطلق فی الاذن اطلاقا ینصرف الیه، فلو رجع فی العاریة یتفرع علیه ضمان الغرامة والارش. بخلاف مالو منعها عن ذلک، فانها .

ص: 406


1- لیس علی الاعمی حرج ولا علی الاعرج حرج ولا علی المریض حرج ولا علی انفسکم ان تاکلوا من بیوتکم او بیوت آبائکم او بیوت امهاتکم او بیوت اخوانکم او بیوت اخواتکم او بیوت اعمامکم او بیوت عماتکم او بیوت اخوالکم او بیوت خالاتکم او ما ملکتم مفاتحه او صدیقکم لیس علیکم جناح ان تاکلوا جمیعا او اشتاتا: 61 نور.

عمارة فضولیة. وعلی الثانی: فالظاهر ان اطلاق الرخصة فی السکنی متضمن للاذن فی البناء والعمارة. ثم: علی فرض ثبوت الاذن صریحا او ضمنا، فلکل منهما الرجوع. لکونها من العقود الجایزة. ولکن التحقیق هو ان کل واحد منهما ان اردا الفسخ فیدخل الضرر علی نفسه، کمایظهر من التذکرة. مثلا اذا اعار الارض للغرس، فغرس المستعیر ثم ندم المعیر وامره بالازالة. فیلزم المستعیر القبول. ولکن یلزم المعیر الارش، یعنی تفاوت قیمة الشجرة قائما ومقلوعا. ولیس علی المستعیر طم الحفر وتسویة الارض، وله ان یمنع حتی یقبض الارش (لاحتمال طرو عجز للمعیر عن الارش او فلس او نحو ذلک) دفعا للضر. ولو ندم المستعیر فیجوز له القلع ولیس للمعیر منعه ولکن علیه طم الحفر وتسویة الارض، وکل ذلک للجمع بین الحقین وعملا بمقتضی جواز العقد وعدم لزومه. وعساک ان تتوهم انه لامجال لایجاب الارش، اذ المستعیر هو الذی ادخل النقصان علی نفسه لاقدامه علی العقد الجایز الذی یترتب علیه ذلک. ویندفع هذا التوهم بان المسلم من جواز العقد وعدم لزومه انما هو جواز الرجوع فی الجملة، لامجانا مطلقا. فان السکون علی فعل المسلم وقوله ووعده والاطمینان والاخلاد الیه انما صار سببا لاقدامه علی غرس الشجر الذی جری العادة بان یفعل لاجل الانتفاع بثمره. فمن البعید من حکمة الله تعالی تسویغ هذا العقد وتجویزه ان یترخص احد فی بناء دار فی ارضه او غرس شجر، مع تحمل المشقة والغرامة وصرف الاموال الکثیرة، واذا تم البناء وبلغ الغرس بالثمر، جاز للمعیر الرجوع مجانا فی ما کان البناء مجموعة من طین ذلک الارض ولم یکن شیء عن مال المستعیر فیه حتی یستردها. فالقدر المسلم من کون العقد جایزا انما هو مع ملاحظة حق المستعیر ایضا. وکذا من جانب المستعیر اذا اراد الرجوع واضرار المعیر بذلک. والحاصل - کما علیه معظم المتاخرین، بل [ لم ] نقف علی مخالف فیهم - ثبوت الارش ح. ثم: ان فی مانحن فیه لما لم یزاحمهم لاخت فی الاسترداد ورجعوا عن عقد هم فی السکنی، فسقط دعوی الاخت فی العمارة، ویبقی الاشکال فی حق الزوج. فهل هو یرجع

ص: 407

الیهم فی ما اخرجه من العمارة؟ او الی الزوجة؟. الظاهر انه لا کلام [ له ] مع الاخوة، وانما هو مع زوجته. وذلک لانهم لم یعیروه الدار ولم یاذنوه فی العمارة. ورضاهم بسکناه مع اختهم فیها انما کان من باب دلالة الاشارة التبعیة فی نفس الانتفاع، وهو غیر اذنهم فی البناء والعمارة. وح نقول: ان الزوجة امرت زوجها بعمل له اجرة عرفا وعادة، فیجب علیها اجرة ما عمله. وتحقیق ذلک یتوقف علی بیان ان الامر بالعمل یقتضی وجوب الاجرة ام لا؟ -؟. ثم لنتعرض لبیان ما نحن فیه. فنقول: قال المحقق فی الشرایع (اذا دفع سلعة الی غیره لیعمل فیها عملا فان کان من عادته ان یستاجر لذلک العمل (کالغسال والقصار) فله اجرة مثل عمله. وان لم یکن له عادة وکان العمل مما له اجرة، فله المطالبة، لانه ابصر بنیته، وان لم یکن مما له اجرة عادة لم یلتفت الی مدعیها). وقال فی المسالک (لما کان الامر بالعمل یقتضی استیفاء منفعة مملوکة للمامور متقومة بالمال، وجب ثبوت عوضها علی الامر کالاستیجار معاطاة. وقد شرط المصنف فی لزوم الاجرة احد الامرین: اما کون العامل من عادته ان یستاجر بمثل ذلک العمل، او کون العمل له اجرة فی العادة. والعلامة - ره - اعتبر فی لزومها کون العمل ذا اجرة عادة خاصة، ویتخرج علی ذلک صور اربع: الاولی: ان یکون العمل مما له اجرة عادة والعامل مما یستاجر لذلک کذلک. کما لو دفع الی القصار ثوبا لیقصره، او جلس بین یدی حلاق معد نفسه لذلک فحلق له، فله الاجرة علی القولین. الثانیة: انتفائهما معا، فلا اجرة علیهما، ولا فرق بین کون العمل ح متقوما باجرة وعدمه، اذا لم یکن له فی العادة اجرة ولا اعد العامل نفسه لها. الثالثة: ان یکون العمل مما له اجرة فی العادة ولکن العامل لیس من عادته الاستیجار له، فتثبت علی القولین ایضا. لوجود الشرط وهو المذکور عند العلامة، واحد الشرطین عند المصنف. الرابعة: عکسه. فتثبت له الاجرة عند المصنف دون العلامة. ومختار المصنف اوضح، لما تقدم من انه استیفاء عمل محترم بالامر، فلایحل بدون العوض الا باباحة مالکه، ولم یتحقق) انتهی کلامه (ره). وقال فی الکفایة (ولا ریب فی لزوم الاجرة عند اجتماع الامرین، وعدمه عند

ص: 408

عدمهما). وقال فی الثالث من الاقسام الابعة (ان مقتضی القولین لزوم الاجرة وللتامل فیه مجال) و [ قال ] فی الرابع (تثبت فیه الاجرة عند غیر العلامة). اقول: وتحقیق المقام ان عمل شخص لاخر من دون مطالبة العمل والامر به، لا یقتضی عوضا. لاصالة برائة ذمة الطالب. وذلک کالهبة المطلقة. فانها یقتضی الثواب مطلقا علی الاصح. وکذلک ان طلب منه طالب ولم یشترط المطلوب منه العوض (کمن التمس من غیره ان یهب له شیئا ووهبه) الا اذا فهم من المقام رضا الطالب بذلک وحصل التراضی. فالعمدة بیان موضع التراضی: فمن مواضعه التصریح بذلک، ولا اشکال فیه. ومن مواضعه کون العامل ممن یکون عادته اخذ الاجرة علی ذلک العمل. سواء کان نفس العمل مما یوخذ علیه الاجرة (کالغسال والقصار فی مثال المحقق، والحلاق فی امثلة الشارع) او لم یکن کذلک ولکن اعد نفسه لذلک - مثل ان یحتاج رجل اعمی فی معرفة زوال النجاسة من بدنه حین غسلها، او المبصر فی الموضع الذی لایراه من بدنه فیقول للاخر انظر الی هذا الموضع هل زال النجاسة لا - فان مجرد هذا النظر لایعد فی العرف مما یکون له اجرة. بخلاف مالو اعد شخص نفسه لذلک وجلس میضاة الناس لیاخذ الاجرة علی ذلک لو اتفق الیه حاجة. فیظهر الثمرة ویصح القول بان له اجرا مع انه لیس مما یوخذ علیه الاجر عادة. نعم یصح ان یجعل ذلک من قبیل ما له اجر فی مالو آجره غسال اعمی لیراقبه فی ذلک. وذلک لان العمل ح مجموع النظرات التی اعطی الغسال فی ظرف یوجه لذلک. (1) فهو خارج عما نحن فیه. ومقصودنا بیان ان کل نظر منه لکل شخص یحتاج الیه، هل هو مما یوخذ علیه الاجرام لا. فنحن نقول بکفایة اعداد نفسه لهذا العمل لکل واحد من المحتاجین ایضا ویکفی فی لزوم الاجرة. بخلاف مختار العلامة. والظاهر ان من اعد نفسه لاخذ الاجرة علی عمل یراد منه ایضا من قبیل اعداده نفسه لعمل خاص. ثم: ان ذلک یشمل مالو طلب لفظا وقال (اغسل ثوبی او قصر کرباسی) او (انظر الی موضع النجاسة). او بغیر اللفظ مثل ان یجلس بین یدی الحلاق المعد نفسه لذلک مع .

ص: 409


1- عبارة النسخة: التی عطله الغسال فی طرف...

کشف را سه له وهذا یکون من باب المعاطات، فانه لایجوز فی المعاطات ایضا تصرف احدهما فی مال الاخر بلا عوض. والکلام فی اللزوم وعدم اللزوم، شیء آخر لادخل له فی لزوم العوض. واما کون العمل مما یوخذ علیه الاجر مع عدم کون العامل ممن یستاجر لذلک، فلایکفی فی ذلک. ولعل تامل صاحب الکفایة انما هو لذلک. وما ذکره المحقق فی وجهه من انه ابصر بنیته، لایکفی فی دفع برائة ذمة الطالب. اذ الطالب لم یلزم المطلوب بشیء ولم یقهره ولم یساوم معه علی اجرة، ولم یفهم [ من ] المقام التراضی علی العوض. نعم ماذکره انما یناسب صورة الدعوی بان یدعی المامور بناء العمل علی الاجرة والتراضی علی ذلک وانکره السائل. فالقول قوله مع یمینه، لانه فعل وهو ابصر بنیته. ولکن لایتم توجیه کلامه بذلک. لمنافاته لما قبله وما بعده. لان الدعوی والنزاع یمکن تطرقه الیهما ایضا، والحق فی الاول تقدیم قول المامور وفی الثانی تقدیم قول الامر. ولکن قوله (لم یلتفت الی مدعیها... الی الاخر) یأبی عن ذلک. کما ان قوله (فله اجرة مثل عمله) فی الاول یأباه. فظهر ان سبک الکلام لیس لبیان الدعوی والنزاع. فتوجیه کلام المحقق - حیث غیر العبارة فی تادیة المقام - ان مراده فی الاول ان مجرد کون المامور ممن یاخذ الاجر علی العمل یکفی فی ثبوت الاجرة علی الامر بینه وبین الله، وبذلک یرتفع اصل البرائة لظهور ذلک فی المعاوضة کالمعاطات، ومراده فی الثانی انه وان کان المقام محتملا لفعله مجانا (ک... التی اخذها منه طلب احد) (1) ولا یرفع اصل البرائة (2) اذا لم یطالب المامور العوض. ولکن اذا طالبه فیجب علیه، لانه ابصر بنیته والمسلم مصدق علی قوله وفعله فلذلک غیر العبارة وقال فی الاول (له اجرة مثل عمله). یعنی فی نفس الامر بلا توقف علی شیء. وفی الثانی (له المطالبة فانه ابصر .

ص: 410


1- کذا. وما فهمت المراد من العبارة وما قدرت علی اصلاحها.
2- وفی النسخة: لاصل البرائة.

بنیته). ومراده فی الثالث انه لاشیء هنا یوجب رفع اصل (1) البرائة لابشیء [ ولا ] بمطالبته ولا یلتفت الی مدعیها. فان المفروض عدم المساومة والمعاوضة (2) [ لانه ] لاعقد ولا معاطاة، ولا قرینة (3) فی المقام ایضا. فلا شیء یقاوم (4) اصل البرائة ولا ینفع هنا کونه ابصر بنیته. اذا لنیة لایوجب شیئا مع عدم شیء [ یدل ] علی التراضی علی الاجرة. واما ما ذکره الشارح (ره) من التعلیل با نه (عمل محترم بالامر فلایحل بدون العوض): فهو انما یتم فی مالو کان العامل ممن یستاجر للعمل، ولایتم فی غیره. سیما اذا لم یکن للعمل اجرة عادة، لان غایة الامر ان یکون هذا الامر سببا والمباشر مقدم علی السبب. ولیس هذا من مواضع تقدیم السبب علی المباشر. ثم ان مافهمه الشارع من مختار المصنف (5) - حیث قال (ان مذهبه لزوم الاجرة مع وجود احد الامرین) - فهو صحیح. لان مقتضی اطلاق کلامه فی الاول هو الامر الاول، فهو یقول بثبوت الاجرة مع کون المامور ممن یستاجر للعمل وان لم یکن العمل ممن یستاجر علیه. وذکر الغسال والقصار (من باب المثال والتمثیل) غیر مخصص للعلم علی التحقیق. واما الامر الاخر (6) فاستند حکمه من قوله (وان لم یکن له عادة وکان العمل مما له اجرة) [ علیه ]. واما قوله (وان لم یکن مما له اجرة بالعادة فلم یثبت.. الی الاخر (7)) فهو معطوف علی قوله وکان العمل مما له اجرة) من اقسام من لم یکن له عادة. ثم انی بعدما کتبت ذلک لاقیت (8) عبارة المحقق الاردبیلی (ره) فی شرح الارشاد حیث قال بعد قول العلامة (9) (ره) (ولو امره بعمل له اجرة (10) بالعادة فعلیه الاجرة. والا، فلا) ماهذا .

ص: 411


1- وفی النسخة: فعل البرائة
2- فی النسخة: المعادلة.
3- وفی النسخة: وعدم قرینة. - ویناسبه لفظة (ایضا) ولکن یشکل فی العطف.
4- وفی النسخة: بقاؤه.
5- فی النسخة: لمن مختار المصنف.
6- فی النسخة: وما الا الامر...
7- وفی النسخة: الی من یوم.
8- وفی النسخة: (فی عمل عبارة المحقق الاردبیلی...)
9- فی النسخة: حیث یوم لابد قول العلامة..
10- وفی النسخة: ولو امره بعمل خعصیر وبالعادة.

لفظه (1) (هذا الحکم مشهور ویحتمل ان یکون مجمعا علیه ولعل سنده العرف انه یقتضی ان یکون مثل هذا العمل باجرة. فالعرف مع الامر بمنزلة قوله: افعل هذا ولک علی الاجرة. فیکون جعالة او اجارة بطریق المعاطات مع العلم بالاجرة، ولو کان بالعادة مثل اجر الحمالین. ویبعد کونه اجارة باطلة. وینبغی تقییده بان المامور ایضا ممن یاخذ الاجرة. ویمکن ادخاله فی العمل. فتامل. ولو لم یکن العرف یقتضی الاجرة، لا اجرة له. وهو ظاهر. ولا ینظر الی ان الاصل عدم الاجرة، والمراء من کونه بالاجرة ام لا. لما تقدم والاحتیاط ایضا یقتضیها). انتهی کلامه ره. اقول: مراده (ره) من هذا الحکم هو لزوم الاجرة. ای (امره بعمل له اجرة فی العادة) لامجموع ماذکره المصنف الی قوله (والا فلا). اذ قد عرفت ان المحقق لایرضی با طلاق قوله (والا فلا) بل یقول بلزوم الاجرة ان کان المامور ممن یاخذ الاجرة وان لم یکن العمل مما یوخذ علیه الاجرة عادة. بل غیر العلامة یقولون بذلک، کما یظهر من الشهید الثانی (ره) فکیف یدعی الشهرة بل الاجماع. وایضا مرادنا من قولنا (ان مراده (2)..) (3) انما هو فی الجملة لامطلقا. والا فکیف یقول (ینبغی تقییده بان المامور... الخ) مع ادعائه الشهرة او الاجماع علی الاطلاق. فقد وافقنا (ره) فی قوله (وینبغی تقییده) خلافا للمحقق. وخالفنا فی قوله (ولم یکن العرف یقتضی الاجرة، لا اجرة له) باطلاقه. اذ نحن نقول بثبوتها اذا کان المامور ممن اعد نفسه لاخذ الاجرة علی هذا العمل وفاقا للمحقق. وظاهر الکفایة موافقته لما اخترناه. وحاصل ما اخترناه: انه اذا امر الامر بفعل وکان المامور ممن اعد نفسه لاخذ الاجرة علی ذلک الفعل، فهو یستحق (4) الاجرة. سواء کان الفعل مما له اجرة فی العادة ام لا. و [ لا ] یستحق فی غیره وان کان الفعل مما یکون له اجرة فی العادة. ولیس لاحد ان یقول .

ص: 412


1- فی النسخة حظه...
2- وفی النسخة: وایضا مراده ره قلنا ان مراده انا هو فی الجملة...
3- ای مرادنا من قولنا: اقول مراده ره من هذا الحکم هو لزوم الاجرة.
4- فی النسخة: لایستحق.

هذا قول جدید وخرق للاجماع المرکب. اذ الاجماع المرکب فی امثال هذه المسائل مما لاینبغی دعویه. مع انه یلزم ذلک علی العلامة بالنسبة الی من تقدمه. بل علی المحقق الاردبیلی (ره) ایضا. واعلم: ان فی کلماته (ره) مواضع اشتباه لاینبغی الغفلة منها. فمراده من (اقتضاء العرف) فی اول کلامه، اقتضائه ان ذلک معاوضة. ومراده من قوله (فانه یقتضی... الخ) بیان فهم المعاوضة عرفا. وتوضیحه ان اقتضاء العرف فی نفس العمل انه مما یوخذ علیه الاجرة بانضمام امر الامر مقتضاه حصول المعاوضة. فهو بمنزلة (افعل ذلک وعلی الاجر). فمعنی لفظ (العرف) ومورده مختلف فی کلامه. ففی قوله (فانه یقتضی) نوع استخدام. وقوله (مع العلم بالاجرة) قید للاجارة لا للجعالة. لان معلومیتها شرط فی صحتها ولو کان المعلومیة بسبب العادة لا بنفسها. واما قوله (فیمکن ادخاله فی العمل) لعله اراد به ان العمل بمعنی الشغل والحرفة والکسب المتضمن لاعداد نفسه لذلک وصیرورته ملکه. لامجرد الفعل فیکون المراد (امر بفعل من عامل وکاسب وذی حرفة) لیدل علی اشتراط کون المامور ممن اعد نفسه لذلک العمل، وهو کما ذکره بعید. وقوله (ولا ینظر الی الاصل... الخ) کلام علی اصل المسئلة. یعنی ان العرف الدال علی انه معاوضة وموجب لثبوت الاجرة یرفع اصالة البرائة، فلایمکن التمسک بها ویقال الامر بالفعل وطلبه اعم من وقوع التراضی علی وجه المعاوضة فلا یلزم اجرة لا صالة البرائة. اذ الاصل لایعارض الدلیل. اذ عرفت هذا فنرجع الی اصل المسئلة اعنی امر الزوجة زوجها بعمارة الدار ونقول: ان الظاهر انها داخلة فی هذا الاصل من باب الفحوی. فانه طلب العمل مع ذکر الاجرة فی الجملة. فانها جعل سکنی الزوج وسایر اهله وسکناها الواجبة علیه فی مقابل العمل. سیما اذا کان الزوج ممن اعد نفسه لاخذ الاجرة علی العمل، وان کان لمطلق الاعمال لا لخصوص عمارة الدار (کما اشرنا الیه سابقا) فیجب علی الزوجة اجرته. فانه اما من باب الجعالة او الاجارة المعلومة اجرتها بالعادة، کما اشار الیه المحقق الاردبیلی. او

ص: 413

الاجارة الفاسدة المستلزمة لثبوت اجرة المثل. ولا یضر فی ذلک کون الزوج عالما بکون استحقاق الزوجة لذلک من باب العاریة الجایزة (1) حتی یقال انه اقدم علی تفویت ماله لعلمه بان للاخوة الرجوع. لانه لم یقدح ح علی تفویت ماله مجانا. بل انما اقدم علیه لعوض هو اما سکناه فیه، او ذلک مع الاسکان الواجب علیه [ اعنی اسکان ] الزوجة. واما الغرامة التی تاخذها الزوجة - علی فرض رجوع الاخوة الی العاریة (2) - من البناء والعمارة المستلزمة لخرج المال فیه وتستحقها علی الاخوة. فان مایاخذها الزوجة منهم فی عوض العمل. والمفروض ان العمل من الزوج بامرها المبتنی علی العوض، لامجانا. فابراء الزوجة اخوتها عن ذلک تفویت لحق الزوج، فعلیها الغرامة. لایقال: ان الزوجة انما تستحق من اخوتها احد الامرین اما السکنی والاسکان، او اخذ العوض علی العمارة علی فرض رجوعهم. وانما امر الزوجة الزوج بالعمل فی الاول للامر الاول، لا الثانی. فما الذی اوجب الامر الاخر اذا فات الاول برجوع الاخوة. لانا نقول: علی فرض التسلیم انما یتم علی فرض العلم بالحال والمسئلة، [ و ] لایتم فی صورة الغفلة. اذ غایة الامر فساد هذه الاجارة او الجهالة من جهة استقرار استحقاقه (3) للزوجة وامکان عدم استقرار استحقاقه للزوجة وامکان عدم قدرتها علی تسلیمها لعدم تمکین الاخوة. والمفروض غفلة الزوج عن ذلک وجهالته بمآل الامر ولم یعمل فی الدار مجانا، والمفروض ان الزوجة ایضا لم یطلب منه العمل مجانا، بل انما حصل التراضی علی العمل فی اداء شییء یزعمانه مملوکا مستقرا. فیأتی علی ذلک، الکلام الذی ذکرها الشهید الثانی (ره) من انها فوتت مالا محترما، ویزید علیه هنا انه یقصد ان یکون له عوض. والظاهر ان اجرة البناء والعملة والطین والجص والاخشاب الداخلة، کلها داخلة فی (امر احد ببناء دار له او عمارتها فعلی الامر غرامتها). ولو فرض عدم دلالة العرف والعادة .

ص: 414


1- وفی النسخة: الاجارة الجایزة.
2- وفی النسخة: الی الاعادة.
3- فی النسخة: من جهة عدم استقرار استحقاقه...

فی بعضها فهو المتبع. ویظهر الثمرة فی رجوع المعیر ولزوم غرامة ما اخرجه المستعیر فی مالم یعلم استیفائه. والا غلب ان المذکورات مما یتوقف علیه العمل، کالمداد للکاتب والخیط للخیاط. وکلما لم یدل العرف فی دخولها فاعیانها ملک لمالکها و یستوفیها، ولیس علیه غرامة النقص الحاصلة بسببها. اذ المفروض ان المستاجر والمستعیر لم یقدم علی ذلک، بل حصل ذلک من جهة المعیر الذی منع عن انتفائه بها. والامر الذی اوجب لذلک (ولا مسرح) منع مالک الاعیان عن الانتفاع بها مع عدم ظلمه فی ذلک.

ص: 415

ص: 416

کتاب الاجارة

کتاب الاجارة من المجلد الاول

192:سوال:

192:سوال: هر گاه در عقد اجاره تعیین شود عمل معینی در مدت معینه، مثل خیاطت ثوبی در روز معینی، یا در دو روز معین. ومدت تمام شود وهنوز در آن هم شروع نکرده باشد. اجاره باطل است؟ یا آن که خیار فسخ ثابت می شود؟ و هر گاه بعضی آن عمل شده باشد ومدت تمام شود، آیا چه حکم خواهد داشت؟.

جواب:

جواب: هر گاه معلوم باشد که مراد عمل معین در مدت معینه است - مثل این که اجاره کند از برای یک ختم کردن قرآن در ماه مبارک رمضان، یا روزه گرفتن تمام ده روز از ماه رجب یا شعبان - پس در صورت اولی (یعنی صورت خروج مدت قبل از شروع در عمل اجاره) باطل است. و هر گاه بعد از مدت، عمل را بکند مستحق اجرت نخواهد بود. ودر صورتی که بعض عمل را کرده است، اظهر در نظر حقیر آن است که هر گاه عمدا ترک کند تا زمانی که جزم حاصل باشد به این که آن زمان دیگر ظرفیت آن فعل را ندارد، باز هم باطل خواهد بود. وبه آن عمل مستحق مزدی نخواهد بود. و هم چنین هر گاه تقصیر نکرد ولکن عذری پیش آید تا آن که وقت آن قدر باقی نماند که تمام عمل را توان کرد، باز مستحق چیزی نخواهد بود به آن قدری که کرده. واما هر گاه تقصیری نکرد ودر اول وقت شروع کرد، یا در وقتی که مظنه داشت که تمام می شود، ولکن عایقی رو داد که مانع از اتمام شد، یا کاشف به عمل آمد که ظن او به

ص: 417

بقای آن قدر وقت خطا بوده است، در این دو صورت به قدر عمل از اجرت (المسمی فی العقد) مستحق می شود ودر باقی نیز باطل است. و هر گاه مقصود اصل تعیین عمل باشد، اما تعیین زمان به جهت تعجیل باشد واز باب شرط ضمن عقد باشد، پس مقتضای آن تسلط بر فسخ است به جهت مستأجر هر گاه شرط به عمل نیاید. ودر آنچه کرده است از عمل مستحق اجرت المثل است. مگر این که شرط شده باشد عدم استحقاق اجرت هر گاه به شرط عمل نکرده باشد. واینها در صورتی است که عمل تطبیق به مدت نکرده باشد. مثل این که بگوید (این کار را در ظرف این مدت بکن). وآن مدت یقینا اضابه بر گنجایش آن عمل وسعت دارد. واما اگر شرط تطبیق کرده باشد به این که بگوید که (باید ابتدای عمل در ابتدای مدت باشد وبه انتهای مدت، عمل تمام شود). پس اصل آن اجاره باطل است. و هر گاه چنین کاری کرده باشد مستحق اجرت المثل خواهد بود چنانکه حکم اجاره فاسده است. والذی یحضرنی من کلمات الاصحاب یوافق ما اخترته من التفصیل، ولکن اجد مخالفتی (1) لما ذکرته (2) فی هذا المقام. قال الشهید الثانی فی شرح اللمعة - بعد ان ابطل اشتراط تطبیق العمل علی المدة - (ولو قصد مجرد وقوع الفعل فی ذلک الزمان صح مع امکان وقوعه فیه. ثم اوقع فیه، ملک الاجرة، لحصول الغرض. وان خرجت المدة قبله فان کان قبل الشروع فیه، بطلت. وان خرجت فی اثنائه، استحق المسمی لما فعل، وفی بطلانها فی الباقی او تخییر المستاجر بین الفسخ فی الباقی او الاجازة (فیکمل خارجه ویستحق المسمی) وجهان. وقیل یستحق مع الفسخ اجرة مثل ما عمل، لا المسمی. والاوسط اجود) انتهی. ولعل هذا القول الاخیر هو الذی نقله فی المسالک قال فیه (واختار فی المختلف الصحة. محتجا بان الغرض انما یتعلق فی ذلک غالبا بفراغ العمل، ولا ثمرة مهمة فی تطبیقه .

ص: 418


1- وفی النسخة: ولن اجد موافقا لما ذکرته.
2- ای: ولکن اجد فی نفسی مخالفة لما ذکرت.

علی الزمان. والفراغ امر ممکن لاغرر فیه. (1) فعلی هذا ان فرغ قبل آخر الزمان، ملک الاجرة. لحصول الغرض. وان خرجت المدة قبله فللمستاجر الفسخ. فان فسخ قبل عمی شیء، فلا شیء. او بعد شیء فاجرة مثل ما عمل - یحتمل ان یکون مراده اجرة مثل ما عمل من جملة المسمی ولکنه بعید - (2) وان اختار الامضاء لزم الاکمال خارج المدة ولیس له الفسخ). انتهی ما اوردناه من عبارة المسالک. وقال العلامة فی التحریر (وهل یجوز تقیید المنفعة بالمدة والعمل معا، کما لو استاجر لیخیط له هذا الثوب فی هذا الیوم -؟. قال الشیخ: لایجوز لامکان الفعل فی اقل من ذلک او اکثر. ویحتمل الجواز لان الاجارة وقعت علی العمل، والمدة ذکرت للتعجیل. فح ان فرغ قبل المدة لم یکن له الزامه بالعمل فی باقیها. وان خرجت المدة قبله فللمستاجر فسخ العقد. فان فسخ قبل عمل شیء، فلا اجرة. وان کان بعده، کان علیه اجرة مثل ما عمل. وان اختار الامضاء لزمه باقی العمل خارج المدة، لاغیر. ولیس للاجیر الفسخ). وقال فی المسالک - بعد ذکر العبارة المتقدمة - (والحق ان ماذکره انما یتم لو لم یقصد المطابقة، وهو خلاف موضع النزاع. فلو قصدها بطل کما قالوه. ومع ذلک یشکل لزوم اجرة المثل مع زیادتها علی المسمی. فان الاجیر ربما یجعل التوانی فی العمل وسیلة الی الزاید، فینبغی ان یکون له اقل الامرین من المسمی ان کان اتم العمل، وما یخصه منه علی تقدیر التقسیط ان لم یتم. ومن اجرة مثل ذلک العمل. والاقوی البطلان، الا مع ارادة الظرفیة المطلقة وامکان وقوع الفعل فیها). انتهی. اقول: ولی فی ما ذکروه محل تامل. فانهم ذکروا فی تحقیق ارکان الاجارة وشرایط الارکان، امورا. مثل کون المتعاقدین بالغین عاقلین رشیدین، والاجرة معلومة ومباحة ومقدورة تسلیمه وهکذا.. وهذه الامور من مقومات العقد ومصمماته. فاذا تخلف احد هذه الشرایط یصیر الاجارة باطلة. ولیس هذه الامور من باب الشروط التی تذکر فی ضمن العقد الموجب فقدانها لثبوت خیار الاشتراط. وقد تریهم یذکرون فی شرایط المنفعة ان تکون .

ص: 419


1- فی النسخة: لاغدر فیه.
2- العبارة الواقعة بین العلامتین، من کلام میرزا (ره). ولیست فی المسالک ولا فی المختلف، فراجعهما.

معلومة معینة، وذکروا ان التعیین اما بالزمان او بالعمل. والظاهر ان الحصر علی سبیل منع الخلو. فقد یکون التعیین بکلیهما. واشکالهم فی هذه الصورة انما هو من اجل ملاحظة التطبیق. والا فلا ریب ان التعیین بهما معا اکمل، وهذا هو الذی نتکلم فیه. فاذا کان التعیین حاصلا بالامرین معا فالمنفعة التی ورد علیها عقد الاجارة، وهو العمل الخاص فی العین الخاصة فی الوقت الخاص، لا انه عمل معین اشترط فی ضمن العقد ان یوقع فی وقت معین. ولا ریب ان تعیینهما معا کثیرا مایکون منظور نظر العقلاء بحیث یعلم ان لهما مدخلیة فی التعیین. لابان یکون ذکر الزمان من باب الشرط فی ضمن العقد مثل الاجارة لتلاوة القرآن فی شهر رمضان، او للصوم فی رجب او شعبان، ومثل ان یستاجر لاثارة الارض وتعمیرها لاجل زرع مخصوص لایمکن زرعه الا فی زمان خاص. فتعیین العمل والمدة معا، لهما مدخلیة فی تعیین المنفعة. فمقتضی ذلک بطلان العقد بانتفاء المنفعة الخاصة. فلا معنی للفسخ ولا للامضاء والاجازة فی الصور المذکورة. وانما اخترنا ثبوت المسمی بالنسبة فی بعض الصور المتقدمة - وهو مثل ما لو شرع فی العمل حین حصول العلم بالتمکن عنه فیها او الظن به، ومنع مانع بدون تقصیره، مع اشتراکه للباقی فی عدم تحقق المنفعة الخاصة فی الخارج - لان عقد الاجارة لازمة یستقر الاجرة بالعمل شیئا فشیئا. بخلاف الجعالة، فانه لایستقر الا بعد تمام العمل، الافی بعض الصور کما احتمل الشهید فی الدروس مثل مالو کان الجعل علی خیاطة ثوب مما لبعضه ایضا اجرة فخاط بعضه. ویقوی الاحتمال لو مات او شغله ظالم عن ذلک. بخلاف ما لو کان الجعل علی رد الضالة. فان المطلوب هنا نفس رد الضالة. و الحاصل: ان عقد الاجارة یوجب تملک المنفعة و الاجرة للطرفین بمجرد العقد. ویستقر الملک علی حسب ما یتحقق من العمل شیئا فشیئا. والمفروض ان هذا الموجر آت بالعمل فی اول زمانه الممکن، کما لو استاجره لمطلق العمل فی مدة السنة، فانه یستحق به بالنسبة الی المسمی وان لم یتم العمل ولو بالتقصیر، الا ان یشترط العدم عند عدم الاتمام. والمفروض فی ما نحن فیه عدم هذا الشرط ایضا. فان الاجارة علی العمل المعین فی

ص: 420

الیوم المعین، غیر عدم استحقاقه بشییء اذا انقص شیئا من العمل. والمفروض هو الاول ولم یحصل الشرط الثانی فی ضمن العقد. فما دام الموجر یعتقد باتیان الفعل واتمامه، یستحق الاجرة ویستقر له وعمله محترم. بخلاف مالو جزم بعد [ م ] الاتیان. فانه لاظن له باتیان المنفعة المسمات فی العقد، بل یجزم بعدمه. فلا حرمة لعمله. ویحتمل ثبوت اجرة المثل فی الصورة الاولی ایضا. فلابد ان ینزل اطلاق کلامهم علی جعل اعتبار الزمان، الشرط الخارج عن العقد المذکور فی ضمنه. ومقتضی انتفائه (1) ثبوت الخیار فی الفسخ. لعل السر فیه ان ماذکرناه من الفروض التی جعلنا الزمان فیها مقوما للمهیة هو مالو کان تقیید العمل بالزمان قبل الاجارة. وکلامهم فی هذا المقام فی ماکان التقیید به عند الاجارة. ففی ماذکرناه من الامثلة مورد الاجارة هو العمل الحاصل فی الزمان بان یکون الظرف مستقرا. ومرادهم فی موضوع المسئلة هو الاجارة علی العمل فی ذلک الزمان، بان یکون الظرف لغوا. والا فلا اظنهم یقولون بالصحة او بثبوت الخیار فی مالم یتحقق مورد الاجارة. واذا بنینا الکلام علی جعله من باب کون الزمان من جملة الشروط فی ضمن العقد فمقتضاه ثبوت الخیار. فح یتفرع الاختلافات المذکورة فی کلماتهم علی ان فقدان الشرط هل یستلزم بطلان العقد (لان العقود تابعة للقصود والعقد لم یقع الا علی الشرط المذکور)؟. ام لا (2) (لتحقق وجه ذلک فی الشروط السائغة. فان طریقتهم فیها ثبوت الخیار بانتفاء الشرط. لا البطلان)؟. او ان الشرط امر والعقد امر آخر - وانتفاء الشرط لایستلزم بطلان العقد. غایته ثبوت خیار الفسخ -؟. او ان البطلان لایستلزم تفویت العمل مطلقا (فیجب اجرة المثل لئلا یخلو العمل المحترم من اجر)؟. ثم: ان الشرط فی ضمن العقد یتصور علی وجهین: احدهما: التزام هذا الشرط والسکوت عن النفی والاثبات فی صورة الفقدان. والثانی: ان یتعرض لانتفاء استحقاق الاجرة علی تقدیر انتفاء العمل فی الزمان المعین. وما ذکرنا من التوجیه انما یتم علی الاول. .

ص: 421


1- فی النسخة: مقتضی انتفاء ثبوت الخیار..
2- وفی النسخة: (لم) بدل (ام لا).

والثانی یقتضی عدم الاستحقاق اصلا، تبعا للشرط. فح الاولی التفصیل، بان یقال: ان کان المراد فی تعیین العمل والمدة معا، هو ماذکرنا من کونهما من مقومات الاجارة ومعینات المنفعة، فالحق بطلان الاجارة بانقضاء المدة قبل الشروع فیه، بل وبعد فعل بعض منه ایضا، ولکنه یستحق فی بعض اقسام الصورة الثانیة بشییء. مثل ما لو شرع فیه حین العلم بالتمکن من اتیان الجمیع فی المدة او الظن به، ثم منع مانع عن التمام من دون تقصیر وتفریط، فیستحق من المسمی بقدره، لما مر. ویحتمل اجرة مثله ایضا. بخلاف ما لو شرع فیه حین حصول العلم بعدم التمکن من الاتمام فیها، فلا یستحق شیئا. وان کان المراد تعیین العمل وکان هو المقصود بالذات ولکن الزمان انما ذکر لاجل التعجیل من باب الشرط فی ضمن العقد. فیعمل علی مقتضی باب الشروط. فان شرط عدم الاجرة ان لم یفعله فی المدة، فیعمل علی مقتضاه و لیس له شییء. و ان ذکر الشرط فی ضمن العقد و لم یشترط العدم عند العدم فیعمل علی مقتضی الشرط من ثبوت خیار الاشتراط عند انتفاء الشرط. فاما البطلان کما ظهر من الشهید الثانی فی الروضة - حیث ذکر البطلان فی جملة الاحتمالات علی فرض خروج المدة قبل العمل او فی الاثناء - فلم اعرف وجهه علی طریقتهم. بقی الکلام فی انه (هل یجب علیه اذا فعل منه شیئا. اجرة المثل او المسمی؟.؟.). والاظهر لزوم اجرة المثل. فان لزوم المسمی الذی هو من ثمرات عقد الاجارة اما لموافقته لمقتضی العقد والشرط باجمعها وذلک اذا فعل الجمیع فی المدة. او بسبب الموافقة فی البعض مثل ما لو لم یقصر وشرع فی العمل فی المدة وعاقه عائق عن الاتمام، بالتقریب الذی ذکرنا من استقرار الاجرة شیئا فشیئا بحسب حصول العمل. واما العمل الذی هو خلاف مقتضی الشرط (مثل ما لو شرع فی العمل فی زمان یعلم انه لایفی باتمامه فیه) فلا یجب المسمی بمقدار العمل. لانتفاء مقتضی عقد الاجارة وعدم دخوله فی العمل علی مقتضاه. واما لزوم اجرة المثل: فلان المفروض ان الرخصة کانت حاصلة من جانب المستاجر فی تفویت المنفعة للموجر، غایة الامر کونه مراعی بالفسخ وعدمه. فالعمل ح محترم ولم یفعله الموجر مجانا بالفرض، فلا یبقی الا الزام اجرة المثل. ومن ذلک یظهر انه لو فعل بعد انقضاء

ص: 422

المدة قبل فسخ المستاجر ایضا یکون له اجرة المثل. ولا اختصاص لذلک بما لو فعل بعض العمل فی المدة، کما اختاره فی المختلف. ویمکن ان یقال: ان استقرار الاجرة شیئا فشیئا علی حسب العمل اذا عمل علی وفق مقتضی العقد والشرط، ایضا مراع بملاحظة الاتمام. فاذا لم یتم (ولو من غیر جهة تقصیره) فیرجع ایضا الی اجرة المثل، ویعطی من اجرة مثل مجموع العمل بمقدار ما عمل. فالاولی القول باجرة المثل مطلقا. واما ما ذکره آخرا فی المسالک من اعتبار اول الامرین: فهو ممالا یمکن ان یعتمد علیه وتخص به القاعدة. والله العالم بحقایق احکامه.

193:سوال:

193:سوال: هر گاه زید اشجار موقوفه را استیجار نماید. ودر زمان اجاره اشجار مذکوره را قطع نماید. آیا باید قیمت اشجار مزبوره را ثابتا بدهد یا مقطوعا؟ -؟. مع وجه اجاره یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: اجاره اشجار به جهت انتفاع به ثمار، باطل است. واگر به جهت دیگر باشد - مثل آن که خواهد ریسمانی به آنها به بندد به جهت معلق کردن رختی یا انداختن جامه بر آن از برای سایه کردن وامثال آن - صحیح است. و هر گاه مستأجر قطع اشجار کرده باشد، عین درخت مقطوعه در ملک موقوف علیهم باقی است، وموقوف علیه مستحق ارش نیز هست. یعنی تفاوت قیمت درخت ثابتتا ومقطوعتا. [ و ] در صورت صحت اجاره اجرت المثل را نیز مستحق است، بلکه مسمی را. (1) [ و ] در صورت اتلاف ثمار غرامت آن را هم مستحق است.

194:سوال:

194:سوال: آیا در صورت مزبوره بعد از اخذ قیمت، آیا باید اشجار دیگر ابتیاع نموده وغرس شود، یا صرف موقوف علیهم شود؟ -؟.

جواب:

جواب: اظهر آن است که قیمت را صرف غرس درخت کنند که انسب به غرض واقف باشد. .

ص: 423


1- بدیهی است در صورت صحت اجاره، مستحق اجرت مسمی است وسخن مصنف که میگوید (اجرت المثل را نیز مستحق است بلکه مسمی را) مبنی بر این تصویر است که مستأجر قبل از بهره برداری از رخت آویزی یا سایه ومیوه، درختها را قطع کرده باشد. وگرنه، در تعین اجرت مسمی تردیدی نیست.
195:سوال:

195:سوال: هر گاه زینب باغی را به عمرو اجاره بدهد در مدت ده سال به مبلغ مشخص. وبعد زینب مذکوره مریضه وصاحب فراش گردد. در حال مرض موت بکر را وصی شرعی خود گرداند ووصیت به او نماید که من مشغول ذمه به صوم وصلات میباشم، وما یعرفی - ما سوای باغ که در اجاره عمرو مستأجر است - ندارم. البته بعد از فوت من باغ موجریه را در معرض بیع در آورده واز ثمن او به قدر پنج سال از برای من صوم وصلات استیجار نما که شاید مرا برائتی از این شغل ذمه حاصل شود. والحال زینب مذکوره متوفی، وهنوز مدتی به انقضای اجل مانده وعمرو مستأجر نیز راضی به فسخ نمی شود. وکسی هم باغ مذکوره را حال، ابتیاع نمینماید که بعد از انقضای مدت مذکور متصرف شود. وبکر وصی هم مظنه بقائیه در خود تا انقضای مدت مذکوره نمیبیند. آیا - والحالة هذه - چه باید کرد؟ وصی می تواند باغ موجریه را به معرض بیع در آورد وصوم وصلات از برای زینب موجره متوفیه بدهد با وجود آن که عمرو مستأجر راضی نباشد، یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: اظهر آن است که اجاره به موت موجر و مستأجر بر هم نمیخورد. و هر گاه کسی در این حال باغ را نمیخرد، صبر کند تا بعد از انقضای مدت. و هر گاه مظنه موت داشته باشد، اشهاد واعلام کند نفس وصیت را. و هر گاه ماذون هست در وصیت کردن، غیر را وصی کند. و هر گاه ماذون نیست، حاکم شرع بعد از موت او بعد از انقضای مدت میفروشد و از برای او استیجار صوم وصلات میکند. و هر گاه دسترس به حاکم نداشته باشد عدول مؤمنین وصیت را به عمل آورند - والله العالم. وآن ضعیفه اختیار بیشتر از ثلث مال خود ندارد. ودر بیش از ثلث موقوف به رضای وارث است. والله العالم.

196:سوال:

196:سوال: هر گاه زید وجهی به عمرو میدهد بر سبیل استیجار که نماز به جهت زینب بکند. عمرو را گمان این که به جهت هند بوده به نیت او به جای آورد. مستحق اجرت هست یا نه؟ -؟ واین نماز مجزی است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هر گاه اشتباه در محض اسم شده ومفروض انحصار آن شخص متوفی است در

ص: 424

واحد، نماز صحیح است. به جهت آن که در حکم (سهو اللسان) است در اسم. واز بابت (تقدیم اشاره) خواهد بود در عبارت یا نظر. واما هر گاه اشتباه در شخص باشد واجاره از برای شخص شده واو از برای شخص دیگر کرده، صحیح نیست. ومستحق وجه اجاره هم نیست.

197:سوال:

197:سوال: هر گاه زید شخصی اجیری بگیرد که متوجه خدمات مرجوعه او بشود. وآن اجیر قدری از مدت را خدمت بکند وبعد برود از برای خود کار کند. هر چند مستأجر به او بگوید که بیا به سر کار خود، آن شخص نیاید. ودر آن مدت آن قدر منافع تحصیل کند که مساوی تمام اجرت مدت معینه مسمی فی العقد خود باشد یا بیشتر. آیا می تواند مطالبه وجه اجرت ایامی که برای مستأجر [ کار ] کرده مطالبه کند یا نه؟ -؟ (1) وحکم تتمه مدت که برای خود عملکرده چه چیز است؟.

جواب:

جواب: عقد اجاره از عقود لازمه است. واجیر خاص (یعنی آن که خود را به اجاره داده که به خودی خود خدمت کند در هر عملی که پیش آید در مدت معین) جایز نیست که بدون اذن مستأجر، کار برای دیگری بکند در آن مدت. و هر گاه کار برای غیر مستأجر بکند، پس اگر خواهد مساجر می تواند فسخ اجاره بکند ومی تواند که فسخ نکند. ودر صورتیکه فسخ کرد اجیر به قدر ایام گذشته از وجه اجاره میگیرد. به این نحو که به او رد (2) میکند اجرت المثل مجموع مدت اجاره را، واجرت المثل آن قدر از زمان را که از برای مستأجر کار کرده ملاحظه کنند که اجرت المثل آن جزء زمان که برای مستأجر عمل کرده چند یک اجرت المثل مجموع است، وبه همان نسبت از وجه مسمی فی العقد به اجیر میدهند وتتمه را نمیدهند. واگر پیش داده باشد استرداد میکند. وآیا در این صورت که فسخ کرد مستأجر (3) وتقسیط مسمی شد، هر گاه آن شخص اجیر .

ص: 425


1- آنچه در مقدمه جلد اول راجع به ابعاد جامعه شناسی وروان شناسی اجتماعی این کتاب گفته شد، مجددا یاد آوری میشود.
2- البته لفظ (بر آورد) صحیح است.
3- لازمه تقسیط اجرت بین مدتی که کار کرده ومدتی که کار نکرده، فسخ است. یعنی تقسیط مبتنی بر فسخ است.

دیگری شده باشد، آن عقد صحیح است یا نه؟ -؟. بعضی در اینجا دو وجه ذکر کرده اند و استخراج کرده اند آن دو وجه را از این که (هر گاه کسی مال غیر را بفروشد وبعد از آن خود مالک آن شود واجازه کند آیا صحیح است؟). پس اگر بگوئیم صحیح است بعد از اجازه، اشکالی نخواهد بود. واگر نه، پس باید رجوع کرد به اجرت المثل، مثل جائی که عقدی نباشد. وحقیر در مسأله اجاره بعد حصول ملک، تأمل دارم، تا به حال بطلان آن ظاهر نشده است. ودر صورتی که فسخ نکند باید تمام وجه اجاره تمام مدت را به اجیر بدهد. واما استیفای حق مستأجر به سبب ترک عمل در تتمه مدت از اجیر، پس آن تفصیلی دارد. وآن این است که میگوئیم که: یا این است که این تتمه مدت عمل برای غیر کرده به عنوان عقدی از عقود - مثل این که اجیر شده برای دیگری - یا نه. ودر صورت اول مستأجر اختیار دارد اگر خواهد اجازه میکند آن عقد را وممضی میدارد. واگر خواهد فسخ میکند. ودر صورتی که اجازه کند مستحق وجه اجاره ثانیه می شود واگر خواهد وجه اجاره را از اجیر میگیرد، واگر خواهد از مستأجر دوم میگیرد. به جهت آن که منافع اجیر در مجموع مدت مال او است، ومفروض این است که هر دو اینها در آن تصرف کرده اند. ودر این جا احتمال تفصیل دیگر داده اند. وآن این است که: یا اجیر قبض وجه اجاره از مستأجر دوم کرده است، یا نه. پس اگر قبض کرده است پس مستأجر اول مختار است در این که اجازه کند قبض را وممضی دارد یا نه. پس اگر ممضی دارد قبض را، در این وقت نمی تواند مطالبه کند وجه اجاره را الا از اجیر. واگر (1) ممضی ندارد پس می تواند مطالبه کند از مستأجر دوم. وبعد از آن رجوع میکند مستأجر دوم وآنچه به اجیر داده میگیرد با جهل به حال مطلقا. وبا علم به حال هر گاه عین باقی باشد (2). .

ص: 426


1- در نسخه: والا.
2- این بر خلاف فتوای میرزا است در مسأله (بیع مغصوب). رجوع کنید به مسأله (بیع فضولی) در اواخر جلد دوم.

و هر گاه در صورت علم به حال عین تلف شده باشد، پس مشهور عدم رجوع است. واگر قبض نکرده است اجیر: پس اقرب این است که مطالبه نمی تواند کرد الا از مستأجر دوم. چنانکه هر گاه فضولی ملک غیر را بفروشد ومالک اجازه کند نمی تواند قیمت را از فضولی مطالبه کند. اینها همه در صورتی بود که اجیر در تتمه مدت کار کرده باشد برای غیر به عقدی از عقود. و هر گاه کار کرده باشد بدون عقدی از عقود، پس مستأجر اول مستحق اجرت المثل عمل اجیر می شود در آن تتمه زمان. وبه هر یک از اجیر وآن شخصی که برای او عمل کرده، می تواند رجوع کند ومطالبه کند. به جهت آن که هر یک از آنها در حق او تصرف کرده اند.

198:سوال:

198:سوال: هر گاه کسی اجیر شود که از برای میتی نماز یا روزه بکند. آیا می تواند آن شخص دیگری را اجیر کند که او نماز وروزه را به جا آورد، یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هر گاه در ضمن عقد شرط شده باشد که خود آن شخص بکند نمی تواند دیگری را اجیر کرد. و هم چنین هر گاه از قراین حال این معنی [ را ] بفهمد که به دیگری راضی نیست. و هم چنین هر گاه مرخص کند که به دیگری بدهد در جواز آن هم اشکال نیست. و هر گاه اجیر مطلق کند وشرطی مذکور نشود، واز قراین هم چیزی معلوم نشود. پس هر گاه به همان مقدار که خود گرفته به دیگری میدهد یا بیشتر از آن هم بدهد جایز است که بدهد. واما هر گاه به کمتر از آن اجاره کند، پس در آن خلاف است. اشهر حرمة است. مگر آن که عملی در آن کرده باشد - مثل آن که یک سال نماز ویک ماه روزه گرفته باشد به مبلغ معینی ونماز را خود کرده باشد وروزه را به اجیر بدهد واجیر شخصی باشد که نماز بر او دشوار باشد وروزه آسان باشد ومفروض این باشد که کسی نباشد که روزه تنها خواسته باشد - پس در این حال اجیر اول عملی کرده است که منفعت آن به اجیر دوم میرسد. و هم چنین هر گاه یک سال نماز گرفته باشد وقدری از آن را خود کرده باشد، و اجیر دوم به غیر مقداری که باقی مانده است فرصتی ندارد ومحتاج است به وجه اجاره،

ص: 427

جمعی از اصحاب ما قایل به کراهت شده اند. واین دور نیست.

199:سوال:

199:سوال: چه میفرمایند به این که حقیر آبی واملاکی اجاره کرده. به اعتبار خشکی سال آبی که منظور بوده که به آن زرع شود کم آمده وبه جائی نمیرسید. فسخ اجاره کردم. آیا اختیار فسخ با حقیر بود - در صورت مفروضه - یا نه؟ -؟. واگر بالمره خشک شود، آیا اجاره مذکوره منفسخ می شود یا نه؟ -؟. واگر بالفرض کسی فسخ کرد و بعد از فسخ زمین مفروض را به آب دیگر غیر از آب عین مستأجره زراعت کند، چه صورت دارد؟. و هر گاه زمینی را کسی اجاره کند برای زراعت وبه سبب وزیدن باد خاک رمل بسیار در آن جمع شود که مانع از انتفاع از بسیاری از آن می شود، چه حکم دارد؟.

جواب:

جواب: هر گاه زمین را از برای زراعت اجاره کرده است وآب آن قطع شود، یا بسیار کم شود، مستأجر مسلط است بر فسخ اجاره. وبر او لازم است از وجه اجاره به مقدار زمان گذشته. و هم چنین هر گاه زرع کرده باشد و در بین ایامی که زرع محتاج به آب است این قطع یا نقص عارض شود. لکن در این صورت بعد از فسخ، موجر اختیار قلع زرع ندارد، باید بگذارد تا ایام حصاد. وباید در این وقت مستأجر اجرت المثل چنین زمین کم آب یا بی آب را از حین فسخ الی اوان حصاد به موجر بدهد. و هر گاه در صورت اولی بعد از فسخ بدون اذن موجر زرع کرده باشد باز باید اجرة المثل چنان زمین را به موجر بدهد.. و هم چنین ظاهر این است که مسأله دوم نیز همین حکم [ را ] دارد. واین نظیر خانه است که اجاره کرده باشد ودر بین مدت قدری از آن خراب شود که موجب نقص انتفاع شود. (1)

200:سوال:

200:سوال: هر گاه قصابی اجیر شود که گوسفندی را ذبح کند. ودر حین ذبح حلقوم را قطع کند وچیزی از حلقوم متصل به سر باقی نماند. آیا ذبیحه در این صورت حلال است یا حرام؟ -؟ وغرامتی متوجه قصاب می شود یا نه؟ -؟. .

ص: 428


1- این مسأله در مسأله شماره 224 نیز شرح داده شده. و همین طور در مسأله 242.
جواب:

جواب: ذبیحه در صورت مزبوره حرام است. وغرامت بر قصاب لازم است. (1)

201 :سوال:

201 :سوال: هر گاه زنی در خانه شوهر (نقش زنانه) یا (سوزنی) وامثال اینها دوخته باشد. وابریشم وریسمانی وپارچه که بر آن دوخته تمام از مال شوهر باشد. و زن بمیرد و وارث او بگوید که این مال زوجه است. وزوج بگوید که چون زوجه در نفقه و کسوه من است مداخل او مال من است. چه باید کرد؟. و هم چنین یک رأس گوسفند هست که از والد زوجه به خانه زوج آمده، والد زوجه مدعی آن که من او را به صبیه خود بخشیده بودم. وزوج مدعی آن که من از والد زوجه خریده ام. چه باید کرد؟..

جواب:

جواب: نفقه وکسوه دادن زوج منشأ این نمی شود که زوج مالک منافع زوجه شود. واز برای زوجه هست که خود را به اجاره بدهد در امری که منافات با حقوق زوج نداشته باشد، یا داشته باشد وزوج اذن بدهد در آن. [ و ] وجه اجاره مال زوجه (2) می شود. ولکن نقش وسوزنی، در صورت مزبوره مال زوج است، وزوجه را در آن حقی نیست، مگر آن که ثابت شود که زوج او را امر کرده به دوختن آن. وبه امر زوج دوخته باشد. پس اگر با وجود ثبوت نیز ثابت شود که اجرت معینه یا جعاله معینی از برای زوجه قرار داده، به مقتضای آن عمل باید کرد. واگر همین امر به دوختن به تنهائی ثابت شود، ظاهر این است که زوجه مستحق اجرت المثل عمل هست. ودر اصل مسأله دو قول است: یکی آن که هر گاه کسی دیگری را امر کند به عمل و آن شخص به جا آورد. هر گاه مامور شخصی است که عادت دارد که در ازای آن عمل اجرت میگیرد - مثل گازر ودلاک در جامه سفید کردن وسر تراشیدن - یا آن که آن عمل عملی است که عادت جاری شده به این که در ازای آن اجرت میگیرند (گو عادت آن شخص مامور، به گرفتن اجرت نباشد. در هر یک از این دو صورت مامور مستحق اجرت است. .

ص: 429


1- رجوع کنید به مسأله شماره، 220، از همین مجلد که توضیح بیشتری داده شده.
2- ودر نسخه: مال زوج میشود.

وقول دیگر این است که هر گاه آن عملی است که در عادت بر آن اجرت گرفته می شود، باید اجرت را داد. و هر گاه عرف وعادت بر گرفتن اجرت بر آن عمل جاری نشده، لازم نیست دادن. وفرق میان این دو قول ظاهر می شود در مثل عملی که در عرف وعادت بر آن اجرت نمیگیرند ولیکن این شخص مامور بر آن اجرت میگیرد. در این صورت بنا بر قول دوم مستحق اجرت نیست. وبنا بر قول او [ ل ] مستحق اجرت هست ومحل اشکال همین صورت است وگویا در باقی صور خلافی نباشد. ودور نیست که اقوی در این صورت هم لزوم اجرت باشد. (1) اما دعوی گوسفند: پس ظاهر آن است که بر زوج است که اثبات کند خریدن را. و با عجز از اثبات، قسم متوجه والد زوجه می شود.

202:سوال:

202:سوال: کمترین (2) کاروانسرائی [ را ] از صاحبش اجاره کرده. وتجار میآیند ودر آنجا نزول میکنند وجنس میفروشند. وکمترین به هر کس که تجار جنس میفروشند، به یک تومان جنس صد دینار میگیرم. آیا این حلال است یا حرام؟ -؟ با وجود که تجار خودش (3) میداند (4) که اگر در کاروانسرا یا بازار کمترین بیفتد این وجه را میگیرم. چه صورت دارد؟.

جواب:

جواب: ظاهر آن است که اجاره دادن کاروانسرا ودکان به تجار صحیح است در صورت علم ایشان به این شرط. که در معنی این است که من این حجره را در فلان مدت به فلان مقدار به تو به اجاره میدهم به جهت سکنی ومعامله کردن در آن، به شرط آن که این تسلط را داشته باشم که هر کس از مشتریان (5) که در یک تومان معامله صد دینار به من ندهند مانع آن شوم از معامله، پس مطلق منفعت را در عوض وجه اجاره معین قرار نداده است. بلکه منفعت خاصه را قرار داده، واین صحیح است. .

ص: 430


1- برای شرح وتوضیحات مستدل مشروح، رجوع کنید به مسأله شماره 191، از همین مجلد.
2- ودر نسخه: شخصی.
3- کذا.
4- کذا.
5- مراد از (مشتریان) تجار هستند که مشتری اجاره کردن حجره در کاروانسرا هستند.

واما حلیت اخذ صد دینار از مشتری: پس هر گاه در صورت مزبوره مشتری نیز علم به شرط مزبور دارد وراضی می شود به این که صد دینار را بدهد ومتاع را بخرد، ظاهر حلیت است، به جهت این که این نوعی است از تراضی، اما لزوم آن معلوم نیست. زیرا که این داخل هیچ یک از عقود لازمه نیست. پس اگر خواهد لازم شود در اول به صیغه صلح یا نحو آن، لازم کند. تا من بعد مشتری نتواند پشیمان شد. وبر فرض عدم لزوم ظاهر این است که صاحب کاروانسرا از او نمی تواند بگیرد. غایت امر آن است که در ازای حق کاروانسرا که در شرط ضمن عقد اجاره به جهت خود استثنا کرده بود، عوض المثل آن را از او میگیرد. واما هر گاه مشتری به مقدمات مزبور جاهل بوده، پس هر گاه بعد از علم به تراضی از همدیگر گذشت کنند، فبها. والا باز صاحب کاروانسرا مستحق عوض المثل حق مزبور خواهد بود.

203:سوال:

203:سوال: این که مبیع را در مدت خیار مشروط که متعارف است که بعد از جریان صیغه مبایعه شرطیه، به اجاره میدهند در مدت خیار به فلان مبلغ. آیا چه صورت دارد؟ ودر صورت مفروضه چون مدت اجاره معین شده است وممکن است که در این بین موجب فسخ مبایعه وانتقال ملک به بایع بهم رسد. (بعینه همین حال دارد املاکی که وقف اولاد است. وحال آن که تصریح به صحت اجاره دادن نود ساله یا کمتر از [ آن را ] فرموده اند). وآیا می تواند شد هر گاه آن اصل اجاره صحیح باشد وعیوبی دیگر از برای آن نباشد، مال الاجاره تقسیط شود در مدت گذشته وباقیه، ومشتری آن قدر از مال الاجاره [ را ] مالک باشد -؟ یا آن که مشتری مالک مال الاجاره کلا باشد وبایع ملک را مسلوبة المنافع در آن مدت مالک شود، به جهت آن که خودش منافع [ را ] مختص او قرار داده -؟ و هم چنین هر گاه نما مال بایع باشد آن وقت که خودش قبول اجاره را نموده اذن در تصرف وتملک نما باشد. و هم چنین بیان فرمایند که هر گاه منافع مبیع در مدت خیار مشروط حسب المصالحه مختص بایع شده باشد.

جواب:

جواب: اظهر در نظر حقیر جواز است. خصوصا هر گاه زمان متأخر از مدت

ص: 431

مشروطه باشد. مثل این که بفروشد مبیع را وشرط کند که بعد از شش ماه دیگر در ظرف پنج روز هر گاه بایع (1) رد مثل ثمن کند مسلط بر فسخ بیع باشد. که در این هیچ اشکالی نیست. و هم چنین اظهر جواز است هر گاه خیار در مجموع مدت باشد، یعنی شرط کرده باشد که در بین شش ماه هر وقت رد مثل ثمن نماید مسلط بر فسخ باشد. ودلیل این مطالب در رساله مبسوطه نوشته شده (2). و هر گاه خیار در ظرف تمام مدت باشد، به رد ثمن در هر وقت از اوقات آن مدت بایع مسلط بر فسخ بیع می شود. وبا فسخ [ بیع ] اجاره هم منفسخ می شود. به جهت آن که به سبب فسخ معلوم می شود که مشتری مالک منافع تتمه نبوده است. واصل اجاره هم متزلزل می شود، ومراعی بوده است نسبت به حصول فسخ از جانب بایع به سبب رد ثمن. و هر گاه اجاره منفسخ شد، باید تقسیط اجرت کرد بر تمام مدت، وبه قدر آنچه از مدت باقی مانده استرداد نمود. وطریق تقسیط این است که بر آورد میکنند اجرت المثل آن مبیع را در مجموع مدت زمان اجاره، و هم چنین بر آورد میکنند اجرت المثل آن جزء زمان گذشته را وملاحظه میکنند که اجرت آن جزء چند یک مجموع است وبه همان نسبت از وجه اجاره مسمی فی العقد، بایع به مشتری میدهد، وتتمه را نمیدهد. واما هر گاه خیار بعد انقضاء مدت بوده واجاره در مجموع آن مدت بوده، واتفاق شود که طرفین راضی به فسخ بیع شوند قبل از انقضای مدت اجاره، پس در اینجا اجاره منفسخ نمی شود، الا به رضای مستأجر (3) به جهت این که منافع مجموع مدت مال مستأجر (4) است ومی تواند استیفای تمام منافع مال الاجاره را بکند (5). واگر خواهند که فسخ اجاره بکنند، باز باید تقسیط وجه اجاره گردد بر تمام مدت، وچنانکه گفتیم معمول دارند. واما هر گاه منافع مبیع به عنوان مصالحه منتقل به بایع شده باشد، پس آن صحیح .

ص: 432


1- در نسخه: مشتری.
2- ونیز رجوع کنید به مسایل ((بیع شرط)) در مجلد دوم از همین مجلدات.
3- ودر نسخه: مشتری.
4- ودر نسخه: مشتری.
5- در نسخه: ومی تواند استیفای تمام وجه اجاره را بکند.

است ولازم است در صورت ثانیه بی اشکال. مگر باتقایل وتفاسخ به رضای طرفین. واما در صورت اولی، یعنی در وقتی که خیار در ظرف تمام مدت باشد. پس آن نیز چنین است هر گاه همان حقی که فی الجمله دارد (که مردد است ما بین منافع جمیع مدت ومنافع بعضی مدت باشد) صلح کرده باشد. و هر گاه صلح بر مجموع کرده باشد، پس ظاهر آن است که در اینجا نیز وجه مصالحه تقسیط می شود. به جهت این که صلح کرده است ملک متزلزل را که محتمل است که مال غیر بشود. پس بعد از انتقال به غیر، منافع آن هم منتقل به غیر می شود. والله العالم.

204:سوال:

204:سوال: زید خود را به عمرو به اجاره بدهد به مدت معینی، که در عرض مدت عمل خاصی بکند به مال الاجاره معینی، مشروط به این که اجیر در خانه مستأجر در عرض مدت، سکنی داشته باشد. وهم شرط شود در ضمن العقد که بدل وجه اجاره را در عرض مدت، اخراجات ماکول وملبوس وما یحتاج اجیر نماید، وعلاوه از اخراجات را در آخر مدت از اجیر مطالبه ننماید. ونیز شرط شود که چنانچه اجیر قبل از مدت اجاره خواسته باشد از پیش مستأجر برود اخراجات ایام ماضیه را به تصدیق امنای اهل خبره و وقوف تسلیم مستأجر نماید، چه صورت دارد؟

جواب:

چون شرط مذکور جهالت دارد (چنانکه آخر صورت سوال:

جواب: چون شرط مذکور جهالت دارد (چنانکه آخر صورت سوال: هم به آن دلالت دارد) منشا فساد عقد اجاره می شود. وبنابر این شرط دوم هم لزومی ندارد، چون در ضمن عقد فاسد است. خصوصا با وجود جهالت آن نیز. وظاهر این است که اجیر در این وقت مستحق اجرت المثل عمل است. وثمن المثل اخراجات هم باید رد شود. هر گاه معلوم نباشد به مصالحه طی شود. والله العالم.

205:سوال:

205:سوال: زید متولی، ملک وقفی را به عمرو تا مدت بیست وپنج سال به اجاره داده است، وزمان اجاره منقضی نشده که موجر و مستأجر فوت شده اند، یا آن که احدهما متوفی گردیده است، چه صورت دارد؟.

جواب:

جواب: هر گاه متولی وقف صلاح وقف واهل وقف را در سایر طبقات، در آن دیده که به آن مدت به آن وجه معین اجاره بدهد، به موت هیچ یک از موجر ومستاجر فسخ

ص: 433

نمی شود. علی الاظهر. والله العالم.

206:سوال:

206:سوال: بفرمایند که مثلا زید ملکی را - که به قول عمرو وقف [ بوده ] و ادعای تولیت آن [ را ] میکرد - از عمرو مزبور تا مدت بیست وپنج سال اجاره نموده به مبلغ بیست توما تبریزی. از قراری که در اجاره نامچه شرط شده، به این مضمون که موجر مزبور واگذاشت مبلغ مزبور فوق را به مستأجر که او رفته واز مال خود کل ششدانگ ملک بایره [ ای ] به حلیه آبادی بر آورد به این شرط که: هر گاه اضافه از این مبلغ اخراجات بشود، دیناری وحبه ای از موجر مطالبه ننماید، و هر گاه کمتر از این مبلغ خرج بشود، دیناری وحبه ای از مستأجر مطالبه ننماید. ومستاجر به امر خود قیام نموده ملک را به حلیه آبادی بر آورده، واحدی ادعای یک دانگ ونیم ملک وقف را به مستأجر نموده وادعای خود را به ثبوت شرعی رسانیده که یک دانگ ونیم مزبور ملک طلق او میباشد. وبعد از اثبات شرعی یک دانگ ونیم را به ملکیت متصرف گردیده وبه اجاره زید مستأجر داده وهر سال وجه اجاره را گرفته است. وچهار دانگ ونیم دیگر [ را ] زید مستأجر تصرف نموده. و در اجاره نامچه شروط دیگر هم نموده اند به این مضمون که: در این مدت اجراه هر سالی مقدار دو خروار تبریزی گندم از مال موجر، مستأجر به دواب خود بار نموده به طاحونه برده آرد نموده واجرت مطالبه ننماید. وموجر ومستاجر هر دو فوت شده اند. و ورثه موجر الحال از دو سه بابت ادعا بر ورثه مستأجر مینماید. اولا این که: به فوت موجر ومستاجر فسخ اجاره می شود. ثانیا این که: تخلل در وجه اجاره مسطوره بهم رسیده. وحال آن که در اجاره نامچه شرط نشده که هر گاه تخلل در اجاره بهم رسد فسخ اجاره با موجر بوده باشد. آیا ورثه موجر را حقی میباشد بدون اثبات شرعی این که (ملک مزبور وقف میباشد وتولیت با والد آنها بوده)؟ ودر خصوص وجه اجاره مدت مسطوره مادام حیات موجر ومستاجر الله اعلم که وجه اجاره داده (1) یا این که باقی است. واز تاریخ اجاره متن مدت پنج سال باقی است که هنوز .

ص: 434


1- در نسخه: داشته.

منقضی نشده است. میرسد ورثه موجر را که وجه اجاره مدت مسطوره تمام وکمال از ورثه مستأجر بگیرند؟. بینوا.

جواب:

جواب: هر گاه عمرو به عنوان تولیت در آن وقف تصرف میکرده بلا منازع، تصرف او محمول بر صحت است تا بطلان آن ثابت شود. واظهر این است که اجاره به موت موجر ومستاجر هیچ کدام باطل نمی شود. ومواضعی که استثناء شده. یکی جائی است که موجر شرط کرده باشد که مستأجر به خودی خود استیفای منافع بکند نه غیر آن. دوم جائی است که وقف باشد بر بطون چند که هر یک از آنها اختیار تصرف ایام حیات خود را دارد. مگر این که موقوف علیه متولی وناظر وقف باشد ومصلحت وقف را مطلقا یا در آن مدت در آن اجاره دانسته باشد. که در اینجا نیز منفسخ نمی شود. سوم جائی است که وصیت کرده باشد کسی از برای شخصی که مادام الحیات از ملک او به علتی منتفع شود، وآن شخص به اجاره بدهد ملک را. واین دخلی به مانحن فیه ندارد. پس هر گاه عمرو متولی صلاح وقف را در آن دیده، اجاره بر حال خود باقی است. وادعای تخلل در وجه اجاره را نفهمیدم. اگر مراد این است که به سبب دعوی یک دانگ ونیم مقدار اجاره متبعض شده وبه این سبب خواهد فسخ کند، این منشأ خیار فسخ نمی شود. بلکه این اگر منشأ خیار شود از برای مستأجر می شود نه موجر. واما دعوی این که وجه اجاره داده شده است یا باقی است، پس آن محتاج است، به مرافعه اینها همه در وقتی است که اصل عقد اجاره صحیح واقع شده باشد، وجهالتی در شرط آن نباشد. مثل این که معلوم باشد که خرج تعمیر ملک چه قدر می شود. و هر گاه جهالت باشد اصل عقد باطل می شود ومستأجر مستحق اجرت المثل عمل است. وموجر مستحق اجرت المثل ایام تصرف ملک. واین نیز محتاج به مرافعه خواهد بود. والله العالم باحکامه.

207 :سوال:

207 :سوال: کسی زمینی به کسی اجاره بدهد به وجه معینی در مدت ده سال به مبلغ معینی. وبعد از آن ظاهر شود که مغبون است. در سال اول در حین اطلاع بر غبن ادعای غبن کرده. ومستأجر به قدر نقص وجه اجاره را هم علاوه بر مسمی فی العقد

ص: 435

به موجر داده وموجر ساکت از فسخ شده تا سال آینده. الحال مستأجر میگوید که من به موافق مسمی فی العقد وجه اجاره را میدهم. وموجر میگوید من مغبونم وتمام اجرت را میخواهم. آیا خیار فسخ باقی است یا نه؟ -؟ وموجر مستحق چه چیز است؟.

جواب:

جواب: هر گاه موجر فسخ معامله نکرده باشد، ظاهرا خیار فسخ ساقط می شود. به جهت آن که خیار غبن فوری است. ودر این صورت مستحق اجرت المثل سال دوم است، مگر این که موجر جاهل به فوریت خیار باشد وبه آن سبب تأخیر کرده، که باز بر خیار خود باقی است ومستحق اجرت المثل است در آن سال گذشته.

208:سوال:

208:سوال: هر گاه زید باغ مشجری به اجاره بدهد به عمرو، به این نحو که اراضی داخله وخارجه باغ را با مجرای حقابه آن اجاره دهد (1) وشرط نماید در ضمن عقد اجاره که منافع اشجار مال مستأجر باشد. (2) وبعد از تصرف مستأجر در باغ مذکور ظالمی متغلبی اشجار را قطع نماید. آیا در این صورت مستأجر اختیار فسخ دارد یا نه؟ -؟. ودر نظر مستأجر منافع اشجار بوده، که اگر او نمیبود به این مبلغ اجاره نمیکرد. و چنانچه اختیار فسخ نداشته باشد آیا در مقابل فوت منفعت اشجار، از بابت وجه اجاره چیزی کم می شود یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: بیان این مسأله موقوف است به ذکر چند مقدمه:

اول اینکه: مورد اجاره باید عینی باشد که صحیح باشد انتفاع به او به ابقاء آن عین. و هر چیزی که چنین نباشد صحیح نیست اجاره آن، مثل نان ومیوه وامثال آن. و اگر آن منفعت، عینی دیگر باشد، صحیح نیست اجاره، مثل این که گوسفند را به اجاره بدهد از برای آن که شیر او را بخورد. یا باغ وبستان را اجاره بدهد که میوه او را بخورند. وحال آن که ماهیت وقف (حبس عین است وتسبیل منفعت). بلکه از جهت آن است که در اجاره دعوی اجماع کرده اند بر این که آن منفعت تالفه، عین نباشد. - چنانکه علامه در .

ص: 436


1- عبارت نسخه:... که اراضی داخله وخارجه باغ را یا مجرای حق آبه تا بعد از آن اجاره دهد
2- توضیح: برای گریز از بطلان اجاره میوه اشجار، موضوع اجاره را زمین وحقابه قرار داده اند ودرختان را تابع آنها کرده اند.

تذکره دعوی کرده. وغیر او نیز دعوی کرده - وعاریه هم مثل اجاره است در این معنی. وگوسفند به دلیل خارج استثنا شده در عاریه که جایز است آن را به عاریه بدهند از برای خوردن شیر آن. بلی اشکال در چند چیز وارد می آید که تجویز اجاره آنها شده با وجود آن که منافع آنها عین تالفه است. مثل اجاره زن از برای شیر دادن طفل، وچاه از برای کشیدن آب، وقنوات ونهر از برای آب دادن زرع وغیر آن، وصباغ از برای رنگ کردن با وجود تلف رنگ، وحمام با وجود آن که آب او تلف می شود، وفحل از برای جهانیدن بر ماده با وجود آن که منی عین تالفه است، وامثال اینها. وبعضی از اینها اجماعی است ومنصوص علیه است. مثل رضاع. وبعضی مختلف فیه، مثل اجاره چاه از برای آب کشیدن. وقطع نظر از اجماع ونص، فقها در اینها توجیهات کرده اند. مثل این که در رضاع اجاره را بر سایر افعال مرضعه وارد کرده اند، از حمل ونقل وگذاردن پستان در دهن رضیع ونحو آن. وشیر را تابع بالقصد گرفته اند، هر چند از وجهی دیگر مقصود بالذات شیر باشد. واز اینجا حال فحل هم معلوم می شود، با وجود آن که منی را قیمتی نمی باشد. و همچنین انتفاع به مجرای آب واصل چاه را اصل قرار داده اند وآب را تابع. ومعنی تابعیت در این مقام دو احتمال دارد: یکی آن که: عرف وعادت دلالت میکند به رضای صاحب این اعیان در تصرف آنها. در این، اشکال وارد می آید، وآن این است که محض رضا به تصرف، از وجوه ملزمه نیست (1) پس باید که صاحب عین قبل از تلف عین تواند رجوع به آن نمود، وآن خلاف فرض است. بلی اگر این معنی را در ضمن عقد اجاره شرط کند وجهالتی در آن نباشد، خوب است، وشرط محتاج به ایجاب وقبول است. ومحض رضا به سبب عادت مستلزم ایجاب شرط نیست. واحتمال دوم این که: مراد از تبعیت این است که اجاره آن عین مستلزم ممنوعیت .

ص: 437


1- از جانب دیگر: تمسک به (تراضی در این مسأله، مصادره به مطلوب است. زیرا ادله منع اجاره اشیائی که منفعت آنها عین تالفه است، بر (الا ان تکون تجارة عن تراض) حکومت وبلکه (ورود) دارد. بنابر این اگر تراضی از وجوه ملزمه هم باشد، در اینجا نمی تواند نقشی داشته باشد.

صاحب از تصرف در آن عین که منفعت می شود. وچون این ممنوعیت به اختیار خود مالک است، پس در آن، حکم این است که کسی قطع نظر از مال خود بکند ودر صحرا بیندازد [ که ] داخل مباحات می شود وبه حیازت، مملوک مستأجر می شود. وگویا کلام ابن ادریس در سرایر در تقسیم آبار، اشاره به این دو وجه باشد. وآنچه در نظر حقیر معتمد است در دلیل استثنای مذکورات، این است که اشتراط (بودن منفعت عین مستأجره) (1)، مقتضای مفهوم لفظ اجاره نیست لغتا وعرفا. پس اعتبار این شرط محتاج به دلیل است. وآن اجماع است. وصور مذکوره داخل اجماع نیست. بلکه اجماع در اکثر آنها بر صحت است. وبعضی که مختلف فیه است مثل اجاره چاه از برای آب کشیدن - چنانکه در قواعد در آن اشکال کرده ودر تذکره منع از آن کرده. وشیخ علی نیز اختیار این کرده - پس در آن نیز همین سخن را میگوئیم. واما استیجار خانه که در او چاهی باشد به جهت آب خوردن: پس آن بالتبع داخل اجاره خانه است. واگر چاه هم ضمیمه خانه باشد دو تبعیت بهم میرسد.

مقدمه دوم: آن که باید که آن منفعت که مورد اجاره می شود مستقلا قابل قیمت باشد. پس آنچه تو هم می شود که رسانیدن میوه یا به عمل آوردن شیر مدتی میخواهد که در آن مدت درخت وگوسفند مشغول به عمل آوردن میوه وشیراند، پس اجاره بر آن نفع وارد می شود نه بر عین. این باطل است به جهت این که این معنی را منفردا قیمت ومالیتی نمی باشد، وچیزی را که در عادت قیمتی نباشد اجرت در عوض آن دادن سفه است وباطل است، واعیانی که از اینها بهم میرسد خود مورد اجاره نمی تواند شد. بلکه هر گاه منفعت، صاحب قیمت ومالیت هم باد شد هر گاه او را ضم کنیم با آنچه جایز نیست اجاره آن - خواه به سبب عدم قیمت وقابلیت باشد، یا به سبب حرمة اجاره آن مثل خنزیر ومیته ونحو آن، واز آن قبیل .

ص: 438


1- عبارت نسخه: که اشتراط بودن منفعت مستأجره عین مقتضای... - وبهتر از هر دو این است: (که اشتراط مستأجره بودن منفعتی که عین تالفه است) مقتضای...

است اجاره به جهت انتفاع به عین مثل میوه ولبن - آن نیز مفید اباحه اجاره آن چیز (1) علی الاطلاق نخواهد بود. واما در قدری که متعلق به منفعت صحیح الاجاره، می شود، محل اشکال است. واز فروع مسأله آن است که زمین را به اجاره میدهند به ضمیمه باغی که مشتمل بر اشجار است، یا زمین همان باغ را اجاره بدهد به جهت قصیل کردن وامثال آن، با اشجار آن به جهت میوه آن، به مبلغی. پس ظاهر این است که اجاره نسبت به اشجار باطل است. ودلیلی بر صحت آن نیست. واما در زمین: پس احتمال بطلان هست بالمره. به جهت آن که تراضی در عقد بر مجموع شده، وجزء غیر از کل است. پس گویا عقد به آن جزء وارد نشده است. چنانکه اخوند ملا احمد این احتمال را در (بیع ما یملک ومالا یملک) داده. واحتمال دارد که بر فرض جهالت وجه (2) اجاره باغ، مسلط بر فسخ اجاره باشد، به جهت تبعض صفقه. وظهور نقص وعیب در عین مستأجره با قبول در منفعت محلله واسترداد مساوی وجه اجاره منفعت غیر محلله به هر نحو که تقسیط وجه اجاره اقتضای آن کند. وبا علم به حرمة، اجاره [ در ] محلله صحیح باشد ودر غیر [ محلله ] فاسد. ولکن استرداد وجه اجاره با وجود تسلط غیر در مال خود با علم به عدم استحقاق شرعا در اینجا، محل اشکال است. واما هر گاه تلف نشده باشد ومنفعت نیز استیفا شده باشد، پس ظاهر این است که استرداد بی وجه است. واما هر گاه باقی باشد یا آن که هنوز اقباض وجه اجاره به عمل نیامده است، پس ظاهر جواز استرداد است، هر چند منفعت را تلف کرده باشد. ومحتمل است که در صورت تلف منفعت، بر مستأجر باشد رد مساوی منفعت. هر چند از برای موجر جایز نباشد مطالبه آن. واحتمال میرود که در صورت علم به بطلان اجاره در بعض غیر محلله، اصل اجاره باطل باشد. به جهت جهالت وجه اجاره در صورت عدم توزیع با عدم علم به مقدار آنچه در برابر منفعت محلله است. واین سخنها در باب اجاره در کلام فقها محرر نیست.

مقدمه سوم: جایز است شرط مشروع در ضمن عقد اجاره ولازم است. مثل سایر .

ص: 439


1- در نسخه: آن خواه علی الاطلاق...
2- در نسخه: به جهت.

عقود لازمه. و هر چند کلام فقها در تحدید شروط جایزه وغیر جایزه، محرر نیست. ونهایت آنچه محقق می شود از دلیل، آن است که (هر شرطی که معصیت نباشد یا موجب جهالت در احد عوضین نباشد صحیح است). پس اگر در اجاره شرط کند چیزی را که موجب جهالت احد عوضین باشد، آن شرط باطل است. بلکه ظاهر این است که اصل عقد هم باطل می شود. خصوصا هر گاه عمده مقصود آن شرط باشد، واز جمله، اشتراط میوه باغ است در ضمن عقد اجاره زمین در وقتی که هنوز [ میوه ] ظاهر نشده باشد، یا بدو صلاح آن نشده باشد. اما هر گاه میوه از آفت ایمن شده باشد، یا هنوز ایمن نشده باشد اما شرط کند چیدن آن را، پس ظاهر آن است که توان شرط کرد با خرص وتخمین. واین به جهت آن است که در صورت اولی معوض مجهول می شود، ودر ثانی معلوم است، و جهالت منشأ غرروسفه است. ومعامله غررو سفه مطلقا منهی عنها است. ودر صورت بطلان عقد یعنی صورت اولی، صاحب زمین مستحق اجرت المثل زمین است ومساوی منافع که از اشجار به او عاید شده. واین در صورت جهل به بطلان است. واما در صورت علم، پس آن مشکل است. واز تامل از آنچه پیش گذشت حال او معلوم می شود. و در صورت صحت عقد (یعنی صورت ثانیه بعد تصرف مستأجر) موجر مستحق تمام اجرت است، هر چند ظالم متغلبی آن میوه را، یا آن درخت را با میوه قطع کند. هر گاه این مقدمات را دانستی، پس بر میگردیم به اصل مسأله. پس میگوئیم: اگر شرط منافع اشجار را قبل از ظهور میوه کرده، پس ظاهر این است که شرط باطل است. بلکه اصل اجاره هم باطل است. ودر صورت جهل به بطلان عقد، اجرت المثل زمین و منافع اشجار را مستأجر باید به موجر بدهد. وموجر مستحق وجه اجاره نیست. ودر صورت علم به بطلان وتلف وجه اجاره ومنافع یا احدهما، صاحب مال تالف (ظاهرا) رجوع نتواند کرد. به جهت آن که خود مسلط کرده غیر را بر تلف مال با علم به عدم استحقاق. وبا بقای مال رجوع می تواند کند. ودور نیست که در صورت تلف، بر متلف، رد لازم باشد وبر صاحب مال تالف

ص: 440

مطالبه جایز نباشد. وبر فرض تقدیر ورود عقد اجاره بر اراضی واشجار، واینکه قایل شویم به صحت این عقد - چون اشجار را قبل از استیفای منافع، ظالم تلف کرده - در قدر عین تالفه اجاره باطل است ودر باقی خیار فسخ دارد. به جهت آن که تبعض صفقه، عیب است. خصوصا هر گاه عمده مقصود، عین تالفه باشد. وبر تقدیری که اختیار فسخ هم نداشته باشد، آنچه در مقابل اشجار بوده از ذمه او ساقط است، واگر داده باشد پس میگیرد. [ و ] اگر شرط دخول اشجار بعد ظهور میوه یا بدو صلاح آن شده باشد وبه قبض مستأجر داده [ باشد ]، پس اجاره صحیح ولازم است. وبر موجر چیزی لازم نیست ومستحق تمام وجه اجاره است. هر چند ظالم اتلاف ثمار واشجار کرده باشد.

209:سوال:

209:سوال: هر گاه شخصی حجره [ ای ] از کاروانسرا به کرایه گرفته، وبه خاطر جمعی حراست او مال خود را در آنجا گذارده. شب دزد آمده وپشت بام حجره را سوراخ کرده اموال او را برده است. آیا ضمانی بر کاروانسرا دار هست یا نه؟ -؟

جواب:

جواب: دلیلی بر ضمان نیست. بلی هر گاه او را خبر کند که محافظت وپاسبانی کند، وتفریط او را ثابت کند، ضامن است. والله العالم.

210:سوال:

210:سوال: هر گاه موقوف علیه ملک موقوف را به اجاره بدهد در مدتی، وقبل از انقضای مدت، موجر بمیرد. اجاره منفسخ می شود یا نه؟ -؟

جواب:

جواب: مشهور میان علما آن است که منفسخ می شود. وظاهر هم همین است. لکن استثنا کرده اند از این، صورتی [ را ] که موقوف علیه ناظر بر وقف باشد وبه جهت مصلحت بطون، یا مصلحت کل، اجاره داده باشد. که در آنجا فسخ نمی شود.

211 :سوال:

211 :سوال: هر گاه کسی نصف نفس خود را به اجاره بدهد در مدت یک سال به مبلغ یک تومان به جهت عمل در تجارت مشترکه مابین موجر ومستاجر. وبعد از آن موجر پنج تومان از مستأجر قرض کند وده تومان هم از خود علاوه کند وضم کند به مبلغ پانزده تومان از مال مستأجر. وعقد مشارکت در میانه بسته شود، وبه مقتضای آن عمل شود. صحیح است یا نه؟ -؟.

ص: 441

جواب:

اجاره نصف نفس معنی ندارد. مگر به اراده این که نصف جمیع منافع در عرض آن مدت از مستأجر باشد. به این نحو که قرار بدهند که نصف روز از برای مستأجر عمل کند ونصف برای خود. یا نصف سال برای او عمل کند ونصف برای خود. خواه تعیین شود حصه هر یک یا مشاع باشد. مثل این که شخصی اجیر شخصی شده وآن شخص عمل مخصوصه نداشت که بکند، او را ماذون کرده که در تمام سال مشغول عمل مردم باشد. واو هم تمام سال عمل به جا آورده. این وقت نصف منافع او از مستأجر است ونصف از خودش. ولکن این معنی در صورت سوال:

جواب: اجاره نصف نفس معنی ندارد. مگر به اراده این که نصف جمیع منافع در عرض آن مدت از مستأجر باشد. به این نحو که قرار بدهند که نصف روز از برای مستأجر عمل کند ونصف برای خود. یا نصف سال برای او عمل کند ونصف برای خود. خواه تعیین شود حصه هر یک یا مشاع باشد. مثل این که شخصی اجیر شخصی شده وآن شخص عمل مخصوصه نداشت که بکند، او را ماذون کرده که در تمام سال مشغول عمل مردم باشد. واو هم تمام سال عمل به جا آورده. این وقت نصف منافع او از مستأجر است ونصف از خودش. ولکن این معنی در صورت سوال: تحقق نمیپذیرد. به جهت جهالت مقدار عمل او، از راه این که محتمل است که نصف منافع این شخص وقوت عمل او بیش از عمل، در نصف مال المشارکه، باشد، ودر آن می تواند عمل دیگر بکند. پس احاطه به نصف منافع او نمی شود. پس بنابر این، اجاره صحیح نیست. بلی هر گاه اجاره کند او را از برای این که در مدت یک سال عمل خاصی را بکند، صحیح است. و هر وقت که ضرور است از وقت خود مصروف آن میدارد، وباقی وقت عمل دیگر میکند. به جهت آن که آن عمل منافی عملی که از برای آن اجیر شده است، نیست. [ لکن ] به نهایت در مانحن فیه اشکال بهم میرسد به جهت آن که اجاره از عقود لازمه است وشرکت از عقود جایزه. وتعیین مدت وشرط در ضمن عقد شرکت لزومی ندارد. بلکه فایده هم ندارد. به غیر آن که بعد از مدت مزبوره تصرف در مال المشارکه، جایز نیست (1). وایجاب عقد لازم در ضمن عقد متزلزل، محل اشکال است. ولکن اظهر در نظر حقیر جواز آن است. وبیان آن را در رساله [ ای ] که در مسأله (قرض بشرط نفع) نوشته ام، کرده ام. و .

ص: 442


1- یعنی تعیین مدت (مثلا یک سال) برای اجاره، موجب نمیشود که حتما شرکت هم باید به مدت یک سال ادامه داشته باشد. واثری در دوام شرکت ندارد. اما برای از هم پاشیدن شرکت، مؤثر است. زیرا اگر بر اساس چنین قرار دادی یک سال به شرکت شان ادامه دهند در پایان سال، شرکت هم محکوم به پایان یافتن است. و همین طور است تعیین مدت در مضاربه. زیرا مضاربه (جایز) است از هر دو جانب. و هر کدام از آنها در هر وقتی که بخواهند میتوانند مضاربه را فسخ کنند. وتعیین مدت در آن صحیح نیست. لیکن اگر مدتی را تعیین کنند تنها تأثیری که دارد این است که با فرا رسیدن همان مدت، مضاربه هم محکوم به پایان است. مگر مجددا مضاربه جدیدی را بنا گذارند.

حاصل این که اجاره لازم است مادامی که شرکت بر هم نخورده است. واگر خواهیم در اینجا عقد اجاره را مستقل کنیم - به این معنی که او را اجیر کند به یک تومان که در عرض سال مبلغ پانزده تومان از برای او عمل کند - پس در صورت (1) بودن انتفاع پانزده تومان او، تملک ربح آن از برای مستأجر ثابت است بدون شرکت. وشرکت را در این مدخلیتی نمی باشد. هر چند بعد از ده روز شرکت را فسخ کنند که اجیر در تمام سال در ازای آن یک تومان از برای مستأجر عمل کند. ودر صورت سوال:

حاصل این که اجاره لازم است مادامی که شرکت بر هم نخورده است. واگر خواهیم در اینجا عقد اجاره را مستقل کنیم - به این معنی که او را اجیر کند به یک تومان که در عرض سال مبلغ پانزده تومان از برای او عمل کند - پس در صورت (2) بودن انتفاع پانزده تومان او، تملک ربح آن از برای مستأجر ثابت است بدون شرکت. وشرکت را در این مدخلیتی نمی باشد. هر چند بعد از ده روز شرکت را فسخ کنند که اجیر در تمام سال در ازای آن یک تومان از برای مستأجر عمل کند. ودر صورت سوال: اشکال دیگر هم دارد. وآن این است که اگر این اجاره محاباتیه را از برای خاطر آن قرض، کرده است (3) - یعنی آن پنج تومان را قرض داده باشد به شرط این اجاره - از این جهت هم حرام وباطل است. واگر شرط نکرده باشد، باکی نیست. و همچنین هر گاه اجاره محاباتیه را کرده باشد به شرط قرض (یعنی موجر بگوید خودم را اجاره دادم به این مبلغ در این مدت به شرط این که پنج تومان به من قرض دهی) هم ظاهر صحت است. و هم چنین هر گاه در ضمن عقد اجاره شرط کند که با او یک سال شرکت کند، ظاهر آن است که صحصح است، وشرکت مزبور لازم می شود. والله العالم.

212:سوال:

212:سوال: هر گاه پدر، طفل صغیر خود را اجاره بدهد به چیت سازی. وبگوید (عمل او باید همین رنگ مالیدن باشد). وآن صانع او را امر کند که سنگ... (4) را بردارد وبه فلان موضع بگذارد. ودر حین برداشتن سنگ بغلطد بر دست او و انگشت او را ضایع کند. آیا صانع ضامن غرامت این جنایت است یا نه؟ -؟. وبر فرض عجز از اثبات وانکار صانع، آیا میتوان او را قسم داد یا نه؟ -؟. .

ص: 443


1- در نسخه: پس در این صورت.
2- در نسخه: پس در این صورت.
3- عبارت نسخه: اگر این اجاره محاباتیه را کرده از برای خاطر آن قرض است.
4- کلمه جای نقطه چین، خوانده نشد. چیزی شبیه (قلبا) یا (قلبات) آمده است. به گمانم (قلیمیا) باشد. همان طور که ظرفی که در آن طلا ذوب کنند (ظرف قیلمیا) نامیده میشود، ممکن است ظرف سنگ رنگرزی هم (سنگ قلیمیا) نامیده شود.
جواب:

جواب: بلی در صورت مزبوره صانع ضامن است. به جهت آن که سبب جنایت شده و او را به فعل غیر ماذون فیه، واداشته. ومباشر بودن طفل با وجود اقوی بودن سبب، باعث ابطال حکم سبب، نمی شود. وموید این است که آن که فقها در (معلم شناوری) گفته اند. که هر گاه طفل در شناوری هلاک شود، دیه او بر معلم است. وبعضی مطلقا ضامن داسته اند. وبعضی گفته [ اند ] به شرط تفریط. وبعضی در این اشتراط توقف کرده اند. واینهمه در وقتی است که ولی طفل او را به معلم داده باشد، واگر نه، اشکالی در ضمان نکرده اند خواه تفریط باشد یا نه. وموید اطلاق ضمان است حکم ایشان در غرامت در صنعتگران، هر چند جد وجهد کرده باشند در محافظت مال. و در صورت دعوی محتاج است به مرافعه. وبا عجز از اثبات، ولی قسم می تواند داد. والله العالم.

213:سوال:

213:سوال: شخصی ملکی از شخصی اجاره نموده. وملک مزبور مشتمل است بر دو رشته قنات که آب هر دو قنات با هم به یک نهر جاری وزراعت می شود. در اثنای سنوات اجاره آب یک قنات بالمرة خشک. وآب دیگر قنات نیز بسیار کم. وبعضی از مالکین مزرعة مزبوره ترک زراعت نموده. آیا در این صورت مستأجر را تسلط فسخ اجاره هست یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: بلی تسلط بر فسخ اجاره هست. (1)

214:سوال:

214:سوال: در صورت تسلط بر فسخ، هر گاه موجر قبول فسخ ننماید ودو سال بر این نهج بگذرد، آیا باعث تقلیل وجه اجاره می شود؟ یا این که باید تمام وجه اجاره را از مستأجر بگیرد -؟.

جواب:

جواب: فسخ احتیاج به قبول موجر ندارد. وبه مجرد فسخ مستأجر، اجاره باطل می شود. هر گاه حقیقتا مستأجر فسخ اجاره کرده وبه سبب جهالت وگمان این که رضای طرفین شرط است باز در ملک تصرف کرده، در این صورت ظاهرا موجر مستحق .

ص: 444


1- برای توضیحات بیشتر، رجوع کنید به مسأله شماره 199 ونیز 224 ونیز به مسأله 214 (ما بعد همین مسأله) ونیز به مسأله 242.

اجرت المثل بعد زمان فسخ است. و هر گاه در اول گمان میکرده که فسخ ممکن نیست مگر با تقایل ورضای طرفین بر اقاله، واجاره را بر حال خود گذاشته، پس ظاهرا موجر مستحق وجه اجاره هست. واحتیاط در صلح است به اجرت المثل. به جهت آن که هر چند تصرف مسقط خیار عیب باشد (1) نسبت به رد عین، لیکن اختیار ارش معلوم نیست ساقط باشد. وبه هر حال احوط صلح است به اجرت المثل.

215:سوال:

215:سوال: زید قدری ملک از نایب عمرو اجاره چند ساله نموده. در سال اول اجاره، آب به قدر کفاف بوده، ودر سال دیگر بسیار کم شده. آیا مستأجر را در این صورت تسلطی بر فسخ اجاره هست یا نه؟ -؟. و هر گاه موجر اصل حاضر نباشد همان نایب اختیار فسخ را دارد یا نه؟ -؟. ودر صورتی که نایب قبول ننماید چه باید کرد؟.

جواب:

جواب: بلی مستأجر را اختیار فسخ هست. وحضور ورضای آن (2) در فسخ شرط نیست. و هر گاه آن نایب، نایب در جمیع تصرفات نباشد وموجر حاضر نباشد که ملک را به تصرف او بدهد، به حاکم شرع رجوع کند وبه او واگذارد. والله العالم.

216:سوال:

216:سوال: شخصی قدری ملک از دو مزرعه علی حده به وجهی اجاره نموده. و در اثنای مدت اجاره، آب یکی از مزرعتین خشک شده. آیا مستأجر تسلط بر فسخ دارد یا نه؟.؟ ودر صورت مذکوره فسخ کل باید بکند؟ یا همان مزرعه که آبش خشک شده؟ واختیار فسخ مزرعه دیگر با موجر است یا با مستأجر؟ -؟.

جواب:

جواب: هر گاه اجاره مزرعتین به صیغه واحده ودر یک معامله شده، ظاهرا مستأجر تسلط بر فسخ جمیع دارد. و هر گاه خواهد فسخ مزرعه خشک شده تنها را بکند، ظاهرا نمی تواند الا به رضای موجر. والله العالم. (3)

217:سوال:

217:سوال: هر گاه شخصی ملکی به احدی به اجاره داده باشد وحین الاجاره بنابر آن شده باشد که مالیات ملک مزبور در عهده موجر باشد. وچند گاه بعد از اجاره .

ص: 445


1- در نسخه: هر چند تسلط تصرف مسقط...
2- مراد موجر است.
3- در این موضوع، رجوع کنید به مسأله شماره 199 و 214 و 224.

ممیز آمده ومالیات ملک مزبور زیاد شده. آیا آن زیادتی را باید موجر از عهده بیرون آید یا مستأجر؟ -؟.

جواب:

جواب: خراج زمین بر صاحب زمین است. خواه سلطان زیاد کند یا کم کند. مگر این که بر مستأجر شرط کند که او بدهد. ودر صورتی که بر مستأجر شرط کند، بر او واجب می شود. واینکه در این بین سلطان زیاد کند وجهی [ را ] که متعارف نبود قبل از این، ظاهر این است که زیادتی بر صاحب زمین باشد.

218:سوال:

218:سوال: هر گاه شخصی ملکی اجاره نموده باشد. وبدون اذن مالک قلعه [ ای ] بنا کرده باشد. آیا مالک می تواند که قلعه را خراب کند وزراعت نماید؟ یا آن که باید بعد از دادن اجرت المثل قلعه را خراب کند؟

جواب:

جواب: هر گاه در اجاره این معنی در نظر نبوده، می تواند قلعه را خراب کند وبر او چیزی نیست در عوض خرابی قلعه. بلکه باید آن شخص که آن قلعه را ساخته خود خراب کند وزمین را هموار نماید وبه دست صاحب بدهد. و هر گاه در میان ایشان سخنی مذکور شده باشد [ و ] بنابر آن قلعه را ساخته، باید به مرافعه شرعیه حاضر شوند.

219:سوال:

219:سوال: هر گاه شخصی نمازی یا روزه ای به جهت میتی قبول کرده. آیا به اذن وارث می تواند که روزه اش را به دیگری بدهد یا نه؟ -؟. وبر فرض جواز، دو نفر با هم میتوانند گرفت یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: بلی میتوانند. واظهر عدم وجوب ترتیب است در روزه، ودو نفر میتوانند بگیرند. والله اعالم.

220:سوال:

220:سوال: هر گاه کسی جامه ای بدهد به صباغ که رنگ کند. ودر وقت گرفتن، صباغ جامه دیگر به او بدهد. وآن جامه در دکان صباغ عوض شده است، آیا صاحب جامه را میرسد که آن جامه را بگیرد؟ یا آن که نمیرسد ولیکن می تواند قیمت جامه خود را از او بگیرد؟ و یا آن که قیمت را هم نمی تواند بگیرد؟ وحکم آن چه چیز است؟.

جواب:

جواب: ظاهرا خلافی در این نیست - ودر مسالک دعوی اجماع کرده - افسادی که اهل صنعت به دست خود بکنند در آن عینی که به آنها میدهند از برای اصلاح، موجب

ص: 446

ضمان است مطلقا. خواه حاذق باشند وخواه نه. وخواه امین باشند وخواه نه. وخواه تفریط وتعدی کرده باشند یا نه. مثل آن که جامه را به گازر بدهی که گازری کند، آن را پاره کند یا بسوزاند. یا به خیاط بدهی که بدوزد، ضایع کند. و هم چنین نجار تخته را ضایع کند ورنگرز رنگ را معیوب کند. و هم چنین ختان وحجام وقصاب وغیر ذلک. و احادیث صحیحه (1) وغیر صحیحه (2) بسیار دلالت بر آن دارد. و [ در ] بسیاری [ از ] آنها تعلیل فرموده اند ضمان را به این که آن شییء را داده اند به آنها از برای آن که اصلاح کنند، نه از برای آن که فساد کنند. (3) واز بسیاری از آنها بر می آید که این از برای احتیاط در اموال مردم است. یعنی این که این بنا اگر نباشد اهل صنعت بی پروائی میکنند ومال مردم را ضایع میکنند. (4) و در پاره ای از این اخبار این قید مذکور است که هر کس مزد میگیرد بر عملی و فساد میکند ضامن است. (5) که از مفهوم این برمی آید (6) که هر گاه کسی تبرعا عمل را بکند، ضامن نیست. ولکن متبرع هم هر گاه تقصیری بکند، باید ضامن باشد. وعلامه در قواعد استثنا کرده صورتی را که طبیب وکحال اخذ برائت ذمه بکند از بالغ عاقل، یا ولی صبی ومجنون. و هم چنین شهید در لمعه. وروایت سکونی هم دلالت بر آن دارد. (7) و هم چنین نفی عسر وحرج، ولزوم سد باب معالجه هر گاه چنین نباشد. وشهید ثانی اشکال کرده به جهت ضعف روایت، واینکه اخذ برائت قبل از اشتغال ذمه معنی ندارد. واین هر دو سخن ضعیف است. به جهت اعتضاد روایت به عقل و اعتبار با وجود این که سکونی موثق است. ونفی عسر وحرج دلیل قوی است. ودلیل بر (عدم صحت اخذ برائت قبل از اشتغال) از عقل ونقل قائم نشده واجماعی که از محقق .

ص: 447


1- وسائل: ج 13، احکام الاجاره، باب 29 احادیث 1 تا 23.
2- وسائل: ج 13، احکام الاجاره، باب 29 احادیث 1 تا 23.
3- همان باب، احادیث: 1، 8، 13، 19، و 22.
4- همان باب، احادیث: 4، 6، و 7
5- همان باب، احادیث: 1، 2 و 19.
6- عبارت نسخه: که از این مفهوم بر می آید.
7- وسائل: ج 19، ابواب موجبات الضمان، باب 24 ح 1.

وابن زهره نقل شده بر ضمان طبیب، معلوم نیست که در صورت اخذ برائت هم باشد. و همچنین روایتی که در (ختان) وارد شده که ضامن است محمول است بر صورت تفریط. با وجود آن که [ در ] اصل مسأله ضمان خلاف است، ومخالف، ابن ادریس است در وقتی که طبیب ماذون باشد وعالم باشد واجتهاد خود را بکند، وروایت سکونی را هم بر این حمل کرده. وعلامه هم در تحریر گفته (هر گاه ختان حاذق باشد واز محل قطع حشفه تجاوز نکرده باشد، ضامن نیست. وآخوند ملا احمد (ره) نیز میل کرده است به سخن علامه در هر دو جا. بلکه در صباغ وقصاب هم بعید شمرده است ضمان را در صورتی که تقصیر وتفریط نکرده باشد. شاید (1) جامه خود مهیای این نوع فساد به مجرد گازری وصباغی، بوده وهمین قدر بوده باشد که اگر گازری وصباغی نبود فسادی نبود. وصاحب کفایه هم در هر دو جا متابعت او کرده. وآخوند ملا احمد (ره) وجه جمعی قرار داده که اگر حمل کنیم اخبار ضمان را بر غیر صورتی که به اقرار مالک یا بینه، علم بهم رسد به این که پاره شدن یا عیب کردن نه از خصوصیت عمل ایشان بوده، بلکه جامه مستعد این بوده که مطلق عمل در آن، [ آن ] تأثیر را بکند. پس هر گاه علم بهم رسد که فساد مستند به خصوصیت فعل ایشان است یا مجهول الحال باشد، ضامن اند. و هر گاه غیر این باشد، ضامن نیست. واین سخن آخوند (ره) بد نیست ولکن تعمیم اظهر است از جهة ملاحظه حکمت وسد باب فساد وتنبیه اهل صنعت که دقت تمام بکنند. چنانکه از تعلیل سابق که ذکر کردیم مستفاد می شود. واطراد در حکمت ضرور نیست. وبدان: که در ضمان طبیب در صورتی که دوا را به دست خود به مریض بیاشاماند، اشکال نیست. و هم چنین اظهر آن است که امر او به خوردن هم چنین باشد. واما اگر .

ص: 448


1- در نسخه: بلکه. - توضیح: گویا اصل کلمه در نسخه های قبلی مسقوط یا ناخوانا بوده، نسخه بردار بعدی اصلاح کرده ولی معنای عامیانه لفظ (بلکه) را در نظر داشته است. که در اصطلاحات فقهی (خصوصا در ادبیات میرزا) جائی ندارد وغلط است.

بگوید که فلان دوا از برای این مرض خوب است، یا فلان دوا از برای فلان مرض خوب است، اشکال است. خصوصا صورت اخیره، واصل عدم ضمان است. وآخوند ملا احمد (ره) وصاحب کفایه اشکال کرده اند در صورت وجوب عمل نیز، به این که منافات دارد با وجوب، تضمین. اینها همه در وقتی بود که صباغ خود مباشر اتلاف شود. واما مالی که در دست اهل صنعت باشد وتلف شود به غیر فعل ایشان، پس آنچه از اکثر نقل شده این است که (اگر تقصیر وتعدی وتفریط از صباغ باشد، ضامن است. والا، فلا). ودلیل ایشان (اصل) است واینکه صباغ امین است وتصرف ایشان به اذن مالک است وبدون تفریط، بر آنها چیزی نیست. وصحیحه (1) معاویه بن عمار (وغیر آن) [ دلالت بر این دارد ] که مضمون آن این است که (قصار وصباغ ضامن نیستند) وشیخ او را حمل کرده بر صورتی که مامون باشند، نه متهم. چنانکه از اخبار بسیار (2) مستفاد می شود که معصومین (علیه السلام) مامون را تفضیلا تضمین نمیکردند (3) که از آنها ظاهر می شود که عدم تضمین مامون مستحب باشد. واینکه مقتضای حکمت تضمین است مطلقا، به جهت احتیاط در حفظ مال مردم، ولکن چون اخبار [ ی ] که مقید شده ضمان در آن [ ها ] به عدم امانت وثقه بودن، بسیار است، حمل بر استحباب مشکل است. وبعضی گفته اند که آنها را تکلیف میکنند به بینه، هر گاه بینه آوردند که تقصیری نکرده اند، ضمانی نیست. وصحیحه (4) ابی بصیر وصحیحه (5) حلبی هم دلالت بر آن دارند. وسید مرتضی (ره) در انتصار قایل به ضمان شده مطلقا، ودعوی اجماع بر آن کرده، مگر در صورتی که ظاهر شود ومشهود شود که هلاک آن مال به سبب امری که ممکن نبوده رفع آن، (6) [ بوده است ]. وظاهرا مراد آن مثل این است که به سیلاب یا نهب وغارت .

ص: 449


1- وسائل: ج 13، ابواب الاجاره، باب 29 ح 14.
2- وسائل: ج 13، ابواب الاجاره، باب 29 ح 7، 11، 16 و 18.
3- ودر بعضی از آنها قید (تفضیل) هم نیست.
4- وسائل: ج 13، ابواب الاجاره، باب 29 ح 5 (با حدیث 11، اشتباه نشود)، 3.
5- وسائل: ج 13، ابواب الاجاره، باب 29 ح 5 (با حدیث 11، اشتباه نشود)، 3.
6- عبارت نسخه: مگر در صورتی که ظاهر شود هلاک آن مال ومشهور شود به سبب امری که ممکن شود نیست رفع آن. توضیح: وممکن است کلمه های (مشهود) و (دفع) صحیح باشند.

عسگری برود، وامثال آن، در صورتی که بینه بر آن قائم شود. ودلالت میکند بر مذهب او روایت سکونی (1) وآنچه ابن ادریس از کتاب احمد بن ابی نصر بزنطی روایت کرده. (2) در خصوص بینه هم صحیحه حلبی و صحیحه ابی بصیر دلالت دارند. پس اظهر اقوال آن است که تضمین صباغ بکنیم در غیر صورت ثقه بودن وامین بودن، وغیر صورت بینه بر عدم تفصیر واینکه اتلاف ایشان نشده. ولکن در صورت سئوال ظاهر این است که تضمین میکنیم. به جهت آن که عوض شدن جامه، ظاهرا از فعل صباغ است. بلکه ظاهر است که مسامحه کرده وتفریط کرده، پس قیمت جامه [ را ] از او میگیرد. باقی ماند کلام در حکم این جامه موجود: ودر آن تفصیلی است. وآن این است که اگر از قراین معلوم شود که صاحب این جامه عمدا این را در عوض آن به جا گذاشته، واین جامه هم از او پستتر است، در اینجا جایز است تصرف در این، از باب تقاص. وتعریف هم ضرور نیست. و هر گاه حال مشتبه باشد (3) - مثل این که ندانیم که این مال همان شخص است که جامه را برده، هر چند پستتر باشد، یا آن که مال او است ولکن اشتباه گذاشته است، خواه بهتر باشد وخواه پستتر باشد. وغالب این است که جامه بهتر را هم در غیر حال اشتباه کسی به جا نمیگذارد در این صورتها - در حکم لقطه است. وباید یک سال تعریف کند وبعد یک سال هر گاه این جامه بهتر است ومعلوم است که مال آن صاحب جامه است، مساوی قیمت جامه خود را از آن بر میدارد، وباقی را حکم لقطه در آن جاری میکند. یعنی مالک می شود، یا تصدق میکند از برای صاحبش. یا به امانت نگاه میدارد. و هر گاه معلوم نباشد که مال او است، در همه آن حکم لقطه جاری میکند. واز اینجا ظاهر می شود حکم آن که دانیم که مال آن شخص است که برده است، لکن معلوم نباشد که عمدا برده هر چند بهتر از آن نباشد. که بعد تعریف، آن را عوض مال خود میدارد. واز اینجا ظاهر می شود حکم جامه ای که در حمام عوض می شود. و در تذکره وتحریر اشاره به آن شده، و هم چنین ظاهر می شود حکم عوض شدن کفش در مساجد وغیر آن. .

ص: 450


1- وسائل: ج 13، ابواب الاجاره، باب 29 ح 6.
2- وسائل: ج 13، ابواب الاجاره، باب 29 ح 6.
3- عبارت نسخه: و هر گاه مال مشتبه باشد.
:221 سوال:

:221 سوال: هر گاه کسی ملکی را اجاره کرده به یک سال. ودر سال دیگر شخصی دیگر اجاره کرد. ودر محل زرع مستأجر اول بذری از زرع او در زمین مانده وزرعی خودرو به عمل آمده. مستأجر اول میگوید این نمای بذر من است. وثانی میگوید این نمای ملکی است که در اجاره من است. این نما از کدام است؟.

جواب:

جواب: هر گاه صاحب بذر اعراض کرده بوده است از آن، ومستاجر ثانی آن را حیازت کرده وتربیت کرده، اظهر این است که ملکیت او از بذر منقطع می شود، ونما مال صاحب زمین، است، یعنی آن که مستحق منافع زمین است که الحال مستأجر ثانی است (1). و هر گاه اعراض نکرده است، زرع مال صاحب بذر است. و هر گاه نزاع شود، در اعراض وعدم اعراض، قول، قول منکر اعراض است با یمین. والله العالم.

222:سوال:

222:سوال: هر گاه کسی ملکی را اجاره کند به وجه معینی وزراعت کند. وزرع آن به آفت سماوی مثل تگرگ وسرما، ویا زنگ، ویا به آفت ارضی مثل سوختن وچرانیدن غاصبی تلف شود. حکم آن چه چیز است؟.

جواب:

جواب: ضمانی بر موجر نیست. وخیار فسخ هم برای مستأجر نیست. بلکه اگر آب زمین کم شود (2) یا نقصی به زمین برسد که منشأ تلف زرع یا کم شدن آن شود، خیار فسخ ثابت می شود.

223:سوال:

223:سوال: هر گاه شخصی کسی را اجیر کند به مبلغ معینی که در ظرف ده روز مکتوب او را ببرد به بلدی وجواب بیاورد. وآن اجیر در بین راه بیمار شود ویکی از خویشان او مکتوب او را ببرد وبعد از بیست روز جواب بیاورد. آیا اجیر مستحق چه چیز است؟ وآن شخص خویش، مستحق چه چیز است؟.

ص: 451


1- تعبیر با (صاحب زمین) یا (آن که مستحق منافع زمین)، خالی از اشکال نیست. زیرا آن زرع مال حیازت کننده وتربیت کننده است ولو نه مالک زمین باشد ونه مستأجر زمین. بل ولو کان غاصبا. رجوع کنید به مسأله 22 - از مجلد دوم،
2- در مورد کم شدن آب زمین مورد اجاره، رجوع کنید به مسئله های 199، 224، و 242.
جواب:

جواب: اولا بدان که آن شخص خویش اجیر مستحق چیزی نیست که از مستأجر بگیرد. بلی هر گاه آن اجیر او را اجاره کرده، مستحق اجرتی از او می شود. خواه اصل اجاره باشد خواه مشروط به این که اجیر بنفسه این عمل را بکند. واما حکم خود آن اجیر: پس ظاهر این است که طی مسافت داخل عمل است وجزء آن است، به قرینه مقام. مثل کسی که اجیر شود که حج بلدی از برای میت بکند (نه از برای حج تنها) که هر گاه نایب بدون تقصیری ممنوع از حج شود. مثل این که. بمیرد قبل از احرام، مستحق می شود از اجرت به قدر طی مسافت تا آنجا. (1) پس در ما نحن فیه میگوئیم که: یا این است که خصوصیت زمان مدخلیتی در حقیقت اجاره دارد - به این معنی که عقد اجاره بر طی مسافت ورفتن وآمدن وآوردن جواب در خصوص این ده روز، متصل به قصد اجاره شده، مثل این که کسی شخصی را اجیر کند که ایام البیض ماه رجب را روزه بگیرد وبدون عذر (2) به جهت بیماری نتوانست که تمام کند مسافت وعمل را. چنانکه مفروض این است - پس ظاهر آن است که مستحق اجرت است به قدر آن که طی مسافت کرده. و در باقی باطل است. واما هر گاه خصوصیت زمان داخل حقیقت اجاره نبوده، بلکه مقصود مطلق جواب کاغذ آوردن است ولکن این شرط را از برای تعجیل واهتمام در عمل کرده، پس تعیین این مدت از باب شرط ضمن العقد می شود، نه جزء حقیقت اجاره. ودر این وقت میگوئیم: یا این است که شرط میکند عدم استحقاق چیزی را، هر گاه در این مدت جواب را نیاورد. یا این است که شرط را مطلق ذکر میکند وعدم استحقاق را با عدم تحقق شرط، ذکر نمی کند، پس اگر صورت اولی است، پس به مقتضای آن مستحق چیزی نیست. وبر وفق آن عمل میکند. خواه شرط کند عدم استحقاق را با تقصیر اجیر، یا بی تقصیر. واما صورت ثانیه که همان طریقه معهوده است که شرط ضمن العقد میکند، پس .

ص: 452


1- رجوع کنید به (کتاب الحج) از جلد اول.
2- ظاهرا در اصل (بدون تقصیر) بوده.

بنابر مشهور واقوی در طریق (مخالفت شروط جایزه) این است که عقد اجاره باطل نمی شود. ولکن مستأجر مسلط بر فسخ عقد اجاره می شود. پس اگر فسخ اجاره کرد، اجیر مستحق اجرت المثل قدر عمل می شود که کرده است. و هر گاه تمام نکرده، مستحق مساوی همان قدر عمل که کرده است، می شود از اجرت مسمی فی العقد. والحاصل این که: در این مسأله که اجاره کنند کسی را که عمل را در مدت معینی بکند ومدت تمام شود پیش از تمام شدن عمل وبعض آن عمل را کرده باشد، سه قول نقل کرده اند: اول این است که مستحق مسمی می شود بالنسبة در آنچه کرده است. و مستأجر اختیار دارد در میان این که فسخ کند اجاره را، ومیان این که اجازه کند باقی را واجیر مستحق تمام مسمی فی العقد بشود. سوم این است که مستأجر اختیار دارد میان فسخ اجاره ودادن اجرت المثل در عوض آنچه کرده است، ومیان آن که اجازه کند در باقی مدت وتمام مسمی فی العقد را بدهد. واظهر در نزد حقیر این قول آخر است والله العالم.

کتاب الاجاره من المجلد الثانی

224:سوال:

224:سوال: هر گاه کسی زمینی را اجاره کند. وقنات آن خراب شود. وبه آن زمین وآب، منتفع نتواند شد. آیا موجب فسخ اجاره می شود یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: بلی هر گاه قنات خراب شود وآب منقطع شود، مسلط بر فسخ می شود. بلکه ظاهر کلام ایشان در اجاره خانه ومسکن این است که هر گاه خرابی به نحوی باشد که به هیچ وجه نتوان منتفع شد، اجاره باطل می شود. وظاهر این است که فرقی ما بین خراب شدن خانه وغیر آن نباشد، بلکه معیار همان تعذر انتفاع از آن است. چنانکه علامه در تذکره تصریح کرده که (هر گاه خراب شود خانه یا منقطع شود آب زمینی که اجاره شده از برای زراعت که به هیچ وجه منتفع نتوان شد، در حکم تلف عین مستأجره است) که اجاره باطل می شود. واما هر گاه منتفع نتوان شد به بعض وجوه از آن خانه یا زمین، پس خیار فسخ حاصل می شود از برای مستأجر، هر چند به قدری از آن عین مستأجره منتفع شده باشد. پس بعد از

ص: 453

فسخ، موجر مستحق اجرت به آن مقدار هست. واین تصرف منشأ خیار نیست. به جهت آن که آنچه موجب سقوط خیار است تصرف در آن چیز است که معاوضه بر آن واقع شده. وآن در اینجا منفعت است، نه عین خانه وزمین. ومنفعت کم کم پیدا می شود. واین خیار فسخ در منافع بعد زمان ظهور عیب است. ومفروض این است که در آن تصرف نشده است. واما هر گاه موجر خانه را به زودی تعمیر کند یا آب را به زودی جاری کند که منفعت معتد بها از مستأجر فوت نشود، پس در آن خلاف است. وشاید اقوی سقوط خیار باشد. چون دلیل معتمد در این مسأله لزوم ضرر است، وآن خود مندفع است بالفرض. پس عقد بر اصل لزوم باقی خواهد بود. ودلیل قایل [ به ] بقای خیار این است که به مجرد خراب شدن خانه وانقطاع آب، خیار ثابت شده وآن مستصحب است. واین ممنوع است. وبعضی قایل شده اند به این که مستأجر می تواند الزام کند موجر را به تعمیر خانه. واظهر این است که نتواند الزام کند. به جهت عدم دلیل. بلکه آنچه بر او واجب بود تسلیم عین مستأجره بود با آنچه موقوف علیه انتفاع به آن باشد. مثل کلید در خانه وگشادن راه او که بسته بوده است وبرداشتن خاکی که مانع از سکنی باشد، وامثال آن. وعقد بر تعمیر خانه واقع نشده. ولزوم ضرر به همان ثبوت خیار مندفع می شود. وبدان که: بسیار کم شدن آب در بین سال هم از موجبات خیار فسخ است. هر چند به خرابی قنات نباشد. و هم چنین خرابیهای دیگر که به زمین برسد. مثل این که باد خاک ورمل در آن جمع کند که انتفاع کامل حاصل نشود، یا آفتی به اصل زمین برسد که باعث ضعف آن بشود، از روئیدن گیاه. ویا بعضی جاهای آن آب بر آورد، و هم چنین.... واما هر گاه باعث سلب انتفاع از همه آن زمین بشود، پس اصل اجاره باطل می شود. واما آفتهای بیرونی مثل ملخ وزنگ وتگرگ وامثال آنها، نه منشأ بطلان اجاره ونه موجب خیار فسخ است. وچیزی هم از اجرت زمین کم نمی شود. واز قبیل این است که دکانی اجاره کند به جهت بزازی ودزد متاع او را بدزدد، یا آتش بسوزاند. و اما زیاد شدن منفعت عین مستأجره، مثل این که آب مزرعه بسیار زیاد شود وامثال آن: پس باعث خیار از برای موجر نمی شود. چون منافع مال مستأجر است ونماء در مال

ص: 454

او است. (1)

225:سوال:

225:سوال: آیا طبیب اجرت می تواند گرفت بر معالجه مریض یا نه؟ -؟. وبر فرض جواز، کیفیت آن به چه نحو است که حلال باشد -؟. وآیا مقاطعه میتوان کرد به این نحو که (پنج تومان میخواهم که تو را چاق کنم) وحال آن که علم ندارد به این که چاق می شود یا نه -؟. وآیا جایز است نظر کردن به عضو مریض از برای کسی که حرام است بر او نظر در غیر معالجه یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: اجاره طبیب از برای معالجه جایز است. واجرت آن حلال است. واین از جمله صناعاتی است که نظام عالم مبتنی بر آن است. و هر چند از واجبات کفائیه است و لکن وجوب آن منافات با جواز اخذ اجرت ندارد، مثل خیاطی ونجاری وحدادی. ودر کیفیت آن باید مدت عمل را معین کرد که چند روز متوجه معالجه باشد ودر روزی چند مرتبه، یا در چند روز یکمرتبه بیاید ومریض را ببیند ومعالجه کند. و هر گاه در بین حاجت افتد به زیادتر از آنچه شرط کرده در آن، نیز بخصوص علی حده اجیر شود. و ظاهر این است که جایز است که شرط کند که دوا با طبیب باشد، لکن باید معلوم باشد که دوا چه چیز است وقیمت آن چند است. واما مقاطعه بر چاق کردن: پس آن جایز نیست جزما. واگر خواهد مقاطعه کند بر طریق (جعاله) بکند، نه (اجاره). پس میگوید (اگر بیمار مرا چاق کردی این قدر میدهم). ودر این صورت تا چاق نشده مستحق چیزی نیست. بخلاف صورت اجاره که به قدر عمل مستحق وجه اجاره می شود. پس اگر مدت تمام شود ومریض چاق شود، مستحق تمام وجه اجاره هست. واگر در بین مدت چاق شود یا بمیرد، در قدر باقیمانده از زمان اجاره باطل می شود. ونسبت به گذشته از زمان، مستحق اجرت خود هست. و هر گاه مریض مانع شود که مدت را تمام کند، باز مستحق اجرت هست. و هر گاه در بین مدت اطبا بگویند که معالجه او ضرر دارد، در اینجا نیز منفسخ می شود. چنانکه در صورتی که در بین مدت چاق شود. وحکم کحال هم حکم طبیب .

ص: 455


1- قبلا نیز موضوع این سوال وجواب تحت شماره های 199، 214 و 216 مطرح شده است.

است، به تفصیلی که مذکور شد. واما نظر کردن به اعضای مریض: پس آن در صورت اضطرار جایز است ولکن به قدر حاجت نظر کند، واز روی شهوت ولذت نباشد. و هم چنین دست گذاشتن به بدن او.

226:سوال:

226:سوال: هر گاه رخت کسی را در حمام برده باشند. وحمامی هم تقصیر کرده باشد. باید حمامی غرامت بکشد یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هر گاه به حمامی سپرده باشد، وحمامی هم قبول کرده باشد که محافظت کند وثابت کند که تقصیر کرده است، ضامن است. و هر گاه عاجز باشد از اثبات، قسم متوجه حمامی می شود. واما اگر در نزد او کنده باشد وبه او نسپرده باشد، یا گفته باشد به او که ضبط کن، واو قبول نکرده باشد ورد کرده باشد، بر او ضمانی نیست. هر چند تقصیر کرده باشد، به این معنی که در را باز گذاشته باشد وبیرون رفته باشد (وامثال آن) که موجب تلف شود. بلکه هر چند به او گفته باشد که ضبط کن واو ساکت باشد از رد وقبول هر دو، باضمانی نیست. والحال خلافی هم در این مسائل در نظر نیست. واخبار هم دلالت بر او دارند. (1)

227:سوال:

227:سوال: آیا اجرت گرفتن بر خواندن مراثی سید الشهداء علیه السلام جایز است (باشرط یا بدون شرط) یا نه؟.

جواب:

جواب: اظهر جواز است مطلقا.

228:سوال:

228:سوال: هر گاه زید دکانی به اجاره بدهد به عمرو به مدت شش ماه وتسلیم او کند. وبعد از دو ماه دکان را عدوانا از او بگیرد. آیا عمرو مستحق این هست که در عوض باقی مدت [ اجرت آن دو ماه را ] به مثل مدت آن، نگاه دارد یا نه؟ -؟ وآیا اجاره باطل می شود یا صحیح است؟ -؟.

جواب:

جواب: موجر مستحق اجرت آن مدتی است که مستأجر در تصرف داشته است. و در بطلان اجاره در زمان غصب موجر، دو قول است. اظهر عدم بطلان است با ثبوت .

ص: 456


1- وسائل: کتاب الاجاره، باب 28، ح 1 تا 3.

خیار فسخ [ مستأجر ]. ومستأجر مستحق اجرت المثل آن زمان است هر گاه اجرت المثل بیش از وجه اجاره باشد. واگر اجرت المثل کمتر از وجه اجاره باشد، اقرب این است که موجر ضامن زاید بر اجرت المثل نیست. چنانکه مختار علامه است در تحریر وظاهر قواعد وایضاح. وقول دیگر قول شیخ است به بطلان. چون این بمنزله اتلاف عین مستأجره است که آن مستلزم بطلان اجاره است. خواه قبل از قبض باشد یا بعد از قبض - [ چنانکه اگر ] قبل از زمان تمکن از تصرف [ باشد، باطل است ] بلا خلاف ظاهری - وبا صحت اجاره لازمی می آید جمع ما بین عوض ومعوض، که منفعت عین مستأجره است با اجرت مسمی فی العقد. وگویا نظر او به صورت (کمتر بود اجرة المثل است از مسمی فی العقد). و این مدفوع است به این که معوض که منفعت است ومال مستأجر است، موجر آن را غصب کرده. والحال لازم است بر او قیمت آن که اجرت المثل است. هر چند کمتر باشد. پس جمع ما بین عوض ومعوض نشده. واین ضرری که متصور است، به خیار فسخ منجبر می شود. والحاصل: هر گاه موجر منع کند از عین مستأجره، در آن دو قول است. واظهر و اشهر ثبوت خیار است مابین فسخ وسقوط اجرت. وما بین الترام اجاره ورجوع به تفاوت اجرت المثل، اگر اجرت المثل زاید باشد. وظاهرا فرقی نباشد ما بین منع از تمام مدت یا بعض آن، بنابر هر دو قول. ودلیل قول به بطلان (که تنزیل به منزله اتلاف است) ضعیف است. زیرا که آن قیاس است. بلکه اگر ظاهر اجماع نبود، در صورت اتلاف نیز اشکال بود. زیرا که به سبب عقد، منفعت مال مستأجر شده وتلف از مال او شده، دیگر چرا غرامت بر دیگری باشد؟. بلی اگر تلف به فعل موجر باشد، بر اوضمان لازم است. ودر حکم تلف جمیع است تلف بعض. ولکن بطلان در اینجا نسبت به همان تالف است لاغیر. در غیر تالف مخیر است ما بین فسخ وامضا. به جهت تبعض صفقه. ورجوع میکند از اجرت به آنچه بعض ممنوع است از مسمی. وقول دیگر در اصل مسأله هست، که اجرت مسمی مطلقا ساقط می شود. یعنی

ص: 457

خواه فسخ بکند وخواه نکند. ولکن علامه در تذکره مقید کرده است این قول را به صورتی که (موجر منع کرده باشد مستأجر را بدون این که خود استیفای منافع آن، کرده باشد). ودر صورت استیفای منافع حکم (1) به ثبوت خیار کرده، چنانکه مذکور شد.

229:سوال:

229:سوال: هر گاه عین مستأجره را ظالمی (غیر موجر) غصب کند، چه حکم دارد؟.

جواب:

جواب: هر گاه غصب ظالم قبل از قبض عین مستأجره است، مشهور این است که مستأجر مختار است ما بین این که فسخ اجاره کند ووجه اجاره را از موجر پس بگیرد. و این که اجاره را بر حال خود گذارد واجرت المثل را از ظالم بگیرد. وبنای ایشان بر این است که موجر ضامن عین مستأجره است قبل از قبض. پس منفعت از کیسه او رفته است. پس مستأجر می تواند آنچه داده است پس بگیرد، ومی تواند که راضی شود به اجاره، واجرت المثل را از غاصب بگیرد. چون او مباشر اتلاف است عدوانا. ودر مسالک احتمال ضعیفی داده است که مستأجر تواند رجوع کند به موجر به اجرت المثل. چون او ضامن عین مستأجره است. وتضعیف این احتمال کرده به این که بر تقدیر ضمان، ضامن سمی است، نه اجرت المثل. بعد از آن گفته است که (ساقط نمی شود این خیار به سبب عود عین به مستأجر در اثنای مدت، بلکه می تواند فسخ کند در جمیع واجرت مسمی را پس بگیرد، به جهت استصحاب بقای خیار، ومی تواند امضا کند وباقی منفعت را ببرد، واجرت المثل گذشته را از غاصب بگیرد، واز برای او نیست فسخ در زمان گذشته به تنهائی چون مقتضی (تبعض صفقه است). و هر گاه غصب ظالم بعد از قبض باشد، پس ظاهرا خلافی نیست که اجاره باطل نمی شود، واز برای مستأجر خیار فسخی نیست. به جهت استقرار عقد به سبب قبض وبرائت ذمه موجر. و رجوع میکند مستأجر به ظالم به اجرت المثل. و فرقی نیست ما بین این که غصب در ابتدای مدت باشد یا در اثناء. ومستاجر ر ا نمیرسد .

ص: 458


1- در نسخه: اخبار.

که الزام کند موجر را که عین مستأجره را از دست غاصب بگیرد وتسلیم نماید هر گاه قادر باشد بر آن. به جهت این که خیار فسخ دفع ضرر از او میکند. چنانکه علامه در تحریر تصریح به آن کرده. و هم چنین ظاهر کلام او است در ارشاد. وآخوند ملا احمد (ره) احتمال جواز الترام داده به جهت آن که تسلیم واجب است. و مفروض این است که موجر قادر بر تسلیم هست. واین ضعیف است به جهت این که قدر مسلم از وجوب تسلیم، رفع ید خود است از عین. نه رفع ید غاصب، وضرری هم بر مستأجر لازم نمی آید، به جهت خیار فسخ.

230:سوال:

230:سوال: هر گاه شخصی وجهی به کسی داد که چند سال صوم وصلات به جهت زید بکند. هر گاه صیغه اجاره به عربی وفارسی هیچ کدام خوانده نشود. آیا این جایز است یا نه؟ -؟ و هر گاه جایز باشد، آیا بر موجر واجب است که فورا به عمل بیاورد در صورت اطلاق، یا نه؟ -؟ و هر گاه فورا واجب شد، آیا متحقق می شود فوریت به این که هر روز، یک روز یا دو روز آن را بکند یا نه؟ -؟ و هر گاه فورا واجب باشد موجر تاخیر کرد تا سه چهار سال، هر گاه بعد بکند ذمه اش بری می شود یا نه؟ -؟ و هر گاه در این ایام که ترک کرده لباسی به آن وجه بخرد وبه آن لباس نماز خود را کرده باشد، آن نماز صحیح است یا نه وغافل بالمره نبوده -؟ -؟. وآیا موجر در صورتی که صیغه نخوانده می تواند کسی دیگری را استیجار کند به جهت صوم وصلات مستأجر؟ یا باید اذن بگیرد؟ و هر گاه خودش قدری را بکند جایز است که غیر را استیجار کند هر چند به کمتر از آن اجرت باشد که مستأجر به او داده -؟ آیا هر گاه روزه را گرفته واز نماز هیچ نکرده می تواند نمازش را به کمتر اجاره بدهد یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: مشهور علما - بلکه ظاهرا خلافی نیست. چنانکه از بعضی ظاهر می شود - اشتراط ایجاب وقبول در عقد اجاره، [ است ]. ودور نیست معاطات در آن جاری باشد. چنانکه بعضی اصحاب به آن قایل شده اند. پس به سبب آن اباحه تصرف می تواند شد هر چند لزوم نداشته باشد. واظهر آن است که در معاطات فعلیت اقباض از جانبین شرط نباشد. پس چنانکه در بیع معاطات هر گاه کسی متاعی را مساومه کند وبه قیمت

ص: 459

معینی قرار گیرد، وبعد از آن متاع را تسلیم کند وقیمت را بالفعل نگیرد، باز حکم معاطات در آن جاری است. و هم چنین بالعکس. بعینه همین کلام در اجاره وغیر آن جاری است وما نحن فیه از این قبیل است. چون وجه معین موجود را میدهد در ازای منفعت غیر مستوفات وغیر مقبوضه. پس به محض حصول تراضی از طرفین این نوع معامله منعقد می شود، ولکن لزوم ندارد. و بنابر هر یک از دو قول - که آیا معاطات موجب حصول ملک متزلزل است (چنانکه اظهر است)، یا افاده نمی کند الا اباحه تصرف را - تصرف در آن وجه قبل از اتیان عمل، جایز خواهد بود. ونماز در آن صحیح خواهد بود. مگر در صورتی که قصد کردن نماز نداشته باشد ودر مسأله معاطات هم بنا را بر افاده اباحه گذاریم. (1) چون در این صورت، اباحه معلوم نیست (2) ونماز صورتی نخواهد داشت. و هم چنین در صورت تفطن به مسأله وشک در این که آیا میتوان در این وجه قبل از عمل تصرف کرد یا نه، ومسامحه در سئوال، باز صحت نماز در آن جامه مشکل است. نه از راه این که نماز در جامه مغصوب کرده. بلکه از این جهت که در این مسأله [ باید به چیزی ] اعتماد شود، واین چیزی نکرده نه اجتهاد ونه تقلید. هر چند در نفس الامر تصرف جایز بوده باشد. سخن تا اینجا با قطع نظر است از تعیین مدت واطلاق وتقیید. واما کلام در این مسأله: پس باید دانست که در اجاره تعیین منفعت شرط است یا به زمان یا به عمل. پس .

ص: 460


1- بنابر (افاده ملک در معاطات)، اگر در حین معامله قصد انجام عمل را داشته وپس از معامله تصمیم بر عدم انجام آن گرفته، نمازش صحیح است. زیرا آن وجهی که گرفته مال او است و اوتنها مشغول ذمه عمل است. واگر از ابتدا قصد انجام عمل را نداشته اصل معامله در نفس الامر نسبت به او باطل است وآن نماز در آن لباس باطل است. وبنابر (افاده اباحه در معاطات)، خواه از ابتدا قصد انجام عمل را نداشته باشد وخواه در مراحل بعدی، در هر دو صورت تصرف در آن وجه ومال که گرفته برایش جایز نیست. زیرا این اباحه (اباحه مشروط) است، اگر قصد انجام عمل داشته باشد برایش مباح است وگرنه مباح نیست.
2- بل عدم اباحه معلوم است.

اگر اجیر خاص است - به این معنی که اجیر می شود که از حین عقد اجاره الی انقضای یک سال تمام که هر عملی که از او خواهد واز او بر آید (از نماز وروزه وغیر آنها) بکند تا آخر سال. یا اجیر او شد که در این مدت از برای او نماز کند به نحوی که در آن عمل سستی نکند وبر وفق عادت عمل کند. یعنی در خورد وخواب وقضای حوائج ضروریه ملاحظه عرف وعادت را بکند. یا آن که اجیر شود که یک سال نماز کند که ابتدای شروع در آن، حین عقد اجاره باشد تا وقتی که یک سال نماز تمام شود، بدون تهاون وسستی، بر وفق عادت. همه اینها - صحیح است. ودر بین این مدت برای دیگری کار نمی تواند کرد. واگر اجیر مطلق باشد (وما اقسام آن را در کتاب حج بیان کردیم) و صورت سئوال از این قسم است، که اجیر می شود از برای عمل معینی با مباشرت، بدون تعیین مدت. پس اگر اجیر می شود که یک سال نماز در ظرف یک سال به عمل آورد. وشرط فور وتراخی نکند. اظهر در نزد حقیر عدم وجوب فور، است. ودر ظرف یک سال هر وقت خواهد می تواند کرد. واگر تعیین نکند که در ظرف یک سال باشد یا دو سال، پس موافق قاعده ایشان این است که صحیح باشد. زیرا که مجرد عقد، منفعت که آن عبادت است، مال مستأجر می شود و اجرت مال موجر. ومستاجر مسلط است که فورا مطالبه عمل کند. چنانکه موجر هم مسلط است که به مجرد کردن عمل، اجرت را بگیرد. وبدون مطالبه واجب فوری نیست. علی الاقوی. ولکن این سخن علی الاطلاق صحیح نیست. زیرا که گاه است که مساومه میکنند وموجر نمیخواهد که زمان بر او تنگ شود ورازی به تسلیم (1) نیست فورا، یا آن که مستأجر اجرت را تمام نداده ومی خواهد به دفعات بدهد. در این صورت هر گاه بدون تعیین مدت صیغه بخوانند، در صحت آن اشکال است. زیرا که به استحقاق فوری راضی نیستند وتعیین وقت رخصت را هم نکرده اند واین مستلزم غرر وجهالت است. این در .

ص: 461


1- در نسخه: تسلیط.

صورتی است که در اول متفطن هستند ولکن در وقت عقد غافل میشوند از تعیین مدت. مثل این که بنای متبایعین بر بیع نسیه باشد و در حین عقد فراموش کنند تعیین مدت را. همان اشکالی که در (تعیین منفعت به مدت با عدم تعیین اول آن) کرده اند (1)، بر این هم وارد است. ومشهور در اینجا انصراف به فور است از حین عقد. وبعضی قایل به بطلان شده اند به سبب جهالت. مثل آن که بگوید (اجاره دادم خود را برای خیاطی در مدت سه روز) وتعیین ابتدای آن نکند. واظهر در نزد حقیر این است که هر گاه عهدی و قرینه [ ای ] میان موجر ومستاجر باشد که از زمان معینی تا خیر نشود که رفع غرر و جهالت بشود، صحیح است وباز فوری نیست، ودر مجموع آن زمان میتوان به عمل آورد. وظاهرا این است که در عرف وعادت هم در این معنی کافی باشد. مثل این که متعارف است در آن بلد که هر گاه کسی چهار پنج سال نماز وروزه میگیرد، آن را در ظرف دو سال یا کمتر به مقدار متعارفی، به عمل میآورد. و همین قدر موجب رفع غرر می شود، وفوریت لازم نیست. واما هر گاه موجر با وجود این از آن مدت معهوده یا مدت متعارفه، تاخیر کند، مستأجر مسلط بر فسخ خواهد بود چنانکه در جائی که تعیین کند مدت را و غرض او از تعیین مدت تعجیل عمل باشد، نه خصوص ایقاع در مدت معینه، مادامی که فسخ نکرده هر وقت بکند ذمه او بری می شود. و هر گاه معلوم باشد که مقصود او ایقاع در آن مدت معینه یا معهوده یا متعارفه است، و از آن تاخیر کند، اصل اجاره باطل می شود. واما جواز استیجار غیر: پس اگر تصریح کرده باشد مستأجر که (هر گاه خواهی به غیر بدهی ماذونی) یا گفته باشد که (این وجه را میدهم که تو تحصیل این نماز بکنی برای میت من)، می تواند به غیر بدهد. و هر گاه بگوید که (این وجه را میدهم که نماز بکنی یا روزه بگیری) یا تصریح کند که (به خودی خود بکنی)، نمی تواند به غیر بدهد ودر صورت اولی جایز است اجاره دادن به غیر به مساوی .

ص: 462


1- عبارت نسخه: همان اشکالی که در تعیین منفعت به مدت کرده اند با عدم تعیین اول آن...

وجه اجاره یا بیشتر از آن. واما اگر خواهد به کمتر بدهد، جایز نیست، الا در صورتی که خود قدری از را کرده باشد. (1) وظاهر این است که کردن روزه کافی باشد در صورتی که اجیر شده به عقد واحد از برای نماز وروزه هر دو.

231 :سوال:

231 :سوال: هر گاه حمامی مشترک باشد میان ده نفر. وشخصی می آید از جمعی از آن شرکا که شریک عمده اند حمام را اجاره میکند از قرار سالی بیست تومان به شرط این که خود و عیال ایشان هر گاه به حمام آیند اجرت حمام را ندهند. و هر دو سه نفر از آنها که هر یک قلیلی دارند به این معنی راضی نمی شوند ومی گویند (ما به قدر الحصه مثلا ده تومان میخواهیم واجرت حمام هم نمی دهیم). وحال آن که نظر به وجه اجاره که با آنها بنا گذارده حصه اینها در بیست تومان یک تومان می شود. ووجه اجرت حمام آمدن خود وعیال آنها هم یک تومان می شود. ومستاجر میگوید که یا شما هم مثل شرکا قبول کنید. یا حصه خود را به دیگری اجاره بدهید که در پهلوی من بنشینید واجرت حصه شما را به شما بدهد، یا خود تمام حمام را قبول کنید، یا آن که در عرض سال هر فصلی که مرغوبتر است به شما وا میگذارم که استیفای حصه خود را بکنید. واین شرکای جزئی، از باب لجاج به هیچ یک از اینها راضی نمیشوند. میگویند [ یا ] این که ما میگوئیم قبول کن، یا در حمام ببند، والا غصب خواهد بود وما راضی نیستیم. آیا این سخن آنها مسموع است؟ یا اجاره سایر شرکا صحیح است؟.

جواب:

جواب: اجاره عین مشاع به قدر حصه موجرین صحیح است. وبه سبب عدم رضای آنها باطل نمی شود. ودر اجاره هم حق شفعی نمی باشد. خصوصا با این کثرت شرکا. خصوصا .

ص: 463


1- ومساوات نسبت در تفسیط وجه میان آنچه خودش انجام داده با آنچه به دیگری واگذار کرده، ضرورت ندارد. یعنی می تواند بقیه عبادت را طوری اجیر دیگر واگذار کند که وجه اجاره آن کمتر از آنچه باشد که خودش از موجر اول، گرفته است. زیرا آنچه در این مسأله باید مراعات شود این است که آن وجه در مقابل عبادت قرار گیرد. واگر چیزی از آن عبادت را خودش انجام نداد ودر عین حال مقداری از وجه را به عنوان سود (یا هر چیز دیگر) بردارد، صحیح نیست.

در صورتی که مستأجر اقاله میکند وهمه را به آنها وا میگذارد. وچون تقسیم حمام غالبا ممکن نیست به جهت لزوم ضرر، وبا وجود رضای مستأجر به همه این شقوق، غصبی و عداوتی ومنع حقی هم لازم نمی آید. وتعطیل حق سایر شرکا هم صورتی ندارد. پس باید حاکم شرع الزام واجبار کند آن شرکای ممتنعین را به احد شقوق مذکوره. و هر گاه آنها (1) خود اختیار هیچ کدام از شقوق را نکنند، حاکم آنچه صلاح داند چنان میکند. و هر گاه دسترس به حاکم شرع نباشد ظاهر این است که عدول مومنین حسبتا میتوانند آنها را اجبار کنند بر احد امور. وبه هر حال افراد شرکا به سبب لجاج اینها صورتی ندارد.

232:سوال:

232:سوال: هر گاه کسی ملک خود را وقف اولاد کرده باشد. وشرط کرده باشد که بیش از سه سال اجاره ندهند، و تا مدت اجاره منقضی نشود دیگر به اجاره ندهند. آیا جایز است که موقوف علیهم آن ملک را اجاره بدهند به شخصی در مدت سه سال ودر ضمن عقد اجاره شرط کنند که بعد از انقضای مدت سه سال، باز به آن شخص اجاره بدهند در مدت سه سال دیگر. و هم چنین بعد از انقضای این، سه سال دیگر به اجاره بدهند؟. یا نه؟.

جواب:

بلی هر گاه از حال واقف معلوم نباشد که غرض آن تبدیل مستأجر، نیست - چنانکه ظاهر اطلاق سوال:

جواب: بلی هر گاه از حال واقف معلوم نباشد که غرض آن تبدیل مستأجر، نیست - چنانکه ظاهر اطلاق سوال: این است - جایز است، ووجهی از برای منع او نیست. (2)

233:سوال:

233:سوال: آیا در صورت مذکور هر گاه شرط نکنند این معنی را ولکن وکیل کنند مستأجر را که بعد از انقضای مدت سه سال تجدید صیغه اجاره کند از برای خود .

ص: 464


1- در نسخه: او.
2- فتوای میرزا (ره) در این مسأله خالی از اشکال نیست. زیرا بالاخره واقف غرضی از قید سه سال داشته. اگر غرضش تبدیل مستأجر نبوده لا اقل چیز دیگری بوده است. همان طور که پس از بررسی دریافتم که خودش در (کتاب وقف) همین جامع الشتات در خلاف این فتوای داده است. رجوع کنید به سیزدهمین مسأله از مسائل کتاب وقف در چاپ سنگی که مطابق تقطیع ما (ان شاء الله) در مجلد چهارم قرار خواهد گرفت. توضیح: لازم است نظر خواننده محترم را به این موضوع جلب کنند که فتوای میرزا در اینجا از نظر زمانی موخر است از فتوائی که در کتاب وقف داده است. زیرا در اینجا در ضمن ومحتوای (دفتر دوم) چنین فتوائی را داده است. اما فتوائی که در کتاب وقف داده از مسائل (دفتر اول) است. بنابر این، فتوایش در اینجا ناسخ آن فتوای کتاب وقف میشود. با این همه بدیهی است فتوای اول قویتر است که در کتاب وقف آمده است. راجع به توضیح دفتر اول، دفتر دوم ودفتر سوم، رجوع کنید به مقدمه جلد اول.

تا سه سال دیگر، وهکذا.. جایز است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: ظاهر این است که در صورت مذکوره وکالت صحیح نباشد. چون موکل در حین عقد وکالت مالک موکل فیه نیست. چون واقف شرط کرده است که تا مدت منقضی نشود به اجاره ندهند. وفقها شرط کرده اند در صحت وکالت، تسلط موکل را در امر موکل فیه. بلی در اینجا سخنی هست که هر چند وکالت باطل باشد باز آن تصرف جایز خواهد بود، نظر به عموم اذن که در ضمن وکالت فهمیده می شود. هر چند وکالت صحیح بر آن صدق نکند. وثمره نزاع در صورت نادره ظاهر می شود، و این در وقتی است که عزل موکل یا عدم رضای او بعد ظاهر نشود. بلی هر گاه واقف شرط نکرده باشد که تا مدت منقضی نشود اجاره جدیده نکنند، ممکن است که وکالت صحیح باشد بنابر این که اقرب این است که شرط نیست در صحت عقد اجاره، اتصال مدت اجاره به عقد اجاره. وجایز است عقد اجرات متعاقبه بر عین واحده در مدتهای متعینه متعاقبه. ودر این صورت صادق است که موکل مالک آنها همه، هست. (1)

234:سوال:

234:سوال: هر گاه کسی را اجیر کند که ده خروار هیزم از صحرا از برای او بیاورد. وبعد از آن که پنج خروار آورد. اجیر مرد. آیا مستأجر مستحق پنج خروار هیزم است که از ترکه اجیر بگیرد؟ یا مستحق وجه اجاره است که پس گیرد به قدر عمل پنج خروار هیزم -؟.

جواب:

جواب: ظاهر این است که از باب تلف عین مستأجره باشد بعد گذشتن بعض مدت عمل، که اجاره نسبت به ماضی صحیح است ودر باقی باطل می شود، ومستحق استرداد وجه اجاره می شود نسبت به باقیمانده عمل.

235:سوال:

235:سوال: هر گاه کسی زمینی اجاره کند، وشرط کند که خراج سلطان آن، بر مستأجر باشد. واتفاق افتد که سلطان زیادتر از وجه خراج بگیرد. آیا اصل اجاره صحیح است یا فاسد؟ -؟. وزیادتی بر موجر است یا مستأجر؟ -؟ و هر گاه شرط کند زیادتی را بر مستأجر، حکم آن چه خواهد بود؟ .

ص: 465


1- برای پاسخ مشروح ومستدل این مسأله رجوع کنید به هفتمین مسأله از مسائل کتاب وقف.
جواب:

جواب: ظاهر این است که همچنانکه در مزارعه خراج با صاحب زمین است، در اجاره هم خراج بر صاحب زمین باشد. به جهت این که خراج بر زمین وضع شده. ودر مسالک در مسأله مزارعه گفته است که (این مطلب در روایت هست) وگفته است که (در روایتی هست که: هر گاه سلطان زیاد کند زیادتی وبطلبد آن را از زارع، واجب است که صاحب زمین آن را بدهد. بعد از آن سائل پرسید وگفت: من ظلم نکرده ام وزیاد نکردم بر آنها. امام (علیه السلام) فرمود که: ایشان زیاد نکرده اند این را مگر بر زمین تو. و هر گاه شرط کند صاحب زمین که خراج بر زارع باشد، لازم می شود، هر گاه قدر خراج معلوم باشد. و هم چنین هر گاه بعض معینی را از خراج شرط کند یا بعض مشاعی را. مثل ثلث یا ربع با مضبوط بودن مقدار.) وبعد از آن گفته است که (هر گاه شرط کند خراج را بر زارع، وسلطان چیزی زیاد کند، پس آن بر صاحب زمین است. به جهت آن که داخل شرط نیست. وبه جهت آن که ممکن نیست شرط آن به سبب جهالت). وصاحب کفایه در این اشکال کرده است نظر به صحیحه داود به سرحان (1) وروایت یعقوب بن شعیب (2) که دلالت دارند بر آن که این جهالت مضر نیست. پس بنابر این، شرط زیادتی بر زارع جایز خواهد بود هر چند مجهول باشد. وموافق قواعد باید فرقی ما بین مزارعه واجاره نباشد. ودر صورت شرط بر زارع یا مستأجر، شرط لازم خواهد بود واین جهالت مضر نخواهد بود. بلکه صحیحه داود بن سرحان ظاهر در اجاره است، واین است عبارت حدیث (عن ابی عبدالله (علیه السلام) فی الرجل یکون له الارض علیها خراج معلوم، وربما زاد وربما نقص. فیدفعها الی رجل علی ان یکفیه خراجها ویعطیه مأتی درهم فی السنة. قال: لا باس). ومثل آن است روایت یعقوب بن شعیب. وچون عمده دلیل در بطلان به سبب جهالت، اجماع است یا غرری که منشأ لحوق معامله شود به اعمال سفها، ومفروض این است که در مانحن فیه هیچ کدام ظاهر نیست. پس اظهر جواز خواهد بود.

236:سوال:

236:سوال: هر گاه کسی اجاره بدهد خانه را، یا اجیری [ خود ] را، هر ماهی به پنج .

ص: 466


1- وسائل: ج 13، احکام المزارعه، باب 17 ح 1 (هر دو حدیث تحت یک شماره هستند).
2- وسائل: ج 13، احکام المزارعه، باب 17 ح 1 (هر دو حدیث تحت یک شماره هستند).

دینار مثلا. وتعیین نکند که چند ماه باشد یا بگوید (به اجاره دادم این خانه را، یا اجیر شدم، به مدت یک ماه به پنج دینار و هر چه بعد منتفع شوی به همان حساب باشد). آیا صحیح است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: اما مسأله اول، پس در آن سه قول است. اول بطلان است. به جهت جهالت مدت، که لزوم تعیین آن اتفاقی است. وتعیین بعض مدت که یک ماه است مستلزم تعیین مجموع نیست. واین مختار ابن ادریس وقواعد وایضاح است. و [ نیز ] مسالک ومحقق ثانی در شرح قواعد علی الظاهر. وقول دوم این است که صحیح است در یک ماه وباطل است در باقی. نظر به این که این کلام، یعنی (آجرتک کل شهر بدرهم) در قوه این است که بگوید (آجرتک هذا الشهر بدرهم وکذا مابعده دائما). واین قول مفید وشیخ است در نهایه ومحقق در شرایع. ووجه این قول این است که شهر معین است واجرت آن هم معین. واز عدم تعیین غیر، بطلان آن لازم نمی آید. وجواب گفته اند از این، به منع این که این در قوه آن باشد. بلکه مدت، مجموع من حیث المجموع است، وآن مجهول است. وآنچه به گمان حقیر میرسد این است که نظر این جماعت به این است که چون اصل عقد اجاره مشروط است به تعیین مدت واجرت، ولفظ (شهر) هم مذکور است، پس ناچار باید - بنابر لزوم حمل قول مسلم بر صحت - حسب المقدور در یک ماه مورد اجاره بودن جزما مطلوب باشد. وبه این سبب لازم است. وچون در باقی مشکوک فیه است، مراد آنها این است که آنهم متعلق اجاره باشد که باطل باشد، یا از باب (مراضات) باشد. یعنی ما بعد آن را به اختیار مستأجر گذارده که هر قدر که منتفع شود به همان نسبت از اجاره معینه یک ماه از همان وجه مسمی بدهد، ودر این صورت این تراضی موجب حلیت می شود ولکن لزوم ندارد. وچون مراضات بر همین وجه واقع شده مستأجر نمی تواند بگوید که هر گاه لازم نیست [ پس ] من اجرت المثل میدهم در زاید بر یک ماه وتصرف میکنم. زیرا که این غصب است، بلکه هر گاه تصرف هم کرده باشد وبگوید چون عقد لازم نبود، بر من بیش از اجرت المثل لازم نیست، از او نمیشنوند.

ص: 467

ودر ایضاح از ابن جنید نقل کرده است این عبارت را (ولا باس ان یستاجر الدار کل شهر بکذا وکل یوم بکذا ولا یذکر نهایة الاجارة). ودور نیست که مراد ابن جنید هم همین قول شیخ باشد. واز این جهت است که محقق اکتفا کرده است به نقل همان دو قول. واما مسأله دوم: پس مختار علامه در قواعد صحت آن است در یک ماه، وبطلان در باقی. و وجه آن از آنچه پیش گفتیم ظاهر می شود. وفخر المحققین ومحقق ثانی اختیار بطلان کرده اند در مجموع، نظر به این که عوضین عبارت از مجموع است ومجموع مشتمل بر جهالت است. واگر زاید بر یک ماه را از باب شرط دانیم هم جهالت شرط منشأ بطلان آن است، وبطلان شرط مستلزم بطلان عقد است. واظهر در نظر حقیر در عبارت (آجرتک الدار شهرا بکذا وان زدت فبحسابه) این است که مورد عقد اجاره همان یک ماه است، وتتمه از باب تراضی بر تصرف است به حساب مسمی فی العقد، ولزومی ندارد ولکن تصرف حلال است واجرت حلال است ووفا به دادن این اجرت نسبت به مسمی در شهر به قدر تصرف لازم می شود. وبقای بر مقتضای اجاره ما بعد یک ماه لزومی ندارد.

237:سوال:

237:سوال: هر گاه کسی اجیر شود که خاکی را از زمینی نقل کند خرواری به یک درهم. یا خرمن گندم مشاهد مجهول المقداری را به خانه او بیاورد از قرار معینی به یک درهم. صحیح است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: علامه وولد او در قواعد وشرح آن، اختیار بطلان اجاره کرده اند. به سبب جهالت عمل واجرت. ولازم قول شیخ در نهایه - در مسأله اجاره خانه هر ماهی به درهمی که میگفتند: در یک ماه لازم است دون باقی - این است که اجاره در یک خروار صحیح باشد دون باقی. وبه هر حال شکی در بطلان زاید بر یک خروار نیست. (1) بلی فخر المحققین از مبسوط نقل کرده که هر گاه اجاره کند کسی را برای حمل ده قفیز از خرمن مشاهدی هر قفیزی به یک درهم، صحیح است، و هم چنین هر گاه بگوید (فروختم .

ص: 468


1- آیا مراد از بطلان: عدم اللزوم است؟ یا حرمت اجرت؟ با توجه به بیان مصنف در مسأله پیش، مراد صورت اول است. وسیره عملی مسلمین هم بر این جاری در همه اعصار وامصار.

ده قفیز از آن را هر قفیزی به یک درهم) صحیح است. وفرق گذاشته است ما بین این و ما بین (آجرتک کل شهر بدرهم). چون در اینجا مدت مجهول است ودر آنجا قبه گندم مجهول نیست. (1) چون مشاهد است.

238:سوال:

238:سوال: زید کاروانسرائی به اجاره میدهد به عمرو در مدت معینه، به وجه معینی. وشرط میکند که آنچه متاعی که عمر در آنجا بفروشد در هر بیست من یک (چهارک یک) آن را به صاحب کاروانسرا بدهد که زید است. به این نحو که اگر تواند به طیب نفس به گردن مشتری بگذارد. واگر نه، خود بدهد. آیا این شرط صحیح ولازم است یا فاسد است؟ -؟. وگرفتن آن حرام است یا حلال؟ -؟.

جواب:

جواب: ظاهر این است که صحیح باشد وحلال باشد. وامری که منشأ فساد باشد - به غیر این تو هم که جهالت آن شرط منشأ جهالت وجه اجاره می شود، چون شرط به منزله جزء احد عوضین است - در نظر نیست. وظاهر این است که این تو هم فاسد باشد. چون فی الحقیقة شرط راجع می شود به تسلط زید بر اخذ آن مقدار از مال هر گاه اتفاق افتد. واین امر جهالت ندارد، ومقدار آنچه از مقتضای آن حاصل می شود هر گاه معلوم نباشد ضرر ندارد وغرری در عرف وعادت لازم نمی آید. وعقلا آن معامله را معامله سفها نمیگویند. بلکه از باب فطانت وعقل این معامله را (رشد) میدانند (2).

239:سوال:

239:سوال: زید الاغی به کرایه میدهد به عمرو تا منزل معینی. وآن شخص بیمار می شود ورفقا او را بر آن الاغ بسته واز آن منزل تجاوز میکنند تا منزل دیگر که داخل اجاره نبوده. ودر معاودت بعد از تجاوز از منزلی که انتهای کرایه بوده، الاغ تلف شده. آیا ضامن الاغ هست یا نه؟ -؟. .

ص: 469


1- بدیهی است که قبه گندم مشاهد است ولی مجهول الوزن هم هست. پس بهتر بود با جمله (ده فقیز گندم مجهول نیست) تعبیر میشد. اساسا انگیزه نقل کلام فخر المحققین در اینجا از نظر ارتباط با اصل مسأله، ابهام آمیز است.
2- رجوع کنید به مسأله شماره 202، از همین مجلد.
جواب:

جواب: بلی از همان روزی که از منزل معین تجاوز کردند الاغ مغصوب شد. وبر غاصب غرامت لازم است در هرجا که تلف شود مادامی که به دست صاحب نرسیده. و هر گاه مستأجر بی اختیار بود، غرامت بر رفیقی است که آن را برده. واظهر این است که ضامن قیمت روز تلف است نه روز غصب ونه غیر آن. (1)

240:سوال:

240:سوال: اجاره دادن زمین ومجاری میاه به نحوی که هر چه عارضه دیوانی شاه شود با مستأجر باشد. با این که عوارض مجهول است، چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: ظاهر جواز است. واین جهالت مضر نیست. چنانکه از بعضی اخبار ظاهر می شود. (2)

241 :سوال:

241 :سوال: هر گاه در ضمن عقد اجاره قرار دهند که حادثات ارضی وسماوی به دستور متداول آن سال باشد. چه حکم دارد؟

جواب:

جواب: اگر مراد این است که شرط کند در ضمن عقد اجاره که هر گاه آفت ارضی و سماوی به آن زمین برسد، اجرت آن به موافق اجرت المثل آن سال باشد، ظاهر این است که این شرط جایز باشد. هر چند بدون این شرط بر موجر غرامتی نیست. (3)

242:سوال:

242:سوال: زید قناتی را به عمرو به اجاره میدهد در مدت معینی. ودر بین مدت اجاره، قنات خشک شود. آیا در این صورت اجاره به خودی خود منفسخ می شود یا نه؟ -؟. و آیا عمرو اختیار فسخ دارد یا نه؟ -؟ و هر گاه در ضمن عقد شرط کرده باشند که اگر در بین مدت قنات خشک شود اختیار فسخ از برای عمرو نباشد، این شرط صحیح است یا نه؟ -؟ و هر گاه عمرو با وجود خشکیدن قنات راضی باشد به اجاره، به جهت آن که بعد از این که آب بیرون آید منفعت بسیار از برای او دارد. آیا زید می تواند فسخ اجاره بکند - درصورتی که در ضمن عقد شرط فسخ از برای خود نکرده باشد - یا نه؟ -؟. .

ص: 470


1- برای توضیحات بیشتر رجوع کنید به مسائل کتاب الضمان) از همین مجلد.
2- وسائل: ج 13، احکام المزارعه، باب 17 و 10.
3- واگر مراد این باشد که اگر آفت های سال آینده بیش از امسال باشد مقدار اضافی آن بر عهده موجر است. و یا مراد این باشد که به همان میزانی که امسال به عهده موجر بوده، سال آینده نیز همان طور باشد، در همه این صورت ها صحیح است.
جواب:

جواب: در کلام فقها مثل محقق وعلامه وشیخ علی وشهید ثانی وغیرهم، حکم زمینی که اجاره شود از برای زراعت ودر بین مدت آب آن خشک شود، مذکور است. ودور نیست که حکم قنات هم حکم زمین باشد. وآنچه در زمین گفته اند این است که مستأجر به سبب کم شدن آن یا قطع شدن آن، مسلط بر فسخ هست. چنانکه در مزارعه هم چنین است. هر چند شهید ثانی در این اشکال کرده به جهت آن که شرط مزارعه وجود آب است و همچنین اجاره [ ای ] که از برای زراعت باشد. وبه انتفای شرط مشروط فاسد می شود. پس عقد منفسخ می شود، دیگر مجالی از برای خیار فسخ نیست. ولکن علامه ومحقق حکم به خیار فسخ کرده اند. و شاید نظر ایشان به این است که عقد صحیح بود ومستصحب است، وضرری که حاصل می شود مندفع می شود به خیار فسخ. ودر مسالک تأمل کرده است واشکال کرده است. و شیخ علی گفته است که (خیار در وقتی خوب است که ممکن باشد ازاله مانع، یا اصل انتفاع ممکن باشد وبدون اینها باطل می شود اجاره. به جهت تعذر انتفاع). وگویا این را از باب (تلف عین مستأجره در بین مدت) گرفته اند، که منشأ بطلان می شود. ودر صورت اجاره، موجر مستحق اجرت زمین است به قدر زمان گذشته. ودر مزارعه چیزی نیست. چون حق زمین همان حصه [ ای ] از زرع است، ومفروض این است که تلف شده است. اینها در وقتی است که اجاره زمین از برای زراعت باشد. واما هر گاه مطلق باشد ومنفعت دیگر در آن متصور باشد، پس در آنجا به غیر خیار فسخ چیزی نیست. واین خیار ناشی از حصول عیب است در عین مستأجره ونقص در منفعت آن ووجه ثبوت خیار لزوم ضرر است و تصرف در اینجا مسقط خیار نیست، به جهت لزوم ضرر در صبر بر معیب، وبه جهت آن که فی الحقیقة معاوضه متعلق به منفعت است ومنفعت متجدد می شود یوما فیوما. پس هنوز در منفعت آینده تصرفی نشده. و هر گاه زمین را اجاره کرده باشد وشرط کرده باشد منفعت خاصه را، مثل زراعت. و آن زمین غرق آب شود، یا بالمره آب آن قطع شود به نحوی که به هیچ وجه نتوان از زراعت آن منتفع شد، هر چند انتفاع دیگر توان برد. در این صورت اجاره باطل می شود. واین مثل

ص: 471

تلف عین مستأجره است. وشیخ علی در مسأله، قول به خیار فسخ را از بعض شافعیه نقل کرده است که در آنجا شرط زراعت نشده بود، وفرق واضح است میان اجاره از برای زراعت، واجاره به شرط زراعت. چون نفی غیر در اینجا منظور است، بخلاف اول. و هم چنین فرق ظاهر است ما بین این دو صورت وصورت اطلاق اجاره زمین بدون ذکر منفعتی (1). واما مسأله قنات: پس میگوئی که ظاهر این است که با وجود رجای رفع مانع وتوقع بیرون آمدن آب در مدت اجاره ومنتفع از آن، به غیر حصول خیار فسخ، چیزی نباشد. به جهت آن که شرط صحت اجاره قنات، وجود آب [ به طور ] دائما، نیست. بلکه مطلق انتفاع به مجرا است، هر چند که غالبا منظور انتفاع [ از ] آب دائمی باشد. به جهت آن که انتفاع متفرق هم انتفاع است. بیش از این نیست که این عیبی است که در عین مستأجره (ونقصی است که در منفعت آن) حاصل شده، ومنجر می شود به خیار فسخ. وموجر مستحق وجه اجاره به قدر زمان گذشته است. لاغیر. واما سوال:

تلف عین مستأجره است. وشیخ علی در مسأله، قول به خیار فسخ را از بعض شافعیه نقل کرده است که در آنجا شرط زراعت نشده بود، وفرق واضح است میان اجاره از برای زراعت، واجاره به شرط زراعت. چون نفی غیر در اینجا منظور است، بخلاف اول. و هم چنین فرق ظاهر است ما بین این دو صورت وصورت اطلاق اجاره زمین بدون ذکر منفعتی (2). واما مسأله قنات: پس میگوئی که ظاهر این است که با وجود رجای رفع مانع وتوقع بیرون آمدن آب در مدت اجاره ومنتفع از آن، به غیر حصول خیار فسخ، چیزی نباشد. به جهت آن که شرط صحت اجاره قنات، وجود آب [ به طور ] دائما، نیست. بلکه مطلق انتفاع به مجرا است، هر چند که غالبا منظور انتفاع [ از ] آب دائمی باشد. به جهت آن که انتفاع متفرق هم انتفاع است. بیش از این نیست که این عیبی است که در عین مستأجره (ونقصی است که در منفعت آن) حاصل شده، ومنجر می شود به خیار فسخ. وموجر مستحق وجه اجاره به قدر زمان گذشته است. لاغیر. واما سوال: از صحت شرط در ضمن عقد: پس ظاهر این است که این شرط صحیح و لازم است. زیرا که این شرط منعی از آن در سنت وکتاب نرسیده، ومنافاتی هم با مقتضای عقد ندارد. چنانکه در بیع جایز است شرط عدم انتفاع مشتری در مدت معینی با اسقاط خیارات، واز آنچه گفتیم ظاهر شد که زید را در هیچ وقت خیار فسخ نمی باشد. مگر این که شرط کرده باشد خیار را از برای او در ضمن عقد.

243: سوال:

243: سوال: هر گاه کسی یک راس عوامل (3) وده راس گوسفند به اجاره بدهد به شخصی به ده تومان در مدت ده سال. ودر حین انقضای مدت که موجر مطالبه وجه اجاره میکند مستأجر میگوید که من این مبلغ را در نفقه حیوانات خرج کرده ام. آیا نفقه حیوانات بر مالک است یا بر مستأجر؟ -؟. ومفروض این است که شرط نفقه نشده است.

جواب:

جواب: در مسأله اجاره حیوان دو قول است. اقوی این است که بدون شرط .

ص: 472


1- در مورد مسأله (خشکیدن آب زمین مورد اجاره) رجوع کنید به مسأله شماره 199 و 213 و 214 و 224.
2- در مورد مسأله (خشکیدن آب زمین مورد اجاره) رجوع کنید به مسأله شماره 199 و 213 و 214 و 224.
3- گاو نر: گاوی است که از نیروی کاری او استفاده میشود، نه از شیر او.

بر مستأجر لازم نیست که از مال خود نفقه بدهد. به دلیل (اصل) واینکه اجاره عقد معاوضه است که شرط است در آن معلومیت عوضین. پس هر گاه نفقه داخل عوض باشد، مستلزم جهالت می شود. واصل، وجوب نفقه مملوک است بر مالک. ودلیلی بر تخصیص آن ثابت نیست، واستصحاب موجب بقای حکم است. واین مذهب ابن ادریس وجمعی از محققین است. وقول دیگر وجوب آن است بر مستأجر. واین قول را در مسالک نسبت به جماعتی داده. وفخر المحققین نیز نسبت به شیخ داده. عبارات بعضی از این جماعت منافات با قول اول ندارد. مثل عبارت شرایع که گفته است (یجب علی المستاجر سقی الدابة وعلفها. ولو اهمل ضمن). ودور نیست که مراد او این باشد که هر گاه مستأجر متکفل حیوان است ومالک حاضر نباشد، واجب است بر او آب وعلف دادن حیوان. واگر کوتاهی کند، ضامن است. واین دلالت ندارد بر این که علف باید از مال مستأجر باشد. وعلامه در قواعد بعد از آن که به مثل این، گفته است، گفته است (ولو قیل بوجوب العلف علی المالک والنفقة علی الاجیر، کان وجیها). واین اشعار دارد بر این که مراد محقق هم همان باشد که در مسالک نسبت به جماعت داده وتفسیر کلام محقق را هم به همین کرده. وعلی ای تقدیر دلیلی بر این قول، واضح نیست. وآنچه استدلال کرده اند از برای این قول، این است که مستأجر مستحق منافع است در آن مدت ونفقه از برای این است که حیوان زنده بماند از برای این که استیفای منفعت از آن بشود. پس واجب نیست بر مالک که مال خود را خرج کند از برای تحصیل حق غیر. وبر این وارد است منع این که نفقه دادن از برای باقی ماندن حیوان است محض از برای استیفای مستأجر منفعت آن را. بلکه از برای این است که بر مالک واجب است محافظت مال خود وانفاق بر آن. ودلیل دیگر ایشان این است که چون مستأجر مالک منافع شد باقی نمیماند از برای او عوضی در گردن مالک از برای تحصیل منفعت. یعنی این که کسی نمی تواند گفت که بر مالک واجب است دو چیز یکی خود منفعت که آن را منتقل کند به مستأجر. دوم تحصیل آن منفعت ورسانیدن آن به مستأجر. که وجه اجاره عوض اصل منفعت

ص: 473

باشد ونفقه در عوض تحصیل منفعت ورساندن به مستأجر باشد. به جهت آن که حصول ملک از برای او مستلزم سقوط توابع آن است از مالک اول. وبر این وارد است که این منافات ندارد با آن که واجب باشد بر مالک نفقه. چون واجب است بر مالک انفاق مال، ودلیلی بر سقوط آن نیست. ولازم نیست که ما این را عوض تحصیل منافع بگیریم تا این که این سخن بر آن وارد آید. ومع هذا میگوئیم که منفعت احد عوضین است وتدریجی الحصول است، وتسلیم عین مستأجره هر چند از برای استحقاق اجرت وتملک آن کافی است، ولکن این تسلیم عین بمجرده کافی نیست. بلکه باید منافع متجدده را مستمر دارد از برای مستأجر که متمکن باشد از تحصیل آن. پس عوض همان نفس منفعت است با حصول آن. (1) نه منفعت وتحصیل آن، که گفته شود تحصیل آن واجب نیست. وگاه است که استدلال شود در این مقام به روایت سلیمان بن سالم (عن الرضا (علیه السلام) عن رجل استاجر رجلا بنفقه مسماة و لم یفسر شیئا علی ان یبعثه الی ارض اخری فما کان من مؤنة الاجیر من غسل الثیاب و الحمام، فعلی من؟ قال: علی المستأجر). (2) وبر آن وارد است که این حدیث در حیوان نیست، بلکه آن در اجیری است که آن را اجیر کرده که بفرستد از برای قضای بعضی از حوائج خود. ودر این مسأله هم دو قول است هر گاه شرط نفقه نشده باشد. واظهر در اینجا نیز قول به عدم وجوب است. وروایت ضعیف است (3) ودر دلالت آن هم تأمل است. و مشتمل است بر مطالب چند که مخالف اصحاب است. (4) وبه هر حال بنابر قول مختار در مسأله، هر گاه مستأجر تبرعا نفقه بدهد به حیوان،.

ص: 474


1- ودر نسخه: یا حصول آن.
2- وسائل: ج 13، احکام الاجارة، باب 10 بخش آخر حدیث 1.
3- به دلیل خود سلیمان بن سالم. وبقیه سلسله سند افراد قوی وموثق هستند.
4- مخالف اصل وقواعد است.

نمی تواند استرداد کرد. و هر گاه تبرعا نمی کند باید به اذن مالک باشد. واگر مالک حاضر نباشد به اذن حاکم شرع باشد. واگر آن هم ممکن نباشد به نیت استرداد بدهد و شاهد بگیرد. ودر صورت عدم اشهاد هم میان خود وخدا مستحقق هست. و هر گاه نزاع کنند ومستأجر ادعا کند که به نیت استرداد دادم نه تبرعا، وشاهدی نباشد، ظاهر این است که قول او مقدم است با یمین. وبه هر حال در صورت عدم حضور مالک، هر گاه کوتاهی کند در انفاق وبه آن سبب حیوان هلاک شود یا نقصی بهم رساند، ضامن است. مگر این که مالک او را منع کند از انفاق. باقی ماند کلام در اجاره گوسفندها. وآن محکوم به فساد است. زیرا که اجاره گوسفند از برای شیر آن، باطل است، واجاره که باطل شد مالک مستحقق منافع آنها است که مستأجر تلف کرده، که عوض المثل را باید به مالک بدهد. و هر گاه مجهول باشد به غیر مصالحه چاره ندارد. وکلام در تقسیط اجرت بر گاوو گوسفندها: هر گاه به صفقه واحده باشد، ظاهر این است که مثل بیع مملوک وغیر مملوک باشد با هم، مثل بیع حر با عبد (1) وبدان که: آنچه ذکر کردیم که نفقه لازم نمی شود بر مستأجر مگر با شرط خواه در حیوان وخواه در انسان، در این صورت هر گاه خواهند شرط نفقه بکنند باید تعیین نفقه بکنند از حیثیت مقدار ووصف، تا رفع جهالت بشود. واما بنابر قول به لزوم بر مستأجر بدون شرط، پس در آنجا رجوع به عرف وعادت وامثال او می شود در تعیین نفقه. وبدان که نیز که در مسأله اجیر هر چند روایت (2) در خصوص اجیری است که او را اجیر کنند که از برای قضای بعض حوائج روانه کنند، وفتاوی علما هم در ذکر این مسأله مطابق روایت است، ولکن ظاهر این است که فرقی نیست ما بین اجیر مطلق (یعنی کسی را اجاره کنند از برای متوجه شدن جمیع امور مستأجر)، وما بین این صورت .

ص: 475


1- در نسخه: مثل بیع حر یا خمر یا عبد و گوسفند.
2- مراد روایت سلیمان بن سالم است.

خاصه. ودر آنجا هم اظهر این است که نفقه بر اجیر است، مگر شرط کند که بر مستأجر باشد. وظاهر اختیار علامه در تذکره همین است بلکه ظاهر او این است که در غیر این صورت (1)، خلافی نیست که بدون شرط نفقه بر مستأجر نیست. و هم چنین ظاهر دیگران هم این است (2). وچون عنوان مسأله را در (استیجار اجیری که او را بفرستند در قضای حوائج) کرده اند وروایت سلیمان را نقل کرده اند وگفته اند که این محمول است بر صورت شرط، وبدون شرط لازم نیست، مثل غیر او از اجیرها. واین مقتضای اصل وقواعد ایشان است. مگر این که عرف وعادتی باشد که اقتضا کند لزوم نفقه را بر مستأجر که منصرف شود اطلاق اجاره به آن. وکلام در اشتراط تعیین قدر ووصف: بنابر مختار رجوع به عرف [ است ]. وبنا بر قول آخر همان است که مذکور شد.

244:سوال:

244:سوال: شخصی دکانی به اجاره بدهد به دیگری در مدت یک سال به اجرت معین، وتعیین وقت ادای اجرت نکند. آیا به مجرد اجرای صیغه، موجر می تواند وجه اجاره را مطالبه کند یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: شکی نیست که به مجرد اجرای صیغه، وجه اجاره ملک موجر می شود چنانکه منفعت ملک مستأجر می شود. حتی این که هر گاه وجه اجاره عینی باشد واز آن نمائی حاصل شود، ملک موجر است و هم چنین سایر ثمرات ملک بر آن مترتب می شود. ولکن واجب نیست تسلیم اجرت مادامی که عین موجره را موجر تسلیم نکند. و هم چنین واجب نیست تسلیم عین موجره تا اجرت را نگیرد، وظاهر این است که هر یک از آنها میتوانند منع از تسلیم کنند تا آن دیگری تسلیم کند، همچنانکه در بیع وشری گفته اند. وآخوند ملا احمد (ره) اشاره به این کرده، وتسلیم در اجاره اعیان مملوکه مثل دکان وحیوان وغیره، به این است که آن اعیان را تسلیم کند..

ص: 476


1- یعنی در غیر صورت خاصه ای که در روایت آمده، خلافی نیست بلکه خلاف تنها در همین صورت است.
2- یعنی نفقه را بر عهده اجیر میدانند. - توضیح: لفظ (این) اشاره به بخش اول کلام علامه در تذکره است، نه به بخش دوم. وعدم توجه به این نکته سیمای کلام میرزا را متناقض نشان میدهد.

ودر اجاره انسان نفس خود را، به این است که آن عمل را تمام کند. وظاهر این است که در مسأله خلافی نباشد. چنانکه از آخوند مرحوم ظاهر می شود، واصل، ولزوم ضرر وغیر آن، نیز معاضد آن است. بلی خلاف کرده اند در این که هر گاه در عمل انسان، باشد آیا همان اتمام عمل کافی است؟ یا شرط است تسلیم آن؟ مثل این که خیاط اجیر شد که جامه شخصی را بدوزد ودوخت وتمام کرد. آیا همین کافی است در وجوب تسلیم اجرت؟ یا باید جامه را تسلیم کند واجرت بگیرد؟. بعضی واجب دانسته اند تسلیم را به جهت این که این عقد معاوضه است وواجب نیست تسلیم عوض بدون معوض. واین مختار علامه است در قواعد وولد او در شرح آن، واین را از شیخ در مبسوط نقل کرده. وشهید ثانی (ره) نیز این را اختیار کرده. وقول دوم عدم لزوم تسلیم است، به جهت آن که مالک اجرت شده است به عقد، و مانعی از طلب اجرت نیست به غیر اکمال عمل. ومفروض این است که [ اکمال ] حاصل شد [ ه ]. واصل، عدم مانع دیگر است. واین مختار آخوند ملا احمد (ره) است. وبعضی گفته اند که هر گاه عمل در ملک مستأجر است، احتیاج به تسلیم نیست. چون در تحت ید او است. بخلاف آن که در ملک او باشد. مثل این که اجیر شود شخصی که از خاک زمین خود یا ارض مباح خشت بمالد، یا کوزه بسازد از برای دیگری. واظهر در نظر حقیر قول اول است. که تسلیم واجب است. واما تسلیم در مواضع مختلف، [ مختلف ] است. پس در بعضی از مواضع به همان اتمام عمل حاصل می شود، مثل عبادت کردن به نیت مستأجر. ودر بعضی جا موقوف است بر تسلیم محل عمل. یعنی تخلیه ید وعدم منع موجر عدوانا. گویا این معنی سبب اختلاف شده که بعضی نظر به مثل عبادات کرده اند وتسلیم را شرط نداسته اند، و بعضی نظر به خیاطی وخشتمالی کرده اند وشرط کرده اند. واما قول به تفصیل: پس (با وجود آن که حصر این قایل فاسد است، چون میتوانند شد که عمل نه در ملک موجر باشد ونه مستأجر، مثل عبادات) تمام نیست. زیرا که انتقال خاک وگل از ملک موجر باید به عقد دیگر باشد. وآن دخلی به اجاره ندارد.

ص: 477

پس باید عمل به مقتضای آن عقد کرد. و هم چنین حیازت مباح هم چون به نیت ملکیت مستأجره شده هم مال او می شود. چون اقوی این است که نیت شرط است در حیازت مباحات. وبه این سبب توکیل در حیازت آنها جایز است، علی الاظهر. واین عقد اجاره مشتمل بر عقد وکالت هم هست. پس کسی که اجیر شود که هیزم از صحرای مباح بیاورد یا خشت در زمین مباح بمالد، بعد از حیازت، خشت وهیزم ملک مستأجر می شود. واو به مجرد عمل مستحق اجرت می شود. پس هر گاه مانع خارجی از تسلیم بهم رسد - مثل این که هیزم را غاصب ببرد یا خشت را باران ضایع کند - موجر مستحق اجرت خود هست. و هر گاه موجر خود منع کند مستأجر مطالبه عین خود را میکند، وآن دخلی به اجرت ندارد. بلی هر گاه ممکن نشود، از باب تقاص عوض عین می تواند اجرت را نگاه دارد، واین [ نیز ] دخلی به عدم وجوب تسلیم اجرت ندارد. ودر این معنی فرقی مابین حکم جامه که ملک مستأجر بوده (هر گاه غاصب مانع شود) وغیر آن نیست. باقی ماند کلام در این که در صورت عدوان موجر آیا چنانکه غرامت عین را باید بدهد، غرامت عمل را هم باید بدهد یا نه؟ -؟ محتمل است که بگوئیم: بلی غرامت عمل را هم میکشد، ولکن اجرت را میگیرد. وممکن است که بگوئیم: غرامت عمل را نمیکشد واجرت را هم نمی تواند بگیرد. واول اظهر است. چون عمل ومنفعت ملک مستأجر شده. وثمره ظاهر می شود در صورت تفاوت عوض المثل عمل، با اجرت مسمی. هر گاه این را دانستی باز میگردیم بر سر اصل مسأله ومی گوئیم که: شرط است در وجوب تسلیم اجرت، تسلیم عین یا اتمام عمل. وخلافی ظاهرا در آن نیست. حتی این که هر گاه مستأجر وصی یا وکیل باشد در مثل استیجار عبادات یا غیر آن، جایز نیست از برای او تسلیم اجرت قبل از قبض عین یا اتمام عمل. مگر با اذن صریح یا شاهد حال. و هر گاه این عمل موقوف باشد به اخذ اجرت قبل از عمل (مثل حج) وامتناع کند مستأجر از تسلیم اجرت به موجر: شهید ثانی در مسالک وشرح لمعه گفته است که

ص: 478

(موجر مسلط است بر فسخ اجاره) (1). وشاید دلیل آن این باشد که غالب این است که در اجاره حج (2) وجه اجاره را بالتمام یا بعض آن را قبل از عمل میگیرند. واجیر هم به همان اعتقاد اجیر شده. و هر گاه خیار فسخ نباشد ضرر وحرج لازم می آید. بلی هر گاه در ضمن عقد شرط کند تسلیم اجرت را قبل از عمل یا قبل از تسلیم عین، عمل به مقتضای آن لازم است. هر گاه این را دانستی بدان که: بعد از آن که موجر تسلیم عین را کرد یا عمل را تمام کرد. یا این است که در حال عقد اجاره اطلاق کرده اند وشرط تعجیل وتاجیل نکرده اند. یا شرط کرده اند یکی از اینها را. اما صورت اول که اطلاق است، پس ظاهرا خلافی ندارند در لزوم تعجیل، ودلالت دارد بر آن این که به مجرد عقد اجرت ملک موجر بود ونهایت آنچه باعث ممنوع بودن از اخذ وتصرف بود عدم تسلیم عوض بود، یا خصوص اجماع [ بود ]. ودر اینجا که تسلیم به عمل آمده مانعی باقی نمیماند و (الناس مسلطون علی اموالهم) ووقت معینی در شرع از برای تصرف در مال قرار نداده اند. پس واجب می شود اداء در اول وقت تعلق وجوب اداء، واخبار هم دلالت دارند مثل آنچه فرموده اند که (اجرت اجیر را باید داد پیش از آن که عرق او بخشکد). (3) وصاحب کفایه گفته است که این سخن فقها خوب است در جائی که عرف وعادت حکم به آن کنند. یعنی هر گاه در عرف وعادت اجرت را فورا مطالبه نمیکنند واجب نیست تعجیل. واین سخن تمام نیست، به جهت آن که ظاهر این است که مراد فقها این باشد که هر گاه موجر مطالبه کند به لسان یا شاهد حال، واجب است تعجیل، نه این که هر گاه مجهول باشد حال، هم واجب باشد اداء فورا، تا محتاج این تقیید باشد. والحاصل: مراد ایشان این نیست که وفای به اجرت از باب وجوب حج است، نه از باب [ وجوب ] نماز ظهر. بلکه مراد ایشان این است که این از باب دین است که هر گاه .

ص: 479


1- در نسخه: مستأجر مسلط است بر فسخ اجاره.
2- ودر نسخه: اجراء حج.
3- وسائل: ج 13، احکام الاجاره، باب 4 ح 1 و 2.

مطالبه میکند صاحب طلب به زبان یا شاهد حال (مثل فقرا ومحتاجین در زکات وخمس وامثال اینها) واجب است [ اداء ] فورا. والا موسع است. وسخن صاحبه کفایه در فرض اول خوب است نه فرض ثانی. وظاهر این است که مراد ایشان هم فرض ثانی باشد. وظاهر این است که آن اخباری که دلالت دارند بر ادای اجرت پیش از خشکیدن عرق، محمول بر استحباب باشند، یا بر صورت مطالبه اجیر به زبان یا به شاهد. حال. واما آ صورت ثانی یعنی شرط تجیل: پس در آن نیز واجب است تعجیل. وفقها گفته اند که فایده شرط در اینجا تاکید است. والا اطلاق هم این افاده را میکرد. و بعضی زیاد کرده اند این که فایده آن تسلیط بر فسخ است در صورت تخلف از شرط، چنانکه مقتضای قاعده اشتراط است. همچنانکه در صورت شرط تقدیر اجرت بر تسلیم هم چنین است. و در اینجا در معنی تعجیل باید تفصیل داد که: اگر مراد (شرط استحقاق طلب است فورا واینکه مستأجر در اول زمان وجوب بیاورد وتسلیم کند، واجب است اداء فورا، مگر این که به اذن صریح یا شاهد حال معلوم شود رضا به تاخیر) پس اصل فور است تا ثابت شود خلاف آن. واگر مراد (شرط تسلط بر اخذ اجرت باشد فورا)، پس آن منافاتی ندارد با عدم وجوب فور در مجهول الحال. وبنابر این این مشکل می شود بحث سابق که بر صاحب کفایه کردیم. چون فقها در این مقام علی الاطلاق گفته اند که (شرط تعجیل مفید تاکید است). واین تمام نمی شود مگر این که شرط تعجیل را به معنی استحقاق اخذ فورا، بگیریم. نه وجوب اداء فورا علی الاطلاق. ولکن شرط کردن در هر دو صورت ممکن است. ودور نیست که مراد ایشان هم در شرط، شرط تعجیل به همان معنی استحقاق باشد، واز آن قسم دیگر ساکت باشند. واما صورت ثالث، یعنی شرط تاجیل: پس آن نیز صحیح است با تعیین مدت به نحوی که جهالت نباشد، هر چند به عنوان تقسیم به شهور باشد. مثل این که بگوید که: در مدت پنج ماه هر ماه قسط معینی بدهد.

245:سوال:

245:سوال: هر گاه موجر قدرت بر تسلیم عین موجره نداشته باشد، به این معنی

ص: 480

که تسلیم آن موجب فتنه وفساد شود. آیا صحیح است اجاره، یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: از شروط صحت اجاره، قدرت بر تسلیم است. بلا خلاف ظاهری. واز این زهره وشرح ارشاد آخوند ملا احمد (ره) نقل اجماع بر این شده. ولزوم غرر وسفاهت نیز دلالت بر آن دارد. وظاهر این است که عدم قدرت شرعا، هم در معنی عدم قدرت عقلا، باشد. ودر صورت لزوم فساد ممنوع است شرعا، هر چند امکان عقلی باشد. ودر صحت آن با ضمیمه اشکال است. وتحقیق حال در مسایل (بیع غیر مقدور التسلیم) در کتاب بیع گذشت. (1)

246:سوال:

246:سوال: زید مبلغ معینی از عمرو قرض میکند وملکی را رهن آن میکند. و مدتی از برای آن دین معین میکند. وبکر در آن ملک شراکت دارد واز او ماذون نشده در رهن. ومنافع مرهون را با مرتهن صلح میکند به مبلغ یکصد دینار فلوس ویک من گندم. وبعد از مصالحه، راهن همان ملک را از مرتهن اجاره میکند به مبلغ معین (2) و مفروض این است که عین مرهونه را به قبض مرتهن نداده. آیا این اجاره صحیح است یا باطل؟ -؟. ودر صورت بطلان آیا سبب بطلان شراکت بکر است؟ یا به جهت آن که عین مرهونه مال مرتهن نیست؟ یا به سبب هر دو؟.

جواب:

جواب: هر گاه ملک مزبور را رهن کرده ودر ضمن عقد رهن شرط کرده مصالحه مزبوره را، ظاهر این است که مصالحه مزبوره فاسد باشد، چون در صحت رهن قبض شرط است، علی الاظهر. ومفروض این است که قبض به عمل نیامده به جهت این که بر فرضی که همین مصالحه را کافی دانیم در عوض قبض لکن معلوم نیست که بدون تخلیه ید کافی باشد. واینکه بعض معاملات را کافی دانسته اند در قبض، به شرط تخلیه ید است. واین معامله ها قائم مقام گذشتن آن زمانی است که ممکن باشد در آن حصول قبض با دست .

ص: 481


1- رجوع کنید به جلد دوم: مسایل فروش ماهی نیزار، عبد آبق ومسئله 74.
2- این همه خم وپیچ به خاطر حلال کردن ربای آن قرض است وبه اصطلاح حیله هائی برای ربا گرفتن است. که در جلد دوم در این مورد بحث ها داشتیم. رجوع کنید به ذیل مسأله 254 همین مجلد. و 6 و 74، از مجلد دوم.

گذاشتن بر آن (1)، یا پا در آن نهادن. پس بنابر این چون مصالحه قبل از تخلیه واقع شده وقبض در رهن متحقق نشده، پس رهن فاسد می شود. وشرط ضمن عقد رهن هم جزء عقد رهن است، آن هم فاسد می شود. بلی ممکن است که گفته شود که هر چند از آن حیثیت فاسد باشد. لکن چون مصالحه امری است مستقل واز آن جهت که جزء رهن است فاسد باشد، لکن از این جهت که عقدی است علیحده، از باب فضولی باشد، و هر گاه راهن ثانیا اجازه وامضا کند، صحیح شود. ولیکن در مسأله (کفایت اجازه خود مالک عقد فضولی را بعد از آن که خود عقد کرده باشد) اشکال است. بلی بکر که شریک است ظاهر این است که هر گاه به قدر حصه خود اجازه کند، در در قدر حصه خود او لازم می شود. واما هر گاه عقد مصالحه را از باب شرط ضمن العقد نکرده، بلکه رهن را علی حده کرده ومصالحه را علی حده (چنانکه ظاهر سوال:

گذاشتن بر آن (2)، یا پا در آن نهادن. پس بنابر این چون مصالحه قبل از تخلیه واقع شده وقبض در رهن متحقق نشده، پس رهن فاسد می شود. وشرط ضمن عقد رهن هم جزء عقد رهن است، آن هم فاسد می شود. بلی ممکن است که گفته شود که هر چند از آن حیثیت فاسد باشد. لکن چون مصالحه امری است مستقل واز آن جهت که جزء رهن است فاسد باشد، لکن از این جهت که عقدی است علیحده، از باب فضولی باشد، و هر گاه راهن ثانیا اجازه وامضا کند، صحیح شود. ولیکن در مسأله (کفایت اجازه خود مالک عقد فضولی را بعد از آن که خود عقد کرده باشد) اشکال است. بلی بکر که شریک است ظاهر این است که هر گاه به قدر حصه خود اجازه کند، در در قدر حصه خود او لازم می شود. واما هر گاه عقد مصالحه را از باب شرط ضمن العقد نکرده، بلکه رهن را علی حده کرده ومصالحه را علی حده (چنانکه ظاهر سوال: این است. ومتعارف در حیل ربویه هم این است) در این صورت هر چند عقد باطل باشد به جهت عدم حصول اقباض وتخلیه، لکن عقد صلح صحیح است ومنافع که منتقل شد به مرتهن از جهت صلح جایز است اجاره دادن آن هر چند به خود مالک راهن باشد. به جهت آن که در عقد اجاره مطلق مملوکیت، منفعت، کافی است خواه تابع ملک باشد وخواه منفردا مملوک او شده باشد. واز این جهت است که جایز است از برای مستأجر اجاره دادن عین مستأجره به دیگری. به سبب مملوکیت منفعت. گو عین آن، ملک او نباشد. پس هر گاه اجاره صحیح شد الحال حکایت شراکت بکر به میان می آید. پس اگر بکر هم اجازه وامضای آن کرد به قدر حصه، اجاره بتمامها لازم می شود. و هر گاه اجازه نکرد، به قدر حصه او باطل می شود، وبه قدر حصه راهن لازم می شود.

247:سوال:

247:سوال: زید وجهی از عمرو میگیرد که از برای پدر متوفای وی یک سال نماز بگذارد. وزمان اشتغال را نیز معین میکند. اما صیغه جاری نمیسازد. بلکه منحصرا به دادن وجه ومتعهد شدن مصلی. وبعد از این زید هر وقت که مشغول می شود به نماز به قصد .

ص: 482


1- عبارت نسخه: ممکن باشد وصول با تعین ودست بر آن گذاشتن.
2- عبارت نسخه: ممکن باشد وصول با تعین ودست بر آن گذاشتن.

وجوب نماز را میکند. چون صیغه اجاره جاری نشده، آیا به مجرد گرفتن وجه وتعیین زمان، گذاردن نماز بر او واجب شده؟ یا آن که تا صیغه عربی جاری نشود وجوب بهم نمیرساند؟ ودر صورت مفروضه، این عمل که اتفاق افتاده ممضی است؟ یا آن که باید نوبتی دیگر به جا آورد؟. [ و ] مراد از صیغه فارسیه چه چیز میباشد آیا باید مطابق ترجمه صیغه عربیه باشد؟ یا آن که آنچه مفاد ولازم صیغه عربیه است کافی است؟

جواب:

جواب: اجاره بدون صیغه لزوم ندارد واز باب معاطات است. ولکن چون اجرت را اجیر میگیرد که عمل را بکند پس بر او لازم است که یا عمل را به جا آورد یا اجرت را رد کند. پس بعد از اخذ اجرت احد امرین بر او لازم است. و هر یک از اینها احد فردین واجب تخییری میباشند، نه واجب عینی. پس هر گاه قصد وجوب را به این معنی کرده ظاهر صحت آن است. واما هر گاه قصد وجوب عینی کند صحت آن مشکل است، مگر این که وجه اجاره را تلف کرده باشد. که در این صورت قصد وجوب عینی کردن هم ظاهرا جایز است. بلی. بی اشکال در صورتی است که جاهل به مسأله بوده وتقصیر در اخذ مسأله کرده از اهل آن، و علی العمیاء کرده باشد. که در آن صورت معلوم نیست که صحیح باشد. وصیغه عربیه را در عقد اجاره لازم نمیدانیم. بلکه به فارسی وسایر لغات هم جایز است. ومراد از صیغه انشاء نقل وانتقال است. هر گاه لفظی بگوید که مفهم این معنی باشد، کافی است. مثلا در صیغه اجاره اجیر بگوید که: من خود را مزدور تو کردم که در فلان مدت فلان عمل را بکنم در ازای فلان قدر معین از طلا یا نقره یا غیر آن یا پنجهزار دینار تبریزی (در وقتی که منصرف شود به شیئی معین هر چند به سبب غلبه در معاملات باشد). ومستاجر بگوید: خوب است. یا قبول کردم. همین کافی است.

248:سوال:

248:سوال: هر گاه زید ملکی را به اجاره بدهد به عمرو در مدت یک سال، وشرط کند در ضمن عقد که در سر هر سه ماهی خیار فسخ از برای او باشد. وبعد عمرو به اجاره بدهد آن ملک را به بکر بدون شرط خیار. وزید خواهد فسخ کند در وقت خیار وبکر راضی نمی شود ومی گوید من شرط خیار با عمرو نکرد [ ه ا ] م. (؟).

جواب: این سوال:

جواب: این سوال: مشتمل است بر سه مطلب:

ص: 483

اول اینکه: آیا جایز است که مستأجر عین مستأجره را اجاره بدهد به غیر بدون اذن موجر یا نه؟ -؟. وظاهر این است که خلافی در جواز آن نباشد. واز صریح تذکره نقل اجماع حکایت شده. و هم چنین از ظاهر ابن زهره. واخبار بسیار هم دلالت دارد بر آن. (1) بلی استثنا شده از این، صورتی که موجر شرط کند بر مستأجر که خود استیفای منفعت کند، که در این صورت ظاهرا خلافی نیست در عدم جواز. واز بعضی نقل اجماع حکایت شده. ودلالت دارد بر آن صحیحه علی بن جعفر در دابه (عن اخیه ابی الحسن (علیه السلام) قال: سئلته عن رجل استاجر دابة واعطاها بغیره فتلفت. فما علیه؟. قال: ان کان شرط ان لایرکبها غیره فهو ضامن لها. وان لم یسم فلیس علیه شیئی) (2). و صحیحه محمد بن مسلم در زمین. (3) بلی هر گاه در این صورت مستأجر اول شرط کند با مستأجر دوم که خود استیفای منفعت کند، از برای مستأجر دوم صحیح باشد اجاره. چون این منافات ندارد با شرط موجر اول. واما هر گاه موجر اول شرط کند با مستأجر اول که اجاره ندهد به دیگری، این صورت هم صحیح نخواهد بود. (4) وخلاف کرده اند در جائی که جایز است از برای مستأجر اجاره دادن به غیر، که آیا اذن مالک شرط است در تسلیم به مستأجر ثانی یا نه. بعضی گفته اند: بلی. زیرا که استحقاق منفعت بردن وماذون بودن در گرفتن عین، مستلزم جواز تسلیم به غیر نیست. پس اگر تسلیم کند ضامن است. وبعضی گفته اند که .

ص: 484


1- علاوه بر عمومات واطلاقات، دلالت میکند بر آن حدیث 1، از باب 19، احکام الاجاره، وسایل، ج 13 و همچنین احادیث ابواب 20، 21، 22.
2- همان مرجع باب 16 ح 1.
3- همان مرجع، باب 19 ح 1.
4- ظاهر عبارت مصنف (ره) در اینجا مجمل است به طوری که خواننده گمان میکند که تکرار مطلب سابق و توضیح واضح است. در حقیقت مراد میرزا بدین شرح است: واما هر گاه موجر اول شرط کند با مستأجر اول که اجاره ندهد به کسی که او مجددا به شخص دیگری اجاره دهد. یا:... که اجاره ندهد مستأجر دوم به دیگری. یعنی در ابتدای معامله شرط میکند که مورد اجاره به مستأجر سوم، اجاره داده نشود.

محتاج نیست به اذن وجایز است تسلیم بدون ضمان. زیرا که هر گاه از شرع رسید جواز اجاره به غیر، قبض از لوازم ضروریه اجاره است، واذن در شیئی اذن در لوازم آن است. واین قول اظهر است. چنانکه مختار جمعی از محققین است. وصحیحه (1) علی بن جعفر دلالت بر آن دارد. بلکه صحیحه (2) محمد بن مسلم نیز. وصاحب کفایه گفته است که دور نیست که شرط کنیم در جواز اجاره دادن به غیر بدون اذن مالک، این که مستأجر ثقه وامین باشد. وشاید نظر او این باشد که مستأجر امین باشد واجاره دادن به غیر امین ثقه، تفریط است ومنهی عنه است، پس فاسد خواهد بود. با این که انتقال منفعت از موجر به مستأجر به سبب صیغه اجاره در اموری است که مقصود عقلا باشد غالبا در عقود و [ لکن ] ظاهر این است که مالک در عقد اجاره قصد نقل این نوع انتفاع را نکرده. واطلاق صحیحه علی بن جعفر که فرموده اند (وان لم یسم فلیس علیه شییء) محمول است بر ظاهر افعال مسلمین که صحت است وغیر صورت خیانت و تفریط است. خصوصا به ملاحظه (نکرده در سیاق نفی) که افاده میکند که معصیت هم ندارد. وشکی نیست که تفریط در امانت، معصیت است. غایت امر این است که صحیح باشد وموقوف باشد بر اجازه مالک. پس به این نمیتوان استدلال بر لزوم کرد.

مطلب دوم: این که چنین شرطی در اجاره صحیح است یا نه. حق این است که صحیح است. نظر به عموم ادله، وعدم مخالفت آن از برای کتاب وسنت، وعدم منافات، با مقتضای عقد. چنانکه در بیع جایز است.

مطلب سوم: این که در صورت چنین شرطی، آیا جایز است که مستأجر بدون شرط خیار مذکور به اجاره بدهد به غیر؟. اظهر عدم جواز است. زیرا حق موجر متعلق است به عین در این وقت به سبب خیار. پس نقل منفعت عین به عنوان بت وقطع به مستأجر ثانی، جایز نیست. چنانکه تحقیق این در (بیع بخیار شرط) کرده ایم در رساله علی حده. (3) و این که جایز نیست از برای مشتری فروختن مبیع به عنوان بت ولزوم، هر چند جایز باشد .

ص: 485


1- همان دو حدیث مذکور در بالا.
2- همان دو حدیث مذکور در بالا.
3- ونیز در مسائل (بیع بشرط) کتاب تجارت از همین مجلدات. رجوع کنید به جلد دوم.

به عنوان تزلزل وتوقیف بر اجازه بایع، یا لازم شدن بیع به سبب عدم رد [ مثل ] ثمن و انقضای خیار. پس هر گاه چنین اجاره [ ای را ] داد ومالک اجازه نکرد، فسخ میکند اجاره را. و هر گاه مستأجر، مستأجر ثانی عالم بوده به حال ووجه اجاره تلف شده، از کیسه او رفته (1) و هر گاه باقی باشد رجوع میکند به مقدار حق ثابت. و هر گاه جاهل بوده، رجوع میکند به عمرو به غرامتی که به او رسیده، مثل آن که اجرت المثل خانه بیش از اجرت مسمی فی العقد باشد. آن تفاوت را از او مطالبه میکند. (2)

کتاب الاجارة من المجلد الثالث

249:سوال:

249:سوال: هر گاه زید کاروانسرائی از عمرو اجاره نموده. وسالهای قبل از اجاره طایفه [ ای ] از مترددین بلاد دیگر (از مکاری وتاجر) عادت داشته اند که به آن کاروانسرا وارد، ودر آنجا ساکن. وبرخی از منفعت کاروانسرا مستأجره از ایشان عاید مستأجر. وحین عقد اجاره همان طایفه وتجار به عادت سابق بوده. وشخصی دیگر از ارباب مناصب کاروانسرای جدیدی در آن ولایت بنا نموده وهمان طایفه از مکاری و تجار را که قبل از اجاره ودر حین الاجاره به عادت سابق در کاروانسرای قدیم منزل مینمودند واز ایشان منفعت عاید مستأجر میشد، کوچانیده به کاروانسرای خود برده. و هم چنین تجاری را که ساکن کاروانسرای قدیم بوده اند کوچانیده وبه کاروانسرای خود برده. به این جهت نقصانی در منفعت عین مستأجره کلا او بعضا حاصل شده و می شود. بیان فرمایند که زید مستأجر در بین مدت اجاره اختیار فسخ اجاره دارد به جهت ضرر منفی؟ یا این که در صورت معروضه فسخ نمی تواند نمود وباید مال الاجاره را به موجر کارسازی نماید ومتحمل ضرر شود؟. ودیگر این که بیان فرمایند که در صورت مزبوره آیا غبن در اجاره ثابت می شود در بین مدت به سبب تدریجی بودن منفعت مقصوده از اجاره -؟ یا این که با وجود این نقصان باید وجه اجاره بالتمام کارسازی موجر نماید و متحمل این ضرر شود، وعموم ضرر منفی شامل چنین مستأجری نیست -؟ جواب .

ص: 486


1- برای توضیح وشرح بیشتر رجوع کنید به مسأله (بیع فضولی) در اواخر جلد دوم.
2- برای توضیح وشرح بیشتر رجوع کنید به مسأله (بیع فضولی) در اواخر جلد دوم.

مراتب مذکوره را بیان فرمایند.

جواب:

جواب: دلیلی از برای خیار فسخ در اینجا نیست. وعموم نفی ضرر در اینجا کار نمی کند. وتقصیری نه از موجر حاصل شده ونه علتی در عین مستأجره حاصل شده که منشأ قلت انتفاع شود. واین از آن قبیل است که دکانی اجاره کند از برای بزازی ومتاع او را دزد ببرد، یا زمینی را اجاره کند از برای زرع وزراعت وبه سبب تگرگ یا زنگ یا چرانیدن قشون بر تلف رود. بلکه هر گاه عین مستأجره را بعد از قبض، غاصبی غصب کند (1) نیز موجب خیار فسخ نمی شود. اما سئوال از خیار غبن: پس بدان که در اینجا نه خیار عیب هست ونه خیار غبن. اما خیار عیب پس وجه آن سابقا مذکور شد. واما خیار غبن پس آن نیز در اینجا جاری نمی شود. زیرا که مفروض این است که حین العقد گنجایش اجرت مسمات را داشته. و تدرج حصول منفعت منشأ تدرج انعقاد عقد نمی شود.

250:سوال:

250:سوال: شخصی خانه خود را به بیع فروخته وثانیا در ید مشتری اجاره نموده ودر نصف زمان اجاره خانه مزبوره سکنی، بعد وفات نموده. ومدیون هم بوده و ترکه وی هم قاصر از دیون. آیا مشتری می تواند که کل ماالاجاره را با سایر دیون ضم نموده از ترکه قاصر، به قدر حصه بردارد؟ یا مال الاجاره زمان سکنی را مستحق است که از ترکه به قدر حصه بردارد؟ -.

جواب:

جواب: چون وجه اجازه ملک موجر می شود به محض صیغه بالتمام - خصوصا بعد از اقباض عین مستأجره - پس تمام مال موجر است. واجاره به سبب موت باطل نمی شود. پس با غرما نسبت به تمام وجه اجاره شریک است. نه به خصوص قدر حصه سکنی (2). و هم چنین منافع خانه در بقیه مدت اجاره داخل ترکه است وغرما در آن شریک اند. .

ص: 487


1- رجوع کنید به مسأله شماره 229، از همین مجلد.
2- در نسخه: نه بخصوص قدر حصة التام سکنی.
251 :سوال:

251 :سوال: اشجار مثمره را اجاره نمودن صحیح است ولزوم دارد؟؟. یعنی اجاره نماید که ثمر او را استیفا نماید. یا صحیح نیست؟

جواب:

جواب: این اجاره باطل است وظاهرا خلافی در آن نیست. (1)

252:سوال:

252:سوال: هر گاه کسی وجهی بگیرد که نماز لیلة الدفن، یا ختم قرآن، یا صوم وصلات به جا بیاورد. وصیغه نخوانده. هر گاه به جا آورد صحیح است یا نه؟ -؟. و در صورت عدم صحت، وجه را میتوان از موجر استرداد کرد یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: در صورتی که به جا آورد صحیح است. ودر صورتی که هنوز به عمل نیامده وهمان وجه موجود است، میتوان استرداد کرد وفسخ معامله کرد. و هم چنین هر گاه تلف کرده باشد وجه را بدون اذن مستأجر قبل از عمل. واما هر گاه ماذون بوده در تصرف در آن قبل از عمل، پس در این صورت مستأجر نمی تواند (2) او را الزام کند به رد. ولکن موجر هم نمی تواند ترک عمل و [ ترک ] رد عوض هر دو را بکند. بلکه باید یا عمل را بکند یا [ عوض ] وجه را رد کن.

253:سوال:

253:سوال: زید ملکی به عمرو به مبایعه خیاریه به مدت معینه به مبلغ مشخص مبایعه نموده که مدت [ خیار ] مبایعه مزبوره یک سال بوده. ومدت شش ماه دیگر مانده از مبایعه خیاریه زدید که منقضی شود زید مزبور همین ملک را بدون اذن عمرو مشتری به مدت شش سال به اجاره داده است. به خالد. آیا در صورت مفروضه این اجاره نافذ و ممضی می باشد؟ یا خلاف شرع است؟

جواب:

جواب: سائل گویا فرق مابین خرو گاو نکرده (3). وگمانم این است که مراد او این است که زید بایع شارط قبل از انقضای اجل شش ماه، آن مبیع را به اجاره داده است به خالد در .

ص: 488


1- رجوع کنید به مسأله شماره 193 و 208، از همین مجلد.
2- در نسخه: می تواند.
3- از آغاز این کتاب (جامع الشتات) تا اینجا این سومین مورد است که میرزا (ره) در مقابل (به اصطلاح) فضل فروشی سوال کننده عکس العمل نشان میدهد. شاید برای بعضیها عجیب بیاید لیکن کسی که این کتاب را به طور مرتب مطالعه کند از بردباری میرزا شگفت زده میشود.

مدت شش سال. این اجاره بدون اذن واجازه عمرو مشتری، صحیح نیست.

254: سوال:

254: سوال: بلادی که [ در آنها ] ضابطه شده است که اشخاصی چند معین باشند از برای تغسیل موتی، وحاکم هم از ایشان چیزی میگیرد. واجرت مرده شستن متعارف شده. واگر نصف اجرت متعارفه بدهند غسل نمیدهند. وبعضی حیله میکنند که ما برای مستحبات اجرت میگیریم. آیا این حیله صحیح است یا نه؟ -؟. واجرت گرفتن حرام است یا نه؟ -؟. ومردم آن بلد بالتمام فاسق اند یا نه؟ -؟.

جواب:

اجرت گرفتن در ازای تغسیل موتی حرام است. وظاهر این است که مستحبات توقیفیه آن (مثل وضو دادن وامثال آن) نیز چنین است. اما مستحباتی که از این باب نباشد (مثل شستن فرج به اشنان (1) وامثال آن) پس ظاهر جواز آن است. وحیله کردن در این امور هر گاه از راه دینداری باشد ومقصود واقعی همان باشد، باکی نیست. واگر مقصود خدعه باشد، خدا فریب نمیخورد (2). واما سوال:

جواب:

جواب: اجرت گرفتن در ازای تغسیل موتی حرام است. وظاهر این است که مستحبات توقیفیه آن (مثل وضو دادن وامثال آن) نیز چنین است. اما مستحباتی که از این باب نباشد (مثل شستن فرج به اشنان (3) وامثال آن) پس ظاهر جواز آن است. وحیله کردن در این امور هر گاه از راه دینداری باشد ومقصود واقعی همان باشد، باکی نیست. واگر مقصود خدعه باشد، خدا فریب نمیخورد (4). واما سوال: از فاسق بودن اهل آن بلد: پس هر گاه معلوم باشد که غسال بروجه صحیح غسل نمیدهد، هر کس که قادر .

ص: 489


1- گیاهی (بوته: درختچه) دارای ریشه های کلفت وترد. ریشه آن را میخشکانیدند که خود به خود حالت پودر پیدا میکرد، با آن لباسشوئی وتنشوئی میکردند. هنوز هم در بعضی مناطق کویری کاملا متروک نشده است.
2- چرا مصنف بزرگوار در مورد (حیل ربوی) هرگز چنین جمله ای را نیاورده است!؟! این همه معاملات که در صورت (بیع به شرط) در عصر میرزا رواج داشت وتا این اواخر هم ادامه داشت که اکثر قریب به اتفاق آنها به خاطر انجام معامله ربوی در قالب بیع هائی به شرط خیار، انجام مییافت. عملا وعلنا تاثیری برای (تحریم ربا) در جامعه باقی نمیگذاشت. ماجرای ماهیگیران (اصحاب السبت) بنی اسرائیل نه در یک قریه بل در سرتا سر جامعه به اجرا گذاشته میشد، که ده ها مسأله مربوط به آن را در همین جامع الشتات مشاهده کردیم از جمله همین مسأله 2 53 و 246. ای کاش در این مورد هم با چنین جمله ای رو به رو میشدیم چه فرقی میان فریب خوردن از مرده شوران وفریب خوردن از تاجران است؟!؟!. میرزا در این موضوع هم به دست اندرکاران چنین معاملات تذکر داده که به نیت فرار از ربا این حیله ها را انجام دهند ودر نیت شان صادق باشند ونیز ادله خودش را در مورد این روند توضیح داده. ما نیز در مقابل آن نظر محققینی دیگر از جمله نظریه امام خمینی (ره) را قرار دادیم وتوضیح لازم نیز داده شد. رجوع کنید به ذیل مسأله شماره 6، از جلد دوم ومسئله هائی که در همانجا به شماره آنها اشاره شده است.
3- گیاهی (بوته: درختچه) دارای ریشه های کلفت وترد. ریشه آن را میخشکانیدند که خود به خود حالت پودر پیدا میکرد، با آن لباسشوئی وتنشوئی میکردند. هنوز هم در بعضی مناطق کویری کاملا متروک نشده است.
4- چرا مصنف بزرگوار در مورد (حیل ربوی) هرگز چنین جمله ای را نیاورده است!؟! این همه معاملات که در صورت (بیع به شرط) در عصر میرزا رواج داشت وتا این اواخر هم ادامه داشت که اکثر قریب به اتفاق آنها به خاطر انجام معامله ربوی در قالب بیع هائی به شرط خیار، انجام مییافت. عملا وعلنا تاثیری برای (تحریم ربا) در جامعه باقی نمیگذاشت. ماجرای ماهیگیران (اصحاب السبت) بنی اسرائیل نه در یک قریه بل در سرتا سر جامعه به اجرا گذاشته میشد، که ده ها مسأله مربوط به آن را در همین جامع الشتات مشاهده کردیم از جمله همین مسأله 2 53 و 246. ای کاش در این مورد هم با چنین جمله ای رو به رو میشدیم چه فرقی میان فریب خوردن از مرده شوران وفریب خوردن از تاجران است؟!؟!. میرزا در این موضوع هم به دست اندرکاران چنین معاملات تذکر داده که به نیت فرار از ربا این حیله ها را انجام دهند ودر نیت شان صادق باشند ونیز ادله خودش را در مورد این روند توضیح داده. ما نیز در مقابل آن نظر محققینی دیگر از جمله نظریه امام خمینی (ره) را قرار دادیم وتوضیح لازم نیز داده شد. رجوع کنید به ذیل مسأله شماره 6، از جلد دوم ومسئله هائی که در همانجا به شماره آنها اشاره شده است.

است بر غسل دادن وترک آن میکند فاسق می شود.

255:سوال:

255:سوال: قیم یا وصی شرعی یا احدی از عدول المومنین - که حسبنا متوجه اموال صغیر باشند از معامله وغیره - بدون تعیین اجرت، از [ ناحیه ] موصی یا حاکم شرع میتوانند اجرت المثل برداشت [ کنند ] یا نه (؟ -؟) با وجود احتیاج این جماعت. وآن معامله نیز به حسب تعارف اجرت از برای او باشد -؟ یا باید اکتفا به اقل از اجرت المثل وما یعیش، نمایند؟.

جواب:

جواب: هر گاه وصیت شده باشد وزاید بر ثلث نباشد، اشکالی در جواز نیست. و بدون وصیت هم در نظر حقیر این است که جایز باشد از برای قیم صغیر - خواه وصی باشد یا حاکم یا ولی شرعی از باب جد و پدر، وخواه از عدول مومنین باشد که حسبتا متوجه شده باشد در نزد فقد حاکم - این که اجرت المثل بردارد. مگر آن که به قصد تبرع کرده باشد، واحوط اخذ اقل امرین است از اجرت وما یعیش. و هم چنین احوط در غنی ترک اخذ اجرت است، هر چند اظهر جواز [ اخذ ] ست. واین مسأله را در کمال استقصای ادله وفروعات آن در (جواب مسائل ثانیه) نوشته ام. (1)

256:سوال:

256:سوال: شخصی ملکی را وقف نموده وشرط کرده که متولی به اجاره طویله ندهد. آیا مدت طویله چه قدر است؟ هفت سال طویل است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: ظاهر این است که مراد واقف در منع اجاره در مدت طویله مراعات مصلحت وقف است.، که طول زمان گاه است که موجب تناسی وقف وانکار مستأجر وقفیت را به سبب استمرار، می شود. وفهم مقدار آن موکول به فهم عرف است در ماده اجاره مطلقه یا اجاره وقف. وتحدید آن در عرف به ملاحظه مضاف الیه، می شود. پس طول و .

ص: 490


1- فراموش نشود که اینجا از (مسایل باب اجاره از دفتر سوم) است. و همان طور که دیدیم مسأله مورد اشاره در میان مسائل باب اجاره از دفتر دوم نیز نبود. مراد میرزا (ره) مسئله ای از مسائل مجلد دوم است که در باب (حجر) دفتر دوم قرار داشته ودارد. در آنجا نظریه وادله مخالفین میرزا نیز بیان شده است. رجوع فرمائید.

قعر در هر چیزی از ملاحظه (متعارف الاوساط) مستفاد می شود چنانکه انسان طویل و انسان قصیر، ودرخت طویل ودرخت قصیر، وچون طول عبارت است از ابعد ابعاد واکثر آنها به حسب کم در جسم واجسام به حسب انواع در این معنی مختلف اند، پس، از آن متعارفی که اغلب افراد آن به آن به آن اندازه میباشند مقداری از برای ابعد ابعاد ثلاثه آن هست، پس هر گاه زاید بر آن مقدار شد آن را طویل میگویند. واگر قصر باشد آن را قصیر میگویند. پس مبدأ اشتقاق در (زمان طویل) (1) غیر [ از ] اصل معنی طول، است که در مطلق جسم ملاحظه می شود. پس طویل وقصیر را در زمان که (کم غیر قار) است (2) نیز به ملاحظه اوساط از منه ملاحظه میکنند. پس باید ملاحظه (ایام متعارفه مطلق اجاره با اجاره اعیان موقوفه) را اعتبار کرد که غالبا مطلق املاک یا املاک موقوفه را بیش از آن اجاره نمیدهند، زاید بر آن را طویل مینامند. و هر گاه تحدید آن اضطرابی داشته باشد علاج آن همان است که در سایر امور موکوله به عرف منصرف میکنند، که متقین المصداق بی اشکال را، در طرفین نفی واثبات وضع میکنند. چون معلوم الحکم است. ودر مشکوک فیه رجوع به اصل میکنند. مثلا غالب این است که از سه سال بیشتر اجازه نمیدهند. پس اجاره بیست سال وسی سال خارج است از متعارف جزما. واجاره یک سال ودو سال داخل است جزما. واجاره هفت سال وهشت سال وده سال مشکوک فیه است، واصل اقتضای جواز میکند، مگر این که بالخصوص خلاف مصلحت باشد. ودر آن نه از راه این است که قید (طویل) مانع است، بلکه به جهت عدم مصلحت است.

257:سوال:

257:سوال: زید در مرض الموت به اجاره صحیحه شرعیه بداد همگی ششدانگ مزرعه (ارشت) (3) وچند مزرعه وخانه دیگر را به اولاد ذکور خود صغیرا وکبیرا در مدت ل.

ص: 491


1- در نسخه: در آن سال طویل.
2- ودر نسخه: زمان کم که غیر قار است.
3- نام دهکده ای است. توضیح: نظر به قراین وخصوصیات سوال وجواب، گویا خود میرزا (ره) با نام (ارشت) آشنائی کامل داشته. وسوال کننده عطف به ذهن مخاطب وحواله به (عهد ذهنی) کرده است. در نزدیکی (شفت) محل زندگی پدر میرزا آبادی بنام (ارشت) وجود دارد که شفت در پهلوی شمالی ارتفاعات وارشت در پهلوی جنوبی آن قرار دارد. رجوع کنید به مقدمه جلد اول.

پنجاه سال - که عبارت از (پنجاه رفع محصول) شتوی وصیفی، بوده باشد - در عوض مبلغ معین. ودر ضمن عقد اجاره شرط نمود که تعمیرات خانه ها ومزارع جزئا وکلا، وتحمیلات دیوانی مزارع کلا وجزئا در عهده مستأجرین باشد. وصیغه مواجره اصالتا وولایتا بینهم جاری شده. چون سه دانگ از مزرعه (ارشت) را موجر به جهت ترکه خود به موجب وصیت نامچه علی حده موضوع داشته، لهذا در ضمن عقد مواجره شرط شده که بعد از آن که موجر قبل از انقضای مدت اجاره فوت شود اختیار فسخ اجاره سه دانگ مزرعه ارشت، با وصی باشد که فسخ اجاره را نموده وبه وصیت عمل نماید. و هم چنین: اجاره داد زید مزبور کل ششدانگ یک حجر طاحونه خود را با اولاد ذکور خود به مدت معین ومبلغ معین. وصیغه مواجره اصالتا وولایتا جاری. حال سایر ورثه زید، اجاره را قابل (1) نمیشوند. دعوی ایشان مسموع است یا نه؟ -؟ واگر اجاره مزبوره مبنی بر محابات باشد، داخل منجزات مریض می شود؟ آیا منجزات مریض اصل مال محسوب است یا از ثلث؟ -؟.

جواب:

جواب: اولا تفسیر (پنجاه سال) مدت اجاره به (پنجاه رفع محصول)، موجب جهالت مدت اجاره است. وبه سبب آن عیب میکند اجاره. چون رفع محصول در سنوات مختلف می شود. و هم چنین شرط تعمیر خانه ودهکده ومزرعه، هم شرط مجهولی است. چون مقدار آن معلوم نیست. وجهالت شرط موجب فساد عقد می شود. و هم چنین شرط تحمیلات دیوانی، هر گاه معین نباشد مشکل است به همین جهت. واما حکایت سه دانگ قریه ارشت: پس اصل مطلب در آن واضح نیست. اگر مراد این است که وصیت کرده است که به مجرد فوت او وصی او [ ثلث ] آن قریه را با منافع آن، به مصرف صوم وصلات ومبرات وسایر حقوق برساند، وبه جهت استصحاب حیات وامید بقا .

ص: 492


1- قائل (نسخه بدل).

به اجاره پنجاه ساله داده. نه به این معنی که عین از برای او ثابت باشد ومنافع برای مستأجرین اگر موت حلول کند قبل از انقضای مدت اجاره. پس در این صورت نظر به مقتضای وصیت به مجرد موت، آن ملک با منافع باید به مصرف وصیت او برسد. دیگر شرط فسخ معنی ندارد. بلکه خود اجاره در تتمه مدت منفسخ می شود. و هم چنین هر گاه غرض موصی این باشد که منافع آن ملک را از روز موت ابد الدهر، یا در مدت مدید، از برای وصایای او باشد وعین مسلوب المنفعه از برای وارث باشد. در این صورت باز به سبب اجاره منافع آن ملک بعد از موت موصی، حق مستأجرین نمی تواند شد. پس داخل مدت اجاره نمی تواند شد. بلکه هر قدر از زمان که قبل از موت گذشته اجاره در همان صحیح است ودر باقی باطل. بلی اگر غرض از وصیت همان عین مسلوب المنفعه باشد - هر گاه زمان اجاره تمام نشود قبل از موت وآن عین مسلوب المنفعه قیمت قلیلی داشته باشد که موصی در وصیت خود به آن اکتفا کند با منافع بعد از انقضای مدت اجاره وبقای آن به حال خود تا انقضای مدت - صورت ندارد. اما ظاهر صورت سئوال همان احتمال اولی است از احتمالات مذکوره. وحکم آن مذکور شد. واما اجاره آسیا: پس در ظاهر صورت سوال:

به اجاره پنجاه ساله داده. نه به این معنی که عین از برای او ثابت باشد ومنافع برای مستأجرین اگر موت حلول کند قبل از انقضای مدت اجاره. پس در این صورت نظر به مقتضای وصیت به مجرد موت، آن ملک با منافع باید به مصرف وصیت او برسد. دیگر شرط فسخ معنی ندارد. بلکه خود اجاره در تتمه مدت منفسخ می شود. و هم چنین هر گاه غرض موصی این باشد که منافع آن ملک را از روز موت ابد الدهر، یا در مدت مدید، از برای وصایای او باشد وعین مسلوب المنفعه از برای وارث باشد. در این صورت باز به سبب اجاره منافع آن ملک بعد از موت موصی، حق مستأجرین نمی تواند شد. پس داخل مدت اجاره نمی تواند شد. بلکه هر قدر از زمان که قبل از موت گذشته اجاره در همان صحیح است ودر باقی باطل. بلی اگر غرض از وصیت همان عین مسلوب المنفعه باشد - هر گاه زمان اجاره تمام نشود قبل از موت وآن عین مسلوب المنفعه قیمت قلیلی داشته باشد که موصی در وصیت خود به آن اکتفا کند با منافع بعد از انقضای مدت اجاره وبقای آن به حال خود تا انقضای مدت - صورت ندارد. اما ظاهر صورت سئوال همان احتمال اولی است از احتمالات مذکوره. وحکم آن مذکور شد. واما اجاره آسیا: پس در ظاهر صورت سوال:، عیبی از برای آن نمیدانم. ومعامله محاباتیه وسایر منجزات مریض در مرض موت در نظر احقر) از اصل مال وضع می شود به غیر (اقرار در صورت اتهام به قصد حرمان وارث)، که آن را از ثلث اعتبار میکنیم.

258:سوال:

258:سوال: هر گاه زید صلات یک ساله استیجار نماید به عنوان اطلاق. آیا منصرف به سال شمسی می شود یا قمری؟ -؟ و بر فرض انصراف به شمسی، آیا خمسه مسترقه (1) جزء سال خواهد بود یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: باید دانست که در عقد اجاره تعیین منفعت شرط است. وآن یا به تعیین زمان .

ص: 493


1- پنجه مسترقه: پنج روز دزدیده شده: سال شمسی قبل از عصر ملک شاه سلجوقی دوازده ماه وپنج روز بود. یعنی دوازده ماه هر کدام سی روز که مجموعا 360 روز میگردید وپنج روز تا آخر سال میماند که به پنجه مسترقه معروف بود. به دستور ملک شاه ومباشرت عمر خیام تعداد ایام ماه ها به صورت امروزی تنظیم گردید. سوال کننده هفتصد سال پس از آن، از پنجه مسترقه میپرسد.

است یا به تعیین عمل. تعیین زمان مثل این که کسی اجیر میکند کسی را به این که یک سال از برای او خیاطی کند یا کتابت کند یا نماز کند. در این صورت باید آن شخص در یک سال مشغول آن عمل باشد. واستثنا می شود از آن، زمان اکل وشرب وخواب وسایر ضروریات به عنوان متعارف، وباقی زمان را باید مشغول باشد. ودر این صورت سال وماه منصرف می شود به قمری در صورت اطلاق، مگر این که شرط کند سال شمسی را. وظاهر این است که معتبر در آن نزول شمس است در برجی تا این که باز نازل شود در آن برج. پس در این صورت که اجیر شود از برای یک سال نماز، معنی آن این است که از غره این ماه مثلا مشغول شود به عمل تا غره آینده همین ماه. هر چند عدد ایام نسبت به سال شمسی کمتر باشد. واما تعیین عمل: پس باید مقدار عمل معین باشد وآن نمی شود الا به تعیین عدد نماز. به جهت آن که عدد نماز در شمسی وقمری مختلف می شود ومقدار آن عمل مجهول میماند. و متعارف در زمان ما این است که آن که اجیر می شود برای نماز کردن، به حسب صلوات خمس اجیر می شود که دوازده روز (1) سی مرتبه نماز یومیه بکند. واگر این متعارف نباشد اجاره باطل می شود به سبب جهالت مقدار عمل. پس سوال:

است یا به تعیین عمل. تعیین زمان مثل این که کسی اجیر میکند کسی را به این که یک سال از برای او خیاطی کند یا کتابت کند یا نماز کند. در این صورت باید آن شخص در یک سال مشغول آن عمل باشد. واستثنا می شود از آن، زمان اکل وشرب وخواب وسایر ضروریات به عنوان متعارف، وباقی زمان را باید مشغول باشد. ودر این صورت سال وماه منصرف می شود به قمری در صورت اطلاق، مگر این که شرط کند سال شمسی را. وظاهر این است که معتبر در آن نزول شمس است در برجی تا این که باز نازل شود در آن برج. پس در این صورت که اجیر شود از برای یک سال نماز، معنی آن این است که از غره این ماه مثلا مشغول شود به عمل تا غره آینده همین ماه. هر چند عدد ایام نسبت به سال شمسی کمتر باشد. واما تعیین عمل: پس باید مقدار عمل معین باشد وآن نمی شود الا به تعیین عدد نماز. به جهت آن که عدد نماز در شمسی وقمری مختلف می شود ومقدار آن عمل مجهول میماند. و متعارف در زمان ما این است که آن که اجیر می شود برای نماز کردن، به حسب صلوات خمس اجیر می شود که دوازده روز (2) سی مرتبه نماز یومیه بکند. واگر این متعارف نباشد اجاره باطل می شود به سبب جهالت مقدار عمل. پس سوال: از اعتبار سال شمسی وقمری بی وجه است. زیرا که مقدار عمل سال قمری مختلف می شود وضابطه معینی ندارد.

259: سوال:

259: سوال: اذا استاجر زید عمرا لان یحج لوالده بمبلغ معین. وظهر للموجر فی الطریق او قبل اتمام الحج او بعده غبن فاحش. فکیف الحال؟.

جواب:

جواب: هذه المسئلة مما لم یحضرنی فیها من کلام الفقهاء شیئی، وتحقیق الکلام فیها یستدعی رسم مقدمات:

الاولی: ان استحقاق الاجرة متوقف علی قصد العمل للمستاجر، سواء کان من الاعمال التوقیفیة فعلها نیابة عن المنوب عنه - کالعادات الواجبة، او من الاعمال المندوبة المقصود حصول ثوابها للمستاجر، والا لم یقصد النیابة فی اصل الفعل. .

ص: 494


1- یا سی مرتبه نماز یومیه را دوازده بار به جای آورد.
2- یا سی مرتبه نماز یومیه را دوازده بار به جای آورد.

کالاستیجار لقرائة القرآن والصلوة المندوبة التی یجعل ثوابها للمستاجر، لافعلها نیابة عنه - او من الاعمال التوصلیة. (1) کالخیاطة وعمل اللبن وغیرهما. حتی لو استاجره لخیاطة ثوب معین وقصد الموجر الغصب، ثم راه مخیطا، فان خاطه بعد الغصب فلا اجرة له، انما قصد الخیاطة لنفسه. واما جواز نقل ثواب العبادة المندوبة والقرائة بعد اتمامهما الی الغیر واخذ العوض علی ذلک: فهو خارج عما نحن فیه، وموقوف علی صحة مثل هذه المعاوضة. والظاهر الصحة، للعمومات.

الثانیة: ان الاعمال بعضها مما یکون المقصود منها نفس العمل کالاستیجار للحج والصوم والصلوة وبعضها مما یکون المقصود منها [ اما ] حصول اثرها فی عین خارجی، کالخیاطة وعمل اللبن ونحو هما. او اهداء ثوابها واجرها الی المستاجر بعد تمامها، کالعبادات المندوبة وقرائة القرآن.

الثالثة: ان الاجرة فی الاجارة تصیر ملکا للموجر وکذلک المنفعة تصیر ملکا للمستاجر، بمجرد الصیغة. ولکن لایجب تسلیم احدهما لامع تسلیم الاخر. فان کان المنفعة هی منفعة الاعیان کالدابة والعبد والدار والد کان، فیکفی فی تسلیمها تسلیم العین المستاجرة، ویستحق الموجر بتسلیمها تسلم الاجرة. واما اذا کان عمل الانسان: فقیل انه یحصل باتمام العمل. وقیل انه لابد معه من شیئی آخر، ومثلوا له بتسلیم الثوب بعد اتمام الخیاطة، فلا یستحق الاخذ قبل تسلیم الثوب. وقیل بالتفصیل بان العمل ان کان فی ملک المستاجر، فیکفی اتمام العمل، کما لو استاجره لعمل اللبن فی ارضه. وان کان فی ملک الموجر او فی ارض مباحة، لابد من التسلیم. والاوسط عندی القول الاوسط. ولعله مختار الاکثر. وظنی ان القائل بالقولین الاخرین غفل عن معنی التسلیم، واشتبه علیه الامر. وهذا هو السر فی الاختلاف. ووجهه ان التسلیم یختلف باختلاف المواضع. فکانهم ذکروا فی کتاب البیع اقوالا فی معنی القبض، واختلفوا فی معناه. وفرقوا بین المنقول وغیر المنقول. فینبغی .

ص: 495


1- برای توضیح اصطلاحات وتقسیمات: توقیفیه، توصلیه - معاملات، عبادات، عقود، ایقاعات - رجوع کنید به مسئله های 342، 344 ج اول و 29 ج 3 و 41، 82 ج 4.

التعرض لمعنی التسلیم هنا ایضا. والحق ان التسلیم موکول الی العرف. وفی کل موضع یتحقق [ بنحو ]، فقد یحصل فی المنفعة باتمام العمل. وقد یحتاج الی شیء آخر. فالموضع الذی یحصل باتمام العمل، تسلیمه انما هو ذلک. لا انه لایحتاج الی التسلیم. فغفل القائل بعدم الاحتیاج [ الی التسلیم ] عن کون ذلک تسلیما فی هذا الموضع، وقال با نه لایحتاج الی التسلیم الیه. فمن (1) لاحظ موضعا یحتاج الی شیء آخر غیر اتمام العمل شرطا للتسلیم، فصل. ومن غفل عن حصوله باتمام العمل فی موضع، حسب انه لایحتاج الی التسلیم. فالتحقیق هو القول بالاحتیاج الی التسلیم لکنه یختلف فی المواضع. وتوضیحه یحتاج الی تمهید مقدمة. وهو ان الاجارة لعمل الانسان یمکن ان یقع علی وجوه: الاول: ان یکون المقصود ان یقع فی ملک المستاجر، کخیاطة ثوبه او عمل اللبن فی ارضه. والثانی: ان یقع فی ملک الموجر او الارض المباحة. والثالث: ان یوجد نفس العمل بان لایحتاج العمل الی قیامه بشیء آخر کالصوم والصلوة والحج وتلاوة القرآن. فالمقصود بالذات هنا حصول نفس العمل بخلاف القسمین الاولین، فان المقصود فیها بقاء الاثر فی عین موجود خارجی کالثوب والطین. ولما کان (2) الاعراض لابد لها من القیام بمحل فالعبادات لاینفک عن القیام ببدن الموجر او بمحل یودی فیه. فهو من لوازم العرض من حیث هو، لامن حیث انه مقصود المستاجر. والا فهو موجود فی القسمین الاولین ایضا. ومن جملة امثلتها فی غیر العبادات حراسة الزرع والبستان من الطیور والموذیات باتصفیق والتصویت وغیرهما من خارج الزرع والبستان وحریمهما ایضا. ومن جملتها تنقیة النهر الذی لیس للموجر ولا للمستاجر بل انما کان لوقف علی مصلحة عامة وغرض المستاجر حصول نفس ذلک العمل. [ او ] (3) السلطان الجائر الزم الرعایا بالتنقیة وهم یستاجرون لرفع النکایة عن انفسهم. م

ص: 496


1- وفی النسخة: ومن. توضیح: علی کونه (ومن) ینقلب المطلب والکلام.
2- فی النسخة: واما ان...
3- وفی النسخة: نفس ذلک العمل اذا السلطان الجائر الزم

فیصیر حصر القول بالتفصیل غیر حاصر. ویمکن ان یتکلف فی المثالین الاخیرین بتعمیم ملک المستاجر بحیث یشمل مثلهما. اما المثال الاول: فکان الحفظ الذی حصل بالتصفیق والتصویت، قام بالزرع والبستان، لحصول اثرهما فیهما بصیرورتهما محفوظا. واما المثال الاخر: فکانه بقصد الخیر او الشر، صار قائما مقام المالک. فالمراد بالمالک من یرید وقوع المنفعة فی ملک له علقة بامره. فیصیر نائبا عن المالک او المتصرف. ویقدح بالقول بالتفصیل ایضا ان الامثلة التی ذکرها من عمل اللبن فی ملک الموجر او فی الارض المباحة، لیس علی ماینبغی. فان الاجارة ح مسبوقة بنوع من التملیک بجعل عین ارض الموجر اولا منتقلا الی المستاجر ولو بالاباحة، ثم یعمل فیه باللبن. وکذلک فی المباح مسبوقة بالتوکیل فی حیازة المباح فیصیر بذلک للمستاجر ولو بالاولویة ثم یقع العمل علیه. فهذه من امثلة وقوع العمل علی ملک المستاجر. سیما مع ملاحظة التوسع الذی قدمناه فی المثالین المتقدمین. وایضا تسلیم ثوب المستاجر بعد الخیاطة وتسلیم اللبن الذی عمله فی ارضه امر لازم مع قطع النظر عن العمل. غایة الامر انه یمکنه الحبس من جهة التقاص لو امتنع عن الاجرة. وهو امر آخر غیر تسلیم العمل. ولعلهم لما لم یتفطنوا المثال من امکان (1) تحقق العمل بدون ان یکون المعمول فیه فی ملک الموجر او المستاجر، فمثلوا بتسلیم الثوب بعد الخیاطة وتسلیم اللبن. والحق انه لابد من تحقیق امکان تسلیم العمل بدون ملاحظة المحل، والقول به. مع قطع النظر عن المحل سواء وقع فی ملک الموجر او المستأجر فذلک قد خفی علیهم فلا بد من تصویر التسلیم فی مالم یکن قائما بملک احدهما، وفی ما یکون قائما بملک احدهما مع قطع النظر عن المحل. وقد ظهر مما ذکرنا فی المقدمة الثانیة ان العمل اذا کان من التوقیفیات التی قصد بها النیابة وتم بنیة کونه للمستاجر فلا یبقی معنی لعدم التسلیم، بل یصیر ذلک بمنزلة (التلف بعد الاجل) فلا یبقی شییء حتی یصیر مورد اللتسلیم. بل انا تسلم بالاتمام واما اذا کان من غیرهما مما یکون المقصود منها حصول الاثر فی شییء خارجی فلا یتم التسلیم الا بتسلیم العین التی اقام بها الاثر، او بعدم رجوع الموجر عن الاهداء بجهة من الجهات. فهذا یصیر قولا .

ص: 497


1- فی النسخة: (یمکن) بدل (من امکان).

بالتفصیل فی معنی التسلیم. لا التفصیل فی اشتراط التسلیم وعدمه. وح فنقول: بعدما عرفت فی المقدمة الاولی ان استحقاق اخذ الاجرة موقوف علی کون العمل بقصد یکون للمستاجر، ان استحقاقه ایضا موقوف علی التسلیم. وتسلیم المنفعة فی العرف انما هو کونها فی محل للمستاجر بلا مانع. وهو قد یکون بنفس اتمام العمل کالعبادات الواجبة التی فعلها نیابة عنه، فان اتمام العمل علی هذا الوجه لایبقی معه وجه لاشتراط شییء آخر فی حصول التسلیم، ولا یتصور مانع عن التسلیم یحتاج الی دفعه، کتحصیل التخلیة. بل نفس اتمام العمل نیابة عنه تسلیم له. واما ما یتصور فیه مانع آخر عن کونه مخلی (کالاعمال الواقعة علی الاعیان الخارجیة): فما ما کان من التخلیة من جانب الموجر عدوانا - مع عدم منعه من اعطاء الاجرة او لبنه المضروب فی ارضه او ارض الموجر او المباح بعد انتقال الطین الی المستاجر بتملیکه ایاه او [ ب ] حیازة المباح وکالة عنه - فح یضمن [ اما ] العین لو تلفت، واما العمل. فان شئت قلت: انه لایستحق اخذ الاجرة علیه لعدم التسلیم، ولا یضمن العمل. وان شئت قلت: انه یضمنه ایضا لانه صار بالعمل بنیته ملکا للمستاجر وفوته، ولکنه یستحق الاجرة علیه. ویظهر الثمرة فی ما لو تفاوت عوض المثل مع المسمی فی العقد ولعل الترجیح للثانی والقول بان یراد بنفی لزوم الاجرة ایضا هو اذا لم یعزم العمل. واما ما لم یکن المنع عن التخلیة من جانب الموجر عدوانا - کما لو خاط الثوب وتممه ویرید التسلیم علی الصباح، وسرقه سارق فی اللیل بدون تفریط منه - فالقول بعدم لزوم الاجرة وصیرورة العمل لغو (لاجل عدم الاقباض)، فی غایة البعد. فانه فعل فعلا محترما بعقد لازم ولم یحصل منه تفریط. فهو ظلم صریح واجحاف فضیح. فالصواب ان یقال: ان استحقاق الاجرة یتوقف علی تسلیم العمل ولکن بمعنی ان یتم العمل بقصد کونه للمستاجر مع التخلیة وعدم الموانع العدوانیة من قبل الموجر. سواء کان عدم المانع باعتبار عدم امکان تحقق المانع (کالعبادات المذکورة) او باعتبار عدم حصوله من الموجر ان امکن تحققه. فیبقی صورة عدم التسلیم الموجب لعدم استحقاق الاجرة فی ما امکن وجود المانع من قبل الموجر عدوانا. وانما قیدنا بکونه عدوانا، احترازا عما حبس لاجل مماطلة المستاجر فی

ص: 498

الوفاء بالاجرة. فظهر ان قول المفصل لایصح علی الاطلاق حیث قال (ان کان فی ملک المستاجر فلاحاجة الی شییء آخر غیر اتمام العمل، بخلاف ما لو کان فی ملک الموجر) اذ قد عرفت انه لایتم فی الثوب المخیط اذا حبسه عدوانا. نعم یتم فی مثل تطیین سطح بیته الساکن فیه. وکذا لایتم اذا کان فی ملک المستاجر وتحت یده ولکن منعه الموجر عن التصرف فیه، کاللبطن المضروب فی ارض المستاجر. مضافا الی کون حصره غیر حاصر للعبادات الواقعة نیابة عن المستاجر. وکذلک القول الاخر (اعنی اشتراط شییء وجودی آخر غیر اتمام العمل) لایصح مطلقا. لتخلفه فی العبادات المذکورة.

الرابعة: ان دعوی الغبن تجری فی الاجارة. بل فی سایر العقود کالصلح والمزارعة وغیرهما، ولا یختص بالبیع. ممن صرح به المقداد فی التنقیح، قال (هذا الخیار ثابت فی کل معاوضة مالیة محضة. کالبیع والمزارعة والمساقات والصلح وغیرها من المعاوضات المالیة عوضا). فالعلقة هو اشتراک الکل فی نفی الضرر. وفی الدروس ایضا تصریح بثبوته فی الصلح. وفی آخر کتاب الوقف منه ایضا بثبوته فی الاجارة وفی اواخر قواعد الشهید قال (اما خیار الغبن: فیمکن الحاقة بالصلح والاجارة، وکذا خیار الرؤیة. بل وبالمزارعة والمساقات. وخیار العیب یدخل فی الجمیع. اما الارش فیختص بالبیع، ویحتمل دخوله فی الصلح والاجارة).. وقال الشهید الثانی (ره) فی الروضة فی کتاب الصلح (فی ثبوته وجه قوی لدفع الضرر المنفی الذی یثبت بمثله الخیار فی البیع) واختار اجرائه فی الصلح فی المسالک ایضا.

الخامسة: المشهور عندهم - علی ما نسبه فی الروضة الیهم فی کتاب البیع - ان خیار الغبن لایسقط، سواء کان من الغابن او المغبون، وسواء کان مخرجا عن الملک کالبیع والعتق، وا مانعا عن الرد، کالاستیلاد فی الامة. الا ان یکون المغبون هو المشتری واخرجه عن ملکه او فعل ما یمنع من الرد کالاستیلاد، لعدم امکان الرد. واورد علیهم الشهید (ره) فی اللمعة فی هذا الاستثناء، للزوم الضرر علی المشتری ح فی صورة الجهل بالغبن او بخیاره، مع ان الحکمة فی الکل رفع الضرر. فیمکن ان یکون له الفسخ مع رد المثل او القیمة. للجمع بین الحقین. وکذا فی صورة التلف کما لو کان المتصرف هو المشتری والمغبون هو

ص: 499

البایع. فاذا فسخ البایع یرجع الی المثل او القیمة. وقویه فی الروضة وقال (لکنی لم اجد به قائلا) یعنی غیر الشهید، ثم قال (نعم لو رجع الیه بفسخ او اقالة او بموت الولد، جاز الفسخ ان لم یناف الفور). اقول: ویرد علیهم مضافا الی ما اورده الشهید (ره) ان هذا الکلام لا اختصاص له بما کان المغبون هو المشتری. بل یجری فی ما کان المغبون هو البایع وتصرف فی الثمن کذلک. لان العلة هو عدم التمکن من الرد، موجودة فیه ایضا. ولهذا [ قال ] فی المسالک - بعد ما ذکر کلام المحقق حیث قال: لایسقط ذلک الخیار بالتصرف اذا لم یخرج عن الملک او لم یمنع مانع من الرد کالاستیلاد فی الامة والعتق - (وهو یتم اذا کان التصرف المخرج من ذی الخیار، فانه لایمکنه رد العین المنقلة عنه. واما الاخر فیمکنه الفسخ ح والرجوع بالمثل او القیمة علی من نقل العین) وبهذا صرح جمع من الاصحاب ولکن یرد علی هذا ایضا ما اورده الشهید علیهم، فان فی صورة جهل المغبون یلزم الضرر علیه. سواء کان بایعا او مشتریا. فالتحقیق ان یقال: اذا بنینا علی ان التصرف بعد العلم بالغبن دال علی الرضا ومسقط للخیار وهذا الکلام (1) انما هو فی صورة [ العلم فقط ] فیدخل جمیع الاقسام تحت لزوم الضرر ولا مسقط له. فیسلط علی الفسخ بقاعدة الضرر علی اخذ المثل، او القیمة بقاعدة الاتلاف.

السادسة: هل یمکن نقل العمل الذی فعله المکلف لنفسه او لغیره الی شخص آخر؟. الظاهر نعم فی الجملة. اما جوازه فی غیر العبادات: فیمکن فرضه فی مثل ما قدمناه من حکایة تنقیة النهر. فان من آجر نفسه لشخص یوما باجرة معینة واتم العمل، ثم جائه آخر واراد منه استیجاره لتنقیة ذلک النهر یوما، وله (2) فی ذمة الموجر دین یساوی اجرة یوم لهذا الطالب، وهو یرید الخلاص من دینه فیجییء عند المستاجر الاول ویستقیله مما عمل له الاجارة، ویقیله (3) ایضا، ویجعله فی عوض دینه. ولکن هذا لیس من باب الاجارة بل هو معاملة .

ص: 500


1- وفی النسخة: وان الکلام...
2- وفی النسخة:.... ذلک النهر یوما. وکذلک فی ذمة الموجر...
3- فی النسخة: ویقبله.

اخری ومعاوضة بنقل شییء (1). بل هذا لیس من باب نقل العمل، لعدم امکانه، لانه عرض زال. بل انما هو نقل لاثره. وهو الکیفیة الحاصلة منه فی الجسم، التی تنتقل بتبعیة ذلک الجسم. کاللبن المسطوح فی ارض الموجر. لعدم انتقاله الا بذلک. فانتقال الجسم بتبعیة نقل الاثر، لانه المقصود بالذات، وان کان الجسم هو الاصل فی قوام ذلک الاثر. وفی مثل تنقیة النهر انما ینتقل الاثر وهو کون قطعة من النهر منتقی بعمله. ای الکیفیة الحاصلة للنهر بسبب عمله. اذ قد حصل له بایجاد هذه الکیفیة حق الانتفاع بها لحصولها علی وجه قدم (2). فیصح نقله الی الغیر، ولا دلیل علی بطلانه. لعمومات الادلة. ویظهر من ذلک جوازه اذا فعل هذا العمل لنفسه، بطریق اولی. واما فی العبادات: فهی اما مما فعله لنفسه او لغیره. وما فعله لغیره اما وقع علی وجه النیابة تبرعا او بالاجارة.. او فعله واهدی ثوابه الیه. وکذلک ما فعله لنفسه اما ان یکون من باب قضاء ما ترکه او من الاعمال الابتدائیة، کالنوافل وقرائة القرآن.. فاما ما کان من قبیل مافعله بقصد الاجارة نیابة عن الغیر کقضاء الصلوة والصوم والحج، المحتاج الی نیة النیابة: فلایجوز النقل. لانه بمنزلة اداء دین المیت، او الحی فی ما امکن کالحج عن العاجز، وصلوة الزیارة التی وجب علیه. فلا معنی لاستقالة المستاجر فی ذلک، ویکون العمل وادائه للمنوب عنه نیابة، وان لم یود الیه الاجرة. بل انما یستحق الاجرة، والحی یتبدل حق الله علیه بحق الناس. وحق یواخذ الله علیه بمعصیته فی ترک اداء الاجرة (3). وکذلک ما فعله قضاء عن نفسه. فانه ایضا وفی به دین الله، فلا رجوع و [ لا ] نقل فیه. (4) واما ما فعله واهدی ثوابه الی الغیر: فلا یخل اما ان یکون علی وجه الاجارة، او بدونها. اما الاول: فکما لو استاجر لاجل ان یقرء القرآن علی راس قبر میت المستاجر، فان هذا .

ص: 501


1- عبارة النسخة: بل هو معاملة اخری ذات معاوضة باقل شییء.
2- کذا.
3- عبارة النسخة: وحق آخر لله علیه بمعصیته فی ترک اداء الاجرة.
4- وفی النسخة: ولا الرجوع والنقل فیه.

لیس من باب الاستیجار لفوایت صلوات المیت. بل هو استیجار لعمل مباح له ثواب ویرید المستاجر ان یفعله الاجیر بنیة ان یکون ثوابه لمیته ویهدی ثوابه الیه. فان هذا جایز، والظاهر انه لاخلاف فیه کما یظهر من التذکرة قال فیها: یجوز ان یستاجر الانسان غیره لقرائه القرآن علی رأس القبر مدة. کما یجوز الاستیجار للاداب او تعلیم القران. وقد سبق انه یجب عود المنفعة الی المستاجر. فان ذلک شرط فی صحة الاجارة. وهنا یجب عود المنفعة الی المستاجر او میته. فعندنا ان ثواب ذلک یصل الی المیت اذا نوی الاجیر ذلک. خلافا للشافعیة، فانهم قالوا (المستاجر لاینتفع بان یقرء الغیر) ومشهور عندهم ان المیت لا یلحقه ثواب القرائة المجردة. فقالوا لما قرروا جواز الاستیجار: لابد من انتفاع المیت بالقرائة وفیه طریقان: احدهما ان یعقب القرائة بالدعاء للمیت، فان الدعاء یلحقه. والدعاء بعد القرائة اقرب الی الاجابة واکثر برکة. والثانی انه لو نوی القاریء بقرائته ان یکون ثوابها للمیت لم یلحقه، لکن لو قرأ ثم جعل ما حصل من الاجر له، فهذا دعاء بحصول الاجر للمیت، فینتفع المیت. انتهی کلامه ره. فهذا ایضا یوجب ثبوت الثواب للمیت، ولا یمکن الاقالة ولا یمکن الرجوع. وان لم یود الاجرة. بل وانما یثبت له استیفاء الاجرة، کما تقدم. واما الثانی یعنی مالم یکن علی وجه الاجارة: فان کان تکلیفه ذلک العمل کصدقة مجهول المالک او اللقطة مع الضمان، فیمکن فیه النقل. کما ورد فی الاخبار. (1) لکن الظاهر انه ایضا لیس من باب نقل العمل. بل انما هو نقل لاثره وهو الثواب، فکانه عاوض الثواب الذی قصده للمالک بتصدق ماله، بما یغرمه للمالک، وان لم یکن تکلیفه ذلک. واما فعله تبرعا: (2) فالظاهر عدم جواز النقل لا لنفس العمل ولا لثوابه. اما الاول فظاهر لعدم امکانه بالذات وعدم حصول النیة فی العمل. واما الثانی فلانه بمنزلة تلف الهدیة. واما ما فعله من الاعمال المندوبة الابتدائیة لنفسه کقراءة القرآن والصلوة والصوم: فالظاهر جواز النقل فیه بعد العمل. ولکنه ایضا نقل الثواب لا العمل فهو یدعو ویسأل الله ان .

ص: 502


1- وسایل: ابواب اللقطة، الباب 2 ح 1، 5، 14. والباب 18 ح 1.
2- عبارة النسخة:... وان لم یکن تکلیفه ذلک ولکن فعله تبرعا...

یجعل ثواب ما فعله للغیر. ثم ان الاشکال باق فی جواز اخذ العوض فی صورة (1) امکان النقل بعد العمل. اذ غایة ماثبت من ادلة اخذ الاجرة انما هو فی صورة الاستیجار اما فی خصوص النیابة فی الفعل کالحج والصوم والصلوة، او فی مثل قراءة القرآن للمیت بقصد ان یکون الثواب للمیت وان لم یقصد النیابة. کمایشعر عبارة التذکرة با نه مذهبنا. ویمکن الاستدلال علی جواز التعویض فی الثواب ونقله بعد العمل فی ما جوزنا فیه ذلک بعنوان المعاوضة، بعمومات (اوفوا بالعقود) وغیره. ویستأنس له بالروایات الواردة فی اللقطة (2) وغیرها مما دل علی انه لو تصدق بها مع الضمان ثم جاء صاحبها وطالب المال فیعطیه وینتقل الثواب الیه.

السابعة: اذا اجرینا الغبن فی الاجارة وفسخ الاجارة، ففی معنی الرجوع الی المنفعة خفاء. لکون العمل من الاعراض التالفة. فیمکن فرضه فی ما قام بعین فالرجوع الی الاثر الحاصل منه فی الخارج، کالهیئة الحاصلة من الخیاطة فی الثوب ومن عمل اللبن فی الطین. واما فی مثل العبادات فلا یمکن الا بالرجوع الی الاثر المترتب علیه من الثواب وهو لیس فی ید المستاجر حتی یرجع الیه. فالرجوع فیه انما هو الی الله تعالی وسواله بان ینتقل ماقرر للعمل من الثواب الی الموجر. بل ویشکل فی الصورة الاولی اذا کان العین التی قام بها الاثر، ملک المستاجر. او صارملکا له بتبعیة نقل العین من ملکه الیه، او حیازة المباح بنیته. ویمکن ان یقال: ان المنفعة فی معنی التالف فی البیع ولا یمکن الرجوع الیها بعینها. فیرجع الی المثل او القیمة. والاقرب المثل..

الثامنة: اختلفوا فی فوریة خیار الغبن. نظر الی الاستصحاب واصالة عدم الفوریة، والی ان الاصل فی العقود اللزوم خرج عنه موضع الوفاق وهو الفور، وبقی الباقی (3). وان وضع هذا الخیار لدفع الضرر وهو یحصل بالفور. ولا یبعد ترجیح الاخیر. نعم لو جهل بالخیار او بفوریته فلایسقط بالتاخیر، کما کان له عذرا آخر فی الاظهار (مثل کونه محبوسا او خائفا او لغیبة الغابن وعدم امکان الوصول الیه والی ولی وکیله او ولیه. او تعسره) من الاعذار. وکذلک اذا .

ص: 503


1- وفی النسخة: فی شؤب..
2- المرجع، الاحادیث.
3- عبارة النسخة:... الاصل فی العقود اللزوم خرجنا عنه فی وضع الوفاق وهو الفور وبقی الباقی.

اختلفا فیه ولم یمکن الرجوع الی الحاکم.

التاسعة: قد اشرنا سابقا الی ان عدم سقوط خیار الغبن بالتصرف. انما هو اذا کان جاهلا به. واما اذا علم به وتصرف فیسقط الخیار. ولکن لابد ان ینبه علی ان التصرف الحاصل بعدم العلم بالغبن، هو التصرف الذی ذکروه فی مسقطات الخیارات. والتحقیق فیه انه هو التصرف الدال علی التزام العقد وایجابه لامطلق التصرف. والمعیار فیه اما حصول القطع بارادة الالتزام، او صدور فعل منه لایصدر فی العرف والعادة الا ممن یلتزم الملک. کتقبیل المسلم للامة او وطیها، ونعل الفرس، وامثال ذلک. وان لم یوجب العلم بذلک فی نفس الامر. فلو ادعی السهو او الخطأ فلا یسمع الا بالبینة او ما یقوم مقامها. وکذلک لو ادعی الجهل بان مثل هذا التصرف موجب للالزام ومناف لدعوی الغبن. مضافا الی الاشکال فی معذوریة الجاهل فی مثل ذلک. اذا تمهدلک هذه المقدمات فنرجع الی المسئلة ونقول: اذا ظهر للاجیر غبن بعد عقد الاجارة، فاماان یکون الاطلاع بعد اتمام الحج او قبله. فان کان بعد اتمام العمل. فالظاهر ان له ان یفسخ الاجارة ویرجع الی العمل. ولما حصل فیه التسلیم یقتضی ماذکرناه فی المقدمة الثالثة، من ان التسلیم فی مثل ذلک هو اتمامها بنیة المستاجر. فلا تقصیر من جانب الموجر. ولما کان العمل تالفا لیس له وجود فی الخارج ولم یبق منه اثر فی الخارج (کالعمل المتعلق بالاعیان کالخیاطة وعلم اللبن) فیرجع الی المثل او القیمة. کما مر فی المقدمة الخامسة من اقتضاء علة الضرر ذلک. وان کان مامر فی المقدمة هو العجز عن الرد وهذا من باب العجز عن الاسترداد. فلو فرضنا کون العمل مثلیا - فلا یمکن تحصیله فی هذه السنة بان یجعله الموجر لمیته ولو فرضنا کونه بعنوان الاطلاق لا المباشرة بنفسه. لانقضاء ایام الحج - فالحکم فی المثلی حین عدم التمکن منه، الرجوع الی قیمته یوم اعواز المثل. لایقال (انه یمکن الغرامة بحج مثله فی السنة الاتیة). لانا نقول: کیف یمکن استحقاق المستاجر لاخذ الاجرة من الموجر و ابقاء عوضه عنده الی السنة الاتیة والمفروض ان المعاملة حالة لا موجلة. فیؤل الکلام الی اعواز المثل. والاظهر ان یقال: ان العمل لیس بمثلی. سیما الحج لتفاوت الاعمال بالنسبة

ص: 504

الی الاشخاص والاوقات والسنوات، فربما یصیر الحج فی القابل من باب الاضطرار، او الفاقد لکثیر من افعال الحج. او یصیر احسن من هذه السنة. فهو من القیمیات. فلامناص عن الرجوع الی القیمة. ولیس قیمته الا اجرة مثله.. ثم ان هنا دقیقة لابد ان ینبه علیه: وهو ان المعتبر فی قیمة القیمی یوم التلف، و [ فی ] قیمة المثلی یوم اعواز المثل، هو قیمة قبل التلف والاعواز. والا فقد یتفاوت القیمة فی الانین. ویظهر الثمرة فی مانحن فیه. اذا لو اعتبرنا قیمة العمل حین التلف وهو آن الاتمام، فلا قیمة للحج. سواء کان قیمیا او مثلیا. فلا بد من اعتبار قیمته قبل انقضاء ایامه وقیمة مثله کذلک. فحصل من جمیع ذلک ان المعیار هو قیمة مثل الحج الذی فعل، او هو اجرة مثله. هذا کله اذا کان المستاجر حاضرا وتوافقا علی الغبن او ترافعا عند الحاکم وحکم به. وان کان المستاجر غائبا، فان رضی الموجر بالغبن فلا کلام. وان لم یرض به فیرجع الی الحاکم ویصح حکمه علی الغائب ان ثبت عنده. والغائب علی حجته. فیحکم الحاکم بعد ثبوت الغبن وفسخه باستحقاق اجرة المثل حتی یحضر الغائب ویاتی بحجته. وان لم یمکن الرجوع الی الحاکم فهذا من الاعذار فی تاخیر دعوی الغبن. کما مر فی المقدمة الثامنة. (1) فیبقی علی دعویه حتی یمکن حضور المستاجر او یتمکن من الحاکم. ثم: بعد ثبوت الغبن والحکم بجواز الفسخ، فاذا فسخ المغبون فیستحق المستاجر الاجرة المسمات و الموجر اجرة مثل الحج. فاذا ترادا فیرجع الاجرة المسمات واجرة المثل التی هو عوض العمل الی الموجر. ویقاص الموجر (2) الاجرة المسماة (ان اخذها قبل الحج) عن بعض اجرة المثل ویاخذ الباقی. فیقع الاشکال فی برائة ذمة المستاجر ومیته عن الحج. فمن حیث ان العمل رجع الی الموجر بالفسخ (وانما اخذ اجرة المثل لعدم تمکنه من رد العمل) فیشکل وقوعه عن المستاجر والمیت. ومن حیث انه صار معاوضة ثانیة [ و ] عاوض العمل بعد الفسخ باجرة المثل، یمکن القول بوقوعه عنه. لانه عقد معاوضة ولا دلیل علی بطانه، لعموم (اوفوا بالعقود) و (الا ان تکون تجارة عن تراض منکم)..

ص: 505


1- وفی النسخة: الثانیة.
2- وفی النسخة: او یقاص الموجر...

سیما والمفروض وقوعه بینة المستاجر فی ظاهر الشرع. بمقتضی العقد اللازم. فهو محکوم فی ظاهر الشرع بکونه للمستاجر ولمیته. بل ولو کان مغبونا فی نفس الامر و عجز عن الاثبات وکان المستاجر جاهلا بغبنه. فقد عمل بتکلیفه ووفی بما امره الله فیجزی عنه وعن میته. نعم ان کان المستاجر عالما بالغبن ح (ای حین العمل بالتکلیف وهو زمان الاستیجار) [ و ] منعه حقه فلایجزی عنه فی نفس الامر ولا عن میته. لانه کان ح مع العلم [ بالغبن ] (1) یقصد ان یرضی الموجر بعد اطلاعه علی الغبن وعدم رضاه به ویقیمه علی العمل علی هذا الوجه. فلو اقامه علی العمل بقصد ان لایرد علیه عوض عمله لو اطلع واراد الفسخ، فهو غاصب للعمل. ولا یحصل الامتثال بمثل ذلک. نعم لو کان فی الاول قاصدا لذلک (2) وطرء خیال المنع بعد تمام العمل، لکان للاجزاء عن المستاجر ومیته، وجه. لانه کان ذمته مشغولة باجرة المثل. وکذا لو جهل حین الاجارة وحصل له العلم بعد اتمام العمل ومنع عن حقه. بل وکذا لو کان عالما وقاصدا للمنع حین الاستیجار وطرء له الرضا بتسلیم اجرة المثل بعد التمام. وحاصل الکلام: [ ان ] ثبوت الحج للمستاجر (3) وانتقاله الیه، اما یرجع الی اتمام نقص ما حصل من العقد الاول، او الی معاوضة جدیدة. ولما کان الغالب (فی الفسخ بسبب الغبن) هو الرجوع الی عوض الحج، یرجع الی اخذالارش، حیث کان العوض من النقود. فیرجع الی رضاء الموجر باخذ التفاوت وان یکون العمل للمستاجر، وان لم یکن اخذ الارش من مقتضیات الغبن. وح فیبقی العمل بما له للمستاجر بالعقد الاول. اما لو کانت الاجرة المسمات لها خصوصیة، مثل ان یکون ضیعة او عبیدا ویکون مطلوبا للمستاجر، فینحصر المناص فی الرجوع الی المعاوضة الحاصلة بعد العمل. بان یعطیه اجرة المثل بتمامه من الخارج ویتملک الحج. وقد ذکرنا ان الاظهر اجزائه عنه وعن میته. .

ص: 506


1- وفی النسخة: مع العلم مطلقا، توضیح: لعل احد النساخین غیره نظر الی الصورة الاتیة بقوله (نعم لو کان قاصدا فی الاول لذلک) ولکن لیس فی محله.
2- ای قاصداان یرد علیه عوض عمله.
3- فی النسخة: فی ثبوت الحج للمستاجر.

بخلاف ما لو کان احد حج لنفسه ندبا، ثم اراد نقله الی الغیر. فانه لا دلیل علی کفایة ذلک عن الحج الذی وجب علی المیت. اذا لدلیل انما دل علی وجوب الاستیجار عنه واتیان الفعل نیابة عنه، الا ان یتبرع. نعم یمکن نقل الثواب کما دل علیه اخبار التصدق فی اللقطة وغیرها. کما اشرنا الیه فی المقدمة السادسة. وربما تو هم ان اخبار اللقطة لایناسب المقام حتی یستدل به علی جواز معاوضة ثواب العمل. لان المالک لم یعمل مایوجب الثواب حتی ینقله الی الملتقط ولکنه مراع بعدم رضا المالک. فاذا رضی به فی عوض ماله، فیکون الثواب له. وایضا یمکن الاشکال فی (نقل الثواب بعوض) من الاصل. لعدم العلم بحصوله ولا مقداره. لامکان عدم تحقق شرایطه ووقوعه علی الوجه المطلوب، او خبطه بعصیانه، او نقصه بسبب نقص بعض شرایطه. فیکون من باب معاملة السفهاء. لاستلزامه الغرر والجهالة. وفیه: ان المقصود من الاستشهاد باخبار اللقطة، هی مجرد جواز نقل الثواب بعد العمل. ولا یمکن انکار دلالتها علیه. اذ لایخفی ان الملتقط انما تصدق نیابة عن المالک وفعل فعلا یوجب فی ماله. لا لانه بقصد تملک المال لنفسه ثم یتصدقه. والا لم یتبین وجه لجعل التصدق قسما ثالثا من الاقسام المذکورة فی اللقطة بعد التعریف. اعنی تملک الملتقط لنفسه، او ضبطه المال امانة لصاحبه، او التصدق عن المالک مع الضمان. اذ یندرج التصدق اذا کان من الملتقط لنفسه مراعا بعدم رضاء الملک به فی القسم الاول. اذ من یتملک مالا فهو مختار فی وجوه التصرف. فالمغایرة انما یحصل بان ینوی التصدق به عن مالکه بدون قصد تملکه لنفسه. ففاعل الثواب وان کان هو نفسه، لکن لا لنفسه بل للمالک مراعا بعدم ظهور عدم الرضا من المالک ومطالبته للمال. لا انه فعله لنفسه مراعا رضاء المالک بان یکون الثواب له. فح یصیر الثواب للمالک. وهو واضح. نعم للملتقط ثواب لنفسه من جهت ارتکاب هذه النیابة. کما فی استیجار العبادات فان من فعل العبادة نیابة عن ضامن الاجرة [ قد ] عمل [ عملا ] یمکن رجحانه، یترتب الثواب علیه. ولذلک یصححه. ولکن لادخل له فی ما نحن فیه وهو ترتب الثواب علی نفس العمل من حیث هو. لالفعله نیابة عن غیره. وهو نظیر الزراعة والتجارة والخیاطة ونحوها. فالاستشهاد بتلک

ص: 507

الاخبار انما هو لبیان امکان نقل الثواب بعد العمل. ولا فرق فی ذلک من کون الثواب لصاحبه مستقرا او متزلزلا. واما تو هم لزوم الغرر والسفاهة فی نقل الثواب: فهو اوضح فسادا. لاستلزامه بطلان الاستیجار للحج المندوب (والزیارات وتلاوة القرآن وامثالها، وهو واضح البطلان) لکون حصول الثواب فیها مجهولا، وکذا مقداره مع الحصول، ولا ریب ان مراد المستاجر من هذه الاعمال انما هو الثوا ب، لانفس العمل من حیث هو، کما قد یکون مطلوبات فی الواجبات لترتب الثمرة علیها باسقاط القضاء ورفع العقاب وان لم یوجب الثواب. فح یکون الاستیجار فی المستحبات سفاهة ومتضمنا للغرر. وهو باطل جدا. والاصل فی ذلک ان الشارع سن افعالا حسنة وجعل لماهیاتها من حیث هی ثوابا ووعد ایصاله الی فاعلها، وهو لا یخلف وعده، وافعال المسلمین محمولة علی الصحة، فهو یستاجر الاجیر لذلک العمل علی الوجه الصحیح المستلزم لذلک الثواب، وهو لاینافی عدم حصول الثواب او نقصانه عن القدر المقرر للمهیة، وهو بمنزلة ظهور العیب فی المبیع، فاذا ظهر العیب فی الدنیا فیعامل به معاملة العیب ولا سفاهة فیه، وان لم یظهر الا فی الاخرة فعلی الاجیر ایضا غرامة العیب اما باستیفائه عن الاجیر من سایر اعماله ان کان له عمل. او بتحمله او زار المستاجر ان لم یکن. وبالجملة: اشتراط معلومیة الثواب فی المعاملات، مفاسده اکثر من ان یحصی، منها لزوم کون التصدق سفاهة، لعدم حصول العلم بالعوض، ومقداره، وقدر رأیت فی کلماتهم الاستدلال علی لزوم عقد الصدقة بانها هبة عوض عنها، فالمعیار هو ظاهر الحال، والله اعلم بحقایق الاحوال. هذا کله اذا کان الاطلاع بعد اتمام العمل، واذا کان قبله فان کان قبل الشروع فی العمل، فان حضر المستاجر وتوافقا علی الغبن والفسخ او علی الرضا بالغبن، فلا کلام. والا فیرجع الی الحاکم فان ثبت عنده یحکم بالخیار، والغایب علی حجته. فان حضر الغایب واقام الحجة علیه - مثل جرح الشهود علی الغبن، او اثبات شرط اسقاط الخیار، او صلحه - فان کان

ص: 508

ذلک قبل الحج فیلزمه بالحج ویسترد منه عوض مابنی (1) من العمل لنفسه وان کان من باب قطع المسافة. وان کان بعده، فان کان الحج مشروطا بتلک السنة، او مطلقا ینصرف الیه، (2) فیبطل الاجارة ویرجع [ المستاجر ] الی اجرة مثل الحج فی تلک السنة، ویبقی ذمة المستاجر او میته مشغولة. لعدم امکان نقل ما عمله لنفسه او لغیره، الی المستاجر، کما مر، وان کان مطلقا (3) فعلیه ان یاتی به فی القابل. فان لم یمکن الرجوع الی الحاکم فهو مامور بالاتمام له فی ظاهر الشرع لاصالة لزوم العقد، فلا یمکنه الفسخ فی ظاهر الشرع وترک الحج، وهذا من الاعذار فی تاخیر دعوی الغبن، ثم هو باق علی دعویه بعد التمکن من الوارث او الوصی او الحاکم. وما قد یتوهم من (عدم صحة التمسک باصالة اللزوم لانه انما یتم فی ما شک فی ثبوت خیار الغبن وعدمه واما اذا بنی علی ثبوت خیار الغبن فی الاجارة فلا معنی لاصالة اللزوم) فهو فاسد، اذ مرادنا ان [ اصالة اللزوم ] بعد قبول دعوی الغبن جاریة فی الاجارة. [ لانا ] نقول ان مجرد ظهور الغبن للاجیر لایضر باصالة اللزوم، لان الاصل عدم ثبوت خیار الغبن، لان الاصل فی العقود اللزوم، فان الحکم بالخیار موقوف علی اثبات سببه فی الخارج، وان سلمنا ثبوت الخیار فی اصل العقد، فاذا باع زید فرسه بعمرو، ووقع التسلیم من الطرفین، فیحکم بمالکیة زید للثمن وعمرو للفرس، ولا یجوز لزید بمجرد حصول العلم له بالغبن یاخذ الفرس، حتی لو کان عمرو غائبا والفرس فی داره، جاز له اخذ الفرس ولوکلائه ونوابه المنع عن ذلک حتی یثبت ذلک عند الحاکم، وما ذکروه من عیوب الرجل والمرأة انه لایحتاج الی المرافعة الی الحاکم الا فی دعوی الغبن، معناه انه لایکفی اتفاق الزوجین فی ثبوت الغبن فی التسلط علی الفسخ بدون المرافعة. بخلاف مالو اتفقا فی سائر العیوب فان الفسخ لایحتاج هنا الی المرافعة. وفی صورة اختلافهما فی سایر .

ص: 509


1- ما بنی - انه مایاتی -: لایکاد یقرء فی النسخة.
2- ای ان کان الحج مشروطا بتلک السنة او غیر مشروط بها ومطلقا، ولکن ینصرف اطلاقها بتلک السنة، - والاصح فی ضمیر (الیه) تانیثه، ای: الیها.
3- ای مطلقا لاینصرف بتلک السنة.

العیوب ایضا یحتاج الی المرافعة، والمحتاج الی المرافعة فی ما نحن فیه انما هو اثبات الغبن لا التسلط علی الفسخ فان اتفاق الطرفین فیه کاف من الخیار. و الحاصل: ان فی صورة ظهور الغبن قبل تمام العمل وبعد العجز عن الاثبات لعدم حضور الوارث او الوصی او الحاکم، فهو معذور ومامور بالاتمام. فیفعله للمستاجر مراعا باثبات الغبن وعدمه، ثم یحکم علی مقتضاه بعد التمکن. وهل یجوز للحاکم فی غیبة المستاجر ان یصالح عن الغائب فی دعوی الغبن بعد ثبوته، بشیء ولو بقرض فی ذمة الغایب، - یجعله فی ذمته لیکون الحج له فی تلک السنة اذا رای المصلحة فی ذلک، نظر الی ان ذلک الحج حق من حقوق الغائب وفی معرض الزوال، فکما انه ولی الغائب فی حفظ ماله فهو ولیه فی حفظ حقوقه. فیجوز صرف بعض امواله لمحافظة بعض اخر اذا رای المصلحة فیه، فکذا فی محافظة حقه -؟. الاظهر ذلک، وهل یجب ام لا؟ -؟ الاظهر العدم. نظرا الی عدم وجوب الاصلح، ثم: هل یجوز ذلک لعدول المومنین مع تعذر الحاکم؟ الاظهر ذلک، لانه احسان و (ما علی المحسنین من سبیل) ومعاونة علی البر والتقوی. والاظهر ان هذا الکلام یجری فی صورة الاولی ایضا، اعنی ما کان الاطلاع بعد اتمام العمل، واذا کان الاطلاع بعد الشروع فی العمل والاتیان. بشیء منه، فالکلام فی الرضا بالغبن او الفسخ مع حضور المستاجر او مع المرافعة الی الحاکم فی غیبته وغیر ذلک، مثل ما مر، ولکن الاشکال العظیم فی استرداد العمل، والامر فی ما بقی فی زمان یمکنه الاتیان بالحج بعد الفسخ، اسهل، کما لو اطلع علی الغبن فی اثناء طی المسافة مع دخوله فی الاحرام، او بعد شیء من اعمال الحج، یمکن بعد الفسخ استیناف حج بتمکنه (1) من الرجوع الی المیقات. فیفسخ ویرجع بعوض مافعل (لعدم امکان استرداد عین العمل او مثله، لما مر) ویستأنف الحج لنفسه او ینوب عن غیره، ویبقی ذمة المستاجر مشغولة بالحج. واما لو ظهر الغبن بعد ما اتی بمعظم افعال الحج ولم یبق الباقی الاعمال قابلیة الانتفاع لاحد منهما، فالقاعدة تقتضی استحقاقه لاجرة مثل ما عمل، ویبقی الاشکال فی الباقی، .

ص: 510


1- وفی النسخة: تمکنه.

ویمکن القول با نه بمنزلة اتمام العمل، لانه یجب علیه اتمامه، اذ لیس باقل من الحج المندوب الذی یجب بالدخول فیکون بمنزلة ما اتم العمل وسلمه ولا یمکن استیفائه الا باجرة المثل، وح فیصیر الحج کله للمستاجر ویبرء ذمته ویستحق الاجیر اجرة مثل الجمیع. وذلک لان مقتضی وجوب الاتمام ان یکون للمستاجر بملاحظة اول الدخول فی الحج. ویمکن القول با نه انما یجب علیه الاتمام لنفسه حیث فسخه. یعنی یکون الباقی لنفسه والماضی یکون للمستاجر. لان الموجر اخذ عوضه فیستحق من اجرة المثل ما قابل الذی فعله قبل الفسخ. ویبقی ذمة المستاجر مشغولة لعدم حصول اتمام الحج له، وانما یکون للموجر ثواب الاتمام، لانفس الحج، لان الماضی منه انتقل الی المستاجر بالعوض. ولعل الثانی اوفق بالقواعد.

260:سوال:

260:سوال: هر گاه کسی چاروائی کرایه کند برای سفری، وآن شخص بیمار شود، تسلط فسخ دارد یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: عذر مستأجر به تنها منشأ تسلط بر فسخ نمی شود، چنانکه تصریح کرده اند در اجاره دکان در وقتی که متاع ومایه مستأجر تلف شود ونتواند در آن دکان عمل نماید، بل هر گاه عذر عام باشد، مثل خوف راه از برای هر دو یا برف مانع شود، در آن وقت هر یک مسلط بر فسخ هستند.

:261 سوال:

:261 سوال: هر گاه کسی مسکنی را اجاره کند، یا کاروانسرائی، یا اجیری را، جایز است که به غیر اجاره دهد [ به ] زیاده بر آنچه اجاره کرده است -؟، وآیا فرق مابین اینها و غیر اینها از اعیان مستأجره است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هر چند علما فرق نگذاشته اند در همه اینها، وجمعی قایل به حرمة شده اند و جمعی قایل به کراهت شده اند به شرط این که وجه اجاره از همان جنسی باشد که به آن اجاره کرده، یا در آن تصرف واحداث حدثی واصلاحی نکرده باشد که در برابر آن، زیادتی باشد. والا ضرری ندارد. (1) ولکن اظهر این است که فرق باشد، چون)اجماع مرکب).

ص: 511


1- یعنی اگر وجه اجاره از همان جنس نباشد، ویا کاری واصلاحی در آن کرده باشد، اشکالی وکراهتی نمیماند.

معلوم نیست. ومحقق قایل به فرق است. چون در کتاب مزارعه تصریح به کراهت اجاره زمین کرده و در کتاب اجاره به حرمة مسکن وخان واجیر، کرده. واحادیث دال بر فرق صریحا موجود است. (1)

262:سوال:

262:سوال: اذا آجر زید دابة بعمرو الی موضع خاص ولم یصاحبه، فمرض الدابة ومات. وادعی المالک علیه التقصیر فی المعالجة، فهل یضمن المستاجر اذا ادعی الجهل بالمرض وکیفیة العلاج -؟.

جواب:

جواب: الظاهر عدم الضمان، الا مع اثبات التفریط، لانه امین، فغایة الامر تسلطه علی الیمین فی عدم التفریط.

263:سوال:

263:سوال: شخصی زمینی را اجاره کرده به مبلغ معینی، وآب آن زمین بسیار کم شده است ونقصان بسیار به مستأجر میرسد، مسلط بر فسخ هست یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: ظاهر ادله وفتاوی علما وصریح جمعی این است که بلی. وخلافی در نظر نیست، واین مقتضای نفی ضرر وحرج است. (2) .

ص: 512


1- وسایل: ج 13، ابواب الاجاره، باب 19 و 20.
2- برای پاسخ مشروح ومستدل رجوع کنید به مسئله های شماره 119، 213، 214، 224، از همین مجلد.

کتاب الوکالة

کتاب الوکالة من المجلد الاول

264:سوال:

264:سوال: هر گاه کسی شخصی را وکیل کند که زن او را طلاق بگوید، ووکیل هم قبول کند، بعد از آن غایبانه به زوج بگوید که من نمیگویم این طلاق را، وخود را عزل کند، آیا بعد از آن می تواند بدون اذن جدید آن زن را طلاق بگوید؟.

جواب:

جواب: هر چند اشهر آن است که عزل وکیل خود را، موجب بطلان وکالت است، اما اظهر در نزد حقیر جواز است، نه به جهت این که گفته اند که (توکیل از باب اباحه است یا از قبیل رخصت در اکل طعام است که به مجرد رضای موکل میتوان آن امر را به عمل آورد). به علت این که دراکل طعام ونحو آن مطلق رضا کافی است وانشائی در کار نیست، چنانکه در تصرفات به شاهد حال در اراضی ومیاه، وتوکیل غالبا در بیوع وانکحه وغیر آن از اموری است که محتاج است به انشائی، واگر وکالت از جمله عقود است (چنانکه ظاهر آن است) پس آن به بطلان احد جزئین که (قبول) است باطل می شود، واباحتی که مستفاد از عقد بر طرف می شود. واگر گوئی: اباحه مطلق که در ضمن این اباحه خاص مستفاد می شود، باقی است. گوئیم: که جنس را بدون فصل بقائی نیست، وزوال فصل منشأ زوال جنس است، چنانکه در اصول تحقیق کرده ایم. واگر گوئی: که قطع نظر از اباحه موجوده در ضمن وکالت، از توکیل، اباحه مطلق [ را ] نیز میفهمیم، وآن باقی است بعد از زوال خصوصیت. گوئیم: که

ص: 513

دعوی فهم این معنی از عقد وکالت، مکابره است، با آن که اذن غیر در تصرف، خود معنی وکالت است، پس اگر اذن حاصل شود در بیع یا در نکاح یا طلاق، پس نفس توکیل حاصل است. به جهت این که ظاهرا اشکالی نیست در این که توکیل به مثل (بع فرسی) و (طلق زوجتی) حاصل می شود، واحتیاج به گفتن (وکلتک) یا (انت وکیلی) نیست. بلی دعوی فهم رضا صحیح است واما آن نه از بابت (انشاء) است، بلکه از قبیل شاهد حال است، چنانکه گفتیم، مگر این که بگوئیم: منافاتی ما بین فساد وکالت وصحت تصرف در موکل فیه نیست هر چند نه از حیثیت وکالت باشد، بنابر آن که رضا واذنی که در ایجاب وکالت معلوم می شود اعتبار دارد، گو در رضا واذن نباشد، که رفتن یکی باعث دیگری نباشد. زیرا (1) دو حیثیت دارند ورفتن اذن از حیثیت وکالت وبه علت آن که وکالت است، مستلزم رفتن از حیثیت آن که مجوز تصرف است، نیست. وبالجمله: تصرف در موکل فیه معلل نیست به قید (رضای و کالتی)، بلکه از حیثیت آن که وکالت است مقید است به رضا از حیثیت آن که رضا است، چنانکه در مسأله سابقه گفتیم، وبیان ثمرات وکالت [ را ] گفتیم به حیثیتی که منافات باترتب اثرهم فی الجملة نداشته باشد که مقتضای صحت است. وبه هر تقدیر: اختیار جواز نه همین (2) از این راه است، بلکه از جهت استصحاب حکم (ایجاب) است. وبطلان عقد مستلزم بطلان ایجاب نیست. ودلیلی بر لزوم مقارنه (قبول) از برای (ایجاب) نیست. و همچنین رد بعد قبول، موجب حکم [ به ] بطلان آن نیست. چنانکه (رد اولا ثم القبول) نیز مانعی ندارد. پس گویا بعد از رجوع، عقد وکالت مجددا منعقد می شود. و موید این مطلب است آنچه مکرر در کلام علامه ذکر شده که (وکالت مثل امر است خصوصا بنابر قول به عدم دلالت بر فور) (3) واین کلام نیز منطبق بر اعتماد بر ایجاب است. نه بر مطلق عقد. و بعضی استشهاد به عمومات اخبار نیز کرده اند. اما دلالت آن خالی از خفائی نیست. .

ص: 514


1- در نسخه: ولکن.
2- تذکر: یعنی نه فقط...
3- یعنی خصوصا بنابر این که (امر) دلالت برفور ندارد.

مثل صحیحه هشام بن سالم که میفرماید (الوکالة ثابتة حتی یعلم بالخروج منها، کما اعلمه بالدخدول) (1) بلکه مطلقا دلالت ندارد. به جهت آن که ظاهرا روایت بلکه صریح آن حکم عزل موکل اسآت وکیل را، نه عزل وکیل خود را. به اعتبار این که اگر اراده شود از لفط وکالت مجموع عقد، پس بلا شبهه بعد از رد وکیل وعزل او خود را، عقد منفسخ می شود بالاجماع، وتا رجوع نکند اتفاقی است که وکالت منفسخ است. پس دیگر چگونه امام علیه السلام می فرماید که (الوکالة ثابتة حتی یعلم). بلی این در صورت عدم علم وکیل به عزل موکل او را، خوب است. به این که اراده کنیم حکم عقد را واستصحاب حکم عقد را. واگر مراد از وکالت ایجاب است مطلقا، پس آن نیز خوب است ومطابق است با آنچه گفتیم نهایت آن نیز خلاف ظاهر حدیث است. چنانکه پوشیده نیست. بلکه ظاهر حدیث بقاوی وکیل بودن وثبوت وکالت است در صورت عدم عزل او خود را (هر چند در نفس الامر موکل او را عزل کرده باشد) مادامی که عزل به او نرسیده است. نه مطلقا. وبه هر تقدیر: اظهر جواز طلاق مزبور است خصوصا با موافقت نفی عسر وحرج، وسماحة ملة حنیفه بیضاء والله العالم. (2) .

ص: 515


1- وسائل: ابواب الوکالة، باب 1 - توضیح: این روایت از معاویه بن وهب وجابر بن یزید است. نه از هشام بن سالم، وحدیث هشام نیز دلالت به مطلب دارد: باب 2 ح 1.
2- بیان میرزا (ره) در این مسأله به توضیحات بیشتری نیازمند است: اولا: این همه بحث ونظریه های مختلف درصورتی است که یقین داشته باشیم مقصود موکل صرفا انجام طلاق بوده خواه مجری صیغه طلاق به عنوان (وکیل) اجرا کند یا به عنوان (ماذون). ودر صورت شک در چگونگی مقصود او زمینه ای بر ای جواز نمیماند. ثانیا: میرزا ادله دیگران را (که بر جواز اقامه کرده اند) رد میکند وخود به استصحاب ایجاب) تمسک میکند ومی گوید (بطلان عقد مستلزم بطلان ایجاب نیست) ومی گوید (گویا بعد از رجوع، عقد وکالت مجددا منعقد میشود) که نه دلیل دارد ونه میتوان با تکیه به (گویا) حکمی داد. و استصحاب (ایجاب مردود) معنی ندارد مگر با تمسک به (اذنی) که در درون آن بوده. واین نیز مورد قبول خود میرزا نیست آنجا که میگوید (نه به جهت این که گفته اند: که توکیل از باب اباحه است یا از قبیل...). بنابر این، ایجاب خصوصیتی دا رد که آن خصوصیت نیز به وسیله (رد) منتفی میشود. پس چیزی باقی نمیماند تا استصحاب شود. وبه همین جهت فقهای دیگر به استصحاب ایجاب) تمسک نکرده اند. واصل در عقود، فساد است تا صحت آنها ثابت شود. ثالثا: بی تردید اقدام به طلاق با چنین کیفیتی با (سماحت) و (حنیفیت) سازگار نیست. هر چند در موارد دیگر سازگار باشد. رابعا: اگر مراد از (عسرو حرج) این است که در صورت منع از این فعل مردم در کارهای مختلف شان - اعم از هر معامله ای - دچار تنگنا میشوند. باید گفت اگر چنین توسعه ای به کاربرد عسر وحرج بدهیم دیگر حکمی روی موضوعی قرار نمیگیرد. واگر مراد تنها در (خصوص طلاق زنی که شوهرش زمان مدیدی است او را ترک کرده)، در این صورت طلاق چنین زنی حکم خودش را همراه با ادله خود دارد، ونیازی به تمسک به (استصحاب ایجاب) یا به تمسک بقایای اذنی که در محتوای توکیل بوده، نیست. ونباید دو موضوع را که دو حکم جدا وادله جدا دارند، با هم خلط کنیم. اذن عام تنها در یک صورت مفید است که در پایان مسأله شماره 251 خواهد آمد. وآن صورتی است که وکیل با اعلام عزل خود اساس اذن را از بین نبرده باشد. علامه در قواعد حکم به صحت وجواز کرده. ودر تذکره احتمال صحت داده. ودر تحریر وارشاد باقول مطلق، آن را باطل دانسته. یعنی اطلاق کلامش شامل بطلان مانحن فیه نیز شده است. خامسا: در مرحله دیگر ونهائی، اصل عدم تاثیر صیغه طلاق، ونیز اصل بقای زوجیت است. ودر مرحله ماقبل این، اصالت عدم جواز قرار دارد. وقبل از آن نیز با اصالت (قصد توکیل) و (قصد خصوص توکیل در وکالت) - نه اذن واباحه مطلق - حضور دارد. رجوع کنید به ذیل مسأله 251 همین مجلد.
265: سوال:

265: سوال: هر گاه زید هدیه به دست عمرو بدهد که به خالد برادر او برساند. وبکر را وکیل کند که هدیه را از عمرو گرفته به قبض خالد بدهد. وقبل از ایصال واقباض هدیه، زید بمیرد وبکرهم بمیرد، آیا خالد می تواند هدایا را از ورثه بکر بگیرد؟ وآن هدایا مال خالد است؟ یا به وارث زید منتقل می شود؟

جواب:

جواب: وکالت بکر در اقباض هدایا به خالد به موت زید موکل باطل می شود، و هم چنین هبه وهدیه به موت مهدی وواهب قبل از قبض، باطل می شود. وبنابر قول به عدم بطلان هم موقوف است لزوم آن به امضا واجازه وارث مهدی یعنی زید. وبعد از امضا وتنفیذ ورثه هبه را، باید قبض کردن خالد هم به اذن وارث باشد. وبه هر حال با وجود وارث اقرب به زید از خالد، خالد را نصیبی در آنچه در نزد ورثه بکر است نمی باشد. واگر خالد از جمله وراث باشد ودر طبقه ایشان باشد، به قدر الحصه مستحق اخذ مال از ورثه بکر از باب میراث (نه از باب هبه) میباشد. والله العالم.

266:سوال:

266:سوال: شخصی ذمی کشتی را میفرستد نزد مسلمانی. ودر هر باب او را

ص: 516

مختار میکند. ومسلمان صرفه او را در این میداند که کشتی را به اجاره بدهد. وبعد از این که به اجاره بدهد دو حصه را آن شخص ویک حصه را خود بردارد، یا به آن که اجاره داده است خودش به یک حصه باشد (؟).

جواب:

صورت سوال: مغشوش است. اگر مراد این است که ذمی مسلمان را وکیل وصاحب اختیار کرده در امر کشتی، ومسلمان صلاح را در این دانست که کشتی را به اجاره بدهد، وبنا را به اجاره گذاشته. لکن یک حصه را خود به اجاره برداشته ودو حصه را به دیگری به اجاره داده. صحیح است یا نه؟ -؟. جواب آن این است که اظهر جواز است مگر این که در برداشتن از برای خود تهمت ورذالتی برای او حاصل شود، یا اینکه از جانب نفس خود مطمئن نباشد. یعنی هر گاه خوف این باشد که نفس او را فریب دهد که اجرت را کم قرار بدهد. [ در این صورت ] این کار را نکند بلکه به دیگری به اجاره بدهد. ومراد از سوال:

جواب: صورت سوال: مغشوش است. اگر مراد این است که ذمی مسلمان را وکیل وصاحب اختیار کرده در امر کشتی، ومسلمان صلاح را در این دانست که کشتی را به اجاره بدهد، وبنا را به اجاره گذاشته. لکن یک حصه را خود به اجاره برداشته ودو حصه را به دیگری به اجاره داده. صحیح است یا نه؟ -؟. جواب آن این است که اظهر جواز است مگر این که در برداشتن از برای خود تهمت ورذالتی برای او حاصل شود، یا اینکه از جانب نفس خود مطمئن نباشد. یعنی هر گاه خوف این باشد که نفس او را فریب دهد که اجرت را کم قرار بدهد. [ در این صورت ] این کار را نکند بلکه به دیگری به اجاره بدهد. ومراد از سوال: دوم اگر این است که بعد از آن که صلاح دانست اجاره دادن کشتی را، واجاره را هم به غیر داد، لکن بعد خود با او شریک شد. واین معنی صورت نمیپذیرد مگر این که ثانیا از مستأجر یک حصه را برای خود اجاره کند، یا به غیر اجاره مثل صلح کردن آن یک حصه با او از برای خود. پس جواب آن این است که هر گاه در اجاره شرط نکرده است که او به خودی خود منتفع شود، جایز است اجاره هر گاه به همان قدری که اجاره کرده است مستأجر، ثانیا به همان [ قدر به ] وکیل اجاره بدهد. و هر گاه بیشتر بگیرد تفصیل دارد. (1) ودور نیست که مکروه باشد.

267:سوال:

267:سوال: مسلمان می تواند وکیل شود از جانب کافر به ضرر مسلمان دیگر، یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: اشهر واظهر جواز است با کراهت. (2)

268:سوال:

268:سوال: هر گاه زید به عمرو بگوید که تو وکیل منی در هر چیز، صحیح است یا نه؟ -؟. .

ص: 517


1- تفصیل همان است که در مسأله 261 بیان گردید که اگر احداثی، کاری وتغییری روی مال مورد اجاره انجام داده، می تواند به بیش از وجه الاجاره ای که خود پرداخت کرده، اجاره بدهد. وگرنه، نه.
2- برای توضیح بیشتر رجوع کنید به مسأله شماره 253 همین مجلد.
جواب:

جواب: هر گاه بگوید (تو وکیل منی در اموال من در خرید وفروش وهر چیز پیش آید)، صحیح است. وباید بر وفق مصلحت موکل باشد. و هر گاه بگوید (تو وکیل منی در هر امری که از برای من باشد از قلیل وکثیر)، بعضی میگویند صحیح نیست. به جهت آن که مستلزم غرر وضرر می شود در نکاح های متعدد وطلاق های متعدد عقیب آن، و نکاح های دیگر بعد از آن وطلاق های بعد از این، بدون حاجت وهکذا... وبعضی میگویند صحیح است. به جهت آن که چون امر وکیل باید که منوط به مصلحت باشد اتفاقا، دیگر این ناخوشیها لازم نمی آید. (1)

269:سوال:

269:سوال: هر گاه کسی به سفر برود وبگوید که زید وکیل من است که هر گاه من بعد از دو سال نیایم زن مرا طلاق بگوید. ویک مرد وزن شاهد بر این هستند. والحال ده سال است که آن کس مفقود الخبر است. وآن زن نفقه ندارد وصبر نمی تواند کرد، وخوف وقوع زنا هم هست. چه کند؟.

جواب:

جواب: اولا باید دانست که در ثبوت وکالت شرط است که دو مرد عادل شهادت بدهند. وشهادت زنان اعتبار ندارد. بلی اگر یقین حاصل شود از [ شهادت ] زن بر وکیل کردن، (2) جایز است عمل به آن. ولکن اشکال در صورت سوال در چیز دیگر است. وآن معلق کردن وکالت است به شرط نیامدن بعد از دو سال وظاهر علما اجماع است بر بطلان توکیل در صورت تعلیق به شرط. چنانکه در تذکره ومسالک دعوی کرده اند. ومخالفی هم در آن ندیده ام به غیر از آخوند ملا احمد ره وصاحب کفایه که در این اشکال کرده اند. واگر دعوی اجماع نبود سخن ایشان متین بود. به جهت این که انشاء منافاتی با تعلیق ندارد. چنانکه در نذر زجری وغیر آن. وموید آن است این که تجویز کرده اند تعلیق در تصرف را باتنجیز (3) توکیل. مثل این که بگوید که (تو وکیل منی در طلاق دادن زن من، لکن دو ماه دیگر طلاق بده). وچنانکه بگوید (انت .

ص: 518


1- این مسأله در آینده (تحت شماره 254) تکرار شده است.
2- عبارت نسخه: اگر یقین حاصل شود از زن برای وکیل نفر این جایز است عمل به آن.
3- در نسخه: تخمین.

وکیلی فی بیع عبدی اذا قدم الحاج). به جهت آن که مآل آنها یکی می شود ومغایرت در لفظ است. وصحت اینها اجماعی است. چنانکه در تذکرة دعوی کرده. ودر اینجا کلام دیگر هست. وآن این است که علما بعد از آن که اتفاق کرده اند ظاهرا بر این که (تعلیق به شرط، مبطل وکالت است)، اختلاف کرده اند در این که آیا تصرف در موکل فیه با وجود بطلان توکیل، صحیح است یا نه. وشهید ثانی رحمه الله در شرح لمعه گفته است (در این دو قول است). وعلامه در تذکره گفته است (اقرب صحت است). ومحقق شیخ علی در شرح قواعد توقف کرده. وفخر المحققین اختیار عدم صحت کرده است. وبنابر سخن آخوند ملا احمد (ره) وصاحب کفایه به طریق اولی صحیح خواهد بود. (1) وبه هر حال، چون دلیل بطلان تصرف، اجماع بر (بطلان توکیل معلق) است، وآن خود در اینجا منعقد نیست، پس قول به صحت موکل فیه - مثل طلاق در ما نحن فیه - دور نیست. بلی در اینجا اشکالی هست که بنابر بطلان توکیل معلق، چه معنی دارد صحت موکل فیه؟ ووجه اشکال این است که فرق مابین صحیح وباطل، ترتب اثر وعدم ترتب اثر است. ودر اینجا فرقی باقی نمیماند. وکلام شیخ علی وشهید ثانی در شرح کلام علامه در بیان فارق، خالی از اغلاق واشکال نیست. وحاصل آنچه در توجیه صحت گفته اند این است که رضای ضمنی بعد بطلان توکیل، باقی است و همان قدر در تصحیح موکل فیه کافی است. ودر وجه بطلان گفته اند که اذن ووکالت شییء واحداند در وجود، وجنس را بعد از زوال فصل بقائی نیست. وتحقیق آن است که آنچه زایل شده است (جهت تعلیلیه) است. نه (جهت تقیید یه). پس میگوئیم جایز نیست تصرف در موکل فیه بعد از بطلان وکالت، از جهت آن که اذن ورضای حاصل از راه وکالت است. واما از حیثیت مطلق رضا، پس مانعی از برای آن نیست چنانکه در بیع معاطات بنابر قول به این که بیع فاسد است - چنانکه علامه در نهایه قایل شده - میگوئیم که تصرف جایز است. به جهت این که گاه است که مطلقا طرفین متفطن این .

ص: 519


1- صاحب جواهر (ره) میگوید: علامه در قواعد احتمال صحت داده، ودر تذکره صحت را قریب دانسته، ودر تحریر وارشاد با اطلاق کلامش حکم به بطلان کرده - رجوع کنید: جواهر، ج 27 ص 356 ط دار احیاء.

نیستند که این نوع تصرف از راه بیع بودن است. بلکه از راه تراضی است که از طرفین مستفاد شده. بلی هر گاه تصرف کنند به علت این که بیع است لاغیر، جایز نخواهد بود. پس میتوان گفت که آن صورتی که تعلیق مستلزم بطلان موکل فیه است صورتی است که معلوم شود از موکل که اذن او منحصر است در آنچه حاصل شده به توکیل معلق. (1) یعنی مراد او این باشد که راضی نیستیم به فعل وکیل الا از راه توکیل مشروط، وبه شرط این که تصرف از این راه باشد. ودر این صورت ظاهرا اشکالی در بطلان نباشد. ودیگر آن که بطلان حاصل می شود به سبب عدم ترتب بعض آثار. پس (صحیح آن است که همه آثار بر آن مترتب شود) و (باطل آن آن است که همه آثار بر آن مترتب نشود. گو بعض آثار که جواز تصرف است بر آن مترتب شود). مثلا میگوئیم: از آثار وکالت صحیحه این است که هر گاه شرط شود در ضمن لازمی، لازم می شود. یا هر گاه کسی جعاله قرار بدهد برای دو نفر که ایجاب وقبول توکیل صحیح [ را ] بکنند. یا نذر کند که [ به ] کسی که چنین توکیلی را به جا آورد، چیزی بدهد، یا [ به ] کسی که بر وجه صحیح وکیل کند در ادای دیون خود. پس در مانحن فیه اگر چه بگوئیم که توکیل باطل است و هیچ یک از این آثار وثمرات (که نذر ولزوم جعاله ونحو آن باشد) بر او مترتب نشود، لکن صحت فعل موکل فیه بر او مترتب [ می ] شود. پس کافی خواهد بود استمرار رضای موکل ومتصل شدن آن رضا به فعل موکل فیه (2) از طلاق وبیع وامثال اینها. .

ص: 520


1- پس در هرجا که علم به انحصار نداشته باشیم، صحیح خواهد بود. لیکن باز با اصل عدم جواز رو بر و میشویم. شاید بهتر این باشد که گفته شود: در هرجا که علم به عدم انحصار داشته باشیم، صحیح میشود. رجوع کیند به ذیل مسأله 246 همین مجلد ونیز مراجعه کنید به پی نویس بعدی که خود میرزا به اصل نکته توجه خواهد کرد.
2- بنابر این (علم به رضا) شرط است در صحت فعل موکل فیه. ودر صورت عدم علم به رضا، صحیح نمیشود. این سخن میرزا (ره) با سخنی که در چند سطر پیشتر فرمود وما تعلیقه بر آن زدیم منافات دارد. در آنجا فرمود (علم به انحصار، دلیل بطلان است). ودر اینجا میفرماید (علم به بقا واستمرار رضا دلیل صحت است) و این دو منافی همدیگرند.. اشکال کلام وی در مسأله 246 نیز در همین نکته است.

بلی در اینجا اشکالی که هست در این است که بیع ونکاح وطلاق وسایر امور موکل فیها از اموری هستند که محتاج است صحت آنها به دلیل قوی، واصل عدم [ صحت ] آنها است، آیا محض همین رضا واستمرار آن واتصال به عقد کافی است در تحقق آنها یا نه؟ -؟ با منع انصراف ادله اذن ورضا وکفایت مطلق آنها در این افراد. وممکن است دفع آن به این که نظیر آن در شرع موجود است. چنانکه در بیع مکره وفضولی وغیر آن. خصوصا در مثل صورت سوال که لزوم عسر وحرج وضرر عظیم معاضد آن می شود. پس اگر گفته شود که طلاق مزبور که از آن سوال شده صحیح باشد، دور نخواهد بود. (1) پس هر گاه کسی خواهد که بی اشکال باشد در چنین جاها، میگوید (فلان را وکیل کردم که بعد دو سال زن مرا طلاق بگوید) ونگوید که (اگر من نیایم و کیل باشد که طلاق بگوید). وبدان که بعضی از اصحاب قایل شده اند به جواز تصرف وکیل هر گاه خود را عزل کند وموکل نداند، وبعد از آن پشیمان شود وآن کار را بکند، هر چند وکالت باطل شده است. نظر به اذن عام. وآن نیز موید مطلب است. (2)

270:سوال:

270:سوال: هر گاه شخصی جنسی بفرستد به نزد شخصی دیگر، واو را وکیل کند که بفروشد. آیا می تواند به قیمتی که سایر مردم میخرند وکیل به جهت خود بردارد - یا نه؟.

جواب:

جواب: هر گاه داند که موکل به این معنی راضی است، صحیح است. چنانکه هر گاه .

ص: 521


1- طلاق دادن زوجه مردی که به مدت طولانی غایب است با تمسک به عسر و حرج، یک موضوع خاص است، وامری است که توسط حاکم شرع یا عدول مومنین انجام مییابد.. وموضوع توکیل وتمسک به اذن عامی که در ضمن توکیل بوده، امر دیگر است. این دو موضوع جدا با دو حکم جدا وبا دو نوع ادله جدا، هستند.
2- در این صورت وکیل عزل وانصراف خودش را اعلام نکرده، یعنی آن اذن عام را از بین نبرده وبه بقای آن یقین دارد. ودیدیم که خود میرزا (ره)) (علم به رضا) را شرط دانست. پس وکیل می تواند بر اساس آن اذن عمل کند. اما در جائی که خود وکیل به وسیله اعلال عزل خود، اساس اذن را نیز از بین برده است (وشاید موکل پس از آن از طلاق دادن همسرش منصرف شده است) نمی تواند عمل کند. پس در صورت مورد بحث نه تاییدی برای صحت اقدام وکیل در موضوع مسأله شماره 246 هست، ونه تاییدی بر مانحن فیه میباشد.

داند راضی نیست، صحیح نیست. ودر ثانی اشکال این است. ودر اول اشکالی نیست الا از جهت اتحاد موجب وقابل. واظهر این است که ضرر ندارد. ودر خصوص نکاح از طبرسی (ره) نقل اجماع شده بر کفایت تغایر اعتباری. ودر غیر آن به طریق اولی ثابت می شود وبعضی اخبارهم دلالت بر جواز دارد. واما هر گاه رضا وعدم رضا هیچ کدام معلوم نباشد: پس خلاف است. واظهر جواز است هر چند از اطلاق کلام موکل، عمومی نفهمیم که وکیل داخل آن باشد. واخبار منع (1) را حمل میکنیم بر کراهت، یا بر صورتی که از تلبیس نفس خود وحصول خیانت در صلاح موکل مطمئن نباشد. یا منشأ اتهام ورذالت وپستی او شود. چنانچه بعضی احادیث دلالت بر آن دارد. (2):

271سوال:

271سوال: آیا جایز است که ذمی وکیل کند مسلم را بر ضرر مسلمی دیگر؟ یا مسلم وکیل کند ذمی را بر ضرر مسلمی؟ یا نه؟.

جواب:

جواب: بدان که جایز است که مسلمان وکیل شود از برای استیفای حق مسلمانان از مسلمان وذمی، بی اشکال وخلاف. و هم چنین جایز است که وکیل شود از برای مسلم و ذمی بر ضرر ذمی. بلکه جمعی دعوی اجماع بر جواز کرده اند. واما وکیل شدن مسلمان از برای ذمی بر ضرر مسلمان: پس در آن خلاف است. ومشهور میان متاخرین جواز است با کراهت. واز اکثر قدما قول به منع نقل شده. واز هر دو طرف دعوی اجماع نقل شده است. وشاید اقوی وارجح جواز باشد. به جهت اصل، وعموم، ومنع شمول آیه داله بر (نفی سبیل بر مومنین) (3) ما نحن فیه را. به جهت آن که ذمی را جایز است مطالبه حق خود به دست خود، ودست مسلم اولی است از او. واما وکیل شدن ذمی از برای مسلمان یا ذمی بر ضرر مسلمان: پس جایز نیست. واز جمعی اصحاب نیز نقل دعوی اجماع بر آن شده. وظاهر این است که در این مسائل فرقی مابین ذمی وسایر کفار نباشد. هر چند در عبارت فقها لفظ (ذمی) مذکور است غالبا. وبعضی به لفظ (کافر) ادا کرده اند. و (اولویت) هم موید این است. وجمعی از متاخرین مثل آخوند .

ص: 522


1- وسایل: ج 12: ابواب آداب التجارة، باب 6.
2- وسایل: ج 12: ابواب آداب التجارة، باب 6.
3- ولن یجعل الله للکافرین علی المؤمنین سبیلا. - نساء 141.

ملا احمد (ره) وصاحب کفایه (ره) منع را مختص جائی کرده اند که در تصرف کافر نوعی از قهر وغلبه وتسلط باشد. چنانکه در کلمات ایشان به لفظ (علی) ادا شده که افاده ضرر میکند. پس ظاهر این است که مثل وکالت در (ایصال حق) یا اجرای صیغه) داخل نباشد. بلی از ابن زهره حکایت شده دعوای اجماع بر عدم جواز وکیل شدن آن در تزویج مسلم به مسلمه. مثل وکیل شدن مسلم در تزویج مشرکه به کافر.

272:سوال:

272:سوال: در وکالت تعمیم جایز است - که بگوید تو وکیل منی در جمیع اموری که متعلق به من است از قلیل وکثیر - یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هر گاه تعمیم در جهت خاصه باشد (مثل این که او را وکیل کند در امر املاک واموال خود) ظاهرا خلافی در صحت نیست. وباید به مقتضای مصلحت عمل کند. و هر گاه تعمیم در جمیع امور باشد مثل آن که بگوید (تو وکیل منی در هر امری که تعلق به من دارد از قلیل وکثیر)، در این خلاف است. بعضی گفته اند جایز نیست. به جهت این که مستلزم غرر وضرر می شود. وگاه است چهار زن از برای او عقد کند وقبل از دخول یا بعد از دخول همه را طلاق بگوید وباز چهار زن دیگر از برای او عقد کند وباز طلاق بگوید بدون احتیاجی به اینها. واینها همه ضرر است. وبعضی میگویند: صحیح است. به جهت عموم ادله، وچون تصرفات وکیل منوط به مصلحت باید باشد، دیگر لزوم غرر وضرر مرتفع می شود. واین قول اظهر است. (1)

273:سوال:

273:سوال: هر گاه زید ادعا کند که من از جانب عمرو وکیلم. وخواهد که ملکی را از عمرو بفروشد، یا زنی از برای او نکاح کند. ووکالت آن ثابت نباشد. وخواهد اجرای صیغه نماید. باید او را تکلیف نمود که وکالت خود را ثابت کند (2)، وبعد الثبوت اجرای صیغه نماید؟ ویا آن که به مجرد ادعای آن، کفایت می شود، واجرای صیغه بشود -؟. .

ص: 523


1- این مسأله قبلا (تحت شماره 250) آمده بود. در اینجا با مختصر تفاوتی در لفظ، تکرار شده است.
2- مگر در صورتی که تصرف مدعی وکالت با وظیفه شرعی او تعارض داشته باشد مانند امین. که می تواند از تصرف در مال جلوگیری کند تا مدعی وکالت، وکالتش را اثبات کند.
جواب:

جواب: هر گاه مسلمی ادعای وکالت کند از جانب احدی در باب ملک او یا عقد کردن به زنی وغیر ذلک، کسی مزاحم او نمی تواند شد. ومعامله او صحیح است مادامی که بطلان او ثابت نشود وکذب او معلوم نشود. وآن شخص که وکیل ادعای وکالت او را میکند، بر حجت خود باقی است. و هر گاه حاضر شود وانکار توکیل کند وبینه بر آن نباشد، قول، قول او است با یمین. وبه هر حال کسی نمی تواند به مدعی وکالت بگوید که تصرف مکن تا وکالت خود را ثابت کنی. (1) والله العالم.

کتاب الوکالة من المجلد الثالث

274:سوال:

274:سوال: زینب زید را در حضور جمعی عدول وکیل کرد که او را نکاح کند از برای عمرو. وبعد از چند روز هند آمد در نزد زید و گفت که زینب میگوید که هر گاه صیغه را نخوانده ای دیگر نخوان که من راضی نیستم. آیا به مجرد این، وکالت باطل می شود؟ یا جایز است عقد کردن؟.

جواب:

جواب: هر چند اشهر واظهر این است که به مجرد عزل موکل، وکیل معزول نمی شود، هر چند جمعی را شاهد بگیرد بر عزل. بلکه وکالت ثابت است تا وکیل علم بهم رساند به عزل قبل از فعل موکل فیه. لکن جمعی تصریح کرده اند به جواز عمل به قول ثقه واحد. نظر به صحیحه هشام بن سالم که در آخر آن فرموده است (والوکالة ثابتة حتی یبلغه العزل عن الوکالة بثقة یبلغه، او یشافهه بالعزل عن الوکالة). (2) و اطلاق (ثقه) شامل مرد وزن هست. وعمل به این قول دور نیست. وظاهر این است که مجرد معتمد بودن در صدق کافی است وعدالت شرط نیست. وبه هر حال، با وجودی که وکالت از عقود جایزه است وجایز است که وکیل خود را معزول کند، در چنین صورتی که امر فروج در میان است، هر چند آن مخبر ثقه هم نباشد احتیاط را از دست ندهد. ودر صورت وثوق واعتماد که اظهر این است که نمی تواند به.

ص: 524


1- گویا نسخه بردار چاپ سنگی مسایل مجلد اول ودوم را یکجا آورده ونامی از مجلد ثانی به میان نیاورده. و تکرار مسئله ها هم شاهد این است.
2- وسائل: ج 13، ابواب الوکالة، باب 2 ح 1.

عمل آورد.

275:سوال:

275:سوال: زید عمرو را وکیل کرد که زینب را برای من تزویج کن، ومهر او را ده تومان کن. عمرو رفت وبا او گفتگو کرد. زینب قبول نکرد که به ده تومان مهر راضی شود. عمرو فضولتا مهر او را بیست تومان کرد. آیا عقد صحیح است یا باطل؟ -؟ یا موقوف است بر اجازه؟ وبر فرض صحت آیا زیادتی مهر را کی باید بدهد؟ و هر گاه او را قبل از دخول طلاق گفته، چه باید کرد؟.

جواب:

جواب: الحال از کلام فقها در نظر نیست که کسی متعرض این مسأله شده باشد (حتی علامه در تذکره وقواعد، که کتاب وکالت آنها را مرور کرده ام واین مسأله را ندیدم) به غیر علامه در تحریر که در کتاب وکالت متعرض آن شده - وبسیاری از کتب فقه فقها در نزد حقیر موجود نیست - وعبارت تحریر این است که (ولو وکله فی تزویج امرأة وعین المهر، لم یجز له التجاوز. فان زوجه باکثر، لم یلزم الموکل. ووقف علی الاجازة. فان لم یرض، ففی الرجوع الی مهر المثل او الزام الوکیل بالزاید، اشکال. ولو اختلفا فی الاذن فالقول، قول الموکل مع یمینه، ثم ان صدقت المرئة الوکیل، لم ترجع علیه، بشیء والا لکان الحکم ما تقدم من التردد). وحاصل عبارت اول این است که در صورت مذکوره عقد صحیح است ولازم است، ولکن زیادتی که مهر کرده، بر موکل لازم نیست وموقوف است بر اجازه، یعنی اجازه مهر نه اجازه عقد. پس اگر اجازاه نکند وراضی نشود، پس در آن اشکال است واحتمال دارد که زوجه مستحق مهر المثل باشد از زوج، وممکن است که آن زیادتی مهر را از وکیل بگیرد. و گمان حقیر این است که وجه صحت عقد این است که مهر در عقد دائم از ارکان نکاح نیست وبه فساد آن، نکاح فاسد نمی شود. چنانچه از کلمات علما در مواضع بسیار ظاهر می شود. واخبارهم دلالت بر آن دارد. از آن جمله آن مواضعی است که شرط مخالف شرعی در ضمن عقد شده باشد (1)، یا .

ص: 525


1- از جمله رجوع کنید: وسایل: ج 15، ابواب المهور، باب 20.

شیء محرمی در صداق کرده باشد (1)، یا بالمره ذکر مهر نشده باشد (2). پس گویا او را در دو چیز وکیل کرده وبه بطلان احدهما دیگری باطل نمی شود. بلی اگر تصریح کند که (تو وکیل منی در تزویج به این شرط که مهر ده تومان باشد واگر راضی نشود عقد مکن ووکیل نیستی در عقد)، پس در این صورت عقد لازم نیست، مگر به اجازه. واما حکایت مهر پس راه رجوع به مهر المثل این است که آن در حکم (مفوضة البضع) می شود چون ذکر این مهر در حکم عدم ذکر است، ولکن در این اشکال است، چنانکه خواهیم گفت، با وجود این که حکم مفوضة البضع (که رجوع به مهر المثل می شود) بعد دخول است، نه مطلقا. واما راه رجوع در زاید به وکیل: پس گویا این مستخرج باشد از مسأله مشهوره که در کتب فقها مذکور است، وآن این است که: هر گاه شخصی زنی را تزویج کند از برای شخص دیگر به ادعای وکالت از جانب او پس انکار کند آن شخص توکیل او را. قول منکر را مقدم میدارند با یمین وبعد از این خلاف است در مهر که در ذمه کیست وچه قدر است؟ -؟. ودر آن سه قول است: قول اول آن که: بر وکیل لازم است که تمام مهر او را بدهد. واین مذهب شیخ است در نهایه، وابن براج، به جهت این که مهر واجب می شود به عقد بالتمام واگر طلاق بگوید قبل از دخول، تنصیف می شود، واینجا که طلاقی نیست، و چون وکیل تقصیر کرده وشاهدی نگرفته بر توکیل، پس حق زوجه را به تلف آورده، پس باید غرامت بکشد. وقول دوم این است که بر وکیل نصف مهر لازم است، چنانکه صحیحه ابو عبیده دلالت بر آن دارد (رواها الشیخ فی کتاب النکاح فی باب الزیادات، عن ابی عبدالله (علیه السلام) فی رجل امر رجلا ان یزوجه امرأة من اهل البصرة من بنی تمیم. فزوجه امرأة من اهل الکوفة من بنی تمیم؟، قال: خالف امره، علی المامور نصف الصداق لاهل المرأة، ولا عدة علیها، ولا میراث بینهما. قال: فقال له بعض من حضر: فان امره ان یزوجه امرأة ولم یسم ارضا .

ص: 526


1- وسائل: ج 13، ابواب الوکالة، باب 3.
2- وسائل: ج 13، ابواب الوکالة، باب 12.

ولا قبیلة، ثم جحد الامر ان یکون امره بذلک بعد ما زوجه.؟. فقال ان کان للمامور بینة انه کان امره ان یزوجه، کان الصداق علی الامر، وان لم یکن له بینة کان الصداق علی المامور لاهل المرئة ولا میراث بینهما ولا عدة علیها. ولها نصف الصداق ان کان فرض لها صداقا. وان لم یکن سمی لها صداقا، فلا شیء لها). (1) و (روی فی باب الوکالات عن عمر بن حنظلة عنه علیه السلام، فی رجل قال الاخر: اخطب لی فلانة فما فعلت من شییء مما قاولت من صداق، او ضمنت من شییء، او شرطت، فذلک رضائی وهو لازم لی. ولم یشهد علی ذلک. فخطب له وبذل عنه الصداق وغیر ذلک مما طالبوه وسئلوه. فلما رجع الیه انکر ذلک کله.؟ لا قال: یغرم لها نصف الصداق عنه. وذلک انه هو الذی ضیع حقها، فلما لم یشهد لها علیه بذلک الذی قاله حل لها ان تتزوج، ولا یحل للاول فیما بینه وبین الله عزوجل الا ان یطلقها - لان الله تعالی یقول: فامساک بمعروف او تسریح باحسان - فان لم یفعل فانه ماثوم فی ما بینه وبین الله عزوجل. وکان الحکم الظاهر حکم الاسلام. وقد اباح الله عزوجل لها ان تتزوج). (2) وضعف سند منجبر است به عمل مشهور. واین قول مشهور علما است واقوی است. به جهت آن که وجوب تمام مهر به عقد، در صورتی که عقد صحیحی باشد وزوجیت ثابت باشد، در اینجا که حکم به زوجیت نمی شود. وبر فرض صحت هم مهر بر کسی است که عقد برای او شده باشد. وتعلیل به این که (تفویت حق زوجه کرده) هم مطلقا صحیح نیست، زیرا که گاه است که شهود گرفته بوده لکن مرده اند، یا مانعی از برای اقامه ایشان حاصل شده باشد. با وجود آن که اشهاد شرعا بر او لازم نبود که تقصیری کرده باشد. هر چند در روایت عمر بن حنظله تعلیل به آن واقع شده. واین اشکالات هر چند بر قول مشهور نیز وارد است لکن به جهت اخبار معمول بها تعبدا بنا را به آن میگذاریم. ودر آن قول دیگر، نصی موجود نیست. .

ص: 527


1- وسایل: ابواب عقد النکاح - باب 26، ح ا. توضیح: جمله (وان لم یکن سمی لها صداقا، فلا شییء لها) در روایت شیخ نیست، ودر روایت صدوق هست. رجوع کنید: تهذیب ج 2 ص 248 وفقیه ج 2 ص 134.
2- وسایل: ج 13، ابواب الوکالة، باب 4 ح 1. تهذیب ج 2 ص 67.

وقول سوم آن که نکاح در ظاهر باطل است ومهری نیست. واین قول را محقق در شرایع نقل کرده وقائل آن، معلوم نیست. وجمعی از متاخرین که از جمله ایشان صاحب کفایه است تقویت آن کرده اند. واگر آن احادیث نمیبود معین بود عمل به آن. وبدان که: به هر حال لزوم طلاق در نفس الامر در صورت توکیل، و [ نیز ] رساندن نصف مهر لازم است. چنانچه در روایت عمر بن حنظله مذکور است. ولکن زوجه بدون طلاق می تواند شوهر کرد. چنانکه در آن روایت نیز مذکور است. بلی جمعی از علما گفته اند که هر گاه زوجه تصدیق وکیل کرده باشد در توکیل، نمی تواند شوهر کند. زیرا که ماخوذ است به اقرار خود. واینکه در روایت مذکور است که می تواند شوهر کرد، محمول است بر این که تصدیق نکرده باشد. ودر این صورت کار آن زن صعب می شود. زوج به سبب انکار توکیل، نمی تواند طلاق داد در ظاهر، وزوجه به سبب اقرار خودش، شوهر نمی تواند کرد. ودور نیست که اگر زوج طلاقی به این نحو بگوید که (اگر زن من است طالق است) بد نباشد تا از غائله اقرار به زوجیت فارغ باشد. وتعلیق در طلاق هم لازم نیامده. چون این از باب (تعلیق بر امر واقعی) است که آن را (وصف) میگویند. نه بر غیر واقع که آن را (شرط) میگویند. اما اگر حال بر او مشتبه باشد - مثل این که انکار او از راه نسیان توکیل باشد، پس تعلیق مشکل است. هر گاه این را دانستی، پس شاید وجه قول به رجوع به وکیل در زیادتی مهر، همان اعتماد به دلالت تنبیه روایت عمر بن حنظله باشد. بلکه علت منصوصه بر آن دلالت دارد. لکن اشکال بر آن وارد می آید بنابر رجوع به مهر مثل (که ظاهر عبارت تحریر این است) که مجموع مهر المثل از زوج گرفته شود. ودور نیست که بگوئیم که ملاحظه مهر المثل را با مجموع بیست تومان (مثلا) بکنیم و در ده تومان، مسمی را صحیح دانیم، و مهر المثل را بالنسبة ملاحظه کنیم با ده تومان دیگر. مثلا هر گاه در مانحن فیه که مهر بیست تومان شده هر گاه مهر المثل پانزده تومان باشد باید هفت تومان ونیم علاوه کنیم برده تومان که نصف مسمی را بدل کنیم به نصف مهر المثل، چون نصف آن صحیح است واین از باب این مسأله می شود که کسی دو عبد را مهر کند واحد هما مستحق

ص: 528

غیر بر آید. ومی توان گفت که باید دست از مجموع مسمی بردارد وتمام مهر المثل را بگیرد. چون نکاح بر مجموع من حیث المجموع وارد شده، ومجموع من حیث المجموع فاسد شده. چنانکه ظاهر تحریر است. لکن این سخن در وقتی خوب است که قبل از دخول طلاق نگوید. اما اگر قبل از دخول طلاق بگوید، پس باید که اکتفا کند به نصف مسمی ونصف مهر المثل ساقط می شود بنابر تنصیف. یا تمام [ مهر المثل ] ساقط می شود بنابر مجموع من حیث المجموع، ورجوع به (متعه) (1) می شود، یعنی زوج چیزی ببخشد به زوجه در خور وسع او. ولکن اشکال باز باقی است در این که از باب (مفوضة البضع) باشد. چون مسمی فی الجمله مذکور است. پس شاید اظهر این باشد که رجوع شود به تمام مهر المثل بعد از دخول وطلاق وقبل از هر دو. وبه نصف مهر المثل قبل از دخول وبعد طلاق. ومحتمل است که توزیع کنیم بر نصف مسمی ونصف مهر المثل. ومبنای این مسأله بر این می شود که (مهر المثل عوض مهر فاسد است علی الاطلاق) واز باب مفوضة البضع نیست که (دخول) در ثبوت آن مدخلیت داشته باشد. وظاهر عبارت تحریر هم همین است. واین منافات ندارد با آیه (2) واخبار [ ی ] (3) که تفصیل داده اند به حکم به تنصیف مهر به طلاق در زنی که فریضه ومسمی از برای او باشد، ومتعه از برای آن که فریضه از برای او نباشد (4) زیرا که مهر فاسد هم داخل فریضه .

ص: 529


1- اصطلاحا به (مهر المتعه) معروف است. وآن در جائی است که عقد نکاح جاری شده ونامی از مهر به میان نیامده واینک قبل از دخول طلاق میدهد. در این صورت به میزان در خور حال خود، مهر میپردازد. رجوع کنید به پی نویس های بعدی که آیه مربوطه آمده است.
2- لا جناح علیکم ان طلقتکم النساء مالم تمسوهن او تفرضوا لهن فریضة ومتعوهن علی الموسع قدره وعلی المقتر قدره متاعا بالمعروف حقا علی المحسنین - وان طلقتموهن من قبل ان تمسوهن وقد فرضتم لهن فریضة فنصف ما فرضتم... - 236 و 237 سوره بقره.
3- وسایل: ج 15، ابواب المهور، باب 48 ح 7، 8، 10 و 12. ونیز باب 49، ح 8.
4- توضیح: یعنی تفصیل داده اند که اگر مهر فریضه (مسمی) معین شده، پس باید نصف آن را بدهد واگر نامی از مهر به میان نیامده، پس با ید (مهر المتعه) بپردازد.

است ولکن متبدل می شود به مهر المثل ونصف آن اعتبار می شود. واما وجه دوم: پس اشکال آن بیشتر است. چون اصل نکاح در اینجا ثابت است و (ترک اشهاد) ضرری ندارد، به جهت آن که در اینجا اشهاد معنی ندارد. چون مفروض این است که زوج همان ده تومان را گفته است مگر همین معنی ملاحظه شود که استهانت به بضع زوجه شده از جانب وکیل در ازای مجموع مهر، پس باید از عهده آنچه خود باعث شده بر آید واین (علت استهانت) از حدیث مستفاد می شود. (1) ولکن این معنی افاده بیش از این نمی کند که بر او لازم باشد که مهر المثل را تمام کند هر گاه آنچه زوج گفته است کمتر از مهر المثل باشد. زیرا که استهانت به بضع، افاده [ ای ] بیش از استحقاق عوض المثل آن، نمی کند. واینها همه در وقتی است که بر زوجه ظاهر شود که در آن مقدار فضولی کرده. والا بر او چیزی نیست. چنانکه از عبارت آخری تحریم هم ظاهر می شود. وبه هر حال وجه اول اظهر است از وجه دوم.

276:سوال:

276:سوال: شخصی غایبی کسی را وکیل میکند که زوجه او را طلاق بگوید. واز قرائن احوال واقوال علم حاصل می شود از برای وکیل که غایب او را وکیل کرده است. لیکن آن شخص که کاغذ وکالت را آورده است [ پس از ] مدت چند سال که از ما بین گذشته است کاغذ را به وکیل داده است. الحال وکیل چه باید بکند؟ طلاق را بگوید؟ یا احتیاج به وکالت جدید دارد؟.

جواب:

جواب: اگر چه ظاهرا خلاقی نیست در این که توکیل به غیر شهادت عدلین ثابت نمی شود، ولیکن دور نیست که هر گاه علم حاصل شود از برای وکیل از قراین کافی باشد در ثبوت توکیل از برای وکیل. لکن شوهر کردن زوجه به محض همین بدون این که از برای زوجه نیز علم به توکیل، حاصل شود، مشکل است. بلی اگر علم از برای حاکم شرع حاصل شود وحکم کند به وکالت، کافی است از برای زوجه. واما طول مدت وتمادی زمان: پس آن مضر به وکالت نیست هر گاه اصل وکالت ثابت باشد. .

ص: 530


1- مراد حدیث عمر بن حنظله است.
: 277 سوال:

: 277 سوال: به عرض اقدس عالی میرساند که کمترین صبیه خود را به پسر همشیره خود تزویج کردم. وگویا قبل از زفاف، ملاقات فی مابینهما افتاده. یا به جهت صدور حرکت ناخوش، یا به جهت عدم ملایمت اخلاق، دختر اظهار کراهت شدیده نمود. وکمترین نیز بعد از مواعظ او را ساکت نمودم. وبعد از آن که دختر را به تصرف او دادم وزفاف اتفاق افتاد، کراهت شدیدتر شد از سابق. ولیکن از راه حیاء ومراعات احترام جانب پدر، تفضیح حال خود نمینمود. ودر اغلب اوقات آثار حزن واندوه وگریه از وجنات احوال او ظاهر بود. وناملایمی که زوج نسبت به او به عمل میآورد دیگران در بعض اوقات مطلع میشدند. ولیکن از کمترین مخفی میداشتند. وکمترین به مراتب مرقومه مطلع بود ودر مراتب مرفوعه هم خفائی نیست. وسه چهار سال بر این مقدمه گذشت وپسر را قدرت بر مباشرت بهم نرسید. واول وهله ادعا مینمود که دختر تمکین تام نمی کند. وکسان دختر، دختر را نصیحت کردند. ودختر ایمان مغلظه یاد نموده که من تقصیر ندارم وپسر مکره است ومی خواهد که بدون حق، تقصیر را بر من قرار دهد. واین معنی موجب زیادتی حزن واندوه وکراهت او شد. آخر الامر پسر اعتراف کرد به عجز، ومشغول معالجه شد. ودر این اوقات بعضی از عوام مذکور نموده که آن پسر (مربوط) است ودر حال اجرای صیغه او را بسته اند. باید زوجه را طلاق دهد وثانیا او را نکاح کند تا ناخوشی از او رفع شود. وزوج خوف داشت که بعد از طلاق زوجه راضی به نکاح نشود، بلکه یقین بود. لهذا شخصی به نزد دختر آمد که (تو مرا وکیل کن که بعد از طلاق تو را تزویج کنم به زوج به مبلغ قلیل که عبارت از یک تومان یا کمتر به قلیلی یا بیشتر). وزوجه جاهله به این که طلاق غیر مدخوله موجب استرداد نصف صداق است، بلکه چنین میدانست که صداق ثانی علاوه بر صداق اول است. وچون مظنه استخلاص از برای خود نداشت واین وکیل را جالب نفع میپنداشت، لهذا او را وکیل نمود که او را بعد از تطلیق دوباره نکاح کند. وچنانچه به مراتب مشروحه علم میداشت البته او را وکیل، نمینمود. یا آن که بعد از تطلیق مزبور تحصیل اذن

ص: 531

میکردند با علم او به حصول طلاق، البته اذن نمیداد. در صورت مذکوره، آیا این توکیل صحیح است یا نه؟ -؟ وعقد نکاح مزبور باطل است یا صحیح ولازم؟ -؟ ویا در حکم فضولی وموقوف است بر اجازه -؟ وحال آن که عاقد در حین اجرای صیغه تکیه او بر همان توکیل بوده وآن توکیل را صحیح دانسته و صیغه را مقید به قید وکالت نموده ومطلقا استفاده [ از ] (اذن عام) بر خاطرش خطور نکرده. بل ظن غالب این بود که تحصیل اذن بعد از طلاق ممکن نیست. وبر تقدیر فضولی: هر گاه زوجه علم به خیار نداشته باشد، بلکه یقین داند که وکالت صحیح، وعقد مذکور لازم، و بر او اطاعت زوج واجب، وحتی احدی از او طلب اجازه ننموده واصل اجازه گوشزد او نشده، ولیکن از جهت امتثال امر شارع اطاعت زوج نموده. آیا در این صورت این اطاعت به منزله [ اجازه عقد فضولی ] است؟ یا نه؟ وبعد از اطلاع، استنکاف واستنکار او مفید ثمره هست یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: بسم الله الرحمن الرحیم والحمد الله تعالی. چون از شروط صحت توکیل این است که موکل آنچه [ که ] (1) در آن وکیل میکند، امری باشد که محال عقلی نباشد، و شرعا هم ممنوع نباشد (مثل قتل، وزوری، وامثال آن). بلکه جمعی شرط کرده اند که باید از حین توکیل تا حین وقوع موکل فیه، موکل تواند آن را شرعا به عمل آورد. و محقق ثانی ظاهرا دعوی اجماع بر آن کرده. و هم چنین از عبارت علامه در تذکره ظاهر می شود. پس جایز نیست که وکیل کند شخصی را در طلاق زنی که بعد از این میخواهد بگیرد. و [ در ] آزاد کردن بنده [ ای ] که بعدا میخواهد بخرد. واشکالی که بعض متأخرین بر این کرده اند، بی وجه است. چنانکه در محل جدائی بیان کرده ایم. وبناء علی هذه توکیل زوجه شخصی را که (تو وکیلی که مرا از برای شوهرم عقد کنی بعد از آن که او مرا طلاق بگوید) توکیل است در امری که از برای او جایز نیست مباشرت آن بالفعل. پس صادق است که موکل از حال توکیل تا وقت اجرای صیغه عقد .

ص: 532


1- در نسخه: آنچه را.

در مجموع آن زمان مالک این امر ومتمکن از این عمل نیست. گو بعد از اجرای صیغه طلاق متمکن باشد از شوهر کردن با او ثانیا. ودر این حال مورد دو اجماع منقول می شود. پس چنین توکیلی فاسد است. اگر بگوئی: که این توکیل منجرا نیست. بلکه معلق است به شرط طلاق دادن زوج، وآن متمکن الحصول است. گوئیم: چنانکه تملک وتمکن مذکور شرط است، تنجیز توکیل هم شرط صحت نکاح است. وخلافی نکرده اند در این که تعلیق توکیل به شرطی یا وصفی (1) منشأ بطلان توکیل است، وظاهرا خلافی هم در آن نیست. بلکه ظاهر جمعی - مثل شهید ثانی و ابن مفلح، بلکه صریح علامه در تذکره - دعوای اجماع است بر آن. واشکالی که بعض متأخرین مثل آخوند ملا احمد (ره) وصاحب کفایه کرده اند ونقضهائی که بر آن کرده اند، را در موضع دیگر جواب گفته ام. بلی در این مقام سخنی هست که فقها بعد از آن که اتفاق کرده اند بر بطلان توکیل، خلاف کرده اند در این که (با وجود بطلان توکیل آیا آن تصرف صحیح است یا نه؟ -؟.). بعضی قایل اند به صحت تصرف وکیل در آن امر. به جهت عموم اذنی که از نفس توکیل مستفاد می شود. ومثال زده اند از بر ای آن به آن که کسی دیگری را وکیل کند در بیع متاعی وشرط کند که عشر ثمنی که میفروشد حق السعی او باشد وجعاله او باشد. پس چون جعاله مجهول است، شرط مجهول می شود وبه جهالت شرط، عقد وکالت فاسد می شود. لکن چون معلوم است که صاحب مال راضی هست که این تصرف را بکند وعشر قیمت را بردارد، به همان اذن عام این تصرف را جایز میدانیم. هر چند وکالت باطل باشد. .

ص: 533


1- یاد آوری. تعلیق طلاق بر شرط، منشأ بطلان است ولی تعلیق طلاق بر وصف موجب بطلان نیست. لیکن تعلیق توکیل طلاق (یا هر توکیل دیگر) بر شرط وبر وصف (هر دو) موجب بطلان توکیل است ودر نتیجه موجب بطلان طلاق میگردد. این توضیح به خاطر آن داده شد که با کلام میرزا (ره) در ضمن مسأله شماره 257 مشتبه نشود.

وبعضی دیگر قایل اند به بطلان تصرف بعد از فساد توکیل، نظر به این که اذن حاصل نشده الا در ضمن توکیل وبه انتفای فصل، منتفی می شود. خصوصا که اصل در عقود فساد است. وغیر اینها نیز دلیل گفته اند. و هر چند در محل خود در بعضی از این سخنها نیز خدشه کرده ام (1) که اینجا مقام ذکر آن نیست. وبه هر حال غرض این است که هر گاه زوج متمسک شود به این که بطلان توکیل مستلزم بطلان تصرف وکیل نیست در امر موکل فیه، نظر به قول اول از این دو قول، جواب او این است که (بر فرض این که قبول کنیم صحت قول اول را وگوئیم که حاصل (2) قول اول این است که از حال زوجه معلوم است که اذن عام داده ودر ضمن توکیل رضا هم از او فهمیده می شود که تکیه عاقد بر آن رضا است) با وجود این همه قراین (3) که در سوال درج است ومذکور شده است که مسلم الثبوت است، دیگر مطلق رضا واذن عام از کجا معلوم می شود. بلکه ظاهرا از آنچه در سوال مندرج است معلوم می شود که عاقد وکیل است هم جزما می دانسته که اگر بعد از طلاق او را مطلع میساخت واعلام میکرد که هنوز صیغه نکاح خوانده نشده، اذن نخواستی داد. یا متردد بود در اذن ورضا که آیا حاضر هست یا نه. وبا وجود این چگونه اعتماد بر اذن سابق کرده صیغه میخواند؟ خصوصا به قید توکیل وبه قید وکالت. پس ظاهر بطلان نکاح است راسا. واحتمال این که فضولی باشد وتمکین زوجه ثانیا، در معنی اجازه باشد، آن نیز بی وجه است. به جهت آن که اجازه در صورتی تحقق میپذیرد که زوجه دانسته باشد که آن عقد متزلزل است واختیار در اجازه وعدم اجازه دارد. وحال آن که مفروض این است که زوجه جاهله است به این معنی وگمان او این است که این عقد لازم است وبر او تمکین واجب است شرعا. ومفروض هم این است که مطلقا کلامی دال بر اجازه باشد از او صادر نشده. وبا وجود این که زوج سعی او در این بود که زوجه مطلع نشود که کی صیغه خوانده می شود - وبه این .

ص: 534


1- رجوع کنید به مسأله شماره 257، از همین مجلد.
2- عبارت نسخه:... قول او را میگوئیم که حاصل...
3- عبارت نسخه:... عاقد بر آن رضا است جواب او این است که با وجود...

جهت قبل از اطلاق، او را گفته است که وکیل کن که بعد از طلاق گفتن من صیغه تو را بخوانم - نمی تواند ادعا بکند بر زوجه [ که ] تو اذن مطلق داده ائی وبه هر حال رضا بوده [ ای ] که صیغه تو را بعد از طلاق بخوانند. وبر آن مترب کند این معنی را که هر چند توکیل باطل باشد عقد صحیح است به جهت رضای مطلق واذن عام. واگر فرض کنیم که بالمره چشم از حق بپوشد واین دعوی را بر زوجه کند بیش از تسلط قسمی بر او ندارد. والله العالم باحکامه.

278:سوال:

278:سوال: زید عمرو را وصی کند که ده تومان مال مرا به وجوه بر ورد مظالم برسان. وبعد از فوت موصی، وصی دیگری را وکیل کند که آن وجه را آن وکیل اخذ نموده به مصارف مزبوره برساند. وآن دیگری وجه را بالتمام از ورثه گرفت ولکن رسانیدن به مصارف معلوم نیست. آیا ورثه میتوانند استرداد وجه نمایند وخود به مصارف مزبور برسانند؟.

جواب:

جواب: هر گاه وصیت به این نحو شده که عمرو خود مباشر امر باشد، یا از قراین چنین فهمیده شود، جایز نیست توکیل دیگری، ووصی ضامن وجه است. و هر گاه بر صفت عدالت باقی است ثانیا باید خود وصیت را به عمل آورد. والا حاکم شرع باید از او بگیرد به مصرف برساند. و هر گاه وصیت مطلق باشد یا عام باشد (یعنی راضی باشد به توکیل غیرهم)، دور نیست که توکیل صحیح باشد. مانند توکیل در ادای زکات. اما باید وکیل امین باشد. ودر این صورت ظاهر این است که علم به وصول به مصرف، شرط نباشد.

279:سوال:

279:سوال: وکالت به استفاضه ثابت می شود یا نه؟ اگر منحصر در شهادت عدلین باشد کار تنگ می شود. آیا علم کافی است؟ یا بدون شهادت عدلین نمی شود؟.

جواب:

جواب: ظاهر این است که هر گاه حاصل شود از راه استفاضه یا غیر آن کافی باشد. (1)

280:سوال:

280:سوال: هر گاه زید ملکی را در نزد عمرو مرهون نماید که بعد از انقضای .

ص: 535


1- توضیح: البته کافی است ثبوتا. اما اثباتا تنها شهادت عدلین می تواند کافی باشد. همان طور که در مسئله های گذشته (مثل انکار موکل، اصل وکالت را) بیان گردید.

مدت معین وکیل باشد در بیع آن به قیمت عادله. وعمرو آن ملک را در آن وقت به کمتر از قیمت عادله بفروشد. آیا زید بعد از اثبات این مطلب مستحق تمام قیمت عادله هست که از عمرو بگیرد یا نه؟ -؟ ودر صورتی که مشتری شخص متغلبی است که زید ملک خود را از او نمی تواند استرداد کند، چه کند؟ -؟. ودر حین مبایعه، وکیل شرط کرده است با بایع که هر وقت تمسکی وحجتی از جانب موکل (1) بیاید که او مشغول الذمه ثمن است، وکیل بری باشد. آیا شرط جایز است یا باطل؟ -؟

جواب:

جواب: هر گاه ثابت شود که عمرو با وجود علم به قیمت عادله به کمتر فروخته، در این صورت به مقتضای وکالت عمل نکرده، وبیع وکالتی به عمل نیامده. بلکه چنین است حکم هر گاه تصریح به قیمت [ عادله ] نکرده باشد، واو را وکیل مطلق کرده باشد. زیرا که آنهم منصرف می شود به قیمت عادله. زیرا که مراد از قیمت عادله همان (ثمن المثل) است که در کلام فقها مذکور است. بلی، اگر زید اجازه کند او را از باب بیع فضولی، صحیح می شود، دیگر ادعائی بر او نمی کند، علی الاظهر. و هر گاه اجازه نکند بیع فاسد است. ومی خواهد زید رجوع میکند بر مشتری ومال خود را میگیرد، ومی خواهد رجوع میکند به وکیل که اگر تواند عین را رد کند والا قیمت عادله آن را غرامت بکشد. وکیفیت رجوع وکیل ومشتری به یکدیگر در کتاب متاجر گذشت، به آنجا رجوع کن (2). واما هر گاه عمرو جاهل بوده به قیمت، وبه سبب جهالت به کمتر از قیمت عادله فروخته، پس اگر تقصیر کرده از تفحص واز اهل وقوف نبوده، باز حکم آن مثل سابق است. واگر تقصیر نکرده وامر بر او مشتبه شده وبه نادانی به کمتر از ثمن العقل فروخته، پس در این صورت وکیل مغبون است، وبیع از برای موکل واقع شده واز برای او خیار فسخ هست. چنانکه هر گاه او را وکیل کرده باشد در خریدن مبیع به قید سلامت (یا به سبب انصراف اطلاق به سالم)، وآن مبیع معیب بر آید که باز بیع صحیح است از برای موکل، در .

ص: 536


1- در نسخه: وکیل.
2- رجوع کنید به مسأله طولانی ومشروح (بیع فضولی) در اواخر جلد دوم از همین مجلدات.

صورت جهل وکیل به عیب با عدم تقصیر. وخیار عیب از برای موکل ثابت است. بلی، از علامه در قواعد ظاهر می شود فرق میان عیب وغبن. ودر غبن علم وجهل وکیل را مساوی کرده ودر هر دو صورت بیع را از برای موکل ثابت نمیداند، بلکه موقوف بر اجازه میداند. وگفته است که: این در صورتی است که وکیل شراء را نسبت به موکل بدهد، یعنی با نام او بخرد. و اما هرگاه عقد خالی باشد از (نسبت به موکل) و بایع هم تصدیق وکیل نکند در نسبت دادن به موکل، حکم می شود بر وکیل به شراء، و مطالبه قیمت از او میکند. بخلاف معیب که در صورت جهل، بیع را از برای موکل میدانند وخیار فسخ دارد. واما در صورت علم، پس حکم آن همان است که مذکور شد که اگر اجازه کند، صحیح می شود، والا، فلا. به همان نحوی که گفتیم وشاید وجه فرق چنانکه شیخ علی (ره) در شرح گفته است واز مسالک [ نیز ] ظاهر می شود، این است که عیب گاه است که مخفی میماند. پس ممکن نیست تکلیف به شرای صحیح. بخلاف غبن که ممکن است اطلاع بر آن به ادنی ملاحظه [ ای ] به سبب اشتهار قیمت نزد ارباب معرفت. وبعد از آن شیخ علی (ره) از حواشی شهید (ره) نقل کرده که گفته است که (این فرق - یعنی فرق ما بین غبن وعیب در صورت جهل - از جمله فرق هائی است که منسوب به مصنف است). و [ شیخ علی ] گفته که این کلام مشعر به این است که سایر فقها قبل از علامه قایل به این نیستند، وگویا صاحب مسالک هم که گفته است (کذا قرروه) یعنی بیان فرق را چنین کرده اند، هر چند فرق مختص علامه باشد. نه این که سایر فقها هم به این فرق قایل باشند. به قرینه کلام شهید. یا این که علامه وکسانی که بعد از او تابع شده اند چنین تقریر کرده اند. وبعد از آن باز از شهید (ره) نقل کرده که بعد از آن کلام گفته است که (در این فرق علامه اعتراف است به این که عیب هر گاه عیبیاست که مثل آن عیب مخفی نمیماند بر مثل این وکیل، آنهم مثل غبن است. و هم چنین هر گاه مثل آن غبن مخفی میماند بر مثل این وکیل، آنهم مثل عیب خواهد بود). وشیخ علی گفته است که در این مناقشه هست. زیرا که خفا بر مثل وکیل هر گاه از اهل معرفت نیست، اثری ندارد، زیرا که واجب

ص: 537

است بر او تفحص از اهل معرفت. بلی ممکن است که بعضی غبن ها البته چنان است که مخفی میماند. همچنانکه در قیمت جواهر، وآنچه از آن قبیل باشد. وبعضی عیوب گاه است که سهل است اطلاع بر آن، واهل خبره به سهولت مطلع بر آن میشوند. پس مقتضای فرق مذکور لزوم است در هر چه غالبا مخفی میماند در عیب وغبن هر دو. نه آنچه مخفی نمیماند از هر دو. (1) وشهید ثانی (ره) هم تابع او شده (2) در این کلام، واین کلام متین است. واطلاق علامه راهی ندارد. (3) ودر حاشیه بعضی نسخ ایضاح به خط بعضی از فضلا نوشته شده است ودر آخر حاشیه کلمه (منه) وعلامت (ظ) بر سر آن نوشته که ظاهر این است که از فخر المحققین است. ومضمون آن بحثی است بر مصنف (4) که در صورت جهالت غبن گفته است موقوف است بر اجازه. [ در آن حاشیه ] گفته است که بلکه از برای او خیار فسخ است به جهت غبن. واصل بیع واقع شده است از برای موکل، ولکن (موقوف الحل) است. نه این که واقع نشده باشد از برای او مگر با اجازه، که (موقوف العقد) باشد. والحاصل: بنابر وقوع بیع از موکل، بیع صحیح است. وخیار فسخ در آن هست. وبنا بر عدم وقوع از آن، بیع صورتی ندارد وبیع شدن آن موقوف است بر اجازه. وثمره فرق این دو کلام در جائی ظاهر می شود، که چنین بیعی واقع شده باشد، ومعلوم نباشد که آیا اجازه شده است یا رد شده؟ -؟. بنابر قول علامه حکم به بطلان می شود، وبنابر قول .

ص: 538


1- پایان کلام شیخ علی (کرکی: محقق ثانی) ره.
2- میرزا (ره) میگوید که شهید ثانی هم از کلام شهید اول تبعیت کرده.
3- شاید بتوان گفت: مراد علامه تعیین (اصل) است ومی گوید: اصل در عیب، وقوع شراء برای موکل، است. و بیش از این نیست که (موقوف الحل) به وسیله خیار باشد. واصل در غبن عدم وقوع شراء برای موکل، است. و (موقوف العقد) به وسیله اجازه است. پس اطلاق علامه ناظر به این نکته است، وتفریع فروع را به مسائل وادله دیگر وا میگذارد. واز اینجا روشن میشود که مناقشه مرحوم کرکی نیز خالی از بحث نیست.
4- یعنی بر علیه نظریه علامه.

دیگر حکم به صحت. وبه هر حال، اظهر از ادله وعمومات وفتاوی اصحاب، ثبوت خیار غبن است لاغیر. واطلاقات عبارات ایشان که (در صورت بیع به اقل از ثمن المثل، موقوف است. بر اجازه). واینکه (درصورتی که معیب بخرد موقوف است بر اجازه) وغیر اینها، ظاهر این است که مراد صورت عمد است. خصوصا در معیب که تصریح کرده اند که جاهل، بیع او صحیح است از برای موکل، واز برای او خیار است. ودر خصوص غبن علامه چنان گفته است. پس خوب تامل باید کرد تا امر واضح شود. اما سوال از حال شرط مذکور: پس بدان که هر گاه بخرد مال را از برای موکل، پس اگر علم دارد بایع به وکالت ووکیل هم به ذمه میخرد، پس آن قیمت در ذمه موکل است، وبایع از او مطالبه میکند. و هر گاه جاهل باشد به وکالت، از وکیل مطالبه میکند. واگر وکیل را بری کند، موکل بری نمی شود. چون در نفس الامر ثمن در ذمه او هست ودر ذمه وکیل نیست. واما هر گاه در دست وکیل باشد ثمن، پس بایع از او هم مطالبه می تواند کرد. خواه آن چیز را بعینه در عقد بیع قرار بدهند به ازای ثمن یا نه. به این معنی که موکل داده است. که به مصرف ثمن برساند ووکیل در ذمه بخرد. ودر صورتی که بایع به همان عین بفروشد، در جواز مطالبه از موکل، اشکال هست. چون حق بایع منحصر شده در آن. هر گاه این را دانستی میگوئیم: که این شرط صحیح است. ومقتضای عقد وکالت هم این است. نهایة امر این است که این وکیل ضامن شده باشد که اگر تمسکی از جانب موکل نیاید خود بدهد. پس هر گاه قبول شرط کرد، هر وقت تمسک آید او بری می شود.

ص: 539

جامع شتات جلد 4

مشخصات کتاب

سرشناسه : میرزای قمی، ابوالقاسم بن محمدحسن، 1151-1231ق.

عنوان و نام پدیدآور : جامع الشتات/ تالیف ابوالقاسم قمی؛ با تصحیح و اهتمام مرتضی رضوی.

مشخصات نشر : تهران: کیهان، 13 -.

مشخصات ظاهری : ج.

شابک : 3200 ریال (ج. 1) ؛ 3700 ریال (ج. 2) ؛ 8000 ریال (ج. 3) ؛ 15000ریال (ج.4)

یادداشت : عربی.

یادداشت : فهرست نویسی براساس جلد چهارم، 1375.

یادداشت : ج. 2 (چاپ اول: تابستان 1371).

یادداشت : ج. 1 (چاپ اول: بهار 1371).

یادداشت : ج. 3 (چاپ اول: پاییز 1371).

یادداشت : کتابنامه.

موضوع : فقه جعفری -- رساله عملیه

شناسه افزوده : رضوی، مرتضی، 1310 -، مصحح

رده بندی کنگره : BP183/9/م 94ج 2 1300ی

رده بندی دیویی : 297/3422

شماره کتابشناسی ملی : م 77-3954

ص:1

اشاره

جامع الشتات (جلد چهارم) تألیف: میرزا ابو القاسم قمی با تصحیح واهتمام: مرتضی رضوی چاپ اول: بهار 1371 - پنج هزار نسخه چاپ مؤسسه کیهان حق چاپ برای انتشارات کیهان محفوظ است خیابان انقلاب - مقابل پارک دانشجو - خیابان انوشیروان شماره 10 انتشارت کیهان

ص:2

جامع الشتات (جلد چهارم)

ص:3

فهرست

تصویر

ص:4

بسم الله الرحمن الرحیم

ص:5

کتاب الوقف

کتاب الوقف من المجلد الاول

1: سؤال:

1: سؤال: هر گاه جمعی اقرار واعتراف کنند به آنکه همهء املاکی که در تصرف دارند که از جد ایشان به ایشان منتقل شده، وقف بر اولاد ذکور او بوده، وبعد از فوت این جماعت، بعضی از آن املاک از تصرف اولاد ایشان بیرون رفته، آیا اولاد را می رسد که به سبب وقفیت مطالبهء املاک را بنمایند یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هر گاه وقف بر اولاد ذکور بوده بطنا بعد بطن همیشه آن اولاد مستحق آن املاک می باشند. مگر اینکه از جهت شرعی از تصرف ایشان به در رفته باشد، مثل اینکه به جهت اختلاف ارباب آن، یا منتهی شدن به خرابی، فروخته شده باشد، به تفصیلی که در محل خود محقق شده است که بیان آن طولی دارد. (1) و هر گاه حال وکیفیت مجهول باشد حکم به صحت آن معامله مشکل است ومحتاج به مرافعه است. وامثال این مقدمات صورت دعوی است واستفتا در آن بی ثمر است، در حضور حاکم باید طی بشود.


1- رجوع کنید به مسأله شماره 12، از همین مجلد.
2: سؤال:

2: سؤال: هر گاه پدر وقف کند ملکی بر ولد صغیر خود وتولیت به جهت خود قرار بدهد ولکن به فکر این نباشد که قصد قبض از جانب صغیر بکند، آیا لازم است یا نه؟ -؟. .

ص: 1

جواب:

جواب: بلی لازم است وهمان قبض ولی کافی است. وظاهر احادیث معتبره و اطلاقات اکثر علما عدم احتیاج به " قصد جدید " است، خصوصا با وجود آنکه تولیت را از برای خود داده.

3: سؤال:

3: سؤال: هر گاه کسی ملکی را وقف اولاد کرده ومعلوم نیست که وقف اولاد ذکور است یا اناث نه به عنوان اطلاق ونه به عنوان تقیید، نه کیفیت آن معلوم است. چگونه قسمت می شود؟.

جواب:

جواب: علی السویه در میان همه قسمت می شود. واین از جملهء مهمات مسائل است که این حقیر در این عصر به حکم آن برخوردم. ودر میان علما اضطراب بسیار بود وهمگی به این رجوع کرده اند، این را ضبط کن. وچنین است حکم در هر جا موقوف علیهم مشتبه باشد در میان جمعی. والله العالم.

4: سؤال:

4: سؤال: هر گاه ملکی در دست سه برادر باشد که مشهور به وقف باشد، وجده مادری ایشان وقف کرده است، وفرزندان آن جده منحصر باشد در مادر همین برادرها وکیفیت وقف معلوم نیست. والحال یکی از سه برادر فوت شده واز او پسری مانده، وبرادر دیگر هم فوت شده بلا عقب، وبرادر سوم که در حیات است سهم برادر بلا عقب را تصرف کرده وبر پسر برادر دیگر هم ادعا می کند که آن سهم هم که از پدر تو مانده مال من است با اجرت المثل ایام تصرف رد کن. ومتمسک است به اینکه " این وقف اولاد است ومادامی که طبقهء علیا از اولاد باشد طبقهء سفلی بهره [ ای ] ندارد. " حکم این چه چیز است؟.

جواب:

جواب: این سؤال کمال اجمال دارد ومحتاج است به تفصیل شقوق و احتمالات. اولا اینکه هر گاه اصل وقفیت ملک ثابت، ومصرف وموقوف علیه به ثبوت شرعی نرسد که چه چیز است وهیچ معلوم نباشد، منافع آن باید به وجوه خیر رسانید مثل فقرا ومساکین وزوار وامثال اینها. وهر گاه معلوم شود وبه ثبوت برسد - به شهود یا استفاضه - که وقف اولاد است، همین تنها بس نیست. بلکه باید مراد واقف معلوم باشد. هر گاه ثابت بشود که واقف وقف کرده است بر اولاد وبس، پس این وقف باطل است بنابر قولی، به جهت آنکه منقطع الاخر است، ووقف باید

ص: 2

مؤبد باشد. پس باید در صورتی که خواهد وقف اولاد کند، به او ضم کند این معنی را که " هر گاه منقطع شوند، وقف باشد بر فقرا ومساکین یا مساجد و حمامات ورباطات وامثال اینها که غالبا منقرض نمی شوند. " وصحیح است بنابر قولی، خواه گوئیم که دوام در وقف شرط نیست یا گوئیم که از باب " حبس " است وبعد از انقطاع اولاد بر می گردد به مالک ووارث او، واظهر قول ثانی است یعنی صحیح است وبعد از انقراض بر می گردد به مالک یاوارث او. و همچنین هر گاه واقف گفته باشد که " وقف کردم بر اولاد خود وبعد از اولاد بر اولاد اولادم " ودیگر فقرا ومساکین را نگفته باشد، هر چند بگوید " اولاد اولادم - تا آخر الدهر " که در این صورت هم هر گاه نسل او منقرض شود باز بر می گردد به مالک یا وارث او. وآنچه به کار مدعی می آید این است که ثابت کند این ملک وقف است به این نهج که " جده ما وقف کرده بر اولاد خود که مادر ما باشد وبعد از آن بر اولاد اولاد خود، وهکذا الی آخر الدهر، وبعد انقراض آنها به فقرا ومساکین وامثال اینها ". در این صورت حق به جانب مدعی است وبا وجود برادر، برادرزاده را نصیبی نمی باشد. واما هر گاه این معنی ثابت نباشد ومحتمل باشد که برادرزاده را هم شریک برادر کند - به این نهج که بگوید که این را وقف کردم بر دخترم وبعد از دخترم بر اولاد دخترم به شرط آنکه اگر یکی از آنها بمیرد واز او فرزندی بماند با سایر برادرها شریک باشد - رد این صورت برادرزاده با برادرها شریک خواهد بود. چنانکه در کتب فقهیه به آن تصریح کرده اند. بلکه ظاهر این است که در این صورت در مال برادر بلا عقب هم شریک خواهد بود. وادعای اینکه " مجمل وقف اولاد به استفاضه ثابت است افاده ترتیب را می کند "(1) موقوف است به اثبات چنین عرفی از برای واقف، وثبوت آن معلوم نیست. وعرف عام زمان ما هم افاده آن را نمی کند. خصوصا هر گاه استفاضه، .

ص: 3


1- بنابر این لازم نیست که مدعی (برادری که زنده است) چکونکی وخصوصیت وقف را (اثبات) صورت اجمال هم حق به جانب اوست.

خصوصیت اولاد ذکور واناث [ را ] هم بیان نکند، با وجود آن که غالب آن است که وقف بر اولاد ذکور می کنند، ومفروض در مانحن فیه آن است که طبقة اول اناث است. و هیچکس از علما اعتبار این معنی را نکرده است. واصل " عدم شرط " هم معنی ندارد. به جهت آن که از برای واقف است که هر شرطی را که خواهد بکند و باید به شرط او عمل کرد. پس ما هر گاه ندانیم که به چه کیفیت وقف کرده است آیا ترتیب را شرط کرده یا نه وآیا شرکت [ ولد ] ولد را با سایر اولاد در حینی که یکی از آنها بمیرد شرط کرده یا نه پس احتمالات همه مساوی اند، واجرای " اصل عدم " در حصول بعض افراد در خارج دون بعض، تحکم است. اگر گوئی که: غالب این است که در وقف ترتیب را ملاحظه می کنند پس مظنون این است که واقف ترتیب را اعتبار کرده باشد به اعتبار غلبه. گوئیم: بر فرض تسلیم، جواز عمل به این غلبه مسلم است در غیر وقتی که یکی از اولاد یا دو نفر [ از آنها ] بمیرد ویکی بماند واز آن دو نفر اولادی هم مانده باشد. و شاهد آن این است که میبینیم مردم را که هر گاه دو پسر یا سه پسر داشته باشند، در حال حیات خود، یکی از پسرها بمیرد واز او اولادی بماند، یک سهمی به جهت آن پسرزاده در حال حیات قرار می دهند وبه صیغه صلح یا امثال آن به آن منتقل می کنند که بعد از فوت بی نصیب نباشد. وغلبهء این عمل از آن عمل اگر بیشتر نباشد کمتر نیست. وبه این سبب است که فقها هیچ فرقی نگذاشته اند وملتفت به ادعای این غلبه نشده اند وتابع شرط شده اند. بلی هر گاه مدعی اثبات کند که واقف به این عبارت کفته است که " وقف کرده ام بر اولادم، بعد از آن بر اولاد اولادم، و همچنین الی آخر الدهر " به این نهج که شهود به این اطلاق شهادت بدهند، یا استفاضه به این نهج ثابت باشد به این نحو که هر گاه از اهل استفاضه سؤال شود که این اطلاق را در صورت " مردن یکی از اولاد و باقی ماندن فرزندی از او با سایر برادرها " هم می دانید؟ بگویند بلی. به جهت آنکه استفاضه در معنی است نه در لفظ. وادعای استفاضه لفظ، بسیار بعید است. واز مضعفات دعوی مدعی، یکی هم این است که فقها در اولاد هم خلاف کرده اند که آیا شامل اولاد اولاد او هست یا نه؟ -؟ هر چند اظهر این است که شامل

ص: 4

این است ودر صورتی که شامل باشد هم می تواند که مراد واقف این باشد که وقف باشد بر موجودین اولاد به این معنی که بعد از انقراض مجموع اینها وقف باشد بر آنهائی که بعد از اینها بمانند وهکذا... و هر گاه حصهء موقوف علیهم وکیفیت شرط واقف واعتبار ترتیب وعدم اعتبار آن معلوم نباشد، وبر فرض اعتبار وترتیب، کیفیت تریب هم معلوم نباشد پس فی الجمله علم حاصل می شود که مجموع این طبقات از اهل وقف هستند ولکن فی الجمله نه به تفصیل. پس هر یک از این طبقات در حال اجتماع ایشان در وجود، قابل مالکیت واهلیت واستحقاق عین موقوفه هستند. وچون حقیقت حال معلوم نیست ومرجحی ظاهر نیست نه در اصل استحقاق ونه در مقدار آن، پس باید علی السواء در مابین ایشان قسمت کرد. چنانکه علامه در تذکره وقواعد تصریح به آن کرده و همچنین شیخ علی در حال شرح قواعد. وچون از صورت سؤال معلوم می شود که کیفیت وقف مجهول است حتی مطلق مصرف هم ثابت نیست، یا فی الجمله ثابت است اما کیفیت ثابت نیست، بهتر آن است که غله ومنافع موقوف علیه را به طریق مصالحه با همدیگر راضی شوند. (1) بلکه دور نیست که بهتر آن باشد که با وجود این حاکم شرع قصد تصدق واعانت فقرا هم بکند در دادن به ایشان هر گاه فقیر باشند، یا از سایر مصالح بر باشند. واحتمال دخول اولاد این برادر سوم (که در حال حیات است) در اهل وقف در غایت بعد است، وعدم آن در تحت " غلبه " ای که سابق ادعا شده بود باقی است، با وجود آنکه مدعی هم دعوی ترتیب می کند. والله العالم.

5: سؤال:

5: سؤال: هر گاه درخت گردو ویا درخت بارده دیگر در ملک وقف اولادی، بوده باشد، آیا موقوف علیه می تواند او را بفروشد؟ یا قطع نماید؟ با وجود متضرر شدن بطون لا حقه؟ ودر صورت بیع، بعد از فوت او ارباب وقف را بر مشتری تسلطی می باشد؟ یا نه، ودرخت ملک مشتری است می خواهد قطع می نماید ومی خواهد .

ص: 5


1- عبارت باید این باشد: غله ومنافع نوقوفه را به طریق مصالحه قسمت کنند واز همدیگر راضی شوند. والله العالم .

می گذارد -؟. ودرخت چنار ونار وامثال آنها مثل درخت مذکور است یا فرقی دارد؟ -؟. همه را بیان فرمائید.

جواب:

جواب: هر گاه معلوم باشد که درخت هم وقف بوده بیع آن صورتی ندارد. مگر اینکه در صورت یکی از صور مجوزه باشد، مثل اینکه اختلاف شدید ما بین موقوف علیهم باشد که خوف فساد باشد، یا آنکه آن وقف بایر وبی کار شده باشد وامثال آن. وهر گاه حال معلوم نباشد وبینه نباشد، اظهر در نزد حقیر این است که در اینجا مدعی فساد مقدم است وصحت بیع محتاج است به اثبات آنکه یکی از صور مجوزه بوده است. وفرقی مابین درخت گردو وچنار وغیرهما نیست، به جهت آنکه منفعت منحصر در میوه نیست از درخت بی میوه هم می توان منافع برد با بقا عین آنها هر چند به این نحو باشد که قطع کنند وبه آن سقف خانه بپوشند و امثال آنها. وانتفاع به آن تابع قصد واقف است.

6: سؤال:

6: سؤال: مال وقف را به رهن می توان گذاشت یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: رهن مال وقفی جایز نیست هر چند به رضا واختیار باشد.

7: سؤال:

7: سؤال: هر گاه کسی زمینی را وقف کرده باشد بر جمعی، وشرط کرده باشد که یک سال بیشتر به اجاره ندهند. موقوف علیهم آن زمین را به شخصی به اجاره بدهند به شش سال، به این نحو که در سال اول خود به مستأجر بدهند وصیغه بخوانند ومستأجر را وکیل کنند که در هر سال دیگر صیغه از جانب ایشان جاری کند. جایز است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: اگر از حال وقف معلوم شود که مرادش این است که باید هیچکس بیش از یک سال نگاه ندارد، ومنظورش تغیر وتبدل مستأجرین باشد، این اجاره صورت ندارد. واگر غرضش این است که باید تجدید صیغه بشود وتأسیس اجاره [ شود ] به جهت حصول تجدید عهد وقفیت، تا به سبب استمرار منشاء انهدام مقصودش از وقف نشود، پس اقرب بطلان است. به جهت عدم مملوکیت موکل فیه در حین توکیل، که فقها این را اعتبار کرده اند، واز جمله شروط وکالت قرار داده اند که باید موکل فیه مملوک موکل باشد. به این معنی که او را عقلا وشرعا مانعی از تصرف نباشد.

ص: 6

مثل اینکه جایز نیست که کسی وکیل کند شخصی را در عتق غلامی که بعد از این خواهد خرید، یا طلاق زنی که او را خواهد گرفت. وبعضی عبارات بلکه بسیاری از آنها ظاهر است در اعتبار تملک از حین توکیل الی زمان تصرف. وشیخ علی (ره) فرموده است که " ظاهر این است که متفق علیه باشد ". ونسبت خلاف را به شافعیه داده. وآخوند ملا احمد (ره) وصاحب کفایه اشکال کرده اند وایرادات بر این کرده اند، واز جمله موارد نقض که ذکر کرده اند " توکیل در طلاق در طهر مواقعه ودر حال حیض " و " توکیل در تزویج زنی وطلاق بعد از آن " یا " خریدن غلامی وآزاد کردن [ ش ] بعد از آن " ومثل " توکیل در تطلیق ثلاث با رجعتین بینهما "، است. وحکم کرده اند به اینکه: این شرط وجهی ندارد ودلیلی ندارد. وبعضی غفلت کرده اند و از موارد نقض این را شمرده اند که هر گاه کسی بگوید که " هر جا مال را به بینی صرف کن " پس باید اگر چیزی داخل مال آن شخص بشود بعد از اذن، نتواند این شخص مأذون در او تصرف کند. وتو میدانی که این همه غفلت است وفرق میانه مثال های اول واین موارد نقض، بسیار است ومحل نزاع جایی است که موکل را هیچ حق تصرف در موکل فیه نباشد، چنانکه در مثال های اول. وموارد نقض از این قبیل نیست. وتوضیح مقام این است که " طهر غیر مواقعه " از شروط صحت طلاق است نه از اسباب تمکن از تصرف در امر زوجه. و همچنین " حصول ملک " از شرایط صحت عتق است نه از شرایط جواز شراء. پس مراد این است که تو وکیلی در طلاق جامع الشرایط وعتق جامع الشرایط، وگاه است که انجام این دو امر موقوف به اتیان مقدمات چند باشد که از جمله انتظار طهر غیر مواقعه، است. وابتدای امکان مقدمات صادق است که ابتدای امکان فعل است وهکذا... و همچنین در صورت " توکیل در تزویج ثم الطلاق " و " الشراء ثم العتق " موکل تسلط بر تزویج وشراء دارد، وهر دو به جهت او ممکن اند ومستتبع جواز طلاق و عتق اند، واو وکیل را مسلط کرد [ ه ] در آنچه خود مسلط بود بر آن در حین توکیل، واحتیاج به واسطه، منافات با تسلط بر شئ ندارد، بخلاف مثال های متقدمه، به

ص: 7

جهت آنکه مطلقا موکل را تسلطی بر طلاق وعتق بالفعل نمی باشد، بلی تسلط دارد اگر تزویج کند یا بخرد. پس مآل توکیل هم به این می شود که وکیل، وکیل است در طلاق اگر تزویج حاصل شود، یا اگر عبد را بخرد، واین خود صحیح نیست، به جهت انکه شرط توکیل ان است که منجز باشد ومعلق نباشد، چنانکه بیان خواهیم کرد. واین نه از باب " انت وکیلی فی بیع عبدی اذا قدم الحاج " است که علامه دعوی اجماع بر صحت آن کرده (چنانکه ذکر خواهیم کرد) به جهت آنکه این کلام مبتنی است بر اینکه قدوم حاج قید بیع باشد نه [ قید ] وکالت. ودر اینجا نمی توان گفت که " در این دو مثال [ نیز ] مطلوب وکالت است مطلقا وأما طلاق وعتق مقید ند به وقت حصول نکاح وبیع ". به جهت آنکه تقیید مقید آن است که آن شیئ مطلق قبل از تقیید تواند بر اطلاق خود وجود داشته باشد. چنانکه در مثال منقول از علامه. بخلاف ما نحن فیه که طلاق وعتق قبل از حصول تزویج وملک، هیچ صورت وقوع وامکان ندارد. واما در صور نقض، مثل " انت وکیلی فی التزویج ثم الطلاق " او " الشراء ثم العتق " پس آن توکیل در طلاق وعتق چون منفرد نیست، وجزء مجموع " توکیل در تزویج ثم الطلاق " و " البیع ثم العتق " است، پس صحیح است، که بالفعل تسلط بر مجموع دارد، وتوکیل در مجموع، معلق به چیزی نیست، وموکل فیه مجموع امرین است نه احدهما ونه کل واحد منهما منفردا. پس صادق است که توکیل در طلاق هم منجز است ومعلق نیست، گودر نفس الامر موقوف باشد به تقدم تزویج. و همچنین است حال عتق. وبه عبارة اخری: طلاق وعتق وبیع را دو اعتبار است: یکی مفهوم کلی " رها کردن زوجه " و " آزاد کردن بنده " ونحو آن، یکی اجرای صیغه خاص بالفعل، و ایجاد این مفهوم در خارج، واین معنی کلی، مملوک صاحب زن وصاحب غلام است در جمیع اوقات زوجیت ومالکیت. گو معنی ثانی محتاج باشد به شرایط و مقدمات چند. پس صاحب زن وعبد می توانند توکیل کنند در معنی عام و خصوصیت معنی ثانی مقید باشد به اذنی وشرطی.

ص: 8

واما در مثالان متقدمان چون موکل مالک هیچیک از معنیین نیست، نمی تواند در آن توکیل کند الا معلقا. پس راجع می شود توکیل او به تعلیق، به جهت آنکه مالکیت امر موکل فیه را، معلق است. وحاصل کلام اینکه باید در توکیل، یا تسلیط در ملک بالفعل حاصل شود، یا تسلیط در " تحصیل ملک وما یستتبعه " ومثالان متقدمان هیچیک از این دو قسم نیستند. بخلاف موارد نقض. واما حکایت " اذن در تصرف در مال " که در آخر مذکور شد: پس آن قیاسی است مع الفارق. به جهت اینکه معرفت رضای مالک در تصرف در ملک کافی است، واین نه معنی توکیل است. حتی آنکه بعضی از علما قائلند که هر گاه وکالت فاسد شود - همچنانکه در معلق به شرط - بعد حصول شرط، پس تصرف جایز است به جهت حصول اذن. وبعضی فرق ما بین وکالت ومطلق اذن نکرده بر این معنی اعتراض کرده اند که: " پس حکم به بطلان تعلیق بی فایده می شود ". وتحقیق در او این است که: هر گاه رضا معلوم باشد بعد از فساد عقد وکالت، جایز است تصرف به این معنی که معصیتی برای او نیست، لکن جمیع آثار وکالت بر او مترتب نیست. مثلا هر گاه کسی نذر کرده باشد که کسی را وکیل کند در ادای زکات مال خود بعد از آن وکیل کند آن شخص را با تعلیق، یا جعاله [ ای ] قرار دهد برای دوسخص [ که ] اگر [ آن دو ] توکیلی [ را ] بروجه ایجاب وقبول صحیح به عمل بیاورند [ فلان مبلغ به آنها خواهد داد، وآنها توکیل معلق به عمل آورند ]، یا چنین توکیلی را شرط قرار بدهد در ضمن عقد لازمی، وامثال اینها، که در اینها ثمره واضح می شود از برای فساد عقد وکالت، هر چند جواز تصرف در موکل فیه حاصل باشد. واما آنچه وعده کردیم در بیان تحقیق تنجیز وکالت: آن این است که: مشهور میان علما بلکه مجمع علیه - چنانکه علامه وشیخ زین الدین (ره) دعوی کرده اند - این است که در وکالت تعلیق به شرط ووصف جایز نیست. چنانکه گوید که " انت وکیلی فی بیع عبدی اذا جاء زید " یا " اذا طلعت الشمس - او - دخل

ص: 9

الشهر ". ودو فاضل سابق(1) در این نیز اشکال کرده اند وگفته اند که: این دلیل ندارد وفرقی نیست مابین این وبین اینکه بگوید " وکلتک فی بیع عبدی لکن لاتبعه الافی الشهر الاتی ". وحال آنکه آن متفق علیه است ظاهرا. وگاه است که توهم شود که " باید اشکال در بطلان تعلیق نباشد بدینجهت که مراد ایشان از این تعلیق، تعلیق اصل حصول وکالت است وانشاء قابل تعلیق نیست. به جهت آنکه باید مضمونش به همین لفظ حاصل شود در حین تلفظ. و آنچه به گوش تو رسیده از شروط صمن العقد معنی دیگر دارد، وآن شرط این شرط نیست " وظاهر این است که این توهم علی الاطلاق بی اصل باشد واحدی قائل به آن نباشد که تعلیق در انشاء جایز نباشد. بلی در بعضی عقود لازمه تصریح به آن شده ولکن آن نه از این راه است که انشاء قابل تعلیق نیست. همچنانکه ملا احمد (ره) در کتاب بیع تصریح کرده به عدم جواز تعلیق در عقد بیع هر گاه خواهد شرطی بکند. واستدلالی که ذکر کرده مبتنی بر این است که خلاف اجماع است، یا آنکه مقتضای صیغه در بیع نقل ملکیت است به سبب صیغه وتمام شدن صیغه. نه از راه عدم قبول انشاء تعلیق را. ودر اینجا به این نحو اشکال کرده. واما مثل " ان جاءگ زید فاکرمه " و همچنین " ان لم تجدوا ماء فتیمموا " پس ظاهر آن است که " شرط " قید " جزاء " است وجزاء اصل است در نزد اهل عربیت. وحاصل مراد از تعلیق این است که " اکرام کن زید را در وقت آمدن او " وأنچه انشاء است طلب اکرام است، وطلب در حال است گو مطلوب مقید باشد. و همچنین است کلام در بعضی ایقاعات مثل " نذر بشرط " با وجود آنکه گفتیم که مطلق انشاء منافات با تعلیق ندارد. وبدان که: علامه دعوی اجماع کرده است بر اینکه صحیح است که بگوید " انت وکیلی فی بیع عبدی اذا قدم الحاج " واین منافات با دعوی اجماع سابقش ندارد. به جهت اینکه ظاهر این است که قدوم حاج قید بیع است نه قید توکیل. پس اگر گوئی که این محض تغییر لفظ است، زیرا که هر گاه بیع معلق باشد به .

ص: 10


1- یعنی اخوند ملا احمد وصاحب کفایه.

قدوم حاج پس لازم او این است که او وکیل نباشد در بیع بدون قدوم حاج، پس وکیل بودن او معلق است به قدوم حاج، پس تناقض لازم می آید ما بین دو دعوی اجماع او. گوئیم که: هیچ منافاتی مابین تنجیز توکیل وتقیید بیع، نیست. وفایده توکیل قبل، از آنچه پیش گفتیم ظاهر می شود وفایده دیگر آنکه گاه است که موکل اراده سفری دارد ومی داند که از برای او میسر نمی شود توکیل، می خواهد الحال انشاء توکیل کرده باشد. گو تصرف در آن امر، معلق باشد به انقضای مدتی معینه. [ پس میان دو دعوی اجماع علامه تناقضی نیست ] بلکه دو دعوی اجماع حتی از شخص واحد اوضح دلیلی است بر کمال فرق مابین توکیل معلق وتوکیل مطلق، که در او تأخیر تصرف شرط شود. و همچنین است توکیل در فعل متاخر، مثل اینکه بگوید که " تو وکیل من باش در مال من از ماه مبارک آینده الی تمام عام " یعنی تو نایب من باش در تصرفاتی که مرا هست در مال خودم از آن وقت. زیرا که مطلق تصرفات در مال شخص بالفعل مملوک آن شخص است فی الجملة. شاید از این راه باشد که وصییت را توکیل نگویند. [ زیرا ] که آن سببی است علی حده وطریقه ای است منفرد ونوع تصرفی است که حق تعالی تجویز کرده وماهیت آن معلق است، وتعلیق در حقیقت آن ملحوظ است، وانشاء بر این ماهیت وارد می شود. پس معلوم شد از آنچه مذکور شد اینکه دلیل در مسأله یعنی عدم صحت توکیل معلق، همان اجماع منقول است، نه توهم عدم امکان تعلیق در مطلق انشاء. بلی بر این وارد می آید که غایت امر بطلان وکالت معلق است. واما عدم صحت تصرف در موکل فیه بعد از بطلان وکالت پس آن اجماعی نیست. بلکه در آن دو قول است. چنانکه در شرح لمعه تصریح به آن کرده وعلامه در تذکره آن را اقرب شمرده و شیخ علی وشهید ثانی در آن توقف کرده اند وآخوند ملا احمد (ره) تقویت آن کرده وصاحب کفایه میل به آن کرده وآن دور نیست، به جهت آن که بطلان وکالت مستلزم بطلان رضای مطلق که در ضمن آن فهمیده می شود نیست، و هر چند تحقیق این است که انتفاء فصل مستلزم انتفاء جنس است لکن می گوئیم که

ص: 11

جهبت؟ تعلیلیه غیر جهت تقییدیه است. وتکیه مادر اذن مطلق نه اذنی است که به سبب وکالت ثابت شده به علت آنکه از جهت وکالت ثابت شده، بلکه از آن حیثیت نیز اذن منتفی است. وشکی نیست که موکل در حین توکیل رضائی که از او مفهوم می شود مطلق است ومعلل نیست به اینکه از توکیل وفهمیده شود، بلکه رضائی است عام که مقارن توکیل است. واین نظیر آن است که در بیع معاطات بنابر قول به بودن آن بیع فاسد (چنانکه علامه در نهایه قائل شده) باز جایز است تصرف، لکن نه به علت آنکه بیع است تا حرام باشد، بلکه به سبب حصول مطلق تراضی است در ضمن آن. واما اشکال در اینکه " بطلان عقود، مستلزم عدم ترتب آثار است پس بنابر قول به صحت تصرف، با فساد اصل وکالت تناقض لازم می آید، واینکه فرقی مابین صحیح وفاسد نمی ماند "، مندفع است به اینکه در بطلان وفساد عقد کافی است عدم ترتب جمیع آثار، وضرور نیست که هیچ اثری مترتب نشود. وپیش دانستی که بسیار از آثار توکیل منتفی می شود مثل مثالهائی که گفتیم در نذر وجعاله وغیر آن. پس صحت فعل موکل فیه از جهت رضای ضمنی است که جهت تقییدی می باشد نه تعلیلی که از جهت نفس وکالت باشد. بلی سخنی که در این مقام می توان گفت این است که تبادر این دو صورت مفروضه (اعنی وکالت معلقه، و وکالت در امر غیر مملوک) منصرف از عمومات نمی شود، وبعد از ملاحظه اجماعات منقوله وعدم ظهور خلاف در آن - با وجود آنکه اصل عدم تحقق آن است، واصل در جمیع معاملات فساد است تا صحت از دلیل ثابت شود - لا اقل شک در صحت این عقد حاصل می شود. [ و ] با وجود شک در حصول آن حکم به صحت کردن محتاج است به دلیل. وبه مجرد احتمال شمول عموم وکالت جرأت در مخالفت امور مذکوره نمودن، به غایت مشکل است. ولکن بسا باشد که حکم به بطلان مستلزم حرج وضرر شدید شود، مثل آن زنی که شوهر او وکیل کند که " اگر بعد دو سال نیایم زن مرا طلاق بگوئید " وبرود ومفقود الخبر شود، وکسی نباشد که نفقه بدهد، وصبر نتواند کرد. تحمل این هم مشکل است. پس الحال بر می گردیم به مسأله مسؤل عنها، وباز تمهید دو مقدمه دیگر

ص: 12

[ می ] کنیم: مقدمه اولی: اینکه در اشتراط اتصال مدت اجاره به عقد، دو قول است. واقرب آن است که هر گاه مدت اجاره در ظرف مدت معلومه [ ای ] باشد که جهالتی نباشد، صحیح است. و هر گاه تصریح کند به تأخیر مدت اجاره ومدت را هم معین کند، مثل اینکه بگوید " تو را اجیر می کنم در ماه مبارک رمضان آینده که فلان عمل را بکنی ". هر چند سه ماه مانده باشد تا ماه رمضان، در این نیز دو قول است. ودور نیست که اقوی جواز باشد. ومقدمه دوم اینکه: هر گاه موقوف علیهم (در صورت مسؤوله) شش نفر را حاضر کنند وبرای هر یک عقد اجاره یک ساله ببندند علی الترتیب، آیا این مخالفت شرط واقف است یانه؟ -؟ وبر فرض عدم مخالفت (چنانکه اظهر این است) آیا عقد شش سال را به شخص واحد متعددا ببندند واحدا بعد واحد - به این نهج که صیغه سال اول را بگوید وبعد از آن صیغه سال دوم را بگوید، و همچنین... تا شش مرتبه صیغه بخواند - اقرب این است که این مخالف مقصد واقف باشد، نظر به علتی که در اول جواب ذکر کردیم. وبنابر عدم مخالفت، وجواز انفصال مدت معینه [ از عقد ] اجاره، وتعیین مدت انفصال وجواز عقد شش سال متتالیا علی التعدد ومتعاقبا، پس صادق است که موکل مسلط بر تصرف در آن عین موکل فیه در حین توکیل هست. پس جایز خواهد بود او را که وکیل کند مستاجر را در اجرای صیغه در سر هر سال به جهت خود. واما چون گفتیم که " اقرب آن است که آن اجاره خلاف مقتضای نظر واقف است "، پس تسلط موجر بر این معنی معلوم نیست. وآنچه مقتضای شرط فقها است که " باید موکل مالک آن امر باشد در حین توکیل " مراد ایشان خصوصیت آن امر است، نه فرد دیگر که به او در جنس یا نوع متحد باشد. وتسلط بر اجاره دادن به اشخاص متعدده فردا فردا در شش سال، غیر تسلط بر اجاره دادن به شخص واحد است بر این نهج. بنابر این اظهر عدم جواز صورت سؤال خواهد بود، وبی شبهه خلاف احتیاط است. بلکه خلاف مقتضای دلیل است، زیرا که غایت امر تعارض ادله وتساقط آن است. واصل در معاملات وعبادات (همگی) فساد است،

ص: 13

تا صحت به دلیل برسد. والله العالم.

8: سؤال:

8: سؤال: آیا شرط است قبض وقبول، در صحت یا لزوم وقف بر مصارف عامه مسلمین - چون وقف بر مسجد - یا نه؟ -؟ وبر فرض اشتراط آیا شرط است قبض و قبول از جانب مجتهد یا نایب از قبل مجتهد باشد (بر فرض امکان)؟ یا نه؟.

جواب:

جواب: وجوب " قبول " در وقف بر مصالح عامه، معلوم نیست. نهایت " قبض " شرط است در صحت آن، وثمری بر آن مترتب نمی شود بدون قبض. وقبض باید از ناظر شرعی باشد که واقف تعیین کرده باشد. واگر ناظری تعیین نکرده باشد قبض حاکم یا شخصی که منصوب باشد از جانب او، کافی است.

9: سؤال:

9: سؤال: قنات مسمی به " دولت آباد " که مصرف آب آن در اعصار سابقه به این نحو بوده که بر سر آن آب هفتصد خانه (تخمینا) ومساجد ومدارس وحمامات و غسالخانه بنا شده باشد، به این نحو که اولا آب دو شعبه شود هر شعبه به خانه جمعی جاری شود، وصاحبان خانه حیاض وباغچه خانه ها به سر آن آب بنا نموده ودر آن آب تصرف نموده اند ومنازعی نبوده، مگر وقتی که آب قنات کم می شده در این وقت چون آب به خانهای آخر نمی رسیده دعوی می کرده اند. لکن دعوی ایشان انجام نیافته واحدی دعوی ملکیت قنات را ننموده. وعمل عدول وعلما وصلحا که در آن آب تصرف می کرده اند نه بروجه " اجرت دادن به غیر ومصرف رساندن اجرت در مصرفی " بوده. بلکه مجانا تصرف در آن می نموده اند. وهرگز در قنات مزبور مهایاتی وقرادادی نبوده بلکه هر خانه از خانه های سر آب به قدر احتیاج شرب می کرده اند وهچنین تا هر جا وفا کند. واین امر به دست صاحب خانه ها بوده وکسی دیگر در آن دخل نکرده وگاهی شاربین " جویا " ئی(1) تعیین می کنند که متصدی خرابی نهرها واجرای آب به خانه های بعیده بشود، وآنهم ضابطه ندارد هر کس او را راضی کند از خانه های بعید بعضی را بر بعضی مقدم می دارد، لکن خانه های قریب فوهه(2) همیشه در رفاه هستند

ص: 14


1- جویا: میرآب - در بعضی مناطق «جوی آر» و در بعضی دیگر «جووار» نیز گفته می شود.
2- فوهه: دهانه.

وجویا وغیره را در آنها مدخلیتی نمی باشد. در این وقت شخصی وقفنامه طویلی، عریضی، مذهبی، منقحی، ممهور به اسما بسیار، که تاریخ آن سیصد وسی سال می شود، و هیچ کس در این عصر نه شهود را میشناسد ونه خط ونه مهر ایشان را می داند ابراز نموده که چهارده شبانه روز از جمله شانزده شبانه روز قنات مزرعه دولت آباد با قنوات؟ بسیار وحمام ودکاکین وغیره، وقف بر مسجدی است ومتولی وقف اولا د واقف، وموقوفات مرقومه هیچ یک در تصرف اولاد واقف نیست به سوای حمام آن، وتتمه در تصرف غیر است. آیا در صورت مسطوره - با وجود آن که احدی آن شهود را وخط ومهر ایشان را نمیشناسد وشیاعی هم نیست در باب اینکه قنات مرقومه وقف خاص است، و معلوم نیست که قنات مرقومه را " قنات مزرعه دولت آباد " گویند، یا اینکه این اسم هم منحصر در این قنات باشد، وشرایط وقف از اقباض وصیغه وغیره نیز معلوم نیست - بفرمائید که وارث واقف را تسلطی در خصوص قنات مرقوم خواهد بود یا نه؟ -؟ واثبات مطلب وی موقوف است بر چند امر؟. وبر فرض محال که مطالب مرقومه را نزد مجتهد عادل اثبات کند بفرمائید که تسلط دارد که آب را از مجرای خود بگرداند واز خارج ببرد یا اختیار بعضی از آنها نموده سد باقی نماید یا نه؟ -؟. وچنانچه شخصی آبی را مالک باشد که در قدیم الایام از نهری خاص یا انهار مشخصه جاری شود وصاحبان نهر از آن منتفع می شوند از بابت شرب وغسل و وضو وغیره، در این وقت اجرا آن از انهار قدیمه موجب عدم انتفاع مالک شود به آب مرقوم به سبب کم شدن آب ونرسیدن به آخر، در این صورت تسلط بر شق نهر مرقوم دارد یا نه؟ -؟. وآیا اجرای آب قنات مرقوم به نهج مذکور در خانه ومساجد وحمامات در اعصار بی شمار بدون نکیر، مقتضی شیاع وقفیت عامه قنات مرقوم هست یا نه؟ -؟. وبه هر صورت حکم به صحت وبطلان وضو وغسل وحلیت شرب آن آب وحصول ملکیت به جهت موقوف علیهم بر فرض عصیان در تصرف وعدم آن(1) با وجود افراط..

ص: 15


1- در نسخه:... و بر فرض عصیان در تصرف و عدم آن...

وتفریط وزیاد وکم شدن حصه آنها، چه خواهد بود؟.

جواب:

جواب: آنچه از آخر استفتا ظاهر می شود این است که اصل وقفیت هم محل اشکال بوده است، وحقیقت حال آن ظاهر نیست. هر گاه شیاع واستفاضه در وقفیت بر اهل آب وشاربین آن ثابت است، وقفیت بر ایشان به همین ثابت می شود. و هر گاه شیاع واستفاضه وقفیت ثابت نیست وحقیقت حال آب مجهول است، پس در این آب احتمالات بسیار راه می یابد. لکن اظهر احتمالات دوا حتمال است: یکی آن که: وقف باشد بر اهل این خانه ها وانتفاع ایشان از جهات متداوله بینهم، از شرب وتطهیر وتغسیل وشرب باغچه ها وحیاض باشد. دوم اینکه: آب مملوک نشده باشد وبر اباحه اصلیه باقی مانده باشد، از راه اینکه استنباط آن در ارض مباحی شده باشد نه به نیت تملک مطلق، [ بلکه ] با قصد منتفع شدن مردم. وحکم ثانی تقدم هر کس است که اسبق در حیازت است، وبا تشاح، تسویه با امکان، وقرعه عدم امکان آن. وممکن است که " تقدم اقرب به فوهه " در این زمان منوط به اسبقیت بنای خانه وحیازت باشد. وبا جهالت تاریخ بنای خانه ها نیز اقربیت " مرجح تقدیم " خواهد بود، چنانکه حکمت در تقدیم اقرب به فوهه در صورت تساوی در احیای ارض، همان قرب بود. ومشکل می شود این احتمال در صورتی که قنات در ارض مملوکه واقع باشد و تاریخ احیا ومملوکیت ارض مجهول باشد. و " اصل عدم محیاة بودن ارض در حین حفر قنات " معارض است با " اصل تاخر حفر "، به جهت تساوی حادثین در اصل. و در صورتی که قنات مزبور در ارض موات باشد، می توان گفت اصل " عدم طریان ملک " است، به سبب " اصالة عدم نیت تملک ". هر چند در آن هم اشکال توان کرد که " احیا به نیت تملک و " احیا لابنیة التملک " دو فردند از مطلق احیا، واصل نسبت به تحقق کلی در ضمن هر دو فرد، مساوی است. ولکن دفع آن هم ممکن است به اینکه این ضمیمه از بابت " مقومات مهیات حقیقیه " نیست. بلکه از بابت " ممیزات مهیات جعلیه اعتباریه " است وتفکیک در آن ممکن است. وبه هر حال با تعارض این اصول، هر چند قول به عدم ملکیت وبقا بر اباحه

ص: 16

اصلیه قوت دارد از جهت اصل برات واصل اباحه، ولکن ظاهر در اینجا اقتضای طرو ملکیت، می کند. به جهت انضمام قراین وغلبه، به جهت آن که غالب در حفر قنات یا قصد تملک است در ارض موات، یا حفر در ارض مملوکه که به تبعیت مملوک می شود هر چند قصد تملک نشده باشد. وبعد از ثبوت ملک به سبب ظاهر، [ ظاهر ] این است که این ملک طلق نیست به شهادت عمل مستمر مسلمین به نهج مسطور، به جهت آن که ملک طلق یا معلوم المالک است یا مجهول المالک، واینگونه رفتار مسلمین با هیچ یک از آنها مناسبت ندارد. کما لا یخفی. پس باقی ماند انکه وقف باشد. وچون محتمل است که موقوف علیهم در اینجا " جهت محضه " باشد (مثل اینکه منظور واقف این باشد که صرف شود در حق ساکنین این محل). ومحتمل است که اعیان معینه باشد (مثل آن خانه های موجود در آن زمان). یا لفظی گفته باشد که به لفظ جمع باشد وقابل جهت و اعیان وجماعتی از آن اعیان، باشد، یا جماعتی که متصف باشد به آن جهت، و حکم آنها متفاوت است، پس باید نظر کرد در اماراتی که تعیین کم وکیف موقوف علیه را بکند. وظاهر در اینجا نیز این است (به ملاحظه عمل مسلمین) که مراد واقف جماعتی از اهل جهت بوده با احتمال اراده استیعاب، خصوصا در وقتی که قلیل بودن اند، و هر گاه در اعصار متداوله تجدید بیوتات واحداث مشارب جدیده هم می شده بلانکیر، احتمال مذکور قوت می گیرد. پس بنا بر این، امر آسان می شود در تفاوت تصرفات وزیادتی وکمی وتشکیک در صحت وبطلان عبادات وامثال آن، لکن مقتضای چنین وقفی هر گاه واقف ناظری قرار نداده یا داده ومنطمس شده باشد، این است که حاکم شرع متوجه شود آنچه صلاح وبه هر که صلاح دارد برساند، وبدون اذن او تصرف جایز نباشد. هر چند شهید ثانی در اینجا اشکال کرده در جمیع اوقاف عامه، به جهت اینکه اشتراط این معنی مستلزم تفویت غرضهای بسیار واقف می شود. بلکه قرینه هم دلالت دارد بر اینکه مراد واقف این است که هر کس از افراد آن جهت ومصلحت، به آن منتفع می شود، خوب است. پس گویا نظارت وتولیت را به موقوف علیهم مفوض کرده.

ص: 17

وبعد در این هم اشکال کرده بنابر انتقال ملک در وقف به جناب اقدس الهی، خصوصا در جهت عامه، پس واقف مانند اجنبی خواهد بود ومتولی حاکم خواهد بود، وآن قصد او اعتباری نخواهد داشت. وبعد از این کلام گفته است کلامی که حاصل آن این است که " تصرف موقوف علیه گناه است(1) لکن منشا این می شود که ملک او بشود، مگر اینکه مشروط باشد تصرف، به اینکه بعد از خرج کردن بعض منافع آن باشد در امور چند قبل از خرج کردن در موقوف علیه ". وبه این کلام باز فی الجمله کار آسان می شود در صحت وحلیت بعضی تصرفات موقوف علیهم، گو معصیت کرده باشند. ودور نیست که چنین باشد که گفته است. پس ظاهر صحت تصرفات وحصول ملکیت است،(2) خصوصا در وضو وغسل وشرب وتطهیر وامثال آن، خصوصا در سر نهر. وبسیار شبیه است این به امر خراج، واحتیاط در این است که اذن حاکم را در همه حال اعتبار کنند. واما ادعای صاحب وقفنامچه: پس اولا باید به صورت جزم باشد نه به مجرد ملاحظه کاغذ. وبر فرض ادعا بر سبیل جزم، ومجرد همین کاغذ موصوف، حجت شرعیه نمی شود، بدون شاهد حی. واما حصول علم از برای حاکم از این کاغذ بر صدق دعوی، موقوف است بر ابنکه علم بهم رساند بر اینکه آن آب که در وقفنامه است همین آب است، واینکه این کاغذ ساختگی نیست، به جهت آن که مجرد بلاغت وفصاحت کلام وعبارات خوش اندام باعث جزم به صدق مطلب نیست، چنانکه مکرر اتفاق افتاده. ودیگر اینکه باید علم به [ تحقق ] شرایط وقف، از عقد و قبض واقباض وغیر آن حاصل شود، زیرا که گاه است که قبل از عقد کاغذی می نویسند ومعتبر میکنن که بعد صیغه بخوانن وقبل از این متوقف می شود به سبب برائی، یا موتی، یا غیر ذلک. واینکه این شخص که ابراز آن نموده وحاصل ورقه است از او غفلتی واشتباهی وجهالتی رو نداده باشد.

ص: 18


1- یعنی: تصرف موقوف علیه در وقف بدوننظارت ناظر و به طور خودسرانه.
2- در نسخه: ملکیت باشد.

به هر حال، با وجود این همه احتمالات علم بهم رسانیدن محال عادی است، خصوصا با وجود اینکه چهارده شبانه روز چنین آبی وقف مسجد شایعی باشد در بلد چنینی وچنین مهجور باشد، وخلاف آن شایع باشد. وبر فرضی که حاکمی برای او عملی بهم رسد، خود تکلیف خود را بهتر می داند، وحاکم دیگر هم در نقض این حکم از راه آن که محل نقض داند، خود بهتر می داند. ومحتاج است به مرافعه؟ وغور در جزئیات مقام، واین دیگر از اموری نیست که در آن استفتا شود. واما سؤال از اینکه " هر گاه شخصی مالک آبی باشد ودر قدیم در نهرهای معنیه جاری می شده وصاحبان نهرها از آن منتفع می شده اند به انحا انتفاعات از طهارات وتطهیرات وشرب وتشرب حیاض وباغچه ها. والحال مالک آب (به سبب عدم انتفاع، یا تضرر در ابقای او به حال خود از راه کمی آب یا نرسیدن [ به قسمت های ] آخر) خواهد تغییر ممر دهد که تواند استیفای منفعت بکند. آیا جایز است یا نه؟ -؟ تا متفرع شود بر آن جواز تغییر این ممر بر فرض ثبوت مطلب صاحب وقفنامچه ": پس جواب آن این است که: بر فرض ثبوت آن مطلب، یعنی اختصاص رقبه از برای مدعی (هر چند به عنوان وقف باشد) باقی نمی ماند در جانب متصرفین الاید تصرف به ادعای استحقاق منتفع شدن از آب در مصارف مذکوره. وچون در صورت ادعای حق شرب حیاض وباغچه ها پای اشتراک در رقبه وعین، در میان می آید وآن منافی ثبوت اختصاص مدعی است بر رقبه (چنانکه مفروض این است) پس ظاهر جواز گردانیدن معبر است " لان الناس مسلطون علی اموالهم ". و اما در صورت ادعای حق الشرب والتوضی وامثالهما به عنوان اینکه در خانه عبور کند که مآل آن این است که " من مستحقم که آب در خانه من عبور کند که از آن تنزه وتبرد حاصل کنم، وقرب نیل به مقصود هم حاصل شود در باب شرب وتوضی و امثال آنها، هر چند بر سبیل کراهت مالک باشد " پس در این صورت می توان گفت که آن دعوی منافات با اختصاص وتسلط مدعی ندارد. واز باب " جریان آب به سطح خانه همسایه وصب میزاب در ساحت دار جار " باشد. لکن در مانحن فیه - با وجود اضعف بودن این از مشبه به - در صورتی خوب

ص: 19

است که اضرار به مالک لازم نیاید. وتصرف متصرف [ ین ] هر چند داخل " عموم نفی ضرر " هست لکن مالک اولی است به دفع ضرر. بلی اشکال در صورتی است که اثبات اختصاص به جهت مدعی " بکلیته " و " بر مته " نشود. (1) وامر مردد باشد بینهما ومشتبه باشد که آیا استحقاق متصرفین قبل از استیفای مالک است حظ خود را، یا بعد از فاضل آمدن او است، یا موزع است بالنسبة (هر گاه مصرف صرف کردن مالک معلوم باشد که چه چیز است)؟ واحکام این به غایت مشکل است ومآل بسیاری آز آن به مصالحه طی می شود. و گاهی هم احتیاج به قرعه می آفتد. ولکن چون صورت استفتا غیر این مطلب است وحال ومقام اقتضای بسط نمی کند، تفصیل دادن در آن موکول استبه فرصت ارباب فرصت وحال.

10: سؤال:

10: سؤال: شخصی ملکی را بر آستانه امام زاده ای وقف کرده. ودر وقفنامه نوشته است که منافع او را به مصارف معینه از خادم وروشنائی وغیره برسانند، و تولیت صرف منافع آن بر آن آستانه مادام الحیات با خودم باشد، وبعد الحیات با اولاد ذکورم نسلا بعد نسل، وعقبا بعد عقب، که ایشان باید منافع را صرف مصارف آستانه نموده آنچه فاضل آید، متولیان اولاد ذکورم در میان خود علی السویه قسمت نمایند الاقدم فالاقدم، الاولی فالاولی، چه باید کرد؟.

جواب:

جواب: چون در وقفنامه تصریح به موقوف علیه - بعد از وضع اخراجات آستانه متبرکه - نشده است، ظاهر تر از عبارت این است که مراد این باشد که تا طبقه اولی [ از ] اولاد ذکور باشد، طبقه دوم نبرند، خصوصا به ملاحظه اینکه غالب این است که در وقفنامه ها مراد مشارکت طبقه دوم باشد با اول، تصریح می کنند که هر گاه یکی از آنها فوت شود واز او پسری بماند او هم شریک باشد با عمام خود. وچون در " ناظر وقف " در صورتی که ناظر غیر خود واقف باشد، عدالت شرط است (علی الاشهر والاظهر) و هم چنین تدبیر وعلم به کیفیت تصرف وبه مصرف رسانیدن بر وفق مصلحت، پس هرکی - در هر طرقه - متصف به این دو صفت باشد،ه.

ص: 20


1- برمته: ای: بجملته.

تولیت مختص او می شود منفردا، اگر یکی باشد، ومشترکا، هر گاه متعدد باشند، و اجرتی قرار دهد، وبعد صرف منافع به مصارف آستانه واخذ اجرت خود (اگر حاکم شرع معین کرده آن را - واجرت المثل، هر گاه معین نکرده) آنچه می ماند قسمت کند مابین اولاد ذکور طبقه اولی. ودر صورتی که در اولاد ذکور شخصی که اهلیت داشته باشد موجود باشد - نظر به عبارت وقفنامه - اشکال بهم می رسد که آیا آن فاضل مصارف، مال همان متولی ها است که اهل تولیت اند -؟ یا تمام طبقه اولی؟. واشکال واجمال باعث جهالت می شود. پس چاره در آن نیز تقسیم میان همه آن طبقه است علی السویه، با ملاحظه اجرت المثل برای متولی. هر چند نظر به عبارت وقفنامه در صورتی که اهل در میان آنها نباشد وحاکم نصب متولی کند، بر نمی آید که تقسیم ما بین آنها بشود، به جهت آن که نوشته که " تقسیم شود میان متولی های اولاد ذکور " لکن باقرائن مقام فهمیم که مراد واقف این است که باید به مصرف آنها برسد کائنا ماکان. این در صورتی است که همگی معترف باشند که حجت ایشان همان وقفنامه باشد واگر از آن دست بر دارند پس اگر عمل مستمری در میان ایشان هست از سابق ایام، به آن عمل کنند، هر چند به تشریک طبقه دوم باشد با طبقه اولی، ودر باب تولیت باز باید اهلیت مراعات گردد، چنانکه گفتیم.

11: سؤال:

11: سؤال: هر گاه کسی بگوید که این ملک را وقف کردم بر اولاد ذکور خود نسلا بعد نسل. واز او دو نفر ذکور بماند، بعد از آن یکی از آنها بمیرد واز او پسری بماند. آیا باعم خود شریک است؟. یا آن که ملک مختص عم است؟.

جواب:

جواب: هر چند در کفایه اسناد داده است ترتیب را به " اشهر مابین علما " واز تذکره نقل کرده است که افاده ترتیب نمی کند. ولکن الحال بر حقیر ظاهر نیست اشهریت آن قول. وآنچه اظهر است در نزد حقیر عدم ترتیب است، به جهت این که ظاهر این است که این قید یعنی نسلا بعد نسل، قید اولاد است نه قید وقف. پس مراد بیان این است که وقف مختص به بطن وطبقه اول نسل اول نیست. بلکه ثابت

ص: 21

است از برای اولاد ذکور ما تعاقبوا وتناسلوا. ومقتضای این تسویه است ما بین بطون. غایت امر این است که مجمل باشد ومعلوم نباشد که قید کدام است، ودر اینجا نیز بنا را بر تسویه باید گذاشت تا ترجیح بلامرجح لازم نیاید. والله العالم.

12: سؤال:

12: سؤال: هر گاه کسی از جمله موقوف علیهم در طبقه سابقه، قدری از عین موقوفه را فروخته باشد به شخصی. آیا طبقه ثانیه می تواند استرداد نمود یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هر گاه معلوم شود وبه ثبوت برسد که آن شخص بروجه صحیح فروخته - مثل اینکه منجر به خراب می شده یا بقای آن منشأ فسادی می شده در میان موقوف علیهم یا امثال آن که در محل خود مذکور است - نمی تواند استرداد بکند. وبعضی توهم کرده اند که چون افعال مسلمین محمول بر صحت است، نمی تواند استرداد کرد. واین صحیح نیست، بلکه عموم " علی الید مااخذت " ومنع تصرف در وقف به عنوان بیع وامثال آن، اقتضای فساد می کند. ومدعی صحت محتاج است بر بینه، ویمینی هم متوجه منکر نمی شود، مگر آن که ادعای علم بر او بکند به صحت که در این صورت " قسم نفی العلم " متوجه او می شود. وآنکه در السنه علما مشهور است که " مقدم میدارند قول مدعی صحت را " در جائی است که دعوی ما بین متعاقدین باشد. مثل بایع ومشتری، وزوج وزوجه. ودر اینجا چنین نیست.

13: سؤال:

13: سؤال: هر گاه کسی ملکی را وقف کند بر اولاد، وشرط کند که زیاده بر سه سال به اجاره ندهند. وبعد از موت او اولاد او آن ملک را به اجاره بدهند به زید ودر ضمن العقد شرط کنند که بعد از این سه سال، سه سال دیگر به او اجاره بدهند. و بعد از آن چهار سال دیگر اجاره بدهند. آیا این اجاره صحیح است یا فاسد؟ -؟.

جواب:

جواب: اجاره فاسد است، به جهت بطلان شرط چهار سال اجاره دادن. بلکه اگر ذکر چهار سال هم نبود، ظاهر بطلان اصل اجاره است. به جهت آن که اگر نگوئیم که میفهمیم که غرض واقف آن است که سه سال بیشتر در قید لزوم نباشد نزد احدی، خواه به عنوان نفس اجاره وخواه به عنوان شرطی که مستلزم آن باشد یا مثل آن، پس لا اقل می گوئیم که اطلاق کلام واقف به آن منصرف نمی شود و

ص: 22

" الوقف علی ما وقفه الواقف "(1)ودر صورت فساد اجاره رجوع به اجرت المثل می شود.

14: سؤال:

14: سؤال: هر گاه زید اولا مزرعه عمرو را بدون اذن عمر وفضولا وقف کند بر خود واولاد خود، وبعد از مصالحه ایضا زید مقر ومعترف به وقف باشد، وقائل باشد بر اینکه تصرف من در املاک به طریق تولیت است، وزید متوفی شده. آیا همان مصالحه که مزرعه را عمرو به زید مصالحه نموده اجازه کاشف از صحت وقفیت است؟ یا مقر ومعترف بودن زید بعد از مصالحه نیز به وقف بودن مزرعه؟ یا هر دو باعث صحت اند.؟ -؟

جواب:

جواب: در مسأله صحت وقف فضولی، خلاف واشکال است. وبر فرض صحت عقد فضولی در وقف، ادله متصوره بر آن یا قیاس به بیع وغیره است، یا عموم " اوفوا بالعقود " وامثال آن. واول باطل است در مذهب ما، خصوصا با وجود فرق. و استدلال دوم بر فرض تمامیت در ما نحن فیه طریق تقریر آن این است که: این عقدی است واقع در محل خود نقصی ندارد به غیر رضای مالک و هر گاه رضا به او ملحق شد، عقد تمامی است ومندرج تحت عموم آیه است. پس لازم است وفای به آن. وبعد از تسلیم تمامیت این اسدلال در ما نحن فیه، بر خصوص صورت سؤال وارد می آید که آنچه مسلم است از کفایت لحوق اجازه، همان اجازه صاحب ملک است در حین اجرای صیغه نه هر کس که مالک آن ملک بشود، ومفروض این است که آن مالک اجازه نکرده است بلکه مصالحه کردن عمرو (که صاحب ملک است در آن وقت) آن مال را قبل از اجازه وقف، به زید دلیل بطلان صیغه است، خصوصا هر گاه علم داشته باشد به اجرای صیغه وقف، به جهت آن که در اینجا ملک را از مال خود بیرون کرده قبل از اجازه واین معنی عدم رضا به وقف است. واز اینجا معلوم شد که مالک شدن زید ملک را به مصالحه بعد از اجرای صیغه2.

ص: 23


1- وسائل، ج13، ابواب احکام الوقوف، باب 2، ح1و2.

هم افاده لزوم وقف نمی کند، خصوصا هر گاه الحال زید اجازه عقد را مجدد نکند. وخصوصا بنا بر اینکه گوئیم که وقف کردن بر خود مالک، صحیح نیست. بلکه اگر اجازه هم بکند کافی نیست، به جهت آنکه گفتیم که مسلم ومعتبر اجازه شخصی است که در حال عقد فضولی مالک ملک باشد، ودر اینجا که چنین نیست. واقرار واعتراف زید بر وقفیت اگر مبتنی بر همین صیغه است هم نفعی نمیبخشد و موجب ثبوت وقفیت نمی شود. واگر محتمل است که مجددا خود وقف کرده (همچه احتمالی که اظهر باشد از اینکه بنای او بر همان صیغه سابقه باشد)، در آن وقت باید تفحص کرد از حال کیفیت وقف، اگر باز در إقرار وقف گفته باشد که " این وقف است بر من واولاد من " اشکالات سابقه عود می کند که وقف بر خود کردن، صحیح است یا نه. و هم چنین وقف بر اولاد صحیح است یا نه، به اعتبار اینکه اشکال وخلاف در صحت هر دو هست. (1) به جهت اشتراط " اخراج از ملک ودوام "، واولاد غالبا منقطع می شود. پس باید تصریح به اولاد اولاد وهکذا...، وتصریح به مصرف بعد از انقطاع شود. و بعد از معلوم شدن کیفیت، آن وقت بیان حکم آنها بشود. این مسأله کتاب وقف در او درج است، من در اینجا چه بگویم وچه نویسم. هر گاه عمرو مطلع شود که زید فضولا وقف کرده است وبا وجود این ملک را به زید مصالحه کرده، این در معنی عدم اجازه بلکه ابطال صیغه است ودیگر صیغه وقف اعتباری ندارد. و هر گاه بدون علم به وقف کردن زید مصالحه کرده هم اظهر این است که مالک شدن زید ملک را فایده در تصحیح ولزوم وقف ندارد. بلکه اگر زید بعد از مصالحه هم خود اجازه وقف کند وقف لازم نمی شود. بلی اگر مجددا صیغه وقف جاری کند بر نهج صحیح، لازم می شود. ودر صحت وقف مالک بر نفس خود، بلکه بعلاوه اولاد خود، [ بلکه به اولاد خود ] به تنهائی هم اشکال است. واما اقرار واعتراف زید به وقفیت بعد از مصالحه، اگر مبتنی بر همان صیغه است فایده ندارد. واگر شکلی دیگر است باید بیان شود تا حکم او معلوم شود. و تفصیلات مسأله بسیار است.

ص: 24


1- و در مساله ما بعد (مساله 15) خواهد فرمود که «وقف بر خود» اجماعاً باطل است.

کتاب الوقف من المجلد الثانی

15: سؤال:

15: سؤال: بسم الله الرحمن الرحیم. هر گاه کسی ملکی را وقف کرد به این نحو که: وقف کردم این ملک را الی آخر الابد، وتولیت آن را به جهت خود قرار دادم مادام الحیات، وبعد موت خودم به جهت ولد اکبر ارشد، وبعد از او به جهت ولد ارشد واکبر وهکذا ما تعاقبوا وتناسلوا نسلا بعد نسل وعقبا بعد عقب، ومقرر داشتم که محصول آن را بعد از وضع اخراجات ملک وتحصیل محصول، مادام الحیات خود به مصرف برسانم، وبعد الوفات متولی شرعی بعد از وضع اخراجات، عشر آن را به " حق التولیه " متصرف، وتتمه را بین اولاد من " للذکر مثل حظ الانثیین " قسمت نماید و هر یک از اولاد اناث من که فوت می شود اولاد او را دیگر نصیبی نباشد، وحصه او به دیگران عود کند. به این معنی که اولاد اولاد اناث واقف را در آن ربطی نباشد. وبعد از چندی واقف فوت شد واز او سه نفر اولاد ذکور باقی ماند، وبعضی از اولاد ذکور فوت شد واز اوولدی ماند. آیا نصیب او به ولدش می رسد؟ یا به برادرانش؟. وهکذا این ولد هر گاه فوت شود واز او ولدی بماند میراث او به ولدش می رسد یا به اخوان پدرش یا به اعمام پدرش؟ -؟ -؟. وآیا نظر به اینکه اولاد اولاد اناث را محروم کرده آیا اولاد اناثی که از اولاد ذکوربهم میرسند محروم اند یا نه؟ -؟. و بر فرضی که محروم نباشند آیا اولاد آنها محرومند یا نه؟ -؟.

ص: 25

جواب:

جواب: ظاهر این است که این وقف از اصل باطل است. به جهت آن که منافع ملک را مادام الحیات به جهت خود قرار داده، واز شرایط صحت وقف این است که واقف اخراج کند وقف را از نفس خود. پس هر گاه وقف کند چیزی را بر نفس خود باطل است، هر چند در عقب آن، دیگری را هم ذکر کند که صحیح باشد وقف بر او. و بطلان در حق خودش ظاهرا اجماعی است، چنانکه از جمعی ظاهر می شود، و در حق ما بعد او، مشهور بطلان است، به جهت عدم دلیل بر صحت، وقول به صحت نادر وضعیف است، واستدلال به عمومات " وفای به عقود " خصوصا در وقف ممنوع است، به جهت آنکه بعض عقد جزما باطل شد وباقی که ماند خود آن عقد نیست که وفای به آن لازم باشد. و همچنین اظهر این است که هر گاه غیر را با خود شریک کند هم صحیح نیست به همان جهت که گفتیم. و همچنین هر گاه در ضمن عقد شرط کند که قرض خود را از آن ادا کند، یا مؤنه خود را از آن بردارد، وظاهرا در این هم خلافی نقل نشده بلکه از بعضی اجماع ظاهر می شود، وبعضی اخبارهم به آن دلالت دارد. واما اگر شرط کند در ضمن عقد که اگر محتاج شود وقف عود کند به او، در این خلاف کرده اند، واز ابن ادریس به بطلان آن دعوی اجماع نقل شده، واز سید مرتضی بر صحت آن، ومشهور صحت است، به جهت عمومات وفای به عقود وشروط، و خصوص حدیث امام حسن عسگری علیه السلام: " الوقوف علی حسب ما یقفها اهلها ".(1)

وخصوص صحیحه اسماعیل بن الفضل " قال سألت ابا عبد الله - ع - عن الرجل یتصدق ببعض ماله فی حیاته فی کل وجه من وجوه الخیر وقال: إن احتجت الی شیئ من مالی او من غلته فانا احق به. أله ذلک وقد جعله لله؟ وکیف یکون حاله اذا هلک الرجل أیرجع میراثا او یمضی صدقة؟ قال: یرجع میراثا علی اهله. "(2) ودر صحیحه دیگر اسماعیل از حضرت صادق (علیه السلام) " من اوقف ارضا ثم قال ان احتجت6.

ص: 26


1- وسائل، ج13، احکام الوقوف، باب 2، ح1و2. توضیح: در حدیث اول به جای «یقفها» لفظ «یوقفها» آمده است.
2- تهذیب شیخ طوسی، ج9، ص146.

الیها فانا احق بها، ثم مات الرجل فانها ترجع الی المیراث ".(1) وشاید نظر ایشان در استدلال، به لفظ " یرجع الی المیراث " باشد، پس باید وقف صحیح باشد تا صادق بیاید که بعد موت رجوع می کند به میراث. ودر این استدلال اشکال است، بلکه دلالت این دو حدیث بر بطلان بیشتر است. چنانکه دیگران فهمیده اند ودلیل بر قول به بطلان کرده اند. واما قول ابن ادریس: پس آن از مبسوط وابن جنید وابن حمزه ومحقق در نافع نیز منقول است. ودلیل ان (بعد از اجماع منقول وظاهر این دو حدیث) این است که این شرط مخالف قصد دوام است که معتبر است در وقف، وعمومات را تخصیص می دهند [ به وسیله ] ظاهر این دو حدیث. واین قول در نظر حقیر اظهر می نماید. به جهت ظهور این دو حدیث در بطلان. وبدان که: بنا بر قول به صحت، گفته اند که هر گاه احتیاج بهم رساند ورجوع کرد به وقف، مال او می شود ووقف باطل می شود. و هر گاه محتاج نشد تا مرد، یا محتاج شد اما رجوع نکرد، در آن دو قول است: بعضی می گویند (مثل محقق در شرایع وجماعتی) اینکه این در حکم " حبس " است وبه موت باطل می شود. و سید مرتضی (ره) وجماعتی می گویند که صحیح است وبر استمرار خود باقی است. وادله طرفین که ذکر کرده اند، محل اشکال است. ولکن نظر به آن دو حدیث اظهر بطلان است به مجرد موت. وعمل به حدیث ها در اینجا مؤید بطلان است در اصل مسأله. زیرا که مقتضای صحت شرط وعمل به مقتضای آن این بود که هر گاه محتاج نشود یا محتاج شود ورجوع نکند، بر حال خود باقی باشد. ودر اینجا مفروض خلاف آن است. هر گاه دانستی که اقوی در جمیع شقوقی که واقف خود منتفع شود از وقف، بطلان است، پس بدان که در مسأله ما اشکال دیگر هست. وآن این است که مفروض واقف این است که خود را متولی کرده پس شاید مراد او منتفع شدن از باب حق التولیه باشد که مشهور جواز آن است. ومنتفع شدن از باب تولیت نه از 0.

ص: 27


1- تهذیب، ج9، ص150.

باب منتفع شدن واقف است از وقف وداخل کردن در منافع آن واخراج نکردن. ولکن ظاهر این است که آنچه فقها تجویز کرده اند این است که ناظر از وقف بخورد واطعام کند، نه آن که تمام منافع آن را در حال حیات خود متصرف باشد واحدی با او شریک نباشد. با وجود اینکه بعضی اشکال در جواز اکل واقف کرده اند هر گاه ناظر هم باشد مطلقا. واما آن دو اشکال که سائل متعرض آن شده، هر چند بعد از حکم به بطلان ثمره ندارد لکن چون از مسائل مهمه است اشاره به آن می کنیم. وآن دو اشکال یکی این بود که آیا ولد احد طبقه با اعمام خود شریک می شود در صورت عدم تصریح واقف -؟ یا از قبیل میراث است که اقرب منع ابعد می کند -؟. واظهر در نظر حقیر این است که در صورت جهالت مراتب موقوف علیهم، وعدم تصریح واقف، باید منافع را مابین همگی کسانی که محتمل است شریک باشند علی السویه قسمت کنند. به جهت استحاله ترجیح بلامرجح. پس در صورت سؤال ولد احد ذکور با اعمام خود علی السویه می برند. وهکذا در مراتب تنزل اولاد. واشکال دوم، حکایت سؤال از اولاد اناث اولاد ذکور بود. و هر چند ظاهر کلام واقف در اول این است که اولاد دختر صلبی خود را اخراج کرده لاغیر، لکن به ملاحظه فحوی وقراین چنین مفهوم ذکور او بهم می رسد که از صلب بیگانه ها است، انها بیرون است. واما دختر صلبی خودش ودختران صلبی پسرانش همگی داخل اند.

16: سؤال:

16: سؤال: در وقف صیغه شرط است یا نه؟ -؟. و از باب عقود است که محتاج است به ایجاب وقبول؟. یا ایقاع است؟ وقصد قربت شرط است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: بلی صیغه شرط است وبدون آن منعقد نمی شود. ولفظ صریح آن " وقفت " است. وملحق به آن کرده اند " جعلته وقفا " یا " جعلته صدقة مؤبدة " [ را ]. و اما مثل " تصدقت " یا " ابدت " یا " سبلت " یا " حرمت "، پس آنها محتاجند به قرینه. (1) مثل اینکه بگوید " تصدقت بهذا علی فلان لاتباع ولا توهب " ومثل اینها.

ص: 28


1- مراد «قرینه لفظیه» است.

وبدون قرینه در ظاهر منعقد نمی شود. هر چند ما بین خود وخدانیت او معتبر است ومنعقد است. وبدان که: در لزوم صیغه در خصوص مسجد مخالتی میان علما ظاهر می شود. وظاهر اکثر اشتراط صیغه است در آن نیز. پس اگر کسی مکانی به صورت مسجد بسازد وقصد مسجد بودن هم داشته باشد واذن هم بدهد در نماز در آن، و نمازهم بشود، ولکن به زبان صیغه وقف جاری نشده باشد، حکم وقف بر آن جاری نیست. و هم چنین آب انبار وغیره، مثل مقبره که زمین را وضع کند واذن بدهد از برای دفن اموات؟، ومیت هم در آن دفن بشود، تا صیغه جاری نشود فایده ندارد. چنانکه در تذکره گفته است: " اما الفعل المقترن بالقرائن فقد بینا انه لا یکفی فی الوقف، مثل ان یبنی مسجدا ویأذن للناس فی الصلاة فیه، خلافا لابی حنیفة و احمد. وکذا اذا اتخذ مقبرة واذن فی الدفین، او سقایة ویأذن فی دخولها ". وخلافی از شیعه نقل نکرده اند، ودر آب کلام بعد رد استدلال عامه به قیاس به اطعام مهمان ونثار ودخول حمام وصرف آب قبل از اذن، گفته است که " وقف عقدی است محتاج به ایجاب وقبول، واز برای آن شرایطی است. وکافی نیست در آن قراین مادامی که لفظی نباشد ". بلکه علامه تصریح کرده در تذکره که هر گاه بگوید " جعلته مسجدا " هم کافی نیست. وگفته است که اگر بگوید " جعلته مسجد الله " اقرب این است که کافی باشد. ولکن شهید در ذکری(1) اکتفا کرده است به اینکه بگوید " جعلته مسجدا " واذن بدهد در نمازش، همینکه یک نفر نماز کرد، وقف تمام می شود. و هم چنین هر گاه حاکم قبض کند یا اذن بدهد در قبض. وبعد از آن گفته است که " هر گاه بنا کند به نیت مسجد بودن، مسجد نمی شود. بلی اگر در اینجا اذن بدهد مردم را به نماز کردن، به نیت مسجد اسلام بر ابن نحو شده ". بعد از آن نقل کرده است کلام شیخ را در مبسوط. واطلاق این کلام مقتضی این است که کافی است که نیت کند که این مسجد باشد که نماز کنند مردم در آن، بدون لفظ. و هم چنین از ابن ادریس چنین کلامی

ص: 29


1- در مباحث مساجد.

نقل کرده وگفته است که: شاید این اقرب باشد. وظاهر این است که این مخالفت در خصوص مسجد باشد ولکن سایر وقف ها چنین نباشد. ومحقق ثانی در شرح قواعد در این تأمل کرده است وگفته است " آنچه شهید گفته است معلوم نیست ". وبه هر حال هر چند قول شهید خالی از قوت نیست لکن قول مشهور اظهر است. وتفحص از کیفیت وقف ضرور نیست. همینکه شایع است مسجد بودن، کافی است. وبه هر حال این سخن در خصوص مسجد است ودر سایر وقف ها ندیدم قولی به کفایت نیت در وقف. بلکه لفظ وصیغه ضرور است. واما اشتراط قبول: پس ظاهر اکثر علما چنانکه از شهید ثانی وصاحب کفایه ظاهر می شود این است که شرط نیست مطلقا. واز جمعی نقل شده قول به اشتراط. وجمعی تفصیل داده اند به عدم اشتراط در مثل مسجد ورباط وامثال آن. چون وقف از برای مسلمین است وممکن نیست قبول در حق آنها. دلیل اشتراط مطلقا " اصل عدم انتقال " است. وبعضی گمان کرده اند که در تذکره دعوی اجماع شده بر اینکه " وقف از عقود است " وعقد بدون قبول نمی شود ". وعبارت وما بعد آن دلالت دارد بر اینکه مراد او بیان اشتراط قبض است ودعوی اجماع بر آن است. وایضا: ظاهر عبارات بعد از این مسأله خصوص عنوانی که در مسأله " اشتراط قبول " کرده. بلی صاحب مسالک در بیان قول به اشتراط گفته است " والقول الثانی، اعتباره مطلقا. لاطبا قهم علی انه عقد فیعتبر فیه الایجاب والقبول "، وظاهر این، دعوی اجماع است، ولکن با وجودی که خود از اکثر نقل عدم اشتراط کرده چگونه تواند دعوی اجماع کرد. با اینکه خود تقویت قول به تفصیل کرده. ودلیل عدم اشتراط، " اصل عدم " است. واین معارض است با " اصل عدم انتقال ". ودلیل دیگر ایشان این است که از باب اباحه وفک ملک است مانند عتق.

ص: 30

خصوصا در امور عامه مسجد وغیره. واینهم ضعیف این وقیاس است و حجتی در آن نیست. ودلیل تفصیل، " عدم امکان قبول است از همه مسلمین "، واینکه در اینجا وقف منتقل به خدا می شود. در این هم قدح می توان کرد به امکان قبول از حاکم وناظر. واینکه اقوی در وقف انتقال به موقوف علیهم است هر چند از باب مسجد باشد چون موقوف علیهم مسلمین می باشند. وبه هر حال، در همه اقوال وادله مجال بحث هست. ولکن هر چند عدم اشتراط، اظهر است نظر به اطلاقات وقف، خصوص در امور عامه، ومؤید آن است قول به عدم اشتراط قبول، در بطن ثانی، لکن اصل وظاهر اجماع منقول و اشتراط ایجاب وقبول در صدقه بدون خلاف ظاهری، مرجح اشتراط است. وبه هر حال احوط آن است که قبول را ترک نکنند هر چند در امور عامه باشد. وبدان که: علامه در تذکره گفته است که این سخن در وقف است اما أگر بگوید " جعلت هذا للمسجد " پس این تملیک است نه وقف، و از باب هبه است وقبول قیم وناظر وقبض او شرط است، مثل هبه کردن به طفل. واز این کلام معلوم می شود که هبه به جهت امور عامه متحقق می شود. ودر جای دیگر گفته است - در آخر مسأله زوال ملک واقف از عین موقوفه - " ونمنع انتفا الملک عن المسجد و الرباط. فقد یکون لهما ملک کما یکون علیهما وقف ". واصرح از اینها در اواخر مبحث " بیع وقف " گفته است. واز اینجا معلوم می شود که اغلب بوریاها که در این ازمنه در مسجد ها اندازند، مال مسجد است نه وقف مسجد. چون صیغه وقف در آن جاری نمی کنند. واما قصد قربت: پس در آن نیز خلاف است. وعجب است از شهید ثانی که " عدم اشتراط قربت " را اصح وجهین نامیده و " عدم اشتراط قبول " را احد قولین. و شهید (ره) هم در دروس گفته است " وفی اشتراط نیة القربة وجه ". وحال آن که علامه در مواضع بسیار از تذکره قطع کرده به اشتراط. ودر اکثر مواضعی که وقف بر آنها حرام است، استدلال کرده است به اشتراط نیت قربت. وکلمات او در تذکره مشعر به عدم خلاف است. واز ابن زهرة نیز نقل شده دعوی اجماع امامیه بر آن. وقول

ص: 31

به آن از شیخین وابن ادریس نیز نقل شده، وبعضی ساکت شده اند از ذکر آن. و از بعضی توقف ظاهر می شود. واز محقق در شرایع ظاهر می شود عدم اشتراط، و شهید ثانی نیز ترجیح این را داده. وتمسک مانعین به اطلاقات واصل عدم اشتراط، است، و (بر اینکه) این از باب عتق است که مقصود از آن فک ملک است. واظهر اشتراط است، به دلیل اصل عدم صحت، وعدم تحقق وقف بدون آن، و اجماع منقول از ابن زهره وغیره، وحدیث نبوی (صلی الله علیه و آله) " اذا مات المؤمن انقطع عمله الامن ثلاثة ولد صالح یدعو له وعلم ینتفع به بعد موته وصدقة جاریة "(1) ودر مسالک گفته است " قال العلما المراد بالصدقة الجاریة، الوقف ". وشهید در دروس تعریف وقف را به همین صدقه جاریه کرده است واحادیث معتبره واطلاق آنها دلالت دارد به این مضمون که " لاصدقة ولا عتق الاماارید به وجه الله تعالی "(2) ومدلول آن ظاهرا نفی صحت است وحمل بر نفی کمال بعید است. وسخن که به اینجا رسید شاید توانیم گفت که از این حدیث ها وملاحظه اطلاق آنها، اشتراط قبول را هم می توان اثبات کرد. چون در صدقه ایجاب وقبول را شرط کرده اند وظاهرا خلافی در آن ندارد. پس اشتراط قبول اظهر خواهد بود. خصوصا در امور غیر عامه. واینکه جمعی تجویز وقف بر دمی کرده اند، منافات با اشتراط قربت ندارد. هر گاه منظور این است که وچون بنده خدا هستند وگاه است که از ایشان مسلمی بهم رسد وباعث اعانت مسلمین هستند در امور دنیا، چنانکه صدقه کردن بر آنها هم جایز است. بلی اگر وقف کنند بر آنها از حیثیت کفر، صحیح نیست، به جهت عدم نیت تقرب. همچنانکه علت عدم صحت وقف بر " بیع " و " کنائس " ونوشتن تورات وانجیل (با وجود قول به صحت وقف بر اهل ذمه) را همین قرار داده اند که این جهت خاصه، قربت در آن حاصل نمی شود، به جهتف.

ص: 32


1- الجامع الصغیر سیوطی حرف همزه، مسالک شهید ثانی، ج1، ص344، چاپ سنگی، 1310.
2- وسائل الشیعه، ج13، ص319، باب 13 از کتاب الوقوف.

اعانت بر اثم وکفر.

17: سؤال:

17: سؤال: هر گاه مدرسه [ ای ] خرابه باشد، ودر دو ضلع آن بیوتات مدرسه بوده ودر یک ضلع آن آب انباری است که بالفعل دایر است. ودر دیگر آن حسینیه مخروبه ای است. والحال کسی می خواهد که مدرسه را تعمیر بکند، به این نحو که در ضلع حسنیه دو مرتبه بنا کند که حجرات تحتانیه داخل مدرسه باشد وفوق آن حسینیه باشد که روی آن به خارج مدرسه باشد وراه آن [ نیز ] از خارج مدرسه باشد. و هم چنین در ضلع آب انبار می خواهد حجرات بنا کند که یکی از آن حجرات بر فوق سقف پله واقع می شود که از آن پائین میروند وآب از آن آب انبار بر میدارند. خلاصه آن که می خواهد بنائی بر فوق آب انبار بشود که از جمله حجرات مدرسه باشد. ودر ضلعی که حسینیه هم بوده است محتمل است که در قدیم الایام دو مرتبه بوده است وتحتانی آن حجرات مدرسه بوده است. ومحتمل است که در فوق پله آب انبارهم حجره بوده است. آیا این تصرفات جایز است یا نه؟ - وعلم به وقف بودن حسینیه وآب انبارهم حاصل نیست. آیا وقف بودن آنها به چه چیز ثابت می شود؟ وچگونه تصرف در مدرسه وآب انبار وامثال آن جایز است؟ وکدام تصرف جایز نیست؟.

جواب:

جواب: بدان که اصل در هر ملکی عدم وقفیت است ووقفیت به بینه باید ثابت شود یا به شیاع. ودر صورت ثبوت به شیاع، خلاف است در اینکه حصول علم شرط است؟ یا ظن نزدیک به علم؟ یا مطلق ظن؟ واظهر قول اول است. چون دلیلی بر کفایت ظن نیست در اثبات دعاوی ومطالب، واینکه در احکام در احکام شرعیه (یا مهیت موضوعات احکام) به ظن اکتفا می کنیم مستلزم این نیست که در اثبات مطالب هم به آن اکتفا کنیم. مگر در جائی که شارع تجویز کرده باشد، مثل بینه یا ید وامثال آن. واینکه بعضی استدلال کرده اند از برای قول دوم به اینکه " هر گاه ظنی از شیاع بهم رسد بیش از ظنی که از شهادت عدلین بهمر سد، اولی است به قبول "، مدفوع است به این که: این در صورتی خوب است که حجیت بینه، از راه

ص: 33

افاده ظن باشد، وآن ممنوع است، بلکه عمل به آن محض تعبد شرعی است، و قیاس جایز نیست. و هر گاه در مدرسه وآب انبار وغیرهما بینه عادله یا شیاع مفید قطع حاصل نشود، نفس آب انبار بودن ومدرسه بودن وحسینیه بودن، دلیل وقفیت نیست، تا صیغه وقف جاری نشود (هر چند بانی مسجد را بسازد ورخصت نمازهم در آن بدهد ونماز هم در آن بشود) حکم وقف بر ان جاری نمی شود تا واقف صیغه نگوید. بلکه علامه در تذکره گفته است که: هر گاه بگوید " جعلته مسجدا " هم کافی نیست. ولکن در این مقام می توان گفت که ید مسلمین به عنوان مسجدیت در مسجد کافی است. چون وقف مساجد از برای مسلمین است وموقوف علیهم حقیقتا مسلمین می باشند واین از باب وقف بر " جهت " است وضرور نیست که جماعت مسلمین - که این ید از ایشان ظاهر می شود - به حد استفاضه مفید قطع باشند. پس اگر کسی در محلی مسجدی را ببیند که یک نفر یادو نفر به اعتقاد مسجدیت در آن نماز میکنن، وید آنها بر این عنوان بر آن ثابت است، حکم می شود به مسجدیت. چون لفظ مسجد در این ازمنه و ازمنه سابقه بر آن، " حقیقت " است در " مسجد وقف " - بلکه " مسجد وقف عام " هر چند قائل شویم که در مسجد، وقف خاص هم متصور می شود، یا آن که گوئیم وقف عام اظهر افراد یا معانی است و متبادر این معنی است، هر چند قائل به حقیقت بودن در وقف خاص نیز شدیم. ودور نیست که در مدرسه هم این ادعا را بکنیم. یعنی ثبوت حقیقت را. واگر آن را دعوی نکنیم اکتفا می کنیم به ید با اعتقاد وقفیت، هر چند استفاضه مفید قطع حاصل نشود. واما آب انبار: پس اشکال ادعای " حقیقت " در آن بیشتر است. وادعای وقفیت در آن تمام نمی شود در صورت فقد بینه الابه استفاضه مفیده قطع، یا به ثبوت ید مسلمین بر آن به عنوان وقف هر چند جمعی نباشد که استفاضه قطعیه از قول ایشان حاصل شود. خلاصه اینکه در این مقام از مقتضای ید نباید غافل شد، که آن

ص: 34

عمده است در امثال این امور که استفاضه قطعیه در آنها نیست. و هم چنین است حسینیه، پس هر گاه فرض شود که در مورد سؤال نه استفاضه قطعیه باشد ونه ید مقبوله بر نهجی که گفتیم، ملحق به مجهول المالک خواهد بود. چون مفروض این است که مالکی از برای آن معلوم نیست. وحکم مجهول المالک بر آن جاری می شود. و هر گاه احد امرین ثابت شد، وقفیت ثابت می شود. وبدان که: وقف مادامیکه بر پاست وآباد است، جایز نیست تغییر آن از هیئت خود. پس هر گاه خانه [ ای ] وقفی باشد نمی توان تغییر داد وباغ کرد، یا به عکس. یا آنها را حمام کنند، یا به عکس. مگر آن که واقف مأذون کرده باشد متولی را در تغییر، وشرط کرده باشد. بلکه هر گاه تغییر وضع آن را هم بدهد جایز نیست. مثل اینکه مسجد را بر دارد ودر زیر آن آب انبار بسازد، یاد کاکین. که باعث این شود مسجد ارتفاع بهم رساند از زمین. چنانکه علامه در تذکره گفته است وخلاف را نسبت به أحمد داده است از عامه، بلکه فرموده است که " چنین است حال، هر گاه زمین مسجد بر همان قرار اول مساوی زمین باشد که آب انبار در عمق زمین ساخته شود. " وفرموده است که مسجد را دکان وآب انبار کنند، وبدل آن مسجد دیگر بسازند ". وبه هر حال، مادامی که عین موقوفه معمور است جایز نیست تصرف در آن، هر چند منفعت آن کم شده باشد وتبدیل آن انفع باشد، مثل درخت میوه که کهنه شده باشد، وحاصل آن بسیار کم شده باشد، نمی توان آنرا کند یا فروخت وعوض آن دیگری گرفت. و هم چنین مسجدی که اهل آن بر طرف شده باشند جایز نیست خراب کردن آن ومصالح وآلات آن را در مسجد دیگر صرف کرد، بلکه باید گذاشت که ماره در آن نماز کنند. بلی علامه در تذکره می فرماید که " هر گاه در پشت بام مسجد تکیه گاهی بسازند که بر سر دیوار مسجد باشد وداخل مسجد بشود وبه دور پشت بام بگردد، اقرب جواز است ". و هم چنین تجویز کرده است که هر گاه مسجد دیوار صحیحی نداشته

ص: 35

باشد که محفوظ باشد از داخل شدن سگ ها در آن، ومناره داشته باشد، جایز است خراب کردن مناره از برای اینکه آلات آن را صرف دیوار بکنند. به جهت آن که مصلحت مسجد در آن است. ومحقق ثانی در شرح قواعد تجویز خراب کردن از برای گشاد کردن آن کرده، چنانکه بعد خواهیم گفت. ومنتهای آنچه از این کلمات بر می آید (بر فرض تسلیم آنها) این است که تصرفی که مصلحت آن بنای وقف در آن باشد، جایز خواهد بود. واما مثل بنای حجره مدرسه در سر آب انبار، این تصرفی نیست که از مصالح آب انبار باشد، بلکه غالبا منشأ سستی بنا وپایه آن می شود به جهت سنگینی. وجواز تصرف در اعیان موقوفه تابع دلیل است. بلی در اینجا می توان گفت که هر گاه محتمل باشد که آب انبار ملک مدرسه باشد، به این معنی که کسی آن را ساخته باشد که اهل مدرسه به آن منتفع شوند، یا اعم از اهل مدرسه، ووقف آن معلوم نباشد، واین ید مسلمین که بر آن هست از بابت آن تملیک باشد، نه وقف، در این صورت حکم وقف نیست. ودر مثل آن جایز است تصرف از متولی مثل حاکم شرع در امثال مذکورات، وتصرفی که صلاح مدرسه در آن باشد، جایز باشد. چنانکه تصریح شده به آن در حصیر مسجد وغیر آن، که از باب تملیک مسجد باشد نه وقف. که هر گاه صلاح در فروختن آن باشد از برای مسجد جایز باشد. وآن اشکال که در وقف هست در ان نباشد. پس هر گاه صلاح مدرسه در بنای آن حجرات باشد وضرری هم به آن آب انبار نرسد، جایز باشد. والحاصل: این ید شایعه که الحال برای مسلمین است هر گاه بخصوص ثابت نباشد که از راه وقفیت است وممکن باشد که از راه همان استمرار تملیکی است که برای مدرسه شده خصوصا هر گاه معلوم نباشد که بانی آن همان بانی مدرسه است، حکم وقف بر آن جاری نیست. ولکن این معنی نفعی در جواز تصرف نمی کند. به جهت آن که چنانکه در وقف نمی توان تصرف کرد، تصرف در مطلق مال غیرهم نمی توان کرد. واگر پای مصلحت را در میان می آوریم در وقف هم جاری خواهد بود.

ص: 36

وممکن است که بگوئیم در صورت سؤال:

وممکن است که بگوئیم در صورت سؤال: که آنچه الحال صورت وقوع داردید عامه ناس است، نه ید اهل مدرسه که طلبه باشند، ومصحح این ید بنابر حمل افعال مسلمین بر صحت چیزی نیست الاوقف بودن، پس از این ید عامه ناس می توانیم اثبات کرد وقفیت را. ومی توان جواب گفت به اینکه تملیک انحصار ندارد در اینکه از برای مدرسه وامثال آن باشد، چه می شود از باب تملیک عامه ناس هم با حاکم است. وآنچه گفتیم در احتمال تملیک، تمام می شود در احتمال اباحه نیز. مثل خمره آبی که کسی در سر شارع عام بگذارد از برای مردم که بخورند، که ید عامه ناس بر انتفاع از آن آب ثابت است، وکسی را نمی رسد منع مسلمین وتصرف در آن آب به غیر جهت شرب، پس علی ای تقدیر ید ثابت است، خواه ید طلبه باشد (بالفعل یا بالقوه) یا ید عامه ناس بالفعل. پس اگر گویی: که با احتمال اباحه، ملک حاصل نمی شود از برای ذوالید، پس در حکم مجهول المالک خواهد بود. گوییم: که ثبوت حق کافی است، گو به عنوان ملک نباشد. اگر بگویی: که آنچه در اینجا ثابت است به سبب ید " استحقاق انتفاع به آب آب انبار وشرب از آن " است مثل خمره، واما خود آب انبار وخمره، پس بر آن یدی نیست. گوئیم: که ثبوت ید بر این حق واستحقاق این منفعت، مستلزم استحقاق رفع و منع از تصرفات در آن " ماینتفع به " است. خصوصا تصرفاتی که مضربه اصل بناء باشد، یا مظنه ضرر در آن باشد. پس در منع تصرف در آب انبار وامثال آن ضرور نیست که متمسک به وقفیت باشیم تا مورد منع ومناقشه باشیم. مگر اینکه بگوییم که قدری که به سبب استیفای حق مستحق می شوند از عین، ومی توانند منع از تصرف غیر کرد؟ در آن، همان صورتی است که ضرری برسد که مانع از بقا واستمرار آن باشد. و هر گاه ضرر نباشد پس عین از باب مجهول المالک است وبا او معامله مجهول المالک می توان کرد.

ص: 37

اگر کسی بگوید: که هر گاه وقفیت ثابت نباشد پس این از باب هبه خواهد بود به جهت عامه، یا از باب اباحه، واینها هیجیک لزوم ندارند وبعد فوت واهب ومبیح رجوع می کند به وارث مانند سایر حقوق که منتقل می شوند به وارث. وچون مالک اصلی ووارث هر دو مجهول اند پس باز داخل مال مجهول المالک می شود. می گوییم که: هر چند عموم " ماترک "(1) در قرآن وخصوص حدیث نبوی (صلی الله علیه و آله) " ماترک المیت من حق فلوارثه " ظاهرا شامل مانحن فیه می شود (چنانکه فقها نیز به اینها استدلال کرده اند در توریث حق الشفع وحق الخیار) لکن جمعی از علما اشکال کرده اند در جریان آن در هبه. وشاید وجه آن این باشد که در هبه واباحه، مالک از حق خود اعراض کرده، خصوصا در کسانی که جاهل اند به حق الرجوع. و اقوی این است که اعراض موجب خروج از ملک است، وجواز رجوع در هبه واباحه به دلیل خارج، ثابت شده. واصل عدم آن است. وآنچه به دلیل ثابت شده رجوع خود مالک است وآن نیز معلوم نیست، بلکه ظاهر عدم آن است و [ نیز ] اصل عدم آن است. واما خیار وحق الشفع: پس در اینها اعراض متصور نیست واز ابتدای نقل ملک در نظر بایع ومشتری هستند. بخلاف رجوع در هبه واباحه، که حادث وطاری می شوند. تا اینجا کلام در وقف بود مادامی که بر پا است ومعمور است. واما هر گاه خراب شود: پس جایز است تعمیر آن وتصرف در آن. و هر گاه متبرعی بهم نرسد گاه است که جایز می شود که بعض آن را صرف بعض دیگر کنیم. مثل آنکه دیگ شکسته را، قدری از آن را، اجرت بدهیم واز تتمه دیگ کوچکتر بسازیم واگر ممکن نشود، طاسی یا چیزی دیگر بسازیم، وآنهم وقف خواهد بود ومحتاج نیست به وقف جدید، پس خانه وقف خرابه را باز خانه می توان ساخت. وباغ خرابه را باغ. وتغییر آن به نوع دیگر با وجود امکان بنای نوع اول، جایز نیست. ولکن واجب نیست که خانه را به همان نحو سابق بسازند. یا باغ را به همان نحو سابق اشجار غرس کنند، بلکه تغییر اوضاع جایز است، بلکه هر گاه ممکن نشود به مثل سابق آن، کوچکترء.

ص: 38


1- آیه های 7/11،12،33، 33، 176، سوره نساء.

می توان ساخت. گو زیادتی زمین وساحت از وقف بودن بیرون نرود. وممکن است که بگوئیم که بگوئیم که جایز است که بعضی از آن وقف را خرج تته؟ کنیم. چنانکه در دیگ شکسته گفتیم، وچنانکه در " بیع ملک وقف " گفته اند. وظاهرا فرقی مابین دیگ وزمین خانه ومدرسه نیست. ودر مسأله دیگ شکسته (که فقها تصریح کرده اند) اختصاصی ندارد به آنکه موقوف علیهم جماعت خاصه باشند، چنانکه در بیع املاک، موضوع مسأله را آن قرار داده اند. شاید دیگ هم وقف بر جهت عامه باشد وعنوان مسأله شامل آن هم هست. بلی در خصوص مسجد شاید خلافی نداشته باشند که نمی توان بعض آن را فروخت وصرف تعمیر باقی کرد وبه سبب عدم خلاف، تخصیص بدهیم، و همچنین از راه انتقال به خدا وزوال ملک بالمره، مثل عتق عبد. مؤید این است که علامه در تذکره در مسأله " بیع وقف " متعرض مسجد شده وقول به جواز مصرف کردن بعض آن را در باقی، نسبت به عامه داده، واز احدی از اصحاب جواز آن را نقل نکرده، ومتعرض مدرسه ورباط و امثال آن نشده، وشاید اینها را در تحت عموم مسأله " تصرف در وقف خراب محتاج به بیع " داخل کرده. و هر گاه ممکن نشود که به نوع سابق بنا شود، تغییر نوع می توان داد. مثل آنکه آب انبار خرابه که الحال ممکن نیست که بنحو سابق ساخت به جهت عدم امکان آب، می توان آن را دکانی کرد. و همچنین... وبه هر حال باید بروضعی که اقرب به وضع واقف وغرض او باشد بنا شود. پس هر کاه متقلبی(1) باغ یا خانه وقفی را خراب کند وغرامت را از آن توان گرفت، به همان تنخواه بنای خانه وباغ در همان موضع باید کرد. واگر آن ممکن نباشد، در جای دیگر. واینهم وقف خواهد بود. وظاهرا وقف جدید هم ضرور نباشد، مثل آنجا که عین موقوفه را کوچکتر کنند. و همچنین هر گاه کسی پلی در سر رودخانه ساخته ووقف کرده، واتفاق افتد که سیلاب آن موضع پل را چنان خراب کند که دیگر ممکن نشود عبور کردن از پل و نه ساختن پلی در آنجا، می توان سنگ وچوب وآجر آن را در موضع دیگر از همان ی.

ص: 39


1- نسخه بدل: متغلبی.

رودخانه پل ساخت. واین نه مانند مسجد است که هر گاه اهل قریه بر طرف شوند و قریه بالمره خراب شود، مسجد را نمی توان خراب کرد بلکه مسجد را باید به حال خود گذاشت که ماره در آن نماز کنند. بلکه اگر ممکن شود تعمیر آن کنند از برای ماره. و هر گاه خراب شود ومأیوس باشند از تعمیر آن به وجهی از وجوه، در آنوقت هر چند ساحت وفضای آن از وقف بودن بیرون نمیرود، ولکن می توان آلات و مصالح آن را آورد وخرج مسجدی دیگر کرد. واگر آنهم ممکن نشود، به مصرف چیزی دیگر از رباطی یا حمامی یا مثل آن. وبهتر آن است که اقرب به غرض واقف را در هر حال منظور کنند.

واز آنچه گفته شد، معلوم شد که تعمیر حسینیه مذکور بر وجه مذکور، جایز است. چون محض احسان است. وبا احتمال اینکه دو مرتبه بوده است(1) هم لازم نمی آید تغییر وضع وقف. بلکه هر گاه لازم آید نیز جایز خواهد بود هر گاه متبرعی نباشد که به غیر این وجه (یعنی بر طریقه اول) بنا کند. پس گویا مرتبه تحت را در خرج تعمیر مرتبه فوق، قبول کرده اند. وچون مفروض این است که یدی بر آن نیست، ووقفیت هم ثابت نیست، وآن سخن ها که در آب انبار معمور جاری بود در اینجا جاری نیست، پس غایت امر آن است که از بابت موات مجهول المالک باشد واحیای آن از برای همه کس جایز خواهد بود. خصوصا با اراده آنکه در ثانی وقف باشد، یا باز به وضع سابق، بعضی از آن، محل تعزیه وبعضی محل تحصیل علم باشد. وبا احتمال دو مرتبه بودن به نحوی که پیش از این مذکور شد، مندرج در تحت عموم صحیحه عبد الله بن سنان وغیرها که مضمون آنها این است که " کل شیئ فیها حلال وحرام فهو لک حلال حتی تعرف الحرام بعینه "(2) نیز خواهد بود.

واز مجموع آنچه ذکر کردیم معلوم شد که نوع تملیک واباحه در مدارس وآب انبار وامثال آنها، متحقق می تواند شد، که وقف نباشد. وچون تولیت در اینها (در صورت عدم ثبوت تولیت از مالک) از برای حاکم شرع است حاکم انواع تصرفاتی را 7.

ص: 40


1- یعنی دو طبقه بوده است.
2- وسائل، ج16، ابواب الاطعمة المحرمة، باب 64، ح2. و ابواب الاطعمة المباحة، باب 61، ح1و7 از ج17.

که مصلحت این اشیاء در آن باشد، می تواند کرد. ودر این معنی نفاوتی نیست مابین اینکه اصل این امور تملیک [ برای ] جهت عامه شده باشد، یا چیزی دیگر تملیک شود از برای آنچه تملیک شده از برای جهت عامه، مثل تملیک آب انبار از برای مدرسه. پس هر گاه متبرعی خواهد تعمیر خرابی آنها را بکند بر نحو خاصی و صلاح آنها در آن باشد، حاکم را می رسد اذن در آن. خصوصا هر گاه متبرع به غیر آن وجه تعمیر نمی کند. وبه مقتضای عرف وعادت (که معیار است در این امور) پس دور نیست که آب ابنار مذکور ملک مدرسه باشد، ومفروض این باشد که متبرع تعمیر مدرسه را بروجه مسئول عنه می خواهد کرده باشد، حاکم را می رسد اذن مذکور هر گاه صلاح مدرسه یا مجموع مدرسه وآب انبار در آن باشد. ولکن چون احتمال میرود که آب انبار خود مستقل باشد واز توابع مدرسه نباشد. مهما امکن دست از ملاحظه مصلحت آب انبار به خودی خود بر نداریم. پس هر گاه فرض کنیم که بنا کردن حجره بر آن، صلاحی از برای آب انبار در آن باشد، جایز باشد. والا، فلا. واما سؤال از تصرفات جایزه در اعیان موقوفه، مثل مدرسه وآب انبار وحسینیه وغیر اینها پس هر چند مجملا اشاره به آن شد در ضمن سخن های پیش، در اینجا نیز می گوییم که هر گاه شرطی وطریقه [ ای ] از واقف ثابت نباشد، حاکم به هر نحو مصلحت آنها را داند به عمل می آورد. حتی اینکه در نقض از برای توسیع گفته شده است که جایز است، ومحقق شیخ علی در شرح قواعد به متابعت شهید در ذکری بعد [ از ] تردد میل به آن کرده واستدلال به عموم " ما علی المحسنین من سبیل " کرده. و همچنین تجویز احداث روزن وپنجره وغیره کرده هر گاه مصلحت افتضا کند. وشهید در ذکری تجویز کرده است صرف آلات مسجد را در مسجد دیگر هر گاه متعذر باشد استعمال آن در همان مسجد یا به جهت آنکه مسجد دیگر محتاجتر است به آن به سبب کثرت نماز گزارندگان، یا به سبب خراب بودن مسجد اول. بعد از آن گفته است که بلی جایز نیست خراب کردن مسجد به هیچ حال، هر چند از برای این باشد که مسجدی اعظم یا افضل بسازند. وبعد از آن اشکال در توسیع

ص: 41

مسجد را ذکر کرده. چنانکه به آن اشاره کردیم. بلی تصرف در عین مسجد به معنای فروختن بعض آن از برای تعمیر باقی وامثال آن جایز نیست، چنانکه پیش گفتیم که محتمل است که مدرسه ورباط وامثال آن نیز چنین باشد، ومحتمل است که نباشد (چنانکه پیش گفتیم) و هر چند فقها را در مسأله " بیع وقف " در نظر نیست که تصریح به حکم آنها کرده باشند، لکن از کلام ایشان در مسجد، می توان یافت که اینها نیز چنین باشد. بخلاف وقف بر جماعت معنیه که در بعضی از صور جایز است بیع وقف یا بعضی از آن. وجمعی از عامه د ر مسجد هم تجویز کرده اند. ولکن ظاهر این است که مخالفی از اصحاب ما نباشد، چنانکه از علامه در تذکره ظاهر می شود. ووجه آن را این - گفته اند که: ازاله ملک بالمره از مسجد شده است ومانند عتق عبد است ودیگر بیع آن صورتی ندارد. وممکن است که حکم مدرسه ورباط وامثال آن را مدرج در تحت عموم " جواز بیع وقف " کرده باشند. چنانکه پیش گفتیم. پس آنچه ظاهر می شود که جایز است از تصرفات، آن است که مصلحت وقف در آن باشد ومستلزم اخراج آن از مقتضای وقف نباشد، مثل بنای حجره جدیده یا احداث حوض یا بیت الخلا در مکانهائی از آن اماکن، که ضرری نداشته باشد وصلاح در آن باشد، مگر آنچه به دلیل خارج شده مثل تصرف در مسجد. واما مثل اجاره دادن فضای مدرسه از برای سکون اجانب یا اجرای آب از اینجا به خانه های مردم وامثال آن، یا حق مجرای آب به عنوان صلح از برای همسایگان قرار دادن، جایز نیست. بلی هر گاه مدتی مدرسه مثلا خراب باشد وبه هیچ نحو منتفع نمی توان شد الا به اینکه اجاره داده شود که در آنجا مردم خیمه بزنند و ساکن شوند، واز وجه اجاره تعمیر آن بشود، جایز خواهد بود، چون مصلحت در این هست. به هر حال معرفت مصلحت موکول است به نظر حاکم.

18: سؤال:

18: سؤال: زید قدری ملک خود را وقف اولاد کند وصیغه جاری کند، وتولیت آن را مادام الحیات برای خود قرار بدهد. ومدتی در تعمیر موقوفات کوشش نماید ومکرر در نزد اهالی شرع اقرار کند که من فلان ملک را وقف اولاد کرده ام. وبعد از مدتی که در تصرف او بوده اراده بیع آن کند. وبگوید که مراد من از وقف این بود

ص: 42

که مردم طمع در آن ملک نکنند وقصد من وقف حقیقی نبود. آیا سخن او مسموع است؟ وبیع او صحیح است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: در وقف شرط است ایجاب وقبول هر دو (علی الاظهر) خصوصا در غیر مصالح عامه وقصد تقرب هم شرط است - علی الاظهر - خصوصا در مصالح عامه. واقباض هم شرط است جز ما. پس اگر موقوف علیهم کبار اولاد بوده اند وبه قبض ایشان نداده تا آن که ملک را فروخته، بیع صحیح است، ووقف باطل است. واگر صغار بوده اند، همان ید ولی ید ایشان است وقبض دیگر ضرور نیست، وبه محض اجرای صیغه وقبول از جانب ایشان، لازم می شود، وبیع صحیح نیست. ودر صورت تمام شدن وقف وشرایط صحت ولزوم، ادعای اینکه قصد وقف نداشتم، مسموع نیست. وظاهر شهید ثانی، در مسالک دعوی اجماع است (در کتاب طلاق) بر اینکه " در هیچ باب از عقود و ایقاعات ادعای اینکه قصد نداشتم از عاقل بالغ مختار نمی شنوند. در خصوص طلاق به دلیل خاصی است که می شنوند " و وقف هم از جمله عقود است. مگر اینکه موقوف علیهم تصدیق او بکنند یا قرینه ظاهره بر صدق او باشد، ودر صورت قرینه ظاهر این است که قبول قول او با یمین است، والله العالم.

19: سؤال:

19: سؤال: یک شبانه روز از آب مزرعه معینی وقف مسجدی است و امام زاده [ ای ] ومشهور است که یک طاق از این است ویک طاق از آن. وبدون قرعه اجاره واستیجار می کنند. آیا بدون قرعه وقسمت، صحیح است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: چون در اکثر فصول طاق شب وروز تفاوت فاحشی میدارند، ومعین نیست که طاق شب از کدام است وطاق روز از کدام، مقتضای قاعده این است که مجموع شبانه روز را علی السویه می کنند میانه این دو موقوف علیه علی السویه به حسب ساعات وامثال این. وقرعه می کنند. و هر گاه حاکم شرع یا نایب او مباشر باشد احتیاج به قرعه هم نیست. وبدون تقسیم (چنانکه گفتیم) تصرف صورتی ندارد وصحیح نیست اجاره. ومتولی در اموری که متولی شرعی ندارد حاکم شرع است.

ص: 43

ص: 44

رسالة

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد لله الواقف علی الضمائر المطلع علی السرائر والصلاة علی محمد افضل الاوائل والاواخر المبعوث من اشرف القبائل واکرم العشائر، وآله المعصومین من الخطایا المحفوظین عن الزلات والجرائر واصحابه المرضیین اسوة اولی الاحلام و قدوة ذوی البصائر. اما بعد فهذه اجابة لالتماس بعض فضلاء اصحابنا الطالبین، اعانه الله علی طاعته وحباه بسعادات الدنیا والدین، فی الجواب عن مسأله احتاج الیها واستفصل حالها، وابتغی؟ بیانها مدللة علی وجه مبین. وهذه صورته:

20: السؤال:

20: السؤال: مدرسة لانعلم ان واقفها من الشیعة الامامیة او من المخالفین. لکن المشهور فی الالسنة انه من المخالفین وله مدارس فی بعض البلاد الا وزبکیة. و حین بناها کان البلداوز (1)بکیا وهو فی ما بینهم. ولکن لم یشهد شاهدان، بل ولا واحد علی العلم با نه من المخالفین. فنرید ان نفهم اولا ان الاصل فی المکلف الکفر او الاسلام؟ -؟ وبعد ثبوت الاسلام، هل الاصل فی المسلم کونه مؤمنا او مخالفا؟ -؟ ولما کان کل من الثلاثة موقوفا علی وجود مقتضیات والاصل عدم تحققها، یمکن القول بان " الاصل الکفر وبعد ثبوت الاسلام لیس الا ایاه ". ولکن فیه ة.

ص: 45


1- و فی النسخه او دکیا و لیس فی الترکی حرف «دال» و الکلمة ترکیة.

ان " کل مولود یولد علی فطرة الاسلام، الا ان ابواه یهودانه وینصرانه ویمجسانه"(1) کما ورد به النص (2) والاصل بقاؤه علی فطرة الاسلام، وعدم انتقاض فطرته من جانب ابویه. وبعد الاغماض عما یقتضیه الاصل، هل کون المکلف مؤمنا او مخالفا یثبت بمحض الشیوع علی بعض افواه الرجال ام لابد من شهادة شاهدین علی العلم با نه مؤمن او مخالف. وبعد ثبوت انه مخالف هل وقف المخالف صحیح؟ ام باطل - نظرا الی ان الوقف عبادة فحکمه حکم باقی عباداته -؟. وبعد صحته، هل یجوز للطلبة الامامیة السکنی فیها - نظر الی ان کونها لجماعة الطلبة معلوم، واختصاصه بطلبة خاصة غیر معلوم -؟ ام لا - نظرا الی ان کونها لاهل نحلتهم وطلبة مذهبهم معلوم، ولطلبة غیر هم غیر معلوم. والی ان المعلوم احوالهم انهم یرضون بقتلهم واسرهم ویحللون دماءهم، فکیف یرضون بسکناهم فی مدار سهم -؟. وهل یمکن الفرق بین العبادة والسکنی بان " المکلف لما اشتغلت ذمته بعبادة صحیحة فلا یتیقن الراءة من العبادة فیها، بخلاف السکنی لان الاصل فی الاشیاء الاباحة الی ان یعلم حظرها من الشرع ولیس، فلیس "؟ ام لا لان الاصل عدم جواز تصرف المکلف فی غیر ملکه الا ان بعلم؟ الجواز ولیس، فلیس -؟. وهل یمکن الاستدلال علی ان واقف المدرسة مخالف، بان فی ذلک الزمان کان البلد اوزبکیا والفرد المشکوک یلحق بالاعم الاغلب -؟ ام لا - نظرا الی ان غایة مایستفاد من هذا لیس الا الظن، والاصل حرمة العمل بالظن الا ماخرج بالدلیل ولیس، فلیس -؟. وهل یمکن الفرق بین المدرسة والمسجد بان الظاهر ان من بنی مسجدا رضی بعبادة کل من عبد فیها، بخلاف المدرسة. لکن فیه مافیه. ومسجد نا هذا مشهور بان واقفه مخالف، مع ان العلماء قدیما وحدیثا لم یزالو یصلون فیها ولم ینکروا علی احد من العبادة فیه. فهذا اجماع منهم علی صحة العبادة فیه، وعدم اطلاعهم علی مذهب الواقف بعید غایة البعد. ..

ص: 46


1- اورد فی البحار نقلا عن «مصباح المنیر» صدر الحدیث، ج67، ص134. و اورد فی «سفینة البحار» فی حرف «ف» کله. لکن فیه، حتی یکون ابواه....
2- اورد فی البحار نقلا عن «مصباح المنیر» صدر الحدیث، ج67، ص134. و اورد فی «سفینة البحار» فی حرف «ف» کله. لکن فیه، حتی یکون ابواه....

فالا ستدعاء منکم ان تکتبوا حکمها مع الدلیل الاجمالی، لانها من المسائل المهمة. لان الطلاب لم یزالوا یصلون فیها فنرید ان نعلم ان عباداتهم فیها صحیحة ام لا؟ -؟ وسکناهم فی مثل تلک المدرسة یجوز ام لا؟ -؟(1)

اقول (وبالله التوفیق وبیده از مة التحقیق): ان قبل الخوض فی المقصود لابد من تقدیم مقدمات: الاولی: اعلم ان التصرف فی مال الغیر ممنوع عقلا وشرعا، الا باذنه. والاذن ینقسم الی صریح وفحوی وشاهد حال. فالصریح کقول القائل لغیره " صل فی داری ". والفحوی کقوله " کن عندنا ضیفا فی دارنا الی الغد " فان ذلک یدل بمفهوم الموافقة علی الرخصة فی صلاته فی الدار والتوضی من مائه واوانیه، وشربه منها. و شاهد الحال مثل ان یکون بینهما مصادقة دنیویة او دینیة ومصافاة بحیث لو اطلع علی انه یرید التصرف فی ماله وداره والدخول فیها والتوضی من مائه واوانیه، لرضی به، ولو استأذه فی ذلک لاذنه. فالاولان اذن بلسان القال اما مطابقة او التزاما. والثالث اذن بلسان الحال، فالحال هی مرابطة بین الاذن والمأذون له ناطقة من جانب صاحب المال بقولها " ادخل الدار وصل ". وهذه المرابطة اما خاصة کالمرابطة الحاصلة بین صدیقین متعارفین یعرف کل منهما صاحبه وصداقته. واما عامه کموادة اهل الایمان بعضهم لبعض لاجل الایمان وان لم یتعارفوا بالشخص والخصوص. وکموادة اولی الارحام بعضهم لبعض وان لم یتعارفوا. فالاذن فی المتعارفین فعلی، وفی المتناکرین قوی(2)، و فی المختلفین یعتبر حال المستاذن فان عرف المرابطة، فیکفیه وان لم یعرفها الاخر، کالاب (الذی لایعرفه ولده لنشوه فی بلد آخر، اولزعمه ان اباه مات) اذا اراد دخول دار ابنه وهو یعرف انه ابنه. ثم ان المعتبر فی المرابطة حصول سببها فی نفس الامر بحسب اذعان المستاذن. ولکن من حیث انه مذعن بتلک السببیة ومادام مذعنا به فقد یتخالف وة

ص: 47


1- جاء فی حاشیة: «رسالة فی تحقیق حال مدارس المشهد المقدس (مشهد) علی بن موسی الرضا(علیه السلام).
2- فعلی و قوی بالفعل و بالقوة

ذلک فی المتصادقین ظاهرا والمتضایفین (ابوة وبنوة وغیرهما) فی نفس الامر، فیحصل بینهما مصادقة لاشتباه وقع فی سببها لوظهر خطاه لتبدل بالتباغض. کالصدیق المنافق فی الصداقة الذی هو فی الظاهر فی غایة اظهار علامات الصداقة، وهو عدو فی الباطن. وکالکافر المتظاهر بالایمان المنافق. فالرفیق الاخر یحب هذا المتظاهر بالصداقة لاجل صداقته علی مقتضی مافهمه من ظاهر حاله. والمؤمن الخالص یحب هذا الکافر المنافق علی مقتضی مافهمه منه من الایمان بحسب ظاهر حاله ویرضی بتصرفه، فالاذن ح نما هو علی ظاهر الحال، واما لو اطلع علی الباطن فلا یأذن له. فح لا اذن لذلک المنافق فی التصرف فی مال الاخر. کما انه فی صورة العکس بالعکس، کما لو انکر احد اباه ولا یرضی بدخول احد فی داره من الاجانب، ویحسب ان اباه هذا اجنبی لانکاره ایاه. فیجوز للاب الدخول لان الابن لو عرف انه ابوه لرضی به اشد الرضا ولاذنه اطوع اذن. وانما قید نا نفس الامر بحسب اذعان المستأذن بقولنا " من حیث انه مذعن بالسببیة ومادام مذعنا "، لان المرابطة العامة قد یکون سببه امرا یوجب المؤاخات والمصافات بحسب اذعان المترابطین یذعنا نه امرا ملا یما حقانیا. فیحصل الرضا فی التصرف لو ظهر له انه متصف بهذا الامر، ولا یحصل له الرضا لو ظهر له انه متصف بخلاف هذا الامر، لکن ذلک انما هولا جل انه اذعن ان هذا الامر انما هو الحق الحقیق لان یکون سببا للمرابطة، دون الاخر. والاخر لایوجب ذلک ولو فرض انه کان حقا لتغیر رضاه جزما، کما لو رضی صاحب الدار دخول زید داره لاجل انه یذعنه صدیقا له او من ار حامه وهو فی نفس الامر من اعدائه، فهو باذعانه راض بدخوله ولکن لو قیل له " ان کان زید فی نفس الامر من اعدائک اترضی بدخوله " لیقول " لا ارضی بدخوله البتة ". وکذلک اهل التباین فی المذاهب واهل التوافق. فالمتوافقان فی المذهب علی حالة التراضی والرضا بالتصرف لاجل هذه المرابطة باذعان ان الحق هو هذه المرابطة. من حیث انه مذعن بذلک ومادام کذلک. فلو فرض کون ذلک الامر باطلا عنده ومخالفه حقا، لتبدل الامر، لانه طالب للحق فی نفس الامر. غایة الامر انه اذعن

ص: 48

ان الحق هو هذا لامخالفه. فالاذن الحالی لموافقه انما هو لاجل هذا الاذعان. و الانکار الحالی لمخالفه انما هو من اجل اذعان بطلانه. ثم علی ماذکرنا من " ان المعیار فی شاهد الحال، انماهو حال المستأذن ". فاذا اذ عن ان الحق هو ماهو علیه فی نفس الامر، وان الاخر لو فرض علمه بذلک لرضی بالدخول جزما فیصح له الدخول ح. لما مران الاذن فی المتناکرین قوی. و انما المانع هنا انما هو الغلط فی الاذعان. والغلطة فی الاذعان(1) لایرفع القوة النفس الامریة. الثانیة: اعلم انه قد اشتهر " ان الالفاظ اسام للامور النفس الامریة " ومرادهم بذلک انه اذا علق حکم علی لفظ فلا ینحصر حکمه فی ما علم المکلف با نه هو، بل یتعلق بما هو فی نفس الامر مسمی بهذا الاسم. مثلا اذا قیل " لله علی الناس حج البیت من استطاع الیه " فلا یکتفی المکلف بعدم علمه با نه مستطیع، فاذا کان له مال لایعلم قیمته ولا مقداره انه هل هو بمقدار الاستطاعة ام لا فلا یجب علیه التفحص وجعل الاموال معرضا للبع لیعرف الحال تمسکا بان الله او جب ذلک علی المستطیع وانا لا اعلم انی مستطیع ام لا. وکذلک اذا قیل " قاصد الثمانیة فراسخ یجب علیه القصر " وهو لا یعلم ان المسافة التی قصدها هل یبلغ ذلک ام لا، لایکتفی بعدم العلم و [ بان ] یقول انی لا اعلم انی قاصد للثمانیة والحکم معلق علیه. وکذلک المالک للدراهم المغشوشة التی لا یعلم بلوغ الخالص منها النصاب. الی غیر ذلک من الامثلة. بل الحکم معلق علی المستطیع، فکأن للشارع حکمین متعلقین بعبادة: احدهما قوله " ان المستطیعین من عبادی یجب الحج علیهم ". والاخر " ان الغیر المستطیعین لایجب علیهم ". وکذلک " ان القاصدین الثمانیة یجب علیهم التقصیر " و " الغیر القاصدین لها علیهم التمام ". فیجب علی المکلفین ان یتفحصوا عن احوالهم هل هم مندر جون تحت ای الخطابین. ولیس المراد من قولهم " ان الالفاظ اسام للامود النفس الامریة والاحکام متعلقة ذن

ص: 49


1- فی الاصل: الاذن

بما فی نفس الامر " انه کذلک کیف ماکان وان لم یحصل(1) العلم بعد التفحص ایضا. فالتکلیف مشروط بالعلم بالمعنی الذی قدمناه، لا بالعلم مطلقا. غایة الامر الاکتفاء بالظن فی تعیین نفس الامر، فاذا حصل العلم او الظن للمکلف با نه مندرج تحت احد العنوانین، یتبعه، وما بقی فیه علی الجهالة، فیرجع فیه الی الاصول و القواعد والادلة الخارجة. فاذا رأینا قوله تعالی " ان جائکم فاسق بنبأ فتبینوا " فلا ریب انه یجب علینا التبین فی خبر معلوم الفسق، والقبول فی معلوم العدالة. و اما فی المجهول الحال فلابد من التفحص. فان حصل علم او ظن بحاله فهو المتبع، والافیر جع الی الدلیل الخارجی. والعلة المنصوصة فی الایة هنا دلیل خارجی یوجب الحاقه بالفاسق لا شتراکهما فی العلة. وفی مثل قول الشارع " یجوز شراء الحلال ویحرم شراء الحرام " فالحکم فی معلومی الحال واضح. واما المجهول، فیرجع فیه الی الدلیل الخارجی وهو اصل البراة والاباحة وقولهم علیهم السلام " کل شیئ فیه حلال وحرام فهو لک حلال حتی تعرف الحرام بعینه " (2) هذا الکلام فی اقوال الشارع وخطاباته بالنسبة الی المکلفین. واما کلمات نفس المکلفین: فهو ایضا یحمل علی ماهو موضوع له فی نفس الامر عندهم. فاذا نذر صوم اول رجب، فهو مکلف بصوم ماهو اوله فی نفس الامر وهو مراده وان کان یحتاج فی تعیینه الی اجتهاد. ویکتفی بالظن فی مالم یحصل العلم. ویعمل بالدلیل الخارجی فی ماجهل الحال. فمقتضی استصحاب الشهر عدمه حتی یحصل الدلیل علیه. ولکن هیهنا دقیقة لابد ان ینبه علیها وهو انه قد یطلق علی شیئ عنوانان من الاضافات والاوصاف. مثل یوم مولد النبی (صلی الله علیه و آله) ویوم السابع عشر من الربیع الاول. وقد اختلف الخاصة والعامة فقیل انه یوم الثانی عشر منه. فیختلف التسمیة بهذا الاختلاف. فاذا نذر احد صوم یوم الثانی عشر باعتقادانه مولد النبی (صلی الله علیه و آله) او نذر صوم یوم 7.

ص: 50


1- فی الاصل: و ان یحصل العلم.
2- الوسائل، ج16، ابواب الاطعمة المحرمة، الباب 64، ح2 و ابواب الاطعمة المباحة الباب، 61، خ1و7 از ج17.

مولد النبی (صلی الله علیه و آله) وکان یوم مولد النبی (صلی الله علیه و آله) عنده اسما للیوم الثانی عشر، افیجزیه صوم هذا الیوم او یجب علیه صوم السابع عشر اذا استبصر وظهر علیه غلطه فی اذعانه. والظاهر انه یجب علیه صوم یوم مولد النبی (صلی الله علیه و آله) فی نفس الامر وان غلط ذلک الناذر فی جعله الیوم الثانی عشر، فیجب علیه صوم السابع عشر وکذلک الظاهر انه یجب علی ولیه (ان اراد قضاءه عنه) ان یصوم یوم المولد الواقعی لا ما حسبه مورثه. وکذلک اذا وقف ضیعة یصرف منافعه فی الاطعام یوم مولد النبی (صلی الله علیه و آله) وهو یعتقد انه الیوم الثانی عشر، او الیوم الثانی عشر باعتقاد انه یوم مولده ولاجل ذلک. فهل یجب علینا الیوم صرفه فی الاطعام یوم الثانی عشر او الیوم الذی هو مولده عندنا. الظاهر الثانی، لان الظاهر ان المقصود ادراک فیض یوم مولد النبی من حیث انه مولده (صلی الله علیه و آله). الثالثة: التحقیق ان الحکم فی مالانص فیه، وفی شبهة موضوع الحکم الشرعی، هو العمل علی مقتضی اصل البراءة. للادلة الدالة علیه من العقل والنقل المقررة فی محلها. قد بیناها فی القوانین ومن جملتها صحیحة عبد الله بن سنان عن الصادق (علیه السلام) " قال: کل شیئ یکون فیه حرام وحلال فهو حلال لک ابدا حتی تعرف الحرام منه بعینه فتدعه " (1)وان کان الاستدلال بها فی شبهة الموضوع، اظهر. والشبهة فی نفس الحکم یکون من جهة عدم الدلیل علی الشیئ، او من جهة تعارض الادلة فیصیر مجهول الحکم. والشبهة فی الموضوع یکون من جهة اشتباه حکمه الشرعی لاجل الشک فی انه داخل تحت ای القسمین اللذین علم حالهما بالدلیل الشرعی، فلوا ارتفع الجهل وحصل العلم بکونه احمد هما فلایحتاج الی دلیل شرعی آخر فی معرفة الحکم. واتصاف الاعیان بالحل والحرمة انما هو بسبب اتصاف افعال المکلفین المتعلقة بها بهما. واتصاف الفعل بالحل والحرمة اما من جهة المتعلق، کالخز والمیتة. واما من جهة الحال والوقت کاکل الطعام الحلال علی حال خلاء المعدة، وعلی حال التخمة المضرة للبدن، واکل المیتة فی حال الاضطرار والمجاعة وفی غیرها. فاذا

ص: 51


1- ذکر مصدره انفا.

حصل الشک فی المتعلق او الحال او الوقت ان الفعل فیها من جملة ما هو حلال او حرام، فهو یحکم با نه حلال حتی یعرف الحرام بعینه. الرابعة: التحقیق ان اصل البراءة یجری فی الاحکام الشرعیة وفی موضوعاتها و ان کان من قبیل مهیات العبادات، سیما علی القول بانها اسام للاعم من الصحیحة کما حققناه فی القوانین. وما ذکرناه من الحدیث فیمکن الاستدلال بها فی تصحیح العبادات ایضا. فاذا ورد من الشارع جواز الصلاة فی اجزاء ما یؤکل لحمه والمنع عنها فی اجزاء مالا یؤکل لحمه، واشتبه کون شیئ انه هل هو من هذا او ذاک، فالاظهر الجواز. ومن هذا الباب الصلاة فی الجلد المشتبه بالخز وغیره. و فی العظام المشتبهة فی انها من عظام الفیل او البعیر. وغیر ذلک. الخامسة: اعلم انه اذا اندرس الوقف ولا یتعین الموقوف علیه فی نظرنا، وتردد فی جملة امور معینة لانعرف ایها هو، فالظاهر التسویة فی الکل. ومن فروع ذلک الاشتباه الحاصل فی وقف الاولاد من جهة الجهل بان الواقف هل وقفه علی الترتیب بان لا یکون احد من اولاد الاولاد مستحقا لشیئ ما بقی من الاولاد واحد -؟ او انه وقفه علی ان یکون ولد الولد شریکا لاعمامه؟. فیحکم بتسویتهما ولا یجعل من باب المیراث حتی یمنع الاقرب الابعد. وصرح بذلک العلامة فی التذکرة والقواعد. ووجه ذلک انحصار الامر فیهم ولزوم الترجیح بلامرجح لو فرق بینهم، لعدم جواز القیاس بالمیراث. السادسة: المشهور بین الاصحاب انه اذا وقف علی مصلحة فبطل رسمها، صرف فی وجوه البر. السابعة: اختلف الاصحاب فی ما لو وقف المسلم شیئا علی المسلمین. فعن الشیخ (بل المشهور بینهم ظاهر) انه یکون لجمیع المسلمین من اهل القبلة. و صرح ابن حمزة والعلامة فی المختلف بلحوق اطفالهم وجانینهم ایضا. وعن ابن ادریس انه اذا وقف المسلم شیئا علی المسلمین کان ذلک للمحقین من المسلمین. مستدلا بفحوی الخطاب وشاهد الحال. کما لو وقف الکافر شیئا علی الفقراء کان ماضیا فی فقراء أهل نحلته خاصة، بشهادة دلالة الحال علیه. ورد کلام الشیخ با نه خبر واحد اورده ایرادا لا اعتقادا. واورد [ علیه ] العلامة وشنع علیه

ص: 52

فی هذه النسبة واختار التعمیم الذی ذکره ابن حمزة من انه شامل لکل من اقر بالشهادتین واطفالهم وجانینهم، وادعی الاجماع قال: لنا الاجماع علی جواز الصدقة علیهم وتجویز الوقف علیهم بالخصوصیة. ولا عبرة بخلاف من شذ. ولا فرق بین طوائف الاسلام الامن ارتکب ما یعلم بطلانه من دین النبی " ص " کالغلاة والمجبرة. ولو لم یصح التقرب بصلتهم لم یصح ذلک. اقول: ومرجع کلام العلامة الی اتباع عموم اللفظ وان الاصل، الحقیقة لایعدل عنه الاباقوی منه. واذا رأینا ان مذهب العلماء جواز الوقف بالخصوص علی الفرق المخالفین، فکیف یقال ان الواقف الذی هو عالم من تلک العلما او مقلد لاحدهم " اذا اطلق الوقف علی المسلمین " فهو اخرج من اطلاقه الفرقة المخالفة -؟ سیما اذا لم یزاحموا الفرقة المؤالفة للواقف فیکون النفع اتم، ولعل ابن ادریس نظر الی العصبیة والعناد لا الی ماسن الله من تعمیم حکمه بین العباد وفعل المسلم محمول علی الصحة مالم یعلم فساده فالحکم بان الواقف اراد الوقف علی المؤالفین غالبا، یرجع الی ملاحظة متابعة الحمیة والعصبیة. فاذا وقف رجل من اهل السنة رباطا علی المسلمین المترددین، فلا ینبغی ان یقال " اراد من المسلمین غیر الشیعة ". وکذلک اذا وقف رجل من الشیعة رباطا علی المسلمین، فلا ینبغی ان یحمل علی اخراج اهل السنة منهم اذا لم یزاحموا غیرهم. وعلی هذا فالخروج عن حقیقة اللفظ واخراج الجمع المحلی [ باللام ] الدال علی العموم لغة وعرفا عن الحقیقة بمجرد هذه القرینة، مشکل. وکذلک الامر فی المدرسة فان المسلم الذی خلا عن العصبیة غرضه فی الوقف تحصیل الثواب. ولاریب ان تحصیل العلوم مما یصل نفعه الی کافة العباد. سیما اذا کان من الالیات المشترکة بین جمیع المذاهب، الموجبة لفهم السنة والکتاب. فالجزم بان الواقف من اهل السنة لمدرسة، لا یرضی بان یجلس فیه واحد من الشیعة لاجل انه عدوه، اولا جل انه یحصل مسألة الامامة ویسعی فی تخریب مذهبهم، او بالعکس، مما لایتعاطاه العرفاء والعلماء والصلحاء من العوام. اذ یجوزون ان یقرء مبتدؤ هم فی العلوم علم التصریف والنحو والمعانی والبیان عند عالم من الشیعة، بل یرضون

ص: 53

اشد الرضا. سیما اذا لم یوجد هناک عالم من اهل السنة. وکذلک بالعکس. فلیس محض کون بانی المدرسة سنیا، عدم رضائه بجلوس الشیعی فیها ولا بالعکس. غایة الامر عدم رضاء احد هما بالسعی فی ابطال مذهب الاخر، وهذا لایوجب عدم الرضا باصل السکنی. سیما اذا لم یکن احد آخر یسکن فیه، فانه باعتقاده طالب للثواب ومراده التسبیب لایجاده ماهو خیر وثواب. وماهو معصیة باعتقاد البانی، فمؤاخذته علی المخالف الساکن فیه. وما یفعله من موجبات الخیر، فیصل ثوابه الی البانی. اذا تمهد لک هذه المقدمات فنقول: الظاهران المدرسة المفروضة یجوز لطلبة الشیعة سکناها والاشتغال بالتحصیل فیها، ویصح صلاتهم وعباداتهم فیها. لوجوه: الاول: انها وقف علی الطلبة جزما. غایة الامر ان من المدارس ما یختص بفرقة بجعل الواقف دون فرقة، ولا یجوز التعدی عن مقتضی غرض الواقف، لان الوقف علی ماو قف علیه الواقف، بالنص(1) ففعل المکلف المتعلق بالمدارس وهو " السکون فیها والاشتغال " مما فیه حلال وحرام - لان بعضها مما عینها الواقف لفرقة دون اخری فلا یجوز للفرقة الاخری التصرف فیها. وبعضها مما اطلق فیها الواقف فیجوز التصرف فیها للجمیع - والمدرسة المجهولة الحال، مما لم یعلم کونها مما ثبت حرمة التصرف فیها. فیدل علی جواز التصرف فیها ادلة اصل البراءة مطلقا، و خصوص صحیحة عبد الله بن سنان المتقدمة(2) اذ المفروض انا لا نعلم انها من القسم الاول او الثانی. غایة الامر حصول مظنة بانها من القسم الاول من جهة القرائن المذکورة، والمظنة لایکفی فی المنع. اذ الصحیحة نا طقة باشتراط العلم بکونها محرمة، والعلم حقیقة فی القطع والجزم لولم نقل بکونه حقیقة فی الیقین. وکذلک ادلة اصل البراءة من 7.

ص: 54


1- الوسائل، ج13، ابواب الوقف، الباب 2، ح1و2.
2- الوسائل، ج16، ابواب الاطعمة المحرمة، الباب 64، ح2 و ابواب الاطعمة المباحة، الباب 61، ح1و7 از ج17.

العقل والنقل، فهنا من باب " کل شیئ نظیف حتی تعلم انه قذر " (1)و " کل ماء طاهر حتی یعلم انه قذر "(2) حتی انهم ربما یتأملون فی کفایة شهادة العدلین فی الحکم بالنجاسة. نعم ورد فی الحلال والحرام روایة بجواز العمل بالبینة، مثل ماروی عن الصادق (علیه السلام) " کل شیئ هو لک حلال حتی تعلم انه حرام بعینه فتدعه من قبل نفسک، وذلک مثل الثوب علیک قد اشتریته وهو سرقة، او المملوک عندک ولعله حر قد باع نفسه، او خدع فبیع، او قهر، او امرأة تحتک وهی اختک او رضیعتک، و الاشیاء کلها علی هذا حتی یتبین لک غیر ذلک او تقوم به البینة. "(3) والمفروض فی مانحن فیه فقد البینة علی انه مما لا یجوز التصرف فیه ایضا. وبالجملة هذا من شبهة الموضوع، وقد اتفق کلمة المجتهدین والاخباریین علی ان الاصل فیها براءة الذمة والحلیة. بل ویجعلها الاخباریون من الحلال البین. فان قلت: حمل المشکوک فیه علی الافراد الغالبة قاعدة مسلمة مستفادة من العقل والعرف والنص وعلیها یبتنی کثیر من الاحکام والاصول، منها الاستصحاب فان من جهة تتبع موارد ماثبت انه یدوم بحسب استعداد الموضوع یحصل الظن بان کل ماثبت، دام بحسب استعداده فیحکم فی مورد الشک علی مقتضی الحال السابق. وهو المسمی بالاستصحاب. ومنها حلیة اللحوم والجلود فی سوق المسلمین وان کان فیه غیرهم إذا کان الغالب هم المسلمین، کما نطق به موثقة اسحاق بن عمار(4) واذا کان کذلک فلما استفاض کون بانی المدرسة من اهل السنة مضافا الی کون البلد الذی کان هو فیه من اهل السنة وهو من جملتهم، فیحصل الظن با نه کان منهم. وقرائن الحال تشهد بان السنی لا یرضی بتصرف الشیعی فی ماله، سیما تعلم علوم الشیعة وسیما فی علم الامامة وسیما فی الطعن عل الخلفاء واثبات الفواحش علیهم. فبالا ستفاضة والالحاق بالاغلب یحکم بتسنن البانی للمدرسة. وبقرائن الحال5.

ص: 55


1- الوسائل، ج2، ابواب النجاسات، الباب 37، ح4.
2- الوسائل، ج1، ابواب الماء المطلق ، الباب 1، ح2و5.
3- الوسائل، ج12، ابواب مایکتسب به، الباب 4، ح4.
4- الوسائل، ج2، ابواب النجاسات، الباب 50، ح5.

یعلم انه وضع المدرسة لاجل طائفة خاصة، وهم اهل السنة او اطلق فی الوقف لطلبة العلوم ولکن اطلاقه ایضا ینصرف الی طلبتهم خاصة. فهذه القاعدة وهذه الظنون المقتبسة من الادلة الشرعیة، حجج شرعیة یقوم مقام العلم، کخبر الواحد الذی یرفع اصالة البراءة. والیقین السابق الذی لا یجوز نقضه الابیقین کما ورد فی الاخبار المستفیضة. قلت: بعد ما ذکرنا لک سابقا لا یبقی وقع لهذا الاعتراض. اذ حصول الظن بکونه من اهل السنة لا ینافی اثبات الحل فی ماجهل حاله. کما ان الظن بکون مجهول الشخص فی بلاد الکفر کافرا مع احتمال وجود مسلم فیه بل الیقین بوجوده فیه لا یستلزم الحکم بنجاسة ما یلاقیه مع الرطوبة. لثبوت ان الاصل طهارة الملاقی حتی یحصل العلم بنجاسته. ولذلک یحکم بطهارة السکر المجلوب عن بلاد الکفر، ونحو ذلک، فظن الحاصل من الغلبة من جملة الظواهر، والظاهر قد یرفع الاصل و قد لا یرفعه ففی مسألة الطهارة والنجاسة لا یرفع الظاهر الاصل، للادلة القائمة علیه. وفی اللحوم والجلود یرفعه. فان الاصل وان کان عدم التذکیة ولکن الشارع جعل ید المسلم قائما مقام العلم بالتذکیة، وهی من الظواهر. واکتفی فی الحکم بکون الید ید مسلم اذا اخذ من ید مجهول الحال، لکون غالب اهل السوق من المسلمین. وکذلک الاخبار المعتبرة التی هی من جملة الظواهر جعلها حجة فی هذا المقام فی رفع المنع عن التصرف فی مال الغیر مع الجهل با نه مال الغیر، فحکم بحلیة الاکل والشراء من مال اهل الظلم والسارقین والعشارین وامثالهم، مالم یعلم الحرمة بالخصوص. مع انه معتضد بالاصل من وجه آخر، وهو " اصالة البراءة عن المنع الافی ما حصل الیقین ". ومما ذکر ظهر الکلام فی ما تمسکت به من القرائن. فان غایته افادة الظن، ولم یعتبر الشارع هنا الا العلم. غایة الامر ان البینة ایضا کافیة من جهة النص، لو سلمناه ولا مسرح للاعتماد علی غیره. مع انا نقول لو فرض ثبوت کونه من اهل السنة، ففی الاعتماد علی شاهد الحال وان القرائن تدل علی عدم الرضا بسکنی الشیعة فیها، اشکال من جهة ما ذکرناه فی المقدمة الاولی، من ان عدم رضاهم

ص: 56

انما هو لاجل اعتقادهم ان الشیعة مبطلون وهم محقون، ومنعهم ایا هم عن التصرف وعدم رضاهم بذلک انما هو فی حال اذعانهم بذلک. بل لاجل اذعانهم بذلک. فلو ظهر بطلان اذعانهم علیهم تشهد حالهم بالرضا جزما. ولو قیل لهم فی هذا الحال " لو فرض کون اهل السنة علی الباطل وهم علی الحق، اما ترضون بهم " فیقولون " نرضی ولکن الفرض غیر غیر واقع ". فهم علی هذا الفرض راضون. والمفروض وقوع الفرض؟؟ علی هذا فالاستثناء الذی انما هو بشاهد الحال، یتبع شاهد الحال ومقتضی حاله فی وقت الوقف، انه انما یستثنی مخالفه فی المذهب(1) لاجل انه یذعنه مبطلا وقد قلنا فی المقدمة ان الذی ینکر اباه ولا یعرفه، لا یشهد حاله بالاذن فی دخول داره. بل یشهد بعدمه اذا عرف من حاله انه لایرضی بدخول احد من الاجانب فی داره ممن یذعنه اجنبیا. فالاستثناء علی شاهد الحال هذه انما هو فی حال اذعانه؟ ذلک کذلک فی نفس الامر، لا مطلقا؟. فلو علم ان اذعانه ذلک لیس علی ماهو فی نفس الامر، فلا یستثنیه البتة. والمفروض ان المؤمن الشیعی ح یعرف بان اذعانه خطأ فی نفس الامر، وهو مکلف بمعتقده، فیظهر له انه غیر مستثنی علی هذا التقدیر. فهو داخل تحت عموم " الطلبة " الذی ورد الوقف علیه. هذا اذا فرضنا ان الواقف وقف علی طلبة العلوم بعنوان العموم، وادعی الاستثناء بشاهد الحال. واما لو فرضنا انه اخرجهم باللفظ بعنوان ان یقول " قد وقفت هذه المدرسة علی اهل الحق من المسلمین اعنی اهل السنة دون غیرهم ". او اکتفی باهل الحق مذعنا بانحصارهم فیهم ففیه انه ایضا غیر مضر. کما بیناه فی المقدمة الثانیة وانه من قبیل من نذر صوم یوم مولد النبی (صلی الله علیه و آله) ویعتقد انه الثانی عشر فصام الثانی عشر معتقدا انه هو مولد النبی (صلی الله علیه و آله). وکذلک لو وقف ضیعة لاجل انفاق مداخلها یوم مولد النبی (صلی الله علیه و آله) وهو یعتقد انه الثانی عشر، ثم ظهر علیه بعد النذر انه هو الیوم السابع عشر. فالظاهر انه یجب علیه الصرف والصوم فی السابع عشر. لان مراده هو مولد النبی (صلی الله علیه و آله) وقد اخطأ فی اعتقاده انه الثانی عشر. وکذلک لمن جاء.

ص: 57


1- فی الاصل: مخالفته فی المذهب.

بعد وفاته من المسلمین واراد صرف هذا الوقف، فهم یعملون علی مقتضی الواقع من مولد النبی (صلی الله علیه و آله) لا ما اعتقد هو کذلک. فکذلک نقول فی مانحن فیه: اذا وقف علی اهل الحق من الطلبة معتقدا انحصارهم فی اهل السنة، فاذا ظهر علی الواقف خلافه حال حیاته فیبدل الحکم، وکذلک من یرید سکناه من الشیعة فانهم یعلمون انه غلط فی معتقده ان اهل الحق من هو، ولکنه اراد اهل الحق فی نفس الامر ونحن نعرف انه من هو فی نفس الامر. نعم: ان ثبت انه وقف علی طلبة اهل السنة من جهة اخری ولیس مراده اخراج الغیر من جهة کونهم مبطلین، فلا نمنع الاختصاص. کما لو وضع مدرسة خاصة للنحویین ووقفها علیهم واخری للصرفیین کذلک، واخری للفقهاء کذلک. فلاریب انه یختص کل بما وضع له. کما صرح به فی کلام الفقهاء من انه یتبع مقصود الواقف. وکذلک الرباط، بخلاف المسجد فلم یظهر منهم تخصیصه بقوم دون قوم. ومن جمیع ما ذکرنا یظهر انه لو علم ان الواقف قال " وقفته علی طلبة المسلمین " یحمل علی العموم ایضا. کما ذکرنا فی المقدمة السادسة فی حکم " مالو وقف المسلم شیئا علی المسلمین " انه یصرف علی اهل القبلة وکل مقر بالشهادتین، الا المنکرین للضروری من الدین. وان قرینة المقام من ان الواقف انما یرید اهل نحلته من فرق الاسلام مع صحة إبقاء العام علی العموم، لا یعارض اصالة الحقیقة وحمل قول المسلم علی الصحة من عدم العصبیة والتعنت علی الوجه الذی ذکرناه. الوجه الثانی: انها وقف بطلت مصلحتها. فیجب صرفها فی وجوه البر (کما هو المشهور). لانه لوفرض انحصار الموقوف علیه فی اهل السنة، والیوم لیس احد منهم فی هذه البلدة ینتفع بها، فبطل رسم المصلحة المرادة منها، فالواجب علینا صرفها فی وجوه البر. هذا تکلیفنا الیوم ولا کلام لنا فی تکلیفهم. ونحن مکلفون بما نعتقده برا فی الصرف. ولاریب ان سکنی طلبة الشیعة فیها من وجوه البر عندنا فی نفس الامر، ولا یضر عدم کونه برا عندهم. لان الکلام فی تکلیفنا. هذا المطلب

ص: 58

وان کان قد یتأمل فی دلیله ان جعل من باب " عدم انتفاء العام بانتفاء الخاص " فان الوقف علی سکنی الطلبة الخاصة اذا انتفت خصوصیتها فیبقی مطلق سکنی الطلبة. هو مبنی علی " عدم علیة الفصل للجنس ". وهو خلاف التحقیق. و کذلک الکلام ان جعل من باب " الاستصحاب فی الاجزاء العقلیة "، ومن باب " ما لایدرک کله لایترک کله "، و " المیسور لا یسقط بالمعسور "، وامثال ذلک. فان الظاهر انها فی الاجزاء الخارجیة. لکن یمکن الاستدلال علیه با نه احسان " وما علی المحسنین من سبیل ". اما علی القول بعدم خروج الوقف عن الو [ ا ] قف وبقائه فی ملکه، فاحسان الیه. واما علی القول بالانتقال الی الموقوف علیهم، فلا ریب ان اسکان طلبة الشیعة فیها موجب لعمارتها ولو بقیت بلا سکنة لخربت وعطلت بالمرة فهذا احسان الیهم ایضا. واما علی القول بالانتقال الی الله تعالی، فهذا احسن ما اراد الله تعالی. ویمکن الاستیناس لهذا الاستدلال بما اشتهر ایضا بینهم من ان " ما علم کونه وقفا ولم یعلم مصرفه یصرف فی وجوه البر " وینبه علیه روایة أبی علی بن را شد " قال: سألت ابا الحسن (علیه السلام): جعلت فداک، اشتریت ارضا الی جنب ضیعتی بالفی درهم. فلما وفرت المال خبرت ان الارض وقف. قال: لا یجوز شرا الوقوف، ولا تدخل الغلة فی ملکک ادفعها الی من او قفت علیه. قلت: لا اعرف لها ربا. قال: تصدق بغلتها ".(1)

الوجه الثالث: ان هذا مما اندرس فیه شرط الواقف. والامر متردد بین اختصاصه بطلبة اهل السنة. او الاعم. والقول بان الواقف انما اراد التخصیص بالاول او التسویة او الترتیب بمعنی انه جوز اسکان الشیعة بعد فقد اهل السنة، یحتاح الی دلیل ومرجح. والاصل بالنسبة الی الکل مساو. فالتخصیص بالاول ترجیح بلا مرجح وکذلک الترتیب، فیبقی التعمیم والتسویة. لا یقال المرجح هنا هو قرینة المقام. لانا قد بینا بطلانه سابقا قتامل جدا. ثم اذ ظهرلک حال المدرسة المسؤول عنها وحکمها ودلیلها علی حسبف.

ص: 59


1- الوسائل، ج13، ابواب الوقف، الباب 6، ح1 - و فی التهذیب الوقف بدل الوقوف.

مقتضی الوقف ومساعدة الحال، فلا بأس ان نشیر الی مافی کلمات السائل من الاشکالات والغفلات. وهی امور: الاول: الاشکال الحاصل من جهالة حال الواقف بالخصوص والسؤال عن " إن الاصل فی الانسان الکفر او الاسلام " ثم " الاصل فی الاسلام الایمان او اعم ". والتحقیق انک ان اردت من الاصل، الاستصحاب واستمرار العدم الازلی، فهو لا یقتضی الکفر ولا الاسلام، بل الاصل عدمهما جمیعا. اذ التحقیق ان الکفر امر وجودی اختیاری من فعل المکلف. وان کان من جهة اسمتراره لعدم العقائد الحقة، السابق الازلی والالم یستحق العقاب، ولا یتوجه لزوم العتاب علی الاطلاق، ولا یناسبه الوعید الشدید انهم خالدون فی جهنم، ذا لم یکن معهم الا العدم الازلی المستمر. مثل من کان فی اقصی بلاد الکفر ولم یستمع باسم نبی ولا وصی ولا شرع ولادین، ولم یتفطن لوجوب تحصیل الشرائع. غایة الامر انه حصل بفطرته وجود صانع فی الجملة وان کان جسما متحیزا فی السماء. فان مقتضی العدل وقواعد الامامیة، قبح تکلیف الغافل والجاهل بالمرة، و [ قبح ] تکلیف ما لا یطاق. والقول بعدم تحقق مثل هذا الفرض، والقول بان الله تعالی لم یبق احدا من عباده الا واوضح له جمیع سبل الاسلام، مکابرة صرفة. وقد حققنا هذا المطلب فی القوانین. فاذن نقول: الاصل عدم الکفر ایضا کما ان الاصل عدم الاسلام. وان الکفر امر وجودی وهو الانکار صریحا، او استمرار عدم الاعتقاد بالعقائد الحقة مسامحة ومجادلة. واما ماذکره بعض المتکلمین من انه " عدم الملکة ": فالظاهر انهم ارادوا عدمها بالنسبة الی الجنس القریب کالعمی للانسان دون العقرب. فالکفر عدم الاسلام ممن شأنه الاسلام من المتنبهین المتفطنین القابلین له بالفعل. لاعدمه ممن لم یبلغ هذه المرتبة ایضا. او ان مرادهم تعریف الکافر الذی یجری علیه الاحکام الفقهیة من النجاسة وحرمة المناکحة والذبیحة وجواز القتل والسبی، وغیر ذلک لا الاحکام الاخرویة من التعذیب والخلود فی النار. فالایات الواردة فی العذاب انما هو للمقصرین، ولا استحالة فی اثبات احکامهم الفقهیة لغیر المقصرین ایضا، کما حکم الله بنجاسة الکلب والخنزیر من بین سائر الحیوانات. اذ تلک الاحکام من

ص: 60

الاحکام الوضعیة المنوطة بالمصالح الخفیة ولا ملازمة بینها وبین الکفر الذی یوجب العقاب. الاتری ان الله جوز بیع العبد الصالح المؤمن المتقی وشراءه حتی من رجل فاسق فاجر. فلیس جواز سبی الکافر بالمعنی الاول اعنی المصاحب للعدم الازلی الغیر المقصر، اعظم من جواز بیع هذا العبد المؤمن الصالح. ومن ذلک ظهر فساد القول بان الاصل فی المسلم التشیع او التسنن. واما ما تمسک به اخیرا من القول بان الاصل الاسلام من اجل النصوص الواردة فی " ان کل مولود یولد علی فطرة الاسلام "(1) فالاصل بقاؤه علی الفطرة فهو من غرائب القول. فان هذه الاخبار لیست علی ظاهرها جزما. بل المراد منها اما الاستعداد والقابلیة بمعنی انه لو لم یسنحه سانح من متابعة الاباء والامهات وحب طریقتهم والتجافی عن التخلیة والانصاف، لاذعن - بعد الاطلاع علی ادلة الکفر والاسلام - للاسلام ومال الیه، ولیس بخبیث(2) لا یقبل الاسلام، ولا مجبورا بالکفر. او المراد المفطوریة بالاذعان بوجود الصانع او التوحید فی الجملة. واما فروع التوحید من التجرد ونفی التحیز ونفی القبیح وتمام الصفات وعینیتها، فکلا. ولا ریب ان الاسلام لیس محض ذلک، بل هو مع فروع التوحید والاذعان بالرسالة و خصوص الرسول والمعاد وخصوصا الجسمانی. ولیس ذلک کله فطریا، کما هو معاین. وان اراد من " الاصل "، الراجح " فهو یمکن فیه اجراء الاصل، ولکنه متفاوت بتفاوت المقامات. فالراجح فی البلد الذی اغلبه المسلمون، الاسلام. وفی ما اغلبه الکفار، الکفر. وهکذا... الثانی: السؤال عن حال ثبوت الاسلام والکفر والتشیع والتسنن، بالاستفاضة وعدمه بل ولابد فیه من العدلین: فاعلم ان الشهید فی القواعد نقل عن بعضهم انه " یثبته.

ص: 61


1- البحار، ج67، ص134. و اورد تمامه فی سفینة البحار، فی حرف «ف».
2- فی النسخة «بحیث» و یحتمل صحته.

بالا ستفاضة اثنان وعشرون: 1 النسب الی الابوین، 2 الموت، 3 النکاح، 4 الولایة، 5 العزل، 6 الولاء، 7 الرضاع، 8 تضرر الزوجة، 9 الوقوف، 10 الصدقات، 11 الملک المطلق، 12 التعدیل، 13 الجرح، 14 الاسلام، 15 الکفر، 16 الرشد. 17 السفه، 18 الحمل، 19 الولادة، 20 الوصایة، 21 الحریة، 22 اللوث،(1) - قیل: والغصب والدین والعتق والاعسار ". والعمدة فی ذلک تحقیق معنی الاستفاضة، فانهم اختلفوا فیها، فعن کثیر من الاصحاب ان المعتبر منه ما یفید الظن المتأخم للعلم. وعن بعضهم انه ما یفید العلم وعن بعضهم انه مایفید الظن المطلق. ولا یبعد الاکتفاء بالظن المتاخم. اذ الظن الحاصل من ادنی مراتب البینة لیس ظنا متأخما للعلم وهو حجة، فیکون ما هو اقوی ظنا بمراتب شتی اولی بالحجیة. وقد تمسکوا فی خصوص کثیر مما جوزوا فیه العمل بالاستفاضه، بالعسر والحرج وعدم التمکن من اقامة البینة ایضا. و [ قد یقال فی ] القدح فی الاستدلال بالاولویة: بأنه انما یتم اذا کان حجیة البینة انما هو من جهة حصول الظن المطلق، بل لعله کان تعبدا او لحصول الظن الخاص. [ هذا القدح ] وان کان ممکنا لکنه یرد علی القادح ان جمهور العلماء یستدلون فی اشتراط العدالة فی الشاهد بایة النبأ المعللة بقوله تعالی " ان تصیبوا قوما بجهالة " المشعرة بان قبول قول العدل لاجل حصول الظن بصدقه، دون الفاسق. ولذلک یجوز العمل بقول الفاسق بعد التثبت. فکیف یجتمع الاستدلال بالایة فی اشتراط العدالة فی الشاهد مع القول با نه تعبدی. ولکن قد اوردنا علیهم انه لا یجتمع الاستدلال بالایة علی هذا المطلب مع استدلالهم بها علی حجیة خبر الواحد، اذ المقصود فی الاول حجیة العدل الواحد فی الجملة وان احتاج الی التیمم بانضمام الاخر. وفی الثانی کفایة الواحد وان لم ینضم الیه آخر. وبینا ان الاقرب ابطال استدلالهم بها فی الشهادة، وابقاؤها لحجیة خبر الواحد. کما بیناه فی القوانین فی مواضع، منها فی اوائل مبحث " الاجتهاد والتقلید " فی اثبات حجیة مطلق الظن. وکیف کان فعلی مختارنا من حجیة مطلق ظن المجتهد2.

ص: 62


1- فی النسخة: حرف «و» المرکرر بدل الارقام من 1 الی 22.

یترجح القول بحجیة الاستفاضة وان قلنا بان العمل بالبینة تعبدی. فان الظن القوی حاصل بجواز الاعتماد [ علی ] هذا الظن. سیما اذا انضم الیه شئ آخر من العسر والحرج وغیرهما. واما لو اعتبر العلم فلاریب فی [ عدم ] حجیتها وجواز التمسک بها. واما مطلق الظن، فیشکل الاعتماد علیه. الثالث: انه هل یصح الوقف من اهل السنة ام لا؟؟ لم؟ نقف علی مایدل علی فساده، بل الظاهر عدم الخلاف فی الصحة، بل من الکافر ایضا، کما صرح به الفقهاء ولم یذکر احدهم فی شرائط الواقف الاسلام والایمان، بل انما ذکروا البلوغ والعقل والقصد. مع انهم اختلفوا فی " اشتراط نیة القربة " ایضا، وان کان الاظهر اشتراطها، وعدم تحققها من الکافر ایضا محل کلام اذ لاینافی کفره قصد التقرب الی الله، اذلیس کل کافر منکرا لله تعالی، واما ما توهم ان الوقف عبادة وعبادات المخالفین باطلة علی المشهور فهو فاسد لان الوقف کونه عبادة بالمعنی المصطلح ممنوع اولا، وثانیا ان عمدة الدلیل علی بطلان عباداتهم انها غیر جامعة لشرائط الصحة مثل الصلاة مع الوضوء الذی یغسل فیه مایجب مسحه، والسجود علی مالا یصح السجود علیه، و اداء الزکاة الی غیر اهل الولایة، ونحو ذلک، وهو مفقود فی الوقف علی الاطلاق. الرابع: السؤال عن " الفرق بین السکنی والصلاة، وان اصل الاباحة یقتضی جواز السکنی، واصالة عدم صحة الصلاة یقتضی البطلان "، فهو فی غایة الوهن، اذ الاشکال فی صحة الصلاة انما هو من جهة مکان المصلی، فاذا ابحته له باصالة الاباحة فلا یبقی اشکال فی الصحة. والظاهر ان توهم السائل انما نشأ من قول بعضهم " ان التمسک بالاصل لایتم فی مهیة العبادات اذا کانت اسامی للصحیحة ". وفیه - مع ان هذا الکلام غیر تمام مطلقا وخصوصا علی القول المختار من کونها اسامی للاعم. والتحقیق انه یصح اجراء الاصل وان کانت اسامی للصحیحة ایضا کما حققناه فی القوانین - انما هو فی اثبات نفس المهیة واجزائها وشرائطها. و المفروض عدم الاشکال فی شیئ منها. وأما الاشکال فی نفس جواز التصرف فی المکان والاکوان التی قد یتحد فی الوجود مع اجزاء الصلاة فهی لیست من حیث

ص: 63

هی من اجزاء الصلاة غایة الامران المکلف یوجدها فی ضمنها. والاشکال فی الصحة انما هو حین تحقق کونها غصبا وحراما، علی المشهور بین الاصحاب. والمفروض ان الغصب منفی باصل الاباحة، فلم یبق مایوجب التشکیک فی الصحة، واما علی المختار من " عدم استحالة اجتماع الامر والنهی اذا کان بینهما عموم من وجه "، فلا اشکال فی الصحة من هذه الجهة ایضا. الخامس: السؤال عن " کفایة ظن کون الواقف من المخالفین من جهة الغلبة، مع کون الاصل فی العمل بالظن، الحرمة " فنقول: ان الظاهر کفایة هذا الظن، کما یستفاد من العرف والعادة والاخبار. ولا ریب فی حجیة هذا الظن. ولکنه لا یضر فی ما نحن فیه. اذ اشتراط العلم فی حرمة التصرف فی المشتبه بالحرام السمتفاد من الادلة و الاخبار اقدمنا هنا علی جواز التصرف وان ظننا با نه من المخالفین، بل وان علمنا با نه منهم، کما عرفت. والقول باصالة حرمة العمل بالظن مطلقا، غیر تمام فی النظر القاصر، وحققته فی القوانین بقدر وسعی وطاقتی. السادس: السؤال عن " الفرق بین المسجد والمدرسة ": الظاهر وجود الفارق، والامر فی المسجد اسهل. سیما فی المسجد الواقع فی البلدة المسؤول عنها، من جهة عمل المسلمین والعلماء فی الاعصار المتداولة والازمنة المتمادیة من غیر نکیر. ویدل علیه تقریر الائمة علیهم السلام اصحابهم علی الصلاة فی مساجد المخالفین، بل امرهم بالصلاة معهم فی مساجدهم من غیر تفصیل وفرق بین ماکان بانیها منهم او من غیرهم، وترک الاستفصال فی بعض الاخبار وعموم الاخبار. منها " قول الصادق (علیه السلام) لبعض اصحابنا حین قال له: انی لاکره الصلاة فی مساجد هم. فقال: لا تکره فما من مسجد بنی الاعلی قبر نبین او وصی نبی قتل فاصاب تلک البقعة رشة من دمه فاحب الله ان یذکر فیها، فأد فیها الفریضة والنوافل واقض ما فاتک ".(1)

وفی روایة الحلبی سألته عن المساجد المظللة ایکره القیام فیها؟ قال: نعم ولکن لا تضرکم الصلاة فیها الیوم. ولو کان العدل لرأیتم کیف یصنع فی ذلک ".(2) وظ.

ص: 64


1- الوسائل، ج3، احکام المساجد، الباب 21، ح1.
2- المرجع، الباب 9، ح2 - مع تفاوت یسیر فی بعض الالفاظ.

کذلک ما فی معناها. ویویده الاخبار الدالة علی جواز الصلاة فی البیع والکنائس. و حسبک دلیلا علی المقصود قوله تعالی " وأقیموا وجوهکم عند کل مسجد(1) "، فقد فسر بالتوجه الی الصلاة فی کل مسجد یتفق کونه فیه وصلاة ما تیسر(2) له من الصلوات. وقوله تعالی " انما یعمر مساجد الله من آمن بالله والیوم الاخر(3) "، فان احد تفسیریه ان المراد بتعمیرها، شغلها بالعبادة، وفی حصر عمارتها فی الذین آمنوا بالله والیوم الاخر اشارة الی اختصاصه بهم، ولا ریب ان اهل الحق اولی بهذا الوصف من غیرهم. والمراد من الایمان بالله، الایمان به وبکتبه وبرسله و باوصیائهم. وعن رسول الله (صلی الله علیه و آله) " قال الله تعالی: ان بیوتی فی الارض المساجد، وان زواری فیها عمار ها فطوبی لعبد تطهر فی بیته ثم زارنی فی بیتی فحق علی المزور ان یکرم زائر(4)، الی غیر ذلک من الایات والاخبار، وعلی القول بانتقال الوقف الی الله - سیما فی الجهات العامة - فالامر اوضح. وفی الایات والاخبار دلالة واضحة علی الانتقال الی الله فی خصوص المساجد. وممن صرح بالفرق بین المسجد والمدرسة، العلامة (ره) قال فی القواعد " لو وقف مسجدا علی قوم باعیانهم کالفقهاء (5)، فالاقرب عدم التخصیص. بخلاف المدرسة. والرباط والمقبرة ". وقال فی الایضاح " والاصح عدم صحة الوقف - یعنی فی المسجد علی قوم باعیانهم - والفرق بینه وبین المدرسة والرباط، الاجماع علی جوازه فیهما. ولان اسم المسجد لا یصدق حقیقة الامع العموم بخلافهما ". و لکنه قال فی التذکرة " ولو جعل داره مسجدا او ارضه مقبرة او بنی مدرسة او رباطا، فلکل احد ان یصلی ویعتکف فی المسجد ویدفن فی المقبرة ویسکن فیح.

ص: 65


1- 29، اعراف.
2- فی الاصل: ماتهیّأ.
3- 18، توبه.
4- الوسائل،ج1، ابواب الوضو، الباب 10، ح4و5. احکام المساجد، الباب 3، ح5 و الباب 39، ح1. و لیس فیها بعض الجملات المنقولة فی المتن.
5- و فی الایضاح، ط، کوشانپور، الفقراء بدل فقهاء و لکن ما جاء به المصنف(ره) اصح.

المدرسة بشرط الاهلیة وینزل فی الرباط. ولا فرق فیه بین الواقف وغیره. ولو شرط فی الوقف اختصاص المسجد باصحاب الحدیث والراوی او بطائفة معلومة فالاقوی الجواز. عملا بمقتضی الشرط. وهو احد وجهی الشافعیة المفتی به عند هم رعایة لشرط الواقف وقطعا للنزاع فی اقامة الشرط، والثانی بطلان الشرط لان جعل البقعة مسجدا، کالتحریر، فلا معنی لاختصاصه بجماعة ". اقول: ولا یبعد ترجیح مختار التذکرة، للعمومات وقول العسکری (علیه السلام) " الوقوف علی حسب ما یوقفها اهلها ان شاء الله "(1)وما ذکره فی الایضاح من الادلة علی القول الاخر، کلها مدخولة کما لایخفی. ویتفرع علی ذلک انه لو بنی احد مسجدا و جعل التولیة فیه لاحد فی نصب الامام ونحوه وشرطه فی ضمن العقد، یجب ابتاعه(2)، لعموم قول العسکری (علیه السلام)، ولو شرط التدریس فی المدرسة، لعلم، فالامر اوضح. وصرح به ایضا فی التذکرة. وبالجملة: یدل علی جواز الصلاة فی المسجد المسؤول عنه، مضافا الی ماذکرنا هنا، بعض الادلة التی تقدمت فی المدرسة. وظنی ان مسألة. المسجد خالیة عن الشک والریب مبراة عن النقص والعیب. والله هو العالم بالشهادة والغیب. هذا ما سنح بالبال مع ضیق المجال وبلبال البال، مکتفیا بما سمحت به القریحة الجامدة و الفطنة الخامدة. ولم یتیسر لی المراجعة الی الکتاب الاستدلالیة والزبر المطولة لفقدها. مع ان الظاهر من بعض المختصرات الحاضرة ان الکلام فی هذه المسألة مما لم یستقص فی کلماتهم ولم یتعرضوا لبیانها فی مصنفاتهم؟. فالمرجو من الله عزوجل ان لایؤاخذ نی فی التقصیر، وان یقبل منی الیسیر، ویعفو عنی الکثیر، و ان یصلی علی رسوله واهل بیته اولی العصمة والتطهیر وسلم تسلیما کثیرا. و کتبه مؤلفه المتفتقر الی الله الدائم، ابن الحسن ابو القاسم الجیلانی نزیل دار الایمان قم صینت عن التلاطم والتصادم. حین الاقامة فی مشهد مولای ابی الحسن الرضا علیه افضل التحیة والثناء فی آخر شعبان المعظم من شهور سنةد.

ص: 66


1- الوسائل، ج13، احکام الوقوف، الباب 2، ح1و2.
2- راجع المسالة 30 من هذا المجلد.

الف وماتین واربع عشرة من الهجرة الطاهرة. والحمد لله اولا وآخرا وظاهرا و باطنا. تمت الرسالة.

21: سؤال:

21: سؤال: آیا جایز است از وجه زکات، کسی کتب علمیه بخرد ووقف کند از برای عامه مؤمنین یا نه؟ -؟. وبر فرض جواز هر گاه خود نگاه دارد وبه دیگری ندهد وقف صحیح است یا نه؟ -؟. و از زکات برئ الذمه شده یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: اظهر واشهر جواز است، چون از جمله فی سبیل الله است. واحوط ترک آن است با وجود فقرا مستحقین. و هر گاه در اول قصد او در وقف این بوده که خود منتفع شود مادام الحیات به دیگران ندهد، در صحت آن اشکال است. چون " منقطع الاول "(1) است، وشاید اظهر بطلان باشد. و هر گاه در اول قصد صحیح بوده ودر آخر منع دیگران کرده، معصیت کرده است ولکن ظاهر براءت ذمه است در زکات، وحاکم شرع آن را از دست او می گیرد.

22: سؤال:

22: سؤال: هر گاه مسجدی شروع به خرابی کرده باشد، می توان " تیر " و " پرتو "(2) ی آن را فروخت وتیرو پرتوی تازه گرفت ومسجد را بهتر از پیش ساخت -؟.

جواب:

جواب: هر گاه مسجدی در شرف خرابی باشد وخوف تضرر از آن باشد، می توان آن را خراب کرد و از نو همان مجسد را ساخت. بلکه گشادتر هم می توان کرد. واما تیر وپرتوی [ آن ] پس هر گاه بسیار کهنه وضایع است که قابل سقف پوشیدن نیست، ظاهر این است که بی اشکال می توان تبدیل کرد به نو، که بفروشند وبه قیمت آن نو بخرند. واما اگر به همان نحو سابق می توان از آن منتفع شد، پس اگر معلوم است که آن تیر وپرتو وقف است چنانکه زمین مجسد وقف است تصرف در آن ظاهرا صورتی ندارد. واما هر گاه معلوم نباشد وقفیت آن، بلکه از باب تملیک مسجد واباحه باشد چنانکه غالب این است که عوام الناس خصوص تیر وپرتو را وقف نمی کنند وصیغه وقف بر آن جاری نمی کنند پس در ین صورت ظاهر اینم.

ص: 67


1- راجع به «منقطع الاول» رجوع کنید به مساله شماره 26 از همین مجلد.
2- به معنای دقیق این لفظ پی نبردم.

است که حاکم شرع یعنی مجتهد عادل هر گاه صلاح مسجد را در آن داند که آنها را بفروشد واز قیمت آن بهتر از آن را بخرد، جایز خواهد بود. همچنین ظاهر این است که در صورتی که وقف باشد ومسجد خراب شود ومتبرعی خواهد گشادتر بسازد وآن تیر وپرتو کوتاه است از آن، باذن حاکم شرع تواند آن را معاوضه کند به بهتر وبلند تر از آنها.

23: سؤال:

23: سؤال: حمام وقفی هست ومتعلقات وتوابع دارد، مثل گلخن ومحل جمع کردن هیزم از برای سوختن حمام. واین توابع زیاده از قدر حاجت حمام است. وآن حمام در لیالی ماه مبارک رمضان وهمچنین از ماقبل طلوع صبح تا طلوع شمس در سایر ایام ممنوع است از دخول زنان. وزنان به جهت غسل معطل میمانند، وباید به جنابت بمانند تا صبح یا طلوع آفتاب. وبه این سبب حرج عظیم رو می دهد. وطریقه وقف وشروط واقف هم معلوم نیست. ایا جایز است احداث حمام کوچکی متصل به همام حمام در همان زمین وسیع که محل جمع کردن هیزم است با بقای مقدار حاجت از آن وعدم حصول ضرری به حمام؟ یا نه؟.

جواب:

جواب: ظاهر این است که جایز باشد، چون محض احسان است ومصلحت حال وقف وواقف در آن هست. خصوصا در صورتی که وقف بودن خصوص آن زمین معلوم نباشد ومحتمل باشد که محض اباحه باشد از صاحب آن برای رفع حاجت حمام. وبهتر این است که این امر را به اذن حاکم شرع بکنند. یعنی مجتهد عادل.

24: سؤال:

24: سؤال: هر گاه کسی چند جلد کتاب از کتب فقه وقف کند بر اولاد نسلا بعد نسل. واتفاق افتد که در این طبقه هیچیک از اولاد قابلیت فهمیدن آن کتابها و منتفع شدن از آنها را ندارند. وبعضی قصد فروختن آنها را دارند. می توان خرید یا نه؟ -؟ و هر گاه ببینیم که در صدد تزویر وحک کردن علامت وقف اند که بفروشند، واجب است استنقاذ از دست آنها یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: اولا باید دید که واقف در وقف قصد مطلق انتفاع کرده هر چند به اجاره دادن باشد، یا خصوص اینکه نگاه دارند ومردم به مطالعه آن منتفع شوند. و همچنین باید دید که در صورتی که مقصود مطالعه کردن ودرس خواندن باشد،

ص: 68

آیا وقف " منقطع الاخر " است به این معنی که دیگر بعد از اولاد شرط نکرده است که اگر اولاد منقرض شوند وقف باشد بر سایر طلبه علوم؟ یا شرط کرده است؟. و به هر حال، اگر معلوم باشد که مقصود مطلق انتفاع است هر چند به اجاره باشد، پس می توان از ایشان اجاره کرد ومنتفع شد، ومادامی که اولاد باقی است ایشان را منع از انتفاع نمی توان کرد. وایشان را باید منع کرد از بیع. وحاکم شرع باید مراقب ایشان باشد. و همچنین مؤمنین از باب نهی از منکر. و هر گاه مقصود واقف منتفع شدن به مطالعه ودرس بوده، در اینصورت اگر از ما بعد اولاد ساکت است، از دو حیثیت منقطع الاخر است یکی از حیثیت عدم ذکر ما بعد اولاد بر فرض انقراض ایشان. ویکی از حیثیت عدم قابلیت انتفاع بر فرض بقای اولاد. واما حاکم صورت اولی که ساکت از ما بعد است، پس (چون حقیقتا هنوز آخر منقطع نشده که این را داخل انقراض موقوف علیهم کنیم ورجوع کنیم به اقوالی که در منقطع الاخر، هست) می گوئیم که ظاهر این است که مندرج می شود مسأله تحت مسأله " بطلان مصلحت وقف " که فقها ذکر کرده اند که مصروف می شود در مطلق وجوه بریا اینکه ملاحظه اقرب به مقصد واقف را، می کنند. پس بنابر این می توان داد آن کتابها را به سایر طلبه وعلما که منتفع شوند. و هر گاه من بعد در میان اولاد کسی بهم رسد که آن قابلیت را داشته باشد، باز عود می کند وقف بر حال سابق. به جهت آنکه واجب است عمل به شرط واقف وبیرون رفت از این، آن زمان قلیل به دلیل، وباقی مانده باقی بر حال خود. وشهید ثانی (ره) در مسالک اشاره به این معنی کرده در آخر مسأله " بطلان مصلحت وقف ". واز آنچه گفتیم حکم صورت ثانیه ظاهر می شود به طریق اولی. یعنی جواز منتفع شدن موقوف علیه ما بعد اولاد، اولی به ثبوت است، نه استرداد از ایشان، و رجوع به اولاد بعد حصول ولد قابل مستعد. زیرا که در این معنی اولویت ممنوع است اگر چه ظاهر ثبوت حکم به جواز استرداد است به مقتضای شرط اول.

25: سؤال:

25: سؤال: هر گاه کسی وقف کرده باشد ملکی یا باغی را بر مسجدی، یا حمامی، وآن مسجد یا حمام بالمره خراب شده وامید آبادی هم به آن نیست. آیا

ص: 69

منافع این ملک یا باغ را به چه مصرف [ باید ] رساند؟.

جواب:

جواب: بدان که مشهور میان علما این است که هر گاه کسی وقف بر مصلحتی کرده باشد، ورسم آن مصلحت باطل وتلف شود، باید آن را صرف کرد در " وجوه بر " مثل فقرا ومسجد وپل وغیر آن. ودر مسالک گفته است که به منکری از برای این حکم بر نخورده ام به غیر محقق در نافع که تردد کرده است در این. و هم چنین از ابن فهد در مهذب ظاهر می شود مثل این، چون قول را نسبت به مشهور داده. و بعد از آن وجه تردد محقق را ذکر کرده است. بعد از آن گفته است که این نادر است یعنی اعتنائی به این اشکال وتردد محقق نیست. وبه هر حال، آنچه در نظر ارجح واقوی است قول مشهور است. وآنچه از برای مشهور ذکر کرده اند این است که " وقف از ملک واقف بیرون رفته وعود نمی کند به او، ومصلحت عامه در ضمن مصلحت خاصه موجود است. وبه انتفا جز، کل منتفی نمی شود "... واین سخن هر چند خالی از اشکال نیست، نهایت، تتبع اخبار وصیت وحج وغیره وملاحظه نظایر کافی است در اثبات این. خصوصا با شهرت کذائی. ودر بعض جواب مسائل وصایا تحقیق این مطلب را مستوفی کرده ام. و چون یکی از جمله تنبیهات بر این مطلب شاهد حال واقف است پس می توانیم گفت که آنچه اقرب است به مقصود واقف از وجوه بر آن را مقدم دارد. مثل آن که وقف مسجد را در مسجد، ووقف حمام را در حمام، وهکذا... صرف کند. ولکن مشهور تعمیم داده اند. ودر مسالک تفصیلی داده است وآن این است که مصلحت مذکوره یا از جمله اموری است که غالبا منقرض می شود یا غالبا مستمر می ماند یا مشکوک فیه است. مثال اول: اینکه وقف کند مالی را بر درخت انگور یا درخت انجیر. مثال دوم: اینکه وقف بر چشمه آب مخصوصی که غالبا بر حال خود است، واتفاق افتد که آب آن بالمره فرو رود. مثال سوم: اینکه وقف کند بر مسجدی یا مدرسه [ ای ] که در قریه کوچکی واقع باشد. پس در صورت اولی حکم منقطع الاخر خواهد داشت. یا این، بعض افراد منقطع الاخر است. پس رجوع می کند به مال واقف یا وارث او. با همان خلافی که در محل خود مذکور است. ودر صورت ثانیه حکم همان است که مشهور علما گفته اند. ودر صورت ثالثه اشکال

ص: 70

کرده، نظر به استصحاب بقا، پس حکم مؤبد خواهد داشت. ونظر به شک در حصول شرط انتقال ملک که آن " تأبید " است، پس شک در مشروط حاصل می شود. پس اکتفا می شود به همان قدر متیقن که مدت بقای مصلحت است و باقی می ماند باقی در ملک مالک. وبعد از آن اشکال کرده است در حکایت همین مسجد ومدرسه که " این مصلحت از باب مصالح عامه است، وآن فی الحقیقة وقف بر مسلمین است. پس به انتفای مصلحت خاصه مصلحت عامه منتفی نمی شود. پس صرف می شود به سایر مصالح ایشان. یا صرف می شود به اقرب مقصود واقف، الاقرب فالاقرب. " ولکن باز بر این اشکال کرده که: بر این وارد است جائی که جزما منقطع می شود - در مصالح عامه - مثل اینکه وقف کند بر حمامی که به جزم می داند که آن را در این سال خراب خواهند کرد. به جهت آنکه همین دلیل در آن جاری است وهم حکم منقطع الاخر بر آن جاری است. بعد از آن گفته است که " مگر اینکه این حکم را - یعنی اجرای حکم منقطع الاخر را که رجوع به واقف باشد علی الخلاف - مخصوص جایی کنیم که از مصالح عامه نباشد. مثل وقف بر اولاد بدون ذکر چیزی دیگر از فقرا وامثال آن بعد ایشان. پس اگر فرض شود انقطاع اولاد، حکم منقطع الاخر دارد. ودر مصالح عامه حکم، همان است که فقها گفته اند ". وبعد از این تفصیل باز توقف کرده است. وبعد از آن گفته است که: بدان که هر گاه بعد بطلان رسم مصلحت وصرف در وجوه بر، عود کند مصلحت، باز وقف بر می گردد به شرط سابق. زیرا که واجب است عمل به مقتضای شرط واقف، بیرون رفتیم از مقتضای آن، در حال بطلان رسم مصلحت، به دلیل، و باقی ماند باقی بر حال خود.

26: سؤال:

26: سؤال: زید ملکی را وقف اولاد ذکور نماید، وحال اولاد ذکور منقرض شده اند. آیا این وقف منقطع لاخر، صحیح است یا نه؟ -؟ وبر تقدیر صحت، حال که موقوف علیهم منقرض شده اند به ورثه واقف می رسد یا به ورثه موقوف علیهم می رسد؟ -؟ یا به اولاد ذکوری که از اولاد اناث او بهم رسیده باشد؟. و هر گاه زید ملکی را وقف کند بر خود وبعد از فوت خود بر اولاد خود یا بر فقرا صحیح است یا

ص: 71

نه؟ -؟.

جواب:

جواب: تحقیق این مسأله موقوف است بر تمهید مقدمه وذکر چند مطلب. اما مقدمه: پس این است که شرط است در صحت وقف " تأبید " وبر این تفریع کرده اند دو مسأله را یکی آنکه هر گاه تا مدتی وقف کند - مثل یک سال یا یک ماه - باطل می شود یا نه؟ -؟ دوم اینکه هر گاه وقف کند بر کسی که منقرض می شود غالبا در عادت، مثل اینکه وقف کند بر اولاد ذکور خود وساکت شود از بعد انقراض آنها که در این نیز شرط تأبید نشده صریحا، ومستلزم تأبید هم نیست. واز کلمات ایشان بر می آید تفاوت میان این دو مسأله چنانکه ملاحظه میکنی عبارت قواعد را که در مسأله اول گفته است که " وقف وقوع نمیپذیرد " ودر دومی اشاره به خلاف کرده وگفته است که " اقرب این است که واقع می شود به عنوان حبس " و همچنین محقق در شرایع. و همچنین ظاهر می شود فرق از غیر ایشان نیز. در اینجا قائل به صحت کم است. ودر مسأله دوم قائل به صحت بسیار است. وشاید وجه فرق این باشد که چون تأبید در مفهوم وقف، داخل است، پس تصریح به اینکه " وقف کردم این خانه را بر فقرا تا یک سال " - مثلا - مناقض قصد وقف حقیقی است در نفس الامر ودر نظر واقف هر دو. واما در صورتی که بگوید " این خانه را وقف اولاد کردم نسلا بعد نسل وبطنا بعد بطن " - مثلا - گاه است که مطلقا متفطن احتمال انقراض اولاد نیست وبه اعتقاد دوام می کند (واین اعتقاد هم پر استبعادی ندارد. چنانکه جایز است وقف بر اولاد هاشم وسادات که هیچکس متفطن این نمی شود که شاید سادات منقرض شوند) پس این اگر مناقض وقف حقیقی باشد همان در نفس الامر خواهد بود وآنهم نظر به غالب، نه نظر به اعتقاد واقف بخلاف صورت اولی. پس گاه است که نظر جماعتی که تجویز کرده اند در صورت دوم، به کفایت قصد دوام واعتقاد دوام باشد. وعمده سخن ایشان در مثل مثال مذکور، است ونادر است که کسی وقف کند بر زید تنها که کسی توهم کند که آنهم مثل وقف تا یک سال، است پس فرقی نیست. با وجود آنکه در اینجا فرق ظاهر است. هر گاه این را دانستی، پس بدان که در اینجا چند مطلب است:

ص: 72

مطلب اول: در ذکر مسأله اول: وظاهر این است که مشهور در ان بطلان است. و از ابن زهره نقل اجماع بر آن، هم شده است. ولکن در مسالک گفته است " و اشتراط التأبید متنازع مشکوک فیه ". و همچنین فخر المحققین منع اشتراط کرده است. ودور نیست که مراد ایشان منع اشتراط باشد در معنی اعم از حبس، چنانکه اول کلام مسالک شاهد آن است آن جا که گفته است " فلو قصد الوقف الحقیقی، وجب القطع بالبطلان، لفقد الشرط ". و همچنین علامه در تذکره منع اشتراط تأیید کرده در اینجا ولکن در مسأله بعد - که گفتار در رجوع آن است به واقف، یا به وارث او، یا به ورثه موقوف علیه، بعد انقراض موقوف علیه - گفته است که " حق، رجوع به واقف است یا به وارث او. به جهت آنکه فی الحقیقة حبس است به سبب انقراض ارباب او. پس مؤبد نمی باشد ورجوع می کند به وارث واقف هر گاه خود او در حیات نباشد. چون بالکلیه از ملک او بیرون نرفته است. ". وکلام او در مختلف نیز به همین روش کلام تذکره است. واز این کلمات بر می آید که ایشان مسلم دارند اشتراط تأبید را در اصل وقف حقیقی. بلکه کلام مختلف کا لصریح است. وبه هر حال، اقوی در اینصورت، بطلان وقف است. و قولی نقل کرده است در مسالک به اینکه باطل است در اینصورت وقفیت آن لکن " حبس " می شود واین مختار محقق است در نافع وعلامه در تحریر وشهید در دروس. ودلیل ما در مسأله علاوه بر اجماع منقول اصل است، وعدم انصراف عمومات به وقفی که تصریح شود در آن به مدت، بلکه ظاهر آنها اعتبار تأبید است. چنانکه از ملاحظه اخباری که در اوقاف ائمه علیهم السلام وارد شده است، ظاهر می شود. و باکی نیست که بعض آن اخبار ذکر شود. مثل روایت ربعی بن عبد الله که در تهذیب ومن لا یحضره الفقیه روایت شده از حضرت صادق (علیه السلام) " قال: تصدق امیر المومنین (علیه السلام) بدار له فی المدینة فی بنی زریق. فکتب: بسم الله الرحمن الرحیم، هذا ما تصدق به علی بن ابی طالب وهو حی سوی، تصدق بداره التی فی بنی زریق، لاتباع ولا توهب حتی یرثها الله الذی یرث السموات والارض واسکن هذه الصدقة خالاته ما عشن وعاش عقبهن، فاذا انقرضوا فهی لذوی الحاجة من

ص: 73

المسلمین ".(1) وسند صدوق صحیح است. ونزدیک به همین مضمون است روایت عجلان ابی صالح که در کافی وتهذیب مذکور است، وسند آن در تهذیب معتبر است. چون راوی از عجلان " ابان " است، و راوی از او " فضاله " است. ودور نیست که خود عجلان هم ثقه باشد. پس حدیث موثق یا صحیح، خواهد بود. (2) ومثل آن است روایت عبد الرحمن بن ابی عبد الله واخبار دیگر که طول نمی دهیم به ذکر آنها، که از تتبع آنها ظاهر می شود که در مفهوم وقف تأبید معتبر است. وشیخ طوسی (ره) از این اخبار، اشتراط تأبید (را) فهمیده. چون استدلال کرده است بر عدم جواز بیع وقف به این اخبار. وشیخ مفید (ره) در آخر کتاب مقنعه دستور العملی نوشته است از برای قباله ای که در شرعیات نوشته می شود. از جمله آنها مختصر کتاب وقف است. وآن صریح است در اینکه تأبید در ماهیت وقف درج است، ومحل اشکالی نبوده است در نزد ایشان. و همچنین از اطلاق لفظ " صدقه " بر وقف در اخبار ظاهر می شود که وقف از اقسام صدقه است. واصل در صدقه تأبید است. ومثل عمری وسکنی، به دلیل خارج است اگر مسلم باشد صدق صدقه بر آنها. ووقف را بعضی تعبیر کرده اند از آن، به " صدقه جاریه ". ودر اول کتاب وقف دروس گفته است " وهو الصدقة الجاریة ". وصدقه جاریه که در اخبار وارد شده علما آن را تفسیر کرده اند به وقف، و علامه در تذکره گفته است (قال رسول الله - ص -: اذا مات ابن ادم انقطع عنه عمله الامن ثلاثة ولد صالح یدعوله وعلم ینتفع به بعد موته وصدقة جاریة - رواه العامة. قال العلماء المراد بالصدقة الجاریة الوقف ". و همچنین نسبت این قول را ابن فهد در مهذب به علما داده. واما دلیل قول به اینکه " باطل نمی شود بلکه از باب حبس خواهد بود " – چنانکه

ص: 74


1- التهذیب، ج2، ص371. و الفقیه، ج2، ص293. و الوسائل، ج13، ابواب احکام الوقوف، الباب 6، ح4.
2- الکافی (فروع)، ج2، ص245. التهذیب، ج2، ص371. الوسائل، ج13، ابواب احکام الوقوف، الباب 6، ح3.

در مسالک گفته است - این است که مقتضی موجود است یعنی صیغه وقف که صلاحیت حبس را هم دارد، چون حبس ووقف مشترک اند در معنی و هر یک قائم مقام دیگری می توانند شد. پس چنانکه هر گاه حبس را مقارن تأبید بگویند وقف خواهد بود، همچنین هر گاه صیغه وقف را مقارن عدم تأبید بگویند حبس خواهد بود. واین را پسندیده است. وبعد از ان گفته است که: لکن این در وقتی تمام می شود که قصد حبس کرده باشد. واما هر گاه قصد وقف حقیقی کرده است واجب است قطع به بطلان آن. چون شرط آن مفقود است که تأبید باشد. وممکن است استدلال بر این قول به صحیحه علی بن مهزیار که در کتب ثلاثة روایت شده است: " قال: قلت: روی بعض موالیک عن آبائک علیهم السلام ان کل وقف الی وقت معلوم فهو واجب علی الورثة، وکل وقف الی غیر وقت جهل مجهول فهو باطل مردود علی الورثة. وانت اعلم بقول آبائک علیهم السلام. فکتب (علیه السلام): هکذا هو عندی "(1)وروایت محمد بن الحسن الصفار که در تهذیب روایت شده است وعلامه در خلاصه تصحیح سند آن کرده است " قال: کتبت الی ابی محمد الحسن (علیه السلام) أسأله عن الوقف الذی یصح کیف هو، فقد روی ان الوقف اذا کان غیر موقت فهو باطل مردود علی الورثة، واذا کان موقتا فهو صحیح ممضی، قال قوم: ان الموقت هو الذی یذکره فیه انه علی فلان وعقبه فاذا انقرضوا فهو للفقراء والمساکین الی ان یرث الله الارض ومن علیها، وقال اخرون: هذا موقف اذا ذکرانه لفلان وعقبه مابقوا، ولم یذکر فی اخره للفقراء والمساکین الی ان یرث الله الارض ومن علیها، والذی هو غیر موقت ان یقول هذا وقف، ولم یذکر احدا، فما الذی یصح من ذلک؟ وما الذی یبطل؟ فوقع علیه السلام: الوقوف بحسب ما یو قفها اهلها ان شاء الله ".(2)

ودر کتب استدلالیه فقها که در نزد حقیر هست مثل تذکره ومهذب وتنقیح و مسالک، در هیچیک ندیده ام که استدلال به این دو حدیث کرده باشند. وشاید

ص: 75


1- الوسائل، ابواب احکام الوقوف، الباب 7، ج1. الاستبصار، ج4، ص99 - الکافی (فروع) ج2، ص244. الفقیه، ج2، ص289.
2- المرجع، ج2، صالتهذیب، ج2، ص371.

وجه آن این باشد که شیخ در تهذیب بعد نقل روایت علی بن مهزیار گفته است که " مراد از موقت در این دو حدیث این نیست که مدت مذکور باشد به جهت اینکه در وقف تأبید شرط است و هر گاه مقید به وقت معینی باشد باطل است، بلکه مراد این است که موقوف علیه مذکور باشد بر نهجی که در روایت محمد بن الحسن مذکور است ". وگفته است که " این متعارف بوده است که وقف موقف میگفته اند واین را می خواسته اند، ودلالت می کند بر این روایت محمد بن الحسن الصفار ". پس به این سبب دلالت روایت متشابه می شود. چون شیخ اعرف است به اصطلاح وعرف اصحاب حدیث. هر چند در اینجا می توان گفت که متبادر از موقت، تعیین وقت است. ومجرد اینکه از حدیث دوم بر می آید که استعمال شده است موقت در معنی مذکور، باعث این نمی شود که آن حدیث را از حقیقت خود بیرون کنیم. با وجود اینکه استشهاد به آن حدیث هم نفعی به شیخ ندارد، به جهت اینکه جواب معصوم (علیه السلام) در آخر حدیث، دلالت بر مطلب شیخ ندارد که بطلان توقیت واشتراط تأبید است. ولکن می توانیم گفت که محمد بن الحسن الصفار که از اعاظم فضلاء است از اصحاب ائمه، در این مقام نقل قول ارباب روایت را در معنی " توقیت " منحصر در ذکر موقوف علیهم کرده است. وبا وجود این دیگر اعتمادی به اراده معنی لغوی در حدیث علی بن مهزیار باقی نمی ماند، خصوصا با انضمام قول شیخ به آن. وحاصل مراد شیخ در نظر احقر این است که صحیح نیست که مدت ذکر کنند از برای وقف، هر چند آن وقف جامع شرایط باشد، وذکر موقوف علیه شده باشد. مثلا فقرا را مصرف وقف کردن بر سبیل اطلاق، صحیح است. چون منافات با تأبید ندارد. واما اگر بگوید " وقف فقرا کردم تا ده سال " شیخ این را باطل می داند، چون منافات با تأبید دارد، پس مراد از موقت در روایت علی بن مهزیار موقت به این معنی است که ترک ذکر موقوف علیهم نشده باشد، خواه اکتفا شده باشد به جماعتی که غالبا منقرض می شوند، یا بعد آنها ذکر شده باشد کسی که منقرض نمی شود غالبا. پس آنچه صحیح نیست آن است که موقوف علیه هیچ مذکور نباشد که لفظ " جهل مجهول " با تأکید در روایت علی بن مهزیار دلالت دارد بر آن

ص: 76

به جهت آنکه ترک موقوف علیه غالبا مورث جهالت در مدت وموقوف علیه (هر دو) هست. پس گویا جهل بحت است. وبنا بر این، وجه استدلال شیخ به روایت محمد بن الحسن الصفار بر " اشتراط تأبید وبطلان توقیت " نیز واضح می شود. به جهت آنکه امضای وقوف به حسب جعل واقف ممکن نیست الا در آنچه مجهول بحت نباشد، ودر آنجا ممکن نیست عمل به مقتضای وقف واقف. پس گویا مراد امام (علیه السلام) این است که بنابر هر یک از هر دو قول که نقل کرده است محمد بن الحسن، وقف صحیح است، وبه مقتضای آن باید عمل کرد. هر چند به عنوان حبس باشد. پس از اینجا معلوم شد که مذهب شیخ در مسأله اولی، یعنی توقیت مدت معنین، بطلان است. ودر مسأله دوم، یعنی هر گاه موقوف علیه ممن ینقرض غالبا باشد صحت است. وبدان که: آنچه شهید ثانی (ره) در مسالک گفته است در آخر کلام، در نظر حقیر تمام نیست. به جهت آنکه بنا بر اینکه در وقف حقیقی دوام وتأبید شرط باشد، چنانکه قطع کرده است به آن در اینجا، وظاهر هم این است چنانکه بیان کردیم، پس اگر بحث وکلام در صورت ملاحظه قصد است، که اگر قصد وقف حقیقی کرده باطل است جزما. واگر قصد حبس کرده، در آن خلاف است بعضی گفته اند صحیح است وبعضی گفته اند باطل، پس نزاع در اینصورت در یکی از دو چیز خواهد بود: یا اینکه اصل عقد حبس، مشروع است وصحیح است یا نه؟ -؟ یا اینکه بر فرض تسلیم صحت (چنانکه ظاهرا در آن خلافی نیست) آیا با این لفظ مجازی می توان عقد حبس را به عمل آورد یا نه؟ -؟ یعنی به لفظ " وقف " با قرینه توقیت. واینها هیچیک لایق بحث علما نیست. اما اول: پس به جهت عدم خلاف در آن ظاهرا. واما ثانی: پس به جهت آنکه شکی نیست که این لفظی است مجازی با قرینه. واستعمال آن در معنی مجازی با قرینه، محل اشکال معتد به، نیست. و تحقیق در نزد حقیر این است که باید نزاع در مجهول الحال باشد. یعنی جائی که شخصی گفته باشد " وقفت داری علی الفقراء سنة " ومرده باشد. نمیدانیم که آیا مراد او وقف حقیقی بوده یا حبس. یا آنکه خود در حیات است ولکن به خاطر ندارد

ص: 77

که چه قصد کرده بوده است. این لایق انظار علما است. چنانکه نظیر این در کتب فقهیه در مباحث ایمان ونذور وغیره بسیار است. پس این لفظ قابل این است که وقف غلطی کرده باشد، چون معتقد این بوده که این وقف است وقابل این است که بر سبیل مجاز گفته باشد وحبس خواسته باشد. مرجح اول " اصل عدم علم به مسأله " است و " اصل عدم خروج ملک است از مالک ". ومرجح دوم " حمل فعل مسلم بر صحت " واصل وظاهر در اینجا متعارض می شوند. ودور نیست ترجیح ظاهر بر اصل. واین دو روایت هم مؤید می شوند. پس هر گاه معلوم باشد که قصد او وقف بوده، حکم می کنیم به بطلان. و هر گاه دانیم مقصود حبس بوده، حکم می کنیم به صحت آن. ودر مجهول الحال، اظهر صحت است به عنوان حبس. مطلب دوم: در ذکر مسأله دوم است. یعنی اینکه وقف کند بر " من ینقرض غالبا " پس مذهب مفید وشیخ وابن جنید وسلار وابن براج وابن ادریس وعلامه در چند کتاب خود، ومحقق وسایر متأخرین، صحت وقف است. وشیخ در مبسوط وخلاف نقل کرده است قولی به بطلان از اصحاب. و همچنین محقق در شرایع، وغیر ایشان. ومعلوم نیست که قائل این قول کیست. وعلامه در مختلف وفخر المحققین در ایضاح بعد از آنکه نسبت قول به صحت را به جماعت سابقه داده اند، نسبت قول به صحت به عنوان حبس را به ابن حمزه داده اند. پس بنابر این ظاهر می شود که جماعت سابقین آن را وقف حقیقی میدانند و صحیح میدانند. وابن حمزه آن را صحیح می داند وحبس می داند. واین مختار علامه است در قواعد وارشاد. وآن قول دیگر که قول به بطلان است این است که " نه وقف است نه حبس وباطل است " چنانکه در ایضاح تصریح به آن کرده. ودر تحریر همان دو قول را نقل کرده، یعنی صحت وقف وبطلان وقف، وظاهر او توقف است. وبه هر حال صریح کلام ایضاح این است که اقوال در مسأله سه قول است. وقول جماعت مذکوره، صحت به عنوان وقف، است،. ولکن بعضی را گمان ان است که مراد جماعت هم حبس است. ودور نیست که چنین باشد نظر به اینکه تأبید شرط است در وقف حقیقی در نزد جمهور چنانکه بیان کردیم.

ص: 78

واز کلام مقداد ظاهر می شود که خلاف در بطلان وقف حقیقی، نیست. وگفته است که دو قولی که شیخ در مبسوط نقل کرده است یکی صحت بر سبیل حبس است ودوم بطلان ". وگفته است که " وعلیه الفتوی " یعنی که بنای فتوی بر صحت حبس است. واقوی در نظر حقیرهم صحت است بر سبیل حبس. پس مهم بیان دلیل مسأله است: دلیل قول اول (یعنی صحت وقف حقیقی) چند چیز است: اول، اصل. دوم اینکه وقف نوع تملیکی است وصدقه ای است پس تابع اختیار مالک است. وسوم اینکه اگر شرط شود تملیک اخری در تملیک اولی، لازم می آید تقدم معلول بر علت او. وروایت ابی بصیر که در حکایت وصیت سیدة النساء صلوات الله علیها وارد شده(1) که آن حضرت وصیت فرمود در مورد هفت باغی که داشتند از برای حضرت امیر المؤمین (علیه السلام)، بعد از آن از برای حضرت امام حسن (علیه السلام) وبعد از آن از برای امام حسین (علیه السلام) بعد از آن از برای اکبر اولادش، وساکت شدند از ما بعدش. وبه عموم قول عسکری (علیه السلام) " الوقوف علی ما یوقفها الواقف ". (2) ودر همه این دلیلها بحث هست. اما دلیل اول: پس می گوئیم: اگر مراد اصل براءت است، معارض است به " اصل عدم صحة ". واگر مراد عموم است، اخبار وقف منصرف به " غیر مؤبد " نمی شود و وقف مذکور ممنوع است و همچنین اگر مراد عموم " اوفوا العقود "(3) است. اما دلیل دوم: پس می توان منع جواز رخصت مالک را کرد به عنوان عقد شرعی لازم. والا لازم می آید که او هم شارع باشد. با وجود اینکه ظاهر تملیک، تأبید است وعمری وسکنی وحبس به دلیل خارجی بیرون رفته. واما دلیل سوم: پس اینکه ما نمی گوئیم که تملیک اخری علت تملیک اول است. بلکه می گوئیم شرط تملیک اول، بیان مصرف بعد از آن است. واما روایت: پس بعد تسلیم سند، بر آن وارد است که آن معلوم نیست که وقف باشد. بلکه

ص: 79


1- وسائل، ج 13، ابواب احکام الوقوف، باب 10، ح1.
2- وسائل، ج 13، ابواب احکام الوقوف، باب 2، ح1و2.
3- آیه 1 سوره مائده

وصیت است. وایضا آن حضرت چون علم داشت که اولاد او باقی است به بقای دهر، پس از جمله " من ینقرض غالبا " نیست. چون ایشان را خبر داده بوده اند به بقای ائمه " ع " با بقای دنیا. وبه سبب حدیث نبوی " ص " حبلان متصلان لن یفترقا حتی یردا علی الحوض. (1)

واما دلیل چهارم: پس این نیز ممنوع است. چون معلوم نیست که این وقف باشد. واما دلیل قول به " صحت به عنوان حبس ": پس، از آنچه پیش گفتیم در مسأله اولی ظاهر می شود. وتحقیق همان است که گفتیم که نزاع در جایی است که معلوم نباشد قصد وحال. یا معلوم باشد همین معنی که قصد او نقل منافع ملک خود است به اولاد خود (مثلا). هر چند نداند که شرط وقف تأبید است. یا غافل است از این معنی که ممکن است که اولاد منقرض شوند. یا اینکه نداند که این از جمله وقف نیست وحبس است. والحاصل اگر علم دارد که وقف به این نحو وقف حقیقی نیست، وبا وجود این قصد وقف حقیقی کند، باطل است. واما اگر جاهل است به مسأله وقف یا می داند که این حبس است وبه این لفظ می گوید، و ما نمیدانیم که کدامیک از اینها بوده است، در همه صورت حبس است وصحیح. وجهالت مسأله در اینجا مضر نیست. به جهت آنکه از اخبار بر می آید واز فتاوی علما که چنین چیزی حبس است. اما اخبار پس مثل صحیحه عمربن اذینه که در کتب مشایخ ثلاثة مذکور است " قال: کنت شاهدا عند ابن ابی لیلی وقضی فی رجل جعل لبعض قرابته غلة داره ولم یوقت وقتا. فمات الرجل فحضر ورثته ابن ابی لیلی وحضر قرابته الذی جعل له غلة الدار. فقال ابن ابی لیلی: اری ان ادعها علی ما ترکها صاحبها. فقال محمد بن مسلم الثقفی: اما ن علی بن ابی طالب (علیه السلام) قد قضی فی هذا المسجد بخلاف ما قضیت. فقال وما علمک؟. فقال: سمعت ابا جعفر محمد بن علی (علیه السلام) یقول: قضی علی (علیه السلام) برد الحبیس وانفاذ المواریث.

ص: 80


1- قسمتی است از حدیث معروف «ثقلین». رجوع کنید به بحار، ج23، ص104 به بعد که به طرز مکرر با سندهای متعدد آمده است.

فقال له ابن ابی لیلی: هذا عندک فی کتابک؟. قال: نعم. قال: فارسل واتنی به. فقال له محمد بن مسلم: علی ان لا تنظر من الکتاب الافی ذلک الحدیث، قال: لک ذلک. قال: فاحضر الکتاب واراه الحدیث عن ابی جعفر " ع " فی الکتاب فرد قضیته ".(1) وصدوق (ره) بعد نقل این روایت گفته است " والحبس کل وقف الی غیر وقت معلوم. وهو مردود علی الورثة ". وروایت عبد الرحمن جعفی که در کتب ثلاثة مروی است. سند او معتبر است، چون راوی از او عبد الله بن مغیره است. وخود او هم خالی از مدحی نیست: " قال: کنت اختلف الی ابن ابی لیلی فی مواریث لنا لیقسمها، وکان فیه حبیس وکان یدافعنی، فلما طال شکوته الی ابی عبد الله (علیه السلام) فقال: او ما علم ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) امر برد الحبیس وانفاذ المواریث. قال: فاتیته ففعل کما کان یفعل. فقلت له: انی شکوتک الی جعفر بن محمد (علیه السلام) فقال لی کیت وکیت. قال فحلفنی ابن ابی لیلی انه قال ذلک، فحلفت له فقضی لی بذلک ".(2)

پس ظاهر شد از روایات که اصل حبس، صحیح است وآن عبارت است از حبس عین بر انسانی، یا بر راه خدا علی الاطلاق یا با تعیین مدتی. هر چند فرق مابین اقسام آن باشد چنانکه بعد بیان خواهیم کرد. واما فتاوی علما: پس ظاهر این است که اصل حبس اجماعی است وخلافی در آن نیست در میان اصحاب. پس در صورت مذکور که وقف کرده است بر " من ینقرض غالبا " قرینه موجود است که وقف حقیقی نیست. پس امر مردد است ما بین اینکه قصد وقف حقیقی کرده باشد به عنوان غلط، یا مراد او حبس حقیقی باشد به نصب قرینه، یا اینکه قصد حبس بدون قصد تأبید کرده باشد ونداند که حقیقت آن چه چیز است. اصل مقتضی بطلان وعدم خروج از ملک مالک است رأسا وظاهرا. وحمل فعل مسلم بر صحت مقتضی حمل بر حبس است. واین اظهر وارجح است از اول.

ص: 81


1- وسائل، ج 13، ابواب السکنی و الحبیس، باب 5، ح1.
2- همان، ح2.

واز آنچه گفتیم معلوم شد دلیل قول به بطلان رأسا. وآنچه ذکر کرده اند در دلیل؟ ایشان این است که: وقف، شرط آن تأبید است ودر صورت مزبوره شرط متحقق نیست. واینکه این وقف منقطع است پس وقف بر مجهول خواهد بود. [ و ] وقف بر مجهول باطل است. وجواب از شرط تأبید را دانستی که آن شرط وقف حقیقی است، نه شرط وقف مجازی که حبس است. وجواب از جهالت، این است که در اول امر موقوف علیه معلوم است. وبعد از انقطاع، موقوف علیه متحقق نیست که معلوم باشد یا مجهول، بلکه بر می گردد به وارث، چنانکه خواهیم گفت. وبدان که: علما در مقام ذکر خلاف، بعضی دو قول ذکر کرده اند وبعضی سه قول ذکر کرده اند. اما در مقام ذکر دلیل، همان دو دلیل را ذکر کرده اند: دلیل قول بر صحت، ودلیل [ قول ] بر بطلان. واین شاهد بر این است که هر کس قائل به صحت است باید قائل به حبس باشد، ومسامحه کرده اند در اطلاق وقف بر آن. چنانکه از کلمات ایشان در آن مسأله ومسأله بعد ظاهر می شود واشاره به بعض آنها کردیم. وگویا باعث بر مسامحه ایشان این است که ثمره معتد به نیست ما بین صحت آن موقوفا یا حبسا، مگر در نیت، یا در نذر وایمان، مثل اینکه نذر کند که چیزی به مصارف وقف برساند، یا به مصارف حبس برساند. وامثال اینها. همچنانکه در فرق ما بین نذر وعهد وثمرات آنها که نادر است. ولکن این منشاء اتحاد ورفع اثنینیت نمی شود. وبسیاری از ابواب فقه در مصداق متشابهند ودر مهیت مختلفند، واین هم از جمله آنها است. مطلب سوم: بیان حکم ما بعد انقراض موقوف علیه مذکور است که آیا راجع می شود به واقف اگر زنده باشد، وبه وارث او، اگر مرده باشد -؟ ویا راجع می شود به ورثه موقوف علیه؟ یا آنکه صرف می شود در وجوه بر؟ اکثر اصحاب (چنانکه در مسالک تصریح کرده) قائل اند به اول. ومذهب مفید وابن ادریس قول دوم است. وعلامه در تحریر هم تقویت آن کرده است. وقول سوم از ابن زهره است. وعلامه در مختلف تقویت آن کرده. واز مسالک ظاهر می شود که این خلاف بنابر قول به صحت آن وقف است بر سبیل وقف حقیقی. واما بنابر قول به حبس پس شبهه [ ای ] نیست که راجع می شود به واقف یا وارث او. همچنانکه بنابر قول به

ص: 82

بطلان هم از ملک وارث(1) بیرون نرفته است. پس بنابر آنچه تحقیق کردیم سابقا که بطلان وقف حقیقی اتفاقی است (چنانکه از بعضی ظاهر می شود) یا قول اکثر ین است، [ این ] مسأله محض فرض می شود. یعنی بر فرض محالی که وقف صحیح باشد راجع می شود به واقف یا وارث او. یا اینکه مراد اکثرین در اینجا همان بیان اصل فتوای ایشان است در اینجا، واین متمم بیان حبس بودن است. نه اینکه بر فرض حبس بودن می تواند شد که راجع شود به غیر واقف ووارث او. زیرا که معنی حبس همین است که رجوع کند به مالک یاوارث او. وبه هر حال، حق قول اول است. به جهت استصحاب بقای ملک وعدم خروج از ملک مالک بالکلیه. ووقف مزبور متناول به اشخاص معینی است وتعدی به غیر نمی کند. وبنابر اینکه دانستی که این حبس است که اشکالی نیست. چون معنی حبس همین است. وروایتی که از حکایت ابن ابی لیلی نقل کردیم دال بر آن است. ودر این مقام استدلال کرده اند به قول عسگری (علیه السلام) نیز که فرموده است " الوقف علی حسب ما یوقفه اهله "(2) واین بنابر سخن مسالک که " نزاع بنابر قول به وقفیت است " تمام نیست. به جهت آنکه وقف بودن این مسلم نیست تا این حدیث شامل آن باشد. مراد از این حدیث این نیست که جعل مهیت وقف به دست واقف است، والا لازم می آید که واقف شارع باشد. بلکه مراد این است که وقفی که شارع بیان کرده است ومصارف آن را بیان کرده است واختیار انحاء مختلفه مصارف و کیفیات آن را رخصت داده است واقف هر کدام را که اختیار کرد وبنابر آن گذاشت، از آن نمی توان تجاوز کرد. ودلالت می کند بر قول مختار روایت جعفر بن حنان که خالی از اعتبار نیست. چون راوی از او حسن بن محبوب است، ومعتضد است به عمل اصحاب ونظر واعتبار. وآن این است " قال: سألت ابا عبد الله (علیه السلام) عن رجل اوقف غلة له علی قرابته

ص: 83


1- از ملک واقف ظ صح.
2- وسائل، ج 13، ابواب احکام الوقوف، باب2، ح 1و2.

من ابیه وقرابته من امه واوصی لرجل ولعقبه لیس بینه وبینه قرابة بثلاثماة درهم فی کل سنة، ویقسم الباقی علی قرابته من ابیه وقرابته من امه. فقال: جائز للذی اوصی له بذلک. قلت: ارایت ان لم یخرج من غلة الارض التی وقفها الاخمسماة درهم. فقال: الیس فی وصیته ان یعطی الذی اوصی له من الغلة ثلاثماة درهم ویقسم الباقی علی قرابته من ابیه وقرابته من امه؟ قلت: نعم. قال: لیس لقرابته ان یأخذوا من الغلة شیئا حتی یوفوا الموصی له ثلاثماة درهم، ثم لهم ما یبقی بعد ذلک. قلت: ارایت ان مات الذی اوصی له. قال: ان مات کانت الثلاثماة درهم لورثته یتوار ثونها بینهم، فاما اذا انقطع ورثته فلم یبق منهم احد کانت الثلاثماة درهم لقرابة المیت یرد مایخرج من الوقف، ثم یقسم بینهم یتوارثون ذلک ما بقوا وبقیت الغلة. [ قلت: فللورثة من قرابة المیت ان یبیعوا الارض ان احتاجوا ولم یکفهم مایخرج من الغلة؟ قال: نعم اذا رضوا کلهم وکان البیع خیرا لهم باعو ]. "(1)

وجه استدلال این است که ظاهر حدیث این است که وصیت به وقف شده است، واگر نه از برای ورثه موصی چیزی نبود(2)، چنانکه در مختلف وایضاح تصریح به آن شده. پس اشکال در دلالت حدیث هم خوب نیست. واز خلاف نقل شده است که دلالت می کند بر این قول چند روایت. واما دلیل قول دوم: پس این است که وقف ناقل ملک است از واقف، وعود او محتاج است به دلیل. واینکه موقوف علیه مالک می شود وقف را پس منتقل می شود به وارث او. واینکه در بطون ما قبل انقراض به مطلق وارث آن بطن نمی دهند، بلکه به همان که واقف گفته می دهند، مثل ذکور فقط، آن به جهت جعل واقف است. وایضا وقف صدقه است وصدقه عود نمی کند. وبر همه این مقدمات راه منع باز است چنانکه در حبس مسلم است، و همچنین در عمری و سکنی که از افراد صدقه اند.

ص: 84


1- وسائل، ابواب احکام الوقوف، باب 6، ح8.
2- زیرا اگر وصیت به مال بود از برای آن مرد و عقب او پس در حین انقراض بایست مال امام باشد که وارث من لاوارث له است پس وجهی نبود از برای ردّ به ورثه موصی. منه ره.

واما دلیل ابن زهره: پس این است که ملک منتقل شده است از واقف، وعقد وقف شامل ورثه موقوف علیه نیست. ومقصود واقف هم نقل به آنها نیست. و صرف به " وجوه بر " اقرب اشیاء است به مقصود واقف. وضعف این قول ظاهر است. وبدان که: خلاف کرده اند در اینکه بنابر قول به رجوع به ورثه واقف، آیا معتبر ورثه او است در روز انقراض موقوف علیه مثل " ولاء "؟ یا مراد ورثه او است از روزی که مرده است، و همچنین به ترتیب پائین می آید تا روز انقراض -؟ وثمره خلاف ظاهر می شود در جایی که واقف بمیرد ودو پسر داشته باشد، وبعد از آن یکی از پسرها بمیرد واز از پسری بماند پیش از انقراض موقوف علیه. پس بنابر قول اول باید به همان پسر باقی مانده داد، وبنابر قول دوم اوو پسر برادرش هر دو شریک اند. شهید ثانی در مسالک ترجیح قول اول داده. وشهید در دروس قول اول را نقل کرده به عنوان " قیل " وقول ثانی را بر سبیل احتمال ذکر کرده، و ظاهر او " توقف " است، مثل شهید ثانی در شرح لمعه. ومقداد در تنقیح تقویت قول ثانی کرده. وشاید این قول ارجح باشد، چون ملک از واقف بالکلیة منتقل نشده وحق آن متعلق است به آن مال وهمان حق به وارث او در حین موت منتقل می شود و همچنین تا زمان انقراض موقوف علیه. بیش از این نیست که مادامی که موقوف علیه منقرض نشده ممنوع اند از تصرف. حمل بر " ولاء عتق " قیاسی است مع الفارق. مطلب چهارم: هر گاه کسی ملکی را وقف کند بر خود، باطل خواهد بود. خواه بعد از خود کسی را ذکر کند که وقف بر او صحیح باشد، یا نه، اما بطلان وقف نسبت به خود او: پس در آن خلافی ظاهر نیست، وابن ادریس دعوی اجماع بر آن کرده است، وظاهر تذکره هم این است. ودر مسالک نفی خلاف کرده، بلکه از تذکره ظاهر می شود که جایز نیست که شرط کند واقف که بخورد چیزی از میوه های آن وقف، یا منتفع شود به آن. و خلافی نقل نکرده مگر از بعض عامه. وبعض اخبارهم دلالت دارد بر این. مثل روایت علی بن سلیمان بن رشید، وروایت طلحه بن زید. وصاحب کفایه استدلال به دو حدیث صحیحی (که بعد ذکر خواهیم کرد) نموده ودلالت آن ممنوع است. و

ص: 85

ایضا: وقف تملیک واقف است وادخال در ملک موقوف علیه. وتملیک انسان بر نفس خود وادخال منفعت بر او، یا تجدید ملک با وجود ثبوت آن، بی معنی است و مخالف در مسأله بعض عامه است. واما بطلان آن نسبت به غیر - هر گاه بعد از خود وقف کند بر غیر -: پس آن را " منقطع الاول " می گویند (چنانکه آن دو قسمی که در دو مسأله پیش مذکور شد، [ را ] منقطع الاخر میگفتند) ودر آن دو قول است واظهر بطلان است. ظاهر آن است که قول اکثر اصحاب است. ومقتضای اصل هم بطلان است. وقول دوم صحت است ودلیل ایشان عموم " او فوا بالعقود " وامثال آن، وخصوص قول عسکری (علیه السلام) " الوقف علی حسب ما یوقفها الواقف " [ است ] ودلالت هر دو ممنوع است. چون عقد وقف بر مجموع واقع شده، وبعد از بطلان بعض آن عقد، وقف بر حقیقت خود باقی نیست. وبنابر قول به صحت، خلاف کرده اند که آیا منافع آن را در اول عقد به آن غیر می دهند؟ یا به موت واقف؟ ودلیل واضحی بر هیچکدام نیست. خصوصا بر اولی. وبا بطلان اصل صحت حاجتی به ترجیح مسأله نیست ودر حکم وقف بر نفس خود، است حکم وقف بر هرکی [ که ] قابل وقف نیست. مثل میت ومملوک. واگر عکس این باشد، یعنی وقف کند بر اولاد برادرش (مثلا) وبعد از آن بر خودش پس این داخل منقطع الاخراست. وحکم آن گذشت که اقوی در آن این است که صحیح است به عنوان حبس بر همان غیر. واگر در این صورت مذکوره، وقف کند بعد از خودش بر غیر، پس این " منقطع الوسط " است. وحکم این مثل سابق است. یعنی محبوس است بر اول ودر ما بعد باطل است. و هر گاه در اول وآخر وقف کند بر کسی که صحیح نیست، ودر وسط ذکر کند کسی را که صحیح است - مثل اینکه وقف کند بر میت وبعد از آن بر زید و بعد از آن بر عبدی - پس این " منقطع الطرفین " است. وصحت آن نیز دلیلی ندارد. واگر عطف کند غیر را بر خود مثل اینکه بگوید " وقف کردم این را بر خودم وپسرم " مثلا. پس در آن سه وجه است: بطلان، وصحت نسبت به غیر در نصف، و صحت نسبت به غیر در تمام.

ص: 86

وجه اول این است که واجب است اخراج وقف از خود، چنانکه پیش گذشت. و ظاهر اخراج وقف اخراج تمام آن است. ومفروض این است که تمام را اخراج نکرده. ومفروض این است که تمام را وقف کرده نه بعض را، ووجه صحت [ نسبت به غیر در نصف ] این است که داخل منقطع الاول نیست. به جهت آنکه در اول محل صحیح دارد. وعمومات وفای به عقود وشروط وخصوص روایت عسکری (علیه السلام). ودلالت آنها ممنوع است، به جهت آنکه مفروض این است که عقد بر مجموع وارد شده، وجزء که باطل شد پس این خود همان عقد نخواهد بود که وفا به آن لازم باشد. وتوجیه صحت در نصف به اینکه " عقد به هر یک واقع شده نه مجموع من حیث المجموع "، نفعی ندارد در دفع این معنی که " عقد بعد حکم به بطلان بعض، تمام عقد، نیست. " واینکه صحیح میدانیم بیع را در مملوک - هر گاه بایع مملوک وغیر مملوک را به صفقه واحده فروخته باشد - به سبب دلیل خارج است از اجماع واخبار. واما وجه صحت نسبت به غیر در تمام: پس این در نهایت ضعف است. وخلاف مدلول کلام واقف است. و هر گاه بگوید " وقف کردم بر خودم وفقرا " پس کلام در آن نیز همان است. بلی در اینجا در صحت، سه احتمال است: یکی تنصیف، یعنی نصف را به فقرا بدهند. چون مقتضای عطف، شرکت بینهما، است. ونصف که باطل شد نصف فقرا به جا می ماند. ودوم اینکه: صحیح باشد در سه ربع. چون فقرا جمع است واقل جمع سه است وبا خود واقف چهار نفر می شوند. ویک ربع که حصهء اوست باطل است. وسوم صحت است در کل، ومثل وقف واقف است بر خود، به شرط کردن قضای دین خود، یا گذرانیدن معاش ومؤنهء خود از آن وقف، وظاهرا خلافی در این هم نباشد، (به غیر ظاهر کلام ابن جنید که خواهیم گفت) واین شرط خلاف مقتضای عقد است. چون مقتضای آن اخراج از خود است به نهجی که دیگر حقی از برای او در این باقی نباشد. واما اگر شرط کند اینکه اهل وعیال او از آن بخورند، جایز است. چنانکه منقول

ص: 87

است از فعل پیغمبر (صلی الله علیه و آله) وحضرت فاطمه (علیه السلام). وظاهرا فرقی ما بین واجب النفقه و غیر نباشد. ودر اینصورت نفقه واجب النفقه ساقط می شود. و همچنین جایز است شرط کردن اکل ناظر ومتولی، واینکه بخوراند به دیگران. ودر مسالک تصریح کرده به اینکه هر گاه واقف خود متولی باشد هم جایز است که بخورد، واین از باب شرط نفع از برای خود نسیت. وصاحب کفایه در خوردن خود تأمل دارد. وبدان که: در این مقام اشکالی هست، وبه سبب آن بعضی از مردم تردید می کنند. مثلا " ملکی را وقف می کنند بر اولاد وشرط می کنند که تولیت آن مادام الحیات با واقف باشد وبعد از وفات با ارشد اولاد، وشرط می کنند نه [ ونیم ] عشر منافع آن مال واقف باشد به حق التولیه، ونیم عشر را به اولاد بدهند. وبعد از موت نیم عشر را به ارشد اولاد بدهند به حق التولیه وتتمه را میان اولاد قسمت کنند ". وگمان حقیر این است که این صحیح نباشد. زیرا که آنچه از کلام فقها و اخبار ظاهر می شود دو مطلب است: یکی اینکه جایز است که واقف تولیت را مادام الحیات از برای خود قرار بدهد. دوم اینکه جایز است که شرط کند که متولی از منافع وقف بخورد وبخوراند. واز این دو مطلب نتیجه گرفته اند که هر گاه شرط کرده باشد واقف که هر کس متولی باشد از برای او باشد که بخورد وبخوراند، [ پس ] جایز است برای واقف (هر گاه خود متولی باشد) اینکه بخورد وبخوراند. و بعضی هم در اینصورت در جواز خوردن واقف تامل کرده اند. وتومی دانی که مقتضای این کلمات این است که شرط اکل که مجوز است از برای متولی از حیثیت اینکه متولی است مسلم است، نه از حیثیت اینکه خود واقف، متولی باشد. وکلام فقها متفق است در ادای این مطلب به همین قدر که " جایز است که شرط کند از برای متولی وقف اینکه بخورد وبخوراند وهرگاه اتفاق افتد که واقف متولی باشد از برای او همین که برای مطلق متولی قرار داده برای او هم هست ". ودر هیچ جا ندیدم که تجویز کرده باشند که واقف در وقتی که متولی باشد جایز است که از برای خودش هر چه خواهد قرار بدهد از حیثیت اینکه خود متولی است. وشکی نیست که این از جزئیات آن مسأله است که اخراج وقف را از خود نکرده، وخود را شریک کرده. بلکه شریک اعظم. بلکه موقوف علیه در حکم

ص: 88

عدم شده بلکه از " جواز شرط حق التولیه " چنین فردی متبادر نمی شود. وما نحن فیه از قبیل این است که وقف کند بر فقرا وخود فقیر شود. یا بر فقها وخود فقیه شود. بلکه ظاهر این است که فرقی نیست ما بین اینکه در حال عقد فقیر یا فقیه باشد، یا بعد بشود. بلکه در مسالک از شهید نقل کرده قول به اینکه هر گاه شرط کند دخول خود را در فقرا، صحیح نخواهد بود. چون اخراج از خود، نکرده. واین سخن را پسندیده است، وبسیار خوب کرده و هر گاه شرط کرده باشد اخراج خود را، به سبب شرط بیرون میرود. و هر گاه مطلق فقرا باشد جایز است. (1) چون وقف بر جهت عامه است واو خود داخل آنها است. وابن ادریس که اصل حکم را منع کرده، به ملاحظه قاعده " اخراج وقف از نفس خود " [ کرده است ]. واقوی قول مشهور است. وآنچه ما تحقیق کردیم در مسأله (وبیان کردیم بطلان آن حیله وتزویر را) مستفاد می شود از کلام فقها، ولکن محتاج است به تأمل دقیق وفکر عمیق. ودر اینجا ما عبارت تذکره را ذکر می کنیم تأمل کن در آن تا بفهمی. وآن این است " وان شرط آن یأکل المتولی علی الوقف شیئا منه او یطعم صدیقا، جاز. وان ولیها الواقف کان له ان یا کل ویطعم صدیقه عملا بالشرط. ولا یکون ذلک شرط النفع علی نفسه ". وقبل از این باز در تذکره در مقام رد بر بعض عامه قائلین به جواز " وقف بر نفس خود واشتراط نفع بردن خود از آن " چون که استدلال کرده اند به اینکه " هر گاه وقف کند شخصی بر جهت عامه مثل مسجد وآب انبار، جایز است که خود منتفع شود از آن "، گفته است به این عبارت " ودخوله فی الوقف العام لیس بالقصد الاول " یعنی در وقف عام واقف به قصد اول وبالذات خود را قصد نکرده، و انتفاع خود را شرط نکرده بلکه مقصود او انتفاع مسلمین است. ولازم آن می آفتد بالتبع وبه قصد ثانی دخول خود در آن. چون از جمله مسلمین است. پس خود مقصود بالعرض است.

ص: 89


1- یعنی: اگر بر «مطلق فقرا» وقف کند و برخورداری خودش را شرط نکند. در این صورت خودش نیز در کنار فقرا می تواند برخوردار شود.

پس در مانحن فیه دخول متولی در جواز انتفاع نیز باید به قصد ثانوی و بالعرض باشد. یعنی از حیثیت آنکه داخل در کلی " متولی " است. نه اینکه بالاصاله وبه قصد اول مقصود باشد، مثل ما نحن فیه. بلی از کلام علامه در مختلف ظاهر می شود اینکه ابن جنید مخالف است در مسأله جواز شرط انتفاع واقف از وقف. واین عبارت او است " قال ابن الجنید: ولا باس ان یشترط الواقف تطوعا لنفسه ولمن یولیه بعده صدقته، الاکل لثمرتها اولقیمتها اذا لم یجعل له تغییر اصلها وجنسها وکان آخرها الی ابواب البر من المساکین وغیرهم. وجماعة من اصحابنا منعوا من عود نفع الوقف الی الواقف وقالوا لا یجوز له ان یشترط ادرار مؤنته ولا الانتفاع به. لانها صدقة فلا یجوز عود نفعها الیه. للاحادیث الدالة علی المنع منه ". واین قول مهجور است وموافق مذهب عامه است. وغایة امر این است که نسبت ما بین " دلیل جواز انتفاع متولی باشرط از وقف " عموم و (دلیل) عدم جواز شرط منتفع شدن واقف از ان ولزوم اخراج از خود) عموم من وجه باشه. وشکی نیست که ادله ثانی اقوی است از ادلهء اول. بلکه دلیلی براول نیست الا عموم حدیث عسگری (علیه السلام) وعموم " المؤمنون عند شروطهم "، وآن عام مطلق است، وادلهء منع شرط انتفاع و عدم اخراج از نفس؟، خاص مطلق، وخاص مطلق مقدم است بر عام. واما هر گاه واقف شرط کند که اگر محتاج شود وقف عود کند به او، پس در آن خلاف است. واکثر علما ظاهرا (چنانکه از مسالک وغیره ظاهر می شود) قائل به صحت اند. واز جمله ایشان است سید مرتضی که دعوی اجماع امامیه کرده است بر آن. وجمعی دیگر قائل به بطلان اند، که از جمله ایشان ابن ادریس است واو هم دعوی اجماع کرده است. واظهر قول اول است به جهت اجماع منقول وظاهر عمومات وفای به عقود وشروط، وروایت عسگری (علیه السلام) " الوقوف بحسب مایوقفها الواقف ".(1) وخصوص صحیحه اسماعیل بن فضل هاشمی - یا موثقه او، به سبب ابان بن عثمان " عثمان " قال سألت ابا عبد الله (علیه السلام) عن الرجل یتصدق ببعض ما له فی حیاته2.

ص: 90


1- وسائل، ج 13، ابواب احکام الوقوف، باب 2، ح1و2.

فی کل وجه من وجوه الخیر وقال: ان احتجت الی شیئ من مالی او من غلته فانا احق به. اله ذلک وقد جعله لله کیف یکون له؟ فاذا هلک الرجل یرجع میراثا او صدقة؟ قال: یرجع میراثا علی اهله ".(1)

وصحیحه دیگر اسماعیل بن الفضل - که باز ابان در سند او هست - " عن ابی عبد الله (علیه السلام) قال: من اوقف ارضا ثم قال ان احتجت الیها فانا احق بها، ثم مات الرجل، فانها ترجع الی المیراث. (2) ووجه استدلال این است که معنی رجوع به میراث این است که پیش از موت داخل صدقه بوده است ووقف بوده ومال او نبوده. وبعد مردن، این مال بر می گردد از وقف بودن وحبس بودن، وداخل مالی می شود که از او میراث می برند. وگاه است که توهم این شود که سؤال راوی از صحت این وقف بود در حال حیات. پس هر گاه این را جواب از حال مال بعد موت بگیریم، جواب مطابق سؤال نمی شود. پس حمل می کنیم جواب را بر معنی مجازی که با بطلان بسازد، وحکم ما قبل موت وما بعد، همه ظاهر شود. پس مراد از " یرجع میراثا " این است که آن مال از ملکیت او بیرون نرفته اصلا. واین توهم دوری است. به جهت اینکه این مجاز کمال بعد دارد، ولفظ را از حقیقت بیرون بردن بدون ضرورت وجهی ندارد. وبه همین اشاره که از لفظ " رجوع " مستفاد می شود به أو جز بیانی، جواب از صحت وقف وحبس بودن ومیراث بودن بعد موت، همه ظاهر می شود. ومؤید آن است صحیحه دومی که در آن سؤالی مذکور نیست وهمان کلام امام (علیه السلام) مذکور است که معلوم می شود از اعتبار قید اخیر که لفظ " ثم مات الرجل " باشد، اینکه حکم " فانها ترجع الی المیراث " از برای حکم ما بعد موت است ودر ما قبل آن اشکال نبوده. وعدم اشکال واحتیاج به ذکر آن قید، یا به سبب ظهور بطلان در حال حیات بوده واشکال در بعد ممات بوده، یا به سبب ظهور صحت وحبس بودن در حال حیات0.

ص: 91


1- التهذیب، ج9، ص146.
2- همان، ص150.

است واشکال در بعد موت است. واول بیوجه است، به سبب اینکه با ظهور بطلان، مال بر حال خود باقی است ومیراث می شود، دیگر حاجتی به بیان نیست. پس باقی ماند ثانی. وبه هر حال اشکال در دلالت روایت خوب نیست. خصوصا با اعتضاد به فهم اصحاب، وعمومات ادله، واشتهار عمل. ودلیل قول به بطلان، اجماع منقول از ابن ادریس است وآن معارض است با اجماع سید وشاید آن اقوی باشد. چون اقرب است به زمان معصوم واینکه این شرط باطل است، به جهت آنکه مخالف مقتضای عقد است وبه بطلان شرط، مشروط هم باطل می شود. وبر این وارد است منع اینکه مطلق عقد وقف منافی با این شرط است ونظیر این است اشکالی که جمعی از محققین کرده اند مثل شهید ثانی در مسأله " شرط عدم اخراج زوجه از بلد " در عقد نکاح، وآخوند ملا احمد اردبیلی (ره) وآقا جمال الدین محمد خوانساری (ره) در مسأله " شرط تضمین در ضمن عقد اجاره " ورد کرده اند بر کسانی که این را باطل میدانند، چون مخالف مقتضای عقد است. وحاصل بحث این است که آنچه مقتضای عقد نکاح است این است که زوجیت اقتضای تسلط بر اختیار زوجه در مکان، ندارد. نه انیکه مقتضای عقد عدم جواز عدم تضمین، من کند. پس آنچه مسلم است در مانحن فیه این است که عقد وقف، اقتضای جواز شرط رجوع عند الحاجه را نمی کند، نه اینکه اقتضای عدم شرط رجوع می کند. واما توهم اینکه مقتضای عقد وقف، دوام وتأبید است واین منافی آن است، مندفع است به اینکه: مسلم از مقتضای عقد وقف، مطلق دوام است نه دوام مطلق. پس دوام بر دو قسم است: دوام باشرط رجوع عند الحاجه، که تحقق آن ممکن است به عدم عروض حاجت که منتج جواز رجوع باشد. ودوام مطلق یا مقید به عدم شرط رجوع. واستدلال کرده اند نیز به آن دو حدیث صحیح که مذکور شد به تقریبی که گفتیم، وظاهر شد ضعف آن. ومقداد در تنقیح استدلال کرده است از برای این قول به اینکه وقف صدقه است وهیچ صدقه در آن رجوع جایز نیست، واین دو مقدمه هر دو اجماعی اند. و

ص: 92

بر این وارد است که عمری وسکنی وحبس نیز صدقه اند وبی شبهه در آنها رجوع هست. وتحقیق این است که اینکه در صدقه رجوع جایز نیست، مسلم است. لکن باید دید که مراد چه چیز است؟ آنچه میفهمیم این است که رجوع در صدقه جایز نیست مادامت صدقة. و هر گاه مسلم شد که صدقه اقسام دارد، بعضی الی نهایه و بعضی الی غیر النهایه وبعضی مطلق، پس در صدقه (ای) که مغیی است به غایتی، قبل از غایت آن در آن رجوعی نیست، نه بعد غایت هم. و هر گاه در ما نحن فیه احتمال این باشد که این " صدقه به غایت " است - بلکه ظاهر این است که آن باشد - چگونه دعوی اجماع می شود بر عدم جواز رجوع، و حال آنکه اگر این قسم اجماعی بود، خلاف معظم علما ودعوی اجماع سید مرتضی بر خلاف آن، چه معنی داشت؟ وبه هر حال، اقوی این است که این عقد صحیح است وشرط صحیح است. ولکن حبس است نه وقف. و هر گاه حاجت رو داد می تواند رجوع کرد وبعد رجوع مال او می شود، وبعد موت میراث می شود. وبدان نیز: که هر گاه حاجت رو نداد تا مرد، باز حبس است وداخل میراث است. چنانکه متقضای آن دو حدیث است. واین قول جمعی از علما است. وقول دیگر این است که هر گاه حاجت رو نداد تا فوت او در رسید، یا با حاجت رجوع نکرد، وقف بر حال خود مستمر است. به سبب اینکه مقتضای صحت شرط، این است که عمل شود به مقتضای آن ومقتضای عقد. پس هر گاه به متقضای شرط، واقف رجوع کرد وقف باطل می شود. واگر رجوع نکرد ومرد، وقف بر حال خود خواهد بود به مقتضای عقد. واین قول سید مرتضی است وعلامه در مختلف. ودر مسالک گفته است که این سخن خوب است اگر به روایت عمل نکنیم، والا قول اول بهتر خواهد بود. ولکن دانستی که عمل به روایت باید کرد. پس اقوی قول اول است. وبدان که: اشکال کرده اند در اینکه آیا محض حصول حاجت، موجب بطلان می شود؟ یا محتاج است به اختیار وفسخ از واقف؟ ظاهر عبارت اکثر علما این است - چنانکه از مسالک ظاهر می شود - که به مجرد حصول حاجت باطل می شود وقف، وعودی می کند مال به او. واحتمال دارد که منفسخ نشود ومحتاج باشد به

ص: 93

فسخ، چنانکه شأن اغلب شروط این است که تسلط به فسخ حاصل می شود. و معهود از شرط هم این است. ودور نیست که بگوئیم که روایت هم ظاهر در این است هر چند بعضی ادعا کرده اند که ظاهر در اول است. ووجه ظهور در آنچه ما گفتیم این است که مراد از کلمه " احق " سزاوارتر واولی بتصرف، باشد. یعنی هر تصرفی که خواهد بکند. خواهد مالک شود، وخواهد آن را به حال خود بگذارد. وراه خیال دیگران گویا این باشد که کلمه " احق " از بابت " اولو الارحام بعضهم اولی ببعض " باشد. واین خلاف ظاهر لفظ است هر چند گاهی در آن معنی هم استعمال می شود، بلی آن سخن خوب است هر گاه حدیث را دلیل قول به بطلان شرط بگیریم، واز کلمهء " یرجع میراثا " به تأویلی که گذشت این معنی را بفهمیم. و تو دانستی که این نیز خلاف ظاهر است. ومراد از آن حال بعد وفات است، نه حال حیات. وبدان که: لفظ حاجت را در روایت، بعضی به استحقاق زکات تفسیر کرده اند، چون او را محتاج می گویند. وبعضی گفته اند کسی است که قاصر باشد مال او از قوت یک شبانه روز. وبعضی به اینکه سؤال کند از غیر. واظهر رجوع به عرف است که در عرف بگویند که فلانی محتاج است به اینکه در این وقف تصرف کند. پس گاه است که مستحق زکات است واز شأن او زکات گرفتن است وبی مضایقه است در آن، وکسی هم هست که همه ساله از وجه زکات کفایت او را می دهند، در عرف او را نمی گویند محتاج است به تصرف در این وقف. وگویا غافل شده اند از اینکه در حدیث کلمه " الیها " بعد " احتجت " مذکور است، وفرق است ما بین حصول نفس احتیاج وحصول احتیاج به تصرف در شیئ خاص. وبدان که: صحت این شرط منافات ندارد با " اشتراط تنجیز " که در وقف شرط شده است. وظاهرا خلافی هم در آن نیست. وتنجیز دو معنی دارد: یکی آنکه معلق نکند وقف را به شرط یا وصف. مثال اول " وقف کردم این را اگر زید آمده باشد ". و [ مثال ] دوم اینکه " وقف کردم این را اگر آفتاب طالع شود ". که آمدن زید ممکن است که در ظرف حصول بیابد وممکن است که نیابد، بخلاف طلوع آفتاب که جزما طالع خواهد شد. واما اگر بگوید " وقف کردم این را اگر امروز جمعه

ص: 94

باشد " ومفروض این باشد که می داند که جمعه است، در صحت این اشکال نیست. وکلام در سایر عقودهم همین است. ومعنی دوم تنجیز این است که شرط خیار فسخ در آن نمی توان کرد. وبنابر این می گوئیم که این شرط از جمله شروط مستثنی است به نص.

27: سؤال:

27: سؤال: هر گاه کسی چیزی را وقف کند بر علما یا بر فقرا (مثلا) وخود از جمله فقرا باشد، یا بعد از وقف فقیر شود مثلا. آیا جایز است که منتفع شود از آن یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: مشهور علما جواز است مطلقا. بلکه علامه در مختلف از شیخ در مبسوط نقل کرده که خلافی در مسأله نیست. واز ابن زهره نیز نقل شده است این معنی. ووجه آن این است که این وقف بر اشخاص معین متصفین به این وصف نیست، واز این جهت است که قبول ایشان شرط نیست هر چند ممکن باشد. وتقسیط آن بر جماعت واجب نیست، بلکه جایز است که به بعض دون بعض داده شود. واین را " وقف بر جهت " می گویند، یعنی مراد واقف مراعات حال جهت فقر یا جهت علم وامثال آن است، نه آن اشخاص. وابن ادریس مخالفت کرده است نظر به " اشتراط اخراج وقف از نفس خود ". وچون عمده دلیل آن اجماع است وآن در ما نحن فیه ممنوع است، واگر نگوئیم که خلاف آن اجماع است. واز بعض اخباری که دلیل آن مسأله بود حکم این را نمیفهمیم، دیگر راهی از برای منع علی سبیل الاطلاق، نیست. بلی از شهید (ره) قولی به تفصیل نقل شده. وآن این است که " خود شریک است با آنها مگر اینکه در اول قصد دخول خود کرده باشد، یا قصد منع خود کرده باشد ".(1) وشهید ثانی این را پسندیده است. وتعلیل کرده است اول را به اینکه وقف بر خود می شود، وثانی را به آنکه نیت او مخصص عام است، ومتابعت شرط واقف لازم است، به جهت روایت عسکری (علیه السلام). (2) واین دور نیست. وشاید نفی2.

ص: 95


1- فتوای خود میرزا(ره) نیز همین بود.
2- وسائل، ابواب احکام الوقوف، باب 2، ح1و2.

خلاف که حکایت کردیم و [ نیز ] شهرت فتوی، قطع نظر از این صورت بوده که قصدی داشته باشد بالخصوص. وعلامه در مختلف تفصیل دیگر داده وآن این است که هر گاه وقف بر مصالح عامه شده مثل مسجد و کاروانسرا وامثال آن، جایز است که خود در آنجا نماز کند یا ساکن شود. بخلاف آن که بر علما یا فقرا (مثلا) وقف کرده باشد. واین قول ضعیف است.

28: سؤال:

28: سؤال: هر گاه واقف شرط کند که هر که را خواهد اخراج کند، یا هر که را خواهد داخل کند. جایز است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: ظاهرا خلافی در بطلان وقف، نیست در صورت اول. واز مسالک وکفایه ظاهر می شود که اجماعی است. واما در صورت ثانیه: پس ظاهر جواز است. و عموم روایت عسگری (علیه السلام) (1) دلالت بر آن دارد.

29: سؤال:

29: سؤال: هر گاه بگوید " وقف کردم بر اولاد ذکورم نسلا بعد نسل ". آیا شامل اولاد ذکوری که از اناث او بهم رسند، هست یا نه؟ -؟ بعضی می گویند که این اضافه، بیانی است وبر آنها صادق است که اولاد ذکورند.

جواب:

جواب: اولاد حقیقت است در ولد صلبی. و هر گاه عرف خاصی نباشد که از آن فهمیده شود ولد ولد، از مقتضای حقیقت بیرون نمی توان رفت. وچون گفته است " نسلا بعد نسل " از آن جهت تعدی می کنیم به اولاد اولاد. ولکن می گوئیم که مراد اولاد ذکوری است که از اولاد ذکور بهم رسد، به جهت آنکه متبادر از اولاد ذکور " توصیف " است نه " اضافه ". واگر اضافه هم باشد از باب اضافه موصوف به صفت، است. واز نسلا بعد نسل چنین میفهمیم - بعد از لفظ " وقف کردم بر اولاد ذکورم " - اینکه بعد از آن بر نسل همین اولاد ذکور به همین وصف، یعنی آنها هم اولادی باشند از این اولاد که متصف به ذکوریت باشند. وهکذا... تا هرجا که پایین می آید به طبقات. وظاهرا اشکالی در این نباشد. حتی اینکه در زمان ما چنان شایع است که اگر همان اولاد ذکور تنها بگوید ودیگر " نسلا بعد نسل " راهم نگوید، همین معنی را می فهمند که گفتیم. وبه هر حال جزما اولاد ذکوری که از2.

ص: 96


1- وسائل، احکام الوقوف، باب 2، ح1و2.

اناث بهم رسد در هیچ طبقه داخل نیست.

30: سؤال:

30: سؤال: هر گاه کسی مدرسه ومسجدی در محوطه [ ای ] بسازد، وتولیت آنها را به جهت اولاد خود قرار دهد، حتی آنکه تصریح کند که حکام شرع هم در آن دخیل نشوند. ووظیقه از موقوفات خود به جهت امام ومدرس قرار دهد. ودر ضمن عقد شرط کند که تعیین امام ومدرس با متولی باشد، ودر ایام صیام، مدرس در مسجد درس بگوید ودر سایر ایام در مدرسه. آیا کسی بدون اذن متولی می تواند در مسجد در ماه صیام مدرس قرار بدهد، یا جماعتی اقامه کند، یا غیر این از اموری که خلاف شرط واقف باشد؟.؟.؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که به مقتضای عموم قول عسکری (علیه السلام) " الوقوف علی حسب ما یوقفها اهلها ان شاء الله "(1) که مشهور ومعمول به فقها است، این شروط صحیح باشد وتخلف از آنها جایز نباشد. ومادامی که متولی بر سمت عدالت و رشد باقی است حاکم شرع هم مزاحم او نمی تواند شد. ودر خصوص مسجد و تعیین امام: هر چند مجال توهم ورود اشکال وخلاف معهود هست که " آیا جایز است وقف مسجد بر جماعت معینی یا نه؟ -؟ ". ولکن ظاهر این است که آن توهم بی وجه است. خصوصا اینکه در اصل آن خلاف هم گویا اظهر جواز تخصیص مسجد است به جماعت معینی، نظر به عموم حدیث سابق وسایر عمومات وضعف دلیل مخالف. چنانکه مختار علامه در تذکره است. ودر قواعد منع کرده، و همچنین فخر المحققین. نظر به اینکه وقف مسجد مانند تحریر عبد است.

31: سؤال:

31: سؤال: آیا وقف به موت واقف یا موقوف علیه قبل از اقباض عین موقوفه باطل می شود؟

جواب:

جواب: هر گاه موقوف علیه صغیری نباشد که واقف ولی او باشد، خلاف نیست در بطلان آن در صورت موت واقف. الانادری که مخالفت کرده است. و هر گاه ولی باشد، قبض او قبض صغیر است وبه موت ولی باطل نمی شود. واما هر گاه موقوف علیه بمیرد ومولی علیه نباشد، پس اظهر در آن نیز بطلان است مطلقا

ص: 97


1- وسائل، ابواب احکام الوقوف، باب 2، ح1و2.
32: سؤال:

32: سؤال: شخصی در سفر ملکی از املاک خود را که در ولایت داشت وقف کرد بر مصرفی از مصارف عامه. ودرهمان سفر فوت شده. وتولیت وقف مزبور را به شخصی تفویض نموده که در ولایت متصرف آن ملک ووکیل واقف بوده است در امور او. آیا وقف مزبور صحیح است یا باطل می شود به فوت واقف؟ -؟.

جواب:

جواب: شرط است در صحت ولزوم وقف، اقباض. و هر گاه واقف قبل از اقباض فوت شود وقف باطل می شود و هر گاه وقف بر مصالح عامه باشد - هر چند کافی دانیم قبض متولی خاصی را که واقف او را قیم امر کرده باشد، و هر چند به این نحو باشد که قبل از وقف در ید متولی باشد - لکن چون اظهر اشتراط قبول است هر چند بر مصالح عامه باشد، پس (1)باید حاکم یا ناظر شرعی قبول کند. در اینجا قبول هم قبل از فوت متحقق نشده است. به هر حال لزوم این وقف بر حقیر ظاهر نیست.

33: سؤال:

33: سؤال: زید ملکی را وقف اولاد ذکور خود نموده که اولاد اناث را در آن مدخلیتی نباشد. وبعد از آن گفته " هر گاه اولاد ذکور منقطع شوند بعد از آن اولاد اناث در آن دخل بکنند ". والحال از اولاد ذکور اناثی باقی مانده است، واز اولاد اناث اناثی. آیا در این حال کدام مقدم اند؟.

جواب:

جواب: هر گاه به این نهج وقف کرده است که وقف باشد بر اولاد ذکور نسلا بعد نسل، به این معنی که موقوف علیه پسران او باشد وبعد از آن، پسران پسران او، و همچنین الی آخر الابد، واگر پسران او نباشند یا پسران پسران او نباشند، دختران او ودختران پسران او ودختران دختران او مدخلیت داشته باشند. یعنی آنها هم موقوف علیه باشند هر چند پسری از دختران او یا دختری از پسران او در میان باشد. چنانکه ظاهر صورت مسأله است. پس در اینصورت دختران پسر ودختران دختر مساوی خواهند بود. و هر گاه پسر دختری یا پسر دختر پسری، هم در میان باشد او هم مساوی خواهد بود با آن دخترها، وزیادتی نخواهد بود. (2)

و هر گاه مراد در صورت سؤال مجهول باشد - به این معنی که معلوم نباشد که آیات.

ص: 98


1- در نسخه که باید...
2- عبارت نسخه: مساوی خواهد بود بآن دخترها و زیادتی نخواهد برداشت.

دختر پسر را مقدم داشته بر دختر دختر، یا نه - این نیز چنین خواهد بود باز باید تسویه کرد. وچنانکه حکم چنین است در هر جا که موقوف علیهم مردد باشد میان چند نفر که تقدم وتاخر هیچیک معلوم نباشد.

34: سؤال:

34: سؤال: خانه [ ای ] وقفی می باشد که خراب شده وخاک در او جمع گردیده. حالا خاک زیاد می باشد. این خاک را چه کند؟ مرخص می فرمایند که ناظر خاک را خشت کند وبفروشد وبه مصرف وقف برساند؟ یا آنکه خاک را اذن بدهند که احتیاج داشته باشد برده باشد، تا خاک زیاده تمام شود.

جواب:

جواب: هر گاه آن خاک به جهت خانه ضرور نیست وضرور هم نمی شود، وخانه محتاج به مرمت باشد، آن خاک را به مصرف میرسانند بر سبیل مصلحت، وخرج تعمیر خانه [ می ] کنند.

35: سؤال:

35: سؤال: هر گاه خانهء شخصی در پهلوی مسجد باشد که واسطه شارع عام باشد. آیا شخص صاحب خانه می تواند که بر روی شارع سقف بزند که یک سر سقف به دیوار مسجد باشد -؟ آیا صورت شرع دارد یا نه؟ -؟. وبه حسب نفع، از برای مسجد واز برای شارع بسیار نافع است. هر گاه مقرر می فرمایند که در صورت نفع ساخته شود والا، فلا.

جواب:

جواب: ظاهر این است که هر گاه صلاح مسجد در این باشد وبه ماره هم ضرری نمی رسد بلکه نفع می رسد جایز باشد. ولکن این را به اطلاع حاکم شرع بکنند. و هر گاه دسترس نباشد وثقات مؤمنین وعدول اهل خبره تصدیق مصلحت بکنند، شاید کافی باشد.

36: سؤال:

36: سؤال: مزرعه [ ای ] هست وقف. ووقفنامه او نیست که طریقهء عمل معلوم شود لکن تا [ جائی که ] جماعت متصرفین در خاطر دارند، واز متصرف سابق شنیده اند، وفی ما بین ایشان معمول بوده است، [ این است که ] هر گاه احدی از ایشان فوت شود، رسد او به وارث ذکورش که منسوب به واقف باشد از جهت اب، منتقل می شود. حال شخصی فوت شده وعم پدری، وعم زاده پدر ومادری، و خال میدارد. وخال از سلسلهء موقوف علیهم نیست، اما چون خود میراث از وقف نمی برد آیا وقف مزبور حکم علی حده دارد؟. وقبل از این تا حال. برادر پدری [ و ]

ص: 99

مادری، را بر برادر پدری مقدم داشته اند. آیا برادرزاده پدر [ و ] مادری رسد می برد؟ یا عم پدری؟. و تا حال چنین مقدمه نشده است.

جواب:

جواب: از مسأله اولی: هر گاه این عنوان قاعده مستمره بوده. که هر یک از موقوف علیهم که فوت شود بنا به این باشد که به وارث ذکور او که منسوب به واقف باشد از جهت پدر، منتقل شود. در صورت مزبوره که از متوفی عم پدری وابن عم پدری [ و مادری ] مانده با خال، ظاهر این است که به عم پدری می رسد. چون اظهر در مسأله " میراث عم پدری با ابن عم پدری ومادری " در صورتی که خال موجود باشد این است که ابن عم محروم است از میراث. وچون این مسأله اجماعیه خلاف اصول وقواعد است اکتفا می کنیم در آن به مورد نص واجماع، که آن صورتی است که وارث منحصر باشد در یک عم پدری ویک ابن عم پدری ومادری [ ی ]، لا غیر. اما جواب از مسأله ثانیه: این سؤال را نفهمیدم. واگر مراد همان سؤال از عم و ابن عم است، جواب همان است که مذکور شد. واگر مراد سؤال علی حده است که در صورت فوت موقوف علیه برادر پدری از او بماند وبرادر پدر مادری، چه باید کرد؟ جواب این است که برادر پدر [ و ] مادری، مقدم است.

37: سؤال:

37: سؤال: زید املاکی چند وقف کرد بر اولاد خود، به این نحو که بعد وضع مصالح آن املاک وخراج دیوان، عشری از منافع آن را متولی متصرف شود، و عشری را به مصرف زوار عتبات برساند، وتتمه را مابین اولاد ذکور واناث قسمت کند. وآن املاک در بلاد بعیده است واز ید موقوف علیهم بیرون رفته است. و مدت مدیدی است که غاصب متصرف است، وانتزاع ممکن نیست. آیا جایز است که موقوف علیهم بیع کنند ودر عوض آن ملکی در محل سکنای خود بخرند که وقف باشد، وبه همان مصرف برسد، یا قیمت را به مصرف خود برسانند؟

جواب:

جواب: اظهر آن است که در صورت خوف باطل شدن ومضمحل شدن غرض واقف، وعدم تمکن از انتفاع، جایز باشد از برای موقوف علیهم بیع آنها. ولکن تا ممکن باشد به قیمت آنها ملکی بخرند که وقف باشد وبه مقتضای شرط واقف

ص: 100

معمول دارند.

38: سؤال:

38: سؤال: شخصی در مقبرهء مسلمین - که در جوار امام زاده ای است - حفر ممر آبی بکند که آب باران وسیل خرابی به قبرستان وقبر امام زاده نرساند. وبه سبب این حفر قلیل آبی بر آید، وبعد از آن دو سه پشته قنات بالا برده وآب بسیار بیرون آورده که در ملک طلق آن شخص جاری می شود. آیا این آب مال حافر است یا مال امام زاده یا همه مسلمین؟ -؟ -؟. ومتولی امام زاده مدعی است (نظر به وقفنامه که در دست دارد که سیصد سال قبل نوشته شده اینکه در سمت غربی امام زاده در قدیم چشمه ساری بوده که وقف امام زاده بوده، وشصت سال قبل از این منطمس شده) این آب همان آب امام زاده است وباید به مصرف او برسد. چه باید کرد؟.

جواب:

جواب: این قبرستان اگر وقف است تصرف در آن به غیر مقصود واقف، جایز نیست. وحفر قنات جایز نیست. وباید آن قنات را پر کند وزمین را به حال خود بگرداند. و همچنین هر گاه وقفیت ثابت نباشد ودایر باشد ومحل قبر کردن اهل قریه باشد، باز آنهم داخل حریم قریه است وتصرف در آن صورتی ندارد. بلی هر گاه از جمع شدن آب باران وسیلاب ضرر رسد به سبب جمع شدن در بعضی از آن موضع، به قدر رفع ضرر می توان ممر آبی در آن حفر کرد به قدر رفع ضرر و بیشتر جایز نسیت. وبر فرضی که کسی چنین تصرفی کرد وکسی آن قنات را هم پر نکرد، آبی که از آن، جاری است مختص همان زمین قبرستان است واختصاص به حافر ندارد. بلکه در صورت عدم ثبوت وقفیت، منافع حریم متعلق به صاحبان قریه وصاحبان حریم است ودر صورت وقفیت هم متعلق به همان قبرستان است. و هر گاه قبرستان را به آن حاجتی نیست به جهت تعمیر یا رفع ضرر، ظاهر این است که باید به مصارف خیر برسد. ودور نیست که صرف تعمیر قبر همان امام زاده که در جوار قبرستان است بشود، بهتر باشد واگر محتاج نباشد، به مصرف قبرستان یا مقبره امام زاده دیگر برسانند. ودر این صورت هر گاه متولی سخن خود را به ثبوت شرعی برساند به مصرف قبر امام زاده رساندن، واضح خواهد بود. ولکن بر فرض اثبات این مطلب، باز تصرف در قبرستان وحفر قنات بی صورت بوده وبر

ص: 101

نهج سابق باید معمول داشت.

39: سؤال:

39: سؤال: آیا شخصی ملکی وقف نماید واز منافع آن قرارداد نموده که متولی بعد از وفات واقف به جهت او استیجار صوم وصلات نماید. همچه وقفی وقف بر نفس است؟ یا اخراج از نفس در اینصورت صادق می آید؟ آیا مجموع منافع از این قبیل باشد یا بعض آن، تفاوت دارد؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که داخل (وقف بر نفس) است با شرط انتفاع خود از آن و هر گاه منحصر باشد بر این، عیبی دیگر هم دارد که (منقطع الاول) است. چون مادام الحیات، موقوف علیه ندارد. واظهر این است که کل وبعض فرقی ندارد.

40: سؤال:

40: سؤال: هر گاه شخصی اقرار به وقفیت ملک موروثی خود نماید. وبعد ادعا نماید که متولی وقف مرا گول داده. وشخص مقر نیز عامی است واین ادعا در حق او مستبعد نیست. آیا مسموع است یا نه؟ -؟. وبر تقدیر سماع، آیا یمین که متوجه است، متولی را قسم متوجه نمی شود؟ یا می شود؟. و هر گاه مدعی مزبور قسم خورد می تواند ملک مزبور را متصرف گردد؟. اشاره اجمالیه به جواب مع تعیین ادله خواهند فرمود.

جواب:

جواب: گویا مراد سائل این باشد که متولی با ابراز وقفنامه وامثال آن وارث را گول زده واو به سبب جهالت ونادانی (بر این) که وقفنامچه بمجردها حجت شرعیه نیست، اقرار کرده. هر گاه چنین باشد، از این جمله سخنان مسموعه است در حق کسی که از شأن او جهالت باشد. ودر حکم دعوی است وقسم متوجه منکر می شود. ومتولی هر چند من حیث انه متولی قسم متوجه نشود به او بر نفس وقفیت. ولکن بر نفی تغریر می تواند قسم خورد. چون دعوی متوجه او است. و هر گاه متولی خود موقوف علیه باشد اشکالی در جواز قسم خوردن او نیست. واز برای ایشان رد قسم هم جایز است.

41: سؤال:

41: سؤال: فقها در کتب فقهیه صدقه را از جملهء عقود شمرده اند. وتصریح کرده اند به لزوم ایجاب وقبول. وخلاف صریحی هم در کلام ایشان نیست. واین چگونه جمع می شود با اینکه فقه را منقسم کرده اند به (عبادات) و (عقود) و

ص: 102

شمرده اند. وصدقه را اکثری در باب عقود ذکر کرده اند، وبا وجود این گفته اند نیت (قربت) در آن شرط است. واز کلمات ایشان ظاهر است که در زکات ایجاب و قبول در کار نیست. بلکه تصریح کرده اند به عدم لزوم اعلام به اینکه زکات است، بلکه در بعضی موارد راجح شمرده اند. وایضا در مقام فرق مابین عبادات و معاملات گفته اند که عبادت آن است که صحت آن موقوف است بر نیت. بخلاف معاملات. وحال آنکه عقود از جملهء معاملات است. چگونه خواهد بود جمع مابین این سخنها؟.

جواب:

جواب: بدان که صدقه در کلام فقها وکلام شارع، اطلاقات متعدده دارد. بعضی اعم از بعضی، وبعضی مباین دیگری، اما معنی اعم از همهء معانی آن است که شامل زکات وفطره است که جزما از جملهء عباداتند وتوقیفی، ومشتمل اند بر احکام وشرایط چند که عقول احاطه به آن نمی کند (مثل افعال حج ونماز وغسل و وضو) چون در اینها نصاب معین ووقت معین وقدر معین وجنس معین وکیفیات وآداب مخصوصه، معتبر است، که حکمت آنها بر عقول مخفی است. وامتثال به آنها ممکن نیست الا به قصد محض اطاعت مولی. بخلاف توصلیات، مثل غسل جامه از برای نماز وغسل اوانی به جهت اکل وشرب وغیر آنها، که هر چند ترک اطاعت نیز در آنها حرام است وبر وجه حرام کردن منهی عنه است، لکن توصل به مقصود که حصول نماز با جامهء پاک، وخوردن مأکول ومشروب پاک (باشد) بدون نیت وقصد تقرب در غسل حاصل می شود. بلکه هر چند بروجه حرام باشد که مطلب حاصل می شود. وشامل صدقهء مستحبه وصدقه (ای) که به نذر واجب شده باشد، همه هست. و شامل وقف هم هست. بلکه بسا باشد که شامل خمس هم باشد. وبعض اطلاقات آن، همان زکات است لاغیر. مثل آیهء (انما الصدقات للفقراء والمساکین). وممکن است که الف ولام در (الصدقات) از برای عهد باشد پس اطلاق علی حده نخواهد بود. وبعض اطلاقات آن، صدقه ای است که غیر زکات وفطره است، بکله همان است که بدون تحدید در مقدار ووقت ونصاب وغیره، خود آن را از عین المال در راه

ص: 103

خدا بدهند به کسی هر چند محتاج نباشد علی الاظهر. وتعریف آن چنانکه شهید در دروس گفته است: (هی العطیه المتبرع بها بالاصالة من غیر نصاب للقربة). و این را بعد از کتاب زکات وفطره گفته است. وبسیار از فقها آن را در کتاب وقف، و بعضی در کتاب هبه ذکر کرده اند. وشهید بعد از این تعریف، آیات واخباری که دلالت بر فضیلت صدقه دارند ذکر کرده است. ودر آخر می گوید (ویملک بالایجاب والقبول والقبض وان کان بالفعل). وشکی نیست که مراد همگی در اینجا که صدقه را از عقود شمرده اند، این (صدقه به معنی خاص) است که در آخر گفتیم. نه معنی عامی که شامل زکات و فطره وغیر آن باشد. بلی فقها در آخر مبحث این صدقه می گویند که صدقهء واجبه بر بنی هاشم حرام است، مگر اینکه از فرقهء خود ایشان باشد. ودر مستحبه خلاف کرده اند. واین سخن شامل زکات وفطره هم هست. بلکه صریحا متوجه حکم آنها شده اند. واین منشأ تو هم این می شود که صدقه در عنوان این باب (به) معنی اعم باشد. وجزما چنین نیست. بلکه عنوان مبحث، عقد شده از برای صدقه خاصه (ای) که از عین المال خود تبرعا اخراج می کند ونقل مصرف زکات وفطره استطرادی وبالتبع وبه ملاحظهء آن الطلاق دیگر که اعم است، شده. واما اشکال در اینکه این صدقه اگر از عبادات است به جهت اشتراط نیت، پس چرا در زمرهء عقود حساب شده؟ واگر از عقود است، پس چرا مشروط است به نیت؟: پس جواب آن این است که این شق ثالثی است که دو جنبه دارد، از حیثیتی اطلاق عبادت به آن می شود. واز جنبه (ای) داخل عقود (است) واگر این را داخل عقود نکنیم وجهی از برای نقل ملک احدی به غیر، متصور نیست. واما در زکات وفطره وخمس وامثال آن، پس خود آن مال را حقتعالی مال مستحق قرار داده. بیش از این نیست که ولی اخراج آن، مالک است. بخلاف صدقه که فقیر را در آن حقی نمی باشد ومال ملک مالک است، ومجرد اباحه منشأ انتقال ملک نمی شود. پس محتاج می شود به عقدی از عقود. وبیان این مطلب این است که واجبات - بلکه مطلق مطلوبات شرعیه - یا از آن

ص: 104

باب است که خود آنها فی نفسه متقضی اشتراط نیت هستند، خواه شارع امر به نیت بکند یا نه، مثل نماز وحج وامثال اینها از توقیفیات، به جهت آنکه حکم در آنها مخفی است وبدون قصد اطاعت، امتثال عرفی متحقق نمی شود. ویا از آن باب است که فی نفسه مقتضی آن نیست، مانند توصلیات که حکمت آنها معلوم است، وآنها نیز بر دو قسم اند. بعضی از آن باب است که شارع امر کرده است به نیت وقصد تقرب ونیت را شرط صحت آن کرده، مانند عتق وصدقهء متعارفهء مبحوث عنها ووقف، که اگر امر شارع نبود با لذات صحت آنها موقوف به نیت نبود. ومانند توقیفات که بالذات موقوف اند به نیت. وبعضی از آن باب است که شارع نیت را شرط حصول ثواب وکمال آن قرار داده نه شرط صحت آن، مثل نکاح وادای دین وادای امانت وغیر آن. پس بنابر این، صدقه از جملهء عبادات مصطلحه که مقابل معاملات است و منحصر است در امور توقیفیه که عقول به تمام حکمت های آن احاطه نمی کند، نیست. واما آنکه در بعضی عبارات مثل عبارت تذکره از جملهء عبادات شمرده، پس ظاهر این است که از راه مسامحه باشد. ومراد او از عبادات در اینجا اعم است از عبادت مصطلحه، بلکه مراد از آن مطلق هر چیزی است که منشأ رضای الهی باشد. مثل مطلق واجبات ومستحبات وترک منهیات، که ارتکاب واجتناب آنها را عبادت می گویند. وبعضی فرق را به نحوی دیگر گذاشته وحاصل آن این است که صدقه با سایر عبادات فرقش این است که آن نیتی که در عبادات شرط است (به آن تفصیل و شرایط ومقارنهء فعل وخطور در خاطر) در اینجا در کار نیست. بلکه فی الجمله نیت در اینجا کافی است، به این معنی که چون حقتعالی خواسته، می کند. هر چند در آن حال متذکر نباشد. مانند سلام کردن وجواب دادن، ورد ودیعه وامثال آن. واین فرق مشکل است. به جهت اینکه تحقیق در مسأله نیت عبادات مصطلحه نیز همین است که داعی بر فعل، قصد طاعت الهی باشد، و (اخطار به بال) ضرور نیست. بکله حقیقت نیت همان (قصد به فعل معین) است به اعانت داعی امتثال. اگر آن در صدقه موجود است همان نیت عبادت مصطلحه است. واگر نیست، جزما

ص: 105

صحیح نیست. واما مثل نکاح ورد ودیعه وامثال آن، پس هر چند ثواب بردن در آنها موقوف است بر اینکه داعی بر آنها امتثال امر الهی باشد، ولکن چنان نیست که بدون آن اثری مترتب نشود. بلکه دور نیست که سلام ورد سلام هم از این قبیل باشد. پس هر گاه کسی سلام را به محض عادت می کند (وپدر ومادر او تعلیم کرده اند که سلام کن، یا خود دیده که مردم سلام می کنند او هم سلام می کند، ومطلقا به خاطر او خطور نکرده که مستحب است وخدای تعالی فرموده است) چنین نیست که مستحق جواب نباشد وثمره (ای) بر سلام او مترتب نشود، و همچنین کسی که جواب می گوید. بخلاف صدقه که هر گاه قصد قربت در آن نشود مثمر ثمره نیست. یعنی افاده ثمرهء عقد صدقه که انتقال ملک ولزوم آن بعد قبض است، نمی کند. اگر چه محتمل است که افاده اباحه تصرف بکند اما نه از حیثیت اینکه صدقه است بلکه از حیثیت مطلق اباحه که در ضمن این صدقه فاسده است. چنانکه در وکالت فاسده علامه در تذکره وغیر آن گفته اند. وقول به این خالی از وجهی نیست. بلکه اظهر این است که چنین باشد، هر چند در ظاهر حال چنین می نماید که (جنس) به انتفاء (فصل) منتفی می شود، و (معنای عام) را بعد انتفای (قید) بقائی نیست (وتحقیق این مطلب را در بسیاری از فواید خود کرده ام) واین در وقتی است که رضای مطلق از صاحب مال معلوم باشد. واگر داند که راضی نیست که به غیر وجه تصدق صرف کند، حرام خواهد بود. وبدان که: گاه است که توان گفت که افعال حسنه (یعنی آنچه فاعل آن از حیثیت اینکه فاعل آن است مستحق مدح وثواب است) هر چند که فاعل، آن فعل را من حیث انه حسن، می کند نه به امید مدح ونه به امید ثواب ونه از برای اینکه مطلوب الهی است، باز مستحق مدح از خدا وخلق و همچنین ثواب وشکر بوده باشد. چنانکه بعض اخبار هم اشعار به آن دارد، مثل آن روایتی که رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن دو نفر کافر را امر کرد به امیر المؤمنین (علیه السلام) که گردن بزند وآن حضرت عرض اسلام بر آنها کرد قبول نکردند، یکی را کشت ودیگری را جبرئیل نازل شد، که

ص: 106

حق تعالی می فرماید که او را مکش که سخاوت پیشه بوده. وبه این سبب آن کافر هم مسلمان شد. (1)

پس باید بسیاری از معاملات (مثل تجارت واحیاء موات وجاری ساختن آب و غرس اشجار) که منشاء نفع خلایق است، از این باب باشد. پس ضرور نکرده است که ثواب بردن در عمل هم موقوف به نیت تقرب باشد. پس موارد اشتراط نیت و موارد ترتب ثواب، مختلف است. پس معاملاتی که شارع فرموده مستحق هستند که کاشف از حسن نفس الامری است، عدم اشتراط نیت در ترتب ثواب بر آنها دور نیست. وشاید اکثر سلام وجواب ها ودعا کردن بر کسی که عطسه می کند(2) و آنکه جواب می دهد، از این باب باشد. وفوق این مرتبه آن است که بکند اعمالی را که شارع فرموده که هر گاه به نیت تقرب بکند مثاب خواهد بود، مکلف هم به آن امید بکند باقصد تقرب. وفوق ان، مسأله تصدق است که شارع نیت را شرط صحت آن قرار داده، وثواب به فعل آن حاصل می شود با نیت تقرب. وفوق آن، عبادات مصطلحه است. وبه آنچه گفتیم ظاهر شد فرق ووجه ذکر صدقه در جملهء عقود. وبدان که: چنانچه مطلق ضمان اعم است از حواله وکفالت وضمان خاص، مطلق هبه هم اعم است از هدیه وصدقه وهبه به معنی خاص. وبنابر این پس میان صدقه وهبه به معنی خاص، تباین خواهد بود. وفصل ممیز آن اشتراط به نیت قربت است. وبعد انتفای قصد تقرب نمی توان گفت که داخل هبهء خاصه است واحکام آن بر آن مترتب می شود. واما فرق مابین هدیه وهبه به معنی اخص، وسایر احکام آنها پس اینجا جای آن نیست. وبدان که: بنابر تعریف شهید در دروس که (صدقه آن عطیه ای است که متبرع بها باشد بالاصاله بدون شرط نصابی به قصد تقرب به خدا)، پس صدقات منذوره ود.

ص: 107


1- بحار، ج71، (باب السخاء و السماحة) ص354.
2- در نسخه: کسی که عطیه می کند.

شبه آنها داخل می شود. چون وجوب آنها بالاصاله نیست. واما مشکل می شود به کفارات وبه رد مظالم، چون در کفارات حد معینی هست از شارع، ودر رد مظالم تبرع بالاصاله نیست، چون بالذات هم واجب است مگر اینکه بگوئیم فعل مکلف در تعدی به غیر باعث بر این شده، پس می گوئیم که در رد مظالم صدقه ی واجبی است که بدل ادای دین واجب است. واحکام صدقه بر آن جاری شود. بلکه می گوئیم اختصاص به صورت تعدی ندارد ودر مطلق مجهول المالک ساری است وهمان صدقه مستحبه است که بر متصرف واجب است، وبر صاحب مال، مستحب. واین از قبیل وکیل ووصی است در اخراج صدقهء مندوبه. وبه این جهت است که گفته اند که مصرف آن مصرف صدقات مندوبه است. چون اینهم بالاصل مندوب است ووجوب آن عارضی است. چنانکه در مسالک در مسائل دین تصریح به آن کرده. و همچنین در کفاره هم صدقه ای است که به سبب تقصیر مکلف واجب شده. ومراد از (نصاب) احتراز از مثل نصاب زکات است نه مطلق تحدید به مقدار معینی.

42: سؤال:

42: سؤال: شخصی باغی را بر اولاد خود واولاد اولاد خود وقف نموده. وموقوف علیهم طبقه بر طبقه محصول آن را بالسویه، تا حال قسمت می کرده اند. واز آن تاریخ تا حال آب همان باغ وقفی از زمین وباغ خالد نام میرفته است که آن باغ وقف شرب می شد. وحال اولاد واقف می خواهند که آب همان باغ وقف را از جای دیگر ببرند. در اینصورت می توانند که آن استمرار قدیم را ونهر قدیم را دست بردارند واز باغ دیگر ونهر دیگر آب وقف را به باغ وقف ببرند یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: اگر مراد این است که تغییر هیئت وقف بر نهجی که سابق بوده می توان داد یا نه، جواب آن این است که آنچه مورد وقف است باغ است. واگر آب هم وقف است معنی وقف آب همان وقف بودن مجرا است. ودر صورت سؤال نه تغییری در باغ داده شده ونه در مجرای آبی که وقف است. و هر گاه صلاح حال باغ وموقوف علیهم در این است که آب را از زمین وباغ خالد نبرند واز جای دیگر ببرند، کسی مانع ایشان نمی تواند شد. مگر اینکه مستلزم تغییر محل وقف از مجرا باشد، یا منافی شرط واقف باشد.

ص: 108

واگر مراد از سؤال این است که آیا خالد می تواند منع کند از تغییر مجرا یا نه، جواب آن این است که هر گاه طریقهء مستمرهء ثابت باشد که آن آب همیشه از میان باغ وزمین خالد عبور می کرده، وخالد هم دعوای استحقاق حق العبور می کند، و موقوف علیهم انکار کنند وبگویند که این عبور از باب عاریه بوده. یا به عنوان عدوان وغصب بوده، وشاهدی در میان نباشد، در اینصورت اظهر این است که قول خالد مقدم است با یمین. وبعد یمین ایشان را الزام می کند که باز آب را از باغ وزمین او ببرند.

43: سؤال:

43: سؤال: واقفی آب خود را در میان شرکای قدیم به (هفته) وقف نموده است. وچندی قبل از این، شرکا از جهت قلت آب ومصلحت حال خود دوران وگردش آب را به (هشت) انداخته اند. آیا در اینصورت می توانند گردش آب را به هشت انداخت به استرضای اولاد واقف ومتولیان -؟ یا اینکه (باید) گردش آب از قراری که واقف وقف کرده است (باشد) واز آن قرار عمل نمایند -؟.

جواب:

جواب: این سؤال، مقصود از آن معلوم نیست که چه چیز است. لکن باید دانست که وقف آب صحیح نیست، بلکه هر که خواهد آب را وقف کند باید مجرای آب را وقف کند. ووقف مشاع هر چند صحیح است لکن باید مقدار آن معین باشد. وتعیین جزء مجرا به هفته وروز معنی ندارد. بلکه باید ملاحظه کند که چند یک آب، کفایت باغ می کند، یا هر قدرس را که منظور دارد که وقف کند همان را وقف کند. مثلا بگوید (ده یک این مجرا را وقف کردم از برای این باغ). وچون تقسیم مجرا متعذر یا متعسر است، (و) انتفاع به آن باید به طریق مهایات ونوبه باشد در اینجا حساب روز وهفته ضرور است. پس بنا میگذارند هر شریکی از شرکا در اصل مجرا (مثلا) یک روز معین تمام آن مجرا را متصرف شده وبه آب آن منتفع شود. و مهایات ونوبه از عقود لازمه نیست، واز باب (قسمت) نیست که بر هم نخورد. پس هر چند واقف بنای نوبه را به هفته گذاشته باشد شرکا می توانند به ملاحظهء مصلحت، بنا را به هشت یا بیشتر یا کمتر بگذارند. واین منافات با شرط واقف ندارد. و هر گاه شرط هم کرده باشد، لزومی ندارد.

44: سؤال:

44: سؤال: شخصی باغی وقف کرده بر مصرفی. وآبی وقف کرده از برای آن. و

ص: 109

موقوف علیهم می خواهند که باغ نوی احداث نمایند وقدری از آن آب وقف را می خواهند از ممر ونهر تازه ببرند. وقدر دیگر آب را می خواهند که از استمرار قدیم به باغ وقف ببرند. در اینصورت می توانند یا نه؟ -؟. واولاد موقوف علیهم که می خواهند باغ نوی به آن آب وقف بالتمام گرفته باشند در اینصورت می توانند وقف را به جای دیگر ببرند، وموقوف علیهم باغ نوی از جهت خود وبطون متأخره، بگیرند یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هر گاه آب وقفی زاید بر آن باغ باشد واحتیاجی به آن نداشته باشد، بلی می توانند موقوف علیهم باغ نوی احداث کنند و (آن را) به قدری از آن آب، مشروب کنند. ولکن اشکال بهم می رسد در وقتی بعد از این که در آن وقت آب کم شود ووفا به هر دو نکند. که در آن وقت با تمام آب را، یا به قدر حاجت آن را باید به باغ قدیم برد. هر چند باعث خشکیدن باغ جدید شود.

45: سؤال:

45: سؤال: شخصی ملکی را وقف کرده بر دو پسر خود واولاد آنها بعد از آنها. و آن پسرها حاضر نبودند وخبر که به ایشان رسید، گفتند ما راضی نیستیم به این وقف، واین ملگ از مادر ما است، وما معطل هستیم ومی خواهیم بفروشیم. آیا این وقف صحیح است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: بعد از آنکه ثابت باشد که ملک از پدر آنها است، (باز) اشهر واظهر عدم صحت آن است. چون (قبول) شرط است در وقف. خصوصا در غیر مصالح عامه. چنانکه اظهر اشتراط (نیت قربت) هم هست.

46: سؤال:

46: سؤال: درخت وقفی، که به جهت کهنگی از حیز انتفاع افتاده، می توان (آن را) فروخت وبه مصرف پل وحمام ومسجد وخرابی آنها رسانید یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: مادامی که عین موقوفه، ممکن است انتفاع از آن بر حالی که هست، تصرف در آن جایز نیست. واما اگر از آن انتفاع بیفتد - مثل اینکه درخت از ریشه کنده شود - در اینصورت هر گاه ممکن باشد که به مصرف موقوف علیهم برسد بعینها (مثل اینکه موقوف علیه مسجدی است ومی توان همین درخت را به سقف آن کار کرد) اولی این است که جنان کنند. و همچنین هر گاه ممکن شود که به اجاره بدهند ومنفعت آن را صرف موقوف علیه نمایند. و هر گاه ممکن نباشد انتفاع

ص: 110

به عین، بفروشند وبه مصرف موقوف علیه برسانند. واولی این است که تا ممکن شود اقرب به نظر واقف را به عمل بیاورند مثل اینکه باز درختی بخرند که آنهم وقف باشد بر آن مصرف. و هر گاه ممکن نباشد صرف کردن به موقوف علیه، به مصرف سایر وجوه بر برسانند، مثل پل ورباط وغیر آن، وبه هر حال اقرب به مقصود واقف را منظور داشته باشند. وبه هر حال، منع از بیع در صورت عدم انتفاع، خوب نیست، بلکه داخل لغو وعبث است.

47: سؤال:

47: سؤال: بیان فرمایند که هر گاه بعضی از ضلع مدرسه به اعتبار غزارت امطار منهدم، وبرخی دیگر آن مشرف بر انهدام باشد، به حیثیتی که قابل سکنی نباشد. وجمعی از اهل خبره وبنا ومعمار صلاح در این دانند که به وضعی غیر وضع سابق ساخته شود. مثل آنکه سردابی بود ودو حجره در فوق آن وبعضی غیر قابل در بعضی از اطراف، (کذا) سرداب را موقوف نموده وسه حجرهء تحتانی وسه حجره فوقانی ساخته شود. واین وضع را جمع کثیری ترجیح بر وضع سابق می دهند، به جهات عدیده. یگ جهت آنکه سابق بر آن آب جاری داخل سرداب می شده و خالی از روح وصفا وبرودت هوا نبود وحال مدتی است که آب جاری منقطع شده وسرداب (غیر منتفع به) شده نفعی که معتد به، باشد. آیا متولی شرعی را جایز است که به وضعی که أهل خبره صلاح دانند بسازد یا نه؟ -؟. ودر صورت عدم متولی، یا مشخص نبودن آن، آیا بعضی دیگر از مسلمین، یا طلبهء مدرسهء مذکوره را جایز است که اخراجات از مال خود نموده این اعمال به جا آورند؟.

جواب:

جواب: در صورت خرابی ضلع مزبور، یا اشراف بعض آن به انهدام بر نهج مسطور، ظاهر این است که لازم نیست که تجدید حجرات بر وضع سابق باشد. خصوصا هر گاه وضع جدید اصلح باشد به حال مدرسه واهل آن. بلی اشکالی که هست در تغییر سرداب است وتبدیل ان به حجره. ولکن در صورت عدم حصول مقصود از آن - مثل عدم تمکن جریان آب در آن، یا عدم متبرعی که تعمیر را به همان وضع کند. وبه سبب تعویق مدرسه در معرض خرابی وتعطیل می ماند - تبدیل آن نیز جایز است به آنچه اصلح واوفق باشد به حال مدرسه واهل آن بناءا علی هذا هر چند که اذن خاص از حقیر موقوف است بر اطلاع به حقیقت حال، وتعیین

ص: 111

شخصی که متوجه شود، موقوف است بر معرفت اشخاص آن حدود. و هیچیک از این دو تا از برای حقیر موجود نیست. لکن مضایقه نداریم در این معنی که هر گاه متولی شرعی نباشد، عدول مؤمنین متوجه شده به تصدیق امنای اهل خبره آنچه مصلحت دانند چنان کنند. والله الولی.

48: سؤال:

48: سؤال: در صورتی که مدرسه مذکوره به وضع مذکور ساخته شود بعضی از اخشاب واحجار آن اگر بلا مصرف باشد، متولی یا غیر آن می توانند فروخت وقیمت آن را خرج تعمیر مذکور نمایند یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: بلی ظاهر این است که اخشاب وادوات که خود آنها مصرفی ندارند از برای مدرسه، ثمن آنها را به مصرف تعمیر برسانند.

49: سؤال:

49: سؤال: شخصی ملکی را وقف کرده است بر أولاد وبرادر و برادرزاده های خود وبعضی مصارف دیگر، مثل آنکه رد مظالم وادای زکات واستیجار حجة الاسلام از منافع آن نیز به عمل آورند. به این نحو که محصول آن ملگ را (بعد از اخراجات دیوانی) یک سال به رد مظالم. ودو سال یا سه سال در عوض زکات بدهند. و همچنین از منافع سه سال یا چهال سال آن، استیجار حجة الاسلام از برای واقف بکنند. ودر ضمن عقد وقف هم چنین شرط شده که هر گاه اولادی از برای واقف، من بعد بهم رسد با موقوف علیهم شریک باشد. آیا وقف مزبور علی النهج المسطور، صحیح است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هر گاه شخصی بالغ وعاقل خواهد ملکی وقف کند در حال حیات بر هر مصرف بری، می تواند کرد. خواه منتفع شونده اقارب باشند یا اجانب، یا غیر آن. بلی در اینجا دو اشکال است: یکی آنکه ادای زکات ورد مظالم وحجة الاسلام، از جملهء دیونی است که متعلق است به واقف، ودر وقف شرط است (اخراج از نفس واقف) وادای دیون واقف داخل انتفاع خود واقف است به این عین موقوفه. پس بنابر این، (این) وقف صحیح نخواهد بود. هر چند وقف بر اولاد وبرادر وبرادرزاده باشد. واین داخل شرط ضمن العقد نیست. واشکال دوم شرط دخول اولادی که بعد بهم رسد در استحقاق در وقف است. وظاهر این است که با وجود (شرط در ضمن العقد) اشکالی در صحت آن نباشد.

ص: 112

50:سؤال:

50:سؤال: اما اولا: آیا (در) وقف بر مسجد وباقی اشیائی که مصالح عامه است مثل آن، نیت تقرب شرط است یا نه؟ -؟ اما ثانیا: بر تقدیر اشتراط (چنانکه ظاهر مشهور است) آیا جایز است از برای واقف که غیر را وکیل نماید در اجرای صیغهء وقف، به این معنی که بگوید (تو وکیلی در اینکه جاری نمائی صیغه وقف فلان ملک را بر فلان مسجد)؟. واما ثالثا: در صورتی که جایز باشد، آیا نیت تقرب را باید موکل بکند یا وکیل یا هر دو؟ -؟ -؟. واما رابعا: بر هر تقدیر، هر گاه احدی ادعا کند که زید عمرو را وکیل کرد در اجرای صیغهء وقف. وثابت بشود توکیل او. ومفروض این باشد که موکل ووکیل هر دو عارف به مسائل نباشند، خصوصا مسائل نادره مثل این مسأله. آیا به مجرد ثبوت این مرحله، حکم به این می شود که ملک وقف است - نظر به اصالت صحت، یا حمل افعال مسلمین بر صحت؟ یا اینکه ملک بر ملکیت مالک باقی است - نظر به اینکه شک در شرط موجب شک در مشروط است، واستصحاب بقای ملکیت و عدم تحقق وقفیت وامثال اینها -؟. واما خامسا: هرکاه شخصی اقرار بکند به اینکه فلان چیز را وقف کرده ام یا هبه نموده ام، یا فروخته ام، آیا به همین اقرار حکم به لزوم هر یک خواهیم نمود - به این معنی که حکم خواهیم کرد به اینکه کل شرایط این عقود، از شرط صحت ولزوم، به عمل آمده -؟. یا نه بلکه مجرد اصل این عقود ثابت می شود به این اقرار، ودر تحقیق هر یک از شرایط محتاج به دلیل واثبات خواهیم بود -؟. وآیا احوالات مقرین باعث اختلاف حکم می شود یا نه؟ -؟ مثلا هر گاه زید عامی باشد ومسائل این نسبت است) هر گاه اقرار نمود، ویافتیم که غرض او اخبار از صیغه است که فلان وکیل جاری نموده، ونمی دانیم که شرایط صحت عقد به عمل آمده یا نه. حکم به صحت عقد می کنیم یا نه؟ -؟. و همچنین هر گاه عالم به مسائل، اقرار به امثال این عقود نمود حال چگونه است؟ و هر گاه حال آن شخص مجهول باشد که از کدام قبیل است، حال چگونه است؟ و هر گاه متبادر از کلام مقر (فرد صحیح)

ص: 113

باشد، آیا حکم بر آن متعین است یا نه؟ -؟. وآیا در اقرار به این عقود، (فرد صحیح) متبادر است یا نه؟ -؟. واما سادسا: هر گاه واقفی وقف بکند بر امور عامه، مثل مسجد، وناظر خاصی تعیین کند. آیا عدالت وی شرط صحت نظارت وی است؟ یا شرط نیست که بدون آنهم می تواند متولی وقف شود؟. وبنابر اشتراط عدالت، آیا عدالتی که معتبر است در آن، آیا در جمیع امور است یا همین که عادل است در تولی وقف به این معنی که تصرف در امور وقف به مقتضای آنچه واقف تعیین نماید از مصارف، تخلف نمی نماید. چنانکه از حال او این معنی یافته شده کافی است؟ -؟. مثل اینکه کسی بعضی از معاصی کبیره را مرتکب می شود، یا مصر بر صغایر هست، ولکن از حقوق ناس اجتناب می نماید، وتصرف در اموال مردم بدون اذن ایشان نمی کند. یا در مصارف وقوف به مقتضای شرایط عمل کرده است در وقفی دیگر. ومی دانیم که اگر ناظر گردد به مقتضای وقف عمل خواهد نمود. واما سابعا: بنابر اینکه عدالت معتبر باشد به هر یک از معنیین، هر گاه این معنی در ناظر در حال عقد محقق نباشد. آیا بر می گردد وقفی که شده است به صورتی که تعیین ناظر نشده واطلاق شده باشد - که تولیت آن با مالک اصل باشد، یا با موقوف علیه اگر وقف به جهت خاصی باشد ویا نایب عام است که عبارت از فقیه جامع جمیع شرایط است، اگر وقف بر جهت عامه باشد. بنابر اختلاف اقوال -؟ یا این است که صیغه باطل می شود؟. خلاصه در اینجا چند صورت است: صورت اولی اینکه: در نظر واقف خصوص ناظری که تعیین نموده مطلوبیتی ندارد. ولکن شرط کرده است ناظر را در وقف از حیثیت اینکه احد افراد ناظر است. ومقصود او این است که ناظر تعیین نماید فی الجمله و اگر چه خصوصیت شخص مطلوب وی نیست. بلکه مقصود بالذات، وقف است. صورت ثانیه: مقصود لذاته آن وقف است با ناظر معین، وعقدی که واقع ساخته است نیز به آن کیفیتی است که مقصود هر دو است که اگر فساد نظارت ناظر معین، لازم بیاید وقف هم فاسد می شود. وبنابر هر تقدیر آیا فرقی است در اینکه در صیغه بگوید (وقفت فلانا علی فلان وشرطت ان یکون ناظره) یا

ص: 114

اینکه بگوید (وقفت فلانا علی فلان بشرط ان یکون ناظره) -؟. در صورت اولی احتمال میرود که شرط باطل باشد ومشروط باطل نشود. نظر به اینکه به دو لفظ تعبیر شده است. یا باطل بشود نظر به قصد آن که مقصود آن مرکب بوده است، نه وقف مطلق. و همچنین در صورت ثانیه که آیا فساد شرط در اینجا مستلزم فساد مشروط است یا نه؟ -؟. واما ثامنا: آیا در وقف بر امور عامه، قبض شرط است یا نه؟ -؟ وبر فرضی که قبض شرط باشد آیا حاکم شرع میباید قبض بعمل بیاورد یا غیری هم می تواند قبض بعمل بیاورد، وبر فرضی که غیر تواند قبض بعمل بیاورد آیا عدالت در قابض شرط است یا نه؟ وبر فرضی که عدالت در قابض شرط باشد، آیا هر گاه شخصی که قبض به عمل آورده باشد عادل نباشد، قبض صحیح است یا نه؟ -؟. وبر فرضی که قبض صحیح نباشد آیا باعث بطلان وقف می شود؟ یا اینکه وقف متزلزل خواهد بود که هر گاه واقف عدول کند از وقف، ملک به ملکیت او عود خواهد نمود -؟.

جواب:

جواب: اما (از) سؤال اول: آنکه اظهر اشتراط نیت قربت است در اینها، بلکه مطلقا. خصوصا از جهت اینکه وقف از جمله صدقات جاریه است بالنص والفتوی. بل هو هی علی ما عرفه فی الدروس. واما از سؤال ثانی: بلی جایز است توکیل در اجرای صیغه. واما ازسؤال ثالث: احوط این است که هر دو نیت کنند. واظهر این است که نیت موکل کافی است، بشرط استمرار آن نیت حکما إلی جریان الصیغه. ونیت حکمیه بعینها همان داعی بر فعل است لله تعالی. وعدم طریان خلاف داعی کافی است در بقای آن. چنانکه مختار در مسأله نیت زکات هم همین است در صورت توکیل در ادا. واما (از) سؤال رابع: همین که به ثبوت برسد توکیل واجرای صیغه، حکم به صحت وقف می شود، حملا لفعل المسلم علی الصحة. وعامی بودن وغیر عارف بودن به مسائل مضر نیست. مگر اینکه به ثبوت برسد که این عقد خاص بر غیر وجه صحیح به عمل آمده. چنانکه گوشت وپوست سوق مسلمین حلال است، هر چند غالب سلاخ ها ودباغها

ص: 115

عارف به مسائل نیستند. و همچنین غالب اهل معاملات سوق خصوصا اکراد والوار (1)وزراع ومکارین که غلات از اطراف میخرند ومی آورند ومی فروشند، در هیچوقت تفحص نمی کنیم که بیع متاع به چه نحو شده وبیع غلات به چه نحو. و حال آنکه هر یک مشتمل اند بر مسائل بسیار که به سبب ترک مراعات آنها، متاع حرام می شود. وبخصوص در مانحن فیه که اشکال در خصوص نیت قربت است هم ظاهر حال مسلمین این است که وقفی که برای مسجد می کنند از برای تحصیل ثواب است. وهمین معنی در حصول نیت قربت کافی است. چون ثواب را از جانب خدا میدانند. و (استصحاب) و (اصل عدم) و (شک در شرط) وامثال اینها معارضه با قاعدهء مسلمهء حمل افعال مسلمین بر صحت، نمی کنند. بلی اشکال باقی می ماند در حصول (اقباض) که مجرد توکیل واجرای صیغه مستلزم اقباض نیست. و اقباض در وقف شرط لزوم (است)، بلکه (شرط) صحت است علی وجه. وبعد ثبوت اقباض اشکالی نیست. واما از سؤال خامس: اقرار به هبه ووقف وبیع، وغیر ذلک، اقرار بر صحیح آنها است. حملا لقول المسلم علی الصحه، بل وفعله ایضا. واما حکم به لزوم، پس آن عقدی که لزوم داخل مفهوم آن است (چنانکه بیع ومصالحه واجاره وامثال آنها) حمل بر لزوم می شود. چون اصل در اینها لزوم است. وخیارات که در آنها جاری می شود عوارض چنداند بر خلاف اصل. و همچنین احتمال (فضولی) خلاف قاعده و (خلاف) ظاهر وخلاف متبادر از لفظ، است. چنانکه ادعای عدم قصد به مدلول صیغه (در کسی که جاری کند صیغه را) در عقود بیع ونکاح وغیره، مقبول نیست. واما مثل قبض در وقف وهبه، پس هر چند مقتضای قول به اینکه قبض در آنها شرط صحت است، این است که اقرار به انها اقرار به قبض هم باشد، لکن چنین نیست. واقرار به آنها اقرار به قبض نیست. پس هر گاه واقف یا واهب بگوید (وقفت.

ص: 116


1- مراد «لرها» است.

کردم فلان را بر فلان) یا (هبه کردم فلان را بر فلان) وبعد بگوید که به قبض نداده ام، از او می شنوند. ومدعی اقباض باید اثبات کند، و هر گاه عاجز شود، قول واقف وواهب مقدم است با یمین. واین منافات ندارد با قول به اینکه اقباض شرط صحت است. به جهت آنکه مراد از صحت در اینجا همان ترتب اثر است، یعنی اثر ملک وتملک منافع ونماء، در حین قبض حاصل می شود. پس اگر قبض به عمل نیاید تا واقف یا واهب بمیرد، بالمره بهم می خورد. ونما ومنافع ما بعد صیغه تا آن وقت مال واقف وواهب است. و هر گاه قبض به عمل آید کاشف به عمل می آید که در روز اجرای صیغه هم مال موقوف علیه ومتهب، شده بود ومنافع آن زمان هم مال آنها است. پس معنی محمول بودن این عقود به صحت، با عدم اقرار به قبض، این است که این عقد معتنی به است مانند عقد فضولی، که اگر قبض ملحق به آنها شد ثمرات وقف وهبه بر آن مترتب می شود. والا فلا. چنانکه در فضولی هر گاه اجازه ملحق شود ثمرات بیع واقعی، مترتب می شود. والا، فلا. خلاصه اینکه: قبض داخل مفهوم وقف وهبه نیست. چنانکه مشاهد است که در عرف می گویند که (هبه کردم ووقف کردم وبه قبض ندادم). وظاهرا خلافی ندارند در اینکه لزوم قبض، فوری نیست. واشکال در صورتی است که مدعی در برابر نباشد که دعوی قبض کند. مثل اینکه کسی وقف کرده باشد بر امور عامه و ثابت شود اقرار او بر وقف بر امور عامه (مثل فقرا یا مسجد یا امثال آن) وکسی در برابر نیست که بگوید به قبض حاکم، یا ناظر شرعی (که خود تعیین کرده بود) داد. آیا حکم می شود به لزوم یا نه؟ وظاهر این است که در اینجا نیز لزوم ثابت نمی شود. به جهت آنکه اصل عدم اقباض است. واز مجرد اقرار به وقف اقرار به قبض ثابت نمی شود. وجواب از سخنهای بعد - یعنی تفاوت داشتن حال مقرین وعدم آن - از آنچه پیش گفتیم ظاهر می شود، که اصل در اقوال وافعال مسلمین صحت است. مگر اینکه فساد به ثبوت برسد. وفرقی مابین آنها نیست. ودانستنی که مراد از حمل بر صحت با وجود عدم لزوم چه چیز است. واما جواب از سؤال ششم: آنکه اظهر واشهر اشتراط عدالت است در متولی

ص: 117

وقف. مگر اینکه تولیت را برای خود قرار داده باشد. که در آنجا اشهر واظهر عدم اشتراط عدالت است. واظهر این است که عدالت در اینجا همان عدالت است در سایر امور. چون دلیل آن همان اجماع منقول است ظاهرا، وبر همین لفظ (عدالت) اجماع نقل شده است. هر چند در وصی اکتفا می کنیم به مجرد وثوق و اعتماد در امر وصایت، هر چند عدالت به معنی مصطلح نباشد. با وجود آنکه مشهور در آن نیز اشتراط عدالت است. ولکن از دلیل ایشان پیش از وثوق واعتماد بر نمی آید. وبه هر حال علاوه بر عدالت باید عارف در امر تدبیرات وقف باشد، و عدالت تنها کافی نیست. وثمره معتد بها در تدقیقات وتفصیلات مذکوره در آن سؤال، نیست. به غیر معرفت فرق مابین (شرط تعلیقی) و (شرط ضمن العقد). وشرط تعلیقی بر می گردد به اینکه (من این را وقف کردم اگر فلانی قبول کند نظارت را) چون تسلطی بر او نیست وقبولی بر او لازم نیست. واین از قبیل (بعتک فرسی ان جاء زید غدا) می شود. وظاهر این است که اصل این عقد فاسد باشد. چون در حال ایجاب وقبول انشاء عقد به عمل نیامده. و هر گاه مراد (شرط ضمن العقد) باشد، مرجع آن به این بر می گردد که (این را وقف کردم وشرط کردم که فلانی را ناظر کنم) در اینصورت هر گاه فلانی قبول نکند خیار اشتراط حاصل می شود، ومسلط بر فسخ می شود. نه اینکه اصل عقد فاسد شود. و همچنین هر گاه قبول کند و معلوم شود که فاسق بوده. وظاهر این است که فرقی میان آن دو لفظ نیست، واز هر دو (ی) آنها مراد شرط ضمن العقد است. واینکه اختیار قبول تولیت به دست ناظر است منافات ندارد با صحت ایجاب وقبول. پس تعلیق که متصور است در اینجا نسبت به قبول نظارت و شرط مذکور است، نه نسبت به ایجاب. واگر فرض شود که قرینه باشد که از عبارت دوم (تعلیق ایجاب) از آن مفهوم شود، در اینصورت نیز اصل عقد فاسد خواهد بود. وبه هر حال هر گاه عدالت در ناظر متحقق نبوده است بر می گردد حکم آن به صورتی که واقف اطلاق وقف کرده وناظری تعیین نکرده. خصوصا در صورت

ص: 118

عاری بودن از شرط خصوصیت آن ناظر خاص. وحکم صورت اطلاق وعدم تعیین ناظر (چنانکه شهید ثانی وجمعی گفته اند) همان تفصیلی است که در سؤال مذکور است، که مبتنی است بر اقوال ثلاثه: انتقال ملک به موقوف علیهم مطلقا،(1) یا عدم انتقال از واقف مطلقا، یا انتقال به خدا در امور عامه وبه موقوف علیه در امور خاصه. پس بنابر اول نظارت با موقوف علیه است، وبنابر ثانی با واقف، وبنابر ثالث با موقوف علیه است در امور خاصه وبا حاکم است در امور عامه. واظهر و اشهر آن اقوال این است که منتقل می شود ملک به موقوف علیهم. وعلامه در تذکره نسبت آن را داده به اکثر علمای ما. ودر قواعد (در کتاب قضا در مقصد چهارم) کلام او اشعاری دارد به اتفاق علمای ما. و همچنین در مختلف - در کتاب شهادات در مسأله (ثبوت وقف بشاهد ویمین) - اشعار هست به عدم خلاف در آن واینکه مذهب علمای ما این است. واز ظاهر ابن زهره نیز حکایت اجماع شده. بلکه حکایت صریح اجماع بر زوال ملک واقف شده. واز اقوی شواهد این است که مشهور علما تجویز کرده اند بیع موقوف علیهم عین موقوفه را در صورت استثناء. وبدان که گفتار در این مسأله یعنی بیان محل ثبوت ولایت در متولی وقف است که مباشر امور وقف ورساندن به مصارف آن باشد. وهمین جا است که مشهور علما شرط کرده اند عدالت را. واین سخنها بعد حصول وقف صحیح، است. وتمام شدن آن به حصول قبض است. واگر قبض به عمل نیامده است، اصل وقف تمام نشده است. دیگر سخن در تعیین متولی بی وجه است. گاه است که متولی قبض ومتولی وقف یکی می شود. وگاه است که مختلف می شوند. از این معنی نباید غافل بود. ومتفرع می شود بر (این، اینکه هر) چند قائل باشیم به اشتراط عدالت در متولی وقف، ضرور نیست که قائل باشیم به اشتراط عدالت در متولی قبض. واما جواب از سؤال هشتم: (2) بدان که وقف بر امور عامه هر گاه وقف بر (مثل)د.

ص: 119


1- عبارت نسخه... ثلاثه در انتقال ملک در صورت وقف به موقوف علیهم مطلقا یا عدم انتقال.
2- پاسخ سئوال ششم و هفتم را یکجا بیان فرمود.

فقرا باشد یا فقها پس باید نصب قیمی کرد از برای قبض. ونصب قیم بر حاکم شرع است. وظاهر این است که واقف خود می تواند قیمی نصب کند. چنانکه صحیحه صفوان بن یحیی(1) وغیر آن، دلالت دارد بر آن. و هر گاه وقف بر مصلحت عامه باشد مثل پل ومسجد، قبض آن بر ناظر شرعی است که واقف نصب کرده باشد. چنانکه فقها گفته اند وروایت سابقه(2) دلالت بر آن دارد(3)و هر گاه واقف قیمی نصب نکرده است، قبض با حاکم شرع است. وبعضی در قبض مسجد و تحقق آن، شرط کرده اند که نمازی در آن بشود به اذن واقف. و همچنین در مقبره، که میتی در آن دفن شود به اذن او وبعضی قید (اذن واقف) را نکرده اند. وبعضی شرط کرده اند که نماز کردن باید به نیت قبض باشد، پس هر گاه قبل از علم به وقف یا بعد از وقف وقبل از اذن واقف یا با فراموشی وغفلت از اینها، نماز یا دفن به عمل آید، اعتبار ندارد. وظاهر این است که این اقوال در صورتی باشد که حاکم یا نایب مناب او قبض نکرده باشد به اذن واقف. والا همان قبض حاکم کافی است و ضرور به حصول نماز ودفن نیست. وگویا وجه توهم ضرور بودن او این است که چون موقوف علیهم مسلمین اند واقباض به همه آنها ممکن نیست، پس اکتفا می شود به قبض بعض آنها. وآن حاصل می شود به نماز یکی از آنها، یا دفن یکی از آنها. ونظر اصحاب این اقوال به این باشد. واین در صورت قبض حاکم وجهی ندارد. چون آن نایب مسلمین می باشد در امثال این امور. واز مجموع آنچه گفته شد ظاهر شد که اصل اشتراط قبض در امور عامه محل اشکال نیست. چنانکه در امور خاصه ضرور است ومادامی که قبض به عمل نیامده لزومی ندارد، بلکه صحت هم ندارد، به آن معنی که پیش گفتیم، واشتراط عدالت در قابض من حیث انه قابض، دلیلی ندارد. وادعای اینکه باید قابض همان متولی باشد که عدالت در آن شرط است، تمام نیست. واین مطلب را به اصل ود.

ص: 120


1- وسائل، ج13، احکام الوقوف، باب 4، ح4.
2- وسائل، ج13، احکام الوقوف، باب 4، ح4.
3- عبارت نسخه: و روایات سابقه بر آن دلالت دارد.

عمومات وصحیحه صفار که از حضرت امام حسن عسکری (علیه السلام) روایت کرده(1) می توان تمام کرد. هر چند در اطلاق صحیحه صفوان(2) وامثال آن توان خدشه کرد. چون ظاهر آنها تعیین متولی اصل وقف است، نه خصوص قبض. واشتراط عدالت در حاکم شرع در جائی که او قابض است، از حیث این است که حاکم شرع بودن متحقق نمی شود الا به عدالت، نه از حیثیت اینکه قابض است. واطلاق کلام ایشان در مسأله (تعیین متولی در صورت اطلاق واقف که مستلزم تحقق وقف وقبض است قبل از تعیین متولی) هم، اشعار به این دارد که مطلق اقباض کافی باشد. و همچنین اطلاق کلمات جمعی که در قبض مسجد ومقبره اکتفا کرده اند به حصول نمازی یا دفنی، وعدالت مصلی ودفن کننده را اعتبار نکرده اند. و همچنین از تتبع بسیاری از کلمات ایشان بر می آید عدم اشتراط عدالت در قبض در مصالح عامه. واما قابض در وقوف خاصه، پس اشکالی در عدم اشتراط عدالت قابض، نیست. چنانچه اشهر واظهر اشتراط عدالت متولی در آنها است. چنانکه پیش گفتیم.

51: سؤال:

51: سؤال: اما اولا: هر گاه شخصی عادل باشد وبعد معصیتی که موجب خروج از عدالت شود، از آن صادر شود. وبعد از آن معصیت، معصیت دیگر دیده نشود. آیا این کس باقی است بر فسق؟ یا عدالت عود می کند اگر چه از توبه آن مطلع نشویم -؟. واما ثانیا: هر گاه از توبه آن مطلع شویم، آیا دفعتا می توان حکم به عدالت او کرد؟ یا نه بلکه لابد است از مصاحبت ومجاورت تا به مقتضای آنچه معلوم شود عمل شود -؟. واما ثالثا: هر گاه شخصی تصرف در ملک مشترک نمود بدون اذن، بلکه غصب نماید آیا به همین معصیت نقض عدالت به عمل می آید یا نه؟ -؟. خلاصه: صغیره (ای) که واحده باشد ومستمر بر آن باشد، در حکم (اصرار) است – بنابر4.

ص: 121


1- همان مرجع، باب 2، ح1.
2- همان، باب 4، ح4.

آنکه هر وقتی مأمور به ترک تصرف است ودر حکم معاصی متعدده است - یا نه؟ -؟. واما رابعا: هر گاه شخصی مجهول الحال است، آیا محکوم به فسق است یا به عدالت یا به هیچیک؟ -؟ -؟ بنابر اینکه هر یک مشتمل بر بعضی امور عدمیه و وجودیه اند پس متفرع می شود بر آن متفرعاتی چند. که از آن جمله هر گاه ناظر وقف مجهول الحال باشد وعدالت شرط باشد، بنابر اصل عدالت حکم به صحت شود. بینوا توجروا.

جواب:

جواب: اما از سؤال اول: انکه آن شخص باقی است بر فسق تا از توبه او مطلع شویم. واما از سؤال دوم: آنکه حکم می شود به عدالت او به مجرد ظهور توبه. و گویا خلافی هم در آن نباشد. چنانکه از بعض علما ظاهر می شود. واما از سؤال سوم: آنکه اصرار بر صغیره در حکم کبیره است وموجب نقض عدالت است. ومعنی (اصرار) بسیار کردن صغیره است. خواه تکرار یک معصیت باشد یا ارتکاب معاصی مختلفه. ودر معنی اصرار است عزم بر کردن آن ثانیا. و هر گاه صغیره بکند وغافل شود از آن وعازم بر عود نباشد، آن اصرار نیست هر چند توبه نکرده باشد. واما از سؤال چهارم: مجهول الحال در حکم فاسق است. وتکیه بر اینکه اصل در مسلمین عدالت است تا فسق ایشان ظاهر شود، ضعیف است. چنانکه در محل خود بیان کرده ایم.

52: سؤال:

52: سؤال: شخصی قناتی را در بلدی در مجرای خاصی وقف نموده بر اهل خانه های همان مجرا که از آن آب رفع حوایج خود را بنمایند. در این صورت آنهائی که در فوق این مجرا می باشند می گویند که این آب زاید بر مجرا است وبه خانه های ما ضرر می رساند. آیا می توانند آنهائی که در تحت می باشند که از فوق خانه هائی که در فوق اند، شق نهر نموده آب را از مجرای دیگر به خانه های خود ببرند - به طریقی که رفع ضرر از خانه های فوق شده، آنها هم به قدر احتیاج شرب نموده باشند - یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: اولا صاحب خانه های فوق باید خود رفع ضرر را از خود بکنند. وبه سبب تضرر نمی توانند مانع شرب خانه های تحت بشوند. نه اینکه آنها را الزام کنند به

ص: 122

رفع ضرر. واما هر گاه رفع ضرر به شق نهر از فوق خانه های فوق ممکن باشد که به سبب آن خانه های تحت هم به حق خود برسند، وصاحب خانه های تحت هم به طیب خاطر متحمل آن بشوند، وصاحب خانه های فوق هم از آن مضایقه نکنند، جایز است. ولکن بشرطی که از شرط واقف خارج نشوند. پس مقتضای قاعده این است که در اول باید صاحب خانه های فوق رفع ضرر از خود بکنند به اینکه حافتین مجرا را بلند کنند، یا اگر محتاج شود به استعمال صاروج، چنان کنند. یا تنقیهء مجرا کنند که راه آب وسیع شود که رفع ضرر از خود کرده باشند. و هر گاه متحمل ضرر آب بشوند، صاحبان خانه های تحت نمی توانند آنها را الزام کنند که مجرا را تعمیر کنند تا آب به ایشان برسد. بلکه اگر خواهند خود درست کنند که آب به آنها برسد، بکنند. وبه هر حال، هر گاه بنا به شق النهر شود ملاحظهء مصلحت واقف وشرط او هم باید بشود. خصوصا در شق حافه مجرا. و هر گاه واقف یا متولی در میان نباشد که رجوع به آنها شود، باید این معنی به اذن حاکم شرع باشد.

53: سؤال:

53: سؤال: میرزا جعفر نامی ملکی را به جهت مصلحتی وقف کرده. وتولیت آن را به اشخاص مخصوصه بر نهج خاصی مفوض کرده. به اینکه در وقفنامچه نوشته که (تولیت وقف مزبور را مفوض ساخت به نفس خود مادام حیا باقیا، وبعد فوته به اکبر اولاد ذکور خودش اگر محجور علیه نباشند. والا به هر احدی از اولاد خودش که مذکر وبه صفت عقل ورشد موصوف باشد و همچنین اولاد ذکور واولاد اولاد ذکور او نسلا بعد نسل، وعقبا بعد عقب. وبعد فوت خود وعدم ولدی که قابل تولیت باشد از اولادش واولاد اولادش مما تناسلوا، تولیت را مفوض کرده به دو برادر خود میرزا محمدعلی ومیرزا رحیم ومن ولد منهما). به این نوع که در وقفنامچه (توضیحا) نوشته که (بعد فوت خودش وعدم اولاد ذکوری که قابل تولیت باشد واولاد اولاد ذکور خودش وان نزلوا، تولیت وقف مزبور را مفوض ساخت به میرزا محمد علی ومیرزا رحیم برادران امی خود مناصفة، و بعد از ایشان به اکبر اولاد ذکور ایشان واولاد اولاد ایشان ما تناسلوا وتعاقبوا، ودر هر مرتبه از مراتب تولیت، متولی اولاد ذکور خواهد بود دون اناث. که اگر در طبقهء

ص: 123

مقدم ذکور نباشد، ذکور در طبقه مؤخر مقدم خواهد بود. واگر اولاد یکی از متولیان مذکوران منقرض شوند، به اولاد ذکور دیگری مفوض خواهد بود. و هر گاه اولاد ذکور هر دو - العیاذ بالله - منقرض شوند، مفوض خواهد بود به شخص شهداوی که اقرب به ایشان است)... الی آخر وقفنامچه. وبعد که واقف فوت شده از واقف ولد ولدی مانده بود میرزا صادق نام وبه صفات مذکوره که تولیت مزبور مشروط به آنها بود، موصوف بوده. وهمان ملک مزبور در تولیت او بوده مادام حیاته. والحال فوت شده واز او دو پسر صغیر باقی مانده. واز میرزا رحیم (برادر امی واقف) مزبور دو نفر کبیر مذکر بلا واسطه باقی مانده. واز میرزا محمد علی (برادر امی دیگرش) دو نفر کبیر مذکر به واسطه. آیا متولی مزرعه مذکوره، صغیر میرزا صادق است؟ یا کبیر میرزا رحیم منفردا یا (با) کبیر نواده میرزا محمد علی مناصفتا؟.

جواب:

جواب: در صورت مزبوره، صغیر میرزا صادق متولی نیست جزما. ونظر به ظاهر صورت وقفنامچه، منحصر می شود تولیت به کبیر میرزا رحیم. چون ظاهر حال واقف این است که مراعات طبقات کرده. ونواده در طبقه دوم است. وتوضیح وتفصیل آن، این است که عبارت (نسلا بعد نسل، وعقبا بعد عقب) دلالت بر ترتیب ندارد علی الاظهر. وحقیر هم ترتیب (را) از او نفهمیدم، بلکه از آنجا که گفته است که (تولیت را مفوض ساخت به نفس خود مادام حیا وبعد فوته به اکبر اولاد ذکور خودش اگر محجور علیه نباشد والا به هر احدی از اولاد خودش که مذکر وبه صفت عقل ورشد موصوف باشد و همچنین اولاد ذکور او واولاد اولاد ذکور او نسلا بعد نسل وعقبا بعد عقب). زیرا که لفظ (همچنین اولاد ذکور او واولاد اولاد ذکور او) معنیش این است: (و همچنین که تولیت مفوض بود به نفس خودش مادام حیا وبعد فوت خود به اکبر اولاد ذکور خودش که موصوف باشد به آن صفات... - تا به آخر - همچنین تولیت مفوض خواهد بود به اولاد ذکور موصوف به آن صفات مادام حیا وبعد فوته به اکبر

ص: 124

اولاد ذکور او که موصوف باشد به آن صفات. وهکذا ما تناسلوا وتعاقبوا). پس از اینجا معلوم شد که تا اولاد ذکور به وصف مذکور باشد اولاد اولاد، تولیت ندارد. و مادامی که اولاد اولاد به این وصف باشد، اولاد اولاد اولاد تولیت ندارد. وهکذا معلوم شد که تولیت که واقف قرار داده مراتب وطبقات دارد که با وجود قابل تولیت که متصف به صفات مذکوره باشد در طبقه ومرتبه اول، به طبقه ثانیه نمی رسد. هر چند او هم قابل باشد ومتصف به صفات مذکوره باشد. واما بعد انقراض اولاد ذکور واقف که تولیت را به میرزا محمد علی ومیرزا رحیم مفوض کرده نیز گفته است که بالمناصفه بین ایشان وبعد ایشان به اکبر اولاد ذکور ایشان واولاد اولاد ایشان ما تناسلوا وتعاقبوا. وظاهر این است که در اینجا نیز ترتیب را مابین اولاد این دو نفر واولاد اولاد ایشان منظور داشته به قراین بسیار که از جملهء آنها مراعات قرب وبعد است در اولاد خود. وبعد از آن نیز گفته است که بعد انقراض اولاد ایشان تولیت از برای کسی باشد که اقرب به ایشان باشد از سلسلهء شهداوی. واز جملهء آن این است که جزما بسیار اموری که در حق اولاد خود اعتبار کدره در اینجا نیز معتبر است، وبه مقایسه و ظهور واگذاشته، مثلا اکبر بودن اولاد اولاد، ومحجور علیه نبودن وامثال آن. واز جملهء آنها این است که بعد از آن عبارت پیش، گفته است (ودر هر مرتبه از مراتب تولیت، متولی اولاد ذکور خواهد بود دون اناث، که اگر در طبقه مقدم ذکور نباشد، ذکور طبقهء مؤخر مقدم خواهد بود). زیرا که شکی نیست که مراد از مراتب وطبقات، مراتب وطبقات اولاد است. والا مرتبه واقف ومرتبه میرزا محمد علی ومیرزا رحیم که دو مرتبه است از مراتب ملاحظه اولاد ذکور کردن در آن، معنی ندارد. پس مراد طبقات ومراتب اولاد است وتخصیص عموم هر مرتبه به اولاد واقف بی وجه است. ومراد از مرتبه وطبقه این است که مثلا تا اولاد باشد، تولیت به اولاد اولاد نرسد. واین عبارت تأکید است از برای آنچه پیش گذشته است از اعتبار ذکوریت که در اولاد واقف واولاد این دو نفر هر دو ذکر شده بود. ووجه آن این است که: ظاهر از مرتبه وطبقه این است که مرتبه بودن وطبقه

ص: 125

بودن به جعل واقف باشد، نه اینکه قسری باشد که به سبب وجود خارجی منحصر در آن باشد. و هر گاه این معنی را اعتبار نکنیم لازم می آید که هر گاه سه طبقه و مرتبه موجود باشد - مثل اولاد، واولاد اولاد، واولاد اولاد اولاد - هر کدام جمعی کثیر باشند، باید مشترک باشد میان همهء اکبرهای طبقات از اولاد هر یک از آن دو تا. ومتبادر از اکبر همهء طبقات قسریه، اکبر نسبت به جمیع آنها است. نه اکبر هر یک از آنها. غایت امر مفهوم شدن اکبر سلسلهء هر یک از آن دو تا است که دو اکبر در یک طبقهء قسریه معتبر باشد. نه چهار اکبر وشش اکبر. که به ملاحظه هر یک از طبقات قسریه موجود است. باقی ماند کلام در اینکه: بعد از تسلیم ترتیب در اولاد این دو نفر که اولاد مقدم است بر اولاد اولاد وهکذا... این در هر یک از اولاد آن دو نفر معتبر است. وبعد از فوت میرزا محمد علی ومیرزا رحیم که نوبت تولیت به اولاد اینها می رسد پس چون میرزا رحیم پسر دارد نصف تولیت به او می رسد، ومیرزا محمد علی که پسر ندارد به پسر پسر او می رسد، وترتیب نسبت به اولاد هر یک ملاحظه شده بوده است، نه در مجموع من حیث المجموع. وجواب از این، این است که لفظ (بعد ایشان به اکبر اولاد مفوض باشد) به منزله (سلب کلی) است. نه (سلب کل). یعنی هر گاه هیچیک از آن دو نفر نباشد به اولاد ذکور آن دو نفر می رسد. یعنی به (جنس اولاد ذکور) تا شامل صورتی باشد که یکی را اولاد باشد دون دیگری. و همچنین باید مراد از (بعد اولاد به اولاد اولاد ایشان می رسد) انتفای اولاد هر دو باشد نه یکی. وچنانکه با وجود یکی از دو نفر به اولاد دیگری نمی رسد، با وجود اولاد یکی به اولاد اولاد دیگری نمی رسد.

54: سؤال:

54: سؤال: هر گاه ملکی وقف باشد بر طائفه ای از سادات (مثلا) صغیرا وکبیرا. وبعضی از ایشان در ولایات بعیده بوده باشند. آیا در حین قسمت سهمی به ایشان می رسد یا نه؟ -؟ لکن بعض متفرق بعد از وقف که چندین سال متفرق شده (اند) الان اولاد ایشان، بلکه اولاد اولاد ایشان باقی مانده اند.

جواب:

جواب: حصه غایب را باید متولی شرعی اگر بوده باشد والا حاکم شرع ضبط کند. وآن حصه مال غایب است مادامی که محکوم به موت نشده است. وبعد از

ص: 126

آنکه محکوم به موت شد منتقل می شود به وارث او در حین ثبوت موت، و همچنین از او به وارث او، وهکذا... و همچنین حصه وارث - بعد از رسیدن نوبت وقف به ایشان هر گاه وقف بر اولاد باشد نسلا بعد نسل، بر نهجی که واقف شرط کرده - آن نیز در طبقه ای که استحقاق ایشان ثابت شده باشد باید ضبط گردد تا به او یا به وارث او برسد.

55: سؤال:

55: سؤال: هر گاه ملکی وقف باشد. ومن بعد موقوف علیهم احداث نمایند در آن ملک اعیان چند از قبیل نهر آب وقطعات مزرع واشجار وعمارت. آیا مصالحه نمودن بعض موقوف علیهم بعضی از اعیان مزبوره را به یکدیگر، مشروع است یا نه؟ -؟. ودر صورت مذکوره آیا نماز در این املاک صحیح است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: اولا باید دانست که هر گاه غرض واقف از وقف زمین معلوم باشد که از برای زراعت است (مثلا)، جایز نیست مخالفت شرط واقف، وجایز نیست در آن خانه ساختن وباغ ساختن وامثال آن. واین غصب است ونماز هم در آن صحیح نیست. واما هر گاه وقف مطلق باشد یا عام باشد که هرگونه انتفاعی که موقوف علیهم بخواهند ببرند هر چند به باغ کردن وخانه ساختن باشد. در اینصورت این تصرفات جایز است به اذن شرکا. ونماز صحیح است ولکن به منزلهء عاریه است و آن زمین مختص این شخص نمی شود. وبدون اذن سایر موقوف علیهم این تصرفات غصب است، مثل سابق. ونماز در آن صحیح نیست. واما صلح اعیان: پس اگر مراد صلح اعیان خارجه است (مثل درختی که در آنجا غرس کرده وسنگ وآجری که از خارج آورده) پس در آن اشکالی نیست هر گاه آن شرکا به یکدیگر صلح کنند. واظهر این است که به غیر ایشان هم صحیح است. و همچنین صلح منافع اشجار واحجار وامثال آن در مدت معینی. واما صلح حق انتفاع به اصل زمین (که شرکا او را در آن مأذون کرده اند وخود هم نصیبی دارد) تا مدت معینی، پس آن نسبت به حصه خود او باکی نیست. واما در غیر آن بدون اذن شرکا - به غیر آن شرکا - پس آن صحیح نیست. چون ملک او نیست، وحق لازمی هم در آن ندارد، وعاریه دادن شرکا به او محض اباحه تصرف است از برای او. چنانکه عین مستعاره را جایز نسیت اعاره واجاره چه جای صلح.

ص: 127

پس همچنین منفعت آن را به غیر نمی توان منتقل کرد بدون اذن ایشان. واما هر گاه مدت معین نباشد یا مادام العمر باشد پس مصالحهء اصل منافع اعیان هم مشکل است چه جای حق زمین. زیرا که معلوم نیست که چنین جهالتی در صلح هم جایز باشد. واما هر گاه بنا وعمارت از سنگ وخاک همان زمین باشد، پس این در حکم اصل زمین است. واز آن قبیل است حفر نهر وساختن مرز در آن خاک.

56: سؤال:

56: سؤال: هر گاه زید وقف کند ملکی را، وتولیت آن را مادام الحیات برای خود قرار دهد، وبعد موته از برای ارشد اولاد ذکور باشد نسلا بعد نسل بشرط تقدم طبقه اولی بر طبقه سفلی ومنافع ملک را چنین قرار دهد که اخماسا قسمت شود. خمسی از آن مصروف سبیل خیر شود. وخمسی از آن را اولاد او به مصرف برسانند به طریق ارث شرعی. وسه خمس دیگر مخصوص واقف باشد من باب التولیه مادام الحیات. وبعد موته دو خمس اول باز به طریق سابق صرف شود وسه خمس دیگر به مصرف مزار واقف وتلاوت قرآن شود از برای او. ودر حین وقف دو پسر داشت یکی بکر ویکی عمرو. الحال بعد انقضای چندین طبقه وارث او پسری از نسل بکر مانده که به پنج پشت به زید می رسد. وپسری نیز از نسل عمرو مانده که آن نیز به پنج پشت به زید می رسد، وپسری دیگر از او مانده که به چهار پشت به زید می رسد. الحال آن خمسی که مقرر داشته بود که به اولاد بدهند به طریق ارث شرعی، چگونه قسمت می شود؟ آیا اقرب به واقف - که آن پسر عمرو است که به چهار پشت به واقف می رسد - منع ابعد می کند از نسل هر کدام باشد -؟. یا منع اقرب ابعد را مختص است به همان سلسلهء عمرو -؟.

جواب:

جواب: بدان که: ظاهرا مراد از قسمت بر سبیل ارث شرعی آن است که در هر طبقه باید منافع را فرض کرد که میراث واقف است وبه طریق میراث قسمت کرد، خواه واقف در حیات باشد یا نه. یعنی چنانکه هر گاه واقف که مالک ملک بوده میمرد واین ملک می ماند بایست در میان اولاد (للذکر مثل حظ الانثیین) قسمت شود وولد صلبی مانع ارث اولاد اولاد باشد، همچنین در حیات واقف منافع (را) (للذکر مثل حظ الانثیین) میان خود اولاد صلبی قسمت کنند، وبه

ص: 128

اولاد آنها چیزی ندهند. و هر گاه در حال حیات واقف اولاد صلبی او همه بمیرند و اولاد آنها باقی بمانند مساوی حصه پسر را به اولاد او بدهند هر چند دختر باشند. و مساوی حصهء دختر را به اولاد او بدهند هر چند پسر باشند. و همچنین است کلام هر گاه واقف بمیرد وتولیت به ارشد اولاد ذکور برسد. پس اگر همان اولاد صلبی بعینهم باقی اند (للذکر مثل حظ الانثیین) در میان آنها قسمت می کنند، ومادامی که احدی از آنها باقی است به اولاد آنها نمی دهند. و هر گاه همه مردند واولاد آنها برجا باشند پس باز مساوی حصه پسر را به اولاد او و مساوی حصه دختر را به اولاد او (به نحوی که گذشت) می دهند. وهکذا الی آخر الابد. پس در صورت سؤال باید منافع را به آن پسر عمرو داد که اقرب است، نه (به) پسر دیگر او ونه به پسر بکر. زیرا که ظاهر این است که بطون لاحقه تلی وقف را از واقف می کنند چون او در اول از برای آنها این حق را قرار داده. نه آنکه هر بطن لاحق از سابق بر خود تلقی کند. زیرا که گاه است که (من یتقرب بموقوف علیه) هیچ حصه نداشته (باشد) که به او منتقل بشود، وبا وجود این باز داخل موقوف علیهم است وحصه می برد. مثل آنکه در حیات واقف از برای واقف پسری بود و پسرزاده (ای)، وبعد از واقف یک فرزندی از همین پسرزاده او مانده، شکی نیست که این فرزند (موقوف علیه) است وآنچه می گیرد از پدر او به او منتقل نشده چون پدر او حصه نداشت. واگر با وجود این، پسری هم از پسر واقف مانده باشد همه را او می برد چون اقرب است به واقف. ودر کلام بعض افاضل معاصرین (ره) (1) دیدم که نوشته است که (اقرب از هر سلسله منع ابعد همان سلسله را می کند). ووجه آن را نفهمیدم. بلی اگر واقف گفته بود که (وقف کردم این ملک را بر بکر وعمرو واولاد هر یک از اینها الی انقطاعهم) با ادعای اینکه ظاهر این کلام این است که در هر طبقه اولاد هر یک مدخلیت داشته باشد، در اینصورت وجهی از برای این سخن بود. ولکن مفروض ).

ص: 129


1- مراد عالی جناب آقای سید حسین قزوینی است (ره).

سؤال غیر این است. زیرا که مفاد آن این است که (وقف کردم این را بر اولاد واولاد اولاد به عنوان ارث شرعی) که این هم دلالت دارد بر اینکه موقوف علیه در هر طبقه کسی باشد که ارث می برد وهم اینکه حصه او به نحوی باشد که در ارث مقرر است. چون تنصیص بر اسم نکرده واکتفا به همین کرده که (خمس آن باید بین الاولاد علی سبیل الارث الشرعی منقسم شود). ومنحصر بودن وارث در حین وقف در بکر وعمر مستلزم آن نیست که مراد او تخصیص آنها شود به اراده، با خصوصیت اراده اولاد هر یک از آنها بالخصوص هر چند اولاد احدی از آنها ابعد از اولاد دیگری باشد نسبت به واقف. واگر واقف نمیگفت که علی طریق الارث الشرعی قسمت کنند، واکتفا می کرد به همین که (خمس آن وقف است بر اولاد واولاد اولاد الی انقطاعهم)، حکم می کردیم به تسویه جمیع در حصه بدون فرقی مابین اقرب وابعد، وذکرو انثی، تا لازم نیاید ترجیح بلامرجح. چنانکه تحقیق آن کرده ام در بسیار از جواب مسائل. وعلمای عصر، جمیعا رجوع کردند به آنچه این حقیر فهمیدم در این مسأله، بعد آنکه همه مخالف بودند در آن. واز تذکره وقواعد نیز مستفاد می شود.

57: سؤال:

57: سؤال: زید وقف کرده است ششدانگ ملک معینی را وششدانگ طاحونهء معینی را. ووقفنامه (ای) نوشته. واحدی از مجتهدین زمان که الحال به جوار رحمت الهی واصل است سجلی نوشته بر آن. وحاصل وقفنامه این است که: وقف کرد زید ششدانگ مزرعه فلان را وششدانگ طاحونه فلان را که چهار دانگ آنها وقف باشد بر اولاد ذکور او نسلا بعد نسل، و هر گاه منقرض شوند، بر اولاد اناث. الی ان یرث الله الارض. ودو دانگ دیگر آنها را به مصارف مفصله ذیل. وحاصل آن مصارف مفصله این است که: در شهور مبارکه رجب وشعبان و رمضان از منافع آن به این طریق صرف خیرات نمایند به جهت واقف که هر ساله در هر یک از دو شهر اول پانزده نفر قاری قرآن را ضیافت کنند که نفری چهار جزء قرآن بخوانند. ودر ازای هر جزء یک شاهی به آنها بدهند. و هر قاری را یک نیمچه(1)ی.

ص: 130


1- یک نوع بشقاب و دوری.

طعام بدهند که با عیال خود به مصرف برسانند. ومقدار طبخ برنج هشت من تبریز باشد. ودر ماه مبارک رمضان سی نفر را ومصرف دیگر اینکه از حین وفات واقف الی انقضاء ده سال در هر سالی یک ساله صوم وصلات از برای واقف استیجار نمایند به انضمام نماز آیات. وآنچه از مداخل در مدت ده سال فاضل آید از مصارف مقرره، وبعد از مدت ده سال مزبور متولی هر یک از طبقات (به) مصارف خیرات جاریات باقیات صالحات ووجوه قربات وهر چیزی که خیر وصلاح واقف ومنشأ اجر اخروی باشد به جهت واقف، برسانند. وچون واقف مدتی مشغول داد وستد دیوان بود، متولی هر طبقه از مداخل موقوفات (مهما امکن) به مصارف رد مظالم وابراء ذمهء واقف رساند. وزیاده از سه سال اجاره ندهند. وشرط نموده واقف که منافع چهار دانگ طاحونهء مزبوره را از حین وفات واقف الی انقضاء دوازده سال تمام، متولی تسلیم زوجه های واقف نماید علی السویه بالتمام. وبعد از آن بر نهج مقرر به اولاد رساند. و در سال اول وفات پانزده تومان مداخل این چهار دانگ را به سه نفر صبایای او بدهند. وشرط نمود واقف که تولیت مجموع مزرعه وطاحونه مادام الحیات با خود واقف باشد، وبعد از او با اکبر اولاد او که عمرو نام است. وبعد از او با اکبر و ارشد اولاد عمرو. وبعد از انقراض اولاد او به سایر اولاد ذکور. وبعد از انقراض آ نها به عالم متقی. وشرط کرده واقف که مادام الحیات نه عشر ونیم از مداخل جمیع مزرعه وطاحونه از باب حق تولیت از برای خودش باشد. ونیم عشر دیگر به اولاد ومصارف مفصله برسد. وبعد وفات او نیم عشر حق التولیه باشد از برای متولیان سایر طبقات. این حاصل اختصار وقفنامه است. واما سجلی که آن مجتهد نوشته است، این است که (بعد اعتراف الواقف المؤید دام عزه صریحا بحذافیر المسند الیه متنا وهامشا لدی وقعت الصیغة الشرعیة علی النهج المسطور، والاقباض والقبض بین یدی، وقد اشترط فی ضمن العقد خروج وجه استیجار القربات ورد مظالم العباد الی مأتی تومان عن منافع الحصة المشترطة لمصارف الوصایا المحررة خلاصا عن الشبهة). این هم آخر سجلی است که آن مجتهد نوشته.

ص: 131

در اینصورت چنین وقفی صحیح است یا باطل؟ -؟ و هر گاه در نظر شما باطل باشد، آیا بطلان آن اجماعی است یا خلافی؟ -؟ وبرهر تقدیر با وجود حکم و امضای آن مجتهد نقض آن حکم وامضا از برای مجتهد دیگر که مخالف او باشد جایز است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: ناچار است در تحقیق این سؤال از ذکر سه مطلب: مطلب اول: در بیان صحت وفساد این وقف است. پس می گوئیم که هر گاه مستند در این وقف همین وقفنامه است، وثبوت اینکه وقف مزبور بر همین نحوی که مسطور است در وقفنامه مسلم است، پس آنچه از ادلهء شرعیه در نظر حقیر ظاهر می شود این است که این وقف باطل است از چند جهت: اول اینکه: در خصوص وقف دو دانگ بر مصارف مذکوره یا این است که مراد تنجیز وقف است در حال حیات واقف ولکن مصارف آن بعد موت واقف است، یا مراد وصیت به وقف است یعنی گفته است که بعد من وقف کنند بر این مصارف. پس اگر وقف منجز است در حال حیات، پس موقوف علیه الی حین الممات معلوم نیست که کیست. ووقف عبارت است از نقل ملک از خود به دیگری، به این نحو که به همان صیغهء وقف نقل حاصل شود، منجزا ونقل به آن مصارف بعد الموت معلق است ومنجز نیست ودر معلق هم مراد او منافع ما بعد الموت است. پس منافع مادام الحیات معلوم نیست که از برای کیست وموقوف علیه در آنحال مجهول است. واگر بگوئی که: چونکه در جملهء مصارف مفصله (وجوه خیرات ومبرات) مذکور است، پس شاید منظور او این باشد که مادام الحیات مصارف منافع آن دو دانگ سایر وجوه خیرات ومبرات مذکور، است. وبعد از ممات، آن امور دیگر که ضیافت و تلاوت قرآن واستیجار صوم وصلات باشد. گوئیم که این خلاف ظاهر وقفنامه است، چنانکه پوشیده نیست. وخلاف آن چیزی است که آن مجتهد فهمیده وامضا کرده است چنانکه گفته است (عن منافع الحصة المشترطة لمصارف الوصایا المحررة) که از کلام او مفهوم می شود که همهء آن مصارف از باب وصایا است ووقف آن دو دانگ از برای آن وصایا است که

ص: 132

بعد از موت باید به عمل آید. و هر گاه موقوف علیه در حال حیات خود واقف است، پس شکی در بطلان آن نسبت به واقف نیست، ودر ما بعد واقف هم اظهر بطلان است (چنانکه در جواب سؤال های سابقه در همین مجموعه بیان کرده ایم) (1)، قطع نظر از اشتمال آن بر امور دیگر که موجب بطلان می شود، چنانکه خواهیم گفت. واگر مراد وصیت به وقف است، یعنی (بعد از من وقف کنید که به این مصارف برسد) پس با وجود اینکه منافات دارد با وقفنامه وخلاف ظاهر بلکه صریح آن است از چندین جهت. خصوصا از جهت آنکه تولیت آن را مادام الحیات از برای خود قرار داده وتولیت قبل از وقف شدن، معنی ندارد. از جهات دیگر باطل می شود چنانکه بعد خواهیم گفت. جهت دوم این است که: چنانکه وقف بر نفس واقف باطل است، انتفاع واقف از عین موقوفه واکل از آن هم جایز نیست، و همچنین ادای دین وگذران معیشت از آن، هر چند وقف بر غیر باشد. چنانکه مشهور علماست، بلکه خلافی در آن نقل نشده از شیعه الا از ابن جنید که علامه در مختلف از او نقل کرده قول به جواز انتفاع به ثمرهء وقف، یا قیمت آن ثمره در صورتی که شرط کرده باشد واقف این معنی را. وشهید هم در دروس اسناد داده به او. وقولی در مختلف هم از شیخ نقل شده به جواز نشستن واقف در خانه ای که وقف کرده، واستدلال کرده به روایت ابی الجارود (قال: قال ابو جعفر - ع -: لا یشتری الرجل ما تصدق به، وان تصدق بمسکن علی ذی قرابته فان شاء سکن معهم وان تصدق بخادم علی ذی قرابته خدمه ان شاء). (2) واین روایت با ضعف سند ومعارضهء آن به روایت طلحه بن زید (که سندش ودلالتش اقوی واوضح است) دلالت آن ممنوع است وعمل به آن مهجور است. واقوی قول مشهور است. ودر مسالک گفته است که (چون قاعدهء مذهب اصحاب این است که شرط 2.

ص: 133


1- رجوع کنید به مساله 25 و 26، ج4، موضوع منقطع الاول.
2- وسائل، ابواب الوقوف، باب 3، ح2.

است در وقف اخراج آن ملک وقف از خود واقف به حیثیتی که باقی نماند از برای واقف استحقاقی در آن، به جهت آنکه وقف اقتضا می کند نقل ملک ومنافع آن را از خود. پس هر گاه شرط کند قضای دیون یا ادرار مؤنهء خود وامثال آن را، پس شرط کرده است آنچه (را که) منافی مقتضای عقد است. پس شرط ووقف هر دو باطل می شوند.) وظاهر این کلام مشعر به دعوی اجماع است. وخصوص روایت علی بن سلیمان بن رشید دلالت بر آن دارد (قال: کتبت الی ابی الحسن - ع - جعلت فداک لیس لی ولد ولی ضیاع ورثتها من ابی، وبعضها استفدتها، ولا آمن الحدثان فان لم یکن لی ولد وحدث بی حدث فما تری جعلت فداک لی ان اقف بعضها علی فقراء اخوانی والمستضعفین، او ابیع واتصدق بثمنها علیهم فی حیاتی، فانی اتخوف ان لا ینفذ الوقف بعد موتی. فان وقفتها فی حیاتی فلی ان آکل منها ایام حیاتی ام لا؟ -؟ فکتب - ع -: فهمت کتابک فی امر ضیاعک. فلیس لک ان تا کل منها من الصدقة فان انت اکلت منها لم ینفذان کان لک ورثة. فبع و تصدق ببعض ثمنها فی حیاتک. وان تصدقت امسک لنفسک ما یقوتک، مثل ما صنع امیر المؤمنین). (1)

وموثقة عبد الله (بن) مغیره از طلحة بن زید (عن ابی عبد الله - ع - عن ابیه - ع - ان رجلا تصدق بدار له وهو ساکن فیها، فقال: الحین اخرج منها). (2) ودلالت روایت علی بن سلیمان در کمال وضوح است در عدم جواز انتفاع واقف از عین موقوفه به عنوان اطلاق. زیرا که مراد از (اکلت) در حدیث، خصوص (خوردن حقیقی) نیست، بلکه مراد آن تصرفاتی است که انسان محتاج است به آن. ومراد از کلمهء (فان اکلت منها لم ینفذ) این است که اگر اراده داری که منتفع شوی از آن، وبنای توبه این است، وقف نافذ نیست وصحیح نیست. وشرط انتفاع هم داخل عموم آن هست. بلکه نظر به اینکه راوی اهتمام دارد بر اینکه راهی بجوید که از برای او راهی باشد در منتفع شدن. وامام (علیه السلام) راهی از برای او قرار نداد و فرمود (بفروش آن را وتصدق کن). کالصریح است در نفی قول ابن جنید. زیرا که4.

ص: 134


1- همان، ج1و4.
2- همان، ج1و4.

اگر شرط منتفع شدن در ضمن عقد نفعی داشت آن حضرت بایست بفرمایند که (هر گاه شرط انتفاع خود بکنی جایز است). ودلالت می کند بر این نیز اینکه وقف از جمله صدقات است. چنانکه علما تصریح کرده اند. بلکه تفسیر کرده اند وقف را به اینکه صدقه جاریه است وجایز نیست منتفع شدن به صدقه. چنانکه از اخبار مستفاد می شود واز خصوص همین روایت هم تعلیل به آن مستفاد می شود. که فرمود (فلیس لک ان تأکل منها من الصدقة). ولکن در کتاب من لا یحضره الفقیه کلمه (ولا) بعد (ان تا کل منها) موجود است. (1) وبعضی استدلال کرده اند بر مطلب به دو حدیث صحیح اسماعیل بن فضل وما آنها را سابق بر این در همین مجموعه ذکر کردیم واشکال کردیم در دلالت آنها،(2) وعلی ای حال خالی از تأیید نیستند. (3)

وقول ابن جنید شاذ است ومهجور است وموافق عامه است چنانکه غالب فتاوی او موافق عامه است، ودلیلی از برای او ظاهر نیست به غیر عموم حدیث امام حسن عسکری (علیه السلام) که فرمود (الوقوف یکون علی حسب ما یوقفها اهلها). (4) و این حدیث عام است وآن اخبار خاص اند، وخاص مقدم است بر عام. با وجود اینکه می توانیم قدح در دلالت عام کرد به اینکه مراد از لفظ (وقوف) در کلام امام (علیه السلام) اعیان موقوفه است به قرینه (علی حسب مایوقفها اهلها) که ضمیر (یوقفها) راجع به اعیان است، یعنی باید معامله کرد با اعیان موقوفه بر نهجی که واقف قرار داده ووقف آن کرده، وتغییر آن نباید داد. وبه هر مصرفی که حبس کرده ملک خود را، بر آن ومنع خود وغیر خود کرده از آن صرف باید کرد. پس حکم منفعت محبوسه استفاده می شود، از روایت، نه حکم منفعتی که برای خود گذاشته واخراج از خود نکرده، تا بگوئیم چون در حال وقف انتفاع خود را 2.

ص: 135


1- فقیه، ج2، ص289.
2- رجوع کنید به مساله شماره 15 از همین مجلد.
3- حدیث اول اسماعیل بن فضل در وسائل: ج13، ابواب احکام الوقوف، باب 3، ح3 است، و حدیث دوم در تهذیب شیخ، ج9، ص150.
4- وسائل، ابواب احکام الوقوف، باب 2، ح1و2.

شرط کرده باید متابعت آن را کرد. پس حقیقت این (انتفاع بردن) داخل وقوف و حکم وقوف نیست. وپر واضح است که مراد امام (علیه السلام) این نیست که جعل وقف و انشاء حقیقت وقف به دست اهل آن است که به هر نحو خواهد وقف کند. والا لازم می آید که واقف شارع باشد پس مراد این است که وقفی که از شرع رسیده و تصرفاتی که شارع تجویز کرده، واقف بنا را به هر یک از آن امور مجوزه شارع بگذارد، باید به همان نحو (که واقف اختیار آن کرده از وجوه مجوزه شارع) معمول داشت وتغییر آن جایز نیست. نه اینکه هر جعلی که واقف بکند ونام آن را وقف گذارد باید متابعت کرد. پس اخبار منع، معارضی ندارد. (1) نه عموما ونه خصوصا.

هر گاه این را دانستی پس می گوئیم: شرط اخراج رد مظالم واستیجار صوم و صلات واجرت تلاوت قرآن (همه اینها) داخل شرط انتفاع خود، است. اگر بگوئی که: راوی در حدیث سؤال کرد (ه) از انتفاع در ایام حیات، واین امور انتفاع بعد از موت است. می گوئیم: اما اولا: جواب امام (علیه السلام) عام است وعبرت به (عموم لفظ) است. وسؤال مخصص جواب نیست. چنانکه در موضع خود محقق است. واما ثانیا: اینکه این سؤال از فرد خفی است وغرض راوی این است که بعد از خودم توقعی از آن ندارم واحتیاج در حال زندگانی باعث این قصد من است. پس هر گاه این را امام مرخص نکرد (وگاه است که ایام حیات یک لمحه باشد) پس چگونه مرخص می کند که بعد از ممات، چنین قرار دهد که ابد الدهر هر ساله از برای او تلاوت قرآن کنند یا استیجار عبادات کنند، یا در هر سال از باب رد مظالم احتیاطی وامثال آن چیزی قرار بدهند. وبه هر حال شکی نیست که رد مظالم واجب، از جمله دیون است مثل خمس و زکات و همچنین استیجار صوم وصلات هم ادای دین است که بر ذمه او است. خصوصا بنابر قول به وجوب وصیت به آن (وقول ضعیفی هم هست که واجب است اخراج آن از اصل مال) و همچنین استیجار به جهت تلاوت قرآن وامور مستحبه از..

ص: 136


1- عبارت نسخه: پس اخبار منع آن به غیر انتفاع خود معارضی ندارد...

سایر عبادات وصدقات. اینها همه (شرط انتفاع خود) است هر چند بعد از مردن باشد. وبسا هست که غافل از حقیقت حال در اینجا توهم کند که مطلق وقف از برای خیرات - مثل پل ساختن ومسجد ساختن وامثال اینها - همه نفعی است که به واقف می رسد. پس باید هیچیک صحیح نباشد. وفرقی نیست ما بین اینکه وقف کند از برای اینکه به قاری قرآن بدهند که از برای او بعد از مرگ تلاوت قرآن کند که ثواب آن عاید او می شود. یا اینکه وقف کند بر قاریان قرآن یا اینکه وقف کند که مسجدی بسازند که ثواب آن عاید او شود. واین توهم بسیار ضعیف است. زیرا که در آن صورتها هر کسی که در مسجد نماز می کند یا در حمام غسل می کند یا خود تلاوت قرآن می کند، آن اعمال را از برای خود می کند وثواب آنها را از حق تعالی از برای خود میطلبد. وگاه است که کسی که هیچ خبر ندارد که حمام وقف است در آن غسل می کند وبه خاطر او خطور نمی کند که کسی در ثواب او شریک باشد. و همچنین قاریان قرآن که کسی به ایشان از باب منافع وقف قراء، چیزی می دهد در حین قرائت این معنی در مخیله آنها خطور نمی کند. واما در ما نحن فیه پس مراد این است که از این منافع به قاری می دهند که آنچه می خواند از برای واقف باشد، وثواب آن را برای واقف قرار دهد. وهکذا سایر مثال ها. پس ثوابی که به واقف می رسد در وقف بر خیرات عامه، آن ثواب اعانت آن جماعت وخشنود کردن بندگان خداست بدون توقع عوضی از آن بندگان. بلکه عوض بر خداوند عالمیان است. بخلاف مانحن فیه که در اینجا عوض از بندگان، مطلوب واقف می شود. وبه عبارت اخری: در مانحن فیه معامله ای است با بندگان که از این مال به آنها می دهد وعوض از آنها می گیرد. بخلاف مطلق وقف. واما ثالثا: اینکه این نیز تصرف وانتفاعی است در حال حیات گو وقوع آن عمل و حصول نفع از آن بعد از ممات باشد. زیرا که صادق است بر آن که در حال حیات شرط نفعی از برای خود در آن مال قرار داده، چنانکه در وصیت به عبادات واعمال خیر. وجه سوم: اشتراط نه عشر ونیم است به حق تولیت از برای واقف ما دام الحیات و

ص: 137

هر چند مآل کلام در این وجه هم به وجه دوم بر می گردد ولکن چون در اینجا شائبه مغایرتی هست که همان منشأ تجویز آن شده ما آن را وجهی جداگانه ساختیم وتحقیق کلام در آن این است که اینهم شرط انتفاع واقف است به وقف. بلکه از حیثیتی داخل (وقف بر نفس خود) است گوبا اشتراک غیر باشد. وکسی که این را تجویز کرده غفلت او از این راه است که این را از راه شرط از برای ناظر ومتولی قرار داده، نه از برای خود، واین سخن تمام نیست وناچار است در بیان این مطلب از ذکر چند مقدمه: اول: اینکه مشهور این است که جایز نیست از برای واقف هر گاه وقف بر جمع خاصی کرده باشد (مثل اولاد. یا مثل سادات وخود از جمله سادات نباشد) اینکه بخورد از وقف ومنتفع شود از آن. خواه شرط کند که خود بخورد یا بخوراند به دوستان خود یا نه وخلافی در مسأله به نظر نرسیده الا از ابن جنید در صورت شرط. ومختار، مذهب مشهور است ودلیل ایشان واضح است، وبیان این پیش گذشت. دوم: اینکه هر گاه وقف کند بر مصلحت عامه مثل مسجد ورباط که از برای زوار و مترددین میسازند، ظاهرا خلافی در جواز انتفاع واقف به آن، نباشد. خواه شرط بکند وخواه شرط نکند. سوم: اینکه هر گاه وقف کند بر قومی به عنوان عموم مسلمین یا فقرا یا فقها، اشهر واظهر در آن نیز جواز انتفاع خود او است هر گاه او هم از جمله آنها باشد، خواه در آن حال متصف به آن صفت باشد یا بعد متصف شود. مگر با شرط خروج خود از آنها، یا شرط دخول که در صورت شرط دخول اظهر عدم جواز است. چنانکه مختار شهیدین است. ودر صورت شرط خروج که اشکالی نیست در عدم جواز، و اما در صورت اطلاق، پس جایز است انتفاع خود، خواه در آن حال متصف باشد به آن صفت یا بعد متصف شود. زیرا که صادق نیست بر او که وقف به نفس خود کرده تا جایز نباشد. ومخالف در مسأله ابن ادریس است. وعلامه در مختلف که مطلقا تجویز نکرده. وصاحب کفایه نیز میل به این کرده وگفته است که (در صورت شرط خروج خود و (شرط) عدم خروج، سخن تمام است. ولکن در صورت اطلاق،

ص: 138

جواز مشارکت تمام نیست. زیرا که اطلاق اخبار منع، اقتضا می کند عدم جواز انتفاع را مطلقا). ودر آن اخبار مذکور نیست که چون وقف بر خود است جایز نیست. ودر مسأله هم اجماعی نیست. وانصاف این است که متبادر از اخبار منع غیر این صورتی است که از راه فقیر بودن وفقیه بودن منتفع شود. وعموم حدیث عسکری (علیه السلام) (1) مقتضی این است که جایز باشد، به سبب اینکه عمل کرده است به حسب آنچه وقف کرده واقف. چون واقف به فقرا مثلا وقف کرده واینهم فردی است از فقرا. چهارم: مشهور این است که جایز است که تولیت وقف را از برای خود قرار بدهد. چنانکه جایز است که برای غیر قرار دهد واز علامه در مختلف ظاهر می شود دعوی اجماع ومخالف در مسأله ابن ادریس است وآن ضعیف است. پنجم: جایز است که شرط کند از برای متولی که بخورد وبخوراند. ودر حقیقت در اینجا متولی از جمله موقوف علیهم می شود. واین شرط منافاتی با عقد وقف ندارد. ششم: مشهور این است که جایز است در اینصورت که برای متولی شرط کرده خوردن و خورانیدن را که هر گاه خود متولی باشد اینکه بخورد وبخوراند. وصاحب کفایه در جواز خوردن خود واقف هر گاه متولی باشد تأمل کرده. واین لازم قول ابن ادریس وعلامه است در مختلف زیرا که عموم متولی هم مثل عموم فقرا وفقها است. بلکه چون ابن ادریس تولیت واقف را جایز ندانسته، به طریق اولی این اکل و انتفاع جایز نخواهد بود چون داخل متولی نیست. وتحقیق در مسأله همان است که در وقف بر فقرا وفقها گفتیم که هر گاه شرط کرده است انتفاع خود را در صورت تولیت، جایز نیست. چون داخل (شرط انتفاع خود) است. و هر گاه شرط عدم انتفاع خود کرده، حکم عدم جواز اوضح است. ودر صورت اطلاق جایز است، زیرا که مفروض این است که انتفاع از حیثیت این است که متولی است، نه از حیثیت اینکه خود واقف است. ونه از حیثیت اینکه تولیت خاصه است بلکه از این2.

ص: 139


1- وسائل، ابواب احکام الوقوف، باب2، ح1و2.

جهت است که فردی است از افراد متولی. والحاصل: آنچه ممنوع است تصرف او است در وقوف از حیثیت اینکه خود مقصود باشد در وقف به قصد اول. نه ثانیا و بالعرض. هر گاه این را دانستی، پس می گوئیم که در صورت مفروضه که شرط کرده است که مادام الحیات که خود متولی است نه عشر ونیم ببرد. وبعد الممات که ولد اکبر متولی می شود نیم عشر ببرد، اگر نگوئیم که صریح است در وقف بر خود، لا اقل داخل عموم (شرط انتفاع از برای کلی متولی) نیست، که خود از حیثیت آنکه فردی است از کلی متولی، جایز باشد که ببرد هر چه را که مطلق متولی می برد، مثل کلی فقرا وفقها، بلکه در اینصورت به قدر مساوی نیم عشر هم بر او حلال نیست. به جهت آنکه نیم عشر وقتی حلال بود بر او که استحقاق از راه بودنش فردی از متولی کلی، بود. ودر اینجا قدر مشترکی میان خود وغیر قرار نداده. بلکه در وقفی متولی خاصی قرار داده ومجموع نه عشر ونیم را از برای خود قرار داده، واین نیست الا معنی شرط نفع از برای خود. واگر می گوید که من از حیثیت اینکه متولیم این را میبرم، این بی اصل است. به سبب اینکه هر گاه حیثیت تولیت بنفسها مقتضی این است پس باید در غیر او هم ثابت باشد. وشکی نیست که مفهوم اینکه (از حیثیت اینکه متولیم) مغایرست با مفهوم اینکه (از حیثیت اینکه خود متولیم) وگمان می کنم که این مطلب از کمال وضوح احتیاج به زیاده بر این بیان ندارد. علاوه بر اینها گوئیم که شرط انتفاع متولی از عموم حدیث عسکری (علیه السلام) مستفاد شده واینکه فرموده است که (الوقوف علی حسب ما یوقفها اهلها)(1) وآن منصرف می شود به افراد متعارفه شروط واقفین. واین فردی که حق التولیه اغلب منافع باشد (بلکه آنچه برای موقوف علیهم می ماند کالمعدوم است) از این حدیث متبادر نمی شود. پس معلوم نیست که چنین شرطی واجب الاتباع باشد در صورتی که از برای مطلق متولی قرار دهد، چه جای آنکه از برای خود قرار دهد که شائبه دخول آن در ضمن وقف 2.

ص: 140


1- وسائل، ابواب احکام الوقوف، باب2، ح1و2.

بر نفس هم علاوه می شود. مطلب دوم: در توضیح وبیان مطلب آن مجتهد است در سجلی که به وقفنامه نوشته است. زیرا که آنچه را که از برای خروج از شبهه از باب شرط ضمن العقد قرار داده، مشتبه است. ومعلوم نیست که مقصود ایشان خروج از شبهه در چه چیز است. وگمان حقیر این است که دو چیز در نظر ایشان آمده از طریقه وقف واقف نسبت به دو دانگ دیگر مزرعه در وصایای مفصله که مخل است به حقیقت وقف: یکی اینکه از جمله وصایای محرره رد مظالم واستیجار صوم وصلات وتلاوت قرآن است. واینها همه نفعی است که عاید واقف می شود. وشرط (کردن) آن منشأ، بطلان است بنابر مشهور وگویا ایشان مذهب ابن جنید را اختیار کرده اند، و از برای خروج از شبهه مخالفت مشهور از پی چاره رفته اند وچاره را این قرار داده اند که این را از باب (شرط ضمن العقد) کنند، نه داخل ماهیت وقف. پس اصل ماهیت وقف متحقق شده باشد به وقف بر سایر خیرات ومبرات، ومنتفع شدن خود را از باب شرط خارج قرار داده باشند که دخلی به ماهیت وقف ندارد. به جهت اینکه البته شرط در ضمن العقد غیر از نفس عقد است والا در ضمن عقد بودن آن بی معنی می شود. مثلا هر گاه کسی خانه را بفروشد ودر ضمن عقد بیع خانه شرط کند بایع، که مشتری هم اسب خود را به او بفروشد، بیع اسب مطلقا مدخلیتی در ماهیت بیع خانه ندارد. واین شرط والزامی است که از خارج شارع تجویز آن کرده. وبر این وارد است اولا اینکه: چنانکه در تحقق حقیقت بیع تحقق امور چند لازم است - که بایع است ومشتری وعین معلومه وعوض معلوم وایجاب و قبول - وبعد از تحقق مجموع، شرطی (را) در مابین ایجاب وقبول ذکر می کنند. پس همچنین در حقیقت وقف چند امر معتبر است: واقف وموقوف علیه وتأبید و تنجیز واخراج از نفس بتمامها یعنی تمام ملک ومنافع آن را از خود بیرون کند و برای مصرفی معین قرار دهد ابدا بدون تعلیق به شرطی. پس هر گاه واقف بگوید (وقفت هذه المزرعة علی وجوه الخیرات و المبرات و شرطت ان یصرف مقدار مأتی تومان من منافعها لاجل رد المظالم واستیجار

ص: 141

العبادات)، وناظری که متولی قبول است در امور عامه بگوید (قبلت الوقف والشرط)، پس باید به لفظ ایجاب قصد اخراج تمام موقوف ومنافع آن (را) به سوی موقوف علیه کرده باشد، وبعد از ان ذکر کند شرطی را که مغایر اصل عقد است. ومفروض این است که در ایجاب، مقصود او اخراج تمام منافع وانحصار موقوف علیه در وجوه خیر وبر نیست. بلکه منظور دارد که بعض منافع آن از برای خودش باشد. پس در اینصورت وقف بعض عین ومنافع کرده خواهد بود. نه تمام آن. ومفروض این است که بعض را معین نکرده، والا بایست بگوید (وقف کردم نصف این عین مثلا ومنافع ان را). واما مثل شروطی که جایز است در وقف از باب کیفیت تصرف، وتقسیم منافع، و ترتیب، وتسویه وامثال لنها: پس آنها داخل شرط ضمن العقد نیستند که مغایر عقد باشند بلکه آنها از باب بیان حقیقت موقوف علیه وتمام منافع عین موقوفه، هستند. واما مثل (شرط رجوع به خود هر گاه محتاج شود) یا (ادخال هر کس (که) بخواهد) چنانکه فقها تجویز کرده اند، پس آنها از باب شرط ضمن العقدند که تجویز ان از شارع رسیده. ومنافات با تأبید واخراج از نفس، ندارد. زیرا که تأبید و اخراج از نفس در طی ایجاب فی الجمله در نظر هست. یعنی منظور او این است که این عین ومنافع بتمامها از نفس او خارج شود وابدا از برای موقوف علیهم باشد مگر اینکه حاجتی رو دهد که در آن وقت اختیار رجوع داشته باشد. بخلاف مانحن فیه که در ضمن ایجاب قصد خروج تمام منافع از نفس خود برای وجوه خیر نکرده. پس حقیقت وقف در ضمن ایجاب وقف به عمل نیامده. وثانیا اینکه: چنانکه ذکر کرده اند در وجوه (لزوم شرط در ضمن عقود لازمه) اینکه ان شرط داخل احد عوضین می شود وبه این سبب لازم می شود پس در اینجا هم می گوئیم که وقف از عقود لازمه است با انضمام قبض، مانند صدقه وهبه ذی رحم غیر معوضه، که شرط در ضمن آنها لازم می شود هر چند در طرف دیگر عوضی نباشد. بلکه می گوئیم که عوض، ثواب است. چنانکه بعض فقها استدلال کرده اند از برای لزوم صدقه به اینکه آن داخل هبه معوضه است، وچه عوضی است که بهتر از ثواب باشد (هر چند ما را در این، کلامی هست که در

ص: 142

کتاب هبه همین مجموعه بیان کرده ایم) وبنابر این پس باز لازم می آید (وقف بر نفس وعدم خروج وقف از نفس واشتراط نفع از برای خود). پس این راه چاره فایده (ای) نکرد از برای خروج از شبهه مخالفت مشهور. وثالثا اینکه: عقد اصل است وشرط ضمن العقد تابع است. ومفروض تفصیل واقف، عکس این است. چون او عبادات را ذکر کرده وگفته است که (اگر چیزی فاضل آید صرف خیرات ومبرات کنند). پس چگونه ما اصل عقد را منصرف به خیرات ومبرات کنیم وآنها را از باب شرط قرار دهیم.

ودوم(1)، جهالت مقدار رد مظالم است. بلکه جهالت مقدار اجرت صوم وصلات. خصوصا با توزیع آن بر ده سال که تغییر وجه اجاره در سنوات محتمل است. و تعیین مقدار هم صعوبت دارد. چون معلوم نیست که در هر سال چه خواهد شد. بلکه جهالت گوشت وروغن وادویه طعام وامثال آن نیز. وبه این اشاره کرده است به قولش (إلی مأتی تومان). وتوجیه این چاره به یکی از دو وچه می شود یکی آنکه تلاوت قرآن که مقدار آن ومقدار اجرت آن معین است، وصوم وصلات که هر چند اجرت آن معین نیست لکن مقدار آن معین است، اولا مقدم دارد واز دویست تومان بردارد، تتمه را به رد مظالم بدهد. ووجه دوم اینکه اختیار را با متولی گذاشته باشد که مجموع دویست تومان را به این سه مصرف برساند. که ناسخ آن تفصیل خود واقف باشد. وبر این وارد می آید: امام بر وجه اول: اینکه گاه است تلاوت قرآن وصوم وصلات احاطه کند بر دویست تومان - هر چند این احتمال بعید است در مانحن فیه ولکن چون این چاره افاده عموم جواز آن می کند ودر بسیاری از صور هست که احاطه از احتمالات ظاهر می شود - ودر آنوقت از برای رد مظالم، چیزی باقی نمی ماند. و حال آنکه مقصود او حصول آن است. واما بر وجه دوم (قطع نظر از آنکه نسخ خلاف اصل است. بلکه خلاف ظاهر کلام واقف وآن مجتهد) لازم می آید بر این،د.

ص: 143


1- مراد از دوم عبارت است از آن دو چیزی که در اوایل «مطلب دوم» فرمود که «و گمان حقیر این است که دو چیز در نظر ایشان آمده... یکی...» و این دومین است که شروع می کند.

تقدم تلاوت وصوم وصلات بر رد مظالم، یا تسویه مابین آنها وحال آنکه رد مظالم واجب از حقوق مالیه است واز اصل مال خارج می شود، هر چند آن را در ثلث قرار بدهند. پس چگونه در اینجا مطلقا عبادات را مقدم داریم که یا مستلزم تفویت رد مظالم شود یا تبعیض آن، وعدول به آنچه که جایز نیست عدول به آن. واز مجموع آنچه گفتیم ظاهر شد که آن مجتهد یا غافل شده است بالمره از حکایت شرط واقف نه عشر ونیم را از برای خود به حق التولیه، والا بایست چاره آن شبهه را هم کرده باشد وشبهه لن کمتر از اینها نبود. ویا اینکه نظر او به این بوده که فقها گفته اند که جایز است واقف از برای متولی چیزی قرار بدهد. وهم گفته اند که صورتی که خود متولی باشد جایز است که خود هم منتفع شود مانند متولی های دیگر. وجواب از این را مفصلا بیان کردیم. وبیان کردیم که مقتضای کلام مشهور بطلان آن است. وخروج از شبهه مخالفت ایشان نیز ضرور بود. خصوصا اینکه ابن ادریس قائل شده به عدم جواز تولیت واقف اصلا، هر چند این شبهه ضعیف است ولکن اختیار قول ابن جنید هم بسیار ضعیف است. مطلب سوم: بنابر این که آن مجتهد سابق امضاء وتنفیذ این وقف کرده باشد، آیا جایز است از برای مجتهد دیگر که مخالف او است، نقض آن یا نه؟ -؟. بدانکه آنچه مشهور ومعروف است مابین فقها واصولیین این است که نقض حکم جایز نیست نه از برای خود آن مجتهد (هر گاه رأی او متغیر شود) ونه برای مجتهد دیگر و فرقی نیست در تحقق حکم مابین تحقق خصومت ووجود متخاصمین بالفعل که رفع نزاع به آن بشود وما بین ترقب حصول آن، مثل مانحن فیه. ونقض فتوی جایز است. وحقیر در این مسئله بسط زیادی در قوانین داده ام. وتحقیقات چند در آنجا شده که از خواص آن کتاب است. وحقیر نقض فتوی را هم در بسیاری از احکام جایز نمیدانم. ولکن عدم جواز نقض حکم وفتوی در صورتی است که بطلان حکم یا فتوای اول ظاهر نشود. ودر تحقیق معنی ظهور بطلان هم سخن بسیار است وحاصل مختار در آن (چنانکه مرحوم آخوند ملا احمد اردبیلی اختیار کرده) این است که ظاهر شود که مجتهد سابق مسامحه در اجتهاد کرده بوده است، ودلیل مسأله به حدی

ص: 144

واضح بوده که اگر تتبع تمام وبذل جهد به قدر وسع می کرد، به آن نحو حکم نمی کرد وفتوی نمیداد. والحاصل مراد ظهور بطلان حکم وفتوای سابق است نه مجرد تغییر رای. زیرا که تغییر رای مستلزم بطلان رأی سابق نیست. بلکه مستلزم مرجوحیت آن است علی الظاهر. و هر چند ظن حقیر در خصوص این مقام این است که غفلتی از آن مجتهد حاصل شده واگر نه بایست که چنین بنا گذارد. ولکن صاحب مسأله از من حکم به نقض یا عدم آن را خواهش کرده واینکه من بگویم آنچه او کرده باطل است حکمی خواهد بود از من به بطلان. وحکم بدون مرافعه صورت نمیپذیرد. وبه مجرد کاغذ وقفنامه وامثال آن حکم نمی توان کرد. وفتوی دادن یعنی (اگر چنین است، چنین است. واگر چنان است، چنان است) دخلی به حکم ندارد واز باب فتوی است. ونقض حکم بفتوی با وجود بقای خصمین بالفعل صورتی ندارد. وخصوصا اینکه عبارت آن مجتهد هم متشابه است، واز برای من به محض آن عبارت که در کاغذ نوشته شده علم حاصل نمی شود به حکم او، خصوصا که با آن مجتهد معاشرت نکرده ام واز طریقه او در اصول واستنباط مطلع نیستم که توانم حکم کنم که: نظر به طریقه او نبایست چنین حکم کند پس معلوم است که مسامحه کرده یا سهود وغفلت رو داده. مطلب جهارم در اشاره به بعضی از مواضع مسامحه در وقفنامه است: اول اینکه در وقف چهار دانگ که بر اولاد ذکور شده وبعد از انقراض، بر اناث، واقتصار بر این بلکه با تقیید به (الی ان یرث الله الارض) داخل وقف منقطع الاخر می شود. چون غالب انقراض اولاد است. وامر در این سهل است چون اظهر در آن صحت است و محمول است بر حبس. ودوم اینکه مجموع منافع چهار دانگ وقف اولاد را از روز وفات واقف تا دوازده سال تمام به سه نفر از زوجات او بدهند، واینکه مبلغ پانزده تومان منافع آن را در سال اول به سه نفر صبایای او بدهند. وامر در این مشکل است، به سبب اینکه حقیقت این وقف راجع می شود به (منقطع الوسط) وموقوف علیه از اول ایام وفات، زوجات مزبوره اند. وبعد از آنها اولاد ذکور. واگر تحدید به دوازده سال نبود باکی نبود. اما با تحدید به این مدت چون محتمل است که قبل

ص: 145

از انقضای مدت همه لن زوجات یا بعض آنها بمیرند، در آنوقت معلوم نیست که موقوف علیه کیست. ووقف با جهالت موقوف علیه باطل است هر چند در قدری از زمان آن باشد. ورجوع به خود واقف اگر منظور باشد در ان زمان آنهم صحیح نیست. واینهم معنی ندارد که موقوف علیه را بالاصاله اولاد ذکور بدانیم از اول امر ودادن به زوجات را از باب شرط ضمن العقد خارج. زیرا که معنی ندارد که موقوف علیه اولاد ذکور باشد وتا دوازده سال بالمره محروم از منافع باشد. مگر اینکه مراد واقف این باشد که در آن ظرف مدت، وقف به زوجات باشد و هر گاه همه آنها یا بعض آنها قبل از انقضای مدت بمیرند باز وقف بر اولاد ذکور باشد. وظاهر این است که مراد او هم این است.

58: سؤال:

58: سؤال: شخصی پنج شش نفر اولاد ذکور صغیرا وکبیرا داشته وششدانگ ملکی هم داشته که چهار دانگ آن را وقف اولاد ذکور خود کرده، وبه تصرف هم داده. ودو دانگ دیگر به رسم ثلث به جهت (مصارفی که ثواب آن عاید خودش شود) نیز وقف (کرده) که بعد از فوت اولادش از دو دانگ ثلث توقعی نکرده منافع دو دانگ به مصرف خیرات ومبرات که ثواب آن عاید خودش شود رسیده باشد. ودر وقف ومصرف چهار دانگ اولاد نیز به استحضار وتجویز مرحمت وغفران مآب مجتهد بلد ورضای خاطر کبار ولد نه عشر ونیم حق التولیه را به جهت مصرف خود که متکفل اخراجات صغار اولاد نیز میبوده است مشخص (کرده) که بعد از وفات واقف نه عشر ونیم را موقوف علیهم متصرف، ونیم عشر دیگررا به صیغه حق التولیه متولی هر عصری به مصرف رساند. واقف مزبور سه سال بیشتر در حیات نبوده متوفی شده است. در این باب وقفنامچه مبسوطی قلمی وبه مهر متکی ارائک الجنان جناب مجتهد الزمان حاجی سید حسین علیه الرحمة والغفران نیز رسیده. و وقفنامجات دیگر هم به این مضمون سجل به خط شریف وخاتم منیف مرحوم سید می باشد. وحالا بعضی از ظاهر بیان کتب فقه که ملاهی رسمی باشد تشکیک در صحت چنین وقف می نمایند. چرا که حق التولیه را زیاده بر تعارف قرار داده اند. وحال آنکه مجتهد

ص: 146

عصر، اخراجات صغار ورثه را نیز که موقوف علیهم ومتولی بایست کارسازی و متحمل شوند، در نظر داشته است. لازم بود که حقیقت این مطلب به عرض بندگان عالی برسد که آیا وقف مزبور صحیح وواقف زیاده از اجرت را شغل ذمه موقوف علیهم می باشد؟ ویا اینکه واقف از منافع ثلث خود باید محروم گردیده و ثلث واقف را هم ورثه (به تقریب اشتباه کاتب در عبارت ویا سهود در تحریر مضمون) متصرف وموصی را محروم سازند. بینوا توجروا.

جواب:

جواب: ظاهر این است که حقیر هم از جمله ظاهر بینان وملاهای رسمی باشم. و هر چند مقصد ومراد آن مجتهد مرحوم را علام الغیوب می داند، ولکن آنچه سائل در بیان مقصد ایشان ذکر کرده متدافع ومتناقض، ومبتنی بر قاعده (ای) از قواعد فقها نیست، وباید ساحت مرتبت آن مجتهد مرحوم را از این خیالات منزه ساخت اولا اینکه دو دانگ را به رسم ثلث وقف کرده که بعد از فوت او به مصارف خیرات او برسد. معنی این را نمیفهمم. اگر مراد این است که چون وقف از جمله منجزات است و هر گاه در مرض موت باشد از ثلث اعتبار می شود چنانکه اکثر علما گفته اند، پس (قطع نظر از ضعف این قول واینکه اقوی خروج از اصل است) بر این وارد است که مقتضای این قاعده خروج مجموع وقف است از ثلث. نه اینکه خصوص وقف به جهت این خیرات ومبرات را از ثلث اعتبار می کنند. بلکه هر گاه وقف در حکم وصیت شد از ثلث اعتبار می شود، و هر چه در ذکر مقدم است آن را مقدم میدارند تا استیفای ثلث بشود. خواه وقف برای اولاد باشد وخواه غیر، و خواه از برای نفع خودش. اینها همه بعد از قطع نظر از (بطلان وقف از حیثیت اشتراط منتفع شدن واقف) است. وبعد از قطع نظر از اینکه مفروض این است که این وقفها در مرض موت نبوده. وبا قطع نظر از اینکه موقوف علیه دو دانگ در حال حیات واقف، معلوم نیست. ودر وقف تنجیز شرط است وتعلیق به موت بی معنی است. مگر در وصیت به وقف، وآن خلاف مفروض است زیرا که مفروض وقف در حال حیات است. واگر مراد این است که واقف وصیت کرده است که آن دو دانگ را بعد از حیات او وقف کنند، ومفروض این است که زاید بر ثلث نیست، پس این نیز خلاف ظاهر

ص: 147

سؤال سائل وصریح وقفنامه است بجهات شتی. ودیگر من علم غیب نخوانده ام که سهو کاتب چه چیز است، ومدعی چه سخنی دارد که در اخر سؤال نوشته است که (آیا به تقریب سهو کاتب واقف را باید از ثلث خود محروم کرد) ونفهمیدم که معنی (ثلث خود) چه چیز است. با وجود اینکه اینها همه منافی آن است که متمسک شده به آنکه مرحوم مغفور طاب ثراه این وقفنامه را، وسایر آنها را (با وجودی که از جمله محققین وحقیقت بین بوده اند واز جمله ظاهر بینان نبوده اند) سجل وممهور نموده اند. چگونه شد که به این سهو کاتب که منشأ اختلاف حکم می شود بر نخورده اند. وثانی اینکه از برای گریز از اینکه شرط نه عشر ونیم از برای حق التولیه از بابت (شرط انتفاع واقف به وقف) است وآن جایز نیست - علی المشهور الذی کاد ان یکون اجماعا، که مخالف در آن به غیر ابن جنید کسی نیست - این معنی را ذکر کرده اند که به رضای کبار ورثه شده وانفاق وتکفیل صغار هم در آن منظور شده بوده واینکه مرحوم مغفور طاب ثراه نیز این معنی را در نظر داشته اند (وحاشا از ایشان که چنین معنی در نظر ایشان باشد) وبه این رفع کرده اند سخن بعضی ظاهر بینان را که گفته اند که: این حق التولیه زاید بر متعارف است. این گریز را به هیچ طرف راهی نیست. واین چاره نفعی در تصحیح این قرار داد نمی کند. اما اولا: پس به جهت اینکه آنچه فقها گفته اند که (از برای واقف هست که شرط کند تولیت را از برای خود) مراد ایشان این است که این را در جمله قرار داد وقف کنند وداخل ماهیت وحقیقت آن وقف خاص کنند نه اینکه وقف را به عنوان اطلاق کنند ووقف تمام شود وبعد از آن در مقام تعیین ناظر ومتولی در آیند. وفرق میان این دو مقام هویدا وآشکار است. ودر مقام اول مشهور میان علما، جواز آن است. بلکه دعوی اجماع بر آن شده، ومخالف در آن ابن ادریس است وآن ضعیف است. واما مقام دوم: پس در آن خلاف عظیم است واقوال متعدده هست. وان اقوال مبتنی است بر مسأله انتقال ملک به موقوف علیه یا غیر آن. که گفته اند که بنابر اینکه ملک باز از برای واقف باشد ولایت از برای او خواهد

ص: 148

بود مطلقا، یعنی خواه وقف بر جهت خاصه باشد یا عامه. وبنابر اینکه از برای موقوف علیه باشد، ولایت از برای او خواهد بود مطلقا. وشاید اینکه ملک از برای موقوف علیه باشد، هر گاه موقوف علیه جهت خاصه باشد مثل وقف اولاد. واز برای خدا باشد، هر گاه جهت عامه باشد مثل فقرا ومسجد وامثال آن. پس در صورت اولی تولیت از برای موقوف علیه است ودر صورت ثانیه از برای حاکم شرعی. و هر گاه این را دانستی، می گوئیم که: ظاهر این است که مراد واقف در شرط تولیت همان معنی اول است. یعنی شرط تولیت را از جمله شرایط حال وقف قرار داده، نه اینکه اختیار تولیت کرده از برای خود بعد از اتمام وقف بر وصف اطلاق. خصوصا با ملاحظه اینکه اشهر واقوی در مسأله انتقال ملک این است که منتقل می شود به موقوف علیه. خصوصا در جهت خاصه. پس در اینصورت مادامی که عقد وقف تمام نشده وذکر شرایط آن به انجام نرسیده منتقل به موقوف علیه نشده. پس ذکر رضای کبار موقوف علیهم بی وجه است، ورضای آنها مدخلیتی در صحت تولیت وحق التولیه ندارد. و همچنین: درج کردن نفقه صغیر که واجب است بر او قبل از وقف، بر فرضی که منافع وقف موجب غنای او شود که مسقط نفقه باشد، هنوز عقد وقف تمام نشده که او را غنی کرده باشد. وولی می خواهد که معاوضه کرده باشد. یعنی این مقدار از منافع وقف را برای خود بردارد که در عوض آن نفقه صغیر غنی خود را بدهد. واگر بگوئیم که مراد سائل این است که از باب نفقه ولی باشد که از مال صغیر برمیی دارد (که اقوی در اینجا این است که جایز است که به قدر اجرت المثل عمل در اموال وامور صغیر، بردارد خصوصا با فقر ولی) این نیز بی وجه است. زیرا که معنی اجرت بر عمل در مال صغیر ورتق وفتق امور او، غیر تولیت بر نفس وقف است. با وجود اینکه این نیز بعد از ثبوت ملک شدن این وقف است از برای صغیر. پس قبل از تحقق ملکیت، عملی از برای صغیر در ملک او متصور نیست که اجرتی از برای آن عمل قرار داده شود. پس ثبوت استحقاق حق خدمت از مال صغیر موقوف است بر مال شدن این ملک برای او، ومال شدن باری او موقوف است به اجرای صیغه وقف وتمام شدن ذکر شرایط آن، که از جمله آنها ذکر شرط

ص: 149

حق التولیه است. واین مستلزم دور است. وبر فرض اینکه این را از (دور حقیقی) اخراج کنیم واز باب (دور معی) بگیریم، می گوئیم که شبهه (ای) نیست که ولی از (بابت) حق خدمت صغیر وتصرف در رتق وفتق امور او زیاده از اجرت المثل نمی تواند برداشت کرد. بلکه بعضی گفته اند مستحق قدر کفاف است. وبعضی گفته اند اجرة المثل وبعضی گفته اند اقل الامرین. وبعضی از برای غنی منع کرده اند مطلقا. واین چگونه اجرتی است که در ازای متوجه شدن همین ملک خاص نه عشر ونیم منافع آن را بردارد. واین فرع زیاده بر اصل است. وبه هر حال ناخوشی های این سؤال بسیار است وتوجه به آنها تضییع اوقات است.

59: سؤال:

59: سؤال: هر گاه املاکی چند (را) واقف به جهت اولاد خود ذکورا واناثا، نسلا بعد نسل، موافق وقفنامچه معتبره، وقف نموده. وحال اولادی ذکور واناث از واقف باقی مانده. واملاک مزبوره به جهت نزاعی که در میان ورثه موقوف علیهم می باشد لم یزرع وخراب گردیده. وبعضی از ورثه موقوف علیهم اجحاف وزیادتی به بعضی دیگر می نمایند. ورسدی که واقف به جهت هر یک مشخص نموده به ایشان نمیرسانند. آیا ورثه موقوف علیهم می توانند املاک مذکور را در معرض بیع، یا اینکه مفروز نمایند که هر یک از ورثه به حق خود رسیده باشند؟ قربة الی الله صورت مسأله را بیان فرمایند.

جواب:

جواب: اظهر واشهر جواز بیع است در صورت مزبوره. ولکن قسمت وقف جایز نیست.

60: سؤال:

60: سؤال: کاروانسرائی هست خراب ومنهدم در بلوک جعفر آباد، واز حیز انتفاع افتاده که به هیچ وجه من الوجوه صورت آبادی ندارد. وخاصیتی هم ندارد. معلوم نیست که آیا وقف بوده است یا طلق. وحال اراده هست که هر گاه می تواند شد، از آجر آن کارو نسرا مسجدی یا حمامی بسازیم یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: ظاهر این است که در صورت مزبوره توان صرف مسجد کرد. ولکن چون مجهول المالک است به بازدید امنا واهل خبره قیمت آن را به فقرا باید داد.

61: سؤال:

61: سؤال: ملکی را شخصی بر بقعه امام زاده وقف نموده است. واز تصرف واقف بیرون رفته شخصی متصرف شده است وادعای ملکیت می کند. واز جمله

ص: 150

خدام بقعهء مزبوره کسانی هستند که مطلع بر وقفیت ملک مزبور هستند. آیا شهادت بعضی از خدام بقعه مزبوره (که مقبول الشهاده می باشند) بر وقفیت ملک مزبور بر بقعه مزبوره مثبت وقفیت ملک مزبور می شود؟ وشهادت آنها در اثبات این مطلب مسموع است؟ یا آنکه شهادت این اشخاص مسموع نیست (زیرا) که این اشخاص را شرعا مدعی می گویند -؟.

جواب:

جواب: اگر مدعی دیگری باشد وایشان شهادت دهند هم، قبول شهادت مطلقا محل اشکال است. زیرا که غالب این است که از موقوفات امثال این بقاع حصه ای به خدام می دهند. پس مورد تهمت خواهند بود. پس باید تفصیل داد که اگر شهادت ایشان مورد تهمت هست به سبب اینکه منشأ جر نفعی می شود - هر چند به این سبب باشد که به سبب معمور بودن آن بقاع، انتفاع به ایشان می رسد - قبول شهادت مشکل است. واگر معلوم باشد از خارج که مطلقا در شهادت ایشان جر نفعی نیست برای ایشان، قبول می شود. باقی الدعا والسلام علیکم ورحمة الله و برکاته. والله العالم. تم کتاب الوقف.

ص: 151

ص: 152

کتاب العمری

کتاب العمری من المجلد الاول

62: سؤال:

62: سؤال: هر گاه زید مجرای معینی ویا اراضی مشخصه را به عقد عمری به عمرو بدهد به مدت عمر عمرو. وعمرو بعد از آنکه زرع نموده قبل از رفع محصول فوت شود. آیا زرع موجود حال فوت عمرو مال ورثه عمرو است؟ یا زید (اگر در حیات باشد یا ورثه او)؟

جواب:

جواب: زرع مال ورثه عمرو است. ولکن ظاهر این است که زید یا وراث او توانند امر به ازاله او کنند. واگر خواهند بگذارند واجرت زمان بلوغ زرع را بگیرند. واین از باب عاریه ارض نیست از برای زرع وغرس که هر گاه صاحب زمین او را امر به ازاله کند، صاحب زرع مستحق ارش باشد. ونه از باب مغارسه، که آن نیز چنین است. به جهت انکه در آنجاها مفروض آن است که اذن مالک حاصل بود به ابقاء زرع تا زمان حصاد، وابقای آن درخت مادامی که باقی است. بخلاف مانحن فیه که مدت اذن در تصرف محدود است و مفروض انقضای آن است.

63: سؤال:

63: سؤال: هر گاه کسی ملکی را به عقد عمری به کسی بدهد به هر سالی به مبلغ معینی. وآن شخص ملک را زرع نموده وقبل از رفع محصول، زارع فوت شده. صاحب ملک می خواهد ملک خود را ضبط کند. ووارث آن شخص بعضی صغیر وبعضی کبیر. صاحب ملک را می رسد ازاله زرع یا نه؟ -؟ و هر گاه مطالبهء زاید بر اجرت المثل کند در گذاشتن زرع تا اوان حصاد، می تواند یا نه؟ -؟.

ص: 153

جواب:

جواب: در عقد عمری شرط اجرت وعوض، معنی ندارد. بلکه عمری از باب وقف است که (تحبیس اصل است وتسبیل منفعت). و هر گاه خواهیم این را مندرج در مزارعه یا اجاره کنیم (با وجودی که خلاف صریح لفظ است) آن نیز باطل است. به جهت انکه تعیین مدت در این هر دو شرط است، ومدت عمر معمر مجهول است. پس بنابر این مالک مستحق اجرت المثل ایام تصرف است نه آنچه خود تعیین کرده. وچون اذن تصرف از جانب مالک بیش از ایام معمر نشده می تواند قبل از انقضای مدت حصاد ازاله زرع کند. ومی تواند که اجرت بگیرد. وآن موقوف است به رضای مالک، او را اجبار به اجرت المثل نمی توان کرد. وبهتر ان است که مطالبه بیش از اجرت المثل نکند وبگذارد که زرع برسد.

ص: 154

کتاب الهبات

کتاب الهبات من المجلد الاول

64: سؤال:

64: سؤال: چه می فرمایند در باب ارثی که هنوز تقسیم نشده باشد ومشترک است در میان صغیر وکبیر. ویکی از وراث حصه خود را به مادر خود هبه نموده است که بگیرد. آیا این هبه صورت دارد یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هبهء مال مشترک ومشاع بقدر الحصه جایز است. وچون هبه به مادر شده (لازم) هم هست. واما اقباض شرط است، وهبه بدون اقباض لزوم ندارد. واقباض مشاع در هبه مثل اقباض مبیع مشاع است که کسی بفروشد. واز جانب صغیر، ولی شرعی او باید اذن در قبض بدهد تا قبض به عمل آید.

65: سؤال:

65: سؤال: هر گاه شخصی حقی بر ذمه شخص دیگ داشته باشد وآن حق را ابراء نماید، یا به عوض قلیلی هبه نماید. وجمعی شهود هم باشد بر ابراء مزبور. بعد از مدتی رجوع می تواند کرد یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هر گاه آن حق عین نباشد ودر ذمه آن شخص باشد، به محض ابراء ساقط می شود (خصوصا با قبول آن شخص دیگر) ودیگر رجوع نمی تواند کرد. واما اگر عین باشد پس ابراء منصرف می شود به هبه. ودر هبه هر گاه ذی رحم ومعوضه نباشد مادامی که عین در ید او باقی است رجوع می تواند کرد. و هر گاه هبه ذی رحم و (یا) معوضه باشد وعوض را هم گرفته باشد، دیگر رجوع نمی تواند کرد.

66: سؤال:

66: سؤال: هر گاه زید مطالبه میراثی از عمرو نموده باشد از اعیان، واعیان

ص: 155

مزبوره در تصرف عمرو باشد، وزید مذکور به عمرو ابراء نماید، به محض ابراء حق زید ساقط است؟ آیا می تواند در تانی عود نماید؟. و هر گاه حق مزبور را زید به عمرو هبه نماید به عوض، وچند نفر هم شاهد باشد، آیا می تواند زید مزبور رجوع نماید یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هر گاه هبه معوضه (باشد) با شرایط، به اینکه عوض را گرفته باشد و ایجاب وقبول لفظی حاصل شده باشد (به هر لفظی که باشد) وبه ثبوت شرعی برسد، لازم است. والا، فلا. و هر گاه عمرو ذی رحم باشد(1) وقبول هم از او حاصل شده باشد، رجوع نمی تواند کرد. واگر (ذی) رحم نباشد مادامی که عین در ید او باقی است، رجوع می تواند کرد. به جهت آنکه لفظ ابراء در اینجا منصرف به هبه می شود. وهبه غیر ذی رحم وغیر معوضه، لازم نیست والله العالم.

ص: 156


1- اگر هبه غیر معوضه هم باشد.

کتاب الهبات من المجلد الثانی

67: سؤال:

67: سؤال: هر گاه زید یک دانگ از آب معین هبه کند به عمرو ولد خود با املاک وباغات. واملاک وباغات زید در آن قریه زیاده بر آب او است. والحال عمرو می گوید که تو یک دانگ از آب وملک به من داده ای من از همه ملک یک دانگ را میگیرم. وزید می گوید: به قدر آب ملک بگیر وزرع کن. وصیغه هبه بر مطلق آب وملک جاری شده. وتعیین نشده (؟).

جواب:

جواب: هر گاه این ملک تعلق به آن آب دارد(1) که تابع آن باشد در خرید وفروش، که هر وقت گویند (یک دانگ آب وملک را فلان کس فروخت) مراد مجموع یک دانگ آن زمین باشد، در اینجا قول عمرو مقدم است. و هر گاه در صورت مزبوره گفته باشد که (یک دانگ آب وبه قدر آنچه این آب کفایت آن کند از زمین تابع آن به تو بخشیدم) در اینصورت عقد هبه باطل است، به سبب جهالت عین موهوبه. و همچنین هر گاه آن زمین تابع آب نباشد، وآب، ملکی که متعلق به آن باشد وتابع آن باشد، ندارد، ولکن واهب املاک علی حده دارد. ویک دانگ آب با هر قدر زمین که از آن شرب شود به او ببخشد، آن نیز باطل است. به جهت جهالت. خصوصا اینکه غالبا امر آب مختلف است به حسب اوقات وسنوات.

ص: 157


1- عبارت نسخه: هرگاه این آب و ملک تعلق به آن دارد.

وآنچه فرموده اند که در هبه جهالت ضرر ندارد، آنجائی است که عین موهوبه محدود ومعین است، لکن کیل ووزن وذرع آن معلوم نیست. مثل یک جوال گندم یا چند رأس گوسفند حاضر را ببخشد و هیچکدام ندانند که عدد وکیل آن چند است. خصوصا هر گاه متهب نداند وواهب داند ضرر ندارد. بلی، هر گاه بگوید (یکی از این دو گوسفند را به تو بخشیدم، یا یکی از این دو باغ را) در اینجا صحیح نیست، علی الاقوی. چنانکه علامه در کتاب احیاء موات تحریر تصریح کرده که صحت هبه مشروط است به تعیین ومعلومیت عین موهوبه. ومتفرع کرده است بر آن اینکه هر گاه صاحب معدن اذن دهد به شخصی که (عمل کن در آن و هر چه در آید از تو باشد) گفته است که برای عامل اجرتی هم نیست. چون عمل از برای خود کرده، وآنچه بیرون آمده است هم مال مالک است. و همچنین هبه زرع مجهول. و در آخر اختیار این کرده که آن از باب اباحه باشد، ومادامی که عین آنچه بیرون آمده باقی است می تواند رجوع کند. وشهید در قواعد نیز تصریح کرده که هبه مجهول مطلق، صحیح نیست، مثل اینکه بگیود (به تو بخشیدم یک چیزی را). و همچنین هر گاه بگوید (بخشیدم به تو دابه ای از دوابم یا (درهمی از آنچه در کیسه من است) بدون تعیین. ولکن جهالت در کیل ووزن یا وصف ضرر ندارد. وعلامه در تذکره اختیار کرده است جواز هبه مجهول را مثل اینکه بگوید: بخشیدم به تو یک گوسفند از گله ام را، یا یک قطعه از زمینم را، چنانکه در نذر ووصیت جهالت مضر نیست، پس هبه مجهول صحیح است هر گاه قبول به عمل آید وتعیین کند مالک هر چه خواهد از گله وزمین بعد از هبه وبه قبض بدهد. وقولی نقل کرده است که هر گاه جهالت از برای واهب باشد ضرر دارد. واما هر گاه برای متهب باشد ضرر ندارد. وتحقیق مقام این است که مثالهای مذکوره در کلام ایشان خالی از خلط نیست. وحق این است که بخشیدن گوسفندی از گله وقطعه (ای) از زمین و درهمی از کیسه وامثال آن اگر معین است نزد مالک (و) مجهول است نزد متهب پس ظاهر صحت است. چون غرری لازم نمی آید ومندرج تحت عمومات است. و

ص: 158

همچنین هر گاه مراد او گوسفندی از گله باشد به این قصد که (هر فرد را معین کنم به اختیار من باشد) اینهم ضرر ندارد، ونقل کلی صحیح است چنانکه نقل جزئی صحیح است. چنانکه در بیع سلف. وچون در بیع سلف غرر از طرفین حاصل می شود به سبب جهالت، شرط کرده اند تعیین مبیع را به وصف ووزن ومدت. وچون در اینجا مدتی نیست غرری هم نیست (چون تبرع محض است) پس همان قدر که امکان تعیین دارد کافی است در صحت. واما جهالت وزن وذرع در عین موهوبهء مشخصه پس در آن اشکالی نیست. پس آنچه مضر است آن است که به هیچوجه تعیین نداشته باشد در نفس الامر واز برای واهب هم ممکن نباشد تعیین از باب اتیان کلی در ضمن فرد، مثل مانحن فیه. ومثل اینکه بگوید (هر قدر زمین که به میراث به فلان کس برسد از املاک پدرش، من به همان قدر از زمین خودم به تو بخشیدم) وحال آنکه معلوم نیست که پدر آن شخص چه قدر ملک دارد، وچه قدر ملک در تصرف او خواهد ماند تا بمیرد، وچند نفر از اولاد او خواهند مرد، یا چند نفر دیگر خواهد بهم رسید. ومثال تحریر در معدن هم از این قبیل است. واما مثال های قواعد وتذکره: پس حال آنها را دانستی که ظاهر این است که مضر نباشد. وبعض فقها از این باب گفته اند هبه آنچه در شکم حیوان است از ولد وآنچه شیر که در پستان است. واین خالی از اشکال نیست. (1) وشاید وجه آن این باشد که داخل معامله غرر است، وگاه است که اگر مقدار را واهب بداند وخوبی ولد را به نهایت اعلا بداند راضی نباشد. مثل کره اسبی که در شکم مادر است گاه است که صد تومان بیرزد وواهب غافل از این است. و همچنین از این طرف چون متهب متحمل منت می شود گاه است اگر داند که آن ولد وشیر قابلیتی ندارد راضی نشود. وبه هر حال مسأله ما از بابت جوال گندم وچند رأس گوسفند موجود، نیست که

ص: 159


1- ممکن است اصل عبارت به صورت زیر بوده: هبه آن چه در شکم حیوان است از ولد و آن چه شیر که در پستان است خالی از اشکال نیست.

صحیح باشد ونه از باب هبه گوسفندی از گله. بلکه اصل عین موهوبه مجهول است. وبه هر حال ظاهر این است که هبه آب صحیح است، اشکال در صحت هبه زمین است. وذکر هر دو با هم در عقد واحد ضرر ندارد والله العالم.

68: سؤال:

68: سؤال: هر گاه شخصی کتابهای خود را به دو پسر خود ببخشد یکی کبیر و دیگری صغیر. واز جانب صغیر تصرف کند وبه تصرف کبیر ندهد. وبعد چند وقت به کبیر بگوید (کتاب ها را به تو بخشیدم) بدون استثنای حق صغیر. وبعد از چند وقت فوت شود در حینی که همه کتابها در تصرف خود او بوده. وبعد از آن دفتری از او ظاهر شود که بعد از زمان هبه باز کتابها را در جمله اموال خود نوشته. وبعضی از ورثه بعد از بلوغ صغیر قدری مال به او قرض داده اند وآن صغیر بالغ فوت شده. آیا کتابها مال کیست؟ وپسر بزرگ که وصی او است چه کار کند؟ و طلبکارها از مال صغیر از بابت کتابها یا غیر، می توانند حق خود را بردارند یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هبهء مشاع صحیح است. وعدم تعیین حصه در حین هبه مستلزم تسویه است میان آن دو پسر. وقبض وتصرف ولی از جانب صغیر کافی است ونصف مشاع کتابها مال صغیر است وهبه او صحیح ولازم است. ونصفه حصه کبیر چون قبض به عمل نیامده تا واهب فوت شده لزوم ندارد جزما، بلکه باطل است. چون اظهر در نظر حقیر این است که قبض شرط صحت است، چنانکه اشهر هم هست. وچنانکه اصل هم این است، ودعوی اجماع هم ظاهرا در تذکره بر آن شده. واز ظاهر کلام دروس هم ظاهر می شود، وبعضی اخبار معتبره ظاهر الدلاله بر آن دلالت دارد. واستدلال دیگران به عمومات (اوفوا بالعقود) وامثال آن با وجود عدم لزوم هبه غالبا، بی وجه است. و همچنین اخباری که به آن استدلال کرده اند با وجود منع دلالت آنها رأسا، یا ضعف دلالت، موافق تقیه هم هستند (چنانکه شیخ (ره) تصریح کرده) ومقاومت با ادله مشهور نمی کنند. ووصی هر گاه علم دارد به طلب طلبکار، وامکان ابراء ذمه نباشد، می تواند بدون قسم ادای دین او بکند. و هر گاه محتمل باشد که طلبکار او را برئ الذمه کرده باشد، پس اگر وصی خود مجتهد عادل است (قسم استظهاری) بدهد وادای طلب

ص: 160

بکند. والا، پس ممکن نیست الا به ثبوت به بینه در نزد حاکم. و هر گاه خود وصی طلب ثابت دارد، از باب تقاص می تواند بردارد. و همچنین سایر وراث.

69: سؤال:

69: سؤال: هر گاه کسی ملک معینی را به اولاد خود هبه معوضه نماید وقباله بنویسد به این مضمون که فلان ملک را به عوض معین فلان، هبه نمود به فلان. و قبض واقباض از طرفین واقع شد. واقرار واعتراف نمود مالک مزبور به هبه واخذ عوض واقباض ملک. وبعد از آن به صیغه اجاره عمری قبول نمود واهب مزبور ملک مزبور را از متهب مذکور به مال معینی. الحال بعضی تشکیک می کنند که چون اجاره عمری باطل است به جهت جهالت مدت، پس قبض واقباض به عمل نیامده، وبه این سبب هبه باطل است. آیا با وجود اقرار به قبض واقباض وعقد اجاره که آن را صحیح می دانسته والحال بطلان آن ظاهر شده، مواهبه باطل می شود یا نه؟ -؟. و هر گاه واهب فوت شده وورثهء او این ادعا را می کنند، مسموع است یا نه؟ -؟ وبر فرض بطلان آن اجاره وصحت مواهبه، اجرت المثل ایام سابقه را متهب از مال واهب می تواند مطالبه نماید یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: این صورت سؤال خلط ومغالطه وتزویر است. اولا اینکه کاغذ ونوشته به خودی خود حجت شرعیه نیست، پس اگر از خارج به ثبوت شرعی برسد عقد مواهبه با قبض واقباض، به بینه عادله، یا به اقرار واعتراف مدعی علیه، یا به بینه بر اقرار مدعی علیه بر آن، مواهبه صحیح است واشکال در آن نیست. وچون اجاره عمری فاسد است، متهب مستحق اجرت المثل ایام تصرف است که از واهب یا مال آن بگیرد. پس دیگر سؤال از بطلان هبه به جهت عقد اجاره عمری معنی ندارد. وگمان حقیر این است که مدعی عاجز است از اثبات قبض واقباض. و وقوع عقد اجاره مذکوره مسلم طرفین است ومدعی که متهب باشد می خواهد از راه عقد اجاره قبض را اثبات کند، چون این هم نوع تصرفی است در مال موهوبه. و منکر که واهب است یا سایر ورثه او می خواند بگویند که این تصرف فاسد است پس منشاء اثر نمی تواند شد پس هبه بر هم می خورد. وتحقیق این است که بیع واجاره وامثال آنها از عقود، مصداق تصرف می شوند، وقبض به آنها حاصل می شود. هر چند در صحت خود آن عقد اشکال هست

ص: 161

هر چند بالذات صحیح باشد از جهت آنکه (بیع قبل از قبض) است و (اجاره قبل از قبض) است. به جهت آنکه قبض به آن حاصل می شود نه اینکه بعد از قبض واقع شده است. پس همین، ثمره از برای حصول قبض می کند. (1)

پس هر گاه در مانحن فیه تحقق قبض به همین عقد اجاره عمرای فاسد، شده باشد ظاهر این است که مواهبه صحیحه ولازمه باشد. واینکه بعضی ها گمان کرده اند که چون این قبض فاسد است بر آن ثمره مترتب نیست - چنانکه شهید ثانی ذکر کرده است در مسأله اینکه هر گاه مالی در دست غاصب باشد ومالک آن را به او بفروشد یا ببخشد، آیا اذن جدید در قبض ضرور است یا نه. اختیار لزوم اذن جدید کرده به همین جهت که آن قبض اول فاسد است وبر آن اثری مترتب نمی شود. بر او وارد است: اولا: که فساد قبض به معنی عدم ترتب ثمره مطلقا، اول کلام است ومصادره است. وظاهر این است که مراد او این است که قبض اول حرام (است) وبر حرام اثری مترتب نمی شود. در اینصورت مصادره و (دور) از او بر طرف می شود. لیکن بر او وارد است منع از اینکه حرام منشاء ترتب آثار نمی شود. آیا نمی بینی که وطی زوجه در حال حیض حرام است ومنشأ لزوم مهر وغسل وغیره می شود.

70: سؤال:

70: سؤال: هر گاه زوجه حقوق شرعیهء خود را به زوج خود از صداق وغیره هبه کند با این لفظ که بگوید که (من حقوق خود را به تو بخشیدم) آیا ممضی است یا نه؟ -؟ ودر صورت امضا رجوع می تواند کرد یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: اگر صداق عینی باشد وبه قبض او بدهد یا در دست شوهر باشد وشوهر هم قبول هبه کند، اظهر جواز رجوع است مادامی که عین باقی است. و هر گاه دینی باشد بر ذمهء زوج، به لفظ هبه ابراء آن صحیح است ولازم است ورجوع نمی تواند کرد. وظاهر این است که در اینجا قبول شرط نیست. واز اینجا حکم سایر حقوق واموال عینی ودینی ظاهر می شود از نفقه وکسوه وغیر آن از اموال،

ص: 162


1- در اینجا یک سطر به خاطر مشوش بودن حذف شد.

وحکم همه یکی است. واما مثل (حق قسم بین زوجات) مثل مضاجعه ومواقعه، ونفقه وکسوه آینده وغیر آن، پس بخشیدن آن حقوق اگر چه جایز است (بلکه به عنوان معاوضه هم صحیح است) لکن هر گاه محض هبه باشد - مثل اینکه بگوید (حق مضاجعه خود، یا نفقه آینده را به تو بخشیدم) - در آن رجوع می تواند کرد. پس هر گاه حق مضاجعه خود را به زوج ببخشد یا به خبوی خود ببخشد ودر نصف شب پشیمان شود وزوج خبر شود باید بیرون بیاید. با جود اینکه قبض در اینجاها هم هنوز به عمل نیامده است.

71: سؤال:

71: سؤال: آیا در هبه شرط مشروع یا غیر مشروع صحیح است یا نه؟ -؟ وبر فرض صحت وانعقاد هبه، هر گاه به شرط وفا نشود آیا هبه بر صحت خود باقی است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هر گاه هبه لازم است مثل هبه ذی رحم، وشرط مشروع (است)، صحیح ولازم است. وبا ترک آن مسلط بر فسخ می شود. و هر گاه هبه جایز است، شرط (نیز) جایز است. وثمره هم ندارد. واین از باب وعده می شود که مشهور استحباب وفا به آن، است. و هر گاه برگردانیم مشروط را به این معنی که (این را بخشیدم به تو که مال تو باشد به این شرط که این کار را بکنی). نه مثل سایر شروط ضمن العقد که شرط وعقد از یکدیگر متمایزند وعقدی است وشرطی، نه عقدی به شرطی، پس در آنصورت هبه باطل می شود چون تعلیق در اصل ایجاب می شود. اما شروط فاسده: مثل آنکه خلاف مقتضای عقد باشد. مثل اینکه بگوید (وهبتک وشرطت علیک ان لا تبیعها ولا تهبها) پس در اینجا شرط فاسد است ودر فساد عقد دو وجه بلکه دو قول است، واظهر بطلان عقد است.

72: سؤال:

72: سؤال: چه می فرمایند در این مسأله شرعیه که هر گاه شخصی در مرض الموت هبه وبخشش نماید کل مال خود را به شخصی در حال صحت عقل. آیا این هبه معتبر وصحیح است از اصل مال یا از ثلث؟ -؟ وآیا در لزوم این مواهبه شرط است تصرف متهب در مال یا نه؟ -؟ وبر فرض اشتراط، آیا تصرف در بعضی در حکم تصرف در کل است یا نه؟ -؟ و هر گاه واهب موهوب را به تصرف متهب بدهد و

ص: 163

متهب او را در اطاق واهب در دولابه(1) گذاشته وکلید آن دولابه را خود متهب بردارد، آیا این را تصرف معتبر در شرع می گویند یا نه؟ -؟ و هر گاه واهب یورتی(2) را به متهب هبه نموده باشد ورفع موانع از تصرف متهب نموده (به این معنی که متهب در آن یورت آمد وشد کند وواهب مانع او نشود ولکن واهب به جهت ناخوشی و بیماری در آن یورت خوابیده باشد) آیا این را تصرف متهب می گویند یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: بلی هبه صحیح است. واظهر این است که در تمام مال صحیح است و منحصر در ثلث نیست. وتصرف وقبض در مطلق هبه شرط است وبدون آن لزومی ندارد. واگر قبل از اقباض بمیرد هبه باطل می شود. مگر آنکه متهب صغیر باشد وواهب ولی (او) باشد که قبض ولی قبض صغیر است وضرور به قبض علی حده نیست. وقبض بعض در لزوم کل کافی نیست. ودر منقولات همان اخذ به ید (بخصوص به این نحو که در جائی مضبوط کند) کافی است هر چند در خانه واهب باشد. و همچنین در اقباض یورت تخلیه ید ورفع مانع از تصرفات کافی است هر گاه به قصد اقباض بوده وخوابیدن خود را در آنجا مانع از تخلیه نمی دانسته. وظاهر این است که هر گاه بگوید (خانه از تو وتصرف کن وبیا وبرو ولکن من هم چند روزی در اینجا هستم چون بیمارم) یا آنکه در عرف وعادت مضایقه از بودن آن در آن مکان نمی شده ومی گفته اند که به تصرف او داده، کافی است. وشاید که این از باب اقباض صندوق باشد با وجود آنکه متاع واهب در آن باشد.

73: سؤال:

73: سؤال: هر گاه شخصی در طفولیت از بلده (ای) به بلده دیگر رفته باشد، و بعد از توطن مدت پنجاه سال تقریبا، در آن بلد فوت شود. وآن را ترکه باشد ودر بلده توطن او را وارث نباشد. ودر حیات خود هم لن شخص اقرار نموده باشد که مرا وارثی نمی باشد. آیا بعد از وفات او لازم است که در قریهء تولد آن تفحص و تجسس از وارث او بشود تا قطع به وجود یا عدم وارث بهم رسد؟ یا آنکه مال او را بهق.

ص: 164


1- دولابه: گنجه کوچک تعبیه شده در دیوار. دولاب، دولابچه، نیز گفته شد.
2- یورت: اتاق.

فقرا ومساکین باید داد؟ و هر گاه باید آن را به فقرا ومساکین داد آیا به فقرا و مساکین بلده (ای) که آن شخص در آن فوت شده بایست داد؟ یا آنکه به مطلق فقرا ومساکین می توان داد؟. وبعد از آنکه آن مال به فقرا داده شد هر گاه وارثی ظاهر شود آیا حقی دارد یا نه؟ -؟ وبر فرض ثبوت حق، از چه وجه حق آن وارث داده می شود؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که محض اقرار او به عدم وارث کافی نیست در نفی وارث. وبه مقتضای اخبار بسیار باید تفحص از وارث او گردد به حدی که در عرف و عادت اگر وارثی میبود ظاهر می شد. وبعد از یأس از وارث، اظهر واشهر این است که باید تصدق کرد به فقرا. (1) وبهتر این است که به اذن حاکم شرع باشد. (2) و دلیلی بر وجوب تعیین فقرای بلد نیست. بلی بهتر است صرف به فقرای بلد، مگر آنکه فقرای خارج بلد احوج باشند. وظاهر این است که این وجه را به سادات هم می توان داد. واظهر این است که بعد از عمل به مقتضای تکلیف هر گاه وارثی ثابت شود ضمانتی بر متصرف نباشد. والله العالم.

74: سؤال:

74: سؤال: آیا مطلق هبه مقتضی لزوم عوض، هست یا نه؟ -؟ وبر فرضی که باشد، فرقی مابین تصریح به عوض در حال عقد هبه یا اطلاق عقد ولحوق عوض بعد از آن هست یا نه؟ -؟. و هر گاه شخصی بعضی از اموال محرمه (را) هبه کند به شخصی، وآن شخص نیز در ازای این هبه، از مال حلال خود چیزی بفرستد از برای آن واهب، آیا این عوض حرام است یا حلال؟ -؟.

جواب:

جواب: بدان که خلاف کرده اند در اینکه مطلق هبه مقتضی ثواب هست یا نه یعنی محض بخشیدن مال به کسی موجب این می شود که متهب در عوض آن چیزی ببخشد به واهب یا نه. واشهر واقوی این است که مطلق هبه مستلزم عوض نیست. به جهت اصل وعمومات وعدم دلیل بر وجوب آن. وبعضی گفته اند کهت.

ص: 165


1- در بیست و هفتمین مساله از مسائل کتاب المیراث همین جامع الشتات فرموده است «در اینجا اذن حاکم که نایب امام است شرط است... این کار را بدون اذن حاکم نکنند با وجود امکان». در بعضی از مسائل گذشته هم دیدیم که فرمود «ارث من لا وارث له، مال امام است» ولیکن در اینجا با لفظ «بهتر» آورده است.
2- در بیست و هفتمین مساله از مسائل کتاب المیراث همین جامع الشتات فرموده است «در اینجا اذن حاکم که نایب امام است شرط است... این کار را بدون اذن حاکم نکنند با وجود امکان». در بعضی از مسائل گذشته هم دیدیم که فرمود «ارث من لا وارث له، مال امام است» ولیکن در اینجا با لفظ «بهتر» آورده است.

مطلقا مستلزم لزوم عوض هست، پس واجب است بر متهب که عوض بدهد و هر چند که واهب نطلبد. وممکن است که مراد او این باشد که لزوم آن موقوف است به عوض. چنانکه در مسالک گفته است. پس مخالف مشهور نخواهد بود. وابو الصلاح گفته است که (هبهء ادنی به اعلی مستلزم وجوب عوض هست، نه غیر آن. نظر به اقتضای عرف که بدون عوض راضی نیست. پس جایز نخواهد بود از برای اعلی تصرف در آن الا به عوض مثل آن یا بیشتر). وبنابر مشهور یا این است که واهب شرط می کند عدم عوض را، یا شرط می کند عوض را، یا اطلاق هبه می کند وساکت می شود. اما بنابر اول پس اشکالی نیست در اینکه عوض لازم نیست. و هر گاه هبه به ذی رحم یا به قصد تقرب وامثال آن نباشد مادامی که عین باقی است واهب رجوع می تواند کرد. واگر شرط عوض کند، ظاهرا خلافی در صحت آن نیست. پس یا این است که معین می کند عوض را، یا مطلق می گوید. پس اگر معین کرد لازم است که همان را بدهد. به این معنی که اگر متهب لن را بدهد واو هم قبول کند (هبه) لازم می شود، واگر ندهد (واهب) مسلط بر فسخ است. پس مراد از اینکه گفتیم (لازم است که بدهد) این است که اگر خواهد هبه لازم باشد باید بدهد، نه مطلقا. وبر متهب هم واجب نیست که بدهد. یعنی اگر خواهد همان عین را رد می کند و عوض را نمی دهد. وظاهر این است که هر گاه متهب عوض را بدهد تا واهب قبول نکرده است، لزوم ندارد. چون این به منزلهء هبه تازه ای است ومطلقات اخبار هم دلالت دارد بر جواز رجوع مادامی که عوض داده نشده باشد. وبر او واجب نیست قبول، بلکه هر گاه قبول بکند وهنوز قبض نکرده باشد هم می تواند بر هم زند. و چون معلوم نیست که این از عقود لازمه باشد قبل از قبول وقبض، نمی توان به عموم (اوفو بالعقود) استدلال کرد بر لزوم، چنانکه بعضی گمان کرده اند. و همچنین نمی توان به مثل صحیحه عبد الله بن سنان استدلال کرد که در آنجا فرموده اند (تجوز الهبة لذوی القربی والذی یثاب عن هبته، ویرجع فی غیر ذلک

ص: 166

ان شاء) (1)، زیرا که حصول ثواب وعوض قبل از قبول وقبض، ممنوع است. و همچنین در حدیث صحیح دیگر که (اذا عوض صاحب الهبة فلیس له ان یرجع). (2)

واما هر گاه عوض را واهب در وقت هبه معین نکند وشرط مطلق عوض بکند: پس ظاهر این است که صحیح است وجهالت در اینجا مضر نیست. وظاهر مسالک دعوی اجماع است بر آن. وتعیین آن بعد از عقد موقوف است، یا بر تراضی طرفین، یا رجوع به مثل یا قیمت. و هر گاه تراضی واقع نشود به کمتر از عین موهوبه ومتهب خواهد که لازم شود باید مثل یا قیمت را بدهد. ومادامی که متعین نشده متهب مختار است مابین رد یا عوض دادن مثل یا قیمت. چنانکه واهب هم مختار است مابین رد وقبول، واز مساک ظاهر می شود که از طرف متهب لازم است ونمی تواند وفا به شرط نکند. ودر کفایه این را قولی قرار داده. وشاید نظر صاحب مسالک به این باشد که چون هبه منشأ حصول ملک است از برای متهب پس خواه همان عین را رد کند یا عوض را، صادق است که نمی تواند فسخ هبه کند. چون هبه معوضه است نسبت به او ولازم است. چنانکه قبل از این در مباحث سابقه گفته بود که (ولا فرق فی العوض بین کونه من بعض الموهوب وغیره، عملا بالاطلاق ولانه بالقبض بعد العقد مملوک للمتهب فیصح بذله عوضا عن الجملة) وعبارت مسالک در این مقام نیز این است (ویشکل با نه من طرف المتهب لازم ولا یجوز له الفسخ بنفسه و ان لم یبذل المشروط. وتخییره بین بذل العین والثواب المشروط، لا ینافیه وانما یظهر جوازه من قبل الواهب خاصة) ونظر او به همان معنی است که گفتیم. یعنی رد عین همان عمل به مقتضای شرط است پس نمی تواند فسخ کند به این نحو که هیچ ندهد. بخلاف واهب که فسخ می کند وهیچ نمی دهد. وعبارت کفایه این است که (وهل یجب علی المتهب الوفاء بالشرط، او له

ص: 167


1- وسائل، ج13، ابواب الهبات، باب 6، ح1، و نیز باب 9، ح3.
2- همان، باب 9، ح1.

الخییر فیه وفی رد العین. فیه قولان). وندانستم منظور او از قول اول کدام است. اگر مراد اشکال مسالک است، آن بی وجه است، ومعنی آن لزوم وفا به نفس شرط نیست. واگر در جای دیگر آن قول را دیده است پس دلیل آن واضح نیست. و تحقیق همان است که محقق ودیگران گفته اند. عبارت محقق این است که (ولا یجبر الموهوب علی دفع المشترط بل یکون بالخیار) یعنی مختار است مابین دفع مشترط ورد عین. واشکال صاحب مسالک هم بنابر آنچه ذکر کرده است مثمر فرقی نیست، ودر ثمره با قول محقق یکی است. بخلاف کلام صاحب کفایه. پس باید آن قول ودلیلش را بیان کند. وبه هر حال مختار واظهر تخییر او است (مادامی که وفا به شرط نشده وقبول وقبض واهب به عمل نیامده) مابین عمل به شرط ورد عین. ودر اعتبار قیمت در حین قبض، یا در حین دادن عوض، دو قول است. وشاید اول اظهر باشد. واما اگر در حین عقد شرط عوض نشود نه مطلقا ونه معینا ولکن بعد از هبه متهب عوضی به او بدهد به قصد عوض، وواهب هم قبول کند، ظاهر فتوای علما وظاهر اجماعات منقوله واطلاق اخبار این است که لازم می شود. اما به این دو شرط، یعنی قصد عوض وقبول واهب وقبض او. و همچنین ظاهر اطلاقات مذکوره عدم فرق است مابین اینکه عوض قلیل باشد یا کثیر بعد از تراضی. واینکه از همان مال که واهب داده بدهد یا غیر آن. واین مقتضای حصول ملک است به سبب قبض ولکن مشکل می شود به اینکه هر گاه در مقام رد عوض المثل تمام همان عین را بدهد، که این را در عرف عوض نگویند بلکه رد هبه می گویند. واما سؤال از عوض هبه مال حرام: پس اگر متهب این مال حلال را به قصد عوض داده وآن واهب هم این معنی را می دانسته وقبول کرده، ظاهرا بر او حرام است. و هر گاه جاهل بوده وبعد عالم شد به آن، با وجود بقای عین باید رد کند. و هر گاه تلف شده باشد، لزوم رد معلوم نیست.

75: سؤال:

75: سؤال: زید در حال حیات خود قدری املاک خود را به چند نفر اولاد کبیر خود هبه نموده. وقدر دیگر از برای اولاد صغیر خود موضوع کرده وآن را ولایتا متصرف شده است. والحال زید فوت شده است. اولاد کبیر نیز ادعا بر حصهء صغار

ص: 168

می نمایند. چه صورت دارد؟.

جواب:

جواب: هر گاه هبه به عمل آمده با ایجاب وقبول وقبض وتصرف، آنچه کرده است در حال حیات ممضی است وکسی بر هم نمی تواند زد. وایجاب وقبول و قبض در صغیر همگی در عهدهء همان پدر او است، هر گاه ایجاب به عمل آمده واز جانب صغیر قبول کرده همان قبض خود کافی است وضرور به قبض علی حده نیست، ودر اینصورت دیگران را بر صغیر سخنی نیست.

76: سؤال:

76: سؤال: زید باغ خرابه ای به عمرو اجنبی هبه کرده و (عمرو) تصرف کرد و تعمیر کرد ومال بسیار در آن خرج کرد، وزید فوت شد. والحال ورثه زید مطالبهء باغ را می کنند. آیا حق الرجوع باقی است یا نه؟ -؟ وبر فرضی که باقی باشد آیا عمرو مطالبهء غرامت ها که کشیده (از تعمیر وخراج سلطان وغیره) می تواند کرد یا نه؟ -؟ وبنا وغرسی که در آن شده حکم آن چه چیز است؟.

جواب:

جواب: هر چند مقتضای انتقال حقوق به میراث - مثل حق خیار وحق قصاص و غیره به مقتضای عموم حدیث نبوی (صلی الله علیه و آله) که (ما ترک المیت من حق فلوارثه) مقتضی جواز رجوع است. ولکن فقها در بعض مسائل حقوق خلاف کرده اند، مثل حق الشفع وحق الرجوع در هبه. واقرب در هبه عدم انتقال است به وارث چنانکه علامه در قواعد ان را اختیار کرده و همچنین شهید در قواعد. وشاید وجه آن این باشد که مالک به قصد هبه واقباض اعراض از مال کرده و حق (او) از آن ساقط شده، خصوصا در کسانی که جاهلند به حق الرجوع. وجواز رجوع خود واهب خلاف اصل است که به دلیل ثابت شده، واصل ودلیل اعراض اقوی است از عموم حدیث واز احتمال دخول در تحت عموم آن. بخلاف خیار بیع وحق شفع وغیر آن. واز این جهت است که مشتری در زمان خیار بایع ممنوع است از اتلاف واخراج عین از ملک (چنانکه در محل خود محقق کرده ایم) ودر هبه به هیچوجه منعی از تصرف نیست. وحق الرجوع در هبه عارض می شود به ارده واهب بعد از عدم تصور آن مطلقا بخلاف حق شفع وخیار در مبیع که در اول امر ثابت هستند، به این معنی که غرض شارع قصدا وبالذات متعلق شده به بیان اینکه شریک را حق اخذ به شفع

ص: 169

هست در حین بیع شریک دیگر، وصاحب حیوان را حق رجوع تا ثلاثة ایام هست در حین بیع، و همچنین در بیع خیار شبرط. واما در هبه قصدا وبالذات مراد بیان استحقاق رجوع نیست، به جهت آنکه استحقاق تصرف در مال خود امری بود حاصل، واینکه هبه موجد آن باشد خلاف نظر حکیم است که مقتضای هبه این باشد که به مجرد حصول آن استحقاق رجوع وتصرف در آن حاصل می شود. بلی این از جمله طواری وعوارض می تواند بود که بعد از نقل ملک واستمرار تملک متهب رجوع تواند کرد. بخلاف حق شفع که در اصل وضع بیع می تواند منظور حکیم استحقاق شریک باشد به اخذ شفعه. وچون اصل بیع منفک از لزوم نیست می تواند منظور نظر حکیم بیان واقع آن باشد در زمان خیار. وفهم این مطلب دقتی دارد اگر خواهی نظیری بگویم که فهم آن آسان باشد. وآن این است که: اظهر این است که در وضوی تجدیدی معتبر است گذشتن مدتی که احتمال وقوع حدثی باشد یا به آن نمازی شده باشد. واحتمالی که صاحب مدارک داده که (مکررا متوالیا وضو بسازد مستحب باشد) بسیار بعید است. واثبات حق الرجوعی که با وضع اصل هبه شریک باشد، مانند وضوی تجدیدی صاحب مدارک است. واین منافات ندارد با اینکه گاهی هم می شود که حق الرجوع در همان مجلس بعد عقد ثابت می شود به سبب پشیمانی، وغرض ما مجرد بیان قوت وضعف این حقوق است وشکی نیست که ثبوت حقیقت آن در هبه از برای مالک به نحوی که به میراث منتقل شود به وارث ضعیف است ومسلم نیست که این از جملهء ماترک باشد که داخل عموم حدیث باشد. واین قول مختار فخر المحققین ومحقق ثانی نیز هست. وقائلی از برای قول دیگر نقل نکرده اند. بلکه شیخ علی (ره) آن را احتمال نامیده چنانکه می آید. ومؤید مطلب است که واهب به موت متهب رجوع به وارث او نمی کند چنانکه در قواعد جزم به آن کرده و نقل خلاف نکرده. وعبارت شیخ علی در این مقام در بیان وجه اختیار علامه - عدم رجوع وارث واهب بعد از موت او به متهب - این است: (ووجه القرب ان الرجوع علی خلاف الاصل، لانه تسلط علی انتزاع مال الغیر فیقتصر فیه علی الواهب لخروجه

ص: 170

بالدلیل. فیبقی غیره علی الاصل. وهو الاصح. ویحتمل انتقاله الیه لانه حق من الحقوق فیورث کالخیار. والفرق قائم بان الخیار حق مؤکد ولهذا لایمنعه تصرف المشتری مستقلا، ولا یسوغ للمشتری اخراج المبیع عن ملکه ولو فعل لم یمض. و حق الرجوع للواهب ضعیف ولم یدل علی انتقاله دلیل فیتمسک فیه بالاصل. و قریب منه موت المتهب ففی استحقاق رجوع الواهب علی وارثه وجهان والاقرب العدم. والمصنف لم یسر الی الوجهین فیه بل ذکره علی وجه الجزم بقوله: ولو مات المتهب لم یرجع الواهب). واما بنابر قول به جواز رجوع ورثه اشکال در این که آیا رجوع به غرامت می شود یا نه. پس ظاهر این است که بلی. چنانکه در رجوع خود واهب هم ظاهر لزوم غرامت است، به جهت آن که واهب او را مغرور کرده است به سبب اذن در تصرفاتی که منشأ ضرر متهب است، وسبب در اینجا اقوی از مباشر است، وقاعده فقها در مسأله (تقدیم سبب بر مباشر) در چنین جائی است. واز جمله مواضع آن جائی است که عین موهوبه مستحق غیر بر آید وتلف شده باشد که مالک رجوع می کند به متهب به مثل یا قیمت آن، ومتهب رجوع می کند به واهب در آنچه غرامت داده در صورتی که هبه بی عوض باشد، یا عوضی داده باشد که کمتر باشد از آنچه غرامت کشیده برای مالک. وفخر المحققین دلیل آن را چنین ذکر کرده (لانه غره باذنه باتلافها بغیر عوض، او عوض اقل، غرورا یفید الاباحة ظاهرا، وله غایة حکمیة مقصودة فی نظر العقلا. وکل مغرور کذلک فمباشرته اضعف من سببیة غروره. وکلما کان کذلک رجع علی الغار. وانما قلنا غرورا یفید الاباحة: احترازا عن ان یقول: اقتل هذا عبدی وانا لا ارجع علیک بالقیمة. فانه لایرجع اجماعا. وانما قلنا: له غایة.. الی آخره، احترازا عن قوله: اتلف مالی هذا. فانه لایرجع علی الاقوی. لان کل ما فیه ضرر ولا حکمة مقصودة له فی نظر العقلاء، فهو عبث). واما در صورتی که عوض داده باشد به مساوی یا اکثر، رجوع می کند به واهب به آنچه داده است به واهب چنانکه در ایضاح گفته است. وبعد از آن گفته است (و یحتمل عدمه لان الهبة لا یعقب الواهب ضمانا، لانها تبرع. ولان التلف فی یده.

ص: 171

والصح الاول). واما سؤال از اشجار وابنیه که در آنجا احداث کرده است: پس ظاهر این است که آنها مال متهب است وواهب یا وارث نمی تواند الزام کند که آن را بی عوض و بدون غرامتی ازاله کند. بلکه مخیر است مابین آنکه آنها را بگذارد به جا با اجرت، یا ازاله کند با ارش وتفاوت قیمت چنانکه در زمین عاریه. قال فی التذکرة (ولو وهبه ارضا فبنی المتهب فیها او غرس، کان للواهب الرجوع فی الارض ولیس له قلع البناء والغرس مجانا. بل یتخیر بین الابقاء بالاجرة او التملیک بالقیمة مع رضا المتهب فیهما، او القلع مع دفع ارش النقصان کما فی العاریة). وبه همین معنی تصریح کرده اند دیگران (مثل شهید ثانی در مسالک) وعلت لزوم ارش را این قرار داده اند که وضع آن عین در آنجا به حق شده وداخل (عرق ظالم) نیست. و هر چند در امثال این مواضع می توان گفت که متهب ومستعیر و مثلهما تقصیر کرده اند با وجود علم به عدم لزوم هبه وعاریه وممکن بود ایشان را که بر وجه مصالحه یا عقد لازمی دیگر، بنا بگذارند. ولکن می توان گفت که - با وجود اینکه این شخن در جمیع مواضع جاری نیست خصوصا با جهالت متهب و مستعیر به عدم لزوم - اینکه حمل قول مسلم بر صدق ووفا وانیکه ظاهر حال او عدم رجوع است در چنین حالی که اذن داده است او را به تحمل مشاق وضررهای بسیار، وسکون واطمینان به حال ظاهر او بسیار اوقات او را غافل می کند از فکر در عاقبت وتصور جواز رجوع. پس غرور وفریب واهب ومعیر غالب است بر تقصیر وعدم تدبیر متهب و مستعیر. ودر عرف وعادت در چنین صورت ها اتلاف واضرار آن را نسبت به واهب و معیر می دهند. نه به متهب ومستعیر.

77: سؤال:

77: سؤال: هر گاه شخصی ملک معینی راهبه کند به بعض ارحام خود وقبض را به همین طریق به عمل آورده که همان ملک را از آن اجاره کرده در مدت بیست سال که به موت مستأجر منفسخ شود. وبعد ظاهر شود که همان ملک را سابق بر هبه، به غیری به اجاره داده بوده است. آیا قبض به همان اجاره حاصل می شود یا نه؟ -؟ وظهور بطلان اجاره باعث بطلان قبض می شود که واهب تواند رجوع کرد

ص: 172

به عین موهوبه؟ یا اینکه به محض اجاره قبض به عمل آمده هر چند اجاره فاسد باشد چون متضمن تخلیهء ید واذن در تصرف است -؟ وآیا هر گاه مدت اجارهء ثانیه زاید باشد بر مدت اولی، آن زیادتی باعث صحت قبض می شود یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: اولا مسأله را فرض می کنیم در صورتی که عین موهوبه را به اجاره به کسی نداده با سد. ومی گوئیم هر گاه منظور او این بوده که مطلقا متهب اختیاری نداشته باشد مادام حیات واهب، وبه این نیت بخشیده که ثانیا از او اجاره کند در مدت بیست سال که اگر در این بین بمیرد اجاره منفسخ شود به موت مستأجر. پس می گوئیم که (با قطع نظر از اینکه اجاره به موت مستأجر منفسخ نمی شود علی الاظهر) اصل این هبه واجاره صورت ندراد. اما هبه: پس به جهت اینکه قصد اخراج عین علی الاطلاق از خود نکرده بلکه به شرطی که منافی مقتضای عقد است واقباض هم به عمل نیامده که شرط صحت است علی الاظهر. به جهت اینکه تخلیهء ید بالمره نکرده که ثانیا از او اجاره کند. واما اجاره: پس به جهت اینکه هنوز مال متهب نشده که از او اجاره کند. و اگر فرض کنیم که منظور او این بوده که حقیقتا بالفعل مال متهب باشد وصاحب اختیار باشد مطلقا، وبعد به عقد جدید اجاره کرده، پس در آن نیز اشکال هست. به جهت آنکه اقباض به عمل نیامده. مگر اینکه بگوئیم که خود استیجار از او در معنی اقباض است. وبر این وارد است که چون تحقیق در قبض این است که تخلیهء ید بکند ووصول به عین هم از برای متهب ممکن باشد. یا زمانی بگذرد که ممکن باشد وصول با تمکن متهب از وصول وتصرف - چون ظاهر این است که حکمت در حصول قبض ظهور مبدأ آثار تملک است هر چند به مثل دست گذاشتن وپا گذاشتن در آن ملک باشد - ودر اینجا هر چند بگوئیم که اجاره دادن هم از جملهء مبادی آثار تملک است، لکن مفروض این است که تخلیهء ید نشده است. پس باز اقباض تمام حاصل نشده. واگر تخلیه کرده است ولکن اقباض را به نفس اجاره به عمل آورده (یعنی وصول به آن عین وتصرف در آن را به نفس اجاره به عمل آورده) پس هر چند هبه صورتی

ص: 173

بهم می رساند لکن صحت اجاره مشکل است. به جهت آنکه مفروض این است که قبض از اجاره حاصل شده وصحت اجاره موقوف است به سبق قبض، ومفروض عدم آن است. وتحقق اجاره وقبض به وجود واحد، هم کافی نیست. زیرا سبق قبض ضرور است. وثانیا مسأله را فرض می کنیم در صورتی که قبل از هبه به دیگری اجاره داده بوده است. پس می گوئیم که تمام سخن های گذشته در اینجا نیز جاری است. و ظاهرا اشکالی در جواز هبهء عین مستأجره نیست، وخلافی هم در نظر نیست. و در قواعد وغیر آن تصریح شده به اینکه (کلما یصح بیعه یصح هبته) وبیع عین مستأجره جایز است وظاهرا خلافی در نظر نیست به غیر عبارت تذکره که موهم است. چون گفته است (ویجوز هبة المستأجر من غیر المستأجر ان جوزوا بیعه. و الا ففیه وجهان) وشیخ علی در شرح قواعد در شرح عبارت علامه که گفته است (کلما یصح بیعه یصح هبته) گفته است (لا خلاف بین اصحابنا فی صحة هبة کلما صح بیعه من الاعیان). ودر تحریر گفته است (اذا وهب العین المستأجرة للمستأجر صح وان وهبها لغیره فکذلک مع الاقباض. ولو امتنع المستأجر منه کان له ذلک، وان اذن فیه کان له الانتفاع باقی المدة). ودر قواعد گفته است (ویصح هبة المغصوب من الغاصب وغیره. والمستأجر من غیر المستأجر، والابق والضال، والکلب المملوک). وشیخ علی (ره) در شرح تعلیل کرده است جواز را به امکان قبض در مغصوب وآبق وضال، گو بالفعل مقبوض نباشد. و همچنین در عین مستأجره در صورت هبه به غیر مستأجر وتصحیح قبض به این می شود که متهب وکیل کند مستأجر را که تو از جانب من قبض کن ودر نزد تو باشد. وتعدد حیثیت در قابض ومقبوض کافی است چنانکه از تذکره ظاهر می شود واز تحریر نیز در مسئلهء هبهء عین مستعاره. پس اقباض واهب همان اذن ورخصت او است در قبض ووصول به عین به همان توکیل مستأجر در قبض از جانب متهب حاصل می شود. پس بنابر این ظاهر شد صحت هبهء عین مستأجره لکن موقوف است به قبض از مستأجر. هر چند به توکیل

ص: 174

او باشد در قبض واقباض به نفس خود، واجاره عین مستأجره بعد هبه مصحح اقباض واهب نمی شود، هر چند مدت اجارهء ثانیه از ید باشد از اولی به جهت آنکه هنوز ملک برای متهب حاصل نشده که اجاره بدهد به واهب. پس مسلط کردن واهب متهب را بر اجاره دادن او به واهب، این کافی نیست در صحت قبض هبه. چون رفع ید مستأجر نشده واقباض حاصل نشده که ملک او شود وثانیا از او اجاره کند. وآنکه سائل گفته است که ظهور بطلان اجاره باعث بطلان قبض می شود یا نه: گویا سائل چنین فهمیده که ملکی که در اجارهء غیر باشد اجارهء آن به دیگری باطل است. وآن چنین نیست بلکه صحیح است وموقوف است به اجازهء مستأجر از باب فضولی. و هر گاه اجازه نکند باطل می شود. مگر در صورتی که زمان اجارهء ثانیه زاید بر اجارهء اولی باشد، که در انجا با عدم اجازه مستأجر اول آن مقدار زاید بر حال خود باقی است، ولکن موقوف است به اجازهء مالک. وچون مفروض این است که اجازه کرده پس این منشأ اقباض می شود. واحتمال دارد که مصحح هبه بشود ولکن معلوم نیست که صحیح باشد. بلکه در صحت هبه هم اشکال است. چون در حال عقد بالفعل اقباض ممکن نیست. واشکال دیگر هم هست که زمان مدت اجاره متراخی است از زمان عقد. و می توان گفت که در حین عقد هبه ید مالک بر عین در زاید بر مدت اجارهء سابقه باقی است. ودر اینوقت که متهب را مسلط می کند بعد هبه بر اجاره دادن در مدتی که زاید بر زمان اجارهء اولی است (ومفروض هم این باشد که تخلیه کرده است، به این معنی که ید خود را بالمره از او برداشته، ونسبت به آن قدر زائد هم رفع (ید) شده وبه تسلیط متهب بر اجاره (ای) که مشتمل است بر آن زاید که ید واهب بر آن هست اقباض هم به عمل آمده است. پس با اقباض واهب هبه صحیح می شود). ولکن مشکل می شود (به) اینکه این را ید نمی گویند در عرف بلکه مراد از ید آن ید فعلیه است، وید فعلیه الحال مختص مستأجر است وعرفا نمی گویند در صورت مذکوره واهب الحال رفع ید خود کرد از عین موهوبه در زمان بعد از مدت اجارهء

ص: 175

مستأجر وبه قبض او داد عین را الحال به سبب تسلیط بر اجاره واجرای صیغه. پس این هبه صورتی نخواهد داشت. پس اشکال در صحت وبطلان اجاره نیز راجع می شود به سوی کلام در حصول قبض وعدم قبض، چنانکه بیان آن را کردیم. واما آنچه در این مقام توان اشکال کرد که اصل هبه باطل است از راه عدم تمکن اقباض. چون در ید غیر است وممکن نیست تخلیه ید ورفع مانع. پس اصل هبه باطل خواهد بود. چون اقباض ممکن نیست. چنانکه فقها گفته اند در مسأله هبه ولی به صغیر که قبض ولی قبض صغیر است لکن به شرطی که عین موهوبه در ید ولی باشد ودر اجارهء غیر نباشد وعاریه نزد غیر نباشد که وجه بطلان را عدم صحت اقباض گرفته اند در صورت اجاره. چون در ید ولی نیست. مندفع می شود(1) به اینکه: مراد ایشان همین است که ید مستأجر ید ولی نیست. چنانکه ید ودعی ووکیل ید او است. پس استمرار قبض سابق در اول، کافی نیست چنانکه در اخیرین کافی است ودر عاریه اشکال کرده اند نه اینکه به هیچوجه اقباض ممکن نیست در عین مستأجره. وحال آنکه تصریح کرده اند به جواز هبه عین مستأجره به مستأجر وغیر مستأجر. چنانکه گفتیم پیش که ممکن است قبض به اینکه متهب وکیل کند مستأجر را که از جانب او قبض کند ودر ید او باشد. پس هر گاه در کبیر جایز باشد پس چرا در صغیر جایز نباشد. واما اشکال در صحت قبض در صورت عدم اجازه مستأجر اول، وبطلان اجاره یا (اشکال) از راه بطلان اجاره به سبب عدم تقدم قبض در صورت اولی که فرض کردیم که اجاره پیش (کذا) از هبه متحقق نشده باشد، در صورت عدم تحقق اقباض به وجهی از وجوه الا به اجاره فاسده به تقریب اینکه چون اجاره فاسد است پس اقباضی که به آن حاصل می شود نیز فاسد خواهد بود. چنانکه شهید ثانی (ره) در صورت عین مغصوبه. کرده است که هر گاه هبه یا بیع به غاصب بشود واکتفا شود به همان قبض اول صورتی ندارد، چون حرام است واثری شرعا بر آن مترتب نیست. ..

ص: 176


1- این جمله به اصطلاح ادبی، جواب اما است که فرمود: اما آن چه در این مقام...

مندفع است(1) به اینکه این کلام مصادره است. وعدم ترتب آثار شرعی بر حرام هم ممنوع است. چنانکه مشاهده می شود در ترتب لزوم مهر به وطی در حال حیض وغیر آن. پس حاصل جواب از سؤال این است که مسلط ساختن مالک متهب را بر اجاره دادن به او در معنی اقباض نیست که مصحح هبه او باشد. چون عین در ید مستأجر است ومالک ممنوع است از آن. ودر تصحیح هبه شرط است که واهب عین را سربسته به قبض متهب بدهد پس هبه فاسد است به جهت عدم حصول قبض. پس صحت وفساد اجاره در اینجا مدخلیتی ندارد، به جهت آنکه قبض و اذن مالک به محض اجاره ممکن الحصول نیست، چون یدی ندارد. پس هبه صحیح نیست.

78: سؤال:

78: سؤال: هبه کردن آنچه در ذمه غیر است به شخصی دیگر غیر مدیون، صحیح است یا نه؟ -؟ وبه خود مدیون صحیح است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: اما مسألهء دوم: پس ظاهرا صحیح است وبر می گردد به ابراء. والحال خلافی در نظر نیست (به غیر اینکه علامه نسبت تردد به شیخ داده) وخبر صحیح هم دال بر آن است. (2) اما مسألهء اولی: پس هر چند اشهر بطلان است ولکن اظهر صحت است. چنانکه مذهب ابن ادریس است وشیخ، وعلامه در مختلف. وعبارت شیخ (چنانکه در تذکره نقل کرده است) مشعر به نقل اجماع است. زیرا که گفته است که: آنچه مقتضای مذهب ما است صحت بیع وهبه است. وقائلین به بطلان متمسک شده اند به عدم امکان قبض چون دین امر کلی است وکلی وجودی در خارج ندارد که قبض توان کرد. وبر این وارد است که قبض کلی ممکن است به قبض بعض جزئیات. وکلی ملک مالک است در ذمهء مدیون، و مانع از برای انتقال آن به ملک غیر نیست. واز این جهت است که بیع دین را هم جایز میدانیم مطلقا. بلکه قبل از حلول اجل هم، هر چند مطالبه نتوان کرد الا بعد 3.

ص: 177


1- جواب است بر «اما».
2- وسائل، ج13، ابواب الهبات، باب 1، ح1و2 و باب 7، ح3.

حلول اجل. وفرقی شیخ علی (ره) مابین هبه وبیع گذاشته است در شرح قواعد، و آن تمام نیست. وچنانکه صحت هبه موقوف است بر قبض صحت بیع هم موقوف است بر قدرت تسلیم. وچنانکه (در بیع) تسلیم کلی به تسلیم فرد متحقق می شود قبض کلی در هبه هم به قبض فرد حاصل می شود. ولکن باید مالک بگیرد آن فرد را وبه قبض متهب بدهد یا او را مأذون کند که از جانب او بگیرد ودر ثانی خود از جانب خود قبض کند یا حواله کند به دیگری.

79: سؤال:

79: سؤال: هر گاه زید یک قطعه باغ خرابی که از آن منافعی حاصل نمی شده، به تملیک واختصاص عمرو بدهد. وتا عرض پنج شش سال عمرو مذکور اوقات و اخراجات به مصرف باغ مزبور برساند ومبالغی دیگر خرج دیوار وخراج سلطان همان باغ نموده باشد، ومنافعی از آن باغ مزبور عاید عمرو نشده تا دو سال وبعد از وفات زید مزبور که باغ مذکور حاصلی بهم رسانیده، وحال ورثهء زید که ملاحظهء محصول باغ را نموده اند، می توانند باغ مزبور را از ید عمرو انتزاع نمایند یا نه (وجمعی مطلع به مراتب سنوات ماضیه وحاصل این سال شده باشند)؟ -؟ و عمرو مطالبهء اخراجات خود را که در سنوات ماضیه نموده است به باغ مزبور می تواند از ورثه زید نماید یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: طاهر سؤال این است که زید باغ را به عمرو هبه کرده. هر گاه ایجاب وقبول هبه به عمل آمده وبه تصرف متهب داده، پس هر گاه متهب که عمرو است ذی رحم است، یا هبه معوضه است به هیچوجه رجوع صورتی ندارد. و هر گاه غیر این باشد هم اظهر این است که به موت واهب، لازم می شود وورثه واهب رجوع نمی توانند کرد. وبنابر قول به جواز رجوع هم اظهر این است که متهب می تواند در غرامت هائی که کشیده رجوع کند به مال واهب، بعد ملاحظهء وضع عوض اگر عوضی داده باشد. یعنی در صورت هبه معوضه رجوع به عوض می کند. وآنچه زاید بر آن بماند از غرامت ها. وظاهر این است که هر گاه مالی از واهب نمانده

ص: 178

باشد از همین عین می تواند استیفای غرامت ها را بکند. چون اینهم داخل میراث می شود.

80: سؤال:

80: سؤال: ابراء از مجهول صحیح است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: علامه در تذکره تصریح کرده است به جواز آن مطلقا. به سبب زوال غرر به ابراء مجموع ما فی الذمه. واز شافعی نقل کرده است که گفته است هر گاه خواهد ابراء مجهول کند باید بگوید (بری کردم تو را از هر چه می خواهم از یک درهم تا هزار درهم:. واز احمد نقل کرده که او گفته است (صحیح است هر گاه راهی به معرفت مقدار نباشد). وحق این است که اگر مراد در این مسأله حکم (به) جواز و عدم جواز است به این معنی که طلبکار با جهالت طلب آیا جایز است که بری کند غریم را علی الاطلاق یا نه، پس در اینجا حق جواز است. به سبب عمومات حسن ابراء وانتفاء غرر. و همچنین حق بری شدن غریم است به همین ابراء در صورتی که هر دو جاهل به مقدار باشند، یا طلبکار عالم باشد وغریم جاهل. اما هر گاه طلبکار جاهل باشد و غریم عالم، پس اگر طلبکار بگوید که تو را بری کردم هر چند هزار تومان از تو طلب داشته باشم، وحال آنکه طلب بسیار کمتر از آن باشد، هم برئ الذمه می شود. و اما اگر به آن نحو نگوید بلکه بگوید که تو را بری کردم از طلب خود، پس در اینجا تفصیل می دهیم ومی گوئیم: یا این است که غریم می داند که طلبکار طلب خود را مقدار کمی می داند - مثل اینکه چنین اعتقاد دارد که ده تومان بیشتر طلب ندارد ولکن مقدار طلب را نمی داند واگر میدانست که صد تومان طلب دارد همه را بری نمی کرد. در اینجا برائت حاصل نمی شود از تمام طلب، بلکه باید تابع حصول یقین به مقدار ابراء بود. و هر گاه از حال او بداند که مطلقا بری کرده طلب هر قدر خواهد باشد، در اینجا برائت از همه حاصل می شود. و هر گاه حال طلبکار مجهول باشد که غریم نداند که اعتقاد او در مقدار طلب چه چیز است وحال او در رضای به ابراء چون است، در اینجا نیز برائت از همه حاصل می شود، نظر به ظاهر لفظ که گفته است تو را بری کردم از هر چه طلب داشتم واما هر گاه دعوی رو دهد وغریم بگوید (تو مرا از همهء

ص: 179

طلب بری کردی نظر به عموم لفظ تو واقرار تو). وطلبکار بگوید که (من چون اعتقاد (به) کمی طلب داشتم، به عموم بری کردم واگر میدانستم بیشتر است نمی کردم. در اینجا اشکال است. (و) چون مستلزم انکار بعد اقرار است، پس باید دعوی او مسموع نباشد. لکن اظهر این است که دعوی او مسموع است چون این از امور غالبه الوقوع است. مثل (اقرار علی رسم القباله). پس قسم متوجه غریم می شود. و هر گاه نکول کرد باید طلبکار را راضی کند. وشاید دعوی عود کند در تعیین مقدار، وقسم در نفی زیادتی متوجه طلبکار شود که بیش از آن مقدار منظور او نبوده در ابراء وبعد از آنچه نقل کردیم از تذکره گفته است که هر گاه او را بری کند از صد درهم در حالی که اعتقاد او اینست که صد درهم طلب ندارد ولکن در واقع طلب داشته باشد، پس در آن اشکال است از این جهت که او را بری کرده است از چیزی که در نفس الامر ملک او است. واز این جهت که ابراء کرده است چیزی را که اعتقاد ملکیت آن را ندارد. واین از باب (بیع مال مورث) است به اعتقاد حیات او وحال انکه مرده باشد و مال بایع شده باشد. ودور نیست ترجیح وجه دوم.

81: سؤال:

81: سؤال: آیا در هبه احد زوجین به دیگری، بعد از حصول اقباض، رجوع جایز است؟ یا جایز نیست مثل ذی رحم؟.

جواب:

جواب: در مسأله خلاف است. وعلامه در تذکره از شیخ عبارتی نقل کرده است که مشعر است بر اجماع بر کراهت رجوع. گفته است که (قال الشیخ - ره - عندنا ان الرجوع فی هبة الزوج او الزوجة مکروه). وبعد از آن گفته است که جماعتی از اصحاب ما گفته اند جایز نیست رجوع مانند ذی رحم. وخود این قول را اختیار کرده. و همچنین فخر المحققین وشهید ثانی وصاحب کفایه. وقول اول را بعضی نسبت به مشهور داده اند وادعای شهرت از جماعتی کرده اند، وآن قول ابن ادریس است واز ابن زهره نقل دعوی اجماع بر آن شده. ومحقق در شرایع ونافع نیز ترجیح این قول داده بعد از تردد. ولازم قول سید مرتضی نیز این است چون دعوی اجماع امامیه کرده است در انتصار بر جواز رجوع در هبه مطلقا. واین هر چند بسیار بعید است بلکه بر خلاف آن، دعوی

ص: 180

اجماع از جمعی شده است بر عدم جواز رجوع در هبه اولاد به والدین وبالعکس. و اکثر علما فتوی داده اند بر عدم جواز در مطلق ذی رحم، چنانکه اقوی هم این است واخبار صحیحه ومعتبره(1) بر طبق آن وارد شده ولکن فی الجمله تأیید این قول می کند. ودلیل این قول (علاوه بر استصحاب ملکیت سابقه واجماع منقول از ابن زهره و ظاهر شیخ وتأیید به اجماع سید) عمومات احادیثی (است) که دلالت دارند بر جواز رجوع در هبه مطلقا، واحادیث صحیحه که دلالت دارند بر خصوص جواز رجوع در غیر ذی رحم که شامل زوجین نیز هست. واما دلیل قول به عدم جواز رجوع: پس آن استصحاب ملکیت متهب است (چون هبه مقتضی تملیک است) وعمومات اخباری که دلالت دارند بر منع رجوع در هبه که از جمله آنها حدیث معتبری است که در آن فرموده اند (انما مثل الذی یرجع فی الهبة کالذی یرجع فی قیئه) (2)، وبه مضمون آن نیز روایت دیگر هست. (3)

وسید مرتضی (ره) در انتصار نیز از عامه نقل کرده که روایت کرده اند از پیغمبر (صلی الله علیه و آله): (الراجع فی هبته کالراجع فی قیئه) وبه لفظ دیگر هم روایت کرده اند (الراجع فی هبته کالکلب یعود فی قیئه). وخصوص صحیحه زراره از حضرت صادق (علیه السلام) در آن حدیث که فرموده (ولا ینبغی لمن اعطی لله عز وجل شیئا ان یرجع فیه. قال: ومالم یعط لله وفی الله، فانه یرجع فیه نحلة کانت او هبة، حیزت او لم تحز. ولا یرجع الرجل فی ما یهب لامرأته ولا المرأة فی ما تهب لزوجها، حیز او لم یحز. لان الله تعالی یقول: ولا تأخذوا مما آتیتموهن شیئا. وقال: فان طبن لکم عن شیئی منه نفسا فکلوه هنیئا مریئا. وهذا یدخل فیه الصدقة والهبة). (4)

وجواب از استصحاب این است که این ملکیت متزلزله افاده لزوم نمی کند، و مطلب ما اثبات لزوم است. و (نیز این استصحاب) معارض است به استصحاب2.

ص: 181


1- وسائل، ج13، ابواب الهبات، باب6، ح1و2. و راجع به هبه بر والدین و بالعکس، همان مرجع، باب 5.
2- وسائل، ج13، ابواب الهبات، باب 10، ح3و4. و نیز باب 7، ح5.
3- وسائل، ج13، ابواب الهبات، باب 10، ح3و4. و نیز باب 7، ح5.
4- صاحب وسائل(ره) صدر این حدیث را تحت شماره 1. از باب 3 و ذیل آن را تحت شماره 1 از باب 7 آورده است. تهذیب، ج2، ص376، فروع، ج2، ص242.

ملکیت سابقه. واخبار عامه مانعه از رجوع، معارضند به اخبار عامه مجوزه رجوع. و اخبار مجوزه اکثر عددا واصح سندا واوضح دلالة، هستند. ودلالت ان اخبار بر حرمت ممنوع است. واستدلال به آنها بر حرمت به سبب اینکه رجوع به قی حرام است، ممنوع است. زیرا که می توان گفت که مراد از (الراجع فی قیئه) سگ است که عادت او این است که قی خود را می خورد. پس گویا فرموده اند که کسی که رجوع به هبه می کند بی رتبه وخوار است، مثل سگ. ولفظ دوم که سید نقل کرده مؤید آن است که تشبیه کرده اند شخصی را که رجوع به هبه می کند به سگ. نه اینکه تشبیه کرده باشند رجوع به هبه را به رجوع به قی که حرام است. واز کلام سید در انتصار نیز اشاره به این جواب ظاهر می شود. ودر روایت ابراهیم بن عبد الحمد که در تهذیب نقل کرده هم منافات با این نیست. در آنجا فرموده اند (من رجع فی هبته فهو کالراجع فی قیئه). که ظاهر این است که الف لام از برای عهد باشد که راجع به کلب باشد. به هر حال: آن عمومات بالیقین مخصوص اند به غیر ذی رحم وبه غیر هبهء معوضه وبه غیر آنچه در آن قصد قربت شده باشد. وبه این سبب هم ضعفی طاری می شود هر چند مخرج آن (ها) نیست از حجیت. واحادیث صحیحه (1)که تصریح شده در آنها به اینکه جواز رجوع مختص به غیر ذی رحم است، اخص مطلق است از آنها. پس لازم جمع میان آنها این است ک حرام است رجوع در ذی رحم و جایز است در غیر ذی رحم که از جمله آن زوجین است. باقی ماند کلام در خصوص صحیحه زراره. و هر چند ان اخص مطلق است از این اخبار صحیحه و(2) می توان گفت که عموم غیر ذی رحم که آن اخبار دلالت دارند بر جواز رجوع در هبه آنها، مخصص اند به آن حدیث صحیح، پس مقتضای جمع این است که جایز است رجوع در غیر ذی رحم الا در زوجین، ولکن تخصیص عام و تقیید مطلق موقوف است بر مقاومت، وآن ممنوع است به جهت اینکه اینس.

ص: 182


1- وسائل، ج13، ابواب الهبات، باب 10، ح4.
2- در نسخه: پس.

صحیحه زراره معارض است با اجماع منقول از ابن زهره که به منزله حدیث صحیح است. وظاهر عبارتی که از شیخ نقل کردیم که ظاهر در نقل اجماع است که دلالت دارند بر جواز رجوع. واین اجماع منقول معتضد است به آن اخبار صحیحه وعمومات جواز رجوع مطلقا وبه شهرت وکثرت قائل (چنانکه گذشت) وبه اصل برائت و استصحاب ملکیت سابقه. وایضا ممکن است معارضه صحیحه زراره به صحیحهء محمد بن مسلم (عن احدهما علیهما السلام، انه سئل عن رجل کانت له جاریة فاذته امرأته فیها، فقال: هی علیک صدقة. فقال: ان کان قال ذلک لله فلیمضها، وان لم یقل فله ان یرجع ان شاء فیها). (1) وتقریب استدلال این است که حقیقت صدقه هبه است با قصد قربت. پس اگر سؤال را وی قابلیت اعم از صدقه نداشت استفصال امام (علیه السلام) وجهی نداشت. به جهت آنکه قصد تقرب داخل مفهوم صدقه بود. پس حاصل مضمون عبارت آخر حدیث این است که (هر گاه به عنوان صدقه نبوده واز باب مطلق هبه بوده، جایز است رجوع کند به آن کنیز بعد از آنکه او را به زوجه خود بخشیده بود). واحتمال اینکه شاید چون به قبض زوجه نداده بوده است جایز است رجوع، بی وجه است. به سبب اینکه فرقی نیست مابین صدقه وهبه در اینکه مادامی که قبض به عمل نیامده است جایز است رجوع. پس روایت را باید حمل کرد بر صورت حصول اقباض که فرق در جواز رجوع وعدم رجوع به سبب همان قصد قربت و عدم آن است. با وجود اینکه در صحیحه زراره ناخوشی دیگر هم هست وآن این است که دلالت دارد بر انکه بدون اقباض هم لازم است. وآن مخالف اجماع است. وناخوشی دیگر اینکه این موافق مذهب اکثر عامه است، چنانکه در تذکره نقل کرده. وسید مرتضی در انتصار این را از ابی حنیفه واصحاب او نقل کرده. پس ممکن است حمل آن بر تقیه. وبه هر حال موافقت عامه ومخالفت مشهور از مضعفات روایت است. 2.

ص: 183


1- وسائل، ج13، ابواب الهبات، باب 7، ح2.

وناخوشی دیگر اینکه در اول روایت فرموده است که در مطلق هبه جایز است رجوع هر چند قبض به عمل آمده باشد وهبه ذی رحم باشد علی الاطلاق. ودر تتمهء روایت استثناء زوجین شده. با وجود اینکه ذی رحم اولی بوده به استثناء خصوصا هبه والدین وولد. هر چند اظهر این است که خروج بعض اجزاء حدیث از حجیت منشأ سقوط آن نمی شود، لکن در مقام ذکر مرجحات شکی نیست که اعتبار می شود. باقی ماند کلام در ظاهر آیه که در آخر صحیحه زراره به آن استدلال شده وآن اشاره است به دوآیه از آیات قرآنی: یکی آیه ای است که در باب (خلع ومبارات) وارد شده. ولکن عبارتی که در حدیث است الحال در نظر نیست که در کجای قرآن است. (1) وآنچه در باب خلع وارد شده این است که (ولا یحل لکم ان تأخذوا مما آتیتموهن شیئا الا ان یخافا ان لا یقیما حدود الله). (2) واین هر چند نظر به ظاهر لفظ عموم دارد، ولکن نظر به بعض روایات در حکایت ثابت بن قیس وزوجه او وارد شده که زوجه او از او کراهت داشت. وتفسیر شده (ما آتیتموهن) به صداق واستثنای (الا ان یخافا) هم با مطلق عطیه نمیسازد. زیرا که عوض خلع یا مهر است یا هر چه زوجه بدهد، خواه چیزی باشد که زوج به او داده باشد یا نه. پس نظر به غلبه بذل مهر در عوض خلع، وخصوص مقام وعهد، کمال ظهور دارد که مراد همان مهر باشد. وآیهء دوم نیز در صداق است که فرموده (وآتوا النساء صدقاتهن نحلة فان طبن لکم عن شیئی منه.. الایه) (3)که مفهوم اطلاق (وان طبن لکم) این است که هر گاه از روی رضا ندهد، جایز نیست گرفتن آنچه داده اند به ایشان. واستدلال به این مشکل است، چون ضمیر راجع است به مهر ودلالت بر حکم هبه ندارد. زیرا که (صدقاتهن) تفسیر به مهر شده وبعضی گفته اند که در لغت اهل حجاز مهر را ء.

ص: 184


1- ظاهرا آیه ای در قالب آن چه در حدیث آمده در قرآن نیست.
2- آیه 229 سوره بقره.
3- آیه 4 سوره نساء.

صدقه می گویند. ومراد از نحله این است که عطیه است از جانب خدا هر چند در ظاهر عوض بضع می نماید ولکن چون زوجین هر یک به دیگری محتاج وهر یک از دیگری استمتاع می کنند پس مهر گویا نحله وعطیه است از جانب خدا بلا عوض از برای زوجه. وبه هر حال با ملاحظه شأن نزول آیه وظهور اراده مهر نه مطلق نحله وعطیه، استدلال به آن مشکل است. واین نیز مضعف روایت می شود. والله العالم.

82: سؤال:

82: سؤال: آیا در هبه صیغه خواندن شرط است یا نه؟ -؟ وفرق مابین هبه و صدقه وهدیه وعطیه ونحله چه چیز است؟.

جواب:

جواب: بدان که در هبه ایجاب وقبول شرط است وظاهر این است که هر لفظی که دلالت کند بر تملیک، کافی باشد مثل (وهبتک) و (ملکتک) و (اعطیتک) و (نحلتک) و (اهدیت الیک) و (هذا لک) با نیت انشاء تملیک، یا آنچه افاده معنی آنها کند به لغت فارسی یا غیرآن. و همچنین در طرف قبول بگوید (قبلت) یا (رضیت) وامثال آن. ودر مسالک گفته است که (ظاهر اصحاب اتفاق است بر اشتراط ایجاب وقبول لفظی، وایجاب وقبول فعلی کافی نیست. وبر این متفرع کرده است آنچه متعارف است که به عنوان هدیه میفرستند بدون لفظی، (که) بیش از اباحه افاده نمی کند. پش هر گاه کنیزی باشد، وطی ان جایز نخواهد بود. زیرا که اباحه دخلی در استمتاع ندارد. واز شیخ نقل کرده است (از مبسوط) که هر کس خواهد که ملک ولزوم حاصل شود وکیل کند آن کسی را که هدیه (را) می برد که صیغه بخواند، یا آن کسی (را) که هدیه (را) برای او میفرستد. ودر تحریر وجیه شمرده است قبول فعلی را در هدیه، در آخر باب هبه، بعد از آنکه در اول باب اختیار کرده است اشتراط ایجاب وقبول لفظی را در هدایا، هر چند در اطعمه باشد. ودر آنجا گفته است که جواز تصرف از باب اباحه است. و لازم کلام او است که ایجاب قولی را هم شرط نداند، چون شرط دانسته است تعجیل قبول را بنابر اشتراط لفظ. ولکن از تذکره ظاهر می شود میل به عدم اشتراط ایجاب وقبول قولی. چون نقل کرده است از جمعی از عامه که حاجتی

ص: 185

نیست در هدیه به ایجاب وقبول لفظی بلکه فرستادن مهدی به منزلهء ایجاب است وقبض مهدی الیه به منزله قبول است. زیرا که هدایا از جانب کسری وقیصر می برند از برای رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و همچنین (از طرف) سایر ملوک پس قبول میفرمودند ولفظی در آنجا نبود. وحال بر این منوال باقی مانده تا این وقت در همه بلاد، واز این جهت است که هدایا را به دست اطفال میفرستند که اعتباری به لفظ آنها نیست. بعد از آن نقل کرده از بعض عامه که اعتبار ایجاب وقبول لفظی کرده، مثل هبه، واینکه حکایت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از باب اباحه بوده است. بعد از آن گفته است: جواب داده شده است از این به اینکه: مردم این تصرفات را مالکانه می کردند نه از راه محض اباحه، و همچنین رسول خدا (صلی الله علیه و آله). بعد از آن گفته است که: ممکن است اکتفا شود در خوردنی ها. نظر به حکم عادت بین الناس. بعد از آن گفته است که: تحقیق این است که خوردنی ها وغیر خوردنی مساوی اند، به جهت آنکه مردم غیر خوردنی را هم به هدیه میفرستاند. ومشهور است که جامه ها واسب ها از جانب پادشاهان به هدیه می آورند به جهت لن جناب، وماریه قبطیه که آن حضرت از او فرزند داشت، از جمله هدایا بود. وبعد از این کلام (کلام) دیگر دارد اصرح از این. که در مقام رد بر بعض عامه - که هدایا را از باب اباحه قرار داده - گفته است: این صحیح نیست. چون علما اجماع دارند بر اینکه نام این هدیه است وآن را اباحه نمی گویند. واباحه مختص منافع است. وآن جناب آن اشیا را برای زوجات (خود) میفرستاد، وجامه (ای) را که هدیه برای او آورده بودند از برای امیر المؤمنین علیه السلام فرستاد. وشهید ثانی(1) بعد نقل کلام اول تذکره (چنین که ما نقل کردیم) گفته است که (از این تحقیق که علامه گفت ظاهر می شود که اکتفا می کنند به قبول وایجاب فعلی در هدیه). وخود نیز این را پسندیده وگفته است که می توان این را هم از بابت معاطات بگیریم که افاده ملک متزلزل کند ومبیح تصرف، ووطی کنیز همک.

ص: 186


1- در مسالک.

باشد. ولکن جایز باشد رجوع قبل از تصرف. وبه این جمع کنیم مابین قواعد مختلفه که از حیثیت اصل عدم لزوم به جهت اینکه عقد لفظی نیست باید لازم نباشد. واز حیثیت جواز تصرف بلکه وقوع آن بر نحوی که خلاف مقتضای اباحه محضه است (چنانکه واقع شده از آن جناب در وطی ماریه قبطیه، وبخشیدن اموال به غیر چنانکه آن جناب هدایا را به هدیه میفرستادند از برای ازواج خود. و حلیه از برای آن حضرت فرستادند آن حضرت لن را به هدیه فرستادند از برای امیر المؤمنین (علیه السلام) ونقل نشده که ان حضرت قبول لفظی فرموده باشند. یا آن اشخاصی که هدیه می آوردند ایجاب لفظی گفته باشند) باید جایز باشد تصرفات مالکانه، گو لازم نباشد. وصاحب کفایه نیز متابعت مسالک کرده. وشهید در دروس بعد از آنکه ذکر کرده است اشتراط ایجاب وقبول را در تملیک، وگفته است بدون صیغه بیش از اباحه افاده نمی کند، گفته است: محتمل است که حاجتی به ایجاب وقبول نباشد لفظا، وکافی باشد ایجاب وقبول فعلی. به جهت آنکه هدایا را می آوردند برای پیغمبر (صلی الله علیه و آله) ونقل نشده است که آن حضرت مراعات ایجاب وقبول می کردند. و دور است که حمل کنیم بر محض اباحه. به جهت آنکه آن حضرت تصرفات مالکانه در آن می کردند. ومردم در اعصار وامصار بر این منوال معمول میداشتند. این آخر کلام شهید است. واین سخن را هر چند در اول بر سبیل احتمال گفته ولکن از استدلال او بر می آید که به این راضی باشد. خصوصا استدلال به عمل مردم در اعصار وامصار که اشعاری دارد به دعوی اجماع، والا استدلال به عمل مردم بی معنی خواهد بود. واظهر در نظر حقیر هم همین است که هدایا مفید ملک هستند اما در حکم معاطات می باشند. پس انواع تصرفات مالکانه در آنها می توان کرد. هر چند قبل از اتلاف، یا تصرف، توان رجوع کرد، به هر حال این خلاف در هدیه است. واما در هبه: پس بر نخوردیم به مصرحی به کفایت ایجاب وقبول فعلی. و هر چند هدیه اخص مطلق است از هبه، ودر مسالک دعوی اجماع کرده ظاهرا بر اشتراط ایجاب وقبول لفظی. ولکن چون خود این قول را در هدیه پسندیده است،

ص: 187

معلوم می شود که اجماع در غیر هدیه است. ووجه اخص بودن هدیه آن است که در آن معتبر است نقل از مکانی به مکانی به قصد اکرام وتعظیم آن شخصی که برای او میفرستند. به این جهت (است) که ملک وباغ وامثال آنها را هدیه نمی گویند، بلکه می گویند (هبه کرد). وبدان که لازم کلام مسالک می آفتد که در هبه نیز قایل شویم به صحت معاطات که بدون ایجاب وقبول لفظی مثمر جواز تصرف باشد (هر چند وطی کنیز باشد) و اباحه محضه نباشد. ودر اینجا اشکال حاصل می شود در فرق مابین اباحه محضه ومعاطات در صورت فقد ایجاب وقبول لفظیی. ودور نیست که اصل را معاطات قرار دهیم که مورث ملک متزلزل باشد تا از خارج معلوم شود که اباحه محضه است، نظر به ظاهر. ومؤید آن است روایت محمد بن مسلم که (قال: جلساء الرجل شرکاؤه فی الهدیة). (1) ودر روایت دیگر است (اذا اهدی الی الرجل هدیة من طعام وعنده قوم فهم شرکاء فی الهدیة، الفاکهة وغیرها). (2)

ومحتمل است که اصل را اباحه محضه قرار دهیم. نظر به اصالت عدم زوال ملک. وبه هر حال آن طعامی که در نزد مهمان حاضر می کنند از باب اباحه است نه تملیک. وعلامه در تذکره گفته است: خلافی نیست میان علما در اینکه آوردن طعام پیش مهمان اذن در اکل است واحتیاج به قبول ندارد. بنابر این جایز نیست از برای مهمان که آن را به مهمان های دیگر بدهد، یا به فقیری بدهد. وجایز نیست تصرف در آن به غیر خوردن. مگر اینکه شاهد حالی باشد که صاحب خانه راضی است. پس آنچه پیش از تذکره نقل کردیم که (اباحه مختص به منافع است) مسامحه است در عبارت. وغرض او این است که مالک رقبه مال نمی شود بلکه همان رخصت در انتفاع به آن است به خودی خود، هر چند به اتلاف وخوردن آن باشد. ودر اینجا سخنی باقی ماند. وآن این است که هر گاه هبه را که لفظی در آن نباشد از باب معاطات بگیریم که تصرفات مالکانه در آن توان کرد، پس ثمره دعوی 2.

ص: 188


1- وسائل، ج12، ابواب مایکتسب به، باب 92، ح1و2.
2- وسائل، ج12، ابواب مایکتسب به، باب 92، ح1و2.

اجماع بر اشتراط ایجاب وقبول لفظی چه چیز است در جائی که هبه معوضه نباشد وحال آنکه در صورت وجود لفظ هم افاده بیش از آنچه معاطات افاده می کند، نمی کند -؟. وجواب آن این است که ثمره بنابر قول به عدم صحت معاطات، ظاهر می شود. و همچنین در ایمان ونذور وامثال آن ثمره می کند، پس هر گاه کسی نذر کند مثلا که هبه به عمل آورد، بدون صیغه هبه به عمل نمی آید و داخل عمومات هبه که در اخبار وارد است نمی شود، تا متفرع شود بر آن لزوم و عدم لزوم در اجنبی وذی رحم وغیر آن از مواضعی که احکام هبه در آن مختلف می شود. واز آنچه گفتیم فرق مابین هبه وهدیه ظاهر شد. ومعلوم شد که هبه اعم مطلق است از هدیه. و همچنین هیه اعم مطلق است از صدقه. وصدقه همان هبه است به شرط قصد تقرب. ودر کتاب وقف همین مجموعه فرق مابین زکات و صدقه مذکور شد. (1) ودر صدقه هم لازم است ایجاب وقبول لفظی، وظاهرا خلافی در آن نیست. وچون صدقه داخل هبه معوضه محسوب می شود که از عقود لازمه است،(2) اشتراط صیغه در آن اظهر است. (3) وکلام در معاطات آن نظیر آن است که در هبه گفتیم. پس هر گاه صیغه با فقیر خوانده نشود جایز است رجوع مادامی که عین بر حال خود باقی است. (4) ودر اشتراط اقباض وسایر شروط مثل هبه است.

ص: 189


1- نگاه کنید به مساله 41 از همین مجلد.
2- عوضی که در صدقه لحاظ می شود از جانب خداوند است نه از طرف فقیر پس آن به «ایقاع» بیشتر مربوط می شود تا «عقد» بنابراین هیچ گونه «اظهریت» در اشتراط صیغه وجود ندارد.
3- عوضی که در صدقه لحاظ می شود از جانب خداوند است نه از طرف فقیر پس آن به «ایقاع» بیشتر مربوط می شود تا «عقد» بنابراین هیچ گونه «اظهریت» در اشتراط صیغه وجود ندارد.
4- همان طور که گفته شد لزوم صدقه بیشتر (بلکه کاملاً) جنبه ایقاعی دارد. مانند نذر واجب، و هیچ نقشی در ضرورت صیغه با فقیر ندارد. و سیره مسلمین در اعصار و امصار بر عدم اجرای صیغه در صدقه، مبتنی بوده و هست و با این همه باز صدقه لزوم خودش را دارد. و همین صدقه های بدون صیغه موضوع اخبار است. یعنی اخباری که می فرمایند «صدقه لازم و غیر قابل رجوع است» مرادشان همین صدقه های بی صیغه است. به عباراتی از احادیث توجه فرمائید: الف) در صحیحه زراره (باب 3، ح1) آمده است «ولاینبغی لمن اعطی الله شیئا ان یرجع فیه. و ما لم یعط لله و فی الله. فانه یرجع فیه نحلة کانت او هبة حیزت اولم تحز». در این حدیث هبه های غیر لازم مورد نظر است، یعنی آن هبه ها مورد نظر هستند که نه به وسیله شرط و نه به وسیله ذی رحم بودن و نه به وسیله عوض گرفتن از متهب و نه به وسیله اتلاف، هیچ کدام لازم نشه اند. در این زمینه و در این شرایط و اوضاع می فرماید: آن چه برای رضای خدا و توقع ثواب داده شده، لازم است. ب) صحیحه محمد بن مسلم، ح2، همان باب: «ولا یرجع فی الصدقة اذا ابتغی وجه الله. و الهبة و النحلة یرجع فیها ان شاء حیزت اولم تحز الالذی رحم فانه لایرجع فیه». این حدیث دقیقا در مقام تقسیم عوامل لزوم به دو قسم است. قسم اول: عواملی که موجب لزوم مواهب و صدقات و هدیه ها می شوند و منشاء آنها اراده و فعل و قول طرفین است، مانند صیغه، شرط، قبض و اقباض، اتلاف. قسم دوم: عواملی که موجب لزوم می شوند و ربطی به اراده و فعل طرفین ندارد. مانند: قصد قربت و نیت ثواب تنها از جانب واهب، و طبیعت خود موضوع که «هبه به ذی رحم» باشد. این عوامل به تنهایی عامل لزوم هستند خواه عوامل قسم اول همراه اینها باشند یا نباشد. ج) صحیه علی بن جعفر، باب 5، ح5: «قال: وسألته عن رجل تصدق علی رجل بصدقة فلم یجزها، هل یجوز ذلک؟ قال هی جایزة حیزت ام لم تحز قال و سألته عن الصدقة تجعل لله مبتوتة هل له ان یرجع فیها؟ قال: اذا جعلها لله فهی للمساکین و ابن السبیل، فلیس له ان یرجع فیها». این حدیث نیز دقیقا در مقام بیان چگونگی قصد و نیت صدقه دهنده است. همان طور که نذر واجب و نذر مستحب داریم همین طور هم صدقه دهنده می تواند قصد وجوب و قصد غیر وجوب نماید، و هرگاه قصد وجوب نکرده مادامی که صدقه را به قبض نداده (لم یجزها) می تواند از نیت خود رجوع کند و اگر قصد وجوب کرده خواه به قبض داده یا نداده در هر صورت حق رجوع ندارد. این حدیث نیز توجهی به عوامل لزوم طرفین ندارد. تا اینجا همه سخن بر اساس بینش «توقیفیه» بود که مصنف (ره) از جمله قائلین به آن است، و بنابر بینش «امضائیه» باید گفت همه مسلمین از آغاز بعثت تا به امروز در همه اعصار و امصار باور داشته اند و دارند که صیغه خواندن در صدقه با فقیر رفتاری قبیح و ناپسند است و در عین حال همگی تلقی شان بر لزوم صدقه بدون صیغه بوده و این م ورد امضای شارع شده و بوده و هست. موضوع توقیفیه و امضائیه به طور مکرر در این مجلدات بحث شده. از آن جمله رجوع کنید به مساله شماره 41 و 57 از همین مجلد و 342 و 344 از مجلد اول.

واما عطیه ونحله: پس گاهی گفته می شود وهبه از آن خواسته می شود. و گاهی گفته می شود ومطلق اعطاء تبرعی خواسته می شود، پس شامل وقف و صدقه وهبه وهدیه وسکنی وعمری می شود. وعلامه در تذکره گفته است که اغلب استعمال نحله در عطایای به فرزند است. واز صحیحه سابقه زراره(1) ظاهر می شود مغایرت. ومی تواند شد که در آنجا نیز ناظر به این باشد که علامه گفته است. واز شیخ نقل شده است هبه وصدقه وهدیه به یک معنی است. وآن بعید1.

ص: 190


1- فرمود « نحلة کانت اوهبة» ابواب الهبات، باب 3، ح1.

است وخلاف مدلول اخبار است. واما وجه تسمیه صداق به نحله: پس به آن اشاره کردیم در مسأله سابقه.

83: سؤال:

83: سؤال: هر گاه زینب به دختر خود بگوید که: میراث پدرت را به من حلال کن. واو بگوید که: حلال کردم. آیا به همین، آن میراث مال مادرش می شود، یا نه؟...؟

جواب:

جواب: علامه در تذکره گفته است که (لابد است در صیغه هبه از لفظ صریح، و کافی نیست کنایات، چنانکه در بیع. به جهت استصحاب عدم نقل ملک.) وظاهر این است که صریح اعم از لفظ مجازی که با قرینهء ظاهره، باشد خواسته است. وبه هر حال لفظ (حلال کردم) در لغت افاده بیش از اباحه تصرف نمی کند. وبر فرضی که در عرف آن بلد حقیقت باشد در بخشش وهبه، در اینصورت دو امر دیگر هست که قدح در صحت ولزوم می کند: اول اینکه اقباض شرط است وبدون اقباض لزوم ندارد، بلکه صحت ندارد. دوم اینکه بعد از ایجاب، قبول لفظی شرط است و هر گاه مادر نگفته باشد که (قبول کردم) آنهم بی فایده است. وباید دانست که صحت هبه بر فرض تحقق آن، در وقتی است که میراث معلوم باشد. واگر مجهول باشد آنهم صحیح نیست. چون مستلزم غرر است. واینکه گفته اند جهالت مضر نیست، در صورتی است که مستلزم غرری نباشد. وتفصیل این را در اول کتاب هبات ذکر کردیم. و هر گاه بعض میراث دینی باشد که در ذمه غیر داشته باشد، دیگر اشکال بیشتر می شود. (زیرا) باید از لفظ (حلال کردم) هم هبه خواهد وهم حواله. واین جایز نیست، با وجود اینکه در حواله هم صیغه ضرور است که مابین محیل ومحتال خوانده شود. ومشهور علما رضای محال علیه را هم شرط دانسته اند. وآنهم معلوم نمی شود.

84: سؤال:

84: سؤال: هر گاه ضعیفه در حال حیات زوج خود، اقرار نموده که (من صداق خود را مصالحه نمودم به زوج خود. وما دام الحیات خودم، اختیار فسخ از برای خود قرار داده ام). بعد از گذشتن چند روز از آن اقرار، زوج متوفی شد. زوجه گفت من خیار فسخ از برای خود مادام الحیات گذاشته بودم والحال فسخ کردم مصالحه را، وصداق خود را از مخلفات او بر میدارم. وبعد چند روز دیگر زوجه

ص: 191

مریض شده وصیت کرد که ثلث مال مرا صرف عبادات من کنید. وشخصی را وصی کرد. بعد فوت زوجه به سمع وصی رسید که زوجه در حینی که زوج او را غسل میدادند، هنوز بر نداشته، به او خطاب می نموده که من خود را حلال کردم به تو مثل شیر مادر. الحال وصی نمی داند که به این عبارت برائت حاصل می شود برای زوح از صداق، ووصیت زوجه نسبت به صداق باطل است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: بدان که صلح صداق می تواند شد که در ازای عوضی باشد که معتد به، نزد عقلا باشد ومی تواند شد که در ازای عوض قلیلی باشد که اعتنائی به آن نباشد و از باب (عقود محاباتیه) باشد. ومی تواند شد که در ازای هیچ عوضی نباشد، زیرا که در صحت عقد مصالحه عوض شرط نیست. چنانکه از علامه در تذکره ظاهر می شود که مراد از مصالحه محض اتفاق وتراضی است. چنانکه گاه هست صلح می کند طلب ثابت را به اقرار مدعی علیه به نصف آن، که آن را (صلح حطیطه) می گویند. وگاه است که صلح می کند حق را وهیچ نمی گیرد. بلکه کلام در عین هم، چنین است واختصاص به دین هم ندارد. ومؤید این مطلب است مذهب شیخ در صلح که آن را تابع یکی از عقود خمسه می داند که یکی از آنها هبه است ویکی از آنها ابراء است. ودر حقیقت هیچیک عوض شرط نیست. پس هر گاه صلح زوجه از باب قسم اول باشد، واقرار مرکبی کرده، یعنی اعتراف کرده که (من مهرم را به زوجم صلح کردم در ازای فلان عوض معتد به با شرط اینکه خیار فسخ با من باشد مادام الحیات) ظاهر این است که اصل صلح فاسد باشد. چون شرط ضمن العقد آن، جهالت دارد به سبب جهالت زمان حیات. وبه فرضی که جهالت در صلح مغتفر باشد، هر چند در عوض با سد وضرر نداشته باشد، معلوم نیست که این قسم از جهالت مغتفر باشد. وجهالت اقسام دارد واقسام آن را در اول کتاب صلح بیان کرده ایم. ودلیل مغتفر بودن جهالت خصوصا در عوض وخصوصا در (صلح ابتدائی) وضوح ندارد. وغایت آنچه مسلم است مقبولیت آن در صورتی است که استعلام بالفعل متعذر باشد یا متعسر.

ص: 192

چنانکه در آنجا بیان کرده ایم ودر اینجا این شرط خیار فسخ از باب عوض است، و معوض صداق است. وشکی نیست که تعیین آن در کمال سهولت است. می تواند خیار فسخ را مثلا در سی سال قرار بدهد یا بیشتر، به قدری که مظنون او آن است که بیش از آن عمر نمی کند، واگر فوت شود هم، خیار فسخ موروث می شود. وبه هر حال بعد از تعارض ادله چون اصل عدم صحت معامله است، صحت این مصالحه مشکوک فیه است. وظواهر ادله، ممنوع الدلالة والانصراف است به این قسم از جهالت. با وجود اینکه می گوئیم که این شرط منافی مقتضای عقد هم هست که عقد لازم مادام الحیاة عاقد، متزلزل باشد. چون ظاهر این است که اصل در عقود لازمه این است که بین المتعاقدین مادام حیاتهما لازم باشد نسبت به هر دو، الا قدری از زمان را که شرط خاص اقتضای آن کند. پس باید که لزوم فی الجمله نسبت به هر یک مادام الحیات ثابت باشد. واین در مانحن فیه مفقود است، به جهت آنکه لزوم نسبت به وارث، لزوم نسب به متعاقدین نیست. و هر گاه صلح صداق از باب یکی از دو قسم دیگر باشد: پس ظاهر این است که این جهالت شرط مضر به آن نباشد. چون مصالحه در اینصورت مبتنی بر مسامحه است. وبا معاملهء عقلا هم منافاتی ندارد. چون ممکن است که غرض صحیحی در آن باشد. ومستلزم غرر نیست. وتوهم اینکه (بر فرضی که از باب قسم ثالث باشد باید باطل باشد به جهت اینکه شرط خیار در ابراء صحیح نیست) فاسد است. زیرا که آنچه مسلم است که شرط خیار در آن صحیح نیست، نفس ابراء است نه مصالحه مطابقه ابراء. زیرا که اقوی این است که صلح عقد مستقلی است وتابع احدی از عقود خمسه نیست. پس جایز خواهد بود شرط خیار از این حیثیت که صلح است. ودلیلی بر اضرار جهالت شرط، در اینجا هم نیست. واگر بگوئی: که در صورت صلح مطابق ابراء حق ساقط می شود وفسخ صلح بعد موت زوج چگونه مستلزم عود حق می شود به ذمه میت، وحال آنکه میت بعد موت مکلف نیست که چیز تازه ای بر (ذمهء) او قرار بگیرد. -؟ وبه مجرد موت زوج مال او به وارث منتقل می شود. چون در آنوقت دینی ندارد که متعلق به مال او شود. ودر حال موت، حق از ذمهء او ساقط بود.

ص: 193

گوئیم: که چنانکه دین مستقر بعد موت متعلق به مال میت می شود، علاوه بر ذمه آن، دین متزلزل هم تعلق می گیرد. پس صداق که دین است وزوجه صلح کرده آن را بر سبیل ابراء، به سبب شرط خیار فسخ آن، سقوط متزلزل است. و چنانکه سقوط آن متزلزل است تعلق آن هم به مال او بعد موت هم متزلزل است. و اینکه گفتی که (صحیح نیست که میت بعد موت چیزی به ذمه او تعلق بگیرد) خوب است در وقتی که ما بگوئیم که حق جدیدی به ذمه او متعلق شد ولکن ما می گوئیم که همان حق سابق متزلزل به عنوان تزلزل در ذمه او بود که مرد. و الحال که زوجه عود کرد وفسخ کرد، همان مقتضای اشتغال ذمه سابق که منشأ تعلق حق به مال (می) شد، الحال تعلق آن به مال مستقر می شود هر گاه مالی باشد و هر گاه مال هم نباشد می تواند شد که باز در ذمه او مستقر شود. چنانکه قبلا بود. مثل اینکه بعد موت زوج بر او ظاهر شود عداوت شدیده نسبت به زوجه و خواهد در قیامت از او باز خواست کند، باز رجوع می کند واشتغال مستقر می شود. واز اینجا ظاهر شد که نمی توان گفت که (فسخ موجب فقد ثمرات معامله است از حین فسخ عقد، نه از اول عقد) تا آنکه مترتب شود بر آن رجوع حکم دین و برگردد به ذمه او در حال حیات که مستصحب بماند تا حین موت. پس این شرط در حین عقد مصالحه، چون شامل صورتی هم هست که زمان فسخ اتفاقا بعد موت زوج باشد، به منزله نذری است در وقت خاصی از اوقات مستقبله که آنوقت در نفس الامر فاقد قابلیت وقوع لن باشد. مثل آنکه زنی نذر کند که در پنجشنبه آینده روزه بدارد واتفاقا آن روز حایض شود. پس نذر منعقد نیست. پس این شرط در وقتی صحیح است که در حین فسخ زوجه، ذمه زوج قابل تعلق حق جدید به او باشد. وبه هر حال: در این مقام باید تفصیل داد که صلح به چه نحو واقع شده. در بعضی صور صحیح است ودر بعضی صور باطل است. ودر صورت بطلان احتیاجی به تصحیح شرط خیار فسخ نیست، وزوجه مهر خود را می طلبد. ودر صورت صحت باز به سبب فسخ باطل می شود، وزوجه صداق خود را میطلبد. واما اینکه زوجه خطاب کرده به زوج میت خود که صداق خود را به تو حلال

ص: 194

کردم که بنابر صورت سؤال قبل از فسخ صلح واقع شده - هر گاه به ثبوت برسد این خطاب. پس می گوئیم که یا این است که زوجه متذکر صلح هست یا نیست. پس اگر متذکر است که صلح کرده است، می گوئیم اما بنابر آن صورتها که صلح صحیح است وهنوز فسخی واقع نشده، پس در ظاهر چنین می نماید که ابراء صحیح نباشد، زیرا که زوجه از او طلبی ندارد که او را حلال کند، وتا فسخ نکند و حق به او عود نکند چه چیز را حلال می کند. ولکن چنین نیست بلکه می گوئیم که می توان گفت که این لفظ این معنی را در بر دارد که (فسخ کردم وحلال کردم) از باب (اعتق عبدک عنی) یعنی غلام خودت را تملیک من کن واز جانب من آزاد کن. یا اینکه (اگر خدشه وعیبی در عقد مصالحه در نفس الامر باشد من احتیاطا او را بری کردم) واین بعید است. یا مراد زوجه این باشد که (حق فسخ ورجوع را به تو حلال کردم) واین دور نیست. ودر صورتی که مراد او یکی از اینها باشد پس می گوئیم که اگر صداق عین موجودی باشد، حلال کردن آن به میت در دو صورت اول معنی ندارد. به جهت آنکه با قطع نظ از اینکه لفظ (حلال کردم) نه صریح است در هبه ونه ظاهر، وشرط است در هبه که به لفظ صریح باشد ودر هبه ایجاب وقبول، واقباض شرط است. واینها در میت محال است. و همچنین هر گاه مراد او از (حلال کردم) اباحه عین باشد. واما در صورت اخیره: پس چون راجع می شود حلال کردن به اسقاط حق رجوع وحق خیار فسخ پس تصحیح آن ممکن است ولکن این در وقتی خوب است که معلوم باشد که مراد زوجه این صورت است. واما در صورت جهالت حال، پس اشکال بهم می رسد. وجه بطلان این است که لفظ، احتمال (بر) هر سه صورت دارد، واصل عدم تحقق شرط صحت است، وشک در شرط موجب شک در مشروط است، چون کلام او مردد است مابین یکی از این سه احتمال، وصحت وقتی ثابت می شود که فرض تحقق احتمال سوم باشد.

ص: 195

ووجه صحت این است که: ظاهر لفظ (حلال کردم) ابراء است واسقاط. وبه این قرینه می توان حمل کرد بر احتمال ثالث. وایضا افعال واقوال مسلمین محمول بر صحت است. پس حمل لفظ زوجه بر معامله صحیحه اولی است از فاسده. واین اظهر است. واما هر گاه صداق دینی باشد: پس می گوئیم که متبادر از لفظ (حلال کردم) در صورت دین بری الذمه کردن است. واگر کسی بگوید: که برئ الذمه کردن میت مستلزم سقوط حق زوجه نمی شود زیرا که بعد فوت میت چنانکه دین در ذمه او باقی است تعلق به مال او هم می گیرد هر گاه مالی داشته باشد. بلکه اظهر در تفسیر آیه شریفه (من بعد وصیة یوصی بها او دین) (1) این است که مال از ملک متوفی بیرون نمیرود تا ادای دین ووصیت نشود مطلقا. یعنی خواه دین مستوعب ترکه باشد یا نباشد. وچنانکه دین تعلق دارد به ذمهء میت تعلق می گیرد به سبب موت به مال او نیز، مانند تعلق حق مرتهن به مال مرهون. پس آن مال به منزله رهن است که اگر وفای دین از آن مال که به منزله رهن است، بشود. یا اینکه متبرعی ادا کند، یا آنکه صاحب طلب او را بری کند، مال از رهن بودن بیرون می آید ومنتقل به وارث می شود. واگر اینها هیچیک به عمل نیاید ومال هم تلف شود، آن مال در ذمه متوفی می ماند تا به قیامت. وتعلق دین به مال از باب تعلق زکات به عین نیست که هر گاه بدون تفریط عین تلف شود، زکات هم ساقط شود ووجه دیگر هم در تفسیر آیه هست که در رساله علی حده بیان آنها کرده ام. واظهر وجوه(2) این است که مذکور شد.

ص: 196


1- نساء، 12.
2- یعنی اظهر وجوه در تفسیر آیه.

وبنابر این پس ممکن است که مراد زوجه اسقاط حق قیامت باشد، نه حق در دنیا که تعلق به مال او دارد. وقرینه مقام هم شاهد است که این سخن به سبب علاقه ومحبت (به) زوج است نه وارث او که مال از آنها نگیرد. ومی خواهد که زوجش معاقب نباشد. نه اینکه مهر او را وارث های او بخورند هر چند دشمنان زوجه باشند. خصوصا در وقتی که می داند که زوج مال بسیار دارد وحکم خدا این است که اول دین را باید ادا کرد واگر چیزی بماند به وارث می دهند. ونفعی دیگر از آن مال به میت نمی رسد. در اینصورت این ابراء چندان نفعی برای زوجش ندارد که تضییع حق خود را بکند. ونظیر این است اینکه هر گاه مالی را غاصبی از کسی بگیرد وغاصب دیگر از آن غاصب بگیرد وهکذا...، پس همه آنها مشغول ذمه مالک هستند ولکن ممکن است که مالک یکی از آنها را برئ الذمه کند بدون اینکه از او چیزی بگیرد. و دیگران را برئ الذمه نکند ومطالبه حق خود را (در دنیا یا آخرت) از آنها بکند. در جواب او می گوئیم: شاید چون زوجه احتمال می دهد که ممکن نشود استیفای حق خود را از مال زوج بکند به سبب اینکه وارث ممانعت کند، یا مرگ مهلت ندهد، احتیاطا زوج را برئ الذمه می کند واعراض می کند از حقی که در مال دارد. یا بر وارث بر فرض تحقق ان یا آنچه قائم مقام اینها شود، مثل تبرع اجنبی، که مبادا خود زوجه بمیرد وزوجش مشغول الذمه بماند. بلکه می توان گفت که برئ الذمه کردن زوج جمع نمی شود با بقای حق در ذمه وارث (یا کسی که قائم مقام او است) که او را بری کند واین را نکند. به جهت آنکه اشتغال ذمه وارث (یاقائم مقام او) به وفا امر مستقل متأصلی نیست. بلکه حصول ان به تبعیت اشتغال ذمهء میت است، وبا نفی آن این نیز منتفی می شود. بخلاف آن نظیری که ذکر شد که در آنجا هر یک از ایدی متعاقبه غصب مستقل اند در اشتغال ذمه. پس در مانحن فیه ابراء کردن زوج در معنی مبتنی بر

ص: 197

تعلیق می شود یعنی اگر وارث وفا نکند یا مال تلف شود زوجم بری باشد ودر قیامت از او مؤاخذه نمی کنم. وتعلیق در ابراء بی صورت است. و هر گاه این تعلیق منظور نباشد ومنجزا او را بری کرده باشد دیگر حقی بر گردن وارث نمی ماند. چون ثبوت حق در گردن وارث تابع اشتغال ذمه میت است وبه انتفای متبوع تابع منتفی می شود. بخلاف صورت غصب که در آنجا با تنجیز ابراء باز اشتغال ذمه دیگران باقی است. وظاهر لفظ واطلاق (حلال کردم) هم این است که منجز باشد. چنانکه حقیقت ابراء هم این است. پس نتوان گفت: که این احتمال در جنب احتمال اول ضعیف است واینکه دلالت لفظ بر اعراض مذکور ممنوع است، وغایت امر تساوی احتمالین است، و اصل بقای حق است تا یقین به رافع حاصل شود، واینکه در حین موت زوج دو حق از برای زوجه حاصل است یکی حقی که در ذمه زوج دارد که اگر در دنیا از مال او به او نرسد در اخرت مطالبه خواهد کرد، ویکی حقی که بر مال زوج دارد در صورت بقای مالی از او واستحقاق مطالبه آن را دارد از وارثی که مال در دست او است، یا از کسی که قائم مقام وارث است که این حق از جانب خدا قهرا وقسرا ثابت است، واسقاط اول مستلزم اسقاط ثانی نیست، واسقاط ثانی در معنی هبه دین است به وارث، یا به منزله ابراء وارث است از حق وجوب وفا از مالی که در دست او است، وحلال کردن میت وابراء او دلالتی بر هبه به وارث یا ابراء او به احدی از دلالت ندارد. پس منافاتی نیست مابین حلال کردن صداق به میت و باقی ماندن حق صداق در مال او، هر گاه مالی داشته باشد. بلکه هر گاه مالی نداشته باشد ومتبرعی از جانب او ادا کند هم جایز خواهد بود گرفتن زوجه آن را. زیرا که: دانستی که ابراء ظاهر در (تنجیز) است. ودلالت لفظ هم ظاهر است. و تبعیت اشتغال ذمه وارث به وفا هم اقتضای همین را می کند.

ص: 198

واحتمال دیگر در اینجا تصور می شود. وان این است که مراد زوجه این باشد که (حقی که بر زوج داشتم ساقط کردم وحقی که در مال او یا بر گردن وارث داشتم آن را هم منتقل کردم به زوجم که وراث به مصرف او برسانند). واراده این معنی بسیار بعید است، ولفظ دلالتی بر آن ندارد. تا اینجا بنای کلام در ان بود که صلح صحیح باشد. واما هر گاه در صورتی باشد که صلح فاسد باشد به یکی از جهات سابقه که بیان شد: پس حلال کردن وبری کردن خوب است واحتیاج به آن توجیهات سابقه نیست. لکن اشکال سابق باز وارد می آید که بری کردن زوج مستلزم سقوط حق زوجه بالمره نمی شود. ودفع آن هم بر وجهی که گفتیم ظاهر شد. پس هر گاه مطالبه صداق کند از مالی که از او مانده باشد وبگوید (که من آنچه حلال کردم آن حقی بود که در گردن زوجم بماند به قیامت. نه اینکه با وجود تمکن از ایفای حقم از مال او آن را هم ساقط کرده باشم.) سماع این دعوی مشکل است. چون در معنی (انکار بعد الاقرار) است. واما هر گاه زوجه متذکر صلح نباشد: پس در صورتی که صلح صحیح باشد این ابراء صحیح نیست. به جهت آنکه بنابر این در نفس الامر حقی ندارد که حلال کند وسخن لغوی گفته. وآن دو احتمال که در صورت صحت با تذکر، گفتیم - یعنی فسخ کردن وبعد از آن ابراء کردن، یا اسقاط حق تسلط بر فسخ - در اینجا راهی ندارد. چون متذکر آنها، هیچکدام، نیست. پس آن فسخ (بعد ثبوت) موجب رجوع صداق به او (می شود) ووصیت او صحیح است. ودر صورتی که صلح صحیح نباشد به جهاتی که ذکر کردیم، پس ابراء او فی الجمله صحیح است. به جهت انکه علی ای تقدیر ابراء بر حق خود وارد شده. خواه به اینوجه که بر حق ثابت بلا عروض عارض، شده (چنانکه در حال عدم تذکر معتقد آن است)، یا بر حق ثابت با عروض عارضی که مثمر ثمر نیست که ان صلح فاسد باشد. ولکن همان اشکال سابق باز وارد می آید که این ابراء مسقط حق او است که

ص: 199

متعلق است به مؤاخذه قیامتی زوج، نه اسقاط حقی که در مال زوج یا بر وارث دارد. وجواب آن هم همان است که مذکور شد. بلی اشکالی در اینجا هست که گاه است که با وجود فساد صلح در نفس الامر، زوجه معتقد صحت آن بوده، ولکن در حین ابراء تکیه او بر اعتقاد بقای حق ثابت است. چون صلح را فراموش کرده واگر متذکر میبود ابراء را منضم می کرد به فسخ آن صلح، یا قصد همان ابراء از حق تسلط بر فسخ می کرد. والحال منجزا ابراء کرده. واین از باب (بیع مال مورث به اعتقاد حیات او، وحال آنکه درواقع مورث در حال بیع مرده بوده است ومال خود وارث بوده) می شود. ودور نیست که همین موافقت نفس الامری کافی باشد، هر چند علی سبیل الاتفاق باشد. هر چند در بعض صورابراء مجهول، این سخن تمام نباشد، چنانکه علامه در تذکره فرض آن را کرده. وآن این است که شخصی بری کند دیگری را از صد درهم در حالی که معتقد این است که صد درهم طلب ندارد ولکن درواقع طلب داشته باشد ودر آن دو وجه ذکر کرده: یکی برائت آن شخص است، زیرا که بری کرده او را از چیزی که در نفس الامر مالک آن است. دوم عدم برائت است، چون اعتقاد ملکیت آن را ندارد از باب بیع مال مورث است به اعتقاد حیات او وحال آنکه مرده باشد. واظهر در این مثال علامه وجه دوم است. بخلاف آنچه گفتیم که در آنجا اظهر صحت است. واما هر گاه حال زوجه معلوم نیست که: متذکر صلح بوده یا نه: اصل وظاهر مقتضی آن است که بنا را بر تذکر بگذاریم وبه مقتضای آن عمل کنیم. واگر دعوی ومخاصمه رو دهد، به مرافعه طی می شود. وحاصل جواب از سؤال سابق این است که صلح اگر به عوض وجه معتد به، واقع شده، فاسد است. به جهت جهالت شرط. و بنابر این وصیت صحیح است که باید به مقتضای آن عمل کرد، خواه فسخ بکند وخواه نکند. واگر بروجه محابات شده - یعنی صلح به وجه قلیلی شده که اعتنائی به آن نیست - یا بدون عوض واقع شده، ظاهر صحت مصالحه است وصحت شرط. [ و ] در صورت فسخ به

ص: 200

مقتضای شرط، باید به مقتضای وصیت او عمل کرد. واین ها در وقتی است که حلال کردن زوجه زوج خود را در حین غسل دادن، ثابت نباشد. واما هر گاه به ثبوت رسد، در آن نیز باید تفصیلی داد. پس اگر صداق عین موجودی است، حلال کردن آن صحیح نیست. زیرا که در اینجا ابراء نیست، بلکه هبه، یا اباحه است. وشرایط هبه واباحه - از قبول وقبض وغیره - در اینجا متصور نیست. و همچنین هر گاه بعض صداق عین باشد، در آن بعض صحیح نیست. واینها درصورتی است که مراد زوجه حلال کردن وبری کردن از حق الرجوع نباشد. زیرا که در اینجا ابراء صحیح است هر چند صداق عین باشد. و هر گاه دین باشد، یا بعض آن دین باشد: پس حکم دین این است که اگر زوجه متذکر صلح هست و از جمله صورت هائی است که صلح صحیح است، پس ظاهر این است که ابراء صحیح است وبالمره از میت ساقط می شود ودر مال او هم حقی ندارد. وبر وارث او هم چیزی نیست. ووصیت او اعتباری ندارد نسبت به صداق او. واگر از جمله صورت هائی است که صلح صحیح نیست، پس ابراء صحیح است و وصیت نسبت به صداق باطل است. و هر گاه متذکر صلح نباشد: پس در صورت صحت صلح، آن ابراء صحیح نیست، وبه مقتضای وصیت باید عمل کرد. ودر صورت فساد صلح، ظاهر این است که ابراء صحیح باشد ودیگر عمل به وصیت نسبت به صداق نمی توان کرد. ودر صورت جهالت حال زوجه در تذکر وعدم تذکر: ظاهر این است که بنا [ را ] بر مقتضای تذکر باید گذاشت. وحکم آن را در آن جاری ساخت. و هر گاه طرفین نزاع داشته باشند در تذکر وعدم تذکر به مرافعه طی می شود والله العالم.

85: سؤال:

85: سؤال: هبه غیر ذی رحم بعد از اجرای صیغه واقباض در چه صورت لازم می شود ودر چه جا نمی شود؟ -؟ ودر جایی که لازم نیست به مجرد اقباض، آیا به سبب تصرف در آن منشاء لزوم می شود یا نمی شود؟ -؟ و هر گاه منشاء لزوم می شود آیا در چه گونه تصرف منشأ لزوم می شود.

جواب:

جواب: هبه غیر ذی رحم هر گاه معوضه نباشد وقصد قربت در آن نشده باشد، به مجرد اقباض لازم نمی شود جزما. وظاهر اخلافی در این نیست، وجمعی دعوی

ص: 201

اجماع بر آن کرده اند واخبار معتبره بسیار که حاجتی به ذکر آنها نیست دلالت بر آن دارند. (1) ومخالف آنها(2) مطروح یا مؤول است. واما هر گاه یکی از اینها حاصل شده باشد لازم است جزما وبه مجرد اقباض دیگر عود نمی توان کرد. وتصرف در آن شرط نیست. ودلیل اینها هم سابقا در جواب مسائل گذشت. (3)

و هم چنین هر گاه عین موهوبه بالمره تلف شده باشد، خواه از جانب خدا تلف شده باشد یا به فعل متهب ویا غیر او. وخلافی در این نیست. بلکه جمعی دعوی اجماع کرده اند وحسنه حلبی(4) هم دلالت بر آن دارد وبعد از این ذکر آن می کنیم. واما هر گاه هیچ یک از اینها نباشد وبعد از اقباض تصرف هم به عمل آمده باشد، پس در آن سه قول است: اول: جواز رجوع است مطلقا خواه آن عین موهوبه بعینها در ید متهب باقی باشد یا منتقل به غیر شده باشد، یا تغییری در آن بهم رسیده باشد مثل این که گندم را آرد کرده یا کرباس را قطعه، قطعه کرده. یا مطلقا تغییری بهم نرسیده مثل این که چاروا [ را ] سوار شده ودر خانه مسکن کرده. و هم چنین سایر تصرفات. واین قول را از ابن جنید وسلار وابو الصلاح وابن زهره، نقل کرده اند. ومحقق هم در هر دو کتاب اختیار آن کرده و از ابن زهره نقل دعوی اجماع بر آن شده. دوم: عدم جواز رجوع است مطلقا. واین را از مفید وشیخ وابن براج نقل کرده [ اند ] ومختار ابن ادریس هم همین است. ودر مسالک این را به اکثر متأخرین نسبت داده بلکه در جائی دیگر این را مشهور نامیده. سوم: تفصیل است به این که هر گاه از ملک او بیرون رفته، یا صورت آن متغیر شده (مثل گازری کردن جامه ونجاری کردن چوب ووطی کردن کنیز) رجوع نمی تواند کرد. و هر گاه بدون اینها باشد (مثل سکنی کردن خانه وسوار شدن1.

ص: 202


1- وسائل، ابواب الهبات، باب 3، ح1و2 و باب 6، ح1 الی 4.
2- همان، بب 4، ح6 الی8.
3- از آن جمله نگاه کنید به مساله 79 همین مجلد.
4- وسائل، ابواب الهبات، باب 8، ح1.

چاروا وپوشیدن جامه) پس لازم نیست ورجوع می تواند کرد. واین قول ابن حمزه است وشهید در دروس. ودر مسالک نسبت آن را به جماعتی از متأخرین داده. وابن حمزه گفته است که خروج از ملک باعث لزوم می شود هر چند باز به او برگشته باشد. واطلاق کلام دیگران هم شامل آن است. و ابن حمزه گفته است که رهن کردن عین، یا مکاتب مشروط کردن عبد منشأ لزوم نمی شود، بلکه هر گاه رهن را خلاص کند یا عبد عاجز شود از ادای مال الکتابه، رجوع می تواند کرد. دلیل قول اول، اصل و استصحاب (جواز رجوع بعد قبض وقبل از تصرف) است و اجماعی که از ابن زهره نقل شده واحادیث معتبره بسیار که دلالت دارند بر جواز رجوع در هبه بالعموم یا بالاطلاق. خصوصا آن اخباری که تفصیل داده اند به این که در ذی رحم هبه لازم است ودر غیر ذی رحم جایز است رجوع وحسنه حلبی که می آید(1) نیز در ادله این قول می تواند شد بر وجهی. ودلیل قول دوم: آنچه در مسالک ذکر کرده ده دلیل است. ولکن اکثر آنها بی وجه است ولایق ذکر نیست. و از جمله آنها دعوی اجماعی است، واز مسالک ظاهر می شود که مدعی آن صاحب کشف الرموز است. ودر مسالک طعن بسیار بر این دعوی زده. وبسیار خوب کرده، خوشم می آید که معارضه کنم این دعوی اجماع را به دعوی سید مرتضی اجماع را بر جواز رجوع در هبه هر چند به ذی رحم باشد حتی در والد وولد، که در غرابت با این دعوی مشترکند. واز جمله آنها روایت ابراهیم بن عبد الحمید از حضرت صادق - ع - است (قال: انت بالخیار فی الهبة مادام فی یدک. فاذا خرجت الی صاحبها فلیس لک آن ترجع فیها. وقال رسول الله - ص -: من رجع فی هبته فهو کالراجع فی قیئه). (2) واین حدیث ضعیف است. ودعوی این که ضعف آن منجر است به عمل اصحاب مدفوع است به این که اصحاب به این عموم عمل نکرده اند. وعموم آن شامل ذی رحم وغیر4.

ص: 203


1- وسائل، ابواب الهبات، باب 8، ح1.
2- وسائل، ج13، ابواب الهبات، باب 10، ح4.

آن، وشامل صورت تصرف وعدم آن، هست. وبسیار بعید است اعتماد به همین قدر که اصحاب عمل کرده اند به این قطعه از مدلول این حدیث، یعنی از حیثیث این که دلالت دارد بر این صورت خاصه که مطلق تصرف است عمل به آن کرده اند. واما آخر حدیث: پس هر چند آن در اخبار متعدده وارد شده وسند بعض آنها صحیح است، لکن در دلالت آن منع است. بلکه ظاهر آن کراهت است. واگر تشبیه به رجوع به قی به سبب حرمت اکل قی است، پس لازم می آید که قبل از تصرف هم حرام باشد، وایشان قائل به آن نیستند. وقبح وشناعت ظاهری در عرف وعادت خصوصا در نظر اهل بصیرت وصاحبان مروت مشترک است بینهما هر چند در صورت تصرف شنیعتر باشد. وتخصیص این خالی از تعسفی نیست، چون تعلیل راجع به امر عقلی یا عادی شده، نه محض تعبد که قابل تخصیص باشد. وغایت امر دلالت بر حرمت است وآن دلالت بر فساد وعدم ترتب آثار ندارد. چنانکه در مسالک اشاره به آن کرده. وبه هر حال، بعد از ملاحظه اخبار معتبره بسیار که دلالت بر جواز رجوع در هبه می کند (بالا طلاق یا در بعضی صور)، چگونه اعتماد به دلالت این روایت بر حرمت باقی می ماند. ودلیل قول سوم: حسنه حلبی است به ابراهیم بن هاشم که به منزله صحیحه است، بلکه جمعی روایات او را صحیح شمرده اند وخالی از وجه نیست. وبه هر حال شکی در جواز عمل به مثل این روایت از جهت سند نیست. وآن را حلبی از حضرت صادق (علیه السلام) روایت کرده است (قال: اذا کانت الهبة قائمة بعینها فله ان یرجع فیها، والا فلیس له). (1) ودر وجه دلالت گفته اند که متبادر از (قیام بعینها) این است که عین با او صاف سابقه بر جا باشد، با تغییر اوصاف صادق نیست که بعینها باقی است هر چند ذات او باقی باشد. و هم چنین با خروج از ملک متهب صادق نیست که بعینها باقی است، بلکه آن نازل منزله تلف است چه جای تغییر عین ودر مسالک بر این ایراد کرده که اقامه نقل از ملک، مقام تغییر عین یا زوال 1.

ص: 204


1- وسائل، ابواب الهبات، باب 8، ح1.

عین تحکم یا تکلف است. بلکه می توان ادعا کرد بقای عین را با تغییر بسیاری از اوصاف آن، چه جای تغییر کم. وایضا اصحاب این قول، مطلق وطی جاریه را ملحق کرده اند به تغییر عین با صدق بقای عین به حال خود با وطی. مگر این که ادعا شود که در این صورت عین باقی نیست. واین وضوحی ندارد. یا تخصیص بدهیم آن را به صورتی که کنیزام ولد شود. پس مشکل است که به چنین حدیثی که سند آن صحیح نیست و دلالت آن واضح نیست آن احادیث صحیحه بسیار را که دلالت دارند بر جواز رجوع مطلقا، تخصیص بدهیم. بعد از آن اختیار کرده عمل به آن را در جائی که ظاهر باشد دلالت آن، وآن در صورتی است که عرفا صادق آید تغییر عین. وبه این جمع می شود بین الاخبار. این آخر کلام مسالک است با فی الجمله اختصاری. وتحقیق مقام به مقتضای فکر قاصر این بی سر انجام این است که قولی را که نسبت به مشهور داده اند دلیلی که اعتماد توان کرد ندارد. وقول اول هر چند اقوی است از قول مشهور به حسب دلیل لکن اظهر عمل به تفصیل است به سبب همین حدیث که به منزله صحیح بلکه صحیح است. واما کلام در دلالت آن: پس آنچه به فهم حقیر می رسد این است که مراد از (قائمة بعینها) دو چیز است به مقتضای تبادر: یکی آن که عین قائمه باشد در نزد متهب وبه جای دیگر نرفته باشد، ومراد از رجوع، رجوع به متهب است. یعنی از برای واهب است رجوع به متهب در عین موهوبه. زیرا که غالب آن است که بدون این که از متهب بگیرد رجوع متحقق نمی شود. ووقتی که منتقل به غیر شده این را رجوع نگویند، چون به او نداده بود که به او رجوع کند. والحاصل متبادر از رجوع در هبه این است که چنانکه داده بود باز استاند. (1) واین مناسب متهب است نه مشتری که از متهب خریده. و متبادر از مال باز استدن(2) این است که در نزد او باشد وباز استاند. نه این که او ران.

ص: 205


1- کذا: استاند.
2- کذا: استدن.

الزام کند که برود واز مشتری بگیرد وبیاورد. پس در صورت خروج از ملک نگویند که (الهبة قائمة). وعلامه بر تبادر، می گوئیم که مراد از لفظ هبه، عین موهوبه است، ومشتق حقیقت است در متلبس به مبدأ، بلکه جامدات هم چنین اند وحقیقت اند در آنچه وصف عنوانی در آن باقی باشد. زیرا که هوائی که منقلب از ما باشد آن را ما نگویند به عنوان حقیقت. وعین موهوبه در وقتی که مبیعه شد به غیر، آن را مبیعه ومملوکه غیر می گویند به سبب خریدن وهر چند در این اشکال می توان کرد که مبدأ اشتقاق در اینجا حال است وفعل، وآن منقضی شده در دست متهب نیز. نه از باب ملکات وحرف. ولکن باز اطلاق آن بر آن عین (مادامی که در ملک متهب است) اظهر است، واقرب مجازات خواهد بود. پس از اینجا ظاهر شد که در صورت خروج از ملک صدق نمی کند (قائمة بعینها)، هر چند مطلقا در ذات وصفات آن تغییری بهم نرسیده باشد. دوم: این که قائم باشد بعینها ومتبادر از قیام بعینها این است که قائم باشد بذاتها وصفاتها و مشخصاتها. نه این که همین ذات او قائم باشد، هر چند اوصاف و تشخصات زایل شده باشد. پس گندم که آرد شد، بعینه باقی نیست، وکرباسی که خیاط برید برای جامه، یا قصار گازری کرد، یا صباغ رنگ کرد، هیچ یک اینها بعینها قائم نیستند. و هم چنین غلامی را که در جوانی بخشید والحال پیر شده. و اما هر گاه غلامی را به او بخشید ویک فرسخ سوار شد، یا خانه [ ای ] به او بخشید ودر یک روز در آن ساکن شد، یا شمشیری به او بخشید ویک سفر آن را به کمر بست، به محض همین ها در عرف تغییری بهم نرسیده پس قاعده این است که هر چه در عرف صدق کند تغییری بهم نرسیده پس قاعده این است که هر چه در عرف صدق کند تغیبر عین رجوع جایز نباشد وآنچه صدق کند بر آن که متغیر نشده رجوع جایز خواهد بود. وآنچه مشکوک فیه باشد رجوع به اصل باید کرد وآن در اینجا جواز رجوع است به سبب اصل و استصحاب جواز رجوع قبل از تصرف. واین مختلف می شود به حدس ووجدان ونظر اهل ادراک پس هر گاه اختلافی در افهام واقع شود

ص: 206

هر کس مکلف است به فهم خود. و هر گاه به سبب آن نزاع واقع شود در آن وقت باید به مرافعه طی شود. ودر آن وقت معتبر فهم وحکم حاکم است لاغیر. واز مواضع اشکال وطی جاریه است که باکره نباشد یک دفعه، که بعض اصحاب این قول آن را از جمله مغیرات عین، ذکر کرده اند. ودور نیست که چنین باشد. زیرا که محفوظیت عورت جاریه از صفات ظاهره او است والان که عورت مکشوف برای غیر شد وبضع او دست خورده شد، دور نیست که داخل تغییر عین باشد. زیرا که گفتیم که متبادر از (قائمة بعنیها) (قائمة بذاتها وصفاتها و مشخصاتها) است. و نظرها اعتباری داشته باشد، نه مطلق صفات وعوارض. وشاهد آنچه مذکور شد که معیار حدس ووجدان است [ این است که ] در بیان تغییر عین نصی وارد نشده که تعبدا به آن عمل کنیم [ و ] از این جهت فقها بر این مطلب تفریعات کرده اند واختلاف کرده اند در موارد خاصه، مثل این که عین موهوبه درختی باشد یا سنگی باشد ومتهب داخل بنای خود کرده باشد وعین باقی باشد واظهر لزوم است، خصوصا که محتاج است به خراب کردن بنا، وتضرر متهب. ودر عرف هم تغییر صادق است، هر چند در صفتی از صفات آن است. و این کمتر از رنگ کردن جامه وامثال آن نیست. واشکال کرده اند در صورت خروج از ملک وعود. خواه به بیع وامثال آن باشد یا به سبب خیار فسخ وامثال آن. واظهر لزوم است، چنانکه قبل بیان کردیم. به سبب آن که در حین خروج چون عین قائمه نیست در نزد متهب، لازم می شود. وحکم مستصحب است. و هم چنین در وطی امه خصوصا در وقتی که ام ولد شود هر چند ولد بمیرد وعود کند به رقیت محضه، اظهر لزوم است. و هر گاه متهب عین را به اجاره بدهد، اظهر جواز رجوع است. و لکن واهب باید انتظار بکشد تا مدت اجاره منقضی شود. الی غیر ذلک من الفروع. وبدان که مختار صاحب مسالک که تغییر عرفی را اعتبار کرده وبه خروج از ملک اعتبار نکرده خصوصا هر گاه مطلقا تغییری به آن عارض نشده باشد، ظاهرا

ص: 207

مخالف فتوای اصحاب قول به تفصیل است، وموهم خرق اجماع مرکب می شود. و این توهم هم ظاهرا بی صورت است، زیرا خرق اجماع در صورتی است که ثابت باشد تحقق اجماع، و در اینجا معلوم نیست. بلکه ظاهر این است که معنی قول به تفصیل همان عمل به مضمون حدیث است. واختلاف اصحاب تفصیل به سبب فهم حدیث است، وبه این سبب است که در فروع مذکوره اشکال واختلاف واقع شده. وهر کس مکلف است به فهم خود، والله العالم با حکامه.

86: سؤال:

86: سؤال: هبه ای ولد جایز است یا نه؟ -؟

جواب:

جواب: مادامی که ولد او زنده است هبه او صحیح نیست. وقول به خلاف آن، هم در نظر نیست.

87: سؤال:

87: سؤال: هر گاه زید هبه کند ملک خود را به پسر کبیر خود عمرو در حالی که ملک درید عمرو، باشد. وشرط کند که عمرو یک تومان به دختر او زینب بدهد. آیا هبه صحیح ولازم است یا نه؟ -؟ وآیا فرقی هست ما بین این که واهب یا متهب بمیرد قبل از رسیدن یک تومان به آن دختر -؟ وآیا فرقی هست مابین این که شرط کند که یک تومان را در حال حیات بدهد یا بگوید بعد از من به او بده، یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: اولا در هبه ایجاب وقبول شرط است، وچون عمرو کبیر است قبض او هم شرط است. و هر گاه در ید او باشد کافی است واقباض جدید ضرور نیست. و لکن اشکال در معنی ید است. وفقها در اینجا تصریح کرده اند به این که فرقی نیست در بین ید متهب وبین ید اجاره وید ودیعه وید عاریه. وهمه را کافی دانسته اند در کفایت قبض. واشکال در ید غصب کرده اند. واظهر در آن نیز کفایت است. ولکن در مسأله هبه به صغیر ید ودیعه را ید ولی دانسته اند، یعنی هر گاه ولی هبه کند مالی را به صغیر در حینی که آن مال به ودیعه در نزد غیر است، گفته اند این ودیعه در حکم ید ولی است. پس کافی است. ودر مسالک گفته است که در عاریه دو وجه است. وگفته است که (هر گاه در اجاره غیر باشد، یا مالی باشد که به ارث به ولی رسیده وهنوز متمکن از قبض نشده - ودر امثال اینها - باید قبض به عمل بیاید از برای صغیر) ولازمه این کلام این است که در مسأله سابقه ید ودیعه ید واهب باشد، پس ید متهب نخواهد بود که

ص: 208

کافی باشد در قبض. ومع هذا اشکال در مثل ید فرزند یا ملازمی است - که در خانه او متوجه اموال او است وحیوان های او را خدمت می کنند وحیوان را به آب می برند وعوامل را به شیار می برند(1) ومی آورند به طویله مالک میبندند، وامثال اینها - که آیا ید اینها هم مثل ید ودیعه وعاریه وغیره است؟ یا بعینه مثل ید مالک است؟ هر گاه مثل ید ماک است پس قبض به عمل نیامده است واین نیابتی و وکالتی است واین اضعف است نسبت به متهب از ید ودیعتی نسبت به مالک. پس هر گاه ید ودیعتی در حکم ید مالک باشد وکافی باشد در قبض نسبت به صغیر، پس ید نیابنی به طریق اولی در حکم ید مالک است. پس چگونه حکم می شود به این که ید متهب است وکافی است در قبض او. وکلام فقها هم منافاتی ندارند با این که ما گفتیم در ید نیابتی به سبب این که ایشان صریحا متعرض این ید نشده اند، وید ودیعتی که آن را کافی دانسته اند در قبض مستودع، مستلزم کفایت ید نیابتی نیست. زیرا که وریعه در اصطلاح فقها عبارت است از استنابت در حفظ وعقدی است که مفید استنابت در حفظ است وبس، وجایز نیست از مستودع تصرف در ودیعه. بخلاف این ید که استنابت در تصرف است. پس باز صادق است که در تصرف مالک است وقبض به عمل نیامده است در ماده کبیر متهب. پس از آنچه گفتیم معلوم شد که ید نیابتی که (تیابت در تصرف) باشد نه (محض محافظت) کافی نیست در قبض متهب. والحاصل: کلام ایشان در این مقام خالی از اشکال نیست. زیرا که اگر تصرف بالفعل در حصول ید معتبر است، در ودیعه حاصل نیست. نه از برای مودع ونه مستودع. پس در هیچ یک از مسألتین کافی نیست، نه برای ولی در هبه به صغیر، ونه از برای واهب در هبه به مستودع، وحال آن که در هر دو جا کافی دانسته اند. واگر تمکن از تصرف وجواز آن کافی است گو بالفعل حاصل نباشد، پس وجهی از براید.

ص: 209


1- یعنی گاوها را برای شخم زدن می برند.

فرق میان عاریه وودیعه در مسأله هبه ولی به صغیر نیست. زیرا که مودع ومعیر هر دو هر وقت خواهند می توانند تصرف در ودیعه وعین معاره بکنند. پس چرا در مسأله هبه به صغیر فرق گذاشته اند. واگر انفراد واستقلال ید معتبر است هر چند در محض محافظت باشد، پس آن در ودیعه از برای مستودع است، ودر عاریه از برای مستعیر. پس در هبه ولی به صغیر، قبض مستودع ومستعیر هیچ یک کافی نیست. واگر تعلق ید فی الجمله کافی است (به معنی این که هر وقت خواهند تصرف می کنند) باز فرق میان مودع ومعیر نیست. چنانکه گذشت. بلی، فخر المحققین دعوای اجماع کرده (در هبه ولی هر گاه مال در دست مستودع باشد، یا در دست وکیل ولی) بر این که ید آنها ید ولی است واینهم مشکل است. مگر این که تعبد محض باشد. وثانیا: این که شرط کرده است که عمرو یک تومان به دختر او بدهد، اجمال دارد. پس اگر مراد این است که تعلیق کرده است هبه را به شرط هبه کردن عمرو یک تومان را به دختر او که حقیقتا تعلیق در انشای ایجاب باشد به حصول آن شرط. پس ظاهر آن بطلان است. چنانکه در بیع هر گاه بگوید (بعتک فرسی هذا ان جا زید غدا من السفر) واگر مراد این است که هبه معوضه واقع سازد، یعنی (هبه معوضه مشروط فیها العوض) چنانکه مورد سؤال است، نه مطلق هبه معوضه، که این حقیقتا قسمی از اقسام شرط ضمن العقد است. پس تحقیق مسأله در این موقوف است به بیان چند مطلب: مطلب اول: این است که شرط است در لزوم هبه معوضه که شرط شده باشد که در عوض آن هبه دیگر به عمل آید از متهب حصول ایجاب وقبول وقبض در هر یک از متهبین، پس [ به ] مجرد ایجاب وقبول وقبض در هبه اول، آن لازم نمی شود تا هبه ثانیه وقبض آن به عمل نیاید. واینکه در مسالک گفته است که (از جانب متهب لازم است نه از جانب واهب) محمول است بر این که متهب نمی تواند فسخ هبه کند، به این معنی که در عوض هبه واهب هبه به عمل نیاورد وعین موهوبه را هم رد نکند. بلکه باید یا هبه عوضی را به عمل بیاورد وعین موهونه را رد کند بخلاف واهب که فسخ می کند وهیچ نمی دهد. چنانکه از کلام او ظاهر می شود

ص: 210

در بیان مسأله (آیا هبه مطلقه مقتضی عوض هست یا نه). و هم چنین از کلام او که قبل از این در لزوم هبه معوضه ظاهر می شود آنجا که گفته است که (در هبه معوضه فرقی نیست مابین این که بعض عین موهوبه را در عوض بدهد یا غیر آن را. به سبب اطلاق وبه سبب این که به سبب هبه ملک او شده است، پس صحیج است که بعض را عوض جمله بدهد). هر چند در اینجا اکتفا کرده به ذکر بعض عین موهوبه. وشاهد آن از جهت این باشد که مراد او بیان این است که عوض هر چند کم باشد، لازم می شود واین کمتر بودن نمی شود الا به این که بعض عین موهوبه باشد. مطلب دوم: آیا شرط عوض به این نحو که (به غیر چبزی ببخشد) در حکم بخشیدن به واهب است وداخل هبه معوضه است یا نه؟ -؟ وتحقیق این موقوف است به تمهید مقدمه. وآن این است که: در هبه معوضه شرط نیست که عوض هبه، هبه دیگر باشد که لازم آن این است که نقل عینی باشد با ایجاب وقبول و قبض. بلکه هر چه قابلیت عوض داشته باشد کافی است. خواه از باب عقود باشد، مثل صلح واجاره وامثال آنها که محتاجند به ایجاب وقبول وعقد علی حده. و خواه نفس عملی باشد، مثل دوختن جامه معین که دیگر ضرور به عقد جدیدی نیست، وبه همان دوختن، هبه معوضه به عمل می آید. وخواه از باب ابرا حقی باشد در ذمه واهب یا در ذمه غیر او. وهر چند تصریحی در کلام علما به این تعمیم در نظر نیست، ولکن اطلاق کلام ایشان شامل همه هست. ودر باب صدقه که استدلال کرده اند از برای لزوم به این که (اجر وثواب آن، عوض است، پس داخل هبه معوضه است) تنبیه بر این دارد. هر چند ما را در آن سخنی هست که بعد اشاره به این می شود. واستاد محقق ما آقا محمد باقر بهبهانی (ره) در رساله فارسیه تصریح به این تعمیم کرده. وآخوند ملا محمد باقر مجلسی (ره) در جواب مسائلی که از ایشان نقل شده فرموده است در جواب از سؤال این که (هر گاه کسی ملکی یا باغی به زوجه خود هبه کند به عوض صداق. آیا داخل هبه معوضه است؟ ومادامی که احدهما رجوع نکند دیگر نمی تواند -؟): بلی هبه معوضه است.

ص: 211

واگر بگوئی: که صاحب مسالک گفته است که (هر گاه واهب خواهد رجوع کند ومتهب عوض را بدهد، واجب نیست بر واهب قبول. بلکه جایز است که امتناع کند تا این که متمکن شود از رجوع از هبه. به دلیل اصل واطلاق نصوص صحیحه در این که هبه لزوم ندارد مادامی که عوضی داده نشده است، وثواب متحقق نشده. وتحقق عوض وثواب حاصل نمی شود الا به قبول. وشرط است در لزوم هبه قبول کردن واهب اول، وبه محض بذل وعطای متهب نمی گویند که عوض وثواب به عمل آمد. به اعتبار این که این عوض دادن به منزله هبه تازه ای است، وواجب نیست بر او قبول). واز این کلام بر می آید که عوض باید هبه [ ای ] باشد. چون گفته است که: این به منزله هبه تازه ای است. گوئیم: که این کلام منافات ندارد با این که عوض غیر هبه باشد، واین از باب مثال است. واز این جهت گفته است (به منزله هبه جدیده است) ونگفته (هبه جدیده است). پس مراد او در اشتراط قبول واهب اول عوض را، این است که بر خود قرار دهد که هبه اول لازم شود. وگرنه جایز است از برای او فسخ وعدم قبول عوض. نه این که شرط باشد در آن، قبول معهود که در مقابل ایجاب است، تا این که مختص عقود باشد، یا مختص هبه باشد. بلی هر گاه واهب گفته باشد که (این را بخشیدم به توبه شرطی که آن جامه که در نزد تو دارم بدوزی - یا - آن نقره که در پیش تو است انگشتری کنی) وبدون اطلاع واهب بدوزد، یا انگشتری کند، در اینجا صادق است که عوض به عمل آمد دیگر پشیمانی سودی ندارد برای واهب. و در اینجا احتیاجی به قبول نیست. پس مراد این است که بذل عوض از جانب متهب کافی نیست مگر با قبول واهب. خواه محتاج باشد عوض به ایجاب وقبول مصطلح (همچنانکه هر گاه عوض، هبه دیگر یا عقدی دیگر از عقود باشد)، یا محتاج نباشد به ایجاب وقبول، مثل ابرا وعمل خیاطی ورزگری در جامه ونقره هر گاه واهب پشمیان شود ومطلع شود قبل از حصول آنها، که در اینجا می تواند قبول نکند ومنع کند از ابرا ودوختن وساختن. وآنکه مشهور علما گفته اند و (اظهر هم آن است) که (ابرا محتاج به قبول نیست) در غیر چنین جائی است که ابرا در عوض چیزی باشد. چنانکه پوشیده

ص: 212

نیست. هر گاه این مقدمه را دانستی، ظاهر می شود که هبه معوضه متحقق می شود به این که واهب شرط کند هبه چیزی [ را ] به غیر خود. یا ابرا غیر، از حقی. وامثال آن. به جهت آن که عرفا صادق است که این هم عوضی است. زیرا گاه است که نفعی عاید واهب می شود به سبب این هبه به غیر، وداخل عموم اخبار است. وگاه است که توهم شود که هبه اول داخل هبه معوضه نبوده(1) و جایز است رجوع در آن. بخلاف هبه ثانیه که آن معوضه است ولازم است. اما اول: پس به جهت این که این از باب (شرط عوض) نیست. بلکه از باب شرطی است که در ضمن عقد هبه بشود. وعمل به آن لازم نیست. چون هبه از عقود جایزه است. بلکه صحیحه عبد الله بن سنان دلالت دارد بر جواز رجوع: (عن الصادق - ع -: تجوز الهبة لذوی القرابة والذی یثاب من هبته، ویرجع فی غیر ذلک ان شا). (2) چون مراد از جواز در اینجا لزوم است، به قرینه مقابله [ با ] (ویرجع فی غیر ذلک). یعنی لازم است هبه کسی که به رحم خود بخشیده باشد. وهبه کسی که در عوض آنچه هبه کرده است چیزی به او داده شود. ودر غیر اینها لازم نیست وجایز است رجوع. زیرا ظاهر این حدیث این است که عوض به واهب برسد نه به غیر او. و هم چنین حسنه عبد الله بن سنان که در آنجا فرموده اند (اذا عوض صاحب الهبة فلیس له ان یرجع). (3) یعنی هر گاه عوض داده شود به صاحب هبه (یعنی واهب) پس دیگر رجوع نمی توان کرد. که مفهوم این حدیث این است که هر گاه عوض به غیر صاحب هبه داده شود رجوع می تواند کرد. واما [ هبه ] ثانی: پس به جهت این که شرط را قسطی از ثمن می باشد. پس این شرط هبه به غیر (که در ضمن عقد هبه اول ذکر شده) باید از عین موهوبه به هبه اول، عوضی داشته باشد. پس هبه معوضه می شود ولازم می شود مگر این که1.

ص: 213


1- در نسخه: بوده.
2- وسائل، ج13، ابواب الهبات، باب 6، ح1.
3- همان، باب 9، ح1.

واهب اول رجوع کند در هبه اول: پس این هم رجوع می کند در هبه ثانیه. واین توهم ضعیف است. چنانکه دانستی که در عرف صادق است که این هبه به غیر هم عوضی است که نفع آن بواهب اول می رسد. واگر بگویی که: متبادر از حدیث این است که عین عوض به واهب اول برسد. می گوئیم: (بعد از منع تبادر) این که اگر مسلم داریم تبادر این معنی را هم، می گوئیم که متبادر از حدیث این است که عوض دادن از متهب صادر شود. واین در هبه ثانیه مفقود است. زیرا که در اینجا عوض از متهب به هبه ثانیه صادر نشده، بلکه از واهب هبه اول صادر شده نسبت به واهب هبه ثانیه. با وجود این که این سخن که (شرط را قسطی است از ثمن) سخن اول متوهم را باطل می کند. به جهت آن که شکی نیست که ثمن مثمن است، پس شرط در اینجا نیز عوض از عین موهوبه است، ومفروض این است که به عمل آمد [ ه ]. پس هبه معوضه در هبه اولی هم متحقق می شود. والحاصل: در معنی حدیث محتملات چند هست. زیرا که کلمه (یثاب) ممکن است که نایب فاعل آن ضمیر مستتر باشد که عاید به موصول می شود، که مراد از آن واهب است. وممکن است که نایب فاعل کلمه (من هبته) باشد. وبنابر اول، عوض باید عاید به واهب شود. وبنابر ثانی می تواند شود که عاید به غیر واهب شود. و هم چنین فاعل (ثواب) می تواند که متهب باشد، ومی تواند که غیر او باشد. وگویا نظر فقهائی که صدقه را از جمله هبه معوضه قرار داده اند، به احتمال ثانی باشد. که فاعل عوض در اینجا خدای تعالی باشد. ولکن اظهر احتمالات همان است که نایب فاعل، ضمیر مستتر باشد، وفاعل هم متهب باشد. واشکال همان در معنی عوض است که آیا باید عینی یا عملی باشد که عاید واهب شود؟ یا این که همینکه مطلق نفعی به او می رسد هر چند سرور وصول نفع به غیر باشد، کافی است. ودانستی که عرفا این معنی را عوض می گویند. ومتبادر از عوض وثواب هم اجر الهی نیست. و هر گاه فاعل ثواب راهم اعم از متهب بگیریم پس لازم می آید که اگر عوض را غیر متهب بدهد، لازم شود. و کسی به آن قائل نشده.

ص: 214

وبالجمله: در تحقق هبه معوضه شرط حصول نفعی از برای واهب در عوض هبه کافی است هر چند به دادن چیزی به غیر باشد. واز این جهت است که ما تجویز می کنیم که زوجه شرط کند در جز صداق این که به پدرش هم چیزی بدهند، بلکه خدمت کردن زوجه را از برای پدرش. چون فی الجمله نفعی عاید خودش می شود. مثل تقلیل مؤنه او هر گاه زوجه موسره باشد وپدرش معسر ونفقه اش بر او لازم باشد. واینکه فقها منع کرده اند صحت آن که از برای پدر قرار می دهند، محمول است بر آن که محض از برای پدر باشد در عوض بضع مثل این که صغیره را پدرش عقد کند در ازا خدمت زوج از برای خودش وحکایت شعیب از این باب بود. و ثبوت آن در شرع ما ممنوع است. وما تحقیق این مطلب را در محل دیگر کرده ایم. مطلب سوم: هر گاه شرط عوض در هبه ذی رحم اتفاق افتد، آیا فرق دارد با هبه غیر ذی رحم یا نه؟ -؟ ممکن است که بگوئیم که نظر به آن که شرط در ضمن عقد است منشأ لزوم شرط می شود ولکن منشأ تزلزل عقد می شود. یعنی لزومی که به سبب ذی رحم بودن است متزلزل می شود. پس هر گاه عوض به عمل نیامد به این که متهب عمل به شرط نکند، جایز خواهد بود رجوع. و هم چنین جایز خواهد بود از برای واهب که قبول عوض نکند. لکن [ در این صورت ] لزوم بر هم نمی خورد و رجوع نمی تواند کرد. به جهت آن که آنچه بر مشروط عیله لازم است همان (ایجاب) است وتخلف او منشأ جواز رجوع است، ومفروض این است که او تخلف نکرده. و از این که جایز باشد از برای واهب عدم قبول، لازم نمی آید، جواز رجوع در صورت وفای متهب به شرط. ونمی توان گفت که: در اینجا دو مفهوم در یک مصداق جمع شده، که ما بین آنها عموم من وجه است. پس از حیثیت این که هبه ذی رحم است باید لازم باشد مطلقا. واز حیثیت این که هبه معوضه است باید مادامی که عوض به عمل نیامده، جایز باشد. پس ترجیح احدهما محتاج است به مرجحی. به جهت این که آنچه در اینجا متحقق شده هبه ذی رحم است که در ضمن عقد آن، شرط عوض شده است. واین مستلزم لزوم مطلق نیست. وآنچه مستلزم لزوم است مطلقا هبه ذی رحمی است که در ضمن آن شرطی نباشد. و هم چنین هبه

ص: 215

معوضه که واهب قبول عوض را نکند با بذل متهب، در صورتی منشأ جواز رجوع می شود که ذی رحم نباشد. پس مقتضای آن با مقتضای هبه معوضه منافاتی ندارد. وبدان که: هبه ذی رحم را می توان گفت از عقود لازمه است وشرط عوض در ضمن آن لازم شود. بخلاف هبه معوضه غیر ذی رحم. واما هبه معوضه ای که شرط عوض در آن نشده: پس ظاهر است. به جهت آن که در حین عقد گاه است که دادن عوض به خاطر هیچ یک خطور نکرده، چه جای ذکر آن. وداخل هبه مطلقه است که لزوم ندارد. واما آن که عوض شرط شده در آن: پس به جهت آن که لزوم در آن موقوف است به دادن عوض وقبول واهب، وگاه است که هیچ کدام به عمل نیاید. پس شرط عوض در ضمن عقد هبه غیر ذی رحم منشأ لزوم آن نمی شود. چون هبه غیر ذی رحم از عقود لازمه نیست بنفسه. و هر گاه بدون ذکر شرط از عقود لازمه نباشد منشأ لزوم شرط نمی شود. وبر فرضی که به سبب شرط عوض از جمله عقود لازمه شود هم نفعی نخواهد داشت به جهت آن که در حین عقد از عقود لازمه نبوده که شرط لازم شود. چون لزوم موقوف است به وفای به شرط وقبول واهب. واعتماد به این معنی مستلزم دور است. زیرا که لازم شدن شرایط باید به سبب لازم بودن عقد باشد. پس اگر لزوم عقده هم به سبب شرط حاصل شود این دور صریح است بلکه شرط دیگر هم اگر بشود در ضمن عقد هبه که عوض در آن شرط شود، آن نیز منشأ لزوم آن شرط نمی شود به همین جهت که گفتیم که آن عقد در اول امر از عقود لازمه نیست که هر شرطی که در ضمن آن شود لازم شود. واما شرط در ضمن عقد هبه ذی رحم: پس آن لازم است به جهت آن که اصل عقد از اول وهله لازم است. پس شرطی که در ضمن آن می شود هم لازم می شود. و هر گاه مشروط علیه وفا نکند منشأ تسلط بر فسح می شود. پس جواز رجوع با شرط عوض در هبه ذی رحم به سبب تخلف مشروط علیه است از شرط. ودر هبه غیر ذی رحم جواز رجوع ثابت هست. قطع نظر از تخلف از شرط. اگر بگوئی: که هبه ذی رحم نیز لزوم آن بلکه صحت آن موقوف است بر قبض، و

ص: 216

قبل از قبض لزومی ندارد. پس چگونه شرط در ضمن عقد قبل از تحقق قبض منشأ لزوم می شود؟ وذکر شرط بعد تحقق قبض، خود یعنی (شرط در ضمن العقد لازم) نیست. گوئیم: که مراد ما از عقد لازم آن است که اصل در آن لزوم باشد، هر چند بعضی شرایط داشته باشد. مثل بیع که لزوم آن موقوف است بر انقضای مدت خیار مثلا. ومع هذا شرطی که در ضمن عقد آن بشود لازم است. بخلاف هبه غیر ذی رحم که اصل در آن جواز است وهبه ذی رحم اصل در آن لزوم است. یا آن که می گوئیم که قبض از شرایط صحت اصل هبه است، علی الاظهر. خواه در هبه ذی رحم وخواه غیر آن. پس گویا گفته ایم که اصل در هبه ذی رحمی که قبض لاحق آن شود، لزوم است وشرط در ضمن آن لازم است. وعدم حصول قبض کاشف از عدم صحت و عدم لزوم است اولا، چنانکه قبض کاشف از لزوم است اولا. واصل در هبه غیر ذی رحم جواز است وشرط در ضمن آن لازم نیست. وعدم قبض کاشف از عدم صحت آن نیز هست، چه جای لزوم آن. ولکن قبض کاشف از لزوم آن نیست اولا. مطلب چهازم: این که موت واهب اول قبل از وصول عوض در هبه ای که شرط عوض در آن شده، آیا منشا لزوم می شود - به این معنی که دیگر نمی تواند وارث واهب منع کند از قبول هبه ثانیه به قصد این که معوضه نشود وفسخ کند، بلکه همان جواز الزام بر دادن عوض برای او هست لا غیر -؟ وفرقی مابین ذی رحم و غیر آن هست، یا نه؟. وتحقیق در آن این است که هر چند اظهر در نظر حقیر این است که هبه مطلقه به موت واهب یا متهب لازم می شود (چنانکه پیش از این در همین کتاب تحقیق آن کرده ایم) (1) ولکن در هبه معوضه چنین نیست. زیرا که می توان گفت که در هبه معوضه علاوه بر حق الرجوع [ در ] هبه من حیث انها هبه، حق الرجوع به سبب شرط هم حاصل می شود. زیرا که مقتضای شرط تسلط بر فسخ است به انتفای شرط. وآنچه پیش گفته بودیم که (بعید است از حکمت که در وضع هبه وتشریع آن،

ص: 217


1- رجوع کنید به مساله شماره 79 از همین مجلد.

مقصود بالذات جواز رجوع باشد، بلکه حق الرجوع در آن طاری می شود به سبب پشیمانی که حاصل شود یا به سبب حصول علم به آن بعد از آن که واهب جاهل بود به این حق)، آن در هبه که شرط عوض در آن شده باشد، جاری نیست. بلکه حکمت جواز فسخ در اینجا مقارن [ت ] هبه به شرط عوض است. واز قبیل خیار مجلس وخیار حیوان وخیار شرط است در بیع. واین حق به میراث منتقل می شود ودلیلی بر سقوط آن نیست. وچنانکه مقتضای [ بخش ] اول صحیحه عبد الله بن سنان متقدمه(1) این است که هبه ذی رحم وهبه [ ای ] که عوض آن به صاحبش رسیده، لزوم است، مقتضای [ بخش ] آخرش این است که هبه به غیر ذی رحم وهبه [ ای ] که عوض در آن نرسیده باشد، عدم لزوم است. پس در هبه غیر ذی رحمی که عوض در آن داده نشده دو جهت هست از برای جواز رجوع در آن، که یکی هبه غیر ذی رحم بودن است. ویکی غیر موصول العوض بودن است هر چند شرط عوض شده باشد در اول. پس هر چند از حیثیت اول حق الرجوع به میراث منتقل نشود به وارث. لکن از حیثیت ثانی منتقل می شود. پس بنابر این [ این ] حق الرجوع به میراث می رسد وبه سبب موت واهب یا متهب زایل نمی شود. پس هر گاه واهب بمیرد قبل از وصول عوض، وارث او مستحق فسخ هبه می شود. بلی هر گاه متهب وفا کند به شرط در آنجا دیگر این سخن تمام نیست. به جهت آن که در این وقت دلیل جواز رجوع همان اصل جواز رجوع در هبه است، وما گفتیم که مختار در آن سقوط است به سبب موت. و هم چنین هر گاه متهب بمیرد قبل از تحقق عوض. و از آنچه گفتیم در اینجا ودر مطلب سابق، ظاهر شد حکم آن که واهب ذی رحم باشد. پس در صورت شرط عوض چون از لزوم می آفتد وتابع شرط می شود، مقتضای شرط به میراث می رسد(2) ودر صورتی که متهب عوض را می دهد وواهبد.

ص: 218


1- وسائل، ج13، ابواب الهبات، باب 6، ح1.
2- عبارت نسخه: مقتضای شرط نیز به میراث می رسد.

قبول نمی کند، هبه از لزوم نمی آفتد ورجوع جایز نمی شود که این معنی به میراث برسد ووارث تواند رجوع کرد. چنانکه در مطلب سابق گفتیم. وصورت مسأله که سائل سؤال کرده از باب هبه ذی رحم است. و هم چنین ظاهر شد حکم جائی که آن غیر که واهب شرط کرده است بر متهب دادن چیزی را به او فرقی نیست که او هم وارث باشد یا نه. ذی رحم باشد یا بیگانه. مطلب پنجم: هر گاه شرط کند واهب با متهب که بعد از فوت او مالی هبه کند به غیر، حکم آن چه چیز است؟. ودر صورت سؤال حکم چه خواهد بود؟. ودر اینجا اشکال رو می دهد در تصحیح این شرط. از جهت این که از خواص شرط ضمن العقد این است که هر گاه مشروط علیه آن را به عمل نیاورد، از برای مشروط له خیار فسخ باشد. چنانکه از جمله خواص آن این است که وفای به آن بر مشروط علیه واجب است ومشروط له را می رسد که او را اجبار کند بر وفا. و [ در مانحن فیه ] ثبوت این دو (خاصه) در حال حیات نمی شود وتحقق حصول آنها از برای میت، خود بی معنی است. زیرا که میت را قدرتی نمی باشد، واحکام متعلق به او نمی تواند باشد. ووارث او هم بالذات اسحقاق این معنی [ را ] ندارد. وحق ثابتی از برای مورث او نبوده که به ارث به او برسد. وبر فرضی که توانیم گفت که خاصه ثانیه ثابت است، چون به سبب شرط بر مشروط علیه واجب است وفا به آن شرط، واین در حکم دینی باشد که مشروط له از مشروط علیه طلب دارد، واین حق طلب منتقل می شود به وارث. ولکن در خاصه اولی اشکال باقی است. چون تحقق خیار فسخ در حال حیات ثابت نشده و بعد از موت، میت اهل آن نیست که خیاری برای او باشد. وممکن است که بگوئیم که اصل در خیار اشتراط که ناشی از عدم وفای به شرط است، این است که اصل بقای ملک مالک است به حال خود. وقدری که مجزوم به است انقطاع سلطنت او از آن ملک در صورت [ عدم ] وفای به شرط است، وچون درصورتی که مشروط علیه در نفس الامر وفا نخواهد کرد به شرط، انقطاع حق مشروط له از آن ملک ثابت نشده، پس همان حق به میراث به وارث می رسد. پس اگر فرض کنیم که معصومی خبر بدهد به مشروط له که مشروط علیه بعد از موت

ص: 219

تو وفا به شرط نخواهد کرد، حق خیار فسخ برای او در حال حیات ثابت می شود و همان معنی به میراث منتقل می توان شد به وارث. تا اینجا کلام در عدم وفای مشروط علیه بود به شرط. واما هر گاه او وفا کند و وارث مشروط له قبول نکند: پس کلام در آن ظاهر می شود از آنچه پیش گفتیم به همان تفصیل که اگر ذی رحم است لازم است ووارث نمی تواند فسخ کند. و هر گاه ذی رحم نباشد نباشد تواند فسخ کرد وموت در اینجا منشأ سقوط خیار رجوع نمی شود. باقی ماند اشکال در این که آیا این عوض که شرط شده است که ببخشد به غیر بعد از موت، داخل ملک واهب واز جمله ترکه او می شود یا نه؟ -؟. وآیا بر فرضی که داخل ترکه شد وفای به آن واجب است از اصل ترکه یا [ از ] ثلث آن؟ -؟. وظاهر این است که داخل ترکه می شود. وبه همین شرط، وصیتی متحقق می شود از برای آن وارث، پس دخول آن در مال واهب واخراج آن از باب وصیت به جعل واحد می شود. زیرا که از حیثیت این که آن شرط در معنی عوض عین موهوبه است مال واهب می شود. واز حیث این که گفته است که بعد موت به آن وارث خاص بدهد، وصیت است. پس وارد نمی آید که کسی بگوید که (شرط بخشیدن آن مبلغ به آن غیر، وصیت است، وصحت وصیت موقوف است بر استحقاق ومالکیت موصی آن شیئی موصی به را در حال حیات. ومفروض این است که استحقاق ومالکیت او هم متحقق نشده الا به این شرط که در معنی وصیت است. واین مستلزم دوراست). زیرا که این از باب (دور معی) می شود وآنچه محال است (دور توقفی) است. پس ملاحظه خروج آن ثلث می شود. وزاید بر ثلث را هر گاه ورثه امضا نکنند، ما بین همه قسمت می شود. اگر بگوئی: که هر گاه شرط ووصیت به جعل واحد موجود می شوند، پس عدم خروج از ثلث با عدم امضای وارث کاشف از انتفای شرط می شود در زاید بر ثلث، پس باید زاید بر ثلث از عین موهوبه برگردد به ورثه. چون انتفای شرط مستلزم انتفای مشروط است. گوئیم: که هر چند وجود شرط ووصیت به جعل واحد باشد لکن شرط بالذات

ص: 220

تقدم دارد بر وصیت، بلکه تقدم وجود خارجی هم دارد. چون از توابع هبه است و هبه مقدم است در ذکر، ووصیت هم هر چند تابع است ولکن تابع تابع است وتابع مقدم است وبر تابع تابع. پس هبه به سبب تقدم وضعی وطبعی اثر خود را در تملیک مجموع فی الجمله کرده است. پس حکایت نقضی که به سبب ملاحظه ثلث متصور می شود بر همان شرط وارد می آید، نه [ بر ] هبه با وجود آن که آنچه مقتضای شرط است این است که اگر مشروط علیه تقصیر کند در آن، مشروط له مسلط بر فسخ باشد، نه این که مطلق انتفای شرط مستلزم انتفای مشروط باشد. و هر گاه متهب شرط را به عمل نیاورد وورثه فسخ هبه کنند، بنابر توجیهی که سابق کردیم از برای جواز فسخ، آن ملک مشترک خواهد بود میان ورثه کما فرض الله. وحکم آن وصیتی که از شرط مستفاد شده بود نیز باطل می شود، و موصی له از این حیثیت مستحق چیزی نخواهد بود، خصوصا در صورت سؤال. چون باعث بر آن شرط این بود که آن ملک را به بعض ورثه داده بود وغیر را محروم کرده بود والحال از حرمان بر آمد.

88: سؤال:

88: سؤال: هر گاه زید ملکی را به عمرو ببخشد وشرط کند در ضمن عقد هبه که بعد از فوت او دو سال نماز وروزه برای او استیجار کند، یا آن که خود عمرو برای او به جا آورد. این هبه وشرط، صحیح است یا باطل؟ -؟. واجرت المثل اجاره داخل ترکه می شود یا نه؟ -؟ و از اصل مال وضع می شود یا از ثلث معتبر است؟ -؟.

جواب:

جواب: اشکالی که تصور می شود از برای صحت شرط، این است که نیابت در نماز وروزه از برای حی جایز نیست. و بر مکلف واجب است که قضای عبادات خود را در حال حیات کند. پس شرط کردن این که بعد از موت او به جا آورند نا مشروع است. واین اشکال مندفع است به این که گاه است که حین ظن موت این کار را می کند که فرصت آن نیست که خود قضا کند، یا مقصود او این است که شرط صوم وصلات می کند علی الاطلاق وقصد این را دارد که اگر عمر یا توفیق وفا نکرد مشروط علیه عبادات واجبه مرا قضا کند، واگر وفا کرد عمر [ وخودم ] به جا آوردم باز آن عبادات را از باب احتیاط اعمالی که کرده ام بکند. واگر اصل شرط

ص: 221

هم مبتنی بر قضای احتیاطی باشد که اشکالی نیست. بلکه می گوئیم که هر چند عصیانا تأخیر کند در قضای عبادات واجبه وقصد او این است که ترک کند از راه کسالت وبی توفیقی، باز شرط صحیح است. زیرا که آنچه حرام است تأخیر وترک مکلف است، واز این لازم نمی آید که کردن مشروط علیه حرام باشد تا داخل شرط غیر مشروع باشد. واما سؤال از حال اجرت المثل: پس ظاهر این است این که اجرت المثل داخل ترکه می شود. واز باب وصیت می شود به جعل واحد. واز ثلث اعتبار می شود. چنانکه پیش گفتیم در جواب مسأله سابقه. یعنی هر گاه غیر ملک موهوبه مالی دارد که به ضمیمه اجرت المثل آن قدر هست که اجرت المثل ثلث مجموع می شود، [ در این صورت ] در تمام اجرت المثل وصیت ممضی است. و هر گاه اجرت المثل از ثلث برنیاید وورثه امضا نکند، در مقدار ثلث معتبر است. پس هر گاه مال منحصر باشد در همان اجرت المثل، ثلث اجرت المثل را عبادات استیجار می کند وتتمه را به ورثه رد می کند. واما هر گاه شرط کرده باشد که خود موهوب له بنفسه به عمل آورد، پس اشکال بهم می رسد. از این حیثیت که گاه است بر وارث قضای عبادتی لازم نباشد وبر فرضی که باشد مادام الحیات مستحق آن نمی تواند شد. مگر آن که او نیز قرار دهد که (آن زاید بر ثلث را بعد از موت او بکند اگر قضای واجبی بر ذمه او باقی بماند، یا از باب احتیاط اعمالی که به جا آورده، [ انجام دهد ]. یا آن که از برای شخصی دیگر که [ می ] خواهد استیجار صوم وصلات کند از برای میت خود که عمل را از برای او بکند واجرت را از آن شخص بگیرد). بلکه این سخن در آن صورت سابقه که شرط می کرد استیجار صوم وصلات را، نیز جاری است، زیرا که شرط در آنجا نیز نیز استیجار بود، نه اجرت المثل پس آنچه مستحق می شد ثلث استیجار بود نه اجرت المثل. خصوصا هر گاه تعیین نکرده باشد که از غیر استیجار کند وکلام شامل فعل خود مشروط علیه هم باشد. وبدان که جهالت مقدار اجرت در حین شرط استیجار نظر به ما بعد موت مضر نیست. زیرا که شرط به همان نفس استیجار یا نفس عمل بعد موت واقع شده. و

ص: 222

ملاحظه ثلث بودن وزاید بودن، بعد از موت می شود. ودر آن وقت ملاحظه عوض المثل آن وقت می شود. گو در حین شرط عوض المثل مجهول باشد چون نفس شرط معلوم است. پس در هر دو صورت وارث مستحق همان عمل می شود، ومشروط علیه را نمی توان الزام کرد بر اجرت المثل. بلی هر گاه تراضی بر اجرت المثل واقع شود جایز است اخذ زاید بر ثلث در هر دو صورت. واین از باب آن است که (شخصی اجیر کند دیگری را که ده روز گل کاری کند ومستأجر فوت شود) پس باید که اجیر آن ده روز عمل را برای وارث مستأجر بکند. زیرا که اقوی عدم بطلان اجاره است به موت مطلقا. بلی هر گاه اجیر شرط کرده باشد که مستأجر بنفسه استیفای منفعت را بکند اجاره باطل می شود به موت مستأجر، و ورثه مستأجر رجوع می کنند به اجرت المثل اگر به اجیر داده باشد. وبدان که: اگر متهب شرط کند که عبادت را از برای واهب به عمل آورد، به این معنی که متفطن این شده باشد که (گاه باشد که ثلث مال واهب وفا نکند به مجموع شرط، وزاید بر ثلث به وارث منتقل شود) وبه این سبب شرط کند که عمل را برای غیر واهب نکند، شرط صحیح است. ودر زاید بر ثلث، هبه لازم نمی شود (ونمی تواند الزام کند ورثه را که اجرة المثل آن قدر را قبول کنند) و وارث ها از عین موهوبه به قدر آن عمل می توانند استرداد کنند.

89: سؤال:

89: سؤال: زید ادعا می نماید که املاک وبیوتات واثاث البیت وغیر این اشیاء، حصه پدری را همشیره (وهی المسماة) زینب خانم به من هبه وعطیه نموده است. وحال آن که همشیره زید که زینب خانم باشد تقریر می نماید که (زن دیگر بوده است در خانه، برادرم آورده اقرار کرده است وهبه نموده است). شخص واحدی شنیده است در بیرون خانه اقرار هبه را. وآن شخص واحد همشیره زید که زینب خانم است [ را ] نمیشناسد. وهبه بی عوض هم می باشد. آیا این قسم هبه صحیح است یا نه؟ -؟

جواب:

جواب: مدعی هبه باید به ثبوت شرعی برساند هبه را. وبعد عجز تسلط قسمی بر همشیره اش دارد. والله العالم.

ص: 223

ص: 224

کتاب الوصایا

کتاب الوصایا من المجلد الاول

90: سؤال:

90: سؤال: هر گاه احدی وصیت کند که (فلان فرزندم را از مال من بری کنید) چه باید کرد؟

جواب:

جواب: اشهر واظهر آن است که این وصیت صحیح نیست. به جهت عموم آیه(1) واخبار بسیاری که وارد شده است در منع از حیف وجور در وصیت(2) وهبه. وخصوص صحیحه سعد(3) هر چند در خصوص ماده ای است که شخصی فرزند ثابت اللحوق خود را نفی کند و بگوید او را از میراث من بری کنید، ولکن ظاهرا قائل به فرقی ندیده ایم. وروایتی که حسن وشا نقل کرده(4) در ماده وصی علی بن سری که پسرش جعفر به ام ولد او وقاع کرده بود، وعلی وصیت کرده بود که او رابری کنند، وحضرت موسی کاظم (علیه السلام) فرمود که به وصیت او عمل کنند، بعد تسلیم سند وجواز عمل به آن، آن نیز وارد در موضع خاص است وافاده عموم نمی کند. وابن بابویه نیز گفته است که این مخصوص صورتی است که از پسر این حدث سر زند و هم چنین شیخ فرموده که این مختص آن واقعه جزئیه است. ومحقق فرموده که [ این ] روایت مهجور است

ص: 225


1- ... من بعد وصیة یوصی بها اودین غیر مضارّ وصیة من الله و الله علیم حلیم - سوره نساء آیه 12.
2- وسائل، ج13، احکام الوصایا، باب 5، ح1و2 و باب 8، ح1 الی 5 و باب 37، ح4.
3- وسائل، ج13، احکام الوصایا، باب 90، ح1و2.
4- وسائل، ج13، احکام الوصایا، باب 90، ح1و2.

وقول دیگر در مسأله این است که این معنی در حکم وصیت است به این که تمام مال را به سایر ورثه بدهند. پس باید ملاحظه کرد هر گاه ثلث مال وفا می کند به مقدار سهم او، پس مقدار حصه او مختص باقی است. واو با سایر ورثه در ثلثین باقی حصه می برد. واگر وفا نمی کند هر قدر آن که از ثلث خارج شود به باقی ورثه می دهند. و [ او ] در باقی حصه دارد. واین قول ضعیف است، به جهت آن که وصیت از افعال مکلف است وباید مقصود باشد، وشکی نیست که از این عبارت که گفته است، وصیت به باقی ورثه مستفاد نمی شود به هیچ یک از دلالات حتی به دلالت تبعیه که آن را (دلیل اشاره) می گویند. بلی لازم کلام این است - بر فرض قبول واستماع آن - این که همه مال از باقی ورثه شود. به جهت آن که امر منحصر است در این. واین از بابت امور جبریه وقسریه است - مثل انتقال ملک به سبب موت اولاد، ومثل حصول عتق از برای پدر، هر گاه او را فرزند بخرد هر چند نداند پدر است، وامثال آن - واین نه به جعل موصی حاصل شده تا از باب وصیت باشد. وهر امری که مسبب از فعل موصی شود آن را وصیت نمی گویند تا قصد وصیت نداشته باشد.

91: سؤال:

91: سؤال: هر گاه شخصی در حال بیماری وصیت نموده که جمیع متروکات او را صرف حمام یا کاروانسرا ووجوه بر نمایند، واولاد ندارد، وصیت او از ثلث معتبر است یا از اصل؟

جواب:

جواب: وصیت او از ثلث معتبر است. و هر گاه هیچ وارثی ندارد وارث او امام است، به دست فقیه عادل باید داد، آنچه داند چنان کند. والله العالم.

92: سؤال:

92: سؤال: هر گاه زینب در حین مرض موت به این طریق وصیت نموده که (مهر شوهرم را که متوفی گردیده بخشیدم. وفلان هفت قفیز زمین را دو قفیز آن از پسرم باشد، وپنج قفیز باقی از برای ملا نشاندن سر قبر وصلات وصوم من باشد. ومهر و تملیک شوهر حیم را به او بخشیدم. وآنچه خانه شوهر سابقم هست از پسرم باشد. و فلان اطاق که خریده ام از شوهر حالم باشد). ودر باب صرف نمودن پنج قفیز زمین در ما ذکر اهتمام بسیار داشته وصد مرتبه اعاده نموده وسفارش به حاضرین کرده حتی آن که گفته که کسی را در آن دخلی ورجوعی نباشد ودیناری به خود عاید ننمایند وتمام قیمت آن را به مصارف مذکوره برسانند. وبعد از فوت زینب به دو سه یوم شوهرش نیز وفات یافته واز مرحومین یک نفر صبیه

ص: 226

صغیره مانده. وپسر زینب از زوج اول، کبیر ودر حیات است. وظاهر است که تصرفات مذکوره مرتب است به ترتیب ذکری. وبعضی وصایا [ است ] وبعضی منجرات محاباتیه، و برخی غیر محاباتیه، وبعضی از ورثه غیر قابل اجازه. فحسب الوصیة المرقومه رأی شریف خود را در اخراج من الثلث بیان فرمائید. ومعلوم بوده باشد که ظاهر حال موصیه دادن و قسمت نمودن تمامی مال او بوده به طریق مذکور. وتقدیم وتأخیر را (علی الظاهر بل علی الیقین) در تظر نداشته وبالیقین که تفاوت تقدیم وتأخیر و (اختیار بیش از ثلث را نداشتن) ظاهرا نیز نمی دانسته. واما در صرف تمام موصی به (صومی وصلاتی) اعتنا و اهتمام تمام داشته. چنانکه مذکور شد. وچون ابرا به لفظ (بخشش) ادا کرده ومقرون به قبول نشده، آیا منشأ اختلاف حکم می شود یا نه؟ واگر بعد از موت قبول به عمل آید بلا اثر وفایده می دانید کما هو ظاهر الاصحاب وحال سایر العقود، یا رأی شریف به اثر وفایده هست در اینجا؟ الحاصل: آنچه حکم ما ذکر است به تفصیل بیان فرمائید که به آن معمول گردد ان شا الله تعالی.

جواب:

جواب: اما از سؤال اول: بسم الله والحمد لله، پس ظاهر آن است که منجز باشد و داخل وصیت نباشد نهایت، سؤال اجمالی دارد، وتفصیل آن این است که: اگر مهر همه دین بوده است پس لفظ بخشش که ظاهر در هبه است منصرف به ابرا می شود. وابرا ما فی الذمه هر گاه به لفظ هبه باشد وغرض بخشش به خود مدیون باشد، صحیح است علی الاشهر الاظهر. وقبول در ابرا شرط نیست، علی الاشهر الاظهر. خصوصا در متوفی که ممکن نیست. واگر غرض بخشش به وارث زوج اول باشد، پس آن صحیح نیست، به جهت (عدم امکان اقباض مافی ذمة الغیر) واگر مهر عین باشد، پس احتمال بخشش به زوج در اینجا بی معنی است. به جهت آن که متوفی قابل قبض واقباض نیست. وتاویل آن به ابرا نیز محتاج است به قبول و در عین متحقق نمی شود. واگر مراد بخشش به وارث باشد، آن نیز محتاج است به قبول و قبض واقباض، واگر به عمل نیاید صحیح نیست. واگر به عمل آمده باشد (چون وارث بالفرض ذی رحم است) هبه لازم می شود. واگر مهر مشتمل بر عین ودین هر دو باشد، پس اشکال بیشتر می شود، به جهت استعمال لفظ در معنی حقیقی ومجازی. وبعد از قطع نظر از این اشکال با حمل آن بر

ص: 227

عموم مجاز، کلام در تفصیل سابق که مراد بخشش به متوفی یا وارث باشد بعد از تأمل در اینجا معلوم خواهد شد. وظاهر حاصل سؤال با ملاحظه سؤال بعد که گفته است (هر چه در خانه شوهر سابق است از پسرم باشد که از او دارم) علی الظاهر وارث منحصر در او است - این است که زینب گفته است که آنجه به من می رسد از بابت مهر شوهر اولم، هیچ را نمی خواهم واز مال او هیچ بر نمیدارم همه را بدهید به پسر اولم که از او دارم. ولکن ظاهر حال این است که ابرا از دیون منجز باشد. وباقی عین وسایر ترکه او را وصیت کرده است که از پسرش باشد. ومنجز هر گاه با وصیت مذکور شود، منجز مقدم است خصوصا بنابر قول به خروج منجزات از اصل، کما هو الاظهر فی النظر القاصر. واما سؤال دوم: پس آن وصیت است در پنج قفیز زمین [ بر ] ملا نشاندن وصوم و صلات یقینا، ودر دو قفیز که گفته است که از پسرش باشد، علی الظاهر. وامثال این وصیت ها از ثلث ترکه عند الوفان خارج می شود. وتفصبل این کلام بعد مذکور می شود منتظر باش که خواهم گفت. واما سؤال سوم: پس آن نیز منجز است. قرینه قائم است بر این که در این مقام از لفظ (بخشش) معنی عام مجازی خواسته، که شامل به وابرا باشد. وآن صحیح است. واما قبول نسبت به هبه عین مملکه شرط است ودر تحت ید زوج بودن در اقباض کافی است واگر در دست او نباشد، بدون اقباض لزومی ندارد. واما سؤال چهارم وپنجم: پس آنها نیز وصیت اند، علی الظاهر. پس جواب از مجموع سؤالات آن است که منجزات را مقدم میدارند بر وصایا بالاتفاق در ما خرج من الثلث. و علی الالظهر الاقوی از اصل مال، وبعد از آن وصایا را از ثلث باقی اخراج می کنند. واما کیفیت اخراج وصایا: پس آن است که آنجه مقدم است در ذکر - علی الاشهر الاظهر هر چند به لفظ (فا) و (ثم) وآنچه [ در ] معنی آنها باشد در فارسی، نگفته باشد. بلکه هر چند به (واو) عطف کرده باشد یا اصلا بدون حرف عطفی گفته باشد - مقدم میدارند. الاول فالاول، تا ثلث مال تمام شود. وبعد از آن را اگر وارث اجازه نکند، یا اگر اهل اجازه نباشد (چنانکه در صورت سؤال است(1)) آن وصیت اعتبار ندارد. ودلیل تقدیم این است که مفروض این است که هر یک از وصابا کلامی هستند

ص: 228


1- زیرا وارث دختر صغیر است.

مستقل، وهر یک از آنها صحیح اند. اما در ماقبل اتمام ثلث: پس لازم است. واما بعد اتمام ثلث: پس صحیح است اما لزوم آن موقوف است بر اجازه. واین حکم از اخباز نیز مستنبط می شود خصوصا از روایت حمران. (1) وبعضی اخبار که دلالت دارد بر خلاف این مهجور است. (2) وخلاف شیخ وابن جنید و هم چنین خلاف ابن حمزه در مسأله، ضعیف است. لکن در این مقام اشکالی هست. وآن این است که بعض علما مثل شهید ثانی (ره) وغیره، واجبات بدنیه (مثل وصیت صوم وصلات واجبه) را مقدم میدارند بر متبرع بها - مثل وصیت زمین برای پسر واطاق برای شوهر که در صورت سؤال مذکور است - هر چند ذکر آن در وقت وصیت متأخر باشد. ودلیل آن هر چند الحال در نظر حقیر وضوحی ندارد، نهایت حسب المقدور احتیاط این معنی را در نظر داشتن خوب است. ومحتمل است که نظر ایشان به این باشد که بنابر قول به وجوب وصیت بدنی (کما هو الاظهر) در آنچه عصیانا ترک کرده، لازم می آید از تقدیم متبرع بها، ترک واجب. پس وصیت به متبرع بها با وجود اشتغال ذمه به عبادت بدنیه، در صورت مذکوه، باطل [ می ] باشد. پس از این جهت باید آن را مقدم داشت. وبا وجود این که این دلیل اخص از مدعی است، در مقدمات آن منع ظاهر است. ودلالت مر به شیئ) بر (نهی از ضد آن) ممنوع است. وکیفما کان، واجبات بدنیه نیز از ثلث مال اخراج می شود، الاول فالاول. وبعد از آن متبرع بها. واما آنچه از اصل مال خارج می شود پس آن واجبات مالیه محضه است. مثل زکات و خمس وکفارات ونذورات مالیه. یا آنچه مشوب به بدن هم باشد، مثل حج. و هم چنین آنچه ورثه اجازه کنند. واما واجبات بدنیه مثل صوم وصلات، پس آن از ثلث مال خرج می شود. واما آنچه سؤال شده است از اهتمام موصیه در وصیت صوم وصلات وملا نشاندن سر قبر، وکمال تأکید او در آن، پس آن دلالت بر نسخ ما تقدم نمی کند در صورت عدم وفای ثلث. وبنابر قول به (تقدیم واجب بدنی) پس مجرد ذکر آن هم کافی است، هر چند مؤخر باشد. وضرور به اهتمام هم نیست. وآنچه سؤال شده از حال جهل موصیه به (عدم7.

ص: 229


1- وسائل: احکام الوصایا، بابب 66، ح 1.
2- همان، باب 11، ح4 و باب 18، ح7.

اختیار داشتن بیش از ثلث مال) وبه این که (به سبب تقدیم وتأخیر ذکری تفاوت حاصل می شود) پس آن منشأ فرقی نمی شود، به سبب اطلاق ادله. ودر احکام وضعیه، غالبا جهل را مد خلیتی نمی باشد.

93: سؤال:

93: سؤال: ثلث وصیت که معتبر است، آیا آنچه را وصیت کرده همان شیئ بجنسه از ثلث کل مال اخراج می شود؟ یا از کل مال از هر شیئ ثلث اخراج می شود؟

جواب:

جواب: بجنسه همان شیئ را ملاحظه می کنند اگر بعد ملاحظه یمت مجموع مال، قیمت این شیئ اضافه بر ثلث نباشد، همان را به مصرف وصیت میرسانند. واگر اضافه باشد، به قدری که مساوی ثلث باشد آن را به مصرف میرسانند. والله العالم.

94: سؤال:

94: سؤال: شخصی در مرض موت وصیت نموده که قدری از ملک او را به سر کار امام زاده [ ای ] بدهند که او را در جوار آن دفن کنند. ووقفیت آن مکان به هیچ وجه من الوجوه معلوم نیست وآنچه به استماع معلوم شده این است که خدام آستانه مقدسه مذکوره قیمت معینی میگرفته اند وهر کس که خواهش می نمود که در آنجا مدفون شود، دفن می کردند و هم چنین وصیت نموده که بعضی املاک او را بعد از وفاتش وقف نمایند. چه صورت دارد؟.

جواب:

جواب: ظاهر این است که امثال این بقعه ها وقف باشند. واگر احتمال ظاهری باشد که ملک خدمه باشد، یا آن که واقفی وقف کرده باشد که منافع آن به مصرف امام زاده برسد که این دفن کرده هم از جمله منافع باشد - بلکه احتمال مساوی هم اگر باشد - در این صورت به عمل مستمر می توان عمل کرد. وآنچه را وصیت کرده که وقف کنند، آن نیز در ثلث مال معتبر است. وبهتر آن است که آن عین موصی بها را قیمت کنند بلا منفعت و قیمت کنند با منفعت، وتفاوت ما بین قیمتین را ملاحظه کنند. هر گاه آن تفاوت از ثلث مال بر می آید، تمام آن معتبر است. واگر نه در همان قدری که از ثلث بر می آید اکتفا می کنند وباقی را به ورثه رد می کنند. والله العالم.

95: سؤال:

95: سؤال: زید در حین حیات خود صبیه خود را متزوجه نموده به عمرو داده ویه قدر سهم او از مال خود به او داده. ودر پشت عقد نامچه او تفصیل داده که (به عوض حقوق به او داده ام واو را دیگر حقی وادعائی با وارث باقی نباشد). وحال صبیه زید متوفی یا زوج او می تواند که ادعای ارث زوجه خود را از ورثه [ زید ] نماید یا نه؟

جواب:

جواب: کسی در حال خود تسلطی بر میراث ورثه خود ندارد. مگر این که به این

ص: 230

عنوان گفته باشد که (باقی اموال من بعد از باقی ورثه باشد) واین معنی، وصیتی است که در متروکات خود کرده که بعد از او به غیر آن دختر از سایر وراث بدهند. چنانکه ظاهر صورت سؤال همین است. ودر این صورت ظاهر این است که ثلث مال او را به سایر ورثه می دهند ودر ثلثین باقی دختر با سایر ورثه شریک است. والله العالم.

96: سؤال:

96: سؤال: زینب صاحب فراش دو سه یوم قبل از آن که داعی حق را لبیک اجابت گوید، جمیع مایعرف خود را از املاک وباغات وگوسفند واثاث الدار وحق الصداق حتی الوتد فی الجدار) به زوج خود هبه نموده. ویک نفر عمه زاده حی ویک نفر برادر - که حال مدت چهل سال شاید متجاوز می باشد که مفقود الخبر است - وارث دارد. ترکه او به عمه زاده، یا زوج، یا برادر مفقود او، [ به ] کدامیک انتقال می یابد؟ وهبه مرض موت صحت دارد یا نه؟

جواب:

جواب: علی تقدیر عمه زاده نصیبی ندارد. واظهر آن است که هبه زوجه به زوج لازم باشد هر گاه به قبض وتصرف زوج داده باشد واظهر آن است که در مرض موت بودن باعث رجوع به ثلث نمی شود. الله العالم.

97: سؤال:

97: سؤال: شحصی در حین حیات وصیت نموده که (بعد از آن که داعی حق را اجابت کردم اموالی که بعد از من باقی [ می ] ماند، اولاد برادر من را از مال من بی نصیب وبی بهره ننمائید). به همین لفظ وصیت نموده. نه تعیین وصی نموده ونه تعیین مقدار بهره. آیا در این صورت اولاد برادر متوفی را می رسد که ادعای رسد خود را به عنوان این وصیت از عموی خود نمایند یا نه؟

جواب:

جواب: چون از برای این الفاظ مقدری در شرع وارد نشده است باید رجوع کرد به فهم وتعارف وارث که از این عبارت چه چیز فهمیده است واینکه مراد از (بهره بدهید و نصیبی) یا (بی بهره نکنید وبی نصیب نکنید) چه چیز فهمیده است. یا این که متعارف اهل آنجا چه چیز است، آیا می فهمند که (اولاد برادر را مثل یکی از وارث(1) خودم حساب کنید) یا (قلیل ملکی بدهید) یا قلیل باغی بدهید) هر گاه یکی از اینها معلوم شود به آن عمل کنند. واگر اولاد برادر دعوی علم بر وارث کنند که: تو مراد پدرت را میدانی، واو انکار کند. قسم می توانند داد که او علم ندارد. واگر هیچ یک از اینها نباشد وبه مصالحه..

ص: 231


1- در نسخه، اولاد برادرها را مثل یکی از وراث...

هم طی نشود، اقل ما یحتمل - یعنی کمتر چیزی که محتمل باشد که مراد موصی است - آن را به اولاد برادرش بدهند. والله العالم.

98: سؤال:

98: سؤال: هر گاه وصی را پیری وخرافت وعجز در یابد چه باید کرد؟

جواب:

جواب: حاکم شرع کمکی ومعینی برای تعیین کند.

99: سؤال:

99: سؤال: آیا جایز است رد وصیت؟ یا این که مجرد وصیت کردن به این که فلان کس وصی من است، جایز نیست رد؟

جواب:

جواب: بدان که مشهور میان علما جواز رد وصیت است به معنی این که قبول نکند وصی بودن را. ونقل خلافی ذر مسأله نشده الا از صدوق که استثنا کرده است دو صورت را، یکی این که پدر وصیت کند که پسر وصی او باشد ودیگر در جائی که منحصر باشد امر در همان شخص وکسی دیگر ممکن نشود. وبعضی اخبار معتبره هم دلالت بر اینها دارد. (1) واز مختلف میل به موافقت آن، حکایت شده با تأیید به لزوم عقوق در اول، و منحصر شدن واجب کفائی در ثانی. وبدان نیز که جایز است رد وصیت بعد از قبول وصایت در حال حیات موصی مادامی که زنده است، به شرط آن که برسد به موصی ومطلع شود. پس اگر خبر او نرسد تا بمیرد لازم می شود. وظاهر این است که این اتفاقی باشد، چنانکه در مسالک تصریح کرده، و از شیخ نیز نقل شده، وفحوای اخبار هم دلالت بر آن دارد(2) ولزوم غرر وضرر هم دلالت دارد. به جهت آن که به سبب قبول موصی الیه، موصی مطمئن شده و هر گاه خبر به او نرسد وصیت به دیگری نخواهد کرد. واشکالی کرده اند در این که مجرد بلوغ خبر رد به موصی کافی است یا مشروط است به تمکن موصی از اقامه وصی دیگر به جای او؟ و اطلاق فتوای اصحاب اقتضای اکتفا می کند. ولکن مستفاد می شود از علت منصوصه که در اخبار وارد شده که تمکن شرط است. واین اظهر است. چنانکه در مسالک ترجیح آن داده، واما هرگا ه موصی بمیرد پیش از رسیدن خبر به او پس اگر وصی قبول وصایت کرده وبعد از آن رد کرده وخبر به او نرسیده، پس وصیت لازم است اجماعا. چنانکه در مسالک تصریح کرده. واز دیگران نیز نقل شده. وفحو [ ا ] ی اخبار هم دلالت3.

ص: 232


1- وسائل، ج13، احکام الوصایا، باب 24، ح1 در مورد وصیت پدر بر پسر - و در مورد انحصار: باب 23، ح2.
2- وسائل، ج13، احکام الوصایا، باب 23، ح2و3.

دارد(1) واخبار بسیار است صحیح وغیر صحیح که دلالت دارند بر صورت عدم قبول(2)واگر قبول وصایت نکرده ورد کند وصیت موصی را، پس در اینجا نیز اشهر واقوی لزوم است. ودعوی اجماع (از بعضی صریحا و [ از ] بعضی ظاهرا) بر آن شده. واخبار بسیار هم دلالت بر آن دارد، واز جمله آنها صحیحه محمد بن مسلم است از حضرت صادق - ع - (قال: ان اوصی رجل الی رجل وهو غایب فلیس له ان یرد وصیته، فان اوصی الیه وهو بالبلد فهو بالخیار ان شا قبل وان شا لم یقبل) (3)وروایت منصور بن حازم از آن حضرت: (اذا اوصی الرجل الی اخیه وهو غایب فلیس له ان یرد علیه وصیته، لا نه لو کان شاهدا فابی ان یقبلها طلب غیره). (4)

وشهید ثانی (ره) از مختلف وتحریر نقل کرده قول به جواز رجوع ورد را وخود نیز میل به آن کرده، به جهت (اصل) ولزوم حرج وضرر. وحمل کرده اند اخبار را بر سبق تحقق قبول یا شدت استحباب. به جهت عدم صراحت آنها در مطلوب. وتو میدانی که ظهور کافی است در استدلال. وعمومات [ و ] اصل وغیره، مقاومت با خاص معمول به اصحاب نمی کند. خصوصا با دعوی اجماع بر آن.

100: سؤال:

100: سؤال: ضعیفه ای فوت شده. وجمعی از مرد وزن - که تخمینا شش نفر یا هفت نفر باشند - می گویند که از دو سال قبل از مردن ضعیفه مزبوره، مکرر از او میشنیدیم که میگفت که (مال من بعد از وفات من خرج من باید شود). ویکی از جمع مدعین این قول را، جمعی تعدیل می کنند. وشش نفر از آن جمع مدعین (که غیر آن یک نفر عادل اند) که عبارت از چهار مرد ودو زن باشند، که یکی از آنها از جمله ورثه است و می گوید که ضعیفه متوفیه سه روز یا ده قبل از وفاتش میگفت که اگر مال مرا خرج من نکنید مشغول الذمه باشید. آیا این عبارت دو سال قبل از وفات با آن عبارت که سه روز قبل از وفات میگفته، وصیت است یا نه؟ وبعد از این که وصیت باشد آیا کی باید این وصیت را به عمل بیاورد؟. و هر گاه باید که وارث به عمل بیاورد می تواند که ثلث قیمت متروکات را به مصرف وصیت برساند یا باید عین آنها را خرج کند؟ وایضا: ورثه ضعیفه متوفی منحصرند به دو3.

ص: 233


1- وسائل، ج13، احکام الوصایا، باب 23، ح2و3.
2- وسائل، ج13، احکام الوصایا، باب 23، ح1 تا 6.
3- وسائل، ج13، احکام الوصایا، باب 23، ح1و3.
4- وسائل، ج13، احکام الوصایا، باب 23، ح1و3.

خواهر زاده امی وأبی که یک مرد باشد ویک زن. وآن از جمله آن جمعی است که عبارت مذکور را شنیده اند وبر فرض وصیت بودن آن عبارت، قبول دارد. واما آن مرد می گوید: که از این عبارت که این از زبان ضعیفه مورثه من ادعا می کند، علمی واطلاعی ندارم وقول این جمع را هم قبول ندارم زیرا که از همه خیانت دیده ام وهمه این جمع معلل به غرض فاسد می باشند. آیا در این صورت که آن مرد وارث قول آنها را قبول نکند، میباید آن جمع بر آن مرد ادعای شنیدن خود را ثابت کنند، وبعد از آن، آن مرد ثلث حصه خود را به مصرف وصیت برساند؟ یا آن که قبل از اثبات وعلم، بر آن وارث لازم است که چنین کند؟ وایضا: آن ضعیفه متوفی بعضی وصایای مخصومه کرده مثل این که: مرا به قم ببرید، وبه غسال من فلان رخت را بدهید، وبه مکبرین پیش جنازه فلان جنس را بدهید. آیا اگر در بعض مصارف وصیت ضعیفه که زاید بر قدر واجب است، آن زاید از ثلث مخرج است یا از اصل مال؟ وقدر واجب چه مقدار است؟

جواب:
جواب: چون مفروض سؤال این است که ضعیفه، وصی تعیین نکرده ولایت او با حاکم شرع است یعنی مجتهد عادل. و هر گاه دست به حاکم نرسد عدول مؤمنین هم می توانند متوجه شد، بلکه باید بشوند. وظاهر این است که الفاطی که ضعیفه گفته است وصیت است. پس هر گاه از برای حاکم از قول آن جماعت علم بهم رسد، به علم خود عمل می کند. و هم چنین عدول مؤمنین، هر گاه وارث نتواند مانع آنها شد. ودر غیر دو صورت آن وارثی که اقرار دارد، اقرار او در حق او نسبت به حصه خودش مسموع است. ودور نیست که به شهادت یک مرد عادل ربع وصیت را ثابت دانست. واحتمال اثبات نصف هم خالی از قوت نیست. ووصیت در ثلث مال اعتبار دارد و هر گاه زاید بر ثلث باشد وورثه امضا نکنند، به قدر ثلث برای او خرج می کنند. پس هر گاه حاکم یا عدول مؤمنین آن یک نفر عادل را در دست داشته باشند لا اقل باید سعی در انجام ربع وصیت بکنند. و هر گاه از حال ضعیفه معلوم نشد که مراد او به مصرف رساندن عین مال است، ظاهر این است که توان فروخت به قیمت عدل وصرف او کرد. خصوصا هر گاه بدون فروختن متعذر یا متعسر باشد. و هر گاه خواهند بفروشند باید حاکم یا عدول مؤمنین (به وارث یا غیر وارث) بفروشند. واما سؤال:

جواب: چون مفروض سؤال این است که ضعیفه، وصی تعیین نکرده ولایت او با حاکم شرع است یعنی مجتهد عادل. و هر گاه دست به حاکم نرسد عدول مؤمنین هم می توانند متوجه شد، بلکه باید بشوند. وظاهر این است که الفاطی که ضعیفه گفته است وصیت است. پس هر گاه از برای حاکم از قول آن جماعت علم بهم رسد، به علم خود عمل می کند. و هم چنین عدول مؤمنین، هر گاه وارث نتواند مانع آنها شد. ودر غیر دو صورت آن وارثی که اقرار دارد، اقرار او در حق او نسبت به حصه خودش مسموع است. ودور نیست که به شهادت یک مرد عادل ربع وصیت را ثابت دانست. واحتمال اثبات نصف هم خالی از قوت نیست. ووصیت در ثلث مال اعتبار دارد و هر گاه زاید بر ثلث باشد وورثه امضا نکنند، به قدر ثلث برای او خرج می کنند. پس هر گاه حاکم یا عدول مؤمنین آن یک نفر عادل را در دست داشته باشند لا اقل باید سعی در انجام ربع وصیت بکنند. و هر گاه از حال ضعیفه معلوم نشد که مراد او به مصرف رساندن عین مال است، ظاهر این است که توان فروخت به قیمت عدل وصرف او کرد. خصوصا هر گاه بدون فروختن متعذر یا متعسر باشد. و هر گاه خواهند بفروشند باید حاکم یا عدول مؤمنین (به وارث یا غیر وارث) بفروشند. واما سؤال: از وصایای مخصوصه، وسؤال از قدر واجب: پس بدان که اگر ضعیفه

ص: 234

شوهر ندارد که کفن او وسدر وکافور از اصل مال او وضع می شود. خواه وصیت بکند وخواه نکند. و هم چنین حقوق مالیه مثل دین مردم وحج وزکات وخمس وکفارات وامثال آن. واما هرگا ه وصیت کند به واجب وغیر واجب، پس واجبات مالیه را مقدم میدارند از اصل مال، ودر باقی ملاحظه ثلث می کنند. پس اگر عبادات واجبه بدنیه باشد مثل صوم و صلات، مقدم میدارند بر غیر واجب، هر چند مؤخر در ذکر باشد. وبعد از آن مستحبات را به ترتیب ذکر موصی در وصیت، تا ثلث تمام شود، واگر وصیت کند که همه آنها را از ثلث بدهند، پس واجبات مالیه هم از ثلث اعتبار می شود، به این معنی که اگر چیزی از ثلث باقی نماند وصیت در آنها نافذ نیست. واما اگر ثلث وفا به آنها نکند واجب است که از اصل مال تمام کنند.

101: سؤال:

101: سؤال: هر گاه شخصی زید نام در حین حیات وصحت که اقاریر شرعیه از او مسموع بوده، وصیت نموده باشد، به موجب وصیتنامه به این طریق که (به وجه شرعی بر خود لازم ساخته بود که ثمن از متملکات واموال خود را به نحوی که قلمی می شود. صرف مشاهد مشرفه ائمه طاهرین طلوات الله علیهم اجمعین، نماید بر نهج ذیل: فرزند خود عمرو را وصی شرعی خود کرده که بعد از فوت موصی اموال و متروکات او را کائنا ما کان جمع ومشخص نموده، نصف تمام کامل از مجموع را سواو مشخص. ونصف از نصف مذکور را در وجه خمس ال محمد (صلی الله علیه و آله) قدری معین از آن را به موجب تفصیل و نوشته موصی به اشخاص مشخصه تسلیم نماید، وتتمه را به سادات مستحق برساند. ونصف آن نصف دیگر را به عنوان رد مظالم به فقرا ومستحقین برساند. ونصف بقیه که باقی می ماند(1) بیست تومان او را به شخص امینی که به زیارت مشهد مقدس برود نیابتا عنه، بدهد که آنجا رفته به جهت وی زیارت نماید و اخراجات خود را از وجه مزبور محسوب دارد. وآنچه بماند صرف روشنائی مشهد مزبور (از موم وشمع وغیرها) نماید. و تتمه را که اضافه بر بیست تومان باشد در مصرف اخراجات مشاهد مشرفه مکرمه نجف اشرف وکربلای معلاو کاظمین (علیه السلام) مصرف دارد، به این نحو که تنخواه مزبور را ملکی مرغوب خریداری کرده ومنافع ووجه اجاره آن را سال به سال به مشاهد مشرفه مذکوره مرد امینی برده که اثلاثا در زیارت مذکوره صرف نماید. ویا وجه مذکور را با شخص امیند.

ص: 235


1- و معادل یک هشتم می گردد.

معتبری معامله شرعیه نماید که سال به سال منافع حاصله آن را به نحو مسطور در مشاهد مشرفه صرف نماید. ونصف دیگر از متملکات او را اوصی مزبور دو تومان او را به معتق وی داده وتتمه را بین الورثه کما فرض الله قسمت نماید. وتخلف در هیچ جزئی از اجزا مذکوره ر ا جایز نداند. وناظر گردانید در خصوص وصایای خود بکر ولد خالد را، که در امور مذکوره ولوازم آن، وصی مؤمی الیه به اطلاع وصوابدید او عمل نماید ودر هر باب بالا شتراک عمل نمایند. ونیز وصیت نموده که وصی وناظر (مزبوران) به مشورت با خالد مشار الیه معمول دارند وصایا را ونیز قرار داده ومأذون ساخته وصی وناظر مزبوران، را که با تغذر یا تعسر خریدن ملک ومعامله [ ای ] که در فوق قلمی شد، همان اصل وجه مذکور را اثلاثا در مشاهد مشرفه مذکوره مصروف دارند. ودر هیچ باب تخلف را جایز ندانند. ونیز وصیت نموده که عمرو وصی (مشار الیه) در خصوص اولاد صغار موصی نهایت سعی و اهتمام به عمل آورد. خصوصا ذکور اولاد که به علم ومشق کردن ومحافظت وپرستاری او در هر باب خود را معاف ندارد وکوتاهی ننماید، که باعث رضامندی خدا ووالدین او بوده باشد. در صورت وصیتنامچه مذکوره عمل وصی (در این حال) چه طریق باید بوده باشد؟ و عمل ناظر به چه قسم وتنخواه موصی نصف از بابت وصایا وتتمه تنخواه ارث صغار در تصرف کدامیک از وصی وناظر بوده باشد؟ یا آن که باید در تصرف هر دو بوده باشد نظر به لفظ (اشتراکی) که قلمی شده در وصیتنامچه؟ یا آن که باید تمام تنخواه از بابت وصایا و تنخواه صغار در تصرف وصی بوده باشد، وبه مصارفی که می رسد وعملی که می شود به اطلاع واستحضار ناظر بوده باشد؟ یا در امری که احتیاج به شور بوده باشد استدعا این که آنچه موافق طریق شر ع انور بوده وضوح آن را به طریقی که مبین باشد حکم آن را قلمی نموده

جواب:

جواب: در استفتا از چند چیز سؤال شده: اولا این که وصی چه کار باید بکند. دوم آن که ناظر چه باید بکند. سوم آن که نظر به لفظ به این که (در هر باب بالا شتراک عمل نمایند) آیا مال باید در تصرف وصی وناظر هر دو باشد یا در تصرف وصی بوده باشد. اما جواب از سؤال اول: پس آن موقوف است به تحقیق حال وصیت. وچون وصیت

ص: 236

اضافه بر ثلث مال شده باید تحقیق طریق صحت وفساد ولزوم وعدم لزوم آن را کرد. و تحقیق این است که وصیت شرعیه مثل دادن بعض مال به معتق یا غیر آن، و هم چنین وصیت به واجبات بدنیه مثل صوم وصلات وامثال آن، پس آن در ثلث ترکه معتبر است لاغیر، مگر به امضای وارث بالغ رشید. واما وصیت به واجبات مالیه محضه مثل دین و زکات وخمس ورد مظالم، و هم چنین مالیه مشوب به بدنیه مثل حج: پس آن در اصل مال معتبر است. چنانکه اگر هیچ وصیت نکرده باشد [ باز ] باید از اصل مال وضع شود. و آنچه در کلام موصی مذکور است تمام مالیه محضه است به غیر دو تومان معتق. واز این جهت می توان گفت که همه وصیت ممضی است هر چند به زیاده از ثلث متعلق شده. لکن اشکال در تشخیص مراد موصی می کند کلمات او اولا این که گفته است که (به وجه شرعی بر خود لازم کرده بوده است. در حال حیات که ثمن مال خود را صرف مشاهد منوره کند) به آن تفصیل که نوشته، معنی آن را نفهمیدم. اگر مراد او این است که نذر کرده است مثلا وگفته است (لله علی که ثمن مال خود را که در حال اجرای صیغه نذر مالکم به مصرف مشاهد منوره برسانم به این تفصیل.....) وبعد از آن وصیت کرده است که به مقتضای آن عمل کنند. پس این صحیح وخوب است. لکن باید ملاحظه ثمن مال را در آن وقت کرد، نه بعد از وفات. چنانکه مقتضای وصیت است. و هر گاه گفته باشد (لله علی که ثمن مال را که الحال دارم وارث من بعد از من به این مصرف برساند) این صحیح نیست. به جهت این که فعلی را که مکلف نذر می کند باید خودش به جا بیاورد، نه دیگری. و هم چنین هر گاه بگوید که لله علی که ثمن مال مرا بعد از وفات من وارث من به این مصرف برساند) هم صحیح نیست، به همین جهت که گفتیم. واگر گفته باشد که لله علی که وصیت کنم که ثمن مال حال مرا) یا (ثمن مال بعد وفات مرا) یا مطلق بگوید که (ثمن مالم را صرف به این مصرف کنند)، وبعد از آن وصیت به عمل آمد به مقتضای نذر، پس در این صورت این از جمله وصایای متبرع بها می شود، گواصل وصیت کردن واجب شده به نذر. به جهت این که صرف کردن مال در این مصرف به سبب نذر واجب نشده است تا داخل حقوق مالیه واجبه شده باشد. چنانکه پوشیده نیست. وچون عامی است استفتا می کند از مفتی طلب حکم می کند نه احتمال، پس می گوئیم: ظاهر عبارت سؤال من حیث اللفظ - خصوصا به ملاحظه تعیین بیست تومان

ص: 237

در مصرف مشهد مقدس که آن مناسبت دارد با مال معین موجود که می داند که ثمن او زاید بر بیست تومان هست، نه به مالی که نمی داند که مقدار آن چه قدر خواهد بود. وبعد ملاحظه اینها - با ملاحظه حمل فعل مسلم وقول او بر وجه صحیح باید بنا گذاشت که مراد او این باشد که بر خود لازم کرده است در حال حیات به نذر یا شبه نذر این که ثمن مال خود را که در حین نذر دارد صرف این مصرف بکند). وبعد از آن وصیت کرد [ ه ] که چنین بکنند. ولکن با کلمات بعد نمیسازد که: بعد از مردن من وصی من مال را جمع کند و مشخص کند وتنصیف کند باز نصف را تنصیف کند ومرتبه دیگر این نصف را تنصیف کند که ثمن باشد وبه آن مصرف برساند. به جهت آن که ظاهر این کلام ملاحظه نصف و ربع وثمن بعد وفات است. ومال گاه است که در وقت نذر بیسار بوده الحال کم شده، یا بالعکس. واگر بیشتر بوده باید ثمن آن وقت را به مصرف برساند نه این وقت را. واگر کمتر بوده باید همان ثمن آن وقت را به مصرف برساند. ومقتضای این تنصیف ها این است که به مقتضای ثمن بعد وفات عمل کند. واینها با هم جمع نمی شود. پس خلاص ممکن است که به همین باشد که وضی ثمن وقت نذر را به این مصرف برساند. واگر مال در وقت موت موصی زیاده تر باشد در زاید ملاحظه خروج از ثلث را بکند. و هم چنین: اشکال حاصل می شود در ثمن دیگر به جهت رد مظالم وربع خمس. به جهت آن که مقدار خمس ورد مظالم که از حقوق مالیه حساب می شود باید معین باشد تا ببینیم که این ربع وثمن بعد از وفات مساوی این قدر معین است، یا زاید، یا ناقص. گاه است که موصی ملاحظه ربع وثمن مال حال وصیت را اعتبار کرده بود واشتغال ذمه خود را همان قدر میدانست. پس اگر مال بعد از وفات کمتر شده باید ادای آن حق را تمام کرد. هر چند از برای وارث هیچ نماند. واگر حال زیادتر شده، پای تبرع در میان می آید. به جهت آن که گاه است که این قدر مشغول ذمه نبوده است. پس باز ملاحظه ثلث را کرد. وخلاصی در این هم به این نحو می شود که ربع وثمن آن وقت را از اصل بدهند، ودر باقی ملاحظه ثلث را بکنند هر گاه زیاد شده باشد. وچون اخراج خمس ورد مظالم به عنوان (احتیاط احتمال شغل ذمه) هم جایز است، پس تبرع در وصیت از زاید بر قدر واجب هم جایز خواهد بود. ولکن در آن ملاحظه ثلث را باید کرد

ص: 238

واما سؤال از ناظر: پس بدان که (ناظر) در کتب فقها متداول نیست. بلکه وکول امر به نظر غیر وصی از توابع وصیت است. ومانعی ندارد که موصی به جهت زیادتی اعتماد یا خوف از خدا، وغفلت وصی به جهت عدم خوف، یا احتمال خیانت (بنابر عدم اشتراط عدالت در وصی) ومثل آن، وصیت کند که تصرفات وصی به اطلاع آن ناظر باشد. وبنابر آن، فعل ناظر همان اطلاع و استصواب است. لکن عمل وتصرفات با وصی است. بلی هر گاه موصی ناظر را هم شریک کرده باشد با وصی در عمل، متابعت باید کرد. واما سؤال از لفظ مذکور که آیا منشأ این می شود که باید در تصرف هر دو باشند یا نه: پس به ملاحظه کلمات موصی (از اول تا به اینجا) معلوم می شود که ناظر شریک در عمل نیست. بلی مراد اشتراک به حسب رأی است. وبر فرضی که این لفظ ناسخ ما سبق باشد، افاده اشتراک در ضبط مال صغار، می کند. ومطلق تصرفات را نمی کند، وباعث این نمی شود که ید هر دو بر آن مساوی باشد، بلکه همان قدری که از لوازم عمل است با او شریک می شود در ید تصرف. وبه هر حال ظاهر استقلال وصی است در مباشرت حفظ اموال. چنانکه مستقل است در تربیت صغار، گو در بعضی اوقات محتاج باشد به صلاح [ دید ] ناظر. پس باید وصی متوجه ضبط وربط باشد بر وفق متعارف، لکن به صو ابدید ناظر، حتی در مکان حفظ مال واختیار کردن اشخاص معاملین با او در اموال. وباید دانست: که در امر زیارت مشهد مقدس هم هر گاه خواهند اجیر بگیرند به آن نهج مزبور، پای جهالت اجرت در میان می آید ومشکل می شود. خصوصا هر گاه اجرت را از برای رفتن وبر گشتن هر دو قرار داده باشد. در این وقت معلوم نیست که اخراجات چه چیز است وزاید چه چیز است. مگر این که معلوم باشد از حال موصی که اباحه کرده این قدر را از برای امین به آن نحو خاص، هر چند به ظن وتخمین امین باشد، از باب تراضی. و هم چنین باید دانست که اشخاص را که تعیین کرده از برای خمس، باید در حین ادا بر وصف استحقاق باقی باشند. والله العالم

102: سؤال:

102: سؤال: هر گاه کسی وصیت کند که بعد از موت او چند سال نماز وروزه استیجار کنند از برای او ونایب الزیاره بگیرند که در مدت معینی از برای او زیارت کند وفلان مبلغ را به عمرو بدهند وهر چه از ثلث او بماند به فقرا وسادات بدهند ومبلغ معینی هم به وصی بدهند، ووصی تعیین نکرده بمیرد. بعد از فوت او کبار ورثه احدی را

ص: 239

تعیین نمایند که وصایای او را از ثلث ترکه به مصارفی که گفته برساند. وحق الوصایه [ را ] که متوفی تعیین کرده بود بر دارد آیا این شخص جایز است که حق الوصایه را از ثلث بر دارد یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه کسی تعیین وصی نکرده باشد ووصایای چند کرده باشد، تولیت امر او با حاکم شرع است. وبدون رجوع به او صورتی ندارد. و هر گاه ممکن نشود رجوع به حاکم، آحاد عدول مؤمنین هم می توانند کرد بلکه ظاهر این است که واجب باشد بر ایشان متوجه شدن. واما حق السعی در عمل: پس آنچه جمعی [ از ] فقها تصریح به آن کرده اند وظاهر جمعی دیگر است نقل اقوال در (وصی بر یتیم) است وحکم متولی امر یتیم خواه وصی باشد یا ولی شرعی. که بعضی گفته اند هر گاه تعیین نشده باشد حق السعی، اجرت المثل بر میدارد. وبعضی گفته اند به قدر کفایت، وبعضی گفته اند اقل امرین از اجرت المثل وکفایت. ولکن از ظاهر کلام جمعی واز ظواهر بعضی [ از ] ادله که ذکر کرده اند - مثل این که گفته اند که عمل مباحی است ومفروض این است که تبرع در آن نکرده پس مستحق اجرت المثل خواهد بود - این است که کلام در (مطلق مباشر عمل در وصایا) جاری باشد. (1) پس دور نیست که در صورت سؤال هر گاه رجوع به حاکم ممکن نباشد وثقات مؤمنین حسبتا متوجه شده باشند، آنچه را صلاح دانسته باشند جایز باشد. وطاهر این است که در صورت تعذر حاکم احدی از عدول مؤمنین حسبتا می تواند متوجه شود او اجرت المثل را بر دارد. پس در صورت مزبوره حق السعی را بعد از وضع صوم وصلات وزیارت وآنچه گفته است به عمرو بدهند، بر میدارد واگر چیزی بماند به فقرا وسادات می دهند.

103: سؤال:

103: سؤال: هر گاه کسی در مرض موت وصیت کند که (ترکه مرا به اولاد ذکور بدهید) واولاد اناث هم امضا کنند، آیا بعد از وفات، اولاد اناث می توانند رجوع کرد، یا نه؟

جواب:

جواب: اشهر واقوی این است که امضای ورثه کافی است خواه قبل از وفات باشد یا بعد از وفات. وفرقی ما بین صحت ومرض نیست. و هر گاه بعضی امضا کنند دون بعض، به قدر الحصه او ممضی است. و هم چنین هر گاه همه ورثه یا بعضی از آنها، بعضی از زاید بر ثلث را امضا کنند در همان قدر ممضی است. ومذهب علمای شیعه این است که

ص: 240


1- این مساله با همه اقوال و آرای مختلف و توضیحات مربوطه در باب «حجر و تفلیس» از مجلد دوم، بررسی شده رجوع فرمایید.

اجازه وارث از باب هبه نیست که محتاج باشد به قبض وسایر شرایط هبه، وجایز باشد رجوع در آن قبل از تحقق قبض. بلکه از باب (تنفیذات واجرای حکم وصیت) است. پس بنابر این در حکم وصیت به ثلث مال است، ودیگر وارث را در آن مدخلیتی نیست. وجایز نیست از برای وارث رجوع قبل از قبض (چنانکه در هبه جایز است) و هم چنین بعد از قبض به طریق اولی [ جایز نیست ]. واین حکم - یعنی این که اجازه تنفیذ است، نه هبه - در صورت اجازه وارث در حال حیات موصی بی اشکال است. و هر گاه بعد از فوت باشد هم خلافی از شیعه در آن نکرده اند چنانکه گفتیم.

104: سؤال:

104: سؤال: منجزات مریض از اصل مال می شود؟ یا در حکم وصیت است و در ثلث معتبر است؟

جواب:

جواب: اظهر این است که از اصل وضع می شود. و هم چنین اقرار او به شیئ از برای غیر در آن حال. ولکن در اینجا اظهر این است که خروج از اصل مشروط است به این که متهم نباشد بر این که قصد او محروم کردن وارث باشد. وفرقی نیست ما بین این که اقرار از برای وارث کرده باشد یا اجنبی.

105: سؤال:

105: سؤال: هر گاه کسی چهار نفر پسر کبیر وچهار نفر صغیر داشته باشد، ودر حال حیات مال خود را تقسیم کند میان آنها، ومهر زوجه خود را بدهد وقدری آسیا داشته باشد. ووصیت کند که (منافع هر ساله آن را از برای من استیجار صوم وصلات بکنند ولکن هر گاه آنچه از برای صغار قرار داده ام وفا به خرج آنها نکند منافع آسیا را هم صرف آنها بکنند تا کبیر شوند، وبعد از کبیر شدن همه، منافع آن را به استیجار صوم و صلات همه ساله بدهند). والحال بعضی از کبار مانع اند که منافع را صرف صغار بکنند، ومی گویند که: (استیجار صوم وصلات می کنیم). ودیگر این که آیا بعضی از ورثه می تواند که الحال تقسیمی [ را ] که پدر در حال حیات کرده، بر هم زند، یا نه؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که وصیت به منفعت ملک ابدا، صحیح است، همچنانکه تا مدت معین، صحیح است. پس باید به منافع آن آسیا استیجار صوم وصلات از برای او بگیرند همیشه. ودر ایام احتیاج صغیرها به قدر حاجت آنها، را صرف ایشان کنند. و کسی مانع آن نمی تواند شد، خصوصا پسر بزرگی که واجب است قضای نماز پدرش. و هر گاه معلوم شود که مراد موصی. از (همه ساله) به قدر ایام تکلیف خود را خواسته، بعد از انقضای آن مدت باز منافع آسیا بر می گردد به ورثه.

ص: 241

وباید دانست که باید ملاحظه کرد که آن منافع ابدی یا [ در ] مدت معین، زاید بر ثلث نباشد. ودر زاید بر ثلث محتاج است به امضا ورثه. وطریق معرفت خروج از ثلث هر گاه مدت معینه باشد این است که آن آسیا را با منافع آن ابدا قیمت کنند وبی منفعت در آن مدت هم قیمت کنند، وببینند که تفاوت مابین قیمتین، از ثلث بر می آید یا نه. مثل این که می گویند آسیا با جمیع منافع به دوازده تومان می آرزد، و هر گاه منافع ده ساله او را وضع کنیم شش تومان می آرزد. وتفاوت میان دو قیمت شش تومان است. پس اگر این شش تومان از ثلث ترکه بر می آید، تمام وصیت ممضی است. وطریق معرفت در صورت وصیت به منافع ابدی، خالی از اشکال نیست. ودر آن چند وجه ذکر کرده اند. بهترین آنها این است که باز چنین کند. یعنی آن آسیا را با منفعت ابدی قیمت کنند وبی منفعت هم قیمت کنند. وتفاوت مابین دو قیمت را ملاحظه کنند که از ثلث بر می آید یا نه. وهر چند نادرست است که مال بی منفعت قیمتی از برای آن بماند لکن در بعضی جاها باز قیمتی از برای او می ماند. مثل این که آن مال که منفعت آن را وصیت می کند غلامی باشد که هر چند منافع او از غیر باشد، که آزاد کردن او از برای کفاره وغیره آن صحیح است. پس البته قیمتی دارد. و هم چنین آسیا هم اگر ملک ورثه باشد تسلط بر آن دارند به انحا تصرفات در این که اول غله خود را در آن آرد کنند یا از غیر را. وامثال آن از منابع که منشأ ثبوت قیمتی از برای او می شود. واما حکایت بر هم زدن تقسیم: جواب آن این است که در لزوم هبه، قبض شرط است. هر گاه در حال حیات به قبض کبار داده واز جانب صغار خود قبض کرده، دیگر کسی نمی تواند بر هم بزند. و هر گاه به قبض کبار نداده باشد در حصه کبار بر هم می توان زد

106: سؤال:

106: سؤال: هر گاه کسی وصیت کند که فلان باغ را به فلان پسر بدهید، وفلان ملک را به فلان دخترم، وفلان خانه را به پسر دیگرم، وهکذا.... تا همه اموال را به این نهج وصیت کند. آیا این معنی (وصیت) است - که در عین مال ویا در ثلث معتبر است. ومقدم در ذکر مقدم است -؟ یا در معنی وصیت به تعیین میراث است؟

جواب:

جواب: هر گاه از خارج معلوم باشد به قرائن که مراد وصیت است به آن اعیان، نه قسمت میراث، پس حکم وصیت در آن جاری است هر چند مستوعب ترکه باشد. واین در صورتی است که موصی جاهل است به مسأله ونمی داند که اختیار بیش از ثلث را ندارد

ص: 242

یا عالم است واما معتقد این است که ورثه امضا خواهند کرد آنچه را که وصیت کرد. پس در این صورت ها مقدم میدارند آنچه مقدم است در ذکر تا به ثلث برسد. وما بقی موقوف است بر اجازه وامضا ورثه. و هم چنین است هر گاه قرینه نباشد یعنی بگوید (فلان مال را به فلان بدهید وفلان مال دیگر را به فلان وارث دیگر) وهکذا.... وندانیم که مراد او وصیت به دادن آن مال است به آن وارث قطع نظر از میراث، یا مراد او تعیین حصه وارث است در آن مال. که اظهر در اینجا هم حمل به وصیت است، نه تعیین حصه میراث. واما هر گاه دانیم که از باب (وصیت در اعیان) نیست که موصی له علاو ه بر حصه خود مستحق آن باشد، بلکه از باب وصیت در تعیین اعیان است. یعنی مراد او این است که این وارث این عین معین را به عوض حصه خود از میراث بردارد، ووارث دیگر آن عین معین دیگر را، وهکذا.... پس در اینجا حکم می شود به این که وصیت است. لکن نه در قیمت وقدر اعیان، بلکه در تعیین اعیان. مثلا هر گاه یک پسر دارد و یک دختر ومال او هم منحصر است در یک غلام ویک کنیز، وقیمت غلام دویست قروش است وقیمت کنیز صد قروش. ووصیت کند که غلام را به پسرم بدهید وکنیز را به دخترم. واین از باب وصیت در تعیین است. وآن نیز در ثلث معتبر است. به این معنی که خارج از میراث وزیاده بر ما فرض الله چیزی به پسر نمی دهند. بلکه وصیت همین کار را می کند که پسر ثلث غلام را معینا از بابت میراث خود بر میدارد. و هم چنین دختر ثلث کنیز را. ودر تتمه غلام وکنیز هر دو شریک اند (للذکر مثل حظ الانثیین). مگر این که هر یک اجازه کنند وصیت را (چنانکه از عبارت قواعد علامه وایضاح ظاهر می شود. وعبارت تحریر هم بر همین تنزیل می شود. وآن عبارت ها در احکام موصی له مذکور است) ودر اینجا تقدم ذکری اعتبار ندارد که بگوئیم که: هر گاه وصیت تعیین غلام از برای پسر مفدم باشد پس باید نصف غلام از راه تعیین، مال پسر باشد، چون ثلث مجموع مال است. به جهت آن که نظر و مقصود او مساوات است در مرتبه وصیت بالفرض. واز اینجا معلوم می شود حکم جائی که آن اعیان موافق حصه واقعی هر یک، نباشد. مثلا سه پسر داشته باشد وسه باغ داشته باشد متفاوت در قیمت. ووصیت کند که آن باغی که صد تومان می آرزد به زید بدهید که پسر بزرگ است، وباغی که چهل تومان می آرزد به عمرو بدهید که پسر میانی است، وباغ دیگر که صد وشصت تومان می ارزد به

ص: 243

بکر بدهید که پسر کوچک است. ودر اینجا پای مسأله دیگر در میان می آید یعنی محروم کردن یک پسر از بعض حصه او. وظاهر این است که حکم این، مثل حکم آن است که وصیت کند به حرمان او از جمیع حصه. واقوی واشهر در آن بطلان است. واحوط آن است که حکم وصیت بر آن جاری شود. پس وضع می کنیم آنچه را که وصیت کرده به حرمان از او وحکم وصیت را بر آن جاری می کنیم، وتتمه را (کما فرض الله) قست می کنیم. واین د رجائی که وصیت به حرمان از جمیع کرده باشد، ونگفته باشد که حصه او را به کی بدهید، ظاهر است (یعنی قدر حصه محروم را به سایر وارث می دهند ودر باقی همه شریک اند). واما در ما نحن فیه: پس معلوم است که اصل ترکه سیصد تومان وبه هر یک صد تومان می رسد. وچون منظور او قسمت میراث است، پس ظاهر این تقسیم این است که برادر بزرگ را مساوی حق به او داده، وبرادر میانی را از شصت تومان محروم کرده واز برای برادر کوچک قرار داده. پس بنابر قول به بطلان وصیت، امر ظاهر است. یعنی باید در مقدار حق وعین هر یک را مساوی صد تومان داد. ولکن بطلان حرمان وثبوت حق، منافات با ملاحظه (وصیت به تعیین) ندارد. زیرا که او قصد دو امر کرده: یکی وصیت قسمت از مقدار مال. دوم وصیت تعیین در حصه هر یک از آنها. وچون در تعیین هم اختیار بیش از ثلث [ را ] ندارد (مثل اصل مال) پس اعتبار می کنیم در ثلث هر یک از باغ ها، از برای آن که وصیت کرده. پس هر یک از ایشان ثلث باغی را که برای او وصیت کرده بر سبیل تعیین میگیرند وباقی می ماند دو ثلث باقی در هر یک از آن باغ ها، مشترک میان همه. زیرا که این وصیت حقیقتا وصیت به دو چیز است، وبطلان احدهما مستلزم بطلان دیگری نیست. واما بنابر این که این را از باب وصیت دانیم احتیاطا: پس مساوی شصت تومان که برادر میانی را از آن محروم کرده آن را از مجموع مال وضع می کنیم برای برادر کوچک. چون آن را از برادر میانی وا گرفته واز برای برادر کوچک قرار داده. وزاید بر ثلث هم نیست، پس مال او خواهد بود. وباقی می ماند تتمه مالی که مساوی دویست وچهل تومان است، میان آنها که همه مستحق او هستند وهر یک مستحق مساوی هشتاد تومان می شود به حسب قدر وقیمت. ومتعین می شود ثلث باغ چهل تومانی از برای میانی، و

ص: 244

ثلث صد تومانی از برای بزرگ، وثلث صد وشصت تومانی از برای کوچک. ودو ثلث دیگر از هر یک از باغ ها مشترک است میان همه اینها که گفتیم بنابر این است که تعیین را اعتبار کنیم. چنانکه اقوی واظهر است. و قولی هم به عدم اعتبار آن هست. حتی در صورت اولی، یعنی آنجائی که وصیت منطبق بر حصص باشد وزیاد وکمی نداشته باشد. وبا کی نیست که عبارت قواعد را در اینجا ذکر کنیم وآن این است: (لواوصی لکل واحد من الوراث [ بقدر نصیبه ] (مثل ان یقول: اعطوا بنی ثلثی مالی وابنتی ثلث مالی) (1) فهو لغو. ولو خصص کل واحد بعین هی قدر نصیبه، فالاقرب الافتقار الی الاجازة. لظهور الغرض فی اعیان الاموال. وکذا لو اوصی ان یباع ماله من انسان بثمن المتل. ولو باع عین ماله من وارثه بثمن المثل، نفذ). وقال ولده (ره) فی شرحه (هنا مسألتان: الاولی: اذا اوصی لکل وارث بعین هی قدر نصیبه، کما اوصی لابنه بعبد قیمته مأتان، اوصی لابنته بعید قیمته مأة. فالا قرب عند المصنف الافتقار الی الاجازة، لتعلق الاغراض بخصوصیات الاعیان والمنافع الحاصلة منها، فکما لایجوز ابطال حق الوارث من قدر حقه لایجوز من عینه. ویحتمل عدم الافتقار الی الاجازة لان الاصل القیمة. اذا اعیان الاموال لا اثر لها فی زیادة المالیة ونقصها مع تساوی القیمة. [ و ] لان اعتبار الاعیان هنهنا مع عدم اعتبارها فی بیع المریض ترکته بثمن المثل. (2) علی تقدیر التسویة بین المنجز والوصیة فی المریض ممالا یجتمعان. والثانی ثابت اجماعا فینتفی الاول. وهذا قوی، والاول اقوی. الثانی: لوا وصی ببیع عین ماله بثمن المثل من شخص، فالحکم کما تقدم من اعتبار الاجازة وعدمها). [ انتهی کلام الفخر فی الایضاح ]. وقال فی التحریر: لو اوصی لکل وارث بشئ من ماله معین، کجاریة قیمتها ضعف قیمة العبد ولا ترکة غیرهما. فاوصی لابنه بها ولابنته بالعبد، وقف علی الاجازة فی مازاد علی الثلث.

ص: 245


1- عبارت میان دو هلال از عبارت قواعد نیست، توضیحی است که میرزا(ره) داده است و لذا آن را میان دو هلال قرار دادیم - رجوع کنید: ایضاح القواعد، چاپ کوشانپور.
2- یعنی علی القول بمساوات منجزات المریض فی مرض الموت مع الوصیة فی الخروج من الاصل او الثلث فکما انه یتعلق المنجز بالاصل اذا کان بثمن المثل (و ان قلنا بتعلقه بالثلث ان کان البیع محاباتیا، و لا یتغیر الاعیان و التعینات فی ملاحظة الثلث) فکما لایتغیر التعینات فی البیع بثمن المثل اجماعا فکذلک لایتغیر فی الوصیة بالاعیان و تعینها للوارث.

وظاهر عبارت تحریر همان است که از قواعد مستفاد می شود. ومراد از اجازه در زاید بر ثلث، اجازه به تعیین است نه نفس اعیان. چنانکه پیش بیان کردیم. وبعضی از افاضل معاصرین این عبارت را حمل کرده بر اجازه وصیت در اعیان. وتائید آن کرده به عبارتی که بعد از این در تحریر مذکور است، وآن این است که (ولو اوصی لهما - یعنی للوارث و الاجنبی - بمازاد علی الثلث، بطلت فی مازاد علی الثلث. فان رتب، دخل النقص علی الاخیر، سوا کان اجنبیا او وارثا. وان شرک، دخل النقص علیهما با لسویة). واین حمل بعید است واین استشهاد هم در محل خود نیست، ومقام مختلف است.

107: سؤال:

107: سؤال: هر گاه وصی که معین شده که فلان مال را بفروشد وبه مصارف او برساند، ووصی مال کذائی را نفروخته وموجود وحاضر است. وبعضی از وصایای او را به عمل آورده وفوت شده. وورثه وصی ادعا می کنند که فلان قدر مورث ما (که وصی بود) از مال خودش به مصرف وصایای موصی رسانیده، وعین موصی به موجود است، یا او را بر میداریم وتتمه را به مصرف وصایای او میرسانیم، یا آن که آن مبلغ را ورثه موصی به ما بدهند. وشاهد بر آن که آن قدر خرج شده، هست. لکن علم ندارند که از مال موصی است یا وصی از مال خود خرج نموده. وورثه وصی می گویند که مال مورث ما است که خرج شده. این چه صورت دارد؟ با دلیل اجمالی بیان فرمائید.

جواب:

جواب: هر گاه شاهد موجود است بر این که وصی بعضی از وصایای مزبوره را از حیثیت وصایای مزبوره، به عمل آورده به ازای عوضی، ولکن علم ندارند که این عوض را از مال خود صرف کرده یا از مال موصی، پس نمی توان حکم به تلف مال مسلم کرد بلا عوض. پس ورثه وصی مساوی آن مال را طلب دارند. وهر چند مقتضای وصیت این بود که این مال معین را فروخته به مصرف برساند ومفروض آن است که موجود است ونفروخته است وچون بر خلاف وصیت کرده پس مستحق عوض نباشد. لکن چون محتمل است که وصی آن مال را برای نفس خود خریده باشد ودر عوض ثمن آن، آن عمل را کرده باشد، یا مأذون بوده باشد که از وجه دیگر وصیت را به عمل آورد بعد از فروختن آن عین، آن قرض را ادا نماید. پس باید فعل وصی مسلم را حمل بر صحت کرد. وچون مقتضای اصل عدم بیع مال مزبور است مطلقا، پس باز در حکم مال موصی است وحاکم شرع ولی امر است در چنین جائی، آن مال را می فروشد و بعد از ادای حق ورثه وصی تتمه را صرف بقیه وصایا

ص: 246

می کند.

108: سؤال:

108: سؤال: هر گاه شخصی در حال مرض وصیت نمود که (نیم مهجه از ملک یحیی آباد را فروخته وقیمت او را خرج دفن وکفن من بکن). واین نیم مهجه که آن مریض وصیت نموده، خمس آن ملک است. آیا می رسد که وصی او را به معرض بیع در آورد یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه ملک مزبور که عبارت از نیم مهجه است مساوی ثلث تمام ترکه او است، باید به مقتضای تمام وصیت عمل کرد. هر چند نیم مهجه مساوی ثلث مجموع آن ملک نباشد.

109: سؤال:

109: سؤال: دیگر آن که موصی سه نفر طفل صغیر دارد، ووصی نظر به صرفه وغبطه جانب صغار، این نیم مهجه را نفروخنه وموصی چند محل زراعت دیگر هم دارد وابواب جمعی ومالیات زیادی دارد که صغار وکبار از عهده حقوق دیوانی آن بر نمی آیند. آیا وصی می تواند که آن نیم مهجه ملک مرغوب را نفروشد وملک دیگر که مالیات سنگین دارد به معرض بیع در آورد یا نه؟

جواب:

جواب: باید به مقتضای وصیت عمل شود وتغییر وتبدیل نمی توان کرد.

1110: سؤال:

1110: سؤال: هر گاه غله مال صغیر به حد نصاب برسد وصی می تواند که از مال صغیر زکات را بدهد؟

جواب:

جواب: اشهر واظهر استحباب زکات است در غلات طفل. وولی طفل (کذا) هر گاه پدر وجد پدری ندارد وصی ایشان می تواند زکات مال طفل را از غلات بدهد. واحوط آن است که به قصد قربت در نیت اکتفا کند، دیگر قصد وجوب استحباب نکند.

111: سؤال:

111: سؤال: هر گاه زید در حال صحت وصیت نموده باشد که (ثلث مالم [ را ] به مصرف خودم برسانید). ودیگر آن که پنج نفر اولاد ذکور دارد، دو نفر از ایشان را زن داده، وسه از ایشان را زن نداده است. باز در حال صحت در خصوص جمعی قرار داده که اخراجات عروسی آن سه نفر را بر داشته بعد از آن، ترکه را کمافرض الله قسمت نمایند. والحال باقی ورثه قائل ثلث ترکه هستند که به مصرف او برسانند، وقائل به وضع اخراجات عروسی آن سه نفر نیستند.

جواب:

جواب: اولا باید وصیت به ثبوت شرعی برسد، وآنچه ثابت نشود نمی توان عمل به آن کرد. وثانیا آن که صورت سؤال مجمل است. ومعلوم نیست که وصیت مرتب است یا غیر

ص: 247

مرتب. وبر فرضی که مرتب باشد معلوم نیست که کدام مقدم است وکدام مؤخر. وبر فرضی که معلوم باشد مقدم ومؤخر، معلوم نیست که لفظی که گفته است چه بوده است. آیا وصیت دوم دلالت بر نسخ اول می کرده یا نه. وبه هر حال هر گاه معلوم شود ترتیب ما بین این دو وصیت اول را پیشتر گفته است وصیت دوم باطل است، مگر این که ثابت شود که به لفظی گفته است که نسخ وصیت او را می کند. وهر گاه مقدم ومؤخر را ندانیم کدام است، قرعه باید کرد اسم هر کدام در آید آن را مقدم میدارند. واگر ورثه اجازه وصیت را بکنند، در همه مسموع است.

112: سؤال:

112: سؤال: هر گاه عمرو (مثلا) ناخوش شود، در حین ناخوشی آنچه وصیت داشت نمود. وعمرو ومزبور پسری داشت وپسر او عروسی در میان داشت، بعد از اتمام وصیت، پسر عمرو نزد پدر آمده وگفت صداق زوجه مرا به چه نحو می نمائی وچه چیز صداق او می نمائی؟. د ر حین ناخوشی گفت (هر چیز صداق او می کنید خود می دانید). وفوت شده. وحال ادعای او می کند که گفته است هر چه خواهی بکن من هر چه می خواهم می کنم.

جواب:

جواب: به محض این سخن حقی ثابت نمی شود. اگر هبه است باید موهوب معلوم باشد، ومفروض خلاف آن است، وقبض هم به عمل نیامده واهب فوت شده. واگر توکیل است هم معلوم نیست که وکیل کیست وموکل فیه چه چیز است. ومعلوم نیست که چنین توکیلی صحیح باشد. خصوصا هر گاه موکل فوت شود قبل از فعل موکل فیه. و اگر وصیت است (بر فرض صحت چنین وصیتی وتسلیم این که از این کلام وصیت فهمیده شود) این خطابی است به صیغه جمع وموکول شده به خواهش واراده همه. هر گاه رأی همه بر چیزی قرار نگرفت، چیزی لازم نیست. با وجود این که این عبارت صریح نیست در این که (از مال من صداق کنید) مگر به ضمیمه قراین خارجیه. به هر حال به محض این عبارت چیزی ثابت نمی شود. وادعای پسر بی وجه است. مگر این که سخن دیگر داشته باشد که امر منجر به مرافعه می شود.

113: سؤال:

113: سؤال: هر گاه زید در حال مرض وصیت نماید که (بعد از من فلان اولادم را از ترکه من چیزی ندهید به علت این که قدری از مالم را به او داده ام). وباقی اولاد را به تفاوت تقسیم مال نماید که: فلان را فلان باغ، فلان را فلان خانه، وفلان را فلان دکان بدهند. وهکذا... واز آن مرض شفا یابد تا مدت یک سال صحیح وسالم باشد. ودر حال

ص: 248

صحت نیز به این نسبت بگوید که (وصیتی که در حال مرض کرده بودم به آن عمل نمائید که هر گاه احدی تخلف نماید مواخذ بوده باشد). وبعد مریض شود ووفات نماید. آیا وصیت صحیح است یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه معلوم باشد که مراد او تعیین حصه هر یک است نه ترتیب وتقدیم و تأخیر در وصیت به عین اموال وتعیین، اظهر این است که اختیار در ثلث بیشتر ندارد و تا به حد ثلث هر یک به عنوان تعیین از آن اعیان بقدر الحصه می برند، ودر زاید بر ثلث هم شریک اند. وبعد از اعتبار ملاحظه زاید حصه برای هر یک از ثلث، هم از حیثیت عین وهم از حیثیت تعیین، تتمه را کما فرض الله قسمت می کنند. پس هر گاه کسی بمیرد و از او پسری بماند ودختری [ و ] لاغیر، وباغی داشته باشد که هیجده تومان بیرزد. و خانه [ ای ] داشته باشد که نه تومان بیرزد [ و ] وصیت کند که تقسیم میراث را به این نحو بکنید که (باغ را به پسرم بدهید وخانه را به دخترم) پس باید مساوی شش تومان از باغ به پسر داد ومساوی سه تومان از خانه را به دختر داد. وباقی باغ وخانه مشاع می ماند میان پسر ودختر (للذکر مثل حظ الانثیین) قسمت می شود. و هر گاه همین شخص ملکی هم داشته باشد که پنجاه وچهار تومان بیرزد، واز آن ساکت باشد. در اینجا مجموع باغ را به پسر می دهند ومجموع خانه را به دختر، وتتمه را (کما فرض الله) قسمت می کنند. ولکن امر در اینجا مشتبه می شود به اصل (وصیت به مال)، اما چنان نیست. از برای این که مقصود آن شخص این است که این اعیان معینه را در عوض سهم میراث بدهند. نه این که بلا عوض باشد هکذا.. واگر معلوم باشد که مراد او وصیت است که متعارف است، نه تعیین حصه میراث. یا این که حال مجهول باشد وندانیم که از کدامیک است. در هر صورت بنا را به وصیت میگذاریم وبه مقتضای آن عمل می نمائیم که هر کدام مقدم در ذکر است [ او را ] مقدم میداریم تا ثلث تمام شود. وبعد از اتمام ثلث، موقوف است به اجازه وراث. و هر گاه اجازه نکردند، کمافرض الله قسمت می شود. واما حکایت اخراج آن یک نفر از میراث(1): پس اظهر واشهر عدم صحت آن است واو هم با همه ورثه شریک است. ولکن اولی این است که این را در حکم وصیت دانیم که از

ص: 249


1- در نسخه: و اما حکایت اخراج آن یک نفر زید از میراث.

برای دیگران کرده تا به قدر ثلث وضع می شود برای آنها ودر بقیه این با آنها بقدر الحصه شریک است.(1)

114: سؤال:

114: سؤال: عمل به وصیت مطلقا واجب است - هر چند غیر مالی باشد مثل قضای صوم وصلات که خود وصی قضا نماید - یا نه؟ وبنا بر وجوب هر گاه مادر وصیت کند به ولد کبیر خود به قضای صوم وصلات بر سبیل اجمال وقدر او را بیان نکند، ونماز او صحیح نبوده باشد به سبب غلط اعرابی وغیره، لکن صلات فائته بر ذمه او نباشد. بر وصی واجب است که قضا کند کل صلات او را؟ یا به قدری که متعارف است میان مردم که وصیت می کنند به استیجار یک سال ویا دو سال صوم وصلات؟

جواب:

جواب: هر گاه وصیت کند به احدی که نماز کند یا روزه بگیرد، واو هم قبول کند، بر او لازم می شود. و هر گاه خصوصیت کردن او را شرط نکند، استیجاری توان کرد. واما نماز وروزه فرزند از برای مادر، پس اظهر آن است که بر پسر بزرگ واجب است که روزه و نمازها [ ئی ] که از مادر او به سبب عذر فوت شده (مثل مرض ویا سفر، یا فراموشی) قضا کند واما هر گاه عصیانا ترک کرده یا نمازهای او باطل بوده، وجوب قضا معلوم نیست. ولکن اشهر واحوط قضا است. و هر گاه وصیت کند به بجا آوردن صوم وصلات ومقدار آن را نگوید، وبر وارث ووصی معلوم نباشد مراد او که چه قدر است. ظاهر این است که به آن قدر متعارف اکتفا می توان کرد. و هر گاه عرفی مشخص نباشد، به اقل محتمل، یعنی آن قدری که داند از آن کمتر نیست، اکتفا می توان کرد. واین کلام در وصیت بود. [ و ] در صورتی که پسر می خواهد که تکلیف خود را به جا آورد، قطع نظر از وصیت، وبداند که بر گردن متوفی فائته هست وقدر آن را نداند، اظهر این است که قدری بکند که ظن غالب به ادای آن حاصل شود.

115: سؤال:

115: سؤال: هر گاه کسی وصیت کند که (این مال معین مال غایب است. ووارث غایب، فلان کس است) وفوت شود. آیا وصی - در صورتی که وارث غایب محتاج باشد و بگوید که (مال غایب را به من قرض بدهید ومن رهن می دهم) وآن رهن را از مال زوجه خود بدهد به اذن ورضای زوجه - جایز است که آن مال را قرض بدهد به او ورهن بگیرد

ص: 250


1- بحث مشروحه این موضوع در مساله شماره 106 گذشت.

یا نه؟

جواب:

جواب: ظاهر جواز است. ودر (رهن مال غیر به اذن او) هم اشکال نیست. ولکن مکرر به حاکم وغیره اعلام کند ووصیت کند. تا آن که به مرور ایام مخفی نماند ومال غایب از میان نرود.

116: سؤال:

116: سؤال: هر گاه وصی طفل، مال او را به تجارت بدهد وبه دریا غرق شود، ضامن هست یا نه؟

جواب:

جواب: وصی ولی طفل است، وتصرف او در مال طفل وبه تجارت دادن آن باید منوط به مصلحت باشد وبه دست غیر امین ندهد وظاهر این است که به دریا فرستادن مال، تفریط است، ومنشأ ضمان است، مگر در فرض نادری که کشتی محکم باشد واز کنار ساحل آن را به ریسمان بکشند، ظاهر در اینجا عدم ضمان است.

117: سؤال:

117: سؤال: هر گاه کسی وصیت کند به امور چند که بعد از وفات او به عمل آورند و بعض اشیاء را هم به صیغه مصالحه بع بعض ارحام خود منتقل کند. وزوجه او وسایر وراث او اجازه کنند بعد از فوت او، آیا وارث یا زوجه او می توانند رجوع کنند یا نه؟

جواب:

جواب: اما صلح پس آن داخل منجزات است، و هر گاه در حال غیر مرض موت است که در صلح آن اشکالی نیست، واجازه ورثه در آن بی معنی است. واما اگر در مرض موت باشد، پس اظهر این است که آن نیز در اصل مال معتبر است واحتیاج به اجازه ورثه نیست هر چند زاید بر ثلث مال باشد. واما وصیت به اشیاء دیگر، پس آن نیز در ثلث و کمتر از آن، صحیح است ومحتاج به اجازه وارث نیست. و هر گاه زاید بر ثلث باشد وورثه امضا کنند، اگر بعد از موت او امضا کنند پس در آن نیز اشکالی نیست. و هر گاه در حال حیات امضا کنند، در آن خلاف است. واشهر واقوی این است که صحیح است و لازم است. واخبار معتبره دلالت بر آن دارد. وقول به عدم لزوم، ضعیف است. وبدان که اجازه هر گاه از همه وارث است در همه وصیت، نسبت به همه لازم است. و هر گاه از بعضی ورثه است، نسبت به حصه او لازم می شود. و هم چنین هر گاه نسبت به بعض وصیت باشد. وبدان نیز که اجازه در معنی تنفیذ وامضا است، یعنی مجری داشتن عقد وصیت، نه این که ابتدای عطیه وبخشش باشد، پس محتاج به صیغه هبه تازه نیست. وایجاب وقبولی در آن ضرور نیست. وقبض موصی هم در آن شرط نیست. وبه هر حال، مالک شدن موصی له بعد از فوت موصی است وقبل از فوت، ملک او

ص: 251

نمی شود. خواه اجازه قبل از فوت باشد یا بعد، و هم چنین در مطلق وصیت. هر چند خلاف کرده اند که هر گاه قبول هنوز حاصل نشده باشد آیا به مجرد موت ملک موصی له می شود؟ یا آن که قبول موصی له جز سبب است؟ یا کاشف است از ملک در حین موت؟ واقوی این است که قبول، کاشف از حصول ملکیت در حین موت است. وبر این، فروع و ثمرات چند مترتب می شود.

118: سؤال:

118: سؤال: هر گاه زید در حال حیات مال را به یکی از وارث ببخشد وغرض او محروم کردن دیگران باشد این هبه صحیح است یا نه؟.

جواب:

جواب: بلی صحیح است هر چند در مرض موت باشد وزاید بر ثلث باشد.

ص: 252

کتاب الوصایا من المجلد الثانی

119: سؤال:

119: سؤال: هر گاه شخصی وصیت کند که (فلان ملک معین را بفروش به فلان وارث معین وقیمت آن را بگیر و صرف صوم وصلات معینی از برای من وصرف کفن و دفن من بکن) وزاید بر ثلث بوده وورثه هم امضا کرده اند. وگفته است (تا قیمت را نگیری به تصرف او مده. وصوم وصلات را از آن وارث که گفته ام که به او بفروشی مگیر). والحال آن شخص وارث معین فقیر است وقادر برای دادن قیمت نیست. آیا وصی می تواند به دیگری بفروشد یا نه؟ ومدتی است که از این معنی گذشته است. آیا اجرت آن ملک را در ایامی که در تصرف غیر بوده چه کند؟

جواب:

جواب: مقتضای ادله قاطعه، عدم جوار تبدیل وتغییر وصیت است حسب المقدور. پس در صورت سؤال که آن وارث عاجز است از خریدن، هر گاه امید این هست که متمکن شود از خریدن، باید صبر کرد تا متمکن شود، چنانکه تصریح کرده اند به آن در جائی که وصیت کند کسی که عبدی از برای او بخرند به قیمت معینی وآزاد کنند، و عبدی به آن قیمت بهم نرسد وبه زاید بر آن قیمت بهم رسد این که واجب نیست خریدن وباید صبر کرد تا بهم رسد، وبعد از یأس از تمکن به آن قیمت، هر گاه به کمتر از آن قیمت بهم رسد میخرند وآزاد می کنند. وبه مقتضای موثقه سماعه(1) زیادتی قیمت را به1.

ص: 253


1- وسائل، ج13، احکام الوصایا، باب 77، ح1.

آن عبد می دهند. پس در صورت سؤال باید صبر کرد. واگر یأس حاصل شود (از تمکن آن وارث به سبب قرائن وعلامات یا به سبب آن که مراد موصی تعجیل بوده وتاخیر منشأ تبدیل وصیت می شود، در این صورت می توان به دیگری فروخت. به جهت آن که حسب المقدور باید ترک مقتضای وصیت نکرد، وچون وصیت او مرکب بوده وبه انتفای بعض أجزا آن بعض دیگری ساقط نمی شود. به جهت احادیث بسیار که دلالت می کنند به این که (میسور ساقط نمی شود به معسور) (1) و (ما لا یدرک کله، لا یترک کله) (2) وامثال اینها از احادیث. ونظیر این در مسائل وصایا بسیار است، از جمله همان مسأله عتق عبد است که گذشت، که فقها قطع نظر از موثقه سماعه استدلال به همین اخبار کرده اند. واز جمله [ آنها ] مسأله (وصیت به عتق عبد مؤمن) است که هر گاه مؤمن بهم نرسد عبد از سایر ناس آزاد می کنند بشرطی که (ناصبی) نباشد، واحادیث هم دلالت بر آن دارد. (3) واز جمله آنها وصیتی است که کسی از برای حج کند که در هر سال از برای او حج بکنند به وجه معینی، وآن وجه در هر سال وفا نکند، که باید به آن ضم کرد از اجرت سال آینده (مثل این که اجرت سه سال را بدهند وحج دو سال بکند واستدلال کرده اند به این که عمل به وصیت است به قدر امکان. وبعضی روایات هم دلالت بر آن دارد. (4) واز جمله آنها این است که وصیت کند که حج کنند از برای او به وجه معینی از بلد، و ممکن نشود ووفا نکند. واز هر جا که ممکن شود ابین راه استیجار می کنند. واز جمله آنها وصیت است به حج مندوبی که شخصی را معین بکند وآن شخص قبول نکند، که بعضی گفته اند از دیگری استیجار می کنند. و از جمله آنها وصیت است به عتق رقبات چند، وثلث وفا نکند به جماعت وممکن باشد که یک نفر آزاد کنند، باید آزاد کرد. بلکه هر گاه ممکن نباشد الا عتق جزئی از عبدی که باید کرد. چنانکه علامه وفخر المحققین اختیار کرده اند واما هر گاه هیچ ممکن نشود، پس در آن اشکال کرده اند که آیا داخل میراث1.

ص: 254


1- غوالی الئالی: عن امیرالمؤمنین(علیه السلام).
2- غوالی الئالی: عن امیرالمؤمنین(علیه السلام).
3- وسائل: احکام الوصایا، باب 73، ح2.
4- وسائل: احکام الوصایا، باب 86، ح1.

می شود یا به وجوه بر صرف می شود؟ و هم چنین اشکال کرده اند در هر جا که وصیت بکند به چیزی در مصرفی وممکن نباشد صرف آن در آن مصرف. وفخر المحققین اختیار بطلان وصیت کرده، پس داخل میراث خواهد بود. و از این باب است (وصیت به حج به وجه معینی که احدی بهم نرسد که به آن مقدار حج کند) ودر آن خلاف کرده اند. ومشهور این است که صرف وجوه بر می کنند، چون از مال ورثه بیرون رفته. ووصیت مرکب است از قصد طاعت با خصوصیت حج، وبه انتفای خاص، عام منتفی نمی شود. وهر دو(1) مقدمه را منع کرده اند. اما اول: به جهت آن که خروج از مال موصی موقوف وصیت است بر صحت، وفقد اجیر کاشف از بطلان است. پس مال منتقل نشده است از موصی. واما ثانی: پس به جهت آن که اصل در مرکبات عقلیه این است که کل منتفی می شود به انتفای جز وجنس تحقق نمیپذیرد بدون فصل، واین سخن در مواضع سابقه جاری نیست. به جهت آن که در آنها فی الجمله دلالتی در کلام موصی به اراده آن اجزا هست بخلاف ما نحن فیه. واز اینجا است که فخر المحققین فرق گذاشته مابین تمکن از عتق جزئی از عبد وعدم تمکن، ودر اول قائل به لزوم عتق شد ودر ثانی تجویز رساندن به مصرف بر نکرده. وقول دوم که مقابل مشهور است این است که مال ورثه می شود. ووجه آن از آنچه گفته شد ظاهر می شود. ودر اینجا قولی دیگر هست که شیخ علی (ره) قائل شده وآن این است که گفته است که (اگر قصور وجه از اجرت حج در حین وصیت بوده، مال وارث می شود. واگر بعد عارض شده است، پس آن مال از ملک ورثه بیرون رفته است به سبب وصیت، ودیگر عود آن محتاج به دلیل، و هر گاه متعذر شد صرف آن در آن مصرف، باید صرف گردد در وجوه بر. به جهت آن که نهایت امر این است که این مجهول المالک باشد ومصرف آن وجوه بر است). واین تفصیل را شهید ثانی (ره) پسندیده است وبعد ار آن گفته است که (هر گاه ممکن باشد که معامله در آن مال بشود که من بعد به آن توان حج کرد هر چند بعد مدتی باشد، پس ظاهر وجوب آن است. و هم چنین هر گاه امید آن باشد که کسی بهم رسد که به آن مقدار حج کند، صبر کند وبه وجوه بر نمی توان صرف کرد الا بعد از یأس. وازت.

ص: 255


1- خروج از مال موصی و مرکب بودن وصیت.

برای این مسأله نظایر بسیار در فقه هست). تمام شد کلام شهید ثانی - ره. تحقیق کلام در این مقام این است که در امثال این وصایا که موصی به وفا نمی کند به موصی له بتمامه، پس یا این است که به سبب قرائن از کلام موصی فهمیده می شود که مراد او اتیان به مأمور به است به حسب مقدور (هر چند به این نحو باشد که هر گاه به هیچ نحو مقدور نشود، اکتفا به جنس آن فعل بشود. که مثل امور خیرات باشد) در آن اشکالی نیست وبه مقتصای آن باید عمل کرد. واما هر گاه از قرائن مفهوم نشود و همان مجرد لفظی است که می گوید (حج بکنند از برای من به فلان مال) یا (بنده آزاد کنند فلان قدر وبه فلان مقدار)، پس می گوئیم که فعل حج در وجود خارجی مرکب است از افعال معهوده وطی مسافت به جهت آن. پس تا ممکن باشد تحقق آن به حیثیتی که وجه صحیحی از برای آن متصور شود، باید کرد. مثل این که از بلد نتوان اجاره کرد از هر جا که توان، باید کرد. و هر گاه مراد حج وعمره است هر گاه وفا نکند به هر دو، به احدهما می توان اکتفا کرد. چنانکه هر گاه بمیرد ومال او غرما شود مابین دیان وحج به حصص، وحصه وفا به حج وعمره هر دو نکند. و هم چنین مثل وصیت به عتق رقبات وممکن شود عتق یک رقبه یا جزئی از رقبه. در اینجاها می توانیم گفت که وجوب از راه دلالت تضمنی یا التزامی خود لفظ است. هر چند قرینه خارجه نباشد ومی توانیم گفت که وجوب از راه استصحاب است در اجزا خارجیه، مثل وجوب غسل بعض اعضای وضو در صورتی که بعضی را نداشته باشد. ومی توانیم گفت که وجوب از راه احادیث است مثل (المیسور لا یسقط بالمعسور) (1) و (ما لا یدرک کله، لا یترک (2)کله)، وامثال آن: واما در جائی که از خارجیه آن چیزی به عمل نمی آید وممکن نیست - مثل آن که عتق جز عبد هم ممکن نیست، واتیان باقل واجب حج، یا احدی از حج وعمره ممکن نیست، ومفروض این است که اتیان ببعض افعال حج مثل وقوف تنها یا طواف از این حیثیت که جز حج باشد به تنها تعبد به آن وارد نشده است - پس در اینجا کلام راجع می شود به اجزا عقلیه که آیا باید جنس حج وعتق که فعل خیر است به جا آورد یا 8.

ص: 256


1- غوالی اللئالی: 4/58.
2- غوالی اللئالی: 4/58.

نه. واشکال در این ظاهر است. و در اینجا ادعای دلالت لفظیه تضمینه یا الترامیه لفظیه، بعید است. واز این جهت است که جمعی منع کرده اند وگفته اند که داخل میراث می شود. و جمعی گفته اند که به وجوه بر مصروف می شود، چنانکه در صورت نسیان وصیت(1) همچنین گفته اند. وراه خیال ایشان که می گویند داخل میراث می شود این است که: اخراج مال از ملک موصی مشروط است در نفس الامر به ممکن بودن حصول آن وصیت. وچون بالفرض در نفس الامر ممکن نبود، هر چند موصی ممکن می دانسته وقصد اخراج کرده، لکن ظهور عدم امکان در آخر کاشف از عدم خروج است از مال او در اول. پس داخل میراث بوده واز اول مال ورثه بوده. پس فی الحقیقه در اصل میراث بوده نه این که عود می کند به میراث چنانکه ظاهر عبارت جمعی است. واین سخن در نظر احقر ناتمام است. به حهت آن که هر چند آن وصیت ممکن الحصول نباشد لکن عدم تمکن حصول وصیت مستلزم انتقال به وارث نیست. و بیان این آن است که: چنانکه صرف مال در وصیت مشروط است به امکان، انتقال مال از میت هم محتاج است به دلیل. وآن سخن که بعضی گفته اند که میت مالک چیزی نمی تواند شد، ممنوع است. چنانکه در رساله علی حده بیان کرده ایم. پس می گوئیم که مال بر ملک میت باقی است وثبوت میراث هم بعد از (وصیت) و (دین) است. چنانکه صریح آیه(2) واخبار، ناطق به آن است. ودر همان رساله بیان کرده ایم که ما ترک میت قبل از وفای دین ووصیت در حکم (مال میت) است ونمای آن [ نیز ] مال میت است. پس هر گاه مال او وفا به دین او نکند، از نمائی که حاصل شده قبل از وصول به دیان می توان داد. وشاهد بر این است نیز کلمات ایشان در مسأله (عدم وفای اجرت حج به حج هر گاه میت مدیون باشد و وفا نکند مال به همه) که گفته اند: بالنسبه تقسیم می شود مال بین اجرت حج وسایر غرما، و هر گاه اجرت حج وفا نکند به حج آن را نیز به دین او می دهند، هر گاه دین باقی مانده. و این نیست الا به جهت بقای او در ملک میت، وآن اولی مصارفی است از برای نفع میت. 2.

ص: 257


1- یعنی نسیان مورد مصرف.
2- سوره نساء آیه 11 و 12.

وقول به این که (مال وارث می شود واو دین را می دهد)، وجهی ندارد، مثل قول به این که (کاشف به عمل می آید که مال دیان بوده). چنانکه دعوی اجماع کرده اند بر این که آن مال قبل از وفای دین ووصیت، ملک دیان نیست. پس می توانیم گفت که ملکیت میت مستصحب است، واو وصیتی کرده به اعتقاد این که ممکن است، وخود را مالک ثلث وصاحب اختیار آن دانسته وآن را از برای مصرف خود وضع کرده، پس با وجود این خلاف عظیم در این مسائل علم به انتقال از ملک او حاصل نمی شود. پس باید به مصرف او رساند. وبهترین مصارف او وجوه بر است که بعد مردن به کار او می آید. پس به این نیز قوت قول مشهور ظاهر می شود در مسألة اجرت حج. ومؤید این است مسأله (نسیان وصی که هر گاه فراموش کرده باشد مصرف را)، که گفته اند صرف می شود در وجوه بر. وبعضی اخبار هم دلالت بر آن دارد،(1) ومشهور اصحاب به آن عمل کرده اند. ودر این مقام نیز تعلیل کرده اند به تضمن وصیت (مطلق بر) را (هر چند می توان گفت که هر وصیت مستلزم قصد قربت نیست). ونیز تعلیل کرده اند به این که: نهایت امر این است که مجهول المالک باشد ومصرف آن هم وجوه بر است. و در این نیز اشکال هست از جهت آن که مصرف مجهول المالک (بنابر اظهر) تصدق است بر فقرا، نه مطلق وجوه بر. بلی از بعضی کلمات ایشان بر می آید که مصرف آن، مصرف زکات است ویکی از مصارف زکات، فی سبیل الله، است. ولکن دلیل این تعمیم در مجهول المالک در نظر نیست. و هم چنین مؤید مطلب حدیثی است که وارد شده در کسی که نذر از برای کعبه بکند. که فرموده اند صرف حجاج می شود،(2) وفقها به آن عمل کرده اند وتعمیم داده اند در مشاهد مقدسه که صرف زوار باید کرد. چنانکه در تنقیح نبست به ایشان داده. پس غایت امر این است که معلوم نباشد که الحال این مال مال کیست. و استصحاب ملکیت مالک بر حال خود است. وچون ادله میراث جزما مقید می باشند به دین ووصیت، وجزما در اینجا وصیتی شده است، وجزما منظور موصی بوده است که این مال به مصرف خودش برسد، بیش از این نیست که معتقد است که این مصرف خاص ممکن خواهد شد وآن را1.

ص: 258


1- وسائل: احکام الوصایا، باب 61، ح1.
2- وسائل: احکام الوصایا، باب 60، ح1.

تعیین کرده. واین دلالت نمی کند که غیر آن را (از مصارف که عاید او شود) نمی خواهد. وهمین قدر در استصحاب کافی است، اگر نگوئیم که علاوه بر این هم می توان ادعا کرد که: کلام او هم دلالت دارد از باب (دلالت ایما واشاره)، مانند دلالت واجب بر وجوب مقدمه آن، بنابر مختار. چنانکه در آنجا می گوئیم که: آمر در حال امر متفطن مقدمات واجب نیست، و بخصوص طلب آنها نکرده است. لکن اگر از او بپرسیم که راضی هستی به ترک مقدمه آن، البته انکار رضا می کند. و هم چنین در اینجا به عنوان جزم می توان گفت که: هر گاه از موصی میپرسیدیم که اگر به فرضی ممکن نشود که این وصیت خاص را به عمل بیاوریم، به مصرف خیر دیگر برای تو برسانیم یا به وارث بدهیم، البته میگفت که به مصرف دیگر برسانید. واین دلالت اشاره که ضم شود به استصحاب وسایر مؤیدات از تتبع نظائر مسأله که اشاره به بعض آنها شد، قول مشهور قوت تمام می گیرد. و از این تحقیق ظاهر شد این که: طلب موصی از وصی مطلب خاصی را که به عمل بیاورد، از قبیل (واجبات مطلقه) است، نه مشروط. و هم چنین وجوب وفای وصی به مقتضای وصیت بعد قبول، از باب واجبات مطلقه است. و هر گاه مسلم شد که مقدمات طلب مطلق، لازم آن طلب است ومدلول کلام طالب است به دلالت اشاره هر چند مقصود به دلالت نباشد. پس هر گاه موصی طلب کند از وصی که به فلان مقدار از برای من حج کن، یا به فلان وجه بنده آزاد کن، ومعتقد امکان آن باشد، پس هر گاه موقوف باشد عمل آوردن آن به تحصیل مقدمات چند، این طلب نسبت به آن مقدمات، مطلق خواهد بود، نه مشروط. پس چنانکه هر گاه موقوف باشد خریدن بنده به آن قیمت خاص به این که وجه را به بلد دیگر بفرستند که در آنجا بهم می رسد. وتحصیل آن موقوف باشد بر این، وخطری هم در راه نیست، لازم است که وصی این مقدمه را به عمل بیاورد. یا آن که موقوف باشد خریدن آن به این قیمت، به این که به عنوان سلف در موعد دو سال یا سه سال بخرد ممکن شود، لازم می شود. و هم چنین هر گاه آن وجه را توان به معامله داد که به ضمیمه ربح آن ممکن شود اتیان به آن. واینها همه داخل مقدمات نمکن است واز باب مقدمه لازم می شود. و چنانکه از باب مقدمه بر وصی لازم است، از باب مقدمه (مطلوب تبعی موصی) نیز بوده است. هر چند در وقت وصیت متفطن آن نشده باشد.

ص: 259

ونظر شهید ثانی (ره) در مسأله حج که پیش اشاره کردیم (که لازم است استنما مال وطلب زیادتی کردن به ربح آن به قدری که وفا کند) ظاهرا به همین است که بیان کردیم. پس از مجموع آنچه گفتیم ظاهر شد که در صورت سؤال، اجرت المثل ایام تصرف آن ملک مال میت است وباید به مصارفی که گفته است برسد. و هر گاه فی الحال آن وارث خاص متمکن از خریدن نیست آن ملک در ملک میت باقی است وباید به اجاره داد به همان وارث، یا غیر آن (به هر کی صلاح باشد) ووجه اجاره را به مصرف او رساند. وبعد از تمام شدن صوم وصلات وغیرهما که وصیت کرده، به مصرف خیرات دیگر برسانند از برای او. وبعد از آن که وارث متمکن شود از خریدن آن به او بفروشند وبه تتمه آنچه وصیت کرده برسانند اگر باقی مانده باشد، والا به مصرف سایر مبراث وخیرات برسانند. چون مال میت است ودلیلی بر انتقال به وارث نیست. و هر گاه وارث مذکور بمیرد، یا یأس حاصل شود از تمکن او از خریدن، به دیگری بفروشند وچنانکه گفتیم معمول دارند، تا به مقتضای وصیت به قدر امکان عمل شده باشد. پس خوب تامل کن تا مطلب را بیابی. وحاصل جواب در صورت مسأله این است که مادامی که امید هست که آن وارث متمکن شود از خریدن وممکن شود که آن ملک را به اجاره بدهند وامور معجله او را به انجام بیاورند، باید صببر کرد ونفروخت به غیر. و هر گاه از قرائن حال یأس حاصل باشد، یا آن که معلوم باشد که مراد موصی تعجیل بوده، و خریدن او به این سبب ممکن نباشد، یا آن که وجهی که در مصرف کفن ودفن و اخراجات آن شده، عوض آن را می خواهند وصبر نمی کنند، می توان به غیر آن وارث فروخته (تمام آن ملک را هر گاه بدون آن نشود، یا به قدری که وفا به معجلات بکند) وبه مقتضای وصیت عمل کرد. واجرت المثل ایام گذشته آن ملک مال میت است وآن را باید به مصارفی که وصیت کرده برسانند. و هر گاه از آن وجه تمام وصیت به عمل آمد باز آن عین ملک، مال میت است ومنافع آن را به مصرف خیرات او میرسانند، تا آن که وارث او متمکن شود از خریدن که به او می فروشند وقیمت آن را صرف خیرات دیگر او می کنند و هر گاه از وجه اجاره، تمام وصیت ها، به عمل نیامد، بعد فروختن بقیه آنها را تمام می کنند وتتمه قیمت را صرف سایر خیرات او می کنند. و هر گاه آن وارث بمیرد یا یأس از تمکن آن حاصل شود به

ص: 260

دیگری می فروشند. وچنانکه گفتیم می کنند به همان تفصیل.

120: سؤال:

120: سؤال: هر گاه کسی در سفر فوت شود وچند نفر یتیم دارد، وچند نفر وصی دارد که بعضی معتمد وبعضی غیر معتمد، ومال او را رفقای او آورده اند ومی خواهند که به صاحبش برسانند، تکلیف ایشان چه چیز است؟ وحال این که ایشان نمیدانند که آیا مقلد مجتهدی بوده یا نه، و بر فرضی که بوده، نمیدانند که مجتهد او رأیش جواز وصایت فاسق بوده یا نه. ونمی دانند که آیا میت این غیر معتمدها را به اعتقاد عدالت وصی کرده یا نه. آیا عدالت در وصی شرط است یا نه؟ وبر فرضی که شرط نباشد، هر گاه عادلی را وصی کند وبعد از آن فسق او ظاهر شود آیا معزول می شود یا نه؟ وآیا تعدد اوصیا جایز است یا نه؟ وآیا استقلال هر یک در تصرف جایز است یا نه؟ ودر صورت لزوم اجتماع، هر گاه اختلاف کنند در رأی، چه باید کرد؟ وبعد از همه این مراحل، آیا الحال بر این شخص که مال در دست او است چیز است؟ مسائل را مفصلا با اشاره اجمالیه به مأخذ بیان فرمائید.

جواب:

جواب: این سؤال مشتمل است بر چند مسأله. اما اولی: خلاف کرده اند در (اشتراط عدالت). واشهر واظهر اشتراط عدالت است. واز ابن زهره نقل دعوی اجماع بر آن شده. وبعضی قائل شده اند به عدم اشتراط. وابن ادریس د راول فتوی به وجوب عدالت داده، به جهت آن که وصیت امانت است وبه غیر عادل کسی مؤتمن نمی تواند بود. وبعد از آن تعلیلی گفته است که (مقتضای مذهب ما و اصول ما وروایات ما این است که عدالت شرط نیست در صحت وصی کردن). وگفته است که: خلافی نیست در این که [ جایز ] است کسی ودیعه بگذارد نزد فاسق. پس همچنین وصیت. بلکه عدالت مستحب است در وصی. ومحقق در نافع وعلامه در مختلف نیز اختیار عدم اشتراط کرده اند. وبعضی گفته اند که شکی نیست که شرط است عدم ظهور فسق او. ودر اشتراط عدالت تامل کرده [ اند ]. دلیل (قول) اول این است که این امین گرفتن در مال غیر است ومعتمد گرفتن در ادای حقوق غیر. وفاسق محل امانت نیست، وبه خبر دادن او از آنچه کرده است نمی توان عمل کرد. به دلیل آیه شریفه (ان جائکم فاسق بنبأ فتبینوا) (1)واشعار دارد بر6.

ص: 261


1- سوره حجرات: آیه 6.

این اخباری که دلالت دارند بر این که (هر گاه کسی بمیرد ومالی داشته باشد وورثه صغار داشته باشد ووصی نداشته باشد، شرط است در آن کسی که مباشر امر آنها می شود عدالت او) (1)و در این اخبار تنبیه هست به این که اگر وصی میداشت هم بایست عادل باشد. وفرق ما بین وصی وقیم وولی شرعی گذاشتن از اره این که موصی تصرف در مال خود می کند، وحاکم در مال غیر. مدفوع است، به آن که موصی نیز تصرف در مال وحق غیر می کند. چون بعد مرگ، او را حقی وتسلطی نیست بر آن اموال. وشهرت بین الاصحاب واجماع منقول وآنچه مذکور شد از ادله و تنبیهات، کافی است در اثبات مطلب. ودلیل قول به جواز عموم آیات(2) واخبار وقیاس به وکیل ومستودع است وعمومات مخصص است به آنچه گفتیم. وقیاش باطل است خصوصا با وجود فارق، چون موکل و مودع مطلع از حال هستند وتصرف در مال خود می کنند. بخلاف موصی که بعد از مرگ، او را خبری از حال نیست خصوصا این که از مال او بیرون است. با وجود آن که راه منع در عدم اشتراط عدالت وکیل ومستودع، مسدود نیست. چنانکه شهید ثانی (ره) اشاره به آن کرده. وبه هر حال دور نیست که مجرد وثوق واعتماد کافی باشد. چنانکه بعض متأخرین میل به آن کرده اند. وشهید ثانی (ره) فرموده است که (شرط عدالت را به جهت حصول وثوق به فعل وصی واعتماد به خبر او کرده اند که هر گاه بگوید چنین کردم، از او قبول کنند. چنانکه ظاهر دلیل ایشان مقتضی این است. وصحت فعل فی نفسه موقوف بر آن نیست). پس هر گاه شخصی ظاهر العداله بوده است واو را وصی کرده اند وکاری بکند و بعد از آن فسق او ظاهر شود، صحیح خواهد بود. بلکه هر چند فسق او ظاهر باشد ولکن به اطلاع دو عدل یا حاکم، بکند، صحیح خواهد بود. چنانکه در نایب حج ذکر کرده اند که عدالت شرط صحت استیجار و استنابت است، نه صحت نیابت وبرائت ذمه منوب عنه. ولکن ظاهر عبارت ایشان در اشتراط عدالت منافی این است. واین اشکال در صحت حج نایب فاسق، هم وارد است، واظهر بطلان آن است. چنانکه در کتاب غنایم الایام بیان آن2.

ص: 262


1- وسائل: احکام الوصایا، باب 88، ح2.
2- بقره: 180 و 240 - نساء: 11 و12.

کرده ایم. چون (نهی در معامله) در اینجا راجع به (نهی در عبادات) می شود. واما بطلان معامله منهی عنه لم پس آن معلوم نیست. مسأله دوم: هر گاه کسی شخص عادلی را وصی کند وبعد از آن فسق او ظاهر شود: پس مشهور این است - بلکه از مقداد وغیر او دعوی اجماع نقل شده - که وصایت او باطل می شود. اما بنابر قول به اشتراط عدالت: پس اشکالی نیست. و هم چنین بنابر قول دیگر هر گاه باعث بر وصی کردن او اعتقاد به عدالت او باشد. واما در غیر آن پس آن جای اشکال است ومقتضای ظاهر اجماع منقول از مقداد واحتمال این که شاید وصیت موصی مبتنی بر اعتقاد عدالت وصی بوده، بطلان وصیت است. وابن ادریس در اینجا نیز حکم به صحت کرده. ونقل قول بطلان را از شیخ در مبسوط کرده وگفته است که (قول مخالفین است واز اصحاب ما روایتی وفتوائی در این باب نیست) واستدلال کرده است به اصل وعموم (فمن بدله بعد ما سمعه فانما اثمه علی الذین یبدلونه). (1)

وبنابر قول به عدم اشتراط عدالت از اصل، اظهر قول ابن ادریس است. وچون مختار مااشتراط است پس اظهر بطلان است. واطلاق کلام آنانکه فتوی به بطلان داده اند به سبب ظهور فسق شامل ظهور فسق قبل از موت موصی وبعد از آن، هر دو هست. خواه در حال حیات موصی علم بهم رساند به فسق یا نه. وبعضی اشکال کرده اند در صورت حصول علم وعدم عزل. وبنابر قول به عدم اشتراط عدالت، این اشکال بجا است. زیرا که این کاشف از نفی احتمال سابق نیست. واظهر این است که وصایت باطل می شود به مجرد ظهور فسق. وموقوف نیست بر حکم حاکم وعزل او. پس هر گاه تصرف کرده باشد قبل از حکم حاکم وبعد ظهور فسق، نافذ نخواهد بود. خصوصا در وقتی که معلوم شود که داعی بر نصب او اعتقاد عدالت او بوده، هر چند قائل به عدم اشتراط عدالت باشیم. و در کفایه گفته است که: از بعض عبارات ظاهر می شود که انعزال او موقوف است به عزل حاکم. واما هر گاه عود کند به عدالت بعد ظهور فسق: پس در آن دو قول است. ودر کفایه گفته است (مشهور عدم رجوع وصایت او است). وبعد از آن نزدیک شمرده است قول به رجوع را. واول اقوی است به جهت اصل وعدم دلیلی بر رجوع بعد از زوال آن.

ص: 263


1- 181 بقره.

مسأله سوم: جایز است تعدد اوصیا، وفتاوی واخبار(1) بر آن متطابق است، واشکالی در آن نیست. مسأله چهارم: هر گاه شرط کند موصی [ اجتماع ] اوصیا را واحب است اجتماع وجایز نیست انفراد هر یک. وظاهرا خلافی در مسأله نیست. وفخر المحققین گفته است که (تصرف احد هما نافذ است منفردا در رد اعیانی که مال غیر باشد، مثل ودیعه واعیان مغصوبه. چون واقع شده در موقع خود. واما عقود وآنچه متعلق اجتهاد است: پس همگی اتفاق دارند بر عدم صحت آن. واز جمله آنها نفقه وکسوه صغار وحیوان است). و گفته است که (خلاف در صورتی است که تشاح وتنازع کنند واتفاق نکنند بر چیزی، که آیا جایز است تصرف در اموری که ناچار است از آن، مثل انفاق یتیم واکسای او). وآن را در مسأله پنجم ذکر می کنیم. وبدان که مراد از اجتماع اتفاق در رای است هر چند مباشر عمل یکی از آنها باشد به اذن دیگری. و هر گاه به عنوان اطلاق دو نفر را وصی کند وشرط اجتماع نکند، اشهر واظهر [ در اینجا ] نیز عدم جواز انفراد است. چنانکه مدلول مکاتبه محدبن الحسن صفار است(2)، و مقتضای اصل، وعموم (فمن بدله بعدما سمعه...) (3) است. چون ظاهر اطلاق، اجتماع است. واز شیخ نقل قولی بر جواز انفراد شده. واستدلال بر آن کرده اند به روایت متشابه الدلالتی که مقاومت با دلیل مشهور نمی کند. و هر گاه خواهند قسمت کنند اوصیا در میان خود (که بعضی تصرف در بعضی امور کنند وبعضی در بعض دیگر) این [ نیز ] جایز نیست. چون مخالف وصیت است. ودر مکاتبه محمد بن الحسن صفار دلالت بر این هست: (قال: کتبت الی ابی الحسن العسکری (علیه السلام): رجل کان اوصی الی رجلین. أیجوز لأحدهما ان ینفرد بنصف الترکة والاخر بالنصف؟ فوقع علیه السلام: لا ینبغی لهما ان یخالفا المیت وان یعملا علی حسب ما امرهما، ان شاالله). وسند روایت صحیح است ودلالت آن هم واضح است به قرینه تنبیه بر علت در آخر آن، که اشاره به آیه (فمن بدله بعدماه.

ص: 264


1- وسائل: ج13، احکام الوصایا، باب 51، ح1-2و3.
2- .همان مرجع: ح1.
3- 181 بقره.

سمعه...) دارد، وصدوق گفته است که (توقیع در نزد من است به خط امام - ع -)(1)واین حدیث شامل صورت اطلاق موصی وتقییدا و (هر دو) هست. واما هر گاه بگوید که (خواهند به انفراد بکنند، وخواهند به اجتماع): پس در آن نیز اشکال نیست که جایز است تصرف هر یک مجتمعا ومنفردا. مسأله پنجم: در صورتی که باید به اجتماع رأی [ عمل ] بکنند، [ اگر ] نزاع کنند در رای ومخالفت کنند، پس ممضی نیست آنچه احدهما به تنهائی بکند. وجمعی از اصحاب استثتا کرده اند اموری چند [ را ] که ناچار است از آن وتاخیر نمی توان کرد. مثل خوراک وپوشاک صغیر وغلام وکنیز وحیوان. ومثل اینها است خریدن کفن از برای میت. وبعضی بر آن زیاد کرده اند ادای دیون او را، وانفاذ وصیت معینه او را، وقبول هبه از جانب صغیر با خوف فوات نفع ورفع دعوی که کسی با میت داشته باشد، یا اثبات حقی برای میت، و هم چنین نسبت به صغیر، ورد ودیعه معینه وعین مغصوبه. واز شیخ در مبسوط نقل شده است اطلاق منع بدون استثنا. واین را فخر المحققین نسبت به ابن ادریس داده وآنچه در سرائر به نظر رسیده خلاف این است. بلکه او نیز در صورت تشاح استثنا کرده است ماکول وملبوس یتیم را، ونسبت او را به روایت داده است. واز ابو الصلاح نقل شده است که (با تشاح، رد می کند امر را ناظر در مصالح امور - یعنی حاکم شرع - به اعلم اوصیا واقوای آنها، وباقی را تابع آن می کند). وعلامه در قواعد گفته است که (محتمل است در نزد من که اگر موصی نهی کرده است از انفراد، ضامن است در تصرف در نفقه یتیم)، وحمل کرده است اقوال علما را در عدم ضمان، بر صورتی که موصی مطلق وصیت کرده باشد. وصاحب کفایه نقل کرده است از بعض متأخرین، ضمان منفرد را مطلقا. وخود پسندیده است آن را. وآنچه در نظر احقر اظهر است این است که از مقتضای وصیت جایز نیست بیرون رفتن، الا در جائی که ضرر لازم آید که عقل ونقل دال بر [ جواز ] آن است. مثل آن که صغار گرسنه اند وبرهنه اند وعسرت میکشند. در اینجا انتظار اتفاق رأی اوصیا موجب هلاک یا عسرت آنها است. و هم چنین در صورتی که عمارت آنها یا حیوان آنها در معرض تلف باشد وتأخیر موجب ضرر می شود. بلکه در غیر صورت تشاح هم هر گاه تأخیر از برای 5.

ص: 265


1- فقیه، ج2، ص275.

اجتماع اوصیا منشا ضرر باشد، آن نیز چنین است. وعموم (ما علی المحسنین من سبیل) شامل آن است. ولکن از کلام فخر المحققین بر می آید که عدم جواز اتفاقی است در غیر صورت تشاح، چنانچه پیش گفتیم، واین مشکل است. بلی خوب است سخن او هر گاه متمکن از رجوع به حاکم باشد ورجوع نکند اما در صورت عدم تمکن پس آن تمام نیست. مگر این که بگوئیم که این تصرف در این وقت از راه این است که وصی احدی از عدول مؤمنین است که در حال فقد حاکم تصرف می تواند کرد (یا مطلق مؤمنین در حین فقد عدول نیز) حسبة نه از باب وصایت است(1) تا با قواعد و اصول مخالفت بکند. ودر این صورت ضمان هم حاصل نمی شود، به جهت آن که احسان محض کرده است. واز کلام ابن ادریس بر می آید که در صورت تشاح روایتی هست. زیرا که گفته است (فان تشاحا فی الوصیة والاجتماع لم ینفذ شیئ مما یتصر فان فیه. الا ما یعود بمصلحة الورثة والکسوة لهم والماکول علی ماروی). از برای کلام علامه هم به دلیلی بر نخوردم که اعتمادی به آن توان کرد. وآنچه جمعی از علما در این مقام گفته اند [ این است ] که در صورت تشاح اوصیا وعدم اتفاق رأی ایشان بر امر واحد، حاکم شرع را می رسد که اجبار کند ایشان را بر اجتماع، بدون این که آنها را به دیگری بدل کند، با امکان، چون حاکم را با وجود وصی ولایتی نمی باشد. وأبو الصلاح در مسأله مخالفت کرده وگفته است که ناظر امر یعنی حاکم شرع امر را وا می گذارد به اعلم واقوای آنها [ ودیگران را تابع او می کند ]. وفی الحقیقه مآل این دو قول یکی است. پس بر او وارد نمی آید که این منافی اجتماعی است که منظور موصی بوده. و هر گاه این هم ممکن نشود آن وقت حاکم شرع آنها را بدل می کند به دیگری. وظاهر این است که تعدد را بر وفق نظر موصی ملاحظه کند تا حسب الامکان از مقتضای وصیت خارج نشده باشد. واز علامه در تذکره نقل شده است تصریح به این که اوصیا به این سبب معزول نمی شوند بلکه آنها را که حاکم نصب کرده، نایب ایشانند. وابن ادریس در سرایر گفته است که (در صورت تشاح حاکم را می رسد که استبدال کند ایشان را، به جهت ظهور فسق ایشان، چون اخلال به واجب کرده اند که قیام به مقتضای وصیت است). ود.

ص: 266


1- توضیح: مصنف(ره) بدین ترتیب جمع بین القولین می کند. یعنی قول فخر المحققین ناظر است بر این که «در صورت ضرر نیز وصی به عنوان وصی نمی تواند اقدام کند». و نظر قائلین به جواز اقدام در صورت ضرر، بر این است که وصی به عنوان احدی از مؤمنین می تواند اقدام کند.

دیگر اجبار حاکم بر اجتماع را ذکر نکرده است. با وجود این که سابق بر این گفته است که (ظهور فسق منشأ بطلان وصیت نمی شود). چنانچه پیش نقل کردیم. وبدان که: در این مقام اشکالی هست. وآن این است که بنابر اشتراط عدالت چگونه می شود که گرفت وگیر اوصیا ومخالفت ایشان به سر حدی برسد که حاکم باید آنها را اجبار کند بر اجتماع رأی؟ پس آنها در این صورت خود فاسق ومعزول می شوند چنانکه پیش گفتیم. واگر عدالت هم شرط نباشد، [ باز ] (بنابر مشهور) ظهور فسق منشأ بطلان وصایت می شود، چنانکه گفتیم. خواه به مجرد مخالفت باشد اگر این تخالف وتعاسر را کبیره دانیم، یا با اصرار بر آن اگر صغیره دانیم. ممکن است دفع آن به این که شاید مراد اصحاب در صورتی باشد که تعاسر وتخالف اوصیا از راه عناد ولجاج [ ن ] باشد. بلکه از راه اختلاف نظر در مصالح وتفاوت اجتهاد آنها باشد. وظاهر هم این است. وبنابر این پس جمع مابین ادله وقواعد مقتضی آن است که در صورت عدم اجتماع، حاکم امر را به اعلم واقوای اوصیا موکول کند ودیگران را تابع او کند، تا از مقتضای وصیت حسب المقدور بیرون نرفته باشد. واجبار مطلقی که در کلام اصحاب است حمل بر این شود. والا گاه است که باید اعلم واقوی تابع اضعف ونادانتر بشود، والا اجتماع ممکن نشود. واین قبیح است. واگر خود اجتهادی بکند وهمه را تابع رأی خود بکند، پس آن عزل ایشان است ونصب خود. وآنها را به منزله نایب خود خواهد کرد. ودر صورتی که موکول کردن امر به اعلم واجبار دیگران به متابعت میسر نشود، پس آن در حکم مفقود بودن وصی است که حاکم خود مستقل خواهد بود. چون عدم اجتماع رأی، ایشان را به منزله معدوم می کند. پس تحقیق همان قول ابو الصلاح است که تاویل کلام مشهور هم به آن ممکن است. وبدان که: هر گاه عجزی رو دهد به یکی از اوصیا به تمام عمل به وصیت (به سبب مرضی یا مثل آن) مشهور این است که حاکم ضم می کند به عاجز، امینی دیگر را، که کمک عاجز بکند. پس در این وقت هر سه باید متوجه شوند. وشهید (ره) در دروس قائل شده به این که (حاکم ضم می کند به آندیگری احدی را)، که در این وقت دو نفر متوجه می شوند. واقوی قول مشهور است. به جهت آن که حسب الامکان مخالفت وصیت نشده باشد. به جهت آن که (عجز فی الجمله) مانع نیست از وصی شدن ابتدائی (چنانکه دعوی

ص: 267

اجماع بر آن کرده اند) پس عجز فی الجمله چگونه مضر باستدامه حکم آن می شود و از این جهت بعضی گفته اند که مراد شهید هم عجز بالمره است. وآن دور نیست، بلکه وجه ظاهری است. وما هر گاه احدهما بالمره عاجز شود یا بمیرد یا دیوانه شود یا غایب باشد غیبت دوری، پس در اینجا حاکم ضم می کند به آندیگری امینی را، بنابر قول جمعی. ومشهور این است که در این صورت احتیاج به ضم حاکم نیست و آن دیگری مستقل است در وصایت. ودور نیست ترجیح اول، تا آن که حسب الامکان به وصیت عمل شده باشد. چون موصی به عمل او مستقلا راضی نبوده. واز اینجا ظاهر می شود که حاکم نتواند همه امر را به دیگری واگذارد. بمعنی این که رخصت حاکم را به منزله ضمیمه قرار دهیم. بلی هر گاه بالمره عجز از برای هر دو حاصل شود، در این وقت حاکم هر چه صلاح داند می کند. خواهد یک نفر نصب می کند وخواهد بیشتر. چون در این وقت عمل به وصیت موصی، به هیچ وجه ممکن نیست وامر منحصر است در ولایت حاکم. واز اینجا معلوم شد که هر گاه از اول وصی یکی باشد عاجز شود فی الجمله، هم، حاکم باید به او ضم کند دیگری را. و هر گاه از اول بالمره عاجز شود، حاکم نصب می کند دیگری را. و همچنین در جائی که دو وصی نصب کرده باشد موصی، واذن داده باشد که هر یک مستقلا ومنفردا عمل کنند، هر گاه یکی از آنها عاجز بالمره شود یا بمیرد، حاکم دیگری را به او ضم نمی کند. از اینجا معلوم می شود حکم جائی که یکی را وصی مستقل کرده باشد ودیگری را به شرط اجتماع، که باید به اقتضای وصیت او عمل کرد. وحکم (عجز فی الجمله) وعجز بالمره) ونصب حاکم از آنچه گفتیم در اینجا هم ظاهر می شود. وبدان که: جایز است که موصی مشرفی وناظری بر اوصیا تعیین کند. به این معنی که اوصیا به رأی او عمل کنند، اما عمل مخصوص اوصیا باشد. وحکم مشرف وناظر هم از آنچه گفتیم ظاهر می شود. هر گاه اینها همه را دانستی، پس بر می گردیم بر سر اصل سؤال وتمهید مقدمه می کنیم وآن این است که: باید دانست که آیا نقض فتوای مجتهد جایز است؟ یا فتوی هم مثل حکم حاکم است که نقض آن جایز نیست؟ واین مسأله بسیار طویل الذیل واز مشکلات مسائل است. وتحقیق آن را در قوانین کرده ایم، ودر آنجا قائل به تفصیلی شده ام که مقام وسعت ذکر آنها را ندارد. واظهر در نظر حقیر این است که در اینجا

ص: 268

مجتهد تواند نقض فتوی کرد. به این معنی که هر گاه مجتهد سابق رأی او جواز وصایت فاسق باشد ومجتهد لاحق چنان نداند، تواند وصی فاسق را عزل کرد. خواه فاسق بوده باشد از ابتدا یا ظاهر شده باشد فسق او بعد از ظهور عدالت، هر گاه رأی او این باشد. وبه مقتضای مقدمات سابقه هر گاه موصی شرط انضمام کرده باشد، حاکم ضمیمه [ را ] در بدل آن قرار بدهد، و هر گاه شرط انفراد کرده باشد، امر را به دیگران واگذارد. و هر گاه معلوم نباشد حال، محتمل است که در حکم مطلق باشد (که اقوی در آن لزوم اجتماع بود) وبه مقتضای آن عمل کند. ومحتمل است که امر موکول به رأی حاکم باشد. چون اطلاق معلوم نیست. واصل عدم تقیید، مقتضی اطلاق نیست، به جهت آن که اطلاق هم در این مقام به منزله قید است، وهر دو از حوادث واصل عدم هر دواست. زیرا که نسبت آنها به صدور از موصی مساوی است. واصل عدم هر دو است. و دور نیست که ترجیح اول را بدهیم. چون اطلاق اغلب است از تعیین انفراد، بلکه غالب احد امرین است یا اطلاق یا شرط اجتماع. ومقتضای هر دو لزوم ضمیمه است.

121: سؤال:

121: سؤال: شخصی متوفی شده ودر حین حیات شخصی را وصی خود نموده که مال او را به مصرف خیر او برساند، ویک شاهد هم دارد، ووارث ادعای میراث می کند. چه باید کرد؟.

جواب:

جواب: این وصیت از باب وصیت به مال نیست. بلکه از باب وصیت به ولایت است. و حکم آنها متفاوت است. اما وصیت به مال: مثل این که وصیت کند که فلان قدر از مال مرا به زید بدهید، در این صورت موصی له که زید است هر گاه دو مرد عادل شاهد داشته باشد، یا چهار زن عادله مطلب او ثابت می شود. ودر وقت ضرورت وفقد عدول مسلمین دو نفر از عدول اهل ذمه هم کافی است. وهر چند ظاهر آیه(1) وبسیاری از اخبار(2)، اشتراط این است که در سفر باشد، ولکن چون آن قید وارد مورد غالب است اعتماد به آن مشکل است. ومقتضای علت منصوصه که در بعض احادیث صحیحه وغیر صحیحه که تعلیل فرموده اند قبول شهادت ایشان را به این که (خوب نیست که حق احدی باطل شود وضایع شود)، اعتبار مطلق ضرورت است. وبعض علما قسم دادن آنها را بعد نماز عصر هم لازم8.

ص: 269


1- یا ایها الذین آمنوا شهادة بینکم اذا حضر احدکم الموت حین الوصیة اثنان ذواعدل منکم او آخران من غیرکم ان انبتم ضربتم فی الارض فاصابتکم مصیبة الموت تحبسونهما من بعد الصولة فیقسمان بالله... آیه 106، سوره مائده.
2- وسائل: ج13، احکام الوصایا، باب 20، ح6-7 و8.

دانسته اند، نظر به ظاهر آیه. و هم چنین ثابت می شود به شهادت یک زن عادله در ربع وصیت. وبه دو زن در نصف آن، وبه سه زن در سه ربع آن. چنانکه مستفاد می شود از اخبار معتبره(1)وظاهرا خلافی هم در آن ندیدیم. واظهر این است که انضمام هم ضرور نیست. وظاهر این است که انضمام یمین به دو زن یا سه زن هم اثبات تمام وصیت را نمی کند. چون در اخبار فرموده اند که به شهادت دو تا، نصف ثابت می شود، وبه شهادت سه تا، سه ربع. و متعرض حال یمین نشده اند. ودلیل عامی که (در همه جا دو زن قائم مقام یک مرد باشد) در نظر نیست. وخلاف کرده اند در این که آیا وصیت به مال به شهادت یک مرد با یمین ثابت می شود یا نه؟ ودور نیست ترجیح قبول. نظر به عموم دلیلی که دلالت دارد بر قبول آن در حقوق مالیه. و هم چنین به شهادت یک مرد ودو زن. وآیا به شهادت یک مرد تنها بدون قسم ثابت می شود نصف، چون قائم مقام دو زن است؟ یا ربع (بنابر این که اولی است از زن به قبول)؟ یا آن که هیچ اعتبار ندارد، چون نصی در آن نیست؟ در این چند احتمال است. ود ر کفایه گفته است که (اضعف احتمالات وجه اول است). ودور نیست که حکم توان کرد به قبول نصف ولا اقل ربع. ومؤید این است روایت اسحاق بن عمار که شیخ روایت کرده (قال سألته عن رجل کانت له عندی دنانیر وکان مریضا، فقال لی: ان حدث بی حدث فأعط فلانا عشرین دینارا وأعط أخی بقیة الدنانیر، فمات ولم اشهد موته. فاتانی رجل مسلم صادق فقال لی: انه امرنی ان اقول لک انظر ولم الدنانیر التی امر تک ان تدفعها الی اخی فتصدق منها بعشرة دنانیر اقسمها فی المسلمین. ولم یعلم اخوه ان عندی شیئا. فقال: أری أن تصدق منها بعشرة دنانیر کماقال) (2) وفیها دلالة بثبوت الوصیة بقول ثقة. واما وصیت به ولایت: - یعنی وصیت کند که فلان کس وصی من باشد -: پس شبهه ای نیست که به شهادت رجلین عدلین ثابت می شود. واما شهادت زنان به تنهائی در آن قبول نمی شود، چون مناط قبول شهادت ایشان منفردا جائی است که از اموری باشد که بر رجال مخفی می ماند. وگویا خلافی هم در آن نباشد. واما شهادت یک مرد با

ص: 270


1- وسائل: ج13، احکام الوصایا، باب 22.
2- وسائل: احکام الوصایا، باب 97، ح1 - تهذیب، ج2، ص399.

یمین، پس مشهور عدم قبول آن است نیز. به جهت آن که قبول آن مختص (حقوق مالیه) است، وولایت (تسلط بر مال) است. نه حق مالی. واینکه گاه است وصی هم اخذ مالی می کند در ازای اجرت، یا از باب (انفاق بر سبیل معروف)، این منشأ این نمی شود که این را (حق مالی) گویند. زیرا که وضع وصایت وولایت برای این نیست. اما شهادت دو زن و یک مرد: پس ظاهر جمعی این است که آن هم قبول نیست. هر گاه این را دانستی بر می گردیم بر سر اصل مسأله ومی گوئیم: اولا وصیت صحیح نیست الا در ثلث، مگر به اجازه وارث. ودر ثلث هر گاه وارث مطلع نباشد، بینه وبین الله ثلث مال را می تواند به مصرف خیر او برساند. و هر گاه مطلع شود محتاج است به اثبات. و اثبات وصایت به شهادت شاهد واحد نمی شود هر چند ضم کند یمین را به آن.

122: سؤال:

122: سؤال: هر گاه کسی را زخمی بزنند که به همان زخم بمیرد، هر گاه وصیت کند از برای برادر خود که ثلث مال او از او باشد، وبعد از فوت او وارث آن شخص با قاتل صلح کنند به دیه. آیا برادر موصی له از ثلث دیه می برد، یا نه؟

جواب:

جواب: بلی مشهور آن است که وصیت متعلق به دیه می شود. واز صاحب کفایه ظاهر می شود - در کتاب وصیت وکتاب میراث هر دو - که خلافی در مسأله نباشد. ولکن چنین نیست، چنانکه خواهی دانست. واظهر واشهر (چنانکه مقتضای اطلاق جماعتی وتصریح جماعتی دیگر است) این است که فرقی مابین عمد وغیر آن نیست. هر چند بنابر مشهور که اصل در عمد قصاص است نه این که وارث مخیر است ما بین قصاص ودیه - اشکال وارد می آید. از جهت آن که در این صورت قصاص حق وارث است واو بذل می کند آن را به دیه، یا بیشتر، یا کمتر، به صلح. پس میت را در آن حقی نیست که وصیت متعلق به آن شود. واین حق مالی نیست از برای میت که وصیت به آن تعلق بگیرد. ورفع این اشکال را به این کرده اند که چون قبول معاوضه می کند به صلح بر مال، پس در قوه حق مالی است. وزیاده بر آن در خصوص دیه خطا دلالت می کند روایت محمد بن قیس از محمدبن مسلم از حضرت باقر - ع - (قال: قلت له: رجل اوصی لرجل بوصیة من ماله، ثلث او ربع، فقتل الرجل خطا (یعنی الموصی)، فقال: یجاز لهذا الوصیة من ماله و من دیته) (1)این حدیث را در کافی در باب نوادر وصایا نقل کرده ودر سند آن تردیدی1.

ص: 271


1- وسائل: ج13، احکام الوصایا، باب 14، ح1.

هست ما بین (عبد الرحمن بن ابی نجران) وغیر او. وبه این سبب حدیث از صحت بیرون میرود. ودر تهذیب نیز روایت کرده به همین سند، وعلاوه بر این (مضمر) است(1).

ودر من لایحضره الفقیه روایت کرده است از عاصم بن حمید از محمد بن قیس [ از محمدبن مسلم ] (2) ومحمد بن مسلم در نسخه حقیر موجود نیست. وهر چند طریق صدوق تا عاصم، (حسن) است به ابراهیم بن هاشم لکن روایت در آنجا نیز مضمر است. ولکن صاحب کفایه گفته است که مشایخ ثلاثه آن را به سند صحیح از محمد بن قیس روایت کرده اند. والحال در نظر حقیر نیست جائی از کتب ثلاثه که سند آن خالی از اشکال باشد. وبه هر حال شکی در اعتبار سند آن نیست، به قراین واعتضاد به عمل. ودر تهذیب از سکونی به سند معتبر روایت است روایت است از حضرت صادق - ع - (قال أمیر المؤمنین - ع -: من اوصی بثلثه ثم قتل خطا فان ثلث دیته داخل فی وصیة) (3)ودر من لایحضره الفقیه نیز روایت مرسلی به همین مضمون هست. وهر چند این روایت ها در خصوص دیه خطا است. ولکن شیخ در سند صحیح از محمدبن قیس روایت کرده است از حضرت باقر - ع - (قال: قضی أمیر المؤمنین - ع - فی رجل اوصی لرجل وصیة مقطوعة غیر مسماة من ماله ثلثا او ربعا اواقل من ذلک او اکثر ثم قتل بعد ذلک الموصی فودی، فقضی فی وصیتة انها تنفذ من ماله ومن دیته کما اوصی) (4)ظاهر این روایت شامل دیه عمد هم هست. وصاحب کفایه در آن اشکال کرده است به این که ممکن است که این واقعه خاصه باشد واستدلال به آن تعمیم مشکل است. ومی توان گفت که حکایت امام (علیه السلام) این مطلب را به عنوان اطلاق از أمیر المؤمنین (علیه السلام) ظاهر در عموم است. اگر مراد مورد خاص بود (تاخیر بیان) لازم می آمد در آنچه (ظاهر این است) که وقت حاجت باشد. وبه هر حال شهرت با این روایت [ و ] با تایید به حکم دین، کافی است در تعمیم. وصاحب کفایه با وجودی که این اخبار را در کتاب وصیت نقل کرده، در کتاب میراث می گوید که (دلیلی در مسأله نیست به عنوان اطلاق ولکن خلاف د ر مسأله در میان اصحاب نمیدانیم) واین غریب است. با وجود این که د ر مسالک1.

ص: 272


1- در کافی تصریح به نام امام باقر(علیه السلام) شده و مضمر نیست - رجوع کنید، فروع، ج2، ص252.
2- فقیه، ج2، ص285.
3- وسائل، همان باب، ح2- تهذیب، ج2، ص287، فقیه، ج2، ص285.
4- وسائل، همان باب، ح3 - تهذیب ج2، ص291.

نقل خلاف کرده. وظاهر این است که د ر این حکم فرقی ما بین دین وصیت نباشد. پس دین میت از دیه او داده می شود واحادیث در این معنی وارد شده است. واز جمله اخبار صحیحه یحیی ازرق است (عن ابی الحسن - ع - فی قتیل وعیله دین ولم یترک مالا، فاخذ اهله الدیة من قاتله، أعلیهم ان یقضوا دینه؟. قال: نعم. قلت: وهو لم یترک شیا. قال: انما اخذوا الدیة فعلیهم ان یقضوا دینه). (1) روایت کرده است شیخ آن را در اقرار مریض، و بعد از آن در زیادات قضا. و هم چنین کلینی در کافی وصدوق در فقیه، ولکن روایت از صفوان ابن یحیای ازرق کرده واین اسم در رجال نیست. وظاهر این است که سهوالقلم شده وتصحیف کلمه (عن) به کلمه (این) شده چون راوی صفوان بن یحیی است. به هر حال حدیث صحیح است ویحیای ازرق ظاهرا همان یحیی بن عبد الرحمن ازرق ثقه است. و هم چنین در باب میراث تهذیب به سند صحیح از علی بن نعمان از یحیی ازرق روایت کرده (قال: سألت ابا عبد الله - ع - عن الرجل یقتل وما ترک شیئا. قال: نعم انما اخذوا دیته فعلیهم ان یقضوا دینه) (2)وکلینی نیز به همین نحو روایت کرده(3)ودر تهذیب د ر کتاب دیون در سند صحیح از صفوان بن یحیی از عبد الحمید بن سعید روایت کرده است از حضرت امام رضا (علیه السلام) (4) به مضمون صحیحه ازرق. واز جمله آنها صحیحه سلیمان بن خالد است از حضرت صادق - ع - (قال: قضی أمیر المؤمنین فی دیة المقتول انه یرثه الورثة علی کتاب الله سهامهم اذا لم یکن علی المقتول دین). (5)

واطلاق اخبار شامل دیه عمد هم هست، بلکه بعض آنها صریح است در حکم عمد، مثل روایت علی بن ابی حمزه از حضرت کاظم (علیه السلام) که در کتاب فقیه مذکور است (قال: قلت له: جعلت فداک رجل قتل قتلا متعمدا او خطا وعلیه دین و [ لیس له ] مال، فاراد اولیاؤه ان یهبوا دمه للقاتل؟ قال: ان وهبوا دمه ضمنوا دینه. فقلت: ان هم ارادوا قتله؟ قال: ان قتل عمدا قتل قاتله وادی عنه الامام الدین من سهم الغارمین. قلت: فانه1.

ص: 273


1- وسائل: ج13، ابواب الدین، باب 24، ح1، کافی، فروع، ج2، ص240، فقیه، ج2، ص284.
2- تهذی، ج2، ص380. توضیح: عبارت تهذیب با عبارت مصنف(ره) تفاوت دارد.
3- ظاهراً این دو حدیث یکی هستند و محدثین(ره) نیز بدین گونه برخورد کرده اند.
4- تهذیب، ج2، ص61.
5- وسائل، ج17، ابواب موانع الارث، باب 10، ح1.

قتل عمدا وصالح اولیاوه قاتله علی الدیه، فعلی من الدین، علی اولیائه من الدیه؟ او علی امام المسلمین؟ فقال: بل یؤدوا دینه من دیته التی صالحوا علیها أولیاه، فانه احق بدیته من غیره) (1) ودر تهذیب از اسحاق بن عمار (عن جعفر - ع - ان رسول الله - ص - قال: اذا قبلت دیة العمد قصارت مالا فهی میراث کسایر الاموال) (2)

آنچه مذکور شد قول مشهور است ودو قول دیگر در مسأله هست: یکی آن که: دیه مطلقا در دین صرف نمی شود. به جهت آن که دین در حال حیات به ذمه میت قرار گرفته، ودیه بعد از وفات مستقر می شود، ومیت بعد موت مالک چیزی نمی شود. واین قول شاذ ونادر واجتهاد است در مقابل نص. وقول دیگر فرق ما بین عمد وخطا است. چون عمد موجب قصاص است نه دیه. وقصاص حق وارث است. پس هر گاه صلح کند به دیه، مال او می شود ودخلی به میت ندارد. وبر این وارد می آید - علاوه بر آن که در قتل خطا هم دیه بعد فوت مستقر می شود ومیت مالک آن نبوده وفرق بی وجه است الا از راه فی الجمله حجیتی که حجت شرعیه نمی شود - اینکه(3) آن نیز اجتهاد است در مقابل نص.

وبدان که بنابر این قول مشهور که دین متعلق به دیه می شود مطلقا، خلاف است که آیا هر گاه وراث خواهند در صورت قتل عمد قصاص کنند ومیت مالی نداشته باشد، طلبکارها می توانند مانع شوند از قصاص - از برای این که دیه بگیرند ودین ایشان را وفا کنند - یا نه؟ اشهر این است که مانع نمی توانند شد. چون قصاص حق ولی است و سلطنت قصاص از برای او است. چنانکه کتاب خدا به آن ناطق است(4)، وروایت علی ابن ابی حمزه سابقه هم دلالت بر آن دارد، و هم چنین عمومات اخبار. وشیخ در نهایه وابو الصلاح وابن براج گفته اند که نمی توانند قصاص کنند، مگر این که ضامن دیه شوند. ودر مختلف استدلال کرده است بر مذهب شیخ به روایت عبد الحمید بن سعید که پیش گذشت، ومنع دلالت آن کرده، به جهت آن که مدلول او جواز منع است(5) در صورتی که ورثه دیه را گرفته باشند، وبه جهت عدم وضوح آن در قتل عمد. و..

ص: 274


1- وسائل، ج19، ابواب قصاص النفس، باب 59، ح2.
2- وسائل، ج17، ابواب موانع الارث، باب 14، ح1.
3- در نسخه: بنابر اینکه....
4- و من قتل مظلوما فقد جعلنا لولیه سلطاناً. اسراء آیه 17.
5- در نسخه: و در صوتی که...

گمان حقیر این است که شیخ به روایت ابی بصیر استدلال کرده باشد که در کتاب دین تهذیب است (قال: سألت ابا عبد الله - ع - عن الرجل یقتل وعلیه دین ولیس له مال، فهل لاولیائه ان یهبوا دیته لقاتله وعلیه دین؟ فقال: ان اصحاب الدین هم الخصما للقاتل، فان وهبوا اولیائه دیة القاتل فجائز، وان ارادوا القود فلیس لهم ذلک حتی یضمنوا الدین للغرما، والا فلا). (1) ودر فقیه همین روایت را نقل کرده وبعد از (هم الخصما للقاتل) گفته (فان وهب اولیاؤه دمه للقاتل ضمنوا الدین للغرما، والا فلا) (2)

ومفهوم این نیز افاده می کند که اگر خواهند قصاص کنند ضامن نمی شوند. وسند حدیث ضعیف است به سبب محمدبن اسلم جبلی. ولکن شیخ در کتاب دیات روایت کرده است موافق روایت فقیه به سند خود از یونس از ابن مسکان از ابی بصیر. وسند او تا یونس عیبی ندارد. (3) وبه هر حال این خبر مقاومت نمی کند با دلیل مشهور. ودر اینجا قول دیگر هست که در مختلف از ابی منصور طبرسی(4) نقل کرده. وآن این است که اگر قاتل بذل دیه کند اولیا نمی توانند قصاص کنند مگر با ضمان دین، واگر بذل دیه نکند جایز است قصاص بدون ضمان دین. وبه هر حال این دو حدیث هم از جمله اخباری هستند که دلالت دارند بر تعلق دین به دیه ودر همه جا قول مشهور اقوی واظهر است. والله العالم.

123: سؤال:

123: سؤال: شحصی در حینی که اراده سفر مکه کرده است وصیت کرده است میان اولادش آنچه داشته است. بعضی را زیاده داده است وبعضی را کم. وچون دو زن داشته است بعضی را اسم برده است که عوض مهر والده اش این قدر بدهند. وبعضی را گفته است چون عروسی برای او نکرده ام این قدر بدهند. وحال که موصی امر حق را در سفر مذکور اجابت نموده، بعضی از ورثه که رسد ایشان کمتر است راضی نیستند.

ص: 275


1- وسائل، ج13، ابواب الدین، باب 24، ح2.
2- فقیه، ج4، ص119، باب 57، ح1.
3- تهذیب، ج2، ص95.
4- احمد بن علی بن ابی طالب، صاحب کتاب معروف «احتجاج» تاریخ تولد و وفاتش به طور دقیق مشخص نیست. ولی نظر به اینکه وی استاد رشید الدین مح مد بن علی بن شهر آشوب است و او در سال 588قمری در سن 99 سالگی وفات کرده، می توان گفت طبرسی از شخصیت های اواخر قرن پنجم و اوایل قرن ششم است که با شیخ بزرگ ابو علی فضل بن حسن طبرسی صاحب مجمع البیان معاصر بوده و او نیز استاد ابن شهر آشوب است.
جواب:

جواب: مهر والده داخل دیون است واز اصل مال وضع می شود قبل از وصیت و میراث، بعد از ثبوت مقدار، وقسم، در جائی که ضرور باشد. وزیادتی که از برای عروسی کردن بعضی ملحوظ داشته از باب وصیت است و هر گاه از ثلث زاید نباشد باید وضع کرد قبل از میراث. و هر گاه زاید باشد موقوف است به اجازه وارث. واما تقسیم سایر مال بین الوراث: پس اگر خصوص مال معینی را ملاحظه نکرده وحصه هر یک از میراث هم مساوی همان می شود که گفته است، پس آن وصیت لغو است واین معنی بدون وصیت هم ثابت می شود. وهر گاه خصوص اموال معینه را به نظر آورده - مثل آن که فلان باغ را به فلان وارث بدهند وفلان ملک را به فلان و هم چنین... وقیمت آن اعیان هم مساوی حصه ایشان است - وصیت او در تعیین بیش از ثلث ممضی نیست. مگر با اجازه ورثه. پس هر یک از آنها ثلث آنچه را که تعیین کرده متصرف می شوند، ودر باقی همه شریک اند. مگر با امضای ورثه. و هر گاه در تقسیم زیاد وکم قرار داده باشد ومنظور او وصیت در آن زاید بوده، آنهم از ثلث مسموع است. واما اگر قصد او این بوده که از حصه یکی کم کند وحصه او را از برای دیگری قرار بدهد، ظاهرا صحیح نیست. هر چند احوط این است که آنرا هم از باب وصیت محسوب دارد، به این معنی که هر گاه آن قدری که این وارث را از آن محروم کرده زاید بر ثلث نیست، ممضی باشد، والا فلا، مگر با اجازه وارث.

124: سؤال:

124: سؤال: شخصی فوت شده است ودو سه یوم قبل از وفات وصیت کرده است که مجموع امور او تعلق به برادر صلبی وبطنی او داشته باشد. وبرادر مادری تنها هم دارد. و دو خواهر پدر مادری دارد. بیان فرمایند که وصیت او چه صورت دارد؟ وباز هم بیان فرمایند که با وجود دو خواهر ویک برادر که از ابوین خود دارد، برادر مادری تنها چه قدر از متروکات او می برد؟ ووصیت کرده است که یک سال نماز از برای او استیجار نمایند و یک تومان هم از باب زکات بدهند. آیا اینها از اصل مال وضع می شوند یا از ثلث؟

جواب:

جواب: یک تومان زکات از اصل مال وضع می شود. ویک سال نماز از ثلث مال وضع می شود، علی الاظهر الاشهر. وتتمه ثلث را از باب وصیت به برادر صلبی وبطنی او می دهند. ودو ثلث دیگر را میان کل ورثه کما فرض الله قسمت می کنند به این نحو که سدس آن را به برادر مادری می دهند، وباقی را ما بین برادر و خواهرهای پدر مادری (للذکر مثل حظ الانثیین) قسمت می کنند.

ص: 276

125: سؤال:

125: سؤال: شخصی در حال حیات قدری از مال خود را به یکی از وارث ببخشد و تتمه را بگوید که (این از برای دیگران باشد) یعنی بعد فوت او. آیا بعد فوت آن یکی هم با دیگران در تتمه شریک است یا نه؟

جواب:

جواب: آنچه را در حال حیات منتقل کرده به آن یک نفر هر گاه به عنوان هبه جامع شرایط صحت (که از جمله آن اقباض است) یا به صیغه لازم دیگری مثل صلح، مختص او خواهد بود. هر چند در حال مرض موت باشد، علی الاظهر. ودر تتمه هم با دیگران شریک است بعد موت. بلی چون ظاهر حال متوفی وصیت تتمه مال است از برای باقی وراث، نه بری کردن آن یکی پس این وصیت در ثلث معتبر است، واول ثلث آن باقی مانده مال را می دهیم به سایر ورثه وباقی را کلهم اجمعین کما فرض الله قسمت می کنند.

126: سؤال:

126: سؤال: هر گاه زید در حال حیات مالی را به یکی از وارث ببخشد، وغرض او محروم کردن دیگران است، این هبه صحیح است یا نه؟

جواب:

جواب: بلی صحیح است هر چند در مرض موت باشد وزاید بر ثلث باشد.

127: سؤال:

127: سؤال: زید عمرو را وصی، وبکر را ناظر کرد وعمرو فوت شد. واموال زید در دست وصی عمرو است. وبکر می خواهد از دست او انتزاع کند وبر وفق وصیت عمل کند. آیا می تواند یا نه؟

جواب:

جواب: ناظر را حق تصرف نیست. واما وصی عمرو پس اگر وصی او است در مال واولاد خود عمرو لا غیر، پس او هم تصرفی نمی تواند کرد. ووصایت حق حاکم شرع است. واگر وصی او است در وصایای زید پس اگر زید او را مأذون کرده باشد در وصی گرفتن بر عمل آوردن وصایای او، پس آن وصی احق است از حاکم واگر او را منع کرده از وصی گرفتن پس وصی گرفتن عمرو باطل است وحاکم متوجه می شود. و هر گاه زید ساکت بوده از اذن وعدم اذن، خلاف است در صحت این وصیت عمرو وجواز تصرف وصی او. اشهر واقوی عدم جواز است. وقولی به صحت هست، وآن ضعیف است. وحدیثی که به آن استدلال کرده اند مجمل است دلالتی بر مطلب ایشان ندارد. بلکه ظاهر در خلاف آن است. (1)

128: سؤال:

128: سؤال: کسی وصیت کرده است که بعد از فوت او چند نفر ملا در مزار او تلاوت1.

ص: 277


1- وسائل: ج13، احکام الوصایا، باب 70، ح1.

آیات قرآن نمایند. ووصی بعد از فوت او ملاهائی که متعارف است که در مزار مینشینند، در مزار مینشاند. ومتعارف نمی باشد در آن ولایت که از قرائت آنها تفحص نمایند واینهم تفحص نمی کند. آیا وصیت به عمل آمده یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه وصیت به نحوی که وصیت به آن منصرف می شود، به عمل آید، ظاهرا کافی است.

129: سؤال:

129: سؤال: زید در مرض موت می گوید که (من عمرو را وصی خود کردم باید که دو نفر فرزند من که بکر وخالدند، هر یک را از مال من به قدر آنچه که به ولید پسر بزرگم تملیک کرده ام بدهد. وتتمه مال مرا خود متصرف شود وکسی دیگر را در آن حقی نباشد). آیا این وصیت صحیح است ودر ثلث معتبر است؟ یا نه؟.

جواب:

جواب: هر چند محتمل است که آن وصیت باطل باشد - چون مستلزم حرمان آن یک نفر ولد کبیر است. بلکه محتمل است که مراد حرمان آن دو نفر دیگر هم باشد از قدر زاید حصه آن ولد کبیر - ولکن چون ظاهر این است که مراد او وصیت است از برای دیگران، بنا را به وصیت میگذاریم ودر ثلث اعتبار می کنیم. پس ثلث ترکه (که بعد تملیک آن یک نفر کبیر باقی مانده) وضع می کنیم ومساوی آنچه به آن کبیر داده از آن ثلث به هر یک از اینها می دهیم، وتتمه را اگر بماند به وصی می دهیم ودو ثلث دیگر را بین کل ورثه علی ما فرض الله قسمت می کنیم. اینها در وقتی است که بنا را بر وصیت محض بگذاریم. چنانکه در صورت اشتباه حمل لفظ بر وصیت محض می شود. واما هر گاه معلوم شود که مراد وصیت محض نیست از برای آن دو نفر، بلکه مراد او رساندن حق نفس لامری، است از باب میراث. یا تصرف در آن به عنوان وصیت به این نهج خاص. پس در این صورت هر گاه قائل به فساد این نوع تصرف ووصیت نباشیم، می گوئیم که مراد او این است که غیر حصه ولد کبیر باید مصروف مجموع این دو امر شود (یعنی رساند [ ن ] قدر حصه کبیر که در حال حیات به او داده، به هر یک از این دو نفر، و دادن زایدی - اگر بماند - به وصی). و هم چنین مراد او این است که هر گاه حصه آن دو نفر زیاده از حصه آن کبیر شود زیادتی به وصی داده شود وآنها محروم باشند از آن زیادتی. پس امر آن دو نفر مردد است ما بین حرمان از بعض حق وما بین وصیت از برای آنها به زیادتی. پس گاه است که زیاد می آید چیزی از برای وصی وگاه است نمی ماند. پس هر گاه

ص: 278

تصحیح وصیت کنیم ثلث مال را وضع می کنیم. وثلثین را کما فرض الله قسمت می کنیم میان سه نفر. وبعد از آن ملاحظه می کنیم هر گاه به هر یک از دو نفر به قدر حصه آن کبیر رسیده تمام ثلث مال وصی می شود. و هر گاه نرسیده، از ثلث تمام می کنیم وباقیمانده ثلث را به وصی می دهیم. و هر گاه زیادتر رسیده، از ثلث تمام می کنیم وباقیمانده ثلث را به وصی می دهیم. و هر گاه زیادتر رسیده، زیادتی مال آنها است وبه وصی نمی دهیم. به جهت آن که حرمانی که محتمل بود که منظور موصی باشد نسبت به آنها، به همان وضع ثلث در اول دفعه نسبت به مجموع مال استیفا شده است.

130: سؤال:

130: سؤال: هر گاه شخصی در مدت هفت ماه مرض استسقا داشته، وهفت روز قبل از فوتش باغ وخانه [ ای ] که داشته به زید فروخته به قیمت نازلی، که خود مشتری وبایع هر دو میدانستند که گنجایش بیشتر دارد. وبعد از مبایعه، زید مشتری را وصی خود کرده که (قیمت باغ وخانه مرا به فلان مصرف وفلان مصرف برسان)، ومفروض این است که در این ظرف مدت در میان رختخواب افتاده وقادر به بر خواستن نبوده. آیا در این صورت این معامله صحیح است یا نه؟ و هر گاه صحیح باشد ثلث قیمت باغ وخانه را به مصارفی که گفته است باید برسد یا تمام؟

جواب:

جواب: بیع محاباتی که به اقل از ثمن المثل واقع می شود، از جمله منجزاتی است که هر گاه در مرض الموت واقع شود در آن خلاف است. واظهر در نظر حقیر این است که منجزات مرض الموت از اصل مال صحیح است واختصاص به ثلث ندارد. اما وصیتی که کرده است که آن قیمت را زید مشتری به مصارف خاصه برساند پس اگر آن قیمت زاید بر ثلث اصل مال میت نیست، همه را باید به آن مصارف برساند. واگر زاید بر ثلث اصل مال (یعنی مجموع اموال) او است، پس اگر وارث اجازه آن قدر زاید را نکند، به قدر ثلث اصل مال را به آن مصارف می رساند. وزاید بر آن مال وارث است.

131: سؤال:

131: سؤال: در وصی دیانت وعدالت را شرط می دانید یا نه؟

جواب:

جواب: اظهر واشهر اعتبار عدالت است. ودور نیست که به مجرد وثوق واعتماد هم اکتفا کنیم هر چند به وصف عدالت متصف نباشد. وظاهر این است که شرط عدالت یا وثوق واعتماد از برای قبول خبر او است در آنچه باید بکند. نه از برای صحت فعل او در نفس الامر. پس اگر ظاهر شود فسق او ولکن به ثبوت برسد که آن وصیت را به عمل آورده صحیج است، هر گاه ظهور فسق بعد از عمل آوردن وصیت باشد.

ص: 279

132: سؤال:

132: سؤال: هر گاه وارث موصی مطلع شوند به عدم دیانت وخیانت وصی، آیا می توانند او را عزل کنند؟ یا باید حاکم شرع واقعی او را عزل کند؟.

جواب:

جواب: اظهر واشهر این است که به مجرد ظهور فسق وخیانت وصایت او باطل می شود ومعزول می شود. ومحتاج نیست به معزول کردن حاکم یا وارث. وهر علمی که بعد ظهور فسق کرده نافذ نخواهد بود. واما هر گاه عود کند به عدالت بعد ظهور فسق، پس مشهور واقوی این است که وصایت عود نمی کند. والله العالم.

133: سؤال:

133: سؤال: وصی می تواند از کتب صغیر مطالعه کند یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه اجرتی منظور کند از برای کتاب هر چند در ازای حق العمل خود محسوب کند، باکی نیست. والا، فلا.

134: سؤال:

134: سؤال: هر گاه وصی از اموال صغیر آنچه قیمت می کند وبه جهت خودش میخرد، آیا تصرف می تواند کرد؟ یا آن که باید ثمن را به مصرف صغیر برساند وبعد تصرف کند؟.

جواب:

جواب: بعد از آن که بنا را به این گذاشتیم که (صحیح است خریدن وصی مال صغیر را از برای خود)، به سبب خریدن، مال او می شود، وموقوف نیست جواز تصرف در مبیع به این که ثمن را داده باشد.

135: سؤال:

135: سؤال: وصی در دیون میت دیان را باید قسم بدهد یا نه؟ وخودش قسم می تواند داد یا این که موقوف به حاکم است؟ تا هنوز قسم را نخورده باشد می تواند قرض را بدهد یا نه؟

جوا ب: وصی خودش هر گاه طلبی از میت دارد وعلم دارد به بقای آن طلب، جایز است از برای او استیفای طلب خود، واین در معنی تقاض است. واما طلب سایر ارباب طلب: پس اگر در نزد او ثابت است وعلم دارد به بقای آن در ذمه میت - مثل این که قبل از موت اقرار کرده بود به طلب، واینقدر وقت نگذشته که ممکن باشد در آن وقت ادای دین. وطلبکار هم شخصی نبود که احتمال برود که او را برئ الذمه کرده باشد مانند صغیر ومجنون ومسجد وامثال اینها - در اینجا هم می تواند ادای آن دین را بکند بدون مرافعه به حاکم وبدون قسم. واما هر گاه طلبکاران مکلف باشند ومحتمل باشد که او را برئ الذمه کرده باشند، در این وقت بدون قسم نمی تواند داد، هر چند اصل طلب در نزد او ثابت باشد.

ص: 280

ودر این صورت هم قسم را حاکم شرع باید بدهد، یا مأذون کند وصی را در قسم دادن. بلی هر گاه وصی خود مجتهد جامع الشرایط باشد خود می تواند قسم بدهد وطلب را ادا کند. وبه مجرد این که وصی مدعی علم است به اصل دین، حاکم نمی تواند او را مأذون کند در قسم دادن. بلکه باید در نزد خود حاکم به ثبوت برسد، وبعد ثبوت می تواند او را مأذون کند در قسم دادن. به جهت آن که این در معنی این است که حاکم شرع اصل مرافعه ومحاکمه را به او واگذاشته باشد وادعای ثبوت او را به منزله ثبوت در نزد حاکم کرده باشد. واین جایز نیست. مگر برای مجتهد عادل، ومفروض خلاف آن است وبه هر حال قبل از قسم خوردن ارباب طلب نمی توان دین آنها را ادا کرد. والله العالم.

136: سؤال:

136: سؤال: وصی می تواند از مال اطفال در عوض عمل خود چیزی بردارد؟

جواب:

جواب: هر گاه موصی ار برای او اجرتی قرار داده، اشکالی در آن نیست هر گاه زاید بر ثلث نباشد. ودر زاید موقوف است به اجازه. و هر گاه وصیت نکرده باشد: پس اگر تبرعا عمل کرده باشد، آن نیز مستحق اجرتی نیست. و هر گاه تبرعا نکرده پس اگر فقیر ومعسر باشد پس در آن خلاف است: یک قول استحقاق اجرت المثل است وروایتی معتبر دلالت بر آن دارد، بلکه شیخ طبرسی نسبت داده این را به ظاهر روایات اصحاب. واین اظهر اقوال است. وتفصیل کلام را در کتاب حجر بیان کرده ایم در جواب مسائل حجر و تفلیس، به آنجا رجوع کنید.

137: سؤال:

137: سؤال: آیا وصی می تواند از برای خود از مال صغیر متاعی را بخرد، یا از مال او قرض بردارد؟

جواب:

جواب: بلی می تواند با ملاحظه مصلحت واطمینان از خداع نفس، به قیمتی که دیگران می خرند. (1) ومباشر طرفین ایجاب وقبول هم می تواند شد. و بهتر این است در صورتی که مورد تهمت باشد اجتناب کند. وقول به عدم خریدن از برای خود ضعیف است. واما قرض برداشتن: پس مشهور واظهر نیز جواز است. واحادیث بسیار هم دلالت بر آن دارد(2)ولکن به شرط ملائت(3)واظهر در تفسیر آن این است که این قدر مال داشته4.

ص: 281


1- وسائل: ج13، احکام الوصایا، باب 89، ح1.
2- وسائل، ج12، ابواب مایکتسب به، باب 76، ح1،2و3.
3- همان مرجع، باب 75، ح1،3،4.

باشد که تواند ادای آن کرد وبعضی رهن گذاشتن را هم شرط دانسته اند وآن احوط است هر چند لزوم آن معلوم نیست. ولکن شاهد بگیرد از برای این که مال صغیر محفوظ بماند. واطلاق ادله مقتضی آن است که عدم ضرر کافی باشد در قرض. بخلاف بیع مال که در آن ملاحظه مصلحت، معتبر است.

138: سؤال:

138: سؤال: چه می فرمایند در خصوص این که زید عازم زیارت باشد وبعضی از املاک واموال خود را به بعض اولاد خود - مثلا به یوسف ومحمد وغیرهما - فروخته یا هبه نموده. ووصیت کرده که (در فلان وفلان ملک من یوسف ومحمد را دخلی نبوده، از سایر ورثه ام باشد). ودر مرض الموت گفته که (وصیت سابقم را اخفا داشته مجموع ثلث ترکه مرا به مصرف فلان صرف نمائید). حال والدان مزبوران از ملکین مزبورین ارث می برند یا نه؟ شقوق محتمله مسأله را (کما ینبغی حسبة لله) بیان فرمایند.

جواب:

جواب: آنجه را به عنوان بیع یا هبه لازمه (یعنی با ایجاب وقبول وقبض واقباض) به یوسف ومحمد منتقل کرده، مال آنها است. ودیگری را در آنها حقی نیست. ووصیت ثلثی را که کرده است که [ به ] فلان مصرف برسانید، باید دانست که وصیت سابق که گفته بود (فلان وفلان ملک را به سایر ورثه بدهید) آن راهم اگر سایر وارث از اصل ممضی ندارند، آن را هم باید از ثلث اعتبار کنیم. پس اول فلان وفلان ملک را به جهت سبقت ذکر وتاکید در امضای آن مقدم داشته. ثلث را به مصرف معینی که گفته میرسانند. واگر ثلث زیاده بر آن ملک ها نباشد وورثه اجازه نکند، چیزی برای آن مصرف که [ در ] آخر گفته به جا نمی ماند. ویوسف ومحمد را دخلی وتصرفی در آنچه به وصیت حق سایر ورثه شده جایز نیست.

139: سؤال:

139: سؤال: شخص عالمی به رحمت خدا رفته است، بیست سال قبل از این. وچند جلد کتاب عربی از او مانده است. ووصیت نموده که (بعد از من از اولاد من هرکی صاحب کمالتر باشد، این کتابها مال او می باشد). وحال یک نوه او سواد عربی دارد. آن کتابها به او می رسد؟ یا تقسیم کنند؟ بیان فرمایند.

جواب:

جواب: هر گاه در حین وصیت در میان اولاد صلبی او صاحب کمالی بوده از همه کاملتر، یا همان اولاد موجود [ اگر ] یکی از آنها بعد او صاحب کمالتر باشد، به او می دهند، وبعد فوت او به وارث او می دهند. وبه این نواده او نمی دهند. و هر گاه قرینه باشد که مراد او از اولاد اعلم از صلبی وولد باشد، وبعد از فوت او صاحب اکملیت نوه

ص: 282

او باشد واین نوه در حین وصیت بوده، به او می دهند. واینها در وقتی است که آن کتابها زاید بر ثلث مال او نباشد. والا، به قدر ثلث صحیح است ودر زاید موقوف است به اجازه ورثه. و هر گاه میان اولاد او کاملی نبوده وقرینه هم بر اراده نواده نبوده، میان همه وراث قسمت می شود.

140: سؤال:

140: سؤال: زید در حین سفر مکه معظمه وصیتنامه نوشت که عمرو وبکر را وصی شرعی خود کردم که اگر من حج نکرده فوت شدم حجه از برای من از بلد بگیرند. وبعد از ادای دیونی که احیانا به ثبوت برسد، پنجاه تومان از مال من وضع نموده فلان قدر معین را ستیجار صوم وصلات وتلاوت قرآن، وفلان قدر را به رد مظالم بدهند. وقدری را هم مدت پنج سال معامله نموده وربح آن را در عیدهای غدیر به فقرای سادات بدهند. ودر سال پنجم مجموع را به آنها بدهند. وآنچه باقی مال است کما فرض الله قسمت کنند. وحصه صغار را ضبط کنند تا زمان رشد واگر صلاح دانند معامله کنند که ربحی برای آنها حاصل شود. ومجموع اینها به نظارت واطلاع ولید باشد). واتفاق افتاد که زید صحیحا سالما با ادای حج معاودت کرد، وتا دو سال دیگر هم در حیات بود. در اوقات این دو سال بعضی وصیتهای دیگر به خالد می کند که بعد وفات او به عمل آورد، ومی گوید (وصیتنامه برای تو می نویسم)، ودو سه نفر از رجال ونسا هم اعتراف او را به وصیت ووعده وصیتنامه نوشتن شنیده باشند، ولکن بعد از فوت او اثری از کاغذ موعود در میان متروکات او نیست. و وصیتنامه اول موجود است. آیا به سبب این (وصیت کردن به خالد) ووعده نوشتن وصیتنامه، وصایت عمرو وبکر بر هم می خورد یا نه؟ و بر فرضی که بر هم نخورد، لکن یکی از آنها غایب باشد ودیگری حاضر، آیا غیبت احدهما باعث بطلان وصیت یا جواز تاخیر عمل به مقتضای وصیت تا آمدن شریک هر چند ضرر حاصل شود، می شود؟ یا نه بلکه جایز است - یا واجب است - که منفردا عمل کند به نظارت ولید؟ وآیا هر گاه در صورت جواز انفراد وعدم انتظار، عاجز باشد از اتمام وصیت به تنهائی، این معنی موجب انفساخ وصیت یا جواز رد آن، می شود یا نه؟

جواب:

جواب: بعد از ثبوت وصیت حین سفر به مکه معظمه ووصایت آن دو نفر وصی به حجت شرعیه یا به حصول علم از قرائن به جهت اوصیا،(1) لازم است عمل به مقتضای آن از ..

ص: 283


1- عبارت نسخه: ... و وصایت آن دو نفر وصی به حجت شرعیه بالحصول علم از قراین به جهت اوصیا...

برای اوصیا هر گاه در حین حیات قبول کرده باشند،(1) یا بعد وفات مطلع شوند. (2) وظاهر این است که وصایت آنها در امور مزبوره به سبب ادارک حج - که عدم آن موهم شرطیت است - در آنها بر هم نمی خورد. ودر کیفیت ادای وصیت ملاحظه خروج پنجاه تومان از ثلث مال، در غیر آنچه از اصل [ مال ] خارج می شود (مثل رد مظالم) باید بشود(3) وبه منزله آن است (إجازه من له الاجازة) در زاید بر ثلث. ومحض وصیت کردن به شخص دیگر در بعض امور، عزل اوصیای سابقه لازم نمی آید. و هم چنین به سبب اعتراف به وصیت کردن ووعده وصیتنامه نوشتن، عزل آنها ووصی بودن این شخص ثالث منفردا، بر نمی آید. وهر گاه مراد سائل اعتراف به وصایت باشد نه خصوص وصیت معینه به بعض اشیاء، در وقتی مضر است به وصایت اوصیای سابقه که وصی بودن این شخص ثالث در جمیع امور ظاهر شود بدون شرکت آنها. واین معنی از عبارت مستفاد نمی شود. زیرا شاید مراد او این باشد که این شخص هم ثالث اوصیا باشد. پس بر این شخص هم لازم است (بعد ثبوت وصیت) که عمل به ومقتضای مامور به خود بکند هر گاه قبول وصیت کرده یا قبول بر او لازم شده بر نهجی که سابق اشاره به آن شد. (4)

وبه سبب غایب بودن احد وصیین وصایت حاضر بر هم نمی خورد. بلکه در آن تفصیلی هست. وآن این است که هر گاه هر دو را وصی کرده به شرط اجتماع، یا اطلاق کرده و قید اجتماع وانفراد نکرده (چنانکه ظاهر سؤال وعبارت وصیتنامچه هم این است) پس در این دو صورت - یعنی شرط اجتماع، وصورت اطلاق - هر دو باید مراعات اجتماع رأی را بکنند. و (در صورت اول اتفاقا، ودر ثانی علی الاظهر) هیچ یک منفردا نمی توانند امری را به جای آورد. مگر در بعضی ضروریات، مثل نفقه یتیم وتعمیر مسکن مشرف به انهدام، که تأخیر به سبب اجتماع رأی موجب ضرر یا عسر شدید شود. واما در صور عجز بالمره یا موت یا جنون یا غیبت بعیده احدهما، اظهر این است که حاکم باید دیگری را با آن حاضر شریک کند تا حسب الممکن با مقتضای وصیت (کهد.

ص: 284


1- میرزا(ره) و اکثر اصحاب تنها در این دو صورت وصایت را «لازم» می دانند.
2- میرزا(ره) و اکثر اصحاب تنها در این دو صورت وصایت را «لازم» می دانند.
3- در نسخه: باید ثابت بشود.
4- مراد همان لزوم وصایت در دو صورت است که در پی نویس دوم همین مساله گفته شد.

عدم انفراد وصی است) عمل کرده شود. وانتظار حضور آن غایب را نباید کشید، خصوصا با حصول ضرر به سبب انتظار، و هر گاه با وجود ضم دیگری به این شخص حاظر هم عجزی از برای حاضر به سبب عدم تمکن بر اتمام، حاصل شود که این شخص ضمیمه [ شده از طرف ] حاکم هم وفا به بیش از حصه خود نمی کند، باز هم حاکم باید معینی از، برای این حاضر تعیین کند. وبه سبب عجز او از بعض بلکه از کل نیز رد وصیت نمی تواند کرد. اینها همه در وقتی است که اصل وصیت ووصایت ثابت باشد. ومحض کاغذ وصیتنامه حجت شرعیه نیست. وبر فرض عدم ثبوت، وعدم جد، ولایت در وصایت با حاکم شرع است، آنچه صلاح داند چنان می کند. وبا عدم تمکن از حاکم شرع ثقات مؤمنین متوجه امور ایتام می شوند. و هم چنین است امر در وصیت ثابته قطع نظر از تعلق به ایتام.

141: سؤال:

141: سؤال: شخصی در این اوقات متوفی شده. چند یوم قبل از وفات وصیت به دیون چند کرده. از روز وصیت تا زمان فوت این قدر زمان گذشته که امکان ادا بود. وارباب دیون هم از جمله اشخاصی می باشند که امکان ادای حق ایشان متصور است. یعنی مثل طفل ومسجد نیستند. وبه حسب العاده ارا نمودن همچه ارباب دیون، کمال اشکال دارد، ووصیی مزبور علم دارد که موصی ادای دیون ننموده. وعلم شرعی هست که ارباب دیون هم ابرا ننوده اند. آیا وصی می تواند بدون قسم استظهاری ادای دیون موصی نماید؟ یا محتاج به قسم است؟ وچنانچه محتاج به قسم باشد احدی را در این ولا صلاح دانند مرخص فرمایند تا طی دعوی شود. رسیدن خدمت حاکم شرع صعوبتی دارد. در اینجا خدمت عالی جناب مقدس القاب آقا سید باقر اظهار شد در خصوص دیون، فرمودند که اگر وصی قطع به عدم ادا و عدم ابرا داشته باشد، بدون قسم استظهاری می تواند ادای دیون نماید. وموصی وصیت به ثلث هم نکرده. وصغیر هم دارد. آنچه رأی عالی قرار یابد مقرر فرمایند. واگر میت کسی را وصی اطفال صغار نکرده باشد مؤمنین می توانند چند نفر را که متدین میدانند تعیین نمایند که متوجه صغار واموال ایشان باشند واموال صغار را به نحوی که غبطه ومصلحت صغار دانند تصرف نمایند. این راهم مقرر فرمایند.

جواب:

جواب: آنچه عالی جناب قدسی انتساب محامد اکتساب علامی فرزند نور العیون آقا سید باقرحرسه الله تعالی فرموده محض حق وصواب است. ودر صورتی که وصی قاطع

ص: 285

باشد به اشتغال ذمه وعدم ابرا الی الحین می تواند بدون قسم، بدهد. ولکن فرض حصول علم در صورت مسأله نادر است. وبه هر حال چون اصل مسأله نفس الامری است وقطع نظر از مناقض ومنازع است، در میانه خود وخدای هم حاکم وهم وصی وهم مقاص همگی با حصول علم به بقا در ذمه وعدم وفای میت وعدم ابرا غرما بدون قسم استیفای حق جایز است. ودر باب ولایت صغار وتفویض امر آنها به احدی، حقیر عالی جناب سابق الالقاب را ثقه ومعتمد وبصیر میدانم، آنچه مصلحت دانند چنان کنند. ودر سؤال سائل بعضی قیود هست. از جمله این که (علم شرعی هست که ارباب دیون او ارا ابرا ننموده اند)، [ که ] مظنه خلط واشتباه هست. لهذااعلام می نمایم که: باید دانست که علمی که در اینجا کافی میدانیم در سقوط قسم، علم جز میقطعی است، نه از باب علم شهود که غالبا مناط آن استصحاب است. والا بایست که اکتفا به بینه بشود. بلکه در این مقام ما اکتفا به علم حاکمی که از راه استصحاب باشد هم نمی کنیم. به هر حال هر گاه علم قطعی از برای حاکم یا وصی یا مقاص باشد، بدون قسم استظهاری می تواند وفا کرد. والا، فلا. واستصحاب شغل ذمه که مزیل آن معلوم نباشد (محتمل است که مراد سائل در علم شرعی آن باشد) کافی نیست. والله العالم.

142: سؤال:

142: سؤال: هر گاه کسی تعیین وصی وناظری نموده باشد، با وجود وصی عمل ناظر مطلق، چه خواهد بود که به نظارت عمل نموده مؤاخذ نباشد؟

جواب:

جواب: با وجود وصی، ناظر بدون اذن وصی نمی تواند تطرف کند. مگر این که ناظر هم وصی باشد از جانب موصی.

143: سؤال:

143: سؤال: زید از قریه خود رفته ودر کربلای معلی مجاور شده، ودر آنجا شنیده که یکی از اولاد او از عمارت او اعراض نموده وعاریه نشین مردم شده. از کربلای معلی مکتوبی ارسال نموده که (هر یک از اولاد من که از عمارت من اعراض کند خارج المیراث است در آن عمارت). آن ولد عاریه نشین که این سخن را شیند ه عازم شده که نقل مکان کند به آن عمارت، پیش از نقل مکان خبر فوت والد را شنیده ودر این اوقات نقل مکان نموده به آن عمارت. آیا در این صورت آن ولد به آن ولد به آن مکتوب، خارج المیراث می شود در آن عمارت یا نه؟

جواب:

جواب: هر چند علاوه بر مکتوب همین سائل شنیدن از لفظ پدر را هم نوشته بود و

ص: 286

محض همین مکتوب نیست لکن اظهر این است که این وصیت صحیح نباشد. وآن پسر از آن عمارت محروم نیست. والله العالم.

144: سؤال:

144: سؤال: هر گاه زید به عمرو بگوید در حضور ورثه که (تو وصی منی). واو قبول کند. وبعد فوت هم ورثه اقرار کنند که تو وصی منی). واو قبول کند. وبعد فوت هم ورثه اقرار کنند که تو وصی پدر مائی. وبعد ورثه انکار کنند وبگویند (اقرار ما برای این بود که تو در امور کفن ودفن وصی ای نه مطلقا). آیا عمرو وصی مطلق است وسخن ورثه مسموع نیست؟ یا وصی است در همانچه که اقرار کرده اند؟ یا اصل وصیت باطل است؟.

جواب:

جواب: هر گاه موصی اکتفا کند به همین لفظ یا (او صیت الیک) وآنچه به معنی اینها است، وساکت شود، وقرینه نباشد که مراد از وصی در چه چیز است. آن وصیت لغو است چنانکه در کتب علما مذکور است. ودر کفایه نسبت این را داده به علما وگفته است (ففی کلامهم انه لغو). وفخر المحققین در ایضاح گفته است که (خلافی در این نیست). واما آنچه را ورثه اقرار کرده اند: پس شاید در آن مسموع باشد، یعنی همان کفن ودفن. بلی هر گاه بگوید (تو را وصی کردم در امور اطفالم) وساکت شود از کیفیت تصرف در آن، وقرینه هم نباشد، در اینجا علما سه وجه ذکر کرده اند: یکی آن که تصرف می تواند کرد در آنچه مصلحت حال ایشان است، نظر به فهم عرف. وصاحب کفایه این را پسندیده. ودر مسالک تقویت آن کرده بعد از آن که فتوی بروجه ثانی داده. ومؤید این است این که (جمع مضاف) یا (مفرد مضاف) در (امر اولادی) یا (امور والادی) افاده عموم می کند. و هم چنین ظاهر این لفظ این است که تو قائم مقام منی. دوم: آن که حمل می شود بر این که از برای او است محافظت مال اینها خاصه. چون آن یقینی است، ومجمع علیه است. وغیر آن مشکوک فیه است. واین مختار فخر المحققین است. وسوم: این است که باطل است. چون بیان کیفیت تصرف نکرده، واظهر وجوه وجه اول است: به جهت آن که ذکر کردیم. واضعف وجوه وجه سوم است. و از کلام فخر المحققین ظاهر می شود که این خلاف اجماع ایشان باشد. وبه این سبب این احتمال را ذکر نکرده. و هم چنین علامه در قواعد اکتفا به همان احتمال دوم کرده است.

145: سؤال:

145: سؤال: هر گاه شخصی در مرض الموت وصیت نموده است، ووصی ووکیل مشخص نموده است که فلان ملک مرا به پسر کبیر من بدهید. وفلان ملک را به رد مظالم بدهید). وبعد حضار مجلس اظهار نموده اند که وصیتی بکن که نفعی برای

ص: 287

خودت داشته باشد. مریض گفته (بعد از آنچه گفته ام، آنچه باقی ماند ثلث آن را سه رسد نمائید، یک را به خمس وزکات ودو ثلث دیگر را به مصرف صوم وصلات بدهید). و ورثه بعد از فوت امضای مراتب را نموده اند. آیا وصایای مزبوره را در چنین صورتی مرتب دارند در اخراج ثلث که ابتدا به اول فالاول نمایند تا هر قدر که ثلث کفایت نماید؟ یا مجموع را با هم حساب نمایند واز هر یک ثلث بگیرند؟

جواب:

جواب: اولا ملکی که گفته است به رد مظالم بدهند، تمام آن را به رد مظالم بدهند. و ثلث ثلث باقیمانده را بعد از وضع ملکی که گفته است به رد مظالم بدهند وملکی که گفته است به پسر بدهند، به مصرف خمس وزکات میرسانند. وچون تعیین مقدار نکرده نصف آن ثلث را به خمس بدهند ونصفی به زکات. باقی می ماند آن ملکی که برای پسر بزرگ وصیت کرده ودو ثلث ثلث باقی که از برای صوم وصلات وصیت کرده. پس باید ملاحظه کرد هر گاه قیمت آن ملک ودو ثلث از آن ثلث باقی، مساوی ثلث مجموع مال هست، بعد وضع رد مظالم وخمس وزکات به همان نحو وصیت معمول میدارند و ملک را به پسر بزرگ می دهند ومساوی دو ثلث ثلث باقی را به مصرف صوم وصلات میرسانند. و هم چنین هر گاه کمتر از ثلث مجموع مال باشد. و هر گاه بیشتر از ثلث مجموع مال باشد. پس هر گاه ورثه اجازه کنند به آن، چنین خواهد بود. و هر گاه ورثه اجازه نکنند مقدم میدارند وصیت ملک را از برای پسر بزرگ. پس هر گاه آن ملک مساوی ثلث است، دیگر چیزی برای صوم وصلات نمی ماند. و هر گاه کمتر است باز ملک را به پسر بزرگ می دهند بالتمام وتتمه را صرف صوم وصلات می کنند. و هر گاه بیشتر است به قدر ثلث اصل مال را از ملک به او می دهند وتتمه داخل میراث است. در صورتی که بنا به گرفتن صوم وصلات شد ظاهر این است که در صورت اطلاق از برای هر سال نماز یک ماه روزه میگیرند. ودور نیست که نماز آیات هم داخل باشد هر گاه از او فوت شده باشد. واینها که گفته شد مبتنی بر آن است که رد مظالم وخمس وزکات حقیقت است در واجبات این حقوق، و هر گاه از قرائن معلوم شود که وصیت به آنها از راه احتیاط است، آنها هم حکم وصیت خواهند داشت، واز ثلث اعتبار می شوند نه از اصل. والله العالم.

146: سؤال:

146: سؤال: هر گاه کسی وصیتنامه نوشته باشد در سفری به این مضمون که (ای فلان هر گاه من در این سفر فوت شوم فلان دین مرا ادا کن. وفلان امر مرا چنان کن. و

ص: 288

فلان مال مرا به فلان شخص بده). واز آن سفر صحیح وسالم مراجعت کند، وبعد از چند سال دیگر فوت شود. آیا مجرد آن کاغذ وصیت ثابت می شود یا نه؟ وآیا وصی [ را ]. لازم است عمل کردن به آن یا نه؟

جواب:

جواب: این مسأله مشتمل است بر چند مطلب: اول: این که این وصیت مطلق نیست و مقید است به موت در آن سفر. وچون از سفر برگشته وصیت باطل می شود. دوم: این که وصیت عقدی است از عقود ومحتاج است به ایجاب وقبول، وظاهرا خلافی در لزوم ایجاب نیست، بلکه اجماع بر آن نقل شده. واما قبول: پس آن نیز فی الجمله ثابت است بدون خلاف ظاهری در امور خاصه. بلی خلاف در امور عامه هست مثل وصیت از برای فقرا، یا از برای جهت عامه مثل صرف در مسجد وامثال آن، که در این محتاج به قبول نیست. چون شخص خاصی نیست وترجیح احدی از مسلمین یا فقرا برای قبول، ترجیح بلا مرجح است. واین سخن مدفوع است به جواز صدور قبول از حاکم، چنانچه در وقف بر امور عامه. ولکن شهید ثانی در شرح لمعه گفته است که (در اینجا قائلی نیست به لزوم قبول از حاکم). وهر چند ظاهر دعوی ابن زهره اجماع را بر اشتراط قبول، شامل، این موضع هست، لکن با وجود خلاف جمعی وملاحظه کلام شرح لمعه اعتمادی بر آن اطلاق دعوی باقی نمی ماند. بلی اصل عدم انتقال مال از موصی وورثه، دلیلی قوی است. و اعتماد به اطلاق آیات واخبار هم نمی توان کرد. زیرا آنها در خصوص بیان حقیقت وصیت وارد نشده اند که توان اعتماد به اطلاق آنها کرد. واز این جهت است که منکرین اشتراط قبول استدلال به آن نکرده اند. والحاصل در اینجا دلیلی در مقابل اصل نیست. ونفی قائل در شرح لمعه معارض است به اطلاق دعوی اجماع ابن زهره. وبه هر حال شکی نیست که مقارنه ایجاب وقبول در اینجا شرط نیست. بلکه خلاف کرده اند در صحت قبول قبل از موت، ومقتضای اصل، عدم صحت آن است. سوم: آن ظاهر این است که در قبول کافی است آنچه دلالت بر رضا کند، هر چند به لفظ نباشد مثل اخذ وتصرف. ودر ایجاب شرط کرده اند که به لفظی باشد که دلالت کند بر مطلوب، مثل این که بگوید که (اوصیت لفلان بکذا) یا (افعلوا بعد وفاتی کذا) خواه به عربی بگوید یا غیر آن. پس هر گاه بگوید (پنجاه تومان بعد از فوت من به زید بدهید) یا (فلانی وصی من است که متوجه اطفال وادای دیون من باشد) کافی است. و هر گاه لال

ص: 289

باشد یا زبان او بسته شود یا مانعی داشته باشد از سخن گفتن، به اشاره ونوشتن اکتفا می شود، به شرطی که دلالت داشته باشد بر مقصود، چنانچه صحیحه حلبی در حکایت امامه (بنت ابی العاص) که مادر او زینب دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود وارد شده که حسنین علیهما السلام در وصیت او اکتفا کردند به اشاره. چون نمی توانست سخن بگوید. (1) و همچنین روایت سدیر از حضرت باقر (علیه السلام) در حکایت وصیت محمدبن حنفیه که زبان او بسته شده بود وآن جناب امر کردند که طشتی را در آن، رمل کردند وامر فرمودند که بنویس. (2)

واما هر گاه عاجز نباشد از سخن گفتن، پس اکتفا نمی شود به اشاره ونوشتن. واز ظاهر کلام محقق در نافع ظاهر می شود که اکتفا به اشاره [ ای ] که دلالت کند بر مقصود و هم چنین کتابتی که دلالت کند بر اراده وصیت، می توان کرد مطلقا، یعنی در غیر حال ضرورت هم. و هم چنین علامه در تذکره احتمال داده است که اشاره وکتابتی که قائم مقام تصریح به لفظ باشد در حصول علم به مراد، کافی باشد. مثل این که بنویسد وبعد بگوید که من قصد کردم به این کتابت وصیت را برای فلان کس. واستدلال کرده اند بر این به این که: صادق است بر آن وصیت عرفا وشرعا واطلاقات شامل آن است وتایید کرده اند این را به اخباری که نهی کرده اند در آنها از آن که انسان بخوابد بدون این که وصیتنامه او در زیر سر او باشد. (3)

واین استدلال خالی از اشکال نیست. چنانکه ظاهر می شود از اشکال در بیع معاطات، وامثال آن، واما احادیث مذکوره: پس در آنها دلالتی بلکه تایید [ ی ] هم نیست. زیرا که شاید وصیتنامه از برای یاد داشت تفصیل است از برای شهود وغیرهم. چنانکه قباله ووثیقه می نویسند در معاملات بعد از اجرای صیغه صحیحه. پس د ر اینجا هم مراد وصیت صحیحه جامع شرایط صحت است که تفصیل آن در مکتوب نوشته شده. و شهیدان در لعمه وشرح آن تقیید کرده اند قبول اشاره وکتابت را به صورت عذر، وجایز ندانسته اند از برای قادر. 7.

ص: 290


1- وسائل: ج13، احکام الوصایا، باب 49، ح1.
2- همان مرجع، باب 48، ح1.
3- همان مرجع، باب 1، ح 5و7.

وشهید ثانی (ره) گفته است در شرح لمعه (کافی نیست کتابت هر چند ببینی نوشتن آن را، یا علم داشته باشی که به خط او است. یا بگوید که این خط من است ومن علم دارم به آن. یا این وصیت است پس شما شاهد باشید به این وصیت من. یا مثل این. وبه امثال اینها نمی توان شهادت داد بلکه ناچار است از تلفظ به مضمون آن نوشته. یا آن که دیگری آن نوشته را بخواند بر او واو اعتراف کند به مضمون آن. زیرا که شهادت مشروط است به علم وآن در صورت اول حاصل نمی شود.) وگفته است که: اقوی این است که اگر شاهد از برای خود بخواند آن کتاب را بدون آن که به قصد سماع موصی باشد ولکن موصی بعد از قرائت اعتراف کند به این که این وصیت من است، هم کافی است. ودر شرح لمعه در دو وضع خلاف ذکر کرده: یکی بعد از آن که گفته است که (یا علم داشته باشی که به خط او است) گفته است (خلافا للشیخ). ومراد او خلاف شیخ است در نهایه. وعبارت نهایه این است که (واذا وجدت وصیة بخط المیت ولم یکن اشهد علیها ولا اقربها، کان الورثة بالخیار بین العمل بها وبین ردها وابطالها، فان عملوا بشیی منها لزمهم العمل بجمیعها). ودوم بعد از آن که گفته است که (شهادت مشروط است به علم و آن در صورت اول حاصل نمی شود) گفته است (خلافا لابن الجنید حیث اکتفی به مع حفظ الشاهد له عنده) یعنی ابن جنید گفته است که کافی است با محافظت کردن شاهد آن مکتوب را نزد خود تا ایمن باشد از تزویر. واین هر دو قول مخالف اصل اند. ودلیل شیخ مکاتبه ابراهیم بن محمد همدانی است (الی ابی الحسن - ع - رجل کتب کتابا بخطه ولم یقل لورثته: هذه وصیتی. ولم یقل: انی قد اوصیت. الا انه کتب کتابا فیه ما ارادان یوصی به. هل یجب علی ورثته القیام فی الکتاب بخطه ولم یأمر هم بذلک؟. فکتب علیه السلام: ان کان له وولد ینفذون کل شیئ یحدونه فی کتاب ابیهم فی وجه البر وغیره). (1) این روایت هر چند در فقیه(2) به سند صحیح است ولکن متن آن خالی از اجمال نیست. ولکن علامه در تذکره علاوه [ ای ] ذکر کرده که به آن دلالت آن واضح می شود وآن این است (فکتب - ع -: ان کان له ولد ینفذون شیئا منه وجب علیهم ان ینفذو اکل شیئ یجدونه فی کتاب ابیهم). ودر تذکره جواب گفته است از آن مجمل به این که ایشان اعتراف کرده باشند به صحت آن، پس باید عمل به همه بکنند. واما اگر اعتراف به صحت بعض آن بکنند وباقی را انکار کنند واجب نیست عمل در آنچه قبول ندارند. وممکن است حمل بر این که عمل به بعض3.

ص: 291


1- وسائل: ج13، احکام الوصایا، باب 48، ح2.
2- .فقیه، 2/273.

قرینه است بر صحت باقی، پس الزام می شوند بر عمل به جمیع در ظاهر حکم شرعی، هر چند در نفس الامر برایشان معصیتی نباشد بر ترک آنچه علم ندارند به آن). ودر حمل اول باکی نیست هر چند محتاج به تقدیر است وآن خلاف اصل وظاهر است اما حمل ثانی، پس آن ممنوع است. زیرا که بر فرض اعتراف به صحت بعض، لازم نمی آید اعتراف به جمیع. چه آن که اعتراف به بعض هم ظاهر نیست. وبه هر حال این روایت با وجود اضطراب واجمال وشذوذ قائل به آن، مقاومت با اصل عدم انتقال مال به موصی له، و شهرت عظیمه، نمی کند. ودر مقام سخنی دیگر هست. وآن این است که ظاهر روایت بیان ثبوت وصیت و عدم آن است به مکتوب، نه بیان تحقق وصیت به خط وعدم آن. یعنی هر گاه اشکالی نیست که اگر ثابت شود وصیت به این مکتوب وصیت صحیحه قولی، خواهد بود. ولکن اشکال در ثبوت وقوع آن است که آیا به این خط ثابت می شود یا نه. پس ذکر خلاف شیخ در این مقام مناسب نخواهد بود. ودر این صورت می توانیم گفت که هر گاه علم بهم رسد از خط موصی [ بر ] این که وصیت قولی به عمل آورده، کافی است. بخلاف آنجا که جزم کنیم که از نوشتن قصد وصیت کرده. زیرا که مانع ندارد که شارع لفظ را (ناقل) کرده باشد لاغیر، واعتبار را به تلفیظ کرده باشد. نه به مجرد رضای باطنی. و هم چنین است کلام در ثبوت وکالت واقرار وغیره به مکتوب.

147: سؤال:

147: سؤال: هر گاه قدری مال به کسی بسپارد که بعد از وفات او در حال فقر و استیصال ورثه کما فرض الله مابین ایشان قسمت کند وبه تدریج حصه هر یک را به قدر احتیاج به او برساند، و هر گاه احتیاج نداشته باشد به فقرای دیگر بدهد. آیا در این صورت مؤتمن چه کند؟ وچه مقدار صبر کند وانتظار فقر ورثه را بکشد؟ وحقوقی که بر آن مال تعلق می گیرد مثل زکات، ادای آن بر کی واجب است؟

جواب:

جواب: هر گاه آن مقدار زاید بر ثلث نیست، وصیت ممضی است، ودر زاید بر ثلث موقوف است بر اجازه ورثه. وبه شرط موصی عمل می کند وانتظار فقر وحاجت آنها را میکشد. واز کلام موصی بیش از انتظار در مدت حیات وصی مستفاد نمی شود. پس هر گاه ظن موت از برای وصی حاصل شود، باید به مقتضای آن عمل کند، وظاهر این است که معیار همان حصول ظن است. یعنی نگاه میدارد تا وقتی که مظنه حاصل شود از برای او که من بعد حاجتی از برای وارث بهم نمی رسد به سبب حصول سرمایه

ص: 292

معتد بهی، یا تحصیل کسبی وحرفه ای. و هر گاه این معنی از برای بعضی حاصل شود دون بعضی به قدر سهم آن را که ظاهرا غنی است به فقرا می دهد. و هم چنین هر یک از وارث که محتاج شدند به قدر نصیب او، به او می دهد به تدریج. واما سؤال از حقوق مالیه: هر گاه وصی علم داشته باشد که خمس یا زکات متعلق به آن مال بوده والحال هم آن مال باقی است، باید بدهد. و هر گاه علم ندارد خمس در آن واجب نمی شود. واما زکات، پس هر گاه حصه هیچ یک از وراث به قدر نصاب نیست، به هیچ وجه زکات به آن متعلق نمی شود. و هم چنین است هر گاه به قدر نصاب باشد مادامی که وارث متمکن از تصرف در آن نشده وملکیت او مستقر نشده به سبب عدم ظهور فقر و حاجت، زکاتی متعلق به آن نمی شود هر چند در دست وصی بماند تا سال بر آن بگذرد، زیرا که شرط است در وجوب زکات، استقرار ملک وتمکن از تصرف و گذشتن سال بر آن (در آنچه حلول سال در آن شرط است) در دست مالک. ومفروض این است که در اینجا نه استقرار ملک حاصل شده ونه تمکن از تصرف.

148: سؤال:

148: سؤال: شخصی وصیت نموده که (بعد از من طفلی دارم باید خاله ام متوجه شود ووصی من است که مال مرا بعد از من به هر نهج که صرفه صغیر باشد از آن قرار عمل نماید). آیا چنین وصیتی صحیح است یا نه؟ وبا وجود وصیت، همین صغیر را خاله مادری می باشد ومی گوید که حضانت طفل همشیره ام به من می رسد. در این صورت کدامیک اولی تر است به حضانت ومتوجه شدن [ به ] اموال او؟. و هر گاه هیچ یک [ از ] اینها قابلیت نداشته باشند (با وجود عدم ولی شرعی) امر صغیر را چه باید کرد؟.

جواب:

جواب: وصیت پدر در مال صغیر نافذ است، وباید به مقتضای آن عمل کرد. واما وصیت در حضانت ومحافظت صبی، پس ظاهر این است که منوط به وصیت پدر نیست. وآن حقی است که حق تعالی از برای پدر ومادر در حیات ایشان قرار داده است، وبعد از آن از برای اقارب، ونمی توان آن را به وصیت از برای غیر قرار داد. پس باید دانست که حق حضانت ومحافظت بعد از پدر از برای کیست. وچون از ظاهر سؤال معلوم می شود که آن طفل مادر ندارد، حق حضانت ومحافظت بعد از پدر از برای کیست. وچون از ظاهر سؤال معلوم می شود که آن طفل مادر ندارد، حق حضانت بعد از فوت پدر ومادر (هر دو) اظهر این است که به اقارب رجوع می شود، الاقرب فالا قرب. یعنی هر کدام میراث می برند از طفل، مقدم است بر آن میراث نمی برد. ودر جائی که هر دو میراث می برند باید قرعه کرد. وزیادتر بودن میراث منشأ تقدم نمی شود. چنانکه در صورت سؤال خاله پدر دارد وخاله مادر. و

ص: 293

همچنین ظاهر می شود که اقرب از آنها ندارد، مثل جد وبرادر پس باید قرعه کرد چون هر دوی آنها وارث طفل اند هر چند تفاوت دارند در میراث.

149: سؤال:

149: سؤال: چنانچه نوشته [ ای ] به خط میتی بر آید، قطع بهم رسد که این نوشته خط آن میت است. به وصایای او آنچه نوشته باشد می توان عمل کرد؟ و هر گاه شاهد شهادت اجمالی به این مضمون بدهد که (موصی گفت که من در دستک خود چیزی نوشته ام وفلانی را وصی نموده ام) وقرینه ظنیه باشد که نوشته همین است، کافی است یا نه؟

جواب:

جواب: اشهر واظهر این است که کتابت، وصیت نیست، هر چند قطع به اراده وصیت حاصل شود. زیرا که می تواند شد که تلفظ به صیغه را مدخلیت در انعقاد آن باشد، مانند نکاح وغیره. هر چند قول به اکتفا به آن - در صورت حصول قطع به آن سبب قرائن قوتی دارد. لکن اول اقوی است. واما ثبوت وصیت به کتابت در صورت حصول قطع به آن، پس آن مسأله دیگر است وظاهر این است که می توان به آن اکتفا کرد. مانند قطع به توکیل به مکتوب کسی.

150: سؤال:

150: سؤال: شخصی در مرض الموت وجهی را به شخصی هبه نمود. وآن شخص نیز در عوض آن قرار داد نموده که مدت بیست سال صوم وصلات به جهت او استیجار نموده یا خود به عمل آورد. آیا از اصل است یا از ثلث، یا باطل؟ وبر تقدیر صحت، آیا اجرت المثل صوم وصلات داخل ترکه است یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه آن شخص هبه آن ملک را به آن شخص کرد وشرط کرد در ضمن عقد که متهب بعد موت او دو سال عبادت از برای او استیجار کند، یا خود به عمل آورد. ظاهر این است که شرط صحیح است واز باب وصیت می شود ومعاوضه ووصیت به جعل واحد به عمل آمده وتوجیه صحت معاوضه با وجود این که انتقال عوض به واهب در حال حیات صحیح نیست چون عبادات واجبه به نیابت احیا صحیح نیست این است که استحقاق این عوض در حال حیات به وجهی از وجوه استحقاق، فی الجمله کافی است در معاوضه و چون عبادت کردن متهب ممکن است منتقل شدن آن به واهب به این نحو که وصیت کند که آن را بعد از موت برای او به عمل آورد، یا در حال حیات از برای پدر او بکند و امثال آن، پس گویا گفته است (من ملک را به تو بخشیدم که در عوض آن بیست سال عبادت بکنی وآن بیست سال را از برای خودم بکنی بعد از وفاتم).

ص: 294

و هر گاه به این مواهبه وصیت متحقق شد پس آنهم در ثلث معتبر است. ووارث مستحق بر زاید بر ثلث است از آن عمل مشروط هر گاه اجازه نکند زاید را، ومستحق اجرت المثل نمی شود. بلکه مستحق نفس عمل است که استیجار باشد، یا عمل کردن خود متهب. بلکه حقیقتا عوض، همان عبادت است وتخییر در طریق وفا به آن است. بلی هر گاه تراضی واقع شود بر اجرت ضرر ندارد ووارث می خواهد آن عمل واستیجار را از برای خود قرار می دهد بعد از موت، یا به دیگری منتقل می کند. وبدان که: هر گاه معین کند که عوض، استیجار بیست سال عبادت باشد وبگوید (یا خود بکن یا استیجار کن) گاه است توهم اشکالی بشود که [ در ] عوض جهالت بهم می رساند. زیرا که گاه است که وجه اجاره مختلف می شود بعد از موت، پس منشأ بطلان می شود. وآن مندفع است به این که عوض هبه حقیقتا همان عبادت است، وآن خود معین است. پس غرض تحصیل آن عبادت است به هر قیمتی که باشد. ودر این جهالتی نیست. با وجود این که در عوض هبه مشروط به عوض، شرط نیست تعیین عوض. بلکه شرط عوض مبهم هم صحیح است ورجوع می شود به عوض المثل. ووصیت راجع می شود به عوض المثل. واما حقیقت این است که در اینجا هیچ نحو ابهامی نیست. چنانکه گفتیم.

151: سؤال:

151: سؤال: چون عمرو واخوان او مدتی خدمت زید را کرده اند، زید وصیت نمود که عوض اجرت ملازمت وحق خدمت، قطعه معینی از سرای زید وقطعه زمینی از ملک مزروعی او را به عمرو واخوان او واگذارند به جهت آن که ایشان راضی شده اند حقوق خدمت را ابرا نمایند. وبعد از فوت [ او ] قطعه سرا را به تصرف عمرو داد [ اند ] وعمرو در آنجا خانه ساخت وچهل سال است که در تصرف دارد. وقطعه زمین مزروعی را به عمرو نداده اند. والحال بعضی از نواد [ ه ] های زید متعرض حال عمرو شده که (یا نصف آن سرائی که در این قطعه معینه بنا نموده [ ای ] به ما واگذار، یا از این مکان بیرون رو) وعمرو می گوید: قطعه زمین مزروعی را هم می خواهم. آیا در این صورت کدامیک تسلط دارند؟.

جواب:

جواب: هر گاه عمرو واخوان او اجیر باشند، یا این که ایشان را امر کرده باشد وایشان هم تبرعا خدمت نکرده اند، در صورت اول ایشان مستحق وجه اجازه اند، ودر صورت ثانی مستحق اجرت المثل. پس الحال که وصیت کرد که آن قطعه سرا را و آن قطعه محل

ص: 295

زراعت را به آنها بدهند در عوض حق ایشان، پس اگر قیمت اینها در حین انتقال (که بعد از موت است) زاید بر اجرت یا اجرت المثل نیست، ایشان مستحق [ هر ] دو قطعه می شوند. و هر گاه قیمت آنها بیشتر باشد از حق آنها، پس اگر زیادتی قیمت زاید بر ثلث مال موصی نیست، باز مستحق تمام دو قطعه هستند. واظهر این است قبض موصی له شرط در تملک نیست. واگر زاید بر ثلث باشد وورثه امضا نکنند، به قدر حق آنها از اجرت به قیمت ما بعد موت از آن دو قطعه، مال طلبکارها است، هر چند قیمت نکرده باشند آنها را در حین ادا و چون تملک را در وصیت مشروط به قبض نمیدانیم، از آن قطعه که به قبض آنها در نیامده به قدر متهم اجرت مستحق هستند ومطالبه می کنند، هر چند وارث تواند زاید از حق آنها را در صورت عدم وفای به آنها ندهد. پس در این صورت مساوی اجرت خود را با آنچه ثلث وفا بکند به آن از مقدار زاید بر اجرت، به آنها می دهند. وتتمه مال وراث است. و هر گاه آن دو قطعه کمتر از اجرت آنها باشد وتراضی بر همان واقع نشود، باقیمانده اجرت را مستحق اند که از مال موصی بگیرند. ولکن چون مفروض سؤال این است که تراضی واقع شده ماتفصیل را بر آن فرض قرار داده ایم.

ص: 296

کتاب الوصیة من المجلد الثالث

152: سؤال:

152: سؤال: چه می فرمایند در باب این مسأله که شخصی وصیت نموده که فلان ملک مرا به زوجه ام بدهید. وحال قیمت آن ملک صد تومان است، ومهر متعارف این سرزمین جزئی است. وموصی در وصیت گفته است که این ملک را به جای مهر وقرض او بدهید که من قرضدار زوجه ام هستم. ورثه دیگر می گویند که به زوجه قرضدار نیست از راه این که ورثه دیگر را محروم کند این وصیت را کرده است. محضالله صورت شرعی آن را بیان فرمائید.

جواب:

جواب: این سخن موصی مشتمل است بر اقرار به اشتغال ذمه [ به ] مساوی قیمت این ملک از برای زوجه از بابت حق الصداق ودین. وبر وصیت به این که این ملک خاص را بدهند در عوض طلب. اما اقرار: پس اگر در حال غیر مرض موت است، پس از اصل مال بیرون میرود. واگر در حال مرض موت است، پس اگر متهم نیست به قصد حرمان ورثه، آن نیز چنین است علی الاظهر. واگر متهم است پس اگر بعد وضع مهر زاید بر ثلث می شود، اعتبار ندارد در زاید، مگر به اجازه وارث. پس اول باید دعوی مهر را طی کرد به مرافعه، خواه قرار گیرد بر مقدار معینه بینه یا غیر آن، وخواه بنابر مهر المثل شود در صورت عجز از اثبات. و بعد از آن ملاحظه باقی قیمت ملک شود نسبت به ثلث بودن یا زاید بر ثلث بودن.

ص: 297

واما حکایت وصیت کردن به دادن این ملک معین: پس آن نیز در ثلث معتبر است(1)زیرا که چنانکه وارث را حق در آن باقی است که بدون اجازه وارث وصیت زاید بر ثلث جایز نیست، همچنین حق [ او ] در اعیان ثابت است. پس هر گاه وصیت کند که این عین را در عوض دین من بدهید ودین ثابت باشد ولکن آن عین زاید بر ثلث مال باشد، وارث می تواند گفت که ما به قدر ثلث مال از این عین می دهیم وزاید بر ثلث را از اموال دیگر می دهیم.

153: سؤال:

153: سؤال: چه می فرمایند که شخصی ملکی برای فروختن واستیجار حج، معین نموده، وبه وصی خود تاکید تمام کرده که زود فروخته استیجار حج نماید. وصی سهل انگاری نموده تا فوت شده. وپسرهای موصی خود ملک مزبور را فروخته وبه مصرف خود رسانیده اند. آیا شرعا باید ورثه دیگر یا عادلی حسبتالله از ایشان گرفته به وصیت عمل نماید وبر فرض جواز، همان قیمت را که پسرها فروخته اند از ایشان بگیرد چند سال است که از فروختن ایشان میگذرد والحال ملک مزبور به اضعاف مضاعف قیمت بهم رسانیده، هر گاه فروختن ایشان خلاف شرع باشد وبتوان استرداد نمود با تفاوت قیمت، بیان فرمایند.

جواب:

جواب: اظهر این است که به قدر حج میقاتی را موصی مستحق است، خواه ثلث مال آن وفا کند به آن یا نه. وزاید بر اجرت حج میقاتی را از ثلث اعتبار می کنند هر گاه از ثلث مال بر آید، یا وارث امضا کند استیجار می کنند، والا، فلا. واگر وفا به بعض اجرت [ حج ] بلدی کند دون بعضی، به همان قدر از مسافت هم حج را استیجار می کنند. و هم چنین وصیت فروختن ملک خاص راهم باز در آن اعتبار ثلث می شود. زیرا که چنانکه وراث بر زاید د ر ثلث قیمت عین مستحق اند هر گاه آن ملک مخصوص زاید بر ثلث مال باشد، وارث را می رسد که بگوید زاید بر ثلث را از جای می دهم وآنچه در مقابل است از ملک برای خود نگاه میداریم. وعلی ای تقدیر: در قدری که وصی می تواند فروخت به اذن ونفروخت، وبعد از او وارث فروخته وتصرف کرده (خواه تمام ملک باشد یا بعض آن)، پس چون حاکم شرع –

ص: 298


1- توضیح: یعنی از نظر تعیین، فقط ثلث ملک مذکور مشمول تعیین می شود، و وارث می تواند تعیین کردن موسی را نسبت به دو ثلث آن ملک ردّ کند.

یعنی مجتهد عادل - وصی کسی است که وصی ندارد، ولایتا تصرف با او است. باید به مقتضای وصیت عمل کند. پس اگر مصلحت در امضای بیع است [ امضا ] می کند، والا فسخ می کند. ودر صورت عدم امضا می تواند مطالبه ملک را از بایع کند ومی تواند از مشتری مطالبه عین ملک [ را ] بکند، واجرت المثل ایام تصرف را هم از آن می گیرد. واگر مشتری جاهل بوده به این که [ این ] ملک حق غیر است، یا این که عالم بوده ولکن بایع ادعای اذن وجواز تصرف در آن کرده بوده است، مشتری رجوع می کند به بایع به قیمت ملک که داده است وغرامتی که کشیده از اجرت المثل هر چند استیفای منفعت از آن ملک کرده باشد (علی الاظهر). و هر گاه عالم بوده به غصبیت وخریده است، پس اگر قیمتی که به بایع داده تلف شده، رجوع نمی تواند کرد. هر چند دور نیست که بر بایع واجب باشد رد آن. هر چند از برای مشتری جایز نباشد مطالبه آن. و هر گاه باقی باشد می تواند رجوع کرد. هر گاه حاکم شرع رجوع کرد به بایع وغرامت از او گرفت به استرداد عین یا قیمت و اجرت المثل، پس اگر مشتری عالم بوده به غصبیت، بایع رجوع می کند به او در غرامتی که کشیده به غیر غرامتی که در عوض منافع قبل از بیع، کشیده. واما قیمتی که مشتری به او داده پس حکم آن همان است که پیش گذشت (که اگر عین آن باقی است پس می گیرد، واگر تلف شده، نمی تواند مطالبه کند. هر چند دور نیست که بر بایع واجب باشد رد آن) واگر مشتری جاهل بوده به غصبیت، باز بایع رجوع می کند به غرامتی که کشیده در عوض ایامی که در تصرف مشتری بوده. واظهر این است که هر گاه قیمتی که می گیرد حاکم از بایع، زاید است بر قیمتی که مشتری به او داده، بایع نمی تواند آن زیادتی را از مشتری بگیرد. چون مشتری مغرور است ودادن آن زیادتی ناشی از فعل او است که غاصب است. چنانکه در صورت سابق که حاکم رجوع می کند بر مشتری، زاید بر ثمن، مشتری رجوع می کند بر غاصب، به سبب مغرور بودن. و هر گاه دسترس به حاکم شرع واقعی نباشد، عدم مومنین حسبتا این کار را می کنند. واما حکایت زیاد شدن قیمت ملک الحال: پس ظاهر این است که آن زیادتی مال موصی است وبه وارث بر نمی گردد. چنانکه اجرت المثل تصرف مال او بود. پس هر چند الحال این ملک زاید بر ثلث باشد، امضای وارث شرط نیست. پس ملک را

ص: 299

می فروشند واستیجار حجه می کنند، وزیادتی آن را صرف خیرات ومبرات می کنند برای او. ودور نیست که اکمل افراد را ملاحظه کنند چون اشخاص مستأجرین متفاوتند وگاه است وفا کند قیمت به اکمل افراد، وحسب المقدور عمل به مقتضای وصیت شده باشد. به این معنی که اجرت المثل اکمل اشخاص را وضع کنند برای حجه، نه این که زاید از اجرت المثل اکمل اشخاص را به او بدهند. مگر آن که زاید بر اجرت المثل از باب سایر خیرات ومبرات باشد هر گاه آن شخص اکمل، مستحق تصدق وصله باشد که افضل از سایر خیرات باشد. والا باید در خیرات هم اصلح به حال میت را منظور داشت.

154: سؤال:

154: سؤال: اوصی زید بمرزعة مخصوصة من ماله لاجل المبرات لنفسه، ثم آجرها باولاده اجارة محاباتیة الی ثلاثین عاما مرض الموت. بمعنی ارتفاع ثلاثین من محصولها من شتوی وصیفی، وشرط فی ضمن العقدان یکون خیار الفسخ لوصیه حین الممات فهل یصح هذه الوصیة والاجارة والشرط ام لا؟

جواب:

جواب: لا یحضرنی فی کلام الاصحاب تصریح بهذه المسألة الان. نعم قال العلامة فی القواعد: ولو اوصی له بسکنی دار سنة ثم آجرها سنة، لم ینفسخ، فان مات فالا قرب ان له سنة کاملة بعد اتقضا مدة الا جارة). وهو مناسب لهذه المسألة، وتحقیق المقام یستدعی رسم مباحث. الاول: ان الوصیة من العقود الجائزة من الطرفین، یجوز للموصی الرجوع فیها، سوا کان الوصیة بالمال او بالولایة. ویتحقق الرجوع اما بصریح اللفظ مثل (فسخت) و (رجعت)، او بفعل ما ینافیها کالبیع والعتق والهبة مع القبض او بدونه (وان لم یثبت الملک للمتهب بدونه) والوصیة بالبیع، ونحو ذلک، او بالشروع فی مقدمات ذلک الفعل کالعرض للبیع، ومجرد الایجاب فی الرهن والهبة. وبالجملة، کلما دل علی الفسخ صریحا، او ظاهرا، او مع القرینة. واما مثل تزویج العبد والامة واجارتهما وختانهما و تعلیمهما ووطؤها مع العزل فلیس برجوع. وبدونه دلیل علی قصد الرجوع لانه من باب التسری. الثانی: ان منجزات المریض ومعاملاته المحاباتیة یمضی من الاصل (علی الاظهر). الا الاقرار فی المتهم بحرمان الوارث، فمن الثلث. الثالث: انه لابد فی الاجارة (اذا کان تعیین المنفعة بالمدة) تعیین المده. فمثل تقدیرها بقدوم الحاج او ارتفاع المحصول ونحو ذلک، لاینفع. ویبطل الاجارة بسبب

ص: 300

الجهالة. وظاهر التذکرة انه اجماع العلما. الرابع: انه لا تحدید فیجوز بلحظة وبالف سنة وباکثر، وان کان فی حال المرض. نظرا الی الاستصحاب، سیما مع القول بعدم البطلان بالموت کما هو الاظهر. والظاهر انه لاخلاف فیه بین الاصحاب. وادعی فی التذکرة اجماع علمائنا. الخامس: کما یجوز الوصیة بالعین، یجوز بالمنفعة ایضا مادام عمر الوصی له، او مادام بقا العین، او فی مدة معینة مع اعتبار الثلث فی الجمیع. وفی کیفیة معرفته تفصیل مذکور فی محله لیس هنا مقام ذکره. اذا تمهد هذا فلنرجع الی الکلام فی المسألة فنخص البحث اولا بماذکره العلامة ثم نتکلم فی اصل المسألة. فنقول: لو اوصی لاحد بسکنی داره سنة ثم آجرها سنة لم ینفسخ، ای الوصیة. اذا الاجارة لیست مما یدل علی الفسخ بل یجامع الوصیة کما ذکروه فی اجارة العبد والامة الموصی بهما. لکن ان مات ولما یتم مدة الاجارة، فهل یبطل الوصیة؟ ام لابل یصح ویستأنف سنة جدیدة للموصی له بعد انقضا مدة الاجارة؟ فیه وجهان. اختار ثانیهما العلامة وولده فی الایضاح مستدلا بان الموصی له مستحق لمنفعة سنة و لم یمکن ابطال الاجارة فکان له بعدها، ولان الوصیة تناول سنة مطلقة وانما اوجبنا السنة الاولی مبادرة الی توفیة حقه فاذا منع مانع، اعطی سنة غیرها. بخلاف الاجارة فانها تقتضی الاتصال بالعقد والابطلت، لعدم تعیین مبدئها، هذا خلف. ولانه لا منافاة بین الاجارة المعینة والوصیة المطلقة فلایدل علی الرجوع، والاصل عدمه. واستدل للوجه الاول باقتضا اطلاق الوصیة سنة متصلة بالموت. ولهذا وجب علی الوراث تسلیمها الیه بعد الموت علی الفور مع عدم المانع، ولا یتخیر السنة بعینها(1) وهی قد استحقت لغیره، فیبطل. قال: والاصح الاول(2) ونمنع اقتضا الوصیة السنة الاولی بعینها. فعلی الوجه الثانی لو انقضت مدة الاجارة قبل انقضا سنة من یوم الموت، فمنفعة بقیة السنة للموصی له. ویبطل الوصیة فی ما مضی. وان انقضت بعد سنة من یوم الموت، بطل الوصیة. لان الوصیة تناول منفعة السنة الاولی فاذا صرفت الی غیره بطلت الوصیة.

ص: 301


1- و فی النسخة: سنة بعینها - و فی الایضاح نسخة کوشانپور: سنة تعیینها.
2- ای: قال الفخر: و الاصح الاول - و مراده من الاول، الاول فی کلامه، الذی هو الوجه الثانی فی کلام المصنف، و هو عدم البطلان.

قال: وهذا الاحتمال ضعیف. ویتفرع علی الوجهین انه لو لم یکن آجرها الموصی ولم یسلم الوارث الی الموصی له بلا عذر ومضت سنة، فعلی الوجه الاول یسلم الی الموصی له سنة اخری، وعلی الوجه الثانی یغرم الوارث منفعة السنة. واصل المسألة مبنی علی ان الاجارة لا تبطل بموت الموجر، وهو المختار عند المصنف وعندی. انتهی کلامه (ره). اقول: وحاصل المسألة: انه لو حصل وصیة بمنفعة عین فی سنة لاحد واجارة لهذه العین المشخصة مع تقدیم الوصیة علی الاجارة، فالاجارة صحیحة ولا یضربها الموت فی اثنا المدة، علی الاظهر. وکذلک لا ینافی الاجارة الوصیة ولا یوجب فسخ الوصیة (کالبیع و الهبة). لکنه هل یبقی الوصیة بحالها ان مات قبل انقضا مدة الاجارة ام لا؟ فیه وجهان مبنیان علی ان الوصیة بمنفعة سنة مطلقة، هل ینصرف الی عام اول الموت؟ او مطلق یجوز للوارث تسلیمها فی ای عام؟. فعلی الاول: فهل یبطل اثره بترک الفور او یجوز الاتیان به فی السنوات الاتیة وان عصی بالتأخیر. والتحقیق فی المسألة مختارهما (ره) من عدم الفوریة. اذ المطلق لا یدل علی المقید. فلابد من الوفا بمقتضی الاجارة اولاسوا کان تعین مبدأ مدتها بسبب الا طلاق وانصرافه الی حین صدور الصیغة کما هو الاظهر الاشهر او بتعیین الموجر. واما ما ذکره للوجه الثانی من بطلان الوصیة لو لم یصادف حین الموت من وجوب فی الفور فی العمل بالوصیة، فغایته تسلیم الفوریة، وهو لا یستلزم انتفا الوجوب فی الان الثانی. والتحقیق منع الفوریة. فینبغی تقدیم الاجارة وتتمیمها، ثم العمل علی مقتضی الوصیة. وفروع المسألة واضحة. والذی کان ینبغی التعرض له (ما لو صرح فی الوصیة بالسنة الاولی بعد الموت). وبعد تحقیق الکلام فیه یظهر الکلام فی اصل المسألة التی سئل عنها. فنقول: اذا اوصی بمنفعة عقار لزید سنة من حین موته، ثم آجرها بسنة، واتفق الموت قبل اتمام مدة الاجارة: فالذی یظهر لی بطلان الاجارة فی تتمة المدة. کما لو تلف العین المستاجرة فی اثنا المدة، او تعذر الانتفاع بها راسا. فان الموت قبل انقضا المده کاشفه عن عدم کونه مالکا لهذه المنفعة حین الاجارة. ولا ینافی ذلک ما ذکر نافی المقدمات من عدم منافات الاجارة للوصیة، بل ذلک یحقق ما نحن فیه. اذا معنی قولهم (ان الاجارة لا ینافی الوصیة) ان الوصیة باقیه بحالها ولیس [ت ] من باب البیع والهبة والعتق. فکون مقتضی ذلک بقا الوصیة معناه لزوم العمل بالوصیة. ومع العمل بها لا یکن

ص: 302

بقا الجارة بحالها فی تمام المدة. لانها اجارة فی مال الغیر فی نفس الامر. فعایة الامر تعارض السببین، ولا دلیل علی تقدیم مقتضی الاجارة، سیما مع ظنه بقاه الی زمان انقضا الاجارة ان فرض(1) موته فی اثنائها بغتة. ومقتضی الجمع بین الدلیلین والعمل بمقتضی السببین تصحیح الاجارة الی زمان الموت وابطالها ما بعد الموت، الامع اجارة الموصی له لتمامها. ان قلنا بعدم اشتراط وجود المجیز حین العقد فی الفضولی، کما هو الاقوی. (2)

وهذا مع امکان الاجارة، وقد لا یمکن الاجازة. کما لواوصی ببیعه بعد الموت وصرفه فی استیجار العبادات. اذلم یمکن للموصی الاجازة بوجه من الوجوه. وایضا: هذا من قبیل اجارة الولی مال الصغیر فی زمان لایعلم حصول البلوغ فی اثنائه. فانهم ذکروا: انه لو آجر الولی فی زمان یحصل القطع ببلوغة بالسن قبل انقضائها - کمالو آجر ملک من له عشر سنین، فی عشرین سنة - فیبطل فی الزاید، فیحصل خیار التبعض فی الباقی. واما لو آجره فی زمان لایقطع ببلوغه قبل اتمامه بالسن، لکن یحتمل حصوله فی اثنائه بالانبات، اوالاحتلام، فالاصل [ ان ] الاجارة صحیحة فی ظاهر الحال. نظر الی الاستصحاب. واما استمرارها بعد البلوغ: ففیه وجهان. فعن الشیخ فی الخلاف انهاتبقی بحالها. لانه تصرف من الولی علی وجه المصلحة، فیلزم ویستصحب اللزوم. کمالو زوجه ثم بلغ، اوباع داره کذلک. والوجه الثانی انفساخها فی الزائد، قال فی التذکرة: (وهو المعتمد عندنا، الا ان یجیز الصبی بعد البلوغ فیلزم. لا نابینا انه قد زاد علی مدة ولایته وقد تصرف فی منافع لایملک التصرف فیها ولا ولایة علیه فیها، شبیه مااذا عقد علیه بعد البلوغ) وحینئذ نقول: ان زمان الاجارة فی المثال مما یمکن حصول الموت قبل انقضائها، ویکون الموت کاشفا عن عدم تسلطه علی منفعة فی هذا الزمان لاجل الوصیة. فیصح قبل الموت دون ما بعده، وان کان(3) الموصی به منفعة العین مادامت باقیة. فلا یمکن استیفا مدة الاجارة مما بقی بعد الموت. ولیس هذا من باب انتقال المال الی الوارث (حیث لا ینافی بقا الاجارة علی الاصح فینقل العین الی الوارث ویبقی الاجارة بحالها). بخلاف مالو اوصی بمنفعة السنة ..

ص: 303


1- و فی النسخة و ان فرض.
2- راجع المساله المشروحة المفصلة «البیع الفضولی» ی اواخر کتاب التجارة من المجلد الثانی.
3- فی النسخة: فان کان...

الاولی وما بعدها. فان الموصی [ به ] لیس من مال الوارث. اذا عرفت هذا فنرجع الی اصل المسألة وهو الوصیة بالعین. وهیهنا ایضا لا بد من التفصیل: فان کان الوصیة بنقل الملک الی غیر حین الموت، فهولا ینافی صحة الاجارة، فانه یصح وصیة العین لاحد وایجارها لاخر، مع موته قبل الانقضا. لجواز الجمع بین الحقین. امالو اوصی ببیع الملک بعد الموت وصرفه فی استیجار الصوم والصلوة حیث یعلم ان مراده ذلک، فلا. خصوصا ان طال مدة الاجاره ولم یکن للخالیة عن المنافع قیمة بعتدبها. واما شرط خیار فسخ الوصی فی ضمن عقد الاجارة: فهوو ان کان یوهم بطلان الاجارة من اصلها (لجهالة الشرط بسبب جهالة وقت الموت. وجهالة الشرط مستلزمة الفساد العقد) ولکنه لیس کذلک. اما اولا: فلاحتمال تطرق الاشکال فی ضرر الجهالة فی الشرط فی المعاملات المحاباتیة - کما هو مورد السؤال - لان دلیله اما الاجماع، او لزوم السفه. و کلاهما [ ممنوع ] فی محل المحاباتیات. واما ثانیا: فلان الظاهران الموصی حسب ان الاجارة لازم من قبله ولا یصح جعل الخیار لنفسه لکونه میتا، ح. فجعل الخیار للوصی. و مراده من ذلک التحرز عن عدم تاثیر الوصیة وامضائها حین الموت بسبب عقد الاجارة اللازمة من باب الحیلة الشرعیة، ولم یفهم انه لا حاجة الی ذلک فی مثل مالوکان مراده فی الوصیة ان یصرف العین الموصی بها ببیعها بقیمتها الواقعیة فی السنة الاولی فی ما اوصی له. یعنی عدم سقوط ماینزل قیمتها بسبب بقا مدة الاجارة. ومثل مالواوصی بمنفعتها فی السنة الاولی وما بعدها لبطلانها بالذات بسبب الموت ح. فلیس لاحدان یقول: شرط الفسخ معناه ان له الخیارفی الفسخ وعدمه، وهذا قرینة علی عدم ارادته بیعه فی السنة الاولی حتی ینافی بقا الاجارة. فمقتضی ذلک انه لو لم یفسخ تبقی الاجارة بحالها. ومقتضی عدم منافات الاجارة للوصیة ابقا الاجارة بحالها الی تمام مدتها. لا نانقول: معنی هذا الشرط انه لیس للمستاجر دعوی بقا الاجارة ولزومها له، بل الامر للموصی له. لا بمعنی انه مختارفی الفسخ والابقا. بل بمعنی انه لیس للمستاجر حق فیها، وان کان یجب علی الوصی البیع. والحاصل: ان المراد انه لیس هناک اجارة و الامر بید الوصی بعمل بمقتضی الوصیة، لا ان یکون اجارة ولکن الخیرة بید الوصی فی ابقائها وفسخها. فتامل جدا تعرف المراد. وکیف کان فهذا الشرط لغو وجوده

ص: 304

کعدمه لامحل له هنا. لا انه یمکن الشرط الصحیح ولکن [ هو جعله ] علی الوجه الفاسد، بل هو راجع الی تحصیل الحاصل وهو محال. وهذا کله مع تقدم الوصیة علی الاجارة. واما مع تقدیم الاجارة فلا یصح الوصیة بماینا فیها، الامع اجازة المستاجر، بنا علی صحة الفضولی فیها (کماهو الاظهر). وهذا کله مع تعیین مدة الاجارة بالشهور والایام. واما تفسیر (السنوات) برفع ثلثین محصولا: فهو باطل للجهالة، کقدوم الحاج ورواح القافلة. لاختلاف رفع المحصول بسبب حرارة الهوی و برودتها، وحصول الموانع من الحصاد والجذاذ وغیر ذلک. فهو تفسیر مجهول بمجهول، وبجهالته یبطل العقد.

155: سؤال:

155: سؤال: شخصی دیگر در کربلا فوت شده، ووارثی چند در وطن داشته، شخص مزبور در سه یوم قبل از فوت وصیتی کرده وبه جهت هر یک از وارث خود مالی مشخص و معینی [ را ] وصیت کرده. ویکی از اولاد آن شخص متوفی، پانزده ساعت قبل از او فوت شد. آیا آن مالی را که به جهت آن پسر متوفی وصیت کرده بود به آن پسر متوفی می رسد که به وارث آن پسر متوفی بدهند؟ یا آن که چون پانزده ساعت قبل [ از پدر ] فوت شده به آن چیزی از وصیت نمی رسد ومال سایر ورثه است؟ و هم چنین آیا از برای این پسر متوفی شده، حصه از مال پدر متوفی می باشد یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه موصی وصیتی کرده از بزای احد وراث، وقرینه نباشد بر این که مقصود همان فرزند باشد نه اولاد او، وآن وارث قبل از موصی بمیرد، وموصی هم از وصیت خود رجوع [ ن ] کرده بود، آن موصی به، منتقل می شود به وارث آن موصی له هر گاه وارث خاصی دارد. چنانکه حق قبول هم منتقل به او می شود، علی الاشهر الاظهر. واما سؤال از میراث بردن آن ولد متوفی از آن اموال، پس آن وجهی ندارد ومیراث بردن مشروط است به حیات وارث بعد از موت مورث. والله العالم.

156: سؤال:

156: سؤال: ضعیفه [ ای ] مثلا خود را مستطیعه دانسته تدارک سفر مکه را مهیا کرده وبه سفر مکه مشرف شد. ودر آن وقت وصیتنامه نوشت به این مضمون که حاکم شرع را وصی نموده وبرادر وشوهر خود را ناظر قرار داده. ووصیت کرده به این که (سیصد تومان از مال من به فقرای عوام وسادات بالسویة باید برسد. واگر به مکه نرسیدم حجه از برای من گرفته شود. وتتمه را، ثلث آن را سی سال صوم وصلات از برای من بگیرند، ونعش مرا به نجف ببرند، وتتمه ثلث را به فقرا برسانند، وباقی مال وارث است).

ص: 305

آن ضعیفه به سفر مکه که رفت مشرف شد وبرگشت. وبعد از دو سه ماه که گذشت بنای او چنین شد که دو طاق آب وملک در دو قنات داشت یکی دایر ویکی بایر، که قیمت اینها مبلغ سیصد وپنجاه تومان می شود، وقف نموده باشد: به این نحو که مداخل آنها به مصارف فقرا برسد، که تولیت آن تا حیات آن باقی است با خود باشد، وبعد از فوت او با برادر وشوهر او باشد، بعد از فوت آن دو نفر با حاکم شرع باشد. در آن اوقات فی الجمله ناخوشی بهم رسانید وشخص عالمی را طلبید وآن دو طاق آب وملک را وقف کرد، وصیغه را هم جاری نمود. واز راه احتیاط که مبادا بعد فقیر شود از دو عالم مجتهد این مسأله را تحقیق نمود که (هر گاه دو طاق آب وملک بیست تومان مثلا منافع داشته باشد هیجده تومان آن را می تواند حق التولیه از برای خود قرار دهد یا نه)؟ آن دو نفر مجتهد تجویز کرده بودند واز این قرار صیغه را جاری کرده بوده است. وبعد از چند روزی این مسأله را از مجتهد دیگر سؤال کرده بودند آن مجتهد گفته بوده است که (حق التولیه که به این قدر باشد، صحیح نیست.). آمده بودند وبه آن ضعیفه گفته بودند که (فلان مجتهد حق التوالیه چنینی را صحیح نمی داند. شما راضی هستید که اگر این وقف صحیح نباشد این آب وملک را به ما ببخشی که بعد از فوت تو ما به مصارف خیرات تو رسانیم)؟. ضعیفه گفت (غرض من این است که این تنخواه به فقرا برسد) وساکت شد. ودر روزی که این دو طاق آب وملک [ را ] وقف کردن این وصیت را هم کرد که (ثلث مال مرا به این مصرف برسانید، وجنازه مرا به نجف اشرف برسانید، وسی سال صوم وصلات از برای من بگیرید، وتتمه ثلث را به فقرا بدهید). واز وصیت سابق هیچ حرف نزده بود. و بعد از چند روزی ضعیفه فوت شد. در این صورت آن وقف صحیح است یا نه؟ وآن وصیت او ل با وجود این دخل وتصرفات به جا می ماند یا نه؟ و هر گاه وقف صحیح نباشد به وصیت اول باید عمل کرد یا نه؟ واگر وقف صحیح باشد در آن یک طاق قنات بایر هم صحیح است یا نه؟

جواب:

جواب: اولا موصی حاکم شرع [ را که ] وصی نموده، معلوم نیست. اگر حاکم شرع معینی است خوب است، والا پس وصی تعیین نکرده، ودر آن وقت ولایت واختیار وصایت با حاکم شرع است هر کی [ را ] او بخواهد او باشد. وثانیا مراد از این که (سیصد تومان از مال من باید به فقرای سادات وعوام بالسویه برسد) هم معلوم نیست. هر چند ظاهر این

ص: 306

است که نصف سیصد تومان به طایفه سادات ونصف دیگر به عوام. یعنی حصه هر یک از دو صنف مساوی دیگری باشد هر چند عدد اشخاص هر یک مساوی دیگری نباشد. و همچنین نباید به هر یک از اشخاص هر صنف مساوی باقی اشخاص همان صنف داد. ولکن معلوم نیست که مرا این است که حق هر یک از دو صنف، از حقوق واجبه است، مثل خمس وزکات، یعنی نصف سیصد تومان از باب خمس واجب بدهید به سادات و نصف آن را از باب زکات واجب (یا امثال آن) بدهید؟ که در این صورت از اصل مال وضع می شود (نه [ از ] خصوص ثلث) مثل حجة الاسلام اگر نمی کرد. ویا این که محض تبرع است؟ پس اگر قرینه بر مراد باشد، باید تبعیت آن کرد. واگر مراد به هیچ وجه معلوم نباشد، ظاهر این است که قول وارث مسموع باشد. واگر او هم نداند یا حاضر نباشد یا صغیر باشد، ظاهر این است که حمل بر وصیت تبرعی بشود، از جهت اصل برائت پس بنابر این از ثلث مال اعتبار می شود. واما ثلثی که بعد از این وصیت، [ وصیت ] کرده که به مصرف صوم وصلات وبردن نعش به نجف برسد، پس آن ناسخ این وصیت نیست. وباید بعد از وضع سیصد تومان از ثلث مال برای فقرای سادات وعوام، اگر چیزی از ثلث باقی ماند صرف صوم وصلات واجبه شود، وبعد از آن به تبرعات. و هم چنین آنچه در ذکر مقدم است بر غیر آن در مطلق تبرعات. بلکه ظاهر این است که گفته است بعد از وصیت اول (ثلث مال مرا صرف من کنید به آن نهج). واگر می گفت که (ثلث مرا) یا (ثلثی که متعلق است به من) یا (ثلثی که وصیت من در آن نافذ است)، در این صورت این وصیت دوم رافع لزوم اول می شد، اگر چه رافع صحت آن نبود با امضای وارث. واما حکایت وقف کردن آن دو طاق آب ناسخ وصیت قبل نمی شود، وآن هم صحیح و ممضی است هر چند یک طاق بایر باشد ونفع بالفعل نداشته، چون قابل تعمیر وآباد کردن است - مثل این که کره اسبی یا گوساله [ ای ] وقف کرده که بعد از بزرگ شدن انتفاع حاصل می شود. واما قرار دادن اکثر منافع به جهت حق التولیه خودش، اگر چه در نظر حقیر مشکل است، ولکن چون مفروض این است که به تقلید دو مجتهد کرده، حکم به بطلان آن نمی کنیم هر گاه صیغه خوانده وقصد قبض را هم کرده، وآن گفتگوها که با ضعیفه شده

ص: 307

در باب نقل مخالفت مجتهد ثالث وخواهش کردن هبه از او که بعد از وفات به مصرف خیر او برسانند، با سکوت ضعیفه عیبی به وقف او نمی کند. ونقصی به آن نمی رسد واین تصرفات وقف کردن ملک، وتجدید وصیت، منشا رفع حکم وصیت سابقه نمی شود.

157: سؤال:

157: سؤال: هر گاه وصیت کند زید به این نحو که (اولاد من در حینی که قسمت اموال من کنند رسدی هم به نبیره من بدهند، وثلث مال مرا خرج من کنند). آیا نبیره را چه باید داد؟ وثلث را خرج چه باید کرد؟

جواب:

جواب: اگر لفظ (رسد) در عرف به (حصه) تعبیر می شود مانند (بهره) در عجمی، و (قسط) و (حظ) و (نصیب) در عربی، بیانی از برای آنها در شرع وارد نشده - چنانکه از برای لفظ (جز) وشیئ) و (سهم) وارد شده - ولکن دور نیست که بگوئیم که در اینجا به قرینه مقام میفهمیم که رسدی مثل رسد یکی از اولاد مراد باشد، اگر ذکور است موافق ذکور واگر اناث است موافق اناث. بخلاف این که هر گاه بگوید (بهره ای از مال من، یا نصیبی از مال من از بر این آن نبیره باشد) که در اینجا مبهم است وحکایت قسمت کردن میراث مذکور نیست. وحکم مبهم آن است که در تفسیر آن رجوع به وارث می شود، واگر وارث هم چیزی نداند یا صغیر باشد، اقل محتمل را می دهند. ودر صورت مخالفت، قول وارث مقدم است. و هر گاه موصی له تعیین قدری کند ووارث انکار کند وموصی له بر او دعوی علم کند، تسلط (قسم نفی العلم) ی دارد. که صوم وصلوة مقدم است واجب است حتی بر سیصد تومان هم بنابر این که از باب تبرع باشد وآنچه از وصایای مذکور زاید بر ثلث باشد موقوفست به امضای ورثه واین به جهت این است وبه هر حال آنچه قرار یافت که حق نبیره باشد، در ثلث مال معتبر است. و هر گاه زاید بر ثلث باشد موقوف است به امضای وارث. اما این که بعد از آن گفته (ثلث مال مرا خرج من کنید) پس ظاهر این است که اگر چیزی باقی ماند از ثلث بعد وضع رسد نبیره، به خرج او میرسانند. واگر چیزی نماند، وصیت اخری موقوف است به امضای وارث. واگر به جای (ثلث مال من) بگوید (ثلث مرا) یا (ثلثی که متعلق به من است) یا (ثلثی که وصیت من در آن نافذ است خرج من کنید)، اظهر این است که این را مقدم میدارند بر رسد نبیره. و در آن موقوف است(1) به اجازه وارث. واین در وقتی است که خرجی که باید کرد از باب واجبات مالیه مثل دین وزکات و خمس نباشد، بلکه مثل نماز وروزه واجبه نیز نباشد. والا پس واجبات مالیه مقدم استث.

ص: 308


1- یعنی: و در رسد نبیره موقوف می شود به اجازه وارث.

بر وصایا مطلق. خواه وصیتی به واجب بدنی باشد یا تبرعی. بلکه خواه وصیت کرده باشد یا نه. وخواه وصیت را در ثلث کرده باشد یا مطلق. و هم چنین واجبات بدنیه و تبرعیه علی الاظهر. واشکال در این مقام هست که: هر گاه چند وصیت تبرعیه بکند به ترتیب در ذکر، آیا هر گاه اولی مستوعب ثلث باشد وصیت بعد از آن ناسخ آن می شود - بالتمام اگر آن هم به قدر ثلاث باشد یا به قدری که مساوی آن باشد هر گاه کمتر از ثلث باشد -؟ یا ناسخ نمی شود؟. یا آن که فرقی مابین الفاظ هست؟. فنقول: ان قال (اعطوا زیدا ثلثا، واعطوا عمرو او ثلثا)، فالقاعدة تقتضی لزوم العمل بالوصیة الاولی لصحتها ومصادفتها محل النفوذ. کما ورد فی الشریعة (ان وصیته فی الثلث لا یتوقف علی اجازة الوارث). وطرو وصیة اخری بعدها لایغیر حکمها. کما لوباع ماله من زید ثم باعه من عمرو. لان المفروض ان کل واحد من الجملتین تامة مستقلة، ولا ینتظر آخر الکلام. بخلاف مالو قال (اعطوا زیدا وعمروا کذا). ویستفاد ذلک من روایة حمران(1) ایضا. فلا وجه لکون الجملة الثانیة ناسخة للاولی، ولکن لا ینافی ذلک بقا الجملة الثانیة ایضا علی الصحة، بمقتضی العموم. غایتها کونها متزلزلة موقوفة علی امضا الورثة، فان اجازوها لزمت، والا بطلت. وکذلک الکلام لوقال (اعطو زیدا ثلثا وعمروا ربعا وبکرا سدسا). وکذلک لوقال (اعطوا زیدا نصفا وعمروا ربعا). بل ولو قال (اعطوا زیدا جمیع المال وعمروا نصفا اوثلثا) و هکذا... وکذلک اذا لم یذکر شیئا من الکسور وقال (اعطوا فلانا بقدر نصیب فلان من المیراث - او عشرة دنانیر) وامثال ذلک. اذ یمکن مطابقتها للکسور بعد الحساب. اما لوقال (اعطوا زیدا ثلثی) او (ثلثی الذی یتعلق بی) او (الثلث الذی ینفذفیه وصیتی) ثم قال (اعطوا عمروا الثلث) بالصفة المذکورة: فیکون الثانیة ناسخة للاولی. لان الثلث الموصوف لیس الا امرا واحدا. فهی بمنزلة ان یقول (اعطوا ضیعتی الفلانیة زیدا) ثم قال (اعطوها عمروا). وقد نسبه فی التحریر الی علمائنا ولکن جعل فیه نظرا. وکذلک استشکل فیه فی القواعد. ولعله لان مجرد اضافته الی نفسه لایقتضی الرجوع. لان جمیع ماله مادام1.

ص: 309


1- وسائل: ج13، احکام الوصایا، باب 66، ح1.

حیاله. وانما یخرج عن ملکه بعد الموت. ورده فی المسالک بان خصوص هذه الاضافة قرینة علی الرجوع، وقدیتوهم ان لفظ (ثلث مالی) ایضا بمنزلة (ثلثی) وما فی معناه. ولیس کذلک، اذ ضمیر المتکلم مضاف الیه للمالک. لا لثلث المال. مثل (حبة رمانی) اذا کان له رمان واراد حبة. لا ما کان له حبة من دون ان یکون له رمان. غایة الامر احتمال الامرین، ومع الشک لا یرجع عن الیقین. والحاصل: ان البالغ العاقل یجوزان یوصی بماله کیف یشا، والمیراث انما هو بعد الوصیة، بنص الکتاب والسنة. غایة الامر انه یثبت ان لزومه فی مازاد علی الثلث موقوف علی اجازة الوارث. واما صحتها فکلا. فالاصل فی الوصایا المستقله المتتابعة، صحتها جمیعا وان کان للاجازة مدخلیة فی اللزوم فی الجملة. واما بطلان بعضها ومنسوخیتها: فیتوقف علی الدالالة، کنا هی موجودة فی المثال المتقدم، اعنی قوله (اعطوا زیدا ثلثی - او ما فی معناه - واعطوا عمروا کذلک). وقال فی المسالک: (لو قال لزید ثلث) ثم قال (اعطوا عمروا ثلثی)، کان ناسخا للاول. ولو عکس فقال (اعطوا زیدا ثلثی) ثم قال (اعطوا عمرو ثلثا)، لم یکن الثانی ناسخا للاول. ثم قال ما حاصله انه لو وجدت قرینة خارجیة فیتبع. یعنی فی مثل هذین المثالین الذین ذکرهما لوجود القرینة وعدمها. ونظره الی ان اضافة الثلث الی نفسه (المقتضیة لا ختصاصه به، انما هو الثلث الذی له امضاؤه بدون توقف علی شئ آخر) قرینة علی رجوعه عن الوصیة الاولی. اذا الوصیة الاولی وان کانت مقتضیة باستقلالها وتمام الکلام فیها اصابتها مخبرها ومصادفتها محل النفوذ، لکن لا وقع ذلک النفوذ من باب الاتفاق لاجل وقوعها فی ابتدا الوصایا. فهذا نفوذ تبعی غیر مقصود بالذات. (1)

اما الوصیة الثانیة لعمرو فانما قصد فیها ان یکون هی بالخصوص ما یقتضی الفنوذ بذاتها من دون توقف علی شیئ. فکانه قال (اسقطت ما حصل من جهة الابتدا بالوصیة الاولی من النفوذ وجعلت النفوذ الذی لایتوقف علی اجازة الوارث فی الثانیة). فیکون [ کونه ] ناسخا للاولی، اقوی. ویرد عیله: ان غایة ذلک اسقاط النفوذ، ولکنه لایسقط اصل الصحة بوقوفه علی اجازة الوارث. اذ ظاهر کلامه (ره) انه یسلم کون الوصیة الاولی لا بشرط کون النفوذ تبعیا، فالذی یرفعه الوصیة الثانیه هو مقتضی ابتدائیة الاولی من النفوذ لا بشرط. واما النفوذ بشرط امضا الوارث فکلا. ولا یرد ان یقال (انتفا اللازم مستلزم لانتفا الملزوم سوا کان اللازم

ص: 310


1- این سطر مبهم است.

اعلم من الملزوم او مساویا له). اذ ذلک انما یسلم فی اللوازم الذاتیة وعدم التوقف علی اجازة الورثه فی المطلق من اللوازم الاتفاقیة. وان شئت فقل: انه لازم مالم یجئی المنافی، لامطلقا. فالوصیة الثانیة انما یرفع الکلازم ویبقی الاولی علی حالها صحیحة موقوفة علی الاجازة. مع ان ما ذکره فی الوصیة الثانیة انها لیست بناسخة للاولی لاینافی کونه قائلا بصحتها لکنها موقوفة علی الاجازة: بل الظاهر انه یقول بها. وکذلک اذا تقدم المطلق و تأخیر المقید. والحاصل ان المطلق المبتد فی الذکر للمقید وغیره لکنه یحمل علی المقید مالم یظهر مناف له. وان جا المقید بعده فیرتفع حکم لزوم الحمل علی المقید ویبقی حکم الا طلاق فی الجمله (وهو صحة الوصیة) موقوفة علی الاجازة. اذ لا منافات بین المطلق والمقید رأسا حتی حکم المطلق مطلقا. ثم: ان ما ذکره (ره) اخیرا من لزوم اتباع القرینة المخرجة عن مقتضی ما اقتضته القرینة فی المثالین المذکورین، اراد ان اضافة الثلث الی نفسه وان کان مقتضاها الناسخیة فی الصورة الاولی(1)، فهو لیس بمطرد. اذ قد یتخلف بسبب بعض العوارض. مثل ان نفرض الموصی معتقدا بان ثلث المال له لاجل ان یصرف فی مصارف نفسه وانه هو الثلث الذی یتعلق به فیقول (اعطوا زیدا ثلثا واصرفوا ثلثی فی مصارفی)، ویعتقد ان سایر وصایاه ایضا ماضیة بدون اجازة الوارث. ولم یفهم ان المراد من الثلث المتلق به انه مما ینفذ تصرفه فیه بدون اجازة الوارث کائنا ما کان، ولا ینفذ فی غیره بدون اجازة الوارث. فحینئذ لا یکون الوصیة الثانیة ناسخة للاولی فی المثال الاول علی معتقده، وان کان مقتضی اطلاق الفظ ذلک. وکذلک فی صورة العکس لو اعتقد ان الوصیة بالثلث المطلق بعد الوصیة بالثلث المتعلق به رجوع عن الاول یکون ناسخا. فلو علم حال الموصی فی المقامین عل ما ذکرنا فهذان من العوارض والامور الخارجیة التی اوجب الخروج عن مقتضی القرینه التی(2) جعلها معیارا للفسخ فی الصورة الاولی، والقرینة التی جعلها معیارا لعدمه فی الصورة الثانیة. ولکن هذا خارج عن اللفظ. ..

ص: 311


1- و هی تقدم المطلق و تأخر المقید.
2- ای: اوجب الخروج عن مقتضی القرینة التی علها معیاراً لعدمه...

ثم انه: حکی [ عن ] المحقق الشیخ علی (ره) انه بنی المسألة علی اصل آخر، وقال بان الثانیة ناسخة للاولی اذا اطلق الثلث فیها. فاذا قال (اوصیت لزید بثلث ولعمرو بثلث) فیکون الثانی ناسخا للاول فیقدم. واولی منه مالو قال (ثلث مالی). ثم فرع علیه انه لو اوصی لزید بثلث ولعمرو بربع ولخالد بسدس، وانتفت القرائن، ان یکون الوصیة الاخیرة رافعة للاولی. مع اعترافه با نه مخالف لما صرح به جمیع الاصحاب. والحاصل له علی ذلک مافهمه من ان اطلاق الوصیة محمول علی النافذة. لان الاصل فی الوصیة ان یکون نافذة فیجب حملها علی ما یقتضی النفوذ، بحسب الامکان. وانما یکون الثانیة نافذة اذا کان متعلقها هو الثلث اذی یجوز للمریض الوصیة به، فیحب حملها عیله. کما یجب حمل اطلاق بیع الشریک النصف علی استحقاقه، وحملا للبیع علی معناه الحقیقی. ثم رده بان الاطلاق فی الوصة وغیرها من العقود انما یحمل علی الصحیحة. اما النافدة بحیث لایترتب علیه فسخ بوجه فلا اعتبار به قطعا. الا تری ان الوصیة بجمیع المال یوصف بالصحة مع وقوف مازاد علی الاجازة. وکذلک فی البیع بالخیار. واما المثال المذکور لبیع الشریک وانه محمول علی استحقاقه فلا یؤثر هنا. للفرق بینه و بین المشاع. لان جمیع الترکة مستحقة للموصی حال حیاته اجماعا فقد اوصی بما یستحقه.

اقول: والاخر(1) کما ذکره فی الرد. ویلزمه ایضا(2) القول بان الثانی ناسخ لو قال (اعطوا زیدا ثلثی وعمروا ثلثا). والتحقیق ماحققناه. وللشیخ (ره) هنا اضطراب فی فتاویه وتخالف لا نطیل بذکره: وان شئت الاطلاع علیه فراجع المسالک.

158: سؤال:

158: سؤال: موصی وصیت کرده که ثلث مال مرا به مصارف واجب ومستحب برسانید، ووصی حاضر نبوده، بعد از موت موصی وصی مطلع شده که چنین وصیت کرده، ووصی بقین می داند که واجب بر ذمه موصی زیاده از ثلث است، حال تکلیف وصی در صرف ثلث است به امر واجب؟ یا آن که موافق وصیت به آن عمل باید بکند؟ وعرض دیگر این که: [ شخصی ] وصیت کرده که مبلغ معینی را صرف واجب ومبلغد.

ص: 312


1- کذا. و لعله «والحق» او «والاصح».
2- تقویة و تتمة لما ذکره فی الرد.

معینی را صرف مستحب نمایند. ووصی بعد از موت که مطلع شده، صرف واجب میت را زیاده بر آنچه معین کرده می داند، آیا وصی می تواند که بعض مستحبات را موقوف دارد و صرف واجبات موصی نماید یا نه؟

جواب:

جواب: اگر آن واجب واجب مالی است (مثل دین وزکات وخمس وامثال اینها) وزاید بر ثلث است، ثلث را تمام به مصرف آنها می رساند. واگر وفا نکند از اصل مال تمام می کند، وبرای مستحب چیزی نمی ماند، مگر وارث اجازه کند. واگر واجب بدنی باشد مثل نماز وروزه، پس اظهر این است که هر گاه ثلث زاید بر آن نباشد تمام ثلث را به مصرف آن می رساند، واز برای مستحب چیزی نمی ماند. واگر زاید باشد اول واجب را به جا می آورد وتتمه را صرف مستحب می کند. و در اینجا واجب از اصل مال اخراج نمی شود هر گاه ثلث وفا نمی کند. و از اینجا ظاهر می شود حکم آن که مالی وبدنی (هر دو) باشد که باز بدنی تعلق به ثلث دارد و از اصل در نمیرود ومالی از اصل تمام می شود هر گاه ثلث به آن وفا نمی کند. و باید دانست که حج واجب حکم آن حکم واجب مالی است، هر چند بدن هم در آن شریک است. وحکم مسأله ثانیه از مسأله سابقه معلوم می شود. زیرا که واجب اگر مالی است از اصل مال بیرون میرود هر چند زاید بر ثلث باشد، وهر چند تمام مال باشد. پس اگر بعد از وضع آن چیزی می ماند باید ملاحظه کرد که آن قدر برای مستحب تعیین کرده هر گاه زاید بر ثلث باقیمانده نیست بیرون می کنند. و هر گاه زاید باشد، در قدر زاید موقوف است به اجازه وارث. و هر گاه آن واجب بدنی باشد، پس وصیت به آن نیز در ثلث معتبر است مثل مستحب. ولکن در این صورت باز اظهر لزوم تقدیم واجب است بر مستحب هر گاه ثلث زائد بر قدر واجب است ومستحب را از تتمه ثلث به قدر ممکن اخراج می کنند والا فلا. مگر به اجازه وارث.

159: سؤال:

159: سؤال: در وصی عدالت شرط است یا نه؟ وعلم موصی به مسأله یا به حال او وعدم علمش تفاوتی دارد یا نه؟

جواب:

جواب: اظهر واشهر اشتراط عدالت است در وصی. و هم چنین اشهر واظهر این است که هر گاه شخص عادلی را وصی کند و بعد از آن فسق او ظاهر شود، باز وصایت باطل می شود ومعزول می شود. واظهر این است که عزل مشروط به حکم حاکم هم نیست.

ص: 313

خصوصا هر گاه به سبب اعتقاد به عدالت او را وصی کرده باشد. هر چند قائل به اشتراط عدالت در وصی هم نباشیم. واما جهل به مسأله: پس بسبب آن فرقی حاصل نمی شود.

ص: 314

کتاب النکاح

کتاب النکاح من المجلد الاول

160: سؤال:

160: سؤال: هر گاه شخصی وفات یافته باشد، ووارث شرعی او منحصر به زوجه غیر ذات الولد، ودختر خاله، ودختر خالو بوده باشد. واز برای شخص مذکور در مدت العمر با وجود اختیار نمودن چند تأهل فرزندی حاصل نشده باشد. وموت پنج سال قبل از فوت نیز متهم به عدم قدرت بر وقاع بوده باشد، زوجه مشار الیه نیز گوید که پنج شش سال است چیزی که دلالت بر حصول امکان ولد بوده باشد از آن شخص مسطوره ندیده ام. ومع ذلک شخص مذکور را جاریه [ ای ] بوده باشد که در وصیتنامچه به خط خود نوشته قید کرده باشد که (فلان جاریه آزاد است). وتاریخ وصیتنامچه مدت دو سال قبل از ظهور حمل جاریه بوده باشد. وعقدی بعد از آن واقع نشده باشد. بعد از فوت مشار الیه از برای جاریه مسطوره حمل ظاهر شود. ومذکور نماید که حمل از آقای من است پنج شش یوم قبل از بیماری به من دخل نموده حمل ظاهر شده. وجاریه مزبوره مقره بوده باشد که آقای من قبل از این به من دخل نکرده. ومع هذا زوجه شخص مرقوم مدعیه بوده باشد که (زوجم جاریه مرقومه را پنج شش سال قبل از فوت خود به عوض جاریه ای که به من باید [ میداد ] داده بود، ومال من بود). وبر مطلب خود پنج شش نفر مرد وزن شاهد اقامه نماید. واز زوجه مذکوره سؤال شود که هر گاه جاریه مال تو بود چرا در وصیتنامه زوجت نوشته که فلان جاریه آزاد است؟ مذکور نماید که: چند سال قبل از این شوهرم صاحب فراش گردید. روزی جاریه و

ص: 315

غلام که مال زوجم بودند در حضور او ایستاده بودند، زوجم به نظر حسرت برایشان نگاه کرد وگفت که میترسم که بعد از من جاریه وغلام به دست غیر گرفتار شوند. من گفتم که ایشان را آزاد کن تا خدا تو را شفا بدهد. گفت ایشان را آزاد کردم. بعد از آن که شفا یافت روزی خواست که غلام را بفروشد. من به او گفتم که تو ایشان را آزاد کرد [ ه ا ] مذکور نمود که من صیغه نگفته ام، تو گفتی که ایشان را آزاد کن. من در جواب گفتم آزاد کردم. وحال وارث نفی ولد مذکور را از شخص مزبور می نماید. ومی گوید که این ولد از زنا بهم رسیده واز وارث ما نیست. به علت این که از برای مورث ما در مدت عمر ولدی حاصل نشده ودر اواخر عمر خود مقر بود که قادر به وقاع نمی باشد. وزوجه شخص مرقوم نفی صریح نمی نماید ومی گوید من نمیدانم که این ولد از کیست، اما جاریه مال من است. واز زوجه شخص مزبور سؤال می نمایند که بر فرض این که جاریه مزبوره از تو بوده وبر تقدیر این که زوجت دخول کرده باشد، تو اذن دخول داده بودی که دخول نماید یا نه. مذکور می نماید که من اذن دخول نداده بودم، اما در میان اتراک متعارف است که زوج به هر نحو تصرف که خواهد در مال زوجه می نماید، اگر زوجم دخول کرده باشد او را حلال می نمایم. ووکیل شرعی وارث، مذکور می نماید که شخص مذکور هرگز به جاریه مزبوره دخول ننموده واین ولد از زنا بهم رسیده. آیا به مجرد ادعای جاریه دخول را، وعدم علم احدی به دخول، جاریه مذکوره (فراش) می شود؟ وولد مزبور ملحق به شخص مرقوم می گردد یا نه؟؟ بینوا جمیع مراتب السؤال لیتحقق علینا حقایق الحال.

جواب:

جواب: چون در آخر مسائل نوشته اند که (بینوا جمیع مراتب السؤال)، امر صعوبتی بهم می رساند. به جهت آن که بعضی از مسائل آن، صورت دعوی ومرافعه است. وذکر آن به جهت عوام بی فایده، وخواص را خود حاجتی به آن نخواهد بود. وچون مطلب مشترک شد مابین عوام وخواص، بالضرورة اشاره به مأخذ هم لا بدمنه است. وبا وجود این هر دو، فروع جمیع مراتب سؤال بسیار است. وحال ومقام مقتضی بیان آنها نیست. واما آنچه از صورت صحیفه معلوم می شود که محل حاجت ومقصود سائل است بیان سه مطلب است: مطلب اول مسأله حمل جاریه است: آنچه در نظر حقیر ظاهر می شود این است که

ص: 316

با قطع نظر از اثبات حریت ورقیت وبدون تکلف اثبات او، جاریه مردد است در نفس الامر، بین الامرین بل الامور الثلاثة. یا حره است یا رقیق زوجه، یا بر رقیت مولی باقی است. وعلی ای تقدیر آن ولد ملحق به متوفی نمی شود. اما بر فرض حریت: پس به جهت آن که آن محتاج است به ثبوت عقد جدیدی از دوام یا منقطع، یا وطی ب شبهه، که انتساب یکی از آنها به متوفی ثابت باشد. ومفروض خلاف این است. زیرا که محض دعوی جاریه مثبت مدعی نیست. خصوصا با وجود این که متضمن (اقرار بر غیر) است، و وارث منکر است. خصوصا با وجود آن که ظاهر عبارت جاریه که گفته است که (این حمل را از آقای خود دارم) منافی دعوی حریت وعقد جدید است. واما بر فرض بقا بر رقیت مولی هم ولد ملحق به متوفی نمی شود. به حهت آن که (ملک مجرداز وطی) باعث ثبوت فراش نیست، بدون خلافی از علما بلکه دعوی اجماع بر آن شده. چنانکه شهید ثانی (ره) در کتاب مسالک در کتاب لعان ادعا نموده است. هر چند ظاهر عبارت شرح لمعه در کتاب موهم وجود خلاف است. ودر این که گفتیم ملک مجرد باعث ثبوت فراش نیست، فرقی نیست ما بین این که ممکن باشد حصول وطی ولحوق یا نه. چنانکه تصریح به آن کرده اند. واخباری که دلالت بر ثبوت فراش از برای جاریه دارد همگی در صورت ثبوت وتحقق دخول است. وبر فرض ثبوت وطی هم فراش شدن جاریه محل خلاف واشکال است. خصوصا هر گاه آن وطی خاصی که به ثبوت رسیده وطی [ ی ] باشد که ممکن نباشد که این ولد از آن باشد. وظاهر اکثر علما واشهر روایات این است که وطی جاریه هم منشأ ثبوت فراش نمی شود، مادامی که اقرار مالک به ولد حاصل نشود. هر چند مالک اعتراف به وطی داشته باشد. لیکن تحقیق این مقام ورفع منافات آن با حکمی که کرده اند در مبحث (احکام اولاد) به لحوق ولد با وطی، وسایر شرایط، محتاج است به تفصیلی که اینجا مقام آن نیست. وبه هر حال عمده فرض ما این است که چون دخول بر فرض رقیت هم ثابت نیست، فراش بودن جاریه ثابت نمی شود. وولد ملحق به متوفی نمی شود. واز آنچه مذکور شد حال مسأله بر فرض رقیت آن به جهت زوجه هم معلوم می شود. خصوصا با تصریح زوحه که من اذن دخولی نداده ام به او. مطلب دوم مسأله حریت ورقیت جاریه است. وهر چند که تحقیق این مسأله به جهت لحوق ولد ثمره ندارد. چنانکه معلوم شد. لکن به جهت تعلق حق وراث به آن وغیر

ص: 317

آن باید معلوم شود. وامارات در اینجا متعارضند. اصل، اقتضای بقای رقیت جاریه می کند بر حال سابق. ووصیتنامچه اقتضای حریت او را می کند. و هم چنین حکایت زوجه آزاد کردن غلام وکنیز را، ودعوی زوجه با شهود وبینه اقتضای مالکیت زوجه را می کند. وظاهر کلام جاریه هم موافق رقیت سابقه است. اولا: وصیتنامچه شرعا اعتباری ندارد. مگر این که به جهت حاکم یا وارث افاده قطع ویقین کند به این که جاریه را آزاد کرده است. یعنی در صورت واقعه، عتق متحقق نشده است. وبعد از حصول یقین به آن، اگر بینه زوجه مقبول نیست ومجروح است، اشکالی نیست. خصوصا به انضمام حکایت زوجه آزاد کردن غلام وکنیز را. و هر گاه بینه زوجه عادله باشد پس اگر تاریخ وصیتنامه مقدم است بر تاریخ بینه، باز بینه را اعتباری نیست. به جهت آن که بینه مفید ظن است ومفروض این است که وصیتنامه مفید یقین است به صورت واقعه. خصوصا با ملاحظه حکایت کردن زوجه آزادی غلام وکنیز را. و اگر فرض کنیم از قول بینه هم علم حاصل شود به صورت واقعه، پس باز بینه اعتباری ندارد. به اعتبار این که واقعه اعلم است از امر متحقق در نفس الامر. و اگر فرض شود حصول یقین به مؤدای بینه یا وصیتنامه در نفس الامر پس آن متبع خواهد بود. و در اینجا فرض تعارض دو یقین محال است. واگر تاریخ بینه مقدم است مقتضای آن را باید مقدم داشت. خصوصا هر گاه بینه مستصحبه باشد واقتصار بر حصول سبب فی الجمله نکرده باشد. ومقتضای وصیتنامه قطع به حصول صورت واقعه است بدون ثمره [ ای ] که بر آن متربت شود. مگر این که فرض کنیم از وصیتنامه یقین نفس الامری به آزادی حاصل شود، که آن متبع خواهد بود. واین فرض قریب به محال است. بنابر این جاریه مال زوجه می شود. ولکن حکایت کردن زوجه آزاد غلام و کنیز را باعث بی اعتباری بینه او می شود در اثبات ملک او. به جهت آن که اقرار مقدم است بربینه، مگر این که از جانب زوجه بگوئیم که آن حکایت دلالت بر آزادی ندارد. و آنچه به گمان حقیر می رسد که مراد زوجه از جمیع این سخن هابا هم [ در ] صورت سؤال (با وجود ظهور منافات آنها با یکدیگر) این است که: شوهرم در حال بیماری اول گفت غلام وکنیز را آزاد کردم، و بعد از آن تملیک من کرد در عوض طلبی که داشتم. واین مبتنی بر این بود که چنین فهمیده بود که به مجرد

ص: 318

لفظ - آزاد کردم - آزاد نمی شود وصیغه علی حده عربی می خواهد. پس آنها را در ملک خود باقی میدانست در عوض مهر، جاریه را تملیک من کرد ونوشتن وصیتنامه مبتنی است بر محض آن لفظی که در حال بیماری گفته است. وچون من هم چنین اعتقاد کرده بودم واعتقاد هم دارم که این لفظ اعتباری ندارد، پس الحال مال من خواهد بود. این توجیه گفتار زوجه است. ولیکن ظاهر آن است که صیغه عربی واجب نباشد. خصوصا در صورت عجز از عربی وصراحت لفظ غیر عربی در لغت متکلم به آن، چنانکه در ما نحن فیه لفظ (آزاد کردم) خصوصا در جواب سؤال زوجه صریح است در عتق. پس زوجه ماخود خواهد بود به اقرار خود. خصوصا با تایید آن به وصیتنامه. ومعلوم می شود تملیک جاریه که بینه بر آن قائم شده صورت تملیکی بوده که حقیقت آن بر بینه معلوم نبوده، یا چنین گمان می کرده اند که لفظ (آزاد کردم) مفید عتق نیست. این سخن ها که گفتیم در اثبات حریت در صورت حصول قطع به وصیتنامه است نسبت به همه ورثه و [ با ] قطع نظر از حصول قطع نیز نسبت به زوجه فقط، به سبب اقرار خود بر آن حکایت. واما بنابر این که وصیتنامه افاده قطع نکند پس جاریه در رقیت سابقه باقی است و مال ورثه است، وزوجه از آن ممنوع است به اقرار خود که مقدم بر بینه او است. مگر این که خدشه در دلالت آن لفظ بر عتق بشود. واگر قبول کنیم عدم دلالت آن را، پس جاریه مال زوجه خواهد بود، به سبب بینه. واظهر قبول دلالت است، پس جاریه آزاد خواهد بود نسبت به حصه زوجه، ورقیق است نسبت به حصه دیگران. مطلب سوم: بعد از آن که عدم لحوق ولد ثابت شد (چنانکه گفتیم) وراث منحصر می شوند در زوجه غیر ذات ولد ودختر خالو ودختر خاله. ربع ترکه مال زوجه است از عین منقولات وما فی معناها، ومحروم است از اعیان واثمان اراضی. خواه املس باشد و خواه مشغول به بنا واشجار. ومحروم است از اعیان ابنیه وآلات واشجار مثمره وغیر مثمره، نه از قیمت آنها. وباقی ترکه تقسیم می شود ما بین دختر خالو ودختر خاله علی السویه، هر گاه در مرتبه واحده باشند. والله العالم.

161: سؤال:

161: سؤال: هر گاه زنی بعد از عقد بگوید که (دختر من شیر والده زوج خود [ ش ] را به قدری که حد رضاع به عمل آمده است، خورده). وجمعی از زنان ومردان هم شهادت می دهند. ومی گوید که (من قبل از نکاح عالم به حرمت نبوده ام). ومادر زوج او

ص: 319

انکار می کند. حکم آن را بیان فرمائید.

جواب:

جواب: به مجرد ادعای مادر زوجه، رضاع ثابت نمی شود. و هر گاه شهود مقبول الشهاده از مردان عادل، یا زنان عادله، یا مردان وزنان عدول، که در عدالت وعدم پسندیده حاکم شرع باشند وبه تفصیل رضاع وعدد وسایر شرایط در نزد حاکم شرع شهادت بدهند، وثابت شود، بعد از آن حاکم تفریق خواهد کرد. واین بدون مرافعه حاکم نمی شود. والله العالم.

162: سؤال:

162: سؤال: اولا بیان کنید که هر گاه زن به عنوان جزم ادعای مهر بر شوهر خود بکند - یا وارث او بر وارث زوج ادعا کند، یا وارث زوجه بر خود زوج ادعا کند، یا خود زوجه بر وارث زوج ادعا کند - ودرهمه صورتها مدعی علیه بگوید تو مهر نداری چه باید کرد؟. وفرقی مابین مدخوله وغیر مدخوله هست؟ یا نه؟. ثانیا: هر گاه زوجه مهر نامه در دست دارد وبه عنوان جزم ادعا می کند به مطابق آن بر زوج، وشاهد زنده در میان نیست وشوهر انکار اصل مهر می کند. یا شوهر مرده باشد وورثه او صغار باشند، یا منکر اصل مهر باشند، یا بگویند که ما هیچ نمیدانیم، و همچنین هر گاه مهر نامه در دست وارث زوجه باشد وچنین دعوی کنند، چه باید کرد؟. ثالثا: هر گاه وارث زوجه ادعا کند بر زوج مهر را به محض این که غالب ومتعارف این است که زن مهری دارد وادای آن ثابت نشده باشد واقرار کند به این که من جزم ندارم به اشتغال ذمه زوج. یا آن که مهر نامه در دست دارد نهایت به حقیقت آن مطلع نیست وعلم وجزم به این ندارد. وبه غیر آن کاغذ وطریقه متعارفه که (هر زنی مهری دارد) چیزی به دست ندارد. و هم چنین هر گاه وارث گمانی به استحقاق مهر در ذمه زوج دارد، یا آن که خود آن زوجه بیش از گمان به اصل مهر نداشته باشد - مثل این که صغیر بوده و پدر او را عقد کرده باشد - ومهرنامه هم ندارد، یا دارد نهایت به جهت او مفید جزم نیست. چه باید کرد؟. ورابعا: هر گاه، زوجه یا وارث ساکت باشد ومعلوم نباشد که علم به حال دارد یا نه. یا زوجه مجنونه باشد، یا وارث زوجه صغیر باشد، یا غایب باشد وحال معلوم نباشد آیا استفسار لازم است از حال ساکت یا نه؟ -؟. وبر حاکم شرع لازم است استفسار حق مجنون وصغیر وغایب یا نه؟ -؟. ووهر گاه حاکم علم به ثبوت اصل مهر داشته باشد (اما در این صورت که وارث زوجه غایب یا مجنون یا صغیر باشد، یا خود زوجه مجنونه باشد)

ص: 320

علم به بقای حق ندارد اما ظن استصحابی که منشأ شهادت باشد، دارد. می تواند به علم سابق خود عمل کند یا نه؟ -؟. وخامسا: هر گاه زوجه به عنوان جزم ادعای مهر معینی بکند وزوج بگوید نمیدانم، یا فراموش کرده ام، یا وارث زوج بگوید نمیدانم. چه باید کرد؟. وسادسا: هر گاه نزاع زوجین، یا وارثین یا احدهما، با دیگری در مقدار مهر باشد قول کدام مقدم است؟.

جواب:

جواب: اما از سؤال اول: هر گاه زوجه مدخوله باشد، در آن سه قول است: جمعی می گویند بر زوج چیزی لازم نیست. وبعضی می گویند (اقل ما یتمول) مثل (دو غاز) و بیشتر وکمتر. وبعضی می گویند مهر المثل واجب است، واین در نظر حقیر اقوی است. و هر گاه مدخوله نباشد ومعلوم نباشد: پس خلافی نیست در این که مهری ندارد. ولکن ظاهر این است که این سخن در وقتی است که علم به عدم (تفویض) نباشد. ومراد از تفویض آن است که عقد بی مهر شده باشد. وهر گاه علم به عدم تفویض باشد، و احتمال نداشته باشد که زوج صغیر وفقیر بوده وپدر او را عقد کرده که مهر در ذمه پدر باشد - یا غلام بوده وآقا او را تزویج کرده، یا آن که زوج طلبی از زوجه داشته ودر عوض آن به او شوهر کرده وامثال اینها در این صورت باز آن اقوال ثلاثه جاری است، واقوی اعتبار مهر المثل است. واما از سؤال دوم: این است که انکار زوج مسموع نیست. واقوی لزوم مهر المثل است، مگر این که آنچه در مهر نامچه نوشته شده باشد کمتر از مهر المثل باشد. که در این صورت باز مستحق همین خواهد بود. و هم چنین است حکم (یعنی ثبوت مهر المثل است) در وقتی که شوهر مرده باشد (به جمیع اقسام) و در اینجا زوجه باید قسم بربقای حق خود یاد کند وبگیرد. و هم چنین هر گاه مدعی وارث زوجه باشد [ که ] در اینجا (قسم نفی العلم) است. واما از سؤال سوم: این است که دعوی زوجه ووارث (هیچ کدام) مسموع نیست. مگر هر گاه دعوی مظنه شغل ذمه زوج را با خود زوج بکند، که در این وقت دور نیست که تواند قسمی به زوج بدهد واما هر گاه ظن استصحابی داشته باشد وارث یا زوجه - یعنی مهر را ثابت میدانستند ورافع از برای آن نمیدانند - در این وقت به صورت جزم ادعا کنند، با ایشان معامله می شود معامله دعوی قطع. چنانکه دانستی.

ص: 321

واما از سؤال چهارم: این است که بر حاکم استفسار لازم نیست. واستیفای حق از برای غایب وصغیر ومجنون نمی تواند کرد. به جهت آن که استحقاق ثابت نشده. و هر گاه حاکم علم قطعی به حال داشته باشد به علم خود می تواند عمل کند. واما هر گاه ظن استصحابی (که مناط شهادت تواند شد) داشته باشد، به این استصحاب وظاهر حال، عمل می تواند کرد در صورتی که مدعی علیه حاضر وکامل باشد ومعلوم شود از حال او که اگر سخنی میداشت میگفت. مثل این که حاکم علم داشته باشد به اصل مهر و مدعی علیه انکار اصل مهر بکند، ورجوع به دعوی وفا وادا نکند. (1) بخلاف آن که مدعی علیه غایب نباشد. به جهت آن که گاه است که اگر حاضر می شود یا کامل میبود، میگفت که ادا کرده ام. در این وقت به استصحاب عمل نمی کند. واما از سؤال پنجم: این است که باز مهر المثل ثابت است، مگر این که آنچه دعوی می کند کمتر باشد. وبعضی گفته اند که همانچه ادعا می کند می دهند. به جهت آن که معارضی ندارد. واما از سؤال ششم: این است که مشهور ما بین علما این است که قول زوج مقدم است بعد از قسم خوردن. خواه زوجه مدخوله باشد وخواه غیر مدخوله. واظهر این است که این در وقتی که دعوی در مسمی باشد. یعنی اتفاق داشته باشند در عدم (تفویض). و اگر دعوی مطلق باشد وقابل تسمیه وتفویض - هر دو - باشد: پس در آنجا باید استفسار کرد. و هر گاه معلوم شود که دعوی در مسمی است قول زوج مقدم است با یمین. و هر گاه معلوم شود که دعوی در عوض بضع است که مبتنی است بر تفویض: پس بر زوج است که اثبات کند ادای زاید بر مدعای خود را از مهر المثل. واگر دلیل مأخذ این مسائل را خواهی، می گوئیم: لو ادعی المرأة المهر وانکر الزوج، فان کان قبل الدخول، فالقول قوله. لاصالة البراة، وعدم تفویت البضع، وعدم استلزام العقد المهر الجواز التفویض. والظاهر انه لاخلاف فیه. ولکنه انما یتم فی غیر ما علم انتفا التفویض، وعلم مع ذلک عدم الاحتمالات الاتیة. والا فیجری فیه القولان الاتیان: من ثبوت مهر المثل، واقل مایتمول. واقربهما الاول. وان کان بعد الدخول: فذهب جماعة من الاصحاب الی ان القول قوله ایضا لاصالة البراة، واحتمال ان یکون الزوج عبدا زوجه مولاه، از صغیرا معسرا زوجه ولیه فی ماله، [ ا ] وکان للزوج حقا علید.

ص: 322


1- یعنی: ادعای وفا و پرداخت، نکند.

الزوجة او عینا عندها تزوجها فی عوضه. وقیل: عیله مهر المثل. واختاره العلامة فی الارشاد والشهید الثانی فی التمهید والمسالک فی صورة انتفا الاحتمالات الاتیة. وقیل: أقل ما یتمول. والاظهر ثبوت مهر المثل. اما فی مالم یوجد احد من الاحتمالات المذکورة الموجبة لبقا حکم اصل البراة فظاهر، اذا لبضع المحترم لایکون بلا عوض، اتفاقا. والمفروض تفویته من الزوج، ولم یثبت احتمال تعلقه بذمة احد غیره بالفرض. فاذا ضم الی ذلک اصالة عدم التسمیة فثبت مهر المثل. لانه حکم المفوضة مع الدخول. لایقال: ان النکاح علی اقسام: منها ما انعقد علی سبیل التفویض. ومنها ما انعقد عل سبیل التسمیة. فالتفویض ایضاامر وجودی فلامعنی للاصل فی دعوی تحقق الکلی فی ضمن بعض الافراد دون بعض. لانانقول: المستفاد من تتبع الاخبار وکلام الاصحاب ان النکاح شیی والمهر شیئ آخر، فالاتفاق علی النکاح لاینافی اصالة عدم ذکر المهر. فلیتامل. فان قیل: ان الاصل وان کان عدم التسمیة لکن الظاهر التسمیة. قلنا: الاصل مقدم علی الظاهر. سلمنا، لکن الظاهر علی فرض التسمیة ایضا هو مهر المثل، فیطابق الاصل والظاهر. وأقل مایتمول احتمال بعید. واما فی مایحتمل فیه احد الاحتمالات المذکورة: فنقول ایضا الاظهر اعتبار مهر المثل. فان القول بان الاصل مطلقا مقدم علی الظاهر، لابرهان عیله، بل فیه تفصیل. واما فی ما کان الظاهر من الادلة المشهورة الشرعیة والامارات المنصوبة من قبل الشارع (کالخبر والشهادة والاقرار ونحو ذلک) فلااشکال فیه. واما فی مایستفاد من القرائن (من العرف والعادة والشیوع والغلبة وغیرها) ففی بعض المواضع ایضا وقع الاتفاق علیه واختلف فی کثیر منها. وتقدیمه علی الاصل فی الشرع فی غایة الکثرة، کالید اللاحقة للملک السابق، والحکم بحلیة اللحوم والجلود فی ایدی المسلمین، و الحکم بصحة معا ملتهم وتناکحهم وتوارثهم، وعدم اعتبار الشک بعد الوضو وبعد الصلاة وبعد خروج الوقت، الی غیر ذلک مما لا یحصی. وان کان تقدیم الاصل علی الظاهر ایضا فی غایة الکثرة. سیما فی ابواب الطهارة والنجاسة والاحداث. والحق ان کان ذلک مما ثبت علیه الدلیل بالخصوص فی الموارد فی تقدیم کل منهما علی الاخر. ولذلک اختلفوا فی بعضها کغسالة الحمام والجواد فی ایدی المخالفین وغیرهما، لتعارض ادلة

ص: 323

الطرفین بالخصوص. فلنفرض الکلام فی ما تعارض الاصل والظاهر ولم یکن دلیل خاص علی تقدیم احدهما من حیث خصوصیة المادة علی الاخر، کما نحن فیه. فنقول: تعارض هنا ظهور مهر المثل مع اصالة براة ذمة الزوج. فحینئذ نقول: الاشکال والاختلاف فی تقدیم الظاهر علی الاصل انما یصح اذا کان الظاهر ایضا مما یجوز الاعتماد به شرعا، والا فلا معنی لمعارضة الدلیل الشرعی بغیر الدلیل الشرعی. وینبغی ان یعلم ان تقدیم الظاهر علی الاصل من غیر اعتضاده بدلیل شرعی کالفروض المتقدمة موجودة فی الفقه والظاهر انه ایضا اتفاقی فی الجملة. فلا بد من تحقیق معنی الظاهر، لیکون قاعدة کلیة یمکن متابعة مقتضاها حین تعارضها مع الاصل. والذی یحصل من التتبع فی الفقه ان القاعدة فیه (ماحصل الظن بوجود السبب للحکم الشرعی فیحصل الظن بحصول المسبب. وذلک الظن اما یحصل بسبب کون فعل المسلم محمولا علی الصحة (یعنی لیس بمعصیة). او کون الغالب فی افعالهم ومعاملاتهم او معاملات غالب الناس وان لم یکونوا مسلمین هو ذلک. او غلبة الظن من جهة القرائن. فمن الاول مالو وقع النزاع فی ثمن المبیع انه کان خمرا او عصیرا. ومن الثانی النزاع فی وقوع المعاملة حال الصغر او الکبر او الجنون اوالعقل. ومن الثالث حضور المشتری حین الکیل والوزن، فانه یدل علی التمام فیقدم قول البائع علیه اذا اختلفا فی الزیادة والنقیصة. وهکذا. ولا یخفی علی من تتبع الفقه ان جعلهم (الغلبة) معیارا فی الظهور وتقدیم ذلک علی الاصل، فوق حد الا حصا. ویظهر من تتبع الاخبار وکلام الاصحاب ان المعیار فیه (حصول الظن بوقوع سبب الحکم المخالف للاصل) فتتبع. ولاخط الاخبار الواردة فی مسألة تداعی الزوجین فی متاع البیت، ومسألة غسالة الحمام، وحکمهم بلزوم الصلاة علی میت وجد فی دار الاسلام لان الغالب فیها الاسلام. وکذلک استحباب التسلیم علی مجهول الحال فیها، ورد السلام علی طریقة الاسلام. فح نقول: ای غلبة از ید من غلبة ثبوت المهر للزوجة فی ذمة الزوج، ثم ثبوت مهر المثل حتی نتبعها فی غیرها دونه (کذا) -؟. والاحتمالات التی ذکروها لتوجیه اصل البراة، احتمالات نادرة لایلتفت الیها. وصرح بعدم الالتفات الیها جماعة منهم فخر المحققین فی مواضع من الایضاح فی غایة التاکید، ومنهم الفاضل المقداد فی التنقیح. وکما ان الظاهر من الشریعة والفتوی اعتبار الغلبة، فکذلک الظاهر منها هجر

ص: 324

النادر. مع ان قاعدة الاتلاف تقتضی تقدیم المباشر فی الغرامة، والمفروض ان الزوج هو المفوت للبضع. ولو منع ثبوت عموم هذه القاعدة من حیث التنصیص فلا یمکن منع ثبوتها من حیث الغلبة. فالغلبة الحاصلة من تتبع موارد الاتلاف یقتضی ان الحکم فی (مفوت البضع) هو اشتغال الذمة، ولا معنی لاصل البراة بسبب تلک الاحتمالات النادرة. وهذا مثل ما لو قال (هذا اخی لایرث من ترکة ابی)، فان المحتاج الی الاثبات انما هو نفی المیراث، لا المیراث. کما نبه علی ذلک فخر المحققین (ره). ویظهر فی مواضع من کلماته (ره) ایضا تقویة ما اخترناه من ترک العمل بالاصل وعدم الالتفات الیه. ولا ریب ان الظاهر من الاشتغال هو ثمن المثل، کما فی النظایر. وبالجملة: تقدیم الظن الحاصل من الغلبة علی الاصل، فوق حد الاحصا. ولیس ذلک لخصوص الاجماع فی ما قدموده، ولا دلیل خاص (کما یظهر من اختلافاتهم فی الموارد)، بل اما من جهة حصول الظن بسبب الحکم المخالف لمقتضی الاصل، او لخصوص انه ظن حاصل من الغلبة، ولا ریب انه موجود فی ما نحن فیه، بل وهو اظهر مواردها واقویها. ثم: ان حجیة الاصل، اما للاستصحاب من جهة ان ماثبت، الظاهر دوامه. وانه ظن من ظنون المجتهد یجب اتباعه. فحصول الظن فی ما نحن فیه مع ملاحظة ذلک الظاهر ممنوع بل مقتضی الاصل هنا موهوم واما لا جل الاخبار الدالة علی (عدم جواز نقض الیقین الا بیقین مثله) اما بالعموم او بالا ستقرا. وفیه ان المراد بالیقین الذی ینقض به الشک، لابدان یکون ماهو اعم من الظن المعوم الحجیة. کما لایخفی علی من له ادنی ارتباط بالفقه، فتتبع ولاحظ المواضع التی عملوا فیها بالظن. سیما ما قدم فیها الظاهر علی الاصل من جهة انه ظاهر، لا من حیث دلیل خاص آخر. والظن الحاصل للمجتهد، من الظنون المعلوم الحجیة، سوا کان فی نفس الحکم او موضوعه، وسوا کان من القرائن او العرف والعادة، او غیرها. ولا ریب ان الظن بالسبب یوجب الظن بالمسبب. و الظن بحصول الموضوع یوجب لحوق حکمه به. وما یقال (ان الاصل حرمة العمل بالظن الاما اخرجه الدلیل) کلام ظاهری لا برهان عیله. لمنع عمومها اولا، ودعوی ظهورها فی اصول الدین، او فی ماینسب الی المسلمین من الامور الشنیعة بسبب الافحام - کما اشعر به قوله تعالی: یا ایها الذین آمنوا اجتنبوا کثیرامن الظن ان بعض الظن اثم - ثانیا.

ص: 325

ومنع شمولها لحال (انسداد باب العلم)، ثالثا. وان المعتمد فی حجیة ظواهر الکتاب الدالة علی حرمة العمل بالظن ایضاانما هو ظن المجتهد، لاغیر. وهو فی ما نحن فیه ممنوع، رابعا. وبان الاستدلال بتلک العمومات یستلزم المحال. لان العمل علیها یستلزم عدم العمل عیلها، وما یستلزم وجوده انتفا، فهو محال جزما خامسا. وبیان ذلک ان تلک العمومات لا یفید الا الظن والا لما صح الا ستثنا عنها لاستحالة الاستثنا من القطعی. واذا کان ظنیا فما الدلیل علی جواز العمل به؟ فان کان الدلیل هو کونه ظن المجتهد من حیث انه ظن المجتهد، فلا وجه لترجیحه علی ظنه فی خصوص المقام. و ان کان الدلیل دل علی حجیته من حیث هو الظن الخاص فعلیک اثبات هذا الدلیل. فاصالة حرمة العمل بالظن یقتضی حرمة العمل باصالة حرمة العمل بالظن، لانه ایضا ظن. وهذا ما ذکرنا من (استلزام وجوده انتفاه). وما قد یدعی من الاجمال علی جواز العمل بالاخبار والایات بالنوع، بمعنی (ان الاصل جواز العمل علیها الاما خرج بالدلیل) فهو فی غایة الصعوبة. وقد بینا ضعفها فی رسالة مفردة، من اراد التحقیق فلیراجعها. ونکتفی هنا بذکر واحد من الوجوه الدالة علی بطلان هذه الدعوی. وهو: ان الفقها المجمعین علی جواز العمل علی ماادعاه هذا المدعی، لم یظهر اجماعهم الا من جهة استدلالهم بتلک الظواهر من غیر نکیر، او بقولهم لجواز العمل بها. وذلک یحتمل ان یکون لاجل کونها من جملة الظنون التی انقطع المناص الا بالعمل علیها، کما یحتمل ان یکون لاجل کونها حجة بالخصوص. والذی یجدی فی المقام اتفاقهم علی الاحتمال الثانی. وانی لک باثباته. مع انک تری کثیرا منهم یعتمدن فی الاستدلال بظواهر الایات والاخبار علی کونها من جملة الظنون الاجتهادیة التی لا مناص عن العمل عیلها عند انسداد باب العلم (کما حققناها فی القوانین المحکمة). بل حجیة اصل خبر الواحد لیس الا من جهة کونه ظن المجتهد، علی ما هو التحقیق فی مسألة (حجیة الاخبار الاحاد) کما بیناه فیه ایضا. مع ان فی خصوص هذه الاخبار الف کلام، وقد نوقش فیها سندا ودلالة، وان کان الاظهر ضعف تلک المناقشات لصحة سند بعضها وظهور دلالتها. کمابیناه فی کتاب مناهج الاحکام وغیره. وبعد اللتیا والتی، اعتمادنا علی حجیة الاستصحاب من جهة هذه الاخبار انما هو فی ما حصل الظن من جهتها للمجتهد ب (عدم جواز نقض الیقین بالشک). وحصول الظن من جهتها فی مانحن فیه اول الکلام.

ص: 326

لایقال: ان حجیة لفظ (الخبر) یستلزم حجیة فی جمیع افراد العام الذی تضمنه. فیلزم عدم جواز تقض شیئ من افراد الیقین بشیئ من افراد الشک. لانانقول: لم یقم دلیل علی حجیة هذه الروایة بالخصوص من حیث انها روایة من حیث اللفظ. والاجماع الذی ادعا الشیخ علی حجیة خبر الواحد، لو سلم فانما هو علی حجیتة فی الجملة، لا فی جمیع افراده. وسائر الادلة اقاموها علی حجیة خبر الواحد، اما ممنوع الدلالة، واما ممنوع العموم. فالمعتمد فی حجتیه انما هو کونه ظن المجتهد، وانه حجة لا نسداد باب العلم، واستحالة تکلیف مالا یطاق، مع کون بقا التکالیف ضروریا. والا عتماد علی هذا الدلیل لا یقتضی الا حجیة ما یحصل الظن بدخوله فی افراد العام. لا ما یشمله لفظ العام بدلالته اللغویة او العرفیة. وحصول الظن بدخول هذا الیقین وهذا الشک تحت مدلول الروایة بحسب ظن المجتهد، ممنوع. بل لا یمکن دعوی حصول الظن حینئذ. نعم لو ثبت حجیة قوله - ع - (لا تنقض الیقین بالشک) بسبب انه هذا اللفظ وانه حجة بمدلوله اللغوی. لا ما یظن ارادته منه، فهو کما ذکر، وانی لک با ثباته. وقد فصلنا جمیع ما ذکرنا با وضح بیان فی القوانین المحکمة فلیراجعها من ارادها. ومما ذکرنا یظهر الجواب عما لوارید من الاصل هو البراة الاصلیة، التی ثبت بحکم العقل، یعنی انه (لا تکلیف الا بعد البیان). فان البیان فی مالا سبیل الی العلم، منحصر فی ظن المجتهد. ولا ریب ان ثبوت مهر المثل هو المظنون الراجح، لما ذکرنا. علی انا نقول - قبال للتمسک باصل البراة - ان الاصل عدم التسمیة، والدخول مسلم، وکما ان اصل البراة یقتضی عدم اشتغال ذمة الزوج بشیئ فاصالة عدم التسمیة ایضا یقتضی الدخول فی حال عدم التسمیة، وهو یقتضی مهر المثل وما یقال (ان اعمال الاصل انما یصح لولم یکن مثبتا للحکم الشرعی) فهو کلام ظاهری یکذبه تتبع تضاعیف الفقه. الاتری ان اصالة عدم التذکیة یثبت النجاسة؟! وامثلته کثیرة. لایقال: ان وجه ثبوت مهر المثل حینئذ هو کونها مفوضة البضع. والدلیل فی المفوضة هو الاجماع والاخبار. واجماعهم فی الصورة المذکورة غیر معلوم، وکذلک دلالة الاخبار. فان المفوضة اسم لما کان مفوضة فی نفس الامر، لاما یحکم علیها بکونها مفوضة من جهة استصحاب عدم التسمیة. بل یصیر هذا من باب (تعارض

ص: 327

الاستصحابین)، کما لو القی ثوب مغسول من المنی علی محل نظیف ثم شک فی زوال نجاسته، فیحکم بنجاسة الثوب دون المحل. لانا نقول، لا واسطة فی نفس الا مر بین التسمیة وعدمها، وحکم الثانی مهر المثل. فان علم کونها عدم التسمیة، فهو، والا فالظن به کاف فی ذلک، کما فی نظائره. مثل العدالة مثلا، فان الظن بالعدالة کافیه فی الحکم بکون الرجل عادلا، ولا ریب ان الاستصحاب یفید ذلک. فالحکم الوارد للمفوضة وارد للمفوضة النفس الامریة، لاما علمنا انها مفوضة، ویکتفی فی الحکم بکونها مفوضة بالظن، کما فی نظائرها. وعلی هذا فمخالفة جماعة من الاصحاب، بحکمهم باصالة البراة، لا ینافی انعقاد الاجماع علی الحکم فی المفوضة النفس الامریة. فانها مبنیة علی غفلتهم عن ان هذه مفوضة. ثم: ان حکم کل واحد من الاستصحابین المتعارضین باق علی حاله فی الثوب الملقی علی محل ظاهرا. فانا نحکم بنجاسة الثوب وطهارة المحل. ومن حکم النجس التنجیس للغیر، ومن حکم الطاهر عدم وجوب تطهیره. فکل منهما باق علی حاله ولکن لمالم یمکن الجمع بینهما فی ما یصل اثر حکمها الی محل الاخر فیتساقط مقتضاهما فیه ویرجع الی الاصل، وهو اصل البرائة (مثلا) اذالم یکن مرجع لا حدهما علی الاخر، والا فیرجع الی المرجح. فنقول فی ما نحن فیه: ان مقتضی عدم التسمیة، التفویض و حکمه مهر المثل. ومقتضی اصالة البراة، عدم اشتغال ذمة الزوج بمهر اصلا. فان لم یکن مرجح فیتساقطان، وان ثبت مرجح فهو المتبع. ولا یخفی ان المرجح فی جانب (اصالة عدم التسمیة) موجود من وجوه کثیرة: احدها: کون مقتضاها مطابقا للظاهر، فلا رجحان للظاهر علیه، بخلاف اصل البراة. فان الظاهر یخالفه، لان الظاهر اشتغال ذمة الزوج بالمهر دون غیره، بل بمهر المثل ایضا. و مقابلة ظهور التسمیة با صالة عدم التسمیة، لا یضره (کماعرفت) لتطابقه مع الاصل، بخلاف ظهور شغل ذمة الزوج، فانه یضر اصالة البراة. وثانیها: ان الاصل فی الغرامة هو المباشر فی قاعدة الاتلاف، وهو الزوج هیهنا، ولو سلم عدم عموم النص فی هذا المعنی وبحیث یشمل ما نخن فیه، فلا ریب ان الظن القوی یحصل باستقرا النظائران هذا ایضا کذلک. ومقتضی القاعدة ضمان ثمن المثل، فیصیر الاصل حینئذ لزوم مهر المثل فی الوطی المحلل فی غیر المملوکة، و یحتاج ثبوت قدر خاص الی التسمیة الحاصلة فی عقد صحیح، فیصیر المسمی الزائدو

ص: 328

الناقص، خلاف الاصل، المحتاج الی الاثبات. لامهر المثل. وثالثها: انه یلزم من الحکم باصالة البراة، خلو البضع المحترم عن العوض، وهو خلاف الاتفاق. والاکتفا فی ذلک بالاحتمالات البعیدة التی کلها خلاف الاصل، لا یمکن التوصل الیها ایضا بکون الاصل عدمها. وبراة ذمة المولی والاب وغیرهما بعید. ورابعها: الاخبار المتواترة معنی الدالة علی وجوب المهر بالدخول، الظاهرة فی وجوبها علی الزوج، خرج ما علم تعلقه بذمة الغیر وبقی الباقی. مع ان الظاهر من الوجوب والامر بالاتیان هو صورة الامکان، وفی مثل الصور المفروضة لامتعلق للوجوب، لعدم العلم به، فلا معنی بالوفا فیلزم خلو البضع عن العوض. واما القول باقل مایتمول فهو ضعیف. لانه ان قیل باصل البراة، فلا شیئ اصلا. و ان قیل باصالة عدم التسمیة، فحکمها مهر المثل. وان قیل بتقدم الظاهر وهو التسمیة علی الاصلین فمقتضاه ایضا مهر المثل، اذ هو الظاهر. فکما ان ظهور التسمیة یرفع اصل البراة فظهور تسمیة مهر المثل یرفع اصل البراة عن الزائد علی اقل ما یتمول. فان قیل: هذا القول مبناه لیس ترجیج الظاهر، بل هو ان اصل البراة یقتضی التسمیة، لان عدم التسمیة لا ینفک عن مهر المثل، لکن التسمیة ینفک عن اشتغال ذمة الزوج لاجل الاحتمالات المتقدمة. فنقول: مع ان هذا لا دخل له فی اثبات اقل ما یتمول علی الزوج فیعارض بما عورضا به من ان التفویض الاستصحاب لا یوجب مهر المثل، بل انما هو التفویض الیقینی. فنقول ان التسمیة الاستصحابیة لا یوجب اشتغال ذمة احد بشیئ، فضلا عن الزوج. وربما یقال: (ان المرأة حینئذ تستحق اقل ما یحتمل، لا اقل ما یتمول). والظاهر انه لیس قولا جدیدا فی المسألة. فان اختیار اقل ما یتمول انما هو لاجل انه اقل ما یحتمل بالنسبة الی المهر. لا بالنسبة الی خصوص الزوجین والبلد وغیرهما. وللعلامة هنا تفصیل فی التحریر، ضعیف. فقال (اذا وقع الاختلاف فی اصل المهر بعد الدخول، یستفسر هل سمی ام لا. فان ذکر التسمیة کان القول قوله مع الیمین. وان ذکر عدمها، لزمه مهر المثل. وان لم یجب بشیئ، حبس حتی یتبین). واورد علیه اولا بمنع الاستفسار، لانه انما یجب مع عدم افادة الکلام فائدة، وقد عرفتها. وثانیا بمنع تقدیم قول مدعی التسمیة فانه مدعی الحبس لامنکر. وثالثا بمنع الحبس من دون

ص: 329

حصول السبب. وقال فی القواعد: (والتحقیق انه ان انکر التسمیة، صدق بالیمین. لکن یثبت علیه قبل الدخول مع الطلاق المتعة، ومع الدخول مهر المثل. والاقرب ان دعواها ان قصرت عنهما ثبت ماادعته. ولو انکر الاستحقاق عقیب دعواها ایاه، او دعواها التسمیة، فان اعترف بالنکاح فالاقرب عدم سماعه) انتهی. ومراده ب (النحاح) الوطی مع اعترافهما بالعقد، کما نقل عنه. مراده ب (عدم سماع الدعوی) التزامه بالمهر، فهذا ابطال للعمل بالاصل وان لم یصرح یثبوت مهر المثل. وشید ذلک ولده (رضی الله عنه) فی الشرح و حققه وشدد الانکار علی الاعتماد علی اصل البراة. وقال الفاضل المقداد فی التنقیح: (اذا اختلفا فی الاستحقاق فقالت هی انی استحق علیک مهرا. وقال هولا تستحقین قبلی شیا. فان کان قبل الدخول، فالقول قوله. لامکان التفویض والمتعة انما یجب بالطلاق ولم یقع، فالقول قوله. وان کان بعده فیحتمل ان یکون کذلک، لامکان براة ذمته من المهر. کما لو زوجه الاب وهو صغیر فقیر، اوالسید وهو رق. لکنه نادر فلایلتفت الیه. وح یلزم بجواب سدید) انتهی. ثم: ان الشهید الثانی (رضی الله عنه) جعل من فروع المسأله (ان تدعی الزوجة المهر فیقول الزوج نعم لک عندی در هم مثلا) او (تدعی علیه الفامهرا فیقول لیس لک عندی مهر). یعنی ان هذا لیس من التنازع فی المقدار لان النزاع فی المقدار یستلزم اتفاقهما علی الثبوت فی الجمله، مع ادعا کل منهما قدرا معینا، ولم یجتمعا فی المثالین. ثم قال: (ویمکن ان یقال ان دعوی اصل المهر غیر مسموعة، بنا علی عدم سماع الدعوی المجهولة. فلابد من تحریرها بالقدر، فیرجع جوابه بالقدر الی الاختلاف فیه). و فیه ان الدعوی المجهولة مسموعة کما حقق فی محله، لامکان الاستفسار. وثانیا ان الجهالة ممنوعة، لتعینها فی الشرع - کطالب الدیة وارش الجنایة مع عدم علمه بحقیقته. فقد یمکن ان یکون المرأة عالمة باستحقاق المهر فی ذمة الزوج مع جهالتها راسا، لترددها بین التفویض والتسمیة المجهولة لها. کما لو عقدها وکیلها المطلق فی التزویج او ولیها، او نسیت الحال وعلمت بانتفا الاحتمالات الموجبة للمهر فی ذمة غیر الزوج. فیصح دعواها ویجیئ الاقول السابقة. وقد عرفت ترجیح مهر المثل. ومما ذکرنا یظهر حال مالو ادعت التسمیة وانکرها فان الحکم هو مهر المثل، لان الاصل عدمها، وظاهر

ص: 330

التسمیة ایضا مطابق لمهر المثل). ثم: انه (ره) قال فی المسالک: (ربما یتوهم بعض القاصرین ان هذه المسألة اجماعیة وان الاصحاب متفقون علی قبول قول الزوج فی المهر مطلقا. نظر الی اطلاق المصنف و جماعة قلیلین منحصرین: الحکم کذلک. وان قول العلامة بخلافه فی الارشاد نادر لا یقدح فیه و هو ناش من عدم تحریر حقیقة الاجماع علی الوجه الذی یصیر حجة عند الاصحاب، ومع ذلک فکلام اکثر المتقدمین - حتی الشیخ فی المبسوط والنهایة - خال عن فرض المسألة. وانما ذکروا مسألة الاختلاف فی قدره خاصة تبعا للنص الوارد فیه. والمتعرضون لهذه المسألة ذکروها بطریق الاجتهاد. واختلف لذلک آراؤهم من الواحد فی ازمنة مختلفة، کما اتفق للعلامة. والمرجع فیها الی ما ساق الیه الدلیل علی الوجه الذی ذکروه او غیره). انتهی. وهو کما ذکره. ومن جمیع ما ذکرنا تعرف ان حکم مایتفق کثیرا فی هذه الازمان من ادعا الزوجة مهرا مطابقا لورقة فی یدها من دون بینة معتبرة، وکان الزوج منکرا لاصل المهر - اوکان الزوج میتا وورثته صغارا، او منکرین لاصل المهر، او قائلین بانا لانعرف شیئا فی ذلک - فان کان مایدعیها از ید من مهر المثل، فیرد علیه اتکالا علی الظاهر (کما حققناه) وان لم یمکن فیه اجرا (اصالة عدم التسمیة)، فیرجع الی التفویض، والزاید مهر المثل منفی باصالة البراة. لایقال: ان المثبت للحقوق منحصر فی الامور المعلومة مثل البینة والیمین المردودة ونحوهما، ولیس فی مثل ما لو کان وارث الزوج صغیرا او غایبا او نحو ذلک مایثبت شیئا. فکیف یحکم بمهر المثل؟. لانا نقول: ان الزوجة علی ذکرنا بمنزلة المنکر. لانها تدعی الظاهر. والاصل ثبوت المهر وعدم ادائه، فلا یحتاج الی الاثبات، لانه وظیفة المدعی. فالحلف المتوجه عیلها فی الحقیقة انما هو لاجل ادعا البقا وعدم الاحذ. فهذا دعوی تقدیریة ثبت الحلف فیها علی المنکر وثبت حقه به. ولو کان المسمی فی الورقة الذی تدعیه اقل من مهر المثل، فقد فوت [ت ] الزاید عن مهر المثل علی نفسها، بسبب اعتراف بالاقل. مع ان الظهور الذی یبتنی علیه اثبات مهر المثل یفید ظهور هذا القدر من باب البینة (کذا) فلا اشکال. فان المراد من ظهور المثل لیس محض ظهور المقدار الخاص فقط. بل ظهور کون المهر زائدا علی اقل مایتمول، وهو متحقق فی ما نحن فیه ایضا.

ص: 331

وقال الشهید (ره) فی القواعد: (اذا ادعت تسمیة قدر، وقال الزوج لا اعلم - وکان قد زوجه وکیله، او قال نسیت - حلف علی نفی العلم وثبت مهر المثل. ویحتمل ما ادعته، اذ لا معارض لها. وکذا لو ادعت علی الوارث، واجاب بنفی العلم). انتهی. وفیه تنبیه علی حکم ما لو کان الوارث صغیرا او غائبا، کما یذکره ایضا. واما لو ادعی وارث الزوجه علی الزوج مهرا - بمحض ان الغالب والمتعارف ان للزوجة مهرا علی الزوج ولم یثبت اداؤه عنده، واقر با نه لم یکن جاز ما ببقائه فی ذمته، بل انما یعتمد فی الدعوی علی ما ذکرنا -: فهو مما لا یصغی الیه. وکذلک لوکان فی یده ورقة کتب فیها مسمی لها ولم یکن جازما باستحقاقها الآن کذلک. وکذا لوکان الوارث ظانا بذلک وادعی الظن ایضا. نظرا الی ان الظاهر عنده تعلقه بذمة الزوج وان احتمل عدم تعلقه بذمته فی اول الامر. الا ان یقال بسماع الدعوی الظنیة وکان المدعی علیه هو الزوج وجوزنا تحلیفه. واما لوکان المدعی علیه هو وارث الزوج، فلا یتم ذلک ایضا. لان التحلیف هنا لایمکن الا مع ادعائه علیه العلم، وهو فرض غریب. وکذلک لایمکن له الحلف کما هو مقتضی الدعوی علی المیت. فان قیل: ان النص الوارد فی (الدعوی علی المیت ولزوم الیمین الاستظهاری) یدل علی ان ذلک الفرض لیس من افراد مایجب فیه الیمین. قلنا: مایمکن ان یستدل به علی جواز الدعوی الظنیة ایضا انما یسلم فی مایمکن تحلیف المنکر بنفسه، لا علی نفی العلم بفعل الغیر. مع قطع النظر عن عدم امکانه او عدم تحقق مثل هذا الفرض. ومن ذلک یظهران المرأة بنفسها ایضا اذا کانت شاکة فی استحقاقها (مثل ان تشک فی اخذ المهر او ابرا الزوج بحیث لم یبق لها ظن من جهت الاستصحاب) فلایجوز لها الادعا ولا یصغی الیها. واما مع احتمالها لانتفا المهر رأسا - مثل ان تحتمل کون الصداق فی ذمة والد الزوج، او کون الزوج عبدا زوجها مولاه، او نحو ذلک - فالامر اوضح. والکلام مع الظن فی اصل الثبوت فی اول الامر، کمامر. واما لو ثبت اصل المهر، فیجوز للوارث الدعوی بسبب الاستصحاب. بل وللمرأة ایضا اذا کان الظن الاستصحابی باقیا لهما. فحینئذ یدعیان بصورة الجزم ویعامل معهما معاملة الجازم. ومن جمیع ذلک یظهرانه لوسکت الزوجة والوارث ولم یعلم من حالهما انهما یعلمان ببقا حق لهما، اوکانت الزوجة مجنونة، اوکان وارث الزوجة صغیرا اوغائبا ولم یعلم الحال، فلا یجب علی الحاکم استفسار ولا یجوز استیفا حق الصغیر والغایب والمجنون. لعدم ثبوت

ص: 332

الاستحقاق، سیما اذا احتمل ان لایکون المهر فی ذمة الزوج فی اول الامرایضا. بل ولیس له ان یعتمد علی الاستصحاب ولا بالظهور اذا لم یکن مدعی علیه حاضرا او کاملا. - - فان غایة الامرانه یجوز له العمل بعلمه الحقیقی ولو بالاقرار فی مجلس القضا وان لم یسمعها غیره. او بالاستصحاب الذی لم یعارضه شیئ کالاستصحاب الحاصل با قرار المدعی علیه فی غیر مجلس القضا مع انکاره الان. او بسبب علمه بالمهر مثلا کما لو کان العاقد هو نفسه، ولم یظهر له مزیل، سیما اذا کان قریب العهد. مع انکار الزوج لاصل المهر وعدم رجوعه الی دعوی الوفا والابرا. واما اذا لم یکن هناک صورة دعوی ولم یدع ولم احد ولا انکراحد، فماکان عند الحاکم من الاستصحاب فهو معارض باحتمال دعوی المنکر (لوکان حیا او حاضرا او کبیرا) الادا. وهذا الاحتمال مما یعتنی به کماافاده دلیل وجوب الیمین الاستظهاری فی الدعوی علی المیت، ونظرائه. فلایجوز للحاکم العمل بالاستصحاب مع هذا الاحتمال. واما مع وجود المدعی علیه وکماله: فلو کان الظاهر فیه انه لو کان له کلام لذکره، فمع عدم ذکره یحکم الحاکم بعلمه، ولو کان من جهة الاستصحاب بعدم المعارض. ومن اجل ذلک لایکتفی الحاکم بالبینة ایضا فی استصحاب الدعوی علی المیت حتی یحلف المدعی علی البقا. فاذا لم یعتمد علی ظن عدلین حصل لهما من جهة الاستصحاب(1)، فکیف یکتفی بظن حاصل له من غیره. سیمامع عدم التمکن من الیمین الاستظهاری. ویوضح ذلک ایضاان البینة اذا اقیمت واثبت المدعی عدالتها، یسأل الحاکم المنکر عن الجرح. وان کان یجوز له العمل بالبینة فقط، لم یسأله. فحجیة البینة ایضا انما هو اذا لم یعارضها شیئ بالفعل، اولم یکن فی معرض المعارض. وبالجملة: فالاکتفا باستصحاب علم الحاکم، او ظهور ثبوت مهر المثل انما یجری فی صورة التداعی. واما فی صورة السکوت، او عدم کمال المدعی او المدعی علیه، فلایجوز الاعتماد علیها. وتوضیح هذا المقام: ان الاقوی انه یجوز للحاکم ان یحکم بعلمه، سوا کان علما قطعیا او ظنیا یکون حجة، ککونه شاهدا فی المطلب. فیکون المراد من قولهم (یعمل بعلمه) انه لایحتاج الی اطلاع غیره من المتداعیین وغیر هما علیه. لا انه یعمل بعلمهب.

ص: 333


1- و فی النسخة... علی الظن بیّنتین عدلین حصل لهما من جهة الاستصحاب.

الحقیقی لا بظنه. فیجوز الحکم اذا حصل له الظن الذی هو مناط الشهادة من جهة الاستصحاب. کما یستفاد من القواعد الدالة علی حجیة تلک الظنون بعمومها، وطریقة عملهم وفتاویهم. فانهم بعد ما اختلفوا فی جواز عمل الحاکم بعلمه، افتوا علی جوازه فی مواضع: منها تزکیة العدل وجرحه. مع ان ذلک مما یثبت بالظن، کالاستفاضة والمعاشرة المفیدة للظن، وغیرهما. وکذلک استثنوا اقرار المدعی علیه عند الحاکم سرا ولو فی غیر مجلس القضا. فان ذلک یستلزم جواز عمله باستصحاب مقتضی الاقرارمع احتمال الادا والابرا. وغیر ذلک من المواضع المستثنیات. فیظهر من المواضع المستثنیات ان المستثنی منه اعم من القطع، کما لایخفی. ولکن یظهر فی مسألة الیمین الاستطاری ان الاستصحاب الذی هو مناط الشهادة، لایکفی. فکما ان الحاکم لایحکم بلزوم الحق مع البینة الا بالیمین، فکذلک لایحکم مع کونه عالما بعنوان الشهادة. نعم لو کان علمه العلم القاطع، فلا یحتاج الی الیمین. والحاصل: ان ماورد فی مسألة الدعوی علی المیت من الروایة، یدل من باب التنبیه علی ان الاستصحاب مع احتمال ادا الحق والابرا، لایکفی الافی ماکان المدعی علیه فی معرض ادعا الادا، او الابرا کما لو کان حیا رشیدا حاضرا. واما لو لم یکن کذلک (کالمیت والصغیر والغایب) فلا یکفی فیه البینة ولا علم الحاکم الذی هو من قبیل البینة. ولذلک صرحوا فی کتاب الوصایا ب (ان الوصی اذا کان له علی المیت دین یعلمه جزما، جاز المقاصة بدون اذن الحاکم وبدون الیمین. واما لوعلم بدین غیره علیه من باب الشهادة، فلا یجوز ادائه عنه) لامکان تجدد البراة. فلا حظ المسالک وغیره. فیجب فی الاداح الیمین الاستظهاری والمراجعة الی الحاکم لاجل الیمین. نعم لوعلم بحق الغیر من باب القطع، فیجوز الاداء بدون [ اذن ] الحاکم والیمین. و [ قال ] الشهید الثانی - فی شرح کلام الشهید فی اللمعة حیث قال (ویجوز للموصی استیفاء دینه مما فی یده، وقضا دیون المیت التی یعلم بقاها) -: ویتحقق العلم بسماعه اقرار الموصی بها قبل الموت بزمان لایمکنه بعده القضاء، ویکون المستحق ممن لایکن فی حقه الاسقاط کالطفل والمجنون. اما لو کان اربابها مکلفین یمکنهم اسقاطها، فلابد من احلافهم علی بقائها وان علم بها سابقا. ولا یکفی احلافه ایاهم الا اذا کان مستجمعا لشرائط الحکم. ولیس للحاکم ان یأذن فی التحلیف استنادا الی علمه، بل

ص: 334

لابد من ثبوته عنده. لانه تحکیم لایجوز لغیر اهله. نعم له بعد ثبوته عنده بالبینة، توکیله فی الاحلاف. - الی آخر ما ذکره. ومن فروع هذه المسألة: ان استصحاب اشتغال ذمة المیت بالزکاة والخمس ورد المظالم وغیرها، لایکفی للوصی ولا للحاکم ولا للمومنین عند فقدهما. بل لابد من العلم بالبقاء. فلو احتمل الاداء حین الحیاة، او محاسبة عوضها علی فقیرکان له علیه دین، او ابراء ارباب المظالم، فلا یجوز الاخراج الا للوارث الکبیر من باب الاحسان. واما الصورتان اللتان نقلنا هما عن الشهید (ره) فی القواعد، فلا ینافیان ما ذکرنا. اذ المفروض فیهما عدم انکار الزوج ولا الوارث لاصل المهر، وکون المدعی جازما فی الدعوی، فیرجع مع الحلف علی عدم العلم الی مهر المثل بنا علی الظاهر. ویحتمل قبول قول الزوجة، لعدم المعارض له. والرجوع الی مهر المثل اولی ان لم یکن ماتدعیه اقل منه. ثم ان الشهید الثانی (ره) ایضا قال فی المسالک (ان هذ االاختلاف - یعنی الاختلاف فی اصل المهر - لو وقع بین ورثتهما، او من احدهما مع ورثة الاخر فحکمه حکم مالو وقع بینهما. ومثله مالو ادعته الزوجة وقال وارث الزوج لا اعلم الحال، اوکان صغیرااو غائبا) انتهی. ومقتضی ماذکره ان الخلاف السابق یجری فیه. فمن کان یعتمد علی اصل البراءة ثمة، یعتمد علیها هیهنا. ومن یعتمد علی اثبات مهر المثل ثمة، یعتمد علیه هیهنا. و هکذا... وقد ظهر الوجه مما ذکرناه. واما وجه سماع دعواها مع صغر وارث الزوج، او غیبته: فلحمل قول المسلم علی الصدق والصحة، مع عدم المعارض. والبینة والیمین انما یحتاج الیهمامع المعارضة والدعوی. وقد نبه علیه کلام الشهید (ره) الذی نقلناه. نعم یجب علیهما الیمین للدعوی التقدیریة. وهی انه کان للمیت ونظرائه لسان لعلهم کانوا یدعون علیها الاداء والوفاء، فتحلف علی البقاء لذلک. هذا کله اذا کان النزاع فی اصل المهر. واما لو تنازعا فی المقدار - بان ادعت انها تستحق عنده من جهة المهر مأة دینار سواء کان ذلک جمیعه او بعضه، وسوا کان قبل الدخول او بعدها فقال الزوج بل خمسون -: فقال فی المسالک (المشهور بین الاصحاب - لانعلم فیه مخالفا ظاهرا - ان القول قول الزوج مع یمینه. سواء کان ما یدعیه مما یبذل مهرا عادة لامثالها ام لا. والاصل فیه قبل الاتفاق ظاهرا صحیحة ابی عبیدة). اقول وهذه الاطلاقات لا یستفاد من صحیحة

ص: 335

ابی عبیدة. ودعوی الاتفاق علیه ایضا غیر مسموعة. والمتبادر من الصحیحة هو الدعوی فی المسمی. والروایة رواها فی الکافی فی الحسن، والشیخ فی الصحیح عن ابی عبیدة (عن ابی جعفر - ع - فی رجل تزوج امرأة فلم یدخل بها، فادعت ان صداقها مأة دینار، و ذکر الزوج ان صداقها خمسون دینارا ولیس بینهما بینة علی ذلک. فقال: القول قول الزوج مع یمینه). (1)

ورواها الشیخ ایضا فی الصحیح (عن ابی عبیدة عن ابی جعفر - ع - فی رجل تزوج امرأة فلم یدخل بها، وادعت ان صداقها ماة دینار. وذکر الرجل انه اقل مما قالت. ولیس لها بینة علی ذلک. قال: القول قول الزوج مع یمینه). (2) فیشکل القول مع اتفاقهما علی عدم التسمیة مع الدخول. فان الفریضة فیه مهر المثل، فدعوی الاقل من مهر المثل من الزوج فی قوة ایفا الزاید ونحوه. فلا یسمع منه. وکذلک لو اعترفا بالتسمیة [ وادعت ] انهااکثر مما یدعیه الزوج. واشار الی ذلک فی المسالک ایضا. وقال (الحق حمل الفتوی علی مالو اطلقا الدعوی، او ادعی تسمیة هذا القدر وادعت هی تسمیة الازید. بل الشیخ فی المبسوط فرض المسألة فی هذا القسم ثم استشکل فی الصورتین ایضا. اما فی الاولی: فلان الا طلاق کمایحتمل کونه بطریق التسمیة، یحتمل کونه بطریق عوض البضع المحترم وعوضه مطلقا مهر المثل. وانما یتعین غیره بالتسمیة، والاصل عدمها وهذا الاصل مقدم علی اصالة البراة، لوجود الناقل عنها. واما فی الثانیة: فلان باختلا فهما فی قدرها یکون کل منهما منکرا لما یدعیه الاخر. فلو قیل بالتحالف ووجوب مهر المثل، کان حسنا، الا ان اطلاق الروایة الصحیحة المتناول لمحل النزاع یونس ترجیح مااطلقه الاصحاب علی ما فیه من الحزازة. ومن ثم قال العلامة فی القواعد: ولیس بعیدا من الصواب تقدیم من یدعی مهر المثل). اقول: وفی ما ذکره نظر. اما فی الثانیة: فقوله (یکون کل منهما منکرا) ممنوع. بل المنکر انما هو الزوج، لانهما یتفقان فی الاقل فالدعوی انما فی الزیادة، وینکرها الزوج. لا یقال: ان الزوج یدعی ان المسمی خمسون بشرط ان لا یکون معه شیئ. والزوجة تدعی الخمسین بشرط ان یکون معه خمسون آخر. فالزوجة ایضا منکرة (الخمسین بشرط لا).

ص: 336


1- وسائل، ج15، ابواب المهور، باب 18، ح1.
2- المرجع، الحدیث - الحدیثان کلاهما تحت رقم واحد.

لانا نقول: انکار المرأة یرجع القید یعنی [ الی ] (بشرط لا). ونفی النفی، اثبات. فیرجع الی دعواها الزیادة. وهذا واضح. کما ان رجوع انکار الزوج الی قید (اشتراط الانضمام) واضح. واما ما ذکره العلامة (ره) من تقدیم قول من یدعی مهر المثل: فهو مبنی علی ان المدعی هو من یدعی خلاف الظاهر. فاذا ادعت الا زید فهو خلاف الظاهر، کم لوادعی الانقص وفیه: اولا: ان کون المدعی فی جمیع المواضح هو من یدعی خلاف الظاهر، ممنوع. بل انما هو یتم اذالم یکن الاصل معه. اذ الذی ذکروه فی تعریف المدعی، امر آن: احدهما (من ترک لوترک). والثانی (من یدعی امراخفیا، بان یدعی خلاف الاصل او خلاف الظاهر). فاذا کان مخالفا لا حد هما دون الاخر فیبنی علی الترجیح بین الاصل و الظاهر وتقدیم الظاهر هنا علی الاصل ولیس بواضح. وهذا لا یشبه ما قدمناه فی اصل المسألة. اذ مبنی الکلام ثمة (فی ترجیح الظاهر) کان علی امور کثیرة لیست بموجودة هنا. فان النافی ثمة کان بناؤه علی اصل البراة رأسا بسبب الاحتمالات النادرة المردودة، او الغیر الموجودة فی الاغلب. فمحض ابطال الاعتماد علی الاصل بسبب ندرته اوجب مهر المثل. لانه عوض البضع المحترم، حیث لم یثبت التسمیة. ومع ذلک فقد ینضم الیه اصالة عدم التسمیة الموجبة للتفویض الموجب لمهر المثل، وغیر ذلک مما مر. واما فی ما نحن فیه، فالمفروض تسلیم التسمیة فیبقی الکلام مع اصالة عدم الزیادة وظهور مهر المثل وغلبته. فاما نمنع مقاومة هذا الظاهر، الاصل، او نقول: سلمناه ولکن الحدیث الصحیح اثبت لنا المخرج عنه. فان مقتضی قولهم علیهم السلام (البینة علی المدعی والیمین علی من انکر) وان اوجب هنا تقدیم قول مدعی مهر المثل - علی فرض تسلیم کونه اظهر من اصالة عدم الزیادة - ولکنا نحصصه بهذه الصحیحة، کما خصص بغیره ایضافی مواضع شتی. وتخصیص القواعد فی الفقه لیس ببدع. واما الصورة الاولی: فتحقیق الکلام فیها ان الروایة ظاهرة فی الدعوی فی التسمیة. ولا دلالة لها فی حکم مهر المثل وادعاء عوض البضع، مطلقا. فان ظاهر قول الراوی (ادعت ان صداقها مأة دینار) متبادر فی المسمی. کما لایخفی. وکذلک قوله (لیس لها بینة علی ذلک). فان البینة انما یمکن تصویرها (ظاهرا) فی الجزئی الحقیقی. وایضا: فلو عممنا الروایة لزم ارجاع الروایة الی اختلافهما فی مهر المثل. وح یشکل الجواب بان (القول قول

ص: 337

الزوج) بل یرجع فیه الی العرف والعادة. الا ان نفرض المسألة فی مالو کانت المرأة مجهولة الحال اصلا او نسبا وحسبا، لا الزوج. وهو فرض نادر وخارج عن فرض التداعی فی المهر ایضا. فح نقول: اذا اطلق الدعوی بحیث یمکن ان ینزل علی التسمیة وعلی عوض البضع معا، بان لا یکون ما تدعیه المرأة اقل من مهر المثل، ولا ما یدعیه الرجل اکثر منه. [ ا ] ویکون ما تدعیه المرأة مهر المثل (اواقل) وما یدعیه الرجل اقل منه. فیشکل الاعتماد فی معرفة حقیقة الدعوی بالاتکال علی اصالة عدم التسمیة والقول بان هذا الاصل یقتضی حمل الدعوی علی هذه الصورة مع ان الظاهر والغالب هو التسمیة. وکذلک ظاهر الدعوی فی المقدار. فالاظهر هنا لزوم الاستفسار. لکون الدعوی ناقصة. ولا یرد هذا علی اصل المسألة. فان اصل المسألة کان دعوی المرأة المهر، وانکار الرجل له مطلقا. وذلک لایحتاج الی الاستفسار، لان اصالة البرأة فی جانب الرجل، اما یعمل علیها فلاحاجة الی معرفة مدعی المرأة. او لا یعمل علیها فیرجع الی مهر المثل، او (اقل ما یتمول). بخلاف مدعی الرجل فی هذه الصورة، فان العمل علیه یتوقف علی معرفة حال نفس الدعوی، فبعد الاستفسار فان ظهران الدعوی فی عوض البضع، فیعمل علی ما اقتضاه من ان الرجل اذا ادعی الاقل فهو معنی (ادعا انتفا الباقی) فیحتاج الی الاثبات. وان ظهران الدعوی فی المسمی، فیرجع الی العمل بالروایة وتقدم قول الزوج. کمامر.

163: سؤال:

163: سؤال: هر گاه شخصی ضعیفه ای گرفته باشد، وچند اولاد از او بهم رسیده باشد. ودر ثانی الحال ضغیفه دیگری گرفته باشد ونتوانسته باشد که به او دخل بکند، و زوج فوت شده باشد. وزوجه غیر مدخوله قبل از انقضای ایام عده شوهر کرده باشد. آیا باید تفریق کرد؟ یا نه؟.

جواب:

جواب: عده وفات برای زوجه غیر مدخوله ثابت است. وحکم نکاح در آن، حکم نکاح در عده رجعیه است. وخلاصه حکم آن این است که هر گاه در عده شوهر کرده باشد و دخول هم به عمل آمده، حرام ابدی می شود. وتفریق باید کرد. خواه هر دو عالم به عده و عالم به حرمت تزویج در آن باشند، یا هر دو جاهل به هر دو باشند، یا یکی عالم ودیگری جاهل، یا عالم به یکی از آن دو امرو جاهل به دیگری باشند. واگر دخول واقع نشده باشد، از برای جاهل حرمت ابدی حاصل نمی شود. نهایت عقد فاسد است وبعد از

ص: 338

انقضای عده از نو عقد می تواند کرد. واز برای عالم حرمت ابدی حاصل می شود هر چند دخول نکرده باشد. والله العالم.

164: سؤال:

164: سؤال: هر گاه از برای زوج نفقه وکسوه اطفال ممکن نشود، وزوجه صاحب ثروت باشد، نفقه وکسوه اطفال بر زوجه شرعا واجب است یا نه؟

جواب:

جواب: بلی هر گاه طفل از خود مال نداشته باشد وپدر هم عاجز از انفاق باشد وجد پدری هم موسر نباشد ومادر هم ملیه وموسره باشد، بر او نفقه اطفال واجب است.

165: سؤال:

165: سؤال: هر گاه شخصی ضعیفه را تزویج نموده، ودر دخل نمودن عاجز. و [ ضعیفه ] مقدار چهار ماه مرافعه خود را به نزد یکی از ملاهای این ولایت برده. وآن ملا حکم نموده که باید این ضغیفه یک سال تمام در نزد او بوده باشد. وبعد از چهار ماه، سه ماه دیگر در نزد او بوده. وآن مرد گفته که باید من مداوا نمایم وبه شهری دیگر رفته، و سه ماه دیگر در آنجا دوا خورده وبعد از مراجعت چهار ماه دیگر در نزد او بوده فعلی از او متمشی نگردیده. ضعیفه فسخ نموده وبه خانه پدر رفته. وچون آن مرد پر لجوج، وپدر ضعیفه نیز مرد فقیر، وصبیه خود را مدت هشت سال بعد از فسخ نگاه داشته تا اتفاق [ افتاده ] آن مرد به رحمت خدا رفته. وبعد از چند یوم همان ملائی که این مرافعه در نزد او اتفاق افتاده بود، او را عقد نموده وبه شوهر داده، به سبب عنین بودن شوهر. آیا بر آن شوهر ثانی حلال می باشد یا نه؟

جواب:

جواب: دین ودینا از امثال چنین ملاها خراب است. اولا این که مرافعه را به غیر مجتهد عادل کسی نمی تواند کرد. خصوصا مسأله عنن وبر فرض تقدیری که کسی دیگر تواند کرد آنچه به گوش آن ملاها رسیده این است که بعد از ثبوت عجز از مقاربت زنان مطلقا، وعدم رضای زوجه به زوجیت آن مرد، ومرافعه بردن به سوی حاکم باشرایط، آن حاکم شرع او را از حین مرافعه مهلت بدهد تا یک سال تمام. وبعد از تمام شدن یک سال زوجه مسلط بر فسخ می شود. بتفصیلی که در محل خود مذکور است. بنابر آنچه در صورت سؤال نوشته شده است از حین مرافعه تا حین فسخ وبه خانه پدر رفتن، ده ماه گذشته است. بر فرض صحت مرافعه این فسخ قبل از تمام شدن سال چه معنی دارد. پس بنا علی هذا هنوز زوجه در حباله زوجیت زوج سابق بوده است که زوج متوفی شده. ونکاح ثانی در عده وفات شده ونکاح فاسد است. و هر گاه طرفین عالم به عده وحرمت نکاح بوده اند به مجرد عقد حرام ابدی است. واگر دخول واقع شده است

ص: 339

حرام ابدی است خواه دانسته وخواه ندانسته وتفریق باید کرد وطلاق نمی خواهد. والله العالم.

166: سؤال:

166: سؤال: هر گاه ضعیفه را پدرش بدون اذن به شوهر داده باشد، وجمعی هم شاهد به عدم رضای ضعیفه می باشند. وآن مرد نیز دخل ننموده، وشوهر متوفی. آیا آن عقد باطل می باشد؟ ودر عده وفات، آن ضعیفه می تواند شوهر نمود یا باید عده وفات نگاه دارد؟.

جواب:

جواب: هر گاه به ثبوت شرعی برسد که نکاح بدون رضای زوجه بوده، وبعد از نکاح هم اجازه نکرده وراضی نشده، آن نکاح صورتی ندارد. خصوصا هر گاه باکره نباشد. واما هر گاه باکره بوده باشد هر چند اظهر در آن نیز بطلان عقد است، لکن احوط آن است که در عده وفات آن را تزویج نکنند وامر ثبوت وعدم ثبوت ومرافعه باید در نزد حاکم شرع - یعنی مجتهد عادل واقع شود. اکثر مفاسد از راه بی اعتنائی به شرع ودین واقع می شود. وملاهائی که متصدی این امور می شوند لا اقل در اول مرتبه مسأله را سؤال کنند که فساد آن کمتر باشد. والله الموفق.

167: سؤال:

167: سؤال: هر گاه هند بعد از مدت سه سال از مفقود الاثر بودن زوجش حامله گردیده وعمرو از او متولد. وبعضی مردم از راه ظن میگفته اند که هند از بکر حامله شده است، واین عمرو از بکر بهم رسیده است. وبعد از چند وقت دیگر هند مذکوره با وجود مفقود الخبر بودن زوج مذکور به حباله نکاح بکر مذکور در آمده. وبعد از مدت چند سال دیگر هند مذکوره متوفیه. آبا در اینصورت عمرو می تواند که شرعا مطالبه حق الصداق والده اش را از بکر مذکور نماید یا نه؟

جواب:

جواب: بنابر صورت سؤال، عمرو جز ما فرزند آن شوهر مفقود الخبر نیست. و هر گاه معلوم شده که عمرو به زنا بهم رسیده هم ملحق به زانی نمی شود، وهم میراث از مادر خود نمی برد. واما تزویج هند بابکر: اگر با وجود علم طرفین به حرمت بوده است و می دانسته اند که شوهر مفقود الخبر است، این زن حرام است. ونکاح آن حرام است. پس این نکاح هم موجب مهر نمی شود وزنا را مهر نمی باشد. پس دعوی مهر بر فرضی که عمرو پسر مادرش محسوب شود هم صورتی ندارد. و اگر علم به حرمت نداشته اند هیچکدام، یا هند تنها علم به حرمت نداشته، پس هند مستحق مهر المثل است. وبعد از مردن او وارث شرعی ادعای مهر می تواند کرد. وعمرو که از زنا بهم رسیده است ادعای

ص: 340

میراث و مهر مادر نمی تواند کرد. واگر معلوم نشود که هند زنا کرده بود، وعمرو هم به وطی شبهه بهم رسیده باشد، در این صورت ملحق به مادر می شود ودعوی مهر - در صورتی که عقد او به بکر بر سبییل شبهه شده باشد - می تواند کرد. والله العالم.

168: سؤال:

168: سؤال: هر گاه دختری در حولین ارتضاع خود تا مدت دو ماه با پسر عم خود شیر خورده. به این نحو که در ظرف مدت دو ماه متوالی که والده مرتضعه مزبوره مریض بوده، مکرر از زوجه عم خود که مرضعه پسر مزبور بوده ارتضاع نموده. ولکن حال از مرضعه مزبور استفسار کمیت ارضاع را نموده ایم می گوید که (تا دو ماه چون والده مرتضعه مزبوره مریض بوده من مکرر او را شیر داده ام، لیکن ده رضعه متوالیه - [ و ] بلا فاصله ارضاع دیگری - نشده. ویک شبانه روز هم بدون تخلل ارتضاع [ از ] غیری، شیر نداده ام. بلکه گاه من شیر میدادم وگاه والده مریضه اش، وگاه هم شیر گاو می خورده. ملحض آن که: به تقریر مرضعه مزبوره، ده شیر متوالی بدون تخلل شیر والده اش یا دیگری، یا یک شبانه روز کذلک، اتفاق نیفتاده. وحال که دختری وپسر متراضعان مزبوران به حد بلوغ رسیده اند بنای تزویج ما بین ایشان شده. آیا حسب الشرع رضاع مزبوره ناشر حرمت بینهما می شود یا نه؟ ودر صورتی که ناشر حرمت بینهما باشد، آیا همشیره نسبیه مرتضعه مزبوره (که شیر مزبور را نخورده باشد) می تواند با آن پسر مزوجه شود یا نه؟ واخوه نسبیه هر یک از متراضعان بااخوه(1) نسبیه دیگری تزویج می توانند نمود یا نه؟

جواب:

جواب: نظر به صورت سؤال تقدیر عددی وزمانی رضاع (هر دو) غیر معلوم الثبوت [ است ]. خصوصا با ملاحظه تقریر مرضعه. واصل هم عدم حصول آنها است. واما (تقدیر اثری) اعنی نبات لحم وشد عظم بادم): پس در صورت مسؤله نفی آن مشکل است. بلی چون از کلام اصحاب بر می آید که باید انتساب این اثر به رضاع مرضعه باشد مستقلا، و مخلوط شدن چیز دیگر را مضمر میدانند در نسبت دادن اثر به آن شیر. وظاهرا خلافی در میان ایشان در این معنی ظاهر نیست. واصل هم عدم تحقق رضاع شرعی است. و عمومات هم مقتضی حلیت است. خصوصا با ملاحظه این معنی که تتبع احادیث ائمه طاهرین علیهم السلام مفید این

ص: 341


1- گویا مراد «اخوت» است.

است که امر رضاع به این شدت نیست. وتنگ گرفتن در آن از عامه ناشی شده که اکثر آنها قلیل وکثیر را موثر در حرمت میدانند. بلکه در اخبار ما حد رضاع به دو سال ویک سال هم وارد شده. (1) وقدمای اصحاب هم بعضی به آن رفته اند. وبا ملاحظه این امور در صورت مسؤول عنها اظهر حلیت وجواز نکاح است. بلکه خلاف آن را در کلام فقها نیافتم. ولکن احوط ترک آن است. به جهت احتمال تأثیر از راه عموم واطلاق اخبار، وخروج از خلاف ابن جنید نیز. اما احتیاط واجب نیست. وبر فرض تحقق رضاع محرم، اظهر جواز تزویج همشیره نسبیه مرتضعه مزبوره است با برادر رضاعی همشیره اش. و هم چنین اخوه نسبیه هر یک از متراضعین در اخوات نسبیه دیگری جایز است تزویج بینهم. والله العالم.

169: سؤال:

169: سؤال: در نفقه وکسوه زوجه حامله متوفی عنها زوجها، رأی شریف به کدامیک از اقوال است؟

جواب:

جواب: از مال شوهر نفقه ندارد. اجماعا. و هم چنین از مال حمل، علی الاظهر الا شهر بین المتاخرین. وجمعی از قد ما بر وجوب آن از مال حمل فتوی داده اند. وقول اول اظهر است.

170: سؤال:

170: سؤال: منزله را در رضاع اعتبار می فرمائید یا نه؟

جواب:

جواب: اظهر عدم [ اعتبار ] منزله است. بلی اعتبار احوط است.

171: سؤال:

171: سؤال: هر گاه مادر که هند باشد (مثلا) چنان داند که ولایت در عقد نکاح از برای او ثابت است شرعا، ودختر صغیر خود را به زید نکاح منقطع نماید. وشخصی هم غافل از این که مادر را ولایتی نمی باشد اجرای صیغه نماید ولایة، وشروط عقد منقطع (از تعیین مهر واجل) به عمل آورد. آیا عقد صحیح است یا فاسد؟ و بر فرض فساد آیا آثار نکاح از حلیت ومحرمیت آن مادر بر زید، وحرمت نکاحش بر او، بر آن عقد مترتب می شود؟ یا نه بلکه زید می تواند که هند را نکاح نماید؟. و بر فرض عدم ترتب اثر، چون مادر چنان می داند که بر زید مذکور محرم است، وزید هم چنین می داند که آن زن بروی محرم است، با هم نشست و برخواست به عمل

ص: 342


1- وسایل: ج14، ابواب مایحرم بالرضا، باب 2 و 13 و 16 و 17 - توضیح: محدثین و فقها، این احادیث را نپذیرفته اند زیرا «نادر» و مرسل و غیر مستند هستند.

می آورند، وچنانکه متعارف است شوخی وظرافت با یکدیگر می کنند، واصلا وقطعا پروا نمی کنند. آیا حکم جاهل به مسأله بر آنها جاری است وچون معذور نخواهند بود آثم خواهند بود؟ یا آن که حکم غافل بر آنها جاری است وآثم نیستند؟. وعلی ای تقدیر آیا بر آن شخص که اجرای صیغه نموده است عقابی خواهد بود یا نه؟ وبه هر تقدیر آیا بر او است که ایشان را اخبار کند بر فساد عقد بعد از تذکر فساد -؟ یا نه؟. و بر فرض این که بر او باشد اخبار، آیا هر گاه آن زن ومرد از بلد عقد دور باشند ودست عاقد به ایشان نرسد، عاقد باید چه کند که از عقاب ومعصیت برهد -؟

جواب:

جواب: مادر را ولایتی بر فرزند صغیر نیست (علی المعروف بین الاصحاب، بل المتعین فی المذهب) وبه منزله فضولی است. پس هر گاه این عقد تمتع صغیره را از برای کبیر چنان قرار داده که مدت آن قبل از دخول بلوغ منقضی می شود، پس آن عقد از اصل باطل است. وبر او هیچ ثمری مترتب نمی شود. و هر گاه مدت [ تا ] بعد از بلوغ برجاست، [ اگر ] صغیره بعد از رشد وبلوغ اجازه کند، صحیح است. ولکن آثار عقد که از جمله آنها محرمیت وحرمت مادر زن باشد، حاصل نمی شود مگر بعد از اجازه. هر گاه اجازه به عمل نیاید مادر زن را می تواند نکاح کند. چنانکه در صورت سابقه هم چنین بود. وبه هر حال شوخی ها وظرافت ها اگر از باب ریبه وتلذذ بوده آن در حال محرمیت هم حرام است چه جای آن که در حال عدم [ محرمیت ]. واگر همان نظر کردن بوده از غیر تلذذ وریبه، پس اگر غافل بالمره بوده است از وجوب تحصیل مسأله، وچنین دانسته که محرم است، بر او گناه نیست. و هر گاه مقصر باشد، گناه کرده (در غیر آنچه جایز است [ از ] نظر وتکلم نسبت به اجانب). وچاره آن استغفار وتوبه است. وآن شخص عاقد در اصل عقد عاصی است هر گاه عالم یا (جاهل غیر غافل مقصر بوده. وباید توبه کند. و بر فرض تقدیری که غافل بالمره بود عاصی نیست. وبه هر حال هر گاه بداند که بالفعل ثمرات عقد بر آن مترتب می شود وآنها بر آن حال مستمرند، لازم است که خبر کند ایشان را به فساد عقد

172: سؤال:

172: سؤال: اختلافاتی که واقع است در کتب فقها در خصوص حد رضاع، راجح در نظر فیض منظر کدامیک می باشد؟ و (انبات لحم وشد عظم) به چه عنوان حاصل می شود؟.

جواب:

جواب: تحقق اثر انبات لحم وشد عظم بسیار صعوبت دارد. واین، اثرش بسیار کم

ص: 343

ظاهر می شود. بلی بعضی اوقات ظاهر می شود مثل ده بیست مرتبه یا بیشتر شیر بخورد. اما به این نحو که هر دفعه از پستان بمکد تا شیر شود ودست بر دارد. و [ یا ] (اگر چنین نباشد بلکه) هر دفعه شیر ناقص بخورد ودر بین این شیرها نه شیر دیگری بخورد ونه غذای دیگر، یا در چند شبانه روز به این نحو شیر بخورد، در این صورت ها جزما انبات لحم وشد عظم، می شود بدون تحقق آن دو علامت دیگر که یکی (اعتبار عدد) است ودیگری (اعتبار زمان). واقوی در نظر حقیر در اعتبار عدد (پانزده شیر) است که در میان آنها شیر کسی دیگر را نخورد. ودر زمان، معتبر یک شبانه روز است که نه شیر دیگر در میان آن بخورد و نه طعام وشراب.

173: سؤال:

173: سؤال: هر گاه زید هند را به حباله نکاح خود در آورد وعقد مناکحه جاری و مبلغ کلی نقد وجنس از زید گرفته. وحال که می خواهد تصرف کند اولیای زوجه را سخن این که (صداق را بده وزوجه خود را تصرف کن) وزید را بالقوه استطاعت ادای صداق، حال نیست. آیا شرعا می رسد که در چنین حال مانع تصرف زید زوجه خود را بشوند یا نه؟ ونقد جنسی که از زید گرفته اند می تواند زید به عوض صداق محسوب نماید یا نه؟

جواب:

جواب: در دخول بالغه رشیده، اولیا را اختیار نمی باشد. لکن درصورتی که مهر مؤجل نباشد، زوجه می تواند ممانعت کند از دخول قبل از اخذ مهر بایسار اتفاقا، و هر چند زوج معسر باشد علی الاشهر الاظهر. واموالی که [ به خانه زوجه ] برده است هر گاه به نهجی برده است که شرعا استرداد آن جایز باشد می تواند مطالبه کند ودر عوض صداق محسوب دارد. والا، فلا.

174: سؤال:

174: سؤال: زید معسر صبیه رشید بالغه رشیده عمرو را (باذنها واذن ابیها) به حباله نکاح خود در آورد. ودر ضمن العقد زید مزبور با عمرو مذکور - که وکیل صبیه اش بوده - شرط نموده است که عند الیسر والاستطاعه صداق معین را می دهم. وحال که زید می خواهد که زوجه خود را متصرف شود عمرو که پدر زوجه باشد می گوید (صداق زوجه را بده وبعد او را تصرف کن). نظر به عدم استطاعت زید مزبور وشرط مذکور می تواند پدر زوجه مانع از تصرف زوج شود یا نه؟ یا آن که بگوید هر گاه استطاعت نداری زوجه خود را طلاق بده آیا از او می شنوند یا نه؟

ص: 344

جواب:

جواب: امر تصرف زوجه بالغه رشیده به اولیای او رجوعی ندارد. ودر صورتی که [ در ] ما بین چنین گذشته باشد که مهر دین باشد در ذمه زوج تا حین استطاعت، وزوجه خود را به تصرف بدهد وانتظار ادای مهر نکشد، پدر زوجه منع نمی تواند کرد. وعلی ای تقدیر در امر طلاق زوجه، اولیای او را بر زوج تسلطی نیست. والله العالم.

175: سؤال:

175: سؤال: شخصی غلامی وکنیزی را دارد، واراده تزویج ایشان را دارد. آیا همان اذن مولی کافی است؟ یا محتاج به صیغه است؟. وصیغه به عربی وفارسی از جانب مالک (مولی) به چه نحو باید گفته شود؟.

جواب:

جواب: اگر غرض تزویج است (یعنی این که زن وشوهر باشند) باید صیغه خوانده شود. وظاهر این است که ایجاب وقبول هر دو در کار باشد. لیکن عبد وامه را اختیار نمی باشد بلکه مولی می تواند که ایشان را اجبار کند بر ایجاب وقبول یا خود از جانب هر دو ایجاب وقبول کند. مثل این که بگوید (انکحت ریحانة من بلال علی دینار) وباز خود بگوید) قبلت لبلال علی الصداق المذکور). ومهر [ او را ] از مال خود می دهد. ودور نیست که ذکر مهر ومهر دادن هم واجب باشد هر چند جمعی از علما مستحب دانسته اند. واگر مولی غیری را وکیل کند. در اجرای صیغه، وکیل بگوید (انکحت ریحانة باذن مولاها من بلال علی الصداق المعین) وطرف قبول بگوید (قبلت لبلال باذن مولاه علی الصداق المعین). اینها در وقتی است که غرض تزویج باشد. واما اگر غرض (تحلیل) باشد - هر چند در مسأله خلاف است، واخبار متعارضند لکن - اظهر جواز است. ودر اینجا شرایط نکاح در کار نیست همین مجرد این که مولی کنیز خود را به غلام خود یا غلام دیگری حلال کند، حلال می شود. واظهر آن است که در اینجا نیز صیغه در کار است، یعنی مولی لفظی بگوید که دلالت بر (انشا تحلیل) کند وظاهر این است که مولی در اینحا قائم مقام قبول عبد هم هست، دیگر قبولی در کار نیست. اما در غیر عبد خود: احوط بلکه اظهر این است که آن شخص محلل له یا مولای آن (اگر عبد باشد) نیز قبول بکند. والله العالم

176: سؤال:

176: سؤال: هر گاه دختری از زنا حامله شده است، بعد از چهار ماه کسی او را خواهد تزویج نماید. عده دارد یا نه؟ وفرق ما بین زانی وغیر زانی در تزویج او هست یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه آن دختر بی شوهر بوده از برای زانی جایز است عقد آن بدون عده. و

ص: 345

به جهت غیر زانی هم جایز است بدون عده داشتن از برای زنا. خواه شوهر داشته بوده است یا نه. (کذا) بلی دور نیست که ترک دخول به او قبل از گذشتن چهار ماه وده روز از حین انعقاد نطفه، احوط باشد. ولکن الحال وجوب آن بر حقیر معلوم نیست، واشهر و اظهر آن است که از برای غیر حامله هم عده نباشد، هر چند غیر زانی او را بگیرد. ولیکن احوط این است که از برای زانی عده بدارد. بلکه از موثقه اسحق بن جریر ظاهر می شود که خود زانی هم تا (استبراء) نکند تزویج نکند. (1) وعمل به آن طریقه احتیاط است.

177: سؤال:

177: سؤال: هر گاه شخصی از برای پسر بزرگ خود زنی گرفته وبعد از مدت شش ماه پسر فوت شده، وآن زن حامله می باشد. واین پسر با پدر خود (جمع المال) بوده، یعنی مال معینی از خود ندارد. وحال ارث ومهر این زن چه صورت دارد؟ وآن طفل را چه باید نمود؟ وآن شخص را چند نفر دیگر اولاد ذکور واناث - غیر این متوفی - می باشد، حقوق هر یک را بیان فرمائید. ومدت عده این زن را بفرمائید.

جواب:

جواب: هر گاه پدر مال موجود خود را مهر پسر بزرگ خود کرده، همان مال حق زن است. وآنچه در ذمه پسر مهر زن شده بر گردن آن پسر است هر گاه مالی دارد از مال او می دهند. و هر گاه ندارد خدا بدهد. واینکه نوشته است که پدر وپسر جمع المال بوده اند: همبهری و (شراکت ابدان) باطل است هرکی هر چه تحصیل کرده مال او است. و هر گاه مالی در دست هر دو باشد ودست هر دو بر او مساوی باشند، بینهما علی السویه قسمت می شود. هر گاه دعوی ما بین طرفین بشود باید به مرافعه شرعیه حاضر شوند. به هر طریق گفتگوی جمع المالی وادعای مالی محتاج است به مرافعه. وبعد از مرافعه هر گاه مالی برای پسر ثابت شد مهر ودین زن را از آن مال می دهند وتتمه مال او را در میان ورثه قسمت می کنند. شش یک را به پدر می دهند وهشت یک را به زن. وباقی مال حمل است نگاه دارند تا متولد شود. وسایر اولاد آن شخص راتا آن شخص در حیات است نصیبی از مال آن شخص نیست از باب میراث. وبعد از وفات او (کما فرض الله) قسمت می کنند. وعده این زن یا چهار ماه وده روز است یا وضع حمل، هر کدام مدت او بیشتر است عده او همان است. 1.

ص: 346


1- وسائل، ج15، ابواب العدد، باب 44، ح1.
178: سؤال:

178: سؤال: هر گاه زوج قبل از دخول فوت شود، زوجه نصف مهر را مطالبه می نماید یا کل مهر را؟

جواب:

جواب: مشهور کل مهر است. ولکن احادیث معتبره دلالت بر تنصیف دارد. (1) احتیاط در این است که صلح کند بر نصف.

179: سؤال:

179: سؤال: هر گاه شخصی زوجه داشته باشد ومضاجعه را به آن زوجه موقوف کند. یا زوجه های متعدد داشته باشد وترک مضاجعه را با همه بکند، مانعی دارد یا نه؟

جواب:

جواب: اصل مضاجعه واجب است وبدون رضای زوجه نمی تواند کرد.

180: سؤال:

180: سؤال: هر گاه دو طفل با هم وطی کرده باشند وفاعل خواهر مفعول را گرفته واولادی از او بهم رسیده باشد. آیا این طفل حرامزاده است یا نه؟ وبعد از علم به حرمت محتاج به اطلاق زوجه است یا نه؟

جواب:

جواب: اگر طرفین علم به حرمت نداشته باشند، آن طفل حرامزاده نیست. وبعد از علم به حرمت، طلاقی در کار نیست.

181: سؤال:

181: سؤال: هر گاه زید با هند در حینی که ذات بعل بوده زنا نموده. آیا در این صورت صبیه هند مذکوره را - که قبل از ایام زنا متولد شده بوده است - شرعا زید زانی می تواند در حباله نکاح خود در آورد یا نه؟

جواب:

جواب: مشهور میان علمای امامیه، حرمت است. واحوط اجتناب است. والله العالم.

182: سؤال:

182: سؤال: زید همشیره خود را به عمرو داده، وهمشیره زید مزبور متوفیه. و اولادی که از او مانده زوجه زید مذکور شیر می دهد به قدر دو سه ماه. آیا می تواند زید مزبور صبیه [ ای ] که همین زوجه که فرزند عمرو مذکور را شیر داده است دارد، به جای همشیره متوفیه به عمرو مزبور بدهد یا نه؟ - جواب: نمی تواند بدهد. والله العالم.

183: سؤال:

183: سؤال: چه می فرمایند در این که شخصی صبیه خود را که قابل تمتع نباشدب.

ص: 347


1- وسایل، ج15، ابواب المهور، باب 58، ح1 الی 17 - و دلالت میکند بر کل مهر احادیث 20 الی 24 همان باب.

به عقد انقطاع دیگری در آورده، واصلا قصد تمتع ندارد. آیا داماد محرم والده صبیه می شود یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه عقد تمتع در مدت قلیلی بشود که در آن به هیچ وجه تمتع ممکن نباشد، باعث محرمیت نمی شود. و اگر مثلا صغیره را صیغه بخواند در وقت دو سالگی به مدت چهار پنج سال که در اواخر مدت لذتی از آن می تواند برد. هر چند به بوسیدن، یا نگاه کردن، یا بغل گرفتن باشد با کی نیست که دخول کردن نباشد محرم می شود. والله العالم.

184: سؤال:

184: سؤال: هر گاه ربیبه طفل شوهر والده اش را شیر بدهد. آیا والده طفل بر پدرش حرام می شود یا نه؟

جواب:

جواب: حرام نمی شود. والله العالم.

185: سؤال:

185: سؤال: هر گاه زوجه برادر، طفل همشیره او را شیر دهد. آیا نشر حرمت می کند یا نه؟

جواب:

جواب: اظهر عدم حرمت است واحوط اجتناب است.

186: سؤال:

186: سؤال: زید متوفی و از او چند نفر اولاد مانده، سه نفر اناث کبیره، ودیگر صغیره. ومال صغار در نزد والده آنها می باشد. همشیره های کبار ادعا می نمایند که حضانت صغار بما می رسد. وعمه و پسر عمه نیز این مطلب را ادعا می نمایند. استدعا آن که بیان فرمائید که حضانت صغار به کدام می رسد؟.

جواب:

جواب: در صورت مسأله هیچ یک از همشیره ها وعمه وپسر عمه مزاحم مادر نمی توانند شد. والله العالم.

187: سؤال:

187: سؤال: هر گاه شوهر هند متوفی، وهند ادعای صداق وثمن می نماید. و وارث در این خصوص مسالهه می کنند. ودو طفل صغیر نیز از او مانده ودر نزد جده شان می باشند، ووالده ادعای حضانت اطفال را می نماید وجده نیز همان ادعا را دارد و صغار را به والده شان نمی دهد. استدعا آن که بفرمائید اولویت کدام بیشتر است؟ وضعیفه صداق وثمن باید از ترکه شوهر بگیرد یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: در باب دعوای صداق وثمن به مرافعه حاکم شرع رجوع کنند. ودر باب حضانت در صورت سؤال، مادر مقدم است. والله العالم.

188: سؤال:

188: سؤال: هر گاه زید در ایام حیات خود قدری رخوت به جهت اولاد خود و

ص: 348

عروس وزوجات خود خریداری نموده، وبه ایشان هر یک داده باشد. وبعضی آنها پوشیده باشند وبعضی دیگر نپوشیده باشند، وصغیری هم از زید باقی مانده باشد. در این صورت رخوت مزبوره تعلق به ایشان دارد که به جهت ایشان گرفته است وتسلیم نموده است -؟ یا این که باید بین الورثه قسمت کرد.

جواب:

جواب: رخوت مزبوره مال ورثه است. هر یک به قدر رسد می برند. مگر این که تملیک آن را به ثبوت شرعی برسانند. والله العالم.

189: سؤال:

189: سؤال: زید قدری زمین املس در نکاح زینب نموده، وقید وشرط اشجاری ننموده است. وزید قدری اشجار پیش از آن که زمین مزبور را در نکاح زینب کند به عمل آورده بوده است. وقدری اشجارهم بعد ار آن که زمین را در نکاح کرده است، به عمل آورده است. وزینب هم هرگز اظهار ننموده است که من رضا هستم که اشجار در این زمین به عمل بیاوری، یا رضا نیستم. آیا بعد از فوت زید زینب می تواند ادعا بکند به ورثه زید در خصوص اشجار یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه زمین را داخل صداق کرده وقید اشجاری نکرده، اشجار داخل نیست، واشجاری که بعد غرس شده هر گاه از برای زن غرس نکرده وبه او نبخشیده است مال ورثه است. بلی هر گاه اذن نداده به این نحو که شوهر را مرخص کرده باشد در غرس اشجار به جهت خود بی اجرت وعوض، در این صورت می تواند دعوی اجرت المثل ایام گذشته بکند واشجار مال ورثه است. ودر صورت مزبوره زینب می تواند که بگوید اشجار را از زمین او بکنند وزمین را هموار کرده به او رد کنند. والله العالم.

190: سؤال:

190: سؤال: ادخال بعض حشفه در فرج زن شوهردار باعث وجوب غسل وتحریم ابدی می شود یا نه؟ وفرقی ما بین قبل و دبر هست یا نه؟

جواب:

جواب: فرقی ما بین قبل ودبر نیست. وتا ختنه گاه اگر داخل نشود نه غسل واجب می شود ونه تحریم ابدی. وهر گاه تا ختنه گاه مرد داخل فرج زن شد باعث وجوب غسل وتحریم ابدی می شود. مراد از التفا ختانین که در احادیث وکلام فقها است همان غایب شدن ذکر است در فرج تا حد ختنه گاه. والله العالم.

191: سؤال:

191: سؤال: شیربهائی که متعارف است که میگیرند - به این نحو که کسی می آید به خواستگاری دختر شخصی، آن شخص قبول می کند به شرط این که مثلا پنج تومان بدهد به آن شخص. وگاه است که این را مادر می گیرد، یا برادر، یا عمو، یا غیر اینها -

ص: 349

گرفتن آن حلال است یا نه؟ وبعد از آن که گرفت آیا آن شخص دهنده استرجاع می تواند کرد یا نه؟

جواب:

جواب: آنچه در بادی نظر به گمان حقیر می رسد آن است که اگر شرط را در ضمن عقد نکاح در آورند (اعم از آن که دختر شرط کند یا ولی بر فرض ولایت) (1) حلال ولازم خواهد بود. به جهت آن که شرط مشروع است ومنعی از برای آن نمیدانم. و اگر شرط نکند نیز ظاهر حلیت است مادامی که پشیمانی زوج ظاهر نشده است. واگر بعد از نزویج پشیمان شود وخواهد که به آنچه داده رجوع کند، آنچه از آن مال موجود باشد می تواند استرداد کند. به جهت آن که به عقد لازمی منتقل نشده وبر ملک سابق باقی است. واین از بابت هبه معوضه نیست، به جهت آن که عوض بضع به غیر صداق چیزی نیست، واین که داخل صداق نیست ودر هبه معوضه اقباض از طرفین تا نشود لزوم ندارد، پس نتوان گفت که اینجا، عوض، رضا وقبول ولی، است نه دختر وبضع آن، تا بگوید که این پول را دادم ورضای ولی را گرفتم بلکه این داخل هدیه (مصانعه) و (مکافات) نیز نخواهد بود. و هم چنین در تحت هیچ یک از عقود نیست. واین مانند (اباحه) است. وتسلیط غیر است بر مال خود. و ظاهر این است که مجرد تصرف بلکه تبدیل عین به شیئی دیگر منشأ لزوم نمی شود، و رجوع به هبه آنها می توان کرد، و هم چنین به نما موجود. بلی اگر تلف بالمره شده است دیگر دلیلی بر رجوع به آن نیست. و از این سخن غفلت نکنی درصورتی که ملکی در ذمه خریده باشد وبعد از آن این پول را در قیمت بدهد که این هم بدل عین است و می توان استرداد کرد. به جهت آن که آن ملک بدل آن پول نیست، بلکه بدل، آنچه که در ذمه مشتری بود، می باشد.

192: سؤال:

192: سؤال: پدری از برای پسر خود دختر بالغه [ ای ] را ولایتا عقد نموده. وبعد از آن، پسر آن دختر را قبل از دخول طلاق داده. آیا پدر می تواند آن دختر را بگیرد یا نه؟

جواب:

جواب: معقوده پسر بر پدر حرام است. هر چند دخول نکرده باشد.

193: سؤال:

193: سؤال: هر گاه والد زوج عینی را (مثل ملکی یا باغی) از مال خود داخل مهر

ص: 350


1- و همین طور است اگر بر اساس وکالت از طرف دختر باشد.

زوجه ولد صغیر یا کبیر خود کند، بدون این که در اول والد به آنها ببخشد یا به نحو دیگر منتقل کند. آیا صحیح است ولازم است؟ یا نه؟

جواب:

جواب: بلی صحیح است ولازم است. ونقل کردن عین به ولد قبل از داخل کردن به صداق ضرور نیست.

194: سؤال:

194: سؤال: حد رضاع را بیان فرمائید.

جواب:

جواب: هر گاه پانزده عدد شیر از پستان بخورد که هر مرتبه سیر شود ودست بردارد که شیر زنی دیگر در میانه آنها نباشد، نشر حرمت می کند. به شرط آن که شیراز ولادت بهم رسیده باشد وخود به خود نباشد، وطفل شیرخوار هم از دو سال بیشتر نداشته باشد. و هم چنین هر گاه یک شبانه روز غذای طفل از آن شیر باشد وشیر کسی دیگر [ را ] نخورد، بلکه هیچ ماکول دیگر نخورد، [ و ] هر وقت از آن شبانه روز که خواهش شیر کند شیر سیر بخورد از همان زن. و هم چنین هر گاه گوشت طفل از آن شیر حاصل شود واستخوان او از آن سخت بشود. به شرط آن که مستقل باشد شیر در این تأثیر که مخلوط به چیز دیگر نشود وگوشت حاصل از هر دو شود، که در آن وقت اثری نمیبخشد. وثمره این تقدیر سومی کم ظاهر می شود. واز جمله ثمرات آن این است که طفل در چندین روز غذای او منحصر باشد در آن شیر، نهایت پانزده عدد شیر که سیر بخورد ودست بردارد اتفاق نشده باشد، بلکه هزار مرتبه (مثلا) شیر خورد اما هیچ کدام بر آن نهج نبوده. و هم چنین در یک شبانه روز بین این هزار شیر اتفاق نیفتاده که بر نهج عادت غذای آن طفل همین شیر باشد به این نحو که هر وقت گرسنه شود شیر بخورد. ودر این صورت جزم حاصل شدن به انبات لحم وشد عظم ممکن است از برای همه کس، و در کمتر از این هم ممکن است که جزم حاصل شود به جهت طبیب حاذق. ودور نیست که قول یک طبیب حاذق عادل کافی باشد، اگر چه احوط اعتبار دو طبیب است. وبر هر یک از تقدیرات که در حد رضاع گفتیم، شرط است فحل یکی باشد، یعنی شیر یک مرد را بخورد.

195: سؤال:

195: سؤال: شخصی از غلات دختری از شیعه امامیه گرفته بود. وآن زن فوت شد. وبعد از آن، مرد مسلمان شد. وآن زن مادری دارد. آیا میراث ومهر او چگونه قسمت می شود.؟.

جواب:

جواب: آن عقد باطل است. ومیراثی از برای شوهر او نمی باشد. میراث او مال مادر

ص: 351

او است. و هر گاه آن زن عالم به حرمت وفساد عقد نبوده، مستحق مهر المثل است هر گاه دخول شده باشد. واو را هم به مادر او می دهند

196: سؤال:

196: سؤال: هر گاه شخصی غالی زنی داشته باشد وهر دو مسلمان شوند در عده آیا عقد جدید می خواهد یا نه؟

جواب:

جواب: همان عقد اول بر حال خود باقی است واحتیاج به تجدید عقد نیست. واگر مدخوله نباشد به مجرد اسلام احدهما عقد باطل می شود.

197: سؤال:

197: سؤال: درصورتی که زوجه ادعای عنن می نموده باشد، زوج قبول نداشته باشد عیب مذکور را. واز زوجه سابقه بر این ولدی هم از برای زوج مزبور حاصل شده بوده او را بیان فرمائید.

جواب:

جواب: دعوی عنن باید به مرافعه مجتهد عادل جامع الشرایط طی شود، وتا ثابت نشود، احکام بر آن مترتب نمی شود.

198: سؤال:

198: سؤال: حضانت طفل با مادر است یا پدر؟ وهر گاه هیچ یک زنده نباشند حضانت باکی است؟.

جواب:

جواب: مشهور میان علما - بلکه اجماعی ایشان است، چنانکه بعضی دعوی کرده اند مثل ابن ادریس - این است که در مدت رضاع حق مادر است، هر گاه مادر تبرعا به او شیر بدهد، یا اجرت بگیرد مساوی دیگران، یا کمتر. وصاحب مسالک گفته است که خلافی در این نیست. ولکن ابن فهد در مهذب گفته است (وقع الاجماع علی اشتراک الحضانة بین الابوین مدة الحوالین، وعلی سقوطها بعد البلوغ والخلاف فی مابینهما). وگویا مراد از اشتراک که دعوی اجماع بر آن کرده این است که هر یک را فی الجمله در ولد حقی هست. مثل این که در صورت سابق حق مادر است، ودر صورتی که شیر ندهد یا اجرت بیشتر خواهد و پدر او دیگری را از برای رضاع بگیرد. در این صورت حق مادر از حضانت ساقط می شود. چنانکه مدلول چندین روایت است که از جمله آنها روایت ابو العباس(1) وموثقه داود بن الحصین است، و در آخری تصریح شده است که (مادام الرضاع بینهما بالسویه) است. (2)وباید حمل کرد آن را بر این تفصیل که گفتیم. وشاید مراد ابن فهد هم این 3.

ص: 352


1- وسائل، ج15، ابواب احکام الاولاد، باب 81، ح1و3.
2- وسائل، ج15، ابواب احکام الاولاد، باب 81، ح1و3.

باشد. لکن اجماعی بود این معنی مشکل است. به جهت آن که در صورت اخیره هم دو قول است. وبه هر حال در صورت اولی شکی وخلافی نیست که حضانت با مادر است. ودر صورت ثانیه اقوی این است که با پدر است. هر چند که ظاهر دعوی اجماع ابن ادریس خلاف آن است، به جهت اخبار کثیره ولزوم عسر وحرج در بسیاری از صور. وعمده در مسأله بیان حال بعد (از شیر واشدن تا بالغ شدن) است. و در آن هم اختلاف عظیمی است. واحادیث هم اختلاف بسیار دارند. واشهر اقوال این است که مادر احق است به دختر وپدر احق است به پسر تا هفت سال. واستدلال کرده اند بر این [ به ] جمع بین احادیثی که بعضی دلالت می کند بر این که حضانت حق مادر است مطلقا تا هفت سال، علی الاطلاق، یعنی بدون تعیین پسر ودختر. وبعضی [ دلالت دارند ] بر این که حق پدر است، علی الاطلاق. پس آنها را حمل کرده اند به دختر به جهت مناسبت تربیت او با مادر. واینها را بر پسر به جهت مناسبت با پدر. وحق این است که محض جمع بین الاخبار دلیل نمی تواند بود، چنانکه در اصول تحقیق کرده ام. واعتبار مناسبت هم اضعف از آن است. ولکن می توان گفت که شهرت در این مقام با اجماع [ که ] ابن ادریس بر این معنی ادعا کرده است، کافی است. و مفهوم روایت ابو الصباح کنانی از حضرت صادق (علیه السلام) که سند آن قوی است نیز مؤید مطلب است (قال: اذا طلق الرجل المرأة وهی حبلی، انفق علیها حتی تضع حملها. فاذا وضعته اعطاها. ولا یضارها، الا ان یجد من هو ارخص اجرا منها، فان هی رضیت بذلک الاجر فهی احق بابنها حتی تفطمه) (1) که مفهوم آن این است که غایت ونهایت حضانت مادر (فطام) است در پسر، پس در دختر بیشتر خواهد بود. و هر گاه به این ضم کنیم مثل صحیحه ایوب بن نوح(2) را، مطلب حاصل می شود. و این که صاحب مسالک می فرماید که (در این باب حدیث صحیحی نیست وهمه ضعیف اند ومرسل) خوب نیست. به جهت آن که روایت عبد الله بن سنان که در باب (لحوق ولد به حراز ابوین) وارد شده ودلالت می کند بر این که حضانت با پدر است، صحیح است. (3) و هم چنین روایت ایوب بن نوح هم که در کتاب فقیه است دلالت می کند1.

ص: 353


1- همان مرجع، ح2.
2- همان مرجع، ح6.
3- وسائل، ج15، ابواب احکام الاولاد، باب 71، ح1.

بر این که مادر احق است به ولد تا هفت سال، صحیح است. (1)

وقول دوم در مسأله این است که (مادر احق است به ولد تا شوهر نکرده است) واین قول صدوق است در مقنع نظر به روایت حفص بن غیاث یا غیر او. وقول سوم این است که مادر احق است به دختر مادام که شوهر نکرده، وبه پسرتا هفت سال. واین قول ابن جنید است، وشیخ در خلاف با دعوی اجماع واخبار بر آن. و ابن ادریس انکار وتشنیع بسیار بر این کرده ومنع اجماع واخبار نموده، وگفته است: بلکه اجماع واخبار در آن است که ما اختیار کردیم که آن قول اول است. وقول چهارم آن است که مادر احق است به پسر در مدت دو سال، وبدختر تا نه سال. واین قول مفید است. وقول پنجم آن است که مادر احق است به ولدت هفت سال. ودلیل اوصحیحه ایوب بن نوح است. واین را صاحب کفایه اختیار کرده ونقل کرده او را از بعض متاخرین. وگویا او صاحب مدارک باشد در شرح نافع. وبعضی اقوال دیگر هم هست. و به هر حال اظهر اقوال آن است که مذکور شد. واینها در وقتی است که پدر ومادر هر دو زنده باشند، ومادرهم شوهر دیگر نکرده باشد. اما هر گاه مادر شوهر دیگر کرد باشد بعد طلاق شوهر اول، پس حق او ساقط می شود وحق حضانت مختص پدر است. و از شهید ثانی ظاهر می شود که مسأله اجماعی است، وبعضی اخبار هم دلالت بر آن دارد. و هر گاه شوهر دوم او را طلاق بدهد اشهر بلکه اظهر این است که حق حضانت مادر عود می کند. وابن ادریس گفته است که عود نمی کند. ووجه قولین به تأمل ظاهر می شود. و هم چنین است کلام در طلاق رجعی بعد انقضای عده و هر گاه پدر مرده باشد، پس مادر احق است به فرزند از وصی پدر واز جمیع اقارب، هر چند شوهر کرده باشد. و هم چنین پدر مقدم است بر جمیع اقارب هر گاه مادر مرده باشد. واما هر گاه پدر ومادر هر دو مرده باشند: پس در مسأله خلاف است. واشهر این است که حکم حضانت تعدی می کند به اقارب بر ترتیب میراث واقرب منع ابعد می کند، به دلیل عموم آیه (واولوا الارحام بعضهم اولی ببعض(2)). وبعضی جد پدری را مقدم ال

ص: 354


1- فقیه، ج2، ص140 - وسائل، ج15، ابواب احکام الاولاد، باب 81، ح6.
2- آیه 75 سوره انفال

داشته اند. ودلیل آن وضوحی ندارد. وبعضی گفته اند حق حضانت در شرع ثابت نیست مگر برای پدر ومادر. وبعضی زیادتی نصیب را در میراث مدخلیتی داده اند در اولویت. و اظهر قول اول است ودر صورت تعدد تساوی، قرعه باید کرد. وبدان که: اصحاب ما (ره) گفته اند که حضانت مادر در جائی که حق او است چند شرط دارد: اول این است که مسلمه باشد، پس هر گاه کافره باشد و پدر مسلمان باشد، حضانت مادر ساقط می شود. و هر گاه پدر هم کافر باشد ومرافعه کنند در نزد ما به همان تفصیل که مذکور شد عمل می کنیم. وظاهر این است که هر گاه پدر کافر باشد و مادر مسلمه نیز حضانت مختص مادر است مطلقا. به جهت اشتراک دلیل که آیه شریفه است. دوم: این که آزاد باشد. پس اگر کنیز باشد باید ملاحظه کرد اگر فرزند آزاد است پس حضانت او با کسی است که حضانت حق او است در وقتی که مادر نباشد. واگر فرزند هرق است، حضانت او با آقای او است. سوم: آن که عاقله باشد. پس مجنونه مستحق حضانت نیست. خواه دائمی باشد یا ادواری باشد. مگر این که جنون او بسیار نادر باشد. چهارم: جمعی از علما شرط کرده اند که باید امینه باشد. پس حضانت از برای فاسقه ثابت نیست. واشتراط عدالت مشکل است. وعلامه در قواعد نزدیک شمرده قول به عدم آن را. وظاهر این است که همین قدر که اعتماد در محافظت او باشد، کافی باشد. وبعضی شروط دیگر هم ذکر کرده اند که دلیل آنها واضح نیست. و هر گاه از برای طفل کسی نباشد که مستحق حضانت باشد، پس حاکم از مال او اجرت می دهد به کسی که او را حضانت کند. و اگر مال نداشته باشد بر مؤمنین واجب است به وجوب کفائی، مثل انفاق او. وبدان که ظاهر اخبار وادله این است که حق حضانت از برای اهل آن ثابت است بر وجه اولویت ورخصت. نه این که واجب باشد بر او. پس هر گاه مادر منع کند از حضانت و قبول نکند (در جائی که حق او است) بر او لازم نیست واخبار نمی توان کرد. و هم چنین هر گاه پدر و مادر هر دو امتناع کنند. لکن شهید (ره) در قواعد گفته است که (در این صورت پدر را اجبار می کنند). ودلیل اقتضای بیش از این نمی کند که او هم یکی از کسانی باشد که کفایتا بر او واجب باشد، وحضانت غیر معنی انفاق است تا از حکم آن

ص: 355

مستفاد شود.

199: سؤال:

199: سؤال: هر گاه مخطوبه اجابت وقبول خطبه نماید وقرار بر تزویج دهد. و سابق بر اجرای صیغه نکاح، خاطب را اخراجات متعارفه متفرعه بر اجابت خطبه مثل ضیافت وعیدی وغیر اینها روی داده، مبلغی خرج کند که تسمیه آن در حین عقد، و دخول آن در صداق متعارف نبوده باشد. و بعد از آن اجابت رجوع کرده راضی به تزویج نشود. آیا (والحالة هذه) خاطب مذکور را می رسد که آنچه خرج کرده باشد از مخطوبه مذکور مطالبه نماید یا نه؟

جواب:

جواب: بلی هر گاه چیزی از آن اشیاء موجود باشد می تواند رجوع کند. وآنچه تلف شده باشد رجوع نمی تواند کرد. به جهت آن که خود، ایشان را مسلط کرده بر اتلاف مال خود، ومفروض این است که ایشان هم در حال رضامندی به مصرف رسانیده اند. و دلیلی بر ضمان وغرامت نیست. والله العالم.

200: سؤال:

200: سؤال: هر گاه زید خواهد از برای ولد صغیرش که قدری ملک داشته باشد لیکن به قدر مهر نباشد، حره بالغه را عقد نماید. تمام مهر را بر ذمه خود یا بر ذمه صغیر بالاختصاص، یا بالاشتراک قرار بدهد. وبه نحو قرار داد صیغه را (بالولایة یا بالوکالة عن الولی) جاری سازد. حکم آن را به مقتضای رای شریف بیان فرمائید.

جواب:

جواب: هر گاه پدر صغیر از برای او زنی بگیرد وآن صغیر مال داشته باشد، مهر در ذمه صغیر است. و هر گاه صغیر چیزی به قدر بعض مهر مالک باشد به همان قدر از مهر بر ذمه او خواهد بود وباقی در ذمه پدر خواهد بود. وهر گاه صغیر مالک چیزی نباشد تمام مهر در ذمه پدر خواهد بود، خواه پدر ضامن مهر شود وخواه نشود. وبعضی گفته اند که هر گاه شرط کند پدر در ضمن عقد اسقاط ضمان را، ضمان او ساقط می شود. واین قول قوی است. و هر گاه پدر مهر را از مال خود قرار بدهد، در آنجا اشکالی نیست که بر ذمه پدر است. واگر عین موجودی از مال خود مهر کند آن در نهایت وضوح است که (لازم است ورجوع نمی تواند کرد، هر چند ولد کبیر وعاقل ورشید باشد. ودر جایی که صغیر خود مالی دارد وپدر آن مال را داخل مهر کند به مقتضای مصلحت طفل، آن لازم خواهد بود، خواه تمام مهر او باشد یا بعض مهر، والله العالم.

201: سؤال:

201: سؤال: هر گاه شخصی دختر برادر زوجه خود را در حال عده وفات وطی نموده، بعد از اتمام عده موطوئه مزبوره را بی اذن زوجه خود (که عمه موطوئه است) عقد کرد. آیا عقد ایشان چه صورت دارد؟.

ص: 356

جواب:

جواب: هر چند زنا در حال عده وفات مستلزم حرمت ابدی نیست علی الظاهر. لکن عقد برادر زاده بر سر عمه بدون اذن عمه باطل است. خصوصا هر گاه عمه بعد از عقد هم اجازه وامضای عقد نکند. والله العالم.

202: سؤال:

202: سؤال: زوجه خواه اولاد داشته باشد وخواه نداشته باشد مستحق تمام مهر است یا نه؟

جواب:

جواب: زوجه مدخوله مستحق تمام مهر است خواه اولا داشته باشد یا نداشته باشد.

203: سؤال:

203: سؤال: زید املاکی در نکاح زینب نموده است وزینب هرگز ادعای ملک خود را از زید ننموده است که املاک را به تصرف من بده، یا از برای من زرع کن، یا آن که اجرت ملک را به من بده، ورضا بوده است که زید ملک را از برای خود زرع نماید. آیا بعد از فوت زید زینب ادعای اجرت از ورثه زید می تواند کرد یا نه؟

جواب:

جواب: اگر ثابت شود که به اذن ورضای زوجه زرع کرده، اجرت به او واگذاشته است. سخنی نمی تواند گفت. واگر ثابت نشود ظاهرا دعوی اجرت می تواند کرد.

204: سؤال:

204: سؤال: آیا صداق زوجه های زید را از آن چیزی که نفع از برای صغیر ندارد باید داد؟ یا از هر چه که زوجه ها خواسته باشند باید داد؟

جواب:

جواب: اختیاربا وارث است. صاحبان صداق حق خود را میطلبند. اگر عینی در صداق ایشان هست عین را باید به آنها داد. واگر دین است، هر مالی که وارث خواهد بفروشد وحق آنها را بدهد. واگر نقد را طلب دارند [ وراث ] نمی توانند آنها را الزام نمایند که جنسی را که نمی خواهند بردارند. واز جانب صغیر ولی شرعی او متوجه می شود وصلاح او را باید ملاحظه بکند. وبعد از فقد جد ووصی، حاکم شرع ولی او است. وبا تعذرآن عدول مومنین حسبتا متوجه او می شوند.

205: سؤال:

205: سؤال: هر گاه زنی در عده طلاق یا وفات عقد بشود. وبعد از اتقضای عده دخول واقع شود. ومرد وزن هر دو جاهل به عده وتحریم باشند. حرام مؤبد می شود یا نه؟

جواب:

جواب: در صورت مزبوره حرام ابدی نیست، وتا دخول در عده نباشد حرام نمی شود. ولکن عقد باطل است. وثانیا جایز است که همان مرد او را تزویج کند. و ظاهرا در مسأله خلافی نباشد. به غیر غفلتی که صاحب کفایه را حاصل شده، وحق،

ص: 357

خلاف آن است.

206: سؤال:

206: سؤال: یک نفر از اهالی این ولایت که ملازم دیوان بوده دو سال قبل از این در شیراز بوده وبا زنان زانیه آنجا عمل نامشروع انجام داده است. من بعد همان زانیه را به خانه برده وتکلیف توبه وانابه کرده که خود مناکحه کرده باشد. وآن زن مزبوره نیز قبول کرده و از عمل ناشایست انابه کرده. ودر ایام عده همان شخصی که قبل از توبه کردن با او زنا کرده بود و من بعدهم اراده داشته که به زنی گرفته باشد، در یک لحاف خوابیده که مشخص ومعین است وبازن مزبوره مدت عده صحبت بوس وکنار، داشته. نهایت بعضی می گویند که مقاربه هم واقع شده و خود آن شخص ابا دارد. ومعلوم نیست. و من بعد به حسب ظاهر عده منقضی شده زن را به عقد در آورده. وبعد از مدتی طلاق گفته است، نهایت به اکراه واجبار. وبعد از عده طلاق شخصی دیگر آن زن را معقوده نموده وتصرف کرده. وبعد از آن که معقوده مدخوله شخص ثانی شده آن شخص اول اظهار اجبار واکراه کرده [ که ] فی الحقیقه در طلاق مجبور بوده است. وزن مزبوره را از مضاجعت ومقاربت شخص ثانی منع نموده. در ثانی الحال از روی رضا ورغبت شخص اول زن مزبوره را مطلقه نموده است. موافق قانون شرع نبوی (صلی الله علیه و آله) علی النهج المزبور، هر گاه شخص ثانی خواهد زن مزبوره را به عقد خود در آورد، حرام مؤبد خواهد بود و ممکن نیست؟ یا می تواند بگیرد؟.

جواب:

جواب: هر گاه شوهر اول اظهار کراهت ومجبوریت را بعد از عقد شوهر دوم کرده مسموع نیست، مگر این که به ثبوت شرعی برسد که واقعا مجبور بوده، وبعد ثبوت، عقد دوم باطل است. واما حرمت ابدی بر شوهر دوم با وجود جهالت او به بطلان طلاق: پس آن محل اشکال وخلاف است. وحرمت بر حقیر ظاهر نیست. خصوصا هر گاه شوهر اول با وجود مجبور بودن به طلاق قصد طلاق کرده باشد. زیرا ممکن است که کسی با وجود اجبارهم قصد طلاق بکند. مثل این که ظالمی او را اجبار کند به طلاق واین شخص راضی نیست به طلاق ولکن از راه عاروننگ که نمی خواهد دیگری با زن او جماع کند، قصد طلاق واقعی می کند که از زنی او در رفته باشد که هر گاه دیگری او را بگیرد زن او را نگرفته باشد. واما تقریباتی که در اول سؤال شده است به جهت تدبیر در بطلان عقد شوهر اول - به احتمال این که عقد در عده واقع شده است یا از جهت آن که آن زن از جمله مشهورات به

ص: 358

زنا بوده که عقد دائمی بر آن حرام باشد - پس آنها ضرر ندارد به صحت عقد. به جهت آن که در زنا عده نمی باشد در صورت حمل اتفاقا، ودر غیر صورت حمل علی الاظهر. و نکاح مشهورات به زنا، هم بعد توبه صحیح است. وبه هر حال احتیاط مؤکد در اجتناب است هر چند حکم به حرمت نمی کنیم.

207: سؤال:

207: سؤال: شخصی زنی را عقد کرده. وقبل از دخول به سفر رفته به جهت تدارک عروسی، سفر به طول انجامیده، وزوجه مطیعه است وناشزه نیست. واموال آن شخص در نزد پدر آن زن موجود است، آیا مستحق نفقه است یا نه؟ ومستحق تمام مهر است یا نصف آن.

جواب:

جواب: اختلاف کرده اند در این که آیا تمکین شرط وجوب نفقه است ونشوز مانع است یا آن که اصل وجوب نفقه است تا نشوز ثابت شود. ومراد از تمکین آن است که تخلیه کند میان خود وشوهر در هر حال و خود را به دست او بدهد (در غیر جائی که شرعا معذور باشد مثل ایام حیض ودر وقت احرام ودر حال مرضی که نتواند تمکین کند وامثال آن). ومراد از نشوز آن است که از فرمان شوهر بیرون رود هر چند به این باشد که بی رخصت او از خانه بیرون رود، یا هرگا خواهد با او استمتاع کند مانع شود بدون عذری. ومشهور میان علما این است که تمکین شرط وجوب نفقه است. بلکه مخالفی ظاهرا در نظر نیست غیر از آن که محقق در شرایع تردد کرده در حکم. ولکن بعد گفته که (این اظهر بین الاصحاب است). و هم چنین علامه در قواعد اشکالی کرده. ودلیل عدم اشتراط تمکین اطلاقات اخبار مستفیضه (علاوه بر اطلاق آیات [ است ]. ولکن اظهر واکثر آنها عموم واطلاقی ندارند که شامل غیر ممکنه باشد. و بعضی از آنها اشعار به عموم دارد. واصل برائت ذمه، دلیل مشهور است. بلکه ظاهر آن است که اجماع در مسأله باشد چنانکه عبارت محقق اشعاری به آن دارد ودر شرح لمعه شهید ثانی گفته که (مخالفی در آن ظاهر نیست). و از طریقه معاملات مسلمین در اعصار وامصار نیز مستفاد می شود که به مجرد عقد ملتزم نفقه نیستند، و تا زفات واقع نشود زوجه مزاحم زوج نمی شود. وبه هر حال همین قدر از ظهور اجماع وشهرت عظیمه با اصل برائت می تواند مخصص عموم ادله باشد اگر عموم مسلم باشد، واگر نباشد امر اسهل خواهد بود. بلی: در جمله فروعی که برای مسأله گفته اند یکی (زوجه صغیره) است. ومشهور

ص: 359

عدم وجوب نفقه است، به جهت عدم تمکین وابن ادریس قائل به وجوب شده با وجود این که از جمله کسانی است که تمکین را شرط میدانند در وجوب نفقه واستدلال کرده است به اجماع بر این که نفقه زوجه واجب هست واو به رضا قبول زوجیت صغیره را کرده وناشزه هم نیست. وتوجیه کلام او این است که اجماع است بر وجوب نفقه زوجه فی الجمله وقدری که از آن بیرون است صورت عدم تمکین است هر چند ناشزه نباشد، و مراد از عدم تمکین کسی است که از شان او تمکین باشد، وصغیره از شان او تمکین نیست. پس گویا تخصیص داده (اطلاعات وعمومات را به شرط تمکین) و تمکین را مخصوص دانسته به جائی که ممکن باشد. وچون در اینجا ممکن نیست پس مستثنی نخواهد بود. و هر گاه کسی منع عموم را بکند، عدم امکان تمکین در اینجا نفعی نخواهد کرد و. به هر حال احوط وجوب انفاق است. و هم چنین جمعی استثنا کرده اند صورت عکس را که زوجه کبیره باشد وتمکین بدهد لکن زوج صغیر است واهل استمتاع نیست. ودیگران قائل به وجوب نفقه شده اند به جهت آن که زوجه تمکین داده. و بر این وارد است که تمکین را تأثیری نیست و تمکین امر (اضافی) است که باید طرف قبولی هم داشته باشد. هر گاه اینها را دانستی، بدان که در صورت سؤال مقتضای عدم تمکین عدم ثبوت نفقه است. لکن جمعی از اصحاب گفته اند که هر گاه زوجه حاضر شود در نزد حاکم و بگوید که من تسلیم داده ام خود را برای شوهر ومطیعم، حاکم باید اعلام کند به شوهر و هر گاه شوهر آمد وبه او رسید واجب است بر او نفقه. و هر گاه به قدر زمانی که تواند به او رسد گذشت ونیاید، حاکم نفقه از مال او جدا کند. بلکه هر گاه ناشزه بوده وبعد غایب شدن شوهر نزد حاکم تسلیم کند و بذل اطاعت کند هم، چنین است. وکلام ایشان وجیه است، ونفی عسر و حرج واطلاقات آیات واخبار هم مؤید آن است. وظاهر این است که اگر دست به حاکم نرسد، ثقات مؤمنین هم توانند این کار را کرد. واما سؤال از مهر: پس چون اظهر واشهر این است که صداق به مجرد عقد ملک زوجه می شود، لکن در نصف متزلزل است تا دخول حاصل شود، یا ارتداد یا فوت زوج، علی الاشهر که تمام مستقرمی شود. یا طلاق بگوید یا شوهر بمیرد، علی قول قوی تا مثل آنها [ آن نضق متزلزل ] عودمی کند به ملک شوهر ونمائی که در این بین حاصل

ص: 360

شود مال زوجه است، چون نما ملک او است، علی المختار. پس زوجه می تواند نما مهر خود را به اذن حاکم بگیرد. یا این که احد امور موجبه استقرار تمام، یا تنصیف، به عمل آید. و هر گاه دست به حاکم نرسد ظاهر این است که ثقات مؤمنین هم توانند کرد.

208: سؤال:

208: سؤال: آیا زوجه هر گاه تمکین ندهد به زوج از برای دخول به ادعای صداق، و بگوید تا صداق ندهی تمکین نمی کنم. این منشأ سقوط نفقه است یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه زوجه بگوید (من تمکین دارم از برای تولکن منع می کنم تو را از دخول تا مهر مرا ندهی). ظاهرا این از باب (عدم تمکین در حال حیض باشد. ومسقط نفقه نیست، به جهت این که رخصت در این منع، از شرع رسیده است.

209: سؤال:

209: سؤال: هر گاه کسی زن کسی را قبل از دخول او ببرد وجبرا به او وطی کندو فرزند بهم رساند زن به شوهر حرام می شود یا نه؟ وحکم فرزند چه چیز است؟...

جواب:

جواب: زن به شوهر حرام نمی شود. وفرزند به مادر ملحق می شود وبه زانی ملحق نمی شود.

210: سؤال:

210: سؤال: هر گاه کسی زنی را در عده رجعیه، یا عده باینه، یا عده وفات عقد کرد، چه حکم دارد؟.

جواب:

جواب: هر گاه عقد واقع شود و دخول واقع شود، آن عقد باطل است جزما. وآن زن حرام ابدی است برای آن مرد جزما. خواه طرفین عالم به عده وحرمت نکاح (هر دو) باشند، یا جاهل به هر دو باشند، یا عالم به احدی از آنها وجاهل به آن دیگری. و همچنین است حال هر گاه یکی از آنها باشد ودیگری جاهل. و هر گاه دخول واقع نشود: پس اگر هر دو عالم اند به عده وبه حرمت، هم عقد فاسد است وهم حرام ابدی است. و اگر جاهل باشند به هر دو یا به احدهما، پس عقد فاسد است ولکن حرام ابدی نیست می توانند تحدید عقد بکنند. و هم چنین هر گاه هر یک جاهل به احدامرین باشد و هر گاه یکی جاهل ویکی عالم، بر عالم حرام ابدی می شود، و بر جاهل نمی شود. ثمره این وقتی ظاهر می شود که بعد از تفریق، آن شخص جاهل آن شخص عالم را نشناسد. مثل این که مرد میدانست که زن در عده است وحرام است نکاح آن، وزن نمیدانست ونکاح واقع شد وایشان را تفریق کردند، بعد از آن مرد مشتبه شد بر آن زن وثانیا ندانسته به او شوهر کرد، لکن مردمی داند که این همان زن است. در اینجا مرد بر زن حلال است ولکن زن بر مرد حلال نیست. ودر ظاهر حکم به زوجیت می شود

ص: 361

تا معلوم شود. وبعد از آن که معلوم شد باید تفریق کرد، نه از این راه که به زوج حرام ابدی است، بلکه از این راه که هر گاه زوجه من بعد اطاعت او کند اعانت براثم کرده است. وبدان که درصورتی که (جاهل باشد به عده یا یه حرمت نکاح در عده ودخول واقع شود در عده) حرام ابدی می شود جزما. واما هر گاه دخول بعد عده واقع شود: اظهر در نظر حقیر این است که منشأ حرمت ابدی نمی شود. چنانکه صریح کلام بعضی وظاهر جماعتی است. وصاحب کفایه ظاهرا غفلت کرده است واسناد داده است به اصحاب، اطلاق را.

211: سؤال:

211: سؤال: هر گاه زوجه با وجود تمکین وعدم نشوز، شوهر او به سفر برود و مدتی غایب باشد. وزوجه به قرض کردن معیشت خود را بگذارند. وبعد از آن زوج در سفر بمیرد. زوجه ادای دین خود را از مال زوج می تواند کرد یا نه؟

جواب:

جواب: بلی به قدر ایام نفقه غیبت زوج مادام حیات زوج، مستحق است که از مال زوج مقدار نفقه ایام غیبت زوج را بگیرد.

212: سؤال:

212: سؤال: هر گاه زوجه زید، زوج خود را بگوید که (اطفال خود را خدمت نمی نمایم، شما خدمت بکنید). وزید مذکور را اوضاع نباشد که خدمتکاری نگاه دارد. و خود کاسب باشد و هر گاه خود متوجه خدمت اطفال شود از کسب وتحصیل مؤنه باز می ماند. آیا در این صورت سخن زینب مشار الیها شرعا مسموع می باشد یا نه؟

جواب:

جواب: زینب ظاهرا می توان این سخن را بگوید، هر چند استحقاق حضانت هم با او باشد. به جهت آن که دلیلی بر وجوب حضانت عینا، بر مادر ثابت نیست. ودر این صورت هر گاه پدر فقیر باشد ونتواند جمع کند مابین تحصیل معیشت وخدمت کردن اطفال ، معیشت خود را می تواند از وجوه صدقات بگذارند، یا خادمی از آن وجوه بگیرد. واما این که حضانت بر پدر در این صورت واجب عینی است یا کفائی آن هم خالی از اشکال نیست. وحضانت وپرستاری غیر از نفقه وکسوه دادن است.

213: سؤال:

213: سؤال: هر گاه ضعیفه سر خود از جائی بیاید وادعا نماید که من شوهر ندارم. وبلا منازع باشد. می توان او را به جهت دیگری عقد کرد یا نه؟.

جواب:

جواب: بلی می توان. والله العالم.

214: سؤال:

214: سؤال: شخصی که دو اسم داشته باشد، یکی مشهور ودیگری غیر مشهور، و غیر مشهور اسم اصلی او باشد در حین عقد نکاح به کدامیک از این دو اسم باید تلفظ

ص: 362

کرد؟.

جواب:

جواب: هر گاه شخص معین است، به هر یک از این دو اسم به قصد آن شخص می توان عقد کرد.

215: سؤال:

215: سؤال: جده صبیه فرزند صبیه خود را که وفات یافته باشد، می تواند شیر داد یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: حرمت رضاع جده فرزند دختر خود را به جهت آن است که موجب حرام شدن آن دختر است بر شوهر خود. واینکه شوهر دختر دیگر از اولاد صاحب این شیر نمی تواند خواست. و هم چنین از اولاد مرضعه نمی تواند خواست. اما هر گاه دختر مرده باشد [ و ] شوهر او نمی خواهد دختر دیگر از آن شخص بگیرد، مانعی نمیدانم، الا (احتیاط منزله) به جهت حرام شدن جده به شوهر خودش. واحوط ملاحظه آن است هر چند وجوب آن بر حقیر معلوم نیست.

216: سؤال:

216: سؤال: زید دختر عمرو را خطبه نموده، مبلغی نقد مع بعض اجناس دیگر به خانه عمرو مذکور بر سبیل تعارفی که در آن بلد می باشد، فرستاده. وقدری تنخواه از عمرو مذکور نیز طلب داشته [ که ] او را متمم تنخواه نقد مذکور که متعارف است که خانه عروس از داماد میگیرند وبه مصرف رخوت عروس میرسانند نموده. وبعد از آمدن عروس به خانه زید معلوم شده که از نقدین مذکورین چیزی به مصرف متعارف مذکوره نرسانیده اند. آیا در این صورت زید می تواند مطالبه طلب ونقدی که به خانه عروس فرستاده نماید یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه متعارف است که آن تنخواه را به مصرف رخوت واسباب عروس برسانند وبه این قصد داده است، ومعلوم شود که به این مصرف نرسانیده اند، می تواند مطالبه نماید. و اگر سخنی داشته باشند به مرافعه حاضر شوند. والله العالم.

217: سؤال:

217: سؤال: هر گاه ولی کبیره به اذن اواو را به عقد زید در آورد، به صداق یک ختم قرآن یا چند سال نماز وروزه که زید از برای پدر آن ولی بکند. آیا آن عقد صحیح است؟ واین مهر لازم است یا نه؟ و هر گاه مهر چیز معینی باشد وامور مذکوره را در ضمن عقد شرط کرده باشد چه حال دارد؟ وحال آن که منکوحه می گوید که من از این شرط خبر ندارم.

جواب:

جواب: اجیر شدن زوج از برای ولی زوجه در امری از امور، وآن را مهر قرار دادن به

ص: 363

جهت زوجه، جایز نیست بلا خلاف ظاهری. ولکن به فساد مهر عقد فاسد نمی شود، و رجوع می شود به مهر المثل. واما هر گاه مهر چیز معینی باشد که صحیح باشد مهر کردن آن، وزوجه (یا وکیل او) در ضمن عقد شرط کند که زوج عملی [ را ] از برای پدر ولی او بکند، ظاهر در نظر حقیر صحت ولزوم مهر وشرط است. چرا که شرط امر مشروعی است بالفرض ودر ضمن عقد لازمی شرط شده. وآنچه علما فتوی داده اند و حدیث صحیحی هم بر طبق آن وارد شده که (هر گاه نام ببرند در عقد چیزی را از برای زن وچیزی را از برای پدر او، جایز است آنچه از برای زوجه است وباطل است آنچه از برای پدر او است) (1) ظاهر این است که مراد آن باشد که هر دو در مقابل بضع باشد ولکن یکی را زوجه بالاصاله مستحق باشد ویکی را پدر بالا صاله مستحق باشد. وآن جایز نیست به جهت آن که عوض بضع مختص زوجه است. ودر صورت شرط، آن چیزی که برای پدر شرط می کند جز مهر زوجه می شود واز برای پدرش قرار می دهد. ظاهر این است که مضر نیست. والحاصل: مهر باید حق زوجه باشد، پدر او را در آن حقی نیست. مگر این که جز مهر زوجه بشود واو خود بسبب شرط منتقل کند به پدر خود. وآنچه بدون اذن وامضای منکوحه رشید شده است صورتی ندارد. والله العالم.

218: سؤال:

218: سؤال: هر گاه ضعیفه طفل صغیر خود را شیر بدهد وآن صغیر از میراث پدر مال داشته باشد. آیا مادر می تواند اجرت رضاع را بگیرد یا نه؟ ونفقه خود راهم از مال طفل می تواند برداشت یا نه؟ و هر گاه طفل مال نداشته باشد، آیا بر مادر واجب است شیر دادن یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه کسی نباشد که طفل را تبرعا شیر بدهد وطفل مالدار باشد، می تواند اجرت بگیرد از مال طفل، هر چند مادر غنی باشد. وبا وجود غنی بودن، نفقه از مال طفل نمی تواند گرفت. واگر مادر فقیر باشد پس اگر اجرت رضاع کفایت مؤنه او می کند باز نفقه نمی تواند از طفل گرفت. واگر کفایت نکند تتمه را از مال طفل می تواند گرفت. و هر گاه مال نداشته باشد و کسی هم نباشد که تبرعا شیر بدهد یا اجرت رضاع بدهد و جد پدری مالداری هم نداشته باشد، در این صورت بر مادر واجب است شیر دادن با1.

ص: 364


1- وسائل، ج15، ابواب المهور، باب 9، ح1.

وجود تمکن از شیر دادن وعدم مانع، ومطالبه اجرت نمی تواند کرد، چنانکه در سایر نفقات.

219: سؤال:

219: سؤال: زوجه متوفی عنها زوجها [ که ] حامل [ باشد ] نفقه دارد یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: از مال شوهر ندارد. واز نصیب حمل خلاف است، واحوط آن است که نگیرد. به جهت آن که معلوم نیست که حمل حیا منفصل شود ومالک چیزی شود. و متأخرین بر این قول اند. هر چند صحیحه کنانی(1) دال است بر ثبوت انفاق. واما معتده رجعیه وباینه حامل نفقه دارد از مال زوج.

220: سؤال:

220: سؤال: زید زوجه خود را طلاق رجعی داده، آیا قبل از انقضای عده می تواند او را به عقد جدید دائمی (یا عقد انقطاع) به مهر جدید تزویج نماید یا نه؟ -؟. و هر گاه چنین کاری بکند آیا این در معنی رجوع است وبه عقد سابق بر می گردد، یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: عقد زوج [ زوجه را ] در عده رجیعه باطل است مطلقا. وزوجه به سبب آن مستحق مهری نمی شود. پس هر گاه داند که عقد جایز نیست وعقد بکند، پس اگر به آن عقد قصد رجوع دارد، رجوع ثابت می شود. وهر گاه قصد رجوع نباشد، رجوع متحقق نمی شود. و هر گاه جاهل باشد وگمان کند که عقد صحیح است، در مسأله اشکال بهم می رسد واظهر این است که رجوع متحقق می شود وعقد جدید باطل است. وحکم دیگر بر آن مترتب نمی شود. واز برای دفع ما یقال اگر اشاره به دلیل مسأله شود باکی نیست. فنقول: ظاهر علمائنا الاجماع علی ان المطلقة الرجعیة فی حکم الزوجة، الاما اخرج بالدلیل. فلذلک یجب الانفاق علیها والاسکان، وانهن لایحجن ندبا الا باذن ازواجهن. ولجواز وطئها ابتداء من غیر تلفظ بشیئ. ولا شئ من غیر الزوجة کذلک، اجماعا. (کما صرح به فخر المحققین). ولجواز الرجعة من دون النکاح ولثبوت التوراث بینهما. ولجواز تغسل کل منهما الاخر اذا مات احدهما. بل یظهر من الذکری الاجماع منا علی انه لا عبرة بانقضاء العدة حین الغسل ایضا، بل لو تزوجت جازلها تغسیله، وان کان الفرض بعیدا. وصورة الفرض ان یموت الزوج فی العدة ویبقی بلا غسل الی ان ینقضی عدة الوفات وتزوجت الزوجة، فیجوزح تغسیله. ویدل علیه الاخبار الکثیرة1.

ص: 365


1- وسائل، ج15، ابواب النفقات، باب 10، ح1.

الواردة فی ان المطلقة الرجعیة امرأة مالم ینقض عدتها. مثل روایة محدبن مسلم (قال سألت اباجعفر - ع - من رجل طلق امرأته واحدة، ثم راجعها قبل ان ینقضی عدتها ولم یشهد علی رجعتها. قال: هی امرأتة مالم ینقض عدتها) الحدیث(1)وحسنة محمدبن قیس عن ابی جعفر - ع - (قال: قضی فی المرأة اذا طلقهاثم توفی عنها زوجها وهی فی عدة منه لم یحرم عیله فانها ترثه ویرثها مادامت فی الدم من حیضها الثالثة) الحدیث(2)وفی معناهما غیرهما. واما اخبار التوارث و سائر الاحکام: فهی فوق حد الاحصا. ویشعر بجواز النظر الیها فی حال العدة الاخبار الکثیرة الواردة فی رجحان تزیینها واظهار زینتها لزوجها معللا فی بعضها بایة (لعل الله یحدث بعد ذلک امرا) (3) یعنی یرغب زوجها فیها فیراجعها. فاذاثبت بالاجماع المتقدم والاخبار انها فی حکم المرأة فی جواز النظر الیها و تغسیلها، وغیر ذلک فکیف یمکن القول بجواز نکاح الرجل امرأته. مع ان ظاهر وضع النکاح انما هو لاجل تحلیل المحرمات. ولیس الطلاق الرجعی الا بمنزلة الاحرام للمحرم، وحال الاعتکاف. فتوهم زوال حکم الزوجیة بالطلاق وعوده: الرجعة باطل. بل انمایزول حکم النکاح بالطلاق وانقضا العدة معا. ولیس الرجعة فی حکم تجدید النکاح. بل هو ازالة لبعض الموانع وابقا للحکم السابق. ویدل علیه استصحاب الحال السابق. ویدل عیله ایضا قوله تعالی (الطلاق مرتان فامساک بمعروف او تسریح باحسان) (4) فان الظاهر ان المنفصله حقیقیة، والامساک مفسر بالرجعة، فلا ثالث هنا. وکذلک قوله تعالی (فامسکوهن بمعروف او فارقوهن بمعروف). (5) مع ان الاصل عدم صحة العقود الا ان یثبت بالدلیل. ولا دلیل علی صحة هذا العقد، وترتب الاثر علیه. وشمول العمومات لما اق

ص: 366


1- وسائل، ج15، ابواب اقسام الطلاق، الباب 13، ح6.
2- الوسائل، ج17، ابواب میراث الازواج، الباب 13، ح1 - و فیها: عن محمد بن قیس بن ابی جعفر(علیه السلام) قال: اذا طلقت المرئة ثم توفی عنها زوجها و هی فی عدة منه لم تحرم علیه و انها ترثه و یرثها ما دامت فی الدم من حیضتها الثانیة...
3- الآیه 1 سوره طلاق.
4- آیه 229 سوره بقره.
5- آیه 2 سوره طلاق

نحن فیه فی محل المنع. بل یمکن ان یقال ان فساد العقد ح اجماعی، کما یظهر من کلماتهم. وما یتوهم من ظاهر بعض الکلمات وجود قول به، فهو لیس کذلک. وما وقفت علیه من کلمات الاصحاب فی خصوص المسألة هو ما ذکره العلامة فی التحریر قال (ولو عقدفی العدة، ففی کونه رجعة نظر، ینشأ من بطلانه شرعا، ودلالته علی التمسک بها. وقوی الشیخ، الثانی). فان قوله - ره - (من بطلانه شرعا) علی سبیل القطع یظهر منهه انه لا اشکال عند هم فی بطلان الایجاب والقبول من حیث هو. وانما اشکالهم فی الدلالة علی الرجوع. وقال فخر المحققین (ره) فی الایضاح - فی شرح قول والده (وفی التزویج اشکال): الاشکال فی قوله تزوجتک وانکحتک. فیحتمل کونه صحیحا،(1) لانهما صالحان لابتدا العقدو الحل فلان یصلحا للرجعة اولی... الی ان قال: ولانه صیغة یخاطب بها الاجنبیة، فیکون تقریرا للطلاق لارجعة. ثم قال: واقول الاحتمال قائم فی العقد بایجاب وقبول یوجبان النکاح ابتدا. والاصح عندی صحة الرجعة به. بل هو آکد. انتهی. فان الظاهر من قوله (انه صیغة یخاطب بها الاجنبیة) انه لا یواجه الرجعیة بصیغة التزویج ابدا. وهو مستلزم للقطع ببطلان مواجهتها بالایجاب والقبول الحقیقیین المراد بهما انشا العقد، بطریق اولی. وقال الشهید فی غایة المراد - فی شرح قول العلامة (وفی تزوجت اشکال) -: الاشکال ناش من ان لفظ التزویج صریح فی ابتدا النکاح فلا یستعمل فی غیره، لانه لیس موضوعا لغیره. فلا یجوز لان التزویج یواجه به الاجنبیة، والرجعیة زوجة. (2)ولان التزویج شرطه رضاها، والرجعة لا یعتبر فیها رضاها. ومن ان لفظ التزویج یوجد النکاح بعد عدمه فلان یدیم الموجود، اولی. ولان المعتبر فی الرجعة هو ما یدل علی ارادة النکاح، وهذا دال علیها. وهو فتوی المبسوط. والاشکال فی (انکحتک) کذا. وفی (متعتک علی وجه. وفی ایقاع العقد بالایجاب والقبول. والاجود ان الجمیع رجعة. وصرح المقداد فی التنقیح ایضابان (لفظ التزویج یواجه به الاجنبیة، والرجعیة زوجة) ثم اختارانه رجعة. ة.

ص: 367


1- عبارت النسخة: فیحتمل کونه صریحا.
2- و فی السخة: و الرجعة لزوجة.

واما ما ذکرنا - ان بعض العبارات یوهم خلاف ذلک وفی الحقیقة انها ظاهرة فی ما ذکرنا - [ فهو ] عبارة التحریر فی اقسام الطلاق بعد ذکر (الطلاق العدی) الذی یوجب حصول التسع منه التحریم الابدی. قال (امالو راجع فی المختلعة بعد رجوعها فی البذل ووطئها، فالاقرب انه طلاق العدة. ولو تزوجها فی العدة بعقد جدید، فالوجه انه لیس طلاق العدة) وقال الشهید الثانی (ره) فی الروضة فی هذه المسألة ایضا (فی الحاق طلاق المختلعة اذ رجع فی العدة بعد رجوعها فی البذل، والمعقود علیها فی العدة الرجعیة به، قولان. منشا هما من ان الاول من اقسام البائن، والعدی من اقسام الرجعی، وان شرطه الرجوع فی العدة، والعقد الجدید لایعد رجوعا. ومن ان رجوعها فی البذل صیره رجعیا وان العقد فی الرجعی بمعنی الرجعة. والاقوی الحاق الاول به دون الثانی. لاختلال الشرط ومنع الحاق المساوی بمثله). واوضح العبارتین عبارة الروضة. ووجه الایهام ان العقد فی الرجعی کانه مماثبت جوازة حتی رتبت علیه حکم المسألة ولیس کذلک بل قوله (ان العقد فی الرجعی بمعنی الرجعة) معناه انه لیس بعقد صحیح یثمر ثمره جدیدة. وکذلک قوله (ومنع الحاق المساوی بمثله) معناه انه مسلم کونه بمعنی الرجعة، ولکن لیس کل ما کان فی معنی شیئ فی الجملة مما یترتب علیه. جمیع احکام ذلک الشیئ. یعنی ان ذلک العقد یحصل به ثمرة الرجعة فی عود الحل السابق ویفیده قسرا واستتباعا، وان لم یکن رجعة بالذات. ولیس کل ما کان ثمرته وفایدته ثمرة شیئ آخر یلزم ان یترتب علیه کلما یترتب علی الاخر. هذا الکلام فی المسألة الاولی اعنی (عدم صحة العقد وعدم ترتب ثمرة علیه من حیث انه عقد جدید. وکانه من الظهور بحیث لاینبغی التامل فیه. واما المسألة الاخری: اعنی (کون ذلک العقد مثمرا لصحة الرجعة ورجوع الزوجیة): فظاهر کلام هولا الاعلام هو ایضاذلک. سیما هاتین العبارتین. غایة ما یقال هنا انهم اعتبروا القصد فی الرجوع وصرحوا بان الوط والقبلة لوکان سهوااو بظن کونها الزوجة، وقالوا (انه لو وطئها بعنوان الشبهة یجب علیه المهران لم یراجعها بعد ذلک. وان راجعها ایضا، علی خلاف فیه. ویلزم علیه التعزیر لو فعل بقصد الزنا). وانت خبیر بان هذه الواضع کلها اما فی ما یقصد عدم کونها زوجة محللة، یعنی انه یواقعها مذعنا انه لیست زوجته، کما فی صورة الزنا. او یواقعها لا من جهة انها زوجته کذلک. او یواقعها مذعنا انها زوجته الاخری، کما فی الشبهة. او مذعنا أنها زوجته ویحل

ص: 368

وطؤها مادام فی العدة وتحرم علیه بعدالعدة. او یطؤها سهوا، کما فی الصورتین الولیین. ولم یظهر فی کلماتهم تنصیص علی ان مثل هذا الرجوع لا یکفی. فح مما یمکن ان یستدل علی کفایة ذلک أن المکلف ان کان عالما با نه لایجوز النکاح الجدید فی العدة، فلا یتصور منه منه تجدید العقد الابمحض التصور. فیعود الکلام فیه الی الاذعان با حد الا مرین: اما قصد الرجوع الی الزوجیة السابقة، واما الی غیره الذی هو حرام، و حکمهما واضح مما سبق. واما الجاهل، فهو وان کان حکم العقد الجدید بالنسبة الیه منتفیا فی الخارج - علی ماحققناه من عدم الصحة من جهة ان الاحکام الوضعیة لا یتفاوت الحال فیها بالعلم والجهل غالبا - واما بالنسبة الی الرجوع الی حصول الرجعة الی الزوجیة السابقة فیمکن توجیهه بان الندامة من الطلاق وحب الرجوع الی الزوجة السابقة یکفی فی حصول الرجعة اذا تحقق منه الرجوع ولو کان فی ضمن عقد آخر. لما یستفاد من عموم قوله تعالی (لا تدری لعل الله یحدث بعد ذلک امرا). (1) ومن الاخبار الواردة فی التزین(2) لان یراها الزوج معللا بأنه لعل الله یحدث بعد ذلک امرا. فان ظاهرها انه لاجل جلب القلب والعود الی الاجتماع مع تلک الزوجة علی الوجه المحلل، کما کان قبل ذالک. وذلک عود الی الاجتماع المحلل فی نفس الامر، وان لم یعلم المکلف بان الاجتماع یحصل بالرجعة واذعن انه لایمکن الابالعقد الجدید. فالمطلوب هو صحة العود الی الاستمتاع المحلل، الحاصل فی الزوجیة الخاصة. و المفروض ان الزوج لاجل الالفة المعهودة مال الی الرجوع الیها. غایة الامر انه یظن انه لا یحصل الابتجدید العقد. وهو لا ینافی تحلیله تعالی له العود بالاستمتاع السابق علی الوجه المحلل. فالمقصود هو حصول القدر المشترک، وقد حصل. ولا مدخلیة لخصوصیة ما یوجبه من الدواعی والالفاظ. لخصوصیة ما یوجبه من الدواعی والالفاظ. فلا ینافی ذلک عقد الانقطاع ایضا. لحصول الرجوع المحلل فی الجملة فیه، ولم یثبت اشتراط القصد الی الاستمرار الابدی بل یکفی قصد الرجوع الی تحصیل الحلیة السابقة فی الجملة. وان صعب علیک فهم ذالک فنقول: المستفاد من الادلة ان1.

ص: 369


1- الآیة 1، السورة الطلاق.
2- وسائل، ج15، ابواب العدد، الباب 21.

المطلقة الرجعیة زوجة. واستصحاب الحالة السابقة ایضا یقتضی بقا العلاقة السابقة و لم یثبت انقطاعها من دلیل، الا مع النقضا العدة بدون رجوع الیها من احد الوجهین: اما الرجهة المصطلحة المعهودة، او تجدید العقد علیها مع جهالة الحکم. فالحکم السابق مستصحب ولا قاطع له ولم یثبت کون مجرد الطلاق قاطعا للعلاقة مطلقا حتی یحتاج عود الحل (من ای حهة کان) الی دلیل خاص. بل نقول انما یثبت التحریم بالطلاق مع الخروج عن العدة بدون احد الامرین. لا ان التحریم ثبت ولا یثبت الحل ثانیا الا بالرجعة المصطلحة. فتدبر فی ذلک وافهمه ولا تلحظه بعین الاستنکار، فانه مسلک متین. والحاصل: ان الکلام فی المسألة الثانیة مسبوق بالمسألة الاولی. فتقول: اما ان یکون العاقد رأیه صحة العقد الجدید، او مقلد المجتهد یری ذلک - وفرض وجود قول بذلک - وعقد علیها جدیدا فی حال العدة واراد به ذالک، لا الرجعة الی السابقة. فلا کلام ح فی انه عقد جدید صحیح ولیس برجعة فی السابق. ولکن الکلام فی صحة هذا القول، وقد عرفت بطلان. وان کان عالما بفساده (کما هو الحق) فلا معنی للعقد الجدید حینئذ الامحض العبارة والتصویر. لعلمه بعدم الوقوع شرعا. فحینئذ اما ان یقصد به الرجعة، اولا. فالاصح فی الاول حصول الرجوع وبدونه لایحصل الرجعة ولا التزویج الجدید. وان کان جاهلا بفساد العقد الجدید وکان یظن انه یصح - اما بان یکون الحل عنده منحصرا فی العقد الجدید او یعتقدانه یجوز له احد الامرین ویختار العقد - فالاشکال فی المسألة انما هو فی هذه الصورة. ووجه الحرمة هو بطلان العقد وعدم القصد الی الرجوع. وتوجیه الحل ما ذکرناه. فالعمدة فی اثبات صحة العقد الجدید هو اقامة الدلیل علی جواره. واثبات عدم کونه رجعة لا یکفی کونه عقدا صحیحا. والله العالم.

221: سؤال:

221: سؤال: دختری ده یازده ساله که پدر او غایب بود ولکن ممکن بود مطلع ساختن آن، در نزد مادر بود. شحصی او را می خواست از برای پسر صغیر خود عقد کند. در نزد بعضی از ملاها رفته بود که او را عقد کند. به جهت تشکیک در رشد صغیره وبه جهت احتیاط از ولایت پدر، عقد نکرده بودند. و بعد از آن او را برده در نزد ملائی دیگرو او را عقد کرده اند وبه خانه آن مرد که پدر صغیر است برده اند. وچند گاهی هم در آن خانه بوده وبعد دختر منکر است که من کسی را وکیل نکرده ام والحال پسر کبیر است ومدعی است که من زن خود را می خواهم. وبا وجود این که دختر منکر توکیل است و

ص: 370

مدعی است که من در آن وقت عقلم به جائی نمی رسید. ومی گوید که مرا به رسم مهمانی به خانه آن مرد برده اند. وبینه مسموعه نه بر توکیل است ونه به رشد او در حال عقد. آیا این دختر محکوم به زوجیت است؟ یا آن که عقد فاسد است؟.

جواب:

جواب: هر چند اشهر واظهر این است که باکره بالغه رشیده مستقل است در امر تزویج، وغایب بودن وحاضر بودن پدر فرقی ندارد، لیکن اظهر در صورت مزبوره این است که باید توکیل دختر در حال بلوغ ورشد به ثبوت شرعی برسد. و هر گاه به ثبوت نتواند رسانید قول دختر مقدم است وقسم متوجه او می شود. ولعلک قد قرع سمعک فی کلمات اصحابنا من (تقدیم قول مدعی الصحة فی العقود) فالمقام مظنة ان یعترض علینابان مقتضی ذلک الحکم بصحة العقد وتقدیم قول الزوج. اقول: وهذه القاعدة وان کانت مشهورة بینهم ولکنها لیست باجماعیة. کما یظهرمن المحقق الاردبیلی (ره) فی کتاب الحجر، وصاحب الکفایة فی البیع، و غیرهما. ومع ذلک فاختلافات الفقها فی خصوص المسائل من جهة تقدیم قول مدعی الصحة او الفساد فی غایة الکثرة، کماستطلع علی بعضها. فلابد اولا من بیان مأخذ هذه القاعدة والتکلم فیه، حتی یتم صحة التفریع علیها والاحتجاج بها. فنقول: وجه القول بتقدیم قول مدعی الصحة، هو تقدیم (الظاهر) علی (الاصل) فی ما یتعارضان، ووجه الظهور اما من جهة ان (افعال المسلمین محولة علی الصحة) والظاهر من المسلم هو ذلک. واما من جهة ان الغالب الوقوع فی المعاملات هو الصحیح والظن یلحق الفرد المجهول بالاعم الاغلب. والمراد من الاول اما آن المسلم اذا صدرمنه فعل - یحتمل کونه مباحا، ویحتمل کونه معصیة، لابدان یحمل علی الاباحة لا علی المعصیة، کما دل علیه الاخبار، مثل قول أمیر المؤمنین (علیه السلام) فی کلام له (ضع امر اخیک علی احسنه حتی یاتیک ما یقلیک منه ولا تظن بکلمة خرجت من اخیک سواو انت تجدلهافی الخیر محملا). (1) واما ان الغالب فی افعال المسلمین انه لایکون معصیة. وهذان المعنیان لایستلزمان الصحة المصطلحة بمعنی ترتب الاثر. اذلا منافاة بین الاباحة وعدم ترتب الاثر. نعم قد یستلزمه نادرا کمالو ادعی البائع (انی جعلت العقد علی ان یکون الثمن خلا) وقال المشتری (لا، بل علی ان یکون خمرا). وانت خبیربان».

ص: 371


1- سفینة البحار، «باب الظاء بعده النون» و فیها «... ما یغلبک...».

الموارد المبحوث عنهافی الغالب لیس من هذا الباب. اما لو ادعی احدهما حصول الشرط والاخر انتفاه - مثل القبض فی المجلس فی النقدین والسلم، ونحو ذلک - فلا یلزم من فقد هذا الشرط فسق علی المسلم حتی یحب دفعه بمقتضی هذا الاصل بهذا المعنی، حتی یترتب علیه الاثر. فیبقی ان یراد منه ان الغالب الوقوع من المسلم هو الصحیح اعنی الجامع للشرائط الذی یترتب علیه الاثر. والمراد الغالب الوقوع فی العالم. بنا علی قولهم (الزموهم بما الزموا) والحکم بالمشی مع کل قوم علی مشیهم. ثم ان الاعتماد علی الغلبة وان کان مما یجوزان یعتمد علیه علی التحقیق. خلافا لبعض من لم یتأمل تأملا تاما فی حقیقته و وجه الاضطرار الیه وجواز الرکون الیه لکن لابد من التامل فی معناه وموقعه ومناطه. فاعلم: ان المناط فیه حصول الظن فی الشخص الخاص بملاحظة حصول الحکم فی اغلب الاشخاص. ولا یخفی ان الاشخاص یختلف شؤونهم واطوارهم وحالاتهم. والغلبة قد یکون فی الاشخاص باعتبار بعض الشؤون دون بعض. فلابد من ملاحظة شخص المتنازع فیه، وان یکون حکم المدعی فیه الذی ارید اثباته فیه هل هو من جهة الشأن الذی وقع الحکم علی وفقه فی سائر الاشخاص ام لا. فیحصل الظن فی الموافق دون المخالف. مثلا اذ ادعی البائع (انی بعته فی حال الصغر) وادعی المشتری (انی استریته فی حال الکبر)، فدکروا فیه تقدیم مدعی الصحة. لان الغالب ان البیع والشرا یکونان من المباشرین لهمافی حال الکبر. فیلحق مانحن فیه به. والتحقیق ان یقال: ان هذا انما یتم اذا لم یکن تاریخ المعاملة متعینا، بل یکون مجهولا فی الخارج متنازعا فیه بینهما. وهذا یرجع الی النزاع فی تحققه فی حال لا تشکیک فی کون المباشر [ فیه ] بالغا او صبیا. یعنی ان النزاع یرجع الی ان البائع یقول انه کان فی حال الصغر المعلوم الذی لوسلم المشتری وقوعه فی ذلک الان بحسب التاریخ لا ینکر کونه صغیرا حینئذ وکذلک الکبر. فحینئذ یمکن ان یلحق الفرد المجهول بالغالب، بمعنی ان یحکم علیه بان هذا البیع صدرمن الکبیر الغیر المشکوک فی کبره من احد لو فرض العلم بتاریخ صدوره عنه. واما لو اتفقا فی وقوع البیع فی الوقت الخاص المعین من اوقات عمر البائع - مثل

ص: 372

اوقات کونه مراهقا للبلوغ - لکن اختلفاان ذلک الوقت الخاص، هل تحقق البلوغ ام لا. فهذالیس مما یحکم فیه بحصول الظن با نه کان بالغا حینئذ من جهة ان غالب الوقوع بین المسلمین هو العقد فی حال الکبر. لان الغالب منهم لیس الوقوع فی مثل هذا القسم من الکبر. فان قلت: نعم ولکن ظاهر حال المسلم فی المعاملة فی مثل ذلک انه لایفعله الا مع العلم بحصول البلوغ والوصول الی حده. قلت: ان اردت من ظاهر حال المسلم الظهورمن جهة الغلبة، فنقول: المعاملة فی مثل هذا الوقت علی سبیل المباشرة ان ارید فی مثل الخبز والجوز والبیض الذی یتدوال صدوره عن الصبیان فلامعنی للغلبة، وان اریدمثل الارض والستان والفرس والبقر، فلانسلم الغلبة، بل ذلک فردنا در الوقوع فی اصله، فکیف یعین له غالبا ونادرا حتی یلحق نادره بغالبه، وان اردت من (ظاهر حال المسلم) انه لایفعل الحرام فان المحجور عیله ممنوع من التصرف، فحمل فعل المسلم علی الصحیح بمعنی المشروع الجائز دون الحرام یوجب حمل المعاملة علی انما وقعت فی حال الکبر، فیکون صحیحة. فنقول (حمل فعل المسلم علی المشروع) المستفاد من الادلة انما قام علیه الدلیل فی البالغ العاقل. فیکون من شک فی بلوغه، بل فی اسلامه لاجل صغره، داخلا فی هذا الاصل و لزوم حمل فعله علی المشروع اول الکلام. ومن ذلک یظهر الکلام فی من یعتوره الجنون ادوارا، فقال البائع (بعته فی حال الجنون). وقال المشتری (بل فی حال الافاقة). ویظهر الفرق مما ذکرته بین ماکان النزاع فی حال خاص هو آخر افاقته من الجنون. کالمراهق المشکوک فی بلوغه. . وممالم یکم من هذا القبیل، بل کان التداعی بین المالین المعلوم حقیقتهما لو علم الوقت. فما ذکره الفقها من تقدیم قول مدعی الصحة، لابدان ینزل فی ذلک علی الصورة الثانیة. واما الصورة الاولی، فالاظهر تقدیم قول مدعی الفساد لما ذکرنا. وقال العلامة فی الارشادفی باب الحجر (ولو کان یعتوره ادوراصح تصرفه وقت افاقته. ولو ادعی وقوع البیع مثلا حال جنونه، فالقول قوله مع الیمین). والمحقق الاردبیلی (ره) - تمسکا باصالة بقا الملک والاستصحاب حال الجنون، ولانه اعرف بحاله، والاصل عدم البیع وعدم الصحة لتوقفه علی الشرائط المعلومة، والاصل فی الکل العدم - قال: فلایعارض ذلک

ص: 373

باصل الصحة وعدم الفساد، لانه قدیمنع کون الصحة اصلا، نعم قدیکون ظاهرا من حال المسلم. اقول: هذا ماذکرنا من تامله فی (الاصل) المذکور. وکیف کان فالاظهرفی مثل ذلک تقدیم الفساد. وما نقلناه من العلامة ونسبنا الیه القول بتقدیم مدعی الفساد. هو اذاقر لفظ (ادعی) علی صیغة المبنی للفاعل. وان قر علی صیغة المبنی للمفعول فمقتضاه تقدیم قول مدعی الصحة کمالا یخفی. واماما نحن فیه: فیظهر حکمه مما ذکرنا، اذ المفروض ان الکلام فی الصغیرة المشکوک رشدها فی حال العقد، فالتداعی بینهما فی کون تلک الحالة المعلومة حال الرشد وعدمه. لا ان العقد هل وقع فی حال الرشد الذی لاشک فیه لوسلم تعیین وقته، او عدمه المسلم عدمه کذلک. فان قلت: نعم ولکن هنا کلام آخر، وهو ان الکلام فی مانحن فیه لیس منحصرا فی ترجیح احد المتداعیین بل ربما لایکون هناک دعوی، کما لو فرض موتهما او موت احدهما و لا وارث هناک یدعی حقا، لکن الحاکم او المؤمنون یریدون معرفة الحال لیعلموا کیفیة المعاملة بحقوقهما واموالهما. فنقول لاریب ان هناک وقع عقد والغالب فی العقود الجاریة بین المسلمین الصحة ولما کان هناک البطلان انما هو لاجل عدم تحقق شرط العقد، من الرشد او التوکیل. فنقول ان الاصل والغالب بینهم هو الجامع للشرائط لا بمعنی ان الزوجین مسلمان وقع العقد بینهما وصارا متزاوجین ظاهرا، حتی یردان الصغیرة لیست مما ینصرف اطلاق الادلة الی لزوم فعلها علی الصحة (کما اشرنا سابقا). بل بمعنی ان هذا العقد صدر من جماعة المسلمین، فان عقد غیر الرشیده قد یصح ایضا ولایة من الاب او الحاکم او المؤمنین (ان قلنا بثبوتها لهم من جهة المال کالیتیم). والامر دائر بین ان یکون ثبت رشدها عند العاقد، او حصل العقد باحد الوجوه المذکورة. وعقد الغیر الرشیدة مع ملاحظة هذا الاعتبار لیس من الامور النادرة، حتی یمنع الغلبة فیه. فقال ان هذا العقد الواقع فی الخارج محمول علی الصحیح. اذا الغالب فی الواقع بین المسلمین هو الصحة. [ قلت ]: وفیه - بعد منع کونه من الافراد الغالبة - ان المفروض غیبة الاب، وفقد الولی، وعدم الرجوع الی الحاکم، وعدم ثبوت الدلیل علی ولایة عدول المؤمنین فی ذلک بل الامر منحصر فی توکیلها للعاقد، فیرجع الحکم بغلبة صحة العقد الی الحکم

ص: 374

بغلبة صحة التوکیل. ویجری فیه الکلام السابق من منع الغلبة فی توکیل مثل هذه الصغیرة المشکوک رشدها. مع ان الشهید الثانی ذکر نظیر هذه المسألة وحکم فیها بالبطلان وتقدیم قول مدعی الفساد. قال (لو وکل فی تزویج ابنته، فحصل موت الموکل، ووقع النکاح، وشککنا فی السابق. فالاصل عدم النکاح وبقا الحیاة. والمتجه عدم صحة النکاح لتعارض الاصلین، فبقی اصالة التحریم. او یقال: اذا وجب فی الحادث وجوده فی اقرب زمان لزم اقترانهما فی الزمان ح، فیحکم با بطلان). فنقول: ان حمل العقد المجهول الحال علی الصحة لاجل الغلبة، یوجب حمل ذلک ایضا علی الصحة،. کونه جامعا لشرائطها التی منها حیاة الاب. فکما ان احتمال کون وقوع العقد فی حال الموت یوجب الحکم بالبطلان (مع ان الظاهر من حال الوکیل المسلم انه عقدها فی حال العلم بالحیاة)، فکذلک احتمال کون عقد العاقدا یاها فی ما نحن فیه فی حال عدم الرشد مع کون الظاهرعن حال المسلم عقده فی حال الرشد. الاان یقال فی مثال الشهید الثانی (ره) ان الظاهر محال المسلم انه عقدها فی حال عدم العلم بالموت، سوا کان عالما بالحیاة او ظانابها بالاستصحاب. فاذا تحقق الموت زال ذلک الظن، لان عدم تحقق العقد ایضا مستصحب. بخلاف ما نحن فیه، لان ظهور عقد المسلم حال الرشد لم یثبت له رافع، بل هو باق بحاله. فان قلت: کلامهم انما هو فی حصل التزاوج المباشری والمعاهدة بین الزوجین، لا محض صدور العقد فی الخارج. وکلام الشهید الثانی انما هو فی الثانی. قلت: لیس کذلک. فانهم ذکروا من جملة فروع (تقدیم قول مدعی الصحة) مالو زوج الاجنبی امرأة: فقال الزوج للزوجة (زوجک العاقد من غیر اذنک)، فقالت (بل اذنت)، قال فی الشرایع (فالقول قولها مع یمینها علی القولین. لانها تدعی الصحة). و مراده بالقولین القول بفساد الفضولی، وتوقفه علی الاجازة. واقول: التحقیق ان یقال: قولهم بتقدیم قول مدعی الصحة، ان کان فی ما علم من حال المتعاقدین حالة تلبس بمقتضی العقد حیناما، ثم حصل التداعی بینهما ولو کان با دعا الفساد من الاصل، فحینئذ الاظهری والاقوی - بل المذهب - تقدیم قول مدعی الصحة. لان افعال المسلمین واقوالهم محمولة علی الحصة مالم یظهر فساده ولم یثبت منازع. فماد اما علی حالهما فیحکم بصحتهما. والذی یدعی الفساد سابقا اولا حقا فعلیه الاثبات. ومع العجز فیقدم قول مدعی الصحة.

ص: 375

اما ما لم یحصل ذلک(1) عن المتعاقدین (اصلا، او شک فی حصوله) فیقع الاشکال فیه. مثلا اذا کانت امرأة فی بیتها ورأینا فی مجلس ان اخاها جا ووکل احدا فی عقد اخته، او عقد [ ها ] با دعا الوکالة عن قبلها، وحصل العقد بینه وبین الزوج او وکیله. ثم جات المرأة بلا فاصله وقالت (انی لاخبرلی بهذا العقد ولم او کل احدا فی ذلک). وعجز اخوه من اثبات الوکالة فالحکم بمجرد ذلک بصحة عقد المرأة [ تمسکا ] بان الاصل تقدیم مدعی الصحة علی الاطلاق، مشکل. ولعل المحقق فی الشرائع ایضا مراده مالو حصل تعاهد الزوجیة برهة فی صورة نکاح الاجنبی، ثم بعد ذلک حصل التداعی. والا فلو انعکس الامر وقالت المرأة (انالم اذنت) ولم یقع بعد بینهما معاهدة الزوجیة مطلقا، ففی تقدیم قول مدعی الصحة، اشکال. الا ان کلامه مطلق. بل ظاهر فی عدم اشتراط المعاهدة. فالا ولی ان یرجع الی الظن للمجتهد. فربما یرجح عنده العمل علی الصحة، وربما یضعف عنده الصحة ویعمل بالاصل. وذلک یختلف باختلاف العاقد والزوجة والزوج والقرائن المکتنفة بالمقام. و کذلک القول فی کل ماتعارض الاصل والظاهر. ثم: ان بنینا علی اعتبار المعاهدة والتلبس، فلا بدان یکون حالة المعاهدة والسلوک علی مقتضی المعاهدة من مسلم رشید غیر محجور علیه، ولابد من ثبوت ذلک حتی یحمل علی الصحة ویحتاج رفعهاالی الاثبات. ومع کون احدهما فی ذلک الحالة علی حالة السفه اوالجنون او صغر فلا یکفی ذلک. وکذلک لوشک فی حصول ذلک. هذا اذا کان الامر دائرا بین المتعاقدین. والا فلابد من اعتبار حال الاولیا ایضا، منهما وسلوکهما علی مقتضی المعاملة بسبب ولایة الولی فی حکم الصحیح منهما. فقی المرأة المسئول عنهاان ثبت حال سلوک مع الزوج علی سبیل التزاوج فی حال الرشد (او من جانب الولی الشرعی)، ثم ادعت بطلان العقدمن جهة عدم الرشد او عدم التوکیل، فیمکن توجیه تقدیم قول مدعی الصحة. واما لوثبت عدمها، او کان الامر مشکوکا فیه، فیرجع الی اثبات اصل العقد فی الخالی عن المعاهدة. وقد قدمنا ان مدعی الفساد هناک قد یقدم، ولا یصح القول به علی الاطلاق. ثم انااشرنا سابقاان بنا الفقها فی تقدیم قول مدعی الصحة، مبنی علی تقدیم

ص: 376


1- ای : لم یحص التلبس بمقتضی العقد حیناً ما.

(الظاهر) علی (الاصل)، اوحد الاصلین المتقوم بالظاهر علی الاخر. فاعلم: ان مرادهم من (الظاهر) ما یوجب الظن بخلاف مااقتضی الاصل. ومراد هم من (الاصل) هو الحکم المنسحب عن دلیل سابق من عقل او نقل قطعی اوظنی. وعدوا منه الاستصحاب باقسامه، واستصحاب العموم حتی یرد المخصص. و [ استصحاب ] المنسوخ حتی یرد الناسخ، ولکن بعد الفحص عن المخصص. وسماه الشهید (ره) فی القواعد (قاعدة الیقین). ولعله ما خوذ من قولهم علیهم السلام (لانتقض الیقین بالشک) و (لا تنقض الیقین الابیقین). (1)

والمراد بالیقین هو الدلیل الحاصل بالیقین، سوا کان علما او ظنا. او المراد به ما کان بقینی العمل وان کان من جملة الظنون کظن المجتهد. فالمر ادنه لا یجوز نقض مقتضی ما ثبت یقینا الامع التیقن بحصول مایقتضی حلافه یقینا. ففی صورة معارضة مقتضی الاصل مع الظاهرا ما یلاحظ معارضة الظن الحاصل من مجرد الاستصحاب مع الظن الحاصل من الظاهر. واما یلاخط محض حصول مایوجب الحکم بخلاف ما اقتضاه الدلیل الاول المنسحب حکمه، وانه هل حصل من الظاهر دلالة علی الحکم المخالف مثل ما ثبت من الدلیل الدال علی الحکم المنسحب حتی یکون هذا یقینا فی مقابل یقین. وینقدح من کلماتهم فی المقام ان الاصل فی ظن المجتهد، الحجیة. الا ما خرج بالدلیل مثل (القیاس). فانهم عدوا من اقسام الظاهر هنا ما کان مستده العرف، او العادة الغالبة، او القرائن، اوغلبة الظن. فلاحظ قواعدی الشهیدین (ره) وغیرهما. فلا بدان یکون مرادهم فی مسألة تعارض الاصل مع الظاهر، تعارضهما مع قطع النظر عن المعاضد والمعاند. وینقدح عن ذلک انه لو ترجح فی نظر المجتهد شیئ من جهة القرائن، کان مقدما بمجرد ذلک علی الاصل. و [ اما ] ما اتفقوا علیه من تقدیم الظاهر علی الاصل، فهواما مماثبت حجیته شرعا بالخصوص، کقبول خبر العادل فی اثبات الحکم، والحکم علی المنکر باشتغال الذمة بقول الشاهد، ونحو ذلک. فلاکلام فیه. وکذلک مااتفقوا علیه من تقدیم مقتضی الاصل (مثل الحکم بطهارة ثوبه وبدنه مع الظن بترشح البول ما لم یحصل العلم و 1.

ص: 377


1- وسائل، ج1، ابواب نواقض الوضوء، الباب 1.

[ بطهارة ] ثوب من لا یتوقی النجاسة، کالاطفال والقصابین ومدمن الخمر والکفار. و مثل مالو وجد کلب خارجا عن بیت فیه انا مشکوک ومعه اثر مباشرته له بر طوبة بل ولو کان مثل اللبن مما یظهر علی العضو - کما صرح به جماعة -) وذلک ایضا لخصوص الادلة الدالة علی ذلک من الاجماع والاخبار. فان المستفاد منهما فی امثال ذلک لزوم حصول التقین بطرو النجاسة وملاقاتها مثلا. ولم یکتفوا بحصول الظن به ولم یعتبروا ظهورذلک. وکذلک ما اتفقوا علیه من تقدیم الظاهر مثل (غلبة الظن فی الشک فی الصلاة) وان کان الاصل یقتضی العدم. ومثل مالوشک فی فعل الصلاة بعد خروج وقتها. ونحو ذلک واما مااختلف فیه - فی تقدیم الظاهر علی الاصل -: فانما هو لاختلاف المجتهدین فی فهم الظهور، وغلبة الظن. فبعضهم یترجح فی نظره الظن الحاصل من الظاهر، و بعضهم الظن الحاصل من الاصل. فالمراد من الظاهر فی موضع النزاع ما یکون ظاهر او مفیدا للظن فی نفسه ومع قطع النظر عن المعارض. والاختلاف انما یحصل بملاحظة المعارضة، فمن یرجح الاصل فلا یبقی للظاهر عنده ظهور. لایقال: ان اختلافهم فی ذلک لعله من جهة الادلة الخارجة، فمن یرجح الظاهر، فمن جهة خبر او آیة یعاضده. وکذلک العکس. لانا نقول: وان کنا لاننکر وجود الدلیل فی کثیر من الامثلة التی ذکروها فی هذا المقام من الخارج من الاخبار وغیرها، لکنه لا یلزم ان یکون ذلک هو المعیار فی جمیعها. والا فلا معنی حینئذ لتعرضهم فی کتب الاصول لذلک، ولم یبق فائدة لذکر هم معارضة الاصل مع الظاهر. بل المناط هو نفس ملاحظة الظاهر مع الاصل. ولذلک یعتبرون الظهور فی مقام تعارض الاصلین ایضا ویجعلون معاضدته لاحد هما دلیلا علی ترجیحه. وذلک ایضا یدل علی اعتبار هم مطلق ظن المجتهد، والا فلا معنی للاعتضاد بما لیس بحجة. کما یدل ایضا قولهم [ بحجیة ] الخبر الضعیف المنجبر بعمل المشهور. ومن جملة ما ذکروه فی هذا المقام من الفروع (الجلد المطروح فی بلاد الاسلام اذا ظهر علیه قرائن التذکیة) کما لو کان جلدا لبعض کتبنا التی لا یتداولها ایدی الکفار عادة. فالاصل یقتضی عدم تذکیتها، والظاهر یقتضیها. وفی تقدیم ایهما وجهان. و المشهور، الاول. ومنها (اختلاف الزوجین فی المهر ولا بینة) فان الاصل یقتضی البراة

ص: 378

مما [ تدعیه المرأة ]، والظاهر یشهد بمهر المثل. (قد افردنا فی هذه المسألة رسالة من ارادها فلیراجعها) ومنها (اذا اسلم الزوجان قبل الدخول، وقال الزوج اسلمنا معا فنحن علی نکاحنا، وقالت الزوجة بل علی التعاقب ولا نکاح، فوجهان. فان الاصل مع الزوج و الظاهر مع الزوجة. لان المعیة من الفروض النادرة. اذا تمهد هذا فنقول: مااشتهر بین الاصحاب من تقدیم قول مدعی الصحة، لیس با جماعی لانهم جعلوا ذلک مما یتعارض فیه الاصل والظاهر، ووقع الاختلاف فیه کما صرح به الشهید الثانی (ره) فی تمهید القواعد قال فیه: القسم الرابع: مااختلف فیه فی ترجیح الظاهر علی الاصل، او بالعکس. وهو امور،... الی ان قال: ومنه لواختلف المتعاقد ان ببیع وغیره فی بعض شرائط صحته کما لوادعی البائع انه کان صبیااو غیر ماذون له او غیر ذلک، وانکر المشتری. فالقول قوله علی الاقوی وان کان الاصل عدم اجتماع الشرائط، عملا بظاهر حال المسلم من ایقاعه العقد علی وجه الصحة. وکذا القول فی الایقاعات. ویمکن رده الی تعارض الاصلین. وقد تقدم. - انتهی. وقد مرکلام العلامة فی الارشاد فی اختیار البطلان وغیره. فاذا لم یکن المسألة اجماعیة، ولم یرد بخصوصها نص فالمرجح هو ظن المجتهد. فانه ان ترجح فی نظره الصحة، فهو. والا، فالعمل علی الاصل. وقد بینالک ان ما نحن فیه لیس مما یحصل الظن به ویترجح فی النظر صحته. ثم لا یذهب علیک ان کلام فقهائنا فی تقدیم قول مدعی الصحة متخالفة. فحسب الغافل من کثرة ذکرهم فی المسائل تقدیم قول مدعی الصحة ان ذلک اجماعی. مع ان مرادهم فی کل موضع شیئ. ومع ذلک فاختلفوا فیهاایضا. ففی بعض المواضع اردوا بالصحة (استمرارها)، یعنی یقدم قول من یدعی استمرارها. وفی بعضها یریدون (اصالة عدم ظهور المفسد). وفی بعضها یریدون ان (الظاهرمن فعل المسلم انه فعل صحیحا) مثل الشاک فی کل جز من الصوة مع خروج الی جز آخر، اوالشاک فیها بعد خروج الوقت. وفی بعضها یریدون ان (عقد المعاملة علی الوضع المخصوص لما کان معصیة فلابد من حمل فعل المسلم علی الصحة). فمن امثلة الاول ما ذکره المحقق فی الشرائع: اذا قال (بعتک بعبد، فقال بل بحر، او بخل، فقال بل بخمر) او قال (فسخت قبل التصرف، وانکر الاخر) فالقول قول من یدعی صحة العقد، مع یمینه وعلی الاخر البینه. [ انتهی ]. فان المراد من الصحة فی

ص: 379

المثال الثانی استصحابها. واما المثال الاول فهو مما اختلف فیه ولیس اجماعیا کما عرفت من تمهید القواعد. فان (کون العوضین مما یصح کونه ملکا للمسلم) من شرائط صحة العقد ککونهما بالغین عاقلین رشیدین. وما قرع سمعک من وجوب حمل افعال المسلمین واقوالهم علی الصحة، ودعوی الاجماع علی ذلک فی کلامهم: فهو غیر ما نحن فیه. اذ ذلک حیث لا یعارضه فعل مسلم آخر اوقوله. (1) مثل انا اذا رأیتا تردد عالم الی ابواب المظلمه، لابد ان نحمله علی ارادة الارشاد وشفاعة المظلومین. وکذلک کل متعاملین متعاهدین ماداما مقیمین علی حالهما، لا یزاحمهما احد. ویحمل فعلهما علی الصحة مالم یظهر فساده قطعا. واما فی ما نحن فیه: فحمل قول احدهما هنا علی الصة یقتضی تکذیب الاخر. نعم ظاهر حال المسلم هو انه لا یعامل بالخمر، وهو (ح) یخبر بما هو خلاف ظاهر حاله فی ما قبل. اوالظاهر فی ماحصل بین المسلمین انه وقع علی وجه الصة، فلوادعی احدهما فساده فهو یدعی فساد فعل کلیهما. وهذا مما وقع الخلاف فیه. وقد عرفت انه یتفاوت بتفاوت المقامات، فقد یغلب الظن الحاصل من الظاهر علی الظن الحاصل من الاصل، فیترحج علیه کما فی المثال المذکور فی الشرائع (اذا ادعی احدهما ان البیع وقد علی الخمر) عالما بالحال من بالغ عاقل. بخلاف مالو اختلفا فی کون البایع او المشتری حین صدور العقد المعلوم التاریخ صبیا او غیر رشید. فلا یظهر هنا منه ظن یغلب (اصالة عدم تحقق المعاملة) بل الاصول المتعددة. سیما اذا لم یظهر معاهدة علی المعاهدة من بالغین رشیدین، او ما فی معنا هما من جهة الولایة. ومن امثلة الثانی: علی مافهمه الشهید الثانی فی المسالک حیث انه فی شرح قول المحقق فی بیع السلم (اذا اختلفا فی القبض هل کان قبل التفرق او بعده، فالقول قول من یدعی الصحة) قال ماحاصله: ان الاصلین تعارضا اصالة عدم القبض قبل التفرق وعکسه مع اتفاقهما علی اصل القبض. فیتسا قطان ویحکم باستمرار العقد. و فی الحقیقه لانزاع بینهما فی اصل الصحة وانما النزاع فی طر والمفسد، ولاصل عدمه، بخلاف مالو اختلفا فی اصل القبض وان کان بعد التفرق. فانه وان کان یحکم بالصحة فی اصل العقد قبل التنازع، لکن المفسد هنا ثابت بحکم الاصل. فالقول قول المنکر،

ص: 380


1- عبارة النسخة: اذ ذلک حیث لایعارضه قول او فعل مسلم آخر.

لان الاصل معه فهذا یصیر دلیلا علی الفساد - قال: وهذا لیس من باب الاختلاف فی وقوع العقد صحیحا او فاسدا. ومثله الاختلاف فی قبض احد عوضی الصرف قبل التفرق. اقول: وظاهره (ره) انه یقول بکون العقود اسامی للاعم من الصحیحة. ومقتضاه انه بعد صدق تحقق عقد السلف یحتاج بطلان الی دلیل، والدلیل فی الصورة الثانیة هو الاصل، بخلاف الصورة الاولی لتعارض الاصلین وتساقطهما. وانت خبیربان شرط الصحة هو القبض قبل التفرق، ومثبت الصحة انما هو العلم بتحقق الشرط، لاعدم العلم بانتفائه. ولا ینفع معارضة (اصالة عدم التفرق قبل القبض) فی اثبات القبض قبل التفرق وانما یتم الکلام لواراد من (طر والمفسد) فسادا متاخرا عن الصحة النفس الامریة. مثل الفسخ قبل التصرف فی المثال الذی نقلناه عن المحقق. واما لو ارید عن ذلک طروالحکم بالفساد باثبات المفسد فی اصل العقد، وان کان یحکم عیله بالصحة ظاهرا حیناما، لکونه صادرامن المسلم، فلا ریب انه اذا کان وقوعه من المسلم وتلبسه به دلیلا علی الحکم بالصحة فیحتاج بطلانه الی دلیل. فکماان ثمة الشک، فی تحقق الشرط وهو القبض قبل التفرق ولا یوجب الحکم ببطلان فعل المسلم، فکذلک هیهنا الشک فی تحقق اصل القبض لا یوجب الحکم ببطلان فعل المسلم. وان کان النظرفی اصل تحقق العقد مع قطع النظر عن فعل المسلم وتلبسه به، فالاصل عدم تحقق الشرط بالنسبة الیهما جمیعا. فالتحقیق فیه ایضا ان ترک القبض مطلقا او قبل التفرق، لا یلزم ان یکون معصیة، اذ قدیکون سهوا او جهالة او اضطرارا. فلا یبقی الادعوی الغلبة حتی یحکم بان الظن من المسلم انه لایفعل المعاملة الا جامعا لشرائط الصحة. ویجیئ علیه الکلام السابق الذی ذکرناانه تابع لحصول الظن، فربما لا یکون المسلم ممن یحصل به الظن. اوالوقت لا یقتضیه ویشهد بماذکرنا ماذکره فی تمهید القواعد فی جملة مافرعه علی (تعارض الاصل والظاهر والخلاف فی ترجیح ایهما)، انه لوسمع مصلیا یلحن فی صلاته ویترک آیة اوکلمة، وکان المصلی من اهل المعرفة با لقراة بحیث یظهرانه مافعل ذلک الاسهوا، ففی وجوب تنبیهه علیه وجهان: من اصالة عدم معرفته بذلک علی الوجه المجزی، فیجب تعلیمه. و [ من ] دلالة ظاهر حاله علی کونه قد ترک ذلک سهوا والحال انه غیر مبطل للصورة، فلا یجب تنبیهه علی السهو وان استحب معتضدا باصالة البراة من وجوب تنبیهه. وهذا هو الاظهر. ولو احتمل فی حقه الجهل بذلک وجب تعلیمه لتطابق الاصل والظاهر، وعدم معارض

ص: 381

غیر الاصل له، فیعمل عمله مع احتمال عدم الوجوب ایضا نظرا الی الاحتمال، مع اصالة البراة. ومن امثلة الثالث والرابع - ومالهما الی شیئ واحد - ماتقدم من التداعی فی وقوع البیع علی العبد او الحر، او علی الخل اوالخمر. ومنها تداعی الزوجین بعد اتفاقهما علی انقضا العدة وحصول الرجعة، فی تقدیم ایهما. فاختار المحقق تقدیم قول الزوج، لانه یدعی الصحة. وفصل فی المسالک تفصیلا حسنا یناسب ماحققته فی اول المقال من الفرق بین ماتعیین تاریخ احدهما واختلف فی تقدم الاخرعلیه اوتاخره، ومالم یتعین شیئ بل اتفقا علی حصولها معاو اختلفا فی تقدم ایهما علی الاخر. وانما اطلعت علیه بعدما استنبطت ما حققته بفکری الفاتر، ولا نطیل بذکره. وان شئت فراجعه حتی یتبین ما قلته، ویظهر لک ان ما یذکرونه من تقدیم قول مدعی الصحة لیس با جماعی ولا بمطرد، بل یتفاوت الحال فی الموارد. فلابد للمجتهد من التحری فی کل موضع مایترجح فی نظره وفذلکة المقال فی تحقیق الجواب عن السؤال، ان المرأة المسؤل عنها علی فرض ثبوت توکیلها ایضا وادعائها عدم الرشد حینئذ مع تعیین تاریخ العقد، وثبوت کون ذلک الحین محل اشتباه الرشد کما هو المفروض فالا ظهر تقدیم قولها مع یمینها، والله العالم.

222: سؤال:

222: سؤال: هر گاه زید در سفری مفقود الخبر شود، وخبر فوت او به اهل بلداو برسد. واهل شرع از بلد بنا را بر ثبوت فوت او گذارند وترکه او را تقسیم نمایند. وزن او را بعد از انقضای عده وفات به جهت عمرو وعقد کنند. و بعد از چند روز اهل شرع بلد تشکیک در ثبوت فوت بهمرسانند به سبب این که مخبریک نفر بوده. ومنع کنند زوجه را از تمکین زوج. وبعد از چند سال باز خبر برسد که زوج اول در همان اوقات که اول خبر رسیده بود، فوت شده. واهل شرع بلد باز بنا را بر ثبوت فوت بگذارند وزوجه او را از برای بکر عقد کنند بدون این که عمرو او را مطلقه نماید. وحکم بطلان عقد اول نمایند به سبب آن تشکیکی که در ثبوت فوت بهم رسیده بود. وبه سبب آن که یکی از دو نفری که وکیل بودند در جاری ساختن عقد به جهت آن زوجه وعمرو، دعوی علم به فساد عقد نماید ومدعی این است که من در حال اجرای صیغه عالم به فساد عقد بودم، به سبب این که بر من فوت زید ثابت نبود وصیغه خوانده ام. آیا در این صورت عقد اولی باطل است؟ وزوجه بر بکر حلال است؟ یا عقد اول صحیح است وزوجه بر بکر حرام است؟.

ص: 382

جواب:

جواب: این مسأله محتاج به تفصیلی است. وتفصیل این است که آن اهل شرع اگر مجتهد عادل است، ثبوت در نزد او کافی است. هر چند به سبب حصول علم باشد به سبب خبر محفوف به قرینه. وحکم مجتهد به جواز عقد کافی است وعدم حصول علم از برای زوجین ووکیل (هیچ کدام) ضرر ندارد. وجایز نیست نقض حکم مجتهد عادل نه از برای خودش ونه از برای غیر خودش. هر چند رای او متغیر شود. مگر این که ظاهر شود بطلان حکم اول در نفس الامر. ومعنی تغییر رای غیر معنی ظهور بطلان است. به جهت این که مجتهد عمل به گمان خود می کند وتغییر گمان مستلزم بطلان آن نیست. گاه است که همان گمان اولی در نفس الامرصحیح بوده ودومی فاسد باشد. ومعنی بطلان حکم اول این است که معلوم شود که مخالف آنچه یقینا از شرع رسیده، کرده است. یا معلوم شود که در اجتهاد خود مسامحه کرده وکوتاهی کرده بوده واگر درست اجتهاد می کرد به دلیل گمان ثانی بر می خورد وبه مقتضای آن عمل می کرد. و در این دو صورت جایز است نقض حکم اول به جهت مجتهد دیگر، یا همان مجتهد اگر به سمت عدالت متصف باشد. به این معنی که بعد از ظهور مسامحه که منسأ فسق است تائب شده باشد. پس در صورت سؤال تشکیک مجتهد در حکم اول باید معلوم شود که از چه راه است. اگر از راه این باشد مثلا که مجتهد به علم خود عمل می تواند کرد یا نه بعد از آن که در اول رای او جواز عمل بود. یا در عدالت شهود تشکیک کند بعد از ظهور آن در اول امر. وامثال آنها، ضرر ندارد. به جهت آن که این از مسائل اجتهادیه است. و اگر به سبب این بود که در اول جزم از برای او حاصل شده وآن را یقین انگاشته ودر آخر شک بهم رسیده ولکن علم به بقا حیات زوج بهم نرسیده، ظاهر این است که مضر نیست. به جهت این که آنچه معتبر است در علم در احکام فقهیه همان جزم است نه یقین مصطلح منطقیین. ومفروض آن است که جزم برای او حاصل شده وبطلان عمل به مقتضای آن ظاهر نشده. و اگر چیزی دیگر بوده باید معلوم شود. پس از اینجا معلوم شد که ادعای احد وکیلین علم به فساد را از راه عدم ثبوت فوت شرعا در نزد او بخصوص، مضر نیست. وحکم مجتهد در ثبوت کافی است. پس در این صورت عقد عمرو صحیح است. عقد بکر باطل. واگر آن اهل شرع مجتهد عادل نبوده، پس ثبوت در نزد او نفعی ندارد وحکم او

ص: 383

مناط اعتبار نیست. پس در این صورت یا این است که به جهت زوجه علم شرعی بهم رسیده بوده به فوت زوج اول، یا نه. پس اگر علم برای هیچ یک یا برای زوجه به تنهایی بهم نرسیده بود، پس عقد عمرو باطل است. و اگر علم شرعی برای هر دو بهم رسیده (بلکه از برای زوجه به تنهایی با عدم علم زوجه به حال، نیز - علی الاظهر) پس عقد عمرو نیز صحیح است. وعلم وکیل در حقیت موکل فیه شرط نیست. و هر گاه زوجین با دعوی علم به فوت، کسی را وکیل کنند در اجرا صیغه، عقد، صحیح است هر چند وکیل علم شرعی به فوت نداشته باشد علی الاظهر. بلی: اگر وکیل عالم باشد به حیات، جایز نیست از برای او اجرا صیغه. وادعای علم به حیات بعد اجرا صیغه نیز منشأ بطلان نمی شود. و هم چنین ادعای عدم قصد نکاح، اما اولا: پس به جهت آن که ظاهر علما اجماع است بر این که دعوی عدم قصد بعد اجرا صیغه عقود مسموع نیست. هر چند در خصوص طلاق خلافی کرده اند، ووجه آن این است که ظاهر حال بالغ عاقل در تکلم قصد به مدلول لفظ است، واین (ظاهر) مقدم بر (اصل) است خصوصا با دعوی اتفاق. چنانکه شهید ثانی (ره) در مسالک در کتاب طلاق ذکر کرده. ودر کلام جمعی که قایل شده اند به قبول قول او در خصوص طلاق اشکال کرده. وسبط ایشان نیز در شرح نافع در این کلام تابع ایشان شده. واما ثانیا: پس به جهت این که این اقراری است بر غیر، واقرار بر غیر مسموع نیست. وگاه است که توهمی در اینجا بشود که: این اقرار بر غیر نیست زیرا که حقی از غیر هنوز ثابت نشده که این اقرار منافی آن باشد، وحال اول مرحله ثبوت است و هر گاه به ثبوت برسد که عقدی شده است که ظاهرا صحیح بوده است، یا آن که ابتدا عاقد اعتراف به وقوع عقد صحیح نموده باشد وبعد بگوید که من معتقد فساد بودم، در اینجا سخن عاقد مسموع نیست. زیرا اقرار در حق غیر است. وجواب این توهم واستیفای کلام در آن طولی دارد. ومقتضای مقام نیست، و مجمل این که از آنچه پیش گفتیم معلوم شد وجه صحت. به جهت آن که کلام بالغ عاقل مسلم محمول بر صحت است، وظاهرا او قصد به مدلول لفظ است بروجه صحیح. و همین تحقق صیغه در خارج دلیل صحت است. دیگر نه دلیل دیگر می خواهد ونه احتیاج به اقرار عاقد بر صحت دارد. ودعوی (عدم قصد به مدلول بعد اجرا صیغه به جهت علم به فساد) - خصوصا با فاصله بسیار از زمان اجرا صیغه - ادعای فساد چیزی

ص: 384

است که محکوم به صحت هست شرعا. ومحکوم به صحت بودن آن است که زوجیت به آن ثابت می شود از برای غیر. ودعوی علم به فساد وعدم قصد به مدلول، اقراری است بر آن غیر. بلی اگر علم به تحقق صیغه در خارج منحصر باشد به اخبار عاقد ودر حین خبر دادن به همین نحو خبر بدهد که (من عقد فاسدی کردم به جهت فلان) د ر آن وقت آن سخن خوب است. ومفروض خلاف آن است. وباکی نیست که مثالی بیاوریم از برای مورد توهم تا واضح شود که مانحن فیه از آن قبیل نیست. وآن این است که (زنی بگوید به مردی که: وقتی که تو طفل بودی مرا ظالمی می خواست بگیرد. من وپدرم هیچ کدام راضی نبودیم. مراتوریة به صورت عقد دوام عقد کردند از برای تو. وپدرت هم صورت قبولی ولایة جاری ساخت). وبه هیچ وجه من الوجوه آن مرد حکایت این عقد نشنیده بود وکسی دیکر هم از او خبری نداشت. در این صورت آن مرد نمی تواند بگوید که (تو اقرار به صیغه کردی ودعوی این که توریة در صورت عقد بوده اقراری است بر حق غیر، آن مسموع نیست). وشکی نیست که ما نحن فیه از آن قبیل نیست وباقطع نظر از همه این مراحل، در اینجا سخن دیگر هم هست. وآن این است که همین که انشا عقد در اینجا متحقق شده به سبب اعتقاد به صحت وجواز عقد. هر چند به سبب توهم غیر مجتهد عادل باشد باز عقد عمرو صحیح است. به جهت آن که صادق است که عقد ی واقع شده از اهل خود در محل خود. ومنشأ فسادی که متصور می شود این است که (این عقد ذات بعل است وآن باطل است). واین مندفع می شود به این که: آنچه دلیل دلالت بر آن دارد این است که حرام است عقد ذات بعل عند العاقد یا در نفس الامر. ومفروض آن است که این هیچ کدام نیست. اگر بگوئی: شق ثالثی هست وآن (حرمت عقد زنی است که شرعا محکوم بکونها ذات بعل باشد، هر چند در نفس الامر ذات بعل نباشد) وما نحن فیه از این قبیل است. گوئیم: بر فرض تسلیم، آنچه مسلم است حرمت آن، این است که محکوم بکونها ذات بعل شرعا در نزد عاقد در نزد عاقد باشد بالفعل، نه مطلقا. وقول به این که مراد محکوم بکونها ذات بعل در نفس الامر است، بی معنی است. به جهت آن که نفس الامر در این معنی مختلف است به اختلاف حکام ومطلعین. غایت امر این است که هر گاه مجتهدی که در

ص: 385

نزد او زوجه مزبوره محکوم بکونها ذات بعل است مطلع شود بر این عقد منع می کند به تفریق، مادامی که در نزد او زوجه مزبوره محکوم بکونها ذات بعل است. و هم چنین خود عاقد هر گاه به او ظاهر شود که محکوم بکونها ذات بعل است. اما بعد از ثبوت موت بعل در حین عقد اول، پس دیگر حکم ذات بعل باطل می شود، ومقتضای آن که منع وتفریق است هم باطل می شود. پس به عقد اول بازگشت می شود. وحاصل این که حکم به بطلان در این صورت مراعی است تا زمان ظهور (فوت بعل قبل از عقد). وبطلان قطعا ورأسا، ممنوع است. واز اینجا معلوم می شود حال این که هر گاه عاقد نداند که شوهر آن زن مفقود الخبر است. یعنی آن که عاقد زوجه را بشخصها میشناسد و [ لکن ] (بوصفها بانها زوجة مفقود الخبر) است نمیشناسد. یا بوصفها هم میشناخت لکن در حین عقد فراموش کرد. در اینجا نیز دلیل بر بطلان عقد راسا نیست، به جهت آن که اگر بطلان از راه حرمت عقد زوجه مفقود الخبر است، می گوئیم که حرمت از احکام طلبیه است، ومتوجه جاهل وغافل وناسی نمی شود. واگر از راه بطلان عقد است قطع نظر از حرمت، می گوئیم که دلیلی بر آن قائم نشده. به جهت آن که آنچه مسلم است بطلان عقد ذات بعل است (به تفصیلی که مذکور شد) یا ذات عده. واین هیچ کدام نیست بالفرض. پس هر گاه عاقد مجتهد باشد وگوید که من زوج وزوجه هر دو را میشناختم ولکن زوجه را (بوصف انها زوجة مفقود الخبر) نمیشناختم که لازم آید عدم جواز نقض حکم مجتهد. در اینجا نیز - بر فرض سلامت از ورود دعوی وترافع - نفعی در حکم به فساد عقد رأسا، نمی کند. بلکه بعد از اطلاع بر وصف مذکور، مراعی خواهد بود الی زمان ثبوت فوت وممنوع از ترتب ثمره می شود تا آن وقت. وبعد از آن حکم به صحت عقد می شود. واشارات وتنبیهات بر این در کلام فقها نیز هست در نظائر و مناسبات آن هم. چنانکه در مسالک شهید ثانی (ره) در باب طلاق غایب باعدن التفات به ملاحظه گذشتن یک ماه (یا بیشتر علی اختلاف الاقوال) هر گاه ایقاع طلاق بروجه قصد بکند، و اتفاقا در نفس الامر در طهر غیر مواقعه واقع شده باشد، حکم به صحت کرده. خصوصا با جهل به لزوم مراعات وملاحظه شرایط. بلکه از کلام ایشان بر می آید که با علم به وجوب مراعات هم، صحیح باشد. و هم چنین در عقدی که در حین (وفات مجهوله) غایب واقع شده باشد بر زوجه او قبل از بلوغ خبر بر وجهی که در اینجا نیز اختیار عدم ثبوت حرمت

ص: 386

کرده، به جهت آن که مفروض این است که نه معتده است ونه ذات بعل. واظهر در نظر حقیر نیز همین است. واز اخبار وادله هم بطلان ثابت نمی شود، ونهیی هم در صورت مزبور واقع نشده که بطلان از آن مستفاد تواند شد. ومفروض هم این است که بروجه جایز واقع شده باشد، وقصد انشا شده باشد. وغایب امر آن است که بعد از اطلاع حکم به تفریق می شود، مراعا الی حین ظهور الحال.

223: سؤال:

223: سؤال: اذا رضعت امرأة مزوجة ذات بنت من زوجها بعداثنی عشر سنة من ولادة البنت، ولد رجل آخر. بان وضعت ثدیها فی فم الولدو دراللبن بسبب مصه (بعدما انقضت المدة المذکورة عن ولادة البنت وجف ثدیها) فهل یجوز للرجل (والد الرضیع) ان یتزوج ببنت المرضعة المذکورة؟ ام لا؟.

جواب:

جواب: هذا السؤال یحتاج تنقیحه الی ذکر مسائل ثلاث: الاولی: اختلف الاصحاب - فی جواز نکاح اب المرتضع فی اولاد صاحب اللبن ولادة ورضاعا. وفی اولاد المرضعة ولادة - علی قولین. والاقوی الحرمة، للاخبار الصحیحة الدالة علیه. (1)

الثانیة: یشترط فی تحریم الرضا کونه فی الحولین للمرتضع، بلا خلاف ظاهر. و ادعی علیه الاجماع فی التذکرة والمسالکک. والمشهور (بل المدعی علیه الاجماع ظاهرا من المسالک) انه لا فرق بین ان یفطم قبل تمام الحولین ثم ارتضع، اولا. خلافا لا بن الجنید فی مالو فطم وهو ضعیف، لروایة شاذة. وقال الشهید (ره) انه مسبوق بالا جماع وملحوق به. واما فی ولد المرضعة بمعنی ان یکون اللبن فی الحوالین الاولین المتصلین بالولادة: ففیه قولان. اظهرهما العدم. لا طلاق الایة(2) والاخبار. واحتج من اعتبره بعموم حسنة الحلبی (عن الصادق - ع -: لارضاع بعد فطام(3)). فان النکرة فی سیاق النفی تفید العموم. وروایة حماد بن عثمان (قال سمعت ابا عبد الله - ع - یقول: لا رضاع بعد فطام. قلت: جعلت فداک وما الفطام؟ قال الحو لان الذی قال الله تعالی(4)). وصحیحة البقباق عنه - ع - قال: الرضاع قبل الحولین قبل ان یفطم(5)). وقول النبی - ص - لا رضاع الاما ).

ص: 387


1- تدلّ علیه العمومات (وسائل، ج14، ابواب ما یحرم من ارضاع، ب1، و یدل خصوصا، ح10 ، ب6 و کذا ح1و2 ب16.
2- ولاتنکحوا ما نکح آبائکم من النساء الاّ ما قد سلف... - حرمت علیکم امهاتکم... و امهاتکم اللاتی ارضعنکم و اخواتکم من الرضعاة ... آیه 22 و 23 سوره نساء.
3- الوسائل، ج14، ابواب ما یحرم من الرضاع، باب 5، ح2و3و5 (فضل بن عبدالملک البقباق).
4- الوسائل، ج14، ابواب ما یحرم من الرضاع، باب 5، ح2و3و5 (فضل بن عبدالملک البقباق).
5- الوسائل، ج14، ابواب ما یحرم من الرضاع، باب 5، ح2و3و5 (فضل بن عبدالملک البقباق).

کان فی الحولین). وانت خبیر با نه لامعنی لحمل النکرة علی العموم. اذ لوارید من الفطام المعنی الحقیقی فلا یستلزم رضاع المرضعة فطام ولده.(1) اذ قد یکون بلا ولد ومات ولدها اول الولادة. وان ارید وقت الفطام (یعنی انقضا الحولین) فقد یخلتف الحولان بالنسبة الی الرضیع وولد المرضعة، وبسبب اضافة الولین الیهما یختلف معناه، ولا یجوز ارادة المعنیین المختلفین فی استعمال واحد من اللفظ، وان کان اللفظ مشترکا معنویا. اذ ذاک فی معنی العهد. کما فی قولنا (جارجل) فانه لا یجوز ارادة رجلین منه علی التبادل. کما لا یجوز ارادة المعنی الحقیقی والمجازی، واکثر من معنی من معانی المشترک اللفظی، فلابلد اما ان یراد من الحدیث (لا اثر لرضاع المرتضع بعد فطامه) او (لا اثر لرضاع المرضعة بعد فطام ولده). واما ارادة المعنیین معا، فکلا. واذا دار الامر بین المعنیین، فالاولی (بل المتعین) ارادة المرتضع. لان البحث انما هو عنه ولذلک حکمو ابان رضعة المرتضع بعد اکمال الحولین لا اثرله. لا نه شرب محرم لا یترتب علیه ثمر، مضافا الروایات. واما ارضاع المرضعة فلا مانع منه اصلا، ولو بقی لبنها عشر سنین. وهو المتبادر من اللفظ. الثالثة: یشترط فی تاثیر الرضاع ان یکون اللبن من امرأة حیة حصل لبنها من نکاح صحیح مع حصول الولد منها - تولد منها او کان باقیا فی الحمل - علی اختلاف فی الاخیر. فلو در من ثدی رجل لبن، او امرأة لم تحمل من وطی زوج حلال، فلاینشر الحرمة، للاجماع، ظاهرا کما نقله جماعة، ولصحیحة عبد الله بن سنان (قال سألت ابا عبد الله - ع - عن لبن الفحل. فقال: هو ماارضعت امرأتک من لبنک ولبن ولدک ولد امرأة اخری فهو حرام) (2)وموثقة یونس بن یعقوب عنه - ع - قال: سألته عن امرأة در لبنها من غبر ولادة فارضعت جاریة وغلاما، هل یحرم بذلک اللبن مایحرم من الرضاع؟ قال: لا) (3)اذا تقرر هذا فنقول: مقتضی المسألتین الاولیین تحریم البنت علی اب المرتضع. 1.

ص: 388


1- الوسائل، ج14، ابواب ما یحرم من الرضاع، باب 5، ح1و9و11و12: عن رسول الله(صلی الله علیه و آله): لارضاع بعد فطام.
2- الوسائل، ج14، ابواب ما یحرم من الرضاع، باب 6، ح4.
3- المرجع: الباب 9، ح1.

کما لا یخفی. فیبقی الکلام فی الحکم بان هذا اللبن هل هو محکوم علیه بکونه لبن الزوج ام هو من باب الدرو؟ والذی یحضرنی من کلام الفقها فی ما یناسب المقام ماذکره فی المسالک فی جملة الصور الست التی ذکرها فی (لحوق اللبن بالرجل مع مفارقة المرأة عنه بالطلاق اوالموت) قال الاولی: ان یکون ارضاعها بهذا اللبن قبل ان ینکح زوجا غیره، فاللبن للاول قطعا، کما لو کانت فی حباله. فیصیر الولد منسوبا بالرضاعة الی المطلق اوالمیت، کما هو ابن المرضعة. ولا فرق بین ان یرتضع فی العدة وبعدها، ولا بین طول المدة وقصرها، ولابین ان ینقطع اللبن ثم یعود وعدمه، مع حصول باقی الشرائط لانه لم یحدث مایحال اللبن علیه. فهو علی استمراه منسوب الیه. لکن ان اشترطنا کون الرضاع وولد المرضعة فی الحولین، اعتبر کون الرضاع قبل الحولین من حین الولادة. والا فلا. وقال فی التحریر: لا یشترط دوام النکاح وقت الرضاع. فلو طلق الحامل او المرضعة، فان رضعت بعد مفارقته بلبنه نشر الحرمة. سوا کان الرضعة قبل انقضا العدة او بعد ها، انقطع لبنهاثم عاد او ثبت ولم ینقطع. وسوا زاد او نقص. وقال فی القواعد: (ولو در لبن المرأة من غیر نکاح لم ینشر حرمة. سوا کانت بکرا او ذات بعل، صغیرة او کبیرة). والظاهر ان مراده من النکاح (الوطئ مع حصول الحمل). فنقول: ظاهر هذه العبارات یقتضی الحاق هذا اللبن بالرجل الذی هو والد البنت. اذ مراد الشهید الثانی (ره) من حدوث الحادث هو حصول الحمل من الزوج الثانی. کما فرضه فی سایر الصور المفروضة. وکذلک ظاهر القواعد ان حصول نکاح وولادة یکفی فی انتساب اللبن الی الزوج. ودلالة الموثقة علی عدم اعتبار ذلک ایضا غیرواضحة. فان لفظ (ولادة) بعد کلمة (غیر) نکرة فی سیاق النفی. والمفروض وجود الولادة هنا فی الجملة. الا ان یحمل علی الولادة المتعارفة المعهودة التی ینسب اللبن الیها، وهی ما اتصل بها، او قریب منها. ومن ذلک یظهران صحیحة عبد الله بن سنان ایضالا بدان یحمل علی ذلک. فیمکن ان یقال: ان هذا اللبن المفروض فی المرأة المسؤول عنها، لا یصدق علیه عرفا انها لبن الفحل ولبن ولدها. فلابدان یحمل عبارة المسالک وما فی معناها علی مالا ینافی طول المدة وانقطاع اللبن ثم عودها لانتسابه الی الولد والفحل عرفا. ومراده بالاستثنا بقوله (لکن ان اشترطنا.. الی آخر). ایضا مالا ینافی ذلک. فنقول: المرأة التی

ص: 389

مر من ایام ولادتها سنة ثم انقطع لبنها لمرض اوعرض ثم عاد بعدا متصاص الطفل، یقال له عرفاان هذا هو اللبن الذی انقطع و هو لبن الولد الذی حصل به. وکذلک بعد انقضا عامین ایضا. وکذلک لو استمر الی عشرین سنین بان تصیر ظئر او تجعل شغله ذلک. فلو حصل الانقطاع بعد عشر سنین بمثل شهر مثلا ثم عاد بسبب امتصاص الولد ایضا یقال له فی العرف انه لبن ذلک الولد الذی حصل به. بخلاف ما لوانقطع عشر سنین ثم رجع بسبب امتصاص الولد. فلوفرض بقاوه عشر سنین فتاثیره ح لامانع منه من جهة کونه لبن الفحل ولبن ولده. بل المانع المتصور انما هو توهم اشتراط کونه فی الحولین للمرضعة ایضا. فبعد تقیید کلامه بصورة لا ینافی انتسابه الی الفحل والولد عرفا، فلا یضرالحکم بتاثیره الی عشر سنین، وان وقع بینه عودو انقطاع لاینافی الانتساب، کما اشرنا. والقول با عتبار الحولین فی المرضعة خلاف التحقیق. ومن ذلک یظهر حال کلام التحریر والقواعد. فاذن الاظهر جواز تزویج الرجل المسؤول عنه بالمرأة المسؤول عنها.

224: سؤال:

224: سؤال: ما حکم میراث المستمتعین وشرطه؟.

جواب:

جواب: اختلف الاصحاب فی تورات المتمعین. فذهب جماعة - منهم ابو الصلاح و ابن ادریس والعلامة فی المختلف وولده والمحقق الشیخ علی والفاضل المقداد فی التنقیح - الی عدم التورات مطلقا. ای سوا شرطا التورات او عدمه اولم یشرط شیئا. و هو مقتضی اطلاق کلام المفید حیث قال (ولا یجب به میراث). والصدوق فی المقنع حیث قال (ولا میراث بینها اذا مات واحد منهما فی ذلک الاجل). ویظهر من المحقق الا ردبیلی فی کتاب آیات الاحکام، ان ذلک مذهب اکثر الاصحاب. حیث قال بعد ذکر آیة میراث الزوجین (الظاهر انه یرید بالزوجة المعقود علیها بالعقد الدائم کما هو مذهب اکثر الاصحاب، وان کان ظاهرها اعم، للروایات). انتهی. ویظهر من کلام السید فی الانتظاران الامامیة کانوا معروفین بهذا المذهب حیث نقل استدلال العامة علی حرمة المتعة من باب النقض بقوله تعالی (والذین هم لفروجهم حافظون.... الی قوله فاولئک هم العادون) بتقریب ان المتعة لیست ملک یمین، ولو کانت زوجة لثبت التوراث فیها مع انه لا ترث ولا تورث، ولکانت عدة الوفات فیها اربعة اشهر وعشرا (الی آخر مانقله عنهم) ثم قالوا وانتم تذهبون خلاف ذلک. واجاب السید بان فقد المیراث لیس علامة علی فقد الزوجیة. لان الزوجة الذمیة والقاتلة لا ترثن

ص: 390

ولا تورثن وهن زوجات. علی ان من مذهبنا ان المیراث قد ثبت فی المتعة اذالم یحصل شرط فی اصل العقد بانتفائه. ویستثنی المتمتع بهامع شرط نفی المیراث من ظواهر آیات المیراث، کما استثنیتم الذمیة والقاتلة... الی آخر ماذکره. وذهب الباقون الی ثبوت المیراث فی الجملة. فمنهم من ذهب الی (اقتضا عقد المتعة التوراث لا بشرط شئ حتی اذا شرط السقوط کان الشرط باطلا، لمخالفته مقتضی العقد). وهو مذهب ابن براج. ومنهم من ذهب الی عدم اقتضا العقد بذاته التوراث بل یقتضیه اذا اشترطا. ومنهم من ذهب الی اقتضائه التوراث بشرط ان لایشترطا نفی التوراث. والاول مختار جماعة منهم الشیخ وابن حمزة والکیدری و الشهیدین. والثانی مختار المرتضی وابن ابی عقیل (ره). والاول اقوی. لنا الاصل، وان المیراث لا یثبت الا بجعل الشارع (والاخبار المثبتة له سنجیب عنها). والاخبار المستفیضة المعتبرة جدا الدالة علی ان من حدود المتعة، عدم التوراث، مثل عدم النفقة، وکون عدتها خمسة واربعین یوما، ونحو ذلک. فلاحظ الاخبار وتامل فیها تجدها ناهضة علی المطلوب. مثل مارواه الصدوق فی الحسن عن مؤمن الطاق (قال: سألت ابا عبد الله - ع - عن ادنی ما یزوج به الرجل المتعة؟ قال: کف - کفین خ ل - من بریقول لها: زوجینی نفسک متعة علی کتاب الله وسنة نبیه نکاحا غیر سفاح، علی ان لا ارثک ولا ترثینی، ولا اطلب ولدک، الی اجل مسمی فان بدالی زدتک و زدتنی). (1) وحسنة ابن ابی عمیر عن بعض اصحابه عنه (علیه السلام) (قال: لا باس بالرجل یتمتع بالمرأة علی حکمه، ولکن لا بدله من ان یعطیها شیئا، لانه ان حدث به حدث لم یکن لها میراث). (2) وما راوه الشیخ فی الصحیح عن صفوان عن ابن مسکان عن عمربن حنظله (قال: سألت ابا عبد الله - ع - عن شروط المتعة. فقال یشارطها علی مایشا من العطیة، و یشترط الولدان اراد، ولیس بینهما میراث). (3) وحسنة ثعلبة (قال: یقول اتزوجک متعة علی کتاب الله وسنة نبیه نکاحا غیر سفاح، وعلی ان لا ترثنیی ولا ارثک، کذا وکذا یوما3.

ص: 391


1- وسائل، ج14، ابواب المتعة، باب 18، ح5 - محمد بن انعمان الاحول المعروف بمؤمن الطاق.
2- المرجع، باب 40، ح1 - و اورد ذیله فی باب 32 ح3.
3- المرجع: اورد ذیل الحدیث فی باب 32، ح6، و صدره فی باب 33، ح3.

بکذا وکذا درهما، وعلی ان علیک العدة). (1) وموثقه ابی بصیر (قال: لا بد من ان یقول فیه هذه الشروط: اتزوجک متعة کذاو کذا یوما، بکذا، وکذا درهما، نکاحا غیر سفاح علی کتاب الله وسنة نبیه وعلی ان لا ترثینی ولا ارثک، وعلی ان تعتدی خمسة واربعین یوما). (2) وروایة ابان بن تغلب - وفی سنده ابراهیم بن الفصل ولکن الروای منه عمرو بن عثمان وقد قال النجاشی انه نفی الحدیث صحیح الحکایات - قال (قلت لابی عبد الله - ع - کیف اقول لهااذا خلوت بها؟ قال: تقول اتزوجک متعة علی کتاب الله وسنة نبیه لا وارثة ولا موروثة کذا وکذا یوما، و ان شئت کذا وکذا سنة، بکذا وکذا درهما. وتسمی من الاجل ماترا ضیتما علیه قلیلا کان او کثیرا. فاذا قالت: نعم، فقد رضیت وهی امرأتک وانت اولی الناس بها. قلت: فانی استحیی ان اذکر شرط الایام (؟) قال: هواضر علیک قلت وکیف؟ قال: لانک ان لم تشترط کان تزویج مقام ولزمتک النفقة فی العدة، وکانت وارثة، ولم تقدر علی ان تطلقها الاطلاق السنة). (3) وقد عمل بها الاصحاب فی مسألة انقلاب المتعة دواما بترک شرط الاجل. وروایة هشام بن سالم (قال: قلت لا بی عبد الله - ع - اتزوج المرأة متعة مرة مبهمة. قال فقال: ذلک اشد علیک ترثها و ترثک، ولا یجوز لک ان تطلقها الاعلی طهرو شاهدین) الحدیث. (4) وقویة عبد الله بن عمرو - فانه وان کان مجهولا لکن من الرواة عنه فی السند جعفر بن بشیر عن حماد بن عثمان - (قال: سألت ابا عبد الله - ع - عن المتعة. فقال: حلال لک من الله ورسوله. قلت: فما حدهما؟ قال: من حدودها ان لا ترثها و لا ترثک) (5) الحدیث. وهذا کالصریح بل صریح فی المطلوب. واصرح منه الناطق بالعدم سوا اشترط ام لم یشترط هو روایة سعید بن یسار عن ابی عبد الله - ع - ولیس فی سنده من یتامل فیه الا البرقی وهو مشترک بین محمدبن خالد البرقی واحمد ابنه واخیه الحسن. والمشهور استعماله فی الاولین. وهؤلا وان کان کلهم ثقاتا عند الشیخ والعلامة الا ان النجاشی وابن الغضا [ یر ] ی طعنا فی8.

ص: 392


1- المرجع، باب 18، ح2.
2- المرجع، باب 18، ح4.
3- المرجع، اورد صدره فی باب 18، ح1، و ذیله فی باب 20، ح2 - تهذیب ج2، ص190.
4- المرجع، باب 20، ح3.
5- المرجع، باب 32، ح8.

حدیثهما. والنجاشی ضعف محمدا. وانت خبیربان توثیق الشیخ والعلامة اقوی من جرحهما. لان النجاشی وان کان اوثق الجماعة فی الضبط (علی ما صرح به العلامة) لکن ابن الغضایری قلماخلص عن طعنه ثقة فضلا عن غیره وبذلک یظهر قلة الاعتماد فی جرجه. فالاعتماد علی الاولین ارجح مع ان اعتضادها بالروایات المتقدمة وعمل الاکثرین والاصل یرجح العمل علیه. (قال: سألته عن الرجل یتزوج المرأة متعة ولم یشرط المیراث، قال: لیس بینهما میراث اشترط ام لم یشرط). (1) وحملها الشیخ علی اشتراط نفی المیراث، لا اثباته. وربما یؤید ذلک بان المتعارف فی الاخبار لما کان اشتراط نفی المیراث لا اثباته، جاز حمله علی ذلک، کما فعله الشیخ. هذا التأویل علی فرض تسلیمه انما یفید عدم ثبوت المیراث مع عدم الا شتراط لا ثبوته مع الشرط. و سیحیی الکلام فی ادلة المثبتین. حجة القول الثانی: عموم الایة. فانها زوجة عرفا. ولانها لولم یکن زوجة للزم خروجها عن الحصر المذکور فی قوله تعالی (الاعلی ازواجهم او ماملکت ایمانهم) (2) الی قوله تعالی (فاولئک هم العادون). (3) ولا یرد النقض بالذمیة والقاتلة لثبوت التخصیص من خارج، والعام المخصص حجة فی الباقی. وشرط السقوط مخالف لمقتضی العقد فیکون باطلا. وفیه: منع انصراف الازواج الی المتعة عرفا، مع ان الاخبار مصرحة بانها مستأجرات، وانها بمنزلة الا باحة ونحو ذلک. سلمنا لکنها مخصصة بتلک الاخبار المستفیضة المعمول بها عند الا کثرین. واما الحصر الموجود فی الایة، ففیه انه لعله بالا ضافة الی الرجل والبهائم او بالنسبة الی ازواج الغیر وامائه. (4) وتخصیص الازواج و الاما بالذکر لکونهما من الافراد الغالبة. وهذا وجه متین لایأباه الطبع السلیم. مع انه یشکل بالتحلیل. وادراجه تحت ملک الیمین، فیه مالایخفی. اذا الظاهر (مما ملکت ایمانهم) ملک العین لاملک المنفعة. مع ان قیلل المنفعة. مع ان قلیل المنفعة لایطلق علیه الملک، بل هو اباحة وامتاع. فهوایضا لوسلم عمومها مخصصة بتلک الاخبار. فان الاقوی جواز تخصیص

ص: 393


1- المرجع، باب 7.
2- الآیة 6، سوره مؤمنون.
3- الآیة 6، سوره مؤمنون.
4- الماء - خ.ل.

الکتاب بمثل هذا الخبر الواحد. وبالجملة هذا القول باطلاقه لعله مخالف لاجماع الامامیة. کما یظهرمن السید (ره) فی الانتصار حجة القول الثالث: اما علی عدم اقتضا نفس العقد ذلک: فما تقدم فی حجة ما اخترناه مما یدل علی ذلک. واما علی اقتضائه مع الشرط: فعموم (المسلمون عند شروطهم) (1) وفیه نظر واضح اذلا معنی لوفا المیت بشرطه، سلمنا لکنه مختص بما تقدم، و خصوص صحیحة محمدبن مسلم (قال سألت ابا عبد الله - ع - کم المهر یعنی فی المتعة؟ فقال: ماتراضیا علیه الی ماشا من الاجل - الی ان قال - وان اشترط المیراث فهما علی شرطهما). (2) وحسنة احمد بن محمدبن ابی نصر البزنطی لابراهیم بن هاشم عن الرضا - ع - قال تزویج المتعة نکاح بغیر میراث ونکاح میراث، ان اشترطت کان، وان لم تشترط لم یکن.(3)وفی الکافی بعد ذلک (وروی ایضا لیس بینهما میراث اشترط ام لم یشترط). وهذه الروایة مرویة ایضا فی (قرب الاسناد) بسند صحیح. واورد علیها بان التوریث من جعل الشارع فلا مدخلیة للشروط فیه. ورد بان الشرط من جعل الشارع لهذین الحدیثین وان کان لفعل المکلف مدخلیة فیها، کما لو اسلم الکافر. وفیه انه انمایتم اذا قاوم الخبران الادلة المانعة. وبان سبب المیراث ان کان هو الزوجیة، فیدخل المتعة فی الایة، اشترطا ام لا. والا، فلا موجب له. ورد بتسلیم الدخول فی الایة والقول بالتخصیصن بدون الشرط، یعنی ان الایة تقتضی ثبوت المیراث للزوجة الا متعة لم یشترط لها المیراث. وفیه نظر لان الروایتین دلتاعلی ان ثبوت المیراث لاجل الشرط. لالانه زوجة. فالحدیثان مخالفان لظاهر القرآن ولا معنی للتخصیص. فالتحقیق فی الجواب علی هذا القول، منع دخولها تحت الایة، او منع کونها زوجة. واما علی ما اخترناه فیتم التخصیص علی القول بکونها زوجة، ومع منعها علی ما اخترناه ایضافیقع تعارض بین ما ذکرنا من الاخبارو هاتین الروایتین. فمع ان هاتین الروایتین ع.

ص: 394


1- الوسائل، ح12، ابواب الخیار، الباب 6، ح1و2و5.
2- المرجع.
3- المرجع.

لایقا ومان ماذکرناه من الروایات من حیث الکثرة والاعتضاد مع اعتبار اسنادها ایضا، [ و ] وفق بالکتاب ایضا من قابلیة ادراجها تحت الزوجة، وموافقتها للحصر المذکور فی الایة الثانیة. واماما ذکروه فلایلائم کونها زوجة وینافی ظاهر الحصر. ثم انهم ذکروا تفریعا علی هذا القول، انه لوشرطا لاحدهما دون الاخر، فیتبع، لظاهر الخبرین. وهو کذلک ولاوقع لما یستشکل من اغلبیة کون الارث من الجانبین، لکثرة امثاله ایضا. مثل ارث المسلم عن الکافر، وارث الولد المنفی باللعان وغیر ذلک. (1)

وقال المقداد - بعدما اختار القول الاول - (لکن لواشترطا، جاز وینزل علی الوصیة یتفرع علیه احکامها. حجة القول الرابع: عموم الایة، وعموم (المسلمون عند شرطهم)، (ویظهر جوابهما مما تقدم) وموثقة محمدبن مسلم (قال: سمعت اباجعفر - ع - یقول فی الرجل یتزوج المرأة متعة، انهما یتوارثان اذا لم یشترطا، وانما الشرط بعد النکاح). (2) وحملها الشیخ علی ارادة ذکر الاجل من الشرط، یعنی اذالم یذکر الاجل فیصیر نکاحا بتا دائما. ویرجع الی ماافاده روایة ابان بن تغلب المتقدمة، من انقلاب المتعة دواما بدون ذکر الاجل. و لا باس بهذا التاویل، لکن فی مسألة انقلاب المتعة دواما بذلک، نحن لانوافق المشهور. و ذکرنا ماهو الحق فی ذلک وتاویل الروایة فی کتاب مناهج الاحکام. وکیف کان فهذه الروایة لا تقاوم ماذکرناه من الادلة، فاما یطرح، او یؤول بان المراد بیان حقیقة المتعة و الدوام. وان عدم ذکر الاجل من حدود النکاح الدائم الذی یوجب التوراث. ومع ذلک کله فالا حیتاط فی الدین ان لایحرم مع الشرط، ویصالح بینهما بشیئ. والله العالم.

225: سؤال:

225: سؤال: شخصی دختری را خطبه می کند. وقبل از عقد ومزاوجه از بابت رسوم وتعارف، چیزی می برداز برای دختر وپدر ومادر وکسان او، از ماکول وملبوس و غیر آن. وبه مصرف میرسانند وبعضی باقی است، یا هیچ باقی نیست. بعد از آن دختر یا کسان او پشیمان می شوند واو را رد می کنند، آیا می تواند آنچه اخراجات کرده است استرداد نماید یا نه؟

جواب:

جواب: هر چند در بادی نظر چنین می نماید که چون این شخص مال را مجانا2.

ص: 395


1- راجع المساله 273، من هذا المجلد.
2- المرجع، ب 32، ح2.

نمی دهند وغرضش این است که آنها در امر دادن دختر مستمر وثابت قدم باشند، واگر داند که در آخر امر نخواهند داد هرگز راضی نمی شود به این که مال او را مصرف برسانند. پس باید در صورت رد، غرامت بکشند. اما تحقیق آن است که مادامی که ایشان بر رضای خود باقی اند تصرف جایر است. واین تسلیطی است غیر را بر مال خود، و غرامت متوجه نمی شود. وهمین معنی که ایشان در آن وقت راضی اند و مستمراند بر اراده خود، کافی است به جهت اباحه تصرف وگاه است که در این وقت مطلقا در متخیله اولیا خطور نمی کند که او را رد کنند واین حال را هم آن شخص خاطب از ایشان فهمیده واباحه تصرف به جهت ایشان به این حال کرده. واباحه از جمله انشائاتی است که تعلیق بر نمیدارد. بلی بعضی تعلیقات - مثل این که بگوید که اگر در قلب تو این است که دختر را به من ندهی مباح نیست، واگر در قلب تو این باشد که بدهی، - مباح است - خوب است. اما اگر بگوید که (الحال مباح کردم به تو که تصرف کنی به شرط این که در نفس الامر عایقی رو ندهد، یا بدائی به جهت تو حاصل نشود، پس در این صورت اباحه حالیه معنی ندارد، و (انشا) صورت نمیپذیرد کما لا یخفی. بلی اگر بگوید که (این را الحال به تو اباحه می کنم وشرط می کنم با تو که اگر بدائی رو دهد و از جانب تو ندامتی بهم رسد، عوض آن را به من رد کنی) خوب است. اما لزوم آن در ضمن عقد هدیه واباحه، معلوم نیست. وعلی ای تقدیر، اگر فرض ضمان تواند شد، در صورت شرط، چنین است. واگر نه، دلیلی بر غرامت مطلقا نیست. (1) واین نظیر آن است که کسی با کسی دوست باشد وبه رسم هدیه واباحه وغیر آن مال خود را از دوست خود مضایقه نکند ودر کمال طیب نفس مال خود را به او روا دارد، وآن دوست نیز مال بسیار از این دوست به این نهج به تلف آورد. بعد از آن اتفاق افتد که دشمنی شدید بینهما حاصل شود. الحال اگر از راه عدوات بگوید که از مال من آنچه که خورده ای به تو حلال نمی کنم. یا آن که خواهد دعوی غرامت بکند، هر در [ ی ] این سخنها عاطل وباطل است. وشک نیست که اگر در حین دوستی تصور می کرد که این شخص به این نحو دشمن او خواهد شد، در آن وقت به او مال خود را روا نمیداشت. پس اگر بگوئی: اجابت اولیا سبب اتلاف مال خاطب شده وغرامت بر تسبیبد.

ص: 396


1- ممکن است «دلیلی بر غرامت مطلق - یعنی در صورت عدم شرط - نیست» صحیح باشد.

مترتب می شود. گوئیم: که (با وجود آن که در این سبب عدوانی نیست وآنچه مسلم است در تأثیر بسبب صورت عدوان است) سببیت خاطب اقرب است که خود به ایشان داده. واگر گوئی که اولیا مباشر اتلاف شده اند پس باید غرامت بکشند. گوئیم غرامتی بر (مرخص فیه) مترتب نیست. اگر گوئی که رخصت به شرط بقابر رضا است نه مطلقا. گوئیم رخصت در حال رضا است نه به شرط بقا بر رضا ودوام آن. چنانکه گذشت. وآنچه ذکر کردیم درصورتی است که خطبه [ ای ] بشود، واولیاء اجازه بدهند. اما در صورتی که مطلقا اظهار نکرده باشد واین تعارفات را به عمل آورد به طمع این که بعد از استمالت قلب ایشان به تزویج راضی شوند و اگر خطبه کند رد نکنند، پس امر در آنجا اسهل خواهد بود. وظاهرا همین از جمله (هدیه مصانعه) باشد که در بعض اخبار مذکور است. و از قبیل این است برگ سبزی که درویشان دهند. یا دسته گل، یا مهر نمازی، و امثال انیها. واظهر این است که آن مباح باشد بدون عوض، وعوض واجب نیست هر چند ترک عوض خالی از کراهت نخواهد بود نظر به بعض اخبار ودلالت اعتبار. وظاهر این است که مثل مذکور باشد هر گاه ظهار خواستگاری نیز بکند وبه گوش اولیا برساند و هنوز وعده دادن نکرده باشند. واینکه در (هدیه مصانعه) گفتیم که مباح است بدون عوض، درصورتی است که از حال واهب معلوم نباشد که راضی نیست [ بر ] تصرف در آن بدون عوض. واگر معلوم باشد که راضی نیست به تصرف بدون عوض، تصرف جایز نخواهد بود. وظاهر این است که در صورت اجابت اولیا وتراضی طرفین بر اخراجات هر گاه اولیا بگویند که فلان قدر مال بیاور از ماکول وغیر ماکول تا صرف شیرینی ومطبخ بشود، و بر سبیل رضا هم به مصرف برسد هم حکم همان است که گذشت، چون عدوانی نیست.

226: سؤال:

226: سؤال: هر گاه شخصی زوجه مدخوله خود را طلاق گوید وخواهد که به عقد انقطاع در آورد. از برای زوجه عده می باشد یا نه؟ در حالتی که مهر خود را تمام و کمال گرفته باشد، یا نگرفته باشد، یا هبه به زوج خود نموده باشد.

جواب:

جواب: اگر (طلاق باین) باشد می تواند بدون عده او را ثانیا عقد کند. وعده داشتن در صحت عقد دیگران شرط است، نه در حق خود زوج. واگر (طلاق رجعی) باشد، تجدید عقد در حکم رجوع است. وظاهر این است که عقد ثانی صحیح نیست، ورجوع

ص: 397

می شود به زوجیت اولی. (1)

227: سؤال:

227: سؤال: هر گاه در طهر مواقعه طلاق گفته باشد و بعد از آن صیغه متعه جاری شده باشد، چه صورت دارد؟.

جواب:

جواب: طلاق باطل است وصیغه متعه اعتبار ندارد.

228: سؤال:

228: سؤال: هر گاه کسی متعه داشته باشد وآن مرضعه باشد، ومدتش نیز باقی باشد. وخواهد که تتمه مدت را به او ببخشد، به عقد جدید او را متعه نماید. آیا عده از برای او هست یا نه؟ و هم چنین هر گاه مرضعه نباشد ومن تحیض باشد، چه از برای زوج خود یا غیر؟. وایام مدت عده متعه چند یوم است؟. و هم چنین هر گاه مدت تمام شده باشد وزوج یا غیره ثانیا خواهد او را متعه کند؟.

جواب:

جواب: متعه را عده به جهت زوج خود در کار نیست هر گاه خواهد ثانیا متعه کند یا به عقد دوام بگیرد، خواه مدتش منقضی شده باشد یا آن که تتمه مدت را به او بخشیده باشد، وخواه مرضعه باشد وخواه غیر مرضعه، وخواه (ذات اقرا) باشد یعنی بالفعل (حیض بین) باشد یا در سن (من تحیض) باشد وحیض نبیند. واما غیر زوج او را عقد نمی تواند کند، الا بعد از انقضای عده، نه به دوام ونه به تمتع. واما عده متعه: اگر در سن (من تحیض) باشد وحیض نبیند چهل وپنج روز است و اگر حیض می بیند، درمسألة اختلاف بسیار است، واحوط آن است که دو حیض بیند بعد از دست برداشتن. پس اگر در حال حیض باشد که مدت تمام شود، آن حیض را اعتبار نکند. بلکه باید در حیض بعد از آن ببیند. والله العالم.

229: سؤال:

229: سؤال: زید صبیه خود را در غیبت او به پسر عمرو شوهر داده. در حال صبیه مذکوره می گوید که راضی نیستم. ودر وقت عقد تخمینا نه سال داشته. والحال صبیه مذکوره می گوید من در وقت عقد از نه سال زیادتر داشتم وراضی نیستم. آیا عقد صحیح است به اذن پدر تنها؟ یا نه؟.

جواب:

جواب: از لفظ سائل ظاهر می شود که تخمین بودن نه سال در نزد سائل متعین است، نه در نزد پدر. وظاهر سؤال دعوی است یعنی زوج مدعی صحت است، و زوجه مدعی فساد. وتکیه زوجه در فساد این است که (من بالغه ورشیده بوده ام وپدرمد.

ص: 398


1- برای دریافت شرح و بیان جزئیات این مساله رجوع کنید به مساله شماره 220 از همین مجلد.

بی اذن من عقد کرده ومن هم اجازه نکرده ام وراضی نیستم). ووجه صحت هم چند چیز می تواند شد: یکی این که زوجه صغیره بوده، یا بالغه بوده ورشیده نبوده، یا بوده ولکن پدر زوجه وعمرو هر دو مقلد مجتهدی بوده اند که ولایت پدر را در امر بالغه رشیده ثابت می دانسته. [ در این صورت ] در صورت فقد بینه بر فساد، قول مدعی صحت مقدم است. به جهت آن که (افعال مسلمین محمول است بر صحت). خصوصا هر گاه موافق اصل هم باشد. وظاهر است که صورت مذکوره موافق اصل است. به جهت آن که اصل عدم بلوغ است واصل عدم رشد ملکه است و در طفل مفقود است جزما، وعدم آن مستصحب است، وغلبه حصول آن در بالغین مزاحم این اصل نمی شود. زیرا که آنچه مسلم است از غلبه در غیر مراهقین واوایل بلوغ است. وآیه شریفه هم شاهد این است زیرا که ظاهر (فان آن ستم منهم رشد افاد فعوا الیهم اموالهم) (1) این است که اگر بعد از بلوغ رشدی از ایشان یافتید مال را به ایشان بدهید. هر چند خلاف کرده اند در این که ابتلا وامتحان قبل از بلوغ است یا بعد؟ وبه هر تقدیر تصرفات یتامی در اموال (که نکاح و مهر از آن باب است) شرط است به حصول رشد وثبوت آن بعد بلوغ. نه این که اصل در بلوغ این است که رشید باشد و تصرف بالغ صحیح باشد مگر این که سفاهت ثابت شود. پس درمانحن فیه چنانکه شرط صحت عقد خود صغیره رشد است، شرط صحت عقد پدر نیز عدم رشد است. وچون اصل عدم رشد است پس شرط صحت موجود است. پس در این دو صورت اصل وظاهر متطابق است، وقول دختر مخالف اصل ومخالف ظاهر است. واما مخالف اصل بودن، [ پس ] به جهت آن که اصل عدم رشد است. واما خلاف ظاهر، پس به جهت آن که فعل پدر او محمول است بر صحت، به ادله [ ای ] که پیش گفتیم. وبه هر حال هر دو متفق به وقوع عقد هستند. وزوجه می گوید که در حالی واقع شده که باطل است. وزوج می گوید در حالی واقع شده که صحیح است. وقول زوج موافق اصل وظاهر است، وقول زوجه هر چند از حیثیتی موافق اصل باشد لکن از حیثیات متعدده هم مخالف اصل ومخالف ظاهرهم هست. و از اینجا ظاهر می شود کلام درصورتی که عقد زوج هم ولایتی بوده که صغیر بوده و پدر او عقد کرده، باز قولء.

ص: 399


1- آیه 6 سوره نساء.

مدعی صحت مقدم است. اینها در وقتی است که زوج در مقابل، ادعای صحت کند، خواه بگوید که (زوجه من معقوده من است وبه غیر حق زن من نیست) وساکت باشد از جهت خود. یا متمسک شود به این که صغیره بوده، یا غیر رشیده بوده وولایتا عقد کرده شد، یا بالغه رشیده بوده. وطرفین مقلد مجتهدی میبوده ایم که پدر را مستقل در ولایت میدانست. واما هر گاه زوج بگوید که (من نمیدانم، این قدر میدانم که پدر زوجه او را از برای من عقد کرده). وبگوید (هر چه حکم خدا است مجتهد بگوید). پس در این صورت یا این است که پسر صغیر بوده وپدر عقد کرده، یا کبیر بوده ولکن به ادعای پدر زوجه صغر را، یا عدم رشد را، اکتفا کرده، یا جاهل مسأله بوده، واو ایجابی کرده واین قبول کرده. پس در این، چند صورت متصور است اول: زوج کبیر بوده ووالد زوجه به ادعای صغراویا عدم رشد او، عقد کرده وزوج هم قبول کرده، والحال زوجه ادعای بطلان عقد می کند به سبب ادعای کبر ورشد. در اینجا می گوئیم اولا: قول پدر مسموع است وعقد صحیح است مادامی که خلاف آن ظاهر نشده. به جهت آن که مسلمی است وادعای ولایت می کند. چنانکه وکیلی به ادعای وکالت مال کسی را بفروشد، یا زن کسی را طلاق بگوید. و در این وقت که زوجه ادعای بطلان می کند ومی گوید که من در آن وقت بالغه رشیده بوده ام. هر چند مقتضای تصدیق مسلم این است که زوج تصدق او کند، ولکن مزاحم این (قول مسلم) است قول وفعل مسلم دیگر که پدر او است. پس دعوی واقع می شود ما بین زوجه و پدر او. وبا فقد بینه اظهر تقدیم قول والداست، چون قول او موافق اصل است (چنانکه گفتیم). وموافق ظاهر. چون فعل مسلم است ومحمول بر صحت است، وولایت او هم مستصحب است تا زمان عقد، وفعل او است واو اعرف است به فعل خود، وظاهر این است که یمین متوجه پدر زوجه هست. وبعد طی دعوی آنها زوج متصرف می شود زوجه خود را که بر وجه صحیح (علی الظاهر) عقد شده بود. و از اینجا ظاهر می شود حکم جائی که والد مرده باشد یا غایب باشد که در اینجا زوج نیز بعد از استفتا از مجتهد وحکم مجتهد به این که (عقد محکوم به صحت است تا خلاف آن ظاهر شود، باز زوج متمسک به صحت می شود وبر زوجه لازم می شود اثبات بطلان. چون اومدعیه است. غایت امر این است که اگر ادعای علم بکند بر زوج که (تو در آن وقت میدانستی من کبیره ورشیده ام)، قسم نفی العلم متوجه او می شود. واز

ص: 400

اینجا ظاهر می شود حکم صورتی که زوج صغیر بوده ووالد او ولایتا عقد کرده. که باز اصل صحت با زوج است. واین عقدی است که از دو مسلم صادر شده بطلان آن محتاج به اثبات است.

230: سؤال:

230: سؤال: هر گاه دو پسر نا بالغ با یکدیگر لواط کنند منشأ تحریم نکاح مادر و خواهر ودختر ملوط برلایط، می شود یا نه؟ -؟ وفرقی ما بین عمد وسهو وجهل در نکاح هست یا نه؟ -؟ وآیا چنانکه مادر وخواهر مفعول بر فاعل حرام است عکس هم چنین است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هر چند از اخبار بیش از حکم لایط بالغ، ظاهر نمی شود - به جهت آن که در همه آنها لفظ (رجل) واقع شده وآن ظاهر در بالغ است. و هم چنین است لفظ (حرمت) در اخبار ظاهر در بالغ است، به جهت آن که حکم به حرمت به نا بالغ متحقق نمی شود. و در مسأله هم خلاف است - لکن اشهر (بلکه اقوی واظهر) عدم فرق است میان صغیرو کبیر. وممکن است که استدلال کنیم به لفظ اجماعی که سید مرتضی در انتصار نقل کرده است وگفته است (ومما انفردت به الامامیة ان من یلوط بغلام فاوقب، لم یحل له ام الغلام ولا اخته ولا ابنته ابدا). وکلمه (من) عموم دارد. واما در طرف مفعول: پس هر چند در احادیث هم لفظ (غلام) مذکور است وآن ظاهر در نا بالغ است. ولکن الحال صریحا خلافی در نظر نیست که فرقی باشد میان صغیر وکبیر. هر چند اطلاق کلام بعضی دلالت بر وجود خلاف دارد. وبه هر حال فرقی ما بین عمد وسهوو جهل نیست. به جهت آن که این از احکام وضعیه است. و در اینجا دخول بعض حشفه کافی است در ثبوت حرمت، هر چند در وجوب غسل وغیر آن دخول تمام حشفه معتبر است. واما حرمت مادر وخواهر ودختر فاعل بر مفعول: پس اشهر بلکه اظهر عدم حرمت است. واحادیث دلالت بر آن ندارد. وقولی نقل شده بر حرمت از بعض علما، ودلیل آن واضح نیست. وبدان که حکم در صورتی که وطی قبل از نکاح باشد، واضح است. اما آن که بعد از نکاح باشد (مثل این که با برادر زن خود لواط کند) پس در آن اشکال است و خلاف است. ومقتضای اصل وعموم اخباری که مضمون آن این است که (الحرام لایحرم الحلال) این است که حرام نمی شود. ومقتضای حدیث معتبری این است که حرام می شود. وشکی نیست که احوط اجتناب است. وبنابر قول به عدم حرمت، هر گاه

ص: 401

آن زن را بطلاق بگوید وبعد از آن خواهد او را بگیرد بعقد تازه، اقوی حرمت است. و بعضی فرق نگذاشته اند وعقد ثانی را تجویز کرده اند. واین ضعیف است.

231: سؤال:

231: سؤال: هر گاه زینب شوهری رفته، وبعد از مدتی می گوید که من بلامانعم، و پدر او می گوید که من طلاق او را گرفته ام، وزوج، پدر او را وکیل کرده که او را طلاق بگوید، اما پدر بنفسه نمی تواند طلاق گفت ودر وکالت طلاق اذن در توکیل غیر نداده. و آن ضعیفه می گوید که من خبر این نقلها ندارم و بلا ما نعم. آیا می تواند شوهر بکند یا نه؟ -؟. و هر گاه کسی او را عقد کرده باشد در این حال، آیا تفریق می توان کرد یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: قول زوجه مسموع است خصوصا هر گاه متهم نباشد. یعنی از حال او معلوم نباشد که بی مضایقه است از زنا وبی پروا است از حرام. وقول پدر او که می گوید که (من طلاق او ارا گرفته ام) هم مؤید صدق او اشت وسخن ضعیفه که (من از این نقلها خبر ندارم) در این مقام در عرف وعادت وبه مقتضای قرینه منافی تایید نیست. زیرا که مفهوم می شود که می خواهد گریز از اثبات بهم رساند، وحصول علم از برای زوجه هم به قول پدرش ممکن الحصول است. واین گریز است به (جواب اعم). چنانکه فقها تجویز کرده اند در جواب منکر، چنانکه مدعی به کسی بگوید که (قیمت اسب را که به تو فروختم بده). خصم [ او ] بگوید که (من مشغول ذمه تو نیستم) واین از راه خوف عجز از اثبات است با علم به محق بودن خود. و هر گاه چنین عقدی شده باشد، تفریق نمی توان کرد. واینکه نوشته اند که (زوج پدر را وکیل کرده که طلاق بگوید یعنی خود بنفسه، وحال آن که خود بنفسه طلاق نمی تواند گفت [ و ] در وکالت طلاق، اذن در توکیل غیر را نداده)، اینها محتاج است به مرافعه. هر گاه به ثبوت شرعی برسد که او را وکیل مطلق نکرده، یا آن که بعد تلقین صیغه هم قادر بر آن نبوده وبخصوص هم اذن در توکیل غیر نشده، در این صورت دعوی طلاق گرفتن پدر باطل می شود. ولکن دعوی اعم زوجه بر حال خود باقی است تا علم به بطلان از راه دیگر بهم رسد. زیرا که خلو از مانع به غیر طلاق، اسباب دیگر هم دارد.

232: سؤال:

232: سؤال: شخصی در عهد آقا محمدخان به آذربایجان به ملازمت رفته بود. در مراجعه به اردبیل آمده بود. نظر به این که ناخوش بود او را در اردبیل رفقای او گذاشته و به ولایت آمده بودند. وپدر زن او از جمله رفقای او بود. وقتی که به ولایت آمده بودند مدتی از این مقدمه گذشته که نوشته آن شخص مریض رسید که (برادر واقوام من بیایند

ص: 402

ومرا ببرند) پدر زن او و برادر او به اردبیل رفتند که او را بیاورند. صاحب خانه که آن شخص مریض در خانه او بوده گفته بود که (آن شخص که شما تفحص او می کنید در خانه من بود وبه رحمت خدا رفت). ورخوت پوشاکی وقدری اسباب دیگر داشت که پدر زن مریض آنها را میشناخت که آن رختها واسبابها از شخص مریض است. آیا به این نقلها علم حاصل می شود وزوجه او به شوهر می تواند برود یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: امکان دارد که از برای آن شخص که رفته است، از اخبار صحاب خانه و قراین، علم حاصل شود. اگر آن شخص ادعای حصول علم کند تکذیب آن نباید کرد ولکن از برای ضعیفه که [ می خواهد ] شوهر کند یا باید دو نفر عادل مدعی علم شهادت بدهند به موت، یا از بری ضعیفه علم حاصل شود، یا از برای حاکم شرع (یعنی مجتهد عادل) علم حاصل شود. واگر اینها هیچ کدام نشود حکم آن حکم (زوجه مفقود الخبر) است. وحکم همان است که با وجود عدم نفقه وعدم صبر وشکوه به حاکم شرع، او را مهلت دهد وچهار سال تفحص کند. به تفصیلی که ذکر کرده اند.

233: سؤال:

233: سؤال: عقد زن به زبان ترکی یا فارسی جایز است در جایی که توکیل عربی میسر باشد -؟ یا نه؟.

جواب:

جواب: با وجود امکان به لفظ عربی، جایز نیست از برای زوجین به هیچ لغتی دیگر. وبر این اجماع نقل شده از شیخ در مبسوط وعلامه در تذکره. وقول ابن حمزه به استحباب عربی ضعیف است. و هر گاه یکی از طرفین عربی نداند ودیگری بداند آن که می داند به عربی بگوید وآن دیگری به لغت خودش. به شرطی که هر یک بفهمد مراد دیگری را، هر چند به واسطه مترجم ثقه باشد. وظاهرا یک مترجم کافی است. واگر عربی را هیچ یک ندانند وتعلم هم متعذر باشد یا متعسر باشد، به هر لغت که دانند بخوانند، وتوکیل غیر واجب نیست. وظاهر صاحب مدارک در شرح نافع دعوی اجماع است بر عدم وجوب. واما غلط گفتن اعراب با وجود صحت لفظ عربی، پس ظاهر شهید ثانی در مسالک این است که مضر نیست در نزد اصحاب ما واحوط آن است که با وجود امکان تعلم، اکتفا به اعراب غلط نکنند.

234: سؤال:

234: سؤال: آیا جایز است که یک نفر صیغه نکاح را ایجابا وقبولا جاری کند یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: بلی اشهر واظهر جواز است. بلکه در خصوص عقد نکاح از طبرسی (ره)

ص: 403

دعوی اجماع نقل شده بر کفایت مغایرت اعتباریه. وظاهر این است که در سایر عقود نیز چنین است، بلکه اولی است به جواز.

235: سؤال:

235: سؤال: شخصی غلامی دارد وبرای غلام زن آزادی بگیرد. واز برای او اولاد بهم رسد. آیا فرزند آزاد است وملحق به مادر می شود؟ یا مملوک صاحب غلام است؟.

جواب:

جواب: مشهور میان علما - بلکه از بعضی دعوی اجماع ظاهر می شود - این است که فرزند آزاد است وملحق به مادر می شود. و هم چنین هر گاه مرد آزاد کنیزی را عقد کند. واحادیث معتبره بر آن دلالت دارد. (1) وقول ابن جنید ضعیف است، وحدیثی که دلالت بر آن دارد(2) محمول است بر تقیه یامؤول است. وظاهر این است که فرقی نیست میان آن که کنیزی را به عقد بگیرد مرد آزاد، یا صاحبش از برای اوتحلیل کرده باشد. چنانکه از اخبار مستفاد می شود. بلی اگر صاحب غلام شرط کند بر زن آزاد، مملوک بودن فرزند را، یا صاحب کنیز شرط کند بر مرد آزاد این که فرزند مملوک باشد، مشهور این است که جایز است وفرزند مملوک می شود. واین قول ضعیف است. وحدیثی که به آن استدلال کرده اند با وجود ضعف سند دلالت ندارد بر مدعی اصلا. وآن دلیل، دلیل ابن جنید است بر این که (با و جود اطلاق وعدم شرط فرزند تابع مملوک از زوجین است) و مشهور آن را حمل کرده اند بر صورت شرط. وشکی نیست که چنین دلیلی معارضه با اخبار معتبره وظاهر اجماع نمی کند، ومقتضای آنها این است که فرزند آزاد است. وبنابر مختار دور نیست که عقد هم باطل باشد، هر چند در بسیاری از مسائل نکاح تصریح شده به عدم فساد نکاح به فساد شرط. واین کلام در صورت تحلیل مبنی است بر این که (تحلیل) عقد باشد. (3) وبه هر حال با علم به فساد وحرمت وطی، هر گاه دخول واقع شود زنا می شود، وولد به زانی ملحق نمی شود. وبا جهل به حرمت، ولد شبهه است ومحکوم به حرمت است.

236: سؤال:

236: سؤال: مالک کنیز خود را ببخشد به شخصی دیگر به فلان مدت که به او جماع بکند. کنیز حامله باشد. اولاد به مالک می رسد؟ یا به آن شخص واطی؟ اعم از

ص: 404


1- وسائل، ج14، ابواب نکاح العبید و الاماء، باب 30، ح1 تا 10.
2- همان مرجع، ح12.
3- عبارت نسخه ما اینطور نبود تصحیح قیاسی شد.

آن که در وقت بخشیدن مالک شرط کرده باشد در خصوص اولاد یا نکرده باشد. و بخشیدن مالک کنیز خود را برای جماع به مرد اجنبی جایز است یا نه؟ -؟

جواب:

جواب: جایز است حلال کردن کنیز از برای شخصی اجنبی از برای جماع کردن و سایر استمتاعات. ودر مسأله اشکال نیست. وخلاف ضعیفی نقل شده وآن مخالف احادیث بسیار(1) واجماعات منقوله وعمل طایفه بوده است. وشرط کرده اند در آن شروطی که در نکاح معتبر است. یعنی کنیز شیعه را به مخالف نمی توان تحلیل کرد. و هم چنین کنیز کافره غیر کتابی را به مرد مسلم. و هم چنین حاصل می شود به آن نسب و خویشاوندی ومترتب می شود بر آن احکام آنها. واین (تحلیل) یا داخل عقد است یا داخل ملک یمین، گو ملک رقبه نباشد وملک منفعت باشد. پس خارج از حصر آیه نیست. (2)واگر هم باشد تخصیص می دهیم آیه را به اخبار و اجماعات منقوله. وشرط است در آن صیغه، به جهت آن که ظاهرا اجماع است که محض تحلیل بر اجنبی منشأ حلیت فرج نمی شود. وبه عنوان عاریه هم نمی توان داد. و ظاهر این است که اجماعی است. چنانکه از جمعی علما ظاهر می شود. وحدیث معتبری هم دلالت بر آن دارد. و هم چنین به عنوان هبه وبخشش هم صحیح نیست. بلکه باید به لفظ تحلیل باشد به این که بگوید (احللت لک وطأها) یا (جعلتک فی حل من وطئها). وجماعتی تجویز کرده اند لفظ اباحه را که بگوید. ابحت لک فرجها وآن خالی از اشکال نیست خصوصا با ملاحظه آن حدیثی که منع شده در آن از عاریه وتصریح شده به این که که تحلیل کند واز مقابله تحلیل با عاریه (با وجود آن که از عاریه نیز اباحه فهمیده می شود) ظاهر می شود که خصوص لفظ (تحلیل) معتبر است. ومطلق الفاظی که دال بر رخصت باشد کافی نیست. ودر اشتراط قبول خلاف است، و در اخبار تصریحی به آن ندیدیم. وبعضی دعوی ظهور (اتفاق اصحاب) بر آن کرده اند. وشکی نیست که اشتراط احوط بلکه اظهر است. ودر جواز تحلیل آقا کنیز خود را به غلام خود اشکال است وخلاف است، به جهت

ص: 405


1- وسائل، ج14، ابواب نکاح العبید و الاماء، باب 32.
2- آیه های 6 و 7 سوره مؤمنون.

تعارض اخبار. واقوی جواز است به جهت اکثریت اخبار [ جواز ]، وموافقت خبر منع با مذهب عامه. ولکن هر گاه به صیغه نکاح کنیز خود را به غلام خود بدهد وچیزی از مال خود به کنیز بدهد، اولی واحوط است. وظاهر این است که ایجاب وقبول هر دو در نکاح واجب است. ودور نیست که ذکر مهر ودادن هم واجب باشد، هر چند جمعی از علما مستحب دانسته اند. ورضای کنیز وغلام شرط نیست. بلکه مولی می تواند اجبار کند آنها را بر ایجاب وقبول، یا خود از جانب آنها ایجاب وقبول کند، یا احدی را وکیل کند که صیغه بخواند. وبه هر حال اظهر جواز تحلیل کنیز به عبد خود غیر هر دو هست. اما حکایت اشتراط قبول تحلیل در اینجا، پس آن آسانتر است، بلکه ظاهر آن است که در تحلیل کنیز به عبد خود، قبول در کار نیست وهمین انشا او قائم مقام ایجاب و قبول (هر دو) است. اما در صورت تحلیل از برای عبد غیر، احوط بلکه اظهر این است که ترک نشود. وآن عبد به اذن مولی، یا مولی خود قبول کند. واما مسأله لحقوق فرزند: پس اما در صورتی که کنیز را حلال کرده باشد مالک از برای آزاد، پس در صورت شرط آزادی، است اجماعا. ودر صورت شرط رقیت، همان خلاف سابق در مسأله سابقه موجود است. واقوی عدم اعتبار شرط است، وولد حراست به همان ادله سابقه در تزویج وخصوص اخبار معتبره در اینجا بالخصوص. و در صورت عدم شرط نیز خلاف است، واقوی در اینجا نیز حریت است. وجمعی گفته اند در صورت اطلاق وعدم شرط، ولد مملوک صاحب کنیز است مگر این که پدر او قیمت او را بدهد واو را آزاد کند. ودلیل ایشان تمام نیست. وظاهر این است که در صورت شرط آزادی، این جماعت نیز دادن قیمت را شرط نمیدانند در آزادی. پس بنابر این، اجماعی خواهد بود. چنانکه گذشت. واما در صورتی که حلال کرده باشد از برای عبد، پس فرزند هم عبد است اجماعا مطلقا. واما حکم لحقوق به صاحب کدامیک پس ظاهر این است که در صورت اطلاق مشترک باشد مابین صاحب غلام وکنیز. چون نسب صحیح(1) ونما ملک هر دو است و مرجحی نیست. چنانکه مشهور است. وبعضی تابع مادر میدانند چنانکه در حیوان. و

ص: 406


1- رجوع کنید به مساله ما بعد.

آن قیاس است. ولکن اگر شرط کنند به عقد که مال یکی از آنها باشد، پس باید که متابعت شرط گردد. و هم چنین هر گاه شرط در ضمن [ عقد ] کنند که دو ثلث از یکی باشد وثلث از دیگری و هم چنین.

237: سؤال:

237: سؤال: کسی کنیزی داشته باشد، اگر کسی بی اذن مالک با [ آن ] کنیز جماع کند وفرزند بهم رسد. آن فرزند ولد الزنا است یا نه؟ -؟. به مالک می رسد یا به آن شخص؟ -؟.

جواب:

جواب: آن کسی که با کنیز جماع کرده اگر آزاد است به گمان حلیت کرده از راه شبهه یا جهالت، فرزند از او است، و ولد الزنا نیست، وآزاد است. و هر گاه آن کس با علم به حرمت کرده زانی است وفرزند به او ملحق نمی شود وتابع کنیز است، وملک صاحب او است. هر گاه آن کس غلام دیگری بود، پس اگر با علم به حرمت کرده وزنا به عمل آمده، فرزند ملحق به صاحب کنیز است ومملوک او است. وبر این نقل اجماع شده، چون در اینجا (نسب) معدوم است. بخلاف صورتی که به عنوان حلال شده باشد وحکم آن در مسأله سابقه گذشت.

238: سؤال:

238: سؤال: دختر بی اذن پدر و مادر، شوهر می تواند کرد یا نه؟ -؟ وعقد ایشان صحیح است؟ یا شرط است رضای پدر ومادر که اگر بی رضای پدر ومادر عقد به عمل آید. صحیح نمی شود؟ واگر بفرمائید که بی رضای والدین عقد صحیح است، آیا (عاق والدین) می شود یا نه (اعم از این که باکره باشد یا ثیب؟.

جواب:

جواب: رضای مادر مطلقا شرط نیست ودر لزوم رضای پدر در (دختر بالغه باکره خلاف است. واقوی واشهر واظهر عدم اشتراط است، وعقد بدون اذن پدر صحیح است. ولکن احوط مراعات رضای او است. واما هر گاه پدر غایب باشد، یا در موقوف داشتن عقد بر رضای پدر حرج وعسر لازم آید، آنجا احتیاط هم ضرور نیست. ودر صورت احیتاج دختر به شوهر ومتضرر شدن او به ترک شوهر کردن، هر گاه مخالفت بکند معلوم نیست که گناه باشد، چه جای آن که عاق باشد. بلی هر گاه دو نفر خواستگار او باشند، و [ از ] اختیار هر یک از آنها ضرری به دختر نمی رسد، پس مخالفت در اینجا دور نیست که معصیت باشد. وبه هر حال تحصیل رضای پدر ومادر در امور مباحه لازم است مگر این که منشأ ضرر وحرج باشد. در اینجا فرقی در ما بین باکره و غیر باکره نیست.

ص: 407

239: سؤال:

239: سؤال: هر گاه زوج قبل از دخول فوت شود، زوجه نصف مهر را مطالبه می نماید یا کل مهر را؟

جواب:

جواب: مشهور کل مهر است. ولکن احادیث معتبره دلالت بر تنصیف دارد. و احتیاط در این است که صلح کنند بر نصف.

240: سؤال:

240: سؤال: درصورتی که زوجه ادعای عنن می نموده باشد، وزوج قبول نداشته باشد عیب مذکور را، بلکه از زوجه سابقه بر این ولدی هم از برای زوج مزبور حاصل شده باشد. آن را نیز بیان فرمایند.

جواب:

جواب: دعوی عنن باید به مرافعه مجتهد جامع الشرایط طی شود، تا ثابت نشود احکام بر آن مترتب نمی شود.

241: سؤال:

241: سؤال: بعضی از ملاها می گویند (مادر زن محرم نیست، ودلیلی بر محرمیت نیست). اصلی دارد یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: این سخن بی اصل است. ومحرمیت مادر زن اجماعی است. چنانکه از طریقه مستمره علما وصلحا واهل دیانت در اعصار وامصار ظاهر می شود بدون منکری که اعتماد به شأن او باشد. ودر کلام علما (ی معتنین [ بهم ]) بر نخوردم به مخالفی، و کلام همگی بالعموم والخصوص دال است بر محرمیت وعدم اشکال. چنانکه در مواضع بسیار معلوم می شود. از جمله در (کتاب جنایز) همگی ذکر کرده اند در جواز تغسیل محارم، که مراد به محرم (کسی است که حرام باشد نکاح او ابدا از جهت نسب یا رضاع یا مصاهره) وتصریح به آن شده در همه کتابها، نظر کن مسالک ومدارس ودروس و ابن فهد در نکاح مهذب وغیر آنها را. بلکه کلام مقداد در تنقیح صریح است در دعوی اجماع در کتاب نکاح، در آنجا که گفته (المحرم هو کل امرأة یملک وطأها، اوحرم مؤبدا بنسب. از رضاع، او مصاهرة بعقد او ملک یمین. ام التی یملک وطأها فیجوز النظر الیها کالزوجة باطنا وظاهرا واما من حرم وطؤها فیباح النظر فیهن الی الوجه والکفین والقدمین اجماعا، ویحرم النظرالی القبل والدبر بغیر ضرورة من مباشرة علاج ومشاهدة ایلاج. واما غیر ذلک من البدن: فعلی ثلاثة اقسام... الی آخر ما ذکره). و هم چنین در کتاب حدود در مسأله زنا به ذات محرم، تصریح شده به محرم بودن. و اگر چه قتل به سبب زنا به ذات محرم بسی خلاف کرده اند.

ص: 408

و هر گاه کسی بخصوص مطالبه حدیث بکند در مسأله، از او مطالبه حدیث در بسیاری از محارم خواهیم کرد مثل بسیاری از اقسام رضاع. وآنچه او در آنجا گوید، ما در اینجا می گوئیم. واگر نباشد در مسأله مگر شهرت، ما را کافی است. چون مورث ظن قوی است فکیف مع حصول العلم بالاجماع، او ثبوت الاجماع المنقول. وچون وقت تنگ بود به این دو کلمه اکتفا شد.

242: سؤال:

242: سؤال: بر فرض صحت بیع کنیز حامله، آیا ولد از مشتری است یا بایع؟ -؟.

چجواب: فرض صحت در وقتی می شود که حمل از مولی نباشد. یا باشد ولکن از صورتهائی باشد که بیع (ام ولد) جایز باشد. پس هر گاه حمل از مولی باشد بی شک فرزند ملحق به پدر او است وملک مشتری نمی شود. و هم چنین هر گاه حمل از شخص آزادی باشد - به وجه حلال بین یا شبهه - باز ولد ملحق به پدر است. و هر گاه حمل از زنا باشد، یاازغلام مولی باشد، یاازغلام غیر باشد، وبه سبب شرط مال مولی شده باشد، پس هر گاه شرط شده باشد در حال بیع که ولد مال مشتری باشد، مال مشتری است. والا مال بایع است بنابر اشهر واظهر. واگر ولد به سبب شرط مال صاحب غلام باشد، مال صاحب غلام است. پس هر گاه بایع کنیز را بفروشد وبعد از آن ادعا کند که حمل کنیز از من بهم رسیده، مشتری انکار کند، وجزم حاصل شود به آن که کنیز در حال بیع حامله بوده - مثل این که در کمتر از شش ماه بعد خریدن متولد شود، یا ظن به آن حاصل شود، مثل این که اقصای حمل یا کمتر گذشته باشد اما مشتری به آن دخول نکرده باشد - پس اگر حمل داخل بیع نبوده، بی اشکال ولد ملحق به بایع می شود. و اگر حمل داخل در بیع بوده، یا بالاصاله چنانکه قول بعضی است، یا به سبب شرط چنانکه اشهر واظهر است پس در این صورت اشکال بهم می رسد. واظهر واقوی آن است که اقرار بایع در حق خود مسموع است ونافذ است. نه در حق مشتری. ودعوی او در فساد بیع مسموع نیست. و ثمره این در وقتی ظاهر می شود که کنیز ثانیا بر وجهی از وجوه منتقل شود به بایع که حکم می شود به آزادی فرزند.

243: سؤال:

243: سؤال: آیا مشتری می تواند با کنیز حامله که خریده جماع کند یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: جماعتی از قدما گفته اند که حرام است جماع کردن تا چهار ماه از حمل بگذرد. واز ظاهر ابن زهره دعوی اجماع بر آن نقل شده. و از شیخ در نهایه وجمعی از

ص: 409

متاخرین، چهار ماه وده روز نقل شده. چنانکه صحیحه رفاعه بر آن دلالتی دارد،(1) و اظهر عمل به آن است خصوصا با استصحاب حرمت. وعلی ای تقدیر حرمت جماع کردن قبل از انقضای مدت مزبوره مشهور مابین علما است ومدلول احادیث معتبره بسیار است(2)

و از شیخ در خلاف وابن ادریس قول به کراهت نقل شده. وشیخ دعوی اجماع کرده. ودلیل ایشان عموم (ماملکت ایمانهم) (3) است، وبعضی اخبار غیر معتبره (4)هم اشعار به آن دارد. وبعد از معارضه اجماع منقول به مثل خود، ومعارضه آیه به آیه دیگر یعنی (اولات الاحمال اجلهن ان یضعن حملهن) (5)، ومعارضه آن روایت با ضعف سندو دلالت به اخبار مستفیضه قریب به تواتر، و استصحاب حرمت سابقه، ضعف این مذهب به غایب ظاهر است. هر چند متبادر از آیه (اولات الاحمال) مطلقات است، چنانکه پوشیده نیست به ملاحظه سیاق. لکن چون در حدیث صحیح وارد شده که (احلتها آیة وحرمتها آیة) (6) ظاهر این است که مراد روایت همین باشد. ومی توان منع عموم آیه اولی هم کرد نسبت به اوقات وطی. پس آیتین متعارض می شوند ومتساقط می شوند واحادیث قریب به تواتر با عمل مشهور وظاهر اجماع منقول و استصحاب، مرجج حرمت است. واما بعد از انقضای عده - چهار ماه یا چهار ماه وده روز - باز خلاف کرده اند که آیا بعد از آن مدت حرام است تا وضع حمل بشود؟ یا مکروه است؟. مشهور کراهت است. و ظاهرا دعوی اجماع ابن زهره هم مقتضی آن است. وصحیحه رفاعه دلالت بر آن دارد. و به اینها تقیید می شود اخبار کثیره که (باطلاقها) دلالت بر منع دارد. و از مفید قول به حرمت حکایت شده در موضعی از مقنعه (واز علامه در مختلف وشهید وشیخ علی - ره - نیز) تا این که وضع حمل بشود. ودلیل ایشان آیه (اولات الاحمال) است واحادیث8.

ص: 410


1- وسائل، ج14، ابواب نکاح العبید و الاماء، باب 8، ح3.
2- احادیث همان باب، و احادیث باب 9.
3- آیه 6 سوره مؤمنون.
4- این اشعار در ح 2 باب 8 هست.
5- آیه 4 سوره طلاق.
6- همان حدیث 2 باب 8.

معتبره که در آنها منع شده از وطی تا بعد وضع حمل. وبعد از تأمل در ادله هر چند این قول خالی از قوت نیست، ولکن صحیحه رفاعه با شهرت بین الاصحاب وظاهر اجماع منقول با تایید آنها به ادله (قول به مطلق جواز)، با ملاحظه اعتبار عقلی که آن اجتناب از (اختلاط ومیاه وانساب) است، کافی است در ترجیح مشهور. ولکن احوط اجتناب است تا وضع حمل بشود. وبدان که: ظاهر اکثر اصحاب (بلکه مشهور، چنانکه شهید - ره - در دروس گفته است) ومتبادر از ادله واخبار، وطی در قبل است. ولکن احوط اجتناب است از دبر او نیز. ودر صورت جواز وطی مستحب است عزل، وشاید وجه آن این است که آن احادیثی که دلالت می کنند بر (مطلوب بودن آزاد کردن آن بدون عزل واینکه نفروشد او را و جدا کند برای اوحصه ای از مال خود به جهت معیشت او). وعلت آن را فرموده اند که نطفه او غذای او شده که شبهه فرزندی در آن راه بیابد. پس از برای خروج از آن شبهه عزل بکند تا آن ناخوشی لازم نیاید، اگر خواهد مملوک خالص باشد. والحاصل: آن که از احادیث مستفاد می شود که ناخوش است که نطفه او داخل رحم مملوک بشود در حال حمل. وچون دلالت آن [ ها ] به سرحد وجوب نرسیده، حمل بر استحباب می شود. واما هر گاه عزل نکرده باشد، پس خلاف کرده اند در این که بیع او جایز است یا نه. جمعی از قدمای اصحاب حرام دانسته اند بیع او را، و از ابن زهره دعوی اجماع بر آن نقل شده. وقول دیگر کراهت است. وشاید اقوی قول به حرمت باشد، و چند حدیث معتبر دلالت می کند بر وجوب آزاد کردن. ولکن مشهور استصحاب آن است. واحوط آن است که او را آزاد کند ومستحب است که حصه ای از برای او از میراث خود قرار بدهد، یعنی چیزی از مال خود به جهت او قرار بدهد که به او زندگانی کند. نه این که او را از جمله وراث قرار بدهد. چنانکه مؤثقه اسحاق بن عمار (بلکه صحیحه او) دلالت بر آن دارد، وظاهر آن هر چند وجوب است لکن قول به وجوب آن در نظر نیست. مگر این که بگوئیم صدوق قائل به آن است چون در من لایحضره الفقیه آن را روایت کرده.

244: سؤال:

244: سؤال: هر گاه زید متوفی، وزوجه او نیز متوفی، وورثه زوجه مهر نامچه در دست دارند به خط ومهر عدول، وشاهدی ندارند، وادعای مهر می نمایند، چه چیز می طلبند؟.

ص: 411

جواب:

جواب: هر گاه وارث زوجه در صورت جزم ادعای خود را ادا می کند مطابق مهر نامچه، یعنی می گوید که (این مقدار مهر) مادر من از مال پدر شما می خواهد. به ما بدهید). پس در این وقت باید که جواب مدعی علیهم چه چیز است. هر گاه بگویند مادر شما مهر ندارد، وانکار کنند از اصل، اظهر در نظر حقیر این است که مدعی مستحق مهر المثل است، مگر آنچه ادعا می کند کمتر از مهر المثل باشد، که در آن وقت به اقرار خود مأخوذ است. و هر گاه در جواب بگویند که ماعلم نداریم که مادر شما مهر دارد یا نه، پس هر گاه مدعی برایشان دعوی علم کند، قسم نفی العلم به آنها می دهند وباز رجوع به مهر المثل می شود بر نهج سابق. و هر گاه بگوید که ما قدر آن را نمیدانیم، باز در صورت ادعای علم وقسم نفی العلم، رجوع به مهر المثل می شود بر نهج سابق. وظاهرا در این دو صورت دور نیست که مسمی را که ادعا می کند بگیرد. به جهت عدم معارضی. ودر هر یک از صور ثلاث باید قسم بر عدم علم به استخلاص ذمه زوج از حق مورث خود یاد کند. واگر مدعی به صورت جزم ادعا نکند واعتماد به محض کاغذ باشد، پس در این صورت دعوی غیر مسموعه است. و اگر نحو دیگر باشد باید معلوم شود. واین مسأله از مشکلات است وشقوق وشعب بسیار دارد. ورساله ای در این خصوص نوشته ام. وچون محتاج به مرافعه است ومرافعه را مجتهد عادل باید بکند، در وقت مرافعه حقیقت حال معلوم می شود. گاه است از برای حاکم به سبب کاغذی وقراین علم حاصل شود، وبه علم خود عمل کند. وگاه است نحو دیگر بشود. در حین عجز از وصول به حاکم چنین مطالب به مصالحه طی شود بهتر است.

245: سؤال:

245: سؤال: شخصی متوفی، ودو زوجه دارد ووارث دیگر هم دارد. و از جمله مخلفات او قطعه ای باغچه است که پانزده قفیز می باشد. وده قفیزآن در صداق دو زوجه او است. آیا الحال که اراده قسمت دارند باید اثلاثا قسمت کرد ودو ثلث را به دو زوجه بدهند وباقی را میان وارث تقسیم کرد؟ یا باید به مساحت ده قفیز را وضع نموده به دو زوجه داد وآنچه باقی بماند میان وارث قسمت کرد؟.

جواب:

جواب: در این مقام باید ملاحظه حال نکاح وصداق را کرد که در وقت صداق کردن منظور چه بوده. هر گاه منظور از پانزده قفیز، دو ثلث بوده وذکر (قفیز) بنابر مسامحه و شهرت عرفی بوده، مهر صحیح است ودو ثلث آن مال زوجه ها است، واین در معنی

ص: 412

ثلثان است. وظاهر این است که (جز مشاع معلوم النسبه به اصل) را مثل نصف وثلث و غیر ذلک، با معلوم بودن هر چند مشاهده باشد در مثل زمین وباغ، جایز است مهر کردن. چنانکه جایز است فروختن. و هر گاه منظور ده قفیز از پانزده قفیز بوده با معلوم بودن مساحت مجموع - به این معنی که زوجه ها ده قفیز را از هر جا خواهند از آن باغچه بگیرند (1)- پس در آن اشکال است. ودر خصوص صداق الحال از کلام علما چیزی در نظر نیست. ولکن مقتضای آنچه در بیع گفته اند (که جایز نیست بیع قفیزی از زمین معینی یا زرعی از کرباس معینی) بطلان است. مگر آن که تعیین شده باشد که مبیع از این سرزمین باشد تا ده قفیز تمام شود، در [ این صورت در ] آن خلاف است. واظهر صحت است. بلکه آخوند ملا احمد اردبیلی (ره) در صورت عدم تعیین هم میل به صحت کرده به جهت آن که عمومات اقتضای صحت می کنند وغرر وجهالت در عرف وعادت لازم نمی آید که منشأ فساد شود هر گاه مشتری ببیند وراضی شود و هم چنین هر گاه بگوید از این سر کرباس یک ذرع را به تو فروختم. وچون امر در صداق آسانتر است از بیع - چون نکاح از معاملات محضه نیست چنانکه فقها تصریح کرده اند ومسامحه کرده اند حتی این که تجویز کرده اند صداق کردن خادم غیر معین، ودار غیر معین را، وگفته اند که خادم وسطی یا دار وسطی باید داد - پس حکم به بطلان مهر در ما نحن فیه نمی کنیم ومی گوئیم ده قفیز را مساحت کنند وبر دارند وبعد از آن باقی را تقسیم کنند. مگر این که قرینه عرفی وعادتی باشد که فهمیده شود که مراد ثلثان باغچه بوده است، که در این وقت قرینه [ عرف و ] عادت متبع خواهد بود. واحوط مصالحه است به ثلثان، خصوصا هر گاه در میان وارث صغیری یا مجنونی یا غائبی باشد. و هر گاه منظور ده قفیز باغچه بوده با مجهول بودن مساحت کل - هر چند در السنه با پانزده قفیز مشهور باشد ولکن معلوم باشد که باغچه جزما مشتمل برده قفیز هست - پس در آن اشکال بیشتر است. دور نیست که در آنجا نیز حکم به صحت کنیم وبر مساحت ده قفیز را وضع کنیم وباقی را به وارث تقسیم کنیم. ..

ص: 413


1- عبارت نسخه: یا معلوم بودن مساحت نه مجموع به این معنی که زوجه ها پانزده قفیز...
246: سؤال:

246: سؤال: دختر بالغه ای که غیر رشیده باشد وولی هم نداشته باشد، می توان به جهت عمرو عقد نمود یا نه؟ -؟ و بر فرض آن که عقد کرده باشند، آیا عقد او صحیح است یا نه؟ -؟ وبر فرض عدم صحت عقد آیا باید تفریق شود یا نه؟ -؟ و هر گاه عمرو اطلاع نداشته باشد که دختر مزبوره غیر رشیده می باشد، ودخول واقع شده، چه حکم دارد؟ ودر صورت آن که حاکم شرع حکم به تفریق کند صداق او چه صورت دارد؟.

جواب:

جواب: هر گاه پدر وجد پدری ندارد ولی او حاکم شرع است وبدون اذن او عقد صحیح نیست. و هر گاه شده باشد، تفریق می شود. و هر گاه بعد از اطلاع حاکم شرع اجازه کند شاید صحیح باشد، واگر نکند باطل است. ومراد از حاکم شرع مجتهد عادل است. وضعیفه با وجود جهالت حال مستحق مهر المثل است. و هر گاه زوج علم به حقیقت حال نداشته بوده است، پس هر گاه کسی تدلیس کرده است وبراو عیب را پوشانیده و [ او ] فریب خورده است، رجوع می کند به آنچه به آن زن داده از او پس می گیرد، واز خود زن چیزی پس نمی گیرد. واگر فرض شود که آن زن خود تدلیس کرده باشد مستحق مهر نیست. اینها همه در وقتی است که زن دیوانه نباشد بلکه همین سفیه وبی رشد باشد. چنانکه صورت مسأله است ظاهرا. و هر گاه دیوانه بوده حکم او هم همین است به غیر آن که در اینجا تدلیس از جانب زوجه متصور نیست.

247: سؤال:

247: سؤال: هر گاه شخصی زنی را به عقد خود در آورده. بعد از آن که او را تصرف نموده آزاری به آن زوجه عارض شده که باعث زایل شدن عقل آن زوجه بوده. وآن شخص مدتی به مداوا وادعیه کوشیده به گمان این که این آزار حال عارض او شده. بعد از مدتی که معلوم شده آن ضعیفه چند سال قبل از این مصروعه بوده. وآن شخص نیز به ثبوت شرعی رسانیده که این ضعیفه قبل از این صاحب آزار بوده. وحال به متعلقان زوجه ادعا می کند که شما مرا فریب داده اید در وقت تزویج مرا خبر نکرده اید که این ضعیفه آزارمند می باشد. ومن که این قدر خرج او کرده ام به گمان این که در خانه خودم آزار دار شده، وحال که فهمیدم قبل از آن مریض بوده، حال این زن را نمی خواهم. ومتعلقان زوجه نیز حال قائلند که قبل از این زوجه آزارمند بوده. وحال چونکه تصرف شده ودخول واقع شده، در خصوص فسخ ولزوم این عقد وصداقش چه می فرمایند؟.

ص: 414

جواب:

جواب: زوال عقل [ اگر ] به سرحد جنون است، که از جمله عیوب است. ودر صورت جهالت به حال، عقد شده الحال که زوج مطلع شده می تواند فسخ نکاح کند و هر گاه به سرحد جنون نیست وهمین صرعی است که منشأ اغما وبیهوشی است، این داخل عیوب نیست که بالذات منشأ تسلط بر فسخ باشد. بلی اگر با شرط صحت وعدم آزار گرفته وخلاف آن ظاهر شود می تواند فسخ کرد. و اگر کسی امر را بر او تدلیس کرده و عیب را پوشانیده واو به گمان صحت گرفته هم ظاهر این است که مسلط باشد بر فسخ. ولکن در اینجا الحال تأملی دارم وفرصت مراجعه نیست. احوط این است که فسخ نکند، یا طلاق بگوید(1) واما حکایت مهر بعد از دخول پس اگر کسی تدلیس بر او کرده او باید غرامت مهر را بکشد. هر گاه زوجه خود تدلیس کرده هم مستحق مهر نیست. ودر صورتی که غیر تدلیس کرده زوجه مستحق (مهر مسمی) است به سبب دخول، مگر در صورت جنون ودر وقتی که ولی شرعی او را عقد نکرده باشد. که در اینجا مستحق (مهر المثل) است. وولی شرعی مجنون (هرگا جنون از حال صغر بوده متصل به آن باقی مانده) پدر وجد پدری است، و اگر پدر وجد نباشد ولی حاکم شرع است. (2)

و هر گاه بعد کبر عارض شده، ولی او حاکم شرع است. وباید دانست که خیار فسخ فوری است. و هر گاه بعد از اطلاع راضی شده وبعد پشیمان شده دیگر خیاری ندارد. والله العالم.

248: سؤال:

248: سؤال: چه می فرمایند در این مسأله که شخصی مدتی است به سفر رفته و مفقود الخبر است. ویک زوجه وچهار اولاد - که یکی ذکور کبیر وسه اناث صغیر - از او باقی است. وقدری املاک وجنس داشته. ودر زمان حضور خود ولد ذکور کبیر خود را از خانه بیرون کرده. وحال مدت ده سال می شود که رفته ومفقود الخبر است. زوجه او یکی از صبیه هارا برداشته وبه خانه بکر رفته. وقدری ملک که بوده با اجناس دیگر همه را تصرف نموده. وبه ولد ذکور ودو صبیه دیگر (که زوج او از زوجه دیگر داشته) تصرفی ودخلی نداده. وفروخته وبه مصرف خود رسانیده. وادعا می نماید که پاره ای از این اموال را که فروخته ام از عوض صداق برداشته ام. وپاره دیگر را از عوض نفقه وکسوه خود وصبیه مذکوره برداشته ام. وم

ص: 415


1- کذا - یعنی چون در صحت فسخ تأمل است پس بهتر است (در صورت تصمیم به جدایی) طلاق بگوید.
2- رجوع کنید به باب «الحجر التفلیس» از مجلد دوم

از برای خدا ورسول او که دو کلمه قلمی فرمایند که بیع اموال مذکوره صحیح است؟ ونفقه وکسوه خود را حال می تواند ادعا نماید واز اموال مذکوره اخذ نماید یا نه؟ -؟ وبا وجود عدم شهود به بقای صداق می تواند صداق خود را بگیرد یا نه؟ -؟ وآن دو صبیه دیگر که برادر ایشان اخراجات ایشان کشیده تا کبیر شده اند، حال هر گاه برادر ایشان قسم یاد نماید که (به این نیت خرج کرده ام که هر گاه پدر ما آمد از او بگیرم والا از متروکات او بردارم)، به او می رسد که اخراجات ایشان را بردارد یا نه؟ -؟ وزن با وجودی که مدعیه موت شوهر باشد نفقه وکسوه می خواهد یا نه واین اموال را [ می توان ] میان ورثه قسمت کرد یا نه.

جواب:

جواب: زوجه مدخوله غیر ناشزه مستحق نفقه است. ودر حال غیبت زوج حاکم شرع باید از اموال او نفقه زوجه را بدهد. و هر گاه دست به حاکم شرع نرسد، عدول مؤمنین متوجه شوند واز اموال او بدهند. و هر گاه ممکن نشود زوجه خود می تواند نفقه خود را از مال زوج بردارد. و هر گاه موقوف باشد بر فروختن مالی از اموال هم بیع صحیح خواهد بود. و هر گاه تصرف بر وجه صحیح نشده باشد وبیع صحیح نباشد، باز نفقه او ساقط نمی شود، ومی تواند از مال او بگیرد. واما نفقه اولادی که فقیر باشند وواجب النفقه پدر باشند، این نیز در حال غیبت پدر در مال او ثابت است. وباید به اذن حاکم شرع یا عدول مومنین بردارند واگر اذن حاکم شرع وعدول مومنین ممکن نباشد، خود نیز می توانند بردارند. و هر گاه دسترسی به مال غایب نباشد وهمان اولاد قرض بکنند در ذمه پدرشان وانفاق کنند، در ذمه پدر ثابت می شود و از مال او آدامی شود. واما انفاق برادر بزرگ آن صغیرها به نیت قرض، پس اگر قرض را به ذمه پدر می کند که اگر پیدا شود از او بگیرد، پس اگر به اذن حاکم است خوب است می تواند بگیرد. و همچنین هر گاه حسبة کرده باشد با عدم امکان اذن حاکم شرع، ولکن محتاج است به ثبوت ودور نیست که با عدم تمکن از ثبوت، قول او در نیت مسموع باشد. واما حکایت صداق، پس او محتاج است به مرافعه، و هر گاه مقدار صداق ثابت است دیگر شاهدی بربقا آن در ذمه زوج ضرور نیست بلی اظهر این است که قسم استظهاری بر بقا آن باید بخورد. واما استیفای آن از مال، هر گاه غیر معین باشد ومحتاج به تعیین باشد با فروختن

ص: 416

بعض اموال، پس آن موقوف است به اذن حاکم. علی ای حال چون پای قسم ومرافعه در میان است، محتاج است به رجوع به حاکم، وتصرفی که بدون این شده در باب صداق بی صورت است. و هر گاه زن مدعیه موت شوهر باشد مستحق نفقه نیست، خصوصا هر گاه حامله نباشد ودر عده نباشد. واما قسمت اموال، پس آن موقوف است به این که موت محقق شود، یا آن قدر از موت غایب بگذرد که عادتا بیش از آن عمر نمی کند. و در این زمان صدوبیست سال (بلکه صد سال هم) ظاهر این است که کافی باشد.

249: سؤال:

249: سؤال: هر گاه زید با هند در حینی که ذات بعل بوده وزنا نموده. آیا در این صورت صبیه هند مذکوره را که قبل از ایام زنا متولد شده بوده است. شرعا زید زانی می تواند در حباله نکاح خود در آورد یا نه؟

جواب:

جواب: مشهور میان علمای امامیه حرمت است. واحوط اجتناب است. والله العالم.

250: سؤال:

250: سؤال: هر گاه دو طفل با هم وطی کرده باشند، وفاعل خواهر مفعول را گرفته باشد، اولادی از او بهم رسیده باشد. آیا آن طفل حرامزاده است یا نه؟ -؟ وبعد از علم به حرمت محتاج به طلاق زوجه هست یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: اگر طرفین علم به حرمت نداشته باشند آن طفل حرام زاده نیست. و بعد از علم به حرمت، طلاق در کار نیست. (1)

251: سؤال:

251: سؤال: پدر به جهت پسرش زنی بگیرد ومهری تعیین کند. وپسر فوت شود و چیزی از او باقی نماند که به مهر داده شود. آیا پدر ضامن مهر هست یا نه؟

جواب:

جواب: بلی پدر ضامن است درصورتی که عقد را در حال صغر پسر کرده باشد. و آن صغیرهم مالی نداشته باشد. اما اگر صغیر مال از خود داشته بوده است، پدر ضامن نیست بلکه تمام مهر بر ذمه صغیر است اگر مساوی تمام مال داشته باشد. ومساوی آنچه داشته باشد بر ذمه او است هر گاه مساوی تمام مال ندارد. ودر حالی که صغیر فقیر بوده باشد هر چند بعد از عقد مالدار بشود هم بر صغیر واجب نیست، چه جای آن که به همان فقر باقی مانده باشد. بلی دور نیست که هر گاه پدر در حال فقر صغیر، در عقد5.

ص: 417


1- رجوع کنید به مساله 275.

شرط کند که ضامن نباشد، بگوئیم که ضامن نیست. هر چند ظاهر اکثر علما در اینجا نیز ضمان است. و هر گاه پسر کبیر بوده وپدر وکیل بوده، پس مهر بر ذمه پسر است. مگر آن که پدر عینی از مال خود مهر او قرار داده باشد، یا مهر را در ذمه پسر قرار داده باشد وخود ضامن شده باشد.

252: سؤال:

252: سؤال: زن می تواند ممانعت کند شوهر را از دخول تا مهر خود را بگیرد یا نه؟

جواب:

جواب: بلی هر گاه مهر حال باشد - یعنی موعد معین از برای آن قرار نداده باشند و شرط هم نکرده باشد که عند الاستطاعه بدهد، ومعنی از دخول هم نباشد - می تواند منع کند. پس تا مهر را نگیرد (به دست خود، یا به دست عادل، یا به دست کسی که طرفین به او راضی شوند) جایز است از برای او ممانعت. وبعضی علما در صورت اعسار زوج گفته اند که (مانع نمی تواند شد). واشهر بلکه اظهر جواز ممانعت است در این صورت نیز. وتحقیق این مسأله مبتنی است بر این که نکاح از عقود معاوضات باشد نه محض (تعبد). ودور نیست که چنین باشد. ودر (عقود معاوضه) جایز است ممانعت از اقباض هر یک از طرفین قبل از اخذ عوض. و هر گاه صداق مؤجل باشد، جایز نیست ممانعت هر چند دخول نکرده باشد تا اجل منقضی شود.

253: سؤال:

253: سؤال: هر گاه زنی شوهر بکند به شخصی به مهر معینی، وشرط کند در ضمن عقد که ده سال هم از برای او یا از برای پدرش کار کند، یا آن که اصل مهر خود را به این قرار بدهد که: شوهر ده سال از برای او یا برای پدر او کار کند. آیا این عقد و مهر صحیح است یا فاسد؟

جواب:

جواب: اما صورت اولی: پس مشهور علما ظاهرا جواز است. وتمام ادله از عمومات و آیات در اصل مهر افاده می کنند که (هر چیزی که تراضی به آن حاصل شود، خوب است) و هم چنین عمومات آیات واخبار که دلالت دارند بر وجوب (وفای به شرط وعقد) وغیر آن، دلیل آن است. وبعضی اخباری که دلالت بر منع این شرط دارد، دلالت آنها مقدوح است. ودر آنجا که فقها ذکر کرده اند که (هر گاه در حین عقد نام ببرند از برای زن چیزی و از برای پدرش چیزی، آنچه از برای زن است لازم است وآنچه از برای پدر

ص: 418

است باطل است) وحدیث صحیحی هم بر این مضمون هست، پس آن درصورتی است که شرط ضمن العقد نباشد. چنانکه در رساله دیگر تحقیق آن کرده ام. وآنچه ظاهر می شود از شهید ثانی (ره) در مسالک که (اجیر شدن شوهر از برای پدر زن، در شرع ماجایز نیست) بر اطلاق خود باقی نیست ومسامحه کرده است در تقریر. وآن قدری که ما مسلم داریم از این (منع) این است که: پدر زن، شوهر را از برای خود اجیر کند در عوض مهر دخترش بدون این که دختر خود مباشر آن باشد، یا راضی به آن باشد، وصغیر ومحجور علیه نباشد. اما هر گاه به رضای دختر باشد (خصوصا هر گاه مهر چیزی دیگر هم باشد واین شرطی باشد در ضمن آن) پس در آن امر آسانتر است. و از آنچه گفتیم حکم باقی سؤال ها معلوم می شود. بلی، خفائی که هست در آن صورت اخری است که مجموع مهر را این قرار بدهد که شوهر از برای پدر کار کند. دلیل بر بطلان آن نیز بر حقیر ظاهر نیست. واخباری که بر بطلان آن اشعار دارند همگی مشتمل اند یا بر ضعف سند، یا ضعف دلالت، یا چیزی که باعث وهن در اعتماد بر آن هست. وحکایت موسی وشعیب ظاهرا مبتنی بر استقلال شعیب بوده در آن امر که ما آن را تجویز نمی کنیم. ومی گوئیم این در شرع او بوده است، ودر شرع ما چنین نیست. نه آن که مطلقا تجویز آن نکنیم ونفی آن کنیم از شرع خودمان. وشاهد آن این است که در آن احادیث بر منع استدلال کرده اند علت که مذکور است در اینها این است که (چون شوهر نمی داند که زنده می ماند که وفا کند یا نمی تواند که این کار را بکند واما موسی (علیه السلام) میدانست که وفا خواهد کرد). وتو میدانی که این علت موجه نیست. و اگر به این قائل شویم اکثر صداق ها باطل می شود. وحال آن که از جمله آنهاست تعلیم قرآن وغیر آن.

254: سؤال:

254: سؤال: هر گاه شخصی دختر خود را تزویج کند به شخصی، وده تومان (مثلا) به مصرف اخراجات عروسی آن برساند. وشرط کند که ده سال هم داماد خدمت او را بکند واگر وفا به شرط نکند ده تومان را رد کند. وبرادر داماد هم ضامن شود که (هر گاه این داماد کوتاهی در وفاکند ورد کردن وجه بر او لازم شود وندهد من ضامن باشم وآن وجه را من بدهم). وداماد وفا به شرط نکرد وفوت شد. وپدر دختر هم فوت شد. آیا این

ص: 419

شرط واین ضمان صحیح است یا نه؟ ووارث پدر ادعای وجه مزبور را بر آن برادر می تواند کرد یا نه؟ و بر فرضی که تواند، آیا برادر رجوع به ترکه برادر خود که فوت شده، به جهت غرامت می تواند کرد یا نه؟

جواب:

جواب: اظهر واشهر صحت شرط مزبور است. وبا انقضای(1) وفا به شرط، پدر مستحق ده تومان می شود. وآن حق منتقل به وارث می شود ووارث او از برادر داماد می تواند مطالبه کند. به جهت آن که مقتضای ضمان همین است. وتوهم این که این داخل (ضمان مالم یجب) است پس باطل است، توهم فاسدی است. به جهت آن که هر چند در حال شرط ضمان هنوز چیزی بر گردن داماد ثابت نشده وواجب نشده که برادر ضامن او شود، لکن او ضامن وی شده بر تقدیر تخلف از شرط. ودر صورت تخلف آن مال بر گردن او لازم است. پس برادر ضامن او است در ادای آن مال بر تقدیر ثبوت. چنانکه در (ضمان عهده درک ثمن مبیع) چنین است. یعنی هر گاه کسی ملکی بفروشد به دیگری به ثمن معینی، وثالثی ضامن شود از برای مشتری که اگر مبیع مستحق غیر بر آید، ضامن رد ثمن باشد. این صحیح است. وحال آن که در وقت این معامله وعقد، ضمان چیزی بربایع لازم نیست در ظاهر. وبدان که: این مسأله داخل در (ضمان حال) است بر (دین حال). به جهت آن که تعلق وجوب رد به ذمه داماد، وتعلق ضمان به ذمه برادر، در (آن) واحد است، که آن زمان تخلف از شرط است. گوازحین عقد تا آن وقت مدتی فاصله شود. وبعضی از عمومات ادله صحت ضمان مؤجل است از دین. چنانکه اگر ضمان را در اینجا مؤجل کند هم صحیح است. مثل این که بگوید که (هر گاه برادرم که داماد است تخلف کند از شرط وتایک ماه بعد از تخلف ادا نکند من متعهد رد وجه تو هستم). وبه هر حال هر گاه برادر که ضامن است وجه را رد کرد به وارث پدر زن، می تواند رجوع کند به ترکه مضمون عنه، یعنی داماد که فوت شده است. واینها همه در وقتی است که دختر بالغه رشیده باشد و پدر را وکیل در تزویج و شرط ضمن العقد وغیره کرده باشد. والا از برای ولی ثابت نیست جواز این شرط. ظ.

ص: 420


1- انتفاء ظ.

چنانکه در مقام خود تحقیق کرده ایم(1) که: شرط ضمن العقد در حکم جز احد طرفین است. وجز مهر مال زن است ومال پدر نمی تواند شد الا به اذن او. وجایز نیست که پدر آن را از برای خود قرار دهد.

255: سؤال:

255: سؤال: چه می فرمایند در این سؤال شرعیه که زید وعمرو با هم در چند قطعه اراضی شریک می باشند. وزید مزبور یک قطعه مشخص ومعین از آن اراضی مشترکه را در مهر زوجه خود می نماید. بعد از چند وقت دیگر که آن اراضی مشترکه را عمرو وزید تقسیم می نمایند آن قطعه زمین که زید در مهر زوجه اش نموده، رسد عمرو می شود. وزید عوض آن را در جای دیگر به زوجه نمی دهد وفوت می شود. آیا زوجه مزبوره را می رسد که بعد از فوت زید مزبور در عوض قطعه زمین مذکو را ترکه زید زمین دیگر متصرف شود یا نه؟

جواب:

جواب: به قدر حصه زید از آن زمین که صداق زوجه کرده ممضی است ومال زوجه است وقسمت مذکوره باطل است. به جهت آن که مال غیر داخل اموال مشترکه است یعنی زوجه. وتقسیم مال غیر بدون اذن او صورتی ندارد. و در ازای آن نصف دیگر که مال شریک او بوده، باید زید از عهده بر آید. وظاهر این است که به نسبت به آن از مهر المثل تنخواه می گیرد. یعنی بر آورد مهر المثل زوجه را می کند ونصف مهر المثل را عوض نصف زمین می گیرد. ومحتمل است که اگر زوجه خواهد، دست از همه زمین بردارد ورجوع به مهر المثل بکند. به جهت آن که تراضی میان آنها بر همه زمین واقع شده بوده است، وچون آن به عمل نیامد از آن دست بر میدارد وبه مهر المثل رجوع می کند.

256: سؤال:

256: سؤال: دختر بالغه عاقله رشیده باکره بدون اذن پدر وجد پدری می تواند شوهر بکند یا نه؟

جواب:

جواب: در این مسأله شش قول یا هفت قول است واکثر اقوال بسیار ضعیف است و مجال ذکر آنها وتضعیف آنها نیست. واقوای آنها سه قول است: اول استقلال دختر در ولایت امر خود. دوم: استقلال پدر وجد بدون مدخلیتی از دختر. سوم: تشریک ولزوم اذن از هر دو. واقوای اقوال در نظر حقیر قول اول است. به جهت (اصالة عدم لزوم اذن)، و ».

ص: 421


1- در رساله مستقل «شرط ضمن العقد».

عمومات آیات با اطلاقاتی که راجع می شود به عموم در کلام حکیم. مثل قوله تعالی (فانکحوا ما طاب لکم من النسا) (1) و (فلا تعضلوهن ان ینکحن ازواجهن) (2) و (حتی تنکح زوجا غیره) (3) و (فلا جناح علیکم فی مافعلن فی انفسهن بالمعروف) (4) وامثال اینها که نکاح در آنها نسبت داده شده است به زنان بدون فرقی وتفصیلی. ومراداز (معروف) در آیه تعرض از برای ازدواج وعدم حد او است. واجماع منقول که سید مرتضی (ره) در انتصار نقل کرده. وخصوص اخبار کثیره مثل صحیحه فضلا(5) که صدوق آن را به سند صحیح وکلینی به سند حسن روایت کرده [ اند ]. وتعجب از شهید ثانی [ است ] که آن را وصف به حسن کرده ومنع صحت آن کرده. و شاید کتاب فقیه در نظر او نبوده. با وجود آن که (حسن به ابراهیم بن هاشم) هم (کالصحیح) است. (6)

از امام باقر (علیه السلام) که فرموده (المرأة التی قد ملک نفسها غیر السفیهة ولا المولی علیها، تزویجها بغیر ولی جایز). ودر متن این حدیث گفتگو بسیار کرده اند، وشبهات در آن طرح کرده اند. وحق این است که این سخن هاهمه دور از صواب است، ومحتاج به ذکر نیست. و بر این استدلال ایراد مصادره کرده اند که (ما قبول نداریم که باکره مالک نفس خود است یا آن که مولی علیها نیست. وهمین اول دعوی است). وحق این است که در اینجا مصادره نیست، وظاهر حدیث این است که زنی که مالک نفس خود باشد، یعنی آزاد باشد ومملوکه نباشد، واین صفت داشته باشد که سفیه نباشد، واین صفت داشته باشد که مولی علیها نباشد، یعنی مجنونه وصغیره نباشد. پس به درستی وبه تحقیق که شوهر کردن او بدون ولی جایز است. ومی تواند شد که (غیر السفیهة ولا المولی علیها) وصف توضیحی باشد بر (ملک نفسها). یعنی هر زنی که محجور عیلها نیست در مال،

ص: 422


1- آیه 3 سوره نساء.
2- آیه 232 سوره بقره.
3- آیه 230 سوره بقره.
4- آیه 234 سوره بقره.
5- وسائل، ج14، ابواب عقد النکاح، باب 3، ح1.
6- عبارت نسخه: با وجد آن که حسن به ابراهیم بن هاشم، که آن صحیح نیست از امام.

محجور علیها نیست در نکاح. چنانکه از اخبار بسیار دیگر هم مستفاد می شود که مراد از (مالکیت امر) همین است. (1)

وبه هر حال دلالت حدیث در کمال وضوح است. ودعوی این که (مالکیت نفس به زوال بکارت به جماع حاصل می شود). با وجود خفای آن ومحل اشتباه بودن، اولی بود به تصریح وبیان، از سفیهه نبودن ومجنونه وصغیره نبودن. پس ذکر این وصف ها، بدون آن، شاهد صدق است بر این که از (مالکیت نفس) مراد (ثیبوبت) نیست. پس باید مراد از مالک نفس بودن، امر معهود واضحی باشد تا همینکه بفرماید (هر زنی که مالک نفس خود است، نکاح او بدون اذن ولی جایز است) مخاطبین بدانند. وشکی نیست که ثیب بودن از امور معهوده نیست. و هر گاه مراد امر مجهولی است ومحتاج به تفسیر است و آن دو صفت مذکوره تفسیر آن هستند پس هر گاه ثیب بودن هم داخل بود، آن اولی بود به ذکرو بیان. و هر گاه این را دانستی ظاهر می شود بر تو وجه صحت استدلال بر مذهب ما نیز به صحیحه عبد الرحمن بن ابی عبد الله از حضرت صادق - ع - (قال تتزوج المرأة من شائت اذا کانت مالکة لامرها، فان شائت جعلت وکیلا) (2) به جهت آن که مراد از مالکیت امر همان است که گفتیم. وبعد هم خواهد آمد. ومثل صحیحه منصور بن حازم - وقدح در سند آن به سبب وجود عباس [ به ادعای این که او ] مشترک [ است ] میانه ثقه وغیر ثقه، خوب نیست. به جهت آن که ظاهر این است که (عباس بن معروف) ثقه است به قرینه روایت محمد بن علی بن محبوب از او. با وجود آن که غالب الوقوع در اسناد (خصوصا در این طبقه) او است واطلاق هم منصرف به او می شود. ومدار در علم رجال وتصحیح اسناد، به امثال این ظنون است - از حضرت صادق (علیه السلام) روایت کرده است (قال: تستأمر الکبر و غیرها ولا تنکح الابامرها). (3) یعنی بکرو غیر بکر مساوی است که باید نکاح به اذن آنها باشد وهیچ زنی را نکاح نمی توان کرد مگر به امرو رخصت او. ودر این هم قدح کرده اند به این که (این حدیث نفی شریک نمی کند، وضرور بودن0.

ص: 423


1- همان مرجع: باب 9، ح1.
2- ابواب عقد النکاح، باب 3، ح8.
3- همان مرجع، ح10.

اذن او دلالت نمی کند به این که اذن پدر وجد در کار نیست). واین بسیار بعید است خصوصا از طریقه امامیه واجماع ایشان در غیر بکر که اذن ولی را شرط نمیدانند. و سیاق حدیث به یک سیاق است. ودیگر این که مفهوم (حصر) این است که نکاح می شود بکر وغیر بکر به امر خودشان. ومتبادر از حرف (ب) در اینجا (سببیة تامه مستقله) است، واین در کمال وضوح است. ومثل روایت سعدان بن مسلم (قال: قال ابو عبد الله (علیه السلام) لا باس بتزویج البکر اذا رضیت بغیر اذن ابیها). (1) ودلالت حدیث در کمال وضوح است، وقدح در سند آن به سبب سعدان بن مسلم (چون توثیقی برای او نقل نکرده اند) ممکن است ولکن در ترجمه او ذکر کرده اند که او از جمله آن کسانی است که صفوان بن یحیی از او روایت می کند، واو از اهل اجماع عصا به است. واین از مقومات سند است. وعمل اصحاب به آن جابر ضعف او است. وخصوص روایت زراره از حضرت باقر - ع - (قال: اذا کانت المرأة مالکة امرها تبیع و تشتری وتعتق وتشهد وتعطی مالها ما شات، فان امرها جائز تتزوج ان شات بغیر اذن ولیها، وان لم یکن کذلک فلا یجوز تزویجها الابامر ولیها). (2) وقدح در سند روایت به جهت موسی بن بکر، بی وجه است. به جهت آن که علمای رجال گفته اند که کتاب او معتمد است. وعلامه (ره) تصحیح کرده است سندی را که موسی بن بکر در او هست. و راوی او هم در این سند فضالة بن ایوب است ودر حق او ادعای اجماع عصا به شده است بر (تصحیح مایصح عنه).. همچنین ابن ابی عمیر وصفوان هم گاهی از او روایت می کنند وحال ایشان هم معلوم است. وبه هر حال چنین حدیث [ ی ] در معنی صحیح است. خصوصا با اعتضاد به عمل جمهور اصحاب.

وروایت ابی سعید قماط(3) وروایت حلبی (4)وغیر آنها صریح الدلاله اند بر مطلوب. از تتبع اخبار بر می آید که همینکه حجر مالی زائل شده حجر نکاحی هم زائل می شود. و مؤید مطلوب است این که جمعی استدلال کرده اند که مناط تصرف، بلوغ و رشد است و

ص: 424


1- وسائل، ج14، ابواب عقد النکاح، باب 9، ح4.
2- همان، ح6.
3- موفق به دریافت این حدیث نشدم.
4- ظاهراً ح 4، از باب 4 باشد.

آن در مال ونکاح مساوی است. وبعد از جزم به علیت از ملاحظه اخبار، اشکالی در استدلال به آن نیست. ولکن بنفسه دلیل بودن آن محتاج است به قطعی بودن علت تا از قیاس خارج شود. وبه این سبب ما آن را مؤید شمردیم، نه دلیل. ودلیل قول دوم روایات بسیار است مثل صحیحه محمد بن مسلم از یکی از دو امام علیهما السلام (قال: لا تستأمر الجاریة ادا کانت بین ابویها، لیس لها مع الاب امر، وقال: یستامرها کل احد ما عدا الاب). (1) و بر این حدیث وارد است که دلالت می کند بر منع ولایت جد. ومثل این است صحیحه زراره (قال سمعت اباجعفر - ع - یقول: لا ینقض النکاح الاالاب). (2) وصحیحه حلبی از حضرت صادق - ع - (فی الجاریة یزوجها ابوها بغیر رضا منها، قال: لیس لها مع ابیها امر، اذا انکحها جاز نکاحه وان کانت کارهة). (3) واین حدیث مخالف اعتبار است ومستلزم عسر وحرج عظیم، بلکه ظلم وتعدی بر نفس ضعیفی عاجزی، خصوصا هر گاه مراد پدر در آن معنی، محض مراعات دنیا وخواهش خود باشد. آیا چنین حدیثی چگونه می آیستد در برابر اصل برائت واصل عدم ولزوم عدل و رجحان احسان، وموافقت ملة سمحه سهله بیضا. خصوصا این که حدیثی که روایت شده در حکایت تزویج فاطمه علیها السلام، دلالت بر نفی آن دارد. وپسر شیخ طوسی (علیه السلام) آن را در امالی خود روایت کرده است به سند خود از ضحاک بن مزاحم از جناب أمیر المؤمنین (علیه السلام) که آن حضرت حکایت کرده تزویج فاطمه (علیه السلام) را واینکه آن حضرت طلب کرد آن سیده را از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس آن جناب فرمودند: یا علی پیش از تو مردان چند خواهش کردند پس هر گاه در نزد او میگفتم در روی او علامت کراهت او میدیدم. پس تو درنگ کن تا من بیرون آیم. پس آن حضرت داخل شد وخبر داد فاطمه (علیه السلام) را وفرمود که علی در امر تو سخن می گوید پس رأی تو چه چیز است؟ پس فاطمه (علیه السلام) ساکت شد وروی خود را نگردانید و رسول خدا در او کراهت مشاهد نکرد. پس برخاست وفرمود (الله اکبر سکوتها اقرارها). پس هر گاه پدر مستقل بود در امر دختر، آن جناب اولی بود به عدم رد آنهائی که قبل خطبه کرده بودند. 7.

ص: 425


1- وسائل، ج14، ابواب عقد النکاح، باب 4، ج3و1.
2- وسائل، ج14، ابواب عقد النکاح، باب 4، ج3و1.
3- وسائل، ج14، ابواب عقد النکاح، باب 9، ح7.

وصحیحه ابن یعفوراز حضرت صادق - ع - (قال: لا تزوج ذوات الابا من الابکار الا باذن آبائهن). و بر این حدیث مناقشه شده به این که دلالت بر نفی شریک نمی کند. و صحیحه عبد الله بن الصلت (قال: سألت ابا الحسن عن الجاریة الصغیرة یزوجها ابوها، ألها امر اذا بلغت؟ قال: لا. وسألته عن البکراذا بلغت مبلغ النسا ألها مع ابیها امر؟ قال: لا لیس لها مع ابیها امر مالم تثیب). وچند روایت ضغیف دیگر هم هست. وبه هر حال: هر چند در این طرف احادیث بیشتر باشد موجب وهن آن بیشتر می شود که جمهور فقها از آنها اعراض کرده اند وبنای عمل را به اخبار سابقه گذاشته اند. وظاهر این است که باید این اخبار را حمل بر تقیه کرد. چون اکثر عامه بنای ایشان بر این است، بلکه در ثیب هم ولی را در کار میدانند. والحال هم متعارف در میان ایشان است وقطع نظر از این هم این احادیث مقاومت با ادله مشهور نمی کند. به جهت اعتضاد به شهرت وموافقت کتاب وسنت واعتبار واصل نفی عسر وحرج وامتثال به طریقه عدل وتجافی از ظلم وجور. و در این طرف هیچ مؤیدی نیست. الا کثرت اخبار، و آنهم فایده ندارد. به جهت این که اخبار صحیحه آنها مقدوح اند (چنانکه گفتیم) واخبار ضغیفه جابری ندارند. وبر فرضی که خبر صحیح وبی قدح باشند هم مقاومت با آن اخبار نمی کنند. ودر احادیث نبویه نیز از ابن عباس دو حدیث روایت شده که صریح در مطلوب ما است. واما دلیل قول به تشریک: موثقه صفوان بن یحیی است: قال: (استشار عبد الرحمن موسی بن جعفر - ع - فی تزویج ابنته لابن اخیه، فقال: افعل ویکون ذلک برضاها فان لها فی نفسها نصیبا. قال: واستشار خالدین داود موسی بن جعفر - ع - فی تزویج ابنته علی بن جعفر فقال، افعل ویکون ذلک برضاها فان لها فی نفسها حظا) (1) و این که در تشریک حاصل می شود جمع بین الاخبار. وتومی دانی که ترجیح مقدم است بر جمع. ودلیلی بر لزوم جمع (به هر نحو اتفاق افتد) نیست. خصوصا آن که در بسیاری از اخبار طرفین نفی تشریک شده است. واما موثقه صفوان: پس آنهم چون از حضرت کاظم (علیه السلام) مروی است وتقیه در زمان آن2.

ص: 426


1- همان مرجع، باب 9، ح2.

حضرت شدید بود، تصریح به این که (کل امر با او است) نتوانسته اند کرد، وبالمرة هم از استرضای آن دست بر نداشته اند. وبر فرض تسلیم دلالت بر وجوب، شکی نیست که این حدیث مقاومت نمی کند با آن ادله. پس اولی حمل آن است بر استحباب. و هم چنین اکثر اخبار قول دوم. وبه هر حال احتیاط در جمع بین رضای هر دو است هر وقت که ممکن باشد. واما در وقتی که پدر غایب باشد ودست به او نرسد: پس اشکال کمتر است، خصوصا هر گاه مستلزم عسر وحرج باشد. بلکه در اینجا احتیاط در استقلال بکر است خصوصا با رغبت به شوهر. واین نزاع در مسأله وقتی است که ولی او با وجود کفو مانع از نکاح او نباشد. واما هر گاه ولی منع کند او را از شوهر کردن با وجود کفو وخواهش داشتن دختر به شوهر کردن، پس ولایت پدر وجد ساقط می شود بلا خلاف. واجماع بر آن نقل کرده اند. و ظاهر این است که رجوع به حاکم واثبات منع در نزد او واذن گرفتن از او (چنانکه از بعضی کلمات علامه - ره - در تذکره مستفاد می شود) ضرور نیست. وخود علامه در تذکره تجویز استقلال کرده ونقل کرده است آن را از جمیع علمای ما، با تصریح به عدم اشتراط مراجعه به حاکم.

257: سؤال:

257: سؤال: هر گاه کسی از برای او رعاف حاصل شد وبر حاصل شد وبعد از آن چند روز دیگر هم باز حاصل شد وبر حاصل شد. و هم چنین چند دفعه عارض شود و رفع شود ودر مرتبه آخر به سبب رعاف فوت شود. وهمین شخص در حالی که رعاف رفع شده بوده زنی عقد کرده وبعد از مدتی فوت شود به رعاف آخری. آیا زوجه مستحق صداق هست یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هر گاه دخول واقع شده است اشکالی در صحت عقد واستحقاق تمام مهر و میراث نیست. اما هر گاه دخول واقع نشده باشد، در مسأله اشکال حاصل می شود از راه این که این از افراد مسأله نکاح مریض باشد. که مشهور علما بلکه خلاف صریحی، بلکه خلاف ظاهری ندیدیم در این که درصورتی که به همان مرض بمیرد با عدم دخول، نکاح باطل می شود، ونه مستحق مهر المثل است ونه میراث. واخبار معتبره بر آن دلالت

ص: 427

دارد. (1) بلکه از بعضی حکایت دعوی اجماع هم بر آن شده. واما هر گاه از آن مرض صحت بیابد وبه مرض دیگر بمیرد، یا بعد از دخول بمیرد عقد صحیح است، وهمه احکام آن بر آن مترتب است. پس باید ملاحظه کرد که رعاف را مرض می گویند یا نه؟ -؟ واینکه مجموع رعاف ها یک مرض است یا هر یک مرض علی حده اند. پس بنا بر این که رعاف را مرض نگویند، یا آن که هر یک از آنها مرض علی حده باشد، باز عقد صحیح است وآثار آن بر آن مترتب می شود. به جهت آن که مفروض این است که در حال رفع عقد کرده. واما بنابر این که مرض باشد ومجموع را یک مرض میدانیم که صادق باشد که در حال رفع رعاف عقد کرده آنهم در حال مرض بوده، پس عقد باطل می شود به جهت عدم دخول. نه مهر می برد ونه میراث. و در این معنی رجوع باید کرد به اطبا. وبدان که: محتمل است که در این مسأله جاری بشود همان سخنی که در مسأله (منجزات مریض) ذکر کرده اند که (آیا شرط است در مرض این که مخوف باشد یا مطلق مرض کافی است) وفقها در آنجا مثل درد چشم ودرد دندان وفالج وامثال آنها را در حکم صحت گرفته اند. وامثال آزارهائی که قطع به هلاک در آنها هست، مثل قطع حلقوم ومری، ودریدن شکم وبیرون آوردن احشا، یا ظن غالب، مثل طاعون واسهال مفرط، وزخمی که به سر بخورد وبه اماغ برسد، آنها را از جمله آزار مخوف که جزما حکم منجزات بر آن مترتب می شود، گرفته اند. وبعضی مساوی الطرفین است مثل تب مطبقه. بخلاف تب غب وربع که اظهر در آن عدم خوف است مگر این که با آنها سرسام یا رعاف مفرط یا ذات الجنب باشد. وبه هر حال: هر چند در مسأله منجزات، اظهر در نظر حقیر (خروج از اصل) است و محتاج به دانستن آنها نیستیم. لکن اظهر این است که بنابر قول اعتبار ثلث، مخوف بودن مرض شرط باشد. واز اخبار چنین مستفاد می شود که حکمت چون عدم اضراربه ورثه است، وغالب این است که اضرار در این وقتی است که در مرض مخوف تنجیز بکند. وچون دور نیست که حکمت در مسأله ماهم حرمان ورثه باشد از مقداری که به این زوجه می رسد از میراث، و از این جهت است که اظهر واقوی این است که در همین3.

ص: 428


1- وسائل، ج17، ابواب میراث الازواج، باب 18، ح1و2و3.

مسأله هر گاه زوجه قبل از دخول، پیش از زوج بمیرد وزوج هم در همان مرض بمیرد و زوج از زوجه میراث می برد. زیرا آن حکمت در اینجا نیست، بلکه خلاف آن هست. با وجود آن که اصل حکم به بطلان عقد خلاف اصل است، پس باید اکتفا کرد به قدر متیقن که صورت موت زوج است قبل از زوجه. لهذا باید بگوئیم که در اینجا هم مخوف بودن مرض معتبر باشد. ولکن اخبار مطلق اند، وقول صریح هم از علما در اینجا ندیده ام که متعرض مخوف بودن مرض شده باشند. پس در مسأله اشکال حاصل می شود از جهت اطلاق مرض در اخبار. (1)

و از جهت آن که اصل حکم خلاف قرآن وسنت است وبه این جهت هم از کلام شهید در دروس ومحقق در شرایع، در اصل حکم نوعی تردد وتوقف ظاهر می شود. هر چند در نافع ولمعه جزم کرده اند به حکم. وحق این است که جای تردد در اصل حکم نیست. ولکن بعد از بنای بر آن، اشکال در شمول مطلق مرض هست، به جهت ملاحظه حکمت. پس حکم به بطلان این عقد که از او سؤال شده موقوف است به این که مجموع ایام حصول رعاف ورفع آن، همه را مرض گویند ومخوف هم دانند (بنابر اعتبار آن)، یا اکتفا کنند به صدق مرض بنابر عدم اعتبار آن. ودور نیست ترجیح صحت آن عقد. خصوصا در صورتی که قصد اضرار ورثه نداشته است. به سبب عمومات واطلاقات کتاب وسنت، و عدم تبادر این قسم مرض، خصوصا در حال رفع رعاف از اطلاقات (اخبار نکاح مریض که اطلاق مریض بر آن مشکل است و هم چنین حصول خوف هلاک. و بر فرض عدم صدق مرض بر آن، منشأ الحاق به (مریض) نمی شود. چنانکه مشهور علما در مسأله (منجزات مریض) حال طلق حامل، وحال مرامات کثیره در حرب در وقتی که دو قشون درهم بریزند واز هر طرف تیرباران باشد (وامثال آن) را ملحق به مرض نکرده اند. بلی هر گاه آزار دیگر هم داشته باشد مثل تب ولکن به سبب رعاف ازهاق روح او شده - هر چند عقد در حال رفع رعاف باشد - اظهر دخول آن اشت در اخبار. وحکم به بطلان در این صورت که گفتیم دور نیست. واگر بنا را بر صحت بگذاریم، در باب مهر همان خلاف عظیم در میان می آید. مشهور این است که تمام مهر را مستحق می شود. وقول دیگر تنصیف است. واز طرفین اخبار معتبره هست. واحتمال تقیه در 3.

ص: 429


1- وسائل، ج17، ابواب میراث الازواج، باب 18، ح1و2و3.

اخبار مشهور، هست. وبنای عمل حقیر تا به حال بر مصالحه به نصف است. (1)

258: سؤال:

258: سؤال: هر گاه کسی چیزی را مهر زوجه خود بکند که ملک مسلم به آن تعلق نمی گیرد، یا مطلق ملک به آن تعلق نمی گیرد (مثل انسان آزاد. یا آن که آن مال غیر بوده واو صداق کرده بعد از آن مستحق غیر بر آید تمام آن یا بعض آن). چه باید کرد؟ وحق زوجه چه چیز است؟

جواب:

جواب: اختلاف کرده اند علما در این که هر گاه مسلم مهر زوجه بکند چیزی را که مالک آن نمی شود (مثل خمرو وخنزیر) یا ملک تعلق به آن نمی گیرد مثل آن که شخص حری را مهر کند - بعد از آن که اتفاق کرده اند بر این که آن مهر فاسد است - آیا (2)عقد هم فاسد است یا نه؟ -؟. مشهور واقوی صحت است، به جهت عمومات ادله. وموید این آن است که اخلا عقد از ذکر مهر مطلقا جایز است. ووجهی از برای بطلان تصور نمی شود الا این که در عقد تراضی ضرور است، ومفروض این است که تراضی واقع نشده الا به مهر فاسد، وبه بطلان مهر تراضی بر آن منتفی می شود، پس مطلق تراضی منتفی می شود، پس عقد فاسد می شود. وجواب آن این است که: بطلان مهر مستلزم انتفای مطلق تراضی نیست. وآنچه دلیل بر آن قائم شده لزوم تراضی است در حین عقد، نه در استمرار. وبسیار اوقات هست که بعد از تنبه باز بر بقای عقد راضی اند. پس استلزام ممنوع است. وشهادت می دهد نیز حکم علما واخبار بر این که (به فساد شرط، عقد فاسد نمی شود). وحال آن که تراضی در عقد بر آن شرط موقوف بوده است. بلکه امر در اینجا واضحتر است. پس معلوم شد که قول به بطلان عقد به فساد مهر، ضعیف است. وبعد از این خلاف، اختلاف کرده اند که آیا بر زوج چه چیز لازم است از برای زوجه؟. ومشهور اقوال نیز در اینجا (مهر المثل) است هر گاه دخول کرده باشد. خواه آن شئ قیمتی داشته باشد مثل خمر وخنزیر که فی الجمله قیمتی دارند، وخواه نداشته باشد مثل حر. وبعضی گفته اند: قیمت آن چیز را در نزد مستحلین آن، می دهد، و اگر مثل حر باشد که قیمتی ندارد، آن را عبد فرض می کنند وقیمت می کنند. وبعضی گفته اند که: ..

ص: 430


1- رجوع کنید به مساله 239 از همین مجلد.
2- در نسخه: در اینکه...

در چیز قیمت دار قیمت را می دهد ودر بی قیمت مثل حر رجوع به مهر المثل می شود. ودلیل قول اول این است که: مسمی باطل می شود، وبه سبب دخول مستحق مهر المثل می شود، بنابر قاعده اتلاف. وبعضی این را ملحق کرده اند به (مفوضة البضع)، به جهت آن که مسمای باطل در حکم عدم است. ولازم این قول این است که با دخول مهر المثل لازم باشد، وبدون دخول متعه یعنی زوج چیزی میبخشد به زوجه به اندازه وسع خود. و این را در شرح لمعه نقل کرده است ومعلوم نیست قائل آن کیست. وظاهر کلام علامه این است که مطلقا رجوع به مهر المثل می شود. یعنی هر چند دخول نشده باشد، به جهت آن که از باب مفوضة البضع نیست، چون مسمی، فی الجمله مذکور است، و هر گاه مسمی باطل شد رجوع می شود به بدل او که مهر المثل است. وبدلیت ممنوع است در مهر، بلکه مهر المثل بدل تفویت بضع است که به دخول حاصل می شود. ودلیل رجوع به قیمت این است که مسمی طرف (عموم مالیت) دارد، وطرف (تشخص وتعین) هم دارد. به بطلان ثانی، اول باطل نمی شود. پس ملاحظه قیمت را باید کرد. واین مدفوع است به منع مالیت شرعا و از اینجا دلیل وجواب قول به (تفصیل) هم معلوم می شود. پس درصورتی که مهر المثل وقیمت مسمی مختلف باشند در مقدار، اشکال بهم می رسد. اصل برائت زوج، مقتضی ترجیح اقلهما است. واشتغال ذمه به مهر مقتضی ترجیح اکثر. واظهر اعتبار اقل است. واحوط اعتبار اکثر. و بهتر آن است که بنا را به صلح بگذارند. اینها همه در وقتی است که بدانند آن مسمی خمر یا خنزیر یا حراست، وعقد بر آنها بکنند. و هر گاه عقد کنند بر خمره مسکره معینه به اعتقاد آن که سرکه است، وکاشف به عمل آید که شراب بوده. یا بر عبدی، وکاشف به عمل آید که حر بوده. پس در آنجا ظاهر اخلافی در صحت عقد نیست. واما در مهر، پس بعضی گفته اند مهر المثل با دخول یا مطلقا. ووجه آن همان که مذکور شد. وبعضی گفته اند که مثل خمر از سرکه بدهد. وحاصل دلیل آن این است که: مسمی مرکب است از (کلی) و (تشخص). یعنی قصد کرده اند که مهر این سرکه خاص باشد وهر گاه تعین باطل شد به سبب ظهور خمر بودن، پس کلی سرکه که مقصود بود آن باقی است در ضمن شخص دیگر باید ادا کرد.

ص: 431

واین هم باطل است. به جهت این که (جنس بدون فصل بقا ندارد) تاضم شود به او فصل دیگر، ودلیلی دیگر گفته اند که (این اقرب است به مقصود از مهر المثل وقیمت). واین هم مدفوع است به این که قصد بر آن واقع نشده ودلیلی نیست بر این که مثل شئ قائم مقام آن شئ بشود. وبعضی گفته اند که قیمت آن را نزد مستحلین خمر، می دهد. به جهت آن که اقرب به آن شئ است، وبه جهت آن شئ طرف مالیتی دارد وطرف تعین وتشخص، و هر گاه طرف تعین وتشخص او باطل شد طرف مالیت آن ر اعتبار می کنند، چون انتفاع از مالیت آن متعذر است شرعا، پس رجوع به قیمت می شود. واین هم مدفوع است به این که تراضی بر خمر واقع نشده ومقصود هم نبوده. پس چگونه منتقل به قیمت آن می شود. واین اقوال در مثلی خوب است، اما در قیمی مثل عبد که کاشف به عمل آید که حر بوده، پس در آنجا قول به مثل ساقط می شود. ورجوع به قیمت می شود به معنی این که او را فرض می کنند عبدی به همین صفت وقیمت آن را میگیرند. بخلاف قول به قیمت در مثل خمر، که در اینجا خمر را قیمت می کردند. واما هر گاه مال غیر را صداق کنند: پس یا این است که با علم طرفین است به آن، یا به اعتقاد مالکیت است در آن. اما در صورت اولی یعنی این که بدانند که مال غیر است وصداق کنند، پس حکم آنهم مثل خمر وخنزیر وحراست در فساد مهر. واظهر در آن رجوع به مهر المثل است، چنانکه گفتیم. وقول دیگر ضعیف است. وتصریح به حکم این الحال در نظرم نیست در کلام فقها، وآنچه در نظر است همان حکم خمر وخنزیر وحر است. واما صورت ثانیه یعنی آن که به اعتقاد مالکیت زوج، صداق شده باشد وبعد معلوم شود که مال غیر است - ومفروض سؤال در مسأله هم همین است - پس هر چند ظاهر عبارت محقق در شرایع تسویه حکم او است با خمر وخنزیر وحر، ولکن تحقیق این است که فرق دارد. وچون اسباب فساد مهر که یکی از آن [ ها ] عدم ملکیت نوع است، وعدم ملکیت بر سه قسم است: یکی آن که نه مال است به حسب اسم، ونه به حسب اشاره، مثل صورت اول. ویکی آن که مال است به حسب اسم، نه اشاره، مثل صورت ثانیه. وسوم آن که مال است به حسب اسم واشاره هر دو، ولکن مال غیر است مثل ما نحن فیه، و در اینجا دو قول ذکر کرده اند: یکی قول به مهر المثل. ودوم به قیمت اگر قیمتی باشد، وبه مثل اگر

ص: 432

مثلی باشد. وظاهر علامه در قواعد ترجیح دوم است ومهر المثل را احتمال قرار داده، بخلاف خمر وخنزیر وحرکه در آنجا ترجیح مهر المثل داده. ودر تحریر گفته (اذا اصدقها عبدا فبان مستحقا للغیرکان لها قیمتها، ولو بان حرا قال الشیخ الاقوی قیمته لوکان عبدا، ولو قیل بمهر المثل کان وجها). وفخر المحققین مبنای این دو قول را بر این گذاشته که آیا مهر (عوض) است؟ یا (نحله وعطیه) است؟ پس بنابر این که عوض باشد مهر المثل لازم می شود. به جهت آن که هر گاه احد عوضین فاسد شد صاحب آن عوض دیگر رجوع به عوض خود می کند، وچون بالفرض ممتنع است به جهت آن که نکاح فاسد نمی شود، پس قیمت آن عوض خود را که بضع است می گیرد وقیمت آن مهر المثل است. وبنابر آن که عطیه باشد وعوض نباشد ذکر مهر نه از برای تعیین عطیه خواهد بود ونه از برای بیان معاوضه. پس هر گاه تشخیص وتعیین آن باطل شد به سبب این که ملک غیر است، پس باید رجوع [ کرد ] به مثل آن اگر مثلی باشد، یا به قیمت آن اگر قیمی باشد. وفخر المحققین میل به عطیه بودن کرده. واظهر در نظر حقیر این است که از بابت معاوضه است، به دلالت آیات واخبار و اعتبار، که اینجا محل ذکر آنها نیست. پس اظهر بنای بر مهر المثل است. و از اینجا حکم آن که مال غیر را مهر کرده باشد با علم به آن، هم ظاهر می شود که اقوی مهر المثل است. چنانکه گذشت. وهم از اینجا ظاهر می شود حکم آن که صداق مرکب باشد. مثل آن که صداق کند یک حر ویک عبد را، یا ده من خمر وده من خل، یا دو غلام را واحدهما ظاهر شود که حر بوده، یا احدهما مال غیر بوده. وآنچه از عبارات ایشان در این باب [ ظاهر می شود ] دو نظر است: علامه در قواعد گفته (ولو تزوجها علی عبدین فبان احدهما حرا لم ینحصر الصداق فی الاخربل یجب بقدر حصة الحر المثل اوقیمته لوکان عبدا). ودر تحریر گفته (ولو تزوجها علی عبدین فبان احدهما حرا فسد فیه ووجبت قیمته لوکان عبدا وصح فی الاخر. وهل لها المطالبة بقیمتهما ودفع الاخر؟ اشکال.). پس هر گاه کسی ملکی را مهر زوجه خود بکند ونصف آن مستحق غیر بر آید، بنابر اقوی واظهر زوجه مستحق نصف ملک است ونصف مهر المثل. ومحتمل است که تواند مهر المثل بگیرد و از آن ملک دست بردارد. به جهت آن که تراضی در عقد بر مجموع بوده والحال آن متعذر است. پس رجوع می کند به مهر المثل.

259: سؤال:

259: سؤال: شخصی صداقی به جهت زوجه خود قرار داده وبعض آن را معجل و

ص: 433

بعضی را مؤجل. وقبل از دخول معجل راکاسازی کند وبه دخول راضی شود. آیا مؤجل ساقط می شود یا نه؟

جواب:

جواب: سقوط مؤجل در این صورت راهی ندارد. وعلما در اینجا دو مسأله ذکر کرده اند: یکی این است که هر گاه کسی دخول کند به زوجه وهنوز هیچ از مهر او را نداده باشد، یا بعضی را داده باشد ودخول کند، آیا مهر یا تتمه مهر ساقط می شود یا نه. ومشهور علما این است که ساقط نمی شود، به جهت عموم قرآن واخبار وخصوص احادیث معتبره واستصحاب وغیر آن. بلی شیخ نقل قولی کرده به سقوط مهر یا تتمه مهر، وبعضی آن را از ابو الصلاح نیز نقل کرده اند وکلام او ظهوری در این ندارد. ودلیل این قول اخباری چند است که دلالت بر آن دارد. (1)

وآن اخبار (با وجودی که معارض اند به اقوی از خود به مراتب شتی) از برای آنها تأویل ظاهری هست که در کتاب نکاح مناهج بیان کرده ام. و از جمله آن احادیث خبری است که دلالت دارد بر این که (هر گاه کسی دخول کرد به زوجه، مهر عاجل او ساقط می شود) (2) واین حدیث با وجودی که دلالت دارد بر عدم سقوط آجل واین خلاف مطلوب مستدل است، تاویل آن این است که از اخبار بسیار ظاهر می شود که در صدر اول مهر را دو حصه می کردند بعضی راعاجل می کردند وبعضی را آجل. وگویا عاجل آن شرط دخول بوده، پس چون دخول واقع شده، ظاهر این است که یاعاجل مهر را گرفته یا از زوج ساقط کرده وتمکین داده. وگویا مراد این باشد که در صورت دعوی زوجه مهر را بعد دخول وانکار زوج، قول قول زوج است بنابر آن ظاهری که در آن عرف وعادت قدیم بوده. واما در امثال زمان ما که چنین عرف وعادتی نیست، پس این تأویل هم جاری نیست وبعضی این خبر را بر تقیه کرده اند. ومسأله دوم مفوضة البضع است. یعنی زنی که در حین عقد مهری از برای او تعیین نشده، که هر گاه زوج به او چیزی بدهد. قبل از دخول، همان مهر او است، مگر این که شرط کند که مهر غیر این است واین مهر نیست، یا این بعض مهر است وبعض دیگر را6.

ص: 434


1- وسائل، ج15، ابواب المهور، باب 8، ح4،5،6،8،13،14.
2- همان، باب ح4، 5، 6.

می دهم. واین فتوی مشهور است در میان علمای ما، بلکه از ابن زهره وابن ادریس دعوی اجماع بر آن نقل شده. وشیخ استدلال کرده بر این مطلب به بعض اخبار که دلالت آنها وضوحی ندارد، واظهر آن روایات صحیحه فضیل بن یسار است. (1)وظاهر آن است که مورد آن، مسأله اولی باشد. چنانکه در تهذیب روایت شده. (2) وظاهر آن این است که چیزی از شوهر گرفته قبل از دخول به این که در عوض مهر باشد. چنانکه در کافی روایت شده. (3)

وبه هر حال متن حدیث مضطرب است وعلامه (ره) در مختلف گفته که (علمای ما اعتماد بر همین حدیث کرده اند. ووجه در نزد من تفصیل است که اگر زوجه راضی شده که چیزی که گرفته است در عوض مهر او باشد، دیگر مطالبه نمی تواند کرد. والا می تواند مطالب کرد). بعد از آن توجیه کرده این حدیث وامثال آن را به این که (در زمان اول عادت چنین بوده که زوج دخول نمی کرده است تا مهر را نمیداده پس شاید منشأ حکم، عادت زمان بوده. اما عادت زمان ماخلاف آن است. پس اگر الحال هم در بعضی بلاد عادت چنین باشد باز حکم چنین خواهد بود). تا اینجا کلام علامه است. و از کلام مفید (ره) هم این سخن مستفاد می شود. و از ابن حمزه نقل کرده است در مختلف که (هر گاه زوج قبل از دخول چیزی از برای زوجه بفرستد، پس اگر زوجه رد کند یا قبول نکند که از مهر او باشد، بر او مهر المثل لازم است. و هر گاه رد نکند وبعد نزاع کنند وزوجه بگوید که آن هدیه بود، وزوج بگوید که آن مهر بوده. قول، قول زوج است بایمین. پس اگر قسم خورد، دعوی زوجه ساقط می شود. واگر نکول کرد باید مهر را بدهد). وتو میدانی که اثبات این حکم مشهور (با وجود آن که خلاف اصل وخلاف مقتضای عمومات است که [ مقتضای شان ] لزوم مهر المثل است به مجرد امثال این اخبار که دلالت واضحی ندارند، به غایب مشکل است. لکن شهرت عظیمه واجماعین منقولین با و جود این (مخالفات با ظواهر ادله)، مرجح است. والله اعلم بحقائق احکامه.

260: سؤال:

260: سؤال: شخصی شصت ساله متعه نود سال می کند. جایز است یا نه؟3.

ص: 435


1- وسائل، ج15، ابواب المهور، باب 8، ح13.
2- تهذیب، ج2، ص215.
3- کافی (فروع) ج2، ص23.
جواب:

جواب: بلی جایز است. حد معینی در متعه در جانب قلت وکثرت در شرع ثابت نشده. اما در جانب قلت، پس مشهور آن است که هر چند به مقدار یک جماع کردن هم نباشد [ صحیح است ]. وتحدید ابن حمزه به مابین طلوع شمس تا نصف النهار، ضعیف است. واما در جانب کثرت: پس خلافی در مسأله ندیدم. وشاید اجماعی باشد چنانکه بعضی گفته اند که ظاهر این است که اجماعی است. وبه مقتضای عمومات هم صحیح است ومانعی از برای آن نیست، به غیر احتمال مرگ قبل از تمام شدن. واین مضر نیست با وجود تراضی طرفین. والله العالم.

ص: 436

کتاب النحاح من المجلد الثانی

261: سؤال:

261: سؤال: هر گاه زوجه زید برادر خود عمرو را شیر بدهد، بر زید حرام می شود یا نه؟ -؟. بعضی شبهه می کنند که حرام می شود از دو جهت: اول این که عمرو فرزند رضاعی زید می شود وزید پدر رضاعی او می شود. واین زوجه که مرضعه برادر خود است بر پدر نسبی عمرو حرام است. پس باید بر پدر رضاعی او هم حرام باشد که شوهر همین زوجه است یعنی زید. به مقتضای عموم (یحرم من الرضاع ما یحرم من النسب). (1) ودوم این که مرتضع ولد رضاعی زوج است. وخواهر ولد در نسب حرام است پس پدر باید در رضاع هم حرام باشد.

جواب:

جواب: اظهر واقوی عدم حرمت است. به جهت عدم دلیل بر حرمت وبا وجود این که حقیر (منزله) را اعتبار نمی کنم، این مسأله داخل عموم منزله هم نیست. واین دو شبهه مذکوره ضعیف است، خصوصا شبهه اول که مطلقا مناسبتی به مسائل رضاع ندارد. اولا این که پدر نسبی عمرو بر مرضعه حرام است، نه از جهت آن است که پدر نسبی عمرو است. بلکه از جهت آن است که مرضعه دختر او است. و هر گاه فرض می کردیم که زوجه زید که مرضعه عمرو است دختر پدر نسبی عمرو نبود وزن بیگانه بود، مطلقا بر پدر عمرو حرام نبود. بلکه واضح است که مادر رضاعی فرزند به جای زوجه این کس می شود..

ص: 437


1- وسائل، ج14، ابواب مایحرم بالرضاع، باب 1، ح1 الی 7 و...

وزوجه حلیله زوج است نه از محارم زوج. پس مرضعه فرزند از حیثیت این که مرضعه فرزند است حرام نیست بر پدر نسبی تا آن که حرام شود بر پدر رضاعی نیز. ودیگر آن که: مراد از (یحرم من الرضاع ما یحرم من النسب) این است که هر اسمی از اسمای نسب که به سبب نسب [ به ] هم می رسد هر گاه در رضاع بهم رسد، حکم نسب را دارد. ودر اینجا از نسب چیزی حاصل نشده الا پسری پسر، ودختری دختر. واز رضاع حاصل نشده الا پسری پسر. اما دختری دختر (یعنی این که زوجه او به سبب رضاع به منزله دختر او بشود) حاشا و کلا. پس کلام معصوم را باید دید که فرموده است (یحرم من الرضاع ما یحرم من النسب)، ونفرموده است که (یحرم فی سلسلة المراضع والفحول مایحرم فی سلسلة الانساب). ودیگر این که: قاعده رضاع ونسب امور کلیه است، وجزئیات حقیقیه بنفسها مورد آن نمی شود. واما شبهه دوم: پس هر چند در ظاهر وجیه می نماید ولکن آن نیزاز صواب دور است. به جهت آن که دلیلی نیست بر این که خواهر فرزند حرام است. بلکه آنچه ثابت است حرمت چیزی است که یکی از عنوانات سبعه بر او صادق باشد. وشکی نیست که خواهر فرزند داخل هیچ یک نیست. بلکه بنت یا ربیبه در نسب حرام است. وحرمت خواهر فرزند به یکی از این دو عنوان است. (1) نه از جهت خواهر فرزند بودن. هر چند غالبا این مفهوم خارج از دو مصداق [ مذکور ] نباشد. و در اینجا زوجه زید نه دختر زید می شود به سبب رضاع ونه ربیبه او. با وجود این که حرمت ربیبه از راه مصاهره است نه نسب. و هم چنین: مادر فرزند که بر آدمی در نسب حرام است، در رضاع حرام نیست. به جهت آن که حرمت آن در نسب از این جهت نیست که مادر فرزند فرزند است، بلکه به اعتبار این است که یا دختر او است یا زن پسر او. واینها در رضاع حرام نیستند. با وجود این که حرمت زن پسر از راه مصاهره است، نه نسب. پس معیار صدق عنوانات سبعه است. نه آنچه در بعض اوقات یا غالبا موافق باشد با آنها در مصداق، و از این جور امثله باز هست. ..

ص: 438


1- عبارت نسخه: بلکه یا بنت یا ربیبه که در نسب حرام است و حرمت خواهر فرزند به یکی از این دو عنوان است...

وعلامه (ره) وزمخشری اینها را استثنا کرده اند از قاعده (یحرم من الرضاع ما یحرم من النسب). وآن غفلت است. به جهت این که داخل نبودند تا خارج شوند. وفهمیدن این قاعده که (حکم تابع عنوانات است، نه مطلق مصادیق توافقیه اتفاقیه) از برای فقیه از جمله مهمات است. واین حقیر فروع بسیاری از برای آن در فقه پیدا کرده ام که به سبب این احکام متفاوت می شود. ومحتاج است به تأمل تام.

262: سؤال:

262: سؤال: هر گاه شوهر هند به سفر مکه رفته ودر معاودت در منزل بحرین مشرف بر موت باقی مانده. وبعد با اخبار محفوف به قراین از برای هند علم حاصل شده به فوت زوج ودر نزد حاکم به ثبوت نرسیده. آیا می تواند شوهر کند یا نه؟ -؟ وکسی مانع او می تواند شد یا نه؟ -؟. و از برای کسی که علم به جهت او حاصل نشده اکتفا به حصول علم از برای هند می تواند کرد که او را بگیرد یا نه؟ -؟ و هم چنین جایز است کسی که علم برای او حاصل نشده که وکیل بشود از جانب هند در اجرای صیغه یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: هند بینها وبین الله در صورت مزبوره می تواند شوهر بکند. وکسی مانع او نمی تواند شد. مگر علم قطعی به کذب او حاصل شود. و هر گاه هند ادعا کند که (بلامانعم)، کسی که به هیچ وجه از حال او مطلع نیست جایز است که او را بگیرد. و همچنین جایز است وکالت کسی که جاهل به حال است در اجرای صیغه. واما هر گاه تصریح کند به این که (شوهر داشتم وعلم دارم که فوت شده) هر گاه آن کسی که می خواهد او را بگیرد هم علم دارد، بی اشکال است، و هم چنین کسی که وکیل می شود در اجرای صیغه. و اگر علمی از برای این کس (که می خواهد او را بگیرد) به فوت زوج حاصل نباشد هم اظهر این است که می تواند اعتماد کند بر دعوی هند علم به فوت زوج را، واو را بگیرد. و هم چنین اظهر جواز وکیل شدن کسی است که علم ندارد، در اجرای صیغه. خصوصا هر گاه این زوجه یا این وکیل از برای آنها ظن به فوت، از قراین حاصل باشد. و خصوصا هر گاه هند مأمونه باشد. و بهتر این است که به کسی شوهر کند که مطلع از حقیقت حال نباشد وبه (ادعای خلو از مانع) وکسی را وکیل کند در اجرای صیغه که مطلع نباشد بر حال، به ادعای خلو از مانع والله العالم.

263: سؤال:

263: سؤال: هر گاه کسی زن خود را طلاق بدهد، وآن زن ادعا کند که من حمل

ص: 439

دارم از زوج خود. و بعد از گذشتن اقصای حمل از حین طلاق فرزندی از او متولد شود. آیا این فرزند ملحق به زوج می شود یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: ظاهرا اشکالی نیست در حکم به لحوق. وعبارت بسیاری از فقها تصریح به این دارد. مثل عبارت وسیله ابن حمزه وشرایع وقواعد وتحریر وارشاد. وشهید ثانی در مسالک اشکال کرده برمحقق که گفته است (ولو طلقها فاعتدت ثم جائت بولد مابین الفراق واقصی مدة الحمل، لحق به، اذا لم توطأ بعقد ولا شبهة) که چرا گفته (ما بین الفراق واقصی مدة الحمل) بلکه بایست بگوید (مابین الوطی...) به جهت آن که معتبر زمان وطی است نه طلاق. چون باید طلاق در (طهر غیر مواقعه) باشد. وگاه است که زمان طویلی مابین وطی وطلاق فاصله شده باشد ولازم می آید که از اقصی حمل تجاوز کند وآن باطل است جزما. وارد نیست برمحقق. به جهت آن که مراد ایشان حکم در ظاهر شرع است. چون ممکن است که وطی کرده باشد در زمان متصل به طلاق از باب شبهه. ومعتده در حکم (فراش) است وولد ملحق به فراش می شود. بلی اگر معلوم باشد که در طهر بعد حیض وقاع به عمل نیامده است واقصی حمل از حین طلاق بگذرد، در این صورت ولد ملحق به او نمی شود.

264: سؤال:

264: سؤال: در صورت فقد پدر واجداد پدری حضانت طفل مختص مادر است بدون خلاف. هر گاه بعض اقارب یااجانب بگویند که ما حضانت طفل می کنیم وانفاق طفل را از مال خود می کنیم. ومادر بگوید که حضانت طفل را خودم می کنم ونفقه طفل راهم از مال طفل میگیرم، آیا جایز است که طفل را از مادر بگیرند وبه آن متبرع بدهند یا نه؟

جواب:

جواب: حضانت حق مادر است. وطفل مالدار هم نفقه او از مال خود او است. و ملاحظه مصلحت طفل منشأ سقوط حق مادر نمی شود. واینکه در مسأله رضاع گفته اند که (هر گاه متبرعی باشد که شیر بدهد بدون اجرت، یا کسی باشد که اجرت می گیرد ولکن مادر اجرت بیش از او می خواهد که شیر بدهد در این صورت پدر می تواند طفل را بگیرد وبه غیر بدهد که شیر بدهد) مستلزم این نیست که غیر پدر از اقارب یا اجانب توانند حق حضانت مادر را ساقط کرد. زیرا که اولویت در رضاع حق جدائی است و اولویت حضانت حق جدائی.

ص: 440

با وجود آن که در مسأله رضاع [ هم ] معلوم نیست که حق حضانت ساقط شود. و منافاتی نیست مابین این که حق رضاع او ساقط بشود وحق حضانت ساقط نشود، به این نحو که مادر برود در نزد مرضعه ومتوجه حضانت طفل باشد، یا به عکس. بلی در صورتی که ممکن نباشد جمع مابین حضانت مادر ورضاع غیر مادر، آنجا حق حضانت ساقط می شود. به جهت لزوم عسر وحرج. و در اینجا تعارض حقین شده و حسب المقدور باید جمع کرد بینهما. چون بر پدر لازم است نفقه رضاع واو مختار است در افراد نفقه لایقه، وحق حضانت بالفرض با مادر است واجرت زیاد دادن رضاع، منشأ ضرر وعسر است خصوصا با التزام ابقای حق حضانت مادر. واما اجرت کمتر گرفتن مادر منشأ ضرر وعسری نیست، پس در صورت عدم رضاع مادر به تبرع در رضاع یا به مساوات، حق منفق را مقدم میدارند. بلکه میتوائیم بگوئیم: در مسأله رضاع که هر گاه پدر مرده باشد وطفل مال داشته باشد اجرت رضاع متعلق به مال طفل است در اینجا، و هر گاه احدی از اقارب یااجانب تبرعا طفل را شیر بدهد یا به کمتر از آن اجرتی که مادر میطلبد، می توان مقدم داشت متبرع را مادامی که منافات با حق حضانت نداشته باشد. والحاصل: این که رضاع در معنی انفاق است، وانفاق با وجود پدر وعدم تمول فرزند با پدر است، وبا فقد پدر در مال طفل است، و در افراد انفاق لایقه به منفق علیه اختیار با منفق است، وآنچه صلاح او باشد ملحوظ میدارند. بیش از این نیست که درصورتی که مادر مساوی باشد در مرتبه انفاق با سایر افراد یا بهتر وآسانتر باشد اولویت دارد، واین حق را حق تعالی از برای او قرار داده، پس تسلطی بر اضرار منفق ندارد، بخلاف حق حضانت که آن در اصل با مادر است. وبا فقد پدر کسی را در آن دخلی نیست، وتضرر طفل در انفاق منشأ اسقاط آن نمی شود.

265: سؤال:

265: سؤال: هر گاه زوجه مریضه باشد ومحتاج به دوا، وزوج او تعلل کند در معالجه وقیمت دوا دادن. آیا می توان جبرا از او گرفت یا نه؟.

جواب:

جواب: ظاهر این است که قیمت دوا بر زوج لازم نیست. واین داخل نفقه نیست. و همچنین اجرت حجام، ونه اجرت حمام. مگر این که هوا سرد باشد و از برای غسل محتاج به حمام باشد. چنانکه علامه در قواعد وتحریر تصریح به آنها کرده.

266: سؤال:

266: سؤال: هر گاه زید خطبه کند دختر عمرو را، وعمرو با او چنین قرار دهد که

ص: 441

زید اجیر او بشود به مبلغ سه تومان در مدت سی سال، وبعد از آن عقد واقع بشود. این عقد صحیح است؟ وشرط لازم است یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه این گفتگو مابین زید وعمرو بشود قبل از اجرای عقد ودر ضمن عقد شرط نشود یعنی مابین ایجاب وقبول، اشهر واظهر عدم لزوم شرط است. وظاهر صحت عقد است. واما هر گاه در ما بین ایجاب وقبول شرط بشود، پس در خصوص لزوم این شرط خاص اشکال هست از دو جهت: اول این که: آیا جایر است اجیر شدن زوج از برای پدر زوجه در عوض مهر چنانکه موسی از برای شعیب شد، یا نه؟ ومشهور علما این است که در شرع ما جایز نیست، بلکه دعوی اجماع بر آن شده است. ولکن قدری که مسلم است که مراد ایشان باشد در این فتوی - وظاهر روایت سکونی(1) هم - این است که پدر، خودش او را اجیر کند در ازا مهر. نه این که زوجه خود راضی باشد به این معنی. مثل این که زوجه صغیره باشد وپدر او را عقد کند در عوض این اجازه. واما در صورتی که زوجه خودش راضی شود که مهر او این نفع باشد هر چند عاید پدر او می شود نه او، خصوصا هر گاه این جز مهر باشد وچیز دیگری هم در مهر او باشد، پس در بطلان آن اشکال است، وروایت دلالت بر آن ندارد. و هم چنین اجماع منقول. و فتاوی هم بیش از آن [ افاده ] نمی کند. ودوم این که: حدیث صحیحی هم وارد شده است به این مضمون که (هر گاه مردی زنی بگیرد و مهر او را بیست هزار کند، و از برای پدر او هم ده هزار قرار بدهد، مهر جایز است وآنچه از برای پدر او قرار داده فاسد است). (2) وفقها هم بر طبق آن فتوی داده اند به این مضمون که (هر گاه نام ببرد در عقد از برای زوجه چیزی را و از برای پدرش چیزی را، لازم است آنچه که برای زن نام برده است، وساقط است آنچه که برای پدر او نام برده). وظاهرا خلافی هم ندارد. وگمان حقیر این است که مراد از حدیث و فتوای فقها این باشد که هر گاه مجموع در برابر بضع زوجه باشد یعنی دو عوض را عوض بضع زوجه قرار داده به این نحو که بعض از آن از برای او باشد وبعض از برای پدر او. نه این که همه را از برای زوجه قرار داده باشد وزوجه بعض آن را شرط کند در ضمن العقد که از برای پدر او باشد. چنانکه بعض ایشان تصریح کرده اند که مراد همان اول است. و1.

ص: 442


1- وسائل، ج15، ابواب المهور، باب 22، ح2.
2- وسائل، ج15، ابواب المهور، باب 9، ح1.

ظاهر روایت هم همان است. وفرق این است که در صورت اول آنچه را از برای پدر قرار داده داخل مهر نیست، پس آن را در مقابل بضع قرار دادن صحیح نیست. به جهت آن که آنچه را در برابر بضع قرار بدهند مهر است ومهر مستحقی ندارد به غیر زوجه. پس آن را برای پدر قرار دادن وجهی ودلیلی ندارد. ودر صورت ثانیه شرط داخل مهر می شود ومجموع مهر است. و مانعی نیست از این که زوجه بعضی از مهر خود را شرط کند از برای پدرش. به جهت آن که گاه است نفع آن باز عاید زوجه می شود، مثل این که پدرش به این سبب غنی می شود و نفقه او از گردن او ساقط می شود. نظیر این که زنی شوهر کند وطفلی داشته باشد و علاوه بر مهر شرط کند به شوهر که در چند سال نفقه طفل را بدهد. پس بنابر این شرط اجیر شدن از برای پدر در ضمن عقد هم صیحیح خواهد بود. آنچه در نظر حقیر ظاهر است این است، ولکن فتوای علما مطلق است وتقییدی در آن ندیده ام به غیر اشکالی که در مسالک وکفایه شده است درصورتی که آن تسمیه که در عقد از برای پدر کرده است باعث کم کردن مهر شود که: اگر او را قرار نمیداد، زوجه مهر را بیشتر می خواست. پس از اینجا ظاهر می شود که مجموع داخل مهر می شود و رضا در عقد بدون آن نشده است. پس چگونه حکم می شود به صحت مهر وتعین آنچه برای زوجه نام برده، بلکه یا باید عوض آنچه برای پدر نام برده راهم بگیرد ویا مهر از اصل فاسد شود ورجوع به مهر المثل شود. ونظر به آنچه حقیر روایت را حمل بر آن کردم، اشکال مندفع می شود. وآنچه را حقیر در اینجا اختیار کردم نظیر آن مسأله می شود که مهر زن را مثلا سی اشرفی بکند و شرط کند که ده اشرفی از جمله سی اشرفی را به پدر او بدهند. که در اینجا هر چند مشهور باز عدم صحت شرط است ولکن ابن جنید وجمعی از متأخرین قائل به جواز آن شده اند. واین اقرب است، به جهت آن که شرطی است که زوجه در مال خود می کند و (الناس مسلطون علی اموالهم).

267: سؤال:

267: سؤال: هر گاه زوج قبل از دخول به زوجه فوت شود، زوجه مستحق تمام مهر است؟ یا نصف؟. و هر گاه زوجه قبل از دخول فوت شود. آیا مستحق تمام مهر است؟ یا نصف؟.

جواب:

جواب: هر چند مشهور میان علما این است که مهر تمام می رسد در صورت اولی - و

ص: 443

ظاهر آیه(1) و استصحاب مقتضی آن است. واخبار معتبره صحیحه وغیر صحیحه هم دلالت بر آن دارد. (2) وبعضی از آنها مصرح است به این که احادیثی که به تنصیف وارد شده از سهو روات است، وامام فرموده است که ماتنصیف را در طلاق گفته ایم وآنها در موت گفته اند(3) - ولکن احادیث بسیار، صحیح وغیر صحیح، که نزدیک به حد تواتر است دلالت دارند بر تنصیف. (4) وصدوق در مقنع قائل به آن شده. وظاهر کلینی هم این است، چون اقتصار به نقل این اخبار کرده. و هم چنین صدوق در من لایحضره الفقیه. و صاحب کفایه این قول را نسبت به اشهر بین قدمای اصحاب داده. و از جمعی از متأخرین قول به آن نقل شده. وشیخ حر (ره) در وسائل آن اخبار اولی را حمل بر تقیه کرده. و هم چنین صاحب کفایه وغیر او، چون مذهب اکثر عامه است. پس مرجع قول اول، اصل، وموافقت ظاهر کتاب وشهرت بین الاصحاب واجماع منقول است چنانکه سید در مسائل ناصریه نقل کرده. ومرجع ثانی مخالفت عامه و کثرت اخبار وصراحت ووضوح دلالت آنها وارجحیت تأویل در اخبار اولی [ است ]. و مسأله خالی از اشکال نیست. واحوط بنابر مصالحه است بر تنصیف. و اگر ممکن نشود شاید عمل به قول مشهور اولی باشد. واما مسأله دوم: پس از اکثر اصحاب نیز نقل شده قول به تمام مهر، نظر به اصل و ظاهر آیه. وجمعی از اصحاب قائل به تنصیف شده اند، به جهت اخبار معتبره. و در اینجا معارضی از جانب اخبار نیست. وظاهر آیه اگر اطلاقی داشته باشد مقید خواهد بود به این اخبار کثیره. پس اقوی قول ثانی است.

268: سؤال:

268: سؤال: هر گاه زید جاریه عمرو را عقد نماید، وبعد از آن بخرد آن جاریه را، فرموده اند که آن جاریه به سبب عقد بر او حلال شده، نمی شود که به سبب خریدن حلال شود. وجه این چه چیز است؟.

جواب:

جواب: نمیدانم این سخن را کی گفته است ودر کجا است؟.؟ واین سخن اصلی ندارد. بلی ملک احد زوجین دیگری را منشأ بطلان عقد می شود بلا خلاف. واما مالکیتب.

ص: 444


1- آیه 4 سوره نساء «و آتوا النساء صدقاتهن...»
2- وسائل، ج15، ابواب المهور، باب 58.
3- ح24، همان باب.
4- همان مرجع و همان باب.

زوج کافی است در حلال بودن وطی زوجه به سبب ملکیت، گو به سبب عقد نباشد. بلی در صورت عکس که زوجه زوج را بخرد، دیگر وطی حلال نیست. به سبب آن که عقد باطل می شود وغلام زن بر زن حلال نیست به سبب ملک. وشاید به گوش سائل خورده است آن مسأله که هر گاه دو شریک در یک کنیز، عقد کنند کنیز را از برای شخصی و بعد از آن آن شخص حصه یکی از شریک ها را بخرد. در آنجا مشهور عدم بقای حلیت است به جهت بطلان عقد. وبه سبب مالک شدن نصف، حلال نمی شود وطی. وبعضی گفته اند امضای آن شریک دیگر عقد را کافی است. وآن ضعیف است. واین مسأله مبتنی است بر عدم جواز تبعض سبب، بلکه باید حلیت فرج یا به زوجیت باشد یا به ملک یمین. ومرکب از هر دو، غیر هر یک از آنها است. وآیه واخبار دلالت بر آن دارد. و هم چنین خلاف کرده اند که اگر آن شریک دیگر (تحلیل) کند وطی او را، مشهور باز حرمت است. وابن ادریس قائل به جواز است. وقول اوقوت دارد، نظر به حدیث صحیح. (1) وقول اکثر احوط است. و هم چنین هر گاه کنیزی بعض او آزاد باشد وکسی آن بعض دیگر را بخرد، که به عقد حلال نمی شود، وبه سبب ملک بعض هم وطی جایز نیست. بلی خلاف کرده اند درصورتی که کنیز به آقای خود مهایات کند. یعنی یک روز را از برای خود قرار دهد ویک روز را برای مولی. خلاف کرده اند که در روز نوبه خود می توان متعه آقا بشود یا نه. مشهور عدم جواز است. وبعضی قائل به جواز شده اند، نظر به خبر صحیحی که دلالت بر آن دارد. (2) ومحقق در نافع متردد است نظر به ملاحظه آن حدیث صحیح ونظر به این که (تبعض سبب) لازم می آید واینکه منافع بضع قابل مهایات نیست، وگرنه لازم می آید که تواند در روز نوبه خود متعه دیگری هم بشود و آن باطل است بالاتفاق. چنانکه در مسالک وغیر آن دعوی اتفاق بر آن شده. ودور نیست ترجیح عمل به حدیث صحیح. وبطلان صورت مزبوره به سبب اجماع، منشأ بطلان مانحن فیه نمی شود.

269: سؤال:

269: سؤال: هند را عقد کردند از برای زید به رضا واذن طرفین. و بعد از چند روز1.

ص: 445


1- وسائل، ج15، ابواب نکاح العبید و الاماء، باب 41، ح1.
2- وسائل، ج15، ابواب نکاح العبید و الاماء، باب 41، ح1.

عمرو ادعا می کند که هند خالد را وکیل کرده بود که او را از برای من عقد کند. وخالد هم او را پیش از عقد زید برای من عقد کرد. وهند هم اعتراف کرد که چنین بوده است، آیا عقد کدام صیحیح است وکدام باطل؟

جواب:

جواب: عقد زید صحیح است وهند زوجه او است. وتا عمرو به بینه عادله ثابت نکند سبقت عقد خود را بروجه صحیح، سخن او مسموع نیست. بلی اگر عمرو ادعا کند بر زید که (تو علم داری بر سبقت عقد من)، تسلط (قسم نفی العلم) بر او دارد. واما حکایت اعتراف هند به سبقت عقد عمرو. پس آن ضرری به زید ندارد ومنشأ بطلان [ عقد ] او نمی شود. چون اقراری است بر غیر. وآن مسموع نیست، واشکالی در این نیست. بلی اشکال در این است که آیا دعوی عمرو در این صورت مطلقا مسموع نیست نسبت به زوجه؟ یا مسموع هست ولکن ضرر به زید ندارد؟. ظاهر کلام محقق در شرایع و علامه در ارشاد این است که مطلقا مسموع نیست، به جهت آن که دعوی را در وقتی حاکم گوش می دهد ومتوجه مرافعه می شود که فایده بر آن مترتب شود. و بر این دعوی هیچ فایده مترتب نمی شود. به جهت آن که اگر زوجه اقرار کند بر زوجیت او، نفعی به مدعی نمی رسد. چون اقرار بر غیر است ومسموع نیست. واگر انکار کند وقسم متوجه او شود وقسم را رد کند به مدعی ومدعی هم قسم بخورد، باز نفعی به مدعی نمی رسد. به جهت آن که قسم مردوده - خواه به منزله اقرار منکر باشد وخواه به منزله بینه مدعی اثبات امری بر زید نمی کند، وخللی به نکاح او نمی رسد. پس نفعی نخواهد داشت برای مدعی واز جمعی [ از ] اصحاب نقل کرده اند قول به سماع دعوی را. به جهت آن که فایده بر آن مترتب می شود. وآن فایده این است که هر گاه زوجه اقرار کند به عقد اولی، لازم می شود بر او که مهر المثل را به مدعی بدهد. چون به اقرار خود تفویت بضع از او کرده، وحایل شده به سبب شوهر کردن مابین مدعی وبضع. وعوض بضع مهر المثل است. همچنانکه هر گاه کسی مالی را بفروشد به ادعای این که از خود او است وبعد از بیع اقرار کند که مال غیر است که در آنجا باید غرامت آن مال را بکشد از برای آن غیر. واین مبتنی بر آن است که (منافع بضع مضمونه می شود به تفویت)، نظر به این که بضع متقوم می شود مثل مال. واما بنابر این که (ضمانی در تفویت منافع بضع نباشد، چون بضع مال نیست بلکه حق است ومنافع حق مضمونه نیست چون داخل تحت الید

ص: 446

نمی شود)، پس باز نزاع بی ثمرمی ماند. وبر هر دو طرف شواهد از مسائل شرعیه هست. اما از طرف ضمان: پس مثل ضمان مرضعه مهر المثل معقوده را که به سبب ارضاع او بر شوهرش حرام شود. واما از طرف عدم ضمان: پس مثل عدم وجوب مهر از برای زانیه و شوهر او، وثبوت مهر از برای [ خود ] مدخوله به شبهه دون زوج او. وشهید ثانی (ره) ترجیح سماع دعوی را داده، وثبوت غرامت. نظر به عموم (الیمین علی من انکر) وبه این که این معنی زاجری باشد از امثال این امور که دیگر زنان چنین کاری نکنند. واین خالی از قوت نیست. وبدان که: آنچه مذکور شد کلام در این بود که (کسی بر زوجه معقوده غیر، دعوی کند که من سابق بر این او را عقد کرده ام). واما اگر زن بی شوهری باشد وکسی دعوی کند که معقوده من است، پس در آنجا دعوی مسموع است بدون اشکال. وبا عدم بینه قسم متوجه زوجه می شود با انکار او. وحکم به زوجیت ولزوم عقد می شود با اقرار او یا با انکار ورد قسم بر زوج، با قسم خوردن زوج. و هر گاه قسم خورد زوجه، دعوی زوج ساقط می شود. و هر گاه هنوز دعوی طی نشده همین زن شوهر کند به شخص دیگری غیر از مدعی، آیا عقد او صحیح است یا نه؟ ودعوی مدعی در این حال مسموع است یا نه؟ نظر به مقتضای این که هنوز کسی را تسلط بر آن زن حاصل نشده، عقد او باید صحیح باشد. و دعوی آن مرد در این حا ل بر می گردد به مسأله سابقه که دعوی است بر معقوده، و اختلاف سابق در اینجا هم جاری می شود. وبنابر قول به سماع دعوی، همانچه بر آن مترتب می شد (از اخذ مهر المثل وامثال آن) [ در اینجا نیز ] جاری می شود. لکن بضع زوجه حق این زوج است، ومدعی بر آن تسلطی ندارد. بلی اشکال در این است که چون عقد این زوج قبل از طی دعوی منشأ سقوط حق مدعی می شود در دعوائی که دارد، وحق او مقدم است، پس این زوج نمی تواند عقدی کند که منشأ اسقاط حق او بشود. مگر این که مدعی مسامحه کند در طی دعوی از برای این که طول بکشد مدت وآن زن ر مضطر کند به این که راضی شود به تزویج با او. در این صورت صحیح است عقد، به جهت نفی ضرر وعسر وحرج. واما بنابر قول به عدم سماع دعوی: پس نظر به این تعلیل - یعنی این که منشأ سقوط حق مدعی می شود - دامرظاهر تر است که باید جایز نباشد. چون در آنجا باز ثمره

ص: 447

از برای مدعی باقی می ماند ودر اینجا بالمره بی حق می شود. پس جایز نخواهد بود عقد مگر در صورت مسامحه ومماطله، چنانکه پیش گفتیم. اما نظر به این که تا به حال بر زوجه امری ثابت نشده واختیار خود را دارد، باید صحیح باشد. ودور نیست ترجیح جواز عقد، در صورت مسامحه ومماطله که مستلزم حرج وضرر باشد، دون غیر این صورت. خصوصا در صورت دوم، یعنی عدم سماع دعوی بعد عقد. چنانکه ظاهر صاحب مسالک است.

270: سؤال:

270: سؤال: بعد از فوت پدر حضانت طفل با مادر است یا وصی پدر؟

جواب:

جواب: بعد از موت پدر، مادر احق است به حضانت ولد از وصی پدر و جد مطلقا. خواه حضانت ما در در حال حیات [ پدر ] منقطع شده بوده یا نه. به دلالت آیه (اولوا الارحام) (1) وبعض اخبار معتبره. (2) وظاهر اخلافی در مسأله نیست.

271: سؤال:

271: سؤال: زید مجنون شده، وزوجه دائمه او به قدر مقدور در خانه او توقف کرده. والحال طاقت ماندن ندارد. آیا بدون طلاق می تواند برود وفسخ نکاح کند؟ یا محتاج است به طلاق؟ واگر محتاج است به طلاق، کی مباشر طلاق می تواند شد؟ وآیا زوجه مهر خود را از مال زید می تواند بردارد یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه جنون قبل از عقد بوده وبه سر حدی بوده که مستغرق اوقات صلاة بوده که وقت نمازهای خود را نمیشناخته، وزن بعد از تزویج مطلع بر آن شده، بلا خلاف زوجه اختیار فسخ دارد. احتیاج به طلاق نیست. و هم چنین هر گاه اوقات نماز را میشناخته علی الاظهر الاشهر بل کادان یکون اجماعا. و هر گاه جنون بعد عقد عارض شده قبل از دخول یا بعد از دخول، پس اگر به سرحدی است که اوقات نماز را نمیشناسد پس زوجه مسلط بر فسخ است نیز بلا خلاف ظاهری. واما هر گاه اوقات نمازها را میشناسد پس اظهر واشهر این است که مسلط بر فسخ نیست وباید صبر کند. وحدیث مرسلی در فقیه وعبارت فقه الرضا بر آن دلالت دارد. (3) بلی اگر صلاح مجنون در طلاق دادن زوجه باشد، اظهر واشهر این است که ولی مجنون می تواند 2.

ص: 448


1- آیه 75 سوره انفال.
2- وسائل، ج15، ابواب احکام الاولاد، باب 71، ح1 - و نیز مرسله ابن ابی عمیر در تهذیب، ج2، ص238 که در وسائیل، همان باب تحت ح2 اشاره به آن کرده است.
3- وسائل، ج14، ابواب العیوب، باب 12، ح2.

طلاق بگوید. واگر ولی ندارد حاکم شرع (یعنی مجتهد [ عادل ] می تواند او را طلاق بگوید. وبدان که در صورت ثبوت خیار فسخ، خیار فوری است. پس هر گاه راضی شود زن به عیب یا تأخیر کند در فسخ بدون عذر، دیگر تسلط ندارد. مگر در صورت جهل به خیار فسخ یا جهل به فوریت آن علی الاظهر. که در آنجا باز [ خیار ] باقی است. و بعد از حصول علم وزوال عذر باید فورا فسخ کند. واما مسأله صداق زوجه پس اگر دخول واقع نشده، مهری نیست. و هر گاه بعد دخول است، پس مشهور ثبوت مهر مسمی است، خواه عیب قبل از عقد حاصل بوده، یا بعد حاصل شده. وبنای عمل بر این است. پس اگر در صورت سؤال مهر او اعیان موجوده چند است وکسی مزاحم او نیست، می تواند خود بردارد. واما هر گاه دین است باید به ولی مجنون رجوع کند در اخذ آن از مال مجنون. و هر گاه در این صورت محتاج باشد به بینه واثبات، وعاجز باشد از اثبات، در صورت علم به بقای حق بینها وبین الله می تواند به قدر حق خود از مال او تقاص کند.

272: سؤال:

272: سؤال: آیا در تعیین مدت عقد متعه همین کافی است که طرفین بنای مدت عقد را بر مدت اجل دین زید بگذارند که از عمرو می خواهد؟ ودر نزد زید وعمرو و شهوت دین معین است گوعاقدین ندانند آن را در حین عقد.

جواب:

جواب: شرط است تعیین مدت تمتع در نزد متعاقدین در حال عقد، وتعیین در نزد شهود دین زید وعمرو کافی نیست. والا بایست تعیین مدت قدوم حاج در نزد حق تعالی اولی به کفایت باشد. وحال آن که تصریح کرده اند به آن که هر گاه آخر مدت را قدوم حاج قرار دهند، باطل است. چون قابل زیاده ونقصان است. وحال آن که اولی است از مانحن فیه، چون فی الجمله ظهوری دارد در نزد متعاقدین تخمینا. بخلاف مانحن فیه که هیچ معلوم نیست.

273: سؤال:

273: سؤال: هر گاه کسی به بعض اولاد خود بگوید که او فرزند من نیست. آیا سخن او مسموع است یا نه؟

جواب:

جواب: بدان که هر گاه فرزند از زن دائمی (که مدخوله باشد) بهم رسد، وممکن باشد که از او بهم رسیده باشد - به این که از زمان دخول او شش ماه گذشته باشد، وزیاده از اقصی مدت حمل نگذشته باشد - ملحق می شود به شوهر. هر چند در این بین دیگری

ص: 449

با آن زن زنا کرده باشد. بلکه هر چند شباهت به زانی هم داشته باشد. وواجب است که او را ولد خود داند. وحرام است بر او که او را از خود نفی کند. وبه مجرد این که آن شوهر بگوید که این فرزند من نیست، آن فرزند از او منتفی نمی شود، وملحق به او می شود، و میراث از طرفین ثابت است. مگر این که (لعان) به عمل آید که بعد از لعان، آن ولد از او منتفی می شود. واگر در بین لعان هم تکذیب خود کند باز ولد ملحق می شود به او. به این معنی که ولد از او میراث می برد، ولکن او از ولد میراث نمی برد، و هم چنین قبیله اعمام. بلکه میراث او به قبیله اخوال می رسد هر گاه مادر نباشد. واما هر گاه فرزند از مملوکه او باشد: پس با امکان لحوق به او ووجود شرایط سابقه، ملحق می شود به او. وجایز نیست نفی او، مگر این که علم داشته باشد که از او نیست. و در صورت حصول ظن غالب وتهمت، خلاف است. و هر گاه نفی ولد کند وبگوید از من نیست، در ظاهر از او منتفی می شود. وظاهرا خلافی در مسأله نیست. وجمعی دعوی اجماع کرده اند. ودر اینجا لعانی نیست. و هر گاه بعد از آن عود کند وبگوید ولد از من است، ملحق می شود به او. واطلاق کلام ایشان مقتضی آن است که از طرفین توارث حاصل شود. ولکن مقتضای استدلال ایشان به عموم (اقرار العقلا) وفحوای حکم ولد ملاعنه - که تفصیل بود، چنانکه ذکر کردیم - این است که اینجا هم مثل ولد ملاعنه باشد، که ولد از پدر میراث ببرد، بخلاف عکس. واما ولد متعه: پس مشهور این است که حکم آن نیز حکم ولد مملوکه است. و خلاف در انتفای ولد است بدون لعان، سید مرتضی (ره) در آن خلاف کرده وآن را ملحق به دائمه کرده، وبرخلاف او دعوی اجماع هم شده است از شهید ثانی. وشاید اقوی قول مشهور باشد. خصوصا به ملاحظه اخباری که دلالت دارد بر این که متعه به منزله امه است. اینها که مذکور شد در وقتی است که در اول اعتراف به ولد نکرده باشد. اما هر گاه کسی در اول اعتراف به ولدی بکند و بعد از آن او را نفی کند، پس از او قبول نمی کنند. وظاهرا در مسأله خلافی نیست، ودعوی اجماع بر آن موجود واخبار معتبره بر آن ناطق است.

274: سؤال:

274: سؤال: هر گاه کسی با غلامی فعل قبیح مرتکب شده، وحال شاک است که آیا وطی به عمل آمده یا نه. آیا منشأ تحریم می شود یا نه؟

ص: 450

جواب:

جواب: در اینجا دخول تمام حشفه شرط نیست بلکه به ادخال بعض حشفه تحریم حاصل می شود. و اگر در آن هم شک دارد، تحریم مادر وخواهر مفعول بر آن مترتب نمی شود.

275: سؤال:

275: سؤال: هر گاه زید با زن خود بد سلوکی کند وبگوید مهر خود را به من حلال کن ومیراث مادر خود را از پدرت بگیر وبه خانه من بیاور تابد سلوکی نکنم. چون آن زن قبول این معنی نکرد، زید به او گفت که: تو به من حرامی به جهت آن که من با برادر تو در صغر سن لواط کرده ام، ونمی دانستم که حرام است تزویج تو، و از خانه من بیرون رو. و آن فقیره را بیرون کرده. آیا به مجرد همین قول، حرمت ثابت می شود یا نه؟ وآیا احتیاج به طلاق هست یا نه؟ وآیا مستحق مهر هست یا نه؟

جواب:

جواب: هر چند از فقها این مسأله را بخصوص ندیده ام که در جائی به آن تصریح کرده باشند، والحال در نظرم نیست که کسی متوجه آن شده باشد، لکن مقتضای قواعد شرعیه این است که زوج در صورت مزبوره، مدعی است وسخن او در حق خودش مسموع است. به این معنی که دیگر تسلط بر زوجه ندارد به هیچ وجه. و اگر زوجه بمیرد از او میراث نمی برد. واما زوجه: پس این سخن نسبت به او اقراری است بر غیر، و بمجرده ضرری به او ندارد. پس یا این است که از برای او علم حاصل می شود به صدق زوج، یا نه. اگر علم حاصل است برای او پس در حق او هم مسموع است وحقوق او هم ساقط می شود. و اگر زوج بمیرد میراث از او نمی برد. واحتیاج به طلاق هم ندارد. واما مهر: پس اگر در وقت دخول علم به حرمت نداشته است، مستحق مهر المثل هست. و اگر داشته، مستحق چیزی نیست. و اگر علم از برای زوجه حاصل نشود، پس اگر ظن به صدق حاصل شود وزوجه هم تکذیب او نمی کند و منکر قول او نمی شود، ظاهر این است که قول زوج مسموع است در حق هر دو، وزوجه هم باید تصدیق او کند. اگر زوجه بگوید که تو دروغ می گوئی، (به عنوان قطع)، پس آنجا زوج باید بینه بیاورد واثبات کند، و هر گاه عاجز شود، به زوجه قسم می دهند، و هر گاه قسم خورد مطالبه تمام حقوق خود را از زوج می کند. ولکن زوج به سبب اقرار خود ممنوع است از حقوق خود. و اگر زوجه به عنوان جزم تکذیب نمی کند ولکن به سبب ظن کذب، متمسک می شود به بقای زوجیت ومی گوید (من دست از حقوق خود بر نمیدارم وقول تو را

ص: 451

قبول نمی کنم تا اثبات نکنی این عمل را) ومتمسک شود به استصحاب بقای زوجیت، ظاهر این است که می تواند. وباز بر زوج لازم است بینه و هر گاه عاجز شد، پس قسم متوجه زوجه می شود. ولکن چون زوجه علم به عدم وقوع آن فعل ندارد بالفرض، قسم نمی تواند خورد به عنوان قطع. به اعتبار این که این از باب آن مسأله می شود که (مدعی بر کسی ادعای حقی بکند. واو بگوید که من علم ندارم). پس اگر زوجه ادعا به عنوان ظن می کند بر زوج که (من گمان دروغ دارم به تو)، اظهر این است که می تواند زوج را قسم بدهد. ودر اینجا دیگر ردی نمی باشد. و هم چنین هر گاه ادعای ظن کذب بکند لکن بگوید که (من صدق تو را نمیدانم ودست از حق خود بر نمیدارم تا مطلب خود را ثابت نکنی). در اینجا ظاهر این است که قسم متوجه مدعی می شود و هر گاه قسم خورد نکاح منفسخ می شود وحرمت ثابت می شود. ولکن مهر المثل را میطلبد. واین مطالب در غایت اشکال است. ودر رساله مفرده که در (دعوی زوج طلاق را، و انکار زوجه) تحقیق کرده ام به قدر مقدور این مطلب را منقح کرده ام(1)اشکال در یک جا است که آیا زوجه با وجود عدم علم به حال بالمره، می تواند متمسک به (استصحاب بقای احکام زوجیت) بشود در میانه خود وخدایا نه؟. وآنچه رجحان دارد در نظر حقیر تفصیل است. که اگر از قول زوج ظنی برای او حاصل می شود بیش از ظنی که از استصحاب زوجیت دارد، نمی تواند متمسک شود به استصحاب. و اگر ظن او به سبب استصحاب زوجیت بیشتر است، می تواند متمسک بشود وبعد تمسک به آن، حکم همان است که مذکور شد، که زوج را قسم می دهند وحقوق زوجیت از طرفین ساقط می شود. این حال مرافعه وحکم در ظاهر است. واما حکم میان خود وخدای ضعیفه: پس این است که مادامی که ظن به کذب زوج ندارد می تواند که به همان اکتفا کند، وشوهر کند، وتصدیق زوج خود کند. وباز هم احتیاج به قسم دارد. ولکن به سبب دخول با عدم علم به حرمت مستحق مهر المثل هست. والله العالم.

276: سؤال:

276: سؤال: هر گاه کسی کنیز خود را به غلام خود بدهد وغلام بگریزد. آیا حکم کنیز چه چیز است و مهر او مال کیست؟

جواب:

جواب: اظهر واشهر صحت عقد مولی است مابین غلام وکنیز خود. واظهر این

ص: 452


1- این رساله در «کتاب الطلاق» ج5 از همین مجلدات، خواهد آمد.

است که لازم باشد که مهری از برای او قرار دهد. واظهر این است که کنیز مالک مهر می شود، هر چند بگوئیم که بنده مالک مال نمی شود. به جهت ظاهر روایات. واین منافات ندارد با این که مملوک محجور علیه است. ودر عقد آنها رضای طرفین شرط نیست. بلکه همان رضای مولی معتبر است. ودر صورت سؤال اختیار طلاق با مولی است. وظاهرا خلافی در نظر نیست، خصوصا در صورت گریختن بنده که بخصوص احادیث معتبره هست که اگر معقوده او حره باشد هم اباق او طلاق او است. (1) وقائل به آن هم از اصحاب موجود است.

وظاهر این است که لفظ فسخ هم در طلاق مولی کافی باشد. بخلاف آنجا که آزادی را برای او عقد کرده باشند، یا کنیز [ شخص ] دیگری را، که در آنجا اشهر واظهر این است که طلاق با عبد است ولکن مولی می تواند او را اجبار کند بر طلاق. ودر صورت اباق عبد کلام همان است که مذکور شد. و اگر عقد نکرده وبه عنوان (تحلیل) داده است - هر چند(2) اشهر واظهر عدم جواز تحلیل است از برای مملوک. هر چند قول به جواز با کراهت، هم خالی از قوت نیست - پس حکم به جواز رجوع مولی اظهر خواهد بود.

277: سؤال:

277: سؤال: هر گاه کسی زن آزادی را عقد کند از برای عبدی، وعبد فرار کند و مدتی است که ناپیدا است. آیا آن زن را چه باید کرد؟ ونفقه او با کیست؟ و هم چنین نفقه فرزند او اگر فرزندی از غلام مانده باشد -؟.

جواب:

جواب: روایت موثقی دلالت دارد بر این که (اباق عبد در صورت مذکوره طلاق او است). وبعض احادیث دیگر هم مؤید آن است. وشیخ در نهایه عمل به آن کرده (و همچنین ابن حمزه درصورتی که آن زن کنیز دیگری باشد) وظاهر صدوق هم عمل به این است. چون در من لایحضره الفقیه روایت را نقل کرده(3) پس هر گاه عبد نیامده تا عده او تمام شود، فراق حاصل می شود، چنانکه مضمون روایت است. ولکن علامه در تحریر انکار قول شیخ کرده. و هم چنین صاحب مسالک وصاحب مدارک در شرح نافع، وبهت.

ص: 453


1- وسائل، ج14، ابواب نکاح العبید، باب 73، ح1.
2- در نسخه پس هر چند...
3- زیرا کتاب مذکور کتاب فتوایی صدوق است.

استصحاب زوجیت را ثابت میدانند ونفقه زوجه را بر مولای عبد لازم میدانند. ومحقق تردد کرده است در مسأله. ودور نیست ترجیح عمل به روایت، چون معتبر است. و استصحاب معارض آن نمی شود. ودور نیست که احوط این باشد که مولای عبد طلاق زوجه را بگوید نظر به روایتی که ابن ادریس در آخر سرائر نقل کرده است(1) که آن روایت هم مؤید مطلب است. والله العالم.

278: سؤال:

278: سؤال: هر گاه دو طفل توأم از برای کسی بهم رسد یک گوسفند از برای عقیقه هر دو کافی است یا نه؟

جواب:

جواب: دلیلی از برای جواز آن ندیدم. ومقتضای اصل واخبار این است که برای هر یک گوسفندی علی حده بکشد.

279: سؤال:

279: سؤال: آیا زن می تواند به غلام خود شوهر کند یا نه؟

جواب:

جواب: نمی تواند. وظاهر این است که خلافی در مسأله نباشد. وشاید علت در آن استلزام تسلط از طرفین باشد. واخباری که وارد شده است در این که (هر گاه زوج زن آزاد، مملوک باشد وبعد ملک او شود به میراث یا به خریدن یا به غیر آن، نکاح آنها باطل می شود) اشعار به این مطلب دارد. بلکه علت منصوصه در آنها دلالت دارد. چنانکه در حسنه محمدبن قیس فرموده اند (اذهبی فانه عبدک لیس له علیک سبیل) (2) ودر صحیحه عبد الله بن سنان (قال: تفارقه ولیس له علیها سبیل وهو عبد). (3) ودر صحیحه سعید بن یسار (هل یبطل نکاحه؟ قال: نعم، لانه عبد مملوک لا یقدر علی شیئ). (4) وحکم این مسأله از مسأله انتقال عبد به زوجه وبطلان عقد او صریحا واشعارا مستفاد می شود. و هم چنین در غیر آن. علامه (ره) در قواعد گفته است (ولیس للسیدان ینکح امته بالعقد، ولو ملک منکوحته انفسخ العقد. ولا للحرة ان تنکح عبدها لابا لعقد ولا بالملک. ولو ملکت زوجها انفسخ النکاح). ودر تحریر گفته است (الحرة اذا اشترت زوجها المملوک، او ورثته، او انتقل الیها باحد وجوه التملیکات، بطل النکاح ولیس لهاان تبیحه او تعقد علیه. فان اراد ذلک لم یکن لهاذلک الابان تعتقه وتتزوج به). والحاصل ظاهرا اشکالی در عدم 2.

ص: 454


1- وسائل، ج14، ابواب نکاح العبید، باب 73، ح2.
2- وسائل، ج14، ابواب نکاح العبید، باب 49، حدیث 3.
3- وسائل، ج14، ابواب نکاح العبید، باب 49، حدیث 1.
4- وسائل، ج14، ابواب نکاح العبید، باب 49، حدیث2.

جواز نیست. وبدان که: درصورتی که زوجه کنیز بوده باشد وزوج آزاد، و بعد از آن زوجه منتقل شود به زوج به نحوی از انحا ملک، در آن صورت نیز عقد باطل است وخلافی در آن نیز نیست. هر چند در اینجا وطی حلال است به سبب ملک.

280: سؤال:

280: سؤال: آیا ولد زنا به هیچ وجه ملحق نمی شود به ابوین؟ یا به بعض وجوه می شود.

جواب:

جواب: به هیچ وجه ملحق نمی شود، الا در تحریم نکاح. پس جایز نیست از برای زانی وطی دختری که از او بهم رسیده است به زنا. و هم چنین جایز نیست که زانیه شوهر کند به پسر خود که از زنا بهم رسانیده. و هم چنین است حکم جمیع انسان. پس جایز نیست دختری که از زنا بهم رسیده شوهر کند به برادر خود که از پدر یا مادر او بهم رسد خواه او هم از زنا باشد یا نه. و هم چنین اعمام واخوال وغیره. وتصریح به حکم پدر ومادر نسبت به فرزند در بسیاری از کتب، مذکور است لاغیر. وظاهرا مراد تمثیل است. ودر تحریر علامه تصریح به حکم همه شده. وظاهرا خلافی در میان شیعه نباشد. بلکه دعوی اجماع بر آن شده.

281: سؤال:

281: سؤال: هند شوهری دارد. ومدت ده سال است که حامله نشده، و از شوهر پیش فرزند دارد. الحال طفلی را به پستان خود بیندازد ورضاع شرعی به عمل آید. آیا این رضاع نشر حرمت می کند یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه بعد از ولایت فرزند سابق تابحال چنین اتفاق افتاده باشد که شیر او باقی مانده باشد مثل این که دایگی می کرده واطفال را شیر میداده - هر چند گاهی بخشکد وگاهی عود کند که در عرف وعادت بگویند (این شیر همان فرزند است)، نشر حرمت می کند. واما هر گاه بالمرة شیر سابق خشک شده واین مدت طولانی گذشته که در عرف نمی گویند از آن ولادت سابق است، نشر حرمت نمی کند. واز باب آن است که دختر با کره، یا مردی طفلی را به پستان خود بیندازد وبه مکیدن، شیر حاصل شود.

282: سؤال:

282: سؤال: زید مثلا غایب گردیده وملک معینی از او مانده، وهند زوجه زید مزبور ادعا نماید که ملک مزبور در صداق من است، و صداقنامچه وشهودی نداشته باشد. وهند مزبوره متوفیه گردیده واولادی ندارد. وپسر برادری از هند مزبوره مانده عمرو نام. عمرو مزبور املاک زید غایب را می تواند به محض قول مرقوم هند متوفی، ضبط نماید قبل از آن که به اثبات شرعی برساند؟ یا نه؟. وخالد اقوام زید مزبور غایب را

ص: 455

می رسد که املاک زید غایب را از حاکم شرع اجاره نماید وضبط کند که حق زید غایب مزبور تلف نشود -؟

جواب:

جواب: هر چند اظهرا ین است که سخن هند در حین غایب بودن زوج او مسموع است، ولکن اظهر نیز این است که (قسم استظهاری) باید بخورد که این عین ملک باقی است بر حقیقت او، وبه زوج خود ثانیا منتقل نکرده. وبدون قسم مالک بودن او تمام نمی شود. ومفروض این است که هند قبل از قسم خوردن فوت شده، و در آن هنگام دعوی وارث هند به عنوان جزم نخواهد بود. بلکه به عنوان مظنه صدق هند است در دعوی او، وقسم هم نمی تواند خورد. پس چیزی که مثبت دعوی باشد در دست ورثه هند نیست. بلی هر گاه وارث هند به عنوان جزم ادعای مهر معینی بر غایب بکند وقسم هم بخورد مستحق مهر المثل می شود، علی الاظهر، بلکه دور نیست که آنچه دعوی می کند بگیرد، چون معارضی در برابر ندارد، هر چند زاید بر مهر المثل باشد. وقسم او به طریق (نفی العلم) است که ماعلم نداریم که مورث ماحق خود را گرفته باشد یا بخشیده باشد. وولی غایب حاکم شرع است به هر کس مصلحت داند اجاره می دهد.

283: سؤال:

283: سؤال: (1)

284: سؤال:

284: سؤال: هر گاه مورثی وفات نماید که مهر زنش معلوم نباشد که چه چیز است. وورثه قبول داشته باشند که آن ممهور است. -؟.

جواب:

جواب: هر گاه زوجه یا وارث او ادعای مهر مسمی کنند [ بر ورثه زوج ] وبینه نباشد، زوجه [ یا ورثه او] بعد از قسم خوردن بربقای مهر در ذمه زوج، مستحق مهر المثل است (علی الاظهر) مگر این که ادعای کمتر از مهر المثل کنند که در آن وقت مستحق همان قدرند که اعاد می کنند.

285: سؤال:

285: سؤال: هر گاه زن در شب زفاف طلب مهر نکند، حق او باقی است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: حق او باقی است وبه دخول ساقط نمی شود. بعض اخبار که دلالت دارد بر

ص: 456


1- این سئوال تکرار سوال 274 است و لذا حذف گردید فقط موضوع سئوال قبلی «کسی با غلامی» است و موضوع این سئوال «طفلی با طفلی» است.

خلاف این،(1) مطروح یا [ مؤ ] ول است.

286: سؤال:

286: سؤال: واطی وموطو اگر نا بالغ باشند ولواط نمایند، بعد می توانند خواهر یکدیگر را بگیرند یا نه؟

جواب:

جواب: اشهر واظهر عدم جواز است. یعنی عدم جواز تزویج فاعل خواهر مفعول را.

287: سؤال:

287: سؤال: حضانت و نگاهداری طفل رضیع با والده است یا والد؟

جواب:

جواب: حضانت رضیع با مادر است هر گاه آن را تبرعا شیر دهد، یا به قدر دیگران اجرت بگیرد، یا کمتر از دیگران. وبعد از واشدن از شیر، اشهر واظهر این است که حضانت پسر تا هفت سال با پدر، ودختر تا هفت سال با مادر است.

288: سؤال:

288: سؤال: شخصی با کسی مصافحه وملامست نموده، وبه شهوت به او نظر کرده وبوسیده. آیا می تواند مادر یا خواهر یا دختر او را بگیرد یا نه؟

جواب:

جواب: اشهر واظهر جواز است. خصوصا هر گاه آن نظر وملامسه به عنوان حرام شده باشد، یعنی به اجنبی شده باشد که معقوده ومملوکه نباشد.

289: سؤال:

289: سؤال: درصورتی که مادر صغیر فوت شده باشد، اقربای ارثی صغیر منع اباعد را از نگاهداشتن صغیر می توانند کرد؟ یا این که تقدیم اقارب، الاقرب فالاقرب رجحان دارد؟. وحضانت مادر راتا چند سال قائل می باشند بیان فرمایند؟.

جواب:

جواب: بدان که حضانت طفل در ایام رضاع با مادر است، واو احق است به آن هر گاه تبرعا شیر دهد یا اجرت مساوی دیگران یا کمتر بگیرد، اجماعا. و هر گاه غیر این باشد پدر احق است به آن علی الاقوی. (2) واما بعد از بلوغ هم حق حضانت از برای هیچ یک نیست، و بر این نیز دعوی اجماع شده. واما ما بین فطام وبلوغ: پس در آن اقوال بسیار است - متجاوز از هفت قول - واقوی واشهر این است که پدر احق است به پسر، ومادر به دختر تا هفت سال. واما بعد هفت سال تا زمان بلوغ پس حضانت حق پدر است. پس معنی این که حضانت پسرتا هفت سال با پدر است این است که مادر تسلطی ندارد تا هفت سال، نه انیکه حضانت پدر بعد هفت سال ساقط می شود. اینها همه وقتی است که پدر ومادر هر دو زنده باشند، ومادر هم شوهر دیگرت.

ص: 457


1- وسائل، ج15، ابواب المهور، باب 8، ح4و5و6.
2- در مساله 264 فرمود: مساله رضاع با مساله حضانت ملازمه ندارد و می شود که زن دیگری متصدی رضاع باشد و در عین حال حضانت با مادر است.

نکرده باشد. اما هر گاه مادر شوهر دیگر کرده باشد بعد طلاق شوهر اول، حق حضانت مختص پدر است. وظاهرا خلافی در این نیست. و هر گاه شوهر دوم او را طلاق دهد اشهر واظهر این است که حضانت عود می کند. واین حکم در وقتی است که طلاق شوهر دوم (باین) باشد. و هم چنین است حکم هر گاه رجعی باشد وعده منقضی شده باشد. و هر گاه پدر بمیرد مادر احق است به حضانت از وصی پدر و از جمیع اقارب هر چند شوهر کرده باشد. و هم چنین پدر مقدم است بر جمیع اقارب هر گاه مادر مرده باشد. واما هر گاه پدر و مادر هر دو بمیرند: اشهر واظهر این است که حضانت تعدی می کند به اقارب به ترتیب میراث، واقرب منع ابعد می کند. واظهر این است که زیادتی حصه ارث منشأ اولویت بر غیر نمی شود. بلکه همان ملاحظه وارث بودن، می شود. ودر صورت تعدد اقارب که در درجه میراث مساوی اند، رجوع به قرعه می شود.

290: سؤال:

290: سؤال: در نکاح وطلاق باید زوج وزوجه به اسم وشخص یا اوصاف معروف مجری صیغه باشند؟. - ودر طلاق باید به آن طریق، معروف شاهدین [ نیز ] باشند؟ - یا آن که به محض این که می گویند (فاطمة زوجة زید طالق) و (انکحت وزوجت فاطمة زیدا علی المهر المعلوم) کافی است؟.

جواب:

جواب: مجری صیغه اگر خود زوجین باشند با هم، یا وکیل آنها باشد، البته باید معین ومشخص باشند زوجین، هر چند به اسم ووصف یا اشاره باشد، وخود شخص بشخصه معروف نباشد. واما عاقد فضولی - که ظاهر این است که مراد سائل آن است. چنانکه در اغلب بلاد کاغذ می آورند در نزد عالمی که صیغه جاری کند وتوکیل به ثبوت نمی رسد، وآن عالم هم صیغه را به اسم آن زن ومردی که به کاغذ نوشته [ شده ] می خواند. واعتماد در آنجا بر فضولی است که بعد از آن که خبر می رسد به زوجین و اجازه کنند، صحیج می شود. والا، فلا - پس می گوئیم که البته باید این عالم در نظر خود معین کند زوجین را، هر چند به همان کاغذ وکسان حامل کاغذ که عادل نیستند، باشد. ومجرد این که (فاطمه نامی را برای زید نامی عقد می کنم که هر فاطمه نام وزید نام که به آن مطلع شوند واجازه کنند، کافی باشد) این صحیح نیست. بلکه باید مراد او این باشد که (همین فاطمه نامی وزید نامی که در اینجا نوشته اند واین کسان می گویند عقد می کنم).

ص: 458

واحتمال این که کاغذ بالمرة ساختگی باشد یا آن اشخاص دروغ گویند ومرادشان این باشد که اگر برخورند به چنین دو نفری که اسم شان آن باشد، بگویند ما صیغه شما را خواندیم. مندفع است به حمل قول وفعل مسلم بر صحت. وعدم ثبوت وکالت به کاغذ وبه کسان غیر عادل، مستلزم عدم تصدیق آن کسان بر این که چنین دو نفری هستند که می خواهند مزاوجه بکنند، نیست. پس آن عالم صیغه را می خواند از برای آن درنفری که مسلمی اسم آنها را در کاغذ نوشته ومسلمی یا دو مسلمی آمده اند وادعای وکالت خود، با توکیل آن عالم را می کنند، پس هر گاه در واقع هم صیغه خواندن عالم موافق افتد با مزاوجه آن دو نفر واجازه بکنند، تمام می شود. والا آن عالم فعل لغوی کرده خواهد بود. پس به هر حال باید مجری صیغه زوجین را به وصفی یا رسمی که رافع جهالت باشد فی الجمله ومنشأ تعیین شود فی الجمله معین کند وصیغه بخواند. گو در نظر او ممتاز از کل ماسوی نباشد. بخلاف خود زوجین ووکیلین که باید زوجین در نظر آنها متمیز و متعین باشند از کل ماعدا. هر چند آنها را بشخصه نشناسند. و هم چنین کسی که صیغه طلاق جاری می کند، مثل زوجین ووکیل آنها است در نکاح. به جهت آن که در طلاق، فضولی نمی باشد. پس باید مجری صیغه معینا بداند که زوج کیست وزوجه کیست. گو بشخصه آنها را نشناسند. واما شاهد طلاق: پس ظاهر این است که شرط است در آن معرفت زوجین به شخص یا به وصف رافع جهالت فی الجمله به قدری که در نکاح فضولی کافی میدانستیم که تواند شهادت بدهد به نحوی از انحا که مقتضای اشهاد ومدلول آن به عمل بیاید. ومجرد حضور آنها در مجمع اطلاق بدون معرفت به وجهی از وجوه، نفعی ندارد علی الاظهر. ومعرفت بر وجهی که ممتاز از کل ماعدا باشند هم ضرور نیست، والا عسر شدید وحرج عظیم لازم می آید. وگویا خلافی هم نباشد در عدم اشتراط آن. (1)

291: سؤال:

291: سؤال: هر گاه کسی دختر با کره بگیرد وبعد معلوم شود که ثیب بوده. آیا مسلط بر فسخ نکاح هست یا نه؟ و بر فرض عدم فسخ، آیا از مهر او چیزی کم می شود یا نه؟5.

ص: 459


1- شرح بیشتر در مسائل طلاق، ج5.
جواب:

جواب: هر گاه معلوم نباشد که قبل از عقد ثبت بوده ومحتمل باشد که بعد از عقد بکارت او رفته باشد، در اینجا خیار فسخی ثابت نیست وعقد لازم است. وظاهرا خلافی در آن نباشد. چنانکه اگر معلوم شود که بعد از عقد زوال بکارت شده که در آن هم خیار فسخی نیست. واما هر گاه معلوم شود که قبل از عقد ثبت بود - به این که آن زن خود اقرار کند یا شاهدی باشد یا از قرائن علم حاصل شود - پس در این صورت می گوئیم که اگر عقد را به شرط بکارت کرده، اکثر متأخرین براینند که خیار فسخ از برای او هست. چنانکه مقتضای شرط ضمن العقد است. وقول دیگر عدم تسلط بر فسخ است. واین قول را بعضی نسبت به اکثر اصحاب داده اند. وقول اول اظهر است. واما اگر در ضمن عقد شرط بکارت نشده باشد ولکن خبر به او داده باشند که باکره است، وبه گمان بکارت وبه سبب تدلیس مرتکب آن شده باشد: پس در الحاق آن به شرط ضمن العقد دو وجه است. واظهر عدم الحاق است. چنانکه هر گاه هیچ کس به او خبری هم نداده باشد وخود به گمان بکارت عقد کرده باشد که در آنجا نیز خیاری نیست. به جهت آن که ثیبوبت از عیوب زنان نیست. واما حکایت مهر: پس در هر جا که خیار ثابت است وزوج اختیار فسخ کرد، پس اگر قبل از دخول است در آنجا مهری نیست. و هر گاه بعد از دخول است مهر مستقر می شود. پس اگر تدلیس در میان باشد، زوج رجوع می کند به مدلس ومهر را از او می گیرد هر چند مدلس خود زوجه باشد. بلی درصورتی که مدلس خود زوجه باشد در آن خلافی دارند که آیا چیزی استثنا می شود یا نه. واشهر واظهر عدم استثنا است. و جماعتی استثنا کرده اند (اقل مایصلح ان یکون مهرا) [ را ] مثل دو غاز پول سیاه. و بعضی استثنا کرده اند اقل مهر امثال او را. ودلیل واضحی از برای استثنا در نظر نیست. و هر گاه فسخ نکند خواه اختیار بر فسخ نباشد، یا اختیار ثابت باشد ولکن راضی شود زوج بربقای نکاح، پس در آن صورت خلاف است که آیا از مهر چیزی کم می شود یا نه. اشهر واظهر این است که چیزی کم می شود. وابو الصلاح وابن براج مخالفت کرده اند [ وقائل به عدم کسر شده اند ]. و [ قائلین به عدم کسر نیز ] در تقدیر آن خلاف کرده اند، بعضی تعیین نکرده اند بلکه گفته اند چیزی کم می شود چون ظاهر صحیحه محمد بن مسلم جز این نیست (قال: کتبت الی ابی الحسن - ع - اسأله عن رجل تزوج

ص: 460

جاریة بکرا فوجدها ثیبا هل یجب لها الصداق وافیا، او ینتفص؟ قال: ینتقص) (1)وقطب راوندی گفته است که (شش یک) کم می شود. نظر به این که در روایت ظاهرا لفظ (شیئ) مقدر است ولفظ شی در اخبار وصیت حمل بر سدس شده. واین قیاس است. وابن ادریس وعلامه ومحقق گفته اند ناقص می شود به نسبت مابین مهر ثیب و بکر، وملاحظه مهر المثل وتفاوت آن را می کنند وبه همان نسبت از مهر مسمی کم می کنند. وبعضی از متأخرین گفته اند منوط است به نظر حاکم شرع. ودور نیست که مقتضای نظر حاکم هم باید همین قول آخر باشد. ودور نیست که از روایت هم فهمیده شود.

292: سؤال:

292: سؤال: هر گاه زوجه خواهد طفل خود را یا طفل غیر را شیر بدهد، شوهر می تواند منع کرد؟ وآیا تسلط دارد زوج که بگوید (طفل فلان را شیر بده) یا نه؟ و این که می گویند شیر زن از مرد است، صحیح است یا نه؟

جواب:

جواب: بدان که فقها بعد از آن که اتفاق کرده اند بر جواز اجاره دادن زن خود را از برای رضاع به اذن زوج، خلاف کرده اند در این که زن می تواند خود را به اجاره بدهد از برای شیر دادن بدون اذن شوهر. پس اگر منع کند اجاره از استمتاع زوج پس آن موقوف است به اجازه زوج. هر گاه زوج اجازه کند صحیح است، والا باطل می شود. وبعضی عقد اجاره را از اصل باطل میدانند در این صورت. واما هر گاه مانع از استمتاع زوج نیست، در آن دو قول است. اظهر صحت است، چنانکه مختار محقق وشهید ثانی ودیگران است، به جهت آن که مفروض این است که زن آزاد است وشخص آزاد مالک منافع خود است، و عمومات اجاره هم شامل آن است. و از شیخ وجماعتی نقل کرده اند که جایز نیست، به جهت عدم دلیل وبه جهت این که منافع زوجه به سبب عقد ملک زوج می شود. واظهر قول اول است. چنانکه گفتیم. وتملک زوج جمیع منافع زوجه را ممنوع است، بلکه همان مالک منافع استمتاع است. هر گاه این را دانستی ظاهر شد که شیر زن آزاد ملک خود او است وشوهر در آن حقی ندارد. وآن سخن که شیر زن از مرد است، بی وجه است. وآن عبارتی که در مسائل رضاع مذکور است که (اللبن للفحل) معنی دیگر دارد. وزوج تسلط ندارد که2.

ص: 461


1- وسائل، ج14، ابواب العیوب و التدلیس، باب 10، ح2.

منع کند که زوجه ولد خود را که از آن زوج دارد شیر بدهد. خصوصا این که در مسائل رضاع مذکور است که (مادر احق است بر رضاع هر گاه متبرعه باشد، یا اجرت زیادتر از دیگران نطلبد). و هم چنین مانع شیر دادن فرزند دیگران هم نمی تواند شد در صورت تبرع. مگر این که مانع استمتاع باشد، که در همان قدر می تواند مانع شد. واما این که به زوجه بگوید که (طفل فلان را شیر بده) پس این تسلط را ندارد جزما، و در آن اشکالی نیست.

293: سؤال:

293: سؤال: اذا زوج زید بنته الرضیعة بعمر وفی مدة ساعة بازا درهم متعة، لاجل محرمیة امهاله، لاغیر. ثم مات زید واراد عمرو نکاح امها. فهل یحرم - لانهامن امهات النسا وهی محرمة بنص الکتاب والادلة -؟ او یجوز نکاحها لبطلان نکاح الصغیرة (لعدم قصد المناکحة الواقعیة، بل لمحض المحرمیة، مع انها غیر مدخولة بالفرض)؟ و علی تقدیر الحرمة، فهل یجوز لعمروان یتزوج بها تقلیدا لابن ابی عقیل (علی القول بجواز تقلید المیت بسبب اعتقاد انه اعلم من مجتهدی زمانه) ویجعل ذلک حیلة لکثرة شوقه الی هذه المرأة، وخوف وقوعه فی الزنا -؟. فاذا تزوجها والحال هذه وهو معتقد بصحة عقد الرضیعة وصیرورة امها من امهات النسا، فهل یجب التفریق بینهماام لا؟ -؟. وما حال الاولاد الحاصل بینهما؟.

جواب:

جواب: اما المسألة الاولی - اعنی صحة هذا العقد - فالاقرب عندی العدم. لاصالة عدم الصحة، فانها حکم شرعی یحتاج الی دلیل شرعی ولا دلیل عیله (کما ستعرف) و لاستصحاب الحکم السابق. ولیس للقول بالصحة دلیل سوی اطلاق الایة(1) ولاخبار. و انت خبیر بان کلها اما صریح فی غیر ما نحن فیه او ظاهر فیه. بل لایکاد یوجد روایة یمکن انصرافها الی هذا الفرد، او شمولها له. بل نقول فی الایة والاخبار دلالة علی خروجه منها، فان الظاهر من الایة حصول الاستمتاع اوالتمکن منه، کما نعتبره فی غیره من العقود ایضا. ولیس فی ما نحن فیه احد الامرین. مضافا الی اشعار کلمة (اجورهن) (2) بذلک، لان الاجر فی مقابل الانتفاع وهو مفقود. وایضا الاخبار الدالة علی انهن مستأجرات، دالة علی ذلک. (3) لان الاستیجار تقتضی عملا من الاجیر والمفروض عدمه1.

ص: 462


1- آیه های 24 و 25 سوره نساء.
2- علاوه بر دو آیه مذکور در آیه 10 سوره ممتحنه نیز آمده است.
3- الوسائل، ج14، ابواب المتعة، الباب 4، ح2و4. و الباب 26، ح1 و الباب 43، ح1.

من الرضیعة وعدم تمکنها منه مع فرض کون المدة غیر قابلة لخروجه عن القوة الی الفعل. ویؤیده ایضا الاهتمام فی تعیین المدة وتعیین الاجرة فی الاخبار فی حقیقة المتعة،(1) بحیث یعلم انهما معتنی بهما عند الشارع بحیث جعلا رکنا للعقد. والمفروض عدم الاعتنا بالمدة هناوان ذکر فی متن العقد، بل ولا بالاجرة. کما هو الغالب فی مثل ذلک [ و ] ایضا یستفاد من الاخبار الواردة فی وجوه النکاح ان العلة فی تشریع المتعة تسهیل الامرفی استحلال الفروج للذین لا یقدرون علی النکاح البات، او ملک المیمین. و ایضا (العقود تابعة للقصود) ولا قصد هنا الی حقیقة العقد الواقعی المستلزم لحلیة الاستمتاع، لعدم امکانه بالفرض. ومما ذکرنا یظهرانه لایتم الاستدلال بمثل (اوفوا بالعقود) فانه لا معنی لارادة کل عقد یتصور، لا ستلزامه التخصیص الغیر المرضی، فلا بد من حملها علی (العقود المعهودة) فی زمان الشارع، ولم یثبت کون هذا العقد معهودا فی زمان الشارع،(2)و ادعا انه من افراد عقد النکاح وهو معهود، یحتاج الی الاثبات. لما عرفت انحصاره فی الدائم والمنقطع، ودخول ذلک فیهما ممنوع. واحتمال الدخول لایکفی، لان الاصل عدم الصحة، ولا یرتفع مقتضی الاصل الا بثبوت دخوله فی العقد ولا یکفی الاحتمال. نعم هنا شبهة قویة. وهو ان من المسلمات الواضحات جواز الحیل الشرعیة و الفرارمن الحرام الی الحلال، کما فی حیل الربا وحیل اسقاط الشفعة وغیرهما مما لا یحصی کثرة فکما یجاب عما اورد علیها (من ان العقود تابعة للقصود والمقصود بالذات من بیع المعاملة المحاباتیة بشرط القرض - مثلا - انما هو النفع، فیکف یقال بصحته مع انه لیس مقصودا بالذات). بانا انما نقول بالصحة اذا قصد البیع علی الوجه الصحیح وکان غرضه الفرار من الربا علی وجه یأمن العذاب بان یدرج ذلک فی عنوان (احل الله البیع) ویخرجها من عنوان (وحرم الربا). ویکفی فی ترتب آثار المعاملة و صحتها، ترتب بعض الاثار. فنحن ایضا نقول فی ما نحن فیه: یقصد بذلک العقد عقد التمتع وان لم یترتب علیه الا بعض آثاره، وهو حلیة النظر الی امها وان لم ینفع ذلک فی حلیة النظر الی الرضیعة لثبوتها قبله وبعده، ولا فی حصول الاستمتاع والتمکن منه فی هذه المدة القلیلة.ع.

ص: 463


1- المرجع، الباب 17.
2- و فی النسخة: و لم یثبت معهودیة هذا العقد فی زمان الشارع.

فاقول فی دفع هذه الشبهة - بعد منع کون حصول المحرمیة وحلیة النظر اثر الکل تزویج بحیث یشمل ما نحن فیه. اذا دلیله انما هو الاجماع وهو ممنوع هنا، لعدم استلزام التحریم المحرمیة مطلقا. فجواز جعله اثرا مقصودا من هذا العقد فی محل المنع - بمنع کون هذا عقد تزویج یمکن ترتب اثر جواز النظر الی الام، علیه. ولابد فی تحقیق المقام من تمهید مقدمة وهو: ان کل مصلحة تترتب علی فعل فهی من حیث کونها متولدة منه ونتیجة له، تسمی فایدة له. ومن حیث انها طرف له وفی آخره، تسمی غایة. ومن حیث کونها باعثة للفاعل علی الاقدام به، تسمی علة غائیة. ومن حیث کونها مطلوبة للفاعل فی الاقدام به، تسمی غرضا. فالاخیران متحدان بالذات ومختلفان بالاعتبار، لانه اذا اعتبر کونها منتسبا الی الفاعل فهی غرض. واذ اعتبر منتسبا الی الفعل فهی علة غائیة. کما ان الاولین ایضا کذلک فمن حیث تولدها، فائدة. ومن حیث وقوعها فی النهایة، وغایة. والاولان اعم من الاخبرین مطلقا فلیس کل فائدة وثمرة یترتب علی الفعل، علة غائیة وغرضا لفاعله. اذا تحقق هذا فاعلم: ان افعاله سبحانه وتعالی معللة بالاغراض (کما هو محقق عند اهل الحق) ولکن قدیترتب علی افعاله آثار لیس باغراض. فان تحریم الزنا (مثلا) معللا بعدم اختلاط المیاه وتشویش الانساب ونحو ذلک. ولکنه یترتب علیه اجرا الحد مثلا و - من الظاهر انه - لیس الغرض من التحریم ذلک وان ترتب علیه، وان کان الترتب ایضا بجعله تعالی، فضلا عما لم یکن بجعله مثل قتل اهل المرأة الزانی. فان ذلک قد یکون من آثار التحریم لانفس الزنا. وکذلک تحلیل النکاح معللة بسد باب الفجور و تکثیر النسل وابقا النوع، ولذلک ورد علی وجوه مختلفة من الدوام والانقطاع وملک الیمین علی حسب مقدرة العباد (کما ورد فی الاخبار) وقد یترتب علیه آثار لیست من جملة اغراضه تعالی (اولم یعلم منه تعالی کونها غرضاله) فامتثال العباد فی تلک الاحکام والافعال لابد ان یکون علی وفق اغراضة تعالی. ولا یجوز ان یجعل مالیس بغرض غرضا، سیما بحیث انحصر الغرض فیه وانطوی باب اصل الغرض المطلوب فیه. وکذلک الکلام فی مالم یکن اصل العمل من مبتدعاته تعالی بل کان من افعال العباد ولکنه تعالی جوزه وامضاه کالبیع. فان وضع البیع فی العرف والعادة لاجل نقل الملک والتسلط علی العوضین علی الوجه الخاص، وهذا هو غرض الواضعین. فاذا جوزه تعالی فتجویزه انما هو علی وفق مواضعتهم، فلابد لمن یرید البیع قصد هذا الغرض

ص: 464

الخاص من البیع، یعنی النقل والتسلیط المذکورین. فلو لم یقصده او قصد به غیره، فلا یصح. ولذلک قیل (ان العقود تابعة للقصود). فمن جملة آثار البیع ان وارث البایع لایرث من المبیع، فمن کان غرضه حرمان وارثه وباع ملکه من اجنبی ولم یکن غرضه نقل الملک الیه حقیقة فلا ینفع ذلک فی تصحیح البیع جزما ولا یترتب علیه تلک الثمرة قطعا. فنقول فی ما نحن فیه: ان حرمة ام الزوجة ومحرمیتها انما هما من الاثار المترتبة علی النکاح وفوایده وان کان بجعل الشارع، ولیس من جملة الاغراض - اولم یثبت کونها غرضا اذ عدم الثبوت کاف فی ثبوت العدم - فلوفرض اجرا صیغة النکاح لمحض ذلک ولم یکن الغرض المطلوب من النکاح مطلوبا. سیما مع عدم امکان مطلوبیته، فلا یکفی ذلک فی تصحیح العقد ولا یترتب علیه الاثر والفائدة اصلا. ولا ریب ان الغرض من عقد النکاح والمتعة هو التمتع اوالنسل وحلیة النظرالی الزوجة وامثال ذلک، و کلها منتفیة فی ما نحن فیه. ومحض لفظ الایجاب والقبول بدون ملاحظة ما وضعا لاجله وقصد وضعهما له وکان غرضا وعلة غائیة فی تشریعه، لا ینفع فی شیئ بمحض جعل ما لیس بغرض غرضا لمناسبة کونه اثرا من الاثار. ومما ذکرنا یظهران عبارة المسالک فی هذا المقام لا یخلو عن شئ فانه بعد ما ذکر قول المحقق (وقد یتخلص من الربابان یبیع احد التبایعین سلعته من صاحبه بجنس غیرها ثم بشتری الاخری بالثمن ویسقط اعتبار المساواة وکذا لو وهبه سلعته ثم وهبه [ ا ] لاخر، او اقرضه صاحبه ثم اقرضه هو وتباریا. وکذا لو تبایعا ووهبه الزیادة. کل ذلک من غیر شرط). قال (ولا یقدح فی ذلک کون هذه الامور غیر مقصودة بالذات والعقود تابعة للقصود لان قصد التخلص من الربا انما یتم مع القصد الی بیع صحیح او قرض او غیرهما من الانواع المذکورة، وذلک کاف فی القصد. اذ لا یشترط فی القصد الی عقد صحیح، قصد جمیع الغایات المترتبة علیه. بل یکفی قصد غایة صحیحة من غایاته فان من اراد شرا دار مثلا لیواجرها ویتکسب بها فان ذلک کاف فی الصحة وان کان لشرا الدار غایات اخر اقوی من هذه واظهر فی نظر العقلا. وکذلک القول فی غیر ذلک من افراد العقود. وقد ورد فی اخبار کثیرة ما یدل علی جواز الحیلة علی نحو ذلک) انتهی. وفیه: انه بعد القصد الی عقد صحیح لا حاجة الی القصد الی ترتب اثر من آثاره. و وجه الاشتباه هنا الخلط بین آثار مطلق النقل والانتقال وآثار الانتقال من جهة بیع مبیع

ص: 465

خاص وآثار البیع من حیث انه بیع. والخلط بین العلل الغائیة والفاعلیة واللوازم الذاتیة والمقارنات الاتفاقیة. فنقول: ان الاستیجار والتکسب والسکنی وغیر ذلک فی نقل الدار انما هی من آثار الانتقال المطلق، لا خصوص البیع. کما لا یخفی. وحصول خیار الحیوان وثبوت الشفعة فی غیر المنقول (علی القول بالتخصیص) وغیر ذلک، من خواص بیع مبیع خاص و آثاره. وثبوت خیار المجلس وترتب حق الشفع فی الجملة، من آثار نفس البیع من حیث هو. وکل ذلک یمکن ان یصیر علة غائیة للبیع، کما انها غایة له وفایدة من فوایده. ولا ریب انه یکفی فی تصحیح البیع مجرد القصد الی نقل ملک معلوم بازا عوض معلوم علی وجه الایجاب والقبول المعهودین، وان لم یقصد الی حصول جمیع آثارها. بل وان لم یکن الانتفاع بجمیع آثارها وان کان من جهة فقر الاثر فی نفس الامر. فما ذکره من جعل الاستیجار والتکسب من آثار البیع، لا وجه له. اذ هو من آثار الانتقال المطلق لا خصوص البیع من حیث انه بیع. والمقصود فی المقام القصد الی البیع من حیث انه بیع. وجعل التخلص من الربا من آثاره ایضا لا وجه له. اذ هو بمنزلة العلة الفاعلیة لا مما یترتب علی الشئ ویکون اثرا له. اذ کما یمکن الانتقاع بالمال علی الوجه الحلال کالبیع، یمکن علی الوجه الحرام کالربا. بل نقول اذا اطلع المکلف علی الحلال والحرام واراد تحصیل النفع بالمال فالداعی الی ارتکابه للحلال هو الاجتناب عن المعصیة والخوف عن العقاب بارتکاب التکسب علی وجه المعصیة. فالتقوی و الخوف من الله هو العلة لارتکاب البیع، والتخلص من الربا حینئذ من اللوازم الاتفاقیة. فمن اردان یعاوض رطلا من الغزل برطلین من القطن یمکنه ان یجعل ذلک فی قالب الربا ویقول (اعطیتک هذا الرطل فی عوض الرطلین) ویقبل الاخر. ویمکنه أن یجعل فی قالب البیع ویقول (بعتک هذا الرطل من الغزل بدرهمین) ویقبل الاخر، ثم یقول الاخر (بعتک الرطلین من القطن بدرهمین)، ثم یتباریان. ولما کان الاول حراما والاخر حلالا فنفس الحرمة وخوف العقاب یصیر مرجحا لترک الاول. ونفس الحیلة والجواز مرجحا لفعل الثانی. فما صدر من المکلف هو فعل اختیاری وترک اختیاری ناشیان من مرجح خارجی وکلاهما متساویان فی مرتبة الحصول فی الوجود. لا ان ذلک الترک من آثار هذا الفعل. غایة ما یمکن [ هو ] ان یقال: ان التخلص من الربا من آثار اختیار البیع من بین المعاملتین، لا من غایات نفس البیع

ص: 466

واحدهما غیر الاخر جزما. فلیفهم ذلک. فحینئذ نقول: ان هذین البیعین مما یترتب علیهما جمیع آثار البیع وغایاته، من خیار المجلس واللزوم بعد التفارق. حتی انهمااذا تفارقا قبل التقابض والتباری یجوز لکل منهما ان لا یعطی الغزل اوالقطن. بل یقول لیس علی الا الدرهمین. والا فلا یصح القصد الی البیع، فان قصد البیع علی هذا الوجه یصح، والا فلایتم البیع ویدخل فی الربا. ولا یکفی فی تصحیح ذلک محض قصد التخلص من الربا. وهکذا غیره من الاثار المترتبة علی البیع والمقاصد المطلوبة فیه. فالعمدة هو القصد الی البیع الصحیح الجامع للشرایط والاثار. وقوله (بل یکفی... الی آخره) یشعر بلزوم قصد غایة من الغایات، ولیس کذلک. فان قصد نفس البیع المتضمن لقصد الانتقال، یکفی وان لم یقصد فردا خاصا من آثار الانتقال، فضلا عن غیرها من الاثار الخارجة مثل ثبوت حق الشفع وغیره، فضلا عن مثل عدم میراث الوراث. والحاصل: ان القصد بیع صحیح یوجب ترتب جمیع آثاره ولا یضر عدم القصد الی واحد منها، فضلا عن الجمیع بل لا یضر عدم امکان حصول کثیرمنها بسبب مانع. فالمعتمد هو قصد نفس البیع الصحیح بینه وبین الله تعالی، ویلزمه ترتب جمیع الاثار الممکنة. فحاصل المقام: ان النکاح المذکور لم یقصد الی النکاح الصحیح حتی یترتب علیه جمیع آثاره او بعض آثاره. لا انه حصل القصد الی النکاح الصحیح ووقع لکن لم یقصد من آثاره الابعضها. والمفروض انه لم یثبت من الشارع حقیقة لعقد المتعة الاانه عقد یوجب تملک الانتقاع ببضع امرأة والتمتع بها من جهة البضع والاستمتاعات المعهودة فی النسا، ولیس ذلک موجودا فی ما نحن فیه. ولیس عقد المتعة نفس لفظ الایجاب والقبول الخالیین عن القصد الی ذلک. فیکون اللافظ بهما حینئذ بمنزلة الهازل والعابث. بل نقول: اذا امکن التمتع منها لکن لم یکن فی خصوصها مثل ان [ ی ] نکح صغیرة مراهقة امکن التمتع منها بالقبلة وغیرها من الاستمتاعات، غایته بعیدة عنه بمنازل فی ظرف ساعتین لمحض محرمیة امها، لا یصح ایضا. وکذلک المجنونة الکبیرة. بل ویمکن ان یقال: اذا فرض ان یعقد دواما علی امرأة لمحض محرمیة امها لاغیر، بحیث لم یتصور الانتفاع ببضعها ابدا، یشکل الحکم بالصحة.

ص: 467

وبالجملة: ترک الاغراض المقصودة فی وضع العقود والاکتفا بالاثار القسریة، مخالف لحکمة الواضع وحکمة الوضع. وقد یقال فی هذا المقام - فی ابطال اثبات الصحة بقصد بعض آثار العقد، وهو حصول المحرمیة - (ان اثبات صحة العقد بثبوت حلیة النظرالی الام، واثبات حلیة النظرالی الام بثبوت العقد، دور واضح). ففیه: ان تصحیح العقد بقصد حلیة النظرو اثبات صحتة من اجل ذلک لایستلزم ان یکون جواز النظر موقوفا علی اثبات صحة العقد لیستلزم الدور. بل انما هو موقوف علی العقد الصحیح لا علی اثبات صحة العقد. و الحاصل: ان القائل یثبت صحة العقد الخاص - بقصد حصول المحرمیة الممکنة الحصول بنفس مهیة العقد وکلیته - فی نظره، وحصول المحرمیة بالفعل یثبت من نفس العقد الخاص الذی من افراد ذلک الکلی. فاختلف طرفا الدور. وان کان ولابد، فهو دور معی لا توقفی. ویمکن تقریر الدور بنحو آخر. وهو: ان القصد الی حصول المحرمیة بهذا العقد، موقوف علی امکان حصولها به. وامکان حصولها به، موقوف علی صحة. فحینئذ نقول صحة هذا العقد (علی ما ذکره المستدل فی اثبات الصحة) موقوف علی القصد الی حصول المحرمیة به. والقصد الی حصول المحرمیة به، موقوف علی امکان حصولها به. وامکان حصولها به، موقوف علی صحته. وهذا دور مضمر. ولا بأس به. وعماد الزام الدور منع کون حصول المحرمیة وامکان حصوله من آثار مهیة العقد من حیث هی. بل انما المسلم انه من آثار غیر هذا الفرد من الافراد الصحیحة المسلمة. هذا کله اذا لم یکن مفسدة فی العقد (علی الاشهر الاظهر) او کان فیه مصلحة علی القول باشتراطها. والا فلا یصح ورأسا. واما المسألة الثانیة: وهی ان عمرا کان یعتقد صحة العقد، وان ام الصیغرة ام زوجته شرعا، ومن محارمه ومن جملة المحرمات علیه. لکن بعد فوت الزوج یرید الحیلة فی تحلیل امها بان یبدل الامر ویفرالی تقلید ابن عقیل فی (ان ام الزوجة اذا کانت غیر مدخولة، لیست بمحرمة الاجمعا). والمفروض ان هذه هی ام الزوجة الغیر المدخوله. مع فرضه ان ابن ابی عقیل اعلم من علما زمانه. فیجوز العدول وان عمل بقول غیر الاعلم. کما هو المشهور. ففیه اولا: ان قول ابن ابی عقیل شاذ مهجور مخالف للمشهور والادلة القویمة، بل کاد ان یکون بطلانه اجماعیا، کما فی شرح

ص: 468

اللمعة. بل هو اجماعی کمافی مسائل الناصریة والغنیة وصحیحة منصور ناطقة با نه مذهب الشیعة وأن الشیعة کانوا یفتحزون بفتوی علی (علیه السلام) فی ذلک. (1)

وثانیا: ان ذلک مبنی علی جواز تقلید المیت. وهو (وان کان قویاعندی، خلافا للمشهور المدعی علیه الاجماع من بعضهم) لکنه لایجوز العدول عن العدول عن العمل من فتوی المجتهد الاول بعد العمل به. وما ذکره السائل من المناص - با نه یعتقد اعلمیته من علما عصره ومجتهده الذی تزوج الصغیرة بتقلیده - لایسمن ولا یغنی من شئ. فانا ولو سلنما جواز العدول مع الاعلمیة، وسلمنا اعلمیة ابن ابی عقیل من علما عصره، لکنا نقول اعلمیته من جمیع فقهائنا الماضین، فیه منع واضح. فلایتم الکلام. اذ جواز العدول الی الاعلم والاورع مبنی علی حصول الرجحان والظن با نه اقرب الی الحق من جهة وفور علمه او تقواه. وترجیح المرجوح قبیح. وهذا مع سلامته انمایتم اذالم یکن فی السابقین افضل منه او اتقی منه، وهو ممنوع، بل الافضل کثیر. فیکف یحصل الرجحان وظن الاقربیة الی الحق بمحض افضلیة ابن ابی عقیل من مجتهده الحی. سیمامع اتفاق الافضلین او المساوین الکثیرین فی خلافه. والمفروض ان الکلام مبنی علی جواز تقلید الاموات، فاذاکان السائل یلاحظ میتا واحدا بمحض التشهی، فیکف لایلاحظ الاموات الکثیرین فی حصول الظن بالاقربیة الی الحق. وثالثا: ان ما تمسک به السائل من جواز العدول مبنی علی ماقرع سمعه من جواز نقض الفتوی دون الحکم (کماذکروه فی کتب الاصول). و هو فی ما لو کان العقدمن باب الحکم - کما لو کان بحکم مجتهد خاص فی تلک الواقعة الخاصة او بمباشرته للعقد بقصد الالزام والحکم - لایتم. واما لو کان بمحض اتباعه فی الفتوی: فالتحقیق ان ذلک ایضا لایجوز نقضه. اذ ما یثبت جواز نقضه اما فی جانب المفتی: فعدوله عن الفتوی السابقة (بعد تجدد رأیه) فی سایر ما یرد علیه من خصوصیات هذه الکلیة. واما فی جانب المستفتی فکذلک ایضا. وکذا فی مالولم یعمل بعد بالفتوی، واما فی ماعمل به فلابد فیه من تفصیل طویل بیناه فی القوانین ولا یسعه المقام. ومجمله: ان تلک الواقعة اما من باب العقود والمعاملات التی یترتب علیها آثار استمراریة کالنکاح الذی یوجب الاستمرار الی الابد، والمنقطع الذی یوجب الاستمرار1.

ص: 469


1- الوسائل، ج14، ابواب مایحرم بالمصاهرة، الباب 20، ح1.

الی الغایة المعینة، ویترتب علیهما آثارهما (من لزوم الانقاق وجواز الاستمتاع وحرمة الام والولد وثبوت المیراث وغیر ذلک). ولا ینقطع اثرهما الا بما وضعه الشارع للقطع، مثل الطلاق والارتداد وانقضا المدة اوهبتها او غیر ذلک. وکذلک البیع وغیره. واما من باب فتوی الطهارة والنجاسة والحلیة والحرمة، وکالحکم بان الما القلیل ینجس بالملاقاة، (بل القدح من الما صار نجسا بالملاقات)، وان لحم الغراب حرام، او حلال، وکذلک الخطاف ونحو ذلک. فانها امور تجدیدیة، فیجوزان یجتنب المقلد من الما القیل الملاقی للنجس بسبب فتوی مجتهده، ویستعمل ذلک الما بعینه فی یوم آخر لتجدد رأیه وحکمه بعدم التنجس. وکذلک ترتب غسل ملاقیه وعدم غسله. ویجوز ترک السورة فی الرکعة الاولی بتقلید مجتهده القائل بالاستحباب، ویجب قرائته فی الرکعة الثانیة من تلک الصلاة بسبب تجدد رأی مجتهده بین الرکعتین. وهکذا... واما ثبوت الزوجیة (مثلا) اذا حصل بتقلید مجتهد (یجوزنکاح المتراضعین بعشر رضعات) او (یجوزنکاح الباکرة الکاملة بدون اذن الولی)، فیقتضی ثبوت ثمراتها وآثارها مستمرا، من تملک الصداق وصحة بیع ماهو الصداق وترتب المیراث بعد فوت المشتری وهلم جرا. فان قلنا بجواز نقض هذا العقد بتجدد رأی المجتهد او بموته او بظهور فسقه او غیر ذلک، فیلزم فسخ العقد من رأس. وظهور بطلانه من باب حصول العلم بالرضاع السابق لامن باب الارتداد، فیبطل من رأس. ویبطل المهر ویرجع الی مهر المثل ویسترد الصداق ویبطل البیع الواقع علیه والتوراث وغیر ذلک ویجوز للمرأة التزوج بعدالعدة. ثم اذا تجدد بعد ذلک رأی ذلک المجتهد وحکم بصحة العقد ثانیا، فهویکشف عن صحته اولا، فیجوز له وطی هذه المرأة المزوجة والنظر الیها، وغیر ذلک. ثم اذا تجدد ثالثا فیتبدل الحال ویحصل الهرج والمرج وعدم استقامة الشریعة. بل نقول: ان جواز نقض الفتوی لیس معناه الاجواز العمل بخلافها فی الواقعة الحادثة، ونقض [ نفس ] الفتوی السابقة بعد تجدد الرأی مثلا آثارها وثمراتها. ومما یؤید ذلک بنا العلما فی جمیع الاعصار والامصار علی صحة معاملات الناس وترتیب الاثار علیها مع احتمال کونها واقعة علی خلاف رأیهم. ولا یمکن ان یقال (ان ذلک انما هو لاجل حمل افعالهم علی الصحة). اذالصحة والفساد مختلفان بحسب آرا

ص: 470

العلما. الاتری انهم یحکمون بصحة المزاوجات المجهولة الحال ولا یتفحصون ان النکاح هل وقع علی الوجه الصحیح ام لا. فانه ربما کان النکاح بینهما علی سبیل اذن الباکرة الکاملة وعلما العصر یعتقدون بطلانه، او بالعکس. وکذلک المحتملات فی حصول الرضاع ومقداره، وغیره. وهکذا ینکحون المطلقات ویقنعون باعتراف الزوجة بالطلاق، ولا یتفحصون ان الطلاق هل وقع علی الوجه الصیحیح ام لا، وهل وقع عند عدلین خارجین عن المطلق، اوکان هو احدهما. وهل العدلان کانا یعرفان الزوجین بشخصیهما ولو بالوصف، او اکتفیا بمحض حضور مجلس الطلاق. وهل عدالة الشاهدین کانت علی وفق رأی علما العصر، اوخلافه. والحاصل: ان مقتضی حمل فعل المسلم علی الصحة، حمله علی ماهوصحیح عند الفاعل، لاعند الحامل. وهو مختلف جدا. والقول بان (الغالب الموافقة، فیحمل علی الغالب) لایخفی بطلانه علی من مارس الفقه وابوابه، لمنع هذه الغلبة جدا، سیما فی اکثر ابوابه. فالظاهر ان بنا هم هذا وعدم تفحصهم، مبنی علی ما ذکرنا من عدم جواز نقض الفتوی، وترتیب ثمرات الفتاوی علی مقتضیاتها. فمن طلق طلاقا صحیحا عنده، فیجب ترتیب ثمراته علیه. من جواز نکاحها للغیرو عدم میراثها عن الزوج، وغیر ذلک ولا یجب التفحص عن صحته وفساده. بل لو ظهر فساده عنده علی وفق الادلة الاجتهادیة (لافی نفس الامر) ایضا. فعلی هذا نقول فی مانحن فیه: اذا تجدد رأی المجتهد او مات وجا مجتهد آخر مخالف للاول، فلا یجوز الحکم بجواز تزویج ام الزوجة - فضلا عما لوکان مجتهده حیاو لم یتغیر رأیه ولاظهر فسقه - وجعل المناص تقلید ابن ابی عقیل [ لایفید فائدة ] لان العقد الاول حرمها ابدا. لایقال: ان من ترجح عنده حرمة اکل الخطاف (مثلا) اوحرمة غراب الزرع، فهو یحرمه ابدا ولیس تحریمه محدودا بامد. فلم جعلتها مما یتجدد حکمها وجعلت حکم ام هذه الصیغرة المعقودة حرمة ابدیة ولا فرق بینهما -؟. لانانقول: الفتوی بحرمة الغراب معناه انی افهم ان الشارع حرمه ابدا، لا ان خصوص فتوائی بالحرمة صار سببا لحرمته ابدا. فاذا تجدد رأیه بالحل فظهر علیه انه لیس بحرام ابدا. فیصیر حکمه الحل حینئذ. واما الفتوی بصحة عقد الصیغرة یوجب جواز العمل بها، والعمل بها یوجب حرمة امها بسبب هذا العقد ابدا. فصحة العقد حینئذ یستلزم محرمیة الام ابدا. وهذا شئ واحد نازل منزلة صلوة صلی بتقلید مجتهده، ثم تجدد رأیه بالبطلان. او

ص: 471

اکل شیئا بتقلیده ثم ظهر حرمته علیه، فلا جناح علیه فی مافعل. فجواز العدول عن الفتوی السابقه لایوجب جوازه فی آثارها الحاصلة منه بسبب الحکم الوضعی المستنبط من اجتهاده الاول فکماان حصول الاجزا بالتقلید الاول صار سببا لجواز العمل بالرأی الاول فصار سببا لما یترتب علیه من الآثار المستمرة المرتبة علی الوضع والجعل المستنبط من تلک الفتوی بوضع الشارع وجعله. نعم یظهر ثمرة جواز العدول عن الرأی الاول فی (عدم جواز العمل بهافی موضع آخر). فلا یجوز عقد صغیرة اخری کذلک. لا انه یبطل العقد الحاصل بالرأی الاول وجمیع آثاره المترتبة علیه. نعم قد یحصل الاشکال فی الاول، یعنی فی اصل الفتوی وما یکون آثاره استمراریة. مثل الاجر المعمول من الطین النجس اذا جعل فرشا للمسجد بتقلید من یجعل الخزفیة مطهرا، بعد تجدید رأیه، فیتفرع علیه وجوب نزعه وعدمه ووجوب تطهیر ملاقیه وعدمه. ویمکن دفعه بان المعیار هنا ملاقاة النجس وهو امر حاصل بالفعل علی الرأی الثانی. ویمکن القول بعدم وجوب نزعه مع وجوب غسل الملاقی، وهو مشکل. واشکل من هذا لوبنی المسجد منه ویترتب علیه لزوم خرابه، ان قلنا بوجوب تجنب المسجد برمته عن النجاسة. واما التمسک بخوف الوقوع فی الزنا (کما یظهر من السائل) فهوغریب. لان ارتکاب نفس المعصیة اشد من خوف الوقوع فی المعصیة. فکیف یجعل ذلک وسیلة الی الخلاص عن هذا. واما السؤال عن حال الولد: فان فرض له شبهة ووقع العقد بسببها، فلا یحکم بکونه ولد الزنا، ویلحق بمن اشتبه علیه الامرمن الوالدین. هذا ماتیسر لی الان من الکلام فی هذه المسألة علی العجال، فی حال کان من اسو الاحوال. عفی الله عن زلاتناحین یلزمنا الجواب عن السؤال فی یوم القلق و الزلزال. والصلوة علی محمدواله الطیبین واصحابه المرضیین خیر صحب وآل. وکتبه مؤلفه الفقیر الی الله الدائم، ابن الحسن الجیلانی ابو القاسم نزیل دار الایمان قم صینت عن التصادم والتلاطم. فی اواخر جمادی الاخرة من شهورسنة الف ومأتین وسبع عشرة. والحمد لله اولا وآخرا وظاهرا وباطنا.

294: سؤال:

294: سؤال: هر گاه کسی با زن اجنبیه زنا کند. آیا دختر او را (در غیر عمه وخاله) می تواند نکاح کند یا نه؟ -؟ وچون شیخ مفید وسید مرتضی رحمهما الله در مسأله

ص: 472

خلاف کرده اند، متوقع است که ادله طرفین را از کتاب وسنت با رأی عالی تحریر فرمایند.

جواب:

جواب: بدان که بعد از آن که علما اتفاق کرده اند بر این که (زنای لاحق) نشر حرمت نمی کند - مثل این که کسی زنی دارد با مادر او زنا کند، یا با دختر او زنا کند، یا پدر با زن پسر خود زنا کند، یا به عکس. واین مقتضای اخبار هم هست - خلاف کرده اند در این که آیا زنای سابق بر نکاح (مثل این که کسی با زنی زنا کرده بود بعد خواهد که دختر او را بگیرد، یا مادر او را بگیرد) نشر حرمت می کند یا نه؟ مشهور متأخرین حرمت است. و مذهب شیخ مفید وسید مرتضی وصدوق در مقنع وسلار وابن ادریس - چنانکه از ایشان نقل شده - جواز است. و هم چنین علامه در تذکره وارشاد. و هم چنین حکایت شده از شیخ (در تبیان در خصوص مادر زنی که با آن زن زنا کرده باشد، یا دختر آن) این است که نشر حرمت نمی کند. بلکه از تذکره وسرایر ظاهر می شود که این قول اکثر علما است. واز سید مرتضی در مسائل ناصریات نقل اجماع شده بر عدم حرمت. و همچنین از شیخ در تبیان در خصوص مادر و دختر زنی که با او زنا کرده است. و همچنین ظاهر ابن ادریس دعوی اجماع است بر آن. ودلیل قول اول احادیث بسیار است که مااکتفا می کنیم به ذکر یکی از آنها که آن صحیحه محمدبن مسلم است (عن احدهما - ع -: انه سئل عن رجل یفجر بامرأة ایتزوج ابنتها؟ قال: لا، ولکن ان کانت عنده امرأة ثم فجر بامها او ابنتهالم تحرم عیله امرأته، ان الحرام لایفسد الحلال). (1)

ودلیل قول دوم اجماعات منقوله است که نقل کردیم، وعمومات آیات واخبار خصوصا آیه شریفه (واحل لکم ماورا ذلکم) (2) که بعد ذکر محرمات نساء است. وعموم لفظ (ان الحرام لایفسد الحلال)، و (لایحرم الحرام الحلال) که در احادیث بسیار وارد شده. وخصوص احادیث بسیار که ما اکتفا می کنیم به ذکر یکی از آنها که صحیحه سعید بن یسار است (قال: سألت اباعبد الله - ع - عن رجل فجر بامرأة یتزوج اننتها؟ فقال: نعم یاسعیدان الحرام لایفسد الحلال). (3) 6.

ص: 473


1- وسائل، ج14، ابواب ما یحرم بالمصاهرة باب 8، ح1، و فیها «اختها» بدل «ابنتها».
2- آیه 24 سوره نساء.
3- همان مرجع، باب 6، ح6.

واظهر در نظر حقیر قول ثانی است. چون معتضد است به اصل واستصحاب و عمومات وموافقت کتاب ومخالفت عامه. (1) در تذکره گفته است که این قول را عامه نسبت به علی (علیه السلام) وابن عباس داده اند. ومرجع قول اول چیزی نیست به غیر از ادعای شهرت، وآنهم معلوم نیست. زیرا که ظاهر اجماعات منقوله این است که آن قول بین القدما اشهر بوده است. و هم چنین ظاهر تذکره وابن ادریس این است. پس در این مرجع، ضعف راه می یابد. واما احادیث: پس از طرفین متعار ضند. ودور نیست که بگوئیم دلالت اخبار مجوزه اظهر است. واما در کثرت وصحت سند وغیرهما هم ظاهر نیست که اخبار مجوزه ارجح باشند اخبار محرمه ارجحند. وچون مقام اقتضای ذکر آنها را نمی کند به همین اکتفا کردیم واکثر اخبار طرفین را در کتاب مناهج الاحکام ذکر کرده ام. وبه هر حال شکی نیست که احوط اجتناب است. وبنای عمل را به آن میگذاریم چون امر فروج است. واما اگر کسی این کار را کرده باشد حکم به تفریق نمی کنیم و هر گاه، زوجین خود خواهند احتیاط بکنند به مجرد دست برداشتن اکتفا نمی کنیم، بلکه البته باید طلاق بگویند وبدون آن نمی تواند آن زن به دیگری شوهر کند. هر گاه این را دانستی بدان که قائلین به جواز، [ نیز ] در خصوص عمه وخاله مزنی بهما موافقند با محرمین، الا ابن ادریس. پس هر گاه (معاذ الله) کسی با عمه یا خاله خود زنا کرده باشد، دختر آنها بر او حرام می شود. وسید مرتضی دعوی اجماع بر این کرده. و همچنین علامه در تذکره. واستدلال کرده اند بر این به حسنه محمدبن مسلم(2)، ودر دلالت آن تأمل است. وتکیه بر اجماع منقول است، وشهرت بین الاصحاب. وابن ادریس منع اجماع کرده وبنا را به جواز کذاشته، وآن ضعیف است. واقوی حرمت است.

295: سؤال:

295: سؤال: زید لواط کرده است با عمرو. آیا جایز است که وخواهر رضاعی عمرو را نکاح کند یا نه؟ واگر کرده باشد تفریق لازم است یا نه؟

ص: 474


1- شیخ حر در وسائل حدیث سعید مذکور را حمل بر تقیه می کند. یعنی همین قول ثانی را موافق عامه می داند.
2- وسائل، ج14، ابواب مایحرم بالمصاهرة، باب 10، ح1.
جواب:

جواب: علامه در قواعد در این اشکال کرده، ودر تحریر گفته است که اقرب حرمت است. و هم چنین شهید ثانی در شرح لمعه، وفاضل اصفهانی در شرح قواعد. و در تنقیح هم حکایت آن شده. واظهر در نظر حقیر حرمت است، به سبب عموم حدیث (یحرم من الرضاع مایحرم من النسب). پس چنانکه خواهر رضاعی زوجه (جمعا) حرام است ومادر رضاعی زوجه حرام است، همچنین خواهر رضاعی مفعول حرام است. و وجه جواز، اصل است، وعمومات، واینکه رضاع منشأ اثبات حقیقت شدن اسم (اخت) و (ام) و (بنت) از برای اخت وام وبنت رضاعی نمی شود. ودر اخبار لواط لفظ اخت وام وبنت بر حقیقت خود حمل می شود. واین استدلال ضعیف است، به جهت آن که اصل مقاومت با دلیل نمی کند. وعموم (یحرم من الرضاع مایحرم من النسب) اخص است از دیگر عمومات مثل (فانکحوا ماطاب لکم) وغیر آن. وضرور نیست که دلالت به عنوان حقیقت باشد هر گاه نص افاده لحوق در حکم کند. واما هر گاه این نکاح واقع شده باشد: پس اگر به فتوی یا حکم مجتهد جامع الشرایط شده، حکم به تفریق نمی کنیم. و هر گاه بدون متابعت حجتی شده باشد، تفریق باید کرد. واحوط این است که طلاق هم بگویند.

296: سؤال:

296: سؤال: اذا تزوج شخص بنتا صغیرة من ابیه ربع ساعة بصیغة المتعة. و قصدهما ان یجعل امها محرما علیه فی جمیع المدة. وجری بینهما الصیغة فمات زوجها بعد مدة قلیلة. واراد تزویج زوجته (وهی ام المعقود علیها فی هذه الصورة) بالعقد الدائم او المنقطع بعد انقضا العدة. هل یصح تزویجها به - لان قصدهما علی عدم المناکحة، بل جری بینهما الصیغة للمحرمیة. وهی غیر مدخولة -؟ ام یحرم (لاطلاق الایة مع ان هذه المسألة اتفاقیة، بل کاد ان یکون اجماعیة)؟ وعلی تقدیر الحرمة یقول المکلف (انا مقلد فی هذه المسألة لابن ابی عقیل علیه الرحمة حیث ذهب الی ان هذه المناکحة صحیحة لانها غیر مدخولة. وانا معتقد بان هذا الفاضل افضل من المجتهدین فی هذه المحوطة). فحینئذ علی رأیکم العالی هل یجوز تزویجها به بمحض تقلیده للفاضل المذکور - لمظنة الوقوع فی المعصیة، علی انه معتقد للاعلمیة -؟ ام لا (لان هذه المناکحة محرمة مشهورة)؟ وعلی فرض الحرمة مع علم الناکح بان هذه المناکحة محرمة، وتقلیده لذلک الفاضل لکمال شوقه الی تلک المرأة اذا زوجها فهل یجب التفریق بینهما بمحض فساد

ص: 475

هذه النیة؟ ام لا لمظنة الوقوع فی المعصیة -؟. وما قولکم (زاد الله امثالکم وادام الله بقائکم) فی الاولاد المتخلفة من هذه المرأة؟. بینوا حکم ما عرض علیکم مع الاشارة الی الادلة. اجرکم علی الله تعالی فی الدنیا والاخرة، وحشرکم مع النبی والوصی والائمة علیهم السلام الی ابد الاباد وصلوته والسلام علیکم ورحمة الله وبرکاته.

جواب:

جواب: بسم الله خیر الاسما. الاظهر فی النظر الاحقر عدم صحة مثل هذا العقد، و عدم ترتب اثر شرعی علیه. لان وضع عقد المتعة لاجل التمتع من الزوجة. کما یستفاد من ظاهر الایة والاخبار. سیما ما علل فی وجوه النکاح بانها وضعت علی مقتضی مقدرة العباد فی التمکن من تحلیل الفروج، وهو غیر ممکن هنا جزما، والمراد التمتع بالزوجة لا بامها جزما. وایضا الاخبار الدالة علی کونها مستأجرات تدل علی ذلک(1)فان الاجرة بازا العمل، ولا عمل یتصور هنا فی جانب الاجیر ولا منفعة هنا تتصور من جانبها حتی یکون المهر اجرا لها. وایضا تعیین المدة وجعلها رکنا فی هذا العقد یقتضی کمال الاعتنا بشأنها و مدخلیتها فی جواز التمتع وعدمه. والنظر الی تلک الرضیعة فی المدة وبعد ها وقبلها، غیر متفاوت الحال. وبالجملة: اصالة عدم الصحة وبقا ما کان علی ما کان، وعدم انصراف العمومات والاطلاقات الی مثل هذا العقد، کافیة فی بطلانها. بل لم نقف علی عموم او اطلاق قابل لحمله علیه لان کلها ظاهرة او صریحة فی عقد من یمکن التمتع منها. فاذا لم یصح العقد لم یصح اطلاق الزوجة علیها. اذ مجرد اجرا صیغة العقد بدون القصد الیه، لا یفید فی شئ اذ (العقود تابعة للقصود) والقصد لم یتعلق بالعقد المعهود الوارد من الشریعة. واذا لم یتم کونها زوجة، فلا دلیل علی محرمیة امها ایضا للاصل والاستصحاب. مع ان الدلیل علی محرمیة ام الزوجة انما هو الاجماع (اذلم نقف فی الاخبار مایدل علیه او یشعربه) وهو فی ما نحن فیه ممنوع. وحرمة ام الزوجة لیست عین محرمیتها ولا مستلزمة لها. مع ان حرمتها ایضا لم یثبت من دلیل کما ذکرنا. وما یتوهم ان (قصد شئ من غایات العقد یکفی فی تصحیح القصد الیه وصحته ولا یجب القصد الی جمیع الغایات. لا سیما وفی الاغلب لایمکن حصول جمیع الغایات. فیکفی قصد محرمیة امها 1.

ص: 476


1- وسائل، ج14، ابواب المتعة، الباب 4، ح2و3. و الباب 26، ح1 و الباب 43، ح1.

فی تصحیحه). فهو کلام ظاهری. اذا هو انما یتم اذا سلمنا کون ذلک العقد من تلک العقود المعهودة حتی یکتفی فیه بقصد شئ من غایاتها. مع ان هذه الغایة من الامور القسریة، لامما کان علة غائیة للعقد ومما وضع العقد لاجل حصوله. واما ما ذکرت من السؤال من حال من ثبت علیه عدم صحة مثل هذا العقد، واعتقد انه غیر صحیح ثم بعد ابیها اراد تزویج امها بتقریب ان یبدل تقلیده فی هذه المسأله لمن یبطله، ویرید تقلید ابن ابی عقیل لتحصیل الحلیة فی جواز نکاح امها. فهو مما لا مسرح له فی هذا المضمار. اذ بعد تسلیم جواز تقلید المیت (سیما [ فی ] مثل هذا الشاذ النادر المهجور) وان فرض کونه اعلم من المجتهدین الاحیا، لایتم ذلک فی مثل مانحن فیه. اما فی ما لو کان عقد الصغیرة من باب الحکم - کما لو عقدها له مجتهد حی بمباشرته، او حکم بالصحة خصوصا - فواضح. لعدم جواز نقض الحکم ما لم یظهر بطلانه رأسا بان یکون مخالفا لقطعیات الشریعة، اولم یظهر مسامحة المجتهد فی الاجتهاد. وهو لیس کذلک. واما فی ما لو لم یکن من باب الحکم وکان من باب اتباع الفتوی: فهو وان کان الظاهر من کلماتهم جواز نقضه - حیث ذکروا ان الفتوی یجوز نقضه بخلاف الحکم - فالتحقیق فیه التفصیل ولیس بتمام علی الاطلاق. والتفصیل یحتاج الی بسط واطناب لایقتضیه المقام ولا یسعه الوقت وقد ذکرته فی القوانین، فراجعه. والحاصل: اذا بنینا علی جواز نقض کل فتوی، لزم الهرج والمرج فی الانساب و الفروج والاموال: فاذا فرضنا ان مقلدا نکح اخته من الرضاعة، اذا حصل الرضاع بعشر رضعات بتقلید من لایکتفی به. ثم جا مجتهدآخر ونقضه. ثم جا مجتهد آخر وصححه. وهکذا الی آخر الابد، وکذا ما یترتب علیه من الاثار. فیخرج الشریعة من الاستقامة. بل النقض المرخص فیه فی الفتوی له مقامات خاصة. فاذا کان هذا المقلد قلد من یصحح هذا العقد ویحرم به امها ویقول بمحرمیة امها، وبنی ذلک المقلد عمله علیه. فکیف - یجوز له بمحض التشهی العمل فی اول الوقت بتقلید المجتهد الاول والعدول عنه فی آخر الامر بتبدیل تقلیده. مع انه لایجوز العدول عن تقلید المجتهد بعد العمل ما لم یمت اولم یظهر فسقه اولم یتبدل رأیه. مع انه ایضا فی ما نحن فیه، محل النظر. وبالجملة: هذا خیال فاسد لا یمکن الاجترا علیه. بمحض التوهمات الفاسدة. و خوف الوقوع فی المعصیة لیس باشد من ارتکاب نفس المعصیة. والمقام یقتضی بسطا

ص: 477

فی الکلام لا یسعه المقام. وقد حققته فی بعض تحقیقاتی. لا یسعنی الوقت لاستیفائها هنا. واما حال الولد: فان فرض له شبهة ووقع العقد بسبب الشبهة، فلایحکم بحرمة الولد. ویلحق بمن اشتبه علیه الامر من الوالدین. والا فلا مجال للحوق. والله العالم با حکامه وامناؤه المعصومون علیهم السلام.

297: سؤال:

297: سؤال: هر گاه زوجه مطلقه بگوید که (عده من منقضی شده است)، به محض قول او می توان او را تزویج کرد؟. و هم چنین هر گاه زنی شوهری داشته است بگوید (شوهر من مرده است وعده وفات هم منقضی شده). می تواند اکتفا کرد یا نه؟

جواب:

جواب: اما مطلقه: پس اگر ادعا کند انقضای عده را به حیض، یا وضع حمل، وکسی هم معارض او نباشد وآنقدر زمان هم از طلاق گذشته [ باشد ] که ممکن باشد انقضای عده در آن زمان، پس قبول می شود قول او بدون قسم. وجایز است نکاح علی الشهور. بلکه بعضی گفته اند که خلافی در مسأله ظاهر نیست (ولکن گمان حقیر این است که خلاف موجود باشد هر چند نادر باشد) وعمومات (حمل اقوال وافعال مسلمین بر صحت) دلالت دارد بر آن. و هم چنین آیه شریفه (ولا یحل لهن ان یکتمن ماخلق الله فی ارحامهن) که دلالت دارد بر این که ایشان مؤتمن می باشند در قول به عدم کتمان. ودر مجمع البیان در تفسیر این آیه از حضرت صادق (علیه السلام) روایت کرده است که فرمود (قد فوض الله الی النسا ثلاثة اشیاء: الحیض والطهرو الحمل) (1)

و هم چنین خصوص صحیحه زراره (عن الباقر - ع - قال: العدة والحیض الی النسا) (2) وروایت دیگر زراره که حسن کالصحیح است باز از آن حضرت (قال: العدة و الحیض للنسا، اذا ادعت صدقت). (3) و هم چنین روایتهائی که دلالت می کنند بر جواز تزویج زنان بمحض این که بگویند شوهر نداریم، تنبیه بر این دارند. بلکه بعضی دلالت ظاهره دارند، مثل روایت میسر که معتبر است ودور نیست که صحیح باشد (قال: قلت لابی عبد الله - ع - القی المرأة بالفلاة التی لیس فیهااحد، فاقول لها:؟ لک زوج؟ فتقول: لا. فاتزوجها. قال: نعم المصدقة علی نفسها) (4)ودر روایت ابان بن تغلب (عنه - ع -: انی اکون فی بعض الطرقات فاری المرأة الحسنا، ولا آمن ان تکون ذات بعل او من 2.

ص: 478


1- وسائل، ج15، ابواب العدد، باب 24، ح2.
2- وسائل، ج2، ابواب الحیض، باب 47، ح1.
3- وسائل، ج2، ابواب الحیض، باب 47، ح2.
4- وسائل، ج14، ابواب عقد النکاح، باب 25، ح2.

العواهر. قال: لیس هذا علیک انما علیک ان تصدقها فی نفسها). (1)

و هم چنین اخباری که دلالت دارند بر منع از تجسس، علاوه بر نفی از مطلق تجسس در قرآن وحدیث، چنانکه در روایت محمدبن عبد الله اشعری است (قال: قلت للرضا - ع - الرجل یتزوج بالمرأة فیقع فی قبله ان لهازوجا. فقال: وما علیه؟ ارأیت لو سألها البینة کان یجد من یشهد ان لیس لهازوج) (2) واحادیث بسیار دیگر هم هست که اشعار دارند بر این مطلب. ونفی عسر و حرج هم دلالت دارد بر آن. واطلاق ادله مذکوره مقتضی عدم فرق است مابین زن مأمونه ومتهمه ومجهول الحال. بلکه حدیث ابان بن تغلب کانصریح است در عموم. بلی از حدیث صحیحی که در (مطلقه به سه طلاق) وارد شده است (عن حماد عن الصادق - ع - فی رجل طلق امرأة ثلاثا فبانت منه، فاراد مراجعتها فقال لها: انی ارید مراجعتک فتزوجی زوجا غیری قالت له: قد تزوجت زوجا غیرک وحللت لک نفسی. ایصدق قولها ویراجعها، وکیف یصنع؟. قال: اذا کانت المرأة ثقة صدقت فی قولها) (3) بر می آید اشتراط ثقه بودن. ولکن مشهور علما آن را حمل به استحباب کرده اند. بلکه مخالفی در این صریحا در نظر نیست. الا محقق در شرایع و نافع که تردد وتوقف در این دارد. وشاید تردد او در اختیار (ثقه بودن) باشد، چنانکه از نافع ظاهر می شود. و بر فرضی که عمل به آن لازم باشد در ثقه بودن در خصوص مطلقه ثلاث از آن لازم نمی آید اشتراط در مدعیه انقضای عده مطلقا. و هم چنین فرقی نیست مابین آن که زوجه (مستقیمة الحیض) باشد وعادت حیض او زیادتر باشد از آنچه الحال ادعای انقضای عده می کند در آن، یا نه. بلی شهید در لمعه گفته است که هر گاه خلاف معتاد ادعا کند، قبول نمی شود قول او مگر به شهادت چهار نفر از زنان که مطلع باشند به باطن امر او، به جهت روایت سکونی که سند آن خالی از قوت نیست، چون سکونی را محقق توثیق کرده در معتبر وراوی او هم عبد الله بن المغیره است. وشیخ حمل کرده است آن را بر متهمه. و هر چند تخصیص اطلاقات ادله وفتاوی به این حدیث مشکل است - چون قائل به آن شاذ است - ولکن چون مطلقات منصرف نمی شود به چنین فردی، احتیاط در عمل به مقتضای آن است. 1.

ص: 479


1- وسائل، ج14، ابواب المتعة، باب 10، ح1و5 - حدیث میسر در همین باب نیز آمده همراه حدیث ابان تحت یک شماره.
2- وسائل، ج14، ابواب المتعة، باب 10، ح1و5 - حدیث میسر در همین باب نیز آمده همراه حدیث ابان تحت یک شماره
3- وسائل، ج15، ابواب اقسام الطلاق، باب 11، ح1.

اما اقل زمانی که ممکن باشد در آن انقضای عده: پس آن بیست وشش زورودو لحظه است در زن آزاد. وسیزده روز ودو لحظه است در کنیز. بلکه گاه است که نادرا اتفاق می شود در بیست وسه روز وسه لحظه در آزاد. وبه ده روز و سه لحظه در کنیز. به این که طلاق بگوید بعد از وضع حمل وپیش از دیدن نفاس، بعد از آن به لحظه ای نفاس ببیند وپاک شود، بعد از آن ده روز بگذرد وسه روز حیض ببیند، بعد از آن ده روز پاک باشد وحیض بییند یک لحظه. چون نفاس هم حیض محسوب می شود در عده. واما اقل امکان زمان در وضع حمل: پس آن ششماه ودو لحظه است، از حین جماع که یک لحظه از برای جماع باشد و یک لحظه از برای وضع حمل، وشش ماه هم اقل حمل است. واگر (سقط تمام الخلقه) باشد صدوبیست روز ودو لحظه. و هر گاه مضغه باشد هشتاد روز ودو لحظه. و هر گاه علقه باشد چهل روز دو لحظه. نظر به اخبار بسیار که وارد شده است که نطفه در رحم چهل روز نطفه است. وچهل روز علقه است، وچهل روز مضغه. بعد از آن روح در آن دمیده می شود. واما ادعای انقضای عده به شهور: چنانکه از زنانی است که حیض نمیبینند اما در سن کسی هستند که حیض میبینند، پس هر گاه کسی معارض ومزاحم او نیست پس مشهور علما (بلکه بعضی گفته اند ظاهرا خلافی نیست) در این که قبول می شود قول او بدون قسم با امکان انقضای شهور. وجایز است نکاح او. وادله سابقه هم دلالت دارد بر آن. و هم چنین خلافی نیست در این که هر گاه منازعی باشد مثل این که زوج بگوید که عده منقضی نشده، واو بگوید که شده است، در دو قسم اول قول زوجه مقدم است بایمین. و اما قسم سوم یعنی ادعای انقضای عده به شهور: پس در آن خلاف است. وجمعی از علما (بلکه بعضی نسبت به مشهور داده اند) گفته اند که قول زوج مقدم است بایمین. چون نزاع راجع می شود به اختلاف در وقت طلاق، واصل عدم تقدم آن است. ولازم این کلام این است که هر گاه زوجه ادعای عدم انقضای عده بکند (چون می خواهد نفقه بگیرد مثلا) وزوج ادعای انقضا کند قول زوجه مقدم باشد. ودر اینجا اشکال حاصل می شود که اگر بنا به ملاحظه (اصل تأخر) باشد، در حیض وحمل هم می توان گفت اصل تأخر وضع حمل وانقضای حیض است. واگر بنا را بگذاریم به ادله [ ای ] که دلالت می کنند بر این که عده وحیض با زنان است وایشان مصدقات اند، پس باید در انقضای به

ص: 480

شهورهم قول ایشان مقدم باشد. پس وجه فرق مابین مسألتین چه چیز خواهد بود؟. وممکن است که بگوئیم که در اینجا نزاع در نفس عده نیست. بلکه در زمان وقوع طلاق است وهر چند این کلام باز راجع می شود به نزاع در انقضای عده، لکن می توان منع کرد انصراف اطلاقات ادله [ را ] (که دلالت می کنند بر این که حیض وعده با زنان است) به چنین صورتی، و (اصل) دلیل قوی است. پس در صورت عکس که زوجه ادعای تأخر و عدم انقضای شهور کند - به جهت اخذ نفقه - هم قبول قول او از راه تکیه بر اصل است. نه این که امر عده موکول است به او. هر چند بعضی در این صورت هم قول زوج را مقدم میدارند چون طلاق فعل او است وقول واو اعرف است به فعل خود. پس در صورت اول یعنی ادعای زوج تأخر را، (فعل او بودن طلاق) معاضد اصل می شود در جانب زوج و سماع قول او اظهر می شود. ودر این صورت زوجه در ادعای تقدم دلیلی ندارد به غیر اطلاقات این که (عده با زنان است). ودر ثانی که زوجه مدعی تأخر باشد، دلیل او اصل است. واحتمال شمول اطلاقات وانصراف آنها به مدعای او وضوحی ندارد. ودلیل زوج این که اعرف است به فعل خود. و مقاومت این (ظاهر) با (اصل) مشکل است. وشاید سر منع انصراف این باشد که مراد از ادله [ ای ] که دلالت دارند بر این که امر عده با زنان است، این است که امر تازه خلاف معهودی است که موکول به ایشان شده واین در امر بضع ایشان است چون امر بضع غالبا بر غیر ایشان مخفی است. وعمده منظور در این حکم سر خود شدن ورهائی ایشان است از قید زوجیت، واخذ نفقه واموری دیگر که لازم آن افتد، از لوازم اتفاقیه وتوابع آن است. پس هر گاه دعوی زوجه بر اموری باشد که مقتضی رهائی نباشد، بلکه مقتضی بقای بر حبس اول باشد، پس این امری نیست که موکول به آنها شده باشد. بلکه این امری است قدیمی وثابت بالاصل است. وآنچه موکول می شود به زنان ومرحمتی می شود از جانب شارع به ایشان و از خواص ایشان می شود، امری باید باشد که امر تازه باشد. واما این که (در صورت ثانیه این اقراری است بر نفس زن که عده خود را دراز می کند مسموع خواهد بود) آن نیز وقعی ندارد. چون از حیثیت اراده اخذ نفقه، اقراری است بر غیر ومسموع نیست، پس تعارض حاصل می شود. واظهر این است که متمسک شویم به همین که متبادر از آن اطلاقات موکول بودن امر عده به زنان از برای مرخص بودن و

ص: 481

مالک امر خود شدن است لاغیر. پس قول زوج در صورت اولی مقدم خواهد بود، به سبب مطابقت با اصل، وبودن اواعرف به فعل خود، وقول زوجه در صورت اخیره مقدم خواهد بود، به سبب اصل. واحتمال شمول اطلاقات هم مؤید آن خواهد بود هر چند دلیل نتواند شد. هر گاه حکم عده مطلقه معلوم شد، پس می گوئیم که ظواهر ادله متقدمه این است که قول زوجه متوفی عنها زوجها در انقضای عده [ وفات ] نیز مسموع باشد، هر چند مأمونه نباشد. بلی احوط وافضل اعتبار امانت است، ولا اقل متهمه نباشد. خصوصا در اینجا که صورت حصول دعوی هم فرض نادری است که از طرف زوج متوفی کسی مدعی شود. و هم چنین ظاهر این است که قول او در فوت زوج هم مسموع است هر گاه معارضی ومزاحمی از برای او نباشد. و همین که بگوید شوهرم مرده است، از او می شنوند هر چند علم داشته باشیم که شوهری داشت. بلکه ظاهر این است که در زوج مفقود الخبر که زوجه ادعای علم به فوت او می کند، با امکان آن، از او بینه نمیطلبیم و تصدیق او می کنیم. ولکن بهتر این است که شوهر کند به ادعای (عدم مانع) به کسی که عالم نباشد به حال. و هم چنین کسی را وکیل کند در اجرای صیغه که مطلع از حقیقت حال نباشد. ولکن واجب نیست. بلکه با وجود اطلاع بر حقیقت حال هم اظهر جواز نکاح او است از برای زوج، وجواز وکالت است در اجرای صیغه از برای غیر.

298: سؤال:

298: سؤال: زینب شوهر او متوفی، وکسان زینب گفته اند که عده او مقتضی شده. وزید هم او را نکاح کرده به گمان این که عده او مقتضی شده. وبعد از آن که زینب را دخول کرد بعض مردم می گویند چند روزی از عده او باقی بوده است که عقد شده. ولکن به ثبوت شرعی نرسیده که در عده بوده. وزینب خود می گوید که عده من تمام شده بود. ولکن آن معرفت ودانش را ندارد که حساب خود را داشته باشد. آیا الحال حرمت ابدی ثابت است وتفریق باید کرد؟ یا عقد باطل است وتجدید عقد می توان کرد؟ یا همان عقد صحیح است؟.

جواب:

جواب: اگر زینب خود گفته است قبل از عقد که عده من تمام شده است، زید هم به این سبب عقد کرده، آن عقد صحیح است. مگر این که کذب او ظاهر شود. ومفروض این است که کذب او ظاهر نیست. واینکه دانش ومعرفت ندارد، اگر مراد این است که حذاقت در حساب وآن ذهن که حساب نگاه دارد، ندارد ولکن عقل دارد وداخل

ص: 482

مجانین نیست، پس همان قدر که مسلمی است وسخنی گفته وکذب او ظاهر نیست، ظاهرا می توان تصدیق کرد. مأمونه بودن وثقه بودن، شرط نیست در قبول قول او، هر چند احوط است. واما هر گاه زینب قبل از عقد نگفته است این معنی را، وزید هم از راه جهالت از او نپرسیده وبه آن مظنه قول کسان او یا از راه جهالت به اصل مسأله (حرمت نکاح در عده) واینکه (باید تفحص کرد از انقضای عده وعدم آن) عقد کرده، پس در این صورت ظاهر این است که حرمت ابدی ثابت نباشد. زیرا که از اخبار وادله آن، بیش از این بر نمی آید که نکاح ذات عده به تنهائی در صورت علم، یا با دخول به زوجه در صورت جهل منشأ تحریم ابدی می شود. ومراد از ذات عده خواه ذات عده نفس الامری باشد وخواه ذات عده [ ای ] که عاقد علم داشته باشد که ذات عده است، هیچ کدام [ از این دو ] صوت در ما نحن فیه صادق نیست. زیرا که مفروض این است که علم به بقای عده حاصل نبوده. وذات عده نفس الامری هم کاشف از آن به عمل نیامده، وتا معلوم نشود که در نفس الامر در عده بوده نمی توان گفت که عقد در نفس الامر در عده شده. نهایت امر این است که در ظاهر شرع به سبب استصحاب محکوم است به ذات عده بودن تا خلاف آن ثابت شود. اگر چه به اعتراف زوجه باشد قبل از عقد. ودلیلی نیست بر این که هر زنی که محکوم باشد در ظاهر شرع به ذات عده بودن نکا او منشأ حرمت ابدی است. بلکه آنچه مسلم است ذات عده نفس الامری، یا آنچه در نظر مکلف ودر علم او ذات عده است. چنانکه در صورتی که عقد در حال وفات مجهوله واقع شود وبعد از آن منکشف شود موت در آن حال، که منشأ تحریم ابدی نمی شود، علی الاظهر. به جهت آن که در حین عقد نه ذات بعل بوده در نفس الامر ونه ذات عده. چون مبدأ عده وفات، حین اطلاع به موت است، نه از حین موت. هر چند شرعا محکوم است علی الظاهر به ذات بعل بودن. واما صحت همان عقد زینب یا فساد آن ولزوم تجدید عقد هر گاه خواسته باشند: پس دور نیست که آن عقد هم بالذات فاسد نباشد. هر چند در ظاهر شرع ثمرات بر آن مترتب نمی شود وباید تفریق کرد وانتظار کشید که حقیقت حامعلوم شود، پس اگر معلوم شد که در عده بودن، باطل است ومنشأ حرمت ابدی هم می شود هر گاه دخول واقع شده است در حال عده. واگر معلوم نشود، به آن عقد اکتفا نمی توان کرد. بلکه باید

ص: 483

بعد انقضای عده وفات تجدید عقد کرد. ودور نیست که به اخبار زینب بعد از عقد هم تون اکتفا کرد. چون مانعی نیست از برای تصدیق قول او، ومسلمی است ومنازعی ندارد. ودلیلی بر بطلان آن عقد بذاته نبود. بلکه بطلان آن مراعی بود تا هنگام ظهور حال. وعلی ای حال، اولی در این صورت (خصوصا با عدم مأمونه بودن زینب) تجدید عقد نکاح است. وما حرمت ابدی پس آن دلیلی ندارد.

299: سؤال:

299: سؤال: شخصی در سن دوازده یا بیشتر با شخصی وطی نموده، دخول حشفه در ذهن نیست. آیا می توانند که همشیره یکدیگر را حباله نمایند یا نه؟

جواب:

جواب: مفعول همشیره فاعل را می تواند بگیرد هر چند تمام عضو داخل شده باشد علی الاشهر الاظهر. وبر فاعل حرام است همشیره مفعول اتفاقا در صورتی که تمام حشفه داخل شده باشد، وعلی الاشهر الاظهر هر گاه بعض حشفه داخل شده باشد. پس همینکه داند که بعض حشفه داخل شده، حرمت حاصل می شود. هر چند در سایر مواضع (مثل وجوب غسل) معیار دخول تمام حشفه است. وما هر گاه شک در مطلق ادخال داشته باشد، پس در آنجا حرمت ثابت نیست مطلقا.

300: سؤال:

300: سؤال: آیا ناظر به نامحرم تا چه قدر از مسافت، آثم می باشد؟.

جواب:

جواب: مقداری از برای آن معین نیست، وحد آن رؤیت بدن او است. واما دیدن شبح آن از دور مضر نیست.

301: سؤال:

301: سؤال: هر گاه از بالای حایلی مثل چادر شب که بدنش نمایان نباشد ولذت ببرد یا نبرد، چه صورت دارد؟.

جواب:

جواب: در صورت عدم تلذذ اشکال در جواز نیست. واما با وجود تلذذ درصورتی که حجم بدن را حکایت کند مشکل است. بلکه صورتی ندارد.

302: سؤال:

302: سؤال: آیا زن پیر وجوان خیمه نشین ودهقان که مطلقا پروای حرف زدن و رو گرفتن ندارند، کسی با ضرورت یابی ضرورت با ایشان حرف زند، یا به صورت ایشان نگاه کند به لذت یابی لذت، چه صورت دارد؟ به تفصیل بیان فرمایند.

جواب:

جواب: هر گاه در نظر، ریبه وخوف وقوع در معصیت باشد، یا به قصد تلذذ باشد، جایز نیست. خواه پیر وخواه جوان وخواه اهل بادیه وخواه اهل بلدان وخواه اهل ذمه و خواه اهل اسلام وخواه محرم وخواه نامحرم. و هر گاه ریبه وقصد تلذذ نباشد، نظر کردن به (قواعد نسوان) یعنی پیران نا امید از تزوج وحصول لذت از ایشان جایز است

ص: 484

نظر مطلقا. همچنین به اهل ذمه ومحارم نسوان به غیر عورت. واما زنان جوان اهل بادیه ودهات بدون قصد تلذذ وریبه: ظاهر در آنها نیز عدم جواز است. هر چند موافق علتی که از بعضی اخبار بظاهر می شود، جواز است. (1) وعلت مذکوره این است که اگر ایشان را منع کنی، منع پذیر نمی شوند. لیکن اشکال هست در جواز اعتماد بر آن علت. وبه هر حال امر در صورت ودست وپا آسانتر است، چون در مسأله خلاف عظیم است ولیکن اظهر در نظر حقیر منع است در مطلق نامحرم. واینکه مکرر انسان مبتلی می شود وآنها منع پذیر نمی شوند، چاره آن همین است که هر وقت اتفاق افتد، روی خود را بگرداند. ونظری که غفلتا اتفاق افتد، در آن حرجی نیست.

302: مکرر: سؤال:

302: مکرر: سؤال: بعضی از زنان هستند که متعه کردن ایشان با واسطه ممکن نمی شود بلکه موقوف است به مراوده، از قیبل نگاه کردن به غمزه واشاره وحرف زدن و شعر خواندن آیا کسی این امور را تقدیم رساند تا به آن ثواب برسد یا آن ثواب به این گناه نمی رسد.

جواب:

جواب: مرتکب معصیت شدن به امید این که به ثوابی برسد از تسویلات شیطان و مخالفت خداوند دیان است.

303: سؤال:

303: سؤال: هر گاه شخصی صاحب شوقی از حلیله خود پاره [ ای ] شوخی هاو اختلاطها توقع نماید، واو به اعتبار شرم یا سستی یا غلبه خواب در شب از امرا وتجاوز کند. آثمه است یا نه؟

جواب:

جواب: بر زن واجب است اطاعت شوهر در هر گونه استمتاعی که شرعا جایز است، مگر عذر شرعی داشته باشد. وظاهر فقها این است که در وطی دبر رضای زن شرطی نیست بنابر مشهور اقوی که جواز آن است با کراهت واز بعض اخبار ظاهر می شود که رضای زن شرط است ودلالت آن محل اشکال است وقائلی هم به آن ندیدم ودر ترک واجب گناه حاصل می شود.

304: سؤال:

304: سؤال: موجب وقابل در عقد نکاح دوام یا متعه (یا سایر عقود) می تواند یک نفر شد؟ یا دو نفر باید باشند؟.

جواب:

جواب: بلی اشهر واظهر جواز است. 1.

ص: 485


1- وسائل، ج14، ابواب مقدمات النکاح، باب 113، ح1.
305: سؤال:

305: سؤال: هر گاه ناکح از قبل منکوحه وکیل شده ایجاب را واقع سازد. واز قبل خود شخصی دیگر را، یا منکوحه را وکیل نماید. جایز است یا نه؟

جواب:

جواب: ظاهر جواز است در هر دو

306: سؤال:

306: سؤال: مهر سنت را به پول این زمان بیان فرمایند

جواب:

جواب: مهر سنت دویست وشصت ودو مثقال ونیم پول تقره سکه دار است به مثقال صرافان.

307: سؤال:

307: سؤال: شخصی زنی گرفته ودر مدت ده دوازده سال تصرف ننموده. زن مدعی غنی وزوج مدعی این که عیب از تو است. آخر الامر به وساطت وسعی جمعی راضی به طلاق شده وآن زوجه را مطلقه ساخته، واراده تزویج دختر دیگر نموده، ودر ضمن عقد شرط کرده که (هر گاه در مدت یک سال آن دختر ریا تصرف نکند، عقد منفسخ باشد). آیا بعد از یک سال بر فرض عدم تصرف وثبوت عنن محتاج به رجوع به مجتهد، و مرافعه، ومهلت به فصوار بعه، هست؟ یا آن که بعد از انقضای سال عقد منفسخ وزوجه سر خود است که به هر کی خواهد تواند شوهر کند؟. ودر مدت این سال با وجود عدم قدرت بر تصرف، آیا نفقه وکسوه آن دختر بر آن زوج لازم است یا نه؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که این عقد از اصل باطل است. ونه حاجت به مرافعه و معامله عنن دارد، ونه به طلاق. ولکن احوط آن است که صیغه طلاق بر او جاری کند.

308: سؤال:

308: سؤال: مردی چهار زن به عقد دوام داشته وبه علت عدم علم به حرمت خامسه، وعدم اطلاع عاقد به زوجات اربع، زنی دیگر به عقد در آورده وبه او تصرف نموده. بعد شنیده که زن خامسه حرام است. الحال می خواهد که یکی از زوجات اربعه سابقه در مطلقه نماید. آن زن معقوده خامسه را (بعد از طلاق یکی از اربعه وانقضای عده) می تواند عقد کند؟ یا حرام مؤبد است؟.

جواب:

جواب: بلی جایز است که بعد از انقضای عده مطلقه، خامسه را ثانیا بع عقد جدید در آورد.

309: سؤال:

309: سؤال: زید زوجه خود را طلاق دهد. ودر حضور حاکم شرع اعتراف نماید که دخل به او نکرده. وعمر وبدون رعایت مدت عده زوجه مزبوره را عقد نماید وبه تصرف در آورد. بعد از آن زید حاضر شود وبگوید که من دخل کرده بودم ودر حضور حاکم شرع نظر به این که خجالت میکشیدم که بگویم که بدون مقدمات عروسی دخول

ص: 486

کرده ام، انکار کردم، وپیش از طلاق در حضور چند نفر اقرار در این خصوص کرده بودم که بالفعل شاهد بر اقرار اولی می باشند آیا قول، قول زوج اول است بایمین او؟ یاقول قول زوجه است با یمین او؟ واقرار اولی اعتبار دارد یا اقرار ثانی که در حضور حاکم شرع نموده؟

جواب:

جواب: هر گاه زوج وزوجه قبل از طلاق هر دو معترف به عدم دخول بوده اند وطلاق واقع شده، عقد عمر وصحیح ولازم است. وثبوت اقرار به دخول به بینه نفعی به حال زید ندارد. [ زیرا ] اقرار بر غیر است. ودعوی زید یا متوجه عمرو می شود یا متوجه زوجه. هر گاه متوجه عمرو می شود (چنانکه گفتیم) محض اثبات آن اقرار ضروری به عمرو نمی رساند. چون عقد او محکوم به صحت است واقرار بر غیر مسموع نیست. و هم چنین هر گاه دعوی متوجه به زوجه شود. بلی هر گاه ادعای بکند بر عمرو که (تو علم داری که مدخوله من بود، وبه سبب وخول تو در عده بر تو حرام ابدی است) وغرض او این باشد که شاید به سبب نکول زوجه مستخلص شود وبعد دعوی را با زوجه هم به همین نحو بکند وبر فرض نکول او عده رجعیه ثابت شود ودر عده رجوع کند. در این صورت ها (همه) قول عمرو زوجه مقدم است بایمین.

310: سؤال:

310: سؤال: مقدار نفقه زوجه که بر زوج لازم است چه چیز است؟ آیا در شرع حدی برای آن هست یا نه؟

جواب:

جواب: مشهور میان علما این است که حدی از برای آن نیست وموکول است به عرف وعادت. به جهت اطلاقات آیات(1) واخباری(2) که امر شده است در آنها به انفاق زوجه. ودر فهم الفاظی که (حقیقت شرعیه) ندارند رجوع به عرف می شود. ومشهور این است که ملاحظه متعارف حال زوجه می شود، نه متعارف حال زوج. وشیخ (ره) در هر دو مقام مخالفت کرده ودر خلاف گفته است که (مقدار آن مدی است از طعام که دو رطل و ربعی باشد) [ وادعا اجماع بر آن کرده است ] وابن ادریس انکار بلیغ کرده وگفته است که غیر شیخ کسی به آن قائل نیست، واجماعی وروایتی در آن نیست. ودر مبسوط اعتبار حال زوج کرده وگفته است که اگر مالدار است در روزی دو مد می دهد، واگر پریشان است که یک مد، واگر متوسط است یک مد ونصفی. واقوی قول5.

ص: 487


1- آیه های 3 و 19 و 34 سوره نساء و 229 و 233 سوره بقره و 6 و 7 سوره طلاق.
2- از آن جمله اخبار باب 1 و 2 از ابواب النفقات وسائل، ج15.

مشهور است. ودعوی اجماع شیخ (با وجودی که شریکی از برای او ظاهر نیست سوای ابن براج که از او موافقت مبسوط نقل شده) معارض است به ظاهر دعوی ابن ادریس، و این اقوی از آن است. به جهت شهرت خلاف آن. وحسنه شهاب بن عبد ربه(1) که اشعاری دارد به تجدید به مد، دلالت آن بر وجوب، واضح نیست. و هم چنین روایت زید شحام که اشعاری دارد به تحدید به مدین از تمر،(2) و قائلی به آن هم نیست. ودر این دو حدیث امام (علیه السلام) فرموده که (ما قوت عیالمان را چنین می دهیم) وشاید متعارف آن زمان آن قدر بوده. واما دلیل عتبار حال زوج: پس شاید آیه کریمه لینفق ذوسعة من سعته ومن قدر علیه رزقة فلینفق مما آتاه الله) (3) باشد. ودلالت آن نیز ممنوع است زیرا که مرجع ضمیر مطلقات وحاملات ومرضعات اولاد مطلق، است. وحمل آن بر مطلق زوجه احتمال مرجوحی است. وحمل آن بر (مطلق انفاق واجب النفقه) نیز تمام نیست، به جهت عدم وجوب نفقه بر مطلق معسر، پس (امر) بر حقیقت خود باقی نیست. ومع هذا منافاتی ندارد با ملاحظه حال زوجه، یعنی کسی که می تواند که به موافق حال زوجه انفاق کند پس انفاق کند به قدری که خدا به او داده است که، واما صاحب وسعت پس انفاق بکند او وسعت به قدر خود حال زوجه. واشاره دارد به آن، آیه بعد که (ولا یکلف الله نفسا الاما آتاها). آیه منافات ندارد با این که هر قدر که عاجز باشد از آن در ذمه او باقی ماند، تا وقتی که وسعت بهم رساند قضا کند. چنانکه اشاره دارد به آن، آیه بعد که فرموده (سیجعل الله بعد عسر یسرا) با وجود این که وجوب آن بر تقدیر عسر هم ثابت نیست. و در این مقام اشکالی هست. وآن این است که احادیث بسیار وار داست در نفقه که آنچه واجب است سیر کردن زوجه وپوشاندن او از عریانی [ است ]. وکسی عمل به ظاهر اینها علی الاطلاق، نکرده. وممکن است حمل آنها بر معسر. چنانکه در اخباری که (من قدر علیه رزقه فلینفق مما آتاه الله) [ را ] تفسیر کرده اند که فرموده اند (اذا انفق علیها اق

ص: 488


1- همان، باب 2، ح1.
2- همان، باب 1.
3- آیه 7 سوره طلاق

ما یقیم ظهر هامع کسوة والافرق بینهما) (1)

والحاصل: اسلم این است که بایسر ملاحظه متعارف حال زوجه شود. وبا عسر انفاق کند به قدری که مقدور او است. وشامل اطعام واکسا واسکان واخدام وآلت تنظیف وشانه وصابون وامثال اینها همه هست، به حسب متعارف حال زوجه با ملاحظه بلد وزمان وفصول. پس گاه است که در بلدی گندم می خورند ودر دیگری برنج ودر دیگری خرما. و هم چنین درنا نخورش وجامه، پس گاه است که میوه باید گرفت وگاه است که رخت پنبه دار ضرور است وگاه است که لحاف هم ضرور است وگاه است آتش وکرسی ضرور است و هم چنین فرش وزیر انداز وزیر سر وغیر ذلک. بلکه ثیاب تجمل هم در صورت تعارف ملحوظ است. و هر گاه اهل خدمت کردن باشد خادم ضرور نیست، مگر این که مریضه باشد یا عاجز شود. و هر گاه اهل خدمت کردن نباشد خادم ضرور است. وظاهر این است که معتبر در این عادت امثال او است در وقتی که در خانه پدر بوده، نه به ملاحظه آن که رفعت شأن بهم رسانید وقتی که به خانه شوهر آمد. وظاهر این است که یک خادم کافی است ومحتمل است که هر گاه در خانه پدر اهل آن بوده که بیش از یک خادم داشته باشد بر او لازم باشد. زیرا که این هم داخل (معاشرت به معروف) است.

311: سؤال:

311: سؤال: هر گاه زید زوجه خود را در عده رجعیه به عقد تمتع عقد کند، آیا عقد صحیح است یا باطل؟ و بر فرض بطلان، آیا در معنی رجوع است یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: بدان که نکاح در عده رجعیه صحیح نیست، نه متعه ونه دوام. وظاهرا در مسأله هم خلافی نیست. هر چند بعض عبارات علما موهم صحت است. وبعض افاضل معاصرین هم فتوی به صحت میداد، اما چنان نیست. بلکه بعد تأمل ظاهر می شود که مراد ایشان چیز دیگر است. واما تحقق رجوع به سبب آن: پس اگر با علم به بطلان قصد رجوع هم ندارد پس شکی نیست که رجوع هم حاصل نمی شود. واگر قصد رجوع کند رجوع حاصل می شود [ و ] بر آن عقد غیر از رجوع ثمره دیگر مرتب نمی شود ومهری به سبب آن لازم نمی شود. و هر گاه مقلد کسی باشد که رأی اوصحت عقد باشد، پس به مقتضای رأی مجتهد1.

ص: 489


1- همان مرجع باب 1.

خود عمل می کند، وثمرات عقد بر آن مترتب می شود. و هر گاه جاهل مسأله باشد و گمان کند که عقد صحیح است وقصد عدم رجوع به عقد سابق نداشته باشد (هر چند قصد رجوع هم نداشته باشد) پس در آن اشکال است. واظهر در نظر حقیر این است که رجوع به آن حاصل می شود، وبه زوجیت سابق بر می گردد. و در این مطلب رساله ای علی حده در غایت دقت نوشته ام هرکی خواهد به آن رجوع کند.

312: سؤال:

312: سؤال: زینب زوجه عمر ودر مدت مزاوجه در خانه عمرو بوده، وحال بر عمرو ادعای چند سال معین کسوه ونفقه می نماید. وعمرو ادعا می نماید که نفقه وکسوه را داده. وزوجه وزوج هر دو از اثبات عاجز می باشند. آیا قسم بر زوج است؟ یزوجه؟.

جواب:

جواب: مرافعه کردن وقسم دادن شأن مجتهد عادل است. هر کس قسم می تواند داد، می داند که قسم متوجه کدام می شود. دیگر فایده ستفتا چه چیز است؟. واگر غرض دانستن مسأله علمی است بدون عمل، پس باید دانست که اصل مسأله از مشکلات است. ودور نیست که در صورتی که زوجه تمکین به زوج داده ودر خانه زوج باشد وزوج هم غایب بنا شد، قول زوج مقدم است بایمین. و هر گاه زوج غایب باشد در آن زمانی که نزاع دارند در نفقه آن زمان، قول زوجه مقدم باشد که یمین. والحاصل: در هرجا که از برای حاکم ظاهر وراجحی به دست باشد، ظاهر را مقدم دارد. وهر جا نباشد (اصل عدم انفاق) را مقدم میدارد با یمین.

313: سؤال:

313: سؤال: هر گاه زوج نفقه به زوجه داده به مظنه آن که واجب النفقه است. وزوجه هم قبول نموده به علت این که خود را مستحق نفقه دانسته. وبعد کاشف به عمل آمده که علاقه زوجیت بینهما مرتفع بوده. در این صورت زوج رجوع می تواند کرد به زوجه به استر داد نفقه یا نه، با وجود این که نه زوج قصد رجوع به عوض داشته ونه زوجه قصد رد عوض. واصل هم عدم شغل ذمگی است.

جواب:

جواب: ظاهر این است که در صورت مزبوره زوج تواند استر داد نفقه کرد چون عوض که تکمین زوجه بوده فاسد بوده. ونفقه در مأکول ومشروب وآلات نتظیفی که غالبا باید تلف شود، از باب تملیک است. ودر اخدام واسکان، واز باب امتاع است بالاشکال. ودر کسوه نیزاز باب امتاع است، علی الاقوی. اما تملیک: پس آن در معنی عقد معاوضه است وفساد احد عوضین مستلزم بطلان معاوضه است. وجهل به بطلان یا به فساد عوض منشأ صحت نمی شود. پس رجوع می کند به عوض خود هر گاه باقی

ص: 490

است. وبه عوض آن اگر تالف است. واما زوجه: چون عوض آن تمکین است علی الاطلاق قیمتی ندارد، بلکه آنچه ثابت است که عوض دارد تمکین زوجه دائمه است به عقد صحیح او نمی تواند رجوع کرد به زوج در عوض آن. بلی بضع او عوض دارد. وعوض او در ما نحن فیه مهر المثل است که به سبب وخول در عقد فاسد ثابت است، همان مستحق مهر المثل است نه مهر مسمی ونه نفقه. واما امتاع در کسوه وغیر آن: پس آن نیز در معنی اباحه محضه نیست که مستلزم عوض نباشد، بکله امتاعی است در عوض تمکین. وثمره در مواضع بسیار ظاهر می شود ما بین امتاع وتملیک. وهم ما بین اباحه وامتاع. وثمرات اول بسیار است، وثمره ثانی همین قدر کافی است که در اباحه مطلقا عوضی منظور نیست. ودر امتاع عوض منظور است. و حقیقت حال امتاع راجع می شود به (اذن در انتفاع از عین ما دامت باقیة ولم یشأ الزوج تبدیلها بغیرها ولکن بقصد ان یکون عوضا عن التمکین لامطلقا). وغایب آنچه در این مقام از جانب منع از استرداد می توان گفت این است که زوج به طیب نفس مسلط کرده است زوجه را بر اتلاف مال خود و (الناس مسلطون علی اموالهم). واسترداد محتاج است به دلیل. زیرا که زوجه نفقه زوجه در واقع نشده).. می گوئیم که آنچه مسلم است تسلیط او است بر اتلاف واباحه تصرف در آن حال اعتقاد لزوم نفقه به سبب اعتقاد زوجیت، نه به شرط زوجبت وبه اعتقاد به آن وعلت این که زوجه است نفقه می دهد وانفاق در حال اعتقاد به استحقاق نفقه از راه زوجیت، غیر انفاق به علت استحقاق واعتقاد وجوب آن است از راه زوجیت. وجهت تعلیلیه مغایر است در حکم با جهت تقییدیه. این منتهای کلام است در استدلال بر عدم جواز استرداد، علاوه بر اصل برائت. وما دفع می کنیم این سخن را به این که: این در وقتی خوب است که مسلم باشد که مراد زوج اباحه محضه باشد در حال اعتقاد به زوجیت واستحقاق نفقه. واین مسلم نیست. بلکه جز ما منظور او را اباحه بر سبیل نفقه است. واین معنی مستلزم اعتقاد معاوضه است اجمالا، هر چند متذکر تفصیل معاوضه وعوضین نباشد در آن حال. وما پیش بیان

ص: 491

کردیم فرق ما بین اباحه محضه وامتاع را. پس هر چند تصریح نشده باشد که این در عوض حق نفقه است که لازم است در عوض تمکین، ولکن مستلزم آن است. مثل این که کسی در سفری قصد مقصدی دارد که تا آنجا یقینا هشت فرسخ هست ولکن نمی تواند و میرود به آن سفر. در بین راه معلومش می شود که هشت فرسخ هست. هر چند دو فرسخ مانده باشد به منزل که باید نماز را قصر کند. ومؤید مطلب ما است عموم قاعده مسلمه (ما یضمن بصیحیه، یضمن بفاسده) وحدیث نبوی مشهوری (علی الیدما اخذت حتی تؤدیه). (1)

314: سؤال:

314: سؤال: هر گاه زوجه زید ناشزه شده، واما عالمه نباشد که نشوز موجب سقوط نفقه وکسوه است. ومدت متمادی زوج به او نفقه داده وبعد ادعا نماید بر زوجه که من نفقه را به قصد قرض واسترداد عوض، داده ام. وزوجه گوید که من چنان میدانستم که مستحق نفقه ام، ویا این که تو اباحه نموده ای، و اگر می دانستم که تو به عنوان قرض یا به نیت استرداد عوض، می دهی، تصرف در آن نمی کردم. آیا در این صورت زوج تسلط دارد بر زوجه در اخذ عوض نفقه یا نه؟

جواب:

جواب: از صورت سؤال ظاهر می شود که زوج عالم بوده به (عدم استحقاق زوجه نفقه را به سبب نشوز) که در استر داد متمسک شده است به قرض دادن. وقرض دادن بدون اطلاع متقرض، بی معنی است. الا در مواضع مخصوصه - مثل انفاق بر صغیر در صورت فقد حاکم، که از مال او بر دارد. وامثال آن - پس زوج او را مسلط کرده بر تفویت مال خود. وزوجه مغرور است وبه قصد قرض تصرف نکرده که ضامن باشد. وعلم به عدم استحقاق نفقه نداشته که اگر به قصد نفقه خورده باشد که غاصب باشد، وبراو واجب باشد رد. وعموم (علی الید ما اخذت) با وجود آن که ظاهر در بقای عین است لا غیر ومحل منع می تواند شد در صورت تلف، وقتی تمام می شود که مالک خود سبب تلف نشده باشد. خصوصا وقتی که در آن نوع اتلاف، متلف مغرور باشد. بلی اگر زوج مدعی این بود که (من جاهل بودم به آن که ناشزه نفقه ندارد وبه قصد نفقه دادم)، ودر واقع هم چنین باشد، در آنجا ظاهر ضمان بود. چون طرفین به قصد نفقه داده اند وگرفته اند ودر نفس الامر استحقاق نبوده. چنانکه در صورت انفاق باه.

ص: 492


1- مستدرک الوسائل، ج2، ص504، باب اول از کتاب الودیعه.

بطلان اصل مزاوجه در نفس الامر. چون معاوضه از طرفین بروجه فاسدی واقع شده بود، وهر دو جاهل به آن بوده اند. وتراضی بر اتلاف بروجه اعتقاد استحقاق واقع شده بوده، نه از بابت اباحه مطلقه. ودر ما نحن فیه اعتقاد زوجه استحقاق نفقه را واتلاف به آن قصد با جهالت عدم استحقاق، در برابر (اتلاف زوج مال خود را به تسلیط غیر بر مال خود بر وجهی که موجب اشتغال ذمه نمی شود)، وقعی ندارد. بلکه اگر زید ادعا کند که من هم جاهل بوده ام که قرض دادن بدون اطلاع، صورت ندارد، باز ظاهر این است که نتواند استرداد کرد، به جهت آن که باز زوج خود سبب اتلاف شده وسبب غرور زوجه شده. هر چند نه به قصد فریب ونقصان داده باشد. وبعد اتلاف مال اصل برائت زوجه شده از وجوب رد مثل (یا قیمت) است وعموم (علی الید ما اخذت) نیز در اینجا شمول ندارد به سبب آنچه پیش گفتیم. و هم چنین است کلام در صورتی که زوج بگوید بر سبیل قرض داده ام وزوجه بگوید که من چنین دانستم که تو اباحه کرده ای وبر سبیل اباحه بوده. تا اینجا کلام درصورتی است که زوج مدعی قبول زوجه قرض را، نباشد. واما هر گاه ادعا کند قبول زوجه را: هر چند در اینجا اصالت عدم خروج ملک از ملکیت زوج بالمره، مرجح تقدیم قول زوج است (درصورتی که مدعی باشد که من به عنوان قرض داده ام و تو قبول کرد [ ه ا ] ی، وزوجه بگوید که من خبر از قرض دادن ندارم وقبول قرض نکرد [ ه ا ] م بلکه تو اباحه محضه کرد [ ه ا ] ی، یا من گمان می کردم که مستحق نفقه ام و صرف کرده ام) ولکن اصل برائت ذمه زوجه هم مرجح قول او است. ودور نیست تقدیم قول زوج با یمین.

315: سؤال:

315: سؤال: هر گاه یک دفعه نشوز از زوجه به ظهور رسید وبعد زوج به او رجوع نکرد (یا از جهت غیظ یا از جهت آن که صرفه خود را در آن دانسته) تا معلوم شود که بر نشوز باقی است. آیا در این صورت حکم به نشوز زوجه می شود در جمیع اوقات تا امارات عدم نشوز حاصل شود -؟ یا این که در همان وقت ناشزه است، وبعد [ از آن ] احتیاج به دلیل مجدد دارد -؟.

جواب:

جواب: همینکه نشوز ظاهر شد نفقه ساقط شد ومستصحب است. ورجوع به نفقه موقوف است بر رجوع زوجه به اطاعت وتمکین تام. به این نحو که اظهار کند اطاعت را. وضرور نیست در تحقیق علم به رجوع، مطالبه کردن زوج تمکین را.

ص: 493

316: سؤال:

316: سؤال: مخالفت امر زوج در هر باب موجب نشوز است؟ یا مخصوص است مخالفت در امر وقاع؟.

جواب:

جواب: منحصر نیست نشوز در مخالفت در وقاع. بلکه نشوز متحقق می شود به خروج از اطاعت او [ در ] آنچه خدا بر او واجب کرده. مثل ترک مقدمات استمتاع وخلاف خواهش زوج کردن در تنظیف وتزیین وآنچه مدخلیت در استمتاع ولذت بردن از او، دارد. و همچنین متحقق می شود به بیرون رفتن از خانه بدون اذن. ونشوز به مجرد (فعل خلاف طاعت) حاصل می شود هر چند ملکه نشوز حاصل نشود. وخروج نشوز گاه است به مجردترک آن فعل، حاصل می شود. واست که موقوف است بر ترک ملکه، مثلا گاه است یک بار از خانه زوج بدون اذن به خانه پدر رفته. همینکه برگشت به خانه زوج، رجوع به طاعت می شود. وگاه است که مکرر بی اذن شوهر بیرون میرود وآن را شیوه خود قرار داده. پس از برای چنین زنی در حالی که در خانه زوج است نفقه نیست، تا توبه کند ورجوع کند از آن، والله اعلم.

317: سؤال:

317: سؤال: بفرمایند در خصوص زنانی که (قرن) یا (عقد) یا (رتق) یا آن که مخرج بول وحیض یا غایط یکی شده باشد، یا زنی که خنثی باشد. آیا در مجموع اینها باید شوهرشان مهر به ایشان بدهند؟ یا آن که بی مهر فسخ نکاح می کند؟.

جواب:

جواب: در عیوب زن که زوج به سبب آنها مسلط بر فسخ می شود، هر گاه زوج قبل از دخول فسخ کند مهری بر زوج لازم نیست. وخلافی در آن (ظاهرا) نیست، ودعوی اجماع بر آن شده، واخبارهم دلالت بر آن دارد. واما هر گاه بعد از دخول باشد (یعنی بعد از دخول مطلع به عیب شود وفسح کند) اشهر واظهر این است که مهر مسمی در عقد را باید بدهد. بلی هر گاه مدلسی در میان باشد، یعنی کسی عیب آن زن را پوشانیده وتدلیس کرده و او را به شوهر داده (خواه ولی او باشد، یا بیگانه) رجوع می کند زوج به آن مدلس ومهری که داده پس می گیرد، هر چند آن مدلس خود زوجه باشد. یعنی آن زوجه در این وقت مستحق مهر نیست. پس اگر هنوز مهر را نداده به او نمی دهد. نه این که می دهد وپس می گیرد. هر گاه پای تدلیس در میان نباشد وزوجه هم مطلع به عیب نباشد، در اینجا مستحق مهر است وبه او رجوعی نمی شود. واین مقتضای قواعد و اخبار است. وبدان که: هر چند ظاهر اطلاقات اخبار وفتاوی (در جائی که زوج رجوع به مهر

ص: 494

می کند) این است که رجوع به تمام مهر می کند، لکن جمعی استثنا کرده اند - در صورتی که رجوع می شود - در اخذ مهر به زوجه (اقل ما یصلح ان یکون مهرا) یعنی (اقل ما یتمول) را، مثل یک غاز پول سیاه. وبعضی استثنا کرده اند از برای اواقل مهر امثال او را. چونکه او عوض بضع است. واشهر واظهر قول اول است. یعنی عدم استثنا چیزی مطلقا. چون دلیلی بر استثنا نیست. وآنچه گمان دلالت آن کرده اند، بی وجه است. واما خنثی بودن زوجه: پس آن از جمله عیوب نیست. چنانکه خنثی بودن زوج هم از جمله عیوب نیست. وقول به عیب بودن آن از برای شیخ است در دو جا از کتاب مبسوط. ودر یک جای دیگر مبسوط گفته است که عیب نیست، و هم چنین در خلاف. و این مختار اکثر اصحاب وموافق اصل واطلاقات است. وگفته اند که آلت رجولیت در زوجه به منزله انگشت زاید است، وآلت انوثیت در زوج به منزله سوراخ زاید است. و اینها هیچ کدام عیب نیستند. ووجهی که از برای عیب بودن گفته اند (منشأ نفرت [ بودن ]) است، واینکه (علامات ظنی رفع شبهه وانحراف طبعی نمی کند). واین ضعیف است. وبدان: که این خلاف در خنثای واضح است، یعنی آن که به سبب علامات مقرره در شرع حکم به رجولیت یا انوثیت او شده باشد. والحاصل: خنثی یعنی آن که آلت مرد وزن (هر دو [ را ] داشته باشد، در او رجوع می شود به علامات، مثل سبقت بول. که در وقت بول کردن هر گاه بول مختص یکی از آنها است، حکم می شود به متقضای آن. یعنی اگر از مخرج رجولیت می آید مرد است. واگر از مخرج انوثیت می آید زن است. و هم چنین هر گاه اول از یکی از آنها بیاید باز حکم می شود به متقضای آن. و هر گاه از هر دو بیاید، ملاحظه انقطاع بول را باید کرد. از هر کدام بعد منقطع می شود، عمل به مقتضای آن می شود. تا به آخر آنچه گفته اند از علامات. پس بعد ملاحظه علامات هر گاه حکم شد به رجولیت یا انوثیت، وزوج بودن وزوجه بودن، وعقد ونکاح صحیح شد، آن وقت خلاف کرده اند که آیا محض خنثی بودن، یعنی هر دو آلت داشتن، از عیوب است که منشأ خیار فسخ شود در زن یا مرد -؟ یا نه؟. واما خنثای مشکل - یعنی آن که این علامات در او نباشد ودر بول کردن وقطع بول مساوی باشد -: پس ظاهرا خلافی نیست در بطلان نکاح از اصل. به جهت آن که شرط صحت نکاح این است که ما بین مرد وزن باشد، پس تا معلوم نشود نمی توان نکاح کرد. و

ص: 495

هر شخصی در نفس الامر یا زن است یا مرد وثالثی نمی باشد به حکم آیات قرآنی واخبار که ظاهرا دلالت دارند بر انحصار. ودر مسالک تصریح کرده به این معنی. یعنی به این که خلاف در خنثای واضح است نه خنثای مشکل، و از شیخ در مبسوط هم نقل کرده که خلاف در خنثای واضح است. وگفته است که: لکن شیخ ذکر کرده است در میراث که (هر گاه خنثی زوج باشد یا زوجه پس میراث به او می دهند نصف نصیب زوج ونصف نصیب زوجه را. چنانکه در فرزند نصف نصیب می دهند ونصف نصیب انثی). وآن در خنثای مشکل است. پس از اینجا ظاهر می شود که زوجیت خنثای مشکل، صحیح خواهد بود پس بعضی آمده اند وحکم اینجا را مبتنی کرده اند بر آن، پس خیار فسخ را در صورت ظهور خنثی بودن هم قرار داده اند در خنثای مشکل. وبعد از آن گفته است که: آن سخن در میراث ضعیف است پس امری هم که مبتنی بر آن باشد ضعیف خواهد بود. وخوب گفته است. وگویا وجه ضعف این سخن در میراث آن است که حکم به زوجه بودن وزوج بودن، سابق بر موت است وفعل مسلم محمول بر صحت است. پس اگر خنثی زوج بوده باید بر تقدیر وضوح حال او زوج شده باشد به سبب علامات. و هم چنین زوجه. پس میراث آنها باید بر وجهی که حق تعالی در قرآن قرار داده چنان باشد. ووصف زوج بودن یا زوجه بودن، بعد مرگ عارض نمی شود که امر آن مشتبه باشد وداخل خنثای مشکل باشدتا (1)حکم نصف نصیبین باشد. بلی، تصحیح این قرض را می توان کرد در مثل غرقی ومهدوم علیهم هر گاه زوجین هر دو صاحب آلت رجولیت وانوثیت باشند ونشناسیم که کدام زوج بوده وکدام زوجه. که در اینجا می توان هر یک را نصف نصیبین بدهیم. واما این سخن در ما نحن فیه جاری نمی شود. زیرا که در آنجا (بر فرض شمول ادله دادن نصف نصیبین مرزوج وزوجه را) می توانستیم بنا را به صحت تزویج بگذاریم (بنابر حمل فعل مسلم بر صحت) و از آن جهت نصف نصیبین را بدهیم. ودر ما نحن فیه تابه حال بنای کاربر جائی نشده و مزاوجه مستقر نشده، ووقت استعلام صحت وفساد باقی است. وموقوف بودن استقرار بر استعلام حال به رجوع به علامات، منافاتی با حمل فعلد.

ص: 496


1- در نسخه،، و داخل خنثی بودن مشکل باشد.

مسلم بر صحت، ندارد. زیرا که حمل فعل مسلم بر صحت در وقتی است که مدعی در برابر نباشد. والحال مدعی موجود است. می خواهیم بدانیم که در نفس الامر عقد صحیح است یا نه. وبدون استعلام رجولیت وانوثیت، حکم به صحت مزاوجه نمی توان کرد. و بعد از ملاحظه علامات هر گاه خنثای واضح شد، حکم به متقضای آن می شود. و اگر خنثای مشکل شد، حکم به بطلان می شود. ودیگر ثبوت خیار معنی ندارد. زیرا که ثبوت خیار موقوف است بر صحت عقد. وآنچه مذکور شد حکم فسخ زوج بود. واما هر گاه زوجه فسخ کند نکاح را به سبب عیوب مرد، ودخول نشده باشد: پس مستحق مهری نیست. و هم چنین هر جا که فسخ از جانب زوجه باشد. مگر در عنن زوج که زوجه مطالبه نصف مهر می کند علی الاقوی و همچنین هر گاه زوجه فسخ نکاح کند به سبب خصی بودن زوج مستحق مهر است بالتمام با دخول. و هر گاه با او خلوت کند بدون دخول، پس ظاهرا در این وقت در ثبوت نصف مهر اشکالی نیست واشکال در نصف دیگر است. وآن محتاج است به تأمل.

318: سؤال:

318: سؤال: عده متعه مدخوله که حیض می بیند (هر گاه مدت او تمام شود، یا زوج مدت او را ببخشد) چه چیز است؟ و هم چنین عده آن که حیض نمی بیند ولکن در سن کسی است که حیض می بیند -؟.

جواب:

جواب: اما از مسأله اولی: پس در آن چهار قول است. واشهر واظهر آنها در قول است: یکی آن که (عده او دو طهر است). وعلامه در مختلف [ این قول را ] نسبت به اشهر داده، وآن مختار مفید وسلار وابن ادریس است. ودوم آن که (عده او دو حیض است). واین مختارشیخ وابن براج ومحقق وعلامه است در بسیاری از کتابهای او، و شهید در لمعه. ودر مسالک این را گرفته است که اشهر بین الاصحاب است. و هم چنین محقق در نافع وبعضی دیگر هم نسبت داده اند این را به اشهر. واظهر این قول دوم است. به دلیل استصحاب حرمت، وبه دلیل صحیحه زراره (قال سألت ابا جعفر - ع - ما عدة المتمتعة اذا مات عنها الذی تمتع بها؟ قال: اربعة اشهرو عشرا. الی ان قال: وعدة المطلقة ثلاثة اشهر، والامة المطلقة علیها نصف ما علی الحرة و کذلک المتعة علیها مثل ما علی الامة). (1) به ضمیمه احادیثی که دلالت می کند بر این که 2.

ص: 497


1- وسائل، ج15، ابواب العدد، باب 52، ح2.

عده امه دو حیض است، مثل صحیحه محمدبن مسلم (عن الباقر - ع - قال عدة الامة حیضتان، وقال: اذا لم تکن تحیض فنصف عدة الحر). (1) وصحیحه عبد الله [ بن ] مسکان از سلیمان بن خالد عن الصادق (علیه السلام). (2) وصحیحه محمدبن قیس عن الباقر (علیه السلام). (3)

ولکن بر این استدلال وارد است اولا این که صحیحه زراره دلالت دارد بر تشبیه عده متعه در شهور به عده امه، نه در حیض وطهر. هر چند ممکن است دفع آن به این که اعتبار به عموم کلمه (ما) است نه خصوص محل، با وجود این که در اخبار وارد شده است (متعه ها به منزله کنیز هایند). (4) ولکن بعد خالی از اشکال نیست. وثانیا این که (قول به این که عده کنیز دو حیض است) قول ابن جنید است وآن نادر است. ومشهور این است که عده کنیز دو طهر است. چنانکه حسنه زراره (به ابراهیم بن هاشم) دلالت دارد بر آن (عن الباقر - ع - قال: سألته عن حرتحته امة، او عبد تحته حرة، کم طلاقها وکم عدتها؟ فقال: السنة فی النسا فی الطلاق، فان کانت حرة فطلاقها ثلاثا وعدتها ثلاثة اقرا، و ان کان حرتحته امة فطلاقه تطلیقتان وعدتها قرئان). (5)

وظاهر این است که مراد از (قر) طهر باشد به قرینه مقام، چون مراد از (ثلاثة اقرا) سه طهر است وبه سبب اخبار بسیار که تفسیر کرده اند قر را علی الاطلاق به طهر. (6) پس باید حمل کرد قول ابن جنید را بر این که مراد دخول در حیض دوم است به جهت تحصیل علم به انقضای طهر. وشاید سر این که دو طهر قرار یافته با آن که مقتضای قواعد و اخبار ایشان در این امور تنصیف است در رق نسبت به حر، عدم امکان حصول علم است به نصف طهر الا به تمام آن، پس دو طهر اعتبار شده است. بلی می توانیم با قطع نظر از صحیحه زراره به سبب اجمال آن، استدلال کنیم بر مختار به صحیحه اسماعیل بن الفضل الهاشمی طولانی که در آنجا درج است که عبد الملک بن جریح گفت که (عده امه دو حیض است) وحضرت صادق (علیه السلام) تصدیق او کرد. (7) و از کتاب بحار الانوار نیز نقل شده حدیث صحیحی از کتاب حسین بن سعید که دلالت دارد بر این که عده او دو حیض8.

ص: 498


1- وسائل، ج15، ابواب العدد، باب 40، ح3.
2- وسائل، ج15، ابواب العدد، باب 40، ح 4.
3- وسائل، ج15، ابواب العدد، باب 40، ح 5.
4- وسائل، ج15، ابواب العدد، باب 52، ح2.
5- وسائل، ج15، ابواب العدد، باب 40، ح1.
6- وسائل، ج15، ابواب العدد، باب 14، ح1 تا 9.
7- وسائل، ج14، ابواب المتعة، باب 4، ح8.

است. (1) و هم چنین عیاشی در تفسیر خود از ابی بصیر روایت کرده از حضرت باقر (علیه السلام) در روایت زراره در تفسیر آیه شریفه (فما استمتعتم) (2) که آن حضرت فرموده (عدتها حیضتان). (3)

واما دلایل قول مفید واتباع او: پس همان صحیحه زراره است به ضمیمه حسنه زراره که گذشتند. وبر این وارد است که تفسیر مطلق (قر) در اخبار موجب اراده طهر در خصوص اینجا نمی شود. زیرا اقوی این است که قر مشترک لفظی است میان طهرو حیض. پس تفسیر آن علی الاطلاق به احدهما غیر ظاهر الوجه است. واین قرینه این است که مراد در این تفسیرها تفسیر لفظ قرئی است که در آیه (ثلاثة قرو) وارد شده است. وتفسیر آن به طهر در آنجا مستلزم اراده آن نیست در اینجا. ومجرد سیاق حدیث وقرینه مقام در حسنه زراره که دلالت دارد بر اراده طهر، مقاومت نمی کند با احادیث معتبره متعدده، یعنی صحیحه اسماعیل بن الفضل، وامثال آن. پس ترجیح باقول شیخ است. چنانکه احتیاط هم مقتضی آن است. واما باقی اقوال - که یکی اعتبار یک حیض است، ویکی اعتبار یک حیض ونیم -: هر چند به مقتضای قول اول احادیث معتبره بسیار هست. (4) وبر طبق ثانی هم حدیث صحیح هست. (5) لکن چون مقاومت نمی کنند با ادله مشهور، لازم است تأویل آنها، یا طرح آنها. واما جواب از مسأله ثانیه: پس عده آن چهل وپنج روز است. وخلافی در آن نیست، وجمعی دعوی اجماع بر آن کرده اند. واخبارهم دلالت دارد بر آن. (6) وفرقی ما بین آزاد وکنیز نیست، وظاهرا خلافی در این هم نباشد.

319 و 320: سؤال:

319 و 320: سؤال: زید زینب را به عقد دائمی خود در آورده ودخل نموده. و متعاقدین را یقین حاصل بود که زینب خالی از مانع ومطلقه به طلاق صحیح است. و ناکح قبل از عقد از زوج اول زینب استماع نمود (من زینب را مطلقه ساخته ام). وچندی2.

ص: 499


1- بحار، ج103، ص315، ح20.
2- آیه 24 سوره نساء - وسائل، ج14، ابواب المتعة، باب 23، ح6.
3- آیه 24 سوره نساء - وسائل، ج14، ابواب المتعة، باب 23، ح6.
4- وسائل، ابواب المتعة، باب 22، ح1و4و6و7.
5- وسائل، ج15، ابواب العدد، باب 52ؤ ح1 و باب 53، ح2.
6- وسائل، ج14، ابواب المتعة، باب 22.

بعد از آن، جمعی ادعا نموده [ اند ] که ماعلم داریم که زینب ذات بعل وبر زوجیت زوج اول باقی است به علت آن که زوج اول عمرو را در تطلیق وکیل نموده [ بود ] وعمرو اجرای صیغه طلاق ننمود. وعمرو نیز به عدم اجرای صیغه طلاق معترف [ است ]. وجمعی دیگر را ادعا آن که اعتراف به تطلیق زینب را از زوج اول استماع نمودیم. وبه این جهت اضطراب وتشکیکی فی الجمله بهم رسیده. اما متعاقدین بر عقیده اول باقی اند. وعلی هذا بیان فرمایند که تکلیف زید چیست؟ آیاتا علم قطعی به فساد عقد برای زید بهم نرسد، حکم به زوجیت زینب از برای زید باقی است واحکام متعلقه به زوجیت از برای طرفین ثابت است یا نه؟ وحکم صورت طریان شک، حکم صورت علم دارد یا نه؟ وبقای زوجیت اول اصل است یا صحت عقد ثانی. وچنانکه احدهما را علم به بقای زوجیت اول وفساد عقد ثانی بهم رسد دون دیگری، باید هر دو ملتزم فساد شوند؟ یا هر یک مکلف اند به علم خود؟. وبر فرض فساد عقد (چون بر ذات بعل است و متعاقدین جاهل به بقای زوجیت اول بوده اند، ودخل هم اتفاق افتاده) زینب حرام مؤبد می شود بر زید یا نه؟ وبنابر حرمت مؤبد، حرمت به جهت نص صحیح است؟ یا به سبب (قیاس بر معتده)؟. واولویت حکم در ذات بعل [ در قیاس به معتده ] مسلم است یا نه؟ با وجود آن که احتمال میرود که علت حکم درمعتده مبالغه در منع باشد تا موجب زیادی جرأت مکلفین نشود، بخلاف ذات بعل که احدی را جرأت عقد بر ذات بعل نیست، اما [ در ] معتده چون علاقه زوجیت سست شده ومشرف به زوال شده جرأت عقد بر او از برای مردم هست، وعلاقه در ذات بعل مستحکم است کسی را جرأت عقد بر او نیست. لهذا شرع مقدس از جهت ردع مکلفین ومنع ایشان، در معتده حکم به تأبید حرمت نموده. و این احتمال اگر چه بعید است ولیکن از جهت بطلان قیاس کافی است یا نه؟

جواب:

جواب: اصل صحت نکاح متعاقدین است. و استصحاب زوجیت سابقه منقطع است به قول وفعل واقرار زوجین مسلمین. وقول آن جمعی که می گویند (ما علم داریم به ذات بعل بودن زینب به علت مذکوره)، مسموع نیست.

اما اولا: پس به جهت آن که مرافعه میان زوجین رو نداده، ودعوائی با هم ندارند که به بینه رجوع شود، هر چند شهود عدول باشند. وثانیا: به جهت آن که عدم اجرای عمرو

ص: 500

صیغه طلاق را دلیل عدم اجرای صیغه مطلقا، نمی شود. خصوصا با اعتراف زوج سابق به طلاق گفتن وگفتن جماعت دیگر که (ما از زوج سابق شنیدیم اعتراف به طلاق را)، خصوصا با بقای زوجین بر اعتقاد خود. بلکه در صورت حصول شک از برای متزاوجین در صدق جماعت مذکوره (که گفتند مامی دانیم زینب ذات بعل است به علت مذکوره) نیز زوجیت باقی است. چون بر وجه صحیح منعقد شده وبطلان آن معلوم نشده ودر صورتی که احدهما را علم بهم رسد به فساد عقد دون آخر، هر یک مکلف اند به اعتقاد خود. واما هر گاه از برای هر دو علم بهم رسد به فساد عقد پس شکی در بطلان عقد نیست. واما این که جایز است به عقد جدید مزاوجه کنند یا این که حرام مؤبد است: پس چون دخول واقع شده، اشکال بهم می رسد. وآنچه متأخرین علما به آن متمسک شده اند که (چون نکاح به ذات عده رجعیه با دخول، منشأ حرمت ابدی است، پس باید در ذات بعل هم حرام مؤبد شود به طریق اولی)، در نظر حقیر محل اعتماد نیست، واولویت ممنوع است وقیاس باطل است. واجماعی هم در مسأله نیست. بلکه از علامه (ره) در تحریر ظاهر می شود که این فتوای علمای مادر این خصوص نبوده است تا زمان علامه. علامه وما بعد او از متأخرین گفته اند (در آن دو وجه است)، ونگفته اند (دو قول است). و وجه الحاق را، اولویت قرار داده اند. ووجه عدم را، منع اولویت واما اخبار در مسأله: پس آن بسیار است. (1) بسیاری از اخبار دلالت دارد بر حرام ابدی که چند حدیث آن موافق است.(2) وروایتی هم در قرب الاسناد از علی بن جعفر روایت شده که دلالت دارد بر آن. (3) وصاحب کفایه گفته است که آن در نزد من به منزله صحیح است، وظاهر این است که وجه آن این است که عبد الله بن جعفر حمیری ثقه جلیل که از اعاظم مشایخ است روایت کرده است از عبد الله بن حسن از علی بن جعفر، و عبد الله بن حسن هر چند مهمل است لکن ظاهر این است که از جمله مشایخ اجازه است، وآن روایت را از کتاب علی بن جعفر ثقه جلیل روایت کرده است. وظاهر این9.

ص: 501


1- وسائل، ج14، ابواب ما یحرم بالمصاهرة، باب 16، و ج18، باب 27 از ابواب حد الزنا.
2- کذا.
3- همان مرجع، ح9.

است که مشایخ اجازه معتمدند. و (شیخ اجازه بودن) به منزله توثیق است، بلکه بعضی آن را بالاتر از توثیق دانسته اند. وطایفه ای از اخبار هم دلالت بر عدم حرمت دارند، که از جمله آنها دو حدیث صحیح عبد الرحمن بن الحجاج است. ولکن دلالت آنها محل مناقشه هست. وبه هر حال: آنچه اقوی واظهر است در نظر حقیر، این است که نکاح به ذات بعل هر گاه با علم به حال ودخول باشد، حرام ابدی است اجماعا. وبا جهل وعدم دخول، حرام نیست اجماعا. وبا جهل ودخول، حرام است علی الاظهر، خصوصا به ملاحظه موثقه زراره که آن را کلینی وصدوق وشیخ (هر سه) روایت کرده اند (عن الباقر - ع -: اذا نعی الرجل الی اهله او اخبروها انه قد طلقها فاعتدت ثم تزوجت، فجا زوجها الاول، فان الاول احق بها من هذا الاخیر دخل بها الاول اولم یدخل بها. ولیس للاخران یتزوجها ابدا، ولها المهر بما استحل من فرجها). (1) وآن روایت را صدوق با سند قوی نقل کرده، و روایتی دیگر هم به همین مضمون از عبد الله [ بن ] بکیر روایت کرده. (2) و هم چنین اظهر حرمت ابدی است با علم وعدم دخول، به سبب اطلاقات اخبار. والله العالم با حکامه.

وبعد از آن که این جواب نوشته شد، ثانیا از کاشان کاغذ طویل وعریضی آمد که: سؤال در استفتا بر وفق واقعه نبوده وجمعی از عدول علم دارند به این که زوجه در حین عقد ذات بعل بوده ومطلقه نشده بود. با وجود این آیا جایز است از برای آنها تفریق یا نه؟ و آیا جایز است که با و جود این ساکت باشند یا نه؟ و هر گاه اقامه شهادت کنند در نزد حاکم مسموع است یا نه؟ ومعنی این که (هر گاه احدهما علم به فساد عقد بهم رساند دون دیگری، هر یک مکلف اند به علم خود) چه معنی دارد؟ وچگونه می شود هر گاه زوجه بگوید که (عقد من فاسد است) زوج بگوید (صحیح است) خواهد وطی کند زوجه را، چه باید کرد؟

جواب:

جواب: من جواب استفتا نوشته ام، وحکمی ننوشته ام. وجواب آن استفتا همان است که نوشته شده. و هر گاه صورت واقعه چنین باشد که الحال نوشته اید، پس جواب آن باز فتوی می شود، وحکم نمی شود. حکم را باید بعد از حضور ومرافعه کرد. وحاصل مقام این که درصورتی که زوج سابق غایب است وادعائی ندارد، وزوجین با6.

ص: 502


1- همان مرجع، ج6.
2- همان مرجع، ج6.

هم دعوی ندارند، مقام منجر می شود به (دعوی حسبی) ودر چنین جائی هر گاه از برای حاکم علم قطعی به ذات بعل بودن حاصل شود، اظهر این است که عمل به علم خود می تواند کرد. ودر صورتی که از برای حاکم علم حاصل نباشد وجمعی شهادت بدهند، پس کلام در این است که در صورت عدم اعلام حاکم، آیا آحاد مؤمنین بعد استماع شهادت عدول بر ذات بعل بودن زوجه در حین عقد، می توانند تفریق کرد یا نه؟ -؟. ودر صورت اعلام حاکم به واقعه، یا تبرع شهود به شهادت مزبوره در نزد حاکم قبل از طلبیدن حاکم، نطق به شهادت وادای آن، مقبول است یا مردود؟ پس می گوئیم که در صورت اول معلوم نیست که آحاد مؤمنین به سبب شهادت آنها (من حیث انها شهادة وبینة [ و ] لیس من شأنها الاافادة الظن) حکم به تفریق توانند کرد. و از این جهت است که فقها اشکال وخلاف کرده اند که: آیا مجرد شهادت عدول در رؤیت هلال کافی است در صوم [ و ] افطار؟ یا محتاح است به حکم حاکم؟ و آنها که اختیار (عدم احتیاج) کرده اند متمسک شده اند به احادیثی که وارد شده که (هر گاه بینه قائم شد بر هلال پس اگر روزه خورده قضا کند). (1) و هر گاه بینه من حیث هی، مجوز عمل به مقتضای آن بود، ضرور نبود به استدلال به آن اخبار ومجال اشکال وخلاف نبود. بلی هر گاه از برای عدول مؤمنین علم قطعی به واقعه بهم رسید، شاید از راه نهی از منکر توانند تفریق کرد هر گاه ممکن باشد ایشان را. چنانکه شهید در قواعد گفته است در جواز استیفای خمس وزکات از مانع خمس وزکات از برای آحاد عدول مؤمنین. ولکن در ظاهر شرع هر گاه زوجین مرافعه کنند وانکار (منکر بودن) کنند، سخن ایشان مسموع است، وبدون مرافعه نمی توان ایشان را الزام کرد بر قبول. واینکه برگفتیم که (جایز است از باب نهی از منکر مراد این است که از برای ایشان جایز است هر گاه مرافعه آنها سودی نکند و از برای مؤمنین آن قوت باشد که اقامه معروف کنند. وظاهر این است که در صورت مزبور هر گاه زوجین استعدا کنند به [ مؤمنین دیگر ] غیر [ از آن ] مؤمنین عالمین آمرین به معروف که عالم به حقیقت حال نیستند وفعل زوجین را محمول بر صحت میدانند، واجب نباشد بر آنها دفاع آمرین به معروف. چون ایشان نیز از مؤمنین بلکه عدول اند وافعال ایشان نیز محمول بر صحت است. 1.

ص: 503


1- وسائل، ج7، ابواب احکام شهر رمضان، باب 5، ح4و9و13و17و19و20و21.

اما در صورت عرض حال به حاکم: پس یا این است که احدی از مؤمنین حسبتا مدعی می شود وشهود بر واقعه را حاضر می کند نزد حاکم وشهادت را از صورت (نفی مطلقه بودن) به صورت (اثبات ذات بعل بودن) بروجه صحیح بیرون می آورد، پس ظاهر این است که حاکم می تواند حکم کند به تفریق. و هر گاه احدی [ مدعی ] نشود، ولکن خود شهود تبرعا بیایند ودر نزد حاکم اقامه شهادت کنند (که این را شهادت بر سبیل حسبه گویند) یا [ احدی ] مدعی شود ولکن قبل از استشهاد حاکم شهادت بدهند بر این که (ما عالم هستیم به ذات بعل بودن)، در این صورت باز اظهر جواز تفریق است، و تبرع به شهادت مضر نیست. زیرا که آنچه اتفاقی است که تبرع در آن مضر است حقوق محضه آدمیین، است. اما حقوق محضه الهی - مثل شرب خمر وزنا وترک نماز واوقات بر مصالح عامه مسلمین مثل مسجد وپل وامثال اینها - وآنچه که حق تعالی را در آن شرکتی هست، مثل زکات وخمس وحد قذف ووقف بر جماعت منتشرین (مثل فقرا وفقها) ویا [ وقف بر ] معین - بنابر قول به انتقال وقف به خدا، هر چند ضیف است - ومثل عتق. وما نحن فیه هم از جمله آنها است، پس در اینها خلاف است. واظهر واشهر این است که تبرع به آن مضر نیست. به جهت عمومات ادله قبول شهادت در نزد حاکم، وعمومات اجرا احکام مثل (الزانیة والزانی...) واینکه این هم مندرج است د رامر به معروف، وغیر ذلک، و خصوص حدیث نبوی - ص - (خیر الشهدا الذی یأتی بالشهادة قبل ان تسألها). (1) وبه جهت این که در این امور غالبا مدعی در میان نیست، و هر گاه شهادت متبرع مسموع نشود لازم می آید تعطیل اکثر این احکام. خصوصا هر گاه قائل باشیم که (متبرع هر گاه در مجلس دیگر مبادرت نکند وصبر کند تا از او سؤال کنند، باز مسموع نیست) چنانکه احد قولین است در مسأله. و هر چند در حقوق محضه الهی غالبا تخفیف وتسهیل امر، مرغوب است، وتعطیل آن مضر نیست. ولکن د ر حقوق مشترکه این سخن جاری نیست، وقائل به فرقی د را نظر نیست. با وجود این که می گوئیم که این سخن خوب است د رجائی که کسی مطلع نشده باشد مثلا بر زنای شخص به غیر همان شهود، و در آنجا به ملاحظه ستاریت الهی، مطلوبظ.

ص: 504


1- حدیثی است که در زبان فقها معروف است و عامی است: سنن بیهقی، ج10، ص159، با مختصر تفاوتی در لفظ.

ستر وعدم فضیحت است. ولکن [ این ] سخن در مثل وقف مساجد وزوجه مردم را جماع کردن وامثال آن، جاری نیست. و هم چنین درصورتی که زانی در افواه والسنه مفتضح شده، یا آن که بی مبالات است در امر زنا. وقول دیگر در مسأله این است که مضر است. وآن منقول است از شیخ در نهایه. و دلیل آن راه یافتن تهمت است. زیرا که مبادرت به شهادت دلالت بر حرص بر اثبات مطلب می کند ومورد تهمت می شود. چنانکه در حقوق آدمیین. پس اخبار بسیاری که دلیل عدم سماع شهادت متهم است(1) شامل اینجا هم هست. وخصوص حدیث نبوی (صلی الله علیه و آله) که در مقام مذمت فرموده اند (ثم یجیئ قوم یعطون الشهادة قبل ان یسألونها) (2) ودر عبارت دیگر فرموده (ثم یفشو الکذب حتی یشهد الرجل قبل ان یستشهد) (3) ومی توان خدشه کرد در دلیل اول به منع دلالت مبادرت بر شهادت در حقوق الهی بر تهمت، ومنع انصراف اخبار منع قبول شهادت متهم در اینجا. چون متبادر از آن اخبار جائی است که مدعی در میان باشد، ومیل به جانب مدعی متصور باشد. واما در اینجا میلی اگر متصور باشد پس آن در اجرای احکام الهی واقامه معروف و ازاحه منکر [ است ] واز برای عدل بسیار بعید است که از راه عداوت به شخص، خواهد اجرای حد به او بشود، و تا این حد عداوت این عدل را غافل کند که راضی به قتل او باشد در جائی که منجر به قتل وامثال آن شود. وبه هر حال: بسیار از صور تبرع ومبادرت هست که مستلزم تهمت نیست. مثل جاهل به مسأله که گمان او این است که اقامه شهادت از واجبات است ومبادرت در آن خوب است، خصوصا در وقتی که با مدعی عداوت داشته باشد وبا منکر صداقت. وباید کلام فقها واخبار را هم تنزیل کرد بر غالب هر چند در حقوق آدمیین باشد. ودلیل این مطلب می تواند شد این که اکثر علما در حقوق الهی مبادرت را مضر نمیدانند وقائل به این نادر است. بلکه شیخ که قائل به آن است در مبسوط رجوع کرده از آن قول. واین اعظم شاهد است که این را داخل (منع قبول از راه تهمت) نمیدانند. آیا نمی بینی که همگی در حقوق ناس متمسک به (متهم بودن) شده اند، و در اینجا مشهور اعتنا به این 3.

ص: 505


1- وسائل، ج18، ابوبا الشهادات، باب 30.
2- مسند احمد بن حنبل، ج4، ص426.
3- سنن ابن ماجه، ج2، ص623.

معنی نکرده وتصریح به عدم رد کرده اند. واما حدیث نبوی: با وجود معارضه آن به مثل آن، وضعف سند آن بدون جابر، در خصوص ما نحن فیه دلالت آن ممنوع است. زیرا که متبادر [ از ] آن، صورت وجود مدعی است. بلکه خصوص حقوق آدمی. کما لا یخفی. وهر چند این اشکال بر حدیث معارض آن نیز وارد است. ولکن می توانیم گفت که متبادر از آن بیان بهترین نوع شهدا است. نه بهترین انواع اقامه شهادت. واشاره به این باشد که چون شهدای حقوق الهی غالبا این است که محض از راه دینداری واقامه معروف اقامه شهادت می کنند ومحتاج نیستند به این که کسی آنها را بطلبد وغالبا کسی دیگر مدعی نمی شد در این باب که ایشان را به شهادت بطلبد بلکه داعی بر آن محض ایمان ودینداری است پس این نوع شهدا بهترین انواع شهدایند. چون شهادت دیگران غالبا محل مراقبت حال مردم و رعایت تعارف ومصاحبت می تواند شد. (کذا) سلمنا، لکن می گوئیم که بهترین جمعی که مابین این دو روایت می توان کرد همین است که اولی را حمل به حقوق الهی وثانی را حمل بر حقوق ناس کنیم. چنانکه ظاهر استدلال مشهور هم مبتنی بر این است. وچون ظاهر این است که همین قدر که نوشته شد در مطلب سائل کافی باشد (وحال فرصت بیش از این نبود) هر گاه بعضی از مراحل سؤال بی جواب مانده باشد معذورم دارند.

321: سؤال:

321: سؤال: هر گاه زید در طفولیت با عمرو شیر خورده اند از مادر عمرو. وبعد از فوت پدر عمرو، مادر عمرو شوهر دیگری کرده باشد ودختری از او بهم رسانیده. وزید به گمان این که به سبب این که آن طفل از پدر دیگر بهم رسیده می تواند آن دختر را نکاح کند، او را نکاح کرده واولاد بهم رسانیده. ومفروض این است که زید رضاع را فی الجمله می داند ولیکن نمی داند که مقدار رضاع شرعی به عمل آمده است یا نه. آیا بر او واجب است تفحص واستعلام حال؟ یا می تواند به اصل عدم تحقق رضاع محرم، اکتفا کند؟.

جواب:

جواب: اولاد مرضعه بر مرتضع حرام است، هر چند از شوهر دیگر بهم رسیده باشد. وجهل به مسأله منشأ حلیت نمی شود. واما این که علم ندارد به حصول مقدار رضاع محرم (بعد از آن که علم بهم رسانده که فی الجمله رضاع حاصل شده)، پس هر چند می توان اشکال کرد در تمسک به اصل عدم تحقق رضاع، به جهت این که اصل عدم حلیت زن است مگر به نکاح صحیح. وچون در شرع وارد شده است که نکاح اخت

ص: 506

رضاعی حرام است (چنانکه سایر اشخاصی که در قرآن مجید تصریح به حرمت آنها شده ونکاح غیر آنها حلال است) پس باید مکلف در حین نکاح اختیار زوجه [ ای ] بکند که از جمله محرمات نباشد. پس هر گاه زنی باشد که محتمل باشد که خواهر نسبی او است یا مادر او است و شک داشته باشد که این از جمله محارم است یا غیر آنها، به (اصل عدم) نمی توان متمسک شد که اصل این است که خواهر ومادر من نباشد. به جهت این که اصل عدم نسبت به بودن ونبودن هر دو مساوی است. بلی اصل عدم در تحقق رضاع در وقتی خوب است که بعد از تفحص ثابت نشود رضاع محرم. واین نظیر همان است که فقها گفته اند که شرط است در تمسک به (اصل برائت) در احکام شرعیه، تتبع وتفحص از ادله. وبعد از عجز متمسک می شوند به اصل برائت. واگر نه لازم می آید که هربی خبری از فقه واحادیث تکیه بکند به اصل برائت واجتهاد نکند در تحصیل (رافع اصل برائت) از ادله، و از این جهت است که محققین قائل شده اند که (عمل به عام قبل از فحص از مخصص جایز نیست). وحال این شخص بعد از حصول علم اجماعی به رضاع وشک در این که آیا به حد رضاع محرم رسیده یا نه، مثل حال مجتهد است بعد از آن که علم بهم رساند که احکام مخالف اصل ومخالف عام در شریعت بسیار است، واحتمال وجود معارض از برای اصل وعام از برای او حاصل شود، جایر نیست عمل به اصل وعموم مگر بعد از فحص واجتهاد از معارض ومخصص. خصوصا هر گاه ظن قوی به وجود آنها باشد. پس هر گاه تفحص کرد از حال رضاع، ونه علم قطعی ونه علم شرعی (که از راه بینه وامثال آن حاصل شود) از برای او بهم نرسد، حلال است نکاح هر چند علم به عدم آن بهم نرسد. ودر این وقت تمسک به اصل عدم یا اصل عموم خوب است. هر چند بیش از ظنی از آنها حاصل نشود. و هر گاه علم قطعی یا شرعی حاصل شد به رضاع محرم، پس باید تفریق کرد. و طلاقی ضرور نیست. والحاصل: هر چند رضاع امری است حادث بعد از ولادت انسان، و از باب نسب نیست (که با انعقاد نطفه حاصل است) واصل عدم تحقق آن از اصل یا به مقدار رضاع هست. ولکن تمکسک به این اصل بعد حصول رضاع فی الجمله، مشکل است. زیرا که

ص: 507

حکم به جواز نکاح بعضی زنان وعدم جواز بعض، دو حکم شرعی اند جدید که دخلی به اصل برائت ندارند، وهر یک موضوعی علی حده دارند. پس باید تفحص از موضوع کرد تا بدانی که این داخل کدامیک است. مثل آن که مولی به غلامان خود بگوید که (هر کدام مالک ده دینار هستند یک دینار را تصدق کنید. و هر کدام نیستید نکنید)، پس باید غلامها حساب مال خود بکنند وبه مقتضای آن عمل کنند. ونمی توانند گفت هر یک که (من نمیدانم مالک ده دینار هستم یا نه، واصل برائت ذمه من است). هر چند اصل عدم وصول مال به ده دینار تواند جاری شد.

ولکن: (1) صحیحه عبد الله بن سنان از حضرت صادق (علیه السلام) که فرمود (کل شئ فیه حرام وحلال، فهوحلال لک ابدا حتی تعرف الحرام منه بعینه فتدعه) (2)، ودر روایت دیگر نیز فرمود (کل شئ هو لک حلال حتی تعلم انه حرام بعینه فتدعه من قبل نفسک وذلک یکون مثل الثوب علیک قد اشتریته وهو سرقة، او المملوک عندک ولعله حر قد باع نفسه، او خدع فبیع، او قهرا وامرأة تحتک وهی اختک ورضیعتک. والاشیا کلهاعلی هذا حتی یتبین لک غیر ذلک. او یقوم به البینة). (3)

دلالت دارند بر این که مادامی که معلوم نشده است رضاع محرم، حلال باشد، و تفحص هم لازم نباشد. واگر بگوئی: که متبادر از حدیث (تردد امر است مابین حلیت وحرمت) مثل گندم مباح ومغصوب وجامه مباح ومغصوب، در صورت جهالت حال. ومراد از مجهول الحال آن است که بعد از تفحص حال آن مشتبه باشد، نه محض جهالت در اول امر. چنانکه در مال مجهول المالک معنی آن این است که بعد از بذل جهد وتفحص، بر جهالت باقی بماند. پس هر گاه بگویند (مال مجهول المالک را باید تصدیق کرد به فقرا) معنی آن این نیست که به مجرد همین که مالک را نمیشناسی این حکم دارد، حتی این که هر گاه داخل بلدی بشوی وخرابه [ ای ] را مشاهده بکنی به محض این که نمیدانی که صاحبش کیست احیا توانی کرد به قصد تملک. 4.

ص: 508


1- این «لکن» جواب جمله شرطیه ای است که در آغاز جواب فرمود: «هر چند می توئان اشکال کرد در تمسک به اصل عدم تحقق رضاع».
2- وسائل، ج12، ابواب مایکتسب به، باب 4، ح1و4.
3- وسائل، ج12، ابواب مایکتسب به، باب 4، ح1و4.

بلی گاه است که ید مسلم، یا سوق مسلمین قائم مقام تفحص می شود. پس هر گاه داخل بلدی شوی ودانی که گندم خلال وحرام هر دو در آن شهر هست، در آنجا تفحص لازم نیست، اصل حلیت گندمی است که میخری تا معلوم شود حرمت آن بعینه. وچون شارع در اول امر استمتاع به زنان را حرام کرده وبعد از آن فرموده که حلال می شود استمتاع [ از ] آنها به سبب نکاح (یا ملک یمین) به شرطی که انسان مذکوره در کتاب (مثل مادر وخواهر وغیرهما) نباشد. وصاحب اسباب مذکوره در آنجا هم نباشد - مثل اخت رضاعی ومادر زن وغیرهما - پس حلیت به سبب نکاح مشروط است به این که آن زن یکی از اینها نباشد. پس لازم است نفحص از حال زنی که می گیرد که یکی از اینها نباشد. واینکه میبینیم اغلب مردم بلا تفحص نکاح می کنند، مبنی است بر این که غالب این است که میدانند که از اینها نیست، وما به عیا میبینیم که هر گاه بشنوند که رضاعی، یا مصاهره ای واقع شده، کمال تفحص وجد وجهد می کنند. واین از قبیل گندم بازار و نان دکان خباز نیست، چون فعل مسلم (بلکه غیر مسلم هم) در این باب محمول بر صحت است. حتی این که اگر کسی غیر عادلی بلکه عدل واحدی هم بگوید حرام است، اعتنا نمی کنیم در حکم به حرمت. چون اصل در گندم ونان حلیت انتفاع است. ومعنی که از مغصوب آن شده، در غیر آنچه معلوم الغصبیه باشد یا ید متصرفی بر آن باشد، معلوم نیست. بخلاف استمتاع به زنان که مطلق آن حرام است. وآنچه تجویز شده به سبب نکاحی است که بر غیر آن اشخاص باشد. پس تا علم به شرط بهم نرسد جایز نیست. وآن موقوف است بر تفحص. واینکه (بضع زنان درید ایشان است) در این مقام کافی نیست در حلیت از برای مردی که به گوش او خورده حصول رضاع فی الجملة. بلی هر گاه تفحص کرد وثابت نشد بر او که از جمله محرمات است، عمل به ظاهر حال می شود. چون غالب این است که نسوان از این فرقه ها نیستند. واصل عدم تحقق رضاع ومصاهره، هم مؤید می شود. هر چند احتمال نفس الامری زایل نشود. وحدیث دوم هم مبتنی بر این است که هر گاه زنی را بر وجه صحیح به مقتضای تکلیف خود گرفته هر گاه باز احتمال باقی باشد که همشیره او است، ضرر ندارد. خصوصا هر گاه احتمال بعد از عقد طاری شود به سبب اخبار کسی که قول او مثبت

ص: 509

حکم نباشد. و هم چنین جامه ومملوک، غرض در همه این است که احتمال فساد با وجود عمل آوردن مقتضای تکلیف، ودلالتی ندارد بر این که د راول دفعه هر گاه به گوش او خورده که رضاع به عمل آمده بر او تفحص لازم نیست. یا آن که بعد از آن هم اگر بشنود سخنی که احتمال ظاهری از برای او بهم رسد، تفحص لازم نباشد. نهایت امر این است که فرموده است امام (علیه السلام) که بر او حلال است تا علم بهم رسد که رضاع به عمل آمده. واین مستلزم این نیست که تفحص لازم نباشد. ودر صورت سؤال هم مفروض این است که در اول شنیده بود نقل رضاع را، ولیکن به گمان فاسد خود خیال کرده بود که با تعدد فحل مضر نیست. بلکه تقصیر دیگر هم دارد که تحقیق نکرده که آیا اولاد مرضعه بر مرتضع مطلقا حرام است یا نه بر فرض تحقق رضاع. پس این هم یکی از شرایط حلیت به سبب نکاح است که شارع قرار داده، و مراعات آن را هم نکرده. پس بنابر این، مال حلیت در حدیث آخری راجع می شود به حلیت ناشی از اصل برائت. چون بعد از تحقق حلیت شرعی، اصل برائت ذمه است از اشتراط آن به چیز دیگر. مثل حصول احتمال رضاع به سبب قول کسی که به قول او رضاع ثابت نشود. وحرمت ثابت نمی شود مگر با حصول علم به رضاع محرم. والحاصل: قبل از ورود شرع، اصل اباحه اشیاء، خالی از مضرت است تا نهی از شرع برسد. وبعد از آن که نهی رسید در بعضی اشیاء، حرام است تصرف در آن. وبعد از آن که معلوم شد که بعض اشیاء حلال است وبعضی حرام، لازم است بر کسی که علم به خصوص محرمات ندارد، تفحص از حال آن شئ وآن شبهه نفس حکم است. مثل این که بعد از آن که از شارع رسید که (گوشت بعض دواب وطیور حرام است). وما نمیدانیم که حرام آنها کدام است، نمی توانیم بدون احتهاد وبذل جهد بگوئیم (اصل حلیت است و تفحص واجب نیست). واز این جهت است که شارع قواعد قرار داده در غیر آنهائی که به خصوص تنصیص به حرمت آنها کرده، مثل سباع نبودن، وصفیف بیش از دفیف نبودن، وامثال آن. بلی بعد از تفحص وحصول ظن به این که آن شئ از محرمات نیست، به سبب آن ظن باز راجع می شود حکم آن به اصل اباحه سابق. و هم چنین در (شبهه موضوع) مثل این که میدانیم که گوشت میته گوسفند حرام است، ومذکاری آن حلال. ویا گندم مغصوب حرام است، وغیر مغصوب حلال. وزن مردم حرام است، وزن خود حلال. و متراضعین

ص: 510

حرام، وغیر متراضعین حلال. وامثال آن. پس در اینجا نیز در اول وهله واجب است تفحص. مثل این که در صحرا قبه گندم ببینیم واحتمال دهیم که این گندم ما است چون در این صحرا زراعت داریم. واحتمال دهیم که از غیر باشد، جزما جایز نیست تصرف در آن قبل از تفحص. و هم چنین در شب هر گاه داخل خانه شویم وزنی را ببینیم که خوابیده است وتاریک باشد ونشناسیم، ومحتمل باشد که زوجه باشد یا اجنبی باشد. جایز نیست مجامعت آن بدون تفحص. پس این که گندم ونان [ وگوشت ] را از بازار میخریم بدون تفحص با وجود احتمال مغصوب بودن ومیته بودن، این نیست مگر این که از راه این که ید مسلم بر این است وفعل او محمول بر صحت است. واین اصل قائم مقام تفحص است. پس صحیحه عبد الله بن سنان(1) محمول است بر این صورت. و تفسیر آن در روایت مسعدة بن صدقه(2) شده و تمثیلی که امام (علیه السلام) فرمودند نه محض مثالی است که بگوئیم تمثیل مخصص عام نمی شود بلکه تفسیر است از برای حدیث. یعنی این حکم به حلیت در جائی است که مجوز تصرف در اول باشد، وشکی که بعد حاصل شود، یا احتمالی که در اول امر حاصل باشد از برای حرمت، با وجود آن مجوزو مصحح، مضر نیست. و تا علم قطعی به فساد حاصل نشود دست از آن بر نمیداریم. و هر گاه عمل به حدیث کنیم بدون تفحص وبدون مجوزشرعی وترخیصی از جانب او، این در معنی نفی شریعت است. چنانکه اباحتیان می گویند (المال مال الله والخلق عیال الله). وآنچه مادر اول تشبیه کردیم مانحن فیه را به مال مجهول المالک، از باب تنظیر بود. وغرض بیان همین معنی بود که به جهالت در اول وهله اکتفا نمی توان کرد در اباحه تصرف در مال وزن وغیره بدون تفحص از حلال وحرام، جایز نیست ارتکاب مگر در صورتی که چیزی قائم مقام تفحص(3) باشد که د ر آنجا تفحص ضرور نیست. پس ما دست از عموم (والذین هم لفروجهم حافظون الاعلی ازواجهم اوما ملکت ایمانهم... فمن ابتغی ورا ذلک فاولئک هم العادون) (4) چگونه برداریم. در جائی که زوجیت محقق نشده. وچگونه حکم به زوجیت کنیم در جائی که اشتراط صحت آن به بودن زوجه غیرن.

ص: 511


1- همان دو حدیث مورد بحث (وسائل، ج12، ابواب ما یکتسب به، باب 4، ح1و4.
2- همان دو حدیث مورد بحث (وسائل، ج12، ابواب ما یکتسب به، باب 4، ح1و4.
3- در نسخه: تصرف.
4- آیه 5 سوره مؤمنون.

انسان واسباب مذکوره در آیه تحریم ثابت ومحقق است، که از جمله آنها رضاع است. و تکیه کنیم به اصل اباحه یا به صحیحه ابن سنان یا به آیه (وانکحوا الایامی منکم..) (1) و حال آن که آن آیه عام است واینها خاص. پس می گوئیم در جواب از این ایراد(2) بلی این سخن ها تمام است در صورتی که حلال متحقق الحلیه وحرام متحقق الحرمه، در خارج موجود باشند. وامر مردد شود مابین آنها. نه درصورتی که شک داشته باشیم در وجود متحقق الحرمه. زیرا فرق واضح است مابین این که بگوئیم که (هر عین موجود خارجی که در نوع او چیزی هست که جزما متصف به حلیت است وچیزی هست که متصف به حرمت است - مثل گوشت که بعض انواع آن مذکی وبعضی میته است - حکم می کنیم در فرد موجود خارجی آن که نمیدانیم داخل کدامیک است که از قسم مذکی است) یعنی حکم آن را بر او جاری می کنیم که حلیت است وما بین این که بگوئیم (هر عین موجود خارجی که دو فرد موجود خارجی از نوع آن در خارج موجود باشند که یکی میته است ویکی مذکی ومانمی دانیم که این فرد معین آن میته موجود خارجی است یامذکاری موجود خارجی است، حکم می کنیم که این فرد همان فرد خارجی مذکی است نه فرد خارجی میته). ومال فرق این است که معنی حدیث بنابر اول این می شود که نمیدانیم که این چیز آیا متصف شده به حرمت یا نه. وبنابر دوم این می شود که آیا این چیز عین آن چیز متصف به حلیت است یا عین آن چیز متصف به حرمت. وبالجمله: اشتباه در موضوع حکم به یکی از چهار وجه می شود: یکی: مجرد احتمال طاری شدن حرمت بر شئ. مثل زن اجنبی که شک حاصل شود از برای مادر این که میان ما واو رضاع شرعی به عمل آمده یا نه. که مشتبه می شود بر ما که آیا این زن خواهر رضاعی شده یا نه. حلال است بر ما یا حرام. دوم این که: حلال وحرام موجود خارجی مخلوط وممزوج شوند به نحوی که امتیاز نتوان کرد. مثل گندم حلال و مغصوب که دانه های آن مخلوط شوند به هم. وروغن حلال وحرام که به هم ممزوج شوند.

ص: 512


1- آیه 32 سوره نور
2- جواب است بر «اگر بگویی» در چهار صفحه قبل.

سوم این که: مزج وخلط حاصل نشده وعلم حاصل شود به این که این چیزیکی از آن چیزهائی است که موجودند در خارج وبعضی حرام اند وبعضی حلال. وندانی که این کدامیک از آنها است. واین قسم هم بر دو قسم است: یکی آن است که که آن افراد موجود خارجی محصورند. یعنی می توان بدون عسر و حرج تعداد واحاطه آنها کرد. مثل این که ده رأس گوسفند باشد که یکی یا دوتای آنها مغصوب باشد. یا دو جامه یا سه جامه که یکی از آنها مغصوب باشد. ودوم آن که: افراد موجود خارجی غیر محصور باشند ودر احاطه به آن عسر و حرج لازم آید. مثل این که بدانیم درشهری یک خانه مغصوب، یا در گله های شهر یک گوسفند مغصوب هست، وندانیم کدام است. ظاهر این است که خلافی در حلیت قسم اول، وقسم دوم از قسم سوم، نیست. چنانکه ظاهر این است که قسم دوم هم اشکالی در حرمت آن نباشد. واشکال ونزاع در قسم اول از قسم سوم است که مشهور است به (شبهه محصوره). و در آن چند قول است. ومشهور وجوب اجتناب از جمیع است. وقول دیگر جواز ارتکاب است مادامی که یقین به ارتکاب حرام نشود، به این معنی که هر گاه دیناری حرام مثلا داخل شود در میان ده دینار حلال وندانی کدام است، جایز است خرج کردن ده تای آن، واجتناب از یکی. و قول دیگر جواز ارتکاب همه است، هر چند بعد از خرج همه دنانیر جزم حاصل می شود به شغل ذمه به آن دینار، ولکن معصیتی از برای او نیست وقول دیگر رجوع به قرعه است. وتفصیل ادله اقوال را در کتاب قوانین استقصا کرده ام. هر گاه این را دانستی می گوئیم که لفظ انساب واسبابی که در قرآن مذکور است، اسم چیزی است که متحقق باشد. یعنی خواهر نسبی متحقق، و هم چنین خواهر رضاعی متحقق. پس هر گاه پدر او رفته باشد به شهر دوری، وبعد مدتی این شخص وارد آنجا شود واحتمال بدهد که خواهری برای او بهم رسیده باشد، یا این که احتمال بدهد که در آنجا خواهر رضاعی بهم رسانیده باشد. واحتمال بدهد که این زنی را که می خواهد بگیرد از آنها باشد. اینها داخل آیه تحریم نیستند که اجتناب از آنها واجب باشد. وتفحص از این معنی هم لازم نیست. چون اصل عدم وجود خواهر، واصل عدم تحقق رضاع است بخلاف جائی که داند خواهر نسبی یا خواهر رضاعی دارد اما نمیشناسد ومشتبه

ص: 513

است بر او، که در این صورت باید تفصیل داد که اگر در ضمن غیر محصور، مشتبه اند اجتناب وتفحص واجب نیست به دلیل عسر وحرج، هر چند در عنوان آیه داخل اند، چون (الفاظ) اسامی (امور نفس الامریه) می باشند، نه (ماعلم انه هو المسمی بذلک الاسم). ولکن تفحص وتجسس لازم است در جائی که عسر وحرج لازم نیاید. به دلیلی که پیش گفتیم در ضمن اشکال وایراد. ودر صورت عدم حصول علم هم لازم است اجتناب بنابر مشهور در شبهه محصوره. و هم چنین بنابر قول سوم (که اظهر اقوال است در نزد حقیر) باز تفحص لازم است، به دلیلی که پیش مذکور شد در ضمن اشکال و ایراد. وبعد از تفحص وعدم حصول علم جایز است ارتکاب. چنانکه ظاهر حدیث است. پس لزوم تفحص منافات با عمل به مقتضای حدیث ندارد. واستدلال مشهور به وجوب مقدمه واجب، بعد از تفحص ممنوع است. زیرا که وجوب اجتناب در این وقت ممنوع است. وبه هر حال: مانحن فیه که مورد سؤال است از جمله قسم اول است از اقسام شبهه موضوعیه، ودر اثبات حلیت آن، اصل برائت کافی است، ومحتاج به آن حدیث صحیح هم نیست. بلکه آن حدیث ظاهر در غیر آن قسم است، چون ظاهر از لفظ (حلال وحرام) شئ متصف بالحلیه والحرمه است، لا امکان الاتصاف بهما. و هم چنین لفظ (بعینه) ظاهر است در موجود خارجی. بلی روایت مسعدة بن صدقه ظاهر در مانحن فیه است. و هر گاه خواهیم ما نحن فیه را داخل آن حدیث صحیح کنیم لازم می آید استعمال لفظ واحد در معنیین مختلفین. بلکه اگر قسم دوم را هم خواهیم داخل کنیم همین لازم می آید، به اعتبار آن که ضمیر (فیه) را باید راجع به (عین موجوده) بکنیم از برای قسم دوم، وراجع به (نوع آن) کنیم در قسم اول، وراجع به نوع هم که کردیم باید اراده کنیم (مایمکن ان یتصف بالحل والحرمة) بنابر قسم اول، و (ما هو متصف بالحل والحرمة) اراده کنیم بنابر غیر آن، وبه هر حال تأملی نباید کرد در این که در شبه محصوره تفحص لازم است. وبا بقای بر اشتباه بعد از تفحص، رجوع به آن اقوال می شود. واز آنچه گفتیم ظاهر شد ضعف قول علامه در تذکره به (وجوب استهلال ماه رمضان وشوال، چون روزه اول آن واجب وروزه اول آن دیگر حرام است، وفعل واجب وترک حرام موقوف است بر استهلال. پس استهلال مقدمه واجب است). به تقریب آنچه گفتیم که وجوب اجتناب در شبهه محصوره در جائی است که حرام متحقق الحرمه در

ص: 514

خارج موجود باشد. ودر شب آخر شعبان ورمضان که احتمال دخول ماه نو باشد، هنوز واجب یا حرام وقوع نیافته تا اجتناب از این وارتکاب آن لازم باشد. چون اصل عدم خروج ماه است از محاق وتحت الشعاع. وشهر سابق مستصحب است. واخبار هم دلالت بر آن دارد. بلی هر گاه اتفاق شد که ماه رمضان را بالتمام افکار کرد به سبب عذری، الحال که قضا باید بکند باید تفحص کند. چون جزما غره ماه را افطار کرده وگاه است که سلخ شعبان غره بوده وماه رمضان سلخ نداشته. واما حکایت امر مولی عبید خود را که (هر کس مالک ده دینار است یک دینار تصدق کند): پس این هر چند از فروع مسأله شبهه محصوره نیست، ولکن فهم عرف و عقل مقتضی لزوم تفحص است. وبعد تفحص وعدم حصول علم، به مقتضای اصل رجوع می شود. وفروع این مسأله در احکام شرعیه از حد حصر متجاوز است. و از آن جمله مسأله (مستطیع وغیر مستطیع) است. ومسأله (مالک نصاب وغیر مالک نصاب). ومسأله (قاصد مسافت در صورت جهل به مسافت). ومسأله (کثیر الشک) و (کثیر السفر) وامثال آنها که شارع از برای هر یک حکمی قرار داده، و هر مکلفی که امر او مردد است مابین هر یک از اینها، بر او لازم است که تفحص کند وبه مقتضای آنچه گفتیم عمل کند.

322: سؤال:

322: سؤال: چه می فرمایند در خصوص اموال ورخوت وتدارک دیگر که در بعضی از بلاد متعارف است که مرد به جهت زنی که می خواهد بگیرد قبل از عروسی می برد که زن راضی به تزویج کردن به مرد نمی شود مگر به بردن آن اشیاء ولکن در وقت عقد کردن داخل عقد نمی باشد. آیا این اموال ورخوت را شوهر تسلط دارد که بعد از تزویج نمودن از زن بگیرد؟ یا نه؟. مکرر از ملازمان عالی فتوی می رسد که رخوت زن مال مرد است. آیا هر گاه به این نحو در بلدی تعارف یافته باشد، زنان طلا وآلات ورخوت ونقد را مالک می شوند یا نه؟ نظر به آن که (عقود تابع قصود است) زن راضی به مهر مسمی نگردیده مگر به وفا نمودن شوهر به عهودی که قبل از تزویج نموده ورخوتی وزیوری ونقدی که قبل از عروسی وعقد، نزد زن فرستاده. آیا می تواند شد که انتقال این اموال از قیبل حق جعاله راضی شدن زوجه به مهر مسمی شود که داخل یکی از عقود شرعیه باشد؟ یا نه؟ ودر

ص: 515

صورتی که به منزله حق الجعاله شد، چون تعارف به این نحو است که رخوت مزبوره را به جهت زوجه شرط نموده می آورند که مقصود آن است که در خانه زوج بپوشد، واحتمال میرود که حق الجعاله تمتمع در رخوت مشخصه باشد. آیا احتمال تملیک در این صورت مقدم است یا تمتع؟ و هر گاه این رخوت وطلا آلات به هیچ نحو از این انحا منتقل به زوجه نشود، وجه نقدی که قبل از عروسی متعارف است به جهت زن میفرستند، آیا زوج بعد از عروسی و تصرف نمودن زن، تسلط بر گرفتن وجه نقد که خرج شده دارد؟ یا نه (به جهت آن که مباح نموده بود وعین تلف شده)؟ و هر گاه از آن وجه نقد اجناس مشخصه خریده باشد به منزله تلف شدن است؟ یا زوج تلسط دارد به عین آنها؟ مستدعی چنان است که صورت مسأله را مشروحا با اشاره اجمالیه به ادله آن لطف فرموده قلمی فرمایند.

جواب:

جواب: بدان که شرطی که حکم می شود به لزو م آن، شرطی است که در ظمن عقد لازمی می شود. یعنی مابین ایجاب وقبول. نه آنچه پیش ذکر شود، ونه آنچه بعد (علی الاقوی بل لم نقف علی مخالف صریح فی ذلک). وبدان نیز که وفای به وعده هم واجب نیست (علی الاشهر الاقوی) بلکه مستحب است. وانتقال ملک از زوج به زوجه محتاج است به ناقل شرعی وآن مفقود است بالفرض. واینکه گفته اند (العقود تابعة للقصود) دخلی به مانحن فیه ندارد. بلکه ظاهر مراد از آن معنیین است: یکی این که: از باب (لاعمل الابنیة) باشد تا خارج شود مثل عقد غافل وهازل ونائم که قصدی ندارند. دوم این که: از باب (انما الاعمال بالنیات) (1) باشد. چنانکه در مشترکات ملاحظه می شود. پس هر گاه کسی بگوید (ملکتک هذا بهذا) قابل بیع وهبه معوضه هر دو هست. وتعیین تابع قصد است در نفس الامر. واما تداعی: پس [ آن ] را مقام دیگر هست از کلام. و همان که ذکر کردیم از اشتراط ذکر شرط در ضمن عقد و عدم عبرت به مذکور قبل وبعد او، اوضح شاهدی است بر این که اعتقاد لزوم وفای به شرط منافات ندارد با لزوم عقد بدون آن. و بر آن مطلب متفرع می شود این که هر گاه مساومه شود در مهر بین زوجین و بعد از آن جاری سازند صیغه را بدون ذکر مهر، داخل مفوضة البضع خواهد5.

ص: 516


1- وسائل، ج1، ابواب مقدمات العبادات، باب 5.

بود. چون ذکر مهر نشده هر چند مقصود آنها مزاوجه بر آن مهر معین است لاغیر. زیرا که الفاظ را مدخلیت تامه هست در عقود، چنانکه مشاهده می شود در معاطات (کذا)، و وصیت به کتابت، هر چند به قرائن قطع حاصل شود به اراده وصیت. چنانکه اشهرو اظهر است. زیرا که چنانکه مزاوجه به محض تراضی متحقق نمی شود چه می شود که عقد وصیت هم محتاج لفظ باشد. پس عقد لزوم ثبوت امور مذکوره در مال زوج برای زوجه، ناشی از تقصیر ایشان است در عدم ذکر در ضمن عقد. وآنکه مقصود زوجه شوهر کردنی است که با استحقاق تملک امور مذکوره باشد، منشأ لزوم نمی شود. زیرا که لزوم از (احکام وضعیه) است که منوط به اسباب شرعیه است ومجرد اعتقاد این معنی از اسباب استحقاق نمی شود. واما انتقال از باب حق الجعاله: - که سائل آن را از حیل لزوم قرار داده - پس آن بسیار بعید است وبی وجه است. بلی این سخن در باب (شیربهائی که متعارف است که اولیامی گیرند) راهی دارد واما این که این را جعل رضای زوجه به مهر مسمی فی العقد کنیم، پس آن هیچ وجهی ندارد. زیرا که اگر مراد این است که زوج به زوجه می گوید که (هر گاه راضی شوی وبه من هم شوهر کنی، من در ازای مجموع راضی شدن وشوهر کردن، این وجه را می دهم)، پس در این صورت در عوض بضع می شود. وعوض بضع چیزی نیست الامهر. پس باید این هم من جمله صداق باشد. واین خلاف مفروض است. و عیبی دیگر هم دارد که: چون مفروض این است که آن البسه وطلا آلات را می برند که زوجه بیاورد ودر خانه زوج بپوشد ومتمتع شود، جهالت در مال الجعاله حاصل می شود. وآن منشأ بطلان است علی الاشهر. چون زمان عمر زوج وزوجه هیچ کدام (و همچنین زمان بقای عین) معلوم نیست. هر چند دور نیست که جهالت در جعاله در اموری که غرر وسفهی در آن نباشد، مضر نباشد. و از اینجا ظاهر می شود که هر گاه آن را از باب شرط در ضمن عقد کند هم صحیح نخواهد بود. وچون جز مهر می شود [ مهرهم ] فاسد می شود [ و ] رجوع به مهر المثل می شود کلا او بعضا. چنانکه در جعاله مجهوله هم رجوع به اجرت المثل می شود. و عجبتر آن که سائل با وجود احتمال اراده تمتع به آن (بلکه اظهر احتمالین بودن) خواسته است تملیک را اثبات کند، با وجود آن که اصل عدم انتقال است. وسخن در این مقام بسیار است ولکن هم کاغذ تنگ است وهم دل ووقت.

ص: 517

واما سؤال از زوجه نقدی که قبل از عروسی میفرستند: پس اگر از برای این است که (بعینها یا ببدلها) به خانه شوهر بیاورد پس آن مثل لباس وزینت است، چنانکه گفتیم. واگر اباحه تصرف کرده به هر نحو که خواسته باشد پس در صورت تلف، استرداد جایز نیست. چون خود او را مسلط کرده بر آن. ودر صورت بقای عین یا بدل آن، جایز است استرداد. به دلیل اصل واستصحاب وعدم ناقل شرعی. ومفروض این است که از باب هبه نیست. وبر فرضی که باشد هم احکام هبه بر آن جاری می شود. واگر خواهیم این راهبه معوضه کنیم هم تمام نیست. واکثر ابحاث سابقه، بر آن وارد است.

323: سؤال:

323: سؤال: شخصی با زن خود ناسلوکی داشته. بعد از مدتی شخص دیگری به جبر گفته که طلاق زن خود را بده، وآن شخص از خوف آن مرد جبار، پنهانی به نزد ملائی رفته که (من به جبر طلاق زنم را میدهم تو گواه باش در میانه). بعد از مدتی همان مرد ملا یا سهو کرده یا فراموش کرده [ آن رن را ] برای دیگری صیغه ونکاح کرده. آیا آن صیغه صحیح است یا باطل؟

جواب:

جواب: هر گاه در نفس الامر واقع است که طلاق به جبر بوده، نکاح دوم باطل است. لکن نمی توان آن زن را از دست آن مرد گرفت مگر این که او هم اقرار کند که (علم داشتم که طلاق اوجبری بود). یا شوهر اول دو شاهد عادل بگذارند که جبری بوده. در این وقت زن را از او میگیرند وبه شوهر اول می دهند.

324: سؤال:

324: سؤال: کسی صغیره خود را به نکاح منقطع در مدت یک روز به عقد شخصی در آورده، مقصود او محرمیت زوجه وی به آن شخص باشد. آیا محرمیت حاصل می شود؟ و بعد از فوت زوج نکاح آن زوجه بر آن شخص حرام است یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه صغیره به حدی صغیر است که به هیچ نحو استمتاعی از او حاصل نمی شود حتی به بوسیدن از روی شهوت، ومحض از برای محرمیت مادرش عقد کرده، اظهر این است که باعث محرمیت نمی شود. وآن زن بر او حرام نمی شود. ولیکن از تزویج آن زن کمال احتیاط مرغوب است. چون امر فروج است وامرآن شدید است.

325: سؤال:

325: سؤال: شحصی زنی را به عقد در آورده. وبعد از وقوع نکاح فی مابین زوج و زوجه، قبل از دخول زوجه ادعای اکراه بر عقد نماید. وقراین اکراه هم موجود باشد مثل این که در تحت ید ظالمی بلا رضا ورغبت بوده باشد. در این صورت قول زوجه مقدم است بر قول زوج یا نه؟ -؟ وبر تقدیر تقدیم قول زوجه، بعد از حلف که از زوجه به عمل آید،

ص: 518

زوجه می تواند به هر کس که باشد (خواه مطلع بر آن عقد باشد یا نه) عقد مزاوجه به عمل بیاورد؟ یا مختص است جواز به غیر مطلع؟.

جواب:

جواب: معنی (در تحت ید ظالمی بلا رضا ورغبت باشد) را نمیفهمم. اگر مراد این است که به سبب ظالم بدون رضا ورغبت شوهر کرده، وثابت باشد، وزوجه امضا نکند، اشکال در بطلان نیست. واما هر گاه به رضای طرفین واذن زوجه عقد واقع شده وبعد از عقد زوجه ادعا کند که (من مجبور ومکره بودم در اذن). وزوج منکر باشد، قول زوج مقدم است بایمین در صورت فقد شاهد از برای زوجه ومجرد وجود اماره ای که مظنه به صدق زوجه حاصل شود ظاهرا، موجب تقدیم قول او نیست. پس هر گاه زوج قسم یاد کرد بر عدم اکراه، زوجه زوجه او است. و هر گاه قسم را رد کند به زوجه وزوجه قسم یاد کند بر اکراه وعدم اجازه، به هرجا خواهد شوهر می کند. ومانع او نمی توان شد. واین امور مرافعه می خواهد. و هر کس اهل مرافعه است حکم را می داند.

326: سؤال:

326: سؤال: شخصی از حکام مثلا صاحب تسلطی، زن بیوه ای را اکراها به زید که نوکر خود باشد عقد وتزویج نموده. صیغه مناکحه را بلا رضای زن فی ما بین ایشان جاری وواقع سازد. وبعد عقد وقبل دخول، عدم رضای زن به حد کاشف آید که مطلقا. به این مناکحه واصلا بدین مزاوجه، زن عاجزه راضی نیست. وآن شخص آمر صاحب تسلط مراتب مذکوره را بدین صورت وعدم رضای عورت را ملاحظه ومشخص نموده، زید مزبور را امر به طلاق نموده که (برو وزن مکرهه مسطوره را احتیاطا یک طلاق بگو). و بعد از اجرای طلاق شرعی از دست حاکم شرع، زید پشیمان شده. ادعای زوجیت به آن زن شرعا می تواند بکند یا نه؟ -؟ و هر گاه بگوید که (من بدین طلاق مأمور ومجبور بودم) مسموع است یا نه؟ -؟ ومی رسد زید را که او را منع کند از شوهر؟ یا تسلطی ندارد؟. اولا در صورت مذکوره این مناکحه ومزاوجه شرعا چه صورت دارد؟ و بر فرض تسلیم صحت نکاح، آن طلاق احتیاطی هم که به عمل آمده باشد، زید مذکور دیگر راه گفتگو وتسلط شرعی بر آن زن مسطوره دارد یا نه؟ -؟ وعرض ثانی این که در صورت مذکوره اگر قراین دال بر اکراه زن بوده باشد، قول زوجه مقدم است؟ وبعد از قسم می تواند به هر کسی برود؟

جواب:

جواب: اولا هر گاه به ثبوت برسد که نکاح زوجه به جبر واکراه بوده واجازه وامضا نکرده، اصل نکاح باطل است هرجا که خواهد شوهر می کند. و هیچ کس مانع او

ص: 519

نمی تواند شد. واحتیاج به طلاق هم ندارد. و هر گاه اکراه در نکاح به ثبوت نرسد زوجه زن آن مرد است، وغیر تسلط قسمی به شوهر، ندارد. پس هر گاه بعد او را طلاق گفت هم حکم می شود به مفارقت بین آنها. و هر گاه زوج مدعی شود که در طلاق مجبور بودم، وشاهدی نداشته باشد، وزن بگوید به رضا بود، قول زوجه مقدم است با یمین، وقسم [ را ] که خورد هر جا که خواهد شوهر می کند. مگر این که دعوی زوجه به اجبار، مقرون به قرینه صدق باشد (مثل این که محبوس باشد یا در دست ظالم متغلبی باشد) که در آن وقت ظاهر این است که قول زوج مقدم است با یمین. واین مطالب چون محتاج است به مرافعه، هر کس اهل مرافعه است حکم را می داند.

327: سؤال:

327: سؤال: شخصی زنی را به عقد نکاح خود در آورد، قبل از دخول آن زن را طلاق شرعی بدهد، وبعد از طلاق آن شخص مطلق پشیمان شده می گوید (من مجبور بودم به طلاق وبه فرموده شخص آمر جابری من زن خود را طلاق گفتم). آیا این سخن مرد شرعا مسموع است؟ یا صورت ندارد؟ ودر صورت عجز از بینه وعدم اثبات جبریت خود، غیر از قسم تسلط بر زن مطلقه دارد یا نه؟ ومی تواند بعد از قسم، زن مسطوره مطلقه را شرعا مانع شود که شوهر اختیار بکند؟ وزن بعد از قسم خوردن اختیار دارد که به شوهر برود یا نه؟ وطریقه قسم خوردن را قلمی فرمائید که زن چه نحو قسم بخورد تا خلاص شود؟. وهمه کس این زن را می تواند بعد از قسم خوردن به عقد نکاح در آورد؟ یا مخصوص به آنهائی است که علم واطلاع بر این مقدمه نداشته باشند؟.

جواب:

جواب: قول زوج به مجرد دعوی اکراه بر طلاق - هر گاه بینه نباشد - مقدم داشته نمی شود بر قول زوجه هر گاه زوجه منکر اکراه بر طلاق باشد (بلکه) قول زوجه مقدم است بایمین، مگر این که قرینه بر صدق زوج باشد (مثل این که در دست ظالمی باشد، یا محبوس باشد وادعای اکراه کند) در آنجا ظاهر این است که قول او مقدم باشد بایمین. هر گاه قرینه بر صدق زوج نباشد، زوجه قسم بخورد هرجا که خواهد شوهر می کند و هیچ کس مانع او نمی شود. هر کس که بر او معلوم نشده که زوجه مجبور بوده به طلاق، آن زن را می تواند بگیرد. واما کیفیت قسم: پس چون این امور مرافعه می خواهد، ومرافعه کردن وقسم دادن بدون حضور یا اذن مجتهد عادل (کسی را که اهل داند) نمی شود، فایده در بیان کیفیت قسم: نیست. هر کس اهل مرافعه است حکم وکیفیت قسم را می داند. والاقسم زوجه به

ص: 520

همین نحو باید باشد که قسم بخورد که زوج مجبور نبود به طلاق، وبه رضا طلاق گفت.

328: سؤال:

328: سؤال: هر گاه کسی فضولا نکاحی کرد برای زید وزید بعد از اطلاع امضا نکرد واظهار کراهت کرد، وبعد از مدتی گفت (الحال راضی شدم) آیا صحیح است یا باطل؟ -؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که باطل است. چون فضولی خلاف اصل است ودلیلی بر صحت آن نیست مگر با اجازه بعد اطلاع. غایت امر این که سکوت مبطل آن نباشد. اما اظهار کراهت: پس ظاهر این است که به مجرد اظهار کراهت باطل می شود. وکلام مفید در مقنعه صریح است در آنجا که گفته است در عقد غیر ولی صغیره را، که (هر گاه بزرگ شود واجازه کند صحیح است. واگر ابا کند باطل می شود) ودر مختلف این را نسبت به جمع کثیری از علما داده - پس بنابر این، دلیلی نیست بر این که رضای بعد اظهار کراهت، تصحیح عقد سابق کند. واگر آن عقد باطل نشده بود پس باید که جایز نباشد شوهر کردن آن زن به دیگری. چون از جانب او لازم بود واز جانب فضولی متزلزل.

329: سؤال:

329: سؤال: نفقه فرزند بعد از پدر بر کیست؟. ونفقه والدین بر کیست؟

جواب:

جواب: نفقه فرزند هر گاه غنی باشد در مال خود او است، خواه صغیر باشد وخواه کبیر. و هر گاه فقیر باشد، بر پدر واجب است به اجماع (چنانکه جمعی دعوی کرده اند) و آیه (فان ارضعن لکم فآتوهن اجورهن) (1) هم دلالت دارد. وقائل به فرقی نیست مابین اجرت رضاع وغیر آن. وحکایت هند زوجه ابو سفیان که شکوه کرد بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از دست ابو سفیان که نفقه به او واولادش نمی دهد، آن حضرت فرمود (خذی ما یکفیک و ولدک بالمعروف)، (2) با ترک استفصال از غنی وفقر هند. و هر گاه پدر نباشد، یا باشد و قادر نباشد: پس لازم است نفقه بر پدران پدر هر چند به صد پشت بالا روند، با تقدیم الاقرب فالا قرب. به دلیل اجماع چنانکه جمعی دعوی کرده اند. وآنچه نقل شده است از مبسوط (با اشعار به این که مذهب شیعه این است) که گفته است که (مادر پدر مقدم است بر پدران پدر هر گاه ابعد باشند از مادر پدر در مرتبه. 3.

ص: 521


1- آیه 6 سوره طلاق
2- کنز العمال، ج8، ص303.

مثل این که مادر پدر دارد وجد پدر دارد مادر پدر مقدم است بر جد پدر)، پس آن معاوضه نمی کند با اجماعات منقوله وشهرت عظیمه. و هر گاه پدران پدر نباشند، یا باشند وقادر نباشند، یا نتوان از آنها گرفت، واجب می شود بر مادر با قدرت. و هر گاه مادر نباشد، یا باشد وقادر نباشد، واجب می شود بر پدر مادر ومادر مادر، هر چند بالا روند بالسویه. یعنی پدر مادر ومادر مادر شریک اند در نفقه دادن به شرطی که در درجه مساوی باشند. و هر گاه مساوی نباشند، واجب است بر اقرت فالاقرب نیست به فرزند. پس هر گاه مادر مادر داشته باشد وپدر پدر مادر داشته باشد مادر مادر مقدم است وهکذا.. هر چند بالا رود، ودر هر مرتبه اقرب به فرزند مقدم است برابعد بدون فرقی مابین مرد و زن. و از شیخ وسایر اصحاب نقل شده است که مادر پدر به منزله مادر مادر است، و پدران ومادران مادر پدر به منزله پدران ومادران [ مادر ] مادراند، پس شریک اند در وجوب نفقه علی السویه با تساوی در درجه. واما با تفاوت درجه مختص است وجوب انفاق به آن که اقرب است به منفق علیه. و در این حکم هم به خلافی بر نخورده ام. تا اینجا سخن در نفقه اصول بود، یعنی آنچه نفقه دهنده آبا وامهات باشند. واما هر گاه نفقه دهنده ارفروع باشد یعنی اولاد: مثل این که آن فقیر پدر ومادر و احد را ندارد، یا دارد ولکن قادر نیستند، ولکن فرزند قادر دارد. پس اگر آن فرع یک نفر است وقادر است بر نفقه، واجب است بر او نفقه اصل. و هر گاه متعتدد باشند ودر درجه هم مساوی باشند واجب است بر همگی. علی السویه وشریک اند در نفقه دادن. و هر گاه متفاوت باشند در درجه، وجوب مخصوص اقرب است به محتاج. ومشهور این است که فرقی مابین ذکر وانثی نیست. وبعضی گفته اند واجب است بر ذکر به انثی. وبعضی گفته اند واجب است بر هر دو به حسب میراث. ودلیل آنها وضوحی ندارد. و هم چنین مشهور عدم فرق است مابین قادر بر انفاق بالفعل وقادر بالقوه. و از بعضی خلاف ظاهر می شود. واشکال درصورتی که دو نفر باشند که یکی قارد بالفعل است ودیگری قادر بالقوه، بیشتر است. واما هر گاه مجتمع شود اصل وفروع که آنها را (عمودان) می خوانند، مثل این که محتاج پدر دارد وپسرهم دراد، یا پدران پدر وپسران پسر، پس شریک خواهند بود در وجوب انفاق هر گاه مساوی باشند در درجه. واقرب مختص است به وجوب با تفاوت

ص: 522

درجه. پس اگر پدری دارد وپسری، مساوی اند در وجوب. و هر گاه پدری دارد وپسر پسری واجب است بر پدر. و هم چنین هر گاه پسری دارد وپدر پدری، واجب است بر پسر وهکذلا.. ودر مسالک اشکال کرده است درصورتی که فرع انثی باشد، مثل این که پدری دارد ودختری. و [ نیز ] درصورتی که اصل مادر باشد خواه فرع ذکر باشد یا انثی. و علامه هم در صورت اخیره در قواعد تردد دارد وبعد از این اشکال، اختیار مساوات کرده. چنانکه جمعی دیگر هم این را تقویت کرده اند. تا اینجا کلام در نفقه دهنده بود. واما نفقه گیرنده: پس هر گاه متعدد باشند وهمه فقیر باشند ونفقه دهنده هم قادر باشد، لازم است بر او نفقه همه. و هر گاه قادر بر همه نباشد مقدم میدارد اقرب فالاقرب را، خواه از اصول باشد وخواه فروع، خواه ذکور باشد وخواه اناث. و هر گاه وسعت منفق به قدر نفقه متعد نباشد [ ونفقه گیرنده ها متعدد ودر یک درجه باشند ] پس آیا قسمت باید کرد بر همه؟ یا قرعه باید کرد؟ در آن دو وجه است. اظهر ترجیح قرعه است. چون حکمت انفاق، رفع حاجت است وآن در صورت قسمت منتفی است. و بعضی احتمال داده اند ترجیح آن که اضعف باشد به سبب صغر یا مرض، بدون قرعه.

330: سؤال:

330: سؤال: هر گاه زید با مادر زن خود ملاعبه کند حتی به حدی که تفخیذ به عمل آید وانزال شود واما دخول به عمل نیاید: نه در قبل ونه در دبر. آیا زوجه او بر او حرام می شود یا نه؟ -؟ وآیا فرقی هست مابین این که قبل از تزویج باشد یا بعد -؟.

جواب:

جواب: ظاهرا قائلی به نشر حرمت در اینجا نیست. الا آنچه ظاهر می شود از فخر المحققین که مسأله خلافی است، یعنی درصورتی که قبل از تزویج باشد. وشهید ثانی وصاحب مدارک تصریح کرده اند بر این که ما [ به ] قائلی بر تحریم بر نخوردیم ونه بر مستند آن، و هیچ کس غیر از فخر المحققین این قول را نقل نکرده. وبه هر حال اشکال در عدم حرمت نیست، خصوصا هر گاه بعد از تزویج باشد. بلکه اظهر در زنای قبل از تزویج هم عدم نشر حرمت است در غیر دختر عمه و [ دختر ] خاله که به آنها زنا کرده باشد، چه جای بعد. وظاهرا در عدم نشر حرمت در زنای لاحق خلافی نباشد مطلقا. و هیچ اشکالی در عدم نشر حرمت در ملاعبه مذکوره بعد از تزویج نیست. وقبل از تزویج هم اشهر واظهر همین است.

331: سؤال:

331: سؤال: هر گاه زوجه کنیز خود را تحلیل کند به زوج خود که وطی کند وبعد پشیمان شود ومنع کند. چه صورت دارد؟.

ص: 523

جواب:

جواب: به تحلیل زوجه وطی حلال می شود. اشهر واظهر این است که تعیین مدت ضرور نیست. وظاهر این است که هر وقت پشیمان شود می تواند منع کرد. هر چند تعیین مدت کرده باشد ومدت هنوز منقضی نشده باشد.

332: سؤال:

332: سؤال: هر گاه کسی وصیت کند به شخصی بر اطفال خود. آیا جایز است که [ آن وصی ] صغیر یا صغیره او را نکاح کند به شخصی؟ یا نه؟

جواب:

جواب: اشهر میان علما (چنانکه از مسالک ومفاتیح ظاهر می شود) این است که جایز نیست. و از شیخ در مبسوط نقل شده است جواز آن مطلقا، و هم چنین از مختلف. و از خلاف قول به تفصیل: یعنی هر گاه وصیت به خصوص نکاح کرده، می تواند. واگر وصی مطلق است، نمی تواند. وقول دیگر هست در مسأله که هر گاه صغیر بالغ شود با فساد عقل، وضرورتی داشته باشد به نکاح، وصی ولایت دارد. والا، فلا. واظهر قول اول است، وخصوص صحیحه محمدبن اسماعیل [ بن ] بزیع که در کافی روایت شده دلالت دارد بر آن صریحا(1)، و (اضمار) آن ضرر ندارد. وخصوصا از مثل محمدبن اسماعیل. و خصوصا با اعتضاد به عمل اصحاب. و هم چنین دلالت دارد بر آن صحیحه ابی عبیده حذاکه دلالت دارد بر این که (نکاح غیر پدر بر صغیرین موقوف است بر اجازه آنها بعد بلوغ) (2).

و هم چنین اخبار بسیاری که دلالت دارند بر این که (ولایتی از برای غیر پدر وجد، نمی باشد (3)و از شیخ در تبیان وطبرسی در مجمع البیان ظاهر می شود اجماع بر انحصار ولی دراب وجد. ومؤید آن است (بلکه دلالت دارد بر آن) دو حدیث صحیح از محمدبن مسلم (فی الصبی یتزوج الصبیة یتوارثان؟ فقال: اذا کان ابواهما اللذان زوجاهما فنعم. [ قلت: فهل یجوز طلاق الاب؟ قال: لا ]). (4) که مفهوم آنها این است که هر گاه غیر پدر تزویج آنها کرده باشد، توراثی نیست. واین نیست مگر به جهت بطلان عقد. واما دلیل قول دوم: پس آن عموم آیه است. یعنی (فمن بدله بعدما سمعه فانما اثمه1.

ص: 524


1- وسائل، ج14، ابواب عقد النکاح و اولیائه، باب 8، ح1.
2- وسائل، ج17، ابواب میراث الازواج، باب 11، ح1.
3- وسائل، ج14، ابواب عقد النکاح و اولیائه، باب 11 و 12.
4- همان مرجع، باب 12، ح1.

علی الذین یبدلونه) (1) وصحیحه محمدبن مسلم (عن الباقر - ع - [ سألته عن ] الذی بیده عقدة النکاح، فقال: هو الاب والاخ والموصی الیه والذی یجوز امره فی مال المرأة من قرابتها) (2) وصحیحه ابی بصیر(3) وروایت دیگر او(4) که قریب به همین مضمون اند. وعموم آیه ممنوع است. زیرا که ظاهر آیه وصیت در مال است چون فرموده است (کتب علیکم اذا حضر احدکم الموت ان ترک خیرا الوصیة للوالدین والاقربین حقا علی المتقین فمن بدله بعدما سمعه... الایه). زیرا که مراد از (خیر) مال است. واینکه نکاح مستلزم صرف مال می شود، منشأ جواز نکاح نمی شود. واحادیث هم مشتمل اند برچیزی که احدی از اصحاب قائل به آن نیست که ولایت با برادر باشد، هر چند ظاهر این است که این مضربه استدلال نیست ولیکن شکی نیست که موجب مرجوحیت می شود. وچون این احادیث در بیان بخشیدن مهر غیر مدخوله است که در تفسیر آیه وارد شده است دلالت آن بر حکم نکاح صغیر اضعف می شود. چون متبادر از عطف (الذی بیده عقدة النکاح) این است که عفو مهر باشد، پس شاید که مراد از موصی الیه آن باشد که موصی وصیت کرده باشد در امر مال، یعنی: هر گاه زوج صغیر او خواهد طلاق بدهد به شرط عفو همه مهر وصلاح صغیره در آن باشد وصی تواند عفو کرد. نه این که وصی ولی باشد در اصل عقد. و هم چنین برادر در وقتی که وکیل باشد از جانب زوجه، یا مطلق وکیلی که امور اموال او به دست او باشد، یا جد یا حاکم از حیثیت ولایتی که در مال دارند. واما این که هر کس ولایت مال دارد ولایت نکاح دارد - چنانکه این خبر اشعار به آن دارد، واخباری که در مسأله نکاح بکر بالغه است(5) که دلالت دارند بر این که چون ولایت مال او به دست او است پس ولایت نکاح هم با او است - پس آن تمام نیست. زیرا که شاید مراد در این خبر همین باشد که گفتیم. ودر اخبار باکره بالغه ظاهر این است که مراد بیان رشد باشد که فرموده اند (هر گاه بکر مالک امر خود است ومی خردو می فروشد پس نکاح او بر نفس خود جایز است) نه این که هر کس تسلط در امر مال دارد4.

ص: 525


1- آیه 181 سوره بقره.
2- وسائل، ج14، ابواب عقد النکاح و اولیائه، باب 8 ، ح5.
3- وسائل، ج15، ابواب المهور، باب 52، ح1.
4- وسائل، ج14، ابواب عقد النکاح و اولیائه، باب 8، ح4.
5- از آنجمله ح6، از باب 9 ابواب عقد النکاح، وسائل ج14.

در امر نکاح [ نیز ] دارد. ودلیلی بر این نیست که هر کس را ولایت مالی باشد ولایت در نکاح [ هم ] باشد و از این جهت است که حاکم هم ولایت بر نکاح صغیرین ندارد با وجود آن که ولایت مالی دارد. چنانکه مشهور علما است. بلکه شائبه اجماع در آن هست چنانکه از مسالک ظاهر می شود، هر چند ظاهر می شود از او توقف. و هم چنین از صاحب مدارک در شرح نافع از جهت عمومات ادله ولایت حاکم [ توقف ظاهر می شود ]. وگمان حقیر این است که توقف وجهی ندارد. زیرا اصل واخباری که دلالت دارند بر انحصار ولایت دراب،(1) وآنچه پیش ذکر شد از اخبار (با عمل اصحاب به حیثیتی که مخالفی ظاهر نیست) کافی است در نفی ولایت حاکم بر صغیرین. وبه هر حال مختار در مسأله نکاح وصی عدم جواز است مطلقا. وقول به جواز مطلقا ضعیف است، به جهت ضعف ادله آنها وندرت قائل به آن. حتی این که بعضی نفی قول به آن کرده اند وگفته اندکه (مراد قائل صورت تصریح به وصیت نکاح است نه مطلقا). و مؤید این است که آن که در کتاب وصایا گفته اندکه هر گاه موصی بگوید (انت وصیی علی اولادی) در آن سه وجه است: یکی آن که جایز است تصرف او در اموال صغیر مطلقا بر سبیل مصلحت. دوم این که این اطلاق منصرف می شود به همین محافظت مال، لا غیر. سوم این است که باطل است مادامی که بیان نکند که چه در نظر او است. واظهر قول اول است. ودر اینجا کسی احتمال اختیار نکاح وولایت در آن را ذکر نکرده. واما دلیل قول به تفصیل: پس شاید دعوی تبادر (خصوص وصیت نکاح) باشد از (موصی الیه)، که در اخبار قول به اطلاق ولایت وصی ذکر کردیم، واصل عدم ولایت در صورت اطلاق. وبه هر حال اقوی قول مشهور است به دلیل اخبار متقدمه معتضده به اصل عدم ولایت، وشهرت بین الاصحاب، وظاهر اجماع تبیان ومجمع البیان. واما قول آخر: پس آن نیز دلیلی که توان اعتماد کرد، ندارد.

333: سؤال:

333: سؤال: شخصی به مضمون (من ارادان یطلق زوجته المسترابة فیعتزل عنها ثلاثة اشهرثم یطلقها) علم نداشته، وزوجه را که در طهر بعد نفاس بوده ووقاعی هم اتفاق نیفتاده بود و به سبب ارضاع مسترابه بود، مطلقه ساخته بدون اعتزال به طریق2.

ص: 526


1- وسائل، همان ابواب، باب 11 و 12.

مذکور. آیا صحیح است - بنابر این که مورد حدیث مذکور بعد وقاع ومراد از آن برائت رحم بوده -؟ یا آن که صحیح نیست وحدیث موقعش عام است ومحمول بر تعبد خواهد بود -؟.

جواب:

جواب: حدیثی که در طلاق مسترابه وارد شده روایت داود بن ابی یزید عطار است (عن بعض اصحابنا عن الصادق - ع -: قال: سألته عن المرأة یستراب بها ومثلها تحمل و مثلها لا تحمل ولا تحیض وقد واقعها زوجها، کیف یطلقها اذا اراد طلاقها؟ قال: لیمسک عنها ثلاثة اشهرثم یطلقها). (1) وصحیحه اسماعیل بن سعید اشعری (قال: سألت الرضا - ع - عن المسترابة من المحیض کیف تطلق؟ قال: تطلق بالشهور). (2)

وبدان که اتفاق کرده اند علما (چنانکه از محقق وعلامه ظاهر می شود) بر این که حیض ونفاس در احکام مساوی اند، الادراقل واکثر، ودر رجوع به عادت نسا روایات و تمیز ودر مضی اقل الطهر بین النفاسین. پس بنابر این چنانکه شرط است در صحت طلاق این که در حال حیض نباشد، شرط است که در حال نفاس هم نباشد. واخبارهم به خصوص دلالت دارند. (3)

و هم چنانکه صحیح است طلاق بعد از انقطاع حیض ودخول در طهر به شرط عدم مواقعه، همچنین است در نفاس. ودلالت می کند بر آن موثقه ابو العباس (قال: سألت ابا عبد الله - ع - عن رجل طلق امرأته بعد ماولدت وطهرت وهی امرأته لا تری دما مادامت ترضع، ماعدتها؟ قال: ثلاثة اشهر). (4) وترک استفصال وتقریر معصوم دلالت دارد بر این که طلاق بعد حصول طهر از نفاس، صحیح است، وانتظار گذشتن سه ماه ضرور نیست. بلی دلالت دارد بر این که عده آن زن سه ماه است، چون مسترابه است به سبب رضاع. وفتوای علماهم این است که هر گاه وقاعی حاصل شده باشد طلاق جایز نیست تا سه ماه بگذرد. ومفروض در اینجا این است که وقاعی بعد از نفاس حاصل نشده، و حکم وقاع ازودلات منقطع شده به سبب نفاس، خصوصا حکمت در این مکث طهور برائت رحم است. و از این جهت است که بر (مستبین الحمل) انتظاری ضرور نیست ودر6.

ص: 527


1- وسائل، ج15، ابواب مقدمات الطلاق و شرائطه، باب 40، ح1.
2- همان مرجع، ابواب العدد، باب 4، ح17.
3- همان مجلد، ابواب مقدمات الطلاق، باب 8.
4- همن مرجع، ابواب العدد، باب 4، ح6.

هر حال طلاق می توان داد. وتوهم تعبد هم در این حال معنی ندارد، به جهت این که حدیثی وارد نشده که مسترابه مطلقا باید سه ماه صبر کند. به جهت آن که مورد روایت داود بن ابی یزید این است که (مسترابة الحمل) که زوج او با او وقاع کرده باشد حکم او این است که بعد از وقاع امساک کند از او سه ماه وبعد از آن طلاق بگوید. وظاهر این است که در امساک، نیت شرط نیست که به قصد طلاق سه ماه ترک وقاع کند. بلکه هر گاه از باب اتفاق سه ماه گذشته از وقاع، والحال به فکر طلاق افتاد، الحال می تواند طلاق گفت، دیگر ضرور نیست سه ماه دیگر صبر کند. پس نمی تواند گفت که: نظر به امر (فلیمسک) باید ثانیا امتثال حاصل شود واین نمی شود الا به قصد امتثال، پس از باب تعبد خواهد بود. پس می گوئیم که: مانحن فیه نه مورد حدیث است ونه کلام فقها. به جهت این که این زن مادام الحمل (متیقن الحمل) بوده نه (مسترابة الحمل). و بعد از ولادت قبل از حصول وقاع نیز مسترابة الحمل نیست، بل متیقن العدم است. ودر حال نفاس هم مسترابة الحمل نیست، چون در حکم حیض است ومنع از طلاق به سبب نفاس است نه به سبب مسترابه بودن پس وقاعی که قبل از ولادت حاصل شده، وقاع مسترابة الحمل نیست تا مورد حدیث وکلام فقها شود. و بر فرضی که بعد از طهر از نفاس، صدق کند مسترابه بر او - نظر به اصطلاح فقها که تعمیم داده اند لفظ مسترابه را به حیثیتی که شامل صورتی است که مطلقا احتمال حمل در آن نباشد، مثل این که حیض او منقطع شود وریبه حملی نباشد - لکن از حدیث [ ی ] که دلیل مسأله است بر می آید که: سه ماه صبر کند به شرط این که وقاعی حاصل شده باشد بر مسترابه در حالی که متصف است به وصف (مسترابه بودن). چون (مشتق) حقیقت است در (متلبس بالمبدأ)، نه غیر آن. خصوصا در (ماسیتلبس فی المستقبل). واما صحیحه اسماعیل بن سعید: پس قطع نظر از این که محتمل است که مراد بیان عده باشد نه طلاق، می گوئیم که بر فرض تسلیم اراده حکم طلاق، ظاهر این است که اشکال راوی در این است که چون شنیده است که باید طلاق در حال حیض نباشد و در حال طهر غیر مواقعه باشد، وزن مسترابة الحیض که حیض وطهر آن معلوم نیست، حکم آن چه چیز است. وچگونه بداند که این طهر غیر مواقعه است. فرمودند که (اعتبار به شهور بکند) یعنی هر گاه سه ماه از وقاع گذشته همین در حکم طهر غیر مواقعه است.

ص: 528

وچون نفاس در حکم حیض است وپاکی از آن در حکم طهر است پس صادق است که طهر غیر مواقعه است. پس مورد اشکال راوی وسؤال او نخواهد بود، که اطلاق جواب شامل آن باشد. وبه هر حال ظاهرا اشکالی در صحت طلاق نیست.

334: سؤال:

334: سؤال: هر گاه شخصی دختری را در حال عقل وشعور مخفی از پدر ومادر او، از برای خود عقد نماید. ودختر نیز اقرار به عقد دارد. آیا عقد دختر بی اذن پدر صحیح است یا نه؟

جواب:

جواب: در نکاح باکره عاقله رشیده بالغه، اشهر واظهر این است که اذن پدر شرط نیست. بلی احوط است.

335: سؤال:

335: سؤال: هر گاه دختر بعد از عقد منکر شود، آیا قبل از تحلیف می توان او را از برای دیگری عقد نمود یا نه؟ آیا تکلیف زوج بعد از انکار دختر چه چیز است؟ هر گاه از خوف جناب اقدس الهی طلاق بگوید نصف مهر مسمی را باید تسلیم دختر نماید یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه مرد مدعی زوجیت دختر است ودختر منکر است ومرد بینه ندارد، قسم متوجه دختر می شود، هر گاه قسم خورد دعوی ساقط می شود در ظاهر حکم شرع. ودختر می تواند شوهر بکند در ظاهر شرع. و هر گاه مرد علم دارد به عقد واینکه دختر قسم دروغ خورده، پس بهتر این است که او را طلاق بگوید ونصف مهری که به سبب عقد لازم شده باید به او برساند هر چند دختر مطالبه آن را نمی تواند کرد. ومادر او را نمی تواند عقد کند، و هم چنین دختر برادر وخواهر او را نمی تواند گرفت بدون اذن او و همچنین خواهر او را مادامی که او را طلاق ندهد نمی تواند گرفت. ونفقه وکسوه او بر مرد لازم نیست، به جهت عدم تمین. و هر گاه دختر قسم نخورده ورد کرد قسم را و مرد قسم خورد، حکم می شود به زوجیت در ظاهر شرع. وبر ایشان لازم است که عمل کنند به مقتضای آنچه درواقع ثابت است. واما سؤال از این که (آیا دختر قبل از قسم خوردن می تواند شوهر کند یا نه) پس اظهر این است که بلی می تواند. همچنانکه در سایر مواضعی که تصرفات مدعی علیه در آنچه در دست او است جایز است مادامی که حکم برخلاف آن از حاکم صادر نشده باشد. ولکین هر وقت که مدعی خواهد او را قسم می دهد هر چند شوهر کرده باشد. وباز به

ص: 529

مقتضای قسم عمل می شود. هر گاه زوجه نکول کرد از قسم، وزوجیت زوج اول ثابت می شود علی الاقوی، وبعد از رد قسم به مدعی وقسم خوردن او نیز بنابر قول دیگر. و هر گاه آن دختر بعد از شوهر کردن، اقرار کند به عقد سابق، اقرار او ضروری به حقوق زوج ثانی نمی رساند. چون اقرار بر غیر است. اما ظاهر این است که در حق خودش مسموع باشد از سقوط نفقه وقسم ومضاجعه ومواقعه وغیره و هم چنین سقوط مهر. مگر این که ادعا کند که (در حال دخول عالمه نبودم به عقد وبعد به خاطرم آمد). در این وقت مستحق مهر المثل می شود. چون این جواب طول بهم رسانید گاه است که مطلب به دست نیاید. خلاصه جواب آن سؤال این است که: اظهر این است که جایز است در ظاهر شرع که به دیگری شوهر کند. ولکن حق دعوی مدعی ساقط نمی شود وهر وقت خواهد او را قسم می دهد، وبه مقتضای آن عمل می کند. وتکلیف زوج این است که او را زن خود داند ومادر او را بر خود حرام داند. و هم چنین خواهر او را هر گاه طلاق نگوید او را. وخواهر زاده وبرادر زاده او را بدون اذن او عقد نکند. ونصف مهر مسمی را به او برساند. هر چند از برای او جایز نیست که مطالبه کند وبگیرد. بلی نفقه وکسوه او ساقط است، چون تمکین نداده.

336: سؤال:

336: سؤال: آیا نکاح دو خواهر جایز است یا نه؟ و هر گاه یک خواهر را عقد کرد وبعد از آن دیگری را عقد کرد کدام حلال است وکدام حرام؟ و هر گاه خواهر را داشت وطلاق گفت، قبل از انقضای عده می تواند آن دیگری را نکاح کند یا نه؟ وآیا دو کنیزی که خواهر هم باشند می تواند به هر دو دخول کرد یا نه؟

جواب:

جواب: اما از مسأله اولی: پس این است که حرام است از برای مرد این که جمع کند میان دو خواهر به نکاح دائم یا منقطع، به اجماع مسلمین وصریح آیه(1) واخبار. (2) پس کسی که یک خواهر را گرفت آن خواهر دیگر را نمی تواند گرفت مگر بعد از فوت این خواهر اول یا طلاق او یا انقضای مدت او در متعه. واگر دو خواهر را به یک صیغه عقد کند، یا به دو صیغه ولکن به دفعه واحده (مثل این که دو نفر را وکیل کند هر یکی را برای عقد یکی از آنها، و هر دو درآ ن واحد صیغه را جاری کنند) پس اظهر واشهر بطلان عقد9.

ص: 530


1- آیه 23 سوره نساء.
2- وسائل، ج14، ابواب ما یحرم بالمصاهرة، باب 24 الی 29.

هر دو است. چون اصل عدم صحت وحلیت است وعمومات (فانکحوا ما طاب لکم من النسا). (1) وامثال آن مخصص است به آیه (وان تجمعوا بین الاختین)، (2) وصادق است بر این، این که جمع بین الاختین است در نکاح. ولازم نیست که مراد همین جمع در نگاه داشتن آنها باشد. وعموم (اوفوا بالعقود) تمام نیست زیرا که در صورت اجماع در صیغه واحده یک عقد واقع شده ووفای به مجموع آن جائز نیست اجماعا ووفای به بعض عقد وفای به عقد نیست وترجیج بلامرجح هم جایز نیست. وشیخ در نهایه وابن براج وابن جنید قائل شده اند به تخییر. یعنی هر کدام را که خواهد اختیار کند وآن دیگری را رها کند، ودلیل ایشان یکی این است که جائز است جمع امرأة محلله ومحرمه در عقد واحد، وصحیح است در محلله دون محرمه. وآن قیاسی است مع الفارق. ودوم صحیحه جمیل بن دراج است در کتاب فقیه (عن ابی عبد الله - ع - فی رجل تزوج اختین فی عقدة واحدة: قال: یمسک ایتهما شا ویخلی سبیل الاخری [ وقال فی رجل تزوج خمسا فی عقدة واحدة قال: یخلی سبیل ایتهن شا ]) (3).

و هم چنین حدیث را کلینی(4) وشیخ(5) نیز روایت کرده اند وسند آنها هم قوی است. لکن مخالف اصول وقواعد وصریح آیه است. وتخصیص این ادله به مثل این روایت (که اکثر اصحاب او آن اعراض کرده اند) بی وجه است. خصوصا دلالت آن هم صحیح نیست. زیرا که ممکن اشت مراد این باشد که نگاه میدارد یکی از آنها را به عقد تازه ورها می کند دیگری را ومؤید اراده این معنی است روایت عبد الله بن مسکان (عن ابی بکر الحضرمی قال: قلت لابی جعفر - ع - رجل نکح امرأة ثم اتی ارضا فنکح اختها وهو لا یعلم، قال: یمسک ایتهما شا ویخلی سبیل الاخری). (6) یعنی هر گاه زنی را نکاح کند و بعد از آن در [ سر ] زمین دیگر بیاید و خواهر او را ندانسته عقد کند هر کدام را که خواهد نگاه میدارد ودیگری را سر می دهد. وباید در اینجا مراد این باشد که جایز است که طلاق بگوید اولی را ودومی را به عقد تازه نکاح کند. چنانکه مذهب اکثر علما است،2.

ص: 531


1- آیه 23 سوره نساء.
2- آیه 26 سوره نساء.
3- وسائل، ج14، ابواب ما یحرم بالمصاهرة، باب 25، ح1 - فقیه، ج2، ص134.
4- کافی (فروع) ج2، ص37 - تهذیب، ج2، ص195.
5- کافی (فروع) ج2، ص37 - تهذیب، ج2، ص195.
6- همان مرجع، باب 26، ح2.

بلکه دعوی اجماع در آن مکرر شده که عقد دومی در این صورت باطل است. وصحیحه زراره هم بر آن دلالت دارد (قال: سألت ابا جعفر - ع - عن رجل تزوج بالعراق امرأة ثم خرج الی الشام فتروج امرأة اخری فاذا هی اخت امرأته التی بالعراق. قال: یفرق بینه وبین المرأة التی تزوجت بالشام ولا یقرب المرأة العراقیة حتی تنقضی عدة الشامیة). (1)

و از آنچه گفتیم معلوم شد که هر گاه بر سبیل تعاقب نکاح کند، نکاح دومی باطل است. و هر گاه به دومی وطی کرده باید عده بدارد. مثل این که از روی جهالت بوده و نمی دانسته که خواهر اولی است، به اولی دخول نمی تواند کرد تا عده دومی منقضی شود. ومخالف در این مسأله ابن ادریس است که متمسک به اصل شده ووجهی از برای آن نیست با وجود حدیث صحیح. واین جواب مسأله دوم است. واما مسأله سوم: هر گاه زن خود را طلاق بگوید وخواهد خواهر او را بگیرد، پس اگر طلاق او (بائن) است جایز است نکاح خواهر او قبل از انقضای عده، وظاهرا در آن خلافی نیست. واخبار مستفیضه دلالت دارد بر آن. (2) و اگر طلاق رجعی است جایز نیست نکاح خواهر او تا عده منقضی شود. و در این هم خلافی نیست. واخبار مستفیضه دلالت دارد بر آن. (3) وفحوای صحیحه زراره هم دلالت دارد بر آن. (4) واما عده متعه: پس در آن خلاف است ومنقول از اکثر اصحاب این است که آن در حکم عده طلاق بائن است. ومفید وصدوق وکیدری قائل اند به عدم جواز. بلکه ظاهر شیخ هم در استبصار این است هر چند در اول گفته است که (هر چیزی که در کتابها یافته می شود شاید صحیح باشد) ودر آخر گفته است که (جایز است که این مختص متعه باشد). ودلیل این جماعت صحیحه حسین بن سعید است (قال: قرأت فی کتاب رجل الی ابی الحسن الرضا - ع -: الرجل یتزوج المرأة متعه الی اجل مسمی فینقضی الاجل بینهما، هل تحل له ان ینکح اختها قبل ان ینقضی عدتها؟ فکتب: لا یحل له ان یتزوجها حتی تنقضی عدتها). (5) وهمین حدیث را کلینی وابن بابویه نیز روایت کرده اند. و1.

ص: 532


1- همان مرجع، باب 26، ح1.
2- وسائل، ج14، ابواب العدد، باب 48، ح 1 ای 5 و ج15 ابواب ابواب ما یحرم بالمصاهرة، باب 28، ح1و2.
3- وسائل، ج14، ابواب العدد، باب 48، ح 1 ای 5 و ج15 ابواب ابواب ما یحرم بالمصاهرة، باب 28، ح1و2.
4- وسائل، ج14، ابواب ما یحرم بالمصاهرة، باب 26، ح1.
5- همان مرجع، باب 27، ح1.

همچنین در نوادر احمد بن محمدبن عیسی. واما دلیل مشهور پس بر نخوردم به چیزی مگر علت منصوصه که از اخبار مستفاد می شود در مسأله طلاق، مثل صحیحه ابی بصیر (عن ابی عبد الله - ع - قال: سألت عن رجل اختلعت منه امرأته ایحل له ان یخطب اختها من قبل ان ینقضی عدة المختلعة؟ قال: نعم قد برأت عصمتها منه ولیس له علیها رجعة. (1) وحسنه حلبی (به ابراهیم بن هاشم) (عنه - ع - فی رجل طلق امرأته او اختلعت اوبانت، اله ان یتزوج باختها؟ قال: فقال: اذا برأت عصمتها ولم یکن له علیها رجعة فله ان یخطب اختها). (2) وجه استدلال این است که در این احادیث ظاهر می شود که علت جواز نکاح، انقطاع عصمت وعدم جواز رجوع است. وآن در عده متعه موجود است. واین خالی از قوت نیست. ولکن ترجیح این بر آن حدیث صحیج با وجود عمل جماعتی از قدما هم مشکل است، و احتیاط بسیار مؤکد است. واما مسأله چهارم: یعنی حکم دو کنیز که خواهر یکدیگر باشند - شکی در جواز جمع آنها در ملک نیست. ودر قول به کراهت هم اشکال هست وتصریح به آن از غیر شیخ در نظرم نیست. ولکن صحیحه علی بن یقطین ظاهر است در کراهت آن، (قال: سألت ابا ابراهیم - ع - عن اختین مملوکتین وجمعهما، قال: تستقیم ولا احبه لک قال: و سألته عن الام والبنت المملوکتین، قال هو اشدهما ولا احبه لک). (3) وشیخ این را حمل کرده بر جمع در ملک وتعلیل کرده است کراهت را به این که گاه است نفس او مایل شود به جماع کردن هر دو وبه معصیت مبتلا شود. و هم چنین موثقه حلبی (عن ابی عبد الله - ع - قال: محمدبن علی - ع - فی اختین مملوکتین تکونان عندالرجل جمیعا، قال: قال علی - ع - احلتهما آیة وحرمتهما اخری وانا انهی عنهما نفسی وولدی). (4) وشیخ در کتابین اخبار گفته است که: اگر مراد از نهی، حرمت است پس مراد وطی است. واگر مراد از آن، کراهت است پس مراد جمع در ملک است. وظاهر این است که نظر شیخ به نوعی از (استخدام) باشد در ضمیر (انهی عنهما) ومراد از ضمیر (احلتهما) وحرمتهما) امتین باشد در حال جمع به عنوان وطی، ومراد از ضمیر (انهی عنهما) 4.

ص: 533


1- وسائل، ج15، ابواب العدد، باب 48، ح1.
2- وسائل، ج15، ابواب العدد، باب 48، ح2.
3- وسائل، ج14، ابواب ما یحرم بالمصاهرة، باب 29، ح3.
4- المرجع: الباب 58، ح1.

مطلق امتین، یعنی منع می کنم نفس وولد خود را از دو کنیز، یعنی حتی در تملک آنها. والا بر شیخ وارد خواهد آمد که ظاهر حدیث اتحاد مورد حکم روایت است وآن نمیسازد با این تردید شیخ. واولی این است که بگوئیم که مراد از آیه (والذین هم لفروجهم حافظون) است که عموم آن دلالت بر حلیت جمع می کند. وآیه تحریم آیه (وان تجمعوا بین الاختین) است. ووجه دلالت آن در کنیز این است که تقدیر شود در آیه نکاح ووطی، هر دو، یعنی حرام است نکاح امهات ووطی آنها، یا نکاح آنها هر گاه وطی به عمل نیاید. و هکذا سایر محرمات تا برسد به (ان تجمعوا بین الاختین). یعنی حرام است نکاح اختین جمعا ووطی آنها جمعا، تا دلالت کند بر حرمت عقد اختین دون جماع ووطی اختین بدون عقد هر چند به سبب ملک باشد. پس بنابر این این مراد این است که این دو آیه دو عام است که نسبت ما بین آنها عموم من وجه است. وآن حضرت فرمودند که من نهی می کنم از آن نفس وولدم را. یعنی بنا را به عمل به آیه تحریم میگذارم وتخصیص می دهم آیه ملک را. ووجه تخصیص خود وولد خود تقیه باشد. چنانکه شیخ در استبصار کلام أمیر المؤمنین (علیه السلام) را حمل بر آن کرده، وموثقه معمربن یحیی بن نسام (یا سام، یا سالم، بنابر اختلاف نسخ. وظاهر اتحاد کل است) روایت کرده (قال: سألت اباجعفر - ع - عما یروی الناس عن أمیر المؤمنین - ع - اشیاء من الفروج لم یکن یأمربها ولا ینهی عنهاالا نفسه وولده. قلنا کیف یکون ذلک؟ قال: احلتها آیة وحرمتها آیة اخری. فقلناهل الا ان تکون احدیهما نسخت الاخری ام هما محکمتان ینبغی ان یعمل بهما؟ فقال: قد بین لهم اذ نهی نفسه وولده. قلنا: ما منعه أن یبین ذلک للناس؟ قال: خشی ان لایطاع ولوان أمیر المؤمنین ثبتت قدماه اقام کتاب الله کله والحق کله). (1)

واما جواز جمع آنها در وطی: پس شکی در حرمت آن نیست. یعنی هر گاه دخول کرد به یکی از آنها جایز نیست دخول به دیگری. زیرا که اگر جماع کند با آن دیگر صادق3.

ص: 534


1- این حدیث در تهذیب هم آمده (ج2، ص243) و در وسائل (ج14، ابواب مایحرم بالرضاع، باب 8، ح8) ثبت شده و در هر دو نام «یحیی بن سام آمده است و همچنین در استبصار، ج3، ص173.

است جمع. مثل این که می گویند (فلانی جمع کرد ما بین ظهرین وعشائین). با این که چون در احکام متعلقه به اعیان تقدیری لازم است از افعال مکلفین و در آیه تحریم آنچه ظاهر ومتبادر ومناسب است قد مشترک ما بین نکاح ووطی وسایر استمتاعات است و اجتماع حقیقی به غیر وطی از سایر استمتاعات ممکن است. وبه هر حال اشکالی در حرمت جمع در جماع واستمتاعات نیست. به عموم آیه واخبار واجماع. پس هر گاه وطی کرد به یکی از اختین مملوکتین حرام است بر او وطی آندیگری بدون اشکالی وخلافی، وحلال نمی شود الا به این که آن اولی را از ملک خود بیرون کند به بیع یا هبه یا امری دیگری ارناقلات ملک. وبعد از بیرون کردن اولی از ملک خود، حلا ل می شود دومی بدون اشکال وخلاف. ودلالت می کند بر این صحیحه عبد الله بن سنان (قال: سمعت ابا عبد الله - ع - یقول: اذا کانت عند الرجل الاختان المملوکتان فنکح احدیهما ثم بداله فی الثانیة فنکحها فلیس ینبغی له ان ینکح الاخری حتی تخرج الاولی من ملکه یهبها اویبیعها فان وهبها لولده یجزیه). (1) وموثقه معاویه بن عمار (قال سألت ابا عبد الله - ع - عن رجل کانت عنده جاریتان اختان فوطئ احدهما ثم بداله فی الاخری قال: یعتزل هذه ویطأ الاخری قال: قلت: فانه تنبعث نفسه للاولی، قال: لایقربها حتی تخرج تلک عن ملکه). (2) ولفط (عزل) را در این روایت باید حمل کرد بر اراده اخراج از ملک، چنانکه مقتضای حمل مطلق بر مقید است. واشکال کرده اند بر این، که باید اخراج از ملک به عقد لازمی باشد یا به عقد متزلزل هم می شود (مثل بیعی که خیاری از برای بایع در آن باشد، یا هبه ای که واهب در آن رجوع تواند کرد)؟ ظاهر نص دلالت می کند بر کفایت مطلق اخراج خصوصا بنابر مختار که (ملک به مجرد عقد منتقل می شود به مشتری. نه به انقضای ایام خیار). وراه خیال این که عقد متزلزل کافی نیست، این است که به سبب تسلط بر فسخ، در حکم مملوکه است. واین اجتهادی است در مقابل نص. زیرا که استنباط علتی کرده که باید از برای مالک ممتنع باشد وطی آن. واین ممنوع است، با وجود این که اگر [ مراد ] امتناع فی الجمله است، به همین عقد متزلزل حاصل می شود. زیرا مادامی که رجوع نکرده ممتنع است. واگر2.

ص: 535


1- همان مرجع، ابواب مایحرم بالمصاهرة، باب 29، ح1.
2- همان مرجع، ابواب مایحرم بالمصاهرة، باب 29، ح2.

[ مراد ] امتناع ابدی است، در عقد لازم [ هم حاصل نمی شود ] چون ممکن است رجوع به عقد جدید، یا به میراث. وادعای این که مراد این است که (باید امتناعی باشد که خود مستقل نباشد در رجوع ودر عقد جدید محتاج است به رضای مشتری به نقل ثانیا، یا به موت او)، دعوائی است خالی از بینه. و هم چنین دعوی این که (متبادر از نص اخراج به عقد لازمی است)، محل منع است. خصوصا با ملاحظه تمثیل به هبه که افراد متزلزله او اگر بیشتر از لازمه نباشد که کمتر نیست. خصوصا به ملاحظه این که در صحیحه عبد الله بن سنان فرموده است (فان وهبها لولده یجزیه) که هبه به ولد [ را ] که از افراد لازمه شایعه است فرد خفی قرار داده اند که فرمود مجزی است. که از آن ظاهر می شود که به اجنبی دادن اولی واظهر است. ووجه خفا گویا این باشد که چون هبه به ولد در عرف اغلب این است که در توی خانه باشد و در حکم مال پدر باشد پس گویا هنوز از خود جدا نکرده. واما روایت عبد الغفار طائی که بعد از امر امام (علیه السلام) به اخراج از ملک سؤال کرد که اخراج کند به سوی کی؟ امام علیه السلام فرمود به سوی بعضی از اهل خود. (1) آن هم محمول به ارشاد است که ضرور نیست که از خود جدا کند بلکه همان مسمای اخراج از ملک کافی است. وآیا کافی است امری که منشأ تحریم شود، مثل شوهر دادن کنیز، یا مکاتب کردن -؟ ابن فهد (ره) در مهذب از تذکره نقل کرده اکتفای به آن را (چون این تحریمی است که دفع آن نمی توان کرد)، و از قواعد تردد را، و از فخر المحققین منع اکتفا [ و ] این که لا بد است که از ملک خارج شود، وخود هم این را ترجیح داده ولکن اکتفا به کتابت کرده هر چند مشروط باشد. چنانکه مختار تذکره است. واظهر متابعت نص است که معتبر خروج از ملک است. وبنابر این سایر وجوه حرمت، بی اشکال کافی نیست. مثل رهن دادن که بدون اذن مرتهن حرام است. و هم چنین روزه واحرام وحیض. و هم چنین تحریم به جهت قسم خوردن، ورده گفتن، ودر عده بودن به سبب وطی شبهه. وبیع بعض آن کافی است (چنانکه ابن فهد (ره) تصریح به آن کرده) چون منشأ6.

ص: 536


1- همان مرجع، ح6.

تحریم است با خروج از ملک فی الجمله. وفرقی نیست در دخول که منشأ تحریم می شود ما بین قبل ودبر. واما در مقدمات آن مثل بوسیدن ولمس ونظر شهوت، اشکال است. واظهر عدم اکتفا است به آنها. و از این که در مسأله تحریم مملوکه فرزند اگر به شهوت نظر کرده باشد، بر پدر او حرام می شود - بنابر مشهور به سبب احادیث صحیحه (1)که در آن وارد شده - لازم نمی آید که در اینجا هم منشأ تحریم شود، والحاق به آن قیاس است. تا اینجا کلام در حرمت ثانیه بود بعد وطی اولی. واما هر گاه وطی کند ثانیه را ومرتکب این حرام شود: پس خلاف است در این که آیا اولی حرام می شود یا نه؟ و در این پنج قول است. مشهور ما بین متأخرین (چنانکه در مسالک نسبت به آنها داده) این است که اولی حرام نمی شود، به دلیل اصل(2) و استصحاب واحادیث مستفیضه بلکه متواتره به این مضمون که (ان الحرام لایحرم الحلال). (3) خصوصا صحیحه عبد الله بن سنان (قال: قلت لابی عبد الله - ع - الرجل یصیب من اخت امرأته حراما ایحرم ذلک علیه امرأته؟ فقال: ان الحرام لا یفسد الحلال، و الحلال یصلح به الحرام). (4) وبنابر این پس هر وقت که یکی از آنها را از ملک خود بیرون کند آن دیگری حلال می شود خواه اخراج کند از برای عود به اولی یا نه. واگر اخراج نکند هیچ کدام را پس دومی حرام است واولی حلال است. واین قول مختارابن ادریس ومحقق وعلامه است در قواعد، وسایر متأخرین که از ایشان نفل شده، ودر کمال قوت است. ولکن در اینجا احادیث معتبره بسیار هست که مخصص اصل واستصحاب و عمومات می توانند شد. (5) ولکن به سبب اختلاف واضطراب آنها اعراض کرده اند از آنها، و طرح آنها هم به غایت مشکل است، چون شیخ در نهایه وجمعی بعد او مثل ابن براج و علامه در مختلف وولد او در ایضاح وشیخ علی وغیر ایشان به آنها عمل کرده اند. ولکن به سبب اختلاف در کیفیت جمع ما بین آنها، اقوال مختلفه بهم رسیده. اصح اقوال قول0.

ص: 537


1- وسائل، ج14، ابواب ما یحرم بالمصاهرة، باب ب3.
2- در نسخه: به دلیل امر.
3- وسائل، ج14، ابواب ما یحرم بالمصاهرة، باب 8، ح1 الی 6 و 8 و باب 9، ح3و4.
4- همان، باب 8، ح5.
5- همان، باب 29، ح7و9و10.

شیخ است در نهایه واتباع او. وآن این است که هر گاه وطی کند ثانیه را با علم به حرمت آن، حرام می شود بر او اولی تا بمیرد دومی. پس اگر اخراج کند ثانیه را از ملک خود به علت این که رجوع کند به اولی، جایز نیست برای او رجوع به اولی، واگر اخراج کند از ملک خود نه از برای رجوع، جایز است از برای او رجوع به اولی. واما اگر علم نداشته باشد به حرمت ثانیه، جایز است از برای او رجوع به اولی به هر حال اگر اخراج کند ثانیه را از ملک خود، وبه این نحو جمع کرده است بین الاخبار. وقول دوم تفصیلی است که شهید ثانی در شرح لمعه اختیار کرده. واین قول را محقق هم در شرایع نقل کرده وشهید ثانی (ره) در مسالک گفته است که (قائل را نمیدانم کیست). وآن تفصیل این است که هر گاه وطی کند ثانیه را با علم به تحریم حرام می شود بر او اولی نیز تا این که یا اخراج کند او را از ملک خود نه به قصد عود به اولی، یا بمیرد ثانیه. پس اگر اخراج کند نه به علت عود به اولی، حلال است برای او اولی. پس اگر اخراج کند از برای این که عود کند به اولی پس تحریم باقی است. و هر گاه وطی کند ثانیه را با جهل به تحریم، حرام نمی شود بر او اولی. وعبارت ابن حمزه در وسیله موافق همین قول است. وآن این است (فان ملک اختین ووطئ باحدهما، لم یجزله وطی الاخری حتی یخرج الموطوئة من ملکه، اذا کان عالما بذلک. فان وطئ الاخری بعدها عالما بالتحریم حرمت الاولی حتی یموت الثانیة، او یخرجها من ملکه لاللعود الیها، فان اخرجها من ملکه للعود الیها لم یحل له حتی تموت. وان لم یکن عالما بالتحرم جازله العود الیها). واین قول را نسبت به دیگران هم داده اند. واین قول اظهر است به ملاحظه جمع بین الاخبار. پس مادر این مقام اخبار را ذکر می کنیم تا حقیقت حال ظاهر وواضح شود. واز جمله آنها حسنه حلبی است (به ابراهیم بن هاشم) - (عن الصادق - ع - قال وسئل عن رجل کانت عنده اختان مملوکتان فوطئ احدیهما ثم وطی الاخری. قال: اذا وطئ الاخری حرمت عیله الاولی حتی تموت الاخری. قلت: ارأیت ان باعها اتحل له الاولی؟ قال: ان کان بیعها لحاجة ولا یخطر علی قلبه من الاخری شیئ فلا اری لذلک باسأ وان کان یبیعها لیرجع الی الاولی فلا ولا کرامة) (1) 4.

ص: 538


1- همان، مرجع، ذیل ح9 از باب 29 - فروع، ج2، ص37 - فقیه ، ج2، ص144.

واین را صدوق هم روایت کرده به سند خود از علا بن رزین از محمد بن مسلم از حضرت باقر. (1)

وموثقه علی بن ابی حمزه (عن الکاظم - ع - قال: وسألته عن رجل ملک اختین أیطأهما جمیعا؟ قال: یطئ احداهما واذا وطئ الثانیة حرمت علیه الاولی التی وطئ حتی تموت الثانیة او یفارقها ولیس له ان یبیع الثانیة من اجل الاولی لیرجع الیها الا ان یبیع لحاجة او یتصدق بها اوتموت). (2) وموثقه ابو بصیر (قال: سألت ابا عبد الله - ع - عن رجل کانت له اختان مملوکتان فوطئ احدیهما ثم وطئ الاخری ایرجع الی الاولی فیطئها؟ قال: اذا وطئ الثانیة فقد حرمت علیه الاولی حتی تموت او یبیع الثانیة من غیر ان یبیعها من شهوه لاجل ان یرجع الی الاولی). (3) وصحیحه محمدبن اسماعیل بن بزیع (عن محمدبن فضیل عن ابی الصباح الکنانی عن ابی عبد الله - ع - قال: سألته عن رجل عنده اختان مملوکتان فوطئ احدیهما ثم وطئ الاخری [ فقال: اذا وطئ الاخری فقد ] حرمت علیه الاولی حتی تموت الاخری. قلت: ارأیت ان باعها؟ فقال: ان کان انما یبیعها لحاجة ولا یخطر علی باله من الاخری شیئ فلااری بذلک بأسا، وان کان انما یبیعها لیرجع الی الاولی فلا) (4) ودر سند این روایت محمدبن فضیل است وظاهر این است که وی ثقه باشد. وعلامه مکرر سندی که او در آن هست او را تصحیح می کند. و شهید ثانی نیز در مسالک گفته است که سند آن صحیح است ولکن اشکال در متن آن کرده است. زیرا که لفظ (فحرمت علیه الاولی) نه مربوط است به کلام امام (علیه السلام) ونه به کلام راوی وگویا از آن چیزی افتاده باشد. وچنین است که گفته است. وظاهر این است که لفظ (قال) قبل از آن ساقط شده باشد. (5) وممکن است که بگوئیم [ از ] کلام راوی است یعنی (سؤال کردم از آن حضرت از حکم چینن مردی که وطی کرد کنیز اول را بعد از آن وطی کرد ثانی را پس حرام شد بر او اولی تا این که دومی بمیرد. وگفتم خبر کن مرا که اگر بفروشد او را چه حال دارد). پس گویا راوی حکم صورت موت را می داند وسؤال از بیع می کند. پس لفظ (قلت) یا (عطف بیان) جمله سألت است. تا آخر، یا

ص: 539


1- همان مرجع ذیل ح 9 از باب 29 - فروع ج2، ص37 - فقیه ج2، ص144.
2- وسائل، ج14، ابواب ما یحرم بالمصاهرة، باب 29، ح7و9و10.
3- وسائل، ج14، ابواب ما یحرم بالمصاهرة، باب 29، ح7و9و10.
4- وسائل، ج14، ابواب ما یحرم بالمصاهرة، باب 29، ح7و9و10.
5- آن چه ساقط شده عبارت «فقال: اذا وطیّ الاخری فقد» می باشد که محققین اخیر روشن کرده اند و ما آن را در متن حدیث میان علامت [ ] قرار دادیم.

معطوف است بر آن به حذف عطف. وبه هر تقدیر مطلب از آن حاصل می شود. و از جمله آن اخبار صحیح حلبی است در کافی وفقیه ودر تهذیب هم به سند موثق (عن ابی عبد الله - ع - قال: قلت له: الرجل یشتری الاختین فیطئ احدیهما ثم یطئ الاخری بجهالة. قال: اذا وطئ الاخیرة بجهالة لم تحرم علیه الاولی وان وطئ الاخیرة وهو یعلم انما علیه حرام حرمتا علیه جمیعا). (1)

واین اخبار تا به صحیحه حلبی همه متفق الدلاله اند، واز حیثیتی مطلق اند. چون تحریم اولی مقید به صورت علم نیست بلکه شامل علم وجهل هر دو هست. و هیچ یک منافاتی با حرمت ثانیه ندارند بلکه حرمت از مفروغ عنه است وحال آن معلوم است. و این که در آنها اولی ذکر شده به جهت آن است که آن محتاج است به ذکر به سبب معلوم بودن حکم ثانیه، نه از راه این که تحریم مختص اولی است وثانیه حرام نباشد. پس آنها از این حیثیت منافاتی با صحیحه حلبی ندارند. واز حیثیتی که حلال شدن اولی مشروط است که ثانیه بمیرد، یا اخراج کند او را از ملک خود از غیر جهت عود به اولی. و صحیحه حلبی هم از حیثیتی مطلق است چون حرمت اولی مطلق است. یعنی هر چند اخراج کند از ملک خود بدون قصد عود به اولی، حلال نمی شود. واز حیثیتی مقید است که حرمت اولی در صورت علم به حرمت ثانیه است نه در صورت جهل. پس (چنانکه طریقه جمع است) مطلق هر یک از این دو طایفه اخبار را حمل می کنیم بر مقید طایفه دیگر. پس می گوئیم که کل این اخبار متفق اند در این که در صورت علم به حرمت، حرام می شوند. هر چند دلالت احادیث اول در ضمن اطلاق باشد ودلالت صحیحه حلبی به عنوان تصریح وتنصیص. وچون در صحیحه حلبی تصریحی نیست به این که (آیا راهی از برای حلال شدن یکی از آنها هست یا نه)، ودر احادیث اول تصریح است که (هر گاه دومی بمیرد یا اخراج شود از ملک بدون جهت عود). پس می گوئیم که مراد از حرمت آنها هر دو، در صورت علم، در وقتی است که باقی بماند بر ملک و هیچ کدام نمیرند و [ نیز ] اخراج نشود اولی(2) از ملک از غیر جهت عود. واما تفصیل شیخ در نهایه واتباع او: پس گویا نظر ایشان جمع بین الاخبار است

ص: 540


1- همان مرجع، ح5 - فروع، ج2، ص37 - فقیه، ج2، ص144 - تهذیب، ج2، ص197.
2- دومی صحیح است.

به نحوی که ما کردیم. وعلاوه بر آن کرده است این که درصورتی جهل هم مشروط است جواز رجوع به اولی به اخراج [ دومی ] از ملک. ولکن مقید نکرده به این که اخراج به نیب عود به اولی نباشد وشاید نظر او را به جمع ما بین آن اخبار به نهجی که ما کردیم با ملاحظه موثقه عبد الغفار طائی باشد (عن ابی عبد الله - ع - فی رجل کانت عنده اختان فوطئ احدیهما ثم اراد ان یطأ الاخری. قال: یخرجها عن ملکه. قلت: الی من؟ قال: الی بعض اهله. قلت: فان جهل ذلک حتی وطئها. قال: حرمتها علیه کلتاهما). (1) در تهذیب گفته است: قوله ع (حرمتها علیه جمیعا) یعنی به مادامتا فی ملکه. واما اذا زال ملک احدیهما فقد حلت له الاخری. وقد قدمنا مایدل علی ذلک. و بعد از آن موثقه ابی بصیر را ذکر کرده است برای مؤید دلالت. وتو میدانی که این جمع، قاعده نیست. ودلیلی بر این گونه جمع نیست. با وجود این که بنابر این فرقی بین صورت علم وجهل نمی ماند با وجود این که در صحیحه تصریح به فرق شده. وقید (اخراج از ملک) که به سبب حسنه حلبی (وآنچه در معنی آن است) مستفاد شده هم به شرط عدم نیت عود است. ومقید دیگر هم نیست که بگوئیم (فرق در کیفیت اخراج از ملک است که در صورت علم باید به نیت عود نباشد ودر صورت جهل مطلقا جایز است). وبه هر حال جمع ما بین صحیحه حلبی واین موثقه ممکن نیست: زیرا که نهایت آنچه توان گفت این است که حمل کنیم حلال بودن اولی را در صورت جهل به حرمت ثانیه در صحیحه حلبی بر صورتی که اخراج کند ثانیه را از ملک. واینکه مراد از حرمت هر دو در موثقه عبد الغفار درصورتی که اخراج از ملک باشد. واین سخن در صورت علم به حرمت ثانیه در صحیحه حلبی نیز جاری است. زیرا که حرمت اولی در ایصورت مادامی است که ثانیه را اخراج نکرده باشد. بلی اگر بگوئیم که در صورت علم، اخراج از ملک فایده ندارد، فرق حاصل می شود میان علم وجهل، ولکن شیخ و اتباع او قائل به این نیستند. وصحیحه اقوی است از موثقه، به سبب صحت ووضوح سند وتعدد، چون در تهذیب شیخ آن را نیز به سند موثق روایت کرده. پس باید موثقه را طرح کرد وبه صحیحه عمل کرد. وقول چهارم در مسأله قولی است که محقق در شرایع نقل کرده است. ودر 6.

ص: 541


1- همان مرجع، ج6.

مسالک گفته است که قائل او را نمیدانم. وآن این است که وطی ثانیه موجب حرمت اولی است مطلقا، واولی حلال نمی شود تا ثانیه را اخراج نکند از ملک. واین عکس قول اول است. وشاید دلیل آن موثقه معاویة بن عمار باشد که گذشت. وبر این وارد است اولا این که دلالت می کند بر فرق میانه اولی وثانیه در این که ثانیه به مجرد اعتزال از اولی حلال می شود، واما اولی حلال نمی شود مگر بعد از اخراج ثانیه از ملک. وثانیا بر فرضی که حمل کنیم اعتزال را بر اخراج از ملک، این حدیث مقاومت با اخباری که ما استدلال کردیم به آنها، نمی کند. خصوصا با ندرت حدیث، وجهالت قائل به آن. وقول پنجم این است که هر گاه وطی کند ثانیه را با علم به تحریم، حرام می شود بر او اولی تا اخراج کند ثانیه را از ملک خود. [ او ] با جهل حرام نمی شود بر او اولی. واین قول را در مسالک نسبت به شیخ داده در تهذیب. وبعد از تأمل در کلام شیخ در تهذیب در طریقه جمع بین الاخبار، ظاهر می شود موافقت او با قول او در نهایه. وبه هر حال دلیلی واضح بر آن نیست وموجب ترک جمیع اخبار [ ی ] است که مقید است اخراج از ملک به عدم قصد عود. ودر مسالک گفته است که ممکن است استفاده آن از جمع ما بین روایت معاویة بن عمار وصحیحه حلبی. ولکن شیخ روایت معاویة بن عمار را در این باب ذکر نکرده. وبه هر حال ترک اخبار معتبره مستفیضه به سبب این احتمال، صورتی ندارد. وبه هر حال اظهر اقوال تفصیل دوم است که آن را از ابن حمزه نقل کردیم.

ص: 542

کتاب النکاح من المجلد الثالث

337: سؤال:

337: سؤال: مملوکه غیر مدخوله پدر بر پسر محرم می شود یا نه؟ وتحلیل آن از برای پسر جایز است یا نه؟

جواب:

جواب: مملوکه پدر محرم نیست (به مجردملک) از برای پسر او. بلکه بدون تحلیل مثل سایر نسوان اجنبیه است. بلی هر گاه مدخوله شد محرم می شود وحرام می شود نکاح او بر فرزند. وشاهد این مطلب آن است که فقها تصریح کرده اند به این که مراد از محرم کسی است که حرام باشد نکاح او ابدا به نسب یا رضاع یا مصاهره. ودعوی اجماع بر این کرده اند. وبا وجود این، خلاف عظیم دارند در این که مملوکه منظوره و ملموسه پدر حرام می شود بر فرزند وبالعکس، یا نه؟ بلی در این مسأله اقوی(1) در نظر حقیر حرمت است هر گاه لمس ونظر از روی شهوت شده باشد. چنانکه اشهر است و اخبار معتبره بسیار دلالت بر آن دارد. وشاید توانیم گفت که چنین کنیزی محرم می شود به سبب صدق مصاهره. چنانکه خواهیم گفت. واما مطلق مملوکه، پس دلیل واضحی بر حرمت نکاح او از برای پدر یا پسر نیست هر گاه نظر ولمس شده باشد بدون شهوت. وظاهرا کسی هم قائل به آن نشده. به هر حال ملک بحث با قطع نظر از لمس ونظر، نه افاده حرمت می کند ونه محرمیت. و..

ص: 543


1- در نسخه: بلی چون رد این مساله اقوی...

الحاصل: مملوکه پدر بدون دخول وبدون لمس ونظر به شهوت، بر پسر حرام نیست. و به تحلیل حلال می شود. وبدان که: مصاهره که ذکر کردیم اعم است از آن که به عقد حاصل شود یا ملک یمین. وظاهرا این هم اجماعی است، چنانکه از مقداد در تنقیح ظاهر می شود. ولکن مقداد محرم را تعمیمی داده که شامل زوجه ومثل آن باشد. وعبارت تنقیح در کتاب نکاح این است (المحرم هو کل امرأة یملک وطیها او حرم مؤبدا بنسب او رضاع او مصاهرة بعقد او بملک یمین، اما التی یملک وطیها فیجوز النظر الیها کالزوجة باطناو ظاهرا. واما من حرم وطیها فیباح النظر فیهن الی الوجه والکفین والقدمین اجماعا، و یحرم النظر الی القبل والدبر لغیر ضرورة من مباشرة علاج ومشاهدة ایلاج. واما غیر ذلک من البدن فعلی ثلاثة اقسام) الی آخر ما ذکره.

338: سؤال:

338: سؤال: ضعیفه مسلمه به غالی علی اللهی شوهر کرده که او را از عبادات شرعیه منع می کند. آیا اولاد ایشان به زوج ملحق می شود یا به زوجه؟ وآیا این زوجه به زوج حلال است وعقد او صحیح است؟ یا این که حرام وعقد او باطل است ولازم است تفریق؟ وبر تقدیر تفریق چه قدر باید عده بدارد؟.

جواب:

جواب: عقد فاسد است وطلاقی ضرور نیست. و هر گاه زوجه جاهل بوده به حرمت، به سبب دخول مستحق مهر المثل است. وعده هم باید بدارد. وفرزند هم ملحق به او می شود.

339: سؤال:

339: سؤال: یک نفر می تواند صیغه عقد نکاح را ایجابا وقبولا جاری نماید یا نه؟ -؟.

جواب:

جواب: اظهر واشهر این است که کافی است.

340: سؤال:

340: سؤال: در عقد بالغه باکره رشیده اذن پدر شرط است یا نه؟

جواب:

جواب: اظهر واشهر استقلال باکره بالغه رشیده است در نکاح، ورضای او کافی است. بلی تشریک پدر اولی واحوط است. (1)

341: سؤال:

341: سؤال: رضای عمه وخاله در تزویج دختر برادر ودختر خواهر، در نکاح دائم و عقد منقطع در هر دو، شرط می باشد؟ یا در عقد منقطع رضای ایشان شرط نیست؟ وبرد.

ص: 544


1- رجوع کنید به مساله شماره 238 و 246 همین مجلد.

فرض شرط بودن، هر گاه عقد دختر برادر یا خواهر هر دو مکرر بشود در هر دو دفعه رضای عمه وخاله شرط می باشد؟ یا در دفعه اول به تنهائی ودر دفعات دیگر رضای ایشان شرط نخواهد بود؟.

جواب:

جواب: بلی ظاهر این است که فرق ما بین دائم منقطع نیست. چنانکه تصریح شده در کلام علما بدون نقل خلافی. ومعنی که از تزویج وارد شده شامل عقد منقطع هم هست. وظاهر این است که هر گاه عقد را مکرر کند در هر عقد رضای عمه وخاله شرط است. چنانکه مقتضای عمومات است. وفرقی ما بین متعه ودوام نیست در قواعد تحریم واحکام زوجیت در متعه جاری است مثل دوام، الا در مستثنیات مثل میراث ونفقه و قسمت.

342: سؤال:

342: سؤال: زید زوجه معقوده داشت وقبل از این که او را تصرف کند ناخوشی (شقاقلوس) (1) او را عارض شده، پای او را از زانو قطع نمودند. ونظر به این که شغل وعمل زید زراعت بود ومالک چیزی هم نبود، زوجه به سبب این که قدری از مهر او در ذمه او بود وتصور این راهم نمود که زید قادر بر نفقه دادن به او نخواهد بود، از انقیاد وتمکین نسبت به او مضایقه می نمود، بلکه مبلغ بیست تومان علاوه بر مهر او خود زوجه و منسوبان میدادند به زید که طلاق بدهد. وراضی نشد. وچون سخن زوجه مذکوره در خصوص عدم تمکین به سبب موجود نبودن قدر معتد به از مهر او در شرع مسموع بود، چهار نفر از منسوبان زید به جهت دفع عذر زوجه حاضر وهر یک به قدر چهار تومان ملک یا باغ یا خانه زید هبه نمودند، واو حسب المصالحه عوض ذمه مهر به زوجه مذکور منتقل نمود. وبعد از این که زوجه هم چنین دانست که دیگر سخن او در عدم تمکین شرعا مسموع نیست لابد در مقام اطاعت آمده زید در او تصرف کرد. والحال معلوم شده که چهار نفر مذکور در مقام خدعه بودند آنچه به او منتقل نمودند مال غیر بوده. والحال زوج از ادای نفقه واجبه زوجه عاجز، وصداق غیر موجود، وضعیفه معطل است والحالة هذه. آیا بر هر یک از زوج وچهار نفر مذکور چه چیز است؟ آیا هر یک از چهار نفر ضامن چهار توماند.

ص: 545


1- مردگی موضعی مردگی عضوی از اعضا. سفاقلوس هم گفته شده اصل آن یونانی است در ترکی «قان قارا» در انسان و «یان قارا» در حیوان گفته می شود که در فارسی «قانقرا» گفته می شود.

مذکور هستند یا نه؟ وآیا با عدم ضمان بر زوجه تمکین لازم است یا نه؟ و هر گاه در ضمن گفتگوی ایشان شخصی از جانب زوجه گفته باشد که (این اشیاء ملک غیر نباشد)، وایشان جواب گفته باشند (هر گاه مال غیر باشد از عهده بر می آئیم)، فرقی دارد یا نه؟ استدعا آن که حکم مسأله را با اشاره اجمالیه به دلیل، بیان فرمائید.

جواب:

جواب: اولا جایز است از برای زوجه امتناع از تمکین تا مهر خود را تمام بگیرد. خواه عین باشد وخواه دین، وخواه بعضی عین وبعضی دین باشد، وخواه منفعتی باشد مثل عمل در مدت معینه. علی المشهور، بل ظاهرا خلافی نیست. واز جمعی از اصحاب دعوی اجماع بر آن شده که از جمله ایشان است شهید ثانی د رمسالک وشرح لمعه. و مؤیدات بسیار هم از اخبار دارد. ومشهور این است که فرقی ما بین موسر ومعسر نباشد. واز ابن زهره دعوی اجماع بر آن منقول است ظاهرا. وخلاف ابن ادریس در معسر ضعیف است، نظر به این که نکاح از جمله عقود معاوضه ویا شبه معاوضه باشد، و از برای هر یک از طرفی معاوضه جایز است منع از تسلیم تا قبض نکند عوض را. ومنتهای امر این است که در صورت اعسار، زوجه مطالبه نتواند کرد اما لزوم تسلیم از کجا؟ و از اینجا ظاهر شد فرق ما بین مؤجل وصورت اعسار. پس کسی نگوید که (هر گاه در صورت مؤجل جایز نیست امتناع، پس در صورت اعسار هم جایز نیست. زیرا که در مؤجل، زوجه اسقاط حق امتناع کرده وتن به تمکین در داده بدون اخذ عوض، ولکن اعسار مستلزم هیچ یک از اینها نیست. وچنانکه عمومات لزوم اطاعت زوجه، مقتضی تسلط زوج است، ادله (عدم لزوم تسلیم بضع قبل از اخذ عوض) مقتضی تسلط زوجه است. واین منافات با اطاعت ندارد، زیرا زوجه می گوید من مطیعه ام ولکن تا حق خود را نگیرم. تسلیم نمی کنم بضع را). (1) وبه هر حال شهرت عظیمه ودعوی ظاهر اجماع، در نظر ارجح است. اینها هم در وقتی است که مهر مؤجل نباشد. یعنی مدت معینی برای آن قرار نداده باشند، خواه اطلاق شود در عقد یا تصریح شود به نقد. واما هر گاه مؤجل باشد، نمی تواند امتناع کرد از دخول، به جهت عمومات وجوب اطاعت، وعدم مانع و از جمعی ».

ص: 546


1- در اینجا عبارت ناقصی در نسخه هست بدین صورت «و هرگاه کسی خدشه کند در شمول عمومات اطاعت، ما نحن فیه را».

حکایت اجماع بر آن شده. بلی اشکال در صورت است که تمکین ندهد تا اجل به سر آید (خواه عصیانا باشد یا به سبب عذری) که آیا بعد از انقضای اجل می تواند ممانعت کرد یا نه؟ -؟ اظهر عدم جواز امتناع است. به سبب عمومات لزوم اطاعت واستصحاب حالت سابقه، خصوصا به ملاحظه این که شرط تأجیل مستلزم اسقاط حق امتناع است وعود آن محتاج است به دلیل. وظاهر این ست که این قول اکثر باشد. بلکه در مسالک گفته است که قائلی به جواز امتناع نمیدانم مگر ظاهر اطلاق شیخ در نهایه وظاهر این است که مراد او هم در حال باشد نه مؤجل. واز آنچه گفتیم ظاهر می شود حکم آن که بعضی از مهر حال باشد وبعضی مؤجل. پس جایز است از برای او امتناع از برای اخذ حال دون مؤجل. وبدان که: نظر به این که قاعده معاوضه مقتضی آن باشد که تا زوجه مهر را نگیرد می تواند امتناع کرد، پس زوج را هم می رسد امتناع از دادن [ مهر ] تا زوجه خود را تسلیم نماید. پس اگر زوجه مهیای استمتاع نباشد به سبب مانعی هر چند آن مانع از قبیل احرام باشد) پس واجب نخواهد بود تسلیم مهر. بلی در صغیره اشکال هست، چون خود زوج باعث شده که حق حالی را به ذمه گرفته بدون قابلیت تسلیم عوض بالفعل. واز این جهت جمعی قائل شده اند به لزوم دادن مهر هر گاه ولی صغیره مطالبه کند. واین خالی از قوت نیست. ولکن این اشکال وارد می آید در صورتی که عقد کبیره را چنان حالی بکند که ممنوع باشد از تسلیم، وفرض آن در غیر حال احرام می شود، چون عقد در آن وقت صحیح نیست. واز مجموع آنچه گفته شد معلوم شد جواب از سؤال از هبه چهار نفر به زوج و مصالحه کردن زوج اعیان موهوبه را به زوجه در عوض مهر وتمکین زوجه که دیگر وجهی از برای امتناع باقی نمی ماند. واما سؤال از این که بعد از اخذ زوجه مال را ووقوع دخول، ظاهر شود استحقاق آن مال از برای غیر، پس بدان که خلاف کرده اند د ر این که هر گاه صداق مؤجل نباشد و دخول واقع شود آیا بعد از دخول مخالفت می تواند کرد چنانکه قبل می توانست؟ یا نه؟. اظهر واشهر عدم جواز امتناع است. وابن ادریس دعوی اجماع بر آن کرده، واز ابن زهره نیز دعوی اجماع حکایت شده. وایضا در صورت تسلیم اخذ عوضین د ر معاوضات، حق مسلم مستقر شده ورجوع آن محتاج است به دلیل. ولیکن این سخن در صورتی

ص: 547

خوب است که زوجه به رضای خود تسلیم کرده باشد. وقول دیگر جواز امتناع است وآن قول مفید است، وشیخ در مبسوط نظر به این که مهر در مقابل بضع است وهر دخولی را تعلقی به آن می باشد، واستصحاب هم مقتضی جواز امتناع است. واین قول خالی از قوت نیست. لکن شهرت عظیمه با آن دو دعوی اجماع، ارجح است از این دلیل. وقول دیگر قول ابن حمزه است که اگر دخول به رضا واقع شده، نمی تواند امتناع کرد. واگر به اکراه زوج واقع شده می تواند، چون به منزله قبض فاسدی است که بر آن اثر مترتب نمی شود. ودلیل مشهور از این نیز اقوی است، خصوصا هر گاه بنا را بر این بگذاریم که نکاح از باب معاوضات نیست وبگوئیم که هر یک از زوجین را حقی است بر دیگری ومعصیت احدهما در وفا به حق دیگری مستلزم سقوط حق دیگری نمی شود. پس ثبوت حق غیر بر او منشا جواز منع او از حق ثابت او نمی شود. چنانکه شیخ در خلاف استدلال کرده است به این (صورتی که دخول واقع شود) بر عدم جواز امتناع. وظاهر ابن ادریس هم این است که این سخن را پسندیده در آنجا که از خلاف نقل کرده دلیل شیخ را. پس اعتماد او در جواز منع در اول امرهم بر اجماع است. وصاحب مدارک هم گفته است که مقتضای فکر ونظر همین است. پس اگر اجماع تمام شود بر جواز امتناع از دخول، فبها. والاپس دلیلی بر جواز نیست. زیرا که عصیان احدهما به اخلال حق دیگری منشأ اسقاط حق آن دیگری نمی شود. واما سؤال از این که هبه آن چهار نفر بر سیبل خدعه بوده ومال غیره بوده: پس آن مضر نیست به آنچه مذکور شد از حکم به عدم جواز امتناع زوجه بعد از دخول. بلکه ظاهر این است که هر گاه زوج هم عالم بوده به این معنی، وبه خدعه متمکن از دخول زوجه شده، آنهم چنین است. واین بالاتر از اکراه در دخول نیست. وتو دانستی که اقوی عدم جواز امتناع است بعد دخول مطلقا. واما سؤال از (عجز زوج [ در ] نفقه): پس آن نیز مضر نیست. چون اقوی این است که تجدد اعسار زوج موجب خیار فسخ نمی شود. چنانکه در محل خود بیان کردیم. واما سؤال از حال صداق زوجه بعد از ظهور استحقاق آن املاک [ برای ] غیر: پس رجوع می کند زوجه به زوج به مهر خود، واو را حقی به آن چهار نفر نیست. مگر این که آنها ضامن شوند از جانب زوج از برای زوجه که هر گاه مستحق غیر بر آید صداق را به او

ص: 548

برسانند که در این صورت ضمان صحیح است، وزوجه رجوع می کند به ضامن ها در صداق خود. وبدان که در اینجا دو ضمان است. یکی (ضمان تسبیب) که بر خود زوج لازم است پس در صورتی که مال غیر را به زوجه داده در عوض مهر ومالک ملک خود را گرفت، زوجه رجوع می کند به مهر که قیمت آن ملک است وبه آنچه غرامت کشیده از اجرت المثل وغیر آن. ویکی دیگر ضمانی است که به عقد ضمان حاصل شده، وآن ممکن است که به ضمان خود زوج حاصل شود، وبه ضمان غیر. ومفروض این است که عقد ضمان واقع شده به ضمان آن چهار نفر از برای زوجه که هر گاه بر زوجه غرامتی لازم آید از تلف ثمن که مهر است (یا غیر آن) از عهده بر آیند از برای زوجه. وچون زوجه صرفه خود را در رجوع به زوج نمی داند (چون فقیر است) اعتماد به این عقد ضمان، کرده والا او را می رسد که راضی شود به ضمان زوج ودست بردارد از این ضامن ها. وبر فرض که رجوع کرد به ضامن ها دیگر رجوع به زوج نمی توانند کرد. زیرا که آنها ضامن زوج نشده اند، وضمان تسبیب هم در اینجا نیست، چون به خدعه شده وزوج وضامن هاهر دو عالم اند وغصبیت. واما سؤال از این که آیا بر زوجه لازم است تمکین با عدم ضمان یا نه؟ پس هر گاه زوجه مطالبه نقدی در ذمه زوج دارد وراضی نشود به گرفتن املاک الا به ضمان، در این صورت بر او واجب نیست تمکین الابه ضمان. بیش از این نیست که با وجود اعسار زوج، نمی تواند او را الزام کند به دادن نقد، واما این که لازم باشد بر او قبول کردن ملک در عوض تا زوج ومستحق تمکین شود، پس آن دلیلی ندارد.

343: سؤال:

343: سؤال: زید را دختری است نه ساله خدیجه نام، به عمرو نمود که من این دختر را به تو تزویج می کنم. وبعد از آن که عقد کردند، وزن را رؤیت کرد، دید که دختر دیگر است که سی چهل سال دارد فاطمه نام. الحال فاطمه مدعیه است که من زوجه توام چون از من اذن خواستند وبرای تو نکاح کردند. وعمرو می گوید که من به اعتقاد این که تو دختر هشت نه ساله بودی، قبول کردم واگر میدانستم تو آن نیستی قبول نمی کردم. آیا مدعی کدام است ومدعی علیه کدام؟؟. وحکم آن چه چیز است؟.

جواب:

جواب: این سؤال اغتشاشی دارد، وممکن است که از فروع یکی از دو مسأله باشد که علما متعرض آن شده اند. پس ما والا آن دو مسأله را بیان می کنیم وبعد از آن متعرض سؤال می شویم:

ص: 549

مسأله اولی این است که: هر گاه وکیل شخصی زنی را برای او تزویج کند، وبعد از تزویج موکل انکار کند توکیل آن شخص را در تزویج آن زن - خواه آن وکیل، وکیل در مطلق تزویج باشد، یا وکیل در [ تزویج ] زن خاصی واو زن دیگری را تزویج کرده. وخواه موکل انکار مطلق توکیل را کند، یا انکار توکیل در تزویج این زنی که تزویج کرده - ودر این مسأله سه قول است: یکی قولی است که منقول است از شیخ در نهایه وابن براج. و آن این است که قول موکل را مقدم میدارند با یمین، هر گاه شاهدی در میان نباشد، [ به جهت ] عموم حدیث (الیمین علی المدعی علیه) (1)وبر وکیل لازم است که تمام مهر مسمی را به زوجه بدهد، زیرا که مهر واجب می شود به سبب عقد ونصف نمی شود مگر به طلاق، و در اینجا طلاقی نیست. ووکیل تفویت مهر کرده بر زوجه، چون شاهدی نگرفته در توکیل وتقصیر کرده وضامن مهر است. ومشهور علما(2) (چنانکه در مسالک وغیر آن نسبت داده اند به ایشان) این است که بر وکیل نصف مهر لازم است. ودلالت می کند بر این صحیحه ابی عبیده که شیخ در تهذیب باب (زیادات نکاح) روایت کرده است (عن ابی عبد الله - ع - فی رجل امر رجلا ان یزوجه امرأة من اهل البصرة من بنی تمیم، فزوجه امرأة من اهل الکوفة من بنی تمیم. قال: خالف امره وعلی المأمور نصف الصداق لاهل المرأة، ولا عدة علیها ولا میراث بینهما. فقال بعض من حضر: فان امره ان یزوجه امرأة ولم یسم ارضا ولا قبیلة ثم جحد الامران یکون امره بذلک بعد ما زوجه. فقال: ان کان للمأمور بینة انه کان امره ان یزوجه کان الصداق علی الامر. وان لم یکن له بینة کان الصداق علی المأمور لا هل المرأة، ولا میراث بینهما ولا عدة علیها ولها نصف الصداق ان کان فرض لها صداقا، وان لم یکن سمی لها صداقا فلاشئ لها). (3)

وروایت عمربن حنظله که شیخ نیز روایت کرده در باب وکالت (عن ابی عبد الله - ع - قال: سألته عن رجل قال لاخر: اخطب لی فلانة فما فعلت من شئ مما قاولت من صداق او ضمنت من شئ او شرطت فذلک لی رضا وهو لازم لی. ولم یشهد علی ذلک. فذهب فخطب له وبذل عنه الصداق وغیر ذلک مما طالبوه وسألوه، فلما رجع الیه انکر ذلک1.

ص: 550


1- وسائل، ج18، ابواب کیفیة الحکم، باب 3، ح2.
2- این قول دوم از اقوال است.
3- وسائل، ج14، ابواب عقد النکاح و اولیائه، باب 26، ح1.

کله. قال: یغرم لها نصف الصداق عنه، وذلک انه هو الذی ضیع حقها فلما لم یشهد لها علیه بذلک الذی قال له حل لها ان تتزوج، ولا یحل للاول فی مابینه وبین الله عزوجل الا ان یطلقها، لان الله تعالی یقول: فامساک بمعروف او تسریح باحسان. فان لم یفعل فانه مأثوم فی مابینه وبین الله عزوجل، وکان الحکم الظاهر حکم الاسلام، وقد اباح الله عزوجل لها ان تتزوج). (1)

وقول سوم آن است که: عقد فاسد است ومهری بر هیچ کس لازم نیست. اما فساد عقد: پس ظاهر است، زیرا که اصل عدم وقوع است. ومفروض هم این است که به بینه ثابت نشده. ودر صورت ادعا هر گاه منکر قسم خورد دیگر امری که مثبت عقد باشد نیست. واصل وقاعده هم اقتضا می کند که مهر بر شوهر باشد، نه وکیل. وتقصیر کردن وکیل در اشهاد هم دلیل ثبوت مهر نمی شود. با وجود این که می گوئیم گاه است که تقصیر نکرده باشد مثل این که ممکن نبود شاهد گرفتن، یا شاهد گرفته بود ولکن الحال شهود مرده اند، یا دسترس به آنها نیست. پس دلیل اخص از مدعای قائل به وجود تمام مهر است وبه هر حال دلیلی بر وجوب تمام مهر نیست. وهر چند اکثر این بحثها بر قول دوم هم وارد است، لکن چون حدیث صحیح دلالت دارد بر آن وروایت دیگر هم مؤید آن است، پس این دو حدیث با عمل مشهور به آنها مخصص قاعده می توانند شد. ودور نیست که بگوئیم که مراد شیخ در نهایه نیز نصف مهر باشد، زیرا که کلام او در نهایه مشتمل است بر آنچه در این حدیث ها است. واطلاق لفظ (مهر) نظر به مهر معهود باشد که آن نصف مهر است قبل از دخول، بنابر این که اصل در ثبوت مهر نصف باشد ودخول موجب تمام شود. نه این که اصل در ثبوت، تمام باشد و طلاق مسقط نصف باشد. چنانکه احد قولین است در مسأله. و اگر این حدیث ها نبود قول سوم در نهایت قوت بود، ومحقق در شرایع تقویت آن کرده، وشهید ثانی وبعضی دیگر هم میل به آن کرده اند. وبه هر حال اقوی قول مشهور است. و از آنچه گفتیم ظاهر شد که خلافی ندارند در این که عقد باطل است وآن زن می تواند شوهر کند. و هم چنین خلافی ندارند در این که هر گاه زوج کاذب باشد در نفس الامر، باید طلاق بگوید. چنانکه در روایت هم تصریح به آن شده. ولکن شهید ثانی1.

ص: 551


1- وسائل، ج13، ابواب احکام الوکالة، باب 4، ح1.

وغیر او تصریح کرده اند به این که جواز شوهر کردن آ ن زن به دیگری، در وقتی است که تصدیق وکیل در توکیل نکرده باشد، زیرا که در این صورت معترف است به زوجیت، و منافاتی نیست ما بین آن که نظر به حکم ظاهر شرع نکاح نسبت به زوج فاسد باشد، و نسبت به زوجه در حکم زوجیت باشد. وروایت هم منافات با این ندارد، زیرا که وارد است مورد غالب که زوجه اعتماد می کند بر ادعای وکالت، نه این که وکالت در نزد او ثابت باشد. چنانکه در اغلب معاملات هم چنین است، وتا فساد توکیل ظاهر نشود محمول است بر صحت. ودر چنین صورتی هر گاه زوج امتناع کند از طلاق نمی توان او را اجبار کرد. زیرا که در ظاهر شرع نکاحی برای او متحقق نیست که طلاق بگوید. وشهید ثانی وغیر او در اینجا گفته اند که در اینجا سه وجه محتمل است: یکی این که زوجه مسلط باشد بر فسخ نکاح به جهت دفع ضرر. دوم این که حاکم مسلط باشد بر فسخ با طلاق. سوم این که بر حال خود بماند تا این که زوج طلاق بگوید یا بمیرد. و هیچ یک از این وجوه را ترجیح نداده اند. ووجه سوم به قواعد اوفق است، ووجه اول موافق نفی عسرو [ حرج ] وضرر است. وظاهر این است که درصورتی که حکم به فساد عقد شد در ظاهر شرع، پس اگر زوج طلاق بگوید به عنوان تعلیق - مثل این که بگوید (ان کانت زوجتی فهی طالق) - جایز باشد ومستلزم اقرار به زوجیت نیست. وبعضی را گمان این است که این در وقتی خوب است که جازم باشد به توکیل وانکار کرده باشد، که این از باب (تعلیق بر صفت) است. مثل (ان کان الیوم یوم الجمعة فانت طالق). با وجود علم به جمعه بودن. نه از باب (تعلیق به شرط). مثل (ان جا زید فانت طالق). پس هر گاه انکار او توکیل او را(1) از راه نسیان باشد (که نمی داند وکیل کرده یا نه) جایز نباشد. وگمان فقیر این است که در این صورت هم جایز باشد، زیرا که در این صورت مراد او طلاق است به عنوان جزم بر فرض تحقق زوجیت، نه طلاق بر فرضی که زوجیت متحقق بشود بعد از این. و هم چنین جایز باشد (بعتک ان کان هذا مالی) وفرق بینهما واضح است. وبدان که: قول ایشان در این مقام به (تقدیم قول موکل بایمین) در وقتی خوبا.

ص: 552


1- و در نسخه: تعلیق او را.

است که دعوی با وکیل باشد یا با زوجه درصورتی که زوجه ادعای علم به توکیل کند یا ظن (وقائل باشیم که دعوی ظنیه مسموعه است چنانکه اظهر این است). واما هر گاه دعوی با وکیل نباشد وزوجه هم مدعی علم یا ظن نباشد بلکه تکیه او همان بر ادعای وکالت بوده والحال ساکت است، پس ظاهر این است که مجرد انکار موکل کافی باشد در فساد عقد. وبدان نیز که: تقدیم قول موکل با یمین، مبتنی است بر این که موکل را (منکر) گیریم. وعمده در این باب تکیه بر ظاهر حال است. چون موکل اعرف است به آنچه عمل او است که توکیل باشد. وبعضی در این مقام متمسک به اصل شده اند وگویا مدعی بیان منکر بودن موکل است چون توکیل خلاف اصل است. واین خوب است هر گاه انکار اصل توکیل کند. واما هر گاه توکیل ثابت باشد وخلاف [ در ] تعیین باشد، اصل نسبت به هر دو مساوی است. زیرا که توکیل در تزویج عمره یا هنده هر دو حادث اند واصل عدم هر دو است. بلی ممکن است که مراد او این باشد که دعوی زوجیت خلاف اصل است وصادق است بر او (لو ترک، ترک). پس موکل منکر خواهد بود. و هر گاه زوجه کسی را وکیل کند در تزویج به شخص معینی یا مطلقا، وبعد از تزویج انکار کند توکیل را مطلقا، یا به این شحص خاص : پس قاعده مقتضی [ تقدیم ] قول او است. ودر باب مهر حدیثی در نظر نیست، و هم چنین در کلمات علمائی که سخن ایشان در نظر است تصریحی به این مسألة ندیده ام. هر چند می توان گفت که از علتی که مستفاد می شود از حدیث در صورت عکس،(1) توان گفت که بر وکیل باشد. واین مشکل است. مسألة ثانیه این است که: هر گاه کسی را چند دختر باشد وتزویج کند یکی از آنها را به شخصی واسم آن دختر را مذکور نکند، و هم چنین وصفی که ممیز او باشد مذکور نکند. پس اگر هیچ کدام قصد دختر معینی را نکنند، یا یکی قصد کند یکی از آنها را و دیگری قصد کند غیر او را، عقد باطل است. زیرا که تعیین زوجه شرط است در صحت عقد. و هم چنین باطل است هر گاه هیچ یک از آنها ندانند که آن دیگری قصد کدام راد.

ص: 553


1- مقصود صحیحه ابو عبیده و روایت عمر بن حنظله است که در صورت عکس (انکار زوج توکیل را) بحث گردید.

کرده. و هر گاه قصد کند زوج نکاح هر کدام را که پدر تعیین کند (هر چند هیچ کدام را نشناسد) اظهر صحت عقد است. چنانکه در تذکره تصریح کرده. و هر گاه هر دو قصد یکی معین را کنند جزما صحیح است. واما هر گاه بعد از عقد اختلاف کنند که عقد بر کدامیک واقع شده - به این معنی که هر دو قائل اند که در حین عقد مقصود هر دو دختر معینی بود در نزد هر دو، ولکن اختلاف کنند که آیا هنده بوده یا عمره - پس در این مسأله خلاف است. این ادریس قائل شده است به بطلان (وتابع او شده شهید ثانی) که سبب عدم تعیین زوجه. واظهر واشهر صحت عقد است واینکه مقدم می دارند قول پدر را با یمین، هر گاه زوج آن دخترها را دیده باشد. ودلیل ایشان صحیحه ابو عبیده است (قال: سألت ابا جعفر - ع - عن رجل کانت له ثلاث بنات ابکار فزوج احدا هن رجلا ولم یسم التی زوج للزوج ولا للشهود وقد کان الزوج فرض لها صداقها، فلما بلغ ادخالها علی الزوج، بلغ الزوج انها الکبری من الثلاثة. فقال الزوج لا بیها: انما تزوجت منک الصغیرة من بناتک. قال: فقال ابو جعفر - ع -: ان کان الزوج راهن کلهن ولم یسم له واحدة منهن فالقول فی ذلک قول الاب، وعلی الاب فی مابینه وبین الله ان یدفع الی الزوج الجاریة التی کان نوی ان یزوجها ایاه عند عقدة النکاح، وان کان الزوج لم یرهن کلهن ولم یسم له واحدة منهن عند عقدة النکاح فالنکاح باطل). (1)

ومحقق وعلامه حمل کرده اند این حدیث را بر این که (هر گاه زوج آنها را دیده است و قبول کرده است نکاح آن را که پدر ایجاب عقد او کرده، پس راضی شده است به عقد آن که پدر تعیین او کرده. پس گویا پدر را وکیل کرده است. پس رجوع می شود در تعیین به قول پدر، زیرا که امری است که به غیر او کسی نمی داند. و هر گاه امر را به پدر وا نگذاشته وقصد شخص معینی را نکرده، پس نکاح باطل خواهد بود). وشهید ثانی (ره) رد کرده است این سخن را به این که: رؤیت آنها مستلزم تفویض امر به پدر نیست، وعدم رؤیت هم مستلزم عدم تفویض نیست. بلکه هر یک از رویت وعدم رؤیت اعم است از تفویض وعدم تفویض. ورؤیت شرط صحت عقد نیست. وروایت مطلق است ودلالتی بر تفویض ندارد. پس باید به ظاهر آن عمل کرد. چنانکه شیخ واتباع آن کرده اند. ویا طرح کنند، چنانکه ابن ادریس کرده، واین اولی است - تا اینجا کلام شهید ثانی است. 1.

ص: 554


1- وسائل، ج14، ابواب عقد النکاح، باب 15، ح1.

وآنچه به گمان حقیر می رسد این است که مراد از (ر آهن) در حدیث محض دیدن به چشم نباشد. بلکه کنایه است از معرفت حال بنات فی الجمله، هر چند به همین قدر باشد که می داند که سه دختر دارد یکی بزرگ ویکی کوچک ویکی وسط. که این قید از برای تصحیج عقد باشد وعقد هم با وجود عدم تسمیه یکی از آنها قابلیت تعیین داشته باشد، مثل (زوجتک ابنتی)، که چون (اضافه) ظاهر در (عهد) بلکه حقیقت در آن است دلالت بر تعیین دارد (بخلاف این که بگوید: زوجتک بنتا من بناتی.) پس در این صورت چون پدر ایجاب عقد می کند وامر ایجاب با او است واو اعرف است به آنچه قصد کرده، پس قول اب مقدم است، چون در معنی منکر است. هر چند قبول هم از فعل زوج است واو اعرف است به قصد خود ولیکن چون ایجاب مقدم است بر قبول پس التفاتی به جانب قبول نمی شود مادامی که فارغ نشویم از تحقق حال ایجاب. پس گویا کلام مبتنی بر این معنی باشد که قول منکر مقدم است نه از راه این که از راه تفویض امر است به پدر، که قابل منع باشد [ به این ] که رؤیت بمجردها دلالت بر تفویض نمی کند. پس بنابر این محتاج به یمین خواهد بود. وحدیث هم منافاتی با قواعد واصول ایشان نخواهد داشت. وبه هر حال ترک عمل به حدیث صحیح معمول به اکثر اصحاب، به غایت مشکل، و حمل آن بر تفویض امر به پدر هم مشکل است. پس اولی عمل به مقتضای حدیث است با حمل (راهن) بر معنی (عرفهن فی الجملة). هر گاه این را دانستی میرویم بر سر سؤال ومی گوئیم که: ظاهر این است که این از فروع مسأله دوم نیست. زیرا که مفروض این است که عقد را پدر نکرده واذن از دختر گرفته شده وتعیین شخص هم شده، به سبب اذن گرفتن از آن دختر معین. زیرا که مراد از تسمیه در حدیث تعیین بر وجهی است که ممیز باشد از غیر هر چند به خصوص اسم بردن نباشد. با وجود این که در اینجا فاطمه نام هم مذکور است. وداخل مسأله اولی بودن معلوم نیست. زیرا که از سؤال معلوم می شود که دختری را که می خواسته بگیرد بالغه رشیده بوده وموقوف بوده است عقد او بر اذن خواستن از آن. واز ظاهر سؤال معلوم می شود که مسامحه در توکیل شده، یا وکیل مسامحه در مقتضای نفس معنی وکالت کرده قطع نظر از مخالفت مقتضای وکالت صحیحه. زیرا که ظاهر سؤال این است که زوج به کسی گفته که برو (دختر فلانی را که به من وعده کرده بعد از حصول رخصت از او، از جانب من قبول نکاح کن). و در این

ص: 555

مقام بر او لازم است در تصحیح توکیل، این که بیان کند از برای وکیل که (فلان دختر خود را که هشت نه ساله است به من وعده کرده، وبه این وصف است وبه این اسم، او را از برای من قبول تزویج کن). [ زیرا ] در صورت توکیل در عقد زن معین لازم است تعیین آن زن از برای وکیل به نحوی که اشتباه نباشد. و هم چنین در عمل کردن به مقتضای وکالت لازم است که بر وکیل ثابت ومعین شود که این شخص که اذن داد همان است. ودر اینجا وکیل مسامحه کرده وبه محض اقرار زنی او را عقد کرده. پس اگر(1) موکل متوجه تعیین موکل فیه نشده ومسامحه کرده، پس توکیل باطل است. و هر گاه کرده ووکیل تعیین نکرده ونشناخته که این همان است قبول نکاح کرده، پس وکالت بروجه صحیح به عمل نیامده. ودر هیچ یک از این دو صورت عقد وکالتی به عمل نیامده وفضولی است. واما صورت مسأله اولی آن است که توکیل بر وجه صحیح شده باشد ووکیل هم در صورت وکالت صحیحه بر عقد زن معین، عقد کرده است. و هر گاه مفروض این باشد در صورت سؤال که زوج تعیین کرده زوجه را بر وجهی که اشتباه نباشد وبا وجود علم رفته دیگری را عقد کرده، پس آن داخل مسأله اولی می شود. وحکم همان است که مذکور شد. ولکن آن عبارتی که در سؤال از زبان زوج نوشته که (من به گمان این که تو آن دختر کوچکی، قبول کردم واگر میدانستم توئی قبول نمی کردم) مطابق مطلب نمی شود. و ظاهر این است که مراد او این است (من کسی را که وکیل کرده بودم در قبول به اعتقاد گرفتن خواهر تو وکیل کرده بودم، واگر میدانستم که تو را به وکیل می نمایند، ی ا او قبول عقد تو را از جانب من می کند، او را وکیل نمی کردم). به هر حال ظاهر سؤال (به قرینه اول وآخر آن) از مسأله اولی می شود. بعد از قسم خوردن زوج، عقد باطل است. ومهر را باید وکیل به زوجه بدهد. بلی اگر وکیل مغرور شده باشد - مثل این که شهود تعریف، معلوم شود که دروغ گفته بوده اند - وکیل می تواند که رجوع کند به آنها. چون در اینجا سبب اقوی از مباشر است، به سبب غرور. و همچنین هر گاه معلوم شود که زوجه خود تزویر کرده. واما هر گاه غرور وکیل به سبب جهل خود او بوده در تحقیق معنی توکیل، [ لذا ] تعیین موکل فیها نکرده. یا در حین ..

ص: 556


1- در نسخه، پس یا...

قبول با عدم علم به آن که این همان است بروجه شرعی قبول کرده، پس آن منشأ رجوع به غیر نمی شود. چون خود در اصل مسأله شرعیه مقصر است که معنی وکالت را نفهمیده وکیل شده است، وخود باعث نقصان خود شده. این نهایت کلام است در این که این سؤال را از فروع مسأله اولی کنیم. ولکن می توان گفت که: منتهای آنچه از موکل ناشی شده این است که شخصی را وکیل کند در قبول تزویج آن دختری که معهود است میان زوج وپدر زوجه، و از برای او جایز است قبول نکاح از کسان زوجه هر یک از آنها ادعا کنند که مأذونیم از جانب او که عقد کنیم برای زوج. پس [ در ] حقیقت دعوی زوجه با وکلای خود [ او ] می شود، وتقصیر از آنها ناشی شده واز پدر او. که به او گفته اند که (فلانی تو را می خواهد وکیل کن تاتو را عقد کنیم برای او). پس تقصیر را آنها کرده اند که بدون اذن زوج او را عقد کرده اندو بر وکیل زوج چیزی لازم نیست، به جهت این که صحیح است قبول به محض ادعای عاقد وکالت را از جانب آن دختر معهود. چون عمل مسلم محمول بر صحت است. والحال اشکال در این است که بعد از انکار زوج وبطلان عقد آیا بر وکیل های زوج لازم است صداق یا نه. ودلیل در این معنی در نظر نیست، وخلاف قاعده است. ودر وکیل زوج به سبب این روایت ها از قاعده بیرون رفتیم. و در اینجا چیزی نیست که تخصیص قاعده بدهد وحاصل جواب از سؤال این است که: بعد از انکار زوج وقسم خوردن، عقد باطل است، وصداق هم از برای او نیست به هیچ وجه.

344: سؤال:

344: سؤال: هر گاه مورثی وفات نماید، ومهر زنش معلوم نباشد که چند است. و ورثه قبول داشته باشند که این ممهوره است. چه باید کرد؟.

جواب:

جواب: هر گاه زوجه یا وارث او ادعای مهر مسمی کنند وبینه نباشد، زوجه بعد از قسم خوردن بر بقای مهر در ذمه زوج، مستحق مهر المثل است، علی الاظهر. مگر این که ادعای کمتر از مهر المثل کند، که در آن وقت مستحق همان مقدار است که ادعا می کند.

345: سؤال:

345: سؤال: هر گاه شخصی در هر ماهی هشت ده یوم متوالی هر یومی در دو سه بار وهر باری به مقدار یک ساعت، گاهی کمتر وگاهی بیشتر، غش کرده وبی هوش شده. وبعد از انقضای یک ساعت یا بیشتر به هوش آمده شخص صحیح می باشد. آیا به همین قدر می توان حکم به جنوان او کرد؟ وزوجه دائمه مدخوله وی که در مدت ده سال

ص: 557

مثلا با همین ناخوشی او در خانه او بوده، حال به مجرد فهمیدن این که جنون سابق بر عقد موجب فسخ نکاح است، می تواند که فورا فسخ نکاح نموده شوهر دیگر اختیار نماید؟ یا این که طبیب حاذق باید تشخیص بین جنون واغما داده حکم به جنون شخص مزبور نماید تا زوجه مزبوره قادر بر فسخ گردد؟. ودر صورت حکم به جنون، در حکم به انفساخ، حضور ووجود حاکم جامع شرایط فتوی هم شرط است یا نه؟

جواب:

جواب: محض اغما جنون نیست. وجنونی که موجب فسخ می شود جنونی است که قبل از عقد بوده. وجنون حادث بعد از عقد که موجب فسخ می شود جنونی است که به سبب آن اوقات صلاة را نشناسد. وبعد از ثبوت جنون، فسخ زوجه موقوف به حضور حاکم نیست. وخیار فسخ فوری است مگر در صورت جهل به خیار یا به فوریت آن.

346: سؤال:

346: سؤال: زینب وهند هر دو زوجه زیدند. وقبل از این هند صیغه خوانده طفل صغیر عمرو بوده به عقد متعه به جهت محرمیت. بعد از انقضای مدتی شوهر نمود به زید به عقد دوام. حال که زینب که زوجه دیگر زید است شیر داده است به طفل عمرو که قبل از این هند معقوده آن [ طفل ] بوده، وبه حد رضاع شرعی شیر داده است. آیا شیر دادن زینب بر این [ طفل بر ] هند ضرر دارد الحال که زوجه زید است، یا نه؟

جواب:

جواب: اولا این که عقد متعه محض به جهت محرمیت پدر یا مادر - مثل این که صغیره را یک ساعت عقد کند از برای محرمیت مادر او، یا ضعیفه [ ای ] را از برای صغیری عقد کنند به جهت محرم شدن بر پدر - که به هیچ نحو تمتعی از آنها متصور نباشد، صحت آن معلوم نیست، وترتب آثار بر آن دلیلی ندارد. هر چند احوط عمل به مقتضای آن است. پس اگر فرض کنیم که عقد متعه بروجه صحیحی بوده(1) والحال زینب از شیر شوهر خود صغیر عمرو را شیر داده که این صغیر شوهر هند بود. پس ظاهر این است که هند بر شوهر خود حرام می شود. به جهت آن که معقوده فرزند نسبی بر پدر حرام است. پس ارتضاع هم حرام خواهد بود و (الرضاع یبطل النکاح سابقا کما یحرم لاحقا) واز جمله فروع این مسأله است که شخصی زنی داشته باشد مرضعه، وزنی دیگر عقد کند صغیره رضیعه، وبعد عقد، کبیره صغیره را شیر بدهد از شیر شوهر خود، عقد هر دو باطل، ومحرم ابدی می شوند. چون کبیره مادر زن او می شود وصغیره دختر زنت.

ص: 558


1- فرضاً بر اساس فتوای مجتهدی انجام یافته که چنین عقدی را صحیح می دانست.

او. ومادر زن بر شوهر حرام است مطلقا، ودختر زن هم بر شوهر مادر او حرام است - به شرط دخول - ابدا. وبدون دخول، جمعا. وگاه است که کسی توهم کند که: متبادر از (معقوده پسر) آن است که (پسر بالفعل) باشد حین العقد، هر چند در حبائل عقد ثانی نباشد. پس این داخل نیست. چون پسر بودن، بعد عقد حاصل شده به سبب رضاع. واین مندفع است به این که: در باب الحاق رضاع لاحق اکتفا به همین قدر می کنند. چنانکه در حرمت دختری که مادر او شیر بدهد فرزند دختر را، حکم کرده اند به حرمت دختر به شوهر [ ش ]. به جهت ادخال آن در (نکاح ابی المرتضع در اولاد صاحب لبن، و حال آن که ابی المرتضع بودن، بعد نکاح حاصل شده. چون پیش از آن مرتضع مفقود بود. وتضایف، فرع وجود منتسبین است.

347: سؤال:

347: سؤال: زید دختری را که (تخمینا) هشت سال، یا نه سال داشته به عمرو نموده که عمرو آن دختر را به نکاح خود در آورد. وبعد دختر دیگر فاطمه نام را که (تخمینا) سی چهل سال داشته به جهت عمرو عقد نموده. وعمرو فاطمه را رؤید کرد دید که آن نیست که سابق به او نموده بوده اند. والحال فاطمه مدعیه است که (من زن تو میباشم به علت آن که از من اذن خواستند به جهت تو ومرا عقد کردند). وعمرو می گوید که (من به اعتقاد آن که تو آن دختر هشت نه سال هستی قبول کردم تو را به عقد، والا قبول نمی کردم). بیان فرمایند که مدعی ومدعی علیه کدام است؟ وحکم شرعی آن چه چیز است؟ وقسم متوجه زوج است یا زوجه؟

جواب:

جواب: زوجه مدعیه است وزوج مدعی علیه. وبا فقد بینه زوج باید قسم یاد کند که (من کسی را در عقد تو وکیل نکرده ام وقبول عقد تو نکرده ام). وظاهر این است که صداقی هم بر زوج نیست، ونه بر وکیل زوجه ونه بر وکیل زوج در قبول عقد. بلی اگر زوج وکیل کرده باشد احدی را که (دختر کوچک عمرو را برای من تزویج کن)، ووکیل برود ودختر بزرک او را تزویج کند وبعد از آن که زوج مطلع شود انکار کند وقسم یاد کند، در آنجا اظهر این است که بعد از حکم به بطلان عقد لازم است بر وکیل زوج که نصف صداق را تسلیم زوجه کند. واما هر گاه وکلا زوجه بگویند که ما وکیلیم از جانب همان دختری که زید وعده کرده بود به زوج، وصیغه ایجاب بگویند ووکیل زوج به همان ادعا قبول تزویج کند، در اینجا معلوم نیست که بر وکیل لازم باشد چیزی از مهر و نه بر وکلای زوجه.

ص: 559

348: سؤال:

348: سؤال: در نکاح متعه اتصال به زمان اجرای صیغه، شرط است یا نه؟ ودر صورت عدم اشتراط زن می تواند در بین آن متعه دیگری شود یا نه؟ وهبه جز اول مدت به شرط بقای جز آخر آن بر حالت خود، صورت دارد یا نه؟

جواب:

جواب: اظهر واقوی اشتراط اتصال مدت است به زمان عقد. واطلاق عقد منصرف به اتصال می شود. ودر صورت تصریح به انفصال، اظهر بطلان عقد است. وتحقیق این مطلب را در کتاب مناهج الاحکام کرده ام وهبه جز اول به شرط بقای جز آخر جایز نیست. وظاهر این است که اصل هبه مدت به این شرط، باطل باشد. پس نکاح بر حال خود باقی خواهد بود در تمام مدت.

349: سؤال:

349: سؤال: شخصی دو زوجه دارد. وهر یک را که از روز اول به خانه آورده قرارداد جا ومکان جدائی داده. وحال زوج به زوج به زوجه آخری می گوید (آن روز که بنای جا ومکان جدائی گذاشتم آن روز قوه گذرانیدن دو خانه جدا را داشتم وحال زوجه ها باید در یک جا ویک مکان با یکدیگر سازش نمایند). وزوجه می گوید که (من از آن زوجه تشویش وبیم جان دارم وبا او سازش نمی توانم بکنم به هر جا که بگوئی بیایم وبروم و مطیعه و فرمانبردارم ودر پیش آن زن نمی آیم). وحال به این علت مدت پنج سال است که زوج نفقه وکسوه به زوجه نمی دهد ومی گوید تو ناشزه ای. آیا در صورت بیم جان که یقین دارد که آن زن قصد هلاکت را دارد، می تواند پهلوی آن زن بنشیند؟ آیا موافق قانون شریعت نبوی (صلی الله علیه و آله) چه صورت دارد؟ کیفیت را مرقوم فرمایند.

جواب:

جواب: سکنائی که بر زوج واجب است از برای زوجه، باید در خور زی وحال و تعارف زوجه باشد. وزوجه را می رسد که مطالبه سکنای علی حده کند که به غیر زوج کسی در نزد او نیاید. خواه خبوی او باشد خواه اقارب زوج وخواه غیر آنها. وزوج نمی تواند او را الزام کند که با خبوی خود در یک خانه به سر ببرد. خصوصا بابیم هلاک. وبه هر حال یا حصار جدائی باید باشد هر گاه زوجه اهل این معنی باشد، یا یک حجره معینه در حصاری که مرافق علی حده داشته باشد، یعنی راه آمد وشد آب وخلا و غیره هر گاه به همین قدر کفایت شود. واقل مراتب این که حجره علی حده داشته باشد. وبهانه زوج که (من طاقت اخراجات علی حده ندارم چون در سر یک سفره نان خوردن خرج آن کمتر است ممکن است، اما دو جا کردن مقدور من نیست) هر گاه این عذر واقعی است منتهای آن این است که با وجود عجز زوج از جدا کردن، این زوجه

ص: 560

مستحق آنچه به او می رسد از نفقه ما بین زوجین، بگیرد وباقی را مطالبه نکند. نه این که باید متحمل مجاورت خبو بشود که او یک خرج میکشد. هر گاه زوجه خود مسکنی دارد، یا به خانه پدرش باشد، یا به خانه عاریه (به جهت آن که زوج نمی تواند مکان جدایی تعیین کند) واما مطیعه است واز هیچ راه دیگر نشوزی ندارد، وشوهر هم هر وقت خواهد می تواند استمتاع کند، پس به مجرد این که می گوید بیا پهلوی خبوبنشین واو نیاید، ناشزه نیست ونفقه او ساقط نمی شود. بیش از این نیست که تفاوتی که در جدائی خرج است مطالبه نتواند کرد مادام العجز. پس به این جمع می شود ما بین ادله مثل (اسکنوهن من حیث سکنتم من وجدکم ولا تضاروهن لتضیقوا علیهن) (1) و (عاشروهن بالمعروف)، (2) وما بین آنچه دلالت می کند بر وجوب اطاعت زوجه در سکنی وعدم خروج بدون اذن زوج. وبالجمله با عجز از خرج [ اگر ] راضی می شود که جای او جدا باشد، خصوصا هر گاه در همان حصار زوج باشد، یا خانه دیگر او باشد وجدا بنشیند، منشأ نشوز نمی شود، ونفقه ساقط نمی شود.

350: سؤال:

350: سؤال: ضعیفه قلیلة السن را شوهر او فریفته باشد بدون اطلاع والدین او که (مهر خود را بر من حلال کن به این شرط که تو را به کربلای معلی ببرم) همچنین ابرائی صحیح است یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه زوجه غیر رشیده است تصرف او در صداق صحیح نیست. و هر گاه رشیده است وابرا را معلق به شرط کرده است ظاهر عدم برائت است هر چند شرط را به عمل آورد. چون ابرا قابل تعلیق نیست. بلی هر گاه صداق عین باشد وهبه معوضه کرده باشد وعوض هم به عمل آمده باشد، صحیح است ولازم است. و هم چنین هر گاه صلح کرده باشد.

351: سؤال:

351: سؤال:هند که در حباله زوجیت زید بوده، حملی به هم رسانیده. ودر حضور جمعی اقرار نماید (بدون اکراه واجبار) که من زنا به عمرو داده ام وحمل مذکور به جهت زنائی است که به عمرو داده ام. ومدتی از این گذشته فارق العنان گردیده وخود را به نکاح عمرو زانی مزبور در آورده. حاکم شرع مطلع گردیده ودر نزد او ثابت گردیده اقرار ء.

ص: 561


1- آیه 6 سوره طلاق.
2- آیه 19 سوره نساء.

هند و هم چنین مکره نبودن در اقرار مزبور، حکم به تفریق نمود. هند مرقومه مدعیه شد که اقرار من از راه خوف بوده. آیا در این صورت تفریق نمودن واجب ولازم است؟ وبر عمرو زانی، هند زانیه حرام مؤبد می شود یا نه؟ وتا این که خلاف آن به عنوان قطع مشخص نشود تفریق مجتهد منتقض می شود یا نه و تا آن که جزم به خطای حکم حاصل نشود راهی دارد ادعای صغیفه مزبور یا نه؟ چون خود اقرار نموده وبر مجتهد عادل اقرار او ثابت شده وحکم به تفریق شده در حینی که در حباله زوجیت زید بوده اقرار به زنا دادن به عمرو زانی نموده واینکه حمل مزبور را از عمرو بهم رسانیده. وبعد از [ این که ] فارق العنان گردیده صداق ورسد ارثیه اش [ را ] از اموال زید مذکور از تتمه اولادش که از زید داشته ودارد، مطالبه می نماید. آیا در این صورت زن وشوهری، صورتی دارد با این گزارش ها؟ یا نه؟ وبدون ثبوت ویاد نمودن قسم استظهاری، می تواند برداشت مهر خود را یا نه؟ ونقصانی به جهت زنا دادن به عمرو با وجود حباله زوجیت، به مؤمی الیها می رسد وتخفیفی بهم می رساند حقوق وی یا نه؟ و مدعیه نیز می باشد که (یک طفل من که از جمله اولادی بود که از زید داشتم قبل از فارق العنان شدن و (کذا) از موت زید، متوفی شده، رسد ارثیه طفل را هم می خواهم.) آیا بدون ثبوت تأخر تسلط دارد یا نه؟

جواب:

جواب: نفهمیدم راه تفریق حاکم شرع را. هر گاه مجتهد عادل جامع شرایط حکم و فتوی باشد وحکمی بکند، جایز نیست نقص آن، مادامی که قطع به بطلان آن حاصل نشود. ولکن نظر به صورت سؤال از برای این حکم وجه صحیحی نمیدانم. زیرا که بنابر صورت سؤال حکم حاکم به تفریق منوط به ثبوت اقرار هند است به زنا با عمرو در حالی که زوجه زید بوده. وآن اقرار مرکب است از (اقرار بر نفس) و (اقرار بر غیر) که عمرو باشد هر چند ثمره آن بعد از مفارقت از زید حاصل می شود. بنابر این در ظاهر شرع مانعی برای عمرو نیست در تزویج او، چون اقرار او به زنا ثابت نشده. پس این عقد عمرو در ظاهر شرع محکوم است به صحت. چون مفروض این است که دعوای ما بین زوجین هم متحقق نیست وعمرو مدعی صحت است، وهند هم مدعی مکرهه بودن در اقرار، است. پس باقی ماند کلام در این که احدی حسبتا از راه نهی از منکر مدعی بطلان عقد شود به تقریب اقرا زوجه (یا مدعی علم زوجه شود به حرمت عمرو بر او) وخواهد او را از حرام باز دارد. گو بر عمرو در ظاهر شرع حرام نباشد. و هم چنین مدعی حسبی اقامه شهود

ص: 562

بکند در نزد حاکم یا آن که شهود خود حسبتا اقامه شهادت کنند در نزد حاکم به حهت ازاحه منکر. وگوئیم که شهادت قبل از طلبیدن حاکم صحیح است خصوصا در حقوق الهیه یا مشترکه بینها وبین حقوق الناس (چنانکه ظاهر این است) وبه این سبب حاکم هم قبول شهادت کند. ولکن در این صورت دو سخن در میان می آید: یکی این که زوجه ادعا بکند که (من مکرهه بودن در اقرار). واین دعوی نه از باب دعوائی است که مسموعه نباشد واز قبیل (ادعادی عدم قصد به مدلول) نیست که نشنوند از عاقل. هر چند آنهم در بعضی از صور مسموع است وباید ملاحظه دعوای جدیده را کرد وبه بینه ویمین طی کرد. اما در اینجا در صورت سماع این دعوی نمیدانم حاکم باید قسم بخورد یا شهود؟ یا زوجه؟ بر حاکم وشهود که قسم متوجه نمی شود وراهی ندارد. وضیعفه هر گاه قسم بخورد که (من مکرهه بودم) - بر فرضی که بگوئیم قسم متوجه او می شود - دیگر راهی برای تفریق نیست. و بر فرضی که بگوئیم که شاید حاکم یا مدعی حسبی به بینه اثبات کنند عدم اکراه را بر وجهی که نفی را به صورت اثبات در آورند. در این وقت پای سخن دوم از آن دو سخن در میان می آید، واشاره به آن خواهیم کرد. سخن دوم آن که: بر فرض ثبوت اقرار زوجه وعدم سماع دعوی مکرهه بودن، یا ثبوت مختاره بودن در اقرار. این معنی بیش از این افاده نمی کند که زوجه مزبوره بعد از مفارقت زید نمی تواند به عمرو شوهر کند، وجایز است منع او از ازدواج با عمرو. واما هر گاه مزاوجه واقع شد قبل از اطلاع حاکم یا شهود، پس این عقدی است که ما بین دو نفر که احدهما مدعی صحت آن است ودیگری هم مدعی بطلان نیست بلکه او هم مدعی صحت است. پس حکم به تفریق، ابطال حق عمرو است بدون جهت. چون راه بطلانی از جانب او ثابت نشده، نه به اقرار ونه به بینه. پس چه مانعی دارد که هر یک از آنها محکوم باشد به حکم خود. چنانکه در بسیاری از مسائل شرعیه اتفاق می آفتد. و بالجمله منتهای آنچه در این مقام می توان گفت این است که بعد از ثبوت اقرار ضعیفه در نزد حاکم، دیگر آن ضعیفه قادر بر ایجاب نیست. یعنی ایجابی که مثمر ثمر می باشد. پس قبول هم بر آن مترتب نمی شود زیرا که آن فرع صحت ایجاب است، پس صحت نسبت به زوج هم معنی ندارد. وحاصل جواب این است که: اولا سلمنا که بدون ادعای اکراه علمی برای حاکم بهم

ص: 563

نرسیده بالفرض وضعیفه دعوی جدیده می کند و هر گاه حاکم خواهد مدعی او شود، چگونه می تواند شد وحال آن که مفروض این است که علم برای او حاصل نیست. واهل حسبه را نشاید که منکر را به بینه یمین بر مرتکب آن اثبات کنند تا نهی از منکر کنند. با وجود این که (مکره بودن) امری نیست که به بینه توان اثبات کرد. وقسم خوردن برای حاکم یا مدعی حسبی هم راهی ندارد. و هم چنین قسم دادن. منتهای امر این است که ضعیفه را قسم بدهند وبعد قسم، دیگر سخنی باقی نمی ماند. وثانیا: غایت آنچه مسلم است از آنچه به نزد حاکم ثابت شده (ممنوع بودن زوجه است از ایجاب) وآن دلالت ندارد بر عدم ترتب اثر بر آن، به سبب احتمال اکراه وکذب در اقرار، ووقوع عقد در حال نسیان ازا قرار. وبه هر حال هر گاه عقدی واقع شده ومحتمل است که بر وجه صحت باشد ثابت شدن اقرار کذائی در نزد حاکم بعد وقوع آن، چگونه مخرب آن می تواند شد. وحال آن که از جانب زوج اقراری نیست وبر وجه صحیح شده. و بر فرضی که بر طرف زوجه ایرادی لازم آید مستلزم ایرادی بر زوج نیست وآن متمسک می شود به (اصالت صحت) وحکم ظاهری زوجه، حکم نفس الامری زوج را باطل نمی کند زیرا که عقد زوج نسبت به او در ظاهر محکوم به صحت نفس الامری است تا خلاف آن ثابت شود. پس می گوئیم که حکم حاکم بیش از حکم ظاهر شرع افاده نمی کند. پس اگر زوجه میان خود وخدا می داند که زنا واقع نشده وآن اقرار بر سبیل اکراه بوده، پس در نفس الامر حرجی بر او نیست در متابعت واطاعت زوج در جماع بعد از حصول علم به مسأله پس زوج را مانعی در استمتاع از او نیست در ظاهر شرع و در باطن نیز اگر زنا واقع نشده. والا بر او هم در باطن حرام است. ولکن تفریق در ظاهر شرع نیز اگر زنا واقع نشده. والا بر او هم در باطن حرام است. ولکن تفریق در ظاهر شرع بدون حجت صورتی ندارد. خلاصه این که به مجرد ثبوت اقرار در نزد حاکم، حکم به تفریق نمی توان کرد. وظاهر این است هر گاه متمسک حاکم همین معنی است، نقض آن حکم هم جایز باشد. بلی اگر حاکم علم به وقوع زنا حاصل کرده باشد وبه علم خود عمل کرده باشد، اظهر صحت حکم است ونقض آن نمی توان کرد. ولکن چندین استفتا که در این مسأله به اینجا آورده اند در هیچ یک این معنی مذکور نیست. واما سؤال از مهر ومیراث بردن هند از زید، که آیا آن زنا کردن منشأ تغییری در حکم مهر ومیراث می شود یا نه؟ -؟ پس جواب این است که این معنی موجب فرقی

ص: 564

نمی شود. وحکم مهر ومیراث وطریق اخذ مهر به طریق سایران، واجب است. واما ادعای میراث طفلی که مدعیه است که بعد از فوت زید مرده است: پس آن محتاج است به اثبات، وبه محض ادعا نمی دهند.

352: سؤال:

352: سؤال: زید از بلد بعید می آید از جانب زینب، وعمرو از جانب بکر که قبول کند. وصیغه خوانده شود. صحیح است یا باطل؟. وبر فرض صحت، این عقد فضولی است وتکیه بر اجازه است؟ یا وکالتی؟ وحال آن که وکالت ثابت نمی شود الا به شهادت عدلین.

جواب:

جواب: ظاهر این است که عقد وکالتی است به ادعای دو مسلم که می گویند (زوجین شما را وکیل کرده اند که صیغه بخوانید). یا (مارا وکیل کرده اند که شما را وکیل کنیم در اجرای صیغه). پس بنابر این فضولی محض نیست. بلکه اجرای صیغه بر وجه وکالت ادعائی است. خواه بگوئیم که موجب وقابل وکیل اند از جانب وکیل ادعائی، یا از اجانب زوجین به واسطه آن وکیل ها. پس در این صورت هر گاه زوجین تصدیق توکیل کردند، عقد صحیح ولازم است. و هر گاه انکار کردند، قول ایشان مسموع است با یمین. و هر گاه احدهما تصدیق کند دون دیگری، آنهم به مرافعه ما بین آنها طی می شود. پس صحت وبطلان عقد موقوف است به تصدیق وتکذیب موکل در توکیل. نه بر اجازه وعدم اجازه آنها. بلی اگر انکار توکیل کنند ولکین اجازه کنند عقد را، ظاهر این است که صحیح باشد از راه فضولی، ومنافات ندارد با ایقاع عاقدین عقد را به قصد وکالت ادعائی. واما آنچه گفته اند که (توکیل ثابت نمی شود الا به شهادت عدلین) هم منافات ندارد با جواز عمل بر وفق وکالت ادعائی، بلکه آن از برای ثبوت دعوی است در صورت تنازع و تجاذب، نه مطلقا. چون ظاهر این است که خلاف ندارند در (جواز عمل بر وفق وکالت ادعائی با بقای غایب برحجت خود). پس شرط شهادت عدلین از برای ثبوت مطلب است در صورت عدم تصدیق. واما این که آیا مطلق شهادت عدلین کافی است در ثبوت یا باید منضم به حکم باشد؟ هر چند آخوند ملا احمد اردبیلی (ره) در اشتراط آن اشکال کرده، ولکن ظاهر کلام علما این است که شرط دانسته اند حکم [ را و بدون ] آن [ نزاع ] رفع نمی شود. (1) پس خوب نیست اشکال در آن.

ص: 565


1- عبارت نسخه... دانسته اند حکم رفع آن نمی شود.

واینکه در رؤیت هلال، فتوای معظم علما بر عدم اشتراط حکم حاکم است، پس ظاهر این است که نظر ایشان به این باشد که اخبار بسیار دلالت می کند بر وجوب صوم یا افطار به شهادت عدلین. با آن که در آنجا نزاع وخصامی نیست که محتاج به حکم حاکم باشد. بلی گاه است که بالتبع در آنجا هم محتاج شود به حکم حاکم هر گاه رفع نزاعی بر آن مترتب شود. مثل این که نزاع در حلول اجل معامله باشد وموقوف باشد به ثبوت رؤیت هلال.

353: سؤال:

353: سؤال: زید زینب صغیره را بدون اذن ولی عقد می کند برای خود. وصغیره که مطلع می شود ابا می کند. بعد از آن مادر صغیره را عقد می کند ومتصرف می شود. و الحال حامله است وصغیره هنوز به حد رشد نرسیده. حکم این عقدها چه چیز است؟ و حال آن ولد چگونه است؟ وکیفیت استیفای صداق چه نحو است؟.

جواب:

جواب: در صورت مذکوره عقد صغیره فضولی است. واجازه وعدم اجازه او در حال صغر اعتبار ندارد. پس اگر بعد از بلوغ ورشد اجازه کرد، صحیح است. و هم چنین هر گاه بالغه شود با عدم رشد وحاکم شرع (یعنی مجتهد عادل) اجازه کند. و هر گاه اجازه متحقق نشده، عقد باطل می شود. واما عقدی که زید بر مادر او کرده در حال صغر یا بعد از بلوغ وعدم رشد، وعدم اجازه حاکم شرع پس آن عقد باطل است وباید تفریق کرد چون زوج به اعتقاد خود - یعنی به سبب آن عقد صغیره از برای [ خود ] - مادر صغیره مادرزن او است، وعقد مادر زن حرام است. خواه دخول به زن شده باشد یا نه. پس باید انتظار بکشد تا صغیره بالغه ورشیده شود. پس اگر بالغه ورشیده شد واجازه عقدی که بر او شده نکرد - یا بالغه شد ورشیده نیست وحاکم شرع هم اجازه نکرد - پس ظاهر این است مجددا آن مادر را به عقد جدید می تواند گرفت. وبه عقد سابق اکتفا کردن مشکل است، بلکه صورتی ندارد. واما هر گاه بعد از بلوغ ورشد اجازه کرد - یا با عدم رشد، حاکم شرع اجازه کرد - در این صورت آن مادر بر آن شوهر حرام ابدی است وهرگز بر او حلال نمی شود. هر چند دختر هم بمیرد. ودر صورت حصول اجازه دختر مستحق مهر مسمی فی العقد است. واما مادر: پس اگر با علم به حرمت شوهر کرده ودخول با علم به حرمت به آن شده، مستحق مهری نیست واگر با جهل به حرمت بوده، به سبب دخول مستحق مهر المثل است.

ص: 566

واما فرزند پس اگر طرفین عالم بوده اند به حرمت دخول، آن فرزند ولد زنا است و ملحق به هیچ کدام نمی شود. واگر هر دو جاهل بودند، فرزند ملحق به هر دو می شود. واگر احدهما جاهل بوده و دیگری عالم، فرزند ملحق به جاهل می شود، نه عالم.

354: سؤال:

354: سؤال: شخصی از برای ولد سفیه خود صبیه شخصی را به عقد در آورد. و سفیه مزبور او را تصرف نموده. تا یک سال قرار وآرامی داشته، وبعد زوجه خود را وا گذشته رفته است. والحال دو سه سال است که مفقود الخبر است ومعلوم نیست به کجا رفته است. وزوجه مزبوره در کمال معطلی واضطراب می باشد. آیا زوجه مزبوره می تواند در خصوص حق الصداق خود رجوع به والد سفیه مزبور نماید یا نه؟ ودیگر بعضی اجناس در حین عقد به رسم تعارف به زوجه مزبوره رد نموده اند از قبیل صندوق وپیه سوز وطاس وآفتابه لگن (واسباب دیگر که احتیاج به تفصیل نیست) به زوجه مزبوره داده اند که بالفعل در ید زوجه مزبوره است. آیا تملیک شرعی از برای زوجه در اسباب مزبوره هست یا نه؟ وآیا زوجه مزبوره را به خصوص نفقه وکسوه سخنی به والد سفیه هست یا نه؟ -؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که مراد سائل از سفیه مجنون است. و هم چنین ظاهر این است که جنون او متصل به صغر بوده ودر چنین صورتی از برای پدر ولایت نکاح هست بی اشکال. واما حکایت صداق: پس ظاهر این است که هر گاه پدر از مال خود صداق نکرده، صداق بر ذمه مجنون باشد، خواه مالی داشته باشد یا نه. واین مانند صغیر نیست که هر گاه پدر زنی برای او بگیرد وصغیر مالی نداشته باشد، صداق زوجه او در ذمه پدر است. بلی اگر مجنون مالی دارد، زوجه مطالبه صداق خود را از مال او می تواند کرد. و هم چنین است کلام در نفقه وکسوه که اگر مجنون مالی دارد مطالبه می تواند کرد. والا فلا. واما اشیائی که پدر مجنون از برای زوجه فرستاده وزوجه هم اقرار دارد، یا به ثبوت برسد که آن اموال را به خانه زوجه فرستاده، پس اگر بروجه لازمی منتقل کرده، مال زوجه است،. والا رجوع می تواند کرد اگر باقی باشد آن مال ها. واین محتاج است به مرافعه. والله العالم.

ص: 567

355: سؤال:

355: سؤال: صاحب زوجه دائمه امه را عقد دائم می تواند نمود یا نه؟

جواب:

جواب: اظهر عدم صحت است بدون اذن زوجه حره. وبا اذن او صحیح است. و اظهر این است که اجازه بعد، هم کافی نیست هر گاه به اذن او نبوده، واجرای حکم فضولی در آن نتوان کرد. وظاهر این است که کنیز را بدون رضای حره به عقد تمتع هم تنوان گرفت، نظر به عمومات وخصوص صحیحه محمدبن اسماعیل بن بزیع(1)وظاهر این است که قائل به فرق، نباشد

356: سؤال:

356: سؤال: زوجه وزوج، غیر امینی را در اجرای صیغه نکاح مأذون می نمایند. اخبار او در اجرای صیغه بعد غیبتهما، مقبول است یا نه؟

جواب:

جواب: در وکیل عدالت شرط نیست. وبعد علم به جریان صیغه هم اشکالی نیست در صحت. بلی اشکال در قبول اخبار او است از نکاح واجرای صیغه. وظاهر این است که جایز است عمل به اخبار او هر چند عادل نباشد. و هر گاه وکیل بگوید صیغه را خواندم، وموکل منکر باشد قول وکیل مقدم است با یمین.

357: سؤال:

357: سؤال: شخصی دختری گرفت ودر شب زفاف. معلوم شد که دختر نبوده، مستحق تمام مهر است یا نه؟

جواب:

جواب: اظهر واشهر این است که هر گاه بعد از دخول معلوم شد که با کره نبوده است قبل از عقد، وزوج هم راضی شود بر نگاه داشتن آن - خواه برای او خیار فسخ باشد (مثل این که شرط کرده باشد در ضمن عقد بکارت را) یا نه (مثل این که به گمان بکارت گرفته باشد) - زوجه مستحق مهر هست. ولکن چیزی از او کم می شود، و [ در ] مقدار آن خلاف است. واظهر این است که ملاحظه می کنند مهر المثل چنان زنی را در حال بکارت ودر حال ثیبوبت، وبه همان تفاوت [ از ] مسمی کم می شود. مثل این که مهر او دو تومان باشد ومهر المثل آن با کرتا ده تومان وثیبا پنج تومان، تفاوت ما بین، پنچ تومان است که نصف است. پس نصف مسمی که یک تومان است کم می شود. 1.

ص: 568


1- وسائل، ج14، ابواب المتعه، باب 16، ح1.
358: سؤال:

358: سؤال: زینب خواهر زاده خود حسن را شیر داده با شرایط موجب حرمت. و حال پدر حسن می خواهد که دختر زینب را بگیرد که خواهر رضاعی است مر حسن را. جایز است یا نه؟

جواب:

جواب: جایز نیست از سه راه: یکی: عدم (جواز نکاح ابی المرتضع فی اولاد صاحب اللبن) علی الاقوی. دوم: نکاح ابی المرتضع در اولاد نسبی مرضعه. سوم: نکاح خواهر زاده بر خاله بدون اذن خاله، واین درصورتی است که مادر حسن در حال حیات باشد ودر حباله باشد.

359: سؤال:

359: سؤال: هر گاه کسی زنی را عقد کند وصداقی از برای او معین کند از عین یا دین. وهنوز دخول نکرده آن زن صداق خود را به شوهر خود هبه کند، یا او را از حق صداق ابرا کند، وشوهر او را طلاق بگوید قبل از دخول. حکم آن چه چیز است؟.

جواب:

جواب: ظاهرا خلافی نیست در این که در صورت هبه، زوجه دیگر حقی ندارد وباید نصف صداق راهم (علاوه بر آنچه بخشیده) به زوج بدهد. واظهر واشهر در صورت ابرا هم این است. و در تحقیق مقام ناچار است از تمهید مقدمه وآن این است که: فقها اختلاف کرده اند در [ چگونگی تحقق مالکیت زوجه در مهر. قول مشهور این است که: ] زوجه به مجرد عقد مالک مهر می شود بالتمام لکن استقرار تمام آن در ذمه زوج، به دخول حاصل می شود. پس ملکیت زوجه در همه مهر حاصل است لکن در نصف متزلزل است تا این که دخول واقع شود، یا آنچه قائم مقام [ دخول ] است مثل موت زوج بنابر مشهور. وارتداد زوج بنابر قولی. وابن جنید قائل شده است که زوجه به سبب عقد مالک نصف مهر می شود، ونصف دیگر را به سبب دخول (وآنچه قائم مقام آن است) مالک می شود. واقوی قول مشهور است. دلالت می کند بر او این که صداق عوض بضع است و مقتضای معاوضه تملک هر یک از طرفین است عوض را، پس چنانکه زوج مالک بضع می شود، زوجه [ نیز ] مالک مهر می شود. ودلالت می کند بر آن احادیث بسیاری که دلالت دارند بر این که (نمای صداق مال زوجه است)، ونما تابع عین است. پس باید عین مال زوجه باشد. وما یکی از آن احادیث را نقل می کنیم وآن موثقه عبید بن زراره است - به سبب عبد الله بن بکیر - (قال: قلت لابی عبد الله علیه السلام: رجل تزویج امرأة علی مأة شاة، ثم ساق الیها الغنم، ثم طلقها قبل ان یدخل بهاو قد ولدت الغنم. قال: ان

ص: 569

کانت الغنم حملت عنده رجع بنصفها ونصف اولادها، وان لم یکن الحمل عنده رجع بنصفها ولم یرجع من الاولاد بشیئ). (1) وسایر اخبار را در کتاب مناهج نقل کرده ام. وهم دلالت می کند بر آن اخباری که دلالت بر جواز هبه مهر به زوج خود (یا غیر زوج) قبل از دخول، دارند(2) - چنانکه بعد اشاره به آن می شود - وهبه صحیح نیست مگر در ملک. و هم چنین آنچه در جواز ابرا مهر وارد شده(3)وهم دلالت می کند بر آن اخباری که دلالت دارند بر وجوب تمام مهر از برای زوجه غیر مدخوله متوفی عنها زوجها(4)، زیرا که کسی نگفته که مرگ سبب وجوب نصف مهر است به این معنی که عقد نکاح مدخلیتی در آن نداشته باشد. غایت امر این است که ملک متزلزلی به سبب عقد نسبت به این نصف هم حاصل بود وبه سبب مرگ مستقر شد. واما دلیل ابن جنید: پس این است که: اگر ملک حاصل بود در تمام، بایست مستقر باشد وزایل نشود الا به تقایل شرعی، وملازمه ممنوع است با وجود آن که ناقل موجود است. واستدلال شده بر آن به اخبار نیز مثل موثقه یونس بن یعقوب که در آن مذکور است (لا یوجب الصداق الا الوقاع) (5)وموثقه محمدبن مسلم (عن الباقر - ع - قال سألته: متی یجب المهر؟ قال: اذا دخل بها). (6)

و بر اینها وارد است که مراد از ایجاب، الزام است. وآن منافات ندارد با ملک متزلزل قبل از دخول. و هم چنین جواب از سایر اخباری که به این مضمون است [ مثل ] صحیحه ابی بصیر (عن الصادق - ع - [ قال ] سألته عن رجل تزوج امرأة علی بستان له معروف وله غلة کثیرة، ثم مکث سنین لم یدخل بها ثم طلقها. قال: ینظر الی ما صار الیه من غلة البستان من یوم تزوجها فیعطیها نصفه ویعطیها نصف البستان، الا ان تعفو فتقبل منه ویصطلحا علی شئ ترضی به منه، فانه اقرب للتقوی)، (7) این صحیحه به1.

ص: 570


1- وسائل، ج15، ابواب المهور، باب 34، ح1.
2- وسائل، ج15، ابواب المهور، باب 41، ح1و2 و باب 26، ح1 الی 4 و ج13، ابواب الهبات، باب 7، ح1و3.
3- وسائل، ج13، ابواب الهبات، مفهوم ح3، و ج15، ابواب المهور، باب 41، ح2. و ج14 ابواب المتعة، باب 30، ح1.
4- وسائل، ج15، ابواب المهور، باب 58، ح20 الی 24.
5- وسائل، ج15، ابواب المهور، باب 54، ح6و7.
6- وسائل، ج15، ابواب المهور، باب 54، ح6و7.
7- همان، باب 30، ح1.

تنهائی مقاومت با ادله مشهوره نمی کند. وبعض متأخرین استدلال کرده اند از برای او به احادیث معتبره بسیار که دلالت می کنند بر تنصیف مهر در زوجه غیر مدخوله که شوهر او مرده باشد. (1) ودر نظر حقیر استدلال به آنها تمام نیست، زیرا که (با وجود معارضه آنها به احادیث معتبره بسیار که دلالت دارند بر وجوب تمام مهر(2)، ومشهور عمل به آنها کرده اند) می گوئیم که تنصیف مهر به موت [ شوهر ] منافات ندارد با حصول ملک قبل از موت. پس می گوئیم که به مقتضای ادله سابقه مهر ملک زوجه می شود به سبب عقد ولکن در نصف متزلزل است، وچنانکه می تواند شد که دخول - وآنچه قائم مقام آن است - منشأ استقرار تمام بشود می تواند شد که موت ازاله ملک کند، چنانکه طلاق می کند. و از این جهت است که قول مذکور را نسبت به ابن جنید داده اند، [ در حالی که ] قائل به تنصیف مهر به موت، جماعتی هستند واز هیچ یک آنها موافقت با ابن جنید نقل نشده. پس می تواند شد که در مسأله (غیر مدخوله متوفی عنها زوجها) طرفین قائل باشند به حصول ملک متزلزل ومشهور قائل باشند به استقرار آن ملک متزلزل به موت وآن جماعت مخالف ایشان بگویند که حصول ملک متزلزل مسلم است ولکن رفع آن می شود به موت. پس آن ربطی به مانحن فیه نخواهد داشت ونفعی به ابن جنید نمی کند. هر گاه این را دانستی، پس فروع مسأله بسیار است مثل (جواز تصرف در مجموع مهر قبل از دخول) چنانکه مشهور است. به دلیل (الناس مسلطون علی اموالهم). ومثل تبعیت نمائی که حاصل می شود بین عقد وطلاق وغیر اینها که در محل خود مذکور است. و هر گاه این را دانستی پس بدان که: هر گاه صداق عینی باشد وهبه کند آن را به زوج خود قبل از دخول، وزوج او را طلاق بگوید، پس مشهور صحت هبه است. واینکه زوج رجوع می کند به نصف ومی گیرد از زوجه. و از شیخ نقل اجماع شده در خلاف و مبسوط. پس هر گاه زنی را عقد کند به هزار اشرفی معین موجود، وزوجه قبل از دخول4.

ص: 571


1- همان مرجع، باب 58، ح1 تا 19.
2- همان باب ح20، تا 24.

هزار اشرفی را ببخشد به زوج خود، وقبل از دخول طلاق بگوید. پس چون در ظاهر شرع مجموع ملک او بود وهبه صحیح بود، والحال زوج مطالبه پانصد اشرفی خود را می کند که به سبب طلاق مستحق آن شده وزوجه آن را تلف کرده به سبب بخشیدن به زوج که مثل آن است (که به دیگری بخشیده باشد) الحال باید زوجه غرامت را بکشد. پس هزار اشرفی از دست او رفته وپانصد هم باید به دستی بدهد. واگر صداق قیمی بوده (مثل باغ وبستان) پس باید نصف قیمت آن را رد کند. و مشهور این است که هر گاه صداق دین باشد وزوجه مجموع آن را قبل از دخول وطلاق، ابرا کرده باشد، باز حکم آن همین است که باید زوجه نصف آن را به زوج بدهد. وفرقی با هبه ندارد، زیرا که در حین ابرا زوجه مالک تمام مهر بود در ذمه زوج وآنچه به زوج بر می گردد به طلاق، ملک جدیدی است. پس الحال که زوج مطالبه آن را می کند زوجه آن را تلف کرده به سبب ابرا ذمه زوج. پس باید غرامت آن را بدهد. وعلامه در قواعد ذکر کرده است وجهی به عدم رجوع در صورت ابرا. و هم چنین شیخ در مبسوط. وآ ن قول بعض عامه است. ومتمسک این وجه آن است که (زوجه چیزی از او نگرفته ونقل نکرده است صداق را به او وتلف نکرده بر او چیزی را. پس ضامن نیست) وبر این وارد است که شکی نیست که ملک زوجه بود در ذمه زوج واز ملک خود بیرون کرد به سوی دیگری، پس صادق است که تلف کرده است مال را، چون از ذمه او بیرون کرده ومحلی دیگر از برای آن نیست. وعمده در مسأله، روایات است. مثل صحیحه شهاب بن عبد ربه (قال: سألت ابا عبد الله - ع - عن رجل تزوج امرأة علی الف درهم فبعث بها الیها فردتها علیه ووهبتها له وقالت: انا فیک ارغب منی فی هذ الالف، هی لک. فتقبلها منها ثم طلقها قبل ان یدخل بها. قال: لا شیئ لها وترد علیه خمسمأة درهم). (1) وموثقه سماعه (قال، سألته عن رجل تزوج جاریة او تمتع بها، جعلته من صداقها فی حل، ایجوران یدخل بها قبل ان یعطیها شیئا -؟ قال: نعم اذا جعلته فی حل فقد قبضته منه، وان خلاها قبل ان یدخل بهاردت المرأة علی الزوج نصف الصداق). (2) واین روایت ظاهر در ابرا است، ولفظ2.

ص: 572


1- وسائل، ج15، ابواب المهور، باب 41، ح1.
2- همن، ح2.

(قبض) منافاتی با ابرا ندارد تا موجب توهم اراده هبه باشد، نه ابرا. زیرا که ظاهر این است که مراد این است که حلال کردن به منزله قبض کردن است. واما هر گاه نصف مهر را ببخشد مشاعا - مثل این که بگوید نصف باغی که مهر من کردی به تو بخشیدم مشاعا - پس در آن سه وجه ذکر کرده اند: اول این که: زوج مستحق آن نصف دیگر است که باقی مانده. چون در حین هبه، مجموع مال زوجه بوده، وهبه مشاع صحیح است. وبعد از آن که او را طلاق گفت قبل از دخول، مستحق نصف مشاع همان مال است. پس اگر زوجه آن نصف را منتقل به غیر نکرده همان نصف را وامی گذارد. واگر منتقل کرده باید مثل آن را بدهد اگر مثلی باشد، یا قیمت آن را اگر قیمی باشد. ووجه دوم این است که: زوج الحال که طلاق گفت قبل از دخول، مستحق نصف مشاع عین [ غیر ] موهوبه است که نصف این باقی، باشد ونصف آنچه زوجه به او بخشیده. وچون آن نصفی که زوجه به او بخشیده در حکم تالف است که زوجه تلف کرده، پس قیمت آن نصف را باید بدهد. پس زوج مستحق ربعی است که نصف باقی، باشد. وقیمت ربعی دیگر که نصف آن است که زوجه به او بخشیده. والحاصل: چون زوجه نصف مشاع آنچه در ظاهر مال او است (ودر نفس الامر کاشف به عمل خواهد آمد که نصف مشاع آن مال زوج خواهد بود) منتقل کرده به زوج. پس اگر قائل باشیم که در چنین جائی منصرف به حق خود می شود (همچنانکه در بیع عینی که نصف او مال غیر است ونداند ونصف مشاع را بفروشد، گفته اند که نصف منصرف می شود به همان حق خود) پس وجه اول تمام است، چنانکه ظاهر اکثر است. و اگر قائل شویم که در چنین جائی چون لفظ (نصف) مشاع است در جمیع، پس باید منصرف شود به ربع. واما ربع دیگر چون هبه آن هم در ظاهر شرع صحیح بود (چون در آن وقت ملک او بوده وطلاق آن را از ملک خارج می کند) پس مقتضای جمع بین الدلیلین آن است که قیمت آن را که هم هبه او صحیح است وهم قیمت آن را باید بدهد، بدهد. [ بنابر این وجه دوم تمام است ] ووجه سوم تخییر [ است ] ما بین عمل به مقتضای وجه دوم وما بین آن که اخذ کند نصف بدل مجموع را. نظر به این که به سبب طلاق مستحق نصف مشاع مجموع شدو استیفای آن ممکن نیست چون به هبه صحیحه به زوج منتقل شده. پس رجوع می شود

ص: 573

به عوض آن. واقرب وجوه ثلاثه وجه اول است. واحتمال چهارمی هم از مبسوط نقل شده وآن این است که: زوج مستحق نصف باقی است که سه ربع مال زوج می شود ویک ربع مال زوجه. نظر به این که هبه متعلق شده به نصف مشاع، پس متعلق شده است به نصف هر یک از دو نصیب. پس از نصیب زوجه مالک نصف شده که ربع باشد، ونصف نصیب خود راهم پیش از وقت گرفته. پس باقی مانده است نصف نصیب خودش که ربع باشد. وربع دیگر برای زوجه می ماند. واما هر گاه نصف معینی را ببخشد به زوج، پس زوج مستحق نصف باقی است که نصف اصل است با نصف بدل آنچه زوجه به او بخشیده است. ووجه آن ظاهر می شود از آنچه پیش گذشت. واما هر گاه صداق عینی نباشد ونصف آن را ابرا کند، پس متعین است در آن، وجه اول از چهار وجه. چنانکه پوشیده نیست. واز اخبار چیزی که مناسب هبه نصف است موثقه محمد بن مسلم است (قال: سألت ابا عبد الله - ع - عن رجل تزوج امرأة فامهرها الف درهم ودفعها الیها، فوهبت له خمس مأة درهم وردتها علیه. ثم طلقها قبل ان یدخل بها. قال: ترد علیه الخمس مأة الدرهم الباقیة، لانها انما کانت لها خمس مأة درهم فوهبتها له، فهبتها ایاها له ولغیره سوا). (1)

واین حدیث موافق وجه اول است از چهار وجه که در هبه نصف گفتیم. وبدان که: سخن در این مقامات در هبه مبتنی است بر این که هبه زوجین را لازم دانیم، یا عین تلف شده باشد، ویا به فرض عدم لزوم، زوجه رجوع به هبه نکند. واما بنابر قول به جواز رجوع - چنانکه اظهر است اگر چه خلاف آن ما بین متأخرین اشهر است - با رجوع زوجه جایز خواهد بود رجوع. والله العالم.

360: سؤال:

360: سؤال: زید دختر شخصی را می خواهد به حباله نکاح خود در آورد. آن شخص به زید می گوید (به این شرط دختر خود را به تو می دهم که همشیره خود رایا دختر خود را به من بدهی.) که هر کدام مهر علی حده داشته باشند، مثل این که یکی پنج تومان و دیگری بیشتر یا کمتر باشد. هر گاه نکاح واقع شد هر دو صحیح است؟ یا اول؟ یا ثانی؟ یا هیچ کدام؟ ونکاح شغار که در شریعت حرام است کدام است؟1.

ص: 574


1- وسائل، ج15، ابواب المهور، باب 35، ح1.
جواب:

جواب: عقد شغاری که حرام وباطل است آن است که بضع هر یک از زنها مهر دیگری باشد، ومهری دیگر در میان نباشد. مثل این که بگوید (زوجتک ابنتی او اختی علی ان تزوجنی بنتک أو أختک ویکون صداق کل منها بضع الاخری). وآن دیگری بگوید (قبلت وزوجتک بنتی او اختی هکذا). واما هر گاه مهر معینی برای هر یک قرار بدهند وشرط کنند با مهر تزویج هر یک را - مثل این که بگوید (زوجتک بنتی او اختی علی صداق مأة دینار علی ان تزوجنی اختک او بنتک هکذا) وآن دیگری بگوید (قبلت و زوجتک بنتی اواختی علی مأة دینار) - پس مشهور واظهر در اینجا صحت عقد است و بطلان مهر، ورجوع به مهر المثل در هر دو. واما هر گاه در ضمن عقد شرطی مذکور نشود، بلکه در خارج بنا به این می شود که هر یک تزویج کند دیگری راو راضی شوند به تزویج به این شرط، وبعد از آن هر یک به عقد علی حده ومهر علی حده عقد می کنند، پس در آن اشکالی نیست. بلکه هر گاه در ضمن عقد شرط تزویج بشود واز مهر ساکت شوند (مثل این که بگوید (زوجتک بنتی علی ان تزوجنی بنتک) واز مهر ساکت باشند) هم عقد صحیح است. وهر یک به دخول مستحق مهر المثل می شوند. وباطل نیست، چون شرط نکرده اند که بضع هر یک مهر دیگری باشد تا داخل شغار باطل، باشد. والله العالم.

361: سؤال:

361: سؤال: اذا وقع النشوز من الزوجة والشقاق بینهما وکانت مرضعة لولدها منه فابت عن حضانة ولدها وارضاعها الا باجرة لم یرض بها الزوج فاخذ الولد منها واعطاه زوجته الاخری لتحضنه وترضعه. وسافر الزوج ومنع الزوجة عن رده الی امه و ان تحملت الرضاعة والحضانة مجانا، وهددها واوعدها بالطلاق لو خالفته. ثم جات ام الولد فطالبته مع تحمل الحضانة والرضاعة مجانا. فهل یجوز للزوجة الأخری رد الولد الیها؟ او لا یجوز؟ وعلی تقدیر الجواز، هل یجب الردام لا؟ وهل یجوز اجبارها علی الرد اذا احتمل اسقاط الزوج حقها فی الحضانة والارضاع بوجه شرعی کالصلح، ام لا؟

جواب:

جواب: الحضانة والارضاع حق شرعی للام فی الحولین (مع اجتماع الشرائط المذکورة فی محلها) بمعنی الاولویة والاستحقاق، لا الوجوب. فلو امتنعت فلا یجبر علیها ولا یسقط حقها الا ان یطلقها الزوج وتزوج بزوج آخر فیسقط حقها حینئذ، الا ان یموت الاب فهی اولی من غیرها وان تزوجت. واما لو امتنعت من الحضانة والرضاع مع کونها

ص: 575

فی حبال الزوج الاولی واخذه الزوج وتکفل هو الحضانة والارضاع (کما هو فی صورة السؤال) فالظاهر عدم سقوط اولویة الام، ویجوز لها العود ان تحملتها مجانا. لا ستصحاب بقا حقها، وللاطلاقات. وممن صرح بذلک العلامة فی القواعد حیث قال فی آخر فصل الحضانة (واذا امتنع الاولی اوغاب انتقل حق الحضانة الی البعید، فان عاد رجع حقه). اقول: ویؤیده ما ذکروه فی عود الحضانة لو فارقته وتزوجت ثم فارقت الاخر. کما هو المشهور بین الاصحاب، لا طلاق الادلة. خلافا لا بن ادریس حیث قال (لا یعود حقه). واستوجهه فی الروضة بالاستصحاب حیث سقط الحق، والرجوع یحتاج الی دلیل. ویدل علیه الاخبار، منها (ان امرأة قالت: یا رسول الله ان ابنی هذا کان بطنی له وعا وثدیی له سقا وحجری له حوا، وان اباه طلقنی واراد ان ینتزعه منی. فقال لها النبی - ص - (انت احق به مالم تنکحی). (1) ومثله غیره من الاخبار، فقد جعل النکاح غایة للحق وهو یدل علی خروج ما بعد الغایة والا لما کانت غایة. بل ما نحن فیه اولی بذلک لان التزوج مسقط للحق بخلاف ما نحن فیه فانها امتنعت منه ولم تسقط هی حقها ولا اسقطه الشارع. واما تهدید الزوج ووعیده بالطلاق وعدم رضائه بالعود، فلا یصیر منشأ لسقوط حق العود. واما توهم انه لعله اسقط حقها بالصلح ونحوه، فالاصل عدمه، ولیس من جانب الزوج من یدعی ذلک، ویجوز للحاکم الحکم علی الغائب اذا لم یکن هناک مدع من قبله. واما توهم ان الزوجة الثانیة فی معنی الوکیل او المستودع والطفل امانة فی یدها فیکف یجوز ردها بلا حجة شرعیة، فهوایضا فاسد. لانه حینئذ امانة مستودعة تملکها علی وجه متزلزل، لا لازم. افتراک تقول اذا وهب الا جنبی شیئا لاحد واودعه المتهب عند احد عالم با نه هبة منه، وسافر المتهب ورجع الواهب الی العین، فلا یجوز ردها لانها امانة؟! فهذا امانة ملکیتها متزلزلة ترتفع بحصول ما یوجب زوالها. واحتمال ان یکون عاوضها حتی یکون لازمة، الاصل عدمه، والید لا تقتصی الا مطلق الملکیة المطلقة، مع انا لو سلمنا الملکیة المطلقة(2) فانما هو اذا لم یعلم سببها،ة.

ص: 576


1- سنن البیهقی، ج8، ص4.
2- و فی النسخة: المطلقة الملکیة.

وهو خلاف المفروض. واما خوف الزجة المستودعة من اضرار الزوج، فیندفع باجبار الحاکم ایاهااو من یقوم مقامه. نعم اذا لم یکن الام مأمونة فی الحضانة والرضاع فیجوز المنع. ولکنه خارج عن المسألة، وهو من شرائط اصل الحضانة.

362: سؤال:

362: سؤال: اذا انقضی مدة المتمتعة وکانت حاملا، فهل لها نفقة ام لا؟ و کذلک فی اصل المدة؟.

جواب:

جواب: لا یحضرنی عبارة من علمائنا فی ذلک. والذی یظهر لی انه لا نفقة لها لاجل انها حامل ولها نفقة لاصل الحمل. کما الیه بعض الاصحاب فی نفقة المطقة الباینة الحامل، بعد اتفاقهم علی ثبوت النفقة لها فی الجملة، للایة(1) وغیرها. ومأخذ المسألة هو ارجاعها الی نفقة الا قارت والانساب، کما یظهر من کلماتهم فی عدة المرتدة والموطوئة بالشبهة والمطلقة الباینة وغیرها. فان قلت: قال السید فی الانتصار فی رد کلام العامة علی الخاصة فی ابطال المتعة ب (انها لیست زوجة فهی حرام لان حلیة الفرج تنحصر فی الزوجیة وملک الیمین وهذه لیست باحدهما. اما الثانی، فواضح. واما الاول فلان الشیعة قالت با نه لاسکنی لهن ولا نفقة لهن ولا اجرة الرضاع. ولو کانت زوجة لثبتت فیها المذکورات). واجاب عماذ کروه) ان الشیعة تذهب الی انه لا سکنی للمتمتعة بها بعد انقضا الاجل ولا نفقة لها فی حال حملها ولها اجرة الرضاع ان لم یشترط علیها فی ابتدا العقد رضاع الولد و الکفالة به. ویخصصون به قوله تعالی - اسکنو هن من حیث سکنتم من وجدکم ولا تضاروهن لتضیقوا علیهن وان کن اولات حمل فانفقوا علیهن حتی یضعن حملهن - کما خصصت الجماعة ذلک فی من خلع زوجته علی ان تنفق علی نفسها فی احوال حملها و تتکفل بولدها واتفقا علی ذلک). انتهی کلامه ره. فانه صریح فی ان الشیعة تقول بعدم النفقة للمتعة الحامل. قلت: لما کان مراد العامة فی هذا الکلام الاستناد الی الایة المذکورة وهی حاکم بوجوب السکنی والنفقة للزوجة وکذلک علی لزوم الاجرة، فان فی اخرها (فان ارضعن لکم فاتوهن اجورهن)، فحاصل جواب السید (ره) ان الشیعة خصصت عموم الایة بغیر المتعة. وقول الشیعة بعدم وجوب النفقة الحامل، لا یستلزم عدمه للحمل. کماق.

ص: 577


1- آیه 6 سوره الطلاق.

ذکروه فی غیره. فلم یثبت من هذا الکلام ان الشیعة تقول بعدم ثبوته للحمل. فیندرج تحت نفقة (الاقارب). وثمرة الخلاف فی ان النفقة للحمل اوالحاصل (فی ما اختلفوا فیه) یظهر من مواقع کثیرة ذکروها فی محالها، منها وجوبها علی الجد لو کان الاب معسرا. و عد الشهید فی القواعد نیفا وثلاثین فرعا.

363: سؤال:

363: سؤال: هر گاه کسی زنی دارد ومضاجعه با اواو را ناخوش می کند وجدا خوابیدن بر او آسانتر است. وزوجه خواهش مضاجعه دارد. وزوج می خواهد نماز شب هم بکند. آیا در ترک مضاجعه معصیت کرده یا نه؟

جواب:

جواب: نماز شب کردن منافات با وفای به حق مضاجعه ندارد. واما ترک مضاجعه، پس در آن خلاف است. واشهر آن است که در زوجه واحده قسم واجب است چنانکه در اکثر از زوجه واحده واجب است. و [ این ] خالی از قوت نیست، وبنابر این از هر چهار شب یک شب واجب است وسه شب دیگر را مختار است هر جا خواهد بخوابد. وقول دیگری عدم وجوب است مگر در صورتی که متعدد باشد وشروع در مضاجعه با بعضی کرده باشد.

364: سؤال:

364: سؤال: هر گاه بعد از عقد نکاح، زوجه بگوید که چون پدر تو ولد الزنا است من فسخ نکاح می کنم. می تواند یا نه؟

جواب:

جواب: بر فرض ثبوت ولد الزنا بودن، این عیب منشأ تسلط بر فسخ نیست هر گاه در خود زوج هم باشد چه جای والدا و.

365: سؤال:

365: سؤال: معنی (افضا) چه چیز است؟ ودیه آن چه چیز است؟

جواب:

جواب: تفسیر اکثر علما این است که (مسلک بول وحیض یکی شود). وبعضی تفسیر کرده اند به این که (مسلک حیض وغایط یکی شود). وبه هر تقدیر ظاهر آن است که حکم هر دو یکی است. وبدان که هر گاه افضا واقع شود پس اگر قبل از بلوغ است و به اجماع واقع شده، باید دیه کامله زن را بدهد. خواه شوهر او کرده باشد یا اجنبی. و مهر هم لازم است (علاوه بر دیه) بر شوهر. ومهر المثل بر اجنبی. [ و ] هر گاه بعد از بلوغ باشد: هر گاه شوهر جماع کرده باشد بر او دیه لازم نیست، بلی جمعی از فقها گفته اند که اگر تفریط کرده باشد دیه لازم می شود، مثل این که زنی ضعیف باشد ومظنه افضا باشد. اما هر گاه اجنبی کرده است باز دیه کامله لازم است مطلقا، ومهر المثل هم ثابت است

ص: 578

واما هر گاه افضا به غیر جماع باشد - هر چند از شوهر شده باشد - دیه ثابت است. و در باب مهر (که آیا تمام مهر را باید بدهد یا نصف) راجع می شود کلام به این که آیا اصل در عقد لزوم تمام مهر است تا تنصیف ثابت شود مثل طلاق. یا اصل عدم وجوب تمام مهر است. وشاید اظهر وجوب اظهر وجوب تمام مهر باشد. وبدان که: هر گاه شوهر قبل از بلوغ با او جماع کرده است وافضا شود، حرام ابدی می شود. وواجب است بر او نفقه او تا زنده است او با این [ نقص ]، هر چند طلاق بگوید آن را. مگر این که شوهر کند که در آنجا اشکال هست در سقوط نفقه وعدم آن. و همچنین هر گاه بعد از بلوغ باشد لکن در اینجا حرام ابدی نمی شود علی الاظهر. ودر حصول تحریم ابدی بر اجنبی اشکال ودلیل واضحی در نظر نیست.

366: سؤال:

366: سؤال: آیا عده متعه در حکم دائمه است در حرمت عقد در آن وتحریم ابدی -؟.

جواب:

جواب: بلی در حکم دائمه است بعموم الاخبار وظاهر این است که عده او [ امه صح ظ ] هم چنین باشد. ولکن ایام (استبرای امه) - مثل آن که مالک خریده باشد کنیزی [ را ] که لازم است استبرای آن - در آن دو وجه است. اظهر عدم لحقوق است، زیرا که آن را (عده) نگویند.

367: سؤال:

367: سؤال: هل (سل الانثیین) فقط موجب للفسخ فی النکاح؟ او کل ما بحکمه؟

جواب:

جواب: الخصا وهو (سل الانثیین) موجب لخیار الفسخ (علی الاشهر الاظهر) اذا کان قبل العقدة. وفی ما بعد العقد اشکال، سیما اذا کان بعد الدخول، والاظهر عدمه. و اما (الوجا) - و هو رض الانثیین - فقیل بان الخصا یشمله فی اللغة فهو فی حکمه. والاظهر فیه ایضا العدم، لعدم ثبوت ذلک. واما (الجب) - وهو قطع الذکر کله او بعضه مع عدم بقا مقدار الحشفة - فالمشهور (بل کادان یکون اجماعا، وعن المبسوط و الخلاف عدم الخلاف) انه موجب لخیار الفسخ، ویدل علیه فحوی مادل [ علی ] ثبوته فی الخصا والعنن(1)، وعموم صحیحة الکنانی(2) وغیرها. واما لوبقی بمقدار الحشفة فلا یوجب الخیار، وادعی بعضهم علیه الاجماع، وهو مقتضی الاصل. 6.

ص: 579


1- وسائل، ج14، ابواب العیوب و التدلیس، باب 13 و 14.
2- همان، باب 14، ح6.

ثم: انهم اختلفوا فی حکم مالوحصل الجب بعد العقد. ودعوی الاجماع فی کل منهما موجودة. ولا یبعد ترجیح عدم الفرق ولکن المسألة بعد لایصفو من اشکال. و طریق الاحتیاط واضح، واما العنن: فلا خلاف فی کونه موجبا لخیار الفسخ فی الجملة. ولکن فیه تفصیلا لیس هنا محل بسط الکلام فیه.

368: سؤال:

368: سؤال: خالد هند را به عقد خود در آورده وملکی به صداق او نموده. وهند ملک را به خالد هبه نمود. وخالد ملک را فروخت. حال معلوم خالد شده که هند بر او حرام مؤبد است، به اعتبار این که شوهر اول هند، هند را در طهر مواقعه طلاق داده بوده است. وچون خالد وهند هر دو جاهل به فساد عقد بوده اند ووطی به شبهه شده است و مهر المثل می رسد، حال هند ادعای مهر المثل می کند ومی گوید که مهر مسمی فاسد بوده. وسخن خالد این که مهر المثل بیش از آن ملک نبود که به من هبه نمودی. ودیگر این که معنی مهر المثل را بیان فرمایند.

جواب:

جواب: در صورت مفروضه چون عقد فاسد است مهر مسمی هم فاسد است وآن ملک از ملکیت خالد به در نرفته وملک زوجه نشده. پس هبه آن هم صحیح نیست بلکه بعینها ملک خالد است چنانکه بود وبیع آن هم صحیح است. وزوجه به سبب وطی به شبهه مستحق مهر المثل است. وسخن خالد که (مهر المثل بیش از آن ملک نبود که من به تو دادم وتو به من بخشیدی (بی وجه است. وخصوصا هر گاه هبه قبل از دخول واقع شده باشد که در آن وقت هنوز مستحق مهر المثل هم نبوده. وبیان این مطلب این است که ضعیفه درصورتی که بعد از دخول این هبه را کرده، وخالد می گوید آن را به عوض مهر المثل محسوب دارد در جواب می گوید (تو ملک را به قصد مهر مسمی دادی نه به قصد مهر المثل ومفروض این است که آن باطل است). و هر گاه خالد برگردد وبگوید که (هر گاه چنین است پس هبه توهم باطل است چون در مال من کردی بی اذن من وتو چون در حکم غاصبی بر تو لازم است که مال مرا بروجه صحیح به من رد کنی وتو بر وجه باطل رد کردی که آن هبه فاسده است پس تو ضامن مال من هستی) ضعیفه در جواب می گوید که (نا مشروع بودن هبه منشأ عدم حصول اقباض نمی شود) وعدم ترتب اثر بر فعل حرام مسلم نیست چنانکه در دخول کردن در حال حیض که هر چند حرام است [ لکن ] مترتب می شود بر آن ثبوت مهر و لحوق ولد. پس در اینجا هر چند هبه نامشروع باشد اما در ضمن [ آن ] اقباض وتسلیم به

ص: 580

عمل آمده. بلی در وقتی که به مثل بیع به خالد منتقل کرده باشد اثری بر آن مترتب می شود که استرداد ثمن باشد. با وجود این که می گوئیم هر گاه از خالد بشنویم این سخن را که (هبه تو صحیح نبوده وتو ضامنی که مال مرا به من رد کنی بروجه صحیح). ضعیفه هم می گوید (پس تصرف تو وبیع توهم صحیح نیست ملک را به من رد کن تا ثانیا بر وجه صحیح بر تو رد کنم). به هر حال نه هبه مال شخصی به خود آن شخص صحیح است ونه بیع آن به او. ودر صورت جهالت که فعل به عمل آمده ومال به دست مالک رسیده، از ضمان مال فارغ شده. ولکن هر گاه عوض گرفته باشد باید به او رد کند. واما هر گاه به غیر مالک هبه کرده یا بیع کرده باید تا ممکن باشد عین را رد کند، والا عوض آن را مثلا یا قیمة. وآن دخلی به ما نحن فیه ندارد وجای تفصیل آن نیست. ومراد از مهر المثل، مهر امثال آن زن است در اموری که باعث زیادتی ونقص مهر می شود، مثل حسن وجمال وعقل وکمال وبکارت ودانستن تدبیر منزل وعیال و صراحت نسب وامثال آن با ملاحظه اقارب آن از طرفین واضداد اینها. وظاهر این است که ملاحظه بلد هم می شود هر چند اقارب باشد. چون بلاد مختلف می شوند در این معنی.

369: سؤال:

369: سؤال: دختری به سن یازده سالگی به اعتقاد آن که عقد کردن او از برای کسی موقوف به رضای ناپدری ومادرش می باشد (بنا علیه) ناپدری خود را وکیل نموده واو را معقوده شخصی کرده. وحال که دختر معقوده شده به این عقد راضی نیست ومی گوید که (من آن زمان رشیده نبودم ونمی دانستم که اختیار عقد موقوف به رضای خودم هست چنانکه میدانستم اقرار نمیدادم) آیا سخن او مسموع است؟ و چنین عقدی صحیح است یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه دختری را در سن یازده سالگی عقد کرده باشند ومادر وناپدری دارد که مباشر عقد او شده اند وبعد از عقد مدعی فساد عقد باشد از دو حیثیت: اول این که من گمان می کردم که اختیار مرا ناپدری ومادرم دارند ونمی توانم انکار کنم و اقرار من به توکیل از آن جهت بود. دوم این که بر فرضی که ناپدری ومادرم اختیار مرا ندارند. پس من نه خود رشیده بودم در آن وقت ونه ولی شرعی من مرا نکاح کرده. و چون این دو دعوی از یکدیگر منفک نمی توانند شد پس هر یک جواب علی حده [ ن ]

ص: 581

دارد. زیرا اگر واقعا رشیده بود ومدعی است که چنین میدانستم که اختیار من با ناپدری است در اینجا با وجود عدم بینه (هر چند دعوی او مسموع است ولکن) قول زوج مقدم است با یمین. واگر رشد او ثابت نیست وتکیه او به همان عدم رشد است، پس در صورت عدم بینه اظهر تقدیم قول زوجه است با یمین. (1) واین امور محتاج به مرافعه است وهر کی اهل مرافعه است حکم راهم می داند.

370: سؤال:

370: سؤال: شخصی جاهل مسأله بوده ودر این که آیا در عقد هم رشد شرط می باشد؟ اعتقاد او چنین بوده که دختر در نه ساله بالغ است واقرار او صحیح است، واز جانب دختر بی پدری وکیل شده وآن دختر را عقد کرده از برای شخصی. وتصرف نشده دختر پشیمان شده ومی گوید من به این عقد راضی نیستم. ووکیل دختر هم می گوید که چنانکه عارف مسأله میبودم ورشد را شرط میدانستم وکیل نمی شدم نظر به این که دختر غیر رشیده بوده است. آیا شهادت همین وکیل در حق آن دختر قبول است یا نه؟ وچنین شخصی در نزد جناب اقدس الهی معاقب خواهد بود یا نه؟

جواب:

جواب: هر گاه نه سال او تمام نشده هنوز بالغ نشده. و هر گاه تمام شده پس هر گاه رشد او ثابت نیست پس نکاح او بدون اذن ولی صحیح نیست. مگر این که بعد از حصول رشد اجازه کند، یا ولی او اجازه کند. وولی صغیره غیر رشیده که پدر ندارد وجد پدری هم ندارد، حاکم شرع است یعنی مجتهد جامع الشرایط. و هر گاه نزاع کنند در ثبوت رشد وعدم آن پس اظهر تقدیم قول زوجه است با یمین. ومحض شهادت یک مرد هم از برای رشد کافی نیست، بلکه ظاهر این است که ضم یمین هم به آن نفعی ندارد.

371: سؤال:

371: سؤال: زنی خود را متعه مردی کرده بدون اطلاع ثالثی، ومعلوم نیست که صیغه بر وجه صحیح خوانده باشند. ودر مدت تمتع هم عزل کرده که فرزند از او نشود. وبعد از انقضای مدت به یک طهر عده داشته. وبه مردی شوهر کرده به عقد دائم. وبعد از انقضای سه طهر حامله شده باشد. آیا عقد متعه صحیح است یا نه؟. وبر فرض صحت، بر زوج ثانی حرام است یا حلال؟. وبر فرض حرمت ابدی است یا نه؟. و اولاد از کیست؟.

جواب:

جواب: اظهر این است که عده متعه دو طهر است هر گاه حیض می بیند. وچهل و

ص: 582


1- و در نسخه: اظهر تقدیم قول زوج است با یمین.

پنج روز است هر گاه حیض نمی بیند ولکن در سن کسی هست که حیض ببیند. وباید دانست که ممکن است که اقل عده در متعه (در غیر زنی که وضع حمل او بشود) به سیزده روز ودو لحظه حاصل شود. پس اگر مدت متعه تمام بشود قبل از دخول در حیض - هر چند به یک لمحه - یک طهر حساب می شود، وبعد از آن که حایض شد صبر کند تا از حیض پاک شود ویک طهر تمام صبر کند که اقل آن ده روز است. و همین که داخل حیض دوم شد، عده او تمام است. اما هر گاه در اول حیض مدت متعه تمام شود یا شوهر تتمه مدت را ببخشد، در این وقت باید بعد از اتمام حیض دو طهر را تمام کند، وبه مجرد این که داخل طهر دوم شد عده تمام نشده، بلکه باید صبر کند تا این طهر تمام شود وداخل حیض شود. پس هر گاه زوجه مذکوره به نهج مزبور عده او تمام شود وشوهر کرده عیبی ندارد و عقد دوم صحیح است وولد ملحق به ایشان می شود. و هر گاه عده متعه تمام نشده و شوهر کرده ودر عده دخول واقع شده، بر زوج ثانی حرام مؤبد است. وباید تفریق کرد. واما سؤال از حال عقد متعه که بدون اطلاع ثالثی شده، پس آن ضرری ندارد هر گاه صیغه بر وجه صحیح در میان آنها واقع شده باشد. واما هر گاه صیغه بر وجه صحیح واقع نشده ولکن زوجین به گمان صحت کرده اند که نکاح فاسد باشد ولکن گمان کرده اند که به همان صیغه حلال می شود، پس داخل وطی شبهه است. واز برای آن نیز عده واجب است. وعقد دوم باطل است هر گاه در عده باشد. و هر گاه دخول هم در عده باشد باز حرام ابدی است. وظاهر این است که عده آن عقد فاسد در آنجا نیز عده متعه باشد، اگر چه احوط مراعات عده طلاق است. وتوضیح این مطلب این است که: اعتبار در عده به حال زن است نه به حال مرد. پس عده زن آزاد مثلا سه طهر است هر گاه (ذات اقرا) باشد هر چند شوهر او عبد باشد. وعده معقوده که مملوکه غیر باشد دو طهر است هر چند شوهر او آزاد باشد. واقسام کنیز هم همه مساوی اند در عده. و اگر بعض آن حر باشد وبعض آن رق، در حکم حره است، به جهت تغلیب جانب حریت. و هم چنین هر گاه آزادی به عقد فاسدی کنیزی را بگیرد عده او دو طهر است. و هم چنین هر گاه به عنوان شبهه با کنیزی که معقوده غیر باشد وطی کرد عده آن دو طهر است مثل طلاق صحیح، یا انقضای مدت متعه. و هر گاه آن کنیز موطوئه غیر است به ملک یمین، عده آن یک حیض است. ودر وطی شبه

ص: 583

اعتباری به گمان واطی نیست. پس هر گاه کسی به عنوان شبهه با کنیزی وطی کرد به گمان این که زن آزاد دائمی خود است، عده او دو طهر است هر گاه آن کنیز معقوده غیر است، ویک حیض است هر گاه موطوئه به ملک یمین است. و هم چنین هر گاه به گمان این که متعه آزاد او است. و همچنین هر گاه با زن آزادی وطی کند به گمان این که مملوکه او است، آن زن عده زن آزاد می گیرد. وشهید ثانی - در حاشیه مسالک که به خط او بود دیدم که - این را نسبت به ظاهر اصحاب داده. وآن مقتضای اطلاق اخبار است. و در آن حاشیه گفته که اعتبار می شود گمان واطی، وشبهه را نازل منزله اصل قرار داده. وآن مقتضای اطلاق اخبار است. پس عده می گیرد مثلا زن آزاد از واطی [ ای ] که به گمان کنیز معقوده با او وطی کرده به دو طهر، واز واطی [ ای ] که به گمان مملوکه بودن به ملک یمین کرده به یک حیضه. واین قول ضعیف است واز جمله فروع مسأله (بنا [ بر ] مشهور) این است که شخصی با متعه غیری وطی کند به گمان این که زوجه دائمی خود است بر زوجه عده متعه لازم است که دو طهر باشد از برای وطی شبهه. و هر گاه با زوجه دائمی حره غیر وطی کند به گمان این که متعه خودش است بر زوجه لازم است عده حره دائمه. مشکل می شود مقام در جائی که زن آزادی که معقوده کسی نباشد وکسی با او وطی کند به شبهه در خواب، یا کنیزی که معقوده غیر نباشد ومولائی هم که با او وطی کند ندارد (مثل کنیز زن یا طفل صغیر) و با او کسی وطی کند در خواب به عنوان شبهه. آیا بر آن زن آزاد عده طلاق لازم است، یا عده متعه؟ وبر آن کنیز عده معقوده لازم است، یا عده موطوئه به ملک یمین. واین اشکال بر مشهور وارد است که گمان واطی را اعتبار نمی کنند. والحال در نظرم نیست کلامی از فقها در این. واحوط اعتبار عده [ ای ] است که بیشتر باشد، نظر به استصحاب. هر چند اصل برائت مقتضی اقل باشد. پس در صورت سؤال اصل مسأله، بنابر این که ضیغه متعه بر وجه صحیح واقع نشده و به مظنه حلیت دخول واقع شده، از باب وطی به شبهه می شود. وچون گمان زوجین هر دو این است که عقد تمتع است، پس عده را عده متعه قرار می دهند. هر چند نظر به این اشکالی که در آخر کردیم احوط آن است که عده طلاق بگیرد.

ص: 584

372: سؤال:

372: سؤال: زید دختری را به عقد خود در آورده وبعد از عروسی به خانه خود آورده، وبعد از دو سه روز به سفری رفته ودر مراجعت از سفر داخل خانه شده دیده که: پسر عموی آن دختر در خانه او با زن او جمع شده ودخول کرده. از آن زن پرسیده که این چه عمل است. زن در جواب گفت که به زور با من دخول کرد. وکیفیت را به ملای آن ولایت نقل نموده. آن ملا گفته شما باید از هم جدا شده لعنت به همدیگر کرده باشید آن زن نه مهری از تو خواسته باشد ونه توهم به او رجوعی داشته باشی. بعد دختر به خانه پدرش رفته وپدرش آمده مطالبه تمام مهر دخترش راز زید می کند وحال آن که زید دختر را به شرط این که باکره است نکاح کرده ودر شب عروسی معلوم شده با کره نیست، وبه خود زده سر او را فاش نکرده. در این صورت زن چنینی که با او خیانت کرده وزانیه است مطالبه مهر از او می تواند کرد یا نه؟ ودر صورت مطالبه مستحق تمام مهر است یا نصف؟ وبا و جود این عمل وخیانت، هر گاه زید او را نخواسته باشد احتیاج به طلاق دادن دارد یا نه؟

جواب:

جواب: زوجه به سبب زنا حرام نمی شود بر زوج. هر چند اصرار به زنا کردن داشته باشد (علی الاشهر الاظهر) خصوصا در چنین جائی که ادعای اکراه می کند. وبه سبب زنا مهر او ساقط نمی شود، بلکه هر گاه شوهر به او دخول کرده بوده تمام مهر لازم است بر زوج. وبدون طلاق از زوجیت او بیرون نمیرود. بلی هر گاه زوج به زوجه بگوید تو زنا کردی، یا بگوید (زن من زنا کرده است ومن به چشم خودم دیدم مثل میل در سرمه دان) بلکه هر گاه بگوید (علم از برای من حاصل شده به زنا) - بنابر قولی -، وزوجه منکر باشد، وشاهد هم نداشته باشد. در این صورت حد قذف بر شوهر لازم می شود، به شرطی که آن زن مشهور به زنا کاری نباشد وبی پروا در زنا نباشد. و هر گاه خواهد حد از او ساقط شود باید لعان کند در نزد حاکم شرع (یعنی مجتهد عادل) به آن الفاظی که در شرع وارد شده. وبعد از لعان، حد از او ساقط می شود اما زن حرام ابدی می شود. واحتیاج به طلاق نیست. وبهتر این است که در چنین صورتی که مطلع شد به زنا ونخواهد آن زن را نگاه دارد، نسبت زنا به آن زن ندهد واو را طلاق بدهد وخود را خلاص کند. وبه هر حال لعان کردن از برای خلاص شدن از حد است در صورتی که نسبت زنا به زوجه بدهد وشاهد نداشته باشد. واگر مضایقه از حد نداشته باشد وخواهد وی را نگاه دارد هم می تواند. خصوصا هر گاه مقلد کسی است که حد را

ص: 585

در زمان غیبت امام جاری نمی کند (چنانکه حقیر در آن توقف دارم) هر چند مستحق تعزیر باشد که حاکم به قدری که مصلحت داند او را بزند. پس زوجه در این صورت از هیچ وجه بر او حرام نیست واز زنی او بیرون نمیرود. وبه هر حال در صورتی که زوجه اقرار کرده به وقوع فعل با دعوی جبری بودن، و زوج بگوید که تو به عنوان زنا کردی، اظهر این است که هم حد زنا از زن ساقط است چون اقرار به زنا نکرده است صریحا. وبر فرضی که بگوید که آن مستلزم اقرار به زنا است، چون چهار بار نگفته حد بر او لازم نشده وبر زوج هم حد قذف ثابت نمی شود. چون زوجه تصدیق او کرده در اصل فعلی که ظاهر آن این است که بر وجه زنا باشد، هر چند مدعی کراهت است. واما سؤال از حال ظهور عدم بکارت: پس اگر به شرط بکارت گرفته وظاهر شود که قبل از عقد باکره نبود (به اقرار زوجه یا به بینه یا به قراین مفیده علم) پس، از برای او خیار فسخ هست. هر گاه فسخ نکرد - چنانکه در صورت سؤال است - پس دیگر فسخی نیست. وظاهر این است که در صورت فسخ هر گاه کسی تدلیس کرده وعیب او را پوشانیده واو را فریب داده، رجوع می کند در مهر به آن که تدلیس کرده. واگر مدلسی دیگر نبوده وخود زوجه تدلیس کرده پس مهر بر او است، یعنی اگر داده است مهر را پس می گیرد واگر نداده دیکر نمی دهد علی الاشهر والاظهر. واگر تدلیس در میان نباشد - مثل آن که نه آن زن مطلع بوده بر آن عیب ونه آن کسی که مباشر امر او بوده - پس در آنجا رجوع به مهر نمی شود، وزوجه به سبب دخول مستحق تمام مهر است. [ و ] درصورتی که فسخ نکاح نشود یا به سبب آن که خیار فسخی نباشد، یا باشد واختیار کند بقا بر زوجیت را، اشهر واظهر این است که مهر ناقص می شود. ودر مقدار نقص خلاف است. واظهر این است که منوط است به رأی حاکم شرع. ودور نیست که بنا را بر تفاوت ما بین بکر وثیب بگذاریم، یعنی ملاحظه می کنیم که اگر چنین زنی باکره باشد مهر المثل او چه قدر است، واگر ثیب باشد چه قدر، وبه همان نسبت از مهر مسمی کم می کنیم. مثل این که مهر مسمی دویست اشرفی است، و مهر المثل او اگر با کره باشد صد اشرفی است، اگر ثیب باشد پنجاه اشرفی. در اینجا صد اشرفی را کم می کنیم، وهکذا.... واکثر این امور محتاج است به مرافعه حاکم شرع، یعنی مجتهد عادل. وبعد از رجوع به او خود می داند چه کند، دیگر استفتا وفتوی فایده

ص: 586

ندارد.

373: سؤال:

373: سؤال: اذا عقد الفضولیان عقدا علی الکبیرین، فاجاز احدهما ومات، ثم اجاز الاخر. فهل یصح الاجازة ویتوقف اخذ المیراث علی الیمین علی ان الاجازة لم یکن بطمع المیراث -؟ ام لابل یختص الحکم بالصغیرین -؟.

جواب:

جواب: روی ابو عبیدة فی الصحیح (قال: سألت ابا جعفر - ع - عن غلام وجاریة زوجهما ولیان لهما وهما غیر مدرکین. فقال: النکاح جائز وایهما ادرک کان علی الخیار، وان ما تا قبل ان یدرکا فلا میراث بینهما ولامهر الا ان یکونا قد ادرکا ورضیا. قلت: فان ادرک احدهما قبل الاخر؟ قال: ذلک یجوز علیه ان هو رضی. قلت: فان کان الرجل الذی ادرک قبل الجاریة ورضی النکاح ثم مات قبل ان تدرک الجاریة اترثه؟. قال: نعم یعزل میراثها منه حتی تدرک وتحلف بالله ما دعاها الی اخذ المیراث الا رضاها بالتزویج، ثم یدفع الیها المیراث ونصف المهر. قلت: فان ماتت الجاریة ولم تکن ادرکت ایرثها الزوج المدرک؟ قال: لا لان لها الخیار اذا ادرک. قلت: فان کان ابوها هو الذی زوجها قبل ان تدرک؟ قال: یجوز علیها تزویج الاب ویجوز علی الغلام، والمهر علی الاب للجاریة). (1)

وآخر الروایة قرینة علی ان المراد بالولیین فی صدرها من لاولایة له فی النکاح و اوقع العقد فضولیا [ مثل] (2) الوصی [ او ] الولی فی المال فقط، او اعم من ذلک کالاخ و العم. وعمل بها الاصحاب. وکل ما فیها موافقة للاصول والقواعد الا ایجاب الحلف فی التوریث، وسیجئ الکلام فیه. والا تنصیف المهر، بنا علی المشهور بان الروایة لعلها مبنیة علی ما کان المعهود فی القدیم من تقدیم بعض المهر، فلعلها اخذ النصف قبل ذلک. وهو بعید. فان رجحنا التنصیف فی المسألة (کما انه لا یخلو من قوة بالنسبة الی کثرة الاخبار ومخالفتها للعامة) فلا اشکال. وان رجحنا التمام لموافقة المشهور فلا یضر عدم العمل بجز من الحدیث فی حجیة باقی الاجزا. کما حقق فی محله. وهیهنا مقامات من الکلام: المقام الاول فی معنی صحة الاجازة من الحی بعد موت المجیز الاول: فاعلم: انهم.

ص: 587


1- وسائل، ج17، ابواب میراث الازواج، باب 11، ح 1.
2- و فی النسخة: ثم.

لا ینبغی التأمل فی بطلانه علی القول بکون الاجازة ناقلة. اذا لمیت لا یقبل التزویج و لیس اهلا للمزاوجة ابتدا. وهذا الحدیث من الادلة الدالة علی بطلان القول بالنقل. و اما علی القول بکونها کاشفة - کما هو الاصح - فقد یتوهم فیه اشکال ایضا اذا قطعنا النظر عن الراویة وبنینا اثبات صحة الفضولی بعموم قوله تعالی (او فوا بالعقود) وامثاله. لان المراد بالعقود، العهود الموثقة. کما فسره به اهل اللغة وجماعة من المفسرین من الخاصة والعامة. ولذلک نستدل بهذه الایة علی تصحیح کل عهد موثق الا ان یثبت بطلانه من الشارع. کما هو الظاهر من الفقا فی اکثر مباحث الفقه. ولا یقتصر بالعقود المتداولة فی الکتب الفقهیة، ولا نجعله توقیفیا کما یظهر من بعضهم مثل الشهید الثانی فی المغارسة، وفخر المحققین فی نکاح الایضاح، ومثل ما ذکره العلامة فی التذکرة فی کتاب المزارعة قال فی الرکن الرابع (یجب ان یکون النما مشترکا بینهما، فلو شرط احدهما نفسه خاصة لم یصح، لان المنقول عن الرسول - ص - واهل بیته - ع - انما ورد علی الاشتراک فی الحصة. والامور الشرعیة متلقاة عن النبی - ص - فلا یجوز التجاوز عنها) انتهی. ولعل امثال ذلک بالنظر الی افراد عقد معین، لا الی نفس مطلق العقد. ولا یقتصر بما جعله الفقها مقابل الایقاعات والاحکام والعبادات. بل المراد کل عهد موثق سوا کان من الله تعالی - کالامر بالایمان بالله والیوم الاخر - او من العبد مع الله کالنذر والعهد، او من العباد بعضهم مع بعض کالبیع والاجارة وغیر هما، او من العبد لعبد آخر بالتزامه شیئاله، او الزام الله عباده بالاحکام من وجوب شئ وحرمة آخر و تحدید الحدود والقصاص وغیر ذلک. وعلی هذا فنقول: العقد الواقع بین الفضولیین اذا اجاز احدهما بعد البلوغ فقد اوثق العهد من التزامه الزوجیة للاخر بدون علم الاخر وقابلیته للقبول. فیمکن ادراجه تحت العهود الموثقة المأمور بوجوب الوفا بها. واما اجازة الاخر بعد موت الاول: فهو مشکل. اذ معنی ایثاق العهد حینئذان المجیز الاول اوثق الزوجیة والتزمها لغیر المدرک بشرط اجازته ورضاه بعد ذلک. فهو عهد موثق من المجیز الاول والتزام لزوجیة الغیر المدرک(1) فی حال حیاته بشرط لحوق اجازته. والمجیز الثانی اوثق ک.

ص: 588


1- و فی النسخة و التزام لزوجته لغیر المدرک.

زوجیته للمجیز الاول المیت والتزمها بمقاومة اجازته ورضاه فی حال حیاة. فایثاق العهد والتزامه لکل منهما مع الاخر مما لا بدمنه. ولفظ (کل منهما) ولفظ (الاخر) حقیقة فی الشخص الحی. فاذ وقع العقد بین زید وزینب من الفضولیین، فلا بد من حصول الایثاق عن زید بالنسبة الی زینب، ومن زینب بالنسبة الی زید. فاذااوثق زید الزوجیة والتزمها فی حال حیاة زینب فان اجازت بعد البلوغ فتم حکایة ایثاق العهد من جانبه. واما التزام زینب لزوجیة زید وایثاق العهد بعد موته، فلیس بالتزام الزوجیة و ایثاق العهد لزید. لان زید اسم للهیکل المحسوس مع تعلقه بالنفس، وهو بعد الموت لیس بزید بل بدن زید. ولیس التزاما لزید فی الحقیقة. وکما ان المشتق حقیقة فی ماکان المبدأ موجودا فی الحال فکذلک الجوامد. فاطلاق الما علی الهوا المنقلب به مجاز کماان اطلاق الهوا علی الما المستحیل منه مجاز. والقول بان حقیقة الانسان هو نفسه وهو باق بعد المفارقة من البدن، خارج عن الصطلاح اهل العرف الذی هو مبنی مکالمات الشارع. فهذا لیس بایثاق العهد والتزام الزوجیة لزید حتی یقال (انه التزام لزید زوجیتها فیجب الوفا به بدخوله تحت عموم او فوا بالعقود.) والحاصل: انه لا ایثاق من جانب زینب حال حیاة زید، ولازید موجود حین ایثاق زینب، ولا عهد مع المیت ولا عهد موثقا من غیرهما قبل ذلک حتی یجب الوفا به. و بالجملة: ثمرة الاجازة اثبات الحکم حین الاجازة للمجاز له سوا کان باستمراه من حین العقد الی حین الاجازة وما بعده علی القول بالکشف. او بایجاده من حین الاجازة و ما بعده علی القول بالنقل. وعلی ای حال فمفارقة (کذا ظ صح فمصادفة) الاجازة للمجازله الموجود الحقیقی معتبر، وهو لا یوجد بعد موت المجیز الاول. واما المعنی المتصور لایثاق العهد بین الفضولیین فهو انه یجب علیهما ابقا حکم الفضولی حین یلحقه الاجازة بینهما وانه لا یثمر فسخهما وتقایلهما، فالاثبات بینهما ایضا معلق با جازتهما فوجوب الوفا بذلک العهد الموثق بینهما بعد تحقق المعلق علیه. و قد عرفت الکلام فیه. فلم بیق فی المقام الا الاعتماد علی الرویة فی صحة هذه الاجازة. ویندفع هذا الاشکال بان اشتراط وجود حال المبدأ فی المشتق والوصف العنوانی فی الجوامد علی التحقیق انما هو فی وجودهما حال النسبة بهما والحکم المتعلق بهما، لاحال التکلم. فقد یکتفی بوجوده فی الماضی والمستقبل بالنسبة الی زمان

ص: 589

التکلم وقول زینب (اجزت عقد زید علی) معناه انی اجزت العقد الواقع لزید فی الماضی علی، فی الحال. لا اجزت العقد الواقع فی الحال لزید. فصدق (زید) علیه انما یلاحظ بالنسبة الی زمان العقد، لا زمان الاجازة. وهو فی حال العقد زید حقیقی متلبس بوصف الزیدیة حین العقد. فیستمر الزوجیة من حین العقد الی زمان الاجازة وما بعده و ان مات، کما یستمر فی العقد الباب ولا یهد مه الموت. فیصح الاستدلال بعموم الایة مع قطع النظر عن الروایة ایضا. ومن جمیع ما ذکر نا ظهران فی عبارة المسالک والروضة مسامحة فی معنی الاجازة. حیث فسر (التحلیف علی عدم سببیة الارث للاجازة) بقوله (بمعنی ان الباعث علی الاجازة لیس هو الارث بل لو کان حیا لرضی بالتزویج). والاصوب ان یقال (بل لولم یکن له مال وترکة لرضی بالتزویج ایضا)، اذ هو الفراد الاخفی بعد فرضه میتا. و کیف کان فالاشکال فی فهم معنی اجازة زوجیة المیت. اذ ظاهرا اجازة العقود اللازمة استمرار هاو هو المقصود بالذات فی اجازة الفضولی، لا مجرد ما یعطیه ملاحظة الکشف وهو ترتب الاثار الحاصلة بعد الصیغة وقبل الاجازة. ویمکن ان یقال تصویره فی النکاح بان یجیز مقتضی العقد الدائم الذی من لوازمه انه اذامات احد الزوجین بقی علاقة الزوجیة الثابتة بعد الموت ایضا، کحلیة النظر الیه و تغسیله ونفس الاتصاف بالزوجیة اذ قد یکون موجبة للافتخار بحسب الشخص کما لو کان علویا ونحو ذلک. ویشکل الکلام فی النکاح المنقطع ووقوع الاجازة بعد انقضا المدة، سوا مات احدهما او تأخر الاجازة بسبب نسیان او تردد حتی انقضی المدة. وکذلک فی کل عقد له مدة. ولا یحضرنی فی کلماتهم تصریح بذلک. ولا یبعد الاکتفا بالاجازة بعد المدة ایضالو ترتب علیه ثمرة ولم یلزم السفه فیها. بل ولا بد من ملاحظة ذلک فی النکاح الدائم اذا کان المجیز الاول هو الزوجة ولا مال لها ولا میراث ثم بلغ الزوج بعد موتها و اجاز. فان هذه الاجازة موجبة الالتزام المهر، وهو سفه لو لم یفرض فیه مصلحة اخری. المقام الثانی: هل یجری هذا الحکم فی ما لوکان احدهما فضولیا والاخر بعنوان الولایة فی النکاح او بالاصالة لکونه بالغار شیدا؟. فذهب جماعة من الاصحاب الی ثبوت هذا الحکم فیه من باب الفحوی. وعبارة الروضة فی تقریره بعد نقل اصل المسأله مستندا بصحیحة ابی عبیدة، هی هذه (ولو زوج احد الصغیرین الولی او کان احدهما بالغا رشیدا، وزوج الاخر الفضولی، فمات الاول، عزل للثانی نصیبه واحلف بعد بلوغه کذلک.

ص: 590

وان مات قبل ذلک بطل العقد. وهذا الحکم وان لم یکن مورد النص الاانه ثابت فیه بطریق اولی، للزوم العقد هنا من الطرف الاخر، فهو اقرب الی الثبوت مما هو جایز من الطرفین) انتهی. ومثلها غیرها ایضا. وفیه نظر. لان المراد ان کان تصحیح الاجازة الثانیة با دخال ذلک تحت (العهود الموثقة) التی یجب الوفا بها بعموم الایة، فلاحاجة الی التمسک بالاولویة ویکفی دخولها تحتها. وقد ذکرنا الاشکال فیه والجواب عنه. وان کان المراد ادخالها تحت العهد الموثق بطریق الاولویة، فیکون استدلالا لثبوت الموضوع لانفس الحکم. یعنی ان عقد الفضولیین کماانه عهد موثق بعد الاجازة فهذا ایضا عهد موثق بالطریق الاولی فیلزم دخوله تحت عموم الایة ویجب الوفا. ففیه ان هذا ایضا یرجع الی اثبات شمول العام لفرد من الافراد. غایة الامر کون بعض الافراد اثبت له الحکم الثابت اذ بعد تسلیم کونه فراد منه یجری فیه الحکم الثابت له. مع انا نقول: حجیة فحوی الخطاب انما یسلم اذا کانت حاصلة من الدلالة العرفیة، کدلالة حرمة التأفیف علی حرمة الایذا الاشد منه، الا بمجرد کون العلة فی الفرع اجلی، المعبر عنه ب (القیاس الجلی) الاتری ان الشارع حکم بوجوب الکفارة للمحرم فی الصید اذا کان خطأ تکرر، دون ما کان عمدا. هذا اذا اعتمدنا علی عموم الایة. واذا اعتمدنا علی الروایة فیشکل الاستدلال بالاولویة. لمامر. مضافا الی منع کون العلة هو ووقوع العقد فضولیا، بل لعله للخصوصیة مدخلیة فی الحکم. وان کان المراد فی الاستدلال بالا ولویة انه فی حکم الصغیرین فی لزوم التحلیف، فیرد علیه اولا منع الا ولویة بل الاصل اولی لثبوت اللزوم فی الجملة فی الفرع، فهو اقرب الی ثبوت الزوجیة المستلزمة للمیراث المناسب لعدم التحلیف. وثانیا منع الاستدلال بدون الدلالة العرفیة، کمامر. ویظهر من جمیع ما ذکر بطلان الاستدلال بالروایة علی مجموع الامرین من تصحیح الاجازة والتحلیف بطریق الاولویة. لان الثابت من الروایة الصحة علی فرض الاجازة المقیدة بالتحلیف، واولویة ذلک فی الفرع ممنوع، لمامر من انه انسب باللزوم بدون التحلیف فکیف ثبت بالروایة اللزوم مع الحلف. والحاصل: ان فی الفرع مقامین من الکلام: الاول: ان الاجازة بعد الموت هل هی مصححة للعقدام لا. وقد عرفت أن الوجه انها مصححة نظرا الی عموم الایة، لا بخصوص الروایة لکون الاجازة فیها مقیدة. والثانی: علی فرض التسلیم هل هی موقوفة علی

ص: 591

الحلف المذکور ام لا. وقد عرفت عدم الدلیل، لبطلان القیاس ومنع الاولویة ثم اعلم: ان التحلیف المذکور فی الروایة یحتمل معنیین: الاول ان یحلف علی القصد الی المدلول مع کون الداعی الیها هو الرغبة فی نفس الزوجیة لیکون استحقاق المیراث قسریا تبعیا، لا ان یکون الداعی الیها بالاصالة هو المیراث وان قصد المدلول. و الثانی ان یحلف علی القصد الی المدلول وانه لم یکن اللفظ لغوا ولم یقصد به محض اظهار ذلک اللفظ لاخذ المیراث خداعا وتغریرا، ولم یکن مراده اجازدة العقد. فهیهنا احتمالات ثلاثة: الاول: ان یکو ن مراده من قوله (اجزت العقد) هو القصد الی اجازة العقد بالذات، ولم یکن الداعی (ایضا) المیراث وان لزمه تبعا. والثانی: ان یکون مراده منه هو القصد الی المدلول لکن لم یکن مقصودا بالذات بل مقصود بالذات اخذ المیراث، ولکن یقصد تحقق الزوجیة لاجل ان یترتب علیه المیراث فهو الداعی والعلة الغائیة الباعثة علی القصد الی المدلول. والثالث: انه لا یرید اجازة العقد اصلا ولا یقصد بالمدلول مطلقا ولکن یتلفظ بهذا اللفظ لاجل المیراث. ولا یخفی ان الظاهر عدم الاعتنا بالوجه الاخیر. لان الاصل فی لفظ (اجزت العقد) ان یحمل علی معناه الحقیقی وهو قصد اجازة العقد، لامحض التکلم بهذا اللفظ مع عدم القصد الی معناه. فکلام العاقل یحمل علی حقیقته بحسب الامکان. و [ یرجع ] الکلام فی ذلک الی انه هل اجاز ام لا، لا الی ان الا جازة هل هو للزوجیة او لا خذالمال ([ کما ] هو الظاهر من المسالک، وهو بعید)، لکن یبقی اللفظ مترددا بین ان یکون مدلوله مقصودا بالذات او بالتبع. ففی کل واحد من صورتی (القصدالی اجازة العقد مع قطع النظر عن المیراث وان استتبعه قسرا) و (القصد الی اجازته لاجل الاستیراث وان لزمه قصد امضا العقد)، الاجازة کاف(1) اذا کان قاصدا الحقیقة وان کان الداعی الی قصد الحقیقة ترتب هذا الاثر. کما فی کثیر من الحیل الربویة. ولیس هذا من باب (عقد التمتع علی الصغیرة الرضیعة فی یوم واحد بدرهم لاجل محرمیة امها) الذی اخترنا فیه البطلان،(2) لان صحة اصل العقد فیه ممنوع لفقد الا غراض التی سن الشارع العقد لها. ومحرمیة الام لیس من الاغراض الباعثة لتشریع العقد، بل من الاثار المترتبة علیه قسرا وان کان یجعل الشارع. وجعل مطلق الاثار غرضا غیرد.

ص: 592


1- و فی النسخة فی الاجازة کاف.
2- راجع المسالة 292 و کذا 293 و 323 و 346 من هذا المجلد.

معقول. کما تری انه لایحسن ان یقال (الغرض من تحریم الزنا اجرا الحدعلی الزانی) و ان کان من المیراث المترتبة علیه. بل الغرض عدم اختلاط الانساب (مثلا). مع انا نمنع کونه اثرا للتمتع فی هذا العقد الخاص. واطنبنا الکلام فی مسألة المتعة فی الرسالة التی کتبناها فیها. وما نحن فیه لیس من هذا القبیل، لا مکان فرض القصد الی غرض من اغراض الشارع فی اجازة العقد بعد الموت. فانه یمکن ان یکون مطلوبه من الاجازة بعد الموت هو تحقق الزوجیة الصحیحة فی زمان، ولا اقل من کون نفس الزوجیة مطلوبة. مثلا علم هذا المجیزان مصاهرة الرسول (صلی الله علیه و آله) افتخار له وکان المیت من اولاد الرسول ویرید ان یکون من اصهار فاطمة الزهرا علیها السلام. فبا جازته العقد کانه اختار تزویج بنت فاطمه الزهرا (علیه السلام) ولیس نظره الی المیراث ولا الی المهر وغیر هما من سایر الاثار. ویتضح المسأله غایة الوضوح فی مالو فرض المسألة فی اجازة البیع أو الاجارة بعد الموت. ان صححناه بالا جازة فله مطالبة المبیع ونمائه وهی من جملة الاغراض المطلوبة للشارع. ولا فرق بینهما. والحاصل: ان الروایة وردت علی خلاف الاصل، وقد عمل بها الاصحاب مع صحتها، فیعمل بها فی موردها. واما التعدی الی الفرع، فلا یمکن الاستدلال فیه بالروایة. لانه قیاس لا نقول به. والکلام فی الاولویة هو ما مر من عدم حجیته الامع الدلالة العرفیة، و منع اولویة الفرع فی التحلیف بل الاصل اولی به. نعم یمکن الاستدلال بان المفهوم من الروایة ان التحلیف لاجل ظهور التهمة، اذا الغالب انه لا حکمة ظاهرة فی اجازة عقد المیت الا الانتفاع بالمال. فیکون من باب (المنصوص العلة)، ولا یشترط فی التعدی فیه کون الفرع اقوی فی العلة من الاصل. بل یکفی مجرد وجود العلة المنصوصة. وهو من قبیل (دخول الخاص فی العام)، لا من باب (القیاس الجلی) المستنبط علته من غیر النص. بقی الکلام فی تحقیق معنی التهمة وموردها، وان فتوی الفقها عامة فی التحلیف، وانه لازم خذ الترکة سوا کان تهمة ام لا. فنقول: ان الظاهر من اطلاقهم لزوم التحلیف لاخذ الترکة وان لم یکن تهمة. الا الشهید الثانی فی الروضة فانه قال (واعلم ان التهمة بطمعه فی المیراث لا تأتی فی جمیع الموارد. اذلو کان المتأخر هو الزوج والمهر بقدر المیراث او از ید، انتفت التهمة وینبغی هنا عدم الیمین ان لم یتعلق غرض

ص: 593

باثبات اعیان الترکة. بحیث یترجح علی ما یثبت علیه من الدین او یخاف امتناعه من ادائه، او هربه ونحو ذلک مما یوجب التهمة ومع ذلک فالموجود فی الروایة موت الزوج و اجازة الزوجة وانها تحلف بالله مادعاها الی اخذ المیراث الا الرضا بالتزویج. فهی غیر منافیة لما ذکرنا، ولکن فتوی الاصحاب مطلقة فی اثبات الیمین) انتهی. فان ظاهره الاقتصار فی التحلیف علی مورد التهمة، ولا ینافیه ظاهر الروایة، کما ذکره (ره). ووجه فی المسالک اطلاق فتاوی الاصحاب ب (ان یکون التهمة حکمة فی ابتدا الحکم، لا علة. فلا یجب اطرادها). وهو مشکل، لظهور العلیة من الروایة. ولذلک عدل عنها فی الروضة، ولقد اجاد. وعلی الاطراد فیلزم الحلف لاخذ عین من اعیان الترکة ولو کان فی جنب ما یلزمه من المهر اقل قلیل وان کان المهر عینا تحت ید الوارث ولم یکن احتمال حرمانهم عنه بوجه من الوجوه. ثم: ان کلماتهم فی هذا المقام مشحونة بکون التحلیف لاجل نفی کون الداعی علی الاجازة هو الطمع فی المیراث. ولم یذکروا طمعها المهر اذا کانت المتأخر هی الزوجة. و السرفیه لعله کون اجازة الزوج بمنزلة اقراره فثبت المهر فی ذمته باقراره. فلم یبق التهمة للزوجة فی اجازتها بعده الا طمع المیراث، فلذلک احتیج الی الحلف لاجله. لکن یرد علیه ان الاقرار فقط لا یکفی من الزوج فی ثبوت المهر مالم یلحق به اجازة الزوجة فیجیئ اشکال احتمال التهمة فی هذه الصورة ایضا فی اجازة الزوجة. ویمکن ان یکون نظر هم الی ان الاجازة لما کانت قائمة مقام اصل العقد وجعل اخذ المهر غرضا من اغراض التزویج لیس بمستنکر عند العقل والشرع، بخلاف المیراث لعدم العلم بتقدم موت الزوج علی موت الزوجة وتأخره، بل ولا الظن فی الاغلب. فجعل ذلک غرضا، بمنزلة اللغو. فیسقط اعتباره عقلا وشرعا. ویجری ذلک فی المجیز الاول اذا کان هو الزوجة، بل فی اصل التزویج الاصیل. و اما فی ما نحن فیه فجعله غرضا لیس بمستنکر، لاجل تحقق تقدم موت الزوج. فتحلف الزوجة علی انها لم تجز لاجل المیراث. فاذا حلفت علی ذلک فتورث وان کان غرضها اخذ المهر ایضا. ولا تحلف علی عدم کون الباعث هو اخذ المهر. لان اصل المعاملة مع الزوج وهو قد اقر فی حیاته بخروجه عن ماله او قطع یده عنه وعدم الطمع فی رده الیه، و الاصل عدم انتقال المال الی الوارث الا فی ما دل الدلیل. فهو کالدین والوصیة اللذین هما یتقدمان علی المیراث. وان الاقوی عدم انتقال المال الی الوارث الا بعد الوفا بهما.

ص: 594

فلا تهمة فی المهر بالنسبة الی المیت ولا حق ثابتا فی مقداره للوارث. ولا یکتفی با جازته العقدحال الحیاة فی رفع التهمة بالنسبة الی المیراث، لا نه لاحق للمیت فی ماله بعد الموت وهو حق الوارث فصح للوارث مزاحمتها حتی تحلف. وبالجملة: التحلیف علی خلاف الاصل وقد ثبت فی الروایة فی مالو حصل التهمة بالنسبة الی الوارث بعد الاجازة فیتعدی عن موردها فی کل ما وجد فیه العلة المذکورة. وسیجیئ تمام الکلام. المقام الثالث: لو کان الفضولیان عقدا علی الکبیرین فاجاز احد هما ومات، ثم اجاز الاخر. فهل یصح الاجازة ویتوقف اخذ المیراث علی الیمین ام لا؟ -؟ ففیه اشکال. قال فی الروضة - بعد العبارة المنقولة عنه سابقا -: نعم لو کانا کبیرین وزوجهما الفضولی ففی تعدی الحکم الیهما، نظر. من مساواته للمنصوص فی کونه فضولیا من الجانبین، ولا مدخل للصغیر والکبیر فی ذلک. ومن ثبوت الحکم فی الصغیرین علی خلاف الاصل من حیث توقف الارث علی الیمین وظهور التهمة فی الاجازة، فیحکم فی ما خرج عن المنصوص ببطلان العقدمتی مات احد المعقود علیهما بعد اجازته وقبل اجازة الاخر). ویقرب منه ما ذکره فی الایضاح وغیره. اقول: وفی ما ذکره نظر. وفی الجمع بین هذا الکلام والکلام الذی نقلنا عنه سابقا فی المقام الثانی منافرة. فانه یظهر من الکلام الاول عدم الالتفات الی التحلیف، بل کان نظره مقصورا علی مجرد تصحیح الاجازة واثبات اللزوم بها، والا فلا معنی للاولویة فی اشتراط التحلیف (کما بینا سابقا) بل الاصل اولی به من الفرع. ویظهر من الوجه الثانی من وجهی الاشکال فی الکلام الاخیر ان نظره لم یکن مقصورا علی مجرد الاجازة. حیث ذکر اشتمال حکم الصغیرین علی خلاف الاصل من التحلیف. واما الکلام فی نفس الکلامین: فقد عرفت ما یرد علی الاول، واما الثانی فاعلم ان مناط الوجه الاول من وجهی الاشکال هو جعل کونه فضولیا علة لاثبات الحکم، یعنی مجموع صحة الاجازة وافادته اللزوم بشرط التحلیف. اذ المناط هو کونه فضولیا وقع من فضولیین علی النهج المذکور. ومناط الوجه الثانی مع کونه العلة هوما هیة کونه فضولیا ان(1) هذا النوع الخاص منه (مستندا با نه حکم خاص، یثبت لفرد خاص من الفضولی) علیذ.

ص: 595


1- و فی النسخة : اذ.

خلاف الاصل. ولا یخفی ما فی الوجه الاول. لورود المنع الظاهر علی کون الفضولیة مطلقا (او مطلق ما کان طرفا العقد فضولیین من جملة افراد الفضولی) علة لهذا الحکم. بل هو حکم خاص ورد لفضولی خاص، مع ان العلة فی الحکم لایمکن ان تکون نفس الفضولیة مطلقا، او نوعا منه. بل انما هو ما یدل علی صحة الفضولی مثل (او فوا بالعقود) وامثاله. فان قلت: ان مراد القائل ایضا انما هو ذلک. قلت: ان هذا یصیر علی هذا استدلالا بالعام علی الخاص، لا بوجود العلة مع انه یصیر بنا علی الاعتماد علی العلة قیاسا، ولا اولویة ولا نص بعلیة الفضولی حتی یتعدی بسببه ولیس بحجة عندنا. واما الوجه الثانی من الاشکال: فیرد علیه انه وان کان المنع متجها لکن الحکم بالبطلان محل نظر. اذ یمکن تصحیح الاجازة وجعل العقد لازما للفرع بعموم (اوفوا بالعقود)، علی ما بیناه فی المقام الاول فی طی الاشکال الذی اوردناه هنا [ ک ] وتصحیح اشتراطه بالحلف بالعلة المنصوصة فی الحدیث فی مورد التهمة. فلا یبعد القول بالصحة. نظرا الی مثل عموم (اوفوا بالعقود) مع الحلف، نظرا الی العلة المنصوصة. فکون التحلیف خلاف الاصل لا ینافی تعدیه الی امثاله مما هو خلاف الاصل ایضا اذا اعتبر علیته فیه. وربما یدعی فی هذا الفرع اولویة ایضا من جهة وجود المجیز فی الکبیرین حال العقد، بخلاف الصغیرین. وبه یصیر اقوی واولی بالصحة. اذ القائلون بصحة الفضولی اختلفوا فی ما لم یکن المجیز موجودا [ حال العقد ] واتفقوا فی صورة وجود المجیز. وفیه ان الاقوی فی مسألة (وجود المجیز) انه لا یشترط وجود المجیز بالفعل، بل یکفی (الامکان الاستعدادی) وان لم یکن اقرب مراتب الاستعداد کالطفل. نعم یعتبر کونه محدودا بحد، کالبلوغ المعلوم غایته والغایب المعتاد عوده او بلغ خبره. ولکن یرد علی هذا ان الامکان الاستعدادی فی اقرب المراتب اقوی من ابعده، سیما مع وجود الاتفاق فی الاول والاختلاف فی الثانی. ولکن قد عرفت ان مثل هذه الاولویة (لو سلمت) لا یمکن الاعتماد علیه فی اثبات الحکم، بل المعتبر الدلالة العرفیة. فالاولی جعل ذلک مؤیدا للصحة. المقام الرابع: لو عرض للمجیز الثانی مانع عن الیمین بعد الاجازة (من موت او جنون لا یرجی زواله) فلا میراث له. لانه معلق علی الیمین فی الروایة. والحکم الوارد

ص: 596

علی خلاف الاصل - وهو اثبات ارث المتأخر من المجیزین بالیمین مع ظهور التهمة فی الاجازة - یقتصر علی مورده. ومع انتفا الیمین یخرج عن مورده. وربما احتمل ثبوت المیراث بدون الیمین، لتحقق العقد الکامل بالا جازتین. وفیه مالا یخفی. وغایة ما یمکن [ فی ] توجیهه ان الروایة ظاهرة فی صورة الامکان فیقتصر علیه فی الحکم الوارد علی خلاف الاصل. وفیه: مع طرو المنع (لان غایة الحکم فیه الاجازة حین الادراک والحلف معا، فلو کان الاجازة حین الادراک فقط کافیة لما کانت الغایة غایة) علی انا نعارضه با نه علی ما اخترناه من کون لزوم الحلف فی صورة الاتهام، فالظاهر من الروایة حینئذ ان التهمة مانعة عن المیراث. الا ان یرتفع بالحف. وهو منتف بالفرض. وکذا الکلام لو نکل عن الحلف. واما لو عرض مانع یرجی زواله - کالسفر والجنون المرجو الزوال -: فذکر جماعة من الاصحاب انه یعزل نصیبه. قال فی المسالک (یعزل نصیبه من المیراث الی ان یزول المانع، او یحصل الیأس منه، او یوجب التأخیر ضررا علی الوارث بتأخیر المال، او علی المال. فیتجه حینئذ دفعه الی الوارث. وتقریر الحال معه بضمانه له علی تقدیر ظهور استحقاق الحالف له. وانما جاز دفعه حینئذ الی الوارث لان الاستحقاق غیر معلوم والاصل عدمه. لکن لما کان اکثرا اجزا السبب قد حصلت روعی الجمع بین الحقین بتأخیر النصیب الی وقت لایحصل معه ضرر علی الوارث، مع احتمال عدم وجوب عزله بعد بلوغه وتأخیره الیمین.) اقول: ولعل الجماعة استأنسوا العزل من الروایة فی المجیز الاول. والا فالاصل عدم الوجوب وان کان الضمان ثابتا وظهر الا ستحقاق فی ما بعد، سوا ضمن ام لا. المقام الخامس: لو کان المجیز المتأخر هو الزوج ولم یحلف. فاذا اجاز فقد عرفت الکلام فی المیراث. واما المهر المسمی فی العقد: ففی ثبوته علیه بمجرد الاجازة وجهان، اقربهما الثبوت وفاقا لجماعة من الاصحاب کفخر المحققین والشهید الثانی وغیر هما. لان اجازته یتضمن اقراره علی نفسه. وانما منعنا فی المیراث لتعلقه بحق غیره وهو الوارث، وتحقق التهمة، بخلاف المهر. ووجه المنع أن المهر فرع النکاح المتوقف علی الیمین، والمفروض عدمها. وفیه: انا لا نسلم کونه فرع النکاح الواقعی لاغیر، بل قدیترتب علی مجرد الاقرار بالنکاح الغیر المستلزم لوقوعه فی نفس الامر. والحاصل: ان الاقرار بالنکاح

ص: 597

له حیثیتان: احدیهما اقرار علی النفس، وثانیهما اقرار علی الغیر وهو الوارث. فیسمع ماعلیه دون ماله. کما لو ادعی الرجل زوجیة امرأة وانکرت، فیلزم علی الرجل ما یلزم الزوج، دون المرأة. فلا مناقاة بین لزوم المهر وعدم ثبوت المیراث. ثم علی المختار من لزوم المهر علیه، فهل یرث نصیبه من المهر ام لا؟. فیه ایضا وجهان من جهة ان هذا ارث والایراث یتوقف علی الیمین بمقتضی النص، فلایرث شیئا. [ و ] من جهة ان اقراره بالتزویج لا یستلزم از ید من نصف المهر، لا نه ان کان صادقا فی الاجازة، والتزویج قد حصل، فله النصف بالمیراث. وان کان کاذبا فالمهر کله ماله و النصف داخل فی الکل. وهذا اقرب، وفاقا لجماعة. وحاصله ان اقراره لا یستلزم الا النصف ولیس للوارث مطالبة التمام، ولا نلتزم جعله میراثا، فان شئت سمیت النصف میراثا، وان شئت سمیته مال الزوج الذی لم یدل دلیل علی خروجه من یده. والظاهر عدم الفرق بین العین والدین. مع ان المذکور فی الروایة انما هو حکم میراث الزوجة عن الزوج، لا میراث الزوج. فلا دلالة فیها علی لزوم الیمین فیه. ولا یذهب علیک المراد بالنصف هنا ربع اصل المهر، بنا علی المختار فی مسألة مهر الزوجة اذا توفیت قبل الدخول. فان الاقوی فیهاانه لایثبت لها الا نصف المهر (وان کان القول بالنصف فی صورة العکس ایضا لایخلو عن قوة. وان کان المشهور التمام ولا یبعد ترجیحه). هذا کله اذا لم تکن مفوضة. کما هو ظاهر الروایة. والا فالمهر ساقط رأسا، لعدم الدخول. تنبیه: قال العلامة (ره) فی القواعد (ولو تولی الفضولی احدی طرفی العقد، ثبت فی حق المباشر تحریم المصاهرة. فان کان زوجا حرم علیه الخامسة والاخت والام والبنت. الا اذا فسخت، علی اشکال فی الام. وفی الطلاق نظر. لترتبه علی عقد لازم فلا یبیح المصاهرة. وان کان زوجة فلا یحل لها نکاح غیره، الا اذا فسخ. والطلاق هنا معتبر). اقول: وفیه مطالب الاول: انه کان احد طرفی العقد فضولیا والاخر عاقد النفسه مباشرة، فیثبت تحریم المصاهرة فی المباشر. یعنی انه فی حکم المتزوج بالعقد اللازم من الطرفین، فیحرم علیه. فان کان المباشر هو الزوج فیحرم علیه تزویج امرأة اخری دائما ان کانت هذه رابعة زوجاته. وکذا یحرم تزویج اخت هذه المرأة له، لحرمة الجمع بین الاختین. و کذاام المرأة، لحرمة ام الزوجة وان کانت غیر مدخولة. وکذا ابنتها لحرمة الجمع

ص: 598

بین الام والبنت وان لم تکن الام مدخولة. لانها بالنسبة الیه زوجة یترتب علیها احکامها. وان کان المباشر هو الزوجة، فلا یجوز لها التزویج بغیره. لانها متزوجة باقرارها واعتقادها بعنوان اللزوم بالنسبة الیها، فلا یجوز لها التزویج بغیر زوجها فی حال حیوته. الثانی: ان هذه الاحکام انما فی قبل ان یفسخ المعقود فضولا، العقد. فان فسخه فان کان فی الصورة الاولی وفسخت المرأة النکاح، فیحل للزوج نکاح من کانت خامسة قبل الفسخ. لانها حینئذ رابعة. وکذا اختها لعدم الجمع بین الاختین، وکذا البنت لکون الام غیر مدخولة فلم یثبت قبل تحریمها ابدا. بل انما کان الحرام هو الجمع، و التحریم الابدی من ثمرات الدخول. واما الام (یعنی اذا کانت المعقودة فضولا هی البنت) ففی تحریم امها بعد الفسخ من البنت اشکال. نظرا الی ان حرمة ام الزوجة لیست مشروطة بالدخول بینتها علی الاصح، ولا ببقا البنت فی حالها. بل هی محرمة ابدا. ویصدق علیها حینئذ انهاام زوجتها بالعقد الصحیح اللازم بالنسبة الیه لعدم تسلطه علی فسخه. و [ نظرا ] الی ان الفسخ یرفع النکاح من اصل فهو کاشف عن الفساد عن اصله سوا قلناان الاجازة کاشفة عن الصحة من اصله، او ناقلة فوجود النکاح کعدمه. ولان تحریم الام اما بالدخول (کما هو مذهب ابن ابی عقیل) أو بالعقد الصحیح. والاول منتف بالفرض، والثانی موقوف علی تحقق ایجاب وقبول صحیحین، ویشترط صحتهما بصدورهما من الاصیل او ولیه او وکیله او اجازة الاصیل او [ اجازة ] الولی علی القول بصحة الفضولی. والمفروض عدم الجمیع فی الایجاب من الزوجة، فوجوده حینئذ کعدمه. فلا ینفع القبول وحده. فلیس هناک ایجاب وقبول صحیحان. وهذا هو الاقوی. وان کان فی الصورة الثانیة - یعنی ما کان المباشر هو الزوجة وفسخ [ ال ] عقد الزوج - فلا اشکال فی جواز تزوجها بغیره بعد الفسخ. الثالث: اذا طلق الزوج المعقودة، فهل ینفع فی شئ ام الا؟. فنقول اما فی صورة الاولی (یعنی ما کان المباشر هو الزوج) فتنظر فیه العلامه من جهة ان وضع الطلاق انما هو لرفع نکاح ثابت لازم واستدامیة والعقد الفضولی لیس بنکاح ثابت اذا لنکاح الثابت لا یحصل(1) الا باذن المرأة، او اجازتها ثانیا. وکلا هما مفقودان بالفرض. ولا معنی لثبوتهل.

ص: 599


1- و فی النسخة: لایجعل.

من طرف واحد. فاذا لم یثبت النکاح الثابت فلا یصح الطلاق المشروط بمسبوقیته به، فلا یبیح المصاهرة. ولا معنی للطلاق الموقوف علی اجازة المرأة للنکاح مع انه لا ینفع فی صورة عدم اجازتها. واما ماقیل من وجه الصحة وافادته اباحة المصاهرة: فهو ان النکاح لازم من جهة الزوج وله طریق الی رفعه بالطلاق، لانه لا معنی لثبوت نکاح ولزومه مع عدم جواز الطلاق من الزوج البالغ العاقل قبل الدخول، ولم یرد مثله فی الشرع. وفیه ان المسلم مما ورد فی الشرع هو (جواز الطلاق من الشخص الکامل علی النکاح الثابت من الطرفین) لامن طرف واحد. وعدم تصریح الشرع بعد [ م ] جواز الطلاق فی هذا النوع من النکاح اللازم لا یستلزم الترجیح بجوازه فیه. والمحتاج الیه فی الاحکام الشرعیة هو التصریح با لجواز ولا یکفی عدم التصریح بعدم الجواز. واما ماقد یقال ب (انا ان قلنا ان الاجازة فی العقد کاشفة عن الصحة من حین العقد، والفسخ عن فساده حینئذ، فنقول ان الطلاق بعد وقوعه حینئذ مراعی. فان اجازت فقد وقع الطلاق علی الزوجة الثابت نکاحها، فیفید اباحة المصاهرة. وان فسخت، تعین بطلان النحاح من الاصل، فیفسخ المصاهرة ایضا). ففیه منع صحة الطلاق مراعی بالاجازة بل الظاهر ان بطلانه اجماعی کما یظهر من فخر المحققین. ومنه یظهر الکلام علی القول بکونها ناقلة لعدم وقوع الطلان حینئذ علی النکاح اللازم وتوقفه علی الاجازة، کمامر. واما فی الصورة الثانیة: - ای ما کان المباشر هو الزوجة - فلعل وجه تصحیحه للمصاهرة انه فی معنی فسخ الزوج. واما کونه طلاقا صحیحا یترتب علیه احکامه فهو مشکل. لان ما ورد من الشرع هو طلاق الزوجة الدائمة الثابت نکاحها اللازم من الطرفین. ومما ذکرنا یظهر حکم ما لو کانا فضولیین واجاز احدهما قبل الاخر، فی حرمة المصاهرة للمجیز. وکذا لو کان المباشر هو الولی. وکذا لو کانا صغیرین معقودین علیهما فضولا وبلغ احدهما واجاز قبل بلوغ الاخر. مع اسقاط (البنت) من بین المذکورات فی اصل المسألة، اذ لا بنت للصغیرة قبل البلوغ. الا اذا افرض بلوغها قبل اجازتها لما نع من جهل او نسیان وحصل لها بنت من نکاح او من شبهة. ثم: ان هنا دقیقة لابد ان ینبه علیها، وهی ان الاصل فی العقد الفضولی الاعتبار

ص: 600

حتی یحصل الفسخ، اوالاصل عدم الاعتبار حتی یحصل الاجازة؟ ومما یتفرع علیه مالو تزوج (المعقود علیه فضولا فی صورة جهالة بالعقد الفضولی) ممن یحرم علیه تزویجه لو کان عالما بالحال فی صورة الاجازة. فلو تزوجت المرأة المعقود علیها فضولا من مباشر بالاصالة مثلا، او بالولایة من شخص آخر، ثم اطلعت علی ان الفضولی عقدها لغیره. فهل یجوز لها امضا الفضولی وفسخ النکاح المتأخر؟ او لابل المتأخر لازم؟. ولا یخضرنی الان کلام فیه من الاصحاب. والظهر من کلماتهم فی کون الفضولی موقوفا علی الاجازة عدم الاعتبار بدونها. فما لم یتحقق الاجازة فهو علی اختیاره وقد عقد علی نفسه عقدا فی حال لایمنعه مانع شرعا. غایة الامرانه لواطلع علیه لا یجوزله التزویج بالغیر الا بعد فسخ الاول. (1) واذا صح العقد فیحتاج بطلانه الی دلیل. بل ولا بد من الطلاق لواراد الفراق. وهذا الکلام ظاهر فی جانب الزوجة. واما ان کان المعقود له فضولا، هو الزوج: فیظهر المثمرة فی مالو زوجه الفضولی بالبنت وهو قد تزوج بامها لجهله بالحال. وامثال ذلک. والا فلا منافاة بین صحة العقد واجازته للفضولی. ثم اذا وقع الطلاق فالظاهر امکان الاکتفا باجازة الفضولی السابق، من دون تجدید عقد. لعموم الدلیل.

374: سؤال:

374: سؤال: اذا وکل الرجلان من جانب الزوجین لیذهبا عند عالم لیوکلاه فی اجرا العقد. وجا عنده ووکلاه فی اجرا الصیغة. واجری العالم الصیغة فضولا لعدم ثبوت التوکل عنده. ثم زف بالمرأة الی زوجها. والزوج لایعلم ان المرأة عالمة بالمهرام لا. بل یعلم انها لا تعلم. فهل یجوز الدخول بها ام لا؟ ویصح ذلک العقدام لا؟

جواب:

جواب: تحقیق هذه المسألة یتوقف علی ذکر مقدمات: الاولی: هل یجوز البنا فی العمل علی الوکالة الادعائیة بدون الاثبات ام لا؟ الظاهر الجواز، مثل ان یجئ احد و بیده مال ویقول ان هذا مال فلان وانا وکیله فی بیعه، فیجوز الشرا منه والتصرف فیه و ان علم المشتری انه مال فلان. اوجا رجل عند امرأة ویقول انا وکیل فلان فی تزویجک له، فیجوز للمرأة التزوج به. وان لم یثبت عندها الوکالة. وما قرع سمعک انه لا یثبت الوکالة الا بشهادة رجلین عدلین، انما هو اذا کان هناک مزاحم، او انجر الامر الی الدعوی فینکر الموکل التوکیل مثلا، فالقول قول المنکر الا انل.

ص: 601


1- عبارة النسخة:... الاّ بعد الفسخ الاول فی معناه فتزویجه بالغیر مع الاطلاع بالحال.

یثبت الوکالة بعد لین. او اراد الوکیل قبض عین او دین من موکله ودافعه الغریم وامتنع عن الادا الا ان یثبت الوکالة وان جازله التسلیم علی الاظهر، وان کان علیه الضمان لو ظهر کذبه. والحاصل: ان عدم ثبوت الوکالة (فی محل الاحتیاج الی الاثبات) الا برجلین عدلین، لا ینافی جواز قول الوکیل والمشی علی مقتضاه. بنا علی تنزیل فعل المسلم وقوله علی الصحة. ولکن هذا الاصل لا یثبت الا جواز العمل لا وجوبه. الثانیة: ان معنی العقد الفضولی ان لا یکون ناشیا من مالک الامر (الواقعی) بالرضا، ولا من ولیه او وکیله کذلک. فالعقد الذی صدر من المالک فی ظاهر الشرع ثم انکشف مستحقا للغیر فهو موقوف علی اجازة ذلک الغیر. فهو فضولی فی نفس الامر. وکذلک مایبیعه الغاصب لنفسه. واظهر افراد ما یبیعه احد مع العلم با نه لیس ماله بقصد انه ان اجازه فهو. والا فکان باطلا. ومن ذلک یظهرانه لو ثبت الو کالة بالعدلین وجری العقد ثم ظهر کذبهما، فهو ایضا فضولی. الثالثة: ان من شرایط صحة العقد انضمامه مع رضا الطرفین، سوا کان انضمامه بالمقارنة مع العقد او لحوقه به، او لحوق العقد به. مثال الاول العقد الصادر من مالکی الامر برضا هما بالفعل. وامثال الثانی هو العقد الفضولی مع الاجازة. ومثال الثالث ما وکل الطرفان ثالثا فی اجرا العقدا او فی توکیله الرابع فی اجرائه، ثم جری العقد. ومن فروع الثالث ان الزوجین اذا وکلا احدا فی توکیل الثالث لاجل اجرا العقد بینهما علی مهر معلوم او مفوض الی تعیین الوکیل، فقد رضیا حین التوکیل بعقد تضمن لتزویجهما علی النهج المقرر بینهما. فاذا فرضناان العاقد لم یعتمد علی قولهما ولم یثبت عنده وکالتهما واحتاط وقصد الفضولی بالعقد (سوا صرح بکونه فضولیا، اونواه، او ذکر اسم الرجل والمرأة بدون توصیفهما بالموکلیة) فلاریب انه اوقع ماتراضیا علیه من العقد. و عدم قصد العاقد للتوکیل غیر مضر، بل وقصد کونه فضولیا ایضا غیر مضر. اذ مطلوبهما وقوع العقد علی الوجه المقرر بینهما لا بشرط شئ. ووجود القصدین وعدمهما متساویان. وبالجملة یصدق فی صورة السؤال ان الزوجین قد رضیابان یقع العقد المذکور لا بشرط. وکون العقد واقعا وناشیا من جهة التوکیل، غیر اشتراط کونه من جهته. فالوکیل وکیل فی العقد وموجد للعقد بتوکیل غیره فی حال التوکیل لا بشرط التوکیل. والعاقد ایضا یعقد فی حال عدم ثبوت الوکالة وفی حال یحکم بکونه فضولیا لا بشرط انه

ص: 602

فضولی. والحاصل: انه یمکن اجتماع تأسیس الاساس علی التوکیل ووقوع العقد فضولامع الحکم بالصحة، ولا منافاة بینهما. فتأمل تفهم. الرابعة: هل یکفی اخبار الوکیلین بوقوع العقدفی حلیة تصرفات الزوجیة وان لم یکونا عالمین؟. الظاهر نعم. لعدم اشتراط العدالة فی التوکیل وقولهما مسموع فی ما وکلافیه. لایقال ان الموکل فیه، هنا توکیل العاقد وتعیین المهر (لوفوض الیهما)، واما الاخبار عن عقد العاقد فهو خارج عما وکلافیه. لاناقد ذکرنا ان المطلوب الواقع من التوکیل ایجاد العقد فی الخارج لیحصل لهما حکم الزوجیة [ و ] هو لایتم الاباطلاع الوکیلین علی اجرا الصیغة واخبار هما عنه. سیما اذا اشترطاه، او دل العرف علیه لضیق الوقت وبعد المسافة الی العاقد وعدم ترقب من یخبرهما عن ذلک مع احتمال نسیان العاقد وتأخیره عن الوقت المنظور للزفاف. الخامسة: جهالة المرأة المهر فی القعد الدائم غیر مضر. بل وعدم ذکر المهر اصلا. مع انها قدتکون مفوضة امرها الی الوکیل فی تعیین المهر، او مفوضة البضع. ویجری بعض هذه فی المنقطع ایضا. السادسة: انه یمکن تفکیک الاجازتین. فان اجازت العقد دون المهر فی الفضولی صح العقد ویرجع الی مهر المثل اذا حصل الدخول. بل بطلان المهر لا یوجب بطلان العقد، کما لوکان خنزیرا اوخمرا او مال الغیر. فیکفی رضا الزوجة بالعقد دون المهر فی حلیتها. اذا تمهد هذه المقدمات فنرجع الی اصل السؤال ونقول: ان کان التوکیل واقعا فی نفس الامر من جانب الزوجین وادعیاه عند العاقد واوقع الصیغة، صحت. - سوا قصد بها التوکیل او احتاط بقصد الفضولی او اوقع الصیغة بدون ذکر التوکیل والفضول مرددا فی القصد بینهما. بل مع ذکر التوکیل بل مع ذکر الفضولی ایضا احتیاطا - ولا یحتاج الی الاجازة ثانیا. واما لوجا الرجلان مدعیین للوکالة وعقد العاقد علی التفصیل المذکور وظهر خلافه: فهو یتوقف علی الاجازة. وبعد الاجازة یصح وان قبل حین العقد بالتوکیل. اذ المراد من الاجازة امضا نفس العقد(1)، کما لایوجب قصد الغاصب المبیع لنفسه عدم صحة الاجازة من المالک.

ص: 603


1- عبارة النسخة: و قبل التوکیل لایوجب ابقاء نفس العقد.

نعم: لولم یقبل الوکالة، او قبل ثم عزل نفسه، وعقد فضولا وکان التوکیل فی نفس الامر ثابتا، فیشکل المقام. فهل یحتاج الی الاجازة ثانیا ولا یصح بدونها، او یکفی الرضا السابق؟ ویمکن الاکتفا. اذقد بیناان الفضولی هو ما لم یکن منضما الی رضا المتزاوجین اصلا. ومع استصحاب الرضا السابق لایبعد الاکتفا، وهو لیس باقل من الرضا اللاحق. لایقال: انه یلزم علی هذا انه لوکان الرجل والمرأة راضیین بالتزوج مایلین الیه، واتفق ان احدا عقد بینهما من باب الاتفاق فضولا، لکان ذلک الرضا والشوق کافیا فی صحة العقد غیر محتاج الی لحوق الاجازة وهو باطل جزما. لانا نقول: مانحن فیه لیس من هذا القبیل. اذ ماذکرته من الرضا هو محض الشهوة والتمنی، ولم یتحقق فیه ارادة. والفرق بین الشهوة والارادة واضح. کالنفرة و الکراهة. فان قلت: قدیتحقق الارادة الی التزوج والقصد الی ایقاع الصیغة ویتفق ایقاعه من فضولی لاخبر له بالحال. ولا ریب انه لایکفی. قلت: مانحن فیه لیس من هذا الباب. لان صدور الصیغة حنیئذ انما نشأ من اطلاع العاقد علی ارادتهما لحصول العقد، و انماوقع العقد لتمشیة امرهما، ولو کان بلحوق اجازتهما فکانما اذناه فی ذلک العقد علی وفق ارادتهما لوقوع العقد وانما کانت لا بشرط وقوعه توکیلا وان کا ن فی حال تأسیسه علی التوکیل. والاحوط هنا ان یبنی علی الاجازة.

375: سؤال:

375: سؤال: اذا کان احد طرفی النکاح مباشریا بعنوان البت واللزوم، والاخر بعنوان الولایة مع غیبة المولی علیه. وصار الغائب مفقود الخبر. کیف حال هذا النکاح؟.

جواب:

جواب: اعلم ان عمدة الاستدلال فی الفضولی هو عموم قوله تعالی (اوفوا بالعقود) وبعض الاخبار الواردة فی بعض الموارد. ووجه الاستدلال بالایة فی الفضولی ان مقتضاها (وجوب الوفا بالعهود الموثقة). وایثاق العهد فی البیع البات اللازم [ و ] النکاح البات اللازم، انما هو بمجرد العقد، ای الایجاب والقبول الصادرین من مالک المال او البضع، او من یقوم مقامهما من ولی او وکیل. واما فی الفضولی: فالایثاق یحصل بلحوق الاجازة بالعقد، اذا صدرت عن المالک او ولیه من جانب من عقد له فضولا. فکانه قال (التزمت الایجاب والقبول الواقعین من الفضولی لنفسی او للمولی علیه). وقد یتصور هنا نوع آخر من الالتزام قبل الاجازة وهو انه لیس للفضولی فسخ ما اوقعه فضولا. فلاینفعه التقایل والفسخ لابطال الاثر الذی یترتب علی الفضولی. اذترتب

ص: 604

اللزوم علی الفضولی من آثار لفظه واللفظ المتلقی منه من الاسباب الوضعیة الشرعیة التی یحتاج ازالة اثره الی سبب آخر من الاسباب الشرعیة و هو لیس الافسخ من وقع العقد له أو ولیه. فلا ینفع تقایل الفضولیین فی اللزوم الذی یحصل باجازة من وقع العقد له بعد ذلک. وقد یحصل الایثاق بالتزام المالک للامر (اصالة او ولایة) منضما الی الایجاب أو القبول من الفضولی. فاذا باع زید من عمرو فضولا ببکر، او انکح زینب لعمر و فضولا، فالایثاق من جانب عمرو یحصل بالاجازة، وبعد الاجازة یجب علیه الوفا بمقتضاه(1)واما ایثاق عمرو من جانب بکرو زینب فانما یکون بالتزام بکر کون الثمن لعمروان اجاز البیع ولم یصدر منه الفسخ، وبالتزام زینب للزوجیة مالم یفسخ عمرو العقد. والاشکال هنا انما هو فی تحدید الالتزام ومقداره والفرق بین الالتزام عن جانب المالک للامر من الطرفین فی الفضولی،(2) وبین الالتزام من الطرفین فی العقد البت اللازم من الطرفین. فالالتزام من الطرفین فی العقد البت انما یحصل بمجرد العقد، و المزیل له لایکون الا باحد من الامور المقررة من الشارع (مثل التقایل والفسخ الحاصل من الخیارات المعهودة فی البیع، وکذلک الفسخ بالعیوب والردة والطلاق واللعان و غیرها فی النکاح) وکل ذلک من الطوری للعقود اللازمة. واما الالتزام من احد الطرفین فی الفضولی: فاطلاقه لایکفی فی الالتزام الابدی علی الاطلاق حتی ینحصر المزیل فی ماقرر من جانب الشارع. بل قدیکون تابعا لمقدار الالتزام. والشارع وان قرر له مزیلا (وهو فسخ من عقد له فضولا وولیه) ولکنه قدیکون المزیل من جانب العاقد الملتزم بسبب انه لم یلتزم الا مقدار خاصا. وبسبب الاشکال فی تحدید مقدار الالتزام اختلفوا فی صحة بیع مال الطفل فضولا اذا لم یکن ولی شرعی. فقیل: لا یصح الالتزام الی زمان البلوغ، لاشتراط الامکان الاستعدادی فی اقرب المراتب. وقیل: یصح، لکفایة مطلق الاستعداد. وظهر من ذلک ان لایثاق العهد هناک حدا محدودا عندهم. ویظهر من کلماتهم هذه ان الالتزام مع الیأس عن التمکن من اجازة المالک او من یقوم مقامه - کمالو عقد ی.

ص: 605


1- و فی النسخة: و بعد الاجازة یجب علیها.
2- عبارة النسخة... عن جانب المباشر المالک للامر من الطرفین فیه الفضولی.

الفضولی لمجنون مطبق حصل الیأس من برئه عقد النکاح - لیس من العهود الموثقة التی یحب الوفا بها. فلوفرض من باب خلاف العادة افاقة المجنون فلاینفع فی اللزوم. و لعل السر فی ذلک ان التزام الزوجة لزوجیة هذا المجنون سفه، فلا یصح. ولا یجوز لولیها ایضا امضائه لعدم المصلحة جزما. فبطلان هذا من جهة بطلان الالتزام. وقد یکون البطلان من جهة ظهور عدم التزام، کما لونکحها الفضولی للغائب ثم صار الغائب مفقود الخبر وطال الزمان. فانا وان جوزنا التزامها النکاح للطفل لکون زمان الصبا محدودا، وللغائب نظر الی اعتیاد رجوعه عن السفر او بلوغ الخبر عنه بالرضا والفسخ. فانما ذلک لبنائها الامرعلی المحدود المتعارف، والا فلم یظهر منها الالتزام. وان صار مفقود الخبرو ذهب من غیبته عشرون سنة، فالالتزام انما هو بمقدار المعتاد وهی لم تلزم الزاید عنه. فلایحسن ان یقال (انها التزم بالزوجیة بحسب نظر ها الی ان یعود او یجئ عنه الخبر، فلزم من جانبها ولا ینفسخ الابفسخه. لان الالتزام مصحح للعقد من جانبها ورفعه یحتاج الی الدلیل فیصیر الزوجة من باب زوجة مفقود الخبر، بالنسبة الیها، وان لم یتحقق الزوجیة بعد من جانب المعقود له). لانانقول: العادة، من باب المقید لاطلاق. و ان لم یصرح بذلک ولم یتفطن لاحتمال عدم الرجوع وبلوغ الخبر. فصیرورة الزوج مفقود الخبر بعد العقد یکشف عن عدم التزامها للزوجیة رأسا، لا انه مستلزم للزوجیة الی حین ظهور کونه مفقود الخبر حتی یقال: انه ذا ثبت الزوجیة فی آن فهی مستمرة و یحتاج رفعها الی الدلیل. فالمرأة الغافلة عن هذا المعنی عالمة بانها غیر ملتزمة للزوجیة علی هذا التقدیر رأسا. والعلم بالشئ لایستلزم العلم بالعلم. ولو فرض العلم بذلک بان تتفطن بذلک وتلتزم بهامع ذلک فانه ایضا سفه، ولا یصح معاملتها ولا امضا ولیها، کما مر لایقال: انها فی العقد الدائم البت ایضا لوتفطنت بان الزوج یصیر مفقود الخبر بعد یوم او یومین، فلا یلزم الاستمرار والداوم حین العقد، فلا فرق بین العقد للغائب فضولاو لعقد البت. لانانقول: ان مقتضی العقد الدائم حین حضور الزوج هو الاستمرار بالذات، والذاتی لایتخلف باجرا حکم مفقود الخبر. اذ طروذلک من الطواری لهذه المهیة. بخلاف الفضولی فانه بالذات کالمعلق المشروط بالاجازة. فکانها قالت (التزمت بالزوجیة ان أجاز الغائب)، بخلاف العقد الدائم [ البات ]. والقول ب (انه لیس هناک تعلیق بل هو التزام الاان یطر عدم الاجازة لا انه التزام ان اجاز)، محض تغییر العبارة. بل

ص: 606

هو فی الحقیقة تعلیق والتعلیق ایضا محدود بالمتعارف. لا ان یکون معلقا عی اجازة الی القیامة ولا دلیل علی بطلان التعلیق فی العقود مطلقا. واما حکایة صیرورتها من باب (زوجة مفقود الخبر)، فلیس منها عین ولا اثر فی کلمات الاصحاب والاخبار. اذ اخبارهم وفتاویهم ظاهرة بل صریحة فی الزوجیة الثابتة، لافی الفضولی. فلاوجه لان یعامل مع النکاح الفضولی معاملة الزوجیة الثابتة. مع ان نفی الضرر والعسر والحرج دلیل مستقل، ولولا اجماع الاصحاب واخبارهم لقلنا بجواز الفسخ اولزوم الطلاق من الحاکم، ان لم تصبر الزوجة ولم یمکن العمل علی مقتضی حکم مفقود الخبر (من الفحص اربع سنین فی الزوج المفقود الخبر) فی النکاح الثابت البات ایضا. ومما ذکرنا یظهر انه لوکان الغائب صغیرا وزوجه ولیه ولایة بامرأة رشیدة نکاحا تاما، ثم صار الصغیر مفقود الخبر، فلیس حکمه حکم الفضولی. بل لابد فیه من معاملة مفقود الخبر. وقد تحقق بماذکر نا ان لزوم العقد المذکور [ و ] صحته من فروع (اشتراط وجود المجیز عند العقد اما بالفعل او بالامکان الاستعدادی فی اقرب مراتبه، او با بعد منه اذا کان محدودا بوقت مضبوط ولو کان الانضباط بالعرف والعادة).

376: سؤال:

376: سؤال: الختان واجب او مستحب؟ وعلی الاول، فهل هو واجب لنفسه او لغیره؟ وما معناه؟. وهل یثبت فیه حقیقة شرعیة ام لا؟ وکیف الحال فی النسا؟

جواب:

جواب: لاخلاف فی وجوب الختان للرجل بین علما الاسلام، بل هو اجماع منهم. کما عن جماعة منهم بل کادان یکون ضروریا من الدین(1)واما رجحانه فضروری. والاخبار فی ذلک تقرب من التواتر(2)ولاریب فی وجوبه علی البالغ العاقل بعد کماله غیر مختون فیختن نفسه. حتی ان الکافر اذا اسلم یجب ختان نفسه ولو طعن فی السن، بلا خلاف ظاهر -. وفی الکافی (عن السکونی عن ابی عبد الله - ع - قال: قال: أمیر المؤمنین - ع - اذا اسلم الرجل اختتن ولو بلغ ثمانین سنة). (3)

واما وجوبه علی الولی قبل البلوغ: ففیه قولان، اظهر هما واشهرهما العدم. للاصل و1.

ص: 607


1- قال صاحب الجواهر: بالضرورة من المذهب والدین، التی استغنت بذلک عن تظافر النصوص، کغیرها من الضروریات - الجواهر، ج31، ص261.
2- الوسائل، ج15، ابواب احکام الاولاد، الباب 52 الی 59.
3- المرجع: الباب 55، ح1 - الکافی، (الفروع)، ج2، ص91.

خصوص صحیحة علی بن یقطین (قال: سألت ابا الحسن - ع - عن ختان الصبی، لسبعة ایام من السنة هو؟ اویؤخر؟ فایهما افضل؟. قال: لسبعة ایام من السنة، وان أخر فلابأس). (1) فان اطلاق الرخصة فی التأخیر یشمل حین البلوغ قال فی المسالک: و فی الحدیث (ان ابن عباس سئل: مثل من انت حین قبض رسول الله (صلی الله علیه و آله)؟ قال: انا یومئذ مختون وکانوا لایختنون الرجل حتی یدرک). وفی صحیحة ابی بصیر (قال: سألت اباجعفر - ع - عن الجاریة تسبی من ارض الشرک فتسلم فیطلب لها من یخفضها فلا یقدر علی امرأة. فقال: اما السنة فالختان علی الرجال، ولیس عی النسا). (2)

وربما یستدل علیه با نه واجب لما هو مشروط به من العبادات، فلایجب الابعد وجوبها. ولم سلم وجوبه لنفسه فانما هو علی المکلف، لان الاصل براة ذمة الولی. والقول الاخر فی التحریم، ولم نقف علی دلیل علیه. واما الامر الوارد فی الاخبار بختن الغلام یوم السابع، فمحمول علی الاستحباب، سیما مه اقترانه بثقب الاذن الذی لیس بواجب جزما. واما الکلام فی انه واجب لنفسه او لغیره: فنقول: انه لامنافاة بینهما فقد یجتمعان، کالایمان الذی هو شرط صحة العبادات. والظاهر انه من هذا القبیل، لا طلاقات الادلة. ولا ینبغی الاشکال فی وجوبه لنفسه، وانما الاشکال فی وجوبه لغیره وان الغیرای شئ هو؟ فنقول: اما الطواف فالمشهور فی وجوبه له. بل قال فی المدارک (ان وجوبه له مقطوع به فی کلام الاصحاب) وظاهر المنتهی (انه موضع وفاق). ومثله مافی الذخیرة الاانه قال (اکثر الاصحاب). وعن ظاهر ابن ادریس التوقف. ثم: ان الظاهر انه شرط فی الصحة ایضا. وعن ابی الصلاح (انه شرط الحج با جماع آل محمد - ص -). ویدل علیه الاخبار الصحیحة الناهیة عن طواف غیر المختون، فان النهی یدل علی الفساد فی العبادات. منها صحیحة معاویة بن عمار (عن الصادق - ع - قال: الاغلف لایطوف بالبیت، ولا بأس ان تطوف المرأة) وصحیح حریز بن عبد الله و ابراهیم بن عمر (عنه - ع - قال: لابأس ان تطوف المرأة غیر المخفوضة، فاما الرجل فلایطوف الاوهو مختتن).(3) وظاهر اطلاق الاخبار والفتاوی عدم الفرق بین الواجب و 3.

ص: 608


1- المرجع: الباب 54، ح1.
2- الوسائل، ج9، ابوبا مقدمات الطواف، الباب 33، ح1.
3- الوسائل، ج9، ابوبا مقدمات الطواف، الباب 33، ح3.

المندوب. ولا یجب فی النسا کونها مخفوضة ولا یشترط حجهن به بلا خلاف، وقد صرح به لااخبار. وکذا الصبی للاصل وعدم انصراف الاخبار الیه. ویظهر الثمرة فی الاعتداد بعبادته علی القول بشرعیتها، وجواز نکاحه بعد البلوغ. وکذلک الاظهر فی الخنثی، العدم، لذلک. وان کان الاحوط فیهما الاعتبار. وتمام الکلام فی ذلک وظیفة کتاب الحج. واما غیر الطواف: فلم اقف علی مصرح به الا الشهید الثانی فی المسالک حیث قال - فی کتاب النکاح فی الدلیل الذی ذکره للقول بعدم وجوب الختان علی الولی قبل البلوغ - (ان الختان شرط فی صحة الصلوة ونحوها من العبادات فلا یجب الامع وجوب المشروط). وکذلک قال بعد ذلک فی مسأله ختان الخنثی: (فی وجوبه فی حق المشکل منها وتوقف صحة صلوته علیه، وجهان: من الاصل ومن عدم حصول الیقین بصحة العبادة بدونه). وقال فی مسألة امامة الاغلف (لم یصح صلوته فضلاعن الاقتدا به) یعنی فی صورة ترکه مع التمکن منه. وقال فی المدارک بعدان حقق ان المنع من امامته انماهو اذا ترک الختان بلا عذر لفسوقه وان الکراهة انما هی مع العذر: (واعم ان المنع من امامة الاغلف مع القدرة الی الاختتان لا یقتضی بطلان صلوته، لعدم توجه النهی الی حقیقة العبادة. الا ان نقول باقتضا الامر بالشئ النهی عن الضد الخاص وجزما الشارع بالبطلان ولم نقف علی مأخذه). اقول: بل یظهر مما رواه زید بن علی عن آبائه عن علی (علیهم السلام) (قال: الاغلف لایؤم القوم وان کان اقرئهم لانه ضیع من السنة اعظمها، ولا تقبل له شهادة ولا یصلی علیه، الا ان یکون ترک ذلک خوفا علی نفسه) (1) عدم الاشتراط. فان الظاهر انه (علیه السلام) لم یمنع عن الامامة من اجل بطلان صلوته باعتبار فقد الشرط. بل منع لاجل فوته. والحاصل: انه لم یثبت من الادلة اشتراط شئ من العبادات به الا الطواف. ویحتمل بعیدا ان یکون نظره فی قوله باشتراط الصلوة به الی قوله - ع - (الطواف بالبیت صلوة). بنا علی دلالته علی اتحاد هما فی الاحکام الاما اخرجه الدلیل، وثبوت هذا الحکم فی الطواف کاشف عن کون الصلوة ایضا کذلک. وفیه اشکال1.

ص: 609


1- الوسائل، ج5، ابواب صلاة الجماعة، الباب 13، ح1.

واما السؤال عن حقیقة الختنة شرعا اوعرفا: فلم یحضرنی الان فیه کلام منهم فی بیان ذلک، ولا ادعا (حقیقة شرعیة) فیه، ولا (حقیقة عرفیة فقهیة)، الاعبارة الدروس حیث قال (والواجب کشف جمیع البشرة، فلوزاد الفاعل ضمن وان اذن له فی الختان). اقول: البشرة هی ظاهر جلد الانسان. ومن هذا یظهر ان الغلفة الایسمی بشرة، بل هی جلدة زائدة شبه بشرة الحشفة. وظاهره وجوب قطع جمیع تلک الجلدة لیکشف جمیع ماتحتها وهو الحشفة. ومراده من قوله (فلوزاد الفاعل) یعنی قطع شئ من الحشفة ایضا. ثم قال (ولو فعل ذلک الحاکم فی حراوبرد مفرطین، قوی الشیخ الضمان فی کتاب الاشربة وعدمه فی کتاب الحدود من المبسوط). انتهی. والمرجع فی امثال ذلک العرف واللغة، قال فی القاموس (ختن الولد، یختنه، فهو ختین ومختون: قطع غرلته. والاسم ککتاب وکتابة. والختانة صناعته. والختان: موضعه من الذکر). وقال فی باب الغرلة بالمعجمة ثم المهملة (الغرلة بالضم: القلفة. والاغرل: الاقلف). ثم قال (والأقلف من لم یختن). وقال فی باب الغلف بالکسر (الرغلة بالمهملة ثم المعجمة). وقال فی باب الرغل (الرغلة بالضم: القلفة والارغل: الاقلف). وقال فی باب الغلاف (رجل اغلف - محرکة -: اقلف. والغلفة بالضم: القلفة). وانت خبیربان هذه الکلمات لم تفد فی بیان حقیقة الختن. لانها مستلزمة للدور. وقال فی مجمع البحرین (الختان - بالکسر وهو یؤنث بالها - موضع القطع من الذکر. وقد یطلق علی موضع القطع من الفرج. فالمراد بالتقا الختانین تقابل موضع قطعهما). وقال فی باب الغلف (الغلف بالضم: الجلدة التی تقطع فی الختان. وجمعها غلف. مثل غرفة وغرف). وفی القاموس (الحشفة محرکة: مافوق الختان). وفی مجمع البحرین (رأس الذکر من فوق الختان اذا قطعت وجبت الدیة). ویحصل من ملاحظة مجموع کلماتهم أنه قطع الجلدة التی هو کالغلاف للحشفة. وله نهایتان احدیهما الذکر ویستره بحسب الخلقة غالبا ولهذا تجویف. والاخری فی منتهی التجویف فی اصل الذکر. فلو فرض لصوق للجلدة باصل الذکر یعالجون فی فصله بادخال میل تحت الجلدة ثم یمدون الجلدة ویجرونه الی الخارج بمقدار اذا قطعت ظهر رأس العضو غیر مستتر بالجلد. هذا هو المتعارف بین الناس ولا ینافیه کلام اهل اللغة. بقی الکلام فی ان لحصول مصداقه المأمور به فی الشرع حدا معینا - بمعنی انه یجب کون تمام رأس الذکر المسمی بالحشفة خارجا -؟ اویکفی ولو بقی شئ منها

ص: 610

مستورا -؟ فالذی یمکن ان یقال بدخوله فی المصداق جزما هو ما ظهر شبیه الرأس والعنق من الانسان، وما بعد الحلقة (الذی هو محل الموسی) مثل جسد الانسان. وما یمکن القول بعد [ م ] دخوله فیه جزما [ هو ] مابقی بعد القطع ثقبة الاحلیل مستورة بالجلدة. والاشکال فی مابین الامرین المذکورین. ولا یمکن الاستدلال بوجوب الاول بقولهم (اذا التقی الختانان وجب الغسل والحد والرجم) بتقریب تعلیق الشارع. اذا لاغلب انها امور لا دخل لوضع الشارع فیها، ومعیارها العرف واللغة. ولما کان ذلک العمل فعلا مرغوبا من حیث التلذذو والتنزه (حیث انه قد یجتمع تحت الجلدة الاوساخ والغدرات التی بعد الجماع ویتنفر ویتقذر منه) فبنی المشرفون امرهم علی ذلک وصار متعارفا بینهم. ولما کان استیصال تلک الجلدة بالمرة ادخل فی المقصود صارذلک اصلا فی العرف والعادة وسمی موضع استیصال تلک الجلدة ختانا عندهم بنا علی الغالب والغرض الاصلی. ولکن لم یعرف من اهل العرف انهم جعلوا لفظ الختنة حقیقة فی ماحصل منه هذا الفرد الاکمل فقط، او لمطلق قطع الجلدة. وصیرورة لفظ الختان اسما للموضع الخاص الذی هو محل استیصال الغلفة بالمرة وحقیقة فیه، لایستلزم صیرورة لفظ الختنة ایضا حقیقة فی ما استوصل تلک الجلدة. وامر الشارع بالختن بقوله (اختنوا اولادکم) وامثال ذلک مما ورد فی وجوب الختنة انما هو فیما کا ن مبدأ الاشتقاق، ومفهوم اللفظ هو مطلق قطع الجلدة. بمعنی انه لم یعلم امره با کثر من ذلک. فالشارع علق الاحکام الکثیرة بدخول الاحلیل فی الفرج الی حد یلتقی موضع استیصال تلک الجلدة موضع خفض المرأة. والمراد الموضع الذی من شأنه ذلک. لاماحصل فیه بالفعل. والالم یجب الغسل علی غیر المختون وعلی من بقی نصف حشفته مستورا وعلی من خلق مختونا. فلا مدخلیة لذلک. ولزوم ایجاب الشارع الختان الی هذا الحد [ بل وجوب الختان ] امر آخر وحکم برأسه، مع قطع النظر عن الاحکام المترتبة علیه. فلابدمن معرفة ان الشارع هل اوجب ذلک علی وفق الجد الذی بنی علیه اهل العرف فی الاغلب، وما یکون المقصود حصول الغرض المترتب علیه اکثر و هو حد استیصال الغلفة بالمرة -؟ او اکتفی بالمسمی (یعنی مسمی قطع تلک الجلدة، سوا تحقق ماهو مطابق لوفق مقصد اغلب الناس ومؤسس هذا العمل ام لا)؟. والذی یتحصل من کلمات اهل اللغة هو مایتضمن قطع الجلدة لتی هی غلاف

ص: 611

الحشفة. واما الاستیصال رأسا فلایفهم. کما ان قطع الاوداج الاربعة فی الذبح یحصل بفصل شئ منها من الباقی وان کان المفصول قلیلا والباقی کثیرا. ولم یعلم من الشرع از ید من ذلک، مع حصول المعنی اللغوی والعرفی بذلک. فقطع الغرلة والغلفة ایضا یحصل بذلک، والاصل براة الذمة عماهو از ید من ذلک. نعم الظاهر ان ظهور ثقبة الحشفة مما لابد منه. فلایکفی مع استتاره وان قطع من الجلدة شئ. کما یشعر بذلک الاخبار الواردة فی مذمة الاغلف، فان الظاهر منه المستتر با جمعه. ویوید ذلک (بل یدل علیه) ماورد فی وجوب اعادة الختان ان نبت الغلفة بعده فقد روی الصدوق فی کتاب اکمال الدین بسنده عن ابی الحسین محمدبن جعفر الاسدی فی ما ورد علیه من التوقیع عن محمدبن عثمان العمری فی جواب مسائله عن صاحب الزمان (علیه السلام) (واما سألت عنه من امر المولود الذی تنبت غلفته بعدما یختن، هل یختن مرة اخری. فانه یجب ان تقطع غلفته، فان الارض تضج الی الله عزوجل من بول الاغلف اربعین صباحا) (1) ورواه الطبرسی ایضا فی الاحتجاج. ووجه الدلالة: ان الظاهر ان المراد به نبات الغلفة وصیرورتها بالصورة الاولی. وهذا لایمکن غالبا فی مالو استوصل الغلفة، بل هو فی ما قطع قلیل منها، فیظهر من الروایة انه لولم تنبت ثانیا فی هذه الصورة لکان کافیا. وتعلیله (علیه السلام) بضجیج الارض من بول الاغلف یشهد بان مورد السؤال کان کذلک. ویؤید ماذکرنا ایضا ماورد فی استحباب امرار الموسی علی من ولد مختونا، کما رواه الصدوق ایضا فی کتاب المذکور (عن ابن ابی عمیر: قال: سمعت ابا الحسن موسی بن جعفر (علیه السلام) یقول لما ولد الرضا: ان ابنی هذا ولد مختونا، ولیس من الائمة - علیهم السلام - احد یولد الامختونا ظاهرا مطهرا، ولکنا سنمر علیه الموسی لاصابة السنة و اتباع الحنیفیة). (2) وجه التأییدانه یحصل اصابة السنة بمانحن فیه بالطریق الاولی. و یؤیده ایضا الروایة التی وردت فی ان سارة لما عابت هاجر وأزرتها من اجل کونها غیر مخفوضة، ولد لها اسحاق غیر مختون، وأمر ابراهیم بختن اسحاق واذاقته حر الحدید لا زرا سارة هاجر. وجرت به السنة فی اولاد اسحاق بعد ذلک، بعد ماکان السیرة فی اولاد الانبیا ان یسقط غلفتهم یوم السابع مع سررهم(3)وان اذاقة حر الحدید یحصل وان لم6.

ص: 612


1- المرجع: الباب 57، ح1.
2- المرجع: الباب 53، ح1.
3- المرجع: الباب 52، ح6.

یستاصل الغلفة. ویشیر الیه الدعا الوارد فی الختان انه یقول (اللهم هذه سنتک [ وسنة نبیک واتباع منالک ولدینک بمشیتک وبارادتک لامراردته وقضا حتمته وامرا نفذته ] فاذقته حر الحدید فی ختانه وحجامته لامرانت اعرف به منی [ اللهم فطهره من الذنوب و زد فی عمره وادفع الافات عن بدنه والاوجاع عن جسمه وزده من الغنی وادفع عنه الفقر فانک تعلم ولا نعلم ]). (1)

ویؤیده ایضا صحیحة محمدبن مسلم عن الصادق (علیه السلام) فی جملتهاان رسول الله (صلی الله علیه و آله) - قال لام حبیبة التی کانت خافضة تخفض الجواری (اذا انت فعلت فلا تنهکی ولا تستاصلی واشمی فانه اشرق للوجه واحظی عن الزوج). (2) قوله - ص - (واشمی) یعنی خذی منه قلیلا شبه القطع الیسیر فی ختان المرأة با شمام الرائحة، و (النهک) المبالغة فیه. ای اقطعی بعضا وابقی بعضا. و (احظی عند الزوج) ای احب الیه. وروایة عمرو بن ثابت (عن ابی عبد الله - ع - قال: کانت امرأة یقال لها ام طیبة تخفض الجواری، فدعاها النبی - ص - فقال: یا ام طیبة اذا خفضت فاشمی ولا تجحفی فانه اصفی للون الوجه واحظی عند البعل). (3)

ووجه التأیید فی الخبرین ان تقیید اطلاق ماورد فی خفض الجواری بلفظ (الخفض) فی بعضها وبلفظ (الختن) فی بعضها، بهاتین الروایتین بدون تعیین فی المقدار، یفید ان مسمی القطع کاف فی حصول المکرمة والرجحان. وحاصل المقام: ان الذی ثبت فی العرف کونه مطلوبا هو ظهور مجموع الحشفة بقطع الجلدة التی هی غلافها وقصد ذلک. سوا حصل تمام المقصود ام لا. فمن ختن ولم یستأصل جلدته یصدق علیه انه فعل به هذا الفعل. والشارع ایضا امر بفعل مایصدق به ذلک لا بشرط حصول تمام المقصود. ویحصل الامتثال بذلک وان لم یستأصل، والاصل عدم ثبوت الامر بالاستیصال. واما لزوم الاعادة لونبت الجلدة ثانیا بحیث احاط الثقبة، فلاجل صدق (الاغلف) حینئذ فالمستفاد من الاخبار شیئان: احدهما ذم الاغلف وبطلان طوافه (مثلا وغیر ذلک) والمنع عن الاغلفیة. والثانی کونه مختونا. فلوفرض2.

ص: 613


1- المرجع: الباب 59، ح1.
2- وسائل، ج1، ابواب مایکتسب به الباب 18، ح1.
3- المرجع: الباب ح2.

صیرورته مختونا بسبب قطع بعض الجلدة حصل الامتثال من هذه الجهة ولم یحصل(1) الامتثال من جهة لزوم الاحتراز عن کونه اغلف. فتأمل فی ماذکرنا بنظر دقیق فانه تحقیق حقیق بالتصدیق. فما یظهر من الدروس من وجوب کشف جمیع البشرة، ان ارادمنه کشف بشرة الحشفة باجمعها، لم یرتبط بدلیل تام. واما السؤال عن خفض الجواری فلاخلاف فی استحبابه، وعدم ظهور الخلاف یکفی للمسامحة فی السنن. وان کان الاخبار لیست بصریحة فی الاستحباب، بل فی بعضها نفی کونه من السنة. ففی صحیحة عبد الله بن سنان (عن الصادق - ع - قال: ختان الغلام من السنة وخفض الجاریة لیس من السنة). (2) وقدمر صحیحة ابی بصیر، و فی روایة غیاث بن ابراهیم (عنه عن ابیه علیهما السلام قال: قال علی - ع - لابأس ان لا تختتن المرأة. فاما الرجال فلابدمنه) (3)وروی فی الکافی عن مسعدة بن صدقة (عن الصادق - ع - قال: خفض النسا مکرمة ولیس من السنة ولا شیئا واجبا، وای شئ افضل من المکرمة) (4)وروایة عبد الله بن سنان (عنه - ع - قال: الختان سنة للرجال ومکرمة للنسا). (5) ولا یخلوان من اشعار بالاستحباب. ولعل المراد بالمکرمة کونها مکرمة عند زوجها. واما حقیقة الخفض: فقال فی القاموس (وخفض الجاریة، کختن الغلام خاص بهن). ویؤدی مؤداه ما فی مجمع البحرین. قال فی القاموس (اما عذرة المرأة وهی جلدة کعرف الدیک - وفی بعض النسخ (کفرق الدیک). ولعله الاظهر - بین الشفرین فی اعلی الفرج فوق مدخل الذکر وفوق مخرج البول اذا قطعت. فهی اصلها کالنواة تشاهد عند الهزال وتستر عند السمن. فیستحب ازالتها. ولا یملک الحاکم اجبارها، فلوا جبرها او قطعها اجنبی حسبة ضمن السرایة. وفی ضمان المقطوع عندی نظر، ولم اقف فیه علی کلام. فان قلنابه، ضمن الارش فی اقرب از منة الجرح من الاند مال. واما عذرة البکارة: فمضمونة الا علی الزوج، علی کلام المبسوط. .

ص: 614


1- عبارة النسخة... بسبب قطع بعض الجلدة و حضل الامتثال من هذه الجهة و لکن لم یحصل...
2- وسائل، ج15، ابواب احکام الاولاد، الباب 56، ح2.
3- المرجع: الباب 52، ح8.
4- المرجع: الباب 56، ح3.

جامع شتات جلد 5

مشخصات کتاب

سرشناسه : میرزای قمی، ابوالقاسم بن محمدحسن، 1151-1231ق.

عنوان و نام پدیدآور : جامع الشتات/ تالیف ابوالقاسم قمی؛ با تصحیح و اهتمام مرتضی رضوی.

مشخصات نشر : تهران: کیهان، 13 -.

مشخصات ظاهری : ج.

شابک : 3200 ریال (ج. 1) ؛ 3700 ریال (ج. 2) ؛ 8000 ریال (ج. 3) ؛ 15000ریال (ج.4)

یادداشت : عربی.

یادداشت : فهرست نویسی براساس جلد چهارم، 1375.

یادداشت : ج. 2 (چاپ اول: تابستان 1371).

یادداشت : ج. 1 (چاپ اول: بهار 1371).

یادداشت : ج. 3 (چاپ اول: پاییز 1371).

یادداشت : کتابنامه.

موضوع : فقه جعفری -- رساله عملیه

شناسه افزوده : رضوی، مرتضی، 1310 -، مصحح

رده بندی کنگره : BP183/9/م 94ج 2 1300ی

رده بندی دیویی : 297/3422

شماره کتابشناسی ملی : م 77-3954

ص:1

اشاره

جامع الشتات

جلد پنجم

کتاب الطلاق

کتاب الکفارات، کتاب النذر و الایلاء و العهد، کتاب الاقرار

تالیف المحقّق المیرزا ابی القاسم بن الحسن الجیلانی القمی

1151- 1231

تصحیح: مرتضی رضوی

ص: 2

بسم الله الرّحمن الرّحیم

ص: 3

ص: 4

فهرست

مقدمه. 7

کتاب الطّلاق.. 29

کتاب الکفارات... 359

کتاب النذر. 367

کتاب العتق.. 424

کتاب الاقرار. 435

ص: 5

ص: 6

بسم الله الرّحمن الرّحیم

پس از حدود بیست سال(!)

کتاب گرانقدر جامع الشتات با ویژگی هائی که دارد- و در مقدمه جلد اول به شرح رفته است- اثری منحصر به فرد در عرصة فقه و فقاهت شیعه است؛ جناب آقای دکتر سید محمد اصغری سرپرست موسّسه کیهان از مزایای این کتاب (بویژه نیازمندی محافل حقوقی دانشگاهی در کشور و علی الخصوص مراکز آکادمیک خارج از کشور) هر از چندگاهی سخن می گفت؛ کمر همت بربست که جامع الشتات تصحیح و چاپ شود، از من خواهش کرد کار تصحیح آن را به عهده بگیرم. نظر به دوستی صمیمانه ای که در آن ایام با آقای اصغری داشتیم خواهش ایشان را پذیرفتم.

صریحاً عرض می کنم: لفظ «خواهش» را در این جا به معنی لغوی حقیقی آوردم؛ زیرا

ص: 7

هرگز در کار نویسندگی قلم به کاغذ ننهادم مگر یک موضوع علمی ابتکاری را عنوان کرده باشم، یعنی «تصحیح یک متنی که قبلاً تدوین شده»، برایم مصداق نوآوری نبود گرچه جامع الشتات بس ارجمند و گرانقدر است و پرداختن به آن نیز کاری بس ارزشمند است.

پس از مدتی کار، تایپ و چاپ کتاب در بخش انتشارات کیهان شروع شد.

وقتی که می خواهند جلد اول را صحافی کنند متوجه می شوند که مقدمه مفصّل و مشروحی که من در معرفی نویسنده(1) و نیز دربارة ویژگی های کتاب، نوشته بودم گم شده است. خواهش کردند از نو مقدمه را بنویسم.

این مسئله در مرکزی به نام انتشارات کیهان تا حدودی عجیب بود، بعدها معلوم شد که پیشتر چند نفری تصحیح کتاب را به عهده گرفته و شروع کرده اند(2) که باصطلاح مقبول نمی افتد و جناب اصغری به سراغ من می آید.

مطابق قرارداد فی ما بین (نسخه قرار داد موجود است) مقرر شد کار تصحیح به صورت «تک نسخه ای» انجام شود و از مقابله با نسخ دیگر صرف نظر شود.

بدیهی است اگر با نسخ دیگر مقابله می شد حق مطلب بهتر ادا می شد لیکن گوئی جناب اصغری احساس می کرد که زمان صدارتش در موسّسه کیهان خیلی طولانی نخواهد بود و عجله داشت که این متن متین هر چه زودتر از چاپ قدیمی به چاپ نوین درآید.

و نیز مقرر شده بود که من نتیجة کارم را تحویل دهم و پس از تایپ فقط یک بار آن را بررسی کنم و اغلاط تایپی را اصلاح کنم و نوبت های بعدی اصلاح چاپی به عهدة خودشان باشد.

ص: 8


1- مرحوم میرزای قمی از شخصیت هائی نیست که نیازمند معرفی باشد؛ این کار اولاً برای عمل به رسم رایج و ثانیاً برای معرفی این شخصیت بزرگ برای مراکز آکادمیک کشورهای غیر مسلمان و یا غیر شیعه بود.
2- صفحاتی از کار آنان که جناب اصغری در اختیار من قرار داده هنوز هم موجود است.

وقتی که جلد اول انتشار یافت و در دسترس عموم قرار گرفت مشخص شد در حدود 216 غلط چاپی دارد. نه تنها کار مرسوم اصلاح چاپی را انجام نداده اند بل برخی از موارد اصلاحی خودم نیز از نو غلط تایپ شده است.

کسانی که به کار چاپ و نشر آگاهی دارند می دانند که یک نوشته باید چندین بار اصلاح شود و پس از اطمینان، چاپ شود. حتی همة آن افرادی که در بخش های مختلف موسسه عظیم کیهان کار می کنند (حتی آبدارچی های شان) کاملاً به این موضوع توجه دارند. پس چرا چنین شد!؟!

به طور کتبی به مسئول بخش انتشارات کیهان اعلام نمودم: اگر همة نسخه های چاپ شده از کتاب فروشی ها جمع آوری و به خمیر تبدیل نشود، ناگزیرم بر علیه شان شکایت کنم.

جناب مسئول به همراه سرپرست حروف چینی به منزل آمدند و مقرر شد جلد اول از نو چاپ شود و چاپ مغلوط جمع آوری و معدوم گردد(1). به بخشی از تعهدشان عمل کردند و جلد اول مجدداً چاپ و منتشر گردید.

کار تصحیح را ادامه دادم و این بار پذیرفتم اصلاح چاپی را نیز انجام دهم، بنده که کار تصحیح را غیر ابتکاری می دانستم و به خاطر خواهش آقای اصغری زیر بار آن رفته بودم، اینک زیر بار اصلاح چاپی هم رفتم، مصحح که شده بودم اکنون غلط گیر چاپی هم شدم.

جلد چهارم به پایان کار نزدیک می شد، روزی در شهر مقدس قم به کتابفروشی کیهان رفتم مشاهده کردم جلد اول با همان چاپ مغلوط در کنار جلد دوم و سوم به فروش می رود به فروشنده گفتم: قرار بود این نسخة مغلوط جمع آوری شود چرا این را می فروشید؟

گفت: مگر اطلاع ندارید؛ چند نفری نشستند و گفتند: برای این کتاب بیت المال هزینه

ص: 9


1- مدارک موجود است.

شده است باید فروخته شود.

گفتم: آیا صحیح است برای منافع بیت المال مسلمین، مطالب غلط به خورد مسلمین داده شود!؟ چرا تصمیم نگرفتند که عامل یا عاملین این ضرر را مجازات کنند؟!

در همان جا معلوم شد که نشریه ای در قم طی مقاله ای هیاهو راه انداخته است که: ای مردم بیائید و ببینید چه بلائی بر سر کتاب و بیت المال آورده اند.

و شگفت این که هر کسی با مراجعه به کتاب می بیند که آن اغلاط همگی غلط چاپی هستند نه اشکالات تصحیحی، و من اصلاحگر چاپی نبوده و نیستم با اینهمه نویسندة مقاله تاکید کرده بود که این ها غلط چاپی نیستند و با ترسیم جدولی غلط ها را در آن قرار داده بود. و همین کار ایشان موجب شد همگان بدانند که غلط چاپی هستند نه تصحیحی.

و نیز چاپ مجدد جلد اول به خوبی روشن می کند که نویسندة محترم اشتباه کرده است؛ یک مقابله میان چاپ مغلوط و چاپ درست، حتی حقیقت را برای دانش آموزان دوره راهنمائی نیز مشخص می کند.

البته دو مورد از انتقادهای فراوان نویسنده، وارد بود:

1- من میان قبرستان شیخان و قبرستان بابویان که در دو طرف خیابان ارم قم هستند فرق نگذاشته بودم، در اصل یکی بودند که به وسیله خیابان جدا شده و هر کدام نام مخصوص به خود گرفته اند.

2- در انتساب یک حدیث به کلینی(ره) یا صدوق(ره) اشتباه کرده بودم.

دربارة این دو مورد از نویسندة مقاله تشکر می کنم. به گمانم در یک کتاب که بیش از چهار صد صفحه است، زیر تیغ انتقاد، فقط دو اشتباه باشد، رضایتبخش است. حتی دربارة کل مقاله متشکرم. کسی که برای کار من وقت صرف کرده و یک جلد کتاب را از اول تا آخر با دقت مطالعه کرده، باید کارش را ارج نهاد. و این که موارد اغلاط چاپی را، اغلاط تصحیحی فهمیده، برداشت خودش است و بدیهی است هر منتقد بر اساس برداشت خودش،

ص: 10

کار می کند.

معتقدم به حدی دچار فقر دانش هستم که معلوماتم در برابر جهلم، قطره ای است از اقیانوسهای بی کران. و همین قطره را کتاب ها و مقالاتی که نوشته ام و در سایت بینش نو www.binesheno.com قرار داده ام، نشان می دهند.

مشخص شد دو دستگی در میان مسئولین موسّسه، عامل کار شکنی ها بوده است؛ دیگر رغبتی به ادامه کار تصحیح نداشتم با انتشارات کیهان تماس گرفتم و اعلام نمودم دیگر ادامه کار نخواهم داد و از جانب من از آقای اصغری عذر خواهی کنید.

در همان مکالمة کوتاه مشخص شد مانعی مضاعف پیش آمده است. و همچنان ماند تا پس از گذشت چند سال آن مانع مرتفع گردید و جلد چهارم که در آخرین مراحل بود و یک نوبت دیگر باید توسط من بازنگری و اصلاح می شد، بدون اطلاع من چاپ شد.

لطفاً به صفحه 314 جلد چهارم جامع الشتات مراجعه کنید عبارت «مربوط به آخر سطر شانزدهم هفت صفحه قبل است (308)» را مشاهده کنید. این عبارتِ تصحیحی من است که با قلم قرمز نوشته ام و با فلش نشان داده ام که مربوط به دو سطر بالا از صفحه 308 است که به اینجا آمده.

و در همان صفحه نیز در پایان سطر شانزدهم باز با قلم قرمز جای آن دو سطر را تعیین کرده ام. فلش و علامت ها را حذف کرده و عبارت اصلاحی من را بعینه در همان صفحه 314 چاپ کرده اند! این در واقع یکی از طنزهای بزرگ تاریخ چاپ و کتابت است کارشکنی، اهمال و کاهلی منجر به جفایی بزرگ بر کتابی چنین سترگ گشت.

و همچنین در همان صفحه باز مشخص کرده ام که دو سطر و نیم متعلق به صفحه 456 و به مسئله شماره 283 مربوط است باز همان بلا را به سرش آورده اند.

هر کسی که کمتر آشنائی با امور چاپی داشته باشد، با یک نگاه سطحی به متن کتاب، این واقعیت را به راحتی مشاهده می کند.

ص: 11

و شگفت این که: وقتی یک کار چاپی به پایان خود می رسد و در مرحلة صفحه بندی قرار می گیرد و صفحات شماره گذاری می شود و پس از آن اصلاحگر با قلم قرمز معین می کند که این سطرها جا به جا شده، اولاً اصل جابه جائی این چنین- بل این چنینی- حاکی از نوعی تعمّد است. ثانیاً مطلبی که با قلم قرمز نوشته شده چرا باید چاپ شود!؟! خلاصه بگویم: کارشکنی ها حتی پس از چند سال نیز ادامه داشت.

یک نسخه از جلد چهارم برایم آوردند، خواستند که بقیه کار را نیز تحویل بدهم، (با کمال احترام و ارزش وافری که به موسّسه کیهان و بخش انتشاراتی آن قائل هستم) گفتم: نه خیر، مرا بخیر شما را بسلامت.

پس از تاسیس سایت بینش نو (www.binesheno.com) همیشه عدّه ای پیشنهاد می کردند که مجلدات چهارگانه را در سایت قرار دهیم، تا آنان که جلد اول مغلوط به دستشان رسیده آن را با چاپ دوم مقابله کنند و اغلاط چاپی مذکور را اصلاح کنند.

می گفتم: این نیازمند اجازه از موسسه کیهان است و نمی خواهم چنین خواهشی داشته باشم گرچه حقوق من به عهده کیهان بیش از این هاست خواه دربارة این کتاب و خواه دربارة آن همه مطالب من که در روزنامه کیهان، کیهان هوائی و... چاپ شده است.

پس از مدتی مشاهده کردیم که سایت دیگری به نشر الکترونیک آن اقدام نموده و خود به خود چنین اجازه ای به دست آمد و در سایت قرار دادیم.

انگیزه برای ادامه: چهار مجلّد از آغاز کتاب، تا پایانِ «کتاب النکاح» است. اما در تماس های تلفنی و حضوری معلوم می شود خیلی از افراد گمان می کنند که جامع الشتات همین است که در چهار مجلّد گرد آمده است این موضوع باعث می شود که احساس کنم چیزی به مرحوم میرزای قمی بدهکار هستم باید آن را انجام دهم، در صورت امکان، کتاب را تا آخر ارائه دهم تا این نقص جبران شود.

اوراق تصحیح شده را (که نوعی خاطرة جوانی هم هست) از بایگانی بیرون آورده و به

ص: 12

دست تایپ سپردم که ان شاء الله در حدود شش جلد همراه با فهرست مستقل، تقدیم خواهد شد.

فهرست: در آغاز قرارداد با کیهان، نظر به ویژگی کتاب جامع الشتات بنابر این شد که یک فهرست مفصل و مشروح در پایان کتاب تنظیم کنم. زیرا جامع الشتات طوری تدوین شده که مثلاً بخش مهمی از مسائل «کتاب الوقف» در «کتاب الطّهاره»، و اهم مسائل «کتاب الاقرار» در آغاز «کتاب الطلاق» آمده است و همچنین دیگر ابواب، بنابراین تنظیم فهرست با رسم مرسوم برای این کتاب کافی نیست بل مضرّ هم هست. فهرست ویژه ای برای این کتاب ضرورت داشت که مثلاً احکام باب وقف را در دیگر ابواب نیز پیگیری کند و نشان دهد. و به همین دلیل در مجلدات چهارگانه فهرستی ارائه نشده است مگر عنوان باب ها.

جامع الشتات با همة ویژگی هایش مخصوصاً ویژگی کاربردی آن که آن را بیش از دیگر ویژگی هایش برجسته تر و متمایز تر کرده است، همچنان به صورت پر از اغلاط چاپی و نیز با سقط های فراوان، مانده بود؛ و در «عصر نهضت تصحیح» نیز کسی به تصحیح آن اقدام نمی کرد.

دکتر اصغری به خوبی تشخیص داده بود که اگر این کتاب تصحیح شود، علاوه بر نقش آن در حوزه های علمیه، نیاز مبرم مراکز دانشگاهی را برآورده خواهد کرد.

خدای را شاکرم که در آن دوره جوانی وادارم کرد به تصحیح آن بپردازم و این بن بست را باز کنم تا گرامیانی در دانشگاه با عظمت تهران، بنشینند و تصمیم بگیرند آن را با پی نویس های بیشتر به ویژه با مقابله نسخه ها با همدیگر، تکمیل کنند.

گرچه نظم ابواب کتاب را رعایت نکرده و «کتاب التجارة» را جلد اول قرار داده اند و از روی کتاب های طهارت، صلوة، و چهار کتاب دیگر عبور کرده اند. و پس از تجارت نیز آن همه کتاب را ترک کرده و به «کتاب النکاح» رسیده اند و به دنبال آن «کتاب الطلاق» را

ص: 13

واگذاشته و در جلد چهارم به «کتاب اطعمه و اشربه» پرداخته اند.

در مقدمه ای که مرقوم فرموده اند دلیل این کار را کاربرد و کار آمدی جنبة حقوقی ابواب، ذکر کرده اند. اما در سرتاسر فقه ما، کتاب اطعمه و اشربه پائین ترین کاربرد حقوقی، و کمترین کار آمدی حقوقی را دارد و بیش تر به امور فردی افراد و رابطه فردی شان با خوراکی ها و نوشیدنی ها، مربوط است. اما کتاب الطلاق که تا کنون به آن نپرداخته اند، غیر از امور حقوقی موضوعی ندارد(1).

علاوه بر این، نظام ترتیبی فقه به طور اتفاقی و بدون اقتضاهای اصول علمی بس مهم، تنظیم نشده تا بتوان به آسانی از آن صرف نظر کرد. حتی با انگیزه ای که مرقوم فرموده اند.

درست است: اگر حضرات بدون این که ترتیب جدیدی به آن بدهند و سخن از جلد اول و دوم به میان آورند، این کار را می کردند- مثلاً می نوشتند «تصحیح کتاب التجارة از جامع الشتات» و مثلاً در جلد دیگر می نوشتند «تصحیح کتاب النکاح از جامع الشتات»- شاید ایرادی نداشت و شاید چنین کاری مجاز باشد، اما ترتیب کتاب با نظام دیگر، علاوه بر اشکالات علمی، بر اساس اصول حقوقیِ خود دست اندرکاران حقوق، رفتاری مجاز نیست.

بی تردید حضرات رضایت نمی دهند کسی با آثار علمی خودشان این گونه رفتار کند. با این وجود، کارشان بسی قابل تمجید و بسیار پر ارزش است.

این مسئله نیز در کنار آن چه پیشتر توضیح دادم، موجب شد که اوراق دستنویس از بایگانی در آمده و تایپ شود تا در صورت توفیق، یک دوره کامل فقهی از میرزای قمی(ره) با همان نظام اصلی کتاب، به سبک امروزی ارائه شود.

پیشنهاد: جامع الشتات، علاوه بر کاربرد معطوف به هدفش (فقه) که موضوع آن است،

ص: 14


1- البته تصحیح بخش هائی از کتاب الطلاق، به ویژه «رسالة فی الطلاق» که در آغاز آن است، بس دشوار و کار سنگینی است.

برای یک جامعه شناس محقق و مدقق، که هیچ کاری با فقه و حتی اطلاعی از فقه استدلالی نداشته باشد، یک منبع پر ارزش است. او می تواند با بررسی آن، کار مهمی در جامعه شناسی عصر زندیه و قاجاریه، انجام دهد. و همچنین یک روان شناس اجتماعی، و همین طور یک دست اندرکار ادبیات که در ادبیات آن دوره کار کند.

ویژگی های کتاب الطلاق در جامع الشتات:

1- در مقایسه با برخی از بخش های دیگر مانند کتاب التجارة، تعداد مسئله های کتاب الطلاق خیلی اندک است، گویا دربارة طلاق کمتر مسئله ای را از او پرسیده اند. و این نشان می دهد که در جامعه آن روزی آمار طلاق خیلی اندک بوده است. و جامع الشتات می تواند در این موضوع، یک معیار بزرگ جامعه شناختی درباره آن جامعه باشد.

2- در عوض، حضور چند مطلب علمی سنگین و بس عمیق و خیلی ظریف، در آن- که برخی از آن ها را «رساله» نامیده، و برخی دیگر را به دلیل کم حجمی شان، عنوان رساله نداده- کتاب الطلاق را به یک متن فقهی بس مستند (همراه با ژرف اندیشی و ورود به ظرایف روابط ادلّه و قواعد با همدیگر، و موشکافی هائی درباره اصول عملیه و قواعد فقهیه) تبدیل کرده است. که بی تردید چنین ویژگی هائی در هیچکدام از متون فقهی قدیم و جدید یافت نمی شود.

3- دقت در بحث، و التزام به کاوش همه بعدی مسائل، و تعهد به اثبات همه جانبة نظر مختار خودش، موجب شده که دامنة بحث به دیگر ابواب فقه کشیده شود؛ به حدی که می توان گفت: جان تمام فقه را در این رساله ها آورده است. کسی که این رساله ها را خوب بفهمد یقیناً مجتهد است.

4- با این همه (و شاید به همین دلایل) بیش از همة ابواب جامع الشتات، مغلوط و با سقط های فراوان همراه است. به حدی که خواندن آن بس دشوار و تصحیح آن انصافاً کاری

ص: 15

شاق و دشوار است.

شاید نسخه یا نسخه هائی که در دسترس من نبوده و نیستند هر کدام در جای خود، چنین نباشند، اما به همان دلایل باید گفت آنها نیز نمی توانند چندان تفاوتی با نسخه من داشته باشند. زیرا نسخه نویسان نه فقیه بودند که با علم به عبارت ها، درست بنویسند. و نه بی سواد محض بوده اند که فکر خودشان را دخالت ندهند. آنهم در متنی با این سنگینی.

5- تصحیح آن، بیش از تصحیح هر متن قدیمی، نیازمند علائم نگارش بود، به همان دلایل که به شرح رفت. و علاوه کنید بر آن ها، سبک و ادبیات خاص مصنف(ره) را.

اینک به لطف خدا این رساله های باصطلاح درب و داغان شده، احیاء گردیده است.

می گویند: اگر این رساله های ریز و درشت، ترجمه هم می شدند بهتر می شد و به کارایی آن ها افزوده می گشت، بویژه برای حقوقدانان دانشگاهی داخل و خارج. عرض می کنم بنده نه مصحح هستم و نه مترجم، کار دیگری دارم. تصحیح جامع الشتات نیز همان طور که گفتم یک حادثه بود. اکنون که راه باز شده است، عزیزانی می توانند به ترجمة آن بپردازند. و حتی می توانند با افزودن پی نویسهای دیگر از نسخه های دیگر، این جادة باز شده را باصطلاح اسفالت کنند.

با یاد آوری مجدد که من نیز از خطا و اشتباه بریئ نیستم. و العذر عند کرام الناس مقبول.

جامع الشتات گول زننده است: به مصداق «گهی بر تارم اعلا نشیند، گهی خود را چو یک ذره ببیند». جامع الشتات گاهی عمیق ترین ژرفا را می پیماید و در همان حال در بالاترین افق حرکت می کند؛ عمیق ترین مطالب را با تیز بینی و ریزه کاری شگفت، زیر استدلال دقیق و ظریف و در عین حال بس پیچیده، قرار می دهد. در بستری از اندیشه و تعقل، که دستی در «عرف» دارد و دستی در قرآن، و دستی در سنت و حدیث، و دستی در تعقل، به

ص: 16

همراه احترام سنگینی که بر اجماع و شهرت، قائل است، مخاطب را به همراه خود، هم به عمق اعماق می برد، و هم به بلندای آفاق اندیشه.

لحظه ای در نظر خواننده، مانند زرگر هنرمند عیار سنج ظریفکار ماهر، جلوه می کند و گاهی مانند آهنگری قوی عضله که با پتک دلیل بر سندان مبانی می کوبد.

گاهی چنان فرود می آید که در پاسخ یک سؤال عوامانه با ادبیات عوامانة آن، همنشین می شود و با همان صمیمیت پرسش کننده و ادبیات مردمی او، به او پاسخ می گوید.

از جانب دیگر: حضور بخش های فارسی در این کتاب برخی افراد را وسوسه می کرده که وارد آن شوند، و یا به نسخه برداری از آن بپردازند، گویا به همین دلیل، نسخه های قدیمی آن مغلوط تر از اکثر دیگر متون قدیمی است.

گویا برخی از دوستان محترم نیز به دام این وسوسه افتاده اند. بهتر بود در درون همان مرزهای چهار جلدی موسسة کیهان کار می کردند که کارشان قابل ارج و امتنان است. گرچه خالی از اشکالات و اشتباهات (بویژه در ترجمة بخش های عربی) نیست، اما در عرف کار تحقیقی و نویسندگی، معفو هستند. همان طور که هر کتاب و هر نوشته ای چنین است.

حضرات نسخه های متعدد در اختیار داشتند و این، کار تصحیح را 95% برای شان آسان و حل کرده بود. زیرا طبیعی است که اکثر غلط های یک نسخه، در نسخة دیگر به صورت درست می آید. و اکثر سقط های یک نسخه در نسخه دیگر، سرجای خود می باشد. و اندک می شود که مثلاً هر سه نسخه سقط ها و یا غلط های مشترک داشته باشند. و همین طور است الفاظ یا جملاتی که رنگ و روی خطی یا چاپی شان، پریده باشد.

با این همه، کتاب الطلاق را با بی مهربانی تمام واگذاشته و به سراغ: اطعمه و اشربه، صید و ذباحه رفتند که کمترین بار حقوقی را دارد.

مرحوم دکتر گرجی گرامی، در مقدمه جلد چهارم تصحیح شان، نوشته است که در جلد سوم شان، کتاب نکاح و طلاق را تصحیح و منتشر کرده اند، اما این یک اشتباه قلمی است که

ص: 17

به جای «کتاب هبات» لفظ طلاق آمده، هیئت زیر نظر ایشان که در آغاز تعهد کرده اند همه جامع الشتات را تصحیح کنند، حدود یک دهه و نیم، است که به دور کتاب طلاق می گردند، هنوز هم خبری نشده است.

مرحوم گرجی که خدمت پر ارجی در عرصه فکری و فرهنگی دارد و خدایش اجر کامل عنایت فرماید و بنده به عنوان یک فرد، عمر پر برکت ایشان را یک نعمت بزرگ می دانم.

با کار و دقتِ کاری ایشان آشنا هستیم، ایشان در کار تصحیح، همیشه نام نسخه های متعدد را که مرجع تصحیح بوده اند تعیین کرده و آن ها را با حروف ابجد کد گذاری می کنند. همان طور که در جلد چهارم همین تصحیح شان نیز این کار شده است.

اکنون پرسش این است: چرا در بخش های دیگر مثلاً جلد اول (که کتاب متاجر) و یا جلد سوم (که کتاب النکاح است) این اصل اصیل را رعایت نکرده اند!؟ و به جای آن نظام، مرتب تکرار شده: در نسخه دیگر، در نسخه دیگر.

آیا این روند ناقص بل نادرست برای فرار از ذکر نام نسخة تصحیح شدة موسسة کیهان بوده است؟ که مبادا بوئی به مشام خواننده برسد که حضرات از نسخه کیهان استفاده کرده اند، نسخة کیهان که راه را باز کرده. و مسئله که حل شد، آسان است.

خارج از دو صورت نیست: یا حضرات به هیچوجه از نسخه تصحیحی موسسه کیهان استفاده نکرده اند. در این صورت آن ماجرای قرن17 با سنّت قرون وسطائی اروپا در ذهن تداعی می شود که در دوران دادگاه های انگیزاسیون، جریان هائی بودند که نام مثلاً گالیله را نیز نجس می دانستند و به زبان نمی آوردند که مبادا لب های مقدس شان آلوده شود.

و یا استفاده کرده اند اما «تجاهل العارف» فرموده و بی انصافی فرموده در عرصة علم بدعت گذاشته اند به جای قدر دانی از کیهان، حق کشی فرموده اند.

و در جلد چهارم که نسخه تصحیحی کیهان (در آن ابواب) چاپ نشده، به همان سبک و

ص: 18

سنت زیبای جناب گرجی بزرگوار، عمل کرده و کد گذاری کرده اند.

حضرات که با تصمیم و اقدام مقدس خود، خواستند، تصحیح شده را از نو تصحیح کنند و بر حسن و کمال آن بیفزایند، آدرس های بیشتر بدهند، نسخه ها را مقابله کنند، و به هر دلیل مثلاً به محصول موسسة کیهان بسنده نکردند (و گفتم: این کارشان بس نیکو و ارجمند است) بهتر بود آن را نیز مانند یکی از نسخه های دیگر با ذکر نام همة نسخه ها و با کد گذاری، می آوردند. راستی پای گذاشتن روی اصول و اصل مسلّم اخلاق علمی، چه فایده ای داشت!؟

اما جلد چهارم به تصحیح حضرات: این کارشان از حیث آمار آدرس ها در پاورقی ها، و نیز از جنبه های کیفی دیگر، بس عالی است. لیکن:

1- محتوای جلد چهارم، تقریباً بل قطعاً، آسان ترین بخش جامع الشتات است، با وجود این، کار حضرات دچار کاستی های اساسی است که در زیر خواهد آمد.

2- با این که سه نسخه در اختیار داشته اند (و گفته شد که در این صورت 95% تصحیح سهل و آسان، و حل شده می باشد) باز همراه با آفت های زیر است که عملاً مصداق تخریب است نه تصحیح:

الف: در بخش های عربی، از علائم نگارش در حد کافی، استفاده نشده، گوئی قرار است ارباب رجوع به متن آن ها نگاه نکنند و به ترجمه بسنده کنند.

ب: برخی از کلمات که در هر سه نسخه سقط شده بوده، همچنان مانده و تصحیح نشده. و بدیهی است که این نقص بزرگ است و کتاب را از علمیت می اندازد و جابه جائی یک نقطة اساسی، مقصود مؤلف را وارونه می کند. مثلاً یک «نشود»، «بشود» نوشته شود، نظر، موضعگیری علمی، و فتوای مؤلف از اساس با آن چه مورد نظرش بوده باصطلاح یکصد و هشتاد درجه، معکوس می شود.

ج: گاهی همان متن مغلوط یا مسقوط، به طور درست ترجمه شده، که به مصداق «رجماً للغیب» صحیح آمده است. یا در ترجمه، نظارت ناظر محترم آن مورد نادر را اصلاح کرده.

ص: 19

اما فواید این نظارت، نه به متن مذکور، رسیده و نه به موارد دیگر در ترجمه.

د: گاهی برعکس: متن درست است و حتی علائم نگارش هم دارد اما ترجمه دچار نادرستی است. شاید در این باره نیز نظارت برعکس بوده.

ه-: در مواردی (باصطلاح طلبگی) بستر سخن به «ان قلت، قلت» می افتد، مولف می گوید «لا یقال». اما در تصحیح به جای آن «لا یقول» آمده. آن هم به طور مکرر. و در ترجمة آن نیز گاهی معنی همین لا یقول است و گاهی با مسامحه عبور شده است.

این گونه الفاظ در متون قدیم با علامت های اختصاری می آمده مثلاً به جای «حینئذ» فقط یک حرف «ح» می گذاشتند و به جای «لا یقال» علامت «لا یق-»، و به جای «ممنوع» علامت «مم»، و به جای «نمنع» «نم» و به جای «الظاهر»، «ظ». اما سخن در این نیست که صرفاً دربارة علامت اشتباه شده. یک مصحح باید به حدی توان ادبی داشته باشد تا بداند که معنی «لا یقول» با مقصود مولف و حتی با جریان کلام او سازگار نیست، بل گاهی سر از غلط در آورده و گاهی موجب وارونه کردن مطلب می شود. همان طور که این آفت بزرگ در ترجمه نیز حضور دارد. و ذهن خواننده را منحرف می کند.

نمونه از بخش فارسی:

برای نمونه، تاکید می کنم فقط برای نمونه به موارد زیر توجه کنید:

1- پس از مقدمات و فهرست، تازه در صفحة 75، کارشان را با «کتاب الصید و الذباحه» شروع کرده اند، دقیقاً در اول سطر دوم به جای «به هم رسد»، «هم رسد» نوشته اند. شگفت این که این غلط تا آخر کتاب بارها به طور مرتب تکرار شده است. حضرات معنی آن را معمولاً ندانسته اند در حالی که تا دیروز در ادبیات رسمی فارسی رواج داشت امروز نیز یک اصطلاح غریبه نیست. به هم رسد، یعنی محقق شود، واقع شود. مانند «اگر یقین به هم رسد» یا «اگر بیمار را سلامتی به هم رسد» و... و در عبارت کتاب چنین است: بعضی علامات و حالات مجرّبه از او به هم رسد.

ص: 20

2- در سطر سوم آمده است: آیا سربریدن آن محلّل است.

در حالی که در نسخة الف، چنین است: آیا سربریدن آن محلّل آن است.

عبارت صحیح را کنار گذاشته و عبارت ناقص را آورده اند. این لفظ «آن» نقش مهمی در مطلب دارد. سؤال کننده گرچه یک شخص عالمی نبوده اما می خواهد با کلمة «آن» به «خصوصیت موضوع» اشاره کند. یعنی: در این موضوع خاص با شرایط خاص آن، بریدن سر حیوان در حلال بودن آن کافی است؟

می دانیم که مختصر خصوصیتی می تواند حکم و فتوی را عوض کند.

3- در سطر هفتم آمده است: تیر به او اندازد و رودة او بیرون برد.

در حالی که در نسخه الف چنین است: تیر به او اندازد و رودة او را بیرون برد.

به جای نسخة صحیح، غلط را برگزیده اند.

4- دو صفحه بعد از آن، یعنی صفحة 78، سطر اول، آمده است: آیا حلالی کذا بی آتش از گرمی هوا به جوش آید.

در پی نویس علامت را روی کذا گذاشته و نوشته است: منظور انگور است.

در حالی که مراد از حلالی، انگور است. و دست حضرات به معنی لفظ «کذا» در این جا نرسیده است. سؤال کننده از مردم است و با ادبیات مردمی نوشته است. در آن زمان لفظ کذا در زبان ها رایج بوده که امروز جایش را به لفظ مردمیِ «همینطوری» داده است و «کذا بی آتش از گرمی هوا به جوش آید» یعنی همینطوری بدون آتش به جوش آید.

5- یک صفحه بعد از آن (ص 79) سطر اول کلمة «دویم» ویرایش شده و به صورت «دوم» آمده است. در حالی که در مقدمة کتاب آمده است که حضرات سخنان میرزا(ره) را ویرایش نکرده اند.

اگر در نسخة دیگر نیز دوم آمده باشد، باز نادرست است زیرا همه جای جامع الشتات خواه در متن سؤال ها و خواه در متن جواب ها معمولاً به صورت دویم آمده است.

ص: 21

6- سطر هشتم که سخن در حیوان دریائی به نام جرّیث است، آمده است: آن را جرّی می گویند به حذف حرف آخر.

در حالی که در نسخة الف چنین است: آن را هم جری می گویند به حذف حرف آخر.

و باید مصحح توجه می کرد که یک تقدم و تاخر رخ داده و لفظ «هم» در نسخه برداری اشتباهاً بر لفظ «جری» مقدم شده. و بدین صورت تصحیح می کرد: آن را جرّی هم می گویند به حذف حرف آخر.

آیا همچنان تا آخر کتاب پیش روم و اغلاط را ردیف کنم؟ که بی تردید یک جلد کتاب می شود.

7- در همین پنج صفحه، در موارد بسیار به طور نادرست از علائم نگارش استفاده شده. و در مقدمه گفته شده که از اصول فرهنگستان تبعیت شده است.

من کاری با فرهنگستان ندارم، اما می پرسم: آیا فرهنگستان به شما دستور داده که در موارد بس بسیار در سرتاسر کتاب به جای نقطه (.) از ویرگول (،) استفاده کنید؟ یا فرهنگستان دستور داده است که جایگاه علامت (؛) را همینطوری (و به قول سخن بالا: کذا بدون نقش) بیاورید؟

فرهنگستان دستور داده است که در بخش های عربی هر جا که نتوانستید مطلب را دریابید، بدون علائم نگارش عبور کنید-؟

براستی آقای دکتر اصغری من را گرفتار کرد و الاّ بنده کجا و پرداختن به این مسائل کجا.

نمونه از بخش عربی:

برای نمونه فقط برخی از اغلاط و اشتباهات را تنها در بخشی از یک مسئله، که اولین بخش عربی آن است، در زیر می آورم:

صفحة 177، سوال دوم:

1- در سطر اول سؤال، آمده است: اذا کان دکّان صغیر بین رجلین و مات احدهما.

ص: 22

حضرات به غلطِ به این روشنی توجه نکرده اند که دکان صغیر یعنی چه. در حالی که خود نسخه بردار در نسخة الف روی کلمة صغیر خط زده که خواننده متوجه شود. همان طور که روال او بوده روی هر لفظ نادرست یا بی جا، یک خط کوچک کشیده است.

2- در سطر اولِ جواب، به جای لفظ «ثبت»، «یثبت» آمده است. که باید تصحیح می شد.

3- در دو سطر بعد از آن، عبارت «باصل المسئلة معذوریة الجاهل» آمده که کلمة «المسئله» غلط است باید «مسئله» و بدون الف و لام می آمد. و تقریبا هر کس که آشنائی مختصر با ادبیات عرب داشته باشد می داند که در «اضافه»، مضاف باید خالی از الف و لام باشد. این غلط همچنان مانده و اصلاح نشده است.

4- صفحه 179 سطر اول- عبارت «لا یتمکن عن رکوبه» زاید است و باید حذف می شد.

5- در سطر دوازده، عبارت «وجه الدلالة حکمه عمم ببطلان الشفعة»، باید یا بدین صورت می آمد «وجه الدلالة، انّه عمّم حکمه ببطلان الشفعة». و یا به صورت «انّ حکمه عمم ببطلان الشفعة». البته این صورت دوم، تعبیرِ بشدت ناقص است گرچه غلط نباشد. و جالب این است که ترجمه نیز «رجماً للغیب» مطابق همین صورت است.

6- و در دو سطر بعد از آن، به جای «استدلال» لفظ «استدراک» جا خوش کرده است!! با این که در نسخة الف به طور صحیح همان لفظ «استدلال» آمده در حالی که لفظ «استدلال» در سطر سوم صفحة بعدی می تواند خواننده را به نادرستی آن هدایت کند. در ترجمه نیز لفظ استدراک را آورده اند.

و غلط های متعدد بسیار آن هم فقط در دو صفحه. که اگر اصرار شود، چاره ای نیست مگر ردیف کردن آن ها در کل کتاب.

7- در مقدمه نوشته اند: .... در این قسمت مطالب حاشیه ای و تکراری ترجمه نشده و با این علامت «...» در آخر پاراگراف و در اول پاراگراف بعدی به حذف ترجمه اشاره شده

ص: 23

است.

اولاً: در صفحه 187، از پاراگراف «فان قلت» تا آخر پاراگراف دوم صفحه 188 ترجمة بیش از یک صفحه حذف شده و از علامت «...» نیز خبری نیست.

همچنین در صفحه 190 و 191. حدود یک صفحه حذف شده است.

ثانیاً: کدام آئین علمی و فرهنگی به یک مصحح به عنوان مصحح، جواز داده است که عبارت متن را به طور ناقص ترجمه کند؟! مگر هیئت زیر نظر مرحوم گرجی اعلام کرده است که جامع الشتات را تلخیص می کند-؟

ثالثاً: کجای این عبارت های محذوف، حاشیه ای یا تکراری هستند؟ این چه بهانه ای است؟ بهتر است وقتی که نمی توانیم، به ناتوانی خود اعتراف کنیم، نه این که دنبال بهانه باشیم. میرزای قمی در مباحثاتش گاهی مسئله را طوری شکافته و بسط می دهد که یک مسئله در یک باب با ابواب دیگر ارتباط استدلالی پیدا می کند. آیا این تکرار است؟! مطالب حاشیه ای است؟!

خوانندة فهمیده به خوبی این بهانه را مشاهده می کند.

8- هر آشنا می داند که یکی از ویژگی های جامع الشتات، نیاز مبرم و مضاعف آن، به علائم نگارش است که شاید شبیه آن در میان متون علمی کهن، در این باره یافت نشود.

علاوه بر اشتباهاتی که در متن عربی در استفاده از علائم نگارش وجود دارد، در قسمت های سنگین آن از علائم استفاده نشده. و طوری عبور شده که آن مَثل فارسی را تداعی می کند: میهمان پرسید: قبله کدام طرف است؟صاحبخانه گفت: خانه، خانة خودتان است به هر طرف می توانید بخوانید.

بدیهی است، تا متن به خوبی فهمیده نشود، استفاده از علائم، امکان ندارد.

با اطالة این سخنان نه سر خواننده را به درد آورم و نه وقت و کاغذ برای این سلسله که سر دراز دارد، مصرف کنم. عرض کردم اگر لازم باشد اغلاط مجلدات، اعم از بخش های

ص: 24

فارسی و عربی ردیف خواهد شد. البته در خود نسخه های قدیمی در بخش های فارسی چندان غلط یا سقط، وجود ندارد.

هیئت محترم زیر نظر مرحوم دکتر گرجی! اغلاط نسخه های پیشین جامعه الشتات در همین تک مسئله، خیلی کمتر از آن است که در تصحیح حضرات آمده. پس چه نیازی به این کار و این زحمت و این هزینه بود؟ این تصحیح نیست، تخریب است.

حضرات لطف کرده بفرمایند: اگر نسخه های چهار جلدی موسسة کیهان نبود، آیا وضع سه جلد قبلی شان بهتر از این جلد چهارم شان بود؟

در منزل یکی از دوستان بودیم، کتاب تازه چاپ شده اش را آورد که ترجمة یک متن اروپائی بود.

یکی از دوستان گفت: این که قبلاً ترجمه شده بود.

گفت: بلی اما آن ترجمة خوبی نبود.

پرسید: در این کارت از آن ترجمة پیشین استفاده کرده ای؟

گفت: نه هرگز.

گفت: اولاً همین که آن را خواندی و به نظرت خوب نیامد، یک استفاده است. ثانیاً: اگر به راستی استفاده نکردی، پس خیلی خود پرست و متکبری. و اگر استفاده کردی، نامی از او نبردی، صداقت علمی را ذبح کرده ای.

گویا این سر نوشت جامع الشتات است که باید هیچ وقت به سامان نرسد؛ دچار اغلاط و اسقاط باشد. جلد سومش (مثلاً) جلد اول شود. این کتاب از قدیم چنین بوده، نسخه ها گواه آن هستند. در دورة نهضت تصحیح، از همة متون دیگر، عقب مانده. کاملاً اطلاع دارم که اشخاصی برای سامان دادن به آن اقدام کرده اند اما یا در اوایل راه به دلیل حوادثی که برای شان پیش آمده، باز مانده اند و یا مثل من در اواسط آن، و یا مثل حضرات در بخش های

ص: 25

مختلف آن. من نیز قول صد در صد، نمی دهم که بقیه آن را تقدیم کنم به دلیل مشکلات و حوادثی که شرحش بر خلاف حدیث «ایّاک و الکسل و الزّجر» است. البته تصمیم دارم.

ویرایش یا تصحیح؟-؟: در موارد بسیاری، سقط ها را ترمیم نکرده اند، و غلط ها را اصلاح نکرده اند، و زواید را حذف نکرده اند. این رفتار نادرست را در مقدمه با این سخن توجیه فرموده اند که: عبارت ها و بیان میرزای قمی را ویرایش نکرده ایم.

درست است هیچ مصححی حق ندارد عبارت و سخنان متن، را ویرایش کند. اما این غیر از تصحیح غلط های استنساخی و ترمیم سقط ها و حذف زواید و اصلاح غلط ها است که در نسخه برداری غلط یا ساقط یا زاید شده اند. اساساً تصحیح غیر از این کارها (و نیز تنظیم کلام متن، با علائم نگارش) معنائی ندارد.

مثلاً در متن، به جای «فیتحقق»، «و یتحقق» آمده و مراد نویسندة متن را مغشوش، مشوّش و گاهی کاملاً بر عکس کرده است. آیا نباید تصحیح شود؟!

اساساً استفاده از علامت [] مصداق ویرایش نیست. زیرا مصحح با آوردن این علامت، مسئولیت آن را به عهده می گیرد و به مصنف ربط نمی دهد. حتی در جائی که احتمال سقط ضعیف باشد، و مصحح به جای این که برای توضیح عبارت، یک یا چند سطر در پاورقی بنویسد، با لفظ مختصر در میان علامت مشکل را حل می کند.

درست است میرزای قمی، ادبیات خاصی دارد، اما حضرات با رفتار خودشان، آن مرد بزرگ و دانشمند را به غلط نویسی محکوم کرده اند. آن هم مردی را که علاوه بر قواعد علمی ادبیات در صرف و نحو، از شخصیت های سر آمد معانی، بیان، بدیع و عروض است. و در مواردی از همین جامع الشتات، با تمسک به اصول معانی و بیان، به استدلال در مسائل فقهی پرداخته است.

چه دلیلی دارد که ناتوانی های خودمان را با نسبت دادن نا توانی به بزرگانی مانند میرزای قمی، پوشش دهیم.

ص: 26

شاید خوانندة محترم بگوید: این همه شکوه و گلایه، سزاوار مقدمة یک کتاب علمی نیست. اما اگر توجه کند که حضرات چه ستمی بر کتاب، صاحب کتاب، بر نسخه های کیهان، و بویژه بر خوانندگان خودشان، و حتی به «آئین و رسم تصحیح»، کرده اند، و چه بدعت های منفی ای را بنا نهاده اند، بایستگی این مقدمه را تأیید می کند.

سخن در عدم توان علمی است. نه در سلیقة تصحیح، و نه در اشتباهات یا غلط هائی که ممکن است در کار هر نویسنده و هر مصحح باشد، در حدی که از همگان معفوّ است.

با درود به روان بزرگ دانشمند شیعی مرحوم میرزای قمی

مرتضی رضوی

10/4/1432 ه، ق

24/12/1389 ه، ش

ص: 27

ص: 28

کتاب الطّلاق

اشاره

1- سؤال:

1- سؤال: هرگاه شخصی ضوابط و قواعد عربیت را نداند، به مجرد الفاظ طلاق، زوجة خود را مطلّقه نماید، با عدم عدلین و با وجود عدلین، طلاق زوج صورت دارد؟

و هرگاه قدری از مقدمات خوانده و عدول طلاق حاضر نباشد، می تواند طلاق گفت یا نه؟-؟

جواب:

جواب: همین که صیغة طلاق را می تواند گفت- به این نهج که فلانة طالقٌ، یا: زوجتی طالقٌ- و قصد زوجة معین داشته باشد، و فرق(1) مابین خلعی و رجعی، و صیغة آن ها را بداند و بفهمد معنی آن را (هر چند به تلقین کردن شخص عادل باشد) خوب است. و ملّا بودن شرط نیست.

بلی: عبارت عربی را غلط نگوید و اعراب را درست بگوید، هر چند تلقین آن شخص باشد.

ص: 29


1- در نسخه: فرقی.

و بدون حضور عدلین، طلاق منعقد نمی شود. و در این معنی زوج و غیر زوج تفاوت ندارد. والله العالم.

2- سؤال:

2- سؤال: هرگاه زینب در سنّ من تحیض باشد و صاحب عادت عددیّه و وقتیّه باشد، آیا چه وقت باید شرعاً صیغة طلاق او جاری شود؟ و بعد از اجرای صیغة طلاق چه قدر وقت باید عدّه نگاه بدارد که بعد از آن عدّه به شوهر دیگر،تواند رفت-؟

جواب:

جواب: هرگاه ضعیفه در سنّ حیض بین است و حیض هم می بیند، و عادت مستمرّة معیّنه دارد، همین که از حیض پاک باشد، قبل از جماع کردن شوهر باید طلاق گفت. و هرگاه شوهر با او جماع کرد دیگر نمی توان طلاق گفت تا ثانیاً حیض بیند و پاک شود.

و عدّة این زن بعد طلاق سه طهر است، که همان طهری که طلاق در او گفته می شود یک طهر حساب می شود(1) هر چند یک لحظه بعد طلاق حایض شود. و همین که داخل حیض سیّم شد، از عدّه بیرون رفته است. و عقد او جایز است از برای غیر.

و هرگاه ضعیفه در سنّ حیض بین هست اما حیض نمی بیند؛ پس آن باید که بعد از جماع کردن شوهر، سه ماه بنشیند که شوهر به او نزدیکی نکند، و بعد از سه ماه او را طلاق بگوید. و بعد از طلاق هم سه ماه عدّه بدارد بعد از آن شوهر کند. والله العالم.

3- سؤال:

3- سؤال: آیا خلع در غیر مدخوله صحیح است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: بلی دخول شرط صحت طلاق خلعی نیست.

ص: 30


1- عبارت نسخه: که در همان طهری که طلاق در او گفته می شود و یک طهر حساب می شود.
4- سؤال:

4- سؤال: چه می فرمائید که زید مثلاً عمرو را وکیل کرده که زوجة او را مطلّقه نماید. و عمرو مذکور زوجة مذکوره را مطلّقه نموده. و زید مذکور بعد از چند یوم به آن زوجه رجوع کرده. و بعد در میان زید و زوجه اش، امر به نا خوشی و منازعه کشیده، و زید آن زوجه را گذاشته و به سمت شیراز رفته. و الحال زوجة مذکوره مدعیه است که من غیر مدخوله و باکره ام. در این صورت هرگاه زوجه در ادعای خود صادقه باشد، این طلاق صحیح است یا نه؟-؟ و این رجوع معنی دارد یا نه؟-؟ و به عقد دیگری می تواند در آید یا نه؟-؟

جواب:

جواب: دعوی مسموعه است و لکن باید اثبات کند بکارت را چون امکان دارد.

و اما «مطلق غیر مدخوله بودن»- یعنی آن که در دبر هم به او دخل نکرده است- پس امر در آن مشکل است و عدم تحقق طلاق رجعی در باکره وقتی است که دخول در دبر نشده باشد زیرا که آن چه محقق است نه این است که طلاق غیر مدخوله بائن(1) است که طلاقِ باکره باشد،(2) و دخولی که موجب عدّه است [اعم] از دخول در دبر و قُبل [است].

و لکن ظاهر این است که ادّعای زوجه در عدم دخول در دبر مسموع باشد، چون کسی دیگر بر آن مطلع نمی تواند شد غالباً. شاید قَسَمی متوجّه او بشود و بعد از قسم حکم شود به این که طلاق بائن است و رجوع صحیح نیست. والله العالم.

5- سؤال:

5- سؤال: در سال قبل که حال مدت چهارده ماه می شود که شخصی به نزد مخلص آمده و حقیر را وکیل نموده که زوجة مدخولة او را مطلّقه نمایم در عوض بذل المهر. و زوجة مزبوره هم ملبوس خود را کنده به زوج داده و مخلص را وکیل به خصوص بذل مهر

ص: 31


1- در نسخه: باینست.
2- یعنی بکارت معیار نیست، ممکن است یک زن غیر باکره نیز به عقد کسی در بیاید و قبل از دخول طلاق داده شود، و طلاقش «طلاق بائن» است.

نموده. وُچون(1) در طهر غیر مواقعه حقیر را مطلع نماید تا صیغة طلاق را عوض بذل المهر جاری نمایم (و در طهر غیر مواقعه نبود). حقیر مدت، قرار دادم که بعد از عادت و در طهر غیر مواقعه مخبر نموده، در مسجد در حضور جمعی از مومنین ظاهر العدالة بعد از نماز ظهر صیغة طلاق را جاری نمودم.

و بعد از دو سه یوم، زوج مزبور نزد حقیر آمده اظهار نمود که زوجه ام را می خواهم. مخلص گفتم: او را راضی نموده و تصرف کن. و زوجه راضی نشده مانده تا حال.

و الحال زوجه ارادة مزاوجت با غیر نموده. و زوج مزبور ادعا می نماید که زوجه ام را می خواهم. و علاوه بر این ادعا می نماید که قبل از اجرای صیغة طلاق به بنده زاده گفته است که به والد بگو صیغه را جاری ننماید. و این خبر به مخلص نرسیده، اگر می رسید البتّه طلاق را نمی دادم. آیا زوجه به زوج می رسد یا نه؟-؟

جواب:

جواب: بدان که: حق و تحقیق و ظاهر جمهور علمای ما این است که «طلاق بعوض» منحصر باشد در خلع و مبارات. و آن چه از شهید ثانی (ره) ظاهر می شود که قسم ثالثی باشد، دلیلی ندارد. و به هر حال؛ این فرض(2) که شما تابع او هم باشید، معلوم نیست که سؤال از چه قسم آن است.

بدان که: در خلع شرط است که کراهت از جانب زوجه باشد. و ظاهر این است که شدت کراهت هرگاه به حدی باشد که خوف وقوع در حرام و مخالفت حدود و احکام الهی ظاهر شود، کافی است. خواه به قول زن ظاهر شود چنان که بگوید که من در هیچ امری اطاعت تو نمی کنم و دیگری را در فراش تو داخل می کنم، و امثال این ها. و خواه از افعال او

ص: 32


1- چنین است در نسخه که بالای حرف «و» ضمّة بزرگی هست.- آقائی می گفت: این یک اصطلاح محلی است: وُچون، یعنی و در وقت.
2- در نسخه: فرضی.

ظاهر شود این معنی، و فدیه که می دهد که در عوض آن طلاق بگیرد، می تواند شد که همان مهر باشد، یا بیشتر، یا کمتر.

و همین که طلاق خلعی گفته شد، زن بائن می شود و از برای مرد رجوعی نیست، مگر آن که زن پشیمان شود و رجوع کند به آن چه داده است در عوض طلاق، در این صورت می تواند مرد هم که رجوع کند مادامی که در عدّه است. و اظهر آن است که در مثل طلاق ثالثه که رجوع از برای زوج ممکن نیست، زوجه نمی تواند رجوع به بذل کرد هر چند در عدّه باشد.

و مبارات در اکثر احکام با خلع شریک است. تفاوت این است که در این جا باید کراهت از هر دو طرف باشد، و فدیه[ای](1) که زن می دهد در عوض طلاق، زاید بر مهر نمی تواند شد. بل که باید مثل مهر باشد یا کمتر. و این که لفظ «طلاق» البته در صیغه مذکور می شود اتفاقاً، بخلاف خلع که در آن خلاف هست.

و اما «طلاق بعوض» که کراهت از هیچ طرف نباشد، مثل این که زن می خواهد از پدر و مادر جدا نشود، و به همین معنی راضی می شود که شوهر او را طلاق بگوید در عوض بذل مهر، یا این که بر فرضی که کراهت هم باشد لکن به آن شدّت نباشد که در خلع معتبر است. در این جا اظهر این است که طلاق باطل است.

و بعضی احتمالی داده اند که صحیح باشد و مبدّل شود به طلاق رجعی. و آن ضعیف است به جهت آن که رجعی بودن مقصود نیست. و مطلق بودن هم مقصود نیست. بل که داعی بر طلاق اخذ فدیه و عوض است، خواه بداند که جائز نیست اخذ فدیه، یا نداند.

و ظاهر این است که مطلق تراضی زوجین به مزاوجه در عدّه کافی [ن-]باشد. بل که باید رجوع به بذل از زوجه به عمل آید با امکان رجوع زوج. و در صورت رجوع زوجه به بذل،

ص: 33


1- در نسخه: فدیة.

آن چه را داده می گیرد خواه زوج هم راضی شود به رجوع یا نه.

و اما اعلام زوج به عزل شما از وکالت؛ پس اشهر و اظهر آن است که تا عزل به وکیل نرسیده باشد آن چه کرده است ممضی است. به هر حال هرگاه طلاق خلعی یا مباراتی بوده و رجوعی از زوجه واقع نشده باشد که زوج هم تواند رجوع کرد، زوجه از حبالة زوج خارج است و می تواند به غیر شوهر کرد. والاّ، فلا. والله العالم باحکامه.

6- سؤال:

6- سؤال: هرگاه زید زوجه اش را در طهر مواقعه مطلّقه نموده به این نحو که بعد از پاک شدن از حیض، وقاع واقع و به فاصلة ده یوم صیغة طلاق جاری، بعد به ظهور رسید که زوجة مذکوره از همان وقاع [حامل](1) گردیده. و زوجه ادعا می نماید که من در حین طلاق، عالم به حمل بودم. آیا در صحت طلاق حامل، مجرد حمل نفس الامری کافی است یا استبانة حمل در کار است؟-؟

و دعوی علم مطلّقة مذکوره مفید فائده هست در این مقام یا نه؟-؟

جواب:

جواب: مجرد حصول حمل در حین طلاق در طهر مواقعه در نفس الامر کافی نیست. بل که استبانه و تیقّن در آن حال (خصوصاً در این زمان قلیل که ده روز از حمل گذشته است) مناط تصحیح طلاق نمی شود.

7- سؤال:

7- سؤال: مردی زنی را طلاق بگوید به طلاق خلعی در عوض مهری که از او می خواهد. و بعد از آن ظاهر شود که آن زن مهر خود را به برادر خود صلح نموده است. الحال زوج می گوید که طلاق باطل است و من زن خود را می خواهم. و زن می گوید که من صلحنامه نوشته ام اما صیغة مصالحه نخوانده ام. و زوج او می گوید که تو دروغ می گوئی، صیغه خوانده شده. این طلاق صحیح است یا نه؟-؟

ص: 34


1- در نسخه: حاصل.
جواب:

جواب: ظاهر صحت طلاق است به عنوان خلع. زوج مدعی فساد است و باید اثبات کند فساد را. و هرگاه عاجز شد از اثبات، زوجه را قسم می دهند بر این که مصالحه نکرده است. و زوج حقی ندارد خصوصاً بنابر قول به صحت خلع هرگاه کاشف به عمل بیاید که فدیه یعنی «عوض»، مال غیره بوده. که بر فرض ثبوت مصالحه هم باز طلاق صحیح خواهد بود. و زوج رجوع می کند به مثل یا قیمت و از زوجه می گیرد.

چنان که این قول اختیار شهید است در لمعه که اغلب اوقات فتاوی آن در آن کتاب، مطابق مشهور است. و محقق هم در شرایع این قول را پسندیده است. و علامه در قواعد و تحریر این را احتمال داده بعد از آن که قول به بطلان را نسبت به مفید داده. و قول به فساد منقول است از شیخ در مبسوط، و مختار شهید ثانی است و مختار ابن مفلح است در شرح شرایع و آن را از فخر المحققین نیز نقل کرده.

و دلیلی که از برای قول به صحت گفته اند، «اصالت صحت عقود» و «عمومات آیات و اخبار» مثل «اوفوا بالعقود» و غیره است. و این که از باب معاوضات حقیقیّه مثل بیع نیست و بطلان عین عوض، مؤثر در بطلان عقد نیست. و فوات عوض منجرّ می شود به ضمان قیمت آن یا مثل آن.

و دلیل قول به فساد، این است که: عوض از لوازم ماهیّت خلع است و بطلانِ لازم، مستلزم بطلان ملزوم است. و طلاق بدون عوض مقصود نیست. و عقود تابع مقصود است. و به [عوضِ] عوضِ مذکور، غیر صحیح است، و قیمت نیز مراد نیست در عقد، بل که ارادة همان عین شده.

و عبارتی که از مبسوط نقل شده اشعاری به دعوی اجماع دارد که گفته است: «الذی

ص: 35

یقتضیه مذهبنا انّه یبطل الخلع»(1).

و باز از موضع دیگر از مبسوط نقل کرده اند که گفته است: «اذا اختلعت [نفسها] بعبد قیمته مأة و خرج نصفه مستحقاً، فهو خلع بعوض معیّن لم یسلم نصفه. و [قیل] فیه قولان: احدهما: انّه له نصفه و یرجع علیها بنصف مهر مثلها فی مقابلة النّصف الّذی لم یسلم. و عندنا انّها یبطل الخلع»(2).

و این ها در وقتی است که جاهل باشد زوج به استحقاق غیر، والاّ از اصل باطل خواهد بود بی اشکال.

و بدان که: صاحب مسالک گفته است: بر هر یک از تقدیرین (یعنی تقدیر علم و جهل) هرگاه با لفظ خلع، طلاق را هم گفته باشد، طلاق صحیح است و رجعی می شود(3).

و این سخن مشکل است به جهت آن که رجعی مقصود نیست و خلعی باطل.

این بود کلام در مسئلة طلاق خلعی که ظاهر شود این که فدیة خلع مال غیر بوده. و بعد از تأمّل در ادلّة طرفین، ظاهر می شود قوّت قول به فساد خلع مذکور. پس تکیة ما در جواب سؤال، از اصل مسئله، به همان است که زوج مدعی فساد است و قول قول زوجه است با یمین والله العالم.

8- سؤال:

8- سؤال: هرگاه کسی به زن خود بگوید: تو به مرتبة مادر و همشیرة منی، و من دیگر تو را نمی خواهم. آیا به همین، حرام می شود یا نه؟-؟

جواب:

جواب: حرام نمی شود؛ خصوصاً هرگاه شرایط طلاق همه در او موجود نباشد، یعنی

ص: 36


1- المبسوط، چاپ مکتبة المرتضویّة، ج4، کتاب الخلع ص344.
2- همان، ص371.
3- مسالک الافهام، ج2 ص50 چاپ دارالهدی.

حضور عدلین و طهر غیر مواقعه. والله العالم.

کتاب الطلاق -رسالةٌ فی الطلاق

مسئله 9:(1) الحمدلله و کفی و الصّلوة علی عباده الّذین اصطفی(2)

اما بعد: فهذه کلمات فی تبیین مسئلة وقع التّشاجر فیما بین عصرنا؛ وهی اَنّ الرّجل اذا قال: طلّقت زوجتی. وانکرت الزّوجة طلاقها.

فهل یُسمع اقرار الرّجل علی الزّوجه، بان یترتّب علیه سقوط القسم(3) والنّفقة و امثالهما، بعد قبول اقراره علی نفسه فی سقوط تسلطه علیها ام لا(4) ؟-؟

و ظنّی انّه لا ینبغی الاشکال فی عدم الاکتفاء به(5) فی حقّ الزوجة.

ص: 37


1- یادآوری می شود که مرحوم میرزا(ره) برای مسائل کتابش شماره گذاری نکرده و همة شماره ها در تصحیح آمده اند. البته این مسئله را به عنوان یک رساله تدوین کرده است که یک بحث مشروح و مفصل است. در آغاز عنوان رساله را نیاورده و لذا عنوان «رسالة فی الطلاق» را آوردم که در پیشانی صفحات بعدی آورده است.
2- این تعبیر، درست است که با حمد و ثنا و نیز تصریح به نام پیامبر(صلی الله علیه و آله) و اهل بیت(علیه السلام) به صورت رایج آن، فرق دارد لیکن شامل همه انبیاء و اهل بیت(علیه السلام) می شود.
3- القسم: تقسیم «اللیالی» بین الزّوجات.
4- هنا مسئلتان: الاول: هل یسقط حقوق الرجل (الزوج) بقبول اقراره مع انکار الزّوجة، ام لا؟-؟ الثّانی: هل یسقط حقوق الزوجة بقبول اقرار الرّجل مع انکار الزّوجة، ام لا؟-؟ فبدء المصنف(ره) اولاً بالمسئلة الثانیه و فرّع علیها المسئلة الاول فی خلالها.
5- به: ای باقرار الزوج.

وذهب جماعة من المعاصرین الی سماعه بالنسبة الیها ایضاً. فلنمهّد لبیان ذلک مقدّماتٍ:

الاولی: قد یختلف المعنی اللّغوی و العرفیّ العام و عرف الشارع و عرف المتشرّعة و عرف الفقها، و قد یتّحد.

ولابدّ للفقیه ان یمیّز بین الاصطلاحات، لئلاّ یشتبه عرف الفقهاء بغیره؛ فانّه قد یکون العرف مختصّاً بهم کما انّهم عرّفوا البئر: «مجمع ماء نابع فی الارض و لا یتعدّاها غالباً و لا یخرج عن مسمّاها عرفاً».

و ذلک انّهم لمّا علموا انّ(1) حکم هذا القسم من الماء مخالف لغیره من المیاه، و عرّفوا انّ الاخبار الّتی وردت فی الحکم الخاص انّما هو فی ماء هذا القسم الخاصّ من البئر، لا فی مثل بئرالقنوات و العیون، ولا فیما یَستنقع فیه الماء من دون نبع. و وضعوا لبیان حکم هذا القسم من الماء باباً وجعلوا موضوعه «ماء البئر»، و عرّفوا البئر بما ذکر لئلاّ تشتبه احکام المسئلة.

و لا یستلزم ذلک کون البئر هذا فی اصطلاح الشّارع ولا المتشرّعة، فضلاً عن العرف و اللّغة. و کذلک الکلام فی الحیض و النّفاس و نحوهما.

فحینئذ نقول: لفظ «الاقرار» و ان کان فی اللّغة بمعنی «الاثبات» و افادة القرار للشّیئ، ولکنّه فی عرف الفقهاء عبارة عن: «اخبار جازم بحقّ لازم او بحقّ سابق». و زاد بعضهم کلمة «للمخبر» یعنی بثبوت حق لغیره علیه، او سقوط حقّ له عن الغیر. و زیادة لفظ «للمخبر» لئلاّ ینتقض طرده بالشهادة، کما صرّح به فی المسالک(2). فانّه لولاه لصدق التعریف علی الشهادة ایضاً.

ص: 38


1- وفی النسخة: الاّ.
2- الشهید الثّانی(ره): مسالک الافهام- اول کتاب الاقرار، التّعلیقه الثانیه.

و بالجملة: فالتعریف قبل ذلک القید تفید الاخبار عن تضرّر احد، سواء کان المتضرّر هو المخبر او غیره؛ فزاد بعضهم هذا اللّفظ لتخصّص التضرّر بالمخبر. فالاخبار عن لزوم حق للمخبر علی الغیرلا یدخل فی التّعریف و لا یمکن ارادة ذلک من هذا اللّفظ، لانّه یستلزم اخراج الاقرار الحقیقی عن الحدّ، او ارادة النّفع والضّرر کلیهما من «الّلام»(1). فتعیّن ارادة ما ذکرنا لا غیر. و موضوع کتاب الاقرار هو هذا المعنی.

و لعلّ من ترک هذا القید، ایضاً مراده ذلک و اعتمد علی ظهوره من سایر عباراتهم و تمثیلاتهم له بعد ذکر التّعریف بحیث یظهر منها انّه جزء التّعریف، و مّما یدلّ علی ذلک، استدلالهم لاصل الاقرار (بعد ذکر تعریفه بما ذکرنا) بالعقل و النّقل امّا العقل فهو انّ العاقل لا یکذب علی نفسه بما یضرّه. و امّا النّقل فهو آیات کثیرة منها قوله تعالی: «کُونُوا قَوَّامینَ بِالْقِسْطِ شُهَداءَ لِلَّهِ وَ لَوْ عَلی أَنْفُسِکُم»(2). قالوا: قال المفسّرون: شهادة المرء علی نفسه، اقراره.

و الاَخبار الکثیرة مثل قوله(علیه السلام): قولوا الحقّ و لو علی انفسکم(3). و کلّما ورد فی تضاعیف الفقه من الاخبار الامامیّة مثل اجراء الحدّ بسبب الاقرار بالزّناء و نحو ذلک.

و ممّا یشهد بما ذکرنا انّهم جعلوا ارکانه اربعة: الصّیغة و المقرّ و المقرّ له و المقرّبه. و صّرحوا فی مقام بیان الصّیغة بانّه: اللفظ المتضمّن للاخبار عن حقّ واجب. و کلّما ذکروه من الامثلة دالّة علی الاخبار عن [ثبوت](4) حقّ سابق علی الخبر، او سقوط حقّه عن الغیر، مثل:

ص: 39


1- ای من حرف لام الملصق ب- «للمخبر»- و فی النسخة: من الاوم.
2- نساء، 135.
3- تحف العقول، ص149- بحار، ج30 ص414.
4- وفی النسخة: سقوط.

لَه علیّ کذا. او [لَه] عندی کذا. او مثل ذلک.

و ممّا یشهد بذلک ما ذکره فی المسالک فی مسئلة «اقرار الصّبیّ بالبلوغ»، فانّه قال: و فی الحقیقة دعوی الصّبی البلوغ بالاحتلام و غیره، او مطلقا، لیس اقراراً. لانّ الاقرار اخبار عن ثبوت حقّ علیه للغیر و نفس البلوغ لیس کذلک. لهذا یطالب مدّعی البلوغ بالسّنّ، البیّنة(1).. الی آخر ما ذکره.

و الحاصل: انّ الاقرار فی عرف الفقهاء حقیقة فیما ذکرنا.

نعم: قد یطلقون علی ما هو اقرار علی الغیر، من باب المشاکلة؛ فیقولون: هذا اقرار علی الغیر وهو غیر مسموع.

و هذا لا یوجب(2) صیرورته(3) حقیقة فی الاعمّ، بل الاستعمال اعم من الحقیقة(4).

نعم: ربما یظهر الاشکال من المحقق الاردبیلی(ره) فی الاقرار المطلق و منع کون سبقة الحق داخلاً فی مفهومه شرعاً، مویّداً باطلاقه علی الاعمّ، و انّ ذلک اصطلاح الاصحاب. ثمّ ردّه باصالة البرائة عن لزومه، و عدم وجوب الوفاء بالوعد (علی ما یظهر من الاصحاب) وان کان ظاهر بعض الایات و الاخبار، الوجوب. ثمّ استشکل فی کونه وعداً ایضاً. و کذلک فی دخوله تحت عموم «المسلمون عند شروطهم». و لم نقف علی من قال بکون الاِخبار عن ثبوت حقّ للمخبر علی الغیر، اقراراً حقیقة. و ظنّی انّ هذا المطلب ممّا لا یحتاج الی

ص: 40


1- المسالک (کتاب الاقرار) ج2 ص141 ط دارالهدی.
2- و فی النسخة: لایجب.
3- و فی النسخة: ضیرورته.
4- محل الکلام هو «اصطلاح الفقهاء»- هل استعمالهم لفظ «الاقرار» فی «الاقرار علی الغیر» یدلّ علی انّ الاقرار فی اصطلاحهم حقیقةٌ فی الاعم من الاقرار علی نفسه و الاقرار علی غیره؟ او الاقرار حقیقة فی الاقرار علی نفسه، و استعمالهم فیما علی غیره، استعمال اعم من الحقیقة و غیر الحقیقة-؟ یختار المصنف قدس سره، الثانی.

بسط و استدلال فانّه غیر خفیّ علی المطّلع.

بل یمکن ادعاء الحقیقة العرفیّة فیه ایضاً، بل اللّغویّة، قال الجوهری فی «الصّحاح»: اقرّ بالحقّ، اعترف به. و قال فی باب الفاء: الاعتراف بالذّنب، الاقرار به. و لا ینافیه ما نقل عن القاموس من انّه الاذعان للحقّ.

الثانیة: انّ ما قرع سمعک من لزوم حمل اقوال و افعال المسلمین علی الصّحّة، یحتاج معرفة حقیقة ذلک الی تفصیل و تنقیح؛ و هو انّ المراد منه کل فعل او قول یحتمل صدوره عن المسلم عن وجه صحیح و عن وجه فاسد، فینبغی ان یحمل علی الوجه الصّحیح ما لم یزاحمه قول مسلم اخر، او فعله، او کلاهما، او لزوم اشتغال ذمّةٍ، او برائةٍ، او نحو ذلک. والاّ فلابدّ من المراجعة الی القوانین الممهّدة لذلک. ولذلک اذا رأینا مسلماً یدّعی ما فی ید مسلم اخر، فان صدّقنا المدّعی لابدّ ان نکذّب المدّعی علیه و هو ایضاً مسلم و یقول بانّه مالی. و تعارض القولین و ان کان یوجب التساقط، ولکن لمّا کان قول المدّعی علیه معتضداً بفعله و یده فکان اقوی. فلذلک نکلّف المدّعی بالبیّنة التی هی اصعب و المدّعی علیه بالیمین الّتی هی اسهل.

وکذلک الکلام اذا ادّعی علیه مالاً فی ذمّته؛ فانّه یعارضه قول المسلم فی انکار ذلک مع اعتضاده بعدم اشتغال الذّمة و اصالة البرائة. فالقول فی مقابل القول، و الفعل و اصالة البرائة فی مقابل البیّنة.

و امّا الخبر: فیُکتفی فیه بالصّحّة و الوثوق، لانّه لا یُثبت حقّاً علی مسلم خاص. لانّ الخبر هو ما کان مفهومه عاماً، بخلاف الشّهادة. فالشّهادة لمّا کانت مثبتة للحق علی شخص خاص فلابدّ فیها من قوّة زایدة. و لذلک اعتبر فیها التّعدد مع العدالة، حتی یرفع قوة قول المسلم و فعله و برائة ذمّته. و امّا الخبر فلا یتصدی الا لاثبات حکم لمطلق المکلّفین

ص: 41

کقوله(علیه السلام): «الشفعة فی کلّ امر مقسوم»(1).

فیُکتفی فیه بصحّة الخبر او حصول الظّنّ به، کما هو المختار(2).

و امّا الاقرار: فلمّا کان هو قول المسلم، لا یزاحمه غیره. لانّه فی الحقیقة اقرار علی النفس، کمامرّ بیانه. و مع ذلک فمعتضد بملاحظة انّ العاقل لا یکذب علی نفسه فی ما یضرّه. فهو مسموع لمقتضی اصالة صدق قول المسلم.

فالاقرار فی مقابل الدّعوی، فانّه اخبار بضرر النّفس. و هی اخبار بضرر الغیر.

و قد یطلق الاقرار [علی قبول] الدّعوی، ولا ریب انّه ایضاً من باب المشاکله. و لذلک تریهم یقولون: جواب المدّعی اِمّا انکار او اقرار، او سکوت.

الثالثة: الاقرار قد یکون بلفظ صریح فیه](3) یدلّ علیه مطابقة، کقوله: له فی ذمّتی درهم. او ظاهرٍ کقوله: له علیّ درهم.

و قد یکون بلفظ یدلّ علیه تضمّناً، او التزاماً، مثل ان یقول له: الیس علیک کذا؟ فقال: اقبضتُک، او وهبتَه، او بعتَه، فیصیر مقرّا و ینقلب مدّعیا.

فقد یکون شیئ فی صورة الدّعوی، فیکون اقراراً من وجه، او یصیر اقراراً من جهة. و کذلک قد یکون شهادة و تستلزم الاقرار من وجه، او یصیر اقراراً فی زمان اخر. و هکذا.. و لذلک قد تراهم یطلقون الاقرار علی الشّهادة، او الدّعوی. فلنذکر بعض هذه المواضع:

قال العلاّمة فی القواعد: و لو اقرّ بحرّیّة عبد فی ید غیره، لم یُقبل. فان اشتراه، صحّ،

ص: 42


1- ما وجدت حدیثاً بهذا اللفظ و لکن بلفظ «الشفعة فی کل مشترک» و «الشفعة فی ما لم یقسم» مستدرک الوسائل، ج17 ص97 و99.- «الشفعة فی کل شیئ» ص101.
2- و مما انفرد به المصنف(ره)، حجیة الظن مطلقا، لا الظن الخاص فقط.
3- مابین العلامتین مضبوط فی هامش النّسخة.

تعویلاً علی قول صاحب الید. و الاقرب انّه فداءٌ فی طرفه، بیع فی طرف البایع. فلا یثبت فیه خیار المجلس و الشرط و الحیوان بالنّسبة الی المشتری، کما لا یثبت فی بیع من ینعتق علی المشتری(1).

و قال فخرالمحقّقین فی شرحه: الشهادة علی الغیر بعین فی ملکه، یکون اقراراً من الشاهد من وجه؛ بمعنی انّه لو لم ینفذ شهادته و حصل یوماً من الدهر فی یده بحیث لولا الشهادة لکان ملکه، تمحّضت تلک الصّیغة للاقرار، و حکم علیه بمقتضاها. فلو قال: انّ زیدا اعتق عبده غانماً، لم یحکم بحرّیّته فی الحال بمجرّد قوله. فلو اقدم علی شرائه قال الشیخ فی المبسوط یصحّ الشّراء. و الظاهر انّه یرید فی الظّاهر.

الی ان قال: و قال قوم انّه لیس بشراء، بل افتداء. لانّ البیع عقد مرکب من جزئین؛ ایجاب و قبول، و صحّته بصحتهما و فساده بفساد احدهما. و القبول غیر صحیح بالنّسبة الی البیع لاعتراف المشتری بحرّیّته و امتناع شراء الحرّ. و التّحقیق ما قاله المصنّف و هو انّه یجتمع(2) فیه المعنیان جمیعاً؛ فهو بیع من جهة البایع لا محالة. و فداء و استیفاء(3) من جهة المشتری. للحکم علی کل باقراره عملاً بعموم الخبر. انتهی(4).

بل الشیئ الواحد قد یکون قابلاً لکونه اقراراً علی نفس المخبر و علی غیره باختلاف الاحوال، مثلاً: الطّلاق ماهیّته مشتملة علی امور: مثل قطع سلطنة الزّوج علی الزّوجة، و مثل سقوط حق القسم و النفقة، و نحو ذلک. فالاقرار بالطلاق من الجهة الاولی، مرّةً [یکون]

ص: 43


1- ایضاح الفوائد فی شرح اشکالات القواعد، ج2 ص437. طبع کوشانپور- و فیه «یعتق علی المشتری» بدل «ینعتق علی المشتری». و ما فی النّسخة، اصحّ.
2- و فی النسخة: «و هو انّه لا یجتمع». و الصحیح ما فی طبع کوشانپور.
3- و فی طبع کوشانپور: «استنقاذ».
4- ایضاح الفوائد فی شرح اشکالات القواعد، طبع کوشانپور، ج2 ص437- 438.

اقراراً حقیقیاً(1)؛ کما لو کان قطع السلطنة مبغوضاً له حین الاقرار و تکون المواصلة محبوباً له. و کذلک فی جانب المرئة فاذا کان المفارقة مطلوبة للزوجة و تکون راضیة بترک القسم و النفقة و یکون الزوج مکرهاً للطلاق، فربما تدّعی هی الطلاق. فاذا اقرّ الزوج بالطلاق فحینئذ یکون اقراراً علی نفسه، لا علی الزّوجة. و اذا کان الزّوج راغباً الی الفراق، و الزوجة مکرهة فلیس ذلک اقرار[اً] علی نفسه من جهة قطع السلطنة.

و کذلک الاقرار بالرّجعة فی العدّة؛ قد یختلف الحال فیه بالنّسبة الی حال الزوجین؛ فقد یصیر دعوی الرجوع اقراراً علی النفس، و قد یکون علی الغیر، فیختلف الحکم باختلاف الموارد. فیظهر من جمیع ذلک انّ مثل الطلاق و الرجعة، ممّا [قد] یکون امره بید شخص واحد فقط، و [قد] یکون مرکباً من امور قد یختلف ثبوت مقتضاها بالنّسبة الی الزوجین؛ فیکون اقراراً علی النّفس من جهة فیُسمع، و اقراراً علی الغیر من [جهة] اخری، فلایُسمع. و الجهتان ایضاً قد یتعاکسان کما مرّ.

قال الشیخ فی المبسوط فی کتاب الرّجعة فی مسئلة ما لو اختلفا فقال الزوج: طلّقتک فی شوال. و قالت: لا بل طلّقتنی فی رمضان. فالقول قوله مع یمینه. لانّ الاصل عدم الطلاق. و ان کانت بالعکس من هذا؛ فقال الزوج: طلّقتک فی رمضان. و قالت: لا بل فی شوّال. فالقول قولها، لانّه یطول(2) علی نفسها العدّة غیر انّه تسقط النّفقة من الزوج فیما زاد علی ما [اقرّ به](3)، الاّ ان [تقیم](4) بیّنة، کما اذا اختلفا فقال الزوج: طلّقتک قبل الدخول. و قالت: بعد الدخول. فانّا نقبل قول الزّوج فی سقوط نصف المهر، و نقبل قول الزّوجة فی وجوب العدّة،

ص: 44


1- ای قد یکون اقراراً حقیقیاً.
2- والصحیح: تطوّل- کما فی المبسوط.
3- و فی النسخة: ما یرید.
4- و فی النسخة: یقیم.

لانّه یضرّبها(1).

و مثله کلام ابن البرّاج و غیره علی ما نُقل عنهم.

فان قلت: انّا و ان سلّمنا انّ التّسمیة بالاقرار علی النفس و علی الغیر یختلف باختلاف الحیثیات، فانّ الاِخبار عن سقوط التسلّط [علی الزّوجة، مثلاً اقرار علی النفس. و الاِخبار عن سقوط حقها من النفقة، اقرار علی الغیر. و کذا الکلام فی اللّفظ الدالّ علی ذلک الاخبار. فاذا اخبر عن المطلبین بانّ(2) سلطنتی](3) قد انقطعت عنها و(4) بانّ حقّها قد سقط عنّی، فلا ریب فی انّ الاول اقرار علی النّفس و الثانی اقرار علی الغیر.

و اما لو اخبر عن ذلک بقوله: انّی طلّقتها فی العام السابق. فلا نسلّم دلالته الاّ علی سقوط سلطنته عنه. اذ لیس معنی هذا الکلام بالدّلالة الاصلیّة المقصودة بالذات الاّ ذلک؛ لانّ معنی الطّلاق و مهیّته انّما هو اسقاط السلطنة علیها.

و دلالتها علی [سقوط حقّها عنه من باب الدّلالة الطبعیّة بدلالة الاشارة. فلا یدلّ هذا اللفظ علی الاقرار علی الغیر بالدلالة الاصلیّة.

و اما ما ذکرت من کون الاقرار بحریّة عبد الغیر](5) اقراراً علی النّفس، فهو انّما یسمّی اقراراً علی النفس باعتبار(6) زمان تملّکه للعبد بعد ذلک و صیرورة امره الیه فی الزّمان المتأخر عن صدور هذا اللفظ عنه. و ما اشبه ذلک کاحکام الصّبیّ الجاریة علیه بعد البلوغ

ص: 45


1- المبسوط، کتاب الرّجعه، ج5 ص102 طبع مکتبة المرتضویه.
2- و فی النسخة: بقوله.
3- مابین العلامتین، نقلناه من هامش النسخة الی المتن.
4- و فی النسخة: او.
5- نقلنا ما بین العلامتین من الهامش.
6- و فی النّسخة: و اعتبار.

باعتبار الاسباب الحاصلة قبله، کوجوب الوضوء للحدث السابق علی البلوغ.

و لمّا کان حقیقة الاقرار علی النفس هو الاِخبار بثبوت حق الغیر علیه، او سقوط حق له علی الغیر، و کان الطلاق و ماهیّته الاصلیة هو ازالة قید النکاح و قطع سلطنته علی الزوجة الثابتة بالنکاح و کان امره(1) الیه بعد وقوع النکاح، فکان الاخبار بوقوعه اذا صدر عن الزوج اقراراً و عن الزوجة ادعاءً. و لا یلاحظ التوابع و اللّوازم الخارجة من المهیّة.

فالطلاق و الاخبار به، کالعتق و الاخبار به. و اذا کانا معاً من الایقاعات و امرهما الی واحد (و مقتضی الاول فکّ ملکیة البضع، و الثانی فکّ ملکیة الرقبة) فلا یلاحظ(2) الحقوق الثابتة مع بقاء الملکیة علی الزوج و المولی حتّی یصیر الاقرار بزوالها اقراراً علی الغیر.

و امّا ما ذکرت اخیراً من مدخلیّة الحبّ و الکراهة فی التسمیة بالاقرار و الدعوی، فلا دخل لهما، و لذا لم یؤخذ فی احدهما.

قلت: لا یجدی ما ذکرته فی بیان ما رمته، و لا یضرّنا اصلاً. اذ غایة ذلک اَنّه بالاخبار عن الطلاق لا یُثبت حقّاً للزوجة لاجل النفقة مثلاً. لا اَنّه یُثبت عدمها.

و نحن ایضاً لا نقول بانّ الاقرار بالطلاق بالنّسبة الی النفقة ینفعنا، بل نقول اَنّه لا یضرّنا. و اما ثبوت النفقة فهو حاصل بثبوت الزوجیة السابقة المسلّمة. بل المدلول علیها ضمناً بالاقرار بالطلاق ایضاً. و انت ایضاً اعترفت بانّه لا یلاحظ هذا علی ما من شأنه الضّرر، یعنی انّ اقرار العاقل بما من شأنه الضّرر علی النّفس لو حکم به الشارع، محکوم بانّه لازم.

ثمّ: لا یخفی الفرق بین «فلان اَقَرَّ علی نفسه» و «شهد علی نفسه» و «اَشْهِد علی نفسک» و «قل علی نفسک» و «اَقِرّ علی نفسک»، و بین قولهم «اقرار العاقل علی نفسه

ص: 46


1- ای امر الطلاق.
2- و فی النسخة: و لا یلاحظ.

جایز». لانّ الاول اِمّا اخبار عن وقوع نوع من الاقرار علی المعنی الاعم، او امرٌ بنوع منه. و الثّانی بیان الحکم لنوع خاص منه. فمعنی «اقرار العاقل علی نفسه لازم» انّ هذا النوع من الاقرار الموصوف بکونه علی النفس، حکمه اللزوم. فیصیر الظرف مستقراً(1) جزماً، لانّه بمنزلة الصّفة او الحال، و متعلقه عام؛ یعنی اقرار العاقل الحاصل فی ضمن کونه علی النفس، حکمه اللزوم. بخلاف الصّور السابقة؛ فانّه لا یتصوّر فیها(2) معنی الوصفیّة او الحالیّة او الخبریّة(3). فلا یمکن کونه ظرفاً مستقراً. و ظنّی انّ هذا واضحٌ لا یخفی علی من تامّل فیه ادنی تامل.

فاذا تأمّلت فیما ذکرنا بنظر ثاقب و فکر صائب، علمت انّه لا یمکن الجمع بین الاستدلال بهذه الروّایه مع الایة و الرّوایة الاخری (خالیاً عن کل عیب عدا البُعد اللفظی) الاّ علی اول الوجهین اللّذین ذکرنا هما.

ثمّ علی الوجه الاخر و ان کان اقرب لفظاً. و امّا جعل الظّرف لغواً متعلقاً ب- «الاقرار» فلا یصحّ بوجه.

هذا کلّه مع انّه یتمّ مطلوبنا علی هذا الوجه ایضاً، فانّا وان نمنع حجّیة مفهوم الوصف او اللقب، ولکن قرینة المقام یفید ذلک کما اشرنا.

لایقال: انّ الاستدلال بالایة والروایة المساوقة لها، لیس لاثبات اللزوم، بل انّما هو لاثبات المشروعیة، کما صرّح به فی الدروس و غیره.

لانّا نقول: لا معنی لتصدّی الفقیه للاستدلال علی انّ الاقرار و قول الحق، هل هو جایز

ص: 47


1- یحتمل: مستتراً.- کما اظهر الظرف المستتر بعد جملتین بقوله: فی ضمن کونه.- و هکذا تکرار هذا اللفظ بعد سطرین- لکنّ ما فی المتن اظهر، لدلالة قوله «جعل الظرف لغواً».
2- و فی النسخة: فیه.
3- و فی النسخة: الخبیرته.

و مشروع ام لا. لکون حسن الصّدق و بیان الواقع، من البدیهیّات الاولیّة. بل المراد من الشرعیة هو الاعتبار و الصّحّه اَعنی ترتّب الاثر. کما عبّربهما فی التذکرة و غیرها.

و الحاصل: انّ ثبوت مال الغیر فی ذمّة احد فی نفس الامر، موجب لوجوب الرّد فی نفس الامر. فاذا ثبت ذلک بعلم الحاکم او البیّنة(1)، فیحکم بوجوب الرّد ظاهراً ایضاً(2).

و امّا انّه هل یحکم بوجوب الرّد بسبب الاقرار و ان لم یکشف عن نفس الامر، ام لا؟-؟ و هل یترتب حکم وجوب الرّد علی هذا مثل ما یترتب علی العلم و البیّنة، ام لا؟-؟ فهذا هو الذی بیانه شأن الفقیه. و لذلک ذکر العلاّمة فی التذکرة (بعد الآیة(3) و الرّوایة) الاحادیث التی دلّت علی ترتّب الحکم؛ مثل حکایة امر النبیّ(صلی الله علیه و آله) بالرّجم بعد اقرار ماعز [بن مالک] بالزّناء. و ما فی معناها، فلاحظ.

لا یقال: انّ من اقرّ بکون ما فی یده خاصة مغصوباً من زید، یحکم علیه و علی کل ما تعاقبه من الایدی(مثل الودعی و الوصی و الوارث) بوجوب الرّد. فلا اختصاص لنفسه به، و یسقط به کل حق مالی یتوجه الیه مثل نفقة واجب النفقة و حق الغریم.

و اذا اقرّ المولی بعتق عبده المدّعیِ للعتق، نفذ فی حقهما و فی حق الوصی و الوارث. و اذا اقرّ الاب بنکاح الصغیر، نفذ فی حق الجد، کعکسه. و اذا اقرّ ذوالحق بوصول حقه الیه، نفذ فی حقه و فی حق من علیه الحق فیسقط عنه تکلیف الوفاء. الاّ ان یُعلم عدمه. و ربما لا یجوز له الوفاء اذا صادمه حق آخر یجب وفائه. و کذا سایر الاقاریر.

ص: 48


1- و فی النسخة: البنیته.
2- ای کما یحکم به فی نفس الامر.
3- و فی النسخة: بعد الامر.

لانّا نقول: ید الودعی و الوصی، هو ید المقرّ و لیس مغایراً له. اذ تصرفهما فی المال لیس الاّ باذنه و بملاحظة یده، و لا یتصوّر ضررٌ علیهما باقراره.

فان قلت: انّ وجوب الرّد تکلیف و ضررٌ، سیّما اذا اقتضی تعباً و مشقة، و سیّما اذا تلف بما یوجب الضّمان و وجب الرّد عوضه.

قلت: هذا التکلیف انّما نشأ من الید، فانّ علیها ما اخذت حتی تؤدّی و ان لم یکن عالماً بالغصب، فیجب ردها علی زید ان صدّقه، و الاّ فهو امانة شرعیّة یجب العمل بمقتضاها. و لذلک لا نقول بالوجوب لو لم یقع فی یده. و مرادنا من المفهوم انّ ضرر الاقرار من حیث هو، لا یتوجه الی الغیر، لا انه لا یترتب علیه حکم علی الغیر مطلقا. و الاّ فالغالب ان الاقرار علی النفس یستلزم نفع الغیر. فلیس المراد انحصار مطلق ما یترتب علی الاقرار فی النفس. و هذا واضح.

و امّا الوارث فلم یثبت له حق قبل موت المورّث، و انّما ینتقل الیه ما بقی فی ملک المورث حین الموت. مع انّ نفوذه فی حقه لا یجامع عدم نفوذه فی حق الغیر؛ و الاول مقدم بالفرض فلیعمل علی مقتضاه ، و بعد العمل علیه لا تبقی للعمل علی الاخیر صورة امکانٍ. و لیس ذلک من باب الاقرار بالمال المشترک بینه و بین غیره، لثالث. کما لا یخفی. و الکلام فی وجوب الرّد کما مرّ.

و امّا سقوط [حق] من له علیه(1)حق مالیّ: فسقوطه بمجرد ذلک ممنوع. فغایة الامر انّ الغرماء و ذوی الحقوق(2) لو ادّعوا علیه الکذب، یقدّم قوله. و ذلک لیس معنی سقوط حقهم.

ص: 49


1- ای علی ذمّة المقرّ.
2- کمن یجب نفقته علی المقرّ.

اذ معنی سقوط الحق به(1)، استقلاله(2) فیه(3). و امّا فی صورة الدعوی فلا یسقط الاّ بالیمین (کما سیجیء الکلام فی امثاله). و القول بانّ المراد انّه یسقط به الحق فی الجملة و لو کان جزء السّبب، خروج عن المبحث. لانّ(4) الظاهر من الحکم بالسقوط بالاقرار، السببیة التامّة.

و یظهر ممّا ذکرنا، الکلام فی العبد، حرفاً بحرف؛ و سقوط(5) نفقة العبد انّما هو لاجل ادعائه العتق المستلزم لاقراره علی نفسه بالنّسبة الی النفقة. و کذلک الکلام فی النکاح؛ اذ قد ینجرّ الی الدعوی، و قبول القول مع الیمین لیس معنی نفوذ الاقرار، کما لا یخفی و قد اشرنا الیه آنفاً. و یظهر بالتّامل فیما ذکرنا، الجواب عن باقی الامثلة.

و بالجملة: مرادنا من دعوی الحصر، انّ اقرار العقلاء نافذ اذا کان علی انفسهم، لا اذا کان علی غیرهم. و لیس المراد انّ اقرار العقلاء علی انفسهم لا یفید الا ذلک، و لا یثبت به شیئ آخر حتی ثبوت ذلک الحق بعینه للغیر و ما یترتّب علیه و نحوذلک ایضاً. و هو واضح.

و ربّما یُحمل الخبر علی انّ المراد منه انّ اقرارهم علی انفسهم فیما یتعلق بهم نافذ مطلقا؛ فبالنسبة الیهم اصالةً و بالنّسبة الی غیرهم فیما یترتّب علیه تبعاً. و علی هذا بناء الاقاریر. فالتّصرف المقرّبه اذا کان ممّا یشارک المقرّ، فیه غیره (کعقد النکاح مثلاً) لم ینفذ الا فی حقّه خاصة. و ان کان مما یختصّ به، نفذ بالنسبة الیه اولاً و بالذات، و بالنّسبة الی غیره ثانیاً و بالتّبع. و علی هذا فحکم التصرّف بقسمیه حکم العین التی علیها ید المقرّ خاصة او مع غیره.

ص: 50


1- ای بالاقرار.
2- ای باستقلال الاقرار فی کونه سبباً للسقوط.
3- ای فی السقوط.
4- و فی النسخة: ان.
5- و فی النسخة: سقوطه

و لمّا کان کل من بقاء النکاح و ازالته بالطلاق حقاً مختصاً بالزوج [و] له الولایة علیه لا غیر، فاقراره حینئذ بالطلاق اقرار علی حق نفسه و اخراج لامر[ها](1) من یده. فاذا سُمع کان ثابتاً مطلقا و لا معنی للتفرقة المذکورة اصلا.

اقول:(2) قد یکون الطلاق موافقاً لغرض الزّوج، فلا یکون اقراراً علی النفس. کما یکون اقراراً علیها لو تجدّد شوقه الی وصالها و ندم علی فراقها. و لا ریب انّ الطلاق مما یتعلّق به. فکیف یقال: معنی قوله(علیه السلام) «اقرار العقلاء علی انفسهم جایز» انّ اقرارهم علی انفسهم فیما یتعلّق بهم جایز مطلقا بالنّسبة الیهم اصالةً، و بالنسبة الی غیرهم تبعاً؟ و لا ریب ان الطلاق من حیث هو طلاق، لیس بمعنی الاقرار علی النفس. و اِن جعل المراد منه هو الحیثیة(3) التی هی اقرار علی النفس، فلا معنی للتّعمیم و القول بانّه مسموع بالنّسبة الیه بالاصالة و بالنسبة الی الغیر بالتّبع.

فان قلت: مراده ان الاقرار بالطلاق، اقرار بما یتعلّق به و فی یده؛ و معناه ازالة قید النکاح و حق ملکیة البضع. کما ان العتق متعلق بالمولی و فی یده، و معناه ازالة حق الملک و فکّ رقبة العبد عن العبودیة.

فاذا زال هذا القید یزول لوازمه. و لا ینافی ذلک ترتب حق اخر (للزوجة و العبد) علی حق ملکیة البضع و الرقبة ماداما ثابتین. و کما انّ الزوجة کالبایعة بضعها بعوض الصداق (لا شیئ اخر من النفقة و غیرها و لا دخل لغیر تملیک البضع فی عوض الصداق فی حقیقتها) فالطلاق المختصّ بالزوج هو قطع ذلک الملک. فلا یبقی شیئ اخر.

ص: 51


1- و فی النسخة: ه.
2- جوابٌ و ردٌّ علی «ربّما یُحمل الخبر...».
3- و فی النسخة: الجنبیة.

قلت: قد ظهر مما ذکرنا سابقاً، الجواب عن ذلک؛ و نقول: هنا ایضاً لا یخفی ما فیه من الخلط؛ فانّ کون معنی الطلاق ازالة قید النکاح و حق ملکیة البضع، لا یستلزم کون الاقرار به معناه ذلک. و کذا الکلام فی العتق.

قولک: و لا ینافی ذلک الخ..، فیه انّه اذا قبلتَ التّرتب مادام الحقان ثابتین، فما الذی رفع الحقین حتی لایرتب علیهما حق اخر. و المسلّم(1) رفعهما انّما هو اذا تحقق الطلاق و العتق فی الخارج، و لا نسلّم رفعهما(2) بالاقرار. لانّ للزوجة و العبد انکار وقوع الطلاق و العتق. و الاقرار انّما یُسقط ما یختصّ بالمقرّ و یتضرّر به، لا ما هو حق لاخر(3) بالعقد الثابت من النکاح و شراء العبد.

و اما القول بعدم دخول شیئ اخر فی حقیقة النکاح الا تملیک الزّوجة بضعها بعوض الصداق. فهو ممنوع اذ وُضع النکاح الدائم لحصول النسل و قطع الشهوة باستمتاع کل منهما من الاخر. فیستحق الزوجة مضافاً الی الصداق، التمتع من الزوج و لو کان محدوداً فی المضاجعة و المواقعة. کما ان فی جانب الزوج ایضاً محدود بغیر حال الحیض و نحوها. و کذلک طلب النسل فلا یجوز العزل بدون اذنها. و قد عرفت منع انحصار مهیّة الطلاق فی رفع السّلطنة ایضا.

و بالجملة: هذا الحمل مضطرب غایة الاضطراب، لاستلزامه «القاءَ ما ذکره الحکیم فی اللفظ و تقدیرَ ما لم یذکر»(4). اذا المقصود (علی هذا) بیان انّ الاقرار بما یتعلّق بالمقرّ و یختصّ به کالطلاق، موجب لامضائه و مسموعیّته و ترتب احکامه علیه. و لا ریب ان الطلاق

ص: 52


1- و فی النسخة: و فی المسلّم.
2- و فی النسخة: دفعهما.
3- و فی النسخة: حق الاخر.
4- استمساک بقاعدة «مقدمات الحکمة».

هو المهیّة التی من شانها منع الزوج عن التسلط علی الزوجة و اسقاط حقوق الزوجة عنه. فاذا سُمع ذلک و اُمضی فلا فرق بین الامرین بان یکون احدیهما بالاصالة و الاخر بالتبعیّة. بل هما مسموعان بالاصالة. و حینئذ فیکون قید «علی انفسهم» لغواً.

و ان ارید ان سماع ذلک انّما هو من جهة حصول الاقرار علی النفس. ففیه: انّه اِمّا ان یکون سماعه من جهة انه نفس الاقرار علی النفس، ف- (مع انّه باطل لانّه مرکب منه و من الاقرار علی الغیر) انّ هذا التقدیر من دون قرینة علیه، غیر صحیح فی کلام الحکیم.

و اِمّا ان یکون سماعه من جهة انّه مشمول علی الاقرار علی النفس، فِامّا ان یراد من الجهة الحیثیّة التقییدیة، فکیف یقتضی سماعه من هذه الحیثیة، سماعه من الجهة الاُخری و ان کان تبعیاً ایضاً. اذ معناه حینئذ انّه یسمع من هذا الطلاق ما هو اقرار علی النفس بعینه و هو اسقاط التسلط علیها لا غیر مثلاً. فیصیرالحدیث حینئذ لنا لا علینا. و اِمّا ان یراد من الجهة الحیثیة التّعلیلیّة، فهو یستلزم ان یُسمع کلّما وجد فیه هذه العلّة و ان کان من حیث احد جزئیه، فالنکاح(1) ایضاً مشتمل علی الاقرار علی النفس بالتزام حقوق الزوجة. و الاّ لم یکن العلّة علةً، بل هی مع کونها فی مادة مختصّ بالمقرّ، علة. و هذا ینافی حقیقیة العلیة. کما لا یخفی.

و ان قلت: لا یستلزم لغواً و لا تقدیراً، فان المقید و هو الاقرار المقید ب- «علی انفسهم»، باق علی حاله، و الحکم المطلق بالجواز(2) باق علی اطلاقه. یعنی یجوز علی النفس و علی الغیر. فانّ الاقرار ان حمل علی المصطلح، فالقید للتاکید علی ای حال، و لا یکون لغواً. و الاّ فللتّأسیس علی ای حال. و المراد ان اقرارهم علی انفسهم نافذ مطلقا. فان اقتضی اسقاط

ص: 53


1- و فی النسخة: کالناح.
2- ای الحکم المطلق بنفوذ الاقرار.

حق للغیر ثابتٍ، علی وجه التبعیّة. فسماع ذلک انّما هو من جهة انه اقرار علی النفس بالاصالة و علی الغیر بالتبع، فهو اقرار مشوب بالدعوی.

قلت: ان الحکم بالجواز المطلق(1) علی اطلاقه، مع ما ذکرت (من التفصیل بارادة اسقاط ما علیه بالاصالة و ما علی الغیر بالتبع) تناقض. و اما بقاء الاقرار المقید بما له: ففیه ایضاً اِن ارید المعنی المصطلح و کان القید للتاکید، فهذا اوضح شاهد علی انّ السماع انما هو بالنسبة الی ما هو علی نفسه، لا ما هو علی غیره، اصالة کان او تبعاً. و اِن حمل علی المعنی اللّغوی، فالامر اوضح. لان التقیید ب- «علی انفسهم» حینئذ بمعنی التعلیل او الاجتراء(2) عما کان علی غیرهم. فما اقتضائه اسقاط [حق] الغیر الثابت علی وجه التبعیّة؟

فقولک: ان سماع ذلک انّما هو من جهة انه اقرار علی النفس بالاصالة و علی الغیر بالتّبع، اول الدعوی و لا برهان علیه، سیّما مع اعترافک بانه مشوب بالدعوی. و الدعوی مما لا یثبت الحکم بمجردها.

و یرد علیه ایضا ان «اقرارهم علی انفسهم» لیس له نسبتان، بل هو امر واحد. و انما النسبتان لنفس الطلاق مثلاً، ای المُقَرّبه. و هو لیس نفس الاقرار علی النفس.

و اما التفریع بقوله «فالتصرف المقرّبه..»(3)، فهو یشعر بان العلة هو کونه مما یتعلق به و یختصّ به، یعنی اذا کان المقرّبه مما یختصّ بالمقر فاقراره نافذ فیه سواء کان له او علیه. و اذا کان مشترکاً مع الغیر فلا یُسمع الا ما کان اقراراً علی نفسه. و هذا اعتراض عن ملاحظة علّیة الاقرار علی النفس رأساً. و لا ادری کیف یصیر معنی قوله(علیه السلام): «اقرار العقلاء علی

ص: 54


1- و فی النسخة: ان الحکم بتبعاً الجواز.
2- لعلّ فرقاً بین «الاجتراء علی ...» و بین «الاجتراء عن ...»- کما بین «الرغبة علی ...» و بین «الرغبة عن ...».
3- لا یذهب علیک؛ ارجع المصنف(ره) البحث، بعد مقال مشروح طویل، الی اول مبحث «ربما یحمل الخبر..» فراجع.

انفسهم جایز» انّ الاقرار اذا کان فیما یختصّ به فیُسمع سواء کان له و علیه، و اذا کان فیما یشترک معه غیره فلا یسمع الاّ ما کان علیه. مع انّ ذلک محض دعوی، لا دلیل علیه.

و ایضاً: فلا ریب انه لا یمکن الحکم بترتب اثر الطلاق او النکاح فی الواقع، الا مع فرض تحققهما فی الخارج بتمامهما. فما(1) یُسمع من الاقرار فی حق المقرّ بالنکاح(2) ظاهراً، لیس من جهة سماع الاقرار بالایجاب فقط، او القبول فقط، حتی یترتب علیه ثمرة احدهما فقط. اذ لا ثمرة لاحدهما فقط، ابداً. فبعد فرض تحقق الاقرار بالمجموع فیرجع القبول و عدم القبول(3) الی کونه اقراراً علی النّفس و علی الغیر. و هو کما یختلف فیه [فیما] کان مشترکاً بینهما، یختلف ایضاً فیما یختصّ باحدهما. فلا وجه للفرق بینهما. فظهر بذلک انّ تقدیر قوله «فیما یتعلق به» لا دلیل علیه، بل فاسد جزماً و موجب لالغاء(4) قوله(علیه السلام): «علی انفسهم»، او تخصیص الرّوایة بمثل الطلاق و العتق.

فان قلت: انّه لم [یبتنِ](5) کلامه علی التقدیر الصناعی، بل استنبطه عن لفظ الروایة، کسائر المدلولات الالتزامیة.

قلت: انّ قوله «فیما یتعلق بهم»، اما یراد به المعنی المساوق لقوله «علی انفسهم»، فیصیر تاکیداً بعد تاکید، اذا ارید من الاقرار، المصطلح. فلا مجال لارادة النفوذ بالنسبة الی الغیر تبعاً ایضاً. و کذا لو ارید معنی اللغوی. لا هما مفیدان له(6). او یراد به ما یختصّ بالمقرّ، کالطلاق و

ص: 55


1- حرف «ما» موصولة و مبتدأٌ و جوابه: لیس من جهة...
2- و فی النسخة: قی حق المدعی النکاح.
3- ای تنفیذ الاقرار و عدم تنفیذه.
4- و فی النسخة: لالقاء.
5- و فی النسخة: لم یبیّن.
6- ای المعنی الاصطلاحی و المعنی اللغوی لا یفیدان لهذا القائل. او: کلا المعنیین لا یفیدان ما اراده القائل.

العتق، لا ما یشترک بینه و بین غیره. فحینئذ لا مناص عن التقدیر الصناعی الذی لا دلیل علیه و هو خلاف الاصل و الظاهر و موجب لتخصیص الروایة بمثل الطلاق والعتق و اخراج غیره من الاقاریر الواردة علی العقود و المعاملات. و هو کما تری.

و قوله: «و علی هذا فحکم التصرف الخ...»، هذا قیاس مع الفارق. اذ الاقرار للغیر فیما لا یشارکه احد فی الید، انّما یُسمع فی الکل، لانه اقرار علی النفس فی الکل. بخلاف ما لو شارکه غیره، فانّ اقراره لثالث، اقرار علی النفس و علی الغیر الذی هو شریکه فی الید. و الطلاق و نحوه (مما یختص به) مشتمل علی ما هو حق له و لغیره معاً. فالاقرار به اقرار علی النفس و علی الغیر. هذا خلف.

قوله: «و لما کان... الی آخره»: فیه ان ثبوت الولایة علیه و اختصاصه به لایوجب کونه اقراراً علی نفسه. کما لا یخفی بل هو اقرار علی النفس(1) من حیث هو قاطع لتسلّطه، و اقرار علی الزوجة من حیث انه مسقط لحقوقها.

اذا عرفت هذه المقدمات فاعلم: ان الاشکال فی المسئلة فی مقامین: الاول: انّ حکم المرئة بینها و بین الله ای شیئ؟ و کیف حکم غیرها من باب الحسبة-؟ و الثانی: ان المخاصمة بین الزوجین کیف یرتفع؟ و کیف حال المرافعة اذا تنازعا-؟

اما المقام الاول: فنقول: ان علمت المرئة بصدق الزوج، فلابد ان تقبل قوله، و یسقط عنه حقوقها کما یسقط حقوقه. و یجوز لها التزویج بغیره. و لا یجوز لغیرها(2) مباشرة امر تزویجها، و لیس له منعها من باب النهی عن المنکر. و لا اشکال فی شیئ من ذلک.

ص: 56


1- و فی النسخة:.. علی النفس و علی الغیر.
2- و فی النسخة: و یجوز له التزویج بغیره ولا یجوز لغیرهما.- و له وجه بعید.

و ان علمت کذبه، فلا یجوز لها قبول قوله و تزویجها بالغیر(1). و اما فی اسقاط حقوقها فلا شبهة فی عدم سقوطها فی نفس الامر. و لکنّ الامر فی اسقاطها بیدها. و هی مختارة فی الاخذ (بالاستعلاء الی الحاکم، او التّقاصّ، و نحوهما) و عدمه. الاّ ان یزاحمه واجب مثل الاضطرار الی النفقة بحیث یتوقف بقاء الحیوة باخذها و نحو ذلک، فیجب علیها المطالبة حینئذ. و اما حقوق الزوج، فقد اسقطه هو باقراره. اذ اقرار العقلاء علی انفسهم مسموعة.

نعم: لو کذّب نفسه و طالب حقه، فعلی المرئة ان یوفیها بینها و بین الله و ان لم تکن ماخوذة علیها فی ظاهر الشرع.

و اما اذا کانت جاهلة بالحال ولم یکن الزوج متّهما، فلا یجوز تکذیبها ایّاه. لحرمة اتهام المسلم و تکذیبه من دون حجة. و الظاهر انه یجوز لها قبول قوله ان کان(2) ثقة. و المراد بالجواز هنا ما یشمل الوجوب، یعنی یجب تصدیقه فلا یجوز لها مطالبة حقوقها منه(3). و یجوز لها التزویج و نحو ذلک. و کذلک یجوز لغیرها(4) المباشرة فی امر تزویجها بالغیر و اجراء الصّیغة من قِبلها و نحو ذلک. و ذلک لانّ ذلک اِخبار صدر عن مسلم ثقة.

و قول المسلم و ان کان محمولا علی الصدق حقاً، الاّ انّه اذا عارضه شیئ اخر (مثل قول مسلم اخر، او اضرار، او اشتغال ذمّة) فلابد من النظر فیه. فنقول فیما نحن فیه: ان لوحظ کونه اخباراً عن ضرر نفسه، فیسمّی بذلک اقراراً، و یسمع علی نفسه بالخصوص. فانه مع انه اخبار مسلم، معتضد بالاعتبار و هو ان العاقل لا یکذب علی نفسه بشیئ یضرّه. فهو خبر و

ص: 57


1- و فی النسخة:... قوله و جواز تزویجها بالغیر.
2- و فی النسخة: ان کانت.
3- و فی النسخة: منها.
4- و فی النسخة: لغیرهما.

اقرار معاً. و ان لوحظ من حیث انه اخبار بما یوجب فکّ وثاقه و زوالَ استصحاب ممنوعیّتها عن تزویجها بغیره، فان کان ثقة فیجب قبوله. لانه خبر صحیح و خبر الواحد حجة شرعیة اذا لم یعارضه ما هو اقوی منه او مساو له. بل لا یبعد الاکتفاء بمحض حصول الظنّ و الوثاقة و ان لم یکن المخبر عادلاً، کما هو الاظهر عندی فی خبر الواحد(1).

بل لا یبعد حینئذ الاکتفاء بعدم الاتّهام. بل هو متعیّن. لان ما دلّ علی حمل قول المسلم علی الصحة، اقوی من هذا الاستصحاب. و یرشدک الی هذا تتبّع ابواب الفقه؛ مثل قبول خبر من یخبر باشتراء مال الغیر، یجوز ذلک اشترائه عنه و ان کنت عالما بکونه بالامس مال الغیر. و یجوز اجراء الصّیغة دواماً بخامسة وکالتاً لمن اخبر بموت رابعته، مع علمک بکونه صاحب اربع. و کذلک باحدی الاختین اذا اخبر بموت الاخری او طلاقها و ان کنت عالما به(2).

و کذلک لنفس الخامسة و الاخت یجوز التزویج باخبار الزوج عن موتهما او طلاقهما. و من هذا القبیل قول القاسم و المترجم و نحوهما. و جواز العمل بقول المطلّقة ثلاثاً لزوجها: انّی زوّجت و حلّلت لک نفسی. و المشهور حکموا باستصحاب کونها ثقة، موافقاً للصحیحة الواردة فیه(3). و کذلک العمل بقول کل امرئة تدّعی فوت زوجها، او طلاقه ایّاها، کما هو المشهور. الی غیر ذلک من المواضع التی لا حاجة الی ذکرها. و الاستصحاب المانع هنا موجود فی کل المذکورات. مع ان اصل ذلک الاستصحاب فی الاغلب ناش اما من فعل مسلم او قوله. فکما انّا نکتفی فی اصل المزاوجة و الملک و غیرهما بقول المسلم و نحکم

ص: 58


1- هذا مما انفرد به المصنف(ره) و اشتهر فی الالسن.
2- و فی النسخة: عالما به بکون.
3- الوسائل: کتاب الطلاق، ابواب اقسام الطلاق و احکامه، ب11 ح1.

بصحتهما(1) فکذلک فی قطع انسحابهما(2). فاذا وجدنا رجلاً و امرئة یعترف کل منهما بالزوجیة بینهما، نحکم بصدقهما، فیسمع قول کل منهما فی ادعاء قطع علاقته عن الاخر(3) ایضاً، ما لم یعارضه انکار الاخر.

و الحاصل: انّ اخبار المسلم ان کان علی ضرر نفسه، فهو بعنوان الاقرار. و ان کان علی ضرر غیره لاجل نفسه او من یقوم مقامه، فهو خبر بعنوان الدعوی. و ان کان یُثبت حقاً [لغیره، فهو خبر بعنوان الشهادة. و ان کان یثبت حکما](4) لا یعارضه غیره من الامور المذکورة و لیس له مزاحم بالفعل، فهو خبر محض و ان کان قد یصیر اقراراً. کما مرّ الاشارة الیه.

و ما نحن فیه حینئذ من هذا القبیل؛ فلابد ان یسمع فیه اذا لم یکن متّهما، اذ هو خبر مسلم لا معارض له، سیمّا اذا اسقطت المرئة حقها و لکن ترید ان تعرف جواز تزویجها بالغیر. [فلها الجواز] اذ الامر الذی کان مانعاً عنه، هو ید الزوج علیها و کونها زوجة له، و المفروض ارتفاعها باقراره. فاقرار الزوج متضمّن لامور: احدها اقرار علی نفسه باسقاط سلطنته علیها. و الثانی اخبار بسقوط حقوقها. و الثالث کونها خالیة عن المانع بحیث یجوز لها التزویج بغیره بینها و بین الله.

و الاول سقط باقراره من حیث انه اقرار علی نفسه. و الثانی باسقاط المرئة حقها بالفرض. فیبقی اخباره عن خلوّها عن مانع التزویج، بلا معارض. و ان کان الزوج ثقة، فالامر واضح، و الاّ فیجوز العمل به ایضا و ان اعتبرنا عدالة المخبر مطلقا، اعنی حتی فی غیر

ص: 59


1- و فی النسخة: بصتحها.
2- ای انسحاب المزاوجة و الملک- الانسحاب: جری شیئ مع شیئ. او جری امرمع امر- و فی النسخة: انسحابها.
3- و فی النسخة: الاخری.
4- نقلنا ما بین العلامتین من الهامش.

الحدیث المصطلح، کما هو مورد آیة النبأ من جهة المفهوم و اخذ العموم فی مفهوم الخبر و مهیّته فی مقابل الشهادة، غیر مسلّم مطلقا. کما یستفاد من استدلالهم بالایة لحجّیة الخبر مع انّ حدودها، الواقعة الخاصة. کما لا یخفی. و ذلک لان المسلّم من اعتبار العدالة انّما هو اذا ارید بالخبر اثبات تکلیف و شغل ذمّة، و یجوز ذلک مما یکون اقوی منه. و المفروض فیما نحن فیه عدمه، لعدم المعارض الاقوی.

و کیف کان: فالمراد بجواز العمل بقوله، وجوبه. کما هو المراد فی جواز العمل بخبر الواحد. کما هو واضح.

و ما یتوهم انّ الزوجة حینئذ مخیّرة بین التصدیق و التکذیب؛ و ان صدّقته فیجوز لها التزویج بالغیر، و الاّ فلا. فهو بمعزل من التحقیق. اذ لا معنی لابتناء حکم الله علی خِیرتها المتغیّرة.

و مما یؤید سماع قول الزوج حینئذ، هو الاَخبار الواردة فی قول الزوج للزوجة «اعتدّی»(1)، فی لزوم العدّة. و توهم ان قوله حینئذ یساوی مع قول الاجنبی لو اخبرها بالطلاق. فیه ما لا یخفی؛ اذ ید الزوج حینئذ مانعة عن امضائه، فیعتبر فیه العدلان. کما یعتبر فی المدعی علی ذی الید فی سایر الاموال و الحقوق. و الظاهر ان الاِخبار بالنکاح ایضا کذلک، یعنی اذا اخبر رجل امرئةً(2) انّ اباک قد زوّجک ایّای فی حال صغرک. فلا مانع من القبول و التمکین. الاّ ان تدّعی کذبه او تتّهمه فترافع الی الحاکم.

و قد صرّح بما یقرب مما نحن فیه سید المحققین فی شرح النافع فی مسئلة «ادعاء المطلّقة ثلاثاً للطلاق و التحلیل للزوج»، فقال یسمع لانّه دعوی لا معارض لها، و لانّ قبول

ص: 60


1- الوسائل، کتاب الطلاق ابواب مقدماته و شرائطه، ب16 ح2 الی5.
2- و فی النسخة: امراته.

قولها فی ذلک لیس بابعد من قبول قول ذی الید فی انتقال مال غیره الیه، و نحو ذلک. مع اتفاقهم ظاهراً علی قبوله، فتامّل. انتهی.

و لیس ذلک الاّ لعدم مقاومة استصحاب المنع، لما دلّ علی لزوم حمل قول المسلم علی الصّحة. سیّما بالنسبة الی من یرید التزویج بمحض قول الزوج و سکوت الزوجة و جهلها بالحال.

و مما ذکرنا ظهر حال ما لو کان الزّوج ثقة او غیر متّهم.

و اما لو کان متّهما فلا یبعد القول بجواز استماع قوله حینئذ ایضاً. اذ لیس ما یعارضه بالفرض الاّ الاستصحاب. و لا تبعد لترجیح ما دلّ علی حمل قول المسلم و فعله علی الصحّة مطلقا، علی هذا الاستصحاب. کما فی نظائره. نعم: یستحبّ الاحتیاط و ترک التزویج للمرئة حتی یظهر لها حقیقة الحال. کما نبّه(1) علیه فتوی المشهور فی المطلّقة ثلاثا و الصحیحة الداّلة علیه(2).

و امّا المقام(3) الثانی: و هو بیان حال المرافعة و المخاصمة: و هو اِمّا بتکذیب الزوجة ایّاه صریحاً و قطعاً. و اِمّا ادعاء ظن کذبه، او تقول انّی لا اترک حقی و لا علم لی بسقوطه حتی یثبت علیّ سقوطه فهو باق علی حاله.

اما الصورة الاخیرة(4) فالظاهر عدم سماع دعویها. لانه لیس لها شیئ یُعتمد علیها الاّ الاستصحاب (و المفروض اَنّها لا تنکر قوله و لا تکذّبه) فلابدّ من تصدیقه لما مرّ.

ص: 61


1- و فی النسخة: کما بیّنه.
2- الوسائل، کتاب الطلاق، ابواب اقسام الطلاق و احکامه، ب11 ح1.
3- و فی النسخة: المقالة.
4- ای اذا قالت انی لا اترک حقی.

و اما الصورة الثانیة(1): فسماعها موقوف علی سماع الدعوی الظنیة. و الاظهر عندی سماعها، فلها ان تُحلفه علی عدم الکذب. و لیس له الرّد کما حققناه فی محلّه.

و اما الصورة الاولی: فلاریب ان دعوی الزوجة مسموعة. و لکنّ الاشکال فی تقدیم قول ایّهما(2). و ما یتوهم من تقدیم قول الزوج بلا یمین، فهو مما لا یلتفت الیه و الکلام فی انه یتوجه الیه او الیها؟-؟:

و لابد فی تحقیق المقام من تمهید مقدّمة فی تحقق معنی المدعی و المنکر و بیان معنی قولهم(علیه السلام): «البیّنة علی المدعی و الیمین علی من انکر». فاعلم انهم عرّفوا المدعی بتعریفین: احدهما انه «من یُترک لو تَرک». و الثانی انه «من یدعی امراً خفیّاً بخلاف الاخر، فیکون الراجح هو قول الاخر» و الرجحان اما من جهة مطابقته للاصل او الظاهر. فاذا تواردا فلا اشکال. و ان کان موافقا لاحدهما دون الاخر، فیبنی علی تقدیم الاصل او الظاهر. فمعرفة المدعی و المنکر من فروع هذا الاصل.

و لعل ما یظهر من بعض الاصحاب- ان القول فی تعریف المدعی ثلاثة: احدها «من تُرک لو تَرک»، و الثانی «من یدعی خلاف الظاهر»، و الثالث «من یدعی خلاف الاصل»- مسامحة باعتبار المئال. و الاّ فالاقوال حقیقة اثنان(3). کما یظهر من سایر الفقهاء. و صرح به فخر المحققین فی الایضاح(4).

ثمّ: ان مرادهم من الظهور اعم من ان یکون ذلک من جهة غلبة العادة، او العرف، او

ص: 62


1- ای اذا ادعت کذبه ظنّاً.
2- ای: لکنّ الاشکال فی تعیین ایهما مدعی و ایّهما منکر.
3- و فی النسخة: اثبات.
4- ایضاح الفوائد، کتاب القضاء، المقصد الثالث فی الدعوی و الجواب- راجع و تامّل.

القراین، او لحصول الظن من جهة اصالة حمل فعل المسلم علی الصحة، [ا]و ظهور ذلک و غلبة الظن. و هذه التعریفات من المصطلحات الفقهیة. فالمهم بیان المأخذ من جانب الشارع. و لما کان وضع هذا الباب (و العلة الغائیة لعقد البحث فیه) لرفع النزاع بین العباد فلابد اولاً من ملاحظة معنی النزاع. فنقول: النزاع عبارة عن قضیتین متخالفتین واردتین علی موضوع واحد من شخصین او اکثر(1)، من اکثر. فذلک اِما یحصل باثبات صریح و نفی صریح(2)؛ مثل ان یقول احدهما «لی علیک کذا» و یقول الاخر «لیس علیّ ما تدعیه» او «لیس علیّ شیئ». او ما یتضمن ذلک؛ من ان یقول «لی علیک من ثمن فرسی کذا»، و یقول الاخر «ما اشتریت منک شیئا». و هکذا.. و اِمّا یحصل بقضیتین متخالفتین او اکثر، من غیر جهة التناقض اولاً، و ان استلزمه بالغرض، مثل ان یقول احدهما «ارضی عندک کانت بالاجارة»، و الاخر یقول «بالاعارة». او یقول احدهما «وقع البیع فی حال الرضا»، و الاخر یقول «فی حال الاجبار». او یقول احدهما «فی حال الکبر»، و الاخر «فی حال الصّغر». او یقول احدهما «تمّ الکیل و الوزن»، و الاخر یقول «نقص». و ما یحصل بین شخصین مثلا احدهما یدعی الجنایة و الاتلاف علی الاخر مثلا. و الاخر یقول «انی لا اعلم بما تذکره». و هکذا..

و قد جعل الشارع معیار رفع النزاع اموراً مثل الاقرار، و البیّنة، و الیمین. اما الاقرار: فانّما جعله نافذا علی الفاعل اذا کان مما یقول ضرر(3) الیه، علی تفصیل ذکروه فی محلّه. و اما البیّنة و الیمین: فقد استفاض بل تواتر عنهم(علیه السلام) بانّ «البیّنة علی المدعی و الیمین علی مدعی

ص: 63


1- ای اکثر من قضیتین.
2- و فی النسخة: او نفی صریح.
3- و فی النسخة: ضرره.

علیه- او علی من انکر». فیقع الاشکال فی فهم هذا الحدیث (الذی هو معیار رفع النزاع) من وجهین: احدهما بیان مرادهم(علیه السلام) من المدعی و المدعی علیه و حقیقتهما. و الثانی بیان معنی هذا التفصیل و بیان المناص فی صورة عدم التمکن منهما او من احدهما.

فنقول: انّ الالفاظ اذا لم یثبت فیها حقیقة شرعیة، فیرجع فیها الی العرف العام، علی الاصح. و لا ریب فی دخول ما هو اثبات صریح و نفی صریح (او ما یتضمنهما، او ما یستلزمهما مع کون احدهما اظهر من الاخر) فی عموم الروایة؛ فقال للمثبت المطالب، انّه مدعی. و لمن نفاه انه مدعی علیه [و] منکر. فلا اشکال فیه. انّما الاشکال فی القضیتین المتخالفتین بالتضاد؛ کالاجارة و الاعارة. فانّا ان اعتبرنا الانکار الضمنی الحاصل من جهة التضاد، فهو موجود فی الطرفین. فکل واحد منهما مدعی و منکر. فلا یحصل المناص بالعمل بالروایة، علی ما هو الظاهر منها(1). و ان لم نعتبر ذلک فلم یندرج تحت الروایة اصلاً. و کذلک لو ادعی احدهما شیئاً، و قال الاخر لا علم لی بذلک. و عدم اندراجه تحت الروایة، اظهر.

اما المقالة الاول:(2) فنقول: ان ادّعینا ان معنی المدعی فی العرف هو من یتصدی اثبات امر خفی، فلابد من التحرّی فی الموارد المذکورة انّ ایّ الطرفین اخفی من الاخر، و ایّهما اظهر؟-؟ کما انه یقال: الاظهر کونها اجارة [لانّ] الاصل عدم انتقال منافع المال الی الغیر بلا عوض. او الاصل عدم اشتغال(3) ذمة الغیر بالاجرة، فهی عاریة. و الاظهر الاول، لاعتضاده بعموم «علی الید ما اخذت حتی تؤدّی» و نحوه. و هکذا مدعی النقص فی الکیل و الوزن،

ص: 64


1- ای علی ما هو الظاهر من الروایة- و فی النسخة: منهما.
2- و هو اذا لم یقل «لا علم لی» بل کان قوله عن القطع او الظن.- و فی النسخة: اما المقام الاول.
3- و فی النسخة: او الاصل عدم لانه اشتغال...

اذا کان هو المشتری، فیقدم قوله. لان العادة تقضی بان اهتمامه فی ذلک اکثر من البایع. فاذا تعیّن من هو مطلبه اخفی فیندرج فی الروایة و یتوجّه علیه البیّنة.

و ان لم یُسلّم صدق المدعی علی ذلک عرفا حتی یستدل بالحدیث، فیمکن ان یقال: العلّة فی اصل الحکم فی المثبِت الصریح و المنکر الصریح، هو خفاء(1) مطلب المطالِب و ظهور برائة المطالَب منه، من جهة الامور الخارجة العامّة؛ کالید و برائة الذمّة. و الاّ فکلاهما مسلمانِ قولهما محمول علی الصحّة، فیجری فیما نحن فیه ایضا.

و بذلک ظهر انّه لو فرض کون مادةٌ من موادّ المدعی الحقیقی(2). (الذی لاریب فی صدق اللفظ علیه عرفاً لاجل کونه اثباتا فی مقابل الانکار، مع صراحتهما و کونه فی صدد ما هو خفی بنوعه، مخالف للاصل و الظاهر، و تُرک لو تَرک) لکن کان تشخّصه مقارناً بقرائن خاصة شخصیّة یفید کمال وضوح دعواه، لا یخرج عن مدلول الخبر. کما اذا ثبت اللوث لمدعی الدّم، فانّه لاریب ان من یدعی القتل علی احد و هو ینکره رأساً، فهما مدعی و منکر حقیقیان (من حیث الصدق العرفی و الوضوح و الخفاء الکلّی الحاصل بسبب نوع الدعوی) و ان کان مطلب المدعی اظهر (بسبب اللوث من مطلب المدعی علیه بمراتب)، و مع ذلک فلا یقال انّه منکر حتی نکتفی فیه بیمین واحد، بل هو مدعی، و کان لابد علیه بمقتضی الحدیث، اقامة البیّنة. لکن الشرع خصّص الدماء بثبوت القسامة علی المدعی احتیاطاً.

فالتّشبث بالظهور و الخفاء فی تحقیق المدعی و المنکر انّما یحتاج الیه غالباً فیما لم یظهر کونه بنوعه مدلولاً للروایة عرفاً.

و کذلک لو ادّعی رجل صالح متّقی، علی فاسق متقلّب شیمته التقلب و الغضب، اَخْذَ

ص: 65


1- و فی النسخة: و المنکر یقرع هو هذه علی خفاء.
2- تنبیه: «مادة» اسمٌ للکون. و «من مواد المدّعی» خبره.- ای: لو فرضنا نزاعاً لاریب فیه فی تشخّص المدعی لکن کان تشخّصه...

ماله(1).

مضافاً الی طرد القاعدة فی طریقة النزاع.

و علی هذا فما تریهم قد یقدمون قول من یصدق علیه عرفاً انّه مدع مع یمینه (مع انّه خلاف مدلول الرّوایة) فوجهه انّه مستلزم لتجدید دعوی اخر لصیرورته(2) منکراً.

او لعدم امکان اجراء الروایة من وجه اخر؛ و هو ان مصداق الروایة انّما هو صورة الامکان، فقد لایمکن البیّنة للمدعی لعدم وجودها، و لا الیمین للمدعی علیه لعدم علمه. کما فی صورة ادعاء الغبن المشروط سماعه بثبوت جهالة الثمن اذا ادعاها. و اذا لم یمکن اثبات الجهالة بالبیّنة فقد لا یمکن لمنکرها الیمین ایضا لعدم علمه. فیلزم سقوط الدعوی بدون بیّنة و یمین.

و من هذا القبیل ادعاء الزوجة کون اذنها بالتزویج جبراً من ثالث مع سبق کراهتها لذلک و ثبوت الجائر الآمر ایّاها بذلک، المخوف لها بما یلزمها. فقد لا یمکن للزّوجة اثبات المجبوریة حال الاذن، و لا یتمکن الزوج ایضا من الیمین لعدم علمه بعد رضاها(3) حینئذ حتی یحلف. فالاظهر فی امثال ذلک تقدیم قول المدعی مع یمینه، لما سنبیّنه بعد ذلک من اندراجها تحت عموم الاخبار الدّالّة علی ان قاطع الدعوی اِما البیّنة و اِما الیمین مع حمل الحدیث المتواتر علی صورة الامکان. کما بیّنا.

مع امکان ان یقال: انّه یصدق علی خصمها، المدعی. من جهة انّها تدعی شیئاً ظاهراً

ص: 66


1- یعنی: الرجل الصالح المتقی هو المدعی و علیه البیّنة، و ان کان مطلبه اظهر عرفا.
2- و فی النسخة: لصیرورتها.
3- کذا فی النسخة.- و لعلّ الصحیح: بجِدّ رضاها. او: بحدّ رضاها.

جلیاً(1) و هو یدعی امراً خفیّا. فانّ سبق [الکراهة](2) و استصحابه (سیّما اذا عاضده قرینة اخری مثل حضور الجائر حین العقد، و کون الرضا مخالفا للاصل و کون المرئة اعرف بقصدها و ارادتها) یفید ظهور مطلبها(3).

لا یقال: انّ اکتناف القرائن الخاصة بالمقام، لیس مما یمکن ان یصیر مناطاً لرفع النزاع الذی یستدعی اطّراد القاعدة.

لانّا نقول: ان ظهور کون اقرار مثل هذا الشخص جبریّاً، بعنوان الکلیّة قاعدة. فیکون من کلیّات اقسام الظاهر و یصیر معیاراً. و هذا لیس من باب اللوث فی مدعی الدّم، اذ قد بیّنا انّ هناک یُمیّز المدعی و المنکر بالصدق العرفی، و اللوث امر زائد افاد صدق المدعی و اعتبروه فی الدّماء للدلیل، و الاّ فمقتضی عموم الخبر المتواتر، عدمه. و کذلک مدعی الظهور فی مدعی جهالة الثمن فی دعوی الغبن، لکونه مما لا یطلع علیه الاّ هو غالبا مع مطابقته للاصل، و لزوم العسر و الحرج، فبذلک یصیر بمنزلة المنکر لکون خصمه مدعیاً للاخفی منه.

فان قلت: انّ صحة فعل المسلم المستفادة من الادلة، مقتضیة لحمله علیها و کان علیه وقوعه علی الوجه الصحیح، و المسئلتان المذکورتان تنافیانها علی ما ذکرت.

قلت: انّ هذه القاعدة (اعنی جعل المعیار فی تقدیم قول مدعی(4) الصّحة، هو غلبة فعل المسلم و ظهور فعله فی الصحیح من جهة اسلامه. مع انّ بعضهم خالف فی ذلک. و مَنع بعضهم کونها اجماعیاً) یحتاج الی تأمل فی تحقیق مواضعه. فانّها لیست کلیة. فقد تریهم

ص: 67


1- و فی النسخة: من جهة انّهما یدّعیان شیئاً ظاهراً جلیاًّ.
2- و فی النسخة: الاخبار.
3- و فی النسخة: مطلبه.
4- و فی النسخة: المدعی.

یقدمون قول مدعی الکبر اذا تنازع البایع و المشتری فی وقوع البیع فی حال الصغر او الکبر.

و کذلک مدعی الافاقة للمجنون الادواری اذا تنازعا فی وقوع البیع حال الافاقة او الجنون. تمسکاً بحمل فعل المسلم علی الصحة للظهور او لغلبة وقوع معاملاتهم فی حال الکبر و العقل.

مع انّ الحق انّه لابد فیه من تفصیل؛ فانّ تقدیم مدعی الکبر انّما یتمّ اذا کان نزاعهم فی وقوع البیع حال الکبر و الصّغر. لا فی حصول الکبر و العقل فی حال البیع. یعنی مع معلومیة التاریخ و کون الصّبی مشکوک البلوغ فی ذلک الحین لا یمکن ان یُدعی انّ الغالب فی مثل ذلک الصبی انه کبیر. و دعوی ذلک یصحّ فی مجهول التاریخ مع عدم نزاعهما فی نفس الکبر و الصغر. فعموم تقدیم مدعی الکبر و العقل، لیس علی حاله.

و کذلک: دعوی کون ظاهر حال المرئة المسلمة راضیة فی اذنها غالباً غیر مجبورة فی نکاحها، لا یتمّ فی مثل هذا القسم الذی کان مجبوریّتها معلومة مستمرّة سیّما مع حضور الجائر المخوف له حال الاذن و العقد و ان کان ساکتاً حینئذ و هکذا. و علی هذا فینقلب الحال و یصیر ظاهر الفساد لاعتضاده بالاصل. فیصیر مدعی الصحّة مدعیاً لامر مرجوح.

و اما المقالة الثانی: و هو الذی یقول المدعی علیه: لا علم لی. فنقول: ظاهر الاصحاب- کما ذکر المحقق الاردبیلی و صاحب الکفایة رحمهما الله- انّ الیمین علی المدعی. مع انّ ذلک لا ینطبق علی قاعدتهم المستفادة من الخبر المتواتر. قالا: و مقتضی کلماتهم انه لا یکتفی حینئذ بالحلف علی نفی العلم. و لا یجوز له الحلف بنفی استحقاق المدعی، لعدم علمه بذلک. فلابد من ردّ الیمین. و ان [لم] یردّ، فیُقضی(1) بالنکول، ان قیل به. او بعد ردّ الیمین علی المدعی، لو لم نقل به.

ص: 68


1- و فی النسخة: و ان یردّ فیقتضی.

و احتمل المحقق الاردبیلی(ره) قویّاً عدم القضاء بالنکول (فی الصورة المذکورة و ان قیل به فی غیرها) بل یجب الرّد حینئذ، و احتمل الاکتفاء فی الاسقاط بیمینه علی عدم علمه بذلک. و قال صاحب الکفایة(ره): لا یبعد الاکتفاء حینئذ بالحلف علی نفی العلم، و لا دلیل علی نفیه اذ الظاهر انه لا یجب علیه ایفاء(1) ما یدعیه الاّ مع العلم. و یمکن علی هذا ان یکون عدم العلم بثبوت الحق کافیا فی الحلف علی عدم الاستحقاق. لانّ وجوب ایفاء(2) حقه یکون عند العلم به. و لکن ظاهر عباراتهم خلاف ذلک.

اقول: ان ادعی المدعی، علیه العلم، فلا اشکال فی جواز الحلف علی نفی العلم. و به یسقط الدعوی. و ما ذکروه من الکلیة (من لزوم الحلف علی البتّ فی نفی العلم، لا العلم به اذا کان فعل نفسه) لا دلیل علیه. بل المتبادر من الادلة هو لزوم البتّ فی صورة الامکان.

و ان لم یدّع علیه العلم، فمقتضی الاصل و الاخبار انّه لا یتوجّه الیه شیئ، و لا یجب علیه ردّ الیمین، و لا یردّه الحاکم ایضاً علی القول بعدم القضاء بالنکول. اذ لا معنی للرّد الاّ بعد ثبوت الیمین علیه، و لا شیئ یُثبتها علیه حینئذ. فلا یجوز للمدعی ایضا الحلف و لا یَثبت به شیئ لو حلف.

و ما ذکره صاحب الکفایة من جواز الحلف علی عدم الاستحقاق، فهو بعید. اذ عدم اشتغال ذمّته شرعاً قبل العلم، لا یستلزم نفی استحقاق المدعی فی نفس الامر.

و التحقیق ان یقال: انّ العمومات الدالّة علی انّ الیمین مثبتة للحق (مثل قولهم-ع-: «احکام المسلمین علی ثلاثة: شهادة عادلة، و یمین قاطعة، و سنّة ماضیة»(3). و مثل ما روی

ص: 69


1- و فی النسخة: ابقاء
2- و فی النسخة: ابقاء
3- الوسائل، کتاب القضاء، ابواب کیفیّة الحکم و احکام الدعوی، ب1 ح6.

عن علی(علیه السلام): «انّه تعالی قال فی جواب نبیّ من الانبیاء شکی الی ربّه القضاء: اقض بینهم بالبیّنات و اضفهم الی اسمی(1)».) لکفی فی ذلک. اذ العام المخَصّص، حجة فی الباقی علی التحقیق. فالخبر المتواتر المفصِّل بانّ البیّنة علی المدعی و الیمین علی المدعی علیه، محمول علی الغالب و هو صورة الامکان. بلی فی صورة تمکّن کل واحد منهما لکل واحد. و الغالب فی الدعاوی ان یکون المدعی علیه، منکراً، و لذا عبّر فی لفظ آخر ب- «المنکر». و المنکر متبادر فی العالم بالنّفی، لا [فی] نافی العلم. فکانه قیل: اذا تمکّن کل منهما من البیّنة و الیمین، فالبیّنة وظیفة المدعی، و لا یکلّف المنکر بتجّشمه و ان تمکن منه. و الیمین وظیفة المدعی علیه، فلا یجوز ان یبادر به المدعی. لانّه لا یتمشّی البیّنة من المدعی علیه، اصلاً و لا ینفعه قطعاً، و لا الیمین من المدعی اصلاً و لا ینفعه قطعا. لصحّة بیّنة الداخل و قبولها، بل اظهریّتها عندی، کما حقّقته فی کتاب مناهج الاحکام.

و اما صحّة یمین المدعی و نفعها به، فهی ایضا کثیره. مثل مسئلة الدّم، و الدعوی علی المیّت، و غیرهما. و بالجملة: القدر المسلّم من کون البیّنة وظیفة المدعی، و الیمین وظیفة المدعی علیه، انّما هو مع الامکان. مع انّه مخصّص بموارد کثیرة جدّاً. و لها تفصیلات عدیدة مذکورة فی محالّها. فیبقی عموم الاخبار فی کون الیمین مثبتة للحق بحالها. مع انّه لو لم نقل بلزوم یمین المدعی هیهنا، للزم سقوط الدعوی المسموعة، بلا شیئ. و هو خلاف الحکمة. سیّما بعد ملاحظة کلام امیرالمومنین(علیه السلام) فی صحیحة محمد بن مسلم الواردة فی کیفیّة تحلیف الاخرس انه(علیه السلام) قال: «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی لَمْ یُخْرِجْنِی مِنَ الدُّنْیَا حَتَّی بَیَّنْتُ لِلْأُمَّةِ جَمِیعَ مَا یَحْتَاجُ إِلَیْه»(2) الحدیث. فعموم تلک الاخبار کان فی ابلاغ حکم مثل ذلک؛ فاذا فقد البیّنة

ص: 70


1- الوسائل، کتاب القضاء، ابواب کیفیّة الحکم و احکام الدعوی، ب1، ح1، 2، 3.
2- الوسائل، ج27 ص302- و فیها «تحتاج» بدل یحتاج.

و لم یمکن الیمین للمدعی علیه، فیکتفی بیمین المدعی.

و بالجملة: تلک العمومات (مع کون العمل علیها مقتضی الحکمة و ترکها خلافها و [خلاف] ظاهر فتوی الاصحاب، مع لزوم الضّرر و الحرج فی اسقاط حق ثابت فی نفس الامر) یکفی فی اثبات هذا الحکم.

و الحاصل: انّا نقول قد یثبت الیمین علی المدعی بالرّد علیه. و قد یثبت علیه من جهة النّص بالخصوص کدعوی الدم و الدعوی علی المیّت و نحوه. و قد یثبت بالعموم و ما نحن فیه من هذا القبیل. و لیس شیئ ینافیه الاّ الخبر النبوی المفصل، و قد عرفت جوابه.

اذا عرفت هذا فنقول: انّ الزوج المقرّ بالطلاق مدعی بالنّسبة الیها، فان صدّقته فلا اشکال. و ان کذّبته فعلیه البیّنة. و ان عجز فعلیه الیمین(1) او الردّ (ان لم نقل بالقضاء بالنکول). و ان کانت جاهلةً و تمسکت بالزوجیة السابقة و قالت لا اخلی حقوقی الی ان یثبت علیّ الطلاق، فعلی الزوج الیمین، لعدم تمکّن الزوجة منها لعدم العلم. مع اشکال فی ذلک لامکان القول بوجوب تصدیقه، سیمّا اذا کان ثقة. کما یُصدَّق المرئة بفوت زوجها، او طلاقها، [ا]و بتحلیلها بالتزویج و الطلاق. حملاً لقول المسلم علی الصدق حیث لا منازع. کما صرّح به ]ال-] سیّد محمد(ره) فی شرح النافع. و کما یُصدّق مدعی الوکالة و مدعی التزکیة و التطهیر، و قول الوکیل: اشتریت هذا لک، او بعت مالک. و غیر ذلک.

و فیه: ان خبر المسلم انّما یجب العمل به و تصدیقه اذا لم یعارضه شیئ اخر مثله، او اقوی منه. و اما اذا عارضه دلیل اخر (مثل لزوم العلم(2) فی دعوی الغبن، و برائة الذمّة ما لم یعلم بالاشتغال فیمن یُدّعی علیه جنایة فی نفس او خیانة فی مال و هو لا یعلم به و ان

ص: 71


1- و فی النسخة: فعلیه البیّنة.
2- و فی النسخة: لزوم العقد.

احتمل صدقه) فلا. الاّ اذا کان المخبر ثقة یوجب قوله ظناً اقوی من المعارض.

و اما استصحاب الزوجیّة(1) و حرمة التّمتع بها و عدم التوارث، و سایر الاحکام المترتبة علیها فی الامثلة المذکوره، فلا یُعتنی به. لعدم المدعی فی المقابل، و عدم من یتمسّک به. فالفارق بین استصحاب(2) الزوجیة فیها، و استصحاب عدم ارتفاع آثار الزوجیة فی ما نحن فیه، هو تمسک [هم] فی ما نحن فیه بالاستصحاب، دون تلک الامثلة. فهو حجة اخری دالّة علی عدم انخرام الاستصحاب [فی ما نحن فیه]، بخلاف الامثلة المتقدمة، فانه استصحاب لم یتمسّک به احد. و لا یلزم فی طرف مقابل الدعوی التصریح ببطلان قول المدعی و نفی قوله فی نفس الامر. بل یکفیه عدم ظهور انتفاء المستصحب و انخرامه.

فعدم علم المتمسّک(3) بجهالة مدعی الغبن مثلاً، لا ینافی تمسّکه بلزوم البیع و استصحابه و ان کان مدعی الجهالة مسلما یجب تصدیقه لو لم یکن له متمسَّک(4).

فمع عدم ظهور بطلان متمسّکه، یصحّ الدعوی و یحتاج رفعها الی امر اخر مثل الیمین و البیّنة و غیر ذلک.

و کذلک الکلام فی من یُدّعی علیه الجنایة فی نفس او مال، و هو یقول «انا لا اعلم ذلک و ذمّتی بریئة حتی یثبت علیّ». و لمّا لم یکن البیّنة بالفرض، و لم یمکن الیمین للمتمسّک باللزوم، [و لم یمکن] الاستصحاب لعدم علمه بکذب مدّعی الجهالة(5) و مدّعی

ص: 72


1- و فی النسخة: استحباب الزوجیة.
2- و فی النسخة: استحباب.
3- و فی النسخة: العلم المتمسک..
4- ای: و ان کان مدعی الجهالة مسلماً یجب تصدیقه لو لم یکن له متمسک اذا لم یعارضه شیئ اخر مثله او اقوی منه.
5- و فی النسخة: المدعی الجهالة.

الجنایة، فالمناص انّما هو الیمین علی من یدّعیهما.

فعلی هذا: لو لم تکذب المرئة زوجها فی الطلاق، و لا صدّقتها، و لا تمسکت بالاستصحاب فی مقام الدعوی، و کانت طالبة للحق، فیجوز لها التزویج. سیمّا اذا کان الزوج ثقة یحصل الظن بصدقه. فالمعیار معلومیّة حال الاستصحاب و بقاء الظن به الذی یظهر من تمسک المتمسک به. و اما فی الامثلة المتقدمة؛ فلیس فیها تمسّکٌ به.

و من ذلک یظهر الکلام فی الاجنبی الذی یرید تزویج المرئة المخبرة عن موت زوجها، او طلاقها، و الزوج فی قبول تحلیلها. کذلک فی نکاح الاجنبی للمرئة التی اخبرها زوجها بطلاقها مع جهالتها بالحال و سکوتها. فانّ استصحاب حرمة المذکورات علی الاجنبی و الزوج، معارض بقول المسلم. و لکنّهما لم یتمسّکا به. ولکن بذلک لم یندفع الاشکال رأساً. لانّ الکلام حینئذ یرجع الی جواز التمسّک و عدمه (کما مرّ فی المقام الاول)؛ فان جاز فیجب التمسّک و یحرم. و ان لم یجز فیجب القبول و یحلّ.

فالعمدة بیان ذلک؛ و ظنّی انّه لا مناص فی دفع الاشکال الاّ العدول عن تاسیس القاعدة فی حمل قول المسلم علی الصدق. و القول بانّ ذلک ایضاً من باب سایر الکلیات، التی بینها عموم من وجه. و کذلک بینها و بین معارضاتها من الاحکام الشرعیّة (مثل نفی العسر، و الحرج، و الضرر، و رفع الاشکال(1) بالقرعة، و التخییر، و قاعدة عدم نقض الیقین الا بالیقین، و العمل علی الاصل و الظاهر، و امثال ذلک). فحمل قول المسلم علی الصدق، انّما یتمّ اذا لم یعارضه شیئ اقوی منه. فلابد من الرجوع الی المرجّحات الخارجة، کسایر الادلّة الفقهیّة. و ربما یرجّح تلک القاعدة علی الاصل و الاستصحاب، و ربما ینعکس، و ربما ینضم قرینة

ص: 73


1- و فی النسخة: و ذفع الاشکال.

الی اِخبار المسلم یوجب ضعف الاستصحاب. و ربما یظهر للاستصحاب(1) قوّة یغلب علیه. و هکذا..

فیمکن(2) ان یقال: من مرجّحات قول الزوج هنا، کونه مخبراً عن یقین و الزوجة عن ظنّ. فبهذا یرجّح قول الزّوج فیصیر فی معنی المنکر و یقدم قوله مع الیمین. و اما بدونها، فلا. لانّ المفروض تحقق الدعوی و یحتاج الی ما یُسقطها.

ثمّ: یمکن ان یقال: انّ قاعدة حمل قول المسلم و فعله علی الصّحة، انّما هو لاجل حصول الظنّ بصدقه و لو من جهة الغلبة، فکلّما لم یحصل هناک مخاصمة بالفعل او بالقوّة، فیُبنی علی الصدق (کقول من یجیئ بالهدیة و یقول هذا مال فلان اهداه الیک، و مثل قول من یبیعک الثّیاب و یقول اشتریتها بالامس من فلان، او یقول هذا من فلان وکلنی فی بیعها، و امثال ذلک. و من هذا القبیل قول المرئة: کان لی زوج مات فی السنة الماضیة و ارید ان ازوّجک نفسی. و مثل قول المطلّقة ثلاثا لزوجها: حلّلت لک نفسی، و امثال ذلک مما لایحصی). فیُبنی علی الصدق و الصحة لکنّها مراعات لظهور الحال. و الصحّه مرتّبة علیه، حتی تحصل هناک مخاصمة فیجیئ صاحب الهدیة و یقول کذب فلان بل سرقه عنّی و جاء بها لک. و کذلک نظایره. فحینئذ یجب الاثبات. فالواسطة لاقراره(3) انه من المالک، ماخوذ باقراره، فلابدّ من اثبات کونه هدیّة او وکیلاً فی البیع. و نحو ذلک. فقبول قول المسلم فی هذه المواضع لا یحتاج الی کونه عادلاً. و لذلک حملوا اشتراط الثقة فی المطلّقة ثلاثا، علی الاستحباب.

و اما اشتراط العدالة کما یستفاد من الایه: فانّما هو من الشهاده لاجل اثبات الدعوی. کما

ص: 74


1- و فی النسخة: الاستصحاب.
2- و فی النسخة: و یمکن.
3- و فی النسخة: فاقراره.

استدل الفقهاء بایة النّبأ لاشتراط العدالة و الایمان فی الشاهد. او بخبر الواحد الذی یُثبت تکلیفا عاماً للعباد، او یرفع تکلیفا عاماً لهم و ان توجه الی هذا المکلّف بالخصوص. مثل اثبات النجاسة للماء القلیل الملاقی بالنجاسة، و اثبات الشفعة فی کل امر مقسوم. او فی الامور الخاصة باحاد المکلفین فی دفع تکلیف ثابتٍ عنهم، او اثبات تکلیف. کاخبار الاجیر عن الحج و الطّبیب عن المریض المبیح للفطر و التیمّم. و غیر ذلک.

و قد یخرج فی امثال ذلک خلاف بین الفقهاء؛ و اختلفوا فی مثل ما لو اخبر الفاسق عن الحجّ نیابةً اذا فعله للمیّت تبرعا. و قد قیل: یُسمع و یُجزی عن المیّت، لحمل قول المسلم علی الصدق و الصّحة. و قیل لا [یُسمع] لقوله تعالی «ان جائکم فاسق بنباءٍ فتبیّنوا». و نحو ذلک. فحینئذ فسماع قول الصغار فی تطهیر الثوب، و سماع قول المرئة فی الحیض و العدّة و نحو ذلک، لابدّ ان یقال انّه مُخرَج بالدلیل و هو العسر، و الحرج، و الاخبار، و الاجماع فی البعض.

و اذا کان هناک مخاصمة بالفعل او بالقوّة، فلا یسمع الاّ بالبیّنة. و من جملة ما بَعُدَ من الدعوی و الخصام بالقوة، هو المطالبة عن المیّت و الطفل و الغایب. و اما الخصام الفعلی: فقد یکون مع انکار المدعی علیه، و قد یکون مع تمسکه بالاستصحاب و ان لم یعلم بالحال. فانه لا ریب انه یُعَدُّ من جملة الدعاوی، و لذلک یرجع الی وارث المیت فی الیمین علی نفی العلم. فانّه مع کونه غیر عالم بالحال، یُعدُّ مدّعی علیه.

و الحاصل: انّ من جملة المخاصمات، هو ما لو ادعی احد علی الغیر، و اجاب: لا ادری ما تقول. و مع ذلک یعدّ مدعیاً، و الطرف الاخر مدعی علیه. فقال الشهید فی القواعد: لو ادّعت تسمیته و قدره(1). و قال الزوج: لا اعلم، و کان قد زوّجه وکیله. او قال نسیت. حلف

ص: 75


1- ای: لو ادعت المرئة تسمیة المهر و تعیین مقداره.

علی نفی العلم و یثبت مهر المثل. و یحتمل ما ادّعته، اذ لا معارض لها. و کذا لو ادعت علی الوارث، فاجاب بنفی العلم.

و قال بعد ذلک فی موضع اخر: لو ادّعت تقدم الطلاق علی الوضع(1). و قال: لا ادری. لم یسمع منه بذلک، بل اِمّا بالحلف یمیناً جازمة، او ینکل فتحلف هی. و ان نکلت فعلیها العدّة. و لیس قضاء بالنکول، عند بعضهم. بل لانّ الاصل بقاء النکاح و آثاره، فیعمل به حتی یثبت رافع. انتهی.

اقول: و یجیئ فیما نحن فیه(2)، القول ببقاء نکاح الزّوجه اذا نکل الزوج، او کان الدعوی مع الوارث و لا یمکّن من الحلف. و اعلم: انّ فی کلامه اشارة الی انّه لا یحلف احد علی نفی فعل نفسه، الا جازمة. فلا یحلف انه لا یدری.

و الحاصل: انه لا استبعاد فیما نحن فیه، انّ الزوج اذا قال: طلّقت زوجتی (و الزوجة کانت جاهلة بالحال و لا تتّهم زوجه(3)) لا بعنوان الدعوی و ارادة اسقاط الحق، بل یکون غرضه الاخبار عن الواقع. فیجوز للزوجة البناء علی مقتضاه و التزوج بالغیر، و ان لم یشهد لها البیّنة. و ان تمسّکت(4) بالاستصحاب، فیسمع دعویها، و یکلّف الزوج بالبیّنة. و قد ینتهی الامر الی رجوع الیمین الیه. کما اشرنا الیه سابقا، من اجل العمومات. و الاّ یلزم سقوط الدعوی المسموعة من دون حجة.

و لیس لک ان تقول: لا یجوز لها التمسک بالاستصحاب مع عدم العلم. فانه فی معنی

ص: 76


1- ای علی وضع الحمل.
2- عبارة النسخة: اقول و علی یجیئ فیما نحن فیه.
3- و فی النسخة: زوجه زوجته.
4- و فی النسخة: وان تمسک.

العلم و نظیره فی المسائل کثیر، من جملتها: من ادعی علی احد انّ مورّثی یطلب منک کذا. و هو یقول: اَبرأنی، و عجز عن الاثبات. فیرجع الی الوارث بالیمین علی نفی العلم لو ادّعی علیه العلم. فهذا یستلزم جواز مقابلة الوارث للمدعی المسلم، بمحض عدم العلم بالابراء بالاستصحاب.

بقی الکلام فی انّه: هل یجوز للمرئة حینئذ التمسک بالاستصحاب مطلقا، او مختص بوقت دون وقت؟-؟ الذی یظهر لی الان، انّه اذا حصل لها من قول الزوج ظن یغلب علی الاستصحاب فلا یجوز لها، و الاّ جاز [لها] التمسک به. و کذلک فی کل ما کان المدعی علیه جاهلا بالحال و فاقداً للعلم. فاذا غلب الظن علی صدق قول المدعی، فالظاهر انه لیس له التمسک بالاستصحاب، و لا یسمّی ذلک دعوی و لا مخاصمة بالفعل. و اما احتمال تجدد رای للمدعی علیه و حصول علم له بعد ذلک، لیدخل ذلک فی امثلة المدعی علیه بالقوّة، فالظاهر انه لا یُعتنی به فی الموجود الحاضر.

اذا تمهّد هذا: فمقتضی قاعدة «رفع الدعوی» و «انّ البیّنة علی المدعی و الیمین علی من انکر»، هو ان الزوج وظیفته اقامة البیّنة علی وقوع الطلاق، لانه مدعی بجمیع معانیه. لان الاصل عدم الطلاق، و الظاهر بقاء الزوجیة للاستصحاب. و انه یُترک لو تَرک الدعوی. فان عجز فالیمین علی الزوجة؛ فاِمّا تحلف، او لا. و علی الثانی فامّا یحکم بالنکول (کما هو الاظهر سیمّا اذا علمت انّ لها الردّ)، او یُردّ الیمین علی الزوج فیحلف. او ینکل فیقضی علیه بمقتضی ما اتی به.

و ایضاً یدلّ علی کون وظیفة مدعی الطلاق البیّنة، قوله تعالی «و اشهدوا ذوی عدل منکم» بعد ذکر الطلاق. اذ المخاطب به هو الازواج. و المتبادر من امر المباشر بالاشهاد(1)،

ص: 77


1- و فی النسخة: امر المباشر لامر بالاشهاد.

انّه لاجل اثبات ما یباشره اذا احتاج الیه المباشر، من انکار منکر، [ا]و عروض رادع له. او اعم من ذلک. و لو کان یمکن اثباته بمجرّد قوله، او بالیمین فقط اول مرّة، لم یکن للامر الظاهر فی الوجوب العینی، معنی.

و اَمّا [احتمال] ان یکون ذلک محض تعبّد، او لاجل اثبات حق الزوجة من عدم تسلّط الزوج علیه بسبب الطلاق و انکار الزوج، فَکَلّا. لکمال بعد الاول(1) و مخالفته لظاهر المذهب. و لذلک یعتبر فی معرفة الشاهدین للزوجین بحیث یتمکّنان عن اقامة الشهادة. کما هو الحق. و المحقَّق انّه لا یجوز الاکتفاء بمجرّد اجراء الصیغة عند العدلین. فانّ الاکتفاء به، لا دلیل علیه. بل لا اصل له فی المذهب. کما صرّح به سید المحققین فی شرح النّافع. و لکون الثانی(2) خروجاً عن الظاهر او تقیید الاطلاق، من غیر دلیل.

و اما ما یقال: ان کون الحکمة فی الاشهاد، هو اثبات الطلاق، ممنوع. و لو سلّم، فالحکمة لا یجب ان یکون مطّردة، بل یکفی وجودها فی الاثبات علی الزوج المباشر للاشهاد مطلقا، و علی الزوجة فی بعض الصور(3)، الذی هو غیر ما اقرّ الزوج به.

ففیه: انا ندعی کونه علة، لا حکمة. مع انه لا معنی لعدم اطّراد الحکمة فیما نحن فیه. اذ المراد بعدم اطراد الحکمة، ثبوت الحکم فی غیر محلّ الحکمة ایضا (کثبوت غسل الجمعة فی غیر ما وجد هنا[ک] نتن الاباط، و العدّة فی غیر ما یخاف فیه من اختلاط المیاه و الانساب). فان قلنا ان الحکمة فی وجوب الاشهاد، هو اثبات الطلاق اذا احتیج الیه بسبب حصول منکر، او عارض. و [قلنا ب-] انّ هذا حکمة، لا علّة. فمعنی عدم الاطّراد انه یجب

ص: 78


1- ای: کون الاشهاد للتعبد محضاً.
2- ای کون الاشهاد لاجل اثبات حق الزوجة...
3- و فی النسخة: فی بعض صور.

الاشهاد و ان فرض عدم الاحتیاج الیه فی مادّة خاصة و لو فی نفس الامر. و لیس معنا[ه] انه لا یلزم ملاحظة مقتضاها فیما تحقق فیه الحکمة (کما هو المفروض فیما نحن فیه) و انه یکفی ثبوته فی بعض صور وجودها. و هذا واضح لا یخفی.

و امّا ما قد یتمسّک به فی تقدیم قول الزوج: فهو امور: الاول: انه یظهر من تتبع الاخبار و فتوی الاصحاب، قبول ذی الید و تصدیقه فی مقتضی التکلیف النفس الامری، و فی الامر الظاهری فی کل ما یده علیه ما لم یثبت خلافه. حتی انه لو تداعی اثنان عیناً فی ید ثالث غاصب و اقرّ به لاحدهما و نفاه عن الاخر، صُدّق، و یصیر المقرّ له کصاحب الید، و یقدم قوله. و کذلک الوکیل، [و] الولی، و الوصی. حتی ان الوکیلین المستقلّین و الوصیّین کذلک، ینفذ اقرار کل منهما و تصرفه علی نفسه و علی الاخر و علی المولی علیه.

و فیه: ان قبول قول ذی الید (مع انه ممنوع مطلقاً، کما ذکروه فی الحکم بنجاسة انائه بعد استعمال الغیر ایّاه)، فهو انّما یسلم اذا لم یکن هناک منازع. فلو اراد المشتری للماء، ردّ الماء لعیب النجاسة، فلا یکفی فی دفعه، قول ذی الید بالطهارة، او بالتطهیر. و کذلک اذا ادعی المشتری عن الوکیل، او الولی، بل المالکِ نفسه. و ما ذکرته من قبول قوله و نفوذ اقراره علی الموکل و المولی علیه و الوکیل الاخر و الوصی الاخر و الولی الاخر (کالاب و الجدّ)، فانّما هو لاجل انّ ید الوکیل ید الموکل، و ید احد الوکیلین ید الاخر، من جهة کونهما معا قائمین مقام ید الموکل. و کذلک الوصی. فلذلک یرجع فی المذکورات الی امضاء الاقرار علی النفس. و لیس فی شیئ منها اقرار علی الغیر. کما لا یخفی. و مسئلة الاقرار مما [لا] یختلف فیه احد، و لا اشکال فیه. و اما حکایة المتداعیین علی ما فی ید ثالث: فلا یخفی انه فی حکم فاقد المنازع، لتساقطهما، فیرجع الی قبول قول ذی الید فیما لا نزاع لاحد فیه.

فحینئذ نقول فی ما نحن فیه (بعد المعارضة بانّ الزوجة ایضا ذات ید علی حقوقها الثابتة [و] لابد ان یُسمع قولها فی عدم سقوطها): انّ سماع قوله فی بقاء علّة النکاح و زوالها، انّما

ص: 79

هو قبل حصول المنازعة. و اما بعد حصولها، فلا ریب فی عدم سماعه بمجرده جزماً، بل یحتاج الی شیئ اخر و لا اقلّ من الیمین. و لا ریب ان الیمین هنا لیست محض تعبد. بل انما هو لاثبات الحق. و القول بان المثبت هو قول الزوج للزوم تصدیقه فانّ الیمین انّما هو لرفع دعوی الکذب علیه و اتّهامه به. فلا یرجع الی محصّل، اذ لیس معنی تکذیب المرئة ایّاه مع احتمال صدقها، الاّ انکار الطلاق فی نفس الامر. و قد یکون ذلک لنفس الامر. فالیمین انما هو لاثبات الطلاق، لا غیر.

و الاَخبار و کلام الاصحاب ناطقة بان الیمین من جملة ما یُستخرج به الحقوق.

و الحاصل: ان النزاع یرجع الی ان الزوج هل هو مدّع او منکر؟-؟ حتی یُعلم توجه الیمین الی ایّهما. لانّ الیمین لا مدخلیّة لها فی اثبات المطلب. و قد عرفت انّ الظاهر انّ الزوج مدّع فوظیفته البیّنة. فلا منافات بین ما اخترناه فی المقام الاول من لزوم تصدیقه اذا کانت جاهلة بالحال، و بین عدم سماع قوله هنا الاّ [ب-]البیّنة.

الثانی: انّ النکاح انّما وضع لتملّک الزوج بضع الزوجة علی وجه مخصوص، بعوض معلوم. فیکون کشراء سایر الاملاک. و لذلک ورد فی بعض الروایات؛ انّه یشتریها باغلی الثمن(1) و اما استحقاق الزوجة بحقوقها علیه، فمن التوابع المشروطة ببقاء ذلک التملک المختص ولایته به وجوداً و عدماً، کاستحقاق العبد و الدّابة لحقوقهما علی المالک. و الطلاق لیس الا ازالة لذلک الحق المختص به. و لذلک کان امره بیده. فیکون الاقرار به، کاقرار[ه] ببیع العبد و عتقه و وقفه. و کما انّ(2) حقه التبعیّ لا یمنع من نفوذ اقرار المالک فکذلک حق

ص: 80


1- الکافی، ج5 ص365.
2- و فی النسخة: انّه.

المرئة. علی انّ(1) حقها من الاستمتاع قد سقط ظاهراً، لعدم تمکّن الزوجة منه لمنعه عنه شرعاً بعد الاقرار، فلم یبق الا حق الانفاق الذی صارت به مساویاً للعبد فی الفروض المذکورة. مع انّه مشروط هنا بالتمکین الذی لا اثر له هنا و ان رجع عن اقراره.

ففیه: اولا: انّ ما ذکر لیس باولی من ان یقال: انّ النکاح انّما وضع لاجل ان تستحق الزوجة التّمتع من الزوج لحفظ فرجها من الزنا، علی وجه مخصوص، بعوض معلوم. فیکون کبیع سایر الاملاک، فیکون هی السابقة لبضعها المستحقة فی عوضها الزوجَ المعلوم(2).

سلّمنا؛ لکن نقول: وضعه لاجل حصول الامرین معاً. و اختصاص تولیة الابقاء و الازالة بالزوج، لا ینافی استقلال کل منهما فی اصل المعاملة و المعاوضة.

و قوله: و اما استحقاق الزوجة.... الی آخره، ان اراد اصل الاستحقاق و حصوله اولاً، ففیه منع واضح. اذ هو امر اصلی مقصود بالذات فی عقد النکاح، الذی هو بینهما علی السّواء. بل الاصل فیها هو المرئة، لکونها موجبة و هو قابل، و الایجاب مقدم علی القبول طبعاً و وضعاً. و ان اراد بقائه فهو کذلک. و ظن بقاء استحقاق الزوج لحقوقه ایضا مشروط ببقاء ذلک التملک. غایة الامر انّ ملاک الابقاء و الازالة انّما هو الزوج، و ولایتهما بیده. و لکن ذلک لا ینافی استقلال الزوجة، و لا یستلزم کونَ حقها(3) تبعیّاً.

قوله: کما انّ استحقاق العبد و الدابّة.... الی آخره، فیه: اولاً: انّه قیاس مع الفارق. اذ لیس بید العبد و الدابّة شیئ من الامر، و امر المبایعة بید البایع و المشتری. بخلاف الزوجة. و هذا ظاهر. و ثانیاً: نمنع انه لا یجوز للعبد مزاحمة المولی اذا عرف کذبه لاجل [ما] اخّره من

ص: 81


1- ای: اضف علی هذا انّ...
2- و فی النسخة: الزوجة المعلوم.
3- و فی النسخة: حقهما.

النّفقة(1).

قوله: و لذلک کان امره بید... الخ، اقول: نعم، ولکن امره بیده فی اصل الطلاق، لا فی الاقرار به. فانّه اول الکلام.

قوله: علی انّ حقها من الاستمتاع قد سقط.... الخ، فیه: انّ عدم جواز مطالبة الزوج حق استمتاعه من الزوجة، لا ینافی جواز مطالبة الزوجة حق استمتاعها من الزوج. و یظهر الثمرة فیما لو لم یمکّن الزوجة من الاستمتاع من زوجها جبراً و کرهاً(2).

قوله: مع انّه مشروط هنا بالتمکین الذی لا اثر له... [الخ، اقول:] قد عرفت ان عدم الاثر ممنوع. اذ عدم تمکن الزوج لا ینافی تمکین المرئة. و انّما حصل عدم التمکن من فعل الزوج و لا تقصیر للزوجة فی ذلک. و ذلک کما تمکّن الزوجة من الاستمتاع و لم یقدر الزوج علیه، لعدم الرغبة. او العجز، او مانع اخر. فانّ ذلک یکفی فی استحقاق النّفقة. کما لا یخفی.

الثالث: بعض الاخبار المشتملة علی انه اذا ترک المیّت عبداً و اَقرّ بعض ورثته بانّه اعتقه فی حیوته، نفذ اقراره من نصیبه، و استسعی العبد فیما کان لغیره من الورثة؛ مثل ما رواه الصدوق فی الفقیه عن یونس بن عبدالرّحمن، عن منصور بن حازم، عن ابی عبدالله(علیه السلام) فِی رَجُلٍ مَاتَ وَ تَرَکَ عَبْداً فَشَهِدَ بَعْضُ وُلْدِهِ أَنَّ أَبَاهُ أَعْتَقَهُ. فقال(علیه السلام): یَجُوزُ عَلَیْهِ شَهَادَتُهُ وَ لَا یُغْرَمُ وَ یُسْتَسْعَی الْغُلَامُ فِیمَا کَانَ لِغَیْرِهِ مِنَ الْوَرَثَة(3). و ما رواه الشیخ فی التهذیب؛ عن محمد بن علی بن محبوب، عن علی بن السندی، عن حماد، عن حریز، عن محمد بن مسلم، عن

ص: 82


1- و فی النسخة: لاجل اخره و من النّفقة.
2- کذا فی النسخة. و لعلّ الصحیح: لو تمکّن الزوجة من الاستمتاع من زوجها جبراً و کرهاً. فانّ الزوجة حینئذ تستمتع من الزوج، و لاشیئ علیها لانّ الاستمتاع حقها.
3- الفقیه: ج4 ص230 ح5544- الوسائل، ج27 ص411 ح34082.

احدهما علیهما السلام: قال: سئلته(1) عَنْ رَجُلٍ تَرَکَ مَمْلُوکاً بَیْنَ نَفَرٍ فَشَهِدَ أَحَدُهُمْ أَنَّ الْمَیِّتَ أَعْتَقَهُ. فقالَ إِنْ کَانَ الشَّاهِدُ مَرْضِیّاً لَمْ یَضْمَنْ وَ جَازَتْ شَهَادَتُهُ فِی نَصِیبِهِ وَ اسْتُسْعِیَ الْعَبْدُ فِیمَا کَانَ لِلْوَرَثَة.(2)

و اُخری: عنه عن بنان، عن موسی بن القسم، عن علی بن الحکم، عن منصور؛ قال: سَأَلت اباعبدالله(علیه السلام) عَنْ رَجُلٍ مَاتَ وَ تَرَکَ غُلَاماً مَمْلُوکاً، فَشَهِدَ بَعْضُ وَرَثَتِهِ أَنَّهُ حُرٌّ. قال: إِن کَانَ الشَّاهِدُ مَرْضِیّاً، جَازَتْ شَهَادَتُهُ. وَ یُسْتُسْعِیَ فِیمَا کَانَ لِغَیْرِهِ مِنَ الْوَرَثَة.(3)

فحکم فی هذه الاخبار بسماع اقراره فی نصیبه، و حکم علی العبد بسقوط حقه عنه بذلک، و استسعائه فی سهام باقی الورثة و حکم علیهم مع انکارهم بقبول قیمة سهامهم. فالحکم مبنیّ علی نفس الاقرار و علی کونه مستقلاً، لکونه مالکاً له فی نصیبه ظاهراً، و لیس ذلک مخصوصاً بالعتق. فیکون فی الطلاق و نظائره ایضاً کذلک.

و حاصل الجواب فی تلک الاخبار: (علی فرض تسلیمها علی الاطلاق) انّ الاقرار بالعتق یوجب فرض تحققه بالنّسبة الیه فی الواقع. فیجری علیه کل حکم یتعلّق به بالنسبة الیه. فیسقط تسلّطه علیه فی بیعه و اجارته و اِخدامه و نحو ذلک. و اما انفاق العبد، فلمّا کان العتق انفع شیئ للعبد غالباً، فیقدم، و ان کان یلزمه سقوط الانفاق. اذ من النادر ان یکون النفقة اهمّ فی نظر العبد. و الاقرار لشخص و علی شخص، قد یختلفان فی المقامات بحسب الاحوال. ففیما اجتمع الامران ضرورةً لفکّ الرقبة و سقوط الانفاق، فیعتبر اهمّهما(4) و انفعهما

ص: 83


1- و فی النسخة: سئلت ابا جعفر(علیه السلام).
2- التهذیب: ج8 ص234 ح77. کتاب العتق، ب1.
3- التهذیب: ج8 ص246 ح122 کتاب العتق، ب1.
4- و فی النسخة: اهمیتهما.

له غالبا.

و اما استلزام ذلک الاقرار سرایة العتق (و هو ضرر علی الشرکاء) فکانت ینبغی ان لا یکون الاقرار فیه مسموعا، لکن جرت تلک الاخبار علی الترتیب علیه، نظراً الی التغلیب المتحقق فی العتق دون غیره. اذ مبناها(1) تغلیب جانب الحرّیة، کما یستفاد من تتبع الاخبار و فتاوی الاصحاب. و لا یستلزم اجراءَ الحکم فی الطلاق و غیره. و کون ذلک مقتضی نفس الاقرار مطلقا، مجرّد دعوی لا برهان علیها.

و بذلک یتقوّی حکم عدم ضرر سقوط الانفاق فی العبد ایضاً. کما مرّ.

هذا، مع انّی لا یحضرنی الان، قائل بمضمونها صریحاً. غایة الامر اقتضاء الاقرار سقوط تسلطه علیه. و کذلک لم یقل احد باشتراط کون المقرّ مرضیّاً. فلا یلائم قواعدهم فی الاقوال، و لا عمومات سایر الاخبار.

الرابع: القاعدة المسلّمة عندهم باختلاف عباراتهم انّ «کل من ملک شیئا، ملک الاقرار به» و «من یملک التصرف فی شیئ، ینفذ اقراره فیه»، و نحو ذلک. و المراد بها ان من ملک شیئاً او تصرف فی شیئ علی سبیل الاستقلال (علی ظاهر الحال)، کان اقراره بذلک التصرف او بذلک الشیئ، نافذاً ماضیاً، کنفس التصرف، ما لم یعلم کذبه. و کذلک اذا کان علی سبیل الولایة، عندالاکثر. و لا ریب ان الشارع جعل علقة النکاح (المستلزمة لثبوت حقوق علیه و حقوق علیها بقاءً و ازالةً) علی ید الزوج، فهو مالک لامرها. فیکون اقراره بازالتها بالطلاق، ماضیاً. کما یمضی نفس الطلاق لو اوقعه.

اقول: کلامهم هذا، فی مثل الوکیل، و العبد الماذون فی التجارة، و المکاتب، و نحو ذلک.

ص: 84


1- ای: مبنا الاخبار.- و فی النسخة: مبناه.

و مرادهم انّ اقرار العاقل لمّا کان لا یُسمع الاّ علی نفسه، و فی هذه المواضع شائبة کونه اقراراً علی الغیر (اذ اقرار العبد ببیع سلعة مولاه(1)، او قبْضِ ثمنه، و ان کان اقراراً علی نفسه بالنّسبة الی المشتری لکنّه متضمّن للاقرار علی المولی ایضا) فدفعوا ذلک بانّه لمّا کان تصرفه ماضیاً فی مال مولاه و اتلافه و اخراجه من ملکه، فکان اقراره علی ذلک ماضیاً. و لیس ذلک اقراراً بما لا یمکن الزامه علی نفسه. ضرورة ان تنفیذ الاقرار بالشیئ، فرع جواز التصرف فی ذلک الشیئ. کما صرّح به الشهید فی شرح الارشاد. و کذلک الکلام فی الوکیل و غیره.

و بالجملة: ید هؤلاء، ید المنوب عنه. و ذمتهم ذمته. فیکفی اقرار العبد بالبیع و القبض للمشتری مثلاً. و امّا دعوی المولی و الموکّل علی العبد و الوکیل، و ان کانت مسموعة اذا انکر البیع و القبض. لکنّها دعوی یتعلّق بالامین. و الظاهر انه منکر، لاجل ایتمانه و تفویض الامر الیه. فالمولی و الموکّل یدّعیان کذبهما، فعلیهما البیّنة علی الکذب، و علیهما الیمین علی نفیه.

و الحاصل: انّ تقدیم قول العبد و الوکیل (اذا نازعهما المولی و الموکل) لیس من جهة هذه القاعدة. اذ مقتضی القاعدة النفوذ و الامضاء بدون توقف علی شیئ. کما هو مقتضی الاقرار. لانّ الاقرار مستقل باثبات الحکم فی مادّة المقرّ به(2)، علی نفس المقرّ. غایة الامر؛ دلالتها علی تصدیقه و قبول قوله بالنّسبة الی الغیر ایضا اذا جهل الحال و لم یکذبه احد. کما صرّح المتمسک بها هنا ایضاً. حیث قال «انّ اطلاقهم فی هذه القاعدة و فی تنصیصهم علی تقدیم قول الزوج فی الطلاق بدون ذکر الیمین انّما هو فی صورة الجهل بالحال». و مع ذلک

ص: 85


1- و فی النسخة: سلفه مولاه.
2- و فی النسخة: المقرّ له.

تمسّک بها(1) فی صورة التکذیب و الانکار ایضا. و هو عجیب.

سیمّا و یظهر من ملاحظة کلماتهم، خلافهم. لانّه ذکروا هذه الاطلاقات فی مقام الدعوی ایضا.

فنقول: التعلیل المذکور فی کلامهم انّما هو لاجل اثبات الحکم للمقرّله. قال فی الشرایع فی اقرار العبد «و لو کان مأذونا فی التجارة، فاقرّ بما یتعلق بها قُبل. لانّه یملک التصرف فیملک الاقرار، و یؤخذ بما اقرّ به مما فی یده»(2). و فی المسالک: «انّما قُبل اقرار [الماذون فی التجارة] لانّ تصرفه نافذ فیما اذن له فیه منها، فینفذ اقراره بما یتعلق بها، لانّ من(3) ملک شیئاً ملک الاقرار به»(4). و مثله عبارات غیرهما(5) من الاصحاب. فلاحظ الدروس و الارشاد و غیرهما.(6)

و اما مثل عبارة الشیخ فی المبسوط، حیث قال فی حکم اختلاف الوکیل و الموکل فی فعل ما وکّل فیه کالبیع و قبض الثمن انّه: «قیل فیه قولان: احدهما انّ القول قول الوکیل. لانّه یملک هذا العقد و القبض. فاذا ادعی ذلک کان القول قوله. کما اذا ادعی الاب تزویج ابنته البکر، کان القول قوله فیه، سواء ادعی تزویجها قبل بلوغها او بعد[ه]. و الثانی ان القول قول الموکل. لان الوکیل اذا ادعی فیه قبض الثمن، و انکره الموکل، فقد اقرّ الوکیل علی موکله

ص: 86


1- و فی النسخة: بهما.- و الضمیر راجع الی «القاعدة».
2- الشرایع، ج3 ص119 طبع دارالتفسیر- کتاب الاقرار، النظر الثانی فی المقرّ.
3- و فی النسخة: لان کل من.
4- المسالک، کتاب الاقرار- ج2 ص140، ط دارالهدی.
5- و فی النسخة: ها.
6- و فی النسخة: ها.

بحق لاجنبیّ(1). فکان القول قول الموکل فی ذلک. کما اذا ادعی علی الموکل انّه قبض الثمن [من المشتری بنفسه] فانه لا یقبل قول الوکیل علی موکله بلا خلاف. و الصحیح الاول.» انتهی(2).

فهی و ان کانت اوّلها موهمة خلاف(3) ما ذکرنا من کون التعلیل بهذه القاعدة، لاجل اثبات الحکم للمقرّله. و لکن اخر کلامه فی تقریر القول الثانی یوضح انّ مراده ما ذکرنا، و انّ مراده من التعلیل بقوله «لانّه یملک هذا العقد» بیان صحة اقراره فی العقد و القبض، و نفوذه للمقرّله، و صیرورة فعله هذا، فعل الامین. فاذا تعقبه دعوی الموکل بنفی العقد و القبض، فیقدم قول الوکیل لانّه امین. او مراده بیان الامانة اوّلاً بتقریب انّ الامر مفوض الیه و هو مالک للتصرف من هذه الجهة، فیقدم قوله مع یمینه. و وجه ایضاح اخر کلامه لما ذکرنا، انّه تمسک للقول الثانی بان اقراره بالبیع و القبض، اقرار علی الموکل فلا یسمع اصلاً لانه اقرار علی الغیر، فلم یثبت الحق للمشتری المقرّله اصلا، و لم یتحقق البیع بالنسبة الیه ایضا. و اما ما ذکر للقول الاول؛ فالمراد به انّه یتحقق بالنسبة الی المشتری، لانه یملک هذا العقد و القبض، فینفذ اقراره فیه علی نفسه بالنسبة الی المشتری. و اما دعوی الموکل معه فهو تکذیب له و لا یقدم قوله. بل یقدم قول الوکیل مع الیمین، لانه امین.

و بالجملة: نفوذ الحکم من جهة الاقرار، غیر تقدیم القول من جهة کون القائل بمعنی المنکر و متمسّکا بما هو الظاهر الجلی، و مخالفته متعاطیاً لاثبات امر خفی. و مقتضی القاعدة (علی ما یفهم من کلماتهم) هو الاول. و لا ینفع فیما نحن فیه فی شیئ. [و] لا یحتاج

ص: 87


1- و فی النسخة: الاجنبی. و هکذا فی المبسوط، ج2 (کتاب الوکالة) ص373، ط المکتبة المرتضویة.
2- المبسوط، ج2 (کتاب الوکالة) ص373، ط المکتبة المرتضویة.
3- و فی النسخة: الخلاف.

تقدیم قول المدعی الی شیئ اخر.

و قد ینضمّ الی الاستدلال بهذه القاعدة، الاستدلال بقوله(علیه السلام): «اقرار العقلاء علی انفسهم جایز» بالتقریب الذی مرّ و هو انّه یُسمع فیما کان الاقرار علی غیره بتبعیة سماع ما کان علی نفسه اذا کان الاقرار مرکباً من الامرین. کما فیما نحن فیه ای الطلاق. و انت خبیر بانّ مقتضی الحدیث، النفوذ و السماع من دون حاجة الی شیئ. فالجمع بین الاستدلالین و القول مع ذلک باحتیاج تقدیم قول مدعی الطلاق(1) الی الیمین، مما یفضی منه العجب.

اذا عرفت هذا فنقول فیما نحن فیه: هذا الحدیث و تلک القاعدة، تفیضان (نسخة البدل: تقضیان)(2) نفوذ اقرار الزوج بالطلاق، فی حق نفسه. اذ هو المتبادر من الاقرار و ادلّته. و بالنسبة الی غیره اِمّا مدع فیحتاج الی البیّنة، و اِمّا منکر فیحتاج الی الیمین.

و اما ما یُدّعی انّه امین من الله علی ذلک لانه فوّض الیه(3) امر الطلاق، و لیس ذلک باقلّ من تامین العباد بعضهم بعضا، فلابدّ من تقدیم قوله. فهو کلام ظاهریّ، خطابیّ. اذ المعیار فی تقدیم قول الامین، هو جعله منکراً متمسکا بامر جلیّ راجح. و ذلک لانّ العقل و العادة یحکم بانّ العاقل لایفوّض امره الا الی من یطمئن به، و یسکن نفسه الیه، و یصدّقه فی قوله و فعله. فاذا ادّعی شیئاً فالراجح وقوعه و صدقه. و للزوم الحرج و العسر لو لزم منه فی افعاله البیّنة، لتعذّره، او تعسّره علیه غالبا.

و اما فیما جعل الله الامر الی عبده من الاحکام، مثل الطلاق و الظهار و الایلاء، و نحو ذلک، فلیس منوطاً بالامانة و الصدق. اذ الفاسق و العادل سواء فی هذه الامور. کما هو

ص: 88


1- و فی النسخة: المدعی الطلاق.
2- و فی النسخة: بدل کلتا الکلمتین کلمة واحدة- تقیضیان.
3- و فی النسخة: فرض الیه.

واضح، بیّن. فتقدیم قول امناء العباد، لایستلزم تقدیم المستقلّین(1) فی الامر من جانب الله تعالی.

فنقول حینئذ: اِما ان یکونَ النزاع فی بقاء سلطنة الزوج و عدمه، (مع کون باقی احکام الطلاق و لوازمه مسکوتا عنه) و یکونَ المفارقة(2) موافقة لغرض الزوجة، و الاستمرار علی النکاح موافقا لغرض الزوج، فاذا اخبر الزوج بالطلاق، فهذا اقرار و مسموع و نافذ، و لا یحتاج الی شیئ اخر. و اذا انعکس الامر و کان الزوجة مدعیّة للاستمرار منکرةً للطلاق، فاخبار الزوج بالطلاق، دعوی. فیحتاج الی الاثبات. غایة الامر جعل الزوجة مدعیة [ا]لکذبَ به، و الزوج منکراً لانه مالک الامر و الامر بیده. فلا یرفع النزاع و لا یثبت الحق الاّ بالیمین، ایضا. و لیس هذا من باب الاقرار. فالیمین ایضا لاثبات الدعوی، لا انّها خارجة من ارکان المرافعة.

و [امّا] اذا کان المقام خالیاً عن الامرین(3) و اخبر بالطلاق و صدّقته الزوجة او سکتت و کانت جاهلة بالحال طالبة لنفس الامر، فلابد ان تُصدّقه. و یُعمل علی قوله، حملاً لفعل المسلم [و قوله] علی الصّحة.

ثمّ: انّ الظاهر من القاعده المذکورة (و المصرّح بها فی کلام کثیر من الاصحاب) انّ سماع اقرار من ملک شیئاً، سماعه فی زمان تملّکه. فاقرار الوکیل بعد العزل و کذلک العبد بعد المنع، لا فائدة فیه و ان اقرّ بفعله فی زمان النصب و الاذن. یعنی لا ینفذ و لا یمضی بعنوان الاقرار، لا انّه لا یسمع مطلقا، فانه فی صورة اختلاف الزمان، یصیر من باب الدعوی

ص: 89


1- و فی النسخة: بعنوان نسخة البدل: المستضلّین.
2- و فی النسخة: فیکون المفارقة.
3- ای: اذا لم یکن استمرار النکاح موافقا لغرض الزوج، و لم یکن ایضاً موافقاً لغرض الزوجة.

المحتاجة الی المُثبت و المبطل. و وجههما ظاهر ممّا تقدم.

و من جمیع ذلک یظهر الکلام فیما لو تُمسّک فی المقام بعبارتهم الاخری لهم فی هذا الباب؛ و هو «انّ کل من قدر علی انشاء شیئ، قدر علی الاقرار به». و اتحاد الزمان فیه ایضا معتبر کسابقه، و مصرَّح به فی کلامهم. و مئالها یرجع الی العبارة الاولی و هذه العبارة المذکورة فی کلامهم فی مقامین، یعنی فی نفوذ الاقرار و امضائه، و فی قبول قول المقرّ و تقدیمه علی قول منکره. و نذکر فی کل من المقامین بعض العبارات:

المقام الاول: ففی القواعد بعد تقسیم المقرّ الی المطلق و المحجور، قال «فالمطلق ینفذ اقراره بکل ما یقدر علی انشائه»(1). و فی التحریر «و کلّ من لا یتمکّن من الانشاء لا ینفذ اقراره، فلو اقرّ المریض بانه وهب حال الصحّة، لم ینفذ من الاصل»(2). و مفهومه مطابق للقاعدة(3). الی غیر ذلک من العبارات التی لا یحتاج الی الذّکر.

المقام الثانی: فقال الشهید فی اللّمعة: و لو اختلفا فی تصرف الوکیل، حلف. و قیل [یحلف] الموکل. و کذا الخلاف لو تنازعا فی قدر الثمن الذی اُشتریت به السّلعة(4). و قال فی الروضة فی شرحها «حلف الوکیل لانه امین و قادر علی الانشاء، و التصرف الیه، و مرجع الاختلاف الی فعله، و هو اعلم به. و قیل یحلف الموکل، لاصالة عدم التصرف و بقاء الملک

ص: 90


1- القواعد، کتاب الاقرار، قال فی اول الکتاب: المطلب الاول: الصیغة.... الثانی المقرّ...- و فی «ایضاح الفوائد فی شرح اشکالات القواعد» ط کوشانپور: ج2 ص426.
2- التحریر، ج2 ص114.
3- ای: مفهوم هذا الکلام مطابق لقاعدة «انّ کل من قدر علی انشاء شیئ، قدر علی الاقرار به»، و ان لم ینطبق منطوقه. لان مفهومه: «من تمکّن من الانشاء نفذ اقراره».
4- الّلمعة، آخر مسئلة من کتاب الوکالة.

علی مالکه. و الاقوی الاول»(1). و قال العلاّمة فی القواعد «الاقرب تقدیم قول الوکیل، لانه امین و قادر علی الانشاء، و التصرف الیه»(2). الی غیر ذلک من العبارات التی لاحاجة الی ذکرها.

و المراد بالقدرة علی الانشاء، القدرة فی آن الاقرار، لا قبله. کما هو المصرّح به فی کلماتهم. و وجه نفوذ الاقرار، ظاهرٌ، لعموم «اقرار العقلاء..» و کذلک وجه تقدیم قوله، لانه موافق للظاهر. و کیف کان؛ فالمراد بنفوذ الاقرار هو نفوذه علی نفسه، لا مطلقا. کما یدل علیه عبارة الشهید فی القواعد، قال «لو قال لزوجاته: ایّتکنّ حاضت، فصواحباتها(3) علّی کظهر امیّ. فقالت احدیهنّ: حضت. و صدّقها. وقع الظّهار بالنسبة الیه. و یشکل بان قولها لا یقبل فی حقهنّ، و احلافها غیر ممکن، و قطع الزوج بذلک نادر. و لهذا لو صرّح بالمستند و قال لا اعلم حیضها الاّ بقولها، عدّ مخطئاً الاّ مع قرینة الحال المفیدة للعلم. و لعلّ الاقرب انّه اِن اخبر و یعلم صدقها بالقرائن، وقع الظّهار. و ان اطلق و امکن ذلک ایضا، لاصالة الصّدق فی اخبار المسلم، و لانه قادر علی انشاء الظهار الان، فیقبل اقراره» انتهی(4).

فانّ قوله «وقع الظهار بالنسبة الیه»، یعنی ان الصواحبات باقیات علی الحلّ الاّ ان یصدّقها. و الاشکال الذی ذکره، انّما هو فی کفایة ذلک بالنّسبة الیه ایضاً. و توجیهه اخیراً للوقوع بالنسبة الیه، یُثبت امرین: احدهما وقوعه بالنسبة الیه. و ثانیهما ان القول قوله لو ادعت الصواحبات علیه عدم حصول العلم، و کذّبنه فی ذلک. فیثبت بالنسبة الی الصواحبات

ص: 91


1- الروضة، کتاب الوکالة، آخر الکتاب.
2- القواعد، کتاب الوکالة، المطبوع مع «ایضاح الفوائد»، ج2 ص360 ط کوشانپور.
3- و فی النسخة: و ضو حباتها.
4- القواعد و الفوائد، ج1 ص372، قاعدة 145.

مع یمینه و ان لم یصرّح به.

و الحاصل: ان من یقدر(1) علی انشاء عقدٍ او ایقاع فی الحال، اذا اقرّبه، فالظاهر معه(2)، لافائدة فی انکاره غالباً. اذ هو(3) قادر فی تلک الحال علی الانشاء بالفرض. فیجدّد الانشاء و یبطل دعوی الخصم. فمن یدعی علیه الخلاف فهو مخبر عن شیئ مرجوح، خفّی، و هو یدعی شیئاً ظاهراً جلیاً راجحاً، فیقدم قوله. و ان احتاج الی ضم الیمین فی بعض الاحوال. کما فی حکایة الطلاق اذا اقرّ بایقاعه بزمان متقدم استحقّت فیه النفقة و سایر الحقوق، فانه یحتاج الی اثبات ذلک بالیمین. و اما بالنّسبة الی نفس المقرّ، فلا حاجة الی شیئ اخر. و توهم انه یُسمع فیه بالنسبة الی الغیر ایضاً و یُحکم بنفوذه مطلقا، فاسد جزما، بل خلاف اجماعهم فی غیر صورة السکوت و جهالة الحال. بل و تقدیم قول القادر علی الانشاء و المالک للتصرف مع [عدم] الیمین خلافیّ. کما عرفت فی بعض العبارات و ستعرف. و ما یتوهّم من بعض العبارات انّه مما لا خلاف فیه، فالظاهر عدمه. کما سنشیر الیه.

فنقول: اذا اقرّ الزوج بالطلاق، فمن یقول بانّ قوله مسموع، ان اراد مع تصدیق الزوجة او سکوتها لجهالتها، فهو کذلک، و لا کلام فیه. کما عرفت.

و ان اراد انّه مع انکار الزوجة ایضا کذلک، فنقول: ان اراد انّ ذلک من جهة انه اقرار و اقرار العقلاء نافذ، فنقول ینفذ فیما کان علی نفسه. و ان کان الاِخبار مرکبا عنه و عن الاقرار علی الغیر، فلا ریب(4) انه بالنسبة الی الغیر، دعوی لا اقرار.

ص: 92


1- و فی النسخة: من لم یقدر.
2- ای: فالظاهر مع کونه قادراً للانشاء.- ای: الذی یظهر لی مع کونه قادراً للانشاء، انّه لا فائدة..
3- و فی النسخة: اذا هو.
4- و فی النسخة: و لا ریب.

و ان اراد ان فتوی الاصحاب یقتضی تقدیم قول صاحب هذا القول اذا ملکه و قدر علی انشائه و لو کان مشتملاً علی الاقرار فی حق الغیر، قلنا: لم یقتض فتاویهم تقدیمه مطلقاً، بل مرادهم اِما فی صورة الجهل، او انه یسمع مع الیمین لکونه بمنزلة المنکر.

و ان اراد انّ علیه الیمین و لکن الیمین لیس بمثبِت، بل المثبت انّما هو قول المسلم، و الیمین انّما هو لرفع مظنّة الکذب. فقد عرفت بطلانه، لانّ الیمین لم یعهد فی باب القضاء الاّ لاجل الاثبات، حتی فی الیمین الاستظهاری.

فلم یبق هنا شیئ یمکن ان ینازع فیه الا ان الزوج(1) هل هو مدع یجب علیه البینة، و الیمین علیه لیس الا فی صورة الردّ(2)-؟ او منکر و یتوجّه علیه الیمین اولاً بعد عجز الزوجة عن اثبات الکذب-؟ و هذه مسئلة وقع الخلاف فیها و فی نظرائها. و لیس ما یستوحش فیها من کونه مدعیاً، علیه البینة.

و ما یقال: انّ مقتضی قولهم «انّ من قدر علی انشاء شیئ، قدر علی الاقرار به» انّ الاقرار بالشیئ بمنزلة انشائه؛ فالاقرار بالبیع بمنزلة انشاء الایجاب، و بالشراء بمنزلة القبول فیه. و اقرار ولیّ الصّغیرین معا، بمنزلة انشائه لذلک. و هکذا...، فالاقرار بالطلاق بمنزلة الانشاء به، فیقبل و ینفذ مطلقا بالنسبة الیه و الی غیره.

فیه نظر واضح؛ اذ قد یکون الاقرار بالانشاء مشتملاً علی الاقرار و الدعوی معاً. فالمراد بالقدرة علی الاقرار بالشیئ، او جریان حکم الاقرار، انّما هو [اذا] کان علی نفسه. فاما ما کان علی الغیر فهو دعوی. و کیف یکون الاقرار [مرکباً] من شیئین یمکن التفکیک بینهما، بمنزلة الانشاء الذی لایمکن التفکیک.

ص: 93


1- و فی النسخة: الاّ انّ حه فی الزوج.
2- و فی النسخة: فی صورة المراد.

فمن اقرّ ببیع ماله من زید بثمن معین، کیف یوجب التزام المشتری لوفاء الثمن اذا انکر الشراء. و لکنّه یُلزم به اذا تحقق الانشاء. و من ذلک ظهر ما فی قوله «و الاقرار بالبیع بمنزلة انشاء الایجاب»؛ لان البیع لیس نفس الایجاب فقط، بل هو مجموع الایجاب و القبول. فاذا امکن تفکیک الایجاب (الذی هو جزء مفهوم البیع) عن القبول، فیمکن تفکیک اسقاط حقوق الزوجة فی الطلاق ایضا. و ایضاً لازم هذا الکلام، نفوذ الطلاق من دون حاجة الی یمین او بیّنة. و لایقول به القائل.

ثمّ: اذ قد عرفت ان معنی قولهم(1) «من ملک شیئاً ملک الاقرار به- و من قدر علی انشاء شیئ فی الان، قدر علی الاقرار به»، هو انّ من یتمکّن من جعل شیئ فی ذمّته، ینفذ اقراره به. [لا] اذا کان [لا] یتمکن منه(2). ظهرلک ان هذا لا یجری (فی صورة الدعوی و حصول من ینکر ذلک) بالنسبة الی المنکر. فاذا کان(3) هناک منکر، فعلیه البینة. فیبطل القول بتقدیم قول مدعی الطلاق و نظرائه تمسّکاً بانّ الزوج یملک انشاء الطلاق حین اقراره به و ادعائه، فینفذ اقراره علی الزوجة بدون البیّنة و ان کانت الزوجة منکرة. و کذلک فی نظرائه. لانّ ذلک لیس باقرار، بل هو دعوی بالنسبة الی الزوجة و ان کان اقراراً بالنسبة الیه. و دعوی فعل ما یملکه، لیس مما یجب سماعه بلا بیّنة. کما لا یسمع دعوی الاقباض الذی یحصل بالتخلیة و لا یُصدّق صاحبها [الاّ] بالبیّنة مع انّه قادر علیه و مستقل به. و کذلک مدعی العمل فی الاجارة و الجعالة و ما یشبههما من المواضع الکثیرة التی لا تحتاج الی الذکر.

و مایقال: انّ المراد بتملک الشیئ و القدرة علیه، لیس تمکّنه منه عقلاً بل کون امره الیه

ص: 94


1- و فی النسخة: ان من معنی قولهم.
2- و فی النسخة: ینفد اقراره به اذا کان الاقرار فی ان التمکن منه.
3- لهذین الکلمتین خفاء فی النسخة، مانع عن الجزم.

شرعاً. و لیس موارد النقض(1) من ذلک.

ففیه: انّ ذلک خلاف مقتضی هذا اللفظ و المنساق من القاعدة، و خلاف ما ذکروه فی مواردها؛ فانّهم ذکروا من جملة امثلة مصداق القاعدة، تصرف العبد الماذون فی التجارة، و المکاتب، و الوکیل، و نحو ذلک. فان ارید من کون امره الیه شرعاً، مطلق جواز فعله شرعاً، فلا یضرّنا. اذ موارد النقض کلّها من هذا القبیل . و ان ارید اختصاص الفعل به شرعا بحیث لا یمکن حصوله من غیره کالطلاق و الرجعة و نحو هما، فلاریب انّ بیع العبد الماذون و نظرائه، لیس من هذا القبیل. بل یمکن صدوره عن المولی و الموکل ایضا.

و بالجملة: استحقاق الزوجة حقوقها، و استحقاق الزوج لحقوقه، الملزومان لمهیّة النکاح، ثابتان مستمراً حتی یثبت رافعهما. و محض دعوی الزوج لارتفاعهما معا، دعوی لا دلیل علیه. بل یلزم اثباته بالبینة کما هو مقتضی الحدیث النّبوی المشهور، المجمع علیه: «البیّنة علی المدعی و الیمین علی المنکر». و قد عرفت معنی القاعدة المذکورة. فلا یمکن القول بتخصیص مثل هذا الخبر الصریح، المجمع علیه، بمثل اطلاق هذه القاعدة التی لادلالة فیها علی ما نحن فیه، بل موردها الاقرار علی النفس. بل و فیما کان المنکر جاهلاً بالحکم، کما اعترف القائل المدعی للتخصیص ایضاً. حیث جعل معیار القبول هو کونه مسلماً لابد من تصدیقه(2). و کذلک(3) المقام انّ القاعدة المذکورة المعتبرة بالعبارتین المتقدمین، ظاهرها مخصوص بالاقرار. و یظهر ذلک من ذکرها فی کتاب الاقرار. و فهمه المحقق الشیخ

ص: 95


1- و فی النسخة: مراد النقض- توضیحٌ: موارد النقض کاقرار العبد الماذون و الوکیل و غیرهما. کما بیّن المولف(ره) مشروحاً، و کما یأتی.
2- ای: و ما جعل القاعدة معیاراً بل تمسّک بقاعدة «قول المسلم».
3- و فی النسخة: و فذلکة.

علی(ره)(1) کذلک. و المتبادر من الاقرار هو الاخبار بما کان حقا لازما مما یضرّ به، کما اشرنا الیه.

و المراد بتملّک الاقرار لمن یملک شیئاً او یملک انشاء شیئ، هو نفوذه فی حقه و ثبوته علیه بلا حاجة الی شیئ اخر من بیّنة او یمین. و هذا المعنی مباین لمفهوم قولهم فی مسائل الدعاوی «یُقدّم قوله، و القول قوله» و نحو ذلک.

و قد عرفت ایضاً انه یکون الاِخبار مرکبا عن الاقرار و الدعوی، و انه یمکن التفکیک بین جزئی المرکب فی الحکم. فالاستدلال بهذه القاعدة، انّما یتمّ فی الجزء الاقراری، لا فی الجزء الادعائی. فاخبار الزوج بالطلاق مشتمل علی الجزء الاقراری و هو قطع سلطته عن الزوجة، و الجزء الادعائی و هو سقوط حق الزوجة(2). فلا یمکن الاستدلال بالقاعدة الا علی الجزء الاول.

فان قلت: تریهم یستدلّون فی نظراء المسئلة (مثل اخبار الوکیل عن البیع او قبض الثمن، و کذا العامل اذا ادعی الشراء للقراض، و نحو ذلک) لاثبات تقدیم قول المدعی، فیقولون: یقدم قوله لانّه قادر علی الانشاء، و لانّه اقرّ بما له ان یفعله. و ربما یذکر مع ذلک: و لانه امین. و ربما یزاد فی بعض المواضع: لانّه فعله و هو اعرف بنفسه. و امثال ذلک. فعلم انّ مرادهم اعم من الاقرار، فیشمل ما نحن فیه یعنی ثبوت دعوی الطلاق بالنسبة الی الزوجة بمجرد الاقرار ایضا.

قلت: اولاً: انّ ما ذکرته خلاف ظاهر اللفظ، کما هو واضح. و ثانیاً: انه علی هذا یلزم استعمال اللفظ فی معنیین متخالفین، و الحق عدم جوازه. سواء کان مشترکا، او حقیقة، او

ص: 96


1- الشیخ علی بن العال، المعروف ب- «المحقق الثانی» صاحب جامع المقاصد.
2- و فی النسخة: الحق الزوجة.

مجازا. فتملّک الاقرار، اِمّا یراد نفوذه علی نفسه و علی غیره معا من دون حاجة الی شیئ. او نفوذه مع انضمام شیئ آخر الیه. و ارادتهما معا غیر صحیح. فنقول: وجه ذکرهم هذه القاعدة فی مقام بیان تقدیم القول، ان من یخبر بعقد او ایقاع یتضمن اقراراً علی نفسه و علی غیره معاً (کالطلاق و بیع الوکیل و غیرهما) فیحکم ظاهراً بسبب اقراره بتحقق هذا العقد او الایقاع، و یترتّب حکمه و ثمرته علیه، بالنسبة الی المخبر. و یتوقف ترتبه بالنسبة الی الغیر، علی تصدیقه. فان صدّقه، ینفذ مطلقا، و ان کذّبه ذلک الغیر و انکر وقوعه، فیجیئ النزاع و الدعوی. فمن یستدلّ بهذه القاعدة علی تقدیم قول المقرّ، لیس اعتماده علی اقراره، فانه لا دلیل علی سماع الاقرار علی الغیر. بل لانّ الظاهر معه لاجل(1) انه فی حکم ذی الید من جهة الحکم بثبوت العقد فی الخارج باقراره ظاهراً و ان لم یترتب علیه حکم بالنّسبة الی ذلک الغیر. و هذا وجه اقتصار من یقتصر بهذه العبارة.

و اَمّا من یجمع بینها و بین الاستدلال بکونه امیناً؛ فذکر القاعدة للاستدلال علی ردّ انکار ذلک الغیر، فانه ینفی وقوع هذا الفعل راساً اولاً، و ینفی لزوم ثمرته علیه ثانیاً. فالاستدلال بهذه القاعدة لدفع نفیه راساً، بتقریب انّ من ملک شیئاً ملک الاقرار به. او من قدر علی الانشاء قدر علی الاقرار، و المفروض انه مالک و قادر. فیثبت الحکم الاقراری بالنسبة، فیثبت تحققه فی الجملة.

و الاستدلال بانه امین، لدفع تعلّقه به علی فرض عدم بطلانه راساً(2)، فیقول: انّی امین و الامین لا یتهم. فغایة الامر لزوم الیمین، فیقدم قوله مع الیمین.

و امّا حلاوة الاستدلال بانه اعرف بنفسه، فهو اذا کان التخالف فی القصد مثلا. بان یقول

ص: 97


1- و فی النسخة: اما لاجل.
2- لا لدفع تعلقه به علی فرض عدم بطلانه فی الجملة.

الوکیل: بعته من الغیر. و یقول الموکل: بعته من نفسک. و کذا العامل اذا قال: اشتریته لنفسی. و کذّبه صاحب المال. کما یذکرون فی ادعاء المرئة انقضاء العدّة بالحیض، او بالوضع. و المکلّف البلوغ بالانزال. و نحو ذلک. فوجه سماع الاخبار بالنسبة الی المخبر، هو حمل قول المسلم علی الصدق مضافا الی عموم اقرار العقلاء. و وجه لزوم الیمین، عدم القاء قول المسلم الاخر المکذّب ایّاه.

و اما وجه الاشکال فی مثل الوکیل و الطلاق، فانّما هو لعدم قبوله فی اول الامر من جهة انّه اقرار علی الغیر. و وجه دفعه، منع کون الاخبار به منحصراً فی الاقرار علی الغیر بل هو مرکب. کما عرفت.

اذا عرفت هذا فنقول فیما نحن فیه: لا یتمّ ترکّب هذه الادلّة و مقتضی هذه القاعدة(1)، [لان مقتضی هذه القاعدة] انّما هو قبوله فی حق الزوج. و اما کونه امینا، فلم یثبت، لان المراد بالامین، من ائتمنه خصمه. و لاریب انّه لیس کذلک، اذ وجه تصدیق الامین و لزوم قبول قوله، هو الاَخبار الواردة فیه، و انه معتمد و ثقة. لانّ الظاهر ان خصمه ما لم یعتمد علیه و لم یوثقه، لم یأتمنه. و هو فیما نحن فیه، غیر موجود. مع ان الزوجة هنا لم یفوّض شیئا فی امر الطلاق الی زوجها. و تفویض بضعها الیه و اختیار امرها الیه لا یستلزم تفویض حقوقها و عدمه الیه. و تسلیم نفسها للزوجیة المستلزمة لذلک تسلطه(2) علی الطلاق (الذی هو موجب للاسقاط) لا یوجب ایتمانها ایّاه فی انّه یوفیها حقها و لا یکذب فی ایقاع ما یسقط حقها شرعا. و هذا واضح.

و القول بانّه مؤتمن من جانب الله و هو اولی من ایتمان العبد. کلام ظاهری. اذ تقدیم قول

ص: 98


1- ای قاعدة «من ملک..»
2- و فی النسخة: تسلطها.

الامین، انّما هو لاجل الوثوق و الاعتماد علیه فی منافع من ائتمنه انه لا یفعل الاّ ما هو صلاح له(1). و للاَخبار الدالّة علیه مثل قولهم(علیه السلام) فی جملة من الاخبار «لیس لک ان تتّهم من ائتمنته»(2). و ما رواه الحلبی فی الصحیح عن الصادق(علیه السلام): «صاحب الودیعة و البضاعة مؤتمنان»(3). و الظاهر انّهما محکومان بالایتمان شرعا. لا انّهما امینان واقعا. و لا محض انّ المالک ائتمنها فقط. و لاریب ان تفویض امر الطلاق الی الزوج، لیس من هذا الباب. فلا ینتقض ما ذکرنا بحکایة الولی ایضا؛ بان یقال انّه لیس ممّن ائتمنه العباد لان الولیّ مؤتمن المولّی علیه فی منافعه لکن بامر من الله تعالی لکون المولّی علیه قاصراً، ناقصا.

و بالجملة: الفرق بین المطلّق و الوکیل و الولی، اوضح من ان یحتاج الی البیان. فظهر انّ الاستدلال بانه امین، لا یجری هنا(4).

و الاستدلال الاخر (یعنی انه اعرف بنفسه و بقصده): فانت خبیر بانه انما یناسب ما لا سبیل الی معرفته غالبا الاّ من قِبله. لا انه لا یمکن صدوره الاّ منه. و وجه استدلال(5) الفقهاء بذلک، لزوم العسر و الحرج، و عدم امکان اقامة البیّنة فی مثل القصد و النّیة، او تعسّرها فی مثل الحیض و الاحتلام، و نحو ذلک. و لاریب انّ الطلاق لیس من هذا القبیل. بل هو ممّا خصّه الله تعالی بالاشهاد علیه، المشعر ذلک بعدم سماع دعوته الا بالبیّنة (کما سنبینه). فلم یبق الاّ دعوی حمل قول المسلم علی الصدق و الصحة و المفروض ان الزوجة ایضا مسلمة منکرة. فلا مناص الاّ عن اقامة البیّنة، کما فی سایر الدعاوی.

ص: 99


1- و فی النسخة: و انه لا یفعل الامن هو صلاح له.
2- الوسائل کتاب الودیعة، ب4 ح1.
3- الوسائل کتاب الودیعة، ب4 ، ح9.
4- و فی النسخة: هذا.
5- و فی النسخة: الاستدلال.

الخامس: تتبّع عبارات الاصحاب فی مسائل متفرقة، بعضها یدلّ علی ذلک فی خصوص الطلاق، و بعضها فی غیره؛ فمنها ما ذکره الشیخ فی المبسوط فی مسئلة اقرار المریض بالطلاق، قال بعد ما ذکر حکم طلاق المریض فی الارث: «و لو اقرّ مریض انه طلّقها ثلاثاً فی حال الصّحة، قُبل قوله و حُکم بانّها بانت منه فی حال الصحة. و تکون العدّة من حین التکلم»(1). و قال المحقق فی الشرایع: «لو قال طلّقت فی الصحة ثلاثا، قُبل [منه] و لم ترثه. و الوجه انه لا یُقبل بالنسبة الیها»(2). قال فی المسالک: «وجه القبول انّ اقرار المریض بما له ان یفعله، مقبول- کما مرّ فی بابه- و ان کان علی الوارث. و ینزل ما اقرّ مریضاً من فعله حال الصحة، منزلة ما لو فعله حال الصّحة. و لانّ الحکم معلق علی انشائه الطلاق مریضا بالنّص، و الاقرار لیس بانشاء. فلا ترثه. لا لفقد المقتضی للارث مع البینونة و هو طلاقها مریضا. و وجه ما اختاره المصنف من عدم القبول بالنسبة الیها، انّ المانع من ترتب حکم البینونة مع طلاقه مریضا، هو التهمة بفراره به من ارثها، و هو موجود مع الاقرار. و حینئذ فیلغو قید الصّحة و یحکم علیه بالطلاق البائن و ترثه الی المدّة المذکور[ة] و لا یرثها» قال: «و لا یخل من اشکال، للفرق بین الاقرار و الانشاء»(3). انتهی.

فانّ کلام الشیخ صریح فی قبول قول الزوج. و کذا اول کلام المحقق. و مقتضی کلام المسالک ایضا اتفاق ارباب القولین علی ان اقرار الزوج بالطلاق مقبول بالنسبة الی المرئة فی جمیع احکامه اذا کان فی حال الصحة، و فی عدا الارث اذا کان فی حال المرض، سواء نسب الطلاق الی حاله او حال الصّحة، و ان الخلاف فی انّه اذا نسب الی الصّحة هل یقبل

ص: 100


1- المبسوط، (کتاب الطلاق، فصل فی طلاق المریض) ج5 ص69 ط المرتضویة.
2- الشرایع، (کتاب الطلاق، طلاق المریض) ج3 ص16 ط دارالتفسیر.
3- المسالک (کتاب الطلاق، طلاق المریض)، ج2 ص19 ط دارالهدی.

علی انه طلاق صحیحٍ او مریض.

اقول: اختار المحقق ثانیاً عدم القبول، کما عرفت. و وافقه العلاّمة فی جملة من کتبه مثل القواعد و التحریر و التلخیص(1)، و الفاضل الهندی فی شرح القواعد. و غیره من الفقهاء. و هو مقتضی قوله(علیه السلام): اقرار العقلاء علی انفسهم جایز. و من الواضح ان کلامهم هذا انّما سیق(2) لاجل بیان حکم المیراث، و ذکرهم صورة اقرار المریض بطلاقه حال الصحة، انما هو لاجل تحقیق مدخلیّة کون الطلاق فی حال الصحة بحسب اقراره فی اسقاط المیراث و عدمه. مع اتفاق الطرفین علی تحقق اصل الطلاق و عدم النزاع فیه. فالتمسک بان قول الشیخ «بانت منه فی حال الصحة» یدلّ علی ان اقرار الزوج بالطلاق کاف فی ثبوت الطلاق، کما تری. فنحن نقول: اذا کانت الزوجة منکرة لاصل الطلاق، فلا ینفع هذا الاقرار اصلاً. و اما وجه توهم الشیخ فیجیئ بیانه. و اقتضاء کلام المسالک لما ذکر، ایضا ممنوعة. اذ المسئلة مفروضة فی بیان قید(3) واحد من قیودها، و هو کونه فی الصّحة او المرض. و الطلاق و سایر احکامه انما یثبت للموافقة، لا للاقرار.

و اما ما یقال فی توجیه فتوی المحقق ثانیا (و من وافقه من الفقهاء)، انّه مبتن علی مفهوم القاعدة یعنی «انّ من لا یقدر علی الانشاء لا یُقبل اقراره» بتقریب انّ المریض لیس له ان یطلّق طلاقا بایناً مسقطا للارث مطلقا، و لایقع منه علی هذا الوجه، بل له ان یطلّق طلاقاً یثبت معه ارث الزوجة الی سنة. فلا یتمکّن من الاقرار بالطلاق، و لا ینفذ الاّ علی هذا الوجه. و بعبارة اخری: انه لا حق له فی الطلاق الا ّ ما یثبت معه الارث علی الوجه المذکور، فاقراره بغیره اقرار فی حق غیره لا فی حقه. فعلی هذا یلغو قید الصّحة و یجری علی طلاقه

ص: 101


1- تلخیص المرام- مخطوط، راجع الذریعة، ج4 ص427.
2- و فی النسخة: سبق.
3- و فی النسخة: قیل.

المقر به، حکم طلاق المریض بالنسبة الی الزوجة، الاّ اذا صدّقته.

ففیه: انّ معنی هذا القاعدة: انّ من ملک شیئاً فی زمان، فیملک الاقرار بفعل ذلک الشیئ فی ذلک الزمان. بان یکون قولنا «فی ذلک الزمان» ظرفاً للفعل، لا للاقرار. فیصح ان یقال: ان الزوج کان مالکا للطلاق حال الصحة و هو فی حال المرض یقرّ(1) بوقوع الطلاق فی حال الصّحة. فمقتضی القاعدة، صحّة الاقرار. و لکنّ الاقرار لمّا کان مرکباً بعضه للزوج و بعضه علیه، فیسمع(2) ما علیه دون ما له و علی غیره. فلذلک نقول: یحرم علیه نکاحها من دون محلل، و لا تمنع المرئة عن المیراث، الاّ مع الثبوت او مع تصدیقها ایّاه(3).

و یوضح ما ذکرنا (من کون معنی القاعدة- انّ من ملک شیئاً فی زمان.. الخ- و من انّ مقتضی کلام المسالک، لیس ما ذکره القائل)، ما ذکره ابن مفلح فی شرح عبارة الشرایع المتقدمة؛ قال «اذا اقرّ المریض انّه طلّق زوجته فی حال الصّحة ثلاثاً، قُبل منه، لانه اقرار بما له ان یفعل، فیکون مقبولا. و هل ترثه؟ یحتمل العدم، لانّ قبول اقراره یقتضی عدم الارث. و یحتمل انّها ترثه، لانّ الاقرار انّما یُقبل بالنسبة الیه بمعنی تحریمها الیه حتی تنکح زوجاً غیره. و لا یُقبل بالنسبة الیها بمعنی انّها ترثه ان مات فی ذلک المرض ما لم تصدّقه. لان اقرار الغیر علی غیره غیر جائز» قال «و لو کان الاقرار فی حال الصحة، بانت منه قطعا». انتهی.

فانّ المراد بقوله «بما له ان یفعل» انّ الزوج کان له ان یفعل فی زمان صحته ایقاع الطلاق، و الحین یقرّ بما کان له ان یفعل، و لکن اقراره بذلک لمّا کان مشتملا علی الاقرار

ص: 102


1- و فی النسخة: یقرب.
2- و فی النسخة: فیستمع.
3- عبارة النسخة: و لا نقول تمنع المرئة عن المیراث الاّ مع الثبوت او مع تصدیقها ایّاه.

علی الزوجة بعدم التوریث، فلا یسمع من هذه الجهة، لا غیر. و اما قوله «بانت منه قطعا» فوجهه انّه لمّا کان غالب حال الانسان انه اذا اقرّ بشیئ فی حال تمکّنه من ذلک الشیئ، لا یزاحمه الخصم و یوافقه، لعدم الفائدة فی الانکار؛ مثلاً اذا قال الزوج فی العدّة: انا راجعتک بالامس. فان انکرت الزوجة، فیقول الزوج: راجعتک الان عن سبیل الانشاء. و هکذا اذا قال: طلّقتک امس، مع تمکّنه من الطلاق حین الاقرار ایضا. فمعنی قوله «بانت منه قطعا» انه لا ترثه المرئة، لانه لا نزاع لها فی اصل الطلاق حینئذ. و ما یتصوّر فیه النزاع، کونه فی الصحة او المرض. فاذا کان الاقرار فی حال الصحة، فلا یبقی اشکال فی عدم الارث. و بعد تسلیم الطلاق فلایمکن الاستدلال بهذه العبارة علی انه لا یمکن للمرئة انکار الطلاق ایضا، و انّ محض قول الرجل کاف فی ذلک. و هذا واضح لا یخفی و مما یوکّد وضوحه انّ ظاهر قوله «بانت منه قطعاً» انه لا یحتاج الی الیمین ایضا. و انّ محض الاقرار یوجب البینونة قسراً(1) . و انت خبیر بانه: لیس مما یقطع به (و لم(2) یتحقق الکلام فیه)(3) لو فرض هناک ایضا وجه من الوجوه(4)؛ مثل استلزام الدعوی سقوط النفقة فی مدّة اذا قارنها بتقدیم زمان متماد.

و علی ذلک ینزل نظایر هذا (مما ذکروا فی تقدیم قول من یقدر علی الانشاء فی زمان الاقرار)(5). و لو نقل الکلام الی مثل ذلک(6) فحینئذ یصیر المسئلة قابلة للاختلاف. فمن یدّعی

ص: 103


1- و فی النسخة: قشراً.
2- و فی النسخة: او لم.
3- ای: لم یبسط الفقهاء الکلام فی مسئلتنا حتی یعلم انّه مما یقطع به ام لا؟-؟
4- و فی النسخة: لوجه من الوجوه.
5- و لا ینزل علی ما نحن فیه.
6- ای الی ما نحن فیه.

ظهور قول المقرّ من جهة الغلبة، فی وجه الیمین الی المدعی المقرّ. و من یراعی الاصل فی وجه الیمین الی الاخر.

و الظاهر ان وجه توهّم الشیخ فی المبسوط، انه اذا حکم بوقوع الطلاق فی حال الصحة فیلزمه الحکم بعدم المیراث، لانّ الطلاق فی حال الصّحة امر واحد و هو یستلزم عدم التوریث، فلا یمکن التفکیک. و لا ریب فی ضعف هذا التوهم. اذ استحالة(1) التفکیک انما هو اذا حصل الطلاق فی حال الصّحة فی نفس الامر. و الاقرار انما یثبت الحکم علی الظاهر، لا نفس(2) الامر. و نظیره فی الاحکام الشرعیة فوق حد الاحصاء.

و من فروع القاعدة انه: لو ادعت المرئة بعد انقضاء العدة، رجوع الزوج قبل انقضاء العدة، لاجل النفقة و استیفاء حقوق الزوجیة، و اقرّ الزوج بذلک. فلا ریب فی سماعه. لانه اقرار علی النفس، لا علی غیره. و اما ما ذکروه فی مسئلة العدة من ان الزوج اذا ادعی الرجوع بعد العدة، لا یسمع منه الاّ بالبیّنة. فهو فی صورة الدعوی، لا الاقرار. کما لا یخفی. و سنبیّنه ان شاء الله تعالی.

و یظهر من جمیع ذلک ان مئال القاعدتین الی سماع الاقرار اذا کان علی المقرّ، لا اذا کان علی غیره. و لیس شیئ وراء ذلک. و هو یختلف فی المواضع باختلاف الاعتبار(3). و حینئذ فنقول: قوله «انّ المریض لیس له ان یطلّق.. الی اخره» مسلّم لکن نقول: کان له ان یطلّق فی حال الصّحة، و یتمکن من الاقرار بفعله فی تلک الحالة. و ذلک کاف فیما نحن فیه. و اما ما ذکره فی العبارة الاخری، ففیه: مضافاً الی ما مرّ فی الاولی، انه اذا نفی الصحة

ص: 104


1- و فی النسخة: اذا استحالت.
2- و فی النسخة: علی الظاهر الانفس.
3- و فی النسخة: و بخلاف الاعتبار.

فلیلغو الاقرار رأساً. اذ الاقرار انّما هو بالطلاق حال الصحة. فلا یبقی اقرار بالطلاق. و هو خلاف مقتضی فتاویهم، بل قالوا انّ الطلاق صحیح و لکن المرئة تورث.

فان قلت: ان المرئة تورث لاجل اقراره بالطلاق حال المرض. (فبسبب اتفاقهما معاً علی الطلاق حال الصحة فلا یبقی اقرار بالطلاق و هو خلاف [الفرض]) لا [اَنّ] مقتضی انفراده بدعوی کونه فی حال الصحة یُثبت التوریث.

قلت: مع تسلیم صحة ذلک(1)، لم یثبت هذا من جهة الاقرار، و المفروض ان ثبوت الحکم من جهة الاقرار بمقتضی الاستدلال بالقاعدة من ان «من ملک انشاء شیئ، یملک الاقرار به. و من لم یملک انشاء شیئ، لم یملک الاقرار به»(2).

ثمّ: انّ الفاضل(ره)- فی شرح عبارة القواعد: و لو اقرّ مریضاً(3) بالطلاق ثلاثاً فی الصحة، لم یُقبل بالنسبة الیها- قال: «و لو اقرّ مریضاً بالطلاق ثلاثاً او نحوها مما ینفی عنها الارث فی الصحة، قُبل فی حقه. فان ماتت لم یرثها، و نحو ذلک مما یترتب علیه. لاخذ العقلاء فی اقرارهم. و لم یُقبل بالنسبة الیها، فلا تحرم من المیراث ان مات، الاّ ان یثبت صدقه باقرارها او بالبیّنة (وفاقاً للمحقق) لانه اقرار فی حق الغیر. و قیل یُقبل فلا تورث، بناءً علی انّ اقرار المریض بما له ان یفعله، مقبول و ان کان علی الوارث، و ینزل منزلة فعله فی الصحة. و فیه:

ص: 105


1- ای: صحة عدم ثبوت التوریث بدلیل انّ التوریث مقتضی انفراده بدعوی کون الطلاق فی حال الصحة.
2- البحث فی «المقتضی»: هل المقتضی لتوریث المرئة، هو الاقرار، لکون الاقرار فی حال المرض-؟ ام کون الرجل منفرداً فی دعوی کون الطلاق فی حال الصحة-؟ و المولف(ره) هنا ینفی کلا الاقتضائین المذکورین، فلا یبقی الاّ استصحاب بقاء استحقاق المرئة للارث. فتکون هی المدعی علیها و منکرة فعلی الزوج الاثبات اما بالبیّنة و اما بالیمین، علی اختلاف المبنائین.
3- کذا فی القواعد، طبع کوشانپور، کما فی اول عبارة الفاضل(ره) هنا.- و فی النسخة: اقرّ مریض.

انّه انّما یُقبل اقراره بما تحرم(1) الوارث لغیره. و هنا لم یقرّ بما یحرم(2) الزوجة لاحد. فانّما هو بالنسبة الیها مدع، و ان استلزمت الدعوی بثبوت حصتها لسایر الورثة» انتهی(3).

و فی قوله «و فیه انّه انّما یقبل.. الی اخره»، خفاءٌ لا بأس بتوضیحه، و حاصله: ان المریض فی صورة اقرار ماله لاجنبی او لاحد الوراث(4)، و ان کان مقراً علی الغیر من جهة انّه اتلاف لحق الوارث، و لکنه اقرار بماله للغیر و هو الاجنبی او وارث اخر. فمن هذه الجهة اقرار علی نفسه. بخلاف الاقرار بالطلاق فی حال الصحة، فانه لیس فیه اقرار بماله لاحد و ان استلزمت الدعوی بثبوته لغیره بالتبع.

و اقول: الاولی انّ الاقرار بالهبة مثلاً فی المرض، اقرار علی النفس اولاً، و علی الوارث ثانیا. و حیث لایمکن اعمالها معا، لوحدة الموضوع، فیقدم مقتضی اقراره علی الغیر. بخلاف الاقرار بالطلاق فی الصحة. فانه اقرار علی النفس من جهة حرمة الاستمتاع مثلاً، و اقرار علی الغیر من جهة الارث. فیسمع الاول دون الثانی، و یعمل علی مقتضی الامرین لامکانه من جهة اختلاف الموضوعین(5).

و اصرح من کلام الفاضل، ما نقل من جامع الفوائد فی شرح عبارة القواعد المتقدمة. قال «لما کان اقرار العقلاء علی انفسهم جایزاً ماضیاً فیما یتعلق بانفسهم دون ما یتعلّق بالغیر، و کان اقرار المریض بالطلاق ثلاثا فی الصحة، یتضمن الاقرار علی نفسه لعدم تسلطه علیها و

ص: 106


1- و فی النسخة: یحرمه- و لا یخلو عن وجه بعید.
2- و فی النسخة: یحرمه.
3- کشف اللثام و الابهام عن قواعد الاحکام، ج8 ص70 ط جامعة المدرسین.
4- و فی النسخة: الوارث.
5- و فی النسخة: الموضوعة.

لسقوط ما کان له من الحقوق علیها، و یتضمن الاقرار لسقوط حقها فی میراثها منه لو مات فی مرضه و غیر ذلک من الحقوق، قُبل اقراره بالنسبة(1) الی حقوقه، دون حقوقها» قال «و لعلّ التقیید بالثلاث، للتمثیل، و الاّ فالظاهر ان الاقرار علیها لسقوط حقها بالطلاق الرجعی ایضا کذلک»(2) انتهی.

و بالجملة: لا دلالة فی هذه المسئلة (کما عرفت) فی تقدیم قول الزوج اذا ادعی الطلاق و انکرتها الزوجة، اصلاً و مطلقا. بل کلمات الاکثرین تنادی بان اقرار الزوج بالطلاق مع کون وظیفته و فی حالة یمکنه هذا الاقرار (کما حققناه فی معنی القاعدة) لا یُقبل مطلقاً بل انما یُقبل بالنسبة الی ما تضمنه من الاقرار علی نفسه، لا علی غیره.

و ما یُترائی من انّ النزاع منحصر فی الارث، و انه یُسمع بالنّسبة الی الزوجة فی سایر الحقوق ایضا(3). فانّما هو لاجل کون موضوع المسئلة ذلک، لمصادقتهما فی اصل الطلاق.

ثمّ: ان ذکرهما الطلاق ثلاثا، انّما هو من باب المثال. کما صرح به صاحب جامع الفوائد و اشار الیه الفاضل ایضا فیما نقلنا عنه. و لم نتعرّض للکلام فی بعض المطالب المحتاج الی البحث فی طیّ هذه العبارات حذراً عن الاطناب، و کونه خارجاً عن المقصود فی هذه الرسالة.

و منها:(4) ما ذکروه فی بعض الالفاظ الظاهرة فی الاقرار بالطلاق و کفایته فی ثبوت الطلاق، مثل کلمة «نعم» فی جواب السؤال من قول القائل «هل طلّقت زوجتک؟». فقال

ص: 107


1- و فی النسخة: بالنذر.
2- جامع الفوائد، مخطوطة. انظر الذریعة ج5 ص56.
3- ای: یسمع اقراره فیما علی نفسه، و فی حقوق الزوجة ایضا، غیر الارث.
4- عطف علی قوله «فمنها»، حیث قال: الخامس: تتبع عبارات الاصحاب.. فمنها ما ذکره الشیخ..

الشیخ فی النهایة- بعد اشتراطه التلفّظ بلفظ مخصوص و هو لفظ «طالق»-: فان قیل للرجل: هل طلّقت فلانة؟ فقال: نعم، کان الطلاق واقعا و یؤدی مؤداه(1).

[و کذا] عبارات غیره من الفقهاء. فان الظاهر منها من انّ کلمة «نعم» تقتضی اعادة السّؤال فکانّه قال: طلّقت امرأتی. فیکون اخباراً او اقراراً بوقوع الطلاق قبل ذلک، لا انه انشاء للطلاق. و ان کان یوهمه عبارة بعضهم موافقا لظاهر روایة السکونی «عن جعفر، عن ابیه، عن علی علیهم السلام، فی الرجل یقال له: اَ طلّقت امرئتک؟ فیقول: نعم. قال طلّقها حینئذ»(2).

و التحقیق ان کلمة الکل متفقة علی ارادة الاقرار، لا الانشاء. یظهر ذلک بادنی تامّل، [و من] تصریح کثیر منهم بارادة ذلک، و ظهوره من اخرین، و لاجماعهم المستفیض علی عدم وقوع الطلاق الاّ بکلمة «طالق». کما نقل من الخلاف، و الانتصار، و فقه القرآن، و الغنیة، و غیرها. و کل [یقول ب-] عدم جواز الاکتفاء بالکنایات عندهم.

و وجه الاستدلال: انّ کلماتهم هذه تدل علی ان اقرار الزوج بالطلاق، کاف فی ثبوت الطلاق. و لو کان یمکن انکار ذلک، لَما حکموا بوقوعه بمحض ذلک، فانهم(3) فی مقام بیان صیغة الطلاق الّتی یوجب الحکم به مطلقا. و جعلوا قول الزوج «نعم» فی جواب السؤال عن الطلاق، بمنزلة لفظ «طالق». حتی انّه صرّح بعضهم کالشیخ فی المبسوط فانه قال: «یلزمه الطلاق فی الظاهر، ثم ینظر فان کان صادقا، لزمه ظاهراً و باطناً. و ان کان کاذبا، لزمه فی الحکم و لا یلزمه فیما بینه و بین الله تعالی.

فانّه یظهر [من] هذه الکلمات انّه لا آلة معطلة لثبوت الطلاق بعد اقرار الزوج به. و لو کان

ص: 108


1- النهایة فی مجرد الفقه و الفتاوی، باب اقسام الطلاق، ص508.
2- الوسائل کتاب الطلاق، ابواب مقدماته و شرائطه، ب16، ح6.
3- و فی النسخة: فافهم.

للزوجة مجال الانکار لتعقّب علی ذلک خصومات کثیرة و دعاوی غیر عدیدة، سیما اذا تزوج باختها او بخامسة. فلا یرتفع النزاع الی ان یطلّقها ثانیاً، و یزید النزاع و الخصومة اذا مات الزوج و وقع الخصومة بینها(1) و بین الوصی و الوارث، و نحو ذلک. فکیف اکتفی(2) الفقهاء العظام بذلک، مع انّ مسئلة الاقرار مما لا یخفی علی احد انّه یسمع فیما کان علی نفس المقرّ(3)، و لم یکن ذکره محتاجا الیه حتی یجتمع کلمتهم بذکره فی هذا المقام بالخصوص دون سایر المواضع. مع انه لم یذکر احد من الفقهاء ان اقرار الزوج بالطلاق، مسموع علی نفسه دون الزوجة. مع انّهم ذکروا مثل ذلک فی سایر المواضع. فظهر ان مجرّد اقرار الزوج کاف فی ذلک.

اقول: انّما تعرّضوا هنا لذلک من اجل روایة السکونی فانّها لمّا کانت موهمة لارادة الانشاء، بل ظاهرة فیه، تعرّض لها قدماء الاصحاب و اوّلوها بالاقرار و ذکروها(4) فی کتبهم فی مقام بیان الصیغة لئلاّ یتوهم متوهم کفایة ذلک عن الانشاء. فمطلبهم حقیقةً بیان انّ ذلک لیس من جملة صیغ الطلاق. لا انّهم فی مقام بیان انّ اقرار العاقل علی نفسه مسموع لا علی غیره. فلا ینافی ذلک ان یکون فتویهم فی المسئلة فی نفس الامر؛ ان الطلاق یثبت بهذا الاقرار، و ان کان علی نفسه فقط. او یکون ذلک اذا صادقته بسبب العلم به لو علمته، او بسبب تصدیق المسلم فی قوله و ان کانت جاهلة.

و بالجملة: مرادهم فی هذا المقام انّه اقرار و لیس بانشاء. و اَمّا انّ الاقرار مسموع مطلقا، فلیس بمرادهم، و ان شمله اطلاق اللفظ. اذ من المقرّر فی الاصول: انّ المطلق انّما یحمل

ص: 109


1- و فی النسخة: بینهما.
2- و فی النسخة: و لو کان کل فکیف اکتفی.- و یحتمل: و لو کان کذلک.. ای لو کان کما تقول فکیف..
3- و فی النسخة: علی النفس المقرّ.
4- و فی النسخة: اوّلها بالاقرار و ذکرها..

علی العموم اذا کان المراد بیان حکم المطلق من حیث هو. و اما اذا ذکر مطلق من الکلام تبعاً، فلا عموم فیه جزماً. و هذا من المسلّمات الواضحات التی علیه المدار فی الاستدلالات الفقهیة و المحاورات العرفیة. مع انّا نقول: اذا قال انت [طالق، ا]و هی طالق، فلا ریب فی الحکم بتحقق الطلاق بالاتفاق. و مع ذلک لا ینسدّ فیه باب الشقاق. فکیف حکم هؤلاء الفقهاء العظام فی مقام بیان صیغ الطلاق الموجبه للحکم، انّه اذا قال «هی طالق» یقع الطلاق اجماعاً. مع انه قد تدعی الزوجة انه کان فی طهر المواقعة، او لم یقع بحضور العدلین. و سیّما اذا تزوج باختها و الخامسة. و غیر ذلک.

و القول بان القول قول مدعی الصحة، معناه انه لا یجب علیه البیّنة. و الاّ فمع عجز مدعی الفساد عن البیّنة، یلزم علیه الیمین. و کذلک اذا ادعی الزوجة انه لم یقصد الطلاق بل کان هازلاً. فانه بعد العجز عن البیّنة، یقدم قوله مع الیمین.

و مجمل القول: ان هذا مقام بیان تحقق الصیغة. و هو اما بالانشاء بلفظ صریح. او بالاقرار، فیجعل ما اقرّ به واقعاً علی الظاهر بالنسبة الیه و بالنسبة الیها ایضا ان وافقته و لم یکذّبه. و ان کذّبته فان(1) امکنها الاثبات، فهو. و الاّ فالقول قوله مع الیمین.

و مما یشهد بما ذکرنا کلام الشیخ فی المبسوط حیث قال: «اذا قال للرجل: هل طلقت امرئتک؟ فقال: نعم. لزمه الطلاق فی الظاهر. و کذلک عند المخالف، لانّ معنی قوله نعم، ای نعم طلقتها. ثم ینظر فان کان صادقا، لزمه الطلاق ظاهراً و باطناً. و ان کان کاذبا، لزمه فی الحکم و لا یلزمه فیما بینه و بین الله». و قال ایضا: «اذا قال له رجل: فارقت امرئتک؟ فقال: نعم. قال قوم یلزمه فی الحکم طلقة(2) باقراره، لا بایقاعه». قال «و کذلک نقول نحن».

ص: 110


1- و فی النسخة: و ان.
2- ای: یلزمه طلاق واحد.- و فی النسخة: طلقه. و یحتمل ان یکون الصحیح: طلاقه.

و مثله ما نقل عن مهذّب ابن البراج، فاضافا اللزوم الی الزوج. لانّه هو المقرّ علی نفسه. و لعل السّر فی عدم التعرض لدعوی الزوجة عدم الطلاق، و عدم حکمهم فی عدم سماع قول الزّوج فی دعواه، هو ندرة وقوع ذلک. (لمّا کان امر الطلاق بید الزوج فهو مالک لامره و مستقل فیه فلا ینفع انکاره غالبا، او کلّما انکرت المرئة هو قادر علی تجدید الصیغة فیُعید و یُثبت الطلاق و یُبرمه). مع انّ الایات و الاَخبار الواردة فی الاشهاد عند الطلاق، عامّة للطرفین و لاخصوصیة لها بالزوجة.

و منها: ما ورد من الاخبار الواردة المعتبرة، فیما قال الزوج لامرئته: اعتدّی. مثل حسنة محمد بن مسلم او موثقته، عن الباقر(علیه السلام) فی حدیث، «قال: انّما الطلاق ان یقول لها قبل العدّة، بعد ما تطهر من محیضها، قبل ان یجامعها،: انت طالق و اعتدی. یرید بذلک الطلاق و یُشهد علی ذلک رجلین عدلین»(1). و حسنة الحلبی عن الصادق(علیه السلام) قال: قال: «الطلاق ان یقول لها اعتدی او یقول لها انت طالق»(2). الی غیر ذلک من الاَخبار.

انّ ملاحظة هذ[ه] الاخبار مع ظاهر اجماعهم علی عدم وقوع الطلاق بهذا اللفظ (کما نقله جماعة منهم) یقتضی ان یحمل علی انّ المراد بقوله «اعتدی» الاقرار علی وقوع الطلاق قبل التکلم بهذا اللفظ، و اخبار الزوج الزوجة بانّک مطلّقة فاعتدی. لا ان یکون انشاءً للطلاق. و بعض الاخبار الواردة فی هذا المطلب، ظاهرة فی ذلک ایضا. و کلام جماعة من نقلة الاخبار ناطقة به. و مع ذلک فالظاهر من تلک الاخبار، ان ذلک کاف فی ثبوت الطلاق، و لا یطالب من الزوج شیئ لاثبات الطلاق بعد تکلّمه بهذه الکلمة.

اقول: و یظهر الجواب عن ذلک ایضا مما مرّ. فان ثبوت الطلاق بهذا الاقرار، بمعنی کونه

ص: 111


1- الوسائل، کتاب الطلاق، ابواب مقدماته و شرائطه، ب16 ح3.
2- الوسائل الکتاب و الباب، ح4.

قائماً مقام المخاطبة معها بصیغة الطلاق المخصوصة فی ثبوت الطلاق به. و لا یفید ثبوته ان انکرته الزوجة(1). فالغرض ان هذا الاقرار، یجزی عن اجراء الصیغة حین المخاطبة و المشافهة، و یثبت الطلاق بکشفه عن تحققه فی الخارج. لا انه یثبته و ینوب منزلة البیّنة لو انکرته الزوجة. و هذا ظاهر. و بالجملة: لا یُنکَر ثبوته به مع مصادقتها ایّاه، او مع جهالتها بالحال. و اما لو کذّبته و انکرته، فلا دلالة فی الروایات و کلماتهم علی حکمه.

و مما ذکرنا یظهر الکلام فیما ذکروه فی الاشهاد علی الطلاق؛ فقال المحقق: «و امّا لو شهدا بالاقرار یشترط الاجتماع»(2). و مثله عبارة القواعد. و قال فی الارشاد: «و لو شهدا بالاقرار، حکم علیه ظاهراً و ان لم یجتمعا»(3).

فانّ ثبوت الطلاق بالاقرار فی الجملة، و عدم اشتراط [اجتماع] الشاهدین فیه (کما اشترط فی اجراء اصل الصیغة) لا یستلزم ثبوت الطلاق علی الزوجة لو انکرته. کما اشرنا سابقا. سیما و عبارة الارشاد ظاهر فی اختصاص ثبوته علیه. و اصرح منه عبارة المقداد، قال فی التنقیح: «لو اخبر الزوج بوقوع الطلاق منه صحیحا، حکم علیه به ظاهراً. فان کان کذلک فی نفس الامر، فالحکم صحیح ظاهراً و باطناً. و الاّ لم تبن منه حتی یاتی بالطلاق الصحیح الجامع للشرایط»(4). و یقرب منه عبارة المسالک.

و منها: ما نقل عن جماعة من الاصحاب و نسبه فی المسالک الی اکثرهم، من انّه لو ادعی الزوج انّه لم یقصد الطلاق بالصیغة بعد اجرائها، یُسمع منه ذلک ظاهرا مطلقا، او فی

ص: 112


1- و فی النسخة: لا یفید ثبوته و ان انکرته الزوجة.
2- الشرایع، کتاب الطلاق، الرکن الرابع الاشهاد، ج3 ص12 ط دارالتفسیر.
3- ارشاد الاذهان، ج2 ص43.
4- التنقیح الرائع، ج3 ص317.

العدة خاصة، او عقیب الطلاق خاصة، او مع عدم تزویجها بغیره، او [عدم] تزویجه بالاخت، او [عدم تزویجه] الخامسة. و لایسمع فی غیره. علی خلاف بینهم فی ذلک. و عن الشیخ فی الخلاف دعوی اجماع الفرقة و اخبارهم، موافقا للفقه الرضوی. و قالوا انه یدین بنیته باطنا. و علّلوه بان ذلک اخبار عما لا یطلع علیه غیره.

و وجه الاستدلال: ان فی سماعهم دعواه المخالف للظاهر، دلالة علی ان الزوج مستقل عندهم فی ولایة الطلاق غایة الاستقلال، بحیث لیس للزوجة معارضته و مصادمته فیما یقتضیه الظاهر المسموع منه، و یجب علیها متابعته مطلقا. مع انّهم لم یحکموا بذلک فی سایر العقود مع اشتراطها بالقصد ایضا، والعاقد ابصر به.

اقول اولاً بمنع کون المسئلة اجماعیة و الشهید الثانی(ره) ایضا انکر ذلک فی المسالک الاّ فی صورة ظهور قرینة علی صدقه. مستدلاً بان الظاهر من حال العاقل المختار القصد الی مدلول اللفظ الذی یتکلم به. فاخباره بخلافه، مناف للظاهر. و لو کان الاصل مرجحاً علیه، لزم مثله فی البیع و غیره من العقود و الایقاعات. مع الاتفاق علی عدم قبول قوله فیها(1). و اختصاص الطلاق بذلک مشکل، بل الامر فیه اشدّ، لقوله(علیه السلام): «ثلاثة جدهنّ جدّ و هزلهنّ جدّ؛ النکاح و الطلاق و الرجعة»(2). و تبعه فی ذلک السید محمد(ره) فی شرح النافع. و قال فی المسالک: «نعم لو صادقته الزوجة علی ذلک، لم یبعد القبول، لانّ الحق منحصر فیهما، فیدینان بما یتفقان علیه و یوکل امرهما الی الله». و قال فی الکفایة بعد نقل اشکال المسالک: «و الاستشکال بموقعه».

ص: 113


1- ای العقود و الایقاعات- و فی النسخة: فیه.
2- سنن ابی داود، ج2 ص259 ح2194. و سنن بیهقی ج7 ص341.

و ثانیا: نقول ان صادقته الزوجة(1)، فالامر سهل، للزوم حمل قول المسلم علی الصحة و کون الامر بینهما لا غیر، و کون الزوج ابصر بقصده. و کذلک لو جهلت المرئة بالحال، فعلیها ان تصدّقه، لعدم ظهور کذبه. و لفظ الطلاق و ان کان الظاهر فی القصد، لکن قوله لعدم ارادة معناه، صریح. و الصریح مقدم علی الظاهر، فیکون قرینة علی عدم ارادة الظاهر. و اما لو ادعت(2) المرئة القصد، فلا یسمع قول الرجل الاّ بیمینه، کسایر الدعاوی. و کلماتهم لا تنافی ذلک. و یشهد بذلک ان العلاّمة (و غیره علی ما حکی عنهم) حکموا بخلاف ذلک فی العتق. فقال فیما اذا قال المولی «انت حرّ» و ادعی قصد معنی غیر العتق. لو ادعی العبد قصد العتق، حلف منه. فان نکل، حلف العبد و عُتق. و وجه الشهادة ان العتق ایضا کالطلاق مما یستقل به المولی و امره مفوض الیه، بل و لا یظهر من اتفاقهم علی عدم سماع من یدعی خلاف الظاهر فی سایر العقود، الاّ انه لا یقدم قوله. بل یقدم قول من یدعی الصحة مع یمینه. لا انه لا یسمع مع المصادقة ایضا، او انه لا یجوز تصدیقه مع جهالة الحال راساً.

و یؤیده موثقة منصور بن یونس عن الکاظم(علیه السلام): «قلت له: جعلت فداک انی قد تزوجت امرئة و کانت تحتی فتزوجت علیها بنة خالی، و قد کان لی من المرئة ولد، فرجعت الی بغداد فطلقتها واحدة، ثم راجعتها، ثم طلقتها الثانیة، ثم راجعتها. الی ان قال: و خرجت من عندها قبل ذلک باربع، فابوا علیّ الا تطلیقها ثلاثا. و لا و الله جعلت فداک ما اردت الله و ما اردت الاّ ان اداریهم عن نفسی و قد امتلی قلبی من ذلک جعلت فداک. فمکث طویلا مطرقا، ثم

ص: 114


1- و فی النسخة: ان صادقته الزوجة ایاها.
2- و فی النسخة: ادعیت.

رفع راسه الیّ و هو متبسّم، فقال: امّا ما بینک و بین الله عزوجل، فلیس شیئ. ولکن ان قدّموک الی السلطان، بانت(1) منک»(2). فان ظاهر الروّایة ان مع المرافعة، لا یسمع قولک. و ان کنت صادقا بینک و بین الله، و الزوجة حلال لک فی نفس الامر.

و العجب ان بعضهم استدل بها للقول المشهور. و لعلّ نظره الی ان المراد من «بینه و بین الله» هو الحکم الناشی من سلطان العدل، و ان مراده من السلطان فی الروایة هو السلطان الجایر. و هو بعید عن لفظ الروایة. کما لا یخفی.

و ثالثاً: ان الدلیل اذا اقتضی تقدیم قول الزوج فی عدم القصد، فهو لا یستلزم تقدیمه فی اصل ایقاع الطلاق. فالاجماع المنقول و الاخبار التی اشار الیها الشیخ مع عمل الاصحاب، اوجب تخصیص قاعدة الدعوی. و لا مخصص فی غیره.

و منها: انّ المشهور بل المجمع علیه (علی ما نقل عن التحریر و غیره) ان الزوج اذا لم یعیّن الزوجة فی الطلاق و نوی بها(3) واحدة معینة، فیصح و یُرجع الیه فی معرفة ما نواها و یُقبل تفسیره فی حقه و حق الزوجة. و لیس للازواج انکار ذلک. و ان کان لکل منها حکم نفسها.

وجه الاستدلال: انه لا ریب انّ تفسیره من باب الاقرار و الاخبار، لا الانشاء. و اذا کان اقرار الزوج مسموعاً فی احد جزئی السبب و هو التعیین، ینبغی ان یکون مسموعا ایضا فی الجزء الاخر و هو اللفظ. او یلزم بطلان هذا الطلاق رأسا. لادائه الی التنازع، و عدم افادته

ص: 115


1- و فی النسخة: باتها منک.
2- الوسائل، کتاب الطلاق، ابواب مقدماته و شرائطه، ب38 ح1.
3- ای بالطلاق- و الاجود «به».

بنفسه للاحکام المطلوبة منه، و امکان العدول عنه(1) الی غیره. و لیس قصد المعنی [المعین](2) هنا کنفس قصد المعنی. و نحوه مما لا مناص من الرجوع الی العاقد فی معرفته. و اما الفرق بین الجزئین، بانه لما صح الطلاق مع التعیین [لا] بالبینة، لزم الرجوع الیه فی معرفة ذلک، لانحصار الطریق فیه. بخلاف الصیغة. فلا یجدی. لانهم انما قالوا بصحة الطلاق لما بنوا علیه من الرجوع الیه فی التعیین. و یُبنی الامرین علی کونه مستقلا بالامر، کما فی العتق. و الاّ لاشترطوا التعیین لفظا. کما هو الموجود فی الاخبار، و المناسب بوجوب الاشهاد.

و الاستقلال کما یقتضی الرجوع الیه فی التعیین، یقتضی الرجوع الیه فی الاصل. و کما انه قد یعلم کذبه فی الثانی کذلک قد یعلم کذبه فی الاول.

اقول: لا ریب فی انّ مرادهم انه یرجع الیه و لا یلتفت الی احتمال کذبه اذا لم یزاحمه احد فی دعویه. اما لو ادعت الزوجة کذبه، فیحتاج الی المرافعة. و هذا لا ینافی تقدیم قوله مع الیمین. و الحاصل: ان مرادهم بالصحة، و اجماعهم علیه، انما هو الصحة فی نفس الامر بالنسبة الیه ظاهراً، و باطناً ایضا اذا کان صادقا. و بالنسبة الیها ایضا ان صادقته، او لم تکذّبه، فیجوز للزوجة الاکتفاء بقوله فی التعیین، و لیس لها انکاره اذا لم یظهر علیها کذبه. بل یجب تصدیقه حملا لقول المسلم علی الصحة.

قوله: «فاذا کان اقرار الزوج مسموعا... الی اخره». ففیه: انه غیر مرتبط بما نحن فیه. اذ المفروض عدم النزاع فی اصل تحقق الطلاق. انما الاشکال فی التعیین. فان اراد ان الجزء الاخر مسموع منه هنا، فهو لیس من محل النزاع فی شیئ. و ان اراد انه مسموع فیما لم تسلم الزوجة اصل اجراء الصیغة، فالملازمة ممنوعة. اذ قد یکون کاذبا فیه. و کلامنا فی اصل

ص: 116


1- ای: عن القصد.
2- و فی النسخة جعل لفظة «المعین» بین السطرین بعنوان نسخة البدل.

الطلاق ایضا مثل التعیین؛ فمع المصادقة او عدم ظهور الحال، یجب تصدیقه. و مع التکذیب فلا یسمع قوله، الاّ بالبینة.

قوله: او یلزم بطلان هذا الطلاق رأساً، یعنی ان لم یکن قوله مسموعاً فی الجزء الاخر، لزم بطلان هذا الطلاق رأساً. یعنی هذا الطلاق المخبر عنه ضمناً فی تعیین الزوجة، بتقریب ان تعیین الزوجة فی قوّة «طلّقت هذه الزوجة»، فهو اخبار باصل الطلاق المتحقق بهذا الشخص الخاص. ضرورة بطلان الکل ببطلان جزئه. و ان لم یکن باطلاً مع ذلک (و المفروض عدم تحقق التعیین بسبب عدم تحقق لفظ الصیغة) و کان لذلک الطلاق وجه صحة حملٍ، لَادّی الی التنازع و عدم افادته للاحکام المطلوبة من الطلاق. و الحال انه کان یمکن العدول عن الطلاق المعرّی عن قید التعیّین فی اللفظ، الی غیره و هو المقید بتعیین الزوجة. و المفروض انّهم حکموا بصحته. هذا خلف.

اقول: قد عرفت انّا نقول بکون الجزء الاخر و هو اللفظ مسموعا. لکن فی ضمن هذا الاقرار الخاص، الزمناه(1) بسبب مسبوقیته باللفظ المطلق المنوی به الزوجة المعیّنة. و لا یلزم منه ثبوت مطلق اَجزاء(2) الصیغة، الذی هو غیر مسلّم عند الزوجة. ولکن تصحیح هذا الطلاق الخاص لا یستلزم تصحیح ما لو اخبر بطلاق المعیّنة اولاً و غیر مسبوق بشیئ اخر.

قوله: «فلیس قصد المعنی المعین.. الی اخره»، اقول: لا فرق بینهما فی کون الرجوع الیه، و کونه هو المناص. و مع ذلک لا یضرّ توقف السماع علی الیمین فی صورة الدعوی. و لا یستلزم ذلک کونه مستقلا فیهما بحیث لا یلتفت الی دعوی المرئة. و بالجملة دعوی اصل الطلاق مسبوقة بالعدم الازلی و مخالفة الظاهر و استصحاب بقاء الزوجیة [و] حقوق الزوجة.

ص: 117


1- ولعله «التزمناه».
2- و فی النسخة: اجراء.

فثبوته یحتاج الی البیّنة. و اما دعوی قصد المعنی من اللفظ و قصد الزوجة المعینة من الزوجة المطلقة، فهو لما کان لا یعلم الاّ من الزوج، فلزوم الضرر و الحرج و ظهور قصد المسلم، یوجب سماع قول مدعیه و تقدیم قوله مع الیمین فی صورة الانکار.

قوله: «لانهم انما قالوا بصحة الطلاق.. الی اخره»، اقول: لیس کذلک، بل انما حکموا بالصّحة لانه طلاق وقع علی امرئة معینة فی نفس الامر. و صحته فی نفس الامر لا یستلزم ثبوته علی الزوجة المنکرة. لحصول الثمرة بالنسبة الیها(1) و بالنسبة الی الزوجة المصدّقه، لعلمها بالصدق [ا]و جهلها بالحال.

قوله: «و مبنی الامرین علی کونه مستقلا بالامر»، قد ظهر بطلانه(2). فان المبنی فی الاول هو انه طلاق وقع علی معینة فی نفس الامر. و اما الثانی فهذه الدعوی فیه مصادرة ان کان یرید مطلق الصیغة. و ان اراد الصیغة الخاصة الحاصلة فی ضمن هذا الاقرار الضمنی، فهو لا ینفعه فی المطلق(3). سیما و الفارق موجود بسبب الطلاق الغیر المقید فی لفظٍ هنا(4).

قوله: «و الاّ لَاشترطوا التعیین لفظا فیه»، اقول: هذا یصح ان سلمنا [انّ] مبنی صحة الطلاق حینئذ هو الرجوع الیه و کونه مستقلا. و قد عرفت بطلانه.

و منها: ما ذکره جماعة فیما اذا اشتبهت المطلّقة بعد ما کانت معینة. لسهو، او نسیان، او لاجل مسامحة فی اصل التعیین. فقالوا: یمتنع من الجمیع و علیه ان یبیّن المطلقة بیان اخبار و اقرار، لا بیان شهوة و اختیار. فان قال هذه(5) التی طلقتها، حکم بطلاقها و بزوجیة الاخری.

ص: 118


1- و فی النسخة: الیه.
2- و فی النسخة: بطلاقه.
3- ای فی الصیغة التی لا قید فیها ظاهراً (مع صرف النظر عن نفس الامر) کما هو المفروض.
4- و فی النسخة: هذا.
5- و فی النسخة: هذا.

او هذه التی لم اطلّقها، حکم بطلاق الاخری. او طلقت هذه لا بل هذه، حکم بطلاقهما جمیعاً، لانّه اقرار بطلاقهما واحدة بعد واحدة. فلم یقبل رجوعه فی الاول، و لزمه الاقرار بهما. ذکره الشیخ و العلامة فی التحریر و القواعد الاّ انه قال فی القواعد: «فان عیّن واحدة للنکاح او الطلاق، لزمه. و لهما احلافه لو کذّبتاه»(1).

وجه الاستدلال: انهم قدموا هنا قول الزوج فی الطلاق، و لیس ذلک الاّ لاجل ان امر الطلاق الیه.

اقول: هذه المسئلة لیست باجماعیة. اذ لم نقف علیها الاّ فی کلام معدود منهم. مع ان العلامة قال فی القواعد: «لزمه». فخصّ اللزوم بالزوج. فلا یثبت منه اللزوم بالنسبة الی الزوجة. و ذکره الفاضل فی شرحه ساکتاً علیه. و هو الظاهر من اخر عبارة المبسوط. و اول کلامهما ایضا لا یدل الاّ علی ذلک. اذ ما ذکراه انه یمنع عن الجمیع، و هو لا یدل علی وقوع الطلاق بالنسبة الیها. و یظهر الثمرة فی المیراث و النفقة و غیر هما. و مع ذلک فنقول: ان تقدیم قوله فی هذه المسئلة لا یستلزم تقدیمه فیما نحن فیه. و لعل وجه تقدیمهم قول الزوج، هو ان الطلاق فعل(2) الزوج و لا یعرف حقیقته و کیفیته الاّ من جانبه. و قد اشار الیه الفاضل فی شرح القواعد حیث قال فی مقام الاستدلال: «لان القول، قوله. لانه لا یعرف الاّ منه»(3).

لا یقال: انه انما یصح فیما اذا وقع التعیین فی النیة خاصة، و هو خلاف الفرض. اذ المفروض انه عیّنها اِما بالتسمیه او بالاشارة او الخطاب، ثم اشتبهت(4). فلم یبق شیئ خفی لا

ص: 119


1- القواعد، ج3 ص125 ط جامعة المدرسین.
2- و فی النسخة: فلعل.
3- کشف اللثام، ج8 ص23 ط جامعة المدرسین.
4- و فی النسخة: انتبهت.

یُعرف الاّ منه. فقد یکون الزوجة اعرف بالحال، و قد یکون الزوج اعرف، و قد یتساویان.

لانّا نقول: ادعاء الزوج ان هذه هی المعینة، یرجع الی ادعاء انّی عنیت هذه فی القصد، قصدت هذه دون غیرها. سلّمنا، لکن نقول: ان توجیه الخطاب فی الزوجة و نحوه انما هو فعله و هو اعرف بفعله. فاذا ادعاه فهو مدع للظاهر الراجح. فیکون بمنزلة المنکر. و الزوجة المدعیة لخلافه بمنزلة المدعی. و الفرق واضح بین ادعاء ایقاع نفس الفعل و ادعاء فعله علی کیفیة خاصة. اذ الاول مسبوق بالعدم و الاصل عدمه. و اما بالنسبة الی الکیفیة، فلا یجری الاصل. اذ الکیفیات کلها متساویة فی اصالة عدمها. فیبقی ظهور صدقه فی کیفیة فعله سالما. فلا ینفع ذلک فی المسئلة المبحوث عنها اعنی دعوی نفس الطلاق مبتداً، فی شیئ.

و اما تحقیق هذه المسئلة: و ان کان لیس هیهنا محلّه، لکنّا نقول مجملاً: انّه اذا اشتبهت المطلّقة بغیرها، فمقتضی ما هو المشهور فی [ال-]شبهة المحصورة، و جوب اجتناب الجمیع، و وجوب الانفاق علی الجمیع لکونهما مقدمة للواجب. فانّ انفاق الغیر المطلّقة واجب، و هو لا یتمّ الا باتفاقهما معاً. و کذلک الاجتناب عن المطلّقة واجب و لا یتمّ الا بالاجتناب عنهما. و ماحققناه فی الاصول فی الشبهة المحصورة، هو عدم وجوب الاجتناب عن المشتبه(1) المحصور. لاصالة البرائة و عموم قولهم(علیه السلام): «کل شیئ فیه حلال و حرام فهو لک حلال حتی تعرف الحرام بعینه». و ضعّفنا دلیلهم، من انّ ذلک من باب مقدمة الواجب؛ بان الواجب انّما هو اجتناب ما علم انه حرام(2)، لا مطلق الحرام. و کذلک ما علم انه نجس. فیجوز تناول المشتبه بالحرام، تدریجا. و کذلک النجس الی اخره. و ان حصل اشتغال الذّمة بردّ المال الی

ص: 120


1- و فی النسخة: الشبهة. خ، ل: المشبهة.
2- و فی النسخة: ما علم هو انه حرام- و علی هذا ففعل «علم» معلوم و فاعله المکلف. و لا یناسب المقام.

صاحبه. و کذلک یلزم علیه التطهیر و نحوه لو استعمل کل المشتبه. خرجنا عنه فی خصوص الانائین المشتبهین، بالاجماع و الخبر، و بقی الباقی.

و لکنه [لا] یتمّ فیما نحن فیه (لعدم ظهور تلک الاخبار فیما نحن فیه. و [عدم جریان] اصل البرائة) بل هو ظاهر فی مثل اکل المشتبه و لبسه و نحوهما، و مباشرة النساء لیست من هذا الباب لحصر جوازها فیما هو مذکور فی قوله تعالی: «إِلاَّ عَلی أَزْواجِهِمْ أَوْ ما مَلَکَتْ أَیْمانُهُم»(1) الی قوله «فَمَنِ ابْتَغی وَراءَ ذلِکَ فَأُولئِکَ هُمُ العادُون»(2). و لا ریب ان بین هذه الزوجات من هی لیست بزوجة و لا مملوکة، فلا یجوز مباشرتها عن اخرتها. و مباشرة بعضها دون بعض (کما هو مقتضی قول جماعة فی الشبهة المحصورة، حیث ذکروا انه یجوز تناولها الی حد لایحصل معه الیقین بمباشرة الحرام، بان یبقی منه مقدار لا ینتقض من الحرام) فهو ایضا لا یتمّ فیما نحن فیه. لانّ جواز مباشرة النساء متوقف علی الاعتماد بانّها(3) زوجة او مملوکة. و لیس ذلک معلوماً له...

و ایضاً: اختیار البعض، انما یتمّ باخبار اَنّها غیر المطلّقة. فیلزمه ترتب احکام الزوجة جمیعا علیها مثل المیراث و جواز الاغتسال و غیر ذلک. و لم یعلم(4) من الشرع ثبوت الزوجیة. بجمیع احکامها. بمجرد الاختیار. الی غیر ذلک من المعایب. سیما مع ما ورد من التاکید و التشدید فی امر الفروج. و الظاهر انّ ذلک اجماعی ایضا. و علی هذا فیلزم العسر الشدید و الحرج الوکید و تعطیل الازواج. و لا یجوز للغیر ایضاً الجمع بینهما، لانّ احدهما زوجة الغیر جزما. بل یشکل التزویج باحدهما ایضا للغیر، و تزویج اخت احدهما للزوج

ص: 121


1- السورة، المؤمنون، الایة6- السورة المعارج، الایة30.
2- السورة، المؤمنون، الایة7- السورة، المعارج، الایة31.
3- و فی النسخة: و بانّها.
4- و فی النسخة: و لم یعمل.

ایضا. الی غیر ذلک من المفاسد. و الخلاص لا یحصل الآ بطلاقهما جمیعا، و التجدید علیهما ان اراد الزوج ذلک. او بالبناء علی القرعة. و ظنی به ان ذلک وجه وجیه (کما انه احد الاقوال فی اصل الشبهة المحصورة) و لکن الطلاق احوط.

هذا کلّه، اذا بقی الاشتباه بحاله. و اما لو ارتفع بالبینة، او بالتذکر، او غیر ذلک، من دون منازع. فلا اشکال ایضا. و اما صورة النزاع: فاَمّا لو عیّن الزوج احدهما و صدّقته الزوجة و لم تکذّبه الاخری. فلا اشکال. و کذلک لو جهلت الحال فیلزم تصدیقه لما مرّ سابقا. و اما لو عیّنها و کذّبته، فهی المدعیة، و الزوج بمنزلة المنکر. اذ(1) ذلک بحث عن کیفیة فعله و هو اعرف به، فالقول قوله مع یمینه. و تعیین المدعی و المدعی علیه، انما هو بملاحظة ظهور المدعیا و خفائه. فلا ینافی ما ذکرنا کون الزوج فی صورة المدعی لسبقه بالدعوی. و لیس ذلک من باب ردّ الیمین الی المدعی من جانب المنکر فی صورة ادعاء الزوج انّ المطلّقة هی هذه و انکرته. کما یتوهم.

و اما المسئلة الاخیرة: یعنی اذا عیّن احدهما ثم رجع عنها و عیّن الاخری؛ فان صدّقته الاولی فی الرجوع عنها، فلا نزاع بینهما، و لا یُمنع عنها. سیما اذا کانت هناک امارة علی اشتباهه و غلطه. لان الحق منحصر فیهما، و امرهما موکول الی الله تعالی. و ربما یستشکل بانه یثبت بسبب الاقرار علی الزوج وجو[ب] الارتداع عنها، و لا دلیل علی کون مجرّد تصدیق الزوجة ایّاه فی الرجوع بعد اقراره بالطلاق، سببا لا ستحلالها ثانیاً. و لعلّه لذلک اطلق الشیخ و العلامة الحکم بطلاقهما. فالمناص الزامه بحکم الطلاق و النکاح معا. فللمرئة مطالبة حقوقها، و علی الزوج الارتداع من الاستمتاع بها.

و فیه: انّ الاقرار انما یثبت حکما ظاهریا، لا واقعیا حتی لایمکن ارتفاعه. فکما ان اقرار

ص: 122


1- و فی النسخة: او.

الزوج بالطلاق اعتراف بانقطاع سلطنته علی الزوجة، فتصدیق الزوجه ایّاه [فی الرجوع عن اقراره] ایضا اعتراف ببقاء السلطنة. و انکار الزوج(1) هو قول مسلم ینبغی حمله علی الصدق. و عدم سماعه اولاً انّما کان لاجل انّه اثبت حقاً للزوجة باعترافه. فاذا اسقطت الزوجة حقه ذلک، بتصدیقها ایّاه، فلا یبقی ما یزاحم حمل قوله فی الانکار علی الصدق. سیما اذا کان هناک امارة علی اشتباهه و غلطه.

و اما الطلاق: حکم الشیخ و العلامة بطلاقهما معا. فان اراد [ا] انّهما محکومتان بالطلاق من جهة الاقرارین، و انهما مطلّقتان(2) علی ظاهر الحکم، و یجری علیهما جمیع ثمرات الطلاق فی حال الحیوة و بعد الممات، ففیه اشکال واضح. اذ المفروض ان المطلّقة واحدة قد اشتبهت شخصها. و مراده فی التعیین ایضا تعیین واحدة، فکیف یحکم بثبوت طلاقین. مع ما حققناه سابقا ان الاقرار بالطلاق لیس انشاء له(3). و الاقرار کاشف عن الانشاء. و المفروض انه لم یکن الاّ واحداً. فلابدّ ان یحمل کلامهما علی ارادتهما حکم المطلّقة من حیث عدم جواز مباشرتهما و التمتع بهما لا للزوج و لا للزوجة. و ذلک انما هو لاجل رجوع الاشتباه الی حالته الاولی. فقولهما «طُلّقتا» [ای] مُنع الزوج منهما و مُنعتا عنه.

و هذا الحمل و ان کان بعیداً من ظاهر التعلیل المذکور فی کلامهما، لکنه مما لابد منه. لئلاّ یخرج الکلام عن موضوع المسئلة.

فالمناص حینئذ فی التعیین، لا یکون الاّ بالقرعة.

و اما القول بعدم ارتباط حکم الاخیرة بالاولی، او انّ علی الاخیرة اَن تصدّق زوجها فی الطلاق (و ان حُکم علی الاولی بالطلاق ایضا)، و انّها من باب واجد المنی فی الثوب

ص: 123


1- ای انکار الزوج اقرارَه الاول.
2- و فی النسخة: مطلّقات.
3- و فی النسخة: لیس له انشاء له.

المشترک، فانّ کلاً منهما یعمل بمقتضی الاصل ما لم یعلم خلافه، فکذا هنا تعمل کل منهما(1) بمقتضی اقرار الزوج ما لم یُعلم کذبه.

فغیر ظاهر الوجه ان ارید به الحکم بکونهما مطلّقتین شرعا یجری علیهما جمیع احکام الطلاق. و الفرق بینها و بین الجنابة المشترکة، واضح. لتاصل الاصل فی الجنابة بالنسبة الیهما جمیعا، و عدم تحقق الاقرار الصحیح فیما نحن فیه بالنسبة الیهما جمیعا، او صحة قوله. بل هذه (مع کون المفروض وحدة الطلاق فی نفس الامر) انما یتمّ مع بطلان الاقرار الاول بسبب الرجوع، و المفروض خلافه.

و ان ارید به الرجوع الی الاشتباه الاول، و انّ المراد کونهما ممنوعة عن معاملة الزوجیة، فهو صحیح، ولکنه لیس من ثمرات الاقرار. بل من جهة نفس الاشتباه السابق. و ان کذّبته فی الرجوع و وافقته علی الاقرار الاول، فیحکم بالطلاق باقراره(2) و یبقی انکاره. الاّ ان یدعی اشتباها و غلطا فی اقراره، فیکون تجدید دعوی اخری. لا تکذیبا لنفسه و انکاراً لما اقرّ به. فیکون دعوی مسموعة. و الظاهر قبولها و یقدم قوله مع یمینه اذا ظهر امارة علی ما یدعیه. لانه اعرف بفعله، و عدم امکان اقامة البینة علیه. و عدم تمکّن المرئة من الیمین علی نفیه.

و اما الزوجة الثانیة: فان صدّقته فی الطلاق مع تصدیق الاولی زوجها فی الرجوع، فیثبت النکاح للاولی، و الطلاق للثانیة. و لا اشکال. و کذلک ان کذّبته فی الطلاق مع تکذیب الاولی زوجها فی الرجوع. فیثبت النکاح للثانیة و الطلاق للاولی. لما ذکرنا ان المطلّقة بالفرض واحدة. و ان صدّقته فی الطلاق مع تکذیب الاولی فی الرجوع. او کذّبته مع تصدیق الاولی زوجها فی الرجوع. فهذان یستلزمان اِما کونهما معاً مطلّقتین، او غیر مطلّقتین. فهو

ص: 124


1- و فی النسخة: یعمل کل منهما.
2- و فی النسخة: باقرارهما.

فاسد جزما. فکلما حصل الموافقة فی هذه الصّور فالامر واضح. و کلّما وقع النزاع و الانکار، فیرجع الی الحلف، و یظهر الحال.

و منها: ما ذکروه فی اقرار الزوج فی العدة بالرجعة؛ مثل ما قال العلامة(ره) فی التحریر: «و لو قال زوج الحّرة قبل [ال-]انقضاء: را جعتک بالامس. فالوجه تقدیم قوله. لقدرته علی الانشاء. و لو صدّقناه؛ فالاقرب انّ اقراره انشاء»(1). و قال بعد ذلک: «الاشهاد علی الرجعة مستحبّ، غیر واجب و لا شرط. و القول قول المنکر مع الیمین. و لو قال فی العدة: کنت راجعتک بالامس. صحّ الرجوع». و قال فی القواعد: «و یستحبّ الاشهاد و لیس شرطا، لکن لو ادعی بعد العدة وقوعها فیها، لم تقبل دعواه الآ بالبینة»(2). ثمّ قال: «لو اقرّ بالرجعة فی العدة، قُبل قوله لانه یملک الرجعة حینئذ». ثمّ قال: «لو ادعی الرجعة فی وقت امکان انشائها، قدّم قوله مع احتمال تقدیم قولها. فحینئذ لا یجعل اقراره انشاء».

وجه الاستدلال: تقدیم قول الزوج بالرجعة، فی هذه العبارات بناء علی انه ادعاها و اقرّ بها فی وقت یمکن له انشائها فیه. فدعوی الزوج الطلاق فی وقت یمکن اجرائه، مسموع و مقدم علی قول الزوجة.

اقول: ینقسم اخبار الزوج عن الرجوع، علی اقسام: اخباره فی حال العدة بالرجوع فی زمان قبل الاخبار من ازمنة العدة فاِمّا مع انکار(3) الزوجة او عدم انکارها. و اخباره بالرجوع بعد انقضاء العدة فی حال العدة مع انکار الزوجة او عدمه. فاذا اخبر فی حال العدة بالرجوع بالامس مثلا. فان وافقه الزوجة، فلا کلام. لان الامر لا یخرج منهما و المسلم مصدَّق فی

ص: 125


1- تحریر الاحکام الشرعیة، ج4 ص74 موسسة الامام الصادق(علیه السلام).
2- قواعد الاحکام، ج3 ص134 (الفصل الثانی فی الرجعة).
3- و فی النسخة: و اما مع انکار... .

اقواله و افعاله ما لم یزاحمه غیره. و اما مع انکار الزوجة، فیحصل فی المقام امران: الاول انّ ما تستلزمه دعوی الزوج من الاقرار، نافذ فی حقه. و قد اشرنا سابقا ان الدعوی قد یستلزم الاقرار علی المقرّ اِما بالفعل او فی المستقبل، فیوخذ علی مقتضی اقراره من لزوم النفقة و حرمة الاخت و غیر ذلک.

و اَما الکلام فی دعویه ذلک مع انکار الزوجة، فهو کلام مغایر للکلام فی امر ارادة اللازم للدعوی. فحینئذ یجیئ الخلاف فی انه هل یقدم قول الزوج او الزوجة؟-؟ و قول الزوجة هنا و ان کان موافقا للاصل، لکن الظاهر تقدیم قول الزوج بوجهین:

الاول: انه فعله و بیده و قادر علی ان یفعله، و قلّ ما یحصل الفائده فی انکار الزوجة حینئذ. لان الزوج اذا کان غرضه الرجوع، فهو قادر علی انشاء الرجوع بالفعل (کما هو المفروض) فیصیر کلام الزوجة کاللغو. فالظاهر هنا یقدم علی الاصل لذلک. و لیس کذلک الطلاق، اذ هو موقوف علی امور کثیره مثل اشهاد العدلین و اثبات کونه فی طهر غیر المواقعه و نحو ذلک، سیما اذا کان الدعوی مع الورثة و کان الزوج میتاً، فینفع الانکار فیه غالبا. و لیس فی الرجعة امثال ذلک.

و الثانی: انه علی فرض کذب الزوج فی هذا الاخبار، فهو مستلزم للرجوع، فانه مستلزم لارادة بقاء الزوجیة(1) حین الدعوی. فهو من قبیل الافعال الدالّة علی الرجوع (کالتقبیل و ما یشبهه من الاقوال و الافعال). فیحصل من جهة ذلک القول(2) قوّة لصدقه فی الدعوی ایضا. فیقدم علی الاصل. فالکلام فیما نحن فیه اِما فی نفوذ الاقرار علی نفسه و عدمه، و اما فی تقدیم قوله فی الدعوی ایضا علی الزوجة المنکرة. فاَما نفوذ الاقرار علی نفسه، فلا ریب فی

ص: 126


1- و فی النسخة: الزوجة.
2- و فی النسخة: قول.

سماعه و نفوذه. للادلّة الدالّة علی نفوذ اقرار العقلاء علی انفسهم. و کذلک نفوذه لما ینفعه ایضا اذا لم تکذّبه. و اما تقدیم قوله فی الدعوی، فهو الاظهر، لما ذکرنا ایضا.

و اما لو کان الاخبار بعد العدّة، فهو ایضا بالنسبة الی نفسه مسموع. لاجل تضمن الدعوی الاقرار علی نفسه فی مثل النفقة و غیرها. و اما بالنسبة الی الزوجة، فهو دعوی و کلامها مطابق للاصل. و الاظهر عدم القبول الاّ بالبیّنة. فان اصالة عدم الرجوع و استصحاب حال الطلاق، اقوی من الظهور المستفاد من کون الفعل فعله و بیده. کما لا یخفی.

فحینئذ نقول: مراد العلامة من قوله «و لو قال زوج الحرّة قبل الانقضاء، راجعتک» هو بیان صورة الدعوی. و اختار فیه قوله و علّله بانه قادر علی الانشاء حین الدعوی. و وجه کونه علّة التقدیم، ظهر مما ذکرنا. و لیس المراد ان مجرد الاقرار به یکفی لثبوت ما له و علیه (کما یتوهم)، لما بیّناه سابقا فی اوایل الرسالة. و بیّنا ان المراد من قولهم «من ملک انشاء شیئ، یملک الاقرار به» بیان حکم نفوذ الاقرار علی نفسه فی کل ما یملک انشائه. لا انه یصیر الاقرار فی حکم الانشاء فی جمیع الاحکام مما له و علیه.

و اما ذکرهم علیه هذه القاعدة فی مقام الدعوی (مثل عبارة التحریر هذه) فهو لیس الاّ من جهة ما یستلزم ذلک ضعف قول المنکر و قوة المدعی. کما اشرنا الیه انفا ایضا. فنقول فی توضیح المقام: ان قول العلامة «لقدرته علی الانشاء» بیان لکبری قیاس مطوی. فکانه قال «الزوج قادر علی انشاء الرجعة، و کل قادر علی انشاء الرجعة قادر علی الاقرار بها، فهذا قادر علی الاقرار بها». و مقتضی هذا الدلیل انه یصح من الزوج الاقرار بالرجعه. ثمّ عقّب هذا القیاس بقیاس اخر. فانه بعد ما صحّح الاقرار بما تقدم و فرض انه اقرّ بالرجعة، یقول «هذا الزوج اقرّ بشیئ هو الرجعة، و کل من اقرّ بشیئ فیثبت علیه کل ما علیه و کل ما له و علی غیره. فهذا یثبت باقراره کل ما له و علیه و علی غیره». و قد حققنا فی اوایل هذه الرسالة منع هذه الکبری، بما لا مزید علیه. اذ لیس مقتضی الاقرار (بالنظر الی اصطلاح

ص: 127

الفقهاء، بل اصطلاح اهل الشرع و العرف و اللغة) الاّ اثباته ما یضرّ بنفسه او یُثبت شیئاً للاخر. فتحقق من ذلک انه لا بد من حمل استدلاله(ره) بهذه القاعدة علی ارادة بیان موافقة کلام المدعی فی صورة الدعوی للظاهر، لا غیر. و انت خبیر بانّ مثل هذا لا یجری فی ادعاء الطلاق، لکونه مخالفاً للاصل و الظاهر کلیهما.

و اما قوله(ره) «و لو صدّقناه، فالاقرب ان اقراره انشاء»، فاراد به: انّا لو نقدم قول الزوج فی الدعوی المذکورة، و قدمنا قول الزوجة فی انکارها اعتماداً علی الاصل، فحینئذ و ان لم یثبت الرجعة بالامس الّتی ادعاها، و لکن هل یفید اقراره بالرجعة المستفادة من ادعائه وقوعها بالامس، حین التکلم، نظراً الی کونه بمنزلة الرجوع الفعلی (کما اشرنا الیه سابقا) او لیس بمنزلة انشاء الرجوع، لانه اخبار محتمل للصدق و الکذب، و الانشاء لا یحتملهما، فالاقرب ان اقراره هذا، بمنزلة الانشاء. فظهر بذلک انه لا دخل لهذه العبارة فی تقدیم قوله فی الدعوی. بل هو فی مقام تصحیح الاقرار بالرجوع فی زمان التکلم. و هذا خارج عن نفس الدعوی.

و اما قوله(ره): «و القول قول المنکر مع الیمین»، فالمراد به بیان حال الدعوی بعد انقضاء العدة، بقرینة العبارة المتقدمة الدالّة علی تقدیم قولها فی الدعوی فی حال العدة. و بقرینة قوله بعد ذلک: «و لو قال فی العدة: کنت راجعتک بالامس صحّ الرجوع». و المراد بهذه العبارة الاخیرة بیان استلزام هذه الاخبار لانشاء الرجوع حین التکلم، مثل الرجوع الفعلی.

و اما قوله(ره) فی القواعد: «لو ادعی بعد العدة، وقوعها فیها، لم یُقبل دعواه الاّ بالبینة»، فهو(1) قرینة علی ماذکرنا من ان المراد بقوله فی التحریر «و القول قول المنکر مع الیمین»، ایضا الدعوی ما بعد العدة. و وجهه ظاهر و موافق للحدیث المستفیض المشهور اعنی

ص: 128


1- و فی النسخة: و هی.

قوله(علیه السلام): البینة للمدعی و الیمین علی المنکر.

و اما قوله فی القواعد بعد ذلک، «لو اقرّ بالرجعة فی العدة، قُبل قوله. لانه یملک الرجعة حینئذ» فهذا بیان لحال الاقرار، لا حال الدعوی. فان الاقرار بالرجعة اقرار علی النفس. اَما بالفعل؛ [ف-]لاستلزامه لزوم النفقة و الزام حقوق الزوجیة. و اما بالقوّة؛ فبسبب ظهور مخالفةٍ بعد العدة. کما لو ندم الزوج عن الرجوع بعد انقضاء العدة و ارادت الزوجة اخذ النفقة و کانت راضیة بالزوجیة و لو کان الرجوع فی حال العدة مخالفا لطبع الزوجة. نظیر ما لو اخبر بکون عبد الغیر حرّاً، ثمّ اشتراه. کما تقدم. فالمراد بقوله «لانه یملک الرجعة»، الاشارة الی تحقق حقیقة الاقرار. فان کل من یملک شیئاً یملک الاقرار به. یعنی ینفذ اقراره فیه. او اشارة الی انّ کل من ملک شیئا [ا]و فُوّض الیه ذلک الامر، فالقول قوله. بمعنی انه یُصدّق فیه مطلقا، او علی نفسه. او یقدم قوله. فهو معنی عام یجری فی الاقرار و فی مطلق الاخبار. و لذلک یُسمع قول المرئة فی العدة و انقضائها، و الخلوّ عن المانع، بل و التحلل بعد التطلیقة الثالثة. و المراد انه ابصر بما فوّض الیه، فیسمع قوله مطلقا، اذا لم یعارضه احد. او [مع] الیمین مع الخصومة و الدعوی. و علی نفسه مطلقا.

و یُنبّه علی ذلک، ما ذکره الفاضل الاصفهانی حیث انه فی شرح القواعد بعد قول العلامة: «و لو اقرّ بالرجعة فی العدة قُبل قوله» قال: «فیما له و علیه، فی العدة کان الاقرار او بعدها. لانه یملک الرجعة حینئذ. ای لانّها حقه، و لا فعل فیها لغیره، و لا یُعلم الا من جهته. فاذا ادعاها قُبلت. و علی المرئة ان تقبل منه بغیر یمین. و کذا من اراد نکاحها. و هو لا ینافی تقدیم قول غیره اذا انکرها، او تکلیفه بالیمین»(1) انتهی.

فظهر ان استدلاله فی العبارة الثانیة بهذه القاعدة، مبنی علی بیان حال الاقرار علی

ص: 129


1- کشف اللثام، ج8 ص79 (الفرع الاول).

النفس، او علی من لم یزاحمه احد فیما له ایضا. و فی الثالثة علی الدعوی. فلم یبق هنا الاّ الکلام فی ترجیح الاصل علی قول صاحب الفعل فی صورة الدعوی. و قد مرّ الکلام فیه و سیجیئ ایضا.

و اما قوله(ره) «لو ادعی الرجعة فی وقت امکان انشائها»، فهو بیان لصورة الدعوی فی حال العدة. فلا تکرار فی کلامه و لا تناقض (کما فهمه بعضهم و حسب انه تردّد فی الحکم بعد ما جزم بتقدیم قوله فی العبارة السابقة علی ذلک. و اعترض علیه بانه خالف حکمه السابق) اذ قد عرفت اَنها فی بیان حال الاقرار، و هذه فی بیان حال الدعوی حال العدة. کما ان العبارة الاولی فی بیان حال الدعوی بعد العدة. و وجه تردده(ره) ان قول الزوجة المنکرة، موافق للاصل، فیتجّه تقدیمه. و لانّها منکرة فالقول قولها مع یمینها. و وجه تقدیم قول الزوج: انها فعله و انه قادر علی انشائها، و من البعید ان یکون کاذبا، لانه لا ینتفع مزاحمة منکره غالبا، و تصیر لغواً(1). لانه یتمکن فی ذلک الحین ان یقول رجعت الیها. کما اشرنا سابقا. مضافا الی کون تلک الدعوی کافیة فی الرجعة و ان لم یکن صادقا فی اخباره عن وقوع الرجعة قبل التکلم. و لذلک قال(ره) بعد قوله «مع احتمال تقدیم قولها» فحینئذ لا یجعل اقراره انشاء، بمعنی ان من یعتمد علی الاصل(2) و یُقدَّم قول المرئة المنکرة، لا یجعل اقراره بمنزلة الانشاء.

و اما ولده فخر المحققین(ره): فقوّی تقدیم قوله نظراً الی ان الفعل کاف فی الرجعة، و لم یعتمد علی مجرد دعویه الرجوع، بل علی کون الاقرار بمنزلة الانشاء(3).

ص: 130


1- و فی النسخة: یصیر.
2- و فی النسخة: الافضل.
3- راجع ایضاح الفوائد، کتاب الفراق، ج3 ص331 ط کوشانپور.

و حاصل المقام: ان الکلام فی الرجعة یختلف بسبب ملاحظة الاقرار، و الدعوی(1) و صدور الاخبار عنها من الزوج فی العدة، [ا]و ما بعدها. و ان الاظهر تقدیم قول المنکر بعد العدة، للاصل و الاستصحاب. و القول قول الزوج المدعی لها فی المدّة، مع الیمین اذا انکرتها الزوجة. و اما الکلام فی اصل الطلاق، فهو مثل الکلام فی الرجعة بعد العدة، فالقول قول منکره، للاصل و الاستصحاب، و عدم وضوح الدلیل علی تقدیم قوله بمجرد انه من فعله و مفوّض الیه حینئذ. فالاعتماد اذن علی المرجحات فی تقدیم القول. و لا ریب انها فی جانب الزوجة المنکرة، اکثر. لاستصحاب بقاء الزوجیة و حقوقها (من القسم و النفقة و غیرهما)، و اصالة عدم وقوعه فی الواقع، و لصدق لفظ المنکر الواقع فی الاخبار، علیها حینئذ. و الدلیلان الاخِران، متغایران(2). فلا یتوهم الغافل رجوعَ الثانی(3) الی الاول، مطلقا. و لذلک استدل فخر المحققین(ره) بتقدیم قولها فی الانکار بعد العدة بهما معا.

و هیهنا کلمات اُخر لشراح القواعد. یطول المقام بذکرها و ذکرما فیها. طوینا عن ذکرها، مخافة الاطناب.

و منها: بعض عباراتهم المذکورة فی اختلاف الزوجین فی زمان الطلاق، لاجل الرجعة و النفقة؛ مثل عبارة التحریر، قال: «و لو کانت معتدّة(4) بالشهور، فان اتفقا علی زمان الطلاق، او الوفاة، اعتبر ثلاثة اشهر و اربعة و عشرة ایام. و ان اختلفا، فالقول قول الزوج. لان القول

ص: 131


1- و فی النسخة: او الدعوی.
2- ای: اصالة عدم وقوعه فی الواقع، دلیل. و صدق لفظ المنکر علیها، دلیل آخر. لا انّهما جمیعا دلیل واحد.
3- و فی النسخة: من رجوع الثانی.
4- و فی النسخة: معتمدة.

قوله فی اصل الطلاق، وکذا فی وقته»(1).

و وجه الاستدلال(2): الاستدلال بقوله «لانّ القول قوله فی اصل الطلاق»، فان الظاهر منه انّ تصدیق الزوج و تقدیم قوله فی دعوی اصل الطلاق، کان مسلّماً عندهم.

اقول: ان ارید من کونه مسلّما عندهم، کونه اجماعیا، فهو فی غایة البعد. لندرة المصرّح بتقدیم قول الزوج فی اصل الطلاق. بل لم نقف علی تصریح به فی کلامهم. و ستعرف ان مثل هذه العبارة ایضا لیست بصریحة. مع ان کلماتهم فی غایة الکثر[ة] فی التردد و التوقف و الاختلاف فیما لو کان اختلاف الزوجین فی وقت الطلاق. و هو یستلزم کون تقدیم الزوج فی اصل الطلاق خلافیا. بل هو اولی بکونه خلافیا. فانهم ذکروا (فی موضع بیان دلیل الطرفین فی تقدیم قول الزوج فی وقت الطلاق) فی مقام الاستدلال علی تقدیمه، بانه فعله، و انه اعرف بفعله، فیقدم قوله. و عارضه خصمه بان مدعی التاخّر یقدم قوله لان الاصل تاخر الحادث. و کثیر منهم صرّح بذلک.

و لا ریب ان مئال(3) التمسک باصالة التاخر، هو اصل عدم الحادث. فاذا کان اصل العدم (مع انخرامه فی الجملة، و زواله قطعا فی بعض الاوقات، المحتمل عدم وقوعه فیه) حجةً للنافی و قابلاً للتمسک به، فمع عدم حصول القطع بزواله اصلا و راسا، فهو اولی بالتمسک. اذ لا ریب ان مع تداعیهما فی وقوع اصل الطلاق، لم یحصل القطع بوقوعه اصلا و راسا، و وقوعه مشکوک فیه. و مع اتفاقهما معا بوقوع الطلاق، فوقوع الطلاق یقینی. فیصیر التمسک بالاصل هناک اضعف، و ینفتح سبیل معارضه؛ من الظاهر، و هو ان صاحب الفعل اعرف

ص: 132


1- تحریر الاحکام الشرعیة، ج4 ص155.- و فیه: احتسب، بدلاً عن اعتبر.
2- و فی النسخة: الدلالة.
3- و فی النسخة: مال.

بکیفیة ما فعل. یعنی ان من فعل فعلا فی الخارج واقعا، فهو اعرف بما صدر منه. و هذا لا یجری فی مدعی الطلاق مع انکار المدعی علیه راسا. فلا یحسن ان یقال مدعی الفعل اعرف بوقوعه فیقدم قوله. مع انه مسبوق بالعدم الازلی الیقینی.

فمن جملة من استشکل فی تقدیم قول الزوج مطلقا، الفاضلان فی الشرایع و القواعد؛ قال المحقق فی احکام العدد: «اذا اتّفق الزوجان فی زمان الطلاق و اختلفا فی زمان الوضع، کان القول قولها. لانه اختلاف فی الولادة و هی فعلها. و لو اتفقا فی زمان الوضع و اختلفا فی زمان الطلاق، فالقول قوله. لانه اختلاف فی فعله» قال «و فی المسئلتین اشکال. لان الاصل عدم الطلاق و عدم الوضع»(1). و قال الشهید الثانی فی اخر شرح هذا الکلام: «و المصنف استشکل فی حکم المسئلتین علی الاطلاق. و یحصل الاشکال ان مجرد کون الفعل من المدعی، مع معارضة الاصل، غیر کاف فی تقدیم قوله. لان الاصل قاعدة یرجع الیها فی الاحکام الشرعیة. بخلاف تقدیم قول المدعی. و حینئذ فاللازم تقدیم قول من یدعی تاخر الفعل من الطلاق و الوضع. سواء کان المدعی هو الفاعل ام غیره، فیقدم قوله فی الاول، دون عکسه» قال «و هذا هو الوجه»(2).

و کذلک صرّح فی الشرایع فی احکام الرجعة بتقدیم قولها فی تاخر الطلاق، لان الاصل بقاء الزوجیة. و لا یقدم قول الزوج و ادعائه انقضاء العدة. و عللّه فی المسالک باصالة عدم تقدم الطلاق و بقاء الزوجیة الثابتة اولا، الی ان یظهر زوالها. و یؤدّی مؤدی ذلک ما ذکره فی الشرایع فی احکام النفقات، قال: «اذا طلّق(3) الحامل رجعیة، فادعت ان الطلاق بعد الوضع و

ص: 133


1- الشرایع، کتاب الطلاق، المقصد الخامس فی العدد، الفصل الرابع فی الحامل، ج3 ص27 ط دارالتفسیر.
2- المسالک: کتاب الطلاق- فی عدّة الحامل، ج2 ص34 ط دارالهدی.
3- و فی النسخة: اطلق.

انکر، فالقول قولها مع یمینها»(1). و قال فی المسالک فی اخر شرح هذا الکلام: «و لو قیل بتخصیص هذا الحکم بما اذا لم یعیّنا زمانا لهما. و اما لو اتفقا علی زمان احدهما و اختلفا فی تقدیم الاخر و تاخّره، فالقول قول مدعی تاخّره مطلقا، لاصالة عدم تقدمه و استقرار حال ما اتفقا علیه، کان حسناً»(2). ثم قال: «و ربما قیل بانه مع الاتفاق علی وقت احدهما و الاختلاف فی الاخر، یقدم قول الزوج فی الطلاق، مطلقا. لانه من فعله. و قولها فی الوضع مطلقا. لذلک»(3). و هذا یشعر بندرة القائل بهذا القول.

و یودّ مودّی کلام الشرایع، کلام القواعد فی المواضع الثلاث. و نقل من بعض شراحه(4) ایضا ما یقرب من کلام المسالک. و اختار تقدیم قول المسالک و اختار تقدیم قول مدعی التاخر و نسب القول بتقدیم قول صاحب الفعل الی بعضهم، و قال فی موضع اخر: و لعل الاظهر تقدیم ما حلّ به الاشکال. لان ظهور حجیة الاصل بقول مطلق، اقوی من تقدیم کون فعل نفسه مطلقا. ثم قال: نعم اذا کان الفعل مما لا یستلزم ابطال حق الغیر و لا یتوجه الی مدعیه منازعة، کما اذا ادعی انه صام، او صلّی. او لا یمکن اقامة البینة علیه (کما اذا ادعی انه احتلم) بوجه، یقدم قول مدعیه.

و کذلک یظهر من الفاضل الاصفهانی فی شرحه تقدیم قول مدعی بقاء العدة، و العمل بمقتضی الاصل، و الموافقة للمسالک. بل ازید من ذلک. فلاحظ.

فالحاصل: انه لا ینبغی التامل فی ان مقتضی کلمات هؤلاء و تمسکهم بالاصل، انّ تقدیم دعوی الطلاق من الزوج بقول مطلق، لیس بتمام. بل و یمکن ادعاء استلزام القول

ص: 134


1- الشرایع، کتاب النکاح، (الخامس فی النفقات) ج2 ص291 ط دارالتفسیر.
2- المسالک: کتاب النکاح، احکام النفقات، ج1 ص472 ط دارالهدی.
3- المسالک: کتاب النکاح، احکام النفقات، ج1 ص472 ط دارالهدی.
4- و فی النسخة: شرا ئحه.

بتقدیم قول الزوج فی اصل الطلاق، القول بتقدیمه فی وقته. و القول بتقدیمه فی الوقت محل خلاف بینهم. کما عرفت و ستعرف. فکیف(1) یُدّعی کون تقدیم قوله فی الاصل، وفاقیاً؟! فکل من یقول بعدم تقدیم قوله فی الوقت، لابد ان یقول بعدم تقدیم قوله فی الاصل.

و قد یجاب عن ذلک بالنقض و الحلّ: اما الاول: فهو ان الخلاف قد وقع فی تقدیم قول الزوجة فی وقت الولادة ایضا. فمن یقول بعدم تقدیم قولها فی وقت الولادة، لابد ان یقول بها فی اصلها. و المفروض ان تقدیم قولها فی الاصل وفاقی.

و فیه: منع الاجماع فیه ایضا. و استند فی الکفایة الی المشهور. و هو لازم کلام المحقق و العلامة فی الاستشکال فی تقدیم قول من یدعی خلاف الاصل فی وقت الولادة و الطلاق. کما بیّنّاه. و کذلک صریح الشهید الثانی(ره) بل هو قال: «ان الاصل قاعدة یرجع الیها فی الاحکام الشرعیة، بخلاف تقدیم قول مدعی الفعل». و کذلک غیرهم ممن اشرنا الی کلامهم.

و اما الثانی: فهو من وجهین: الاول: انّ المعتمد فی تقدیم قول الزوج فی دعوی اصل الطلاق، هو الاجماع. و هو غیر موجود فی الوقت. فالملازمة ممنوعة.

و فیه: انّا لم نقف علی هذا الاجماع و لا علی احد یدعیه. بل و لا علی فتوی صریحة فی ذلک و لو سلّمنا، فقلیل من کلامهم(2). و ایضا: لو کان المستند فیه الاجماع لا غیر، فلا معنی للمقایسة و التنظیر حیث قالوا انه یقدم قوله فی الوقت کما یقدم(3) فی الاصل. سیمّا من صرّح بانه یقدم لانه من فعله. و: کما یقدم قوله فی اصله فیقدم فی وقته. فان العلّة فی تقدیم قوله فی الاصل، انما هو کونه بیده و من فعله. لا التعبد و الاجماع.

ص: 135


1- و فی النسخة: و فکیف.
2- و فی النسخة: تقلیل من کلامهم.
3- و فی النسخة: تقدم.

فنقول حینئذ: ان کان هذه العلّة علّة واقعیة، فلا ینفکّ عن معلولها. فلا وجه للخلاف و الاشکال فی حکم الوقت، لوجود العلة. و ان لم یکن علة، فلا یثبت بها الحکم فی الاصل ایضا. فکیف یظهر ثبوته اجماعیّاً؟ بل الظاهر ان القول(1) بتقدیم [قوله فی] الوقت اولی بالقبول من دعویه فی الاصل. و الظاهر ان الکلام یجری فی الولادة و وقتها ایضا. و دعوی الاجماع فی اصل الولادة، ایضا ممنوعة. کما اشرنا سابقا.

و الثانی: انه فرق ما بین الولادة و الطلاق. و ان قولهم «یقدم قولها فی وقت الولادة، کما یقدم فی اصلها»، و قولهم(2) «یقدم قوله فی وقت الطلاق، کما یقدم فی اصله»، لیس علی وتیرة واحد[ة]. اذ المعتمد فی تقدیم قولها فی الولادة (مضافا الی کونها من فعلها و قد لا تُعرف الاّ من جهتها)، انّ بها تنقضی العدة. و النص ورد من الشارع ان امر العدّة الی النساء. فلا فرق بین دعوی اصل الولادة لانقضاء العدة (کما اذا ثبت کونها حاملا حین الطلاق، و ادعت الولادة فیها، فتصدَّق(3) فیها، و یُبنی علیه عدم جواز الرجوع الیها) و بین دعوی وقتها کما لو ثبت کونها حاملاً قبل الطلاق المعلوم زمانه و ادعت الولادة بعده و ادعی [الزوج] تقدمها علیه(4)، فیقدم قولها. اما لو ادعی التاخر لاسقاط النفقة، فادعت التقدم(5)، فیقدم قوله. لان ادعاء الولادة حینئذ لا مدخلیة له فی العدة حتی یُصدّق الزوجة. بل یُصدّق الزوج لاصالة التاخر.

و اما الطلاق، فلم یظهر من قولهم انه مصدَّق فیه و یقدم قوله. الا انه یحکم بثبوته من

ص: 136


1- و فی النسخة: قوله.
2- و فی النسخة: قوله.
3- و فی النسخة: فیصدق.
4- و فی النسخة: و اذا دعی علیه تقدمها علیه.
5- و فی النسخة: المتقدم.

حین اقراره، و تعتدّ الزوجة بعده. کما اشیر الیه فی روایة السکونی عن جعفر(علیه السلام)، عن علی(علیه السلام): «فی الرجل، یقال له: اَ طلّقت امرئتک، فیقول: نعم. قال: طلّقها حینئذ»(1). و افتی الشیخ [و] غیره، مطابقا لها. فقال الشیخ: «و لو اقرّ مریض انه طلّقها ثلاثا فی حال الصحة، قُبل قوله و حکم بانها بانت منه فی حال الصحة. و یکون العدة من حین تکلمه»(2). فلو حضر الغایب و ادعی انه طلّق زوجته منذ سنین لاسقاط النفقة، و انکرت الطلاق من اصله و طالبت النفقة، فالقول قوله فی اصل الطلاق و النفقة اللاحقه. [و القول] قولها فی النفقة السابقه. و کذا لو ادعت تاخره، لان النفقة هی حق الزوجة، انما تسقط تبعا لسقوط الزوجیة التی هی حق الزوج بالاصالة. و الزوج انما یملک حال الاقرار اسقاطها من حینه، لا فیما سبق. لان السابق قد مضی بما هو علیه. فیکون حینئذ مدعیاً سقوط النفقة المحکوم بثبوتها ظاهراً الی زمان الاقرار، مما لا یملکه الان، و تدّعی ثبوتها کما هو مقتضی الاصل. فیقدم قولها.

و علی هذا الفرق، فلا منافات بین تقدیم قول من یدعی تاخر الطلاق (اذا حصل الاختلاف فی وقته) و بین تقدیم قول الزوج فی اصل الطلاق بالمعنی المتقدم، یعنی لزوم الحکم بالطلاق حین التکلم و الاقرار به، و کون العدة بعد ذلک الحین. بخلاف امر الولادة. فانه لا یتمّ نفی القول بتقدیم قول المرئة فی الوقت مطلقا مع القول بتقدیم قولها فی اصل الولادة بعد جعل مفروض المسئلة ان کلا الدعویین فی کلا المقامین فی مقام دعوی انقضاء العدة.

اقول: و فی هذا الحلّ عقدٌ لا ینحلّ. لا یخفی علی من نظر و تاملَ، اما اولاً: فلان نظر

ص: 137


1- الوسائل کتاب الطلاق، ابواب مقدماته و شرائطه، ب16 ح6.
2- المبسوط کتاب الطلاق، فصل فی طلاق المریض، ج5 ص69 ط مرتضویه.

من استشکل فی المقام، انما هو ردّ کلام(1) من جعل المعیار فی المقام هو کون الولادة عن فعل المرئة و الطلاق من فعل الرجل. لا محض کون الولادة کاشفا عن انقضاء العدة. و علی هذا فلا یندفع البحث اصلا. و لا مناص للمحقق و الشهید الثانی و غیرهما، من عدم الفرق فی المسئلتین و لزوم القول بمنع تقدیم قول الزوجة فی الولادة، و الزوج فی اصل الطلاق.

و اما ثانیاً: فلان کلام الشهید الثانی(ره)- بل و غیره ایضا- فی الاعتماد علی الاصل دون قول المدعی(2)، صریح فی ذلک. و لا یمکن رفع التصریح بامثال ذلک.

و اما ثالثا: فلان قوله «ان القدر الثابت فی الطلاق انما هو ثبوته من حین اقراره و لزوم الاعتداد من بعده... الی اخره»، لا فائدة فی التمسک به. لاجل رفع البحث. فان غایة الامر ان یکون مراد المستدل من قوله «یقدم قول الزوج فی الوقت، لانه من فعله، کما یقدم فی الاصل»، انه یقدم قوله فی مبدأ العدة من ابتداء زمان یدعی وقوع الطلاق فیه، لانه من فعله. و حینئذ فمفاد الاستشکال و المعارضة، ان الاصل یقتضی عدم تقدیم قوله فی الطلاق فی الجملة. لانه خلاف الاصل. و ان اسقط اعتبار کونه من فعله من البین وجعل تقدیم قوله فی اصل الطلاق(3)، تعبدیّاً. فلا یبقی معنی محصّل للتنظیر.

و اما رابعاً: فلئن سلّمنا اسقاط اعتبار کونه من فعله، و اغمضنا عن قبح التنظیر حینئذ، و جعلناه تعبدیاً، فنقول ما وجه هذا التعبد؟ فان قلت انه الاجماع، فقد مرّ الکلام فیه. فان جعلته روایة السکونی و نحوها، فقد عرفت الجواب عنها سابقا، و بیّنّا المراد منها، و رفعنا وجه استدلال المستدل بها علی اصل تقدیم قول الزوج فی اصل الطلاق؛ و قلنا ان المراد بها بیان ان الاقرار بالطلاق یقوم مقام الصیغة فی ثبوت الطلاق، و لا یحتاج الی صیغة اخری اذا

ص: 138


1- و فی النسخة: الی رد کلام...
2- و فی النسخة: دون قیل المدعی.
3- و فی النسخة: و جعلت تقدیم قوله فی الاصل الطلاق.

لم ینازعه احد. لا انه اذا انکرت الزوجة اصل الطلاق فهو طلاق ایضا. فراجع و لاحظ و تامل.

و اما فتوی الشیخ بان العدة من حین التکلم؛ فالظاهر ان المراد به هو المسئلة المشهورة فی الاخبار عن العدة اذا لم یحصل العلم بمبدأ الطلاق، او الفوت. فقد افتی الفاضلان و غیرهما بانها تجعل مبدأها حین الاِخبار. لظواهر الاَخبار. و قد حققنا فی محله ان الاقوی انها تجعله حین ما حصل العلم بوقوعه فیه جزما. و ان لم یحصل العلم بنفس المبدأ. کما هو صریح روایة الکنانی(1). و علی ذلک ینزل قوله(علیه السلام) فی روایة السکونی: «قد طلّقها حینئذ». یعنی یحکم علیها بکونها مطلّقة حین الاقرار و یکون هذا الحین هو مبدأ العدة. و هذا کله بعد الاغماض من انکار اصل الطلاق و البناء علی موافقتها فی ذلک. و الاّ فیرجع فیه الی قاعدة التداعی، و مقتضاها تقدیم قول من یدعی مقتضی الاصل و الظاهر، و هو الزوجة فی ما نحن فیه.

و اما خامسا: فقوله «فالقول قوله فی اصل الطلاق و النفقة اللاحقة، و قولها فی النفقة السابقة... الخ».

فیه: ان مدعی الزوج هو شیئ واحد و هو طلاقه قبل ثلاث(2) سنین مثلا. و تنکرها الزوجة. فاذا کان القول قوله فی اصل الطلاق، و المفروض انه ادعاه فی بدو ثلاث سنین، و اذا حلف علی ذلک، فیسقط نفقتها ایضا، و النفقة تابعة للطلاق، و لا تدعی الزوجة تاخره، بل تنکر ما یدعیه الزوج. فنقول الاصل عدم الطلاق. فیقدم قولها للاصل و الاستصحاب. فاذا حلفت، فتستحق النفقة السابقة ایضا. و روایة السکونی منزلة علی اخبار الزوج بمطلق الطلاق

ص: 139


1- الوسائل، کتاب الطلاق، ابواب العدد، ب26 ح6.
2- و فی النسخة: عثد ثلاث.

مع جهالة مبدئه و عدم انکار الزوجة لاصل الطلاق ایضا.

و تحقیق المقام: ان قول الزوجة مقدم فی انقضاء العدة بالوضع و الحیض، للنّص الصحیح الدال علی ان الحیض و الحمل و العدة الی النساء. و اما انقضائها بالاشهُر، فهو و ان کان مقتضی کونها من جملة ادعاء انقضاء العدة کذلک، و لکن لما یرجع الی الاختلاف فی زمان الطلاق، فیجیئ الاشکال من جهة کونه فعل الزوج و هو اعرف به، و من جهة الاصل. و لذلک وقع الخلاف فیه. و اما اصل الطلاق، فالظاهر فیه تقدیم قول الزوجة للاصل و الاستصحاب، و عدم ورود نص علیه، و عدم تحقق اجماع فیه.

بل نقول ما ورد من النص من الایة و الاخبار، یدل علی تقدیم قول الزوجة مطلقا، یعنی فی الاقرار و الانکار. قال الله عزّوجلّ: «وَ لا یَحِلُّ لَهُنَّ أَنْ یَکْتُمْنَ ما خَلَقَ اللَّهُ فی أَرْحامِهِن»(1) فان ائتمانهنّ فی الکتمان، یدل علی قبول قولهنّ. و روی فی مجمع البیان عن الصادق(علیه السلام) فی تفسیر الایة؛ انه قال: «قد فوّض الله النساء ثلاثة اشیاء: الحیض و الطهر و الحمل». و روی الشیخ فی الصحیح عن زرارة، عنه(علیه السلام) قال: «العدة و الحیض، الی النساء»(2). و الکلینی فی الحسن لابراهیم بن هاشم، عن زرارة، عنه(علیه السلام) قال: «العدة و الحیض، للنساء اذا ادعت، صُدّقت»(3). و لم ینقلوا خلافا للحیض فی انّها یُقبل قولها بلا یمین ان لم ینازعه احد، و مع الیمین اذا وجد المنازع. الاّ ان الشهید فی اللمعة قرّب عدم قبول غیر المعتاد الاّ بشهادة اربع من النساء المطلعات علی باطن امرها، و اسنده الی ظاهر

ص: 140


1- الایة، 228، السورة، البقره.
2- الوسائل، کتاب الطهارة، ابواب الحیض، ب47 ح2.
3- الوسائل، کتاب الطلاق، ابواب العدد، ب24 ح1.

الرّوایات(1).

و الذی وجدناه؛ ما رواه الشیخ عن السکونی بسند قوی، و الصدوق مرسلاً؛ عن علی(علیه السلام) قال: «فی امرئة ادعت انها حاضت ثلاث حیض فی شهر واحد، قال: کلّفوا نسوة من بطانتها انّ حیضها کان فیما مضی علی ما ادعت؛ فان شهدن، صدقت. و الاّ فهی کاذبة»(2). و حملها الشیخ علی المتهمة. و وجهه واضح. و لا یبعد العمل علی الروایة، لقوة سندها، و عدم تبادر التهمة و غیر المعتادة من الاطلاقات.

و ان کانت من ذوات الحمل فادعت الوضع؛ فالمشهور ایضا قبول قولها بلا یمین اذا فقد المنازع، و مع الیمین لو وجد. لظاهر الایة و الاخبار المتقدمة. و یلزم(3) تقدم قولها اذا انکرت الوضع و ادعاه، ایضا. للادلّة السابقه، مضافا الی اصالة العدم. و لو ادعت انقضائها بالاشُهر؛ فقد افتی جماعة بعدم قبولها، لو انکره الزوج. لان مرجعه الی الاختلاف فی وقت الطلاق. بل یقدم قول الزوج المنکر، لاصالة تاخّر الطلاق. و منه یظهر تقدیم قولها لو انعکس الفرض، و ادعت تاخرها.

لکن یظهر من کلام بعضهم تقدیم قول الزوج و ان ادعی التقدم. و انت خبیر بان مقتضی النصوص الدالة علی ان العدة الی النساء، تقدیم قولها مطلقا. و الظاهر ان دعوی تقدم الطلاق و تاخره، یرجع الی دعوی انقضاء العدة و عدمه. و الظاهر ان المراد من النصوص تفویض امر العدة و الحیض الی النساء، نفیاً و اثباتاً، لا اثباتاً فقط. الاّ ان یقال: بعد انصراف ظواهر النصوص الدالّة علی ذلک الی مثل الصورة التی وقع النزاع فی تقدم الطلاق و تاخره،

ص: 141


1- اللمعة الدمشقیة؛ کتاب الطلاق؛ آخر الفصل الثانی- ص209 ط دارالناصر.
2- الوسائل، کتاب الطّهارة، ابواب الحیض، ب47 ح3.
3- و فی النسخة: و یلزمه.

فالاصل دلیل قوی یجب اتباعه الاّ فی صورةٍ اندرجت تحت تلک النصوص. فلذلک اختلف کلماتهم فی تقدیم قول الزوج فی دعوی الانقضاء بالاشهُر، بل بالوضع ایضا، کما عرفت. بل ربما ینقل عن بعض عبارات الشیخ فی المبسوط، المخالفة فی الحیض ایضا و الاعتماد علی الاصل فیه ایضا.

و الغرض من اطناب الکلام فی هذا المقام؛ ان الاعتماد علی کلمات جماعة من الاصحاب الذین قدّ موا قول الزوج فی وقت الطلاق، لا یجدی فی اثبات تقدیم قوله فی اصل الطلاق، لعدم تمامه بنفسه. فضلا عن ان یتمّ به غیره.

اذا عرفت هذا فنرجع الی کلام التحریر و نقول: یمکن ان یکون مراد العلامة من اصل الطلاق، فی دلیله، قصد الطلاق من الصیغة، و عدمه. یعنی انه کما یقدم قول المطلّق اذا قال زوجتی طالق [لو ادعی] انّی لم اقصد الطلاق (کما هو المشهور) فیقدم قوله علی مکذّبه، و کذا اذا قال قصدت به الطلاق لا الهزال، او اردت طلاق فلانة لا فلانة الاخری. و نحو ذلک. فکذلک یقدم قوله فی وقت الطلاق. فلم یحصل القطع بان مراد العلامة من اصل الطلاق، هو صدوره عنه و عدمه. و یؤیده ان صورة الاختلاف التی مفروض المسئلة، انما هی بعد تحقق الطلاق فی الجملة. و یمکن ان یکون مراده(ره) ان القول قوله فی اصل الطلاق لو انکره، للاصل و لانه من فعله. و هذا وجه قریب. لانّ الغالب فی نزاع الزوجین فی وقت الطلاق، هو دعوی الزوج تاخره لاجل دعوی عدم انقضاء العدة لیتمکّن من الرجوع. و یقلّ غرامة النفقة و نحو ذلک. فیناسبه ذکر دعویه عدم الطلاق.

و یشهد بذلک کلام الشیخ فی المبسوط علی ما نقل عنه؛ فانه قال فی موضع منه: «اذا کانت المرئة معتدّة بالشهور، فلا یحتاج الی ان یُرجع الی قولها، الاّ ان یختلفا فی وقت

ص: 142

الطلاق، فیکون القول قول الزوج. کما لو اختلفا فی اصل الطلاق. لان الاصل لا طلاق»(1). هذا کلامه(ره) و یظهر من کلامه قبل هذه العبارة، انه فرض المسئلة فی دعوی الزوج عدم انقضاء العدة. و حینئذ و ان کان یمکن الاستدلال فی تقدیم قوله، بانه فعله و هو اعرف بفعله و لکنّه اکتفی به لکونه اسلم من الاشکال. و لا ینافی ذلک استدلاله(ره)- فی موضع اخر فی کتاب العدد منه- لتقدم قول الزوج بان الطلاق من فعله. فاذا اختلفا فی وقت فعله، کان القول قوله(2). مع ان مفروض المسئلة ثمّة ایضا فیما ادعی الزوج تاخر زمان الطلاق. اذ لعلّه من باب المسامحة، اعتماداً علی الاصل لکونه موافقا له.

و الحاصل: ان عموم کلامه هذا، یفید تقدیم قول الزوج و ان ادعی التقدم، و لکن لا یدل علی تقدیم قوله فی دعوی اصل الطلاق. لان الظاهر من هذا الکلام و المسلّم منه، هو ما کان هناک فعل متحقق الوقوع ادعی الفاعل وقوعه علی وجه خاص. لا ادعائه صدور فعل منه لم یثبت وقوعه اصلا. بخلاف کلامه الاخر الذی استدل فیه بالاصل، فانه مصرّح فیه بان القول قوله فی اصل الطلاق اذا نفاه، و الا فلم یکن معنی لقوله «لان الاصل ان لا طلاق». و یؤیده ما سیجیئ من عبارته المنقولة من کتاب الرجعة؛ فانه لم یقدم قول الزوج اذا ادعی تقدم الزمان، مع انه فعله.

فاذا صحّ تمسک الزوج بالاصل فی عدم الطلاق، فیصحّ من الزوجة ایضا اذا انکرته و ادعاه الزوج. فیقال ان القول قول الزوجة. لان الاصل ان لا طلاق(3).

سلّمنا عدم ظهور کلام العلامة فیما ذکرنا. لکنّ ظهوره فیما اراد المستدل به، ایضا ممنوع.

ص: 143


1- المبسوط، (کتاب العدد) ج5 ص236. ط المکتبة المرتضویة.
2- المبسوط، (کتاب العدد) ج5 ص241. ط المکتبة المرتضویة.
3- و فی النسخة: الطلاق.

سلّمنا ظهوره فیه. و لکنّه دعوی لا دلیل علیها بل منافیة للدلیل القطعی من انّ البینة علی المدعی و الیمین علی المدعی علیه. اذ لا ریب ان مدعی الطلاق مدع لما یخالف الاصل و الظاهر من استصحاب بقاء الزوجیة، و یصدق علیه تعریف المدعی بجمیع معانیه.

و قال الشیخ ایضا فی المبسوط فی کتاب الرجعة (علی ما حکی عنه) فیما اذا کانت معتدّة بالشهور: «و لا یرجع فی ذلک الی قبول القول، لانه مشاهد. الاّ ان یختلفا فقال الزوج: طلّقتک فی شوال، و قالت: لا بل طلّقتنی فی رمضان. فالقول قوله مع یمینه، لان الاصل عدم الطلاق. و ان کانت بالعکس من هذا؛ فقال الزوج: طلقتک فی رمضان. و قالت: لا بل فی شوال. فالقول قولها، لانّها تطوّل علی نفسها العدة. غیر انه تسقط النفقة عن الزوج فیما زاد علی ما یرید(1). الاّ ان تقیم(2) بینة. کما اذا اختلفا فقال الزوج: طلقتک قبل الدخول. و قالت: لا بل بعد الدخول. فانّا نقبل قول الزوج فی سقوط نصف المهر فیسقط عنه. و یقبل قول الزوجة فی وجوب العدة لانه یضرّبها»(3).

(و کذلک نُقل عن ابن البرّاج و یحیی بن سعید، ما یؤدی مؤداه).

و استدلاله باصالة عدم الطلاق، یفید ما ذکرنا. و کذلک عدم تقدیم قوله فی صورة ادعاء التقدم، مع انه فعله. بل و تقدیمه قول الزوجة لادعاء التاخّر. و انّما لم یتمسّک للزوجة، بالاصل. لظهوره من العبارة السابقة.

و یشهد بان الشیخ استند فی ذلک ایضا بالاصل و مراده تقدیم قولها فی التاخر للاصل، تصریح المحقق بذلک حیث قال فی احکام الرجعة: «و اذا ادعت انقضاء العدة بالحیض فی زمان محتمل، فانکر. فالقول قولها مع یمینها. و لو ادعت انقضائها بالاشهُر، لم یقبل و کان

ص: 144


1- و فی المبسوط؛ علی ما اقرّ به.
2- و فی النسخة: بقم.
3- المبسوط، (کتاب الرجعة) ج5 ص102- و فیه: و نقبل قول الزوجة.

القول قول الزوج. لانه اختلاف فی زمان ایقاع الطلاق. و کذا لو ادعی الزوج الانقضاء، فالقول قولها. لان الاصل بقاء الزوجیة اولاً»(1) الی اخر ما ذکره.

و مثله [ما] ذکر[ه] العلامة فی القواعد. و عادتهما(2) فی الغالب متابعة المبسوط(3) فی نقل الفتوی ثمّ الرّد، او القبول، [ا]و الاستشکال.

و اما التمسک بتطویل العدة و استثناء اسقاط النفقة؛ فهو کلام فی لوازم التداعی، لا نفسه. اذ قد عرفت سابقا الفرق بین الدعوی و الاقرار، و اجتماعهما و افتراقهما. فالکلام هنا فی نفس الدعوی [و] تقدیم قول الزوج فی الفرض الاول، لمطابقته للاصل. و تقدیم قول الزوجة فی الثانی لذلک.

و اما بیان اللوازم: فالزوج و ان کان لا یقبل قوله فی صورة ادعاء التقدم من جهة الدعوی، لکن لمّا کان دعویه مستلزما للاقرار بوجوب النفقة اکثر مما تدعیه المرئة، فیجب علیه الانفاق، و ان لم یقبل منه وقوع الطلاق فی الزمان الذی ادعاه. و الزوجة و ان کان یُسمع قولها فی تاخر الطلاق، و لکن بسبب استلزام دعویها سقوط النفقة فی زمان یستلزمه دعوی الزوج، فهو اقرار علی نفسها. فیجب علی الزوج ادائها، و علی المرئة ترک اخذها، بمقتضی اقراریهما. و کذلک یستلزم دعوی المرئة تطویل عدتها، فهی(4) ماخوذة باقرارها. و ذلک لا ینافی کون معتمد الشیخ فی تقدیم قول الزوجة، هو الاصل. کما لا یخفی.

و یمکن ان یکون مراد الشیخ من قوله «غیر انه تسقط النفقة عن الزوج... الی اخره» ان الزوجة و ان کانت مصدَّقة فی تاخر الطلاق و ماخوذة بسبب اقرارها علی عدتها، و لکن لما

ص: 145


1- شرایع الاسلام، ج3 ص20 ط دارالتفسیر.
2- ای: عادة المحقق و العلامة.
3- و فی النسخة: المقصود.
4- و فی النسخة: عدنهما وهی.

کان یمکن الاختلاف فی عدّة المسترابة (بسبب طریان الحیض فی خلال الشهور و ملاحظة سبق الامرین من الحیض الثلاث و الاشهُر الثلاث، کما قرّر فی محله. فربما یزید العدة بعد فرض قبول قولها و ردّ قول الزوج علی ما یرید الزوج و یقرّ به) فقد یکون الزوج مقرّاً بکون العدة ثلاثة اشهر بعد البناء علی قول المرئة و هی تدعی ازید من ذلک من جهة طریان الحیض قبل انقضاء الثلاث بیوم مثلا(1). فحینئذ یجیئ التداعی و لا یقبل قول الزوجة الا بالبینة.

فلا وجه لما قد یتوهّم: ان مراد الشیخ فی المسئلتین، تقدیم قول الزوج لانه من فعله. و مراده فی تقدیم قولها فی المسئلة الثانیة انّما هو قولها فی العدة خاصة لا فی تاخر الطلاق. نظراً الی استدلاله و تنظیره بحکایة دعویهما فی کون الطلاق قبل الدخول و بعده. و لو کان مراد الشیخ الاعتماد علی الاصل فی تقدیم قول الزوجة، لجاز مطالبتها ببقیته ایضا.

و قوله(ره): «کما اذا اختلفا.. الی اخره» فلعلّ مراده التنظیر للصورة الاخیرة، یعنی کما انه یسمع قول الزوج و یقدم فی دعوی کون الطلاق قبل الدخول، بمقتضی الاصل لاصالة عدم الدخول، و لا یسمع قول المرئة، و مع ذلک یُعمل علی اقرارها اللازم لدعویها و ان اخّره، فانّ اقرار الزوجة بکون الطلاق بعد الدخول، مستلزم لوجوب العدّة علیها. فکذلک فی صورة ادعاء الزوج التقدّم فی الطلاق، و الزوجة التاخیر؛ لا یقبل قول الزوج لمخالفته للاصل، و یُعمل علی قول المرئة و اقرارها و ان اضرّ بها، مع تقدیم قولها فی الطلاق من جهة الاصل. و لکن تسقط نفقة الزوجة عن الزوج فیما زاد علی ما یقرّ به الزوج، یعنی بعد تقدیم قول الزوجة و بناء اول العدة من شوال. فیکتفی فی النفقة التی هی مراد الزوجة فی هذه الدعوی، علی ما اتفقا الزوجان علیه، لا بما ترید المرئة و تطوّل علی نفسها و ان کان ذلک التطویل

ص: 146


1- فینجّر تمام الحیض بایّام بعد تمام الثلاث الاشهُر.

مأخوذا علیها من جهة اقرارها و تکلیفا لها به.

و لازم ذلک ان فی صورة الاولی ایضا (اعنی صورة دعوی الزوج التاخر لاجل الرجوع) لا یمکنه الرجوع فی ازید مما یتفقان علیه، بعد البناء علی قول الزوج و اخذ اول العدة من شوال. فاذا اراد الزوج الرجوع بعد الزمان المتفق علیه، بادعاء بقاء العدة و طولها، فعلیه البینة.

فوجه التشبیه و التنظیر انما هو اِعمال الاصل و سماع الاقرار.

و لا مجال لتوهّم ان یقال: مراد الشیخ ان قول الزوج فی دعوی تقدم زمان الطلاق، مسموع کما انه مسموع فی دعوی تاخره، لکنّه یلزم علی الزوجة تطویل العدة و سقوط زاید النفقة باقرارها.

بل کلامه کالصریح فی عدم قبول قول الزوج. و یشهد به ان العلامة فی التحریر اوجب علیها الیمین مع تقدیم قولها. و لو لم یکن المراد تقدیم قولها فی الطلاق (و کان المراد محض الاخذ بالاقرار) فلم یکن للیمین معنی مع الاخذ من جهة الاقرار. و حمل کلامه علی السّهو، سهوٌ. و عدم ذکر الشیخ الیمین اعتمادٌ علی ما [تمسک] قبل هذه الصورة الاولی علی القاعدة المسلّمة فی التداعی.

و انت اذا عرفت ما بیّنّاه فی توجیه کلام العلامة فی التحریر، تعرف الکلام فیما یؤدی مؤداه من کلماتهم؛ مثل کلام ولده فی الایضاح، فانه فی شرح کلام والده حیث قال «و لو اتفقا علی زمان الوضع، و اختلفا فی وقت الطلاق، هل قبل الوضع او بعده، قدّم قوله لانه اختلاف فی فعله. و فیه اشکال من حیث انّ الاصل عدم الطلاق و الوضع. فکان قول منکرهما مقدما». قال: «هذا(1) اصل یتفرّع منه مسئلتان: و هو انه قد(2) اتفقا علی زمان الوضع

ص: 147


1- و فی الایضاح؛ هنا.
2- و فی الایضاح؛ اذ.

بانه کان یوم الخمیس کذا من الشهر مثلا، ثم اختلفا فی وقت الطلاق فهنا مسئلتان: الاولی: ان یدعی الزوج تقدمه، کیوم الاربعا فی المثال المذکور. فیثبت انقضاء العدة و ینتفی توابعها(1). و تقول هی بل یوم الجمعة (فی المثال). فینعکس نفیه و اثباته، فیقدم قول الزوج. لان الطلاق من فعله. و یُعارضه ان الاصل عدم الطلاق یوم الخمیس، فالاصل بقاء حقوقها. و الاصح عندی الاول، لان الطلاق بیده و یُصدَّق فی اصله، فیُصدَّق فی وقته.

الثانیة عکس الاولی: فتقول: طلّقتنی یوم الاربعا. فیقول هو: یوم الجمعة. فتنفی(2) حقه و یثبته هو. و هیهنا قوله مقدم قطعا. لان الطلاق من فعله و هو ینفیه. و قوله و الوضع، عطف علی الطلاق ای الاصل عدم الوضع. و هو اشارة الی انه لو اتفق الزوجان علی زمان الطلاق، و اختلفا فی زمان الوضع؛ فانه یحتمل ان یکون القول قول نافیه، لان قوله یوافق الاصل، و هذا معنی المنکر. و یحتمل تقدیم قولها، لانه من فعلها» انتهی(3).

و الحاصل: انّا لا ننکر وجود القول بتقدیم قول الزوج فی تقدیم وقت الطلاق، من جماعة من الاصحاب. لکنّا نقول: ذلک لا یدل علی لزوم تقدیم قوله فی اصل الطلاق الذی هو موضوع مسئلة الرسالة.

و اما الکلام فی تقدیم قوله فی وقت الطلاق، فمع دعواه التاخر لا یبقی اشکال الاّ من جهة ظواهر النصوص الدالة علی انّ العدة مع النساء. و قد مرّ الاشارة الی دفعه من ان النصوص لا ینصرف الی مثل دعوی المرئة تقدم الطلاق لاِبقاء العدة. و اما مع دعواه التقدم، فلا ریب فی ضعف القول بتقدیم قوله، لما مرّ من انّ مجرّد کون الفعل لاحد و کونه اعرف

ص: 148


1- و فی الایضاح طبع کوشانپور؛ و یبقی توابعها- و الصحیح عبارة المصنف(ره).
2- و فی النسخة: فیبقی.
3- ایضاح الفواعد، ج3 ص349 ط کوشانپور.

بفعله، لا یقاوم الاصل و استصحاب بقاء الزوجیة و توابعها.

کتاب الطلاق من المجلّد الثانی- مسائل الطلاق

10-سوال:

10(1)- سؤال:

10(2)- سؤال: حد غایب بودن زوج از زوجه، چه قدراست که تواند طلاق بگوید بدون ملاحظة حال حیض زن و طهر او-؟ و آیا مراعات این امر و عدم آن در زوج معتبر است یا [در] آن کسی که به وکالت زوج طلاق می گوید؟-؟ و آیا جایز است از برای وکیل که آن وکیل غایب است(3)، طلاق بگوید با جهل به حال طهر و حیض، یا نه؟-؟

جواب:

جواب: اقوال علما مختلف است در تحدید غیبت زوج؛ جمعی از علما را مذهب این است که همین که غایب است از زوجه و متمکن نیست از این که مطلع شود بر حیض و طهر او، جایز است طلاق بدون انتظار مدتی. و ابن ابی عقیل دعوی تواتر اخبار کرده است بر آن. و جمعی را مذهب آن است که باید یک ماه انتظار بکشد و بعد از آن طلاق بگوید. و بعضی را مذهب این است که سه ماه انتظار بکشد. و اکثر متاخرین براینند(4) که این قدر انتظار بکشد که علم یا ظن برای او حاصل شود که طهر مواقعه نیست. و مدت معینی ندارد.

و اخبار در مسئله اختلاف دارد. و تحقیق مقام این است که در صورت علم به حال، اشکالی نیست که باید ملاحظه کرد که در طهر غیر مواقعه، طلاق گفته شود. و اما در صورت جهل؛ پس مقتضای(5) احادیث معتبرة بسیار [این است] که پنج زن است که طلاق گفته

ص: 149


1- سوال شماره 9 عبارت بود از موضوع رسالة طلاق که مشروحاً بحث شد.
2- سوال شماره 9 عبارت بود از موضوع رسالة طلاق که مشروحاً بحث شد.
3- یعنی او وکیل است از جانب آن زوج غایب.
4- در نسخه: برایند.
5- در نسخه: مقتضی.

می شوند در هر حالی(1)، که یکی از آن ها زنی است که شوهر او غایب باشد(2). و همچنین سایر احادیث معتبره که دلالت دارند بر جواز طلاق غایب به هر حال، یا علی الاطلاق(3).

همان قول اوْلی است که با وجود عدم تمکن از استعلام حال، طلاق گوید، و ضرور نیست که انتظار بکشد. و اخباری که دلالت می کند بر انتظار کشیدن یک ماه یا سه ماه، محمول است بر استحباب. و موید این است موثّقة اسحق بن عمار: «قال: قلت لابی ابراهیم(علیه السلام): الغایب الذی یطلّق [اهله] کم غیبته؟ قال: خمسة اشهر او ستّة اشهر. قلت: حد دون ذا [لک]؟ قال: ثلاثة اشهر»(4).

و راه خیال متاخرین، حمل این اخبار بر تحدید است بر مراتب تحصیل علم و ظن بحسب تفاوت زمان و اشخاص. و این خالی از اشکال نیست.

پس هر گاه طلاق بگوید با شرایط، طلاق او صحیح است هر چند بعد ظاهر شود که در حال حیض بوده، یا در طهر مواقعه بوده. و اما هر گاه بدون ملاحظه شرایط، طلاق بگوید؛ پس اگر معلوم شود که در حال حیض یا طهر مواقعه بوده، پس آن باطل است. و اگر معلوم شود که در طهر غیر مواقعه بوده است، در آن دو وجه است: نظر به عدم اتیان مامور به علی وجهه. و نظر به این که قصد کرده است طلاق صحیح را و ظاهر شد که جامع شرایط هم بوده، خصوصا در صورتی که جاهل باشد ببطلان طلاق بدون مراعات شرط. و در مسالک اختیار این وجه را کرده است.

ص: 150


1- در نسخه: در حالیکه.
2- وسائل، کتاب الطلاق، ابواب مقدماته و شرائطه، باب 25، ح1.
3- همان باب.
4- همان، باب 26، ح8.

و اما مسترابه (یعنی زنی که در بین سنّ حیض هست و لکن حیض نمی بیند): پس حکم او این است که باید زوج صبر کند از حین وقاع تا مدت سه ماه، و بعد طلاق بگوید. و ظاهراً خلافی در این نیست. بل که دعوی اجماع بر آن شده. و حدیث صحیح هم دلالت بر آن دارد و ارسال در آن مضرّ نیست با عمل اصحاب(1). و اطلاق صحیحة سعد بن سعد(2)، و روایت حسن بن علی بن کیسان(3)، نیز موید آن است.

و در حکم غایب است کسی که محبوس باشد و متمکن از علم به حال زوجه نباشد، علی الاظهر الاشهر. و حدیث صحیح هم دلالت بر آن دارد(4).

و اما مسئلة حکم وکیل غایب: پس جواب آن این است: وکیل باید موکل فیه را بر وجه صحیح واقع سازد. پس هر گاه غایب که جاهل به حال تکلیف و جواز طلاق است(5) او را وکیل می کند در اجراء صیغه، جایز است که صیغه بخواند بدون استعلام از حال حیض و طهر. بلی:هر گاه زوج جاهل باشد به حال، و وکیل عالم باشد به این که در طهر مواقعه است، یا در حال حیض است، در آن حال اشکال به هم می رسد هر گاه وقت اجراء صیغه را معین کرده باشد. و هر گاه معین نکرده باشد، می تواند تاخیر کند تا طهر غیر مواقعه. و اما هر گاه وکیل است از شخص حاضر در نزد زوجه؛ پس باید بداند وقت توکیل، روز اجراء صیغه را(6). مثلا هر گاه زوج او را وکیل کند که در روز دهم ماه طلاق بگو. جایز نیست تقدیم و

ص: 151


1- وسائل،ابواب مقدماته و شرائطه، باب40 ح1.
2- لعلّ مراده(ره) الحدیث1 (28212) من کتاب الطلاق، ابواب اقسام الطلاق و احکامه باب15 ح1.
3- کافی ج6 ص97 ط اسلامیه (باب طلاق التی تکتم حیضها).
4- وسائل، ج22 ص60 ب28 (کتاب الطلاق)، ابواب مقدماته و شرائطه.
5- در نسخه: پس هر گاه جاهل بحال که تکلیف و جواز طلاق است.
6- در نسخه: توکیل زوجرا ور اجراء صیغه.

تاخیر، به جهت آن که طلاق زوج در حال حضور مشروط است به این که در حال طهر غیر مواقعه باشد. پس باید وکیل هم بداند که وقت آن کی است و چه وقت باید صیغه بخواند. و به هر حال باید تاریخ توکیل و وقت اجراء صیغه معلوم باشد از برای وکیل. بلی: همین قدر تفاوت هست که بر وکیل بعد از تعیین وقت خواندن صیغه از جانب موکل، لازم نیست تفحص از حال. چون فعل مسلم محمول بر صحت است. اما تقدیم و تاخیر هم جایز نیست.

11- سؤال:

11- سؤال: پدر از جانب صغیره می تواند نصف مهر او را ببخشد و طلاق او را بگیرد از شوهر، یا نه؟-؟

جواب:

جواب: مطلّقة غیر مدخوله مستحق بیش از نصف مهر، نیست. و ولی صغیره هر گاه صلاح او را در طلاق داند، و موقوف باشد به عفو بعض مهر، جایز است. لکن تمام را نبخشد بل که بعض را بگذارد از برای او. و لکن دور نیست که در صورت مصلحت، تمام را هم تواند ببخشد. و آن چه فقها گفته اند که نمی تواند ولی تمام را ببخشد (چنانچه مقتضای بعض اخبار صحیحه هم هست)(1) در صورتی است که آن بخشش از راه عفو باشد- چنان که ظاهر آیه و اخبار است(2)- نه در ازای طلاق. بلی اشکال وارد می آید بنابر انحصار «طلاق بعوض» در خلع و مبارات. در این که گاه است که خلع و مبارات هیچیک متحقق نشود، به جهت عدم حصول شرایط، مگر این که با هم اتفاق کنند بر این که او طلاق بگوید و این هم عفو کند، بدون این که معلق کنند طلاق را بر عفو. مثل این که هر دو ثالثی را وکیل کنند که هم از جانب زوج طلاق بگوید و هم از جانب ولی ابراء کند. و چون مفروض این است که طلاق بائن است، تشویش رجوع در عده هم رفع می شود.

ص: 152


1- وسائل، ج19 ص168.
2- آیه،237 سوره بقره- و اخبار، وسائل، ج19 ص168- ج21 ص315، 316، 317.
12- سؤال:

12- سؤال: شخصی زوجة خود را طلاق رجعی داده، و بعد ده روز رجوع کرده، و بعد از بیست روز دیگر، طلاق رجعی داده، و بعد از آن باز رجوع کرده در بین عده، و باز طلاق رجعی داده. و مابین سه طلاق دخول واقع نشده. و بعد از سه طلاق باز رجوع کرده. آیا این صحیح است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: هر زنی که او را سه طلاق دادند، حرام می شود بر شوهر او. و حلال نمی شود تا به دیگری شوهر نکند و شرایط تحلیل به عمل نیاید. خواه طلاق بائن باشد یا رجعی. و خواه طلاق رجعی طلاق عدّی باشد، و خواه سُنی به معنی اخص. و خواه همة طلاق ها مثل هم باشند یا بعضی بائن و بعضی رجعی.

و بعض اخبار موثقه که بر خلاف این دلالت دارد (و مقتضای آن این است که هر گاه استیفاء عدّه نشود(1) در همة طلاق ها یا در بعض آن ها، باعث عدم تحریم است و محتاج به محلل نیست)، شاذّ است و مهجور است. و آن مذهب عبدالله بن بکیر بوده، و از او حکایت شده است که عدول کرده از آن رای.

و بدان که: در این مقام دو مطلب است: یکی این که: زنی که سه طلاق داده شده حرام می شود بر زوج و حلال(2) نمی شود مگر تا محللی در میان بیاید. و دوم این که: زنی که نُه طلاق گفته شود (که دو محلل در میان در آید) حرام ابدی می شود. و شرط حرام ابدی شدن این است که طلاق ها، طلاق عدّی باشد. و هر گاه طلاق سنّی به معنی اخص باشد، منشأ تحریم ابدی نمی شود. و اما محتاج بودن به محلل و حرام شدن بر زوج اول بمجرد سه طلاق؛ پس در آن فرقی نیست ما بین عدّی و سنی به معنی اخص.

ص: 153


1- در نسخه: بشود.
2- در نسخه: حلام.

و طلاق عدّی آن است که طلاق بگوید با شرایط و رجوع کند به او در عدّه رجعیه و جماع کند و بعد از آن طلاق بگوید با شرایط، بعد از آن رجوع در عده و جماع کند و باز طلاق بگوید با شرایط. و اما طلاق سنی به معنی اخص: پس آن این است که طلاق بگوید با شرایط و بگذارد عدة او تمام شود، بعد از آن عقد کند او را به عقد تازه، پس باز طلاق گوید او را با شرایط و بگذارد که عدة او تمام شود، بعد از آن عقد کند او را، پس طلاق گوید او را.

و گاهی طلاق سنی می گویند به معنی اعم از عدّی و غیر آن، در مقابل «بدعی» است. و مراد از آن این است که جامع شرایط صحت [ن-]باشد. پس طلاق بدعی آن است که مثلا در حال حیض طلاق بگوید، یا نفاس، یا در طهر مواقعه، و امثال این ها.

و بدان که: مشهور و اقوی این است که در صحت طلاق بعد [از] مراجعه، شرط نیست جماع کردن. پس هر گاه طلاق بگوید زنی را که حامله نیست، و رجوع کند به او. پس اگر جماع بکند و در طهر دیگر طلاق بگوید بدون مواقعه، صحیح است اجماعاً، و اگر جماع نکند و طلاق بگوید، پس باز مشهور صحت است. خواه در طهر دیگر طلاق بگوید و خواه در همان طهر اول که طلاق گفته. و ابن ابی عقیل شرط دانسته در صحت طلاق وقاع کردن را، و هیچکدام را کافی نمی داند. و افضل است که وقاع را اعتبار کنند. اگر چه اظهر و اقوی قول مشهور است.

و بدان که: طلاق در بین عدة رجعی، [صحیح] است هر چند بدون جماع واقع شده باشد، به جهت آن که رجوع اثر طلاق سابق را بر می دارد و زوجه در حکم مدخول بها است. و ظاهراً خلافی در آن نیست، چنان که از مسالک ظاهر می شود.

13- سؤال:

13- سؤال: [اگر] زید و زینب زوجة او، عمرو را وکیل کنند در باب طلاق خلعی. و بر عمرو ظاهر شود که شرایط خلع متحقق نیست، طلاق رجعی بگوید. و زید بمجرد استماع،

ص: 154

امضا کند. صحیح است یا نه؟-؟ و هرگاه صحیح است از راه فضولی صحیح است یا از راه وکالت در طلاق خلعی؟-؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که این طلاق صحیح نیست. به جهت آن که طلاق را باید یا زوج بگوید و یا وکیل او، یا ولی (در جائی که جایز باشد مثل طلاق زوجة مجنون). و دلیلی بر صحت طلاق فضولی و اجازة آن، نیست. و توکیل در طلاق(1) خلعی هم منشأ جواز طلاق رجعی نمی شود. و آن که علاّمه در تذکره و بعضی دیگر گفته اند: «در صورت بطلان عقد توکیل، اذن عامی که در ضمن آن هست، کافی است در مثل توکیل معلق بشرط بعد از تحقق شرط. مثلا کسی بگوید که تو وکیل منی اگر از این سفر عود نکنم تا یک سال، که زوجة مرا طلاق دهی. که بعد از نیامدن تا یک سال، طلاق وکیل بسبب اذن عام صحیح است. هر چند اصل توکیل معلق به شرط باطل است».

هر چند خالی از وجه نیست. و ما هم آن را در بعضی رسائل تحقیق کرده ایم. و لکن آن سخن در این جا جاری نیست. زیرا که بطلان این وکالت در ما نحن فیه، نه از راه بطلان اصل عقد وکالت است. بل که از راه این است که امر موکل فیه، ممکن الحصول نیست. و توکیل در امر معینی مستلزم توکیل در امر معین دیگر نمی شود.

و آن چه به گوش تو خورده است که هر گاه کسی طلاق خلعی بگوید با وجود عدم تحقق شرط آن؛ مثل کراهت زوجه، آن طلاق(2) بر می گردد به طلاق رجعی (چنان که جمعی از فقها مثل علامه و محقق و دیگران گفته اند) با وجود این که آن دخلی بما نحن فیه ندارد، تمام هم(3) نیست، به جهت آن که مطلّق قصد طلاق رجعی نکرده، و طلاق خلعی که قصد آن

ص: 155


1- در نسخه: در خلاف...
2- در نسخه: مثل کراهت زوجه از طلاق.
3- در نسخه: هم تمام.

را کرده هم شرط آن متحقق نیست. و شکی نیست که این دو طلاق دو مهیّة مختلف اند. و قصد احدهما در قصد دیگری کافی نیست.

و از این جهت است که ما احادیثی را که وارد شده در عقد متعه (که هر گاه ذکر اجل نکنی منقلب می شود به دوام) تاویل کرده ایم، و به ظاهر آن ها عمل نمی کنیم. و این که بعضی تفصیل داده اند که هر گاه زوج طلاق خلعی بگوید با علم به این که بذل مهر در ازای طلاق در صورت عدم اکراه زوجه باطل است و به سبب طلاق، لازم نمی شود، به رجعی بر می گردد، بخلاف صورت عدم علم. آن هم خالی از اشکال نیست. زیرا که غایت امر، عدم قصد طلاق خلعی [است] در صورت علم، به جهت عدم امکان. و عدم قصد خلعی مستلزم قصد رجعی نیست.

و اگر بگوئی: طلاق مطلِّق با شرایط رجعی منصرف به رجعی می شود خواه متذکر این معنی باشد زوج، و قصد آن را بکند یا نه. چنان که طلاق مطلِّق با شرایط بائن منصرف به بائن می شود (مثل طلاق غیر مدخوله، خواه قصد بائن داشته باشد یا نه) پس قصد رجعی بودن یا بائن بودن، ضرور نیست.

گوئیم: بلی چنین است درجائی که مطلق و معرّی از قید باشد. به این معنی که ملتفت قید نباشد وجوداً و عدماً، چنین است. و لکن در ما نحن فیه چنین نیست چون پای بذل مهر در میان است. خصوصا در وقتی که طلاق بعد ذکر خلع، مذکور شود. پس تفطن به عدم صحت بذل هم کافی نیست. بل که تا قصد عدم خلعی و قصد خلاف آن را نکند، صورت صحت نمی پذیرد. بلی هر گاه متفطن عدم صحت خلعی هست، و متفطن این هم هست که قطع نظر از قید بذل، و با اسقاط اعتبار قید، طلاق منصرف می شود [به] رجعی، این خوب است. و این همان قصد رجعی است. و به هر حال، آن ها دخلی به مورد سؤال که مسئلة توکیل است ندارد. و در صورت سؤال، نه خلعی صحیح است و نه رجعی.

ص: 156

بلی: هر گاه وکیل طرفین علم به هم رساند که غرض آن ها استخلاص و عدم تسلّط بر رجوع است (که این معنی در ضمن خلع می شود و [نیز] در ضمن طلاق رجعی که بنابراین شود که مرد زن را طلاق بگوید، و زن هم مصالحه کند مهر و نفقة ایام عدّه خود را مثلاً به این که زوج حق رجوع خود را ساقط کند) در این صورت هرگاه بر وکیل ظاهر شود که کراهت زوجه که شرط طلاق خلعی است، متحقق نیست، می تواند که طلاق رجعی بر نهج مذکور بدهد. و این فی الحقیقة توکیل بر مطلق استخلاص است(1)، نه خصوص طلاق خلعی.

14- سؤال:

14- سؤال: زوجه در عدّة طلاق رجعی بدون حمل، نفقه می خواهد یا نه؟-؟ و به فرض این که نفقه بخواهد، همین که در خانه نشسته است و بیرون نرفته است، استحقاق نفقه خواهد داشت؟ یا به جهت عدم تمکین و عدم اطاعت زوجیّه، استحقاق نفقه نخواهد داشت، یعنی اگر زوج سخنی گفته باشد که افادة رجوع می داده باشد و زوجه اِباء داشته باشد و اطاعت نکرده باشد، نفقه خواهد خواست یا نه؟-؟

جواب:

جواب: بلی مطلّقة رجعیه مستحق نفقه هست، حامل باشد یا نباشد، مادامی که عدة او منقضی نشده. و ظاهر این است که مشروط است به عدم نشوز. و ظاهراً خلافی هم در این ندیده ام. پس اگر بی اذن شوهر و بدون اذن شرعی، از خانه بیرون رود، نفقة او ساقط می شود.

و اما سؤال از عدم تمکین و اطاعت: در صورتی که زوج اظهار رجوع کند، پس آن سؤال بی وجه است. به جهت آن که به محض اظهار رجوع و طلبیدن استمتاع از او، باز زوجة او خواهد بود، و توقفی بر قبول زوجه ندارد. پس آن بر معنی نشوز زوجه است، نه نشوز معتدّة رجعیّه. بلی آن معنی هم مسقط نفقه است و با ترک نشوز مستحق نفقه می شود، خواه رجوع

ص: 157


1- در نسخه: توکیل برد استخلاص است.

به عمل بیاید یا نیاید. یعنی معتدّه مثلا هر گاه بعد بیرون رفتن از خانه بدون اذن، برگشت و بنا را بر اطاعت و سکوت گذاشت باز نفقه می خواهد. چنان که ظاهر فتوای فقها است.

15- سؤال:

15- سؤال: سه طلاق که موجب محلل است، طلاق رجوع است؟ یا با استیناف عقد(1) در همة طلاق ها؟ یا بعض هم موجب محلل می شود؟

جواب:

جواب: هر زنی که سه طلاق بر او گفته شود، حرام می شود بر شوهر و محتاج است به محلل. و تا محلل بشرایط در میان نیاید، بر شوهر اول حلال نمی شود. خواه طلاق بائن باشد یا رجعی، و خواه طلاق رجعی عدّی باشد و خواه سُنی به معنی اخص، و خواه طلاق ها همه از یک نوع باشند و خواه مختلف. و اخباری که دلالت بر خلاف این دارد، قول به آن مهجور است.

16- سؤال:

16- سؤال: شخصی وکیل کرده است که صیغة طلاق زن او را شخص طلاق دهنده بگوید(2). و او هم طلاق گفت. و بعد از آن، دیگری مثل ولد زوجه (مثلا) التماس کرده است که زن را طلاق مده، و او قبول کرده و آمده به خانة زن و گفته که من تو را طلاق نمی دهم و زن من هستی. و این سخن را بعد از توکیل گفته. و زوجه که این معنی را شنیده رفته است از مطلِّق، طلاقنامچه را گرفته است. و زوج می گوید که بعد از طلاق هم من این سخن را گفته ام. و به ثبوت نمی رسد. بعض الناس می گویند که گفته است که مطلِّق مطلع نشده است. تا حال که عدّه منقضی شده است زوج این سخن را می گوید.

در این صورت این زن برای این زوج به محض این گفتگو، بدون عقد جدید، حلال خواهد بود؟ یا زن به کس دیگر می تواند تزویج نمود؟

ص: 158


1- در نسخه: عقل.
2- در نسخه: بگوید او را.
جواب:

جواب: ظاهر این کلام این است که وکیل را معزول می کنم و پشیمانم از اراده خود. و این معنی فایده ندارد مادامی که عزل به وکیل نرسد. پس هرگاه وکیل، او را طلاق گفته است قبل از این که حکایت عزل به او برسد، طلاق لازم است. و این سخن هم افادة رجوع از طلاق نمی کند. چون آن مرد گفته است: ترا طلاق نمی دهم. و نگفته است که اگر وکیل طلاق گفته است قبلاً، من به تو رجوع کردم(1) و تو زن منی [تا] در معنی رجوع باشد(2) هرگاه این تعلیق(3) را در رجوع جایز بدانیم.

و الحاصل: هرگاه طلاق به مقتضای توکیل به عمل آمده، و رجوع بعد طلاق به مقتضَی، به ثبوت شرعی نرسیده باشد (هر چند بدون اطلاع زوجه باشد) و عدّه هم منقضی شده است، زن می تواند شوهر کند. و شوهر اول یدی بر او ندارد.

بلی: اشکال در صورتی است که علم به طلاق حاصل شود و گفتن مرد این سخن مذکور را هم ثابت شود و تقدم و تاخّر آن ها هیچیک به ثبوت نرسد و مرد مدعی باشد که من از این کلام اراده کردم که تو زن منی خواه وکیل طلاق گفته باشد و خواه نه. که این سخن باشد مرکب از عزل وکیل(4) و رجوع به نکاح آن، بر فرض حصول طلاق. و ظاهر (بر فرض ثبوت) این است که به این نیز نمی توان اکتفا کرد، به جهت آن که چون عزل به وکیل نرسیده، نفعی نمی بخشد، و قدحی در صحت طلاق نمی کند. و بر فرضی که این کلام در واقع بعد طلاق واقع شده باشد، [باز](5) افادة رجوع به نکاح نمی کند. چون این در معنی تعلیق رجوع

ص: 159


1- در نسخه: قبل من بتو رجوع کردم.
2- در نسخه: تو زن منی و در معنی رجوع باشد.
3- در نسخه: تعلیف.
4- در نسخه: توکیل.
5- در نسخه: که.

است به شرط. یعنی رجوع کردم، اگر طلاق ترا گفته باشد. یا بگوید وکیل(1).

و مشهور و اصحّ این است که تعلیق در رجعت جایز نیست. مگر این که بگوئیم که: هر چند تعلیق در رجعت(2) جایز نیست [و اگر تعلیق کند] بر این که «اگر طلاق بگوید رجوع کردم» اشکال در بطلان نیست. اما در تعلیق بر این که «هرگاه طلاق گفته باشد»، حکم ببطلان تعلیق مشکل است. چون مفروض این است که تقدیر آن را بعد طلاق کردیم. و فرق واضح است ما بین [گفتارها]، اگر بگوید «اگر گفته باشد»، پس اگر فرض کنیم که ثابت شود که این عبارت را بعد طلاق گفته قبل انقضاء عده، راهی دارد که رجوع صحیح باشد. اما چون مفروض این است که به ثبوت نرسیده و طلاق هم محقق است، مرد را بر او یدی نیست و به هر کی خواهد شوهر می کند.

17- سؤال:

17- سؤال: شخصی مجنون از خانه بیرون رفته و مفقود شده است، و زنی دارد. و چندین سال است که اثری از او نیست. آیا این زن راه خلاصی از برای او هست یا نه؟-؟

جواب:

جواب: قطع نظر از این که حکم زوجة مفقود الخبر بر او جاری می شود از تفحص چهار سال (به نحوی که در محل خود مذکور است). ظاهر این است که هرگاه مصلحت در طلاق زوجة او باشد، جایز است برای ولی طلاق او. بنابر مشهور. و فخر المحققین دعوی اجماع بر آن کرده. و اخبار معتبرة مستفیضه دلالت بر آن دارد(3). و شیخ در خلاف منع کرده و دعوی اجماع کرده. و ابن ادریس هم تابع او شده، نظر به عموم «الطلاق بید من بیده الساق»(4).

ص: 160


1- یعنی خواه عنوان وکیل را بیاورد یا نیاورد.
2- در نسخه: هر چند در تعلیق در رجعت.
3- وسائل، ابواب اقسام الطلاق، ب23 (به عنوان زوجة مفقود الخبر- ابواب مقدماته و شرائطه، ب35 (به عنوان زوجة مجنون).
4- مستدرک الوسائل، ج15 ص306.

و اقوی قول مشهور است. و اطلاق روایت مخصَّص به ادلّة سابقه [است]. و اجماع اول اقوی است از ثانی. چون [ثانی] مخالف با مشهور است و [مخالف] اخبار خاصه [است].

و اما مباشر طلاق: پس اگر جنون او متصل به صغر بود، پدر او و جدّ او می تواند طلاق بگوید. و اگر پدر و جدّ نباشد، حاکم می تواند طلاق داد، به جهت رفع ضرورت. و دلالت اطلاق اخبار سابقه، بر آن. (چون در آن ها مذکور است که ولی به منزلة سلطان است) پس هرگاه خود سلطان ولی باشد چنان که در صورت فقد اب و جدّ است، پس به طریق اولی می تواند.

و اما اگر جنون بعد بلوغ عارض شده، پس سلطان ولی او است در صورت فقد اب و جدّ، بی اشکال. و در صورت وجود آن ها، خلاف است. و احوط این است که ولی به اذن سلطان بگوید با امکان. و اطلاقات اخبار شامل جنون متصل به صغر و طاری بر آن (هر دو) هست.

و بدان که طلاق زوجة مجنون قبل از بلوغ او، صحیح نیست، هر چند بعد از بلوغ هم مجنون باشد. به جهت آن که طلاق زوجة صغیر است و آن جایز نیست.

و بدان که [نظر] مشهور علما این است که طلاق ولی زوجة مجنون را، مشروط است به مصلحت. و اطلاقات اخبار، خالی از آن است. و همچنین اطلاق بعضی عبارات اصحاب. پس اگر مسئله اجماعی نباشد، در اشتراط آن اشکال است. نظر به این که تصرفات ولی مشروط است به عدم اضرار و فساد. و اثبات اشتراط وجود مصلحت، محلّ اشکال است. ولی اعتبار مصلحت، احوط است، بل که خروج از فتوای مشهور خوب نیست.

و بدان که: کلام در مجنون مطبق بی اشکال است. و اما جنون ادواری: پس طلاق ولی در حال افاقة او، صورتی ندارد. و اما در حال جنون، پس بعضی علما در آن اشکال کرده اند در صورتی که در حال افاقه راضی به طلاق نشود با وجود این که مصلحت او درطلاق باشد، بملاحظة صحیحة ابی خالد قماط: «قال: قلت لابی عبدالله- ع- الرّجل الاحمق

ص: 161

الذاهب العقل، اَیجوز طلاق ولیّه علیه؟ قال: و لِمَ لا یطلّق هو؟ قلت: لا یؤمن ان طلّق هو اَن یقول غداً لم اطلّق. او لا یُحسن ان یطلّق. قال: ما اَری ولیّه الاّ بمنزلة السلطان»(1). و همچنین اخباری که به این مضمون است. [وجه اشکال این است] که از ملاحظة سؤال و جواب ظاهر می شود که جنون او ادواری است. و ظاهر وجه طلاق ولی در مطبق این است که مجنون مطبق مصلحت حال خود را نمی داند، و این هم شریک است با او در علّت

.

و به ملاحظة اصل عدم صحت. و این که عدم قصد، علت بطلان است در مطبق(2). و در ما نحن فیه، قصد ممکن است. و ایضا این عذر در معرض زوال است.

و گمان حقیر این است که مراد امام(علیه السلام) در روایت، تحقیق حال است که آیا مطبق است یا ادواری. و از جواب(3) ظاهر می شود که مطبق است، و از آن جهت آن حضرت تجویز کرده اند. پس طلاق ولی در جنون ادواری، صورتی ندارد. والله العالم.

18- سؤال:

18- سؤال: هرگاه زید زوجه خود را مطلّقه سازد و بعد از آن او را به حبالة نکاح خود در آورد به عقد فاسدی، و چند سال بر این بگذرد، و زوجین هر دو جاهل باشند به بطلان عقد. و زوج نفقه داده است به زوجه به قصد این که زوجة واجب النفقه است. و زوجه نیز به همین قصد نفقه گرفته است. آیا بعد از حصول علم به بطلان عقد، زوج می تواند استرداد نفقه کند یا نه؟-؟ و همچنین در مدت مزبوره، زوج در خانه زوجه سکنی(4)

ص: 162


1- وسائل، کتاب الطلاق، ابواب مقدماته و شرائطه، ب25 ح1.
2- در نسخه: و این که علت عدم قصد بطلان است در مطبق.
3- در نسخه: جواز.
4- در نسخه: سکن.

داشته و فروش و ظروف زوجه را استعمال کرده، آیا زوجه را می رسد اجرت مسکن و فروش و ظروف خود را مطالبه کند یا نه؟-؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که در صورت مزبوره، زوج می تواند استرداد نفقه کرد. زیرا که شبهه نیست که این نه از باب هبه است و نه از باب اباحة محضه، و عموم «لا یحلّ مال امرء مسلم الاّ من طیب نفسه» و عموم «علی الید ما اخذت حتی تؤدّی» و عموم«لا تَأْکُلُوا أَمْوالَکُم- الی قوله تعالی:- إِلاَّ أَنْ تَکُونَ تِجارَةً عَنْ تَراض(1)» و غیر این ها، دلیل مطلب است. زیرا که رخصت زوج در اتلاف مال او به قصد نفقه بوده. و زوجه هم مفروض این است که به قصد نفقه تلف کرده. و اگر [چه] تصریح به قصد نشده باشد، بل که اخطار به بال هم نشده است. معلوم(2) است که داعی بر اذن و گرفتن(3)، همان استیفاء و ایفاء نفقه(4) بوده. و عدم ظهور اباحة محضه کافی است در زمان اتلاف مال غیر(5)، چه جای آن که ظاهر باشد که اباحة محضه نیست. و تراضی هم بر غیر وجه انفاق، واقع نشده. پس هر چند زوج در این جا سبب اتلاف مال خود شده، لکن زوجه مباشر بوده. و مفروض این است که زوج هم عادی نیست.

و این از باب آن نیست که غاصب مال، مال را در حال جهل مالک، در نزد او بگذارد که بخورد، که سبب در آن جا اقوی است از مباشر، چون مباشر مغرور بوده است به سبب جهالت. زیرا که در این جا زوج هم جاهل است به حقیقت حال. و دلالت می کند بر مطلب

ص: 163


1- سوره النساء، آیه 29.
2- در نسخه: که معلوم است.
3- در نسخه: داعی برد اذن و گرفتن.
4- در نسخه: ابقاء نفقه.
5- ظاهراً «ضمان اتلاف مال غیر» صحیح است.

نیز قاعدة «ما یضمن بصحیحه یضمن بفاسده» که معمول بهِ علما است. و چون اداء دین هرگاه بر وجه صحیح باشد، منشأ ضمان طلبکار است؛ به این معنی که بعد از اخذ طلب هرگاه تلف شود از کیسة او رفته است. همچنین در ادای دین فاسد. و معنی فساد در این جا این است که در حقیقت ادای دین نیست، چون در واقع دینی نیست، پس دادن آن در عوض دین فاسد است. پس ضمان بر گیرنده لازم است. چنان که در مقبوض به بیع فاسد که هرگاه مبیع بعد از قبض تلف شود و [یا] فرض شود که مال غیر بوده و اجازه نکرده، باید غرامت مبیع را از برای مالک بکشد.

والحاصل: زوج مسلط نکرده زوجه را بر اتلاف مال خود مجاناً و بلا عوض، تا آن که گفته شود که زوج خود اتلاف مال خود کرده.

و از این جا است که ما در مسئلة بیع ملک غیر با علم مشتری به غصب، اشکال کرده ایم در عدم جواز استرداد ثمن و عدم وجوب رد ثمن بر بایع(1)، هر چند مشتری عالم بوده باشد به غصب. به جهت آن که هر چند بدانند(2) که مبیع مال او نمی شود و لکن ثمن را که داده به این نهج روا دارد بر بایع که کسی آن مال حرام را از دست او نگیرد.

و نظیر این مسئله در کلام فقها موجود است؛ علامه در تحریر گفته است که: «و لو طلّقها رجعیّاً، و ظهر بها امارات الحمل ثم بان البطلان، استرجع ما زاد عن العدّة. و القول قولها فی مدّة اقرائها. فلو قال-[ت] لا اعلم فی کم قضت عدّتی الاّ ان عادتی فی الحیض و الطهر کذا، عُمل به. و لو قالت ان حیضی یختلف، رجع بما زاد عن الاقل. و لو قالت لا اعلم

ص: 164


1- یعنی: این که گفته شده بر بایع غاصب واجب نیست که ثمن را بر مشتری عالم باز گرداند، مورد اشکال مصنف(ره) است.
2- کذا. یعنی بایع غاصب و مشتری عالم، بدانند.- لیکن لفظ مفرد «بداند» یعنی مشتری بداند. مناسب تر است با مقام.

قدره، قال الشیخ: یرجع بما زاد عن اقل ما یمکن انقضاء الاقراء به»(1). و همچنین تصریح کرده است به این معنی، محقق و غیر ایشان از فقها.

و از این باب است نیز: هرگاه کسی مالی به کسی به قرض داده باشد و گرفته باشد، مقرض و مقترض هر دو فراموش کنند ادای قرض را و مقترض ثانیا وفای قرض را بکند، و مقرض همان را به مصرف برساند و تلف کند. و بعد از آن مستحضر شوند که قرض قبل از این ادا شده بوده. شکی نیست که باید مقرض مال مقترض را رد کند. که در این جا نیز مقترض را اعتقاد این است که مقرض طلب دارد، و حال آن که در نفس الامر طلب ندارد. و چون مجاناً به او نداده و در عوض آن چه گمان کرده که در ذمة او است داده، بعد از آن مستحضر شد که بریئ الذمه بوده، مال خود را مطالبه می کند.

و گمان حقیر این است که در مسئله اشکالی نباشد. خصوص این که مفروض این است که زوجه به زبان قال یا حال، مطالبة نفقه (که حق و دین او است در ظاهر) می کند. و چنان نیست که محض اباحه باشد که زوج بدون مطالبه به او رد کرده باشد.

و اما تصرفاتی که زوج در مال زوجه کرده: پس ظاهر این است که بر زوج غرامت اجرت آن ها لازم نیست. به جهت آن که زوجه به طیب نفس او را مسلط کرده بر منتفع شدن از مال. و اصل برائت(2) ذمة زوج است از غرامت. و غرور و فریبی هم از زوج به عمل نیامده چون جاهل به حال بوده.

و اما این که زوجه باعتقاد زوجیت اباحه کرده؛ پس آن منشأ ضمان زوج نمی شود. و فرق میان این و نفقه واضح است. چون انفاق از باب معاوضه شرعیّه است که زوجه تسلیم بضع را در عوض نفقه می کند. و زوج هم نفقه را در ازای تمکین می دهد. و در این جا

ص: 165


1- تحریر الاحکام الشرعیة، ج4 ص27 ط موسسة الامام الصادق(علیه السلام).
2- در نسخه: اور اصل برائت.

معاوضه نیست بل که اباحة محض است. و اباحه باعتقاد زوجیت مستلزم این نیست که «اباحه بشرط زوجیة» باشد. و حیثیت زوجیت در این جا تقییدی است و در نفقه تعلیلی. و این شبیه است به آن که کسی هدایا و تکلفات بفرستد از برای کسی به طمع جلب قلب او که هرگاه دختر او را خطبه کند، رد نکند. در این صورت هرگاه آن شخص هدایا را گرفته و تلف کرده و بعد خطبه را رد کند، بر او غرامتی نیست. خصوصا در وقتی که آن شخص جاهل باشد به مقصود مُهدی.

و از این جهت است که مشهور علما؛ عوض را در مطلق هبه لازم نمی دانند، هر چند هبة ادنی باشد به اعلا. و موید مطلب است این که هرگاه بر متّهب غرامتی لازم آید (مثل این که عین موهوبه مستحقاً للغیر بر آید و متّهب در آن تصرفات کرده باشد و خسارات برده باشد) در غرامت رجوع می کند به واهب، علی الاقوی. زیرا که او مسلط کرده است بر مال به نحوی که موجب این خسارات شده. و در این جا، سبب اقوی است از مباشر. چون مباشر مغرور است، هر چند بلا عوض داده باشد. بل که در صورتی که عوض داده باشد و عوض کمتر از غرامت ها باشد، هم، چنین است. بل که در صورت تبرع هم می توانیم گفت فی الجمله عوضی هست که آن منّت کشیدن است، یا جلب قلب متهب است.

والحاصل: زوجه در این جا زوج خود را مسلط کرده است بر مال خود بدون عوضی. یا آن که به عوضی که آن جلب قلب شوهر باشد، در حالی که اعتقاد دارد که شوهر است. نه به شرط این که شوهر باشد. و دلیلی بر غرامت کشیدن در ازای منافع مستوفات، نیست. خصوصا هرگاه بگوئیم به عوض خود هم رسیده است. بخلاف انفاق شوهر که تبرعاً نشده و در ازای طلب زوجه باعتقاد خود داده، و بشرط زوجیت است هر چند تصریح نشود به شرط. به جهت آن که زوجه در معنیِ صاحب حقی است که مطالبة حق خود می کند. و زوج هم مودّی حقی است که در ظاهر بر او واجب است. و این در معنیِ تصریح به شرط زوجیت

ص: 166

است. و بعد انکشاف امر و عدم استحقاق، رجوع می کند به مال خود. چون زوجه آن مال را در نفس الامر، به غیر وجه شرعی گرفته، هر چند جاهل باشد به عدم استحقاق.

19- سؤال:

19- سؤال: هرگاه زید مطلّق، عمرو را وکیل کند در طلاق دادن زوجة مدخولة خود زینب، به طلاق رجعی. و زینب ادعا کند که من در طهر غیر مواقعه می باشم. و عمرو مطلّق هم باعتقاد این که در طهر غیر مواقعه است، طلاق بگوید. بعد از دو سه ماه که دیگری خواهد او را تزویج کند و سؤال کند از او از انقضاء عده، بگوید که من مرضعه بودم و الحال هم مرضعه می باشم و خون نمی بینم، و از خوف تاخیر طلاق گفتم که در طهر غیر مواقعه ام، و مرا طلاق گفتند.

آیا این طلاق صحیح است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: هر چند سخن زوجه در این که در طهر غیر مواقعه ام، قبول می شود. چون سخن زنان در طهر و حیض، مسموع است، و طلاق می توان داد. لکن این در زنی است که حیض می بیند، و اما زنی که در سنّ حیض بین است اما حیض نمی بیند، پس آن را طلاق نمی توان داد الاّ بعد از سه ماه از دخول زوج. و مجرد ادعاء [در] طهر غیر مواقعه بودن، کافی نیست. پس لازم است بر وکیل در طلاق که تفحص کند و به مقتضای آن عمل کند.

بلی: هرگاه زوج وکیل کند کسی را که در فلان روز معین صیغة طلاق زوجة مرا جاری کن. بر وکیل لازم نیست تفحص، و جایز است که طلاق بگوید. مگر این که وکیل علم داشته باشد که زوجه در آن روز در طهر غیر مواقعه نیست، یا سه ماه از دخول نگذشته (در زنی که در سنّ حیض بین است اما حیض نمی بیند). این حکمِ صحت و فساد طلاق دادن است، قطع نظر از دعوی.

و اما هرگاه زوجه بعد از آن که بگوید که من در طهر غیر مواقعه می باشم، و وکیل

ص: 167

طلاق بگوید. و بعد از ان که از او سؤال کردند از انقضای عده، بگوید من در حال طلاق حیض نمی دیدم به سبب رضاع و الحال هم مثل سابق ام و به سبب خوف تاخیر طلاق، گفتم که در طهر غیر مواقعه ام. پس آن زن اعتراف کرده است به بطلان طلاق. و به این سبب، شوهر به هیچ کس نمی تواند کرد. و طلاق او نسبت به خود او، باطل است. و اما نسبت به زوج (به این معنی که به زوج بگوید که چون طلاق من باطل است، از تو نفقه می خواهم و مضاجعه و مواقعه می خواهم) پس مسموع نیست. مگر این که زوج تصدیق او کند.

و هرگاه چنین زنی بعد از انقضای سه ماه(1) از حین طلاق، به مرد دیگر شوهر کرده باشد، و این سخن را بگوید، به محض این سخن عقد دویّمی هم باطل نمی شود، و بر فرضی که راست گفته باشد این شوهر دویّمی بر او حرام است لکن او بر شوهر حرام نیست. پس زن به اختیار خود طلب مواقعه و مضاجعه از شوهر نمی تواند کرد، و لکن شوهر می تواند به او دخول کند هر چند به جبر باشد. مگر این که زوجه بعد از مرافعه، مطلب خود را ثابت کند، و بعد از اثبات، حکم می شود بر بقای زوجیت شوهر اول. و تا او را ثانیاً طلاق صحیح نگوید، و عدّه [نگه] ندارد، نمی تواند به دیگری شوهر کند. والله العالم باحکامه.

20- سؤال:

20- سؤال: بیان فرمائید علمای امامیه و فقهای اثنا عشریه! که زید خود زن حامله را در یک روز سه طلاق گفت، و در بین هر طلاق رجوع نمود. آیا زن حامله هم هر طلاق را باید عدّه نگه دارد یا نه؟-؟ و ثانیا: هرگاه طلاق زن حامله در مجلس واحد بدون فاصلة عدّه صحیح باشد که محتاج به محلل است، هرگاه زید به زن مطلّقة ثلاثه پیش از محلل وطی کند و مقاربه در قُبل زوجه نماید، آیا بعد از این که زوجه را به محلل بدهد، بعد از وطی محلل، می تواند بعد از عدّه از برای خود عقد کند؟ یا نه بل که حرام موبد می شود؟

ص: 168


1- در نسخه: سماع.
جواب:

جواب: بلی طلاق حامله سه دفعه؛ بر وجهی که محتاج به محلل باشد، ممکن الحصول است. و در حصول سه طلاقی که محتاج می شود به محلل، شرط نیست انقضای عدّه و نه حصول جماع بعد طلاق و رجوع. خواه حامله باشد و خواه غیر آن.

و اما سؤال از دخول زوج بعد از وقوع سه طلاق: پس ظاهر این است که آن منشأ حرمت ابدی نمی شود. به جهت آن که عدّة طلاق آخری، عدة رجعیه نیست که کسی توهّم کند که این «زنای بذات عدّة رجعیه» است. با وجود آن که متبادر از دلیل حرمت ابدی در زنای بذات عدّة رجعیه، غیر آن صورتی است که عدّه از خود زوج باشد. و هرگاه دخول از راه جهالت باشد دیگر امر اوضح خواهد بود.

21- سؤال:

21- سؤال: هرگاه طلاق در حضور دو نفر مرد بگویند، که این دو نفر در فروع مقلّد مجتهد حیّ نباشند بل که مقلد مجتهد میت می باشند. [و] هم چون نیست(1) که ترجیح داده باشند قول میت را بر قول مجتهد حیّ، بل که لا ابالی و سهل انگاری کرده اند. آیا این طلاق صحیح است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: کسی که سهل انگاری کند در اخذ مسائل دین خود، و تکیه او بر جائی نباشد، و در عمل به قول اموات، نه خود اجتهاد کرده باشد و نه تکیه بر قول مجتهدی کرده باشد، از عدالت خارج می شود. و در اکتفا به حضور چنین شاهدی در طلاق، اشکال عظیم است. بل که صحیح نیست. والله العالم.

ص: 169


1- در نسخه: آیا هم چون نیست..

کتاب الطلاق - مسائل الطلاق من المجلد الثالث

22- سؤال:

22- سؤال: کسی زوجه داشته و او را طلاق رجعی گفته. و آن زن نیز حامله بوده، پس،(1) انقضای عدة [او] وضع حمل او می شود. و زوج بعد از انقضای عده می گوید که در بین عده رجوع نموده ام. سخن او مسموع است؟

جواب:

جواب: بدون بیّنه قول زوج مسموع نیست. بلی اگر ادعا کند بر زوجه که تو علم داری به رجوع. می تواند قسم نفی علم به او بدهد.

23- سؤال:

23- سؤال: در طلاق خلعی؛ شنیدن عدلین صیغة بذل را ضرور است نیز مثل صیغة طلاق؟ یا ضرور نیست (بل که اگر بذل و هبه در خلوت بین زوجین واقع شود و اجرای صیغة طلاق در حضور عدلین بشود) طلاق صحیح است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: بلی ضرور است. چون خلع از اقسام طلاق است. و خلع باید متعلق به بذل باشد؛ به این معنی که باید در حین عقد خلع، ذکر بذل بشود. و باید بر وجه ایجاب و قبول باشد با مقارنه(2).

24- سؤال:

24- سؤال: عدّه زوجة دائمه با منقطعه(3) تفاوت دارد یا نه؟-؟

جواب:

جواب: بلی عدة دائمه مستقیمة الحیض حُرّه، سه طهر است. و مسترابه (یعنی آن که در

ص: 170


1- در نسخه: بعد از...- توجه: وضع حمل بعد از انقضای عده نمی شود. زیرا عدّة حامله همان وضع حمل اوست.
2- در نسخه: یا مقارنه.
3- در نسخه: یا منقطعه.

سنّ مَن تحیض است و حیض نمی بیند) سه ماه. و عدة متعه احوط این است که دو حیض ببیند(1) بعد از انقضای مدت(2). اگر چه قول به دو طهر هم قوی است. و هرگاه مسترابه باشد، چهل و پنج روز است اتفاقاً. و در عدة وفات؛ حامله، متعه و دائمه فرقی ندارند.

25- سؤال:

25- سؤال: هرگاه زوجة دائمه [را] مطلقه نماید به طلاق رجعی، و در بین عده رجوع کند، و ثاینا دخول نکرده مطلّقه سازد. آیا چنین زنی داخل غیر مدخوله می باشد که بدون عده شوهر می تواند کرد-؟ یا باید عده بدارد و بعد شوهر کند؟

جواب:

جواب: نه چنین زنی داخل [غیر] مدخوله نیست. زیرا که رجوع حکم طلاق را بر می دارد و به حال سابق بر می گردد (هر چند باز بعض ثمرات بر آن مترتب باشد، مثل این که از جملة سه طلاق که محتاج به محلل است محسوب می شود) و غرض این است که در حکم زوجیت سابقه است. و مفروض این است که قبل از طلاق مدخوله بوده. پس باید عده بدارد. و ظاهراً خلافی در این نیست هرگاه طلاق دویّم هم رجعی باشد. و قول ضعیفی هست که هرگاه خلعی باشد، عدّه ساقط می شود. و دلیل آن واضح نیست. و اما هرگاه زوجة مدخوله را طلاق بائن بگوید و قبل از انقضای عده عقد کند و قبل از دخول طلاق بگوید؛ پس اظهر و اشهر سقوط عده است. و بعضی [عده را] واجب دانسته اند، نظر به این که عدة اول تمام نکرده بود، و به سبب عقد دویّم قطع شده، و الحال باز عود می کند(3). و این نیز ضعیف است.

26- سؤال:

26- سؤال: هرگاه زنی را متعه نماید مثلا در مدت سه روز، و دخول نماید. و بعد از سه روز دفعة دیگر همان زن را متعه نماید، و دخول نکرده مدت را ببخشد. چنین زنی غیر

ص: 171


1- در نسخه: به بیند.
2- یعنی بعد از انقضای مدت متعه- و همچنین است اگر. بخشی از مدت بخشوده شود.
3- در نسخه: باز دعوی می کند.

مدخوله می باشد یا نه؟-؟. و در دفعه اول که دخول کرده است هرگاه عزل کرده باشد و یقین کرده باشد به عدم سبق منی، آیا هیچ فایده دارد از برای دفعة ثانیه (که دخول نکرده) در مدخوله بودن و در غیر مدخوله بودن یا نه؟-؟

جواب:

جواب: در این صورت نیز مدخوله است و عدّه بر او لازم است به سبب دخول اول، چون عدّه را نگرفته است. و دیگری نمی تواند او را عقد کرد تا عدّة او منقضی شود.

و دخولی که موجب عده است بر او انزال شرط نیست و بدون انزال مطلقا باید عده بدارد، چه جای آن که انزال شده و لکن در صورت عزل بعد از دخول. و عزل فایده ندارد در اخراج آن زوجه از عنوان مدخوله بودن.

27- سؤال:

27- سؤال: پسر کمترین، مدت ده سال است که رفته است. و زن جوانی دارد و چیزی هم ندارد. و کمترین تا به حال هر نوع بود گذران او را متحمل شده ام. حال زوجة او دلتنگ شده و شوهر می خواهد. و هر قدر در عرض مدت این ده سال تفحص از حال او نموده ام، حیات و ممات او محقق نشده. و در وقت رفتن در حضور والده اش و زوجه اش به من که پدر اویم گفت که: تو وکیل منی که اگر تا پنج سال نیامدم زوجة مرا طلاق بده. حال از تحمل نفقة آن ضعیفه و نگهداری او عاجز شده ام. و از رسوائی هم می ترسم. استدعا آن که در خلاصی این فقیر و آن ضعیفه، آن چه رأی عالی باشد، بیان فرمائید که آیا می توانم زوجة او را مطلقه نمایم یا نه؟-؟

جواب:

جواب: اظهر این است که تعلیق وکالت، مضرّ نیست. و همچنین زیاده بر پنج سال گذشتن. اشکال در جواز شوهر کردن ضعیفه است؛ پس اگر در حضور زوجه وکیل کرده است و زوجه علم دارد؛ پس از آن جهت هم اشکالی نیست. و اما از برای کسی که می خواهد او را بگیرد: پس اگر از برای او علم حاصل شود به توکیل، برای او هم اشکالی نیست. و اگر آن زوج عالم به توکیل نباشد و عالم به حال هم نباشد، زوجه با ادعای عدم مانع، شوهر

ص: 172

می کند، در آن هم اشکالی نیست.

اشکال در وقتی است که کسی می داند که این زوجه به همین طلاق به وکالت ادعائی، مطلقه شده. آیا جایز است که تزویج کند (و علم به کذب وکیل و زوجه هم نداشته باشد)-؟ و دور نیست در این صورت هم جایز باشد تزویج. و لکن احوط این است که ضعیفه به کسی شوهر کند که مطلع به حقیقت حال، نباشد با ادعای عدم مانع. هر چند تصریح هم بکند که من مطلقه ام. چون الحال مسلمی است او، و بضع او در ید اوست و معارضی و مدعی در برابر ندارد، و قول و فعل مسلم، محمول بر صحت است. و استصحاب حالة سابقه، معارض این نمی شود. و این دو کلام در صورت سابقه هم جاری است(1).

28- سؤال:

28- سؤال: در مطلّق، عدالت نیز شرط است؟ یا حسن ظاهر شاهدین کافی است؟

جواب:

جواب: در مطلّق: هرگاه خود زوج صیغه را می خواند، عدالت شرط نیست جزماً. و اما هرگاه دیگری را وکیل می کند، پس در وکیل نیز عدالت شرط نیست. و خلاف صریحی در عدم اشتراط عدالت وکیل، در نظر نیست. و به هر حال؛ اشکالی در صحت طلاق غیر عادل نیست.

و اشکال در این است که به محض اِخبار وکیل غیر عادل به این که «طلاق گفتم»، موکل می تواند اکتفا کرد یا نه؟-؟ و همچنین زوجه می تواند شوهر کرد یا نه؟-؟ ظاهر این است که موکل تواند اکتفا کرد. اما زوجه: پس اکتفای او به این، مشکل است. بلی هرگاه زوج

ص: 173


1- دو کلام= دو قاعده: الف: آن زن ذی الید است و معارض ندارد. ب: او مسلمان است و قولش حمل بر صحت می شود، و قاعدة قول مسلم بر استصحاب مقدم است. مراد از صورت سابقه، همان است که گفت: دور نیست در این صورت هم جایز باشد.

تصدیق وکیل، کرد و گفت به زوجه که تو مطلّقه [هستی]، ظاهر این است که کافی است از برای زوجه. چون مدعی در برابر نیست. و مدعی که تصور شود زوج است او مأخوذ است به اقرار خود. و به هر حال؛ حضور عدلین و اِشهاد آن ها در صحت طلاق شرط است.

29- سؤال:

29- سؤال: هرگاه زوجة مطلّقة رجعیه، ادعا کند انقضاء عده را، آیا قول او مسموع است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: هرگاه مطلّقه ادعا کند در زمانی که ممکن باشد انقضای عده در آن، قول او مسموع است و لکن به تفصیلی که می گوئیم: پس اگر عده او به طهر و حیض است؛ پس اقل زمانی که ممکن است تحقق عده، بیست و شش روز و دو لحظه است در زن آزاد. و سیزده روز و دو لحظه است در کنیز. و در بعض صورت ها که نفاس قایم مقام حیض شود به کمتر از این هم ممکن است.

و اگر عدة او به وضع حمل است؛ پس اگر ولد تمام الخلقه است، شش ماه و دو لحظه است، که یک لحظه از برای وقاع است و یک لحظه برای ولادت. و اگر سقط باشد، صدوبیست و دو روز و دو لحظه است. و مضغه هشتاد روز و دو لحظه است. و علقه چهل روز و دو لحظه است.

و قول زوجه در انقضای عده به طهر و حیض و وضع حمل، مسموع است بدون قسم هرگاه مدعی در برابر نباشد. بلی شهید در لمعه نزدیک شمرده عدم سماع را در صورتی که به خلاف معتاد باشد، و اسناد به ظاهر روایات داده. و به غیر روایت سکونی بر نخوردیم به روایتی؛ و آن دلالت دارد بر این که: هرگاه زنی ادعا کند که سه حیض دیده در یک ماه، تکلیف می کنند چهار زن را که مطلع بر باطن امر او باشند که شهادت بدهند. پس هرگاه

ص: 174

شهادت دادند، تصدیق می شود. والاّ پس او کاذب است(1). و این حدیث هر چند سند او خالی از اعتبار نیست و لکن مقاومت نمی کند با دو حدیث صحیح زراره(2) و غیر آن ها که تصریح شده در آن ها که امر عده و حیض با زنان است. و در بعضی از آن ها مذکور است که هرگاه ادعا کنند تصدیق می شوند.

[و دلالت دارد بر این]، ظاهر آیه «وَ لا یَحِلُّ لَهُنَّ أَنْ یَکْتُمْنَ ما خَلَقَ(3) اللَّهُ فی أَرْحامِهِنَّ»(4). زیرا که مؤتمن بودن ایشان در [عدم] کتمان دلالت می کند(5) بر قبول قول ایشان.

و اما هرگاه زوج در برابر، انکار کند، پس باز قول زوجه مقدم است و لکن با قسم. و اگر ادعای انقضای عده کند به شهور؛ مثل آن که در سنّ حیض بین باشد و حیض نمی بیند، در این جا نیز (اگر مدعی در برابر نیست) قول او مسموع است بدون قسم. و هرگاه مدعی در برابر باشد، پس مشهور این است که قول زوج مقدم است با یمین. زیرا که این دعوی راجع می شود به زمان وقوع طلاق، واصل تاخّر آن است. و زوج هم چون طلاق فعل اوست، اَبصر به آن است. و ترک عمل به احادیث معتبره به سبب اصل تأخر، مشکل است. چون آن احادیث، خاص اند، و اصل عام. و هرگاه اصل را مقدم داریم، بایست در حیض و وضع حمل هم مقدم داریم. مگر این که بگوئیم که: دعوی این جا در انقضای عده نیست، بل که در زمان طلاق است. پس داخل مدلول اخبار نیست. و اصل تأخر آن، معارض ندارد.

و هرگاه دعوی در صور مذکوره منعکس شود و زوجه ادعای عدم انقضا کند به طمع

ص: 175


1- وسائل، کتاب الطهارة، ابواب الحیض، ب47، ح3.
2- در نسخه: مقاومت نمی کند باو و حدیث صحیح.- وسائل، همان، ح1 و2.
3- در نسخه: و ظاهر انه و لا یحل لهن ان یکتمن ما خلقهن..
4- آیه 228 سوره بقره.
5- در نسخه: کتمان ولادت می کند.

نفقه، باز قول او مقدم است با یمین، و مطابق مدلول اخبار هم هست.

30- سؤال:

30- سؤال: شخصی زوجة خود را مطلّقه نموده است. و هنوز عدة زوجه منقضی نشده زوج متوفی شده است. آیا زوجه عدة طلاق را باید تمام کند یا عدة وفات را از سرگیرد؟-؟ و فرقی در این حکم ما بین مطلّقة رجعیه و غیره هست یا نه؟-؟

جواب:

جواب: هرگاه زوجه مطلّقه است به طلاق بائن، بر او عدة وفات لازم نیست، همان عدة خود را تمام می کند. و هرگاه مطلقه رجعیه باشد، از عدة خود دست بر می دارد و شروع می کند بر عدة وفات. و بعد از اتمام آن، دیگر تمام کردن عدة طلاق ضرور نیست. و هرگاه مطلّقه حامل باشد، عدة او اَبعد الاجلین است: از وضع حمل و عدة وفات.

بلی: اشکال در «مسترابة الحمل» است. و دور نیست که بنا بگذاریم در این جا به اَبعد الاجلین: از چهار ماه ده روز، و از مدتی که علم حاصل شود به انتفای حمل. و احوط این است که جمع کند ما بین عدة مسترابة الحمل که نُه ماه است، و چهار ماه و ده روز را. [و این را] معتبر دانیم.

31- سؤال:

31- سؤال: زید زوجة مسترابة خود را طلاق می گوید. و در وقت توکیل، زوج می گوید: پنجاه روز قبل از این، مباشرت نموده ام. و مطلّق می گوید که قول زوجه مسموع است. و زوجه می گوید که زمان مباشرت تا حال، سه ماه است. بناءً علیه صیغة طلاق را جاری می نماید. آیا طلاق مذکور صحیح است؟ و قول زوجه مسموع است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: اجتهادی که مطلّق کرده است، باطل است. زیرا بعد تسلیم طرفین که زوجه مسترابه است، توکیل زوج مبتنی است بر قول او. و معتقَد او [این است] که پنجاه روز از وقاع گذشته. و آن مستلزم این است که توکیل در ایقاع طلاق بعد چهل روز دیگر است، و بدون توکیل، طلاق صحیح نیست. دیگر قول زوجه چه نفعی می کند. هر چند تسلیم کنیم که نساء مصدقات باشند حتی در این معنی. پس بطلان طلاق متفرع بر عدم توکیل است، نه

ص: 176

بر این که قول او را در وقاع مقدم داشته ایم.

و بر فرضی که خواهیم مسئله را متفرع کنیم بر «تقدیم قول زوج یا زوجه»، در وقتی خوب است که دعوی کردن نفعی داشته باشد. زیرا بر فرض تصدیق زوجه دون زوج، می رسد زوج را که بگوید که من الحال وکیل نمی کنم که حالا طلاق بدهی. و بر فرضی که دعوی هم نفعی داشته باشد و تصدیق قول زوجه در این جا هم داخل «هنّ مصدّقات» باشد، سماع قول او علی الاطلاق در وقتی است که معارضی نباشد. و اما با وجود معارض، بدون یمین(1) نمی توان مقدم داشت. و حال آن که آن چه از اخبار بر می آید این است که [نساء] مصدقات اند در حیض و طهر و حمل. نه در وقاع.

و اگر فرض کنیم مسئله را بعد از تحقق طلاق (یعنی زوج وکیل کند عمرو را درتطلیق زوجه در وقت حاضر، علی الاطلاق، یا مطلقا، یا موکول نماید در تعیین وقت طلاق به وکیل در وقتی که توان طلاق گفت، بگوید) و بعد از طلاق زوج بگوید که: پنجاه روز از وقاع گذشته بود. و زوجه بگوید که: سه ماه. دعوی راجع می شود به صحت و بطلان طلاق. پس می گوئیم که: یا این است که زوجین متفق اند در این که وقاع یک وقاع بوده، لکن زوج مدعی این است که قبل از پنجاه روز بود از زمان طلاق. و زوجه مدعی این است که قبل از سه ماه بود. پس در این جا هر چند اصل تاخّر زمان وقاع، و اصل عدم گذشتن سه ماه، موید قول زوج است. لکن اصالة صحت طلاق موید قول زوجه است. و ظاهر این است که قاعدة «اصالة صحة» مقدم است بر اصل تأخّر. و قول زوجه مقدم است با یمین. و اما هرگاه متفق نباشند بر وحدت وقاع، یا متفق باشند بر وقاع قبل از سه ماه و زوج مدعی وقاع دیگر باشد قبل پنجاه روز، پس در این جا نیز قول زوجه مقدم است با یمین. چون مدعی صحت است، و اصل هم عدم وقوع وقاع دیگر است.

ص: 177


1- در نسخه: و اما با وجود معارض بودن یمین.
32- سؤال:

32- سؤال: هرگاه زن مطلّقه بگوید که من یائسه ام. به مجرد قول او، بدون عده می تواند عقد کرد یا نه؟-؟

جواب:

جواب: بلی زنان مصدَّقه [هستند] هم در امر حیض و [هم] در غیر آن. و بخصوص در این مسئله تصریح کرده سید مرتضی در باب عدة یائسه.

33- السّؤال: اذا وکّل زید عمرواً فی تطلیق زوجته خلعّیاً. و اتفق تاخیره سنین، ثم طلّقها. فهل یجب العلم ببقاء الکراهة المشترطه فی الخلع-؟ او یکفی عدم العلم بزوالها، اعتماداً علی الاستصحاب-؟ او یصحّ و ان علم زوال الکراهة، مع رضاء الزوجة بالبذل فی عوض الطلاق-؟

الجواب:

الجواب: لا اشکال فی الصّحة مع العلم بالبقاء. و کذا مع عدم العلم بالزوال، للاستصحاب. و اما مع العلم بالزوال: فالاظهر عدم الصحة، لانّ الخلع فکّ النکاح بفدیة لازمة لمهیته مع کراهة الزوجة فقط.

و الاشکال فی انّه هل یکفی کون الطلاق ناشئة عن الکراهة و ان لم یستصحبها حین الطلاق، او یشترط مصاحبته لکراهتها؟-؟ ظاهر الافتداء، الثانی. و ظاهر الاخبار، الاول. فان مقتضی قوله تعالی «فَإِنْ خِفْتُمْ أَلاَّ یُقیما حُدُودَ اللَّهِ فَلا جُناحَ عَلَیْهِما فیمَا افْتَدَتْ»(1) انّ اخذ الفدیة، بعوض الطلاق انما هو عند خوف عدم اقامة الحدّ، لا مجرد حصوله وقتاً ما. و اما الاخبار الناطقة بانّها «اذا قالت لا اغتسل لک من جنابة الی اخر الالفاظ، حلّ له اخذ الفدیة و خلعها»(2) فهی و ان کانت یترائی من ظاهرها انّ مجرد القول او ما یقوم مقامه، یبیح لذلک مطلقا، ای و ان لم یستمرّ مقتضی الاقوال الی حین الطلاق. و لکن النظر الدقیق فیها سیمّا

ص: 178


1- آیه 229 سوره بقره.
2- وسائل، کتاب الخلع و المباراة، ب1 ح3، 5، 6، 8.

بملاحظة الایة و ملاحظة اغلب الموارد، هو اعتبار وجود الکراهة و استمرارها.

نعم یمکن (علی القول بصحة الطلاق بعوض مطلقا)(1) ان یقال: التوکیل فی الطلاق فی ازاء البذل، یکفی فی تعمیم التوکیل فی الطلاق، و ان زال الکراهة. کما لو فرض توکیله فی تطلیق الزوجة ذات الاقراء و اتفق تاخیر الطلاق الی ان حصل الیاس؛ فیکتفی بالتوکیل فی الطلاق و ان کان یصیر(2) الطلاق حینئذ بائناً، مع کونه حین التوکیل رجعیّاً. و قد یثمر لذلک فی بعض الفروض.

فان اکتفینا (فی سبب(3) الطلاق) التوکیل فیه، فلا مانع من الاکتفاء به فیما نحن فیه.

و لکن ذلک یتمّ(4) مع اعتقاد الموکل «صحة مطلق الطلاق بعوض»، و لم یعیّن فی التوکیل خصوص الخلع، بل وکّله فی «الطلاق بعوض البذل» و اطلق. و ان کان الواقع النفس الامری هو مورد الخلع. و اما لو عیّن الخلع فی التوکیل و قال: انت وکیلی فی طلاقها خلعیاً، فلا یتمّ ذلک فیه. لفقدان شرطه حینئذ. فلا یشمله التوکیل. و لیس هذا من باب ما قیل «ان التوکیل المعلّق علی الشرط و ان کان باطلا و لکن یجوز الاتیان بالموکل فیه من باب الاذن العام الموجود فی ضمن التوکیل الفاسد». اذ لا تغیّر فی الموکل فیه هنا لک. بخلاف ما نحن فیه، فانّ الموکل فیه، یصیر مختلفا.

فان قلت: انّ التوکیل فی ذوات الاقراء ایضا توکیل فی الطلاق الرجعی، فکیف یجوز العدول الی البائن؟

ص: 179


1- و فی النسخة: مطلقها.
2- و فی النسخة: یسیر.
3- و فی النسخة: بسبب.
4- و فی النسخة: ان یتم.

قلت: الرجعیة و البینونة لیستا من مقوّمات الطلاق، بل انما هی من الطواری و اللوازم طبیعة. بخلاف الخلعیة و المباریّة و اشتراط الکراهة. فانها من المقومات المعتبرة فی الطلاق من جانب الشارع. فالاقسام المتمایزة التی تصیر مورد التوکیل (و بسبب التمایز یختلف شمول التوکیل و عدمه) هو کونه طلاقاً مجرداً، او خلعیا، او مبارئا. و الطلاق المجرد یشمل ما فیه کراهة و ما لم یکن فیه کراهة. و یشمل ما وقع فی حال یمکن تحقق الرجعیة معها و غیرها.

34- السؤال:

34- السؤال: هل یشترط العدالة فی من یطلّق او فی من یُجری صیغة النکاح، اَو لا؟-؟ و علی الثانی: فهل یکتفی بمجرد اخبار هما عن اجراء الصیغة ام لا؟-؟

الجواب:

الجواب: لا ریب فی عدم الاشتراط اذا صدر الطلاق عن الزوج، و النکاح عن الزوجین. و اما الوکیل: فالظاهر انّه لا خلاف فی عدم اشتراط العدالة فی التوکیل مطلقا. انّما الاشکال فی الاکتفاء بمجرد اِخبار هما(1)؛ فنقول: اما فی الطلاق، فالظاهر جواز الاکتفاء للزوج. فانه اَمینه و هو مقتضی امانته. و ان لم یجز قبول قوله بمجرد الاخبار، لتعطّل الاحکام المترتبة علیه غالبا. فاذا وکّل احدٌ آخر، بان یبیع عقاره بثمن معیّن، فاذا باع و اتی بالثمن و قال انی بعته بزید و هذا ثمنه من ماله. سیما اذا عرف الموکل الثمن بعینه و انّه کان مال زید. فالاستصحاب یقتضی عدم جواز التصرف فی مال زید الا ان یحصل العلم، بالبیّنة او غیرها بانّه باعه ایّاه و اخذ ذلک من باب الثمن. و لم یقل به احد بذلک. بل المراد [البناء] علی حمل قوله علی الصدق(2).

ص: 180


1- ای اِخبار الوکیل عن ایقاع الطلاق، او عن عقد النکاح.
2- نعم بنائنا التصحیح، لا التعریض- کما هو دأب المصححین- لکن فی بعض المسائل و الموارد، لا محیص من التوضیح. و هکذا عملنا من اول مجلدات الکتاب. فاعلم: مما انفرد به المصنف(ره) قوله ب- «حجیّة الظن مطلقا»، کالقطع. اتکاءً علی الانسداد بادعاء عدم کفایة الظنون الخاصة لتحصیل کثیر من المسائل و الاحکام. فعلی مبناه(ره) تکون آیة النّبأ (و ان جائکم فاسق بنباءٍ فتبیّنوا) مختصاً بعصر الحضور، کما ان آیة «إِذا نُودِیَ لِلصَّلاةِ مِنْ یَوْمِ الْجُمُعَةِ فَاسْعَوْا إِلی ذِکْرِ اللَّه» مختصة بعصر الحضور عند من یقول بعدم وجوب صلوة الجملة فی عصر الغیبة لعدم حصول شرائطها. فاذا خرج آیة النبأ من عرصة الاستدلال و الاستنباط، یتسع المجال لِاِعمال قاعدتی «قبول قول الامین و ان کان فاسقا» و «حمل قول المسلم علی الصحة و ان کان فاسقاً». و طریقة استدلاله(ره) فی مسئلتنا هذه، متاثّرة من مبناه هذا. فنقول: لا محلّ هنا بالتنظیر الذی ذکره المصنف(ره). لانّه فرق بین النکاح و الطلاق و بین البیع و امثاله. و بعبارة اخری: موارد اِخبار الوکیل علی قسمین: الاول: اذا کان الموکل فیه، ایجاد معدوم او اعدام موجود. و الثانی: اذا کان الموکل فیه، انتقال امر موجود من هنا الی هناک. اما فی الاول: فلا یمکن الاکتفاء بخبر الوکیل (اذا لم یکن عادلاً). لانه خبر فاسق و مشمول لمنطوق آیة النباء و نصّه. و قاعدة امین و حمل قول المسلم علی الصّحة، لا تقاومانها. لانّ الایة حاکم علیهما، بل و لها الورود بهما. بل حکمة نزول الایة، هی هذه الحکومة و الورود. و الاّ لکانت (العیاذ بالله) لغواً. مع انّ ولید بن عقبة کان امیناً فی ماموریّته. کما انّ مورد الایة هو الوجود و العدم، لا النقل و الانتقال من انواع الانتقالات کالبیع و الاجارة و امثالها. فللزوج (و کذا الزوجة) ان یعلم اویظن ظناً یحصل به الاطمینان علی انّ الوکیل الغیر العادل، اَوجد النکاح بالعقد. او اَعدم النکاح بالطلاق. اضف علی هذا اهمّیة امر الفروج، فی الشرع و فی نظر الشارع، فلا ینساق بمنساق سائر العقود و المسائل. و اضف ایضا استصحاب بقاء النکاح و عدم اِعدامه بالطلاق، فی الطلاق. و استصحاب عدم ایجاد النکاح، فی النکاح. و اما الثانی: فهو مورد قاعدة الامین و قاعدة حمل قول المسلم بالصحة. لئلاّ یلزم تعطیل الاحکام و امور معاش الناس، و یجریَ معاملاتهم و امورهم فی مجری العرف المعروف المعتاد، فی نقل الاملاک و الحقوق وانتقالاتها. و واضح انّه لا یلزم من عدم قبول اِخبار الوکیل فی القسم الاول، تعطیل الاحکام. و لو سلّم، فتعطیله فی هذا القسم، مطلوب للشارع. علی انّا نقول: ایّ حکم مترتب علی النکاح، او الطلاق، فیما نحن فیه و نحن فی اول الکلام: هل وُجد نکاح حتی یترتب علیه حکم او احکام؟ و هل عُدم النکاح الموجود بالطلاق حتی یترتب علیه حکم او احکام؟ و ذلک مصداق «السّالبة بانتفاء الموضوع». کما انّ المصنف(ره) فی عبارته الاتیة، یستشکل فی کفایة اِخبار الوکیل، للزوجة فی ترتب احکام الطلاق و جواز ازدواجها بالغیر. لو تمّ استدلاله بقاعدة الامین و قاعدة حمل قول المسلم علی الصحة، فلا یبقی مجال للاشکال. و بیّنٌ: ان الاشکال ینشأ من اجراء قاعدة الامین و قاعدة حمل قول المسلم علی الصحة، فی غیر مجرائهما. و فرار المصنف(ره) من تعطیل الاحکام، ینجرّ الی تعطیل الاحکام بالنسبة الی الزوجة. و المشکل لا ینحلّ بقول الزوج «انت مطلّقة»، لانّه فرض صورة خاصة، و العام یبقی معطلاً فی حقها. مع انّه حینئذ (ان قلنا به) یرتفع الاشکال اکتفاءً علی قول الزوج، لا علی اخبار الوکیل. و لو فرضنا انّ الزوج توفّی قبل اخبار الوکیل، فالمشکل و التعطیل یبقی الی اخر عمر الزوجة، و کذا الی اخر عمر من کانت من النساء کهذه اَبد الدهر. مع انّ هذه الصورة الخاصة، خارجة عن المبحث و مسئلة اخری برأسها. و بنائه(ره) فتواه علی القاعدتین، اوقعته فی التکلّف البعید مدی البحث الی آخر المسئلة. فلیس کل تنظیر، تنظیراً، و قد ینجرّ الی القیاس.

ص: 181

نعم: اذا حصل النزاع بینهما بان علم خیانته او ظنها، فیحتاج الی المرافعة، و مع ذلک فالقول قول الوکیل مع الیمین.

و اما کفایته للزوجة لتُرتِّبَ علیه جواز از[د]واجها بغیره: ففیه اشکال. نعم لو صدّقه الزوج فقال انت مطلّقة فالظاهر اکتفاء الزوجة به، لا لمحض اخبار الوکیل. بل لاخبار الزوج المشتمل علی اقراره علی نفسه.

فان قلت: اقراره علی نفسه، انما یثبت رفع تسلّطه علیها، لا غیر. فما الذی ازال احکام الزوجیة السابقة من حرمة [ا]لتزوج بالغیر و استحقاقها سایر الحقوق (حینئذ فاما تنکر الزوجة وقوع الطلاق، فیحتاج الی المرافعة. و مع فقد البینة یقدم قول الزوج مع الیمین. لانه بیده و هو اعرف لما وقع منه. و اما لا تنکر و لا تصدّق، بل هی طالبة لحکم الله فی الواقع؛ فهل یجوز لها القبول ام لا. و لا شک ان مع جواز القبول یجب. بمعنی انّه یجب الاذعان بجواز العمل بمقتضاه، و لا یجوز منع من یعمل به. [و لا یجوز] مطالبة البیّنة علی الصدق. فلا یجوز منع الزوجة عن الزو[ا]ج اذا ارادته. و یترتب علیه احکامه) [فظهر] انّ الاشکال فی الجواز، فی الدلیل علیه، مع استصحاب الاحکام السابقة.

ص: 182

قلت: الدلیل هو ما دّل علی لزوم حمل اقوال المسلمین و افعالهم علی الصدق و الصحّة، ما لم یزاحمه ما هو اقوی منه.و الاستصحاب و الاصل، لا یعارض الدلیل. و اما قولهم(علیه السلام): «لا تنقض الیقین الاّ بیقین»، فالجواب عنه انّ الیقین اعم من الظن المعلوم الحجیّة. مضافا الی ان اغلب افراد الیقین السابق ایضا، انما ینتقض(1) بمثل ذلک. کالزوجیة الثانیة بمجرد قولها(2).

لا یقال: ان جواز التزویج و سقوط النفقة و امثالهما، انما نشاء من اقرار الزوج بالطلاق الذی هو اقرار علی نفسه الدالّ علی المذکورات بالتبع. لا لاجل کونه خبراً.

لانا نقول: المذکورات انما هو مدلولات تبعیة لنفس الطلاق، لا للاخبار عنه، الذی هو اقرار علی النفس. و المفروض عدم ثبوت الطلاق من غیر جهة الاقرار. مع انّا نقول ان المراد من الاستصحاب و انسحاب حکم الیقین السابق المستفاد من الاخبار، انما هو اذا کانت القضیّة السابقة، مطلقة. و المستفاد من مثل قوله تعالی: «وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ النِّساء»(3) و الاخبار الدالة علی حرمة نکاح ذوات الازواج، العرفیة العامة. ای مادامت محصنة و ذات زوج(4).

و المشتق حقیقة فی المتلبّس [ب-]المبداء. (علی التحقیق). و لا ریب ان الزوجیة(5) امر نسبی لا یتحقق الا بتحقق المنتسبین. و اذا انتفی احدهما بسبب الاقرار علی نفسه، فلا بقاء للاخر. و الفرق واضح بین الغائب المفقود الخبر الذی لا علم بموته و لا بطلاقه، و بین ما وقع اقرار بالطلاق من جانب الزوج. لعدم العلم بزوال الموضوع، و استصحاب بقاء الموضوع

ص: 183


1- عبارة النسخة: اغلب اقرار الیقین السابق انما یثبت بمثل..
2- و فی النسخة: قولهما.
3- آیه 24 سوره نساء.
4- و فی النسخة: مادام محصنة وفات زوج.
5- و فی النسخة: الزوج.

هناک ممکن، فیتبعه الحکم. بخلافه هنا، لعدم بقاء الموضوع، و الاستصحاب لیس حجة مع تغیر الموضوع.

فلابد من بیان انّ المحصنة، هل هی لاجل محض حصول التزویج فی اول الامر، او لکون بضعها للزوج بالفعل. فان کان الثانی فقد انتفی بالاقرار. اذ المعیار فی الحرمة اِن کان هو الزوجیة و التزوّج(1) الحاصل فی نفس الامر، فهو ممنوع. لانّا و ان سلّمنا انّ الالفاظ اسامی لما هو فی نفس الامر، لکن المتبادر فی العرف هو ما علم المکلف انه هو. و له فروع کثیرة فی الفقه. و ان کان هو المزاوجة الظاهریة؛ فمع اقرار الزوج بالطلاق، لا ظهور لها.

و اِن کان الاول؛ فلیس هو شیئاً قارّاً، فلم یبق الاّ استصحاب الحکم السابق. و قد عرفت عنه.

و اما کون قول المسلم حجة اذا لم یعارضه اقوی منه، فهو مستفاد من الاخبار و سیرة العلماء الاخیار، سیما اذا کان ثقة. فتتبَّع موارد مسائل الفقه؛ مثل قبول قول من یدعی کیساً وقع فی الارض لا یعرف صاحبه، انه منه. و قبول قول الاجیر فی العبادات (و ان اعتبر فیه العدالة)، و القاسم، و المقوّم، و المترجم، و الطبیب، و قبول قول المطلّقة ثلاثا فی التحلیل، و قول الزوجة فی عدم المانع، و قبول قول المزکّی فی التزکیة(2)، و قبول قول المتولّی علی الوقف ما لم یظهر فسقه، سیمّا اذا انضم الیه استمرار تصرفه. الی غیر ذلک من المواضع.

حتی الشهید(ره) فی القواعد احتمل فیما ادعت(3) المرئة تسمیة خاصة، و قال الزوج لا ادری (لاجل نسیانه [ا]و لمباشرة وکیله المطلق فی النکاح) انّما تستحق ما ادعته لعدم معارض له.

ص: 184


1- و فی النسخة: التزواج.
2- و فی النسخة: التعدیل.
3- و فی النسخة: احتمل.

والحاصل: ان المستفاد من الادلّة قبول قول المسلم ما [لم] یعارضه معارض. بل قبول(1) مطلق الخبر اذا لم یعارضه معارض. فان الاصل فی الاستعمال، الحقیقة. و المدلول المطابقی للخبر هو الصدق. و الکذب احتمال. و المراد من المعارض، قول مسلم اخر، کالمنکر. او اثبات شغل ذمة بریئة. او رفع اشتغال ثابت. و کلّها فیما نحن فیه منتف. لان الزوجة لا تکذّبه. و شغل الذّمة بحقوق الزوج(2) قد ارتفع بسبب کونه اقراراً علی نفسه، و لا یثبت شغل ذمّة الزوجة بشیئ بل یرفعه. و اما ممنوعیتها من التزوج؛ فانّما تسلم کونها ممنوعة لتعلق حق الزوج بها، و قد ارتفعت باقراره.

فلم یبق هناک الاّ الاستصحاب، و هو لا یقاوم الدلیل الاّ اذا اعتضد بمرجح(3) خارجی کعمل المشهور و موافقة الاعتبار، و نحو ذلک.

ان قلت:(4) تمسک المشهور به(5) فی زوجة المفقود و حکموا بوجوب التربّص الی ان یعلم الخبر [ا]و یذهب من عمره مقدار ما لا یعمر فوقه فی ذلک الزمان غالباً. فالاصل و الاستصحاب من حیث هو بالنسبة الی الدلیل، کالعام. فقد یرجّح العام علی الخاص بسبب الاعتضاد. و لکن الخاص من حیث هو خاص، مقدم علی العام. فالدلیل حیث هو مقدم علی الاصل، و ان کان هو ایضا اعم منه من وجه. فوجه الترجیح انه یدل علی الظاهر بذاته، و الاستصحاب یدل من حیث انسحاب ما استفید من الدلیل.

ص: 185


1- و فی النسخة: قول.
2- و فی النسخة: الزوجه.
3- و فی النسخة: برجح.
4- و فی النسخة: و کذلک.- فتامل جیداً.
5- ای: بالاستصحاب.

[قلت: الفارق انّ المعارض هنا موجود و هو حق الزوج. و فیما نحن فیه قد سقط باقراره علی نفسه](1). مع انّا ننقل الکلام فی الاجنبی اذا اراد التزویج بعد اقرار الزوجین بالطلاق. فان حلّیة تزویجه ایاها لیس الاّ من جهة اخبارهما(2). فان غایة ما یثبت من اقرارهما سقوط حق کل منهما عن الاخر. و اقرارهما [اقرار] بالنسبة الیهما. و اخبار بالنسبة الی الاجنبی. فان نکتف(3) باخبارهما، فیلزم وجوب اتباعه لاخبار الاجنبی بالطلاق ایضاً.

فان قلت: فما تقول فیما لو کان الزوج غایبا، او میتا، و وقع الکلام فی المیراث. فلا معارض هنا من قبل الزوج. من حیث انه خبر، [یوجب] وجوب الاعتداد علی الزوجة، و هو تکلیف. و قد سلّمت ان حجیة الخبر من حیث هو خبر انّما اذا لم یُثبت تکلیفا و لم یُسقط شأنا ثابتا.

قلت: هذا من لوازم التّبعیة بقبول الخبر، لا لنفس الخبر. و توضیحه انّ الزوجة اِما ان تکون مزاحمة لاخبار الزوج بتکذیبه فی الطلاق، فلا معنی لحجیّة الخبر من حیث انه خبر. لانّها حینئذ منکرة و لا معنی لتکلیفها بالاعتداد. و ان لم تکن مزاحمة لها بوجه و لکن ینتظر امر الشارع، فقد قلنا انه تصدیق الزوج و قبول قول یلزمها العدة. و حینئذ فما معنی قولنا انّها لا تعمل بهذا الخبر لانّ من لوازمه التکلیف بالعدة و انّها لا تستلزم العدة الاّ بدلیل شرعی، و الخبر الواحد و ان کان قائله ثقة لیس بجحة [هنا]. فلا تعتدّ منها. فهل معناه انا نسلّم صدقه فی الطلاق و لکن لا تعتد منه و تتزوج بزوج اخر. او معناه انّها لا تعتد و لا تتزوج بل تبقی و لو الی یوم القیامة معلّقةً، لانّ الاعتداد تکلیف و خبر الواحد اذا کان مثبتا للتکلیف لیس

ص: 186


1- و اخّر فی النسخة هذه العبارة وجعلها فی اخر المطلب، ینتهی ب- «فان قلت» الاتیة.
2- و فی النسخة: لا من جهة اقرارهما.
3- و فی النسخة: فان لم نکتف.

بجحة من حیث هو. او معناه انّها لترافع معه و ان اثبت الطلاق، فتعمل بمقتضاه. و الاّ، تطالبه حقوق الزوجیة.

اما الاول:(1) فیبطل جزما. و اما الثالت: فهو معنی التکذیب و هو خلاف المفروض. و یجب علیه العمل بمقتضی المرافعة.

و اما الثانی: فانظر هل التصدیق والاعتداد بزمان قلیل و الترخص بعده فی التزوج اشد و اشق فی التکلیف، او البقاء معلقة(2) ابد الدهر.

و ما اَبعد انکار هذا مما قیل انّ اقرار الزوج بالطلاق یستلزم سقوط حقوق الزوجة مع انکارها، لان الاقرار علی النفس یدل علی ما یتبعه من الاحکام فی نفس الامر.

فانّ لنا ایضا ان نقول: قیل(3): الخبر یدل علی قبول ما یتّبعه من الاحکام و منها الاعتداد. و لمّا کان الاَقوی عندی ان اقرار الزوج بالطلاق لا یستلزم بطلان حقوق الزوجة و لها ادعاء حقوقها، و کل منهما له حکم نفسه، لان اقرار الرجل علی نفسه لا یستلزم ثبوت ما اقرّ علی غیره، و تبعیّة سقوط حق الزوجة انما هو لنفس الطلاق الواقع فی نفس الامر، لا للاقرار به. کما اشرنا الیه سابقاً. فنقول هنا ایضا: لزوم الاعتداد، من لوازم نفس الطلاق، لا لمجرّد الاخبار به. و لکن لمّا لم یکن مانع و رادع من قِبل الزوجة فی قبول الخبر، فیلزمها الاعتداد بعد القبول. بخلاف مسئلة الاقرار فانّه فیها رادعاً من قِبلها. فافهم.

هذا الکلام فی الطلاق.

و اما النکاح: فامّا قبول کل من الزوجین قول وکیلهما ان لم تکن معارضة، فقد تقدم

ص: 187


1- ای المعنی الاول، و هو انا نسلّم صدقه فی الطلاق و لکن لا تعتدّ و لا تتروج بزوج اخر.
2- و فی النسخة: معا.
3- و فی النسخة: قبل.

وجهه، کما فی الوکیل فی بیع المال. و ان لم یتمّ ذلک فی حق الاخر الاّ ان یخبر کل من الوکیلین بوقوع العقد فیعتمد علی خبرهما(1) (و ان قطعنا النظر عن کون [قبول] خبر کل منهما اقراراً علی النفس و للغیر و لیس مزاحم ثالث). فلا وجه للتمسک بالاستصحاب فی منعهما عن ذلک. و یترتب علی ذلک جواز تقسیم میراثهما بینهما، کغیرهما.

و اما اِخبار احدهما بوقوع العقد بمجرّده، فلا یجدی لجواز قبوله للاخر و التزوج به(2) بمجرد ذلک [لانّه] کان مجرد اعتراف احدهما بوقوع العقد مع انکار الاخر. و اما مع عدم الانکار و لا الاقرار؛ فهل یجوز القبول و توطین النفس للتزوج بمجرد ذلک، فلا.

35- سؤال:

35- سؤال: هر گاه زید با زوجه اش بنای ناسازگاری [گذاشته] و پیوسته او را اذیت می کند. بل که امر به زخم زدن و شکستن منتهی شده. با [آ]ن که زوجه مسطوره در مراعات حقوق زوج، دقیقه فرو گذاشت نکرده. و زوج در حضور جمعی تصریح نموده که این زوجه برای من مصرفی ندارد و مطلقا به او علاقه ندارم. و مع ذلک او را طلاق نمی دهد. هرگاه یقین حاصل شود که با بقای زوجیت بینهما، ردع زوج از آن فعل منکر، ممکن نمی شود. و مطمئن از این نیستند که زوجه را به قتل رساند. در این صورت که رفع فساد منحصر در طلاق باشد، آیا حاکم شرع یا عدول مومنین، می توانند او را اجبار بر طلاق نمود(3)، یا نه؟-؟

جواب:

جواب: شکی نیست در این که: چنان که زوج را حقوق چند بر زوجه هست که در تخلف از آن ها زوجه ناشزه است، همچنین زوجه را بر زوج حقوق چند هست که در

ص: 188


1- هذا علی مبنائه(ره) حیت اوجب قبول قول الوکیل بعنوان انّه امین. و لیس وکیل الزوج امیناً للزوجة. و کذا وکیل الزوجة لیس امیناً للزوج.
2- و فی النسخة: التجوّز به.
3- در نسخه: نموده.

تخلف از آن، زوج ناشز می شود(1). و حقوق زوجه بر زوج این است که نفقه و کسوة او را بموافقت شریعت مقدسه بدهد. و با او بدون وجه شرعی کج خلقی نکند. و او را اذیت نکند. پس هرگاه زوج تخلّف کرد از حقوق زوجه، و مطالبة زوجه نفعی نکرد، به حاکم شرع رجوع می کند. و بعد از ثبوت در نزد حاکم او را الزام و اجبار می کنند بر وفای حقوق. و اگر تخلّف کرد، تعذیر می کنند. و هرگاه زوجه راضی نمی شود بر بقای بر تحمل نشوز زوج، حاکم الزام می کند زوج را بر وفای حقوق یا بر طلاق دادن زوجه. و هرگاه برای حاکم علم حاصل شود به این که زوج سلوک به معروف نمی کند و وفای به حقوق زوجه نمی کند، او را اجبار می کند بر طلاق. و این اجبار، منافی صحت طلاق نیست.

و اما در صورتی که رجوع به حاکم شرع میسّر نباشد؛ پس ظاهر این است که عدول مومنین (در صورت حصول علم به واقعه) هم توانند او را اجبار کنند(2) به احد امرین. [و] در صورتی که علم دارند به این که ادای به حقوق نمی کند، او را اجبار کنند بر طلاق، از باب نهی از منکر.

و اشکال در صورتی است که زوج منکر نشوز خود باشد، و احتیاج به مرافعه باشد. پس در این صورت هر چند در ظاهر شرع دعوی زوج مسموعه است و مرافعه مخصوص به حاکم [است]. و لکن هرگاه مومنی را (در صورت علم به واقعه) قوت رفع زوج هست، اقامة معروف می تواند(3) کرد. و موقوف نمی دارند بر تمکّن از مرافعه در نزد حاکم.

36- السّؤال: اذا طلّق زید زوجة عمرو بدعوی الوکالة. ثم نکحها بعد انقضاء العدة، و مضی خمسة اعوام، و کانت فی حباله مدة مدیدة، و حصل لها الحمل منه. الانَ جاء عمرو

ص: 189


1- در نسخه: ناشز نمی شود.
2- در نسخه: می کنند.
3- در نسخه: می توانند.

یدعی ان الزوجة زوجتی، و ینکر الطلاق و توکیله فیه. و عجز زید عن اثبات التوکیل. فهل یحکم بتقدیم قول عمرو مع الیمین لانّ الاصل معه. او قول(1) زید، لانّ الظاهر معه من وجوه شتّی(2): منها وقوع الطلاق منه فی مجلس العلماء و العدول. و منها تمادی مدة المفارقة بین الزوجین. و منها تزویج زید ایّاها فی ذلک البلد و سکوت عمرو عن ذلک مع اطلاعه و مضیّ(3) مدة علی هذا الوجه. و منها انّ زیداً کان متزوجا باخت عمرو، و کان بینهما صداقة، ثم طلّق اخته بعد تزویج زوجته، و هذا ایضا مما یصیر منشأً للعداوة.

فهل عمرو مدعی و علیه البینة، او زید؟-؟

الجواب:

الجواب: ان اقر زید بانها کانت زوجتک و انت وکلتنی فی طلاقها و طلّقتها ثم تزوجت بها، فهو مدع جزما. لانه معترف بزوجیّتها الی زمان الطلاق لعمرو، و یدعی توکیله فیه و تطلیقه. و لا ریب انه یصدق علیه تعریف المدعی بانّه الذی تُرک لو تَرک(4). و بعبارة اخری: انه الذی لسُکت عنه لوسَکت. و هو المتبادر منه فی العرف(5).

و قد یظهر لی لذلک عبارة اخری و هو: الذی کان علی صدد اثبات قضیة ایجابیة او سلبیة. کما هو المطابق لطریقة ارباب المناظرة من تسمیة المستدل مدعیا، و المانع منکرا.

و ذلک لانه ثبت باقراره زوجیّتها لعمرو. فاذا ترک دعوی الطلاق التوکیلی فیُترک و یبقی مقتضی الاقرار بحاله. و کذلک یصدق علیه تعریفه بانه من یدعی خلاف الاصل. و اما تعریفه بانه من یدعی امراً خفیاً، فهو و ان کان یترائی فی بادی الرأی ان الظاهر معه و عمرو یدعی

ص: 190


1- و فی النسخة: قال.
2- و فی النسخة: لسیئ.
3- و فی النسخة: معنی.
4- تامّلْ هنا فی کلامه(ره) و یاتی ما فیه.
5- تامّلْ هنا فی کلامه(ره) ایضاً و یاتی ما فیه.

امراً خفیاً. لکنه لیس کذلک، لان مرادهم ان یکون نفس الدعوی من حیث هو امراً خفیاً خلاف الظاهر. و قد مثلوا بمثل وقوع اسلام الزوجین فی آن واحد من دون تعاقب و ان ظهر صدق(1) مدعیه بسبب القرائن الخارجیة. الا تری ان المدعی الذی یطالب شیئاً فی ذمة غیره. و [لو] کان فی غایة مرتبة العدالة و الامانة و الصدق، یطالب بالبینة و ان کان المدعی علیه رجلا فاسقا کاذبا.

فما الباعث ان تجعل القرائن المذکورة فی السؤال قرینة لصدق زید فی دعوی التوکیل و تجعل قوله ظاهراً، و تجعل عمرواً مدعیا لانه یدعی خلاف الظاهر، و لم تجعل التقوی و الصلاح و العدالة فی المدعی الصالح، قرینة لصدقه و کونه مدعیاً لامر ظاهر، و خصمه مدعیاً لخلاف الظاهر. و لم یدّع احد فی خصوص ذلک اجماعاً حتی یکون ذلک مُخرَجا بالاجماع. بل اعتمادهم فی ذلک علی صدق تعریف المدعی بانه ممن یُترک لو تَرک، فیطالب منه البینة. و لهذا لو کان المدعی علیه رجلاً صالحاً فی غایة التقوی و انکر فلیس علیه الاّ الیمین. و امّا لو اقرّ بطلبه و ادعی انّی ادیتک، ینقلب مدعیا فعلیه البینة.

فنقول فیما نحن فیه: لو کان یتمسک زید بالید علی البضع، و لم یقرّ بالزوجیة السابقة و التوکیل فی الطلاق، لم یکن علیه بیّنة و کان عمرو مدعیا علیه البینة، لانه یدعی امراً خفیا بالنسبة الی زمان تحقق ید زید، و ان کان محققا ثابتاً قبل هذا الزمان. و لانه ممن یُترک لو تَرک.

و امّا لو اقرّ بزوجیّتها لعمرو، و ادعی التوکیل فی الطلاق، فیصیر مدعیاً و لا ینفعه تلک القرائن، فانّ المتمسَک کان ثمّة الید و القرائن کانت معاضدة لها. و هنا تمسک بالتوکیل و حصر متمسکه فیه، و هما مما یحتاج الی الاثبات. و وجه هذا الکلام ان طریق مفارقة

ص: 191


1- و فی النسخة: الصدق.

الزوجین لا ینحصر فی الطلاق. بل اسباب الفراق کثیر؛ کالرّدة، و حصول العلم بالرضاع، و اللواط باخیها، و غیر ذلک. فتلک القرائن قرینة لهذا التوکیل الخاص. فلا یلزم منها(1) کون دعوی زید ظاهراً و خلافه خفیاً ان یصیر دعوی توکیل عمرو ایّاه فی الطلاق بخصوصه ظاهراً. فتامّل جداً تفهم الفرق بین کون الامور المذکورة قرینة لصدق دعوی الزوجیة، او لدعوی التوکیل فی الطلاق. و المسلّم انّما هو الاول.

فان قلت: ما یمنعک ان تقول: المدعی هو من یدعی خلاف الظاهر و المدعی علیه من یدعی الظاهر مطلقا یعنی و لو کان ظهوره بخصوص المقام؛ فلو ادعی زید الصالح المتقی عن عمرو الفاسق الشقی، و انکره او کذّبه عمرو، فیکون عمرو مدعیا و زید مدعی علیه، لان الظاهر صدق زید بسبب صلاحه و تقویه، خصوصا من مثل عمرو. فیصیر عمرو مدعیا و زید مدعی علیه.

قلت: بنائنا فی المسئلة علی صدق مفهوم المدعی و المدعی علیه المذکورین فی الاخبار. حیث قیل «البینة علی المدعی و الیمین علی المدعی علیه» و طریقة وضع الواضعین فی غیر الاعلام الشخصیة، تصور معنی عام سواء کان فی مثل اسماء الاجناس و المشتقات، او فی المبهمات. علی الاقوی. فلا یمکن ان یجعل الواضع الموضوع له علی طبق فهم احاد الناس.

فلو قال لفظ «المدعی» موضوع لمن یدّعی امراً خفیا یکون الظاهر خلافه، فمراده لابدّ ان یکون حال کل من یدعی مطلبا یکون خلاف الظاهر فی الواقع و نفس الامر الذی یکشف عنه فهم عامّة الناس، و خلافه الظاهر فی نظرهم. لا انّ(2) کل شخص خاص یفهم ظهور

ص: 192


1- و فی النسخة: من.
2- ای لیس مراده ان کل شخص خاص.....- و فی النسخة: فهو مدفوع لا ان.... .

دعوی شخص خاص بسبب قرینة خارجیة مثل العدالة و الامانة و سایر القرائن، یکون مدعی علیه عنده. و ان کان مدعیاً فی نظر شخص اخر لم یطلع علی ما اطلع علیه.

فاذا صار المعیار فی الوضع هو ملاحظة المعنی العام، فلا مدخلیة للقراین الخارجیة فی ذلک. و یظهر من ذلک، الکلام فی مورد السؤال.

فان قلت: نعم عدالة المدعی مثلا عند شخص خاص و ان کان من الامور الخاصة، و لکن القضیة الکلّیة بان کل عادل متق، ظاهر الصدق، معنی عام و لابد ان یکون مخالفه مدعیا.

قلت: هذا العموم، لو سُلّم فهو بالنسبة الی الاحاد. یعنی ان العادل المتقی عند کل احد، المدعی علیه عنده. و مخالفه(1) مدعی عنده. لا انّه مدعی علیه مطلقا. و مخالفه مدع. و الوضع منوط بالاطلاق و التعمیم، فلا یمکن ان یقال: هذا العادل المتقی، مدعی علیه عند هذا الحاکم الذی یعارفه. و مدع عند الحاکم الذی لا یعرفه. فاجتهاد الحاکم فی خصوصیة الظهور لا ینفعه فی وضع اللّغة، الذی هو معیار لفظ المدعی. نعم: اجتهاد الحاکم یمکن ان یصیر معیاراً لفهم ما هو ظاهر عند العامة. مثل تفاوت افهام الفقهاء فی المعنی العرفی العام. و هو شیئ اخر، و لا نضایق عنه. لانّه بَنی حینئذ علی فهم العامة و عرفهم، علی مقتضی فهمه.

والحاصل: انّ ما یفهم العامة بعنوان الکلیة، هو انّ کل من هو عادل و متق عند شخص خاص، فهو ظاهر الصدق عنده. لا ان کل من کان ظاهر الصدق عند شخص خاص، فهو مدعی علیه فی العرف العام و خصمه مدع. و المعیار لمعرفة الوضع و فهم الاخبار، هو العرف العام.

فان قلت: فَلِمَ یقدم قول البایع فی تمام الکیل و الوزن، فیما لو ادعی المشتری النقصان

ص: 193


1- و فی النسخة: مخالفة.

مع حضور المشتری. و لیس الاّ [ل-]قرینة جزئیة. فعلم ان القرائن الجزئیة معتبرة عندهم. و لعل عدم اعتبار عدالة المدعی، انما یثبت بالاجماع.

قلت: اولا: لم یظهر منهم الاستناد بالاجماع فی [عدم اشتراط] العدالة. مع انّا نعتمد فی مسئلة المتبایعین فی دعوی الزیادة و النقصان، علی صدق تعریف المدعی بانّه من یُترک لو تَرک. فانّه الاصل فی التعریف، و المعروف بینهم. و انّ ما ذکروه هنا من انّ الظاهر مقدم علی الاصل، انّما هو لاجل الاعتضاد. فان قاعدة تعارض الاصل و الظاهر، معتبرة عندهم مع قطع النظر عن باب الدعاوی. کغسالة الحمام، و طین الطریق، و غیر هما. و قد یصیر ایضا معیار تشخیص المدعی و المدعی علیه، تقبیح ترجیح المرجوح؛ فکل من المتداعیین صار قوله ارجح فی النّظر بالنسبة الی الواقع، فهو اولی بالتقدیم. فمن زاحم الراجح المستحق للابقاء بحاله، فهو(1) مطالب، و مصداق لمن یُترک لو ترک، ایضا.

مع انّا نقول فی مسئلة النقص و التمام و خلاف المتبایعین؛ قاعدة کلیة بین الناس؛ و هو ان الظاهر من المتبایعین الحاضرین، استیفاء المشتری حقه فی نظر عامة الناس. بخلاف ما لو کان الظهور من جهة القرائن الخاصة التی یطلع علیه بعضهم دون بعض؛ مثل عدالة المدعی المطالب و مثل استمرار دفع ید الزوج السابق عن الزوجة، فیما نحن فیه. خصوصاً مع التزویج، فانه و ان کان قد یصیر قرینة علی الصدق، و لکنه لا یصیر قرینة للتوکیل فی الطلاق، حتی فی نظر عامة الناس. و لذلک لا نقول فی مسئلة اسلام الزوجین (بناءً علی قول من یقدم الظاهر علی الاصل، و یجعل مدعی التقارن، مدعیاً) انّه اذا کان قرینة تفید الظن بصدق مدعی التقارن و صار اظهر من مدعی التعاقب، یجعل مدعی التعاقب مدعیاً.

ص: 194


1- و فی النسخة: و هو.

و اعلم: ان مفروض تلک المسئلة فی موضع یکون دعوی المتبایعین بعد انقضاء البیع و التسلیم و التسلّم. و اما فی الاثناء: فالمدعی هو البایع. لانه یدعی خلاف الاصل، و لا ظاهر معه ایضا. و هو ممن یُترک لو تَرک و بقی علی حالة السابق، یعنی حال ما قبل التسلیم. کما فیما نحن فیه، ان کان الکلام فی حال ثبوت ید زید علی الزوجة، و عمرو یدعی بطلان نکاحه؛ فعمرو مدعی. و ان کان [الدعوی] مقارنا لزمان زوجیة عمرو (و لم یحصل [الدعوی] بعد استمرار مزاوجة بینهما) و ادعی زید الزوجیة، فهو(1) مدع.

و مما ذکرنا یظهر الکلام فی تقدیم قول الزوج فی الزوجة التی تطالب نفقة ایام کانت مع زوجها فی منزل واحد، بعد انقضاء تلک الایام و عدم نزاع بینهما فیها. فانّ هذا الظهور الذی یحصل فی جانب دعوی الزوج للانفاق، من القواعد الکلیّة الغالبة الوقوع. لا من القرائن الجزئیة(2). و زاد بعضهم فی هذا المقام دیانة الزوج و صلاحه لاجل القرینة. و لیس بذلک، اذ

ص: 195


1- و فی النسخة: و هو.
2- لیت شعری: ما مراده(ره) من الندرة و الغلبة؟ الناس یحیون مع نسائهم حیاتا مستمراً، یواقعون و یطئونهن و یولدوهنّ اولاداً، و زید فی مسئلتنا منهم؛ عاش مع الزوجة سنوات و اولد ولداً، و لا یری الناس الاّ معاشه و حیاته کمعاشهم و حیاتهم. اَلیس هذا من الغالب، بل العام الشامل علی کل عضو من اعضاء المجتمع؛ من الرجال، و النساء، و الکبار، و الصغار-؟ الیس ما یدعی عمرو نادراً اشد الندرة بحیث احتمال وقوع دعوی مثله، اشذ الشذوذ-؟ و المصنف(ره) یکررّ لفظ «القرینة» و ما هی بقرینة، بل ادلّة من ادلّ الدلائل التی یدور بها حیات المجتمع البشریة. لا غالباً بل دائماً ابدیاً فی کل زمان و مکان. و اعجب من تسمیته الادلّه بالقرائن، توصیفها ب- «الجزئیة»!! و سکوت عمرو فی تلک المدة الطویلة، اقرار و تقریر عملی لاصل التوکیل و بکون الزوجة، زوجة زید. فایّ دلیل ادّل من التقریر العملی و الاقرار الفعلی؟ و حقیقة المسئلة لا یتغیّر بالتسمیة بالالفاظ، و الدلیل لا ینقلب قرینة بتسمیتنا ایّاه قرینة. سیما اصل الدعوی، من الموضوعات. و لیست من الاحکام لانّ الاحکام تأتی بعد تعیین المدعی و المدعی علیه. و هذا اول الدعوی. و الحجة فی الموضوعات، هو العرف. و العرف یری ادعاء عمرو خلاف الاصل، و خلاف الظاهر، و هو الذی یُترک لو تَرک. و هو الذی (مع تقریره العملی و اقراره الفعلی) یدعی امراً خفیاً بحیث یتعجب العرف من ادعائه فی کل زمان و مکان. و المصنف(ره) بمبناه هذا، یفتح باباً واسعاً للهرج و المرج و العسر و الحرج. لانّ علی هذا المبناء، کل مَن طلّق زوجة، و تزوج الزوجة زوجاً اخر، و عاشت سنوات مع زوجها الثانی، و ولد منها اولاد، یقدر (الزوج الاول) انکار التوکیل. و قلّما یقدر الوکیل علی اثبات التوکیل. فیُصبح المجتمع مملوئة من الذین حکمنا بکونهم اولاد الزناء، بعد ان کانوا اناساً مشروعی المولد. نعم: لو ادعی عمرو الخوف من جائر جبار مدّة سکوته الطویلة و تقریره العملیة و اقراره الفعلیة، و عُلم خوفه ولا اقل من حصول الظن بصدقه فی ادعاء الخوف، فهو مدعی علیه. و علی زید ان یاتی بالبینة. لکنّ المفروض عدم ذلک. و اما ادعائه(ره): انّ زیداً هو الذی یُترک لو تَرک؛ فهو عجیب منه(ره). ما هو المراد من «المتروک» فی هذا التعریف؟ لا ریب ان المتروک هو «الدعوی»ای المدعی هو مَن لو ترک الدعوی، فیُترک. لا من ترک مورد الدعوی. و معلوم انّ مدعی علیه، لو ترک مورد الدعوی و سَلّم المورد الی المدعی، تُرک، فی کل دعوی وقع بین الناس، من دون استثناء. فینقلب کل مدعی علیه فی العالم (علی مبناه قدس سره) مدعیاً، بدون استثناء ایضا. و معلوم انّ زیداً لو ترک زوجته و ولده و حیاته العرفیة، تُرک. و کذا کل مدعی علیه فی کل العالم فی کل دعوی. و نحن نرجع بالبحث لاتمامه. فاصبر.

هو من باب کون المدعی ثقةً عدلاً. و قد مرّ الکلام فیه. بل الغلبة حاصلة بدون ملاحظة الدیانة و الامانة.

نعم: لو وقع النزاع فی [نفقة] یوم، فالمدعی هو الزوج. و اما بعد انقضاء المدّة، فالاظهر انّه الزوجة. نعم الاشکال فی کون هذا الظهور مقدماً علی الاصل و هو مشکل. نعم ظاهر الشیخ دعوی الاجماع. و لا یبعد ترجیحه، لکن هذا لا یصیر منشأً لصیرورة الزوجة مدعیةً و الزوج مدعی علیه حتی یکون وظیفته(1) الیمین. اذ لعلّه یقدم قوله تعبداً من جهة الاجماع و یتوجه(2) الیمین الیه من هذه الجهة، لا من جهة انه مدعی علیه. کما یتوجه القسامة الی المدعی فی

ص: 196


1- و فی النسخة: وظیفة.
2- و فی النسخة: یوجه.

الدم، تعبداً. نعم [لو] اعتمد الشیخ علی الاجماع و العادة معاً، فلعلّه رجّح الظاهر هنا علی الاصل.

فلابدّ هنا من بیان معنی تعارض الاصل و الظاهر و مورده حتی تکون علی بصیرة من الامر. فاعلم: ان المراد من الاصل هنا استمرار الحالة السابقه المتحققه المفیدة تحققها الظن ببقائه علی وفق عادة الله لو خلّی و طبعه(1) و ما لم یمنع مانع. مثل اصالة العدم، و اصالة بقاء ما وُجد. و یمکن ان یدرج فیه اصالة العموم بمعنی اصالة عدم التخصیص.

و المراد بالظاهر المقابل له؛ ما یفید الظّن بخلاف الاصل بالفعل. لا مجرّد [ما] من شأنه افادة الظن لو خلّی و طبعه(2) و ان لم یُفد الظن فی خصوص الموضوع. لانه ذکروا فی هذا الباب الروایة، و الخبر، و الشاهد. فانّها قد یفید الظن بخلاف مقتضی الاصل بالفعل، و قد لا یفید. کما لو ورد روایة صحیحة شاذّة قال القائل فیها(3) علی خلاف مقتضی الاصل. مثل ما ورد فی حلّیة التمتع بالمرئة بدون اذنها(4). لعدم افادتها الظن بخلاف مقتضی برائة الذمّة، و عموم المنع عن التصرف فی مال الغیر عموماً. و فی خصوص الامة مثل قوله تعالی: «بِإِذْنِ أَهْلِهِنَّ»(5). فالمراد من الظاهر هذا المظنون الراجح الوقوع بالفعل. و هو لا یتصور الاّ مع مرجوحیّة استمرار مقتضی الاصل بالفعل. و ان کان هو ایضا راجحا بالفعل لو خلّی و طبعه.

ثم: انّهم جعلوا عنوان الباب فی الظاهر، اعم مما ثبت حجیته من الشارع بالخصوص

ص: 197


1- و فی النسخة: و تبعه.
2- و فی النسخة: و تبعه.
3- و فی النسخة: بها.
4- الوسائل، ج21 احادیث ص39.
5- الایة، 25 السورة، النساء.

(کالخبر و الروایة و البیّنة)، او مما حصل الظن به من جهة الغلبة و العادة و القراین و غلبة الظن. کما صرّح به الشهید الثانی فی تمهید القواعد، و جعل الاقسام اربعة و قال: انه لا ریب فی تقدیم الظاهر فیما ثبت حجیته من الشارع؛ کالروایة و البیّنة. و اما غیره فعلی ثلاثة اقسام: الاول ما قدّموا فیه الاصل و ان کان الظاهر خلافه؛ کما فی النجاسات و الطهارات. و الثانی ما قدموا فیه الظاهر و ان کان الاصل خلافه؛ کالشکّ بعد الصّلوة و بعد الوضوء فی فعل شیئ من الافعال. و منها ما اختلف فیه کغسالة الحمام و طین الطریق(1).

اقول: و التحقیق عندی انّ الاصل لمّا کان من الادلة الشرعیه جزما، فما معنی لتقدیم الظاهر علیه الاّ اذا کان هو ایضا من الادلة الشرعیة. فلا نسلّم(2) قولهم بتقدیم الاصل فی بعض الموارد مطلقا. بل لابد من الرجوع الی المرجحات. و کذا تقدیم الظاهر ان کان هناک دلیل اخر یوجب التقدیم، فالمعتمد ذلک الدلیل، لا الظاهر. فلا فائدة فی عقد هذا الباب. مع ان مقتضی الاصل انه لا یجوز الخروج عما ثبت فی الان السابق، الا بدلیل یقتضی خلافه. فاذا تحقق الظاهر الذی هو دلیل شرعی علی خلافه، فلا مجال لابقاء الاصل علی حاله.

و ان لم نقل بکونه دلیلا شرعیا، فما وجه تقدیمه علی الاصل، و العمل به؟ مع انهم ذکروا مواضع تعارض فیه الاصل و الظاهر مع عدم دلیل اخر. و اختلفوا فی تقدیم ایّهما. فعلی من یدعی تقدیم الظاهر، ان یبیّن وجهه.

و الذی حقّقنا فی القوانین، ان مقتضی کلماتهم فی هذا الباب (مع ملاحظة سیرة الشارع فی العمل بالظن الحاصل من الغلبة، او غلبة الظن) ان الظاهر ایضاً من الادلّة. فهو ایضا مثل نفی الحرج و نفی الضرر و لزوم البینة و قاعده الیقین، من الاصول المقتبسة من الادلة

ص: 198


1- ما وجدت العبارة فی تمهید القواعد.
2- و لعلّه «فلیس». و اللفظ فی النسخة لا یکاد یقرء.

الشرعیة. فکما انّک تریهم یفرّعون مسئلة «خیار الغبن» مثلاً علی «نفی الضرر»، مع عدم ورود نصّ بالخصوص. و قد یکون بین هذه الاصول و عموم الایات و الاخبار، عموم من وجه؛ مثل ما دل علی لزوم البیع و لزوم الضرر. فلابد(1) من الترجیح. و کذلک(2) ما بین قاعدة الیقین و قاعدة الظهور، عموم من وجه. فلابد من الرجوع الی المرجحات [او] المعاضدة لظاهر اخر، و غیرهما. و مع عدم الترجیح، فالتخییر او التوقف کسایر المواضع.

و ایضا نقول: مقتضی قاعدة الیقین عدم جواز نقض الحکم الثابت من الیقین السابق، الاّ بیقین. سواء کان یقیناً فی نفس الامر، او ظناً معلوم الحجیة. فاذا فرضنا کون الظاهر من الادلة المعلومة الحجیة، فبعد حصوله یصیر الاصل لزوم العمل به، و متابعة الاصل یحتاج الی الدلیل. کما فی الطهارات و النجاسات. و ان کان المراد انه لا یجوز الخروج من مقتضی الیقین السابق، الاّ بیقین واقعی، فلا یجوز العمل بالظاهر اصلاً، الاّ اذا دلّ دلیل خارجی علیه. فحینئذ یکون العمل بالاصل. فیحتاج العمل علی ملاحظة الاصل و الظاهر(3).

و اما بیان مورد هذا البحث: فقد یکون نفس الاسباب و الشرائط التی یترتب علیه الاحکام؛ فیقال: الظاهر حصول السبب، و الاصل عدمه فلا یترتب. و قد یکون نفس الموضوعات التی ثبت لها احکام القضائیة؛ مثل معرفة المدعی و المنکر الذین هما موضوعان للحکم بثبوت البینة و الیمین. ففی تعیین ایّهما یحتاج الی ملاحظة الظاهر و الاصل. و قد یکون نفس الموضوعات للاحکام الفتوائیة، مثل تحقق غسل المطهر للثوب و البدن، و الغسل لرفع الحدث. فیکفی بظهور الصدق العرفی، او یُبنی علی الاصل فی من یغتسل فی اللیلة

ص: 199


1- و فی النسخة: و لابدّ.
2- و فی النسخة: فکذلک
3- و فی النسخة: و یحتاج العمل عن ملاحظة الاصل و الظاهر.

المظلمة ترتیبا، بل ارتماسا.

و ایضاً: هذا غیر الشک فی حصول الطهارة الشرعیة المبتنیة(1) علی لزوم الیقین. اذ لا منافاة [بینها و] بین تحقق الغسل العرفی.

و امّا امثلة اثبات الاسباب؛ فکثیرة. مثل غسالة الحمام و ان الغالب الوقوع فی العادة ان المیاه القلیلة فی صحن الحمام تلاقی النجاسة ثم یجمع فی المستنقع (او غلبة الظن یقتضی ذلک)، فالظاهر یقتضی حصول سبب الحکم بالنجاسة و هو ملاقاتها معه فی حال القلّة. و اذا ثبت السبب بالظاهر، فیترتب علیه الحکم و هو النجاسة. و کذلک الظن بکون الجلد المطروح، مذکّی. لکونه جلداً لکُتبنا، الغیر المتداولة عند الکفار. مع ان الاصل عدم التزکیة. و مثل الظن ببلوغ المتعاقدین (الذی هو شرط فی الصّحة) بسبب الغلبة، فیترتب علیه الحکم بالصحة و یقدم علی اصالة عدم البلوغ، المقتضی البطلان. الی غیر ذلک. بل و قد یکون فی نفس الحکم الشرعی. کما لو حصل شهرة بین الاصحاب علی وجوب شیئ او حرمة شیئ بدون دلیل خاص من الادلة الشرعیّة المعهودة فی الظاهر. فان الاصل برائة الذّمة، و الظاهر ان هؤلاء الفحول العدول، لا یصدرون الاّ عن دلیل شرعی یعتمد علیه. فمن یجوّز العمل بالشهرة(2)، فقد رجّح الظاهر علی اصالة البرائة، او [علی] عدم الدلیل.

و لمّا کان المهم لنا فی هذا المقام، بیان معرفة المدعی و المنکر علی ترجیح الاصل او الظاهر(3)، فلنتعرض لتعریفاتهم حتی یتحقق الحال فنقول: ذکر جماعة من الاصحاب (منهم المحقق فی کتابه) بعد ذکرهم تعریف المدعی بانه «من یُترک لو تَرک»، قولاً بان «المدعی

ص: 200


1- و فی النسخة: المبتنی.
2- و فی النسخة: بشهرة.
3- و فی النسخة: بیان انشاء المدعی معرفة المدعی و المنکر علی ترجیح الاصل او الظاهر او عدمه.

من یدعی خلاف الاصل، او امراً خفیاً». فیکون فی تعریف المدعی قولان.

و آخرون- منهم الشهید الثانی(ره) و المحقق الاردبیلی(ره)- ذکروا بعد التعریف الاول، قولین: احدهما من یدعی خلاف الاصل، و الثانی من یدعی خلاف الظاهر. فیکون الاقوال ثلثة. و لعل مراد الاولین البناء علی تعارض الاصل و الظاهر، فکل موضع یقدم الظاهر علی الاصل بدلیل، فمن یدعی خلاف الظاهر، هو(1) مدع. کما ادعی عینا فی ید اخر کانت له قبل ذلک و لا بینة لکونه بالفعل، فهو مدع. لان الید مقدم علی الاستصحاب.

و کل موضع یقدم الاصل بدلیل، فمن یدعی خلاف الاصل، فهو مدع . کمن یدعی دیناً فی ذمة اخر. فهو مدع و ان کان الظاهر صدقه. لتقدیم اصالة البرائة و عدم جواز نقضه الا بدلیل.

و فی کل موضع اختلف فی تقدیم الاصل و الظاهر، فمن یُقدّم الاصل علی الظاهر فالمدعی عنده من یدعی خلاف الاصل. و من یقدم الظاهر علی الاصل، فالمدعی عنده من یدعی خلاف الظاهر. و مثاله دعوی التمام و النقص فی الکیل و الوزن. فانهم اختلفوا فی تقدیم الظاهر علی الاصل. فالمشتری المدعی للنقص، مدع علی الاول. و مدعی علیه علی الثانی.

و کذلک الکلام فی مسئلة نفقة الزوجة.

فالتردید فی التعریف علی سبیل منع الخلو، ناظر الی تلک المواضع و الاقوال.

و اما لو تساویا فی الظهور و الخفاء و مخالفة الاصل و موافقته (کما لو ادعی کل منهما عینا فی یدهما جمیعاً) فلا یتحقق هناک حقیقة المدعی و المدعی علیه. بل یرجع الی التداعی و کل منهما مدع من وجه و مدعی علیه من وجه. فیرجع الامر الی التداعی و

ص: 201


1- و فی النسخة: و هو... .

التحالف.

و یظهر من ذلک، الکلام فی مسئلة اسلام الزوجین. فانّها ایضا یرجع الی تعارض الاصل و الظاهر. فالمدعی للتعاقب مدع عند من یرجح الاصل. و المدعی للتقارن، مدع عند من یرجح الظاهر. و قد اشرنا الیه سابقاً.

و ما ذکرنا من المراد فی التردید، [هو] الاولی و اوفی و اشمل من جعل التردید ناظراً الی محض صورة التعارض مع قطع النظر عن الدلیل، بان یکون اشارة الی انّ من یقول بتقدیم الاصل عند تعارضه مع الظاهر، (مع عدم دلیل خارجی علی اصل تقدیم احدهما علی الاخر، مع قطع النظر عن الدعوی) فمن یدعی خلافه، فهو مدع عنده. و من یقول بتقدیم الظاهر، فمن یدعی خلافه فهو مدع [عنده].

و یظهر ما ذکرنا من بناء الکلام علی تقدیم الاصل و الظاهر مطلقا، من المحقق الاردبیلی(ره) و هو من جملة من جعل الاقوال ثلاثة. حیث قال «و قد فسّر المدعی بانه اذا تَرک الخصومة، تُرک. و بعبارة اخری: اذا سکت، سُکت عنه. و المدعی علیه، بخلافه. و بانّه من یدعی خلاف الاصل، و المدعی علیه من یدعی موافقته. و بانّه الذی یدعی خلاف الظاهر، و هکذا ما یوافقه. و فی اکثر الموارد یتفق التفاسیر. و لکن قد یختلف کما فرضوا فی الزوجین اذا اسلما قبل الدخول، و الزوج یدعی بقاء الزوجیة لوقوع اسلامهما(1) معا. و الزوجة عدمه، للتعاقب. فقیل الزوج مدع، بناءً علی الاول، فانّه یُترک لو تَرک. و هی مدعی علیه، لانّها تدعی ما هو الظاهر المتعارف ای التعاقب، فان وقوع اسلامهما بحیث لا یتقدم احدهما علی الاخر اصلا، بعید جدّاً».

هذه عبارته(ره) علی ما فی نسختی المغلوطة. فان صحت النسخة، فمراده انّه مدع علی

ص: 202


1- و فی النسخة: الاسلم.

القول الاول، و مدعی علیه علی القول الثالث.

ثم بعد العبارة المذکورة، یقول «المرئة مدعیة علی الاول، فانّها تُترک لو تَرک-[ت]، فانها تدعی انفساخ النکاح و ترید التزویج بغیره، و الزوج یمنعها. فلو ترکت و بقیت علی ما کانت علیه، لترکها الزوج. و علی الثانی ایضا؛ فانّها تدعی التفسّخ(1)، و الاصل عدمه. و بالجملة التحقیق لا یخلُ عن اشکال.

فالذی یظهر؛ ان الحق معناه الاول. و قریب منه الثانی. لانه المتبادر عرفاً من المدعی و المدعی علیه، لما تقرّر من انه اذا لم یکن للفظ حقیقة شرعیة یحمل علی المعنی العرفی فی تحقیق معناه انه الذی اذا تَرک الخصومة و عمل بما یقتضیه الحالة السابقة شرعا قَبل الدعوی، تُرک. لا مطلقا، مثلاً نقول فیما نحن فیه: هی المدعی، لانّها اذا ترکت و عملت بما یقتضیه الحالة السابقه شرعاً و هی الزوجیة، تُترک و یسکت عنها. و اما اذا ترک الزوج و عمل معها بالحالة السابقة من الزوجیة، لا تَترک(2) هی الزوجَ و لا تسکت عنه، بل تدّعی(3) الخروج عن تلک الحالة و هی الزوجیة بانفساخ العقد بالتعاقب. و کذا تدّعی خلاف الاصل، فانّ الاصل بقاء الزوجیة و عدم الانفساخ بالاسلام حتی یتحقق الموجب، و هو تحقق الاسلام متعاقبا، و الاصل عدمه. و هو ظاهر. نعم ینبغی هنا البحث فی انه اذا تعارض الاصل و الظاهر، ایّهما یقدم. فان الظاهر هنا عدم المقارنة، و الاصل عدم سبق اسلام احدهما علی اسلام الاخر و بقاء النکاح. و الظاهر تقدیم الاصل هنا، لان النکاح کان متحققا یقینا و لا یرتفع الا بمثله. [ا]و بما(4) یتحقق شرعاً انه مبطل و مفسخ له. و هو ظاهر فتامل».

ص: 203


1- الکلمة لا تکاد تقرء فی النسخة.
2- و فی النسخة: یترک.
3- و فی النسخة: یدعی.
4- و فی النسخة: مما.

هذا اخر عبارته التی نقلتها من النسخة المغلوطة بعد الاجتهاد فی تصحیحها بالنظر(1).

اقول: و قد یتوهم هنا القدح فی بناء هذا الکلام علی قاعدة تقدیم الاصل و الظاهر، و الاشکال فیه. فنحن نذکر ما یمکن ان یقال فی بیان الاشکال، ثم نتعرض لجوابه: اما الاشکال: فهو ان المراد من تقدیم الظاهر علی الاصل او بالعکس، الاطلاق. و بناء الکلام فی معرفة المدعی و المدعی علیه، علی ذلک یستلزم التناقض بین مقتضی موضوع القضیة و النسبة الحکمیة. فان قول الشارع «البیّنة علی المدعی و الیمین علی المدعی علیه» مشتمل علی حکم ثابت لموضوع خاص و هو ثبوت وجوب الیمین مثلاً علی المدعی [علیه]. فاذا کان المدعی علیه الذی هو موضوع القضیة یعرف بانه من یدعی موافقا للاصل مثلاً، و المفروض تقدیم الاصل علی الظاهر مطلقا، فمفهوم الموضوع عدم احتیاج تقدیم قوله علی خصمه علی شیئ اخر. و مقتضی محموله، نسبة کونه(2) علّة لاحتیاجه فی تقدیم قوله علی شیئ اخر. و کون شیئ علّة لوجود شیئ و عدمه، محال.

و من ذلک یعرف الکلام فی جانب المدعی و مفهومه و حکمه؛ فان مقتضی مفهومه: «من یلغی قوله بسبب تقدیم قول خصمه لموافقته للاصل مثلاً مطلقا». و مقتضی حکمه: «عدم الالغاء اذا کان له بینة». و عدم الاشتراط ینافی الاشتراط و لا یحتاج التناقض الی اعتبار اشتراط العدم.

و ایضا: الظاهر من لفظ المدعی کونه موافقا لمعناه اللغوی، [و] هو «المطالب». کما ذکر

ص: 204


1- ینزجر المصنف(ره) من تصحیح عبارة واحدة، فکیف حالنا فی تصحیح هذا الکتاب؟ او همی نالد هزاران از یکی ما ننالیم از هزاران جز یکی
2- و فی النسخة: و نسبة کونه علّة.....

جماعة انّ الدعوی بمعنی الطلب(1)، و هو فی مسئلة الزوجین، انما هو فی انفساخ النکاح و عدمه، لا فی التعاقب و التقارن. و معنی المطالبة فی العرف انما یناسب من یطلب شیئا فی ید غیره و هو الزوجیة، لا التقارن و التعاقب.

نعم یصحّ البناء علی الاصل و الظاهر، فیما لم یکن هناک مطالبة و دعوی، مثل ان احد الزوجین اخبر بانّا اسلمنا معاً و الاخر قالت اسلمت فی الصبح و زوجی فی العصر. و هما لا یعرفان ثمرة التعاقب و التقارن، و ماتا و لم یحصل هناک دعوی. و لهما صغیران. و اردنا معرفة حکم المیراث. فهنا یُبنی الکلام علی تقدیم الظاهر و الاصل.

و اما الجواب عن هذا القدح و الاشکال: فهو ان یقال: لمّا علمنا من قوله(علیه السلام): «البینة علی المدعی و الیمین علی المنکر» انّ جانب المنکر اقوی من جانب المدعی (حیث اکتفی له بالیمین التی هی اضعف لاحتمالها شائبة جلب النفع لنفسه، بخلاف البیّنة لبرائتها عن تهمة جلب النفع، لانّ الغالب انّ العدلین لا یبیعان دینهما بدنیا غیرهما) فحیث احتجنا الی معرفة الصدق و الکذب لخبری المدعی و المنکر، و نبّه الشارع علی انّ قوة الصدق فی جانب المنکر (حیث اکتفی له بالاضعف و جعل الاقوی للمدعی) احتجنا الی معرفة نفس المدعی و المنکر. و انّ الذی جانبه اقوی و خبره اقرب الی الصدق من هو؟

فقیل انه الذی یکون خبره موافقاً للاصل، فانّه معاضد قوی. او موافقا للظاهر، حیث کان الظاهر حجة. فلا ینافی کون تقدیم الاصل علی الظاهر [ا]و الظاهر علی الاصل (فی اصل القاعدة غیر محتاج الی شیئ اخر) احتیاجَ(2) تقدیم احد الدعویین و الاِخبارین علی الاخری، الی ضمّ الیمین. فعرفنا من الشارع ان المدعی من یکون خبره ضعیفا محتاجا الی جبره بشیئ

ص: 205


1- و فی النسخة: الطالب.
2- مفعول لقوله: لا ینافی.

قوی(1). و خبر المنکر قویاً یکتفی فی جبره بالاضعف. و القوة و الضعف یعلم بالاعتضاد. فایّ منهما کان بشیئ قوی یصیر به اقوی من الاخر، فهو منکر.

و حیث علمنا فی محلّ اخر انّ الاصل و الظاهر اذا تعارضا(2)، ایّهما اقوی، فیصیر معاضدتهما باخبار کل منهما مقویاً له و یکون خبره اقوی من خبر الاخر(3). فکلّما اعتضد باصل مسلّم تقدیمه علی الظاهر، فلا اشکال فیه. و کذا فیما اعتضد بظاهر مسلّم تقدیمه کذلک. و فیما اختلف فیه فیختلف باختلاف رأی الحاکم فی تقدیم ای المعتضدین. و فیما لم یحصل ترجیح اصلا، فینتفی الدعوی و یؤل الامر الی التداعی.

فحینئذ نقول: مراد الجماعة الذین عرّفوا المدعی بانه من یدعی خلاف الاصل، او امراً خفیاً، (مثل المحقق و من وافقه) انه من یدعی خلاف الاصل فیما کان الاصل مقدماً علی الظاهر، بعمومه او بدلیل خاص؛ کمن یدعی دیناً فی ذمّة غیره. او یدعی خلاف الظاهر، کمن یدعی مالاً فی ید احد متصرف فیه، او زوجةً فی حبالة شخص اخر و ان کان له فی سالف الایام. فان ظاهر الید علی المال، الملکیة(4) و لا ینافی سبق مالکیة المدعی. و [ظاهر الید] علی البضع، الزوجیة. و لا ینافی سبق زوجیة المدعی.

و بالجملة: المدعی من یدعی خلاف مقتضی ما هو حجة شرعیة، ما لم یثبت لها مزیل، او مخصّص، او قاطع. سواء کانت اصلا او ظاهراً.

و اما انّ الحجة فی کل موضع (مع قطع النظر عن الدعوی) ایّ شیئ؟ فلبیانه(5) محلّ و یؤل

ص: 206


1- و فی النسخة: محتاجا الی خبره بشیئ قوی.
2- و فی النسخة: تعارض.
3- کذا فی النسخة- و لعله تصحیف و الصحیح: بانجبار کل منهما مقویاً له و یکون جبره اقوی من جبر الاخر.
4- و فی النسخة: ملکیة.
5- و فی النسخة: فبیانه محل و یاول... .

الکلام فی بیانه الی بیان ترجیح الاصل و الظاهر فی مقام التعارض، و یختلف الکلام بسبب فی الدعوی فی مثل اسلام الزوجین. و التحقیق تقدیم مدع التقارن، لاصالة بقاء النکاح. و اصالة عدم التاخر(1). و عدم الدلیل علی تقدیم هذا الظهور علی الاصل و الاستصحاب و قاعدة الیقین. مع انّ دعوی ندرة وقوع التقارن لیست بظاهرة بحیث یلحق بالنادر الذی کالمعدوم. فانا نشاهد ان المسلین فی العالم خارجون عن الاحصاء، فی(2) وقت صلوة الصبح من طلوع الفجر الی قبل طلوع الشمس (و هو زمان قلیل) فهل یحکم بانّ المسلمین متعاقبون فی تکبیرة الاحرام بحیث یکون المتقاربین فیها قلیلاً(3) نادراً؟ و لا فرق فی ندرة تفاوت الحوادث فی الوجود، بین ما کانت متناسبة (کاسلام الزوجین)، او غیر متناسبة؛ کاکل زید و شرب عمرو و اسلام بکر.

نعم: یمکن ان یقال: ضبط المقارنة نادر و الغالب فیه الغفلة. ففرض ان یضبط الزوجة اخر تکلّم الزوج بکلمة الشهاده، [ا]و تاخر حرف اخرها من احدهما، نادر. و هذا ایضا غیر مضرّ. اذا المعتبر فی المقام نفس التقارن، لا العلم به. و کون العالم به نادراً، لا یستلزم ندرة وقوعه، حتی یدعی علیه التعاقب. و کیف کان فالاقوی فیه تقدیم مدعی التقارن.

و اما: ما ذکره اخیراً فی معنی المطالبة و اخراج مسئلة دعوی تقارن الاسلام و تعاقبه عما نحن فیه؛ فجوابه ان البحث فیما لو ادعیا الانفساخ و عدمه متمسکا بالتقارن و التعاقب، لا فی نفس التقارن و التعاقب لا غیر، فیمکن الادراج تحت قاعدة الاصل و الظاهر باعتبار اعتضاد الدعوی باحدهما. کما انّ فی صورة عدم الدعوی اصلاً، یرجع الی ترجیح ایّ

ص: 207


1- کذا. و لعل فی العبارة سقط: ای لیس هنا محل اصالة تاخر الحادث لان کل من الدعویین حادث.
2- و فی النسخة: و.
3- و فی النسخة: دلیلاً.

الامارتین من التقارن و التعاقب، لیجعل دلیلاً فی حکم المیراث. و لا منافاة بین جعل الامارة دلیلاً او اعتضاداً فی صدق البناء علیهما.

و علی هذا فمراد من عرّف المدعی بانه «من یدعی خلاف الظاهر»، لا یصحّ ان یکون «من یدعی خلاف الظاهر المقابل للاصل»، لانه تُناقِضُ عکسه بما کان خلاف الاصل، و ان لم یکن دعوی خصمه اظهر منه. مثل ان یطالبه شیئاً فی ذمته، فقال نعم و لکن ادیته. فالتّادیة(1) لسیت بخلاف الظاهر المقابل للاصل، مع انه مدع. فلابدّ ان یحمل کلامه علی انّ مراده من الظاهر ما هو ظاهر الحجّیة(2) شرعاً، سواء کان اصلاً او ظاهراً. فانّ الظاهر حجیة الاصل و ان کان مقتضاه خفیاً.

و بالجملة مراده انه اذا کان کلام خصمه مطابقا لحجة شرعیة ظاهر الحجیة(3)، التی یجب علیه العمل ظاهراً. فمدعی خلافه، مدع، یحتاج الی الاثبات. لانّ خصمه متمسک بدلیل شرعی ظاهری. فهذا القول اجمال لتفصیل القول الاول. فیُبنی الکلام (فیما لم یکن دلیل علی ترجیح شیئ منهما) علی مسئلة تقدیم الاصل و الظاهر کما مرّ.

و اما: من فسّره بانّه «من یدّعی خلاف الاصل»، فینتقض عکسه بمن یدعی عیناً فی ید غیره مع ثبوت سبق ملکه. فانّه موافق للاصل. الاّ ان یقال ان الاصل برائة ذمة المدعی علیه عن وجوب ردّ العین الیه، و هو مشکل، لتقدم الاصل الاول. الاّ ان یمنع ذلک القائل کونه مدعیا حینئذ.

و یمکن ان یوجَّه کلامه کالتفسیر السابق؛ بان مراده من الاصل، الدلیل. کما هو احد

ص: 208


1- و فی النسخة: فلتادیة.
2- و فی النسخة: الحجة.
3- و فی النسخة: الحجة.

معانیه. ففی بعض المواضع، الدلیل هو الاصل المقابل للظاهر المعلوم الحجیة. و فی بعضها، الظاهر المقابل للاصل المعلوم الحجیة. و فیما لم یکن دلیل لاحدهما(1)، فیرجع الی تقدیم الاصل و الظاهر. کما مرّ.

ثمّ: انّا الی هنا جرینا فی مسئلة الاصل و الظاهر، علی ما هو الظاهر من کلام الجماعة من «عدم الفرق بین حصول الظن للمکلف مطلقا، او الحاکم، و بین الظواهر المعلوم الحجیة، و بین صورة حصول الدعوی و عدمه». و لکنّ التحقیق فی المقام انّ کلماتهم هنا غیر منقّحة. و ما ذکره فی تمهید القواعد، لا یخل من خلط و نحن(2) استقصینا الکلام فی القوانین فی توجیهه و توفیق کلماته. و ذلک انّ بناء الکلام ثمّة کان فی بیان کلمات الاصحاب و اقوالهم. و انّ الظاهر منهم عدم الاکتفاء بالظن المنصوص علیه حجیّته. و لا نطیل الکلام بذکر مواضع الخلط(3).

و لا بدّ هنا من الفرق بین الظاهر و الظن. و ان لم ینفکّ الاول عن الاخر. و من الفرق بین صورة الدعوی، و غیره. فنقول: انّ هیهنا مقامات:

الاول: انه لا یجوز نقض الیقین بالظن، الا ما کان حجیّته شرعیة، و فی الحقیقة هو ایضا یقین. فمقتضی الاصل و الاستصحاب لابد ان یبقی علی حاله الی ان یحصل الظن الذی هو حجة بخلافه. و لا فرق فی ذلک بین الطهارات و النجاسات، و غیره. و هذا المقام انّما هو لمعرفة المکلّف الحال، مع قطع النظر عن حصول دعوی. فعلی هذا لا معنی للحکم بنجاسة الغسالة و طین الطریق بسبب ظن ملاقات النجاسة فی حال قلّة الماء و عدم وجود کرّ متصل

ص: 209


1- و فی النسخة: احدها.
2- و فی النسخة: ان.
3- و فی النسخة: الخلة.

فی البین لم یتغیّر بالنجاسة. و بسبب ظن ملاقاتها لطین الطریق. فمثل جواز العمل بالظن فی الوقت مع المانع، او القبلة، او غیر ذلک، فهو بدلیل شرعی. کالشک بین الثلاث و الاربع فی الصلوة. و کالظن بالاتیان بجزء من اجزاء الصلوة. مع ان الاصل عدم الزاید.

فان کان ترجیح نجاسة الغسالة وطین الطریق لدلیل (کالوقت و القبلة) فالمعتمد هو الدلیل، لا الظن. و الاّ، فلا، للاقتحام فی الحکم بلا دلیل. سیمّا مع وجود الدلیل الخاص ایضاً فی خلافه، کما فی الغسالة. و الدلیل الذی یخرج به عن مقتضی الاصل؛ اما نصّ، او اجماع، او بینّة، او ید، او انقضاء المعاملة و استمرار الطرفین علی هذه الحالة فان ظاهر حال المسلم بل مطلق المکلّف، صحة ما فعل، فیحکم فی ظاهر الحال بعدم نقص فی الثمن او المثمن. و بعدم لزوم نفقة علی الزوج بعد اصطحاب الزوجین فی منزل. بدون کلام. و یظهر الثمرة فی العلم بالحال للمکلّف.

و هذا کلّه فی اصل معرفة المکلّف ظاهر الحکم و عدم مزاحمته لحالهما، کما لو وقع هذه الامور و ماتا و لم یحصل تداع.

امّا المقام الثانی: و هو صورة(1) الدعوی؛ فلو حصل الدعوی فقال احدهما موافقا للاصل الذی لم یلحقه ظاهر معلوم الحجیة، [او قال موافقاً ل-] الظاهر المعلوم الحجیة، فهو مدعی علیه. و الاخر مدع. لما بیّنا ان المدعی من تکون اِخباره اضعف. و ضعفه من جهة کونه مخالفاً للاصل، و للظاهر المذکور. فحینئذ نقول لا یُسمع قول المدعی الاّ اذا کان معه دلیل یقینی او ظنی معلوم الحجیة؛ کالبیّنة او الیمین المردودة. و لا یلتفت الی قول المدعی علیه بمجرّده (و ان کان قاعدة الیقین و الاستصحاب مقتضیا لکلامه لکونه موافقا للاصل) بل

ص: 210


1- و فی النسخة: الصورة.

یحتاج الی الیمین. [و] هذا(1) لاختلاف الحال فی صورة الدعوی و غیره.

المقام الثالث: انّه لا بدّ من الفرق بین «غلبة الظن» و «الظن الحاصل من الظن، او العادة، او السند». فانّ غلبة الظن لا یعتمد علیه فی مقابل الاصل، لعدم حجیّته. و ما ذکره(2) بعضهم من تقدیم قول الزوجة بتعاقب الاسلام لیس بشیئ. لانّ الاصل عدم انفساخ النکاح، و کون التعاقب مظنونا لا یلتفت الیه. لانّ غایة کون ذلک من باب غلبة الظن الحاصل من الغلبة، کما بینّاه سابقا.

و اما: لزوم التغسیل للمیت المجهول الحال فی بلاد الاسلام(3)، و استحباب التسلیم علی مجهول الحال و وجوب الردّ علیه فی بلاده؛ فهو اما مستفاد من سیرة الشارع النازلة منزلة الاجماع فی الاعصار المتمادیة الی زمان الشارع. او لاجل فعل المسلمین علی وفق بناء الشارع من حمل الکفار علی تحمل العلامة لیمتازوا عن المسلمین(4). و یحمل الفاقد للعلامة، علی انه مسلم. و الاّ لزم مسامحة المسلمین فی بنائهم. او لاجل ما دلّ علی اعتبار الظن الحاصل من الغلبة، کما یعتبر فی الجلود و اللحوم فی بلاد المسلمین و اسواقهم مع وجود غیرهم فیها.

و قد نصّ علیه فی موثقة اسحق بن عمار، عن عبدالصالح(علیه السلام) انه «قال: لا بأس بالصلوة فی فرّاء الیمانی و فیما صنع فی ارض الاسلام. قلت: فان کان فیها غیر اهل الاسلام. قال: اذا کان الغالب علیها المسلمون، فلا باس»(5). و کذلک ما روی فی مسئلة تداعی الزوجین و

ص: 211


1- و فی النسخة: هذا خ، ل، فقد اختلف الحال.
2- و فی النسخة: ذکروه.
3- و فی النسخة: الاسلم.
4- و فی النسخة: علی المسلمین.
5- الوسائل، کتاب الصلاة، ابواب لباس المصلّی، ب55 ح3.

اعطاء المرئة ما تعارف فی البلد انّها تاتی به من بیت ابیها، بان من بین الجبلین یعرف انّ المرئة تاتی بفلان و فلان(1).

اذا تمهّد هذا، فنرجع(2) الی مسئلة المسؤل منها؛ و نقول: انّ زوجیة عمرو لهذه الزوجة محکومة بانقطاعها فی ظاهر الشرع، بعد ما تزوجها زید، و لا یتزاحم زید فی امرها ما لم یوجد هناک مدع. فهذا ظاهر یقطع به الاصل السابق، لحمل فعل زید و الزوجة علی الصحة. و بعد ما حصل الدعوی من عمرو، فهو مدع لبطلان امر صحیح فی ظاهر الشرع. فلا یحکم بمجرّد دعواه ببطلان العقد. فانّ ثبوت الزوجیة فی العام السابق لا یوجب بمجرد استصحابه بطلان الید الحالیة. فمادام زید متمسکاً بحقیة الید علی البضع، لا تسلّط علیه الاّ مع اقامة عمرو البینة علی بطلان نکاحه و بقائها علی زوجیة السابقه.

و لما اعتراف زید بانّها کانت زوجة عمرو و لکنّه وکلّه فی طلاقها و تزوج بها، فاقراره اوجب قبول زوجیّتها له الی حین التطلیق الذی یدعی انه وکّله فیه. و هو ینکر التوکیل. و لیس له حینئذ الاّ دعوی التوکیل فی طلاق و تطلیقه ایّاها وکالةً عنه. اذ لا مانع من کون لفظ واحد مرکبا من الاقرار و الدعوی. فان زید و ان لم یقرّ بزوجیة عمرو علی حدة و لکن قال «انت وکّلتنی فی تطلیقها و طلّقتها و تزوّجت بها». فهو یدل بالالتزام علی الاقرار بزوجیة عمرو حین التوکیل و حین الطلاق، و بالمطابقة علی دعوی التوکیل و التطلیق. فهذه دعوی مخالفة للاصل. و الظاهر الذی کان متمسّکه فی ظاهر الشرع قد ظهر ابتنائه علی هذه الدعوی، باقراره. فلا یمکن له التمسک به. فحینئذ فلا یُقبل منه الدعوی، الاّ بالبینة. فانه انقلب امره و صار الان مدعیا. مثل من ادعی علی احد شیئا فی ذمّة، و قال نعم و لکن ادیته.

ص: 212


1- الوسائل، لعل مراده(ره) ح5 من الباب8، ابواب میراث الازواج.
2- و فی النسخة: فرجع.

و حینئذ فغلبة الظن بصدق زید فی التوکیل و التطلیق، لا ینفع فی شیئ. کما لو حصل الظن بصدق مدع ردّ ما یدعیه المدعی فی ذمّته بعد اعترافه باشتغال الذمّته. سواء کان حصول الظن بصدقه من جهة صلاحه و عدالته و تقویه، او من القرائن الخارجة کتمادی مفارقة الزوجة عن عمرو و مفارقته ایّاها(1)ساکتاً علیها، ثم تزوجها بزوج، و کونها معه مدّة مدیدة مع اطلاع عمرو و سکوته عنه و سایر القرائن التی اشیر الیها فی السؤال فیما نحن فیه. فهذه القرائن و ان کانت توجب اِخباره بالزوجیة مطابقا للظاهر المعتبر شرعاً ما لم یخالفه قاطع. و لکن بعد اقراره بزوجیة عمرو حین التوکیل و التطلیق، فجاء بقاطع یزول معه حکم هذا الظاهر و هو اقراره المتضمن لکون هذا الظاهر مبتنیاً علی دعوی لم یثبت حقیقتها، و لا یلتفت الیها الاّ ببیّنة مثبتة. و هو ظاهر. و لا ینفع القرینة الدالّة علی الصدق، لمن اطلع علیها من دون ان یکون امر یحسن به الظن للعامة. اذ بیّنّا سابقا ان اطلاق المدعی و المدعی علیه، تابع لفهم العرف المبتنی علی الاطراد و الکلیة. فالمدعی من یکون قوله اضعف فی نظر العامة. لان المدعی عند کل احد من یُظن خفاء قوله. و المدعی علیه من یُظن صدق قوله.

ثم: انه بعد ما عرفنا انه بسبب اقراره بان سبب زوجیّته هو تطلیقه الناشی عن توکیله الذی ینکره، فالمفروض انّ الاقرار من [ال-]ادلة الشرعیة المقطوع بها، فمحض اقراره یُثبت(2) زوجیة عمرو لها فی زمان یدعی طلاقها بتوکیله. و هو مستصحب و لا یرفع الاّ بحجة شرعیة. فیصدق علی زید حینئذ بانه یُترک لو ترک، یعنی اذا بقی علی حالة الحاصلة من اقراره الموجبة لانفساخ نکاحه، یُترک و یخلّی عنه. فلو عاد؛ فاما یجب علیه البیّنة او الیمین المردودة لو ردّها عمرو الیه.

ص: 213


1- و فی النسخة: و مفارقتها ایاه ساکتا علیها.
2- و فی النسخة: ثبت.

و الحاصل: ان زیداً فی صورة السؤال مدع و علیه البیّنة، و مع العجز فیتوجه الیمین الی عمرو، فاذا حلف بطل زوجیة زید(1).

ص: 214


1- الی هنا تم کلامه قدس سرّه، فی مسئلتنا المبحوث عنها، و ما یاتی من کلامه الی آخره؛ فهو اما فرضٌ مستقلٌ لا مدخلیة له فی المبحث و اما فرع یتفرع علی مبناه و فتواه. فنقول: بعد الشکر من سعیه الناشئ من سخاوته العلمیة، الهادی للافکار و المبرز للدقائق و الظرائف. کیف لا، و هو المیرزا القمی صاحب القوانین المشحون برموز التحقیق، کالنجم الثاقب فی سماء الدلیل و الاستدلال. و قد استفدنا (و کذا یستفید کل من ادقّ النظر فی کلامه) فوائد جمّاً لا یوجد فی سایر المتون الاصولیة و الفقهیة. فجزاه الله خیرا. لکنّا معاشر الطلبة تعلّمنا منه(ره) و من امثاله، ان حرّیة الباحث من الضروریات الاولیة، و البحث عرصة «ان قلت، قلت». فالیک ایها القارء الکریم: لابدّ فی توضیح المقال، التوجه الی «عنصر الزمان» فی مسئلتنا و لذلک نفرض مسئلة لا مدخلیة فیها الزمان و نقول: مسئلة: امرئة یأسة فی بیت زید الیوم و یده علی بضعه. و کانت فی صبح الامس زوجة عمرو. فجاء عمرو الیوم و قال «هذه زوجتی» و قال زید «لقد وکّلتنی امس فی تطلیقها ثم تزوجت بها». مَن المدعی و مَن المدعی علیه، فی هذه المسئلة. فمعلوم انّ قول زید خلاف الاصل (ای: اصالة عدم التوکیل). و ان کان الظاهر (ای یده علی البضع) معه. لانّ هنا، الاصل مقدم علی الظاهر. فزید مدع و عمرو مدعی علیه. فهلاّ فرق بین هذه المسئلة و بین مسئلتنا المبحوث عنها؟! و ها الیک الفروق: 1- المرئة فیما نحن فیه غیر یائسة، و یحتاج ازدواجها المجدد، بتمام عدتها التی لا تحقّق الا بزمان طویل. 2- ثمّ تزوج زید بها. و عمرو ساکت حتی حملت حملاً. و هذا زمان اخر. 3- ثم عمرو سکت حتی عُلم ان المرئة حاملة من زید. فلماذا یاتی و یصیر حکم المسئلتان حکماً واحداً؟! نعم: قد یوجد فی مورد، او موارد، یتّحد حکم المسئلتین و ان کان بین موضوعها فرقا او فروقا. لکن ما نحن فیه لیس منها. لانّ فی ذلک الزمان الطویل حصل امور کلها فی نفسه دلیل، و مسئله الیائسة المذکورة خالیة عنها. فالیک الادلة: 1- سکوت عمرو فی هذا الزمان الطویل، یصیر دلیلاً علی نفسه، لوجود الزمان الطویل. و یقضی بهذا، العرف. فاسئل العرف. و محور بحثنا هو الموضوع و الموضوعات منحصر فی فهم العرف، لا فهمنا من الادلّة الاصولیة او الشرعیة. کما اعترف به المصنف(ره) غیر مرّة. 2- امضاء المجتمع (التی حدثت هذه المسئله بینهم) و بنائهم علی ان المرئة و زیداً زوجان لهما ولد. و علی هذا البناء، ابتنوا معاملاتهم، و مراجعاتهم و اعمالهم مع المرئة و زید. و عمرو ساکت و لا یعترض لذلک الامضاء. 3- وجود الولد و حیثیته؛ من کونه ولد مشروع او ولد زنا؟-؟ و الاصل مشروعیته. و للمصنف(ره) و لمن یسیر مسیره، ان یُثبت اولاً عدم الفرق بین المسئلتین (ای مسئلة الیائسة و ما نحن فیه). و لا اقل ان یثبت کون المورد من الموارد التی لا تاثیر فیها فرق الموضوعین و فروقها. و دونه خرط القتاد. هذا اولاً. و بالثانی: لاحظ کلامه(ره) من اوله الی اخره، ثم ارجع و لاحظ مجدداً، تجد ان ملخّص کلامه الطویل (لکن المفید) و مئاله الی امر واحد بسیط لا یحتاج لهذه الابحاث و التنظیرات التی تنجرّ احیانا الی القیاس. و الامر الواحد البسیط، هذا: هل قاطع قطع الاصل، ام قاطع قطع الظاهر؟-؟ هل الاصل منقطع او الظاهر؟-؟ فنقول: فی مسئلة الیائسة المذکورة، الظاهر (ید زید) منقطع باقراره الضمنی بانّ المرئة کانت زوجة عمرو. فیبقی «اصالة عدم التوکیل» سالما و یحکم بان زید مدع و علیه ان یثبت ادعائه. و اما فی مسئلتنا، المنقطع هو الاصل، لحدوث ادلّة متعددة کل منها دلیل قاطع بنفسه. فاصالة عدم التوکیل فاتت و ماتت بازمنة قبل یوم الدعوی. لانّ هنا ظواهر، لا ظاهر واحد فقط. 1- ید زید و استمراره علی المرئة، ظاهر لا یقاومه الاصل هنا. و الاصل دلیل حیث لا دلیل. و الظاهر دلیل ما لم یعارضه دلیل اخر اقوی منه. و هذه هی النکتة التی لم اذعن النظر(ره) فیها. 2- سکوت عمرو، ظاهر اخر. 3- و ایضاً طول سکوته فی زمان طویل، ظاهر ثالث. 4- امضاء المجتمع فی معاملتهم مع زید، و مع المرئة، و مع عمرو فی هذا الامر، ظاهر رابع. 5- و امضاء عمرو نفسه امضاءً عملیا کامضائهم. بل هناک ادلة علی انقطاع الاصل، من غیر سنخ الظهور و الظاهر. بل کلّ منها دلیل قطعی عند العقل و الشرع. من جملته: 1- تقریر عمرو عملاً صحة ازدواج المرئة و زید. 2- اقراره الضمنی بالفعل و العمل. و المصنف قدس سرّه یعطی لاقرار زید الضمنی، قوةً و یقطّع به الظاهر الذی لزید و هو یده. فلماذا لا یعطی باقرار عمرو الضمنی العملی مدی زمان طویل الذی کل یوم منه، بل کل ساعة منه، بل کل دقیقة و ثانیة منه اقرار علی صحة التوکیل و علی انّ الزوجة زوجة زید. نعم هذا اقرار (بل اقرارات) بالعمل، و ذاک اقرار باللفظ. لکنّ هنا لیس من موارد قاعده «انّما یحلّل الکلام و یحرّم الکلام» حتی یحکم بترجیح اقرار زید بعنوان الاقرار، و لا یکونَ اقرار عمرو اقراراً. بل الاقرار العملی هنا اقوی من الاقرار اللفظی. لانّ کلاهما ضمنیّ. بل کذا فی کل الموارد حتی الموارد المالیة و الحقوقیة؛ کما اذا کان مال فی ید بکر طیلة زمان و کان سابقاً مال خالد. الیوم یقول خالد «المال مالی» و یقول بکر «نعم و لکن بعته منّی». فَمَن المدعی؟ فان هنا مضافاً علی ان الظاهر (و هو الید) مع بکر، له ظاهر اخر. لانّ العرف یقضی بانّ العاقل لا یترک ما له زمانا طویلا فی ید غیره. الاّ ان یدعی خالد اعطاء منافع المال لبکر طول الزمان المذکور. فیصیر مدعیا و بکر مدعی علیه. لان علی خالد ان یثبت الاعطاء. و لیس الزوجیة فیما نحن فیه اعطائیا حتی یدعی عمرو، و ان ادعی، فله اثباته بعد ان عُزّر لفعاله المحرّم. نعم: لو کان دعوی بکر و خالد فی المسئلة المذکورة بحیث لا یکون هناک مضیّ زمان طویل، فبکر مدع و علیه ان یثبت البیع. لانّه اقرّ بکون المال، مال خالد سابقا. ای سابقا علی الدعوی. لا سابقا قبل سنة او سنوات. و المصنف قدس سرّه کررّ تنظیر ما نحن فیه بمسئلة «بکر و خالد» المذکورة، بصورة مطلقة، و یحکم حکما مطلقاً. و لا یفصّل بین السابق علی الدعوی. و بین «السابق سنة او سنوات». و لذا لا یظهر صورة الحقیقة. و الحال انّ التنظیر یصح بین خاص مع خاص، لا بین خاص و عام. و کذا لا یصح بین مطلق و مقید. و اکثر تنظیراته(ره) من هذا القبیل. و ایضا: مبناه و فتویه(ره) مطلق (کما هو عام ایضا)؛ لا یشمل بمسئلة زید و زوجیة التی مضی علیها زمان طول سنة واحدة فقط. بل یشمل کل ما مضی علیها الزمان و ان کان عشر سنوات بل ازید. و وُلد اولاد متعددون فی طیلة ذلک الزمان. کما اشرنا الیه فی التعلیقة السابقه. و بالجملة: الاصل (ای اصالة عدم التوکیل) منقطع بالادلة القطعیة و الظواهر العرفیة المسلّمة، و الادلة و الظواهر باقیات سالمة. و القاضی هنا (کما اعترف المصنف قدس سره) هو العرف. فلیراجع المُراجع. و ما ذکر فی هذه السطور الاخیرة، من فهم العامة، و اطلاق العامة المدعی... و هکذا.. فکلّها علیه، لا له. کما اشرنا الیها فی التعلیقه السابقه ایضا. ثم: انه(ره) قد یفتی و یحکم فی بعض الدعاوی، حکماً لا ینقطع به الدعوی، بل یتولد من الدعوی الواحدة، دعاوی متعددة اُخری. (لاحظ بقیة کلامه فی المسئلة) و الحال انّ وظیفة الفقه و التفقه، قطع الدعوی و فیصلتها. بل هذا حکمة الشرع و التشریع. و اما تسمیته(ره) هذه الادلة القطعیه العقلیة و الظواهر البارزة، باسم «القرینة»، فهو عجیب منه قدس سره. و اعجب منه توصیفها بصفة «الجزئیة». و اما قوله انّ هذه القرائن مبنیة علی التوکیل و التوکیل لم یثبت. و هذا ایضاً علیه، لا له. لان الادلة و الظواهر لو کانت غیر مبنیة علی التوکیل، لما کانت مثبتة للتوکیل، و قاطعة للاصل. الغرفة المرفوعة تدلّ علی ان تحتها بیت و جدار. نعم: لو قال(ره) انّها متفرعة علی التوکیل و ینکر عمرو التوکیل، لکان لقوله محلاً. لکن لیس هنا مصداق «الاصل و الفرع». بل مصداق «البناء و المبتنی علیها». علی انه لو سلّمنا انّ ما نحن فیه مصداق الاصل و الفرع، فربما فرع اذا ثبت وجوده، ثبت به الاصل، اذا کان الاصل مشکوکا. کما اذا ثبت فروع السّرقة، یثبت بها اصل السّرقة. و اما قوله قدس سره: «فیصدق علی زید حینئذ بانّه یُترک لو ترک...»، فهذه اعجوبة صدرت منه(ره) لا تُناسب اللغة و لا العرف و لا العقل و العقلاء. و تُضادّ القواعد حیث یصدق حینئذ بکل «مدعی علیه» انه یُترک لو تَرک. فیصیر کل «مدعی علیه» مدعیاً. لانّ «المتروک» هو نفس الدعوی، لا مورد الدعوی (کما صرّح فی موارد من کلامه) و مع ذلک کررّ انّ زیداً لو تَرک مورد الدعوی، تُرک. و علی هذا معلوم ان کل من هو «مدعی علیه» لو ترک مورد الدعوی و سلّمه للمدعی، تُرک. اذاً ینقلب کل «مدعی علیه» فی العالم- فی کل زمان و مکان- «مدعیاً». و ینقلب کل «مدع» و یصیر «مدعی علیه»، کما مرّ البیان فیه فی التعلیقة السابقه فی اواسط بحثه(ره) عن هذه المسئلة. فارجع.

ص: 215

ص: 216

نعم هنا کلام اخر: و هو انه هل یستقر بمحض ذلک زوجیة عمرو، و للزوجة هنا ایضا حق. و یتحقق صورة دعوی(1) هو معها ایضا؟ الظاهر، نعم. و لا یصیر تحلیف زید عمرواً، موجباً لسقوط حق الزوجة. و ان اقرّت بالزوجیة السابقة(2) لعمرو، و بانّ سبب زوجیّتها لزید انما هو طلاقه بادعاء الوکالة لعمرو. فیصیر الدعوی مثل السابق، و الزوجة مدعیة و عمرو

ص: 217


1- و فی النسخة: الدعوی.
2- و فی النسخة: و ان اقرّت زیداً بالزوجیه السابقة.

مدعی علیه. و اما لو قالت الزوجة «انا لست بزوجة عمرو» و اجابت(1) بالاعم اذا علمت بوقوع نکاح زید علی الوجه الصحیح لکن اتت(2) بالجواب الاعم خوفا من العجز عن الاثبات.

فحینئذ یکون عمرو مدعیا. و بیّنته ان کانت علی الزوجیة السابقة، فلا ینفعه. لانّ الزوجة ذات الید علی بضعها، و الاظهر عدم معارضة البینة علی السابق، الید الحالیة. بل لابدّ ان یشهد ان الزوجة الحال زوجة عمرو. فیتوجه الحلف مع العجز عن البینة الی الزوجة. فاذا حلفت(3) فینقطع زوجیة زید فی ظاهر الحکم الشرعی و لکن لا یثبت زوجیة عمرو ایضا. فلا یجوز للزوجة ان یتزوج بغیر زید، لا عترافها(4) بصحة عقده و لیست زوجة عمرو ایضا. لانّها

ص: 218


1- و فی النسخة: اجاب.
2- و فی النسخة: بانت.
3- و فی النسخة: حلف.
4- این اعترافها؟ و المفروض انّها اجابت بالاعم و ما قالت «انا زوجة زید و لست زوجة عمرو». کما صرح به المصنف قدس سره. نعم هی معترفة عملا و بفعلها و بفعالها طول زمان حیاتها و معاشها مع زید. فاذا اعترف المصنف انّها اعترفت (ای قررّت و اقرت بزوجیة زید اقراراً ضمنیاً) بفعالها عملاً، فلما ذا لم یکن سکوت عمرو طول نفس الزمان تقریراً و اقراراً؟! و امّا الید: فما الفرق بین کون ید زید علی البضع و بین کون ید الزوجة علی البضع؟ فی مقابل ید زید، اصالة عدم الوکالة. و فی مقابل ید الزوجة، اصالة بقاء زوجیة عمرو، مضافاً الی اقتضاء الحکم الفاصل للدعوی، زوجیته. فای الیدین اقوی مقاومةً فی مقابل الاصل؟ (نعم هناک فرق سنبیّنه). فمعلوم انّ ید زید اقوی لانّ ید الزوجة مشوبة بالزوجیة السابقة لعمرو، و معارضة بمقتضی الحکم ایضا. لکن ید زید لا ریب ولا شوب فیها. فید زید علی الزوجة اقوی من ید الزوجة علی نفسها. فالمصنف(ره) یجعل القوی ضعیفا، و الضعیف قویا. فید زید احدی الادلّة القاطعة للاصل، و تقریر عمرو العملی دلیل اخر، و اقراره العملی دلیل ثالث، و امضائه العملی دلیل رابع و مجموع الادلة قاطع لاصالة عدم التوکیل، لولا ان الواحدة منها تکفی فی القطع. مع انّه قلنا: هناک امضائات و تقریرات و اقرارات بعدد ایام الزمان الطویل بل بعدد ساعاته. و المصنف(ره) یری هذه الادلة خارجة عن الدعوی و لذا یسمّیها قرائن جزئیة و لا یعطیها اثراً. و اما الخروج: کون امر خارجا ً عن الدعوی، علی قسمین: 1- خروجه عن اصل الدعوی: فکل دلیل کذلک. لانه معلوم انّ الدعوی امرٌ، و الدلیل امر اخر فی اطراف الدعوی. و الاّ فیلزم اتحاد الدلیل و المدلول. 2- کون الدلیل خارجاً عن اصل الدعوی و عن اطرافها معاً: و مراد المصنف کون الادلّة المذکورة من هذا القبیل. فنقول: هذا القسم ایضا علی ضربین: الف: اذا کان الخارج حجة: کالبینة. فان البینة خارج عن اصل الدعوی و اطراف الدعوی. لکن الشارع جعل البینة دلیل الفصل للدعوی. ب: اذا کان الخارج غیر حجة: فهذا القسم لا ینفع فی شیئ. فمئال الکلام ان الادلة المذکورة، حجة ام لا؟-؟ اَلیس التقریر العملی بحجة؟ فهل شکٌ فی حجیة الامضاء العملی؟ سیمّا فی البضع و العِرض. و المصنف یجعل اعتراف الزوجه دلیلاً و الحال اعترافها اعتراف ضمنی عملی (کما بینّا) فهل فرق بین «الاعتراف» و بین «الاقرار» فی مسئلتنا؟ و الحقیقة لا تتغیّر بتغییر اللفظ. فید زید (مع انه لا حاجة بها، لوجود الادلّه الاُخر) دلیل فی زمرة هذه الادلّة. نعم: اذا کان هناک یدٌ خارجة عن الدعوی و اطرافه، فتصیر قرینة، لا دلیلا. لکن لا مطلقا. بل قد تبقی فی کونها دلیلاً، کما فی ما نحن فیه. لانّ ید زید علی الزوجة فی مسئلتنا لیست یداً مجرّداً فقط. بل یده «ید مستمر برأی العین من عمرو طول اعوام» و ممضاة بامضاء عمرو. فهذا الید دلیل و لا تصیر قرینة. فهذا الید بنفسها تکفی فی انقطاع اصالة عدم التوکیل فکیف اذا کان معتضدة بالادلة الاُخری. کما ان کل و احدة منها تکفی فی القطع. لا یقال: اذا فرض الید ممضاتا، فالدلیل هو الامضاء، لا الید. لانّا نقول: امضاء عمرو عملاً کون المرئة زوجة زید، امرٌ فی نفسه. و امضائه ید زید عملاً امر اخر. و لکل من الامرین، لحاظ مستقلة، و اللحاظ و اختلافات اللحاظات یسبّب تعدد الامور. و لها امثلة کثیرة. فتامّل جیداً. اما العرف: فالعرف یقضی بانّ الانسان العاقل المسلم، لا یترک زوجته تحت رجل اخر اصلا و کیف الترک طول الاعوام حتی تکون ذات ولد من نطفة الاجنبی. لیت شعری این العرف الذی یتمسک به المصنف قدس سره مکرراً فی خلال کلامه-؟!

تنکرها و حلفت علیه.

و هل یجوز لها المعاشرة مع زید فی الخلوة علی سبیل الزوجیة؟ لا یبعد جوازها

ص: 219

للزوجة، دون زید. لانّ القسم اسقط حقه فی الدنیا ظاهراً و باطناً و ان بقی فی الاخرة. و مثل ذلک فی [ال-]احکام الشرعیة کثیر، فقد یثبت الحکم لاحد المتعاقدین دون الاخر.

و یمکن ان یقال: غایة الامر سقوط حق زید بسبب القسم عن الزوجة، و لکنّه لم یثبت سقوط حق الزوجة فلو طالبته النفقة و المواقعة و المضاجعة فی الخلوة، فلا حرج علیها(1). لعدم سقوط حقها. و لکن یرد علیه انّ مع(2) سقوط حق الزوج، لا یمکن استیفاء الحق، الاّ باجبار الزوجة ایّاه مثل المضاجعة و المواقعة(3).

الاّ ان یقال: غایة الامر اسقاط حقه عن الزوجة بالنسبة الی عمرو، لا مطلقا لجواز اختلاف الحیثیات. و یظهر الثمرة [فی] جواز مخالفة عمرو لو اطلع علیه، مطلقا.

و هنا کلام اخر: و هو انّ ما ذُکر(4) من انّ القسم مسقط للحق مطلقا، [فهو] فی صورة عدم ظهور البیّنة بعده، بلاخلاف. و بعد ظهور البیّنة ایضاً علی اظهر الاقوال و اشهرها. [لکنه] هل هو مختص بالاموال، او شامل للنکاح و غیره ایضا؟-؟ و هل یختصّ بدعوی الدین؟ او یشمل دعوی العین ایضا-؟

فنقول: ظاهر بعض الاخبار شموله للعین ایضا و ان کان بعضها ظاهراً فی الدین. و الاظهر عدم الفرق. و لم اقف علی احد تعرّض للفرق فی الدین و العین، لا المال و النکاح. بل قد صرّح فی مسئلة الدعوی علی المیت بعض الفقهاء بعدم الفرق بین العین و الدین. و انّ لفظه علیه [السلام] فی الرّوایة الواردة فی حکم الدعوی علی المیت، شامل للعین ایضا.

ص: 220


1- و فی النسخة: «علیه»، بعنوان البدل.
2- و فی النسخة: منع.
3- و هذا المشکل العظیم مولود اخر من موالید مبناه قدس سرّه، و قد جاء الشرع لحل المشکلات لا لایجادها.
4- و فی النسخة: ذکره.

فلا یحصل الاشکال فی هذا المقام بانّ (1) المدعی به، نکاح لا مال، و ان الزوجة عین لا دین(2).

ثم: و هل یجوز ان یتزوج هذه الزوجة بزید ثانیا بعقد جدید، ام لا؟-؟ فیه اشکال، من جهة انه بسبب تحلیف عمرو، حکم بانّها کانت فی حال العقد، زوجة عمرو، و نکح [زید] ذات البعل و دخل بها. فیحکم بظاهر الشرع انّها حرام علیه موبّداً. و من جهة ان ادلّة الحرمة الموبّدة فی نکاح ذات البعل لا تنصرف الی مثل هذا القسم من نکاح ذات البعل. بل انّما یتبادر منها نکاح ذات البعل فی نفس الامر. لا التی حکم بکونها ذات البعل فی ظاهر الشرع.

و اظهر ادلّتها فیما نحن فیه، موثقة ادیم بن الحرّ؛ قال: «قال ابو عبدالله علیه السلام: التی تتزوج و لها زوج، یفرّق بینهما، ثم لا یتعاودان ابداً»(3). و دلالتها ممنوعة فان الظاهر من قوله علیه السلام: «تتزوج و لها زوج» انّها فی حال العقد لها زوج فی نفس الامر و تتزوج. غایة الامر ان یدخل فیه مَن حکم بکونها ذات البعل فی ظاهر الشرع حین العقد ایضا. و

ص: 221


1- و فی النسخة: لان.
2- لا یذهب علیک: ان دلیل المصنف(ره) اخصّ من مدعاه؛ لانّه اثبت عدم الفرق بین العین و الدین، و استنتج منه عدم الفرق بین المال و النکاح ایضا اتکاءً علی انّ الزوجة عین. و هذا یتمّ فی الزوجیّة الاِملاکیّة (ای الاَمة و البضع الملکی) لا فی الزوجة الحرّة. فانّ بینهما فرقاً و هو انّ مالکیة المولی لبضع الاَمة ملک طِلق. و مالکیة الزوج لبضع الزوجة الحرّة لیست ملکاً طلقاً بل فی مقابله حق استمتاع الزوجة من الزوج، امر مسلّم. بل اطلاق لفظ المالکیة و الملکیة علی البضع، اطلاق تسامحّی و المراد الاختصاص لا الملکیة کالمال. و لذا لیس للزوج بیع البضع. فالزوجة لیست بعین. ای لیست عینها مقصودة هنا، بل المقصود اختصاص بضعها. و یصدق العین بالاَمة، لا بالحرّة، و البحث فی الحرة. و لعلّ دیدنه هذا، من العوامل التی یمنعه عن التوجه بالاثار الاجتماعیة الفاسدة و المشکلات المتعددة الناشئة من مبناه و فتواه. فتامل.
3- الوسائل، کتاب النکاح، ابواب ما یحرم بالمصاهرة، ب16 ح1.

المفروض انّ فیما نحن فیه، [حُکم بانّ] الزوجیة(1) الواقعیة ثابتة للزوجة، ولا حُکم فی ظاهر الشرع بکونها ذات بعل فی حال العقد. فعمومات جواز النکاح باقیة علی حالها.

فان قلت: انّها فی الحال بسبب حلف عمرو، محکوم بزوجیّتها لعمرو، و هی الحال ذات بعل و لا یجوز نکاحها.

قلت: ان ذلک معارض بعنوان القلب بانّ(2) الزوجة بسبب حلفها محکومة بعدم زوجیّتها لعمرو ایضا. فلیس نکاحها نکاحاً بذات البعل. و بعد تعارض الجانبین و تساقطهما، ینفی الاصل. و العمومات سالمة علی حالها، فیجوز نکاحها لزید بنکاح جدید.

الا ان یقال بامکان الجمع؛ بان یکون التزوج جایزاً للزوجة دون زید. و یظهر الثمرة اذا اتفق المزاوجة فی حال لا یعرف الزوجة، بان یصیر الزوج اعمی مثلا، و لم یعرفها بوجه اخر غیر الرؤیه ایضا. فتامّل. فالعمدة ما ذکرنا من عدم انصراف الادلّة الی مثل ذلک. والله العالم بحقائق احکامه.

37: هذه رسالة

فی انفراد مسئلة الطلاق بعوض، عن الخلع.

و وقوع الفراق به بدون الکراهة اصلا، و اختصاصها بالزوج

ص: 222


1- و فی النسخة: انّ فیما نحن فیه الا الزوجیة... .
2- و فی النسخة: ان.

بسم الله الرّحمن الرّحیم

الحمدلله رب العالمین و الصلوة علی محمد و آله اجمعین. فهذه کلمات سنحتنی فی مسئلة مفصّلة قد اشتبه علیّ امرها منذ اوقات. و هی مسئلة «انفراد الطلاق بعوض، عن الخلع. و وقوع الفراق به بدون الکراهة اصلا. و اختصاصها بالزوج». بعد ما استقرّ الرای علی بطلانه من راس، منذ اربعین سنة، و فاقا للفاضل السید محمد(ره) فی شرح النافع. و ان کنت فی هذا الحین حرّیاً بان لا امیّز السّین من الشّین. و الفتّ(1) من السمین لبلوغ السّن مقارب السبعین، و نزول النوائب الروحانیة و الامراض الجسمانیة المقربة الی الحین، فوق ما یحرب بالیمین. او یقرّر بلسان مبین. و لکنّی لما رایت الان ان موافقتی للفاضل المذکور جعل طریقة السابقین علیه کالمهجور، و جعل جمعاً کثیراً من الطلاب فی ذلک کالمغرور. فکتبت ذلک رجاءً لتیقّظ الطلاب، و ایفاءً لبعض حقوق متقدمی الاصحاب.

و تحقیق القول فیه یستدعی رسم مقدمات:

المقدمة الاولی: فی تحقیق معنی قوله تعالی «أَوْفُوا بِالْعُقُود»(2)، و استدلال الفقهاء به فی تصحیح العقود و لزومها. فانّهم قد تداولوه فی ذلک فی جمیع الاعصار و الامصار.

و قد یُستشکل: بانّ المراد ان کان ما یسمّی عقداً لغة، فیلزم ان یکون کلّما یخترع و یصدق علیه انّه عقد، یجب الوفاء به. و التخصیص بالصحیحة منها یستلزم التخصیص الغیر المرضی. فان الباقی فی جلب المخرج کالمعدوم. و ان ارید العقود المتداولة المتعارفة فی زمان الخطاب، فهی غیر معلومة.

و یمکن دفعه؛ بان العقود المتعارفة فی زمانها (من البیع و النکاح و الصلح و الهبة و

ص: 223


1- فتّ فی عضده: ای کسر قوّته- الفتّ: النحیف، ضدّ السّمین.
2- آیه 1، سوره مائده.

الاجارة و نحوها مما ذکره الفقهاء) لا ریب فی تعارفها و تداولها فی ذلک الزمان ایضا. و انّما هی المتداولة فی زماننا هذا. و الاصل عدم التغییر. و استدلالاتهم یرجع الی اثبات هذه العقود، و یتمسکون بها فی تصحیح هذه اذا شک فی اشتراط شیئ فیها، او وجود مانع عن تاثیرها، و نحو ذلک. لا تصحیح عقد براسه.

و اما مثل شرکة الابدان، و المغارسة، و الشغار، و نحو ذلک (فان لم نجعل من اقسام هذه العقود بانّ بطلانها من جهة فقدان شرط او وجود مانع) فلا یلزم من اخراجها التخصیص الغیر المرضی، کما لا یخفی.

و الظاهر انّ المراد بالایفاء بالعقد، العمل علی مقتضاه مادام باقیا. فلا ینافی وجوبُ الایفاء کونَ بعض العقود جایزاً کالشرکة، و المضاربة، و نحوهما.

و بالجملة: الظاهر انّه لیس المراد من الامر، وجوب العقود (کما لا یخفی) و لا وجوب الالتزام بها بَدئاً. لجواز(1) الفسخ فی اللازمة منها بالتقایل، و الطلاق، او غیرهما. و کذا فی الجایزة. فالمراد هو وجوب الایفاء علی مقتضا ها مادامت باقیة علی حالها.

ثمّ: ان الظاهر انّ المخاطب بالایة، کل واحد من المکلّفین. علی ما هو التحقیق من افادة صیغة الجمع، العموم الافرادی، لا المجموع من حیث المجموع. و حینئذ یلزم التجوّز فی العقود بارادة احد طرفی العقد من الایجاب و القبول. اذ لا یصدر من کل واحد الاّ احدهما(2)، الاّ مع تعدد الحیثیة، کما لو اتحد الموجب و القابل(3). فیکون من باب «اوف بالعهد»(4) و

ص: 224


1- و فی النسخة: الجواز.
2- و فی النسخة: لا احدها.
3- و فی النسخة: المقابل.
4- آیه 34، سوره اسراء: أَوْفُوا بِالْعَهْد

«یُوفُونَ بِالنَّذْرِ»(1). و یکون المراد؛ الایفاء علی مقتضی الایجاب و القبول. او المراد وجوب الایفاء علی مقتضی نفس العقد الحاصل من الایجاب و القبول. فلا یکون من باب اوف بالعهد و یُوفُونَ بِالنَّذْرِ.

و علی ایّ تقدیر؛ فیصح الاستدلال بها علی صحة الفضولی. و لایرد انّها لا معنی لوجوب ایفاء البایع فضولا، علی مقتضی بیعه. فانّ الایفاء علی الاحتمال الثانی واضح بعد تمامه بالاجازة و کذلک علی الاول؛ لانّ مقتضی ایجاب البایع فضولاً، العمل علی مقتضی بیعه علیه ان یعتقد کون المبیع مال المشتری بعد اجارة المالک، و یترتّب علیه ثمرته.

هذا ما حققته فی سالف الزمان فی وجه الاستدلال بالایة.

و لکنّ الذی یظهر لی الان بعد التامل؛ ان ذلک لا یخل من اشکال. بملاحظة ظاهر اللفظ، و ان الجمع المحلّی حقیقة فی العموم لا العهد. و بملاحظة تداول العلماء الاستدلال بذلک علی الاطلاق. و بملاحظة عدم ثبوت الحقیقة الشرعیة فی لفظ «العقد». و هو فی الاصل «الجمع بین الشیئین بحیث یعسر الانفصال». و المراد بالعقد هنا «العهد الموثّق» علی سبیل المجاز، تسمیة المتعلِّق باسم المتعلَّق. فالعقد هنا هو التوثیق و التشدید، فی الاصل. و هو یتعلق بالعهد و غیره. (قال الجوهری: عقدت الحبل و العهد والبیع فانعقد). فالمراد بالعقود هنا، العهود الموثقة. کما صرح به جماعة من المفسرین.

و یمکن دفع الاشکال (مع التزام ارادة مطلق العقود و العهود الموثقة، مراعاةً للمعنی اللغوی) بان لزوم التخصیص الغیر المرضی، لو سلّمنا کثرته الغیر المتداولة فی الشرع، انّما هو اذا ارید بعموم العقود، العموم النوعی. و هو خلاف التحقیق. بل المراد العموم الافرادی. فاذا

ص: 225


1- آیه 7، سوره انسان.

لوحظ الافراد، فلا ریب ان افراد العقود المتداولة، اکثر من افراد غیرها(1). سیما فی مثل البیع و الاجارة و النکاح. فبعد(2) منع ثبوت الحقیقة الشرعیة فی لفظ العقد، فیبقی علی عموم معنی اللغوی. فکلّما ثبت بطلانه بدلیل (کالمیسر، و الازلام، و الربا، و الرهان لغیرما جوّزوه فی محلّه، و المغارسة، و نحوها) فیخرج و یبقی الباقی.

و الی ذلک ینظر استدلالهم بهذه الایة فی لزوم العقد اللازمة. فالجواز فی مثل الوکالة، و المضاربة، و الشرکة و نحوها، انما ثبت بالمخصص. و الاّ لقلنا باللزوم فیها ایضا. و لذلک تامّل بعضهم فی بطلان «شرکة الابدان» و «[شرکة] الوجوه» و نحوهما، [اذ] لم یکن اجماع. فلا یلزم وجود الدلیل فی کل واحد من خصوصات العقود صحةً و لزوماً. بل المحتاج الیه، الفساد و الجواز.

و لابد فی هذا المقام؛ معرفة(3) ان الصحة التی هی من احکام الوضع، یتوقف علی التوظیف من قبل الشارع. و کون الاصل اباحة العقد او برائة الذمة عن العقاب و المؤاخذة علیه، معنی اخر لا یستلزم ترتب الاثر الذی هو معنی الصحة المبحوث عنه هنا. فان مقتضی اصل الاباحة و البرائة و ان کان جواز المعاهدة و المعاقدة و جعل الاثار مترتبة علیها عند العباد. و لکنه لا یثبت بمحض ذلک عدم انفکاک الاثار عن المؤثرات و لزوم الوفاء بها بحیث لو تخلّفوا عنها کانوا معاقبین. و اما بعد ثبوت تجویز ذلک الجعل من الشارع، فیلزم ترتیب الاثار علی المؤثرات، و لا یجوز التخلف. فمعنی الصحة التی هی حکم من احکام الوضع، هو حکم الشارع بلزوم الترتیب.

ص: 226


1- و فی النسخة: غیرهما.
2- و فی النسخة: فیعدّ.
3- و فی النسخة: فی معرفة.. .

نعم: قد یلزم الترتب بدون حکم الشارع ایضا فیما استقل به العقل فی الحکم بلزومه، کردّ الودیعة و اداء الدین. و لکنه ایضا من الاحکام الوضعیة الثابتة من الشرع بلسان العقل. و حکم العقل بالاستقلال من جملة الادلة الشرعیة. فیظهر ثمرة توقیفیة الاحکام الوضعیة، فیما لم یستقل بحکمها العقل. فلو فرض ان اهل العرف قد وضعوا البیع و جعلوا من آثاره تملک کل من المتبایعین ما کان فی ید الاخر، و [لو لم](1) یبلغ من الشرع الحکم بذلک الترتب و لزومه، فیجوز ردّ کل منهما ما فی یده الی الاخر، مع استرداد ما کان له اولاً، بدون رضاء الاخر. فمقتضی اصل البرائة و الاباحة، جواز المعاقدة و جواز اعتقاد التملک بها، و جواز التصرف المالکی فی کل من الطرفین. و اما ثبوت الملکیة الواقعیة فی نفس الامر، و عدم جواز الاخذ منه مع ردّ عوضه الیه بدون رضاه و امثال ذلک، فیتوقف علی حکم الشرع، و هو معنی الصحة.

فلنرجع الی تفسیر الایة و محتملات بیان الایة(2) [فهی] امور:

الاول: ان المراد بیان وجوب العمل علی مقتضی کل عقد یعقدونه. مطابقا لحکم العقل بحسن الوفاء بالعهد و العقد(3). کما یشیر الیه قوله(علیه السلام): «المومنون عند شروطهم»(4). فهذا ایجاب للوفاء بکل عهد و شرط الاّ ما خرج بالدلیل. فالایة (بمقتضی دلالة الصیغة علی الوجوب) یفید اللزوم، و هو مستلزم لتشریعه و تسنینه. فهناک «الاصل فی اللزوم» انما ظهر من الشرع. و هذا یثمر فی مجهول الحال، و لا یجب تتبع احوال اهل العرف فی انّ بنائهم کان علی اللزوم او الجواز. فثبت من الایة الرخصة و الایجاب و اللزوم الی ان یثبت المنع و

ص: 227


1- و فی النسخة: و لما- و لها وجه.
2- و فی النسخة: و بیان محتملات الایة امور.
3- و فی النسخة: و الال.
4- الوسائل، ج21 ص276.

الاستحباب و عدم اللزوم من الخارج.

الثانی: ان المراد بیان الصحة و ترتب الثمرة التی کانت منظوراً للمتعاقدین. یعنی [ما] تعاقدون علیه بینکم، فقد اجزته و رتّبت علیه الثمرة التی تریدون منه. فصار شرعیا. بان یکون الامر من باب رفع الحظر و اثبات محض الرخصة و جواز ما یفعلون. و یلزمه ان یصیر کلما کان عندهم علی وجه لزوم، لازماً. و علی وجه الجواز، جایزاً. و لکن هذا یحتاج الی تتبع احوال اهل العرف و متابعتهم فی اللزوم و الجواز، و لا یثبت من الایة عموم الوجوب و اللزوم.

الثالث: ان المراد: انّ ما جوّزنا لکم و حلّلناه و رتّبنا علیه الثمرة، من العقود. فیجب علیکم الوفاء بمقتضاه؛ مثل ان عقد البیع فی العرف، کان «هو نقل عین بعوض معلوم» فصّححه الشارع(1) و جوّزه و رتّب علیه الثمرة التی ارادوه، بقوله «أَحَلَّ اللَّهُ الْبَیْعَ»(2)، و مثل المضاربة التی جوّزه بقوله «إِلاَّ أَنْ تَکُونَ تِجارَةً عَنْ تَراضٍ مِنْکُمْ»(3)، ثم قال اوفوا به. یعنی یجب الوفاء علی مقتضاه من النقل، بمعنی استمرار ملکیة الطرفین لما ملکاه. فهذا یُثبت اللزوم فی جمیع العقود المجوّزة. و اما العقود الممنوعة کالربا و المیسر و غیرهما، فلا معنی لوجوب الوفاء فیها.

الرابع: ان المراد: انّ ما بیّنّا لکم جوازه من العقود و شرحنا لکم و میّزنا اللازمة منها عن الجایزة، و الراجحة عن المرجوحة، فاوفوا بها علی مقتضاها؛ فاعتقدوا لزوم اللازمات و اعملوا بمقتضاه، و جواز الجایزات و اعملوا بمقتضاه. و هکذا اوفوا بجمیع العهود الموثقة و

ص: 228


1- و فی النسخة: و صحیحة الشارع.
2- آیه 27، سوره بقره.
3- آیه 29، سوره نساء.

المواثیق المحکمة عن الایمان بالله و الیوم الاخر و بتحلیل ما احلّ و تحریم ما حرّم، و العمل علی مقتضی ما فرضه من الفرایض و الاحکام و الحدود. فیکون الایة من باب الارشاد و الوعظ، او الامر بالمعروف و النهی عن المنکر. لا من باب انشاء الحکم و احداثه.

فعلی المعنی الاول: یکون الایة مؤسسة للحکم، فمقتضاه حلّیة کل عقد و ترتب ثمرته التی ارادها مواضعوه. خرج ما خرج بالدلیل و بقی الباقی. فنقول: معنی اوفوا بالعقود، یجب الوفاء بکل عهد موثق بینکم و بین الله کالنذر و اشباهه. [ا]و بین انفسکم بعضکم مع بعض کالبیع و اشباهه. او بین انفسکم مع انفسکم کالالتزامات و الاشتراطات علی النفس من غیر جهة النذر. او من الله الیکم کالایمان به فی عالم الذرّ و بعده.

فالاصل وجوب الوفاء بکل عهد موثق و هو المسمّی بالعقد، خرج ما خرج بالدلیل؛ کالشرکة و المضاربة (و ان کان صحیحاً بسبب قوله تعالی «الاّ انّ تکون تجارة عن تراض». و داخل تحت عموم الایة، و لکنه لیس بلازم بسبب الاجماع) و غیره کالمغارسة و شرکة الابدان، فانّهما ممنوعتان راساً(1) بدلیل خارجی. فکلّما یندرج فی «التجارة عن تراض» ثبت صحة منه و لزومه بهذه الایة. و ما لا یندرج فیه کالطلاق بعوض، ان قلنا انّه لا یسمّی تجارة(2) ثبتت صحته و لزومه بهذه الایة. بل نقول ثبتت الصحة و اللزوم فی جمیع العقود بالایة خرج ما خرج من الصحة و اللزوم المستفادین من تلک الایة و بقی الباقی.

فما ذکروه فی بعض المقامات من المنع من جهة انّ العقود من الوظائف الشرعیة و موقوف علی التوظیف، و انه لم یرد علیه نص بالخصوص، مثل ما ذکروه فی المغارسة؛ فاِما غفلوا عن عموم الایة او منعوا انصراف عمومها الیه. و لذلک تفطّن بعضهم لذلک و ردّ بمنع

ص: 229


1- و فی النسخة: فانها ممنوعة راساً.
2- و فی النسخة: فی تجارة.

عدم التوظیف مستنداً بان عدم ورود النص الخاص، لایدل علی عدم التوظیف. لثبوته من العموم. و نظیر ذلک فی الفقه کثیر. کما انه منع جماعة عن اخراج المؤن فی الزکوة مستنداً بعدم النص. و ردّ علیه اخرون باستفادة ذلک من نفی الضرر و الحرج. و کذلک الکلام فی من منع خیار الغبن فی البیع او فی غیره من الاجارة و امثالها مستنداً بدلیل اللزوم و عدم نص خاص علیه. و رُدّ بان الدلیل هو لزوم الضرر.

بل و یمکن ان یقال: لا یبعد التمسک فی صحة المعاملة، باصل الاباحة و اصل البرائة. اذ هو من الادلة الشرعیة. و هو ایضاً کثیر فی کلامهم حتی ان السیّد(ره) فی الانتصار، جعل من ادلّة حلّیة المتعة، اصل الاباحة و اصل البرائة. فانحصر عدم جریان اصل البرائة و الاباحة، فی اختراع العبادة من الاصل. و الاّ فیجوز تتمیم العبادة بهما ایضا فی ما لو شکّ فی زیادة بعض الاجزاء، او شکّ فی وجوبه فی العبادة. کما حقّقناه فی محله.

و لکن قد عرفت ان معنی اثبات صحة المعاملة بهما، ان الاصل اباحة ما یتعاقد الناس بینهم و یلزموهم. فاذا ثبت الاباحة بهما فیضمّ الیه هذه الایة و یثبت لزومه. فیصح ان یتمسک بهذه الایة فی لزوم کل عقد الا ما یثبت من الخارج حرمته من الشارع، او عدم ترتّب الاثر علیه اصلا، او عدم لزومه.

ثمّ اعلم: ان الاوامر الواردة بالصلوة (مثلا)، علی قسمین: فمثل «أَقِمِ الصَّلاةَ لِدُلُوکِ الشَّمْسِ إِلی غَسَقِ اللَّیْلِ»(1) الایه. ظاهر فی اثبات الحکم الاولی و تشریع الصلوة. و اما «أَقیمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّکاةَ»(2) و نحوها، فلعله من باب التاکید و التنبیه و الرکون(3) عن ترکها.

ص: 230


1- آیه 78، سوره اسراء.
2- آیه 43، سوره بقره.
3- و فی النسخة: الرکوع.

مثل ان الآمرین بالمعروف اذا قالوا صلّوا، او زکوّا، انما یریدون الامر بما ثبت وجوبه من الدلیل. بل و المخاطبون عالمون بالوجوب. و الولی اذا قال للطفل: صلّ، و افعل کذا و کذا. هو اعلام لاصل الوجوب و تعلیم له ایّاه.

و حینئذ نقول: المراد ب- «اوفوا بالعقود»، اِمّا بیان تشریع العقود المتداولة (و لو علی سبیل الزامهم بما کانوا یفعلون من دون سبق تعلیمهم ایّاها من جانب الشرع و الزامه ایّاهم بالعمل و الوفاء علی مقتضاها) فیکون مثبتاً للحکم و الزاماً معاً. و اِمّا بیان العقود التی ثبت من الشارع لزومها و الالتزام بها فا[لمراد بها ا]عملوا بها کما بُیّن لکم، نظیر تنبه الآمرین بالمعروف. او بیان کلیهما اعنی [ال-]تنبیه فی البعض [و] التشریع و التسنین فی البعض.

فعلی الاخیر، یلزم استعمال اللفظ فی معنییه. و هو غیر جائز الاّ بارادة عموم المجاز، و هو معنی مجازی، الاصل عدمه. و لما کانت المائدة اخر سورة نزلت، فارادة نظیر الامر بالمعروف، الصق بالمقام. و لکن ارادة القدر المشترک، اتمّ فائدةً. و یمکن ان یقال انّ هذا هو المعین، بان یکون من باب التناسی عما بیّن قبل ذلک. فلیس الامر بالوفاء امراً بشرط انه تأسیس، و لا بشرط انه تاکید، بل لا بشرط. و مقتضاه بیان التشریع و التسنین. فکانه اوجد اساس الحکم بهذا اللفظ، متناسیاً عما بیّن قبل ذلک. و کان التعلیق بالوصف (اعنی وصف العقدّیة) یشعر بان وجوب الوفاء انما هو لاجل انه عقد، لا لاجل انه ورد به الشرع قبل ذلک. بخلاف ما یرید به الآمر(1) بالمعروف حیث یقول: ایها المومنون لا تترکوا الصلوة و الزکوة و بادروا الی الصلوة فی اوقاتها، و الی الزکوة حین وجوبها بتصفیة الغلّات.و نحو ذلک. مع ان ذلک ایضا امر حال معلومیة الصلوة و الزکوة، لا بشرط معلومیتها.

و الحاصل: ان مقتضی الامر طلب ایجاد الوفاء بالعقد، ای العهد الموثق. و عموم العقود و

ص: 231


1- و فی النسخة: الامرون.

جواز الاستدلال بها فی اصل تشریع العقد و لزومه، هو الذی(1) تداول العلماء فی الاعصار و الامصار.

و ظهر بذلک، وهن سایر الاحتمالات؛ من ارادة نفی الحظر من الامر، و [من] ارادة التنبیه و التشدید کما فی الامر بالمعروف. و من ارادة کل من المعنیین علی البدل، و من ارادة القدر المشترک بینهما؛ بمعنی التفطن لهما و اخذ المشترک بینهما (کما فی عموم المجاز) و اصل طلب الفعل مع الالتزام الذی هو المعنی الحقیقی و ان کان المطلوب قدراً مشترکا بین ما هو معلوم الصحة و الجواز و الالزام ایضا قبل ذلک، و بین غیره. و هذا القدر المشترک، غیر القدر المشترک الذی قدّمناه. اذ هو القدر المشترک فی الطلب، و هذا فی المطلوب.

فان قلت: استدلالهم بهذه الایة فی تصحیح العقود، فیما اختلف فیه من افرادها. لاجل ادخال ما اختلف فیه فی ضمن العقد العام المأذون فیه. کما استدلّوا فی تصحیح «الصلح الابتدائی» بذلک. لان الصلح عقد من العقود یجوز من الشارع بقوله «الصلح خیر» و «الصلح جایز بین المسلمین» و هذا منه. فیجب الوفاء به لانه صلح، لا لانه من جملة افراد مطلق العقود. و هکذا من یستدل فی تصحیح عقد الشرکة (اذا اشترط لاحدهما زیادة الربح مع تساوی(2) المالین، او بالعکس) بعموم هذه الایة(3)، مراده ادخال ذلک فی عقد الشرکة المجوَّز من الشارع.

قلت: اولا: هذا لا یتمّ فی مثل عقد المغارسة فی کلام من استشکل فی بطلانها مستدلاً

ص: 232


1- و فی النسخة: و هو الذی.
2- و فی النسخة: من تساوی.. .
3- و فی النسخة: لعموم هذه الایة.

بامثال هذه الایة. فانّ عقد المغارسة لم یثبت تجویزه فی الشرع بنصّ حتی یندرج هذه فیه. و توهم کونه من المساقات بعید.

و ثانیا: ان دخول الصلح الابتدائی و الشرکة المذکور، فی مطلق الصلح و الشرکة المجوزتین، ممنوع. فالاولی ان یستدل بذلک الاطلاق(1) و لا حاجة الی الاستدلال بهذه الایة. مع انهم ذکروا فی تعریف الصلح «انه عقد شرّع لقطع التجاذب» و کلما ورد فیه من الایة و الاخبار، ایضا ظاهرة فیه. و لم یثبت فی الصلح و الشرکة، حقیقة شرعیة، و لا عرف خاص، [حتی] یُحملَ کلام الشارع علیه. فدخول ذلک فی اطلاق الصلح، محل الکلام. اذ هو انما یتم لو ثبت وضعه لما یشمل ذلک. و کذلک الشرکة المذکورة. و کذلک سایر المواضع المختلف فیها.

فعلم ان مرادهم بالاستدلال بعموم الایة، من جهة انه عقد. لا انه من جملة هذا العقد الخاص. و من جمیع ما ذکرنا ظهر ان حمل الایة علی جمیع العهود الموثقة، اولی. سواء کان من العقود المخترعة بین العباد، و سواء کان من العقود المتداولة فی الفقه و غیرها. و سواء ورد التجویز فیها بنص خاص او عام، اولا(2). و سواء کان من عهد الله الی عباده فی عالم الذّرّ حیث قال «الست بربکم» من الایمان به و باولیائه. او فی عالم التکالیف الظاهریة من الایمان و تحلیل الحلال و تحریم الحرام و فرض الفرایض و الحدود و الاحکام. و سواء کان

ص: 233


1- ای باطلاق لفظ العقد، لا باطلاق لفظ الصلح و الشرکة.- بذلک الاطلاق، لا بهذا الاطلاق.
2- لقد اعطی اللهُ المصنف(ره) نبوغاً و استعداداً خاصاً. یستنتج من الادلة و القواعد، جواز عقد مستحدثة مخترعة، قبل ان یری العقود المستحدثة مثل «السرقفلیة» و «البیمج» و امثالهما. و هذا هو الاجتهاد. الذی یُنبئ عن شماخة الاسلام و شموخ اغصانه و شموله لعامة ما یحتاج الیه الانسان ما دام فی الوجود الدنیویة. و یهدی کل عقل دقیق و عالم محقق، الی عظمة کیان هذا الدین القویم، و کیف لا، و هو ناسخ الادیان، و متمّمها و خاتمها. و المجتهد کذا، یستحق ان یلقّب بآیة الله.

مما عهده العباد الی الله تعالی؛ من النذر و الاَیمان و العهود. او عهده العباد بینهم من المعاملات و المعاوضات و یکون ذلک تاسیساً للاحکام و ان کان من باب التناسی فیما بناه.

و یظهر ذلک من کلام المحقق الطبرسی(ره) فی مجمع البیان حیث ذکر اولاً ان المراد بالعقود، العهود. و نقله عن ابن عباس و جماعة من المفسّرین. ثمّ نقل اقوالاً اربعةً فی معنی العهود:

الاول: ان المراد بها، العهود التی کان اهل الجاهلیة عاهد بعضهم بعضا علی النصرة و الموازرة و المظاهرة علی من حاول ظلمهم او بغاهم سوءاً و هو الحلف(1). عن ابن عباس و جماعة من العامّة.(2)

الثانی: ان العهود التی اخذ الله سبحانه علی عباده بالایمان به و طاعته فیما احلّ لهم او حرّم علیهم. نقله ایضا عن ابن عباس، قال و فی روایة اخری قال: هو ما احلّ و حرّم و ما فرض و حدّ فی القران کلّه [ای] فلا تعتدوا و لا تنکثوا. قال: و یؤیّده [قوله] «الَّذینَ یَنْقُضُونَ عَهْدَ اللَّهِ مِنْ بَعْدِ میثاقِه»(3) الی قوله تعالی «سُوءُ الدَّارِ»(4).

الثالث: ان المراد بها العقود التی یتعاقدها الناس بینهم [و] یعقدها المرء علی نفسه؛ کعقد الاَیمان و عقد النکاح و عقد العهد و عقد البیع و عقد الحلف. عن ابن زید و زید بن اسلم.

الرابع: ان ذلک امر من الله لاهل الکتاب بالوفاء بما اخذ به میثاقهم من العمل(5) بما فی

ص: 234


1- و فی النسخة: او بقاهم و سواء و هو الحق.
2- و الجماعة: المجاهد و الربیع بن انس و الضحاک و قتاده و السّدی. راجع المجمع، ذیل الآیة.
3- آیه72، سوره بقره.
4- آیه 25، سوره رعد و آیه 52، سوره غافر.
5- و فی النسخة: بالعمل. راجع المجمع.

التورات و الانجیل فی تصدیق نبیّنا(صلی الله علیه و آله) و ما جاء به من عندالله. و نقله عن ابن جریح و ابی صالح. ثم قال و اقوی هذه الاقوال، قول ابن عباس ان المراد بها عقود الله التی اوجبها علی العباد فی الحلال و الحرام و الفرایض و الحدود. و یدخل فی ذلک جمیع الاقوال الاُخر، فیجب الوفاء بجمیع ذلک الاّ ما کان عقداً فی المعاونة علی امر قبیح، فان ذلک محذور بلا خلاف.

و یظهر منه ان الایة تدل علی صحة کل عقد یخترعه العباد بینهم. سیما علی القول بدخول عقد اهل الجاهلیة. بل و لزومه الاّ ما کان معاونة علی قبیح. و ظاهر الاستثنا ء انه متصل. و لا ریب ان الله تعالی لا یجوّز القبیح الاّ ان یقال مراده القدر المشترک من تلک العقود المرخص فیها فی القرآن (مثل البیع و النذر و نحوهما) و المستثنی هو المحرّم منها (بسبب فقد شرط او وجود مانع) و ان صدق علیها تلک المفاهیم. و لکن لا یناسب ذلک دخول القول الاول، فی قول ابن عباس الاخر الذی اراده. مع ان اطلاقات العهد المرغوب الیه بالقرآن، یشتمل علی کل عهد من حیث انه عهد. و هو لا یستلزم کونه العنوانات المتعارفة. مثل قوله تعالی «وَ الَّذینَ هُمْ لِأَماناتِهِمْ وَ عَهْدِهِمْ راعُون»(1)، فیرجع الی ما ذکرنا من حسن الوفاء بکل عهد. و لم یثبت فی لفظ العهد، حقیقة شرعیة فی المعنی المتعارف الذی هو مذکور مع النذر و الیمین. و بالجملة: فکلامه لا یخل من المسامحة بل السماحة.

و کذلک یظهر من المحقق الاردبیلی(ره): قال «الوفاء و الایفاء، القیام بمقتضی العهد. و العقد، العهد الموثق المشدّد بین اثنین. فکل عقد، عهد. دون العکس، لعدم لزوم الشدة و الاثنینیة. قال فی الکشاف: العقد، العهد. و هی عقود الله تعالی عهدها علی عباده و الزمها

ص: 235


1- آیه 8، سوره المؤمنون و آیه 32، سوره المعارج.

ایاهم(1). من مواجب التکلیف» الی اخره. [و قال:] «و یحتمل کون المراد العقود الشرعیه الفقهیه؛ و هل المراد اعم من التکالیف و العقود التی بین الناس و غیرها کالایمان؟ فالایفاء بکل واجب؟ فالایة دلیل وجوب الکل، فمنها یفهم ان الاصل فی العقود، اللزوم» انتهی.

و قد یتوهم المنافاة بین اخر کلامه لاوّله. و لیس کذلک. لان مراده من مقتضی العقد فی اول کلامه، مدلوله. لا الجواز و اللزوم، حتی یقال انه یتفاوت بتفاوت العقود لزوماً و جوازاً کالبیع و الشرکة.

و قال فی الصافی بعد ذکر الایة: القمّی عن الصادق علیه السلام: ای بالعهود. ثمّ قال «اقول: الایفاء و الوفاء بمعنی. و العقد العهد الموثق. و یشمل هیهنا کلّ ما عقد الله علی عباده و الزمه ایّاهم من الایمان به و بملائکته و کتبه و رسله و اوصیاء رسله و تحلیل حلاله و تحریم حرامه و الاتیان بفرائضه و سننه و رعایة حدوده و اوامره و نواهیه و کل ما یعقده المومنون علی انفسهم لله و فیما بینهم من عقود الامانات و المعاملات الغیر المحظورة»(2) انتهی.

اقول: ان اراد من الغیر المحظورة، ما لم یرد به نهی و ان لم یرد شرعیته ایضا، فیتم جعل الایة موسّسة للحکم الابداعی فی کل عقد ما لم یرد صحته بالخصوص من الشارع. و ان اراد منه المجوَّزة، فلا. انما هو ترغیب. فیکون من باب الارشاد و الامر بالمعروف.

و قال البیضاوی: «الوفاء هو القیام بمقتضی العقد، و کذلک الایفاء. و العقد العهد الموثق. قال الخطیئة:

قوم اذا عقدوا عقداً لجارهم

شدّوا العناج و شدّوا فوقه الکربا

ص: 236


1- و فی النسخة: ایّاه.
2- تفسیر الصافی، ذیل الآیة (1- مائدة)، ج2 ص5 ط، دارالمرتضی.

و اصله، الجمع بین الشیئین بحیث یعصر الانفصال. و لعل المراد بالعقود ما یعم العقود التی عقدها الله تعالی علی عباده و الزمها ایّاهم من التکالیف و ما یعقدون بینهم من عقود الامانات و المعاملات و نحوها مما یجب الوفاء به و یحسن. ان حملنا الامر علی المشترک بین الوجوب و الندب»(1).

اقول: و فی کلامه تهافت. لان قوله «مما یجب الوفاء» الی آخره، ان کان بیاناً لمجموع ما سبق. فلا یلائم کلمة «الزمها» سابقاً. و ان کان(2) المراد بالالزام، ایجاب العمل علی مقتضائها (ففی بعضها بالوجوب کالایمان و الصلوة و الزکوة. و فی بعضها بالندب کالعبادات المندوبة. و الحاصل انّه الزم عباده اعتقاد الوجوب فی الواجب و اعتقاد الندب فی المندوب و الاباحة فی المباح و هکذا) فلا یتمّ. فلذا حملنا الامر علی المشترک لصحة الحمل علی الوجوب بالمعنی المتقدم.

و الی ذلک ینظر کلام الزمخشری حیث قال (بعد ما نقلنا عنه علی ما نقل منه): ان هذه الایة کلام قد تمّ مجملا ثم عقّب بالتفصیل، و هو قوله «أُحِلَّتْ لَکُمْ»(3) الایة. و هی اشارة الی بعض تفصیل العقود.

و قال فی مجمع البیان قبل الشروع فی تفسیر(4) المائدة: «لما ختم الله سورة النساء بذکر الاحکام الشرعیة، افتتح سورة المائدة ایضا ببیان الاحکام و اجمل ذلک بقوله: اوفوا بالعقود. ثم اتبعه بذکر التفصیل». فان احلال الانعام لیس من الامور التی یتصف بالوجوب. فالایفاء الواجب بمثله، هو اعتقاد حلّ اکلها. و نحو ذلک. فان کان بیاناً لعقود الامانات الی آخره، مثل

ص: 237


1- انوار التنزیل، ذیل الآیة (ا- مائدة) ج1 ص260 ط مکتبة البابی.
2- و فی النسخة: قال ان.
3- آیة1، سورة مائده.
4- و فی النسخة: تفصیل.

الدین و البیع و الوعد، علی المشهور. فلا یلائم السبک، و لا مرجح لاختیار التفصیل فیها دون التکالیف. مضافا الی صحة الحمل علی الوجوب بالمعنی المتقدم. مع انّ حمل الهیئة علی القدر المشترک، لیس باولی من التجوز فی المادة، بارادة العمل علی مقتضی العقود الجواز. بل الظاهر انه لا یجوز فیه.

و العمدة بیان الاستشهاد بکلامه فیما نحن فیه، و هو لا یتمّ الا بارادة ما لم یرد فیه نهی من الشارع.

و اما ان کان المراد(1) ما اُمر به علی وجه الندب (کما هو مناسب لمذهبه) فلا یتمّ الاستشهاد ایضا. و فی استشهاده بشعر الخطیئة، نظر ظاهر، و هو غریب من مثله و لکنّه سهل.

و عن الراغب: العقود باعتبار العقود و العاقد، ثلاثة اضرب: عقد بین الله و بین عباده. و عقد بین الله و نفسه. و عقد بینه و بین غیره من البشر. ثم قال (بعد کلام طویل لا طائل فی ذکره) و ظاهر الایة یقتضی کل عهد سوی ما کان ترکه قربة او واجبا.

ثمّ انک یمکنک الاستیناس بما ذکرنا بوجه عدم الوفا بالوعد (کما هو المشهور بین الاصحاب و ان ورد بوجوبه روایة صحیحة(2)) و بوجه عدم لزوم(3) المعاطاة و ان قلنا بتسمیته بیعا. و به یشیر اضافتهم العقد الی البیع، و ما تقدم من کلام الجوهری فی عقد البیع. اذ لیس فیهما میثاق. فانّ الصیغة بمنزلة التوثیق، فی البیع و النذر و العهد المصطلح و غیرها(4). و کذلک یمکن الحکم بلزوم کل معاوضة مالیة حصل العقد فیه و جری الصیغة؛ کما لو عاوض

ص: 238


1- عطف علی «و ان کان المراد» عند نقد کلام البیضاوی.
2- الوسائل، کتاب الحج، ابواب احکام العشرة، ب109 ح5- او: کتاب الجهاد، ابواب جهاد النفس، ب4 ح21.
3- و فی النسخة: بعدم وجه لزوم.. .
4- و فی النسخة: غیرهما.

فرساً ببقر، او ضیعة ببستان. فان اندراجها فی البیع و ان امکن بجعل احدهما ثمنا و الاخر مثمنا، و یکون الثمن ما دخل علیه حرف الباء و لکن لما کان الغالب انّ الثمن انما هو من النقود (فی غیر بیع الصّرف من بیع سایر الاجناس) فسلب اسم بیع فی العرف (حیث اذا قیل لمن عامل فرسه ببقر «هل بعت فرسک؟» یقول «لا بل عاوضته ببقر») مبنیّ علی هذه الغلبة. و الاّ فالظاهر انّه بیع و یجوز ادخال الباء علی کل منهما. و یکون صدور(1) القبول بعد الایجاب من احدهما، و لا یلزم ان یقول الاخر ایضا «عاوضت بقری بفرسک».

و ان شئت جعلته من اقسام البیع. اذ لا یجب ان یکون الایجاب بلفظ البیع و الشراء. بل یجوز بکل ما یفید التملیک. و ان شئت جعلته معاملة برأسها ثابتة صحتها و لزومها بعموم «اوفو بالعقود». فیحمل مثل قوله تعالی «وَ الَّذینَ هُمْ لِأَماناتِهِمْ وَ عَهْدِهِمْ راعُون»(2) علی مطلق العهد و ان لم یکن موثقاً، من جملة ذلک الوعد. هذه الایة لا تدلّ الاّ عل مدح المومنین بهذا الوصف. و مثل قوله تعالی «وَ الَّذینَ یَنْقُضُونَ عَهْدَ اللَّهِ مِنْ بَعْدِ میثاقِهِ»(3) الی قوله تعالی «سُوءُ الدَّار»(4)، علی(5) العهود الموثقه (کما هو صریح الایة) کالعقود. بل فی الایة اشارة الی عدم وجوب الوفاء بمطلق العهد. لانّ مفهوم الایة انّه لیس سوء الدار اذا لم یکن هناک میثاق.

المقدمة الثانیة: فی تحقیق قوله(علیه السلام): «المؤمنون عند شروطهم»، و استدلال العلماء به فی اثبات لزوم العقود و الشروط.

ص: 239


1- و فی النسخة: و یکی صدور.
2- آیة 8، سورة مومنون و آیة 32، سورة معارج.
3- آیة 25، سورة رعد.
4- آیة 25، سورة رعد.
5- و فی النسخة: و علی.

و التحقیق انه یمکن الاستدلال به علی وجوب الوفاء بالشروط المذکورة فی ضمن العقود. فان المراد بالشرط، لابد ان یکون هو مطلق الالزام و الالتزام. لتوافق استدلالهم بهذه الروایة فی جمیع الموارد، لا خصوص ما ینتفی المشروط بانتفائه، کما فی صور التسلط علی الفسخ. لانه لا یجری فی کثیر من موارد الشرط الذی لا یقولون فیه بالخیار، کاکثر شروط النکاح و لا [فی] کل واحد من المعیّنین علی البدل. لعدم جوازه علی التحقیق. و علی هذا فیتمّ الاستدلال فی جمیع العقود المستلزمة هذا(1).

و هذه الروایة وردت بطریق العامة و الخاصة: اما الاول: فبهذه العبارة: «المومنون عند شروطهم الاّ کل شرط خالف کتاب الله». و فی بعضها «المومنون عند شروطهم الاّ من عصی الله». و قد(2) یستشکل فی دلالتها علی الوجوب. و ربما یحمل علی الاستحباب، و لا وجه له. کما بیّناه فی رسالتنا المکتوبة فی «مسئلة الشرط فی ضمن العقد»، فان الظاهر من الجملة الخبریة، الوجوب. یعنی لابد ان یکون المومن ثابتا عند شرطه و ادائه(3). نظیر «جَعَلْنا حَرَماً آمِنا»(4) یعنی مکانا یجب ان یکون مأمنا و لا یحدث فیه احد بحادث. و لا یصح حمله علی الوصف و لا المدح مثل «کانُوا قَلیلاً مِنَ اللَّیْلِ ما یَهْجَعُونَ- وَ بِالْأَسْحارِ هُمْ یَسْتَغْفِرُون»(5) و مثل قوله(علیه السلام): «المومن غرّ کریم»(6). سیمّا مع ملاحظة قرینة آخره و هو «المنافق خب لئیم»(7).

ص: 240


1- و فی النسخة: و هذا.
2- و فی النسخة: فی اخر و قد.. .
3- و فی النسخة: لفظان بعنوان البدل: اما به- ادابه.
4- آیة 67، سورة عنکبوت.
5- آیة 17 و 18، سورة الذاریات.
6- الوسائل، ج12 ص18.
7- و فی النسخة: قرینة الاخری و هو- نسخة البدل: قوله.

[و] لمنافاته ظاهر الاستثناء. فان المؤمن لا ینبغی ان یشرط ما یخالف الکتاب حتی یکون من صفته عدم الوفاء به. و مقتضی الحمل المذکور، انه یشترط المخالف لکن لا یفی به. و هو کما تری. و اما لو حمل علی الوجوب، فلا خرازة فیه. مع ان فی کثیر من الروایات: «المسلمون عند شروطهم»، و الحمل المذکور فیه اضعف. مع [انّ] قوله(علیه السلام): «الاّ من عصی الله» فی الروایات الاخیرة علی تقدیر ارادة المدح، مستثنی متصل من المؤمنین، و مقتضاه لزوم العصیان بمخالفة الشرط. و هو معنی الوجوب. و کذلک لو ارید به الحکم، و هو جعل المستثنی منقطعاً و ارید به «الاّ من عصی الله بالشرط» بانْ شرط ما خالف الکتاب. فهو ایضا لا یناسب المدح و یرد علیه ما سبق. و لا خرازة فیه اذا ارید الحکم.

هذا، مع انّ فهم الفقهاء عصراً بعد عصر (فی جمیع ابواب الفقه) اعظم شاهد علی ذلک. و لم نقف علی من قدح فی ذلک. بل یظهر من تاویلهم بعض الاخبار المذکور فیه هذا اللفظ فی بعض الشر[و]ط، و حملهم علی الاستحباب [مع] ان الاصل فیه الوجوب. مثل موثقة منصور بن یونس عن ابی الحسن(علیه السلام) الدالة علی لزوم العمل بمقتضی شرط الزوج لزوجته ان لا یطلّقها و ان لا یتزوج علیها، مستنداً الی قول رسول الله(صلی الله علیه و آله) المسلمون عند شروطهم. فان الشیخ حملها علی الاستحباب(1).

و اما الثانی: فکثیر؛ منها صحیحة عبدالله بن سنان عن الصادق(علیه السلام): «قَالَ سَمِعْتُهُ یَقُولُ مَنِ اشْتَرَطَ شَرْطاً مُخَالِفاً لِکِتَابِ اللَّهِ فَلَا یَجُوزُ لَهُ وَ لَا یَجُوزُ عَلَی الَّذِی اشْتُرِطَ عَلَیْهِ وَ الْمُسْلِمُونَ عِنْدَ شُرُوطِهِمْ فِیمَا وَافَقَ کِتَابَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَل»(2).

المقدمة الثالثة: انّ المفارقة بین الزوجین اِمّا یحصل بالفسخ (کما فی المفارقة بسبب

ص: 241


1- الوسائل، کتاب النکاح، ابواب المهور، ب20 ح4.
2- الکافی، ج 5، ص169، باب الشرط و الخیار فی البیع ... .

ثبوت رضاع بینهما(1))، او بالعیب. او بالارتداد و نحوها. و اِمّا بالطلاق؛ و هو ازالة قید النکاح بینهما بلفظ «طالق» مجرداً، او بالخلع و المبارات، او بغیرهما کالظهار و اللّعان.

ثم: ان الفقهاء بوّبوا لکل منها باباً فجعلوا باباً للطلاق و عرّفوه بانه «ازالة قید النکاح بلفظ طالق» و ارادوا به المجرد. و باباً للخلع و المباراة، و عرّفوهما ب- «ازالة قید النکاح بفدیة بصیغة خلعت و باریت و نحوهما» مع فرق بینهما.

و لکنهم ذکروا فی باب الطلاق، اقسام الطلاق و جعلوا من اقسامه، الخلع و المباراة، فقالوا انّه ینقسم باعتبار، الی الواجب و المکروه و المستحب. و باعتبار اخر، الی البائن و الرجعی. و ذکروا للبائن اقساماً متعددة(2)، منها الخلع و المباراة، فاَعملوا فی الکلام استخداماً. حیث ارادوا من لفظ الطلاق فی صدر بابه، هو ما کان بلفظ طالق مجرداً، و من ضمیره فی قولهم «ینقسم الی بائن و رجعی» المعنی الاعم الشامل لهما و لغیرهما، بان یکون مشترکا بینهما لفظاً. و المراد منه الطلاق المجرد و ما فی حکمه کالخلع المجرد (علی القول بکونه طلاقاً کما سنذکره). ثمّ اختلفوا فی لزوم ذکر صیغة الطلاق مع الخلع و عدمه. و الاظهر عدمه. کما هو المشهور. و الظاهر عدم الاشکال فی کونه طلاقاً یعدّ من الطلقات، بمعنی انه یجری علیه احکامه.

و بعد هذا کله، فاعلم: انهم (بعد ما اشترطوا فی الخلع، کراهة الزوجة فقط الی حدّ یخاف معها مخالفة حدود الله، بلاخلاف ظاهر. و لزوم الایجاب و القبول، بجعله من عقود المعاوضات)، تکلّموا فی انّ ذلک هل یتحقق بلفظ الطلاق بعوض؟ بان یقول موضع «خلعتک بکذا»، «انت طالق بکذا»، ام لا؟-؟ فالمعروف من مذهبهم، نعم. و لا یخفی ان

ص: 242


1- و فی النسخة: بینهم.
2- و فی النسخة: متعة.

مرادهم هنا، قصد الخلع المعهود و المشروط فیه الکراهة علی الوجه المعهود بهذا اللفظ و الاکتفاء به، و هو قسم من اقسام الخلع. علی هذا، فالخلع اعم من «الطلاق بالعوض» علی هذا المعنی مطلقا.

و الحاصل: ان الخلع قد یقع بلفظ الخلع فقط. و قد یقع

به مع ضمّ الطلاق معه. و قد یقع بلفظ «طالق بکذا». و امّا ان لفظ «طالق بکذا» هل له مصداق اخر غیر الخلع و المباراة، [و] یکون من اقسام الفراق ایضا، ام لا؟-؟ فان تحقق له مصداق اخر، کما فیما لم یکن کراهة اصلا. او کانت مختصّةً بالزوج، فیکون النسبة بینه و بین الخلع، عموماً من وجه. و سیجیئ الکلام فی تحقیقه. و ما تقدم من کون الخلع اعم منه مطلقا، هو اذا لم نقل بثبوت مصداق اخر له، بل یکون من الالفاظ المؤدیة للخلع محضا و المباراة ایضا.

اذا عرفت هذا، ظهرلک ان الطلاق له اطلاقان: احدهما المعنی الاخص. و هو المغایر للخلع و المباراة. و هو الذی عنونوا له باباً و افردوا له کتابا و عرّفوه بانّه «ازالة النکاح بلفظ طالق»، یعنی من دون اعتبار شیئ اخر. بل اعتبار عدمه و نظر هم الی ذلک. حیث افردوا الخلع و المباراة، فلک ان تقول: انّ مرادهم هنا حیث جعلوها من باب الطلاق، انه یجری علیه حکمه و ان لم یکن طلاقا حقیقیا.

و ظهرلک ایضا ان ما ذکرنا من فرض ثبوت مصداق اخر لقولنا «طالق علی کذا» غیر الخلع، فهو داخل فی الطلاق بالمعنی الاخص. فیکون من باب الشرط الخارج عن المهیّة و القید المقارن له. بل و یمکن ادخاله فیه بالمعنی الاعم ایضا، کما لو باراها بشرط عوض خارج عن المباراة. و سیجیئ تمام الکلام.

اذا تحقق لک، هذه المقامات، فنقول: قد ظهر لک ان الاشکال فی ان الطلاق بعوض، هل هو مغایر للخلع و المباراة، او لیس الاّ القدر المشترک بینهما. و الاظهر عندی اعم منهما مطلقاً، بناءً علی المختار من انّهما ایضا قسمان من اقسام الطلاق و لیسا مجرد الفسخ.

ص: 243

و الحاصل: انه یمکن تحقق فرد من الطلاق بعوض، لم یکن احداً منهما. و هو الظاهر من کلام جماعة من الاصحاب، بل لم نقف علی مصرح بخلافه الاّ الفاضل السید محمد(ره) فی شرح النافع و بعض من تاخّر عنه کالفاضل الاصفهانی فی شرح القواعد. و ما قد یتوهم انّ فیما ذکره المحقق و من وافقه، حیث قالوا «لو خالعها و الاخلاق ملتئمة، لم یصح الخلع و لم یملک الفدیة. و لو طلّقها و الحال هذه [بعوض]، لم یملک العوض و صح الطلاق، و له الرجعة»(1) تصریحا بان الطلاق بعوض لیس له فرد الاّ الخلع، و الاّ لما حکموا بعدم تملک العوض. ففیه ما لا یخفی، لانّه(2) یحتمل ان یکون مرادهم بانه لو طلّقها بعوض حیث یراد الخلع. کما سئلته الزوجة خلعا فقالت «خالعنی بکذا»، فقال «انت طالق بکذا» و الاخلاق ملتئمة. بل انما هو الظاهر منهم، کما سنبینه و نوضحه. فاین التصریح؟

و من جملة عباراتهم عبارة ابن ادریس حیث انه بعد ما ذکر اشتراط کراهة الزوجة فقط فی تحقق الخلع، و کراهتهما معاً فی المباراة، قال: «فاما اذا کانت الحال بین الزوجین عامرةً و الاخلاق ملتئمة و اتفقا علی الخلع فبذلت له شیئاً علی طلاقها، لم یحلّ له ذلک و کان محظورا. لاجماع اصحابنا علی انه لا یجوز خلعها الاّ بعد ان یسمع منها ما لا یحلّ ذکره؛ من قولها لا اغسل لک من جنابة، و لا اقیم لک حداً، و لَاَوطئنّ فراشک من تکرهه، او یعلم ذلک منها فعلاً. و هذا مفقود هیهنا. فیجب ان لا یجوز الخلع»(3). و یقرب منها عبارة ابن البرّاج فی المهذّب. فلنذکر کلام الجماعة حتی یتبین الحال:

فمنهم فخر المحققین؛ قال(ره) فی الایضاح فی تعریف الخلع، بانه «ازالة قید النکاح

ص: 244


1- شرایع الاسلام، کتاب الخلع، ج3 ص41 ط دارالتفسیر.
2- و فی النسخة: ان.
3- السرائر، ج2 ص724 ط جامعة المدرسین.

بعوض منها و کراهتها للزوج دونه، بلفظ خلعت. ثم قال و عرّفه المصنف بانه ازالة قید النکاح بفدیة. و قال المراد فدیة لازمة لمهیته. فلا یرد النقض بالطلاق بعوض»(1). و مراده ان اعتبار الفدیة فی الخلع، داخل فی مهیّته. بخلاف الطلاق بعوض. فان العوض لیس بداخل فی مفهوم الطلاق، بل هو قید لاحق به. فالطلاق بالعوض، قد تصیر خلعا اذا جمع شرائطه من اختصاص الکراهة بالزوجة و نحوه. و قد لا یصیر، و ذلک مثل الهبة المعوضة المشروط فیها العوض.

فانّهم ذکروا فی تعریف الهبة انه تملیک عین بنحو مجرد عن العوض(2) و القربة. و اجاب جماعة، منهم المحقق الثانی و الشهید الثانی(ره) عن نقض العکس بالهبة المشروط فیها العوض. بان مرادهم فی الحد تجردها عن العوض بماهیتها، لا مطلقا. فلا ینافی اشتراط العوض.

و وجه التمثیل و التنظیر، ان یضع(3) الطلاق المجرد الذی هو القسم الثانی من الاقسام المذکورة فی المقدمة الثالثة، موضع الهبة المطلقة، المعرّفة بالتعریف المذکور. و هو بمهیته مجرد عن العوض. و یضع الطلاق بعوض، المبحوث عنها، موضع الهبة المشروط فیها العوض.

فلنقدم الکلام فی الهبة المطلقة و المشروط فیها العوض، لتسهیل الامر فیما نحن فیه: فنقول: انّهم ذکروا ان الهبة تملیک عین لم یکن العوض داخلا فی مهیته، سواء لم یکن هناک عوض او کان و لم یکن داخلاً فی مهیتها کالهبة المشروط فیها العوض. فان العوض لیس داخلاً فی مهیة الهبة. بخلاف البیع، فانه تملیک عین داخل العوض فی مهیته. لعدم تحقق حقیقیته الاّ بالعوض.

ص: 245


1- ایضاح الفوائد، اول مبحث الخلع، ج3 ص375 ط کوشانپور.
2- و فی النسخة: تملیک عین منجره مجردا عن العوض.
3- کذا- و لعلّه: ان یوضع- او: ان تضع.

و الحاصل: ان الانشائات المملّکة فی العقود، بعضها مشتمل حقیقتها علی افادة نقل ملک عن المنشئ و انتقال عوض الیه، و لها صیغة تدلّ علی ذلک کالبیع. بان یرید بلفظ «[بعت] هذا العین الیک، بان ینتقل ذاک العین الیّ». بل و «ان ینتقل ذلک العین الیّ» و من لفظ «قبلت» قبول النقل من البایع، و الانتقال من المشتری. بل و انشاء النقل من المشتری ایضا.

و بعضها یشتمل حقیقتها علی افادة نقل ملک عن المنشئ مع تجرده عن انتقال عوض الیه من الاخر. و لها صیغة تدلّ علیه، کالهبة.

و اشتراط انتقال العوض، مضر فی الثانی و مخالف لمقتضی العقد، کاشتراط عدمه فی الاول. و اما شرط عوض لذلک النقل المقترن بالانتقال و المقترن بعدم الانتقال، فهو غیر مضر، کشرط عدمه. اذ هو خارج عن حقیقتهما. فکما یصح ان تقول «بعتک هذا الفرس بهذا المبلغ و شرط-[ت] علیک ان تهبنی ثوبا بعوض هذا البیع و شرطت علیک ان لا یکون هناک عوض للبیع المذکور بالعوض المذکور. و هکذا یصح ان تقول «وهبتک هذا الفرس و شرطت علیک ان تعاوضنی من هذه الهبة بهبة ثوب لی» او «شرطت علیک ان لا تعاوضنی من هذه الهبة بشیئ». فهذا الشرط خارج عن العقد فی الموضعین، و لا غائلة فیه اصلا.

فالنقض بالهبة المشروط فیها العوض، غفلة. اذ العوض الماخوذ فی البیع هو العوض الداخل فی المهیة، الذی یفهم انتقاله الی البایع بلفظ بعت. و العوض الماخوذ فی الهبة المشروطة هو الخارج عن المهیة. کما عرفت. و السّر فی ذلک ان البیع بجوهر لفظه یدل علی عقد المعاوضة مع قطع النظر عن قول البایع بکذا. و قوله «بکذا» لاجل تعیین العوض، لا لافادة نفس العوض. بخلاف الهبة و الصلح، فانه لیس فی مفهومهما اعتبار العوض.

فنقول: مرادهم فی البیع انه «نقل ملک معین الی اخر بعوض لازم لمهیته». و لیس الهبة المشروطة فیها العوض، کذلک. لانّه اعتبر فی مهیّتها تجردها عن العوض. صرحوا فی تعریفها.

ص: 246

و ظهر مما ذکرنا، الجواب عن انتقاض تعریف الهبة بالهبة المشروطة فیها العوض؛ اِما بان یقال: المعاوضة فی الهبة المشروطة انما هو بین الفعلین، فلا یرد انه تملیک شیئ فی ازاء عوض لذلک الشیئ. حتی ینافی تعریف الهبة المطلقة. و من اعظم الشواهد علی ذلک انهم یعرّفون(1) الهبة مع قید التجرد عن العوض. ثمّ یتعرّضون للخلاف فی انّ الهبة هل یقتضی الثواب و العوض ام لا؟-؟ فان اقتضائها الثواب مناقض لتجردها عن العوض.

او یقال: سلّمنا ان العوض فی الهبة المشروطة ایضا هو الموهوب الثانی، و لکن انتقال العوض لم یستفد من نفس الایجاب و القبول، بل من جعل الجاعل و انشائه(2) الجدید. فصح ان الهبة المشروطة، مجردة عن العوض اللازم لمهیة العقد. کما هو کذلک فی البیع. و هو المقصود فی تجرد الهبة عنه، فهو داخلة فی مطلق الهبة.

و الحاصل: ان البیع هو عقد یوجب تملیک عین فی عوض عین بحیث یقتضی نفس العقد (اعنی مجموع الایجاب و القبول) انتقال العوض عن کل منهما الی الاخر. و الهبة المطلقة تملیک عین مجردا عن ذلک العوض. و یخرج الهبة المشروطة عنها، اِمّا لانّها لم یعتبر فیها کون العوض عوضاً عن العین. [و اِمّا من جعل الجاعل و انشاء جدید بجعل فعل الهبة، عوضا عن فعل الهبة.]

[فان قلت:] فما الفائدة فی جعل الفعل عوضا عن الفعل، و جعلهما هبتین و عدم جعل ذلک معاوضة صریحة بین العینین-؟

قلت: قد یکون مرادهما اظهار التودّد(3) من الجانبین، مع عدم حصول الضرر لاحدهما.

ص: 247


1- و فی النسخة: یفرقون.
2- و فی النسخة: و ان شاء.
3- و فی النسخة: اظهار التردّد.

فیجعلان ذلک فی قالب الهبة مع شرط الهبة. فیحصل المودّة(1) و نفی الضرر، کلاهما. نظیر الفرار عن الربا بهبتین فی المتماثلین؛ کما انه یهب عشرة امنان من الحنطة علی ان اتّهبه(2) عشیرین منّاً من الشعیر. او یقرضه عشرة دنانیر و یبیعه مندیلاً یستوی بدرهم بدینارین(3) بدون شرط. فحینئذ یحصل له العوض من دون عقد معاوضة بین العینین صریحاً. و انفصل(4) اعتبار العوضیة عن العین تبعاً.

و الحاصل: ان العقود الشرعیة متمایزة بالذات، و ان کان کثیر منها متماثلة فی کثیر من الاحکام مع مخالفتها فی بعضها. فقد یکون للفرار عن مقتضی بعضها الی ارتکاب بعض اخر؛ کما تریهم یفرّون من البیع الی الصلح، فراراً عن دعو[ی] الشفع. و عن معاملة المثلین مع التفاضل الی هبتهما متفاضلاً. او الی بیع محاباطی. و هکذا.. و من هذا ظهر لک الفائدة فی القول بکون الهبة بمهیتها مجردة عن العوض مع دخول الهبة المشروطة فیها العوض. و القول بکون البیع بمهیته مندرجا فیه العوض. و جعل البیع مهیة علیحدة، و الهبة المشروطة فیها العوض مهیة علیحدة. و الممیّز فی الماهیتین(5)، کون العوض داخلاً فی مهیة البیع دون الهبة، و ان اتّحدا فی انتقال عین منه الی اخر فی عوض عین اخر و لو بالتبع. و الثمرة هو اظهار المودة فی الثانی؛ حیث جُعل النقلان فی قالب النقل بلا عوض. و لا یوجد ذلک فی البیع. و

ص: 248


1- و فی النسخة: المؤادة.
2- کذا فی النسخة، و لکنّ الصحیح: علی ان یهبه.
3- قد اسلفنا فی احدی المجلدات السابقه؛ انّ الامام الخمینی(ره) اخذ النقاب عن صورة هذه المسئلة، و حقّقها حق تحقیقها، و اثبت ان هذا القول المعروف، مردود. فارجع. و ارجع المسئلة فی باب الربا من «تحریر الوسیلة».
4- و فی النسخة: و انحصل.
5- و فی النسخة: و الممیز دخول الماهیتین.

کذلک الثمّرة فی العدول عن معاملة(1) المثلین متفاضلا. الی ما ذکرنا من الحیل للفرار من الحرام الی الحلال. فان الانتفاع من المال امر شایع شرعا و یمکن حصوله فی قالب(2) الحرام و الحلال کلیهما. فیمکن الفرار من الحرام بتبدیل صیغتها بصیغة الحلال.

فخذ هذا و دع عنک ما ذکر فی هذا المضمار. و اوجهها ما ذکره جماعة من المحققین من انّ المراد بالتجرد عن العوض فی الهبة، هو عدم لزوم العوض. یعنی ان الهبة عقد یفید التملیک من غیر لزوم عوض فیه، کما یلزم فی البیع. و لا یشترط فی تحققه عدم العوض. بل یکفی عدم اشتراط العوض، و یصح مع التجرد عن العوض. و غایة توجیه هذا الکلام ان یرجع الی ما حققنا فی معنی العوض، یعنی انه لا یعتبر فیه عوض لازم للمهیّة و ان اعتبر فیه عوض خارج عن مهیّته کما فی المشروطة بالعوض.

و فیه(3): انّ هذا یتمّ مع اعتبار عدم العوض فی مهیة الهبة. کما حققناه. و هو ظاهر عباراتهم، و لا حاجة الی عدم اعتبار العوض و الخروج عن ظاهر عباراتهم. و انّما قلنا غایة توجیه ذلک..، لانّه یحتمل ان یکون مراد الجماعة انّ الهبة هو عقد یفید التملیک بلا اعتبارٍ و اشتراطٍ فی تحققه؛ فقد یتحقق مع اعتبار العوض، کالهبة المشروطة. و قد یتحقق بدونه کالمطلقة، او المشروطة فیها عدم العوض. و لا یخفی انّ فساد الکلام حینئذ اکثر بمراتب شتّی. و من مفاسده ان التعریف یرجع حینئذ الی التقسیم و ذکر الاقسام فی مقام التحدید. اذ لابد ان یکون الحد قدراً مشترکا بین الاقسام یصدق علی جمیعها و یحمل علیها. و حمل ما لا یعتبر فیه العوض علی ما یعتبر فیه، تناقض. بخلاف ما حقّقناه، اذ لا تناقض فیه اصلا. و

ص: 249


1- و فی النسخة: مع معاملة.
2- و فی النسخة: فی غالب.
3- الضمیر راجع الی «توجیه» فی قوله: و غایة توجیه هذا الکلام.

من مفاسده انتقاض القسم الاول (الذی هو بشرط العوض) بالبیع و غیره.

ثمّ: ان ما ذکره الجماعة مع اجماله و اِلغازه الغیر المناسب للحدود، مناف للّغة و العرف. فمن «مصباح المنیر» انّه قال: «وهبت لزید مالاً- اَهبه له هبة: اعطیته بلا عوض». و عن الراغب فی المفردات «الهبة ان تجعل ملکک(1) لغیرک بغیر عوض». و فی الفارسیة معناه بخشش و بخشیدن. و المتبادر من هذه الکلمات، هو التملیک بلا عوض. لا بلا لزوم العوض، کما ذکر الجماعة.

و من الغرایب ما وقع من بعض الشافعیه؛ حیث ذهب الی انّ الهبة فی المشروطة بالعوض، مجرّد تسمیة و لیس المراد معناه. کما اختار ذلک فی «صلح الحطیطة» و غیرها فیما لا عوض فیه، او جعل فیه العوض بعض مال المصالح، کما لو صالح دعویه الالف مع اعتراف المدعی علیه، بالخمسة مأة منه. و کما لو صالح احد العبدین المدعی بهما(2)، مع اعتراف المدعی علیه، باحدهما. فانه لا یصح عنده الصلح بلا عوض، و لا بعوض هو بالعین مال المصالح. و اما نحن [فنقول] تصح الصلح(3). لانّا لا نقول بکونه معاوضة مطلقا. بل هو معاوضة اذا اشتمل علی العوض. و الظاهر عدم الخلاف فیه بیننا، کما یظهر من التذکرة. فاصل الصلح انما هو الرضاء و الاتفاق. و انما یصیر معاوضة، لو وقع الاتفاق علی عوض. فهو مثل قولنا «ملّکتک» فانه اذا اعتبر فیه العوض و قیل «بکذا» یصیر بیعاً، و ان عری منه یصیر هبة.

اذا عرفت هذا، علمت انّ المناسب فی الهبة المشروطة بالعوض، ان لا یؤدّی بکلمة «الباء» العوضیة الداخلة علی العوض. فلا یقال «وهبتک هذا بهذا» اذ هو المناسب للبیع. فان

ص: 250


1- و فی النسخة: ملکاً.- انظر المفردات، کتاب الواو، وهب.
2- و فی النسخة: احد العبد من المدعی بهما.
3- و فی النسخة: و اما ما نحن فیه فتصح الصلح.

قلنا بجواز مثل هذا اللفظ اذا قصد البیع، فیصیر بیعا، لا هبة. بل المناسب ان یؤدّی بکلمة «علی» فیقول «وهبتک هذا علی ان تهبنی ذاک» او: تفعل لی هذا العمل. او: تعاملنی هذه المعاملة. او یقول: و شرطت علیک ان تفعل احد المذکورات.

اذا تحقق هذا، فنرجع الی الکلام فی الطلاق: و نقول: انّ له استعمالین: احدهما الطلاق الاخصّ. و هو «ازالة النکاح بلفظ طالق» مجرداً عن العوض. و هو مقابل الخلع و المباراة و الطلاق بعوض. و ثانیهما: الطلاق بالمعنی الاعم؛ اعنی ما یشمل کونه بلفظ الطلاق و شبهه، کلفظ «خالعت» بدون التعقب بالطلاق، فی الخلع (علی القول بانه طلاق لا فسخ) و یشمل ما تجرد عن العوض، و ما اعتبر فیه العوض کالخلع (علی القول بکونه طلاقا)، و المباراة و الطلاق بعوض. و علی هذا فدخول الخلع فی الطلاق بالمعنی الاعم، کدخول الانسان فی الحیوان. و لا ینافی اشتراط تحقق الانسان بالناطق، عدم کون الناطق داخلاً فی مهیة الحیوان. و اما الخلع علی القول بکونه فسخاً: فهو(1) لا یدخل فی الطلاق فی شیئ من الاستعمالین، و ان شارکها فی کثیر من الاحکام و الشرائط.

و قد ظهر [من] ذلک، ان «الطلاق بعوض»(2) لا یدخل فی الطلاق بالمعنی الاخص. بل هو من اقسام المعنی الاعم. و امّا «الطلاق علی عوض»(3) بمعنی اشتراط العوض فیه. فیمکن صیرورته من اقسام الطلاق بالمعنی الاخص. و هو نظیر دخول الهبة المشروطة فیها العوض، فی الهبة المطلقة المأخوذ فیها عدم العوض. اذ المراد بالطلاق بالمعنی الاخص، هو ما یجرد بمهیته عن العوض. و هو لا ینافی اشتراط العوض. و یصح الاستدلال علی صحته حینئذ

ص: 251


1- و فی النسخة: و هو.
2- یفرّق المصنف(ره) بین «الطلاق بعوض» و بین «الطلاق علی عوض». فلا تغفل.
3- یفرّق المصنف(ره) بین «الطلاق بعوض» و بین «الطلاق علی عوض». فلا تغفل.

بعموم «اوفوا بالعقود» و «المومنون عند شروطهم». کما استدلوا بذلک فی تصحیح الهبة المعوضة. بخلاف الطلاق بعوض المشتمله علی کلمة «الباء العوضیة» فهو لا یتحقق الاّ مع الطلاق بالمعنی الاعم، و صحته فی صورة ارادة الخلع، و جامعیته شرائطه، مما لا خلاف فیه ظاهراً. و کذلک بطلانه، لو اراد به الطلاق بالمعنی الاخص. [ل-]منافاته لمفهومه.

فالکلام(1) فی مقامات ثلاثة: الاول: فی انه هل یصح لو ارید به الطلاق بالمعنی الاعم فی غیر صورة ارادة الخلع و جامعیته شرائطه ام لا؟-؟ و هل یتحقق له فرد غیر الخلع و المباراة، ام لا؟-؟ الثانی: ان فی صورة التجرد عن کلمة «الباء»، او فقد المعاوضة(2) (نظیر المعاوضة فی البیع و الخلع) و اقترانه بکلمة «علی» و ما فی معناها، هل له وجه صحة ام لا؟-؟ الثالث: انه علی فرض الصحة، هل یقع بائناً، او یختلف فی المقامات؟-؟

امّا الکلام فی المقام الثانی: فیتوقف علی بیان معنی الطلاق المضاف الی العوض، و موارد استعماله. فنقول: یتصور لهذا اللفظ معان متعددة: احدها: ان یقول الزوج «انت طالق بکذا» علی نهج «بعتک بکذا»، فیکون الطلاق احد العوضین فی العقد، و الطرف الاخر هو البذل، کالخلع و المباراة. و ثانیها:(3) ان تهبه الزوجة شیئا علی ان یطلّقها. بان یکون هبة معوضة، یکون عوض الهبة فیها هو الطلاق. و ثالثها: ان تصالحه الزوجة مهرها او شیئا اخر علی ان یطلّقها. فیصدق علیه انه طلاق فی عوض شیئ. و رابعها: ان یُجعل الطلاق شرطاً فی ضمن عقد لازم. کان یصالح المهر بشیئ و یشترط فی ضمن العقد ان یطلّقها. و خامسها: ان یُجعل

ص: 252


1- و فی النسخة: اما الکلام.
2- و فی النسخة: او عن فقد المعارضة.
3- و فی النسخة: و ثانیهما.

المهر او مطلق الفدیة، جعالةً علی الطلاق. و سادسها: ان یُجعل البذل شرطاً فی الطلاق کما جوّزوه فی العتق، بلا خلاف.

نعم: ان المناسب فیما عدا القسم الاول، ان یستعمل کلمة «علی» مقام «الباء» او ما یؤدی معناها من الاشتراط. و فی القسم الاول، کلمة «الباء» الدالّة علی المعاوضة. کما فی البیع و الخلع و نحوها.

لا یقال: ان کلمة «علی» لیس من ادواة الشرط. بل [تس-]تعمل فی المعاوضة ایضاً. کما فی قوله تعالی حکایة عن شعیب: «أُریدُ أَنْ أُنْکِحَکَ إِحْدَی ابْنَتَیَّ هاتَیْنِ عَلی أَنْ تَأْجُرَنی ثَمانِیَ حِجَجٍ»(1) اذ مرادنا من الشرط هنا لیس الشرط بمعنی التعلیق. بل بمعنی الالتزام. و لاریب ان کلمة «علی» ظاهرة فیه و ان کان قد تستعمل فی المعاوضة. مع ان فی ارادتها من الایة ایضا تأملاً. مع ان بعضهم حکم ببطلان ما لو قالت «طلّقنی علی انّ لک علیّ الفاً» فطلّقها. لانه طلاق بشرط، کما عن المبسوط.(2)

و الحاصل: ان معنی «خالعتک بکذا» عاوضت بضعک بکذا. کما ان معنی «بعتک بکذا» عاوضت هذا العین بهذا. و معنی «وهبتک هذا» ملّکتک بلا عوض. فاذا قال «بکذا» و اراد معاوضة العینین، فهو تناقض، لو ارید بها المعنی الحقیقی. و لا یمکن تصحیحه الاّ بارادة معاوضة العقد بشیئ، لا [معاوضة] العین. او [ب-]تبدیل کلمة «الباء»، «علی»و ما فی معناها. و بیع مجازی، لو ارید بها معاوضة العینین مجازاً. و اما «ملّکتک»؛ فهو قابل لارادة(3) المعاوضة

ص: 253


1- آیة 27، سورة قصص.
2- ای: کما نُقل عن المبسوط- و لکنّی ما وجدت فی المبسوط عبارةً تدلّ علی ذلک، الاّ فی الشرط بمعنی التعلیق.
3- و فی النسخة: الارادة.

بین العینین فیضمّ(1) الیه «بکذا». و للهبة؛ فیحمل علیها اذا تجرد. لاصالة عدم العوض.

و الظاهر انه لا ینبغی الاشکال فی صحة ما عدا القسم الاول و السادس.

و وجه عدم تعرض الفقهاء لهذه الاقسام، انها لیست وظیفة کتاب الطلاق. بل یستفاد حکمها من قواعدهم المذکورة فی ابواب العقود.

اما اندراجه فی الهبة المعوضة؛ فلانهم لم یشترطوا فیها کون العوض شیئاً خاصاً. بل یظهر منهم باطلاق کلماتهم جواز کل شیئ من هبة اُخری، او عقد بیع، او نحوه، او فعل من الافعال کخیاطة ثوب او صناعة خاتم. حتی ان الموجود فی کلماتهم فی باب الصدقة فی مقام الاستدلال علی لزومها، بانّه هبة بعوض، [عُوّض] منها ما یتقرب الی الله. و ان کان لی فیه کلام. و ممّن صرح بالتعمیم استناد المحقق طاب ثراه فی بعض رسائله. و ما قد یوهم بعض عباراتهم من ان الهبة المشروطة بالعوض، ما یقابل الهبة هبة اُخری (حیث قالوا انه لابدّ من الایجاب و القبول فی المشروط لانّهما بمنزلة هبتین) فهو لیس کذلک. لانه من باب المثال. فما ذکره فی المسالک فی شرح قول المحقق «فان اثاب لم یکن للواهب الرجوع» حیث قال: «مفهوم شرطه انّ له الرجوع مع عدم الاثابة، و الحکم فیه کذلک. حتی انه لو اراد الرجوع فبذل المتهب الثواب(2)، لم یجب علیه قبوله. بل یجوز له الامتناع لیتمکّن من الرجوع فی هبته. لاصالة البرائة. و اطلاق النصوص الصحیحة بجوازها ما لم یثبت. و لا یتحقق الثواب الاّ مع قبوله، لا مع بذله خاصة. لانه بمنزلة هبة جدیدة و لا یجب [علیه] قبولها»(3) انتهی.

ص: 254


1- و فی النسخة: الیهم.
2- قال فی المسالک: ای التعویض.
3- المسالک، ج1 ص298 ط دارالهدی.

کلامه(ره) لیس فیه دلالة علی ان عوض الهبة، هبة لا غیر. و لا علی اشتراط عقد جدید مطلقا. بل مراده انه اذا امتنع الواهب عن الثواب و لم یقبله، یجوز له. لانه الی الان لم یحصل عقد معاوضة موجبة لانتقال ما اثبت الی الواهب حتی یلزم بالقبول لاجل لزوم الهبة. بل بذل الثواب بمنزلة هبة جدیدة یجوز عدم قبوله و ردّه. و الحاصل: ان مراده(ره) جواز الرّد و عدم القبول. لا لزوم القبول المسبوق بالایجاب المعتبر فی العقود فی تحقق الثواب. فیکفی اصل الشرط المذکور فی ضمن الهبة الاُولی فی ایجاب نقل الثواب. و کذا قبوله و عدم ردّه فی قبول ایجابه. و ذلک لا ینافی اشتراط الایجاب و القبول اذا اشترط فی ضمن العقد هبةً مستقلةً، او بیعاً، او غیر ذلک. و لم تمتنع الواهب من القبول. فالثمرة یظهر فیما لو قال «وهبتک هذا الفرس و شرطت علیک ان تعطینی ثوباً» فاذا اعطاه و قبله الواهب و لم یردّه تحقق الثواب. اما لو قال «و شرطت علیک ان تعطینی الثوب(1) الفلانی، او تهبنیه، او تخالصنیه»(2) فیلزم الایجاب و القبول المعهودان(3) فی العقود. و [یلزم] الاقباض فی الهبة.

فاذا تامّلت فیما ذکرنا؛ عرفت ما فی کلام(4) العلاّمة فی التذکرة؛ حیث قال فی مسئلة هبة الحلی بشرط الثواب فی المجانس(5) متفاضلاً: «انّه لا یضرّ التفاضل و لا عدم قبض المجلس. لانّ الهبة عقد مستقل عینا. و التفاضل و اشتراط القبض انما هما فی البیع». ثم نقل موافقة بعض الشافعیة له مستدلاً بانّا لم نلحقه بالمعاوضات فی اشتراط العلم بالعوض. فهکذا

ص: 255


1- و فی النسخة: الثواب.
2- و لعلّه «تصالحنیه».
3- و فی النسخة: و المعهودان.
4- و فی النسخة: الکلام.
5- و فی النسخة: المجالس. و نسخة البدل: المجلس.

فی سایر الشرائط. و لانّ باذل الثواب فی حکم واهب جدید، فکانّه یقابل هبة لهبة. ثم قال «و یضعف الثانی بانا لا نشترط فی الثواب بلفظ العقد ایجاباً و قبولاً. و لو کان هبة مجددة، لَاشتُرط»(1) انتهی(2).

فیه: ان مراد بعض الشافعیة، انما اخراجه عن المعاوضة المقصودة فیها تبادل العوضین، کالبیع، حتی لا یجوز التفاضل و ترک قبض المجلس. بل هما نقلان متغایران. و لذلک قال «فکانّه یقابل..» و لم یقل انه هبة فی مقابل هبة. حتی یستلزم لزوم الایجاب و القبول، و ان کان مستلزماً لذلک لو شرط هبة اُخری، او بیعاً، او غیر ذلک. فلا یرد علیه ایراد العلاّمة بانه لو کان هبة مجددة، لَاشتُرط.

و اما قوله(ره) «بانّا لا نشترط فی الثواب لفظ العقد ایجاباً و قبولاً»، فان اراد ان الثواب من حیث انه ثواب لا یستلزم الایجاب و القبول و لا یشترط فیه العقد. فهو معنی صحیح؛ اذ الثواب قد یکون عملا خاصاً کالخیاطة و الکتابة و الابراء، و لا یحتاج الی عقد جدید. بل لو کان الثواب عقداً کالهبة و البیع و نحوهما. فان الحاجة الی العقد و الایجاب و القبول، لاجل انه هبة، او بیع. لا لاجل انه ثواب.

قال فی التذکرة فی کتاب الحجر: «و للولیّ ان یهب مال الطفل بشرط الثواب مع المصلحة؛ اِما مع زیادة الثواب علی العین، او مع تحصیل امر من المتّهب ینتفع به الطفل نفعا یزید علی بقاء العین»(3) انتهی کلامه(ره). و الظاهر انّ تحصیل ذلک الامر جزء العوض. و هو لیس هبة.

ص: 256


1- التذکره، ص422 الطبعة القدیمه، موسسة آل البیت(علیه السلام).
2- و فی النسخة: لاشتراط النهی کذا فی ان.. .
3- التذکرة، ج14 ص261 طبعة الحدیثة، آل البیت(علیه السلام).

ثم: انه لابد هنا من التنبیه علی مرادهم من لزوم العقد [فی] الهبة المعوضة. لتکون علی بصیرة فیما نحن فیه. فاعلم: انّ الواهب اذا اوجب الهبة و شرط العوض و قبل المتّهب و قبض الموهوب و عمل بمقتضی الشرط، فیصیر العقد لازماً من جانب الواهب و المتهب کلیهما. و لا یجوز لاحدهما الرجوع الی ما کان سابقا. و یدل علیه (مضافا الی الاجماع) عموم مثل قوله تعالی «اوفوا بالعقود»، سواء جعنا العقد شیئاً و احداً مشتملاً علی نقلین و انتقالین، او قلنا بان الهبة الاُولی عقد، و التعویض ایضا عقد، لانه عبارة عن نقل المشروط الی المشروط له، بقصد العوضیة. و قبول المشروط له کذلک بالمعنی الذی ذکرنا فی القبول.

و اما الاستدلال بالروایة الدالّة علی لزوم الهبة المثاب علیها؛ فانها(1) یتم فی الهبة الاُولی. لصدق الهبة المثاب علیها بلا اشکال. و اما فی العوض(2)، فلایتم، اذا کان العوض غیر هبة. و اما اذا کان هبة؛ ففی صدقها علیها، خفاء ایضا. لانّ المتبادر من «المثاب علیها» تاخر الثواب منها، و المفروض تقدم الثواب حینئذ. الاّ ان یقال: ان قبول الواهب الاول لها بقصد العوضیة، یجعل الهبة الاُولی عوضاً عنها بعد القبول.

هذا کله اذا تحقق الهبة الاولی و التعویض معا. و اما اذا تحقق الاولی و لم یتحقق الثانی بعدُ، فالواهب الاول بالخیار. لعدم صدق المثاب علیها بعدُ. لعدم تحقق الثواب و صدقه الا بالقبض. فالاخبار الدالة علی [عدم] لزوم غیر هبة ذی الرحم و المثاب علیها، یشمله. و هی مخصّصة لعموم «اوفوا بالعقود». و لا یجبر الموهوب [له]، علی دفع العوض. بل هو مخیر بین ردّ الموهوب و دفع المشروط. و لا مجال لتوهم وجوبه لانه شرط فی ضمن عقد لازم. اذ هذا الشرط انما وقع فی ضمن عقد جایز و هو الهبة الاولی. و الذی یجب الوفاء به، انما

ص: 257


1- و فی النسخة: فانّهما- و کان الاولی «فانّه». لان مرجع الضمیر، الاستدلال.
2- و فی النسخة: فی التعویض.

هو اذا کان فی ضمن عقد لازم.

و اشکال صاحب المسالک بان العقد من جانب المتهب لازم، مندفع بان العقد من جانب المتهب متولد من هذا الشرط. فلا معنی لکون الشرط فی ضمنه. و مراده من اللزوم من جانب المتهب، انه لا یجوز له فسخ ما اوجب علیه الشرط؛ بان یتملک الموهوب و اعرض علیه من الشرط. لانه یجب علیه الالتزام [ب-]العوض و ان ردّ العین الموهوب. بل هو مخیر قبل الاتیان بالشرط، بین ردّ الموهوب و بین دفع المشترط(1). کما صرح به فی المسالک مکررا. هذا کله فی الهبة المشروطة فیها العوض.

و اما فی الهبة المطلقة: (التی عوّض عنها المتهب و حصل التقابض)، فالدلیل علی لزومها (بعد الاجماع ظاهرا) هو عموم «اوفوا بالعقود»، بالتقریب المتقدم. فان الهبة الاولی و ان کانت جائزة- اذا کانت لاجنبی بسبب الاَخبار الدالة علی عدم اللزوم اذا کانت فی غیر رحم او مثاب علیه- لکنه بعد حصول العوض بقصد العوضیة و قبول الواهب بهذا العقد، کل منها هبة مثاب علیها. اما الاولی، فظاهر. و اما الثانیة، فلان القبول بقصد العوض یجعل الاولی ایضا عوضا عن الثانیة. کما اشرنا. اذا عرفت هذا.

فنقول: اذا قالت الزوجة: «وهبتک بشیئٍ الفلانی علی ان تطلّقنی فی عوضها». و یقول الزوج: «قبلت و انت طالق علی(2) هذا». فیصح الطلاق، و یملک الزوج الموهوب. و کلمة «علی هذا» لاجل الاشعار للعوضیة. لانه لا یتم الاّ بقصد العوضیة. فلو عُلم القصد و القبول من الطرفین، فلا حاجة الیها. و لا یجب المقارنة بین قول الزوجین (کما کانت معتبرة فی الخلع). اذ لا یشترط فی الهبة المعوضة، مقارنة العوض فی الخارج. و لا اشکال فی جواز

ص: 258


1- و فی النسخة: رفع المشترط.
2- و فی النسخة: مع.

المقارنة، اذا حصل القبض قبل الطلاق. و اما لو قارن الطلاق بایجاب الزوجة للهبة و قبولها من الزوج بدون قبض الموهوب، ففیه اشکال؛ اظهره عدم الصحة. لان القبض فی الهبة، شرط الصحة. علی الاصح. فما لم یتحقق الهبة بسبب عدم القبض، فلا معنی للتعویض و قصد کون العوض عوضا عنها.

فلیس لاحد ان یقول: ان الهبة و ان لم یتحقق بعدُ، لکنه یجوز ان یعوض المعوض بالهبة التی یتحقق بانضمام القبض، لان هذا لیس بداخل فی الهبة المعوضة. بل انما هو من باب القسم الاول من الاقسام الستة المتقدمة، او القسم السادس. و کلامنا اَلان لیس فیه. و اما وجه الصحة؛ هو(1) عدم اشتراط المقارنة بین العقد و القبض. فاذا کان قاصدا للقبض(2)، صدق علیه انه عوّض الطلاق عن الهبة.

و فیه: مع انه اخص من المدعی، اعم من قصد القبض. [ف-]کفایة القصد ممنوعة. نعم له وجه ان قلنا بانّ القبض کاشف عن الصحة اولاً. و لکن لا یحضرنی الان قول به من الاصحاب. اذ ظاهرهم کون القبض جزء السبب. نعم نقله فی التذکرة قولاً للشافعی. هذا کله علی المختار.

و اما علی القول بکون القبض شرطاً فی اللزوم، لا الصحة، فیکون تصحیح الهبة المعوضة. اذ کما ان القبض علی هذا القول یوجب اللزوم، فکذلک التعویض. و ان کان بین اللزومین فرق. اذ المراد من اللزوم فی الاول، هو فیما یتحقق فیه اللزوم کهبة ذی الرحم. و فی الثانی، اللزوم مطلقا.

و الحاصل: ان مطلبنا یتم فیما لو حصل القبض قبل التعویض و ان کان بسبب کون

ص: 259


1- و فی النسخة: و هو.
2- و فی النسخة: فاذا کانت قاصدة للقبض.. .

الموهوب فی ید الزوج. بل و یمکن الاکتفاء بهبة ما فی ذمّته ایضا (مثل الصداق) لجواز هبة ما فی الذمة، و ان جعلناه من باب الابراء، فان الظاهر انّ احکام الهبة جاریة فیه، کما یستفاد من الخبر الصحیح الوارد فی جواز هبة ما فی الذّمة(1). فان الظاهر من اطلاق الهبة، هو اجراء احکامها فیه؛ من اشتراطه بالقبض، و الفرق بین ذی الرحم و غیره، و المعوضة و غیرها. کما یستفاد من صحیحة صفوان المجوّزه لهبة ما فی الذمة لغیر من فی ذمته. قال: «سئلت الرضا-ع- عن رجل له علی رجل مال، فوهبه لولده، فذکر له الرجل المال الذی له علیه. فقال: انه لیس علیک منه شیئ فی الدنیا و الاخرة. فطیب ذلک له و قد کان وهبه لولده-؟ قال: نعم یکون وهبه له ثم نزعه فجعله لهذا»(2). فانّها محمولة علی ما لم یحصل القبض فی حق الولد. و لا یلزم ان یحمل الحدیث الصحیح (الوارد فی جواز هبة ما فی الذمة لمن علیه) علی الابراء. بل یصح جعلها هبة ایضا. و یکفی کونها فی ذمته، عن قبضه. و قد عُلم من صحیحة صفوان عدم منافاة کون المال فی الذمة، وقوع الهبة به و صحته. اذ لا معنی للابراء ثَمة.

فالبذل المعوض بالطلاق، یراد به المعنی الاعم من العینی و الدینی. سلّمنا کون بذل ما فی الذمة من باب الابراء دون الهبة. لکن لا دلیل علی بطلان المعاوضة فی الابراء. و توهم ان الابراء لا یقبل الشرط، فاسد. اذ المسلّم منه هو محض التعلیق، لا مطلق الشرط. فیصح ان یقال «انت بریئ مما فی ذمتک منی، علی ان تبرئنی مما فی ذمتی لک». لکن هذا لیس من باب الهبة المعوضة التی نحن بصدد بیانها الان. بل هو داخل فی القسم الرابع علی وجه سیجیئ الکلام فیه.

ص: 260


1- الوسائل، کتاب الهبات، الباب الاول، ح1.
2- الوسائل، کتاب الهبات، الباب الثانی، ح 1- و فیه: عن رجل کان له علی رجل.

و قد ظهر لک مما ذکرنا، تصحیح طرد الحد من دخول الطلاق بعوض بتقیید الفدیة باللازمة للمهیة، و تصحیح ان الطلاق قد یستلزم تملیک الفدیة فی غیر صورة الخلع اذا اوجده فی قالب الهبة المعوضة. و اما انه هل یفید البینونة، ام لا؟-؟ و ان البینونة فیه هل هو فی معنی البینونه فی الخلع، ام لا؟-؟

فنقول: انه یفید البینونة بمعنی الانقطاع، و لکن لیس فی معنی الخلع مطلقا. اذ البینونة هنا حاصلة من اللزوم الحاصل من الهبة المعوضة. فمقتضاه عدم جواز استقلال احدهما بالرجوع. للزومها من الطرفین. فلا یمکن الرجوع الاّ بالتقایل. بخلاف الخلع. فانه یجوز استقلال المرئة بالرجوع دون الزوج. و لکن اذا رجعت المرئة، فیجوز للزوج الرجوع ایضا، اذا لم یکن هناک مانع خارجی ککونها صغیرة، او یائسة، او غیر ذلک. و من ذلک یظهر جواز التقایل فی الخلع ایضا، و لکنه لا حاجة الی اعتباره، لکفایة رجوع الزوجة فی جواز رجوع الزوج.

نعم: هنا کلام اخر: و هو ان الهبة المعوضة فان اقتضت اللزوم من الطرفین، و لکن الزوجة قد یکون مدخولة من ذوات الاقراء. و عمومات ما دلّ علی جواز الرجوع فیها یشملها. فالنسبة بینها و بین هبة المعوّضة، عموم من وجه. فما وجه ترجیح مقتضی الهبة المعوضة؟ و ایضا: قد یتحقق الهبة المعوضة، بجعل العوض محض اجراء الصیغة. و هو لا ینافی عدم حصول البینونة.

و جوابه: ان المفروض ان المرئة ترید الخلاص من تسلط الزوج و انقطاع تسلطه علیها(1). فمرادها من جعل الطلاق عوضا عن البذل، الخلاص الذی لا یستقل الزوج بالرجوع فیه. لا مجرد اجراء صیغة الطلاق و ان جاز له الرجوع فی العده من ساعته. و بهذا یتحقق البینونة.

ص: 261


1- و فی النسخة: و القطاع تسلط علیه.

فان قلت: ان هذا یستلزم التشریع و جعل ما جعله الشارع جایزاً، لازماً. فان الطلاق الذی یریده المرئة عوضاً عن البذل، اذا کان طلاق المدخولة ذات الاقراء الغیر المکرهة للزوج مثلا، فهو طلاق رجعی فکیف یصیر بائناً.

قلت: ان مرا[د]نا ان الزوجة ترید اسقاط حقه الثابت له بالشرع، لا جعل ما فیه له حق، غیر ما له فیه حق. فکانّها تقول «بذلت هذا المال لک علی ان تبذلنی فی عوضها طلاقا یسقط فیه ما لک من حق الرجوع». [کما] اذا صالحت الزوجة بعد الطلاق مهرها و نفقتها ایّام العدة، باسقاط حق الرّجوع. و ابطلنا نظیر هذا الایراد ثمة، فانه لیس لاحد ان یقول ان الزوج لیس له جعل ما هو جایز و یستحق فیه الرجوع، بحیث یصیر لازما و غیر مستحق فیه الرجوع. لانه یسقط حقه الثابت بالشرع من جهة الرجعة. لا انه یجعل الطلاق الرجعی الذی جعله الشارع مما یستحق فیه الرجوع، غیر ما یستحق فیه الرجوع. فتدبّر.

فظهر من ذلک انّا لا نلتزم کون کل طلاق بعوض، بائناً (فانه قد ترضی الزوجة التی من شأن طلاقها ان یکون رجعیا، ببذل مال فی عوض طلاقها و ان لم تشترط(1) البتّ و البینونة. لغرض من الاغراض). نقول(2) انه مما قد یحصل البینونة فی غیر الخلع. و الحاصل ان مرادنا هنا بیان تحقق فرد من الطلاق یحصل به تملک العوض، غیر الخلع و المبارات. لا حصوله(3) [ب-]اثبات کونه بائناً کالخلع. و قد ثبت التحقق فیما ذکرنا سیما اذا کان الطلاق بائناً من جهة اُخری.

و اما اندراجه فی الصلح: فبان یجعله عوضا للصلح؛ فتقول المرئة «صالحتک هذه

ص: 262


1- و فی النسخة: یشترط.
2- و فی النسخة: یقول.
3- و فی النسخة: حصول.

الفدیة بان تطلّقنی». و طلّقها فی عوضه. و یشمله عمومات ادلة الصلح. فانه جایز بین المسلمین الا ما احلّ حراماً، او حرّم حلالاً. بل فی کلمات الاصحاب اشارة الی ذلک فی خصوص الموضع:

فمنها: ما قاله العلاّمة(ره) فی التحریر فی کتاب الصلح: «لا یجوز الصلح علی ما لا یجوز اخذ العوض عنه مثل ان تصالح امرئة لتقرّ له بالزوجیة. و لو دفعت الیه عوضاً لیکفّ عن هذه الدعوی، فالوجه عدم الجواز. فان اصطلحا علی ذلک ثم ثبت الزوجیة بالبینة او باقرارها، کان النکاح باقیا. و کذا لو ادعت ان زوجها طلّقها ثلاثا، فصالحها علی مال لتنزل عن دعویها، لم یجز. و لو دفعت الیه عوضا لیقرّ بطلاقها، لم یملکه. بخلاف ما لو بذلت عوضاً لیطلّقها»(1).

اقول: و هذا الکلام ظاهر بل صریح فی جواز الصّلح علی الطلاق. فهذا طلاق بعوض. فان مراده من قوله «بذلت عوضا.. الی اخر کلامه» هو بیان حکم المصالحة معه علی ان یطلّقها. و کذا المراد من قوله «دفعت الیه عوضا»، بقرنیة قبلها. اذ الکلام و البحث و جواز المصالحة علی ما لا یجوز، و اخذ العوض عنه، و ما یجوز، و توضیح مطلبه ان البضع مما لا یتملّک بالمعاوضة. فکما لا یجوز بذل المرئة بضعها لسقوط دعوی الرجل، و کذا اعراض الرجل عن البضع الذی یدعیه و جعله للمرئة فی مقابلة عوض، فلا یجوز المصالحة علیها ایضا. فان فعلا هذا الفعل التی لا یجوز و تصالحا علیه، فکما هو حرام فلا یترتب علیه ثمرة ایضا. فلو ثبتت الزوجیة بالبینة او باقرارها، یکون النکاح باقیاً.

و کذا الوادعت ان زوجها طلّقها ثلاثا، مریدة بذلک انّها مالکة لبضعها و محرّمة علی الزوج. فکما انّه لا یجوز (بعد اقرارها بکونها محرمة علی الزوج) تسلیم بضعها الرجل فی

ص: 263


1- تحریر الاحکام الشرعیه، ج3 ص14 ط موسسة الامام الصادق(علیه السلام).

ازاء عوض، لا یجوز بعد انکار الرجل کونها مطلّقة بالثلاثة (مریداً بذلک انه مالک لبضعها) ان یاخذ عوضا عنها و یخلی بضعها لها و یجعل خیرتها بیدها. فکذا لا یجوز المصالحة. بخلاف ما لو بذلت عوضا لیطلّقها، فانه جائز، و المصالحة علیه جایزة.

فان قلت: لعل مراده من قوله «لیطلّقها»، «لیخلعها»، بقرنیة کلامه فی التذکرة قال «یصح الصلح عن کل ما یجوز اخذ العوض عنه، عیناً کان کالدار و العبد، او دیناً، او حقاً کالشفعة و القصاص. و لا یجوز علی ما لیس بمال مما لا یصح اخذ العوض عنه؛ فلو صالحته المرئة علی ان یقرّ له بالزوجیة، لم یصح. لانها لو ارادت بذل نفسها بعوض، لم یجز. و لو دفعت الیه عوضا عن دعوی الزوجیة لیکفّ عنها، فالاقرب الجواز. و للحنابلة وجهان؛ لان المدعی یاخذ عوضا عن حقه من النکاح، فجاز کعوض الخلع و المباراة، تبذله لقطع خصومته و ازالة شرّه، فجاز. فان صالحته ثم ثبتت الزوجیة باقرارها او بالبینة، فان قلنا الصلح باطل، فالنکاح باق بحاله. لانه لم یوجد من الزوج سبب الفرقة من طلاق و لا خلع. و ان قلنا یصح الصلح، فکذلک ایضا. و عند الحنابلة انّها تبین منه باخذ العوض، لانه اخذه عما یستحقه من نکاحها، و کان خلعا. کما لو اقرّت له بالزوجیة فخالفها و لیس بشیئ. و لو ادعت ان زوجها طلّقها ثلاثاً، فصالحها علی مال لترک دعویها، لم یجز. لانه لا یجوز لها بذل نفسها لمطلّقها، بعوض. و لا بغیره. و لو دفعت الیه مالاً لیقرّ بطلاقها، لم یجز. و للحنابلة وجهان: احدهما الجواز، کما لو بذلت له مالاً لیطلّقها» انتهی(1).

و التقریب ان یجعل قوله(2) «بخلاف ما لو بذلت عوضا لیطلّقها» اشارة الی بطلان قیاس

ص: 264


1- التذکره، ج16 ص131، الطبعة الحدیثة، آل البیت(علیه السلام).
2- ای قوله فی عبارة التحریر.

الحنابلة ما نحن فیه، بالخلع. یعنی انه لا یجوز هنا و لا یصیر خلعاً. کما قالت(1) الحنابلة. لعدم ثبوت الزوجیة، و معنی الخلع هو خلع الزوج زوجیة الثابتة عن نفسه بعوض. و قد ورد به الکتاب و السنة. و المراد فیما نحن فیه، جواز اخذ الفدیة علی ترک دعوی الزوجیة الغیر الثابتة، بان یقرّ بطلاقها. فمراده ان هذا مخالف فی الحکم فی البذل بعوض الطلاق الثابت. فلا یقاس علیه. فلا یستفاد من هذا الکلام انه قائل بجواز اخذ العوض فی مقابل غیر الخلع، و صیرورته قسما اخر غیر الخلع.

قلت: (مع کمال بُعد ذلک من اللفظ، و عدم ما یوجب تنزیل اطلاق کلام المصنف فی کتاب، علی کلامه فی کتاب اخر. لوقوع المخالفة من شخص واحد فی مصنفاته المتعددة. بل فی کتاب واحد. و سیما مع ظهور المخالفة فی [ال-]مسئلة الاول، حیث استقرب الجواز فی التذکرة، و استوجه عدمه فی التحریر) انه لا ینفع فی شیئ. اذ غایة الامر انّا سلّمنا ان مراده بالطلاق، الخلع. و نتیجة المقام (حیث صرح فی التذکرة بصحة الصلح عن کل ما یجوز اخذ العوض عنه منطوقا، و فی التحریر مفهوماً) ان یجوز الصلح فی الخلع. بان تصالح الزوجة مهرها، اوشیئاً اخر لزوجها، علی ان یخلعها. و لم یعهد ذلک منهم فی کتاب الخلع. فانهم جعلوا الخلع عقداً مستقلا و لم یذکروا جواز جریان صیغتها بعنوان المصالحة. فکما انک لا تسلم کون الطلاق بعوض، قسماً مغایراً للخلع و المبارات، لعدم ذکره فی طی اقسام الطلاق، فنحن نقول الخلع علی سبیل المصالحة لم یُذکر فی کلماتهم فی طی اقسام الخلع. و ان قلت اندراجه انما هو من جهة عمومات الصلح، نقول بمثله فی الطلاق بعوض حرفاً بحرف.

بقی الکلام فی بیان وجه اختیار جواز اخذ الزوج شیئاً عن الزوجة لیکفّ عن دعوی الزوجیة فی التذکرة، و عدمه فی التحریر؛ اما وجه عدم الجواز: فقد اشرنا الیه من انّه بانکاره

ص: 265


1- و فی النسخة: کما لو قالت.

الطلاق معترف ببقاء الزوجیة، و لا یجوز بذل بضع زوجته بازاء عوض. و اما وجه الجواز: فما(1) ذکره(ره) من قوله «لان المدعی یاخذ عوضاً.. الی اخره» انما یناسب مذهب الحنابلة. و اما علی مذهبنا فلانه قیاس مع الفارق. و لعلّه ما ذکره(2)، لاحد وجهی الحنابلة. و لذلک اخّره عن ذکر الوجهین. نعم یمکن توجیه الجواز بحیث یناسب مذهبنا بانّ اخذ العوض حینئذ انما هو لترک الدعوی، لا لبذل البضع التی هو مالکها باعترافه.

و التقریب: انه لا یبذل بضعها التی هو مالکها باعترافه، حتی یجوز لها التزویج بالغیر، لیلزم الاعانة علی الاثم . و لا یستلزم جواز اسقاط الدعوی فی مقابل شیئ، رضاه بالتزوج بالغیر، المحرّم. اذ قد لا تعرف الزوجة بالحال لوقوع النکاح فی حال صغرها ولایةً بدون اطلاعها و لا یتمکّن الزوج من اثباته لعدم البینة و عدم امکان تحلیف المرئة لعدم علمها بالحال، او اعتمادها علی اصالة عدم النکاح. فلا یحصل فی تزوّجها حینئذ محرّم. او لا یرید المرئة التزوج باحد و لکن مرادها محض الخلاص عن التجاذب و الخصومة، فتبذله شیئاً للخلاص عن الخصومة. و هو ایضا یاخذ لاجل ترک التجاذب.

الا ان یقال: ان الیمین یتوجه فی مثل هذا المقام علی المدعی، لعمومات ما دلّ علی ان قطع النزاع باحد امور منها الیمین. و اختصاصها بالمنکر فیما کان منکراً صریحاً. فمع امکان اثبات زوجیة المدعاة، کیف یترکها و یاخذ فی عوضها شیئاً.

فکیف کان؛ فاثبات الجواز فی غایة الاشکال. فالاظهر اِذَن ما اختاره فی التحریر.

و منها: ما نقله العلامة فی المختلف، عن ابن الجنید انه قال «لو صالح امرئة علی ان یطلّقها علی ان ترضع له ولد[اً] سنتین، حتی تطعمه و علی ان یزیدها ثوبا بعینه قیمته قدر

ص: 266


1- و فی النسخة: فاما.
2- و فی النسخة: امان ذکره.

مهر مثلها، فقبضت الثوب فاستهلکته و ارضعت الصبیّ سنة ثم مات(1)، رجع علیها بنصف قیمة الثوب و نصف مهر مثلها ان کان دخل بها. و ان لم یکن دخل بها، رجع علیها بنصف قیمة الثوب و ربع مهر مثلها. و لو کانت زادته هی مع الرضاع شاة قیمتها مثل قیمة الثوب، رجع علیها بربع مهر مثلها و ربع قیمة الثوب، ان کان مدخولاً بها. و ان لم یکن مدخولا بها، رجع علیها بثُمن مهر مثلها و ثُمن قیمة الثوب. و لو استحقت الشاة و هی مدخول بها، رجع علیها بثلاثة ارباع قیمة الثوب، و ثلاثة ارباع مهر مثلها. و لو کانت غیر مدخولة بها، رجع علیها بربع مهر مثلها و بقیمة الثوب(2). و فی صحة هذا الصلح نظر؛ من حیث ان الصلح انّما یتمّ علی ملک. و لو سلّم صحته فقد جعلت فی مقابلة الرضاع بضعاً و ثوبا. فاذا لم یُسلّم الیه الجمیع، کان علیها اجرة الرضاع للمدة(3) المتخلفة. و یتحمل ما قاله من الرجوع بنصف المهر، لانه عوض البضع. و کذا فی باقی کلامه نظر. و بالجملة فهذه المسئلة لم یتعرض لها من علمائنا غیره»(4) انتهی کلامه(ره).

و ظاهر هذا الکلام بفید انه یصح ان یجعل الطلاق وجه المصالحة. و ان یکون احد طرفی الصلح، الطلاق و الثوب. و الثانی الرضاع. و العلاّمة و ان ردّه و انکر علیه فی صحة خصوص هذا الصلح، و لکن لم ینکر علیه اِن کان جریان الصلح علی الطلاق. و لذلک ذکر المسئلة فی کتاب الصلح.

ربما یقال: ان مراد ابن الجنید من الصلح هنا، ما یُعطی فی وجه الخلع. فالمراد من المصالحة، المخالعة. بقرنیة انّهم ذکروا فی کتاب الخلع مسئلة جعل الفدیة رضاعاً. و استشهد

ص: 267


1- ای: مات الولد.
2- الی هنا تمّ الکلام المنقول من ابن الجنید. و ما بعده کلام العلاّمة نفسه.
3- و فی النسخة: الملة.
4- مختلف الشیعة فی احکام الشریعة، ج6 ص218 ط جامعة المدرسین.

[وا] علی ذلک بما رواه البقباق عن الصادق علیه السلام: «قَالَ: الْمُخْتَلِعَةُ إِنْ رَجَعَتْ فِی شَیْ ءٍ مِنَ الصُّلْحِ یَقُولُ لَأَرْجِعَنَّ فِی بُضْعِک»(1).

و هذا فی غایة البعد، لما ذکر. و لانّه لا وجه حینئذ لضمّ الثوب. اذ الفدیة انما یکون من الزوجة. و اطلاق الصلح علی الفدیة فی روایة بقباق، مجاز بمناسبة ان اصلاح الحکَمین من الزوجین الذین وقع الشقاق بینهما قد ینجرّ الی الطلاق بالخلع.

بقی الکلام فی بیان مطلب ابن الجنید و العلاّمة، و لا یخفی ما فیهما من التعقید. و ظاهر عبارة ابن الجنید لا یرجع الی منقول، و غایة توجیهه ان الطلاق لمّا لم یکن من الامور المقوّمة القابلة لان یکون فی ازاء عمل و اجرة بفعل، بل انما هو لفظ لو لم یعتبر ما یترتب علیه، کان وجوده کعدمه. فاحد طرفی المصالحة انما هو التسریح و سلب اختیار الزوج عنها و جعلها مالکة لنفسها الذی یترب علی هذا اللفظ. ففی الحقیقة احد طرفی المصالحة هو البضع و الثوب، و الاخر الرضاع. فاذا لم یتمّ الرضاع بسبب موت الولد و بقی نصف العمل. فیرجع الی نصف العوض، یعنی نصف البضع و نصف الثوب (لمّا لم یکن استیفاء الثوب لاجل استهلاک الثوب، و عدم جواز تملک البضع التی خرجت من یده، بدون نکاح جدید) فیرجع الی نصف قیمتها و نصف قیمة الثوب. [و الرجوع الی نصف قیمة الثوب، معلوم.] و لکن الاشکال فی نصف قیمة البضع. و جعله ابن الجنید نصف مهر المثل، بمناسبة انّ تفویة البضع یستلزم ذلک(2) فی مثل الدخول بالشبهة و فی مثل المفوّضة بعد الدخول، و غیر ذلک.

و یناسب ذلک ما ذکروه فی کتاب الکفالة؛ ان الکفول اذا کان زوجة المکفول له، و عجز الکفیل عن امضائها، فلما کان الزوجة مما لم یکن استیفائها من الکفیل، فترجع الی بذلها و

ص: 268


1- الوسائل، ج22، ص293.
2- و فی النسخة: ان تفویة البضع لیستلزم ذلک.

هو مهر مثلها.

و اما فرقه بین الدخول و غیر ذلک، و جعله قیمة المدخولة تمام مهر المثل، و الغیر المدخولة نصفه؛ فلعلّه مبتن عن ملاحظة مناسبة انّ الطلاق قبل الدخول انما یوجب نصف المسمی فی العقد، و بعد الدخول یوجب تمامه. فکانّ المرا[د انّ] المدخولة قیمتها تمام المهر و الغیر المدخولة نصفه. و طَرَد الحکم فیما نحن فیه. و انت خبیر بان کل ذلک خیالات واهیة بمناسبات غیر مرتبطة بدلیل، و قیاسات مع الفارق.

و لعل العلامة(ره) ایضا فهم من کلامه ما فهمناه، فقال «فی صحة هذا الصلح نظر» لان الصلح [یصح](1) علی ما یملک، و البضع لا یملک بمعنی صیرورتها مورد المعاملات المالیة. و ان صح اطلاق التملیک علیها بسبب النکاح و التحلیل الذی بمعناه. و تملک المولی بضع مملوکته انما هو بتبعیة تملکها لعینها [لا] من حیث اَنّها بضع. فاذا لم یتمّ الملک، لم یصح التقویم و ردّ نصف قیمتها.

ثم قال: و لو سلّم صحته فقد جعلت فی مقابلة الرضاع بضعا و ثوبا، فاذا لم یسلّم المرئة الی الزوج جمیع الرضاع، علیها اجرة رضاع المدة المتخلفة. یعنی کان علیها نصف اجرة مثل العمل. و لیس له مطالبة نصف الاجرة المسمّاة.

و فیه نظر. اذ هذه المصالحة المساوقة لعقد الاجارة (بعد تسلیم صحتها بسبب جواز تلک البضع و جعل البضع مقوَّماً) مقتضاه الرجوع الی نصف الاجرة المسمّاة. فان الاجرة فی الاجارة، تُملک بالعقد و لکنه لا یستحقها الاجیر الاّ بتمام العمل. فان نقص من العمل، یستردّ المستاجر ما قابل النقص. کما ذکروه فی الاحتمال بعد ذلک. نعم: یتمّ ما ذکره فی الخلع اذا جُعل الفدیة، رضاعاً. لعدم امکان الرجوع للزوج. قال فی القواعد (فی صورة موت الولد):

ص: 269


1- هنا لفظ فی النسخة لا یکاد یُقرء.

«رجع علیها باجرة المثل»(1). یعنی بقیة المدة.

و قد یوجد فی بعض الحواشی علی «المختلف»، توجیه اخر لکلام ابن الجنید. و حاصله: انّه فرض الکلام فیما لم یکن مسمّی فی المهر، و فرض الکلام فیما لو طالب الطلاق علی ما یستقر فی ذمته بعد الطلاق من المهر. و آجرت نفسها(2) للرضاع بثوب و ما یستقرً علیه من المهر بعد الطلاق. و حینئذ فاذا لم یتمّ الرضاع، فیرجع الزوجة الی نصف ما استقر علیه من المهر و بنصف قیمة الثوب. و حینئذ فان کانت مدخولة، فیستقر علیه تمام مهر المثل، و الاّ فنصفه. فاذا لم یتم المرئة الرضاع، فیرجع الزوج الی نصف قیمة الثوب و نصف مهر المثل ان کانت مدخولة. و ربعه، ان کانت غیر مدخولة. و یتمّ الکلام الی اخره.

و فیه ایضا: انّ هذه التقدیرات کلها خلاف الظاهر. مع انّ المهر فی المفوضة لا یستقر فی ذمة الزوج ان کانت غیر مدخولة، لا کله و لا نصفه. و الکلام فی البینونة و عدمها، مثل ما مرّ فی الهبة المعوضة. و اما اندراجه فی ضمن الشروط المذکورة فی ضمن العقود اللازمة (بان تصالح(3) مهرها بشیئ و تشترط فی ضمنها ان یطلّقها. او تبیعه شیئاً و تشترط فی ضمنه ذلک) فلانّه یصدق علی هذا الطلاق انه طلاق فی مقابل عوض و یحصل تملک العوض بالطلاق، و انّ للشرط قسطا من الثمن. و الکلام فی البینونة کما مرّ.

و اما اندراجه فی الجعالة (بمعنی ان یجعل الفدیة جعالة للطلاق)، فلانه یصدق علیه ایضا انه طلاق فی مقابلة عوض. و صحة الجعل علی الطلاق، مصرح بها فی کلماتهم، حتی ان الشهید الثانی(ره) نفی الاشکال فی صحة بذل المتبرع اذا اراد الجعالة، لانه عمل محلل

ص: 270


1- القواعد، کتاب الفراق، فی الخلع؛ المطلب الرابع فی الفدیة. ص388 ط کوشانپور- و لیس فیه لفظة «علیها».
2- و فی النسخة: اجرة نفسها.
3- و فی النسخة: کان تصالح.. .

یتعلق به غرض صحیح. کما اذا اراد تخلیص الزوجة عن الشدة و المحنة. بل الاشکال فی تصحیحه خلعاً. فلا مانع من ان تقول الزوجة لزوجها «طلّقنی علی ان لک [علیّ] الفا». و طلقها الزوج فی ازاء الالف. و یستحقه بالطلاق.

قال فی القواعد فی المطلب الخامس فی سوال الطلاق: «و لو قالت طلّقنی ثلاثاً علی ان لک علیّ الفا، فطلّقها، قیل لا یصح، لانه طلاق بشرط. و الوجه انه طلاق فی مقابل عوض. فلا یعدّ شرطا. فان قصدت الثلاث ولاءً، لم یصح البذلة و لو طلّقها ثلاثا مرسلا»(1) الی ان قال: «و لو قصدت ثلاثا برجعتین صح، فان طلق ثلاثا، فله الالف»(2).

و قال الفاضل الاصفهانی فی شرح العبارة الاخیرة: لان البذل علی افعال صحیحة شرعاً، فان طلّقها ثلاثا کذلک، فله الالف (وفاقا للمحقق) علی الجعالة، لا علی الخلع. و الاّ لزم تراخی الایجاب عن السؤال، و جواز مراجعة الزوج فی الخلع من غیر رجوعها فی البذل. ثم ذکر توجیها لارجاعه الی الخلع. فیه تکلف.

ثم قال بعد ذلک فی القواعد بعد العبارة الاخیرة: «و ان طلّق واحدة، قیل له الثلث. و فیه نظر، لان مقابلة الجمیع بالجملة، لا یقتضی مقابلة الاجزاء بالاجزاء». و انت اذا تاملت فی عقد المطلب لبیان احکام سوال الزوجة الطلاق، و لاحظت هذه العبارات، یظهر لک ان عندهم فرداً من الطلاق بعوض، غیر الخلع و المباراة. و ان لم یجعله من باب الجعالة ایضا. و هذا الکلام منّا قد اعترض فی البین للتبنیه. فلنعد الی الکلام فی الجعالة.

و نقول: لا ینبغی الاشکال فی صحتها من الزوجة ایضا، کما یصح من الاجنبی(3). فقد

ص: 271


1- القواعد، کتاب الخلع، المطلب الخامس فی سوال الطلاق، ط کوشانپور، ص390- و فیه: لم یصح البذل.
2- همان.
3- المتبرع.

یکون المرئة(1) مریدة للطلاق لاجل مصلحة من المصالح من دون کراهتها للزوج. فیجعل له جعالة علی ان یطلّقها لمحض ارضائها بالطلاق. و تعلم انها بمحض الطلاق تصیر بائنا، لکونها غیر مدخولة، او یائسة مثلا. فلیس ما بینها و بین مقصودها الا الطلاق. و تحصّله بالجعالة. و اما لو کانت مدخولة من ذوات الاقراء؛ فقد تعلم من حال زوجها انه لا یرجع الیها، [ا]و انه جاهل بجواز الرجوع و لا یعلم بذلک حتی ینقضی العدة، فیحصل مطلبها ایضا. و اما لو کان الزوج عالما بالمسئلة، فان اراد الزوجة البینونة، فلا یتم بمجرد الطلاق. اذ له الرجوع فی العدّة و لیس للمرئة الرجوع الی البذل. لانه فعل العمل و الطلاق، الاّ ان یعلم ان مرادها الابانة و عدم الرجوع، و بذلت الجعالة لاجل ذلک. فحینئذ یجوز للمرئة الرجوع الی البذل، لعدم تمام العمل. نعم: لو عقدت الجعالة علی الطلاق و علی اسقاط حق الرجوع و فِعلهما، فلا یجوز له الرجوع و یحصل البینونة. فقد یحصل [البینونة] و قد لا یحصل.

و اما ما قد یناقش فی صحة الجعالة فیما نحن فیه من جهة عدم شمول ادلتها لذلک. و من جهة ان وضع الجعالة علی الافعال التی یفعلها الانسان و یقوم بها عن غیره. و لذلک لا یقع فی سایر العقود و الایقاعات، الا اذا صدرت من الوکیل فیما یصح فیه الوکالة.

ففیه: انّه لو لم یکن هناک دلیل الاّ عموم «اوفوا بالعقود» و نحوها، لکفی. اذ تلک العمومات کما یفید وجوب الوفاء بها، یفید صحتها. غایة الامر عدم لزوم الجعالة و وجوب الوفاء بها بدلیل خارجی. فما الذی رفع جوازها؟ و هذا لیس من باب فسخ الوجوب المستلزم لرفع الجواز. کما لا یخفی علی المتدبر. و الاّ فالظاهر ان کلماتهم متطابقة فی جوازه علی کل امر محلل لم یکن واجبا علی المکلف.

ص: 272


1- و فی النسخة: مل المرئة.

و اما ما ذکر فی حصر موضوع الجعالة فی الافعال التی یقوم الانسان(1) عن غیره، ففیه منع ظاهر. اذ موضوعها الافعال التی یقوم بها لغیره. لا عن غیره. بل استثناء الواجب ایضا انّما لَیُسلّم فی الواجبات العینیة. بل التوقیفیة منها. و لذلک ذکروا انّ قوله علیه السلام: «من قتل قتیلاً فله سلبه» من باب الجعالة. و ان کان الجهاد من الواجبات. لکونها توصلیاً و کفائیاً. و ذکروا من امثلتها «کل من دخل داری فله درهم». فالطلاق اذا فعله الزوج بازاء الجعالة، فهو فعل یفعله لغیره و هو الجاعل. لا عن غیره.

ثم: ما ذکر من انه لا یقع فی سایر العقود و الایقاعات، مصادرة. افتراک ان تقول بحرمة الجعل بازاء النکاح اذا اراد رئیس قبیلة ان یواصلهم رجل عظیم و یتزوج امرئة منهم لیشدّ به اذوهم و یرتفع امرهم و یزداد فخرهم، مع وقوع النکاح بمهر امثال الزوجة بدون نقص.

فاذا جعل الزوجة او الاجنبی جعالة لزوج علی ان یطلّقها لغرض صحیح، فهو فعل محلل وقع للغیر و لا یلزم ان یکون عن الغیر حتی یمکن ان یقال: لیس الطلاق من شأن الزوجة و الاجنبی حتی یکون فعله نیابة عن الغیر. و کذلک الکلام فی الجعالة علی البیع و العتق و غیرهما. من العقود و الایقاعات. و لا غائلة فیها اصلا.

ثمّ انک قد عرفت: ان مرادنا فی هذه المقامات، اثبات فرد من الطلاق یؤخذ العوض فی ازائها. لا خصوص صیرورته بذلک طلاقا بائناً. و انه لا یلزم مقارنة الطلاق بالهبة و الصلح و الجعالة و غیرها. و لم نلتزم لزوم ذکر العوض حین اداء صیغته، بل انما هو اذا ارید التنبیه علی العوضیة. و مع ظهور فقده من الجانبین، یکتفی به عن ذکره. فلا یرد علینا بعض المناقشات المبتنیة علی توهم ذلک؛ مثل ان الجعالة تابعة للعمل المجعول علیه، فان کان الطلاق بائنا بذاته فبعد العمل ایضا بائن. و ان کان رجعیا، فرجعی. فلم یحصل من الجعالة،

ص: 273


1- و فی النسخة: التی تقدم یقوم الانسان.

طلاق بعوض بائن مغایر للخلع و المباراة. و مثل انه لا یشترط فی الجعالة مقارنة العمل بالجعل بحیث لم یحصل(1) الفصل، کما اعتبر فی الخلع. و مثل انه لا یشترط فی العمل ذکر العوض. و امثال ذلک. غایة الامر انا نقول: قد یمکن صیرورته بائنا بنوع من التصرّف؛ من اسقاط حق، او مصالحة. و قد یکتفی فی المقام بحصول البینونة التی فی مقتضی اصل الطلاق (کما فی الصغیرة و الیائسة و غیر المدخولة) و تعاطی هذه العقود (من الهبة و الجعالة و غیرهما) لحصول الطلاق الذی یلزمه البینونة و ان لم یکن ذلک من مقتضیات هذه العقود. کما اشرنا الیه سابقا.

و اما الکلام فی القسم الاول: و هو الذی ینبغی ان یبنی مسئلتنا المبحوث عنها علیه، و یحمل کلماتهم فی هذا المضمار علیه. فتحقیق الکلام فیه یحتاج الی تمهید مقدمات:

الاولی: ان الخلع بناءً علی ما عرّفوه بانه «ابانة بفدیة من الزوجة بلفظ خلعت لا یستلزم ذکر الطلاق معه». و علی ذلک یترتب الخلاف فی ان الخلع هل هو فسخ، او طلاق؟-؟ و علی القول بکونه فسخا، لیس بطلاق و لا یعدّ من الطلقات. و لیس خلافهم فی ذلک فی صورة ذکر الطلاق معه.

الثانیة: ما ذُکر(2) من کفایة لفظ الطلاق بعوض مجرداً عن لفظ الخلع، و انّ الخلع یقع بهذا اللفظ، انما یصح علی الاطلاق عند من یقول بکون الخلع طلاقا و ان تجرد عن لفظ الطلاق. و اما من یقول بان الخلع مجرد فسخ لا طلاق، فکفایة هذا اللفظ عنه، لا یتم. اذا ارید به الفسخ الذی هو معنی الخلع المجرد. اذ الطلاق لا یکون فسخا ابدا. فلا یصح للقائلین بان الخلع المجرد فسخ لا طلاق، ان یقولوا: ان الطلاق بعوض، خلع. اذ لا یصح حمل الخلع علی

ص: 274


1- و فی النسخة: یجعل.
2- و فی النسخة: ما ذکره.

الطلاق عندهم. فعلی هذا فمراد هذا القائلین اذا قالوا «ان الطلاق بعوض یجزی عن الخلع» انه یفید فائدته من البینونة. لا انه خلع حتی یصح ان یقال انه فسخ ایضا. و یتفرّع علی ذلک انهم اذا ارادوا ان لا یعدّ الخلع(1) من الطلقات و کان مقصودهم ایقاع الخلع مجرداً عن لفظ الطلاق، لا یجوز لهم الاکتفاء بلفظ «الطلاق بعوض». اذ هو یعدّ من الطلقات جزما. و لیس الطلاق من الفاظ الفسخ.

الثالثة: ان الطلاق ربما یمکن ان یکون عوضا عن شیئ، للاصل و العمومات. فیصح المعاوضة علیه. و ناهیک ان المشهور جعلوا الخلع و المباراة من عقود المعاوضات. و لذلک اشترط الایجاب و القبول و المقارنة بینهما و تعیین العوض و غیر ذلک من شرائط المعاوضات. فیصح اندراجها تحت عموم «اوفوا بالعقود». و تعلیلهم الامور المذکورة بکونه عقد معاوضة، یوضح جواز ملاحظة ذلک فی الطلاق بعوض من دون کراهة من احدهما. و قد حققنا فی المقدمة الاولی من الرسالة، جواز الاستدلال بها علی جمیع المعاوضات الاّ ما اخرجه الدلیل.

الرابعة: انه(2) ربما یذکر فی بیان کفایة الطلاق بعوض (یعنی لفظ انت طالق بکذا) [انّه] صح و کان مباراة. اذ هی عبارة عن الطلاق بعوض، هو مثل قوله «انت طالق بکذا». و کون هذا اللفظ ایقاع الطلاق بازاء عوض مطلقا [ب-]ان نقول:

المباراة طلاق بعوضٍ(3).

و کل طلاق بعوضٍ، صیغته الدالّة علیها مطابقةٌ مثلَ قوله «انت طالق بکذا» و یقع بتلک

ص: 275


1- و فی النسخة: خلعهم.
2- و فی النسخة: لفظان بعنوان نسخة البدل فی المتن و الهامش. ثانیهما: «انّما».
3- صغری.

الصیغة بعد اجرائها(1).

فالمباراة یقع بهذه الصیغة(2).

فمع تسلیم کلیة الکبری لا یبقی مجال لانکار کون الطلاق بعوض، صحیحا و کونه اعم من الخلع و المباراة.

فان قلت: ان الاوسط فی الصغری مقید بالمنافاة بین الزوجین، فلاجرم انه مقید به فی الکبری. فلم یثبت الکلیة المدعاة.

قلت: هذا القید لاجل تصحیح الحد لیتمیّز المباراة عن الخلع و غیره، لا لتتمیم القیاس و توسیم الاوسط. فان الظاهر مبنی کلامهم فی الخلع فی هذه المسئلة ایضا علی هذا القیاس. و علی هذا فیلزم ان یکون الخلع ایضا معتبراً فیه المنافاة بین الزوجین، مع انه لا دلالة للفظ «انت طالق علی کذا» علی اعتبار الکراهة مطلقا باحد من الدلالات؛ لا لغة، و لا عرفا، و لا شرعا. اما الاولان، فظاهر. و اما الثالث، فلعدم ثبوت الحقیقة الشرعیة لهذا اللفظ فی هذا المعنی.

فان قلت: ان مدلول هذا اللفظ، ایقاع الطلاق بعوض مع ثبوت الکراهة فی الجملة، سواء کان من الزوجة فقط او منهما. [ف-]یتمّ القیاس فی المقامین لثبوت القدر المشترک للاوسط فی کلیهما بقید المنافاة(3) بین الزوجین. ای هو لکونه احد الامرین؛ [الکراهة] منهما او الکراهة عنها فقط(4).

ص: 276


1- کبری.
2- نتیجه.
3- و فی النسخة: فقید المنافاة.. .
4- و فی النسخة: و من الکراهة عنها فقط.

قلت: لو سلّمنا ذلک، فینبغی منع ثبوت الحقیقة الشرعیة فی ذلک ایضاً(1) و لا مجال لاثباتها سیما مع ملاحظة ما ذکروه من ان الطلاق بعوض یجزی من الخلع و انّه تفید فائدته. و لم یقولوا(2) انه هو.

فان قلت: لم یرد المستدل الاستدلال علی طریق الشکل الاول. بل مراده التنبیه علی دخول الجزئی فی الکلی، یعنی ان المباراة عبارة عن الطلاق بعوض فی ضمن ایّ لفظ دلّ علیه. و لفظ «انت طالق بکذا» من جزئیات اللفظ الدال علیه.

قلت: المقدمة الاولی مصادرة. اذ نحن الان فی مقام اثبات ان ایّ لفظ یجزی و ایّاً لا یجزی. فکیف یدعی العموم؟ و ظنی ان هذا المطلب لا یحتاج الی التوضیح اکثر من ذلک.

اذا تمهد هذه المقدمات؛ فنقول: ان المستفاد من مجموع هذه الکلمات، ان الطلاق بعوض بهذا المعنی ایضاً اعم من الخلع و المباراة، و لیس قسما من اقسام الطلاق حتی تُمسک بانهم لم یذکروا غیر الخلع و المباراة شیئاً من اقسام الطلاق ینطبق علی ذلک(3). اذ نحن نقول ان الخلع و المباراة ایضا (من حیث انهما فردان من اقسام الطلاق بعوض) لیسا من اقسام الطلاق. بل صیرورتهما قسما مستقلا انما هو من جهة خصوصیات اُخر. فالطلاق بعوض، قسم من المعاوضات یوجِد فی جمیع اقسام الطلاق معنی الخلع و المباراة. کما سنشیر ایضا. و لذلک اکتفوا فی بعض موارد الخلع و المباراة بانها من افراد الطلاق بعوض، الذی هو قسم من المعاوضات، من حیث [افا]دته فائدتهما. لا من حیث انه خلع و مباراة حقیقة.

ص: 277


1- و فی النسخة: فی ذلک ایضا مجاز.
2- و فی النسخة: و انه تفید قائلته و لم یقول.. .
3- و فی النسخة: ینطق علی ذلک.

فنقول: انه یجوز معاوضة الطلاق (و ما یترتب علیه من الثمرات و التوابع مثل جواز الرجوع فیما یمکن فیه الرجوع الی الزوجة، و غیره(1)) بعوض. کما انه یجوز ذلک فی الخلع. اذ لا استحالة فی هذا النقل؛ لا عقلا، و لا عرفا، و لا شرعا. اما الاوّلان، فظاهر، سیما مع ملاحظة صحة الخلع و المباراة. و اما الاخیر؛ فلعدم المنع من الشارع.

فان قلت: احکام الشرع توقیفیة، یحتاج ثبوتها الی الدلیل. [و لا حاجة الی الدلیل] علی عدمها، فان الاصل یکفی فی ذلک العموم.

قلت: مع ان التمسک بالاصل غیر تمام (کما اشرنا الیه فی المقدمة الاولی) نقول: ان الدلیل موجود و هو عموم «اوفوا بالعقود» و امثاله علی ما بیّناه فی تلک المقدمة. و لم یقل احد بان الاحکام لابد فیها من النص الخاص، کما ورد فی الخلع و المباراة. بل یکفی فی ذلک، العموم.

اذا عرفت هذا فنقول: ان العموم یقتضی الصحة. و الامر بالوفاء بالعقد، یقتضی اللزوم (اذ قد بیّنا فی تلک المقدمة ان الاصل فیها الوجوب الاّ ما خرج بالدلیل) و هذه العمومات مخصَّصة بعموم ما دل علی جواز الرجوع فی المطلقات الرجعیة. اذ هذا العقد وارد علیها، لما ذکرنا انه من طواری اقسام الطلاق. فکانه قیل یجوز الرجوع فی المطلقات الرجعیة الاّ ما وقع عقد المعاوضة علیها.

فان قلت: ان النسبة بین تلک العمومات و بین ما دل علی جواز الرجوع فی طلاق ذوات الاقراء المدخولات(2)، عموما من وجه. بتقریب ان جواز الرجوع فی المطلّقات المذکورة، اعم من ان یکون مورد العقد، المعاوضات، او لا یکون. و لزوم عقود المعاوضات ایضا اعم من ان

ص: 278


1- و فی النسخة: فیه الرجوع و غیره الی الزوجة.
2- و فی النسخة: فی الطلاق ذوات الاقراء المدخولة.

یکون احد العوضین فیها طلاق تلک المطلّقات، ام لم یکن. فما ترجیح عموم المعاوضات؟

قلت: ان مرادنا من عقد المعاوضات هنا، العقد الذی یقصد فیه تملیک البضع للمرئة، بحیث لم یکن رجوع للزوج. کما فی المختلعة. و لذلک تریهم یستدلّون بالایة(1) بالخلع [و] بعمومات المعاوضات، وان الاصل فیها اللزوم. کما ذکره فی المسالک. و قال ابن حمزة فی رجوع المرئة فی البذل: «یجوز ان یُطلقا الخلع و ان تعید(2) المرئة بالرجوع فیما افتدت به، و الرجل بالرجوع فی بضعها. و ان اطلقا، لم یکن لاحدهما الرجوع، الاّ بحال یرضاه الاخر. فان قیل: لم یخل اما لزمتها العدة، او لم یلزم. فان لزمها(3)، جاز الرجوع ما لم تخرج من العدة. فان خرجت منها او لم یلزم العدة، لم یکن لها الرجوع بحال. الا بعقد جدید و مهر مستأنف»(4).

و احتج له فی المختلف، بانها معاوضة فیعتبر رضاهما. و نفی عنه البأس. و استجوده بعض المتاخرین. و ایضا: یستدلون فی اعتبار الایجاب و القبول و مقارنتها فی الخلع، بانه عقد معاوضة.

فان قلت: ان مجرد قصد ذلک فی العقد، لا یکفی. اذ ترتب جواز الرجوع (المستفاد من ادلته فی المدخولة و ذات الاقراء) من الاحکام الشرعیة الوضعیة، و لا یرتفع ثمرته بمجرد قصدهما. و [لو] لم یکن فی المختلعة النص الخاص علی الابانة و سقوط تسلط الزوج، لقلنا فیه ایضا بجواز الرجوع فیما لم یکن فیه مانع خارجی. و جواز رجوعه بعد رجوع المرئة بالبذل، بعد ورود النص علی الابانة، انما هو بسبب النص الوارد فیه ایضا. بل جواز رجوع

ص: 279


1- ای: اوفوا بالعقود.
2- و فی النسخة: یعید- و الاصح: تعود.
3- و فی النسخة: اما لزومتها و العدة او لم یلزم فان تم لزمتها جاز الرجوع.
4- جواب الشرط (فان قیل) لم یجئ، سهواً، او سقطاً، او لعدم الحاجة الیه.

الزوجة هنا اشدّ اثباتا (لنقض اللزوم بالعموم(1) لو لم یکن النص) من اثبات اللزوم بالعقد المذکور.

قلت: مع ان الادلة الدالة علی جواز الرجوع (لمّا کان فی مقابل العوض) فعمومها ممنوعة(2). بل لیس فیها عموم. و انما هی اطلاقات وردت فی بیان احکام الرجعة. و الاطلاق انما ینصرف الی العموم حیث یراد بیان حکم المطلق من حیث هو ترک استفصال. [و] لیس الطلاق بعوض من الاحتمالات الظاهرة فی الاذهان فیها. و اظهر العمومات فی هذا الباب قوله تعالی: «وَ بُعُولَتُهُنَّ أَحَقُّ بِرَدِّهِنَّ»(3). و لا ریب ان الضمیر یعود الی من یمکن فی حقها الرجوع. و کون المدخولة ذات الاقراء التی خلعت بعوض من جملتها، اول البحث.

سلمنا جمیع هذه المراحل. و لکن نقول(4): عموم ما دل علی لزوم المعاوضات، اقوی دلالة من هذه. و بعد تسلیم عدم ذلک ایضا، نقول: غایة ذلک ان الطلاق بعوض، بمجرده یفید الابانة. و اذا وقع عقد المعاوضة هنا(5) (بان الزوجة تبذل الفدیة فی ازاء ابانة الزوج ایّاها بالطلاق، بحیث لم یجز له الرجوع بعد ذلک. و هو ممکن للزوج بان یسقط حقه من الرجوع ان یصالحه) فکانها تقول «بذلت هذا لان [ت-ُ]طلّقنی طلاقاً(6) یسقط فیه حقک من الرجوع، او تصالحه». فاذا قبل الزوج ذلک و تمّ عقد المعاوضة، فلا یجوز الرجوع.

مع انّا لو سلّمنا عدم امکان ذلک، و لکنّا قد اشرنا سابقا؛ ان فائدة الطلاق بعوض یتصور

ص: 280


1- و فی النسخة: اشد اثباتا لنص اللزوم بالعموم.
2- عبارة النسخة: جواز الرجوع عمومها لما کان فی مقابل العوض ممنوعة.
3- آیه 228، سوره بقره.
4- و فی النسخة: لقول.
5- و فی النسخة: و اما وقع عقد المعاوضة منها.
6- و فی النسخة: لان طلّقتنی طلاقا یسقط.. .

فی امرین: احدهما صحة تلک العوض. و الاخر البینونة. و اذا لم یحصل الفائدة الاخیرة، فلا مانع من الاولی. سیما اذا کانت یائسة، او صغیره، او نحو ذلک. فانه یحصل البینونة ایضا و ان کانت من جهة اُخری. و ایضا: یظهر الثمرة فیما لم یکن یطلّقها لولا بذل العوض. فحصل فائدة تملک العوض. و البینونه ایضا و ان کان[ت] من جهة اُخری.

بقی الکلام؛ فی انه هل یجوز للمرئة الرجوع فی البذل کما یجوز فی الخلع-؟ ام لا؟ فیه اشکال. لان المجوّز لرجوع المرئة من الخلع انما هو النصوص، و هی مفقودة هنا. و انما خرجنا عن مقتضی عموم المعاوضة فی جانب الزوج من اجل ادلة جواز الرجوع فیما یمکن فیه (علی فرض تسلیمها)، فیستقرّ(1) فی جانب الزوجة علی حالها. و ظاهر المسالک، الجواز. و هو مشکل [الاّ] علی سبیل التقابل(2)، و هو ایضا مشکل لفوات الطلاق و عدم کونه متقوَّماً و لا مثلیاً. و البضع لیس بنفس العوض و لا مثله و لا قیمته.

فان قلت: ان قولهم بان الطلاق بعوض یجزی عن الخلع، یقتضی ان یجری فیه ایضا احکام الخلع.

قلت: هذا غلط فاحش. اذ مرادهم ان الخلع لمّا کان من افراد الطلاق بعوض، و لفظ «انت طالق بکذا» یفید هذا المعنی، فیجزی عن لفظ الخلع من حیث افادة المفارقة بعوض او بینونتها ایضا. و لکن لا یستلزم ذلک ان یکون ترتب سایر احکام الخلع (مثل جواز رجوع المرئة فی البذل مع امکان رجوع الزوج، و جواز رجوع الزوج بعد البذل، و غیر ذلک) من جهة انه فرد من الطلاق بعوض. بل انما استفید من کون هذا الفرد الخاص من الطلاق بعوض الذی له احکام خاصة. و ثبوت احکام لفرد خاص لاجل الخصوصیة لا یقتضی بثوتها للعام.

ص: 281


1- و فی النسخة: فیقر.- ای: فیستقرّ عموم المعاوضة.
2- عبارة النسخة: لا علی سبیل التقابل- و لعلّ الصحیح: الاّ علی سبیل التقایل.

فقولهم ان الطلاق بعوض یجزی عن الخلع و یفید حکمه، اما یراد به مجرد الابانة، او انه بانضمام خصوصات المقام من کراهة المرئة و قصد الخلع، یفید ذلک. لا ان هذا اللفظ من حیث هو یجری مجری الخلع، حتی توجد فیه حکم الخلع حیثما وجد.

ثم: قد ظهرلک مما ذکرنا من لزوم القصد، و مما حققناه من وجود فرد للطلاق بعوض لم یکن خلعا و لا مباراةً، انّه لا یکفی مقارنة الصیغة بشرائط تحقق قسم من الطلاق، [فی] حمله(1) علی ذلک، الاّ بالقصد. و لا یثبت مع تحقق قسم منها عدم جواز الاخر مع امکانه. فیصح الطلاق الرجعی فی صورة کراهة الزوجة فقط، و کراهتهما معا ایضا. و یصح الطلاق بعوض غیر الخلع و المباراة فی صورة تحقق شرائط احدهما، فیتبع القصد. و فی صورة عدم القصد الی احدهما(2)، لا اعتبار بالصیغة. نعم لو لم یعلم القصد و وقع النزاع بینهما فی ارادة ایّهما(3)، فیرجع الی ما یقتضیه المرافعة. و لعلّنا نشیر الی حکمه بعد ذلک.

و اما الکلام فی القسم السادس: و هو ان یجعل البذل شرطاً فی الطلاق: فان ارید به تعلیق الطلاق علیه، فالذی یقتضیه اطلاق فتاویهم، البطلان. و قد صرح المحقق بانه لم اقف فی لزوم تجرید الطلاق عن الشرط، علی مخالف من الاصحاب(4). و لکن نسب القول الی المشهور، مشیراً الی ضعف المستند. و تامّلَ فی المسالک فی البطلان، لعدم ثبوت الاجماع و انّ عدم الوقوف علی المخالف لا یقتضی کونه اجماعاً. و لعموم الادلة. و استأنس

ص: 282


1- و فی النسخة: تحمله.
2- و لعلّ الصحیح: احدها- ای: الی الرجعی و الخلع و المباراة.
3- و لعلّ الصحیح: ایّها.
4- الشرایع، الرکن الثالت فی الصیغة، ج3 ص9 ط دارالتفسیر.

له بصحة التعلیق فی الظهار(1). و یمکن ان یکون نظر المشهور الی منافاة التعلیق للانشاء الذی تقتضی ثبوت مقتضی الایجاب حال التکلم. و انما خرجنا عنه فی الظهار، للاخبار الواردة فیها. و یظهر هذا النوع من الاستدلال من جماعة من الاصحاب فی مواضع شتّی و صرحوا باشتراط التنجیز فی الخلع ایضا. حتی انهم فرّقوا بین قوله «انت طالق بکذا» او «علی کذا» او «علی انّ علیک کذا». و استشکلوا فی کلمة «علی» مع استعماله مع کلمة «انّ». فان فیها شائبة التعلیق (بخلاف «الباء») نظراً الی استعمالها فی الشرط مثل قوله تعالی «هَلْ أَتَّبِعُکَ عَلی أَنْ تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ»(2). و اجیب بمنع ذلک، لامکان ارادة الجعالة و عورض بقوله تعالی «فَهَلْ نَجْعَلُ لَکَ خَرْجاً عَلی أَنْ تَجْعَلَ بَیْنَنا وَ بَیْنَهُمْ سَدًّا»(3) و «إِنِّی أُریدُ أَنْ أُنْکِحَکَ إِحْدَی ابْنَتَیَّ هاتَیْنِ عَلی أَنْ تَأْجُرَنی ثَمانِیَ حِجَجٍ»(4). و ربما یفرق بین تقدیم سؤالها و عدمه. فعلی الاول، یشبه الجعالة. و علی الثانی، فیه شائبة الشرط.

و فی هذا کلام، لاحتمال الشرط معنی الالتزام(5). کما هو معهود فی الشرط فی ضمن العقود. و قد وقع الاجمال فی کلام المحقق فی الشرایع، حیث ذکر اولاً اشتراط التجرید فی الخلع، ثم ذکر انه لا یضر الشرط اذا اقتضاه العقد، کما لو قال «ان رجعتِ فی البذل رجعتُ» و کذا لو شرطت هی الرجوع فی الفدیة. ثم قال: اما لو قال «خالعتکِ ان شئتِ» لم یصح و لو شائت. لانه شرط لیس من مقتضاه. و کذا لو قال «ان ضمنت لی الفا» او «ان اعطیتنی»،

ص: 283


1- نقلٌ بالمعنی- المسالک، ج2، ص12 ط دارالهدی.
2- آیه 66 سوره کهف.
3- آیه 94 سوره کهف.
4- آیه 27 سوره قصص.
5- ای: لان الشرط حامل معنی الالتزام- و فی النسخة: و فی هذا الکلام الاحتمال الشرط بمعنی الالتزام.

او ما شاکله. و کذا متی، او مهما، او ایّ وقت، او ای حین(1).

فان طرفی کلامه انما هو فی التعلیق،و وسط [-ه] فی الشرط بمعنی الالزام و الالتزام الذی یتداولون استعماله فی العقود و الایقاعات و یشترطون ان لا یکون مخالفا لمقتضی العقد و لا للکتاب و السنة. غایة الامر ان المثال الاول اعنی «ان رجعتِ فی البذل رجعتُ» یصیر الالتزام و الالزام فی قالب التعلیق و لکن العقد غیر معلق علیه. کما هو موضع المسئلة. بخلاف المثال الثانی؛ فانه شرط فی غیر قالب التعلیق. و فیما ذکره اخیراً فی التعلیقات من التعلیل، بانه لیس من مقتضاه، ایضاً شیئ. فالاَولی الاستدلال بما ذکرنا من منافاته للجزم فی الانشاء. او بالاجماع، لو شئت.

ثمّ: ان الشهید الثانی(ره) استشکل هنا فی الفرق بین قوله «خالعتکِ ان شئتِ» او «ان اعطیتنی» و امثال ذلک، و بین قوله «خالعتکِ بکذا» مع عدم تقدم سؤالها. فان الخلع هنا ایضا معلّق علی قبولها الایجاب. و قال: الفرق ان فی قوله «خالعتک بکذا» لا یتعلق فی اللفظ و ان کان معلقا فی المعنی، فهو فی صورة الجزم. و لا یضرّ ذلک، کما فی البیع؛ فاذا قال «بعتک بکذا» فانه ایضا معلق علی قبول المشتری و صحیح. بخلاف ما لو قال«ان قبلت»(2).

و لا ریب انه تکلف ظاهر تفطن فی اخر کلامه من الاستبعاد فی جعل امثال تلک الاعتبارات مناطاً للاحکام الشرعیة. اذ الکل فی المعنی متحد(3).

ص: 284


1- الشرایع، ج3 ص41 ط دارالتفسیر.
2- العبارة لیست عین عبارة الشهید(ره) فی المسالک. بل نقل بالمعنی.- المسالک کتاب الخلع. ج2 ص54 ط دارالهدی.
3- المرجع عینه.

اقول: و الاولی ان یُجعل المناط هو الجزم البادی فی النظر، و انّه کاف فی الصحة و ان حصل له التردید و التشکیک بعد التفطّن. و نظائر ذلک کثیرة. منها انّ المسافر اذا قصد ثمانیة فراسخ لزیارة اخیه فی رأس الثمانیه و لا غرض له سوی ذلک. فان خرج و قطع برهة من المسافة، فاذاً باخیه یجیئ الیه، و صادفه و رجع. فوجوب القصر انما هو لجزمه بالذهاب الی منتهی المسافة، و لو کان احد یقول له فی اول المسافة؛ ان صادفت اخیک بین الطریق، ترجع ام لا؟-؟ یقول نعم. فان تکلیفه القصر مادام جازما فی البادی و هو المناط. و کذلک الامر فی ایجاب العقود. فان البایع حین الایجاب جازم بانه یقبل و لیس له تردد حتی یحصل له تعلیق فی نظره و ان [لم] یکن تصریح اللفظ [بالجازمیة]. و لو جهل الحال و حصل التداعی، فالمناط هو صورة الجزم. فمدعی خلافه، مدع و یقدم قول منکر الشک علی ظاهر الحکم.

ثم قال(ره) فی بیان الفرق و بطلان التعلیق فی الامثلة المذکورة: «انه یزید فی الامثلة المذکورة مضافا الی کونها معلّقة علی القبول، انّها معلقة علی شیئ اخر و هو المشیئة. و یزید علیه فی قوله «ان اعطیتنی» انه قابل لان یکون الاعطاء عوضا عن الطلاق. کما هو مقتضی الخلع او غیره»(1).

ثم قال: «بقی البحث فی تعلیق الاستدعاء علی الشرط، و قد تقدم القول بجوازه. و فی التحریر: لو قالت ان طلّقتنی واحدة فلک علیّ الف. و طلّقها، فالاقرب ثبوت الفدیة. و هو تعلیق محض. الا ان یقال بان الاستدعاء یتوسع فیه، و من ثمّ لم یختص بلفظ، بخلاف الخلع الواقع من الزوج. و فی الحقیقة کل لفظ یتقدم منهما فهو معلق علی الاخر. و من ثمّ قلنا انه مع تاخیر القبول من جانبها یکون فی الخلع شائبة الشرط. الا انهم اعتبروا فی نفس الخلع (الذی هو عبارة عن اللفظ الواقع من الزوج) تجرده عن صورة الشرط. بخلاف اللفظ الواقع

ص: 285


1- المرجع عینه.

منها. و لو جعلنا الخلع عبارة عن العقد المرکب منهما، اشکل الفرق. و علی ما ذکره فی تعریف الخلع فی التحریر- من انه عبارة عن بذل المرئة المال للزوج فدیة لنفسها- یقوی الاشکال. خصوصا فی حکمه الذی حکیناه عنه»(1) انتهی کلامه قدس سره.

و ان ارید به الشرط المتداول فی السنتهم فیما تشترط فی ضمن العقود، فهو اُطلق علی معنیین: احدهما مجرد الالزام و الالتزام، مع قطع النظر عن کون استمرار مقتضی العقد معلقا علی وجوده، بحیث لو انتفی، تسلط المشتری علی فسخه. و ثانیهما: ارادة ذلک مع کون بقائه و استمراره معلّقا علیه. و کلاهما موجودان فی ابواب العقود فی البیع و النکاح و غیر ذلک. و اغلب ما اطلقوا علیه هو المعنی الثانی، سیما فی البیع و الخیار الحاصل بسبب انتفائه. یسمونه من جملة الخیار ب-«خیار الاشتراط». فالاولی ان یراد بالشرط، هو القدر المشترک. و هو المعنی الاول. سیما بملاحظة استدلالهم فی المقامات کلها بقوله(علیه السلام): «المومنون عنه شروطهم»، المفید للاطلاق. فقد تریهم قد یجوّزون الشرط فی ضمن العقد و یقولون بلزومه و وجوب الوفاء به من دون ان یکون استمراره معلّقاً علی تحققه؛ کاشتراط السکنی للمرئة فی بلدها و لا یقولون بتسلّطها علی الفسخ اذا اخرجها الزوج من البلد. و لم یصرّحوا بالتسلط علی الفسخ عند انتفاء الشرط؛ کما لو تزوّجها علی انّها(2) حرّة فظهرت امة. او علی انها بنت مهیرة، فظهرت بنت امة، او علی انها بکر، فظهرت ثیّباً. و تزوّجت علی انه حرّ، فظهر عبداً. و قالوا ان ذلک هو مقتضی الشرط.

و بالجملة: لا دلیل علی الخیار لو اراد(3) محض الالزام و الالتزام بدون الخیار فی الفسخ.

ص: 286


1- المرجع عینه.
2- و فی النسخة: انه.
3- و فی النسخة: و لو اراد.

فلا یلزم علینا القول بانّ المرئة اذا لم تف بالعوض فی الطلاق بعوض،ان یکون للزوج الرجوع. کما نقول(1) فی الخلع بجواز رجوعه لو رجع[ت] فی البذل، بدلیل مختص به. و ان لم نضایق من ان یشترط الرجوع قبل انقضاء العدة ان لم تف(2). ان لم یکن الطلاق بائناً(3). و لکن هذا خروج من العقد. اذ الکلام فی الرجوع الی الحال السابق، من جهة عدم تحقق الشرط. فلا دخل للبینونة و الرجعة فی ذلک. و لکن لمّا ثبت انه لا رجوع فی البائن، فهو خرج بالدلیل. فان ما یدل علیه اقوی مما یدل علی العمل بمقتضی قاعدة الشرط، فتخصصها به.

ثمّ انه: لابد من بیان معنی الالزام و الالتزام فی الشرط المذکورة، لیحصل الفرق بین الشرط و الوعد. حیث یوجبون العمل بالشرط دون الوعد. علی المشهور بین الاصحاب. و جملة الکلام فی ذلک ان الالزام و الالتزام، اما ان یکون من باب نفس العقود (اعنی العهود الموثقة بین العباد باقسامها، و لا ینفک(4) غالبا عن معاوضة و لو ضمنا) فانها الزامات و التزامات و عهود موثقة یجب العمل بها و التزامها، الاّ ما خرج بالدلیل. کما اشرنا فی المقدمه الاولی. و لذلک تریهم یستدلّون فی لزوم العقود بقوله(علیه السلام): «المومنون عند شروطهم». کما فعله العلاّمة فی التذکرة فی المساقاة.

و اما [ان] یکون بالشرط فی ضمن عقد لازم بحیث یصیر جزءً منه. و انّما الاشکال فی صیرورة ذلک فی الایقاعات(5). و یمکن القول به ایضا. کما ذکر[و]ه فی العتق. و توجیهه اِما

ص: 287


1- و فی النسخة: کما تقول.
2- و فی النسخة: و ان لم تف.
3- و فی النسخة: ثابتاً.
4- و فی النسخة: و لا ینقل.
5- ای: لا اشکال فی صیرورة هذا الشرط جزء العقد فی العقود. لکن الاشکال صیرورته جرءً فی الایقاعات.- و فی النسخة: فی صیرورة ذلک لانها فی الایقاعات.

بالمعاوضة الضمنیة؛ فان العبد مملوک للمولی نفسه و منافعه، فلا مانع من ان یخرج بعض ما فی تحت یده و یبقی البعض لنفسه، ثمّ یعاوضه باعطاء شیئ بعد العتق، او خدمة معینة. فکانّه یعاوضه المنفعة الممکنة الحصول منه من المال و الخدمة التی هی حقه فی حال الرقیة، بما یساویها فی حال الحریة. فهذا التزام للعبد بشیئ فی عوض ما کان لازما علیه للمولی و التزام للمولی لِاِتیانها له بعد العتق. لاجل سلطنته السابقة.

و هذا کلام یجری فی الطلاق ایضا. فلا مانع من ان یقول للمرئة «انت طالق و شرطت علیک ان تعطینی الفا» او «انت طالق علی ان تعطینی الفا» او «انت طالق علی ان تعطینی کذا»، و تلتزمها المرئة فی عوض حقه السابق من حبسه(1) فی حباله ابداً و تسلّطه علی ذلک، حیث یستریحها و یرخّصها من الحبس(2) بالطلاق، و یلزمها الزوج بذلک علی تقدیر الطلاق. فهذا تحقّق(3) معنی الالزام و الالتزام فی الایقاعات(4). و یدل علیه عموم قولهم(علیه السلام): «المومنون عند شروطهم». و الخلع ایضا فی الحقیقة یرجع الی ذلک، و ان امکن جعله من باب المعاوضات الصریحة ایضا.

و اما فی الوعد: فلیس شیئ یوجب الالزام و الالتزام. و لیس من باب المعاوضات الصرفة، و لا المعاوضات الضمنیة فی مقابل شیئ من الحقوق اللازمة. فیمکن فی الایقاعات القول باجراء المعاوضة الصریحة کالخلع، و باجراء المعاوضة الضمنیة کالعتق. و بابقاء اللزوم السابق بحاله.

و لمّا ذکرنا ان الالزام و الالتزام مطلقا لا یوجب خیار الاشتراط مطلقا، فلا یرد علینا انه

ص: 288


1- و فی النسخة: من جنسه.
2- و فی النسخة: من الجنس.
3- و فی النسخة: یتحقق.
4- و فی النسخة: و الایقاعات.

لو کان هذا الشرط صحیحاً لجری فیه خیار الاشتراط، و لجاز العود الی الطلاق لعدم وفاء الزوجة بالشرط. فهذا معنی غیر معنی الرجوع فی البذل فی الخلع. و لذلک تریهم بعد ما اتفقوا علی صحة الشرط السابق فی العتق مثل خدمة سنة، او اعطاء مال. مستدلین بقوله(علیه السلام) «المؤمنون عند شروطهم» و غیره. و انه لا یرجع الی الرق بالاخلال، بل یبقی وجوب الوفاء(1) فی ذمته. اختلفوا فی انه لو اشترطا [ا]لعود الی الرق بالاخلال، هل یصح العتق و الشرط (لعموم الروایة(2) و خصوص روایة اسحق بن عمار(3))، او یبطلان- لان فساد الشرط و هو عود الحرام الرقیة، مستلزم لفساد المشروط-؟-؟ و اختاره المحقق و [ترک] روایة اسحق بالشذوذ، و ضعف السند و مخالفتها لاصول المذهب. فادعوا [انّ رجوع] من ثبت حرّیته الی الرقیة، غیر جایز و لا معهود. و لا یرد فی ذلک، المکاتب. لعدم تمحض الحرّیة ثمّة. فهو عود الی الرقیة المحضة بعد ما تشبّث بالحریة فی الجملة. لا الی مطلق الرقیة بعد تمحض الحریة.

او یصح العتق و یبطل الشرط؛ لانه عتق و شرط و یمکن انفکاک کل منهما عن الاخر. فلا یستلزم فساد احدهما فساد الاخر. و لان العتق مبنی علی التغلیب.

و فیه؛ منع الانفکاک. فان القصد بالعتق انما وقع مع ذلک الشرط و لم یثبت القصد الی العتق بدونه. و من ذلک ظهر بطلان الاعتماد علی التغلیب. اذ هو مسلّم فیما لو تحقق عتق. و هو لا یتمّ مع عدم القصد. فقد ظهر من جمیع ذلک؛ ان الشرط المعهود فی السنتهم، یجری فی الایقاعات. و الاّ لم یکن معنی للاستدلال بقوله(علیه السلام): «المومنون عند شروطهم» فی العتق. و لم یناقش احد فی هذا الاستدلال. و هذا فی معنی ان مقتضی الروایة، عام و التخصیص

ص: 289


1- و فی النسخة: وجوب فی الوفا.
2- ای: المومنون عند شروطهم.
3- الوسائل، کتاب العتق، ب12 ح2.

محتاج الی الدلیل. و لم نقف فی کلامهم علی تصریح ببطلان الشرط فی الطلاق، و لا دلیل. بل انما ذکروا اشتراط تجرید الطلاق عن الشرط، و هو معنی اخر. و مرادهم من الشرط فی ذلک، تعلیق الطلاق و نفس الایقاع علی شیئ. بل یظهر من المحقق التامل فی ذلک ایضا مع عدم وقوفه علی المخالف. و شیّده فی المسالک و استأنس له بالظّهار کما مرّ. بل یظهر من المحقق ان الشرط بالمعنی الذی نحن فیه، غیر [ما] نصّ فی الخلع. بل و فی غیره ایضا، کما مرّ.

و الحاصل: انا نقول بصحة الشرط فی الایقاعات بهذا المعنی، و لکن لا نلتزم بکونه من باب الشروط التی یستلزم انتفائها ثبوت خیار الاشتراط مطلقا، بل مجرد الالزام و الالتزام. و اما لو صرح حین الشرط، بحصول الخیار بانتفائه (فیما امکن ذلک) فلا نمنعه ایضا.

ثم: ان الکلام هنا قد جری علی بیان مراد فخر المحققین(ره) فی بیان تعریف والده(ره) للخلع، و بیان کیفیة انتقاض تعریفه بالطلاق بعوض(1). بل [و] فی الجواب عنه.

و قد یقال: انّ مبنی تعریف العلاّمة، علی اندراج الطلاق بعوض، فی الخلع الذی یتناول المباراة ایضا فی بعض اطلاقاتهم. و غرض فخر المحققین حیث اخذ فی حدّه لفظ «خلعت» و حکم بالاکتفاء به عن الطلاق. [و] هو الفرق بین الخلع المحض، و الطلاق بعوض. من جهة انّ الخلع لا یصح الاّ بالعوض، و الطلاق یصح بدونه و ان کان احد ارکانه. حیث اخذ فیه نسبة العوض المأخوذ فی الطلاق بعوض، الی مطلق الطلاق کنسبة(2) النطق الماخوذ فی مهیة الانسان الی الحیوان. او الغرض انّ العوض لیس ماخوذاً فی مهیة ]ال-]طلاق و لا فی مهیة الهبة، بحیث لا یتحققان شرعا بدونه. بخلاف الخلع و البیع و نحوهما.

ص: 290


1- ایضاح الفوائد فی شرح اشکالات القواعد (اول باب الخلع) ج3 ص374- 375 ط کوشانپور.
2- و فی النسخة: لنسبة.

اقول: لا یخفی ان الحدود انما یذکر فی المفاهیم، لا الالفاظ. و انتقاضها فی العکس او الطرد انما یکون بالمفاهیم، لا الالفاظ. فلو لم یکن المراد من الطلاق بالعوض، المغایر لمفهوم الخلع، لم یکن معنی لانتقاض طرد حدّ الخلع به. و کذلک ما یذکرونه فی الالفاظ الدالة علی المفاهیم و الوضع(1) الموضوعة لها، لابد من التمایز بینهما لیحصل الدلالة مع الاشتراک و تحقق القرنیة. فما ذکروه فی رفع نقض طرد الحّد، انما هو لیتمیّز المهیة عما سواها من الماهیات المغایرة لها. لا للتمییز بین مدلول لفظ «خلعت» و لفظ«طالق». فمراد فخر المحققین ان قید «بفدیة»(2) انما هو لاخراج الطلاق بعوض. و حاصله ان الخلع هو ازالة خاصة للنکاح معتبر فی مهیتها الفدیة. و الطلاق بعوض، ایضا ازالة للنکاح من دون اعتبار الفدیة فی مهیّتها و ان کانت معتبرة فی الخارج بالتقیید.

فعلی هذا فقول الزوج «هی مختلعة بکذا» او «خلعتها بکذا»، لفظ «بکذا» هنا لبیان نفس العوض ایضا لعدم دلالة طالق علیه بوجه، لعدم کونه مأخوذا فی مفهوم الطلاق. فاذا ارید اتحاد المفهوم الذی یدخل العوض فی مهیته باللفظ الموضوع له حقیقیة، بالوضع الشخصی، یقال «خالعتها بکذا». و لکن ذکروا انه یجوز ان یُستعار له لفظ «طالق بکذا» بان یُستعمل اللفظ الدال علی الازالة التی لا یدخل فی مفهوم[-ه] العوض، فی المفهوم الذی یدخل فی مهیّته(3) العوض.

و لذلک قال الشهید(ره) بعد ما ذکر ان صیغة الخلع «خالعت» [و] انه لو اتی بالطلاق بعوض، اغنی عنه. و ان شئت، قلت: مفهوم الطلاق بعوض، اعم من الخلع، و یستعمل اللفظ

ص: 291


1- و فی النسخة: البضع.
2- و فی النسخة: لذاته.- لکن لیس فی عبارة العلاّمة و لا فی عبارة الفخر لفظة لذاته. فراجع.
3- و فی النسخة: مهیّة.

له، فی فرده بقرنیة المقام. و علی ای تقدیر؛ یصح الاحتراز(1) و تصحیح الطرد بما ذکره فخر المحققین.

و اما ما ذکره القائل، فلا افهم معناه. فان ما ذکره من اندراج الطلاق بعوض، فی الخلع الشامل للمباراة عند العلاّمة (لو سلمناه)، فما معنی کلام فخر المحققین فی تعریف نفسه او بیان مراد والده(2). فان کان الاول، ففیه: ان مذهب فخر المحققین ایضا ان کان ما نسبه الی والده (من دخول الطلاق بعوض، فی الخلع بالمعنی الاعم- فمع انه لا یناسب کلمة «دونه» - فلا یصح الاحتراز عنه فی التعریف. و ان کان مذهبه عدم الدخول فی الخلع مطلقا، بمعنی امکان تحققه فی ضمن فرد اخر، فهو(3) یخرج بلفظ «خلعت». اذ هو یُخرج ما جامع(4) الطلاق بعوض، کراهتها للزوج. و ما لم یجامعها.

و ما ذکره من ان مراده بیان الفرق بین الخلع المحض و الطلاق بعوض. ففیه ما لا یخفی من الخلط. فان الفرق بین الخلع المحض و الخلع الذی هو الطلاق بعوض، انما هو بلفظ «خلعت». و الاّ فهما متحدان فی المفهوم و الحقیقة، عنده. [و] ما فهمه القائل(5) (فجعل اعتبار العوض داخلا فی مهیة الخلع المحض، دون الطلاق بعوض، موجبا للفرق) غریب. و المقابلة انما وقع بین «خلعتها بکذا» و بین «[هی] طالق بکذا». لا بین «خلعتها» و بین «هی طالق». و لا ریب ان الطلاق بعوض، لا ینفکّ عن العوض [و] هو مطلق. و الذی هو المقصود؛ الفرق بین المحض و غیر المحض من الخلع. لا بین الخلع و الطلاق..

ص: 292


1- و فی النسخة: الاعتراض.
2- و فی النسخة: والده الخ.
3- و فی النسخة: و هو.
4- و فی النسخة: جامعوا.
5- و فی النسخة: علی ما فهمه القائل.

فجعل مراد فخر المحققین(1) من تعریف الخلع، بیان الفرق بین لفظ الخلع و لفظ الطلاق، اجنبی بالمقام. بل مراد فخر الحققین تعریف الخلع دون المباراة. و احترز بقید «العوض» عن الطلاق بغیر العوض. و بقید «کراهتها» عن الطلاق بعوض من دون کراهة. و بقید «دونه» عن المباراة. و بقید «لفظ خلعت» عن الطلاق بعوض مع الکراهة منها دونه. فانه ازالة قید النکاح مع کراهة الزوجة بعوضٍ بلفظ «طالق»، و یجری علیه احکام الخلع. لا انه هو خلع. و لا عبارة علیه اصلا.

و ان کان مراده الثانی- کما هو الاظهر- بان یُجعل کلمة «حیث» فی کلام القائل، هی التعلیلیة لا التقیید به، یعنی ان مراد فخر المحققین بسبب انه ذکر «خلعت» فی التعریف، انّ مراد والده بیان الفرق بین محض الخلع و الطلاق بعوض. بان مراده بالفدیة، الفدیة اللازمة للمهیة لیکون تعریفا للخلع المحض. فان الفدیة داخلة فی مهیته، دون الطلاق بعوض المراد به الخلع. فیرد علیه (مضافا الی ان ذلک ینافی جعل الخلع فی تعریف والده اعم من المباراة، و هو ینافی الاکتفاء بلفظ «خلعت» فی تعریف نفسه، سیما مع ضمیمة کلمه «دونه»،) انّ ذلک لا یناسب الحدود. اذ هی للمهیات، لا الالفاظ. کما مرّ. و قد ذکر القائل ان العلاّمة یقول بدخول الطلاق للعوض فی الخلع. مع ان بیان الفرق بین الخلع و بین الطلاق الخالی عن قید العوض، غیر بیان الفرق بین محض الخلع و الطلاق بعوض. کما اشرنا.

مع هذا کله، فیرد علیهما و علی کل من حاذی حذوهما، ترک تعریف احد قسمی الخلع، فکان علیهما اِما جعل التعریف بحیث یشملهما جمیعا او اِفراد تعریف اخر للقسم الاخر. و اما نحن فبمعزل عن هذا الایراد. اذ لا نقول بکون الطلاق بعوض، عین الخلع و ان جامع کراهة الزوجة فقط. بل نقول انه فی حکم الخلع و یجری علیه احکامه. و هو مطابق بعباراتهم؛

ص: 293


1- عبارة النسخة: ففی جعل مراد فخر المحققین.. .

فلاحظ عبارة اللمعة حیث قال: «فان اتی بالطلاق بعوض، اغنی عن الخلع»(1). و قال فی کنز العرفان: «الطلاق بالفدیة و یفید فائدة الخلع و المباراة، و حکمه حکمهما». و ناهیک ما ذکره السید محمد(ره) فی شرح النافع من انه هو المؤسس لهذا المطلب، حتی ادعی اتفاق الاصحاب ظاهراً علی ان الطلاق بالعوض یتعلق به احکام الخلع. و قال «و لو لا انه خلع لم یتعلق به شیئ(2) من احکامه، لانتفاء نصّ فیه بالخصوص»(3). فانه اعترف بانهم اتفقوا علی اتحادهما فی الحکم. و قوله «و لو لا انه خلع.. الخ»، فستعرف ما فیه.

و علی هذا فترک تعریف الطلاق بعوض، غیر مضرّ. فانه هو الطلاق بالمعنی الاخص او الاعم. و کفی تعریفهما عن تعریفه.

ثم: ان السید محمد(ره) بعد ما ذکر کلام فخر المحققین الذی قدّمناه، قال «اقول: ان الطلاق بعوض، من اقسام الخلع. کما صرح به المتقدمون و المتأخرون من الاصحاب و لا یرد نقض(4) علیه.

و اقول: ان المنقول فی کلامهم ان الخلع یقع بقوله انت طالق بکذا. و منهم الشیخ فی المبسوط. فانه قسّم الخلع الی واقع بتصریح الطلاق، و الی واقع بغیره، و قال: «فاما ان کان الخلع بتصریح الطلاق، کان طلاقاً بلا خلاف»(5). و نحن ایضا لا نمنع ان یؤدی الخلع بلفظ الطلاق بعوض. و ذلک لا یستلزم اتحاد الخلع مع الطلاق بعوض و کونهما متساویین بان

ص: 294


1- اللمعة الدمشقیة ابتداء کتاب الخلع و المبارات- و فیه «مع العوض». ط دارالناصر، ص213.
2- و فی النسخة: شیئا.
3- نهایة المرام فی شرح مختصر شرایع الاسلام، ج2 ص126 ط جامعة المدرسین.
4- و فی النسخة: نقضا.
5- المبسوط، ج4 ص344.

یکون الطلاق بعوض، هو الخلع «لا غیره».

و قال ایضا فی موضع اخر من شرح النافع «ان ظاهر الاصحاب الاتفاق علی ان الطلاق بعوض، یتعلق به احکام الخلع و لو لا انه خلع لم یتعلق به شیئ من احکامه، لانتفاء نص فیه علی الخصوص. کما لا یخفی علی المتتبع»(1).

اقول: ان اراد من ظاهر اتفاق الاصحاب علی ان الطلاق بعوض یتعلق به احکام الخلع، ما نقلناه فی المقدمة الاولی (ان المعروف(2) من مذهب الاصحاب ان الزوج اذا ادّی مفهوم الخلع بلفظ «انت طالق علی کذا» قاصداً به الخلع من دون ضمّ مثل «خلعتک» او «خالعتک».) فهو مسلّم. و لا یبقی الاشکال فی انه فی حکم الخلع، لا انه خلع. سلّمنا و لکنه لا یستلزم ذلک ان یکونوا قائلین بان الطلاق بعوض، انما هو الخلع لا غیر. حتی یلزم ان یتعلق جمیع احکام الخلع، بالطلاق بعوض، الذی من جملتها لزوم کراهة الزوجة. و ان اراد انهم اتفقوا علی ان کل لفظ یدل علی ارادة الطلاق بعوض (حتی مثل ما ذکرنا فی جملة الاقسام الستة) و یتعلق به احکام الخلع، فهو ممنوع. و هذا من باب اشتباه المفهوم بالمصداق. فانّا لا نمنع قابلیة لفظٍ واحدٍ(3) لازاء مطلبین و اشتراک لفظ فی معنیین. [فالمایز](4) هو القصد. و لا ریب فی تغایر(5) المفهومین. و قوله «و لو لا انه خلع لم یتعلق به شیئ(6) من احکامه»، فیه: ان اشتراک موضوعین متغایرین، فی بعض الاحکام الشرعیة، غیر عزیز فی الفقه. اَلا تری

ص: 295


1- نهایة المرام فی شرح مختصر شرایع الاسلام، ج2 ص126 ط جامعة المدرسین.
2- و فی النسخة: عن المعروف.
3- و فی النسخة: الواحد.
4- لا یکاد یقرء ما فی النسخة.
5- و فی النسخة: یغایر.
6- و فی النسخة: شیئا.

مشارکة الصلح و البیع و النذر و العهد، فی کثیر من الاحکام. و هو لا یستلزم اتحادها(1) فی المفهومین. مع انه لا یتم ذلک فی کلام من ادرج فی تعریف الخلع، کونه بلفظ الخلع، کفخرالمحققین (کما عرفت) و ابن فهد کما ستعرف.

قوله: «لانتفاء نص فیه علی الخصوص»، فیه: انه لا یجب فی الاحکام الشرعیة، التنصیص بالخصوص. اذ قد یستفاد کثیر من الاحکام من العمومات. بل [من] القواعد المسلّمة. و قد عرفتها.

و منهم الفاضل المقداد(ره) فی «التنقیح»؛ فانه قال: «عرّفه العلاّمة فی القواعد بانه ازالة قید عقد النکاح بفدیة. ای فدیة لازمة لمهیة له، لا یرد علیه الطلاق بعوض.

و منهم المحقق جمال الدین ابن فهد فی «المهذب»؛ قال: «الخلع بفتح الخاء، نزع الثوب. و بضمها، ازالة قید النکاح بفدیة لازمة لمهیته مع کراهتها الزوج دونه. و بلفظ «خلعت». فالازالة جنس یشتمل الازالة بالفسخ و الطلاق. و البواقی کالفصول(2) به و هی اربعة: الفدیة، و یخرج بها الطلاق. و بقولنا «لازمة للمهیة» یخرج الطلاق بعوض، لانه لیس من لوازمه العوض بخلاف الخلع. و بکراهتها دونه، یخرج المباراة، فانها یترتب علی کراهتهما لانها مفاعلة من التباری و هو من الطرفین فتتبرّیه و توعده بما تبذل و تبرّیها [و] تبعدها بابانتها. و بقولنا «خلعت» یخرج عنه ما لو وقع الطلاق بعوض مع کراهتها. فانه لا یسمّی خلعا» انتهی.

و هذا الکلام یدل علی ان الطلاق بعوض، مغایر للخلع. [لا] انه ینقسم(3) الی ما یکون مع

ص: 296


1- و فی النسخة: اتحادهما.
2- و فی النسخة: کالفضول- توضیح: ای الازلة جنس و باقی الالفاظ کل منها فصل.
3- و فی النسخة: و انه ینقسم.

کراهة الزوجة، و ما(1) لا یکون معها. فمراده بالطلاق، المخرج بلفظ «الفدیة» الطلاق المجرد عن العوض. و من الطلاق بعوض، المخرج بقید اللازمة للمهیة، الطلاق بعوض الذی لیس فیه کراهة، من الطلاق بعوض الذی یکون مع کراهتها [و] هو ما اَجروا علیه احکام الخلع، و ان لم یکن خلعاً حقیقیاً فی اصطلاحهم (و اصطلاح من وافقهم، لانه اعتبر «خلعت» فی تعریف الخلع، بخلاف غیره کما سمعت من تعریف العلامة و المقداد و غیرهما، بل ذکر فخرالمحققین ایضا هذا اللفظ کما عرفت) فهؤلاء یجعلون قول الزوج «انت طالق علی کذا» مجرداً عن لفظ الخلع، خلعا مع حصول الکراهة من قِبلها فقط. و ابن فهد (و من وافقه) لا یجعله خلعا حقیقیا و ان اجروا علیه احکامه. بل هذا اوفق بکلمات الاکثر.

و قد یقال: ان قید لفظ «خلعت» فی کلام ابن فهد، مغنی عن قید «لازمة لمهیته»(2). و لذلک ترکه فخرالمحققین. فهذا غفلة منه.

اقول: و لعلّ وجهه؛ التنبیه علی المُخرجات تفصیلاً، و ان کان لفظ «خلعت» یفیده اجمالاً. و لعل الی ما ذکرنا ینظر کلام المحقق (و غیره ممن وافقه) حیث قال فی الشرایع: «لو خالعها و الاخلاق ملتئمه، لم یصح الخلع و لم یملک الفدیة، و لو طلّقها و الحال هذه لم یملک العوض و صح الطلاق، و له الرجعة»(3). فان مراده من قوله «و لو طلقها و الحال هذه» انه لو خالعها بلفظ الطلاق و قصد بلفظ الطلاق، الخلع، لم یملک العوض لانتفاء شرط الخلع و هو الکراهة. و لکن یقع الطلاق رجعیا. بخلاف ما لو خالعها بلفظ «خالعت». فانه لیس من صیغ الطلاق. فالمقصود بالذات من قوله «و طلقها.. الخ» بیان الفرق بین صیغتی الخلع فی

ص: 297


1- و فی النسخة: مما.
2- و فی النسخة: لمهیه.
3- الشرایع، (کتاب الخلع، النظر الرابع) ج3 ص41 ط دارالتفسیر.

صیرورة الثانی طلاقا رجعیا، دون الاول. لا بیان انه لا یوجب الطلاق بعوض، تملک الفدیة اذا لم یکن هناک کراهة و کانت الاخلاق ملتئمة.

اما ما یترائی من عبارة المسالک، من انه ایضا قائل بان مراد المحقق (و غیره ممن عبّر بهذه العبارة) ان الطلاق بعوض، مشروط بالکراهة مطلقا. [فانه] قال: «ان کان اجماعیا فهو الحجة فی حکمه و الاّ فلا یخل عن اشکال. لان النصوص انما دلت علی توقف الخلع علی الکراهة. و ظاهر الطلاق بعوض، انه مغایر له و ان شاکله فی بعض الاحکام»(1) انتهی. فتعرف توجیهه.

و قد یقال: ان مراد المحقق و من وافقه، ان الفرقة الحاصلة بعوض، لما کانت تقع بالخلع المجرد عند من اکتفی به. و بضمیمة الطلاق، عند من لم یکتف به. و بالطلاق المجرد عن الخلع (و هو متفق علیه بینهم) اراد ان یبین حکم الجمیع فادخل الاولین فی قوله «لو خالعها». و الثالث فی «لو طلقها»، و غرضه ان الکل مشترک فی اعتبار الکراهة من الزوجة لانها شرط فی حلّیة العوض مطلقا، للایة و غیرها. و قد فهم الشهید الثانی و غیره من عباراتهم ذلک.

فالقول بان مرادهم انه لو طلّقها بقصد الخلع المعهود، لم یملک الفدیة بخلاف ما لم یقصده، فاسد. لمنافاته لاطلاقهم، و لعدم مناسبة المقابلة بالخلع، و لانه لا دخل لقصد الخلع المعهود و عدمه فی حرمة العوض و حلّه مع وقوع الصیغة بلفظ الطلاق بعوض، الذی هو طلاق مستقل بنفسه و لا فرق بینه و بین الخلع الاّ باعتبار بعض الامور الخارجیة. و لانه اذا کان الطلاق بعوض، مغایرا للخلع (باعتبار اشتراط الکراهة و عدمه) و کان طلاقا صحیحاً بنفسه، فاذا قالت المرئة «طلقنی بکذا» و قال الزوج «انت طالق بکذا» حال عدم الکراهة

ص: 298


1- المسالک (کتاب الخلع) ج2 ص54 ط دارالهدی.

منها، فمقتضی الاطلاق، ان یحمل علی معناه الصحیح. لاجتماع شرائطه. فکیف یتصور من هؤلاء الاعلام الحکم بحرمة العوض و وقوع الطلاق رجعیا، او فاسداً.

اقول: و لا یخفی ان المحقق(ره) ذکر اولاً ان صیغة الخلع ان یقول «خلعتک علی کذا» او «فلانة مختلعة علی کذا». ثم قال و یقع الطلاق مع الفدیة بائناً و ان انفرد عن لفظ الخلع. مشیراً الی انه یکفی فی صیغة الخلع لفظ الطلاق بعوض، منفردا عن لفظ الخلع. ثم ذکر فی شرائط الخلع حصول الکراهة من الزوجة. ثم قال فی احکام الخلع «لو خالعها و الاخلاق ملتئمة، لم یصح الخلع، و لم یملک الفدیة. و لو طلّقها و الحال هذه بعوض، لم یملک العوض و صح الطلاق و له الرجعة»(1). و من تامل فی هذا الترتیب، یعلم ان مراد المحقق انه لو اوقع الخلع بلفظ المخالعة مع عدم کراهة الزوجة، بطل(2) الخلع و لا یصحّ البذل و یسقط حکم اللفظ راساً. بخلاف ما اوقع الخلع بلفظ الطلاق بعوض، فانه حینئذ و ان کان یبطل الخلع و لا یملک العوض و لکن لا یسقط حکم اللفظ راسا، بل ینصرف الی الطلاق الرجعی. نظیر ما لو لم یذکر الاجل فی عقد المتعة. حیث افتی الشارع بانقلابه دواماً. کما دلّ علیه الروایة. فظهر من ذلک انه لیس مراد المحقق و من وافقه من الاصحاب ان مطلق الطلاق بعوض، مشروط بکراهة الزوجة مطلقا حتی فی غیر ارادة الخلع. یعنی انحصار مصداقه فی الخلع.

بل لعل مراده:(3) ان المصنف و الجماعة جعلوا الطلاق بعوض، المأتیّ به لایقاع الخلع، هو خلعا. حتی ان الشیخ فی المبسوط جعل الطلاق بعوض خلعا صریحا، حیث جعل الخلع بلفظ الطلاق بعوض، طلاقا صریحا. و جعل الخلاف فیما کان بلفظ الخلع، هل هو طلاق ام لا؟-؟

ص: 299


1- الشرایع (کتاب الخلع، النظر الرابع) ج3 ص41 ط دارالتفسیر.
2- و فی النسخة: فبطل.
3- ای: بل لعل مراد الشهید الثانی فی المسالک.- و المراد من المصنف المحقق.

و مقتضی ذلک کون هذا الطلاق بعوض، الخاص، خلعا، لا مطلقا.

ثم: قوله «و هذا ان کان اجماعیاً، فهو الحجة فی حکمه. و الاّ فلا یخل عن اشکال»(1)؛ یعنی ان ما ذکره المصنف و الجماعة، من بطلان کونه خلعا و عدم صحة البذل و رجوع الطلاق الی الرجعی، لا دلیل علیه. بل مقتضی اشتراط کراهة الزوجة فی الخلع، سقوط اعتبار هذا اللفظ رأساً. و لو سلّمنا کونه من باب اسقاط ذکر الاجل الذی هو شرط صحة عقد المتعة. فلابد ان یرجع الخلع (فیما نحن فیه لاجل فقد شرطه و هو کراهة المرئة) الی مطلق الطلاق بعوض، بملاحظة ان انتفاء الفصل القریب یستلزم بقاء الجنس القریب، لا الجنس البعید (و هو مطلق الطلاق) حتی یرجع الی الرجعی. بل یبقی الجنس القریب(2) و هو الطلاق بعوض.

و حینئذ نقول انه لا یشترط فیه الکراهة مطلقاً. فلم لم یصح البذل؟ الا ان یکون اجماع علی تخصیص القاعدة المقتضیة لصحة البذل (فی الطلاق بعوض، فی غیر الخلع، الصحیح بدون کراهة الزوجة) بصورة یحصل فی قالب الخلع الباطل من حیث کونه خلعا. [حتی] یستلزم اسناد الشهید الثانی الی الاصحاب، اشتراطهم الکراهة فی مطلق الطلاق بعوض. کما تُوهّم.

هذا اذا جعلنا الشرط فی صحة الخلع هو حصول الکراهة من جانب المرئة فی نفس الامر. و ان جعلنا الشرط هو اظهار الکراهة هنا بالالفاظ المذکورة فی الاخبار المستفیضة، فالامر اظهر، بل حمل کلامهم علی [هذا] متعین. فالمراد من قول المحقق و الجماعة انه اذا خالعها بلفظ الخلع و الاخلاق ملتئمة، بمعنی عدم اظهار الکراهة، فیبطل الخلع و لم یملک

ص: 300


1- المسالک، ج2 ص54 ط دارالهدی.
2- و فی النسخة: بل ینتفی الجنس القریب.

الفدیة لانتفاء شرط الخلع. و کذا لو خالعها بلفظ الطلاق بعوض، لم یصح الخلع و لم یملک الفدیة و لکن یصیر الطلاق رجعیا. ثمّ تقریر ایراد الشهید الثانی علیهم، لا یحتاج الی الاعادة.

و فیما ذکرنا اخیراً، ایضا تنبیه علی انه لا حاجة الی ما تکلّفه الشهید الثانی فی بیان معنی التیام الاخلاق، حیث فسّره بعدم الکراهة فی نفس الامر. لعدم الحاجة الیه. بل و عدم مناسبته لما استفید من الاخبار و الفتاوی. و تنبّه هو(ره) فی اخر کلامه، حیث جعل الاقوی لزوم اظهار الکراهة و اشتراط[-ه] فی صحة الخلع.

و بذلک یُندفع ما یُتوهم ان کلامه مضطرب لعدوله من البتّ فی الحکم والفتوی کما [اکتفی] سابقا الی مجرد الاستشکال. [و افتی] هنا. اذ الاستشکال انما هو فی موضع خاص؛ و هو ما ارید به الخلع فی الظاهر. و حاصل الاشکال ان لفظ الطلاق اذا اعتبر فی صحة الرجعی مع کونه مشروطا بعدم انضمام البذل، و بکونه مقصودا بلا عوض. فکیف لا یعتبرون مدلوله المطابقی و لا یحملونه علی مطلق الطلاق بعوض.

و کذلک یندفع ما یقال: ان قوله(ره): «و ظاهر حال الطلاق بعوض انه مغایر له.. الخ» حال عما یقول علیه فی مقام الاستدلال. اذ ایّ ظهور و ایّ حال و ایّ مقام فی الباب، بل لا اقبل شیئ منها بلا ارتیاب. لان مراده(ره) ان ظاهر لفظ الزوج فی هذا المقام مقتضاه ذلک. اذ لفظ الطلاق بعوض، ظاهر فی غیر ارادة الخلع حیث عری عن القرینة و خصوص المقام. فاذا کنت تعتبر لفظ الطلاق فی هذا المقام و تجعله رجعیا، فلِمَ لا تعتبر الطلاق بعوض، و لا تحمله علی غیر الخلع. فهو(ره) باق علی اصله. الاّ فیما حکم بکونه خلعا، و هو فیما ظهر [فیه] الکراهة من الزوجة، و ان شارکه فی بعض الاحکام و هو اجراء حکم الخلع علیه اذا ظهر الکراهة منها و غیر ذلک من الاحکام.

ص: 301

و ان اَبیت عن ذلک، قلتُ:(1) انه حَملَ قول المحقق «و لو طلّقها.. الخ» علی الاطلاق و لم یرد خصوص ما ارید به الخلع. فهذا غفلة من الشهید الثانی؛ حیث حمل کلامهم علی الاطلاق و وقع فی الاشکال و ذکر ما ینافی ما تقدم منه من تقسیم المفارقة بعوض، الی الاقسام الثلاثة بلا اشکال، و لا نُقل خلاف. [ف-]وجب ان کلامه(2) هذا مناف لما تقدم منه من عدم ظهور خلاف فیما ذکره من التقسیم. و لکنه بعید سیما من مثله.

نعم یؤید هذه [الغفلة](3) ما سیذکره بعد ذلک فی المباراة؛ حیث انه بعد قول المحقق «و لو اقتصر علی قوله انت طالق بکذا، صح و کان مباراةً. اذ هی عبارة عن الطلاق بعوض، مع منافاة بین الزوجین». قال: «قد عرفت فیما تقدم ان الطلاق بعوض، اعم من الخلع و المباراة، فیصح التعبیر به عن کل واحد منهما و یتمیز عن الاخر بالقصد. فاذا کانت الکراهة منهما، یقول انت طالق بکذا، بقصد المباراة. و اشترط فی صحته شروط المباراة. و ان کانت الکراهة منها(4) و اراد الخلع بهذا اللفظ، لحقه احکام الخلع. و لو اتی به لا بنیة احدهما بل اراد مجرد الطلاق بعوض، ففی اعتبار مراعاة حالهما (فی الکراهة منهما [ا]و منها، و الحاقه بما یقتضیه الحال، فیلحقه شرائطه و صحته مطلقا) نظر. و ظاهر کلامهم انحصاره فیهما(5) و اعتبار مراعاة الحال فیه. و عندی فیه نظر. و قد تقدم الکلام علی مثله فی الخلع. و لو قیل بصحته مطلقا حیث لا یقصد به احدهما، کان وجهاً. لعموم ما دلّ علی جواز الطلاق مطلقا، و عدم وجود ما

ص: 302


1- عبارة النسخة: و ان ابیت عن ذلک و قلت.. .
2- و فی النسخة: کلامهم.
3- و فی النسخة: نعم یؤید هذه الفضلة ما سیذکره.
4- و فی النسخة: منهما.
5- و فی النسخة: فیها.

ینافی ذلک فی خصوص البائن»(1) انتهی کلامه(ره).

ولا یخفی ان فی کلامه(ره) قصوراً فی تأدیة المراد، فلنحرّر اولاً مقصوده، ثمّ نتعرّض الی بیان تاییده لما ذکرنا من الغفلة.

فنقول: ان مراده ان الطلاق بعوض، اعم من الخلع و المباراة و من غیرهما، فیصح التعبیر به عن کل واحد منهما و من غیرهما. و یتمیّز کل واحد من الثلاثة عن الباقی بالقصد. و اذا تمیّز بالقصد، فیلاحظ شرائطه المقصودة. و فی کل ما قصد من الثلاثة اذا تحقق شرائطه، فیلحق به. ففی کل موضع تحقق الکراهة منها(2) فقط، و اظهر[ت] الکراهة علی الوجه المعهود فیه، و قصد به الخلع، فیصیر خلعا. و کل موضع [تحقق الکراهة منهما و قصد به المباراة، فیصیر مباراةً. و کل موضع] لم یتحقق شیئ من شرائط الخلع و المباراة، و قصد الطلاق بعوض، الذی هو غیرهما، فیصیر طلاقا بعوض مغایراً لهما.

و قد سامح فی ذکر هذا القسم. اذ هو لیس بداخل فی قوله بعد ذلک «و لو اتی به لا بنیة احدهما، او عدم النیة، [او] بنیة العدم. [و عدم النیة] غیر نیة العدم. و النیة انما یتحقق بنیة العدم [ایضا] کما لا یخفی(3).

و حیث تمّ الکلام فی صورة القصد الی المواضع الثلاثة و نیتها، شرع فی بیان حکم ما لو لم یُقصد شیئ من الثلاثة بالخصوص. و قال: «و لو اتی به لا بنیة بل اراد مجرد الطلاق بعوض» یعنی القدر المشترک بین الثلاثة (لا الطلاق بعوض، المجرد عن قصد الخلع و المباراة فقط) و مراده الاتیان به مطلقا، یعنی سواء کان فی موضع یمکن تحقق الخلع و

ص: 303


1- المسالک، ج2 ص59 ط دارالهدی.
2- و فی النسخة: منهما.
3- عبارة النسخة: او عدم البینة غیر نیة العدم و البینة انما یتحقق بنیة العدم کما لا یخفی.

المباراة، او لم یمکن تحقق الخلع و المباراة [ا]و لم ینوهما، او لم یمکن.

ثم قال: «ففی اعتبار مراعاة حالهما.. الخ»، یعنی ان هنا احتمالین: احدهما: ان یعتبر الموافقة الاتفاقیة؛ بان یکون المقام مقام تمکّن الخلع او المباراة و غیرهما و لکن لم ینو شیئاً من الثلاثة. فقال ان الطلاق بعوض [یتصور فی ثلاث مقامات]: مقام یصح فیه نیة الخلع. و مقام یصح فیه نیة المباراة. و مقام یصح فیه نیة غیرهما(1). فیحمل الطلاق بعوض، علی کل ما یناسب المقام و ان لم ینوه. فسامح هنا ایضا فی ذکر القسم الثالث.

و ثانیهما: الحکم بصحته مطلقا؛ یعنی لا یُلاحظ المقام و لا یُتبع فی وصف الطلاق بشیئ من الثلاثة، بل یحکم بصحته لمّا(2) کان علی مراتب تحققه، هو الطلاق بعوض. الذی لا یکون خلعا و لا مباراة و ان وافق شرائط تحققهما(3) فی الخارج بحسب الاتفاق. و قال فی اختیار ایّ الاحتمالین، نظر.

و قال: کلامهم: ان الطلاق بعوض منحصر فیهما، و انّ فی صورة عدم النیة(4) یعتبر مراعاة الحال؛ فان وافق الطلاق بعوض، موضعاً یمکن فیه الخلع فیلحق به. و ان وافق موضعا یمکن فیه المباراة فیلحق به. و ان لم یکن موضعا بشیئ منهما فیبطل، لانحصار الطلاق بعوض عندهم فیهما. ثم استشکل فی کلامهم و استوجه الصحة مطلقا. و لم یعتبر الموافقه الاتفاقیة. اذ المعیار هو النیة، و هو مقصود بالفرض. و اللفظ مطلق و یتحقق فی ضمن اقل الافراد، شرطاً و احکاماً. و استدلّ علی الصحة بعموم ما دل علی جواز الطلاق مطلقا. و لیس فیها

ص: 304


1- عبارة النسخة: فقال ان الطلاق بعوض المقام یصح فیه نیة الخلع و المقام یصح فیه نیة المباراة و المقام یصح فیه نیة غیرهما.
2- و فی النسخة: و لمّا.
3- و فی النسخة: تحققها.
4- و فی النسخة: البینة.

قید بکونه مجرداً عن العوض، او فی ازاء عوض. و عدم وجود ما ینافی ذلک فی خصوص البائن.

و الظاهر انّ تمسکه بالعموم (لدفع الانحصار الذی نسبه الی المشهور. و بعدم وجود ما ینافی ذلک، فی خصوص البائن) منع الدلیل علی اعتبار مراعاة الحال. یعنی کون المقام مقام امکان تحقق البائن من الخلع او المباراة مع عدم نیتهما، لا یوجب حمل الطلاق علیهما. و لیس هنا شیئ اخر ینافی صحة الطلاق المندرج تحت العمومات. فیصح الطلاق بعوض و ان کان المقام قابلاً للخلع و المباراة. کما انه یصح الطلاق الرجعی ایضا علی القول بعدم وجوب الخلع فیما اجتمع شرائط الخلع.

و اما وجه التایید للغفلة: فهو ما نسب الی الاصحاب اخیراً من الانحصار. فان هذه النسبة لیست بمنحصرة فیما طلبت الزوجة تحقق الخلع [او] المباراة مثلا.

اعلم: ان عبارة المحقق هذه ایضا من العبارات الشاهدة(1) علی تحقق فرد من الطلاق بعوض، لم یکن احد الامرین. اذ لو قلنا بانحصاره فیهما یلزمنا القول بکون لفظ «طالق بکذا» منقولاً الی القدر المشترک بین الامرین، و الاصل عدمه. و آتی لک باثباته [ب-]بیان ذلک: انه استدل بصحة المباراة بهذا اللفظ انها فرد من الطلاق بعوض، فیندرج فی مدلول لفظ «طالق بکذا». اذ لا یتمّ الاستدلال الاّ بذلک. و هو انّما یتمّ اذا کان مدلوله الحقیقی هو القدر المشترک بین امور یکون المباراة احدها. و الوضع اللغوی لهذا اللفظ لا یقتضی الاّ الاعم منهما و من غیرهما، لا هما فقط(2). و الحال ان الاستدلال هنا مبتن علی دلالة اللفظ، لا علی

ص: 305


1- و فی النسخة: المشاهدة.
2- و فی النسخة: فسقط.

کون ایّ الافراد من المدلول صحیحا شرعا و ایّها(1) غیر صحیح.

اذا تقرر هذا، فلا یخفی علیک ما فی کلام هذا القائل من الاضطراب الذی یقضی منه العجب. و انه مراده فی صدر المقال من «الفرقة الحاصلة بعوض» ان کان الاعم من الخلع و المباراة، فکذلک المراد من الخلع اعم منهما. کما هو احد مستعملاته. فلا یلائم قوله «عند من اکتفی به» اذ لم یکتف احد بالمباراة فقط. فلابد ان یکون مراده منها هو الفرقة الحاصلة بالخلع. و حینئذ فلا یصح اعترافه الاول من قوله لمنافاته لاطلاقهم. لانه فَرَض الشرطیتین فی بیان اقسام الثلاثة، الخلع. فاین الاطلاق؟

فکذلک اعتراضه الثانی (من عدم مناسبته مع المقابلة بالخلع)، لا یلائم جعل الشرطیتین لبیان ما ذکر. لانّ عدم المناسبة انما یتمّ لو ارید من قولهم «لو خالعها»، مفهوم الخلع. [لا] لو ارید به ایقاع الخلع بلفظ الخاء و اللام و العین، الذی هو صیغته. و قد اعترف بان مرادهم، الثانی. و نحن ایضا لم نرد الاّ ذلک، فصح المقابلة. اذ هی انما وقعت بین صیغتی الخلع، لا بین مفهوم الخلع و احدی صیغتیه. فلا اعتبار علیه. و کذلک اعترافه بانه اذا کان الطلاق بعوض، [یصدق] علیه انه طلاق صحیح واجد بشرط(2)، و فاقد شرط الخلع، فیکون صحیحا. فلا وجه لحکم هؤلاء الاعلام ببطلانه و وقوع الطلاق رجعیا، او فاسداً.

و اما اعتراضه السابق علی هذا، من انه «لا دخل بقصد الخلع المعهود.. الخ»، فلا یخفی ان [المراد] استقلاله بنفسه [و] تحققه فی غیر الخلع و فی غیر صورة کراهتها. لا بمعنی انه لا یجزی عن الخلع، اذا [لم یکن] الکراهة منها، فقط(3).

ص: 306


1- و فی النسخة: انها.
2- عبارة النسخة: حتی یرد علیه انه طلاق بعوض و احد بشرط.
3- المراد من لفظ «فقط» انه طلاق بعوض، و صحیح، لکنه فاقد شرط الکراهة للخلع، فقط. و لیس فاقداً لشرائط صحة الطلاق.- و عبارة النسخة: اذا جعل الکراهة منها فقط.

فمرادنا ان بطلان البذل و حرمة العوض، انما هو اذا قصد به الخلع فی حال تلائم الاخلاق. لان المستفاد من کلماتهم فی الحدود و غیره معد سیرته مع الخلع. فلا یصح اطلاق بطلان البذل مع تلائم الاخلاق الاّ مع قصد الخلع المعهود. و انما اعتبرنا ذلک، لرفع المنافات.

و ایضا: اذا قلنا ان الطلاق بعوض، منحصر فی الخلع و المباراة (کما ادعاه)، فمفهوم الشرطیة الثانیة، صحة البذل مع عدم تلائم الاخلاق. فان کان من جانب المرئة فقط، فخلع صحیح. و ان کان منهما، فمباراة صحیحة. و حینئذ فلا وجه للتعرض لبیان شرط المباراة فی قالب الطلاق بعوض، دون ما کان بلفظ المباراة. و کما انهم ساقوا الشرطیة الاولی لبیان حکم الخلع فقط، فلابد ان یکون الثانیة ایضا فیما کان المراد من الطلاق بعوض، الخلع. او یصرحوا بحکم المباراة الصریحة. کما صرحوا بحکم الخلع.

و ان تعسفت و قلت: ان المراد بالشرطیة الاولی ایضا حکم القدر المشترک بینهما، اذ قد یطلق الخلع علی الاعم منه و من المبارات.

فنقول: (مع کمال بُعد ذلک عن المقام، لان المقام مقام بیان الخلع)، فیه: ان المراد من الخلع لابد ان یکون الخلع المجرد عن الطلاق. و الاّ فلابد ان یرجع الی الرجعی مع تلائم الاخلاق. لا ان یکون باطلا. فاذا فرض البحث فی الخلع المجرد، فلابد ان یکون البحث فی المباراة ایضا مجردة عن الطلاق. و هو باطل بالذات و لا یحتاج فی اثبات البطلان الی التمسک بانتفاء الکراهة. مع ان البحث انما سیق(1) لذلک. فظاهر ان المراد من الطلاق بعوض هو ما قصد به الخلع، لا غیر.

و منهم الشهید الثانی(ره) فی المسالک و الروضة: اما فی الروضة؛ فقال فی شرح کلام المصنف حیث قال «و لو اتی بالطلاق مع العوض، اغنی عن لفظ الخلع» ما

ص: 307


1- و فی النسخة: سبق.

هذه عبارته ممزوجة بالمتن: «و لو اتی بالطلاق مع العوض فقال انت طالق علی کذا، مع سبق سؤالها له، او مع قبولها بعده کذلک، اغنی عن لفظ الخلع و افاد فائدته، و لم یفتقر الی ما یفتقر الیه الخلع من کراهتها له خاصة. لانه طلاق بعوض. لا خلع»(1) انتهی کلامه(ره).

و قد یقال: ان مراد المصنف(ره) هو الاغناء عن لفظه، لا الخروج عن حقیقته بشرائطه. فلا یصح حمل الشارح(2) کلامه علی مختاره.

اقول: لیس مراد الشارح(ره) ایضا ان مراد المصنف(ره) انه لو اتی بالطلاق بعوض فی ازاء الخلع لا یشترط فیه کراهة الزوجة، و یخرج عن کونه خلعا و لکنه یفید فائدته فی البینونة و حلّیة العوض فقط. فکیف یتفوّه بهذا عاقل فضلاً عن مثله(ره)؟! اذ المصنف(ره) فی مقام بیان کفایة لفظ الطلاق بعوض عن لفظ الخلع فی الموضع الذی یرد الخلع الذی لا ینفکّ مهیته عن العوض، و لا عن کراهة الزوجة فقط. و ان صیغة الخلع الذی اعتبر فیه کراهة الزوجة، لفظ «خلعتک علی کذا» مع الاتباع بالطلاق علی مختاره. و اما لو اتی فی ازاء الخلع المذکور بلفظ «انت طالق علی کذا» فلا یحتاج الی اتباعه بالخلع. و لا مطلق ذکر الخلع. فکیف یمکن ان یکون مراده(ره) کفایة الطلاق بالعوض مع عدم کراهتها.

بل مراد الشارح(ره) تفسیر معنی الاغناء فی کلام المصنف(ره) و التنبیه علی ان مراده من الاغناء، لیس ان الطلاق بالعوض مرادف للخلع. بل انها تفید فائدته من باب استعمال الکلی فی الفرد. واعتبار الکراهة من الزوجة انما استفید من مقام الاستعمال و خصوصیة المورد(3)؛ و هو ارادة ایجاد الخلع الذی لا ینفک مهیته عن الفدیة و کراهتها فقط. فقوله «افاد فائدته» عطف تفسیری؛ ای الاغناء یعنی انه لیس کفایته من جهة الترادف بحیث کلما وجد الطلاق

ص: 308


1- الروضة (کتاب الخلع) اول مسئلة بعد تعریفه و بیان صیغته.
2- و فی النسخة: الشارع.
3- و فی النسخة: الموارد.

بعوض، وجد الخلع. فالطلاق بعوض لم یفتقر الی کراهتها، و لا یندرج ذلک فی مهیته، بل انما یفید فائدة الخلع اذا حصل الکراهة منها، و الحال ان لزوم الکراهة لیس من لوازم مهیة الطلاق بعوض. و ان کان بعض افراده (و هو الخلع) مما لا یتحقق الاّ بالکراهة.

فالحال ان الطلاق هو ازالة قید النکاح مجرداً عن العوض بمعنی عدم اخذ «العوض» فی مفهومه(1). و الخلع ایضا من مزیلات قید النکاح [لکنه] ماخوذ فی مهیته العوض مع کراهة الزوجة فقط. و الطلاق بعوض من اقسام مطلق الطلاق. اذ الماخوذ فی مهیة مطلق الطلاق، عدم اشتراط العوض. لا اشتراط عدمه. فلا ینافی الطلاق بعوض من افراده. فالطلاق بعوض، الذی هو من افراد مطلق الطلاق، قد یجزی عن الخلع اذا قارن کراهة الزوجة دون الزوج، و یجری علیه احکام الخلع و ان لم یکن هو بعینه. و اتفاقهم علی افادته (حینئذ) فائدة الخلع، لا یستلزم اتحاد هما فی الحقیقة.

والعجب من هذا القائل؛ کیف ارتضی فی توجیهه عبارة فخرالمحققین بما قدّمناه، و لم یرض بمثله للشهید الثانی(ره).

ثم اعترض هذا القائل: بان فی کلامه اضطراباً، فانه ذکر هنا ما ذکر و قال بعد ذلک شارحاً لکلام المصنف ایضا «و لا یصح الخلع الا مع کراهتها له فلو طلّقها و الاخلاق ملتئمة و لم تکره، بطل البذل فوقع الطلاق رجعیا من حیث البذل، و قد یکون بائناً من جهة اخری؛ ککونها غیر مدخول بها، او کون الطلقة ثالثة» انتهی. و لا یخفی منافاته لما مرّ عنه، و موافقته لما تقدم من غیره من الاصحاب. الا ان یُخصص کلامه بما اذا سئلت الخلع فطلّقها بعوض و الاخلاق ملتئمة. و هو بعید جدا. و ایضا قد عرّف الخلع و المباراة بانه طلاق بعوض مقصود لازم من جهة الزوج. و عرّف الطلاق بانه ازالة قید النکاح بغیر عوض بصیغة طالق. و تبع

ص: 309


1- ای: لم یؤخذ العوض فی تعریف الطلاق و مفهومه.

المصنف فی حصر البائن فی ستة(1)؛ منها طلاق المختلعة و المباراة مع عدم رجوعها فی البذل. و لم یشر الی منع الحصر، او الحاق الطلاق بعوض.

اقول: الاضطراب الاول [الذی] اشار الیه بقوله(2) «و لا یخفی منافاته لما مرّ». ففیه: منع منافاته لما مرّ عنه. کما لا یخفی. فلنذکر عبارة المصنف مجردة عن الشرح، حتی تتضح الحال: قال: کتاب الخلع و المباراة؛ و صیغة الخلع ان یقول «خلعتک علی کذا» او «انت مختلعة» ثمّ یتبعه بالطلاق فی القول الاقوی. و لو اتی بالطلاق مع العوض، اغنی عن لفظ الخلع. الی ان قال: و لا یصح الخلع الاّ مع کراهتها. فلو لم تکره بطل البذل و وقع الطلاق رجعیا. انتهی.

و مراده(ره) ان الخلع الذی هو ازالة قید النکاح حقیقة، لازمة لمهیة الذی صیعته «خلعتک علی کذا» او ما یغنی عنه، مثل «انت طالق علی کذا». [ف-]لا یصح الاّ مع کراهتها. فلو لم تکره بطل البذل.

بقی الکلام فی قوله «و وقع الطلاق رجعیا»؛ و مراده ان لفظ الطلاق فی المقام (سواء کان من باب الاتباع الذی جعله الاقوی، او من باب الطلاق بعوض فی ایجاد الخلع [المعقود](3) له الکتاب) هل یصیر لغواً، او ینقلب رجعیا؟-؟ فاختار المصنف و غیره انقلابه رجعیاً. و اختاره الشارح ایضا و لا ینافی ذلک ما تقدم منه من کون الطلاق بعوض، قد یکون غیر الخلع و المباراة و یفید فائدتهما فی البینونة. اذ الکلام فی الطلاق الواقع فی مضمار الخلع لا غیره.

ثم ان الشارح(ره) فی شرح قول المصنف(ره) [قال]: «فلو لم تکره بطل البذل و وقع

ص: 310


1- و فی النسخة: منتد فی ستة.. .
2- و فی النسخة: الاضطراب الاول اشارة الیه و بقوله.
3- ای: الخلع الذی عقد الکتاب له بقوله: کتاب الخلع.- عبارة النسخة: فی ایجاد الخلع المعهود له الکتاب.

الطلاق رجعیا من حیث البذل. و قد یکون بائنا من جهة اخری ککونها غیر مدخول بها، او یکون الطلقة ثالثة» انتهی کلامه(ره).

و لا یخفی: انما اوجب توهم منافاة کلامه هذا، مع سبق اطلاق قوله «فلو طلقها و الاخلاق ملتئمة، بطل البذل» فانه ینافی ما سبق منه من قوله «الطلاق بعوض لا یشترط فیه الکراهة و یفید فائدة الخلع من البینونة». و هو(1) توهم فاسد. اذ ادراجه(ره) «فلو طلّقها..»، لارتباط کلام المصنف. اذ الخلع فی قول المصنف فی «و لا یصح الخلع الا مع کراهتها» لا یستلزم ذکر الطلاق، کما هو مختاره. لان عنوان المصنفین غالبا فی المسائل علی مرجع کلام ارباب الاقوال المختلفة، لا خصوص مختار المصنف، و لا ریب ان من الاقوال فی المسئلة کفایة لفظ الخلع بدون ذکر الطلاق، و لا یصح القول بوقوع لفظ الخلع فقط طلاقا رجعیا مع عدم الکراهة.

فالشارح اوضح المقام و قال: مراد المصنف من قوله «و وقع الطلاق رجعیا» هو اذا طلّقها و صدر منه الطلاق، سواء کان من جهة الاتباع، او من جهة کفایة الطلاق بعوض،عن الخلع. و المتوهم فهم منه انه اطلق القول بان الطلاق بعوض، یرجع الی الرجعی مع عدم الکراهة و ان کان فی غیر الخلع المعهود. موافقاً للمحقق و العلاّمة و غیرهما. و قد عرفت ان مراد الجماعة ایضا لیس الاطلاق، بل ما ارید منه الخلع المعهود، و ان غفل الشهید الثانی هناک عن مرادهم فی احد الاحتمالین الذی بیّنتهما.

و اما الاضطراب الثانی [الذی] اشار [الیه] بقوله(2) «و قد عرفت الخلع و المبارات.. الخ»؛ ففیه: انه لا یخفی ان غرض الشهید الثانی(ره) فی تعریف الطلاق، هو الطلاق الذی لیس

ص: 311


1- و فی النسخة: و هم.
2- عبارة النسخة: ظاهر اشار بقوله.

فیه عوض. فیخرج الخلع و المباراة حیث عقد المصنف لهما کتابا اخر بعده و عرّفهما ایضا بما عرّفهما. و لکن المصنف لم یعرّف الطلاق بما عرّفه. فیمکن ان یکون مراده من کتاب الطلاق المعنی الاعم الذی یشمل الخلع و المباراة. حیث ذکر من جملة اقسام البائن، طلاق المختلعة و المباراة. و اما الشارح فیلزمه القول بنوع استخدام، حیث یشیر تعریفه للطلاق بخروج الخلع و المباراة عنه. و موافقة المصنف فی تقسیم الطلاق، بحیث صار من اقسامه.

و یمکن ان یکون مراده من قوله «بغیر عوض»، بغیر لزوم ذکر عوض فی مهیته و ان اعتبر فی بعض افراده. کما عرّفوا الهبة ب- «تملیک منجزّ من غیر عوض»، ثم جعلوا الهبة المشروط فیها العوض، من اقسامه.

و کیف کان، فلا ینافی [کلامه هذا]، موافقته للمصنف(1) فی حصر اقسام البائن فی الستة المذکورة، و عدم التفاته الی الطلاق بعوض فی اقسامها. اذ(2) ذلک تقسیم للطلاق باعتبار انه طلاق بملاحظة ارکان الطلاق؛ من کون المطلّقة صغیرة، او یائسة، او غیر مدخول بها، او کون الافتداء(3) مقصوداً فی مهیته مع کراهتها فقط، او کراهتهما، [ا]و کون الطلقة ثالثة بعد رجعتین. و اما الطلاق بعوض، فلیس قسما علی حدة، بل هو عقد علی حدّ احد اقسام الطلاق. فیصح بذل شیئ علی کل واحد من اقسام البائن و الرجعی، سواء جعلناه عقداً مستقلاً مندرجاً تحت عموم «اوفوا بالعقود» و امثاله، او جعلناه قسماً من الهبة و الصلح و غیر ذلک.

فنقول: اذ[ا] عقد الولی ابنته الصغیرة لرجل، ثمّ وجد من هو اصلح لها، و کان ذلک الرجل مسکینا او فقیرا، او کان عنده نسوان متعددة. فاراد الولی تخلیصها و تزویجها بمن هو

ص: 312


1- عبارة النسخة: فلا ینافی فی موافقته للمصنف.
2- و فی النسخة: او.
3- و فی النسخة: الاقتداء.

اوفق لحالها، و قال «انی اعطیک الفا علی ان تطلّق ابنتی». فای مانع من جواز هذا الاعطاء؟ و من جواز قبول الزوج و طلاقه لها؟ سیما اذا اعطاه من ماله. و لا مدخل فی المنع عن الاخذ من الزوجة المذکورة فی الایة(1) و لو سلّم دلالته ایضا. و کذلک الکلام فی حق المرئة نفسها اذا کانت لها زوج لیست بکارهة له و لکن یظن حصول طالب لها اوفق بها منه. او الزوج یرید الذهاب بها الی بلدته البعید من اهلها و هی ترید مجاورتهم.

و هل اشترط احد من العلماء فی صحة الهبة المعوضة کون العوض غیر الطلاق؟ او سایر العقود؟ بل اطلاق الاخبار و العمومات یقتضی صحة الهبة علی کل ما یصلح للعوض. و قد نقلنا التصریح بالعموم عن استادنا المحقق طاب ثراه. حتی ان بعضهم استدل للزوم الصدقة بانه معاوضة بسبب قصد القربة. و ان کان لنا فیه کلام. و کذلک الکلام فی الصلح و غیره.

و الحاصل: ان الکلام فی الطلاق بعوض بقول مطلق، کالماخوذ بعوض فی ابواب(2) العقود و المعاوضات و غیرها. اَلا تری انهم قسّموا البیع علی اقسام شتّی باعتبارات شتّی؛ کالحالّ، و النسیئة، و السلف، و المساومة، و المرابحة، و المعاوضة، و التولیة، و غیر ذلک. و لم یذکروا من جملة اقسامها البیع الذی هو فی عوض الهبة، و البیع الذی صار لازماً بسبب اشتراط فی ضمن عقد لازم، و امثال ذلک. فالمراد هنا من الطلاق بعوض الذی یذکر فی مقابل الخلع، سایر افراد الطلاق اذا وقع فی مقابل عوض. و مصححه اما کونه مندرجاً تحت عموم العقود المستقل، او کونه من احد افراد العقود المعهودة و ان کان الطلاق جزءً لذلک العقد، او شرطاً له. و الی هذا یشیر ما ذکره فی المسالک من ان ذکر احکامه فی کتاب الخلع

ص: 313


1- قوله تعالی: وَ إِنْ أَرَدْتُمُ اسْتِبْدالَ زَوْجٍ مَکانَ زَوْجٍ وَ آتَیْتُمْ إِحْداهُنَّ قِنْطاراً فَلا تَأْخُذُوا مِنْهُ شَیْئاً..- سورة النساء، آیة 20.
2- و فی النسخة: لابواب.

لاجل مناسبته به. لا لانه هو خلع. و ینبّه کلام[-ه] ذلک، علی عدم مناسبته للذکر فی کتاب الطلاق المجرد. و سیجیئ تمام الکلام.

و قد یعرض علیه: بانه لا یخفی ان مَن اوجب ضم الطلاق مع الخلع و المباراة، حکم بالاکتفاء به مع العوض، و عدّه منهما مطلقا، و اجری علیه احکامهما بأسرها. و لم تجر له عادة بالبحث عن قسم اخر. و مَن لم یوجب الضّم، جعل لهما صیغتین؛ احدیهما مشتملة علی لفظهما و الاخری مشتملة علی لفظ الطلاق. و جعل احکامهما واحدة، الاّ نادراً. ثم ان هؤلاء اختلفوا فی کون الصیغة الاولی طلاقاً او فسخاً. و الحاصل: ان العادة المشار الیها لم نجد لها اثراً [ا]صلا، الاّ فی کلامه.

اقول: مراد الشهید الثانی(ره)؛ انه کما ان الفرقة الحاصلة بین الزوجین، اما ان تکون بالفسخ او الطلاق. فالفرقة الخاصه التی تکون بعنوان العوض، اما ان تکون بلفظ الخلع و المباراة (ای تکون بمهیته [التی] وضعت للدلالة علیها لفظ الخلع و المباراة). او تکون(1) بمهیته [التی] وضعت له لفظ «الطلاق بکذا» کالنذر و العهد الّذین(2) وضع لاحدهما لفظ «لله علیّ کذا». و للاخر «عا هدت الله بکذا» و نحوه. و کما ان مهیة النذر و العهد مختلفان فی الاحکام و ان اتّحدا فی معنی «ایجاب شیئ علی النفس لله تعالی»، فکذلک الخلع و الطلاق بعوض. و فی کثیر من عبارات الاصحاب تصریح بمغایرتهما مفهوماً و صیغة. و قد مرّ کثیر منها و سیجیئ کثیر، بل کل من صرح بالاتحاد ایضا مراده اتحادهما فی الحکم فی الاکثر. و قد صرح الشیخ فی «النهایة» بان الخلع لیس بطلاق حقیقة، بل هو مما یلحق به، کالفسخ و اللّعان و غیرهما.

ص: 314


1- من قوله «اقول:» الی هنا، کل ما تری «تکون»، فهی فی النسخة «یکون».
2- و فی النسخة: للذین.

و اما قوله: و لکن جرت العادة بالبحث منها فی کتاب الخلع (یعنی و ان کان الطلاق بعوض، لیس بخلع فی کتاب الخلع) و من جملة تلک العادة انهم ذکروا انه یجزی عن الخلع- کما مرّ عن الشهید فی اللمعة و غیره، بل هو مقتضی کلام الاکثرین- فیستعمل لفظ الطلاق بعوض فی الخلع لمناسبةٍ و علاقةٍ بینهما و هو کون مهیتهما مشتملة علی معنی الابانة بعوض و ان خالفه فی بعض الاحکام، مثل انه طلاق محض بخلاف الخلع. و یتفرع علیه انه یتم به الطلقات الثلاث، ام لا. و یزید علی احکام الطلاق، اعتبار العوض. و یلحقه احکام اُخر من اصل ذلک الاعتبار، مثل انه یفید البینونة بسبب لزوم عقد المعاوضة، [و] حرمة الرجوع من الزوج فیما یقبل الرجوع، ان لم نقل ببطلانه. فان ذلک حکم زاید علی احکام نفس الطلاق.

اذا عرفت هذا، فقول المعترض «لم یجر(1) له عادة بالبحث عن قسم اخر»، فیه: ان هذا الکلام اعنی کفایة الطلاق عن الخلع و المباراة و جریان حکمهما بعینه، بحث عن مهیة الطلاق بعوض. و اللفظ دالّ علیه. فانّ من احکامه، اِجزائه عن صیغة الخلع و المباراة. و لا یمکن القول بکون حمل الطلاق بعوض علی الخلع، او بالعکس، من باب حمل المترادفین. کما ینادی به اختلافهم فی کون الخلع فسخا او طلاقا. و اذا اعتبر فی الطلاق بعوض، عموم حتی یصیر من باب حمل المتعارفی، فیفید ذلک ثبوت قسم اخر للطلاق بعوض. و مجرد المغایرة بین افراد العام، بعینه بحث عن وجود فرد اخر للطلاق بعوض، غیر الخلع.

و اما قوله: «و من لم یوجب الضّم جعل لهما صیغتین.. الخ»؛ ففیه: انه ان اراد من الصیغة، ما صیغ لاجل الدلالة علیه بالوضع الشخصی، فیمتنع کون لفظ الطلاق بعوض، صیغة

ص: 315


1- و فی النسخة: لم یجز.

لهما. و ان اراد(1) اعم من ذلک و مما یفیده بقرنیة المقام من باب استعمال الکلّی فی الفرد، فهو مستلزم لاثبات امر کلی یکون اعم منهما. فاذا قلنا: انا اذا اجرینا صیغة مختصة بالکلی من حیث انه کلی، فی فرد من حیث وجوده فی ضمنه، فهو فی حکم ما لو اجری فی حکم ذلک الفرد صیغته(2) المختصة، فهذا لا یفید الاتحاد فی المفهوم. بل انما یفید الاتحاد فی الحکم. فحینئذ البحث عن ان لفظ الطلاق بعوض، اذا استعمل فی الخلع و المباراة و لم یکن هناک کراهة، فلا یثبت به التملک و یرجع الی الرجعی. فهو بحث عن الطلاق بعوض، عن وجه. و ان کان بحثا عن الخلع من وجه اخر.

قوله: «ثمّ ان هؤلاء اختلفوا.. الخ»، هذا الاختلاف ایضا یکشف عن المغایرة. لان احدا لم یحتمل فی الطلاق بعوض، کونه فسخاً. فهذا ایضا من احکام الطلاق بعوض الذی ذکروها فی هذا المقام انه لا یحتمل کونه فسخا ابدا.

قوله: «و الحاصل ان العادة المشار الیها.. الخ»؛ اقول: قد عرفت جملة من البحث فیه و فی کلام الفاضلَین، و اشارة فی مواضع کثیرة الی ذلک. و یستفاد من کثیر من کلماتهم مغایرة الخلع للطلاق بعوض بالمفهوم. و انّ ما قد ینوب لفظ الطلاق بعوض، عن الخلع و یفید مؤدّاه. فهو من باب الاسقاط و التجوّز. لا انه هو. و لو لم یکن اجماع علی ذلک (کما یظهر من بعضهم) لم نقل بکفایته عنه. لان الاصل عدمه.

فمن المواضع المذکورة؛ ما ذکره فی الشرایع فی المسئلة الخامسة فی النظر الرابع. قال: «لو خالعها وشرط الرجعة، لم یصح. و کذا لو طلّق بعوض»(3). فان ظاهر هذه

ص: 316


1- و فی النسخة: و ان واراد.
2- و فی النسخة: صیعة.
3- الشرایع، کتاب الخلع، ج3، ص42 ط دارالتفسیر.

العبارة، مخالفة المفهومین. و وجهه ان کلیهما، فیما یوجب البینونة. و هذا شرط مخالف لمقتضی العقد و للمشروع(1). و قد صرح فی اول کتاب الخلع ایضا بان الطلاق مع الفدیة یقع بائنا و ان افرد عن لفظ الخلع المقصودة. [ف-]ثمّة [فی مقام] بیان محض البینونة للطلاق مع الفدیة. سواء کان بالطلاق المعوض المقرون بلفظ الخلع، او الخالی عنه، و سواء کان مع کراهة الزوجة المجزی عن لفظ الخلع، او بدونها الذی هو عقد مستقل.

و یشهد بارادة الاعم (مضافا الی اطلاق اللفظ) انه ذکر فی اول الکتاب؛ ان الصیغة الموضوعة لافادة مفهوم الخلع و ایقاعه، انما هو مثل «خلعت» و «خالعت». لا مثل «فاسختک» و «قایلتک» و «ابنتک». و هذا بخلاف بیان الضرورة(2) الی لفظ الخلع فی الجملة مع قطع النظر من اعتبار الضمیمة و عدمه. ثم ذکر الخلاف فی انه هل یکفی لفظ الخلع فقط، او یلزم ان یتبع بالطلاق. و مراده هنا ان الفراق هل یحصل بلفظ «خلعت»؟ او لا حتی یقول بعده فهی او انت طالق-؟ فعلی القول بالاشتراط، یکون لفظ خلعت مجردا عن الطلاق، لغواً. و علی(3) القول بعدم الاشتراط، فیحصل به الفراق. و لکن اختلفوا فی انه هل هو فسخ و مفارقة بائنة لا یترتب علیه احکام الطلاق و شرائطه و من جملتها عَدّه من الطلقات الثلاثة المحتاجة الی المحلل، او انه طلاق؟-؟ فالاکثر علی انه طلاق، للنصوص المعتبرة. و قیل انه فسخ، لعدم وقوع الطلاق بالکنایات.

فانقدح من کلامه هنا، بیان ان الخلع هل یتم بدون ضمّ لفظ الطلاق الیه ام لا، و مع تمامه بدونه، فهل هو طلاق او فسخ. و حاصل مختاره، کفایة الخلع المنضم(4) الی الطلاق و المنفرد

ص: 317


1- کذا فی النسخة و لا بأس به. لکن یحتمل ان یکون؛ العقد المشروع.
2- عبارة النسخة: و هذا الخلاف فی بیان الضرورة.
3- و فی النسخة: فعلی.
4- عبارة النسخة: کفایة الخلع المنقسم الی الطلاق.

عن الطلاق. مع اختیار کونه طلاقا حینئذ.

و بقی الکلام فی کفایة اداء الخلع بلفظ الطلاق بعوض، مجرداً عن الخلع. فانه لا ریب انه فرق بیّن بین الطلاق المنضم بالخلع مع افادته المعاوضة، و بین الطلاق بعوض المنفرد عن لفظ الخلع. و لم یظهر مما تقدم، الحکم بکونه من افراد الخلع، فان ما اَفاده سیاق الکلام انحصار الخلع فی مثل «خلعتک علی کذا» مجرداً، او منضماً الی قوله بأنت او هی طالق.

و بقی الکلام فی انه لو قال «انت طالق علی کذا» هل یکفی عن الخلع ام لا؟-؟ و هذا ایضا یتصور علی وجهین:

احدهما: انه من صیغ الخلع. و ظنّی انه لم یقل به احد و ان اَوهمه کلام الشیخ فی المبسوط.

و الثانی: انه یفید فائدة الخلع. و هو الصحیح الذی لابد ان ینزل علیه کلام الشیخ و الجماعة. بل ادعی علیه الاجماع. و لو لم یکن دعوی الاجماع علی کفایته عن لفظ الخلع و افادته فائدته، لما قلنا بجوازه. لعدم التوظیف. و الی ذلک اشار المحقق فی اخر کلامه «و یقع الطلاق مع الفدیة بائناً و ان انفرد عن لفظ الخلع»(1). فمن تامل فی کلامه(ره) یفهم انه ساق الکلام من اول البحث الی هنا فی بیان حقیقة الخلع و صغته الموضوعة له. و لم یکن فی کلامه هنا من حکایة الطلاق بعوض المنفرد عن الخلع، عین و لا اثر. و هنا فی صدد بیان حکم الطلاق بعوض، الذی هو مغایر للخلع بالهبة، و انّ مجرد اعتبار العوض یجعل الطلاق بائنا.

و اما انه لو اوقعه فی موضع یمکن جریان الخلع فیه بان یختص الکراهة بالمرئة، فیفید فائدة الخلع. و من جملة فوائده البینونة مع جواز الرجوع اذا رجعت بالبذل (فهو انما یحتاج

ص: 318


1- الشرایع (کتاب الخلع)، ج3 ص36 ط دارالتفسیر.

الی دلیل خارجی و لعله الاجماع). فجمع المحقق فی هذا المبحث اقسام الفراق المشتملة علی العوض، سواء کان خلعا، او فسخاً، او [ال-]طلاق بعوض، مجرد[ا] عن الخلع و المباراة. و الشیهد الثانی(ره) عمّم المقام و فسّر هذه العبارة بانه «اذا وقع الطلاق مع الفدیة سواء کان بلفظ الخلع و قلنا انه طلاق، او اتبع به، او بلفظ الطلاق و جعله بعوض. فانه یقع بائنا لا رجعیا. للنصوص الدالة علیه و قد تقدم بعضها. و وجهه وراء النص انه معاوضة محضة من الجانبین، او شبیه(1) بها کالبیع و النکاح. و من ثمّ اشترط وروده علی عوض النکاح، او عوض جدید. و اشترط فیه قبوله(2) باللفظ من غیر فصل، و [اشترط] تطابق اللفظین. فلو قالت «خالعنی بخمسین» فطلّقها بمأة، لم یصح. کما لو باعه بمأة فقبل(3) بخمسین. و الاصل فی العقود و المعاوضات، اللزوم. لعموم الایة و قوله(علیه السلام): «المؤمنون عند شروطهم» و یستثنی من ذلک اذا رجعت فی البذل، فانه ینقلب رجعیا. و سیأتی البحث فیه»(4) انتهی کلامه(ره) و له وجه وجیه.

ثم فرّع المحقق علی هذه المقامات فروع(5) ثلاثة: اولها «لو طلبت منه طلاقا بعوض، فخلعها مجرداً عن لفظ الطلاق، لم یقع علی القولین. و لو طلبت خلعا بعوض، فطلّق به، لم یلزم البذل علی القول بوقوع الخلع بمجرده فسخا و یقع الطلاق رجعیا. [و] یلزم علی القول بانه طلاق او یفتقر الی الطلاق»(6). و مراده(ره) من القولین، القول بان الخلع المجرد، فسخ او

ص: 319


1- و فی النسخة: او شبهه بها.
2- و فی النسخة: قبولها.
3- و فی النسخة: فقیل.
4- المسالک، (کتاب الخلع) ج2 ص47 ط دارالهدی.
5- کذا- والصحیح: فروعاً.
6- الشرایع، (کتاب الخلع) ج3 ص36 و37.

طلاق. فان الطلاق یقع به البینونة اجماعا و یکون جزءً من المحرم. بخلاف الخلع، لما عرفت فیه من الخلاف؛ فان قلنا انه فسخ، فکونه خلاف ما طلبت، ظاهر. و ان قلنا انه طلاق، فکذلک ایضا لان الخلع مختلف فیه و ما طلبت لا خلاف فیه.

و اما فی صورة العکس: فعدم لزومه علی القول بکون الخلع المجرد فسخا، فلانه لم یأت بما طلبت. و یقع رجعیا حینئذ، فانه غیر مشروط بالعوض و لا بالتماسها و رضاها. و فیه تأمل. و اما اللزوم علی القول الاخر؛ فلاتیانه بما التمسته و زیادة، حیث اتی بالمجمع علیه و ترک المختلف فیه. و فیه نظر، لعدم کفایة احد نوعی الطلاق عن الاخر. و کون الطلاق اعم منه، لا یکفی فی تحصیل الخلع فی ضمن ما حصله من الطلاق بعوض، المشخص فی الخارج. و هذا الاشکال فی صورة الافتقار الی ضم الطلاق، اظهر. اذ لعل لضم الخلع مدخلیة فی التماسه.

و اما ما استشهدنا بهذا التفریع؛ فیظهر من مقابلة الخلع، بالطلاق بعوض. سیما فی صورة العکس. فان ظاهر قولنا ان الخلع طلاق او مفتقر الیه؛ ان الطلاق المحمول هو الطلاق بالعوض (کما لا یخفی) لا مطلق الطلاق حتی یمکن صدق الرجعی. و الحمل لیس بحمل ذاتی. بل متعارفی. و لازمه ان یکون للطلاق بعوض فرد اخر غیر الخلع.

فهذا یدل علی انه اعم من الخلع، لا انه هو (کما لا یخفی) بل نقول: ان کل من قال ان الخلع المجرد من لفظ الطلاق، طلاق لا فسخ (و هم الاکثرون)یلزمهم القول باعمیّة الطلاق بعوض عن الخلع. اذ مقتضی قولهم انه طلاق، اتحاده فی الوجود مع الطلاق. کما فی قولنا «الانسان حیوان». لا کونهما(1) موجوداً واحداً کما هو مقتضی الحمل الذاتی، مثل «هذا زید» بعد وصف زید بالخارج للمخاطب.

ص: 320


1- عبارة النسخة: قولنا للانسان حیوان لا کونها.

و لا ریب حینئذ فی ان الطلاق المحمول الذی هو فی مقابل الفسخ، اعم من الخلع، لتحققه فی الرجعی و غیره لما لم ینفک الخلع عن العوض. فیلزم ان یکون الطلاق المحمول علیه ایضا طلاقا مقروناً بالعوض، و ان لم یکن العوض من مقوّماته و لوازمه. کما فی الهبة المشروطة فیها العوض، من افراد الهبة المطلقة المعرّفة بانها «تملیک عین مجرداً عن العوض و القربة». و کانهم قالوا «الخلع طلاق مقرون بعوض»، و لازم هذا تحقق مفهوم الطلاق المفروض بالعوض، اعم من الخلع مطلقا. و ذلک لانهم لیسوا فی مقام بیان ان الطلاق المقرون بالعوض، خلع. بل مرادهم بیان ان الخلع طلاق یترتب علیه احکامه، لا فسخ. لا ان الطلاق المقرون بالعوض، خلع من باب الحمل الذاتی، [و] لا من باب الحمل المتعارفی بان یتحقق للخلع فرد اخر غیر الطلاق. فانهم لا یقولون به جزما. بل یقولون ان کل خلع طلاق سواء تجرد عنه او قارن به. و اما ان لفظ «انت طالق بکذا» من اقسام الخلع (کما ذکروه) فمعناه انه یفید فائدة الخلع، لا انه هو. و لولا مظنة الاجماع و نقله، لما قلنا بکفایته عن الخلع، فضلاً عن کونه هو.

فاتضح بما ذکرنا (غایة الوضوح) فساد ما ذکره فی شرح النافع من ان الطلاق بعوض، هو الخلع او من اقسامه. و نسبه الی المتقدمین و المتاخرین. اذ قد عرفت ان الاکثرین قالوا فی الخلع المجرد انه طلاق لا فسخ. یعنی قسم من الطلاق. و یلزمه بطریق الاولی کون المقرون بالطلاق منه، طلاقا. فالذی تعاطوا لذکره فی حکایة کونه طلاقا ام لا، او مع اقترانه بالطلاق ایضا؟؟؟ علی احتمال: اِما کون لفظ «انت طالق علی کذا» مجرداً عن لفظ الخلع، هل هو خلع ام لا. فلیس فی هذا المقام منه عین و لا اثر. بل هو مسئلة اخری ذکروها فی کفایة هذا اللفظ عن الخلع (مع اجتماع سایر الشرائط من الکراهة مختصة بها و غیرها) ام لا. و هذا هو الذی ذکروه ما بعد قولهم «اذا خالعها و الاخلاق ملتئمة.. الخ». و قد اشرنا سابقا الیه یعنی لو

ص: 321

قصد ایقاع الخلع الذی تحققه مشروط(1) بالکراهة، بلفظ الطلاق. فهو(2) کما لو اوقعها بلفظ الخلع (فی عدم الوقوع مع تلائم الاخلاق و لا یملک الفدیة). و لکن هناک فرق اخر و هو انه یقع الطلاق رجعیا فی الاول دون الاخر. لا انه یمکن تملک الفدیة بالطلاق بعوض، مطلقا. و قد اشرنا سابقا الی غفلة الشهید الثانی(ره) عن ذلک.

و بالجملة: ما ذکره السید محمد(ره) فی شرح النافع (بعد ما نقل کلام فخرالمحققین المتقدم ذکره حیث قال ردّاً علیه): «انّ الطلاق بعوض من اقسام الخلع، کما صرح به المتقدمون و المتاخرون من الاصحاب، فلا یرد نقضا علیه»(3)، لا یرجع الی محصل. کما عرفت وستعرف(4).

و ما قد یوجّه کلامه؛ بان غرضه انه اذا کان الطلاق بعوض، من اقسام الخلع و لا یصح الا بشرائطه، و یقع الخلع به مجرداً، و بغیره. فایّ داع الی تکلّف اخراجه عن هذا الخلع، و تقیید کلام العلاّمة و تطبیقه علی حد نفسه؟؟ و لا سیما مع تردد العلاّمة فی القواعد [فی] الاکتفاء بمجرد الخلع. و حیث کان هذا نزاعاً لفظیا، فالامر فیه سهل. فلا یبقی اِبتناء الاحکام و الفتاوی علی ذلک. کما هو ظاهر.

اقول: قد عرفت سابقا منع کون الطلاق بعوض، نفس الخلع. و نزیدک هیهنا بان لفظ الطلاق بعوض، یتصور له «معنی اضافی» و «معنی علمی». فان اعتبرنا معناه الاضافی؛

ص: 322


1- و فی النسخة: مشورطا.
2- و فی النسخة: و هو.
3- نهایة المرام فی شرح مختصر شرائع الاسلام، ج2 ص126 ط جامعة المدرسین.
4- تلوین السطرین، تذکرة للقارء الکریم بانّ هذا هو المقصود الغائی للمصنف(ره) من تدوین هذه الرسالة و تاسیسه. کما بیّنه فی اول الرسالة. و لکنه قدس سره، ما ختم الکلام هنا و اتی بالمباحث الاتیة، کما قال: و ستعرفه.

فلاریب انه معنی کلی، لکون کل من المضاف و المضاف الیه کلیاً، و لکل منهما معنی حقیقی کلی، فالطلاق معناه ازالة قید النکاح بلفظ «طالق». و بعوض، معناه کون ذلک فی مقابل شیئ اخر. و لا ریب ان هذا المعنی [م-]باین للخلع، او اعم منه مطلقاً. فکیف(1) یکون اخص من الخلع حتی یصیر قسما من اقسامه.

و ان قلت: للطلاق بعوض بالمعنی الاضافی، معنی کلی لا فرد له. کشریک البارئ. و لکنه استعمل مجازا فی الخلع بناءً علی عدم استلزام المجاز الحقیقة.

[قلت:] هو قول بالنقل عن معناه الاضافی عرفا و لغة. و الاصل عدمه. و مع هذا فیصیر احتراز هؤلاء الفحول عنه فی تعریف الخلع، لغواً(2). اذ هو احتراز عما لا وجود له. و لا ثمرة فیه. و تبرئة ساحة هؤلاء الفحول عن مثل ذلک لازم.

و ان اعتبرنا المعنی العلمی؛ بان نقول: لفظ الطلاق بعوض، انما وضع للخلع. فهو من اقسام الخلع، بمعنی انه من الالفاظ الموضوعة له المرادفة للفظ الخلع. فمع ان الاصل عدمه، لا معنی للاحتراز عن المرادف. و هو کما لو وضع عمرو زیداً لابنه و کنّاه بابی عبدالله. و یقال زید هو الولد الذی ولد لعمرو و سمّاه بزید محترزاً بقید تسمیته بزید عن ابی عبدالله. فهو فی معنی ان لفظ زید غیر لفظ ابی عبدالله. و هو (مع ما قدّمناه سابقا من ان الحدود انما هو للمهیات و الاحتراز فی قیودها ایضا انما یکون عن المهیات) لا یلیق مثل هؤلاء الاعاظم؛ ممن نقلنا عنهم و ممن سننقل عنهم من الخاصة و العامة. فکیف یُجتری بحمل کلام مثلهم علی مثله و یقال هذا نزاع لفظی.

ص: 323


1- و فی النسخة: فیکیف.
2- و فی النسخة: یصیر لغوا.

الموضع الثانی:(1) انه(2) قال (بعد العبارة التی نقلنا عنه فی شرح قول المحقق: «و یقع الطلاق مع الفدیة بائنا و ان انفرد(3) عن لفظ الخلع»(4).) و اعلم: انه مع اشتراک الخلع و الطلاق بعوض، فی هذا الحکم، یفترقان بان الخلع یختص بحال کراهة الزوجة خاصة (کما انفردت المباراة بکون الکراهة منهما و اشتراط کون العوض بقدر ما وصل الیها منه) بخلاف الطلاق بالعوض فانه لا یشترط فیه شیئ من ذلک. فکان التعبیر به مع افادته المقصود من الخلع اولی، خصوصا مع اشتباه حالهما فی الکراهة و اختلافهما فیها(5). [انتهی.]

و قد یعترض علیه بانه اذا کان کذلک یعنی کون الطلاق بعوض، مغایراً للخلع، فما بال الاصحاب لم یتعرضوا لاحکام هذا العوض و هذه الفدیة، و الطلاق الواقع بها؟ فلو کان ما ذکره من عادة الاصحاب (کما قاله فی اول الکتاب) لکان یجب علیهم بیان ذلک کما هو ظاهر.

اقول: لیس هذا طلاقا خاصا و لا نوعا من انواع الطلاق حتی یذکر خواصه. بل هو عقد وارد علی الطلاق باقسامه. و المعیار فی العوض هنا هو التراضی، لا غیر. کسایر العقود. و ما اقتضاه عادتهم هذا، هو بیان ان اللفظ الدال علی هذا القصد (من حیث هو هذا العقد) یکفی فی الخلع. و مراد الشهید الثانی ان هذا العقد لا یشترط فیه الکراهة و ان کان قد یتحقق فی ضمن ما یشترط فیه الکراهة. فاذا کان المعیار فی عوض هذا العقد، هو التراضی، فلا حاجة

ص: 324


1- ای الموضع الثانی مما تقدم بعنوان: فمن المواضع المذکورة.
2- ای الشهید الثانی(ره).
3- و فی النسخة: و الانفراد.
4- الشرایع، کتاب الخلع، ج3 ص36 ط، دارالتفسیر.
5- المسالک، کتاب الخلع، ج2 ص48 ط، دارالهدی.

للاصحاب الی التعرض لحال بیان العوض و قدره.

و قد یناقض علی ما ذکره(ره) من مغایرة الخلع للطلاق بعوض، بانه(ره) قال (تبعاً للمحقق و غیره فیما اذا طلبت منه خلعاً بعوض، فطلّق به) انه «ان جعلنا الخلع طلاقا او مفتقراً الی الطلاق فاتبعه به، لزم البذل. لاتیانه بما التمسته و زیادة. و هذا یعنی الحکم بلزوم البذل».

[و هذا] لا یستقیم علی تقدیر المغایرة. بل انما یستقیم اذا جعل الخلع قسمین و جعل الطلاق بعوض، قسما منه بحیث لا یصح الاّ بشرائط[-ه]. کما هو المعروف. فیکون المرئة قد طلبت المهیة الحاصلة بالطلاق بعوض منفرداً [ا]و به مع الضمیمة. و اختار الزوج، الاول. و اما اذا جعل الطلاق بعوض، قسما مستقلا بنفسه (و ان اجتمع مع الکراهة لا علی سبیل الاشتراط) فلا یلزم اداء الملتمس و ان فرض اتحاد الفائدة فی القسمین.

ثم: قوله: «و اتبعه به زیادة منه»، لم یذکره المحقق و العلاّمة، و یجب ترکها. لان موضع المسئلة انما [اذا] طلبت منه خلعا بعوض فطلّق به. ای اتی بطلاق منفرد عن الخلع. کما هو مقتضی العبارة و المسئلة المقابلة لها. و هو ینافی اتباع الخلع بالطلاق.

ثم قوله: «لاتیانه بما التمسته و زیادة»، فاسد ایضا. لانها طلبت الخلع الصحیح، فاذا بنی علی انه لا یقع بالخلع الاّ مع الطلاق و قد فعل هو ایضا ذلک. فلم یأت بالزیادة، غایته انه اختار المرکب و کان یحصل العوض(1) بالفرد الاخر بناء علی ان الخلع یحصل بکل من الامرین.

اقول: و لا یخفی ما فیه. اذ المراد من الموضوع فی قولنا «الخلع طلاق» هو المفارقه الخاصة الجامعة للشرائط المخصوصة التی یسمی خلعا. و من المحمول هو الطلاق [بمعنی]

ص: 325


1- و فی النسخة: بالعرض.

العام الذی هو مفهوم کلّی فی مقابل الفسخ الذی لم یؤخذ فی مفهومه کونه جامعا للشرائط المعهودة و لا عدمه. و خلافهم فی ان الخلع المجرد، هل هو طلاق او فسخ، انما هو بعد تتمیم شرائط الخلع من اختصاص الکراهة بالزوجة، و کون الفدیة باختیار الزوج فی مقدارها، و غیر ذلک. و بعد جمیع ذلک اختلفوا فی انه طلاق او فسخ. فیستقیم الحکم بلزوم البذل و ان جعلنا الطلاق بعوض، اعم من الخلع ایضا. اذ هی طلبت الخلع الجامع للشرائط بقرنیة المقام.

و الحاصل: ان طلب الزوجة الخلع الذی هو طلاق بالمعنی العام المقابل للفسخ، لا یستلزم طلبها الطلاق الخاص المشترط بشروط الخلع من حیث ان اعتبار الشرائط داخل فی مفهومه حتی یلزم ان یکون اداء الزوج لمطلوبها(1)، ایضا بعنوان الطلاق الخاص الماخوذ فی مفهومه ذلک.

قوله: ثم قوله و اتبعه به زیادة منه.. الخ؛ اقول: و لعلّه اراد التنبیه علی غفلة المحقق عن الفرق بین القولین، اعنی القول بکفایة صیغة الخلع مجردا عن الطلاق، و القول بلزوم ضم الطلاق حتی یتحقق حقیقة الخلع. و ان مجرد الطلاق بعوض فی جواب طلب المرئة للخلع، لیس اجابة لملتمسها علی الاطلاق. بل لابد من التفصیل؛ فان قلنا بکفایة لفظ الخلع فقط، و قلنا انه طلاق، فالطلاق بعوض(2)، جواب لملتمسها. لکفایة الطلاق بعوض، عن الخلع. کما هو المشهور، بل لا خلاف فیه. فهو مع انه یفید فائدة الخلع، له مرتبة اخری. لکون ذلک طلاقاً بالاتفاق (بخلاف لفظ الخلع فقط، فانه خلافی) فهو یفید فائدة الخلع و شیئاً اخر.

و اما لو قلنا بان حقیقة الخلع لا یتحقق الاّ باتباعه بالطلاق، فالطلاق بعوض و ان کان

ص: 326


1- و فی النسخة: لمطلوبه.
2- عبارة النسخة: قال الطلاق بعوض.

یفید فائدة الخلع و کونه طلاقا، و لکن لفظ «خلعتک علی کذا و انت طالق» مشتمل علی مزیدة لیست فی الطلاق. اذ قد یکون منظور المرئة، التاکید فی امرها بان یصرح بلفظ الخلع ایضا و ان لم یتم الخلعیة الا بانضمام الطلاق. فاذا اجابها بلفظ الخلع مع اتباعه بالطلاق، فاجاب ملتمسها. بخلاف ما لو افتقر علی الطلاق بعوض.

و یمکن بعیداً: ان یکون مراده ان المحقق ایضا اراد ذلک و اراد عن الطلاق بعوض، القدر المشترک بین القولین لیشمل الطلاق بعوض فقط، بناءً علی القول الاول. و لفظه «فهی طالق» بعد «خلعتها» بناء علی القول الثانی. و الاظهر هو الاحتمال الاول. و حاصله: ان خلافهم فی کون الخلع طلاقا ام لا، انما هو فی الخلع المجرد. و اما الخلع المنضم بالطلاق، فهو طلاق بلا خلاف. و اعتمادهم [به]، فی الطلاقیة. فاذا قلنا ان الطلاق بعوض، ینوب عن الخلع، فعلی القول بلزوم الانضمام، انما ینوب عن الخلعیة المستفادة من المقید بالقید. لا علی نفس المقید. فلابد فی اجابة الملتمس (علی هذا القول) من ذکر الخلع متبعا بالطلاق. و اصالة عدم تداخل الاسباب یمنع من کون الطلاق بعوض، به. لا عن الخلعیة و الطلاقیة معا.

الموضع الثالث. ما ذکره فی شرح کلام المحقق «لو خالعها و الاخلاق ملتئمة، لم یصح الخلع و لم یملک الفدیة و لو طلّقها و الحال هذه بعوض»: فمقتضی کلام المصنف و الجماعة؛ کونه کذلک. لاشتراکها فی المعنی. بل عدّه فی المبسوط خلعا صریحاً حیث قسّمه الی واقع بصریح الطلاق، و الی واقع بغیره. و جعل الاول طلاقاً رجعیاً. و جعل الخلاف فی الثانی هل هو طلاق ام لا. فهذا ان کان اجماعیا، فهو الحجة. و الاّ فلا یخل من اشکال. لانّ النصوص انما دلّت علی توقف الخلع علی الکراهة. و ظاهر حال الطلاق بعوض، انه مغایر له، و ان شارکه فی بعض الاحکام. انتهی کلامه(ره)(1).

ص: 327


1- مسالک، (کتاب الخلع) ج2 ص54 ط دارالهدی.

و قد قدّمنا الکلام فی توجیه ما یوهمه من التنافی و احتمال غفلته. و ما نسب الی الاصحاب، بمناسبة ما سنذکره فی المبارات، فلا نعیده. اذ نحن لا ندعی صحة جمیع ما ذکره(ره) و لا نتعدی لتصحیح کل ما ذکر. بل غرضنا تحقیق المسئلة و بیان موافقته لما نحن فی صدده، فی الجملة.

و منهم المحقق الاردبیلی(ره) و البیضاوی: فانه قال فی کتاب «آیات الاحکام»: قال البیضاوی: و اعلم: ان ظاهر الایة یدل علی ان الخلع لا یجوز من غیر کراهة و شقاق، و لا بحمیع ما ساق الزوج الیها فضلاً عن الزاید. و یؤید ذلک قوله(علیه السلام) «ایّما المرئة سئلت زوجها طلاقا من غیر بأس فحرام علیها رائحة الجنة»(1). و ما روی انّه(علیه السلام) قال لجمیلة: «اتردّین علیه حدیقته، فقالت اردّها و ازید علیها. و قال(علیه السلام): اما الزاید فلا»(2). و الجمهور استکرهوه لکن نفذوه. فان المنع عن العقد لا یدل علی فساده. و انه یصح بلفظ المفاداة. فانه سمّاه افتداءً. و اختلفوا فی انه اذا جری بغیر لفظ الطلاق، فسخ او طلاق؟-؟ و من جعله فسخا احتجّ بقوله تعالی «فَإِنْ طَلَّقَها»(3) فان تعقیبه للخلع بعد ذکر الطلقتین یقتضی ان یکون طلقة رابعة لو کان الخلع طلاقا. و الاظهر انه طلاق. لانه فرق باختیار الزوج. فهو کالطلاق بعوض.

ثم قال المحقق الاردبیلی(ره): و فیه تأمل. لانها تدل علی ان الاخذ من المرئة لتخلیص نفسها لا یجوز الاّ مع الخوف. لا عدم جواز العقد المثمر لذلک الاّ مع الکراهة. و ایضا معلومٌ عدم الجواز من غیر شقاق. بل وقوعه ایضا فی الخارج. انما کان علیه ان یبیّن دلالتها علی

ص: 328


1- الوسائل، کتاب الخلع و المباراة، ب2 ح2.
2- تفسیر آلوسی ج2 ص141.
3- الایة230 السورة البقرة.

حصوله من الجانبین او المرئة فقط، او الرجل.

ثم اورد علیه بعدم صحة تایید مطلبه بالخبرین. و کذا علی سایر مطالبه علی وجه وجیه، لا نطیل بذکره. الی ان قال: و ایضا کون الخلع طلاقا (کما قال: و الاظهر انه طلاق.. الخ»، غیر ظاهر و دلیله قیاس فی اللغة. و هو علی تقدیر صحته، لا یصح فی [الفقه]. الی اخر ما ذکره(1).

فاما دلالة کلام البیضاوی علی مغایرة الطلاق بعوض، للخلع، فظاهر. و اما دلالة کلام المحقق الاردبیلی(ره) فمن وجهین: الاول تقریره لما ذکره البیضاوی علی مغایرته، و انما اورد علیه بمنع المقایسة. و الثانی قوله «لا عدم جواز العقد المثمر لذلک الاّ مع الکراهة»، فانه یدل علی انه یجوّز تخلیص المرئة نفسها بعقد یثمر ذلک بدون الکراهة. و لو کان علی وجه غیر الخلع [ف-]بطریق الاولی.

و من العجب ان بعضهم نسب الیه(ره) ان کلامه یکشف عن انحصار اخذ عوض الطلاق من المرئة، فی الخلع و المباراة. و کانه نظر الی قوله(ره) قبل ذلک حیث قال «ثم اعلم ان صریح الایة عدم جواز شیئ من مهورهن، بل جمیع ما اُعطین من المهر و النفقه و العطایا، فدل علی لزوم الهبة للزوجة و عدم استرجاع الثیاب التی اعطوها للکسوة و ان بقیت جیّداً و طُلّقن، الاّ عوض الخلع. فتأمّل. ثم ان ظاهرها یقیّد جواز الاخذ لحصول خوف عدم اقامة الحدود من الجانبین. فیکون التباغض من الجانبین. و لیس ذلک بشرط فی الخلع بل فی المباراة الاّ ان یحمل علی انه یخاف الزوج من انها لو خرجت عن موجبات الزوجیة و الشرع، یخرجَ هو ایضا. و لکن ذلک ایضا غیر شرط فی الخلع عند الاصحاب، کما هو المذکور فی محله. بل الشرط ظهور بغض الزوجة فقط؛ مثل ان تقول: لا اغتسل لک من

ص: 329


1- زبدة البیان فی احکام القرآن، ص608 ط مکتبة الجعفریة.

جنابة، او: لادخلنّ علی فراشک من تکره. و امثاله. فیحمل [الایة] حینئذ علی المباراة لا الخلع» انتهی کلامه(ره).

و انت خبیر بان کلماته التی نقلنا عنه فی الرد علی البیضاوی، صریحة فیما ذکر، او کالتصریح. و لو سلّم ظهور ما نقلناه هنا فیما اراد، فلا یقاوم التصریح. مع انه لا ظهور فیه اصلا.

و اما الاستدلال بعموم الایة علی تحریم اخذ العوض عن الطلاق الاّ فی الخلع، (کما صدر من بعض افاضل العصر و من تقدم علیه) فظنّی انه لایتم بیان ذلک. [ف-]انّ هنا دقیقة لم یسبقنی الیها احد فیما اعلم. و هی انّ اغلب استعمالات کلمة «الاخذ» مبنیّة علی التناول الابتد[ا]ئی الناشی [من] سبب دواعیه من الاخذ، کالغاصب و اهل السؤال و اهل الشرع فی اخذ حقوق الله، او علی سبیل الغلبة و التسلط؛ مثل «خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَةً»(1)، و مثل قوله تعالی: «وَ إِنْ أَرَدْتُمُ اسْتِبْدالَ زَوْجٍ مَکانَ زَوْجٍ وَ آتَیْتُمْ إِحْداهُنَّ قِنْطاراً فَلا تَأْخُذُوا مِنْهُ شَیْئاً أَتَأْخُذُونَهُ بُهْتاناً وَ إِثْماً مُبیناً- وَ کَیْفَ تَأْخُذُونَهُ وَ قَدْ أَفْضی بَعْضُکُمْ إِلی بَعْض»(2). و الماخوذ فی المعاملات علی وجه التراضی و طیب النفس، لا یسمّی اخذاً بهذا المعنی. و لذلک یقال للاسیر «الاخیذ». و کذلک للمرئة. و مما یناسب هذا الاستعمال [قوله تعالی:] «خُذُوهُ فَغُلُّوه»(3) و «أُخِذُوا وَ قُتِّلُوا تَقْتیلاً»(4) و «و لا تاخذه فی الله لومة لائم» و «لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ»(5) اذ لو لم تعتبر الغلبة فی مفهوم الاخذ لکان المناسب تقدیم النوم علی السنة. لان الترقی

ص: 330


1- الایة 103 التوبه.
2- الایة 20 و 21 النساء.
3- الایة 30 الحاقة.
4- الایة 61 الأحزاب.
5- الایة 255 البقرة.

فی بیان عموم الغفلة انما یحصل بذلک. و قوله(علیه السلام) «علی الید ما اخذت حتی تؤدّی»؛ [فیه] سرّ غریب. اذ فیه اشارة الی ان المراد ما اخذه مما لا یستحقه فی نفس الامر و ان لم یکن عادیة فی ظاهر الحال فی ضمن المعاملة الصحیحة ظاهراً.

و لو کان المراد [من] الاخذ فی الایة التی نحن فیها، مطلق التناول و التعاطی، لما جاز اخذ المهر من الزوجة لو وهبته، او اَباحته(1) لزوجه. و قد قال الله تعالی: «فَإِنْ طِبْنَ لَکُمْ عَنْ شَیْ ءٍ مِنْهُ نَفْساً فَکُلُوهُ هَنیئاً مَریئاً»(2). و لا ریب ان کلامنا فیما لو طلّقها بعوض المهر لطیب انفسهما بدون کراهة من المرئة لزوجها، بل لغرض اخر اشرنا الیه سابقا، سیما لو کان العوض من مال الولی، کما اشرنا سابقا. فانه یصدق علیه انه طلاق بعوض، و یصح الاحتراز عنه فی تعریف الخلع.

و الحاصل: ان الظاهر من الایة هو الاخذ الابتدائی من دون طیبة لنفس الزوجة. و ما تبذله فی عوض الطلاق لاجل تخلیص نفسها لیس بذلاً من طیب النفس، بل دعاها الیه الجاؤها من جهة کراهتها له و خوف الوقوع فی المعصیة و اهلاک نفسها من الغصة و الحقد و اهلاک زوجها ایاها خوفا من اهلاکها ایّاه. فغرض المحقق الاردبیلی(ره) ان الایة صریحة فی عدم جواز اخذ المهر و غیر المهر من غیر طیبة نفس الزوجة الاّ فی الخلع. لا ما انه لا یجوز الاخذ بوجه من الوجوه الاّ فی الخلع.

و اعجب من ذلک العجب، ما ذکره بعض اخر حیث نسب الیه(ره) ذلک بملاحظة قوله «ثمّ ان تقیید جواز الاخذ لحصول خوف عدم اقامة الحدود» و سکت عن قوله «من الجانبین.. الخ». اذ من الواضح الجلی ان مراده ان الایة ظاهرة فی المباراة، لا الخلع. و این

ص: 331


1- عبارة النسخه: لو وهبه و اباحه لزوجه.
2- الایة 4 السورة النساء.

هذا مما رأیه(1).

و الحاصل: ان النهی عن الاخذ فی الایة لا ینصرف الی حرمة الاخذ اذا وقع علی وجه معاملة صحیحة مبتنیة علی التراضی. فالنهی فی هذه الایة من قبیل النهی فی الایة الاخری اعنی قوله تعالی: «وَ إِنْ أَرَدْتُمُ اسْتِبْدالَ زَوْجٍ مَکانَ زَوْج»(2) ناشیاً من عدم استیفاء تمام الاستمتاع، فان ارادوا الرجوع الی بعضه لتقاصّ الحق ردّ الله تعالی توهمهم و ابطله بقوله: «وَ کَیْفَ تَأْخُذُونَهُ وَ قَدْ أَفْضی بَعْضُکُمْ إِلی بَعْضٍ»(3) و اتلفتم البضع بالافضاء.

و اما التقصیر من جابنهنّ: فلذلک(4) یمکن ان یکون تجویز الاخذ من المختلعة لاجل اقدامها(5) بنفسها فی اتلاف المدّة و المیل الی المفارقة، و لا تقصیر للزوج فی حقهنّ. و لذلک جوّز الاخذ منهنّ و ان لم یکن بطیبة نفسهن.

و لا یذهب علیک: ان مرادنا هنا من طیبة النفس، هو الشهوة و الموافقة للطبع، و الاّ فلا یصح اجبارها علیه و یکفی فی ذلک ارادتها و ان کان بذل المهر منافراً لطبعها. و الفرق بین الشهوة و الارادة و النفرة و الکراهة، واضح.

فان قلت: نعم لا یدل الایة علی حرمة ما اخذ من باب الطلاق بعوض، فی غیر الخلع و المباراة. و لکن الصّحة تحتاج الی دلیل و الاصل عدم الصّحة.

قلت: قد اشرنا الی بیان وجه الصحة و سنشیر بعد ذلک ایضا.

ص: 332


1- و لعلّه: مّما رأه.
2- الایة 20 النساء.
3- الایة 21 النساء.
4- و فی النسخة: فکذلک.
5- عبارة النسخة: اقدامنا بنفسه فی اتلاف المدة و.. .

بقی الکلام فی: انّ [علی] ما ذکرتَه انما یصح الطلاق بعوض، المبتنی علی طیبة النفس. فما تقول فیما لو حصل کراهة و لم تبلغ حد الکراهة المعتبرة فی الخلع، او لم یعلم حقیقة الحال.

و یندفع ذلک بعدم القول بالفصل. اذ هؤلاء المنکرون لوجود الطلاق بعوض فی غیر الخلعین، لا یخصون الکلام بفرد خاص. بل ینکرونه مطلقا. و لو فرض شمول الایة، فهو معارض بشمول ادلّة سایر العقود عموماً و خصوصا، لما نحن فیه. و النسبة بینهما عموم من وجه، فما وجه ترجیح ظاهر الایة؟

و من عجیب ما وقع هنا، ما اتفق لصاحب الکفایة من الاضطراب و التساقط، حیث وافق الشیهد الثانی(ره) فی بعض المواضع و [خالفه] فی شرح النافع فی بعض اخر. و لعله کان فی بعض العنوانات الذی لم یوجد فی شرح النافع، کان نظره الی المسالک و اختار مختاره. و فیما وجد من العنوان فی شرح النافع تابعه غفلة عما اختاره اولاً. و قد وجه بالتبتع انه(ره) غالبا یوافق مختار صاحب المدارک و المحقق الاردبیلی(ره) و ان انفردا عن الاصحاب. و نحن نذکر مواضع کلماتهم المختلفة:

فقال(1) فی اول کتاب الخلع و المبارات الشرعیان: «یفترقان فی امور و یشترکان فی کونهما(2) فرقة حاصلة بعوض. و الفرقة الحاصلة بعوض، قد یکون بلفظ الخلع و المباراة فیلحقها احکامهما. و قد یکون بلفظ الطلاق فیلحقها احکامه»(3).

و الظاهر ان المراد باحکام الخلع و المباراة، انه متی تحققا فلا ینفک بالذات عن البینونة،

ص: 333


1- ای: قال صاحب الکفایة.. .
2- و فی النسخة: کونها.
3- کفایة الاحکام، ج2 ص378.

بخلاف الطلاق فانه ینقسم بالذات الی البائن و غیره. و یشترطان بالذات و المهیة بالفدیة، مع اختلافهما فی تعیین المقدار فی المبارات و الخلع. بخلاف الطلاق. و یشترط فیهما(1) الکراهة من الزوجة او الزوجین، بخلاف الطلاق. فان الخلع مما وقع الخلاف فی کونه طلاقا او فسخا، بخلاف الطلاق. و ان الطلاق مما یعدّ فی الطلقات الثلاث اتفاقا، بخلاف الخلع فاختلف فی اشتراطه باقتران الطلاق، بخلاف المباراة(2) فاتفقوا علی اشتراطه باقترانه بالطلاق. الی غیر ذلک من الاحکام.

هذا اذا [ا]رجعنا ضمیر «احکامه» الی الطلاق، لکنه اجنبی بالمقام. و اما اذا ارجعناه الی «الطلاق بعوض»- کما هو مناسب بالمقام- فلازم کلامه(ره) ایضا اختلافهما فی الاحکام. نعم یشکل فی الحکم الاول اذا قلنا بان الطلاق بعوض، ایضا یفید البینونة؛ بمعنی عدم صحة الرجوع مع حرمته. کما یظهر من الشهید الثانی(ره). و اما علی ما سلّمناه من صحة الرجوع و ان حرم، فیختلفان ایضا. و بالجملة: کلامه کالصریح فی مخالفة الطلاق بعوض و مغایرته فی الاحکام مع الخلعین، و لیس المغایرة بمحض اللفظ.

و اما ما یقال: انه اراد ب- «احکامه» ما یعتبر فی صیغة الطلاق، و غیر ذلک مما ذُکر(3) فی محلّه، فهو غیر صریح فی عدم ثبوت بعض احکام الخلع و المباراة فیه. کعدم حلّیة الفدیة الاّ مع الکراهة.

اقول: ما ذکر فی کیفیة الطلاق، فهو فی احکام الطلاق من حیث هو طلاق بعوض. و الکلام فی الصیغة هو مثل انه لا یصح بغیر لفظ «طالق» من سایر الکنایات. و نظیر هذا

ص: 334


1- و فی النسخة: فیه.
2- عبارة النسخة: و بخلاف المباراة.. .
3- و فی النسخة: ذکره.

الحکم ایضا مذکور فی الخلع. فکما ذکروا انه لا یجزی فی الطلاق مثل «اعتدّی» و «حبلک علی غاربک»، فقد ذکروا انه فی الخلع لا یجزی مثل «فاسختک» و «اَبنتک» فلم یحصل المغایرة بذلک. و ایضا ظاهر قوله «فیلحقها احکامهما» و «فیلحقها احکامه»(1)، المغایرة فی الاحکام و المحتاج فی التصریح [علی] مایتفقان فیه. و الحاصل ان مراده(ره) هنا، هو ما ذکره فی المسالک.

ثم قال بعد ذلک: «و الظاهر انه یقع الخلع بقوله: انت طالق علی کذا. کما صرح به جماعة الاصحاب». و هذا الکلام ککلام غیره من الاصحاب، مشعر بمغایرة الطلاق بعوض، للخلع. فانهم ذکروا انه یجزی عنه، لا انه هو. و کانه متردد فی کونه خلعاً، فیحتمل کونه باطلاً، و اِن جامع شرائط الخلع.

ثم قال: و اذا وقع الطلاق مع الفدیة، سواء کان بمجرد لفظ الخلع او اتبع بالطلاق، ام کان بلفظ الطلاق، فانه یقع بائنا، للنصوص، قال الشهید الثانی: «و اعلم: انه مع اشتراک الخلع و الطلاق بعوض، فی هذا الحکم، یفترقان بان الخلع یختص بحالة کراهة الزوجة له خاصة. کما انفردت المباراة بکون الکراهة منهما و اشتراط کون العوض بقدر ما وصل الیها منه. بخلاف الطلاق بعوض، فانه لا یشترط فیه شیئ من ذلک فکان التعبیر به مع افادته المقصود من الخلع اولی. خصوصا مع اشتباه حالهما فی الکراهة او اختلافهما فیها. و هو متجه». انتهی کلامه(ره). و هو صریح فی موافقته للشهید الثانی(ره).

و اعلم: ان فی قوله(ره): «للنصوص»، مسامحة، و تبع فی ذلک للشهید الثانی(ره) و جمع الشیهد الثانی بین الاستدلال بالنصوص و بین قوله «و وجهه وراء النص انه معاوضة الی اخر» فمراده من الاستدلال بالنصوص انما هو للخلع، و اکتفی فی الطلاق بعوض، مما

ص: 335


1- عبارة النسخة: قوله ملحق بها حکمها و یلحق به حکمه.. .

ذکره اخیراً من التمسک بعموم «اوفوا بالعقود» و غیره. و مثله فی کلامهم کثیر. و یمکن ان یکون مراده فی الکفایة، التغلیب، فاراد بالنصوص، اعم من النص الصریح و ظواهر العمومات. و لو نزلناه علی ان مراده موافقة للسید محمد(ره) من اختصاص الطلاق بعوض بالخلع، فیزید الاضطراب فی کلامه، سیما مع اتصال هذا الکلام بما نقله عن المسالک بعده و استوجهه.

ثم قال بعد ذلک: «لو خالعها و الاخلاق ملتئمة، لم یصح و لم یملک الفدیة، لا اعرف فیه خلافا. و لو طلّقها حینئذ بعوض، فالمشهور انه لا یملک العوض. و یدل علیه عموم الایة و الاخبار. [و] فی الروضة و المسالک ان الطلاق بالعوض لا یعتبر فیه کراهة الزوجة، بخلاف الخلع. و هو غیر جیّد. و ذکر بعض العلماء انه لا یعرف له موافق. و هل یقع الطلاق رجعیاً علی هذا التقدیر؟ قال الفاضلان نعم. و فیه اشکال لان الطلاق الرجعی غیر مقصود و لا مدلول علیه باللفظ. و استجود بعض المتاخرین وقوع الطلاق باطلاً من اجله. و هو غیر بعید». انتهی کلامه(ره). و هذا صریح فی متابعة السید محمد(ره). و الظاهر ان مراده من بعض العلماء، هو. و کذلک من بعض المتاخرین.

ثم قال فی المباراة، انه طلاق بعوض یترتب علی کراهة کل من الزوجین صاحبه. الی ان قال: و لو اقتصر علی قوله انت طالق بکذا، صح و کان مباراةً. کما صرح به جماعة من الاصحاب. اذ هی عبارة عن الطلاق بعوض مع منافاة بین الزوجین. اذ الطلاق بعوض لیس ایقاعا خارجا عن الخلع و المباراة. بل انما هو خلع او مباراة. فان قصد به الخلع مع اجتماع شروطه، وقع خلعا. و کذا لو قصد المباراة مع اجتماع شروطها. و ان اطلق وقع البینونة و یجوز انصرافه الی کل منهما عند(1) اجتماع شرائطها. و لو جمع شر[و]ط احدهما انصرف الیه. و ان انتفت شروط کل منهما؛ فان قصد به احدهما، فالظاهر انه یقع باطلاً. و ان لم یقصد به

ص: 336


1- و فی النسخة: عقد.

احدهما، فاستوجه فی المسالک صحته لعموم الادلة علی جواز الطلاق مطلقا، و عدم وجود ما ینافی ذلک فی خصوص البائن. و استشکله بعض المتاخّرین بانّ المستفاد من الادلّة الشرعیة انحصار الابانة بالعوض فی الخلع و المباراة و انما جوّزنا الطلاق بالعوض لصدق احدهما علیه، و لو لا ذلک لَامتنع الحکم بصحته. لانتفاء الدلیل علیه رأساً». انتهی کلامه(ره). فهیهنا ایضا وافق السید محمد(ره) مع نوع تردد. و قد ذکرنا ما عندنا من تحقیق المقام فی هذا المرام. حیث ذکرنا غفلة الشهید الثانی(ره). فلا [نعیده](1).

هذا غایة ما بلغه النظر القاصر فی جمیع اقوال العلماء القائلین بمغایرة الطلاق بعوض، مع الخلعین. و ذکر الادلّة علی هذا المقصد المهم، الغیر المنقح فی کلام اکثرهم.

و اما القائلون بالاتحاد: فقد عرفت ان اول من اقدم فی هذا المضمار، هو الفاضل السید محمد(ره) فی شرح النافع. و قال: انه لا یتحقق الطلاق بعوض، الاّ مع کراهة الزوجة او الزوجین. و ان القول بتحققه بدونها من متفردات جده(ره)(2).

و قد نقلنا کلماته و ما فیها من الغفلة.

ثم بعده الفاضل الاصفهانی فی شرح القواعد. حیث انه بعد ما ذکر عبارة العلاّمة فی القواعد «و یقع بلفظ الطلاق و یکون بائنا مع ذکر الفدیة و ان تجرد عن لفظ الخلع»، قال فی جملة شرحها: فلیس هذا نوعا من الطلاق و مغایرا للخلع لا یشترط فیه الکراهة، کما قیل. فان النصوص من الکتاب و السنة صریحة فی النهی عن اخذ الفدیة الاّ ان یخافا ان لا یقیما حدود الله(3).

ص: 337


1- و فی النسخة: فلا یفیده.
2- ای الشهید الثانی، و السید ابن بنته.
3- کشف اللثام، ج8 ص200 ط جامعة المدرسین.

اقول: و لعله عرض بذلک الی الشهید الثانی(ره)، و قد نقلنا کلماته. فان اراد فی صورة قصد الطلاق(1) بعوض، الخلع، فهو مسلّم. و اما لو لم یقصده، ففیه منع ظاهر. کما عرفت و ستعرف.

قوله: «فان النصوص من الکتاب و السنة.. الخ»، فیه: ان غایة ما یستفاد من الکتاب و السنة انه اذا کانت المرئة کارهة للزوج بحیث یجب تخلیص نفسها من یده و تفتدی نفسها بشیئ، کانّها مأسورة تخاف القتل فتفتدی نفسها بشیئ. فجواز الاخذ حینئذ علی سبیل الافتداء(2) لتخلیص نفسها، موقوف علی ثبوت الخوف من اَلاّ یقیما حدود الله. و الحاصل ان جواز الاخذ منها من باب تخلیصها من الشدة، انما یکون فی صورة الخوف من عدم اقامة الحدود، لا انه لا یجوز مطلق المعاوضة. فقد یکون المرئة مُحبة لزوجها، بل یصعب علیها مفارقته، لکن الزوج یرید ان یسافرها الی بلاد الغربة و یصعب علی الزوج ایضا مفارقتها، لکن بسبب صعوبة الغربة علیها، او صعوبة مفارقتها عن(3) ابویها، ترضی بان تبذل مهرها و یطلّقها فی عوضه. فلیس فی الایات و الاخبار من الدلالة علی اشتراط ذلک بخوف عدم اقامة الحدود، عین و لا اثر. و حینئذ یصح هذا الطلاق اِما لاندراجه فی عموم «اوفوا بالعقود» لانه عهد موثق. او لانه هبة مشروطة بالعوض. او غیر ذلک مما مرّ الیه الاشارة.

و هذا الوجه مما یستفاد من کلام المحقق الاردبیلی(ره) و قد نقلنا سابقا. و الظاهر ان نظره الی جعل قوله تعالی «فیمَا افْتَدَتْ بِهِ»(4) قیداً لمجموع الایة، یعنی ان المنع من الاخذ منهنّ فی صورة ارادة الافتداء و التخلیص عن الشدة، لا یجوز الاّ فی صورة الخوف من عدم

ص: 338


1- و فی النسخة: بالطلاق.
2- و فی النسخة: الاقتداء.
3- و فی النسخة: علی.
4- الایة 229 السورة البقرة.

اقامة حدود الله. فلا تعرض لحال المنع عن الاخذ فی غیر صورة الافتداء، و لا(1) منع عنه اذا حصل بسبب معاملة مثمرة لذلک.

و یرد علیه(2) حینئذ المنع عن ذلک، لان الاصل فی العام، عدم التخصیص الاّ فیما ثبت. و المسلّم تخصیص العام بصورة الافتداء مع الخوف المذکور و هو الخلع. و یبقی الباقی تحت المنع.

فالاولی التمسک فی موضع دلالة الایة، بما بینّاه سابقا فی تحقیق معنی الاخذ؛ من معلولات(3) الطلاق المرتبة علیه کما یتوهم من جهة عدم [ا]تمام مدّة الاستمتاع و غیر ذلک الاّ فی صورة کراهة الزوجة و خوف عدم اقامة حدود الله. فانه یصح الاخذ فیه. بخلاف ما لو لم یکن من معلولاته المتاخرة عنها بالذات و بالقصد. کما بذل المرئة شیئاً و وهبه لزوجها بطیب نفسها من [دون] کراهتها للزوج، لفرض صحیح، کما مر. فان الطلاق حینئذ من نتائج البذل و معلولاته. فان الاصل فی العقد [انّ] الایجاب و القبول، من توابعه و مترتباته.

لا یقال: ان الخلع ایضا کذلک. لان المرئة تبذل المهر لان یطلّقها، و تفتدی نفسها و تخلصها به.

لانّا نقول: مقصودنا من العلّة هنا هو الباعث علی الفعل، و العلّة الغائیة. و الاّ فَلِمَ تبذل شیئا لزوجها. و الحاصل ان الکلام فی الایة نظیر الایة التی قدمناها سابقا من قوله تعالی «وَ إِنْ أَرَدْتُمُ اسْتِبْدالَ زَوْجٍ مَکانَ زَوْجٍ وَ آتَیْتُمْ إِحْداهُنَّ قِنْطاراً»(4) الایة. فحاصل المراد هنا انه لا یاخذ شیئاً بسبب الطلاق من حیث انه طلاق و بعلّة انه طلاق، الاّ فی الخلع بشرط الکراهة

ص: 339


1- و فی النسخة: اولا... .
2- ای: و یرد علی نظر المحقق الاردبیلی(ره).
3- و فی النسخة: معلومات.- و کذا تکرار هذا اللفظ فی ما بعد.
4- الایة 20 النساء.

المعلومة او الخوف المعلوم.

فحاصل معنی الایة (علی ما یظهر فی النظر القاصر) انها فی بیان حکم التطلیقات الثلاثة المحتاجة الی المحلل. و ذکر الخلع جملة معترضة(1) وقعت فی البین. قال الله تعالی «الطَّلاقُ مَرَّتانِ فَإِمْساکٌ بِمَعْرُوفٍ أَوْ تَسْریحٌ بِإِحْسانٍ»(2) یعنی الطلاق الرجعی مرّتان سواء جعلنا الرجعی بمعنی ما من شأنه الرجوع فی العدة، او من شأنه جواز امساک الزوجة بعده؛ سواء کان بالرجوع فی العدة او بتجدید العقد علیه. و اما الثالثة فبائن، بمعنی عدم جواز الرجوع علیها بشیئ من المعنیین. و ان کان بالذات ما من شأنه الرجوع فی عدتها و منعه عن ذلک کونه ثالثة.

ثم قال تعالی «فَإِمْساکٌ بِمَعْرُوفٍ أَوْ تَسْریحٌ بِإِحْسانٍ»(3). فالواجب علی الزوج بعد التطلیقتین اِما اخذ الزوجة بالرجوع او بتجدید العقد و امساکها بالمعروف و ابقاء حقوق الزوجیة، او تسریح باحسان ای بقائها علی حالها بدون اضرار الیها حتی تنقضی عدتها و تبین عنها. او تطلیقها ثالثة (ان راجعها بعد التطلیقتین بای من المعنیین) مع الاحسان و عدم الاضرار.

ثم قال تعالی (بعد ما ذکر حکم الخلع فی البین): «فَإِنْ طَلَّقَها فَلا تَحِلُّ لَهُ مِنْ بَعْدُ حَتَّی تَنْکِحَ زَوْجاً غَیْرَهُ»(4) یعنی فان طلّقها الزوج الذی طلّقها مرّتین، مرةً ثالثة (و اختار التسریح(5) بمعنی اخذها و تطلیقها) فلا یحل له تزویجها بعد ذلک الطلاق الثالث حتی تنکح الزوجة

ص: 340


1- و فی النسخة: معترفة.
2- الایة 229 البقرة.
3- الایة 229 البقرة.
4- الایة 230 البقرة.
5- و فی النسخة: التصریح.

زوجاً غیر الزوج الاول.

ثم قال تعالی «فَإِنْ طَلَّقَها»(1) ای الزوج الثانی المحلل «فَلا جُناحَ عَلَیْهِما أَنْ یَتَراجَعا إِنْ ظَنَّا أَنْ یُقیما حُدُودَ اللَّه»(2) یعنی لا اثم علی الزوجة و الزوج الاول، ان یتراجعا بان یعقدا عقداً جدیداً بینهما(3). و مفهوم الشرطیة غیر معتبر، لمنافاته الادلّة الشرعیة. او المراد من الظن العلم و الاعتقاد. او لمحض الارشاد و التاکید فی نفس المعاشرة و عدم الخروج عن الطاعة. و یحتمل تعمیم الجناح المنفی، للکراهة ایضا فتصّح(4) الاستثناء. و یحتمل الحمل بالحرمة مع الظن بعدم الوفاء. و هو مشکل. و القول بالفساد اشکل منه. هذا اخر المراد من بیان حکم التطلیقات الثلاثة.

و اما المعترضة المذکورة فی اثنائه و هو قوله تعالی: «وَ لا یَحِلُّ لَکُمْ أَنْ تَأْخُذُوا مِمَّا آتَیْتُمُوهُنَّ شَیْئاً إِلاَّ أَنْ یَخافا أَلاَّ یُقیما حُدُودَ اللَّهِ فَإِنْ خِفْتُمْ أَلاَّ یُقیما حُدُودَ اللَّهِ فَلا جُناحَ عَلَیْهِما فیمَا افْتَدَتْ بِه»(5) و قد وقع بین قوله تعالی «أَوْ تَسْریحٌ بِإِحْسان»(6) و قوله تعالی «فَإِنْ طَلَّقَها فَلا تَحِلُّ لَهُ مِنْ بَعْدُ حَتَّی تَنْکِحَ زَوْجاً غَیْرَهُ»(7). فوجه مناسبة ذکره، انه فی بیان معنی بعض معانی «التسریح باحسان». بل عمدة معانیه. حیث استفید من الایة بالتبع، عموم لزوم الاحسان الی الزوجة و عدم الاضرار بها. و ان الامر بالامساک بالمعروف و التسریح

ص: 341


1- الایة 230 البقرة.
2- الایة 230 البقرة.
3- و فی النسخة: بنیتهما.
4- و فی النسخة: فتصبح.
5- الایة 229 البقرة.
6- الایة 229 البقرة.
7- الایة 230 البقرة.

بالاحسان، لا اختصاص له بالمطلّقة بالتطلیقات الثلاث، و ان سیق الکلام لاجل حکمها(1) خاصه.

و کان مطالبة المهر من المطلقات، منافیاً للاحسان و حراما، کما استفید من ایة ارادة استبدال الزوج مکان زوج، فقال تعالی «وَ لا یَحِلُّ لَکُمْ أَنْ تَأْخُذُوا مِمَّا آتَیْتُمُوهُنَّ»(2) الایة. یعنی لا یجوز اخذ شیئ من مهورهن بعنوان الغلبة و عدم طیبة النفس (لا فی صورة المعاملة الشرعیة علی وجه المراضاة و طیب النفس) الاّ فی صورة مخالفة الزوجین عن اقامة حدود الله، الی اخر الایة. فدل الایة علی جواز افتداء امرئة نفسها بشیئ حین الکراهة و الخوف المذکور، فیشمل الایة صورة المباراة ایضا. بل دلالتها علیها اظهر.

و الخطاب فی «لکم» و «تاخذوا» و «اتیتموهنّ» و «خفتم»، للحکام. و یحتمل الازواج ایضا فی الجمع بارتکاب نوع من الالتفات من خطاب الازواج الی تثنیة الزوجین بصیغة الغیبة فی قوله تعالی «أَنْ یَخافا أَلاَّ یُقیما»(3). و یحتمل کون الخطاب فی «خفتم» للحکام، فی السابقات للازواج مع اعتبار الالتفات السابق. و امثال ذلک فی القرآن العزیز، غیر عزیز. و من جملتها ایة التطهیر حیث افحمت بین احکام الازواج.

هذا غایة ما ادّی الیه النظر القاصر فی الاستدلال علی المختار من حلّیة اخذ العوض فی غیر الخلعین ایضا، و تحقق مصداق الطلاق بعوض، غیرهما.

و اما ادلة القول الاخر(4): فامور: الاول: الاصل و الاستصحاب. و هما لا یعارضان

ص: 342


1- و فی النسخة: حکمهما.
2- الایة 229 البقرة.
3- الایة 229 البقرة.
4- و فی النسخة: الاخیر.

الدلیل؛ و قد عرفت الدلیل. و الثانی: قوله تعالی «وَ لا یَحِلُّ لَکُمْ أَنْ تَأْخُذُوا مِمَّا آتَیْتُمُوهُنَّ شَیْئا»(1) الایة. فدلّت الایة علی عدم جواز اخذ شیئ منهن فی غیر الخلع. و قد عرفت الجواب(2) عن ذلک ایضا. و الثالث: الاجماع المنقول فی کتاب «کشف الحق و نهج الصدق» للعلاّمة(ره). فانه قال فی مسائل الطلاق و توابعه: «ذهبت الامامیة الی انه اذا کانت الاخلاق ملتئمة بین الزوجین و الحال عامرة، فبذلت له شیئا علی طلاقها، لم یحلّ له اخذه. و خالف ابو حنیفة و مالک و الشافعی، و قد خالفوا قوله تعالی و لا یحلّ لکم ان تأخذوا شیئا. الایة». انتهی.

وجه الدلالة: انه لم یذکر فیه شیئاً من مسائل الخلع بخصوصه اصلا. فدلّ علی ان الامیامة(3) مذهبهم عدم جواز اخذ شیئ فی مقابل الطلاق فی صورة تلائم الاخلاق.

اقول: و لعلّه(ره) اراد من نسبة الحلّیة الی الثلاثة(4)، هو حلّیة العوض فی الخلع و ان کان العقد حراما بدون الکراهة. کما یشعر به عبارة البیضاوی المتقدمة حیث قال «ان ظاهر الایة تدل علی ان الخلع لا یجوز من غیر کراهیة، و ان الجمهور استکرهوه لکن نفذوه»(5). و مراده من نسبة عدم حلّیة الاخذ (حین تلائم الاخلاق) الی الامامیة، فی صورة ارادة الخلعین من الطلاق. یعنی ان الطلاق بقصد الخلع لا یجوز مع تلائم الاخلاق، عند الامامیة. و یشهد بذلک انّا تتبّعنا کلام الامامیة، فلم نقف الاّ علی ذلک. فلنذکر جملة من عباراتهم:

ص: 343


1- الایة 229 البقرة.
2- و فی النسخة: الجواز.
3- عبارة النسخة: اصل عدل علی ان الامامیة.
4- ای المالک، ابو حنیفة و الشافعی.
5- تفسیر البیضاوی، ذیل الایة.

فمنها: العبارة المحکیة عن الجامع لیحیی بن سعید فی الخلع (و النسخة مغلوطة) قال: و ان کان الزوجان- کانّه سقط مثل لفظ متلائمین(1)- و بذلت له علی خلعها، لم یصح الخلع و لم یملک العوض، و یقع طلقة رجعیة ان کان تلفّظ بصریح الطلاق. و کذا لو اکرهها علی البذل، فان منع(2) حقها فبذلت له علی الخلع، وقع صحیحا و لم یکن منع الحق اکراهاً.

و منها: عبارة ابن البرّاج فی المهذب. حیث استدل فی الخلع بایة «وَ لا یَحِلُّ لَکُمْ أَنْ تَأْخُذُوا»(3). اذ(4) قسّمه الی محظور، و مباح. و قال: فالمحظور ان یعطّل المرئة بغیر حق لتفتدی نفسها منه. و مثل ان یکون الحال بینهما عامرة و الاخلاق ملتئمة، و یتفقا علی الخلع، فتبذل له شیئاً علی طلاقها. و اما المباح؛ فان یخافا اَلاّ یقیما حدود الله؛ مثل ان تکره المرئة لزوجها ما لخلقته، او دینه، او ما جری مجری ذلک(5) مما فی بینهما من کراهتها له. فاذا کان فی نفسها شیئ من هذه الصفات، خیف اَلاّ یقیما(6) حدود الله مثل ان تکره الاجابة فیما حق له علیها، فیحلّ لها ان تفدی نفسها. بغیر خلاف فی ذلک، لقوله تعالی «فَإِنْ خِفْتُم»(7) الایة.

و منها: عبارة ابن ادریس، حیث قال (بعد ذکر اشتراط الکراهة فی الخلع): فاما اذا کانت الحال بین الزوجین عامرة و الاخلاق(8) ملتئمة و اتفقا علی الخلع فبذلت له شیئا علی طلاقها،

ص: 344


1- و فی النسخة: مثلاً یمین.- و هذا هو السقط فی السقط!
2- و فی النسخة: منعت.
3- الایة 229 البقرة.
4- و فی النسخة: الی.
5- عبارة النسخة: ما لخلعته او دینه او ماجری فجری ذلک.
6- عبارة النسخة: من هذه الصفة خافت اَلاّ یقیما.. .
7- الایة 229 البقرة.
8- و فی النسخة: و الاخلال.

لم یحل ذلک و کان محظوراً. لاجماع اصحابنا علی انه لا یجوز خلعها الا بعد ان یسمع منها ما لا یحل ذکره؛ من قولها لا اغتسل لک من جنابة، و لا اقیم لک حداً، و لادخلنّ فراشک من تکرهه، او یعلم ذلک منها فعلا. و هذا مفقود هیهنا. فیجب ان لا یجوز الخلع. و ایضا قوله تعالی «وَ لا یَحِلُّ لَکُمْ»(1) الایة. و هذا نص، فانه حرم الاخذ منها الا عند الخوف من عدم اقامة الحدود.

و منها: عبارة الشیخ فی الخلاف فی کتاب الخلع، قال: اذا کانت الحال بین الزوجین عامرة و الاخلاق ملتئمة و اتفقا علی الخلع، فبذلت له شیئا علی طلاقها، لم یحل ذلک و کان محظوراً.- ثم استدل علیه باجماع الفرقة و بقوله تعالی «وَ لا یَحِلُّ لَکُمْ»(2) الایة، قال: و هذا نص، فانه حرم الاخذ منها الاّ عند الخوف من اقامة الحدود. و بقوله تعالی «وَ إِنْ خِفْتُم»(3) الایة. قال: فدل علی انه ان(4) ارتفع الخوف، حصل الجناح. انتهی کلامه(ره).

و لا یذهب علیک ان هنا مجالاً لان یقال: لعل مراد الشیخ و ابن ادریس و من تلفّظ بلفظ الخلع فی قولهم «اذا اتفقا علی الخلع» نفس بذل شیئ عوض الطلاق. و الاّ فکیف یتفقان علی ما لا حقیقة له اصلاً. فهذا یدل علی بطلان غیر الخلعین، و عدم حلّیة الاخذ الاّ من جهتهما.

و یدفعه: انه لا غرابة فی الاتفاق علی الباطل سیما مع الجهل باصل المسئلة، مثل انّا نقول: اذا استاجر زید بستان عمرو لثمرته، فلا یصح و لا یحل التصرف فیه. و ان کان یمکن حلّیته من جهة الصلح او غیر ذلک.

ص: 345


1- الایة 229 البقرة.
2- الایة 229 البقرة.
3- الایة 35 النساء.
4- و فی النسخة: من ارتفع..

و منها: عبارة المحقق و العلاّمة فی کتبهما(1) و هی کثیرة لا حاجة الی ذکرها. و کلها مذکورة فی صورة ارادة الخلع. و بملاحظة جمیع ذلک یظهر ان مراد العلاّمة فی «کشف الحق» ایضا هو ما ذکره الجماعة. فاین اجماع الامامیة علی عدم حلیة اخذ العوض من غیر جهة الخلعین-؟ ا لیس هؤلاء عمدة اساطین الامامیة؟ و لم نقف علی مصرح بالحرمة فی غیر الخلعین بدون الکراهة بمعنی عدم الصحة و عدم الحلّیة اذا سیق الصیغة فی قالب الخلعین.

الرابع(2): ان عبارات الاصحاب من المتقدمین و المتاخرین، فی مقام ذکر اقسام الطلاق، خالیة عن ذکر الطلاق بعوض، غیر الخلعین. فانهم قسمّوه الی الرجعی و اقسام البائن. و عدّوا من جملة البائن و المبارات ما لم ترجع فی البذل. و لم یذکر(3) احد منهم الطلاق بعوض. فهذا اجماع منهم بانه لا اصل له.

اقول: و هو کذلک. و لکنه عدم ذکره من جملة اقسام الطلاق، لا یدل علی عدم جواز جعل الطلاق عوضا فی شیئ من العقود. کما مرت الیه الاشارة. و نحن نذکر اوضح تلک العبارات فی مراد المستدل بهذه الطریقة، و نجیب عنها، و هو عبارة ابن ادریس، قال فی السّرائر: «الطلاق علی ضربین: رجعی و بائن. فالبائن علی ضروب اربعة؛ طلاق غیر المدخول بها، و طلاق من لم یبلغ المحیض، و [طلاق] من جاوزت خمسین سنة مع تغیر عادتها، و کل طلاق فی مقابلة بذل و عوض من المرئة و هو المسمی بالخلع و المباراة». ثم قال: «و اما الرجعی؛ فهو ان یطلّق المدخول بها واحدة و یدعها تعتد. و یجب علیه السکنی

ص: 346


1- و فی النسخة: کتبها.
2- ای الرابع من ادلة القول الاخر.
3- و فی النسخة: و لم یذکروا.

لها و النفقة و الکسوة. و لا یحرم علیه النظر الیها و وطیها. و یحرم العقد علی اختها و علی خامسة». الی اخر ما ذکره(1).

اقول: و یرد علیه ان مراد ابن ادریس ان من جملة اقسام البائن، هو کل طلاق فی مقابلته عوض فی حد ذاته و مهیّته. و نحن نسلّم ان ذلک منحصر فی الخلع و المباراة. و اما ما کان العوض بجعل الجاعل، فلیس قسما برأسه من اقسام الطلاق، و هو یشمل جمیع اقسام الطلاق. فان مرادنا [انه] یمکن ان یجعل کل واحد من اقسام الطلاق (التی تنوّعت بسبب اختلاف الفصول) فی مقابل العوض، حتی الخلع و المباراة. و ثمرته صحة البذل و جواز اخذ العوض بسبب هذا العقد. و لا حاجة فی ذلک الی التزام البینونة به، و ان کان یمکننا اثبات ذلک ایضا حتی فی الطلاق الرجعی. کما بیّناه.

و ثمرة ذلک فی الخلع و ان کانت خفیّة- لجواز زیادة العوض فی مهیته الی ایّ قدر تراضیا علیه- و لکنها یظهر فی المباراة فی غایة الوضوح. لانه لا یجوز فیها اخذ ما زاد عن المهر، فلا عقد بینهما علی ان یباریها بعوض لیزید فی العوض؛ فتقول المرئة «بذلت لک الفاً علی ان تبارینی و تطلّقنی طلاق المباراة» و المفروض کون مهرها مأةً. ففائدة هذا العقد تملک الالف. و صیرورة هذا الطلاق بائناً یحصل من اصل المباراة. و تملک الالف انما یحصل بالطلاق بعوض.

و الحاصل: ان ذکر اقوال العلماء فی هذا المضمار [و] التمسک(2)بانهم لم یذکروا فی طی ذکر اقسام الطلاق [الطلاق] بعوض، لا جدوی فیه اصلا. و نحن(3) لا نقول بانه قسم علی حده

ص: 347


1- السرائر، ج2 ص667 ط جامعة المدرسین.
2- عبارة النسخة: فی هذا المضمار و لا التمسک.. .
3- و فی النسخة: او نحن.

من اقسام الطلاق، بل هو عقد مستقل وقع علی الطلاق، او قسم من اقسام العقود المتداولة؛ مثل الصلح و الهبة و غیر ذلک. فلیُتدبّر.

و مثل عبارة ابن ادریس فی الظهور فی مراد المستدل (بل اظهر منه) عبارة الشیخ احمد بن متوج البحرانی تلمیذ فخرالمحققین(ره)؛ فقد نقل عنه انه قال فی کتاب آیات الاحکام: «و اما الطلاق بفدیة، فهو ان تقول الزوجة للزوج «طلّقنی علی کذا». فیقول هو علی الفور «فلانة علی کذا طالق». و هذا ان وقع فی حال الکراهة منهما فلفظه لفظ طلاق الفدیة، و معناه المباراة. فلا یحل له ان یتجاوز فی الفدیة قدر ما وصل الیها». انتهی.

فان هذا ظاهر فی انحصار الطلاق بعوض فی الخلعین.

اقول: و لعلّه اراد الطلاق بفدیةٍ المذکور فی القرآن، و لا ریب انه ینحصر فیهما. او انه ایضا اراد منه ما کان الفدیة داخلة فی مهیتها. کما ذکرناه فی طی ذکر عبارة ابن ادریس.

و کذلک ما نقل عن کتاب «الحاوی» للشیخ منتجب الدین؛ حیث قال: اعلم: ان المدار فی جواز الفراق بالفدیة، علی کراهة الزوجة منفردةً او مجامعة. فان انفردت بها، جازت الزیادة علی المهر، و صح علی قول تجرد صیغة الخلع عن الطلاق، و سمّی خلعاً و ان لم یتلفّظ به. و ان کانت من الزوجین، لم یجز الزیادة و تعینت صیغة المباراة و سمّیت مباراةً و ان لم یتلفّظ بها. فلو طلّق بزاید علی المهر، وقعت البینونة و لم تلزم الزیادة. فان انفرد بها الزوج، او کانت الاخلاق ملتئمة، حرمت الفدیة و کان الطلاق رجعیاً.

اقول: الظاهر ان مراده من الفراق بالفدیة، الذی یکون الفدیة لازمة لمهیته، و هو منحصر فیهما.

الخامس: ان الطلاق من الامور التوفیقیة التی لا یُهتدی الیها بالعقل و العرف و العادة، و قد شرعه المشارع و جعل له صیغة خاصة و شرائط مخصوصة و اقساما محصورة، فجعل منها رجعیا و بائنا، و من البائن ما کان بعوض مع شرط الکراهة منفردةً للزوجة، او مجامعة

ص: 348

مع کراهة الزوج. و جعل لکل منها احکاما و فروعا و توابع مذکورة فی محالّها، لا یهتدی الیها [الاّ] بالتوقف. فلا سبیل الی زیادة قسم اخر من جهة العقل او العرف، و لا من جهة ما ورد فی الطلاق بعوض، لانحصاره فی الخلعین. و لا من جهة ما ورد فی مطلق الطلاق بعدم اعتبار العوض فیه، و لا التراضی به. و لا من جهة ما ورد فی سایر العقود و الایقاعات. لانه لیس فیها ما یقتضی معرفة احکام الطلاق.

اقول: و نحن لا ننکر کون الطلاق من التوقیفیات، و لا انقسامه المعهودة، و لا اشتراطه بالشرائط المحضوصة. بل نقول ان هذا(1) الطلاق بعینه هو فرد من الطلاق، واحد من الاقسام المعهودة. [و] عدم اعتبار العوض(2) فی مهیة الطلاق، لا ینافی اعتبار العوض فی بعض افراده. کما ان اعتبار العوض بالهبة المشروطة بالعوض، لا ینافی کونها هبة. فاذا وهبت(3) الزوجة شیئا لزوجها و شرطت علیه تطلیقها بعوضه، فان کانت غیر مدخولة (مثلاً) فهذا بعینه احد اقسام الطلاق البائن المعهودة، لا انه قسم اخر. و هکذا لو کانت مدخولة و ذات(4) الاقراء و لها غرض صحیح فی التطلیق (و ان لم یحصل البینونة معه و جاز له الرجوع) فهذا فرد من الرجعی. و هکذا مما اشرنا الیه سابقا.

فلو استاجر زید دار عمرو بالف فی مدة عشرین سنة و شرط علیه ان یبیعه فرسه بمأة نقداً، فلا ریب فی صحة هذا الشرط و صحة البیع. و لیس لاحد ان یقول بان اقسام البیع فی الفقه محصورة مثل بیع النقد و النسیئة و السلف و المساومة و المرابحة و المواضعة و التولیة

ص: 349


1- و فی النسخة: هذه.
2- عبارة النسخة: واحد من الاقسام المعهودة بعدم اعتبار العوض.. .
3- و فی النسخة: وهبه.
4- و فی النسخة: ذوات.

و لم یُذکر من جملتها البیع المشروط فی ضمن عقد الاجارة. فان هذا بیع من جملة بیع النقد، و لا ضرورة الی عدّه قسما علی حدة.

و هکذا اعتبار التراضی هنا، لیس من جهة انه طلاق حتی ینافی عدم اعتبار التراضی فیه مطلقا من جهة انه تراض بجعله عوضا عما بذلته مثلا.

و اما ما ذکر انه لا سبیل الیه من جهة سایر العقود؛ فقد عرفت الوجه فی افادة العقد السبیل الی ذلک مفصلا؛ اما من جهة العمومات العامة؛ کقوله تعالی «اوفوا بالعقود». او العمومات الخاصة؛ کالهبة و الصلح. او غیرهما. و لبّ الکلام فی حد المقام، ان الخلع هو «فکّ النکاح عن الزوجة الکارهة لزوجها منفردة الی حد یخاف معه ترک حد من حدود الله، بفدیة» فکانها اسیر تفتدی نفسها بشیئ لتخلیص نفسها. و لا ریب فی وقوعه بلفظ «خلعتها» و «خالعتها علی کذا». مع اختلاف فی اشتراط(1) تعقیبه بقوله «فهی طالق» و عدمه.

ثمّ: ان المشهور- بل اُدعی علیه الاجماع- انه لو قال فی هذا المقام (مع الکراهة المذکورة) موقع لفظ الخلع، «انت طالق علی کذا» و قبلت المرئة، او سئلت هی الخلع علی فداء خاص فاجابها ب- «انت طالق علی کذا»، بان یستعیر اللفظ الدال علی جعل الطلاق فی عوض شیئ. یفید فائدة الخلع و یکتفی به عنه.

ثم اختلفوا فی ان ذلک المفهوم الذی یدلّ علیه لفظ «انت طالق علی کذا» اعنی الطلاق بعوض، الذی استعیر اللفظ الدال علیه للخلع، هل هو کلی لا مصداق له کشریک الباری، و انما وضع اللفظ لذلک المفهوم و استعمل فی غیر ما وضع له، بناءً علی عدم استلزام المجاز الحقیقة. او له حقیقة و لها احکام؟-؟ مقتضی کلام الفاضل السید محمد(ره)و صریح جده،

ص: 350


1- و فی النسخة: اشتراطه.

الاول(1). بل هو المشهور عند الاصحاب کما عرفت. و هو اقوی عندی اَلان [و] ما [دمت](2) موافقا للسید المذکور منذ اربعین سنة تخمینا.

و الاشکال انما هو فی ان [ال-]طلاق [ب-]لفظ «انت طالق علی کذا» مع عدم کراهة الزوجة علی النهج المذکور، هل یقع صحیحاً و یحلّل اخذ العوض ام لا؟-؟ و هل یفید البینونة کالخلع ام لا؟-؟ لا فی ان هذا اللفظ مع اجتماع شرائط الخلع اذا اُطلق لافادة الخلع، هل یکفی ام لا؟-؟ فان الظاهر انه لا خلاف فیه (من غیر من یقول بانه فسخ اذ جرّد عن الطلاق). و ان کان یمکن القدح فیه لولا الشهرة و نقل الاجماع فی کلامهم.

و قد عرفت ان المختار فی موضع الاشکال، هو الصحة. بل و حصول البینونة. علی وجه تقدم الیه الاشارة. بل نقول انه فرد من افراد مطلق الطلاق. و لا یلزم جعله مفهوماً ثانیا و حقیقة مغایرة له. و عدم اخذ العوض فی مفهوم الطلاق، لا ینافی جواز اشتراط معه. کما فی الهبة بشرط العوض. فلا یکون الطلاق بعوض، مفهوماً مغایراً لاصل الطلاق. فلزومه و حصول البینونة الذی هو معنی اللزوم، اِما لاجل کونه من العهود الموثقة الداخلة فی قوله تعالی «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ»(3) و ان لم نجعله(4) من العقود المصطلحة. او من عقود المعاوضات بین العباد المستفاد لزومها من عموم الایة ایضا. کما مرّ.

و اِما من جهة انه عوض بذل الزوجة، فیکون عوضا فی الهبة. فیندرج مع ما مرّ فی الهبة المعوضة ایضا. او من جهة انه جعل وجه المصالحة لصلح وقع بینهما علی ذلک، اذ هو مما(5)

ص: 351


1- ای: هو کلی لا مصداق له.
2- و فی النسخة: ما کنت.. .
3- الایة 1 المائدة.
4- و فی النسخة: یجعله.
5- و فی النسخة: فیما.

یجوز اخذ العوض عنه، فیجوز الصلح علیه. کما قرّر فی محله. فیندرج مع ما مرّ تحت الصلح ایضا. او انه(1) اشتراط فی ضمن عقد لازم [فصار] لازما(2). فدخل مع ما مرّ تحت قولهم(علیه السلام): «المومنون عند شروطهم». مضافا الی صدق الشرط بمعنی الالزام و الالتزام علیه ایضا مع قطع النظر عن کونه فی ضمن عقد لازم. فانا لم نقف الی الان، علی من منع جعل الطلاق عوضا فی الهبة المعوضة. بل هو داخل فی اطلاق الثواب المذکور فی النص الصحیح. و لا علی من منع جعله وجه المصالحة. بل هو داخل فی تلک العمومات. فانا قد رأیناهم یستدلون فی لزوم الصدقة بانها هبة معوضة، لان المقصود منها الاجر فی الاخرة، بل هو اعظم افراده (و ان کان لی فیه کلام). فکیف لا یصح جعل الطلاق عوضا.

هذا اخر ما اردنا(3) ایراده فی هذه الاوراق. و نسئل الله العفو عن التقصیر فی الاجتهاد و ارشاد سبیل الاستقامة و السداد، انه کریم جواد. و الصلوة علی محمد و آله الهادی الی الرشاد.

و قد فرغ عنه مؤلّفه الفقیر الی الله الغنی الدائم، ابن الحسن الجیلانی، ابوالقاسم نزیل دارالایمان قم صانها الله عن التصادم و التلاطم. فی اواخر شهر الله الاعظم من شهور سنة اثنین و عشرین و مأتین بعد الالف، حامداً مصلّیاً مسلماً. و الحمد لله رب العالمین.

38- سؤال:

38- سؤال: شخصی زوجة حاملة مدخولة خود را در مجلس واحد در حضور عدول مومنین با سایر شروط طلاق، مطلّقه نموده. پس رجوع کرد بهمان کیفیت. پس طلاق داد. مجملاً: در طهر واحد و مجلس واحد، سه طلاق داد با تخلل دو رجعت در ما بین آن ها. آیا

ص: 352


1- و فی النسخة: لانه.
2- عبارة النسخة: فی ضمن عقد لازم نصا و لازما.
3- و فی النسخة: اوردنا.

این طلاق واقع است؟ و آن زن سه طلاقه است یا نه؟-؟

و در صورت وقاع(1) و احتیاج به محلل، آیا نکاح مراهق، در تحلیل کافی است یا نه؟-؟ و نکاح سفیه [کافی است] یا نه؟-؟

و تعدد مجلس یا وحدت او در این حکم در صورت وحدت طهر، آیا فرقی دارند یا نه؟-؟

و تفریق طلقات بر اطهار با رجوع بدون وقاع، چه صورت دارد؟

بیان فرمائید، که این مسئله ضرور شده و [ا]تفاق افتاده که طلاق به صورت سابقه داده شده.

و اگر ملاحظة احتیاط کند(2)، لازم می آید انفاق دائمی بر زوج و عدم تزویج زوجه-؟؟ و این هر دو مستلزم عسر و حرج است.

جواب:

جواب: بلی این زن مطلّقه به سه طلاق است. و حلال نمی شود بر زوج الاّ بتحلیل محلل. و مخالفی ظاهراً در مسئله نیست. بغیر ابن عقیل که شرط دانسته است در طلاق دویم وقاع را. هر چند اخبار بسیار دلالت بر مذهب او دارد و لکن مقاومت با ادله و اخبار مشهور، نمی کند. بسبب اعتضاد آن ها بعمومات کتاب و سنت و عمل اصحاب.

و فرقی ما بین وقوع طلاق در مجلس واحد و متعدد، و طهر واحد یا(3) تفریق طلقات بر اطهار، نیست.

و شرط است در محلل این که عقد کند به عقد دوام، بر وجه صحیح، و دخول در قٌبل به

ص: 353


1- مرادش «وقوع» است نه وقاع که گاهی به مجامعت جنسی مرد و زن، اطلاق می شود، همان طور که در چند جمله بعدی خواهد آمد. و ممکن است در اصل «وقوع» بوده و در نسخه برداری اشتباه شده.
2- یعنی نظر به این که تحقق سه طلاق (مثلاً) مسلّم نیست، احتیاطاً با او مقاربت نکند در عین حال او را مطلقه نداند.
3- و در نسخه: با.

حدی که غیبوبت حشفه به عمل آید. و فرقی نیست ما بین این که محلل حرّ باشد یا عبد، و عاقل باشد یا مجنون. لکن در مجنون ملاحظة صحت عقد ولایت و صحت طلاق ولایت را هم بکند.

و اما صغیر؛ پس آن محلل نمی توان[د] شد. و در مراهق (یعنی کسی که به سنّ بالغ نیست و لکن استعداد بلوغ از راه انزال یا انبات، داشته باشد مثل این که ده سال یا بیشتر داشته باشد) در آن خلاف است. و اظهر و اشهر، عدم اکتفاء به آن است. چنان که روایت علی بن فضل الواسطی(1) دلالت بر آن دارد، و ضعف آن منجبر است به عمل اصحاب، و بعض مویدات دیگر هم دارد. بلی: ظاهر این است که هر گاه عقد از برای مراهق بشود بر وجه صحیح و در حبالة او بماند تا بالغ شود و دخول کند و طلاق بگوید، کافی است هر چند نکاح در حال عدم بلوغ بوده.

و از حکم جنون، حکم سفیه به طریق اولی ظاهر می شود. و ثمره در جنون و مراهق غالبا به موت حاصل می شود. هر چند در مجنون طلاق ولیّ را صحیح می دانیم هر گاه مصلحت او در آن باشد.

و در باب احتیاط (که نوشته اید لازم می آید انفاق دائمی بر زوجه و عدم تزوج زوجه) چرا ممکن نیست که احتیاط بر وجه صحیح-؟ طلاق جامع شرایطی بگوید، و او بعد از عده به دیگری شوهر کند. غایة امر این است که تعلیقی منظور شود در طلاق؛ یعنی چون طلاق نمی باشد مگر بزوجیت دائمة ثابت الزوجیة، پس این در معنی این است که گویا می گوید «ان کانت زوجتی فهی طالق». و ظاهر این است که این هم در این جا مضر نباشد.

39- سؤال:

39- سؤال: مطلّقة رجعیه؛ هر گاه بدون اذن شوهر، یا با منع شوهر، از خانه بیرون

ص: 354


1- الکافی، ط اسلامیة، ج6 ص76 (باب الّتی لا تحلّ لزوجها حتّی تنکح زوجاً غیره).

رود. آیا باعث سقوط نفقه است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: بلی. مطلقة رجعیه در حکم زوجه هست، و به سبب نشوز نفقة او ساقط می شود. و مادامی که از نشوز رجوع نکرده است مستحق نفقه نیست.

ص: 355

ص: 356

کتاب الکفارات

مسائل الکفارات من المجلد الاول

1- سؤال:

1- سؤال: کفارة افطار ماه رمضان، آزاد کردن بنده است، یا روز گرفتن دو ماه پی در پی، یا اطعام شصت مسکین؟-؟-؟

جواب:

جواب: اظهر و اشهر این است که مکلف مختار است هر یک از این سه تا را که خواهد اختیار کند. و بعضی علما قائل شده اند به ترتیب؛ یعنی هر گاه مقدور باشد اولاً بر آزاد کردن بنده، واجب است. و هر گاه عاجز باشد، روزه دو ماه بگیره. و هر گاه از آن هم عاجز باشد شصت مسکین را اطعام کند. و این افضل است لکن وجوب ندارد.

و اکثر علما فرق نگذاشته اند در کفاره ما بین آن که افطار به حرام کرده باشد یا به حلال. و جمعی قائل شده اند که هر گاه افطار به حرام کرده باشد (مثل شراب، یا گوشت خوک، یا زنا، یا مال حرام، یا جماع با زن خود در حال حیض، و همچنین منی از خود آوردن به طریق حرام، و امثال این ها) واجب است [هر سه]. و این قول در نزد حقیر اظهر است.

و در خصوص رساندن «غبار حرام به حلق» مثل غبار خاک، اشکال است؛ از جهت

ص: 357

حرمت، و از جهت این که ظاهر حدیثی که در آن وارد شده است، یک کفاره است(1). و اظهر کفایت یک کفاره است در آن. و اجماع مرکبی در مسئله معلوم نیست.

و اما کفارة افطار روزة نذر معین: پس در آن خلاف است. مشهور این است که کفارة آن مثل کفارة افطار ماه رمضان است. و [بعضی قائل هستند] که کفارة آن کفارة «مخالفت قسم» است و آن آزاد کردن بنده است، یا اطعام ده مسکین، یا جامه پوشانیدن ایشان، و هر گاه از این ها عاجز باشد سه روز روزه بگیرد. و اقوی قول مشهور است. بل که در مطلق مخالفت نذر، کفاره رمضان لازم است خواه در روزه باشد و خواه غیر آن. و هر گاه کسی از کفارة رمضان عاجز باشد، کفارة قسم را به جا آورد. و اقوی آن است که «مخالفت عهد» هم مثل نذر است.

مسائل الکفارات من المجلد الثانی

2- سؤال:

2- سؤال: حقیر را ملازمی می بود، و یک سال قبل از این فرار نموده. بعد از تفحص بسیار، در نزد شخصی یافتم و خواستم که او را آورده باشم راضی نمی شد. اخر الامر مضطر مانده ادعا نمودم که مبلغ هشت تومان از تو می خواهم. آن شخص مدعی علیه گفت که در این ادعا که می کنی قسم می خوری؟ حقیر لابداً قسم یاد نمودم و ملازم خود را گرفتم. بعد

ص: 358


1- وسائل، کتاب الصوم، ابواب ما یمسک عنه الصائم، ب22 ح1.

به او گفتم نظر به این که می خواستم تو در نزد من باشی قسم خوردم و تو را آوردم.

باز بعد از چندی فرار نموده. در عقب او رفته در شیراز او را گرفتم. باز بعد از چند مدت فرار نموده. این دفعه دیگر از عقب او نرفتم. و از روزی که قسم خورده ام مبالغی خطیر به حقیر ضرر مالی و جانی رسیده است. و الحال خود را در شرفة جنون می بینم و یافته ام که همه به جهت آن قسم است. استدعا آن که نوعی مقرر فرمائید که تلافی آن قسم باشد و حقیر بریئ الذمه شده باشم.

جواب:

جواب: استغفار کن، و به هر کس اذیتی رسانیده [ای] در دعوی و کش واکش، به قدر امکان از او حلیت بطلب و راضی کن. و اگر دسترس نباشد، به خدا تضرع کن که او را راضی کند. و کفاره قسم (هر چند معلوم نیست در چنین جائی هم ثابت باشد لکن) احتیاطاً بدهی(1) بد نیست. و کفارة قسم این است که یا بنده آزاد کنی، یا ده مسکین را اطعام کنی، یا ده مسکین را جامه بپوشانی. هر یک از این ها که کردی خوب است. و اگر از این ها همه عاجز باشی سه روز روزه بگیری. و احوط این است که اگر اطعام را خواهی بدهی، صد درم گندم به سنگ شاه، باشد. و در جامه هم دو جامه باشد.

3- سؤال:

3- سؤال: هر گاه کسی در ماه مبارک رمضان افطار به حرام کرده. آیا کفارة الجمع واجب است یا کفارة واحده کافی است؟-؟ و بر فرضی که کفارة الجمع واجب باشد و عاجز باشد از عتق رقبه و اطعام مساکین، آیا واجب است در عوض همه، روزه بگیرد یا نه؟-؟

جواب:

جواب: اظهر وجوب کفارة الجمع است. و در صورت عجز از عتق و اطعام، دو ماه روزه بگیرد و در عوض آن دو کفارة دیگر استغفار کند. و مشهور علماء این است که استغفار بدل

ص: 359


1- و در نسخه: بدهد.

است از جمیع کفارات در وقتی که عاجز شود از آن ها، و چیز دیگر لازم نیست.

مگر خلافی که کرده اند در وجوب هیجده روز روزه (به تفصیلی که ذکر کرده اند) از برای کسی که واجب شده باشد بر او دو ماه روزه و عاجز شده باشد از آن.

و بغیر کفارة ظهار که در آن خلاف است که آیا به مجرد استغفار، زوجه حلال می شود یا نه و قول به «عدم بدلیت» قوت دارد. پس زن حلال نمی شود تا کفاره داده نشود. بل که ظاهر می شود از شهید ثانی در مسالک در آخر کتاب ظهار، این که بدلیت استغفار در غیر ظهار متفق علیه اصحاب است. و اخبار متعدده دلالت بر آن دارد که از جملة آن ها روایت ابی بصیر است از حضرت صارق علیه السلام: «قَالَ کُلُّ مَنْ عَجَزَ عَنِ الْکَفَّارَةِ الَّتِی تَجِبُ عَلَیْهِ مِنْ صَوْمٍ أَوْ عِتْقٍ أَوْ صَدَقَةٍ فِی یَمِینٍ أَوْ نَذْرٍ أَوْ قَتْلٍ أَوْ غَیْرِ ذَلِکَ مِمَّا یَجِبُ عَلَی صَاحِبِهِ فِیهِ الْکَفَّارَةُ فَالاسْتِغْفَارُ لَهُ کَفَّارَةٌ مَا خَلَا یَمِینَ الظِّهَارِ»(1).

بلی: در صحیحه عبدالله بن سنان دلالت هست بر این که هرگاه از اطعام مساکین عاجز شود، تصدیق کند به هر قدر که تواند. و لکن آن در «کفاره مخیّر» وارد شده و دلالت بر حکم «کفارة الجمع» ندارد. و حدیث این است: «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام؛ فِی رَجُلٍ أَفْطَرَ فِی شَهْرِ رَمَضَانَ مُتَعَمِّداً یَوْماً وَاحِداً مِنْ غَیْرِ عُذْرٍ قَالَ یُعْتِقُ نَسَمَةً أَوْ یَصُومُ شَهْرَیْنِ مُتَتَابِعَیْنِ أَوْ یُطْعِمُ سِتِّینَ مِسْکِیناً فَإِنْ لَمْ یَقْدِرْ تَصَدَّقَ بِمَا یُطِق»(2). و مع هذا، مخالف است با اخباری دیگر که دلالت بر وجوب روزه گرفتن هیجده روز، می کنند از برای کسی که بر او روزة دو ماه باشد و نتواند گرفت. چنان که مشهور بین العلما است.

ص: 360


1- وسائل الشیعة، ج 22 ص 367
2- الاستبصار فیما اختلف من الأخبار، ج 2 ص 96

و به هر حال(1): در ما نحن فیه، استغفار کافی است. و اشکال در این است که آیا بعد از استغفار هر گاه ممکن شود او را کفاره، آیا واجب است به جا آوردن آن، یا نه؟-؟ در آن علما دو وجه ذکر کرده اند. و دور نیست ترجیح سقوط. زیرا که در مقام بیان اکتفاء فرموده اند [به] استغفار. و ساکت شده اند از این که هرگاه بعد قادر شود به جا آورد. با وجود این که در بسیاری از موارد کفارات، که عصیانا مبطل به عمل آمده، استغفار واجب است بالیقین و محتاج به ذکر آن نیست در این مقام.

و حمل کلام معصوم بر «تاسیس» اولی است از «تاکید». پس منظور بدلیت آن، خواهد بود علی الاطلاق. و از این جهت است که شرط کرده اند نیت را. چنان که تصریح کرده به آن شهید ثانی در شرح لمعه در آخر کتاب کفارات؛ یعنی قصد کند که استغفار را به نیت کفاره می کنم.

و مراد به استغفار در این جا و امثال این، تلفظ است به لفظ «استغفر الله» با قصد توبه. یعنی پشیمانی از کردة خود، و عزم بر عدم عود به آن. و این لفظ به منزلة کلمة شهادتین است از برای اسلام که اظهار آن کافی است در ترتب ثمرات به آن، مثل رفع منع از دخول زوجه در ظهار، و عدم الزام حاکم او را به کفاره بعد از تمکن از آن (بنابر قول به سقوط). و اما در میان خود و خدا، لفظ تنهائی کافی نیست. و گفتن یک مرتبه هم کافی است. و لکن در ما نحن فیه، چون کفاره بر او بوده، ظاهر این است که باید دو بار بگوید به نیت هر یک جدا، چون اصل عدم تداخل است.

4- سؤال:

4- سؤال: هر گاه شخصی در اثنای ایام متتابعة صوم کفاره، در صبح اکل و شرب بکند

ص: 361


1- این عبارت «به هر حال»، نشان از نوعی نگرانی از نظری است که درباره تعارض حدیث عبدالله بن سنان با حدیث های هیجده روز، می دهد. زیرا هیچ نوع تعارضی در بین نیست، و حدیث عبدالله بن سنان بر عدم توان به آن هیجده روز، نیز ناظر است.

بعد از استخبار و عدم مظنه به صبح بسبب دخول مانع. و بعد از ارتفاع مانع، خلاف منکشف شود. آیا این روزه از قبیل «واجب معین» است بسبب تعین روزه از جهت توالی که صحیح باشد-؟ یا از قبیل «واجب موسع» است؟ و در واجب موسع آیا رأی شریف صحت صوم است در صورت مذکوره یا نه؟-؟ و بنابر فساد، آیا این نحو فساد، داخل فساد اضطراری است و توالی به هم نمی خورد، یا فساد به اختیار است؟-؟

جواب:

جواب: دور نیست که از قبیل واجب معین، باشد. [پس] هر گاه قبل از انقضای یک ماه و یک روز باشد، باز همان روزه را نگاه دارد و افطار نکند. و ظاهر این است که از برای او محسوب است. و بر فرضی که بدون استخبار، با ظن به بقای شب(1) خورده باشد، آن روز را محسوب نمی دارد و لکن افطار هم نمی کند، چون از باب معین، است. و تتابع هم بر هم نمی خورد.

و اما روزة موسع: خواه واجب و خواه مندوب، پس در صورت وقوع مفطر بعد فجر، باطل می شود. خواه نیت استحباب کرده باشد و خواه نکرده باشد، آن روز را افطار کند. چنان که از صحیحة حلبی(2) مستفاد می شود که حضرت امام محمد باقر علیه السلام امر فرمود امام جعفر صادق علیه السلام را به افطار در غیر روزة رمضان. و ظاهر این است که آن روزة معین نبوده است بر آن حضرت. و الاّ والد برزگوار ایشان امر به افطار نمی فرمودند. والله یعلم.

5- سؤال:

5- سؤال: هر گاه کسی نماز عشا نکرده بخوابد تا نصف شب بگذرد. بر او روزة آن روز واجب است یا نه؟-؟.

ص: 362


1- و در نسخه: با ظن بابقای شب.
2- وسائل، کتاب الصّوم، ابواب ما یمسک عنه الصائم، ب45 ح1.
جواب:

جواب: عبد الله بن مغیره روایت کرده است: «عَمَّنْ حَدَّثَهُ عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام، فِی رَجُلٍ نَامَ عَنِ الْعَتَمَةِ فَلَمْ یَقُمْ إِلَی انْتِصَافِ اللَّیْلِ قَالَ یُصَلِّیهَا وَ یُصْبِحُ صَائِماً»(1). و مضمون آن این است که در چنین صورتی واجب است قضای آن نماز و این که آن روز را روزه بگیرد. و جمعی از قدمای اصحاب تصریح به وجوب روزه کرده اند. و ظاهر جمعی [از متأخرین] هم این است. چون به لفظ «امر» ادا کرده اند. و سید مرتضی دعوی اجماع بر آن کرده. و از ابن زهره نیز نقل شده. و اکثر متأخرین به استحباب قائل شده اند، نظر به ارسال روایت و ضعف آن و منع اجماع.

و بر ایشان وارد است که راوی که عبدالله بن مغیره است، از اصحاب اجماع است، و نجاشی و علاّمه توثیق او کرده اند. و واقفی بودن او ثابت نیست. و ارسال او ضرر ندارد. و قدح در دلالت آن بی وجه است، چون ظاهر جملة خبریه، وجوب است خصوصا با عطف به «صلوة». و این دو دعوی اجماع هم به منزلة دو حدیث صحیح، است. و مخالفت متأخرین مضر به آن نیست. پس اظهر وجوب است. و اطلاق روایت شامل کسی است که عمداً بخوابد، یا فراموش کند و بخوابد.

و اما الحاق آن که عمداً ترک کند تا نصف شب، یا فراموش کند و لکن بیدار باشد؛ پس آن دلیلی ندارد. و همچنین در الحاق سکران هم اشکال است. هر چند از بعضی، قول به الحاق این ها حکایت شده. و توهم «طریق اولی» در بعض آن ها، ضعیف است. و الحاق مغرب هم به عشا، وجهی ندارد.

و بنابر قول به وجوب، هر گاه افطار کند آن روز را عمداً، در ثبوت کفاره بر آن، دو وجه ذکر کرده اند؛ اظهر عدم وجوب است. و اگر به جهت سفر، یا مرض، یا غیر آن افطار

ص: 363


1- وسائل الشیعة، ج 4 ص216.

کند، اظهر عدم وجوب قضا است. چون قضا به «فرض جدید» است. و بعضی به وجوب آن قائل شده اند. و از بعضی ظاهر می شود منع از سفر بدون ضرورت در آن روز. و این احوط است. و هر گاه در ماه رمضان باشد، تداخل می شود. و همچنین هر گاه واجب دیگر معین، باشد قضائی لازم نیست. و همچنین هر گاه در مثل عیدین باشد، ترک می کند و بر او قضائی نیست.

تمّت کتاب الکفارات فی یوم

الخمیس من شهر جماد الاولی

سنه 1310(1)

ص: 364


1- مرحوم میرزای قمی(ره) در سال 1231 وفات کرده است، تاریخ بالا، تاریخ نسخه برداری است که توسط مسیح بن علی اکبر حسینی سمنانی کتابت شده است.

کتاب النذر

اشاره

1- سؤال:

1- سؤال: صیغة نذر به زبان ترکی یا فارسی، لازم می شود؟ یا باید به عربی خوانده شود که لازم باشد؟-؟

جواب:

جواب: دور نیست که به زبان فارسی یا ترکی، منعقد شود. لکن ظاهر حدیث این است که نذری نیست مگر این که بگوید «لله علیّ». و بسیار جرئت عُظمی است که در صورتی به لغات دیگر بگوید مخالفت آن کند. خصوصا در وقتی که نتواند به عربی بگوید. زیرا که وکیل کردن در صیغة نذر، معلوم نیست که صورتی داشته باشد. پس لازم می آید که تُرک محّ، و عجم محّ(1)، غالبا نتواند نذر کند. بلی اشکال در اکتفاء به معنی است؛ یعنی در دل گذرانیدن معنی صیغة نذر. و اظهر در آن جا عدم انعقاد نذر است به محض همان اعتقاد قلبی.

ص: 365


1- مح: خالص، ناب- ترک خالص و عجم خالص و ناب.

پس ظاهر حدیث اشتراط تنطّق و تلفّظ است. و مقتضای(1) اصل و قاعده هم این است.

2- سؤال:

2- سؤال: نذر زن بی اذن شوهر، و پسر بی اذن پدر و مادر، و بنده بی اذن مالک، منعقد می شود؟ یا منعقد هست و لازم نیست؟

جواب:

جواب: اظهر این است که نذر فرزند موقوف به اذن پدر نیست، نه در صحت و نه در لزوم. و اما مادر؛ پس در آن [به] قولی بر نخورده ام به توقف اذن او مطلقا. و اما بنده؛ پس اظهر این است که صحت نذر [او] موقوف است به اذن مولی. و اما در انعقاد(2) نذر او؛ پس در نهایت ظهور است که موقوف است. و اما نذر زن؛ پس مشهور میان متأخرین این است که انعقاد نذر او موقوف است به اذن و رضای شوهر. و اظهر هم این است. و مضمون صحیحة عبدالله بن سنان(3) این است که: نیست از برای زن امری و اختیاری با وجود شوهر او در عتق، و نه در صدقه، و نه هبه، و نه نذری در مال خود، مگر به اذن شوهرش. مگر در حجی، یا زکوتی، و یا احسان والدین، یا صلة خویشان. و ظاهر حدیث این است که صحت آن هم موقوف باشد به اذن او.

و ظاهر استثنای حج و زکوة این است که استثنا برگردد به اول کلام، که استثنا منقطع باشد. نه به مجرد نذر، بل که به جهت آن که اداء حج و زکوة واجب، موقوف نیست به اذن شوهر. و حمل آن ها بر حج مستحب و زکوة مستحب که راجح باشد به نذر، بعید است.

و به هر حال؛ هر چند دلالت حدیث بی شبهه و ضعف نیست، لکن به انضمام فتو[ا]ی مشهور، ظاهراً کافی است. و قولی به فرق هم در نظر نیست که کسی فرق ما بین نذر و غیر

ص: 366


1- در نسخه: مقتضی.
2- توجه: صحت و انعقاد دو مقولة متفاوت هستند.
3- وسائل، کتاب النذر، ب15 ح1.

آن گذاشته باشد. هر چند از صاحب کفایه ظاهر می شود که اکتفا کرده است در منع، به نذر در مال. و مؤیّد این است عدم جواز روزة سنت بدون اذن شوهر.

3- سؤال:

3- سؤال: کسی نذر کند که خدا مریض مرا شفا بدهد، دروغ هرگز نگویم. و صیغة نذر را هم بخواند. و بعد مخالفت نذر کند و دروغ بگوید. کفاره واجب می شود یا نه؟-؟ و اگر کفاره واجب شود، کفاره اش چه چیز است؟

جواب:

جواب: بلی کفاره لازم است. و اظهر این است که کفاره خلف نذر، کفارة ماه رمضان است.

4- سؤال:

4- سؤال: هر گاه کسی نذر معین کند که در هر روز پنجشنبه با زوجة خود جماع کند. و همان زوجه هم نذر کرده باشد که هر روز پنجشنبه روزه بگیرد. کدام یک به نذر خود عمل کنند؟

جواب:

جواب: هر گاه زوجه قبل از شوهر رفتن نذر کرده، نذر او مقدم است. و ظاهر این است که زوج او را اکراه نمی تواند کرد بر جماع. به جهت این که اجبار مسلم و ایذای او در آن چه مستحق او است، حرام است. و ظاهر[اً] چنین باشد حکم مسافر با زوجة حاضرة خود(1).

هر چند ظاهر کلام علاّمه و فخرالمحققین، جواز اکراه است(2). و لکن این سخن تمام نیست، چنان که صاحب مدارک اشاره به آن کرده.

و هر گاه بعد از آن، نذر کرده پس آن نذر بدون اذن شوهر، صحیح نیست. و اگر به اذن شوهر کرده و قبل از نذر شوهر، نذر کرده پس حکم آن نیز همان است که مذکور شد. و

ص: 367


1- یعنی زن و شوهر در جائی باشند که آن جا برای شوهر حکم سفر داشته باشد و برای زن حکم حضر. یا زوج از سفر باز رسیده باشد.
2- ایضاح الفوائد، کتاب النکاح، المطلب الرابع فی مسقطات النفقة.

اگر بعد از نذر شوهر است و به اذن شوهر، آن نیز صحیح نیست.

و بدان که در این مقام اشکال دیگر هست که مشهور است در السنه. و آن این است که قبل از مزاوجه، زنی نذر کرد که اگر خدا روزی کند که من به فلان کس شوهر کنم هر روز پنجشنبه روزه بگیرم. و همان مرد هم نذر کرده که هر گاه خدا نصیب کند که من آن زن را بگیرم هر روز پنجشنبه با او جماع کنم (از برای قصدی که راجح باشد). و ظاهر این است که نذر زن در این جا صحیح نیست. خواه پیش از مرد نذر کرده باشد، یا بعد، یا مقارن آن. به جهت آن که روزه گرفتن بر فرض زوجیت، مطلقا راجح نیست(1). و شرط است در متعلق نذر، این که راجح باشد. و مبدأ اشتقاق در لفظ «راجح» در مستقبل، اعتبار می شود. به جهت [این که] اقوی این است که مشتق حقیقت است در «متلبّس بمبدأ» در هر زمان که باشد. نه متلبس بمبدأ در حال نطق، چنان که بعضی توهم کرده اند.

5- سؤال:

5- سؤال: هر گاه کسی مهمان جمعی بشود، و بعد از آن خواهد که ایشان را ضیافت کند. به او وعده ندهند. این شخص بگوید «نذرتُ لله تعالی که اگر من دیگر مهمان شما بشوم پیاده به حج بروم». آیا این نذر صحیح است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: این نذر صحیح نیست. به جهت آن که قصد قربت در نذر شرط است. و این شخص، محض از برای باز داشتن نفس خود این نذر [را] کرده، نه از برای خدا. و دیگر آن که این لفظ هم در صیغة نذر کافی نیست. بل که باید «لله علیّ» بگوید به زبان. هر چند قولی هست که به دل گذرانیدن هم کافی است. و لکن قول اول اشهر و اقوی است. و دیگر این که ظاهر این است که این نذر، «نذر زجری»است، نه «نذر شکری». و نذر زجری غالباً در فعل معصیت، یا ترک واجب، است مثل این که بگوید: اگر من زنا بکنم لله علیّ که پیاده به حج

ص: 368


1- عبارت نسخه: به جهت آن که روزه گرفتن بر فرض زوجیت مطلق راجح نیست.

بروم. یا اگر ترک نماز بکنم لله علیّ کذا. و مهمانی رفتن مطلقا نه فعل حرام است و نه ترک واجب. والله العالم.

6- سؤال:

6- سؤال: نذر پسر بدون اذن پدر در امر راجح، صحیح است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: اظهر صحت است.

7- سؤال:

7- سؤال: شخصی نذر کرده که اگر برادرش از این آزار صحت یابد، مادام الحیوة (در سفر و حضر) روز پنجشنبه را روزه بگیرد غیر از ایام پیری که به حد اشتداد رسد(1). آیا این نذر صورت دارد یا نه؟-؟ و در صورت داشتن، بعضی از ایام مزبوره را در اسفار جهلاً، و برخی را در احضار سهواً، روزه نگرفته است. در این دو صورت، کفاره لازم است یا نه؟-؟ و در صورت لزوم کفاره (فی الصورتین المذکورتین، او علی احدهما) کفارة صوم نذریّه همان کفارة مخالفت صوم رمضان است یا نه؟-؟ و در صورت تساوی و عدمه اگر عاجز از اداء کفاره باشد، چه باید کرد؟ و در صورت افتداء(2) و اداء کفاره، به همان نذر باید باقی باشد یا نه؟-؟

جواب:

جواب: هر گاه نذر با شرایط صحت؛ از صیغة معهوده و قصد تقرب و غیرهما، متحقق شده، این نذر صحیح است. و مخالفت آن جهلاً یا نسیاناً، موجب کفاره نیست. و کفاره مخصوص عمد است. و اظهر این است که در صورت جهل و نسیان به سبب مخالفت، نذر منحل نمی شود، باید بر مقتضای نذر خود باقی بماند.

و مراد به جهل در افطار سفر، اگر مراد جهل موضوع است؛ یعنی نمی دانست که آن روز پنجشنبه است. پس حکم همان است که گفتیم. و اگر مراد به جهل، به حرمت افطار است

ص: 369


1- در نسخه: رسید.
2- در نسخه: اقتداء.

در سفر، پس هر چند این فرض با معرفت مسئلة این که «جایز است نذر روزه بقید سفر و حضر» بعید است. و فرضی که می توان بر آن حمل کنیم این است که اصل آن نذر را هم با جهالت به جواز آن، کرد(1) و بعد از آن هم به مجرد این که شنید که در سفر روزه حرام است، بدون تحقیق و سؤال از اهل علم، افطار کرد. پس اگر جاهل غافل غیر مقصّر است، بر او کفاره نیست. و هر گاه مقصر باشد در تحصیل مسئله، ظاهر وجوب کفاره است. و کفارة مخالفت نذر (علی الاظهر) کفارة رمضان است. یعنی تخییر در احد امور ثلاثه: از عتق رقبه، و صیام شهرین، و اطعام شصت مسکین. و با عجز از همة این ها از هر جهت، استغفار کند به نیت بدل کفاره، به این که تلفّظ کند به استغفار با پشیمانی از ترک، و عزم بر عدم عود.

و هر گاه بعض(2) کفاره مقدور باشد دون بعض، پس در آن تفصیلی است که محتاج است به مراجعه. و چون ظاهر حال سائل سقوط کفاره است، الحال به همین اکتفا شد. و به هر حال قضای روزه در نذر معین، لازم است.

8- [ال-]سؤال:

8- [ال-]سؤال: اذا نذر احد اِن فعل حراما، صام عشرین یوما من الصیف. ففعل الحرام و ترک الصوم مراراً بدون قصد الانحلال اولاً. فهل یتکرّر الکفارة ام لا؟-؟ و کیف حال الصوم المنذور لو عجز(3) عن الصوم؟ فما کفارته؟ و هل یشترط فی مثل هذا النذر، اذن الوالد ام لا؟-؟ و ما کفارة خلف النذر(4)؟

[ال-]جواب: المشهور، بل الظاهر، عدم الخلاف فی انّ مخالفة النذر عمداً، موجب

ص: 370


1- در نسخه: با جهالت بجواز انکرد.
2- در نسخه: بعضی.
3- در نسخه: و لو عجز.. .
4- و فی النسخة: حلف النذر.

للکفارة. و الاشهر انه بمجرد المخالفة عمداً، ینحلّ. بل یظهر من الشهید(ره) فی القواعد، الانحلال فی صورة الجهل و النسیان و الاکراه ایضا. و ان لم یجب الکفارة و لم یحصل الاثم، و نسب ذلک الی ظاهر الاصحاب(1). و کلامه(ره) و ان کان فی الیمین الاّ ان الظاهر عدم الفرق.

قال الشهید الثانی فی الروضة: «و اعلم: ان الکفارة تجب بمخالفة مقتضی الثلاثة عمداً، اختیاراً. فلو خالف ناسیاً، او مکرهاً، او جاهلاً، فلا حنث. لرفع الخطاء و النسیان و ما استکرهوا علیه. و حیث تجب الکفارة فینحلّ. و هل ینحلّ فی الباقی؟ وجهان؛ و استقرب المصنف فی القواعده، الانحلال. لحصول المخالفة و هی لا تتکرر، کما لو تعمّد، و ان افترقا بوجوب الکفارة و عدمها»(2) انتهی کلامه.

و مراده بالثلاثة، النذر و العهد و الیمین. و بالباقی الجهل و اخواه.

و الحق عدم الانحلال فیها. لانها لم تکن داخلة تحت الصیغة، فلم یتعلق النذر بها حتی یکون ترکها مخالفة النذر. و بالجملة: المشهور ان المخالفة للنذر عمداً یوجب الانحلال مطلقا.

و نقل عن بعض الاصحاب القول بعدمه اذا تعدد افراد المخالفة؛ کما لو نذر صوم کل خمیس، فلا ینحل، بافطار خمیس او خمیسین. فلیزمه تعدد الکفارة بتکرر المخالفة. فانه یصدق علی ترک صوم کل یوم انه خالف النذر عمداً، و وجب علیه الکفارة. و لما رواه علی بن مهزیار فی الصحیح: «قال: کَتَبَ بُنْدَارُ مَوْلَی إِدْرِیسَ یَا سَیِّدِی نَذَرْتُ أَنْ أَصُومَ کُلَّ یَوْمِ سَبْتٍ. فَإِنْ أَنَا لَمْ أَصُمْهُ مَا یَلْزَمُنِی مِنَ الْکَفَّارَةِ؟ فَکَتَبَ -ع- (وَ قَرَأْتُهُ):

ص: 371


1- القواعد و الفوائد، ج2 ص208.
2- الروضة البهیة (شرح لمعه)... .

لَا تَتْرُکْهُ إِلَّا مِنْ عِلَّةٍ وَ لَیْسَ عَلَیْکَ صَوْمُهُ فِی سَفَرٍ وَ لَا مَرَضٍ إِلَّا أَنْ تَکُونَ نَوَیْتَ ذَلِکَ وَ إِنْ کُنْتَ أَفْطَرْتَ مِنْهُ مِنْ غَیْرِ عِلَّةٍ فَتَصَدَّقْ بِقَدْرِ کُلِّ یَوْمٍ عَلَی سَبْعَةِ مَسَاکِینَ نَسْأَلُ اللَّهَ التَّوْفِیقَ لِمَا یُحِبُّ وَ یَرْضَی»(1).

اقول: و روی ابراهیم بن محمد قال: «کَتَبَ رَجُلٌ إِلَی الْفَقِیهِ -ع- یَا مَوْلَایَ نَذَرْتُ أَنِّی مَتَی فَاتَتْنِی صَلَاةُ، اللَّیْلِ صُمْتُ فِی صَبِیحَتِهَا فَفَاتَهُ ذَلِکَ کَیْفَ یَصْنَعُ؟ وَ هَلْ لَهُ مِنْ ذَلِکَ مَخْرَجٌ؟ وَ کَمْ یَجِبُ مِنَ الْکَفَّارَةِ فِی صَوْمِ کُلِّ یَوْمٍ تَرَکَهُ أَنْ کَفَّرَ إِنْ أَرَادَ ذَلِکَ-؟ قَالَ فَکَتَبَ -ع-: یُفَرِّقُ عَنْ کُلِّ یَوْمٍ مُدّاً مِنْ طَعَامٍ کَفَّارَةً»(2).

و التحقیق ان یقال: الروایتان خارجان عما نحن فیه. فان الثانیة لیس فیها شیئ یدل علی تعدد [ال-]کفارة. اذ لم یقل احد بکونها مداً من الطعام، و کذا سبعة مساکین. فان کفارة النذر هی کفارة شهر رمضان، علی الاقوی، و کفارة الیمین عند جماعة. و لیس ذلک من افراد احدهما. نعم: ذکر الصدوق(ره) فی «المقنع» متن الروایة بلفظ عشرة مساکین. [و لا] روایةَ فیه(3) نقل عن متون الاخبار و الافتاء بمضمونها. فلو کان روایة بهذا المضمون لَاشکل الامر علی القول بکفارة الیمین فی النذر، فان اطعام عشرة مساکین احد خصال کفارة الیمین.

و الاظهر ما علیه المشهور من اطلاق انحلال النذر من غیر فرق بین ما تعددت افراده، و غیره. و وجهه ان بمخالفة النذر عمداً، یجب الکفارة اجماعا. و ظاهر هم الاتفاق علی ان کل ما یجب فیه الکفارة، ینحلّ معه النذر. انما الاشکال فی ان هذا انحلال ام لا؟-؟ فنظر

ص: 372


1- الوسائل، ج 10 ص 196.
2- الوسائل، ج 10 ص 391.
3- ای فی مضمون هذه الروایة- و عبارة النسخة کذا: و روایة فیه عن نقل متون الاخبار.. .

المشهور الی ان مخالفة النذر یحصل بالمخالفة فی فرد من افراد ما له افراد ایضا. اذ نقیض الموجبة الکلیة، هو السالبة الجزئیة. کما ان نقیض السالبة الکلیة، هو الموجبة الجزئیة. فمن نذر صوم کل خمیس، اذا افطر خمیساً، یصدق علیه انه خالف کلّیته. و هکذا من نذر ان لا یضرب احداً، فضرب رجلاً واحداً، فلم یبق مورد النذر بعد ذلک المخالفة حتی یصدق مخالفة. فتحصیل المخالفة بعد ذلک، تحصیل الحاصل، و هو محال.

فلا بد من حمل الروایتین علی فدیة النذر (لا کفارة الحنث) علی سبیل الاستحباب و المّد اقلّها، و الصدقة علی سبع اکثرها.

و یلزم هذا القائل، القول بتعدد الکفارة فیما کان المنذور ایجابا کلیاً، کنذر کل خمیس. و [فی] ما لو کان سلباً کلیاً کترک کل کبیرة، او ترک طبیعة کترک الزنا. فانه لا یحصل الا بترک الجمیع. ففی کل زنا مخالفة.

و اما فعل الطبیعة الغیر المعصیة (کالمسئلة المسؤل عنها(1))، فلما کان الاقوی و الاشهر فیه ان وقته ممتد بامتداد العمر ما لم یظن الفوت قبل مقدار ادائه؛ فیشکل الامر. فنقول: اِن علّق نذر الصیام علی طبیعة فعل المحرم. فلا یجب علیه الاّ الاتیان بالمنذور مرّة، و ان تعدد فعل المحرم. و ان علّق الصیام علی کل واحد من افراد الطبیعة، فیتعدد الصیام المنذور و لا یتحقق المخالفة الا مع الترک، [الاّ] فی ظن الموت فی فصل الصیف و ضیق الوقت عن مقدارها(2).

و حینئذ: فاذا حصل له الظن بالموت بعد تسعة ایام (مثلاً) و کان علیه نذر صوم ثلاثة ایام ثلاث مرّات، فبانقضاء ثلاث ایام مع ترک الصوم، یصدق علیه المخالفة، علی المختار. و یلزمه الکفارة، و ینحلّ النذر. فلا یجب علیه الباقی، و لا یتعدد الکفارة. و [هکذا] ان لم یصم

ص: 373


1- ای الصیام عشرین یوماً.
2- و فی النسخة: الاّ عن مقدارها.

الثلثین الاخیرتین ایضا(1).

عبارة المسالک(2). و هکذا الحلف علی الاثبات تقتضی وجوب المحلوف علیه، کما ان الحلف علی النفی تقتضی التحریم. فاذا حلف علی فعل شیئ فان عیّن له وقتا، یعیّن ما ذهب(3) الیه هذا القائل(4). لانه یصدق علیه انه خالف النذر ثلاث مرّات، فیتعدد الکفارة. هذا اذ[ا] لم یعزم فی المرّة الاولی علی الترک ابدا. و ان عزم علی ذلک فالظاهر انه به یحصل المخالفة.

فان کان معلقاً علی کل واحد من افراد الطبیعة، و بعد حصول کل فرد عزم علی ترک المنذور ابدا، فتتعدد الکفارة علی قول هذا القائل. و کذلک اذا لم یعزم علی ذلک و لکن ترک کل ما تعلق به من المنذورات حین ظن الموت، ایضا. و لکن لا یلزمنا تعدد فی ذلک ایضا.

ثمّ: ان النذر الموقت الذی وقته العمر (قلنا انه یتضیق بظن الموت بعد مقدار ادائه)، فلو اخرج و فات عنه؛ فان کان مما یُقضی عنه، فیقضی عنه الولی. و الا، فلا. و لو بانَ کذب ظنه فلم یمت، ففی حصول الحنث بذلک (اذا یفعله حین الظن) و انحلال(5) النذر به (بسبب حصول المخالفة کالنذر المعین)، او بقاء الیمین علی حالها و وجوب العمل علی مقتضاها، وجهان. و لا یبعد ترجیح الاخیر(6). و اختاره فی المسالک للاصل و لان التضیق لعارض. کما لو ظن

ص: 374


1- ای: ان صام الیوم الاول و لم یصم الیوم الثانی و الثالث.
2- هکذا فی النسخة. و لکن ما وجدت موضعاً و معنیً لهذا التعبیر هنا. و لعلّ فی العباره سقطاً. و قد راجعت المسالک (کتاب الکفارات) ما وجدت عبارة تناسب عبارة النسخة. و لیست عندی نسخة اخری. و یحتمل قویاً انّ الکلمتین (عبارة المسالک) زائدتان.
3- و فی النسخة: یعین الی ما ذهب.
4- ای «بعض الاصحاب» فی قوله: و نقل عن بعض الاصحاب القول بعدمه.
5- و فی النسخة: و الخلال.
6- و فی النسخة: الاخر.

العجز عن اداء الصلوة فی اول وقتها و اخرها، ثم تجددت القدرة و استمرّت و کذُب ظنه. فانها یبقی اداءً. و اما الکفارة، فهو اِما من المال، او یقضی عنه الولی.

ثم ان صاحب المفاتیح(ره) قال: «أما مع العمد، فالمشهور الانحلال مطلقا، و ربما یدعی علیه الإجماع. لأن المخالفة لا تتکرر، لاستحالة تحصیل الحاصل. و من المعاصرین من جزم بعدم الانحلال مع تعدد أفراد المخالفة؛ کما إذا نذر صوم کل خمیس (مثلا)، لجواز تکرار المخالفة حینئذ، و للمکاتبة الصحیحة فی من نذر صوم کل سبت: «و ان کنت أفطرت منه من غیر علّة، فتصدق بعدد کل یوم علی سبعة مساکین»(1). و فیه: ان هذا فدیة و لیس کفارة حنث النذر، الاّ ان یختص بمثله. و الثواب ان یحمل الروایة علی من لم یرد الحنث و کان ثابتا علی نذره، دون من ابطل نذره. و فی کل مخالفة من غیر علة(2)». انتهی کلامه اعلی الله مقامه.

قوله: «الاّ ان یختص بمثله.. الخ»؛ یعنی ان یقال کفارة هذا النذر الخاص، هو هذه مع حمل الروایة علی من لم یرد الحنث(3). یعنی لیس قصده الانحلال مطلقا، بل قصده ان یکون ثابتاً علی مقتضی نذره و لکن یخالفه فی بعض افراده. و هذا التخصیص و الحمل مما لم یقل به احد فیما اعلم. و لم یدل دلیل علی ان الانحلال و عدم الانحلال یحصل بقصد المکلف و عدمه. سیما مع التعدی عن مورد النص(4)؛ کما یستفاد من قوله «و کذا فی کل مخالفة من غیر

ص: 375


1- الوسائل، ج10 ص196.
2- مفاتیح الشرائع، ج 2 ص35.
3- لعل المصنف(ره) ما ادقّ النظر فی قول صاحب المفاتیح(ره) اذ جعل بحرف «مع» الاحتمالین احتمالاً واحداً. و الحال ان صاحب المفاتیح فی مقام ردّ الاحتمال الاول بقوله «و الثواب» بالواو الحالیة الاعتراضیة.
4- هذا مبتن علی ما اوضحنا من عدم ادقاق النظر من المصنف(ره) بان صاحب المفاتیح(ره) ردّ القول باختصاص الحدیث بمورد خاص حتی یلزمه التعدی عن مورد النص.

علّة». فان استفاده من روایة الهمدانی، فهی ایضا لا تفید الاطراد. و بالجملة: لا سرد(1) عن ما علیه الاصحاب، و ان کان ما ذهب الیه بعض معاصریه احوط. و الظاهر انه المحقق البهائی(ره) کما یظهر من بعض القیود و لا یحضرنی کلام منه(ره) فی ذلک.

و الفرق بین ما اختاره صاحب المفاتیح فیما ذکرناه، ان قصد المخالفة و عدم الاتیان بالنذر فی المرّة(2) الاولی و الفرد الاول، یکفی فی الانحلال و ان لم یقصد المخالفة و الترک فی باقی الافراد، علی ما ذکرنا. و مراده اعتبار قصد الانحلال بالنسبة الی جمیع افراد المنذور، و انّ بالمخالفة فی واحد، لا یلزم الانحلال مطلقا و ان تعمّد المخالفة.

فحاصل الجواب عن المسئلة علی المختار: انه ان کان مراد الناذر انه «ان صدر عنه طبیعة هذا الحرام، کان لله علیه صیام عشرین یوما من الصیف» فیتحقق(3) وجوب الصوم علیه مرّة بحصول فرد من افراد الحرام فصاعداً بلا فرق. و لکنه موسع فی عمره ما لم یحصل الظن بالعجز عنه بالموت، او بالمرض، او غیره.

و ان کان مراده انه «کلّما صدر عنه هذا الفعل الحرام، کان لله علیه ذلک الصیام(4)» فیتعدد علیه الصوم [و] النذور. و هو موسع علیه ایضا کما تقدم. ثم ان مرّ علیه صیف و لم یصمه؛ فان کان فی نیة الصوم و لکن اخّره لاجل کونه موسعاً، فلا کلام. و ان کان قصده المخالفة و الترک بمعنی عزمه علی الترک ابداً، فعلی المختار، ینحلّ نذره باول مخالفته علی هذا الطریق. و لا یلزم علیه تعدد الکفارة، بل علیه کفارة واحدة و ان کان قصد الناذر تعدد المنذور بتعدد افراد الحرام، لصدق المخالفة اولاً. و علی القول الاخر یتعدد بتعدده.

ص: 376


1- السرد: التتابع و الانتظام. ای القول بغیر ما ذهب الیه الاصحاب، لیس بقول منتظم.
2- و فی النسخة: و فی المرة.. .
3- و فی النسخة: و یتحقق.
4- و فی النسخة: القیام.

و اما السؤال عن اشتراط اذن الوالد فی صحة النذر المذکور؛ فالاظهر عدم الاشتراط. سیما فی مثل ذلک مما یکون شرط النذر فعل واجب او ترک محرم. و القول بالاشتراط (کما ذهب الیه العلاّمة فی بعض کتبه و الشهید فی الدروس) ضعیف. للعمومات و عدم المخصص. و ذکر جماعة من الاصحاب انه لا نصّ علیه، و الحاقه بالیمین (لمشابهته لها فی بعض الاحکام) قیاس.

و ما ورد فی بعض الاخبار من اطلاق الیمین علی النذر مثل ما رواه الحسن بن علی عن ابی الحسن(علیه السلام): «قَالَ: قُلْتُ لَهُ: إِنَّ لِی جَارِیَةً لَیْسَ لَهَا مِنِّی مَکَانٌ وَ لَا نَاحِیَةٌ، وَ هِیَ تَحْتَمِلُ الثَّمَنَ، إِلَّا أَنِّی کُنْتُ حَلَفْتُ فِیهَا بِیَمِینٍ فَقُلْتُ لِلَّهِ عَلَیَّ أَنْ لَا أَبِیعَهَا أَبَداً. وَ لِی إِلَی ثَمَنِهَا حَاجَةٌ مَعَ تَخْفِیفِ الْمَئُونَةِ. فَقَالَ: فِ لِلَّهِ بِقَوْلِکَ لَه»(1). بتقریب ان الامام(علیه السلام) قرّر الراوی علی هذا الاطلاق.

فیه: [انّ] الاستعمال اعم من الحقیقة، بل الظاهر انه مجاز. لصحة السلب و تبادر الغیر. و خصوصا مع وجود القرینة فی السؤال و هو ذکر صیغة النذر مع ذلک الاطلاق.

نعم: الظاهر انّ یمینه موقوف علی اذن الوالد، کما هو المشهور [و] للاخبار الکثیرة. و لکنهم اختلفوا فی انه شرط [ل-]لصحة رأساً، او انّ نهی الوالد مانع فیجوز له حلّه؟-؟ الاشهر، الثانی. و الاظهر، الاول. لظاهر الاخبار. فان قولهم(علیه السلام): «لَا یَمِینَ لِوَلَدٍ مَعَ وَالِدِه»(2) ظاهر فی نفی الصحة، لانه اقرب مجازاته. مع ان الایقاع یستدعی التنجیز، فلا یناسب کونه موقوفا علی الرضا. و لم نقف للمشهور علی ما یتمّ الاستناد الیه.

و اما السؤال عن حال العمر، و تعذر الصوم: فعن الاکثر انه اذا عجز عن الصوم المنذور

ص: 377


1- الوسائل، ج 23 ص320.
2- الوسائل، ج 23 ص216.

اصلا، انه یسقط و لا شیئ علیه. کغیره من المنذورات التی حصل العجز عنها. و قیل هنا یوجب القضاء دون الکفارة. و قیل بالعکس. و مراده بالکفارة ما ورد فی الروایات. فذهب بعضهم الی انه مدّان عن کل یوم لموثقة اسحق بن عمار عن ابی عبدالله(علیه السلام): «فِی رَجُلٍ یَجْعَلُ عَلَیْهِ صِیَاماً فِی نَذْرٍ فَلَا یَقْوَی. قَالَ: یُعْطِی مَنْ یَصُومُ عَنْهُ فِی کُلِّ یَوْمٍ مُدَّیْن»(1). و لعل المراد بقوله(علیه السلام): «من یصوم» من علیه الصوم. و الظرف بعده متعلق بقوله(علیه السلام): «یعطی». و الضمیر یعود اما الی نفسه، او الی الصوم.

و [ذهب] بعضهم الی انه مدّ. لاخبار کثیرة منها صحیحة البزنطی عن الرضا(علیه السلام): «فِی رَجُلٍ نَذَرَ عَلَی نَفْسِهِ إِنْ هُوَ سَلِمَ مِنْ مَرَضٍ أَوْ تَخَلَّصَ مِنْ حَبْسٍ أَنْ یَصُومَ کُلَّ یَوْمِ أَرْبِعَاءَ -وَ هُوَ الْیَوْمُ الَّذِی تَخَلَّصَ فِیهِ- فَعَجَزَ عَنِ الصَّوْمِ لِعِلَّةٍ أَصَابَتْهُ أَوْ غَیْرِ ذَلِکَ. فَمُدَّ لِلرَّجُلِ فِی عُمُرِهِ وَ اجْتَمَعَ عَلَیْهِ صَوْمٌ کَثِیرٌ. مَا کَفَّارَةُ ذَلِکَ قَالَ: تَصَدَّقَ لِکُلِّ یَوْمٍ بِمُدٍّ مِنْ حِنْطَةٍ أَوْ ثَمَنِ مُد»(2).

و ذهب المحقق فی الکفارات فی الشرایع (و جماعة) الی انه یطعم مسکیناً مدین، فان عجز تصدق بما استطاع، فان عجز استغفر الله. قال: فربما انکر ذلک قوم بناءً علی سقوط النذر مع تحقق العجز. و ذکر فی المسالک انّ مستنده روایة اسحق بن عمار، ثم ضعّفها و غیرها مما ورد فی المدّ الواحد، من جهة السند و عدم الدلالة علی المدعی، لعدم ما یدل علی الامر المفید للوجوب و لا علی وجوب الصدقة بما استطاع علی تقدیر العجز عن المدّین و المدّ، و مع ذلک مخالف للاصول المقرّرة من ان العجز عن النذر یوجب سقوطه

ص: 378


1- الوسائل، ج 23 ص312.
2- الکافی، ج 4 ص144.

بغیر کفارة. فالقول بالاستحباب اجود.

اقول: و لا وجه للقدح فی السند مع صحة بعضها و اعتبار بعضها. و روایة اسحق بن عمار موثقة، حجة. و الجملة الخبریة ظاهرة فی الوجوب. لکن الاصل و ملاحظة القاعدة فی النذورات (کما ذکره) و ترک عمل الاکثر علی الوجوب، و اختلاف الاخبار فی المدّ و المدّین، یرجّح الحمل علی الاستحباب.

و اما السؤال عن کفاره خلف النذر؛ فالاظهر انه کفارة شهر رمضان المخیرة بین عتق رقبة، او اطعام ستین مسکیناً، او صیام شهرین. سیما اذا کان فی الصیام.

9- سؤال:

9- سؤال: هر گاه شخصی نذر کند که اگر مرتکب فلان حرام شوم(1)، یا ترک فلان واجب بکنم، بیست روز از روزهای تابستان را روزه بگیرم. بعد مکرر اتفاق افتاد که آن فعل حرام یا ترک واجب را به عمل آورد و روزه نگرفت، و در اول فعل هم قصد انحلال نذر، نکرد. آیا بتکرار آن فعل، کفاره مکرر می شود یا نه؟-؟ و بر تقدیر عدم انحلال؛ هر گاه در روزه گرفتن تابستان مشقتی به جهت او بهم رسد، چه کند در امثال این نذر؟ آیا اذن والد شرط است؟ یا اذن در خصوص مباحات، معتبر است؟ و کفاره «خلف نذر» چه چیز است؟

جواب:

جواب: اگر مراد ناذر این است که همین فعل حرام هر گاه از من سر زند، این روزه بر من واجب باشد، هر چند مکرر حرام از او سر بزند، بیش از یک بار روزه بر او واجب نیست. و اگر مراد این باشد که هر گاه از من این حرام سر زند به عدد آن بر من آن روزة بیست روز لازم باشد، در این جا به عدد فعل حرام، روزة بیست روز هم بر او واجب می شود، تا زنده است باید به جا بیاورد. مگر این که تابستان بر او گذشته باشد و نیت او مخالفت باشد؛ به این معنی که قصد کند که من هرگز نخواهم گرفت. در این صورت ظاهر

ص: 379


1- در نسخه: شود.

این است که مخالفت نذر، حاصل شده و نذر منحل شده است. و اظهر آن است که یک کفاره کافی است هر چند مکرر کرده باشد. و احوط در صورت قصد تعدد صوم منذور به تعدد حرام، تکرار کفاره است. و هر گاه در تابستان عاجز باشد از روزه، احوط این است که در عوض هر روزی یک «چهار یک» تبریزی، یا نیم مَن طعام، تصدق کند گندم یا جو. و اگر نتواند، هر چه مقدور شود. و اگر هیچ نتواند، استغفار کند. و اذن والد شرط نیست علی الاظهر. و کفارة خلف نذر، کفارة رمضان است علی الاقوی والله العالم.

10- السؤال:

10- السؤال: ما الفرق بین النذر و العهد بغیر تفاوت الصیغة و اللفظ-؟

الجواب:

الجواب: هذه السؤال بظاهره، غیر وارد مع وضوح الفرق فی الجملة. فانهم اختلفوا فی العهد هل هو مثل الیمین فی المتعلق؟ او مثل النذر؟ و یظهر الثمرة فیما عاهد الله علی امر متساوی الطرفین دیناً و دنیاً. و فیما اذا لم یتعلق علی شرط. فیقال بانعقاد العهد لو جعلناه مثل الیمین بلا اشکال. و من لا یجوّز النذر بدون الشرط، لا یقول بانعقاد العهد لو جعله مثل النذر.

نعم: لهذا السؤال توجیه. و هو انّ العهد یوجب الوفاء بما وقع علیه العهد کالنذر. فلو قال: «لله(1) علیّ ان اصوم غداً» یجب علیه الصوم. و کذلک لو قال «عاهدت الله ان اصوم غداً». فما الفرق بینهما الاّ اللفظ، و ما الحکمة فی جعلها آیتین(2)؟؟

اقول: و هذه السؤال یجری فی موارد شتّی من ابواب الفقه کالصلح و البیع [اذ] یقعان علی شیئ واحد و یوجبان اللزوم. فاذا باع فرسه بعشرة دناینر، فینتقل الملک لزوماً. و کذلک

ص: 380


1- و فی النسخة: الله.
2- ای: آیتین فی القرآن: آیة 177 سوره البقرة: و الموفون بعهدهم (و امثالها کثیرة فی القرآن).- و آیة 7، سورة الانسان: و یوفون بالنذر. و آیة 29 سورة الحج: و لیوفوا نذورهم.

لو صالحه به بذلک المبلغ بعینه. و کذلک الکلام فی الهبة المعوضة و البیع(1). و امثال ذلک کثیرة. و لکن امکان تحصیل الکلّیین فی نوع واحد علی التعاقب، ما استحالة فیه(2) مع ملاحظة الاعتبارات و تعدد العنوانات(3).

و لذلک یتفاوت الاحکام بتفاوت تلک العنوانات؛ فقد تری ان دعوی الشفع یترتب علی المبیع ولا یترتب علی الصلح. و لذلک قد یتخلّصون من دعوی ذلک بترک البیع و اختیار الصلح، مع ان الواقع فی نفس الامر، هو نقل الملک المعین بعنوان اللزوم فی شیئ واحد علی قیمة واحدة. و عدّوا ذلک من جملة الحیل(4) الشرعیة. و کذلک اذا نقل فرسه الی الغیر بعنوان

ص: 381


1- ای الفرق بین الهبة المعوّضة و البیع.
2- هکذا اشتهر فی المسئلة. و لله درّ المصنف(ره) حیث افرد لهذه المسئلة مبحثاً خاصاً هنا. و لکن یلاحظ علی الشهرة؛ ان الشهرة لیست فی قوة الاجماع و الحال ان الاجماع اذا کان مستنداً الی دلیل معین و عرفنا منشأ الاجماع و مستنده، فقوّته قوة دلیله و مستنده، و لا یصدق علیه الاجماع. فاذا عرفنا مستند الشهرة و دلیلها، فالاستناد بدلیلها، لا بها فی نفسها. نعم: قد تفید قوة الدلیل فی فهمهم اذا کان دلیلها دلیلاً شرعیا. فاذا ثبت انّ لشهرة منشأً مخدوشاً من اصله، فلا فائدة فیها اصلاً، حتی بعنوان القرینة. و الشهرة فی مسئلتنا هذه من هذا القبیل. و بزعمی ان تکمیل هذه المقالة، فی صورة تعلیقات متعددة، یکون اجود. فانظر التعلیقات الاتیة فی هذه المسئلة نفسها.
3- کلام المصنف(ره) هذا، مصادرة واضحة. لانّ السؤال، عن نفس هذه العناوین، ای: هل یکفی تعدد العنوان اللفظی فقط؟ او العناوین اللفظیة مفروضات کاذبة؟ و لا فرق بینها الاّ اللفظ. و لیس فی نفس الامر هناک فرق.
4- لقائل ان یقول: لیس فی الاسلام حیلة (التی فی الفارسیة- چاره جوئی) من هذا القبیل و النوع، اصلاً و ابداً. لانّ منشأ هذا القبیل من الحیل، ناشئ من عدم الدقة فی قول الباقر علیه السلام فی مسئلة الحیلة فی الربّا. و مَن امعن النظر فی تاریخ فقهنا، لا یجد منشأً لها غیره. قال علیه السلام: «نعم الفرار من الحرام الی الحلال». فهنا لابد من بیان امور: الاول: ان مورد الحیلة خاص و مختص بمسئلة من مسائل الربا، لا یشمل ابواب الصلح و الهبة و غیرهما. الثانی: الفرار فی قوله علیه السلام، هو الفرار من «عوض» الی «عوض اخر» من العوضین فی المعاملة. لا الفرار من عقد الی عقد اخر. و مرادنا من التعبیر ب- «من هذا القبیل»، نوع الفرار. ای لا یشمل قوله(علیه السلام) کل فرار حتی یشملَ الفرار من عقد الی عقد اخر بمجرّد اللفظ فقط، او بعنوانٍ کاذبٍ الذی لا فرق بین العنوانین فی نفس الامر. الثالث: قد یتوهم انّ قوله علیه السلام «نعم الفرار من الحرام الی الحلال» مطلق من جمیع الجهات. و هذا توهم محض. لانّه اولاً. یصح الفرار الی الحلال، اذا کان حلّیة الحلال مسلّماً، حتی یمکن الفرار الیه و یکون الفرار محبوباً. و هنا اول البحث. ثانیا: قوله علیه السلام، نصّ فی الفرار من الحرام، لا کل فرار حتی یشمل الفرار من الحلال المشروع و العقد المعروف فی العرف و الشرع و العقل. و لیس لجواز هذا الفرار دلیل شرعی و لا عرفی و لا عقلی. و هو مخالف للصداقة، بل هو الفرار من الصداقة الی الکذابة و تغریر المومن نفسه. و هذا محرّم اجماعا. ثالثاً: الفرار لفظ و له معنی حقیقة. فهل یصدق بما نحن فیه، کلمة «الفرار»؟ اذا اوقعا معاملةً التی یصدق علیها البیع فی نفس الامر، بلفظ الصلح او الهبة المعوّضة، و ما حدث فی قصدهما شیئ. فمن اَین فرّ ا الی اَین؟؟ الاّ الفرار من لفظ الی لفظ اخر.

البیع؛ فیثبت فیه خیار المجلس و خیار الحیوان، و غیر ذلک. و لیس کذلک لو نقله بعنوان الهبة المعوضة(1).

فان قلت: نعم، و لکن الاشکال فی ان ذلک الاختلافات هل هو بمحض التعبد؟ فیکون امراً اعتباریا جعله الشارع مناطاً للاحکام فرتّب علی اللفظ حکماً و فرّق بینه و بین لفظ اخر و ان ورد فی مثل هذا المورد؟ او مورد اللفظین و مصداقهما مهیّتان حقیقیتان متغایرتان یتفاوت احکامهما و لوازمهما بتفاوتها-؟

ص: 382


1- یحسُّ کل ذی احساس، ان جواز الحیل هکذا، ایجاد ثلمة فی احکام الدین القویم و التشریع الحکیم (و ان لم یکن الفقیه باحثاً عن حکمة الاحکام و مسؤلاً عنها). و لکن العقل احد الادلّة الشرعیة و لیس فی الاسلام ما یخالف المسلّمة العقلیة. و بعبارة اخری: عدم بحث الفقیه عن الحکمة فی الاحکام و عدم مسؤلیته عنها، امرٌ. و جواز خدشه الحکمة، امرٌ اخر. و النکتة الدقیقة، هی هذه.

قلت: الظاهر ان المهیتین متمایزتان، و لیس بمجرد تغییر اللفظ. فالصلح (مثلا) عقد شرع لقطع المنازعة. و هذا هو الحکمة فی تشریعه فی الوضع الاول(1). و البیع عقد شرّع لاجل الاقتناء و الربح و التجارة و الانتفاع(2). و لکن لما کان علل الشرع معرفات و حکمها غیر مطردة مع اتحاد الحکم. کما فی اطراد استحباب غسل الجمعة و وجوب الاعتداد فی من لم

ص: 383


1- هذا اولاً اخص من موضوع المسئلة. و ثانیا: لیس البحث فی الوضع الاول. و ثالثا: لیس فی الصلح وضع ثان. ای المسئلة خلافیة: هل الصلح الابتدائی من دون منازعة، مشروع ام لا؟-؟ و المسئلة عرفیة ایضا. و العرف یمنع من صدق «الصلح» علیه و کذا فهمهم من کلمة «الصلح» و کذا اللغة. رابعا: هذا التعریف لوضع الصلح، دلیل علیه(ره). و علیه و علی القائلین بالقول المشهور، ان یُثبتوا وضعاً ثانیاً لعنوان «الصلح» او للفظه. خامساً: رواج القول بالجواز، انجرّ الیوم فی عینیّة الاجتماع، الی تعطیل احکام کثیرة من احکام الربا، و الغرر فی المعاملات، و استیصال افراد کثیرة، بل اسیصال بیوت کثیرة. و مفاسد اجتماعیة اخری.
2- فمع القول بجواز الفرار بالضمیة فی الربا، لا یبقی معاملة ربویة، و یصیر کل رباءٍ بیعاً. فما حکمة المنع الشدید، و الوعیدات العنیفة فی القرآن و السنة؟! فهل هی کلّها لغو؟! و اما قول الباقر علیه السلام فی الضمیمة و «الفرار من الحرام الی الحلال» و کذا الاحادیث الاربعة فی باب20 من کتاب تجارة الوسائل: فیکفیک ما قال الامام الخمینی(ره) فی تحقیقه فی المراد من قوله علیه السلام، فها الیک بیانه (من دون ان نجعل فی البحث مدخلاً للامور السیاسیة): «تحریر الوسیلة، باب الربا، المسئلة 7: ذکروا للتخلّص من الربا وجوهاً مذکورة فی الکتب. و قد جدّدت النظر فی المسئلة، فوجدت انّ التخلّص من الربا، غیر جائز بوجه من الوجوه. و الجائز هو التخلّص من المماثلة مع التفاضل. کبیع منّ من الحنطة المساوی فی القیمة منّینِ من الشعیر، او الحنطة الردیئة. فلو ارید التخلّص من مبایعة المما ثلین بالتفاضل، یضمّ الی الناقص شیئ فراراً من الحرام الی الحلال. و لیس هذا تخلّصاً من الربا حقیقة. و اما التخلص منه، فغیر جایز بوجه من وجوه الحیل». و لعل کل مَن جدّد النظر و دقّقه، یصل الی هذه النتیجة، و یری ان شهرة المسئلة، لا دلیل علیها حتی فی الفرار من عوض الی عوض اخر فی الربا، فکیف اذا کان فراراً من عقد فی نفس الامر، الی عقد لا وجود و لا مهیة له فی نفس الامر.

یکن تحت ابطه ریح و لا فی جسده کثافة- و فی من غاب عنها زوجها مدة مدیدة، او لم یمسّها منذ سنة. مع ان العلة و الحکمة فی الاول رفع الاریاح و الکثافات. و فی الثانی الاحتراز عن اختلاط المیاه و الانساب(1).

و لکن الصلح بسبب غلبة هذه المسئلة لاجل تشریعه، تمیّز عن البیع بالذات فی نفس الامر. و تشابه افرادهما علی نوع واحد(2) لا یستلزم عدم الفرق بین مهیتهما و انحصار الفرق فی تجرد اللفظ. و هکذا الکلام فی غیره من المواضع.

فعلی القول بصحة المعاطات فی جمیع العقود (کما هو الاظهر) فیحصل الفرق بینهما

ص: 384


1- قد کررّ المصنف(ره) فی هذا الکتاب (جامع الشتات) ان مورد تشریع غسل الجمعة آن الانصار کانوا یعملون فی البساتین و النخیلات و یعرق ابدانهم و تنتن آباطهم من کثرة العرق، و یأتون المسجد و الناس یوذون من نتن آباطهم. فشرّع الله تعالی و نبیه(صلی الله علیه و آله) غسل الجمعة. و فیه: لقائل ان یقول: ما ثبت هذا الشأن لتشریع غسل الجمعة، و القصة من جعلیات المنافقین من قریش. کما انّهم کانوا یطعنون الانصار ب- «اهل النواضع»، و یلقبون انفسهم بالاشراف و التجار. قال معاویة لقیس بن سعد: بماذا قلّ مستقبلی من الاصار؟ قال: لقلة مراکبهم. قال: فاین نواضحکم؟ قال: فقدناها فی حرب ابیک فی البدر. و یشهد بانّ الشأن مجعول، ان الناس فی بلاد العرب، یعرق ابدانهم فی کل شغل و عمل، کراعی الغنم و الابل و غیره حتی التجار. بل فی کل بلد و بلاد. فلا اختصاص باهل المدینة من الانصار، حتی یختص مورد التشریع او شأن التشریع باهل النخیلات من المدنیین. نعم: للمصنف(ره) ان یقول: علة تشریع غسل الجمعة، نتن الاباط و کراهة ریح الابدان، ولکن حکمة العلة غیر مطردة. فیستحب لمن کان بدنه نقیاً ایضاً تعبداً. و کذا فی العدة. لکن تنظیر ما نحن فیه بهذین المسئلتین قیاس واضح. لانّه اولاً: لیس فیما نحن فیه دلیل شرعی حتی یُتّبع تعبداً. ثانیا: عدم اطراد مقتضی العلة و الحکمة فی المسئلتین، توسعة لمقتضاها، و تاکید للحکمة. و فیما نحن فیه تضییق للحکمة بل تضییع للعلّة و الحکمة.
2- العرف یری الصلح صلحاً، و البیع بیعاً. و لا یری لهما مورداً و فرداً متشابها، اصلا. فهذا ایضا مصادرة منه قدس سره و ممّن وافقه فی هذا القول.

بمجرد القصد(1). فالقصد یکفی فی تمایزها و ترتب احکام کل منهما علی ما قصد. و هذا اعنی مدخلیّة القصد فی الفرق، اعظم شاهد علی التمایز و المغایرة. و کذلک الکلام فی العبادات؛ کصلوة الصبح و فائتته و نافلته(2).

و بذلک حصل الفرق بین النذر و العهد من جهة غیر اللفظ ایضا. فلیتدبّر(3).

11- سؤال:

11- سؤال: آیا صیغة نذر که موجب انعقاد [و] صحة نذر است، منحصر است در «لله علیّ»، یا آن که «نذرت او عهدت لله ان افعل کذا» کافی است؟-؟

جواب:

جواب: اشهر و اظهر این است که در صیغة نذر تلفظ شرط است و به دل گذراندن کافی نیست. و [اگر] بگوید «لله علیّ کذا» خواه معلق کند بر چیزی مثل این که بگوید «لله علی ان اصوم کذا ان جاء مسافری» اَو «ان برئ ولدی من المرض» یا مطلق باشد. و به لفظ «نذرت لله» ظاهراً منعقد نمی شود. و همچنین «عهدت لله» از برای نذر کافی نیست. و صیغة عهد این است که بگوید «عاهدت الله» یا «علیّ عهد الله ان افعل کذا» و مثل آن. والله العالم.

ص: 385


1- هذا ایضا اول الکلام. نعم یحصل الفرق بینهما بالقصد قطعاً، لکن البحث فی «المقصود» لا فی «القصد». هل المقصود الذی کان بیعاً، اضمحلّ و حدث مقصود اخر و هو الصلح-؟ ام لا؟ و معلوم (کما انّ المفروض ایضاً کذلک) ان المقصود هو المقصود الاول، کما انّ المفروض کذلک. و لیس البحث فیما اذا صار المقصود الاول منعدماً و حدث مقصود اخر. و هذا واضح و لا کلام فیه. انّما الکلام فی الحیلة و الحیل. فاذا صار المقصود الاول منعدماً، فما الحاجة الی الحیلة؟ فهی صلح من رأسها. و کذا الهبة المعوّضة. فالمقصود رأسا، بسیط. لکن المقصود الثانی مرکب من المقصود الاول و قصد الحیلة.
2- التنظیر لیس فی محله. و لا کلام فیه.
3- لعل امره(ره) بالتدبر، لعدم اطمینانه الکامل، برأیه و الشهرة.

باب النذر و العهد و الیمن و الایلاء

12- سؤال:

12- سؤال: ایلاء(1) منعقد می شود در صورت غیبت زوجه؟ و همچنین منعقد می شود در صورتی که شخص حالف به هیچ وجه قصد ضرر رسانیدن به زوجه را نداشته باشد یا نه؟-؟ و همچنین ایلاء صورت دارد قبل از عقد یا نه؟-؟

جواب:

جواب: در ایلاء حضور زوجه شرط نیست [و در نظرم نیست] که کسی [شرط] کرده باشد(2). و عمومات شامل غایب و حاضر است. و هر گاه در ایلاء قصد اضرار زوجه نباشد (مثل آن که به جهت خوف حامله شدن زن باشد به جهت فساد شیر طفل، یا به سبب مریض بودن زن، یا امثال آن) در این صورت ها ایلاء منعقد نمی شود، بل که قصد اضرار شرط است. و همچنین در ایلاء شرط است که زوجه مدخوله باشد، و ایلاء قبل از عقد منعقد نمی شود. و با انتفاء شرایط ایلاء، حکم آن راجع می شود به مطلق یمین، و ملاحظة شرایط و احکام یمین را باید کرد.

13- سؤال:

13- سؤال: هر گاه کسی قسمی خورده باشد که وفای به آن قسم به حسب دنیا، مرجوح باشد، و نیز باعث حکّ(3) آبروی او در میان مردم بشود. اما به حسب آخرت وفا کردن و نکردن بر آن مساوی و معادل باشد. منعقد می شود یا نه؟-؟

ص: 386


1- تعریف فقهی: ایلاء یعنی شوهر سوگند یاد کند که با همسر دائمی خود، مجامعت نخواهد کرد با قصد اضرار به او. حکم ایلاء: زن به حاکم رجوع می کند، حاکم چهار ماه به شوهر مهلت می دهد، سپس او را مجبور می کند که به یکی از دو چیز عمل کند: یا الفت. و یا طلاق.
2- عبارت نسخه: در ایلاء شرط حضور زوجه شرط نیست که کسی کرده باشد.
3- ممکن است در اصل «هتک» بوده.
جواب:

جواب: ظاهر این است که این قَسم منعقد نمی شود. بل که باید متعلق قسم، راجح باشد به حسب دین و دنیا هر دو. و یا راجح باشد به حسب دنیا و مساوی باشد نظر به دین. یا راجح باشد به حسب دین و مساوی باشد به حسب دنیا.

و ظاهر علما این است که مساوی طرفین به حسب دین و دنیا هر دو، نیز منعقد می شود. بل که دعوی اجماع بر آن شده. هر چند بعض متأخرین در آن اشکال کرده اند به ملاحظة بعض اخبار.

و اما هر گاه مرجوح باشد نظر به دین، هر چند راجح باشد نظر به دنیا، پس بعض متأخرین نقل کرده اند از اصحاب به عنوان قطع، عدم انعقاد آن را، و اشکال کرده اند در صورتی که راجح باشد به حسب دین اما نه به حد وجوب، و مرجوح باشد به حسب دنیا.

به سبب ملاحظة بعض اخبار. و گفته است(1) که ظاهر اصحاب عدم انعقاد است.

و ظاهر این است که مرجوحیت دنیا به حدی نباشد که خلاف تکلیف باشد؛ مثل تحمل ضرر، یا التزام عسر و حرج که عادت[اً] متحمل آن ها نتوان شد. باید متابعت کلام اصحاب کرد. و هتک عِرض، از این قبیل است بل که آن داخل مرجوح دینی است.

14- سؤال:

14- سؤال: هر گاه کسی مکرر نذر کند، و مکرر قسم هم بخورد (خواه نذر و قسم آن، مطلق بلاشرط باشد هر یک، یا در مقابل شرط راجحی باشد) که زوجة خود را طلاق بدهد. آیا این زن مؤبّداً بر او حرام است؟ یا اگر وفا نکند معصیت «خلف نذر» دارد اما زن مزبوره بر او حلال است-؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که این قَسم منعقد نباشد، به جهت مرجوحیت طلاق. مگر این

ص: 387


1- لفظ «بعض» در فارسی دربارة افراد متعدد به کار می رود. و در عربی هم درباره یک فرد و هم درباره افراد متعدد به کار می رود. مانند «برخی» در فارسی. مصنف(ره) در این جا کاربرد عربی را در نظر دارد.

که بالخصوص رجحانی در آن باشد از جهت عارضی. به هر حال ترک آن منشأ حرمت زن نمی شود. و همچنین ظاهر این است که نذر هم منعقد نمی شود به همان جهت که گفتیم. و نیت قربت در نذر شرط است. و به هر حال زن حرام نمی شود.

15- سؤال:

15- سؤال: هر گاه کسی مکرر قسم خورد که فلان زن را نخواهد و عقد نکند برای خود. و قسم او هم منعقد شد. آیا به کفاره دادن، یا غیر آن، منحلّ می شود؟ یا مؤبّداً حرام است بر او آن زن؟

جواب:

جواب: بر فرضی که ترک خواستن آن زن مورد یمین بشود و صحیح و منعقد باشد، حرام مؤبد نمی شود. غایت امر، حصول معصیت است به فعل آن. و با لزوم کفاره، یمین منحل می شود.

16- سؤال:

16- سؤال: قسم ولد بدون اذن صریح گرفتن از پدر، منعقد(1) می شود یا نه؟-؟

جواب:

جواب: ظاهر عدم انعقاد است، به ملاحظة ظاهر اخبار(2). و متأخرین (یعنی از محقق و ما بعد او) چنان که نقل شده؛ گفته اند که منعقد می شود. و لکن والد می تواند حل کند. و همچنین در زوجه و مملوک بدون اذن شوهر و آقا.

17- سؤال:

17- سؤال: شخصی در نیت وسواس بسیار می کند و تکرار می کند، و مکرر تکبیر اِحرام می گوید(3) و بر هم می زند. قسم می خورد که «والله لا اعود فی النّیة بعد هذا» یعنی والله که دیگر اعادة نیت نمی کنم. از برای خاطر(4) این که ترک وسواس کند. باز تکرار کرد

ص: 388


1- در نسخه: و منعقد.. .
2- وسائل، کتاب الایمان، ب10 ح1، 2، 3.
3- عبارت نسخه: و مکرر تکبیر و احرام گوید.
4- در نسخه: خواطر.

و باز قسم خورد. و در مرتبه دویم می داند (یا مظنونش این است) که هر گاه قسم خورد باز عودت خواهد کرد و خلاف قسم خواهد کرد. آیا این قسم صحیح است یا نه؟-؟ و هر گاه مخالفت قسم بکند، کفاره باید بدهد یا نه؟-؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که این قسم دویم صحیح نیست. و کفاره هم در مخالفت آن، لازم نمی شود، به جهت این که یکی از شرایط صحت قسم، این است که قصد به مقتضای آن داشته باشد و جزم به عمل به مقتضای آن، داشته باشد. با وجود علم به این که به مقتضای آن عمل نمی کند (یا ظن به آن) دیگر قصد به عنوان جزم، باقی نمی ماند. و همچنین کفاره در مخالفت چنین قسمی لازم نمی شود. چنان که حق تعالی می فرماید: «لا یُؤاخِذُکُمُ اللَّهُ بِاللَّغْوِ فی أَیْمانِکُمْ وَ لکِنْ یُؤاخِذُکُمْ بِما عَقَّدْتُمُ الْأَیْمانَ»(1). و در آیه دیگر می فرماید «وَ لکِنْ یُؤاخِذُکُمْ بِما کَسَبَتْ قُلُوبُکُمْ»(2). و کسب قلب همان نیت به قصد جازم است. و همچنین مراد از «عقد قلب بیمین» همان قصد جازم است و حکم کردن قصد است که در آن تزلزلی نباشد.

و ظاهر این است که این داخل «لغو در یمین» است. و اقسام لغو بسیار است؛ از جملة آن، عادت زبان است به قسم. چنان که عرب مکرر می گوید «لا و الله» و «بلی(3) والله». و از جملة آن است که [به] خطا یا سهو از زبان در رود. که آن ها کسب لسان است نه کسب قلب. و قسم بر چیزی که جازم نیست به کردن آن، از قبیل کسب لسان است.

هر گاه این را دانستی، بدان که: نیت از باب اذعان تصدیقی است نه محض تصور. و «اخطار ببال» ضرور نیست. بل که همان وجود «داعی بر فعل» که همان اذعان و تصدیق به این است که آن فعل خاص را محض از برای خدا می کند، کافی است. و چون وسواسی و

ص: 389


1- سوره مائده، آیه 85.
2- سوره بقره، آیه 225.
3- در نسخه: ولی والله.

کثیر الشک، تصدیق جازم از برای او حاصل نمی شود (بل که تصدیق به حصول تصور صورت نیت هم از برای او بسیار صعب است) پس تکلیف او بنا گذاشتن به صحت، است یعنی باید شک را تصدیق دارد و صورت مشکوکه [و] «مخطورات ببال»(1) را صورت حاصلة یقینیّه انگارد.

پس باید معنی قسم خوردن او (که اعادة نیت نمی کنم) این باشد که همین که صورت مشکوکه حاصل شد، به همان اکتفا می کنم- چنان که طریقة کثیر الشک است- و تکبیر می گویم. پس هر گاه این قصد را کرد که به مقتضای حکم کثیر الشک عمل می کنم و اعتنا به شک نمی کنم. و بعنوان جزم عازم شد بر این مطلب، و از برای تاکید و اهتمام، قسم هم یاد کرد، ظاهراً قسم صحیح است. چون مورد آن راجح است در دین و دنیا. و هر گاه مخالفت آن کند عمداً موجب کفاره و مستلزم کفاره می شود، و قسم منحل می شود. مگر این که بی اختیار شود از کثرت طریان وسوسه و شک، و حالتی بر او رود که چنین داند که الحال عمل به حکم کثیر الشک هم نمی تواند کرد. که در این صورت معلوم نیست که کفاره لازم شود در مخالفت.

و اما هر گاه می داند که چنان که اذعان تصدیقی از برای اصل نیت، یا تصدیق به تصورهم از برای او حاصل نمی شود، یا ظن به آن دارد (چنان که سائل در مرتبة دویم فرض کرده) اذعان به این که عمل به مقتضای حکم کثیر الشک خواهم کرد، از برای او ممکن نخواهد شد. پس در این صورت، آن یمین منعقد نیست و کفاره هم بر مخالفت آن قسم لازم نیست و اثمی بر مخالفت بر آن قسم (از حیثیت مخالفت قسم) نیست. بل که اثم او همان از راه مطابعت شیطان است در ابتدا که امر [او]، او را به این جا رسانیده. و مکلف است که سعی کند تا آن حال را از خود سلب کند.

ص: 390


1- عبارت نسخه: و صورت مشکوکه محطرات ببالرا.. .

والحاصل: هر گاه وسواسی تتبّع حال خود را بکند در آن وقتی که قسم می خورد که اعادة نیت نمی کنم، اگر کسی از او بپرسد که هر گاه در آن وقت که می خواهی تکبیر بگوئی، شاک باشی در حصول مقارنت نیت (یا در اخلاص و یقین به برائت ذمه نداشته باشی به کردن چنان نماز، یا شک به هم رسانی در آن وقت که آیا تو داخل کثیر الشک هستی نسبت به این شک خاص) باز عمل به مقتضای قسم خواهی کرد و عود نمی کنی به نیت؟ در جواب متزلزل خواهد شد. و گاه هست که می گوید: نه عمل نمی کنم. پس چگونه این شخص عقد قلب به مقتضای قسم کرده است؟! خصوصا هر گاه این امر مکرر اتفاق افتد از برای او.

و گاه است که عادت می کند به قسم خوردن در این باب و در این صورت، امر واضح خواهد بود و از قبیل «لا و الله» و «بلی و الله» اعراب خواهد بود. و حدیث [که] کلینی(ره) در کافی روایت کرد[ه] به سند صحیح از صفوان که مناسب این مقام است: «عَنْ أَبِی الْحَسَنِ(علیه السلام) قَالَ سَأَلْتُهُ عَنِ الرَّجُلِ یُصَلِّی الصَّلَاةَ أَوْ یَتَوَضَّأُ فَیَشُکُّ فِیهَا بَعْدَ ذَلِکَ فَیَقُولُ إِنْ أَعَدْتُ الصَّلَاةَ أَوْ أَعَدْتُ الْوُضُوءَ فَامْرَأَتُهُ عَلَیْهِ کَظَهْرِ أُمِّهِ وَ یَحْلِفُ عَلَی ذَلِکَ بِالطَّلَاقِ فَقَالَ هَذَا مِنْ خُطُوَاتِ(1) الشَّیْطَانِ لَیْسَ عَلَیْهِ شَیْ ءٌ(2).

18- سؤال:

18- سؤال: آیا شرط است در صحت نذر فرزند، رضای پدر، یا نه؟-؟

جواب:

جواب: دلیلی بر اشتراط آن، ظاهر نیست. هر چند علاّمه در پاره ای از کتاب های خود، و همچنین شهید در دروس، قائل به اشتراط شده اند. و بعضی استدلال کرده اند بر این به

ص: 391


1- و در نسخه: خطرات.
2- الکافی، ج6 ص155.

حدیثی که در یمین وارد شده به این مضمون که «لَا یَمِینَ لِوَلَدٍ مَعَ وَالِدِهِ وَ لَا لِلْمَرْأَةِ مَعَ زَوْجِهَا وَ لَا لِلْمَمْلُوکِ مَعَ سَیِّدِه»(1)، به تقریب این که در بسیاری از اخبار اطلاق یمین بر نذر شده است در کلام معصوم، و در کلام راوی با تقریر معصوم، و این اطلاقات یا بر سبیل حقیقت است یا بر سبیل استعاره. و بنا بر اول، پس نذر هم یمین است و حکم هر دو یکی است. و بنابر ثانی هم چون باید مراد از تشبیه، تشبیه در احکام شرعیه باشد. و اشتراط اذن والد از احکام شرعیة یمین هست، پس باید از احکام شرعیة نذر هم باشد.

و این سخن، ضعیف است. به جهت آن که حقیقت شدن، اعم است از اشتراک لفظی، و آن مثبت اتحاد در حکم نمی شود. و بر فرض این که مرجوحیت اشتراک لفظی منشأ عمل بر اشتراک معنوی شود، دلیلی بر ثبوت حقیقت در قدر مشترک، نیست.

اما بنا بر حمل بر مجاز: بر فرض تسلیم این که استعاره باشد نه مجاز مرسل، می گوئیم این که گفته اند که باید مراد از مشابهت، عموم مشابهت باشد، در جائی است که حمل «هو، هو» باشد. از قبیل «الطواف بالبیت صلاة»(2) و «الفقاع خمر فی الحقیقة» این استعاره نیست. بل که تشبیه مؤکد است که حرف تشبیه از آن محذوف است.

و اما در مطلق تشبیه (خصوصا به عنوان استعاره) این معنی مسلّم نیست. و الاّ بایست هر گاه کسی بگوید «رأیت اسداً یرمی»، از آن بفهمیم که همة حالات و اوصاف اسد از برای آن شخص باشد.

و بر فرض این که بگوئیم: چون در اسد اظهر حالات و اشهر و اشیع آن ها شجاعت است، منصرف به آن می شود. در این جا هم باید منصرف به شباهت در حکم شرعی بشود. به قرینة

ص: 392


1- الوسائل، ج 23 ص216.
2- وسائل، مستدرک الوسائل، ج9 ص410.

استعمال شارع و اهل شرع.

می گوئیم: در این جا هم آن چه مسلّم است که شایع باشد از احکام، این نیست(1) که به اذن والد باشد. بل که همان لزوم و وجوب و ترتب کفاره (مثلاً) کافی است. و باکی نیست که بعض آن اطلاقات را ذکر کنیم:

یکی روایت سماعه است: «لَا یَمِینَ فِی مَعْصِیَةٍ إِنَّمَا الْیَمِینُ الْوَاجِبَةُ الَّتِی یَنْبَغِی لِصَاحِبِهَا أَنْ یَفِیَ بِهَا مَا جَعَلَ لِلَّهِ عَلَیْهِ مِنَ الشُّکْرِ إِنْ هُوَ عَافَاهُ مِنْ مَرَضٍ أَوْ مِنْ أَمْرٍ یَخَافُهُ أَوْ رُدَّ غَائِبٌ أَوْ رُدَّ مِنْ سَفَرِهِ أَوْ رَزَقَهُ اللَّهُ وَ هَذَا الْوَاجِبُ عَلَی صَاحِبِهِ یَنْبَغِی لَهُ أَنْ یَفِیَ لَهُ بِه»(2).

و دیگری روایت حسن بن علی، عن ابی الحسن(علیه السلام): «قَالَ قُلْتُ لَهُ إِنَّ لِی جَارِیَةً لَیْسَ لَهَا مِنِّی مَکَانٌ وَ لَا نَاحِیَةٌ وَ هِیَ تَحْتَمِلُ الثَّمَنَ إِلَّا أَنِّی کُنْتُ حَلَفْتُ فِیهَا بِیَمِینٍ فَقُلْتُ لِلَّهِ عَلَیَّ أَنْ لَا أَبِیعَهَا أَبَداً وَ لِی إِلَی ثَمَنِهَا حَاجَةٌ مَعَ تَخْفِیفِ الْمَئُونَةِ فَقَالَ فِ لِلَّهِ بِقَوْلِکَ»(3). و از این قبیل حدیث بسیار است. و همچنین احادیثی که دلالت دارند(4) بر اشتراط یمین به قصد قربت و مراد از آن ها باید نذر باشد چون در یمین قصد قربت شرط نیست. و استدلال [با] این ها بعید تر است.

19- سؤال:

19- سؤال: هر گاه کسی نذر کند که صدقه بدهد در مکان معینی، یا روزه بگیرد، یا

ص: 393


1- در نسخه: این است.
2- بحار الأنوار، ج 101 ص24 و در «جواهر الکلام» ج35 ص358.
3- وسائل الشیعة، ج 23 ص320.
4- در نسخه: دارد.

نماز کند در مکان معینی، یا این ها را عمل بیاورد در زمان معینی. واجب است وفاء به آن یا نه؟-؟ و هر گاه کسی که نذر کرده که در مکان خاص ده روز روزه بگیرد و اتفاق سفر افتد. آیا جایز است افطار؟ و بر فرض افطار، قضا واجب است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: اما روزه؛ پس ظاهراً مشهور علما صحت و لزوم [آن] است. هر چند آن زمان و مکان، فضیلتی و مزیتی(1) نداشته باشد. به جهت آن که این فردی است از اصل عبادت که راجح است. و مفروض این است که این فرد را نذر کرده. و بعضی قائل شده اند به انعقاد(2) نذر در کلّی دون خصوص فرد. به سبب آن که خصوصیت رجحانی ندارد و منشأ مزیتی در صوم نمی شود. پس مختار است که در هر جا خواهد، بکند.

و این [قول] ضعیف است، به سبب آن چه گفتیم. با وجود این که این سخن تمام نمی شود در وقتی که مزیتی از برای آن مکان باشد. و به این سبب بعضی از ایشان تفصیل داده اند و گفته اند: در مکانی که فضیلت دارد، منعقد است. نه غیر آن. چنان که وارد شده است که یک روز در مکه روزه گرفتن [مساوی با روزه گرفتن] یک سال است در جای دیگر. و فخرالمحققین دعوی اجماع کرده بر تعیین، هر گاه مکان صاحب فضیلت باشد، و گفته است که خلاف در غیر آن است.

و این تفصیل نیز تمام نیست. به همان جهت که گفتیم. و اشتراط مزیّت در خصوصیت، منشأ این می شود که صحیح نباشد که کسی گوسفند خاصی را (مثلاً) نذر کند که قربانی بکند و حال آن که گوسفند بِهْ از آن موجود باشد، یا مساوی آن. یا درهم خاصی را. و همچنین سایر افراد و اشخاص مرجوحه و متساویه. و همچنین تصدق به فقیر معیّنی. و هکذا. پس هر گاه کسی آن صوم را در غیر آن مکان بکند، لازم است بر او اعاده در آن مکان.

ص: 394


1- در نسخه: مراتبی.
2- در نسخه: اعتقاد.

و اما نماز: پس مشهور در آن نیز تعیین آن مکان است، هر چند مزیّتی نداشته باشد. و بعضی در این جا نیز تفصیل داده اند که هر گاه مکان فضیلتی داشته باشد، متعین خواهد بود و الاّ اصل نذر منعقد است به عنوان کلّی و مختار است در هر جا که خواهد بکند. و آن نیز ضعیف است.

و در این جا سخن دیگر هست و آن این است که هر گاه نذر کند (مثلاً) نماز ظهر خود را در توی خانه بکند (و مفروض این است که رجحانی در آن نیست) ظاهراً این نذر منعقد نیست. و اما اگر نذر کند که دو رکعت نماز در آن خانه بکند، منعقد است. و فرق این است که در صورت اول نذر تعلق گرفته به خصوص محل، نه نماز و محل، هر دو. بخلاف صورت دویم. پس متعلق نذر در اول رجحان ندارد. و در ثانی دارد. و بر این قیاس است صوم؛ مثل این که نذر کند که ایّام البیض رجب را در این مکان [روزه] بگیرد، یا سه روز در این مکان روزه بگیرد. و لکن تصریحی به این تفصیل در کلام فقها ندیده ام.

و بنابر قول به اشتراط مزیت، پس هر گاه نذر کند صوم و صلاة را در مکان فضیلت دار، پس عدول نمی توان کرد به مکانی که مساوی آن باشد، یا پست تر باشد. و اما عدول به افضل از آن؛ پس در آن دو وجه است. و اظهر عدم جواز است. و وجه آن از آن چه پیش گفتیم ظاهر می شود.

و اما نذر صوم و صلاة در وقت معین: پس اشکالی در لزوم عمل آن، نیست هر چند در آن زمان مزیتی نباشد. و ظاهراً خلافی هم نیست، و دعوی اجماع بر آن شده.

و اما حکم کسی که از برای او عذری به هم رسد در آن مکان خاص؛ از مرض یا سفر یا غیر آن: پس روزه را می خورد و باز آن روزه را بعد از زوال عذر، در آن مکان می گیرد. و همچنین روزة نذر معین به وقت را هر گاه عذری حاصل شود، قضای آن بر او واجب است.

و بدان که: محقق در «نافع» گفته است: «من نذر الصدقة فی مکان معین أو

ص: 395

الصوم أو الصلاة فیه أو فی وقت معیّن لزم و لو فعل ذلک فی غیره أعاد»(1). و ظاهر این عبارت این است که لازم است اعاده در آن مکان و در آن زمان. و اعاده در مکان با امکان خوب است. و همچنین اعاده در زمان با اطلاق زمان خاص (مثل مطلق روز جمعه که هر گاه در شنبه به جا آورد فائده ندارد و باید در جمعة دیگر اعاده کند). اما هر گاه در روز معین شخصی(2)، نذر کند (مثل روز جمعه این هفته) پس اعاده در آن معنی ندارد، الاّ قضاء آن، یا آن که در پنجشنبة قبل همان جمعه بکند باید در جمعه اعاده کند.

و اما در صورت عدم امکان اعاده در مکان؛ مثل این که نذر کرده بود که در فلان قطعه زمین، نماز کند یا روزه بگیرد در روز معینی، و در آن روز نکرد، و آن قطعه زمین را سیلاب برد، یا غرق آب شد به نحوی که امید عودی در آن نباشد. پس در این جا اعاده به معنی این خواهد بود در خصوص مکان که در جای(3) دیگر بکند. و اطلاق اعاده بر این بعید است. و همچنین اطلاق قضاء نسبت به مکان. هر چند اطلاق نسبت به زمان، خوب است. و دور نیست که مراد محقق هم از اعاده، در غیر چنین صورتی باشد. پس در چنین جائی حکم به وجوب قضای نماز و روزه در مکان دیگر، خالی از اشکال نیست. خصوصاً بنابر مختار که «قضا بفرض جدید است».

و اما حکم نذر صدقه: پس ظاهر بعض اصحاب این است که خلافی نیست در انعقاد نذر آن در زمان معین و مکان معین، هر چند مزیّتی برای آن ها نباشد. و از مسالک ظاهر می شود که در این هم خلاف باشد در مکان. و به هر حال، اظهر قول اول است، و دلیل آن

ص: 396


1- مختصر النافع، کتاب النذر (الرابع اللواحق) ص246 ط دارالکتب العربی بمصر.
2- یعنی روز معین مشخص.
3- در نسخه: دوجای.. .

همان است که مذکور شد. و علاوه بر آن گفته اند(1) در مقام عذر [به] فرق گذاشتن ما بین نماز و روزه، و مابین صدقه. چنان که محقق در شرایع در نماز و روزه، تردد و توقف کرده. و در صدقه جزم به صحت کرده [به دلیل] این که غرض از تصدق در مکان معین، تصدق بر اهل آن مکان است. پس آن در قوة تخصیص نذر است به جماعت خاصه، و جایز نیست عدول از آن ها، هر چند دیگران افضل باشند. بخلاف نماز و روزه. زیرا که این عبادت ها(2) امر واحدی هستند و تفاضل و زیادتی آن ها به زمان و مکان، حاصل می شود. پس هر گاه نذر کند در مکانی که رجحانی نداشته باشد، منعقد نخواهد شد.

و جواب این از آن چه پیش گفتیم ظاهر می شود.

و تحقیق مقام این است که معتبر در متعلق نذر این است که فعل آن، راجح بر ترک آن باشد. نه این که فعل آن راجح از فعل غیر آن، باشد. و در این معنی فرق ما بین صدقه و غیر آن نیست. و فرقی ما بین مکان و زمانی که مزیت دارد [با آن که] خالی از مزیت [است] نیست.

و بدان که: بنابر این که منظور تصدق به اهل آن مکان باشد، پس باز شرط مکان لغو نیست؛ و اظهر این است که بر آن اهل در غیر آن مکان دادن کافی نباشد. پس اگر معین باشد زمان آن نیز، و چنین کرده باشد، کفاره لازم می شود علاوه بر لزوم اعاده در آن مکان. و در صورت عدم تمکن اعاده در آن مکان (چنان که سابق فرض کردیم در نماز و روزه) دلیلی بر لزوم اعاده، ظاهر نیست.

و بدان که اطلاق نذر در مکان معین، منصرف می شود به هر که حاضر در آن مکان باشد، هر چند از اهل آن جا نباشد. و ظاهر این است که فرق [میان فقیر و غنی] هم نباشد.

ص: 397


1- یعنی قائل شده اند- قالوا فی مقام العذر بالفرق ما بین... .
2- در نسخه: عبارت ها.

به جهت آن که صدقه بر غنی هم جایز است. چنان که در کتاب «غنایم الایّام» بیان آن کرده ایم، مگر این که عرفی هم باشد که دلالت کند بر فقرای حاضرین بلد، یا فقرای اهل بلد، یا عموم اهل بلد نه غربا. و همچنین است کلام هر گاه کسی وجهی بدهد به کسی و بگوید این را در آن بلدة خاصه تصدق کن.

20- سؤال:

20- سؤال: هر گاه کسی صوم شهری نذر کند معلق بر وقوع فعلی، یا ترک فعلی. و بعد خلاف مقتضی(1)، فعل یا ترک را به عمل آورد. و صوم معلق منجز شود. آیا چنین صومی را؛ بعضی از آن هر گاه در حضر کرده شود، و بعضی دیگر از آن را در سفر می تواند گرفت یا نه؟-؟ و اگر چه آن سفر به اختیار خود باشد که هر گاه خواهد بکند. آن سفر را می تواند کرد؟ یا کل آن را در سفر می تواند گرفت یا نه؟-؟ و اگر چه غافل از تعمیم به حسب حضر و سفر باشد در حین جریان صیغه.

و هر گاه صومی که معین شده است، ترک آن را به عمل بیاورد، آیا به ازاء هر جزئی از شهر (که عبارت از هر یومی باشد مثلاً) یک کفاره می دهد؟ یا به ازاء مجموع، یک کفاره می دهد؟ و آیا فرقی هست ما بین آن که عبارت صیغه به این طریق، مذکور شده باشد که «لله علیّ اِن فعلت کذا اَن اَصوم شهراً بعد الفعل»، یا به این طریق که «اَن اَصوم کل یوم من ایّام شهر واحد بعده»-؟ و بالجمله: آیا فرقی ما بین این هست که افراد شهر، مقصود بوده باشد تبعاً یا اصالةً-؟

و دیگر: هر گاه چنین صومی ترک شود قضای آن واجب است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: اولاً بدان که روزة نذر را در سفر نمی توان گرفت. مگر این که در حال نذر قید سفر کرده باشد، علی الاشهر الاظهر.

ص: 398


1- یعنی: بر خلاف مقتضای نذر.

و ثانیاً: باید دانست که کسی که نذر کند که یک ماه روزه بگیرد (خواه منجزاً، و خواه معلقاً بخصوص فعلی، یا ترک فعلی) تتابع در آن لازم نیست علی الاشهر الاظهر. مگر آن که قید تتابع کرده باشد. و در صورت اطلاق، هر وقت خواهد، می خورد. و هر وقت بخواهد، می گیرد. و در خوردن آن کفاره لازم نیست. و اصل خوردن هم حرام نیست هر چند بعد از ظهر باشد. پس در اثنای آن، سفر می تواند کرد هر چند بالاختیار باشد. و تتمّه را در معاودت می گیرد.

و ثالثاً: هر گاه قصد تتابع کرد اما شهر را معین نکرده در این جا نیز هر وقت خواهد می خورد. و لکن باید از سر بگیرد، مگر این که پانزده روز را گرفته باشد و بعد از آن بخورد. و در این جا اشهر و اظهر این است که واجب نیست از سر گیرد، خواه به اختیار بخورد یا به اضطرار (بل که در حکم شهرین متتابعین است که همین که یک ماه و یک روز را گرفت، دیگر از سر نمی گیرد، و مجزی است از آن) و لیکن احوط این است که تتّمه را به توالی بکند، هر چند معصیت بودن تفریق در باقی، بر حقیر ظاهر نیست، بل که اظهر عدم اثم است.

و رابعاً: هر گاه تعیین کند ماه را؛ مثل آن که نذر کند که تمام رجب و [یا] شعبان را بگیرد. یا نذر کند که یک ماه بعد حصول آن فعل (یا ترک آن) که نذر را به آن معلق کرده، متتابعا بگیرد. یا نذر کرد که به قدر یک ماه از مجموع رجب و شعبان را بگیرد. پس در صورت اول جایز نیست افطار بدون عذر شرعی. و در این جا مطلقا خوردن آن موجب کفاره است. و هر گاه عمداً بخورد، حلّ نذر هم می شود، و تتمّه را واجب نیست گرفتن. و قضای همان روز بر او واجب است. و همچنین در صورت ثانیه.

و در صورت ثالثه، جایز است خوردن تا مضیق شود به مقدار یک ماه. و بعد از تضیق در حکم سابق است در حرمت افطار و لزوم کفاره و انحلال نذر.

و در حکم نذر معین است هر گاه نذر کند که یک ماه از تابستان این سال را روزه بگیرد، و ترک کند روزه را تا وقت آن تنگ شود. پس هر گاه روزه را نگرفت تا بیست

ص: 399

روز به پائیز مانده، در این صورت حنث نذر از او به عمل آمده(1)، و کفاره واجب می شود. و قضا بر او لازم نیست. و گرفتن آن بیست روز هم لازم نیست.

و خامساً: همین که صادق آمد مخالفت نذر، [نذر] منحلّ می شود. و بر او یک کفاره بیشتر لازم نیست. پس کسی که نذر کرد که هر شب تهجّد کند، یا هر پنجشنبه روزه دارد، یا یک ماه معین روزه دارد؛ به ترک یک شب تهجد، و یک روز پنجشنبه، یا یک روز از آن ماه، مخالفت نذر شده و یک کفاره بر او لازم است. و نذر منحل [شده است.] و دیگر نه بر او تهجد و روزه واجب است، و نه کفارة متعدد به سبب هر شیئ، یا هر روزی. و لکن احوط این است که باقیمانده را ترک نکند. و به ترک هر یک [یک] کفاره بدهد. چنان که بعضی قائل شده اند در این جا.

و قول تازه احداث شده که: اگر در حین مخالفت نذر، قصد کند عدم انحلال نذر را، نذر بر حال خود باقی می ماند. و این دلیلی ندارد. بلی: هر گاه در حین نذر، چنین نذر کند که هر یک از ایام و لیالی مورد نذر باشند به این معنی که نذر کند «لله علیّ که هر روز پنجشنبه روزه می گیرم به این وجه که هر یک از آن ها، نذر علیحده باشد که اگر احدی از آن ها ترک شود، آن(2) باقی بر من واجب باشد». در این جا ظاهر این است که هر یک حکم علی حدّه داشته باشد در قضا و کفاره.

21- سؤال:

21- سؤال: شخصی را ظالمی جریمه یا حبس نموده. شخص مزبور (به غیر زبان عربی) به ترکی یا فارسی، به این نهج که «من از این بلیّه یا حبس نجات و خلاصی یابم هر روز پنجشنبه روزه بگیرم» گفت. یا گفته که نذر کردم اگر خلاص شدم هر پنجشنبه روزه بگیرم. آیا بعد از خلاصی لازم و واجب است بر شخص مزبور که مادام العمر روزة کذائی را

ص: 400


1- عبارت نسخه: حنث نذر را از او به عمل آمده.
2- در نسخه: بآن.

بگیرد؟ یا باید صیغة نذر را به عربی، یا مضمون آن را به زبان دیگر جاری ساخت؟

جواب:

جواب: به مجرد همین، واجب نمی شود، تا صیغة نذر را نگوید لازم نمی شود. و آن به لفظ عربی این است «لله علیّ که این کار را بکنم» و ترجمة آن به زبان فارسی این است «خدا را بر ذمة [من] باد که چنین کنم».

کتاب النذر من المجلد الثالث

22- سؤال:

22- سؤال: شخصی (مثلاً) نذر کرده و صیغة نذر به عربی جاری کرده که جای معیّنی را از روضات اولاد ائمّه(علیه السلام)، تعمیر کند به هر قدر که خرج داشته باشد آن جای معین. و بعد از آن، آن شخص را اتفاق افتاد به سفر رفت، یا این که در این جا بود و اهمالی کرد، تا این که شخص دیگر به هم رسید و آن مکان مشخص را تعمیر کرد. حال آن شخص را چه باید کرد؟ آیا نذر از گردن او ساقط می شود؟ یا این که می تواند آن نذری را که آن مکان معین خرج داشته، صرف جای دیگر از آن روضه کند یا نه؟-؟

جواب:

جواب: بعد از آن که آن موضع تعمیر شد به حیثیتی که منظور ناذر بوده به عمل آمده، پس آن داخل در «عجز به وفای به نذر» می شود. و در صورت عجز، آن نذر ساقط می شود. پس اگر نذر در سال معین کرده و تقصیری کرده و دیگری به عمل آورده، کفارة نذر باید بدهد. و اظهر این است که کفارة مخالفت نذر، مثل کفارة افطار ماه رمضان است. و هر گاه نذر مطلق بوده، کفاره لازم نیست. و در هر دو صورت، نذر از او ساقط می شود. و اگر فرض کنیم که بعد از این، همان موضع خراب شود، بر ناذر (ظاهر این است که) واجب نیست

ص: 401

تعمیر. چون در نظر او در حین نذر، تعمیر از همان خرابی خاص بوده، نه این که هر وقت خراب شود تعمیر کند.

23- سؤال:

23- سؤال: زید نذر کرده باشد به این نحو که «نذر کردم که در مدت معینه نافلة شب بکنم، هر شب را که ترک کنم روزش را روزه بگیرم». و قصدش از تعیین روزه این باشد که داعی و باعث بر کردن نافله باشد و از بابت تعیین کفاره باشد. نه آن که منذور بنفسه باشد. و بعد ذلک گفته «لله علیّ هکذا». آیا در صورت مزبوره هر گاه ترک نافله بکند، کفاره واجب می شود یا روزة آن روز؟-؟

و بر تقدیر وجوب روزه، آیا با وجود ترک روزه، قضای آن روزه واجب می شود یا کفارة نذر روزه؟-؟

و آیا ترک نافله به سبب سرمای بسیار که موجب مشقت بسیار بوده، و ترک روزه هم به جهت ضعف بنیه و کثرت ایام حنث بوده باشد. فرقی دارد با عدم عسر و مشقت، یا نه؟-؟

و چنانچه در اول قصد حنث نذر بالکیه کند و ملتزم کفارة نذر شود به جهت لزوم حرج، فایده دارد یا نه؟-؟

و هر گاه مکرر نذری که می کرده به صیغة «لله علیّ کذا» بوده ولی مشکوک باشد که نذر معین به کدام صیغه بوده. ملحق به کدام صورت است؟

جواب:

جواب: این مسئله موقوف است به تمهید چند مقدمه:

اول این که: صیغة نذر، واجب است در تحقق آن، تلفظ (علی الاشهر الاقوی) با قصد تقرّب. و اظهر این است که همان لفظ «لله علیّ» با قصد معنی آن، در قصد تقرب کافی باشد. و بعضی لازم دانسته اند که علیحده قصد «لله» یا «قربة الی الله» و امثال [آن ها] بعد از صیغه بشود. و آن خلاف مقتضای اخبار و ادلّه است. زیرا که مراد از تقرب این است که خدا را در

ص: 402

نظر داشته باشد در التزام(1) آن فعل و معنی «لله» همان است.

دوم این که: صیغة نذر یا برّ است، یا زجر است، یا تبرّع. و مراد از اول این است که از باب شکر باشد یا استدفاع؛ مثال اول این است که بگوید «اِن وُفّقت للحج فللّه علیّ صدقة مأة دینار» و «اِن رُزقت ولداً فللّه علیّ کذا» و شرط نیست که شرط طاعت باشد. همین که قابل این هست که شکر الهی در برابر آن، بشود کافی است. مثال ثانی: «اِن برئ ولدی من المرض فللّه علیّ کذا». و این قسم را «نذر مجازات» گویند. و بعضی نذر تبرع را از اقسام نذر برّ شمرده اند.

و اما مثال زجر: پس این است که بگوید: «اِن فعلت هذا الحرام فللّه علیّ صیام شهر» یا «اِن ترکت هذا الواجب فللّه علیّ کذا». که این نذر را می کند از برای باز داشتن خود از فعل حرام و ترک واجب. و این مختص واجب و حرام، نیست. بل که در ترک مستحب و فعل مکروه، هم جاری است. و در این قسم هم شرط است که آن فعلی که می کند، فعل مرجوحی باشد، یا ترک راجحی. پس صیغة شکر و زجر، غالبا یکی است و به قصد، متفاوت می شود، و لفظ یکی است. پس اگر بگوید «اِن صلّیتُ فللّه علیّ کذا» اگر مراد او شکر بر ترک نماز است، نذر باطل است. و اگر مراد توفیق یافتن برای فعل نماز است، صحیح است. بخلاف «اِن زنیت فللّه علیّ کذا» که اگر مراد شکر است (یعنی: اگر موفق شوم برای زنا، بر من باشد از باب شکر) باطل است. و اگر مراد زجر است- یعنی: اگر مبتلا شوم، بر من این باشد از برای زجر- صحیح است.

و مثال تبرع این است که: نذر را معلق به شرطی نکند، و بگوید «للّه علیّ اَن اصوم غداً» و «اَن اصلّی کذا».

ص: 403


1- در نسخه: الزام.

و در صحت و لزوم آن قسم که شرط دارد، خلافی نیست در میان شیعه. و در تبرع خلاف است. و اظهر و اشهر صحت است. چنان که اشهر و اظهر این است که باید متعلق نذر، راجح باشد. و مرجوح متعلق نذر نمی شود.

سیّم: پیش اشاره کردیم به این که قصد قربت در نذر، شرط است. پس بدان که هر گاه مقصود او هر گاه ردع نفس باشد از [ترک] آن عمل(1)، منعقد نمی شود هر [گاه] متعلق نذر عبادت باشد(2) و آن شرط هم از باب ترک عبادات باشد؛ مثل صورت سؤال که بگوید «لله علیّ که اگر ترک نافلة شب کنم همان روز را روزه بدارم»، در صورتی که محض مقصود او از نذر روزه، همان باز داشتن نفس است از ترک نماز شب که از تشویش روزه لازم شدن، نماز شب را ترک نکند. بل که باید قصد او در نذر این روزه، تقرب الهی باشد.

چهارم: پیش دانستی که نذر منقسم می شود به نذر تبرّع، و نذر شکر، و نذر زجر. پس بدان که اشکال در این است که آیا می توان جمع کرد میان این اقسام به صیغة واحده، یا نه؟-؟ شکی نیست که متعلق نذر نمی تواند شد که هم تبرع باشد و هم شکر باشد و هم زجر. و همچنین دو تای آن ها جمع با هم نمی شوند. چنان که واضح است. اما آیا می توان به صیغة واحده جمع کرد میانة آن ها، یا نه؟-؟ اظهر جواز است؛ مثل این که بگوید «للّه علیّ ان اَصوم غداً و انّی ان وفّقتُ لصلوة اللیل فی هذه اللیلة، اَتصدّق بدرهم و ان ترکتها ان [اَ] تصدق بدرهم». بل که جایز است جمع ما بین نذر شکر و زجر در همان نذر تبرع بعینه؛ مثل این که بگوید «للّه علیّ اَن اتهجّد فی لیالی هذا الشهر و ان لم اتهجد فیها اَصوم کل یوم

ص: 404


1- عبارت نسخه: هر گاه رزع نفس باشد از آن عمل.
2- و در نسخه: هر چند متعلق نذر عبادت باشد.- توضیح: این عدم انعقاد منحصر است به صورتی که متعلق نذر عبادت باشد. نه مطلقا.

فاتت تهجد لیلته، زجراً(1). و ان وُفّقت لها اَتصدق فی صبیحتها بدرهم».

پنجم: واجب می شود کفاره به ترک نذر عمداً، و نذر منحلّ می شود. به خلاف صورت جهل و نسیان و اکراه، علی الاقوی. اما انحلال در صورتی که منذور(2) افراد متعدده نداشته باشد (مثل این که نذر کند که فردا روزه بگیرد، و ترک کند) پس اشکال و خلافی نیست. و اما در صورت تعدد- مثل این که نذر کند هر پنجشنبه روزه بگیرد- پس اشهر و اقوی این است که باز منحل می شود؛ یعنی دیگر واجب نیست عمل به آن نذر.

و وجه آن این است که چون نقیض موجبة کلّیه، سالبة جزئیه [است]، پس «هر پنجشنبه» مستلزم وجوب همة افراد است. و هر گاه یک روز را نگرفت، دیگر آن کلّیت به جا نمی ماند که مورد نذر بود. و هر گاه این نذر به جا نماند، دیگر مخالفت(3) این، معنی ندارد. پس به ترک پنجشنبة دیگر، مخالفت نذر حاصل نمی شود که کفاره بر آن مترتب شود.

و همچنین: هر گاه نذر کند که هیچ گناه کبیره نکند. همین که یک گناه کبیره کرد، یک کفاره واجب می شود. چون نقیض سلب کلی، ایجاب جزئی، است و به فعل یک کبیره، کلّیت کبایر که متعلق نذر بود، از میان رفت. و دیگر متعلق نذر به جا نمی ماند که مخالفت این متحقق شود و موجب کفاره دیگر شود.

و همچنین هر گاه نذر بر ترک «طبیعت کلیه» کرده باشد. چون ترک مهیّة نمی شود الاّ به ترک جمیع افراد، پس هر گاه یک فرد را به عمل آورد، صادق است که ترک طبیعت نکرده، هر چند سایر افراد را ترک کند.

ص: 405


1- عبارت نسخه: اصوم فی کل یوم فاتت تهجد لیلة زجراً.
2- و در نسخه: منظور.
3- در نسخه: مخالف.

و بعضی گفته اند که هر گاه متعلق نذر متعدد باشد، به ترک هر فردی در صورت ایجاب کلی، و به فعل هر فردی در صورت سلب کلی، مخالفت نذر می شود. پس نذر منحل نمی شود. و به مخالفت هر فردی کفاره علیحده لازم می شود. و همچنین در صورتی که متعلق نذر، ترک طبیعت باشد. چون ترک طبیعت نمی شود الاّ به ترک جمیع افراد، پس ترک هر فردی مستلزم مخالفتی است.

بلی: هر گاه متعلق نذر فعل طبیعت باشد، و ترک طبیعت کند به این که همة افراد را ترک کند. بنابر هر دو قول، یک کفاره لازم است، و نذر منحل می شود.

بلی هر گاه بگوید (مثلاً) که «للّه علیّ ان اصوم کل خمیس، فان ترک- [تُ] صوم واحد فکل خمیس بعده و هکذا». پس آن در حکم نذرهای متعدده است که به صیغة واحده جاری شود. چنان که پیش گفتیم. و در این صورت باز یک کفاره لازم می شود. و مخالفت متعدده در نذر واحد نمی شود(1)، بل که مخالفت های متعدده، در نذرهای متعدده می شود(2).

این کلام بود در نذر تبرع. و از این ظاهر می شود حکم نذر مجازات شکری و استدفاعی و نذر زجری. پس هر گاه فعل طبیعتی متعلق شود بر فعل طبیعتی، یا حصول طبیعتی، و ترک کند ناذر طبیعت جزا را، موجب کفاره و حل نذر می شود. یعنی در صورتی که طبیعت شرط، به عمل می آید و طبیعت جزا ترک شود. و هر گاه جزا متعدد شود مثل این که بگوید «للّه علیّ لو زنیت ان اصوم کل خمیس». پس در ترک صوم یک خمیس و هر یک از خمیس ها، همان سخن است که در نذر تبرع گذشت؛ که مشهور و اقوی انحلال است به ترک خمیس اول، مگر در صورت قصد تعدد نذر. چنان که گفتیم.

و هر گاه متعلق شود متعدد بر متعدد؛ چنان که بگوید «للّه علیّ ان اصوم صبیحة کل یوم

ص: 406


1- در نسخه: نشود- نسخه بدل: نشده.
2- در نسخه: شده است.

ترکتُ تهجد لیلته». پس بنابر مشهور، چون موجبة کلیه بر جا نمی ماند، نذر منحل می شود و یک کفاره بیشتر واجب نمی شود. مگر در صورتی که قصد تعدد نذر کند که هر یک از افراد، مورد نذر باشند. و بنابر قول مشهور، در ترک هر روزی کفاره لازم نمی شود هر چند قصد تعدد کرده باشد(1).

و گویا نظر آن قائل، به صحیحة علی بن مهزیار باشد؛ «قَالَ کَتَبَ بُنْدَارُ مَوْلَی إِدْرِیسَ یَا سَیِّدِی نَذَرْتُ أَنْ أَصُومَ کُلَّ یَوْمِ سَبْتٍ- فَإِنْ أَنَا لَمْ أَصُمْهُ مَا یَلْزَمُنِی مِنَ الْکَفَّارَةِ فَکَتَبَ علیه السلام وَ قَرَأْتُهُ لَا تَتْرُکْهُ إِلَّا مِنْ عِلَّةٍ وَ لَیْسَ عَلَیْکَ صَوْمُهُ فِی سَفَرٍ وَ لَا مَرَضٍ إِلَّا أَنْ تَکُونَ نَوَیْتَ ذَلِکَ وَ إِنْ کُنْتَ أَفْطَرْتَ فِیهِ مِنْ غَیْرِ عِلَّةٍ فَتَصَدَّقْ بِعَدَدِ کُلِّ یَوْمٍ عَلَی سَبْعَةِ مَسَاکِینَ نَسْأَلُ اللَّهَ التَّوْفِیقَ لِمَا یُحِبُّ وَ یَرْضَی»(2). و روایت ابراهیم بن محمد همدانی «قَالَ کَتَبَ رَجُلٌ إِلَی الْفَقِیهِ(علیه السلام) یَا مَوْلَایَ نَذَرْتُ أَنِّی مَتَی فَاتَتْنِی صَلَاةُ اللَّیْلِ صُمْتُ فِی صَبِیحَتِهَا فَفَاتَهُ ذَلِکَ کَیْفَ یَصْنَعُ وَ هَلْ لَهُ مِنْ ذَلِکَ مَخْرَجٌ وَ کَمْ یَجِبُ عَلَیْهِ مِنَ الْکَفَّارَةِ فِی صَوْمِ کُلِّ یَوْمٍ تَرَکَهُ أَنْ کَفَّرَ إِنْ أَرَادَ ذَلِکَ قَالَ فَکَتَبَ(علیه السلام) یُفَرِّقُ عَنْ کُلِّ یَوْمٍ مُدّاً مِنْ طَعَامٍ کَفَّارَة»(3).

و تو می دانی که این دو حدیث، دلالت بر لزوم تعدد کفارة نذر، ندارند. و شاید مراد بیان فدیة روزة نذر باشد بر سبیل استحباب. بلی: در کتاب «مقنع» به جای سبعة مساکین، عشرة مساکین است. و چون طریقة او در آن کتاب، نقل متون اخبار است، شاید حدیثی دیده باشد

ص: 407


1- در نسخه: نکرده باشد.
2- وسائل الشیعة، ج 10 ص 379.
3- تهذیب الأحکام، ج 4 ص329.

که در آن عشرة مساکین باشد. و چون عشرة مساکین احد خصال کفارة یمین است (بنابر قول خلاف اصح)، پس بر او کفارة نذر باشد. و این ضعفی است در ضعف. پس اولی آن است که هر دو حدیث را حمل بر استحباب فدیه کنیم. و اقوی این است که کفارة نذر، کفارة رمضان است.

این ها همه در صورت تعمد ترک است. و اما هر گاه از راه جهالت و نسیان و اکراه باشد، پس جزماً کفاره نیست. و اما انحلال نذر: پس شهید در «قواعد» قائل به آن شده است و نسبت آن را به اصحاب داده. و شهید ثانی در آن دو وجه ذکر کرده و توقف کرده. و اظهر عدم انحلال است. چون این جماعت(1) از تکلیف خارج اند. پس در حال جهل و نسیان و اکراه، این فرد داخل [در مخالفت] نذر نیست که مخالفت آن موجب انحلال شود.

ششم: هر گاه عجز حاصل شود از منذور؛ پس ظاهر این است که بر او چیزی نیست. و ظاهر این است که فرقی ما بین عجز بالمرّه با تحمل عسر و حرج نباشد. چون شرعاً آن هم در حکم عجز و عدم امکان است. و دلالت می کند بر آن، اصل و روایت عتبه بن مصعب که معمول بهِ مشهور است(2). و راوی از آن، صفوان است؛ «قَالَ: نَذَرْتُ فِی ابْنٍ لِی إِنْ عَافَاهُ اللَّهُ أَنْ أَحُجَّ مَاشِیاً فَمَشَیْتُ حَتَّی بَلَغْتُ الْعَقَبَةَ فَاشْتَکَیْتُ فَرَکِبْتُ ثُمَّ وَجَدْتُ رَاحَةً فَمَشَیْتُ فَسَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) عَنْ ذَلِکَ فَقَالَ إِنِّی أُحِبُّ إِنْ کُنْتَ مُوسِراً أَنْ تَذْبَحَ بَقَرَةً فَقُلْتُ مَعِی نَفَقَةٌ وَ لَوْ شِئْتَ لَفَعَلْتُ وَ عَلَیَّ دَیْنٌ فَقَالَ أَنَا أُحِبُّ إِنْ کُنْتَ مُوسِراً أَنْ تَذْبَحَ بَقَرَةً فَقُلْتُ أَ شَیْ ءٌ وَاجِبٌ فِعْلُهُ فَقَالَ لَا وَ لَکِنْ مَنْ جَعَلَ لِلَّهِ شَیْئاً

ص: 408


1- جاهل، ناسی و مکره.
2- عبارت نسخه: که معمول بمشهور است.

فَبَلَغَ جُهْدَهُ فَلَیْسَ عَلَیْهِ شَیْ»(1).

و اما حسنة جمیل بن صالح «عَنْ أَبِی الْحَسَنِ مُوسَی(علیه السلام) أَنَّهُ قَالَ کُلُّ مَنْ عَجَزَ عَنْ نَذْرٍ نَذَرَهُ فَکَفَّارَتُهُ کَفَّارَةُ یَمِین»(2). پس اقرب محامل آن این است که مراد عجز از کفارة نذر است که بعد عجز از کفارة رمضان، کفارة یمین می دهند. چنان که قول سید مرتضی است در «انتصار» و دعوی اجماع بر آن کرده. و به هر حال؛ قائلی به وجوب آن در صورت تعذّر منذور، ندیدیم. و ترک اصل و روایت معمول به اصحاب، به آن حدیث نمی توان کرد. بلی: از شیخ در «نهایه» و محقق در کفارات «نافع»، حکم به لزوم کفارة دو مدّ طعام شده. و حدیث صریحی در آن، در نظر نیست. و لکن اخبار بسیار به یک مدّ وارد شده و عاملی به آن ها در نظر نیست خصوصاً با اختلاف بسیاری که در آن ها از حیثیات دیگر هست؛ از حیث گندم بودن، و جو بودن، و تمر بودن، و غیر این ها. پس آن ها را حمل بر استحباب می کنیم خصوصا آن ها که در روزه است. بعلاوة همه، کفارة غالب این است که در فعل حرام یا ترک واجب است، و در این جا هیچکدام نیست.

هر گاه این مقدمات را دانستی، پس می گوئیم که: سؤال سائل، خالی از اغتشاش نیست. و تدافعی در آن به نظر می آید. و از اول کلام او بر می آید که نذر او مرکب است از نذر تبرعی و نذر زجری. و به صیغة واحده ادا شده که نذر نافله تبرعی است و نذر صوم زجری. و در مقدمات بیان کردیم صحت آن را. و اما آن که گفته است قصدش در تعیین روزه این است که روزه باعث و داعی بر فعل نافله باشد، آن همان معنی «نذر زجری» است. و اگر مراد این است که قصد تقرب ندارد در روزه، پس در مقدمات گفتیم که چنین نذری باطل

ص: 409


1- مستدرک الوسائل و مستنبط المسائل، ج 16 ص89.
2- الکافی، ج 7 ص457.

است. و این که گفته است: «نه این که منذور بنفسه باشد»، اگر مراد این است که نذر تبرعی نیست بل که از برای زجر است، پس تو دانستی که این مضرّ نیست. زیرا که دلیل نذر زجری، اقوی است از تبرعی. و آن اجماعی است و این خلافی. و اگر مراد عدم قصد تقرب است، پس آن باطل است.

و این که گفته است: «از باب تعیین کفاره باشد»، معنی این را نفهمیدم؛ این چگونه کفاره است که اسم او در هیچ کتابی و حدیثی و آیه[ای] نیست!؟ مگر آن که ناذر شارع شده باشد!

و اما سؤال از وجوب کفاره و روزه: پس معلوم شد از مقدمات، که بر فرض ترکّب نذر از تبرعی و زجری، نذر صحیح است. و بر ترک نذر تبرعی، کفارة نذر لازم است. و کلام در وحدت و تعدد، گذشت.

و اما سؤال از قضای آن روز: پس اظهر وجوب آن است. چون در حکم نذر معین است. و قضا و کفاره (هر دو) واجب است از برای آن روز، به تفصیلی که گفتیم.

و اما سؤال از قصد حنث و تعیین انحلال بر قصد حنث و عدم آن: پس آن خیالی است که صاحب «مفاتیح» کرده و هیچ راهی ندارد. بل که آن چه را شارع حنث قرار داده، همان است و قصد ناذر در آن دخلی ندارد.

و اما سؤال از شک در صیغه که آیا بر وجه صحیح واقع شده یا نه؟-؟ پس ظاهر این است که به مقتضای اصل، وجوب وفا منتفی می شود، خصوصاً با غلبة استعمال صیغة باطله. زیرا که ظاهر این است که «نذرت للّه علیّ» صیغة نذر نباشد(1)، مگر این که مراد او بیان و تفسیر «نذرت» باشد به کلمة «للّه علیّ کذا» والله العالم.

24- سؤال:

24- سؤال: اذن والد در نذر ولد، شرط است یا نه؟-؟

ص: 410


1- و ادلّه ای بر این «ظهور» دلالت دارند. لیکن آن چه در این بین مورد بی توجهی قرار می گیرد قاعدة «انّما الاعمال بالنیات» است. بویژه که این مسئله از ایقاعات است.
جواب:

جواب: اظهر عدم اشتراط است نه در صحت و نه در انعقاد.

25- سؤال:

25- سؤال: هر گاه زید نذر نماید که (مثلاً) در نماز صبح سورة انّا انزلناه را بخواند. و اتفاق افتد بدون تذکر، شروع به قل هو الله احد، نماید و در وسط سوره به خاطر(1) او آید، چه کار کند؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که نماز صحیح است. چون طروّ نسیان (با ملاحظة عدم جواز عدول از سورة توحید به سورة دیگر) کاشف از آن است که اصل نذر، منعقد نبوده چون فعل آن ممکن الحصول نبوده در نفس الامر. مثل این که زنی نذر کند روز پنجشنبه اول ماه رجب آینده، روزه بدارد. و اتفاق افتد که در آن روز حائض شود.

اگر کسی بگوید که نسبت ما بین عموم وجوب وفای به نذر (که مقتضی وجوب قرائت سورة انا انزلناه در نماز صبح است) و عموم حرمت عدول از توحید، عموم من وجه است. و دلیل-[ی] بر ترجیح ثانی بر اول، نیست.

گوئیم: اگر مراد این است که عموم اول مقتضی آن است که واجب است وفای به نذر هر چند به این عنوان باشد که نذر کرده است که انا انزلناه بخواند هر چند به عنوان عدول از توحید باشد، پس اصل نذر باطل است. چون مورد آن حرام است به اجماع و اخبار. و اگر مراد این است که ناذر نذر مطلق کرده نه عام، و لکن وجوب امتثال به مطلق در صورت مفروضه، موقوف است به عدول. و آن از باب مقدمة واجب است(2).

و اگر گوئی: حرمت آن به سبب نذر زایل شد، و عمل کردن به هر دو عام موجب

ص: 411


1- در نسخه: خواطر.
2- یعنی: در این صورت، میان «وجوب مقدمی عدول» و «حرمت عدول»، تعارض می آید. بدیهی است که ترجیح با «حرمت عدول» است. زیرا علاوه بر تقدیم حرمت در تعارض میان حرمت و وجوب، و نیز احتیاط، در این جا جانب وجوب، مقدمی است و جانب حرمت، اصیل است- اگر سقطی در عبارت نباشد.

اجتماع نقیضین است و آن محال است، پس باقی ماند کلام در ترجیح احد عمومین بر دیگری. اگر گفته شود که ترجیح وفای به نذر می دهیم به سبب این که (هر چند مسلّم داریم که به سبب نسیان، فعل حرامی نکرده لکن) تمام کردن سوره حرام است چون مقتضای نذر، خواندن انّا انزلناه است. و چون خواندن توحید بعد از(1) تذکر حرام است، پس واجب است عدول تا مقتضای نذر [به] عمل آید.

می گوئیم که: آن چه مسلّم است که حرام است به سبب نذر، شروع کردن به قل هو الله است عمداً، نه تمام کردن آن بعد از شروع کردن سهواً. با وجود این که مقتضای احادیثِ عدم جواز عدول، وجوب اتمام توحید است. پس این معارضه می کند با آن که مقتضای نذر، حرمت اتمام است اگر مسلّم باشد. پس اگر کسی منع «شمول ادلة حرمت عدول» کند، در این صورت معارضه می شود به منع دلالة صیغة نذر بر ارادة ناذر، چنین فردی را. و همچنین ادلّة وجوب وفای به نذر، چنین صورتی را.

و می توانیم ترجیح بدهیم عمل به عمومات حرمت عدول را به سبب استصحاب و حدیث «الصلاة علی ما افتتحت علیه»(2) خصوصاً با ملاحظة حرمت قِران در سوره. و خصوصاً بنابر تحقق قِران به زیاد کردن بعض سوره نیز. و مؤید این مطلب است نیز این که حرمت عدول از توحید، حکم شرعی اصلی الهی است. و وجوب قرائت انا انزلناه، به سبب نذر، به فعل مکلف است. و اول اهم است از ثانی.

و مناسب این مقام است کلام شهید در «ذکری»: «و لو قیّد المنذورة بوقت فزاحمت المکتوبة، فالأقرب تقدیم المکتوبة، لأنّ وجوبها مطلق. و یحتمل تقدیم المنذورة، لتشخصها

ص: 412


1- در نسخه: و بعد از.. .
2- وسائل، کتاب الصلاة، ابواب النیة، ب2 پیام حدیث های 2و 3.

بهذا الوقت قبل المکتوبة. فعلی هذا یقضی المکتوبة، و لیس بشی ء، لأن الوقت مضروب للمکتوبة فی حکم اللَّه تعالی بحسب الوضع الشرعی، فلا یخرجه عن ذلک ما یعرض بفعل المکلف»(1).

غایة امر تعارض و تساقط عمومین باشد. و اصل برائت، و اصل عدم زیادتی تکلیف، مرجح صحت(2) است. و تمسک به استصحاب شغل ذمه، تمام نیست چنان که در محل خود بیان کردیم. خصوصا بنابراین که عبادات نام اعم از صحیحه، باشد. و راه احتیاط، واضح است و آن اتمام و اعاده است.

و به هر حال، نذر منحل نمی شود و کفاره هم واجب نمی شود(3).

26- سؤال:

26- سؤال: آیا صیغة نذر که موجب انعقاد صحت نذر است، منحصر است در «للّه علیّ»، یا آن که «نذرت» اَو «عهدت للّه اَن اَفعل کذا» کافی است؟-؟

جواب:

جواب: اشهر و اظهر این است که در صیغة نذر، تلفظ شرط است. و به دل گذرانیدن، کافی نیست و باید بگوید «للّه علیّ کذا». خواه معلق کند به شرطی مثل این که بگوید «للّه علیّ اَن صوم کذا ان جاء مسافری» اَو «ان برئ ولدی من المرض» یا مطلق باشد. و به لفظ «نذرت للّه» ظاهراً منعقد نمی شود. و همچنین «عهدت الله» از برای نذر کافی نیست. و صیغة عهد این است که بگوید «عاهدت الله» یا «علیّ عهد الله اَن اَفعل کذا» و مثل آن(4).

ص: 413


1- ذکری الشیعة فی أحکام الشریعة، ج 4، ص: 238.
2- در نسخه: مرجع صحت.
3- زیرا همان طور که بیان کرد، اساساً نسبت به نماز صبح آن روز نذری منعقد نبوده تا منحل شود یا موجب کفاره گردد. و نسبت به نماز صبح روزهای دیگر، نذر سرجای خود باقی است.
4- این سؤال و جواب، تکرار شده است. ظاهراً به دلیل تعدد پرسش ها از ناحیة مردم، برخی از مسائل تکرار شده اند.
27- السؤال:

27- السؤال: من نذر التهجّد فی کل لیلة، و اتفق له السهو (او غلب علیه النوم) ففات منه التهجد. هل یجب علیه القضاء و الکفارة؟ او یختصّ الوجوب بالعمد؟ و هل یتکررّ الکفارة ام لا؟-؟

الجواب:

الجواب: الظاهر فی صورة الترک بسبب العذر کالنوم و السهو، وجوب القضا ء دون الکفارة. اما وجوب القضاء: فهو مقتضی اطلاق کلماتهم فی وجوب قضاء الفرائض. قال فی التحریر: «لا یجب القضاء بفوات الصّلاة وقت الصغر و الجنون و الکفر الاصلی» الی ان قال: «و یجب علی من فاتته غیر هؤلاء عمدا و سهوا و نوما إلا الجمعة و العیدین»(1). و قال فی القواعد: «الفصل الثانی فی القضاء و فیه مطلبان الأول فی سببه و هو فوات الصلوات الواجبة أو النافلة» الی ان قال: «المطلب الثانی فی الأحکام: القضاء تابع للأصل فی وجوبه و ندبه. و لا یتأکد استحباب فائت النافلة بمرض»(2). و قال قبل ذلک(3) فی الفصل الرابع فی صلاة النذر: «و من نذر صلاةً شرط فیها ما شرط فی الفرائض الیومیة، تزید الصفات التی عیّنها فی نذره ان قیّده، اما الزمان کیوم الجمعة، او المکان بشرط المزیّة کالمسجد و غیرهما، فلو اوقعها فی غیر ذلک الزمان، لم یجزه و وجب علیه کفارة النذر و القضاء ان لم یتکرر ذلک الزمان». الی اخر ما ذکره.

فانه یظهر من وجوب قضاء ما نذر و ترک، وجوب القضاء للراتبة النذورة بطریق الاولی، لثبوت القضاء لاصل الراتبة بلا خلاف [و] مطلق الصلاة المندوبة فی زمان خاص.

و قال فی «الذکری»: «و لو قیّد الصلاة بزمان معیّن وجب، فإن أوقعها قبله وجب فعلها

ص: 414


1- تحریر الأحکام الشرعیة علی مذهب الإمامیة، ج 1 ص50.
2- قواعد الأحکام فی معرفة الحلال و الحرام، ج 1 ص310.
3- و فی النسخة: و قال قیل ذلک.. .

فیه، فان تعمّد الإخلال قضی و کفّر، و ان أوقعها بعده لعذر أجزأت، و ان کان لا لعذر و نوی القضاء فهی قضاء و تجب الکفارة.

و لو کان الزمان المعیّن بالنوع کیوم الجمعة، أوقعها فی اَیّة جمعة شاء و تکون أداء»(1). الی غیر ذلک من العبارات الظاهرة فی المطلوب(2)، و المنبّهة علیها. مع ملاحظة ثبوت القضاء مستحباً فی الروایة.

و اما اطلاقات الاخبار: فهی ایضا کثیرة: منها ما روی فی تفسیر قوله تعالی «و اقم الصّلاة لذکری» فان کثیراً من المفسرین قالوا انّها فی الفائتة، لقول النبیّ(صلی الله علیه و آله) «مَنْ نَامَ عَنْ صَلَاةٍ أَوْ نَسِیَهَا فَلْیَقْضِهَا إِذَا ذَکَرَهَا إِنَّ اللَّهَ تَعَالَی یَقُولُ أَقِمِ الصَّلاةَ لِذِکْرِی»(3). و عن النبیّ(صلی الله علیه و آله) قال: «من نام عن صلاة أو نسیها، فلیصلّها إذا ذکرها، فإنّ ذلک وقتها»(4). و الاطلاقات فی هذا المعنی کثیرة لا حاجة الی ذکرها. و فی صحیحة عبدالله بن سنان، تنبیه حسن علی ذلک قال: «سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) یَقُولُ إِنَّ الْعَبْدَ یَقُومُ فَیَقْضِی النَّافِلَةَ فَیُعَجِّبُ الرَّبُّ مَلَائِکَتَهُ مِنْهُ فَیَقُولُ مَلَائِکَتِی عَبْدِی یَقْضِی مَا لَمْ أَفْتَرِضْهُ عَلَیْه»(5). و روی فی «الفقیه» ما فی معناه مرسلاً عن رسول الله(صلی الله علیه و آله).

فانّ فیها تنبیهاً علی انّها لو کانت فریضة علیه و لو بسبب النذر، فهی واجبة علیه. هذا الکلام فی القضاء.

ص: 415


1- ذکری الشیعة فی أحکام الشریعة، ج 4 ص 234.
2- عبارة النسخة: الی غیر ذلک المطلوب من العبارات الظاهرة فی المطلوب.
3- مستدرک الوسائل و مستنبط المسائل، ج 6 ص430.
4- ذکری الشیعة فی أحکام الشریعة، ج 2 ص 413.
5- الوسائل، ج 4 ص 75.

و اما الکفارة: فلا یجب علیه اذا کان الترک لعذر. و لا ینحلّ النذر بترکها لعذر. و یتکرر القضاء بتکرر الترک لعذر. و لا کفارة. اما لو ترکها عمداً، فیأثم و یجب الکفارة. و لکن لا یتکرر القضاء و الکفارة بتکرره حینئذ. بل ینحلّ النذر و یجب قضاء واحد و کفارة واحدة. الاّ ان یکون نوی فی نذره ان یکون کل فرد من افراد المنذور واجباً علیه بالاستقلال، بحیث لو فات منه فرد منها، وجب علیه الاخر، الی اخر الابد. فحینئذ یتکرر وجوب القضاء و الکفاره بتکرر الترک.

28- سؤال:

28- سؤال: هر گاه شخصی نذر کرد که هر گاه از فلان بلیّه نجات یابد، هر ساله سه ماه روزه بگیرد. یعنی رجب، شعبان و ماه رمضان را متتابعا روزه بگیرد. و بعد حصول مطلب، در سال اول وفا به نذر خود کرد. و بعد از ماه رمضان به فاصلة قلیلی او را بیماری شدیدی(1) عارض شده تا شش ماه طول کشیده به حدی که مشرف به موت شد. و اغلب اطبا حکم کرده اند که باعث بر این مرض، این روزة متوالی بوده. الحال در این سال بعد، چه کند آیا این روزه را بگیرد یا نه؟-؟

جواب:

جواب: در این جا چند مسئله است: اول این که صورت سؤال داخل در نذر معین است و اتیان به آن واجب است. و از جملة احکام نذر معین، این است که جایز است افطار آن در صورت عذر؛ مثل حیض و نفاس در زنان. و مثل سفر و مرض در همة مکلفین. و معنی معذور بودن مریض، این است که هر گاه ظنّ ضرر حاصل شود (خواه به شدید شدن مرض باشد، و خواه به حدوث مرض دیگر، و خواه به حصول عسر و مشقت شدیده به سبب روزه، و خواه مظنه از قول اطبا باشد، یا از تجربة حال و مزاج خود) جایز است افطار آن. و دور نیست که هر گاه از برای انسان صحیح، هم ظن ضرر حاصل شود به روزه گرفتن، جایز باشد افطار.

ص: 416


1- در نسخه: هاری شدیدی- و شاید درست باشد.

در صورتی که نذر معین بیش از یک روز است (مثل صورت سؤال که دو ماه است) باید تمام ایام را منظور کرد؛ بمعنی این که مرض در بعض ایام- و همچنین سایر اعذار موجبة افطار- باعث این نمی شود که در تتمّة ایام که آن عذر موجود نیست، روزة همه را افطار تواند کرد به خیال این که تکلیف آن مجموع دو ماه است. پس هر گاه یک ماه مریض باشد و صحیح نشود، باز باید ماه دیگر را روزه بگیرد(1).

دویم این که: قضاء نذر معین، واجب است. علی الاشهر الاظهر. پس هر قدر که از آن ایام را افطار کرده است، قضای آن را باید بکند. پس اگر بعض آن دو ماه را (مثلا) افطار کرده، همان بعض را قضا می کند. و اگر تمام دو ماه معذور باشد و افطار کرده، باید تمام دو ماه را قضا بکند و در قضای آن تتابع لازم نیست.

سیم: حکم این دو ماه متتابع که در صورت سؤال است، مثل دو ماه های دیگر نیست که هر گاه یک ماه و یک روز را بگیرد و بعد افطار کند واجب نباشد از سر گرفتن، و جایز باشد افطار و در وقتی دیگر تمام کردن. زیرا که بنابر این که در نذر دو ماه متتابع، جایز دانیم، این در وقتی است که خصوصیت ایام، منظور نباشد. و مفروض در ما نحن فیه، خلاف آن است.

چهارم این که: هر گاه عجزی رو دهد از روزة آن ایامی که نذر معین کرده؛ به این معنی که عذر او به نحوی باشد که امید زوال در آن نیست. پس روزه از آن ساقط می شود. و آن چه از اکثر اصحاب نقل شده این است که کفاره هم بر او لازم نیست. و حدیث معتبری هم دلالت بر آن دارد به این مضمون که «مَنْ جَعَلَ لِلَّهِ شَیْئاً فَبَلَغَ جُهْدَهُ فَلَیْسَ عَلَیْهِ

ص: 417


1- صحیح نشود، یعنی صحت از بیماری حاصل نشود- زیرا روشن می شود که بیماری او ناشی از روزه نبوده است، پس باید روزه را بگیرد.- اما اصح آن است که «نشود» را «شود» بخوانیم.

شَیْ ء»(1). و اعتضاد این روایت به اصل و عمل اکثر، مرجح عمل به آن است. و مقدم است بر روایاتی که دلالت می کنند بر این که در عوض هر روزی تصدق می کند به مدّی از طعام(2). و آن روایات قائل صریحی به مضمون آن ها، در نظر نیست. و با وجود شذوذ و ضعف سند و اختلاف مقتضای آن ها (در تعیین حنطه، و تمر، و شعیر، و غیرها. خصوصا این که در بعض [آن] روایات این است که کفارة او، کفارة یمین است(3)، و قائلی به آن نیست) موجب حمل آن ها بر استحباب است.

بلی: محقق در نافع گفته است- در باب کفارات- که: «کسی که عاجز شد از روزة نذر معین، [برای هر] روزی اطعام کند مسکینی را به دو مدّ. و اگر از آن عاجز باشد، به هر قدر که مقدور شود. و اگر از آن هم عاجز باشد، استغفار کند». و این قول منقول است از شیخ در «نهایه». به سبب روایتی که مضمون آن این است: «فِی رَجُلٍ یَجْعَلُ عَلَیْهِ صِیَاماً فِی نَذْرٍ فَلَا یَقْوَی قَالَ یُعْطِی مَنْ یَصُومُ عَنْهُ فِی کُلِّ یَوْمٍ مُدَّیْن»(4). و سند حدیث ضعیف است و متن آن معمول به، نیست و روایت دیگر هم هست در تصدق دو مدّ و آن هم ضعیف است. و لزوم کفارة استغفار هم، ملایم عجز نیست، زیرا که آن(5) از برای گناهکار است غالبا. پس اولی حمل روایات است بر مراتب استحباب.

پنجم: شکی نیست که آن چه را جناب اقدس الهی تکلیف می کند از منافیات عادات انسانی (مثل روزة ماه مبارک رمضان، که سی روز متوالی بر خلاف عادت، اکل و شرب نمی

ص: 418


1- وسائل الشیعة، ج 23 ص 308.
2- وسائل، ابواب الکفارات، ب23 ح8.
3- همان باب.
4- الکافی، ج 7 ص 457.
5- در نسخه: آن ها.

شود، و همچنین صحت نذر کردن دو ماه متوالی و بیشتر) کاشف است از این که قبح ذاتی ندارد و بالذات منشأ ضرر نمی شود. و بر فرضی که بشود هم، بعد ورود نص تحمل آن لازم است مثل جهاد، و بسیاری از اعمال حج. لکن حق تعالی از فضل و رحمت، بسیاری از عوارض [را] موجب تخفیف تکلیف کرده؛ مثل سفر، و مرض، و غیرهما. و معیار در آن ها مختلف می شود.

هر گاه این مسائل را دانستی، می گویم که: صورت سؤال (ظاهر این است که) از آن باب نیست که عجز کلی رو داده باشد که مایوس باشد از این که می تواند بعد از این در سنوات آینده سه ماه روزه بگیرد. این تشکیک سائل، از راه «خوف ضرر(1)» است(2) و معیار در خوف ضرر [این است که] چون در اوقات و احوال و اشخاص، مختلف می شود، پس [بعد] از این که اطبا در سال قبل حکم کرده اند که ضرر از روزه ناشی شده، لازم ندارد این که در همة اوقات، چنین باشد. گاه است که مزاج تغییر کند که ضرر نمی رسد. و گاه است در بعض فصل ها ضرر کند و در بعض نکند. و به هر حال هم باید مهیای روزه باشد، اگر بعد از شروع، ظن ضرری حاصل شود، به قدر رفع ضرر افطار کند، و تتمّه را بگیرد، و آن چه افطار کرده، قضا کند.

و پیش گفتیم که دور نیست که صحیح(3) هم هر گاه «ظن ضرر» دارد، می تواند ترک کند و قضا[ی آن] را بگیرد. و به هر حال؛ «ضرر فی الجمله» منشاء سقوط تکلیف از کل نمی شود. و اگر دفع ضرر به همین می شود که بعض را بگیرد و بعض را افطار کند، چنان کند. و آن چه را افطار کرده قضا کند. و به هر حال حکم روزة این دو ماه هم حکم روزة رمضان

ص: 419


1- و در نسخه: ضرور.
2- فرق است میان «ضرر» و «خوف ضرر».
3- یعنی شخص سالم و غیر مریض.

است در جواز افطار و عدم افطار.

و این خیال را باید از خاطر بیرون کند که همین که سه ماه متوالی را نمی تواند گرفت، اصل تکلیف ساقط می شود. و عدم حصول مجموع دو ماه متتابع به سبب عذری از اعذار، یا به سبب سهو و نسیان، منشاء انحلال نذر نمی شود. و باز باید مهما امکن، به مقتضای نذر عمل کند، هر چند به صوم یک روز و افطار یک روز آن، باشد. و [با] تخلف از آن، نذر منحل می شود و بر او کفارة خلف نذر واجب می شود. که اظهر آن است که مثل کفارة رمضان است. و قضای آن روزه که افطار کرد هم واجب است. اما بعد از آن در سال های آینده، از او ساقط است(1)، مگر این که در حین نذر قصد او این باشد که هر یک از سال ها بعینه مورد نذر باشد. به این معنی که: اگر یک سال ترک کنم باز سال دیگر بگیرم، و هکذا. که در این وقت در هر سال واجب است عمل و در ترک آن، واجب است کفاره.

ص: 420


1- زیرا که نذر منحل شده است.

کتاب العتق

باب مسائل العتق من المجلد الاول

1- سؤال:

1- سؤال: هر گاه کسی به جاریة خود بگوید «من ترا از مال خود آزاد کردم». کافی است در آزاد شدن یا نه؟-؟

جواب:

جواب: مشهور آن است که با وجود قدرت بر عربی، فارسی کافی نیست. و با عجز، کافی است. و احوط آن است که با وجود قدرت بر عربی، ثانیاً صیغة عربی بگوید. و این کنیز را آزاد داند. و در عتق نیت تقرب به خدا هم شرط است.

2- سؤال:

2- سؤال: هر گاه ضعیفه به جاریة خود بگوید «ترا آزاد کردم» به همین صیغة فارسی آزاد می شود یا نه؟-؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که فارسی کافی باشد، هر چند احوط لفظ عربی است. و در صورت عجز از عربی، اشکالی در صحت فارسی و غیر آن از لغات، نیست. و در صحت عتق

ص: 421

قصد تقرّب به خدا، شرط است و بدون آن، صحیح نیست. و دور نیست که قصد تقرب از کسی که معتقد به خدا باشد کافی باشد، هر چند کافر باشد. مثل یهودی و نصاری. و این مثل نماز نیست که صحیح نباشد. بلی: از مثل دهریین و منکرین صانع، صحیح نیست. والله العالم.

مسائل العتق من المجلد الثانی

3- سؤال:

3- سؤال: هر گاه عبدی میان دو برادر، مشاع باشد. و احدهما بمیرد و از او صغیری بماند. و عبد بگریزد. و بعد از آن که به دست آید، این برادر هر دو گوش او را ببرد به سبب گریختن. آیا غلام آزاد می شود یا نه؟-؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که غلام آزاد می شود به سبب تنکیل و تمثیل(1). و باید این برادر غرامت قیمت نصف غلام را بکشد و به صغیر رد کند به سبب علت فسادی که از فعل او به عمل آمده در عتق عبد. چنان که از اخبار مستفاد می شود در خصوص عتق بعض عبد.

4- سؤال:

4- سؤال: هر گاه کسی مملوکی داشته باشد و جزئی از آن را آزاد کند، صحیح است یا نه؟-؟ و هر گاه شریکی داشته باشد و حصة خود را آزاد کند، حکم حصة شریک چه چیز است؟

جواب:

جواب: اما مسئله اُولی: پس حکم آن، صحت عتق است. و عتق سرایت می کند به باقی [م-]ملوک، و تمامی او آزاد می شود. و دلالت می کند بر آن روایت غیاث بن ابراهیم(2)، و

ص: 422


1- یعنی مُثله کردن.
2- وسائل، ج23 ص100.

روایت طلحه بن زید(1). و ضعف سند مضرّ نیست به سبب اعتضاد به عمل اصحاب، و شهرت عظیمه، و دعوی اجماع چنان که از «مهذّب» ظاهر می شود. و خلافی در مسئله، نقل نشده الاّ از سید جمال الدین بن طاوس در کتاب «ملاذ العلماء الامامیة» که میل کرده است به عدم سرایت، نظر به ظاهر چند روایت که از جملة آن ها صحیحة عبدالله بن سنان(2) است، و اخبار آن شاذّ است. و اخبار مؤوّل است. و بعضی معارض(3) کرده اند حدیث صحیح را به حدیث صحیحی که(4) دلالت دارد بر سرایت در صورتی که شریک داشته باشد، از باب فحوی. و هر چند می توان منع اولویت کرد و لکن محتاج نیستیم به آن. و کافی است در مسئله، همان اخبار معتضده به عمل.

و اما مسئلة دویم: پس در آن خلاف است. و اشهر میان علما (چنان که از مسالک ظاهر می شود، و در مهذب صریحاً نسبت به مشهور داده، و در دروس نیز نسبت به اکثر و اشهر داده، بل که از سید مرتضی دعوی اجماع ظاهر می شود، و در مهذب صریحا، و در انتصار) این است که هر گاه معتق مالدار است و موسر است، قیمت می کنند بر اوحصة شریک را، و قیمت را از او می گیرند و آزاد می شود. و اگر معسر باشد، آن مملوک خود سعی کند و خود را آزاد کند.

و شیخ در «نهایه» و «مبسوط» قائل شده است به این که: اگر معتق قصد اضرار دارد به شریک، پس اگر موسر است باید باقی را هم خلاص کند و قیمت آن را بدهد به شریک. و اگر معسر است، عتق باطل است. و اگر قصد اضرار ندارد و به قصد قربت آزاد کرده، بر او

ص: 423


1- وسائل، ج23 ص100.
2- وسائل، ج23 ص102.
3- در نسخه: معارضه.
4- وسائل، کتاب العتق، ب18.

لازم نیست فکّ غلام. و مملوک خود سعی می کند در حصة شریک. و اگر امتناع کند مملوک، ملک شریک بر حال خود باقی است.

و دلالت می کند بر قول مشهور، صحیحة محمد بن قیس «عَنْ أَبِی جَعْفَرٍ(علیه السلام) قَالَ مَنْ کَانَ شَرِیکاً فِی عَبْدٍ أَوْ أَمَةٍ(1) قَلِیلٍ أَوْ کَثِیرٍ فَأَعْتَقَ حِصَّتَهُ وَ لَهُ سَعَةٌ فَلْیَشْتَرِهِ مِنْ صَاحِبِهِ فَیُعْتِقَهُ کُلَّهُ وَ إِنْ لَمْ یَکُنْ لَهُ سَعَةٌ مِنْ مَالٍ نُظِرَ(2) قِیمَتُهُ یَوْمَ أُعْتِقَ ثُمَّ یَسْعَی الْعَبْدُ بِحِسَابِ مَا بَقِیَ حَتَّی یُعْتَق»(3). و ظاهر این است که عتق جدید در کار نیست، چنان که لفظ «فیعتقه کله» اشعار به آن دارد و به جهت سرایت آزاد می شود. چنان که از کلام سید و مفید ظاهر می شود. و از اخبار آینده نیز ظاهر می شود. و صحیحة سلیمان بن خالد «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) قَالَ سَأَلْتُهُ عَنِ الْمَمْلُوکِ یَکُونُ بَیْنَ شُرَکَاءَ فَیُعْتِقُ أَحَدُهُمْ نَصِیبَهُ قَالَ إِنَّ ذَلِکَ فَسَادٌ عَلَی أَصْحَابِهِ فَلَا یَسْتَطِیعُونَ بَیْعَهُ وَ لَا مُؤَاجَرَتَهُ قَالَ یُقَوَّمُ قِیمَةً فَیُجْعَلُ عَلَی الَّذِی أَعْتَقَهُ عُقُوبَةً إِنَّمَا جُعِلَ ذَلِکَ لِمَا أَفْسَدَه»(4). و به همین مضمون است حسنة حلبی، و موثقة سماعه. و ظاهر «قلیل» در این اخبار این است که سرایت بی اشکال است، و اگر نه، فساد علی الاطلاق، لازم نبودی.

پس خلاف و اشکال در این است که رفع نقصان شریک، بر معتق است یا بر عبد. و تفصیل آن از صحیحة محمد بن قیس ظاهر می شود. و بنای مشهور بر آن است. و ظاهر این

ص: 424


1- در نسخه: انه.
2- در نسخه: نذر
3- الکافی، ج 6 ص183.
4- تهذیب الأحکام، ج 8 ص220.

اخبار هم این است که در صورتی که معتق موسر باشد. یا موافق باشند با مذهب ایشان و از ظهور ممنوع باشند [پس] اطلاق آن ها مقید خواهد بود به همان صحیحه.

باقی می ماند اشکال در این که: در صورت عجز عبد از سعی، مذهب مشهور چه خواهد بود؟ آن چه از کلام مفید و سید (رحمهما الله) ظاهر می شود، این است که باقی خواهد بود بر رقّ. پس دو روز برای خود کار می کند و دو(1) روز باقی مانده از برای آن شریکِ آزاد نکرده. و این منافی است با ظاهر(2) «تعلیل بفساد علی الاطلاق». و با آن که(3) گفتیم که ظاهر آن، سرایت است مطلقا. و اشکال در این است که غرامت با کی است؟

پس هر گاه خواهیم جمع کنیم میان ظاهر این ها و کلام سید و مفید، باید بگوئیم: مراد از «لا یستطیعون بیعه و لا مؤاجرته» این است که به هر نحو خواهند بفروشند و به هر نحو خواهند اجاره بدهند، نمی توانند. مثلاً هر گاه مشتری به هم نمی رسد که غلام مبعّض که بعض آن آزاد باشد، بخرد. و همچنین؛ چنین مستاجری به هم نمی رسد. هر چند بیع و اجاره فی الجمله هم ممکن باشد باز هم فساد هست. و به هر حال، این اطلاقات به ضمیمة تقیید(4) به صحیحة محمد بن قیس، کافی است از برای مشهور. و در صورت اعسار مولی و عجز عبد، اصل بقاء رقیت بر جاست. و اخبار تصریحی به زبان آن ندارد به سبب سرایت(5).

و اما دلیل قول شیخ: پس آن صحیحة حلبی است: «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) أَنَّهُ سُئِلَ عَنْ رَجُلَیْنِ کَانَ بَیْنَهُمَا عَبْدٌ فَأَعْتَقَ أَحَدُهُمَا نَصِیبَهُ فَقَالَ إِنْ کَانَ مُضَارّاً کُلِّفَ أَنْ

ص: 425


1- در نسخه: در.
2- در نسخه: یا ظاهر.. .
3- در نسخه: و یا آن که.
4- در نسخه: تقلید.
5- بنابر این، سرایت منحصر می شود به موسر بودن آزاد کننده یا به توانمند بودن عبد برای سعی.

یُعْتِقَهُ(1) کُلَّهُ وَ إِلَّا اسْتُسْعِیَ الْعَبْدُ فِی النِّصْفِ الْآخَر»(2). و صحیحة محمد بن مسلم: «قَالَ قُلْتُ لِأَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) رَجُلٌ وَرِثَ غُلَاماً وَ لَهُ فِیهِ شُرَکَاءُ فَأَعْتَقَ لِوَجْهِ اللَّهِ نَصِیبَهُ فَقَالَ إِذَا أَعْتَقَ نَصِیبَهُ مُضَارَّةً وَ هُوَ مُوسِرٌ ضَمِنَ لِلْوَرَثَةِ وَ إِذَا أَعْتَقَ لِوَجْهِ اللَّهِ کَانَ الْغُلَامُ قَدْ أُعْتِقَ مِنْ حِصَّةِ مَنْ أَعْتَقَ وَ یَسْتَعْمِلُونَهُ عَلَی قَدْرِ مَا أُعْتِقَ مِنْهُ لَهُ وَ لَهُمْ فَإِنْ کَانَ نِصْفَهُ عَمِلَ لَهُمْ یَوْماً وَ لَهُ یَوْمٌ وَ إِنْ أَعْتَقَ الشَّرِیکُ مُضَارّاً وَ هُوَ مُعْسِرٌ فَلَا عِتْقَ لَهُ لِأَنَّهُ أَرَادَ أَنْ یُفْسِدَ عَلَی الْقَوْمِ وَ یَرْجِعُ الْقَوْمُ عَلَی حِصَصِهِم»(3).

و این دو حدیث هیچیک، به تنهائی، دلالت بر تمام مذهب شیخ ندارد و به هر حال دلیل [ا]و مقاومت با دلیل مشهور نمی کند.

و ابن ادریس بر شیخ در این مقام ایراد کرده است که: در عتق قصد تقرب شرط است، و هر گاه معتق قصد اضرار دارد به عتق، چگونه قصد تقرب از او متحقق می شود. و علاّمه در مختلف جواب گفته است که: اعتقاد شیخ این نیست که به محض قصد اضرار، بدون قصد تقرب، عتق حاصل می شود. بل که مراد او عتق با قصد تقرب است. و چون این اضرار حاصل می شود از برای شریک (هر چند محض قصد تقرب هم بکند). پس قصد اضرار مضرّ [نیت قربت] نیست. به جهت این که آن لغو است خواه قصد بکند و خواه نکند ضرر حاصل می شود. و [بر] اصل این امر که منشأ ضرر است، مجوز هست از شارع.

و آن چه به گمان حقیر می رسد، این است که این جواب تمام نیست. به جهت این که نیت؛ حقیقت آن «داعی بفعل» است. نه «مخطر ببال» و داعی باید محض تقرب باشد. و

ص: 426


1- عبارت نسخه: کلف و اکلف ان یعتقه.
2- وسائل الشیعة، ج 23 ص36.
3- وسائل الشیعة، ج 23 ص40.

ضمیمه [ای] (که رخصتی در آن نباشد خصوصا هر گاه حرام باشد) به آن نباشد(1). و هر گاه داعی بر فعل، اضرار باشد، یا داعی مرکب باشد، شکی نیست که نیت صحیح نیست. پس اگر کسی عمل به این حدیث بکند، باید آن را [م-]خصّص قاعدة اخلاص،بکند مثل استیجار عبادات که اگر اجماع بر صحت آن نبود، موافقت آن با قاعدة اخلاص هرگز تمام نمی شد.

پس نظر مشهور در اطلاق، به این است که این را داخل عتق نمی دانند، و عتق را حمل بر صحیح کرده اند و حدیث را هجر کرده اند. یا این که این هم داخل اطلاق کلام ایشان است بنابر تخصیص قاعدة اخلاص، و تتمّة حدیث را هجر کرده اند به سبب ترجیح دلیل خود.

و این سخن خوب است بنابر قول اشاعره به جواز «اجتماع امرونهی». چنان که جهت ما هم آن است. پس کافی است اعتبار حیثیت در صحت عبادت. و آن خلاف مختار علاّمه و دیگران است از فقها. و این که علاّمه گفته است که اضرار حاصل می شود خواه قصد بکند و خواه نه، این هم علی الاطلاق خوب نیست. گاه است آن غلام بی کاره است و خریدار ندارد و قیمت کردن بر شریک معتق، نفع شریک دیگر است. و در صورت اضرار هم فرق واضح است میان آن که مقصود اضرار باشد یا نباشد. زیرا که نسبت میان [قاعدة] نفی ضرر، و عموم «الناس مسلّطون علی اموالهم»، عموم من وجه است.

و فقها خلاف کرده اند در جواز تصرف در مال خود هر گاه مستلزم ضرر بر جا[ر] باشد. و فرق گذاشته اند مابین قصد اضرار و عدم آن. و شکی نیست که قصد «اضرار بفعل مضرّ» حرام است. و اما فعلی که مستلزم باشد و لکن فاعل قصد آن ندارد، محل خلاف ایشان است. و حکایت نخل ثمرة بن جندب در باغ انصاری و امر رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به کندن آن هم، مبتنی بر قصد اضرار است. چنان که حدیث ظاهر در آن است.

ص: 427


1- عبارة نسخه: ضمیمه که رخصتی در آن نباشد خصوصا هر گاه حرام باشد باز نمیباشد.

پس اولی این است که بگوئیم: این حدیث مبتنی است بر جواز اجتماع امر و نهی. و این احادیث هم دلیل مختار، است که با وجود آن که عتق به قصد اضرار جزماً حرام است، صحیح است(1). پس [نباید گفت] از این حیثیت که عتق است، قصد تقرب می کند و امتثال حاصل می شود. و از آن حیثیت که مقصود اضرار است، حرام است و معاقب است. و فقها غافل شده اند از طریقة خود در اصول، و استدلال به آن کرده اند و اطلاق(2) قول به صحت کرده اند(3) و لزوم تقویم.

پس ظاهر شد که بحث ابن ادریس، بنابر طریقة جمهور فقها، مندفع [نیست]. و تخصیصی که پیش گفتیم هم مبتنی خواهد بود بر این که این عتق فاسد را در حکم عتق صحیح بگیرند. نه این که قصد تقرب می تواند کرد. به جهت آن که حکم عقلی قابل تخصیص نیست. و عدم اجتماع امر و نهی، در نزد ایشان به دلیل عقلی ثابت شده است. پس چگونه تخلف می کند در این ماده.

و در مسئله دو قول دیگر هست: یکی قول ابوالصلاح. و آن این است که عبد سعی می کند در استخلاص خود مطلقا بدون این که قیمت کنند(4) بر شریک. و دلالت می کند بر آن حسنة محمد بن قیس: «عَنْ أَبِی جَعْفَرٍ(علیه السلام) قَالَ قَضَی أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ(علیه السلام) فِی عَبْدٍ کَانَ بَیْنَ

ص: 428


1- به دلیل همین حدیث ها که قاعده را تخصیص می زنند و این عتق را صحیح می دانند.
2- در نسخه: و لزوم اطلاق.
3- یعنی: نباید با لفظ مطلق به صحت این عتق فتوی می دادند. بهتر بود می گفتند: این عتق صحیح است تخصیصاً به دلیل این حدیث ها. و همچنین لزوم تقویم قیمت. در این صورت نظرشان مبتنی بر «تعبد بحدیث» می شد و از بستر بحث عقلی خارج می گشت و آن اشکال عقلی که ابن ادریس گرفته، پیش نمی آمد.
4- در نسخه: کند.

رَجُلَیْنِ فَحَرَّرَ أَحَدُهُمَا نَصِیبَهُ وَ هُوَ صَغِیرٌ وَ أَمْسَکَ الْآخَرُ نِصْفَهُ حَتَّی کَبِرَ الَّذِی حَرَّرَ نِصْفَهُ قَالَ یُقَوَّمُ قِیمَةَ یَوْمَ حَرَّرَ الْأَوَّلُ وَ أُمِرَ الْمُحَرَّرُ أَنْ یَسْعَی فِی نِصْفِهِ الَّذِی لَمْ یُحَرَّرْ حَتَّی یَقْضِیَه»(1). و روایة ابی الصباح الکنانی هم دلالت دارد بر آن، و خواهد(2) آمد.

دوم: قول ابن جنید است و آن این است که اگر قصد اضرار نیست به شریک، شریک مخیر است میان آن که الزام کند معتق را به قیمت نصیب او، اگر موسر باشد. و میان آن عبد که بخواهد سعی کند در خلاص خود. و حدیثی که بالخصوص دلالت کند بر مذهب او، بر نخوردم.

و به هر حال، اظهر اقوال، قول مشهور است. و ادلة سایر اقوال مقاومت با دلیل ایشان نمی کند.

در این جا لازم است ذکر چند مطلب که تتمیم مقام موقوف است بر آن:

اول: خلاف کرده اند بر این که در چه وقت مملوک آزاد می شود بعد از اجتماع شرائط مرتّبه،-؟ جمعی قائل اند به این که وقت آن نزد اداء قیمت است به شریک. و تا قیمت را نداده آزاد نمی شود. و دلالت می کند بر آن صحیحة محمد بن قیس در آن جا که فرموده است(3) «فلیشتره من صاحبه فیعتقه کله». چون ظاهر این است که مراد از اشتراء، دادن قیمت است. به جهت این که بیع و شراء حقیقی مراد نیست اجماعا. چنان که در مسالک تصریح به

ص: 429


1- الکافی، ج 6 ص183.
2- در نسخه: خاهد.
3- در نسخه: فرموده اند.

آن کرده(1). و از شهید در دروس ظاهر می شود که [این] قول اکثر است(2). و صحیحة حلبی سابقه نیز اشعار به آن دارد در آن جا که فرموده است «کُلّف ان یعتقه».

و در صحیحة دیگر حلبی هست «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) فِی جَارِیَةٍ کَانَتْ بَیْنَ اثْنَیْنِ فَأَعْتَقَ أَحَدُهُمَا نَصِیبَهُ قَالَ إِنْ کَانَ مُوسِراً کُلِّفَ أَنْ یَضْمَنَ»(3) و همچنین آن چه به این مضمون باشد. که این ها دلالت دارند بر این که به مجرد عتق، آزاد می شود. بل که تضمین می شود به دادن قیمت تا آزاد شود. و همچنین روایت ابی الصباح کنانی اشعار به آن دارد: «قَالَ سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) عَنِ الرَّجُلَیْنِ یَکُونُ بَیْنَهُمَا الْأَمَةُ فَیُعْتِقُ أَحَدُهُمَا نِصْفَهُ فَتَقُولُ الْأَمَةُ لِلَّذِی لَمْ یُعْتِقْ نِصْفَهُ لَا أُرِیدُ أَنْ تُعْتِقَنِی(4) ذَرْنِی کَمَا أَنَا أَخْدُمْکَ وَ أَنَّهُ أَرَادَ أَنْ یَسْتَنْکِحَ النِّصْفَ الْآخَرَ قَالَ لَا یَنْبَغِی لَهُ أَنْ یَفْعَلَ إِنَّهُ لَا یَکُونُ لِلْمَرْأَةِ فَرْجَانِ وَ لَا یَنْبَغِی لَهُ أَنْ یَسْتَخْدِمَهَا وَ لَکِنْ یُعْتِقُهَا وَ یَسْتَسْعِیهَا»(5).

و ابن ادریس گفته است: معتبر حال عتق است. زیرا که مقتضای سرایت این است. و اخبار هم دلالت دارد بر آن. در روایت غیاث بن ابراهیم سابقه، مذکور است (بعد از آن که سؤال کرد از حضرت صادق-ع- از مردی که بعض غلام خود را آزاد کرد) فرمود: «هُوَ حُرٌّ لَیْسَ

ص: 430


1- مسالک، ج2 ص105 ط دارالهدی.
2- دروس، ج2 ص212.
3- تهذیب الأحکام، ج 8 ص219.
4- عبارت نسخه: لو ارید یقومها ان تعتفینی.
5- وسائل الشیعة، ج 23 ص41.

لِلَّهِ شَرِیک»(1). همچنین روایت طلحه بن زید هم نزدیک به این عبارت است. و همچنین سایر اخبار این باب مثل آخر صحیحة سلیمان بن خالد(2) که افساد را نسبت به عتق داده اند(3). و همچنین آن چه به این مضمون است مثل حسنة حلبی و موثقة سماعه و غیر آن ها.

و ممکن است که بگوئیم که: آن چه در سرایت در مال خود است، داخل(4) ما نحن فیه نیست. و شاید فرق باشد ما بین سرایت ها. و اما دلالت افساد هم بر ما نحن فیه، واضح نیست. به جهت این که تسلّط شارع شریک را بر فکّ حصة شریک، افساد نیست(5). هر چند در حین اجراء صیغه آزاد نشود و موقوف باشد به دادن تنخواه.

و شیخ در مبسوط گفته است که عتق مراعی است به اداء قیمت. پس اگر قیمت را داد، این کاشف می شود از این که در حین عتق شریک، آزاد بوده است. و اگر نه، بنده بوده است. و در مسالک گفته است که به این، جمع بین ادلّه حاصل می شود و رفع ضرر از شریک می شود در صورتی که معتق بگریزد یا مال او تلف شود.

و جمعی در مسئله توقف کرده اند، مثل علاّمه در بسیاری از کتاب های خود. و فخرالمحققین و شهید در شرح ارشاد. هر چند در دروس ترجیح قول او[ل] داده(6) به جهت صحیحة محمد بن قیس.

ص: 431


1- تهذیب الأحکام، ج 8 ص 228.
2- وسائل، ج23 ص100.
3- یعنی به مجرد آزاد شدن سهم معتق، مالکیت شریک دیگر نیز فاسد شده و از بین می رود. پس هر دو سهم یکجا آزاد می شود.
4- در نسخه: که داخل.. .
5- یعنی: موظف شدن شریک اول (معتق)، بر آزاد کردن سهم شریک دوم، به معنی از بین رفتن مالکیت شریک دوم نیست. بل بر عکس: دلالت دارد بر این که مالکیت از یک دوم باقی است و باید شریک اول آن را نیز آزاد کند.
6- دروس، ج2 ص212.

و قدح شهید ثانی در محمد بن قیس، بی وجه است. خصوصا با عمل اکثر اصحاب در این جا و در اصل مسئله. چون ظاهر این است که همان «بجلی ثقه» است. و دلیل هم منحصر نیست در آن. چنان که دانستی.

و به هر حال، اظهر قول اکثر است. به جهت اخبار، و موافقت با اصل، و استصحاب، و نفی عسر و حرج و ضرر. و بر این نزاع(1)، متفرع می شود فروع بسیار که این جا محل ذکر آن ها نیست. و بسیاری از آن ها در مسالک مذکور است(2).

دویم: خلاف کرده اند در این که: کدام قیمت معتبر است؟ بعضی گفته اند: قیمت روز عتق معتبر است. و این مختار محقق است. و ظاهر کلام او هم اعم است از این که قائل باشیم به حصول آزادی به مجرد عتق، یا موقوف باشد به ادای قیمت. و دلیل این بنابر اول، ظاهر است. و اما بنابر ثانی: پس چون حق[ی] عتق شده و شریک را می رسد مطالبة قیمت، پس باید قیمتِ قبل از مطالبه، مشخص شود. و این فرع ثبوت قیمت است، هر چند آزاد شدن موقوف باشد بر اداء. و شهید ثانی(ره) اختیار کرده است قیمت روز آزاد شدن را بالفعل.

پس بنابر قول ابن ادریس، در وقت صیغة عتق است. و همچنین بنابر قول به مراعات. و بنابر قول اکثر، وقت ادای قیمت است. و شهید(ره) در دروس گفته است قیمت روز اداء معتبر است. و چون مختار او این است که عتق به اداء حاصل می شود، پس مختار او هم اعتبار روز انعتاق است بالفعل. و اظهر قول او است، به جهت آن چه مذکور شد، و به جهت آن چه دلالت می کند از اخبار در خصوص استسعاء عبد در تحصیل قیمت روز عتق، مثل حسنة محمد بن قیس که دلیل ابی الصلاح بود، و صحیحة محمد بن قیس. و غیر آن. و ظاهراً فرقی نیست مابین استسعاء عبد و تقویم بر شریک. چنانچه در کفایه هم گفته است. و سایر

ص: 432


1- در نسخه: و در این نزاع.. .
2- مسالک، ج2 ص105 ط دارالهدی.

روایات هم دلالت دارد مثل حسنة حلبی و موثقة سماعه و غیرهما، که دلالت دارند بر این که قیمت می کنند و تضمین معتق می کنند به علت افسادی که کرده است. زیرا که قیمت کردن که معلول افساد است باید مقارن عتق باشد چون افساد معلول عتق است.

سیم: مشهور این است که هر گاه جزئی از مملوک، به میراث به کسی برسد که به سبب آن، آزاد می شود آن جزء(1). و اما سرایت نمی کند به حصه شریک. به دلیل اصل و عدم انصراف اخبار سرایت، به سوی این. بل که ظاهرند یا صریحند در عتق اختیاری. و از شیخ در «خلاف» نقل شده است قول به سرایت، و دعوی اجماع و اخبار، بر آن کرده. و اجماع ممنوع است خصوصا با مخالفت مشهور، و مخالفت خود او در «مبسوط». و اخبار را هم بر نخوردیم، چنان که دیگران هم تصریح به این کرده اند.

چهارم: محقق در شرایع گفته است که: یسار عبارت است از این که مالکِ قدر قیمت حصة شریک باشد زاید بر قوت یک شبانه روز. و استثناء مسکن و خادم نکرده. و شهیدان، تقویت استثناء کرده اند. چنان که در دین. و صاحب کفایه هم میل به آن کرده، به جهت آن که ظاهر از یسار، و سِعت، این است(2). و این دور نیست. و هر گاه بر معتق دَینی باشد به قدر آن چه مالک آن است یا بیشتر؛ پس بعضی گفته اند که این مانع سرایت است، به جهت عدم صدق یسار و سِعت عرفاً. و در کفایه نیز میل به آن کرده.

و مشهور عدم منع سرایت است، به جهت آن که مالک آن چیزی است که در تصرف اوست و نافذ التصرف است. و از این جهت است که هر گاه غلامی بخرد به آن مال، و آزاد کند، صحیح است. و به جهت این که عتق مبتنی است بر تغلیب، و مراعات آن در شرع مهم

ص: 433


1- عبات نسخه: به سبب آن آزاد می شود آن جز و آزاد می شود.
2- سِعت= سعه.

است. و عموم اخبار هم شامل این است مثل حدیث نبوی(صلی الله علیه و آله) که فرموده است: «من أعتق شرکا من عبد و له مال قوّم علیه الباقی»(1). و همچنین خصوص صحیحة حریز «عَمَّنْ أَخْبَرَهُ عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) أَنَّهُ سُئِلَ عَنْ رَجُلٍ أَعْتَقَ غُلَاماً بَیْنَهُ وَ بَیْنَ صَاحِبِهِ قَالَ قَدْ أَفْسَدَ عَلَی صَاحِبِهِ فَإِنْ کَانَ لَهُ مَالٌ أَعْطَی نِصْفَ الْمَالِ وَ إِنْ لَمْ یَکُنْ لَهُ مَالٌ عُومِلَ الْغُلَامُ یَوْماً لِلْغُلَامِ وَ یَوْماً لِلْمَوْلَی وَ یَسْتَخْدِمُهُ وَ کَذَلِکَ إِذَا کَانُوا شُرَکَاء»(2)، و دور نیست ترجیح مشهور، [به] جهت شهرت و تغلیب جانب عتق.

ص: 434


1- غایة المراد فی شرح نکت الإرشاد، ج 3 ص337.
2- وسائل الشیعة، ج 23 ص40.

کتاب الاقرار

باب مسائل الاقرار من المجلد الاول

1- سؤال:

1- سؤال: هر گاه کسی اقرار کند به هبة مال معیّنی به شخص معیّنی. آیا کافی است در تمامیت هبه؟ یا باید اقباض، ثابت شود؟

جواب:

جواب: اقرار به هبه، اقرار به اقباض نیست. و در دعوی، قول منکر مقدم است با یمین(1). هر گاه در عین اقرار به هبه(2)، آن مال در دست متّهب باشد، ظاهر این است که کافی باشد در تمامیت هبه. چنان که در اصل انشاء هبه، بودن مال در دست متهب کافی است و احتیاج به اقباض جدید، یا گذشتن آن قدر مدت که توان به قبض داد، ندارد. علی الاظهر. و شاید تکیه

ص: 435


1- در نسخه: بلی یمین.
2- ممکن است «حین اقرار به هبه»، درست باشد.

در این مسئله بر همین توان کرد که از قواعد فقها بر می آید که کسی که انشاء عقد تواند کرد، اقرار او به آن عقد هم، صحیح است و مسموع است. پس گویا در حین اقرار، انشاء عقد می کند. و قبض متهب در آن حین کافی باشد. و کلام علاّمه در «تذکره» در مسئلة قبض هبه، اشعاری به کفایت این قبض دارد.

2- سؤال:

2- سؤال: هر گاه زنی بگوید که «من کنیز فلان کس بودم، مرا آزاد کرد. الحال شوهر دارم». و ورثة آن کس نافی علم به عتق و مدعی بقاء رقّ باشند. حکم آن چه چیز است(1)؟

جواب:

جواب: ضعیفه به اقرار اول، ماخوذ است به رقیت. لعموم «اقرار العقلاء علی انفسهم». و اقرار ثانی به مجرده، مثبت تزویج نیست. به جهت آن که اقرار بر غیر است (یعنی نسبت به موالی. هر چند نسبت به حقوق زوجیت نسبت به زن، مسموع باشد) مگر آن که از خارج تزویج را اثبات کند.

و در این هنگام موالی مستحق اقل امرین از «مسمّی» و «عُقرامه»(2) می باشند. به جهت آن که نظر به اقرار خود بر اَمه بودن، مستحق عُقر می شود. علی الاظهر. و بنابه رضای او بر مسمی، مستحق مسمی. و بر زوج لازم نیست زیاده از آن چه بر او ثابت باشد بدهد. پس اگر مسمی بیشتر بوده، بسبب کنیز بودن عقر را می دهد الزاماً. و اگر کمتر بوده، خواهد گفت که من تو را حرّه عقد کرده ام به مسمی، و اَمه بودن تو به اقرار تو، بر من ثابت نیست.

بلی: بعد از ثبوت اَمه بودن در نفس الامر، در تحدید مهر سه قول است: مسمی، و مهر المثل، و عشر و نصف عشر(3). و اظهر، اخیر است. نهایت این از مفروض مسئله، خارج است.

ص: 436


1- عبارت نسخه: حکم از چه چیز است.
2- به منزلة مهر المثل است در کنیز.
3- عشر در باکره. و نصف در ثیّبه.

و اگر موالی بیّنه اقامه کنند بر مجرد این که رقّ بوده است، با وجود ثبوت زوجیت، نفعی به ایشان ندارد. و اگر بینه اقامه کنند که بالفعل رق است، در این صورت اگر زوجه معارضة بیّنه بکند بر عتق، پس بر مقتضای تعادل عمل باید کرد. و اگر تزویج ثابت نشود، همان اقرار [به] رقیت(1) کافی است به جهت موالی. مگر این که عتق را ثابت کند.

و اگر ضعیفه، اقرار به رقیت سابقه هم نکند و مدعی مطلق حریت باشد، بیّنة رقیت سابقه در این صورت هم نفعی ندارد تا اثبات فعلیت کند.

3- سؤال:

3- سؤال: هر گاه شخصی اقراری بر خود نموده نظر به حکم عالمی، و بعد از آن معلوم شود که حکم آن عالم غیر معمول است. آیا مقرّ (در این صورت مفروضه) می تواند رجوع از اقرار نماید یا نه؟-؟

جواب:

جواب: بعد از ثبوت اقرار، رجوع در هیچ حال، فائده ندارد.

4- سؤال:

4- سؤال: شخصی ادعا می نماید به شخصی، و شخص مدعی علیه گفته: هر گاه فلان و فلان شهادت بدهند که مالِ مدعی است، مال را وا می گذارم. و الحال مدعی علیه، فلان و فلان که شهادت داده اند، تکذیب می نماید ایشان را. آیا حرف مدعی علیه مسموع است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: به مجرد این که بگوید «هر گاه فلان و فلان شهادت بدهند راست می گویند»، اقرار نیست بر حقیت مدعی. چنان که اکثر، این فتوی داده اند، به جهت آن که در عرف بسیار اوقات این لفظ را می گویند و مراد شان این است که آن ها شهادت نخواهند داد. و به

ص: 437


1- عبارت نسخه: همان اقرار زوجیت.. .

هر حال، هر گاه آن دو نفر شهادت بدهند، اگر عادل اند، مطلب ثابت می شود. دیگر تکذیب مدعی علیه فایده ندارد(1). مگر جرح را ثابت کند. والله العالم.

باب الاقرار من المجلد الثانی

5- سؤال:

5- سؤال: هر گاه کسی وصیت کند که فلان شخص که فوت شده زید نام، از من فلان مبلغ طلب دارد آن را به وارث او برسانید و وارث او را عمر[و] می شناسد. و الحال بکر آمده و می گوید من وارث زیدم. به مجرد همین می توان میراث را به او داد یا نه؟-؟

جواب:

جواب: اما سؤال از اقرار بر طلب داشتن زید: پس اگر در حال مرض موت باشد و متهم باشد به قصد اضرار به ورثه، در ثلث معتبر است. و اگر در غیر آن حال باشد، از اصل معتبر است. و اما حکایت میراث بردن بکر، پس بدان که در اقرار به نسب، تفصیلی هست. و ما در این جا بسیاری از مسائل متعلقه به آن را ذکر می کنیم تا نفع آن اکمل باشد و جواب سؤال(2) هم معلوم شود و آن این است که:

کسی که اقرار به نسب می کند، یا این است که ادعا می کند که فلان کس ولد من است، یا دعوی غیر ولد بودن او را می کند از انساب. پس اگر کسی دعوی کند که فلان کس ولد من است؛ پس اگر آن ولد صغیر است یا مجنون، حکم می شود به ثبوت نسب بینهما به مجرد اقرار او از طرفین، و به ثبوت توارث از طرفین. خواه آن ولد ذکر باشد یا انثی، حیّ باشد یا میت. و ظاهراً خلافی در مسئله نیست و دعوی اجماع هم بر آن شده. و از اخبار نیز مستفاد

ص: 438


1- عبارت نسخه: دیگر تکذیب مدعی علیه ثابت فایده ندارد.
2- در نسخه: جواب و سؤال.. .

می شود. و اگر بالغ و عاقل شود و انکار کند هم مسموع نیست.

و اگر ولد عاقل کبیر باشد؛ پس مشهور این است که هر گاه زنده باشد، محتاج است به تصدیق آن ولد. و قول به عدم احتیاج، ضعیف است و نادر است. به جهت آن که این اقراری است بر غیر، و مسموع نیست. و نسب، خلاف اصل است و ثبوت آن محتاج به دلیل. و حکم آن نه از اطلاق اخبار مستفاد می شود و نه دلیلی دیگر هست بر ثبوت آن. و ظاهر آن است که در کبیر مجرد عدم تکذیب، کافی نیست بل که تصدیق ضرور است، به همین جهت که مذکور شد.

و آن چه شهید ثانی نسبت به ظاهر قواعد داده از اکتفا به عدم تکذیب، ظاهر این است که چنین نباشد. بل که مسامحه در عبارت کرده. چنان که از کلام او بعد از این معلوم می شود که اعتبار تصدیق را کرده است. بلی می توان گفت که در صورت عدم تکذیب و سکوت، اگر چه نسب از طرفین ثابت نشود، لکن از جانب مقرله چرا ثابت نشود. چون مقرّ اقرار به نفس خود کرده. و ثمره وقتی ظاهر می شود که آن پسر بمیرد قبل از تصدیق، که در آن وقت می توانیم گفت که پسر او تواند(1) میراث مطالبه کند به سبب اقرار مقر بر نفس خود. و در صورتی که وارثی دیگر غیر مقرّله نباشد، میراث به پسر او می رسد. پس معلوم شد که اشتراط تصدیق، از برای ثبوت توارث از طرفین، است و اگر نه، اقرار کار خود را می کند.

و دلیل قول دیگر (که آن را از شیخ در ظاهر کتاب «نهایه» نقل کرده اند) شاید اطلاق

ص: 439


1- توضیح: در صورتی که پدر (مقر) بمیرد، پسر (مقرله) می تواند بر اساس همان اقرار، ارث ببرد. مصنف(ره) این صورت را فرض نمی کند زیرا در این صورت، ادعای ارث، مصداق تصدیق می شود. در حالی که محور بحث، سکوت و عدم تصدیق است.

روایات باشد به این مضمون که «إذا أقرّ الرجل بولد ثم نفاه لزمه»(1). و این که این اقرار است بر نفس خود، پس مسموع است.

و جواب از اطلاق، منع تبادر کبیر است. خصوصا بدون تصدیق. بل که ظاهر آن است که اقرار به ولد در حال صغر می شود [و] به مجرد همان، لزوم حاصل می شود. دیگر تصدیق و تکذیب حال کبر، اعتبار ندارد. و جواب از اقرار بر نفس(2)؛ پس آن هم ممنوع است. به جهت این که در اقرار بر غیر بودن شکی نیست، گو اقرار بر نفس هم باشد.

و تحقیق این است که: نظر به اقرار، حکم مختلف است نسبت به مقرّ و مقرّ له. بلی از برای این که مقر میراث نبرد، خوب است. گو نظر به اقرار او، مقر له میراث ببرد.

و هر گاه آن ولد مرده باشد، پس در آن دو قول است. نظر به این که چون میت مثل طفل است، چون سخنی نمی تواند گفت، و از جهت آن که حکم ولد کبیر مستفاد از اخبار نمی شود، اصل عدم لحوق است(3). و علامه در «تذکره» توقف کرده. و از مسالک ظاهر می شود که مشهور، قول اول است، بل که از شیخ نقل اجماع بر آن شده. و بعد از آن در آن اشکال کرده به جهت آن که حکم بر خلاف اصل است. و چون در صغیر و میت اجماع هست، به آن قائل شدیم و در این جا اجماعی نیست. و دلیل دیگر، ظاهر نیست.

و چون مسئله مفروض است در این که «اقرار بر نسب شخص مجهول باشد در حال موت»، دور نیست ترجیح قول مشهور. به جهت شهرت، و ظاهر اجماع منقول از کلام شیخ، و علت مذکوره.

ص: 440


1- تهذیب الاحکام، ج9 ص346.
2- عبارت نسخه: و جواب او اقرار بر نفس.. .
3- عبارت نسخه: و اصل عدم الحوق است.

و اما میت و مجنون: پس ظاهر این است که در آن خلافی نباشد. چنان که از شیخ علی(1) نقل شده، و آخوند ملاّ احمد(ره) فرموده: که اگر اجماع باشد، خوب است. و الاّ در آن اشکال است.

و بدان که: شرط کرده اند در لحوق ولد (بعد از وجود شرایط اقرار در مقر از بلوغ، و عقل، و اختیار) این که دعوی فرزندی در حق آن طفل، ممکن باشد از برای مقرّ، و شرع تکذیب او نکند. پس هر گاه اقرار کند به فرزندی شخصی که در سن مساوی اوست، یا به قدری کمتر که ممکن نیست تولد از او، و امثال این ها، پس ملحق نمی شود. و همچنین هر گاه آن طفل شرعاً ملحق به غیر باشد به سبب فراش یا شهرت، یا غیر آن. هر چند آن ولد همه تصدیق او بکند، ملحق نمی شود.

و همچنین: شرط است که کسی با او منازعه نکند. پس اگر دیگری هم دعوی فرزندی او را بکند، محتاج است به مرافعه و اثبات، یا رجوع به قرعه بعد عجز.

و بدان که این احکام در اقرار مرد به فرزندی کسی، بی خلاف است. و اشکال کرده اند در اقرار زن به فرزندی کسی. و وجه اشکال این است که لحوق نسب بر خلاف اصل است. و در مرد حکم ثابت است به اجماع و اخبار. و اما در زن، پس نصی نیست. و غالب این است که زن به بیّنه می تواند مطلب را اثبات کند(2). بخلاف مرد. و وجه ثبوت حکم در زن، شراکت مرد و زن است در غالب احکام. بل که آخوند ملاّ احمد(ره) فرموده است که در زن به طریق اولی مسموع است. و فخرالمحققین دعوی اتحاد طریق،کرده.

و در کلام احدی از علما در این مقام ندیدم که استدلال به نصّی کرده باشند. و لکن در مسائل میراث (در باب حکم میراث بردن دو نفر که با هم منسوب باشند و اعتراف داشته

ص: 441


1- مراد، محقق کرکی است.
2- در نسخه: اثبابت کند.

باشند) صحیحة(1) عبد الرحمن بن حجاج، مذکور است، و آن مشتمل بر این است که هر گاه زنی را از بلاد شرک به اسیری بیاورند و با او ولد صغیری باشد و بگوید ولد من است، از او می شنوند. و از یکدیگر میراث می برند. پس بنابر این، در حکم مادر هم اشکال نباید کرد. تا این جا سخن در اقرار به ولد بودن کسی بود.

و اما اگر: اقرار کند به غیر ولد صلبی؛ مثل اقرار به این که «این شخص برادر من است» یا خواهر، یا پدر، یا مادر، یا عمو، یا خالو، یا غیر آن. حتی این که بگوید «ولد ولد من است». پس در این ها نسب به محض اقرار ثابت نمی شود بل که باید مقرّبه، تصدیق او بکند. یا بیّنه بر آن اقامه کند. و ظاهراً خلافی در مسئله نیست. به جهت آن که مستلزم اقرار بر غیر، است و مسموع نیست. خصوصا این که فی الحقیقه در این جا آن نسب را به غیر ملحق می کند. زیرا که اقرار به اخوت، اقرار است به این که فرزند پدرم است. و در اقرار به عمومت، اقرار به این که فرزند جدم است. و هکذا در ولدِ ولد.

و در اشتراط موت ملحق به (یعنی آن پدر و جد و ولد)، دو قول است(2). و علاّمه در تذکره تصریح کرده به عدم قبول این اقرار بدون بیّنه. و گفته است که ملحق به، مادام که زنده است، از برای دیگری جایز نیست الحاق نسب به او. هر چند مجنون باشد(3).

و خلاف کرده اند نیز در اشتراط عدم نفی آن، یعنی ملحق به، آن نسب را نفی نکرده باشد. و وجه عدم قبول، آن است که آن نسب محکوم بود به بطلان، و عود آن محتاج به دلیل است. و وجه قبول این است که همان ملحق به، هر گاه در حال حیات اقرار می کرد به نسب بعد از آن که نفی کرده بود، ملحق می شد به او. هر چند میراث از او نمی برد. پس همچنین

ص: 442


1- در نسخه: بصحیحة.. .
2- در نسخه: در دو قول است.
3- تذکرة الفقهاء، ج15 ص453 مسئله 996 ط جدید موسسة آل البیت(علیه السلام).

وارث هم که اقرار کند، ملحق می شود به او.

و به هر حال، در غیر اقرار به ولد صلب، هر گاه تصدیق مقربه، حاصل شود، توارث بینهما حاصل می شود. و الاّ ، فلا. و خلافی ظاهراً در این نیافتم خواه مقرّبه، زنده باشد یا مرده. به غیر عبارت شهید ثانی در شرح لمعه که در میت گفته است که شرط نیست تصدیق مقربه، به جهت عدم امکان. و هر چند او هم باز اشکال کرده است در این. و عبارت لمعه این است «و یشترط التصدیق فیما عدا الولد الصغیر و المجنون و المیّت». و شارح بعد از کلمة «المیتِ» گفته است «و ان کان بالغا عاقلا و لم یکن ولداً». و عجبتر آن که بعد از این، نسبت داده است قول به قبول اقرار به نسب کبیر میت را مطلقا (یعنی خواه ولد، و خواه غیر آن) به فتوای اصحاب(1).

و این قاصر، تصریحی به آن در کلام احدی از اصحاب ندیدم. و گمان حقیر این است که لفظ «المیت» در کلام لمعه، عطف بر صغیر است و مجنون، که صفت ولدند. نه به ولد. و شارح آن را عطف به ولد گرفته. و تو دانستی پیش از این، خلاف را در ولد کبیر.

و به هر حال، ظاهر این است که در اقرار به غیر ولد صلب، تصدیق شرط است. و بدون تصدیق یا بیّنه، نسب ثابت نمی شود، هر چند مقرّبه، میت باشد. به جهت آن که حکمی هست بر خلاف اصل، و اقراری است بر غیر. و دلیلی بر آن نیست. بلی نظر به اقرار خود، در حق خود مسموع است. پس مقربه، هر گاه جاهل به حقیقت حال باشد، به سبب اقرار مقر(2)، میراث از او می برد. گو مقر میراث از او نبرد چنان که در حق ولد ملاعنه (که بعد از اقرار به آن ولد) میراث می برد و اما پدر میراث نمی برد.

و به هر حال، هر گاه دو نفر با هم تعارف کنند (یعنی هر یک اعتراف به نسب دیگری

ص: 443


1- شرح لمعه، کتاب الاقرار، الفصل الثالث.
2- در نسخه: مقربه.

داشته باشد) خلافی نیست که هر یک از دیگری میراث می برند. و اخبار هم دلالت بر آن دارد. و لکن این حکم مختص متصادقین است و به سایر انساب تعدی نمی کند. به جهت آن که حکم به اقرار، ثابت شده نه به بیّنه. و مقتضای آن هم توارث است بینهما، نه ثبوت نسب برای دیگران. مگر آن که آن ها تصدیق بکنند. بلی ظاهر این است که حکم تعدی به اولاد آن دو نفر می کند و از یکدیگر میراث می برند. چنان که آخوند ملا احمد(ره) تصریح به این کرده. و همچنین علاّمه در تحریر. و در ولد صلب تعدی می کند به سایر انساب.

بلی خلاف کرده اند در ولد کبیر که آیا هر گاه تصدیق کرد، تعدی می کند به سایر انساب یا نه، و اصلِ عدم لحوق، مویّد قول به عدم تعدی است. و نصّی در نظر نیست که دلالت بر آن داشته باشد. و فرق مابین ولد و غیر ولد، مشکل است. بلی چون در خصوص صغیر اجماع دارند و اخبار دلالت دارد، حکم به تعدی می شود. و در غیر آن دلیل نیست.

و اما مجنون: پس ظاهر این است که در حکم صغیر باشد. چنان که پیش گفتیم.

و ظاهر این است که در ولد کبیر نیز تعدی به اولاد ایشان بکند، گو به سایر انساب نکند.

و بدان که: هر گاه شخصی ورثة مشهوری داشته باشد، و اقرار کند به نسب غیر از او، مسموع نمی شود بدون بیّنه. چون اقرار است بر غیر. هر چند آن مقرّ له، هم تصدیق بکند. و ظاهر اکثر عدم فرق است در این در مابین اقرار به ولد، و غیر ولد. در کفایه گفته است که: گاه است که فهمیده شود از عبارت «نهایه» که این مختص غیر ولد است. و شاید نظر او به عموم اخبار باشد. و لکن انصاف این است که اخبار عمومی ندارد که دلالت کند بر اقرار ولد مجهول النسبی با وجود اولاد دیگر، یا پدر و مادر. بل که ظاهر آن اخبار این است که هر گاه کسی اقرار کند به ولدی که ظاهراً حکم شرعی آن لحوق باشد، و بعد از آن نفی کند آن را از خود. چنان که بعضی از آن ها صریح در این است مثل صحیحة حلبی از حضرت صادق علیه السلام که فرموده است «أیّما رجل أقرّ بولد ثمّ انتفی منه فلیس له ذلک و لا

ص: 444

کرامة، یلحق به ولده اذا کان من امرأته أو ولیدته»(1). و از این جا اشکال در دلالت اخبار بر حکم اقرار به ولد صغیر هم می شود مطلقا یعنی هر چند وارث دیگر هم نداشته باشد. و منحصر می شود دلیل مسئله در اجماع. به جهت این که کلام در مجهول النسب است، نه کسی که ظاهراً حکم به لحوق آن به مقرّ شود.

بلی: روایت ابی بصیر خالی از دلالت نیست بر حکم صغیر مجهول النسب؛ «قَالَ سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) عَنْ رَجُلٍ ادَّعَی وَلَدَ امْرَأَةٍ لَا یُعْرَفُ لَهُ أَبٌ ثُمَّ انْتَفَی مِنْ ذَلِکَ قَالَ لَیْسَ لَهُ ذَلِک»(2). و در حدیث هم هست که «إِذَا أَقَرَّ رَجُلٌ بِوَلَدٍ ثُمَّ نَفَاهُ لَزِمَه»(3).

و مجملاً این که: هر گاه کسی چند اولاد داشته باشد و طفل مجهول النسبی را اقرار کند به این که ولد اوست، به مجرد این، ثبوت نسب در نهایت اشکال است. هر چند آن ولد کبیر باشد و تصدیق هم بکند. بلی تصدیق کبیر باعث میراث بردن پدر از او می شود.

و بدان که: نسب به شهادت عدلین ثابت می شود. هر چند دو نفر از ورثه باشند که اقرار کنند به ثالثی و دیگری انکار کند. مثل این که دو پسر باشند و اقرار کنند به پسریِ دیگر. یا یکی اقرار کند و دیگری انکار. در صورت اول نسب ثابت می شود مطلقا، با عدالت آن ها. و میراث را هم سه حصه می کنند. و در صورت دویم؛ آن سیّمی در ثلث حصة مقر شریک است. و هکذا.

و ثابت نمی شود نسب، به شهادت یک مرد و دو زن، یا چهار زن. و همچنین است ثابت می شود به استفاضه و شیاع. و خلاف کرده اند درحصول «علم بشیاع» یا اکتفا به «ظن متأخّم

ص: 445


1- وسائل الشیعة، ج26 ص271.
2- وسائل الشیعة، ج 26 ص271.
3- وسائل الشیعة، ج 26 ص271.

علم». و اظهر اعتبارِ «قطع» است. و ثابت نمی شود به یک مرد عادل و یمین نیز. به جهت آن که مقصود بالذات، مال نیست. هر چند بر آن مترتب می شود بردن میراث.

و بدان که: کلام در این که هر گاه دانیم که میت وارثی دارد و غایب باشد و او را نشناسیم. هر گاه کسی بیاید و ادعا کند که من همانم. هم، چنین است که به محض ادعا و اقرار، مسموع نیست، و میراث به او نمی توان داد الاّ به بیّنه. به جهت این که دعوی است با وجود منازعه. گو بالفعل نزاع نکنند. و حاکم ولیّ غایب است و منع می کند از میراث تا ثابت شود وراثت او.

6- سؤال:

6- سؤال: هر گاه زید اقرار کند به انتقال بعض املاک او به ولد صغیر او به موجب هبة مستجمعة شرایط لزوم. و بعد ذلک، آن ملک مقرّبه، را به ضمیمة بعضی دیگر از املاک خود، بیع نماید، و در جمیع مبیع مدعی مالکیت باشد از برای خود. و مشتری مطلع بر اقرار مزبور نبوده، به اعتقاد مالکیت بایع در جمیع، خریده. و بعد از این، بایع در مقام استرداد ملک مزبور بر آید و بگوید که مقرّبه مزبور، مال صغیر است و من غصباً به تو فروختم. آیا قول او را می شنوند؟ و مقدم می دارند بر قول مشتری (که می گوید: من از تو خریده ام و در ید تو بود و تو را مالک می دانستم)؟ آیا قول بایع مقدم است یا آن که قول مشتری مقدم است؟-؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که بیع صحیح است(1) به جهت استجماع شرایط آن. و در حین وقوع، محکوم به صحت بود شرعاً. و محض ادعای بایع که من غاصب بودم، منشأ بطلان آن نمی شود. به جهت آن که این سخن الحال اقراری است بر غیر. و اقرار بر غیر، مسموع نیست. خصوصاً که مشتری مطلقا اقرار سابق را نشنیده بوده است.

ص: 446


1- این حکم به محور «ولایت پدر بر صغیر» است که شرحش خواهد آمد.

و امّا اقرار سابق او که ملک صغیر است، پس بعد از اثبات آن نیز، منشأ بطلان این بیع نمی شود. به جهت این که اقرار مرکب است از سه چیز: یکی اقرار بر نفس خود که از من نیست. و یکی اقرار بر این که این مال صغیر است. و یکی این که کسی دیگر را هیچوجه حقی نیست(1).

و شکی نیست که اقرار اثبات نمی کند به جز استحقاق ظاهری را، و ملک نفس الامری ثابت نمی شود. و آن استحقاق که به سبب اقرار او حاصل می شود هم، اضافی است؛ به معنی این که تسلط مقرّ از آن منقطع می شود. پس چنین نیست که اگر دیگری (در همان که مقرّ اقرار کرد که مال ولد صغیر اوست) دعوی کند که مال من است، دعوی او مسموع نباشد. بل که البته مسموعه است. پس بنابر این، اقرار به غیرِ حرمانِ خود از آن مال (با استحقاق ظاهری مقرّ له) افاده نمی کند. پس آن اقرار منشأ بطلان حق مشتری (که بعد از این بر وجه محکوم به صحت می خرد) نمی شود. به جهت آن که نسبت به مشتری هم، اقرار بر غیر است.

و چنان که گاه است که شهادت احدی در آنی با ادعای او در آنی [دیگر]، منشأ این می شود که اقرار بر نفس خود باشد در آن [آنِ] دیگر. چنان که هر گاه کسی شهادت بدهد بر آزاد بودن غلام کسی، و شهادت او را نشنوند، و آن غلام بر رقیت باقی بماند. و بعد از آن اتفاق شود که آن شاهد آن غلام را بخرد، یا مالک به او ببخشد، ما می گوئیم که او چون اقرار بر نفس خود کرده پس مال او نمی شود. با وجود این که در حال شهادت، غلام مال او

ص: 447


1- البتّه هر اقرار (که «مقرّله» داشته باشد) چنین است. همان طور که گفته شد، در این مسئله اصل نظر مصنف(ره) به محور «ولایت پدر» است که خواهد آمد.

نبود که اقرار بر حریت او کرده باشد(1).

پس همچنین: در ما نحن فیه، هر چند اقرار پدر به مقرّبه از برای ولد، اقرار بر نفس است در آن حال، لکن اقرار بر غیر هم هست در حال دیگر که حال انتقال آن مال است به مشتری به مبایعة محکوم به صحت ظاهراً.

و امّا تمسک به استصحاب ملک ظاهری ولد در ابطال بیع: پس آن بی وجه است. به جهت آن که استصحاب در ظاهر منقطع شد به قول ولیّ که مال من است. به جهت آن که خلافی ندارند در این که قول ولی و وکیل و نحوهما، در آن چه در دست آن ها است ما دامی که مزاحمی نیاید، مسموع است(2).

و ولیّ کمتر از اجنبی نیست که با وجودی که علم داریم که مالی که در دست او باشد، دی روز از غیر بوده و ادعا کند که از من است، می خریم و بیع صحیح است(3). بل که چنین است حکم هر گاه در روز قبل اقرار به ملکیت غیر کرده باشد و امروز ادعا کند که از من است، از او می خریم. بل که بگوید از او خریدم و الحال می فروشم، هم از او می خریم. بیش از این نیست که هر گاه این غیر بیاید و ادعا کند، دعوی او مسموع است و بر آن شخص اثبات انتقال، لازم است. و مفروض این است که در این جا آن ولد صغیر کبیر نشده و مزاحمتی از او واقع نشده.

ص: 448


1- ولا یخفی: این تنظیر معکوس است. حتی در قالب قیاس هم نمی گنجد. و مصنف(ره) آن را برای روشن شدن ذهن مخاطب آورده است.
2- پس قول او که در حین بیع گفته است (شفاهاً یا عملاً) که همة مبیع مال من است، مسموع است. و این به دلیل ولایت پدر بر صغیر است.
3- عبارت نسخه: می خریم برو و بیع صحیح است.

و مزاحمت خود ولی و ادعای غاصب بودن، بعد از ادعای او ملکیت را و اجرای صیغة بیع بر وجه صحیح، با وجود آن که تکذیب قول خود اوست، اقرار(1) بر غیر است، مسموع نیست.

و حاصل این که: پدر ولی است و اختیار تصرف در مال صغیر (بر وجهی که مصلحتی در آن باشد یا فسادی در آن نباشد) [دارد. و] جایز است قول او(2) در حین بیع که از من است. و بیع او در این حین منافاتی با اقرار سابق او ندارد که مال صغیر است. از جهت آن که محتمل است بر وجه صحیح به خود منتقل کرده باشد. و قول و فعل او محمول بر صدق و صحت است. و تا برابر، و مدعی در برابر نیاید، آن معامله بر صحت خود باقی است. و ادعا ثانیاً بعد از حکم به صحت بیع، مسموع نیست.

و بسا باشد که کسی توهم کند که حکم به صحت بیع پدر مذکوردر حال بیع (که ما بنا را به آن گذاشتیم) به جهت این است که چون مدعی ملکیت است و «ذوالید حالی» است و «ید حالیه» مقدم است بر ملکیت قدیمه که ملکیت صغیر باشد که به اقرار سابق او ثابت شده بود (چنان که در محل خود محقق شده) و ایراد کند بر ما که ید حالیه در وقتی مقدم است بر ملکیت قدیمه که ملکیت قدیمه به اقرار «ذی الید الحالیه» ثابت نشده باشد. و همچنین در وقتی است که این ید تصرف، از استمرار ید (عاریتی یا اجارتی، یا وکالتی یا) ولایتی سابقه، مستصحب نمانده باشد. و در ما نحن فیه مفروض این است که هم ملکیت قدیمه به اقرار ذی الید، ثابت شده و هم ید ولایتی قبل از بیع بر آن بوده و مستصحب مانده. و

ص: 449


1- در نسخه: و اقرار.
2- عبارت نسخه: جایز است و قول او در حین بیع که از من است.- لفظ «جایز» در این جا به معنی اصطلاح فقهی است؛ یعنی «نافذ است». نسخه بردار به این معنی توجه نکرده و لفظ «دارد» را حذف کرده و لفظ جایز را خبر مبتدا یعنی «اختیار» قرار داده که نادرست است. ناچار وقتی که به کلمه «قول» رسیده یک حرف «و» افزوده است.

در این دو صورت جزماً این ملکیت(1) قدیمه، مقدم است بر ید حالی. پس ید حالیه که معتبر نشده، بیع فاسد خواهد بود.

و تو بعد از آن که تحقیق ما را دانستی و مبنای کلام ما را فهمیدی که چه چیز است، می دانی که این توهم مطلقا نه وجهی دارد و نه ربطی به مقصد ما دارد.

و این جواب(2)، و رد این توهم نیز(3)، ربطی نه به مطلب ما دارد، و نه جواب از آن توهم می شود، و نه وجه صحتی دارد. به جهت آن که در حین بیع که ذوالیدِ آن، پدر است و مدعی در برابر ندارد که متمسک به ملکیت قدیمه باشد که ما تصحیح بیع را به «ید حالیه» بکنیم و قول صاحب ید را بر قول مدعی ملکیت قدیمه، مقدم داریم.

پس(4) جواب هم صحیح نیست، به این که بگوئیم در جواب که: در این جا ملکیت قدیمه به اقرار ذی الید ثابت شده و آن مقدم است بر ید. و خود پدر که مدعی شده الحال (یعنی در حین دعوی) ذوالید نیست که بگوئیم به اقرار او ملکیت قدیمه ثابت شده.

و اگر ذوالید را در این جا مشتری قرار دهیم و بگوئیم او اقرار به ملکیت قدیمه نکرده(5)، که امر اشنع و ابعد خواهد بود. به جهت آن که مشتری؛ تمسک او به ید نیست. بل که به شری است(6).

ص: 450


1- در نسخه: در این ملکیت.
2- در بالا گفت «چنان که در محل خود محقق شده». معلوم می شود که این مسئله در جائی مطرح شده و کسی به این اشکال جوا ب داده که مصنف(ره) آن جواب را نمی پذیرد. در سطر بعدی همان جواب را بررسی خواهد کرد.
3- در نسخه: نیست.
4- در نسخه: که پس.. .
5- این جمله در نسخه، پس از چند جملة بعدی آمده است در نسخه برداری اشتباه شده است- به پی نویس بعدی توجه کنید.
6- عبارت نسخه: که به شری است و او هم اقراری بر ملکیت قدیمه نکرده.

و به هر حال: هر گاه صغیر بعد از کبر دعوی نکند، بیع بر صحت خود باقی است و اشکالی نیست. بلی: هر گاه صغیر کبیر شود و دعوی کند (نظر به اقرار پدر [که] «مقرّبه» مال اوست و ملک عین و منافع از آن [او] است) از آن روزی که پدر اقرار کرد که من مال صغیر را غصباً فروختم، به همان اقرار ماخوذ است و باید غرامت عین و منافع آن را از برای صغیر بکشد. و همچنین منافع بین اقرار به هبه تا زمان بیع را، مگر این که ادعا کند که به مصرف صغیر رسانیده. و هر گاه صغیر او را تصدیق نکند. و ادعای تفریط بکند و بیّنه نباشد، قول ولی مقدم است با یمین.

این ها همه در وقتی است که به غیر ادعای پدر غصب را، چیز دیگر نباشد. اما هر گاه غاصب بودن او به بیّنه ثابت شود (خواه خود پدر اثبات کند یا صغیر بعد از کبر) پس در آن وقت پدر از باب ولایت، استرداد مال صغیر می تواند کرد(1). و لکن در تالف عین و منافع، خود باید غرامت بکشد در صورت جهل مشتری چنان که مفروض آن است.

و هر گاه(2)مدعی صغیر باشد بعد از کبر، و اثبات کند غصب را، به هر یک از پدر و مشتری، می تواند رجوع کرد(3).

و احکام این مسئله، و صورت علم و جهل مشتری، و احکام غرامت، در «مسائل تجارت» مذکور شد. و همچنین حکم خیار «تبعّض صفقه» بعد از ثبوت بطلان بیع در «مقرّبه»، و سایر احکام.

ص: 451


1- یعنی اگر پدر بتواند غاصب بودن خود را در همان روز اول معامله اثبات کند، در همان روز اول می تواند ملک را از مشتری مسترد نماید.
2- در نسخه: که هر گاه.
3- و اگر به مشتری رجوع کند، او نیز می تواند به پدر رجوع کند.
7- سؤال:

7- سؤال: هر گاه زید در مرض موت اقرار کند که: از عمرو مال بسیاری در ذمّة من است به او ردّ کنید. و قبل از این که بیان کند قدر آن را، فوت شود. چه باید کرد؟

جواب:

جواب: مشهور این است که هر گاه اقرار کند مقرّ، به لفظ مجمل مثل «له علیّ مال» او «شیئ» او «مال عظیم» او «جزیل» یا «کثیر»، در همة آن ها رجوع می شود به تفسیر مقرّ، هر چند به «اقلّ ما یتموّل» تفسیر کند. مثل یک دینار فلس(1). و هر گاه تفسیر نکند، او را ملزم می کنند به تفسیر. و اگر امتناع کند او را حبس می کنند و عقوبت می کنند تا تفسیر کند، چنان که حبس می کنند در صورت امتناع از ادای حق. و از شیخ نقل شده قول به این که حبس نمی کنند بل که می گویند به او که اگر تفسیر نمی کنی حکم می کنیم به نکول. پس اگر باز اصرار کند بر عدم تفسیر، «مقرّله» را قسم می دهند بر آن چه ادعا می کند.

و بدان که: فرقی نگذاشته اند مابین هیچیک از این الفاظ. به جهت آن که اصل در اقرار «اخذ بیقین» است. و اصل برائت ذمّه از زاید است. و احتمال دارد که مراد او از عظیم، یا جزیل، یا کثیر، این باشد که خطر او عظیم است. و از این جهت حکم می شود به کفر کسی که حلال داند غصب مال قلیل را. به جهت آن که قلّت و کثرت و عظمت و حقارت در نظر مردم مختلف است؛ بعضی بخیلان قلیل را عظیم و کثیر می شمرند. و بعضی اسخیا بسیاری را کم می شمارند و عظیم را حقیر. و این غلبة استعمال عرفی در این جا معتبر نیست.

و ظاهراً خلافی در این ندارند در مسئلة اقرار و وصیت. چنان که از شهید ثانی ظاهر می شود. بلی شیخ مخالفت کرده است در خصوص لفظ کثیر و گفته است که هر گاه بگوید «له علیّ مال کثیر» لازم است بر او هشتاد درهم بدهد. و همچنین در وصیت. نظر به حدیثی که

ص: 452


1- دینار فلس عصر میرزا(ره) که بی ارزش ترین پول بوده است. در اواخر قاجار و اوایل پهلوی، پنجاه دینار مساوی بود با ده شاهی. و یک قِران (که بعدها یک ریال نامیده شد و همین ریال امروزی است) مساوی بود با صد دینار. با این حساب خود «دینار» خیلی ناچیز، و مصداق «اقلّ ما یتمول» بوده است.

وارد شده است در نذر، که ابوبکر حضرمی روایت کرده است: «قَالَ کُنْتُ عِنْدَ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ ع فَسَأَلَهُ رَجُلٌ عَنْ رَجُلٍ مَرِضَ فَنَذَرَ لِلَّهِ شُکْراً إِنْ عَافَاهُ اللَّهُ أَنْ یَصَّدَّقَ مِنْ مَالِهِ بِشَیْ ءٍ کَثِیرٍ وَ لَمْ یُسَمِّ شَیْئاً فَمَا تَقُولُ قَالَ یَتَصَدَّقُ بِثَمَانِینَ دِرْهَماً فَإِنَّهُ یُجْزِیهِ وَ ذَلِکَ بَیِّنٌ فِی کِتَابِ اللَّهِ إِذْ یَقُولُ لِنَبِیِّهِ ص لَقَدْ نَصَرَکُمُ اللَّهُ فِی مَواطِنَ کَثِیرَةٍ وَ الْکَثِیرُ فِی کِتَابِ اللَّهِ ثَمَانُون»(1). و روایة مرسل دیگر هم هست به همین مضمون در حکایت نذر متوکل ملعون، و جواب امام علی النّقی علیه السلام. و روایت هر چند در نذر است و فقها به آن عمل کرده اند در نذر (و ظاهراً خلافی هم در آن نقل نکرده اند) و لکن بناء شیخ بر آن است که این بنائی است شرعی از برای این لفظ؛ مثل تفسیر «جزء» [به] عُشر، یا سبع. و تفسیر «سهم» به ثمن، یا به سدس. بنابر اختلاف قولین.

و ردّ کرده اند قول شیخ را به قدح در سند روایت، و به این که این قیاس است، و به این که عرف و لغت دلالتی بر آن ندارد. و این که هر گاه «کثیر» استعمال شده باشد در هشتاد به این عنوان که یکی از افراد «بسیار» باشد، لازم نمی آید که منحصر باشد «کثیر» در هشتاد. و حال آن که «کثیر» در قرآن بسیار استعمال شده در غیر آن؛ مثل «کَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلیلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً کَثیرَةً»(2) و «اذْکُرُوا اللَّهَ کَثیراً»(3) و امثال آن. و اگر خوف مخالفت اجماع نبود، در نذر هم عمل به آن نمی کردیم.

و به هر حال؛ تعدی از مورد نص با وجود مخالفت با اصول و قواعد، صورتی ندارد. و غریب تر از قول شیخ، قول ابن جنید است که «عظیم» را مثل «کثیر» دانسته و حمل به هشتاد

ص: 453


1- تهذیب الأحکام، ج 8 ص317.
2- سوره البقرة، الایة24.
3- سوره الأنفال، الایة4.

کرده.

و هر گاه مقرّ فوت شود قبل از بیان مقدار، به وارث او رجوع می شود در تفسیر آن هر گاه داند و مالی از مورث آن مانده باشد. پس اگر منکر علم باشد، و مقرّ له ادعای علم کند، بر او قسم نفی العلم متوجه می شود. همچنان [که] در وصیت هم رجوع به وارث می شود در تفسیر. [و] در صورت عدم علم یا بعد قسم نفی العلم، باز رجوع به اقل ما یتموّل می شود.

و بدان که: بنابر قول شیخ به تفسیر کثیر به ثمانین درهم، فرقی نیست مابین این که بگوید «مال کثیر» یا «دراهم کثیر». و اشکال به هم می رسد هر گاه بگوید «ثیاب کثیره»، از حیث(1) این که مقتضی تفسیر کثیر به ثمانین و استشهاد به آیه، این است که هشتاد جامه بدهد. و از حیث این که «مال» در حدیث، اعم است از دراهم با وجود این، «ثمانین دراهم» فرموده اند. و این ها همه از جملة مضعفات قول شیخ است. پس هر گاه ناچار شویم به عمل به روایت، باید اکتفا کنیم به مورد حدیث که حکم نذر است و نذر مال کثیر، هشتاد درهم است(2).

و ظاهر این است که معتبر دراهم متعارفه در زمان امام(علیه السلام) باشد، نه رایج زمان نذر و اقرار، و امثال آن.

8- سؤال:

8- سؤال: علمای عظام چه می فرمایند در این مسئلة شرعیّه که: چنانچه زید متوفی شود، و دینش مستغرق ترکة او باشد، و ورثه اش گویند که ترکة زید مال عمرو است. و بکر داین خواهد که از ترکه استیفای حق خود را نماید با این که وفا به دین نمی کند. و عمرو گوید که به اقرار ورثة زید ترکة او تعلّق و اختصاص به من دارد تُرا مدخلیتی و تسلّطی به

ص: 454


1- در نسخه: حقیقت.
2- عبارت نسخه: و نذر مال کثیر است و هشتاد درهم است.

ترکة زید نیست. آیا در صورت مذکوره که دین مستغرق است، ترکه منتقل به وارث می شود یا نه؟-؟ و اقرار وارث در این صورت فایده خواهد داشت یا نه؟-؟

جواب:

جواب: چون اظهر در نظر حقیر این است که ترکة میت در صورت ثبوت «دین مستغرق ترکه»، بل که در غیر مستغرق هم، در حکم مال میت است و منتقل به ورثه نمی شود مادامی که ادای دین نشده باشد. و منتقل به طلبکار هم نمی شود. بل که تعلق حق طلبکار به آن مال از باب تعلق حق مرتهن است به عین مرهونه که هر گاه مال تلف شود باز حق او در ذمّة میت می ماند تا قیامت. [نه] از باب استحقاق در عین. و نه از باب تعلق حق مجنّی به عبد جانی که هرگاه عبد بمیرد، مجنی بر مولای عبد حقی ندارد.

و تعلق حق وارث میت(1) به آن مال، از باب تعلق حق مالک است در زکات (بنابر تعلق زکات به عین نه به ذمّه چنان که اشهر و اقوی است) که همین قدر تصرف می تواند کرد که عوض را از جای دیگر بدهد و مال را خود متصرف شود.

لهذا اقرار ورثه به این که اموالی که از زید مانده مال عمرو است، اقراری است بر غیر، که میت باشد. بل که بر یک(2) طلبکار نیز [است]. مسموع نیست. و هر چند از حیثیتی دیگر اقرار بر نفس خود هم باشد. والله العالم باحکامه.

باب الاقرار - مسائل الاقرار من المجلد الثالث

9- سؤال:

9- سؤال: شخصی در نزد جماعتی از ثقات، اقرار کرده که فلان کس قرابت به من دارد

ص: 455


1- در نسخه: با میت.
2- در نسخه: بکی.

و رحم من است، از باب صلة رحم به او فلان و فلان بدهید. و بعد در مرض موت گفته بود که من وارثی ندارم و جمیع اموال خودم صرف خودم کنید. آیا آن اقرار به نسب، [سبب] وراثت آن رحم هست یا نه؟-؟

و آیا اگر مقید کند آن رحم را مثل «پسر عم» و «پسر خال»، آیا فرقی با «مجمل» دارد یا نه؟-؟

و بر فرض حصول معارضی بعد موت بدون بیّنه، چه باید کرد؟

جواب:

جواب: آن چه سابقا گفته است که مرا با فلان کس قرابت هست و رحم من است، ظاهراً اقرار است به نسب. هر چند مجمل باشد. و چون اقرار به نسب در غیر ولد صغیر، افادة انتساب از طرفین نمی کند الاّ به تصدیق مقرّبه، پس اگر آن شخص تصدیقی نکرده، نسب ثابت نمی شود از طرفین. و لکن ظاهر این است که مقرّ بر اقرار خود ماخوذ باشد. پس مقرّله(1)، از مقرّ میراث می برد هر گاه(2) وارثی دیگر ثابت نشود و منازعی در میان نیاید.

و اقرار بعد که گفته است که: «مرا وارثی نمی باشد و مال مرا همه به مصرف خودم برسانید»، آن اقرار مسموع نیست. چون اقرار بر غیر است خصوصا نسبت به آن رحمی که اقرار به قرابت او کرده و بعد از موت او موجود است. و لکن به همین، انحصار وارث در آن شخص (که اقرار به رحم بودن او کرده) ثابت نمی شود. پس باید تفحص کرد از حال وارث، و بعد از یأس، به او می دهند.

و هر گاه مقید کرده باشد نسب را و مجمل نباشد، امر او اوضح است.

و هر گاه معارضی به هم رسد، باید به بیّنه اثبات کند وراثت خود را و به مقتضای ان عمل می شود.

ص: 456


1- در نسخه: مقرّبه.
2- در نسخه: و هر گاه.

و بدان که آن چه گفتیم که در غیر ولد صغیر، نسب ثابت نمی شود الاّ به مصادقه، آن هم افادة بیش از نسب مابین متصادقین نمی کند از سایر انساب. بلی: ظاهر این است که در اولاد متصادقین ثابت می شود. چنانچه علامه در تحریر تصریح کرده. و همچنین اردبیلی(ره).

و وصیتی که کرده، در ثلث معتبر است مگر با امضای وارث ثابت الوراثه.

10- السؤال:

10- السؤال: اقرار المریض مع انتفاء التهمة، هل یکون من الثلث ام من الاصل؟-؟ و یشترط فیه العدالة ام لا؟-؟

الجواب:

الجواب: الاظهر ان اقرار المریض یعتبر من الاصل، الاّ مع التهمة (ای ظنّ ارادته الاجحاف بالورثة)، و لا یعتبر من الثلث حینئذ. و الاظهر عدم اشتراط العدالة. بل یکفی عدم الاتهام. و قد حققنا المقام فی الرسالة.

11- سؤال:

11- سؤال: زید چند روز قبل از فوت خود اقرار نمود که فلان زوجة من از من یکصد تومان از بابت صداق خود طلب دارد. و زوجة دیگرم صداق او به او رسیده. و این اقرار را در حضور زوجتین کرده و زوجتین سکوت کرده اند و حرفی نزده اند. آیا در صورت مزبوره، زوجة اولی مستحق تمام یکصد تومان می باشد از ترکة زید یا نه؟-؟ و زوجة ثانیه (به سبب حرف زید که صداق او به او رسیده است و او سکوت کرده است و حرفی نزده) مستحق صداق نیست؟ و حال آن که حال مطالبه می کند. یا هست؟

جواب:

جواب: هر گاه صداق زوجه ها در خارج ثابت است که این یکی صد تومان بوده و آن هم مقدار معیّنی، پس در این جا سکوت آن زوجه نه باعث سقوط حق اوست و نه اقرار نفعی به آن زوجة دیگر دارد. بل که هر یک از آن ها قسم بر بقای حق خود می خورند و می گیرند. و بعد از وضع صداق ها و سایر دیون ثابته شرعاً، اگر چیزی بماند به وارث می دهند.

ص: 457

و اما هر گاه اصل صداق زوجه ها مقدار آن ثابت نیست، پس اول زوجه ها مرافعه می کنند و اصل صداق و مقدار آن را مشخص می کنند (هر چند به این نحو باشد که مهر المثل قرار گیرد) آن وقت ملاحظه می شود که این که گفته است که فلان زوجه صد تومان از من طلب دارد از باب حق صداق، این اقراری است که زوج کرده از برای زوجه. پس آن چه زاید بر مقداری است که قرار گرفته در تعیین صداق به مرافعه، پس آن از باب اقرار می شود. پس هر گاه بنای حاکم شرع که مرافعه می کند به این قرار گرفت که مهر المثل در باب پنجاه تومان [است] مثلاً. در پنجاه تومان دیگر رجوع به مسئلة اقرار می کند.

و اظهر در نظر حقیر این است که اقراری که در مرض موت می شود، اگر مقرّ متهم نیست به قصد حرمان ورثه، تمام را از مال می دهند. و اگر متهم است از ثلث اعتبار می شود. مگر با امضای ورثه درقدر زاید بر ثلث.

12- سؤال:

12- سؤال: هر گاه زید در حال صحت بدن و کمال شعور و وفور عقل، معترف شود نزد جمعی از عدول، بر این که شش دانگ یک باب خانة خود را به زوجة خود واگذاشتم و ملک طلق اوست. و بعد از مدتی خانة مزبوره را مبایعه نموده به عمرو به مبلغ معینی، و قرار داد نموده به عمرو که این خانه را به این شرط به تو مبایعه می نمایم که هر گاه خود معاودت نمایم از سفر مکه معظمه، مالک باشم. و الاّ وصی من باش و خانة مزبوره را به معرض بیع در آورده، ثمن آن را به مصارف صوم و صلاة و سایر مبرّات(1) به نیابت از من و زوجة من (بعدَ وفاتها) برسان.

و زید مزبور را وارثی می باشد اولاد برادر او. و زوجه نیز متوفی شده و از او دو همشیره.

ص: 458


1- در نسخه: میراث.

و وصی و ناظر و ورثة زید متلقّی می باشند که خانة مزبوره عین مال وارث است و اَلان منتقل به ما شده. و اعتراف مورث ما بر مالکیت زوجه خانة مزبوره را، مبتنی بر اضرار ورثه است و حجب ایشان از ارث بوده، و از قراین متظاهرة متکاثره مستفاد شده قصد اضرار مورث له.

و وارث زوجه و وصی و ناظر او انکار مواطاة می نماید چهار دانگ خانه مزبوره متوجه ورثه زوجه است بر عدم علم ایشان بر مواطاة بین زوج و زوجه قَسمِ دو دانگ خانه مزبوره که به جهت ثلث زوجه است متوجه بر ورثة زید می شود نظر به این که وصی و ناظر و وکیل قسم وظیفة ایشان نیست بر فرض عجز ورثه زید از اثبات مواطاة یا نه؟-؟

جواب:

جواب: گنجایش دارد که در جواب این مسئله نوشته شود که خسن و خسین هر سه دختران معاویه اند(1). هلاک شدم که معنی سوال را بفهمم و آخر نفهمیدم(2).

گمانم این است که سائل چشم از آن حکایت مبایعة فاسدة مشروطه به شرط های فاسد، پوشیده و طرح سؤال را در اقرار، انداخته(3). هر گاه چنین باشد گویا مطمح نظر سائل این باشد که: چون اقرار متهم به اضرار وارث، از ثلث معتبر است (بنابر قولی که اظهر اقوال است) و مفروض این است که مورد سؤال را هم متّهم قرار داده، پس اقرار او در ثلث نافذ است.

ص: 459


1- مثل معروفی است. که در جوابش گفته اند: اولا خسن نیست حسن است، ثانیاً خسین نیست حسین است، ثالثاً سه نفر نیست دو نفرند، رابعاً فرزندان معاویه نیستند فرزندان علی هستند. رواج این مثل در ایران به عصر تسنن ایران بر می گردد. به نظر بنده لازم بل واجب است که از این مثل پرهیز شود.
2- هیچ کسی نمی تواند آن را بفهمد. و لذا از علائم نگارش نیز صرفنظر شد. مصنف(ره) خودش مسئله را فرض کرده و جواب می دهد.
3- در نسخه: انداخت.

و چون دعوی الحال بین وارث ها است، پس می تواند شد که ورثة زوج هر گاه ادعای مواطاة کنند و بگویند اقرار بر حقیقت خود باقی نبوده و شما که ورثة زوجه هستید علم دارید که اصل اقرار بر سبیل مواطاة بوده و بی اصل بوده، پس چنان که اقرار زوج در چهار دانگ که دو ثلث است، مسموع نیست. پس دو دانگ هم بی اصل است چون از راه مواطاة بوده. پس آن دو دانگ ر[ا] هم واگذارند یا قسم بخورند که علم به مواطاة نداریم.

یا آن که ورثة زوجه چون متمسک اند به اقرار که: دو دانگ را از حیثیت اقرار متهم مالک هستیم، و آن چهار دانگ دیگر را می خواهیم چون اقرار مبتنی بر اضرار نبوده، و دعوی شما کذب است و شما علم دارید که اقرار بر حقیقت خود بوده، و مواطاة نبود، پس قسم بخورید که شما علم ندارید به حقیقت اقرار. و اگر نکول کنند آن چهار د[ا]نگ را هم بگیرند.

و جواب از این سؤال: اولاً این که: آن چه شینده اند که اقرار متهم به اضرار، در(1) ثلث معتبر است، اقرار مریض در مرض موت، است، نه در حال صحت. و ثانیاً مراد از ثلث، ثلث مجموع مال مقرّ است در صورت اقرار در مرض موت. نه ثلث(2) مقربه. ثالثاً اقرار افاده(3) ثبوت مقربه را در ظاهر شرع می کند نه در نفس الامر. زیرا که گاه است که دروغ است و مقرّ له، حق ثابتی نداشته و مقرّ می خواهد که به این اقرار به او منتقل کند، نه این که اِخبار در حق سابق، کرده باشد، چون می داند که در ظاهر شرع ماخوذ است به اقرار.

پس مراد از استماع در ثلث این است که هر چند آن اقرار حقیقت نداشته باشد باز در

ص: 460


1- در نسخه: هر.
2- در نسخه: و ثلث مقربه.
3- عبارت نسخه: ثالثا هر چند اقرار افادة.. .

ثلث افادة ملکیت مستبدانه(1) می کند. لکن دیگر قسم دادن نفعی ندارد. و در باب استحقاق زوجه دو دانگ را، چه وجهی از برای قسم دادن متصور می شود؟ بلی این دعوی در چهار دانگ ممکن است در اقرار مرض موت، که ورثة زوجه ادعا کنند علم ورثة زوج را(2) بر حقیقت اقرار، هر چند اقرار زوج در مرض موت افادة استحقاق مال را در چهار دانگ نکرد، اما چون علم دارید که اقرار زوج حقیقت دارد در مجموع، و محض مواطاة نیست، و ما شاهد نداریم، پس شما قسم یاد کنید که ما علم نداریم به صدق اقرار و مواطاة نبودن آن.

تا این جا، کلام در فرض[ی] بود که اقرار در مرض موت باشد، و آن خلاف مفروض سؤال: است هر چند سائل فرق را نیافته و سؤال را مختلط(3) و درهم کرده است.

و اما در صورتی که اقرار در مرض موت نباشد: پس اقرار زوج در مجموع ششدانگ، مسموع است و ماخوذ است بر اقرار خود. و اگر خود زنده می بود و می گفت اقرار من دروغ بود، یا از باب مواطاة بود، مسموع نبود مگر این که وجهی می گفت از برای آن که در مادة آن محتمل باشد؛ مثل اقرار علی رسم القباله که در آن جا می شنیدند(4) و قسم متوجه مقرّله بود. الحال که در ما نحن فیه دعوی مابین وارثین شده، و ادعای ورثة زوج مواطاة با زوجه را در صورتی که محتمل باشد، می شنویم و لکن محتاج است به بیّنه. چون ایشان مدعی اند، و ورثة زوجه منکر. و با فقد بیّنه (هر گاه ادعای علم ورثة زوجه را کنند بر مواطاة) قسم نفی العلم متوجه آن ها می شود. و بعد قسم، مجموع ششدانگ را مالک

ص: 461


1- در نسخه: مبتداته.
2- عبارت نسخه: که ورثه زوجه ادعا کنند علم ورثه الی زوجه ادعا کنند علم ورثه زوج را.
3- در نسخه: مختلف.
4- یعنی در این صورت، قول او مسموع بود.

می شوند. و دیگر در این جا قسم چهار دانگ معنی ندارد که سائل پرسیده که قسم آن متوجه ورثة زوج است یا نه.

و هر گاه ورثة زوج قسم را رد کنند بر ورثة زوجه، و قسم بخورند مالک ششدانگ می شوند. خواه قسم یاد کنند بر علم وارث زوجه، یا بر مواطاة و حقیقت نداشتن اقرار.

و الحمد الله رب العالمین.

پایان جلد پنجم.

ص: 462

جامع شتات جلد 6

مشخصات کتاب

سرشناسه : میرزای قمی، ابوالقاسم بن محمدحسن، 1151-1231ق.

عنوان و نام پدیدآور : جامع الشتات/ تالیف ابوالقاسم قمی؛ با تصحیح و اهتمام مرتضی رضوی.

مشخصات نشر : تهران: کیهان، 13 -.

مشخصات ظاهری : ج.

شابک : 3200 ریال (ج. 1) ؛ 3700 ریال (ج. 2) ؛ 8000 ریال (ج. 3) ؛ 15000ریال (ج.4)

یادداشت : عربی.

یادداشت : فهرست نویسی براساس جلد چهارم، 1375.

یادداشت : ج. 2 (چاپ اول: تابستان 1371).

یادداشت : ج. 1 (چاپ اول: بهار 1371).

یادداشت : ج. 3 (چاپ اول: پاییز 1371).

یادداشت : کتابنامه.

موضوع : فقه جعفری -- رساله عملیه

شناسه افزوده : رضوی، مرتضی، 1310 -، مصحح

رده بندی کنگره : BP183/9/م 94ج 2 1300ی

رده بندی دیویی : 297/3422

شماره کتابشناسی ملی : م 77-3954

ص:1

اشاره

جامع الشتات

جلد ششم

کتاب الصید و الذباحه، الاطعمۀ و الاشربۀ، الغصب، الشفعۀ،

احیاء الموات، اللقطۀ.

تالیف: المحقق المیرزا ابی القاسم بن الحسن الجیلانی القمی

1151- 1231

تصحیح: مرتضی رضوی

ص: 2

بسم الله الرّحمن الرّحیم

ص: 3

ص: 4

فهرست

مقدمه. 7

کتاب الصید و الذباحه. 11

کتاب الاطعمۀ و الاشربۀ. 13

کتاب الغصب... 67

کتاب الشفعۀ. 115

کتاب احیاء الموات.. 173

کتاب اللقطۀ. 307

ص: 5

ص: 6

مقدمه مصحح ویژگی این مجلّد

بخش عمده ای از این مجلد «کتاب احیاء الموات» است. نظر به این که این باب برای شناخت نظام اقتصادی اسلام (به ویژه در ماهیت خاصّ آن در مکتب اهل بیت علیهم السلام) بس مهم و از ارکان تعیین کنندۀ آن است، لذا دایرۀ کار از محدودۀ تصحیح فراتر رفته و تعلیقاتی را در پی نویس ها افزوده ام.

در مجلدات قبلی بنا بر این بود که از تعلیقه نگاری خودداری شود، مگر در موارد ضروری. همین «موارد ضروری» در این مجلّد به دلیل ضرورت مذکور در بالا، گسترده تر شده است. زیرا که «شناخت نظام اقتصادی نظاممند اسلام» امروز از اساسی ترین مسائل ضروری ما شده است. نه فقط برای جریان های فکری ای که نظام و حکومت جمهوری اسلامی را تایید می کنند، بل برای هر شیعه ای، بل برای هر مسلمانی و بل برای هر انسان متفکری در جهان.

ص: 7

متاسفانه در این باره کمترین کار نیز انجام نیافته است؛ هیچ کسی اقدام عملیِ علمی در تعیین و تشریح تفاوت های اساسی نظام اقتصادی اسلامی، نکرده است. گوئی نظام اقتصادی اسلام هیچ تفاوتی با نظام آدام اسمیتی و شاخه های متفرع از آن، ندارد مگر در «ربا» و مواردی از خوراکی های حرام.

مثل این که این مسئلۀ بزرگ، سخت نیازمند گذشت زمان است؛ مدت چهار سال استدلال کردم که «معادن از انفال است»، با مخالفت های بس شدید روبه رو می شدم. اگر موافقی هم بود سکوت اختیار کرده بود. اینک در این اواخر مجلس شورای اسلامی تصویب کرد که معادن از انفال است.

برای اولین بار بنده عنوان کردم که می توان گفت: «میان بانک دولتی- دولت مشروع شیعی- و مردم، ربا نیست». در این اواخر این مطلب نیز باصطلاح جای افتاده و در این مدت 22 سال به تدریج نظر برخی از فقهاء به آن جلب شده است. و گویا بخشنامه ای هم بر این محور صادر شده است. و مسائل اساسی دیگر از این قبیل.

امّا امروز که همه نوع درگیری، بگومگو، حتی جنگ ها، به محور ادیان است (و این واقعیت را بدون تعارف، باید پذیرفت) و ما مکتبی ترین مذهب را داریم، اولاً باید محکوم گذشت زمان نباشیم. و ثانیاً اگر بالحاظ اصول جامعه شناختی، چاره ای از تحمل گذشت زمان نداریم، دستکم در کوتاه کردن آن بکوشیم. نمی توان مدعی مکتبی ترین آئین شد و مبانی اساسی آن را تبیین نکرد. در دنیای اینترنت و سرعت اطلاعات، مردمی که از تبیین اصول خود باز بماند، بی تردید هم بر خود و هم بر مکتب شان ستم کرده اند.

با این انگیزه، بر پی نویس های این مجلد افزوده شده، گاهی در مسئله ای دربارۀ نظر «غیر مشهور» در مقابل نظر «مشهور»، استدلال شده است؛ استدلال مرسوم و سنّتی فقهی.

به ویژه دربارۀ «آب» و حقوق مربوط به آن و قوانین تقسیم آب، که امروز به اذعان

ص: 8

همۀ متفکران جهان به یک معضل بزرگ جهانی تبدیل می شود و از مسائل همین «احیاء الموات» است.

البته در مجلدات آتی (اگر توفیق تصحیح باشد) به همان سبک مجلدات پیشین اکتفا خواهد شد.

مرتضی رضوی

3/8/1432 ه-، ق.

16/3/1390 ه-، ش.

ص: 9

ص: 10

کتاب الصّید و الذّباحۀ

1- سؤال:

1- سؤال: هرگاه گوسفندی که آزار شُش دارد و بعضی علامات و حالات مجرّبه از او به هم رسد که جزم به جان دادن و در حال نزع بودن آن از برای آن کس حاصل شود، آیا سر بریدن آن محلّل آن است یا سربریدن فائده ندارد و اعراض از آن واجب است؟-؟

و همچنین: حیوانی که گرگ شکم او را دریده باشد و روده یا احشاء دیگر را پاره کرده باشد و به این سبب افتاده، لکن صدا کند و دست و پا زند، آیا والحالۀ هذه ذبح آن جایز است یا نه این حیوان حرام است؟-؟

و همچنین: حیوانی که تیر دور انداز به او بخورد و (باصطلاح صیادان) جگر او را گرفته باشد، و یقین بر جان کندن او باشد، ذبح او جایز است با این حال یا نه؟-؟

و هم[چنین] مرغی را که صیاد تیر به او اندازد و رودۀ او را بیرون بَرَد و پر زند و در

ص: 11

نهایت حرکت باشد، آیا آن مرغ با ذبح حلال است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: اظهر در نظر حقیر اعتبار «حیوۀ مستقرّه» است در حلّیّت. و لکن در تحقق(1)

آن اکتفاء می کنیم به استصحاب حیات، به معنی این که تا علم به هم نرسیده است که حیوان در جان کندن است، می توان او را ذبح کرد و حلال می شود به شرط تحقق علامتین بعد ذبح، یعنی حرکت عضوی از اعضای آن، و بیرون آمدن خون روان علی الاحوط، یا احد هما علی الاظهر.

و امّا هرگاه علم به هم رسد که در جان کندن است، حلال نیست هر چند دو علامت بر او مترتب شود. نهایت؛ حصول علم، بسیار نادر است. مکرر دیده ایم که انسانی را حکم به موت او می کنند و بعد صحیح می شود. و همچنین حیوان.

2- سؤال:

2- سؤال: هرگاه صیدی به ضرب گلوله بمیرد که در میان آن گلوله آهن باشد و بسم الله هم گفته باشد در وقت انداختن، حرام است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: اظهر و اشهر حرمت است. والله العالم.

ص: 12


1- در نسخه: تحقیق.

کتاب الاطعمۀ و الاشربۀ

باب المطاعم و المشارب من المجلد الاول

1- سؤال:

1- سؤال: مطعومات متنجّسه را به اطفال صغیر خوراندن، حرام است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: تصریحی در کلام علما و اخبار، در غیر مسکر ندیدم. لکن اطلاقات فتاوی در منع از انتفاع به مایعات متنجّسه مطلقا، حرمت است.

و همچنین ظاهر پاره ای از اخبار مثل آن چه وارد شده در باب خمیر نجس که باید فروخت به کسی که مستحلّ میته است(1)،

و در روایتی دفن کرده می شود و فروخته نمی شود(2). و آن چه امر به ریختن مایعات متنجّسه مثل «حدیث مرق» و غیر آن. و بعد ملاحظۀ امر به تمرین اطفال به عبادات و تکلیفات، و ملاحظۀ اطلاقات این فتاوی و روایات، اطعام اطفال به مطعومات متنجسه، در غایت اشکال است. و دور نیست که بگوئیم: احوط بل که اظهر حرمت است. والله العالم.

ص: 13


1- وسائل: کتاب التجارۀ، ب7 ح3.
2- همان، ح4.
2- سؤال:

2- سؤال: آیا حلالی، هرگاه کذا بی رسیدن آتش(1)،

از گرمی هوا به جوش آید، هنوز خمر نشده، حلال است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: هرگاه معلوم شود که آب انگور از انگور در آمده است و با آب و سرکه ممزوج شده و به جوش آمده، یا دانه های انگور به جوش آید، اظهر نجاست و حرمت است. و اگر آن ها هیچ یک معلوم نباشد و محتمل باشد که همان آب و سرکه تنها به جوش آمده، با کی نیست. و لکن ظاهر آن است که آب و سرکه به تنهائی به خودی خود به جوش نمی آید.

3- سؤال:

3- سؤال: در خم سرکه هرگاه دانۀ انگوری تلخ و به هیئت مسکر باشد و تتمّه سرکه باشد، آیا آن سرکه حلال است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: هرگاه علم به بقاء مسکریّت (یا حصول وصف مسکریّت) در آن دانه نیست، هیچ ضرر ندارد. و بر فرض حصول علم، هرگاه به ملاقات آن چه داخل دانۀ انگور است به سایر دانه ها و سرکه که در خم است حاصل نباشد، همان دانه را بردارند و باقی همۀ آن خم حلال و پاک است.

بلی: اگر علم یقینی به هم رسد که آن دانه بر وصف مسکریّت باقی است و شکسته باشد و با آب خم ممزوج باشد(2)،

باعث نجاست می شود علی الاظهر.

4- سؤال:

4- سؤال: حلّیّت ماهی را چطور باید شناخت؟ نظر به این که ماهی انواع و اقسام می باشد. و حلّیّت وحوش و طیور را که علامت را داده اند به چه کیفیت شناخته می شود؟

ص: 14


1- عبارت نسخه: آیا حلالی کذا هرگاه بی رسیدن آتش....- امروز در اصطلاح مردمی به جای لفظ «کذا» لفظ «همین طوری» به کار می رود. یعنی «خود به خود».- حلالی: انگوری که همراه آب و قدری سرکه برای سرکه شدن گذاشته شود.
2- توجه: ممکن است دانه یا دانه هائی به دیوارۀ خم چسبیده باشد به وصف مسکریت هم رسیده باشد، شکسته هم باشد، اما به دلیل این که به بخش بالاتر از دیواره چسبیده آبش به سرکه که پائین تر از آن است نرسیده و ممزوج نشده است، سرکه پاک و طاهر است.

و دویم این که: ماهی را می گیریم، اتفاق می شود که دو ساعت یا یک روز آن ماهی در زمین حرکت می کند، جایز است در وقت حرکت کردن او، او را پاره کردن و خوردن؟ یا باید آن قدر صبر کرد (که اگر دو روز حرکت او بکشد) بعد بخورد(1)؟

و همچنین گوسفند و سایر حیوانات.

جواب:

جواب: هر حیوان دریائی گوشت آن حرام است به غیر ماهی که فلس داشته باشد یعنی پوسته هائی که شبیه است به برگ و در پشت آن ماهی می باشد. و ماهی که فلس ندارد حرام است به اجماع. مگر در چند جوره از آن اشکال و خلاف است:

یکی از آن ها «جرّیث» است به جیم و راء مشدّد. و یاء که دو نقطه دارد در زیر و ثاء سه نقطه. و آن را «جری» هم می گویند(2)

به حذف حرف آخر.

و همچنین در «مار ماهی» و «زمّار» به رای نقطه دار و میم مشدّد و رای بی نقطه. و «زهو» به زای نقطه دار.

و احادیث بسیار بر حرمت جریث هست(3)

بل که ظاهر این است که اجماعی باشد حرمت آن. و قول صریحی بر حلّیّت آن در نظر نیست، هر چند از بعضی علما ظاهر می شود که قولی بر حلّیّت آن باشد که قائل آن معلوم نیست. و به هر حال: اشکال در حرمت آن خوب نیست.

ص: 15


1- عبارت نسخه: یا باید آن قدر صبر کردن که اگر دو روز حرکت او بکشد بعد بخورد. دقت: نسخه بردار، کلمۀ «بخورد» را صیغۀ امر غایب از فعل دانسته و لذا حرف «ن» را افزوده و «صبر کردن» نوشته تا با آن صیغه هماهنگ شود. اما باز نتوانسته اشکالی را که در توهمش بوده اصلاح کند. در واقع کلمۀ «بخورد» صیغۀ ماضی است همان طور که «صبر کرد» ماضی است. یعنی: باید صبر کرد سپس بخورْد. با سکون حرف «ر».
2- در نسخه: و آن را هم جری می گویند..
3- وسائل، کتاب الاطعمۀ و الاشربۀ، ب9.

و امّا مار ماهی و زمّار و زهو: پس اشهر و اقوی در آن ها نیز حرمت است به جهت اخبار، و نقل اجماع در آن ها نیز کرده اند.

و معتبر در فلس ماهی آن است که در اصل خلقت فلس داشته باشد هر چند فلس او زایل شده باشد. چنان که از احادیث ظاهر می شود که «کَنْعَت» از این باب است و ماهی بد خلقی است و خود را به هر چیز می ساید که فلس او می ریزد و حلال است(1).

و اما تذکیۀ سمک به غیر(2)

چیزی که باعث این می شود که گوشت ماهی به سبب آن حلال شود(3) و میته نباشد: پس آن [چیز] به این حاصل می شود که در بیرون از آب بمیرد. پس اگر در میان آب بمیرد، یا آن که آب رَوَد و ماهی در ته نهر بماند، حرام است. و باید ماهی را از آب بیرون آورد. پس اگر خود(4)

ماهی بیرون بجهد یا آب او را بیرون بیندازد و در بیرون آب بمیرد، اقوی آن است که حلال نیست مگر این که او را در بیرون آب بگیرند و بعد از آن بمیرد.

و مشهور و اقوی این است که شرط نیست اسلام در اخراج از آب؛ پس اگر کافر از آب بیرون بیاورد و مسلمان ببیند(5)

آن را بیرون آورد و در بیرون آب مرد، حلال است هر چند مسلمان در بیرون آب آن را زنده به دست نگیرد. بلی قول کافر مسموع نیست هرگاه

ص: 16


1- وسائل، کتاب الاطعمۀ و الاشربۀ، ب10.
2- مراد از «غیر»، کشتن و یا پاره کردن ماهی (پس از اخراج از آب و پیش از آن که خودش بمیرد) است. سؤال این است: آیا مراد از «مردن در خارج از آب» فقط «موت بحتف اَنفه» است که خودش بمیرد؟ یا شامل مرگ به وسیله کشتن هم می شود؟ ابتدا صورت اول را شرح می دهد سپس به صورت دوم می پردازد. شاید این موضوع خیلی روشن باشد اما نظر به این که در جائی دیدم که برخی ها لفظ «غیر» را طوری معنی کرده اند که بیشتر به یک جوک شباهت دارد، لذا این چند سطر را آوردم. البته پس از این به افاضات این گونه افراد نخواهم پرداخت، همین یک نمونه کافی است.
3- در نسخه: می شود.
4- در نسخه: خواهد.
5- در نسخه: به بیند.

بگوید که آن را از آب گرفتم و در بیرون مرد، حلال است(1) و بعضی اخبار که دلالت بر حرمت صید کافر دارد محمول بر این صورت است که مسلمان ندیده باشد و به قول کافر اعتماد کند.

و واجب نیست که ماهی در میان خاک بماند تا بمیرد، بل که همین که در بیرون آب بمیرد کافی است خواه در دست انسان باشد و خواه در میان کشتی و خواه در میان جوال و انبان، و خواه به خودی خود بمیرد و خواه آن را به آلتی و اسلحه بکشند و پاره پاره کنند.

و همچنین گوسفند و گاو و شتر و غیر آن، که ذبح کنند یا نحر کنند و پیش از آن که حیات از او مفارقت کند او را پاره پاره کنند، اظهر حلّیّت آن است و همان حصول ذبح شرعی یا نحر شرعی در حلیت آن کافی است هر چند این عمل مکروه است یا حرام بنابر قولی.

اگر در آنِ واحد یکی شروع کند به ذبح آن، و دیگری شکم آن را بدرد و اعضای اندرون او را بیرون بیاورد، حرام است به جهت آن که هر یک از این دو امر باعث هلاک حیوان است و معلوم نیست که موت او به کدام حاصل شده است.

و اما بیان حلّیّت وحوش: پس آن محتاج به یک کتاب علی حده است.

5- سؤال:

5- سؤال: هرگاه مرغی چینه دان یا سنگ دان یا میخ (خار) پا داشته باشد، حلال است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: بلی حلال است به شرط این که مجهول الحال باشد؛ یعنی به خصوص نصّی بر حرمت آن نباشد مثل طاوس و خفاش و کرکس. و از باب سباع طیور نباشد، و مسخ نباشد، و صفیف آن بیش از دفیف آن نباشد.

ص: 17


1- یعنی با گفتن کافر «حلال است» حلال نمی شود.

و الحاصل: همین که به نصّ یا به یکی از قواعد حرمت حرام بودن آن معلوم نباشد، و یکی از آن سه چیز را داشته باشد، حلال است. و این که گفتیم، بنابر مراعات دلالت بعض اخبار است و ملاحظۀ احتیاط. و الاّ بسیاری از فتاوی کفایت حصول یکی از آن ها است. چنان که مدلول سایر اخبار است، یعنی بدون شرط علم به عدم حصول سایر علامات حرمت.

و جماعتی از علما گفته اند که: این علامات مخالفتی با یکدیگر ندارند، بعد از تتبّع یعنی چنین یافته اند که مثلاً آن چه یکی از این سه چیز را دارد سبع نیست و مسخ نیست و صفیف آن بیش از دفیف آن نیست و همچنین.

6- سؤال:

6- سؤال: چه می فرمائید که کشمش را با روغن داغ ننموده، می توان در میان طعامی که او را به جوش بیاورد، ریخت یا نه؟-؟

جواب:

جواب: هرگاه در میان برنج بگذارند بعد از کشیدن آب آن، به بخار که پخته می شود، باکی نیست. و امّا هرگاه در میان آش های روان بجوشد به حدی که معلوم شود که شیرۀ آن بیرون آمده و به جوش آمده، حقیر آن را نمی خورم.

7- سؤال:

7- سؤال: بیان فرمائید که در حیوان چند رگ که بریده شود ذبح شرعی به عمل آمده-؟ و ذبح در شرع چه قدر است؟

جواب:

جواب: حد ذبح شرعی این است که چهار عضو معین از حیوان قطع شود به آلت آهنین مثل کارد، رو به قبله، با گفتن بسم الله. و مراد از چهار عضو یکی حلقوم است که راه نفس کشیدن است و آن را غرغره گویند. و دویّم مری است و آن مجر[ا]ی طعام و شراب است. و سیّم و چهارم «ودجان» است یعنی دو شاهرگ که در طرفین حلقوم اند.

و اظهر و اشهر وجوب تمام قطع این اعضا است؛ پس اگر شق کنند عضو را و آن را قطع نکنند و از هم جدا نکنند، حلال نمی شود. و باید این قطع در مذبح باشد یعنی زیر

ص: 18

چانه. پس اگر در میان چالی گردن حیوان قطع کنند، صورتی ندارد. و همچنین باید قلیلی از این اعضا به سر باقی بماند پس هرگاه چنان ببرد که تمام حلقوم مثلاً به گردن بماند و حلقه [ای] از آن به سر نماند، حرام می شود.

و هرگاه فراموش شود قبله یا بردن نام خدا، حرام نمی شود. و احکام ذبح بسیار است که اینجا گنجایش ذکر آن ها نیست.

8- سؤال:

8- سؤال: خوردن شاهدانه حرام است یا حلال یا مکروه؟-؟-؟

جواب:

جواب: خودم نمی خورم و اهل و عیال را هم منع می کنم، اما حکم به حرمت نمی کنم. و العلم عندالله.

9- سؤال:

9- سؤال: آب دهن یا عرق انسان به میان طعام بیفتد اکل آن طعام چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: جایز است اکل آن.

10- سؤال:

10- سؤال: آب دهن حیوان غیر مأکول اللّحم به بدن یا به لباس [انسان](1)

ملاقات کند، نماز به آن جایز است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: احوط (بل که اظهر) اجتناب است مگر انسان که آب دهن و عرق و مو و امثال آن از او که با این کس باشد، اظهر صحت نماز است. و همچنین فضلات امثال زنبور مثل موم و عسل و غیر آن، ضرر ندارد چون امثال این امور(2)

لحمی ندارند که فضلات آن ها را فضلۀ غیر مأکول اللّحم گوئیم. والله العالم(3).

ص: 19


1- در نسخه: با آن.
2- در نسخه: امور این...
3- در این مسئله در متن نسخه جملات سؤال و جواب با همدیگر مخلوط شده اند. اما خود نسخه بردار با علامت هائی آن ها را مشخص کرده است.

باب المطاعم و المشارب من المجلد الثانی

11- سؤال:

11- سؤال: به عرض می رساند که در سال قبل در خصوص مسئلۀ کشمش استفتاء نموده بودم که در میان آش و یخنی(1) بجوشد. فرموده بودید که من نمی خورم. علمای ولایت ما به عرض می رسانند که سبب نخوردن ملازمانْ عالی(2)

چه چیز است؟ با ادلّه بیان فرمائید به روح سید الشّهداء علیه السلام.

جواب:

جواب: بدان که اقوی در نزد حقیر این است که عصیر زبیبی بعد از غلیان، حرام می شود و بعد از ذهاب ثلثین حلال می شود. و این قول جمعی است از علمای سابقین و لاحقین. و ادلّه بر آن بسیار است منحصر نیست دلیل در مفهوم روایت علی بن جعفر که مجال [طعن](3) در آن باشد. و ذکر ادلّه را با بسط [وجیهی](4)

در کتاب «مناهج الاحکام» کرده ام.

و در این جا هم سؤال سائل از اصل عصیر زبیبی نیست، بل که اشکال او در این است که «زبیب درست هرگاه در میان آش و آب بجوشد چرا حرام است و این را عصیر نگویند». و تقریر حقیر در جواب مسئلۀ سابقه، به این نحو که «حقیر نمی خورم» اشاره

ص: 20


1- مراد آبگوشت است که یکی از معانی آن است.
2- ملازمان عالی، یعنی کسی که ملازمان او مقام عالی دارند تا چه رسد به خودش. با سکون حرف «ن» نوشته می شود نه مضاف و مضاف الیه.
3- در نسخه: تنگ....
4- در نسخه: وجهی.

به همین است، چنان که مکرّر معصومین علیهم السلام در بعض مکروهات فرموده اند که «خودم نمی خورم و اهل و عیال خود را منع می کنم و لکن حرام نمی کنم»، چنان که در خاطرم هست که به این مضمون وارد است.

و این که گفتم، در وقتی است که معلوم شود طعم مویز و شیرۀ او بیرون آمده و در آب به جوش آمده. بل که قول به حرمت آن در این صورت در کمال قوت است. زیرا عصیر زبیب نه از آب عصیر انگور است که زبیب را بیفشرند و آب آن بیرون آید، بل که عصیر آن این است که آن را می کوبند و در میان آب می مالند تا شیرۀ آن بیرون بیاید و همان شیره است که هرگاه به جوش آمد حرام است. و در این معنی فرقی نیست مابین این که به نهج مزبور شیرۀ آن را بگیرند یا در میان آب به همان حالی که هست بخیسانند و بمالند تا آن آب از شیرۀ آن شیرین شود. و این صورت هم مثل صورت اول است در این که همین آب هرگاه به جوش آید، حرام می شود بل که در بسیاری از اخبار تصریح شده به همین.

و باکی نیست که ما بعض آن ها را ذکر کنیم تا هم دلیل اصل حرمت عصیر زبیبی معلوم شود و هم همین قسم خاص از آن؛ و از جملۀ اخبار، موثّقۀ عمار ساباطی است که کلینی در باب «صفت شراب حلال» ذکر کرده (و حدیث موثّق در نزد حقیر حجت است) از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده: «قال: وَصَفَ لِی أَبُو عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) الْمَطْبُوخَ کَیْفَ یُطْبَخُ حَتَّی یَصِیرَ حَلَالًا فَقَالَ لِی(علیه السلام) تَأْخُذُ رُبُعاً مِنْ زَبِیبٍ وَ تُنْقِیهِ ثُمَّ تَصُبُّ عَلَیْهِ اثْنَیْ عَشَرَ رِطْلًا مِنْ مَاءٍ ثُمَّ تُنْقِعُهُ لَیْلَةً فَإِذَا کَانَ أَیَّامُ الصَّیْفِ وَ خَشِیتَ أَنْ یَنِشَّ جَعَلْتَهُ فِی تَنُّورٍ سُخِّنَ قَلِیلًا حَتَّی لَا یَنِشَّ ثُمَّ تَنْزِعُ الْمَاءَ مِنْهُ کُلَّهُ إِذَا أَصْبَحْتَ ثُمَّ تَصُبُّ عَلَیْهِ مِنَ الْمَاءِ بِقَدْرِ مَا یَغْمُرُهُ ثُمَّ تَقْلِبُهُ حَتَّی تَذْهَبَ حَلَاوَتُهُ ثُمَّ تَنْزِعُ مَاءَهُ الْآخَرَ (فَتَصُبُّهُ عَلَی) الْمَاءِ الْأَوَّلِ ثُمَّ تَکِیلُهُ کُلَّهُ فَتَنْظُرُ کَمِ الْمَاءُ ثُمَّ تَکِیلُ ثُلُثَهُ فَتَطْرَحُهُ

ص: 21

فِی الْإِنَاءِ الَّذِی تُرِیدُ أَنْ تُغْلِیَهُ وَ تُقَدِّرَهُ وَ تَجْعَلُ قَدْرَهُ قَصَبَةً أَوْ عُوداً فَتَحُدُّهَا عَلَی قَدْرِ مُنْتَهَی الْمَاءِ ثُمَّ تُغْلِی الثُّلُثَ الْآخَرَ حَتَّی یَذْهَبَ الْمَاءُ الْبَاقِی ثُمَّ تُغْلِیهِ بِالنَّارِ فَلَا تَزَالُ تُغْلِیهِ حَتَّی یَذْهَبَ الثُّلُثَانِ وَ یَبْقَی الثُّلُثُ ثُمَّ تَأْخُذُ لِکُلِّ رُبُعٍ رِطْلًا مِنْ عَسَلٍ فَتُغْلِیهِ حَتَّی تَذْهَبَ رَغْوَةُ الْعَسَلِ وَ تَذْهَبَ غِشَاوَةُ الْعَسَلِ فِی الْمَطْبُوخِ ثُمَّ تَضْرِبُهُ بِعُودٍ ضَرْباً شَدِیداً حَتَّی یَخْتَلِطَ وَ إِنْ شِئْتَ أَنْ تُطَیِّبَهُ بِشَیْ ءٍ مِنْ زَعْفَرَانٍ أَوْ شَیْ ءٍ مِنْ زَنْجَبِیلٍ فَافْعَلْ ثُمَّ اشْرَبْهُ فَإِنْ أَحْبَبْتَ أَنْ یَطُولَ مَکْثُهُ عِنْدَکَ فَرَوِّقْهُ»(1)

و همچنین موثّقۀ دیگر عمار از آن حضرت: «قال سُئِلَ عَنِ الزَّبِیبِ کَیْفَ یَحِلُّ طَبْخُهُ حَتَّی یُشْرَبَ حَلَالًا قَالَ تَأْخُذُ رُبُعاً مِنْ زَبِیبٍ فَتُنَقِّیهِ ثُمَّ تَطْرَحُ عَلَیْهِ اثْنَیْ عَشَرَ رِطْلًا مِنْ مَاءٍ ثُمَّ تُنْقِعُهُ لَیْلَةً فَإِذَا کَانَ مِنْ غَدٍ نَزَعْتَ سُلَافَتَهُ ثُمَّ تَصُبُّ عَلَیْهِ مِنَ الْمَاءِ بِقَدْرِ مَا یَغْمُرُهُ ثُمَّ تُغْلِیهِ بِالنَّارِ غَلْیَةً ثُمَّ تَنْزِعُ مَاءَهُ فَتَصُبُّهُ عَلَی الْأَوَّلِ ثُمَّ تَطْرَحُهُ فِی إِنَاءٍ وَاحِدٍ ثُمَّ تُوقِدُ تَحْتَهُ النَّارَ حَتَّی یَذْهَبَ ثُلُثَاهُ وَ یَبْقَی ثُلُثُهُ وَ تَحْتَهُ النَّارُ ثُمَّ تَأْخُذُ رِطْلَ عَسَلٍ فَتُغْلِیهِ بِالنَّارِ غَلْیَةً وَ تَنْزِعُ رَغْوَتَهُ ثُمَّ تَطْرَحُهُ عَلَی الْمَطْبُوخِ ثُمَّ اضْرِبْهُ حَتَّی یَخْتَلِطَ بِهِ وَ اطْرَحْ فِیهِ إِنْ شِئْتَ زَعْفَرَاناً وَ طَیِّبْهُ إِنْ شِئْتَ بِزَنْجَبِیلٍ قَلِیلٍ قَالَ فَإِذَا أَرَدْتَ أَنْ تَقْسِمَهُ أَثْلَاثاً لِتَطْبُخَهُ فَکِلْهُ بِشَیْ ءٍ وَاحِدٍ حَتَّی تَعْلَمَ کَمْ هُوَ ثُمَّ اطْرَحْ عَلَیْهِ الْأَوَّلَ فِی الْإِنَاءِ الَّذِی تُغْلِیهِ فِیهِ ثُمَّ تَضَعُ فِیهِ مِقْدَاراً وَ حُدَّهُ بِحَیْثُ یَبْلُغُ الْمَاءُ ثُمَّ اطْرَحِ الثُّلُثَ الْآخَرَ ثُمَّ حُدَّهُ حَیْثُ یَبْلُغُ الْمَاءُ ثُمَّ تَطْرَحُ الثُّلُثَ الْأَخِیرَ ثُمَّ تَحُدُّهُ حَیْثُ یَبْلُغُ الْمَاءُ ثُمَّ تُوقِدُ تَحْتَهُ بِنَارٍ لَیِّنَةٍ حَتَّی یَذْهَبَ ثُلُثَاهُ وَ یَبْقَی ثُلُثُهُ»(2)

و روایات دیگر که مشتمل بر این مضمون باشد هست. و وجه دلالت آن بر اصل

ص: 22


1- وسائل، (ج 25 ص 289) کتاب الاطعمۀ و الاشربۀ، ابواب الاشربۀ المحرّمه، ب 5 ح 2.
2- همان، ح 3.

حرمتِ «مویز به جوش آمده» این است که مویز بنفسه حرام نیست جزماً، پس بیان حضرت صادق(علیه السلام) که طبخ آن چگونه حلال می شود دلالت بر این دارد که طبخ فی الجمله منشأ حرمت می شود و حلال شدن آن و رفع حرمت آن به این می شود که طبیخ کامل حاصل شود که دو ثلث آن برود.

و علّت دیگر از برای حرمت در این جا متصوّر نیست.

و دیگر این که تقریر امام(علیه السلام) راوی را بر اعتقاد حرمت، دلیل است بر حرمت. زیرا که راوی پرسید که «طبخ زبیب چگونه است که به آن سبب حلال(1) می شود؟» پس آن حضرت فرمود که به این نحو حلال می شود، و نفرمود که حلال است و حرام نیست تا محتاج شود به این که حلال شود و بر وصف حلّیت باقی است تا این که مسکر شود.

بعضی توهّم کرده اند که: مراد راوی این است که سؤال کند که چگونه می توان طبخ کرد که بماند و به سبب مکث مسکر نشود که حرام شود، و حضرت فرمود که هرگاه به این نحو طبخ کنی که ثلثان برود و ثلث بماند فاسد نمی شود و مسکر نمی شود. چنان که سایر نبیذها به سبب ماندن مسکر می شود، چنان که در اخبار اشاره به آن شده.

و این توهّم بسیار ضعیف است؛ امّا اولاً: پس به جهت آن که معنی «یصیر حلالاً» این است که منقلب شود حال آن(2)

از حرمت به حلّیت، نه این که معنی این باشد که مکث می کند بر وصف حلّیت و حرام نمی شود. با این که این سؤال و جواب شأن روات و معصومین نیست و از مسائل شرعیه نیست(3).

و اما ثانیاً: پس به جهت این که همۀ دقت ها (یعنی کیفیت کیل کردن و نشان کردن

ص: 23


1- و در نسخه: حاصل می شود.
2- در نسخه: حلال آن.
3- یعنی: اگر حدیث را مطابق این توهم معنی کنیم، از شأن راویان و معصومین(علیه السلام) خارج می شود، زیرا از احکام شرعیّه نمی شود.

مواضع ثلث ها در دیگ که مبادا از ثلث بیش تر بماند) مناسب این مطلب نیست. زیرا که سالم ماندن شراب از فاسد شدن مشروط باشد به این که «نشیش به عمل نیاید- چنان که در روایت مذکور است- و [در عین حال] مشروط به این باشد که زیاده از ثلث باقی نماند هر چند یک مثقال یا دو مثقال باشد» بسیار بعید است.

و همچنین مویّد این است آن چه در آخر روایت دیگر عمار است که به همین مضمون است که فرموده است «وَ إِنْ أَحْبَبْتَ أَنْ یَطُولَ مَکْثُهُ عِنْدَکَ فَرَوِّقْه». منتهای امر این است که آن حضرت افادۀ این مطلب را فرموده باشند و منافاتی بینهما نیست که هم بیان حلال شدن به سبب جوش آمدن شده باشد و هم بیان چارۀ به سلامت ماندن و فاسد نشدن شده باشد. و هرگاه کسی به عین انصاف تتبّع اخبار این باب بکند جزم می کند به آن چه گفتیم.

و دیگر این که: از تتبّع اخبار در باب عصیر عنبی و زبیبی و تمری و غیرها، معلوم می شود که ذهاب ثلثین وضع شده است از جانب شارع از برای حلال شدن شیره.

هرگاه این را دانستی که فرقی مابین زبیب نقیع و زبیب ممروس نیست، و این حلّیت در همان شیرۀ زبیب است(1)،

پس هرگاه مویز در آب یخنی یا آش بجوشد و طعم آن بیرون آید و آن آب متغیر شود به طعم آن(2)،

همان حکم زبیب نقیع را دارد.

ص: 24


1- در این اصطلاح، «زبیب نقیع» یعنی «کشمش به صورت سالم و دانه دانه». و «زبیب ممروس» یعنی «کشمش به هم مالیده شده و خمیر شده» همان طور که در متن دو حدیث عمار آمده است. می گوید: فرقی میان کشمش سالمِ دانه دانه و کشمش خمیر شده نیست زیرا حلیت و حرمت به شیرۀ کشمش مربوط است نه به سالم بودن و خمیر بودن آن. لغت: النقیع من الزبیب: الشراب المتّخذ من الزبیب: شرابی که از کشمش گرفته می شود. بنابر این، «زبیب النقیع» یعنی «کشمش شراب». و مصنف(ره) در سطر بعدی می گوید کشمش جوشیده در آب همان حکم کشمش شراب را دارد.
2- در نسخه: و بطعم آن.

و از جملۀ اخبار، روایت زید نرسی(1)

است که صریح است در ما نحن فیه. و در کتاب بحار الانوار مذکور است و آن را از کتاب او نیز نقل کرده اند؛ از حضرت صادق علیه السلام: «الزَّبِیبِ یُدَقُّ وَ یُلْقَی فِی الْقِدْرِ ثُمَّ یُصَبُّ عَلَیْهِ الْمَاءُ وَ یُوقَدُ تَحْتَهُ فَقَالَ لَا تَأْکُلْهُ حَتَّی یَذْهَبَ الثُّلُثَانِ وَ یَبْقَی الثُّلُثُ فَإِنَّ النَّارَ قَدْ أَصَابَتْهُ قُلْتُ فَالزَّبِیبُ کَمَا هُوَ یُلْقَی فِی الْقِدْرِ وَ یُصَبُّ عَلَیْهِ ثُمَّ یُطْبَخُ وَ یُصَفَّی عَنْهُ الْمَاءُ فَقَالَ کَذَلِکَ هُوَ سَوَاءٌ إِذَا أَدَّتِ الْحَلَاوَةُ إِلَی الْمَاءِ وَ صَارَ حُلْواً بِمَنْزِلَةِ الْعَصِیرِ ثُمَّ نَشَّ مِنْ غَیْرِ أَنْ تُصِیبَهُ النَّارُ فَقَدْ حَرُمَ وَ کَذَلِکَ إِذَا أَصَابَهُ النَّارُ فَأَغْلَاهُ فَقَدْ فَسَدَ»(2).

و قدح در [این] روایت به این که در کتب اربعه نیست، مضرّ نیست. و همچنین قول صدوق در شأن زید که کتاب او موضوع است، معارض است به این که شیخ کلینی مکرر از او روایت می کند. و ابن غضائری با وجود این که کم کسی از ثقات از جرح او خارج اند، بعد از آن که حکایت وضع را از صدوق نقل کرده، گفته است که غلط کرده است(3) ابوجعفر در این قول به درستی که من می دانم کتاب او را که مسموع است از ابن ابی عمیر. و شیخ هم گفته است که ابن ابی عمیر از او روایت می کند. و حال ابن ابی عمیر معلوم است. و شیخ در شأن او گفته است که «لا یروی الاّ عن ثقۀ».

و هرگاه این را دانستی، بدان که دور نیست که هرگاه دانۀ مویز در میان آب بخیسد و ورم کند و آن آبی که در میان آن دانه است به جوش بیاید و علم به غلیان آن به هم رسد، آن نیز چنین باشد که هر چند آب و شیرینی آن بیرون نیاید (چنان که در دانۀ انگور هم چنین است و دلیل آن را در محل خود بیان کردم) ولکن اجتناب از همان دانه می کنند و

ص: 25


1- در نسخه: فرسی.
2- بحار، ج76 ص177.
3- با اصطلاح مردمی رایج امروزی اشتباه نشود، مراد «اشتباه کرده است» می باشد.

به یخنی و آش سرایت نمی کند.

و اما کشمش که بعد کشیدن برنج چلاو(1)

در میان آن می گذارند و به بخار ورم می کند و می پزد، آن ضرر ندارد چون علم به غلیان او حاصل نمی شود. والله العالم.

12- سؤال:

12- سؤال: بیان فرمائید که از گوسفند چند چیز حرام است که از او احتراز کنند-؟

جواب:

جواب: آن چه علما ذکر کرده اند در این مقام، پانزده چیز است، و آن چه حقیر بی شبهه حکم به حرمت می کنم نُه چیز است: خون و پرز و آلت نری و خصی ها و مشیمه (یعنی بچه دان) و مثانه (که کیسۀ بول است) و زهره و سرگین که در شکم آن است. به جهت اجماعات منقوله و اخبار. و همچنین: اظهر حرمت رحم است که باطن فرج است، بل که ظاهر آن نیز به جهت اجماع منقول از سید و شیخ و بعضی اخبار [حرام است](2).

و اما آن شش چیز باقی مانده که یکی «علباء» است و آن دو پی پَهن است که از پشت گردن حیوان پهن شده تا بر سر دم آن. و دویّم نخاع است که آن را مغز حرام می گویند که در میان استخوان های پشت است. و سیّم «ذات الاشاجع» است و آن پیه هائی است که متصل به سُم است. و چهارم «غدد» است که آن را «دشول» می گویند مدور است و بیش تر در میان پیه می باشد. و پنجم حدقه است یعنی تخم چشم که سیاه است. و ششم «خرزۀ دماغ» است و آن دانه ای است به قدر نخودی شباهت به کرم دارد و در میان مخ کلّه است و رنگ آن تیره تر از رنگ مخ.

ص: 26


1- چلاو= چلاب. که به طور مخفف «چلو» گفته می شود. یعنی برنجی که پس از پختن آب آن گرفته شده. از همان ریشۀ «چلانیدن». و اگر برنج آب کشیده شده بدون روغن دم بکشد، همان چلو است. و اگر به آن روغن بزنند سپس دم بکشد، می شود «پلو». پلو= مخفف پیه چلو= چلو همراه پیه و روغن.- چون دکتر معین حق مطلب را ادا نکرده بود این توضیح را آوردم.
2- وسائل، کتاب الاطعمۀ و الاشربۀ، ب31.

پس هر چند در بعض آن ها دعوی اجماع نیز شده از ابن زهره خصوصاً در غدد و علباء، و همچنین ظاهر «خلاف» دعوی اجماع است بر حرمت آن ها با خرزۀ دماغ(1).

ولکن چون اصل اباحه و برائت دلیل است و اخبار مسئله هم ضعیف اند و متعارض و مختلف اند(2)،

و خباثت در اکثر آن ها معلوم نیست، حکم صریح(3) به حرمت نمی کنم. ولکن احوط اجتناب است، بل که تاکید در احتیاط هست. چون نسبت حرمت را به اکثر علما داده اند و اخبار هم به سبب عمل ایشان قوتی می گیرد. و در بعضی نقل اجماع هست.

و اظهر این است که حرمت مذکورات مختص حیوانات بزرگ باشد نه مثل گنجشک و امثال آن، مگر در چیزی که خباثت آن ظاهر باشد.

13- سؤال:

13- سؤال: بیان فرمائید که هرگاه سر گوسفند یا کبوتر یا مرغ، به یک ضرب جدا شود، حرام می شود یا نه؟-؟

جواب:

جواب: هرگاه عمداً نباشد مطلقا ضرری ندارد. و هرگاه عمداً باشد: اظهر حرمت این فعل است ولکن ذبیحه حرام نمی شود، علی الاظهر. و همچنین اظهر این است که حرام است که نخاع را عمداً قطع کند قبل از خروج روح ولکن ذبیحه حرام نمی شود.

14- سؤال:

14- سؤال: بیان فرمائید که در مذبوح «حیوۀ مستقرّه» شرط است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: آن چه در نزد حقیر محقق شده (بعد از ملاحظۀ اطراف و جمع بین ادلّه) این است که اعتبار حیوۀ مستقرّه لازم است. ولکن به این معنی که «علم حاصل نشود به این که حیوان در حال جان دادن است»، و همان استصحاب حیوۀ در این معنی کافی است. و اما هرگاه جزم کنی که این حیوان جان می کَند، دیگر ذبح آن فائده ندارد. و ما آن معنی

ص: 27


1- در نسخه: خرزه و دماغ.
2- وسائل، همان.
3- و در نسخه: حکم تصریح.

را که دیگران اعتبار کرده اند (:که باید چنان باشد که اگر او را ذبح نکنی یک روز یا نصف روز باقی می ماند) اعتبار نمی کنیم(1).

پس مادامی که یقین به جان کندن نداری و ذبح کنی و خون معتدل از آن بیاید و فی الجمله حرکتی از او حاصل شود (هر چند به چشم هم زدنی باشد) حیوان حلال است. و در این که ما گفتیم وسعت بسیار است به جهت آن که یقین به جان کندن حاصل کردن، بسیار نادر است.

15- سؤال:

15- سؤال: طفل نا بالغی اگر به گوسفندی وطی کند، چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: در نشر حرمت، فرقی مابین بالغ و نا بالغ، ن-[می] باشد.

16- سؤال:

16- سؤال: پسر در وقتی که اخراجات او از پدر جدا باشد، می تواند از مال پدر بی اذن او چیزی بخورد؟ و هکذا عکس؟.

جواب:

جواب: هرگاه پدر به خانۀ(2) پسر برود و بدون اذن او چیزی بخورد، جایز است. و همچنین به عکس، به شرطی که علم به عدم رضا نداشته باشد. و هرگاه ظنّ به عدم رضا داشته باشد احوط اجتناب است.

17- سؤال:

17- سؤال: ذبیحۀ حیوانات هرگاه به جهت ناسازی(3)

خون آن (در وقت ذبح کردن) قدری حرکت کند که به سرعت بجهد ولیکن دست و پای خود را هیچ حرکت ندهد. و گاه است که به عکس اتفاق بیفتد که دست و پای خود را حرکت قلیلی می دهد اما خون او جستن ندارد. چه صورت دارد؟

و هرگاه یک بند از ما فوق مذبح، یا یک بند از تحت مذبح بریده شود، چه صورت دارد؟

ص: 28


1- در نسخه: نمی کنی.
2- در نسخه: بخوانه..
3- ناسازی؛ اصطلاح مردمی بود و هست به معنی رنجوری و کسالت.
جواب:

جواب: اما از مسئلۀ اولی: پس آن این است که: هر چند دور نیست که احد امرین کافی باشد؛ یعنی خون معتدل از آن روان بشود یا بعض اعضای آن حرکت کند (هر چند چشم به هم زدنی باشد) ولکن احوط این است که هر دو با هم به عمل آید.

اما جواب از مسئلۀ ثانیه: پس آن این است که واجب است در ذبیحه که چهار عضو آن قطع شود به طریقی که سابق بر این مرقوم شد(1)؛

یعنی حلقوم که «جگر بند» است و راه نفس است. و دوم آن رودۀ سرخی است که آب و علف از آن فرو می رود. و سیّم و چهارم آن شاهرگ ها است که در دو طرف آن است. و باید قلیلی از آن ها به سر باقی بماند. و اگر از بالای آن ها بریده شود که حلقۀ باریکی هم از آن به جا نماند، حرام است. و باید که از مذبح متعارف باشد که اگر پائین ترِ مذبح باشد، صورتی ندارد.

18- سؤال:

18- سؤال: آیا جلد کلّه و پاچۀ حیوانات مأکول اللّحم را می توان خورد یا نه؟-؟

جواب:

جواب: بلی حلال است مطلق جلد حیوانات ماکول اللّحم، دلیل واضحی بر حرمت آن نیست به غیر پوست فرج و قضیب.

19- سؤال:

19- سؤال: گوشت خام خوردن، جایز است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: بلی جایز است هرگاه مضرّ نباشد.

20- سؤال:

20- سؤال: مرغ خانگی چه قدر نجاست بخورد تخم و گوشت او نجس می شود؟

جواب:

جواب: در صورتی که غالب قوت او عذرۀ انسان باشد و نادراً قوت دیگر بخورد، بل که قوت او منحصر باشد در آن، حرام می شود(2).

ص: 29


1- ظاهراً مرادش مسئله شماره 7 می باشد. و بهتر است در این موضوع به همان مسئله رجوع شود زیرا واضح تر و روشن تر است.
2- شرح بیش تر این مسئله در مسئلۀ شماره 33 و نیز 34 خواهد آمد.

و امّا نجاست گوشت و تخم آن(1):

پس آن در هیچ وقت ثابت نیست. و در تحدید مقدار زمان اشکال هست و ظاهر این است که تغییر رائحۀ پوست و گوشت آن به بوی نجاست، کافی است در تحقق آن.

21- سؤال:

21- سؤال: چه می فرمائید در خصوص طریقه و آداب این سرزمین در پختن و اصلاح شیرۀ انگور را در «جرس خانه»(2) ریخته به دست و پا افشرده، در آخر برای عسر اخراج عصیر قدری آب در «پوش»(3) انگور ریخته عصیر را مع آب(4)

مخلوط کرده در ظروف می گیرند. و قدری از خاک معهودی (که تجربه کرده اند که بدون آن خاک، شیره ترش مثل رُبّ می شود و شیرین نمی شود) در میان(5) ظروف ریخته با عصیر(6)

مخلوط و ممزوج می نمایند.

بعد عصیر(7)

مخلوط مزبور را هرگاه شیرۀ سفید خواسته باشند به دیگ ریخته قدری می جوشانند، و هرگاه شیرۀ رسمی خواسته باشند نمی جوشانند. به هر تقدیر: با جوش یا بی جوش، هر دو را در توبره از پلاس یا شال ریخته در میان ظرفی آویزان می کنند تا صاف می شود. و می پزند تا ثلث و ثلثین می شود. و بعد از آن، آب مزبور علی الظاهر

ص: 30


1- توجه: حرام بودن، غیر از نجس بودن است.
2- جرس یا چرس، حوضی که انگور را در آن له کنند.
3- پوش؛ همان طور که دربارۀ خشکبارها «پوک» گفته می شود دربارۀ اشیاء دیگر «پوش» می گویند که با پسوند «ال» می شود «پوشال».
4- انگور مالیده و لهیده شده را با منگنه (پِرِس) فشار می دهند تا آب آن خارج شود امّا این کار کافی نیست و مقداری از آب آن در پوشال می ماند، مقداری آب در آن می ریزند و از نو پرس می کنند.
5- در نسخه: و در میان.
6- در نسخه: عسل.
7- در نسخه: عسیر.

هیچ محسوس نمی شود. و لیکن خاک مزبور به ته می ایستد(1) و یا به ته کاسۀ شربت گاهی می نشیند به حدی که محسوس می شود.

و حال، آب غیر محسوس و خاک محسوس یا غیر محسوس، با پوست یا گوشت یا تخم انگور که (پیش از ذهاب ثلثین) با شیرۀ مزبور مخلوط بوده اند، آیا منشأ نجاست یا منشأ حرمت اَکل شیره می شوند یا نه؟-؟

و بر فرض نجاست گویا در احتراز بعضی از آن ها عسر و حرج لازم [می]آید.

و بر فرض طهارت، چه فرق است میانۀ اشیاء مفروضۀ معروضه و میان به یا کدو یا گُل که پیش از ذهاب ثلثین ریخته شود-؟

رجاء آن که به تفصیل بیان فرمائید. أَنَّ اللَّهَ لَا یُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِین.

جواب:

جواب: اظهر در نزد حقیر این است که اصل عصیر ثلثان آن که رفت، پاک می شود و حلال می شود. و آن اجسام طاهره که به سبب غلیان نجس شده بودند که در میان آن بوده اند، همه پاک اند، خواه آب و خواه خاک و خواه بِه و خواه کدو و خواه غیر آن. والله العالم.

22- سؤال:

22- سؤال: حکم به طهارت ادوات و آلات و رخوت مباشر، بعد از ذهاب ثلثین که فرموده اند، آیا حکم مزبور مختصّ است به مباشر و آلات ضروریّه آن، یا جاری است در سایر اهل خانه و همسایه و سایر آلات خانه؟-؟

و بر فرض اختصاص و ضیق وقت نماز، هرگاه چند [دیگ بر(2)] پا داشته باشد و یکی به حد ذهاب رسیده باشد، کفایت از دیگ های دیگری که بدن و رخت، مباشر آن ها نیز

ص: 31


1- در نسخه: بایستد.
2- در نسخه: چندی در.

شده، می کند؟ یا باید به آب(1)

تطهیر نموده نماز را به جا آورد-؟ و همچنین اگر با دست ملوّث پیش از حد ذهاب، طعام خورد دست را طهارت بدهد یا نه؟-؟

و همچنین فرقی هست که از مباشر سرایت کند به شخصی یا چیز دیگری(2)، یا نه؟-؟

جواب:

جواب: بدان که اظهر در نزد حقیر (چنان که ظاهر مذهب اصحاب است نیز) این است که ذهاب ثلثین عصیر بعد از غلیان، به هر نحو که حاصل شود- مثل جوشیدن به آتش، یا به آفتاب، یا به باد و هوا- همین که ثلثین رفت، کافی است و ضرور نیست که به آتش باشد. بنابر این پس هرگاه قطره ای از عصیر در حال غلیان، به جامه یا بدن کسی بر خورد (هر چند غیر کسانی باشند که مباشر عمل شیره پختن باشند) به مجرّد خشکیدن یا ذهاب ثلثین آن، پاک می شود.

و از کلام صاحب معالم بر می َآید که این که ما گفتیم «که خشکیدن این قطره مثلاً باعث پاک شدن است» مذهب اصحاب ما است.

پس احتیاج به شستن به آب نخواهد بود. و به هر حال چون عمده [در] نجاست عصیر فتوای اصحاب است، پس فتوای ایشان در این هم (ان شاء الله) کافی است.

پس، از این جا معلوم شد که معیار ذهاب ثلثین است؛ پس هرگاه فرض کنیم که در جامۀ مباشر یا بدن او قطره ای از عصیر جوش آمده برخورد و بعد ذهاب ثلثین عصیر، هنوز ثلثین قطره نرفته باشد، باز نجس است. و هرگاه همان قطره بر جامه یا بدن غیر مباشر برخورد و بخشکد یا ذهاب ثلثینِ قطره، شود قبل از ذهاب ثلثین اصل عصیر(3)، پاک خواهد بود.

ص: 32


1- عبارت نسخه: می کند یا نه یا باید به آب..
2- در نسخه: دیگری کند یا نه.
3- در نسخه: عسیر.
23- سؤال:

23- سؤال: دأب در سرکه ساختن به این نحو است که: انگور را در تغاری ریخته می فشرند، و عصیر را مع «پوش»(1) در تغار مزبور در جای گرمی می گذارند تا تلخ و تند شده بعد ترش شده سرکه می شود. بعد عصیر سرکه شده را از پوش سوا کرده به مصرف می رسانند.

بعضی می گویند که در [حین](2)

اول شراب می شود و بعد سرکه می شود. هرگاه چنین باشد پوش مخلوط در حین شراب شدن نجس می شود. بعد از انتقال به سرکه آیا پاک می شود یا نه؟-؟

جواب:

جواب: همین که آب انگور بعد جوش آمدن، یا خمر شدن، سرکه شد حلال است و پاک است. و پوست انگور و تخمه که در آن است همه پاک می شود. و همچنین هرگاه جسم طاهر خارجی هم در آن بوده باشد، پاک می شود مثل نعناع و نمک و آهن و چوب و غیر ذلک، خواه از برای سرکه شدن در آن ریخته باشند یا بدون آن.

24- سؤال:

24- سؤال: عصیر انگور هرگاه بی آتش به جوش و غلیان آید، نجس است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: بلی هر نحو که جوش آید، نجس می شود هر چند به سبب ریختن خاک باشد در آن(3).

25- سؤال:

25- سؤال: هرگاه بعضی از خوشۀ انگور در مُو، نیم خشک شود (به اعتبار شیرینی یا حرارت هوا یا به سبب دیگر) خوردن آن چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: هرگاه معلوم نباشد که در آفتاب به جوش آمده است، حلال است و بی

ص: 33


1- در ذیل مسئلۀ شماره 21 به شرح رفت.
2- در نسخه: بین.
3- در مسئلۀ شماره 21 بیان شد که برای این که عصیر رُبّ نشود و شیره (دوشاب) شود خاک مخصوص به آن می ریزند. به هنگام ریختن آن خاک عصیر به جوش می آید.

اشکال است. و اگر معلوم شود که به جوش آمده است، پس اگر در عرف آن را مویز می گویند، حلال است. و الاّ فلا.

26- سؤال:

26- سؤال: هرگاه انگور را به بارگاه یا به بامی بریزند از برای مویز شدن، بعد از دو سه روز یا ده روز، از آن بخورند، نجس و حرام است یا نه؟-؟

و مویز شرعاً حدّی دارد یا نه؟-؟

جواب:

جواب: چنان که گفتیم هرگاه به جوش آمده است تا مویز نشود، حلال نیست. و در مویز اطلاق اهل عرف معتبر است و در شرع حدّی برای آن نیست.

27- سؤال:

27- سؤال: حکمی که در «نیم خشک(1) انگور» هست آیا در سایر میوه ها مثل آلو و قیسی(2)

و سیب نیز هست یا نه؟-؟

جواب:

جواب: نه؛ احکام انگور در مثل آلو و قیسی نیست. بلی هرگاه رطب و خرما به جوش آید خالی از اشکال نیست و آن را هم همین که «خرما» گفتند بی اشکال می شود.

28- سؤال:

28- سؤال: مذبوح غیر بالغ و زنان، حلال است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: بلی؛ مذبوح زن و طفل ممیّز، حلال است با اجتماع شرایط از قبله و بسم الله و غیر آن.

29- سؤال:

29- سؤال: هرگاه شخصی بعد از ذبح، متشکّک شود(3)

که بسم الله گفته یا نه، مذبوح حلال است یا نه؟-؟ و هرگاه در صورت مفروضه، دو زن شهادت بدهند که بسم الله گفته است، چه صورت دارد؟

ص: 34


1- در نسخه: نیم خشت- رجوع کنید مسئلۀ شماره 25.
2- گاهی با حرف «ص» قیصی می نویسند که از معنی «شکم درشت» یا «افتاده از جایگاه خود» می باشد. و با حرف «س» به معنی تبختر، باد کرده، درشت، می باشد.
3- در نسخه: متشکّی شود.
جواب:

جواب: بلی حلال است خصوصاً در صورتی که دیگری بگوید که بسم الله گفتی. به هر حال ذبیحه حلال است. و شاید در آن وقت که خاطرش(1)

آید شکّ کند ثانیاً بگوید، بد نباشد. چنان که هرگاه فراموش کند بسم الله را هم حلال است، و بهتر آن است که هر وقت به خاطرش(2) آید در وقت پوست کندن و غیر آن حتی در وقت خوردن گوشت، بسم الله بگوید استحباباً.

30- سؤال:

30- سؤال: در مجلس شرب خمر و لهو و لعب، نشستن و طعام خوردن، چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: خوان(3) یا سفره که در سر آن خمر خورده شود، حرام است نشستن بر سر آن و چیز خوردن در آن خانه. چنان که مشهور بین الاصحاب و مدلول اخبار بسیار است(4). بل که مطلق مسکر و فقّاع هم، چنین است. به دلیل علیّت که در اخبار وارد شده است که آن چه عاقبت او مثل خمر است در حکم خمر است(5).

و این که «فقّاع خمری است که مردم آن را کوچک شمرده اند»(6). بل که موثقۀ عمار دلالت بر حکم مطلق مسکر هم دارد(7) و اشکال در این نیست.

اما قیام هم مثل جلوس است یا نه؟-؟ و آیا چنان که نشستن و خوردن حرام است آن مأکول هم حرام است یا نه؟-؟ و آیا جلوس بدون اَکل هم حرام است یا نه؟-؟ و همچنین

ص: 35


1- در نسخه: خواطرش.
2- در نسخه: خواطرش.
3- خوان یعنی سفرۀ عمومی.
4- وسائل، کتاب الاطعمۀ و الاشربۀ، ابواب الاشربۀ المحرّمۀ، باب 33.
5- همان، باب 19.
6- ترجمه حدیث است از امام(علیه السلام): الفقاع خمرٌ استصغره الناس: آبجو خمر است مردم آن را کوچک می شمارند.
7- وسائل، همان ابواب، باب 33 ح1.

اکل بدون جلوس-؟

ظاهر این است که جلوس بر آن حرام است خواه چیزی بخورد یا نه. و همچنین اکل حرام است خواه بنشیند و خواه نه. بل که قیام بر آن هم حرام است خواه بخورد و خواه نه.

و اما حرمت مأکول: پس آن وجهی ندارد، خصوصاً علی الاطلاق یعنی هر چند آن مأکولات در مجمع دیگر ببرند و بخورند.

و ظاهر این است که نشستن و خوردن حرام باشد هر چند شرب خمر منقضی شده باشد یا هنوز شروع به شرب خمر نشده باشد هرگاه وضع آن خوان به آن قصد شده باشد، چنان که از اطلاقات مستفاد می شود. هر چند ظاهر موثقۀ عمار این است که مادامی که شرب واقع نشده حرام نیست هر چند ساقی بر سر ایشان ایستاده باشد.

و این که هرگاه حاضر شود مأکول دیگر در آن مائده بعد از شرب، آن هم حرام نیست.

و اما اَکل بر سر مائده [ای] که جمع می شود بر سر آن لهو و فساد مثل ساز و طنبور (چنان که از علامه [قول به حرمت آن] نقل شده، و همچنین هر طعامی که بر سر آن معصیت خدا می شود یا به سبب آن طعام معصیت می شود [چنان که قول به حرمت آن] از ابن ادریس نقل شده، و همچنین مائده [ای] که بر سر آن غیبت مومن می شود؛ پس دلیل بر هیچیک نیست. بلی هرگاه بر خاستن از آن جا مدخلیت داشته باشد در امر به معروف و نهی از منکر، و قائل باشیم که «امر بشیئ» دلالت دارد بر «نهی از ضدّ خاص»، در آن وقت نشستن و خوردن حرام می شود.

31- سؤال:

31- سؤال: نان و ماست نجس را به اطفال دادن تا بخورند و دهن را بشویند. ضرر دارد یا نه؟-؟

ص: 36

جواب:

جواب: احوط بل که اظهر ندادن است.

باب المطاعم و المشارب من المجلد الثالث

اشاره

باب المطاعم و المشارب [من المجلد الثالث](1)

32- سؤال:

32- سؤال: هرگاه طفل نا بالغ با گوسفندی وطی کند، چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: در نشر حرمت فرقی مابین بالغ و نا بالغ نباشد.

33- سؤال:

33- سؤال: حیوانی که نجاست خوار است آیا گوشت یا شیر او ممکن است که حلال شود یا نه؟-؟

جواب:

جواب: بلی ممکن است حلال شدن به این که مدتی علف بخورد. و اظهر آن است که مراد از «علف پاک» این است که چیز «نجس العین» نخورد. و اما هرگاه علف بالذات پاک باشد و نجاست عارضی به آن رسد، پس ظاهر این است که ضرر ندارد.

و اما حدّ این که علف پاک بخورد تا حلال شود گوشت آن: پس آن در حیوانات، مختلف است: در [شتر] چهل روز معتبر است بالاتفاق. و در گاو بیست روز علی الاظهر الاشهر. و در گوسفند ده روز علی الاشهر الاظهر. و در اردک پنج روز و در مرغ خانگی سه روز علی الاشهر الاظهر. و در ماهی یک شبانه روز علی الاشهر الاظهر.

و اما سایر حیواناتی که بخصوص نصّی در آن ها وارد نشده(2)، اعتبار کنند زوال اسم «جلاّل» را(3).

و اگر بوی گوشت و پوست او متغیر شده، اعتبار کنند زوال آن را. بل که در آن حیوانات که نصّ وارد شده اولیا هم اعتبار «اکثر امرین» است از زوال اسم و ضبط ایّام

ص: 37


1- مابین دو علامت در پیشانی صفحات نسخه آمده است.
2- عبارت نسخه: نصّی ندارد در آن ها وارد نه شده.
3- یعنی تا حدّی که عرفاً به آن جلاّل (نجاستخوار) نگویند.

معتبره در آن ها.

بدان که: حیوان حلال گوشت هرگاه شیر خوک بخورد تا گوشت از آن بروید یا استخوان آن سخت شود، هم حرام می شود.

و ظاهراً حرمت ابدی است. و هرگاه شیر را به آن حد نخورده باشد، مکروه هست. و رفع کراهت می شود به این که هفت روز شیر پاک و علف پاک بخورد.

و این حکم مختص شیر خوک است و شیر سگ ملحق به آن نمی شود.

34- سؤال:

34- سؤال: حیوان هرگاه یک بار و دو بار نجاست بخورد، گوشت او حرام می شود یا نه؟-؟

جواب:

جواب: به جهت نجاست خوردنِ یک بار یا دو بار، حرام نمی شود، بل که هر چند بسیار هم بخورد حرام نمی شود. آن چه جزماً حرام می شود این است که قوت او منحصر باشد در نجاست آدمی. و هرگاه غالب قوت او نجاست باشد، مکروه می شود.

و اما مقدار زمان: پس دور نیست که هرگاه آن قدر بخورد که بوی گوشت و پوست آن بوی نجاست شود، بر آن صادق می آید «جلاّل» هر چند یک شبانه روز باشد.

و بعد از آن که حیوان سرگین خوار شود، گوشت و پوست آن حرام می شود(1).

35- سؤال:

35- سؤال: حیوانی که انسان با او جماع کرده باشد، گوشت آن حرام می شود یا نه؟-؟

جواب:

جواب: بلی حرام می شود گوشت و پوست و شیر و ولد و جمیع منافع آن، و بول و غایط آن ها نجس می شود هرگاه از قبیل گاو و گوسفند و شتر باشد و سایر حیوانات که

ص: 38


1- در این جا دو نکته قابل یاد آوری است: اولاً مراد از «سرگین» مدفوع انسان است نه معنی لغوی حقیقی. ثانیاً: این عبارت نوعی «استدراک» است؛ ابتدا به حدی مصداق جلاّل را تنگ کرد که پیدایش چنین حیوانی نادر، شاذّ بل نایاب می شود. سپس با این عبارت به «صدق عرفی» روی آورده و عرف را ملاک قرار می دهد.

متعارف است خوردن آن ها خواه صحرائی و خواه دریائی که چهار دست و پا باشند. اما مثل الاغ و اسب و استر؛ پس اظهر این است که گوشت و پوست آن ها حرام نیست و حکم دیگر دارد(1).

36- سؤال:

36- سؤال: هرگاه وطی به درازگوش، اتفاق افتد، آن را چه باید کرد؟ و بر واطی چه لازم می شود؟ و بار کردن و کرایه دادن آن، چه صورتی دارد؟ و بول و سرگین آن نجس می شود یا نه؟-؟ و نسل آن پاک است یا نجس؟-؟ و هرگاه نفی بلد بکنیم در آن جا که می فروشیم اعلام مشتری لازم است یا نه؟-؟ و قیمت آن را چه باید کرد؟

جواب:

جواب: هرگاه کسی خبر ندارد و در ظاهر شرع به ثبوت نرسیده، ظاهر این است که بر واطی به غیر استغفار و توبه، چیزی نباشد. مگر آن که درازگوش مال غیر باشد که پای حق الناس در میان می آید، و تا ممکن می باشد حلّیتی از صاحب آن حاصل کند، چون تصرف در مال غیر کرده، بل که عیبی در آن احداث کرده که [اگر] بعد از این در نزد حاکم ثابت شود باید آن را اخراج بلد کرده و فروخت. و هرگاه در ظاهر شرع به ثبوت برسد (با اقرار او هر چند یک مرتبه باشد، یا به شهادت عدلین) پس حاکم شرع او را تعزیر می کند به هر چه داند. و قیمت او را می گیرد از او (هرگاه مال غیر باشد) و به صاحب می دهد. و آن الاغ را از آن محل بیرون می برند به جائی که کسی آن را نشناسد و می فروشند و قیمت آن را به واطی می دهند علی الاظهر، هر چند زاید بر قیمتی باشد که از او گرفته اند.

و هرگاه الاغ مال خود واطی است، باز تعزیر می کنند و اخراج بلد می کنند و می فروشند و قیمت آن را به واطی می دهند چنان که گفتیم.

و اما بار کردن و کرایه کردن در صورت ثبوت و در ظاهر شرع: پس در آن بلد جایز

ص: 39


1- این حکم دیگر در مسئله بعدی آمده است.

نیست و فوراً باید اخراج بلد کرد. و اما هرگاه عصیاناً تاخیر در اخراج بلد شد؛ پس هرگاه الاغ مال خود واطی است مالک کرایه می شود هر چند معصیت کرده. و اما هرگاه مال غیر واطی است؛ پس اظهر این است که کرایه مال واطی است چون به وطی منتقل می شود به او و باید قیمت آن را به مالک بدهد.

و اما حکم عدم علم به وطی به الاغ خاص، یا علم به وقوع وطی در آن محل به الاغ[ی] فی الجمله که مشتبه می شود موطوء به غیر موطوء؛ پس اظهر در این جا حکم به عدم حرمت است تا علم به هم رسد به موطوء بودن الاغ خاص. بخلاف حیوان حلال گوشتی که موطوء شود و مشتبه شود در گلّه؛ یعنی عمل در این جا به قرعه می شود و گلّه را دو نصف می کنند و قرعه می زنند به اسم حرام، باز نصف حرام [را] دو نصف می کنند و قرعه می کنند، و همچنین تا قرار گیرد بر یکی. و در گلّه ای که عدد آن طاق باشد آن زیادتی را به هر طرف می خواهند قرار می دهند(1).

و اظهر این است که بول و سرگین درازگوش و گوشت و پوست آن و نسل آن نجس و حرام نمی شود بخلاف حلال گوشت (یعنی آن که در متعارف می خورند) که هیچ وجه از آن منتفع نمی توان شد.

و اما سوال از پنهان داشتن بر آن بلد: پس گفتن آن ضرور نیست بل که بی صورت است، چون غرض پنهان داشتن آن است. ولکن هرگاه من بعد ظاهر شود بر مشتری و آن معنی موجب نقص در قیمت آن شود؛ ظاهر این است که خیار فسخ داشته باشد.

و اما سوال از ثمن آن: پس پیش اشاره کردیم که اظهر این است که ثمن را به واطی می دهند هر چند زاید باشد بر قیمتی که از او گرفته اند در صورتی که مال غیر بوده. و اگر

ص: 40


1- توجه: مصنف(ره) در این جا با تکیه بر لفظ «گلّه»، سخن از «شبهۀ محصوره و غیر محصوره» به میان نیاورده است و نظر ویژه خود را در این باره بیان نکرده است.

مال خود واطی بوده هم به او می دهند.

37- سؤال:

37- سؤال: فحلی که در میان گلّه [باشد]، کسی با او وطی کند، و در آن گلّه چند فحل دیگر باشد، آیا اولاد آن گلّه حلال است یا حرام؟-؟

جواب:

جواب: اطلاق و ترک استفصال در اخبار، و اطلاق [اَ]علام علما و تصریح بعضی، مقتضی آن است که فرقی نیست در حرمت و سایر احکام، میانۀ بهیمۀ موطوء نر و ماده.

و اشتباه مابین آن فحل ها(1)

به قرعه رفع می شود(2).

و اما اولاد آن گلّه: پس تا معلوم نشود که از نطفۀ آن فحل موطوء است، حرام نیست.

38- سؤال:

38- سؤال: هرگاه کسی جماع کند با حیوانی که مأکول الّلحم است مثل گاو و گوسفند، چه حکم دارد؟ و اگر با الاغ جماع کند چه حکم دارد آیا جایز است سواری کردن و به کرایه دادن آن الاغ یا نه؟-؟ و هرگاه در قریه[ای] اتفاق افتد که وطی الاغ را در آن جا حلال می دانسته اند و شغل آن ها بوده، آیا عدم علم به حال خصوصیت الاغ، کافی است در حلّیت آن یا نه؟-؟ و بول و سرگین آن الاغ موطوئه پاک است یا نجس؟-؟ و همچنین نسل آن-؟ و هرگاه آن را از این بلد بیرون بردند که بفروشند، آیا عدم اعلام مشتری، حرام است یا نه؟-؟ و بعد از بیع قیمت آن را چه باید کرد؟

جواب:

جواب: اگر آن حیوان حلال گوشت است و در عرف و عادت می خورند (مثل گوسفند و گاو و شتر و امثال این ها از حیوان وحش) پس حکم این است که آن شخص را حاکم شرع تعزیر می کند به آن چه صلاح(3) داند. و گوشت آن حیوان حرام می شود. و همچنین ولدی که از او به هم رسد بعد از جماع کردن. و همچنین شیر او. و ظاهر این

ص: 41


1- یعنی اگر فحل مشتبه باشد.
2- مصنف(ره) در این جا نیز مانند مسئلۀ شماره 36 وارد بحث «شبهۀ محصوره و غیر محصوره» نشده است.
3- در نسخه: سلاح.

است که پشم و مو و سرگین و استخوان و امثال این ها نیز حکم آن ها حکم اجزا و فضلات حیوان حرام گوشت است در طهارت و نجاست و جواز نماز در آن.

و اظهر این است که پشم و موئی که سابق بر جماع در او است، بر حکم سابق باقی است. و همچنین حملی که قبل از جماع در شکم او باشد، علی الاظهر، مگر این که از عموم(1)

منع از انتفاع به حیوان که در اخبار وارد است، بفهمیم حرمت انتفاع از حمل را هرگاه در بقیۀ مدت قوت حمل از خون آن حیوان تربیت می یابد. و همان عموم دلیل است بر حرمت نسل و لبن و غیر این ها هر چند تصریحی به حرمت آن ها در اخبار نباشد.

و می توانیم گفت: بنابر این؛ پس استعمال پشم و مو و استخوان و امثال این ها همه حرام می شود نه این که نماز کردن تنها ممنوع است در آن ها. پس امر این ها اشدّ است از حیوان حرام گوشت مثل سباع.

و همچنین حرام می شود تخم مرغی که با او این عمل بشود (اگر قائل شویم که بهیمه شامل آن باشد)(2).

و همچنین جوجه ای که از آن تخم به عمل آید. و همچنین ولدی که از نطفۀ حیوان برّی که موطوء بشود.

و واجب است ذبح آن حیوان و سوختن آن بعد از ذبح. و بر آن شخص واجب است هرگاه حیوان مال غیر باشد؛ این که قیمت آن را به صاحب آن بدهد. و معتبر در قیمت همان قیمت روز وطی است در همان بلد.

و هرگاه آن حیوان حیوانی است که مقصود از آن در عرف وعادت، سواری و بارکشی است خواه حلال گوشت باشد مثل اسب و استر و الاغ یا حرام گوشت مثل فیل؛ پس باز

ص: 42


1- در نسخه: مگر این که بگوئیم از عموم..
2- در پی نویس بعدی توضیحی در این باره خواهد آمد.

فاعل مستحق تعزیر است و قیمت آن را از او می گیرند و به صاحب آن می دهند هرگاه مال غیر باشد. [و] آن حیوان را از آن بلد اخراج می کنند و به جای دیگر که آن حیوان معروف نباشد که این عمل به او شده، می فروشند.

و هرگاه واطی چیزی نداشته باشد که غرامت بدهد، همان قیمت که می فروشند به مالک می دهند. و هرگاه کمتر باشد [از] گنجایش روز وطی، آن زیادتی در ذمّۀ واطی است تا وقتی که قادر شود. چنان که علاّمه در قواعد تصریح به آن کرده(1). و اکثر(2)

آن چه مذکور شد، خلافی در آن ها نیست و احادیث معتبره دلالت بر آن ها دارد مثل آن که شیخ در سند صحیح روایت کرده از عَبْدِ اللَّهِ بْنِ سِنَانٍ «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ-ع-» وَ «الْحُسَیْنُ بْنُ خَالِدٍ عَنْ أَبِی الْحَسَنِ الرِّضَا-ع-» وَ «صَبَّاحٌ الْحَذَّاءُ عَنْ إِسْحَاقَ بْنِ عَمَّارٍ عَنْ أَبِی إِبْرَاهِیمَ مُوسَی-ع- فِی الرَّجُلِ یَأْتِی الْبَهِیمَةَ فَقَالُوا جَمِیعاً: إِنْ کَانَتِ الْبَهِیمَةُ لِلْفَاعِلِ ذُبِحَتْ، فَإِذَا مَاتَتْ أُحْرِقَتْ بِالنَّارِ وَ لَمْ یُنْتَفَعْ بِهَا، وَ ضُرِبَ هُوَ خَمْسَةً وَ عِشْرِینَ سَوْطاً رُبُعَ حَدِّ الزَّانِی، وَ إِنْ لَمْ تَکُنِ الْبَهِیمَةُ لَهُ قُوِّمَتْ وَ أُخِذَ ثَمَنُهَا مِنْهُ وَ دُفِعَ إِلَی صَاحِبِهَا وَ ذُبِحَتْ وَ أُحْرِقَتْ بِالنَّارِ وَ لَمْ یُنْتَفَعْ بِهَا، وَ ضُرِبَ خَمْسَةً وَ عِشْرِینَ سَوْطاً. فَقُلْتُ: وَ مَا ذَنْبُ الْبَهِیمَةِ؟ قَالَ: لَا ذَنْبَ لَهَا وَ لَکِنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص فَعَلَ هَذَا وَ أَمَرَ بِهِ لِکَیْ لَا یَجْتَزِئَ النَّاسُ بِالْبَهَائِمِ وَ یَنْقَطِعَ النَّسْل». و این حدیث در کافی [نیز] مذکور است(3).

و اطلاق این حدیث محمول است بر حیوانی که اَکل گوشت آن

ص: 43


1- قواعد، کتاب الحدود، المطلب الثانی من المقصد الثالث- ج 4 ص 498 مطبوع به همراه «ایضاح الفوائد» ط کوشانپور.
2- اکثر، نه همه. مثلاً دربارۀ طیور اختلاف است؛ علاّمه(ره) در قواعد می گوید: «و الاقرب اختصاص هذا الحکم بذوات الاربع دون الطّیور»- قواعد کتاب الاطعمۀ و الاشربۀ، ج 4 ص 150 مطبوع به همراه «ایضاح الفوائد» ط کوشانپور- و نیز: برخی فتوی داده اند که ثمن حیوان صدقه می شود.
3- تهذیب الاحکام، ج 10 باب «الحدّ فی نکاح البهائم» ح 1 ص 60.- کافی، ج 7 ص 204.

متعارف است چنان که صحیحۀ سدیر(1)

دلالت دارد بر آن.

و نیز در هر دو کتاب به سند موثق عن سماعه: «قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) عَنِ الرَّجُلِ یَأْتِی بَهِیمَةً شَاةً أَوْ نَاقَةً أَوْ بَقَرَةً. قَالَ: فَقَالَ عَلَیْهِ السَّلَام: عَلَیْهِ أَنْ یُجْلَدَ حَدّاً غَیْرَ الْحَدِّ ثُمَّ یُنْفَی مِنْ بِلَادِهِ إِلَی غَیْرِهَا». «وَ ذَکَرُوا أَنَّ لَحْمَ تِلْکَ الْبَهِیمَةِ مُحَرَّمٌ وَ لَبَنَهَا»(2).

و همچنین: به سند صحیح در هر دو کتاب و در «فقیه»: «(عَنْ إِسْحَاقَ عَنْ حَرِیزٍ) عَنْ سَدِیرٍ عَنْ أَبِی جَعْفَرٍ ع فِی الرَّجُلِ یَأْتِی الْبَهِیمَةَ قَالَ یُجْلَدُ دُونَ الْحَدِّ وَ یَغْرَمُ قِیمَةَ الْبَهِیمَةِ لِصَاحِبِهَا لِأَنَّهُ أَفْسَدَهَا عَلَیْهِ وَ تُذْبَحُ وَ تُحْرَقُ إِنْ کَانَتْ مِمَّا یُؤْکَلُ لَحْمُهُ وَ إِنْ کَانَتْ مِمَّا یُرْکَبُ ظَهْرُهُ غَرِمَ قِیمَتَهَا وَ جُلِدَ دُونَ الْحَدِّ وَ أَخْرَجَهَا مِنَ الْمَدِینَةِ الَّتِی فَعَلَ بِهَا فِیهَا إِلَی بِلَادٍ أُخْرَی حَیْثُ لَا تُعْرَفُ فَیَبِیعُهَا فِیهَا کَیْلَا یُعَیَّرَ بِهَا (صَاحِبُهَا)»(3)

و خلاف است در این که در این صورت که حیوان را می فروشند قیمت آن را چه می کنند. بعضی گفته اند قیمت آن را تصدق می کنند به فقرا از جانب کسی که مال او است خواه آن حیوان از مال فاعل بوده از اصل، یا منتقل شده به او به سبب دادن قیمت. و جمعی بل که اکثر متأخرین بر این اند که رد می کنند به آن که این عمل [را] کرده. و احادیث و کلام بسیاری از علما خالی است از بیان مصرف. و مستند صریحی از برای تصدق نیست، چنان که جمعی تصریح به آن کرده اند. و وجهی که از برای آن ذکر کرده اند این است که تصدّق به فقرا و مساکین از برای عقوبت فاعل است و از برای امیدواری

ص: 44


1- تهذیب، همان، ص 61، ح 3.
2- تهذیب، همان، ح 2- کافی ، ج 7، ص 204.
3- وسائل، ج 28 ص 358.- فقیه، ج 4 ص 47 ح 5060.

به این نیست که کفّاره گناه او شود. و اگر ثمن را به او رد کنند عقوبتی به او نشده.

و تضعیف کرده اند این را به این که بیع و تصدق عقوبت نیست، بل که تعلیل آن در حدیث به این که «این از برای این است که کسی او را تعییر نکند»، دلالت بر خلاف آن دارد. و عقوبت به تعزیر حاصل می شود. و همچنین کفّارۀ گناه به توبه حاصل می شود.

و اما دلیل دادن به واطی در صورتی که مال خودش بوده، واضح است، و آن اصل بقای ملک است و این قیمت ملک اوست. و اما در صورتی که مال غیر بوده؛ پس چون غرامت را از واطی گرفته اند و به مالک داده اند، پس گویا معامله شده و به این سبب حیوان مال واطی شده. و هرگاه به واطی ندهیم لازم می آید که ملک بلا مالک باشد، و اگر به مالک بدهیم لازم می آید جمع مابین عوض و معوّض. و گویا لفظ «ثمن» که در بعضی روایات وارد شده اشاره به این باشد؛ چون ثمن و مثمن اطلاق می شود بر صورت معاوضه. و همچنین عبارت بعض فقهاء چنان که جماعتی اشاره به این کرده اند. و در بعض اخبار که به لفظ «اغرم قیمتها» فرموده اند، هم مراد عوض آن حیوان است. و دور نیست که به لفظ «یبیعها» در حدیث هم اشاره به این باشد؛ به تقریب این که مراد این باشد که واطی که قیمت از او گرفته شده اخراج می کند حیوان را و بیع می کند، و بیع نمی باشد الاّ در ملک. و به هر حال، اظهر ردّ قیمت است به واطی. و لازم این سخن می شود این که هرگاه آن قیمتی که می فروشند آن حیوان را به آن قیمت، زاید باشد از آن چه از واطی گرفته اند برای مالک، آن زیادتی هم از واطی باشد. چون قیمتِ ملک اوست. چنان که نقصان هم بر اوست.

و دو احتمال دیگر هم داده اند: یکی آن که زیادتی از مالک باشد، نظر به این که آن چه از باب غرامت به او داده بودند از باب «حیلوله» و ممنوع شدن از ملک خود بوده، نه ثمن واقعی. پس زیادتی مال اوست چون ناقل شرعی از ملکیت او ثابت نشده، به علّت این

ص: 45

که واطی مستحق اهانت است و دادن این زیادتی، اکرام است و مناسب او نیست.

و دوم این که زیادتی را تصدق می کنند(1)

هر چند در اصل مسئله قائل به تصدق نباشیم، نظر به این که حیوان منتقل شده از ملک به سبب عوض گرفتن، و داخل در ملک واطی نشده چون سبب انتقال نیست. پس ملک بلا مالک است و باید به فقرا تصدق کرد. و وجه عدم انتقال زیادتی به هیچ کدام، عدم اعتبار اذن آن ها است در بیع.

و ایراد شده است بر این ها؛ این که لازم می آید بنابراین، که ملک بر جا بماند بی مالک، و بعد از ثبوت ملک از برای مالکی (هر چند متعیّن نباشد که از کدام است)(2)

نقل از ملک او محتاج است به دلیل. و اصل، عدم انتقال است. و مالک بودن منافات ندارد با عدم اشتراط اذن در بیع، چنان که در بسیاری از مواضع اذن شارع کافی است در معاوضات اجباریّه. پس اقوی همان احتمال اول است که به فاعل فعل می دهند.

و از آن چه گفتیم معلوم می شود که قول به تصدق به فقرا، از باب صدق «تصدق مجهول المالک» هم صحیح نیست، زیرا که مالک بودن احدهما که ثابت شد، پس داخل مجهول المالک نیست. و هرگاه اصل «حکم به ملک» مشکل شود(3)

یعنی به دلیل ثابت نشود که مال کی است(4)،

این را مجهول المالک نمی گویند. پس نه در اصل مسئله و نه در زیادتی(5) قیمت در این جا، هیچکدام، در باب تصدق متمسک به قاعدۀ مجهول المالک نمی توانیم شد. زیرا که مراد از مجهول المالک این است که می دانیم ملک شخصی هست اما

ص: 46


1- در نسخه: می کند.- جریان کلام سابقاً و لاحقاً نشان می دهد که «می کنند» درست است.
2- و به اصطلاح «علم اجمالی» بر مالکیت احدهما هست.
3- یعنی اگر اصل «حکم به ملک احدهما معیّناً» مشکل شود.
4- در نسخه: که مالکی است.
5- در نسخه: زیادیی.

نمی دانیم که کدام است آن. و در این جا ملکیت ثابته برای هیچکدام نیست(1).

و الحاصل: ترددی که حاصل شود به سبب تعارض ادلّه در این که این مال از این شخص است یا از آن شخص، این از باب جهالت در تملّک و مالکیت هر یک از آن ها است شرعاً. و در مسئلۀ مجهول المالک جزماً می دانیم که تملک شرعی ثابت است از برای شخص خاصّی و لکن آن شخص را نمی شناسیم. پس در این جا جهالت در مالک بودن است با این که شخص معلوم است که احدهما است. و در مجهول المالک جهالت در شخص مالک است مطلقا، نه در مالکیت.

و همچنین: این از باب مال بلا مالک نیست که مشهور در آن این است که تصدق می کنند به فقرا. زیرا که مال بلا مالک آن را می گویند که می دانیم که این ملک زید بود و زید مرد، و علم داریم که وارثی ندارد، که در این جا می گوئیم اقوی این است که مال امام(علیه السلام) است و به اذن حاکم به فقرا می دهیم. و این را که «مال بلا مالک» می گوئیم مراد مالک غیر امام(علیه السلام) است. پس منافات ندارد با آن که گفتیم که «ملک بی مالک نمی شود».

و تتمیم این مبحث موقوف است به ذکر چند مطلب:

مطلب اول این که: این احکامی که ذکر شد، در بالغ عاقل بی اشکال است. اما طفل و مجنون: پس جمیع این احکام در این ها جاری نیست، بل که بعضی جاری است و بعضی جاری نیست. پس می گوئیم که: در حرام شدن گوشت موطوئۀ انسانی، حرام می شود هر چند در احادیث لفظ رجل وارد شده که ظاهر در بالغ است(2)

. و لکن اصحاب در کتاب های خود لفظ انسان ذکر کرده اند. و روایت مسمع که در کافی روایت کرده هم عموم

ص: 47


1- در سطرهای بعدی معنی این عبارت را باز خواهد کرد.
2- حدیث ها در همین مسئله گذشت.

دارد: «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) أَنَّ أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ(علیه السلام) سُئِلَ عَنِ الْبَهِیمَةِ الَّتِی تُنْکَحُ فَقَالَ حَرَامٌ لَحْمُهَا وَ کَذَلِکَ لَبَنُهَا»(1). و این حدیث هر چند سند آن ضعیف است لکن ضعف آن(2)

منحبر است به عمل اصحاب و ورود آن در کافی. و لفظ رجل که در سایر اخبار وارد شده منتهای آن «مفهوم لقب»ی است که حجت نیست. قطع نظر از ورود آن [به] مورد غالب.

و اما حکمی که در سایر اخبار وارد شده در لزوم ذبح و سوختن آن: پس آن ملزوم مطلق حرمت است. از برای این است که انتفاع هیچ چیز از آن نمی توان برد. نه حرمتی که از فعل رجل به عمل آمده باشد. پس هرگاه حرمت در فعل صغیر و مجنون هم حاصل شد، باید وجوب اتلاف بر آن نیز مترتّب شود تا کسی به گوشت حرام آن منتفع نشود، دانسته یا ندانسته.

اگر کسی بگوید که: از حدیث عام حرمت لحم و لبن مفهوم شد مطلقا، و عدم حجیت «مفهوم لقب» در سایر اخبار، منشأ تعدّی حکم به غیر منطوق نمی شود. غایت امر این است که حکم صغیر و مجنون در آن ها مسکوت عنها باشد. پس چه مانع دارد که لزوم سوختن و اتلاف بالمرّه در موطوئۀ رجل (به سبب عدم جواز انتفاع به هیچیک از اجزاء آن) باشد. چنان که منع از انتفاع مطلق در آن اخبار دلالت دارد بر آن. و در موطوئۀ صغیر و مجنون اکتفا شود به حرمت لحم و لبن نظر به حدیث عام. و سوختن و اتلاف بالمرّه لازم نباشد، پس توان به پشم و مو و استخوان و امثال آن منتفع شد.

می گوئیم که: هرگاه در مدلول حدیث عام نظر به موطوئۀ صغیر و مجنون در لحم و لبن اکتفا به همان حکم شارع به حرمت توان کرد، در سایر اخبار نسبت به رجل هم

ص: 48


1- کافی، ج 6 ص 259.
2- در نسخه: بضعف..

اکتفا به حرمت مطلق انتفاع می توان کرد، پس [چه] احتیاج به سوختن(1)؟

هرگاه بگوئی که: سوختن او برای این است که از آن اجتناب حاصل شود در «نفس الامر» از برای عالم و جاهل، و در صورت علم به شخص موطوء و صورت مشتبه شدن آن به غیر(2).

می گوئیم: که همین کلام در موطوئۀ صغیر و مجنون نسبت به انتفاع به لحم و لبن، هم جاری است.

و با وجود این ها می گوئیم: که علّت منصوصه در اخبار (که ذبح حیوان بی گناه و سوختن آن از برای این است که اعلام شود به شدت امر تا مردم جرئت نکنند به وطی حیوانات و اکتفا کنند به آن ها و نسل منقطع شود) در ما نحن فیه جاری است. مگر این که بگوئیم که در صغیر (چون تناسل حاصل نمی شود) پس آن مختص کبیر خواهد بود. و به هر حال ظاهر عدم فرق است در این حکم مابین بالغ عاقل و غیر آن یا به سبب همین علّت، یا به سبب این که آن حیوان مشتبه نشود به غیر، و مردم مرتکب تصرف در آن بشوند خواه دانسته و خواه ندانسته.

و اما حکم وطی به حیوانی که مقصود از آن خوردن گوشت آن نیست: حکم اخراج از بلد و فروختن آن، پس دلیل واضحی بر ثبوت آن در موطوئۀ صغیر نیست، به جهت آن

ص: 49


1- به عبارت دیگر: اگر از حدیث عام (دربارۀ موطوئۀ صغیر و مجنون) می توان به عدم لزوم سوختن حکم کرد، در دیگر حدیث ها نیز دربارۀ موطوئۀ رجل، می توان به عدم لزوم سوختن حکم کرد. یعنی حدیث عام با دیگر حدیث ها در این جهت با هم فرق ندارند.
2- توضیح: یعنی سوزانیدن برای این است که هم کسانی که از ماجرا اطلاع دارند نتوانند از آن استفاده کنند و هم آنان که اطلاع ندارند. و نیز سوزانیدن برای این است که هم کسی به طور دانسته و شناخته، از آن استفاده نکند، و هم آن حیوان کاملاً معدوم شود تا امکان مشتبه شدن آن با حیوان یا حیوان های دیگر نباشد تا کسی به عنوان مشتبه از آن استفاده کند. با بیان دیگر: یکی از خطرهای بقای آن عبارت است از رخدادِ شبهه (شبهۀ محصوره یا غیر محصوره) سوزانیدن زمینۀ این خطر را از بین می برد و این مشکل (که مشکل بزرگی هست) پیش نمی آید.

که در اخبار همه جا «رجل» مذکور است و دلیلی بر صغیر دلالت کند (عموماً و خصوصاً) موجود نیست. و عبارت علما هم در این مقام مثل مسئلۀ «حلّیت و حرمت اَکل» نیست که به لفظ «انسان» باشد. بل که [تعبیر با لفظ] بالغ عاقل، در فتاوی علما، اخراج مجنون می کند. لکن لفظ رجل در اخبار، شامل هست آن را. مگر این که بگوئیم که چون حکم در آن ها مقترن است(1)

به ذکر حدّ و حدّی بر مجنون نمی باشد، پس اخبار هم شامل آن نیست. چنان که این هم وجهی است از برای عدم دخول صغیر.

بلی چون بر ایشان تأدیب جایز است، (بنابر قول به اکتفای به تعزیر حاکم در مسئلۀ حدّ،) بگوئیم آن ها هم داخل اند. مگر آن که فرق بگذاریم مابین تادیب و تعزیر(2)

و بگوئیم تعزیر(3)

هم مختص بالغ عاقل است. و به هر حال اَظهر عدم جریان حکم در مجنون هم هست، چون حکم خلاف اصل است و عدول از آن نمی توان کرد الاّ به یقین. مگر این که بگوئیم که علت منصوصه که در حدیث سدیر است که فرمودند «کَیْ لَا یُعَیَّرَ بِهَا» شامل آن باشد. یعنی اخراج از بلد می کنند(4)

و در آن جا می فروشند. از برای این که تعییر و سرزنشی حاصل نشود به سبب وطی بهیمه، خواه برای مالک بنابر این که کلمۀ «یُعیَّر» از باب «فلان یعطی و یمنع» باشد و نایب فاعل خاصّ در آن مضمر نباشد(5).

پس بنابر این، موطوئۀ صبی هم داخل می شود.

ص: 50


1- در نسخه: متقرن است.
2- در نسخه: تعذیر.
3- در نسخه: تعذیر.
4- در نسخه: می کند.
5- در فارسی دربارۀ قاطعیت (و نیز لجاجت) کسی، می گویند «یارو گفت حرف مرد یکی است». این یارو کیست؟ شخص معین نیست و هر کس که باشد مهم نیست، مهم پیام مَثَل است. در حدیث آمده است «وسیلۀ سرزنش نباشد»، سرزنش چه کسی؟ هر کس که ممکن است از این بابت دچار سرزنش شود: مالک، واطی، خریدار، کرایه کننده، موهوب الیه.. و هر کس دیگر. مهم این است که سرزنشی پیش نیاید.

علاّمه در قواعد نایب فاعل را واطی قرار داده(1).

و همچنین از کلام شهید ثانی(ره) ظاهر می شود.

و اما خنثی: پس آن چه در کلام فقها مذکور است (در کتاب مطاعم و مشارب) به لفظ «انسان» در حرمت لحم شامل خنثی هست. و همچنین لفظ «بالغ عاقل» در کتاب حدود شامل خنثای بالغ هست. و لکن از کتاب شهید ثانی(ره) ظاهر می شود استثنای خنثی در هر دو جا، دون نقل خلافی(2). و اما اخبار: پس عموم روایت مسمع دلالت بر دخول آن می کند در حکم تحریم موطوئه. و اما سایر اخبار که به لفظ رجل وارد شده، شامل آن نیست. بل مقتضای علّت های منصوصه هست.

مطلب دویم: مقتضای اطلاق فتاوی و اخبار این است که فرقی نیست در موطوء مابین نر و مادّه. و مابین قُبل و دُبر. و در واطی مابین عالم و جاهل. و هرگاه فرض شود که آدمی موطوء حیوان شود، پس اصل مقتضی آن است که هیچ یک از احکام مذکور در آن ثابت نیست(3).

مطلب سیّم: هرگاه قائل شویم که وطی صغیر و مجنون منشأ حرمت شود، و آن حیوان مال غیر باشد، غرامت آن متوجه فاعل می شود در مال او. چون به منزلۀ اتلاف مال است و ضمان(4) در اتلاف مختص به مکلّف نیست. و هرگاه مالی نداشته باشد در ذمّۀ

ص: 51


1- عبارت قواعد: «لعلاّ یعیّر فاعلها بها».- قواعد «کتاب الحدود» المقصد الثالث، المطلب الثانی. ط کوشانپور به همراه «ایضاح الفوائد».
2- الرّوضۀ البهیّۀ، کتاب الاطعمۀ و الاشربۀ، ج 7 ص 295- و در کتاب الحدود، در «الفصل السابع» می گوید «اما التحریم فالظاهر تعلّقه بمطلق الذکر کما سلف»: اما تحریم؛ ظاهر این است که به مطلق مذکّر متعلق است همان طور که (در کتاب اطعمه و اشربه) گذشت.
3- نگوئید خوشا به حال اروپائیان، زیرا تعزیر دارد اجماعاً.
4- در نسخه: زمان.

آن ها هست تا وقتی که قادر شوند بر ادای آن. و در صورتی که حیوان از باب اسب و الاغ باشد، پس بر آن ها چیزی نیست مگر آن که آن عمل موجب نقصی در قیمت آن شود به سبب حرام شدن گوشت و نجس شدن بول و سرگین آن (اگر قائل شویم به ثبوت آن ها در این قسم حیوان) به سبب همان [تعییر](1)

بر مالک آن، هر چند فاعل نباشد پس در این صورت تفاوت قیمت متعلق به آن ها می شود.

مطلب چهارم: آیا امثال اسب و الاغ موطوء، گوشت و شیر و نسل این ها حرام می شود یا نه؟-؟ در این، دو قول است، مختار علاّمه در قواعد و شهید ثانی در روضه، حرمت است به سبب آن که داخل تحت «مأکول اللحم» است و دلیل شامل آن است، و عموم روایت مسمع هم دلالت می کند. و استدلال به اولویّت هم کرده اند که هرگاه مأکول الّلحم غیر مکروه، حرام بشود پس مکروه به طریق اولی. و قائل به عدم تحریم صریحاً، در نظر نیست. و در ایضاح و تنقیح آن را احتمال ذکر کرده اند و لکن ظاهر لفظ «اقرب» و «اقوی» که در کلام ایشان است ظاهر در وجود قول است.

و اطلاق کلام ایشان (در کتاب مطاعم و مشارب) که گفته اند «و یحرم موطوء الانسان» دلالت واضحی ندارد بر ارادۀ این نوع حیوان. بل که از ذکر حکایت اشتباه و قرعه و ذبح و حرق بعد از آن، مستفاد می شود که همۀ این کلمات در حیوان مأکول الّلحم است.

و دلیل عدم حرمت، صحیحۀ سدیر است که تفصیل را افاده می کند و فرق می کند مابین «ما یؤکل لحمه» و غیر آن. و ظاهر از «ما یؤکل لحمه» در این حدیث آن است که در عرف و عادت گوشت آن خورده می شود، نه آن چه جایز است اکل او شرعاً. و این حدیث تقیید می کند سایر اخبار را حتی موثقۀ سماعه را هم. پس باید در موثّقه، بهیمه

ص: 52


1- در نسخه: تعذیر.

[را] (که در اول مذکور است) حمل بر مثل اسب و الاغ کرد. و عطف شاۀ و ناقه به آن، هم مؤیّد آن است. و نفی از بلد را هم مخصوص آن کرد، چون نفی بلد در غیر آن نیست، چنان که فتاوی علما و سایر اخبار دلیل آن است.

و اما آخر حدیث که گفته است «وَ ذَکَرُوا أَنَّ لَحْمَ تِلْکَ الْبَهِیمَةِ مُحَرَّمٌ وَ لَبَنَهَا»، پس آن معلوم نیست که کلام امام(علیه السلام) باشد و اگر باشد هم دلالت بر رضای امام(علیه السلام) بر آن نمی کند، پس اشاره می تواند بود به تضعیف آن چه ذکر کرده اند؛ پس گویا امام(علیه السلام) فرموده است که «این بهیمه غیر شاۀ و بقر و ناقه است بل که مثل اسب و الاغ است، حکم آن نفی از بلد است و اما مردم گفته اند که گوشت و شیر آن حرام می شود». و شاید مراد ایشان نسبت این قول به عامّه باشد.

این بنابر نسخۀ کافی است که در نزد حقیر موجود است و خالی از صحّت نیست. و اما در تهذیب پس کلمۀ «او» بعد از لفظ «بهیمه» مذکور نیست. و بنابر این اشکالی نیست الاّ ذکر نفی بلد که آن در مأکول اللحم، معهود نیست در فتاوی. یا آن که مراد نفی فاعل باشد از بلاد، و آن نیز معهود نیست.

و اما روایت مسمع: پس آن با وجود ضعف سند، جابری از برای ضعف آن نیست، زیرا که هر چند در مثل گاو و گوسفند معمول به اصحاب باشد، و لکن در ما نحن فیه عمل مشهور بر آن معلوم نیست، که جابر ضعف آن باشد. و مع هذا متبادر از آن، حکم بهیمه [ای] است که در عادت گوشت و شیر آن را می خورند. چنان که پوشیده نیست. و دور نیست ترجیح این قول، خصوصاً با اعتضادات آن به اصل و استصحاب. بل که این قول اقوی و اظهر است خصوصاً به ملاحظۀ این که ذکر کرده اند وجه کشتن و سوختن، این است که مشتبه نشود گوشت و شیر حرام خورده نشود. و حال آن که اگر چه گوشت اسب و الاغ را غالباً نمی خورند لکن پوست آن را جلد قرآن و کتاب و سایر حوائج (از کفش و

ص: 53

غلاف شمشیر و غیره) می کنند، و اغلب اوقات به بول و سرگین آن ها مردم مبتلا می شوند. و چنان که [حرام] خوردن و حرام بودن باعث [وجوب] اجتناب از مشتبه می شود(1)،

حرام و نجس استعمال کردن هم همین حکم دارد. و اگر گوشت و پوست آن حرام می شد، پس باید در روایت سدیر این تفصیل نباشد.

مطلب پنجم: فقها ذکر کرده اند که هرگاه حیوانی که ماکول اللحم است، مشتبه شود (چنان که در بعض عبارات است) یا حیوان موطوء انسان (چنان که در بعض دیگر است) در میان قطعه[ای] از حیوان که «محصور» باشد(2).

آن قطعه حیوان را قسمت می کنند به دو قسم (چنان که در اکثر عبارات است) یا به دو نصف (چنان که در بعض عبارات است و همچنین در حدیثی که مستند حکم است) و عمل به قرعه می کنند و در دو رقعه اسم آن قسمت ها را می نویسند و به نام محرّم بیرون می آورند، هر کدام که به نام حرام بر آید باز آن را دو قسم می کنند و باز قرعه می کنند، و همچنین تا یکی باقی بماند. و بنابر اعتبار «تنصیف»(3) اشکال به هم می رسد در صورتی که عدد حیوان طاق باشد. زیرا که معتبر تقسیم در عدد است، نه قیمت. پس بنابر این، زاید را به هر [کدام از] دو قسم بکنند، باکی نیست. و اولی تنصیف است(4)

مهما امکن، به تبعیت روایت. و بعد از آن که

ص: 54


1- عبارت نسخه: و چنان که خوردند و حرام بودند باعث اجتناب از مشتبه می شود..
2- یاد آوری: مراد از «قطعۀ محصور» این است که حیوان مشتبه در میان گلّۀ معین، باشد خواه مالک آن یک فرد باشد و خواه افراد متعدد مشاءً شریک باشند پس در این جا دو نکته قابل توجه است: الف: اگر هر کدام از افراد مالک گوسفندان معین باشند و شرکت مشاعی در بین نباشد، ممکن است هر کدام دربارۀ دام های خودش به استصحاب طهارت و حلّیت و برائت از حرمت، متمسک شود. ب: اگر مشتبه در میان یک قطعه و گلّه نباشد و در میان گوسفندان و گلّه های یک منطقه باشد، هر کس می تواند به اصول مذکور متمسک شود..
3- در نسخه: تصنیف.
4- عبارت نسخه: و اولی عدم تنصیف است.

یکی باقی ماند، حرام همان است. و با آن همان عمل می شود که با حیوان معین می شود.

و مستند مسئله حدیثی است که شیخ روایت کرده است از « أَحْمَدَ بْنِ یَحْیَی عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عِیسَی عَنِ الرَّجُل(علیه السلام) أَنَّهُ سُئِلَ عَنْ رَجُلٍ نَظَرَ إِلَی رَاعٍ نَزَا عَلَی شَاةٍ قَالَ إِنْ عَرَفَهَا ذَبَحَهَا وَ أَحْرَقَهَا وَ إِنْ لَمْ یَعْرِفْهَا قَسَمَهَا نِصْفَیْنِ أَبَداً حَتَّی یَقَعَ السَّهْمُ بِهَا فَتُذْبَحُ وَ تُحْرَقُ وَ قَدْ نَجَتْ سَائِرُهَا»(1). و ظاهر این است که محمد بن عیسی بن عبید یقطینی است، پس سند صحیح است علی الاظهر. و ظاهر این است که مراد از «رجل» امام حسن عسکری علیه السلام است، چنان که اطلاق می شود گاهی بر آن حضرت (و بر حضرت هادی علیه السلام نیز، چنان که در روایتی که در باب «لقطه» حمیری روایت کرده از رجل)(2).

و او(3) از اصحاب عسکری(علیه السلام) است.

پس توهّم «ارسال» به جهت این که «رجل» مختصّ حضرت کاظم علیه السلام است و محمد بن عیسی ادراک او نکرده، یا توهّم(4)

«قطع» به جهت احتمال این که رجل امام نباشد با وجود لفظ، ضعیف است. و بر فرض تسلیم ضعف حدیث ضعف آن منجبر است به عمل اصحاب.

و با این حدیث تخصیص می دهیم دو قاعدۀ مشهوره را که یکی آن است که: فرقی

ص: 55


1- وسائل، ابواب الاطعمۀ المحرّمه، ب 30 ح 1.
2- مراد حدیث شماره یک از «کتاب اللقطه» ب 9 وسائل است، که عبدالله بن جعفر حمیری از «رجل» روایت می کند. اما لفظ «حمیری» در آن نیامده و به نام راوی بسنده شده است. با حدیث شماره دو، همان باب که به دنبال نام، لفظ «حمیری» هم آمده اشتباه نشود. البته مراد هر دو امام هادی(علیه السلام) است زیرا او از اصحاب آن حضرت است- رجوع کنید «معجم رجال الحدیث» ج 11 ص 148 شماره 6766.
3- یعنی: محمد بن عیسی.- رجوع کنید؛ همان، ج 18 ص 91 شمارۀ 11527- و نیز؛ همان، ص 119 شماره 11536. ظاهراً هر دو یک شخصیت هستند.
4- در نسخه: با توهّم..

گذاشته شود در شبهه مابین محصور و غیر محصور بنابر مشهور که حکم کرده اند به وجوب اجتناب از جمیع در مشتبه محصور(1).

و همچنین قاعدۀ دیگر که مستفاد است از اصل برائت و حدیث صحیحی که ناطق است به این که «کُلُّ شَیْئ فِیهِ حَلَالٌ وَ حَرَامٌ فَهُوَ لَکَ حَلَالٌ حَتَّی تَعْرِفَ الْحَرَامَ بِعَیْنِهِ»(2). و هر چند این حدیث مختصّ حکم گوسفند است ولکن ظاهر این است که قائل به فرقی نیست مابین گوسفند و گاو و شتر و امثال آن ها، و مابین این که این کار را راعی کرده باشد در گله و رمه یا این که حیوان موطوئه داخل شود به حیوانات دیگر و مشتبه شود، به هر نحو که باشد(3).

و اما کلام در مثل اسب و الاغ: پس آیا حکم آن ها نیز در صورت اشتباه چنین است یا نه؟-؟ پس تصریحی به آن در نظر نیست و کلمات فقها در مقام ذکر قرعه کالتصریح است در حکم حیوانات ماکولۀ متعارفه. پس باید در حکم آن رجوع به اصل و قواعد کرد؛ و هر کس در مسئلۀ شبهۀ محصوره هر چیزی را اختیار کرده، معمول می دارد. و آن مشکل می شود در صورت جهالت واطی و مالک خصوصاً بنابر مشهور از وجوب اجتناب از جمیع که مستلزم آن است که همۀ آن حیوانات را نفی بلد کنند و بفروشند و قیمت آن را چه کنند.

و دور نیست هم که در آن هم بنابر قرعه بشود از باب «القرعۀ لکل امر مشکل» نه بخصوص حدیث مذکور. یا بنابر اصل برائت شود [که](4) نفی وجوب اجرای آن حکم می کند، خصوصاً به ملاحظۀ این اخباری که در حکم آن وارد شده، در صورت معلوم بودن

ص: 56


1- پس به حدیث عمل می شود نه به این قاعده.- و این فتوی به کفایت قرعه در شبهۀ محصوره را در یکی از مسائل آخر جامع الشتات بر صراحت انتخاب کرده است. یعنی حدیث را بر قاعده حاکم کرده است.
2- وسائل، ج 17 ص 87 ح 22050.
3- پس (باز هم) به حدیث (تقسیم و تنصیف) عمل می شود نه به این قاعده.
4- در نسخه: و.

حیوان و واطی و مالک است.

و در صورت جهالت آن ها، هرگاه بنا را به قرعه بگذاریم، پس چون غرامت کشیدن قیمت، و ردّ قیمت(1)

به واطی بعد فروختن، ممکن نیست، در آن جا نیز از باب قاعدۀ مجهول المالک تصدّق به فقرا شود نه از باب قول به تصدق در اصل مسئله.

و بنابر این: پس اشکال در حیوان ماکول اللّحم هم وارد می شود در صورت جهالت مالک و واطی، و این که قیمت را چه باید کرد. و تتمّۀ کلام بعد می آید.

مطلب ششم در توضیح معنی بهیمه و حیوان است: در کلام بعض فقها لفظ «حیوان» است که اعم است از چهارپا. و در کلام بعضی لفظ «بهیمه» است. و بعضی اهل لغت آن را به «جاندار بی تمیز» تفسیر کرده اند چنان که از زجاج نقل شده که مناسب اشتقاق آن است از «بَهَم»(2). و جمعی از ایشان به چهار دست و پا تفسیر کرده اند از حیوان برّ یا بحر. و از صاحب قاموس تردّد میان دو معنی نقل شده. و در عرف اطلاق بر معنی دویّم می شود. و چون عرف مقدم است بر لغت در نزد تعارض (علی الاقوی) پس بهیمه را در اخبار حمل کردن بر چهار دست و پا اولی است، خصوصاً با موافقت با اصل. پس بنابر این مرغ و ماهی داخل نخواهد بود، هر چند جماع کردن با همۀ این ها حرام است. چنان که آیۀ شریفۀ «وَ الَّذینَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حافِظُون»(3) الی قوله تعالی «فَمَنِ ابْتَغی وَراءَ ذلِکَ فَأُولئِکَ هُمُ العادُون»(4)، بر این دلالت دارد.

و استفادۀ حکم سباع (مثل گرگ و روباه و امثال آن) اشکال است و حکم از اخبار

ص: 57


1- در نسخه: در قیمت
2- ظاهراً میرزا(ره) توجه نفرموده که در مادّۀ اصلی «بهم» معنی «ابهام» نیست. بل بر عکس: ابهام از بَهَمَ گرفته شده که باب افعال است. و بهیمه مشتق از باب افعال نیست بل از اصل ثلاثی مجرد است.
3- سوره مؤمنون آیه 5 و سوره معارج آیه 29.
4- سوره مؤمنون آیه 7 و سوره معارج آیه 31.

ظاهر نمی شود، مگر به جهت علّت منصوصه در بعض اخبار. و ثمره در جواز استعمال پوست و استخوان و امثال این ها ظاهر می شود.

مطلب هفتم: اطلاق روایت و بعض فتاوی مقتضی آن است که [در] اخراج از بلد (در جائی که لازم است اخراج به بلد دیگر) دوری بلد شرط نیست. و بعضی شرط دانسته اند دوری بلد را به حیثیتی که در عادت ظاهر نشود خبر آن حیوان. و ظاهر تعلیل در حدیث هم مشعر به آن است.

و هرگاه بعد از اخراج، عود کند آن حیوان به بلد اول، ظاهر این است که اخراج واجب نیست ثانیاً، به سبب حصول امتثال. و اما علّتی که در حدیث وارد شده (که مشعر است به این که باید خبر آن حیوان ظاهر نشود): پس ظاهر این است که از باب حکمت است در اوّلِ تشریع حکم، نه از باب علّت. و گاه است که در آن بلاد هم آن خبر شایع شود، پس بنابر این باید از آن بلد اخراج شود به بلد دیگر.

مطلب هشتم: ظاهر حدیث سدیر آن است که بیع (در جائی که لازم است) بعد اخراج از بلد است. و شهید ثانی در روضه گفته است که «می فروشند آن را بعد از اخراج یا پیش از اخراج اگر منافات با فوریّت نداشته باشد»(1)،

چون اخراج را واجب فوری دانسته، یا تعبّداً، یا برای این که سرزنش نکنند واطی یا مالک را به آن عمل نسبت به آن حیوان.

و الحاصل: از آن حدیث چنین مفهوم می شود که غرض اتلاف آن حیوان نیست در آن جا. بل که پنهان کردن آن است. پس آن مقدم است. و چون مرخّص فرموده اند در منتفع شدن به ثمن آن، رخصت بیع را هم داده اند. پس ظاهر می شود قیدی که در حدیث شده (که بفروشند آن را در آن بلد که اخراج می کنند به سوی آن) این است که حکم اخراج

ص: 58


1- الروضۀ البهیّۀ، ج 9 ص 309.

تاخیر نکند مبادا ظهور کند و تعییر حاصل شود، نه این که حقیقت مطلوب این باشد که بیع در آن بلد باشد. و بنابر فوریّت پس اگر تاخیر شود و آن حیوان را به کرایه بدهد یا سوار شود، فعل حرامی کرده، لکن کرایه و منفعت مال اوست، به تفصیلی که می آید.

مطلب نهم: هرگاه بفروشند آن حیوان را (در آن بلد که می برند) به کسی که جاهل به حال او باشد و بعد بر او ظاهر شود حال، شهید ثانی(ره) در روضه گفته است که احتمال قوی دارد که هرگاه وطی منشأ نقصی است در قیمت آن حیوان در نزد عالم به آن نقص- مثل حرام شدن گوشت یا به نجاست بول آن (اگر قائل شویم به آن)- جایز است از برای او فسخ. چون این از جملۀ عیوب است. و این دور نیست و لکن بنابر مختار که حرمت است ثمره نمی کند(1).

مطلب دهم: پیش دانستی که هرگاه موطوء مال غیر باشد، قیمت آن را از واطی می گیرند، و بعد از تفصیلی که مذکور شد معمول می دارند. و اشاره کردیم که معتبر در قیمت آن، حال وطی است. و گفتیم که مختار این است که بهیمه منتقل می شود به فاعل. و به این سبب اختیار کردیم که ثمنی که در عوض بیع موطوئه می گیرند ردّ می شود به واطی و لکن اشکال در این است که وقت انتقال حیوان به واطی آیا همان حین بعد وطی است یا وقت دفع عوض است که معاوضۀ اجباریّه به آن متحقق می شود-؟-؟ اظهر این است که منتقل می شود به او در زمان تحقق وطی. چون ضمان به همان وطی حاصل می شود که در معنی غصب است. و اقوی در تلف قیمی ضمان قیمت روز تلف است. و آن مستصحب است تا زمان دفع قیمت.

ص: 59


1- یعنی: چون مطابق نظر میرزا(ره) آن حیوان فقط حرام می شود، نه نجس. پس، از عیوب محسوب نمی شود. زیرا مردم گوشت آن را مصرف نمی کنند.

و ثمرۀ این نزاع ظاهر می شود در صورت تلف حیوان قبل از [دفع](1) عوض. پس بنابر مختار، از مال فاعل است. و بنا بر قول دیگر، از مال مالک است. و همچنین در صورتی که جنایتی به حیوان برسد، پس ارش آن از برای فاعل است بنابر مختار. و از برای مالک، بنا بر قول دیگر. و همچنین ظاهر می شود ثمره در مؤنۀ حیوان و نماء آن قبل از دفع عوض. و اما تلف و ارش و نما و مؤنه بعد دفع عوض: پس همۀ آن ها از برای فاعل است بر هر دو قول.

مطلب یازدهم حکم حدّ و تعزیر است: و در آن خلاف است؛ مشهور (چنان که در شرایع و غیره مذکور است) این است که حاکم او را تعزیر می کند به آن چه رأی او قرار گیرد، و مقداری از برای او نیست، چنان که در سایر تعزیرات است. و دلالت می کند بر آن صحیحۀ سدیر و موثقۀ سماعه(2) و روایت فضیل بن یسار و زبعی بن عبدالله: «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) فِی رَجُلٍ یَقَعُ عَلَی الْبَهِیمَةِ قَالَ لَیْسَ عَلَیْهِ حَدٌّ وَ لَکِنْ یُضْرَبُ تَعْزِیراً»(3). و روایت دیگر فضیل: «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) فِی رَجُلٍ یَقَعُ عَلَی بَهِیمَةٍ قَالَ فَقَالَ لَیْسَ عَلَیْهِ حَدٌّ وَ لَکِنْ تَعْزِیر»(4).

و بعضی قائل شده اند که او را بیست و پنج تازیانه می زنند که ربع حدّ زانی است. و دلالت می کند بر آن صحیحۀ عبدالله بن سنان که پیش گذشت. و بعضی گفته اند که او را حدّ زانی می زنند که صد تازیانه باشد. و دلالت می کند بر آن صحیحۀ ابی بصیر: «عَنْ

ص: 60


1- در نسخه: دخول عوض.
2- همان دو حدیث پیشین.
3- وسائل، کتاب الحدود، ابواب نکاح البهائم، باب 1 ح 5- ج 28 ص 359.
4- همان، ح 3.

أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) فِی رَجُلٍ أَتَی بَهِیمَةً فَأَوْلَجَ قَالَ عَلَیْهِ الْحَد»(1) و صحیحۀ دیگر او به همین مضمون و لکن در آن جا فرموده «علیه حدّ الزّانی». و روایت ابی فروه(2): «عَنْ أَبِی جَعْفَرٍ(علیه السلام) قَالَ الَّذِی یَأْتِی بِالْفَاحِشَةِ وَ الَّذِی یَأْتِی الْبَهِیمَةَ حَدُّهُ حَدُّ الزَّانِی»(3). و بعضی گفته اند که او را می کشند و دلالت می کند بر آن صحیحۀ جمیل بن درّاج «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) فِی رَجُلٍ أَتَی بَهِیمَةً قَالَ یُقْتَل». و روایت سلیمان بن هلال: «ٍقَالَ سَأَلَ بَعْضُ أَصْحَابِنَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) عَنِ الرَّجُلِ یَأْتِی الْبَهِیمَةَ فَقَالَ یُقَامُ قَائِماً ثُمَّ یُضْرَبُ ضَرْبَةً بِالسَّیْفِ أَخَذَ السَّیْف مِنْهُ مَا أَخَذَ قَالَ فَقُلْتُ هُوَ الْقَتْلُ قَالَ هُوَ ذَاک»(4).

و شیخ(ره) جمع کرده مابین اخبار؛ یک مرتبه به این که: حمل کرده است به این که تعزیر در وقتی است که ایلاج نباشد یعنی داخل نکرده باشد (چنان که صحیحۀ ابی بصیر اشعار به آن دارد)، و حدّ را حمل کرده بر صورت ایلاج، به این تفصیل که اگر محصن(5)

است قتل یا رجم (چنان که مدلول اخبار قتل است). و اگر غیر محصن است حدّ.

و مرتبۀ دیگر حمل کرده است اخبار قتل را بر کسی که این فعل از او سه مرتبه سرزده باشد و تعزیر در میان آن ها واقع شده باشد یا حدّ. چنان که دلالت دارد بر آن روایت یونس: «عَنْ أَبِی الْحَسَنِ الْمَاضِی(علیه السلام) قَالَ أَصْحَابُ الْکَبَائِرِ کُلِّهَا إِذَا أُقِیمَ عَلَیْهِمُ الْحَدُّ مَرَّتَیْنِ قُتِلُوا فِی الثَّالِثَةِ»(6). و گویا شیخ حمل کرده است «حد» را در این

ص: 61


1- همان، ح 8.
2- در نسخه: ابی فرده.
3- همان، ح 9.
4- همان، ح 7.
5- در نسخه: محسن.
6- وسائل، کتاب الحدود، ابواب مقدمات الحدود، باب 5 ح 1.

حدیث بر معنی اعمّ از تعزیر. و مرتبۀ دیگر حمل کرده است اخبار حدّ زانی را بر تقیّه، چون مذهب عامه این است که به سبب ایلاج فرجی زنا متحقق می شود خواه انسان باشد و خواه غیر آن.

و به هر حال، اقوی قول مشهور است و اکثر این حمل ها بعید است و دلیلی قائم بر آن نیست(1).

مطلب دوازدهم: ثابت می شود این عمل، به شهادت عدلین. و به شهادت زنان ثابت نمی شود. و همچنین ثابت می شود به اقرار فاعل یک مرتبه، (بنابر مشهور)، به سبب عموم «اقرار العقلاء علی انفسهم جایز» بیرون رفت از آن، آن چه به دلیل ثابت شده تعدد، مثل زنا و لواط و مساحقه و قیادۀ و شرب خمر و قذف و سرقت در خصوص قطع، هر چند در غرامت اکتفا به یک بار شود. و دلیل واضحی بر اعتبار تعدد نیست.

و قول به اعتبار دو مرتبه، از ظاهر کلام ابن ادریس فهمیده می شود. و همچنین از علامه در مختلف موافقت ابن ادریس ظاهر می شود(2).

و از کلام ابن فهد مستفاد می شود که خلافی در مسئله نبوده و لکن محقق و علامه از کلام ابن ادریس این قول را فهمیده اند

ص: 62


1- البته شیخ(ره) در قول (جمع دوم) مخالف مشهور نیست. و نیز معلوم است که اکثر قائلین به قول مشهور نیز حمل دوم او را می پذیرند. زیرا حدیث یونس تنها نیست و با حدیث های دیگر موّیَد است. به عبارت دیگر: قول مشهور، قول اکثریت متقدمین و متاخرین است، و متقدمین حتی الامکان حدیث را ردّ نمی کردند و از آن پرهیز می کردند. اما متأخرین در ردّ حدیث به قدر آنان پرهیز ندارند. بنابر این، این قول مشهور بر دو مبنا است: مبنای حمل، و مبنای ردّ. مرحوم مصنف مبنای دوم را دارد. یعنی فتوایش از نظر نتیجه و در مقام عمل، مطابق قول مشهور است. اما از نظر مبنا مطابق بخشی از آنان است. و این گونه تمسک به قول مشهور- با هر ارزش و کاربردی که به شهرت قائل باشیم- خالی از بحث نیست. و در عرصۀ فقه، چنین مواردی از شهرت، کم نیست.
2- مختلف الشیعۀ، کتاب الحدود، ص 225 چاپ قدیم.

و مسئله را خلافی کرده اند(1).

و لکن بعضی آن را از ابن حمزه نیز نقل کرده اند و در «وسیله» مذکور نیست و کتاب دیگری از او نزد ما موجود نیست.

و اما تمسک به این که از باب حدود است و این خلاف [نیز] منشأ حصول شبهه می شود، پس اقتصار باید کرد به دو مرتبه. پس آن ضعیف است به جهت آن که بعد از قیام دلیل در نزد مجتهد پس محل شبهه نیست. و شبهه که منشأ «درء حدّ» می شود در غیر چنین جائی است مثل ادعای جهل به حرمت فعل، یا ادعای مشتبه شدن موضوع است. و به هر حال، این سخن بر اجرای حدّ و تعزیر است.

و اما در سایر احکام: پس هرگاه حیوان مال اوست پس نباید اشکال کرد در ثبوت آن ها؛ از حرمت گوشت، و ذبح، و سوختن، و نفی [و بیع] در غیر بلد. این در وقتی است که حیوان مال واطی باشد. و اما هرگاه مال دیگری باشد، پس به اقرار او حکمی بر غیر ثابت نمی شود؛ از حرمت بر او، و وجوب ذبح، و بیع در غیر بلد و امثال [آن ها]، هر چند اقرار را مقرّ متعدد کند. بلی تعزیر یا حدّ بر خود مقرّ ثابت می شود به اقرار او.

پس آن چه از شهیدین(ره) ظاهر می شود در لمعه و شرح آن که گفته اند «و الاّ یکن الدّابۀ له، فالثابت بالاقرار مطلقا التعزیر خاصّۀ، دون غیره من الاحکام المذکورۀ. لانّه اقرار فی حق الغیر فلا یسمع»(2) [مشکل است زیرا] که به سبب اقرار در صورتی که مال غیر باشد [بر غیر] ثابت نمی شود. و الاّ [نسبت به خود مقرّ] تعزیر به تنهائی بر ظاهر خود باقی نیست زیرا که اقرار او به وطی به مال غیر، اقرار است بر نفس خود به حرمت

ص: 63


1- المهذّب البارع، ج 5 ص 129- توضیح: یعنی از سخن ابن فهد(ره) بر می آید که ابن ادریس نیز به تعدّد قائل نبوده، محقق و علامه از کلام او چنین برداشت کرده و این اختلاف را به وجود آورده اند.
2- الروضۀ البهیّۀ، کتاب الحدود، الفصل السابع، آخر الفصل.

اکل لحم، و نسل، و لبن آن، بر او. هر چند بر مالک حرام نشود. و همچنین هرگاه اقرار کند که غیر، وطی کرده است به حیوان مقرّ. به مجرّد این بر غیر، چیزی لازم نیست هر چند مکرّر اقرار کند. و لکن بر خود مقرّ حرام می شود حیوان و توابع آن و سایر احکام از اخراج از بلد و بیع و غیر آن.

خلاصه این که: هر اقراری که مرکب باشد از اقرار بر نفس و اقرار بر غیر، مقتضای هر یک را باید معمول داشت. و در صورتی که اقرار کند واطی به وطی مال غیر و آن غیر هم تصدیق او بکند، پس در این صورت مانعی از قبول اقرار واطی و جریان همۀ احکام، نیست یا به سبب این که مدعی امری است و مانعی از برای قبول قول او نیست الاّ تعلق حق غیر به آن مال و آن هم به سبب تصدیق، رفع می شود. یا به سبب این که آن هم اقراری هست(1)

بر نفس خود به مقتضای آن عمل می شود. و همچنین است کلام هرگاه مالک اقرار به وطی غیر کند در حیوان او، و آن غیر هم تصدیق کند.

[مطلب سیزدهم:] تا این جا سخن در صورتی بود که در ظاهر شرع ثابت شود آن فعل، یا به اقرار یا به بیّنه یا به علم حاکم. و هرگاه کسی مطلع نشده باشد بر آن فعل و اقراری هم نشده باشد و اما آن فعل به عمل آمده باشد: پس آیا حکم واطی میانۀ خود و خدا چه چیز است؟ پس می گوئیم که: اگر آن حیوان مال خود واطی است، پس اگر ماکول اللّحم است (مثل گاو و گوسفند) پس ظاهر این است که بر او حرام است گوشت آن، و همچنین توابع آن از آن چه پیش گذشت. و همچنین ذبح و سوزاندن آن [بر او واجب است]. چنان که حدیثی که از حضرت صادق و کاظم علیهما السلام نقل کردیم دلالت بر آن دارد. و شهید ثانی هم گفته است که: ظاهر این است نظر به همان حدیث(2).

ص: 64


1- یعنی: تصدیق مالک هم اقرار است بر نفس خود مالک.
2- الروضۀ البهیه، کتاب الحدود، الفصل السابع، آخر الفصل.

و لکن اشکال می توان کرد در این، به این که ظاهر آن روایت و سایر روایات در صورت ظهور حال است. چنان که از اجراء تعزیر و حدّ که مذکور است در آن اخبار ظاهر می شود. زیرا که مادامی که ظاهر نشود فعل، حدّی و تعزیری نیست. و بر فاعل هم واجب نیست اظهار آن. بلی لحم و نسل و لبن و امثال آن، از مجموع اخبار مستفاد می شود. و این که ذبح و سوختن، از برای این است که مشتبه نشود به غیر، حتی این که در صورت اشتباه، امر به قرعه شد[ه] تا معین شود. و آن به هر نحو که ممکن شود (که اتلاف به عمل آید و کسی مرتکب استعمال و تناول آن نشود) کافی است. و گاه است که لزوم ذبح و احراق در صورت ظهور حال باشد به سبب تشدید امر، و در صورت عدم ظهور همان اتلاف کافی باشد به هر نحو که باشد.

و هرگاه آن حیوان غیر مأکول اللّحم است عادۀً، پس آیا واجب است بیع آن در خارج بلد یا نه؟-؟ در آن نیز دو وجه است و اظهر عدم وجوب است به دلیل اصل، و عدم استفادۀ حکم آن از اخبار به جهت آن که ظاهر اخبار حکم صورتی است که وقوع فعل ظاهر شود. به سبب اشتمال آن ها بر ذکر حدّ و تعزیر که در صورت ظهور است. و صحیحۀ سدیر که دلالت بر حکم چنین بهیمه دارد و ظاهر در ملک غیر است نه آن که ملک واطی باشد. و همچنین علتی که مذکور است در اخبار که آن از برای اخفای حیوان (تا واطی را سرزنش نکنند در صورت ظهور امر) است. و در صورتی که کسی نمی داند [و] امر مخفی است، دیگر حاجت به اخفا نیست.

و هرگاه حیوان مال غیر واطی است: پس ظاهر آن است که اعلام مالک واجب نیست. و همچنین غرامت کشیدن قیمت آن. و همچنین چاره جستن در انتقال به خود که آن را بخرد و ذبح کند و بسوزاند یا اخراج کند از بلد و بفروشد هرگاه مأکول اللّحم

ص: 65

نباشد. بلی اگر منتقل به او بشود به وجهی از وجوه بر او(1) لازم است اتلاف مأکول اللّحم، چون انتفاع به او حرام است. و اما وجوب اتلاف بر وجه ذبح و سوزاندن: پس آن معلوم نیست، هر چند احوط است. و در غیر ماکول اللّحم هم وجوب اخراج و بیع معلوم نیست، چون در اخبار معلّل است این معنی به اخفا، و مفروض این است که آن خود حاصل است. بل که ظاهر این است که جایز است انتفاع به آن در همان بلد از برای واطی خواه به او منتقل شده باشد یا نشده باشد و لکن به عنوان اجاره یا اعاره به آن منتفع شود.

و دلیل مذکورات همه اصل است و عدم ظهور خلاف آن از اخبار. چنان که دانستی. بلی در ماکول اللّحم در صورتی که به او منتقل نشده نیز حرام است بر او گوشت آن و نسل آن و سایر منافع آن، چون بالذات حرام است.

ص: 66


1- در نسخه: در او.

کتاب الغصب

مسائل الغصب من المجلد الاول

1- سؤال:

1- سؤال: هرگاه کسی حیوان کسی را غصب کند (مثل گاو کاری و الاغ) چند سال نگاه دارد و لاغر و پیر شود. الحال مستحق عین مغصوبه و اجرۀ المثل است؟ یا تفاوت قیمت را هم بگیرد؟

جواب:

جواب: عین و اجرۀ المثل را با تفاوت قیمتی که به سبب نقصان عین به هم رسیده- نه به جهت سوق(1)- می گیرد. و تداخل ارش و اجرت، ظاهراً از مذهب شیعه نیست.

2- سؤال:

2- سؤال: تصرف مالک در ملک خود هرگاه موجب ضرر غیر شود- با علم به ضرر، یا ظن به ضرر، یا با عدم علم و ظن به ضرر، به قدر احتیاج، یا زاید بر قدر احتیاج- آیا جایز است مطلقا یا نه؟-؟

ص: 67


1- مطابق مبتلا به امروزی: تفاوت تورّمی قیمت را نمی تواند بگیرد. پس باید بر اساس طلا محاسبه شود.
جواب:

جواب: اشکالی نیست در جواز تصرف، هرگاه زیاده از قدر حاجت تصرف نکند و علم و ظن به ضرر هم نداشته باشد (مثل آن که به قدر احتیاج خود آتش در خانه خود افروخت(1)،

یا آب آورد و مظنّۀ ضرر به همسایه هم نبود) و ضمانی(2) هم بر این مترتّب نیست. و همچنین ظاهراً اشکالی نیست در این که هرگاه زیاده از قدر حاجت تصرف کند و علم یا ظنّ به ضرر همسایه داشته باشد، این فعل حرام است و موجب ضمان هست.

و اما هرگاه به قدر حاجت تصرف کند و لکن علم به ضرر همسایه یا ظن حاصل باشد: اقوی در نزد حقیر این است که هرگاه از ترک آن خود صاحب مال متضرر می شود، یا نفع بزرگی از او فوت می شود (مثل آن که اگر آتش نیفروزد از سرما هلاک می شود یا محنت و مشقت می برد، یا مبلغی نفع از او فوت می شود) در این صورت تصرف جایز است و ضمانی هم بر آن مترتب نیست. و لکن در این جا مراتب ضرر خود و همسایه را ملاحظه باید کرد. پس هرگاه همسایه مثلاً هلاک شود اما صاحب خانه قلیل محنتی می برد، در این صورت ترک تصرف باید کرد.

و هرگاه به صاحب مال در ترک آن ضرری نمی رسد (مثل آن که جای دیگر دارد که آتش در آن بیفروزد و بر او عسری و حرجی لازم نمی آید و با ظنّ ضرر باز در همان جا آتش افروزد) پس اظهر حرمت و ثبوت ضمان است.

بلی: در این جا دو صورت هست که محل اشکال است؛ یکی آن است که تصرف زیاده از قدر حاجت بکند، نهایت علم و ظنّ به ضرر ندارد، مثل آن که به جهت دفع سرما به قلیل آتش می توانست اکتفا بکند، خرمن هیزم را به آتش افروخت و احیاناً غیری متضرر شد و او مطلقا علم و ظنی به این که این ضرر می رساند، نداشت هر چند آن قدر شعور و

ص: 68


1- در نسخه: در خانه خدا افروخت.
2- در نسخه: زمانی.

فهم داشته باشد که چنین آتشی از شأن او هست که ضرر به غیر برساند.

دوم آن که کاری بکند که از شأن او ضرر رسانیدن هست در عادت، اما این شخص از راه کودنی و نادانی، این معنی را نمی فهمد، از روی غفلت می کند.

قول به ضمان در این دو صورت، بعید نیست. و لکن احوط رفع نزاع است به مصالحه(1).

3- سؤال:

3- سؤال: هرگاه زید عمرو را ضیافت نموده و اسب عمرو را یا خود به دست عمله جات داده، یا فرموده که عمله جات از دست عمرو گرفته، در جائی که غیر مأمن بوده بسته. و اسب را شب دزد برده. آیا در این صورت، زید ضامن است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: به هر حال، بعد از ثبوت مراتب مزبوره، آن شخص که اسب را برده و در غیر مأمن بسته، ضامن اسب هست. هر چند در صورتی که به دست زید داده و آن به آن شخص داده بدون اذن عمرو. زید هم ضامن است(2).

4- سؤال:

4- سؤال: هرگاه عمارت و خرابه را تعمیر کند و بیوتات آن را بسازد و اشجار در ساحت آن غرس کند، و دیگری بر او ادعا کند و ثابت کند که آن عمارت مخروبه از او بوده باشد و به ثبوت شرعی برساند. آلات و اسباب و اشجار مال کی است؟ و مالک مستحق چه چیز است؟

جواب:

جواب: مالک مستحق عمارت خرابه است با اجرۀ المثل خرابه الی زمانی که عمارت حاصل شده. و [نیز] اجرۀ المثل معموره از حین عمارت الی زمان تسلیم هرگاه آلات و اسباب از خود مالک بوده، [و] غاصب مستحق اجرت عملی نیست. و هرگاه آلات و اسباب از غاصب بوده، باز مال غاصب است هرگاه خواهد آن ها را بکَنَد و ببرد مالک

ص: 69


1- مسئلۀ شماره 6 نیز به این مسئله مربوط است.
2- توضیح: یعنی زید می تواند به هر کدام از آن دو نفر رجوع کند.- در این جا نکتۀ دیگر نیز هست: اگر زید اسب را از عمرو گرفته و به عمله بدهد و بگوید «ببر در فلان جا ببند»، در این صورت فقط زید ضامن است.

مانع او نمی تواند شد. بلی : اگر نقصان به مخروبۀ مالک برسد به سبب آن تصرف؛ تفاوتی در قیمت آن خرابه با صفت خرابی(1)

[به هم] برسد، ارش آن را باید بدهد.

و هرگاه مالک بگوید: [قیمت آن را بگیر و خراب مکن. بر غاصب لازم نیست قبول. و همچنین هرگاه غاصب](2)

بگوید: آن ها از تو باشد قیمت بده. بر مالک لازم نیست قبول. و همچنین هرگاه غاصب بگوید: به تو بخشیدم (که فارغ شود از تحمل ازاله) و مالک خواهد آن ها را خراب کند و ازاله کند، بر مالک لازم نیست قبول هبه. [و] در صورت مذکوره بر غاصب اجرۀ المثل خرابه است از حین غصب الی حین تسلیم.

و از آن چه گفتیم، حکم اشجار هم معلوم می شود که هرگاه نهال از مال مالک بوده، الحال باز مال اوست؛ اجرۀ المثل زمین را با منافع اشجار از غاصب می گیرد. و اگر خواهد امر می کند غاصب را که درخت ها را بکن و زمین را هموار کن(3).

و اگر مال غاصب بوده غاصب مسلّط است بر مال خود. و هیچیک را نمی توان الزام کرد به قبول معاوضه. پس غاصب اگر خواهد درخت خود را می کَنَد و اجرۀ المثل زمین را می دهد و زمین را هموار کرده به دست او می دهد(4).

و اگر به مالک ببخشد یا به قیمت آن راضی شود و مالک هم قبول کند، باکی نیست. و اگر راضی نشود او را الزام نمی توان کرد.

و از این جا معلوم می شود حکم این مسئله که: غاصبی خانۀ کسی [را] غصب کند و دیوار او را گجکاری یا به طلا و لاجورد نقاشی کند که غاصب می تواند ازالۀ آن ها را بکند، و اگر نقصانی حاصل شود به اصل خانه، از عهده بر آید.

5- سؤال:

5- سؤال: شاخۀ درخت زید به هوای زمین عمرو رفته، ضرر به عمرو می رسد. می

ص: 70


1- در نسخه: یا صفت خرابی- توضیح: مراد این است که با وجود خرابه بودن نقصی در قیمت پیدا شود.
2- عبارت میان دو علامت در هامش نسخه است.
3- مراد از هموار کردن، به حالت سابق بر گردانیدن است.
4- در نسخه: بدهد.

توان برید یا نه؟-؟

جواب:

جواب: صاحب درخت را بگوید که شاخ درخت خود را اگر می تواند بپچاند و بگرداند. و اگر ممکن نیست، ببرد. و اگر نبرد خود می تواند برید و به او داد. والله اَعلم.

باب الغصب من المجلّد الثانی

6- سؤال:

6- سؤال: هرگاه تصرف مالک در ملک خود موجب تضرر همسایه باشد، جایز است یا نه؟-؟ احکام شقوق آن را بیان فرمائید.

جواب:

جواب: هرگاه تصرف زاید بر قدر حاجت نباشد، و علم یا ظن به ضرر جار هم ندارد، ظاهراً خلافی نیست در جواز آن و عدم ضمان. چنان که ظاهراً خلافی نیست در حرمت و ضمان در صورتی که زاید بر قدر حاجت باشد و علم یا ظن به ضرر جار باشد.

و اما در سایر صور: پس اظهر در نزد حقیر- در جائی که به قدر حاجت باشد و زاید بر آن نباشد و لکن علم یا ظن به ضرر داشته باشد- تفصیل است که: اگر ترک آن موجب ضرر صاحب مال می شود، پس صاحب مال اولی است به عدم تضرر و حرمت، و ضمانی نیست. پس حدیث نفی ضرر شامل آن نیست. و قاعدۀ «رخصت در مال» در این جا اقوی است از قاعدۀ «تسبیب» و «اتلاف». بلی اگر فرض کنی که عارض شود امری دیگر (مثل این که آتشی در خانۀ خود افروخت و بعد از رفع حاجت آن را واگذاشت و خاموش نکرد و به سبب آن ضرر به جار رسید) ظاهر این است که ضامن باشد، به جهت حصول تسبیب با ظن ضرر و عدم تضررّ مالک به سبب خاموش کردن.

و هرگاه ترک آن باعث ضرری به صاحب مال نمی شود، پس ظاهر ضمان است بل که حرمت هم.

ص: 71

و اما هرگاه زاید بر قدر حاجت باشد و علم یا ظن به تضررّ جار ندارد، پس هرگاه از باب لغو و اسراف است، ظاهراً حرمت و ضمان، هر دو هست. پس دلیل «رخصت در مال خود» منصرف به آن نمی شود، و ادلّۀ تسبیب و اتلاف، بی معارض است. و هرگاه اسرافی نباشد، محل اشکال است. و بعضی این صورت را و صورت عدم استشعار به حال را از راه غفلت و بلادت(1)

با بودن آن فعلی که از شأن آن اضرار هست، از موجبات ضمان گرفته اند. و آن خالی از اشکال نیست و انصراف ادلّۀ تسبیب به آن ممنوع است، و اصل مقتضی عدم ضمان است.

7- سؤال:

7- سؤال: هرگاه زید مالی از عمرو غصب کند و متعذّر باشد رد آن به سبب خارجی. و عمرو مثل آن مال را یا قیمت را از زید گرفت. و بعد از آن زید متمکن شد بر آن مال مغصوب. آیا حلال است بر او یا حرام؟-؟ و منافع آن عین مغصوبه در این مدت مال کیست؟

جواب:

جواب: هرگاه در حین استرداد و تعذّر وصول به عین مغصوبه، مثل یا قیمت را به عنوان معاوضه داده است که عین مغصوبه مال غاصب باشد، و این که غاصب به او می دهد مال مالک باشد، در این صورت آن مال بر غاصب حلال است و در معاوضه ملک مستقرّ او می شود. و منافع و نماء آن، همه مال اوست. و لکن بر غاصب هست که منافع آن عین مغصوبه قبل از زمان معاوضه را (از اجرۀ المثل و نماء منفصلۀ آن مثل ولد و شیر و پشمی که از آن به عمل آمده بود، همه را) به مالک بدهد. و آن مال که غاصب در عوض داده هم مال مالک است با جمیع منافع آن.

و اما هرگاه به عنوان معاوضه نداده باشد بل که چون غاصب باعث حائل شدن مابین

ص: 72


1- بلادت: کودنی.

مالک و مال او شده، این مال را از او می گیرد(1)؛

پس در این جا ظاهر اصحاب این است که آن مالی که غاصب به مالک داده محض مال مالک می شود (و ابن ادریس تصریح کرده است به عدم خلاف)(2) و نماء منفصل و منافع آن همه مال اوست تا زمانی که عین مغصوبه به دست آید. و همچنین ظاهر این است که خلافی ندارند در این که عین مغصوبه بر ملک مالک باقی است تا به حال ظهور عین نیز. و به سبب دادن بدل، ملک غاصب نمی شود. چنان که هرگاه کسی یک دست غلام کسی را ببرد، نصف قیمت آن را بدهد، در نصف شریک نمی شود. و مخالف در مسئله، بعض عامّه است.

و بعد از آن که عین مغصوبه به دست غاصب آمد، پس هر یکی را می رسد رجوع به مال خود، (بنابر اشهر و اظهر قولین). پس هرگاه مالک راضی نشود به ردّ می توان او را جبر کرد. و دلیل این قول (چنان که از کلام علامه و ابن ادریس و فخر المحققین و غیرهم ظاهر می شود) همین است که دادن آن، محض از برای حیلوله بود مابین مالک و مال او، و آن الحال رفع شد.

و آن چه فخر المحققین در وجه عدم اجبار گفته است این است که «ملک او مستقر شد بر آن، زیرا که شرعاً نمی تواند بدل قهری چیزی شود که ملک بر آن مستقر باشد، مگر این که آن بدل هم ملک بر آن مستقر باشد(3).

و به جهت آن که هرگاه ملکیت بر آن مستقرّ نباشد، اهل معامله رغبت در آن نمی کنند»(4).

و مرجع این سخن به این است که غرض از بدل، رفع ضرر است از مالک، و به این تمام نمی شود و باز ضرر بر حال خود

ص: 73


1- در اصطلاح به این، «بدل حیلوله» می گویند، که از سنخ هیچکدام از نواقل ملک نیست.
2- السرائر، ج 2 ص 486.
3- به عبارت دیگر: بدل ملک باید ملک باشد والاّ معنی و مصداق بدلیت محقق نمی شود.- بنابر این، فخرالمحققین «ابدال» را در «بدل حیلوله» از نواقل ملک، می داند.
4- ایضاح الفوائد، ج 2 ص 181 ط کوشانپور.

باقی است(1).

و بعد از آن ترجیح داده است عدم اجبار را به جهت آن که غاصب اخذ می شود به اشقّ احوال. و لکن چون ظاهر کلام ایشان این است(2). و مخالفی هم در نظر نیست که آن عین مغصوبه از روز غصب تا به حال ظهور عین، مال مالک است و به سبب دادن بدل، ملک او رفع نشده، پس مراد از قول به «عدم اجبار مالک به ردّ کردن بدل» شاید این باشد که می تواند آن عین بدل را نگاه دارد و غرامت آن را بدهد به مثل یا قیمت (چنان که مذهب بعض شافعیه است) نه این که هم بدل را نگاه دارد و هم عین مغصوبه را بگیرد.

و هر چند کلام فخرالمحققین قابل این هم هست: چون این اشق احوال است و شبهۀ لزوم جمع مابین عوض و معوّض، مندفع است به این که آن بدل، عوض عین مغصوبه نبود(3)،

بل که عوض حیلوله بود. یعنی مانع بودن غاصب از تصرف مالک. چنان که علاّمه در تذکره و غیر آن تصریح به آن کرده اند، و خلاف کرده اند در این که مالک مستحق اجرۀ المثل آن عین مغصوبه بعد زمان اخذ بدل هست یا نه. و همچنین در استحقاق منافع منفصله.

و شاید اظهر (بنابر قول ایشان که ملکیت مالک از عین مغصوبه زایل نشده) لزوم آن باشد در هر دو. و دلیل قول به عدم لزوم- چنان که مختار شرایع(4) و تحریر(5)

است- این است که غاصب بریئ شد از عین به دفع بدل، پس از توابع آن نیز بریئ می شود تا زمان

ص: 74


1- یعنی بدون ملک باز ضرر سرجای خود هست.
2- نه نصّ کلامش.
3- عبارت نسخه: آن بدل عوض عین مغصوبه بعد زمان اخذ نبود.- البته خود نسخه بردار تردید خودش را با علامتی نشان داده است.
4- شرایع الاسلام، ج 3 ص 190- 191 ط دار التفسیر.
5- تحریر الاحکام، ج 2 ص 140 ط قدیم.

تمکن از عین.

و بر این اشکال کرده اند که این، جمع نمی شود با قول بر بقای ملکیت مالک بر عین مغصوبه. و این اشکال وارد است.

لکن این احتمال(1)،

ضعیفِ ضعیف است. و لزوم اخذ غاصب به اشقّ احوال، دلیل وافی ندارد.

و به هر حال؛ هرگاه هر دو متفق شوند بر ترک ردّ از هر دو طرف، باید به عقد معاوضۀ جدیده، عین مغصوبه را منتقل ساخت به غاصب، و به همان ترک ردّ از طرفین، اکتفا نکنند.

و بدان که: صاحب مسالک بعد از آن که از اصحاب نقل کرده در مسئلۀ مذکوره، بقای عین مغصوبه را در ملک مالک با حصول ملکیت محض از برای او در آن بدل نیز، اشکال کرده است به این که: از این لازم می آید جمع مابین عوض و معوض. و بعد از آن وجیه شمرده است این که گفته شود ملکیت غاصب(2)

در عین مغصوبه و ملکیت مالک در بدل هر دو متزلزل اند تا زمان ظهور عین مغصوبه. یا آن که مالک شدن مالک بدل را موقوف است بر یأس از عین مغصوبه پس بدون یأس ملک او نمی شود هر چند تصرف در آن جایز باشد. و صاحب کفایه هم متابعت او کرده است.

و تو می دانی که: مخالفت اصحاب با وجود عدم مخالفت ظاهری، بسیار مشکل است. و دفع اشکال به همین می شود که آن بدل را عوض عین مغصوبه نگرفته (چنان که علامه در تذکره و دیگران تصریح به آن کرده اند) بل که آن عوض حیلولۀ غاصب و مانع شدن اوست از تصرف در عین، لکن به این نحو که مراعی باشد تا زمان حضور عین. و این

ص: 75


1- یعنی توجیه دوم سخن فخر المحققین که: بدل حیلوله است نه بدل ملک یا بدل منافع.
2- در نسخه: بملکیت غاصب.

منافات ندارد با جواز انواع تصرفات در آن؛ از بیع و هبه و اتلاف آن. و در صورت تلف هم ضمانی بر او نیست و باعث زوال ملکیت او از عین مغصوبه نمی شود. و همچنین منافع او همگی مال مالک است.

بلی: اگر عین او باقی باشد و عین مغصوبه پیدا شود. در این جا باید ردّ کرد، به سبب آن که گرفتن آن به علّت منع از تصرّف در عین مغصوبه بود، و علّت زایل شد پس معلول هم زایل می شود. و لکن بنابر این ملکیت بدل از برای مالک هم ملکیت متزلزل است و استقرار آن یا به تلف آن می شود قبل از ظهور عین مغصوبه، یا به تراضی طرفین بعد از ظهور آن به معاوضۀ جدیده. و این منافات با اتفاق ایشان بر ملکیت محضه ندارد. و ثمرۀ آن در اتلاف و انواع تصرفات و نماء منفصله و غیر آن حاصل است.

و الحاصل: چون مستفاد از کلام اصحاب این است که در صورت عدم معاوضه، دادن این بدل، محض از جهت حیلوله از تصرف مالک است در عین مغصوبه. و دلیلی بر حصول ملکیت محضه، در این هنگام نیست الاّ اجماع ایشان ظاهراً، و نفی ضرر. و اجماع و نفی ضرر (هر دو) منحصر است در غیر صورت ظهور عین مغصوبه با بقاء عین بدل در نزد مالک. و مانعی نیست از این که این نوع تملیک هم یکی از انواع تملیک باشد.

و از آن چه گفتیم، ظاهر می شود ضعف وجوهی که فخرالمحققین ذکر کرده. و بعد از آن که بنا بر این گذاشتیم که بیع آن صحیح باشد و هبۀ آن [نیز] و غیر ذلک، ظاهر می شود این که عدم رغبت معاملین هم بر آن، بی وجه است. و به هر حال، حکمت شرعیّه در این مسئله اقتضا کرده است که: چون مالک ممنوع شد از عین مغصوبه (بعد از آن که جایز بود از برای او انواع تصرفات)باید مالک مرخّص باشد در این بدل نیز به انواع تصرفات، تا به هیچ وجه ضرری بر او وارد نشود. پس ملک محض اوست از جمیع جهات و لکن مراعی و به تزلزل است نسبت به خصوص صورت ظهور عین مغصوبه با باقی بودن

ص: 76

آن به حال خود. و بعد از آن یا رفع می شود به ردّ، یا مستقر می شود به معاوضه با عین مغصوبه یا به ردّ بدل آن. بنابر آن وجهی که گفتیم که اگر خواهد مثل یا قیمت آن بدل را ردّ می کند. نه این که الزام شود به ردّ عین.

و اما لزوم ضرر بر غاصب: پس آن مندفع است به این که خود باعث بر ضرر خود شده، و در این جا «سبب» اقوی است از «مباشر». چون رخصت از برای مالک در شرع ثابت شده، بخلاف غاصب.

و بدان که: اجرۀ المثل، در جائی است که آن عین را اجرتی باشد در عادت، از باب حیوان و خانه و غیره. نه مثل پول و گندم و غیره. و لکن ضمان غرامت به جهت حیلوله، در هر عینی که غصب شود، ثابت است و فرقی مابین آن ها نیست. چنان که در تذکره تصریح کرده است. و اما مقدار اجرت: پس هرگاه در جمیع زمانِ عدم قدرت، اجرت آن مساوی است، پس اشکالی نیست. و اما هرگاه متفاوت باشد (مثل این که در اَوّل ماه ده درهم اجرت آن بود، و در ماه دیگر بیست درهم، و در ماه دیگر سی درهم) آن چه علاّمه در تذکره اختیار کرده این است که در هر ماه ضامن اجرت همان ماه می شود. و این را اظهر وجوه شافعیه قرار داده و دو وجه دیگر هم از ایشان نقل کرده. و خلافی از اصحاب نقل نکرده.

و ایضاً بدان که: مراد از معاوضه که مذکور شد در عین مغصوبه با بدل در حال تعذّر ردّ عین مغصوبه، معاوضه ای است که صحیح باشد و انتقال به آن حاصل شود و جامع شرایط باشد. پس بیع صحیح نخواهد بود به جهت عدم قدرت بر تسلیم. و خصوصاً هرگاه آن عین مغصوبه، جهالت هم داشته باشد هر چند به وصف باشد. بلی جایز است در بعض صور مثل «بیع آبق با ضمیمه» بر تفصیلی که در محل خود محقّق شده. بلی به عنوان مصالحه می تواند معاوضه به عمل بیاورد.

ص: 77

و ایضاً بدان که: مالک را نمی رسد الزام غاصب بر معاوضۀ لازمه. همچنان که غاصب هم نمی تواند مالک را الزام کند. و مالک می تواند الزام کند غاصب را بر دادن بدل بر وجه عوض حیلوله. و لکن ظاهر این است که غاصب نمی تواند مالک را الزام کند بر گرفتن آن هرگاه مالک ابا کند. و مثل سایر حقوق نیست که هرگاه مستحق قبول نکند او را باید الزام کرد در گرفتن یا بریئ کردن. و در تذکره تصریح به آن کرده است.

8- سؤال:

8- سؤال: هرگاه زید چند اصله درخت می برد در خانه عمرو می گذارد بدون اذن عمرو. و بعد از آن الاغ عمرو بیاید در نزد آن درخت ها، و یکی از آن ها بیفتد بر روی دست الاغ و دست بشکند و به این سبب بمیرد. زید ضامن الاغ هست یا نه؟-؟

جواب:

جواب: بلی: موافق قواعد فقها چون بدون اذن، درخت ها را در آن جا گذاشته و عدوان کرده، ضمان(1) متوجه او می شود.

9- سؤال:

9- سؤال: زید قدری گندم به امانت نزد عمرو می گذارد، و عمرو آن را بدون اذن زید تلف می کند. آیا عمرو ضامن است مثل یا قیمت را؟-؟ و هرگاه ضامن مثل است هرگاه اتفاق شود که عمرو برود به بلدی دیگر، و زید در آن جا از او مطالبه می کند، و عمرو می گوید «من در بلد غصب به تو می دهم، یا قیمت گندم را موافق تسعیر بلد غصب در این جا می دهم». و مفروض این است که گندم در بلد مطالبه گران تر است. آیا عمرو این تسلط را دارد یا نه؟-؟

جواب:

جواب: گندم «مثلی» است و در صورت اتلاف ضامن مثل است. و زید تسلط دارد که هر جا خواهد از او بگیرد، یعنی در هر جا مطالبه کند در همان وقت و در همان جا لازم است که اداء حق او بکند. و هرگاه قادر بر مثل نباشد، همۀ قیمت او را در وقت مطالبه در بلد مطالبه، می تواند گرفت. و عمرو تسلطی بر او ندارد به آن نحو که خواهش اوست.

ص: 78


1- در نسخه: زمان.

و عبارت تحریر مصرّح است به این مطلب: «و لو غصبه فی بلدٍ و طالبه فی آخر، لزمه دفعه الیه، سواء کان فی حمله مؤنۀ او لم تکن»(1).

10- سؤال:

10- سؤال: زید بدون اذن عمرو، بذری در مزرعۀ او می کارد. و عمرو بعد از اطلاع آمده و عوض تخم و اجرت عمل او را داده که زرع از خود عمرو باشد. الحال که زرع به عمل آمده، زید می گوید که من هم در زرع شریک ام. چه باید کرد؟

جواب:

جواب: اشهر و اقوی این است که زرع مال زارع است، و اجرت زمین بر او هست. و لکن مالک می تواند او را الزام کند بر ازالۀ زرع، یا خود ازاله کند. و ابن جنید قائل شده است که در صورتی که کسی بدون اذن، زرع کرده باشد مالک می تواند آن چه زارع خرج کرده بدهد و زرع را صاحب شود. پس بنابر قول او زارع باید قبول کند هر چند بعد از رسیدن حاصل، باشد. و این قول ضعیف است و اقوی قول اول است چنان که اجماع منقول، و بعض اخبار معتبره، با شهرت بین الاصحاب(2)،

دلالت بر آن دارد.

و به هر حال، در این صورت که صاحب بذر راضی شده باشد به عوض بذر و خرج خود، بذر را به مالک زمین واگذاشته، دیگر حقی ندارد، خصوصاً با ملاحظۀ مذهب ابن جنید. و لکن در صورت سؤال باید ملاحظه کرد که آن معامله بر وجه صحیح واقع شده باشد. به این معنی که این معامله را صاحب یا زارع، بعد سبز شدن بذر کرده باشد،یا بر وجه مصالحه معامله کرده باشد. زیرا که قبل از سبز شدن تخم، خالی از جهالت نیست.

11- سؤال:

11- سؤال: «مقبوض بسوم»(3) یا «بیع فاسد» هرگاه تصرف در آن به اذن مالک باشد و

ص: 79


1- تحریر الاحکام، ج 2 ص 138 ط قدیم.
2- مراد مصنف(ره) معلوم نیست آیا خود آن اخبار را معتبر می داند یا آن ها را به سبب شهرت، معتبر می داند. و با بیان دیگر: آیا مرادش شهرت روائی است یا فتوائی.
3- مال و کالائی که مشتری آن را تحویل گرفته یا با اذن مالک آن را بر داشته تا بررسی کند و اگر پسندید خریداری کند.

تلف شود، چه صورت دارد؟ و فرقی هست مابین این که تلف آن به تفریط باشد یا بدون تفریط، یا نه؟-؟

جواب:

جواب: هرگاه مشتری در بین مساومۀ بیع(1)،

بگیرد آن عین را، یا به بیع فاسد به او منتقل شود (در هر دو صورت) ضامن عین است هرگاه تلف شود. به سبب عموم حدیث مشهورِ مقبول «علی الید ما اخذت حتی تؤدّی» و قاعدۀ مسلّمۀ «کلّ عقد یضمن بصحیحه، یضمن بفاسده».

یعنی چنان که در بیع صحیح همین که مبیع را گرفت ضامن آن می شود، یعنی اگر تلف شود از کیسۀ مشتری رفته است و قیمت را باید بدهد به بایع، همچنین در بیع فاسد لازم است که مبیع را ردّ کند به بایع با منافع آن.

و وجه آن در صورت علم به فساد و عدم جواز تصرف و نگاه داشتن بر وجه بیع، ظاهر است. زیرا که در این صورت ملحق به غصب است. و اما در صورت جهل به فساد یا عدم علم به وجوب ردّ فوراً، پس وجه آن این است که اذن در تصرف به اعتقاد بیع صحیح، بوده است و چون مفروض فساد بیع است پس اذن بر وجه بیع صحیح واقع نشده. و اذن بر وجه دیگر هم (مفروض این است که) حاصل نیست.

و در «بیع معاطاۀ»(2)

چون اجماع است که در صورت تلف، لازم می شود نسبت به عین تالفه، قائل می شویم به عدم ضمان(3).

والاّ در آن جا هم همین اشکال هست.

و لکن در این جا اشکال هست(4)

که اذن در تصرف به اعتقاد صحت بیع، مستلزم این

ص: 80


1- مساومه: عرضه مال و کالا به مشتری و گفتگوی شان برای معامله.
2- یعنی حکم مسئله در بیع معاطاۀ فاسده.
3- زیرا مشتری تا حین تلف و در حین تلف، در جایگاه «امین» است و امین ضامن نیست.
4- یعنی در اشکال مذکور، اشکال هست. با بیان دیگر: در اشکال، اشکال کرده اند. و با بیان سوم: به اشکال مذکور جواب داده اند.

نیست که اذن به علت این که بیع است باشد، پس این اذن است در تصرف حال اعتقاد به صحت بیع، نه به شرط صحت بیع. و با وجود حصول اذن در تصرف نباید ضمانی مترتّب شود زیرا که او مسلط است بر مال خود و او را مسلط کرده بر مال خود، و «النَّاسَ مُسَلَّطُونَ عَلَی أَمْوَالِهِم». و این مندفع می تواند شد(1)

به این که: هر چند اذن به علت این که بیع صحیح است واقع نشده باشد(2) و لکن اذن در قالب بیع است، و با انتفاء بیع، اذن در قالب بیع منتفی می شود. بیش از این نیست که این معنی رفع معصیت در تصرف را می کند، و لکن اثبات انتقال به سبب بیع را نمی کند. و «النَّاسَ مُسَلَّطُونَ عَلَی أَمْوَالِهِم» [نیز در این جا بر بیش از عدم معصیت، دلالت ندارد] چون(3)

اتلاف مشتری منشأ اتلاف حق بایع نیست(4).

پس رجوع می کند به مال خود، زیرا که مفروض این است که عقدِ ناقلی دیگر نیست، پس ضمان باقی است. و به جهت آن که چنان که اعتبار حیثیت بیع و اشتراط آن معلوم نیست، سقوط حق بایع و انتقال ملک او هم معلوم نیست.

و مشتری هم رجوع به ثمن خود می کند.

با وجود آن که مطلق اذن در تصرف هم مسقط ضمان نیست، چنان که در «عاریۀ مضمونه».

و به هر حال، عمده تکیه در مسئله بر عموم حدیث نبوی(صلی الله علیه و آله) و عمل اصحاب است.

و به سبب اعتماد به عموم حدیث، شبهه ای که وارد می آید در صورتی که تلف به

ص: 81


1- یعنی جوابی که از اشکال بالا به صورت اشکال داده اند، این جواب مندفع می شود..
2- پاسخ است به آن چه در اشکال بالا آمد: اذن در تصرف به اعتقاد صحت بیع، مستلزم این نیست که اذن به علت این که بیع است باشد.
3- در نسخه: و چون..
4- زیرا همان طور که گفته شد این اذن تنها منشأ جواز تصرف و عدم معصیت می شود، نه منشأ اتلاف حق بایع.

فعل مشتری نباشد، هم مندفع می شود(1).

و بعد از آن که(2)

ثابت شد ضمان مشتری عین و منافع را و این که بیع بر هم می خورد و ثمن بر می گردد به مشتری، پس هرگاه در مبیع منفعتی حاصل شده باشد به فعل مشتری (مثل تعلیم صنعتی که به عبد کرده باشد) یا زیادتی عینیّه به هم رسیده باشد (مثل این که طلا کوب کرده باشد، یا رنگی به خانه کرده باشد) باید غرامت آن را بکشد چون اثر فعل مشتری است و تبرّعاً نکرده و ضرر و حرج لازم می آید به ردّ(3).

و بعضی گفته اند لازم نیست، چون نماء مال بایع است. و بعضی تفصیل داده اند که هرگاه ممکن است که آن منفعت جدا شود از عین- در صورتی که منفعت، عین باشد- واجب است ردّ. هرگاه ممکن نباشد جدا کردن مثل رنگ، یا عین نباشد، شریک خواهد بود با مشتری نسبت به قیمت.

و بدان که: قول مشهور به مطلق ضمان، خوب است در صورتی که مشتری جاهل به فساد باشد. و الاّ پس او به منزلۀ غاصب خواهد بود که رجوع به منفعت نمی کند. چنان که بعضی دعوی اجماع در آن کرده اند. و دور نیست که در این وقت به تفصیل آخری قائل نشویم.

و از مجموع آن چه مذکور شد، ظاهر شد که تلف موجب ضمان است خواه به تفریط و تقصیر مشتری باشد، یا نباشد. به جهت عموم روایت و قاعده.

12- سؤال:

12- سؤال: چند نفر شریک اند در قناتی، و حفر آن می کنند و تنقیه می کنند. یکی از آن ها عمرو نام، خود مشغول عمل بوده، و زید نام، پسر دوازده سالۀ خود را در عوض

ص: 82


1- بنابر این و در نتیجه: میرزا(ره) در «بیع معاطاۀ فاسده» نیز مانند «بیع فاسد» به ضمان مشتری فتوی می دهد.
2- دراین جا جریان سخن بر می گردد به مطلق بیع و از بستر معاطات خارج می شود.
3- یعنی اگر در این گونه موارد، بایع بخواهد مال مشتری را بعینه ردّ کند، مشتری با ضرر و حرج مواجه می شود.

خود داده که عمل کند به شرطی که میان چاه نرود و در بالا کارکند. و در بین عمل مقنّی از چاه بیرون می آید برای حاجتی و می گوید: چاه خطر دارد.

در این بین عمرو پسر زید را می گوید: برو میان چاه. و هر چند او تعلّل می کند، فائده نمی کند. و چاه شکست خورده تنوره است و عمرو می دانسته. و بعد از آن که آن پسر می رود و چند دلوی بالا می دهد، چاه خراب می شود و او را هلاک می کند. حکم آن چه چیز است جواب؟

جواب:

جواب: هرگاه عمرو او را جبراً به چاه کرده با علم به شکستۀ چاه، و آن طفل را تخلّف از فرمان او میسّر نبوده، عمرو ضامن دیۀ اوست از مال خود، چون سبب شده. و هرگاه آن طفل را تخلّف کردن میسّر بوده و لکن نمی دانسته که چاه شکسته، و عمرو می دانسته، هم ظاهر این است که عمرو ضامن است. و هرگاه طفل هم می دانسته و قادر بر تحرّز از خطر آن بوده و به چاه رفته، در این جا ضمانی بر عمرو نیست. و هرگاه قادر بر تحرّز از آن خطر نبوده و یا قوّۀ آن نداشته که خود را خلاص کند، در این اشکال است؛ مقتضی فتوای اکثر علما این است که باز ضمانی نیست. و احوط صلح است.

13- سؤال:

13- سؤال: آب که زراعت به آن می شود، مثلی است یا قیمی؟-؟ و هرگاه مثلی باشد و در فصول گرانی قیمت آن هرگاه یکی غصب نماید، باید در همان فصل ردّ نماید؟ یا در هر وقت ردّ نماید بریئ می شود-؟

جواب:

جواب: آب که در نهر [جاری] باشد، و غصب کنند و به زراعت ببرند، ظاهراً قیمی است. چون تحدید آن به کیل و وزن ممکن نیست. و دور نیست که هرگاه غصب به عنوان دلو کشیدن از چاه باشد از برای زراعت، آن نیز چنین باشد. و اظهر در قیمی مراعات روز تلف است.

و اگر فرض کنیم آب را مثلی (خصوصاً وقتی که به مثل دلو، آب از چاه کشیده باشد)

ص: 83

و مقدار معین باشد هم، معتبر قیمت آن فصل [می]باشد. چنان که هرگاه کسی گندمی از کسی غصب کند در بلدی که قیمت آن گران تر باشد؛ آن مغصوب منه می تواند الزام کند او را که گندم در همان بلد می خواهم. [در](1)

بلدی که ارزان تر است نگیرد. هر چند اگر خواهد می تواند در بلد دیگر هم بگیرد هر چند قیمت آن بیش از بلد غصب باشد.

14- سؤال:

14- سؤال: زید مکرر مال عمرو را می دزدید و به مردم می فروخت. و زید مرد و عمرو او را حلال کرد و بریئ الذّمه از مال خود نمود. آیا عین آن اموال که در نزد مشتریان است بر آن ها حلال است یا حرام؟-؟

جواب:

جواب: به مجرد حلال کردن عمرو زید را، آن اموال از ملکیت عمرو بیرون نمی رود و تصرّف در آن ها جایز نیست. چون نقل عین به میّت معنی ندارد. و حق وارث او شدن هم بدون احدی از عقود شرعیّه و وجوه ناقله، راهی ندارد. و باید آن ها را به عمرو داد.

و مشتری ها در صورت جهالت حال رجوع می کنند به مال زید در استیفای حق خود. و تفصیل حال در حکایت رجوع به غرامت به زید با علم یا جهل، در جواب مسائل بیع مذکور است(2).

15- سؤال:

15- سؤال: عمرو حقی در ذمّۀ بَکر دارد، و الحال اموال بکر را ظالم به قیمت ارزان می فروشد. آیا عمرو بر وجه تقاصّ می تواند از آن اموال بخرد یا نه؟-؟

جواب:

جواب: بلی هرگاه استیفای حق منحصر شد در تقاص، این هم نوعی است از تقاصّ(3).

16- سؤال:

16- سؤال: هرگاه زید در دیوار خانۀ خود روزنی گذاشته که مشرف است به خانه(4)

ص: 84


1- در نسخه: چه
2- رجوع کنید؛ جلد دوم صفحه 33 مسئلۀ شماره 35.
3- در نسخه: تقاس.
4- در نسخه: خوانه.

و باغچۀ عمرو، و در آن روزن کندوی زنبور عسل گذاشته، و در حین بهره دادن زنبور بچه های آن زنبورها جمع می شوند در اشجار خانۀ عمرو و اهل آن خانه را می گزند و اذیت می رسانند، و صاحب زنبور از برای گرفتن آن ها داخل خانه می شود و خرابی به باغچه و اشجار می رساند. آیا عمرو می تواند آن ها را منع کند از گذاشتن کندو یا نه؟-؟ و می تواند منع کند از درخت نشستن یا نه؟-؟ و می تواند منع کند از گرفتن آن بچه ها یا نه؟-؟ و بعد نشستن آن بچه ها آیا می تواند از او متفرق کند یا نه؟-؟

جواب:

جواب: هر چند گذاشتن روزن به دیوار خانۀ خود، جایز است هر چند مشرف به خانۀ غیر باشد. لکن تصرفی که مضرّ به خانۀ عمرو باشد، جایز نیست، مثل نگاه کردن از آن روزن به خانۀ عمرو. و همچنین گذاشتن کندو که بالضّروره آمد و شد زنبور ها به خانۀ او می شود و باعث اضرار و گزیدن آن می شود و باعث نشستن اولاد آن زنبورها به اشجار او می شود، و این ها همه عدوان است و تصرف در مال غیر است. و عمرو می تواند منع کند از گذاردن کندو و از نشستن اولاد آن ها بر درخت.

اما بعد از جمع شدن و نشستن: پس در جواز متفرق ساختن آن ها اشکال هست، چون غالب این است که مستلزم ضایع شدن آن ها می شود.

و اما هرگاه ظنّ به تلف نباشد (بل که هرگاه بر خیزند به جای دیگر بروند باز جمع می شوند، و صاحب می تواند گرفت): پس ظاهر این است که متفرق کردن هم جایز باشد. چنان که علاّمه در کتاب صلح تذکره اشاره کرده به این که: هرگاه حیوان کسی داخل خانۀ کسی شود، جایز است بیرون کردن آن بدون اتلاف آن، و اگر تلف شود بر او غرامتی نیست. به جهت این که لازم نیست بر کسی که مال دیگری را در خانۀ خود جا بدهد.

و به هر حال، در صورت مزبوره هرگاه مالک آن ها خواهد آن ها را بگیرد، بدون

ص: 85

اذن عمرو داخل خانه نشود. و عمرو هم او را اذن بدهد لکن مطالبۀ اجرۀ المثل آن تصرف و غرامتی (که از تضییع اشجار و نباتات خانه و باغچه بر آن مترتّب می شود) می تواند کرد، باید زید از عهدۀ آن ها بر آید(1).

17- سؤال:

17- سؤال: هرگاه حیوانی از کسی داخل خانۀ دیگری بشود، و بیرون آوردن آن محتاج به خراب کردن در، یا جای دیگر باشد. آیا غرامتی بر صاحب حیوان هست یا نه؟-؟

جواب:

جواب: هرگاه صاحب حیوان بدون اذن صاحب خانه، حیوان را داخل کرده، یا تفریط در محافظت حیوان کرده که داخل خانه شده، بر او لازم است بیرون بردن حیوان، و خرابی که به سبب آن حاصل شود باید غرامت آن را بکشد. و هرگاه صاحب خانه حیوان را بدون اذن صاحب برده به خانه، یا تفریطی در محافظت درِ خانه کرده (در وقتی که بایست در را ببندد(2)،

نبسته)، لازم است که حیوان را به صاحب برساند و خرابی که لازم آن افتد از کیسۀ او رفته است.

و اما هرگاه حیوان بی اذن صاحب خانه داخل شده، یا بدون اطلاع هر دو (بدون تفریطی از احدهما): پس در این اشکال است؛ مشهور این است که لازم است بر مالک بیرون بردن، و غرامتی که حاصل شود از خرابی متوجه صاحب حیوان است، چون این امر به جهت مصلحت او شده و به جهت خلاصی مال او شده.

و شهید ثانی(ره) در مسالک، بر این اعتراض کرده که غالب این است که مصلحت مشترک است، بل که گاه است مصلحت مختصّ به صاحب خانه است (مثل این که صاحب حیوان احتیاجی به بیرون آوردن آن ندارد چون که کوچک است یا صلاح انتفاع

ص: 86


1- مخفی نماند: در این پاسخ میرزا(ره) عنصری از پند و اندرز نهفته است که به قاطعیت فتوائی آن لطمه می زند.
2- در نسخه: به بندد.

ندارد به هیچوجه و جارا بر صاحب خانه تنگ کرده و اذیت می رساند) و مفروض این است که پای تفریط هم در میان نیست. بلی اگر خوف هلاک حیوان باشد هرگاه بیرون نیاورد، در آن وقت واجب است(1)،

به جهت آن که روح حیوان هم محترم است.

بعد از آن در این هم اشکال کرده که: در این صورت وجوب محافظت جان حیوان چرا مختص به مالک باشد(2).

و آن چه به خاطر این قاصر می رسد این است که: این بحث وارد نیست. و مراد مشهور(3)

این است که چون انفاق حیوان (از اکل و شرب و اسکان) بر مالک واجب است جزماً و هرگاه نکند حاکم او را اجبار می کند بر ذبح یا بیع یا انفاق، پس بر او لازم است که حیوان خود را ببرد خصوص این که گذاشتن این در آن جا از توابع فعل مکلف است و در معنی تصرف در مال غیر است. زیرا که استمرار عدم اخراج، از مقدورات مکلّف است و آن تصرف است در ملک غیر. و مفروض این است که صاحب خانه هم نمی گوید که «این جا باشد» تا رخصت از او حاصل شود. پس اخراج واجب است از برای انفاق حیوان و ترک تصرف در مال غیر.

و هرگاه این موقوف باشد بر خرابی در، و خانۀ صاحب خانه؛ پس این از مسبَّبات فعل مالک حیوان است و مالک سبب آن شده، بل که باید مباشر هم [محسوب] بشود چون صاحب خانه در صورت مزبوره نمی تواند مانع او شود از بیرون کردن(4). پس هرگاه این بردن موقوف شد بر خرابی مال غیر (و مفروض این است که تصرف در مال غیر و اضرار او بلا عوض، صورتی ندارد) پس جمع بین الحقین مقتضی آن است که خراب کند و

ص: 87


1- یعنی واجب است بر مالک حیوان.
2- مسالک، ج 2 ص 215 ط دار الهدی.
3- یعنی مراد مشهور از «مصلحت مالک و خلاصی مال مالک» مصلحت اقتصادی و مالی نیست، بل این است که..
4- پس مالک حیوان مباشر است در باقی گذاشتن حیوان در آن خانه.

غرامت بکشد

و مراد ایشان از مصلحت مالک حیوان- که استدلال به آن کرده اند- این است که تکلیف او تمام نمی شود الاّ به این. نه این که صلاح معیشت مالک حیوان در این است، [و] نه صلاح معیشت صاحب خانه. تا بر آن ها بحث وارد آید.

و اگر بگوئی که: گاه است صاحب حیوان به ذبح راضی شود که پاره پاره کند و ببرد و غرامت خرابی نکشد.

گوئیم: این هم موقوف است به رضای صاحب خانه، زیرا که آن هم تصرّف است در ملک غیر، و شاید منشأ فساد دیگر شود از نجاست خانه و زمین و غیره. و اگر فرض شود رضای او به چنین صورتی، در این وقت مخیّر خواهد بود بین الامرین تا به آن، جمع بین الحقین شده باشد.

18- سؤال:

18- سؤال: هرگاه کسی مال مغصوب خود را به غاصب بفروشد به قصد تقاصّ. آیا این بیع صحیح است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: هرگاه واقعاً قصد بیع و انتقال به غاصب ندارد(1)

و از باب(2)

تقاصّ «حق حیلوله» ای است- که غاصب حایل شده میانۀ او و حق او- ظاهراً چنین تقاصّی جایز است. و ملک بر ملکیت مالک باقی است و بیع در نفس الامر صحیح نیست.

19- سؤال:

19- سؤال: کسی که مال غصبی را به دست دیگر[ی] بدهد و این شخص ثانی علم به غصبیت ندارد، بعد عالم می شود. آیا شغل ذمّه می باشد یا نه؟-؟ و بنابر اشتغال ذمّه، آیا تفاوتی هست در این که علم را بعد از ردّ نمودن به شخص اول، به هم رسانیده باشد یا قبل از آن؟

ص: 88


1- در این صورت مقصودش تقاصّ اصل مال نیست و طبیعت مسئله هم همین است.
2- عبارت نسخه: و اما از باب..
جواب:

جواب: عموم «علی الید ما اخذت» شامل همۀ احوال هست و در هیچ صورت فارغ نیست.

20- سؤال:

20- سؤال: هرگاه صغیری مالی را از مال غیر غصب نماید، بر ذمّۀ ولیّش قرار می گیرد یا نه؟-؟ و هرگاه طفل جدّ و پدر داشته باشد، در صورت مفروضه، مال بر ذمّۀ کدامیک می باشد؟ و در صورت مفروضه بعد از بلوغ طفل غاصب را واجب است که تأدیۀ حق مغصوب نماید یا نه؟-؟

جواب:

جواب: هرگاه طفل مال غیر را تلف کند، ضمان به مال او متعلق می شود. و اگر مالی ندارد به ذمّۀ او متعلق می شود. و این منافاتی با عدم تکلیف ندارد، چنان که در مواضع بسیار تصریح به آن شده از آن جمله: هرگاه وطی کند حیوان را گوشت او حرام می شود و در حکم اتلاف است و قیمت آن متعلق به ذمّۀ طفل است تا بعد بلوغ اگر مالی ندارد، و الاّ در مال اوست.

بلی: هرگاه مال مغصوب در دست طفل باشد، بر ولی واجب است ردّ آن به صاحبش، همچنان که تصریح کرده اند در وجوب ردّ تخم و گردکانی به قمار برده باشد، که بر ولی واجب است ردّ آن. و این را از باب امانت شرعیّه شمرده اند نسبت به ولی که وجوب ردّ آن فوری است. و به ترک آن، ضمان لازم است. و ثبوت ضمان بر ولی، منافات ندارد با ضمان صغیر و تعلّق عوض آن به مال او یا ذمّۀ او.

و ظاهر این است که: در این معنی فرقی مابین پدر و جدّ نباشد.

و به هر حال، مالی را که صغیر تلف کرده باشد و از مال او ولیّ رد نکرده باشد، بعد از بلوغ خود باید ردّ کند.

21- سؤال:

21- سؤال: زید آمد[ه] به عمرو گفته که خالد می گوید یابوی خود را بده می خواهم سوار شوم به فلان جا بروم. عمرو یابو را به زید داده، زید یابو را سوار شده رفته،

ص: 89

در عرض راه اسب را دوانیده دست یابو به سوراخی رفته و شکسته، یابو مرده. خالد می گوید: من به زید نگفته ام که یابو را از عمرو بگیرد. آیا شرعاً زید ضامن است باید از غرامت بیرون بیاید، یا خالد؟-؟

جواب:

جواب: قبل از ثبوت توکیل خالد زید را در اخذ عاریه و وصول آن یابو به دست خالد، هنوز عاریه متحقق نشده و تعدّی هم از خالد در یابو، متحقق نشده. پس در این صورت بر خالد ضمان بهیچوجه و بر هیچ قولی نیست. بل که در صورت مزبوره، عمرو یابو را به امانت به زید داده که به دست خالد برساند. و چون دوانیدن یابو در عرف و عادت، تعدّی است (خصوصاً هرگاه بدون ضرورت دوانیده باشد) پس غرامت و ضمان متوجه زید است.

بل که هرگاه به سبب ضرورت دوانیده باشد؛ مثل این که دزدی می خواست در بین راه یابو را از زید بگیرد، اسب را دوانیده که از دست او خلاص شود، هرگاه ثابت شد که بدون اذن خالد رفته و یابو را گرفته، باز ضامن است. به جهت آن که عمرو را مغرور کرده و او به اعتقاد این که برای خالد می برد داده.

بلی: هرگاه کذب زید ثابت نشود، یا صدق او ثابت شود، و دوانیدن اسب از برای ضرورت در محافظت یابو [بوده] به او غرامتی نیست. و اما هرگاه ضرورت از برای خلاصی نفس خود باشد (مثل این که دزد قصد اذیت او را دارد و یابو را نمی خواهد) در این صورت هر چند شرعاً رخصت ثابت باشد به جهت محافظت جان، ولکن رخصت شارع منشأ عدم ضمان نمی شود، مانند خوردن مال غیر در حال اضطرار و خوف هلاک از گرسنگی، که در آن صورت خوردن بدون ضمان قیمت مطلقا، واضح نیست.

ص: 90

باب الغصب من المجلّد الثالث

اشاره

باب الغصب [من المجلّد الثالث](1)

22- سؤال:

22- سؤال: (تکرار سوال و جواب مسئلۀ شماره 13 است به طور مضطرب و ناقص).

23- سؤال:

23- سؤال: جمعی به عنف در زمین وقف بر اولاد ذکوری، احداث قناتی نموده اند. و الحال می خواهند با مالک زمین مذکور (یعنی موقوف علیهم) بنائی گذاشته(2)

که باعث اباحۀ عمل ایشان بشود. بیان فرمایند که به چه نحو عمل ایشان مباح می شود؟ و هرگاه ممکن باشد که آن جناب ولایت مئاب، ولایت از جانب اولاد ذکوری که هنوز به [وجود](3)

نیامده اند، و آن هائی که موجوداند (از موقوف علیهم) اصالۀً با مباشرین قنات [معاملۀ](4)

مشروعه بنا گذاشته(5).

آیا عاملین قنات را می رسد در باب قیمت مجر[ا]ی قنات، ادعای آن که آن قدر زمینی که از برای قنات در کار است (در اکثر امکنه) مثلاً شش تومان خرید و فروش می شود، و چنان که ما فرضاً شش صد تومان نفع کرده ایم مضایقه نداریم که بیست تومان به شما عاید رسانیم، و چنان چه شما به این قدر اکتفا نکنید در نزد حاکم شرع مجاب خواهید

ص: 91


1- عبارت میان علامت، در پیشانی صفحات آمده.
2- کذا.- مرادش «گذارند» است.
3- در نسخه: بوجه.
4- در نسخه: مقابله.
5- همان طور که در سطر بالا نیز آمده، مراد سؤال کننده از «گذاشته»، «گذارد» است. یعنی به مرحوم مصنف اعلام می کند که شما می توانید به عنوان «ولیّ فقیه» نیز این مشکل را با حکم حکومتی، حلّ کنید. البته در پاسخ میرزا(ره) نیز عنصر ولایت وجود دارد.

بود.-؟ یا که ادعای ایشان بی صورت است و باید که مُلّاک را راضی سازند؟

جواب:

جواب: صاحبان قنات غاصب اند، و موقوف علیهم می توانند ایشان را الزام کنند که چاه را پر کرده و هموار کرده تسلیم ایشان نمایند(1).

و اگر آن ها نکنند، خود می توانند پر کنند.

و هرگاه خواهند، سازش کنند. چون بیع وقف جایز نیست مگر در بعضی جاها که این از آن جمله نیست. ممکن است (نظر به تقریر حامل عریضه)(2) که بگوئیم که چون سر چشمه در زمین طلق مالک، و مجرا و هرنگ(3) قنات در زمین وقف [قرار دارد]، به صواب دید آن ها و اهل خبره هرگاه صلاح سایر بطون در این است که جزئی از قنات و آب آن از برای موقوف علیهم (هم حق هرنگ(4) و [هم] مجرا) به قدر باقی حصّۀ مُلّاک، در عوض صلح ایشان، با ایشان صلح کنند. والله العالم.

24- سؤال:

24- سؤال: شخصی باغی داشته و آن باغبان داشته که ربع محصول باغ را می برده است. شخصی در وقت رسیدن محصول، وکالتاً(5)

از جانب صاحب باغ یا فضولاً (و تردید به جهت مخالفت مدعیین است) محصول باغ را تماماً بعد از خرص قیمت نموده و به باغبان و شخص دیگر بالمناصفه فروخته است، باغبان و شریک او رفته و آن محصول را قسمت نموده اند. و هر یک محصول قطعه[ای] را متصرف شده اند.

و آن شخص باغبان بتقریر(6):

قبل المعامله الی آخر الامر به شریک و سهیم شدن آن

ص: 92


1- در نسخه: نماید.
2- ظاهراً آورندۀ نامه این تقریر و توضیح را داده است.
3- هرنگ= هرنج: دهانۀ قنات که آب از آن بیرون می آید.
4- در نسخه: هریک.
5- در نسخه: وکالت.
6- بتقریر= آن طور که گفته می شود.

شریک، راضی نمی شده است و به تلاش آن بوده که خود محصول باغ را تماماً بر دارد، سودی ننموده و آن را شریک نموده است آن وکیل یا فضولی. با آن که باغبان (در رضا و عدم رضا بر شرکت آن شخص شریک) مجهول الحال بوده. چنان چه این تقریر آن شخص شریک است.

و به این تقدیر بعد از تقسیم و اقرار(1)،

هر یک قدری از محصول خود را رطباً فروخته اند و قدری را مویز کرده اند. و در سر مویز کردن ضرر واقع شده است؛ مثلاً یک ریال و نیم قیمت انگور را نیم ریال مویز کرده اند.

الحال باغبان به شریک می گوید که: من قدر حصّۀ خود را که ربع محصول است به تو نفروخته ام و امضای معاملۀ وکیل یا فضولی را نیز ننموده ام، حال از عهدۀ قدر ربع من بیرون بیا.

و آن شخص شریک را سخن این بوده که قدری از عین ربع تو که الحال مویز نیم خشک است، موجود است بیا و ببر.

نزاع بر سر آن شده است که آیا چند من انگور چنین مویزی شده است. و به جهت تخالف، امر معوّق مانده است و مویز را نگرفته است الی الحال که قریب به یک سال است.

الحال آن باغبان، عین مویز را فقط می طلبد یا قیمت انگورش را؟-؟ یا عین مویز را با تفاوت مابین؟ چون تفاوت به جهت سوق نیست و به جهت نقصان صفتی یا جزئی است از انگور(2).

مفروض این است که قیمت انگور هم مختلف بوده است که گاه بوده است که در یوم

ص: 93


1- یعنی بعد از قرار گرفتن قطعۀ هر کدام در اختیارش.
2- تقریباً به طور معمول از سه کیلو انگور یک کیلو مویز حاصل می شود.

واحد یا ایام متعدده، به قیمت اعلا و وسط و نازل فروخته اند انگور این باغ را، که قیمت سوق آن متنزّل یا مختلف بوده است. کدام قیمت باید منظور شود در صورتی که پای قیمت انگور در میان آید.

و اخراجات حفظ و کرایۀ حمل و نقل که آن شریک داده است که به خانه آورده است یا به بازار، از قدر ربع آن باغبان نیز وضع می شود؟ یا رجوعی به او ندارد چون اذن در اخراجات و حمل و نقل، نداده بوده است و حال از برای قیمتی که بعد از حمل و نقل حاصل شده می خواهد-؟

و با لزوم غرامتی بر آن شریک، آیا رجوع به کسی می تواند نمود یا نمی تواند؟-؟

جواب:

جواب: انگور ظاهراً مثلی است. و چون شریک بدون اجازه و امضای باغبان، حصۀ او را تصرف کرده، ضامن ربع باغبان است. و باغبان مطالبۀ مال خود را می کند، یعنی ربع آن چه موجود است هر چند مویز شده همان را می طلبد و تفاوت ارش آن را. و ربع آن چه را که رطباً فروخته.

و در صورت عدم تمکّن از علم به این که چند من مویز به آن وصف می شود، چاره به جز صلح نیست.

و اما دانستن قیمت انگور که مختلف است، از برای این که ارش معلوم شود و قیمت انگور تازه معلوم شود؛ پس چون مثلی است انگور و رجوع به مثل می شود، در تعیین مقدار آن در صورت عدم تمکّن استعلام آن، چاره به جز صلح نیست. پس در صورت امکان هر قدر انگور تلف شده مثل آن را می طلبد نه قیمت. و هر قدر مویز شده همان مویز را مستحق است با [ا]رش.

و در صورت اِعواز مثل (چون موسم انگور گذشته)، رجوع به قیمت آن می شود یوم دفع القیمۀ.

ص: 94

و همچنین در مویز با [ا]رش(1)،

ملاحظۀ قیمت یوم النقص. و در صورت جهالت و عدم امکان استعلام، رجوع به صلح می شود.

بلی: اشکال در قیمت انگور است در غیر موسم؛ و ظاهر این است که ملاحظۀ قیمت آخر «اَوان اِعواز» شود.

چنان که تصریح کرده اند در حکم آبی که در فصل تابستان در بیابان غصب کرده، یا یخی که در آن فصل غصب شده، و اتفاق شود که در زمستان ملاقات کنند که یخ قیمت ندارد، یا آن که در سر شطّ مباحی به هم رسند. پس قیمت آن فصل و آن بیابان باید ملحوظ شود. و ظاهر این است که این مشهور بین الاصحاب است، بل که محقق ثانی آن را نسبت داده به اصحاب و غیرهم(2).

و وجه آن این است که چیزی را که مالیّتی نباشد حکم به وجوب ردّ آن، بی وجه است. و قائل صریحی به اکتفا به مثل مطلقا، ندیده ام. و آن را علاّمه احتمالی قرار داده(3).

و وجهی که از برای آن ذکر کرده اند آن دلیلِ همان ردّ مثل است در مثلی. و آن دلیل یا اجماع است، و آن در ما نحن فیه مفقود است اگر خلاف آن، اجماعی نباشد. و یا آیه است و صدق مثل(4)

در این جا محلّ اشکال است.

و هرگاه قیمت آن آب یا یخ را گرفت، و بعد اتفاق شد که در چنان مکان یا آن زمان به هم رسیدند و قدرت بر مثل حاصل شد؛ ظاهر این است که دیگر رجوع نمی تواند کرد.

ص: 95


1- می توان این کلمه را به صورت «مویز به ارش» نوشت و درستش هم همین است. اما نظر به این که در ادبیات امروزی معنی صحیح و روشنی نمی دهد، نیاز به «با» است.
2- غیرهم: اهل سنت- جامع المقاصد فی شرح القواعد، ج 6 ص 257 و 258.
3- همان، متن شرح.
4- در آیه ها لفظ «مثل» آمده است: «فَمَنِ اعْتَدی عَلَیْکُمْ فَاعْتَدُوا عَلَیْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدی عَلَیْکُم» آیه 194 سورۀ بقره. و «إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِه» آیه 126 سورۀ نحل. و «جَزاءُ سَیِّئَةٍ سَیِّئَةٌ مِثْلُها» آیه 40 سورۀ شوری. و میرزا(ره) می گوید شمول آیه ها به این مسئله، جای اشکال است.

به جهت آن که مثل، عین مال نیست که بگوئی آن قیمت از باب حیلوله بوده و حق مغصوب منه باقی است در اصل مال.

بلی اشکال در صورتی است که یخ در زمستان هم قیمتی داشته باشد اما بسیار کمتر از مغصوب، که در این جا وجوب ارش، معلوم نیست بل که ظاهر این است که به دفع مثل، حق ساقط شود. چنان که تصریح به این از محقق ثانی شده(1).

و اما اجرت حمل و نقل و غیر آن: پس هرگاه به اذن باغبان نیست، بر همان شریک است.

و باید دانست که: در صورت تمکّن از مویز که رجوع به ارش می شود، معتبر بقای عین مال است [نه](2)

مطلق مویز. پس با تلف شدن عین مویز باغبان، رجوع به مثل انگورهای تالفه می شود در انگور. و رجوع به مثل مویز تالفه با ارش آن، می شود در مویز. و با عجز از مثل، رجوع به قیمت یوم النقص. چنان که مذکور شد.

و اما مسئلۀ رجوع شریک به بایع: پس اگر با علم به این (که مال غیر که باغبان است) در آن هست و خریده، پس اگر قیمت باقی است، رجوع می کند به آن. والاّ فلا. و اگر با جهل بوده، رجوع می کند شریک به مالک در آن چه غرامت کشیده.

و اشکالاتی که بر جواب شده:(3) اول: قبله گاها(4) آن که فرموده اند که «انگور مثلی است» آیا نظر به این که انگور انواع دارد، هرگاه آن شریک انواع متعددۀ انگور آن باغبان را تلف نموده باشد، و هر یک از انواع، مختلفۀ القیمۀ و مجهول القدر باشد و لکن

ص: 96


1- جامع المقاصد، ج 6 ص 258.
2- در نسخه: و.
3- پس از آن که سؤال کننده (یا سؤال کنندگان) پاسخ سؤال را دریافت کرده، از نو هشت پرسش کرده که میرزا(ره) نام آن ها را «اشکالات» گذاشته و یک به یک پاسخ داده است.
4- احترام و عنوان تکریم آمیز که در آن زمان رایج بود.

مجموع من حیث المجموع معلوم القدر شود، آن شخص شریک چگونه از عهده بیرون آید، آیا چاره ای به جز صلح است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: اظهر این است که در مثلیات «تفاوت [اصناف](1)»

هم معتبر است؛ مثل این که: خرما مثلی است و لکن خرمای خستاوی اعلا از زاهدی است، باید مماثلت در صنف اعتبار شود. و همچنین انگور عسکری از انگور هائی که شیره می کنند اعلا است. و در صورت جهالت، چاره [ای](2) به جز صلح نیست.

دویّم: این که فرموده اید که «در صورت اِعواز مثل، رجوع به قیمت می شود یوم النقص»، و در مقام دیگر فرموده اید «بلی اشکل در قیمت انگور است در غیر موسم، چون در آن وقت قیمت متعارف نیست، و ظاهر این است که ملاحظۀ قیمت آخر اَوانِ اِعواز، شود». حال مفروض این است که باز انگور در بازارها هست در این ولایت. و مثلاً از قرار یک من ده شاهی(3) می دهند و لکن انگور تازه نیست، یا انگور انباری هم نیست الحال، و لکن در اَوان قریب به اِعواز به این قیمت رسید(4).

و انگور تازه در آن قریب به اِعواز از قرار یک من سیصد دینار شد، در این سال حاضر، پنج شاهی شد (مثلاً) در سال سابق که

ص: 97


1- در نسخه: اتصاف.
2- در نسخه: چارۀ.
3- واحدهای پول ایران: دینار--- شاهی= پنج دینار--- ده شاهی= پنجاه دینار= نصف ریال--- یک ریال= یکصد دینار--- تومان= ده ریال امروز (بهار 1390 ش) نیز همین قرار ادامه دارد لیکن دینار و شاهی فراموش شده اند. از زمان میرزا(ره) تا (1337 ش) یک عنوان دیگر نیز وجود داشته است که به هر سکّۀ «ده شاهی»، «یک پناه آباد» نیز می گفتند. زیرا سکه های ده شاهی را به فرمان عباس میرزا در قلعۀ پناه آباد واقع در آن سوی رودخانۀ ارس، ضرب می کردند. مثلاً به جای «یک ریال و نیم» می گفتند «سه پناباد».
4- در نسخه: برسد.

عام تلف بود.

و مفروض این است که آن انگور تازه بوده است، نه انباری. حال باغبان مطالبۀ قیمت اعلا (یعنی قیمت انگور کهنه در انبار مانده) را می نماید به قیمت این سال. و شریک می گوید تو قیمت انگور تازۀ عام تلف را می خواهی که «مثلِ» انگور تو تازه است نه کهنۀ انباری و نه تازۀ این سال را. آیا حق، کدام است؟

جواب:

جواب: با وجود تساوی در صنف، ظاهر این است که انباری بودن و تازه بودن، منشأ خروج از مثلیّت نمی شود. و مادامی که غاصب قیمت مثل را نداده اِعواز حاصل شد و باقی ماند تا سال دیگر، چنین نیست که حق او از اخذ مثل ساقط شده باشد، بل که باز رجوع به مثل می کند. و اِعواز مثل در این سال دوم قیمت یوم الدّفع این سال را می طلبد، نه سال سابق. این ها همه حکم انگور تالف است.

و اما حکایت ارش مویز: پس بعد مذکور می شود.

سیّم: آن قدر انگور را که شریک مویز کرده است که حال باید مویز را با ارش بدهد، آیا ملاحظۀ قیمتِ چه وقتِ انگور را باید نمود (به جهت معلوم نمودن ارش)؟ آیا ملاحظۀ اَوان قریب به اِعواز انگور تازۀ [عام](1)

تلف، می شود یا عام حاضر؟-؟ یا انگور انباری با غلاء قیمت ملاحظه می شود-؟ یا اَوانی که آن انگور را مویز کرده اند که حالِ وفور انگور بوده است در باغات-؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که هرگاه عین مویز باقی است، همان را ردّ می کند با ارش. و ظاهر این است که ملاحظۀ همان انگوری که مویز شده را می کنند. یعنی قیمت انگور تازۀ سال مویز شدن.

و هر چند الحال تصریحی در نظرم نیست از کلام فقها به عنوان عموم، و لکن ظاهر

ص: 98


1- در نسخه: عمر.

این است که قیمت نقص که آن را ارش می گویند از باب قیمیّات است، نه مثلیّات. زیرا که در این جا انگور تلف نشده که بگوئیم که انگور مثلی است و در مثلی، قیمۀ المثل یوم الدّفع را باید بدهد علی الاظهر. بل که رطوبت کائنه در آن، بر طرف شده (و صدق آب هم بر آن، ممنوع است، هرگاه مسلّم داریم که آب مثلی است). بل که آن ارش که قیمت آن تالف است و متعلق به آن تالف است از باب قیمیات است که اظهر در آن اعتبار یوم التّلف است. پس ارش همان وقت تلف شدن را می گیرد. که [در] مسئلۀ «غصب جامه که به سبب کهنه شدن، ارش متعلق شود» که اعتبار قیمت قبل از کهنه شدن، می شود هر چند قیمت جامه ترقی کند و قیمت کهنۀ آن مساوی قیمت ما قبل کهنه شدن بشود، علی الاقوی.

و اما توهّم عدم لزوم ارش مطلقا (به سبب آن که آن چه تلف شده است از اجزاء مائیّه است که قیمتی ندارد، پس باید همان عین تنها را ردّ کند، چنان که عبارت شیخ که علاّمه در مختلف نقل کرده موهم آن است)، پس آن به غایت ضعیف است. و عبارت این است «إذا غصب نخلاً فأثمر رطبا ردّه بحاله، فإن تلف قال الشیخ: ردّ قیمة الرّطب، لأنه یضمن بالمثل، وکذا العنب والتفاح ونحوهما، وإن شمّسه وتلف فعلیه ردّ مثله، لأن للتّمر مثلاً. وفی الفرق إشکال»(1). و وجه ایهام عبارۀ این است که اکتفا شده است در تمر و متعرض ارش نشده هرگاه ارشی داشته باشد.

و ظاهر این است که مراد شیخ این است که تمر مثلی است و قیمی نیست پس باید مثل را ردّ کند نه قیمت را. نه این که اگر ارشی داشته باشد ارش را نگیرد(2).

بلی بر شیخ وارد است اشکال علاّمه در فرق مابین رطب و عنب و مابین تمر؛ که چرا

ص: 99


1- مختلف الشیعه، ج 6 ص 135.
2- عبارت نسخه: ظاهر این است که ارش را نگیرد.

رطب و عنب هم مثلی نباشد. و آن اشکال وارد است و حق این است که آن ها هم مثلی اند. چنان که در محلّ خود بیان کردیم.

بلی از شیخ نقل شده است قول به این که هرگاه غاصب عصیر را غصب کند و طبخ کند، بر او ارش لازم نیست، زیرا که تالف اجزاء مائیّه است. و آن ها را قیمتی نمی باشد. و این قول هم به غایت ضعیف است زیرا که اولاً ممنوع است که اجزاء مائیّه را قیمتی نباشد. و ثانیاً بر فرض تسلیم، در آب خالص خوب است نه در مخلوط به شیرۀ انگور. و ثالثاً از کجا که اجزاء عنبی بر طرف نشود. چنان که در روغن به سبب جوشیدن تلف می شود، در آن جا اشکال در لزوم ارش نکرده اند.

این ها همه در صورت بقاء عین مویز بود. اما هرگاه عین تلف شده پس لازم است قیمت آن یوم الدفع و تفاوت آن یوم النقص. چنان که مذکور شد.

چهارم آن که: شخص شریک در حالی که عالم بوده که قدری از این محصول مال باغبان است و بلا وجه شرعی حصّۀ او را نیز خریده است که نصف محصول را که مشتمل به ربع باغبان نیز بوده خریده است از شخص فضولی یا وکیل صاحب باغ. سه ربع قیمت آن نصفه را که خریده است به صاحب باغ داده است. و تلف شده است آن مبلغ(1).

و مقدار یک ربع بار در نزد شریک (که مشتری نصف محصول است) باقی است.

حال که باید غرامت ربع باغبان را بکشد، می گوید: این ربع باقی مانده، را به صاحب باغ نمی دهم این قیمت ربع باغبان است که [مستحقاً للغیر](2) بوده من خریده ام و حال ثمن آن در نزد خودم باقی است و به صاحب باغ نمی رسد.

ص: 100


1- مبلغ= مقدار- در برخی از مجلدات پیشین نیز داشتیم که لفظ «مبلغ» به معنی «مقدار» به کار رفته بود. بر خلاف اصطلاح امروز که فقط در پول به کار می رود یعنی: آن سه ربع محصول (که قیمتش را داده است) تلف شده و عین آن باقی نیست. اما آن مقدار یک ربع که سهم باغبان است باقی است.
2- در نسخه: مستحق الغیر

و صاحب باغ می گوید: تو آن چه داده [ای] مرکب بود از حصّۀ باغبان و مال من، چون تعیین ننموده بودی و تلف هم شد. و این که باقی است در نزد تو، هم مرکب است، تو ربع این باقی را می توانی [به من] ندهی نه جمیع باقی را.

الحال، حق با کدام است؟

و اگر آن شریک ادعا کند که: من آن سه ربع را به قصد مال تو دادم به تو، و یک ربع را به قصد مال باغبان نگاه داشتم و لکن اظهار آن ننمودم. آیا سخنش مسموع است بلا بیّنه یا قسم(1)،

یا نه؟-؟

جواب:

جواب: هرگاه باغبان اجازۀ بیع را (در قدر حصّۀ خود) کرده که شریک باشد در ثمن بقدر الحصّه، پس در این صورت، اظهر و اشهر این است که صاحب باغ و باغبان هر دو مساوی اند در استحقاق، و یک ربع از آن چه صاحب باغ گرفته مال باغبان است و سه ربع از آن چه مانده مال صاحب باغ است. مگر به حیله [ای] از حِیَل شرعیّه مجموع آن چه را داده به صاحب باغ، مال او کرده باشد؛ مثل این که مصالحه کند حصۀ صاحب باغ را از مجموع به آن مقدار که داده، دیگر باغبان در آن حقی ندارد(2).

و اما هرگاه باغبان اجازه نکرده، بیع به قدر حصۀ او باطل است و حق خود را به مقتضای شریعت از بایع یا مشتری (هر کدام خواهد) مطالبه می کند؛ خواه به عین گرفته باشد (اگر موجود است)، یا به مثل، یا به قیمت.

و در صورت اولی(3)

نه نیّت مدیون معتبر است و نه نیّت صاحب طلب، و نه ادعای

ص: 101


1- در نسخه: با قسم.
2- یعنی پولی را که به صاحب باغ داده از باب ثمن انگور در معاملۀ بیع نباشد. زیرا باغبان در مثمن (انگور) شریک است در ثمن آن نیز شریک می باشد. اما در صلح چنین نیست.
3- توجه: یعنی در صورتی که باغبان بیع را اجازه کرده باشد.- با صورت اول از سه صورت اخیر (گرفتن عین، مثل، قیمت) اشتباه نشود.

تعیین آن ها(1)

مسموع است، و نه بیّنه نفعی دارد. بل که ملاحظۀ همان قاعدۀ کلّیه می شود که «هرگاه چند نفر شریک باشند در دینی در ذمّۀ احدی، هر قدر هر کدام بگیرند، همه در آن شریک اند بقدر الحصّه، و همچنین هر قدر باقی مانده همه در آن شریک اند».

پنجم: در صورت تنازع و تلف و بقاء ثمنِ مبیعِ مستحق للغیر، بیّنه با کی است؟ و با عجز، قسم با کی؟ و چنان چه قسم متوجه مشتری شود، آیا باید قسم یاد نماید بر بقاء آن ثمن، یا بر عدم علم به تلف آن؟-؟ و بر فرض توجه قسم بر مشتری، در حالی که ادعا نماید عدم تلف را (نه عدم علمش را بر تلف)، آیا قسم بر عدم تلف باید یاد نماید؟ یا بر نفی علمش به تلف-؟

جواب:

جواب: این تنازع در صورت عدم اجازۀ باغبان، بی معنی است و ربطی به مانحن فیه ندارد.

بلی: هرگاه باغبان اجازۀ بیع کرد[ه] و وکیل کرد[ه] بایع(2) را یا صاحب باغ را در اخذ ثمن حصۀ او، یا آن که بعد از اخذ ثمن او را امین کرد[ه] در ضبط آن، در این صورت قول مستودع و امین در تلف مقدم است با یمین. و اقامۀ بیّنه بر او لازم نیست. و قَسَمی که متوجه او می شود این است که به عنوان [بتّ](3) قسم یاد می کند که بدون تفریط تلف شده، هرگاه ادعای تفریط هم بکند، و الاّ همان بر نفس تلف.

و هرگاه اجازۀ بیع کرده اما اجازۀ اخذ ثمن یا ضبط ثمن نکرده، آن بایع یا آخذ ثمن ضامن است، دیگر منازعه در تلف هم معنی ندارد.

ششم: در صورتی که عین ثمن مبدل شده باشد؛ مثلاً نقد بود و مالک باغ داده و عینی

ص: 102


1- عبارت نسخه: و نه ادعای آن ها تعیین.
2- مراد از «بایع» در این جا همان مشتری است که نصف محصول را خریده.- در این محور «پنجم» صورت مسئله عوض شده و فرض شده که عین مال نمانده نه همۀ آن و نه ربع آن. نه انگور و نه مویز. همگی فروخته شده و ثمن تلف شده است.
3- در نسخه: بطن.

دیگر به آن خریده است، و عین ثانی حال باقی است. آیا این نیز تلف محسوب می شود یا نه؟-؟(1).

جواب:

جواب: این سخن باز در غیر صورت اجازه، جاری نیست. و در صورت اجازۀ بیع و عدم اذن در تبدیل، هرگاه اجازه کند تبدیل را(2)،

مستحق بدل است، والاّ مستحق اخذ اصل خود است عیناً، او مثلاً، او قیمتاً.

هفتم: هرگاه مشتری ادعا نماید جهل خود را ب- «کون بعض المبیع مستحقاً للغیر». و بایع اعنی مالک باغ ادعا نماید علمش را. آیا بیّنه با کی است؟ و با عجز، قسم متوجه با کی است؟

جواب:

جواب: بیّنه بر بایع است، و با عجز، قسم متوجه مشتری است.

هشتم: انگوری را که آن شریک تلف نموده است از مال باغبان، در صورتی که حاکم شرع حکم نماید به اداء نمودن قیمت آن به باغبان، به جهت اِعواز مثل. و آن شخص متلف تعویق و تأخیر نماید ادای قیمت را تا باز موسم انگور برسد. آیا باز باید همان قیمت را ادا نماید؟ یا می تواند در آن وقت بگوید: الحال، مثل انگور تو ممکن است انگور را می دهم-؟

جواب:

جواب: هر چند حکم حاکم در قضیّۀ جزئیّه لازم الاتباع است و نقض آن جایز نیست، و لکن در این جا حکم حاکم این است که بر تو لازم است قیمۀ المثل، و تا ادا

ص: 103


1- صورت مسئله در این محور «ششم» باز عوض می شود و شامل دو صورت می شود: الف: همان صورت محور پنجم که هیچ عینی باقی نمانده. ب: صورتی که ربع عین در دست آن شریک باقی است و به نظرش حصۀ باغبان است و آن سه ربع که به صاحب باغ داده بود و باغبان در آن سهیم بود تلف شده.
2- زیرا تبدیل فضولی است و با اجازه صحیح می شود و اجازه کننده مستحق همان بدل (که تبدیل شده) می شود.

نشده هر وقت که ادا می کند، معتبر قیمت آن وقت است. چنان که فاضلان(1) و غیر هما تصریح کرده اند به این. و اگر فرض کنیم که حاکم به خصوص می گوید که فلان قدر معین به او بدهد که آن قیمۀ المثلِ وقتِ حکم، بوده و قضیّه جزئیه می شود نسبت به وجهی که باید بدهد(2).

لکن کلام در این است که آیا حاکم چنین حکمی می تواند کرد یا نه؟-؟ ظاهر این است که نمی تواند. زیرا «تقویم» وظیفۀ حاکم نیست و غاصب مشغول الذمّۀ مثل است، نه قیمت. و انتقال [به] قیمت در وقت دفع است. و اگر حاکم چنین حکمی کرده باشد هم، البتّه باید منظور او این باشد که اگر حالا می دهی چون الحال

قیمت او این قدر است، این قدر بده(3).

نه این که مطلقا بر تو لازم است که این قدر بدهی(4).

ص: 104


1- فاضلان: محقق حلّی و علاّمه حلّی.
2- یعنی: علاوه بر این که قضیه نسبت به پرداخت قیمۀ المثل «جزئیّه» است، نسبت به مقدار وجه نیز جزئیّه می شود و غیر قابل نقض می گردد.
3- عبارت نسخه: این قدر است، این قدر دیده.
4- در این جا ظاهراً محقق قمی کم لطفی فرموده است؛ چرا تقویم وظیفۀ حاکم نیست؟ مگر حاکم موظف به «فصل النّزاع» نیست؟ بر حاکم است که نزاع را به طور کامل و همه جانبه حل کند. درست است: تقویم و محاسبۀ قیمت از موضوعات است و کار فقیه نیست و به عرف مربوط است. اما در این جا سخن دربارۀ فقیه و کار فقهی او نیست، بل سخن در حکم فقیه است. و با بیان دیگر: سخن در فتوی نیست که «قضیّۀ کلّیه» است سخن در حکم است که قضیّۀ جزئیه است که باید حاکم از چند یا از دو خبرۀ عادل بخواهد که قیمت را تقویم کنند و به ادای آن قیمت تقویم شدۀ معین، حکم کند. و این که می فرماید «انتقال قیمت در وقت دفع است»، به حدی شگفت است که با همۀ مبانی و ادلّه و قواعد قضاوت، نا سازگار است. و دقیقا مصداق «کش دادن نزاع» است و شگفت تر این که میرزای قمی(ره) در این جا صریحاً یک دعوی و قضاوت در آن را دو مرحله ای کرده مرحلۀ حکم به قیمت المثل را از مرحلۀ «وقت دفع» تفکیک می کند. در حالی که اداء و دفع باید بالفور باشد. و «الغاصب یؤخذ باشد الاحوال»، حتی «فوریت دفع» در غیر غصب هم هست. و این چه مهلتی است که میرزا(ره) به غاصب می دهد؟! گویا بیان سؤال کننده که سخن از تاخیر دفع به مدت یک سال آورده، ذهن مبارک میرزا را تحت تاثیر قرار داده است. قاضی می تواند (بل باید) مقدار قیمۀ المثل را نیز- با بهره جوئی از نظر خبره (کارشناسان) عادل، تعیین کرده و به آن حکم کند. درست است «انتقال مثل به قیمت در وقت دفع است» در صورتی که خودشان بدون حکم حاکم به نزاع شان فیصله دهند، نه در صورتی که قاضی حکم به انتقال کرده باشد.

تمّت بسم الله و الحمدلله(1).

25- سؤال:

25- سؤال: زید اسبی دزدیده و به عمرو فروخته به مبلغی، و تنخواه او را گرفته(2)،

و قدری از آن تنخواه را بَکر تصرف کرده. آیا راه خلاصیِ بکر از شغل ذمّه، چه چیز است؟ و حکم زید و عمرو چه چیز است؟ آیا بر بکر لازم است تفحص از صاحب اسب، یا نه؟-؟ و بر فرض معلوم شدن، لازم است بر او سؤال از اجازه و عدم اجازه، یا نه؟-؟

جواب:

جواب: اولاً باید دید که عمرو مشتری، عالم است به غصب یا نه؟-؟ پس اگر عالم است که اسب مغصوب است و می خرد، اگر تلف شده، نه بایع غاصب که زید است که ضمان [اسب] بر اوست، [ضامن است] و [نه بکر. زیرا] ظاهر این است که(3)

از برای زید

ص: 105


1- در نسخه بعد از بسم الله و الحمدلله، عبارت «و الصلوۀ علیها» آمده که بیش تر به شوخی نسخه بردار شبیه است. و البته در شرع مقدس این گونه شوخی ها مذموم بل در مواردی ممنوع است از آن جمله همین مورد. اشکال اساسی: در این مسئله یک موضوع مهم هست که سوال کننده از آن غافل شده و میرزا(ره) نیز به آن توجه نفرموده است و آن این است: مسئله از مسائل اساسی «کتاب المساقات» است. و نیز ماهیت مسئله در روند عملی چنین است که باغبان وقتی مستحق ربع است که «موسم کار» کاملاً تمام شده باشد. در حالی که در مانحن فیه در «وسط موسم کار»، معامله شده است که هنوز کارهای بسیاری مانده تا موسم به پایان برسد و برداشت محصول شود و باغبان مستحق ربع محصول شود. و در صورت مسئله تصریح شده که که باغبان و آن شریک، باغ را میان خود تقسیم کرده اند و هر کدام کارهای مربوط به بخش خودش را انجام داده است و باغبان کاری در سهم شریک انجام نداده است.
2- در مجلدات پیشین هم دیدیم که «تنخواه» گاهی به معنی «قیمت» به کار می رود. و در این صورت معمولاً در جائی از آن استفاده می کنند که وجه دریافتی، مشروع نباشد.
3- عبارت نسخه: اگر تلف شده نه بایع غاصب که زید است که ضمان بر اوست و ظاهر این است که..

و بکر (هر دو) تصرف در آن جایز است. چون عمرو ایشان را مسلط کرده بر مال خود و اباحۀ اتلاف آن کرده با وجود علم به عدم استحقاق مبیع. علی الاظهر. خصوصاً در صورتی که مشتری متوقّع اجازۀ مالک نباشد. مگر این که تسلیط ایشان را و اباحۀ مطلق را به شرط اجازه، کرده باشد.

بنابر این، بکر در صورت اتلاف مال، بریئ الذّمه است از حق عمرو. چون خود مال را تلف کرده. و حق صاحب اسب در ظاهر به آن قیمت متعلّق نشده چون هنوز اجازه نکرده، و تعلق او به اجازه ثابت می شود، لا غیر. و از این جهت است که در صورت بقای ثمن به حال خود، جایز می دانیم رجوع مشتری را به ثمن.

و اما اسب: پس آن مال مالک است و زیدِ بایع، و مشتری(1)

هر دو ضامن او هستند. و ولایت غایب بر حاکم شرع است به هر کدام خواهد می سپرد یا به ثالثی، تا صاحبش پیدا شود. و اگر تلفی رو دهد، مالک به هر کدام از زید و عمرو که بخواهد رجوع می کند.

پس در این صورت بکر به ردّ آن بعض ثمن به مشتری بریئ الذّمّه می شود، خصوصاً در وقتی که عین آن تلف شده، و عوض را نمی دهد بر همۀ محتملات مسئله(2).

و مراد از محتملات مسئله، این است(3)

که خلاف کرده اند در صورت علم مشتری به

ص: 106


1- عبارت نسخه: و زید و بایع و مشتری.
2- صورت های مسئله عبارت است از: الف: ثمن را داده به امید (توقع) اجازۀ صاحب اسب. ب: ثمن را داده بدون امید و توقع اجازه صاحب اسب. و هر کدام از این دو صورت از نو دو صورت دارد: الف: در صورت بقای عین ثمن. ب: در صورت تلف عین ثمن. میرزا(ره) فتوی می دهد که در هر چهار صورت نه زید ضامن است و نه بکر. سپس نظر دیگران را در صور چهار گانه می شمارد.
3- توجه: صورت های محتمل را همراه با فتواهای مختلف فقها می آورد.

غصب مبیع در حرمت تصرف بایع در ثمن و ضمان آن؛ پس بعضی گفته اند: جایز است تصرّف، وجوب ردّ(1) و ضمان هم نیست. چنان که از صاحب مسالک ظاهر می شود(2).

و بعضی گفته اند: جایز است تصرف، و وجوب ردّ و ضمان هست. چنان که ظاهر مشهور است. و بعضی گفته اند: حرام است و ضامن است مطلقا، یعنی خواه عین باقی باشد یا نه. چنان که از محقق نقل شده(3).

و بعضی تفصیل داده اند به وجوب رد و ضمان با بقاء عین دون صورت تلف. چنان که مختار علاّمه و جماعتی از متاخرین(4).

و بعضی قائل شده اند به ضمان و جواز رجوع مشتری با تلف نیز در صورت توقع اجازه (چنان که از شهید در لمعه ظاهر می شود) و لازم آن است که با عدم توقع اجازه، جایز نیست رجوع(5).

و اقوی قول علاّمه است و اتباع او(6).

و لکن کلام ایشان در جواز تصرف و عدم آن مطلق است و تصریحی به آن نشده. و از شیخ علی(ره) ظاهر می شود که تصرف را جایز دانسته اند(7).

توجیه این کلام این است که: فساد عقد غاصب نسبت به مشتری بدون اجازۀ [مالک](8)

و حرمت آن، مستلزم حرمت تصرف بایع در ثمن نیست. به سبب آن که مسلط کرده است او را بر مال خود در حال ایقاع بیع فاسد، نه به شرط بیع فاسد، به جهت

ص: 107


1- عبارت نسخه: جایز است و تصرف و وجوب رد..
2- مسالک، ج 2 ص 213 ط دار الهدی.
3- شرایع، ج 3 ص 194 ط دار التفسیر.
4- ایضاح الفوائد فی شرح القواعد، ج 2 ص 194 ط کوشانپور.
5- الّلمعۀ، الدمشقیّۀ، کتاب المتاجر، الفصل الثانی، ص 110 ط دارالناصر.
6- پس از آن که در بالا، به طور مطلق فتوی داد. در این جا تفصیل علاّمه را اقوی می داند.
7- یعنی علامه و طرفدارانش از جمله مرحوم شیخ علی محقق کرکی. جامع المقاصد، ج 6 ص 325.
8- در نسخه: بایع.

حرمت مبیع(1).

و تسلیم مبیع و حرمت تصرف مشتری در آن، منافات ندارد با جواز تصرف بایع در ثمن به سبب رضائی که مستفاد می شود از مشتری لا بشرط.

بلی: اگر ظاهر شود از مشتری این که اباحۀ او تصرف را علی الاطلاق، با توقع اجازۀ مالک بوده و به شرط این که مبیع را از دست او نگیرند [ثمن را داده است]. در این صورت، ضمان رفع نمی شود. و این نیز منافی جواز تصرف بالفصل، نیست. غایت امر این است که حرام باشد تصرف بعد ظهور عدم اجازه با بقای عین. و این حرمتی است که طاری می شود، و قبل از ظهور حال، حرمتی نبود.

تا این جا سخن در معاملات مشتری بود با غاصب و بکر، قبل از آمدن صاحب اسب(2).

و اما بعد از آمدن او: پس اولاً سخن را در صورتی می گوئیم که مشتری عالم به غصب بوده، پس در این صورت؛ یا این است که مالک اجازۀ بیع می کند، یا نمی کند. در هر یک از این دو صورت؛ یا عین ثمن باقی است، یا تلف شده. این پنج صورت است: اول این که: اجازۀ بیع کند و اجازۀ اقباض ثمن را هم بکند و عین ثمن هم باقی باشد. و حکم آن این است که مالک دیگر متعرّض مشتری نمی تواند شد، و عین آن ثمن را از غاصب مطالبه می کند و همچنین از بکر. مگر آن که دادن غاصب به بکر را هم اجازه کند که در این صورت در آن مقدار، رجوع به بکر می کند لا غیر. پس اگر عین ثمن در دست غاصب و بکر است، از آن ها می گیرد.

و اگر به مشتری رد کرده باشند آن ها، می توانند از مشتری استرداد کنند. و اگر نمی توانند، غرامت آن را می دهند. و در این صورت باز مالک به مشتری هم می تواند رجوع

ص: 108


1- یعنی: چون می داند که اسب غصبی را می خرد، پس ثمن را به شرط بیع فاسد نمی تواند بدهد.
2- در نسخه: است.

کند.

و فائدۀ اجازۀ اقباض، این است(1)

که گاه است که نتواند خود، عین ثمن را [از مشتری] بگیرد، و اما تواند از غاصب (بعینها [ا]و عوضها) بگیرد.

و این سخن مبتنی بر آن است که با وجود علم مشتری به غصب و بقای عین، می تواند استرداد کرد. و اما بنابر مشهور (که نمی تواند استرداد کرد) هم- چون که غاصب به او ردّ کرده و الحال منتقل به مالک شده به سبب اجازه (خواه قائل باشیم به این که اجازه کاشف است یا ناقل، پس- این ثمن الحال مال مالک است. بیش از این نیست که تحصیل آن در صورت اجازۀ قبض ثمن، در عهدۀ غاصب است.

دوّم این که: اجازۀ بیع کند و عین هم باقی باشد، اما اجازۀ قبض ثمن را نکند؛ در این صورت عین ثمن را از مشتری مطالبه می کند (با جواز رجوع به غاصب و بکر نیز). و اگر مشتری را ممکن نشود استنقاذ آن، باید غرامت بکشد. و در این جا نیز جایز است از برای مالک رجوع به غاصب نیز. و در صورتی که غاصب و بکر ردّ کرده باشند ثمن را، به طریق اولی می تواند(2) مالک رجوع کند به مشتری.

سیّم این که: اجازه بیع کند و اجازۀ قبض را هم کند، و عین ثمن تلف شده باشد؛ پس اگر در نزد غاصب و بکر(3) تلف شده، غرامت را از آن ها می گیرد. و اگر بعد از این که آن ها به مشتری ردّ کرده اند در نزد مشتری تلف شده، غاصب و بکر رجوع به مشتری می کنند. چون به سبب غرامت دادن، آن ثمن ملک غاصب و بکر می شود و در دست مشتری تلف شده، ضمان بر او مستقرّ شده، پس گویا آن مشتری در حکم غاصب است که ثمن را

ص: 109


1- عبارت نسخه: و فائده اجازه و اقباض این است.
2- در نسخه: که به طریق اولی می تواند- البته می تواند با تسامحی درست باشد.
3- در نسخه: غاصب دیگر.

(که مال مالک است به سبب اجازه) اخذ کرده. و دست مشتری آخرِ دست ها است و تلف در دست او شده.

کسی نگوید که: در صورت اتلاف غاصب، ثمن را، دیگر اجازۀ بیع صحیح نیست، چه جای اجازه قبض ثمن؟ به سبب آن که غاصب به عنوان ثمن بودن واقعی، تلف نکرده بل که چون مشتری او را مسلّط کرده بر مال خود، تلف کرده.

به جهت آن که ما می گوئیم که: اجازۀ اصل بیع در این صورت، ممکن است. و خریدن(1)

مشتری با علم به غصب و تسلیم ثمن و مسلط کردن(2) او بر اتلاف، در حکم تسلیم ثمن است با «ضمان بشرط اجازه». پس مالک بعد از اجازۀ بیع، عوض ثمن را از مشتری می گیرد.

و لکن اتمام این معنی، خالی از اشکال نیست، خصوصاً با عدم توقع از اجازه. زیرا که مطلق اخراج از ملک خود، مستلزم ثمن بودن نیست که داخل ملک مالک تواند شد به اجازه. مگر این که اکتفا کنیم به همان صورت مبایعه، هر چند میل خریدن از برای خود داشته باشد و توقع اجازه نداشته باشد. بل که هر چند داند که به سبب بیع، مال او نمی شود. چنان که در بیع غاصب از برای خود و خریدن مشتری از برای خود بدون توقع اذن اجازه با بقای عین، که اجازه را مصحّح می دانیم، و به جهت اجازه، نقل ثمن به مالک می شود. چنان که در رسالۀ علیحده بیان کرده ایم.

پس بنابر این، در صورت تلف در دست غاصب با اجازۀ قبض، به او رجوع می تواند کرد بنابر قول به «کاشف بودن اجازه» چنان که مختار ما است. [پس هم اجازۀ بیع و هم

ص: 110


1- در نسخه: که خریدن.
2- در نسخه: و تسلط کردن.

اجازۀ قبض هر دو] صحیح است(1).

دون قول به «ناقل بودن».

چهارم این که: همین صورت باشد اما اجازۀ قبض را نکرده باشد؛ پس مشتری ضامن ثمن است. خواه در نزد غاصب و بکر تلف شده باشد، یا بعد از ردّ آن ها به مشتری در نزد مشتری تلف شده باشد. و در صورتی که در نزد غاصب و بکر تلف شده باشد و مالک رجوع به مشتری کرد، مشتری می تواند رجوع کند به آن ها و غرامت ثمن را بگیرد. چون کاشف به عمل آمده که مال مالک بوده و آن ها از دست مشتری گرفته اند و تلف کرده اند. پس ضمان بر آن ها مستقر شده.

و بدان که: در این صورت هرگاه عین مبیع هم تلف شده باشد، تصحیح(2)

بیع بنابر قول به این که اجازه ناقل است، ممکن نیست. زیرا که علاوه بر عدم امکان نقل، لازم می آید بیع دین به دین. و آن صحیح نیست. و از این جا ظاهر می شود که هرگاه [م-]بیع تلف شده باشد و ثمن باقی باشد، هم اجازه (بنابر این قول) مشکل است، چون مستلزم بیع دین است. و لکن اقوی در آن صحت است.

پنجم این که: اجازۀ بیع نکند؛ و در این صورت جایز است از برای مالک رجوع به هر یک از غاصبِ بایع، و مشتری. پس اگر رجوع به مشتری کرد و غرامت گرفت؛ در این وقت یا این است که عین ثمن تلف شده، یا باقی است. و اظهر در صورت بقا جواز رجوع مشتری است به غاصب و بکر. دون صورت تلف که به هیچکدام رجوع نمی کند. مگر این که تصرف بکر به غیر اذن غاصب باشد. که اباحۀ مشتری از برای او نبوده و غاصب هم به او اباحه نکرده.

ص: 111


1- جواب است به اشکال بالا که: «در صورت اتلاف غاصب، ثمن را، دیگر اجازۀ بیع، صحیح نیست چه جای اجازۀ قبض ثمن؟»- زیرا معنای کشف، همین است که هر دو اجازه صحیح بوده است.
2- در نسخه: و تصحیح بیع..

و اگر [مالک] رجوع به غاصبِ بایع، کرد؛ پس او رجوع به مشتری می تواند کرد در آن چه غرامت کشیده، به غیر آن غرامتی که به سبب تصرفات قبل از بیع به مشتری، کشیده. و کلام در ثمنی که مشتری به بایع داده، همان تفصیل است که گفتیم.

تا این جا کلام در این بود که می تواند به هر یک رجوع کند؛ به عین مال خود و منافع متصله و منفصله، مستوفات و غیر مستوفات. علی الاظهر. و به عوض آن ها در صورت تلف. پس اگر رجوع کرد به بایع غاصب، پس بایع هم رجوع می کند به مشتری در قیمتی که عوض عین به مالک داده هرگاه زاید بر اصل ثمن نباشد. و در زاید آن خلاف است. و اظهر عدم رجوع است، چون مشتری مغرور است و غرامت غاصب ناشی از فعل اوست و غرامت او بر دیگری نیست. و هرگاه رجوع کرد به مشتری و غرامت مبیع و منافع آن را گرفت، پس مشتری رجوع می کند به بایع در غرامتی که کشیده. چون به سبب جهالت مغرور بوده.

اما هرگاه اجازه کند بیع را؛ پس اگر مشتری قیمت را به بایع نداده، مالک قیمت را از او می گیرد اگر عین آن باقی باشد، یا عوض آن را، اگر تلف شده باشد(1).

و اگر به بایع غاصب، داده؛ پس اگر مالک اجازۀ قبض را کرد، مشتری فارغ است. و [مالک] از بایع غاصب، مطالبه می کند عیناً یا قیمۀً.

و اگر موجود باشد عین ثمن، از هر کس که در نزد اوست مطالبه می تواند کرد. هر چند بایع فارغ نمی شود مادامی که به دست مالک نیامده. بلی: اگر مالک اجازۀ دادن بعض ثمن را به بکر کرد در آن مقدار، غاصب فارغ است.

ص: 112


1- البته بحث در جائی است که اسب را به ثمن معین خارجی، فروخته، نه به ثمن نسیئه در ذمّه.

و هرگاه بایع ثمن را به مشتری ردّ کرده باشد قبل از اجازه، [مالک] می تواند رجوع به مشتری کرد، چون کاشف به عمل آمد که این ثمن مال مالک بوده. و بدان که باز ثمرۀ قول به کاشف بودن اجازه، یا ناقل [بودن اجازه]، در این جا نیز در صورت تلف ظاهر می شود.

و اما سؤال از وجوب تفحّص از مالک بر بکر: وجوب تفحّص بر غاصب سارق است و بر مشتری. خواه عالم بوده بر غصب یا جاهل. و بر بکر واجب نیست و ضمان بر او از برای صاحب اسب نیست. بلی هرگاه صاحب اسب پیدا شود و اجازه کند بیع را، پس حکم ضمان نسبت به او همان است که پیش گذشت بعد از ظهور صاحب.

و اما سؤال از وجوب سؤال و تفحص از اجازه و عدم اجازه؛ پس ظاهر این است که واجب است تفحّص هرگاه عین ثمن در دست او باشد، یا مشتری جاهل بوده به غصب و این ثمن در نزد او بعینها یا در ذمّۀ او [بوده]، هرگاه تلف شده. زیرا که این مالی است مجهول المالک و باید به صاحبش [برسد]، و آن بدون سؤال و تفحص نمی شود.

ص: 113

ص: 114

کتاب الشّفعۀ

کتاب الشّفعۀ من المجلد الاول

1- سؤال:

1- سؤال: هرگاه زید و عمرو شریک باشند در مزرعه [ای] در آب و زمین. و چهار سهم این مزرعه از زید باشد و یک سهم آن از عمرو، مشاعاً. و بعد عمرو سهم خود را به غیر فروخته، و زید که مطلع شده ادعای شفع می نماید. آیا می رسد یا نه؟-؟

جواب:

جواب: بلی. والله العالم.

2- السؤال:

2- السؤال: اذا کان دکان(1) بین رجلین و مات احدهما من زوجۀ و بنت، و باع الآخر شقصه من زید. و مضی من ذلک مدۀ مدیدۀ فمات البنت عن وراث صغار و کبار.

ص: 115


1- و در نسخه: دکان صغیر.- گویا کسی این مسئله را در جامع الشتات خوانده، و در آخرین سطرهای جواب، در کنار «نهر صغیر»، «طریق صغیر» لفظ «دکان صغیر» را دیده، آمده در متن سؤال نیز لفظ «صغیر» را نوشته است. و نسخه بردار آن را از کنار سطر به درون سطر منتقل کرده و سپس متوجه شده و خط کوچکی به روی آن زده، همان طور که اشتباهات خودش را نیز با همان خط کوچک مشخص می کند. و اگر سؤال کننده لفظ صغیر را آورده بود باید می گفت: «دکان صغیر لا یَقبل القسمۀ» والاّ لفظ «صغیر» لغو می شود. و بحث مصنف(ره) در سطرهای آخر جواب، یک مبحث مستقل است برای تکمیل ابعاد مسئلۀ شفعه. در واقع همۀ ابعاد و اقوال مختلف دربارۀ شفعه را بررسی کرده حتی آن مشترکاتی را که قابل قسمت نیستند. و جالب این که طرف مقابل نیز از نو مسئله را از میرزا(ره) پرسیده که مسئله شماره 3، است، و در آن سخنی از صغیر یا کبیر بودن دکان، به میان نیامده با این که اگر «دکان صغیر و غیر قابل قسمت» بود، به نفع او بود.

و الحال یرید الکبار من الوراث و قیّم الصغار الاخذ بالشّفع، متمسکین بانّ مورّثهم کان جاهلاً بثبوت حقّ الشفع له، او بفوریّته. فهل لهم ذلک؟

الجواب:

الجواب: نعم لهم ذلک اذا جهل المستحقّ بالحق او بفوریّته (و کذلک وارثه) ان اَخّر الادّعاء و ثبت الجهل فی نفس الامر، [اذ] اعترف به(1) المشتری.

و اما لو وقع التداعی فیه: فالقول قول مدعیه ان لم یدّع خلاف الظاهر. باَن یکون ظاهر حاله الصدق، لعدم فطانته و معرفته بالاحکام. فیعتضد باصالۀ عدم العلم.

و هذا المقام یختلف باختلاف صورۀ الدّعوی، و لا دخل له باصل مسئلۀ معذوریّۀ الجاهل.

و تحقیق المسئلۀ یتوف علی ذکر مقدمات: الاولی: انّ اصحابنا اختلفوا فی انّ الاخذ بالشفع علی الفور؟ او التراخی؟ و الاشهر الاظهر المدّعی علیه من الشیخ الاجماع(2)، هو الاول. و عن السّید و ابن الجنید و ابی الصلاّح و ابن ادریس، الثانی. و ادّعی علیه فی الانتصار الاجماع(3). لنا: انّ حقّ الشفع علی خلاف الاصل، و القدر المتّفق علیه هو ذلک، فلنقتصر علیه. و لانّ تاخیره یوجب الضّرر علی المشتری غالباً اذا بنی فیه او غرس او نحو ذلک.

و ما دفعه به المرتضی(ره) من انّه یعرضه علی الشفیع فامّا یاخذه او یعرض عنه، فلا ینفع اذ مع عدم وجوب اختیار احد الامرین علی الشفیع فقد لا یختار احدهما و یماطل او یختفی عنه تراخیاً. و علی فرض تسلیم احد الامرین علیه ایضاً، لا یستلزم ترکهما

ص: 116


1- ای اعترف المشتری بجهل الشریک.
2- الخلاف، ج 3 ص 430- 431 ط جماعۀ المدرّسین.
3- الانتصار، ص 219.

البطلان(1).

و یدلّ علیه ایضاً، الاخبار مثل ما رُوی عنه (صلّ الله علیه و آله و سلّم): «السفعۀ کحلّ العقال». و لعلّ المراد به انّ زمان الاخذ بها تصیر بمقدار زمان حلّ العقال. او انّ ثبوت حقّ الشفعۀ یشبه حلّ العقال. فکما انّ للبعیر حالتین لا یتمکّن عن رکوبه: الاولی حال العقل فانّه لا یمکن الانتفاع برکوبه حینئذ. و الثانیۀ حال تخلّصه و قیامه عن حالۀ العقل، فانّه یصعب رکوبه حینئذ ایضا او یمتنع. فیلزم لمن اراد رکوبه، مراقبۀ حال الحلّ لیسهل علیه الرکوب. فالمبیع قبل بیع الشریک کالبعیر المعقول لصاحبه، و بعد اللزوم للمشتری و التّقاعد عن الاخذ بالشفع، یصیر کالبعیر المحلول القائم عن حال العقل. و اول آنات التمکن من الاخذ بالشفع للشفیع، کحالۀ الحلّ، فان عقل عنه، یستردّ عنه هذا البعیر.

و ما رُوی عنه (صلّ الله علیه و آله و سلّم): «الشَّفْعَةُ لمن واثَبَها»(2) ای لمن عاجلها.

و حسنۀ علی بن مهزیار: «قَالَ سَأَلْتُ أَبَا جَعْفَرٍ الثَّانِیَ(علیه السلام) عَنْ رَجُلٍ طَلَبَ شُفْعَةَ أَرْضٍ فَذَهَبَ عَلَی أَنْ یُحْضِرَ الْمَالَ فَلَمْ یَنِضَّ فَکَیْفَ یَصْنَعُ صَاحِبُ الْأَرْضِ إِنْ أَرَادَ بَیْعَهَا أَ یَبِیعُهَا أَوْ یَنْتَظِرُ مَجِی ءَ شَرِیکِهِ صَاحِبِ الشُّفْعَةِ قَالَ إِنْ کَانَ مَعَهُ بِالْمِصْرِ فَلْیَنْتَظِرْ بِهِ ثَلَاثَةَ أَیَّامٍ فَإِنْ أَتَاهُ بِالْمَالِ وَ إِلَّا فَلْیَبِعْ وَ بَطَلَتْ شُفْعَتُهُ فِی الْأَرْضِ وَ إِنْ طَلَبَ الْأَجَلَ إِلَی أَنْ یَحْمِلَ الْمَالَ مِنْ بَلَدٍ إِلَی آخَرَ فَلْیَنْتَظِرْ بِهِ مِقْدَارَ مَا یُسَافِرُ الرَّجُلُ إِلَی تِلْکَ الْبَلْدَةِ وَ یَنْصَرِفُ وَ زِیَادَةَ ثَلَاثَةِ أَیَّامٍ إِذَا قَدِمَ فَإِنْ وَافَاهُ وَ إِلَّا فَلَا شُفْعَةَ لَهُ»(3).

وجه الدلالۀ: حکمه(علیه السلام) ببطلان الشفعۀ بعدم احضار الثمن فی الثلاثۀ، و ذلک لا یصحّ

ص: 117


1- ای: لو لم نقل بالفوریّۀ و اَوجبنا علی الشفیع احد الامرین (اِمّا الاخذ و اِمّا الاعراض عن الشفع)، لو ترک الشفیع کلیهما، لا یبطل حقّه. لانّه لا دلیل علی البطلان. فیبقی امکان المماطلۀ و الضرر.
2- تذکرۀ الفقهاء، ج 12 ص 312 ط الحدیثۀ.- ایضاح الفوائد فی شرح مشکلات القواعد ج 2 ص 209.
3- الوسائل، ج 25 ص 406 کتاب الشفعۀ، باب 10 ح 1.

الاّ علی القول بالفور. فانّ القائل بالتراخی یقول ان حقّ الشفعۀ لا یسقط الاّ بان یصرّح الشفیع باسقاط حقه.

قال العلاّمۀ فی التذکرۀ (بعد ذکر الحدیث) فی وجه الاستدلال به: و لو کانت الشفعۀ علی التراخی، لم یسقط الشفعۀ بتاخیر الثمن، بل کانت یفتقر الی تجدید فسخ کما افتقر البایع اذا اخّر المشتری اداء الثمن بعد ثلاثۀ.

اقول فی توضیحه: انّ مع القول بالتراخی لا یبطل حق الشفعۀ الاّ بتصریح الشفیع بالاسقاط، او بحصول عجزه عن الثمن، او بمماطلته مع القدرۀ، بعدم مجیئه بالثمن بعد المدۀ المذکورۀ فی الخبر. [و العبارۀ فی الخبر] اعمّ من العجز و المماطلۀ. فلا یصحّ الحکم بالبطلان علی القول بالتراخی مطلقاً. لکن الحدیث حَکَم بالبطلان، فثبت بطلان القول بالتراخی.

هذا اذا جعلنا المراد من قول الرّاوی «عن رجل طلب شفعۀ ارض» اظهار اَنّی ارید ان آخذ بحق الشفعۀ(1) فانتظر حتی اجیئ بالثمن. لا اَنّی اخذت بالشفع. فیکون المراد من تجدید الفسخ فی کلام العلاّمۀ هو فسخ الشفیع لا المشتری، فیکون المراد من الفسخ اسقاط الحق، لا معناه الحقیقی.

و ان جعلنا المراد من طلب الشفعۀ فی کلام الراوی هو الاخذ بالشفعۀ (کما هو متداول فی کلام الفقهاء، و صرّح بارادته من کلماتهم ذلک فی المسالک(2)، و ان کانوا قد یطلقون علی المعنی الاول ایضاً)، فتوجیه الاستدلال حینئذ؛ اَنّ من شرط الاخذ(3) بالشفعۀ، هو تعجیل دفع الثمن و لو بان یرضی المشتری بان یکون فی ذمّۀ الشفیع (علی القول بتوقف

ص: 118


1- و فی النسخۀ: بحد الشفعۀ.
2- المسالک، ج 2 ص 223 ط دار الهدی.
3- عبارۀ النسخۀ: من انّ شرط الاخذ.

الملک(1) علی التقابض) سیمّا اذا کان ثمن اصل البیع حالّاً. و تراخی ذلک المجموع- اعنی الاخذ بالشفع و اعطاء الثمن- یضرّ، علی القول بالفور مطلقا. و ان لم یتراخ نفس الاخذ فقط.

بخلاف القول بالتراخی، فانّ تاخیر ذلک المجموع لا یضرّه مطلقا و فی جمیع الاحوال، حتی اذا لم یحصل العلم بانّ سبب التراخی هل کان هو العجز او المماطلۀ ایضا. اذ لعلّه کان لعذر مسموع. بخلاف القول بالفور؛ فانّه یضرّه ما لم یثبت انّه کان لعذر مسموع.

فالحکم بالبطلان فی الحدیث فیما لم یعلم کون التأخیر لعذر مسموع، لا یناسب القول بالتراخی. فظهر انّ الحدیث مبنی علی انّ الاصل، الفور. و التأجیل فی الثلاثۀ رخصۀ من الشارع، و لم یثبت فیما بعده بل ثبت عدمه بهذا الحدیث.

و یمکن ان یکون مراده(2) انّ بعد الاخذ بالشفعۀ و عدم مجیئه بالثمن فی ذلک الزمان، لا یزول حق الشفیع علی القول بالتراخی. غایۀ الامر ان یحصل للمشتری تسلّط علی التصرف فی ماله، فان لم یتصرّف فیه و رضی باخذ الشفیع، فلا کلام. و ان اراد ابطال حق الشفیع فلابد له من الفسخ. فیکون المشتری بمنزلۀ البایع و الشفیع بمنزلۀ المشتری، فیطابق مثاله للممثّل له(3). و الحاصل: انّ قوله(علیه السلام): «بطلت شفعته»(4) دون ان یقول «یحصل التسلط للمشتری علی الفسخ»، یدلّ علی الفور و انّه لم یبق حقّ الشفیع حتی یحتاج الی الفسخ. فتأمّل فی ذلک.

ص: 119


1- و فی النسخۀ: التملک- و له وجه.
2- ای مراد العلاّمۀ.
3- ای فیطابق تمثیل العلاّمۀ الشفعۀ فی هذه الصورۀ، للبیع.
4- و فی النسخۀ: بطلب شفعته.

و قال فی المسالک فی شرح قول المحقق «و لو ادّعی غیبۀ الثمن، اجّل ثلاثۀ فان لم یحضره بطلت شفعته. فان ذکر انّ المال فی بلد آخر، اجّل بمقدار وصوله الیه و زیادۀ ثلاثۀ ایّام ما لم یتضرّر المشتری»(1). انّ المراد ببطلانها علی تقدیر عدم احضاره فی المدّۀ المضروبۀ، سقوطها، ان لم یکن اخذ. و تسلط المشتری علی الفسخ، ان کان قد اخذ(2).

و لیس فی الرّوایۀ دلالۀ علی هذا التفصیل. کما صرّح به فی الکفایۀ ایضا. بل الظاهر انّه لا یصحّ حمل الرّوایۀ علیه لاستلزامه استعمال اللفظ فی المعنیین الحقیقی و المجازی. و لعلّ ما ذکره مبنی علی عدم توقف الملک علی التقابض. و هو خلاف مختاره ایضاً.

و بالجملۀ: المراد بکلمۀ «طلب» فی السؤال، اِمّا اظهار ارادۀ الاخذ؛ فمعنی «بطلت شفعته» و «لا شفعۀ له» فی الجواب، هو سقوط الشفعۀ. و اِمّا الاخذ بالشفعۀ؛ فمعناها تسلط المشتری علی الفسخ. و لا یصح ارادتهما معاً من اللفظ فی اطلاق واحد. و من ذلک یظهر انّه لا یصح التمسک بترک الاستفصال فی ذلک، بان یقال: المراد هو الاول، و لکنّه یحتمل ان یکون ذلک متعقّباً بالاخذ و عدمه.

هذه الوجوه الّتی یمکن تصویرها فی الاستدلال.

لا یقال: انّ ذلک انّما یدلّ علی عدم ثبوت الشفعۀ فی مادّۀ خاصّۀ. فلا یدلّ علی الفوریّۀ مطلقا.

لانّا نقول: لا قائل بالفصل. کما صرّح به جماعۀ؛ کفخر المحققین، و الشهّیدین، و المقداد. و المراد بعدم القول بالفرق، انّ من یقول بالفور، یقول بالبطلان بعد انتظار الثلاثۀ فی صورۀ العذر و الامهال(3) لاحضار الثمن الی ثلاثۀ ایام. و فی غیره، کالیوم الاول لمن لم

ص: 120


1- الشرایع، ج 3 ص 201 ط دار التفسیر.
2- المسالک، ج 2 ص 219 ط دار الهدی.
3- و فی النسخۀ: و هو الاهمال..

یتعذّر بذلک. فالحدیث اذا اثبت البطلان بعد الثلاثۀ فی هذه الصورۀ، اثبت البطلان بالتأخیر فی غیر هذه الصورۀ کالیوم الاول اذا لم یکن هناک امهال و [ما] تحقق امهال.

و کذلک لا قائل بالفرق فی جانب التراخی؛ فمن یقول به یقول به مطلقا. و لیس فی اصحابنا من یحدّده بثلاثۀ ایّام حتی یقال انّ الحدیث دلیل التراخی. و عبارۀ الایضاح هکذا: «وجه الاستدلال انّه علیه السلام حکم ببطلان الشفعۀ بعد مضیّ ثلاثۀ ایام اخرّها للعذر، فلو کان حق الشفعۀ لا علی الفور، لم تبطل شفعته بالتاخیر مطلقا، لعدم القائل بالفرق. فالقول به احداث قول ثالث و هو باطل باجماعنا»(1).

احتجوّا بالاستصحاب لما ثبت، و اصالۀ عدم الفوریّۀ، و الاطلاقات، و الاجماع نقله السّیّد فی الانتصار(2). و الاستصحاب موقوف علی تسلیم کون متعلّقه قابلاً للاستصحاب، و نحن نمنع ثبوت اصله مطلقا حتی یقبل الاستصحاب. بل انّما المسلّم منه هو ثبوته فوراً، و المقید غیر قابل. و [کذا] الامر الدائر بین المطلق و المقید، غیر قابل للاستصحاب(3)، کما حققناه فی الاصول.

و اصالۀ عدم الفوریّۀ، لا معنی لها الاّ اصالۀ عدم التخصیص. و قد بیّنّا المخصّص(4).

و اما الاجماع: فهو ممنوع، وقد تقدم دعواه [فی] الخلاف [علی خلافه](5)، و تاخّره(6).

ص: 121


1- ایضاح الفوائد، ج 2 ص 209 ط کوشانپور.
2- الانتصار، ص 220.
3- و فی النسخۀ: الانسحاب.
4- حین قال: لنا انّ حق الشّفع علی خلاف الاصل و القدر المتفق علیه، هو ذلک فلنقتصر علیه.
5- عبارۀ النسخۀ: و قد تقدم دعواه الخلاف.
6- ای: الاجماع المنقول الذی نقله السیّد، متاخر عن الاجماع الذی نقله الشیخ فی الخلاف.

الثانیۀ:(1) انّها لا تبطل بالتّاخیر مع العذر و ان قلنا بالفوریّۀ. و الظاهر انّه ایضا اجماعی. فان وقع خلاف فانّما هو فی کون العذر عذراً، [لا فی] العذر الثابت(2). و الظاهر من الاجماع و الاخبار(3)، انّ العذر یجوّز التاخیر. و اما تعیین العذر و تخصیصه: فهو لیس منوطاً بنصّ خاصّ حتی یُقتصر علی موضعه. فقد تراهم ذکروا فی ذلک مواضع شتّی لیس اکثرها فی روایۀ و لا دلیل، مثل انتظار الصّبح اذا اطّلع فی اللیل(4). و کذا لو ترک لتوهّمه کثرۀ الثمن لامارۀ اوجبته کاِخبار مخبر ثمّ ظهر کذبه فبان قلیلاً. او لتوهّم الثمن ذهباً فبان فضّۀ. او حیواناً فبان قماشاً. او کان محبوساً بحق و هو عاجز عنه(5) و عن الوکالۀ. او کان محبوساً بباطل و ان قدر علی ادائه (اذ لا یجب علیه دفع ما لیس مستحقا علیه) لکن یشترط عجزه عن التوکیل. و کذلک لو بلغه انّ المشتری اثنان فترک فبان واحداً. او بلغه انّه اشتری لنفسه فبان لغیره، او بالعکس، لاختلاف الاغراض فی ذلک.

قال فی المسالک: المرجع فی جمیع هذه الفروض و نظائرها، الی کون التاخیر لغرض صحیح او عذر مقبول لا یخلّ بالفوریّۀ المعتبرۀ. و ممّا یختلف الاغراض باختلافه، زیادۀ الشرکاء و نقصانهم، و خصوصیات الشریک. و ذلک امر واضح.

اقول: و من الاعذار، الجهالۀ بمسئلۀ الشفعۀ و حصول الاستحقاق. و کذلک الجهالۀ بالفوریّۀ مع العلم بالاستحقاق فی الجملۀ ایضا. کما انّ الجهل بنفس البیع، عذر قطعاً و لا یضرّ بالفوریّۀ. بل و هذان من اعظم الاعذار و اوجبها، لعدم بطلان الشفعۀ علی القول

ص: 122


1- ای: الثانیۀ من المقدمات التی ذکرها فی اول الجواب.
2- عبارۀ النسخۀ: فلعذر الثابت من.
3- عبارۀ النسخۀ: من ظاهر الاجماع و الاخبار.
4- ای: سمع خبر البیع فی اللیل.
5- ای: عن اخذ الشفعۀ.

بالفوریّۀ ایضاً. و هذا مودّی اطلاق اکثر هم حیث قیّدوا بطلانها بترک المطالبۀ مع العلم و عدم العذر. و فی کلام بعض آخر: «لو اخّره مع امکانه بطلت شفعته». و لا ریب ان الجهل من اسباب عدم الامکان. و امثال ذلک.

و مصرَّح به فی کلمات جماعۀ: منهم العلاّمۀ فی التذکرۀ فی مواضع عدیدۀ؛ منها قوله(ره) «مسئلۀ: اذا علم بالبیع و جهل استحقاقه للشفعۀ، لم یبطل شفعته و کان له طلبها بعد العلم. الی اَن قال: فکلّ ما یعدّ تقصیراً او توانیاً فی الطلب فانّه مسقط لها»(1). ثمّ قال بعد ذلک «مسئلۀ: لو لم یحضر الطلب و لم یمشی الشفیع الی المشتری و مشی الی الحاکم فطلب الشفعۀ، لم یکن مقصّراً فی الطلب. سواء ترک مطالبۀ المشتری مع حضوره او غیبته. اما لو اقتصر علی الاشهاد بالطلب و لم یمش الی المشتری ولا الی القاضی مع امکانه؛ قال الشیخ لا یبطل شفعته لعدم الدلیل علیه. و به قال ابو حنیفۀ. و قال الشافعی یکون مقصّراً و بطلت شفعته. و لو جهل البطلان کان عذراً و لم یکن مقصّراً، کما لو جهل اصل الشفعۀ»(2). الی آخر ما ذکره. ثم قال «مسئلۀ: لو اخّر الطلب و اعتذر بحصول مرض او حبس او غیبۀ، و انکر المشتری، قدّم قول الشفیع ان عُلم حصول العارض الذی ادّعاه. و ان لم یعلم له هذه الحالۀ، قدّم قول المشتری، لاصالۀ العدم و اصالۀ عدم الشفعۀ. و لو قال لم اعلم ثبوت حق الشفعۀ، او قال اخرّت لانّی لم اعلم انّ الشفعۀ علی الفور، فان کان قریب العهد بالاسلام او نشأ فی قریۀ لا یعرفون الاحکام، قُبل قوله و له الاخذ بالشفعۀ، والاّ فلا» انتهی(3).

و یظهر من کلامه(ره) انّ کون الجهل عذراً ممّا لا کلام فیه، انّما الکلام فی السّماع فی

ص: 123


1- التذکرۀ، ص 604 ط قدیم.
2- المرجع، ص 605- لکنّ عبارۀ المرجع مضطربٌ والصّحیح ما جاء به المصنف(ره).
3- المرجع، ص 605.

صورۀ التداعی و ملاحظۀ حال الاشخاص. و هو کما ذکره.

و منهم الشهید(ره) فی الدروس: حیث قال «و الأقرب أنّ النسیان و جهالة الشفعة و جهالة الفوریّة اعذار فی من یمکن ذلک فی حقّه»(1).

و قال الشهید الثانی فی الروضۀ: فی شرح قول المصنف «فإذا علم، بطلت»: «عالما مختارا و یعذر جاهل الفوریة کجاهل الشفعة و ناسیها. و یُقبل دعوی الجهل ممن یمکن(2) فی حقه عادة. و کذا یعذر مؤخر الطلب إلی الصبح لو بلغه لیلا. و إلی الطهارة و الصلاة (و لو بالأذان و الإقامة و السّنن المعهودة و انتظار الجماعة لها). و الأکل و الشّرب، و الخروج من الحمام بعد قضاء وطره منه، و تشییع المسافر، و شهود الجنازة، و قضاء حاجة طالبها، و عیادة المریض، او نحو ذلک، لشهادة العرف به»(3).

و قال فی المسالک فی شرح قول المصنّف «اذا باع الشفیع نصیبه بعد العلم بالشفعۀ، الخ»: «اذا باع الشفیع نصیبه قبل ان یاخذ بالشفعۀ، فان کان بیعه بعد العلم بها و حصل شرائط فوریّتها (علی القول بها) فلا اشکال فی بطلان شفعته. لانّ اشتغاله عن الاخذ بالبیع، مخلّ بالفوریّۀ المعتبرۀ فیها. و ان کان قبل ثبوت الفوریّۀ فیها حینئذ- کما لو لم یکن عالماً بمقدار الثمن، او جاهلاً بالفور و نحو ذلک- فباع. او باع [غیر](4) عالم بالشفعۀ، ففی بقائها مطلقا، او زوالها(5)، او التفصیل، اقوال». الی آخر ما ذکره قدس سره.

و یظهر من العلاّمۀ فی التحریر- بعد توقفه فی اصل مسئلۀ الفور و التراخی و ذکره

ص: 124


1- الدروس، ج 3 ص 365 ط جماعۀ المدرسین.
2- و فی النسخۀ: بمن تمکن.
3- الروضۀ: ج 4 ص 406.
4- و فی النسخۀ: عن- راجع المسالک، ج 2 ص 226 ط دار الهدی.
5- و فی النسخۀ: ام زوالها.

اعذاراً مجوّزۀً للتاخیر (علی القول بالفور) کلّها اهون من الجهل و النسیان- التوقف فی الجاهل و الناسی. قال «و لو قال نسیت فلم اذکر المطالبۀ، او نسیت البیع، بطلت. لانّه خیار عن الفور، اذا اخّره نسیاناً، بطل. و یحتمل عدم البطلان، لانّه عذر. و کذا التردّد لو قال جهلت باستحقاق الشفعۀ، مع امکانه فی حقه»(1).

و رأیت فی حواشی النافع- و لعلّه من المحقق الشیخ علی(ره)- قال (بعد اختیاره الفور): «و لو جهل الفوریۀ مع العلم بالبیع و استحقاق الشفعۀ، ففی ثبوت حقه قولان. و السقوط اقوی. بخلاف الناسی و الجاهل بثبوت الشفعۀ»(2).

هذا ما حضرنی من کلماتهم. و الّذی اراه فی وجه توقف العلاّمۀ فی صورۀ الجهل، مع قبوله للاعذار الّتی هی اهون منه بمراتب شتّی، هو اعتماده علی قاعدتهم من «عدم معذوریۀ الجاهل»، و تعمیم ذلک فی المعاملات و الاحکام الوضعیۀ. و هو بعید. فانّ قلت: هل وجدت فی کلماتهم تصریحاً بانّ الجاهل غیر معذور فی المعاملات و انّه لا یترتب علی معاملته اثر شرعی-؟؟ قلت: نعم: وجدت ذلک فی کلام العلاّمۀ فی جواب مسائل السیّد مهنّا بن سنان، حیث سئله عن صحۀ البیع او الطلاق او الخلع، اذا لم یکن عن اجتهاد او تقلید؛ انّه یجوز التصرف فی ما وصل الیهما، و هل یجوز لغیره العقد علی تلک الزوجۀ؟ [ام] لا (لعدم تحقق الشرط و هو الاجتهاد او التقلید)؟ فاجاب: انّ کل حکم شرعی فرعی لا یعلم ثبوته من الدّین ضرورۀ، فانّه یجب فیه الاجتهاد علی المجتهد او التقلید علی المقلد.

ص: 125


1- التحریر، ج 2 ص 147، 148.
2- الظاهر انّ هذه الحواشی مخطوط و ما طبع الی الان.

و ظاهر الجواب مطابقاً للسؤال، عدم ترتّب(1) الاثار. و توجیهه(2) فی ما نحن فیه: انّ الجاهل بحکم الشفع او الفور، اذا اخّر الاخذ، فهو کالعالم الموخّر بلا عذر. لانّ الجهل لیس بعذر، لانّه قصّر فی حق نفسه فجعل هو نفسه غیر متمکن عن الطلب.

و فیه اولاً: بانّ تحصیل غیر العبادات و المعاملات الضروریّۀ التی هی مناط تکلیفه، لم یثبت وجوبه، و هذا منه.

[ثانیاً]: و علی فرض وجوبه، فهو انّما یتمّ اذا لم یکن المکلّف غافلاً بالمرّۀ، او عن تحصیل هذه المسئلۀ. نعم اذا تفطّن الاحتمال بثبوت الشفع، او احتمال فوریته، و لم یسئل عنه و توانی عن الطلب، فلسقوطه حینئذ وجه. و لکن الاطلاق غیر موجّه.

و امّا التفصیل المنقول عن الشیخ علی(ره): فیمکن ان یکون ناظراً الی انّ المتفطّن لاصل مسئلۀ الشفعۀ، غیر معذور بالنسبۀ الی جهل فوریّته. لاجل التفطن و التمکن. فکانّه صار عالماً بالمسئلۀ اجماعاً. و جوابه: منع الاستلزام.

و حینئذ نقول یدلّ علی معذوریۀ الجاهل بمسئلۀ الشفعۀ او الفوریۀ، وجوه:

الاول: ظاهر فتاویهم التی یوشک ان یکون اجماعاً. فان کل الاصحاب قائلون بجواز التاخیر مع العذر، فالنزاع انّما یتصور فی حقیقۀ العذر. و قبولهم للاعذار الاهون-[-ۀ] من ذلک، شاهد علی غفلتهم عن التأمل فی هذا، او حوالتهم ذلک علی قواعدهم من «عدم معذوریۀ الجاهل، او معذوریّته». کما سنشیر الیه. مع انک قد عرفت انّ المتوقف ایضاً لم یمنعه صریحاً. و قد یتوهم انّه یظهر من عبارۀ المختلف و القواعد و غیرهما؛ انّ القائلین بالفور متفقون علی عدم معذوریۀ الجاهل به.

ص: 126


1- و فی النسخۀ: تربۀ.
2- و فی النسخۀ: توجیه.

فلنقتصر علی عبارۀ المختلف: وهی هذه: «قال الشیخ فی النّهایۀ و المبسوط: حق الشفعۀ علی الفور فمتی علم الشریک بالبیع و تمکن من المطالبۀ فاهمل، بطلت شفعته. و به قال ابن البرّاج و ابن حمزۀ و الطبرسی» الی آخر ما ذکره. و وجه التوهم انّ من علم بالبیع و الشفعۀ و لم یکن له عذر من الاخذ، لا یمنعه الجهل بالفوریّۀ عن الاخذ و التمکن حاصل معه.

و فیه: ان مراده من هذا الکلام و ما شابهه، انّ الاهمال مسقط للشفعۀ (علی القول بالفوریۀ). و لیس کل من [اخّر](1) الاخذ لاجل اعتقاده التوسعۀ (سیما بعذر لا یضرّ بالمشتری) یصدق علیه انّه اهمل. بل الاهمال انّما یطلق علی من علم اللّزوم و قصّر فیه. [بل](2) لا یبعد ان یقال: انّ ظاهر هولاء [انّهم] متفقون علی المعذوریۀ، کاصل مسئلۀ الشفع. و صرّح فی التذکرۀ و هو شاهد علی ذلک. و لعلّه لذلک لم یذکر المسئلۀ بخصوصها فی المختلف لانّه موضوع للمسائل الخلافیّۀ.

فلا یتمّ القول بانّ المفهوم منه انّهم متفقون انّ العالم بمسئلۀ الشفع الجاهل بفوریته، متمکن من المطالبۀ و انّ المتمکن اذا ترک الطلب، بطلت شفعته. لانّ الترک اعم من الاهمال، و ما ذکره هو الثانی. مع انّ الظاهر انّ مرادهم من التمکن هو الغیر المعذور، سواء کان العذر موجباً للاحالۀ او العسر، لا مطلق الامکان الذاتی. و لذلک ذکروا فی جملۀ الاعذار المجوّزۀ للتراخی، الحبس ظلماً مع التمکن من التخلّص باداء المال. فانّ ذلک و ان لم یجب شرعاً لکنّه جائز. و ذکروا ایضاً منها مظنّۀ زیادۀ الثمن و کون المشتری فلاناً، لا فلانا. مع انّ شیئاً من المذکورات لا یوجب الخروج عن التمکن. کما هو واضح.

ص: 127


1- و فی النسخۀ: الاخر.
2- و فی النسخۀ: من.

فان قلت: انّ ادعائه انّ الثمن زائد و المشتری فلان، حوّل ارادته عن الاخذ، و مع عدم تعلق الارادۀ فهو غیر متمکن.

فکذلک نقول: انّ ادعائه انّ الشارع رخّص له فی التأخیر (لمّا فهمه من الاطلاق) حوّل ارادته عن الاخذ الان. فهو غیر متمکن. بل هذا اظهر. لانّه معتمد علی رخصۀ الشارع.

و ذکروا ایضاً من جملۀ الاعذار، تشییع المسافر و الجنازۀ. فانّهما لا یرفعان التمکن جزماً، و یصدق علیهما انّهما متمکنان عن الاخذ مع عدم وجوبهما علیه. کما هو المفروض.

فان قلت: انّهما لیسا من باب العذر، بل لانّهما لا یخلاّن بالفوریۀ عرفاً. بخلاف التاخیر لجهالۀ الفوریۀ فی مدّۀ متمادیۀ. سیّما اذا کثر المتمادی، فانّه ینافی الفوریۀ عرفاً.

قلت: اولاً لا نسلّم عدم منافاتهما للفوریۀ عرفا و ان اوجب التمادی مطلقا. و ثانیاً: انّ العرف کما هو محکّم فی نفس الفور، فهو یحکم فی الاخلال به ایضا، و لا ریب انّ التراخی لاجل جهالۀ الفوریۀ لا یسمّی مخلّاً(1) بالفور عرفاً. سیّما اذا کان فی زمان قلیل. بل الاخلال و الاهمال فی الفور، انّما یطلق عرفاً علی المقصّر العالم بالفوریۀ.

و الظاهر انّ هذه الغفلۀ مبنیّۀ علی الخلط بین «التوقیت» و «الفوریۀ». و التوقیت هو الذی لا فرق فیه بین العالم و الجاهل، و انّ تحققه فی الخارج یحتاج الی دلیل آخر، و لا یضرّ تعمیمه بالنّسبۀ الی الجاهل؛ بمعنی انّ خروج الوقت ینفی بقاء التکلیف به و تحقق اثره. ولکنّ الفور قد یتفاوت الحال فیه بین العالم و الجاهل. بل لا یصحّ بالنسبۀ الی الجاهل، فانّه تکلیف و خطاب، و ان کان الخطاب وجوباً شرطیّاً. فانّ الوجوب الشرطی

ص: 128


1- و فی النسخۀ: نخلا.

ایضا یستلزم طلباً شرعیاً و هو «حرمۀ المشروط بدون الشرط». و مقتضی التوقیت هو البطلان فی الخارج(1)، مضافاً الی اللزوم فی الوقت. و مقتضی الفور انّما هو اللزوم فی الان الاول، لا البطلان فی الان الثانی. سیّما اذا کان الفور ثابتاً من دلیل آخر غیر ما دلّ علی اصل الحکم. کما حقّقنا، فی الاصول.

و القول بالبطلان فی العالم انّما هو لاتّفاقهم علیه، لدلالۀ دلیل الفور علیه. و الجاهل باق تحت قاعدۀ الفور من بقاء الحکم فی الان المتاخّر(2). مع انّا نقول انّ التوقیت ینافی معذوریۀ الجاهل باصل مسئلۀ الشفعۀ ایضاً. و کذا الناسی(3).

فان قلت: انّ وقت الاخذ انّما هو اول آنات(4) التمکن(5)، و هو مفقود فیهما(6).

قلت: ما [ا]لدلیل علی هذا التحدید(7)؟

فان کان هو الاجماع، فلا یخفی فساده. لانّ بعضهم لم یعذرهما، و بعضهم توقف فیه. فلاحظ الدروس و التحریر و غیرهما. و ان کان لزوم العبث و العراء عن الفائدۀ؛ فقد عرفت (وستعرف) وجوده علی القول بعدم معذوریۀ

ص: 129


1- ای: خارج الوقت.
2- توضیحٌ: مراده(ره) انّ الشفیع اذا ترک اخذ الشفعۀ فی الان الاول لجهله، فیاخذ فی الان الثانی فوراً. فالفوریۀ باق الی آن حصول العلم. بخلاف التوقیت.
3- فعُلم من هذا انّ بین التوقیت و الفوریۀ فرقاً، و الاکثر لا یقولون بانّ من جهل او نسی اصل الشفعۀ فلا شفعۀ له. فثبت انّه لا محلّ للتوقیت فی مانحن فیه. و الفوریۀ لیست بمعنی التوقیت.
4- و فی النسخۀ: اناث.
5- تذکرٌ: یقول القائل: سلّمنا انّ بین الفوریۀ و التوقیت فرقاً، لکنّا نقول انّ نفس الفوریۀ فی المسئلۀ، موقّۀٌ بتوقیتٍ. و وقتها اول آنات التمکن. فهنا فوریّۀ مع توقیت، کلاهما.
6- ای: لیس للجاهل باصل الشفعۀ و ناسیها، اوّل آنات حتی یتمکّنا من الاخذ. لکنّ الجاهل بالفوریۀ متمکن من الاخذ.
7- ای: ما الدلیل للتوقیت فی الجهل بالفوریۀ، و عدم التوقیت فی الجهل باصل الشفعۀ. ان قلت: الدلیل هو الاجماع بعدم التوقیت فی الجهل باصل الشفعۀ. نقول: لا اجماع فیه ایضاً.

الجاهل بالفور، ایضاً. مع انّ غایۀ ذلک انّه یثبت جواز الاخذ للجاهل و الناسی فی الان المتاخّر بعد علمه و لا ینفی ما بعده حتی یکون محققاً للتوقیت.

و بالجملۀ: الّذی یظهر من کلماتهم جمیعاً، انّ المقصّر و المتوانی(1) فی الطلب، انّما هو الذی فوّت علی نفسه حقه. و امّا المتراخی من جهۀ الجهل بالفوریۀ (و خصوصاً فی زمان قلیل، و خصوصاً اذا لم یضرّ بالمشتری) فداخل تحت عموم الشفع، و لا یعدّ مقصّراً و لا متوانیاً. و [الذی یظهر من کلمات بعضهم من] التوقف او الذهاب الی عدم کونه عذراً، فلعلّه لعدم قوله بمعذوریۀ الجاهل. و لذا توقّف العلاّمۀ فی التحریر فی الجاهل باصل مسئلۀ الشفع(2). مع انّه غیر متمکن من الاخذ یقیناً. فانّ توقفه ذلک انما هو علی القول بالفوریۀ، والاّ فهو فی اصل المسئلۀ متوقف فی التحریر.

فاذا اراد القائل ان یستفید عن اطلاق کلامهم، انّ ترک الاخذ مع التمکن الذاتی مبطل للحق، فیلزمه ان یقول باستفادۀ انّ ترک الاخذ مع عدم تمکن الذاتی غیر مبطل للحق. و لازم ذلک ان یکون ذلک ایضاً متفقاً علیه، عند اهل الفور. و لیس کذلک. کما عرفت.

و لا یمکن ایضاً التمسک (فی انّ مذهبهم عدم معذوریۀ جاهل الفور) بسکوتهم عن ذکره- کما فی القواعد و الشرایع- مع ذکرهم لسایر الاعذار. اذ لا دلالۀ فی ذلک علی ما ذکر، لاکتفائهم فی ذلک بذکر العذر عموماً. و لعلّ عدم ذکره لکثرۀ وضوحه، او لاجل اعتمادهم علی القاعدۀ الکلّیۀ المطّردۀ فی سایر ابواب الفقه؛ کمسئلۀ عیوب الزوجین، و مسائل خیار البیع و غیرهما. مع انّ الشهید الثانی(ره) لم یذکر ذلک حیث یذکر المعاذیر فی المسالک و مع ذلک ذکره استطراداً فی طی مسئلۀ اخری کما نقلنا عنه. و هکذا العلامۀ فی التذکرۀ.

ص: 130


1- و فی النسخۀ: و المتوالی.
2- التحریر، ج 2 ص 147 و 148.

الثانی(1): کل ما دلّ علی معذوریۀ الجاهل و الغافل؛ من الایات و الاخبار. و نقتصر هنا بذکر روایۀ واحدۀ و هی صحیحۀ عبدالرحمن بن الحجاج «عَنْ أَبِی إِبْرَاهِیمَ(علیه السلام) قَالَ سَأَلْتُهُ عَنِ الرَّجُلِ یَتَزَوَّجُ الْمَرْأَةَ فِی عِدَّتِهَا بِجَهَالَةٍ أَ هِیَ مِمَّنْ لَا تَحِلُّ لَهُ أَبَداً فَقَالَ لَا أَمَّا إِذَا کَانَ بِجَهَالَةٍ فَلْیَتَزَوَّجْهَا بَعْدَ مَا تَنْقَضِی عِدَّتُهَا وَ قَدْ یُعْذَرُ النَّاسُ فِی الْجَهَالَةِ بِمَا هُوَ أَعْظَمُ مِنْ ذَلِکَ فَقُلْتُ بِأَیِّ الْجَهَالَتَیْنِ یُعْذَرُ بِجَهَالَتِهِ أَنَّ ذَلِکَ مُحَرَّمٌ عَلَیْهِ أَمْ بِجَهَالَتِهِ أَنَّهَا فِی عِدَّةٍ فَقَالَ إِحْدَی الْجَهَالَتَیْنِ أَهْوَنُ مِنَ الْأُخْرَی الْجَهَالَةُ بِأَنَّ اللَّهَ حَرَّمَ ذَلِکَ عَلَیْهِ وَ ذَلِکَ بِأَنَّهُ لَا یَقْدِرُ عَلَی الِاحْتِیَاطِ مَعَهَا فَقُلْتُ وَ هُوَ فِی الْأُخْرَی مَعْذُورٌ قَالَ نَعَمْ إِذَا انْقَضَتْ عِدَّتُهَا فَهُوَ مَعْذُورٌ فِی أَنْ یَتَزَوَّجَهَا»(2) الحدیث.

و الظاهر من الروایۀ انّ الاحتیاط مع الامکان و القدرۀ، ایضاً غیر واجب بل مستحب.

و اما الاخبار الّتی تعارض بها الدّالۀ علی عدم المعذوریۀ: فقد اجبنا عنها فی القوانین و جمعنا بینها و بین تلک الاخبار بحمل هذه علی الجاهل الغافل رأساً، و تلک علی المتفطّن العالم فی الجملۀ. و اما خصوص حسنۀ الحلبی(3) المصرّحۀ بعدم معذوریۀ الجاهل اذا دخل بها فی العدّۀ: فهو لا یضرّ، لانّه من باب الوضع(4).

مع انّها مصرّحۀ بمعذوریۀ

ص: 131


1- ای: الثانی من الادلّۀ التی تدلّ علی معذوریۀ الجاهل بمسئلۀ الشفعۀ، او الفوریۀ.
2- الوسائل، ج 20 ص 450، ابواب ما یحرم بالمصاهرۀ، باب 17 حدیث 4.
3- المرجع، ح 3 (ص 344).
4- متعلق الجهل اثنان: الاول الجهل بالحکم: اذا کان جاهلاً بانّ التزویج فی العدّۀ محرّم. الثانی الجهل بالموضوع (ای الوضع): اذا کان جاهلاً اَنّ المرئۀ معتدّۀ. و الحدیث: ... عن الحلبی، عن ابی عبدالله علیه السلام، قال: اذا تزوّج الرجل المرئۀ فی عدّتها و دخل بها، لم تحلّ له ابداً، عالماً کان او جاهلاً. و ان لم یدخل، حلّت للجاهل و لم تحلّ للاخر. فا لتعارض باق بین الروایتین فی الجهل بالوضع، و یمکن الجمع بینهما علی مذهب المصنف(ره) بحمل روایۀ الحلبی علی الکراهۀ ای استحباب الاحتیاط عند التزویج بالتحقیق و السوال انها معتدۀ ام لا. کما قال: انّ الاحتیاط ایضاً غیر واجب. و المسئلۀ مشکلۀ جداً، راجع الجواهر، ج 29 ص 428 (المقصد الثانی) الی ص 436.

الجاهل مع عدم الدخول.

و القول بانّ الفوریۀ ایضا من باب الوضع و الجهالۀ لیست بعذر فیها، انّما یصح اذا کان من باب التوقیت، و الفور غیر التوقیت، و هو لا یصح الاّ بالنسبۀ الی العالم المتفطن، و قد مرّ، و سیجیئ تمام الکلام.

ثم ان المستفاد من الصحیحۀ و غیرها؛ انّ العلۀ هی الجهل و عدم التمکن من الاحتیاط. فلا یرد انّه لا عموم فیها یدلّ علی ما نحن فیه. مع انّ الظاهر انه لا قائل بالفرق.

الثالت: ان المستفاد من العقل و النقل و کلام العلماء، ان الحکمۀ فی وضع الشفعۀ و تشریعه، هو الارفاق و التسهیل. و لا ریب انّه ارفق بالشریک لتحمّله شداید الشرکۀ سابقا، فیستحق تلافی الراحۀ. او [کان] اَنِسَ بالشریک السابق فیوحّشه الشریک اللاحق غالباً، فیستحق رفع الوحشۀ. و وضع الحکیم لابدّ ان لا یکون عبثاً.

فان قیل بان الحق لم یثبت الاّ للعالم، و انّ هذا التشریع و التسنین لم یتفضّل به علی الجاهل.

فهو خلاف مقتضی(1) اطلاق النّص و الفتوی، و خلاف الحکمۀ، ان لم نقل خلاف العدل. و ان قیل بثبوته له فایّ فائدۀ فی ذلک سیما مع القول بالفوریۀ، فیکون عبثاً.

ثم انّ العدل و الحکمۀ و الرأفۀ لما کانت عامّۀ بالنسبۀ الی العباد، و الضرر منفی فی

ص: 132


1- و فی النسخۀ: المقتضی.

الدین، فاقتصرنا فی ذلک علی الفور لئلاّ یتضرّر المشتری. ولکن لا بحیث قد یتضرّر به الشریک مع عدم تضرر المشتری. فاختیر هنا امر بین امرین و هو اعتبار الفوریۀ مع عدم العذر. و الرجوع فیها الی العرف و العادۀ. فان اهل العرف یختلف عندهم الفور فی الافعال و الاحوال، فلا ینافی تدارکُ اسباب السفر مستعجلاً، للمسافر المامور بالسفر فوراً. و یختلف الاسفار باختلاف المؤن. و [قد] یضرّ الّتهاون قلیلاً، کما فی رفع القِدر المغلّی عن النار لتصفیۀ الارز(1) من الماء. و هکذا.

فامّا یلاحظون العرف فی عدم التّوانی (فی مطالبۀ امثال ذلک)، او یلاحظون العذر عند الله من جهۀ عدم الامکان. و هذا الکلام یجری فی العالم بالشفعۀ مع جهالۀ الفور. فانّ غفلته من لزوم الطلب فوراً، و جهالته ذلک، هو الذی اوجب تاخیره، و هو لیس باختیاره و ان امکن الطلب حینئذ ایضاً. فانّ ظاهر التوسیع من الله (علی مقتضی فهمه)، هو الذی اوجب التأخیر.

و هذا لیس من باب مقدمۀ الواجب علی القول بعدم وجوبها. فانّ تجویز الترک ثَمّۀ مع ایجاب ذی المقدّمۀ، لا یوجب عرائه. اذ هو بنفسه جعل الامر علیه متعذّراً. بخلاف ما نحن فیه، اذ المفروض انّه یوجب هنا(2)

(فی الغالب) فی ذلک التشریع و التسنین، العراء عن الفائدۀ. و [هو](3) لا یناسب الرّأفۀ و الامتنان. و هذا محلّ الامتنان. اذ وضعه لاجل الارفاق و التسهیل. و لاریب انّه لا یفید ذلک مع الغفلۀ عن الفور بالمرّۀ و جهالته. سیّما اذا لم یتراخ عن الاخذ الا بمقدار لا یحصل به ضرر علی المشتری اصلاً، و لم یحصل التجاوز

ص: 133


1- بالفارسیۀ: برنج.
2- و فی النسخۀ: لا یوجب.
3- و فی النسخۀ: هنا.

به عن العادۀ و العرف کثیراً(1).

لا یقال: ان الحکمۀ فی وضع الشفعۀ، کما انّه یقتضی الارفاق بالشفیع و هو یقتضی معذوریۀ الجاهل بالفور، فکذلک(2) الحکمۀ فی وضع الفور هو الارفاق بالمشتری. فاذا کان الشفیع معذوراً بالجهل و حصل الضرر بالمشتری اذا بنی او غرس (مثلاً) فیکون وضع الفور ایضا عبثاً.

لانّا نقول: یمکن للمشتری اَن یعرض الامر للشفیع و یتخلّص عن الضرر. فلو فرض جهالته ایضاً بمعذوریۀ جاهل الفور، فنقول یمکن دفع الضّرر عنه باخذ الثمن [ا]و ارش الغرس المنقلع و البناء المنهدم. کما ذکره فی المسالک فی اصل مسئلۀ التراخی. فالجمع بین الحقین هنا ممکن. بخلاف الشفیع الجاهل(3). مع انّ الشفیع احق بالحق لاسبقیۀ وضع اصل الشفع من الفوریّۀ بالطبع، وانّما هو لاجل الشفیع.

مع انّه یرد هذا الاشکال علی المشتری اذا کان جاهلاً بثبوت حق الشفع للشریک و کان الشریک ایضا جاهلاً باصل المسئلۀ. فانّه لا اشکال فی معذوریّۀ الجاهل(4) باصل المسئلۀ

و [امّا] ما یتوهّم انّ الحکمۀ اذا کان هو الارفاق بالشفیع، فما معنی هذا التّضییق(5)

و اعتبار الشروط الّتی ذکروها من کون الملک بین اثنین، و من کون الانتقال بالبیع لا غیر، و من تحدید الانظار فی احضار الثمن بثلاثۀ ایّام، سیّما اذا لم یقصّر و حصّله فی الیوم

ص: 134


1- کثیراً- ای: بحیث لا یسامح العرف به.
2- و فی النسخۀ: و کذلک.
3- ای الجاهل باصل حق الشفع.
4- و فی النسخۀ: عدم معذوریۀ الجاهل..
5- و فی النسخۀ: التضیق.

الرابع. فعلم من ذلک انّ الحکمۀ لیس ذلک.

فهو مدفوع بان الدلیل اذا قام من الشارع علی ارفاق خاص و المنع عن التعدّی، فلا اعتراض علیه.

و توهم عدم لزوم اطراد الحکمۀ، یقتضی اطراد الکلام(1) بالنسبۀ الی جاهل اصل مسئلۀ الشفع، فکما یمکن اختصاص الارفاق بغیر الجاهل بالفور، یمکن اختصاصه بغیر الجاهل بالشفع ایضا. و لا یلزم العبث فی وضع حقّ الشفع، لحصول الثّمرۀ فی العالم(2). و [هو کما تری].

[مع انّ] الحکمۀ الباعثۀ علی الحکم الکلی لا یتخلّف عنها الحکم فی الافراد الّتی وجدت فیها الحکمۀ قطعاً. (انّما الاشکال فیما لم یوجد فیها؛ کغسل الجمعۀ لمن لم یکن تحت ابطه ریح منتنۀ، او العدّۀ لمن لا یحتمل علوقها عن زوجها لبعد المباشرۀ) فمنع اطراد الحکمۀ فی ما نحن فیه کمنع کون الحکمۀ فی الشریک الجاهل [بالشفع](3)

هو الارفاق و عدم التضرر. [و هو] کما تری، فانّ الحکمۀ بعثت علی تشریع المهیّۀ المطلقۀ، و هی موجودۀ فیه سیّما بعد ملاحظۀ عموم قوله علیه السلام: «الشفعۀ لکلّ شریک لم

ص: 135


1- ای یقتضی ان نقول بعدم اطرادها فی الجاهل بالشفع ایضاً.
2- اعلم: انّهم اجمعوا (او یقول اکثرهم) بانّ اطراد الحکمۀ فی الحکم، غیر لازم. و یکفی فی عدم کون الحکم عبثاً، وجود الحکمۀ فی بعض الافراد و الصّور. و مراد المصنف(ره) هنا: انّ التمسک بعدم لزوم اطراد الحکمۀ بالنسبۀ الی الجاهل بالفور، یتقضی عدم اطرادها بالنسبۀ الی الجاهل بالشفع ایضاً. و مع عدم الاطّراد فی الجاهلین کلیهما یبقی الحکمۀ فی العالم، و هی کاف فی عدم العبثیۀ. فما الفرق بین الجاهلین حتی یکون الجاهل بالشفع معذوراً، و الجاهل بالفور غیر معذورٍ-؟ فلا مجال هنا بالتمسک بعدم لزوم اطراد الحکمۀ.
3- و فی النسخۀ: بالفور.

یقاسمه»(1).

و ممّا ذکرنا یظهر: انّه لا یصحّ ان یقال: «انّ الشفعۀ علی خلاف الاصل و القدر المسلّم منه اخذها بعد العلم بها علی الفور، الاّ ان یکون له عذر من الاعذار (الّتی ذکروها)، و جواز اخذها للجاهل بالفور بعد فوت زمان الفور، لم یثبت. و کذلک(2) کون الجهل بها(3) عذراً». اذ قد عرفت انّ ادلّۀ الشفع عامۀ للجاهل و العالم، و انّ العذر اذا سلم کونه غیر مناف للفور(4)، فایّ عذر اولی من الجهل؟ و قد عرفت الدلیل علی معذوریۀ الجاهل ایضا.

لا یقال: انّ ادلّۀ الضّرر، عامّۀ للعالم و الجاهل. و مقتضاها انّ الجاهل بالفور ایضا یجب علیه المبادرۀ. فبعدم الاخذ یفوت الفور، فیبطل حقه.

لانّا نقول: لا معنی للامر بالجاهل الغافل و الامتنان و اللطف علی من لا ینفعه. و لیس معنی قوله (صلّ الله علیه و آله): «الشفعۀ کحلّ العقال» او «الشفعۀ لمن واثبها»، انّ من اتفق له التعجیل، فیستحقه. و من لم یتفق له، ففات عنه؛ مثل قوله (صلّ الله علیه و آله): «علی الید ما اخذت حتی تؤدی» و «اذا التقی الختانان فیجب الغسل و المهر» و غیر ذلک. فانّه مِن محض السبب و یترتب علیه المسبّب عالماً کان بالسبب او جاهلاً.

بل ما نحن فیه من باب [اللّطف](5)

و الامتنان، و کلاهما(6)

یستلزمان العلم او بقاء الحق

ص: 136


1- الوسائل، ابواب الشفعۀ، ب 3 ح 3.
2- ای: و لم یثبت کون الجهل عذراً.
3- ای الجهل باصل الشفع.
4- و عرفت انّ العذر اذا سلم کونه غیر مناف للفور (کالصلوۀ، و الطهارۀ، و تشییع المسافر) مقبول، و ایّ عذر اولی..
5- و فی النسخۀ: الطلب.
6- و فی النسخۀ: کلامهما.

مع الجهل. فالخطاب و الامر بالمواثبۀ و المعاجلۀ، بالنسبه الی العالمین. و الجاهلون باقون علی حقهم بمقتضی دلیل الشفعۀ علی اطلاقه. و الاّ لَلَزم اختصاص الارفاق و التّسهیل، بالعالمین.

مع انّ اهل العرف لا یفهمون من المعاجلۀ و المواثبۀ، مطلق الفعل فی اول وقت الامکان علی ای نحو یکون. بل المتبادر منه؛ الفعل علی سبیل الاستعجال. و هو امر زاید علی اصل فعل الموقت فی اول اوقات الامکان، او بالقرب عنه. فانّ الاستعجال معناه اختیار الوقت الاول [بعد] استحضاره لتوسع الوقت و ایثاره علی الاوقات المتأخّرۀ. و المعنی الاول ان یکون من محض الاتفاق.

و توضیح هذا المقام: انّ المحقَّق فی الاصول؛ انّ العام و الخاص، و المطلق و المقید، اذا جهل تاریخهما، یُبنی علی التخصیص و التقیید، لا النّسخ. و التخصیص بیان. و لا ریب انّ مقتضی ذلک انّ الحکم الذی شرعه الله بواسطۀ هذین، هو الخاص و المقید. فیلزم من ذلک انّ الحکم فی مسئلۀ الشفعۀ، اَنّما ورد مقیداً یعنی انّ الشفعۀ الفوریۀ، ثابتۀ لاحد الشریکین اذا باع شریکه شقصه. و معنی هذا الکلام، انشاء الحکم؛ یعنی «جعلت لکل عبادی هذا الحق ارفاقا و تسهیلاً و لکن مع تقیید ذلک باخذه فوراً». و محصوله «جعلت لهم الاخذ الفوری». و الاخذ الفوری شیئ واحد لا ترکّب له فی الخارج، و ان کان له ترکّب فی الذهن. و لا ریب انّ هذا الامتنان لا یختصّ بمن کان حاضراً مجلس الوحی، او بمن علمه بعد ذلک. بل ثابت لکل الامّۀ.

فحینئذ نقول: لو فرض انّ هذا الحکم یشمل المبیع الواقع قبل زمان الوحی، فلا ریب انّه لا معنی لاعتبار الشفع الفوری الاّ بعد حصول العلم بالمسئلۀ و هو متراخ عن زمان البیع بمدّۀ مدیدۀ بالفرض. و لا یضرّ ذلک بجهالته بالحکم قبل ذلک.

و ان کان مختصاً بالبیوع الواقعۀ بعد الوحی، فلا ریب انّه یشمل کلّ العباد و یجری

ص: 137

حکمه فی کل من اطلع علیه بعد ذلک و لو بمدّۀ مدیدۀ. و لا ریب انّ الجاهل باصل الحکم (اعنی الشفع المقید، من حیث المجموع) معذور و متی حصل له العلم یاخذ بحقه. و الاّ لبطل تشریع الحکم بالنسبۀ الیه. و حصول العلم انّما هو اذا علم بالمجموع. فان العلم ببعض المرکب، لیس علماً بجمیعه. و لا ریب انّه یتفاوت الحال بین العلم بالمجموع و العلم بالبعض، و هو المطلق یقتضی فهم التوسعۀ، فلم یفهم ثبوت الحق الفوری حتی یعمل علی مقتضاه. و لم یتراخ حتی لزمه الضرر. فهو باق علی حقه بعد حصول العلم بالمقید.

مع انّا نقول (علی سبیل المعارضۀ): لو فرض کون الخاص ناسخاً؛ مثل ما کان وروده بعد حضور زمان العمل بالعام و العمل به. فمقتضی العام لمّا کان هو التوسعۀ، فالجاهل بورود الخاص الناسخ، اذا عمل علی مقتضی العام و اخّر الاخذ الی مدۀ مدیدۀ و بعد ورود الناسخ (ای الامر بالفور) ثمّ علم به، فلا ریب انّه معذور. لانّ هذا حکم جدید لم یطلع علیه الی الان. فما فائدته بالنسبۀ الیه لو لم یُثبت له حقه الان؟ فیجوز له الاخذ الان فوراً. فالکلام فی الفور هنا، مثل الکلام فی اصل مسئلۀ الشفع.

و الحاصل: انّ معنی الناسخ الخاص حینئذ، هو «انّ تعمیم رخصتی فی الاخذ و توسعتی علیکم قد نسخته فمن باع بعد ذلک فلشریکه الاخذ الفوری. و من باع قبل ذلک و اخّر حق شفعته بمقتضی العام المنسوخ، فلیاخذه الان فوراً». فاذا فرض لاحد انّه کان حقه علی الوجه الاخیر و لم یسمع الناسخ بعد مدۀ مدیدۀ، فبعد اطلاعه علیه، لا یمکن انکار کونه معذوراً تمسکاً بانّه کان متمکّناً من الاخذ و اخّره فلا حقّ له لانّ الاخذ انّما هو علی الفور.

فظهر من جمیع ذلک انّ التفصیل الذی نقلناه من بعض حواشی النافع، انّما کان مبتنیاً علی استلزام العلم بالشفع التقصیر فی تحصیله العلم بالفوریّۀ. و قد مرّ بطلانه.

و کذلک: مناط قول من یتوقّف فی معذوریۀ الجاهل باصل الحق، هو انّ من علم

ص: 138

بالشریعۀ، علم اجمالاً بجمیع احکامه، فهو (ایضا) مقصّر. و هذا ایضاً باطل.

و بالجملۀ: معذوریۀ الجاهل باصل حکم الشفعۀ انّما هو لانّه یلزم العبث و اللّغو علی الحکیم فی جعل ذلک لکل العباد. و هو بعینه وارد فی الجهل بالفور. فانّ فائدۀ تشریع الفور اَن یعلم المکلّف(1) انّه یسقط بسبب التراخی. فیعمل حتی لا یفوته الحق و لا یتضرّر الشریک الجدید. و لا یظهر هذه الثمرۀ فی صورۀ الجهل، کما لا یخفی. فلابّد هو ایضاً ان یکون معذوراً.

لا یقال: انّ معذوریۀ الجاهل باصل الشفعۀ، انّما هو لعدم التمکن مع الجهل. و عدم معذوریۀ الجاهل هنا لاَجل انّه متمکّن من الاخذ و لم یأخذ.

لانّا(2) [نقول]: مثل هذا التمکن اذا کان موجباً لسقوط الحق، فیلزم ان یکون ذلک موجبا لسقوطه علی قول السیّد و نظرائه من المجتهدین و من قلّدهم. و لا ریب انّه لا یجوز نقض فتواهم و حکمهم اذا اخذوا بالشفع متراخیاً لمن کان رأیه الفور. و ذلک لانّ التکلیف فی حقهم انّما کان هو ذلک. و لا فرق بین الجاهل بالفور بسبب عدم التفطن الغافل اصلاً [و] راساً(3)، و بین العالم المتفطن الذی نَفَی الفور بالدلیل. فکما انّ فهم التوسعۀ من الاطلاق، دلیل لمثل السّید و مقلده، فکذلک الغافل راساً.

فان قلت: هذه مقصّر فی التحصیل، دونه.

فقد عُرف الجواب و انّ المفروض عدم التقصیر(4).

و بالجملۀ: المفهوم من الاطلاق، التوسعۀ. و التمسک بالاصل فی مقابل اطلاق

ص: 139


1- عبارۀ النسخۀ: ان لم یعلم المکلّف..
2- و فی النسخۀ: لانّ.
3- عبارۀ النسخۀ: بسبب عدم التفطن اصلاً الغافل رأسا.
4- ای: موضوع البحث هو الجاهل القاصر. لا الجاهل المقصّر.

الدلیل، باطل. و ما تریهم یذکرون هنا «انّ الشفع خلاف الاصل و انّما نسلم فی اول اوقات الامکان اقتصاراً علی موضع الوفاق»، کلام نشأ من ملاحظۀ ادلّۀ الفور و فتوی کثیر من الاصحاب. والاّ فلو ورد من الشارع فی اول الامر اطلاق الشفع من دون اشعار بالفور و لا ذهاب احد الیه، لا یقدر احد علی ان یقول الاصل عدمه الاّ فی ذلک. سیّما اذا لم یکن الخطاب من باب صیغۀ «اِفعل» الذی اختلف فی دلالتها علی الفور و عدمه. مع انّ الاقوی فیه ایضاً العدم.

فیفرض الجاهل بالفور حینئذ بمنزلۀ الکل، لو لم یرد من الشارع شیئ.

و اما حسنۀ علی بن مهزیار(1): فهی ظاهرۀ فی العالم و لا عموم فیها لیشمل الجاهل حتی یکون دلیلاً علی بطلان الحق بتراخی الجاهل ایضا. کما یشهد به قوله علیه السلام: «و ان طلب الاجل الی ان یحمل المال» فانّ مع عدم المعرفۀ بالفور لا معنی لطلب الاجل.

و من ذلک ظهر انّه لا معنی للتمسک بترک الاستفصال فی ابطال حق الجاهل بالفور، بتقریب انّه(علیه السلام) لم یستفصل انّ من ذهب لتحصیل المال هل هو عالم بالفور، او جاهل. و حکم ببطلانه. فانّ قول الراوی «و لم ینضّ» معناه انّه لم ینقد المال. قال فی الصحاح: خذ ما نضّ لک من دین: ای تیسّر. و هو یستنضّ حقه من فلان: ای یستنجزه و یاخذ منه الشیئ بعد الشیئ.

فحینئذ اقول: مراد الراوی انّه لم ینجّز حقه، و الظاهر انّه لم یظهر للسائل انّ عدم ذلک هو من جهۀ العجز او من جهۀ التکاهل و الاهمال. فترک الاستفصال انما یصح الاستناد الیه اذا علم ان السائل یعلم وجه التاخیر و وجه التاخیر و عدم النضّ و الانجاز. و ترک

ص: 140


1- سبقت من الوسائل.

التفصیل من الامام(علیه السلام) ایضاً انما یکون مفیداً للعموم لو لم یکن هناک فرد ظاهر ینزل الجواب علیه. کما حقق فی الاصول.

و الظاهر انّ فی صورۀ السؤال، انّما کان تاخیر الطالب للشفعۀ و عدم نضّه لوجه الثمن، اِمّا من جهۀ العجز عن الثمن، او حصول المانع عن ایصاله. و اِمّا من جهۀ المماطلۀ و التکاهل. لا من جهۀ الجهالۀ بالفوریۀ و اعتقاد انّه موسّع فمتی اتی بالحال یاخذه. کما یشهد بذلک حکایۀ الطلب اوّلاً و طلب الاجل فی ما لو کان الثمن فی غیر البلد. فانّ مع اعتقاد التوسعۀ و التراخی فی اصل الحق، لا حاجۀ الی المطالبۀ اوّلاً ثم الاستمهال و طلب الاجل لاتیان الثمن. سلّمنا عدم الظهور و قلنا بانّه عام، و لکنّه مخصّص بما مرّ من الادلّۀ.

هذا کلّه اذا جعلنا المطالبۀ فی السؤال بمعنی اظهار ارادۀ الاخذ، لا نفس الاخذ. و اَما ان قلنا ان المراد منها نفس الاخذ؛ فالمفروض حینئذ حصول الاخذ المقبول شرعاً، فلا معنی للتمسک بترک الاستفصال فی عدم المجیئ انّه هل کان من جهۀ الجهالۀ بفوریّۀ الاخذ، ام لا. فانّ ذلک انّما یصح اذا لم یاخذ، و المفروض انّه اخذه. نعم: هذا یصح اذا جعل الکلام فی انّ اداء الثمن ایضا واجب فوریّ و یمکن ان یکون الشفیع جاهلاً بفوریّته، فلم یکن معذوراً بالجهالۀ. و قد عرفت سابقاً انّه لا یمکن ارادۀ المعنیین معاً منه. کما یظهر من المسالک(1). فالمراد به احدهما. و قد ظهر لک الحال فی کلّ واحد منهما.

و مما یؤید معذوریۀ جاهل الفور: بقاء حق الغائب و الصّبی و المجنون اذا لم یأخذ لهم ولیّهم مع الصلاح الی ان یحضر او یکمل. بل یجوز للولیّ ایضا بعد التاخیر، لانّ تقصیره لا یُسقط حق هؤلاء. و یؤیده ایضا الادلّّۀ الدالّۀ علی التراخی من الاطلاقات و الاستصحاب و غیره.

ص: 141


1- کما سبق کلامه.

الثالثۀ:(1) الاشهر الاظهر المدّعیا علیه الاجماع من السید(2) و ابن ادریس، المدلول علیه بالروایات الصحیحۀ و غیرها، انّ الشفع لا یکون الاّ بین اثنین. و القول بثبوتها مع الکثرۀ مطلقا (کما ذهب الیه ابن الجنید) ضعیف، و ان دلّ علیه صحیحۀ منصور(3) او حسنته(4)، و غیرهما(5)، لموافقتها(6) للعامّۀ. و انفراد ابن الجنید و صرّح السید بان الاجماع تقدّمه. فیحمل الاخبار علی التقیۀ.

و کذلک تفصیل الصدوق (بثبوتها فی الاکثر فی غیر الحیوان) ضعفاً و ردّاً، لمخالفته الاجماع.

ثمّ انّ الزوجۀ فی المسئلۀ المسؤلۀ، هل تکون واحداً من الشرکاء ام لا؟-؟: فنقول: اَمّا علی القول بعدم حرمانها ان کانت ذات ولد، فمن جملتها. و اَمّا علی القول بعدم الفرق بین ذات الولد و غیرها (فی حرمانها عن عین الارض و ثمنها و عین البناء و الشجر، دون قیمتها) کما هو الاظهر، فلا تکون من جملۀ الشرکاء. فیکون بین اثنین. و لکن یشکل بان الظاهر انّ حقّها یتعلّق بعین البناء و الشجر لکن الاختیار مع الوارث فی اعطائها العین او قیمتها، فلا یلزم الوارث اعطاء القیمۀ او بذل العین. فانّهم استشکلوا فی انّ دفع الوارث القیمۀ هل هو قهریّ ام علی سبیل التسهیل و الارفاق؟-؟ قال الشهید الثانی(ره): ظاهر

ص: 142


1- ای الثالثۀ من المقدمات التی یلزم بیانها.
2- قد سبق من الانتصار. و کذا من ابن ادریس.
3- الوسائل، کتاب الشفعۀ، ب 4 ح 1.
4- المرجع، ح 2.
5- المرجع، ح 3.
6- و فی النسخۀ: لموافقتهما.

النصوص و الفتاوی، الاوّل. لانّه من توابع الارث و لوازمه و [هی](1) قهریّ(2). و جعل فی الکفایۀ اقربهما الثانی. و هو الاظهر، لانّ العلّۀ المذکورۀ فی الاخبار لذلک انّما هو عدم تضرّر الورثۀ، فاذا رضی الوارث بالضّرر، او کان ضرره فی القیمۀ، فلا یستفاد حکمه من النصوص، بل فیها اشعار بالخلاف، فیندرج تحت عموم الایۀ(3). مع انّ الحکم وارد مورد الغالب، فلا یستفاد الحکم النادر منها. و یمکن ان یجعل ذلک حکمۀ لتسنین الحکم (کغسل الجمعۀ و العدّۀ) فلا یضرّ عدم الاطّراد. فکیف کان؛ فالاظهر الثانی.

و علی هذا فیقع الاشکال من جهۀ عدم تبادر هذه الشرکۀ المتناقضۀ من اخبار الشفعۀ. فیلزم ثبوت الشفع فی المسئلۀ المفروضۀ. و من جهۀ انّ الشفع علی خلاف الاصل و لم یعلم ثبوته فی مثل هذین الشریکین اللذین لم یعلم عدم ثالث لهما. و لکن ظهور الشرکۀ فی المستقبل، مع ملاحظۀ الادلّۀ الدالّۀ علی ثبوت الشفع بین الاکثر من الاثنین، مع تعاضد الحکمۀ الباعثۀ علی الشفع، بالحکمۀ الباعثۀ علی حرمان الزوجۀ، و کونهما من سنخ واحد، و هو عدم مزاحمۀ الاجنبی للشریک، تُقوّی جریان الشفع. کما انّ ما یدلّ علی عدم حرمان غیر ذات الولد اصلاً، تُقوّی الثبوت فیها. و کیف کان، فالاظهر عدم ثبوت الشرکۀ المقید بها، لها فی ما نحن فیه.

و امّا الاستدلال علی ثبوت شرکتها و کفایتها فیما نحن فیه: بانّها [ترث](4)

حق

ص: 143


1- ای التوابع و اللوازم- و فی النسخۀ: هو.
2- ما ظفرت بکلام من الشهید الثانی(ره) بهذه العبارۀ، لا فی المسالک و لا فی الروضّۀ. لعلّه فی رسالۀ منفردۀ فی هذه المسئلۀ. کما نصّ نفسه(قدس سره) فی الروضۀ؛ کتاب المیراث، مبحث «القول فی میراث الازواج».
3- الایۀ 12، السورۀ النساء.
4- و فی النسخۀ: یرث.

الشفعۀ. کما صرّح به فی الشرایع(1) (و غیره من کتب الفقهاء)، فهو غیر تمام. کما لا یخفی. فانّ الاشهر الاقوی و ان کان ثبوت التوارث فیه لعموم الایۀ و الخبر النبویّ(صلی الله علیه و آله) «ما ترک المیت من حقّ فلوارثه»(2) و عدم مقاومۀ دلیل القول الاخر لذلک [لضعفه](3). و لکن ثبوت الحقّ للزّوجۀ من الشفع (بان یجعل نفسها شریکاً لسائر الورثۀ باعطاء مالها(4) للمشتری و تملک شقصه) لا یوجب شراکتها مع سائر الورثۀ فی مال الزوج. کما هو المقصود.

و ذکر الثُمن صریحاً فی کلام المحقق حیث قال «و هی تورث کالمال، فلو خلف زوجۀ و ولداً، فللزوجۀ الثُمن و للولد الباقی»(5)، اشارۀ الی دفع القول بتقسیم الشفع علی الرؤس لا علی الانصباء. کما هو احد القولین فی کثرۀ الشرکاء.

و یظهر من المبسوط انّ بذلک قولاً فی صورۀ المیراث ایضا(6). فیکون اشارۀ الی دفع القول المخالف فی هذه المسئلۀ بالخصوص. کما اشار الیه فی المسالک(7). و لکن الاظهر هنا بالخصوص التقسیم علی قدر الانصباء، للفرق الواضح بین الامرین، لدلالۀ آیۀ الارث هنا علی ذلک. بخلاف الشرکاء فی اصل الملک.

الرابعۀ: الاکثر علی انّه لا شفع فی ما لا تقبل القسمۀ الاجباریّۀ؛ مثل النّهر الصغیر و الطریق کذلک، و الحمام و الدکان الصغیر، و کذلک ما کان قسمته مضرّاً. و ذهب السیّد

ص: 144


1- یاتی عین عبارته.
2- لم نجده بهذا اللفظ فی الجوامع الحدیثیّة للعامّة و الخاصّة. نعم، ورد بلفظ: «من ترک مالا فللوارث» أو: فلورثته، انظر الفقیه 4: 254 ح 818، الوسائل 17: 551 ب «3» من أبواب ولاء ضمان الجریرة ح 14.
3- و فی النسخۀ: یضعفه.
4- و فی النسخۀ: مالهما.
5- الشرایع، ج 3 ص 209 ط دار التفسیر.
6- المبسوط، ج 3 ص 113 ط المرتضویۀ.
7- المسالک، ج 2 ص 226 ط دار الهدی.

(مدعیاً الاجماع) الی انّ الشفعۀ ثابتۀ فی کلّ شیئ قَبِل القسمۀ، ام لا(1). و وافقه ابن ادریس و جماعۀ. و ظاهر ابن ادریس ایضاً دعوی الاجماع(2). و هو الاظهر، للعمومات و الاطلاقات، و انّ وضع الشفعۀ انّما هو لدفع الضرر، فالمتضررّ فیه بالقسمۀ اولی بثبوته فیه.

و احتجّ الاکثر بروایۀ طلحۀ بن زید «عَنْ جَعْفَرٍ عَنْ أَبِیهِ عَنْ عَلِیٍّ(علیه السلام) قَالَ لَا شُفْعَةَ إِلَّا لِشَرِیکٍ غَیْرِ مُقَاسِم»(3). و روایۀ السکونی عنه علیه السلام: «قَالَ رَسُولُ اللَّهِ(صلّ الله علیه و آله): لَا شُفْعَةَ فِی سَفِینَةٍ وَ لَا فِی نَهَرٍ وَ لَا فِی طَرِیقٍ»(4). و یشکل تخصیص الادلّۀ بمثلهما لضعفهما. مع انّ فی نسخۀ الوافی (الّتی عندی) عن التهذیب: «الاّ لشریک غیر مقاسم». و للسکونی ایضا روایۀ بهذا المضمون فی الکافی(5) و التهذیب(6). فلا دلالۀ فیهما حینئذ، [فیکونان] دلیلاً علی اشتراط الاشاعۀ. و کذلک موثقۀ ابی العباس و عبدالرحمن بن ابی عبد الله؛ «قَالَا سَمِعْنَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) یَقُولُ الشُّفْعَةُ لَا تَکُونُ إِلَّا لِشَرِیکٍ لَمْ یُقَاسِم»(7). و فی معناها روایۀ جمیل ایضاً(8). و اما روایۀ السکونی: فحملها الشیخ فی الاستبصار علی التقیۀ.

و المراد بالضرر، هو ما یحصل فیه نقصان فاحش لا یتسامح به(9). و قد فسّر بوجوه

ص: 145


1- الانتصار، ص 215.
2- السرائر، ج 2 ص 389- 390.
3- الوسائل، ج 25 ص 407.
4- المرجع، ب 8 ح 1.
5- فروع الکافی، ج 5 ص 281 ح 6.
6- التهذیب، ج 7 ص 166 ح 14.
7- الوسائل، کتاب الشفعۀ، ج 25 ص 397 ب 3 ح 6.
8- المرجع، الباب، ح 3 ج17 ص 317.
9- فالمعیار فی المسئلۀ هو حصول الضرر، فلا مدخلیّۀ للکبر و الصّغر. فربّما دکان کبیر لا یقبل القسمۀ، لحصول الضرر. و ربّما دکان صغیر یقبل القسمۀ لعدم حصول الضرر و قد یحصل النفع بسبب القسمۀ.

اُخر: منها: عدم الانتفاع به بعد القسمۀ اصلاً. و منها: ان یبطل منفعۀ المقصودۀ قبل القسمۀ و ان بقی له نفع آخر کالحمام و الرّحی اذا خرجا بالقسمۀ عن قابلیۀ الغسل و الطّحن. و منها: مجرّد حصول الضرر. و اظهر الوجوه ما ذکرنا.

اذا تمهّد لک هذه المقالات، فیتّضح لک الحکم فی المسئلۀ، کما ذکرنا. والله الهادی الی سواء السبیل و هو حسبنا و نعم الوکیل.

3- سؤال:

3- سؤال: هرگاه دکانی مشترک باشد میان دو نفر، احد هما حصّۀ خود را خواهد بفروشد، و آن دیگری خواهش کند بخرد، و بعد از آن به جهت عذری، یا بدون عذری موقوف کند. و آن حصّه را دیگری بخرد و در تصرف او باشد تا شش هفت سال. و آن شریک با وجود اطلاع در آن معامله، ادعای شفع نکند. الحال آن شخص شریک که حصّۀ خود را نفروخته بود، متوفی، و طفل صغیر و وارث دیگر هم دارد.

و جدّ صغیر می گوید که در حال حیات متوفّیا من به او گفتم که شفع آن دکان به تو می رسد، اگر می خواهی من از برای تو بگیرم، گفت اختیار داری. و من گمان می کردم که هر وقت خواهم می توانم اخذ بشفعه نمود. به این سبب تاخیر شد.

و متوفّی هم از راه جهل به حق شفعه، یا جهل به فوریت آن، اخذ نکرده.

آیا در این صورت، جدّ صغیر (با مصلحت صغیر) یا سایر وراث می تواند اخذ به شفعه نمود یا نه؟-؟

جواب:

جواب: اظهر این است که حق شفیع، فوری است به سبب بعض اخبار عامیّه و خصوص حسنۀ علی بن مهزیار(1)، بانضمام عدم قول به فصل، که جمعی از علما دعوی آن کرده اند(2)؛ مثل فخر المحققین، و شهید اول، و شهید ثانی، و مقداد. و به جهت آن که اخذ

ص: 146


1- آدرس در مسئله پیش گذشت.
2- یعنی ادعا کرده اند «قول به فصل» وجود ندارد.- مشروح این در مسئلۀ پیش گذشت.

به شفعه خلاف اصل است و موضع وفاق فوری است. و به جهت آن که در تاخیر آن ضرر بر مشتری لازم آید(1).

و شیخ هم ادعای اجماع بر آن کرده.

و قول دیگر ضعیف است هر چند سید مرتضی نیز بر او دعوی اجماع کرده. و استصحابی که دعوی کرده اند، بی وجه است؛ به جهت این که معلوم نیست که اصل شفع به اطلاق ثابت شده باشد تا او را مستصحب داریم و احتمال صدور آن از شارع بر طریق فور، مانع از اعتماد بر استصحاب است. نهایت؛ ظاهر این است که جهالت به ثبوت حقّ شفع از برای شریک عذر است و جاهل در آن معذور است. و همچنین جاهل به فوریت آن، هرگاه تقصیر در تحصیل مسئله نکرده باشد (به این معنی که هیچ این مسئله گوشزد او نشده و متفطّن آن نشده که از آن سؤال کند) به جهت ادلّۀ معذوریت جاهل و ثبوت این حق در نفس الامر.

و آن چه دلالت بر فور دارد از اخبار هم، ظاهر در عالم متفطّن است. و ادلّۀ قول به جواز تاخیر هم معاضد این است که جاهل معذور است.

و همچنین: اظهر و اقوی این است که حق شفیع به وارث منتقل می شود (مثل سایر حقوق)؛ به جهت عموم آیه و حدیث نبوی (صلّ الله علیه و آله). و ولّی طفل هم با صلاح طفل می تواند اخذ به شفع نموده، بمقتضای ادلّه خصوصاً و عموماً.

پس ظاهر این است که در صورت سؤال، بر فرض جهالت شفیع به حق یا فوریت آن، اخذ به شفع جایز باشد. و هرگاه مشتری منکر عدم علم مدعی به مسئلۀ شفعه و فوریت آن باشد، محتاج به مرافعۀ حاکم شرع خواهد بود. و حکم مختلف می شود به سبب اختلاف صورت دعوی.

4- سؤال:

4- سؤال: هرگاه دو نفر دو قطعه ملک دارند که در ممرّ و محل عبور به آن ها،

ص: 147


1- عبارت نسخه: و به جهت آن که تاخیر در آن ضرر بر مشتری لازم آید.

شریک اند. یا در نهری که به آن آب شرب می شود، شریک اند. هرگاه احدهما ملک خود را بضمیمۀ معبر یا مشرب بفروشد، دیگری را حق اخذ به شفعه ثابت است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: بلی ثابت است مطلقا؛ خواه آن طریق و نهر قابل قسمت اجباری باشند یا نه. و خواه زمین ها قبل از این مشاع بینهما بوده و بعد قسمت شده باشد، یا نه. و هر چند ظاهرِ روایاتی که در نظر است، حکم راه است و حدیثی به جهت شرب، الحال در نظر نیست، لکن قول به فرقی ندیده ام. و اصحاب فرقی نگذاشته اند، علی ما هو الظاهر و المحکی.

5- سؤال:

5- سؤال: هرگاه کسی در صفقۀ واحده دو چیز را بفروشد که یکی از اموری است که در آن شفع ثابت می شود و دیگری چیزی باشد که شفع در آن نمی باشد؛ مثل آن که زمین مشترکی را با شمشیر، یا جامه، به ده تومان بفروشد. آیا حق شفع از برای شریک در آن زمین، ثابت است یا نه؟-؟ و بر فرض ثبوت، آیا مشتری اختیار فسخ به هم می رساند یا نه؟-؟

جواب:

جواب: بلی می تواند؛ به جهت عموم ادلّه و عدم مانع. و ظاهراً خلافی نیست. و بعد از اخذ به شفع، قیمت را باید قسمت کرد بر هر دو؛ به قدر حصّۀ زمین قیمت را می دهد. و معتبر قیمت آن روزی است که بیع واقع شده. و از برای مشتری خیار تبعّض صفقه، ثابت نیست. به جهت این که تبعّض بعد از عقد حاصل شده. والله العالم.

باب الشفعه من المجلد الثانی

6- سؤال:

6- سؤال: پنج دانگ از جملۀ ششدانگ مزرعه، در تصرف زید می باشد، و یک دانگ آن ملک عمرو بوده که مجموع مشاع بوده. و عمرو یک دانگ حصّۀ خود را از

ص: 148

میان ششدانگ مفروض کرده و فروخته به بکر با خالد بالمناصفه بالاشاعۀ. الحال بکر نیم دانگ مشاع خود را فروخته به ولید. آیا خالد را می رسد اخذ به شفع کند یا نه؟-؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که می تواند. و اشکالی که در این جا متصور می شود این است که مجموع شش دانگ، در آب و نهر و راه، شریک است، و شرکاء در آن بیش از دو نفراند، و اقوی این است که شرکاء هرگاه از دو نفر بیشتر شدند، شفعی نمی باشد. و هر چند در کلام فقها به خصوص این مسئله در نظر نیست، لکن کلام ایشان در مسئلۀ ثبوت شفع در مقسوم، به جهت اشتراک در شرب و طریق، و احادیثی که در آن وارد شده به عنوان تنبیه، دلالت بر مانحن فیه، دارد.

زیرا که هرگاه شفع در مقسوم ثابت باشد (با وجود عدم شرط که آن اشاعه است) به سبب مشاع بودن آن چیزی که از توابع مبیع است، انتفاء شرط(1) در مقصود بالذات از بیع، ضرر ندارد به سبب حصول شرط در مقصود بالتبع.

پس حصول شرط که اشاعه است در مقصود بالذات که خود ملک است، اولی خواهد بود در صحت اخذ شفع هر چند مقصود بالتبع (که شرب و نهر باشد) فاقد شرط شفع باشد که آن زاید بودن شرکاء است از دو نفر(2).

و دیگر این که فقها ذکر کرده اند که هرگاه بفروشد چیزی را که در آن شفع هست و

ص: 149


1- عبارت نسخه: و انتفاء شرط..
2- و با بیان دیگر: در تحقق حق شفع دو چیز شرط است: الف: اشاعه. ب: شرکاء بیش از دو نفر نباشند. اگر اصل مبیع فاقد شرط اشاعه باشد اما توابع آن واجد اشاعه باشند، حق شفع هست. بنابر این، عکس این صورت (یعنی اصل مبیع واجد شرط اشاعه باشد و توابع آن فاقد شرط دوم باشد) حق شفعه به طریق اولی هست. زیرا فقدان این شرط در توابع است نه در اصل مبیع. پس: فرض «کثرت مشترکان در توابع»، نمی تواند مانع حق شفع باشد.

چیزی را که در آن شفع نیست، به صفقۀ واحده، ثابت می شود حق شفع در آن چه شفع در آن هست، دون آن دیگری. و از برای مشتری هم خیار تبعّض صفقه حاصل نمی شود. و این(1)

نیز مستلزم ثبوت حق شفع در ملک مزبور هست به طریق اولی(2).

7- سؤال:

7- سؤال: زید خانه به عمرو فروخت. و بعد عمرو همان خانه را به ضمیمۀ بعض اشیاء دیگر، به «بیع [به] شرط خیار» به زید فروخت. و بعد از آن بکر ادعای حق شفع خانه را در معاملۀ اولی نمود و ثمن را برد در نزد حاکم شرع. و عمرو مدعی بود که تو اسقاط حق شفع کرده [ای]. و مدتی بر این گذشت و نتوانست اثبات اسقاط حق شفع بکند. و بعد از مدتی بکر اسقاط حق شفع خود نمود.

بر فرضی که در اول اسقاط نکرده باشد، بیع شرط(3)

لازم شده یا [ن-]شد[ه]؟-؟ آیا ادعای شفع بکر، منشأ بطلان بیع شرط، هست یا نه؟-؟ و بر فرض بطلان، آیا بیع آن ضمیمه باطل می شود یا نه؟-؟

جواب:

جواب: هرگاه ثابت باشد اخذ به شفع، و اسقاط حق ثابت نشود(4)،

بیع شرط باطل است. مگر این که بکر اجازۀ آن کند. و هرگاه هیچیک به ثبوت شرعی نرسد و دعوی از طرفین باشد؛ پس اگر عمرو قبول دارد اخذ به شفع را و لکن ادعا می کند که تو قبل از اخذ به شفع، اسقاط حق شفع کرده بودی. در این جا باز بیع شرط باطل است. و صحیح نمی

ص: 150


1- در نسخه: و آن.
2- گرچه تعداد شرکاء در توابع بیش از دو نفر باشد.
3- مراد «بیع به شرط خیار» است که معاملۀ دوم است.
4- و در صورت سؤال همین طور است، زیرا ثمن را به پیش حاکم شرع برده یعنی اخذ به شفع کرده. و اسقاط هم ثابت نشده.

شود مگر به اثبات تقدم اسقاط حق.

و هرگاه عمرو بگوید که «تو اخذ به شفع بعد از اسقاط حق شفع کردی»، پس قول منکر اخذ به شفع، صحیح است(1). و اقرار او به دو چیز نیست که محتاج به اثبات بطلان [اخذ] باشد(2).

پس در این صورت، هرگاه مطلب هیچکدام به ثبوت نرسید و هر یک قسم خوردند بر طبق مطلب خود، بیع صحیح است و بیع شرط باطل است.

و اما بیع شرط آن اشیاء که ضمیمۀ خانه است در صورت بطلان؛ پس آن بالنسبۀ صحیح است. و مشتری «خیار تبعّض صفقه» ندارد، چون تبعّض بعد از عقد حاصل شده. و تحقیق این مسئله موقوف است به تمهید چند مقدمه:

اول این که: ادّعاء شفع، معنی ندارد الاّ اخذ به حق شفع. یعنی همین که شفیع مطلع شده به بیع و شرایط شفع متحقق شد، فوراً باید بگوید «اخذت المبیع بالشفع». و این را باید به مشتری بگوید. یا در نزد حاکم شرع بگوید. و اگر هیچکدام میسّر نشود، شاهد بگیرد. و امّا اگر انشاء اخذ شفع نکند و محض دعوی باشد- که چرا شریک به غیر فروخت و من خود می خرم. یا: من اخذ به شفع خواهم کرد- این ها نفعی ندارد. و با وجود تاخیر

ص: 151


1- و 2 یعنی درست است که در کلام عمرو «اعتراف به اخذ» هست. اما او به یک «اخذ مقیّد» اعتراف کرده که «اخذ پس از اسقاط» باشد. و کلام او دو بخش مستقل ندارد که «اعتراف به اخذ» را بپذیریم و «پس از اسقاط» را نپذیریم و بگوئیم: چون عمرو فی الجمله به اخذ اقرار کرده باید بطلان حق شفعه (اسقاط) را اثبات کند. پس او در موضع «منکر اخذ» قرار دارد و قول منکر مقدم است. اما این سخن محقق قمی(ره) خالی از اغلاق نیست زیرا باید به جای «صحیح است» می گفت «مقدم است». خوشبختانه در اواخر این مبحث (پس از پایان توضیح مقدمات ششگانه) به شرح این مطلب به طور واضح خواهد پرداخت و سیمای مسئله را روشن خواهد کرد.
2-

در اخذ به شفع بدون عذر، حق او ساقط می شود علی الاقوی. و ظاهر این است که جاهل به فوریت، معذور است و حق او ساقط نمی شود(1).

دوم این که: اسقاط حق شفع بعد از بیع، منشأ سقوط می شود و بیع لازم می شود. و در ثانی دعوی نمی تواند کرد. و ظاهر این است که صلح شفیع بر ترک شفعه [نیز] صحیح و لازم است در صورتی که صلح منافات با فوریت نداشته باشد، یا در وقتی [نباشد] که هنوز مقدار ثمن از برای شفیع محقق نشده باشد.

و اما اسقاط آن قبل از بیع، مثل این که بگوید: عفو کردم از حق شفع. یا: دعوی شفع نخواهم کرد. یا آن که بایع به شفیع بگوید که من این ملک را به این قیمت می فروشم، و شفیع خواهش نکند. یا به او شور کند که می خواهم به غیر بفروشم. بگوید بفروش. و امثال آن. پس در آن، خلاف است و اظهر این است که ساقط نمی شود و اشهر [نیز] این است، بل که از سیّد(ره) دعوی اجماع ظاهر می شود، و مقتضای عمومات هم این است. و بسیار بعید است که اسقاط حق کند حقی را قبل از استحقاق آن. مثل این که زن قبل از تزویج، اسقاط حق صداق خود بکند. و این که صحیح است «اجازۀ وارث، وصیّت زاید بر ثلث را در حال حیات موصی»، به دلیل خارجی ثابت شده.

و از شیخین و ابن حمزه نقل شده است قول به سقوط. و دلیل ایشان حدیث نبوی (صلّی الله علیه و آله) است: «لا یحلّ للشریک اَن یبیع حتی یستأذن شریکه، فان باع و لم یأذنه، هو احقّ»(2). و این که وضع حق شفعه، از برای دفع ضرر است و اسقاط شفیع، شاهد

ص: 152


1- همان طور که در مسئلۀ شماره 2 به طور مشروح و مستدل گذشت. در آن جا، جاهل به اصل شفع، و جاهل به فوریت را بحث کرد. در این جا که سخن از لزوم «انشاء اخذ» به میان آورد، ای کاش تکلیف «جاهل بلزوم انشاء اخذ» را نیز بیان می کرد که آیا این جهل نیز معذوریت آور است یا نه؟-؟ اگر به این مطلب نگاه مبنائی شود، باید گفت مطابق مبنای محقق قمی این جهل نیز معذوریت آور است و مخلّ بر فوریت نیست، گر چه مصداق اخذ هم نباشد.
2- سنن بیهقی، ج 6 ص 104.

بر عدم تضرّر است. و ظاهر حدیث (قطع نظر از ضعف سند) مهجور است. و معارض است به اقوی از آن. و اسقاط(1)

دلیل عدم تضرّر نیست، زیرا که گاه است که منظور او این است که رضای به بیع را وسیلۀ اخذ به شفعه کند.

و بعضی استدلال کرده ا[ند] به این که این مطلب از باب اسقاط و ابراء، نیست بل که از باب «وعده» و «شرط» است، و مقتضای ادلّۀ وجوب وفای به وعده و شرط، است؛ مثل این که در بعضی از خطب نهج البلاغه جناب امیرالمومنین علیه السلام در مطاعن معویه، ارتکاب محرّمات چند را ذکر کرده و در عداد آن ها فرموده است «یَعدُ و لا یفی»(2). و از جمله حدیث نبوی (صلّی الله علیه و آله) است که «المرء حرّ ما لم یعد و یفی»(3). یعنی او را از بندگی بیرون نمی کند الاّ وفاء به وعده. پس واجب خواهد بود. و مثل حدیث صادق علیه السلام: «إِذَا قَالَ الرَّجُلُ لِلرَّجُلِ هَلُمَّ أُحْسِنْ بَیْعَکَ یَحْرُمُ عَلَیْهِ الرِّبْحُ»(4). و از جمله عبارت دعای روز دوشنبه که از ملحقات صحیفه است؛ «اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْتَغْفِرُکَ لِکُلِّ نَذْرٍ نَذَرْتُهُ وَ کُلِّ وَعْدٍ وَعَدْتُهُ وَ کُلِّ عَهْدٍ عَاهَدْتُهُ ثُمَّ لَمْ أَفِ بِه». خصوصاً با وجود توسّط ذکر آن، مابین نذر و عهد که وفای به آن ها واجب است. و ایضاً خلف وعده مستلزم کذب است و قبیح است. و در مواضعی که دروغ های مصلحت آمیز استثناء شده، این مذکور نیست. پس جایز نخواهد بود.

و بر این وارد است: اولاً این که: حرمت خلف وعده (بر فرض تسلیم) دلالت نمی

ص: 153


1- و در نسخه: عدم اسقاط.
2- نهج البلاغه، خ 84 ابن ابی الحدید. و 83 فیض- یعد فیخلف- دربارۀ عمرو بن عاص است.
3- ما ظفرت بالحدیث.- لکن فی نهج البلاغۀ «المسئول حرّ ما لم یعد». قصار الحکم، ابن ابی الحدید 341، فیض 327.
4- وسائل، کتاب التجارۀ، ابواب آداب التجارۀ، ب 9 ح 1.

کند بر سقوط حق شفع. بیش از این نیست که حرام باشد خلف وعده. و حرمت آن دلالت بر عدم ترتّب اثر بر اخذ به شفع نمی کند، زیرا نهی در معاملات مستلزم فساد نیست. خصوصاً هر گاه به جهت امر خارجی باشد.

و ثانیاً: حرمت مسلّم نیست. بل که مشهور اصحاب ما به استحباب وفای به وعده قائل اند. و ادلّۀ حرمت (بر فرض صحت آن ها و دلالت آن ها) مقاومت با ادلّۀ جواز نمی کند. و سیاق حدیث نبوی(صلی الله علیه و آله) ظاهر در استحباب است، و پر ظاهر است که مراد از رقّیّت این است که بسیار تاکید دارد، و الاّ خروج از رقّیّت از جملۀ واجبات نیست. و اما طعن معویه: پس وجه آن می تواند این باشد که وفای به وعده بر امام واجب باشد پس چگونه می تواند شد که معویه که دعوی امامت و خلافت رسول(صلی الله علیه و آله) می کند خلف وعده کند خصوصاً به عنوان استمرار، چنان که فعل مضارع دلالت بر آن دارد که هرگاه شیوۀ او تدلیس و خدعه باشد و مردم را به آن مغرور کند، چگونه بندگان خدا به آن مطمئن می شوند در امر دین و دنیای خود. پس منافاتی نیست مابین حرمت استمرار بر این عمل از برای ترویج ملک زایل و خلافت باطل خود و اضرار به مردم از راه تدلیس و گردانیدن ایشان را از حق به جانب باطل، و حرام نبودن ماهیت خلف وعده، که همه جا حرام باشد(1).

و اما حدیث صادق علیه السلام: پس (با سلامتی سند) آن معارض است به اخبار بسیار و ادلّۀ دیگر که اقوی از آن است. بل که ظاهر این است که اجماع بر خلاف آن باشد. و احسان منحصر نیست در ترک ربح بالمرّه، بل که ممکن است به تقلیل ربح و به رجحان ترازو، و امثال آن. پس این حدیث مخالف اعتبار هم هست.

ص: 154


1- و به هر صورت و به طور کلّی؛ هر خصلت و رفتار قابل طعن، حرام نیست. برخی حرام و برخی غیر حرام است و تعیین آن با دلیل است.

و عبارت صحیفه نیز مؤوّل است به «ترک اولی»(1).

و الاّ منافات با عصمت امام(علیه السلام) خواهد داشت. و این که گفته اند که امثال این دعاها محض از برای تعلیم امت است، بسیار ضعیف است. بل که از باب «حسنات الابرار، سیئات المقربین» است. یا از باب «رَبَّنا لا تُؤاخِذْنا إِنْ نَسینا أَوْ أَخْطَأْنا»(2). پس چه مانعی دارد که تقصیری در اخلاص عمل و کوتاهی آن از نهایت مرتبه، یا عدم حضور(3)، به حدّی که منافات با عصمت نباشد، و منافی با حصول اعلی مراتب متصوّرۀ قرب باشد، در نزد ایشان موجب استغفار باشد(4).

ص: 155


1- ای کاش حدیث امام صادق(علیه السلام) را نیز (با حمل «یحرم» به کراهت) به ترک اولی معنی می کرد.
2- آیه 286 سورۀ بقره.
3- در نسخه: با عدم حضور.
4- این بیان محقق قمی(ره) سخت دچار تناقض است؛ تقصیر، خطا، هر دو با ماهیت عصمت، تناقض دارند. باید مبنای کلامش را بر «قصور» استوار می کرد. با بیان زیر: مطلق فقط خداوند است و غیر از او هیچ موجودی مطلق نیست حتی اشرف الانبیاء (صلّی الله علیه و آله). پس همگان در مقایسه با خداوند، قاصر هستند. و استغفار منحصر به موارد تقصیر نیست، دربارۀ قصورها نیز باید استغفار کرد. به طوری که غیر معصومین نیز در موارد قصور هم از همدیگر، یا از خداوند، پوزش می طلبند. استغفار معصومین علیهم السلام در قصورهائی است که در مراتب فوق عصمت، رخ می دهند. و این قصورها هیچ ربطی به تقصیر، خطا، سهو و نسیان ندارند. و چنین سخنی از میرزا(ره) شگفت است؛ گر چه مفاد کلامش همان «قصور» است اما آوردن لفظ خطا، تقصیر، سهو و نیسان، کاملاً بی وجه است. زیرا این الفاظ و معانی شان، دربارۀ تکلیف، شرع و قانون، است و لازمۀ آن قانون شکنی و ارتکاب سیئات در مقیاس شرع و تکلیف است که دقیقاً به معنی عدم عصمت است. و البته معصومین(علیه السلام) وقتی فاصلۀ میان خود و خدا را مشاهده می کنند، قصورها را گناه، ذنب، جرم و حتی تقصیر، می نامند. و این بینش در همان مراتب فوق عصمت است. این بینش مافوق شرع و قانون است. حتی افراد غیر معصوم نیز یافت می شوند که به حدّی از قصورهای خود احساس شرم می کنند که دیگران از جرم و گناه چنان شرمساری را ندارند. مگر این که گفته شود: مراد میرزا(ره) نیز از تقصیر، خطا، نسیان، همین معنی است و نتیجۀ سخنش نیز همین می شود. اما آوردن این آیه در این بحث، جای اشکال است. زیرا آیه مردم غیر معصوم را در نظر دارد و آن الفاظ را دقیقاً به معنی تقصیر و خطای مصطلح با معنی قانون شکنی به کار برده است. و اگر (بر فرض) کسی معتقد شود که آیه عام است و شامل معصوم و غیر معصوم می شود. در این صورت تمسک به این آیه در این بحث، مصداق «مصادره به مطلوب» می شود.

و اما این که خلف وعده مستلزم کذب است: و آن نیز ممنوع است زیرا که مسلّم نیست که وعده مطلقا از باب اِخبار باشد. و بر فرض تسلیم، قبح آن مسلّم است در وقتی که در حین وعده(1)،

عازم بر خلف باشد، نه مطلقا. زیرا که حسن و قبح عمل، و ممدوح بودن و مذموم بودن، اِخبار مطابق واقع یا غیر مطابق واقع، در وقتی است که در آن وقت، فاعِل قبیح باشد. و وعده با اعتقاد به وفا، حسن است، و طروّ تخلّف منشأ قبح آن قول در حین تکلّم نمی شود. و بر فرض تسلیم، کذب و قبح مستلزم سقوط حق شفع نمی شود. چنان که اشاره کردیم.

و هرگاه شفیع شاهد بیع باشد، یا مبارکباد بگوید از برای بایع یا مشتری یا هر دو: اظهر این است(2)

که آن نیز منشأ سقوط حق شفیع نمی شود. به همان دلیل که مذکور شد. و علاّمه در تذکره جزم به آن کرده(3).

و محقق در نافع تردد کرده(4).

و اما هرگاه شفیع ضامن درک بایع شود، یا ضامن عهدۀ ثمن مشتری شود، یا [بایع] شرط خیار کند از برای شفیع (بنا بر قول به جواز شرط از برای اجنبی) پس در آن خلاف است. و اظهر عدم سقوط شفعه است. و همچنین هرگاه وکیل شود در بیع یا شراء. و علاّمه در تذکره در هر دو قائل به سقوط شده، چون دلالت بر رضا می کند. و از شیخ نقل کرده است عدم سقوط را. و شاید اظهر عدم سقوط باشد. زیرا گاه است که شفیع این معنی را وسیلۀ اخذ به شفع می کند.

پس منحصر شد اسقاط حق شفعه به وقتی که بعد از انعقاد بیع باشد.

ص: 156


1- در نسخه: در عین وعده.
2- در نسخه: و اظهر این است.
3- تذکره، کتاب الشفعه، فروع شفعه، ط قدیم.
4- مختصر النافع، ص 258، ط دارالکتاب العربی بمصر.

مقدمۀ سیّم: اظهر جواز اخذ به شفع است قبل از انقضای زمان خیار. خواه از برای بایع باشد، یا از برای مشتری، یا هر دو. و بیان آن را در جواب بعض مسائل سابقه، کرده ام(1). و همچنین حکم بقای خیار و عدم آن را بعد از اخذ به شفع، در آن جا بیان کرده ایم. و اظهر درآن نیز بقای خیار است هرگاه خیار از برای بایع باشد، یا از برای بایع و مشتری هر دو. پس هرگاه فسخ نکرد تا مدت خیار منقضی شد، شفعه باقی می ماند، و الاّ باطل می شود. و اگر خیار از برای مشتری است؛ هر چند ظاهر اصحاب سقوط خیار است به جهت آن که فائدۀ فسخ رجوع به ثمن است و آن خود به اقباض شفیع حاصل است. ولکن بر آن ایراد شده است که گاه است غرض مشتری تخلّص از درک بیع باشد، پس فائدۀ دیگر موجود است به غیر استرداد ثمن. و این سخن وجیه است.

مقدمۀ چهارم: جایز است از برای مشتری انواع تصرفات در آن چه به او منتقل شده است؛ از بیع و وقف و اجاره و غیر ذلک.

زیرا که ملک اوست و «الناس مسلّطون علی اموالهم». و لکن این تصرفات منشأ سقوط حق الشفع نمی شود و شفیع می تواند حق خود را اخذ کند. زیرا که حق او ثابت است قبل از این تصرف و مستصحب است. و بعد از اخذ به حق شفع پس هر تصرفی که منافی مالکیت شفیع باشد باطل می شود.

و هرگاه آن تصرف که مشتری کرده بیع باشد، شفیع اختیار دارد که رجوع کند به مشتری اول یا مشتری ثانی هر چند مشتری بایع اول باشد. و هکذا ثالث و بالاتر چون حق شفع در مطلق بیع ثابت است و خلافی در مسئله نقل نکرده اند الاّ از بعض عامه. پس هرگاه شفیع رجوع کند به مشتری اول و اخذ حق خود از او بکند، همان قیمتی که به آن خریده است به او می دهد، و بیع ها بعد از آن همه باطل می شوند. و هرگاه اخذ حق از

ص: 157


1- البته نه در کتاب الشفعه. ظاهراً در «کتاب التجاره» باید باشد.

مشتری آخری بکند، هر آن قیمتی که به آن خریده است به او می دهد، و بیع های سابق بر آن صحیح است و آن چه لاحق آن است آن هم باطل می شود.

و هرگاه آن تصرف مثل وقف و هبه و اجاره باشد (از اموری که در آن ها شفع نمی باشد)؛ پس شفیع می تواند همه را بر هم زند و رجوع کند بر مشتری و اخذ حق شفع [کند] و ثمن را به او می دهد. و متّهب در آن حقی ندارد هر چند هبۀ لازمه باشد، به جهت بطلان آن.

مقدمۀ پنجم: اشهر و اظهر این است که حق شفع فوری است، به جهت اجماع منقول از شیخ(1)، و حسنۀ علی بن مهزیار(2)

به ضمیمۀ(3)

عدم قول به فصل (که جمعی از علما ادعا کرده اند)، و بعضی از اخبار نبویّه هم دلالت بر آن دارد(4).

و به جهت اقتصار در امر مخالف اصل، به موضع یقین. و به جهت لزوم ضرر بر مشتری در تاخیر آن. و سید مرتضی(ره) هر چند دعوی اجماع بر عدم فور کرده است(5) و لکن مقاومت با ادلّه مشهور نمی کند.

بلی: در صورت حضور عذر، تاخیر مخلّ به آن نیست. و ظاهر این است که جهالت ثبوت حق شفع از جملۀ اعذار است و همچنین جهالت به فوریت هرگاه تقصیر در اصل مسئله نکرده باشد (به این معنی که غافل بوده است و متفطن این معنی نشده است که باید اخذ مسئله کرد، با این که ممکن است در این جا حکمی باشد و باید دانست، و کوتاهی در تحصیل آ ن کرده باشد)، به دلیل عموم ادلّۀ معذوریت جاهل، و عدم انصراف ادلّۀ

ص: 158


1- الخلاف، ج 3 ص 430- 431 ط جماعۀ المدرّسین.
2- الوسائل، کتاب الشفعۀ، ب 10 ح 1.
3- در نسخه: بذمیمه.
4- قال(صلی الله علیه و آله): الشفعۀ لمن واثبها- نیل الاوطار، للشوکانی، ج 6 ص 87.
5- الانتصار، ص219.

[فوریت] شفع به جاهل غافل.

مقدمۀ ششم: هرگاه کسی در صفقۀ واحده، دو چیز را بفروشد که یکی از اموری است که در آن شفع ثابت می شود، و دیگری چیزی باشد که در آن شفع نمی باشد (مثل این که زمین مشترکی را با شمشیر مختصّیِ خود به ده تومان بفروشد)، حق شفع در آن زمین ثابت می شود، به جهت عموم ادلّه. و ظاهراً خلافی هم در آن نیست. و بعد از اخذ شفعه، قیمت را باید قسمت کرد بر هر دو. و به قدر حصۀ زمین قیمت را می دهد به مشتری. و معتبر قیمت آن روزی است که بیع واقع شده. و برای مشتری خیار تبعّص صفقه ثابت نیست. به جهت این که تبعّض بعد عقد حاصل شده.

هرگاه این مقدمات معلوم شد؛ پس می گوئیم در جواب از سؤال این که: هرگاه ثابت شود اخذ به شفع از مشتری اول که عمرو است [به](1)

اعتراف عمرو یا به بیّنه. و اسقاط حق شفع به ثبوت نرسد، بیع شرط، باطل می شود. و بعد از آن دیگر اسقاط حق شفع معنی ندارد الاّ به تقایل و فسخ آن چه به اخذ حق شفع لازم شده، اگر قائل باشیم به امکان تقایل و فسخ در این جا، و الاّ محتاج خواهد بود انتقال به عمرو به بیع جدیدی یا غیر آن از نواقل شرعیّه.

و هرگاه ثابت نشود اخذ به شفع، و بکر ادعا کند که «اخذ به شفع کرده ام بر وجه صحیح». و عمرو بگوید «اخذ به شفع نکرده [ای]» یا بگوید «اخذ کردی بر وجه باطل، چون تو اسقاط حق شفع کرده بودی قبل از آن و بعد از وقوع مبایعه».

پس چون هر یک از اخذ به شفع، و اسقاط، امر وجودی اند و محتاج اند به اثبات، و عمرو هم اعتراف بر «اخذ به شفع صحیح» نکرده چون اقرار او یک اقرار است (بر فرض اقرار) و مرکّب نیست از دو امر که محتاج به اثبات بطلان اخذ باشد. پس هر یک مدّعی

ص: 159


1- در نسخه: و..

خواهند بود و دیگری منکر(1).

و با عدم اثبات از جانبین، اصل بقای بیع است بر حال خود. پس در این صورت؛ اگر اخذ به شفع ممکن باشد (به نحوی که منافات با فوریت نداشته؛ مثل این که در وقتی است که خبر بیع رسید به بکر در اول شب، و در آن وقت ممکن نباشد که برود نزد عمرو و بگوید«اخذت بالشفع»، یا برود در نزد حاکم، یا شاهد بگیرد، و لکن در حین شنیدن بیع اخذ کرده باشد)، و عمرو ادعا کند که تو در وقتی که خبر رسید به تو اسقاط حق خود کردی و به محض اسقاط، مال من شد.

الحال تداعی ممکن است که محقق شود در حضور حاکم و مجال اخذ به حق باقی است.

[و در حضور حاکم:](2)

هرگاه(3)

اسقاط ثابت نشود، و اخذ به شفع در شب، هم ثابت نشود. [بکر](4) الحال می تواند بگوید که: مرا مهلت تا حضور مجلس حاکم بود و الحال ادراک شد، اخذ کردم(5).

مثل تداعی زوجین در «رجوع در ایّام عده» که هرگاه زوجه انکار کند، زوج تجدید رجوع می کند.

و در این صورت هرگاه اخذ کرد مال او می شود و بیع شرط، باطل می شود. و هرگاه اسقاط کرد اسقاط هم صحیح است و بیع شرط هم صحیح است.

و هرگاه وقت اخذ به شفع، منقضی شده و امر منحصر است در اثبات اخذ سابق یا [اثبات] اسقاط سابق. و هیچیک به ثبوت شرعی نرسیده؛ پس در این جا نیز اسقاط حق

ص: 160


1- بکر مدعی اخذ است و عمرو منکر آن. و عمرو مدعی اسقاط است و بکر منکر آن.
2- عبارت میان علامت گرچه بیشتر به ویرایش شبیه است تا تصحیح، اما چاره ای از آن نیست.
3- در نسخه: هر چند.
4- در نسخه: و.
5- در نسخه: کردن.

شفع معنی ندارد. بل که بعد از تحالف عمرو و بکر، «اسقاط دعوی» و «ترک» می شود(1).

پس بیع بر صحت خود باقی است و بیع شرط بعد از آن هم صحیح است.

و اما بیع آن اشیاء دیگر که در آن حق شفعی نبوده: پس ظاهر صحت آن است بالنسبه(2)، و مشتری را هم خیار تبعّض صفقه ظاهراً حاصل نمی شود. زیرا که تبعّض بعد عقد حاصل شده.

8- سؤال:

8- سؤال: آیا حق شفع در بیع به بیع خیار شرط، ثابت است یا نه؟-؟ و تفصیل حکم آن چه چیز است؟

جواب:

جواب: هرگاه خیار از برای مشتری باشد به تنهائی، ظاهراً خلافی ندارند که به محض بیع، شفیع می تواند اخذ به شفعه کند. به جهت آن که مناط ثبوت حق شفع، انتقال مال است از بایع. و مفروض این است که ملک منتقل شده از بایع. بلی: این سخن تمام می شود بنابر قول غیر ابن جنید، چون او قائل است که حصول ملک از برای مشتری، موقوف است به انقضای زمان خیار مطلقا. مگر این که بگوئیم که او نیز قائل به انتقال ملک از بایع هست و لکن اشکال او در ثبوت ملکیت است از برای مشتری. و این بعید است.

و به هر حال، چون اشهر و اقوی ثبوت ملکیت است از برای مشتری به محض عقد (خواه خیار از برای بایع باشد یا مشتری، یا هر دو) پس نقل ملک در ما نحن فیه جزماً حاصل است. و مجرد نقل ملک به سبب بیع موجب ثبوت حق شفعه است، و مفروض حصول آن است. و مانعی متصوَّر نیست الاّ تزلزل عقد و دلیلی بر مانعیت آن نیست.

و امّا اگر خیار از برای بایع باشد، یا از برای هر دو: پس بنابر مختار که حصول ملک

ص: 161


1- یعنی اگر هر دو بر صحت ادعای خود قسم بخورند دعوی ساقط و ترک می شود. زیرا فرض این است که وقت اخذ منقضی شده و هر دو بالسویّه مدعی بودند و هیچکدام منکر نبودند تا قولش مقدم باشد.
2- یعنی در همۀ صورت ها.- به همین دلیل تکرار کرده است.

است به مجرّد عقد، نیز حکم همان است که مذکور شد از ثبوت حق شفع(1).

اما سخن در خیار که آیا بعد از اخذ به شفع، خیار باقی است یا نه؟-؟: اما در صورتی که خیار از برای مشتری باشد و بس؛ در مسالک نسبت داده است به ظاهر اصحاب این که قائل اند به سقوط خیار(2).

و وجه آن این است که فائدۀ تسلط مشتری بر فسخ، همان پس گرفتن قیمت است، و مفروض این است که آن را از شفیع گرفته است.

و بر این ایراد شده است که گاه است غرض مشتری از فسخ این باشد که از درک مبیع فارغ شود، زیرا که درک مبیع بر مشتری است، بدون خلاف ظاهری، بل که ادعای اجماع بر آن شده. یعنی بعد از اخذ شفیع هرگاه مبیع مال غیر بر آید، شفیع رجوع می کند به مشتری و قیمت خود را می گیرد و غرامتی هم اگر کشیده باشد از او می گیرد. پس فائده از برای فسخ به غیر استرداد ثمن، ممکن است. مگر این که مشتری با شفیع شرط کرده باشد سقوط درک را. چنان که هرگاه در [م-]بیع عیبی ظاهر شود و مشتری خواهد به سبب آن فسخ کند و شفیع در حین اخذ به شفع راضی به عیب شده باشد، فقهاء حکم کرده اند به این که مشتری نمی تواند ردّ کند به سبب عیب.

و اما در صورتی که خیار از برای بایع باشد، یا از برای هر دو، در آن دو قول است: بعضی گفته اند [خیار] ساقط می شود زیرا که ملک از مشتری منتقل شده است به شفیع، و بایع خیاری که داشت در این بود که از مشتری پس بگیرد. و اظهر بقای خیار است، به جهت استصحاب. پس اگر صاحب خیار فسخ کند باطل می شود شفعه. و اگر فسخ نکرد تا مدت منقضی شد، شفعه ثابت می ماند.

ص: 162


1- عبارت نسخه: از ثبوت حق شفع و عدم آن.- اما نسخه بردار علامتی روی آن گذاشته و نشان می دهد که زاید است. دربارۀ این علامت ها در مقدمۀ همین مجلد توضیح آمده است.
2- مسالک، ج 2 ص 222 ط دار الهدی.
9- سؤال:

9- سؤال: زید سه دانگ ملک داشته، یک دانگ را مشاعاً به عمرو به بیع شرط، فروخته و بیع لازم شده. و عمرو ملک مزبور را به ولید فروخته. بعد از مدتی زید یک دانگ دیگر را از ملک مزبور مشاعاً به خالد به بیع شرط [فروخته] و بیع لازم شده. و خالد این ملک مزبور را به ولید فروخته. بعد از مدتی احدی زید را مطلع ساخته که تُرا در این املاک، حق الشفعه می باشد. و زید مزبور دفعۀً رفته در نزد حاکم شرع و املاک را به شفعه اخذ نموده.

آیا در این صورت، و چنین حالی، و چنین اخذ به شفعه[ای]، املاک مزبوره مال زید می شود؟ و جهالت در این جا مسموع می باشد یا نه؟-؟

جواب:

جواب: هرگاه زید جاهل بوده که حق شفع در آن د[ا]نگی که عمرو به ولید فروخته داشته است، یا عالم به حق شفع بوده و لکن جاهل به فوریّت آن بوده و تقصیری نداشته است در تاخیر اخذ به شفع، ظاهر این است که حین اطلاع به این معنی می تواند اخذ به شفع بکند.

و اما در آن یک دانگی که به خالد فروخته است و او به ولید فروخته، نمی تواند اخذ به شفع کرد، علی الاظهر الاشهر. چون شرکاء در حین بیع خالد به ولید، بیش از دو نفر بوده اند. و شفع در بین بیشتر [از] دو شریک، ثابت نیست(1)، علی الاشهر الاظهر.

و اما ولید: پس او نیز حق الشفع در آن یک دانگ که زید به خالد فروخته، داشته است. و اگر او نیز جاهل بود و در تاخیر اخذ به شفع معذور بوده، او نیز می تواند اخذ به شفع کند در آن ملک خالد. و ثمرۀ این وقتی ظاهر می شود که قیمتی که خالد به زید داده بوده است کمتر از قیمتی [باشد] که ولید به خالد داده. و اما اگر ولید عالم بوده و در تأخیر اخذ به شفع معذور نبوده، پس حقی ندارد، بل که همان خریدن او در این صورت،

ص: 163


1- عبارت نسخه: در بین دو شریک بیشتر ثابت نیست.

در معنی اسقاط حق الشفع است.

و این ها همه در وقتی است که مجموع آن سه دانگ(1) مشاع، از سه دانگ دیگر (که غالباً املاک شش دانگ است) مفروز باشد(2)و شریک دیگر به غیر زید نباشد هر چند در شرب و ممّر باشد، والاّ حکم در بسیاری از مواضع، مختلف می شود به جهت زیاد شدن شرکاء از دو نفر.

اگر گفته شود که: ظاهر عبارت علاّمه در تحریر- با وجود آن که رأی او اشتراط اتحاد شریک است در استحقاق اخذ به شفعه، گفته است: «لو باع الشریک الواحد نصف حصّته لواحد ثمّ باع الباقی علیه أو علی غیره ثمّ علم الشفیع کان له أخذ الجمیع و الأوّل خاصة و الثانی خاصة و کذا لو باعه من أکثر من اثنین»(3)- مشعر به این است که این نوع تعدد شرکا مضرّ نیست به جهت آن که بعضی از آن ها شرکت آن ها متزلزل است. پس آن چه معتبر است در منع اخذ به شفع در صورت تعدد شرکا، آن شرکت مستقرّه است. پس در این جا هم می گوئیم شرکت خالد متزلزل است به جهت آن که ولید حق الشفع دارد در آن، پس شرکت آن مستقرّه نیست تا آن که در صورت بیع او به ولید لازم آید زیادتی شرکا بر دو تا نسبت به بایع.

می گوئیم: اما اولاً: پس ظاهر این است که این کلام علاّمه از فروع مسئلۀ «جواز زیادتی شرکا است بر دوتا»(4). چنان که از قبل و بعد از آن ظاهر می شود. و چنان که از شرایع ظاهر می شود که در جملۀ ده فرعی که از فروع این مسئله ذکر کرده، گفته است:

ص: 164


1- در نسخه: مجموع از سه دانگ.
2- در نسخه: مفروز دیگر باشد.- اما خود نسخه بردار یک خط کوچک روی آن کشیده است.
3- التحریر، ص 147 ط قدیم.
4- شهید ثانی(ره) در مسالک می گوید: اصحاب ما با این که می گویند حق شفعه در صورتی است که شرکا بیش از دو نفر نباشند، لیکن بنابر قول به حق شفعه در شرکای متعدد نیز فروعاتی را بحث می کنند. ج 2 ص 220 ط دار الهدی.

«و لو باع الشریک حصته من ثلاثة فی عقود متعاقبة، فله أن یأخذ الکل و أن یعفو و أن یأخذ من البعض. فان أخذ من الأول [لم یشارکه الثانی و الثالث. و کذا لو أخذ من الأول و الثانی، لم یشارکه الثالث. و لو عفا عن الأول و أخذ من الثانی، شارکه الأول. و کذا لو أخذ من الثالث، شارکه الأول](1) و الثانی، لاستقرار ملکهما بالعفو». این مسائل را از فروع عدم تبعّض صفقه کرده است. چون به سبب تعدد بایع و مشتری، صفقات متعدد می شوند. هر چند به صفقۀ واحده بیع واقع شود. همچنان که در مسالک تصریح به آن کرده در مسئلۀ قبل از این(2).

و ثانیاً: اظهر این است که بیع «در عهدۀ اخذ به شفع بودن» مضرّ نیست به «جواز اخذ به شفع کردن». زیرا به این سبب نه از شراکت خارج می شود و نه از ملکیت. و مدار شفع در شرکت، حال شراء است نه بر استقرار ملک. چنان که در صورتی که ملک شریک مشتمل بر خیار باشد(3)

از برای غیر که آن مانع استحقاق شفع نیست بر غیر، قبل از فسخ ذی الخیار. چنان که در مسالک نیز تصریح کرده(4).

و مؤیّد مطلب است قول به این که «بیع شفیع حصّۀ خود را قبل از حصول علم به بیع شریک، منشأ سقوط حق او نمی شود» چنان که مختار شیخ(ره) است(5). بل که بعد حصول علم نیز. چنان که مختار محقق است(6). هر چند اظهر سقوط آن است در صورت علم و جهل، هر دو (چنان که مذهب علاّمه

ص: 165


1- نقلنا ما بین العلامتین من الهامش. و صححناه طبقاً لطبع دار التفسیر، ج 3 ص 203. و هکذا طبع اسماعیلیان.
2- مسالک، ج 2 ص 221 ط دار الهدی.
3- در نسخه: می باشد.
4- همان، ص 222.
5- مبسوط، ج 3 ص 142 ط المرتضویۀ.
6- شرایع، ج 3 ص 209 ط دار التفسیر.

وجمعی است)(1)

به جهت آن که بقای ملک جزء سبب است. پس سبب اخذ مرکّب است از ملک و بقای آن. و حدیث شریف «لَا شُفْعَةَ إِلَّا لِشَرِیکٍ مُقَاسِمٍ«(2) چون مشتق، حقیقت در «متلبّس بمبدأ» است، و بر این صدق نمی کند در این حال «شریک مقاسم»، و جهل و علم را در «احکام وضع» مدخلیّتی نیست.

و دلیل قول اول این است که: در صورت علم گویا اعراض و اسقاط کرده، بخلاف صورت جهل که مستصحب خواهد بود. و از این جا ظاهر شد دلیل قول دویّم که استصحاب است.

و ثالثاً: می گوئیم (بر فرض حمل کلام تحریر بر اعم از صورت اتّحاد شریک نیز) این که: چون در صورت تعدد صفقات، می تواند شد که شفیع از مشتری اول اخذ کرده باشد، و دیگر(3)

مشتری ثانی را مجال اخذ نیست، و همچنین ثالث را. پس می گوئیم: که مراد از شریک، شریکی است که مستحق شفعه باشد. و شریک مستحق شفعه در این جا یکی است که همان شریک قدیمی است. چنان که در مسالک نقل کرده قول به این که: هر چند قائل باشیم به اشتراط اتّحاد شریک در اخذ به شفع، در این جا قائل می شویم به اخذ با وجود تعدد شرکاء. و مؤیّد این است آن که(4): آن حق تقدم دارد بر شرکت شرکا و مستصحب است.

و لکن تحقیق این است که این امور منشأ عدم صدق تعدد شرکاء نمی شود. و تقیید شریک به «شریک مستحق شفعه» ممنوع است. و احادیثی که وارد شده است که شرکاء هرگاه سه تا باشند، هیچیک را شفعه[ای] نیست، شامل ما نحن فیه هست. زیرا که

ص: 166


1- تحریر، ج 2 ص 147 ط قدیم.
2- وسائل، کتاب الشفعۀ، ب 3 ح 7.
3- در نسخه: دیگری.
4- در نسخه: که آن که.

شریک بر آن صادق است، و مطلق شراکت و ملک، کافی است. و استقرار [ملک](1)، شرط نیست. چنان که پیش گفتیم.

و بدان که: این گفتار جاری می شود در جائی که شریک یک نفر باشد و بفروشد به دو نفر، یا بیشتر، به صفقۀ واحده. چنان که آخر عبارت تحریر اشاره به آن داشت. و در مسالک هم اشاره به آن کرده [و می گوید:] «پس اگر اعتبار کنیم در شریکی که مانع غیر می شود از اخذ شفعه، بودنش را مستحق شفعه، پس شفیع، یکی خواهد بود که آن شریک قدیم است. به جهت آن که آن شرکا همه در مرتبۀ واحده اند و همه مساوی اند در ملک. و شرط است در اخذ به شفع ملک بر بیع. و هرگاه اکتفا کنیم به مطلق شریک در مانع شدن از اخذ شفعه، پس در این جا هیچ شفعه[ای] نیست؛ اَما از برای شرکاء تازه پس به سبب اقتران و تساوی آن ها در ملک. و اما برای [شریک] قدیم پس به سبب تکثّر شرکا قبل از اخذ به شفعه»(2).

و به هر حال، در ما نحن فیه این سخن ها، تمام نیست.

مسائل الشفعۀ من المجلد الثالث

10- السؤال:

10- السؤال: اذا کان ضیعۀ بین الشریکین؛ نصفها وقف و نصفها طلق. فهل یثبت الشفعۀ فی بیع کلّ من الشقصین ام لا؟-؟

ص: 167


1- در نسخه: بر.
2- مسالک، ج 2 ص 222.
الجواب:

الجواب: لا اشکال فی ثبوت الشفعۀ لصاحب الطلق، اذا باع صاحب الوقف (حیث یجوز له البیع) لوجود المقتضی و عدم المانع.

اما صورۀ العکس: ففیه اقوال شتّی: الاول: عدم ثبوت الشفع رأساً. و هو المحکیّ عن المبسوط مصرّحاً بعدم الخلاف(1). و عن ابن ادریس(ره) انّه قول الاکثر(2).

الثانی: ثبوته مطلقا. و هو المحکّی عن السیّد(ره)؛ فجوّز للامام و خلفائه المطالبۀ بشفعۀ الوقف التی ینظرون فیها (علی المساکین او علی المساجد و مصالح المسلمین) و کذلک کل ناظر بحق فی وقف؛ من وصی و ولیّ. مستنداً الی الاجماع.

الثالث: التفصیل: فیثبت الشفعۀ اذا کان الموقوف علیه واحداً، و لا یثبت مع التعدد. و علیه اکثر المتأخرین. بل ربّما حکی عنهم کافّۀ(3).

حجۀ الاولین: الاصل و الاقتصار فی ما خالف الاصل علی المتیقّن. لعدم انصراف عمومات ادلّۀ الشفع، الی مثل هذا. و هذا علی القول بانتقال الوقف الی الموقوف علیه. کما

ص: 168


1- المبسوط، ج 3 ص 145 ط المرتضویۀ.
2- السّرائر، ج 2 ص 397.
3- لقائل ان یقول: ما المراد من اتّحاد الموقوف علیه و تعدّده؟ و للمسئلۀ صورتان: الف: اَن یکون موقوفاً علی مسجد و قنطرۀ. فهذا یصدق علیه «تعدد الموقوف علیه». جزماً. لانّ الوقف کان لعنوانین اثنین. و کل منهما واحد بنفسه عنواناً و مصداقاً. ب: ان یکون وقفاً للمسلمین، او القارئین، او للاولاد مع کثرتهم. و هکذا. و هذا لا یصدق علیه تعدد الموقوف علیه. لانّ الوقف وقف للعنوان. و المسلمین و القارئین و الاولاد، مصادیق للعنوان الکلّی. و الشفیع هو العنوان، لا المصادیق. فالقول بعدم الشفعۀ، یصحّ فی صورۀ الف. و لا محلّ له فی صورۀ ب. فلا یبقی فرق بین ان یکون الشقص ملکاً موقوفاً او ملکاً طلقاً. فلا محلّ و لا مجال للتفصیل.

هو المشهور، الاقوی، المدّعی علیه الاجماع(1).

و ان لم نقل به(2) فالامر اوضح.

ص: 169


1- هل المجمع علیه هو فی صورۀ الف او صورۀ ب؟-؟ (المذکورتان فی التعلیقه المزبورۀ). و کذا الشهرۀ؟ و کذا قوّۀ القول؟ و هذا اوّل الکلام. و لا محلّ للاصل فی صورۀ الف، لانّه لا شکّ فی انتقال الملک الی المسجد و القنطرۀ. و مورد الاصل هو الشَکّ. و کذا التمسک بالانصراف و عدم الانصراف. لانّ محل هذا ایضاً، هو مورد التردید و الشک. و لیس هناک شک و تردید. لعلّ منشأ الخلاف هو الخلط بین الصورتین (ای صورتی الف و ب). والاّ فلا اشکال فی مالکیۀ العنوان المصطلح ب-«الشخصیۀ الحقوقیۀ» فی مقابل «الشخصیۀ الحقیقیۀ». فعلی هذا: کل ملک اذا وُقف، ینتقل رقبته الی مالکیۀ العنوان و لا ریب فی انتقاله الی العنوان فی الصورتین کلتیهما. و لعل مَن قال بعدم الانتقال، اَخطأ فی مراد القائلین بالانتقال و تخیّل انّهم یقولون بانتقال الملک الی المصادیق، لا الی العنوان، فخالف. و لو کان مراد القائلین بالانتقال الانتقال بالمصادیق، فالحق مع المخالف. کیف یملکون ما لا یقدرون علی بیعه و اجارته و هبته و عمراه و سکناه. فما معنی لهذه المالکیته مع «تخصیص الاکثر» من التصرفات. فالقول بمالکیۀ المصادیق، یلزمه تخصیص «الناس مسلّطون..» تخصیص الاکثر فی مورد ملک یُسمّی بالموقوف. و لا دلیل لهذا التخصیص. اذ لو کان هناک دلیل ما کانوا یتمسکون بالاصل و عدم الانصراف، فی عدم ثبوت حق الشفعۀ. اذ حق الشفعۀ تابع للملکیۀ. و عدم ثبوته لعدم الملکیۀ. و لیس هنا علۀ ثالثۀ. فظهر انّ مالک الرقبۀ هو العنوان، و المصادیق یملکون المنافع. و العنوان مالک و ثبوت حق الشفعۀ و عدمه بالنسبۀ الیه هی النسبۀ الی کل انسان مالک. فاذا کان الشرکۀ بین اثنین یثبت حق الشفعه. و اذا کان بین ازید من الاثنین، فلا شفعۀ و لا فرق بین کون الشرکاء انساناً (بشخصیته الحقیقیۀ)، او کان کلّهم او بعضهم عنواناً معیناً کالمسجد و الاولاد و غیرهما من الشخصیات الحقوقیۀ.
2- ای و ان لم نقل بالانتقال، فالامر واضح فی عدم ثبوت حق الشفعۀ.- و هذا کما تری اعلم: الموضوع مبنائیّ، و المسئلۀ فرع علی انّ «هل فی العالَم ملک بلا مالک، ام لکل مال مالکٌ اِمّا الامام او غیره» و علی الثانی فمالک المال الموقوف، من هو؟ و الذی یدلّ علیه الادلّۀ فی الاعتقادیات بتواترها و تَسَلُّم الشیعۀ باجمعهم، هو انّه لا مال و لا ملک الاّوله مالک اِمّا الامام او غیره. فضلاً عن الادلّۀ الفقهیۀ. و یاتی فی المسئلۀ الاولی من «کتاب احیاء الموات» من هذا المجلد، ما یوضح منشأ الخلاف و انّ هنا اهمالاً من بعضهم قدس سرّهم.

و یمکن ان یقال: الحکمۀ الباعثۀ علی تشریع الشفعۀ، دلیل یوجب الخروج عن الاصل، و هو «نفی الضرر و الاضرار» کما نطق به ما رواه المشایخ الثلاثۀ «عَنْ عُقْبَةَ بْنِ خَالِدٍ عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) قَالَ: قَضَی رَسُولُ اللَّهِ(صلی الله علیه و آله) بِالشُّفْعَةِ- بَیْنَ الشُّرَکَاءِ فِی الْأَرَضِینَ وَ الْمَسَاکِنِ- وَ قَالَ لَا ضَرَرَ وَ لَا ضِرَارَ»(1). و الضرر قد یحصل بسبب سوء عشرۀ المشتری، و حصول الوحشۀ للمالک بما استأنسه من مصاحبۀ الشریک الاول(2). و قد یحصل مع ذلک بابتلاء تحمّل القسمۀ و تجشّم مؤنتها.

و ما قیل انّه لا مؤنۀ فی القسمۀ یوجب الضرر، لیس بشیئ. اذ قد یکون الضیعۀ المشاعۀ فی غایۀ السّعۀ یحتاج تقسیمها الی مساحتها و تغییر اوضاع شربها و غیر ذلک و کذا ما قیل انّ المتبادر من الرّوایۀ انّ الحکمۀ هو رفع الضرر الناشی عن البیع، و ما یلزمه القسمۀ من المؤنۀ و المحنۀ، من لوازم مطلق الشرکۀ، و کان ذلک حاصلاً قبل البیع. لانّا نقول: مرادهم انّه قد لا یحتاج الی القسمۀ قبل ذلک و انّما حصل الاحتیاج الیها بعد البیع من المشتری لعدم الموافقۀ بینهما.

و ممّا ذکرنا ظهر حجۀ القول الثانی، فانّه رفع الضرر مضافاً الی الاجماع.

ص: 170


1- الوسائل، کتاب الشفعۀ، ب 5 ح 1.
2- و فی النسخۀ: مصاحبۀ و الشریک الاول.

و یمکن دفع الاول بانّ التمسّک بنفی الضرر و الاضرار، ان کان من جهۀ عموم ما دلّ علیه من الاخبار فالنسبۀ بینهما و بین قولهم علیهم السلام «الناس مسلّطون علی اموالهم» و «لا یحلّ مال امرء مسلم الاّ من طیب نفسه»، عموم من وجه. و الترجیح یحتاج الی مرجّح خارجی. و الشهرۀ و نفی الخلاف المنقولان عن المبسوط و ابن ادریس یرجّحان الثانی. و ان تعسفت و جعلت روایۀ عقبۀ اخذت مطلقاً، فهی لا تقاوم الادلّۀ. لضعف الروایۀ و عدم ما یجبر ضعفها. و الاجماع المدّعی من السید فی غایۀ الضعف لانفراده بالقول (علی ما یظهر من کلماتهم) فادعاء عدم الخلاف من الشیخ اقوی حجۀ من مثله سیّما مع الشهرۀ المنقولۀ، مع اعتضادها بالاصل.

و امّا حجۀ القول الثالث: و هو البناء علی عدم ثبوت الشفع الاّ بین الشریکین. و مبنیّ علی ثبوت الملک للموقوف علیه، کما هو الاقوی. و هذا انّما یتمّ اذا ثبت دلیل عام لثبوت الشفع بین الشریکین بحیث یشمل صورۀ الوقف، و ان قلنا بملکیته للموقوف علیه. و هو ممنوع، کما عرفت.

فاذن اظهر الاقوال هو القول الاوّل. فظهر انّ المعتبر فی الشرکۀ هو الملک التّام لا الملک الناقص(1). و لذلک ذهب المحقق بعدم ثبوت الشفع هنا مع قوله بانتقال الوقف الی الموقوف علیه.

ص: 171


1- الملک الناقص؛ من اَین جاء هذا الاصطلاح؟ و ما معناه؟ و هذا هو معنی «تخصیص الاکثر» کما رایت فی التعلیقۀ السابقۀ. و قد تعسف المصنف(قدس سره) حیث تصوّر انّ الملک ینتقل الی المصادیق، لا الی العنوان و «الشخصیۀ الحقوقیۀ». و لو لا هذه التصور، یظهر ماهیۀ المسئلۀ و لا یبقی مجال للخلاف. و یاتی تمام البحث فی التعلیقات الاتیۀ.

ص: 172

کتاب احیاء الموات

کتاب احیاء الموات من المجلد الاول

1- سؤال:

1- سؤال: هرگاه در جنب خانۀ کسی شارعی باشد. و در جانب دیگر شارع، زمینی از صاحب خانه باشد. آیا جایز است صاحب خانه شارع را یا بعض شارع را داخل خانه کند و از آن زمین در عوض بدهد (با وجود عدم ضرر به مارّۀ ملک، بل که انفع بودن تبدیل)؟

جواب:

جواب: دلیل بر حرمت آن واضح نیست. خصوصاً در وقتی که انفع باشد. و احوط اجتناب است. و هرگاه شارع مخصوص اهل آن قریه باشد و همه راضی شوند بر این معنی، امر اسهل خواهد بود.

و تحقیق المقام: انّ بقاع الارض امّا مملوکۀ(1)، او محبوسۀ علی الحقوق العامّۀ. سواء

ص: 173


1- و المملوکۀ علی ثلاثۀ اقسام: الاول: ما کان مالکه الامام؛ کالموات من الاراضی، و المعادن، و الاجام، و بطون الاودیۀ، و رؤس الجبال، و... الثانی: ما کان ملکاً لافراد الانسان. و الثالث: ما کان موقوفا فمالکه هو العنوان الموقوف علیه.

کان عمومها لفریق خاص؛ کالمساجد و المدارس و الربط(1)، او لعموم الناس کالطُرق و الشوارع. و امر المحبوس من جانب المکلف واضح کالمساجد و المدارس و ما شاکلها، فانّ مالکها قد وقف لهذه المصلحۀ.

ص: 174


1- ای الرباط، (و بالفارسیۀ: کاروان سرا). و فیه: ان کان الربط ملکاً طلقا فهی من المملوکات، و لا یکون الطریق الیه من المحبوسات علی الحقوق العامۀ. و ان کان من الموقوفات فمالکه هو العنوان (ای عنوان المسافرین، لا انفس المسافرین) فیکون من المملوکات، و کذا الطریق الیه مملوکۀ امّا ملکا او حقاً. و کذا المسجد و الطریق الیه. و البُقعۀ المحبوسۀ، بهذا الاصطلاح- بان یکون البُقاع المحبوسۀ قسیماً للبقاع المملوکۀ- لا دلیل علیها من الادلّۀ الاربعۀ، اصلاً و ابداً. و ان قلنا انّ مراد المصنف(ره) من المحبوسۀ هی الموقوفه. ینتقض بقوله «او لعموم الناس کالطریق». لانّ الطرق و الشوارع لیست من الموقوفات. بل هی باق فی ملک الامام، و منافعه للناس. و لیس فی بقاع الارض بقعۀ محبوسۀ بهذا الاصطلاح. و ان قیل: انّ مراده من «المحبوسۀ» هو الحبیس (المبحوث عنه فی کتاب السکنی و الحبیس). ففیه: انّ الحبیس مملوکۀ و باق فی ملک مالکه. و عدم امعان بعضهم (قدس سرّهم) النظر فی هذه المسئلۀ کان منشأً لمعضلات عدیدۀ فی الفقه، کما اَسبقناه فی آخر مسئلۀ من مسائل کتاب الشفعه فی هذا المجلد، فارجع. و منشأ عدم الامعان هذه، هو یأس اکثر هم (قدس سرّهم) من تاسیس الحکومۀ المشروعۀ الشیعیۀ قبل ظهور الامام (عجل الله تعالی فرجه). و الحکومۀ عنوان و سمۀٌ و «شخصیۀ حقوقیۀ». و دیدانهم هذا انجرّ الی تضعیف کل عنوان و سِمۀ و شخصیۀ حقوقیۀ غیر حکومیۀ، کالعنوان الموقوف علیه و امثاله. و نشاء من هذه الخلاء، اصطلاحات کالبقاع المحبوسۀ. و نشاء منها معضلات کما فی «انتقال الملک الی الموقوف علیه و عدمه». و کما نری من الشیخ قدس سرّه، کلاماً متناقضاً فی المبسوط؛ اذ قال فی باب الانفال انّ المعادن من الانفال. فیکون مالکها هو الامام. و یقول فی باب احیاء الموات انّ کل معدن کان فی ملک احد، فهو له و هو مالکه. فما الفائدۀ فی قوله «انّ المعادن من الانفال»؟! و کان له ان یقول: المعدن تابع للارض فما کان منه فی ارض الامام، فهو للامام. و ما کان فی ارض احد، فهو له و هو مالکه.- و تتمۀ البحث فی التعلیقۀ الاتیۀ.

و امّا الطرق فمعنی حبسه علی ذلک، حکم الشارع بعدم التّصرف فیها الاّ(1) علی ما هو موضوع لها من الاستطراق الاّ ما [لا] ینافیه (کما ذکروه). فکان الشارع منع فی هذا المکان الخاص من تصرف خاص. فالمنع عن التصرف فیه یتبع الدلیل الدالّ علیه. اذ المستطرقون لیس لهم قصد ولایته. بل لم یُعلم من حالهم فی اوّل الامر الاّ عبور کلّ من احتاج الی العبور من هذا المکان. فقد لا یخطر بباله تملک، بل و لا اولویّۀ، و لا غیر ذلک. فحصل الطریق بتدریج و تعاور المارّۀ. فالمنع(2) انّما هو من الشارع بعد تحقق الطریق و حصوله.

فهناک امران: اصل البرائۀ و اصالۀ الاباحۀ(3)؛ و هما یقتضیان جواز التصرف فیها بانحاء

ص: 175


1- لو قال: انّ الشارع مالکه و حکم بعدم التصرف فیها الاّ... لکان اَولی. و اذن؛ ما کان(ره) محتاجاً الی بیان معنی حبسه بمعنی خاصّ. لانّ کلّ حبیس کذلک. و الفرق بین الحبس و الوقف هو انّ فی الوقف یخرج رقبۀ الملک من ملکیۀ الواقف. و فی الحبس لا یخرج من ملکیۀ الحابس. (راجع «کتاب السّکنی و الحبیس» من متون الروائیۀ و الفقهیۀ). فالطرق و الشوارع، من موضوعات «کتاب السکنی و الحبیس»، و الاّ یجب علینا ان نجعل لها کتاباً خاصاً بعنوان «کتاب المحبوسات الغیر المملوکۀ». و هذا کما تری. و بالجملۀ: المصنف(ره) یخترع نوعاً من «الحبیس» و یجعله قسیماً للحبس الذی وُضع له «کتاب السکنی و الحبیس». و هو کما تری لا اثر له فی الشرع و لا خبر. فالطرق و الشوارع لیست من الموقوفات، اجماعاً. فهی من مصادیق الحبس. و الحبس ما بقی فی ملک مالکه. فمن مالکه الاّ الامام؟
2- لو قال(ره): فالحبس، کان اولی.
3- لا حاجۀ الی «الاصل». لانّ الاصل دلیل حیث لا دلیل. و هناک دلیل بل ادلّۀ. لقد اَباح الشارع فی اراضی الامام(علیه السلام) (ای الموات) الاحتطاب و الاستکلاء و اغتراف المیاه و امثالها، و هؤلاء کلها یحتاج الی العبور و المرور. قال(صلی الله علیه و آله): «الناس شرع سواء فی النّار و الکلاء»؛ اذ یدلّ کلامه(صلی الله علیه و آله) هذا علی الاباحۀ بطریق اولی، لانّ التسویۀ فرع علی الاباحۀ و کذا ادلّۀ اخری. و ما قد یسمّی فی الفقه ب-«المباحات الاصلیۀ»، کلّها مباحۀ باباحۀ الامام. و اصالۀ البرائۀ و اصالۀ الاباحۀ، تتفرّعان علی اباحۀ الامام عند الشک. و لا دخل لهما فی الاباحۀ بدواً.

التصرف. و منع الشارع بالخصوص، و کون کثیر من التصرفات مستلزماً للاضرار المنفیّ، و هما یقتضیان المنع. فلابدّ من الاقتصار علی مقتضی ما ثبت من المنع الخاص، او التضرّر فی ما لم یثبت فیه دلیل المنع بالخصوص و لا حصول الضرر. فلا دلیل علی منع التصرف فیه.

اذا تقرّر هذا فنقول: ادخال الطریق او بعضه فی الدار و تعویضه عن الجانب الاخر، مع عدم التضرّر بل مع کونه انفع و اوفق، لا دلیل علی منعه(1). اذ لم یثبت اجماع علی المنع

ص: 176


1- هذا مبتن علی القول ب-«الحبیس الغیر المملوک» و تاسیس باب و کتاب جدید بعنوان «کتاب الحبیس الغیر المملوک». و قد سبق بطلانه. فملک الشوارع للامام و منافعه للناس. و التصرف فی الشوراع بادخاله فی الدار، تصرف فی ملک الغیر و لا یجوز الاّ باذنه و لو کان تعویضاً بالانفع و الاوفق. و ما تراه یاذنون اذا کان «تبدیلاً بالاحسن»؛ ان کان اذنهم بعنوان انّهم حاکم و ولیّ، فهذا لهم. و الاّ فلا دلیل علی الجواز. بل الادلّۀ و الاجماع یمنع التصرف فی ملک الغیر ایّ تصرف، الاّ ما اجازه و منه الحبس لعبور الناس. و کذا ما یسمّی ب-«المشترکات» الغیر الموقوفۀ. لقد انجرّ هذا المسلک (مسلک بعضهم قدس سرهم) الی جواز کل تصرف فی ما یختص بالامام(علیه السلام) و ملکه؛ کانّ کل تصرف فی مال الغیر محرّم الاّ التصرف فی مال الامام(علیه السلام). و لذا تری انّ الشهید الثانی فی باب الانفال من الروضۀ، یقول «الاجام للامام» و فی باب احیاء الموات یقول بجواز قلع اشجار الاجام و قصبه، و یسمّیه الاحیاء. فما فائدۀ قوله فی باب الانفال انّ الاجام للامام-؟ و قد یفرّقون بین عصر حضور الامام(علیه السلام) و غیبته. کانّ الغایب مهجور عن ماله و ملکه. هل هذا التفریق الاّ بانّهم علیهم السلام اَباحوا التصرفات المعقولۀ فی املاکهم-؟ فالاباحۀ بدواً و رأساً صدر منهم، فلیس منشأ الاباحۀ اصالۀ البرائۀ او اصالۀ الاباحۀ. و هذان عند الشک. کما سبق، لا فی الاباحۀ البدویّۀ من المالک، ای الامام(علیه السلام). مع انّ من یقول ب-«ولایۀ الفقیه»- و کلّهم یقولون بها باجمعهم؛ ای حتی من یقول بعدم تاسیس حکومۀ قبل الظهور ایضا. و هذا واضح- فلماذا لا یقیّد بعضهم التصرف فی غیر الموات (کالطُرق و الشوارع) باذن الولیّ الفقیه-!؟ و کذا الاجام لانّها لیست بموات ایضاً. و بعبارۀ اُخری: علی القول بعدم الحاجه فی الاحیاء باذن الامام سیما فی عصر الغیبۀ. هذا یختص بالموات، و لا یشمل الطرق و الاجام. لانّ علی هذا القول؛ الاباحۀ العامۀ یشمل احیاء الموات فقط. و ما ابیح من الطرق و الاجام هو الانتفاع فقط، لا التملیک بالاحیاء. و احیاء الحیّ تحصیل للحاصل. و علی القول الاخر؛ حتی احیاء الموات ایضاً یحتاج الی الاذن، اذن الامام فی عصر حضوره. و اذن نائبه فی عصر غیبته او فی عصر حضوره. و للامام الحاضر اَن ینسب نائباً خاصاً، او نائباً عاماً. و النیابۀ فی عصر غیبته عامّۀ و یختص تخصصاً او تخصیصاً عند من یقول بتاسیس الحکومۀ المشروعۀ فی عصر الغیبۀ.

عنه ولا نقله احد منهم، فی ما احاط به خبرنا. و لا حدیث یدل علی ذلک. بل ربما دلّ بعض الاخبار من باب التنبیه علی الجواز؛ مثل ما دلّ علی انّ «النّاس اذا اختلفوا فی امر الطریق و تشاحّوا فی الزیادۀ و النقیصۀ، فیبنی الطریق علی خمسۀ اذرع». و هو موثقۀ البقباق(1). او «سبع اذرع». و هو روایۀ السکونی(2) و روایۀ مسمع بن عبدالملک(3). و مقتضی ذلک جواز الاحیاء فی ما زاد عن ذلک من الجانبین و من جانب واحد(4).

فعلم من ذلک: انّ الطریق من جهۀ الاستطراق لم یصر رقبتها محبوسۀ علی الناس من حیث هی(5)، بل من حیث انّها رافعۀ لحاجتهم و دافعۀ لضررهم(6). و اذا کان العلّۀ هو ذلک،

ص: 177


1- الوسائل، کتاب الصلح، ب 15 ح 1.
2- المرجع، ح 2.
3- التهذیب، ج 7 ص 145 ط دار الاضواء.
4- مورد الاحادیث الثلاثۀ هو اذا لم یکن بیّنۀ و دلیل علی صحۀ ادعاء طرف من اطراف الدعوی، کما انّهما وردا فی باب الصلح. و الاّ یُعمل باقتضاء البینۀ و الدلیل. و اَینَ هذا من جواز تقلیل عرض الطریق اذا کان ازید من سبعۀ اذرع واقعاً-!؟ و ثانیاً: ان دلّ الحدیثان بجواز تقلیل العرض، فیدلاّن بجواز تعریضه ایضاً اذا کان اقل من خمسۀ اذرع او سبعۀ اذرع. فیجوز تخریب جدار الناس لتعریض الطریق اذا کان (مثلاً) ثلاثۀ اذرع. و هذا کما تری. لا یقال: فی هذه الصورۀ یلزم الضرر لصاحب الجدار. لانّا تقول: و فی صورۀ العکس یلزم الجسارۀ و التهوّر المذموم الممنوع، علی الامام(علیه السلام)، فی عدم الاستیذان. فمورد الحدیث لیس هیهنا. و تری فی ما یأتی هنا و (فی المسئلۀ 8) انّ العلاّمه و المحقق یقولون بانّ مورد الحدیثین خاصّ و هو الملک المبتکر. فراجع.
5- و هذا ایضاً یحتاج الی تاسیس باب و کتاب جدید تحت عنوان «کتاب الحبیس من دون حبس الرقبۀ».
6- فالرقبۀ لمن؟ کلّ ما ینتفع من عینه، فهو ملک، فمن مالکه؟

فلا یتفاوت الامر فی ما نحن فیه بین ما خصّ الطریق ببعض اجزائها، او بما یلیها مما لایضرّ بالمارّۀ.

و الحاصل: انّ ما ثبت من الادلّۀ هو اثبات(1) حق المرور للناس فی هذا الصوب، لا خصوص استحقاقهم فی رقبۀ الطریق. [فیجوز التصرف] ما لم یستلزم تغییرها ضرراً بالمارّۀ. و ممّا یدلّ علی ذلک استثنائهم التصرفات غیر المضرّۀ بالمارّۀ؛ کالوقوف فیها و الجلوس، بل المعاملۀ و التظلیل علی موضع الوقوف. بل بناء الدکّۀ فیها بحیث لا یضرّهم. و کذلک اخراج الجناح و الروشن علی الطرق النافذۀ. و کل ذلک معللّ بعدم تضرّر المارّۀ(2). و لا ریب انّ مجرّد عدم التضرّر لایستلزم جواز التصرف فی ملک الغیر، و لا ما هو اولی به من غیره. و لیس هناک مالک خاص(3). و یعتبر شاهد الحال بالنسبۀ الی رضاه(4).

و کل ذلک دلیل علی انّ منع الشارع انّما هو من جهۀ مزاحمۀ المارّۀ و تضرّرهم. فکما انتفی ذلک فی غیرها من التصرفات فیها ایضاً، فیجوز. بل الظاهر انّ احیاء الطریق و تغییرها بجعل ما فی جنبه من الارض الموات طریقا، و جعل الطریق زرعاً و نحو ذلک، فی غالب الاوقات فی الاراضی الغفرۀ و المسافۀ البعیدۀ التی لا یتفاوت الحال فی

ص: 178


1- عبارۀ النسخۀ: کما هو اثبات..
2- لا منافات بین هذه الاستثنائات، و بین کونه ملکاً للامام. او لمالکی البیوت المجاورۀ سیمّا علی قول المصنف(ره) حیث یقول بانّ حریم الملک ملک لمالکه، کما یأتی.
3- نعم، لو ثبت کون ملک له منافع ینتفع بها، لا مالک له. و دون اثباته خرط القتاد.
4- ما ظفرت بمعنی هذه العبارۀ. لعلّ الصحیح: «فیعتبر...» ای: و لیس هناک مالک خاص حتی یعتبر شاهد الحال بالنسبۀ الی رضاه.

الاستطراق فی اصل الطریق، او ما فی جنبه، لا دلیل علی منعه(1). سیمّا اذا کان الاستطراق فی الموات الّتی فی جنبه اسهل علی المارّۀ(2).

هذا الکلام فی الطریق العام. و اذا کان مخصوصاً بجماعۀ خاصّۀ؛ مثل اهل القریۀ، و (مع ما ذکرنا من عدم التضرّر) اجتمعوا علی الرضا بالتغییر. فالظاهر عدم الاشکال.

و ما استشکله بعضهم من جهۀ انّ لغیرهم ایضاً حقّاً فی ذلک، لانّ الناس قد یحتاجون الی ورود هذه القریۀ و العبور الیها، فلهم ایضاً حق فیها. ففیه ان ذلک الاشکال بعد فرض عدم التضرّر مطلقا، لا وقع له. سیمّا بالنسبۀ الی الطبقه الاولی من المستطرقین الذین بنوا هذه القریۀ و استطرقوا الیها لحاجتهم. فان الطریق حینئذ من باب الحریم لملکهم و امره بیدهم، لا یتعدّی لغیرهم. و بعد تبدّل الطبقات و مرور الایام و صیرورۀ الطریق مورداً لحوائج غیرهم من الناس، فیندفع الاشکال عند عدم التضرّر، بما ذکرنا. و احتمال ان یمنع ذلک احد من المارّۀ مع عدم التضرّر اصلاً، بل مع کونه انفع، انّما یکون من باب المعاندۀ و خبث النّفس، و لا یلتفت الیها(3).

و اما ما رواه الشیخ فی الموثق عن البقباق: «عن الصادق علیه السلام، قال: قُلْتُ لَهُ الطَّرِیقُ الْوَاسِعُ هَلْ یُؤْخَذُ مِنْهُ شَیْ ءٌ إِذَا لَمْ یُضِرَّ بِالطَّرِیقِ قَالَ لا»(4). فالظاهر منه

ص: 179


1- نعم لا دلیل علی منعه بشرط الاستیذان من الامام او نائبه.
2- هذا من مصادیق التبدیل باحسن، یشمل الموقوفات ایضاً و فیها الاذن (ای الاذن العام) نقلاً و عقلاً. و هذا الاذن بالنسبۀ الی الطریق، اذا کان فی الفلات و الموات فقط کما صرّح به قدس سره.
3- فاذا منعه الامام(علیه السلام) او نائبه الخاص او نائبه العام، فماذا؟ هل المنع حرام للامام؟ لا یقال: انّ الامام لا یمنع من التصرّف الغیر المضرّ. لانّ الاغراض لا تنحصر فی الضرّر و عدمه. کما اذا منع مالک ملکٍ، الغیر من التصرف النافع فی ملکه.
4- الوسائل، کتاب التجارۀ، ابواب عقد البیع و شروطه، ب 27 ح 1.

(بعد تسلیم مقاومته للاصل و العمومات)(1) عدم جواز الاخذ من الطریق بلا عوض، لا(2) و لو عوّض عنه بما یدفع معه الضرر، بل کان انفع. مع انّها معارضۀ بالاخبار المتقدّمۀ المحدّدۀ للطریق بسبع اذرع او خمس، الموافقۀ للاصل المعتضدۀ بالعمومات(3). سیمّا ما دلّ علی الخمس، فانّها تدل علی جواز اخذ الزاید.

الاّ ان یقال: انّ تلک الاخبار انّما وردت فی طریق الملک المبتکر (کما یظهر من کلام المحقق و العلاّمۀ و غیرهما حیث جعلوا هذا التحدید فی المبتکر). بان یقال انّ تلک الاخبار تدلّ علی بناء تحدید الطریق الّتی لم یثبت حدّه بعدُ، و وقع الاختلاف فی اصله. لا فی ازدیاد الطریق الثابت و اختصاره. و هو تقیید للروّایات، فان الظاهر منها تحدید نفس الطریق و ان کان ظاهر السؤال عن المبتکر. لانّ السؤال غیر مخصّص للجواب، علی التحقیق. مع انّ جماعۀ من المحققین المتاخرین عمّموا الروایات علی اطلاقها و لم یلتفتوا الی هذا التخصیص.

و الحاصل: انّ بعد تصادم الاحتمالات و الرّوایات لم یبق ظنّ یوجب العمل علیه فی ما نحن فیه من المنع. سیمّا بعد ملاحظۀ تجویز بعضهم بناء الدکّۀ الموجیه لتعطیل قدر من الطریق(4) ان لم یضرّ بالمارّۀ(5) فان الاعتبار یحکم بعدم الفرق بین الدکّۀ و غیرها من الموانع

ص: 180


1- اما الاصل: فهو لا یقاوم الدلیل الموثق. سیمّا علی مبنی المصنف(ره) لانّه انفرد بالقول ب-«حجیۀ الظّنّ مطلقا» ولا یکتفی بالظنون الخاصۀ. فهل الموثقۀ لا یفید الظنّ؟ و امّا العمومات: فهل هی تدلّ علی المنع او الجواز؟-؟ و هذا اول الکلام. و العمومات قسمان: قسم منها تدلّ علی المنع من التصرف الاّ فی مال نفسه. و قسم منها نفس دلالتها علی المنع او الجواز، اوّل الکلام.
2- جعل الناسخ خطّین علی حرف «لا» زعماً انّه زائد.
3- قد سبق الجواب من کل هؤلاء، فاستدلاله(ره) هذه مصادرۀ بالمطلوب.
4- و کانّ المصنف(ره) یتمسّک بهذا القول العجیب المردود قطعا، لخلوّ مدعاه من الدلیل.
5- عبارۀ النسخۀ: و ان لم یضرّ بالمارّۀ.

السانحۀ(1) فی اثناء الطریق. سیمّا و فی ما نحن فیه له بدل. بل و نعم البدل. بخلاف صورۀ بناء الدکّۀ. الاّ ان یقال: الفرق هو عدم اِمحاء صورۀ الطریق فی مسئلۀ الدکّۀ. بخلاف ما نحن فیه. و کیف کان، فلم یقم علینا دلیل علی المنع فی ما نحن فیه.

و لا یبعد ان یقال: ینبغی(2) اذن الحاکم ان ارید ذلک.

و مما یویّد ما ذکرناه و رجّحناه(3)، انّ لاصحابنا وجهاً فی جواز وضع الجزوع علی جدران المسجد. بل البناء علیها ایضاً باذن الحاکم اذا اخذ فی عوضه شیئاً لمصلحۀ الموقوف(4).

و انّما لم نقل بوجوب استیذانه هناک لانّ الطرق لیست من الموقوفات المملوکۀ و لا من المصالح العامّۀ الملکیۀ کالمسجد و غیره(5). بل انّما حبس عن الله(6) لعباده فی بقعۀ من بقاع ارضه فیتبع ما ثبت من المنع و الحبس. و فی ما نحن فیه ثبوته اول الکلام(7).

ص: 181


1- لغت: السّنح من الطریق: وسطه.
2- بل یجب الاستیذان.
3- تنزّل(ره) من الحکم الی الفتوی، ثمّ الی الرجحان.
4- و هذا اعجب من التمسک بالقول المذکور المزبور. و اعجب منه اطلاق کلامه(ره) حیث لم یقیّد البناء فوق المسجد بالبناء الغیر المسکون، لئلاّ یجنب فیه البانی و یترک الجماع. لیت شعری مَن هو مِن الاصحاب قال بهذا الوجه و جوّز البناء علی سطح المسجد، و هو لا یجوّز البناء علی سطح دار نفسه للغیر، فکیف یجوّزها لبیت الله؟!! و ایّ حاکم یأذن بها؟! و لو سُلّم، فهذا اعتراف منه(ره) بلزوم اذن الحاکم. علی انّ ما نحن فیه من «الحبیس» و المسجد من الموقوفات، و سبک المصنف(ره) هنا قیاس بداهۀ.
5- و هذا اوّل الکلام و مصادرۀ بالمطلوب.
6- و ما عن الله، فهو عن الامام(علیه السلام)، فرقبۀ الطریق ملک للامام. و ما من حبیس الا یبقی رقبته فی ملک الحابس. کما قدّمناه.
7- کونه محبوساً متیقّن وقطعیّ، و جواز تعویضه مشکوک، فعلی مدّعی الجواز ان یأتی بالدلیل. فعدم الجواز لیس باوّل الکلام. و هذا من الواضحات التی تعلّمناه منه و من امثاله قدّس سرهم.

و یویّد ما ذکرنا فی الجملۀ؛ مفهوم «الطریق المقربۀ» فی حسنۀ ابن ابی عمیر عن ابراهیم بن ابی زیاد الکرخی «عن الصادق(علیه السلام) قال: ثَلَاثُ مَلْعُونَاتٍ مَلْعُونٌ مَنْ فَعَلَهُنَّ الْمُتَغَوِّطُ فِی ظِلِّ النُّزَّالِ وَ الْمَانِعُ الْمَاءَ الْمُنْتَابَ وَ السَّادُّ الطَّرِیقَ الْمَقْرَبَةَ»(1). هذا کلّه و لکنّ الاحوط الاجتناب. والله العالم بالثواب.

2- سؤال:

2- سؤال: هرگاه کسی زمین موات را که قنات او بالمرّه خراب شده باشد و مدت های مدید مهجور و متروک بوده، آباد کند. و قنات را حفر کند و پاک کند. و آب او را جاری کند. و زرع کند. آیا ملک مال او می شود یا نه؟-؟

جواب:

جواب: اظهر این است که هرگاه مالکی داشته است و اعراض او بالمرّه از ملکیت او معلوم نشده، جایز نیست احیاء آن بدون اذن او، و مزرعه بر ملک مالک اول باقی است. و اجرۀ المثل ایّام تصرف او [را] با اصل مزرعه، باید به صاحب اول ردّ کند.

و هرگاه مالکِ معروف نداشته است، جایز است از برای او احیاء و مال او می شود.

و تحقیق این مسئله محتاج است به بسطی که مجال او نیست. و ما مجملی در این مقام

ص: 182


1- الوسائل، کتاب الطهارۀ، ابواب احکام الخلوۀ، ب 15 ح 4.- و لیست فیها لفظۀ «ملعونات ». و کذا لفظۀ «المقربۀ» و مکانه لفظۀ «مسلوک». و کذا فی التهذیب علی ما نقل. و لکن فی الکافی (فروع ج 2 ص 292)، و بحار (ج 69 ص 112) مطابق لما فی نسختنا هذه. و اما مراد المصنف(ره) من المفهوم: مراده انّ رسول الله(صلی الله علیه و آله) نهی عن سدّ الطریق المقربۀ، لا عن سدّ الطریق الغیر المقربۀ، فیجوز سد الطریق الغیر المقربۀ، او لا یکون سادّه ملعوناً. ففی ما نحن فیه یجوز بطریق اولی لانّه تعویض لا سدّ، و این ان یکون سداً لمقربۀ. فللجواز فیما نحن فیه اولویّتان. لعدم کونه مقربۀ و لعدم کونه سداً. یلاحظ علیه: انّ مورد الحدیث انّه اذا کان هناک طریقان و مقصدهما واحد. احدهما طویل بعید، و الاخر قصیر مقرب. فمن قال انّ الطریق الطویل کاف، فسدّ الطریق المقربۀ. فهو ملعون. فهنا لا مفهوم اصلاً حتی یُتمسک به. هذا اذا فرضنا انّ لفظۀ «مقربۀ» موجود فی الحدیث.

ذکر می کنیم: قال فی الکفایۀ ملخّصاً لما فی المسالک(1) مع تغییرمّا منّی:

اذا جری علی الارض ملک او ما فی حکمه، لمسلم معروف و من بحکمه، فما دامت عامرۀ، فهی له و لورثته بعده و ان ترک الانتفاع بها، بلاخلاف فی ذلک.

و ان خربت؛ فان کانت من الاراضی المفتوحۀ عنوۀً، لم یزل ملک المسلمین عنها.

و ان ملکها بالشراء او العطیۀ، او نحوهما، لم یزل ملکه عنها علی المعروف. و نقله فی التذکرۀ(2) من جمیع اهل العلم.

و ان ملکها بالاحیاء ثمّ ترکها حتی رجعت مواتاً ففیه للاصحاب قولان: احدهما ما ذهب الیه جماعۀ منهم الشیخ(3)؛ و هو بقائه علی ملک مالکها. و ثانیهما ما ذهب الیه جماعۀ من اصحابنا، منهم العلامۀ فی بعض فتاویه. و مال الیه فی التذکرۀ(4)، و هو صحۀ احیائها و کون الثانی احق بها من الاول. اقول: و الظاهر انّ مرادهم حصول الملک للثانی و زوال الملک الاول، کما یشعر به ادلّتهم، بل استدلالهم صریح فی ذلک. و قوّی هذا القول فی المسالک(5). و جعله صاحب الکفایۀ اقرب.

ثم ذکر انّ الفریق الاول اختلفوا فمنهم من قال لا یجوز احیائها و لا التصرف فیها مطلقا الاّ باذن الاول. و ذهب جماعۀ الی جواز احیائها و صیرورۀ الثانی احقّ بها لکن لا یملکها بذلک، بل علیه ان یؤدّی طسقها الی الاول او وارثه. و لم یفرقوا فی ذلک بین ما یدخل فی ملکه بالاحیاء او غیره من الاسباب المملّکۀ اذا صار مواتاً.

ص: 183


1- المسالک، ج 2 ص 232 ط دار الهدی.
2- التذکرۀ، کتاب احیاء الموات ص 1 و 4 ط قدیم.
3- المبسوط، ج 3 ص 270.
4- التذکرۀ، ص 401.
5- المسالک، ج 2 ص 232.

و ذهب الشهید(ره) فی الدروس الی وجوب استیذان المحیی المالکَ اولاً، فان امتنع فالحاکم. و له الاذن فیه. و ان تعذّر الامران جاز الاحیاء و علی المحیی طسقها للمالک.

و یدلّ علی ما اخترناه عموم صحیحتی محمد بن مسلم و حسنۀ زرارۀ و محمد بن مسلم و ابی بصیر و جماعۀ من الفضلاء «عن الباقر و الصادق علیهما السلام قال: قال رسول الله(صلّی الله علیه و آله): مَنْ أَحْیَا مَوَاتاً فَهُوَ لَه»(1). و خصوص روایۀ الکاهلی و صحیحه معاویۀ بن وهب الاتیتین. [انتهی کلام صاحب الکفایۀ].

اقول: الّذی یقوی فی نفسی هو القول الاول. لنا وجوه: الاول: استصحاب الملک الاول، و لا مزیل. لما ستعرف من ضعف ادلّۀ الخصم، و انّ اسباب زوال الملک محصورۀ ولا دلیل علی کون الموتان منها.

الثانی: عموم قوله علیه السلام «مَنْ أَحْیَا أَرْضاً مَوَاتاً فَهِیَ لَه» و ما فی معناه من الاخبار الصحیحۀ الخاصّۀ مثل صحیحۀ محمد بن مسلم و ما فی معناها(2). و اورد علیه بالقول بالموجب، لانّ الاحیاء الثانی احیاء بل هی ادلّ علیه لکونه عارضاً و طاریاً علی الاحیاء الاول. و السبب للملک الطاری، اقوی.

و فیه اولاً: انّ المتبادر من الروایات هو الاحیاء الاولی، فانّ مدلولها المطابقی انّ الاحیاء مُنقِل فی التملیک من جهۀ انّه احیاء. و انّ ثمرته هو افادۀ الملک لا غیر. و هو لا یتمّ فی ما نحن فیه(3) الاّ اذا ثبت من الخارج زوال اثر السبب السابق و الاحیاء الاول. و انّ الموتان صار سبباً لزواله. و الاّ فلابدّ من القول بانّ هذه العمومات تدلّ علی امرین احد

ص: 184


1- الوسائل، کتاب احیاء الموات، ب 1 ح 5.
2- مراده(ره) انّ المالک السابق، ملکه بالاحیاء امّا باحیاء نفسه او مع الواسطۀ او الوسائط. فالصحیحۀ تدلّ علی مالکیته و بقاء ملکه.
3- ای فی حصول الملک للمحیی الثانی.

هما زوال الملک السابق لسبب الموتان. و الثانی حصول الملک اللاّحق بسبب الاحیاء الثانی(1). و انت خبیر بانّ محض الموتان لا تدلّ علی زوال الملک السابق و دعویه مصادرۀ(2) و بانّ عموم الروایات ایضاً لا یدلّ علیه.

فالعجب کلّ العجب ادعاء صاحب المسالک(3) و صاحب الکفایۀ کون دلالتها علیه اقوی من جهۀ العروض و الطّریان.

و لو سلّم کون الاحیاء سبباً مطلقا و ان الطّریان یوجب القوّۀ، فکون ذلک مدلول الرّوایات، اول الکلام(4) فضلاً عن کونها علیه ادلّ. و یویّد ما ذکرنا ما نقله ابن فهد فی المهذّب عنه(علیه السلام) انّه قال: «من سبق الی ما لم یسبق الیه مسلم، فهو احق به»(5). و ما رواه الصدوق فی الفقیه: «قال: قال رسول الله(صلی الله علیه و آله): مَنْ غَرَسَ شَجَراً أَوْ حَفَرَ وَادِیاً بَدِیّاً لَمْ یَسْبِقْهُ إِلَیْهِ أَحَدٌ أَوْ أَحْیَا أَرْضاً مَیْتَةً فَهِیَ لَهُ قَضَاءً مِنَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَل»(6).

ص: 185


1- لقائل ان یقول: نقول بدلالتها علی امرین، و ما المانع منها؟
2- و علی قول القائل بدلالۀ العمومات علی امرین، فزوال الملک السابق مدلول العمومات، فما المانع من ان نقول انّ الشارع جعل «طروّ الموتان»، بهذه العمومات علّۀ مزیلۀً للملک السابق.-؟ فالمزیل هو تشریع الشارع لا الموتان بما هو موتان. کما انّ الشارع جعل ارتداد المسلم علّۀً لزوال زوجیۀ زوجته المسلمۀ من دون طلاق. فما معنی المصادرۀ هنا؟
3- المسالک، ج 2 ص 232. ط دار الهدی.
4- فی کلامه(ره) تناقض؛ اذ یقول «و لو سلّم کون الاحیاء سبباً مطلقا»، فلو لم تدلّ الرّوایات به فلماذا سلّم؟
5- نعم؛ من سبق الی احیاء ما طرئه الموتان فهو احق به. فالحدیث باطلاقه یشمل ما نحن فیه.
6- مراده(ره) التمسک بمفهوم لفظۀ «بدّیاً»، و تخصیص العمومات بمفهوم لفظ واحد، کما تری. غایۀ ما یستفاد منه کون مورد الحدیث خاصاً بالبدیئ. ولا محل للجمع الدلالی اتّکاءً علی التمسک بالمفهوم. هذا مع ضعف الروایتن کلیهما، ولا تقاومان العمومات. و مع شمول «ارضاً میتۀً» فی هذا الحدیث لما نحن فیه. و الحدیث؛ الفقیه، ج 3 ص 151 ط دار الاضواء- الوسائل، کتاب احیاء الموات، ب 2 ح1.

الثالث: قوله(صلی الله علیه و آله): «مَنْ أَحْیَا أَرْضاً مَیْتَةً فَهِیَ لَهُ وَ لَیْسَ لِعِرْقٍ ظَالِمٍ حَقٌّ»(1). و فسّر بان المراد اَن یاتی الرّجل الارض المیتۀ لغیره فیغرس فیها. و ردّ بان هذا التفسیر عن هشام بن عروۀ و قوله لیس بحجۀ، مع انّه فسّره بان یاتی الارض المیتۀ لغیره، و الخصم یمنع کونه لغیره حینئذ. فلعلّ المراد مثل ما انتقل بالبیع و نحوه، او المفتوحۀ عنوۀً المسلّم کونه لغیره.

اقول: و فسّره السید(ره) ایضاً بذلک؛ قال فی «المجازات النبویّۀ» المراد ان یجیئ الی ارض قد احیاها محیئ قبله، فیغرس(2) فیها او یحدث فیها حدثاً، فیکون ظالماً بما احدثه. و عموم اللّفظ یشمل ما نحن فیه(3). و ضعف الرّوایۀ منجبر بالعمل و سائر الادلّۀ(4).

الرابع: صحیحۀ سلیمان بن خالد؛ «قال: سئلت ابا عبدالله(علیه السلام): عَنِ الرَّجُلِ یَأْتِی الْأَرْضَ الْخَرِبَةَ فَیَسْتَخْرِجُهَا وَ یُجْرِی أَنْهَارَهَا وَ یَعْمُرُهَا وَ یَزْرَعُهَا مَا ذَا عَلَیْهِ قَالَ الصَّدَقَةُ قُلْتُ فَإِنْ کَانَ یَعْرِفُ صَاحِبَهَا قَالَ فَلْیُؤَدِّ إِلَیْهِ حَقَّه»(5). و اورد علیه فی المسالک اولاً: بضعف السّند. و لا وجه له اذ لیس فیه من یتأمّل فیه، الاّ سلیمان و قد وثّقه العلامۀ. و نقل الکشّی عن ایّوب بن نوح بن درّاج، قال حمدویه: سئلته: ثقۀ هو؟ فقال: کما یکون الثقۀ.

و له مدائح اُخری ایضاً، مع انّه ممن قد یروی عنه عبدالله بن مسکان و هو من

ص: 186


1- مستدرک الوسائل، ج 17 ص 111.- بحار، ج 101 ص 255.
2- و فی النسخۀ: فینغرس.
3- ای عموم لفظ السید(ره) یشمل ما نحن فیه. و فیه: انّ هذا الشمول ایضاً اول الکلام ولا دلیل علیه.
4- انجباره بالعمل، نعم. لکن انجباره بسائر الادلّۀ، مصادرۀ.
5- الوسائل، کتاب احیاء الموات، ب 3 ح 3 مع تعلیقته.

اصحاب الاجماع(1).

و امّا تضعیف الروایۀ من جهۀ «الاضمار» کما فی الروضۀ(2)؛ ففیه: (مع انّه لا یضرّ، لانّه حصل من جهۀ تقطیع الاخبار عن الاصول) انّ الروایۀ فی التهذیب مسندۀ کما ذکرنا و اَسنده فی المسالک الی الصادق(علیه السلام)، ایضاً(3). مع انّ العلاّمۀ المجلسی(ره) روی فی البحار عن ابن مسکان عن الحلبی: «قَالَ سَأَلْتُهُ عَنْ أَرْضٍ خَرِبَةٍ عَمَرَهَا رَجُلٌ وَ کَسَحَ أَنْهَارَهَا هَلْ عَلَیْهِ فِیهَا صَدَقَةٌ قَالَ إِنْ کَانَ یَعْرِفُ صَاحِبَهَا فَلْیُؤَدِّ إِلَیْهِ حَقَّه»(4). فلعلّ صحیحۀ الحلبی التی اشار الیها فی الکفایۀ، هی هذه(5).

و ثانیاً: بضعف الدلاّلۀ؛ فانّ الامر باَداء الحق، اعم من کونه ارضاً، او اجرتها، او غیرها من الحقوق(6).

اقول: اطلاق الاعمّ، یقتضی ارادۀ جمیع الافراد. و قابلیۀ اللفظ لارادۀ کلّ واحد لا ینافی ارادۀ الجمیع(7) او ما تصرّف فیه. مع مقتضی لفظ «الصاحب» انّه مالک بالفعل. لانّ

ص: 187


1- مع تسلیم هذه التوجیهات کلّها (و صرف النظر عن کونه زیدّیاً ثم تاب)، فالروایۀ موثقۀ، لا صحیحۀ، کما سمّا ها المصنّف قدس سره.
2- الروضۀ: ج 7 ص 140.
3- و فی الوسائل ایضاً مسندۀ.
4- البحار، ج 101 ص 255.
5- تری سند الروایۀ فی الوسائل، کتاب احیاء الموات، ب 3 ذیل الحدیث الثالث، فراجع.
6- کما ان یقال: المراد من «حقّه» هو الآلات و الوسائل التی قد تسقط و تبقی فی الارض الخربۀ؛ من حطب، او آجر، او مرشۀ، او دجرانۀ و دعامۀ، او خنزرۀ، او دلو، او یوغ و... و الحق فی الروایۀ اعم من عین الاموال المنقولۀ و منافعها.
7- نعم، لولا الادلّۀ و من جملتها صدر روایۀ سلیمان بن خالد نفسها.

المشتق حقیقۀ فی المتلبّس بالمبدأ(1)، علی الاقوی. مع ذلک یستلزم حمل الروایۀ علی غیر صورۀ انتقال الملک الی المالک الاول بالبیع و نحوه، مع انّه غالب افراد المحیاۀ ثانیاً(2). و حملها علی المعنیین، یوجب استعمال اللّفظ فی المعنیین المتباینین فی اطلاقٍ واحد. و هو خلاف التحقیق. و بالجملۀ: لا وجه للقدح فی الروایتین الصّحیحین مع وضوح دلالتهما. و سیجیئ الکلام علی معارضیهما(3).

احتجّ القائلون بانّ الموتان یوجب زوال الملک و بسبب الاحیاء الثانی ینتقل الملک الیه، بوجوه: الاول: عموم الاخبار الدالّۀ علی [انّ «من] احیی ارضاً میتۀ فهی له». و قد عرفت منع دلالتها علی مذهبهم.

الثانی: صحیحۀ ابی خالد الکابلی «عَنْ أَبِی جَعْفَرٍ(علیه السلام) قَالَ وَجَدْنَا فِی کِتَابِ عَلِیٍّ(علیه السلام) إِنَّ الْأَرْضَ لِلَّهِ یُورِثُها مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِینَ أَنَا وَ أَهْلُ بَیْتِیَ الَّذِینَ أَوْرَثَنَا الْأَرْضَ وَ نَحْنُ الْمُتَّقُونَ وَ الْأَرْضُ کُلُّهَا لَنَا فَمَنْ أَحْیَا أَرْضاً مِنَ

ص: 188


1- و الحضم یقول بالعکس: ای: تعبیر الامام(علیه السلام) بلفظ «الصاحب» یدلّ انّه ما بقی هناک ملک، و الاّ لکان ان یُعبّر علیه السلام بلفظ «المالک». و الصاحب لا یدلّ علی الملک لغۀً بالوضع اللّغوی اصلاً. و ان قیل انّه استعمل فی هذه الروایۀ مجازاً، فیحتاج الی الاثبات و تعیین قرینۀ المجاز. و لا قرینۀ. نعم؛ الصاحب فی اصطلاح الفارسی و استعماله الفارسیۀ، هو المالک. لکنّ الموضوع هو الحدیث العربی. و ثانیاً: و لم یقل الامام(علیه السلام) فلیردّ علیه حقه، قال: فلیؤدّ. و الاداء فی المنقولات، لا فی الملک الغیر المنقول. و امّا المشتق: المشتق حقیقۀ فی المتلبّس بالمبدأ. و هذا لا یدلّ ان المشتق اَینما وجد فهو اُستعمل بالمعنی المتلبّس. کما انّ یونس(علیه السلام) اذا خرج من بطن الحوت، لُقّب ب-«صاحب الحوت». و امثاله اکثر من اَن یُحصی.
2- هذا الاشکال یرد علی قول الشهید الثانی(ره) و من وافقه، لانّهم یقولون بجواز احیاء الخربۀ اذا ملکها المالک الاوّل بالاحیاء، لا بالبیع و نحوه. و لا یرد علی قول من یقول بجواز احیاء الخربۀ و تملّکها مطلقا. کما یقتضیه الادلّۀ، ولا دلیل علی التفصیل الاّ استحسانات ذهنیۀ. و کذا اشکال حمل اللّفظ علی المعنیین.
3- و فی النسخۀ: معارضتهما.

الْمُسْلِمِینَ فَلْیَعْمُرْهَا وَ لْیُؤَدِّ خَرَاجَهَا إِلَی الْإِمَامِ مِنْ أَهْلِ بَیْتِی وَ لَهُ مَا أَکَلَ مِنْهَا فَإِنْ تَرَکَهَا وَ أَخْرَبَهَا فَأَخَذَهَا رَجُلٌ مِنَ الْمُسْلِمِینَ مِنْ بَعْدِهِ فَعَمَرَهَا وَ أَحْیَاهَا فَهُوَ أَحَقُّ بِهَا مِنَ الَّذِی تَرَکَهَا فَلْیُؤَدِّ خَرَاجَهَا إِلَی الْإِمَامِ مِنْ أَهْلِ بَیْتِی وَ لَهُ مَا أَکَلَ مِنْهَا حَتَّی یَظْهَرَ الْقَائِمُ(علیه السلام) مِنْ أَهْلِ بَیْتِی بِالسَّیْفِ فَیَحْوِیَهَا وَ یَمْنَعَهَا وَ یُخْرِجَهُمْ مِنْهَا کَمَا حَوَاهَا رَسُولُ اللَّهِ(صلی الله علیه و آله) وَ مَنَعَهَا إِلَّا مَا کَانَ فِی أَیْدِی شِیعَتِنَا فَإِنَّهُ یُقَاطِعُهُمْ عَلَی مَا فِی أَیْدِیهِمْ وَ یَتْرُکُ الْأَرْضَ فِی أَیْدِیهِمْ»(1).

و فیه: اوّلاً: منع صحّتها، لانّ اَبا خالد هذا، الظاهر انّه الاصغر، لانّ الاکبر هو من حواری علی بن الحسین علیه السلام، و اسمه وردان و لقبهما کنکر(2). والذی یروی عن الباقر و الصادق(علیه السلام) هو الاصغر، و لم نقف له علی توثیق بل ولامدح، الاّ انّ الشهید الثانی(ره) وصف روایته بالصّحۀ، و کذا العلاّمۀ. و امّا الاکبر و ان کان فیه مدح لکنّه لیس هذا. نعم روایته(3) لا یخل عن قوّۀ سیمّا و من الرّواۀ عنه فی هذا السّند الحسن بن محبوب، و مع هذا لا یعارض ما ذکرنا فی سلیمان بن خالد. و ثانیاً: انّ ظاهرها حکم زمان حضور الامام(علیه السلام) کما یدلّ علیه اعطاء الخراج(4). و ثالثاً: انّها لا تدلّ الاّ علی الاحقّیّۀ و الاولوّیۀ. و هو اعمّ من الملکیّۀ، کما ستطلع علیه. فلا ینفع لهذا القول.

الثالث(5): خصوص صحیحۀ معاویۀ بن وهب «قَالَ سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) یَقُولُ

ص: 189


1- الوسائل، ج 25 ص 414، کتاب احیاء الموات، ب 3 ح 2.
2- و فی النسخۀ: اسمه اوردان.
3- ای روایۀ ابی خالد الاصغر.
4- من کان من اهل بیته(علیه السلام) یاخذ الخراج فی زمان الحضور-؟ فالحدیث فی مقام بیان حکم الله فی الحقیقۀ، فی کل زمان.
5- من وجوه احتجاج القائلین بانّ الموتان یوجب زوال الملک.

أَیُّمَا رَجُلٍ أَتَی خَرِبَةً بَائِرَةً فَاسْتَخْرَجَهَا وَ کَرَی أَنْهَارَهَا وَ عَمَرَهَا فَإِنَّ عَلَیْهِ فِیهَا الصَّدَقَةَ فَإِنْ کَانَتْ أَرْضٌ لِرَجُلٍ قَبْلَهُ فَغَابَ عَنْهَا وَ تَرَکَهَا فَأَخْرَبَهَا ثُمَّ جَاءَ بَعْدُ یَطْلُبُهَا فَإِنَّ الْأَرْضَ لِلَّهِ وَ لِمَنْ عَمَرَهَا»(1). و فیه: انّ دلالتها متشابهۀ؛ اذ لو جعلنا اوّل الرّوایۀ مبنیاً علی انّ تلک الارض کانت معمورۀ قبل الاحیاء کما هو ظاهر لفظ «الخربۀ»، (بل و لفظ الهائرۀ علی ما فی بعض النّسخ بدل البائرۀ) و هو الظاهر من اضافۀ الانهار الی الارض. فلابدّ ان یحمل بقیۀ الحدیث علی انّ الارض کانت غیر معروفۀ المالک وقت الاحیاء الثانی، و کان الحکم فیه التملک بالاحیاء، ثم ظهر مالکه بعد الاحیاء. فانّ الظاهر انّ حکمه حینئذ هو ما ذکروه. بصیرورتها محکومۀ بملکیۀ الثانی. فلا ینتزع منه بعد ذلک. فالروایۀ خارجۀ عن محلّ النزاع(2).

ص: 190


1- الوسائل، ج 25 ص 414، کتاب احیاء الموات، ب 3 ح 1.
2- الاشکال وارد علی قول الشهید الثانی(ره) و موافقیهه الّذین یقولون بالتفصیل بین ما کان الملکیۀ الاول بالاحیاء، و بین ما کان ملکیۀ الاول بالبیع و نحوه. و یقولون بجواز الاحیاء و تملکّه فی الاول و بعدم الجواز فی الثانی الاّ اذا کان مالکه الاول مجهولاً. لکن هذا الاشکال لا یرد علی من یقول بجواز الاحیاء و التملک مطلقا. و هذا الحدیث دلیل تامّ و قاطع علی هذا القول. و العجب کلّ العجب منهم باجمعهم (قدس سرهم) کیف یقولون بالتفصیل مع وجود هذا الحدیث الصحیح و امثاله. غایۀ قولهم انّ الموتان لیس مزیلاً للملک. فایّ دلیل اقوی و ادلّ من هذه الصّحیحۀ و امثالها!؟ اَ لیس للشّارع اَن یشرّع مزیلاً للملک عند وجود شرائط!؟! هل قواعدنا الاصولیۀ و الفقهیۀ حاکم علی الشارع!؟! ام الشارع هو الحاکم؟ و المصنف(ره) لا یقنع بحکومۀ القواعد علی الشارع فی «جعل الاحکام»، بل یجعل الحدیث الصریح الواضح المبین، متشابهاً اتّکاءً علی القواعد. لانّ الحدیث لا یوافق قوله و قول خصمه، فیستنتج انّ هذا الحدیث الصحیح متشابه!! و یأتی للمسئلۀ ایضاح و اف فی مسئلۀ 3 من مسائل کتاب اللّقطۀ سیمّا فی اواخر مسئلۀ 4 حیث استدلّ المصنف(ره) بانّ الحدیث حاکم علی القواعد ثم ارسله ارسالاً مسلّماً. فما اوردناه هنا مطابق لقوله(ره) هناک. فراجع.

و ان جعلنا اوّل الروایۀ مبنیّاً علی کونه مواتاً رأساً لم یسبق الیها احیاء؛ فلابدّ ان یحمل آخر الروایۀ علی بیان حکم ما سبق الیها احیاءً قبل ذلک. فلابدّ ان یکون المراد منها حینئذ انّ الارض لله عزّوجل و لمن عمّرها اوّلاً. فهی دالّۀ حینئذ علی ما اخترناه، و لا ینفعهم فی شیئ، بل یضرّهم.

و ان جعل اوّل الروایۀ و آخرها مبنیّاً علی مسبوقیّۀ الاحیاء الثانی باحیاء آخر، فیبقی العطف و التعقیب بلا فائدۀ. و یصیر الکلام فی غایۀ الحزازه. بل المناسب حینئذ ان یقال «و ان کان له صاحب قبله و جاء یطلبها» بکلمۀ «اِن الوصلیۀ». کما لا یخفی(1).

ص: 191


1- و امّا لو ترک المصنّف و من وافقه (و کذا لو ترک خصمه و من وافقه) الاتّکاء علی القواعد فی مقابل الشارع، و قالوا بتخصیص القواعد عند تشریع الشارع، یرون انّ الارض الخربۀ لا مالک لها مطلقا؛ سواء کان مواتاً بالاصالۀ و لم یکن له مالک اصلا، او کان مسبوقاً بالاحیاء و طرء علیها الموتان. و کذا: سواء کان مالکها الاول ملکها بالاحیاء او ملکها بالبیع و نحوه. اذا نظروا باحادیث الباب، بنظر حرّ و فارغ من القواعد، یرون انّ الادلّۀ تعلنون بصورت صریح و بیان واضح انّ «طروّ الموتان مزیل ملکیۀَ المالک مطلقا». کما انّ طروّ الارتداد الرجلَ، مزیل للزوجیۀ. و الشارع شارع فی کلتا المسئلتین، و تشریعه حاکم علی القواعد فی کلتیهما. فهل لنا اَن (العیاذ بالله) نمنع الشارع من التشریع فی مسئلۀ الارض؟! و اذن یظهر لکل فرد انّه لا محلّ و لا مناسبۀ ل-«اِن الوصلیۀ». و کلام الامام، امام الکلام. و للعطف و التعقیب فیه معنی جمیلاً، مفیداً، مشرّعاً. و هو محکم و لا تشابه فیه بل فی اعلی درجۀ الفصاحۀ و البلاغۀ. لا یقال: قولک مخالف للاجماع المرکب، و ایجاد قول ثالث. لانّه یقال فی الجواب: اولاً: من این ثبت اجماعهم المرکب؟ ثانیاً: انّ الاجماع البسیط، لیس بحجۀ سیمّا عند اکثر المتاخرین و اشهر هم، بل هو یوجب الاحتیاط اشدّ الاحتیاط. فضلاً من الاجماع المرکب. سلّمنا انّ الاجماع البسیط حجۀ، فیکون دلیلاً من الادلّۀ و حجۀً من الحجج، فاذا تعارض مع دلیل اخر، فیعمل بقواعد التعادل و الترجیح، و قد یُرجّح الاجماع و قد یرجّح معارضه. و فرق بین کون الاجماع حجۀً و بین کونه «حجۀً حاکماً علی کل الحجج». و هذا هو التوّهم المرتکز فی اذهان بعضهم فقد جعلوا الاجماع حجۀ حاکماً علی کل حجۀ. راجع جواب مسئلۀ 12 تجد قولنا موافقاً لما صرّح به المصنف(ره) و موافقا لما نقل من الشهید الثانی(ره) ایضاً. و ثالثاً: اذا کان دلیل اجماعهم معلوماً و معیّناً، فصرّحوا بانّه لا حجّیۀ فیه و لا دلالۀ فیه بالاحتیاط ایضا. فالمرجع هو الدلیل؛ لو کان استدلالهم تامّاً، فهو. و الاّ فیجب مخالفته. و فی ما نحن فیه عدم تمامیۀ استدلالهم واضح. و رابعاً: لا اجماع فی المسئلۀ، بل اصل المسئلۀ خلافی، راجع جواب مسئلۀ 23.

الرابع: انّ هذه ارض اصلها مباح. فاذا ترکها حتی عادت الی ما کانت علیه، صارت مباحۀ؛ کما لو اخذ ماءً من دجلۀ ثمّ ردّها الیها. و لانّ العلّۀ فی تملکها الاحیاء و العمارۀ، فاذا زالت العلّۀ زال المعلول و هو الملک. فاذا احیاها الثانی، فقد اوجب سبب الملک له. کما التقط شیئاً ثم سقط من یده و ضاع فالتقطه غیره. فانّ الثانی یکون احق به. و اصالۀ بقاء الملک ینقطع بالصحاح(1).

اقول: و هذه المقدّمات کلّها خطابیّۀ، بل مغالطۀ. فانّ عودها الی ما کانت علیه بسبب ترکها، مصادرۀ. و قوله «کما لو اخذت» قیاس مع الفارق. فان العلّۀ فی الاباحۀ هناک الاستهلاک و لزوم الحرج، لعدم امکان التحرّز عنه. و لانّه فی معنی الاعراض عنه، المبیح للغیر. علی الاظهر. کما حقّقناه فی بعض رسائلنا.

و امّا التّعلیل بانّ العلّۀ فی تملکها، الاحیاء؛ فهو علیل ان اَراد بکونها محیاۀ و معمورۀ. و ان اراد نفس الاحیاء و التعمیر؛ فلا ریب انّه علّۀ لحصول الملک و هو کاف فی بقائه. کما فی سائر موارد الاستصحاب. فهذا کلام علی الاستصحاب، لا علی خصوص الموضع. و الکلام فی تحقیق الاستصحاب، لیس هیهنا محلّه و قد بیّناه فی محلّه.

مع انّ هذا لا یتمّ ابداً، اذ کل محیاۀ فی الدنیا فاصلها موات، فاذا صارت المحیاۀ مواتاً فیعود الی کونها مواتاً و اِن توسط العمارۀ فی تضاعیفها. فالفرق بین ما کان الاباحۀ قبلها

ص: 192


1- و قائلنا، لا یقول بهذه المقدمات، بل هو یقول: ان الشارع جعل طروّ الموتان، مزیلاً للملک، مطلقا. و یدلّ علی تشریع هذا المزیل، الصّحاح، دلالۀً نصّیۀ، صریحۀً، قاطعۀً للقواعد.

بواسطۀ او بلا واسطۀ، تحکّم(1).

و امّا قوله «فاذا احیاها الثانی.. الی آخره»؛ فیه: انّ هذا انّما یتمّ اذا [لم یثبت](2) الملک الاول. و قد عرفت بطلانه بالاستصحاب(3). و اجتماع المالکین المستقلّین علی المجموع، محال.

قوله: «کما التقط(4).. الی آخره» ایضاً قیاس مع الفارق. و الفارق وجود الدلیل فی اللقطۀ. کما لا یخفی(5).

قوله: «و اصالۀ بقاء الملک ینقطع بالصحاح»؛ فیه: انّ المتبادر منها، الاحیاء الاولی، لو اراد منه العمومات. و الصحاح الخاصۀ (یعنی ما ورد فی حکم الاحیاء بعد الخراب) و قد عرفت تساقطها(6).

و احتجّ القائلون بحصول الاولویّۀ فی التصرف بالاحیاء مع بقاء الارض علی ملکیۀ المالک الاوّل: اَمّا علی بقاء الملک؛ [فب-]الاستصحاب(7). و اَمّا علی الاولویّۀ و الاحقیّۀ؛ فدلیلهم الجمع بین الاخبار بحمل الاحقیّۀ فیها علی الاحقّیۀ بالانتفاع وان لم یکن مالکاً. و اَمّا علی وجوب الطسق؛ فصحیحۀ سلیمان بن خالد(8).

ص: 193


1- الاشکال وارد علی خصمه جدّاً و تماماً. و امّا قائلنا؛ فهو لا یفرّق اصلاً و یقول بزوال الملک مطلقا.
2- و فی النسخۀ: ثبت.
3- الاشکال وارد علی خصمه ایضا.
4- فی النسخۀ: القت.
5- لیت شعری لماذا خفی ادلّۀ «کون الموتان مزیلاً للملک مطلقا»، مع کثرتها و صحّتها و صراحۀ دلالتها النصیّۀ-؟! فهل منشأ لهذا الخفاء الاّ تقدیس القواعد، التقدیس الباعث علی تحکیم القواعد علی تشریع الشارع-؟
6- و قد عرفت ان هذا تحکّم منه(ره)، سیما علی قول قائلنا الذی یقول بانّ الموتان مزیل مطلقا.
7- ای یحتّجون علی بقاء ملک المالک الاول، بالاستصحاب.- و فی النسخۀ: فی الاستصحاب.
8- و لیس فی الحدیث «الطسق». و قد سبق القول فیه.

و انت خبیر بانّ مجرّد الجمع بین الاخبار، لا یوجب القول بذلک. اذ لا دلیل علی جواز مطلق الجمع الاّ ان یکون علیه شاهد من خبر او دلیل آخر(1). و قد عرفت ان صحیحۀ سلیمان بن خالد ظاهرۀ فی بقاء الملک.

نعم: ربّما یتوهّم من صحیحۀ عمر بن یزید الدلالۀ علی ذلک: «قَالَ سَمِعْتُ رَجُلًا مِنْ أَهْلِ الْجَبَلِ یَسْأَلُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) عَنْ رَجُلٍ أَخَذَ أَرْضاً مَوَاتاً تَرَکَهَا أَهْلُهَا فَعَمَرَهَا وَ کَرَی أَنْهَارَهَا وَ بَنَی فِیهَا بُیُوتاً وَ غَرَسَ فِیهَا نَخْلًا وَ شَجَراً قَالَ فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) کَانَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ(علیه السلام) یَقُولُ مَنْ أَحْیَا أَرْضاً مِنَ الْمُؤْمِنِینَ فَهِیَ لَهُ وَ عَلَیْهِ طَسْقُهَا یُؤَدِّیهِ إِلَی الْإِمَامِ فِی حَالِ الْهُدْنَةِ فَإِذَا ظَهَرَ الْقَائِمُ فَلْیُوَطِّنْ نَفْسَهُ عَلَی أَنْ تُؤْخَذَ مِنْهُ»(2).

و فیه: انّ الرّوایۀ فی غیر محل النّزاع، فانّها فی حکم ارض الموات حال امکان الوصول الی الامام. فهی دالّۀ علی الرخصۀ فی الاحیاء و اعطاء اجرته الی الامام. و لا یتمّ الاّ مع بقائه فی ملک الامام. و ظاهر قوله(علیه السلام): «فهی له» انّ المحیی یملکها. و القول بثبوت الملک للمحیی و لزوم اعطاء الاجرۀ الی المالک، غیر منطبق علی هذا القول. فلا یمکن الاستدلال بهذه الروایۀ له(3).

و لو حملناها علی ارادۀ الاولویّۀ و اِن بقی علی ملک الامام، فلا ینفع له ایضا. اذ مطلبه اثبات الملک للمالک السابق وان کان غیر الامام. و بالجملۀ هذا القول فی غایۀ

ص: 194


1- و علی قول قائلنا، لا اختلاف و لا تعارض و حتی لا تفاوت فی مودّی الاخبار، حتی یحتاج الی الجمع و کلّ ینطق بانّ الموتان مزیل للملک مطلقا، حتی حدیث سلیمان بن خالد نصٌّ فیه.
2- الوسائل، ابواب الانفال، ب 4 ح 13.
3- و لکن یمکن الاستدلال بهذه الصحیحۀ علی زوال ملکیۀ المالک الاوّل. و الصحیحۀ تدلّ بزواله مطلقا. و البحث فی الطسق الی الامام(علیه السلام) امر آخر.

الضعف.

قال الشهید الثانی(ره) فی الروضۀ و لنعم ما قال: و الاقوی انّها ان خرجت عن ملکه، جاز احیائها بغیر اجرۀ. و الاّ امتنع التصرف فیها بغیر اذنه. و قد تقدم ما یعلم منها خروجها عن ملکه و عدمه. انتهی کلامه(ره)(1).

و هو(ره) اختار الخروج لروایۀ ابی خالد الکابلی، و صحیحۀ معاویۀ بن وهب. و قد عرفت انّ الاقوی عدم الخروج لصحیحۀ سلیمان بن خالد و سائر الادلّۀ المتقدمۀ(2).

هذا کلّه اذا کان لها مالک معروف. و ان لم یکن لها مالک معروف، فان کانت حیّۀ فهی مال مجهول المالک، یثبت فیها حکمه. و ان کان مواتاً فذکر فی الشرایع: ان لم یکن لها مالک معروف، فهی للامام(علیه السلام) و لا یجوز احیائها الاّ باذنه. و لو بادر فاحیاها من دون اذنه، لم یملک. و ان کان الامام غائباً کان المحیئ احقّ بها مادام قائماً بعمارتها؟ فلو ترکها فبادت آثارها، فاحیاها غیره، ملکها. و مع ظهور الامام(علیه السلام) یکون له رفع یده عنها(3).

و قال فی المسالک(4): و مستند التفصیل، الروایات المتقدّمۀ. یعنی [ب-]ها صحیحۀ ابی خالد الکابلی و ما فی معناها. و ردّها بانّها ظاهرۀ فی حال حضور الامام. و ضعّف ذلک فی الکفایۀ مستنداً بقوله «حتی یقوم قائمنا». و هذا التضعیف لیس فی محلّه، اذ القیام بالسّیف غیر مطلق الظهور، و قد یجتمع الظهور مع عدم القیام، کما هو مدلول الروایات، فلاحظ.

3- سؤال:

3- سؤال: هرگاه در کنار قریه مسجدی باشد که بعض اطراف آن ارض موات باشد.

ص: 195


1- الروضۀ، ج 7 ص 141.
2- و قد عرفت انّ حدیث سلیمان و سائر الادلّۀ (جمعاء) تدلّ علی زوال الملک.
3- الشرایع، ج 3 ص 216 ط دار التفسیر.
4- المسالک، ج 2 ص 231- 232.

آیا چه قدر حریم او باید بگذارد کسی که خواهد احداث بنائی و عمارتی در آن ارض موات بگذارد-؟ رای شریف را در آن خصوص، و در خصوص حدیث چهل ذرع بیان فرمائید.

جواب:

جواب: مقتضای اصل و قاعده، این است که به قدری که محتاج الیه مسجد، است (از حیثیت بنا، و تعمیر، و محل ریختن آلات و ادوات محتاج الیه، و جای ریختن برف و باران، و امثال آن) حریم باشد، چنان که در حریم خانه. بنابر مشهور، و نظر به اقتضای عادت و استلزام عقلی طبعی در مثل اصل خانه.

بل که آن چه «موقوف علیه منتفع شدن به مسجد»(1)

از جهت عبادت مثل محل تردد اهل عبادت، و امثال آن هم، [حریم] باشد.

و اما حدیث چهل ذرع: پس بخصوص قائل (صریحاً در کلمات اصحاب که الحال در نزد حقیر حاضر است) ندیدم. به غیر آن که صدوق(ره) در من لا یحضره الفقیه، گفته است که «وَ رُوِی أَنَّ حَرِیمَ الْمَسْجِدِ أَرْبَعُونَ ذِرَاعاً مِنْ کُلِّ نَاحِیَةٍ وَ حَرِیمَ الْمُؤْمِنِ فِی الصَّیْفِ بَاعٌ وَ رُوِیَ عَظْمُ الذِّرَاعِ»(2). و طریقۀ او در کتاب مذکور، عمل است به آن چه ذکر می کند. و شهید نیز در دروس فرموده است: «و روی الصّدوق انّ حریم المسجد اربعون ذراعاً..» تا آخر آن چه گفتیم. و همچنین آخوند ملاّ احمد اردبیلی(ره) در شرح ارشاد فرموده: «قال فی الدروس: و روی الصدوق..»(3)

تا آخر آن چه گفتیم. و همچنین آخوند ملاّ محسن در مفاتیح ذکر کرده است به این عبارت: «و ورد انّ حریم المسجد

ص: 196


1- یعنی: آن چه انتفاع از مسجد به آن وابسته است.
2- فقیه، ج 3 ص 102.
3- مجمع الفائده، ج 7 ص 496.

اربعون ذراعاً..»(1) تا آخر آن چه گفتیم. و در کلام غیر ایشان الحال چیزی در نظر نیست. و از عبارت هیچیک از این ها، فتوی به مدلول حدیث صریحاً ظاهر نمی شود.

پس ظاهر این است که علما این خبر را به ظاهره هجر کرده اند. پس تخصیص اصل و عمومات به مثل چنین خبری [مرسل، جایز نیست. با وجود این که بر فرضی که خواهیم عمل بکنیم، در دلالت این، سخن راه دارد. به جهت آن که آن چه از ملاحظۀ بسیاری از اخبارِ حریم؛ مثل حریم قنات و غیر آن](2)

ظاهر می شود، این است که مراد از حریم این است که امری که «منافی انتفاع به آن شیئ صاحب حریم است» نباشد. مثل آن که هزار ذراع یا پانصد ذراع حریم قنات است(3)،

به جهت این است که قنات دیگر در جنب آن احداث نشود. نه این که کسی ننشیند و راه نرود و زرع نکند و عمارت نسازد. و همچنین در بعض چاه ها. پس شاید مراد از حدیث این باشد که مسجدی دیگر نسازد که به سبب آن، در این مسجد عبادت کمتر شود. نه این که هیچگونه احیائی جایز نباشد.

و در این جا اشکالی دیگر هم هست و آن این است که مراد از ثبوت حریم در سایر مقامات، حریم ملکی است؟ که به هیچ نحو تصرفی جایز نباشد از غیر مالک بدون اذن او. یا محض همان اولویّت و جواز مانع شدن از تصرفاتی که مضرّ بملکی که صاحب حریم است، باشد؟

و بنابر این هم، دلالت حدیث بر منع از همۀ اقسام احیا، غیر واضح است. زیرا که آن مبتنی بر ملکیت است.

و هر چند آخوند ملا احمد(ره) فرموده که: تصریحی ندیده ام به این در کلام علما

ص: 197


1- مفاتیح، ج 3 ص 30.
2- عبارت میان دو علامت، از حاشیه به متن منتقل شد.
3- هزار ذراع در زمین نرم، و پانصد ذراع در زمین سفت.

لکن ظاهر کلام دروس که گفته است «من ملک معدناً ملک حریمه»، این است(1). و همچنین علاّمه در تحریر گفته است «ما به صلاح العامر، کالطّرق و غیرها ممّا ذکرنا أنّه حریم العامر، الأقرب أنّه مملوک لصاحبه»(2).

و همچنین در جای دیگر گفته است «من ملک ارضاً ملک حقوقها و مرافقها»(3). و همچنین کلام ابن ادریس در سرائر(4).

بلی: ممکن است تأیید عدم ثبوت ملکیت، به این که حریم درمختصّات و مشترکات بین مسلمین، هر دو ثابت است(5).

چنان که در دروس تصریح به آن کرده و توقف اذن در تصرّفات در حریم مشترکات (مثل خانات و حمّامات موقوفه و امثال آن) بر اذن مسلمین یا حاکم، بعید از اعتبار و غیر معهود در امصار و اعصار است. و همچنین اذن از واقف امور مذکوره.

و از این جا ظاهر می شود ضعف قول به ثبوت حریم مذکور(6) از برای مسجد، و مؤمن(7).

زیرا که اگر این معنی حقیقتی داشت بایست چنان در اعصار و امصار متداول [بوده] باشد که مخفی نماند.

و در این معنی می توان قدح کرد به این که: ثبوت حریم در مشترکات محل اشکال نیست. و شاید عدم منع علما در اعصار و امصار، در اموری بوده که شاهد حال مجوز آن [بوده] است. و اگر نه، محض اولویّت هم مانع از تصرفات است.

ص: 198


1- همان، ص 497.
2- تحریر، ج 2 ص 131، ط آل البیت(علیه السلام).
3- تحریر، ج 4 ص 496، ط جدید.
4- سرائر، ج 2 ص 347.
5- یعنی وقتی در مشترکات هم حریم هست و می دانیم که در آن ها ملکیت نیست، پس در مختصّات نیز ملکیت نیست.
6- یعنی چهل ذراع.
7- یعنی: عظم الذراع.

و به هر حال؛ چون حدیث مهجور و ضعیف است، دلیل ثبوت نمی شود. و شاید این حدیث شریف در مسجد و مؤمن، محمول بر استحباب باشد، یا بر صورتی که از مسجد بدون آن حریم، منتفع نتوان شد(1)،

یا به مؤمن ضرر می رسد. به سبب قرب از جهت گرمی هوا و امثال آن. و احوط اجتناب است از مطلق احیاء و تصرّف. والله العالم.

4- سؤال:

4- سؤال: حریم درخت چه قدر است در ارض موات-؟

جواب:

جواب: حریم درخت به قدری است که در عادت، شاخه های درخت در هوای آن زمین، می کشد. و ریشه های آن در اصل زمین می رود. و هرگاه کسی خواهد آن زمین را احیا کند، صاحب درخت می تواند منع او کرد. و در روایت هم دلالت بر آن دارد(2).

و بر مخالفی هم بر نخوردم.

و همچنین است کلام هرگاه باغی بفروشد و درختی از آن را استثنا کند، به قدر محل کشیدن شاخه های او بالفعل، یا آن چه در عادت به آن حد خواهد رسید، داخل استثناء است. علاوه بر مدخل و مخرج. چنان که در حدیث سکونی است. و خلاف ظاهری هم در آن نیست.

5- سؤال:

5- سؤال: آیا صاحب قنات، فوق الارض را هم مالک می شود به تبعیت تحت یا نه؟-؟ و هرگاه فوق الارض در تصرف دیگران باشد، حکم به ملکیّت صاحب فوق می شود یا تحت؟-؟

ص: 199


1- در این صورت، توسعه نیست بل تحدید است. یعنی حریم مسجد حداکثر چهل ذرع است و بیش از آن نیست.
2- ظاهراً مرادش، حدیث های باب 10، از ابواب احیاء الموات وسائل، است.- احتمال دارد لفظ «در روایت» به صورت «دو روایت» صحیح باشد. در این صورت هم عبارت متن فصیح تر می شود و هم با تعداد حدیث های باب مذکور مناسبتر است زیرا تنها دو حدیث در آن باب هست. امّا نظر به این که در هیچکدام از آن دو سخنی از ریشه نیامده، باید گفت «در روایت». درست است. یعنی دلالت روایت مطابقی نیست بل بر بخشی از آن دلالت دارد. و در این صورت، این فتوی دربارۀ ریشه مبتنی بر قواعد است.
جواب:

جواب: در حریم بودن مطلق فوق الارض به جهت قنات، تصریحی در کلام علما در نظر نیست. و آن چه در اخبار و کلام علما مذکور است که حریم قنات هزار ذراع است یا پانصد ذراع (و تفصیل به این که آن در زمین نرم است و این در زمین سخت) مراد ایشان از این حریم آن است که قنات دیگر نمی توان احداث کرد به جانب ارض آن. نه این که هیچ نحو تصرّف و احیاء دیگر نتوان کرد. پس جایز است زرع و غرس و عمارت و غیر آن.

و اما بخصوص حریم اصل قنات که نتوان در او هیچ گونه تصرفی کرد؛ پس در کلام ایشان [و] در احادیث تحدیدی در نظر نیست. و ظاهر آن است که حدّ آن همان قدری باشد که قنات در عرف و عادت در اصلاح و تعمیر، محتاج به او باشد.

6- سؤال:

6- سؤال: از اراضی و جبال موات چه قدر متعلق به قریه می شود؟ و هرگاه دو قریه قریب به یکدیگر نباشد، آیۀ الامتیاز(1) حدّ هر یک از موات واقعه در اطراف آن ها چه چیز است؟ و آب زیر زمین ها اعتبار دارد در ملکیت یا نه؟-؟

جواب:

جواب: هرگاه کسی بنای قریه گذاشته و احداث معموره کرد، هر قدر از موات که در اطراف آن است که محتاج الیه صاحب قریه است (به جهت چریدن حیوان و هیزم جمع کردن و امثال آن) متعلق می شود به صاحب قریه. و دیگری آن را احیا نمی تواند کرد. و مانع صاحب قریه نمی تواند شد. و هرگاه دو قریه باشد در حوالی آن اراضی موات، پس اگر تاریخ بنای دو قریه معلوم است؛ هر کدام پیش بنا شده به قدر احتیاج آن از آن زمین ها حق اوست. و زاید از آن از برای قریۀ لاحق، است. و هرگاه تاریخ معلوم نباشد، هر دو قریه از آن زمین ها می توا[ن-]ند منتفع شوند. باید هر قدر که نزدیک به هر کدام است از برای آن قرار داد و هر یک از حدّ خود منتفع می شوند و دیگری را مانع می

ص: 200


1- عبارت نسخه:.. نباشد باشد آیۀ الامتیاز..- آیۀ الامتیاز: نشانۀ امتیاز: نشانه های طبیعی و جغرافی.

توانند شدن از همان قدر.

و هرگاه دعوی کنند؛ قول آن شخص که مدعی مقدار حاجت خود است، مقدم است با یمین. نه قول آن که مدعی مجموع است هر چند بگوید قسم می خورم که مجموع از من است. و به هر حال؛ در آن وقت محتاج است به مرافعه و بدون مرافعه نمی شود.

و آب زیر زمین ها اعتبار ندارد در ملکیت. و هرگاه ید تصرف و مالکیت ثابت باشد، به هر قدر که ثابت است قول صاحب ید، مقدم است با یمین(1).

ص: 201


1- فئودالیته و اسلام: برخی ها دربارۀ مسئله و پاسخ آن (که پاسخ هر فقیه چنین است) دچار اشتباه شده و می گویند: حقوق اسلام دربارۀ اراضی به فئودالیسم مبتنی است. برای روشن شدن موضوع به همین بیان محقق قمی(ره) توجّه کنید که دارای عناصر زیر است: 1- سخن در «احیاء» است. 2- احیاء منوط به اذن حاکم است. 3- احیا کننده مالک زمینی می شود که احیا کرده است. با هر مساحتی که باشد؛ خواه اندک و خواه بیشتر. 4- حدود زمین را همان مساحت احیا شدۀ آن تعیین می کند. نه سند و کاغذ «لا نعتبر بالقرطاس» شعار فقهی ما است. 5- زمین احیا شده حریم و متعلقاتی دارد که مالک آن در آن ها حق تقدم دارد، نه حق مالکیت. 6- احیا کننده نمی تواند هر زمانی به دامنۀ احیای خود بیفزاید و مطابق گسترش احیا، بر حریم و متعلقات نیز بیفزاید. مگر در جائی که در برابرش حریم و متعلقات اراضی دیگران نباشد. حکومت نیز چنین اجازه ای را به او نمی دهد. 7- احیا کننده باید خود (به طور مستقیم یا به وسیلۀ هزینه از مال خود) احیا کند. نه این که افرادی را به عنوان رعیّت بگمارد آنان احیا کنند و خودش مالک شود. 8- رابطۀ مالک زمین با کسانی که روی آن کار می کنند یکی از دو صورت زیر است: الف: رابطۀ کار فرما با کارگر: بخش «کتاب الاجاره» در فقه، چگونگی و ماهیت این رابطه را تعیین می کند. و در این صورت هیچ فرقی با رابطۀ یک بنگاه صنعتی با گارگر، ندارد. ب: مزارعه: «کشت و برداشت مشترک». بخش «کتاب المزارعه» نیز به شرح این می پردازد. که رابطه فقط رابطۀ کاری و شرکت است. رابطۀ «ارباب رعیتی» در فقه ما جائی نداشته و ندارد. تا مالک زمین بر سرنوشت زارعین و سرنوشت خانوادۀ شان، مسلط باشد، حتی نتوانند بدون اذن مالک، برای پسرشان همسر انتخاب کنند، یا دخترشان را شوهر دهند. همان طور که در مجتمع های صنعتی، کار فرما هیچ اطلاعی از زندگی کارگر ندارد تا چه رسد که سرنوشت خانواده او در سلطۀ او باشد. در اسلام امکان «زمین دار بزرگ، شدن» هست، امّا با شرایط و ماهیت بالا که بیان شد، شرایط و ماهیتی که حکومت موظف به اجرای آن ها است. اگر مالکیت مالک، ناشی از احیا نباشد بل از طریق ارث یا بیع یا هبه باشد، او فقط مالک آن زمین خواهد بود که مالک اول با شرایط مذکور مالک آن شده باشد. و تملک دیگر زمین ها (از آن جمله زمین هائی که باصطلاح رعیت آن ها را احیا کرده اند) غصب است. و «الغاصب یؤخذ باشدّ الاحوال». اگر این زمین های غصبی را نسل به نسل به عنوان ارث تملک کرده باشند، اجرۀ المثل آن را به مدت طول آن نسلها باید بپردازند. و اگر به عنوان بیع مالک شده. اصل زمین را تحویل می دهد. و در چگونگی پرداخت اجرۀ المثل، مسئلۀ «رجوع ذی حق» پیش می آید که صاحب حق می تواند به هر کدام از غاصب اول، یا دیگر غاصبین رجوع کند که در نحوه و چگونگی این «رجوع» بحث هائی هست که در جای خود به شرح رفته است. و زمین های «مفتوح عنوه» نسبت به بخش خصوصی، مالکیت پذیر نیست و همیشه در مالکیت امام می باشد. و این گونه زمین ها در اسلام خیلی بسیار است.
7- سؤال:

7- سؤال: هرگاه احیای قناتی شود که بایره و مسدود گردیده باشد و سنوات کثیره (مثل صد سال و بیشتر) در ورطۀ عُطله افتاده، و رشتۀ قنوات اکثر آن ممتلی، و چاه های قنوات خراب، و علامات اکثر آن ها به مرور ایّام بر طرف شده و مالک سابق آن غیر معلوم و اسم آن غیر مذکور، و اراضی قنوات مذکوره که مصبّ آب قنوات مزبوره(1)

بوده، در تصرف بعضی بوده باشد و زرع شود به آب قنات دیگر در سنوات بسیار سابق بر احیاء مزبور بعد از خراب شدن قنوات مسطوره به شرح مسطور(2). آیا قنوات مزبوره ملک محیی می شود با احیا؟ یا نه بل که اولی به تصرف، خواهد بود؟

و در صورت ملکیّت به احیا؛ آیا به تبعیت، محیی مالک اراضی مزبورۀ متصرف فیها، خواهد شد یا نه؟-؟ و اراضی متصرف فیها در صورت عدم تبعیت، حکم آن چگونه خواهد بود؟ و او را خواهد رسید از ید تصرف متصرف انتزاع نماید؟ یا ملک متصرف

ص: 202


1- در نسخه: مذبوره.
2- عبارت «به شرح مسطور» می تواند پایان جمله پیش باشد، و می تواند آغاز جملۀ بعدی. یعنی: در این صورت که مسطور شد آیا... .

خواهد بود؟ و یا حکم «مال مجهول المالک» خواهد داشت؟ و حکم مال مجهول المالک چیست؟

و فرقی هست میان آن که اراضی مزبوره در وقت تصرّف مزبور بعد از خراب شدن قنات به شرح مسطور، عامره بوده باشد و صالح مزروعیت [بوده](1)، یا خراب و نابود بوده و متصرف تعمیر آن نموده آن را قابل زرع کرده باشد-؟

و در صورت تبعیتِ اراضیِ قناتِ مزبوره در مملوک شدن آن از برای محیی قنات به احیای قنوات، هرگاه اراضی [ای] باشد و در تصرف بعضی، و مجرا و مصبّ و مزرع آب قنات مزبوره تواند شد، و معلوم نباشد که اراضی قنوات مزبورۀ سابق بوده یا نه، و متصرف ادعای ملکیت نماید. آیا محیی را بر متصرف در اراضی مشکوک فیها، تسلطی خواهد بود یا نه؟-؟

جواب:

جواب: هرگاه محیی قنات احیای آن نموده به قصد تملک، مالک آن می شود و الاّ، اولی به تصرف خواهد بود. و علی ایّ تقدیر؛ آ[نا]ن که احیای اراضی مزبوره نموده اند با قصد تملک نیز مالک خواهند بود، و بدون قصد تملک اولی به تصرف خواهند بود [با] احتمال(2) تملک نیز؛ نظر به اطلاقات ادلّه. لکن اعتماد بر آن ها مشکل است. و علی ایّ تقدیر؛ محیی قنات را تسلطی بر آن ها نیست که انتزاع نماید.

و ظاهر این است که اراضی موات مجهول المالک، ملک محیی می شود و مثل سایر اموال مجهول المالک نیست که حکم آن تصدق کردن به فقرا باشد.

و چون از صورت استفتاء ظاهر می شود که املای سؤال از شخص عالمی بوده، پس این که سؤال شده در احیای قنات و اراضی هر دو، که «آیا محیی مالک می شود یا اولی به

ص: 203


1- در نسخه: است.
2- در نسخه: به احتمال..

تصرف است» علی سبیل الاطلاق(1)،

ظاهر این است که این شبهه از برای آن عالم از راه عبارت فقها شده که در این مقام به لفظ «احقّ» و «اولی» ادا کرده اند، نه از راه احتمال قصد تملک و عدم آن. و الاّ اطلاق شبهه و سؤال، معنی نداشتی.

پس رفع این شبهه، بنابر فهم حقیر، این است که علما تبعیّت حدیث کرده اند و مراد ایشان اشاره به آن است که در حدیث، مذکور است که بعد از ظهور، قائم(عج) آن املاک را از دست ایشان می گیرد، مگر شیعیان که باز به دست ایشان می گذارد و از ایشان مقاطعه می گیرد.

و به هر حال، ظاهر این است که با قصد تملک، محیی مالک می شود، و احکام ملک بر آن جاری می شود. [پس مراد از اولویت](2)

و احقیت، مادام غیبۀ الامام، خواهد بود. و بحث و گفتگو در این که آیا بعد از ظهور امام(عج)، از ملکیت محیی بیرون می رود یا نه، از برای ما پر ثمره ندارد. به جهت آن که امام معصوم است و هر چه بعد از ظهور خود کند، درست کرده است، نزاع ما در این فایده ندارد.

و اما سؤال از حال «فرق مابین عامره بودن اراضی و صلاحیت زرع داشتن و عدم آن»: پس جواب آن این است که: در موات بودن زمین، رجوع به «عرف عام»(3) می شود. پس می گوئیم: خالی بودن زمین از نی و درخت و جنگل و امثال آن، منشأ این نمی شود که این را موات بگویند. گاه باشد که موات بودن زمین به همین حاصل می شود [که](4)

زراعت (که آن موقوف بر وجود آب است) آب ندارد. گو هموار و خالی از سایر موانع مذکوره باشد.

ص: 204


1- یعنی پرسش کننده، سخنش را به صورت «مطلق» آورده که گوئی در مبحث احیاء، در مقابل «حصول مالکیت»، چیزی هم به نام «حصول اولویت» داریم. اولویت در تحجیر است نه در احیاء موات.
2- و در نسخه: چرا داناولویت.
3- مقابل آن، «عرف خاص» است مانند نظر زارعان، یا نظر دامداران، یا نظر برج سازان، یا نظر مهندسین کشاورزی و...
4- در نسخه: به.

و همچنین؛ هرگاه مزرعۀ دایره، در بین سال هرگاه بعضی از چاه های آن خراب شود و آب او بیفتد، بمجرد همین، او را موات نمی گویند. چون این امور غالباً برای اراضی محیاۀ رو می دهد و باز تنقیه می کنند. و به هر حال، صدق عرفی در موات و محیاۀ معتبر است نه مجرد ساده بودن زمین و عدم احتیاج به قطع اشجار و نیستان، و غیر ذلک.

و امّا سؤال از اراضی مشکوکه بعد از آن که در ید محیی آن ها است و مدعی ملک است: پس آن محکوم به ملکیت متصرف است تا خلاف آن ثابت شود. و محیی قنات را بر او تسلّطی نیست. والله العالم.

8- سؤال:

8- سؤال: هرگاه شارعی عام باشد که عرض او همه جا پنج ذراع است تا برسد به محاذی(1)

خانۀ شخصی، و در این جا پانزده ذراع است. آیا جایز است که ده ذراع آن را صاحب خانه داخل خانۀ خود کند با وجود این که به سبب آن، ضرری به جادّه نمی رسد از هیچوجه، یا نه؟-؟

جواب:

جواب: اظهر جواز است و لکن احوط بل که اظهر این است که هفت ذراع از برای جاده بگذارد. چنان که روایت سکونی(2)

و رایت مسمع بن عبدالملک(3)،

دلالت بر آن دارد. هر چند روایت بقباق دلالت بر پنج ذراع دارد(4). و [در] خصوص صورت سؤال هم عمل به آن، پُر دور نمی نماید.

هر چند علامه و محقق حکایت تحدید طریق را پنج ذراع یا هفت ذراع در ملک مبتکر، ذکر کرده اند(5)؛

یعنی ملکی که کسی احداث کند به سبب آن محتاج به طریق شود،

ص: 205


1- در نسخه: محازی.
2- وسائل، کتاب الصلح، ب 15 ح 2.
3- التهذیب، ج 7 ص 144 ط دار الاضواء.
4- وسائل، کتاب الصلح، ب 15 ح 1.
5- شرایع، ج 3 ص 216.

دیگری مزاحم او نمی تواند شد در کمتر از پنج یا هفت ذراع. و ظاهر مورد سؤال در روایات هم همان است. لکن معتبر عموم لفظ جواب معصوم است(1). پس ظاهر این است که این احادیث از برای مطلق تحدید شارع باشد(2). و وجه این که علاّمه و محقق در آن موضع نقل کرده اند، این است که این را در مسائل حریم نقل کرده اند. و غرض این است که هرگاه کسی مواتی را احیا کند و محتاج به راهی باشد، از برای آن چه قدر از زمین موات از باب حریم حق این شخص می شود از برای راه که دیگری نتواند احیا کند. نه این که ایشان این تحدید را مخصوص این جا بدانند. و بعضی گفته اند پنج ذراع. و از اکثر اصحاب، هفت ذراع منقول است. و این اظهر است. و این مستلزم این نیست که این تحدید در مطلق جاده، معتبر نباشد(3). پس بنابر این، زاید بر هفت ذراع را در شارع های عام قدیمی هم توان احیا کرد.

و اما موثقۀ دیگر بقباق از حضرت صادق علیه السلام «قَالَ: قُلْتُ لَهُ الطَّرِیقُ الْوَاسِعُ هَلْ یُؤْخَذُ مِنْهُ شَیْ ءٌ إِذَا لَمْ یُضِرَّ بِالطَّرِیقِ قَالَ لَا»(4)؛ پس جواب از آن می گوئیم به این که آن احادیث سابقه مخصّص این است، و منع را حمل می کنیم بر کمتر از پنج ذراع یا

ص: 206


1- نه در حدیث سکونی و نه در حدیث بقباق، و نه در حدیث مسمع، در هیچکدام سؤالی وجود ندارد، و امام(علیه السلام) بدواً می گوید. اما سخن امام(علیه السلام) نیز عموم ندارد و مختصّ به زمان «تشاحّ» است. و در مسئلۀ ما جائی برای «تشاحّ» نیست، و صاحب خانه بدواً می خواهد بخشی از راه را تملک کند و خودش قبول دارد که آن بخشی از راه است. وانگهی محقق قمی(ره) در این فرمایش، مازاد از هفت یا پنج ذرع را، موات می داند. و به قول خودش در مسئلۀ پیش (شماره 7) تشخیص موات با عرف عام است. کدام عرف آن مازاد را مصداق موات می داند؟ این سخنان علاوه بر آن مطالبی است که دربارۀ «اذن امام» در چنین مواردی ضرورت دارد، و در ذیل مسئلۀ شماره 2 به طور نسبتاً مشروح گذشت.
2- هذا استظهار محض . و الاستظهار المحض، یندفع بلفظۀ واحدۀ ای: نمنع.
3- خود حدیث ها مطلق نیستند و مقید به «اذا تشاحّ» هستند.
4- وسائل، کتاب المتاجر، ابواب عقد البیع، ب 27 ح 1.- توضیح «لا بأس» آمده که اشتباه نسخه بردار است.

هفت ذراع(1).

و توهّم اختصاص آن اخبار به ملک احداثی، مدفوع است به آن چه پیش گفتیم. و جمعی هم از محققین علما این اخبار را تعمیم داده اند و مختصّ مبتکر نکرده اند(2).

و به هر حال، اجماع و اخباری که دلالت دارند بر منع از تصرّف در شوارع، دلالت آن ها [بر] زیاده بر هفت ذراع، ممنوع است. بلی: چون اعتبار نفی ضرر از مترددین در شوارع عامّه منظور نظر شارع مقدس است، احتمال می رود که توان گفت: هرگاه جاده از آن [جاده ها] باشد که قوافل عظیمه مثل حجاج و زوّار و اشتر و کجاوه و امثال آن عبور کند، پس تا حد احتیاج را نتوان احیا کرد و تصرف کرد هر چند زاید بر هفت ذراع باشد. چنان که [از] شهید ثانی(ره) ظاهر می شود(3).

و این سخن هر چند محل اشکال است و معارض است با ادلّۀ احیاء موات، و مفروض در مسئلۀ ما خلاف آن است و شاید در چنان جائی ما هم قائل بشویم به منع هر چند که نظر به تحدید شارع در اطلاق آن اخبار، التفات به این نباید کرد، چون غالب این است که دفع ضرر و حاجت، به هفت ذراع می شود. بیش از این نیست که قافله حاج به قطار بروند پراکنده نشوند(4).

و الاّ گاه است که هفتاد ذراع هم کم است(5).

و مؤیّد آن چه ما گفتیم موثّقۀ محمد بن مسلم است «عَنْ أَحَدِهِمَا(علیه السلام) قَالَ: سَأَلْتُهُ

ص: 207


1- قید «اذا تشاحّ» مانع از این تخصیص است و این کاملاً واضح است.
2- بلی درست است آن سه حدیث، عام هستند و شامل هر راه می شوند لیکن به شرط «تشاح» و اختلاف، و عدم امکان حلّ اختلاف مگر با صلح.
3- مسالک، ج 2 ص 233 ط دار الهدی.
4- شگفتا.
5- بلی: در کتاب «دانش ایمنی» توضیح داده ام که از نظر اسلام باید عرض جاده های بزرگ دستکم شصت متر یعنی 120 ذراع باشد؛ سی متر برای رفت و سی متر نیز برای برگشت باشد و حدیث های آن را نیز در آن جا بررسی کرده ام.

عَنْ رَجُلٍ اشْتَرَی دَاراً فِیهَا زِیَادَةٌ مِنَ الطَّرِیقِ- قَالَ إِنْ کَانَ ذَلِکَ فِیمَا اشْتَرَی فَلَا بَأْسَ»(1).

و نزدیک به این است روایتی دیگر(2)

بل که دو روایت دیگر. و آن احادیث را شیخ در باب «غرر و مجازفه» نقل کرده(3).

و اقرب محامل آن ها این است که از مقدار زیاده بر حدّ داخل خانه شده باشد.

و بدان که از شیخ در نهایه و ابن ادریس در سرائر، ظاهر می شود تفصیلی در این مسئله که حال مذکور شد(4).

چنان که محقق نقل کرده که [شیخ] گفته است که هرگاه

ص: 208


1- وسائل، کتاب التجارۀ، ابواب عقد البیع، ب 27 ح 3.- توضیح: مخالفین میرزا(ره) در این مسئله این حدیث را حمل کرده اند بر جائی که ملکیت طریق مال بایع بوده و دیگران تنها حق عبور و مرور داشته اند. در این صورت اگر چیزی از طریق کاسته شود به شرط عدم ضرر بر عابرین، اشکالی ندارد. این گونه راه ها به ویژه در املاک مشترک که به دلیل ارث یا هر دلیل دیگر، تقسیم می شوند، بسیار است. در زمان تقسیم قرار می گذارند که محل عبور و مرور فلان سهم از داخل فلان سهم باشد. و همین طور دربارۀ عبور آب. اگر کسی که در سهم او حق عبورِ سهم دیگر است، سهم خود را به خانه (دار)تبدیل کند، باز هم حق عبور آن سهم از محوطۀ آن خانه محفوظ است. و اینک آن خانه را فروخته است. به لفظ «دار» توجه کنید که به ساختمان خانه با محوطۀ آن، گفته می شود که فرقش با «بیت» همین است. یعنی حق عبور در محوطۀ خانه است. و معمولاً چنین حقی در محوطۀ خانه هائی است که دارای محوطه وسیع باشند مانند ویلاهای وسیع. و نکتۀ مهم در حدیث این است که امام(علیه السلام) می فرماید «ان کان ذلک فی ما اشتری» یعنی اگر راه در داخل آن چه خریده، باشد. فاعل «کان»- اسم کان- «طریق» است. برداشت میرزا(ره) وقتی درست می بود که لفظ «کانت» باشد و فاعل آن «زیادۀ». پس آن زاید داخل خانه نشده بل که کل طریق در داخل خانه است و تکه های زاید طریق کسر شده است. بنابر این پر واضح است که این حدیث هیچ ارتباطی با ادعای میرزا(ره) ندارد. و معنایش نیز روشن است.
2- همان، در ذیل همان حدیث: و باسناده عن احمد بن محمد، عن علی بن الحکم، عن محمد بن مسلم، عن ابی جعفر علیه السلام، مثله.
3- و به هر صورت معلوم نیست مراد میرزا(ره) از دو حدیث کدام است.
4- یعنی صورت اخیر که در حدیث محمد بن مسلم آمده.

این زیادتی راه که داخل خانه شده، متمیّز نیست بر او چیزی نیست، و هرگاه متمیّز باشد، باید ردّ کرد بر حال خود(1)،

یعنی داخل شارع کند و رجوع کند مشتری بر بایع به درک نقصان.

و محقق منع این تفصیل کرده و اختیار بطلان بیع کرده. و ظاهر این است که بنای سخن ایشان بر این باشد که از حد شرعی طریق چیزی داخل خانه کرده اند(2)، و در این وقت، منع محقق وارد است. به جهت آن که عدم تمیّز منشأ حلّیت نمی شود. و حکم به بطلان اصل بیع شاید از راه جهالت مبیع باشد(3). و به هر حال [این] سخن دخلی به مسئله ندارد.

9- سؤال:

9- سؤال: هرگاه قریه[ای] در دامن کوهی واقع باشد، و آن قریه مرتع حیوانات و محل آوردن هیزم، بسیار دارد. و احتیاج غالباً به آن کوه ندارند. بلی در بعض سال ها گاهی حیوان آن ها در آن جا می چرد. و در دامن آن کوه قریب به قریه یک قطعه سنگ بزرگ است که نه مرعای حیوان است و نه محل هیزم. آیا احدی از اهل آن قریه یا غیر آن قریه، می تواند آن سنگ را قطع کند و در محلّ آن اشیائی بسازد؟ و از کمر کوه، جوبی احداث کند، و آب مشترک مابین آن شخص و اهل قریه را بدون آن که ضرری به صاحبان برساند از آن جوی [به] آسیا بیاورد. آیا اهل قریه مانع می توانند شد؟ و شرکا در آب هم منع آوردن آب را می توانند کرد یا نه؟-؟

جواب:

جواب: جمعی از علمای ما تصریح کرده اند به این که: مرتع حیوانات و محل هیزمی که اهل آن قریه محتاج اند به آن ها، حریم قریه است، و کسی بدون اذن ایشان احیای آن

ص: 209


1- و صد البته که در مسئلۀ ما متمیّز است و هنوز داخل در ملک خانه نشده.
2- و این مصداق «تاویل ما لا یرضی صاحبه» است.
3- بل به جهت این است که مبیع شامل مغصوب است.

نمی تواند کرد. بل که بعضی تصریح کرده اند که حریم معموره، ملک اهل او است. و ظاهر این است که «هرگاه در جانب قریه، مرتع حیوانات باشد و متعارف آن است که حیوان در همۀ این ها می گردد هر چند وقت در یک طرف»، هم داخل حریم باشد هر چند به دو طرف آن (مثلاً) رفع احتیاج ایشان تواند شد.

بلی: آن محل های دور از قریه که اهل قریه به آن احتیاج ندارند و به ندرت عبور ایشان و حیوانات ایشان در آن واقع می شود، مانع غیر، در احیای آن نمی توانند شد. چنان که در کلام ایشان تصریح به آن شده. و همچنین: در جاهای نزدیک به قریه هرگاه اهل قریه احتیاجی به آن ندارند و ضرری به ایشان در احیا نمی رسد.

و در صورت سؤال:

و در صورت سؤال: هرگاه از ساختن آسیا در آن موضع، ضرری به اهل قریه نمی رسد، (منشأ این نمی شود که عبور مترددین به آسیا، در زمین های ایشان که زرع می شود بشود، یا در مرتع حیوانی که این تردد باعث تضرّر آن مرتع شود، واقع شود) کسی مزاحم آن شخص نمی تواند شد. و آسیائی که می سازد مخصوص او است. و محض نزدیک بودن به قریه، باعث تسلّط اهل قریه در منع او نمی شود. و همچنین احداث نهر در کمر کوه.

بلی: هرگاه راضی نشوند که آب ایشان را از آن جا بیاورد، می توانند مانع آب خود بشوند. و آن شخص آب روز نوبت خود را می تواند از آن جا بیاورد.

و اما اشکالی دیگر هست که: از آن جائی که شقّ نهر می کند که آب را از نهر قدیم به این نهر جدید بیاورد؛ هرگاه محل شقّ نهر که متصل به نهر قدیم است، مملوک همگی باشد، می توانند مانع شقّ نهر شوند. و در این صورت، مانع از برای نوبۀ خود هم به هم می رسد. و بهتر آن است که شرکاء لجاج نکنند و مضایقه از منتفع شدن برادر دینی خود نکنند، خصوصاً در صورتی که مطلقا ضرری به ایشان نمی رسد.

10- سؤال:

10- سؤال: هرگاه بیابانی باشد، و چند قریه در یک فرسخی (یا دو فرسخی، یا بیشتر) آن بیابان باشد. و از قدیم الایّام تا حال مرتع و مراعی قراء مذکور در فصل زمستان بوده، و

ص: 210

در آن بیابان به سر می برده؛ گاهی در نقب هائی(1) که در زیر زمین کنده شده بوده است، و گاهی در حظیر[ه] ها(2) و سنگچین ها که در آن جا بوده است.

آیا (والحال هذه) اهل قریه [ای] که نزدیک تر است به آن بیابان، منع قراء بعیده می تواند کرد (از چرانیدن گوسفند تا خاشاک آوردن آن ها از آن نقب ها و حظیره ها که از گوسفندان آن ها به عمل آمده) یا نه؟-؟

جواب:

جواب: هرگاه تاریخ بنای قریه ها معلوم باشد، و معلوم باشد که آن قریۀ اقرب، اول بنا شده است. آن چه اهل آن قریه محتاج اند به او از آن بیابان، داخل حریم آن قریه است. و دیگران را منع می توانند کرد. و آن چه زاید بر قدر حاجت آن ها است از آن بیابان، مباح است از برای همۀ مسلمانان(3)،

اهل قریۀ نزدیک، منع آن ها نمی توانند کرد. و همچنین است اگر معلوم شود که قریۀ دویّم(4)

زود تر بنا شده؛ تصرف قریۀ اول در قدر حریم آن ها صورت ندارد. و همچنین تا به آخر.

و اگر تاریخ بنا معلوم نباشد و محتمل باشد که همه را دریک دفعه بنا کرده باشند و محتمل باشد که بعضی پیش و بعضی پس بوده اند، در این وقت ظاهر این است که همه مساوی اند و ترجیح از برای هیچیک نیست و هیچیک منع دیگری نمی توانند کرد. و هیچکدام نمی توانند ادعای خصوصیت مکان معیّنی را از آن بیابان برای خود بکنند.

بلی: هرگاه طریقۀ مستمرّه بوده است که اهل قریه [ای] نزدیکترند به آن جا، آن قدرِ نزدیک به خود را (از آن بیابان) به مقدار حاجت خود متصرف بوده اند بدون معارض و

ص: 211


1- مراد کُهل= آغل زیر زمین است.
2- حظیره: جائی که با چوب، کپر، خار، محصور می شود تا گوسفندان در آن نگه داری شوند.
3- برای همۀ مسلمانان، نه فقط برای مردمان آن قریه ها. زیرا مصداق حریم نیست.
4- مراد قریه ای است که دور است.

مزاحمی، کسی مزاحم آن ها نمی تواند شد. و تتمّۀ آن بیابان مباح است برای مسلمین. و ظاهر این است که هر کی زود تر حیازتِ قدری از آن بیابان بکند (به این معنی که گوسفند خود را بَرَد و [د]ر آن جا ساکن کند به قدر حاجت او) دیگری او را مانع نتواند شد. و [ظاهر این است که] این در معنی تحجیر باشد نه احیای موات، پس موجب اولویّت او خواهد بود.

و ممکن است که بگوئیم که: هرگاه طریقۀ مستمرّه چنین باشد ک اهل قریۀ دویّم هر قدر معیّنی به قدر حاجت از آن بیابان را- بعد از وضع مقدار حاجت قریۀ اولی- در تصرف داشته باشند، هم حکم شود به تملّک آن ها از باب حریم. و همچنین تا به آخر.

و اما حکایت نقب هائی که در زیر زمین کنده شده، و سنگچین ها و حظیره ها: پس ظاهر این است که هرگاه کسی مدعی ملک آن ها نباشد، در حکم مباحات است نه در حکم مجهول المالک، یا بلا مالک. به جهت آن که اظهر این است که نیّت تملک در حیازت مباحات و احیاء موات، شرط است. و از این جا است که گفته اند که هرگاه کسی چاهی در بیابان بکَنَد از برای این که از او چند روزی منتفع شود نه به قصد تملک، همین که آن شخص از آن جا رفت و اعراض کرد، هرگاه عود کند، او و دیگران مساوی اند. و مجرّد کندن نقب و سنگچین ساختن در زمین مباح، مستلزم ملک نیست(1).

پس هر

ص: 212


1- در این جا یک مسئله هست: «تحجیر» و «احیاء» از دو جهت قابل بررسی هستند: الف: بینه و بین الله: اگر کسی تحجیر یا احیاء کند بدون نیّت اولویت و تملک، نه اولویت می آورد و نه ملکیت. ب: بینه و بین الناس: اگر کسی کاری کرده که ماهیتاً و مصداقاً تحجیر نامیده می شود، در این صورت فقط اولویت می آورد گرچه به نیت تملک کرده باشد. و اگر کاری کرده که ماهیتاً و مصداقاً احیاء نامیده می شود، در این صورت می تواند مالک باشد. گرچه بینه و بین الله نیّت تملک نداشته است. و در مسئلۀ ما، نقب های زیر زمینی که «کهُل» نامیده می شوند، ماهیتاً و مصداقاً، احیاء هستند. زیرا هیچ کسی برای انتفاع موقتِ اندک، کار به آن بزرگی را انجام نمی دهد. درست است: اگر ثابت شود که سازندۀ آن فقط برای استفادۀ موقت یک دفعه ای و چند روزه، ساخته بوده، در این صورت وقتی که آن جا را تخلیه می کند، نه اولویّتی برایش می ماند و نه ملکیتی برایش حاصل شده است. امّا در متن سؤال تصریح شده که هر زمستان از آن کهل ها استفاده می شده است. پس هم مصداق احیاء است و هم ملکیت آور. در کنار روستای معروف اَبیانۀ کاشان، کهل هائی هستند که گوئی برای ابدیّت ساخته شده اند.

کی زود تر در آن ها جای بگیرد، اولی خواهد بود از دیگران.

و خاشاکی که از گوسفند کسی به هم رسد، مال اوست؛ خواه در زمین مباح باشد یا در زمین مغصوب. بیش از این نیست که اگر غصب ثابت باشد، صاحب مکان مستحق اجرۀ المثل خواهد بود.

11- سؤال:

11- سؤال: هرگاه زمین مواتی و چشمۀ آبی مابین دو قریه است، که احدهما اَبعد است به آن جا از دیگری. و قریۀ اَبعد از قدیم الایّام حیوان خود را در آن جای می چرانند و آب می دهند. و الحال اهل قریۀ اقرب مدعی آن می باشد که این از ما است. و مستندند به قرب و به این که جریان چشمه به سمت قریۀ ایشان است.

جواب:

جواب: هرگاه ید اَبعد در این ثابت است، حکم می شود از برای آن ها، از جهت حصول ید از باب مرافق و حریم قریه. خصوصاً هرگاه معلوم باشد که تاریخ بنای قریۀ اَبعد قبل از اَقرب بوده. و [استناد](1)

آن ها به قرب و جریان آب، وجهی ندارد.

12- سؤال:

12- سؤال: هرگاه کسی در جنب قنات کسی، احداث قناتی بکند و به سبب آن آب قنات خشک شود، یا بسیار کم شود. آیا صاحب قنات اول می تواند این قنات ثانی را زایل کند، یا نه؟-؟

جواب:

جواب: هرگاه قنات دویّم در زمین موات احداث شده باشد، فقها از برای آن حدّی قرار داده اند و در آن دو قول است: اول این که هرگاه در زمین نرم است باید هزار ذراع فاصله باشد. و هرگاه در زمین سخت است، پانصد ذراع. و این قول مشهور است و جامع

ص: 213


1- در نسخه: استفاده.

بین الاخبار است.

و قول دوم قول ابن جنید است- و علاّمه در مختلف(1) به آن میل کرده، و صاحب کفایه هم اختیار آن کرده. و در نظر حقیر هم اقوی آن است- که حدّ آن «عدم تضرّر» است. پس هرگاه ضرر برسد به قنات اول، جایز نیست احداث. خواه کمتر از آن مقدار باشد یا بیشتر(2). به جهت اخبار بسیار که در نفی ضرر وارد شده از طریق مخالف و مؤالف، و همه به آن عمل کرده اند(3).

و خصوص حدیث صحیحی که در ما نحن فیه نیز وارد شده که معیار را ضرر قرار داده(4).

و احادیث ضرار در نظر حقیر اقوی است از آن اخبار(5) خصوصاً با وجود حدیث صحیح خاصّ. اگر چه شهرت، مرجّح این اخبار است. لکن کثرت و صحت سند، و موافقت با اعتبار «نفی عسر و حرج»، و موافقت کتاب و سنّت، مرجّح این قول است.

و اما هرگاه قنات دوم در ملک معموره اتفاق افتاده باشد و بر طریق عدوان حفر نشده باشد؛ پس آن چه ظاهر می شود از صاحب کفایه و ابن ادریس، این است که خلافی در این نیست که می تواند احداث کرد هر چند ضرر به قنات سابق برسد و هر چند آن مقدار مذکور فاصله نباشد. و جمعی تصریح کرده اند به این که(6): حریم مختص اراضی

ص: 214


1- مختلف، ج 6 ص 207 و 208.
2- عبارت نسخه: خواه کمتر از آن مقدار سابق باشد یا بیشتر.
3- عبارت نسخه: وارد شده طریقه مخالف و مؤالف همه به این عمل کرده اند.
4- وسائل، ابواب احیاء الموات، ب 14 ح 1.
5- یعنی از اخبار هزار ذراع و پانصد ذراع.- بنابر این، میرزا(ره) به «اخبار ضرر» عمل می کند و «اخبار هزار ذراع و پانصد ذراع» را ترک (یا ردّ) می کند. در حالی که می توان به هر دو گروه در کنار هم عمل کرد. یعنی امکان «جمع بین الاخبار» در این جا هست با حمل «اخبار هزار و پانصد» به جائی که ضرر معلوم نباشد، و یا اساساً عدم ضرر معلوم باشد، که باز این فاصله باید رعایت شود.
6- در نسخه: کرده اند یا این که..

مباحه است و در املاک متجاوره حریمی نمی باشد، به جهت این که هیچیک را ترجیحی بر دیگری نیست، پس حریم از هر دو ساقط می شود. و به جهت آن که گاه است که دو نفر هر دو یکدفعه شروع به احیا کرده باشند. و در خصوص ما نحن فیه استدلال کرده اند به عموم «الناس مسلّطون علی اموالهم» پس صاحب مال را می رسد هر نوع تصرفی خواهد در ملک خود بکند هر چند ضرر به همسایه برسد. حتی بعضی تصریح کرده اند به این که هرگاه همسایه چاهی داشته باشد و این شخص در خانۀ خود در جنب او چاهی بکَنَد که عمیق تر بشود و آب آن را بکشد، جایز است. و همچنین هرگاه در جنب چاه او بالوعه یا چاه بیت الخلا بکَنَد که چاه او متغیّر بشود، جایز است. و تکیۀ ایشان در این احکام بر همین است که حریم بر املاک [متجاوره] نمی باشد، و هر کس به مال خود هر نوع تسلّطی دارد.

و آن چه در نظر حقیر رجحان دارد این است که: احداث قنات در ملک معمورۀ خود هم موقوف است به عدم ضرر. خصوصاً هرگاه فاحش باشد. به جهت احادیث ضرار. و آن چه توهّم می شود که نسبت مابین آن ها و عموم «الناس مسلّطون علی اموالهم و انفسهم» عموم من وجه است، اوّلاً مسلّم نیست، به جهت این که از خود عمومات و خصوص بعضی از آن ها ([که] صریح است بر منع تصرّف بر مال خود که موجب ضرر باشد. مثل حکایت نخل سمرۀ بن جندب(1). و مثل حدیث صحیحی که در باب گردانیدن نهر از آسیائی که بر سر نهر کسی ساخته باشند(2).

و غیر این ها) ظاهر می شود که منع از ضرر «اخصّ مطلق» است.

و [جواب] از این که در املاک متجاوره حریم نیست؛ هر چند مشهور است بین

ص: 215


1- وسائل، احیاء الموات، ب 12 ح 1.
2- همان، باب 15 ح 1.

الاصحاب لکن حقیر در اطلاق این کلام اشکال دارم. و آن این است که حریم دو قسم است: یکی آن است که حریم «منفعتِ ما لَه الحریم» است من حیث انّه صاحب هذه المنفعۀ، مثل حریم قنات از حیثیت انتفاع به آب آن، به مقدار محدود.

دوم آن است که «حریم شخص ما له الحریم» است من حیث هو شخصه، مثل آن قدر زمین که ضرور ابقای اصل قنات است به جهت ریختن گِل و راه رفتن در اطراف آن، و تجدید کردن چاهی از آن که خراب شود، و امثال آن.

و آن چه به خاطر حقیر می رسد، این است که آن چه مشهور است در میان علما که در املاک متجاوره حریم نمی باشد، مراد ایشان معنی دوم است. نه معنی اول. و شاهد این مطلب این است که فقها تصریح کرده اند به این که حریم ملک مملوک صاحب ملک می شود، نه محض اولویّت است. چنان که در سرائر، و تحریر در مواضع متعدده، و در دروس، و از شهید ثانی، و غیرهم مستفاد می شود و تصریح به این در مرافق(1) قریه، و حریم معدن، و حریم نهر (و غیر ذلک) همه نموده اند.

و مع هذا تصریح کرده اند به این که مراد از تحدید فاصلۀ بین القناتین به حد معلوم، این است که احداث قنات دیگر، نمی توان کرد. نه این که هیچوجه احیا و تصرف دیگر [ن-]توان کرد. پس معلوم شد که حکم به مملوکیت این مقدار، نشده است، پس هرگاه کسی کنار قنات را با دو ذرع یا سه ذرع فاصله (یا بیشتر) احیا کند ملک او می شود با وجود این باز حریم قنات بر حال خود باقی است.

پس ظاهر عبارت ابن ادریس و صاحب کفایه (که مشعر است به عدم خلاف در جواز تصرف در ملک خود به احداث قناتی هر چند فاصلۀ مقررّه در بین نباشد) غفلتی است از فرق مابین المعنیین. و بینهما فرق واضح است.

ص: 216


1- در نسخه: موافق.

با وجود این که تکیۀ ایشان در این مقام به عموم «الناس مسلّطون علی اموالهم» [است] و حال آن که در مسئلۀ جواز تصرف در ملک خود با تضرر جار (در کتاب دیات، و غصب، و غیره) خلافات و تفصیلات، نقل کرده اند. چگونه شد که در این مقام، بلا خلاف می گویند که جایز است تصرف هر چند بالمرّه آب قنات اول بخشکد و هیچ تفصیل نداده اند. معلوم است که نظر ایشان همان(1)

به نفی حریم در املاک متجاوره است(2).

و تو خود معنی این را دانستی.

و به هر حال: ظاهر این است که در ملک معمور هم احداث قناتی که مضرّ باشد [ن-]توان کرد، از چند وجه:

اول: احادیث ضرار معموله عند الاصحاب، که در قوّۀ «خاص مطلق» است نسبت به عموم «الناس مسلّطون علی اموالهم».

دوم: احادیث مستفیضه و مطلقۀ وارده در حریم قنات، که شامل موات و معموره (هر دو) هست. بل که بعضی از اخبار در ملک است؛ مثل روایت محمد بن حفص «عَنْ رَجُلٍ عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ عَلَیْهِ السَّلَام قَالَ سَأَلْتُهُ عَنْ قَوْمٍ کَانَتْ لَهُمْ عُیُونٌ فِی أَرْضٍ قَرِیبَةٍ بَعْضُهَا مِنْ بَعْضٍ فَأَرَادَ الرَّجُلُ أَنْ یَجْعَلَ عَیْنَهُ أَسْفَلَ مِنْ مَوْضِعِهَا الَّتِی کَانَتْ عَلَیْهِ وَ بَعْضُ الْعُیُونِ إِذَا فُعِلَ ذَلِکَ [أَخرَّ] بِالْبَقِیَّةِ مِنَ الْعُیُونِ وَ بَعْضٌ لَا یُضِرُّ مِنْ شِدَّةِ الْأَرْضِ قَالَ فَقَالَ مَا کَانَ فِی مَکَانٍ شَدِیدٍ فَلَا یُضِرُّ وَ مَا کَانَ فِی أَرْضٍ رِخْوَةٍ بَطْحَاءَ فَإِنَّهُ یُضِرُّ وَ إِنْ عَرَضَ عَلَی جَارِهِ أَنْ یَضَعَ عَیْنَهُ کَمَا وَضَعَهَا وَ هُوَ عَلَی مِقْدَارٍ وَاحِدٍ

ص: 217


1- همان، یعنی: فقط.- در مجلدات پیشین هم دیدیم که میرزا(ره) گاهی لفظ همان را به معنی فقط به کار می برد.
2- نه به قاعده «الناس مسلّطون». پس تصور ابن ادریس و صاحب کفایه درست نیست.

قَالَ إِنْ تَرَاضَیَا فَلَا یَضُرُّ وَ قَالَ یَکُونُ بَیْنَ الْعَیْنَیْنِ أَلْفُ ذِرَاعٍ»(1). و این حدیث را کلینی در کافی روایت کرده، و ابن بابویه نیز در من لا یحضره الفقیه(2). و ورود آن در این دو کتاب با اعتضاد به عقل و نقل و سنّت و کتاب، جابر ضعف سند است. و دلالت حدیث واضح است.

سیّم: ادلّۀ حرمت غصب؛ و پر ظاهر است که در این جا عین آب مملوکه که صاحب قنات اول حیازت کرده و از عروق زمین شق النهر کرده و جاری کرد[ه] مال اوست. پس هرگاه قنات دویم همان آب را می کشد بعینه، مال غیر است و حرام است. و فرقی نیست که این را داخل کند در ملک خود، یا در مباح. و چنان که هرگاه کسی شق النهر از آب مباحی بکند و احیای مباحی بکند، مافوق او کسی نمی تواند آبی جدا کند و احیائی بکند، مگر از مابین، فاضل آید.

و همچنین: این شخص که حیازت مباحی کرده و آبی که در عروق زمین، مباح بوده (خواه در عروق زمین مملوکی باشد یا مباحی) کسی نمی تواند قطع ید او از آن چه حیازت کرده و مستحق آن شده بکند. و مفروض این است که این آب همان آب است که در قنات سابق جاری شده بود که به سبب انحدار و انخفاض محل و سست بودن زمین از منافذ زمین به قنات دویّم داخل می شود. پس این در حکم سرقت عین المال است، نه از بابت تفویت منفعتی و اضراری به جهت تسبیب.

خلاصه این که: بعد از تأمل در این مأخذها، آن قوّت از برای شهرت باقی نمی ماند که مزاحم این ادلّه شود، یا بر این مرجّحات غالب آید. پس بسیار بعید نیست با وجود قیام

ص: 218


1- الکافی، ج 5 ص 293 ط دار الاضواء.
2- الفقیه، ج 3 ص 58 ط دار الاضواء.

دلیل بر مطلوب، مخالفت شهرت یا(1)

اجماع منقول نیز. چنان که شهید ثانی(ره) در آخر کتاب وصایا در مسالک سخنی فرموده که مناسب مقام است؛ محصّل این که بعد از آن که آن مرحوم قدحی در اجماع منقول کرده و متابعت دلیل کرده، فرموده است که: سابق بر ما هم این کار را کرده اند که مخالفت اجماع سابق بر خود، را کرده اند به سبب دلیل، و لکن مردم از لغزش پیشینیان می گذرند و مسامحه می کنند و بر آن ها اعتراضی نمی کنند. یعنی بر زندگان و متأخران، مؤاخذۀ شدید می کنند. و خوب فرموده است(2).

13- سؤال:

13- سؤال: هرگاه کسی زمین مخروبه را که مالکی از برای آن نیست، احیا می کند. آیا مالک می شود یا نه؟-؟

جواب:

جواب: بلی هرگاه مسلمان باشد، بی اشکال. دور نیست که غیر مسلمان هم، چنین باشد.

14- سؤال:

14- سؤال: حریم نهر در معموره و غیر معموره، چه قدر است؟

جواب:

جواب: حریم نهر در زمین موات بی صاحب، به قدر آن است که نهر محتاج است به آن در عرف و عادت؛ به جهت خاک ریختن، و گل در آوردن در وقت تنقیۀ نهر، و به قدری که مالک آن در آن جا عبور کند به جهت اصلاح آن.

و اما هرگاه نهر در ملک غیر باشد و صاحب نهر ادعای حریم بکند؛ پس در تقدیم قول صاحب نهر یا صاحب زمین، اشکال است. احتمال دارد که قول صاحب نهر مقدم باشد با قَسَم خوردن و محتمل است که قول صاحب زمین مقدم باشد با قسم. و محتمل است که هر دو مساوی باشند در دعوی پس هر دو قسم می خورند. و بعد از آن که هر دو قسم خوردند، شریک می شوند در مقدار حریم.

ص: 219


1- در نسخه: با.
2- جانا سخن از قلب ما می گوئی. منتظر آیندگان که روزی آنان نیز بگویند.

و اظهر در نظر حقیر آن است که هرگاه ید هر دو بر حریم هست، هر دو شریک اند در آن؛ این در استحقاق رفع حاجت، و آن در مالکیت رقبه.

و هرگاه صاحب نهر یدی ندارد و صاحب ارض دارد، قول او مقدم است با یمین. و همچنین در صورت عکس قول صاحب نهر مقدم است با یمین. و دور نیست که صاحب نهر را ذوالید دانیم علی الاطلاق. چون حریم، لازم ذی الحریم است. چنان که از فخر المحققین ظاهر می شود(1).

و بنابر این که حریم بودن مثبت ملکیت باشد (چنان که ظاهر آن است) پس در صورت ثبوت ید هر دو یا عدم ثبوت ید هر دو، چاره از تحالف(2) و شرکت بعد از آن، نیست. پس هرگاه هر دو قسم می خورند، هر دو شریک می شوند. و همچنین [اگر] هر دو نکول کنند. و هرگاه یکی قسم خورد دون دیگری، مال او می شود که قسم خورد.

15- سؤال:

15- سؤال: هرگاه قنات منهدمۀ مخروبه در صحرائی واقع، و از صاحب و مالک آن مطلقا اثری و نامی باقی نماند، چند نفر در مقام تنقیه و آبادی آن برآمده، چند چاه آن در معموره واقع، که علامت آن از اندرون قنات ظاهر است. چون حال بنا بر امتداد مدت خرابی آن قنات و بی مالکی آن، بسیاری از آن زمین هائی که سابق از تحت آن، آب جاری بود، ملک و باغ کرده اند و مالک به هم رسانیده است. مالک خالی کردن آن چاه ها را مانع است.

آیا به سبب تقدم احیای آن صاحبان باغ می توانند که مانع از خالی کردن چاه ها بشوند یا نه؟-؟

جواب:

جواب: هرگاه واقعاً زمین موات بوده، و اختصاص به کسی نداشته، و کسی به آن

ص: 220


1- ایضاج الفوائد، ج 2 ص 232 و 233 ط کوشانپور.
2- در نسخه: مخالف.

اولویّتی نداشته، صاحبی هم از برای آن معروف نبوده، هر کس اولاً آن را احیاء کرده و باغ و زرع کرده، مالک می شود و دیگری مزاحم نمی تواند شد. و اگر سخنی در میان باشد و گفتگوئی باشد، باید به مرافعۀ شرعیّه حاضر شوند تا احقاق حق بشود.

و دور نیست که بگوئیم که آن قنات موات نیز بر استحقاق حریم خود باقی است، چون ملکیت امام بر آن ثابت است. و به سبب احیای فوق الارض مالک قنات تحت الارض، نمی شود(1).

غایت امر این است که از باب نزاع مابین مالک ارض و مالک ذی الحریم، بشود یعنی محیی که در معنی نایب امام است. و اظهر در نظر حقیر در این جا نیز، تقدیم مالک ذی الحریم است. و این مطلب را در جای دیگر بسط داده ام. والله العالم.

16- سؤال:

16- سؤال: هرگاه زید قنات مخروبۀ مجهولۀ المالک را از اهالی شرع، یا از مأذون از قِبَل اهالی شرع، ابتیاع نموده و تصرّف نموده، و مبالغ کلیّۀ اِخراجات کشیده. و قدری از رشتۀ قنات را عمرو زرع نموده و مَجری را پر نموده و ضرر کلّی به قنات مزبور رسانیده (قبل از تصرّف یا بعد از تصرف) با عدم ادعای ملکیت و قصد حیازت. آیا در صورت مذکوره، عمرو مرقوم را می رسد که مانع تنقیه شود تا آن که زرع خود را حصاد(2)

نماید، یا نه؟-؟ و بر فرض ثبوت اضرار (قبل از تصرف یا بعد از تصرف) باید از عهده بر آید یا نه؟-؟

و چنان چه عمرو مزبور مستاجر باشد، و آب و اراضی غیر به عنوان استیجار در تصرف وی باشد، و حال ادعا کند که من به قصد ملکیت از جانب موجر، تصرف نموده

ص: 221


1- یعنی در این جا دو چیز با دو عنوان وجود دارد: ارض موات که صاحب باغ آن را احیا کرده. و قنات موات که افرادی احیای آن را شروع کرده اند. احیای اول مانع از احیای دوم نمی شود. و چون احیای قنات «شروع» شده، پس اختلاف آنان، اختلاف دو مالک است. اما در جواب مسئلۀ شماره 16 «شروع» را به منزلۀ تحجیر دانسته است که موجب اولویّت است نه مالکیت. لیکن تحجیر و اولویّت نیز در این بحث، کافی است.
2- در نسخه: حصار.

ام، آیا سخن او مسموع است یا نه؟-؟ و در صورت مسطوره، اگر قصد ملکیّت را ادعا کند از جهت خود به محض حیازت، مسموع خواهد بود یا نه؟-؟ و بر فرض مسموعیت دعاوی، مشتری قنات مزبوره از اِخراجات بگذرد؟ آیا تسلّطی به بایع دارد یا نه؟-؟

جواب:

جواب: موات مجهول المالک، مال امام است. و هر کس از مسلمین که احیا کند مال او می شود. و د[ر] این جا تکیه بر احیا است، نه بر بیع. در خاطرم هست که به شما گفته بودم. و شما از باب احتیاط و استناد به حاکم، خواهش کردید که صیغۀ بیع جاری شود و قیمت آن به فقرا داده شود(1). پس تکیه به بیع نیست که با وجود عدم احیا هم کسی نتواند در او تصرف کرد.

و هرگاه احیا شده باشد یا تحجیری که اولویت از برای او حاصل شود، تصرّف عمرو غلط است و غاصب است. و ظاهر این است که احیای بعضی از آبار آن(2)، در معنی تحجیر در باقی هست. بل که بالاتر هم.

و با وجود عدم احیا و تحجیر، تصرف عمرو صحیح است و ملک او می شود با قصد حیازت. و اولی به او است با عدم قصد.

17- سؤال:

17- سؤال: خرابی بلا مالکی در جنب خانۀ کمترین، بوده و او را هموار کردم و قابل زراعت کردم به قصد این که هرگاه صاحبش پیدا شود، به او رد نمایم. مهدی نامی مرا فریب داد و قدری از آن را به او فروختم و به مشارکت آن دیواری بر دور آن کشیدیم. و الحال که مطلع گردیده ام بیع آن بی صورت است، می خواهم استراداد نمایم، نمی دهد. آیا شرعاً تسلّط دارم بر استرداد یا نه؟-؟

ص: 222


1- شگفت نیست؛ همیشه پولداران پول پرست با تمسک به احتیاط، قربۀ الی الله، دلسوزی به فقرا، با قیافۀ خیرات خواهی، ارزش های دینی را به خدمت خود گرفته اند.
2- در نسخه: آبادان.- آبار یعنی چاه ها.
جواب:

جواب: هرگاه آن مخروبه مجهول المالک بوده و به قصد تملک احیا کرده بود، ملک محیی می شود. و بیع آن جایز بوَد. و لکن از صورت سؤال ظاهر می شود که قصد تملّک نکرده. در این صورت ملک او نمی شود که تواند به دیگری فروخت.

بلی: چون مال مجهول المالک حکم آن این است که بعد از یأس از معلوم شدن صاحب، تصدّق شود به فقرا، همان شخص که در دست اوست می تواند عین او را به فقرا بدهد. یا بفروشد و قیمت آن را به فقرا بدهد، از این باب بیع جایز است.

و لکن از صورت سؤال ظاهر می شود که ملک را از برای خود فروخته که قیمت را متصرّف شود. پس در حال بیع غاصب بوده. و بیع صورتی نداشته. و الحال اگر معرفت حاصل کرده و تائب و نادم شده و خواهد میانۀ خود و خدا آن ملک را به مصرف فقرا برساند؛ [اگر](1)

آن بیع مصلحت فقرا باشد، شاید به لحوق اجازه، صحیح شود، و قیمت را به مصرف فقرا برساند و اُجرۀ المثل را هم خود به فقرا بدهد. چون اجازه کاشف است نه ناقل.

و هرگاه صلاح در اجازه نباشد یا اجازه نکند، همان ملک را با اجرۀ المثل، استرداد می کند و به فقرا می رساند. چون مفروض سؤال این است که او مغرور بود نه غارّ. این حال حصّۀ مهدی است.

و امّا در آن چه تصرف خود اوست؛ پس آن را نیز با اجرۀ المثل به فقرا برساند.

و عمارت فضولیّه را اجرتی نمی باشد.

این ها در صورتی است که متفق باشند در واقعه. و هرگاه سخنی داشته مهدی در مقابل، محتاج به مرافعه است. در صورت اطلاع حاکم به خیانت طرفین یا احدهما (چون آن ولیّ فقیر است) به نهج صواب معمول دارد. والله العالم.

ص: 223


1- در نسخه: و.- البته ممکن است این تغییر مصداق ویرایش باشد، نه تصحیح. اما برای روشن شدن مسئله لازم است.

تحقیق: بدان که زمین موات یعنی آن چه از آن نمی توان منتفع شد به سبب پنهان بودن، یا آب نداشتن، یا غرق آب بودن، یا مثل آن که عرفاً اطلاق موات بر آن شود؛ خواه دست مسلمان، یا ذمّی و معاهدی بر آن جاری نشده باشد اصلاً، یا شده باشد و لکن اهل آن فنا شده باشند و اسم و رسم آن اهل، مجهول باشد(1).

پس آن مال امام است به اجماع منقول و اخبار بسیار.

و در حال حضور امام، جایز نیست تصرف و احیای آن مگر به اذن امام. و بعد از اذن امام ملک حاصل می شود به احیا. به دلیل اجماع منقول و اخبار(2). و اطلاق اخبار شامل مسلم و غیر او هست. و ذکر مسلم در بعضی اخبار، دلالت بر اختصاص نمی کند.

ص: 224


1- محقق قمی(ره) دو عنوان را فراموش کرده است: الف: زمین هائی که «انجلی عنها اهلها»: مالکان شان رها کرده و کوچیده اند. که اعم از آن چه به موات تبدیل شده یا معمور مانده همگی مال امام(علیه السلام) است. ب: زمین های «المعرض عنها»: مالکان شان از آن ها اعراض کرده اند. که معمورشان و موات شدۀ شان، مال امام(علیه السلام) است. در ذیل مسئلۀ شماره 1 بحث شد که موات، مطلقا مال امام است خواه قبلاً یدی بر آن جاری شده یا نشده. زیرا طروّ موتان مزیل ملک است.
2- در ذیل مسئلۀ شماره 1 دیدیم که اخبار به لزوم اذن از امام یا نائب خاص، یا نائب عام امام دلالت دارند مطلقا خواه در عصر حضور و خواه در عصر غیبت. و شگفت از مصنف(ره) است؛ در مسئلۀ شماره 16 دیدیم که خودش «قنات مخروبه» را به کسی فروخته است. این بیع (به هر صورت و به هر عنوان) بر اساس نیابت و ولایت است، و الاّ هیچ کس حق چنین بیعی را ندارد. (و در سؤال شماره 21 نیز خواهد آمد). و باید گفت: آنان که اذن را در عصر غیبت لازم نمی دانند، پس به چه دلیل در «سهم امام از خمس» دخالت کرده و آن را تحویل گرفته و به مصرف اهلش می رسانند؟ آیا مال امام(علیه السلام) در زمین و خمس با هم فرق دارند؟! اگر خمس و مصرف آن منوط به اذن (بل به تصرف مستقیم) نایب است، چرا در زمین موات اذن لازم نیست؟ این دو رأی؛ یکی «مزیل نبودن موتان». دومی «عدم اشتراط اذن در عصر غیبت». هر دو از «یأس از بسط ید فقیه» ناشی شده اند. و مشاهده می کنیم که هر جا توانسته اند و بسط ید داشته اند، اِعمال نیابت و ولایت کرده اند بدون استثناء، خواه در خمس، خواه در موات، و خواه در موارد دیگر.

و از کلام مسالک بر می آید این که نزاعی نیست در این که در حال حضور امام(علیه السلام) جواز احیا تملک، مختصّ به مسلم است(1).

و از شرح لمعه(2) بر می آید که خلاف است در تملّک کافر به احیاء، و این نزاع بر می گردد به این که: جایز است برای امام اذن دادن [به] کافر یا نه. والاّ بعد اذن امام و احیاء و تملّک شکی در حصول جواز احیاء و تملک نیست. و نزاع در فعل امام برای ما بی فائده است خود بهتر می داند.

و به هر حال؛ اظهر و اقوی آن است که جایز باشد احیا از برای مسلم و غیر مسلم در حال غیبت و حضور که در حال حضور مشروط به اذن امام باشد.

لکن از فتوای اصحاب ظاهر می شود که اختصاص و تملک مطلق، مختص به حال غیبت امام است. و اما در حال حضور؛ پس محیی به سبب احیا اَحقّ و اَولی است و لکن امام هر وقت که می خواهد از دست او می گیرد. و دلیل آن وضوحی ندارد. و نزاع در این هم، کم فائده است، به جهت آن که امام خود بهتر می داند؛ هر چه خواهد می کند.

و علی ایّ تقدیر؛ شکی در حصول ملک در زمان غیبت، از برای مسلمین نیست و همچنین از برای غیر ایشان، علی الظاهر. و در بعضی از عبارات علما که از مسئلۀ زمان غیبت هم به لفظ اَولی و اَحقّ ادا کرده اند، باید مراد ایشان حصول ملک باشد، نه محض اولویّت. چنان که در بعضی احادیث هم بعد از ذکر اَحقّ، فرموده اند «و هی لهم» که افادۀ ملک می کند.

این ها همه در وقتی است که برای زمین ید مسلمی یا [مسالمی](3) بالفعل نباشد(4)،

که با وجود ید نمی توان احیا کرد هر چند سبب ید و تسلط را هم ندانسته باشیم، به شرطی که

ص: 225


1- مسالک، ج 2 ص 232 ط دار الهدی.
2- شرح لمعه، ج 7 ص 35.
3- در نسخه: سالمی.- مسالم یعنی اهل جزیه و معاهده.
4- بر زمین موات، هیچ یدی نیست. زیرا موتان مزیل ملک است، به شرحی که گذشت.

ندانیم که ید او تغلّب(1)

است یا بر وجه مصالحه در تقسیم مباحات شده است(2).

باقی مانده کلام در ملک مواتی مجهول المالک نباشند و صاحب آن معلوم باشد(3).

کتاب احیاء الموات من المجلد الثانی

18- سؤال:

18- سؤال: در حصول تملک به احیاء موات، قصد تملّک شرط است، یا به مجرّد احیاء ملک محیی می شود؟-؟

جواب:

جواب: اظهر این است که قصد تملک، شرط است. و الحال مخالف صریحی در نظر نیست. و جمعی تصریح به اشتراط آن کرده اند. و اصل اقتضای قصد تملّک می کند مانند

ص: 226


1- تغلّب یعنی زور گوئی، غلبه و استیلای نامشروع.
2- تقسیم موات بدون قصد احیاء و بدون تحجیر برای احیاء، جایز نیست. رجوع کنید به مسئلۀ شماره 21.
3- ای کاش شرح بیان این کلام را نیز می آورد. و خارج از دو صورت نیست: الف: عمداً در این باره سکوت فرموده است. در این صورت طبق سبک و روش فقها، باید گفت: او پس از فتوای مکرر در این مسئله و در مسئله های پیش بر این که «موتان مزیل ملکیت نیست». با آوردن این عبارت، در فتوای مذکور اعلام تردید می کند. ب: شاید معظّم له، این «کلام باقی» را توضیح داده، لیکن در نسخه برداری ها ساقط شده است. در این صورت نیز خارج از دو حالت نیست: اول: استدلال های پیشین خودش را تامّ و کامل ندیده و از نو در تأیید فتوایش به استدلال پرداخته است. در این حالت نیز حاکی است که اثبات آن نیازمند این همه کوشش بعد از کوشش است. دوم: در مقام استدراک و نوعی تلطیف و یا تضعیف آن فتوی بوده است. همان طور که در اواخر مسئلۀ شماره 1 نیز چنین کرد.

حیازت سایر مباحات. و چیزی که رافع اصل «عدم ملکیت» باشد، به جز اطلاقات اخبار احیا نیست. و متبادر از آن ها بیش از صورت قصد تملک، نیست.

بلی: علامه(ره) در تذکره تفصیلی داده که هرگاه آن فعل، عملی است که در عادت نمی کنند آن را به غیر قصد تملک (مثل بنای خانه و باغ) در این جا قصد تملک شرط نیست. بخلاف مثل چاه کندن در بیابان، و زرع کردن قطعه[ای] از زمین به امید باران. که در این جا به قصد، مالک می شود و بدون قصد، اشکالی کرده. و متفرّع کرده آن را بر اشتراط نیّت در حیازت مباحات. و اشهر اشتراط است.

و گمان حقیر این است که علاّمه(ره) قصد تملک را عبارت از «اخطار ببال» دانسته. چنان که در مطلق مسئلۀ نیّت. و در این جا عرف و عادت را نازل منزلۀ اخطار ببال دانسته؛ مثل آن که عادت به سورۀ معیّنه(1)

را نازل به منزلۀ قصد به آن سوره کرده[اند].

و چون تحقیق این است که نیّت همان «داعی بفعل» است، پس این تفصیل ثمره نمی کند. به جهت آن که هرگاه واقعاً داعی بر آن فعل، تملک نباشد بل که خانه را یا باغ را به قصد انتفاع مردم ساخته باشد، دلیلی بر حصول ملک نیست. پس علی ایّ تقدیر، قصد تملک شرط است. بلی گاه است که ثمره در صورت جهالت حال کند؛ مثل این که وارث او هرگاه نداند که مورّث قصد تملک کرده یا نه، آن نوع عمل را قرینۀ تملک بگیریم بنابر تقدیم ظاهر بر اصل(2)

(چنان که اظهر این است در مثل این مقام نظر به عرف و عادت).

ص: 227


1- در نماز.- اگر کسی عادت کرده (مثلاً) سورۀ توحید را در نماز بخواند و ارتکازاً و بدون نیت تعیین، آن را بخواند اشکال ندارد.
2- مرادش «اصالۀ عدم حصول الملک» است. اما باید گفت: علاوه بر «ظاهر عمل»، یک اصل هم در این جا هست و آن «اصالۀ عدم قصد انتفاع مردم» است.

و لکن این دخلی به مسئلۀ ما ندارد، به جهت آن که اصل مسئله این است که قصد، شرط است یا نه. و وقوع امثال این افعال (بر فرض تسلیم) دلیل حصول قصد است، نه دلیل عدم اشتراط قصد در امثال آن. و این که گفتیم قصد تملک، شرط است، منافات ندارد با این که «ید مقتضی حکم به ملکیت است». به جهت آن که ما فرض مسئله را در جائی می کنیم که مورّث الحال عمارتی بنا کرده در موات، و به مجرد اتمام، قبل از معلوم شدن حال قصد و عدم قصد، فوت شد. و مطلق ید مفید ملک بودن در صورتی است که معلوم نباشد که از این باب است. بل که مراد در عمل به مقتضای ید، آن است که در جائی که ید بر ملکی باشد که تملک آن موقوف بر ملکی نباشد که باید در ظاهر شرع حکم به ملکیت کرد(1).

بلی: ظاهر این است که حقّ اولویّت به میراث منتقل می شود، تا این که مدت متمادی شود و معلوم نباشد که از این قبیل است(2).

ص: 228


1- اما علامه در این مسئله هرگز به ید تمسک نمی کند. بل به «ظاهر عمل احیا» متمسک می شود و آن را بر «اصالۀ عدم الملک» مقدم می دارد. و دربارۀ «حصول الشک عند الارث» به «اصالۀ عدم قصد انتفاع الغیر» تکیه می کند. درست است. اگر مراد میرزا(ره) حصول ملکیت برای محیی در «بینه و بین الله» باشد، فرمایشش درست است. اما این ربطی به وارث، افراد دیگر، جامعه و حکومت، ندارد. یعنی در یک صورت سخن میرزا(ره) تمام است. و در صورت دیگر، سخن علامه تمام است. پس باید محل نزاع تعیین شود.
2- یعنی معلوم نشود که از قبیل «قصد انتفاع مردم» است. از این بیان محقق قمی(ره) روشن می شود که مراد او هر دو صورت (بینه و بین الله- بینه و بین الناس) را در نظر دارد، و توجهش به درون قلب وارث است که آیا «وارث بینه و بین الله» خود را مالک آن عمارت بداند یا نه. و در این جا «تمسّک به تقدیم ظاهر» و «اصالۀ عدم قصد انتفاع الناس» را کافی نمی داند. و این تمسک ها را به مقام اختلاف بین وارث و دیگران وا می گذارد که اگر وارث ادعای ملکیت کرد می تواند به آن دو، تمسک کند. امّا علاّمه تمسک به آن دو را برای قلب خود وارث نیز کافی می داند. البتّه نکته دقیق است، فتامّل.
19- سؤال:

19- سؤال: آیا صحرای مواتی که مانع زراعتی (از درخت(1)

یا آب، یا غیر آن) ندارد، و مهیّای زراعت است. و همین(2) محتاج است به آب. آیا همین که کسی آبی روان کند (به حفر قناتی، یا شق نهری،) و آب را بر سر زمین برساند، کافی است در احیای همان زمین؟ یا موقوف است بر زراعت و شیار کردن زمین؟ یا آن که در دور آن زمین علامتی (از مرزی، یا سنگچینی، یا غیر آن) باید بکند؟

جواب:

جواب: هرگاه مرز، یا خطی، یا مثل آن، در دور آن زمین قرار بدهد که معین کند آن را، بی اشکال در احیای آن کافی است آوردن آب. این در تعیین مذکور.

و اما اگر زمین را به علامتی معین نکند، ظاهر این است که (اگر نگوئیم که احیاء نسبت به قدر کفایت آن آب از آن زمین صدق می کند لااقلّ) این تحجیر هست نسبت به مقدار متعارف آن مقدار زمین که در خور آن آب است به قدر متعارف. و تحجیر هم منشأ اولویّت است و دیگری نمی تواند آن زمین را احیا کند.

ص: 229


1- معمولاً در مسائل احیاء، درخت را نیز مثال زده اند (و خود مصنف(ره) در مسئلۀ شماره 21 رسماً نام «جنگل» را آورده است). اما در باب انفال اجماعاً جنگل را مصداق مال امام(علیه السلام) دانسته اند. یعنی در باب احیاء الموات، جنگل را در ردیف موات تلقی کرده اند. در حالی که در احادیث، جنگل قسیم موات، شمرده شده، نه قسمی از موات. بنابر این احیاء جنگل معنی ندارد، و کندن درختان آن جایز نیست مگر خود امام صلاح داند و اجازه بدهد. و اما تک درخت: کندن تک درخت خودرو که خودش به طور طبیعی روئیده است، جایز است؟ نظر به این که در عرصۀ حقوق افراد (بخش خصوصی) فرد مالک تک درخت می شود گرچه آن را در بیابانی موات، کاشته باشد. و کسی حق تعرض به آن ندارد. بنابر این، تک درخت نیز ملکیت و مالکیت دارد، یعنی مصداق موات، نیست. پس تک درخت های طبیعی نیز ملکیت دارند و ملک امام هستند (بائک تجرّ و باء الامام لا تجرّ؟!) و کسی حق تعرض به آن ندارد مگر با صلاح دید و اذن امام یا نایب او. و این گونه تعبیر ها و عدم تفکیک ها میان موات و غیر موات، و عدم تفکیک میان قسم و قسیم، از عدم بسط ید نایب های عام، و از یأس تاسیس حکومت مشروع شیعی، ناشی شده است. که در ذیل چند مسئله به شرح رفت.
2- همین، یعنی فقط. چرائی این کاربرد قبلاً بیان شد.
20- سؤال:

20- سؤال: هرگاه کسی در دو طرف شارع عام، خانه دارد و می خواهد سقفی بر روی شارع بنا کند از قبیل ساباط، و عرض آن شارع ده ذرع هست، و محتاج است که قلیلی از شارع را داخل اساس سقف کند(1). آیا جایز است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: اظهر این است که هرگاه به قدر هفت ذراع از برای شارع باقی می ماند، جایز است تصرف هرگاه به سبب تاریکی و غیر آن (مثل کوتاهی سقف و غیر آن) ضرر به مارّه نرسد. زیرا که مستفاد از روایات معتبره تحدید شارع است به هفت ذراع. و اقوی عمل به آن است. نه به روایت بقباق که تحدید به پنج ذراع شده. و جمعی هم به آن قائل شده اند.

و ظاهر روایات تحدید مطلق شارع است. و مستفاد از آن ها این است که زاید بر آن مقدار را می توان تصرّف کرد و احیا کرد.

و این که گفتیم که شارع هفت ذراع است، در جائی است که ملکیت سابقه، ثابت نباشد. و هرگاه طرفین شارع، ملک غیر باشد و شارع کمتر از هفت ذراع (بل که از پنج ذراع هم) باشد، از ملک غیر، داخل شارع نباید کرد.

و روایت دیگر بقباق که دلالت می کند که تصرف در طریق واسع، نمی توان کرد، محمول است بر این که زاید بر حدّ شرعی شارع نباشد(2).

21- سؤال:

21- سؤال: زید ادعا می کند به عمرو که این قنات و زمین را که تو احیا کرده[ای] من در حیات فلان عالم که فوت شده، از او خریده ام و تحجیر کرده ام و تا حال واگذارده ام. و عمرو می گوید با وجودی که این زمین و قنات، موات بوده اند من احتیاطاً

ص: 230


1- اساس یعنی پایه. مراد این است که پایه را در زمین شارع بنا کند.
2- مطابق این فتوی باید مردم بریزند هر کوچه، راه داخل شهری، روستائی، و میان شهری را بگیرند و فقط هفت ذرع= 5/3 متر از آن ها را باقی بگذارند! شرح این مسئله در ذیل چند مسئله از همین باب گذشت و این فتوای میرزا(ره) مصداق کم لطفی است.

از فلان عالم که زنده است، خریدم و قیمت آن را حسب الحوالۀ او به فقرا داده ام و احیا کرده ام. آیا بر فرض ثبوت ادعای زید، بیع موات جایز است یا نه؟-؟ و بقای آثار تحجیر شرط است در اولویّت زید یا مطلقا کافی است؟-؟ و معنی احیا چه چیز است؟ و معنی تحجیر چه چیز است؟ و شرایط احیا چه چیز است؟

جواب:

جواب: زمین و قنات موات، هرگاه مالک معروفی دارد، مال اوست. و بدون اذن او هیچ تصرفی نمی توان کرد(1). و هرگاه مجهول المالک باشد؛ پس آن مال امام است. و بیع و شرای آن، وجهی ندارد. و دلیلی بر جواز صحّت آن در نظر نیست. بلی هر کس آن را احیا کند مال او می شود، و تا احیا نکرده معلوم نیست که به سبب آن خریدن، اولویّت هم حاصل شود. بلی هرگاه ثابت شود که تحجیر کرده بوده است، اولویت به هم می رساند. و تصرف عمرو باطل است به شرطی که آثار تحجیر بر طرف نشده باشد.

و این که سؤال شده است از بیع عالم؛ هرگاه عالم مجتهد عادل بوده است پس مادامی که محتمل است که بر وجه صحیحی بوده است، نقض آن جایز نیست، چون بیع در معنی حکم(2)

است. مگر این که معلوم شود که کوتاهی در اجتهاد کرده بوده است. یا معلوم شود که خلاف آن چه قطعی شرع است، کرده بوده است. و به هر حال وجهی از برای بیع موات نمی دانم، و دور نیست نقض چنین حکمی جایز باشد.

مگر این که محتمل باشد که بر(3)

آن مجتهد ظاهر شده بوده که «مال بلا مالک» است

ص: 231


1- زیرا که میرزا(ره) موتان را مزیل ملک نمی داند.
2- فتوی قابل نقض است، اما حکم قابل نقض نیست. در فتوی «موضوع» کلّی ذهنی است مانند «شراب حرام است». اما در حکم «موضوع» جزئی خارجی معین است؛ مانند «این مایع شراب و خوردنش حرام است». آن چه میرزای شیرازی(ره) دربارۀ تنباکو اعلام کرده بود، در واقع حکم بود، نه فتوی. که فقهای دیگر (که فرضاً استعمال تنباکو را جایز می دانستند) نیز چاره ای نداشتند مگر عمل مطابق حکم او.
3- در نسخه: در.

نه «مجهول المالک». و چون باید آن را تقسیم به فقرای بلد کرد (علی الاظهر) و فقرا از عین آن منتفع نمی توانند شد، حاکم آن را فروخته باشد، که قیمت آن را تقسیم کند. هر چند در این [فرض](1)

هم اشکال است در خصوص ارض موات.

یا آن که آن را موات ندانسته، و مال مجهول المالک محیاۀ را هم تقسیم به فقرا می تواند کرد. از آن جهت فروخته. و هرگاه معلوم شود هیچیک نبوده، پس وجه صحتی نخواهد داشت.

و اما شرایط احیا: پس آن چند چیز است: اول: این است که ید مسلم یا معاهدی بر آن نباشد. و در «ید» همین قدر کافی است که علم نداشته باشیم که آن تصرف، بر غیر وجهی است که منشأ تملّک نمی شود. مثل آن که متغلّبی(2) آن را تصرف کرده باشد. یا اهل قریه در میان خود بنا گذاشته باشند به تقسیم مباحات؛ مثل این که کوه را قسمت کنند و مانع شوند هر یک از تصرفات دیگران. و ضرور نیست که علم بر وجه ید داشته باشیم و سبب تملک را دانیم. بل که همین قدر کافی است در تملک بیابانی، که در ید کسی باشد، مثلاً احتمال همین که حریم قریه بوده است و آن مرتع حیوانات آن ها بوده و آن را خریده باشد (بنا بر اَشهر و اقوی که در حریم، ملکیت حاصل می شود، بیع جایز است) یا آن که محلّی از بیابان را احیا کرده بوده است از برای منزلگاه و محل خیام و قطع اشجار، و ازالۀ احجار، و تسویۀ آن کرده و آن جا را منزلگاه قرار داده باشند که خیمه زده باشند. یا از نی و چوب خانه ساخته باشند و به آن سبب آن بیابان از مراتع حیوانات آن ها شده باشد، هر چند بالفعل منزل در آن جا نباشد.

دوم: این است که حریم ملک غیر نباشد؛ مثل حریم خانه و قنات و غیره.

ص: 232


1- در نسخه: فرق.
2- در نسخه: متقلّبی.

سیّم: این که از مشاعر عبادات، نباشد؛ مثل عرفه و مشعر و منیا.

چهارم: آن که امام اصل آن را مُقطَع و [محمی](1)

نکرده باشد. و مراد به اول، آن است که قطعه زمین معیّنی را که موات باشد و تحجیری هم نشده باشد به احدی وا گذارد. و به دویّم آن که [قرق](2) کند زمین معینی را از برای چارواهای مجاهدین یا حیوانات صدقه و جزیه(3).

پنجم: این که آن زمین را دیگری تحجیر نکرده باشد. و مراد به تحجیر این است که شروع در احیا کرده باشند، پس به مجرد شروع در آن، آن شخص اَولی می باشد. و اشهر و اقوی این است که به سبب آن، ملک حاصل نمی شود، پس بیع او صحیح نیست. بلی صلح می توان کرد. چون حقّی است از حقوق. و هرگاه بمیرد این حق به وارث او منتقل می شود. و کسی که تحجیر کرد، دیگران را منع می تواند کرد از احیا. و اگر کسی احیا بکند هم، مالک نمی شود.

و تحجیر مثل این است که کسی [مرزی](4)

بر دور زمین بردارد، یا سنگچینی بکند، یا نی و چوب و امثال آن در دور آن زمین فرو کند، یا جدولی در دور زمین حفر کند، یا خطّی در آن جا بکشد که آن زمین را معین کند که شروع کند در سایر اعمال. و همچنین هر گاه کسی اراده دارد که قناتی بکند و آب آن را جاری کند، همین که یک چاه بکند (بل که همین که شروع کرد به کندن چاه) این تحجیر است، و کسی نمی تواند که دیگر در آن جا احداث قناتی بکند. تا ملاحظۀ حریم این قنات را بکند.

ص: 233


1- در نسخه: محیی.
2- در نسخه: غرق.
3- یعنی دام های بیت المال.
4- در نسخه: مرضی.

و همچنین هرگاه کسی خواهد آبی از رود خانۀ مباحی بر دارد، همین که شروع کرد به کندن نهر، تحجیر کرده است. دیگری نمی تواند او را مانع شود و از آن سمت نهر، آب بیاورد هر چند هنوز نهر تمام نشده باشد و آب داخل آن نشده باشد. و همچنین احیای زمین و چاه و معادن و غیر آن، به جهت شروع در عمل، تحجیر حاصل می شود. بلی در معادن ظاهره، تحجیر نمی باشد به جهت آن که محتاج به عمل نیست که شروع در آن عمل تحجیر آن باشد.

و هرگاه کسی تحجیری کرد و تعمیر(1)

را تأخیر کرد مدت طولانی، حاکم شرع او را اجبار می کند بر این که احیا کند یا دست بر دارد و زمین را معطّل نگذارد. و هرگاه عذری داشته باشد، حاکم او را مهلت می دهد. و این موکول است به نظر حاکم و ملاحظۀ عرف و عادت. پس هرگاه فقیری که قدرت بر چیزی ندارد زمینی را تحجیر کند که اگر خدا او را غنی کند، احیا کند. صورتی ندارد. و همچنین (ظاهر این است که) تحجیر غنی که خواهد بعد دو سال دیگر احیا کند. [نیز صورتی ندارد].

و به هر حال، ظاهر این است که در تحجیر ملاحظۀ این معنی که در عرف گویند «شروع در احیا کرده است و مستعد و مهیّای احیا هست» باید بشود. و انتظار خریدن اسباب و آلات و بیل و کلنگ و گاو و غیره، مضرّ به آن نیست. و در تعیین مدّت امهال، حدی نیست و موکول است به نظر حاکم. پس هرگاه مدت طول کشید و احیا نکرد، ظاهر این است که حق او باطل می شود. و بعضی گفته اند که باطل نمی شود مادامی که امر او را به حاکم شرع عرض نکنند و او حکم نکند. و چون اصل مسئلۀ تحجیر (ظاهراً) دلیلی به غیر اجماع ندارد، و منع از احیای ارض بر خلاف اصل است، پس اقتصار می شود

ص: 234


1- مراد، عمران است.

به موضع یقین که همان شروع در احیا با(1)

تهیّؤ و استعداد و تمکّن و عدم تاخیر بلا عذر موجهی، هست. پس اظهر عدم احتیاج است [به](2)

حکم حاکم. و بسیار شبیه است این به گرفتن جا در مسجد و بازار و شارع و امثال آن، که مفارقت طولانی در آن مضرّ است.

ششم: آن که قصد تملک داشته باشد. پس اگر چاهی در بیابان بکَنَد به قصد این که آبی بردارد و برود، یا آن که مردم از او منتفع شوند، این احیاء نیست(3).

و هرگاه مفارقت کرد، او و دیگری در آن مساوی اند. و مادامی که در آن جاست خود اولی از دیگران است. و ظاهر این است که اگر او بمیرد، همین حق اولویّت به وارث او منتقل می شود. مگر آن که او هم مفارقت کند و باز این راجع می شود به اباحه.

و اما حقیقت احیاء و معنی آن: پس چون در شرع مقدس، تفسیری از برای آن وارد نشده، باید رجوع کرد به عرف. چنان که در نظائر آن می کنند. و همچنین در لفظ «موات». چون این دو لفظ در اخبار بسیار وارد شده اند و بیانی از برای آن ها ذکر نکرده اند. و چون احیا در عرف نسبت به هر چیزی مختلف است و اهل عرف هم در هر یک از آن ها مختلف اند، پس هر کس مکلّف است به اجتهاد و بذل جهد خود در فهمیدن عرف. و در جائی که محل حیرت باشد، رجوع به اصل باید کرد.

پس ما در این جا ذکر می کنیم بعض طرق احیا را:

اما احیای زمین از برای زراعت: پس اگر جنگل است یا نیستان است، باید اِزالۀ

ص: 235


1- در نسخه: یا.
2- در نسخه: و.
3- یعنی احیائی نیست که ملکیت آور و یا منشأ اولویّت ثابت، باشد. گرچه عملاً و لغتاً احیاء به آن صدق کند.

اشجار و نی ها را بکند(1).

هرگاه محتاج به آب است راه آب آن را درست کند به این که نهری از برای آن حفر کند که از نهری یا قناتی آب در آن جاری کند. و آوردن آب و آب دادن زمین، ضرور نیست بل که همین که زمین مهیّای زراعت شد و راه آب آن تمام شد، احیا شده است، دیگر شخم کردن و زرع کردن شرط نیست در احیای آن، بل که این ها انتفاعی است که از آن حاصل می شود..

و در معنی اِزالۀ اشجار است، قطع آب در زمینی که آب در آن جا دائماً ترشّح می کند، و در اصطلاح عوام آن را «زِقزار»(2)

می گویند و در لفظ عرب «ماء العِدّ»(3)

می گویند بکسرعین و تشدید دال مهملۀ ساکنه. چون این آب مانع است از زراعت. و هرگاه محتاج است به آب، باز همان راه آب درست کردن، شرط است. و هرگاه زمینی باشد که پست و بلند داشته باشد و مهیّای زراعت نشود الاّ به رفع آن ها، آن هم مدخلیت در احیا دارد. و هرگاه زمینی باشد که احتیاج به آب آوردن نداشته باشد بل که به باران،

ص: 236


1- در ذیل مسئلۀ شماره 19 بیان شد که در حدیث ها «آجام» یعنی جنگل و نیستان، قسیم موات هستند، نه قسمی از موات. یعنی خودشان در طبیعت خودشان، حیّ هستند نه موات. فقها در باب انفال نیز همین گونه شمرده اند. اما معلوم نیست چرا وقتی که به باب احیاء موات می رسند، برخی از آنان «آجام» را موات حساب کرده و کندن درختان یا نی ها را جایز می دانند؟! در حالی که کندن تک درخت دور افتاده در بیابان نیز دلیل شرعی ندارد و حرام است. مگر به اذن امام یا نایبش.
2- زِق، یا «زِغ» یک واژۀ ترکی است به معنی گِل. زمانی که ترکان غزنوی، سلجوقی، خوارزمشاهی و ایلخانی بر ایران مسلّط شدند این واژه رواج یافته است. همین طور واژۀ «زنه- زینه» به همان معنی، که امروز در اصطلاح مهندسی کشاورزی رایج است. زمین هائی که در منطقۀ پست جغرافی (مثلاً جلگه های آبرفتی) قرار دارند و آب زیر سطحی شان با سطح شان مساوی است، دائماً به ویژه در بهار، آب از آن ها ترشح می کند. در دهه های اَخیر «زنه کش» های اصولی علمی می کنند و آن آب ها به خندق ها ترشح شده و به رودخانه ها و برکه ها هدایت می شوند. البته در قدیم نیز نمونه هائی بوده است. و زمین «زنه جار» با «باتلاق» فرق اساسی دارد. باتلاق نیز ترکی است به معنی «فرو رفتنگاه». در جائی دیدم که این واژه (زقزار) را غلط معنی کرده بودند. لذا این توضیح را دادم.
3- لغت: العِدّ: الماء الجاری- الکثیر من الشیئ،.- چون از جای جای زمین ترشح می کند مصداق کثیر می شود.

یا به رطوبتی که از زیادتی آب شط و طغیان آن در صحرا، مانده باشد، زراعت به آن [به] عمل می آید، در آن جا دیگر آب آوردن شرط نیست. بلی اگر موقوف باشد به ازالۀ اشجار، یا ریشۀ گیاه، احیای آن همان است.

و در بلادی که متعارف است که از این قبیل [زمین] ها را زرع می کنند (مثل تلّ ها، و دامن کوه های بی آب را) پس گاه است که احیای آن به شیار کردن می شود که قطع ریشه ها می کند. و گاه است که بدون قطع ریشه ها هم زمین مهیّای زرع است، در این جا این هم ضرور نیست، بل که همان قدر که نشانی از برای زمین قرار بدهد در دور آن که معیّن شود، ملک او می شود. و چون این نشان کردن(1)،

در کلام علما در همۀ اقسام احیای زمین، مذکور است و شرط کرده اند آن را و معلوم می شود که این محض از برای تعیین زمین است و دخلی در احیا ندارد، پس این داخل تحجیر خواهد بود. و در این صورت مشکل می شود که احیای این تلّ ها و زمین هائی که مهیّای زراعت هستند، به محض همین خطی که در دور آن ها بکشند، حاصل شود.

و از این جهت است که بعضی از شافعیّه گفته اند که این نحو زمین ها، قابل احیا نیستند، و هر کی در دست دارد مالک آن نمی شود و بیع آن صحیح نیست، و همچنین اجارۀ آن.

و به هر حال، حق این است که اگر کسی امثال این زمین ها را زرع کرد، صادق است که در عرف احیای آن کرده. بل که مجرد شیار کردن هم کافی است در احیای آن. و اما مجرّد خط کشیدن و نشان کردن؛ پس ما از آن بیش از تحجیر نمی فهمیم. و لکن از کلام بعض علما بر می آید که گاه است تحجیر و احیا متوافق می شوند. یعنی بعض جاها هست که تحجیر آن همان احیای آن است.

ص: 237


1- در نسخه: کرده اند.

و بدان که: کلمات ایشان در ذکر «علامت گذاشتن در دور زمین» متوافق است و [آن را] شرط دانسته اند. و خلاف [در] آن در نظر نیست. هر چند در اشتراط اجتماع امور دیگر، کلمات ایشان متخالف است؛ مثل قطع اشجار و قطع آب و غیر آن. که از کلمات بعضی بر می آید که هر یک از این ها کافی باشد هر چند زمین محتاج به بیشتر از یکی باشد.

و آن چه به گمان حقیر می رسد، این است که این علامت گذاشتن در دور زمین، محض از برای تعیین زمین است تا آن که معلوم باشد که شروع در احیای کدام زمین کرده، که به محض شروع در عمل، اولویت به هم رساند. و چون عمل تمام شود، ملک حاصل شود. و این منافات ندارد با این که هم-[ین] خط کشیدن را شروع در احیا گویند، به جهت این که از مقدمات آن است.

و آن چه به گمان حقیر می رسد این است که تعیین از برای اراضی مواتی است که علامتی از برای آن ها نباشد. اما ارض مواتی که قبل از این معمور بوده و آثار قناۀ و اَنهار و جداول آن، بر جا باشد و متمیّز باشد آن مزرعه از غیر آن(1)،

پس قصد احیاء همان مزرعه به منزلۀ خط کشیدن (و امثال آن) است در تعیین. و در عرف می گویند که این شخص شروع در احیای قنات یا تمام مزرعه کرده است. نه همین قنات تنها یا قنات با بعض از زمین های نزدیک به آن. و به محض شروع در عملی از اعمال در آن زمین، اولویّت حاصل می شود، هر چند به حفر چاهی از چاه های آن مزرعه باشد. هر چند هنوز هم به آب نرسیده باشد، و هر چند در اصل زمین مزرعه هم هیچ عمل نکرده باشد.

ص: 238


1- توجه: در این جا سخن از مزرعه ای است که قنات مخصوص به خود داشته. و یا دربارۀ قناتی است که همۀ مزارع آبشخور آن موات شده اند. و تنها در این دو صورت است که سرنوشت احیای زمین و قنات یکی می شود. اما اگر بخشی از زمین هائی که قبلاً از این قنات آب می خوردند و اینک به صورت محیاۀ در دست کسانی هستند، مشمول این احیاء و این بحث نیستند.

و بعد از آن که آب قنات بیرون آمد بر روی زمین مزرعه، احیا تمام است، هر چند تا به حال نه شیار شده باشد در آن زمین و نه زرع و نه آبیاری. مگر آن که زمین های او جنگل و بیشه و مثل این ها شده باشد که تمام شدن احیا موقوف باشد به ازالۀ آن ها نیز.

پس باید تخصیص داد عموم کلام فقها را در اشتراط علامت گذاشتن، به بیابانی که تا به حال احداثی در آن نشده باشد و بالمرّه منطمس شده و مجهول المقدار باشد.

و بنابر این؛ پس هرگاه ارادۀ احیای تلّی دارد که موات است و محدود است اراضی قابل زرع آن به احجار و وادی و امثال آن، که معلوم است که در آن ها زرع نمی توان کرد مطلقا، احتیاج به نشان کردن نیست. و در عرف و عادت، کسی که گاو می برد بر سر چنین قطعه ای همۀ آن را زرع می کند. پس هرگاه کسی گاو ببرد که همان زمین را در همان روز زرع کند، اهل عرف می گویند که شروع کرده است در احیای همۀ این زمین. پس دیگری نمی تواند در آن دخل کرد. بلی این نشان کردن در صحراهای موات بالمرّه و تلال و جبالِ بسیارِ متصل به هم، خوب است. چون دلالت عرفی در مطلق آن ها نیست.

بلی: اشکال در یک جا به هم می رسد که شخص برود در بیابانی که هرگز در آن تعمیری نشده و خواهد احداث مزرعه کند، و حفر قناتی برای آن کند، و لکن قبل از تعیین زمین و خط کشیدن و سنگچین کردن در دور او، شروع کند به حفر قنات. آیا به شروع در حفر این قنات به این قصد، مستحق آن قدر زمینی که آب چنین قناتی که بیرون آید، [هست و] در متعارف، آن قدر زمین را می خواهد؟ هر چند به این نحو باشد که در هر دو سال یا سه سال یک زمین را زرع کند (به جهت توسعه(1)

و قوت گرفتن زمین)؟ یا نه؟ و متفرّع می شود بر این، این که هرگاه دیگری (بعد شروع محیی در حفر قنات) بیاید و تحجیر کند در آن زمین های قنات، یا بنای عمارتی بکند، می تواند کرد؟ یا نه؟

ص: 239


1- مراد توسعه کیفی است نه کلی.

و گمان حقیر این است که احیا صحیح است(1)

و «جهالت بالفعل» مضرّ نیست(2)،

چون در «نفس الامر» متعیّن است. مثلاً هرگاه اراضی متصله به یکدیگر در ارتفاع و پستی، تفاوت می دارند، و نهری که به جانب آن ها جاری می شود، [به](3) بعض آن ها می نشیند و به بعض نمی نشیند به سبب ارتفاع، در نفس الامر معین است آن مقداری که به آن آب می توان آن را آبیاری کرد(4).

و آن شخص به قصد احیاء مجموع آن زمین ها، نهری از جانب آن جاری می کند.

[و فرق نمی کند آب] به حفر قناتی [باشد] یا به شقّ النّهری از آب مباحی. (مخصوصاً در وقتی که آن زمین بسیار نباشد) هرگاه(5)

منظور او احیاء آن قدر از زمین متساوی السّطوح است که در عرف و عادت، از چنین نهری آن مقدار آن سقی می شود و چنین آبی این قدر زمین را می خواهد در نظر ظاهر اهل عرف.

و شکی نیست که این هم یک نوع از تحدید عرفی است.

ص: 240


1- یعنی احیای کسی که احیای قنات را شروع کرده است.
2- یعنی مجهول بودن دبی آب فعلاً، که با تناسب آن، مقدار زمین نیز مجهول است.
3- در نسخه: و.
4- توجه: در زمین های هموار، دبی آب معیار است. اما در زمین هائی که دچار فراز و نشیب هستند یک معیار دوم نیز در کنار آن، قرار می گیرد. زیرا ممکن است که دبی آب زیاد باشد اما آبیاری بخش های مرتفع با آن، ممکن نباشد. در این عصر، معیار دوم به دو نوع تقسیم می شود: الف: فرازهائی که صاحب قنات می تواند آن ها را به وسیله پمپ آبیاری کند. در صورت وجود چنین قصدی، باز معیار فقط دبی آب می شود. ب: فرازهائی که صاحب قنات نمی تواند به وسیله پمپ هم آن ها را آبیاری کند، یا چنین قصدی در بین نیست. در این صورت، معیار دوم سرجای خود هست. ادعای قصد پمپاژ نیز با یک شرط پذیرفته است؛ «او توان مالی پمپاژ را داشته باشد». و به امید این که روزی خداوند برایش وسعت مال دهد آن وقت پمپاژ خواهد کرد، کافی نیست. همان طور که در سطرهای پیشین بیان کرد.
5- عبارت نسخه: و همچنین هرگاه.

و اما اختلاف نظر اهل عرف و تفاوت آن ها در تعیین مقدار؛ پس آن مضرّ نیست (چنان که در سایر مواضع هست) پس هر قدری(1)

که یقینی است که اهل عرف حکم به آن می کنند. جزماً، داخل است. و هر قدر را جزماً حکم به خروج می کنند، خارج است. و هر قدر که مشکوک فیه است، در آن رجوع به اصل می شود که [عدم] احیا است و بر اباحۀ اصلیّه باقی است.

و به هر حال؛ در صورتی که مقصود محیی از حفر قنات و شقّ النهر، احیاء زمینی است که در برابر آن آب است، [اگر] کسی بگوید که «قبل از آن که آب بر سر آن بیاید، دیگری می تواند که تمام آن زمین را احیا کند، چون خطی به دور آن نکشیده. مثلاً حتی این که به قدر مبذر یک من زمین را از برای صاحب نهر و قنات نگذارد». عقل و شرع و عرف و عادت و «نفی ضرر»، همه حکم می کنند به فساد آن.

و همین که قائل شویم که قلیلی از آن زمین که نزدیک به انتهای نهر است جایز نیست احیای آن، باید قائل شویم که هر قدر که محتاج الیه آن است عرفاً، داخل شود. به جهت آن که دلیلی در فرق و بر تعیین قدر هیچکدام نیست. و این که فقها مسئلۀ احیاء قنات و نهر و چشمه و چاه را جدا متعرّض شده اند و حدّی از برای حقیقت آن ها تعیین کرده اند [به](2)

ادعای فهم عرفی، ظاهر این است که آن جائی است که مقصود بالذات همان اخراج آب باشد. و در این جا مقصود بالذات، احیاء زمین و تملک آن است. پس تحقق احیای نهر و قنات در این جا کافی نیست(3).

تا این جا کلام بود در بیان احیای زمین از برای مزرعه.

ص: 241


1- در نسخه: پس هر قدری را.
2- در نسخه: و.
3- زیرا هدف احیای زمین است.

و اما احیای زمین از برای باغ، یا خانه ساختن، یا جای حیوان قرار دادن، و امثال آن، و همچنین کلام در احیای معادن و غیر آن: پس در این جا چون مقصود ما نبود و کلام در آن ها طول کشید، لهذا در آن ها اکتفا به اشارۀ اجمالی می کنیم تا هر وقت که وقت اقتضای تفصیل کند به آن ها بپردازیم.

پس می گوئیم که: هرگاه خواهد احیا کند به قصد باغ ساختن، در کلام ایشان خلاف است. و ظاهر این است که دیوار کشیدن به دور آن معتبر باشد(1).

و هرگاه در آن بلاد متعارف باشد «بخوهر»(2)

که متعارف است از گِل و سنگ، یا چوب و نی، یا خار و خاشاک، یا مرز بلندی که از خاک می گذارند. و در بعضی بلاد مثل بصره و قزوین که هیچ متعارف نیست، ضرور نیست.

و همچنین راه آب درست کردن هرگاه محتاج به آب است، چنان چه غالب این است. و اما هرگاه زمین نی زار باشد یا جنگل باشد، یا آب فرو گرفته باشد، پس ظاهر این است که ازالۀ آن ها نیز معتبر است. و دور نیست که غرس کردن نهال هم در آن، شرط باشد. و بعضی سبز شدن و روئیدن درخت را اعتبار کرده اند.

و اما احیاء زمین به قصد خانه: پس آن است که دیوار در دور آن بکشد (به هر چه

ص: 242


1- ظاهراً مراد محقق قمی(ره) این است: تا وقتی که دیوار نکشیده، کار او تنها اولویت آور است، تا زمانی که نهال هایش (باصطلاح باغداران) بگیرد. به عبارت دیگر: وقتی به آن احیاء صدق می کند و به ملکیت محیی در می آید که یا دیوار کشیده باشد و یا نهال هایش بگیرد. و پیش از آن تنها اولویت دارد. همان طور که خودش تصریح خواهد کرد.
2- «بِخو»- بخاو- زنجیر کوتاهی با دو حلقۀ بزرگ در دو سرش، که دست ها یا پاهای چهار پایان را با آن می بندند تا نتواند بدود و فرار نکند. «هِر» صوتی که برای راندن، یا بازداشتن، یا بر گردانیدن گوسفند از مسیر، به کار می رود. «بخوهر» مرکب از دو لفظ مذکور، یعنی چیزی که هم نقش بخو را دارد و هم نقش هر را و مانع از ورود حیوان به باغ می شود. ظاهراً این اصطلاح زمانی در ناحیه اصفهان به ویژه در ناحیه لرستان، رواج داشته است. البته در نسخۀ ما به طور نادرست «نحو نهر» آمده است.

متعارف آن بلاد است) و بر بعضی از آن ها سقف قرار بدهد به آن چه متعارف است. و در گذاشتن از برای آن شرط نیست. و از برای سکنای حیوانات، دیوار ساختن کافی است.

و احیای زمین از برای چاه، این است که حفر کند تا به آب برسد. و از برای قنات، این است که آن را بر روی زمین جاری کند. و از برای شقّ نهر از نهر مباح، این که دهنۀ نهر را به آب نهر عظیم برساند و آب داخل آن بشود بل که داخل شدن هم شرط نیست. و احیای معادن باطنه که در زیر زمین است (مثل فیروزج و مس و غیر آن) پس آن است که حفر کند تا برسد به آن ریکیه(1)

[که] جوهر در آن هست.

و قبل از این مذکورات، آن عملی که شده، در معنی تحجیر است و موجب اولویّت است.

و در معادن ظاهره، احیائی نمی باشد (مثل نمک هائی که در صحرا به هم می رسد، یا از آب بسته می شود بدون عملی). بل که آن ها مثل سایر مباحات، مثل گیاه، و هیزم. و به سبق حیازت، ملک(2)

میشود.

و بدان که این اقسام احیا که مذکور شد، گاه است که بعضی آن ها از برای نوعی از انواع احیا کافی باشد و برای نوع دیگر کافی نباشد؛ مثل رسیدن به آب چاه که از برای احیای همان چاه کافی است، نهایت از برای احیای قناتی که می خواهند این چاه یکی از چاه های آن باشد، کافی نیست. و همچنین هرگاه دیواری در دور زمین بکشد از برای خانه ساختن، و واگذارد. که این برای جای گوسفند احیا هست، و لکن از برای خانه ساختن تحجیر است. پس هرگاه آن چیزی که آن فعل در حق او احیا نیست، کاری بکند که در حق دیگری احیا هست. آیا این را احیا می گویند یا نه؟-؟ در این اشکال است و

ص: 243


1- یا مراد از ریکیه، شن است. و یا در اصل «رگه» بوده که در نسخه برداری اشتباه شده است.
2- نسخه بردار ابتدا مالک نوشته سپس روی الف خط زده است. و این درست تر است.

اظهر این است که کافی است. چنان که مختار علاّمه است در تذکره(1).

22- سؤال:

22- سؤال: آیا از برای دیوار حریمی می باشد یا نه؟-؟ و اگر حریمی هست چه قدر است؟.

جواب:

جواب: بلی دیوار را حریمی می باشد، خواه دیوار حصار و خانه باشد و خواه دیوار باغ و بستان. به شرطی که دیوار در ارض موات بوده باشد. پس اگر ملک کسی متصل به دیوار دیگری باشد، در املاک متجاوره حریمی نمی باشد. پس معنی حریم در این جا این است که هر گاه در پای دیوار، زمین مواتی باشد کسی دیگر او را احیا نمی تواند کرد.

اما حریم دیوار، همان قدری است که اگر خراب شود، خاک آن در آن جا می ریزد. و در وقت تعمیر آن محتاج به گِل ساختن و امثال آن می باشد. و ظاهر علاّمه در تذکره(2) دعوی اجماع بر آن [است]، و حاجت و ضرورت و عرف و عادت نیز مؤید آن است.

23- سؤال:

23- سؤال: زید زمین موات مجهول المالک را احیا کرده و زرع کرده و در تصرف دارد. و بعد عمرو قنات مجهول المالک مواتی را با اراضی آن، احیا می کند، و در حین تنقیۀ قنات و حفر آبار آن، رشتۀ قنات متصل می شود به آن زمین زید، و چندین چاه این قنات که منبع آب آن بوده، در زمین زید واقع است که باید آن ها نیز حفر شود و تنقیه شود که از آن قنات منتفع شود و آب را جاری کند در آن اراضی مختصه به آن. و زید مانع عمرو می شود که تصرف در زمین من مکن. آیا جایز است منع یا نه؟-؟

جواب:

جواب: هر چند نظر به قواعد فقها و ظاهر اخبار، چنین می نماید که می تواند مانع شود، لکن بعد از تأمل صادق و تعمق تمام، ظاهر این است که نتواند مانع شد. به جهت آن که موات مجهول المالک مال امام است خواه بیابان بکری باشد که تا حال دست خورده

ص: 244


1- تذکره، ج 2 ص 412 ط قدیم: لو ارادها حظیرۀ للغنم، فبناها بجصّ و آجر و قسّمها بیوتاً، فانّه یملکها..
2- همان، ص 413.

نشده باشد، یا مزرعه و قنات منهدمۀ مخروبه باشد.

و شکی نیست در این که «اراضی من حیث اَنّها اراضی» نوعی است از ملک، و «قناۀ من حیث [ا]نّها قنات» نوعی است از ملک. و احیاء قنات به تنهائی ممکن الحصول است. و احیاء اراضی به تنهائی ممکن الحصول است. و همچنین احیاء قنات و اراضی با هم، ممکن الحصول است. و هر یک از اراضی و قنات را در حدّ و ذات خود مرافق و حریمی می باشد هر چند موات باشند. و موات بودن منافات با استحقاق حریم، ندارد.

و این که در کلام بعض فقها مذکور است که «معنی حریم آن موضع نزدیک به موضع معمور است که انتفاع بردن آن معمور موقوف به آن است» معنی آن این نیست که مادامی که معموره است حریم دارد. لا غیر. بل که معنی آن این است که حریم از برای معموره ثابت هست. و [این](1) منافات ندارد با این که بعد خراب شدن معموره، حریم از حریم بودن بیرون نرود(2).

و همچنین: قول فقها که در کتاب احیاء موات در شرط احیا می گویند «و اَن لا یکون حریماً لعامر» مراد ایشان این نیست که حریم مخروبه را جایز است احیاء. و الاّ جایز خواهد بود احیاء حریم قنات خراب ها و قریه خراب ها که مالک آن [ها] معروف است(3).

ص: 245


1- در نسخه: لکن.
2- و با بیان دیگر: قنات مخروبه، به عنوان «قنات مخروبه» ملک امام(علیه السلام) است و قنات مخروبه بدون حریم، ارزش مالی خود را از دست می دهد. و دیگر معنائی برای ملکیت آن نمی ماند.
3- این دلیل مصنف(ره) خارج از موضوع بحث است. زیرا اراضی و قنات های مخروبه که صاحب شان معروف باشند «مملوک» هستند و در ملکیت مالک باقی هستند (البته بنابر قول قائلین آن) و تا ملکیت مالک باقی است حریم نیز باقی است. و بحث در جائی است که از ملکیت معین خارج شده و به ملکیت امام(علیه السلام) در آمده اند. و کلام مصنف(ره) نقض می شود در برخی اراضی موات، آیا یکی از شرایط احیای اراضی خراب که مالک شان معروف نیست، این است که محیی از خط و مرز مالک قبلی خارج نشود؟ مثال: زمین هائی در کنار هم مخروبه و مُعرَض المالک شده اند، اینک کسی می خواهد یکی از آن ها را احیا کند. آیا او مجبور است حدود و مرز آن قطعه را رعایت کند و از آن خارج نشود؟ یا می تواند از قطعات دیگر نیز ضمیمه کند؟ بدیهی است که او به رعایت حدود قطعات موظّف نیست، هر قدر بخواهد می تواند احیا کند. پس آنچه معیار است، «شخصیت مالی» آن مخروبه است. و محور بحث، دو نوع احیا و دو عمل احیا، و نسبت آن دو با هم است. اگر احیاء زمین به نحوی باشد که موجب شود قنات شخصیت مالی خود را از دست دهد، جایز نیست. زیرا موجب تضییع یکی از اموال امام(علیه السلام) شده است. و لذا می بینیم که اگر امام (یا نایب او) به احیا کنندۀ زمین اجازه دهد که قنات را از بین ببرد (به هر مصلحتی) او می تواند همۀ قنات همراه با حریمش را به عنوان زمین، احیا کند.

و شکّی نیست در این که احدی فرق نگذاشته مابین قریۀ خرابه و قنات خرابه. و حریم آن ها(1).

بل که خلافی که کرده اند در این است که آیا موات معروف المالک، جایز است احیاء آن و ملک محیی می شود یا نه؟-؟ و کلام ایشان در اصل خرابه و حریم آن مساوی است و علّت هم یکی است، خصوصاً بنابر اشهر و اقوی که حریم مملوک است و احکام ملک بر آن جاری می شود و محض اولویت نیست.

و این که فقها در این مقام لفظ «عامر» را ذکر کرده اند جهت دفع توهّم این است که موات بالاصل بودن کافی نیست در جواز احیا در صورتی که آن مرافقِ معموره باشد. یعنی چون آن مرافق معموره است از تحت عنوان موات خارج است. پس عموم «من اَحیی مواتاً فهو له» شامل آن نیست. یعنی چون معموره و محیاتی محتاج به آن شده و از اتباع

ص: 246


1- بحث در موارد مجهول المالک است، و دلیلی وجود ندارد بر عدم جواز احیای حریم و حریم های قریۀ خرابه. همه جای قریه خرابه اعم از زمین های زراعی، خانه های ویران، بخش هائی که در زمان آبادانی مرتع بوده اند، بخش هائی که در آن وقت حریم بوده اند، احیاء همۀ این ها و تبدیل کردن شان به اراضی زراعی، یا باغ، یا ساختمان مسکونی و غیر مسکونی، جایز است. زیرا همۀ آن ها تحت عنوان اراضی موات قرار دارند و احیای اراضی موات جایز است. و هیچکدام از آن ها «شخصیت مستقل مالی» غیر از عنوان «موات» ندارند. اما قنات چنین نیست و شخصیت مستقل مالی دارد که اگر آن را از دست بدهد از مالیت می افتد و تضییع مال می شود.

و مرافق آن شده، جایز نیست احیای آن، هر چند خود بالذات موات باشد.

خلاصه آن که: مراد ایشان در این مقام، بیان استثناء این فرد موات است که موات بالاصل است به سبب انتساب آن(1)

ب-«ما تعلّق به الاحیاء و العمارت».

پس هرگاه ثابت شد ممنوعیت احیاء آن و استثنای آن از ادلّۀ جواز احیاء، و ملک صاحب معموره هم شد، این منع در آن ثابت است، و به سبب طروّ موتان و خرابی به ذی الحریم، از وصف تبعیت بیرون نمی رود، چه جای ملکیت. و استصحاب آن هم دلیلی است قوی که رافعی ندارد.

و هرگاه این معنی در حریم و مرافق مخروبۀ مجهول المالک ثابت شد، آیا امام(علیه السلام) از کدام مالک کمتر است که بدون اذن او تصرف در ملک او [توان] کرد. و کلام در ادلّۀ احیاء، بعد مذکور می شود.

و به هر حال شکی نیست که قلعۀ خرابه که در صوب درب آن(2) زمینی باشد که الحال موات باشد و مجهول المالک باشد(3)، جایز نیست که کسی بیاید و در برابر در[ب] آن قلعه نهری حفر کند، یا احداث باغی یا بنای جدیدی بکند. چون مطرح قُمامه و تراب و ثلوج، و مَبرک خیل و مجمع حیوانات در در[ب] آن قلعه می شده. و این ها همه از جملۀ حریم و مرافق آن است(4). و همچنین قنات خرابۀ معلوم المالک را جایز نیست در

ص: 247


1- در نسخه: به آن.
2- صوب: طرف، سمت، سوی.
3- در نسخه: نباشد.
4- کاملاً روشن است که در این بیان مصنف(ره) «موضوع اخصّ» اما «مدعی اعم» است. یعنی موضوع بحث عبارت است از مواردی که آن مخروبه، شخصیت مالی مستقل داشته باشد مانند قنات، قلعه، کاروان سرا، پل و امثال شان. اما روند بحثی را در بستر عام انداخته به طوری که شامل هر موات می شود و حریم هر زمین مخروبه (حریمی که در زمان عمران و آباد بودنش بود)، ممنوع الاحیاء می شود. و پر واضح است که نظر ایشان دربارۀ موارد «شخصیت مالی مستقل» کاملاً صحیح است. و این هیچ نیازی ندارد که جریان بحث به دیگر موارد موات کشیده شود که بی تردید جای اشکال است. اگر از اول با دو جمله می گفت: «مواردی که دارای شخصیت مالی مستقل هستند، حریم و مرافق شان محفوظ است و قابل تفکیک به وسیلۀ احیاء نیستند. زیرا چنین تفکیکی آن ها را از مالیت ساقت می کند و مصداق تضییع مال می شود»، کافی بود و هیچ نیازی به این همه بحث طولانی نبود و دچار اشکال نیز نمی گشت. همان طور که در تعلیقۀ پیش اشاره شد.

حول آبار آن و حریم آن، احداث امری بکند که منافی مرافق باشد.

پس بی شک قید «عامر» در کلام ایشان که می گویند «حریم عامر را نمی توان احیا کرد» مفهوم آن معتبر نیست(1).

خصوصاً این که غالب این است که هر کس که می خواهد حریم مخروبه را احیا کند پس خود مخروبه را هم تواند احیا کرد. پس محتاج الیه، بیان حکم حریم عامر است، نه غیر آن. و این قید «وارد مورد غالب» است و حجّت نیست. و توهّم این که چون بالفعل مخروبه محتاج به مرافق نیست (به جهت انتفاء وصف مرافقیت) پس باید تعلّق به مخروبه نداشته باشد، ضعیف است خصوصاً بنابر قول به مملوکیت مرافق و حصول ملک و وصف مرافقیّت قدیمه که باعث حریم بودن و اولویت (بل که ملکیت شدن) همان کافی است در ثبوت تعلق بل که ملکیت. و زوال آن محتاج است به دلیل و ناقل.

و اما عمومات اذن امام(علیه السلام) در احیاء: مثل «من أحیی مواتا فهی له»، و مثل «أَیُّمَا قَوْمٍ أَحْیَوْا شَیْئاً مِنَ الْأَرْضِ وَ عَمَرُوهَا فَهُمْ أَحَقُّ بِهَا»، و مثل صحیحۀ سُلَیْمَانَ بْنِ خَالِدٍ «قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) عَنِ الرَّجُلِ یَأْتِی الْأَرْضَ الْخَرِبَةَ- فَیَسْتَخْرِجُهَا وَ یُجْرِی أَنْهَارَهَا- وَ یَعْمُرُهَا وَ یَزْرَعُهَا- مَا ذَا عَلَیْهِ قَالَ الصَّدَقَةُ- قُلْتُ فَإِنْ کَانَ

ص: 248


1- مراد از «مفهوم» اصطلاح علم «اصول فقه» است. یعنی این که گفته اند «حریم زمین عامر را نمی توان احیاء کرد» مفهومش این نیست که «حریم زمین موات را می توان احیاء کرد». زیرا این سخن شان کاربرد مفهومی ندارد. اما همان طور که بیان شد، هیچ نیازی به این بحث ها نیست.

یَعْرِفُ صَاحِبَهَا- قَالَ فَلْیُؤَدِّ إِلَیْهِ حَقَّهُ»(1)

پس جواب از آن این است که در عرف و لغت ارض و قناۀ و قریه و باغ و دکان و امثال آن، متغایر است، هر چند همۀ این ها در روی زمین یا تحت زمین است. و شکی نیست که فرق بیّن است مابین احیای ارض و احیای قنات و احیای مزرعه و احیای قریه. پس هرگاه کسی آن زمینهای مزرعه مخروبۀ حول چاه را با اصل حلقه چاه ها هموار کرده و زرع کرده(2)،

بر فرضی که مسلّم داریم که این در تحت «من اَحیی ارضاً فهی له» باشد، در تحت «من احیی قناۀً فهی له» نیست(3). و در این هنگام بر فرض صدق عموم احیای آن اراضیِ فوق، شکی نیست که صادق نیست که احیای آن قنات را کرده. و هرگاه صدق نکرد احیای قنات، پس باَجمعها با وصف قنات بودن، در تحت عموم موات باقی مانده و صادق است بر آن که «انّه ملک للامام لانّها مخروبۀ مجهولۀ المالک» بالفرض. پس از چه راه توان مانع حق امام شد در آن قنات؟ و عدم ظهور امام(عج) مجوّز تصرف در حق او نمی شود، الاّ به رخصت او. و رخصت او به حصول احیاء می شود، و آن بالفرض در قنات ممنوع است(4). و آن چه حریم آن است در اولویت بل که در ملکیت امام باقی است.

و الحال که مسلمی می خواهد که احیای آن قنات مخروبۀ ممات بکند، چه چیز است که مانع او تواند شد؟ پس بر فرض تسلیم این که آن زمین های حریم چاه ها داخل ارض

ص: 249


1- وسائل، ابواب احیاء الموات، باب 3 ح 3.
2- عبارت نسخه: پس هرگاه کسی آن زمین های حول چاه های مزرعۀ مخروبه دیگر را با اصل حلقه.
3- پس آن چه در این جا مهم است «شحصیت مالی مستقل» است.
4- مراد از «ممنوع است» یعنی «موجود نیست». در اصطلاح فقها شبیه این تعبیر زیاد است؛ یعنی اگر کسی در این جا ادعا کند که چون به عنوان زمین احیاء شده پس اذن محقق شده، چنین ادعائی دربارۀ قنات ممنوع است.

باشند و ملک او شوند، بیش از این قدر نیست که مانع حق قنات بشوند(1). پس اگر مسلّم بداریم، غایت ما فی الباب قلیل زراعتی که در بین چا[ه]ها [است] بدون ضرری به قنات، جایز باشد.

و بر فرض که آن مزرعۀ فوق قنات هم موات [و] مال امام بوده، شکی نیست که این رشته چاه ها داخل آن زمین نیست(2).

مثلاً هرگاه امام(علیه السلام) حاضر بود و آن مزرعۀ فوق را به کسی می بخشید(3)، یا می فروخت، این مزرعۀ بایره(4)

و قنات آن داخل آن نبود. پس چگونه تجویز تملک آن به سبب احیا، موجب تملک اساس مزرعۀ دیگر او می شود که همان منبع قنات است(5)-؟ و بودن احیاء مزرعۀ فوق القنات از جملۀ ناقلات شرعیه، اقوی نیست از بیع و هبه.

و شکی نیست که هرگاه کسی دو مزرعه داشته باشد که رشتۀ قنات احدهما در میان

ص: 250


1- در نسخه: نشود.- توضیح: یعنی اگر بپذیریم که ملک او شوند، باز نمی تواند مانع قنات بشود.
2- یعنی ملکیت قنات جزء ملکیت آن زمین نیست گر چه مسیر قنات در زیر همان زمین و چاه هایش در داخل آن قرار دارند.
3- در نسخه: می بخشد.
4- یعنی زمینی که در زمان دایر بودنش از آب قنات آبیاری می شده.
5- توجه: در اصطلاح امروزی فارسی «منبع» به چیزی یا به جائی گفته می شود که انبار و محل تجمع یک چیز باشد و به تدریج از آن جاری، خارج و یا استخراج شود. مثلاً دربارۀ قنات منبع آن چاه ها (به ویژه اولین چاه آن) می شود. اما مراد مصنف(ره) این نیست و اساساً استعمال این لفظ در این معنی درست نیست. زیرا معنی اصلی حقیقی آن همان جائی است که آب قنات در روی زمین جاری می شود؛ یعنی دهانۀ خروج آب قنات که در پایان مسیر زیر زمینی قرار دارد. در سطرهای بعدی خواهیم دید که در فارسی به آن «فرهنگ» می گویند. نبَعَ یَنبعُ نبعاً و بنوعاً و نبعاناً الماء: خرج من العین.- المنبع: مخرج الماء. چاه ها، در این اصطلاح، منشأ آب هستند نه منبع آب. مرحوم میرزا در این جا دربارۀ دو زمین بحث می کند: زمینی که در روی مسیر زیر زمینی قنات قرار دارد، و زمینی که آب قنات در آن جا بیرون می آید. می گوید: بیع زمین روی مسیر شامل چاه ها و مسیر قنات و زمین دوم نمی شود. عدم دریافت مراد مصنف(ره) در این عبارت بعضی ها را سرگردان کرده است.

اراضی دیگری باشد، و آن مزرعه و اراضی آن را بفروشد، این رشته قنات و چاه های آن و حریم آن، داخل مبیع نیست عرفاً و لغتاً و شرعاً. پس همچنین «ناقل احیا» شامل آن نخواهد بود. غایت امر این است که در این جا تعارض واقع شده باشد بین عموم «من احیی ارضاً فهی له» و بین «کلّ موات فهو مال الامام»، و تصرف در فوق الارض قنات، مقتضی عموم اول باشد، و عدم منع از تصرف در قنات (من حیث انّه قنات) داخل عموم دویّم. به جهت این که گفتیم که قنات من حیث انّه قنات، احیا نشده است.

و مقتضای عموم ثانی، جواز تصرف امام یا نایب اوست که عبارت از محیی آن باشد در آن موات، سواءٌ مَنَعَ المحیی الاوّل عن التصرف فی شقّ منه ام لا. و مقتضای عموم اول تسلّط محیی اول است بر تصرف در اراضی که احیا کرده، سواء منع المحیی الثانی عن التصرف ام لا. و بینهما عموم من وجه است، و عموم ثانی اقوی است. چون موافق اصل و استصحاب است. و عموم اول (قطع نظر از منع عموم و شمول آن) هم موردی ندارد. و [شمول] نفی عسر و حرج و ضرر [به طور] مشترک است(1)

و قبح اضرار [به] امام، بیشتر است. خصوصاً که در این جا خود باعث ضرر خود شده.

و قول به این که «محیی اول تصرفی در قنات نکرده بدون اذن»، بی معنی است، چرا که در این صورت بقای موات بر ملک امام به نحوی که به او نتوان منتفع شد در حکم عدم است. و این توهّمات و غفلتها منشأ آن، غفلت است از مالکیت مستقلّۀ امام، و غفلت است از عدم صدق «من احیی ارضاً» عَلی «من احیی قناۀً».

خلاصه این که: مزرعۀ موات(2)

که سرچشمۀ [قنات] آن در میان این مزرعۀ محیاۀ است و عمده مرافق و محل انتفاع آن در این جا است، بالمرّه معطل گذاشتن [آن] و تضییع

ص: 251


1- یعنی مشمول هر سه است.
2- در نسخه: مواد.

ملک امام کردن (بدون این که مصحح شرعی متین قویمی داشته باشد به محض این که چاه های آن را هموار کرده باشد که جواز آن معلوم نبود) جرئت عظیمه ای است.

و بالجمله: آن چه از عمومات بر می آید، رخصت امام است در احیای آن چه متعلّق به او است از اراضی و قنوات و سایر موات. نه تضییع آن ها و افساد آن ها بالمرّه.

و از آن چه گفتیم ظاهر می شود دفع توهمی دیگر که در این مقام شاید [در] بعضی اذهان خلجان کند. و آن این است که: چون است که احیای اولی در زمین های بکر و بیابان هائی که تا به حال کسی در آن ها کاری نکرده، هرگاه کسی احیائی بکند و احداث مزرعه و قنات بکند و محتمل باشد که من بعد کسی بیاید و خواهد در تحت آن، مزرعۀ دیگر احداث کند که رشته قنات آن در آن زمین باشد، چرا ملاحظۀ آن را نباید کرد؟ و حال آن که آن هم مال امام است، و این سدّ منفعتی است از منافع آن، و منشأ تضرر آن محیی است که بعد این بیاید و خواهد احداث قناتی بکند. و [چرا] در این جا جواز احیای این چاه های خرابه(1)

و حوالی آن، مشروط است به عدم تضرّر محیی مزرعۀ تحتانیّه که بعد پیدا شود-؟

و وجه اندفاع این توهم، ظاهر است و فرق بیّن و واضح است. به جهت آن که جهات انتفاع زمین، مختلف است، و در خصوصیت قنات مخروبه به ملاحظۀ فرازو نشیب زمین شده و محل جریان آب و استعداد انتفاع به آن، مبیّن شده. و در حفر آبار و مجرا خرج بسیار شده که الحال بعد خرابی هم این امور باعث منفعت است. و نوع ملکیت قنات و قریه مغایر نوع ملکیت ارض بکر است. و تصرف در اراضی بکر همین که افسادی در آن نباشد، در تحت عمومات اخبار هست. و لکن تصرّفی که منشأ تضرّر به نوعی دیگر از ملک باشد، نه داخل عنوان «من احیی» هست و نه خالی از ضرر و اضرار است.

ص: 252


1- مراد احیای آن ها به صورت هموار کردن چاه ها و تبدیل آن ها به زمین زراعی است.

و لهذا ما در زمین بکر راضی نیستیم که کسی تصرفی بکند که منشأ افساد آن باشد؛ مثل این که کسی در کنار رودخانۀ عظیمی مشغول شود به همین که زمین های موات حول آن را خراب کند و در آب بریزد و زمین را بایر کند که به آن منتفع نتوان شد.

بلی: خاک برداشتن از زمین های بکر، هر چند مستلزم فوت شدن و عدم قابلیت زرع بشود، آن نوعی دیگر از رخصت است که در انفال امام(علیه السلام) است به جهت منافع عباد. و در امثال این قنوات مخروبه، معلوم نیست که هر رخصتی باشد حتّی تضییع و تعطیل آن ها با وجود قابلیت و قوت قریبۀ انتفاع بر وجه انفع و اهمّ.

خلاصه این که: در احیای اراضی بکر، تصور این که «بلکه دیگری بیاید و خواهد احداث قنات کند در همین زمین که او احیا کرده»، مانع تصرف او نمی شود. به جهت عموم رخصتِ «من احیی ارضاً فهی له»، و عدم صدق «انّ هذا موات آخر من غیر جنس الارض تمنع احیاء الارض من الانتفاع به».

و بسا باشد که توهّم شود که منع محیی اول از احیاء آبار منهدمه و هموار کردن و زرع کردن آن، مستلزم تعطیل زمین و تفویت حق مسلمین است در سنوات متمادیه، و آن خوب نیست. چون حق الانتفاع از برای مسلمین در جمیع موات مجهول المالک، ثابت است. و [این توهّم مندفع است. زیرا] آن معارض است به تعطیل مزرعۀ متبوعۀ قنات و نفس قنات، که منافع آن اضعاف مضاعف این قلیل زمین محلّ آبار است.

و بدان که: حریم هر چیز، معنی جدائی دارد. و از این جهت است که حریمی که فقها از برای قنات ذکر کرده اند که «باید بین القناتین هزار ذراع یا پانصد ذراع باشد»، مراد ایشان این است که در ارض موات حفر قنات دیگر نمی توان کرد در کمتر از این

ص: 253

مقدار، تا نقصان به آب این قنات نرسد. نه این که در این مقدار زمین هیچ گونه تصرّفی نتوان کرد. پس اگر کسی در کمتر از پانصد ذراع فاصله، احیاء دیگر بکند مثل زرع و بنای عمارت و غیره، نمی توان مانع او شد.

هرگاه این را دانستی(1)؛ پس بدان که زمین مواتی که زید احیا کرده مال امام بوده است. و زمین و قناتی که عمرو احیا می کند هم مال امام بوده است. و احیائی که زید در سطح الارض آن زمین موات کرده، به سبب آن مستحق همان احیای مناسب زمین من حیث هو است، و از برای او هست زرع و غیره هرگاه منشأ ضرر به تحت الارض نباشد. و حقوق مرافق موات دیگر که آن نیز مال امام است بر ملکیت امام باقی است تا زمانی که عمرو بنای احیای آن کرد. الحال با جمیع مرافق، متعلق به عمرو می شود. و اگر بالفرض امام حاضر می بود و سطح الارض زمین زید را به زید می بخشید، مستلزم آن نبود که قنات تحت الارض آن را هم بخشیده باشد. چنان که واضح است. پس آن چه الحال متعلق به زید شده از جهت احیای همان سطح الارض است در غیر مرافقِ تحت الارض که مضرّ به آن باشد. و احیای عمرو قنات را(2)، در حکم این است که این را هم علیحده امام به عمرو بخشیده باشد. پس عمرو را می رسد احیای قنات، و می رسد که زید را منع کند از تصرّف در مرافق آن.

و به هر حال؛ منع زید عمرو را منافی ادلّۀ قاطعه است از عقل و نقل، خصوصاً که اغلب این است که این منع از باب لجاج و اضرار است و این نیز حرام و ممنوع است. پس

ص: 254


1- برمی گردد به اصل سؤال.
2- در نسخه: قنات ثانی را- ممکن است برای لفظ «ثانی» یک تصور درست فرض کرد. لیکن در آن صورت نیز خارج از موضوع بحث است.

خوب تامّل بکن در این تحقیق، و غنیمت بدان، که گمان نمی کنم که تا به حال کسی به آن بر خورده باشد(1).

و بدان که: اصل مسئله را هرگاه فرض کنی در جائی که معلوم نباشد که زید آن زمین را احیا کرده باشد، و [یا] آن در اصل مجهول المالک بوده یا موات محض بوده، بل که همین قدر معلوم است که ملک زید است و متصرف در آن است. در مسئله اشکال بیشتر می شود. و گاه است که کسی بگوید که سخن عمرو در این وقت مسموع نیست به جهت این که در این وقت زید متمسک است به ید و تصرّف، و مفروض این است که مسلمی است و بطلان قول و تصرف او معلوم نیست و احتمال صحت را هم دارد به چند وجه که اظهر آن ها این است که محتمل است که همین چاه ها در وقت انتقال به او یا پدر او، به همین صورت مواتی بوده معروف المالک که از مالک به وجهی شرعی منتقل شده به او، و او طمّ آبار آن نموده و هموار کرده و زرع کرده. و از برای عمرو در برابر یَد تصرف او چیزی نیست الاّ این که می گوید که ظاهر آن است که امام در مرافق این مزرعۀ موات حق داشته و مرا در مالکیت آن مرخّص کرده چون احیای مزرعه می کنم و این از توابع و مرافق ان است و تو را مرخص نکرده که در توابع ملک او تصرف کنی.

و ذوالید می گوید که: معلوم نیست که امام را حقی در این باشد و اصل، عدم آن است.

و جواب از این سخن این است که اگر متمسک زید یَد است، خوب است علی الظاهر. لکن بیش از ظاهری نیست. و لکن متمسک عمرو همین دعوی مذکور نیست بل که

ص: 255


1- انصافاً تا زمان میرزا(ره) کسی این مسئله را عنوان نکرده است. و نیز دو «دفع توهم» که اخیراً مطرح کرد، نیز ابتکاری است. اما نظر به این که به «شخصیت مالی مستقل قنات» تکیه نکرده، کلام را به شدت بسط و گسترۀ غیر لازم داده است. پس از طی مراحل رسیده به «تضییع مال» و بدیهی است وقتی از بین بردن قنات مصداق تضییع مال می شود که شخصیت مالی مستقل از زمین، داشته باشد. و ما هر چه داریم از خود این بزرگواران یاد گرفته ایم، رضوان الله علیهم.

متمسک او اصل و استصحاب و ظاهر هم است. توضیح آن این است که مرافق بودن آن آبار از برای مزرعۀ موات، یقینی است بالفرض. و الحال موات بودن این مزرعه نیز یقینی است بالفرض. و مال امام بودن این مزرعه و قدری از قنات که فرهنگ(1) آن است با بعضی از آبار آن، نیز یقینی است بالفرض، چون مجهول المالک است. و تابع بودن مرافق از برای آن در حین معمور بودن آن نیز یقینی است به مقتضای قواعد عقلیّه و شرعیه. و اصل و ظاهر (هر دو)، تأخّر طمّ آبار و تسویۀ ارض و احیای آن ها است از معموره بودن آن. و اصل و استصحاب مقتضی(2)

بقای مرافق و حریم است از برای صاحب مزرعه و تعلّق حق مزرعه به این ها.

و به مقتضای این مقدمات، عمرو دعوی جازم می کند بر استحقاق حریم، نه این که متمسک به احتمال و ظنّ و ظهور، باشد. و دعوی جزم به مجرّد تمسک به استصحاب نیز جایز است با حصول ظنّ بقاء از برای مدعی. چنان که در محل خود تحقیق کرده ایم.

و این که ذوالید می گوید که «معلوم نیست که امام در این حقی داشته باشد و اصل عدم آن است»، دور از صواب و غیر منطبق بر قواعد است، بل که باید جازم باشد به عدم حق غیر(3)،

مگر این که مراد او «نفس الامر» باشد(4).

و اما دعوی اصل عدم استحقاق امام: پس معنی ندارد الاّ این که بگوید که «اصل حصول آن حوادثی است که منشأ صحت تصرف او شده». و تو می دانی که آن ها همه خلاف اصل و خلاف ظاهرند. پس باقی ماند از برای مرجّح قول زید، تمسک به یدی که مبتنی

ص: 256


1- جائی از کاریز که آب بر روی زمین آید. (فرهنگ معین).
2- در نسخه: به مقتضای.
3- عدم حق غیر مطلقا، نه عدم حق امام به طور خاصّ.
4- در این صورت، سخن او امکان صواب دارد و با قواعد نیز مباینت ندارد. اما قاضی و حاکم در فیصله دادن به این دعوی، مسؤلیت نفس الامری ندارد.

است بر آن احتمالات ضعیفه[ای] که در عرف و عادت کالعدم محسوب می شوند به جهت کمال ظهور این که آن گونه تصرفات طاری شده است بر موات. و بعید است که بر وجه انتقال مرافق فقط(1)

باشد از صاحب آن به او، یا این که نوع تصرف قبل از حصول موات شدن باشد.

غایت امر این است که این از باب «تعارض ملک و حریم» باشد نظیر مسئلۀ این که کسی نهری در زمین غیر دارد و ادعای حریم می کند از برای نهر، و مالک زمین منع می کند و ادعای حریم ملک می کند. [لیکن معلوم است] که این از باب دعوای حریم نهر نیست بل که از باب دعوای اصل نهر است، به جهت آن که مفروض این است که مزرعه و قنات مذکور مال امام است، و تأخّر حدوث آن از احیای ارض مذکوره معلوم نیست، بل که عدم آن معلوم است. و محیی قنات در این جا ذوالید است بر مزرعه و قنات، چون نایب امام است در ملکیت آن و مدعی حریم است. پس:

آن چه از جانب مالک ارض می توان گفت این است که: اصل، عدم مدخلیت غیر است در ملک او، و این که ملک اَقوی است از حق.

و آن چه از جانب محیی قنات می توان گفت این است که: حریم از لوازم غیر منفکّۀ ذی الحریم است غالبا، و فایدۀ ملک در ذی الحریم منتفی است به انتفاء حریم. پس آن منشأ بطلان ملک ذی الحریم نیز می شود. پس مساوی می شود با استحقاق مالک در ملک خود.

و اظهر در نظر، ترجیح ثانی است. به جهت آن که این «اصل عدم» در جانب مالک ارض در وقتی مسلّم است که ملکیت او به عنوان «عموم» ثابت باشد حتی در حریم. و آن

ص: 257


1- یعنی قنات بر زید منتقل شده باشد بدون این که زمینی که از قنات آب می خورده به او منتقل شده باشد.

ممنوع است(1).

و اقوی بودنِ ملک، از حق، هم ممنوع است، خصوصاً در وقتی که حریم ملک باشد و نفی آن مستلزم نفی ملک ذی الحریم باشد. و اصل عدم منع مالک ذی الحریم است از ملک او، نیز.

با وجود آن که در تقدیم قول ذی الحریم، ممکن است جمع بین الحقین که مالک در فوق الارض فی الجمله تصرّفی داشته باشد که منافات با حریم نداشته باشد. و مالک ذی الحریم هم ممنوع نباشد از تصرّفات لازمه در تعمیر ذی الحریم. و احتمال این که جمع بین الحقین به الزام بیع محلّ قنات و انتقال به قیمت شود، حقیقت جمع بین الحقین نیست و به غایت بعید است.

و به هر حال، اظهر در نظر این است که مالک ارض مانع تنقیۀ قنات نمی توان-[د] شد. و تحقیق مقام این است که: کلام در این مقام وظیفۀ حاکم است و این حجت ها که زید و عمرو ذکر کرده اند، دخلی ندارد به حجتی که در نزد حاکم مثبِت حق احدهما باشد. و منتهای کلام عمرو استصحاب مرافقیت است از برای معموره(2) و [این] استصحاب معارض ید حالیه نمی شود. چنان که در محل خود تحقیق کرده ایم.

و این که ذوالید می گوید که: معلومم نیست که امام حقی داشته باشد و شاید به پدر[م] به وجه صحیحی رسیده بوده. و امثال آن از برای ابطال تحقق عدوان، است نه این که متمسَّک شرعی او آن احتمالات ضعیفه باشد، پس تکیه بر ید است و آن حجت شرعیه است نزد حاکم. بخلاف استصحاب و «اصل عدم» و امثال آن ها، زیرا که آن ها از مرجحات حصول امر در «نفس الامر» و حصول ظن به آن است، و آن خود حجت شرعیه

ص: 258


1- بل مصادره به مطلوب و مصداق «وحدت الدعوی و الدلیل» است.
2- یعنی استصحاب او صحیح است لیکن بر می گردد به زمانی که زمین معموره بوده، اما اینک آن زمین مخروبه است.

نیست درمقام مرافعه و اثبات حقوق. و بعد از بناء به ثبوت حق ذی الید و حکم به مالکیت او، (نظر به قاعده مسلّمه که هر کس مالک زمینی شد، مالک آن است الی تحت الارض و الی السّماء)(1)

تنقیۀ آبار را از تحت الارض هم نمی تواند کرد.

24- سؤال:

24- سؤال: هرگاه کسی احیاء قنات مواتی مجهول المالک بکند که رشتۀ آن تقاطع کرده باشد با قنات محیاتی؛ مثل این که قنات محیات از سمت مشرق به مغرب می رود، و قنات موات از سمت شمال به جنوب. و رشتۀ این دویّم به وسیط اولی بر می خورد و بیرون می رود. و تقدم و تأخّرِ وضع هیچیک معلوم نیست. آیا صاحب قنات محیات را می رسد منع احیا کرد آن دیگری [را] یا نه؟-؟

جواب:

جواب: صاحب قنات محیات، نمی تواند مانع شد. زیرا که قنات موات مال امام است و حقوق و مرافقی دارد. چنان که مملوک محیات هم چنین است. پس آن که احیا می کند به رخصت امام مالک او شده و مرافق خود را می طلبد. و کسی مانع او نمی تواند شد.

25- سؤال:

25- سؤال: هرگاه اصلۀ درخت جوزی را کسی مالک باشد، دیگری را در جنب آن درخت ملک اَملسی(2) باشد و می خواهد زرع کند، اغصان(3)

و عروق این درخت داخل زمین او شده است. آیا می تواند ازاله کند یا نه؟-؟ بر فرض جواز؛ فرقی هست مابین این که آن درخت جدیدی باشد یا قدیمی؟ و حدّ حریم درخت چه چیز است؟

جواب:

جواب: هرگاه کسی در زمین مواتی درختی غرس کند، به قدری که ریشۀ آن درخت

ص: 259


1- این امر در نظر قدماء «مسلّم» بود، اکنون چنین مسلّمی وجود ندارد. زیرا مسائل مستحدثه ای از قبیل هواپیما و «مترو» حق مالکیت در اراضی را به دایرۀ تنگتری رانده و آن را در ژرفا و ارتفاع، به محدودۀ عرف، محدود کرده است. و فقهای معاصر همگی بر این محدودیت قائل هستند. از آن جمله فتوای امام خمینی(ره) در این مسئله، معروف و مشهور است.
2- املس در این جا یعنی خالی از درخت و بناء و زراعت.
3- در نسخه: باغصان.

(به قدر متعارف) می رود به اطراف و شاخه های آن می کشد در هوا، داخل حریم آن درخت است. و همچنین معبر آمد و شد [به] آن درخت. و کسی دیگر نمی تواند زمینی [را] که محتاج الیه آن درخت است، احیاء کند. خصوصاً بنابر اَقوی که حریم، ملک مالک ذی الحریم می شود.

و همچنین هرگاه باغی را بفروشد و درختی را از آن استثناء کند، باز حریم آن درخت باقی است؛ به معنی این که مشتری که باغ را خریده مزاحم صاحب درخت نمی شود در آن چه منتفع شدن آن درخت تمام نمی شود الاّ به آن؛ از محلّ کشیدن ریشه ها در زیر زمین و شاخه ها در هوا، و معبر و غیر آن. نه این که زمین بر ملک صاحب درخت باقی است در مقدار حاجت درخت.

پس هرگاه زرع کردن ضرر به صاحب درخت نمی رساند، می تواند زرع کرد، مگر این که شرط کرده باشد که زمین هم بر ملک او باقی باشد.

و همچنین: هرگاه قبل از فروختن زمین درختی که در آن زمین است به دیگری فروخته باشد. و بعد از آن زمین را به آن شخص فروخته باشد، باز حریم درخت به همین معنی آخری بر حال خود باقی است مگر با شرط این که زمینی که متعلق به آن درخت است ملک مشتری آن باشد.

و هرگاه هیچیک از این صورت ها نیست بل که ملکیت همسایه مقدم بر غرس درخت بوده، پس صاحب درخت، حریمی در آن زمین ندارد. و هرگاه ریشه یا شاخ آن تعدی کند به زمین همسایه، می تواند آن همسایه مانع او شود و امر کند او را به ازاله، و اگر قبول نکند، خود می تواند ازاله کند.

26- سؤال:

26- سؤال: هرگاه کسی خواهد قنات مواتی را احیا کند، دیگری بگوید که من پول یک حصّۀ او را می دهم. و آن شخص احیا کرد. و آن دیگری پول را نداد. و شخص دیگر آمد و پول آن حصّه را داد که از او باشد. آیا این حصّه مال شخص اول است یا این که پول

ص: 260

داده؟-؟

جواب:

جواب: هرگاه آن شخص، محیی قنات را وکیل کرده در احیای آن حصّۀ قنات، و او هم به قصد وکالت او برای او احیا کرده که پول را بگیرد، مال آن شخص می شود، و باید پول را بدهد (بنابر اقوی در جواز توکیل در حیازت مباحات). و الاّ مال خود محیی خواهد بود با قصد تملک. و شخص دویّم هرگاه خواهد باید به صیغۀ معاوضۀ جدیدی (مثل بیع یا صلح) به خود منتقل کند.

27- سؤال:

27- سؤال: هرگاه نهر کسی در ملک غیر باشد(1).

و صاحب نهر ادعای حریم کند. در این حریم می تواند غرس اشجار کند؟ یا صاحب ملک مانع او می تواند شد-؟

جواب:

جواب: هرگاه در اصل حریم نهر دعوی باشد، و صاحب ملک منکر حریم باشد، محتاج است به مرافعه. و دور نیست که با عدم بیّنه، قول صاحب نهر مقدم باشد با یمین.

و هرگاه حریم از برای نهر ثابت شد، پس اگر شاخ درخت یا ریشۀ آن داخل ملک صاحب زمین می شود، می تواند او را امر کند به ازالۀ درخت یا شاخ ها و ریشه ها هرگاه ضرر به همین رفع می شود. و اگر داخل نمی شود، مانع نمی تواند شد.

28- سؤال:

28- سؤال: هرگاه نهری در ملک غیر جاری باشد. آیا آن غیر می تواند در حافّۀ نهر و اطراف آن، غرس اشجار کند؟ و هرگاه کرده باشد مالک نهر می تواند ازاله کند یا نه؟-؟

جواب:

جواب: غرس درخت در حافّۀ نهر غیر، و حریم آن، جایز نیست. و همچنین در زمین خود نزدیک به نهر به حیثیتی که ریشه های درخت آب نهر را جذب کند و ضرر به صاحب آب برسد(2).

و هرگاه کرده باشد باید ازاله کند. و هرگاه ضرری به نهر نمی رسد

ص: 261


1- مراد این است که آن شخص مالک «معبر نهر» است، نه فقط «حق عبور آب» دارد.
2- ای کاش دربارۀ این فتوای دوم شرح بیشتری می داد، زیرا مسئله به این راحتی نیست.

مانع غرس در زمین خودش نمی تواند شد.

29- سؤال:

29- سؤال: در کوچه ها که شارع است و نهر آب در آن جاری است، و در طرفین کوچه خانه و باغ مردم است. آیا صاحبان خانه ها و باغ ها هر یک در محاذی خانۀ خود در جنب دیوار، یا کنار نهر، غرس اشجار می توانند کرد یا نه؟-؟

جواب:

جواب: در حریم نهر غیر، بدون اذن او نمی توان غرس کرد، خصوصاً هرگاه ضرری به آب او می رسد.

و اما در جنب دیوار: پس اگر در حریم دیوار است و دیوار حریم دارد، مانع او نمی توان شد، مگر این که شاخه های او به شارع مسلمین ضرر برساند. و اگر در حریم نیست، یا دیوار حریم ندارد بل که شارع است، هرگاه از برای شارع به قدر هفت ذراع(1)

باقی مانده است و ضرر به شارع نمی رساند و به آب مردم هم ضرر نمی رساند، باکی نیست و الاّ، فلا.

30- سؤال:

30- سؤال: در بلاد شیروان و بادکوبه مکانی هست بسیار عریض و طولانی (مثل صحرای عربستان) که مکان مزبور را ما بوستان می گوئیم که نه چشمه دارد و نه قنات و نه آب جاری. و مکان مزبور نه قابل احیا است و نه تحجیر ممکن است. هر کس از جهت گوسفندان خود در آن مکان دایره احداث می نماید از سنگ و یا نی، که علف صحرای مزبوره را چرانیده شب ها گوسفندان ایشان در میان دایرۀ مزبوره (که طول و عرض آن تقریباً ده یا بیست ذراع می شود) که خوابیده باشند.

و هر کس از صاحبان اغنام که صاحب دایرۀ مزبوره می باشد به قدر یک فرسخ یا دو فرسخ از حوالی(2)

دایرۀ مزبوره قورق نموده نمی گذارد که در سه ماه زمستان احدی آمده

ص: 262


1- رجوع کنید به مسئلۀ شماره یک و پی نویس های آن. و نیز مسئلۀ شماره 20.
2- در نسخه: حواله.

در نزدیکی آن، دایرۀ دیگر به جهت خوابیدن گوسفند خود احداث نموده از علف صحرای مزبور چرانیده باشد به اعتقاد این که هر کس دایره احداث نماید، از حوالی آن به قدر دلخواه یا به قدر فراخور حال گوسفندان خود، از صحرای مزبور (بدون احیا و تحجیر) مالک می شود.

و از ایّام القدیم رأی اهل ولایت چنین بوده است و به این سبب علف صحرای مزبوره را به انضمام دایرۀ مُحدثه، به اجاره داده و گاه به معرض بیع و شراء در آورده قباله و سجلّ نوشته اند.

و بعضی از علمای این بلد می گویند که احکام شرع موقوف به سماع است از شارع، و از صاحب شریعت حریمی از برای چاه و چشمه و خانه و غیره، مقرر شده، اما از برای این دایره مُحدثه که مسمّی به «قشلاق» است، حریمی بیان نفرموده اند.

و دیگر این که علف صحرا را به غیر از جناب شارع کسی قورق نمی تواند نمود؛ صاحب دایرۀ مزبوره چگونه از حوالی این، یک فرسخ یا بیشتر یا کمتر، علف صحرا را قورق نموده سایر مسلمانان را که در علف صحرا همگی با یکدیگر شریک اند، مانع می گردد؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که احیای ارض موات به جهت مسکن حیوانات به همان قورق(1)

و سنگچین کردن، حاصل می شود. خصوصاً در بلادی که متعارف همان است. یا به نحوی دیگر متعذّر یا متعسّر باشد. و هرگاه احیا به عمل آمد و قصد تملک کرد از احیاء، ملک حاصل می شود. و به تبعیّت ملک آن، تملک حریم آن نیز ثابت می شود، بنابر اظهر در تملّک حریم.

و این که بعض علمای شما گفته اند که «شارع حریمی از برای قشلاق نفرموده» مگر

ص: 263


1- در نسخه: قروقی.

ایشان حدیثی در باب حریم قریه دارند؟ بلی حریم قریه در کلام فقها مذکور است و مستند آن همان تبعیّت است؛ به این معنی که قول شارع که فرموده است «من احیی ارضاً میتۀً فهی له» که مفید ملک است، به دلالت تبعیّت که آن را «دلالت اشاره» می گویند، دلالت دارد. یعنی رخصت در احیای قریه و تملک آن و ارض موات، مستلزم رخصت در تملک آن چه لازمۀ قریه است عرفاً- محل هیزم کندن، و حیوان چریدن، به قدر حاجت- هست.

و بعینه همین کلام در ما نحن فیه جاری است. زیرا که رخصت در احیای ارض به جهت سکنای حیوان در بیابان، به قصد آن که در آن جا بچرد، رخصت در تملک همان قدر از بیابان است که محلّ حاجت اوست.

بلی: تحدید به خصوصِ دو فرسخ و بیش و کم، وجهی ندارد. بل که معیار رجوع به عرف است. که(1)

چنان گلّه (که مقصود بنای محل سکنای آن است)، و چنان دایره و حظیره گنجایش چه قدر حیوان دارد، و چه قدر حریم می خواهد.

و این نه از باب قورق و «حمی» است که ممنوع باشد.

و الحال ظاهر این است که حریم از برای حظایر حیوانات (خصوصاً در بلادی که همیشه متعارف بوده) ثابت است، و لکن تحدید آن موکول بر عرف است.

و هرگاه یداً بید بر مقدار معیّنی از آن بیابان باشد و مزاحمی نباشد، هم ظاهراً مزاحم آن نمی توان شد مادامی که بطلان آن ثابت نباشد. پس بنابر این؛ ظاهر صحّت اجاره، و بیع و شراء است. و اگر در احیا قصد تملک نشده باشد هم ظاهر این است که به سبب اولویت در اصل حظیره، اولویت در حریم آن نیز حاصل است، و لکن مفید ملک نیست.

31- سؤال:

31- سؤال: مزرعه و قنات مشترکه میان جمعی از وراث که قدری از آن خراب

ص: 264


1- در نسخه: و.

شده، و احد از وراث آن را در دست داشته و به تصرف دیگران نداده، آن قنات مخروبه را تعمیر کرده؛ بعضی از چاه های آن را تنقیه و بعضی را از نو حفر کرده در محاذی همان رشته قنات، که اگر دیگران متوجّه تعمیر می شدند هم در آن جا هم نوکن می کردند و ممّر آب از آن جا بود، و بعضی از ورثه هم مطلع از این معنی نبودند.

آیا آن که تعمیر کرده، صاحب آن می شود؟ یا تقسیم میانۀ ورثه می شود؟

و آیا مستحق اجرت عمل هست یا نه؟-؟

ایضاً: آیا اگر آن شخص دو دانگ از آن مزرعه و قنات را به احدی بدهد در اِزای این که آن قنات را آباد کند، آیا دو دانگ مال آن شخص می شود یا نه؟-؟

و آیا این قنات میان همۀ ورثه قسمت می شود یا مختصّ آن یکی است که آن کار را کرده؟-؟

و اگر دو دانگ در اِزای اجرت محسوب نمی شود آیا آن شخص مستحق اجرت هست یا نه؟-؟ و اجرت را از کی می گیرد؟

جواب:

جواب: اما از مسئلۀ اُولی: این است که در صورت مزبوره که تعمیر همان قنات مزرعه را کرده، و بر سبیل متعارف تنقیه و نوکن همان قنات را در مرافق و حریم همان قنات به انجام آورده، آب مال همۀ ملاّک است و اختصاصی به او ندارد. و در صورتی که احدی او را امر به تعمیر نکرده مستحق اجرت هم نیست. و بین ملاّک به قاعدۀ مستمرّه قسمت می شود.

و اما مسئلۀ دویّم: پس آن نیز چنین است؛ و آن احد ورثه ای که بدون اذن سایر شرکا دو دانگ ملک را به شخص خارجی داده که قنات را تعمیر کند، تصرف او در زاید بر حق خودش ممضی نیست. و ورثه، هر یک حصّۀ خود را می گیرند.

و اما آن شخص خارج؛ هرگاه جاهل به حقیقت حال بوده و به اعتقاد صحت این کار

ص: 265

را کرده، بر شخص مستأجر واجب است اجرت او. و هرگاه می دانسته که این شخص غاصب است و بر غیر وجه شرعی این معامله را با او کرده، مستحق اجرت نیست، چون در مال مشاع کرده بدون اذن شرکاء خصوصاً بر این وجه که از مال شرکاء اجرت را بگیرد که عبارت از حصّۀ آن ها است.

و لکن اشکال در این است که آیا آن چه شرط شده تنزیل بر ملک او می شود یا بر اشاعه؟-؟ اگر قائل به اول باشیم؛ هرگاه مستاجر به قدر دو دانگ یا بیشتر دارد، مجموع دو دانگی که شرط کرده باید از مال خود بدهد. و هرگاه کمتر از دو دانگ دارد، به هر قدر از مقدار دو دانگ که دارد، باید از مال خود بدهد و مساوی تتمّه را از خارج؛ از مال خود بدهد.

و اگر قائل به اشاعه شویم (یعنی مقصود دو دانگ از شش دانگ بوده نه دو دانگ مال خود) در این صورت به قدر حصّۀ او از دو دانگ نسبت به شش دانگ را از ملک خود می دهد و تتمّه را از خارج می توان داد. و بر او الزام نمی شود که هرگاه داشته باشد تمام را از همان ملک از عین مال خود بدهد.

و اظهر در نظر حقیر این است که: در صورت سؤال، تنزیل بر اشاعه می شود؛ مثلاً هرگاه قنات مشترک باشد میان سه نفر و هر کدام مالک دو دانگ باشند که مجموع شش دانگ باشد، و یک نفر از آن ها دو دانگ از این شش دانگ را قرار بدهد برای آن شخصی که آن را تعمیر کند، آن اجیر مستحق ثلث دو دانگ است که از مستأجر بگیرد. و هرگاه سایر شرکا امضا نکنند باید عوض دو ثلث دو دانگ را به اجیر بدهد از کیسۀ خود هرگاه نخواهد مجموع دو دانگ را بدهد.

و دلیل این که بر اشاعه حمل می شود و اجیر نمی تواند مطالبۀ مجموع دو دانگ را بکند، این است که ظاهر لفظ «دو دانگ» ظاهر در اشاعه است؛ مثل نصف و ثلث و امثال

ص: 266

آن. و این که علامه در قواعد گفته است در مسئلۀ بیع فضولی که: هرگاه کسی نصف مال را داشته باشد و بگوید «نصف این مال را به تو فروختم» منصرف می شود به مال خود نه به اشاعه(1)-

بل که ظاهر این است که بناء مشهور علما بر آن است، چنان که از شهید ثانی در کتاب الصلح مسالک ظاهر می شود(2)-

تمام نیست. مگر در جائی که قرینه باشد. و این سخن علی الاطلاق، خوب نیست. و در صورت علم هم همیشه قرینه نیست چه جای صورت جهل.

پس هرگاه فرض کنی که کسی ملکی داشته باشد و همه را از خود بداند و نصف آن را بفروشد، و بعد از آن نصف آن مستحق غیر، برآید و مفروض این باشد که مالک هم نمی دانست که مال غیر است. پس در این جا معنی ندارد که منصرف شود به نصف خود او. نه عرف دلالت دارد و نه لغت و نه شرع. و شرعاً هم حکم به متابعت لفظ می شود [در] ظاهر.

و حقیقت شرعیه بر ورود معامله و تنزیل آن بر نصف ملکی نفس الامری، هم ثابت نیست. پس بیش از ربع مال مُشترک نمی شود. و [در] ربع دیگر(3) موقوف است به اجازه.

و همچنین دلیلی که فخرالمحققین ذکر کرده از برای انصراف به نصف خود- که آن «اصالۀ لزوم بیع» است(4)-

آن نیز وجهی ندارد. به جهت این که مفروض این است که(5) بیع بر لفظ «نصف» وارد شده و لفظ نصف، حقیقت در مشاع است، نه معین. و ظاهر این است که مراد او این است که چون اصل در بیع لزوم است و از عقود لازمه است، پس مطلق آن

ص: 267


1- القواعد، کتاب المتاجر، الفصل الثانی المتعاقدان، المسئلۀ الثانیۀ- و در ایضاح الفوائد؛ ج 1 ص 421 متن.
2- مسالک، ج 1 ص 213 ط دار الهدی.
3- در نسخه: دو ربع دیگر.
4- ایضاح الفوائد، ج 1 ص 421.
5- از این جا تا حدود یک سطر در حاشیه آمده است.

حمل می شود بر لازم. و بیع مال غیر، لزومی ندارد، به جهت آن که غایت امر در آن، فضولی است، و آن خود بدون اجازه لزومی ندارد. پس حمل می شود لفظ بیع در کلام بایع که تابع شرع است، بر بیع لازم و این نمی شود مگر با قصد بیع مال خود، نه مال غیر.

و بر این وارد است اولاً این که: آن چه از ادلّۀ لزوم بیع بر می آید این است که خیار فسخ در آن نمی باشد الاّ در مواضع خاصه (چنان که در محل خود تحقیق کرده ایم که عمدۀ ادلّۀ لزوم بیع، احادیث خیار است مثل «البیّعان بالخیار ما لم یفترقا» و امثال آن) نه این که مراد این باشد که اصل در بیع این است که فضولی نباشد. و چون انجام بیع فضولی به اجازه می شود، پس فضولی بودن منافاتی با اصالۀ لزوم به این معنی، ندارد. و تمسک به این دلیل، اعتراف است به این که مقتضای ظاهر لفظ، حمل بر اشاعه است. و ورود آن در مقام بیع، قرینۀ تنزیل بر مال خود است(1).

[ثانیاً](2) هرگاه صاحب نصف بگوید به غیر ذی رحم خود «و هبتک نصف هذه الدّار»، در آن جا حمل بر اشاعه می شود(3).

پس کلام در اثبات قرینه بودن آن است. و تو می دانی که قرینه بودن آن تمام نیست. اما از راه تمسک به اصالۀ لزوم بیع، دانستی وجه آن را. و اما اگر تکیه بر این باشد که چون ظاهر حال مسلم این است که ملک دیگری را نمی فروشد، پس این نیز بی وجه است، به جهت آن که این معنی مستند است(4)

به این که افعال مسلمین محمول بر صحت است و بیع مال غیر فاسد [است]، پس بر آن وارد است که مطلق بیع مال غیر مستلزم فساد

ص: 268


1- یعنی او در واقع نصف مال خود را فروخته است که ربع مجموع می شود.
2- در نسخه: اولاً.
3- اجماعاً.
4- در نسخه: یا مستند است.

نیست جزماً.

و تفصیل مقام این است که: یا این است که بایع و مشتری هر دو جاهل به حال اند، و در آخر ظاهر می شود نصف مستحقاً للغیر. و آن چه فعل مسلم را از آن باید بریئ کرد، مخالف-[ت] امر الهی و معصیت است. و در این جا هیچ معصیتی متصور نیست. پس فعل جایز است و صحیح و لازم می شود بعد از اجازه.

و یا این است که بایع و مشتری هر دو علم دارند به بودن نصف مال غیر، و در آن جا حمل بر لزوم و صحت (در اول امر نسبت به نصف مال خود بنابر حمل فعل مسلم بر صحت با وجود این که غاصب است و در همه تصرف می کند) تمام نیست. زیرا که چنان که فروختن مال غیر جایز نیست، نگاه داشتن مال غیر هم جایز نیست، و مفروض این است که همه را متصرف [است و] در نظر ندارد که به صاحب ردّ کند، بل که همه را مال خود می داند به اعتقاد فاسد خود، و نصف مجموع مال خود را می فروشد.

و از این جا معلوم می شود حال صورتی که بایع عالم و غاصب باشد، و مشتری جاهل. و همچنین صورت عکس. و از قبیل صورت جهل به حال است صورت نسیان؛ که [اگر] بایع نصف را با نسیان آن که نصف مال غیر است [بفروشد]، مقتضی انصراف به مال خود نمی شود. و همچنین در صورتی که به سبب شبهه معتقد آن است که از برای او جایز است بیع مال زن یا فرزند و این که اختیار مال آن ها را دارد.

بلی: در یک صورت این سخن را می توان گفت که بایع عالم است به این که نصف مال غیر است و امین باشد و تقوی داشته باشد و غاصب نباشد و معلوم باشد که سهو نکرده است و شبهه هم از برای او نیست و لکن احتمال ارادۀ فضولی داشته باشد. در این جا شاید توان گفت که ظاهر این است که قصد مال خود کرده. بل که در صورت احتمال

ص: 269

سهو و شبهه هم توان(1)

بنا را بر این ظاهر گذاشت و لفظ را از ظاهر خود که اشاعه است، بیرون کرد.

پس: اصل، حمل لفظ است(2)

بر معنی حقیقی خود که اشاعه است تا قرینه بر خلاف آن قائم باشد. بل که در این صورت اخیره نیز اخراج از حقیقت، مشکل است.

و به هر حال؛ تا قرینۀ واضحی نباشد، اخراج از حقیقت بی وجه است. چنان که علامه نیز احتمال حمل بر اشاعه را داده است(3).

و کلام او شامل صورت علم هم هست بل که ظاهر در آن است. و فخرالمحققین وجه آن را گفته است که بیع صلاحیت دارد که بر ملک خود و ملک غیر واقع شود.

و فتوای علامه حمل بر مال خود است و ظاهر آن اطلاق است و شامل صورت های سابقه هم هست. و این به غایت مشکل است.

و ممکن است که بگوئیم که غالب در استعمالات بیع، این است که به محض تحقق آن، انتقال حاصل شود، و آن نمی شود الاّ در مملوک نه در فضولی. و این غلبه کافی باشد از برای قرینۀ مجازیِ اخراج لفظ از حقیقت، هر چند بیع را حقیقت ذاتی در قدر مشترک مابین بیع مال خود و مال غیر [بدانیم]، چنان که ظاهر این است [که](4) سلب اسم بیع از بیع مال غیر، نمی توان کرد.

و این خوب است در جائی که بیعی واقع شده باشد در ملک مشترکی در «نفس الامر» و معلوم نباشد حال بایع که آیا عالم به حقیقت حال بوده یا جاهل، و متذکّر شرکت غیر،

ص: 270


1- عبارت نسخه: .. احتمال سهو و شبهه هم از برای او نیست توان..- خود نسخه بردار با علامت ریز به اشتباه بودن آن اشاره کرده است.
2- عبارت نسخه: پس اصل لفظ حمل است.
3- قواعد، کتاب المتاجر، الفصل الثانی المتعاقدان، المسئلۀ الثانیۀ- و در ایضاح الفوائد، ج 1 ص 421.
4- در نسخه: و.

بوده یا غافل. و اما در اغلب صورت های متقدمه؛ پس آن تمام نیست.

و بدان که: فخرالمحققین تأیید حمل بر اشاعه را به این کرده که: اقرار را حمل بر اشاعه می کنند که هرگاه بگوید «نصف هذه الدار لزید»، حمل بر اشاعه می شود جزماً، به جهت آن که شرط است در اقرار که «مقرّبه» مال مقرّ نباشد. به جهت آن که اقرار اِخبار است از این که نصف، ملک مقرّله است. و این، همچنانکه می تواند شد که «اِخبار باشد به این که مال مقرله است چیزی که در ظاهر مال مقرّ است» [همچنین] می تواند شد که اِخبار باشد از «چیزی که در ظاهر ملک غیر است».

و اما دلیل دیگری که فخرالمحققین ذکر کرده از برای حمل بر مال خود که: هرگاه بایع بگوید «بعتُ غانماً» و غانم مشترک باشد لفظاً میان غلام او و غلام غیر، منصرف می شود به غلام خود نه به غلام غیر اجماعاً، پس همچنین در متواطی. آن نیز تمام نیست(1).

زیرا که آن قیاس است مع الفارق. و آن اجماعی است که دعوا کرده(2) با وجود آن که می توانیم در آن جا هم منع انصراف کرد (اگر قطع نظر کنیم از اجماع)(3)

مگر این که قرینۀ واضحی باشد. و حال آن که فرق مابین مشترک لفظی و معنوی، و قابلیت ثانی اشاعه را دون اول، در کمال ظهور است.

و به هر حال؛ در مانحن فیه ظاهر حال این است که دو دانگ مشاع را قرار داده است از برای اجرت، نه دو دانگ خود را. چون قرینۀ مقام این است که همه را از خود می داند هر چند عدواناً باشد. پس باید به قدر حصّۀ خود ازدو دانگ نسبت به شش دانگ از آن ملک بدهد و تتمّه را از کیسه بدهد هرگاه نخواهد بعد از آن از قنات بدهد در

ص: 271


1- در نسخه: آن نیست تمام نیست.
2- یعنی فارق، همان اجماع است که خودش ادعا کرده.
3- و از چنین اجماعی می توان قطع نظر کرد.

صورتی که زیاد تر داشته باشد.

32- سؤال:

32- سؤال: هرگاه قنات منهدمۀ معلوم المالکی باشد در تصرف جمعی. و قنات منهدمۀ مجهول المالکی که ارتفاع دارد از آن، هم باشد در جنب آن. زید آمده تنقیۀ قنات مجهول المالک نموده و چاه های آن را تنقیه کرده تا رسیده به چاهی که در آن جا نقبی هست از قنات مجهول المالک به جانب معلوم المالک، که ظاهر می شود که آب از این نقب به قنات معلوم المالک می رفته. و کیفیت آن معلوم هیچ کس نیست که به چه نحو بوده، و هر یک از این دو قنات را مزرعۀ علی حده و شارب علی حده می باشد.

آیا قنات معلوم المالک الحال مستحق بردن آب از این قنات مجهول المالک از راه نقب هست که این مزرعۀ مجهول المالک بی نصیب باشد از آن-؟ یا مستحق هیچ قدر از آن نیست؟ یا مشترکاً؟ و آیا زید به تنقیۀ قنات مجهول المالک [مالکِ] قنات و مزرعۀ آن می شود یا نه؟-؟

جواب:

جواب: هرگاه انهدام قنات مجهول المالک به حدی است که آن را موات می گویند، هر کس آن را احیا و تنقیه بکند به نیت تملک، مالک آن می شود و مالک آب آن می شود. و تا به این جا [که] تنقیه کرده است ملک او شده است و در چاه های فوق آن هم اولویت تحجیر دارد. و کسی مزاحم آن نمی تواند شد. و بعد تنقیه، آن ها با آبی از آن ها بیرون می آید ملک او می شود.

و وجود این نقب مانع از این احکام نمی شود. و ثابت بودن ملکیت مزرعه و قنات تابعۀ آن بر ملک مالک مجهول به عنوان استصحاب باقی است، و همگی منتقل به محیی می شود به سبب احیا.

و احتمال این که هر دو از یک نفر بوده و با اختیار خود تعطیل آن قنات و مزرعه کرده باشد و آب این را از آن نقب به قنات دیگر برده، یا بعد از خراب شدن چاه های

ص: 272

پائین، آب آن را از راه نقب برده، منشأ این نمی شود که آب این قنات حق آن قنات باشد عرفاً، تا این که بعد هرگاه به دیگری منتقل شود هم حق آن قنات علیا ساقط باشد.

و چنان که مرافق و حقوق را به ملاحظۀ تملک دیگران ملحوظ می دارند، در املاک شخص واحد هم ملحوظ هست؛ که ثمرۀ آن در صورت بیع و قسمت ورّاث و غیره ظاهر می شود.

و همچنین احتمال این که صاحب قنات معلوم المالک به ناقل شرعی آن قنات مجهول المالک را از موضع نقب و فوق آن به خود منتقل کرده باشد، آن نیز رافع استصحاب حق مرافق مجهول المالک نمی شود، به جهت [این که] احتمال عاریه هم در برابر هست که بر وجه تراضی چند گاهی آب از این قنات به آن قنات می برده اند. یا خود مالک که مالک هر دو باشد، بر وجه امداد از این قنات می برده، نه به این نهج که نقب و مافوق را مختص این قنات معلوم المالک کرده باشد و از آن دیگری اعراض کرده باشد.

و به هر حال، حق لازمی از برای قنات معلوم المالک از این قنات مجهول المالک، ثابت نیست، و محیی را می رسد که تمام قنات را تنقیه کند و مانع شود از رفتن آب از آن نقب(1).

33- سؤال:

33- سؤال: زید آسیائی دارد در مکانی، و عمرو هم آسیائی دارد در مکانی دیگر که واقع در تحت آسیای زید است. و چون آب از آسیای زید بیرون می آید داخل نهر آسیای عمرو می شود. و مدتی است که آسیای زید خراب بود، و حال زید مکان آسیای خود را تغییر می دهد که آب آسیای خراب را در نهر جدیدی جاری نماید. در این صورت که تبدیل می شود، آب از آسیای زید داخل در نهر آسیای عمرو نمی شود بل که آسیای عمرو از گردش باز می ماند.

ص: 273


1- عبارت نسخه: و مانع شود از آب رفتن از آن نقب.

آیا عمرو را می رسد منع نماید زید را از ساختن آسیای جدیدی و بگوید که همان آسیای قدیمی خود را بساز که ضرر به من نرسد و آسیای من هم از گردش نماند-؟ یا نمی رسد که منع نماید؟

جواب:

جواب: هرگاه صاحب هر دو آسیا هیچیک مطلع بر تقدم و تأخّر وضع آسیاها نیستند و به همین نهج مستمرّ در تصرف آن ها بوده، الحال می تواند صاحب آسیائی که در تحت است مانع شود از تغییر نهر به نحوی که مستلزم معطل شدن آسیای تحت باشد. و همچنین هرگاه معلوم باشد که آسیای تحت مقدم بوده است بر آسیای فوق.

و اما هرگاه معلوم شود که بنای آسیای فوق قبل از آسیای تحت بوده و اصل نهر آب ملک صاحب آسیای فوق بوده، پس اگر معلوم باشد که صاحب آسیای تحت به نحو لازمی مستحق وضع آن و بنای آن شده (مثل این که به عنوان مصالحه حق جریان آسیا در آب و نهر او از برای آسیای تحت ثابت باشد) باز می تواند مانع او شد از تعطیل آسیای خود.

و اما اگر به حق لازمی نبوده- مثل این که به مجرّد اذن او این آسیاب را ساخته و به نهر و آب او می گردد- این جا اشکال هست؛ مقتضای بعضی از احادیث صحیحه(1)

و نفی ضرر(2)

این است که باز مانع می تواند شد و جایز نیست تغییر نهر. و بعضی از علمای ما هم قائل به آن شده اند. و این اظهر است و عمل به آن هم احوط است.

34- سؤال:

34- سؤال: عمرو آسیائی دارد قدیمی که آب آن از رودخانه برداشته می شود. و حال زید آسیای جدیدی در فوق آسیای قدیم احداث می نماید و نهر جدید را در فوق نهر قدیم می برد که آب را در نهر جدید جاری سازد. و هرگاه آب در نهر جدید [جاری] شود

ص: 274


1- وسائل، کتاب احیاء الموات، باب 15 ح 1 و ذیل آن.
2- همان، باب 12 ح 1 تا 5.

آسیای قدیم از گردش می افتد. آیا عمرو می تواند مانع شود زید را که آب از آسیای قدیم است نمی گذارم آب را از نهر جدید جاری سازی، یا نمی تواند ممانعت نماید؟-؟

جواب:

جواب: هرگاه صاحب آسیای جدید حق سابقی نداشته و الحال می خواهد در زمین مباح فوق این آسیا احداث نهر و آسیائی بکند که مانع شود از دَوران آسیای قدیم، بلی صاحب آسیای قدیم می تواند مانع صاحب جدید بشود.

35- سؤال:

35- سؤال: زید قنات مواتی را که مجهول المالک بود تنقیه کرد. و بعد عمرو آمده ادعا می کند که از من است. به مجرّد دعوی، به او می دهند یا نه؟-؟ و بر فرض دادن، غرامت بر عمرو هست یا نه؟-؟

جواب:

جواب: هرگاه زید تجسس و تفحّص کرده از مالک آن قنات موات و بعد از یأس از پیدا شدن مالک، آن را احیا کرده، مال او می شود. به مجرد ادعای عمرو بعد از آن، به او نمی دهند. و لکن هرگاه تفحّص نکرده بود و سعی خود را نکرده احیا کرده و الحال عمرو مدعی ملکیت است، ظاهراً تصدیق عمرو باید کرد. چون مسلمی است و مزاحمی ندارد(1).

و مزاحمت این محیی بدون تفحّص، وجهی ندارد. و در تحقق مجهول المالک بودن، همین جهالت محیی تنها کافی نیست. و در صورت مزبوره غرامتی بر عمرو لازم نمی آید.

36- سؤال:

36- سؤال: حدّ حریم قریه چه چیز است؟ و مراد از قریه کدام است؟

جواب:

جواب: مراد از قریه، دهکده و بلده و محل سُکنی است. و حریم آن، آن چه فقها ذکر کرده اند؛ آن جاهائی است که در آن جا جمع می شوند از برای خرید و فروش، و محلّ اسب دوانیدن، و ریاضت دادن اسبان، و جای خوابیدن شتران، و محل ریختن خاکروبه و خاکستر وسرگین حیوانات، و جای ریختن خاک از برای حوائج، و چراگاه حیوانات، و

ص: 275


1- از سرتاسر جامع الشتات (به ویژه جلد پنجم) پیداست که محقق قمی(ره) به قاعدۀ «قول و فعل مسلم» دقیقاً در حد قاعدۀ «ذوالید»، کاربرد می دهد. به طوری که در این مسئله عمرو را موظّف به یمین هم نمی داند.

جای هیزم کندن، و امثال این امور که مصلحت های آبادی بدون آن ها ممکن نباشد، یا دشوار باشد.

و در تذکره اشکال کرده است در حریم بودن مرعای حیوانات و محلّ هیزم کندن(1)،

با وجود آن که در جای دیگر تذکره قبل از آن؛ که گفته است که خلافی نیست که جایز نیست احیای آن ها و همچنین در سایر افراد حریم(2)،

و علاوه بر این استدلال کرده است به «لزوم ضرر» و به مفهوم حدیث شریف نبوی صلّی الله علیه و آله «من أحیی میتة فی غیر حقّ [مسلم] فهی له»(3) که مفهوم آن این است که آن چه متعلق است به آن حق مسلمی، جایز نیست احیای آن. و به این که هرگاه جایز باشد احیای آن ها، باطل می سازد این معنی ملک را بر اهل عامر(4). و بعد از آن گفته است که در این ها هیچ خلافی نیست، خلاف در این است که آیا حریم، ملک مالک عامره، است یا اولویت دارد.

و همچنین در تحریر و قواعد و دروس و غیر آن ها نقل خلافی در حریم بودن مذکورات، نشده است.

و اما زمین مواتی که نزدیک به این معموره باشد و مصالح آن موقوف بر آن نباشد: پس ظاهر جواز احیای آن است. و در تذکره خلاف را از عامّه نقل کرده است نظر به احتمال احتیاج عامر به آن در وقتی. و دفع آن کرده است به این که احتیاج محقَّق را نمی توان قطع نظر کرد به احتمال احتیاج احتمالی.

ص: 276


1- تذکره، ص 423 ط قدیم.
2- همان، ص 410.
3- بلغۀ الفقیه، ج 1 ص 343.
4- یعنی مالکان املاک معموره نمی توانند از ملک خودشان استفاده کنند.

و بدان که: حریم در جائی اعتبار می شود که اطراف قریه، موات باشد، یا یک طرف آن منتهی به موات شود. اما هرگاه اطراف (همه) املاک باشد، غالب این است که دیگر حریمی از باب مَرعای حیوان و محل هیزم و امثال آن، باقی نیست.

و همچنین: در املاک متجاوره، حریم نیست.

و بدان که: مزارع که در آن ها قریه بنا نشده، این گونه حریم ها از برای آن ها نیست. یعنی هرگاه کسی احداث قناتی کرد در بیابان (مثلاً) و آبی آورد و زمینی احیا کرد و زراعت کرد، تلال(1) و جبال و وادی ها که از کوه ها می آید و زمین های فوق آن که به جبال متصل شود و امثال این ها، حریم نمی شود. هر چند اگر فرض کنیم که هرگاه در سر آن قنات، احداث آبادانی بشود آن زمین های موات و جبال حریم آن قریه خواهد شد. پس تملک [یا ا]ولویّت آن ها، موقوف است به احیای آن ها [یا] به خصوصِ تحجیر آن ها(2).

پس آن گونه حریمهائی که از برای قراء و بلاد هست از برای مزارع و ضیاع نیست. و در کلام علاّمه(ره) در تذکره اشاره به این هست که گفتیم، و موافق اصل و قاعده است.

و بدان که: حریم قریه به نحوی که مذکور شد، در وقتی ثابت می شود که احداث قریه و بلده در ارض موات بشود. و اما هرگاه در مثل مزارع محیائی که ذکر کردیم بشود (و همچنین در زمین مملوکی) که آن را راهی باشد به مواتی که تواند مَرعی و محتطب(3)

اهل این قریه شد، آیا به مجرّد همین، مالک مَرعی و محتطب می شود یا نه؟-؟ و به این سبب دیگران را منع از احیای آن ها می توان کرد یا نه؟-؟ پس در این اشکال است. به

ص: 277


1- در نسخه: و تلال.
2- یعنی: یا منحصراً به تحجیر خاصّ آن ها. نه با اموری که گاهی در معنی تحجیر می باشند و احیاناً در مواردی کاربرد تحجیر را دارند.- عبارت نسخه: پس تملک باولویت آن ها موقوف است باحیای آن ها بخصوص با تحجیر آن ها.
3- محل هیزم گیری.

جهت این که تملک قریه به احیا نشده است که آن موات از توابع آن باشد. و از جهت لزوم ضرور و حرج و این که در معنی حیازت مباح است.

و دور نیست که ترجیح از برای وجه دوم باشد.

و بدان که: مراد از حصول حریم از برای قریه، حصول آن است از برای مالک قریه و آن که آن را بنا کرده است، و همچنین ورّاث آن ها. پس دیگران که من بعد می آیند و در آن جا خانه می سازند و به مرور ایام این معموره بسیار وسیع می شود، حقوق آن ها در حریم به تبعیت است؛ یعنی بر نهجی که مالک قریه آن ها را جا داده، به همان قدر مستحق حریم می شوند بر همان وجه که مستحق اصل مسکن شده اند.

بلی: اشکال وارد می آید در صورتی که صاحب قریه قطعه زمینی را تملیک ایشان کند که خانه بسازند، پس به مقتضای قول به حصول ملک در حریم، باید در صورت اطلاق، این شخص هم بقدر الحصّه مالک حریم شود. مگر این که شرط کند عدم آن را. پس کسی توهّم نکند که «قریه مالک حریم است» تا هر کس که اهل آن باشد مالک آن شود هر چند در آن جا ملکی نداشته باشد. و الاّ هرج و مرج لازم می آید.

پس باید اصل را این قرار داد که حریم، حق مالک اصلی قریه است و دیگران که مالک نیستند و در مرور ایّام در آن جا ساکن می شوند، باید وجه انتقال محل را به آن ها، ملاحظه کرد و بر وفق آن عمل کرد.

و اما تحدید مرعی و محل چریدن حیوانات و هیزم آوردن از برای صاحب قریه؛ که آیا معتبر ملاحظۀ حاجت صاحب قریه است در روز اول، یا آن که قابلیت وسیع شدن قریه و بسیار شدن حیوانات و سکنه بعد از این اعتبار می شود؟-؟ خالی از اشکال نیست. ظاهر این است که مراعات ملاحظۀ قابلیت مکان و استعداد حاجت شود. گاه است که در

ص: 278

روز اولِ بنا(1)،

صاحب قریه و اتباع او، حیوان قلیلی دارند و در آخر بسیار می شوند. و گاه است به عکس است. و معیار در همۀ آن ها عرف و عادت است. و تصریحی در کلام فقها به این مطالب ندیده ام. و در اخبار هم چیزی نیست. و به غیر عرف و عادت، معیاری(2)

نیست(3).

ص: 279


1- در نسخه: بنای.
2- در نسخه: و معیاری.
3- لازم است برای تکمیل این مسئله (و نیز مسئله ای که پیشتر گذشت) کمی در این جا درنگ کنیم و چند مطلب را بررسی کنیم: اول: اختلاف است در این که آیا مالک ملک، مالک حریم آن نیز می شود؟ یا نسبت به حریم فقط حق اولویت دارد؟ روشن است که قول به ملکیت حریم مصداق «جمع بین التابع و المتبوع» است و در مانحن فیه نتیجه می دهد «عینیّت تابع و متبوع» را و این «خُلف» است. و ادلّۀ دیگر از قبیل آثار ملکیت، و معنی و مفهوم حریم و حتی در مواردی تسلسل حریم بر حریم و... بر ضعف این قول دلالت دارد. خصوصاً مسئلۀ «جذر و مدّ» که در زیر می آید، دلالت بر عدم ملکیت دارد. زیرا ملک دچار جذر و مد نمی شود. دوم: حریم در مواردی (به ویژه دربارۀ قریه) همیشه با «جذر و مدّ» ملازم است؛ اگر ساکنان آن و دام های شان بیشتر شود، حریم هم فراتر می رود، و اگر کمتر شود حریم نیز به شعاع کمتری عقب می نشیند. همین طور محتطب و غیره. و اهل قریه نمی توانند بگویند: زمانی که در گذشته گلّه های ما فراوان بود، همۀ این بیابان وسیع مرتع ما بود اینک نیز مال ما است، و با این تمسک دیگران را از احیاء آن یا از استفاده از آن منع کنند. سوم: بنای قریه: کسی برود در جائی برای خود و خانواده اش خانه، مسکن، باغ و مزرعه درست کند، به این «قریه» نمی گویند. حریم ملک او «حریم مفردات» است نه حریم قریه. و اگر او آدم پولداری است و به همراه نوکران و چاکرانی که هر کدام دارای خانواده هستند، رفته آن جا را آباد کرده، آن نوکران (و به قول مصنف-ره- آن اتباع) در همان روز اول مستحق احتطاب (هیزم آوری) هستند و حق خودشان است. و اگر آن اتباع دارای دام و حیوان باشند باز در همان روز اول حق مرتع دارند و حق خودشان است. و همچنین حق در آن محلّی که برای خرید و فروش جمع شوند، و محل اسب دوانیدن، و ریاضت دادن اسبان، و جای خوابیدن شتران، و محل ریختن خاکروبه و خاکستر و سرگین حیوانات، و جای ریختن خاک از برای حوائج. همان حقوقی که میرزا(ره) به شماره آورد. آن کدام دلیل است که این حقوق مسلّم اولیه را از آنان ساقط کند؟ و همۀ آن ها را در اختیار و تملک ارباب شان قرار دهد؟ اساساً بنای قریه به صورتی که همۀ آن قریه ملک یک فرد باشد، غیر ممکن است. مگر در دو صورت. 1- کسی برود و یک «تک خانه» و مزرعه برای خود احیا کند، سپس به مرور زمان اولاد او ازدیاد یافته و محل سکونت شان به یک قریه تبدیل شود. 2- کسی با پول خودش کارگران منفرد اجیر کند (نه اتباع) خانه های متعدد بسازد (در حدی که عرفاً به آن قریه صدق کند) سپس آن ها را در اختیار خانوارهای متعدد قرار دهد. در این دو صورت نیز غیر از حریم دیوارها، هیچ حریمی وجود ندارد تا برسد روزی که آن خانه ها مسکون و ساکنان دارای نیاز به هیزم و مرتع پیدا کنند. و وقتی که نیاز پیدا کردند حریم شان حق خودشان می شود نه مال آن ارباب. چهارم: آیا حریم ها «حریم قریه» هستند یا حریم مالک قریه؟-؟ همان طور که مصنف(ره) فرمود، مورد اختلاف است و خود میرزا مالک قریه را صاحب حریم ها دانست. اما همان طور که بیان شد، اساساً هیچ قریه ای بدین معنی (بدین معنی) مالک ندارد تا مالک حریم های آن نیز باشد. در مسئلۀ شماره 23 دیدیم که میرزا(ره) به جای این که به «شخصیت مالی مستقل قنات» و «شخصیت مالی مستقل زمین های روی قنات» به طور جدا و مستقل از همدیگر، تکیه کند و بحث را در دو جمله تمام کند آن همه راه طولانی مباحثه را طی کرد و پس از آن همه گفتگوی بسیار، رسید به این که تضییع قنات، تضییع مال است پس جایز نیست. امروز به صراحت باید گفت: یأس از تاسیس حکومت مشروع شیعی، موجب شده که نقش «شخصیت حقوقی» که نمونه و مصداق بارز و بالا و بلند آن حکومت است، در عرصۀ فقه ما کمرنگ شود. و از دامنۀ حقوق «شخصیت حقوقی» کاسته شود و بر دامنۀ «حقوق فردی» افزوده شود. والاّ این مسئلۀ مورد اختلاف (حریم ها مال قریه است یا مال فرد) به آسانی حلّ می گشت. و همگی به اجماع پاسخ می دادند که مسئله دو صورت دارد: الف: اگر مسئله و «تشاحّ» میان قریه با قریۀ دیگر است: در این صورت قریه ها به عنوان «شخصیت حقوقی» صاحب حریم، شناخته می شوند و میان قریه ها (نه فرد و نه افراد) با محاکمه و مرافعه، حل می شود. ب: اگر تشاحّ در میان ساکنان یک قریه است، در این صورت فرد و افراد به عنوان «شخصیت حقیقی» صاحب حریم شناخته شده و میان شان داوری می شود. و جالب این است که مردم در همین امروز بر همین روال عمل می کنند؛ اگر اختلاف میان دو قریه (مثلاً در مرتع) باشد، قریه ها را صاحب تلقی می کنند و اگر در میان افراد یک قریه باشد، فرد را صاحب می دانند. و به جان شرع و شریعت عمل می کنند بدون توجه به اختلاف فتوائی ما. توجه: دراین مباحث کاری با مسائل و موضعگیری های سیاسی مختلف دربارۀ نظام و حکومت جمهوری اسلامی، ندارم، یک بحث صرفاً نظری فقهی بل صرفاً حقوقی از نظر اسلام شیعی، می کنم؛ یعنی بر اساس نظر همگان و همۀ جریان های مختلف بحث می کنم گوئی این سطرها را پیش از تاسیس جمهوری اسلامی، می نویسم و نظر و نگاه من دربارۀ این نظام روشن است و در نوشته های دیگر نیز آورده ام و اتهامات و آزار و اذیت هائی را هم از همۀ جریان های مختلف (بدون استثناء) تحمل کرده ام. چهار سال در مجلس دوم استدلال کردم که «معادن از انفال است». چه بی انصافی ها که نکردند. آن جناب رفت در موسّسۀ فلان میلیاردر سخنرانی کرد و گفت «اگر معدن نفت از زمین کسی در آید مال اوست» نوار کاست سخنانش موجود است. اما در همین اَواخر (اواخر سال 89 یا اوایل 90) مجلس تصویب کرد که معادن از انفال است. و خود همان جناب نیز تایید کردند. حسبنا الله و نعم الوکیل.

ص: 280

37- سؤال:

37- سؤال: زمینی هست که بعض آثار و علامات قبرستان در آن هست؛ مثل دخمه، و چهار طاقی و غیره. و معلوم نیست که وقف قبرستان باشد یا نه. و بعضی قبرها که معلوم شده است آن به غیر طریق شرعی مدفون شده و میت آن را مثل حال احتضار خوابانیده(1)[اند]،

آیا می توان تصرف در آن زمین کرد و خانه و طویله و «بهاربند»(2) ساخت یا نه؟-؟

جواب:

جواب: هرگاه این زمین مجهول المالک است و سابق بر این هم آن بلد مسکن کفار غیر اهل ذمّه بوده که محتمل باشد که مقابر مسلمین نباشد بل ظاهر این باشد که قبور مسلمین نیست، تصرّف در آن زمین بر سبیل احیا به نیت تملک (هرگاه موات باشد) جایز است. و هرگاه موات نباشد و مجهول المالک باشد، قیمت آن را به فقرا تصدّق کند و تصرف کند.

و احتمال وقف بودن، با وجود عدم ثبوت، ضرر ندارد. و ملاحظۀ قبر بودن و عدم جواز تصرف در قبر مادامی که صاحب قبر خاک نشده باشد، موقوف است بر این که حکم شود به این که قبر مسلمی هست یا معاهدی. و در صورت عدم حکم به قبر مسلم یا معاهد بودن، احترام آن لازم نیست. و بهتر این است که در صورت تصرف در آن، استخوان ها را در آن جا دفن کند.

ص: 281


1- در نسخه: خابانیده.
2- حظیره یا بهاربند، محل محدود اما بدون سقف که دام ها را در آن جمع کنند.
38- سؤال:

38- سؤال: هرگاه زید دو دست عمارت داشته باشد که مابین آن ها شارع عامی بوده باشد. و عمرو احداث مجرای آبی در میان آن شارع کرده. آیا زید را می رسد ممانعت و ازالۀ آن مجری یا نه؟-؟ و حدّ حریم آن خانه را بیان فرمایند. و این که صاحب حریم چه نوع اختیار در حریم دارد؟

جواب:

جواب: بلی جایز است ممانعت او از برای مسلمین و ازالۀ آن. و اختصاصی به زید ندارد. و این نه از جهت حریم بودن [برای] خانه است که مخصوص زید باشد. بل که از راه این است که این گونه تصرف در شارع، جایز نیست هر چند شارع عام باشد و اختصاص به کسی نداشته باشد. و ظاهراً خلافی هم در مسئله نباشد.

بل که زید هم خود نمی تواند چنین تصرفی بکند. حتی از جانب عرض آن شارع که مابین دو خانۀ اوست نمی تواند از این خانه به آن خانه مجر[ا]ی آبی بسازد و به خانۀ دیگر خود ببرد.

بلی: علاّمه در تذکره گفته است که: اگر سردابی در زیر جاده بکند (یعنی نقبی بکند) که از این خانۀ خود به آن خانه خود برود و طاق آن نقب را محکم بسازد، بعض شافعیّه گفته اند که منع نمی توان کرد. و بعد از آن علاّمه گفته است که این سخن خوب است هرگاه احدی از مارّه که از آن راه عبور می کنند، متضرّر نشوند. و بعد از آن گفته است که هیچکس را نمی رسد که در روی زمین حفر کند و بر سر آن، طاق بزند. و گفته است که از برای هیچکس نیست که آن سرداب را در راه های مسدود (یعنی کوچه های سر بسته)(1) که صاحب مخصوصی دارد، بکَنَد هر چند در روی زمین نکَنَد(2) و سقف آن را

ص: 282


1- کوچه های بن بست.
2- در نسخه: بکند.

محکم کند(1). خواه ضرر برسد به صاحبان آن یا نرسد، به جهت آن که صاحب آن معلوم است و محصور است. و خلاف در آن مسئله را از بعض شافعیه نقل کرده.

بعد از آن گفته است که جایز نیست احداث نهر تازه در راهی که مردم از آن عبور می کنند، خواه متضرّر شوند عبور کنندگان به سبب آن، یا نه. و هر گاه کسی بکَنَد چنین نهری، همه کس می تواند ازالۀ آن بکند. و نقل خلافی نکرده. و بعد از آن گفته که هرگاه بر روی آن نهر طاقی محکم بسازد، اقرب جواز ازالۀ آن است از برای هر کس(2).

و اما سؤال از حد حریم: پس آن را در جواب سؤال از کیفیت احیا، بیان کرده اند(3)،

به آن جا رجوع کند.

39- سؤال:

39- سؤال: شخصی زمین موات را که کسی احیا و تحجیری در آن نکرده، احیا کند و باغ کند در کنار مسیلی. حال کسی آمده و ادعا می کند که این زمین به فلان مزرعه بر می خورد که مال من است. آیا سخن او مسموع است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: در صورت موات بودن زمین و بی مالک بودن، هر کس آن را احیا کند مال اوست. و مدعی هرگاه اثبات کند احیا یا تحجیر آن را، مانع می تواند شد. و الاّ، فلا. و مراد از تحجیر این است که شروع کند در احیا، هر چند به این نحو باشد که خطی در دور زمین بکشد و نشان کند که آن را من بعد احیا کند.

و ظاهر این است که حفر قنات یا شقّ نهر از رودخانۀ مباح، از برای این که آب بر سرزمین موات بیاورد که آن را احیا کند، هم در حکم تحجیر آن زمین است به قدری که در عرف و عادت آن قنات یا آن نهر آن قدر زمین را می خواهد، هر چند به این نحو باشد

ص: 283


1- در نسخه: و سقف را آن را محکم کند.
2- تذکره، کتاب الصلح- ج 2 ص 184، ط قدیم.
3- ظاهراً «کرده ام» صحیح است، و در این صورت مرادش جواب مشروحی است که در مسئلۀ شماره 21 بیان فرمود.

که در هر دو سال یا سه سال یک زمین را زرع کند و باقی را واگذارد که قوّت بگیرد. و در این صورت هر چند در دور زمین نشانی نکرده باشد، دیگری نمی تواند آن مقدار زمین را احیا کند، و صاحب قنات و نهر اولویت دارد به آن و مانع غیر می تواند شد.

و هرگاه احیای زمین نشده و تحجیر هم به هیچوجه نشده، حتی [اگر آب آن را داشته باشد با] این که در عرف و عادت هم بگویند که آن قدر آب آن قدر زمین را می خواهد [موجب اولویت نمی شود]. پس دعوی مدعی، مسموع نیست و باغ مال کسی است که آن زمین موات را احیا کرده.

40- سؤال:

40- سؤال: هرگاه کسی زمین مواتی را باغ کند و در میان آن زمین رشته قناتی باشد، و الحال مالک قنات می گوید که این باغ را آب مده که ضرر به قنات من می رساند. و احداث این باغ در حال حیات مورّث مالک قنات بوده، و الحال وارث این دعوی را می کند.

جواب:

جواب: ساکت بودن مورّث از دعوی منشأ بطلان دعوی وارث نیست. پس باید دید هرگاه اطراف قنات زمین موات بلا مالک بوده که باغ کرده، کسی مانع او نمی تواند شد. مگر این که باغ در حریم قنات واقع شده باشد، در این وقت مالک قنات می تواند مانع شد از آن چه در حریم قنات واقع شده از آن باغ.

و حریم قنات عبارت است از آن چه در عرف و عادت، آن قنات محتاج است به آن به جهت آمد و شد صاحب قنات، و محل تنقیه و گل ریختن، و تعمیر خرابی آن کردن. و همچنین آن چه در تصرف کردن در آن، ضرر به قنات می رسد. و در همۀ این امور رجوع به اهل خبره و عرف و عادت، می شود.

اما آن چه مشهور است که حریم قنات هزار ذراع است در زمین نرم و پانصد ذراع است در زمین سخت، آن حریم به جهت منع از احداث قنات دیگر است در جنب آن، نه

ص: 284

این که تا آن حد کسی نمی تواند هیچ تصرف بکند. پس مانع زرع کردن، و باغ ساختن، و عمارت ساختنِ غیر در آن، نمی توان شد مگر در آن چه به سبب آن ضرر به قنات برسد.

41- سؤال:

41- سؤال: در میان کوچه و شوارع عام که بلا مالک است، چهار پنج نفر کلنگی بر زمین زده چشمۀ آبی جاری و نهر آن را پاک نموده. و قطعات املاک که در تحت همان چشمه است مال کسانی می باشد که ابتدا کلنگ زده اند. و بعد از جاری ساختن آن چشمۀ مزبور، احدی دیگر که قطعه زمینی در فوق همان چشمه دارد، مزاحمت و ممانعت می نماید که آب چشمه از زیر دیوار زمین من بیرون می آید مال من است و احدی را دخل و تصرف در آن نیست.

آیا آب چشمۀ مسطوره، تعلق به قطعات املاک تحت دارد که ابتدا کلنگ زده تصرف نموده اند-؟ یا به املاک فوق چشمه؟

جواب:

جواب: تصرف در شارع عام به این وجوه جایز نیست. و از برای حاکم شرع و مسلمین هست که قنات و چشمه را سدّ کنند. و ظاهر این است که پوشانیدن روی آن هم نفعی از برای این تصرف ندارد.

به هر حال مادامی که آب می آید همان آب نه مال آن است که حفر کرده، و نه مال صاحب زمین فوق. بل که مال عامّۀ مسلمین است. و مصرف آن مصالح عامّۀ مسلمین است؛ مثل تعمیر همان شارع اگر محتاج شود، و تعمیر پل و رباط و مساجد و امثال آن.

42- سؤال:

42- سؤال: شخصی زمین خرابه را آباد کرده و درخت سیب و میوه های دیگر در آن جا نشانده، و تا ده بیست سال که حیات داشته به تصرف او بوده، و چندین شاهد هم هستند که می گویند که زمین از آن شخص است. و بعد از وفات آن شخص، [شخص] دیگر آمده آن زمین را که آن شخص آباد کرده بود، تصرف شده(1)

و می گوید که این زمین

ص: 285


1- مراد «متصرف شده» است.

بلا مالک بود که آن شخص آباد کرد. و وارثان آن شخص می گویند که ما شاهد داریم و چندین سال در تصرف ما بود و از میوۀ آن خورده ایم(1). و آن شخص دیگر می گوید که مجهول المالک است و به شما نمی رسد.

جواب:

جواب: هرگاه واقعاً بلا مالک یا مجهول المالک بوده است و این شخص ثانی هم معترف است به آن، پس تصرف این شخص ثانی چه چیز است!؟! بلی: هرگاه این شخص ثانی حاکم شرع است (یعنی مجتهد عادل که نایب امام است) و بر او واضح است که تصرف اوّلی باطل است، از جملۀ آمرین به معروف و ناهین از منکر است و می خواهد احقاق حق بکند. پس باید رجوع کرد به حاکم شرع.

والاّ مسلمی است و تصرف کرده است هر چند مجهول المالک بوده است و تصرف او محمول است بر صحت. و محض این سخن ها منشأ بطلان حق او نمی شود.

و باید دانست که خرابۀ مجهول المالک را هرگاه کسی احیا کند به نیّت تملک، مال او می شود. و کسی را نمی رسد که از او بگیرد.

43- سؤال:

43- سؤال: آیا بیع و شرای آب جایز است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: اشکال نیست در صحت بیع آبی که مملوک انسان باشد به سبب حیازت یا غیر آن (در ظرفی یا حوضی یا امثال آن). به کیل، یا وزن، یا مشاهده که رافع غرر باشد.

و اما آبی که آن را از زمین آورده (به حفر چاهی، یا قناتی) به نیّت تملک، پس معروف از مذهب اصحاب این است که ملک او می شود. و جایز است از برای مالک انواع تصرفات؛ از منتفع شدن به هر گونه نفعی، و منتقل کردن به غیر به عوضی.

بلی: شهید در دروس از شیخ در مبسوط و خلاف، و ابن جنید، نقل کرده است قولی به این که هرگاه آب چاه او فاضل باشد از شرب خود او و از حیوان او و از زرع او،

ص: 286


1- در نسخه: خرده ایم.

واجب است که بذل کند آن را به کسی که محتاج است به آن به جهت شرب خود و حیوان خود، نه از برای زرع و درخت. و آن قول ضعیف است.

و دلالت می کند بر جواز اخذ عوض، احادیث بسیار. و بعض اخبار که دلالت دارند بر منع اخذ عوض؛ مثل موثقۀ ابوبصیر(1)

و موثقۀ عبدالرحمن بصری(2)،

محمول است بر استحباب.

بلی: اشکال در این است که به صیغۀ بیع می توان فاضلِ آب را، یا اصل آن را منتقل کرد به غیر، یا نه؟-؟مشهور علما تجویز نکرده اند. به سبب این که مبیع، مجهول است چون تدریجاً بیرون می آید، و آن چه مشاهَد است ممزوج می شود با آن چه بیرون می آید. و از شرایط صحت بیع معلومیت مبیع است. و شهید در دورس گفته است که جایز نیست بیع آب چاه و چشمه مگر هرگاه اراده کند بیع آن را دائماً، که اقرب در این وقت، صحت است خواه منفرداً باشد و خواه به تبعیّت زمین باشد. و گویا مراد او از شرط دوام، این است که بیع آب موجود در میان چاه و میان نهر که مادّه دارند و دائماً از زمین بیرون می آیند، جایز نیست چون مبیع ممزوج می شود به غیر و مخلوط می شود و حال آن مجهول است. بخلاف صورت شرط دوام، که در آن صورت چنان جهالتی مضرّ نیست. و بنابر این پس [باید](3)

بیع آن آب در ظرف یک سال، و یک ماه، بل که یک شبانه روز هم جایز باشد.

و به هر حال، آن چه دلیل منع است همان است که در مبحث بیع مذکور شد[ه] از جهالت مبیع. و اجماع منقول. و دلیل جواز، اخبار معتبره است که وارد شده است در آن؛

ص: 287


1- وسائل، ابواب عقد البیع و شروطه، باب 24 ح 2.
2- همان، ح 4.
3- در نسخه: بایع.

مثل صحیحۀ سعید اعرج «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) قَالَ سَأَلْتُهُ عَنِ الرَّجُلِ یَکُونُ لَهُ الشِّرْبُ مَعَ قَوْمٍ فِی قَنَاةٍ فِیهَا شُرَکَاءُ فَیَسْتَغْنِی بَعْضُهُمْ عَنْ شِرْبِهِ أَ یَبِیعُ شِرْبَهُ قَالَ نَعَمْ إِنْ شَاءَ بَاعَهُ بِوَرِقٍ وَ إِنْ شَاءَ بِکَیْلِ حِنْطَة »(1). و حسنۀ کاهلی که در آن جا سؤال کرده است از بیع آن به گندم یا جو. در جواب فرموده اند که «یَبِیعُهُ بِمَا شَاءَ هَذَا مِمَّا لَیْسَ فِیهِ شَیْ ءٌ»(2). الی غیر ذلک از روایات معتبرۀ متقاربۀ المضامین(3).

ص: 288


1- وسائل، همان، ح 1.
2- همان، ح 3.
3- توجه: این مطلب در جائی است که شرکا در ملکیت آب شریک باشند. نه در «حق»- حقّابه- سهیم باشند. برای شرح این موضوع به مطالب زیر توجه فرمائید: اول: اگر شرکا به عنوان «شخصیت حقیقی» در ملکیت آن آب شریک باشند، هر کدام می تواند سهم معین خود را به یکی از شرکا یا به شخص دیگر در عوض چیزی یا مبلغی، واگذار کند. دوم: اگر سازندگان و ایجاد کنندگان قنات و همچنین سازندگان نهری که از رودخانه یا چشمه، جدا می شود، در روز اول این کار، شخصیت حقیقی خود را مالک آن قرار ندهند، بل قریه را به عنوان «شخصیت حقوقی» مالک آن قرار دهند، مثلاً بگویند این قنات، یا این نهر مال روستای علی آباد است. در این صورت اگر یکی از اهالی آن روستا در سالی زراعت نکاشته باشد، او نمی تواند سهمی از آن آب را به دیگری واگذار کند. زیرا مالک آب، قریه است و اگر زمینی از زمین های روستا نیاز به آب نداشته باشد، در واقع حقّابه ندارد. سوم: صورت دوم (مالکیت شخصیت حقوقی) نیز دو نوع «حقابه بندی» می شود: الف: معیار «نیاز» باشد؛ هر زمین به میزان نیاز خود باید آب بخورد. و میزان آن را عرف تعیین می کند. ب: معیار (زمان) باشد؛ مانند یک شبانه روز، یا یک ساعت و... در این صورت هر کسی بیش از مدت معین خود نمی تواند استفاده کند گرچه مزرعه اش به طور کامل، آب نخورده باشد. آیا در این صورت می تواند از بخشی از مدت معین فرد دیگر در عوض مبلغی استفاده کند؟ و بالعکس: اگر زمین کسی در کمتر از مدت خودش، سیراب شد. آیا می تواند بقیه مدت خودش را به یکی از سهامداران در عوض مبلغی واگذار کند؟ نظر به این که «زمان بندی» برای تحدید «حد اکثر» است و کاری با جانب «اقّل» ندارد، چنین معامله ای باطل است. و نیز: چون هیچ قطعه ای از قطعه زمین ها، مالک آب نیستند، و همین طور هیچ فردی از شرکا (به عنوان شخصیت حقیقی) مالک آب نیستند، و مالک آب، قریه است، بطلان این معامله، واضح است. و اگر فرض شود که از روز اول تاسیس قنات یا نهر، شرط کرده باشند که هر سهمی بتواند حقّابه خود را واگذار کند، برگشت این صورت به صورت اول است. و مسئلۀ چاه های عمیق پمپاژی امروزی نیز، به شرح بالا می باشد. این توضیح را آوردم برای این که از قدیم و امروز، صورت های مذکور وجود دارند و خوانندۀ محترم توجه کند که کلام محقق قمی(ره) فقط به صورت اول ناظر است.

پس اشکال واقع می شود نظر به این اخبار و نظر به جهالت مبیع. و اخباری که در منع بیع غرر واقع شده و اجماعی که در خصوص بیع مجهول، نقل شده، و خصوص شهرت بین الاصحاب در منع بیع در این جا. و اظهر ترجیح مشهور است. پس اولی آن است که حمل کنیم لفظ «بیع» را در این اخبار بر «ارادۀ نقلی که صحیح باشد» مثل صلح. چون جهالت در صلح- خصوصاً در جائی که ممکن نیست استعلام- جایز است بدون خلاف و اشکال. و مؤیّد این است که این که در همۀ این اخبار مقصود بالذّات در سؤال سائلین و جواب امام(علیه السلام)، بیان حکم «عوض» است که از چه چیز باشد، و التفاتی به حال بیع من حیث انّه بیع نیست. و این از مُضعفات ارادۀ معنی حقیقت است خصوصاً به ملاحظۀ این که اطلاق بیع [بر](1)

مطلق معاوضه، در اخبار و کلام فقها بسیار است؛ مثل مسئلۀ «بیع مفتوح العنوۀ» که گفته شده است که بیع می کند حق خود را، یا تصرّف خود را. و مثل مسئلۀ «بیع خدمت مُدبَّر» که روایتی که در آن وارد شده، محمول است بر اجاره.

و همچنین در خصوص موثقۀ اسحق بن عمار در مسئلۀ «خانه که در دست شخص باشد و در دست پدران او بوده و مالک آن نبوده اند و نمی دانستند که از کی است» که در آن جا فرموده است امام(علیه السلام) که حق سکنای خود را می تواند بفروشد. و فقها از برای این حدیث توجیهات کرده اند.

و مؤید این است که فقها در مانحن فیه تجویز بیع کرده اند مطابق عبارت حدیث

ص: 289


1- در نسخه: و.

تفسیر کرده اند؛ از جملۀ آن ها عبارت تحریر این است: «اذا کان للانسان شرب من قنات فاستغنی عنه، جاز له بیعه بذهب او فضّۀ او غلّۀ او عرض او غیرها، و کذا ان اخذ الماء من نهر عظیم فی ساقیۀ یعملها(1)

و یلزم علیه مؤنته ثمّ استغنی عنه جاز له بیعه». و بعد از آن گفته است: «و المراد بذلک اجارۀ النهر لهذه المنفعۀ ایاّماً معلومۀ و سمّی بیعاً مجازاً»(2) که این عبارت صریح است بر این که به عنوان بیع جایز نیست، بل که باید مجریا را به اجاره داد. و صلح هم صحیح است چنان که گفتیم. و به هر حال، شکی نیست که احوط این است که به صیغۀ بیع حقیقی معامله نکنند، بل که به صیغۀ مصالحه بکنند.

و اما اجاره دادن آب: پس آن نیز جایز نیست، بل که هرگاه خواهد، مجریا را به اجاره بدهد و بالتّبع مقصود انتفاع به آب آن باشد.

44- سؤال:

44- سؤال: هرگاه زید قناتی دارد در میان مزرعۀ عمرو. و عمرو مابین چاه های قنات زید را (که بر روی نقب رشته قنات است) زرع می کند و آب [نشت](3)

می کند و به این سبب ضرر به قنات زید می رسد. آیا زید می تواند او را منع کند؟ و هرگاه چنین کرده باشد، غرامت ضرر را بگیرد از عمرو؟ و حریم قنات چه قدر است؟

جواب:

جواب: هرگاه رشته قنات زید در ملک عمرو واقع شده باشد و عمرو اراضی مابین چاه ها را زرع می کند و ید آن بر آن اراضی ثابت است، مانع او نمی تواند شد. خصوصاً هرگاه آن هم به ترک زراعت متضرر می شود. و معلوم نیست که مطلق آن اراضی که مابین آن چاه ها و در فوق قنات است، داخل حریم باشد. و تصریح به آن در کلام علما و اخبار ندیده ام.

ص: 290


1- در نسخه: یعلمها.
2- تحریر، ج 2 ص 438 ط جدید.
3- در نسخه: نشر.

بلی: آن چه عرف و عادت دلالت دارد بر حریم بودن، آن است که قنات محتاج به آن باشد در تردد و آمد و شد مالک قنات به جهت تعمیر قنات و تنقیۀ آن و محل گِل ریختن و امثال آن. و لکن اثبات این حریم هم در زمین موات مباح، نفع می بخشد که دیگری نمی تواند آن مقدار حریم را احیا کند. و اما در املاک متجاوره [که] متصل اند به یکدیگر، پس حریم نمی باشد(1).

بلی: هرگاه در املاک متجاوره (مثل صورت سؤال) صاحب قنات دعوی استحقاق حریم کند و صاحب ملک ادعای ملکیت حریم کند، و بیّنه در میان نباشد، اظهر تقدیم قول مدعی حریم است با یمین.

و می توانیم که از احادیثی که در حریم قنات ذکر کرده اند به جهت قنات دیگر در جنب آن (خصوصاً بنابر مختار ما که بنای تحدید آن را به «ضرر رسیدن به قنات» گذارده ایم) استنباط کرد که زمین هائی که در میان چاه ها است، هرگاه یک نوع زمینی است

ص: 291


1- حریم بر دو نوع است: الف: حریم صرفاً به عنوان حریم: این حریم در املاک متصله به همدیگر، نیست. ب: حریمی که مقوّم ذات ملک است؛ یعنی اگر آن حریم نباشد، آن ملک ملکیت خود را از دست می دهد: این نوع حریم در همه جا (خواه املاک متصله باشند و خواه نباشند) هست. مانحن فیه از مصادیق نوع دوم است. زیرا قنات بدون تعمیر و تنقیه محکوم به خرابی و موات شدن است. و اساساً چنین قناتی نمی تواند به وجود آید، مگر قناتی که دارای رشتۀ خیلی کوتاه (مثلاً دارای یک یا دو چاه) باشد و صاحبش بتواند از درون نقب قنات آن را تعمیر و تنقیه کند. و نیز: در این مسئله، مراد از املاک متصله، املاکی هستند که در «در سطح زمین بودن» با همدیگر همسنخ باشند؛ مانند دو باغ، یک باغ و یک مزرعه، دو مزرعه، یک مزرعه و یک خانه و... و آن چه محقق قمی(ره) و طرفدارنش در این مسئله در نظر دارند، مبتنی بر مبنای مشخص شان است که معتقدند «مالکیت در زمین، از ثَری است تا ثریّا» که در مسئلۀ شماره 23 دیدیم که فرمود: «هر کس مالک زمینی شده، مالک آن است الی تحت الارض و الی تحت السّماء». بدیهی است بنابر این مبنا، قنات و زمین زراعی مصداق دو ملک متصله، می شوند. اما در همان جا بیان شد که فقهای معاصر اجماعاً این مبنا را نمی پذیرند و مسائل مستحدثه ای (از قبیل هواپیما و مترو)، این بینش را مردود کرده است. و در نتیجه عدم حریم در املاک متصله، به املاک همسنخ در سطح زمین بودن، منحصر می شود.

که زرع در آن، مستلزم ضرر به قنات می شود، در این صورت از همین حیثیت داخل حریم و مرافق قنات می شود، این(1)

نوع تصرف در آن نمی توان کرد، هر چند مثل خانه ساختن و جای حیوان ساختن و امثال آن ضرر به قنات نمی رساند، جایز باشد. و سخن های سابق که در حریم گفتیم باز در این جا جاری باشد؛ یعنی آن که گفتیم در املاک متجاوره حریم نیست، مگر در صورتی که صاحب حریم مدعی استحقاق حریم باشد و صاحب ملک مدعی ملکیت آن، که قول صاحب حریم مقدم است با یمین.

و آن(2) هم در صورتی خوب است که ید مالک بر آن زمین به عنوان انواع تصرّفات، مستقلّ نباشد و ید هر دو بر آن باشد و همیشه در نزاع باشند. و هرگاه ید او به عنوان استقلال باشد، قول مالک مقدم است با یمین.

و جواب مختصر این که: اظهر این است که هرگاه [آن زمین های مابین چاه ها، از باب زمینی است](3) که زرع کردن در آن، مضرّ به قنات است، ممکن است داخل حریم و مرافق قنات باشد از همین حیثیت. و هرگاه همیشه مابین مالک ارض و صاحب قنات، دعوی بوده در منع از زرع و صاحب قنات مدعی استحقاق این گونه حریم باشد، قول او مقدم است با یمین. و هرگاه ید صاحب زمین مستقل بوده در زرع و صاحب قنات مدعی عدوان است، قول صاحب ارض مقدم است با یمین.

ص: 292


1- در نسخه: و این.
2- یعنی عدم جواز زرع، و جواز دیگر تصرفات.
3- عبارت نسخه: هرگاه همیشه مابین آن زمین ها چاه ها از باب زمین ایست.- و لفظ «زمین ها» در حاشیه آمده.

کتاب احیاء الموات من المجلّد الثالث

45- سؤال:

45- سؤال: هرگاه جمعی قنات بایر را تحجیر نموده باشند و مبلغ خطیری اخراجات کشیده باشند. و قنات مزبور مدّتی هم به سبب عدم تعمیر بعضی از شرکاء افتاده و معوّق مانده باشد، و حال که می خواهند آن را تعمیر نمایند، بعضی از شرکاء سهم خود را نمی دهد. و امر قنات معوّق مانده است. آیا چنین تسلّطی دارند، یا نه؟-؟ حکم آن چه چیز است؟

جواب:

جواب: هر چند ظاهراً [علمای] شیعه خلافی ندارند در این که: شرکاء در قنات نمی توانند الزام کنند شریک را در تنقیه، و لیکن این مسئله از این باب نیست. و در این جا شرکا شریک در ملک نیستند بل که شریک در تحجیراند. و در صورت تحجیر هرگاه محجّر ترک اتمام عمل کند، حاکم شرع او را الزام می کند بر احیاء و تمام عمل، یا واگذاشتن موات که هر کس خواهد احیا کند.

و سرّ در این مسئله این است که در شراکت در ملک، می گوئیم که مالک مسلّط است بر مال خود، خواهد تعمیر می کند و خواهد خراب می گذارد. و در این جا هنوز ملک حاصل نشده، بل که محض اولویت است و می خواهد که به سبب احیا، مالک شود. و استحقاق او همین قدر است که کسی دیگر مانع او نمی تواند شد. و لکن او هنوز مالک واقعی نشده. و فرقی نیست مابین این که همۀ شرکا واگذارند، یا بعضی، در جواز الزام به تعمیر.

و آن استحقاق هم مادامی است که بدون عذر تعویق نکند. و قدری از برای مدت اهمال، [معین] نیست، رجوع به عرف می شود؛ مثل این که تاخیر در تعمیر قنات به سبب

ص: 293

سرد بودن هوا باشد، یا به سبب تحصیل مقنی و آلات و اسباب کار، نه این که مثل فقیری باشد که قادر نباشد و انتظار می کشد که غنی شود، و امثال آن. بل که اظهر این است که در [باب](1)

الزام، احتیاج به رجوع به حاکم هم نباشد؛ پس هرگاه دیگری خواهد که احیا کند از برای خود، به او می گوید که احیا کن یا واگذار.

پس در صورت مزبوره، هرگاه این شریک کوتاهی می کند بدون عذر مسموعی، شرکاء می توانند احیا کنند تمام را از برای خود.

46- سؤال:

46- سؤال: هرگاه زید رشته قناتی از قدیم در جنب رودخانه داشته باشد. و عمرو هم در جنب دیگر رودخانه رشته قناتی داشته باشد. و در سنوات ماضیه قناتین خراب و در حین خرابی قناتین آب رودخانه جاری، و هر یک از صاحب قناتین حقّابه از آب رودخانه به حکم شرع می گرفتند. و چند سال قبل از این زید صاحب اِحدی القناتین، قناتی در جنب قنات مخروبۀ خود، قریب به رودخانه به ردیف همان رشته قنات به فاصلۀ متقاربه؛ به دو ذرع، و چهار ذرع، و ده ذرع، و پانزده ذرع، احداث کرد.

و بعد از احداث زید قنات جدیده را، آب رودخانه خشک شده، و اهل خبره هم تصریح نمی کنند که باعث خشکی آب رودخانه، قنات جدید شده، لکن تصریح می کنند که هرگاه چنان که آب رودخانه جاری می بود، قنات جدیده آب رودخانه را بیش از قنات قدیمه می کشید، و چون که رشته قنات مخروبۀ عمرو که در جنب دیگر رودخانه می باشد و او هم در حین آبادی از آب رودخانه می کشید، لهذا موجب ضرر به قنات عمرو هم می شود احتمالاً.

و به هر صورت اَلان عمرو آمده مانع از احداث قنات جدیدۀ زید، می شود. آیا در صورت مزبوره، عمرو را می رسد منع زید از احداث قنات جدیدۀ مرقومه یا نه؟-؟

ص: 294


1- در نسخه: در باغ.
جواب:

جواب: اما کلام در این که حفر قنات باعث خشکیدن رودخانه می شود، و توهّم این که از برای رودخانه هم حریمی می باشد از حیثیت انتفاع به آب، چنان که از برای قنات می باشد، فاسد است. زیرا که اقوال اصحاب و اخبار منحصر است در ذکر حریم قنات و چاه. و کسی از برای رودخانه حریمی از این حیث قرار نداده. زیرا که رودخانه عبارت است از آن آب جاری که در آن، [آب] از چشمه سارهای فوق نابع(1)

می شود و جاری می شود.

بلی: محتمل است که از برای اصل چشمه ملاحظۀ حریم بشود که چاه قنات که منبع آب باشد(2)،

هرگاه مجاری چشمه باشد، شاید که ضرر به چشمه برساند. و لکن در بعض اخبار تفسیر شده است «عین» به قنات. و در بعض اخبار که تحدید با پانصد ذراع شده، لفظ «بئر» مذکور است. و در بعضی لفظ «قنات». و این که لفظ غیر عین(3) مراد از چشمه های متعارفه باشد که در روی زمین می جوشد، معلوم نیست.

و اما کلام در این که حفر قنات جدید، مضرّ به قنات قدیمی است که در جانب دیگر رودخانه است؛ پس هر چند اظهر در نظر حقیر در حریم قنات این است که «معیار تضرّر باشد. نه مجرّد فاصلۀ هزار ذرع در زمین نرم و پانصد ذرع در زمین سخت چنان که مشهور است» و لکن باید ملاحظه کرد که این را حفر قنات جدید می گویند یا نه. و این که آیا در ملک حافر واقع شده یا در ارض مباح. و هرگاه در ملک حافر باشد، پس باز مشهور در آن این است که ملاحظۀ حریم نشود و هر کس در ملک خود هر تصرفی خواهد می کند. (و هر چند حقیر در این اشکال دارم و تقویت اعتبار اِضرار جار- در

ص: 295


1- در نسخه: تابع.
2- پیش تر نیز اشاره شد که لفظ «منبع» در این جا با اصطلاح فارسی آن اشتباه نشود. منبع یعنی محل بیرون آمدن آب.
3- مانند لفظ بئر و قنات.

صورتی که در ترک آن ضرری به مالک نرسد- خالی از قوّت نیست) و لکن اشکال در این است که آیا این اِحداث رشتۀ جدیده در جنب رشتۀ قدیم، داخل احداث قنات(1) جدید است در جنب قنات همسایه که حریمی در آن باید اعتبار کرد؟ خواه به ملاحظۀ مسافت محدوده (چنان که مشهور است) یا به ملاحظۀ تضرر (چنان که خلاف مشهور است و قوی است). و این داخل عنوان مسئلۀ مشهور است؟ یا داخل آن نیست بل که این را حریم قنات قدیمه می گویند(2).

چنان که قنات را (از راه منفعت متعارفۀ آن که آب آن است) حریمی هم می باشد از برای اصل قنات(3)

و آباد بودن آن. و آن عبارت است از آن چه محتاج است به آن در عرف و عادت؛ مثل ممرّ و معبر که مالک آمد و شد کند، و مقنّی(4)

از برای تنقیۀ آن تردد کند، و مقدار زمینی که در اطراف آن که از برای ریختن گل و خاک ضرور باشد، و مقداری از زمینی که هرگاه چاهی و نقبی منهدم شود و قابل تنقیه نباشد نوکن باید کرد و حفر چاه و نقب جدید کرد.

هرگاه این رشتۀ جدید از باب این گونه حریم باشد، این را «احداث قنات جدید در جنب قنات همسایه» نمی گویند. و بر فرض که این را «احداث قنات جدید» می گویند و بنا را به ملاحظۀ ضرر بگذاریم، مفروض این است که قنات همسایه بالمرّه خراب است. و ظاهر کلام علما که گفته اند که «شرط است در احیا این که حریم عامری نباشد» هر چند ظاهر در این است که از برای موات و مخروبه، حریم و مرافقی نباشد و لکن اظهر این است که در نظر حقیر حریم مخروبه در «حریم مخروبه بودن» باقی است. بنابر این،

ص: 296


1- در نسخه: این داخل این احداث..
2- یعنی: این مصداق «احداث قنات جدید» نیست بل کاری است که زید در حریم قنات قبلی خود، کرده است.
3- عبارت نسخه: چنان که قنات را حریمی از راه منفعت متعارفۀ آن که آب آن است حریمی می باشد از برای قنات.
4- در نسخه: مغنّی.

حریم قنات مخروبه هم باید ملاحظه شود(1).

و لکن چون معیار در نظر حقیر در حریم قنات، تضرّر جار، است نه مسافت، پس باید ملاحظه کرد که آیا معیار، تضرّر بالفعل است یا تضرّر بالقوه هم کافی است. و بر فرضی که شامل بالقوّه باشد، باید الحال امنای معتمدین از اهل خبره حکم به اضرار این رشته قنات جدید، به آن قنات همسایه، کنند. و این را از کجا می دانند(2)؟

و احتمال (این که اگر آباد می بود و آب به رودخانه می آمد پیش از حفر این قنات جدید، آب رودخانه به آن، بیشتر می رسید و به سبب این کم می شود) منشأ تسلّط بر منع از این حفر جدید نمی شود(3).

اگر از باب لجاج و عناد باشد، آن همسایه هم که عمرو است، هر وقت خواهد قنات خود را آباد کند، او هم رشتۀ نو در جانب رودخانه حفر کند مثل زید.

ص: 297


1- کلام و بیان محقق قمی(ره) در این بخش، دقت بیشتری می طلبد. زیرا سخن از دو نوع حریم است: الف: حریم تعمیری، ممّری و نگهداری که هر قنات نیازمند آن است. در بالا با توجه به این حریم، نتیجه گرفت که: اگر قنات جدید زید در این نوع حریم قنات خود قرار دارد، این را «احداث قنات جدید» نمی گویند تا زید موظّف به رعایت حال قنات عمرو باشد. ب: حریم یک رشته قنات نسبت به یک رشته قنات دیگر؛ در این جای بحث بنابر «فرض» گذاشته و می گوید: بر فرضی که این را احداث قنات جدید می گویند. این فرض، دو کاربرد دارد: اول: چون زید همه رشتۀ قنات را از اول تا آخر، از نو احداث کرده، مصداق اصطلاح «نوکن» و تجدید یکی دو چاه نیست بل مصداق احداث رشتۀ قنات مستقل است و عرفاً چنین کاری در معنی حریم قنات قبلی جای نمی گیرد. دوم: اساساً قنات جدید، در خارج از حریم قنات قبلی باشد. بنابر هر دو قسم از این فرض، زید را موظف می کند به رعایت حریم قنات مخروبۀ عمرو. و در شماره های پیشین مسئله ها، روشن کرد که چون قنات مخروبه، ملک است و ملک امام(علیه السلام) است، پس هر دو نوع حریم آن (یعنی هم نوع الف و هم نوع ب) هر دو باقی هستند.
2- یعنی: معتمدین و خبرگان از کجا می توانند چنین حکمی را بکنند.
3- یعنی صِرف احتمال کافی نیست، باید خبرگان قاطعانه حکم کنند.

و به هرحال، در صورت سؤال تسلط عمرو بر منع زید از رشته جدید، راهی ندارد(1).

47- سؤال:

47- سؤال: آبی از قنات بر آمده در زمین قریه به قدر یک فرسخ یا بیشتر، جاری است که عبور می کند به قریۀ دیگر می رود. و صاحب قریۀ اول می خواهد در کنار نهر مزبور درخت بکارد. و صاحب آب مانع است به جهت این که در گرمی هوا درخت ها آب مرا جذب می کنند(2). و می گوید که اهل خبره می گویند که هر درختی هر روز به قدر یک بره(3) آب می کشد. در حین کاشتن مانع در استعمال حریم نیز نیست، اگر حریمی داشته باشد باید حریم متصل به نهر باشد. و یا این که مالک زمین صاحب نهر را اذن در تصرف در کنار نهر که اندکی دورتر باشد می دهد. صاحب نهر به جهت عذر اول راضی نمی شود. حقیقت را بیان فرمائید.

جواب:

جواب: هرگاه حریم از برای نهر مسلّم الثبوت است، صاحب زمین بدون اذن صاحب حریم نمی توان-[د] در آن تصرفی کرد. و هرگاه متنازع فیه باشد و بیّنه نباشد، اظهر تقدیم قول ذی الحریم است با یمین. و هرگاه ثابت نشد از برای نهر، یا ثابت شد و مالک ارض در خارج حریم غرس می کند نزدیک به نهر و لکن عروق اشجار داخل نهر می شوند و جذب آب می کنند، باز صاحب نهر می تواند مانع شد.

و حریم نهر آن است که نهر محتاج است در گل ریختن به کنار آن در حین تنقیه، و راه رفتن در کنار آن به جهت اصلاح آن. و این که صاحب زمین به او راه می دهد که در

ص: 298


1- مطابق رأی مشهور که «مسافت» را معیار می دانند نه «تضرّر» را، عمرو می تواند مانع شود. مگر این که زید همان قنات کهنه را تعمیر کند.
2- این حساسیت ها در مناطق کویری قابل درک است. معروف است که کشاورز کرمانی وقتی که از مزاحمت ها به تنگ می آمده می گفته: یک شاش موش آب داریم آن را هم مزاحم ها تلف می کنند.
3- ظاهراً مراد برّۀ گوسفند است.- و در برخی مناطق ایران، به آبی که با حدّ اقلّ «دبی» باشد که بتوان با آن مزرعه را آبیاری کرد، «بَرِه» می گویند. بدیهی است که مراد این نیست.

زمین او تردد کند و گل بریزد، و امثال آن که عوض آن در حافّۀ نهر غرس اشجار کند، بر صاحب نهر لازم نیست قبول آن. خصوصاً این که این معنی نفع به رفع ضرر در جذب آب و غیر آن ندارد.

48- سؤال:

48- سؤال: هرگاه چاهی بکَنَد در صحرائی از برای احداث قناتی که اراضی که در تحت آن باشد، احیا کند. و آن چاه را اول می کَنَد و اگر آب بیرون آید و قنات را تمام کند، زمین را زرع کند. و چاه را کند و آب هم بر آمد. [اگر](1)

دیگری بیاید و قبل از اتمام قنات و بعد حفر همان بئر، تحجیری بر آن اراضی بکند، آیا ملکیت و اولویّت برای او حاصل می شود یا نه؟-؟

جواب:

جواب: ظاهراً کندن چاه به جهت امتحان (که اگر آب بر آید همان چاه یکی از چاه های قنات باشد و به همان قنات، همان زمین را شرب کند هرگاه آن چاه آب بر آورد) این معنی تحجیر است و او اولی است. و دیگری نمی تواند تحجیر و احیای آن زمین را بکند. و اگر احیا کند هم ملک او نمی شود.

و همچنین: مطلق حفر بئر به قصد احیای زمین، تحجیر است از برای آن زمین.

49- السؤال:

49- السؤال: اذا شُقّ من نهر مباح انهارٌ(2) متعددّۀً، کل منها لشخص. و تلک الانهار بعضها ینتهی الی ارض قلیلۀ تشرب منها و یفضل الماء منها. و بعضها ینتهی الی اراضی کثیرۀ لا یفی بها مائه. و لم یُعلم تقدم بعضها علی بعض. فهل یختصّ ماء النهر الفوقانی بمالک النهر و له اَن یمنع الفاضل عن ارضه، عن مالک التحتّانی؟ او لیس له بل یجب ارساله الی ما تحته؟ و علی الثانی؛ هل یجوز لمالک الفوقانی احیاء ارض اُخری اَلان؟ او احداث طاحونۀ یجری فاضل الماء الیها-؟ او نحو ذلک ام لا؟-؟

ص: 299


1- در نسخه: و.
2- و فی النسخۀ: انهاراً.
الجواب:

الجواب: الاظهر انّه لمالک الفوقانی منع الفاضل و ان استنصر(1) التحتانی بمنعه و یبس زرعه. و ما یتوهّم انّه «لیس له الاّ سقی زرعه و یجب علیه ارسال الفاضل الی ما تحته»، فهو غفلۀ عن المسئلۀ. اذ هنا مقامان.

احدهما: انّ من شقّ نهراً من نهر مباح بقصد التملک فی ارض مباحۀ، فیملک النهر و ما یدخل فیه من الماء، علی الاظهر الاشهر. و انّما خالف الشیخ فی تملک الماء بل قال «انّه انّما یفید الاولویۀ له»(2) لظواهر بعض الرّوایات العامّیّۀ الضعیفۀ سنداً و دلالۀً.

و علی المشهور فهو مالک لما یدخل فیه من الماء و ان کان بالاستعداد لا بالفعلیته؛ کما لو اوصل النهر الی النهر المباح حین لم یکن ماء فیه. و یکفی فی ذلک حفره الی قرب المباح بحیث لا یبقی حاجز معتدّ به عرفاً. و هذه الملکیۀ لیست تابعۀ للارض. فلو فرض ان لا یکون له ارض و لکنّه تَمَلَّکَ الماء لان یبیع الماء من غیره ممن له مزارع تحته. او لیحیی حدّ ذلک ارضاً میتۀً تحته. او لاَن یُحدث طاحونۀ. فیصّح تمّلکهُ. فهو مستحق لما یحتمله النهر من الماء عادۀً و لیس لمن تحته مزاحمته و ان جفّ زرعه و تضرّر. و لکن یستحبّ لمالک الاول ارسال الفاضل الی الثانی و عدم منعه اذا فضل عن حاجته.

و الثانی: انّه اذا اجتمع ملاّک علی ماء مباح من غیر جهۀ شقّ النهر؛ مثل اَن یجری وادٍ من الجبال الی [اَن] یصل الی اراضی کثیرۀ لملاّک متعدّدین بعضها فوق بعض، و لم یعلم تقدم بعض الاراضی علی بعض فی الاحیاء و استحقاق الشرب. فیقدّم ما یلی الفوهۀ و یقضی حاجته، ثمّ یرسل الی اَن ینتهی الی الغایۀ. علی تفصیل مذکور فی محلّه فی

ص: 300


1- لعلّ الصحیح: استضرّ.
2- المبسوط، ج 3، ص 281 ط المرتضویۀ- الخلاف، ج 3 ص 531 ط جماعۀ المدرسین.

التساوی فی قرب الفوهۀ، و الاختلاف، و الفرق فی مقدار السّقی بین الزرع و الشّجر، و غیر ذلک.

و المعیار فی هذه المسئلۀ اعتبار مقدار الارض؛ فکلّ منهم یسّحقّ من الماء بقدر ارضه. بخلاف المقام الاول، فانّه لا دخل فیه للارض. فانّ الحافر للنهر قد حاز الماء فی النهر ینتفع به علی ایّ وجه یمکنه. و اما المقام الثّانی؛ فانّما یاخذ الماء لاجل سقی ارضه. فاستحقاقه بقدر حاجۀ ارضه. و لذلک فُرّع علی قول الشّیخ فی المقام الاول [انّه] اذا اجتمع جماعۀ فی حفر النهر و ایصاله الی المباح و لم یکن اجتماعهم فی السّقی، و لا تراضوا بالمهایات بین الشرکاء، انّما یکون بنسبۀ اراضیهم. لانّ استحقاق الماء انّما هو لاَجل الارض، و الماء مباح و لیس مملوک-[اً] حتی یجب التقسیم. و لا یکون بنسبۀ عملهم و نفقتهم فی النهر.

و رُدّ لضعف المبنی و المبنی علیه. بل التحقیق انّ الاستحقاق انّما هو بالنّسبۀ الی العمل. فیجب علیهم مع امکان تقسیم الماء بناءً علی العمل علی المهایات.

فالانهار فی المقام(1) الاول ینزل مقام الاراضی فی المقام الثانی فی انّ الاقرب الی الفوهۀ(2) مع جهالۀ الحال یستحق التقدم و اخذ [حظّه](3)، ثمّ ما بعده الی ان ینتهی الی الآخر، سواء کان لها اراضی ام لا. و سواء تفاوتت اراضیهم مع وجودها [ام](4) تقاربت. و سواء کان الفوقانی ارضاً ام لا. و هذا هو الذی اوجب الخلط علی المتوهّم.

و یُعلم انّ السواقی الصّغار التی لا یحتاج الی کلفۀ معتدّ بها و لیس وضعها الاّ لاجل

ص: 301


1- و فی النسخۀ: و فی المقام..
2- ای النهر الاقرب الی الفوهۀ.
3- و فی النسخۀ: حنطۀ.
4- و فی النسخۀ: اَن تقاربت.

ایصال الماء الی الاراضی، لیست فی معنی النّهر المذکور فی المقام الاوّل. فلیس لصاحب ساقیۀ الارض الفوقانیۀ اجرائه الی الارض یستجدّها و یحدثها بعد استحقاق الاراضی التالیۀ لها للشرب.

و علی هذا فلا یمکن ان یقال: «انّ هذه الانهار المتعدّدۀ الّتی شقت من المباح و تنزع(1) الماء منه و تسقی(2) الاراضی تحتها، یصدق علیها انّها املاک تشاحّ ملاّکها فی السقی و اجتمعوا علی السّقی من المباح و قد صرّحوا فی ذلک بعدم استحقاق الارض المحدثۀ للشرب الاّ مع الزیادۀ عن الجمیع، و الارض المحیاۀ المستحقۀ للشرب قبل ذلک یمنع عن استحقاق المستجدّۀ». فانّهم صرّحوا بتفاوت المقامین و انّما ذکروا ذلک فی الماء الذی لا یقبل شقّ الانهار منه. بل مثّلوا بالانهار الصّغیرۀ الّتی تسقی الاراضی التی تحتها و لا یشقّ منه [نهر]، نهره بالسیل الجاری علی اراضی متقاربۀ(3).

و هذا هو الذی ذکروا انّ «فی صورۀ عدم امکان الاجتماع فی السّقی و اشتباه حاله فی التقدم و التأخّر، یقدم من یقرب بالفوهۀ، متنازلاً الی الآخر». و قالوا انّه لا یستحق ارض اُحییت بعد تلک الاراضی للشرب من ذلک الماء، الاّ اذا فضل منها. بل ربما قیل بعدم جواز الاحیاء، و ان کان الاظهر خلافه.

و اما مسئلۀ شق الانهار من النهر المباح؛ فاکتفوا فیها ببیان تملک الماء و عدمه (و المخالف فیه الشیخ حیث قال بالاولویۀ کما مرّ) فیجوز لمالک کلّ نهر بیع فاضل مائه عن ارضه، و احیاء ارض آخر یُسقی من هذا الماء، و احداث الطاحونۀ و غیر ذلک.

نعم: نقول بکون الانهار فی مسئلتنا هذه بمنزلۀ الاراضی فی مسئلۀ النّهر الصّغیر و ماء

ص: 302


1- فی النسخۀ: ینزع.
2- و فی النسخۀ: یسقی.
3- راجع او اخر کتاب احیاء الموات من المبسوط، تری ما یوافق قول المصنف(ره).

السیل الذی یتشاحّ علیه الملاّک و یُقدّم من یلی الفوهۀ. و لا یجوز لاحد حفر نهر آخر فوق تلک الانهار یمنع الماء، و ان قلنا بجوازه اذا اکتفی بما فضل من تلک الانهار، و هذا لا یستلزم عدم جواز احیاء ارض جدید لصاحب کل نهر و استحقاقها للسّقی. و کذلک سایر التصرّفات.

نعم: یقع الاشکال فیما لو اشتبه الحال انّ شقّ هذه الانهار، هل کان لمحض سقی الارض التی کانت تحتها و ذلک بمنزلۀ محل جریان الماء من النهر الصغیر او السیل الی الاراضی، فیکون من باب تلک المسئلۀ و یتبع استحاق السّقی بقدر الارض-؟ [ا]و انّ حفر النّهر بالاصالۀ کان مطلوباً بالحافر(1) مع قطع النظر عن سقی الارض-؟ و یمکن ان یقال: انّ ظاهر الید علی النهر بعنوان التملکّ سیمّا من باب الاستمرار، دلیل علی ملکیۀ ماء النهر له مع قطع النظر عن الارض. سیمّا و حیازۀ الماء مع قطع النظر عن الارض، مقصودۀ للعقلاء [و] لیس من باب اللّغو.

مع انّا نقول: استحقاق الاراضی الّتی تحت النهر الصّغیر و السیل [انّما](2) بعد کون تلک الاراضی محیاۀً، ثمّ اجتمع اربابها علی اجراء الماء الیها [و ما](3) کان احیائها باخذ ذلک الماء بان یکون من باب التحجیر فیحصل استحقاقها و اولویّتها بالماء مقارناً باجراء الماء. بخلاف مسئلتنا هذه؛ فانّ استحقاق الاراضی للشّرب و صیرورتها محیاۀً، غالباً تابع لشقّ النهر، و متأخّر عنه فی الوجود. فیصیر النهر احقّ بالماء قبل الارض. فیلزم ملاحظۀ سعۀ النهر للماء، لا ملاحظۀ الاراضی.

فان قلت: انّ من المحتملات ان یکون مثل شق الانهار لاجل ما کان تحتها من

ص: 303


1- و فی النسخۀ: بالحافرۀ.
2- و فی النسخۀ: اما.
3- و فی النسخۀ: ان.

الاراضی. و علی القول باشتراط النیّۀ فی حیازۀ المباحات، انّما کانت الحیازۀ منویّۀً بقدر الارض. و الاصل عدم نیّۀ الزائد علی ذلک. فلیس لصاحب هذا النهر الّذی ارضه قلیلۀ الاّ ما عُلم انّه داخل فی نیّته. فلا یجوز له شرب الزاید علی تلک الارض. و احیاء الارض یمنع سایر الاراضی.

قلت: هذا معارض بانّه لعلّه نوی تملّک الماء بقدر ما یسعه النهر. سواء قصد معه سقی الارض القلیلۀ معه، ام لا. فکما انّ الاصل عدم نیّۀ حیازۀ الزائد علی مقدار الارض القلیلۀ من الماء، ف-[کذا] الاصل عدم قصد خصوص سقی الارض معیّنۀ او مطلقۀ منه. فیبقی حفر النهر مع قطع النظر من الارض. و فعل المسلم لا یُحمل علی اللّغو، سیمّا مع کثرۀ الکلفۀ علی العمل. فیبقی ادخال الماء فی النهر، خالیاً عن المعارض. فلا اقلّ من اولویّته بقدر ما یسعه من الماء.

و عدم اللّغویّۀ؛ کما انّه دلیل علی ثبوت غرض صحیح، فهو دلیل علی کون النهر علی هذا المقدار من السعۀ، لغرض صحیح. لظهور تفاوت الخرج و النفقۀ بین التّوسیع و الضیق. فاذا ضُمّ الی ذلک الظّهور، انّ العاقل انّما یقصد التملّک فی هذه الکلفۀ، فثبوت الید علیه یدلّ علی الملک. فلا مناص عن الحکم بمالکیّۀ صاحب النهر الفوقانی لما یسعه من الماء.

نعم: لا یجوز لمالک النهر حینئذ توسیع النهر لیحتمل الماء ازید من السابق. [لانّه] فی حکم احداث نهر جدیدٍ یمنع الماء من هذه الانهار، و فی حکم احیاء ارض جدید لیسقیها من ساقیۀ السابقۀ فی الاراضی المتجاورۀ المجتمعۀ علی النهر الصغیر او ماء السیل فی [المسیل] الثانیۀ.

و ممّا یدلّ علی الفرق بین المقامین تصریحهم بانّ الشرکاء فی هذا النهر المشقوق من المباح، بعد تقسیمهم بواسطۀ خشبۀ صلبۀ ذوات ثقب متساویۀ علی قدر حقوقهم فی مَقدم

ص: 304

الماء، و اخراج الماء فی السواقی. کلّ منهم [یُسقی] بساقیته(1)

ما شاء سواء کان له(2) شرب من هذا النهر ام لا. و کذا البحث فی الدوّلاب؛ له ان یُسقی بنصیبه ما شاء. و لکلّ واحد ان یتصرف فی ساقیته المختصّۀ به ما(3)شاء؛ من اجراء غیر هذا الماء، او عمل رحی، او دولاب، او عمارۀ، او غیر ذلک. و لیس له ذلک فی الشریک(4) (فلاحظ القواعد و غیره).

فانّ جواز السقی بنصیبه ما(5) لم یکن له حق شرب من اصل النهر بعد التقسیم، یستلزم جوازه اذا کان النهر مختصاً بواحد، او یکون مشترکاً بینهم و لم یقسم بعدُ.

و بالجملۀ: یملک الماء فی القسم الاول بمقدار العمل و النفقۀ، لا الاراضی. و فی القسم الثّانی بمقدار الاراضی. و الفرق بینهمابین(6).

ص: 305


1- و فی النسخۀ: بساقیه.
2- الضمیر یرجع الی «ما» الموصول.
3- و فی النسخۀ: مهما.
4- لعلّه نشأ من النسّاخ، و الصحیح: المشترک.
5- «ما» موصول و مفعول ل-«السّقی».
6- و لا یذهب علیک: انّ هنا مبنائان: الاول: عدم جواز احیاء کل موات و حیازۀ کل ماء مباح من دون اذن الامام(علیه السلام) او نائبه. و هذا هو الاقوی الدالّ علیه الاخبار عاماً و خاصاً، اطلاقاً و اختصاصاً. و ادلّۀ الاباحۀ العامۀ المطلقۀ منصرف بزمان عدم بسط ید الامام، او نائبه. و المسئلۀ علی هذا المبنی واضحۀ، لانّ صاحب النهر عیّن عند الاستیذان نیّته و قصده. فان اذن له الامام حیازۀ الماء للزرع فقط فلیس له تاسیس الطاحونۀ. و کذا احیاء ارض جدید له. فانّه اِمّا اخذ الاذن للاحیاء الجدید ام لا، کلاهما معلوم و لا مجال للخلاف. الثانی: جواز احیاء کل موات و حیازۀ کل ماء مباح من دون اذن الامام(علیه السلام) او نائبه. و هذا هو المشهور، و علیه المصنف(ره). و المسئلۀ علی هذا المبنی ینجرّ الی الاختلاف و «ان قلت، قلت»، و یحتاج الی الاستدلالات الغریبۀ لکلّ من الآراء المختلفۀ. و هذا اِحدی المعضلات المتعدّدۀ الکبیرات الناشئۀ من هذا المبنی فی عرصۀ الفقه و الفقاهۀ. و قد اُشیر فی التعلیقات السّابقه انّ شهرۀ هذا المبنی، نشأت من «الیائس من تاسیس الحکومۀ المشروعۀ الشیعیۀ». و الاّ لا دلیل لها الاّ ادلّۀ الاباحۀ العامۀ المطلقۀ، و هی کما ذکر. و انت تری تفکیک المیاه بالصغار و الکبار، و جعل المعیار معیارین؛ للکبار معیاراً و للصغار معیاراً، بالتمسک بلحاظات و تکلّفات. فالمناسب فی الباب، التفصیل بین بسط الید و عدمه. و المفروض فی کلام المصنف(ره) هو الثانی، لا الاوّل.

ص: 306

کتاب اللقطۀ

کتاب اللقطۀ من المجلد الاول

1- سؤال:

1- سؤال: هرگاه کسی چیزی در شارع عام یا بیابانی که عسکر نیز در آن اوقات عبور نموده باشند، بیابد. حکم آن چه چیز است؟

جواب:

جواب: اشهر و اظهر این است که جایز است از برای آن کس، مالک شدن آن. همچنان که هرگاه در خرابه[ای] بیابد که اهل آن بر طرف شده باشند. یا بیابد چیزی را مدفون، در زمینی که مالک نداشته باشد. به دلیل دو حدیث که روایت کرده است محمد بن مسلم در خصوص یافتن نقره در خانۀ خرابه(1).

و اصحاب فرقی نگذاشته اند مابین نقره و

ص: 307


1- وسائل: ابواب اللّقطه، ب 5 ح 1 و 2.

غیر آن(1).

و نه مابین خانۀ خراب و زمین خراب و بیابان و زمین بلا مالک.

و ظاهر این است که نظر ایشان به علّتی است که از آن دو حدیث فهمیده می شود؛ که «عدم تحقق اهل» است از برای آن. و اخبار[ی] که دلالت می کند بر وجوب تعریف در چیزی که بیابد، محمول است بر جائی که اهل داشته باشد؛ مثل میان شهر، و زمین های صاحب دار آبادان، و امثال آن. و در آن جاها که گفتیم که مالک می شود بدون تعریف، فرقی نیست مابین این که اثر اسلام در آن ظاهر باشد یا نباشد. و قول به این تفصیل، ضعیف است.

پس عمومات لقطه که وارد شده است در وجوب تعریف، مخصَّص است به این دو حدیث. و همچنین عموم آن چه دلالت می کند بر این که مال مجهول المالک را بعد یأس تصدق باید کرد. و استفادۀ حکم بیابان و خرابه و غیر آن از علّت مفهومه از آن دو حدیث صحیح، است. یا از راه عدم قول به فصل.

و هرگاه یک سال تعریف بکند در جاهائی که احتمال فایده داشته باشد، و بعد تصدق کند، کمال احتیاط کرده خواهد بود.

2- سؤال:

2- سؤال: هرگاه کسی در مسجد بلدی که وطن او نیست، پولی بیابد در حال صغر. و بعد از بلوغ آن را به مصرف برساند. و الحال بیست سال متجاوز است و صاحب آن را نمی داند. چه کند؟

جواب:

جواب: ظاهراً «تعریف لقطه در یک سال» به سبب تأخیر ساقط نشود، به جهت آن که احتمال پیدا کردن صاحب، باقی است. الحال یک سال تعریف بکند و بعد از آن به مقتضای لقطه عمل کند که تصدق کند مساوی آن را از برای صاحب، یا خود مالک بشود

ص: 308


1- در نسخه: و نه غیر آن.

با ضمان(1)

از برای صاحب، یا به امانت برای صاحب نگاه دارد. و هرگاه خود نتواند در آن بلد تعریف کند نایبی امین معیّن کند. و الله العالم.

3- سؤال:

3- سؤال: هرگاه کسی در میان حجرۀ خود پولی بیابد و نداند که از کی است. و همچنین در صندوق خود. چه کند؟

جواب:

جواب: هرگاه کسی دیگر داخل آن خانه نمی شود به غیر از او، و کسی دیگر دست به آن صندوق نمی کند به غیر او، حکم می شود به این که مال اوست. چنان که از اطلاق حدیث صحیحی(2) مستفاد می شود. و بعضی گفته اند که این در صورتی است که جزم نداشته باشد که از او نیست، و اگر جزم داشته باشد که از او نیست، در حکم لقطه است. و این مخالف اطلاق نصّ و فتاوی علما است. و این قائل گمان کرده که حکمت در حکم به اختصاص، این است که گاه است از او باشد و فراموش کرده باشد. و شاهد حال (که کسی دیگر در آن جا تصرّفی ندارد) دلالت دارد بر اختصاص به او. و این معنی در صورت علم به این که از او نیست. تحقق ندارد. و بر این سخن وارد می آید که گاه است که حق تعالی این را حق او قرار داده باشد از کرم خود و منوط بر ملکیت سابقه نباشد(3).

و اما هرگاه کسی دیگر هم در آن خانه یا صندوق، دخل و تصرف دارد، اوّلاً به او اعلام می کند، هرگاه او هم انکار کرد و گفت از من نیست، این در حکم لقطه است که باید یک سال تعریف کرد. و اطلاق نصّ و فتوی در وجوب اعلام شریک(4)، اقتضا می کند عدم فرق مابین اقلّ از درهم و اکثر را. و اشتراک در تصرف و یدهم مقتضی آن است.

ص: 309


1- در نسخه: یا ضمان.
2- وسائل، ابواب اللقطۀ، ب 3 ح 1.
3- و این یعنی «حکومت حدیث بر قواعد».
4- کسی که در «تصرف در حجره» با او شریک است و همین طور در تصرف در صندوق.

و بعضی گفته اند که هرگاه شریک منحصر باشد و بگوید از من نیست، آن هم در حکم مختصّ به خود می شود که مال او است و دیگر تعریف نمی خواهد. و این خالی از اشکال نیست نظر به اطلاق.

و ظاهر این است که در صورتی که شریک داشته باشد و ادعا کند که از من است دیگر از او بیّنه [و] وصف کردن، مطالبه نباید کرد. چون مالی است که کسی ادعای استحقاق آن را کرده(1)

است و قول مسلم محمول بر صدق است.

کتاب اللقطۀ من المجلد الثانی

4- سؤال:

4- سؤال: شخصی ده پانزده سال قبل از این، بزغاله[ای] در بیابان یافته و آن را آورده. و الحال که حساب می کند قریب به هشتاد بز از آن به عمل آمده. و به غیر ده پانزده رأس بز الحال ندارد. آیا بر او چه چیز لازم است؟ و هرگاه حیوان دیگر باشد حکم آن چه چیز است؟ مفصّلاً بیان فرمائید.

جواب:

جواب: بدان که حیوان بی صاحبی که کسی آن را بیابد (که آن را ضالّه می گویند) گرفتن آن در بعض مواضع جایز است، و در بعضی حرام. و در مواضعی که جایز است هم گرفتن آن مکروه است (چنان که از احادیث مستفاد می شود(2).

و ظاهراً خلافی در آن نیست) مگر در جائی که محقَّق باشد که اگر آن را نگیرد تلف می شود که در این صورت کراهتی نیست. بل که مستحبّ است. چون در بقای آن نفعی به مالک نمی رسد و محافظت مال محترمی شده. بل که گاه است که واجب شود هرگاه(3) مالک آن را بشناسد.

حکم جواز و عدم جواز، مختلف می شود به اختلاف حیوانات و اختلاف حالات آن ها. پس اگر آن حیوان شتری باشد که در میان آب و علف باشد و صحیح و سالم باشد،

ص: 310


1- در نسخه: نکرده.
2- از جمله ذیل ح 1 و نیز حدیث 5، از باب 13، وسائل، ابواب اللقطه.
3- در نسخه: و هرگاه.

جایز نیست گرفتن آن. و ظاهراً در آن خلافی نیست بل که دعوی اجماع بر آن شده، و احادیث صحیحۀ مستفیضه هم دلالت دارد بر آن، که از جملۀ آن ها صحیحۀ حلبی است «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) قَالَ جَاءَ رَجُلٌ إِلَی النَّبِیِّ(صلی الله علیه و آله) فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ إِنِّی وَجَدْتُ شَاةً فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ(صلی الله علیه و آله) هِیَ لَکَ أَوْ لِأَخِیکَ أَوْ لِلذِّئْبِ فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ إِنِّی وَجَدْتُ بَعِیراً فَقَالَ مَعَهُ حِذَاؤُهُ وَ سِقَاؤُهُ حِذَاؤُهُ خُفُّهُ وَ سِقَاؤُهُ کَرِشُهُ فَلَا تَهِجْهُ»(1).

و علاوه بر اخبار دلالت دارد بر آن، حرمت تصرف در مال غیر بدون اذن او. و خوف تلف هم بر آن نیست، چون سباع بر آن غلبه ندارد خصوصاً صغار سباع(2). و گاه است صاحب آن در تفحص آن باشد و به دست او برسد چون می داند که غالباً که کجا مانده است، و هرگاه این شخص بگیرد ضایع شود. و در بعضی اخبار به این معنی تنبیه شده.

و مشهور این است که اسب هم در حکم شتر است بل که ظاهراً خلافی در آن نیست و روایت سکونی هم دلالت بر آن دارد: «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام): [أَنَّ أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ(علیه السلام)] قَضَی فِی رَجُلٍ تَرَکَ دَابَّتَهُ مِنْ جَهْدٍ فَقَالَ إِنْ تَرَکَهَا فِی کَلَإٍ وَ مَاءٍ وَ أَمْنٍ فَهِیَ لَهُ یَأْخُذُهَا حَیْثُ أَصَابَهَا وَ إِنْ تَرَکَهَا فِی خَوْفٍ وَ عَلَی غَیْرِ مَاءٍ وَ لَا کَلَإٍ فَهِیَ لِمَنْ أَصَابَهَا»(3). و روایۀ مسمع بن عبدالملک هم به این مضمون است با زیادتی. و مؤیّد آن است مشارکت آن با شتر در منع از صغار سباع.

و در مسالک(4)، استر را هم ملحق به اسب کرده به سبب آن که آن هم غالباً صغار سباع تسلّطی بر آن ندارد. و صاحب کفایه در آن اشکال کرده، و اظهر الحاق است، به

ص: 311


1- همان، ب 13 ح 1.
2- در نسخه: صباع
3- همان، ب 13 ح 4.
4- مسالک، ج 2 ص 243 ط دار الهدی.

سبب تنبیه اخبار بر آن. و از شیخ نقل شده الحاق بقره و حمار. و همچنین محقق در شرایع بعد از تردد(1). و در مسالک الحاق بقره کرده دون حمار(2).

و صاحب کفایه در هر دو اشکال کرده به سبب عدم نصّ بر آن ها. و اظهر الحاق بقره است. و از این جا ظاهر می شود الحاق ثور و جاموس به طریق اولی.

و به هر حال، هر چند نصی به خصوص آن ها نیست و لکن نظر به آن چه مستفاد می شود از اخباری که در بعیر و دابّه وارد شده این که حکمت در جواز و عدم جواز همان ایمنی از تلف و محفوظ ماندن از سباع است. و آن به منزلۀ «علّت» است(3) و مؤیّد است به عموم «منع تصرف در مال غیر بدون اذن مالک یا اذن شارع». و صحیحۀ عبدالله بن سنان که ذکر خواهیم کرد هم اِشعار به آن [دارد]، زیرا که ظاهر این است که مراد از مال در آن حیوان باشد.

و در این صورت ها که حکم شد به عدم جواز اخذ، هرگاه کسی اخذ کند، ضامن است. زیرا که غاصب است و عموم حدیث «علی الید ما اخذت» شامل آن است. و اگر آن را سَر دهد(4)،

فایده ندارد هر چند باز او را به همان محلّی که گرفته است(5) برساند بریئ الذمّه نمی شود مگر این که او را به صاحبش برساند یا به حاکم شرع برساند که ولی غایب است.

ص: 312


1- شرایع، ج 3 ص 230، ط دار التفسیر.
2- مسالک، ج 2 ص 243 ط دار الهدی.
3- یعنی: این اخبار به منزله «منصوص العلّه» هستند و در هر مورد که علّت وجود داشته باشد، حکم هم وجود دارد. امّا بنابر این، چگونگی مسئله به عرف واگذار می شود و از مسئولیت فقیه خارج است.
4- یعنی: رها کند.- نظر به این که در نسخه، یک علامت ریز ناخوانا بر روی این کلمه هست، احتمال دارد «سُر» باشد که باز به همان معنی خواهد بود.
5- در نسخه: گرفته اند.

و در دروس نقل کرده است از علامه این که حرمت اخذ در صورتی است که قصد تملّک داشته باشد، و هرگاه به قصد محافظت از برای صاحبش بگیرد، جایز است. و از مبسوط نقل کرده این که اخذ به قصد حفظ وظیفۀ حکام است(1).

پس بنابر قول علامه ضمانی نخواهد بود بخلاف قول شیخ. و اطلاق اخبار منع، مؤید قول شیخ است. بلی در صحیحۀ صفوان جمّال که در فقیه و تهذیب روایت شده است اِشعاری است به قول علامه: «أَنَّهُ سَمِعَ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) یَقُولُ مَنْ وَجَدَ ضَالَّةً فَلَمْ یُعَرِّفْهَا ثُمَّ وُجِدَتْ عِنْدَهُ فَإِنَّهَا لِرَبِّهَا وَ مِثْلُهَا مِنْ مَالِ الَّذِی کَتَمَهَا»(2). و همچنین در روایت حسین بن یزید «عَنْ جَعْفَرٍ عَنْ أَبِیهِ(علیه السلام) قَالَ کَانَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ(علیه السلام) یَقُولُ فِی الضَّالَّةِ یَجِدُهَا الرَّجُلُ فَیَنْوِی أَنْ یَأْخُذَ لَهَا جُعْلًا فَتَنْفُقُ قَالَ هُوَ ضَامِنٌ فَإِنْ لَمْ یَنْوِ أَنْ یَأْخُذَ لَهَا جُعْلًا وَ نَفَقَتْ فَلَا ضَمَانَ عَلَیْهِ»(3).

و به هر حال، در صورتی که تسلیم حاکم کرد، پس اگر حاکم قُرقی دارد، آن حیوان را سَر می دهد در آن که بچرد تا صاحبش پیدا شود. والاّ می فروشد آن را و قیمت آن را نگاه دارد. چنان که در مسالک گفته است(4). و بعد از آن گفته است که: اگر بگوئیم در اول امر مختار است که هر کدام اصلح است به حال مالک آن را بکند، خوب خواهد بود. [و خوب] گفته است. و بعد از آن گفته است. که: هرگاه حاکم یافت نشود، باقی می ماند در دست آن که گرفته، با ضمان تا مالک را بیابد یا حاکم را. و واجب است بر او انفاق آن حیوان.

ص: 313


1- مبسوط، ج 3 ص 319 ط المرتضویه.
2- فقیه، ج 3 ص 187 ح 6.- تهذیب، ج 6 ص 453. ط دار الاضواء.
3- وسائل، ابواب اللقطۀ، ب 19 ح 1.
4- مسالک، ج 2 ص 243 ط دار الهدی.

و در رجوع به نفقه (هرگاه قصد رجوع داشته باشد) دو وجه است؛ از حیثیت این که معتدی است، و از حیثیت این که شرعاً مامور است به انفاق.

و اما هرگاه شتر (و آن چه ملحق به آن) است، به سبب مرضی یا شکستگی آن را در غیر آب و علف گذاشته باشد، جایز است اخذ آن و ملک او می شود، بنابر مشهور. بل که در کفایه در خصوص شتر گفته است که «من خلافی در آن نمی دانم که از برای کسی است که می یابد آن را». و ظاهر این است که قصد تملک، ضرور باشد در حصول ملک، مثل سایر مباحات. و از ابن حمزه نقل قول به مخالفت شد[ه] نظر به عمومات منع اخذ ضالّه. و آن ضعیف است، نظر به اخبار خاصّه که مخصِّص عمومات اند. و دلالت می کند بر آن صحیحۀ عبدالله بن سنان: «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) قَالَ مَنْ أَصَابَ مَالًا أَوْ بَعِیراً فِی فَلَاةٍ مِنَ الْأَرْضِ قَدْ کَلَّتْ وَ قَامَتْ (وَ سَیَّبَهَا صَاحِبُهَا مِمَّا لَمْ یَتْبَعْهُ) فَأَخَذَهَا غَیْرُهُ فَأَقَامَ عَلَیْهَا وَ أَنْفَقَ نَفَقَةً حَتَّی أَحْیَاهَا مِنَ الْکَلَالِ وَ مِنَ الْمَوْتِ فَهِیَ لَهُ وَ لَا سَبِیلَ لَهُ عَلَیْهَا وَ إِنَّمَا هِیَ مِثْلُ الشَّیْ ءِ الْمُبَاحِ»(1). و در نسخۀ تهذیب به جای «و سیّبها»، «نسیها» ذکر کرده. و مراد از سیّبها، «ترکها»، [یا](2) «ترکها و اهملها». یعنی آن را واگذاشت و رفت. و همچنین دلالت می کند روایت سکونی و روایت مسمع که پیش گفتیم.

و بدان که: ظاهر این اخبار و اصحاب (بل که جمعی تصریح کرده اند) [این است که] در جواز اخذ شرط است «واماندگی و شکستگی و مرض» و «نبودن در میان آب و علف» هر دو. پس هرگاه یکی از آن ها باشد و دیگری نباشد مثل این که صحیح باشد و در میان آب و علف نباشد، یا بالعکس؛ جایز نیست گرفتن آن. و از کلام بعضی دعوی اجماع حکایت شده ظاهراً بر این مطلب. و اظهر آب و علف هر دو است، پس هرگاه یکی از این

ص: 314


1- وسائل، ابواب اللقطه، ب 13 ح 2.
2- در نسخه: لا.

ها نباشد، در حکم این است که هیچکدام نباشد. چون حیوان در زندگانی محتاج هر دو است. و در روایت مسمع بن عبدالملک مذکور است که «قَضَی أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ(علیه السلام) فِی رَجُلٍ تَرَکَ (دَابَّةً بِمَضِیعَةٍ) فَقَالَ إِنْ تَرَکَهَا فِی کَلَإٍ وَ مَاءٍ وَ أَمْنٍ فَهِیَ لَهُ یَأْخُذُهَا مَتَی شَاءَ وَ إِنْ کَانَ تَرَکَهَا فِی غَیْرِ کَلَإٍ وَ لَا مَاءٍ فَهِیَ لِمَنْ أَحْیَاهَا»(1).

و اما اگر آن حیوان گوسفندی باشد که یافت شود در بیابانی، یعنی جائی که خوف باشد بر آن از سباع؛ پس ظاهر این است که خلافی نیست در جواز اخذ آن. و در مسالک و کفایه تصریح شده است به عدم خلاف. بل که از تذکره و غیر آن حکایت اجماع شده. بل که در تحریر صریح گفته است که [اگر] بیابد گوسفند را در بیابان، جایز است از برای او اکل آن فی الحال به اجماع علما. و دلالت می کند بر آن احادیث صحیحه و غیر آن که از جملۀ آن ها صحیحۀ حلبی است که پیش گفتیم و ظاهر ترجمۀ آن این است که شخصی آمد به خدمت رسول(صلی الله علیه و آله) پس عرض کرد که یا رسول الله من گوسفندی یافته ام. پس آن حضرت فرمود: «هِیَ لَکَ أَوْ لِأَخِیکَ أَوْ لِلذِّئْب»(2). یعنی آن گوسفند از برای تو است اگر صاحبش را نیابی، یا از برای برادر تو است اگر صاحبش را بیابی (و ممکن است که مراد از «اخیک» اعم از صاحبش باشد، یعنی می توانی هم بگذاری آن را که صاحبش یا شخص دیگر آن را ببرد)، یا از برای گرگ اگر بگذاری و کسی آن را نگیرد تا گرگ آن را بخورد.

و به هر حال، حدیث دلالت دارد بر جواز برداشتن آن گوسفند و بردن آن. و بعد از آن که آن را برداشت مختار است مابین این که محافظت کند آن را برای صاحبش، یا به حاکم شرع بدهد، یا مالک شود. و ظاهراً خلافی در این نیست. و همچنین در دو صورت

ص: 315


1- وسائل، ابواب اللقطه، ب 13 ح 3.
2- وسائل، ابواب اللقطه، ب 13 ح 7.

اول در عدم ضمان. بل که دعوی اجماع بر آن شده. چون مرخص است در اخذ، و امین است در حفظ و ردّ به حاکم (که ولیّ غایب است) بدون تفریط. [پس] دلیلی بر ضمان نیست.

و اما در صورت اخذ به قصد تملک: پس در آن دو قول است، و منقول از اکثر اصحاب، ضمان است مطلقا، یا هرگاه ظاهر شود مالک. و قول دیگر عدم ضمان است. و محقق در آن تردد کرده(1). و بدان که ظاهر اخبار و فتاوی در حکم شاۀ، شامل صورتی است که صاحب آن هم معلوم باشد. و تعلیل ایشان جواز برداشتن را (به این که آن گوسفند مذکور در حکم تالف است چون خود را از صغار سباع هم محافظت نمی کند) بر آن دلالت دارد. و عبارت شرح لمعه هم صریح است آن جا که گفته است که «و فی الضمان لمالکها علی تقدیر ظهوره او کونه معلوماً، وجه». و به هر حال، اظهر و اشهر ضمان است به دلیل استصحاب ملکیت سابقه و عموم «علی الید ما اخذت»، و روایت ابی بصیر «عَنْ أَبِی جَعْفَرٍ(علیه السلام) قَالَ مَنْ وَجَدَ شَیْئاً فَهُوَ لَهُ فَلْیَتَمَتَّعْ بِهِ حَتَّی یَأْتِیَهُ طَالِبُهُ فَإِذَا جَاءَ طَالِبُهُ رَدَّهُ إِلَیْهِ»(2). و در قرب الاسناد حمیری به سند صحیح روایت کرده است از علی بن جعفر، از حضرت کاظم علیه السلام «عَنْ رَجُلٍ أَصَابَ شَاةً فِی الصَّحْرَاءِ هَلْ تَحِلُّ لَهُ قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ(صلی الله علیه و آله) هِیَ لَکَ أَوْ لِأَخِیکَ أَوْ لِلذِّئْبِ فَخُذْهَا وَ عَرِّفْهَا حَیْثُ أَصَبْتَهَا فَإِنْ عَرَفْتَ فَرُدَّهَا إِلَی صَاحِبِهَا وَ إِنْ لَمْ تَعْرِفْ فَکُلْهَا وَ أَنْتَ ضَامِنٌ لَهَا إِنْ جَاءَ صَاحِبُهَا یَطْلُبُ ثَمَنَهَا أَنْ تَرُدَّهَا عَلَیْهِ»(3). و صحیحۀ علی بن جعفر که

ص: 316


1- شرایع، ج 3 ص 230 ط دار التفسیر.
2- وسائل، ابواب اللقطه، ب 4 ح 2.
3- وسائل، ابواب اللقطه، ب 13 ح 7.

در کتاب فقیه مذکور است هم دلالت دارد و بعد می آید.

و دلیل قول دویّم، ظاهر کلمۀ «لام» است در احادیثی که در آن ها مذکور است «هی لک» که متبادر از آن افادۀ ملک است. خصوصاً صحیحۀ عبدالله بن سنان که علاوه بر آن در آن جا مذکور است «و لا سبیل له علیها» یعنی مالک هیچ راهی بر آن ندارد و چه راهی است بالاتر از ضمان، خصوصاً بعد تلف. و همچنین تعلیلی که فرموده است که «انّما هو کالشیئ المباح»(1). زیرا که ظاهر این است که مراد این است که مثل مباح الاصل از جانب خدا است، و حیازت مباح به قصد تملّک موجب حصول ملک است. و مفهوم صحیحۀ صفوان جمّال «أَنَّهُ سَمِعَ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) یَقُولُ مَنْ وَجَدَ ضَالَّةً فَلَمْ یُعَرِّفْهَا ثُمَّ وُجِدَتْ عِنْدَهُ فَإِنَّهَا لِرَبِّهَا أَوْ مِثْلَهَا مِنْ مَالِ الَّذِی کَتَمَهَا»(2)، که مفهوم آن این است که اگر تعریف کرده باشد آن گم شده را و صاحبش پیدا نشده، مال اوست و قیمت آن را نباید بدهد هرگاه بعد از تعریف پیدا شود صاحب و آن مال تلف شده باشد.

و اظهر قول اوّل است. زیرا که اوّلاً منع می کنیم حقیقت بودن «لام» را در ملک محض مطلقا. بل که در وقتی که بر سر چیزی در آید که قابل ملک باشد مثل «المال لزید» ظهوری دارد. امّا مثل «لک اَن تباشر لیلۀ الصیام» و «لک ان تتمّ الصّلوۀ فی المواطن الاربعۀ»، بیش از اباحه افاده نمی کند، و در قسم اول گاه است مراد افادۀ ملکِ تملکِ آن شیئ باشد، نه ملک خود آن شیئ. زیرا که فرق واضح است مابین این که بگوئیم که «فلان مالک الشیئ» او «مالک لان یملکه». چنان که می گوئیم «زید مالک آهو است در صحرا» یا «مالک این است که مالک شود به حیازت به قصد تملک». و این هم فی الحقیقۀ راجع می شود به رخصت در تملک.

ص: 317


1- وسائل، ابواب القطه، ب 12 ح 2: مثل الشیئ المباح.
2- وسائل، ابواب اللقطه، ب 13 ح 8.

و بر فرضی که این معنی کفایت کند در حصول ملک مطلقا بعد از اختیار تملک، لکن می گوئیم هر چند مسلّم داشته باشیم که «لام» در حقیقت در اختصاص ملکی باشد، و لکن مقام قرینه است بر ارادۀ مطلق اختصاص. به جهت آن که ذئب مالک مال نمی شود. و مقارنۀ «او للذّئب» با آن دو کلمه مضعف ارادۀ حقیقت است در «لک» نیز. بل که می گوئیم در کلمۀ «اخیک» نیز اشکال است به انضمام کلمۀ «لک». زیرا که مراد از لفظ «لک و لاخیک» اگر اِخبار از ملک است بالفعل، این معنی در «لک» صحیح نیست. بل که مراد باید این باشد که اگر برداری ملک تو می شود شرعاً که راجع می شود به مالک شدن تملکّ، نه این که ملک تو است الحال مطلقا. بل که در کلمۀ «لاخیک» هم اشکال می شود که بنابر این معنی، معنی آن می شود که اگر برنداری مال او می شود. و حال این که بالفعل مال او هست دیگر تردید معنی ندارد.

به هر حال اگر مراد اِخبار از ملک حالی است بالفعل، در کلمۀ «لک» صحیح نیست، و در کلمۀ «لاخیک» هم با تعلیق درست نیست؛ یعنی اگر پیدا شود مال او هست، زیرا که مطلقا مال او هست. و «للذّئب» هیچ صحیح نیست.

اما هرگاه از برای «مطلق اختصاص» بگیریم، همه درست می شود با تعلیق هم می سازد. زیرا که در عرف و عادت گاه است که ملک حاصل است و اختصاص نیست. پس تعلیق در کلمۀ «لاخیک» هم درست می شود و هم در «للذّئب» که الحال هر چند ملک برادر تو هست بالفعل، اما اختصاصی به او ندارد. زیرا که گاه است که مختص تو می شود، و گاه مختص گرگ، و گاه است که هم بر گردد به حال اول و اختصاص برادر هم، هم رسد.

و مؤیّد این مطلب است اخباری که در لقطۀ اموال وارد شده که بعد تعریف یک سال، مال اوست. و به کلمۀ «لام» ادا شده. و بعد از آن مذکور است که هرگاه صاحبش بیاید، ردّ می کند. و از جملۀ آن ها است روایت ابی بصیر که گذشت. بل که در بعضی از آن

ص: 318

اخبار مذکور است «بعد تعریف یک سال آن را در عرض اموال خود قرار ده» یعنی هر تصرفی که در مال خود می کنی در آن بکن و اگر بعد صاحب او پیدا شود به او بده، که دلالت این ها بر حصول ملک، اظهر است از «لام». و با وجود این منفکّ از ضمان نشده.

پس معلوم شد که مراد در اخباری که کلمۀ «لام» مذکور است و همچنین آن چه در آن مذکور است که «از جملۀ مال محسوب کن» همان اباحۀ انواع تصرف است و مطلق اباحۀ تصرفات دلیل حصول ملک واقعی که مستتبع ضمانی نباشد، نیست.

یا آن که(1)

مراد حصول ملک متزلزل است؛ یعنی جایز است که بردارد آن گوسفند را به قصد تملک به قیمت، که اگر صاحب بطلبد و عین تلف شده باشد، قیمت را می دهد. و منافاتی مابین تملک به این عنوان و ضمان قیمت، نیست چنان که در شرح لمعه تصریح به آن کرده(2). بل که منافات ندارد جواز تملک به قیمت، با جواز ردّ یابنده هر چند صاحب راضی نشود به اخذ عین و بگوید قیمت را می خواهم(3)

چون تو به قیمت برداشته[ای].

و اما صحیحۀ عبدالله بن سنان: پس آن ظاهر (بل که صریح) است در این که مراد در آن حکم شتر است و مثل آن. و ظاهر این است که مراد از مال «دابّه» باشد که اسب است (یا اعم از اسب و استر بل که الاغ) وقتی که درمانده باشد و همراه صاحب نتواند رفت و صاحب آن را واگذاشته باشد و رفته باشد. و اما گوسفند صحیح و سالم که در بیابان مانده است، از آن مفهوم نمی شود اصلاً و مطلقا. و دعوی عدم قول به فرق، غریب است چنان که از بعضی ظاهر می شود. زیرا که کلام فقها صریح است در اختلاف حکم آن ها. و مختار (بل که مجمع علیه) در مسئلۀ بعیر همان است که مضمون حدیث است. و

ص: 319


1- در نسخه: با آن که.
2- شرح لمعه، کتاب اللقطۀ، الفصل الثانی فی لقطۀ الحیوان،.. الشّاۀ فی الفلات (ج 7 ص 87).
3- در نسخه: قیمت را هم می خواهم.

خلاف ابن حمزه ضعیف است.

و اما صحیحۀ صفوان: پس در صدق مفهوم آن، همین کافی است که هرگاه تعریف کرده باشد، چنان نیست که مختصّ صاحبش باشد مطلقا، یا باید ردّ قیمت کند اگر تلف شده باشد. بل که می تواند شد که اختصاص به خودش داشته باشد به این نحو که در آن تصرف کند به هر نحو که خواهد و بعد اگر صاحبش پیدا شود غرامت آن را بدهد. و دلالت ندارد بر این که در صورت تعریف، بعد یک سال ملک او می شود خالصاً که هیچ نحو ضمانی بر آن نباشد. خصوصاً با ملاحظۀ اخبار لقطۀ اموال.

پس عمومات را مخصِّص در برابر نیست. و صحیحۀ علی بن جعفر را معارضی نیست. پس قول خلاف مشهور، به غایت ضعیف است.

و بدان که: اطلاق صحیحۀ عبدالله بن سنان، هرگاه «مال» را در آن اعم از گوسفند و غیره بگیریم، یا اعتماد به «علّت منصوصه» و اعتبار «اعراض صاحب» کنیم، مقتضی آن است که هرگاه گوسفند واماندۀ لنگیده که عاجز باشد از راه رفتن، در بیابان باشد هم در آن ضمانی نیست. و به طریق اولی جایز است تملک آن. و فقها هم خلاف را در گوسفندی کرده اند که در بیابان باشد که مخوف از سباع باشد. و متعرّض خصوص گوسفندی که به سبب واماندگی و عجز در صحرا گذاشته [شده] باشد، نشده اند. و ظاهر این است که در آن هم اشکالی نباشد.

باقی ماند کلام در وجوب تعریف: و بدان که خلاف کرده اند در این که جواز تملک گوسفندی(1)

که در صحرا بیابند؛ آیا بعد از تعریف یک سال جایز است تملّک، یا [جایز است] بدون تعریف؟-؟ در شرح لمعه نقل کرده قولی به عدم جواز بدون تعریف، و

ص: 320


1- در نسخه: و گوسفندی.

خود گفته است که اقوی عدم لزوم است(1).

و این ظاهر اطلاق جماعتی است که اکتفا کرده اند به تخییر مابین آن سه چیز، و اظهر لزوم تعریف است چنان که مقتضای استصحاب و عمومات لقطه است. و خصوص صحیحۀ علی بن جعفر که از قرب الاسناد نقل کردیم. و صحیحۀ صفوان جمّال که پیش گفتیم وجه دلالت آن این است که در صورت عدم تعریف آن حیوان مال صاحب اوست مادامی که موجود است، یعنی به هیچوجه در آن تصرف مالکانه نمی تواند کرد. و اگر تلف کند قیمت آن را باید بدهد. بخلاف صورت تعریف که تصرف می تواند کرد بعد از تعریف، هر چند ضامن آن باشد بنابر مختار چنان که پیش گفتیم.

پس نشاید قدح کرد در دلالت به این که «مال صاحب بودن» منافات با «جواز تصرف بدون تعریف» ندارد. به جهت این که ظاهر کلمۀ «انّها لربّها» این است که در آن حال ملک خالص صاحب اوست. و اصل در ملک خالص، عدم جواز تصرف غیر است در آن، به دلیل «لا یحلّ [مال] امرءٍ مسلم الاّ بطیب نفسه».

و صحیحۀ علی بن جعفر که در من لا یحضره الفقیه روایت کرده است از حضرت کاظم(علیه السلام)؛ «قَالَ وَ سَأَلْتُهُ عَنِ الرَّجُلِ یُصِیبُ اللُّقَطَةَ دَرَاهِمَ أَوْ ثَوْباً أَوْ دَابَّةً کَیْفَ یَصْنَعُ قَالَ یُعَرِّفُهَا سَنَةً فَإِنْ لَمْ یَعْرِفْ صَاحِبَهَا حَفِظَهَا فِی عَرْضِ مَالِهِ حَتَّی یَجِی ءَ طَالِبُهَا فَیُعْطِیهَا إِیَّاهُ وَ إِنْ مَاتَ أَوْصَی بِهَا فَإِنْ أَصَابَهَا شَیْ ءٌ فَهُوَ ضَامِنٌ»(2). یعنی سؤال کردم از آن حضرت از مردی که بیابد درهمی یا جامه[ای] یا دابّه[ای]، چه کند؟ آن حضرت فرمود که: تعریف کند آن را یک سال، پس اگر شناخته نشود صاحب آن، آن را در جملۀ مال خود محسوب می دارد تا صاحب آن بیاید پس بدهد به او. و اگر مرگ او در رسد،

ص: 321


1- شرح لمعه، همان.
2- وسائل، ابواب اللقطه، ب 2 ح 13.

وصیّت کند به آن مال و او ضامن آن است.

و جه استدلال این که: دابّه شامل گوسفند هم هست، هر چه بیرون رفت از عموم به دلیل، بیرون می کنیم (مثل شتر و امثال آن) و باقی در تحت عموم باقی است.

و روایت جرّاح مداینی «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) قَالَ الضَّوَالُّ لَا یَأْکُلُهَا إِلَّا الضَّالُّونَ إِذَا لَمْ یُعَرِّفُوهَا»(1).

و اما دلیل قول به عدم لزوم تعریف، اطلاق اخبار است؛ مثل صحیحۀ حلبی و غیرها که در آن ها فرموده اند «هِیَ لَکَ أَوْ لِأَخِیکَ أَوْ لِلذِّئْب» و تقیید به تعریف نکرده اند، با وجود آن که در مقام حاجتِ سائل بوده، و تاخیر بیان آن از وقت حاجت، جایز نیست. و هم-[ین] احادیث مخصِّص استصحاب و عمومات لقطه می شود اگر مسلّم باشد عمومی از برای آن ها. و الاّ می گوئیم که اطلاق آن ها منصرف می شود به لقطۀ غیر حیوان.

و جواب می گوئیم از این اخبار به این که: ما بیان کردیم معنی حدیث را قبل از این. هرگاه مراد این باشد که اگر صاحبش پیدا نشود مال تو است، و هرگاه پیدا شود مال برادر تو است، و هرگاه بگذاری که بماند و کسی دیگر آن را نبرد مال گرگ است. این همه قیود در حدیث هرگاه منافات با وقت حاجت ندارد، چه مانع دارد که قیدی دیگر هم باشد. یعنی اگر تعریف کنی و صاحبش را نیابی مال تو است. خصوصاً بنابر مختار که ضمان هم باشد(2)

و در حدیث مذکور نیست. پس چنان که مشهور به اخبار دیگر اثبات ضمان می کنند، ما هم به اخبار دیگر اثبات تعریف می کنیم. با وجود این که منع می

ص: 322


1- وسائل، ابواب اللقطه، ب 2 ح 4.
2- و این مختار مصنف(ره) قول مشهور است.

کنیم که موضع حاجت بوده و تاخیر بیان از وقت خطاب جایز ا[ست](1).

وبدان که: در این مقام اشکالی هست و آن این که ظاهر کلام علما، اتفاق است بر این که گوسفندی که در صحرا جُستند، در همان حال مختار است مابین تملّک، و رسانیدن به حاکم، و محافظت کردن بر سبیل امانت. و دانستی که علاّمه در تحریر صریح-[اً] دعوی اجماع کرده بر این که جایز است اَکل آن در همان حال. و این چگونه جمع می شود با این خلاف که آیا اختیار تملک موقوف است بر تعریف، یا نه؟-؟ و بنابر این فرقی نمی ماند مابین گوسفند و غیر آن از اموالی که واجب است در آن ها تعریف هرگاه قصد تملک آن ها داشته باشد. و حال آن که ظاهر ایشان اتفاق است بر فرق، و این که امر گوسفند آسان تر است.

و ممکن است دفع اشکال به این که مراد از توقف تملک بر تعریف، در این جا، نه آن است که در لقطۀ سایر اموال گفته اند که باید تعریف کند و بعد از تمام شدن سال تعریف، مختار است مابین آن سه امر (یعنی: تملک، و تصدق، و حفظ بر سبیل امانت) که در آن جا جزماً جواز تملک موقوف است بر تعریف یک سال. بل که شاید مراد این باشد که حصول ملک در گوسفند و ترتّب ثمرات آن موقوف است بر تعریف. و تأخّر شرط از مشروط در احکام شرعیه بسیار است مثل توقف قطعه[ای] از صوم مستحاضه به غسل از برای نماز صبح که بعد فجر بکند.

پس در سایر اموال، نمائی که در بین سالِ تعریف، حاصل می شود مال مالک است، زیرا که تملک در آن جا حاصل نمی شود الاّ بعد از سال. و از این جهت است که هر چند بعد از اتمام سال و قصد تملک، هرگاه مالک پیدا شود، باید به مالک ردّ کند عین [نماء] را یا قیمت را. و لکن نمائی که بعد سال حاصل شده، نباید ردّ کند. و این ثمرۀ

ص: 323


1- «تاخیر بیان از وقت حاجت» با «تاخیر بیان از وقت خطاب»، فرق دارد. اوّلی را منع کرد و دومی را جایز دانست.

حصول [ملک] بعد تمام سال است در سایر اموال.

و در گوسفند، چون در اول امر جایز است قصد تملک، و لکن نفس تملک و ثمرات آن موقوف است بر تعریف، پس نمائی که در عرض سال حاصل می شود، مال ملتقط است به شرط تعریف. هر چند جواز تملک و اَکل و تصرف، مشروط نباشد به تعریف. بخلاف سایر اموال که تصرف در آن ها جایز نیست الاّ بعد تمام حول.

و عبارت شرح لمعه که نقل این قول را در آن جا کرده، این است که بعد نقل قول مصنف که گفته است: «و حینئذ یتملّکها اِن شاء، او یبقیها امانۀً، او یدفعها الی الحاکم»، گفته است که «و هل یتوقف تملکها علی التعریف قیل نعم لأنها مال فیدخل فی عموم الأخبار- و الأقوی العدم لما تقدم و علیه فهو سنة کغیرها من الأموال»(1). پس ملاحظه کن و ببین که مراد از «یتملّکها» در کلام مصنف، تملک در همان حالِ یافتن است، نه آن تملّکی که در سایر اموال جایز است بعد حول. و موقوف بودن «تملک حال» بر تعریف معنی ندارد الاّ آن چه ما گفتیم(2).

و مؤیّد این مطلب است این که مشهور واجب دانسته اند تعریف را در سایر اموال هر چند قصد تملک بعد حول را نداشته باشد. پس حکمت در لزوم تعریف، پیدا شدن مالک است. و آن منافات ندارد با جواز تصرف مالکانه در گوسفند بالفعل. زیرا که غایت امر این است که بعد پیدا شدن مالک، غرامت می دهد. چنان که گفتیم. و لکن در این جا غرامت همان عین را می دهد، و نماء مال اوست.

و بعد این همه تکلّفات؛ انصاف این است که اخباری که در تعریف یک سال وارد شده، همگی در غیر حیوان است، خصوصاً گوسفند. و قطع نظر از این هم، از تعریفی که

ص: 324


1- شرح لمعه، ج 7 ص 87.
2- یعنی ملک متزلزل در اصل، و ملک ثابت در نماء.

مذکور است در آن ها، همه جا تعریفی است که متفرع می شود بر آن تملّک، و مترتّب می شود بعد آن، تصرف مالکانه بر آن(1).

و هیچکدام دلالت بر چنین تعریفی که جواز ترتّب تصرفات مالکانه قبل از حصول آن باشد، ندارد. و اما صحیحۀ علی بن جعفر؛ پس آن نیز دلالت واضحی بر ما نحن فیه ندارد. زیرا که معلوم نیست که مراد آن حضرت از امر به تعریف، تعریف معهود یک سال، باشد. شاید همین باشد که «گوسفند را آن جا که جسته[ای] تعریف کن که اگر صاحبش معلوم شد به او بدهی و الاّ در آن تصرف کنی» نه این که یک سال باید تعریف کنی. زیرا که آن منافات دارد با صدر حدیث که فرمود «هِیَ لَکَ أَوْ لِأَخِیکَ أَوْ لِلذِّئْب». پس همان قرینه است که مراد از تتمّۀ حدیث، [تعریف در همان جا است، نه تعریف یک سال. و بر فرضی که حقیقت باشد تعریف](2)

در تعریف معهود، همان اول حدیث قرینۀ مجاز می شود. و قصد مجاز در اول حدیث اولی نیست از قصد آن در کلمۀ «تعریف».

و مؤید آن این است که: بعد از کلمۀ «عرّفها» فرموده اند «و ان عرفت صاحبها» به کلمۀ «واو» دون «فاء». و اگر مراد کلمۀ معهود بود، مناسب کلمۀ «فاء» بود. و مؤید دیگر آن، کلام بعد است که فرمود «و ان لم تعرف، فکٌلها» تا به آخر. که حاصل مجموع این است که: تعریف کن گوسفند را آن جا که جستی (یعنی در آن مغاره و در آن نواحی) که شاید معلوم شود صاحبش کیست که به او بدهی، و هرگاه صاحبش را پیش از این شناخته بودی به صاحبش ردّ کن، و اگر نشناخته[ای] و از این تعریف هم معرفت حاصل نشد، پس بخور آن را و ضامنی که هرگاه صاحبش بیاید به او رد کنی.

پس به این حدیث استدلال تمام نمی شود بر اشتراط جواز تملک آن بر تعریف.

ص: 325


1- عبارت نسخه: که متفرع می شود بر آن تملک و مترتب می شود بعد از تصرف مالکانه بر آن.
2- مابین علامتین در حاشیه نسخه قرار دارد.

و همچنین صحیحۀ دیگر علی بن جعفر. زیرا که هر چند در آن جا «تعریف یک سال» مذکور است، اما متبادر از «دابّه» غیر گوسفند است.

بل که متبادر از آن اسب است یا امثال آن نیز. با وجود آن که متبادر از آن، عدم جواز تصرف است قبل از تمام شدن تعریف یک سال. و آن منافی است با آن چه گفتیم در دفع اشکال.

و همچنین: روایت جرّاح مداینی هم صریح در تعریف سال، نیست شاید مراد تعریف در همان محلّ یافتن باشد. غایت امر این است که عامّ باشد و خاصّ بر عامّ مقدم است. زیرا که اخبار شاۀ و جواز اَکل آن بدون تعریف معهود، به منزلۀ نصّ است. پس حمل می کنیم آن را(1)

بر غیر شاۀ. با وجود آن که حدیث ضعیف است و «جابر ضعف»ی ندارد. پس اقوی قول به عدم وجوب تعریف [معهود] است، چنان که ظاهر مشهور است.

و بدان که: مشهور این است که حکم اطفال شتر (و آن چه در حکم آن است) که نمی توانند خود داری و منع کنند سباع را از خود به دویدن، یا پریدن، یا زدن، در حکم گوسفندند. بل که علامه در تذکره(2) نسبت داده است آن را به [علما ئنا](3)

به صیغۀ جمع مضاف که مشعر به اجماع است. و محقِق در آن توقف کرده است(4).

و همچنین از شهید در لمعه توقف ظاهر می شود(5)، و وجه آن عدم ورود نصّ است در آن بخصوص. و صاحب کفایه گفته است که اقرب این است که الحاق آن ها به گوسفند، قیاس است، و بنابر این در حکم لقطه خواهد بود که بعد تعریف یک سال اگر خواهد مالک می شود و اگر

ص: 326


1- یعنی حدیث جرّاح را.
2- تذکره، ص 267 ط قدیم.
3- در نسخه: علماء ما.
4- شرایع، ج 3 ص 230 ط دار التفسیر.
5- اللّمعۀ الدمشقیۀ، ص 238 ط دار الناصر،: و قیل و کذا ما لا یمتنع من صغیر السّباع.

خواهد تصدق می کند.

و اظهر قول مشهور است. زیرا که هر چند «نصّ بخصوص» نیست. و لکن از «علّت مستفاده از اخبار» حکم آن ظاهر می شود، چون معصوم فرمودند در شتر که: کرش او مشک آب اوست، و خفّ او پاپوش اوست. و در گوسفند فرمودند که: از برای توست، یا برای برادر تو، یا برای گرگ. که دلالت دارد بر این که چون اگر بماند او را گرگ می خورد، پس نفعی به صاحبش نمی رسد. و شتر مستغنی است از کسی که او را از تلف نگاهداری کند. پس در آن جایز است گرفتن و در این جا جایز نیست.

و ظاهر این است که: تعلیلی که فقها در گوسفند ذکر کرده اند (که چون خود را نمی تواند از صغار سباع نگاهدارد، آن به منزلۀ تالف است که صاحبش از آن نفعی نمی برد، به این سبب جایز است گرفتن آن) مستنبط از این اخبار است. و نظر ایشان در تقیید به «صغار سباع» این است که چون مثل شیر و پلنگ و امثال آن که غالباً بر اسب و استر و گاو و گاومیش، غالب می شوند، نادر الوقوع اند. اما گرگ و شغال و روباه و امثال آن [که بر گوسفند و امثال آن] غالب می شوند، بسیاراند. پس در صورت اوّل ظنّ بقا و محفوظ ماندن از برای مالک حاصل است. بخلاف قسم ثانی. و چون مظنون این است که در قسم ثانی تلف می شوند که به صاحب نفعی نمی رسد، شارع مرخّص کرد[ه] گرفتن آن ها را. و اعتبار این ظنّ و معیار بودن آن نیز از همان اخبار مستفاد می شود.

و اما حیوانی که خود را تواند به دویدن، یا پریدن، محافظت کند (مثل کبوتر و آهو و گاو کوهی و امثال آن) هرگاه آن ها را گرفته باشند و بعد گم شوند، پس جایز نیست اخذ آن مطلقا؛ یعنی خواه در صحرا باشد و خواه در معموره. و خواه به نیّت تملک یا غیر آن، مگر این که خوف باشد بر آن از ضایع شدن بر مالک که بالمرّه از دست مالک در رَود، که در این صورت اقوی جواز اخذ است به قصد محافظت از برای مالک. چنان که مختار جمعی است. بل که در چنین صورتی جایز است اخذ ضالّه مطلقا حتی مثل شتر صحیح.

ص: 327

چنان که علامه اختیار کرده(1)،

و شهید ثانی هم او را پسندیده(2)،

و شهید اول هم میلی به آن کرده.

و حمل کرده اند اخباری را که در منع وارد شده، بر صورتی که به قصد تملک بگیرد. و گفته اند که: آن علّیّت که از اخبار فهمیده می شود (که چون شتر و امثال آن محفوظ می مانند بنفسها و سباع دست به آن ها نمی یابند، پس باید آن ها را به حال خود گذاشت) مجرّد همین کافی نیست در حکم به عدم جواز گرفتن آن ها، بل که غرض از محفوظ ماندن آن ها، محفوظ ماندن برای مالک است نه محفوظ ماندن بنفسها. و اگر نه، پس مثل طلا و نقره و امثال آن ها را هم نبایستی بردارد. زیرا که آن ها در نزد هر کس باشند و در هر جا باشند بنفسها محفوظ اند. پس باید بعد از محفوظ بودن، از برای مالک باشد.

و به هرحال، اقوی جواز برداشتن همۀ این ها است به قصد محافظت از برای صاحب. زیرا که از باب اعانت بر بِرّ و احسان به غیر است والله یحبّ المحسنین. و ما علی المحسنین من سبیل.

و شهید در دروس گفته است که: «بنابر قول به جواز اخذ، پس ظاهر این است که هرگاه متعذّر(3)

باشد رجوع به حاکم در نفقه، و انفاق کند به قصد رجوع به مالک در نفقه، جایز است از برای او رجوع. و بعد از آن گفته است که: در صورت اخذ، اقرب این است که واجب است تعریف آن در یک سال. و جایز است که مالک شود بعد از آن. و این ظاهر ابن ادریس است و محقق. و بر نخوردم بر قولی به منع از تعریف و تملک». و این آخر کلام دروس است.

ص: 328


1- تذکره، ص 269 ط قدیم.
2- شرح لمعه، ج 7 ص 88.
3- در نسخه: معتذر.

و از آخر کلام شهید ثانی در شرح لمعه ظاهر می شود که حکم آن بعد از برداشتن، مخالف حکم لقطۀ امثال درهم و دینار است(1). و شاید مراد او این باشد که هر چند جایز است برداشتن در این حال به نیّت محافظت، لکن از قبیل مال مجهول المالک است که به مقتضای حکم آن باید عمل شود. و دور نیست ترجیح آن چه شهید از ظاهر ابن ادریس و محقق نقل کرده، نظر به عمومات و خصوص صحیحۀ علی بن جعفر که از فقیه نقل کردیم، و روایت جرّاح مداینی و روایت ابی بصیر که پیش گذشتند. و صورت خوف بر ضیاع شتر صحیح و دابّۀ صحیح و امثال آن، مُخرَج باشد از عموم آن ها به ادلّۀ سابقه مثل صحیحۀ حلبی و آن چه به مضمون آن است.

و بدان که: شهید در دروس بعد از نقل قول به جواز اخذ در مذکورات در صورت(2)

خوف ضیاع به نیّت محافظت، گفته است که «شیخ در مبسوط اخذ به نیّت محافظت را از وظایف حکام قرار داده(3)

[است](4)».

و ساکت شده است از جرح در آن. و این خلاف اطلاقات این اخبار است که ما ذکر کردیم، و دور نیست که مراد شیخ وجوب اخذ و نیّت حفظ باشد. چون حاکم ولی غایب است. پس از برای دیگران جایز باشد و برای حاکم واجب. و تصریحی به این ندیدم در کلام ایشان.

و اگر آن حیوان گوسفندی باشد و یافت شود در عمران (یعنی در جاهائی که خوف نباشد بر آن از سباع، و از آن جاهائی است که نزدیک به مساکن مردم باشد)، پس مشهور عدم جواز اخذ آن است. و از تذکره نقل عدم خلاف در آن شده. و در مهذّب

ص: 329


1- شرح لمعه، ج 7 ص 88.
2- در نسخه: از صورت.
3- مبسوط، ج 3 ص 319 ط مرتضویه.
4- در نسخه: اند.

صریحاً دعوی اجماع کرده(1).

و دلالت می کند بر آن حرمت تصرف در مال غیر، و عموم اخبار مثل روایت وهب بن وهب «عَنْ جَعْفَرٍ عَنْ أَبِیهِ(علیه السلام) فِی حَدِیثٍ قَالَ لَا یَأْکُلُ الضَّالَّةَ إِلَّا الضَّالُّونَ»(2). و روایت جراح مداینی که پیش ذکر کردیم. و بعضی از اخبار نبوی(صلی الله علیه و آله) که فرمود: «الضَّوَالُّ لَا یَأْکُلُهَا إِلَّا الضَّالُّونَ»(3). و در بعضی دیگر: «لا یمسّها و لا یعرض لها».

و در حکم گوسفند است، حیوانی که خود را از سباع نتواند محافظت کرد. چنان که تصریح به آن کرده اند. و امری که موجب رخصت باشد نیست. چون مفروض این است که محفوظ است برای مالک(4). و اخباری که وارد شده است در گوسفند که «هی لک او لاخیک او للذّئب» هر چند قید بیابان در آن ها نیست و لکن متبادر در آن ها بیابان است یا خرابه هائی که در آن ها خوف گرگ و سایر سباع باشد. و در بعضی از آن ها سؤال از بیابان شده؛ مثل صحیحۀ معاویه بن عمّار «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) قَالَ سَأَلَ رَجُلٌ رَسُولَ اللَّهِ(صلی الله علیه و آله) عَنِ الشَّاةِ الضَّالَّةِ بِالْفَلَاةِ فَقَالَ لِلسَّائِلِ هِیَ لَکَ أَوْ لِأَخِیکَ أَوْ لِلذِّئْبِ قَالَ وَ مَا أُحِبُّ أَنْ أَمَسَّهَا وَ سُئِلَ عَنِ الْبَعِیرِ الضَّالِّ فَقَالَ لِلسَّائِلِ مَا لَکَ وَ لَهُ خُفُّهُ حِذَاؤُهُ وَ کَرِشُهُ سِقَاؤُهُ خَلِّ عَنْهُ»(5).

و در مقابل قول مشهور، قول شیخ است در مبسوط که در دروس نقل کرده، و آن این

ص: 330


1- المهذّب، ج 4 ص 300.
2- وسائل، کتاب اللقطۀ، ب 1 ح 5.
3- همان، ب 2 ح 4.
4- زیرا در عمران است.
5- وسائل، ابواب اللقطه، ب 13 ح 5.

است که: آن چه در عمران باشد و آن چه متصل به آن است تا نیم فرسخ(1)، از حیوان، جایز است اخذ آن (خواه حیوانی باشد که ممتنع باشد مثل شتر و اسب، یا نه) و اختیار دارد آن کس که می گیرد، میانۀ انفاق بر آن تبرّعاً، و دادن به حاکم. و جایز نیست از برای او خوردن آن.

و قول دیگر که باز در دروس از علامه نقل کرده که منع کرده از اخذ آن چه در عمران باشد، به غیر گوسفند. مگر این که بترسد از تلف یا نهب کردن. و به دلیل این ها بر نخوردم. و از شهید در لمعه ظاهر می شود جواز اخذ گوسفند(2).

و همچنین از صاحب کفایه ظاهر می شود میل به جواز آن به سبب عموم صحیحۀ حلبی. و آن ضعیف است، زیرا که دانستی که متبادر از امثال این حدیث حکم بیابان است.

و اما مثل شتر: پس نباید اشکال کرد در عدم جواز اخذ آن. و ظاهراً شبهه در آن نباشد چنان که در مسالک(3) تصریح کرده. بل که اخباری که دلالت بر حکم بیابان می کند به طریق اولی دلالت بر ما نحن فیه می کند. و خلافی که از شیخ نقل کردیم، ضعیف است.

و گفته اند که: در مواضعی که اخذ ضالّه جایز نیست، واجب است رساندن آن به مالک آن اگر ممکن باشد، و به حاکم، هرگاه ممکن نباشد، چون حاکم ولی غایب است.

و بدان که مشهور که منع کرده اند از اخذ، در صورتی است که خوف نهب و تلف نباشد. و الاّ جایز است حسبۀً و احسان است به مالک. و مشهور در گوسفند (در صورتی که آن را در عمران بیابد و بگیرد هر چند معصیت کرده باشد) این [است] که او را سه روز نگاه دارد از حین یافتن، و تفحّص کند از صاحب آن. پس اگر نیابد صاحبش را،

ص: 331


1- مبسوط، ج 3 ص 320.
2- لمعه دمشقیه، ص 238- 239 ط دار الناصر.
3- مسالک، ج 2 ص 243 ط دار الهدی.

بفروشد آن را و تصدق کند قیمت آن را از جانب او. و استدلال کرده اند بر این به روایت عبدالله بن یعفور از حضرت صادق(علیه السلام): «انّه قال: جَاءَ رَجُلٌ مِنْ أَهْلِ الْمَدِینَةِ فَسَأَلَنِی عَنْ رَجُلٍ أَصَابَ شَاةً قَالَ فَأَمَرْتُهُ أَنْ یَحْبِسَهَا عِنْدَهُ ثَلَاثَةَ أَیَّامٍ وَ یَسْأَلَ عَنْ صَاحِبِهَا فَإِنْ جَاءَ صَاحِبُهَا وَ إِلَّا بَاعَهَا وَ تَصَدَّقَ بِثَمَنِهَا»(1).

و این حدیث هر چند ضعیف است، لکن عمل به آن مشهور است. بل که ظاهر این است که خلافی در آن نباشد. بلی از محقق در نافع ظاهر می شود توقف در آن(2).

و این حدیث هر چند مطلق است و مقیّد به عمران نیست، و لکن اصحاب حمل کرده اند آن را بر این صورت، به جهت «جمع بین الادلّۀ». و عمده تکیه بر عمل ایشان است. زیرا که مطلقِ جمع(3)،

دلیل نمی شود. و شاید نظر محقق هم به این باشد، زیرا که در اول حکم شاۀ را در بیابان گفته است بعد از آن گفته است که «در روایت ضعیفی وارد شده است که حبس می کند آن را سه روز، پس اگر صاحبش آمد خوب. و الاّ قیمت آن را تصدّق می کند از جانب صاحب آن». که منظور محقق این باشد که این روایت از حیثیت اطلاق، معارض است با آن حکمی که از برای آن در بیابان گفته بود. و چون ضعیف است، متروک است. نه این که در حکم خصوص عمران تامّل داشته باشد.

و بدان که: هرگاه ظاهر شود صاحب آن بعد از تصدّق؛ خلاف کرده اند که آیا ضامن آن هست یا نه؟-؟ اَقوی ضمان است. چنان که مختار شهیدین است در دروس و مسالک(4)

ص: 332


1- تهذیب، ج 6 ص 397.
2- مختصر النافع، ص 261.
3- یعنی هر جمع، دلیل نمی شود.
4- مسالک، ج 2 ص 243 ط دار الهدی.

و شرح لمعه(1). و دلالت دارد بر این، عموم «علی الید ما اخذت» و فحاوی اخباری که در حکم فلات گذشت.

و بدان که: مراد مشهور در این حکم (که خلاف در آن ندارند) جواز بیع و تصدّق قیمت است، نه وجوب آن. زیرا که خلاف کرده اند در این که آیا جایز است تملّک آن با ضمان، یا نه. شهید در دروس گفته است که تجویز کرده است آن را ابن ادریس. و گویا خود توقف دارد. و وجه آن این است که ظاهر روایت تعیین تصدق است. و شهید ثانی در شرح لمعه گفته: اقوی عدم جواز آن است(2).

و خوب گفته است. و همچنین شهید در دروس و شهید ثانی در مسالک و شرح لمعه، گفته اند که جایز است برای او نگاه دارد آن گوسفند را، یا قیمتش را هرگاه بفروشد، به عنوان امانت از برای صاحبش تا ظاهر شود مالک یا یأس حاصل شود از او. و همچنین در کفایه گفته است که «ظاهر این است. و این نیز مخالف ظاهر روایت است، و لکن چون عمل به روایت مقتضای جمع بین الادلّه است، پس دور نیست که این را نیز از مقتضای جمع بین الادلّه [حساب] کنیم». یعنی حمل روایت را بر تخییر مابین: بیع، و تصدق، یا نگاه داشتن عین یا قیمت آن به عنوان امانت. و در شرح لمعه گفته است که در صورت جواز اخذ، ضمان نیست (و همچنین شیهد در لمعه) هرگاه تفریطی نکرده باشد، یا قصد تملک نکرده باشد.

و ظاهر این است که در صورت قصد تملک، ضامن است مطلقا خواه جایز باشد برای او آن قصد یا نه. چنان که پیش گفتیم.

و اما در صورت اخذ، تعریف لازم است در یک سال یا نه؟-؟: در شرح لمعه(3) گفته

ص: 333


1- شرح لمعه، ج 7 ص 89.
2- شرح لمعه، همان.
3- از تکرار آدرس ها خود داری می شود.

است که «ظاهر نصّ و فتوی عدم وجوب تعریف است». و خوب گفته است. و ندیدیم که کسی فتوی به لزوم تعریف در این جا داده باشد. و هر چند توان گفت که صحیحۀ علی بن جعفر که از فقیه نقل کردیم باطلاقها دلالت بر این داشته باشد. و همچنین عمومات لقطه که در آن ها اعتبار تعریف شده است. و لکن می تواند شد که سرّ این که علما در این جا اعتبار نکرده اند، این باشد که در ضالّۀ بیابان و امثال آن، که تعریف را اعتبار کردیم، از برای این بود که اکل و تصرّف بالفعل را جایز می دانستیم در آن. بخلاف این جا که باید بفروشد بعد سه روز، تصدق کند با ضمان یا به امانت نگه دارد. پس سزاوار است که مؤنۀ تعریف یک سال را از او تخفیف بدهیم.

بعد از آن در شرح لمعه و مسالک گفته است که: «غیر گوسفند، واجب است تعریف آن یک سال (مثل غیر آن از اموال) یا محافظت کند آن را از برای مالک بدون تعریف، یا دفع کند آن را به حاکم». و صاحب کفایه همین را از بعض اصحاب نقل کرده. و گویا مراد او صاحب مسالک باشد. و ساکت شده. و آن چه گفته است بعید نیست. زیرا که نصّ مختصّ گوسفند است. و صحیحۀ علی بن جعفر سابقه باطلاقها شامل آن هست.

و تتمیم این مطالب محتاج است به ذکر چند امر:

اول: هرگاه کسی اخذ حیوان گم شده کرد؛ پس اگر در جائی است که ممنوع است (مثل اخذ شتر صحیح یا موجود در میان آب و گیاه، و مثل اخذ گوسفند در عمران بدون خوف نهب و تلف)، پس شکی نیست در این که واجب است انفاق بر او از برای حفظ نفس محترمۀ حیوان. و به جهت آن که مامور است که به صاحبش برساند، و باقی ماندن آن تا به صاحبش برسد موقوف است بر نگاه داشتن آن، و حیات آن موقوف است بر نفقه، و در این صورت ظاهر این است که نتواند رجوع کند به مالک در نفقه، هر چند قصد رجوع کرده باشد. چون به اذن مالک نکرده و ید او «ید عدوان» است و واجب است که

ص: 334

آن را به مالک برساند، یا به حاکم.

و اما هرگاه میسّر نشد مالک و نه حاکم؛ پس محقق گفته است که در این وقت جایز است رجوع به نفقه با نیّت رجوع، و گویا وجه آن این باشد که در این وقت چون متعذّر است رساندن آن به مالک، پس از جانب شارع مامور شد به انفاق. [پس](1)

هرگاه قصد رجوع دارد (تبرّع هم در میان نیست)، اذن شارع(2) در این وقت قائم مقام اذن مالک است. و به جهت این که در این وقت محسن است و «ما عَلَی الْمُحْسِنینَ مِنْ سَبیل»(3).

و در مسالک بعد از آن که توجیه کلام محقق را به این نحو کرده است، بر آن ایراد کرده که: قبل از وصول به مالک و حاکم در صورت امکان آن ها هم همین سخن جاری می شود، چون از جانب شارع مامور است به انفاق، و در «ید عدوان» هر دو موضع مساوی اند. و از شهید در دروس ظاهر می شود توقف در هر دو موضع. چون عدم رجوع به نفقه را نسبت به شیخ داده و خود ساکت شده. و دور نیست ترجیح عدم رجوع مطلقا، به دلیل اصل برائت مالک. و وجوب حفظ امانت و توقف آن بر انفاق. و این که خود سبب این اضرار شده بر خود. و معلوم نیست که عمومات «نفی ضرر» شامل چنین جائی باشد. بل که «تکلیف ما لا یطاق» که خود باعث آن شده باشد، هم قبح آن معلوم نیست.

و ممکن است توجیه فرق مابین این دو مقام به این که: قبل از یأس [از] وصول به مالک یا حاکم، مأمور است که فوراً به احدهما برساند و یک لمحه پیش خود نگاه ندارد. و این که در بعضی اوقات ممکن نمی شود الاّ بگذشتن زمانی، پس ناچار باید شارع راضی باشد به بودن آن در ید او در آن زمان. این از باب «امور اضطراریّه» است و

ص: 335


1- در نسخه: و.
2- در نسخه: و اذن شارع.
3- آیه 91 سورۀ توبه.

رخصت در آن بالاصاله از شارع [ن-]رسیده بل که بالتّبع [رسیده] از قبیل «مطلوبیّت مقدمات و لوازم در صورت مطلوبیّت ذی المقدمه»، و ملزوم و مطلوبات تبعیّه غالباً مناط احکام نمی شوند.

بخلاف ما بعد یأس از مالک و حاکم، در آن وقت بالاصاله از جانب شارع مامور است که محافظت آن [کند] خصوصاً هرگاه امری باشد که تعریف یک سال در آن لازم باشد.

و اما آن سه روزی که شارع فرموده «شات را حبس کند». پس آن نیز منافات ندارد با آن چه ما گفتیم. زیر[ا] که مقصود در آن نیز بالذّات، تفحّص از مالک و ایصال به او است. و اگر در جائی است که جایز است اخذ آن (مثل بعیر صحیح با خوف نهب و تلف، هر چند خوف هلاک به سبب سباع و آب و علف نباشد، و مثل گوسفند در عمران بنابر قول به جواز اخذ آن. و امثال آن که اخذ آن جایز یا واجب باشد) اظهر جواز رجوع است. چنان که بیان خواهیم کرد.

دویّم: هرگاه واجب شد که ضالّه در دست کسی باشد که یافته است، و لازم شد بر او تعریف آن، و محتاج به نفقه باشد، پس باید به حاکم عرضه کند که نفقۀ آن را از بیت المال بدهد، یا آن که او را امر کند به انفاق با نیّت رجوع. و هرگاه ممکن نشود رجوع به حاکم، واجب است انفاق بر آن به جهت محافظت نفس محترمۀ آن حیوان. و ظاهر[اً] در آن خلافی نیست. و این در صورتی است که قصد تملّک آن (در صورت هائی که جایز است) نکرده باشد. و الاّ نفقه بر خود اوست و رجوع بر حاکم معنی ندارد.

و بعضی از علما مثل شهید در لمعه، حکم انفاق ضالّه را مثل لقیط (یعنی کودکی که آن را بیابند) کرده، و گفته است: «الانفاق کما مرّ»، یعنی حکم نفقه در ضالّه مثل نفقه در لقیط است. و آن چه در لقیط گفته اند این است که اوّلاً نفقه بر ملتقط لازم نیست در مال

ص: 336

خودش، بل که اگر از برای آن لقیط مالی باشد و چیزی همراه آن باشد، از آن انفاق می کنند، هر چند محتاج به اذن حاکم باشد با امکان. و اگر نباشد(1)، رجوع به حاکم می کنند که از بیت المال انفاق کند، یا از وجه زکات. و اگر ممکن نباشد(2)،

از مسلمین استعانت می جوید که شاید کسی به عنوان تبرّع انفاق کند. و مشهور این است که واجب است بر همه به عنوان «وجوب کفائی». و هرگاه متبرّعی به هم نرسد، در آن وقت واجب است بر همۀ مسلمین کفایت انفاق او و قصد رجوع به او بعد بلوغ و یسار او. و هرگاه کس دیگر نباشد، متعیّن است بر ملتقط.

بعد از آن خلاف کرده اند که: آیا جایز است رجوع با قصد رجوع یا نه؟-؟ و مقتضای این حواله که شهید به آن جا کرده، این است که هرگاه مالی با آن حیوان باشد مثل جل و یراق که ظاهر این است که مال مالک آن است، مقدم است (و لکن تصریحی به این در کلام فقها در نظرم نیست). و بعد از آن رجوع به حاکم. و بعد از آن استغاثه از مسلمین. و بعد از آن انفاق به قصد رجوع به مالک.

و در جواز رجوع به مالک با قصد رجوع، دو قول است؛ و ظاهر کلام ایشان اعم است از این که در اول امر جایز بوده باشد از برای او اخذ ضالّه، یا ممنوع بود[ه] و لکن بعد از اخذ مکلف شد به حفظ و تعریف. بلی در صورت عدم جواز اخذ و قبل از یأس از وصول به مالک یا حاکم، معلوم نیست که داخل این عنوان باشد. زیرا که تکلیف حاکم به انفاق وقتی است که بر او عرض شود، و مفروض این است که تا به حال به او نرسیده است. پس در آن زمان خود مکلّف است به انفاق چنان که گفتیم. و اظهر عدم جواز رجوع است با قصد رجوع. چنان که گفتیم.

ص: 337


1- یعنی اگر چیزی همراه او نباشد.
2- یعنی اگر رجوع به حاکم ممکن نباشد.

و اما دلیل قول اول از این دو قول که گفتیم و مشهور بین العلما [است]، این است که اگر قائل نشویم به رجوع، لازم می آید ضرر بر ملتقط. زیرا که محافظت آن واجب است و تمام نمی شود الاّ بانفاق. پس انفاق واجب است، و اذن از شارع حاصل است به انفاق(1).

و هرگاه جایز نباشد رجوع با قصد رجوع، لازم می آید ضرر. و ضرر و عسر و حرج در دین نیست. خصوصاً وقتی که اصل اخذ جایز یا واجب بوده باشد.

و دلیل قول دیگر که قول ابن ادریس است [این است] که چون انفاق واجب است و لکن در اِزای فعل واجب عوض جایز نیست و این انفاق است بر مال غیر(2) بدون اذن او، پس در حکم تبرّع خواهد بود.

و اظهر قول اول است. زیرا که وجوب منافات با جواز اخذ عوض ندارد، و اذن شارع قائم مقام اذن مالک است. و از علامه در مختلف(3) ظاهر می شود دعوی اجماع بر عدم وجوب انفاق بلا عوض در مسئلۀ لقیط با وجود مخالفت ابن ادریس در آن جا. و ظاهر این است که فرقی نباشد، و مخالف در هر دو جا ابن ادریس است و در مختلف در هر دو جا ردّ قول او کرده به نفی ضرر. و از ابن ادریس در مسئلۀ لقیط ظاهر می شود که بر طبق مذهب مشهور روایتی هم هست(4).

سیّم: هرگاه از برای ضالّه منفعتی باشد (مثل سواری، و بارکشی، و شیر، و خدمت هرگاه ضالّه عبد صغیری باشد)، جایز است از برای ملتقط انتفاع به آن در مقابل نفقۀ آن، چنان که ظاهر می شود از کلمات ایشان. و عبارت شرح لمعه اشعار دارد به عدم ظهور

ص: 338


1- عبارت نسخه: و این است اذن از شارع حاصل است- توضیح: لفظ «این است» در میان دو سطر آمده است.
2- عبارت نسخه: و این انفاق است و بر مال غیر.
3- مختلف، ص 175 ط قدیم.
4- سرائر، ج 2 ص 107.

خلاف، چون که گفته است: «و ظاهر الفتوی جواز الانتفاع لاَجل الانفاق، سواء قاصّ ام جعله عوضا»(1).

و همچنین در مسالک گفته است که «ظاهر کلام شیخ و غیر او، جواز انتفاع است به ظَهر و لبن خواه قائل باشیم که به اِزاء نفقه است مطلقا، یا قائل باشیم به تقاصّ»(2).

و بعض احادیث صحیحه در لقیط وارد شده که جایز است استخدام لقیط در برابر نفقه.

و در کیفیّت حساب کردن منفعت به جای نفقه، دو قول است: اول قول شیخ است در نهایه که گفته است که انتفاع به اِزای نفقه است(3).

خواه زیاد و کمی داشته باشد، یا نه. و قول دیگر این است که تقاصّ می کند به نفقه و رجوع می کند صاحب زیادتی به زیادتی خود. و این قول اقرب است، چنان که مختار دیگران است. به جهت آن که هر یک را بر دیگری حقی است، و مقتضای جمع بین الحقّین همین است، همچنان که در سایر حقوق و مطالبات هم چنین است. و دلیلی از برای قول اول ندیدم.

بلی: بعضی این را حواله کرده اند به بعض اخباری که در «رهن» وارد شده و آن صحیحۀ ابی ولاّد است: «قَالَ سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) عَنِ الرَّجُلِ یَأْخُذُ الدَّابَّةَ وَ الْبَعِیرَ رَهْناً بِمَالِهِ أَ لَهُ أَنْ یَرْکَبَهُ قَالَ فَقَالَ إِنْ کَانَ یَعْلِفُهُ فَلَهُ أَنْ یَرْکَبَهُ وَ إِنْ کَانَ الَّذِی رَهَنَهُ عِنْدَهُ یَعْلِفُهُ فَلَیْسَ لَهُ أَنْ یَرْکَبَه»(4). و روایت سکونی که سند آن قوی بل که موثق است؛ «عَنْ جَعْفَرٍ عَنْ أَبِیهِ عَنْ آبَائِهِ عَنْ عَلِیٍّ(علیه السلام) قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ(صلی الله علیه و آله) الظَّهْرُ یُرْکَبُ إِذَا کَانَ مَرْهُوناً وَ عَلَی الَّذِی یَرْکَبُهُ نَفَقَتُهُ وَ الدَّرُّ یُشْرَبُ إِذَا کَانَ مَرْهُوناً وَ

ص: 339


1- الروّضۀ البهیه، ج 7 ص 91.
2- مسالک، ج 2 ص 244 ط دار الهدی.
3- نهایۀ الاحکام ص 324.
4- وسائل، ابواب الرهن، ب 12 ح 1.

عَلَی الَّذِی یَشْرَبُ نَفَقَتُه»(1).

و جواب (بعد از قدح در سند ثانی) این است که مضمون این ها مخالف قواعد مسلّمه [است] از [قبیل] عدم جواز تصرف مرتهن بدون اذن راهن. و همچنین به عکس، و این که راهن مستحق منفعت است پس رجوع می کند به منفعت، و مرتهن مستحق حق نفقه است پس رجوع می کند به آن. پس عدم اعتبار زیادتی مطلقا تفویت است از برای صاحب زیادتی. و از این جهت حمل کرده اند آن حدیث ها را بر صورت اذن راهن و مساوات نفقه با منفعت(2)،

هر چند بعید باشد.

پس ما عمل به آن حدیث ها در رهن هم نمی کنیم(3)،

چه جای ما نحن فیه. و بر فرض

ص: 340


1- همان، ح 2
2- در نسخه: یا منفعت.
3- با کمال معذرت از همگان؛ اعم از معاصرین (حفظهم الله) و گذشتگان(قدّس سرهم)؛ بنده نمی دانم چرا گاهی «قواعد را بر ادلّه حاکم می کنند؟». قواعد در جای خود محترم و می دانیم قواعد بر گرفته و ناشی شده از متقن ترین ادلّه هستند. اما باید توجه کرد که ما در عرصۀ فقه قرار داریم نه در عرصه علم ریاضی. چرا باید قواعد به حدّی خشک و انعطاف ناپذیر باشند که در مقابل خود شارع نیز قد علم کرده و خود او را محدود کنند و مصداق «شارع بر علیه شارع» باشد. شارع همیشه می تواند مورد یا مواردی را از شمول قواعد اخراج کند. و به عبارت دیگر: باید همیشه قول و تشریع شارع بر قواعد حکومت داشته باشد. نه بر عکس. زیرا گاهی شارع غرض ها و هدف های ویژه ای در نظر می گیرد و بر اساس آن بر خلاف قاعده تشریع می کند. از باب مثال در رهن: اگر از اسب یا گاو و یا گوسفند، استفاده نکند، همگان می دانند که مال در دست او رهن است اما اگر از آن استفاده کند معنی از روابط دوستانه پیدا می کند. می گویند: اسب را داده دوستش مدتی از آن استفاده کند، چون خودش جای کافی نداشته گاو را فرستاده به اصطبل او. و... حتی در صدقه نیز تاکید شده که باید حفظ شخصیت و حیثیت فقیر مراعات شود. رهن این قبیل اموال حاکی از نوعی بی چارگی و واماندگی است. به ویژه به رهن گذاشتن اسبی که شخصاً سوار می شود و رهن سلاح، در میان برخی مردمان، یک کار ننگین محسوب می شود. چه لزومی دارد که عواطف و روابط نیکو را، فدای محاسبات ریاضی گرانۀ سرمایه داری خشک و بی عاطفه و به اصطلاح «پرروئی»، کنیم؟ آن هم در جائی که عرف، راه زیبا را عملاً تایید می کند و به نظر عرف بهتر است مردم ندانند که اساساً این اسب به رهن در اختیار اوست، یا به بیع، یا به عاریه، یا به استحلال منفعت، یا به هبه و... با وجود یک حدیث صحیح و یک حدیث موثق، چرا باید قواعد شرعی را به رخ ادلّۀ شرعی بکشیم؟! می فرمایند: این حدیث ها به صورت «اذن راهن» حمل می شوند. و توجه نمی فرمایند که این مصداق «توضیح واضحات» و لغو می گردد. باید به حدیث عمل کرد و گفت: این است تشریع، و اگر صاحب اسب نمی خواهد از اسب او استفاده شود، باید شرط عدم استفاده، بکند. یعنی دقیقاً بر عکس محمل فوق. جالب این است: وقتی که پیش از صدور حکم «موضوع شناسی» می کنیم، مشاهده می کنیم که تنها مواردی که در اموال رهنی می توان آن را با مسامحه بر گذار کرد، همین موارد است که در این دو حدیث آمده اند. و ویژگی آن ها ایجاب می کند که حکم ویژه و انعطاف پذیر داشته باشند. در یکی از مسائل پیشین از همین مجلّد، نیز «حکومت قواعد بر ادلّه» آمده بود که مختصر اشاره ای به آن شد. اما مصنف(ره) در مسئلۀ شماره 3 حدیث را بر قاعده حاکم کرد بر خلاف این جا که بر فرض تسلیم می پذیرد.

تسلیم؛ عمل به آن ها در رهن(1)،

قیاس است و در مذهب ما جایز نیست، خصوصاً از مفهوم شرط در آن ها بر می آید که غیر رهن چنین نیست.

چهارم: هر چند فقها در کتاب لقطه، سه فصل قرار داده اند؛ یکی را در حکم لقیط [کرده اند که انسانِ گم شده است. و یکی در حکم ضالّه که حیوانِ گم شده است. و یکی در حکم لقطه که سایر اموال است از نقد و جنس. و ما در بیان مسائل ضالّه اشاره کردیم که بعضی صُورِ ضالّه است](2) که در حکم لقطه است (مثل اخذ شتر و امثال آن هر چند صحیح باشند در وقتی که خوف ضیاع بر صاحب آن باشد و دزد بردن و گم شدنی که به دست صاحب نرسد. و همچنین در مثل آهو و کبوتر و غیر آن، و همچنین گوسفندی که در صحرا بیابد و به قصد محافظت برای صاحبش بردارد)، در این صورت ها ظاهر این است که همه جا حکم آن، حکم لقطۀ سایر اموال است. و محتاج به تعریف یک سال. و در عرض مدت سال، امانت شرعیه است در دست او، و ضامن آن نیست مگر با تعدّی، یا تفریط، یا قصد تملک هر چند آن قصد تملک جایز باشد؛ مثل این که قصد کند که بعد

ص: 341


1- و این یعنی حاکم کردن حدیث بر قاعده.
2- مابین علامتین در نسخه بسی آشفته و متداخل آمده گر چه نسخه بردار با علامت های ریز در صدد راهنمائی آمده اما به زحمت تنظیم شد.

تعریف یک سال مالک شود.

پس هرگاه قصد تملک نماید در جائی که جایز نیست از برای او، خواه در اول سال تعریف باشد یا در اثنای آن، ضامن است. چون ید او ید عدوان است.

و از جملۀ «تفریط» است ترک تعریف در جائی که واجب است تعریف، مطلقا یعنی هر چند نیّت تملک ندارد بل که غرض او محض محافظت از برای صاحب است.

و اما هرگاه اخذ کرده است به نیّت محافظت دائمی و تعریف را هم ترک نکرده است تا یک سال، بر او ضمانی نیست.

و هرگاه اخذ کرده است که یک سال تعریف کند و بعد از یک سال مالک شود و تعریف هم بکند، در عرض سال امانت است و ضامن نمی شود بدون تعدّی و تفریط. اما بعد از اتمام سال پس جایز است از برای او تملک و در آن وقت ضمان هم حاصل می شود. و در کفایه گفته است که معروف از مذهب اصحاب، ضمان است در این وقت اما آیا به مجرد همان نیّت اول و انقضای سال، ضامن است یا محتاج است به تجدید نیّت تملک؟-؟در آن دو وجه است؛ یعنی خواه قائل باشیم که بعد از تعریف یک سال، ملک حاصل می شود از برای ملتقط قهراً خواه اختیار تملک بکند یا نه، و خواه قائل باشیم که تملک حاصل می شود بعد تعریف به قصد و نیت تملک. آن دو وجه اشکال(1)

بنابر قول دوم است که آیا تعریف به قصد تملک در اول سال، کافی است و بعد سال، دیگر احتیاج به قصد تازه نیست، و آن که لازم می دانیم قصد را در صورتی است که در اول قصد آن نکرده باشد؟؟؟ یا این که مطلقا ضرور است قصد تازه؟ و اما بنابر قول اول، پس اشکالی در ضمان نیست. و ما بعد از این متوجه اصل این مطلب می شویم، منتظر باش.

و بدان که: در هر جا که موجب ضمان حاصل شد (مثل نیّت تملک قبل از اتمام

ص: 342


1- در نسخه: و از دو وجه اشکال.

حول، یا ترک تعریف)، ضمان بر حال خود باقی است هر چند نیّت خود را بگرداند(1)

و تعریف را متوجه شود، یا قصد محافظت کند از برای مالک. همچنان که در ودیعه هم چنین است.

و از آن چه مذکور شد، ظاهر شد که آن ما[ل] قبل از تمام شدن سال، مال مالک است، و نماء متّصل مثل چاقی، [و] منفصل مثل ولد، مال مالک است. و اظهر این است که اتمام تعریف کافی است از برای نماء، و تعریف سال علیحده برای آن ضرور نیست. و از ثمرات این مسئله این است که هرگاه آن مال نصابی باشد از گوسفند یا پول، و سال بر آن بگذرد هرگاه قبل از تعریف [باشد]، زکات بر هیچکدام واجب نیست. اما بر مالک: پس به سبب غایب بودن مال. و اما بر ملتقط: پس به سبب عدم تملک. و اما هرگاه بعد از اتمام سالِ تعریف و اختیار تملک، سالی بر او بگذرد، بر ملتقط زکات واجب می شود. چون مال او است هر چند اگر صاحب پیدا شود باید آن را یا قیمت آن را ردّ کند. مگر این که این را داخل ملک متزلزل دانیم و چون استقرار ملک در زکات شرط است در این جا هم واجب نباشد. و این سخن تمام نمی شود بنابر قول به عدم وجوب ردّ عین و این که ضمان متعلق به مثل می شود یا قیمت.

و اما آن چه وعده کردیم که بیان خواهیم کرد؛ پس سخن در حصول ملک قهری است [که آیا] به مجرّد تمام شدن سال [است]، یا موقوف است بر اختیار ملتقط. و هر چند استیفاء کلام در آن، مناسب این جا نیست و لکن منظور در این جا اشاره به اشکالی

ص: 343


1- در نسخه: نگرداند- توضیح: یعنی به محض قصد تملک، ضمان حاصل شده است و ید او «ید عدوان» شده است. حتی اگر از نیت و قصد تملک منصرف شود باز ضمان در جای خود هست تا زمانی که به صاحبش برساند. زیرا «علی الید ما اَخذت حتّی تؤدّی».

است که الحال در نظر می آید که تبیین بر آن لازم است، و آن این است که: بسیاری از فقها دو مسئله عنوان کرده اند: یکی آن که در لقطۀ غیر حرم گفته اند: بعد تعریف یک سال، مخیر است ملتقط مابین یکی از سه چیز: تملک و تصدق و محافظت از برای مالک. و دویّم این که: بعد از تعریف یک سال، قهراً داخل ملک ملتقط نمی شود، بل که موقوف است تملک، به نیّت.

و در هر دو مقام عنوان را مطلق گفته اند و هیچکدام را معلّق به دیگری نکرده اند. و اشکالی که بر این وارد می آید این است که: اطلاق در مقام او[ل] مقتضی آن است که این تخییر ثابت است بر هر دو قول در مقام ثانی. و حال آن که بنابر قول به حصول ملک قهراً، دیگر تخییر مابین این سه امر بی وجه است. زیرا که نگاه داشتن برای مالک دلالت دارد بر عدم حصول ملک قهراً. پس آن تمام نمی شود مگر بنابر قول به عدم حصول ملک قهری. پس اطلاق در مقام اول صحیح نیست. و از این جهت است که ابن ادریس که قائل است به حصول ملک قهری، قائل نیست به اختیار داشتن مابین سه امر، بل که تخییر را منحصر کرده [به] مابین آن دو امر(1). و آن را از شیخ در نهایه نقل کرده و اجماع بر آن ادعا کرده. و تخییر مابین این سه امر را از شیخ در خلاف نقل کرده و گفته است که: آن مذهب ابی حنیفه(2)

و شافعی است(3).

و رفع این اشکال به این است که: آن چه بر خوردیم از کلام فقهاء در تخییر مابین سه امر، رأی همۀ ایشان این است که بعد از تمام حول، ملک حاصل نمی شود مگر با قصد تملک. و مثل ابن ادریس که قائل است به حصول ملک قهراً، و قائل به تخییر مابین سه

ص: 344


1- یعنی: تملک یا تصدق.
2- در نسخه: ابن حنیفه.
3- سرائر، ج 2 ص 102.

امر نیست، [نیست](1).

و همچنین عبارتی که از نهایۀ شیخ نقل کرده.

پس اطلاق این جماعت در مقام اول (یعنی تخییر مابین سه امر) مبتنی است بر رأی ایشان در مقام دویّم که توقف ملک است بر قصد تملک. و این توجیه هر چند از برای رفع منافات میان دو اطلاق، خوب است. و لیکن مستلزم تکرار است در کلام ایشان. زیرا که آن چه در مقام اول گفت-[-ه ا]ند، مُغنی بود از آن چه در مقام ثانی گفت-[-ه ا]ند. مگر این که بگوئیم: مراد ایشان از تملک در مقام اول، به انواع تصرفات است یعنی آن را جایز است در میان مال خود بیندازد و انواع تصرفات کند، و اما حصول ملک واقعی؛ پس آن موقوف است به نیّت تملک. چنان که در حیازت مباحات گفته اند.

پس بنابر این تا قصد تملک نکند، بیع و شری نمی تواند کرد، و هرگاه نصابی باشد، حلول حول در آن، منشأ وجوب زکات [ن-]می شود. و در این هنگام کلام ابن ادریس مشکل است که قائل به ملک قهری است و در اول کلامش صریح گفته است که مخیّر است مابین دو امر یکی تملک و دیگری صدقه، و نفی کرده است قول به ضبط از برای مالک را. و توجیه کلام او به همین نحو می شود که مراد او از تخییر بین الامرین در اول کلام تخییر مابین تصدق کردن ملک قهری خود است و بین خوردن و پوشیدن و سایر تصرفات. پس این تخییر منافاتی با قهری بودن ندارد.

و لیکن این خلاف ظاهر عبارت اوست و خلاف مقتضای اخبار است. به جهت آن که از اخبار مستفاد می شود که این تصدق امری است مغایر تصرفات مالکانه، مثل تصدق مجهول المالک. چنان که بعد اشاره خواهیم کرد.

و ظاهر این است که تخییر مابین سه امر، مشهور مابین علما است. و ظاهر می شود این از این که مشهور مابین ایشان توقف حصول ملک است بر اختیار تملک. چنان که

ص: 345


1- یعنی رأی آنان مثل رأی ابن ادریس نیست. و در نسخه به جای نیست دوم، «است» آمده.

شهید ثانی [در شرح لمعه](1)

و علامه در مختلف و تذکره(2)، و دیگران اسناد آن را به مشهور داده اند. هر چند شهید اول در دروس ملک قهری را نسبت به «اشهر» داده بعد از آن که آن را از تنقیح و شیخ و صدوقین، نقل کرده، و لکن خود اختیار قول دیگر را کرده در دروس و لمعه(3) هر دو. و علامه در مختلف(4) منع کرده اجماعی را که ابن ادریس دعوی کرده.

و اظهر در نظر حقیر، قول مشهور است؛ یعنی تخییر مابین سه امر که موقوف است بر قول به عدم حصول ملک قهری. و بعضی اشکال در دلیل تخییر مابین آن سه امر کرده اند، چون در احا[د]یث به غیر دو چیز، مذکور نیست؛ یکی تصدق و دیگری جواز تصرف و تملک. بل که تخییر مابین این دو تا هم در حدیثی نیست، بل که آن مقتضای «جمع بین الاخبار» است. و بعضی را گمان این است که علامه در تذکره دعوی اجماع در تخییر مابین سه امر کرده، و این اِسناد از کلام آخوند ملا احمد(ره) نیز ظاهر می شود(5)،

بل که آخوند(ره) خود در جای دیگر فرموده اند که «ظاهر این است که خلاف در آن نیست».

و گمان حقیر این است که اِسناد اجماع به علامه غفلت است. زیرا که علامه در تذکره گفته است کلامی که مضمون آن این است که: «بعد تعریف یک سال، مختار است مابین سه امر، خواه ملتقط غنی باشد یا فقیر، یا حلال باشد بر او صدقه، یا حرام، نزد علمای ما. و جمعی از عامّه دلیل آن را نقل کرده اند که غنی و فقیر مساوی اند»(6). و بعد از

ص: 346


1- شرح لمعه، ج 7 ص 125 و 126.
2- تذکره، ص 261 ط قدیم.
3- لمعه، ص 240 ط دار الناصر.
4- ج 1 ص 172 ط قدیم.
5- مجمع الفائده و البرهان، ج 10 ص 461.
6- تذکره، ص 260 ط قدیم.

آن از ابو حنیفه نقل کرده قول به فرق میان مابین غنی و فقیر را که گفته است این از برای فقیر است و غنی مخیّر است مابین حفظ برای مالک و صدقه لا غیر. پس این «ظاهر اجماع» که ایشان فهمیده اند، در عدم فرق مابین فقیر و غنی است، نه در تخییر مابین سه امر.

و دلیل ما(1)، همان اصل و استصحاب ملکیت مالک است. و عدم دلالت اخبار بر ملک صریح. بل که بر بیش از اِباحه در تصرف، دلالت ندارند. زیرا که در بعض آن ها مثل روایت محمد بن مسلم مذکور است که «فَعَرِّفْهَا سَنَةً فَإِنْ جَاءَ طَالِبُهَا وَ إِلَّا فَاجْعَلْهَا فِی عَرْضِ مَالِکَ یَجْرِی عَلَیْهَا مَا یَجْرِی عَلَی مَالِکَ حَتَّی یَجِی ءَ لَهَا طَالِبٌ فَإِنْ لَمْ یَجِئْ لَهَا طَالِبٌ فَأَوْصِ بِهَا فِی وَصِیَّتِک»(2). یعنی هرگاه بعد تعریف، صاحب آن پیدا نشود، آن را بگردان در جملۀ مال خود [و] در میان مال خود بکن و پروا نداشته باش از جدا نکردن آن. چنان که مقتضای موارد استعمال لفظ «عرض» این است.

و قریب به این است صحیحۀ علی بن جعفر که از فقیه نقل کردیم(3). و همچنین صحیحۀ محمد بن مسلم(4)

و [ابن] بکیر(5)،

به همین مضمون است. و در بعض آن ها مذکور است «و ان جاء صاحبها، و الاّ فهی کسبیل مالک»، مثل روایت یمانی(6) و

ص: 347


1- استدلال می کند برای اثبات قول مشهور که «عدم حصول ملک قهری» است.
2- وسائل، ابواب اللّقطه، ب 2 ح 10.
3- همان حدیث پیشین- فقیه، ج 3 ص 186 باب اللقطه، ح 3. ط دار الاضواء.
4- وسائل، ابواب اللقطه، ب 2 ح 3.
5- یافت نشد.
6- حدیثی به این نام یافت نشد.

صحیحۀ یعقوب بن شعیب(1)، و صحیحۀ حلبی(2).

و در بعض آن ها «ثمّ هی کسایر ماله» مثل روایت داود بن سرحان(3). و در بعض آن ها مذکور است که «مَنْ وَجَدَ شَیْئاً فَهُوَ لَهُ فَلْیَتَمَتَّعْ بِهِ حَتَّی یَأْتِیَهُ طَالِبُهُ فَإِذَا جَاءَ طَالِبُهُ رَدَّهُ إِلَیْهِ» چنان که در روایت ابی بصیر است(4)

که پیش گذشت، و آن محمول است به ما بعد تعریف. و در بعض آن ها مثل روایت حنّان بن سدیر «فَإِنْ وَجَدْتَ صَاحِبَهَا وَ إِلَّا فَأَنْتَ أَحَقُّ بِهَا»(5).

بلی: در روایت ابی خدیجه مذکور است «فَإِنْ جَاءَ طَالِبُهَا دَفَعَهَا إِلَیْهِ وَ إِلَّا کَانَتْ فِی مَالِهِ فَإِنْ مَاتَ کَانَتْ مِیرَاثاً لِوُلْدِهِ وَ لِمَنْ وَرِثَهُ فَإِنْ لَمْ یَجِئْ لَهَا طَالِبٌ کَانَتْ فِی أَمْوَالِهِمْ هِیَ لَهُمْ فَإِنْ جَاءَ طَالِبُهَا بَعْدُ دَفَعُوهَا إِلَیْهِ»(6). و این روایت با وجود ضعف سند، محمول است بر مقتضای اخبار سابقه، بل که ظاهر است در همان معنی، خصوص-[اً] بنابر ملاحظۀ درج کلمۀ «فی»، چون نفرمود «کانت ماله». و انتقال حق تصرف به میراث، منافات ندارد با «ملک محض نبودن». و بر فرضی که مسلّم باشد، دلالت بر ملک قهری ندارد. چون در بعض آن ها مذکور است که «یجعلها فی عرض ماله» که دلالت می کند بر این که ملک می گردد او را [و] به جعل او و اختیار او حاصل می شود. و امر قهری در حیطۀ اختیار کسی نیست که آن را بگرداند در عرض مال.

و همچنین در بعض اخبار دیگر و صحیح علی بن جعفر که از فقیه روایت کردیم هم

ص: 348


1- یافت نشد.
2- همان، باب ا ح 1.
3- همان، ب 2 ح 11.
4- همان، ب 4 ح 2.
5- همان، ب 2 ح 5.
6- همان، ب 20 ح 1.

کمال وضوح دارد.

و اگر بگوئی که: امر شارع لازم الاتباع است؛ پس امر به این که آن را در مال خود قرار بده، یا در عرض مال قرار ده، تخلّف نمی کند از انقضای حال تعریف. پس گویا فرموده است: بعد تمام شدن سال، آن را مال خود بدان.

می گوئیم که: این اوامر بعد «حظر» یا در مقام «توهّم حظر» است، و بیش از اباحه افاده نمی کند؛ یعنی می توانی این کار را بکنی. خصوصاً با ملاحظۀ ضمیمۀ آن چه وارد شده است در آن ها که «هر وقت صاحبش پیدا شود ردّ کن، و اگر نشود وصیّت کن» و امثال آن. زیرا که مقتضای این ها ترخیص در این نوع معامله است که از شارع رخصت شده است که در مال غایب این [نوع](1) معامله بشود. و معاملات غالباً مبتنی است بر رضا. و هرگاه بخواهد ملتقط که مال را بر دارد و عوض آن را در ذمّه بگیرد، چگونه الزام او می شود به این معامله که منشأ حصول ملک شود قهراً.

و از آن چه تحقیق کردیم، آگاه می توان شد بر دلیل مشهور و تخییر مابین امور ثلاثه. و ظاهر می شود ضعف این که [گفته اند] دلیل ندارد. حتی این که بعضی [ملتجأ](2)

شده اند در استدلال بر آن اجماعی که از کلام تذکره توهّم شده است، و دانستی فساد آن را.

و وجه استدلال این است که: هرگاه ما این اوامر را حمل کردیم بر اباحه (چون در مقام حظر است)، پس معنی اباحه، جواز است. و معنی جواز این است که می تواند قصد تملک کند به عنوان آن معاوضه(3)،

و می تواند نکند. و از جملۀ افراد آن که نکند یکی این است که آن را محافظت کند بر سبیل امانت. چون احسان است به مالک و «ما علی

ص: 349


1- در نسخه: بود.
2- در نسخه: ملجاء
3- یعنی در عوضش ضامن باشد.

المحسنین من سبیل». زیرا که اختیاری که دلالت بر قصدی می کند مراد وجوب عینی نیست، بالاتفاق. خصوصاً با ملاحظۀ این که در آن جا هم نوع معاوضه ای است، به سبب تحقق ضمان در آن جا نیز.

پس احادیث، منافات با جواز تصدق ندارد، به سبب ورود اخبار در جواز تصدق. [جواز تصدق] هم منافات با این عموم جواز مستفاد از امر در مورد حظر، ندارد که عامّ و خاص «متنافیا الظهور» باشند(1)

که البته باید عام را حمل بر خاص کنیم(2).

و هرگاه ملاحظۀ اصل و استصحاب ملکیت سابقه را کردیم، و این که معلوم نیست که این معامله ها (خواه به عنوان تملک، یا به عنوان صدقه) اصلح باشد از برای مالک، پس تأمّلی نباید کرد در جواز حفظ از برای صاحب. زیرا که چنان که خوف تلف مال هست در صورت حفظ آن، خوف عدم اقتدار بر ردّ هم هست در صورت این معامله ها. خصوصاً آن که هرگاه آن که محافظت می کند غنی و قوی و صالح باشد. و آن که آن معامله ها را می کند فقیر و ضعیف و غیر [متقی](3)

باشد.

پس از این جمله معلوم شد که قول مشهور، اقوی است در هر دو مقام(4).

و اما دلیل قول ابن ادریس: همان اجماعی است که نقل کرده، و اخبار مثل «کسبیل مالِکَ» و امثال آن، که «تشبیه» مقتضی «عموم مشابهت» است در احکام.

اما دعوی اجماع: پس بسیار مشکل است؛ چنان که علامه در آن طعن زده و گفته است که آن خلاف اکثر است، و آن قول از شیخین و صدوقین نقل شده، و به این، اجماع تمام نمی شود، و اکثر علما و مشهور ایشان بر خلاف آنند چنان که دانستی که جمع کثیر

ص: 350


1- در نسخه: باشد.
2- یعنی: منافاتی در بین نیست تا ناچار باشیم عام را بر خاص حمل کنیم.
3- در نسخه: متدین.- در اصطلاح فقها «غیر متدین» یعنی کافر در حالی که مراد «غیر صالح» است.
4- مقام قبل از یأس از پیدا شدن مالک و دسترسی به حاکم، و بعد از یأس.

اِسناد به مشهور داده اند.

و اما اخبار: پس ضعف دلالت آن ها را دانستی که چگونه توانیم استدلال به این ها بکنیم بر حصول ملک قهری با وجود اخبار دیگر [که] دلالت بر جواز تصدق می کند؛ مثل روایت حسین بن کثیر از پدرش: «قَالَ سَأَلَ رَجُلٌ أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ(علیه السلام) عَنِ اللُّقَطَةِ فَقَالَ یُعَرِّفُهَا فَإِنْ جَاءَ صَاحِبُهَا دَفَعَهَا إِلَیْهِ وَ إِلَّا حَبَسَهَا حَوْلًا فَإِنْ لَمْ یَجِئْ صَاحِبُهَا أَوْ مَنْ یَطْلُبُهَا تَصَدَّقَ بِهَا فَإِنْ جَاءَ صَاحِبُهَا بَعْدَ مَا تَصَدَّقَ بِهَا إِنْ شَاءَ اغْتَرَمَهَا الَّذِی کَانَتْ عِنْدَهُ وَ کَانَ الْأَجْرُ لَهُ وَ إِنْ کَرِهَ ذَلِکَ احْتَسَبَهَا وَ الْأَجْرُ لَهُ»(1). و [این] روایت خالی از قوّت نیست. چون راوی از او فضاله و اَبان است.

در روایت حفص بن غیاث: «قَالَ سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) عَنْ رَجُلٍ مِنَ الْمُسْلِمِینَ أَوْدَعَهُ رَجُلٌ مِنَ اللُّصُوصِ دَرَاهِمَ أَوْ مَتَاعاً وَ اللِّصُّ مُسْلِمٌ هَلْ یَرُدُّ عَلَیْهِ فَقَالَ لَا یَرُدُّهُ فَإِنْ أَمْکَنَهُ أَنْ یَرُدَّهُ عَلَی أَصْحَابِهِ فَعَلَ وَ إِلَّا کَانَ فِی یَدِهِ بِمَنْزِلَةِ اللُّقَطَةِ یُصِیبُهَا فَیُعَرِّفُهَا حَوْلًا فَإِنْ أَصَابَ صَاحِبَهَا رَدَّهَا عَلَیْهِ وَ إِلَّا تَصَدَّقَ بِهَا فَإِنْ جَاءَ طَالِبُهَا بَعْدَ ذَلِکَ خَیَّرَهُ بَیْنَ الْأَجْرِ وَ الْغُرْمِ فَإِنِ اخْتَارَ الْأَجْرَ فَلَهُ الْأَجْرُ وَ إِنِ اخْتَارَ الْغُرْمَ غَرِمَ لَهُ وَ کَانَ الْأَجْرُ لَه»(2). مطلقا [و] اصلاً دلالت بر حصو[ل] ملک قهری ندارد. بل که ظاهر این است که به نیابت صاحب، تصدق می کند. چنان که در مجهول المالک چنین است؛ و کسی در آن جا نگفته است که مال آن کسی است که در دست اوست و مال خود را تصدق می کند از جانب صاحب آن.

پس با ملاحظۀ تخییر مابین تملک و تصدق (چنان که قول شیخ است در نهایه) حصول

ص: 351


1- وسائل، ابواب اللقطه، ب 2 ح 2.
2- همان، ب 18ح 1.

ملک قهری معنی ندارد. و چه خصوصیّتی دارد که «حفظ از برای صاحب» را منافی «ملک قهری» بگیریم چون تصدق هم چنین است، و ظاهراً خلافی در تخییر مابین آن ها ندارند. اشکال در سیّمی است(1).

و ایضاً: ابن ادریس در مسئلۀ گوسفند، قائل شده است به تخییر مابین تملک و حفظ برای صاحب و سپردن به حاکم، با وجودی که استدلال کرده است در جواز اخذ آن، به حدیث «إِنَّهَا لَک، أَوْ لِأَخِیکَ أَوْ لِلذِّئْب»، و دلالت «لام» بر ملک صریح اظهر است از حدیث «انّه کسبیل مالِکَ» بر ملک صریح. پس چگونه شد که در این جا این حدیث را منافی «حفظ برای مالک» دانسته و در آن جا ندانسته؟!

و بدان که: آن چه ما نسبت دادیم به ابن ادریس، به متابعت جمعی از فقها بود (مثل علامه در مختلف و شیهدین و غیرهما). و حقیر از کلام ابن ادریس این معنی را [ن-]فهمیدم. و لکن کلام او بسیار مضطرب است و آن اضطراب منشأ این نسبت شده. بل که ابن ادریس در اول کلام خود تصریح کرده است به این که بعد از تعریف سال، مخیّر است مابین [د]و امر که یکی تملک است و یکی صدقه. و این سخن را مکرر گفته است، و دعوی اجماع و تواتر اخبار بر آن کرده است. بلی در آخر کلامش (بعد نقل قول شیخ در خلاف) کلامی گفته که موهِم این است. و لکن از قبل و بعد او ظاهر می شود که مراد او «نفی بقای ملک مالک و عدم جواز حفظ برای مالک است». و گفته است که آن دلیلی ندارد. و گفته است که شیخ استدلال کرده به احادیثی که ناطق است ب- «انّها کسبیل مالِکَ»، و نفرموده اند که حفظ کند برای صاحب.

و اگر کسی خواهد که تأویل کند کلام ابن ادریس را به این که: «مراد او این است که

ص: 352


1- یعنی در تملک، که اختیاری است یا قهری.

مال او می شود قهراً و لکن مخیّر است که مال خود را تصدق کند، یا خود صرف کند». این کمال بُعد دارد. زیرا که تصدق مال خود از اقسام تصرف در ملک خود است. و هرگاه دلیل ملک خود شدن همان احادیث «کسبیل مالِکَ» است [و](1) تصدق کردن هم یکی از ثمرات سبیل مال شدن است، پس چه معنی دارد تخییر مابین تملک و مابین تصدق کردن. بل که باید صدقه کردن، معنی مغایرِ مالک شدن باشد. همچنان که در مجهول المالک فرموده اند تصدّق کن و مراد ایشان این نیست که مجهول المالک مال توست و تصدق کن.

و چون در مجهول المالک، بعض اخبار دلالت دارد که «نگاه دار و محافظت کن»، و در بعضی «تصدق کن». و در این جا هم در بعضی وارد شده که «سبیل مالِکَ» و در بعضی «تصدق کن»، پس چگونه ابن ادریس با وجود عمل به آن دو قسم خبر، قائل می شود به ملک قهری شدن؟! بلی عبارت شیخ مفید در مقنعه و شیخ طوسی در کتاب حج نهایه، ظاهر در آن است؛ چون اکتفا کرده اند به همین که «انّها کسبیل مالِکَ». و گمان همه این است که مراد ایشان نیز «نفی حظر» باشد؛ یعنی الحال دیگر ممنوع از تصرف نیستی و جایز است برای تو تصرف، چنان که در مال خود می کنی. و این منافات ندارد با جواز تصدق از برای صاحب و حفظ از برای صاحب.

پس گویا نظر آخوند ملا احمد(ره)- که نفی خلاف کرده است ظاهراً در جواز این سه امر- به این باشد، و اصل خیار میان امور ثلاثه اجماعی باشد.

و از آخوند(ره) ظاهر می شود که گفتار در این جا، نزدیک به گفتاری است که در «حیازت مباحات» کرده اند که آیا در تملک، شرط است نیّت تملک، یا «عدم نیّت

ص: 353


1- در نسخه: بر.

تملک»، یا هیچکدام شرط نیست(1).

و اختیار کرده است اول را(2).

و بعد از این در جای دیگر گفته است که ظاهر اخبار، عدم اشتراط نیّت تملک است و لکن اعتبار شده است نیّت. گویا وجه آن اجماع است با غیر آن(3) مثل استصحاب عدم حصول ملک و بقای ملک مالک. و این که تملک با نیّت اجماعی است و در غیر این اجماعی نیست. و امثال آن.

و از این کلام آخوند(ره) راهی دیگر می توان جُست از برای دفع اشکال های سابق (یعنی منافات اطلاق آن دو مقام در کلمات فقها، و منافات اول و آخر کلام ابن ادریس با یکدیگر)؛ و بیان آن این است که کلّ فقها متفق اند در تخییر بین امرین، یعنی تصرف کردن در مال به انحاء تصرف، و تصدق کردن. یعنی می تواند آن مال را بعد تعریف سال از برای خود بگیرد- مثل شکاری که در صحرا می گیرند؛ چنان اولویتی در آن دارد که می تواند خورد، و بخشید، و تلف کرد، و انواع تصرفات، و می تواند که بالمرّه قطع نظر از آن کند، و [یا] تصدق کند. و مشهور علاوه بر این، گفته: و می تواند محافظت کند از برای صاحبش.

و ابن ادریس و رفقای او قائل اند به همان تخییر مابین دو شق اول؛ یعنی می گویند: قطع علاقۀ مالک اول از آن عین می شود، دیگر برای او نگاه داشتن، معنی ندارد گو ضامن قیمت آن باشد مطلقا، یا هرگاه صاحب او پیدا شود. بعد از آن خلاف کرده اند در این که آیا در صورت اختیار تصرف درآن و ترک [تصدّق](4) آیا به همین اختیار تصرف، ملک قهری حاصل می شود؟ یا باید قصد تملک کرد (چنان که در حیازت مباحات تا قصد تملک نکند، مالک نمی شود هر چند مباح باشد برای او انواع تصرفات)-؟ و ثمرۀ این

ص: 354


1- مجمع الفائده، ج 10 ص 466 تا 468.
2- همان، ص 451.
3- در نسخه: یا غیر آن.
4- در نسخه: تصرف.

نزاع در نماء متصل و منفصل (که حاصل می شود از مال) و در صحت بیع و حصول حول برای زکات، و تصدق کردن، ظاهر می شود. چون این امور در غیر ملک حقیقی جاری نمی شود.

پس بنابر این، اطلاق [سخن](1)

در اشتراط قصد و عدم آن، در هر دو قول صحیح است. و مشهور می گویند «شرط است قصد تملک». و ابن ادریس و رفقای او می گویند «همان اختیار [تصرف](2) و اعراض از تصدق، کافی است در تملک». و به این مندفع می شود اشکال اول که کردیم (که اطلاق این دو مقام بدون تعلیق احدهما بر دیگری، موجب تنافی است). و به همین سخن دفع منافات اول و آخر کلام ابن ادریس هم می شود. زیرا که مراد او این است که بنابر مخیّر بودن مابین آن دو امر، باز خلاف در اشتراط قصد تملک و حصول ملک قهری، جاری می شود، و لکن اقوی حصول ملک قهری است، چون در احادیث وارد شده «انّها کسبیل مالِکَ» هر چند که این احادیث دلالت بر تعیین اختیار تصرفات می کند، نه تصدق. و حکم تصدق را از احادیث دیگر می فهمند، هر چند مقتضای آن ها نیز تعیّن است، لکن مقتضای جمع بین الاخبار این است.

پس بنابر این، ممکن می شود که در میان قائلین به تخییر مابین امور ثلاثه، کسی باشد که قائل باشد به حصول ملک قهری در صورت اختیار تصرف و ترک تصدق و محافظت.

پس الحال باقی می ماند بر ما بیان دلیل قول به اشتراط قصد تملک در تحقق ملک. زیرا که تقریری که سابق کردیم، در کیفیت دلالت اخبار از برای اثبات اصل تخییر مابین امور ثلاثه بود. و از آن ها بیش از این نرسید که از برای او جایز است که در میان مال خود کند و راه آن مثل راه مال باشد، و امثال این ها. و این ها هیچیک دلالت بر اشتراط

ص: 355


1- در نسخه: نزاع.
2- در نسخه: تصدق.

[قصد](1)

تملک، نمی کند. و از این جهت است که آخوند ملا احمد(ره) هم گفته است که «اخبار ظاهر در حصول ملک قهری است، شاید دلیل شان اجماع باشد با استصحاب عدم انتقال ملک الاّ با قصد مذکور». و خوب گفته است.

و بدان که: این ها هیچیک منافاتی ندارد با ضمان مال در صورت تملک و تصدق، هر دو. زیرا که آن حکم دیگر است که به سبب اخبار بر این گونه تملک جاری است(2).

پس خوب تامّل کن در این مقام که کلام علمای اعلام در آن، در غایت اجمال است(3).

و دلیل هائی که علامه در مختلف ذکر کرده از برای مشهور (علاوه بر آن چه اشاره کردیم از استصحاب بقاء ملک)، یکی قول حق تعالی است: «إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُکُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَماناتِ إِلی أَهْلِها»(4). و [یکی نیز] عموم «عَلَی الْیَدِ مَا أَخَذَتْ حَتَّی تُؤَدِّی» به تقریب این که این مال غیر است و باید به صاحبش برسد. و چون اجماع است که هرگاه بعد تعریف سال، قصد تملک کرد و عوض آن را بعد ظهور صاحب داد، بر او چیزی نیست. و باقی ماند بر تحت عموم، صورت عدم قصد تملک. و یکی [دیگر] صحیحۀ محمد بن مسلم است که در آن جا فرموده اند «فَاجْعَلْهَا فِی عَرْضِ مَالِک»، و تصریح نفرمود که آن را مال خود بداند. و به روایت ابی بصیر که فرمود که «فَلْیَتَمَتَّعْ بِهِ حَتَّی یَأْتِیَهُ طَالِبُهُ فَإِذَا

ص: 356


1- در نسخه: دست.
2- یعنی: اخبار بر قواعد، حکومت دارند. الحمد الله و له الشکر. این همان مطلب است که در پایان مسئلۀ شماره 2 از «احیاء الموات» وعدۀ آن را داده بودیم که مصنف(ره) شخصاً ب- «حکومت حدیث بر قواعد» معتقد است. و این قول را ارسال مسلّم کرده پس از عبور از کوچه های پر پیچ و خم استدلال با شرح دقائق ظریفه که کسی در این باره بر او سبقت ندارد. خداوند متعال اجر او را وافر فرماید. و پس از سطرهائی دوباره به این «حکومت حدیث بر قواعد» بر می گردد و ارسال مسلّم می کند.
3- و انصافاً محقق قمی(ره) از همۀ اجمالات پرده برداشت.
4- آیه 58 سورۀ نساء.

جَاءَ طَالِبُهُ رَدَّهُ إِلَیْهِ». به تقریب این که چون اجماعی است که قبل از تمام شدن سال تعریف، تصرف حرام است، پس باید مراد بعد سال تعریف باشد. پس این رخصت در انتفاع با بقای آن است در ملک صاحب.

و به این که [نصّ وارد شده](1)

هرگاه تصدق کند آن را بعد از تمام شدن سال، و مالک پیدا شود(2)، مخیّر است مابین آن که غرامت آن را بگیرد و ثواب از آن باشد، یا نگیرد و ثواب از مالک باشد. پس هرگاه به محض تمام شدن سال، مال او شده بود، ثواب صدقه از او بود و منتقل نمی شد به مالک به غرامت نگرفتن.

و اکثر این ادلّه، محلّ نظر است؛ زیرا که اگر مراد او(3)

این است که از این احادیث بر می آید که آن مال از بابت اَمانت است و جایز نیست تصرف در آن بدون قصد تملک، پس آن ممنوع است. زیرا که همه دلالت می کند بر جواز تصرف. و اگر مراد او این است که مدلول آن ها جواز تصرف است به عنوان رخصت و اِبا[حه]، نه به عنوان مالکانه چون شرط تملک که قصد آن است متحقق نیست. پس لایق عموم احکام معصومین در «مقامات خالی از قراین»، نیست. بل که از باب الغاز و تعمیه و اغراء به جهل می شود.

پس اولی این بود که بفرمایند: هرگاه قصد تملک دارد، حکم او این است. و هرگاه ندارد، آن است. نه این که مطلقا حکمی بفرمایند و اَحد فردَین موضوع حکم را خواهند.

اگر بگوئی: پس تو چه می گوئی (که قائلی به اشتراط قصد تملک) در این اخبار؟

می گویم: بر من اشکالی نیست. زیرا که این مسامحه ها در بیان ملک که به لفظ تشبیه واقع شده (همچنان که در احادیث «انّها کسبیل مالِکَ» یا «اجعلها فی عرض

ص: 357


1- ما بین علامتین در حاشیه نسخه قرار دارد.
2- در نسخه: پیدا نشود.
3- یعنی مراد علامه.

مالِکَ») [را] من به جهت توسّع امر می دانم تا شقّ ثالثی داخل شود که حفظ برای مالک باشد. و همچنین جواز صدقه. نه این که از راه عدم اشتراط قصد تملک است. پس من از همۀ آن احادیث، جواز تصرف مالکانه می فهمم.

وجه عدم التفات به صورت عدم قصد تملک، این است که غالب در احوال مردم (که [وقتی] بنای ایشان تصرف در آن مال شد و چشم از محافظت از برای صاحب و تصدق کردن، می پوشند) این است که قصد تملک دارند.

و آن(1)

از فروض نادره است. زیرا که کسی که شنیده حکم لقطه احد امور ثلاثه است، و بعد تعریف، ترک تصدق و محافظت کرد، و شروع در تصرف کرد، ظاهر حال او قصد تملک است. بلی ممکن است تصویر این فرض به این که بعد از تعریف فراموش کند قصد احد امور ثلاثه [را] تا سال بگذرد بر آن. در این وقت این نزاع ثمره می کند که هرگاه قصد تملک مدخلیّت ندارد، پس زکات نیز واجب می شود، و نما مال او می شود. و الاّ فلا.

پس حاصل مختار بعد تعریف سال، تخییر مابین سه امر است؛ یعنی تصرف، و تصدق، و حفظ از برای مالک.

و اما تملک در صورت اخیر؛ پس آن موقوف است به قصد تملک. و اخباری که دلالت می کند بر جواز تصرفات مالکانه، محمول است بر صورت تملک، چنان که غالب است و فروض نادره در میان آن نیست.

و بدان که این ها هیچیک منافات ندارد با ضمان مال در صورت تملک و تصدق. زیرا آن حکم دیگر است که از اخبار مستفاد شده در این گونه تملک و تصرف(2).

ص: 358


1- یعنی: عدم قصد تملک.- در نسخه: و این.
2- باز هم الحمد الله که مصنف(ره) در این جا به «حکومت حدیث بر قواعد» قائل شده و آن را به طور ارسال مسلّم، اعلام می کند. بخلاف آن چه در متن جواب مسئلۀ 2 (از باب احیاء الموات) بر عدم این حکومت، استدلال می کرد.

باب اللقطۀ من المجلد الثالث

5- سؤال:

5- سؤال: شخصی چند سال قبل از این سواره در بیابانی عبور می کرده، کره اسبی در عقب او افتاده و به خانۀ او آمده. و آن شخص جاهلِ مسئلۀ تعریف، بود لکن تجسّس عامیانه از اطراف و جوانب کرده، صاحب آن معلوم نشده. الحال از صاحب آن مأیوس است. و از کره اسب ضالّه نتاجی چند به هم رسیده، اخراجاتی هم به خصوص ایشان شده. حالا این کس تکلیف خود را نمی داند که باز یک سال تعریف خود را بکند؟ یا این که به همین یأسی که دارد به مقتضای آن عمل کند؟ و با نتاج این، همان عملی که با خود آن می کند، باید کرد؟ یا حکم دیگر دارد؟

جواب:

جواب: اولاً باید معلوم شود که آن کره اسب، از باب گوسفند بوده (یعنی نمی توانسته که خود را از سباع صغار مثل گرگ و کوچکتر از آن نگاه دارد به دویدن یا زدن)، [یا] از آن باب نبوده بل که می توانسته که خود را محافظت کند؟-؟ اگر از باب اول است؛ پس حکم آن حکم گوسفند است که هرگاه در بیابان یافت شود، جایز است از برای یابنده تملک آن فوراً و تصرف در آن هرگاه صاحبش را نشناسد. ظاهر این است هرگاه صاحبش را بشناسد هم جایز است گرفتن آن ولکن ضامن آن مال است از برای صاحب. چنان که در صورت جهل به مالک هم اقوی ضمان است هرگاه صاحب آن معلوم شود.

چنان که از برای یابنده جایز است اخذ به قصد تملک چنین حیوانی، جایز است اخذ به قصد محافظت برای صاحبش، یا رسانیدن به حاکم شرع. در این دو صورت ضمانی متوجه او نیست هرگاه تفریطی نکند.

و آیا واجب است تعریف یک سال در یافتن چنین حیوانی یا نه (یعنی در صورت قصد

ص: 359

تملک)؟-؟ در این دو قول است. و اظهر عدم وجوب است و بنابر قول به وجوب، منافاتی نیست مابین جواز اخذ به قصد تملک و جواز تصرف و اکل آن، و مابین لزوم تعریف. و فرق مابین این جا و آن جائی که مادامی که تعریف سال تمام نشود قصد تملک نمی تواند کرد، این است که نمائی و منافعی که قبل از تمام شدن سال تعریف، به عمل می آید، مال صاحب مال است در دویّم هرگاه صاحبش پیدا شود و مال خود را بگیرد. بخلاف آن در اول.

و بدان که: حکم گوسفند گم شده و امثال آن در صورتی که در عمران [و] آبادانی(1)

یافت شود، مخالف حکم آن است که در بیابان یافت شود. و در صورت سؤال مفروض این است که کره اسب در بیابان بوده و لیکن آن را در آن جا نگرفته بل که در وقتی که به خانه آمده آن را گرفته. اشکال می شود در دخول این، در کدامیک از این ها؛ ظاهر این است که این در حکم ضالّۀ بیابان است هر چند در خانه اخذ شده. و احوط این است که تعریف بکند و بعد از تمام شدن سال تعریف اگر صاحبش پیدا شود، عین آن کره یا قیمت آن را به صاحبش بدهد. و اما نتاج و منافع آن، پس ظاهر این است که مال یا ینده است و بر او غرامتی نیست.

و در حدّ تعریف، از شرع بیانی نرسیده. و ظاهر این است که همین که در عرض سال این مطلب را از نظر نیندازد و در مجامع مردم در بعض اوقات تعریف کند، کافی باشد. و بعضی گفته اند که در هفتۀ اول یک بار یا دو بار و بعد از آن در یک ماه هر هفته به یک بار و در تتّمه در هر ماهی یک بار که مجموع بیست و یک بار باشد. و دلیلی بر آن نیست. بل که ظاهر همان است که در عرف صدق کند که در عرض این سال مکرر تعریف شده به نحوی که مردم فراموش نکنند [و گمان نکنند] که این بار تعریف چیز

ص: 360


1- در نسخه: بابادانی.

دیگر است بل که چنین بیابند که هر بار که تعریف می کند تکرار همان تعریف اوّلی است.

و ظاهر این است که: هرگاه از راه جهل یا فراموشی، تاخیر کند تعریف را، باز تعریف ساقط نمی شود. بل که در صورت عمد هم چنین باشد. پس باید به مقتضای تعریف عمل کند هر چند مدت مدید گذشته باشد از زمان یافتن.

و اما اگر آن کره اسب از باب گوسفند نبوده، بل که از باب کبوتر و آهو بوده لااقل به گریختن می توانسته که خود را از دست سباع خلاص کند، پس جایز نبود اخذ آن. هرگاه اخذ کرد آن را ضامن آن می شود. و آن کره با نتاج آن، مال صاحب آن است، و این شخص در حکم غاصب است. و در حکم مجهول المالک است هرگاه صاحب آن را نمی شناسد. پس باید تفحّص کند از صاحب آن به حدّی که یأس حاصل شود. و در آن جا تعریف یک سال معتبر نیست. و در صورت یأس از صاحب، آن را تصدق می کند به فقرا. و بر فرضی که بعد از یأس و تصدق، صاحب آن پیدا شود، باید غرامت آن را بدهد و ثواب تصدق از خود او خواهد بود. و هرگاه صاحبش راضی شود که تصدق از برای او باشد، دیگر بر آن شخص غرامتی نیست. و در این صورت اخراجات که از برای آن ها کرده، عوض نمی توان گرفت، علی الاظهر. هر چند قصد رجوع به عوض کرده باشد.

و بدان که: آن چه مذکور شد (که جایز نیست اخذ ضالّه مثل کبوتر و آهو و کره اسب چنینی) آن در وقتی است که خوف تلف مال نباشد. اما هرگاه خوف این باشد که ذرد می برد و به صاحب نمی رسد، پس در آن جا جایز است اخذ. و در صورت اخذ باید به حاکم شرع عرض کند. و هرگاه میسّر نشود، خود محافظت کند. و هرگاه نفقه کند به قصد رجوع، می تواند رجوع کند. و اظهر این است که در این صورت، تعریف یک سال لازم باشد و عمل به مقتضای آن. بل که در صورت خوف تلف، گرفتن شتر و اسب صحیح، هم جایز باشد و لکن در این جا تعریف یک سال، لازم نیست و در حکم مجهول المالک

ص: 361

است. و امر در عرض به حاکم و انفاق حاکم، یا انفاق خود با نیت رجوع، همان است که گفتیم. و الله العالم.

6- سؤال:

6- سؤال: هرگاه کسی ده تومان پیدا کرده باشد، و قدری تنخواه نیز از خودش داشته باشد. و بدون تعریف، آن ده تومان را به تنخواه خود مخلوط کرده و به عین آن ها معامله نموده باشد تا ده سال مثلاً. و صد تومان ربح از آن حاصل شده باشد-(؟).

جواب:

جواب: چون این شخص- که ده تومان جسته، [آن] از باب لقطه است و در دست او از باب امانات شرعیه است. و داخل کردن آن در ملک خود و تصرف و معامله کردن، از باب تعدّی و غصب است- ضامن می شود و آن ده تومان با منافعی که از آن به هم رسیده مال صاحب آن است.

و هرگاه بعد از این تقصیر، تعریف کند تا یک سال، و صاحبش پیدا نشود، ظاهر این است که باز در حکم «لقطه که تقصیر در آن شده» باشد. که در این وقت می تواند تصدق کند، و می تواند مالک شود، و می تواند نگاه دارد برای صاحبش که شاید پیدا شود. و در هر یک از این صورت ها، نماء تابع عین است.

پس جایز خواهد بود که مجموع ده تومان و نماء آن را تصدق کند برای صاحب آن. و اگر صاحب پیدا شود و راضی نشود به تصدق، آن(1)

وجه را با نماء آن، به او ردّ می کند و ثواب آن از ملتقط است.

و جایز خواهد بود که آن وجه را با نمای آن، مالک شود و باز که مالک پیدا شود به او ردّ کند آن وجه را با نمای آن.

و ظاهر آن است که تواند بعد از تعریف، دراین وقت اصل آن وجه را تصدق کند و قصد تملک نماء کند و نمای آن را مالک شود. یا قصد تملک آن وجه را کند و مالک

ص: 362


1- در نسخه: و به تصدق آن.

شود، و نماء را تصدق کند. و بعد از پیدا شدن مالک باز بر نهج سابق معمول دارد. پس واجب نیست که البتّه(1)

یا باید مجموع را تصدق کند یا مجموع را قصد تملک کند، بل که تفریق هم جایز باشد.

بلی: اشکال در صورتی است که بعد از تعریف، در صورتی که قصد محافظت برای صاحبش کند، و تعریف کند، و تعدّی و تقصیر نکرده باشد. آیا ضمان تلف (در آن چه از برای صاحبش حفظ کرده) حاصل می شود یا نه؟-؟ چون در بعض، تصرف کرده. و اما آن خارج است از فرض مسئلۀ سائل؛ چون در این جا در اول امر تعدّی کرده و ضمان به او متعلق شده.

ص: 363


1- در اصطلاح امروزی به جای این «البته» لفظ «حتماً» به کار می برند.

جامع شتات جلد 7

مشخصات کتاب

سرشناسه : میرزای قمی، ابوالقاسم بن محمدحسن، 1151-1231ق.

عنوان و نام پدیدآور : جامع الشتات/ تالیف ابوالقاسم قمی؛ با تصحیح و اهتمام مرتضی رضوی.

مشخصات نشر : تهران: کیهان، 13 -.

مشخصات ظاهری : ج.

شابک : 3200 ریال (ج. 1) ؛ 3700 ریال (ج. 2) ؛ 8000 ریال (ج. 3) ؛ 15000ریال (ج.4)

یادداشت : عربی.

یادداشت : فهرست نویسی براساس جلد چهارم، 1375.

یادداشت : ج. 2 (چاپ اول: تابستان 1371).

یادداشت : ج. 1 (چاپ اول: بهار 1371).

یادداشت : ج. 3 (چاپ اول: پاییز 1371).

یادداشت : کتابنامه.

موضوع : فقه جعفری -- رساله عملیه

شناسه افزوده : رضوی، مرتضی، 1310 -، مصحح

رده بندی کنگره : BP183/9/م 94ج 2 1300ی

رده بندی دیویی : 297/3422

شماره کتابشناسی ملی : م 77-3954

ص:1

اشاره

جامع الشتات

جلد هفتم

کتاب المیراث

تالیف: المحقق المیرزا ابی القاسم بن الحسن الجیلانی القمی

1151- 1231

تصحیح: مرتضی رضوی

ص: 2

بسم الله الرّحمن الرّحیم

ص: 3

ص: 4

فهرست

کتاب المیراث- مسائل المیراث من المجلد الاوّل. 7

مسائل المیراث من المجلد الثانی.. 59

مسائل المیراث من المجلد الثالث... 127

کتاب [فی] المیراث... 151

[مقصد اول: اسباب ارث، و موانع ارث]. 153

دویّم از موانع ارث، قتل است... 170

سیّم از موانع ارث، رقّیّت است... 188

چهارم از موانع ارث لعان است... 203

پنجم از موانع ارث حمل است... 205

ششم از موانع ارث، غیبت منقطعه است... 211

خاتمه- در بیان مسائل حجب است... 222

[المقصد الثانی]- فی بیان السّهام المنصوصۀ فی کتاب الله تعالی و اهلها 255

تتمۀٌ- [فی زیادۀ الترکۀ عن الفروض و نقصها عنها] 268

المقصد الثالث- فی میراث الانساب... 291

ص: 5

ص: 6

کتاب المیراث

مسائل المیراث من المجلد الاوّل

1- سؤال:

1- سؤال: زید متوفّی، و زوجه دارد و عمه زاده، و اولادی ندارد. و قدری اموال از زید مزبور متخلّف شده بموجب تفصیل از منقول و غیر منقول. آیا شرعاً حق زوجه از مخلّفات زوج چه قدر می شود؟ از هر یک که زوجه را نمی رسد که حق بگیرد شرعاً، اعلام فرمائید.

جواب:

جواب: ربع منقولات را (از بابت نقد، و جنس، و فرش، و مس، و آهن، و غیرها) می برد. و اما از غیر منقولات (از بابت زمین، و باغ، و دکان، و غیرها): پس اشهر و اظهر آن است که از زمین هیچ نمی برد؛ خواه ساده و املس باشد و خواه در آن خانه و درخت و دکان باشد.

و اما از اسباب و آلات خانه و دکان و مثل آن (از بابت سنگ، و خشت، و تیر، و

ص: 7

پرتو(1)،

و آجر، و امثال آن ها) ربع قیمت آن ها را می گیرد. و همچنین اشجار و موار(2)

هم قیمت می کنند بدون زمین(3)؛

یعنی قیمت می کنند درختی که در زمین غیر باشد و صاحب آن مستحق اجرۀ المثل باشد چند است(4)،

از آن قرار ربع قیمت را می گیرند و تتمّه را به عمه زاده می دهند.

و این ها بعد از وضع دین و وصایا است.

2- سؤال:

2- سؤال: هرگاه زید غایب، و قدری املاک و مجری المیاه و عمارت و غیره از او باقی، و مدت غیبت او الی حال پنجاه سال می شود. و یک برادر و همشیره نیز داشته. املاک زید در ایام غیبت او در تصرف برادر او بوده. برادر او به رحمت ایزدی پیوسته، اولاد او املاک زید را متصرف و بیست سال می شود که در تصرف دارند. و همشیرۀ زید نیز به فاصلۀ بیست سال بعد از فوت برادر، امر حق را لبّیک اجابت گفته و یک پسر و دختری از او باقی و ادّعای حقّیت خود در املاک زید به برادر زاده ها می نمایند که:

ص: 8


1- این لفظ در منابع لغت یافت نشد. اما در برخی از بخش های ایران به تیرهای چوبی سقف «پَرتو» و «پَرته» و «پَردی» می گویند. در پاسخ مسئله 7، نسخه بردار علامت ضمّه (پیش) روی حرف «پ» گذاشته است. در این صورت ممکن است معنی دیگری داشته باشد.
2- موار: تاک مو و هر درخت و درختچۀ خزنده مانند زرشک و تمشک.- این لفظ مخفّف «موّار= مووار= موگونه» است.
3- از بیان محقق قمی(ره) روشن نمی شود که این اشیاء را به عنوان صرفاً «مصالح» قیمت می کنند، یا به عنوان ساختمان. اما نظر به این که او نسبت به فتوای مشهور همیشه اهمیت می دهد، معلوم است که مرادش به عنوان ساختمان است، و در پاسخ مسئلۀ شماره 7 به آن تصریح کرده است.
4- مصنّف(ره) در این جا نیز گوشه ای از مطلب را مبهم گذاشته است و آن عبارت است از «باغی که شأن دیگر» بر آن عارض شود. امروز به این «تغییر شأن»، «تغییر کاربری» می گویند. باغی که زمین آن، کاربری جدیدی پیدا کرده، نه تنها اجرت المثلی برای درختان نمانده، بل قیمتی برای خود درختان، نمانده است. آیا در این صورت بر اساس کاربری سابق (باغ)، محاسبه می شود؟ یا با کاربری جدید؟ مطابق اطلاقات و عمومات، صورت دوم مِلاک است.

چون بیست سال مال زید در تصرف شما بوده، چندی نیز در تصرف ما باشد. یا این که املاک مزبور را قسمت می نمائیم(؟)

جواب:

جواب: مال غایب را کسی به غیر حاکم شرع (یعنی مجتهد جامع الشرایط) اختیار ندارد. و وارث هرگاه خواهد مالک شود، موقوف است به این که چهار سال تفحّص کند در جائی که مظنّۀ وجود غایب، باشد در آن، یا در چهار جانب. و بعد از یأس از او، ورّاث(1)

مابین خود (کما فرض الله) قسمت می کنند.

و هرگاه این ها به عمل نیاید، یا ممکن نباشد، حاکم شرعی آن را به امینی به اجاره می دهد و منافع آن را ضبط می کند تا این که خبر حیات یا موت غایب بیاید. یا آن که لااقل صد سال از عمر غایب بگذرد و بعد از آن تقسیم می کنند.

3- سؤال:

3- سؤال: حق زوجه بعد از فوت زوج (سوای صداق) از مخلفات مزبور از منقول و غیر منقول، چه چیز می برد؟

جواب:

جواب: اگر زوج فرزندی دارد، زوجه «ثُمن» می برد. و اگر فرزند ندارد «ربع» می برد. و از منقولات همگی می برد و از غیر منقولات به نحوی است که در سؤال پیش مذکور شد.

و این که گفتیم، در صورتی که زوجه بی فرزند باشد، اشکالی ندارد. و اما اگر زوجه فرزند هم داشته باشد، اظهر اگر چه این است، اما احوط آن است که او را بی بهره نکنند(2)

و به مصالحه طی کنند.. والله العالم.

4- سؤال:

4- سؤال: هرگاه زوج و زوجه صبیّه داشته باشند، و زوج فوت شده و بعد صبیّۀ مزبوره فوت شده. و حال اموال صبیّه و والده را عموی صبیّۀ مزبوره متصرف است. با

ص: 9


1- در نسخه: وارث.
2- در نسخه: بکنند.

وجود این که زوجۀ مذکوره دو عمّه زاده دارد، [بعد (فوت) والدۀ صبیّۀ مزبوره](1)،

اموال از عموی مذکوره است؟ یا عمّه زاده؟

جواب:

جواب: میراث صبیّه به مادر او منتقل می شود. و بعد فوت مادر به وارث مادر منتقل می شود که عمه زاده ها است. و عموی صبیّه را دخلی نیست، مگر این که نسبتی دیگر در میان باشد که باعث ارث باشد. و آن از صورت سؤال ظاهر نیست. بنابر صورت سؤال عموی صبیّه، محروم است. والله العالم.

5- سؤال:

5- سؤال: ارث طفل به جدّ و جدّه می رسد یا آن که به مادر؟-؟ و در صورتی که به مادر برسد، جد و جدّه از مال طفل بهره دارد یا نه؟-؟

جواب:

جواب: با وجود مادر، جد و جدّه نصیبی ندارند، و لکن مستحبّ است «طعمه»؛ یعنی به جد و جده از مال فرزندش چیزی بدهند. پس این در صورتی است که جد و جدّۀ مادری باشند. بنابر صورت مسئله پس هرگاه بعد طفل، مادر او بماند و جد و جدّه پدری آن طفل، به آن جد و جده چیزی نمی دهند.

و مقدار «طعمه» بنابر اشهر و اظهر، «شش یک»(2)

اصل مال است نه شش یک حصّۀ مُطعِم. و مشهور آن است که این استحباب در وقتی است که «سِیَک»(3)

مال به آن مطعِم رسیده باشد.

و بعضی می گویند که: همین که قدری از سدس بیشتر به او رسیده، مقدار سدس را به جدّ یا جدّه می دهند، هر چند از برای مطعم سدس باقی نماند.

و هرگاه جد و جده هر دو موجود باشند طعمه را بینهما علی السّویّه قسمت می کنند.

ص: 10


1- مابین علامتین در حاشیه نسخه آمده است.
2- یک ششم.
3- «سه یک»= یک سوم.- در برخی از مناطق ایران از آن جمله ارومیه، «سیک» یا «سِیه» به یک هشتم می گویند خواه در مقادیر مساحتی و خواه در مقادیر مالی و وزنی. مراد مصنف(ره) همان یک سوم است که «ثلث» باشد.

و اگر یکی از آن ها باشد همه را به او می دهند.

و گفته اند که: استحباب طعمه در حال حیات فرزند است(1) نه بعد از موت. و در دلیل آن، سخن است.

6- سؤال:

6- سؤال: زوجۀ بی اولاد، از ملک و آب و عمارت، ثُمن می برد یا نه؟-؟

جواب:

جواب: از رقبۀ زمین، هیچ نمی برد، و از قیمت آن هم نمی برد. خواه زمین املس باشد و خواه زمین باغ یا عمارت یا درخت و امثال آن ها. و از اسباب و آلات خانه و غیره (مثل در و پنجره و سنگ و آجر و غیر آن ها) ثُمن قیمت را می گیرد. والله العالم.

7- سؤال:

7- سؤال: زید متوفّی، و از او زوجۀ ذات ولد و غیر ذات ولد و منقطعه و چند نفر اولاد ذکور و اناث، مانده. تفصیل میراث را بیان فرمائید.

جواب:

جواب: زوجه از اصل زمین املس و محل باغ و خانه و عصّار خانه و امثال آن، محروم است. و اما غیر زمین از دیوار خانه و آلات و اسباب خانه از در و پنجره و تیر و پرتو(2)،

و امثال این ها، قیمت ثمن آن ها را می برد. و اظهر آن است که خانه را همچه که بر پاست قیمت می کنند که بر پا باشد تا خراب شود چند می ارزد. و ثمن آن را می دهند.

و بعضی با ملاحظۀ اجرت زمین که محل خانه است، اعتبار کرده اند(3).

و همچنین است درخت و مو.

و در این بنای قیمت [اگر] ملاحظۀ هر دو قول را کرده به مصالحه طی کنند احوط خواهد بود.

ص: 11


1- مراد «نوه» است. یعنی اگر نوه قبل از پرداختن طعمه بمیرد، بر وارث نوه اعطای طعمه مستحب نیست.
2- در پاسخ مسئله 1 به شرح رفت.
3- در نسخه: و اعتبار کرده اند.

و از باقی اموال منقوله (مثل نقد، و لباس، و فرش، و ظروف، و طلا، و نقره، و حیوان، و میوه هر چند در درخت باشد، و زرع هر چند «دِراو» نشده باشد، و تخم کِشته هر چند سبز نشده باشد، و امثال این ها): پس از [عین](1) آن ها ثمن می برد. و در آب مملوک (مثل قنوات و غیر آن) اشکال است، و دور نیست که تابع زمین باشد. و در این نیز به مصالحه طی کنند. و در خانه ها و بنا و اشجار، هرگاه وراث خواهند عین آن ها را بدهند و قیمت آن را نخواهند بدهند، اظهر جواز است و زوجه آن ها را الزام به قیمت نمی تواند کرد.

و اما فرق میان ذات ولد و غیر ذات ولد (در محروم کردن از رقبۀ زمین و قیمت بنا و شجر): پس آن [فرق]، مشهور میان متأخرین است. و هر چند در نظر حقیر آن است که فرق ندارند اما اگر احتیاط خلاف بشود(2)،

به مصالحه طی کنند بهتر خواهد بود.

و هرگاه کسی بنا را بر تفصیلی که متاخرین داده اند، بگذارد و فرق میان ذات ولد و غیر آن بگذارد (و مفروض این است که دو زن باشد یکی ذات ولد و یکی غیر ذات ولد)؛ اظهر آن است که نصف ثُمن جمیع مال- خواه از زمین و خواه درخت و خواه ابنیه و غیر ذلک- به ذات ولد داده می شود. و نصف ثُمن منقولات و قیمت آلات و بنا، به آن زن دیگر، دون تتمّۀ نصف ثُمن زمین.

و اختیار متصرف شدن عین اشجار و ابنیۀ آن (علی الاظهر) با زن دیگر است نه با ورثه(3).

و اما منقطعه: پس اگر در وقت عقد شرط میراث و عدم میراث، هیچکدام نشده، یا شرط عدم میراث شده، پس اقوی در نزد حقیر این است که میراث ندارد. و اگر شرط میراث شده باشد (هر چند لزوم آن بر حقیر ظاهر نیست لیکن) احتیاط آن است که او را

ص: 12


1- در نسخه: یمین.
2- یعنی اگر بخواهیم در مخالفت با نظر مشهور احتیاط کنیم،
3- یعنی اگر زن غیر ذات ولد به اخذ قیمت راضی نشود می تواند از عین آن ها بگیرد.

راضی کنند و به مصالحه طی کنند. و اما باقی مال در بین ورثه (لِلذَّکَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَیَیْن) قسمت می شود بدون فرقی مابین ولد دائمه و منقطعه.

و این ها بعد وضع دیون ثابته و وصایای لازمه، صحیح است. والله العالم.

8- سؤال:

8- سؤال: هرگاه شخصی بمیرد و از او خواهری بماند، و اولاد چند از پسر او، و اولاد چند از دختر او. میراث را چه باید کرد؟

جواب:

جواب: خواهر با وجود اولادِ اولاد او، میراث نمی برد. و میراث را سه سهم می کنند؛ دو سهم را به اولاد پسر می دهند و یک سهم را به اولاد دختر، بنابر مشهور و اقوی، نظر به اطلاقات اخبار صحیحه که دلالت می کند باطلاقها، بر قیام ایشان مقام پدرشان، یا مادرشان در اصل ارث و در مقدار. هر چند دلالت آن ها بر مقدار، پُر ظهوری ندارد، نهایت با اعتضاد فهم اصحاب و تراکم ایشان، اعتماد می توان کرد.

و سید مرتضی و ابن ادریس و بعضی دیگر حکم آن ها را فی نفسه حکم اولاد صلبی کرده اند و ملاحظۀ حال والد نکرده، بینهم «لِلذَّکَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَیَیْن» تقسیم می کنند، نظر به عموم آیۀ «یُوصیکُمُ اللَّهُ فی أَوْلادِکُمْ لِلذَّکَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَیَیْن»(1) به ادعای این که «اولاد» حقیقت است در اولادِ اولاد، مطلقا، یا در خصوص آیۀ میراث [که] مویّد [است] به آیات بسیار دیگر در تحریم [نکاح](2)،

و آیه حجاب(3)

و آیه حجب(4)،

و غیر این ها که

ص: 13


1- آیه 11 سورۀ نساء.
2- آیه های 21، 22، 23 سورۀ نساء.
3- آیه 31 سورۀ نور.
4- آیه 53 و 54 سورۀ احزاب. توجه: ممکن است مراد مصنف(ره) از آیه های حجاب، مجموع آیه سورۀ نور و آیه های سوره احزاب باشد، و مرادش از آیه های «حجب» آیاتی باشند که وارثانی را ذکر می کنند که وارثان دیگر را حجب می کنند. (رجوع کنید: ادامه آیه 11 سوره نساء. و آیه 176 همان سوره) و آن چه مناسب این مبحث است صورت دوم است.

در همۀ آن ها بنات و ابناء گفته شده و اولاد ایشان را خواسته.

و جواب این است که: اولاد متبادر است در ولد صلبی و سلب اسم ولد از ولدِ ولد، صحیح است در عرف(1).

پس مجاز خواهد بود. و دعوی حقیقت در خصوص آیۀ میراث معنی ندارد. و این که گفته اند که به اجماع ثابت است که در این جا مراد از اولاد اعم از اولاد است، معنی آن این است که اجماع است که ایشان در این احکام متّحدند. نه این که در مدلول لفظ داخلند. و بعد از تسلیم دخول در اراده از لفظ، گوئیم که این معنی فی الجمله مسلّم است نه مطلقا. زیرا که اگر ما تکیه کنیم بر اجماع در دخول در آیه، چگونه می توانیم تمام کنیم مطلب را و حال آن که جلّ فقها در خصوص این مسئله گفته اند که ایشان قائم مقام آباء اند در مقدار میراث. پس اجماعی متحقق نیست در دخول ایشان حتی در خصوص این حکم. پس حکم دایر مدار اجماع خواهد بود(2).

پس اگر شمول را هم مسلّم داشته باشیم به حسب دلالت لفظ، گوئیم مخصَّص است به اخبار سابقۀ معتضده به عمل اصحاب، بل که ظاهراً تارک عمل [به] آن ها همین(3) سید و ابن ادریس و امثال آن ها (که عمل به «اخبار آحاد» نمی کنند) می باشند. و [خود] این هم مویّد این است که اخبار دلالت دارند.

و بعد از بناء بر مشهور، گوئیم که اولادِ اولاد، بینهم باید قسمت کنند «لِلذَّکَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَیَیْن». و شیخ در نهایه قولی نقل کرده به این که اولاد بنت علی السویّه قسمت می کنند، نظر به این که «تقرب باُنثی» مقتضی این معنی است و همچنین که در کلاله. و این قول بعید است.

ص: 14


1- مراد قاعدۀ «تبادر» و «صحت سلب» است.
2- نه دایر مدار دلالت لفظی آیه.
3- در مجلدات پیشین اشاره شده که گاهی میرزا(ره) لفظ همین را به معنی فقط به کار می برد.

و این قول در میان اصحاب، مهجور است. و ترجیح این قول را از ابن برّاج نقل کرده اند. و لکن اشکال در این است که مستند مشهور نیز غیر واضح است اگر تکیه به عموم آیۀ «یُوصیکُمُ اللَّه» می کنند. پس ایشان را مناصی از قول سیّد در مسئلۀ سابقه، نخواهد بود. و اگر نه، دلیل دیگر نیست، مگر این که بگوئیم چون آن نصیب والد ایشان [است] و ایشان ولد والداند(1)،

پس تقسیم بر امثال اولاد حقیقی کنیم. [این نیز] نهایۀً بعید است چرا که آن ها در این(2)

مقام وارث جد خودند، نه وارث والد خود.

علی ایّ تقدیر، شهرت در این مقام با این مناسبت جزئی که گفتیم [موجب](3) ترجیح قول مشهور می تواند بود. و از تنقیح شیخ مقداد، نقل اجماع بر قول مشهور شده. و ظاهر شرایع هم این است(4). و به هر حال، قول اقوی مشهور است؛ خصوص آن که در اولاد پسر، خلافی ندارند. و معلوم است که مستند قوی در نظر ایشان بوده است در آن جا، گویا اجماع در آن داشته باشند، و آن نیز مؤیّد مشهور است. والله العالم.

9- سؤال:

9- سؤال: ضعیفه فوت شد و از او دختری بماند و مادری و شوهری. چه نحو میراث قسمت می شود؟

جواب:

جواب: ربع را به شوهر می دهند و نصف را به دختر، و سدس را به مادر، و باقی را بالنّسبۀ ردّ می کنند بر مادر و دختر. به جهت این که دختر حاجب مادر نمی شود از زاید از سدس. پس فرض می کنیم ترکه را دوازده تومان؛ شش تومان را به دختر می دهیم و سه تومان را به شوهر می دهیم و دو تومان را به مادر می دهیم. و یک تومان دیگر را هفت

ص: 15


1- در نسخه: و ایشان والد ولده اند.
2- در نسخه: آن ها را در این مقام.
3- در نسخه: صورت.
4- شرایع، ج 4 ص 19 ط دار التفسیر.

هزار و پانصد دینار را به دختر می دهیم، و دو هزار و پانصد دینار را به مادر(1).

پس ترکه بعد از وضع ربع زوج ارباعاً تقسیم می شود: سه ربع مال دختر است و یک ربع مال مادر. والله العالم.

10- سؤال:

10- سؤال: شخصی متوفی و وارث او اولاد عمّۀ او، و اولاد عموی او، و اولاد خالۀ او، و اولاد خالو. و اولاد هر یک مختلف اند در ذکوریّت و انوثیت.(؟).

جواب:

جواب: ترکۀ او را سه قسمت می کنند، و دو ثلث آن را به طبقه عم و عم[-ه] زاده ها، و یک ثلث آن را به طبقۀ خال و خاله زاده ها، اگر همۀ این ها در نوع مساوی اند به این نحو که همۀ اعمام و عمّات یا اخوال و خالات، پدر و مادری اند، یا همه پدری اند، یا همه مادری اند.

دو ثلث طبقۀ عم و عمه زاده ها را به سه حصّه می کنند؛ دو حصّه را به عموزاده ها، و یک حصّه را به عمّه زاده ها می [دهند]. و این ها در میان خود «لِلذَّکَرِ مِثْلُ حَظِّ

ص: 16


1- تومان، لفظ ترکی است به معنی «ده هزار». امیر تومان یعنی فرمانده سپاه ده هزار نفری، و یک تومان پول= ده هزار دینار. در اوایل قاجار و زمان میرزای قمی(ره) بدین شرح بود. سپس تغییر یافت، به فرمانده سپاه هزار نفری امیر تومان گفتند، و واحد های پولی نیز بدین صورت درآمد: تومان= هزار دینار= ده قران. سپس به جای «قران»، «ریال» به کار بردند: یک ریال= صد دینار= بیست شاهی. هر شاهی= پنج دینار. تغییر مذکور در زمان خود میرزا رخ داده است و پیش از جنگ های قفقاز، یک تومان مساوی هزار دینار بوده. زیرا سکّه های ضرب قلعۀ پناه آباد که در آن سوی ارس قرار داشت، هنوز هم وجود دارند که هر «پنابَد»- «پنابت»- مساوی پنجاه دینار= نصف قران. و هر قران مساوی صد دینار، بوده است و هر تومان مساوی ده قران. بنابر این، محاسبۀ میرزا(ره) در فتوای فوق، دقیقاً در اوایل قاجار و قبل از تغییر بوده است. و ترتیب جامع الشتات نیز، همین را تایید می کند. زیرا در این مسئله ها در مسائل جلد اول کتاب میراث جامع الشتات، هستیم. در تعلیقات مجلدات پیشین بیان شد که هر کدام از ابواب این کتاب در سه دوره تدوین شده است و هر دوره را یک مجلد نامیده است.

الْأُنْثَیَیْن» قسمت می کنند.

و یک ثلث حصّۀ خال و خال زاده ها را در میان ایشان علی السّویّه قسمت می کنند.

اگر یکی از عم و عمّه، پدری باشد و دیگری پدری و مادری، اولاد مادری تنها، چیزی نمی برد. و تمام [مال] از اولاد آن پدری و مادری [است] مثل سابق قسمت کنند.

و اگر یکی مادری باشد و دیگری پدری مادری، یا پدری [باشد]، «شش یک» ثلثین را به اولاد آن مادری می دهند (و آن ها علی السّویه قسمت می کنند). و پنج سدس دیگر را اولاد آن دیگری(1)

«لِلذَّکَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَیَیْن» قسمت می کنند.

و اما اولاد طبقۀ خال و خاله: پس آن نیز اگر در نوع مساوی اند، چنان که گفتیم علی السّویّه قسمت می کنند. و اگر یکی پدری تنها، باشد و دیگری مادری و پدری، اولاد پدری تنها، ممنوع از ارث اند.

و اگر یکی مادری تنها، باشد و دیگری پدری، یا پدر مادری؛ اولاد آن مادری سدس می بر[ن-]د علی السّویّه قسمت می کنند. و باقی را اولاد آن دیگری(2) نیز علی السّویّه قسمت می کنند. والله العالم.

11- سؤال:

11- سؤال: زید پانزده سال است که مفقود الخبر می باشد. و اموال او از منقول و غیر منقول همگی در تصرف ولد او عمرو می باشد، بدون این که زید مذکور به تصرف عمرو مزبور(3)

داده باشد. و دیناری از منافع اموال مزبور به تصرف صبیّه های زید مذکور- که همشیرۀ پدر و مادری عمرو مذکور می باشند(4)

نداده.

آیا در این صورت وراث زید می توانند شرعاً (کما فرض الله) اموال زید را که مفقود

ص: 17


1- خواه پدر و مادری باشد و خواه فقط پدری.
2- خواه پدری مادری باشد و خواه فقط پدری باشد.
3- در نسخه: مذبور.
4- در نسخه: می باشد.

الخبر می باشد، در معرض قسمت در آورند یا نه؟-؟ و بر فرضی که نتوانند قسمت نمود، آیا هر یک از وراث(1)

زید می توانند که به قدر نصیب خود دخل و تصرف نمایند تا حیات و ممات زید معلوم گردد، یا نه؟-؟ و بر فرضی که نتوانند، آیا کلّ اموال را هر یک از وراث به قدر نصیب خود مدتی تصرف نمایند و منفعت آن را به مصرف برسانند، یا نه؟-؟

جواب:

جواب: مال مفقود الخبر: هرگاه میسّر شود که حاکم تفحّص از حال او بکند تا چهار سال، باید به اطلاع حاکم شرع از او تفحّص کنند، در هر جا که مظنّه باشد. و اگر در جائی خاصّ(2)

مظنّه نباشد؛ در چهار جانب تفحّص کنند تا چهار سال. و اگر پیدا نشود، بعد از آن قسمت اموال او می کنند کما فرض الله.

و اگر این معنی مقدور نباشد، حاکم شرع صاحب اختیار مال غایب است، او را به امینی بسپارد که به جهت او محافظت کند. و هرگاه اولاد او فقیر باشند از آن مال به آن ها نفقه می دهند. و اگر فقیر نباشند مال او را محافظت می کنند تا خبری از او برسد، یا تخمیناً(3)

صد سال از عمر او بگذرد. بعد از آن، وراث قسمت می کنند.

و هرگاه حاکم شرع صلاح داند، آن مال را به تصرف وراث مالدار(4) بدهد و از او رهنی بگیرد تا معلوم شود. والله العالم.

12- سؤال:

12- سؤال: حدّ انتظار مفقود الخبر، در تقسیم اموال او بین الوراث (بنابر مشهور میان متأخرین که باید صبر کرد مدتی [که] مثل آن شخص در عادت بیش از آن، عمر نمی کند) چه قدر است؟ و ورّاثی که مال در میان آن ها قسمت می شود، آیا آن جماعت اند که در

ص: 18


1- در نسخه: وارث.
2- در نسخه: خاست.
3- در نسخه: تا تخمیناً.
4- یعنی به وارثی که خود غنی و ثروتمند باشد.

وقت انقضای مدت، در مرتبۀ ارث باشند-؟ یا آن ها اند که در وقت حکم حاکم و تقسیم میراث، زنده اند-؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که امکان زندگانی و احتمال بقاء مطلقا اعتبار ندارد(1).

چرا که امکان عقلی دارد که کسی در این ایّام هم دویست سال عمر بکند. و بعضی گفته اند که عمر طبیعی این زمان ها صد و بیست سال است که باید انتظار او را کشند. و بعضی به صد سال اکتفا کرده اند. و اظهر در نظر این حقیر کفایت صد سال است. زیرا عادت این زمان در بیش از صد سال جاری نشده است. و این قلیل تفاوت در ظنّ، منشأ ترجیح نمی شود. و این مختار شهید ثانی است.

و وارث، آن هایند(2)

که در حین انقضای مدت، زنده اند. و در مرتبۀ ارث اند. پس هرگاه به جهت مرافعه و محاکمه، تقسیم ترکه(3)

به تاخیر بیفتد تا بعضی بمیرند و بعضی بمانند؛ وارث مرده ها با زنده ها در میراث شریک اند. والله العالم.

13- سؤال:

13- سؤال: هرگاه زنی بمیرد و از او پدری و مادری بماند و شوهری و اِخوه. میراث او چگونه تقسیم می شود؟

جواب:

جواب: نصف را به شوهر می دهند. و هرگاه شرایط حجب در اِخوه موجود است؛ به مادر شش یک اصل مال را می دهند و باقی را به پدر می دهند. و هرگاه موجود نیست؛ ثلث اصل مال را به مادر می دهند و باقی را به پدر.

و شرایط حجب اخوه: یکی نیز این است که پدر موجود باشد (چنان که فرض مسئله

ص: 19


1- توجه: سؤال کننده مطلب را به محور «خصوصیات مشخص گمشده» قرار داده است. و میرزا(ره) می گوید احتمالات بر این محور، اعتبار ندارد. معیار «امکان عمر طبیعی» است.
2- در نسخه: این هایند.
3- در نسخه: و تقسیم ترکه.

هم همین است). و این قول مشهور میان علماست، و بعضی اخبار هم دلالت بر آن دارد(1).

دویّم: این که اِخوه دو مرد باشند یا بیشتر، یا چهار انثی باشند، یا یک مرد و دو زن باشند. و (خنثی را در حکم انثی گرفته اند به دلیل شکّ در ذکوریّت و اصالۀ عدم حجب. و قرعه هم دور نیست، چنان که صاحب دروس آن را نزدیک شمرده) و این شرط هم مشهور بین الاصحاب، بل که اجماعی ایشان است چنان که نقل آن کرده اند. و اخبار هم دلالت بر آن دارد و اکثر آن ها به صریح(2).

و در خصوص ذکر و انثی به دلالت منزله در حسنۀ ابی العباس(3). و به این تخصیص داشته می شود ظاهر کتاب.

و سیّم: آن که اِخوۀ پدری و مادری باشند، یا پدری باشند (و اخوۀ مادری تنها، حاجب نمی شود)، و ظاهر این است که این شرط نیز اجماعی است، چنان که تصریح به آن کرده اند. و دلالت می کند بر آن اخبار(4).

چهارم: آن که اِخوه کفار نباشند و بنده نباشند. و در این نیز خلافی نقل نشده و دعوی اجماع بر آن شده. و ظاهر بعضی روایات نیز دلالت بر آن دارد(5).

و همچنین باید قاتل نباشد. و مشهور این است که قاتل نیز حاجب نمی شود. و شیخ دعوی اجماع بر آن کرده. و جمعی قائل شده اند که حاجب می شود، به سبب عموم، و این که علت حجب آن است که پدر نفقه می دهد به عیال، پس اخوه از مادر می گیرند و به پدر می دهند. و نفقۀ قاتل از پدر ساقط نمی شود بخلاف مملوک. و اما کافر: پس آن هر چند واجب النفقه باشد

ص: 20


1- وسائل، ابواب میراث الابوین و الاولاد، ب 12 ح 1 و ح 3.
2- وسائل، همان، ب 11، ح 1 تا 4.
3- همان، ح 7.
4- همان، ب 10.
5- وسائل، ابواب موانع الارث، ب 1 و 16- و ابواب میراث الابوین و الاولاد، ب 13 و 14.

لکن به نصّ خارج شده است. و دیگر شرط کرده اند که پدر در حق اخوه لعان نکرده باشد.

پنجم: آن که اخوه در حمل نباشند، و [مرده] از مادر جدا نشده باشند؛ پس هرگاه مرده متولد شوند داخل اخوه نخواهند بود، هر چند در حین موت مورّث در شکم مادر زنده باشند. و این شرط نیز مشهور است. و بعضی اخبار هم دلالت بر آن دارد(1).

و بعضی دو شرط دیگر گفته اند. و چون احتیاج به آن ها نادر بود متعرّض آن ها نشدیم.

14- سؤال:

14- سؤال: شخصی ضعیفه[ای] را به عقد دائمی خود در آورده. و قبل از دخول، زوج وفات یافته. و قطعه باغی از او مخلَّف. سایر ورثه باغ مزبور [ر]ا فروخته. و هیچیک از بایع و مشتری و زوجۀ مزبوره، علم نداشته اند به این که زوجۀ مزبوره مستحق قیمت ثُمن اشجار و کروم(2) می باشد. و حال که زوجۀ مزبوره، عالمه به استحقاق خود شده ادعای حق خود را می نماید. آیا عین اشجار و کروم را مستحق است یا قیمت آن ها را؟-؟ و هرگاه قیمت آن ها را مستحق باشد، از بایع مطالبه می نماید یا از مشتری؟-؟ و از هر یک که مطالبه نماید، آیا اجرۀ المثل آن ها را مطالبه می تواند نمود یا نه؟-؟

جواب:

جواب: ثُمن خود را از قیمت اشجار و کروم، مستحق هست. و اختیار دارد که از مشتری و بایع (هر یک که خواهد) مطالبه کند. و در استحقاق منافع و ثمارِ مدت تصرف، اشکال هست؛ و احوط این است که صلح کنند و ضعیفه را راضی کنند. و هرگاه رجوع به مشتری کرد، مشتری هم رجوع به بایع می کند.

و به هرحال، طرف استحقاق ضعیفه چیزی را از جهت ثمار و منافع، خالی از قوّت

ص: 21


1- همان، ب 13 ح 1.
2- کروم: مو و تاک ها.

نیست. چون اظهر در نظر حقیر این است که «استحقاق زوجه قیمت را» نه از باب حکم اجباری باشد مانند سایر مواریث، بل که از باب ارفاق و تسهیل امر وارث است. پس هرگاه وارث بگوید که من قیمت نمی دهم بیا حصّۀ خود را از عین بگیر، می تواند گفت. و بنابر قول [دیگر] او نمی تواند گفت. بل که هرگاه زوجه راضی نشود الاّ به قیمت، وارث را اجبار می کنند بر قیمت.

و این که گفتیم که رجوع به هر یک از بایع و مشتری می تواند کرد، مبتنی بر آن است(1)

که همگی جاهل به حال بوده اند. و چون فی الجمله حق زوجه متعلق به عین هست، پس می تواند که مانع مشتری شود از تصرف، تا آن که قیمت را به او بدهد، یا برود از بایع بگیرد و بیاورد و به او بدهد. و می تواند که رجوع به بایع کند.

اما اگر معلوم باشد که بایع (مثلاً) به سبب غیبت زوجه، در نزد حاکم (مثلاً) قیمت کرد و قیمت را در ذمّه گرفته و فروخته، دیگر رجوع به مشتری نمی تواند کرد، باید رجوع به بایع کند.

و به هر حال؛ چون این از باب معاوضه است و باید طرفین مطلع باشند، مادامی که قیمت معین نشده، و دادن قیمت منظور نشود، تصرف در آن نمی تواند کرد. هر چند ظاهر [این است] که در این جا قیمت نفس الامر معتبر است، نه قیمت تراضی.

و همچنین است کلام هرگاه بدانیم که [وارث] زوج، مسئله را می دانسته. و ندانیم که آیا قیمت را به ذمّه گرفته و فروخته، یا نه. که باز بنابر حمل فعل مسلم است بر صحیح. باید رجوع به بایع کند، نه [به] مشتری.

و اشکال در وقتی حاصل می شود که ندانیم که مسئله را می دانسته یا نه. که «اصل عدم علم» مقتضی جواز رجوع است به مشتری. و «اصل صحت معامله» مقتضی عدم جواز

ص: 22


1- عبارت نسخه: و مبتنی بر آن است.

[رجوع] است به مشتری، بل که رجوع می کند به بایع.

و از مجموع آن که گفتیم ظاهر می شود که معتبر در قیمت، [قیمتِ] آن وقتی است که قیمت را می گیرد، نه قیمت آن حالی که میّت مرده. مگر این که در همان حال بنابر قیمت بشود و وارث در آن تصرف کند، هر چند در اَدای آن تاخیر شود. والله العالم.

15- سؤال:

15- سؤال: زید و زوجۀ مدخوله اش مع ولدهما، مهدوم علیهم گردیده اند. و تقدیم و تاخیر موت هیچیک معلوم نیست. و ترکه از زوجه و ولدش معلوم نیست. و زوج مذکور مالک مبلغی از مال می باشد از آب و زمین و خانه و نقد و جنس. و وارث زوج منحصر است در یک برادر. و وارث زوجه منحصر است در دو همشیره.

ترکۀ مذکوره را چه نحو باید قسمت کرد(1)؟

و قاعدۀ میراث مهدوم علیهم و احکام آن را مجملاً بیان فرمائید که عندالحاجه، مرجع باشد.

جواب:

جواب: ثُمن ترکۀ زید (از غیر اراضی و آب تابع آن) مال زوجۀ اوست(2)،

و از او منتقل می شود به دو همشیرۀ او، و بینهما علی السّویّه قسمت می شود، اگر در یک مرتبه باشند. و باقی، مال ولد اوست، و از او منتقل می شود به یک نفر عم و دو نفر خالۀ او. دو ثلث را به عم می دهند و یک ثلث را بین دو خاله تقسیم می کنند علی السّویّه، هرگاه در مرتبۀ واحده باشند.

و دیگر فرزند و مادر از یکدیگر میراث نمی برند. به جهت این که «میراث مهدوم علیهم» از صلب مال است، نه از آن چه به آن ها رسیده از مال مهدوم علیه دیگر.

و اما قاعدۀ میراث مهدوم علیهم: پس بدان که از شرایط میراث بردن این است که علم حاصل شود به حیات وارث بعد ممات مورث. پس هرگاه هر دو همراه بمیرند، یا

ص: 23


1- در نسخه: قیمت باید کرد.
2- عبارت نسخه: غیر از اراضی و آب تابع آنحال زوجه است.

مشتبه باشد، میراثی مابین آن ها نمی باشد. بل که میراث را به وارث دیگر می دهند هر چند در طبقه پائین تر باشد. و بر این اجماع نقل شده. و حکایت ام کلثوم و پسر او هم بر آن دلالت دارد(1).

و همچنین دلالت دارد بر آن، شک در «شرط میراث» که بقای وارث است بعد موت مورث. و بعضی قلب این دلیل، کرده اند که میراث بردن طبقۀ دویّم هم (مثلاً) مشروط است به انتفاء اقرب در حین موت. و آن هم مشکوک فیه است. و [لکن] حکایت مذکوره با نقل اجماع، کافی است.

و مستثنی شده است از این، حکم غرقی و مهدوم علیهم. یعنی جماعتی که غرق شوند و معلوم نباشد تقدم و تاخر موت هیچیک. و جماعتی که خانه بر سر آن ها خراب شود و به این نهج بمیرند. و حکم آن ها این است که هر یک از آن ها از دیگری میراث می برند. و دلیل مسئله اجماعی است که از جماعتی نقل شده. و [نیز](2) احادیث صحیحه و غیر صحیحۀ بسیار(3).

و اصحاب سه شرط ذکر کرده اند در میراث بردن آن ها:

اول آن که: مشتبه باشد تقدم و تأخر موت آن ها. و ظاهراً خلافی نیست در این. و از ابن زهره نقل اجماع شده ظاهراً.

دویّم آن که: هر یک از دیگری میراث ببرند. پس هرگاه دو برادر غرق شوند که هر یک از آن ها فرزندی داشته باشد، هیچیک از دیگری میراث نمی برند. و همچنین هرگاه یکی از آن ها ولدی داشته باشد و دیگری بی ولد باشد و وارث او در آن طبقه منحصر در آن برادر و فرزند، میراث صاحب فرزند را به فرزندش می دهند، و میراث برادر بی فرزند

ص: 24


1- این حکایت، افسانه ای بیش نیست. می خواستم در این جا به توضیح آن بپردازم، اما چون طولانی شد به صورت یک مقالۀ کوچک با عنوان «افسانۀ ازدواج عمر با دختر علی-ع-» در سایت بینش نو www.binesheno.com تقدیم کردم.
2- در نسخه: از.
3- وسائل، ابواب میراث الغرقی و المهدوم علیهم، ب 1.

را به غیر برادرش می دهند هر چند(1)

اَبعد باشد؛ مثل برادرزاده با خواهر زاده، یا غیر آن که در طبقۀ دیگر باشد. و ظاهراً در این هم خلافی نباشد. و ظاهر اجماع ابن زهره در این جا هم حکایت شده. و «اصل عدم توارث بدون علم تاخر موت» هم مقتضی این است.

و اخباری که دلالت بر استثنا کرده، مخصوص اند به جائی که توارث از جانبین باشد. و همان اشکال سابق، بر مقتضای این اصل در این جا نیز ایراد شده؛ یعنی این که میراث بردن «اَبعد» هم مشروط است به عدم تقدم موت او بر برادر فرزند دار. و آن مدفوع است به ظاهر اجماع و شهرت.

بلی: صاحب کفایه اشکالی کرده به جهت عموم اخبار مثل روایت عبدالرّحمن بن ابی عبدالله؛ «قَالَ سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) عَنِ الْقَوْمِ یَغْرَقُونَ أَوْ یَقَعُ عَلَیْهِمُ الْبَیْتُ قَالَ یُوَرَّثُ بَعْضُهُمْ مِنْ بَعْضٍ»(2). و چند روایت دیگر هم به این معنی هست(3)

بعضی صحیح است و بعضی غیر صحیح. و در ما نحن فیه صادق است که «توریث بعض از بعض» می شود هر چند از یک جانب باشد.

و می توانیم گفت که متبادر از لفظ [یتوارثون]، صورت ثبوت توارث است از طرفین. و عدول امام(علیه السلام) از این لفظ که «یورث من یمکن له التوریث»، به این عبارت، شهادتی هست بر این که مسئله مفروض است درجائی که توارث از طرفین باشد. چنان که در(4) سایر اخبار سؤال از زوجین و اخوین و امثال این ها شده. و شهادت می دهد بر این معنی، صحیحۀ یونس از حضرت امام محمد تقی(علیه السلام): «فِی رَجُلٍ یَثْبُتُ عَلَیْهِ وَ عَلَی امْرَأَتِهِ بَیْتٌ

ص: 25


1- در نسخه: و هر چند.
2- وسائل، ابواب میراث الغرقی و المهدوم علیهم، ب 1 ح 3.
3- احادیث همان باب.
4- در نسخه: از.

قَالَ تُوَرَّثُ الْمَرْأَةُ مِنَ الرَّجُلِ وَ یُوَرَّثُ الرَّجُلُ مِنَ الْمَرْأَةِ مَعْنَاهُ یُوَرَّثُ بَعْضُهُمْ مِنْ بَعْضٍ مِنْ صُلْبِ أَمْوَالِهِمْ لَا یُوَرَّثُونَ مِمَّا یُوَرِّثُ بَعْضُهُمْ بَعْضاً شَیْئاً»(1).

و وجه شهادت این که: تفسیر امام(علیه السلام) از برای «اعم از زوجین» است، و گویا آن تفسیری است که از برای مطلق مهدوم علیهم. و از این ظاهر می شود که این مسئلۀ مستثناۀ، در صورت ثبوت توریث از طرفین است.

و همچنین روایتی که از امیرالمومنین(علیه السلام) نقل شده: «فِی قَوْمٍ غَرِقُوا جَمِیعاً أَهْلَ الْبَیْتِ قَالَ یُوَرَّثُ هَؤُلَاءِ مِنْ هَؤُلَاءِ [وَ هَؤُلَاءِ مِنْ هَؤُلَاءِ]. وَ لَا یَرِثُ هَؤُلَاءِ مِمَّا وَرِثُوا مِنْ هَؤُلَاءِ شَیْئاً. [وَ لَا یُوَرَّثُ هَؤُلَاءِ مِمَّا وَرِثُوا مِنْ هَؤُلَاءِ شَیْئاً]»(2). در این حدیث هم اطلاق کلام در این مسئله نشده، بل که در صورتی است که از طرفین باشد.

و به هرحال؛ با وجود مخالفت حکم با اصل و قاعده و اجماع، و ورود اخبار در مادّۀ زوجین و اخوین، و صراحت دو خبر در متوارثین، و ظهور اطلاق «یورث بعضهم من بعض» نیز در این، به انضمام شهرت و فهم اصحاب، و ظاهر اجماع، کافی است در ثبوت حکم و اشکال در این، بی وجه است.

سیّم: وجود مال است از برای غرقی و مهدوم علیهم همگی یا از برای یکی از ایشان. به جهت آن که میراث بدون مال متحقق نمی شود. و در صورتی که یکی مال داشته باشد، میراث مخصوص آن بی مال می شود و از او منتقل می شود به وارث او. و ظاهراً در این هم خلافی نیست. و ظاهر ابن زهره دعوی اجماع است چنان که از او نقل شده. و حدیث

ص: 26


1- چنین حدیثی یافت نشد. اما در باب 3 حدیث اول، همین متن با مختصر تفاوتی در لفظ، از امام باقر(علیه السلام) آمده که یونس نیز در سند آن هست. گویا مصنف(ره) ابو جعفر اول را با ابو جعفر ثانی، اشتباه کرده است. و یا در نسخه ای که در اختیار او بوده، اسامی راویان در فاصلۀ یونس و ابو جعفر(علیه السلام)، سقط شده بوده اند.
2- همان، ح 2.

صحیح هم دلالت بر آن دارد(1).

بدان که میراث در صلب مال است؛ یعنی فرض می کنیم اول موت یکی را، و میراث او را به دیگری می دهیم. و بعد از آن فرض می کنیم موت دیگری را و میراث او را از برای اوّلی قرار می دهیم. و این دویّمی، دیگر از مالی که از او منتقل شده بود به میراث به اوّلی، میراث نمی برد. چنان که مشهور بین الاصحاب است. و از ظاهر ابن زهره دعوی اجماع بر آن شده. و متبادر از اخبار هم همین است. و دو حدیث که پیش ذکر کردیم هم صریح در آن است. بل که آن دو حدیث صحیح که دلالت دارند بر حکم دو برادری که یکی مال داشته و یکی نداشته و این که میراث او مال وارث برادر بی مال است، دلالت بر ما نحن فیه دارند. و از مفید(ره) و سلاّر(ره) نقل شده قول به این که دویّمی می برد از مالی که به اوّلی منتقل شده از او نیز. و ادلّه که از برای ایشان نقل کرده اند، بسیار ضعیف است و محتاج به ذکر و قدح و جرح، نیست.

و مقدم می دارند آن که [را که] نصیب او کمتر است؛ یعنی این که: باید اول آن که نصیب او بیشتر است، مرده انگاشت-[-ه شود] و میراث او را به «اقلّ نصیباً» داده و بعد از آن به عکس کرد. و آیا این واجب است یا مستحبّ؟-؟ در آن دو قول است. و شاید اقوی وجوب باشد. چنان که جمعی قائل شده اند، و اخبار معتبره دلالت دارد بر آن؛ مثل صحیحۀ محمد بن مسلم، و غیر آن که دلالت دارد بر تاخیر زوج از زوجه به لفظ «ثمّ». و به انضمام عدم قول به فصل، تمام می شود. و آن منافاتی ندارد با سایر اخبار که مطلق است(2)،

یا تقدیم(3)

ذکری دارد در رجل نسبت به مرئه(4).

خصوصاً در آن طرف هم تقدیم

ص: 27


1- همان، ب 2 ح 1 و کذا ح 2.
2- همان، احادیث باب اول.
3- در نسخه: با تقدیم..
4- همان، باب 2 ح 2.

ذکری موجود است(1).

و جمعی هم قائل به استحباب شده اند، نظر به اخبار مطلقه با اعتضاد به اصل. و بعضی تأیید کرده اند این قول را به «عدم ظهور فائده» در آن، مگر بنابر قول مفید و سلاّر در مسئلۀ سابقه. و آن مدفوع است به این که شاید این حکم، محض تعبّد باشد، و علل شرعیّه و حکمت های آن غالباً بر مکلّفین مخفی است.

و بدان که: خلاف کرده اند که: آیا حکم قتل(2)

و سوختن و امثال آن هم مثل غرقی و مهدوم است یا نه؟-؟ اظهر و اشهر این است که چنین نیست. و از جمعی از اصحاب مثل شیخ در نهایه و مبسوط(3)، و ابن جنید و ابن حمزه و علامه در قواعد(4)، نقل شده است قول به تعدی. و محقق در نافع تردد کرده است. و دلیل مشهور، اصل سابق است؛ یعنی «اصل عدم ثبوت میراث الاّ بعد علم به تاخّر موت». و روایتی که در ایضاح نقل شده که «قتلای صفّین و یمامه» از یکدیگر میراث ندارند بل که میراث آن ها [را] به زنده ها داده اند(5).

و شاید دلیل قول دیگر، اعتماد به علّت باشد؛ یعنی چنین یافته باشند که حکم در غرقی و مهدوم علیهم به سبب اشتباهی است که از سبب خاص حاصل شده، نه از مثل «موت حتف انف». و این ضعیف است به جهت آن که آن قیاس می شود. و ادّعای [این که]

ص: 28


1- همان، ب 3 ح 1. و ب 6 ح 1 و 2.
2- در نسخه: آیا این حکم قتل..
3- در مبسوط (فصل میراث غرقی و مهدوم»- ج 4 ص 119 ط مرتضویه- تنها «موت حتف انف» را از حکم این مسئله خارج کرده. بنابر این. موت با هر حادثه ای در شمول حکم می ماند.
4- در قواعد نیز در اوایل «فصل خامس» فقط «موت حتف انف» را از این حکم خارج کرده است. ایضاح الفوائد، ج 4 ص 276 ط کوشانپور.
5- ایضاح الفوائد، ص 277.

دلالت روایت بر آن، از باب «منصوص العلّه» باشد، ممنوع است. و ادعای «قطعیّت طریق» که بعضی آن را «تنقیح مناط» نامیده اند، آن نیز ممنوع است.

و آن چه در صحیحۀ عبدالرّحمن بن حجاج از حضرت صادق(علیه السلام) به این مضمون که «قُلْتُ لَهُ رَجُلٌ وَ امْرَأَةٌ سَقَطَ عَلَیْهِمَا الْبَیْتُ فَمَاتَا قَالَ یُوَرَّثُ الرَّجُلُ مِنَ الْمَرْأَةِ وَ الْمَرْأَةُ مِنَ الرَّجُلِ قُلْتُ فَإِنَّ أَبَا حَنِیفَةَ قَدْ أَدْخَلَ عَلَیْهِمْ فِی هَذَا شَیْئاً قَالَ وَ أَیَّ شَیْ ءٍ أَدْخَلَ عَلَیْهِمْ قُلْتُ رَجُلَیْنِ أَخَوَیْنِ أَعْجَمِیَّیْنِ لَیْسَ لَهُمَا وَارِثٌ إِلَّا مَوَالِیهِمَا أَحَدُهُمَا لَهُ مِائَةُ أَلْفِ دِرْهَمٍ مَعْرُوفَةٍ وَ الْآخَرُ لَیْسَ لَهُ شَیْ ءٌ رَکِبَا سَفِینَةً فَغَرِقَا فَأُخْرِجَتِ الْمِائَةُ أَلْفٍ کَیْفَ یُصْنَعُ بِهَا قَالَ تُدْفَعُ إِلَی مَوْلَی الَّذِی لَیْسَ لَهُ شَیْ ءٌ قَالَ فَقَالَ مَا أَنْکِرُ مَا أَدْخَلَ فِیهَا صِدْقٌ وَ هُوَ هَکَذَا». الحدیث(1).

(و روایات معتبرۀ دیگر هم به همین مضمون هست) اشعار دارد به عدم قطعیت علّت، بل که به عدم علیّت. زیرا که راوی چنین فهمیده که ابوحنیفه استنباط علّت کرده و از باب قیاس این حکم را داخل کرده. و اگر راوی علّت را می فهمید از لفظ، اعتراض(2)

به ابی حنیفه نمی کرد. و جواب امام(علیه السلام) اشعار دارد به عدم فهم علّت از لفظ حکم. به جهت آن که مقام جای آن بود که بگوید: هر دو یکی است در حکم، به جهت استناد اشتباه به سبب خاص. و با وجود این امام(علیه السلام) فرمود «انکار نمی کنیم آن چه را داخل کرده» یعنی حکم آن هم مثل این است هر چند علّت یکی نباشد. و در بعض روایات این است: «فقال: [لقد] سمعها و هو هکذا»(3).

و عجب از بعض افاضل معاصرین، که این حدیث را شاید فهم علّت کرده، بل که شاید قطعی بودن علّت، به جهت آن که فوراً راوی از حکم امام منتقل شد به فتوای ابوحنیفه در

ص: 29


1- وسائل، همان، ب 2 ح 2.
2- در نسخه: اعراض.
3- همان، ح 1- یعنی ابوحنیفه در این مسئله قیاس نکرده بل که از حدیث گرفته.

مسئلۀ غرق، و امام هم او را تقریر کرده بر این فهم. و نفرمود که چرا این حکم را از آن حکم فهمیدی و مستشعر شدی تا بحث کنی بر ابوحنیفه.

و به هر حال؛ چنان که می تواند شد که علّت اشتباه(1) مستند به «سبب مطلق» باشد، می تواند شد که مستند به «سبب خاص» باشد. و «اصل عدم تعدّی» از غایت مسلّمه است مگر در موضع وفاق، و آن استناد به «سبب خاص» است. و آن چه توهّم می شود که آن از بابت تعدّی باشد که در «مخصّصات قواعد» هست و ملاحظۀ آن ها مرجح ارادۀ این است (مثل این که استدلال می کنند بر نجاست ماء قلیل مطلقا به حدیث خاصی که دلالت دارد بر حکم نجاست خاصه در مورد خاصی، و این از راه فهم علّت است. یعنی علّت، قلّت ماء است و ملاقات به نجاست) ممنوع است. بل که علّت در تعدّی آن جا، اجماع مرکب، یا اجماع بسیط است. و این در همه جا مطّرد نیست.

16- سؤال:

16- سؤال: زینب مادری و شوهری و پسری دو ساله و برادری و خواهری دارد. و زینب و پسر او مهدوم علیهما شدند. و تقدم و تاخر موت ایشان مجهول. میراث زینب چگونه قسمت می شود؟ و اگر به ثبوت برسد که طفل پیشتر مرده، چگونه قسمت می شود؟

جواب:

جواب: هرگاه پسر زینب از همین شوهر باشد و مالی هم نداشته باشد، شش یک میراث زینب به مادر او می رسد. و چهار یک به شوهر. به جهت آن که الحال محکوم است به «ذات ولد» بودن. چون در شرع ولد از او میراث می برد. گویا حکمت در حرمان از نصیب اَعلی به اَدوَن، همان نفع ولد بوده هر چند در مادّه اخوّت متوفّی تخلّف می کند. و تتمّۀ مال بعد از وضع ربع و سدس، مال پسر است و از او منتقل می شود به پدرش. پس در صورت مزبوره، سدس، مال مادر است و تتمّه، مال شوهر است.

ص: 30


1- یعنی مشتبه بودن تقدم موت یکی بر دیگری.

و هرگاه این پسر از شوهر دیگر باشد، میراث او به جدّه اش می رسد.

و هرگاه ثابت شود که پسر پیش از مادر مرده، نصف مال زینب به شوهر می رسد و نصف دیگر به مادرش به فرض و ردّ. والله العالم.

17- سؤال:

17- سؤال: مردی دو زن داشته و از یک زن پسری داشته و از دیگری دختری. اول مرد فوت می شود. و بعد از آن مادر دختر فوت می شود، و دختر شوهر می کند و دختری به هم می رساند. و در این بین شوهر آن دختر او را به سفر می برد و در آن سفر آن دختر را اسیر می کنند و مدتی در بلاد غربت بوده تا فوت شده. و معلوم نیست که اولاد دیگر به هم رسانده یا نه. و این دختری که در این جا از او مانده بود هم فوت شده و از او فرزندی مانده و آن زن دیگر که مادر پسر بود در سال قحط و غلا که اکثر مردم کاشان از گرسنگی مردند، آن مادر و پسر را در زیر لحاف مرده یافتند در خانه که مسکن آن ها بود. و تقدم و تاخر موت مادر و فرزند هم معلوم نیست. و خانۀ مسکن که در آن مرده اند معلوم نیست که از زوج یا زوجتان یا احدهما یا ولدهما بوده است. الحال این خانه مال کیست شرعاً؟ و حکم آن چه چیز است؟

جواب:

جواب: بدان که مشهور و معروف از مذهب اصحاب، این است که «ید» یا «تصرّف» مانند خراب کردن و تعمیر کردن و غرس اشجار و امثال آن، علامت ملک است. و ظاهر این است که جواز شهادت بر ملک به مجرّد «ید متصرفه» می توان اکتفا کرد، چنان که مشهور میان علما است. بل که خلافی نیافتیم. و اشکال صاحب کفایه، ضعیف است. و ظاهر کلام محقق در شرایع اجماع است بر آن. چون گفته است شکی در این نیست و بعد از آن نقل خلاف و اشکال در «ید خالی از تصرف» کرده. و از صریح شیخ در خلاف

ص: 31

و ظاهر مبسوط نیز نقل اجماع شده است. و فحوای روایت حفص بن غیاث(1)

هم دلالت بر آن دارد و ضعف آن منجبر است به عمل اصحاب. و همچنین حدیث صحیحی که علی بن ابراهیم روایت کرده است در تفسیر(2).

و اما «ید خالی از تصرف»: پس ظاهر این است که آن نیز مفید ملک است و توان بر آن شهادت داد. چنان که مشهور است بین الاصحاب. بل که خلافی در آن نقل نشده الاّ از محقق که ظاهرمی شود از او وجود قائل به خلاف، و معلوم نیست که قائل که باشد. و روایت حفص بن غیاث دلالت دارد بر آن: «قَالَ لَهُ رَجُلٌ أَ رَأَیْتَ إِذَا رَأَیْتُ شَیْئاً فِی یَدَیْ رَجُلٍ أَ یَجُوزُ لِی أَنْ أَشْهَدَ أَنَّهُ لَهُ قَالَ نَعَمْ قَالَ الرَّجُلُ أَشْهَدُ أَنَّهُ فِی یَدِهِ وَ لَا أَشْهَدُ أَنَّهُ لَهُ فَلَعَلَّهُ لِغَیْرِهِ فَقَالَ لَهُ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) أَ فَیَحِلُّ الشِّرَاءُ مِنْهُ قَالَ نَعَمْ فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) فَلَعَلَّهُ لِغَیْرِهِ فَمِنْ أَیْنَ جَازَ لَکَ أَنْ تَشْتَرِیَهُ وَ یَصِیرَ مِلْکاً لَکَ ثُمَّ تَقُولَ بَعْدَ الْمِلْکِ هُوَ لِی وَ تَحْلِفَ عَلَیْهِ وَ لَا یَجُوزُ أَنْ تَنْسِبَهُ إِلَی مَنْ صَارَ مِلْکُهُ مِنْ قِبَلِهِ إِلَیْکَ ثُمَّ قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) لَوْ لَمْ یَجُزْ هَذَا لَمْ یَقُمْ لِلْمُسْلِمِینَ سُوق»(3).

و اما صحیحۀ علی بن ابراهیم: پس آن مشتمل است بر حکایت محاجّۀ جناب امیرالمومنین(علیه السلام) به ابی بکر که «چرا مالی که در دست من است از آن بیّنه می طلبی؟ و هرگاه من دعوی کنم بر مسلمی که مالی در دست اوست، از آن مسلم بر آن بیّنه نمی طلبی و از من می طلبی». که ظاهر می شود از آن حدیث که مطلق ید کافی است در ثبوت

ص: 32


1- یأتی متن الحدیث.
2- تحقیقات اخیر ثابت کرده است تفسیر مذکور از خود علی بن ابراهیم نیست. بنابر این هر حدیثی در آن باشد به شرط وجودش در متون دیگر، ارزش دارد.
3- کافی، فروع ج 7 ص 387- من لا یحضره الفقیه، ج 3 ص 31 ط دارالاضواء- با مختصر تفاوت در لفظ. وسائل، کتاب القضا، ابواب کیفیۀ الحکم، ب 25 ح 2. باز با مختصر تفاوتی در لفظ.

ملک. و همچنین از اخبار دیگر نیز اشعار بر آن مطلب مستفاد می شود.

هرگاه این را دانستی: بدان که اصحاب فرقی نگذاشته اند در ید مابین صغیر و کبیر. و در مسائل فقهیه همه جا اعتماد [به] مطلق ید کرده اند [که] پوشیده نیست بر مطلع؛ از جمله در مسئلۀ لقیط (یعنی طفلی که او را بی صاحب بیابند) حکم صریح کرده اند که آن چه با لقیط است مال اوست حتی فرشی که در زیر او افتاده. و حتی خیمه که بر او زده شده است. و حتی خانه [ای] که در او بیابند او را و مالکی از برای او نباشد. و همچنین چیزهائی که از او دور تر است هم حکم به ملکیت او کرده اند. و همچنین آن چه در خانه و خیمه باشد از اموال.

پس الحال گوئیم که: در آن مسکنی که مادر و طفل او را در آن مرده یافته اند، هرگاه ید دیگری به ثبوت نرسد، خانه مابین آن دو نفر مناصفۀً قسمت می شود. و هرگاه ید زوج و زوجۀ متوفیه و دختر او هم بر آن ثابت بوده و در حال ثبوت ید و بقای آن، مرده اند، میان همگی علی السّویّه قسمت می شود. و هر یک که قبل مرده اند، حصّۀ او به وارث او منتقل می شود. و همچنین هرگاه ید بعضی از آن ها ثابت بوده دون بعضی.

و این که گفته اند که ید گاه است که متفاوت است در قوّت و ضعف (مثل این که ید آن که سوار اسب است، اقوی است از ید آن که لجام چاروا به دست دارد. و صاحب ید مؤیّد مقدم است بر ضعیف. پس در این جا هم ید طفل ضعیف است از ید ابوین) پس ظاهر این است که آن در صورت تنازع است. و در جائی که منازعی نیست هر یک بر حال خود باقی است. چنان که در غیر صورت قوت و ضعف، هرگاه نزاع شود و امر منجرّ به تحالف یا نکول شود از طرفین، باز بینهما علی السّویّه قسمت می شود.

و اگر گوئی که: چرا قوت و ضعف را در صورت نزاع اعتبار می کنی، و در صورت سکوت یا موت، اعتبار نمی کنی؟ با وجود آن که معیار در آن تقدیم ظاهر است، و عدم

ص: 33

جواز ترجیح مرجوح را بر راجح. پس اگر چه «معارضۀ(1) حقیقیه» نیست در این جا و لکن «معارضۀ حکمیه» هست.

گوئیم: وجهش این است که ید (مثلاً) اَمارۀ ملک تمام «ما تحت الید» است (هرگاه ید دیگری بر آن نباشد) خواه آن ید قویّه باشد مثل راکب اسب، یا ضعیفه مثل قائد و سائق آن. اما در صورتی که یدی دیگر هم باشد؛ مثل این که دو نفر ردیف بر اسبی سوار باشند، یا یکی سوار باشد و دیگری آن را براند، یا جلو آن را بکشد. در این جا ید هر یک افادۀ بیش از ملک فی الجمله نمی کند. پس تعارضی نیست و اعمال هر دو اَماره باید کرد. بخلاف آن که هر یک دعوی تمام اسب را بکنند که در این جا تعارض حاصل می شود. پس قول آن دو مسلم در این جا دو امارۀ(2) شرعیه اند که متعارضین و متناقض اند. و جمع بینهما ممکن نیست. پس بالضروره رجوع به مرجّح باید کرد. پس بنابر این، موافقت ظاهر، امر مرجّح احد متعارضین است به این که خود بالذات مُثبت حکم است.

پس از این جا می توان فهمید سرّ حقیقت قاعدۀ مشهوره که گفته اند «الجمع مهما امکن اَولی من الطّرح» و این قاعده را در آیات بیّنات و اخبار (هر دو) ملاحظه کرده اند. پس در اخبار هم اول باید ملاحظه کرد هرگاه وجهی صحیحی از برای عمل به هر دو بیابند، به هر دو عمل کنند و رجوع به مرجّح نکنند. به جهت آن که مفروض آن است که هر یک حجّت شرعیّه اند، و طرح بدون جهت جایز نیست هر چند یکی اقوی از دیگری باشد. و هرگاه جمع ممکن نشد و اِعمال هر دو میسّر نشد، آن وقت رجوع به قواعد ترجیح بکنند و به مقتضای آن عمل کنند. و لکن تحقیق این مطلب خالی از غموضی نیست. و در قوانین مستقصی بیان آن را کرده ایم.

ص: 34


1- در نسخه: معاوضه.
2- در نسخه: در اماره.

و اما در جاهائی که بالذّات تعارض مابین اصل و ظاهر می شود، و مقدم می دارند احدهما را بدون این که قول مسلمی در میان باشد (مثل غسالۀ حمام و طین طریق بعد از سه روز)، پس آن به جهت تعارض و تناقض است مابین مقتضای اصل و ظاهر، و عدم امکان جمع بینهما.

و از آن چه گفتیم ظاهر می شود وجه تخصیص علما کلام را [دربارۀ ید] به صورت نزاع [و] خصومت، لا غیر. چنان که شهید در قواعد در همین مقام گفته است- بعد از ذکر اقسام ید و تقسیم آن به شدید و ضعیف و ذکر امثلۀ آن ها-: «و لو تنازع ذو ید ضعیفة و قویة، کالراکب مع السائق أو قابض اللجام، أو تنازع ذو الحمل مع غیره، قدمنا ذا الید القویة(1). الی آخر ما ذکره.

پس ملاحظه کن و تتبّع کن ابواب فقه و احکام دعاوی را در جائی که ممکن باشد جمع. که همه جا تخصیص کلام در اثبات ملک و استحقاق را در صورت نزاع مابین المتخاصمین یا وارثهما، قرار داده اند. و در نظر نیست جائی که ملاحظۀ مرجحاتی که در دعاوی ذکر کرده اند، در ثبوت اصل استحقاق در «نفس الامر» قرار داده باشند.

با وجود این که می گوئیم: در ما نحن فیه ضعیف بودن ید صغیر، ممنوع است و از فروض نادره هم نیست. هر چند صغیر اضعف باشد از کبیر از حیثیت تصرف و تحصیل مال و نحو آن.

و بالجمله: مراد از قوت و ضعف در ما نحن فیه، قوت و ضعفی است که متعلّق [به] ید باشد نه به صاحب ید. و مفروض این است که در ما نحن فیه نوع ید متّحد است. و آن یافتن مادر و فرزند است میّتاً در مسکن معیّن. و در آن هیچ تفاوتی نیست و ترجیحی

ص: 35


1- القواعد و الفوائد، ج 2 ص 191 ط کتاب فروشی مفید.

نیست.

و اما میراث این مادر و فرزند: پس اظهر این است که این در حکم «مهدوم علیهم» نیست. و هیچیک از دیگری میراث نمی برند. بل میراث هر یک به وارث خود که موجود و زنده باشند در حین موت آن ها، می رسد(1).

والله العالم.

18- سؤال:

18- سؤال: هرگاه کسی بمیرد و از او زوجه[ای] بماند بلا ولد. و پسری [دارد] و آن پسر باغ را بفروشد به دیگری. و آن دیگری مدتی در تصرف داشته باشد و آن را تعمیر کرده و مال بسیاری خرج آن کرده. الحال زوجه ادّعای حق الارث از آن باغ می کند. و همچنین اجرۀ المثل سنوات تصرف را می طلبد. بفرمائید که زوجه مستحق چه چیز است؟ و از کی می تواند بگیرد؟

جواب:

جواب: زوجه از رقبۀ زمین، ارث نمی برد، خواه املس باشد و خواه محل باغ و خانه. لکن از قیمت اشجار و بنای خانه و غیره می برد. و فرقی مابین ذات ولد و غیره نیست، علی الاظهر. و چون اظهر در نظر حقیر این است که استحقاق قیمت از باب تسهیل و ارفاق به ورثه است، نه این که مثل میراث قهری باشد، (به علّت آن که از اخبار مستفاد می شود که علت حرمان زوجه از عین(2)، احتراز از اضرار به ورثه است). پس هرگاه وارث راضی باشد، علت منتفی می شود، و داخل عموم ادلّۀ ارث می شود. و بنابر این وارث می تواند عین آن ها را بدهد هر چند زوجه راضی نباشد. و زوجه نمی تواند قیمت را بگیرد. و علی ایّ تقدیر؛ زوجه در وقت وفات زوج، مالک رقبۀ اشجار و اَبنیه نمی شود که هرگاه تأخیر در دادن قیمت آن ها بشود، مستحق منافع آن مدّت بشود. پس در صورت سؤال، مطالبۀ غرامت منافع اشجار را نمی تواند کرد.

ص: 36


1- در نسخه: آن ها به آن ها می رسد.
2- در نسخه: آن عین.

بلی: اشکال در این است که آیا قیمت روز وفات را مستحق است یا قیمت روز تسلیم؟-؟ و اظهر اعتبار روز تسلیم است. خصوصاً بنابر مختار که از باب ارفاق و تسهیل است. به جهت آن که تا وارث اختیار احد امرین نکرده، عین در اختیار او باقی است که اگر خواهد بردارد و قیمت را بدهد. و اگر خواهد عین را بدهد. پس در جائی که بنای آن به این باشد که قیمت بدهد، قیمت آن وقت معتبر است. و اخبار هم اشاره به این دارد که در بسیاری از آن ها فرموده اند «یُقَوَّمَ الطُّوبُ وَ الْخَشَب»(1). پس تامّل کن تا بفهمی.

19- سؤال:

19- سؤال: هرگاه زنی بمیرد و دو خواهر زادۀ پدری و مادری داشته باشد. میراث او چگونه قسمت می شود؟

جواب:

جواب: نصف میراث را به عنوان «فرض»(2)، و نصفی به عنوان «ردّ»، قسمت می شود میان آن ها «لِلذَّکَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَیَیْنِ». و به عبارت اُخری: مال را سه قسمت می کنند؛ دو تا به پسر خواهر می دهند(3)

و یکی را به دختر خواهر.

20- سؤال:

20- سؤال: شخصی با زوجۀ خود و یک نفر اولاد، در میان خانه و در میان یک رختخواب خوابیده بودند. و شب خانه بر سر ایشان خراب شده و هر سه نفر در زیر بام مانده، زوج زنده بیرون آمده و زوجه و فرزند مرده. الحال ورثۀ زوج مزبور ادعای وجه صداق زوجه می نماید. و زوج را سخن این است که: بل که مادر پیش از فرزند مرده باشد، ارث به فرزند می رسد و از فرزند به پدر می رسد. و وارث زوجه می گوید: بل که فرزند پیش از مادر مرده باشد، یا هر دو همراه مرده باشند. حکم آن را بیان فرمائید.

جواب:

جواب: در صورت مزبوره معلوم نیست که کدام پیش مرده. هرگاه زوجه وارثی که

ص: 37


1- وسائل، کتاب الفرائض و المواریث، ابواب میراث الازواج، احادیث باب 6.
2- در نسخه: فرمن.
3- در نسخه: به پسر خواهرزاده.- همین طور: به دختر خواهرزاده.

با فرزند تواند میراث بَرَد (مثل پدر و مادر) نداشته باشد، میراث او بالتمام- از صداق و غیر صداق- الحال مال شوهر است، چه آن چه نصیب خود شوهر است که ربع است، و چه آن چه از مادر به فرزند رسیده و از فرزند به او رسیده است. بلی: اگر آن فرزند هم مالی علیحده از خود داشته بوده است، وارث مادر به قدر حصّۀ مادر از میراث آن طفل که از خود داشته می طلبند. والله العالم.

21- السّؤال: لو کان للمیّت دین مستغرق للّترکۀ، فهل تثبت الحبوۀ کملاً، او یوضع الدّین علی مجموع الترکۀ و یؤخذ من الحبوۀ ایضاً بالنسبۀ و یبقی الباقی لصاحبها؟-؟ و هل یثبت [الحبوۀ] مع استغراق الدّین او انحصار الّترکۀ فیها، ام لا؟-؟

الجواب:

الجواب: الاظهر انّه لو لم یکن للمیّت مال سوی الحبوۀ، فلا حباءَ (و ان کان النصوص مطلقۀً). فانّ الظاهر من لفظ «الحبوۀ» و «الحباء» هو ما کان لغیر صاحب الحبوۀ مال. و کذلک لو لم یکن بذلک مزیّۀ له علی غیره(1). غایۀ الامر، الشّک فی الدخول فی النصوص. و الاصل عدم تخصیص الکتاب و عدم جوازه الاّ بدلیل قویّ تقاومه(2). و اما لو کان له مال سوی الحبوۀ (و ان کان قلیلاً) و لم یکن علیه دین، فالحبوۀ ثابتۀ.

و اما ان کان له دین: فان استغرق الدّین الترکۀ، فلا حباء. اذ الدین مقدم علی المیراث بنصّ الکتاب. و الحباء من جملۀ المیراث. و استقرب الشهید(ره) فی الدروس(3) ثبوتها حینئذ لو قضی الورثة الدین من غیر الترکة، أو تبرّع به، متبرّع أو أبرئه المدین. و احتمل انتفاء الحبوۀ مطلقا(4)-

ای سواء قضی الورثۀ الدین، او تبرّع به متبرّع، او اَبرءَ المدین، ام

ص: 38


1- ای لیس الحبوۀ الاّ اذا کان الحبوۀ مزیۀً، و صدق المزیّۀ یصح اذا کان لغیره حصّۀ.
2- لا بمحض الاطلاق.
3- الدروس، ج 2 ص 363.
4- و فی النسخه: مطوب.

لا- لبطلانها حین الوفات بسبب الدین، و عودها یحتاج الی الدلیل. و ردّه الشهید الثانی(ره) [ب-]انّ البطلان مراعی بعدم حصول هذه الامور، فلا ینتفی رأساً(1).

و ان لم یستغرق الدّین الترکۀ: فذکروا فیه وجهین: الاول: ان الدّین یمنع الحبوۀ کملاً، بل یوضع الدین علی مجموع الترکۀ، فینقص من الحبوۀ شیئ بازاء ما یقابله من الدّین، نظراً الی ظاهر الایۀ فانّ ظاهرها انّ المیراث لا یثبت الاّ بعد اداء الدین، و الحبوۀ من جملۀ المیراث. و لو[ادّاه](2) الوارث من هذا المال او غیره، او تبرّع متبرع به، او ابرئه المدین، فیرتفع المنع و یثبت الحبوۀ کاصل المیراث، کما فی المستغرق بل بطریق الاولی.

و الثانی: انّه لا یمنع الحبوۀ کملاً، بل یُعطی الحبوۀ صاحبها و یقضی الدّین من الباقی. لاطلاق النصوص الواردۀ [فی](3) الحبوۀ من غیر تقیید. و هذا الوجه هو ظاهر الدروس. کما انّ الظاهر من الروضۀ المیل الی الاول.

22- سؤال:

22- سؤال: در باب حبوۀ ولد اکبر، چه می فرمایند؟ می برد یا نه؟-؟ مجاناً می برد در صورت بردن، یا نه؟-؟ و هرگاه مجاناً می برد، هرگاه دیونی داشته باشد به قدر نصف ترکه، از حبوه نیز چیزی تنخواه دیون می شود یا نه؟-؟

جواب:

جواب: بلی حبوه حقّ پسر بزرگ است وجوباً و مجاناً، یعنی در عوض قضای صوم و صلوۀ نیست، هر چند آن هم بر او واجب باشد. و همچنین آن را از باب سهم او محسوب نمی کنند، بل که مستقلاً حق اوست. و اظهر این است که هرگاه میت، دین او [مستوعب](4)

ترکه باشد، یا مساوی تمام مال او، یا بیشتر از آن باشد، در آن وقت حبوه ساقط است، و

ص: 39


1- الروضۀ، ج 8 ص 119.
2- و فی النسخه: لواراده.
3- و فی النسخه: من.
4- در نسخه: مستوجب.

باید آن را به عوض دین داد. و اما هرگاه دین به قدر نصف ترکه باشد یا کمتر یا غیر آن، حبوه ساقط نمی شود. و اظهر این است که هرگاه میت، مال او منحصر باشد در حبوه؛ پس حبوه ساقط می شود هر چند دین هم نداشته باشد. والله العالم.

23- سؤال:

23- سؤال: حبوه چه چیز است؟ و برای کیست؟ و حکم آن چه چیز است؟

جواب:

جواب: از خواصّ مذهب شیعۀ امامیه، ثبوت حبوه است. و آن فی الجمله اجماعی است. نهایت خلاف کرده اند که آیا واجب است یا سنّت. یا این حق ثابت و مستقل، «لازم» است یا آن که پسر بزرگ به [آن](1) اولی است، به معنی این که قیمت می کند و در عوض سهم خود بر می دارد و دیگران را منع از آن، نمی رسد از این معنی.

مشهور علما آن است که این، حق و ملک پسر بزرگ است. و واجب است بر وراث که به او بدهند، و کسی آن را از بردن آن منع نمی تواند کرد. ابن ادریس دعوی اجماع بر این کرده. و ابن جنید و ابو الصّلاح به استحباب آن قائل شده اند. و اظهر وجوب است، به جهت آن که مستند فتاوی علما خصوصاً اصحاب حدیث، ظاهراً همان احادیث است. چون استدلال شان به اخبار است(2).

و ظاهر آن است که اجماعی که ابن ادریس از فتاوی ایشان یافته، از ملاحظۀ دلالت همین اخبار باشد که به آن استدلال کرده اند. و دعوی فتو[ا]ی علمای عصر خود را قاطبۀً نیز نموده. و دعوی انعقاد اجماع در عصر خود کرده خصوصاً. و اعتنائی به مخالفت ابن جنید و ابی الصّلاح نکرده.

و اما دلالت اخبار بر وجوب: پس به جهت ظهور «لام» است در ملک. بل که «تخصیص» و «استحقاق» نیز افادۀ این معنی را می کنند. و قراین حال شاهد ارادۀ ملک است. چنان که در نظیر این الفاظ دعوی اجماع بر افادۀ ملک کرده اند؛ مثل آن که بگوید

ص: 40


1- در نسخه: از.
2- عبارت نسخه: که مستند با فتاوی علما خصوصاً اصحاب حدیث چون استدلال کردن باخبار ظاهراً همان احادیث است.

«لفلان عبدی کذا». چنان که شهید ثانی دعوی اجماع علما کافّۀً بر این معنی کرده. پس ظاهر قول امام(علیه السلام) در اخبار که فرموده اند: «إِذَا مَاتَ الرَّجُلُ فَلِلْأَکْبَرِ مِنْ وُلْدِهِ سَیْفُهُ وَ مُصْحَفُهُ وَ خَاتَمُهُ وَ دِرْعُهُ»(1)، ثبوت ملک مجّانی است؛ اَعنی بلا عوض. و بعد ثبوت، تسلیم ملک به صاحب آن واجب خواهد بود.

و قائلین به استحباب، منع دلالت اخبار بر وجوب می کنند و می گویند که عمومات آیه و اخبار ارث، شامل حبوه هست و این اخبار تاب مقاومت [آن] ادلّه نمی کنند، و اجماع بر زیاده از «ثبوت فی الجمله» مسلّم نیست. و ثبوت فی الجمله در صورت استحباب هم صادق است.

و جواب از این سخن، از آن چه گذشت معلوم می شود، به جهت آن که اجماعی که استنباط شده از فتاوی علما مطابق خواهد بود با مستند ایشان که ظواهر اخبار است و آن وجوب است(2)،

چنان که گذشت. و اگر از اخبار بالمرّه اعراض کنیم و اجماع را از خارج دعوی کنیم و بگوئیم که این علماء مُفتین به وجوب، فتاوی را از راه اخبار نداده اند، به غایت بعید خواهد بود و خالی از اعتساف نیست(3).

و از آن چه مذکور شد، حال خلاف دیگر(4)

هم معلوم می شود. و توضیح آن این است که: مشهور نیز در این مقام، ثبوت حق است مجاناً و بلا عوض. چنان که ظواهر اخبار دالّ بر آن است. و سیّد مرتضی(ره) بعد از آن که ادعای اجماع امامیّه کرده در ثبوت حبوه، فرموده است که: هر چند علمای ما تصریح نکرده اند، اما در نزد من قوّت دارد که باید این اشیاء را قیمت کنند در عوض سهم خود حساب کنند تا این که مخالفت ظواهر آیات

ص: 41


1- وسائل، کتاب الفرائض و المواریث، ابواب میراث الاولاد، ب 3 ح 2.
2- در نسخه: و از وجوب است.
3- پس روشن می شود که اجماع آنان بر «فهم وجوب از اخبار» است.
4- یعنی حبوه واجب باشد اما به شرط محاسبۀ قیمت.

قرآنی و اطلاقات [اخبار] ارث نکرده باشیم، و مخالفت اجماع هم نکرده خواهیم بود. به جهت این که معلوم نیست که علما اجماع بر خصوص [مجانی](1) و بلا عوض کرده باشند. و این قول از ابن جنید نیز نقل شده.

و این نیز بعید است. خصوصاً با تصریح سیّد به عدم تصریح علما. و دلیلی بر این گونه «جمع» نیست. بل که این منشأ طرح ظواهر آیات و اخبار است که آن اختصاص به عین مال است، نه قیمت. و مخالف ظاهر اجماع هم هست. چگونه پوشیده [است](2) و [حال](3)

این که اقلّ مراتب آنچه متیقّن است که اجماعی باشد (بنابر طریقۀ سید) استحباب دادن اشیاء مزبوره است به قیمت(4).

و این معنی نسبت به منفرد بودن امامیّه در مسئله ([و] اهتمام در بحث و فحص آن، و ورود اخبار بسیار در آن) اجنبی می نماید.

و اما بنابر قول به وجوب، هر چند استحقاق در عوض قیمت، اقرب از سابق خواهد بود، اما نظر به ظواهر اخبار، آن نیز بعید است. و بالجمله: هر چند از اجماع ابن ادریس و ظواهر اخبار دست(5)

برداریم، قول بر استحباب در عوض قیمت، بعید است، به جهت آن که از فتاوی علما (بنابر اقرار سید) معلوم نمی شود [که](6)

«قول به وجوب بر سبیل قیمت، اقرب است به جهت آن که مخالفتش با ظواهر آیات و اخبار نیز کمتر خواهد بود».

و به هر حال، اقوی و اظهر قول مشهور است.

بلی: اشکال در این مقام، تحقیق دلالت اخبار و کیفیت استدلال به آن ها است، به

ص: 42


1- در نسخه: مجاز.
2- در نسخه: نیست.- توضیح: سید فرمود «معلوم نیست که علما اجماع بر بلا عوض کرده باشند». مصنف(ره) می گوید: چگونه پوشیده است؛ یعنی چگونه معلوم نیست و حال این که..
3- در نسخه: حاصل.
4- حتی بنابر مبنای سید(ره) اساساً وجوبی نمی ماند تا قیمت بشود یا نه.
5- در نسخه: است.
6- در نسخه: و.

جهت آن که آن چه اجماع علما بر آن منعقد شده که به پسر بزرگ می باید داد، شمشیر، و انگشتری، و مصحف، و جامه های بدن است. و مفید(ره) در بعضی از کتاب هایش جامه را ذکر نکرده. و سیّد نیز دعوی اجماع بر سه چیز اول، کرده. و اما ابن ادریس بر مجموع چهار، دعوی کرده. و در صحیحۀ ربعی؛ سیف و مصحف و خاتم و درع. مذکور است به علاوۀ کتب و رحل و راحله(1).

و در حسنۀ حریز؛ درع و خاتم و مصحف(2).

و در بعضی دیگر روایات؛ سیف و سلاح است(3)

و علی ایّ تقدیر، امور مذکوره در یک حدیث جمع نیست. بل که در بعضی زیاده بر چهار در آن هست. و بعضی کمتر. و به این سبب بعضی علما اخبار را حمل بر استحباب کرده اند. زیرا که ارادۀ وجوب در بعض، و استحباب در بعض، مستلزم ارادۀ حیقیقت و مجاز است در استعمال واحد، و آن خلاف تحقیق است.

و می توانیم گفت که عمومات قرآن و احادیث را به اخبار آحاد تخصیص می دهیم در هر قدر که اعتضاد به عمل اصحاب داشته باشد. پس بنابر این صحیحۀ دویّم(4) ربعی دلالت بر مدعی دارد. به جهت آن که در [متیقّن](5) که معتضد است به عمل اصحاب (علی الظاهر) تخصیص می دهیم عمومات را، و باقی را وا می گذاریم. و این غیر مضرّ است. بل که کم دلیل فقهی است که به این درد مبتلا نباشد. و از این جا لازم نمی آید استعمال در معنی حقیقی و مجازی، یا در قدر مشترک تا افادۀ مطلب نکند.

و فحوای مقبولۀ عمر بن حنظله که امام(علیه السلام) در آن جا فرموده که «آن چه مجمع

ص: 43


1- وسائل، ابواب میراث الابوین و الاولاد، ب 3 ح1.
2- همان، ح 3.
3- همان، ح 4.
4- همان، ح 2.
5- در نسخه: مطلب.

علیه اصحاب در روایت راویان [است] بگیر، و [روایت] شاذّی که مشهور نیست نزد اصحاب تو، آن را بگذار»(1)

بر آن دلالت دارد. و اگر درع را از جملۀ ثیاب بدن بگیریم چنان که ظاهر است و بُعدی ندارد، و تتّمۀ ثیاب را به عدم قول به فصل اثبات کنیم، پس تمامی اربعه در صحیحۀ اوّلی ربعی مذکور خواهد بود. و عمل خیلی [از] اصحاب بر آن، مرجّح تخصیص قرآن و غیره می شود، و مانعی ندارد. آن حسنۀ حریز مورد دعوی اجماع سیّد می شود. و آن صحیحۀ ربعی مورد دعوی ابن ادریس.

و بالجمله: مسئله به غایت مشکل است. و لیکن دعوی اجماع ابن ادریس (که به منزلۀ حدیث صحیح است) به علاوۀ اخبار مناسبۀ آن، به ضمیمۀ عمل جمهور اصحاب، ظاهر این است که در اثبات حکم و تخصیص عمومات، کافی باشد.

پس اقوی مذهب مشهور خواهد بود در وجوب حبوه و امور مذکوره مجاناً. و بعد از آن در قوت، وجوب دادن به قیمت، و بعد از آن استحباب به قیمت. و طریقۀ احتیاط در امثال این امور، سبیل نجات است.

و مراد به «جامۀ بدن» که تصریح به آن در بعض اخبار به «ثیاب بدن» شده است، لباس پوشاکی است هر چند متعدد باشد. لکن باید منسوب به او باشد. و همچنین مصحف و شمشیر باید منسوب به او باشد. و اگر متعدد باشند خالی از اشکال نیست، و دور نیست که در صورت ثبوت نسبت، شامل متعدد باشد. و مراد از نسبت، نسبت خاص است و اگر نه هر مالی که از آن شخص است منسوب به او خواهد بود. و تقیید ابوالصلاح به ثیاب حیات، دلیل ندارد. و تعمیم ابن جنید(2) [سلاح] را به غیر شمشیر، شاذّ است. و الحاق رحل و راحله، غیر «معلوم القائل» است. مگر صدوق (چون آن روایت را در فقیه ایراد کرده)

ص: 44


1- وسائل، ابوات صفات القاضی، ب 9 ح 1.
2- در نسخه: صلاح.

مذهبش این باشد. و در مثل پوستین و چکمه، اشکال است؛ و مقتضای کلام علما در «کندن پوستین و چکمه از شهید در وقت دفن به جهت عدم صدق ثیاب بر آن ها» این است که داخل نباشد. و همچنین «بپانچی»(1)

و «ایجک»(2)

و «چوخا بارانی»(3)

بل که عبا هم در بلاد عجم، همچنین است(4).

و مراد به پسر بزرگ (به ملاحظۀ مجموع اخبار و فتاوی علمای اخبار) پسری است که پسری از آن بزرگتر نباشد؛ خواه منحصر در فرد باشد، یا سایر اولاد اناث باشد، یا بزرگتر برادران باشد.

و اظهر آن است که حبوه در عوض قضاء صوم و صلوۀ نیست، هر چند آن هم بر او واجب باشد. و اظهر آن است که اگر میت «دین مستوعب ترکه» داشته باشد، حبوه ساقط می شود. و همچنین اظهر آن است که اگر مالی به غیر حبوه نداشته باشد، حبوه ساقط باشد چنان که متبادر از لفظ «حبوه» و «حباء» این است. والله العالم.

ص: 45


1- در بخش دوم این مجلد که به یک رساله مستقل دربارۀ ارث اختصاص یافته است، این لفظ به صورت «بیابانچی» آمده و خودش توضیح داده است که آن را برای حفاظت از باران، از نمد درست می کنند. می گوید نوع دیگر آن را «کَپَنَکُ» می گویند. کپنک را می شناسیم جامه ای از نمد که چوپانان و روستائیان در زمستان می پوشیدند. شبیه جلیزقۀ بی آستین و جلو باز. بنابر این نوع دوم آن خود به خود و با توضیحی که مصنف(ره) داده، مشخص می شود؛ و آن جامه دراز از نمد که از گردن تا وسط ساق را می پوشانید و کلاهی از نمد هم به آن وصل می شد. این نیز بی آستین بود اما نه مانند جلیزقه، بل همه جای بدن و دست ها را نیز در زیر پوشش خود قرار می داد. شاید هنوز هم از هر دو نوع، در مناطقی وجود داشته باشد.
2- ظاهراً «اَلجک» صحیح است، به معنی «دستکش». الجک یک واژه ترکی است که مانند «چکمه»، «گلنگدن» و... در زمان میرزا(ره) در ایران رایج بوده اند.
3- چوخا: جامۀ پشمی نمدی که همان کاربرد «بپانچی» را داشته با این فرق که «سردوش» نداشته و با گردن مماس نمی شده.(البته مطابق توضیح برخی از سالمندان روشن ضمیر).
4- گویا مراد مصنف(ره) آن پوشش هائی است که جنبۀ «ابزاری» دارند، و در موارد ویژه به کار می آیند.
24- سؤال:

24- سؤال: زید صبیّۀ خود را شوهر می دهد. و قدری رخوت از مال خود به عنوان جهاز همراهش می کند. و قدری رخوت هم شوهرش به جهت او می آورد. و بعد صبیّۀ زید اولاد ذکوری به هم می رساند و بعد فوت می شود. آیا والدین او از بابت صداق و رخوت جهاز و رخوت زوج حقی دارند یا نه؟-؟ و در صورتی که حق داشته باشند، چه قدر می برند از این منقول و غیر منقول-؟

جواب:

جواب: رختی که شوهر از برای زن می گیرد، مال شوهر است مگر این که به زن تملیک کرده باشد. و آن چه رخت که پدر از بابت جهاز تملیک دختر خود کرده است، مال دختر او می شود. و بعد از فوت دختر آن چه مال دختر بود (به هر جهت؛ از باب صداق و از باب جهاز و از هر باب که مال از برای او به هم رسیده باشد) چهار یک آن مال شوهر می شود. و یک شش مال پدر، و یک شش مال مادر. و باقی مال پسر اوست. و در آن ها فرقی مابین منقول و غیر منقول نیست. والله العالم.

25- سؤال:

25- سؤال: با وجود برادر و خواهر مادری و فرزند، خواهر پدر مادری چیزی می برد یا نه؟-؟ و اولادِ اولاد دعوی صداق جدّۀ خود را بر سایر اولاد وی می تواند نمود یا نه؟-؟

جواب:

جواب: اظهر آن است که با وجود برادر و خواهر مادری و فرزند، خواهر پدر مادری چیزی نمی برد. و اما مسئلۀ صداق: اولادِ اولاد دعوی صداق جدّۀ خود را می تواند کرد. و آن چه حصّۀ مادرش می شود، به او می رسد. بعد از مرافعه احقاق خواهد شد. والله العالم.

26- سؤال:

26- سؤال: شخصی میر محمد اکبر نام با زوجه اش در یک شب متوفّی، و هیچیک معلوم نیست که پیشتر مرده باشد. و از میر محمد اکبر مذکور یک نفر اولاد ذکور باقی بوده که بعد از سه شب دیگر فوت شده. و وارث یک نفر عمو که میر قهار بوده باشد و قبل از میر محمد اکبر مذکور غایب گردیده. و دو نفر خالو که یکی خالوی بطنی و یکی

ص: 46

خالوی بطنی و صلبی، و یک نفر خالۀ بطنی، و دو نفر عمّه که یکی عمّۀ بطنی و یکی عمّۀ بطنی و صلبی، می باشند. و قدری املاک و باغ از محمد اکبر مذکور مخلف شده. بیان فرمائید که در این صورت چه باید کرد؟

جواب:

جواب: اگر خانه بر سر ایشان خراب نشده و به مرگ متعارف مرده اند، همۀ مال از آنِ پسر است و زوجین هیچیک از دیگری میراث نمی برند. و میرقهار مفقود اگر عموی صلبی تنها، است در صورت مفروضه، آن هم میراث از برادر زادۀ خود نمی برد. و اگر بطنی باشد، یا بطنی و صلبی باشد، میراث می برد. در این صورت میراث آن پسر را سه حصّه می کنند؛ یک حصّه به طبقۀ خالوها می دهند و دو حصّه را به طبقۀ اعمام.

و طریق تقسیم دو حصّۀ عموها آن است که اگر میر قهار عموی بطنی و صلبی باشد، شش یک آن حصّه را به عموی بطنی می دهند و تتمّه را مابین میرقهار و عمۀ بطنی قسمت می کنند. و دو حصّۀ دیگر را به عمۀ صلبی و بطنی می دهند.

و اما کیفیت تقسیم یک حصّه رَسَدِ خالوها این است که دو ثلث آن یک حصّه را به یک نفر خالوی بطنی و صلبی می دهند، و ثلث دیگر آن را خالوی بطنی با خالۀ(1) بطنی علی السّویّه قسمت می کنند.

و آن چه مال غایب می شود به حاکم شرع باید رجوع نمود و آن چه صلاح داند چنان خواهد کرد. والله العالم.

27- سؤال:

27- سؤال: مال «من لا وارث له» در زمان غیبت امام(عج) چه حکم دارد؟ آیا به مصرف فقراء بلد میت، یا بلد موت، یا بلد مال، برسد یا مطلق فقرا، یا مطلق مصارف انفال، یا حفظ مال واجب است از برای امام(علیه السلام)-؟،؟،؟،؟،؟،؟ و در صورت صرف به فقرا، به فقیر واحد می توان داد با وجود امکان اعتبار «جماعت فقرا»، یا نه؟-؟ و آیا عین مال را باید داد

ص: 47


1- در نسخه: یا خاله.

یا فروختن و فقیر را دادن (خصوصاً در وقتی که صرفۀ فقیر در آن باشد) جایز است یا نه؟-؟ و این امور مذکور را (در صورت وصی قرار دادن میت صاحب مال به جهت این امور) وصی بنفسه می تواند کرد یا اذن حاکم ضرور است؟-؟ و با تعذّر اذن حاکم، آیا عدول مومنین این کار را می توانند کرد یا نه؟-؟

جواب:

جواب: مشهور میان علما و معروف از مذهب، آن است که مال امام(علیه السلام) است. و اخبار در آن نزدیک متواتر است. و اخباری که دلالت دارد بر آن که داخل بیت المال مسلمین می شود، مردود است یا مؤوّل به ارادۀ «بیت المال امام» [است]. و قول صدوق(ره) این است که: اگر امام حاضر است مال اوست، و اگر غایب است مال اهل بلد میّت است.

و با وجود هر وارثی که باشد، حتی «ضامن جریره»، امام ارث نمی برد. الاّ در انحصار وارث [در] زوجه که در آن جا امام ارث می برد بعد وضع نصیب اعلای زوجه. علی الاشهر الاقوی. و وجود «وارث با مانع از ارث» مثل کفر و قتل، در حکم عدم است.

و در صورت حضور امام(علیه السلام) خود بهتر می داند که چه کند، ما را از آن بحثی ضرور نیست.

و اما در حال غیبت امام قولی هست به این که باید حفظ مال کرد و وصیّت کرد که محافظت کنند. یا [دفن](1)

کنند تا ظهور امام(علیه السلام)، و این قول از شیخ منقول است در خلاف با دعوی اجماع ظاهراً(2).

و لکن مشهور و اقوی این است که تقسیم باید کرد میان فقرا، به جهت آن که ضبط مال در این مدت دراز در معرض تلف است و امام را حاجتی به آن نیست. و فقرا محتاج اند. و ظاهر این است که امام راضی است به این معنی چنان که

ص: 48


1- در نسخه: یافز.
2- الخلاف، کتاب الفرائض، المسئلۀ 15، ج 4 ص 23 ط جماعۀ المدرسین.

آخوند ملا احمد اردبیلی و صاحب کفایه هم اشاره کرده اند. و اخبار کثیره که درمسئله وارد شده است که این از باب انفال است، هم بر این دلالت دارد، بل که بر بیش از این، چون مشهور حلّیّت انفال است از برای شیعیان(1).

و سخن این دو فاضل را می توان تأیید کرد به آن چه در خمس فرموده اند که «حصّۀ امام را در حال غیبت، از باب تتمّه به سادات می دهند. به جهت آن که امام در حال حضور چنان می کرد. و ظاهر حال او این است که راضی است که حصۀ او را به فقرا بدهند. و ظاهر این است که این مال را به سادات هم توان داد، بل که ملاحظۀ امر خمس ایمائی دارد که دادن به ایشان، بهتر باشد هر چند لزوم آن معلوم نیست.

ص: 49


1- در این جا بحث های متعدد گسترده وجود دارد که فقط به برخی از ارکان آن اشاره می شود: الف: آیا انفال بر تک تک شیعیان اباحۀ شده یا به «هیئت اجتماعی شیعه»؟-؟ در صورت دوم باید همۀ انفال در اختیار حکومت (حکومت مشروع شیعی) باشد و کسی بدون اذن حاکم نمی تواند در آن ها تصرف کند. ب: اگر حکومت نباشد یا مشروع نباشد، مطابق مقبولۀ عمر بن حنظله و ادلّۀ دیگر، مجتهدین واجد شرایط در مناطق مختلف، این سمت را دارند. ج: در این میان، تنها «حیازت هیزم» از اراضی امام برای تک تک افراد، آزاد است.- رجوع کنید به مسائل «احیاء الموات» از مجلد ششم و پی نویس های آن، از همین مجلدات. د: فقهای شیعه نظراً و عملاً، خمس را- که منشأ آن (غیر از دو مورد: خمس غنایم و خمس منفعت کسب)، انفال است- بر هیئت اجتماعی شیعه مباح می دانند. و اجازه نمی دهند که کسی غیر از حاکم شرع در مصرف آن دخالت کند. و حدیث «اما الخمس فابحنا لشیعتنا» را، اباحه بر هیئت اجتماعی شیعه می دانند، و الاّ اساس خمس بخشوده می شود و بر کسی واجب نمی شود. ه- : به صراحت باید گفت: هیچ دلیلی وجود ندارد که میان موارد انفال و اموال امام فرق بگذاریم، خواه اراضی موات باشد، و خواه معادن، و خواه آب ها، و خواه خمس، و خواه هر مورد دیگر. همگی باید با نظارت و اذن حاکم شرع باشد؛ یا به صورت دولت مرکزی شیعی مشروع، و یا توسط حاکم شرع در هر منطقه. و: یأس از تاسیس حکومت، و نیز عدم بسط ید فقیه، موجب عدم بسط بحث در این موارد شده و خلاء ها و مسامحه هائی را باعث شده است.

و قول شیخ در خلاف، ضعیف است، به آن جهت که گفتیم. [و] دعوی اجماع- با وجودی که صریح نیست؛ چون گفته است که «عندنا کذا»- هم ضعیف است، به سبب ندرت قائل.

و اظهر این است که این هم به اذن مجتهد عادل باشد. و با وجود عدم تمکّن، ثقات مؤمنین متوجه شوند و برسانند. و هرگاه صلاح در فروختن باشد و صرف قیمت آن، چنان کنند. خصوصاً در وقتی که عین مال مصرفی برای آن ها نداشته باشد، یا فقرا بسیار باشند و در اجتماع در آن، فایده نباشد، یا فایده کمتر باشد.

و اظهر و اشهر عدم اشتراط این است که فقرا از بلد میّت باشند، خصوصاً هرگاه فقراء خارج از بلد اَحوج باشند. و شرط مذکور را در غیر کلام شهید ندیدیم. و حدیثی که از جناب امیرالمومنین(علیه السلام) روایت شده که چنین می کرد (با وجود جهالت سند) دلالت بر حکم زمان غیبت ندارد. بل که آن جناب تبرّعاً مال خود را به هر که صلاح می دانست می داد(1). و احوط مراعات فقرای بلد است هرگاه از آن ها محتاج تری در خارج نباشد.

و اما اعتبار بلد موت، یا بلد مال: پس هیچ وجهی ندارد. و دلیل صدوق پاره[ای] از اخبار ضعیفه است که بعض آن ها در زمان حضور امام است.

و با وجود امکان رساندن به جماعت فقرا، به فقیر واحد دادن، خلاف احتیاط است، هر چند وجوه(2)

بسط دلیل از برای آن در نظر نیست. و چنان که پیش اشاره کردیم که در

ص: 50


1- لقائل ان یقول: بنابر این که «اموال امام» به هیئت اجتماعی شیعه، اباحه شده است؛ پس حکومت مرکزی مشروع شیعی، جانشین امام است در عصر غیبت و باید مانند عصر حضور عمل کند. پس دلالت حدیث روشن است. و در صورت عدم حکومت مرکزی مجتهدین عادل جانشین امام هستند. و در صورت عدم دسترسی به آنان، عدول مؤمنین این سمت را دارند.
2- در نسخه: وجوب.

این جا اذن حاکم که نایب امام است، شرط است(1).

چنان که در کفایه نیز اشاره به آن کرده. پس این کار را بدون اذن حاکم نکند با وجود امکان.

28- سؤال:

28- سؤال: هرگاه دین مستوعب ترکۀ او باشد. قبل از ادای دین آیا ترکه منتقل می شود به سوی وارث (نظر به این که ترکه را لابدّ است از مالکی، و میّت قابل نیست، و طلبکاران نیز مالک نیستند اجماعاً، کما نُقل، و کسی دیگر نیست مگر وارث)-؟ یا منتقل نمی شود- به اعتبار ظاهر آیه: «مِنْ بَعْدِ وَصِیَّةٍ یُوصی بِها أَوْ دَیْن»(2)-؟ و در صورت انتقال به وارث، آیا ممنوع است وارث از تصرف در ترکه (به اعتبار تعلق حق دّیان غیر محصور به آن، مثل تعلق حق مرتهن به مرهون)-؟ یا ممنوع نیست، به جهت عموم «النَّاسَ مُسَلَّطُونَ عَلَی أَمْوَالِهِم» و تعلق دین به ذمّۀ وارث-؟

و در صورت ممنوعیت از تصرف (به اعتبار عدم انتقال، یا به سبب تعلق حق دیان به ترکه) هرگاه ترکه اَبنیه و اراضی باشد، عبادت در آن ها (مثل طهارت و صلوۀ) صحیحه خواهد بود از برای وارث و مأذونین باذن ایشان-؟ یا به اعتبار غصبیت، باطله-؟ و در صورت بطلان، آیا جاهل به حکم، یا جاهل به وجود دین مستوعب، معذور خواهد بود؟ یا نه بل که در بطلان عبادت حکم عالم خواهد داشت؟

و هرگاه دین غیر مستوعب باشد، به قدر دین از ترکه را قبل از اداء دین، چه حکم

ص: 51


1- در مجلد چهارم (مسئلۀ 73 کتاب الهبات) فرمود: «بهتر این است که به اذن حاکم شرع باشد». اما در این جا به طور قطع اذن حاکم شرع را شرط می داند.- و در مسئلۀ شماره 33 می گوید: «احوط آن است که در حال غیبت امام(علیه السلام) مجتهد جامع الشرایط، آن را به مصرف فقرا و مساکین شیعیان برساند». آیا مراد از این عبارت این است که: علاوه بر شرط بودن اذن، احوط است که خود مجتهد شخصاً تصدی آن را به عهده بگیرد. یا مراد این است که اصل و اساس «شرط اذن» احوط است؟-؟ با توجه به مسئلۀ 73 کتاب الهبات، باید گفت صورت دوم را اراده کرده است. و در پاسخ مسئلۀ شماره 34 به آن تصریح کرده است.
2- آیه 11 سورۀ نساء.

خواهد بود از انتقال و عدم انتقال، و ممنوعیت وارث از تصرف و عدم ممنوعیت، و صحّت و فساد عبادت؟ و همچنین فاضل دین از ترکه، چه حکم خواهد داشت از(1) ممنوعیت از تصرف و عدم ممنوعیت، و صحت و فساد عبادت؟ استدعا آن که بیان فرمایند.

جواب:

جواب: در صورت سؤال، گفتار از مأخذ و دلیل، رفته است. و در این جا مجال التفات به آن نیست. و در رسالۀ علیحده بیان آن شده. مجمل جواب (بنابر آن چه به فهم قاصر، اقرب و اظهر است) این است که: هرگاه شخصی بمیرد و بر [ا]و دینی یا وصیّتی باشد، مال او منتقل به وارث نمی شود مادامی که دین به دست صاحب دین، و «موصیا به» به «موصیا له» یا ولیّ آن ها برسد. خواه دین مستوعب ترکه باشد یا نباشد. چنان که ظاهر آیه دلالت بر آن دارد. و از بعض احادیث معتبره مستفاد می شود(2).

پس هرگاه نمائی از ترکه حاصل شود قبل از اداء دین، داخل مال میّت خواهد بود و به مصرف دین او می رسانند. و عدم امکان مالکیت میّت، کلام ضعیفی است و منعی برای آن نمی دانم. چنان که نظیر این در استحقاق میت کَفَن و مؤنۀ تجهیز را، ثابت است.

و اما جواز تصرف وارث در آن: پس آنچه تصرفی است که در ادای دین و وصیت است، بی اشکال جایز است. و او مختار است در کیفیت ادا، خواهد از عین مال میت می دهد، و خواهد از مال خود می دهد. به هر نحو که دین و وصیت ادا شود، خوب است. و آیه «أُولُوا الْأَرْحامِ»(3) دلالت بر آن دارد.

و اما تصرفات دیگر: پس در آن تفصیلی هست؛ پس هرگاه وارث مالدار و نیکوکار و صالح و اهتمام دارِ امرِ مورث خود باشد(4)،

و طلبکاران هم بالفعل نمی طلبند، و حاکم هم

ص: 52


1- در نسخه: و از.
2- وسائل، ابواب الدین و القرض، ب 13 ح 2.- و کتاب الوصایا، احادیث باب 28 و 29.
3- آیه 75 سورۀ انفال. و آیۀ 6 سورۀ احزاب.
4- عبارت نسخه: اهتمام دارد رامر مورث خود باشد.

در صورت «مولیا علیه بودن صاحب طلب و موصیا له» به او مطمئن است و الزامی نمی کند، پس ظاهر جواز تصرف است هر چند دین مستوعب باشد. و همچنین هرگاه مالدار نباشد اما مال مورث بسیار باشد و دین و وصیت بسیار کم باشد، و وارث متصف به وصف مذکور باشد؛ در این صورت هم تصرف کردن مانعی ندارد با نیّت ادا در باقی مال.

و اما هرگاه وارث معسر و پریشان است و ترکه هم زیاده از دین و وصیت نیست با وجود این، وارث شقی و بی اهتمام است(1)

در امر مورث خود. در این صورت تصرف او جایز نیست. هر چند نیت ادا داشته باشد. و اما اگر با وجود فاسق بودن و نیت ادا نداشتن وارث، دین مستوعب ترکه نباشد و مال بسیار باشد، و «ارخاء عنان» کردن وارث، منشأ اتلاف همۀ مال می شود، یا باعث به جا ماندن بعض دین و وصیت می شود، باز تصرف او جایز نیست، و ارخاء عنان کردن او، بی صورت است. و اما هرگاه حاکم یا عدول مؤمنین از او غافل نیستند و متوجه او هستند که زیاده از آن چه فاضل از دین و وصیت است، تلف نمی کند، دور نیست که از تصرف در فاضل او را منع نمی کنند. و همین که مقدار دین و وصیت ماند، او را منع می کنند. و هرگاه طلبکار مطالبه کند، یا حاکم صلاح در تأخیر نداند، او را اول الزام می کنند به اداء دین.

و بنابر مختار که مال منتقل به وارث نمی شود مطلقا، هرگاه تتمّۀ مال تلف شود و وفای دین و وصیت نشده باشد، صاحب دین و وصیت را می رسد که اگر وارث قبل از آن تصرفی کرده باشد (هر چند به عقد لازمی مثل بیع و صلح باشد) برهم زند و استیفای حق خود بکند.

و اما حکایت نماز و غسل و عبادت در عقار(2)

و بیوتاتی که داخل ترکه است: پس

ص: 53


1- عبارت نسخه: آیا با وجود این وارث شقی و بی اهتمام است.
2- در نسخه: و در عقار.

حکم آن از آن چه گفتیم ظاهر می شود؛ پس هر جا که تصرف را جایز دانستیم، عبادت صحیح است خصوصاً هرگاه تصرف به منتفع شدن و اجاره دادن باشد و امثال آن. پس هرگاه عقار بسیار از میت مانده باشد که عین بعضی از آن ها مساوی دین میت باشد، او را منع [از](1)

منتفع شدن به منفعت آن ها کردن، دلیل واضحی ندارد. خصوصاً هرگاه وارث «مَلیّ» باشد و قصد دادن دین را هم داشته باشد. و خصوصاً هرگاه طلبکار بالفعل مطالبه نمی کند. و خصوصاً هرگاه طلب از باب طلب مفصّلاً معلوم وارث نباشد و حقیقت آن و مقدار آن موقوف به مرافعه باشد و خود صاحب طلب در مرافعه کوتاهی کند.

مثل آن که عامل دیوان مرده باشد و یقین باشد که مساوی یک صد تومان مشغول ذمّۀ اهل آن قریه هست و مساوی دویست تومان املاک و اراضی و حمام و غیره از او باقی مانده باشد و بالفعل اهل قریه در صدد دعوی و مرافعه نیستند، هرگاه وارث، حمام را به اجاره بدهد، یا از منافع آن بهره برد، حرمت آن ظاهر نیست. و غسل و نماز در آن حمام باطل نیست. خصوصاً غسل که دلیل واضحی بر بطلان آن در مکان غصبی صِرف، هم ظاهر نیست (هر چند کردن آن غسل در آن، حرام است) چه جای مکانی که شک در حرمت تصرف در آن باشد.

و در صورت جهل به حرمت، یا جهل به دین مستوعب، اشکال در صحت نیست. والله العالم.

29- سؤال:

29- سؤال: زید و عمرو و بکر و هند از یک پدر و مادر، و زید و عمرو و هند فوت شدند. و از زید دو پسر، و از عمرو سه پسر و یک دختر، و از هند یک دختر مانده. و بعد از آن بکر مرد بلا ولد. میراث او چگونه قسمت می شود؟

جواب:

جواب: میراث پنج سهم می شود یک سهم را دختر هند می برد، و دو سهم را [دو]

ص: 54


1- در نسخه: منع بمنتفع شدن.

پسر زید علی السّویّه، و دو سهم را اولاد عمرو «للذکّر مثل حظّ الانثیین» می برد.

30- سؤال:

30- سؤال: هرگاه زنی بمیرد، ورثۀ او دعوی کنند که آن چه در خانه است مال مادر ایشان است. و شوهر دعوی کند که از من است. حکم او چه چیز است؟ و همچنین هرگاه دعوی بین زوجین باشد، یا بین وارثین-؟،؟

جواب:

جواب: فرقی نیست مابین دعوی زوجین و وارثین و مختلفین(1)؛

پس آن چه عادت اقتضا کند و عرف دلالت کند بر آن (مثل آن که عادت آن نوع زن در آن نوع بلاد، آوردن جهاز باشد از ظروف و فروش و لباس و حلی و غیر آن. یا مثل آن که ملاحظۀ این معنی که غالباً سرمه دان و بند زیر جامه و «طاقچه پوش» و آلات مشّاطه از زنان می باشد مطلقا) و زن دعوی آن ها کند، ظاهر آن است که قول او مقدّم است با یمین. خصوصاً در آن چه علم حاصل باشد به اصل آوردن آن، [و] شخص [آن] معلوم نباشد. به جهت «اصلِ عدم تعدّد آن اجناس و تبدل و تغیّر و حدوث حدثی در آن ها». و این معنی از صحیحۀ عبدالرّحمن بن الحجاج و ما فی معناها، مستنبط می شود(2).

و اما بودن [ا]متاع لباس زنان با مردان: پس آن موجب حکم عرف و عادت به اختصاص نمی شود. خصوصاً بنابر اقوی که لباس زن از باب اِمتاع(3) است نه تملیک. و استناد متأخرین در امثال این ها، [به] رجوع به عادت، غیر ظاهر الوجه است. و اقوی در مثل این ها، جمود بر «نصّ» است؛ یعنی صحیحۀ رفاعه و ما فی معناها(4)،

که تعبّداً به

ص: 55


1- مراد از مختلفین این است که یک طرف دعوی ورثه باشد و طرف دیگر خود زوج یا زوجه باشد.
2- وسائل، ابواب میراث الازواج، ب 8 ح 1.
3- در نسخه: امتناع. نسخه بدل: اتساع.
4- همان، ح 4.

مقتضای آن ها [عمل شود و مقتضای آن ها] این است که: آن چه مناسب مرد است (مثل اسلحه و رخت مردانه، و اسب نر) حکم می شود از برای مرد. و آن چه مناسب زن است (مثل رخت زنانه و زیور و امثال آن) حکم می شود از برای زن. و آن چه قابل هر دو است (مثل فرش و ظرف و نقد و حیوان) تقسیم می شود میان آن ها بالمناصفه.

و قول شیخ به اسقاط اَخبار مطلقا و رجوع به قاعدۀ تداعی، به این معنی که همه را قسمت می کنند بالمناصفه و به هر یک قَسَم می دهند. ضعیف است(1).

و قول دیگر او (که باز [به او] نسبت داده اند) به آن که همه مال زن است با قسم. اضعف است. و اقوی در محل نزاع- یعنی در آن چه عرف و عادت ظاهره، تداعی را اخراج نکند به صورت دعوی(2) و انکار(3)- مشهور قول علما است که مقتضای صحیحۀ رفاعه و ما فی معناها، است. به جهت اخبار معتبره و اجماعین منقولین. و هر چند در این احادیث حکایت قَسَم مذکور نیست. نهایت؛ جمعی از علما تصریح کرده اند به لزوم قَسَم و این مقتضای قاعدۀ تداعی است. پس بعد از آن که هر چه(4)

مخصوص هر یک است به آن دادیم و باقی را بینهما قسمت کردیم، باید هر یک از طرفین قَسَم یاد کنند که طرف دیگر را در آن حقی نیست. و احوط عمل به مصالحه است. والله العالم.

31- سؤال:

31- سؤال: هرگاه وارث منحصر باشد در دو نفر همشیره زاده؛ یکی پسر و یکی

ص: 56


1- اگر هر کدام از طرفین دعوی، هم مصداق «مدعی» باشد و هم مصداق «منکر». این را «تداعی» می گویند.
2- اگر عرف و عادت، یکی از طرفین را تأیید کند، مسئله از صورت «تداعی» خارج شده و صورت «دعوی و انکار» به خود می گیرد.
3- در نسخه: آن کار.
4- در نسخه: هر چند.

دختر(؟)

جواب:

جواب: هرگاه همشیرۀ مادری بوده، میراث در میان اولاد او علی السّویّه قسمت می شود. و هرگاه پدری بوده، یا پدر مادری بوده، میراث در میان اولاد او «للذّکر مثل حظّ الانثیین» قسمت می شود. والله العالم.

32- سؤال:

32- سؤال: هرگاه زید در حیات خود قدری رخوت به جهت اولاد خود و عروسی زوجات خود، خریداری نموده و به هر یک ایشان داده باشد. و بعضی آن ها را پوشیده باشند و بعض دیگر نپوشیده باشند. و اولاد صغیر هم از زید باقی مانده باشد. در این صورت، رخوت مزبوره تعلق به ایشان دارد که به جهت ایشان گرفته است و تسلیم نموده است-؟ یا این که باید بین الورثه قسمت کرد؟

جواب:

جواب: رخوت مزبوره مال ورثه است؛ هر یک به قدر سهم خود، رَسَد(1)

می برد. مگر آن که تملیک آن ها را به ثبوت شرعی برسانند. والله العالم.

33- سؤال:

33- سؤال: «میراث من لا وارث له» به برادر رضاعی او می رسد یا نه؟-؟ و هرگاه نرسد، در زمان غیبت امام(عج) مخصوص به کی است؟

جواب:

جواب: برادر رضاعی میراث نمی برد. و اظهر آن است که مال امام(علیه السلام) است. و احوط آن است که در حال غیبت امام(علیه السلام) مجتهد جامع الشرایط آن را به مصرف فقرا و مساکین شیعیان برساند(2)؛ الاحوج فالاحوج. و اگر اهل بلد میت را مقدم دارد، شاید احوط باشد. والعلم عندالله.

ص: 57


1- تکرار: رَسَد یعنی سهم معین.
2- رجوع کنید به توضیحی که در ذیل مسئلۀ شماره 28 گذشت.
34- سؤال:

34- سؤال: هرگاه مردی بمیرد، و زنی از او بماند، و وارث دیگر نداشته باشد. میراث او را چه باید کرد؟ و همچنین صورت عکس.

جواب:

جواب: اشهر و اظهر آن است که زن ربع میراث را می برد. و باقی مال امام(علیه السلام) است و بر زوجه ردّ نمی شود(1).

و احوط در آن این است که به اذن حاکم شرع به فقرا بدهند؛ الاحوج فالاحوج.

و اما صورت عکس: پس خلافی ظاهر نیست در میان علما در این که همه مال آن شوهر است. و اخبار(2) و اجماع منقول بر طبق آن، بسیار است. و بعضی نقل کرده اند از ظاهر کلام سلاّر که زوج همان نصف را می برد. و آن ضعیف است.

35- سؤال:

35- سؤال: هرگاه زید به اسیری بردن، یا به گم شدن، مفقود الخبر شود پیش از بلوغ. و بعد از مدتی شخصی آمده و ادعا کرده که «من زیدم». و ارث هم گرفته. الحال بعد از مدتی اشخاصی تازه بر سرپا آمده، و اشخاص دیگر از ولایت دیگر آمده به این ولایت. آیا از برای این اشخاص همگی باید علم به هم رسد که آن شخص همان زید است و بعضی احکام را جاری سازند، یا آن که چون منکری در مقابل نیست، فعل مسلم را حمل به صحت می کنند و آن را همان زید محسوب داشته احکامی که متفرع بر این است جاری می نمایند؟-؟

جواب:

جواب: هرگاه علم به هم نرسد که این شخص بر غیر وجه شرعی متصرّف ارث شده،

ص: 58


1- این در صورتی است که زوجه «ذات قرابۀ» نباشد. و الاّ همۀ مال به او داده می شود (وسائل، ابواب میراث الازواج، باب 5 ح 1.) و معلوم نیست میرزا(ره) نسبت به این صورت، سکوت کرده یا به این حدیث عمل نمی کند در حدی که حتی نسبت به آن در مقام «جمع بین الاخبار» نیز نیامده است. به قول خودش العلم عندالله.
2- همان، ابواب میراث الازواج، احادیث باب 4.

و [یا] محتمل باشد که نزد حاکم شرع به ثبوت رسیده که این همان مفقود است و بر وجه صحیح به او معمول شده، و در برابر هم مدعی نباشد، فعل محمول بر صحت است. و اگر معلوم باشد که به محض ادعا این کار کرده و الحال بر حاکم شرع واضح شود این معنی، می توان باز او را منع کرد تا حالِ مفقود مبیّن و واضح شود. خلاصه تا بطلان تصرف معلوم نشده حکم به بطلان نمی توان کرد. والله العالم.

مسائل المیراث من المجلد الثانی

36- سؤال:

36- سؤال: هرگاه زید مفقود الخبر شود. و بعد از آن بر والد زید محقق شود فوت او. و بعد از آن والد زید فوت شود. و از زید صبیه باشد. آیا آن صبیه از مخلفات جدّ خود میراث می برد یا نه؟-؟

جواب:

جواب: هرگاه والد زید فرزند صلبی دیگر به غیر زید در حین فوت دارد، صبیۀ زید میراث نمی برد. خواه فوت زید به ثبوت شرعی برسد یا نه. و [هر]گاه ندارد فرزند صلبی به غیر زید؛ پس اگر به ثبوت شرعی برسد فوت زید قبل از پدرش، پس آن صبیه میراث می برد از جدّ، خواه آن جد پدری یا مادری داشته باشد یا نه. علی الاشهر الاظهر.

و هرگاه فوت او به ثبوت شرعی نرسیده و وارث منحصر در او باشد، در این وقت میراث همه مال زید است، و ولی امر او حاکم شرع است مال او را ضبط می کند تا خبر او محقق شود، یا تخمیناً صد سال از عمر او بگذرد. علی الاظهر. و هرگاه منحصر در او نباشد، حصّۀ سایر وراث را می دهند و حصّۀ او را نگاه می دارند.

و بدان که: به مجرد اقرار والد زید به موت او، منشأ ثبوت آن نمی شود بل که باید

ص: 59

در نزد حاکم شرع ثابت شود.

37- سؤال:

37- سؤال: چیزهائی که در وقت نامزد بودن، و حنابندان، و عروسی، از برای زوجه می برند، و اشیائی که اقوام زوج [که] متعارف است از برای زوجه می برند (از قبیل گوشوار(1)

و حلقه و اشرفی) و همچنین «رونما»ئی که زوج می دهد، مال زوجه خواهد بود یا مال زوج است؟-؟ و حصۀ زوجه از رخوتی که از برای او برده اند در وقت عروسی، بعد از وفات زوج چه قدر است؟ در صورتی که زوج او ولد داشته باشد اجناسی که زوجه از خانۀ والد خود به خانۀ زوج خود برده او را در خانه زوج کرده است، مال زوجه می باشد یا مال زوج خواهد بود؟-؟

جواب:

جواب: اما اشیائی که از باب تعارفات از برای ایشان می برند؛ هرگاه [مطابق] عرف و عادت بلد معلوم باشد که از برای زوج یا زوجه می برند، قول هر کسی که موافق عادت است مقدم است با یمین. هرگاه عرف و عادت مقتضی آن است که از برای زوج است، زوجه مستحق بیش از ثُمن نیست. و هرگاه مقتضی آن است که از زوجه باشد، تمام مال اوست با یمین. و هرگاه عرف و عادتی نباشد، پس هر کدام که ید او بالمشاهده بر آن است، قول او مقدم است با یمین.

و هرگاه در ید مساوی باشند (مشاهدۀً یا حکماً؛ یعنی در خانه ای است که هر دو در آن هستند) پس [در] آن چه از مختصّات زنان است- مثل گوشواره و حلقه و امثال آن- قول زوجه مقدم است با یمین. و هر آن چه مختصات مرد است (اگر از آن باب چیزی باشد مثل شمشیر و اسب نر و امثال آن) مختص مرد است با یمین. و آن چه مساوی باشند (مثل نقد، و فرش، و ظرف) بالمناصفه قسمت می شود با تحالف؛ یعنی هر دو قَسَم می خورند که آن دیگری در آن نصف حقی ندارد.

ص: 60


1- کذا.

و اما رخوتی که مرد از برای زن خود می گیرد: پس هرگاه ثابت نشود که تملیک او کرده، مال شوهر است و داخل میراث است. و زوجه مستحق بیش از ثُمن آن نیست.

و اما آن چه زوجه از خانۀ پدر به خانۀ زوج برده، شوهر در آن دخلی ندارد.

و کسب زوجه مال خود اوست. مگر آن که از باب «نقش دوختن» و «پینه رشتن» و امثال آن باشد و کرباس و پنبه مال زوج بوده؛ در آن جا اگر شوهر او را امر کرده به دوختن و ریشتن، پس زوجه مستحق اجرۀ المثل هست لا غیر. و هرگاه بدون امر او کرده، تمام مال شوهر است و از برای زوجه چیزی نیست.

38- سؤال:

38- سؤال: زید متوفّی، و وارث او منحصر در یک پسر عمه و یک پسر خاله است. میراث او چگونه قسمت می شود؟

جواب:

جواب: اولاد عمو، و خالو، و عمه، و خاله، در حکم خود ایشان است. و اشهر و اقوی این است که دو ثلث از برای اعمام و عماّت است، و [یک] ثلث از برای اخوال و خالات. و اظهر و اشهر عدم فرق است مابین اتّحاد و تعدد؛ یعنی مثلاً فرق نیست مابین این که یک عمو و یک خالو باشد، یا چند عمو و چند خالو. در همه جا ثلث از طبقه اخوال و خالات است، و دو ثلث از طبقۀ اعمام و عمات. لکن در صورت تعدد و تقسیم میان [طبقۀ] اخوال علی السّویّه است هر چند بعضی ذکر باشند و بعضی انثی. و در طبقۀ اعمام و عمات «للذّکر مثل حظّ الانثیین است».

39- سؤال:

39- سؤال: زید متوفی، و از او پسر خالو و دختر خالو مانده. میراث او چگونه قسمت می شود؟

جواب:

جواب: اولاد خالو و خاله در حکم خود خالو و خاله اند. و حکم طبقۀ اخوال و خالات این است که هرگاه در مرتبۀ واحده اند (یعنی همگی خالو و خالۀ پدر مادری اند، یا همه پدری اند، یا همه مادری اند) میراث میان آن ها علی السّویّه قسمت می شود و

ص: 61

فرقی مابین ذکر و انثی نیست. و اما اگر خالو یا خالۀ پدر مادری(1) با پدری تنها، جمع شود، پدری تنها محروم است از میراث.

و اما هرگاه مادری تنها، جمع شود با پدری تنها، یا [با پدر مادری] جمع شود، در آن جا مادری تنها اگر یک نفر است سدس را می برد و اگر بیشتر است ثلث. و هرگاه متعدد باشند علی السّویّه قسمت می کنند(2).

و تتمّه که از پدری تنها، یا پدر مادری است (مشهور این است که) آن ها نیز علی السّویّه قسمت می کنند. و قول نادری نقل شده است که «للذّکر مثل حظّ الانثیین» قسمت می کنند. و اظهر قول مشهور است، به جهت شرکت. و ظاهر اقتضای «قاعدۀ شرکت» تسویه است. و اطلاق عبارت فقه رضوی هم دلالت بر آن دارد. و اگر ممکن شود به مصالحه طی کنند، احوط است.

پس در صورت سؤال، اگر پسر خالو و دختر خالو هر دو از یک نفر خالواند، علی السّویّه مابین آن ها قسمت می شود. و اگر فرزند دو خالو باشند و در مرتبۀ واحده باشند، نیز چنین است. و هرگاه فرزند دو خالو باشند و یکی خالوی پدری باشد و دیگری پدر مادری، فرزند خالوی پدری تنها، محروم است. و هرگاه یکی مادری تنها، باشد سدس را می برد. و باقی از آنِ دیگری است.

40- السؤال:

40- السؤال: لو کان للمیّت دین غیر مستغرق للترّکۀ، فهل یثبت الحبوۀ کملاً، او یوزع الدین علی مجموع الترکۀ و یؤخذ من الحبوۀ ایضاً بالنسبۀ و یبقی الباقی لصاحبها؟-؟ و هل یثبت مع استغراق الدّین او انحصار الترکۀ فیها، ام[لا]؟-؟

الجواب:

الجواب: الاظهر انّه لو لم یکن للمیّت مال سوی الحبوۀ، فلا حباء، و ان کان النصوص

ص: 62


1- در نسخه: یا مادری.
2- همان ثلث را.

مطلقۀً. کما هو المشهور علی ما نَسَب الیهم فی المسالک(1). قال فی الرسالۀ(2): انّ کلام الشیخین و جماعۀ، خال منه. و فی [الدروس] نَسَب اشتراطه الی ابن ادریس و ابن حمزه ساکتاً علیه مشعراً بتمریضه.

لنا: انّ الظاهر من لفظ الحبوۀ و الحباء، هو ما کان لغیر صاحب الحبوۀ شیئ و کذلک له، و یکون ذلک مزیّۀً له علی غیره.

و لفظ «الحبوۀ» و «الحباء» و ان لم نقف علیه فی النصوص لکنه لمّا کان مظنّۀ تحقق الاجماع علی هذا اللفظ فناسب الاستدلال. و قد مُنع هذا الظهور، و لیس بذلک. مع انّا نقول هو متبادر من الاطلاقات [ل-]انّ الغالب هو انّ للمیت مالاً سوی الحبوۀ. مع انّه یصیر حینئذ ک- «الاستثناء المستغرق»(3)، اذ هو تخصیص لایات الارث الی اَن یبقی شیئ (و قد یُعلّل ذلک بلزوم الاجحاف و الضرر المنفی لولاه. و سیجیئ الکلام فیه) غایۀ الامر الشکّ فی الدخول فی النصوص، و الاصل عدم تخصیص الکتاب و عدم جوازه الاّ بدلیل قویّ یقاومه.

و اما لو کان له مال سوی الحبوۀ: فهل یشترط کونه کثیراً بحیث یکون نصیب کل وارث بقدر الحبوۀ، او یکون نصیب الکل بمقدارها، او یکفی و لو کان قلیلاً؟،؟،؟ فیه اَوجه: من جهۀ ملاحظۀ نفی الاجحاف بالنسبۀ الی کل واحد، و من جهۀ کفایۀ نفیه عن المجموع و ان لم ینتف عن کل منهم، و من جهۀ انّ اصل الاشتراط لا یقتضی الاّ وجود شیئ آخّر و الاصل عدم اعتبار الزیادۀ.

ص: 63


1- المسالک، ج 2 ص 263 ط دار الهدی.
2- قال الشهید الثانی فی المسالک (ج 2 ص 263): بقی من احکامها مباحث مهّمۀ حقّقناها فی رسالۀ مفردۀ، من ارادها وقف علیها ان شاء الله تعالی.
3- و هو اقبح من «تخصیص الاکثر».

و الحق انّ التعلیل بعدم الاجحاف، امر مغایر لاشتراط زیاده شیئ علی الحبوۀ لیصیر مصداقاً للحبوۀ. و الاعتماد علی نفی الضرر و الاجحاف، لا یتمّ و لا یطّرد. [اذ](1) یختلف المقامات باختلاف اقسام الحبوۀ فی کونها ثمینۀ غالیۀ (فی بعض المواضع) و الزاید قلیلاً غیر معتدّ به. او [کان] الحبوۀ شیئاً قلیلاً و سایر الاموال فی غایۀ الکثرۀ. مع انّ الاضرار و الاجحاف لو اعتبر فلابدّ ان یُعتبر بالنسبۀ الی هذا المال، و الاّ فقد یکون بعض الوراث من مال نفسه صاحب آلاف لا حاجۀ له الی هذا المیراث. و یختلف ذلک بکثرۀ الوراث و قلّتهم و تفاوت الحبوۀ بالقیمۀ و کذا المال. سیمّا مع اطلاقهم اعتبار بقاء شیئ بعد وضع الحبوۀ.

مع انّ الشارع لم یعتبر ذلک فی کثیر من امثال هذه المواضع، فلا استبعاد من ثبوت الحبوۀ مطلقا بعد النّصّ و ان حصل الضرر. اَلا تری انّه تعالی جعل للذکر مثل حظ الانثیین، فهو یأخذ حظّه و ان کان صاحب آلاف من ماله. و المرئۀ الفقیرۀ و العاجزۀ لا تأخذ الاّ نصفه. فالاصل ترک التعلیل، و متابعۀ النص. الاّ انّ المتبادر منه بقاء شیئ بعد الحبوۀ بقدر لا یکون اقل من الحبوۀ. متعارف الاوساط و لا التفات الی الافراد النادرۀ؛ مثل اَن یکون له خاتم له فصّ یسوی الفاً، و عمامۀ غالیۀ غایۀ الغلاء، و سایر امواله ماۀً. و کلامهم فی هذا المقام غیر مستوفی.

و یستحق الان کلام آخر فی تحقیق المقام: و هو ان نقول: آیۀ میراث الاولاد (للذکر مثل حظّ الانثیین) و الاخبار، فی المضمار عامّ. و اخبار الحبوۀ خاصّ. و الّذی حقّقناه فی الاصول؛ انّه لابدّ فی التخصیص من بقاء جمع یقرب من مدلول العام و ان کان المخصص مفصلاً. فلابدّ ان یُجعل المعیار ذلک. و اختلاف الافهام فی الجمع القریب بالمدلول، مثل

ص: 64


1- و فی النسخۀ: و.

سایر الامور الّتی اضطرب العرف فی تعیینه. فما حصل القطع او الظّنّ بصحّۀ التخصیص الی ذلک المقدار، فیُحکم علیه بالخاصّ. و ما یُشک فی خروجه عن العام، فهو باق علی [حاله](1). سیمّا و الخاصّ هنا خلاف الاصل ایضاً. و بذلک [لا ینظر](2) الی باب ملاحظۀ الضرر. اذ الامر بید الشارع، و لا معنی لثبوت الضرر فی حق من لم یُعلم انتقاله الیه، و لا نفیه.

فان قلت:(3) انّ العام جمیع اموال العالَم و جمیع المکلّفین. و لا یلزم من ذلک التخصیص، قلّۀ الباقی.

قلت: هذا [نعم.] و [لکنّ] الخاصّ یوضع علی اموال احاد المکلفین حبوتهم(4). فانّ مراد «یوصیکم الله فی اولاد [کم]»، کل واحد منکم، فاستثنی حبوۀ کل واحد من ماله

ص: 65


1- و فی النسخۀ: مال.
2- و فی النسخۀ: نظر.
3- لابدّ هنا (قبل الورد بان قلت، قلت) من تعیین محل النزاع: اِعلم: انّ المصنف(ره) تمسک بقاعدۀ «عدم جواز تخصیص الاکثر». فالنزاع الآتی فی انّ الکثرۀ المقومۀ لمعنی العام، ما هی؟ لانّ هنا کثرتان: احدیهما «کثرۀ الموارد». و ثانیهما «الکثرۀ فی مورد واحد». ینظر القائل بالاُولی و یقول انّ ذلک التخصیص لا یستلزم تخصیص الاکثر. لانّ الموارد کثیر لا یُحصی. و المصنف ینظر بالثانیۀ و یقول انّ ذلک التخصیص یستلزم تخصیص الاکثر. ثم یقول: لابدّ ان تنزل الکثرۀ الاولی بالکثرۀ الثانیۀ ای الافراد الموجودۀ فی الفعل بعنوان الورّاث، اذ هو المناط فی الاحکام الشرعیۀ. کما سیجیئ. و لیث شعری ما بَعَثَ المصنفَ(ره) بهذا القیل و المقال، اذ المسئلۀ واضحۀ؛ لانّه لا محل للکثرۀ الاولی، و ما من مسئلۀ فقهیۀ الاّ و فیها کثرۀ الموارد. و لعلّ (کما یُفهم من موارد شتّی من جامع الشتات): انّ بعض الناس کانوا یؤذون المصنف و یقفون آثاره لیرموه بالضّعف العلمی. فاحتاج(ره) بتشریح ابعاد المسائل حتی الامور المتوهمۀ لهم. و هذا الزّعم لیس ببعید لانه(ره) کان مقیماً بقم المقدسۀ منفصلاً من الحوزۀ المقدسۀ بالنجف الاشرف التی کانت فی ذلک الزمان اعظم حوزۀ.
4- عبارۀ النسخۀ: قلت هذا و الخاص یوضع علی احاد اموال المکلّفین و حیوتهم.

بالخصوص.

فان قلت: المراد اموال کل واحد منکم، المتصوّرۀ حصولها لکم. و الاموال المتصوّرۀ الممکنۀ الحصول ایضاً کثیرۀ.

قلت: لابدّ ان تنزل هذا المفهوم الکلی ایضاً فی الافراد الموجودۀ فی الفعل، اذ هو المناط فی الاحکام الشرعیۀ.

ثمّ ان قلت: انّ المعیار فی العام هو کثرۀ الافراد، فیتمّ تصحیح التخصیص فی ما لو کان الاموال فی غایۀ الکثرۀ بحسب العدد، و ان کان قیمۀ ما سوی الحبوۀ، لیس بحیث یواری قیمۀ فرد من افراد الحبوۀ.

قلت: (مع انّ هذا لا یفید مطّرداً)، فیه: انّه غیر موجّه. اذ الظاهر انّ المعیار هنا، هو القیمۀ لا نفس الاعیان. فلابدّ ان یکون قیمۀ الاعیان الباقیۀ بعد التخصیص، اکثر، لا عدده. فیصح التصحیح مع اکثریۀ قیمۀ الباقی و ان کان اقلّ عدداً. و یوضحه انّ الفرائض کالنصف و الربع و الثلث و غیرها، انّما یعتبر فی تقسیم المیراث بملاحظۀ القیمۀ، لا بملاحظۀ عدد الاموال. و السّیاق واحد فی ذکر الفروض فی الآیات و فی ملاحظۀ العام و الخاص فی الحبوۀ.

هذا کلّه مع انّا نقول: بناءً علی اعتبار عموم اموال المکلّفین و حبواتهم، فننقل الکلام الیه ایضاً. اذ قد یکون حبوات کل المکلّفین اکثر قیمۀً من الاموال الباقیۀ. و یعود المحذور.

ثم علی تقدیر اعتبار ذلک؛ لا یشترط کون نصیب کل وارث بقدر الحبوۀ، للعموم. و احتمل فی الدروس اشتراطه للاجحاف لولاه. و هو ضعیف لما عرفت. قال الشهید الثانی(ره) فی الرسالۀ: و علی تقدیر مراعاته فینبغی مراعاۀ نصیب من کان مساویاً له کالولد الذکّر، لا مطلق الوارث کالامّ و البنت. اذ لاوجه لاشتراط مساواتهما للابن شرعاً و عقلاً. و الالتفات الی کونه یشارکهما بسهمه فی باقی الترکۀ فیجب بها من جهۀ هذه

ص: 66

الزّیاده، لا یوجب الحکم بکون نصیبهما من الترکۀ بمقدار الحبوۀ.

اقول: و هذا الکلام یجری فی المساوی له ایضاً. اذ مشارکته معه فی سهمه بعد وضع الحبوۀ، لا یوجب الحکم بکون نصیبه بمقدار الحبوۀ.

ثمّ انه(ره) قال فی المسالک(1) و الروضۀ(2): و لا یشترط زیادتها عن الثلث، للعموم. اقول: لعلّ منشأ توهّم المشترِط؛ انّ الغالب انّ للمیت وصیّۀ و هی معتبرۀ من الثلث؛ فاذا کان الترکۀ بحیث اذا خرج الحبوۀ لم یبق الثلث، فلا یتحقق هناک حبوۀ. اذ الوصیّۀ مقدمۀ علی المیراث و الحبوۀ من المیراث. فیکشف (عدم زیادتها عن الثلث بمعنی عدم بقائها بعد وضع الثلث) عن انّه لیس هناک حبوۀ. و یدفعه عموم الاخبار؛ انّه مع المعلوم بالضّرورۀ انّ اخذ السّهام المفروضۀ لذویها، سابق علی التقسیم بین الاولاد اذا اجتمع الذّکر و الانثی و اقتسامهم بینهم مسبوق باخذهم فروضهم. کما ان اخذ الفروض مسبوق بمراعاۀ الدّین و الوصیۀ مع تقدیم الدین علی الوصیۀ. کما انّهما ایضاً مسبوقان باخذ الکفن.

و لکن بقی الکلام فی انّ اخراج الحبوۀ هل هو مسبوق باخذ الدین و الوصیۀ و الفروض، او سابق علیها. ففیه اشکال. کما لا اشکال فی انّه سابق علی اقتسام الترکۀ بین الاولاد للذکر مثل حظ الانثیین، علی فرض تحقق اصل الحبوۀ و ثبوته. فنقول: انّ الکلام فی الدین، فان لم یکن علیه دین فالحبوۀ ثابتۀ. و اما اذا کان علیه دین فانّ استغرق الدین الترکۀ، فلا حباء علی الاقوی. اذ الدین مقدم علی المیراث بنصّ الکتاب و الاخبار الکثیرۀ الدالّۀ علی تقدیم الدین علی المیراث و الحباء من جملۀ المیراث. و وجه الثبوت، اطلاق اخبار الحبوۀ.

ص: 67


1- المسالک، ج 2 ص 263.
2- الروضۀ، ج 8 ص 114.

و استقرب الشهید فی الدروس(1) ثبوتها حینئذ لو قضی الورثۀ الدین من غیر الترکۀ، او تبرّع به متبرّع، او اَبرئه المدین. و احتمل الشهید الثانی فی الروضۀ انتفاء الحبوۀ حینئذ مطلقا؛ ای سواء قضی الورثۀ الدین او تبرّع متبرّع، او اَبرء المدین، ام لا. لبطلانها حین الوفاۀ بسبب الدین، و عودها یحتاج الی الدلیل. ثمّ رده بانّ البطلان مراعی بعدم حصول احد هذه الامور، فلا ینتفی رأساً.

و ان لم یستغرق الدین الترکۀ؛ فذکروا فیه وجهین ایضاً: الاول: ان الدین انّما یمنع الحبوۀ کملاً، بل توزع الدین علی مجموع الترکۀ فینقص من الحبوۀ شیئ بازاء ما یقابله من الدین نظراً الی ظاهر الآیۀ و الاخبار. فان ظاهرها انّ المیراث لا یثبت الاّ بعد اداء الدین، و الحبوۀ من جملۀ المیراث. و لو ادّاه الوارث من هذا المال او غیره، او تبرّع به متبرع، او اَبرء المدین، فیرتفع المنع و یثبت الحبوۀ کاصل المیراث. کما مرّ فی المتسغرق، بل بطریق الاولی.

و الثانی: انّه لا یُمنع الحبوۀ کملاً بل یُعطی الحبوۀ صاحبها بتمامها و یقضی الدین من الباقی. لاطلاق النصوص الواردۀ فی الحبوۀ من غیر تقیید. و هذا الوجه هو ظاهر الدروس، کما انّ الظاهر من الروضۀ المیل الی الاول.

و تحقیق المقام یحتاج الی تمهید مقدمۀ: و هو ان المال لا ینتقل الی الوارث حتّی یؤدی الدین. کما حققّناه فی رسالۀ منفردۀ و بیّنّا فیها ضعف قولهم «انّ المیت لیس بقابل للملک و دلّ الدلیل علی انّه لا ینتقل الی المدین بمحض الموت، لانّه اجماعی. فوجب کونه للوارث لاستحالۀ بقاء الملک بلا مالک، و لیس هنا احد آخر ینتقل الیه». و منعنا عدم قابلیۀ المیت للملک و استحالته، کما یثبت فی الکفن. مع احتمال انتقاله الی الله

ص: 68


1- الدروس، ج 2 ص 363.

تعالی، کما فی الوقف. و ذکرنا وجه دلالۀ الایۀ و ذکرنا من الاخبار ما یدلّ علیه ایضاً. و بیّنّا فی الرسالۀ ایضاً انّه لا فرق فی ذلک بین الدین المستغرق و غیره.

اذا تمهدّ هذا فنقول: قوله تعالی «مِنْ بَعْدِ وَصِیَّةٍ یُوصی بِها أَوْ دَیْنٍ» بعد قوله تعالی «یُوصیکُمُ اللَّهُ فی أَوْلادِکُمْ لِلذَّکَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَیَیْن»، و الاخبار الکثیرۀ مثل صحیحۀ محمد بن قیس «عَنْ أَبِی جَعْفَرٍ(علیه السلام) قَالَ قَالَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ(علیه السلام) إِنَّ الدَّیْنَ قَبْلَ الْوَصِیَّةِ ثُمَّ الْوَصِیَّةُ عَلَی أَثَرِ الدَّیْنِ ثُمَّ الْمِیرَاثُ بَعْدَ الْوَصِیَّةِ فَإِنَّ أَوَّلَ الْقَضَاءِ کِتَابُ اللَّهِ»(1). و روایۀ السکونی فی الکتب الثلاثۀ «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) قَالَ أَوَّلُ شَیْ ءٍ یُبْدَأُ بِهِ مِنَ الْمَالِ الْکَفَنُ ثُمَّ الدَّیْنُ ثُمَّ الْوَصِیَّةُ ثُمَّ الْمِیرَاثُ»(2). الی غیر ذلک من الاخبار یدلّ بظاهرها علی انّ ثبوت المیراث للوارث انّما هو بعد ایفاء الدین، کما هو احد الاقوال الثلاثۀ فی الایۀ. و حقّقنا فی الرسالۀ انّ هذا المعنی اظهر المعانی الّتی ذکروها. و کذا الاخبار المتسفیضۀ دالّۀ علی ذلک.

و قولهم علیهم السلام فی الاخبار المستفیضۀ: «اذا هلک الرّجل فسیفه و خاتمه و مصحفه للولد الاکبر» یدلّ علی انّ ثبوت المیراث للوارث انّما هو بعد وضع الحبوۀ. فلعموم الایۀ و الاخبار مخصّصان: احدهما متصل و هو قوله تعالی «من بعد وصیۀ یوصی بها او دین»، و منفصل و هو الاخبار الدالّۀ علی تقدیم الدین. و الثانی منفصل و هو اخبار ثبوت الحبوۀ للابن الاکبر.

فکون اعطاء المیراث الوراثَ مؤخّراً عن الدین و الحبوۀ کلاهما، مسلّم علی ما اخترناه فی فهم الایۀ و دلالۀ الاخبار. و لکنّ الاشکال فی تقدیم ایّ المخصصین؛ فهل یعطی

ص: 69


1- الوسائل، ج 19 ص 330 ب 28 ح 2.
2- الوسائل، ج 19 ص 329 ب 28 ح 1.

الدین ثم یعطی الحبوۀ ثمّ یعطی الباقی الوراثَ، او یعطی الحبوۀ اولاً ثمّ یخرج الدین ثمّ یعطی الوراثُ؟-؟ فان رجحنا الاول، فیتعلق الدین بمجموع المال و یوزع علی الجمیع؛ الحبوۀ و غیر الحبوۀ. و یلزم [علی] هذا القول، اطّراد الحکم فی الوصیّۀ و الکفن. فلابّد من المنع من الحبوۀ حتّی توضعا(1). الاّ ان یفک الحبوۀ بشیئ من ماله فی مقابل المذکورات.

و ان رجّحنا الاخر؛ فیتعلق الدین بباقی المال بعد وضع الحبوۀ. و لا شیئ هنا یدلّ علی التفصیل بین المستغرق و غیر المستغرق من الدین، علی هذین التقریرین.

و لا ریب انّ الترجیح، للمخصّص المتّصل. سیمّا اذا کان ظاهر الکتاب معتضداً(2) بالسّنۀ المستفیضۀ و المنفصل من السّنۀ، مع عدم النّسخ. فاذا قدّمنا العمل علی المتصل المعتضد بالمنفصل بظاهره، فیشمل الحبوۀ و غیر الحبوۀ. فیتعلق الدین بالحبوۀ ایضاً. و اذا قدّمنا المنفصل فمقتضاه ترک ظاهر الکتاب و الاخبار الکثیرۀ المطابقۀ له. و عدم تعلق الدین بالحبوۀ مطلقا، یعنی و ان کان الدین زائداً علی باقی الترکۀ بعد وضع الحبوۀ و لم یکن محل لاتمام(3) الوفاء به الاّ من الحبوۀ. فلم تعمل بمقتضی اطلاق المخصّص المتصل فی هذا الفرد.

مع انّا نقول: انّ النظر الدقیق یقتضی ان المخصص المتصل و ما یطابقه من السنّۀ، انّما هو مخصص لنفس اثبات المیراث، لا لتقسیمه علی هذا الوجه المذکور فی الایۀ اعنی کون الذّکر ضعف الانثی. بخلاف المخصص المنفصل اعنی اخبار الحبوۀ؛ فانّها مخصصۀ لهذا التقسیم لا لنفس ثبوت المیراث. و هو کالنصّ فی تقدیم المخصص المتصل. فیصیر معنی الایۀ انّه لا میراث اصلاً الاّ بعد اداء الدین. و معنی اخبار الحبوۀ انّ المیراث الثابت

ص: 70


1- و فی النسخۀ: توزعا.
2- و فی النسخۀ: و معتضداً.
3- و فی النسخۀ: الاتمام.

بعد وضع الدین من مجموع المال او من غیره باحد الوجوه المقدمۀ، انّما هو للذکر مثل حظّ الانثیین الاّ فی الذکر الاکبر فان حظّه اکثر من حظّ الانثیین لثبوت الحبوۀ له. و بهذا یتّضح المطلب غایۀ الوضوح، الحمدلله.

و اما ما قد یرجح التخصیص بالمنفصل (و القول بعدم تعلق الدین بالحبوۀ بسبب اطلاق النّص و الفتوی فی الحبوۀ مع عدم انفکاک المیّت غالباً عن الدین و الوصیۀ و الاحتیاج الی الکفن) فهو استبعاد محض، منقوض بمثله من اطلاق ما دلّ علی اخراج الوصایا و الدیون. و منه هذه الایۀ من دون تقیید بکونه فی غیر الحبوۀ. مع انّ الغالب انّ للمیّت ولداً ذکراً و حبوۀً. [و] انّ [عدم] العمل(1) علی الاطلاق فی خصوص الکفن، فانّما هو من دلیل آخر.

فقد ظهر ممّا مرّ انّ الوصیۀ کالدین فی تعلّقه بالحبوۀ و انّ الاظهر فیه التعلق ایضاً کالکفن. فاذا کان للمیّت ستّون دیناراً و حبوۀً یسوی ثلاثین دیناراً، و اوصی بثلاثین دینار، و له ولدان ذکران؛ فللولد الذکر الاکبر الحبوۀ و عشرۀ دنانیر و لاخیه عشرون دیناراً و للوصیۀ ثلاثون دیناراً. و اما لو اوصی بعین من اعیان الترکۀ خارجۀ من الحبوۀ، فلا یتعلق بالحبوۀ من حیث انّه وصیّۀ، و ان تعلق بها اذا لم یبق له مال آخر او لم یکن الحبوۀ زائدۀ من الثلث (علی القول باشتراطهما، کما اشرنا سابقاً).

و لو کان الوصیۀ ببعض الحبوۀ، فیصح ان کان بقدر ثلث المال فما دونه(2). کما فی غیر الحبوۀ من اقسام الاموال. فانّ له الوصیّۀ فی الثلث بالنسبۀ الی جمیع المال، و ثلث کل واحد من الحصص هو ثلث المجموع. و ان زاد عن ثلث المال فیتوقف فی الحبوۀ علی اجازۀ المحبو[ء به] خاصۀ.

ص: 71


1- ای «عدم العمل بتقدم الدین و الوصیّۀ علی الکفن».
2- و فی النسخۀ: فما دون.

و من جمیع ما ذکرنا، یظهر ان الترکۀ اذا کانت منحصرۀ فی الحبوۀ و للمیت دین مستغرق، فلو فکّ الحبوۀَ الذکر الاکبر من حاق ماله تبرعاً، لا یصیر مستحقاً لها ایضا الاّ بقدر نصیبه منها لو قسمت بین کل الورثۀ. و کذا لو لم یستغرق الحبوۀ فکّها، فانّما یملک من الذی فی مقابل الدین بقدر حصّته منها.

و اما لو فکّها بماله لاجل نفسه؛ فهو ایضا لا یصح الاّ بقدر الحصۀ. لانّها فی حکم مال المیت و الاولویۀ فی الفکّ لکل الورثۀ و لا یختصّ به احدهم، فهده معاملۀ فاسدۀ الاّ فی حصّته. بل و کذلک الکلام فی ما لو لم ینحصر المیراث فی الحبوۀ و کان الدین مستغرقاً للترکۀ. علی المختار؛ من عدم انتقال المال الی الوارث الاّ بعد اداء الدین. نعم یتمّ له الفک له علی القول بالانتقال، لان المفروض انّ الحبوۀ منتقلۀ الی الذکر الاکبر حینئذ غایۀ الامر انّه ممنوع من التصرف. کما مرّ الاشارۀ الیه فی ما نقلناه من الروضۀ.

بقی الکلام فی تخصیص حکم الفروض بالحبوۀ و عدمه، و انّ الفروض مقدّمۀ او الحبوۀ؟-؟ لم اقف علی تصریح بذلک فی کلامهم لکنّ اطلاق کلماتهم فی اشتراط بقاء شیئ بعد الحبوۀ للوارث، یشمل ذوی الفروض من الورّاث و غیرهم. فمن لا یشترط بقاء شیئ، لا یقول بثبوت فرض لاحد من ذوی الفروض. و من یشترط فالظاهر انّ مراده بقاء شیئ یاخذ ذو الفرض منه بقدر فرضه من الباقی بعد الحبوۀ، لا فرضه بالنسبۀ الی اصل المیراث الذی یدخل الحبوۀ فیه. فیتّضح ذلک من کلام الشهید الثانی(ره) فی الرسالۀ حیث قال (بعد ما سلّم لزوم مساواۀ ما یصل الی الوارث للحبوۀ): انّه ینبغی اَن یُعتبر کونه مساویاً للحبوۀ کالولد الذّکر، لا مثل الامّ و البنت. حیث یظهر منه انّ دلیل الحبوۀ مخصص للفروض(1) ایضاً.

ص: 72


1- و فی النسخۀ: للمفروض.

و حاصل الکلام: انّ النسبۀ بین ادلّۀ الفروض و ادلّۀ الحبوۀ، عموم من وجه. لانّ مقتضی ادلّۀ الفروض، ثبوتها لذویها سواء کان هناک محبوء و حبوۀ، ام لا. و مقتضی ثبوت الحبوۀ (علی تقدیر وجوب الحبوۀ والمحبوء) سواء کان هناک ذو فرض ام لا.

و الاظهر ترجیح ادلّۀ الحبوۀ، لاعتضادها بالشهرۀ و کون الحبوۀ متعلقۀً بالاعیان المخصوصۀ (کغرماء الدین) فلا یتعلّق الفروض بالحبوۀ و ان کان هناک مال کثیر غایۀ الکثرۀ(1).

فیعتبر الفریضۀ بالنسبۀ الی الباقی بعد وضع الحبوۀ، لا بالنسبۀ الی اصل المال ان کان(2) الباقی یفی به.

و اما النسبۀ بین ادلّۀ الحبوۀ و ادلّه غیر ذوی الفروض (کما اذا اجتمع الذّکر و الانثی من الاولاد) عموم و خصوص مطلق. فلا اشکال فی التخصیص کما مرّ.

41- سؤال:

41- سؤال: عمرو دو زن و یک کنیز داشته. و زن بزرگ در حیات عمرو فوت شده. و بعد از آن زن بزرگ، عمرو فوت شده. و بعد از آن پسر بزرگ عمرو فوت شده که از زن بزرگ بود. و بعد از آن پسر کنیز فوت شده. و از زن کوچک دو پسر و یک دختر مانده است و دختر هم فوت شده. و حال از آن زن کوچک دو پسر مانده است و همان زن کوچک هم حیات دارد. و از زن بزرگ یک دختر مانده است. و کنیز هم فوت شده است در حیات عمرو. و حال منحصر شده است به زن کوچک و دو پسر او و یک دختر زن بزرگ. و قدری ترکه از آب و املاک و غیره مانده است. تقسیم این ترکه به چه نحو خواهد بود؟

جواب:

جواب: اول باید ملاحظه کرد [اگر] مَهر یا دینی دیگر باشد، آن را به حسب مرافعۀ

ص: 73


1- ای و ان کان الحبوۀ مالاً کثیراً.
2- و فی النسخۀ: و ان کان.

شرعیه طی کرد. و آن چه باقی ماند هشت یک آن را به زوجه که در حیات است می دهند از همه چیز به غیر زمین که از آن حقی ندارد خواه زمین ساده باشد یا محل باغ و عمارت و غیره، و همچنین آبی که تابع زمین است. و از اصل عمارت و بنا و اشجار مثمره و غیر مثمره، مستحق ثُمن قیمت است. و اگر وارث بگوید من قیمت نمی دهم بیا از اصل این ها ثُمن بگیر، می تواند.

و بعد از وضع ثمن زوجه، مال تقسیم می شود میان اولاد (لِلذَّکَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَیَیْن). پس مال را ده سهم قسمت می کنند؛ سه سهم آن مال اولاد زن بزرگ است که بعد از فوت پسر او تمام سه سهم به همان خواهر که از مادر خود اوست می رسد. و پنج سهم آن، مال اولاد زن دویّم است که در حیات است. و بعد از مردن دختر او میراث آن دختر به مادر او می رسد. و دو سهم دیگر مال پسر کنیزک است و بعد از فوت او همان دو سهم تقسیم می شود میانۀ آن خواهر که از زن بزرگ مانده است و میان آن دو برادر و یک خواهر که از زن دویّم مانده است (لِلذَّکَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَیَیْن). و بعد از فوت این خواهر که از این زن است حصّۀ او به مادرش می رسد، چنان که اصل حصّۀ خود او به مادرش می رسد.

پس: بعد از وضع ثُمن، مال را به صد و پنجاه [سهم] قسمت می کنند؛ پنجاه سهم آن مال دختر بزرگ است. و هشتاد سهم آن مال دو پسر زن آخری است. و بیست سهم مال همین زن موجوده است.

42- سؤال:

42- سؤال: شخصی دو پسر دارد، و یکی از پسرها فرزند دارد و دیگری ندارد. و آن شخص با آن پسر فرزند دار، در یک شب خانه(1)

بر سر آن ها خراب می شود و فوت می شوند. تقدم و تأخر فوت، معلوم نیست. آیا میراث مختص آن پسر زنده است یا فرزندان

ص: 74


1- در نسخه: خوانه.

پسر دیگر شریک است؟-؟

جواب:

جواب: هرگاه پدر و پسر فرزند دار، هر دو مال دارند، هر یک از دیگری میراث می برند. و میراث پسر به فرزند او می رسد خواه آن چه باشد که از پدر به او رسیده باشد، یا مال خود آن پسر باشد. و همچنین آن پدر هم میراث از پسر فرزند دار می برد به قدر سدس خود. و میراث او (خواه از باب این سدس باشد و خواه آن چه از خود پدر بوده) بعد وضع حصّۀ آن پسر فرزند دار، به آن پسر بی فرزند می رسد هرگاه وارث دیگر نباشد. و به هر حال؛ در این جا مهدوم علیهم هر یک از دیگری میراث می برند و از ایشان منتقل می شود به وارث ایشان. پس این فرزند زاده از مال جد خود همان حصّۀ پدرش را می طلبد، لا غیر. و برادر بی فرزند هم حصّۀ خود را از مال والد خود می طلبد و هم آن چه از برادر فرزند دار به او رسیده.

و بدان که: مهدوم علیهم میراث را از صلب مال می طلبند (علی الاظهر الاشهر) یعنی هر یک میراث از یکدیگر برده اند، در ثانی که از این مال به ارث رسیده دیگر میراث نمی برند بل که منتقل می شود به وارث زندۀ ایشان. و حکم غرقی هم حکم مهدوم علیهم است. اما سایر اشخاصی که بمیرند تقدم و تاخر آن ها معلوم نباشد، پس آن ها هیچیک از دیگری میراث نمی برند، و میراث به وارث زنده می رسد، هر چند در طبقۀ دیگر باشد.

و بدان که: از شرایط میراث بردن مهدوم علیهم این است که هر یک از دیگری میراث برند. پس هرگاه دو برادر باشند یکی با فرزند و دیگری بی فرزند، میراث صاحب فرزند به فرزندش می رسد، و میراث بی فرزند به این برادر صاحب فرزند نمی رسد هر چند در آن طبقه اقرب از او نباشد. بل که میراث او را به اَبعد می دهند مثل برادر زاده و خواهر زاده.

و هرگاه پدر تنها مال داشته باشد و آن پسر صاحب فرزند مال نداشته باشد، آن پسر

ص: 75

میراث از پدر می برد و به فرزندش می رسد. پدر از او میراث نمی برد، چون مالی ندارد. و این مال که الحال به او رسیده از آن میراث نمی برد. زیرا که میراث مهدوم علیهم از صلب مال است، چنان که گفتیم.

43- سؤال:

43- سؤال: شخصی در طفولیت آمده است در بلدی. و مدت پنجاه سال در این بلد توطّن کرده. و الحال فوت شده و از برای او وارثی نمی دانیم. و خود در حال حیات اقرار می کرد که من کسی را ندارم. آیا واجب است تفحص از وارث او در بلدی که در آن متولد شده یا نه؟-؟و بر فرض وجوب و یأس، چه باید کرد؟ و اگر تصدق باید کرد به کی باید داد؟ و بعد از تصدق، اگر وارثی پیدا شود، ضمانی هست یا نه؟-؟

جواب:

جواب: ظاهر وجوب تفحّص است و به مجرد اقرار او اکتفا نمی توان کرد. و باید آن قدر تفحص کرد که در عرف و عادت اگر کسی می بود، معلوم می شد. و بعد از یأس، اظهر و اشهر لزوم تصدق است. و بهتر است که به اذن حاکم شرع باشد(1).

و مصرف آن هم فقرا است. و اظهر این است که به سادات هم می تواند داد. و هرگاه به فقراء بلد مال، داده شود شاید بهتر باشد. مگر آن که فقرای خارج، احوج باشند. و بعد ظهور وارث در ضمان دو قول است، و اظهر عدم ضمان است.

44- سؤال:

44- سؤال: زینب مُرد و از او مادری مانده و شوهری و دو برادر و دو خواهری. مهر و مال او چگونه قسمت می شود؟

جواب:

جواب: نصف مهر و مال به شوهر می رسد. و ثلث آن ها به مادر [فرضاً](2)

و باقی ردّاً. پس مجموع مال و مهر مناصفه می شود میان آن ها. و برادرها در این جا حاجب مادر

ص: 76


1- این مسئله و جواب آن، در مجلد چهارم (کتاب الهبات) به شمارۀ 73 آمده است. و همچنین مراجعه به مسئلۀ 27 همین مجلد نیز خالی از فایده نیست.
2- در نسخه: فرزند.

نمی شوند از ثلث، به جهت آن که یکی از شرایط حجب از ثلث به سدس، وجود پدر است (علی الاظهر الاشهر) و آن در این جا نیست بالفرض.

45- سؤال:

45- سؤال: زید متوفی از سه نفر؛ عمّه و خالو و اولاد عم. میراث او چگونه قسمت می شود؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که «ابن عم لاب و امّ» هر چند یکی باشد نیز این جا حاجب عمه نمی شود [تا] چه [رسد به] مطلق اولاد عم. و وارث منحصر است در عمه و خالوا. و اشهر و اقوی این است که دو ثلث از عمه است و یک ثلث از خالو. و ظاهر این است که حکم عمو و خاله نیز چنین باشد. و اخبار در بعضی صور آن ها موجود است(1).

و اجماع از سید(ره) در مسائل ناصریه منقول است.

46- سؤال:

46- سؤال: زید متوفی از او باقی مانده برادر پدری او و جد او؛ یعنی پدرِ مادر او. میراث او چگونه قسمت می شود؟

جواب:

جواب: جدّ و جدّه که جمع شوند با اخوه و اخوات، اجداد و جدّات پدری در حکم اخوه و اخوات پدری اند. اجداد و جدات مادری در حکم اخوه و اخوات مادری. مثلاً هرگاه پنج برادر پدری و یک جد پدری باشند، میراث علی السّویه قسمت می شود به شش حصه. و هرگاه یک برادر پدری باشد و یک جد مادری، ثلث مال، مال جد است و باقی مال برادر. و هرگاه در صورتی باشد که فریضه ثابت باشد؛ مثل این که یک خواهر پدری باشد و یک جد مادری. خواهر فریضۀ او نصف است و جد مادری ثلث.

اشکال در این است که زیادتی، بر هر دو ردّ می شود یا بر خواهر پدری؟-؟و اظهر این است که بر خواهر پدری ردّ می شود.

ص: 77


1- وسائل، ابواب میراث الاعمام و الاخوال، ب 5 ح 4.
47- سؤال:

47- سؤال: زوجه را حق و ادعائی در طاحونه و عصّارخانه، به جهت ثُمن می باشد یا نه؟-؟

جواب:

جواب: در زمین طاحونه و عصارخانه، حقی ندارد. و از اصل بنای عمارت و در و دیوار و سقف و آلات بنا، مستحق ثُمن یا ربع قیمت آن ها است نه اصل آن ها. و لکن وراث اختیار دارند که بگویند ما قیمت نمی دهیم حصّۀ خود را از اصل این ها بگیر.

48- سؤال:

48- سؤال: زید برادر خود عمرو را به قتل رسانیده. و ورثۀ عمرو مقتول منحصر به ولد ذکوری و والدۀ خود عمرو و والدۀ ولد خود که زوجۀ اوست. و ولد مذکور بعد از مقتول شدن پدرش متوفی شده و وارث طفل منحصر به والده اش که زوجۀ عمرو است. و زوجۀ عمرو نیز متوفیه بعد از طفل خود. و وارث زوجه منحصر به والده. الحال مخلّفات عمرو مزبور از منقولات و غیر منقولات، به چه نحو تقسیم بین هذه الورثه می شود؟ و دیۀ عمرو مقتول نیز چه قدر است و چه نحو قسمت می شود؟،؟.

جواب:

جواب: میراث عمرو شش یک از مال، [مالِ] مادر اوست. و هشت یک، مال زوجه. و تتمه مال پسر او. و زوجه از زمین و آب تابع زمین، میراث نمی برد، نه از عین و نه از قیمت آن ها. و بنای خانه(1)

و دکان و امثال آن، حصۀ خود را از قیمت آن ها مستحق است، نه [از] عین آن ها. و از سایر اموال (همگی) ثُمن می گیرد. و بعد موت پسر میراث او به مادرش می رسد لا غیر. و بعد موت مادرش مال آن مادر بالتمام به مادر آن مادر می رسد، خواه حصۀ آن طفل باشد که به او رسیده و خواه سایر اموال او.

و باید دانست که دیۀ عمرو هم در حکم میراث اوست، و به همگی کما فرض الله باید قسمت کرد. و اما حکایت مقدار دیه؛ پس باید دانست که در قتل عمد قصاص لازم است مگر این که ورثۀ قاتل و مقتول هر دو به دیه راضی شوند. و در این صورت تحدیدی از

ص: 78


1- در نسخه: خوانه.

برای آن نیست مگر رضای طرفین. و ولیّ قصاص مادر مقتول است و آن طفل صغیر. و آن طفل هرگاه جدّۀ پدری یا وصی ندارد، حاکم شرع ولیّ اوست. و زوجۀ مقتول ولایت قصاص ندارد. لکن هرگاه بنابر دیه شد آن هم سهم خود را از دیه می گیرد.

و هرگاه تراضی طرفین بر «دیۀ شرعیه» بشود، پس باید در آخر سال اول تمام دیه را بدهند. و مقدار دیه یکی از شش چیز است. لکن چون در صورتی که صلح کنند بر «دیۀ شرعی» و مقید نکنند به قید وقت و زمانی، اختیار با جانی است. و غالب این است که نقره از سایر این ها، کم تر است اکتفا می کنیم به مقدار آن. و آن ظاهراً پنج هزار و دویست و پنجاه مثقال نقرۀ سکّه دار است.

49- سؤال:

49- سؤال: زن از مال زوجش از آب قنات و آب رود و زمین و درخت و غیرها، چه چیز میراث می برد؟ و آب مثل زمین است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: زوجه (خواه ذات ولد و خواه غیر ذات ولد) از زمین میراث نمی برد؛ خواه زمین ساده باشد یا محل عمارت و باغ و غیرها. و همچنین از آبی که تابع زمین است. و اما از اصل اَبنیه و عمارات و اشجار مثمره و غیر مثمره، مستحق قیمت آن ها است به قدر الحصّه، نه عین آن ها. و لکن هرگاه وارث بگوید که حق خود را از اعیان بگیر و ما قیمت نمی دهیم، اظهر این است که می توانند گفت.

50- سؤال:

50- سؤال: زید متوفی از سه نفر دختر عموی پدر مادری و دو نفر نوادۀ خالوی پدری مادری. میراث او چگونه قسمت می شود؟

جواب:

جواب: میراث مال دخترهای عمو است. چون اقرب منع اَبعد می کند هر چند مختلف باشند. و آیه و اخبار دلالت دارد بر آن. و خلاف هم در مسئله نیست، الاّ ابن جنید در صورت اجتماع عمو با [پسر] خالو که گفته است: «ثلث آن را به عمو می دهند و ثلث را به پسر خالو» و این ضعیف است.

ص: 79

بلی: استثنا شده است از این حکم مسئلۀ اجتماع پسر عموی پدر مادری با عموی پدری، که میراث را به پسر عمو می دهند به اجماع شیعه، چنان که جمعی نقل کرده اند. و اظهر اقتصار به مورد نصّ است و عدم تعدّی به غیر آن؛ مثل این که احد طرفین یا هر دو متعدد باشند، یا در مذکر و مؤنث بودن تفاوت داشته باشند مثل عمه و پسر عمو، یا به انضمام خال و خاله، یا زوج و زوجه، و امثال این ها. بل که باید اقتصار کرد به صورت انحصار وارث در آن دو تا.

و به هر حال، در سلسلۀ اعمام و اخوال، قرب و بُعد ملاحظه می شود هر چند صنفین مختلف باشند. بخلاف صورت اجتماع اجداد و اخوه که در آن جا اقرب صنفی، منع اَبعد صنف دیگر، نمی کند گو منع ابعد صنف خود را بکند. پس جدّ اعلی با برادر شریک اند در میراث. و همچنین جدّ ادنی با برادر زاده هر چند بسیار پائین باشد. و لکن جد اعلی با وجود جدّ ادنی ارث نمی برد. و همچنین برادر زاد ه با برادر. به دلالت اخبار(1)

و اجماعات منقوله.

51- سؤال:

51- سؤال: هرگاه زینب فوت شده و ترکه از او مخلف، و وارث او منحصر در اولاد برادر پدری فقط و یک ولد خواهری که پدری بودن آن محقق و مادری بودن آن خواهر ذات ولد، مشکوک فیه. و ولد خواهر مجنون غیر مرجوّ الزوال. و اولاد برادر ادعای تساوی مرتبه [می]کنند که [می]گویند(2) که آن مجنون ولد خواهری پدری فقط، است و ترکه فی مابین ما و او باید منقسم شود. در این صورت حکم شرعی را بیان فرمائید.

و چنانچه ولیّ شرعی آن مجنون، ادعای اغلبیّت به مجنون کند در ارث، آیا موجب تغییر حکم می شود یا نه؟-؟ و چنانچه طرفین ساکت باشند و حقیقت در شکّ باقی باشد،

ص: 80


1- وسائل، ابواب میراث الابوین والاولاد، ب 7 و 8 و 19 و ابواب میراث الاخوۀ و الاجداد، ب 1 ح 5.
2- عبارت نسخه: تساوی مرتبه کنند باینکه من یعنی که گویند.

حکم آن به چه نحو خواهد بود؟ و چنانچه طرفین را بیّنه باشد، آیا تعارض می شود و بینتین ساقط می شوند یا احدهما را ترجیح باید داد؟-؟ و کدامیک را مقدم می باید داشت؟

جواب:

جواب: چون اصل عد م انتقال مال است به وارث الاّ به ثبوت عدم وجود اقرب از او، و در این مقام که آن ولد مجنون سخن نمی گوید و سخن او معتبر نیست، پس ادعای برادر زاده ها وراثت را کافی نیست در حکم به توریث آن ها. زیرا که آن موقوف است بر عدم منازع. و اگر چه آن مجنون بالفعل منازع نیست لکن منازع بالقوّه است.

پس هرگاه ولی او منحصر در حاکم است و خواهد تقسیم ترکه کند و امر مردد است مابین این که مجنون وارث باشد لا غیر، یا همه(1)

در مرتبۀ مساوی باشند. چنان که برادر زاده ها ادعا می کنند، در صورت عدم بیّنه مناصی به غیر قرعه نیست. پس دو قرعه را باید گرفت: یکی این که مجنون ولد خواهرِ مادری متوفاۀ است. و یکی این که از خواهر پدری است. هرگاه به اسم خواهر مادری بر آید، میراث مختصّ اوست، و الاّ همه در مرتبۀ واحده خواهند بود در میراث و حق خود را کما فرض الله می برند.

و همچنین است حال هرگاه مجنون ولیّ شرعی داشته باشد و ادعای اختصاص کند به او، به طریق اولی.

و اما در صورتی که بیّنه در میان باشد: پس اگر بیّنه از یک طرف است، حکم به مقتضای آن می شود. هرگاه از دو طرف باشد و تعادل باشد و مرجحی از برای بیّنات نباشد (از راه اَعدلیّت و اکثریت و مثل آن)، باز رجوع به قرعه می شود. و بالذّات احد بیّنتین را مرجحی در این مقام بر دیگری نیست، هر چند برادر زاده ها بگویند که «مادر مجنون دیگر[ی] است غیر مادر متوفاۀ». که سخن ایشان مستلزم خلاف اصل است که تعدد زوجات باشد، و بیّنۀ ولیّ مجنون نفی آن را می کند و می گوید «مادر او از مادر متوفاۀ

ص: 81


1- در نسخه: تا همه.

است نه از زوجۀ ثالثه و نه از مادر برادر زاده. زیرا که(1) «اصل عدم» در جانب بیّنۀ ولیّ مجنون، هم هست که اصل عدم ولادت از مادر متوفاۀ باشد.

بلی: می توان گفت که در صورتی که برادر زاده مدعی زوجۀ ثالثه است، سه خلاف اصل ادعا می کند که: یکی تعدد زوجات است. و دوم ولادت از آن. و سیّم انتقال مال به ایشان. و ولی مجنون یک خلاف اصل ادعا می کند که تولد(2) مادر مجنون است از مادر متوفّاۀ. زیرا که انتقال به او فی الجمله مسلّم است و خلاف در زاید است. و [لکن] این امور منشأ ترجیح بیّنات نمی شود. زیرا که بعد حصول علم از برای «بیّنه به نسبت»، این اصول منطمس می شود، چون بیّنه اثبات ولادت می کند؛ یکی می گوید «من علم دارم که مادر مجنون از مادر متوفّاۀ متولد شد». و دیگری می گوید «من علم دارم که از مادر برادر یا از هند که زوجۀ ثالثه بوده، متولد شد». پس دیگر اثری از برای اصول باقی نمی ماند.

و اگر گوئی که: پس چون است که در تعارض اخبار، مراعات موافقت اصل و مخالفت را می کنند (که بعضی موافق را مقدم می دارند و آن را «مقرّر» می نامند، و بعضی مخالف را و آن را «ناقل» [می نامند].

گوئیم که: ما در اصول تحقیق کرده ایم که فرق است مابین اخبار و بیّنات. و هر چند هر دو از حجج ظنیّه اند، لکن حجیّت بیّنات از راه تعبد است و مرجحات آن ها هم تعبدی است. و موافق اصل و مخالف، در بیّنات، از شارع نرسیده. و حجیت اخبار (بنابر این که تحقیق کرده ایم) دلیل عقلی است که در حین «انسداد باب علم به احکام شرعیه» جایز است عمل به ظن. و خبر واحد از جملۀ ظنون است. و معتمد در دلیل حجیت(3)

خبر،

ص: 82


1- این «زیرا» در مقام بیان علّت لزوم قرعه است.
2- در نسخه: توالد.
3- در نسخه: دو دلیل حجیت.

همین است. پس در این جا هر مرجح که موجب زیادتی ظن باشد، مراعات می کنیم.

(و از کلام فقها در خصوص این مسئله چیزی در نظر نیست، لکن مقتضای قواعد کلیّۀ ایشان همین است که گفتیم).

و در صورت «تعادل بیّنیتن»، به غیر قرعه مناصی نباشد. و علامه در کتاب قضا در قواعد گفته است «و لو اَقام کلّ من المدعیین بیّنۀً بالنَسبَ، حکم بالقرعۀ»(1). و در تحریر گفته است «و النسبُ یلحق بالفراش المنفرد والدعوی المنفردۀ، و بالفراش المشترک والدعوی المشترکۀ و یقضی فیه بالبیّنۀ. و مع عدمها بالقرعۀ»(2). و کلام ایشان در ولد و رجوع به قرعه در حین اشتباه، بسیار است چه در ابواب لحوق ولد در کتاب نکاح، و چه در مسئلۀ لقیط، و چه در حین فقد بیّنه، و چه در حین تعارض بیّنات. و مراد علامه در تحریر از «مع عدمها» اعم است از عدم بیّنه رأساً، و تعادل و تساقط.

52- سؤال:

52- سؤال: زید متوفی، و از او برادری پدری و جدّی مادری مخلف شده. ترکۀ او چه نحو قسمت می شود؟

جواب:

جواب: جد مادری، نصیب او ثلث است (علی المشهور الاقوی). خواه با جدّ پدری جمع شود یا برادر پدری یا خواهر پدری. و باقی نصیب طرف دیگر است. و دلیل او موثقۀ محمد بن مسلم(3)

است و آن چه دلالت دارد(4)

بر این که هر قریبی نصیب کسی را می برد

ص: 83


1- قواعد الاحکام، ج 3 ص 483.
2- تحریر، ج 5 ص 213 ط جدید.
3- وسائل، ابواب میراث الاخوۀ و الاجداد، ب 5 ح 5- توضیح: در این باب، حدیث اول نیز از محمد بن مسلم است لیکن نظر به این که میرزا(ره) ابراهیم بن هاشم را توثیق شده نمی داند و در مواردی از جامع الشتات به این تصریح کرده است. لذا مرادش حدیث پنجم است.
4- یعنی: چون موثقۀ محمد بن مسلم دربارۀ جد پدری است و نیز تنها اصل ارث را اثبات می کند، باید آن را به علاوۀ حدیث هائی که دلالت دارند بر..

که به سبب او قریب است به میت(1).

و چون قرب در مادری به سبب مادر است و نصیب اصلی مادر ثلث است، پس ثلث می برد. و این که مادر گاهی سدس می برد (به سبب حجب از نصیب) عارضی است. و جدّ و جدّه فرقی ندارد.

و هرگاه جدّ و جدّۀ مادری هر دو باشند، بینهما علی السّویه قسمت می شود، بخلاف جد و جدۀ پدری که ثلثین در میان آن ها للذّکر مثل ضِعف الانثی قسمت می شود.

و در مسئلۀ میراث جد و جدّۀ امّی، اقوال دیگر هست و همه ضعیف اند.

53- سؤال:

53- سؤال: زید متوفی، و از او برادر و خواهر و جد و جدّه مخلف شده. ترکۀ او چگونه قسمت می شود؟

جواب:

جواب: مشهور معروف، بل که مجمع علیه (چنان که جمعی دعوی کرده اند) این است که در این صورت، جد و جدۀ پدری به منزلۀ برادر و خواهر پدری است، و جد و جدۀ مادری به منزلۀ برادر و خواهر مادری است. پس هرگاه از طرف مادر، جد و جده و برادر با خواهری دارد یا بیشتر، و همچنین از طرف پدری به همین نحو، ثلث را علی السّویه مابین اقرباء مادری قسمت می کنند، و ثلثین را مابین اقرباء پدری للذّکر ضِعف الانثی. زیرا که فریضۀ جد مادری هرگاه با وارث دیگر از جانب پدر جمع شود، ثلث است. و چون دانستی که هرگاه با خواهر یا برادر مادری جمع شود، او نیز به منزلۀ یکی از آن ها خواهد بود. پس ثلث علی السّویه قسمت می شود (چنان که حکم کلالۀ امّ است) بدون فرقی میان ذکر و اُنثی.

و چون دانستی که چون جد یا جدۀ پدری هرگاه با برادر و خواهر پدری جمع شود، به منزلۀ یکی از آن ها است؛ پس ثلثین مابین آن ها للذکر ضِعف الانثی قسمت می شود (چنان که حکم کلالۀ پدری است).

ص: 84


1- همان، ح 7 و 9 و 11 و 12.

و اما هرگاه از طرف مادر، برادر [یا] خواهری باشد، و از طرف پدر، جد یا برادری باشد یا خواهری، در این جا چون پای جد و جدۀ مادری در میان نیست، سدس مال را به آن یک برادر یا یک خواهر می دهند، و تتمّه را به جد یا جدۀ پدری یا برادر و یا خواهر پدری.

و هرگاه برادر و خواهر مادری متعدد باشند، ثلث را می دهند که علی السّویه قسمت کنند. و تتمه را به اَقرباء پدر.

و اما هرگاه یک جدّۀ مادری به جای برادر مادری، یا خواهر مادری باشد، ثلث را به جدّه می دهند.

بلی: در صورتی که از طرف مادر(1)

جد یا جده باشد، و از طرف پدر یک خواهر باشد، بنابر مشهورِ اقوی باز جد یا جده ثلث می برد. و لکن «یک خواهر» فریضۀ خود را می برد که نصف است(2). باقی می ماند فاضل بر ثلث و نصف که یک سدس است. و علاّمه در تحریر اشکال کرده که [این سدس] رد بر کی می شود؟ و اظهر این است که ردّ بر خواهر می شود، چون کلالۀ اَبی است و در اخبار بسیار وارد شده «فَهُمُ الَّذِینَ یُزَادُونَ وَ یُنْقَصُون»(3) و مشار الیه(4) کلالۀ اَبی است و اختصاص ندارد به این که با کلالۀ امّ جمع شوند. چنان که مقتضای عموم است.

54- سؤال:

54- سؤال: زید باغی را به زوجۀ خود به صیغۀ صلح منتقل می کند. و زوجه همان باغ را به پسر خود عمرو نام که از زید دارد می بخشد. و عمرو نصف آن باغ را مهر

ص: 85


1- عبارت نسخه: در صورتی که ثلث را از طرف مادر..
2- حکمی که درباره «یک برادر» فرق می کند و یک برادر همۀ دو ثلث را می برد.
3- وسائل، ابواب میراث الاخوۀ و الأجداد، ب 3 ح 2.
4- یعنی مراد از «هم» کلالۀ اَبی است.

زوجۀ خود می کند. و از عمرو طفلی به هم رسید. بعد از آن عمرو فوت شد. و بعد عمرو زوجۀ او هم فوت شد. و بعد از زوجه، آن طفل هم فوت شد. و الحال جد و جدّۀ پدری و جد و جدّۀ مادری او در حیات می باشند. آیا این نصف باغ که مهر مادر اوست، به کدامیک از این چهار نفر می رسد؟ و آن نصف دیگر که مهر نبوده مال کیست؟

جواب:

جواب: اولاً: آن نصفی که مال عمرو است و داخل مهر نیست، بعد از فوت عمرو ثُمن قیمت اشجار آن را به زوجۀ او می دهند. و زوجه از زمین باغ حقی ندارد هر چند ذات ولد باشد. و یک ثلث آن را به زید که پدر عمرو است می دهند. و سدس دیگر را به مادر او، و تتمه مال آن طفل است اگر آن طفل پسر باشد.

و اگر دختر باشد نصف آن را به دختر می دهند و سدس را به پدر و سدس را به مادر و تتمه را قسمت می کنند میان همگی بالنّسبه؛ مثلاً آن «نصف باغ» را شش حصه می کنند، سه حصه مال دختر است، و یک حصه مال زید است که پدر است، و یک حصه مال مادر، و یک حصۀ مال که باقی می ماند پنج حصه می کنند؛ سه حصۀ آن را به دختر می دهند(1)،

و یک حصۀ آن را به پدر، و یک حصۀ آن را به مادر.

و این در وقتی است که اخوه حاجب امّ نباشد از زاید بر سدس. و هرگاه از برای [عمرو](2)

که متوفاۀ است اخوه باشد، تمام باقی مال، (یعنی تمام آن یک حصه) را به پدر می دهند. و مادر زیاده بر سدس چیزی ندارد.

و مراد از «اخوه» دو برادر پدر مادری است یا پدری تنها، یا بیشتر از دو تا. و همچنین است حکم هرگاه چهار خواهر چنینی باشند، یا یک برادر و دو خواهر چنینی باشند.

و ثانیاً: آن نصفی که مهر زوجه بوده، بعد از فوت زوجه سدس آن، مال پدر اوست. و

ص: 86


1- عبارت نسخه: سه حصۀ آن را با زید ختر می دهند.
2- در نسخه: عم.

سدس آن مال مادر. و آن طفل هرگاه پسر است، تمام باقی مال اوست. و هرگاه دختر است، بر نهج سابق نصف را به آن دختر و به هر یک از پدر و مادر سدس را می دهند. و آن چه باقی می ماند بالنسبه میان همه قسمت می کنند هرگاه اخوه حاجب نباشد. و الاّ به مادر زیاده از سدس نمی دهند. به همان نحو که پیش گفتیم.

و ثالثاً: بعد از فوت آن طفل آن چه از پدر به او رسیده بود از آن نصف مال پدر، و آن چه از مادر به او رسیده بود از باب نصفی [که مهر او] بود، آن را تقسیم می کنند میان چهار نفر؛ یک ثلث را می دهند به جد و جدۀ مادری و آن ها علی السّویه قسمت می کنند. و دو ثلث دیگر را می دهند به جد و جدۀ پدری و آن ها به تفاوت قسمت می کنند؛ دو حصه را جد می برد و یک حصه را جدّه.

55- سؤال:

55- سؤال: طفل صغیری که پدر و مادر او هر دو یهودی بودند. و پدر او به تنهائی اسلام اختیار کرده. و یک نفر یهودی از خویشان او مرده است. و وارث یهودی اقرب از آن طفل دارد. الحال والد طفل که جدید الاسلام است، ولایۀً از جانب طفل خود ادعای میراثِ آن یهودی متوفّی را می کند. نظر به آن که طفل تابع اشرف ابوین است، آیا چنین است که آن طفل در جمیع احکام در حکم مسلم است یا نه؟-؟ و اگر این حکم کلّی است پس چون است که در مرتد، تخلف می کند؟

جواب:

جواب: بلی خلاف نیست در این که هرگاه طفل احد ابوین او مسلم باشد، حکم به اسلام او می شود، خواه در حین انعقاد نطفۀ او اسلام داشته باشد یا بعد انعقاد نطفه و قبل از بلوغ طفل مسلمان شود.

و همچنین خلافی نیست در این که هرگاه ابوین او هر دو کافر باشند، در حکم کافر است. و نقل اجماع بر این ها در کلام فقها مکرر شده و احادیث بسیار هم دلالت بر آن دارد.

ص: 87

و همچنین ظاهراً خلافی نیست در این که آن طفلی که حکم به اسلام او می شود، بعد از بلوغ او را اجبار می کنند بر اسلام و اگر قبول نکند در حکم مرتد است در قتل و میراث او. بعضی از اخبار معتبره هم دلالت بر آن دارد(1). و این کلیّه که مذکور شد، درمیراث هم ثابت است بدون خلافی.

پس در صورت سؤال، این طفل در حکم مسلم است. و با وجود وارث مسلم هر چند دور باشد، وارث کافر میراث نمی برد هر چند بسیار از او نزدیکتر باشد.

و بدان که: جمعی از فقها استثنا کرده اند از این کلیّه، مسئلۀ خاصه را و آن این است که نصرانی بمیرد و اولاد صغار داشته باشد و یک پسر برادر مسلمانی و یک پسر خواهر مسلمانی داشته باشد. دو حصه مال او را به پسر برادر او می دهند و یک حصه را به پسر خواهر او. این دو نفر نفقه می دهند به آن اولاد صغار بالنسبۀ (یعنی پسر برادر دو حصۀ نفقه را می دهد و پسر خواهر یک حصه را). پس اگر پیش از بلوغ مسلمان شوند، مال را به امام می سپرند تا بالغ شوند، پس هرگاه بر اسلام باقی ماندند (یا آن که مسلمان شدند هرگاه پیشتر مسلمان نشده بودند) مال را امام به آن اطفال ردّ می کند. و الاّ باز به همان دو وارث مسلمان می دهند. و این مضمون روایت مالک بن اَعین است(2)

ک جمعی این روایت را صحیح شمرده اند و خالی از قوت هم نیست. چون راوی از او حسن بن محبوب است(3).

و این فتوی را شهید ثانی نسبت به اکثر اصحاب (خصوصاً متقدمین) داده است(4).

و همچنین شهید اول. و لکن جمعی از متأخرین توقف در آن کرده اند، چون مخالف است

ص: 88


1- وسائل، ابواب حدّ المرتد، ب 3 ح 7 و ب 2 ح 1 و 2.
2- وسائل، ابواب موانع الارث، ب 2 ح 1.
3- صاحب جواهر این حدیث را به شدت تضعیف کرده است (جواهر، ج 39 ص 30).
4- مسالک، ج 2 ص 252 ط دارالهدی.

با قواعد کلیّۀ ایشان؛ مثل تبعیت ولد ابوین را در اسلام و کفر. و این که بعد از تقسیم ورثۀ کافر میراث را، هرگاه وارث دیگر مسلمان شود، چیزی نمی برد.

و عمل به مضمون آن دور نیست. و بعضی آن را حمل بر استحباب کرده اند. و بعضی توجیهات دیگر کرده اند. و به هر حال؛ بنابر عمل به آن، از مورد نصّ تعدّی نمی توان کرد؛ مثل آن که به جای برادر زاده و خواهر زاده، وارث مسلمان دیگر باشد.

و اما سؤال از تخلّف حکم در مرتد: اگر مراد این است که چون مرتد هم کافر است پس ولد صغیر او هم تابع او خواهد بود و فرزند کافر از کافر میراث می برد. و حال آن که فقها گفته اند که میراث مرتدّ مختص وارث مسلم اوست و به کافر نمی دهند. پس آن کلیّه بر هم می خورد که از تبعیت حاصل می شد.

می گوئیم که: ظاهر فقها اتفاق است بر این که میراث مرتد را به وارث مسلم او می دهند. و هرگاه وارث مسلمی نداشته باشد، امام وارث او است خصوصاً در مرتد فطری. بلی در مرتد ملّی مخالفتی از صدوق(ره) ظاهر می شود، و چون روایت ابراهیم بن عبدالحمید را که دلالت بر آن دارد، نقل کرده و ظاهر این است که عمل به آن کرده باشد(1).

و محقق در شرایع گفته است که آن روایت شاذّ است و مع هذا معارض است به بعض روا[یا]ت معتبره که بالمفهوم دلالت دارد بر این که میراث مرتد به کافر نمی رسد. و مضمون آن این است: «فِی رَجُلٍ یَمُوتُ مُرْتَدّاً. فقال: ماله لولده المسلمین». و حمل این بر غالب چون غالب این است که اولاد مرتد مسلمان اند، مشکل است. و به هر حال، هجر و اعراض اصحاب از این روایت با وجود عدم صحت آن نیز، و احتمال حمل بر تقیّه، به غایت موجب وهن آن است.

و دلالت می کند بر مذهب مشهور، استصحاب حالۀ سابقه، چون مرتد در وقت اسلام،

ص: 89


1- وسائل، ابواب موانع الارث، ب 6 ح 1.

حکم او این بود که کافر از او میراث نبرد، و آن مستصحب است. و مؤیّد مطلب است این که در بسیاری از احکام مرتد را نازل منزلۀ مسلم کرده اند مثل قضای عبادات.

و با وجود این که می گوئیم: اگر مراد سائل این است که اطفال صغار او مطلقا میراث نمی برند از جهت تبعیّت؛ این سخن علی الاطلاق خوب نیست. بل که تفصیل می دهیم و می گوئیم که آن اطفال اگر نطفۀ آن ها در حال اسلام مرتد، منعقد شده (یا قبل از بلوغ آن ها مسلم شده بود هر چند انعقاد نطفه در حال کفر بوده) آن طفل محکوم به اسلام است. و ارتداد پدر او منشأ کفر آن طفل نمی شود. و اما هرگاه در حال ارتداد، نطفه منعقد شده، ما او را هم داخل وراث کفار محسوب می داریم. پس اشکالی باقی نمی ماند.

56- سؤال:

56- سؤال: زینب مهدوم علیها شود با سه اولاد او. و تقدم و تأخر موت هیچیک معلوم نباشد. و زینب مالی دارد، و آن اولاد مالک مالی نبوده اند. الحال وارث زینب زوج اوست و دو برادر. میراث زینب چگونه قسمت می شود؟

جواب:

جواب: هرگاه آن اولاد از همین زوج اند، تمام میراث مال زوج است؛ ربع آن از باب میراث زوجۀ آن زینب (چون محکوم است شرعاً به ذات ولد بودن. هر چند معلوم نباشد که در حین موت زینب ولدها حیات داشته اند، چون شرعاً آن اولاد میراث می برند). و تتمّه از باب میراث زینب که الحال به پدر ایشان می رسد.

و هرگاه اولاد از غیر این زوج باشد؛ ربع را به زوج می دهند و تتمه مال اولاد است و از آن ها منتقل می شود به خالوهای آن ها که برادران زینب اند مابین خود قسمت می کنند کما فرض الله.

57- سؤال:

57- سؤال: زید متوفی از سر زوجۀ خود زینب و یک پسر و سه دختر. بعد از فوت آن، یک پسر و دختر فوت شد. و بعد ذلک همان زینب شوهر کرد به عمرو برادر زید. و از او یک پسر و یک دختر متولد شد. و بعد عمرو فوت شد. و مدتی زینب با این پسر و

ص: 90

دختر «جمع المال» بودند و بعضی اشیاء خریده اند. و بعد زینب فوت شد. و بعد از آن پسر عمرو فوت شد. الحال دختر عمرو و دو دختر زید اموال زینب را چگونه قسمت کنند؟ و احکام میراث های سابق، چه چیز است؟

جواب:

جواب: اما میراث زید چهل قسمت می شود؛ ثُمن آن که پنج است (بر تفصیلی که [در] منقول و غیر منقول هست) مال زینب است. و سی و پنج را پنج قسمت می کنند که هر سهمی هفت می شود. و چون میراث یک پسر و یک دختر به مادر آن ها می رسد، پس سه سهم از آن باز به زینب می رسد. و دو سهم به آن دو دختر. پس مجموع حصۀ زینب بیست و شش سهم می شود از چهل سهم. و حصۀ آن دو دختر چهارده سهم می شود از چهل سهم.

و اما میراث عمرو: پس باز ثُمن آن (چنان که گفتیم) مال زینب است. و تتمه را سه سهم باید کرد؛ دو تا از پسر است و یکی از دختر.

و اما میراث زینب بعد از فوت زینب: پس آن حکایت «جمع المالی» را باید طی کرد. و بعد از آن تقسیم میراث زینب را:

جمع المالی که علما آن را «شرکۀ الابدان» می گویند، لزوم شرعی ندارد(1)؛ هر کس آن چه خود دارد و پیدا می کند(2)

مال اوست. و هرگاه امر مشتبه باشد، به غیر مصالحه چاره ندارد. و بعد از صلح و معلوم شدن حصۀ هر یک، پس اول باید میراث زینب را قسمت کرد میان اولاد او (که دو دختر اولاد [شوهر] سابق است و یک پسر و یک دختر شوهر لاحق) مال او را بالتمام (خواه از میراث شوهر سابق، یا لاحق، یا آن چه از مال خود

ص: 91


1- در این جا توضیحی دربارۀ «شرکۀ الابدان» آورده بودم، چون از حد یک پی نویس فراتر رفت، به صورت مقاله ای در سایت بینش نو قرار گرفت.
2- یعنی کسب می کند.

به هم رسانده) پنج حصه می کنند؛ دو تا حصۀ پسر است. و سه تا حصۀ دخترها.

و اما میراث پسر عمرو از زینب که بعد [از] زینب مرده است: پس آن قسمت می شود میان سه خواهر او؛ ثلث او را می دهند به دو خواهر مادری که از شوهر سابق است که میان خود علی السویّه قسمت می کنند. و تتمه مال خواهر پدر مادری اوست.

58- سؤال:

58- سؤال: هرگاه کسی فوت شد، و یک برادر پدری داشته باشد و یک برادر پدر مادری و یک خواهر پدری و مادری. و وصیت کند که «مال مرا علی السّویّه اَثلاثاً میان این سه نفر قسمت کنید». چه باید کرد؟

جواب:

جواب: هرگاه معلوم باشد که مراد او «محض وصیت» است؛ (مثل این که غافل است از حال میراث و استحقاق وارث حق خود را از جانب خدا(1)، یا جاهل است به حکم میراث و شنیده است که وصیت کردن از برای اَقربا خوب است، و به آن نیت تمام مال را وصیت می کند به این نهج مذکور. یا امثال این ها). پس در این صورت با وجود عدم اجازۀ وارث ها زاید بر ثلث را، وصیت در ثلث معتبر است. و ثلث اصل مال را در میان آن ها علی السّویه قسمت می کنند. و باقی را کما فرض الله قسمت می کنند مابین برادر و خواهر پدر و مادری.

و هرگاه معلوم باشد که مراد او این است که آن ها میراث خود را برده باشند و به آن برادر پدری هم چیزی از باب وصیت داده شود. و همچنین خواهر هم علاوه از حق خود برده باشد، در این جا وصیت زاید، در ثلث اصل مال است. و مقدار ثلث اعتبار می شود و آن چه زیاده بر ثلث است هرگاه وارث اجازه نکند، باز بر می گردد به میراث و مابین وارثین کما فرض الله قسمت می شود. و ثلث را مابین آن برادر پدری و قدر علاوۀ میراث

ص: 92


1- در نسخه: خود.

خواهر، بالنسبه قسمت می کنند(1).

و هرگاه حال مجهول باشد (یعنی معلوم نباشد که موصی همۀ [مال] را به قصد وصیت کرده، یا آن که در بعض [مال] منظور قرار داد[ه و] حق میراث(2) به حال خود هم باشد، و قرینه بر هیچ طرف نباشد)، ظاهر لفظ «اعطوه کذا» وصیت است. زیرا که میراث مال ایشان هست، دیگر احتیاج به اعطا ندارد. و عمل به مجموع معنیین، مَجاز است و خلاف اصل.

و تحقیق این مسئله موقوف است به تمهید مقدمات چند:

مقدمۀ اول: این است که وصیت صحیح است از برای وارث به اتفاق علمای شیعه، و دلالت قرآن(3)

و اخبار(4).

و لکن در زاید بر ثلث موقوف است به اجازۀ وارث(5).

و هرگاه وصیت کند از برای هر وارثی به قدر حصۀ آن، وصیت لغو و بی فائده است؛ مثل این که پسری و دختری دارد و وصیت کند که ثلث مال را به دختر بدهید و دو ثلث را به پسر (بدون ترتیب در ذکر). به جهت این که این معنی ثابت خواهد بود خواه وصیت بکند یا نکند.

ص: 93


1- بر فرض: اگر کل مال 90 تومان باشد، 30 تومان از آن به عنوان «ثلث» کنار گذاشته می شود. سپس 60 تومان باقی میان برادر و خواهر پدر مادری تقسیم می شود؛ 40 تومان سهم برادر و 20 تومان سهم خواهر می شود. اگر مطابق وصیت تقسیم می کردند به هر کدام 30 تومان می رسید. اما در این تقسیم، سهم خواهر 10 تومان کمتر از وصیت شده و سهم برادر پدری 30 تومان کم شده است. مجموع کم شده ها می شود 40 تومان. اینک در مقابل آن 40 تومان تنها 30 تومان وجود دارد که به نسبت تقسیم می شود: سهم خواهر از ثلث 5/7=10×40÷30 سهم برادر پدری از ثلث 5/22=30×40÷30
2- عبارت نسخه: یا آن که در بعضی منظور قرار دادنی حق میراث..
3- آیه های 11، 12 سورۀ نساء- و آیه های 180 و 240 سورۀ بقره- و آیه 106 سورۀ مائده.
4- وسائل، همۀ ابواب صدگانۀ «کتاب الوصایا».
5- وسائل، کتاب الوصایا، احادیث باب 11.

و از بعض شافعیه نقل شده است که هرگاه وارث منحصر باشد در یک نفر و مجموع مال را وصیت کند که به او بدهند، در حکم وصیت خواهد بود. و ثمره که ذکر کرده اند در وقتی است که دَینی ظاهر شود از برای متوفی، که فرق حاصل می شود در تعلق ادای دین و عدم آن در صورتی که اخذ مال به قصد ترکه و میراث بشود، یا به قصد وصیت.

و بنابر تقدیم دین بر وصیت، این فرق نیز ضعیف است. با وجود این که این اختصاص ندارد به صورت «وصیت به جمیع مال [با] اتحاد وارث». بل که [در] صورت تعدد هم، چنین است. بل هرگاه وصیت کند به دو عین موجود از برای دو وارث خود (مثلاً) در صورت انحصار مال در آن ها، و انحصار وارث [در آن دو نفر] و مطابق بودن قیمت آن ها با حصّۀ آن ها (مثل این که کنیزی و غلامی دارد و پسری و دختری، و کنیز صد دینار(1)

می ارزد(2)

و غلام دویست دینار، و کنیز را وصیت کند برای دختر و غلام را برای پسر. در این خلاف است. و اظهر این است که وصیت صحیح است و لکن در زاید بر ثلث موقوف است به اجازۀ وارث. زیرا که چنانچه حق وارث متعلق به مقدار هست، به تشخّصات(3)

و تعیّنات نیز هست. پس ثلث کنیز حق دختر است و [دو] ثلث غلام حق پسر. و در باقی هر دو شریک اند کما فرض الله.

و قول دیگر این است که محتاجِ اجازه نیست و صحیح است. به جهت آن که حق وارث متعلق است به قیمت ترکه نه اعیان آن ها. و این خلاف ظاهر آیات و اخبار است.

مقدمۀ ثانیه: هرگاه از برای یکی از دو وارث وصیت کند به مقدار نصیب او از میراث، یا کمتر از آن؛ ظاهر این است که این از باب «وصیّت تبرّعی» باشد که زاید بر

ص: 94


1- مراد از این دینار، اصطلاح فقهی است نه دینار در پول رایج ایران در زمان میرزا(ره).
2- در نسخه: می آورد.
3- در نسخه: معینات.

میراث ببرد. و ظاهر این است که مقصود این نباشد که این از باب حق او باشد از میراث. به جهت آن که هرگاه مقصود او آن باشد، لغو می باشد. از برای آن که آن را خواهد برد خواه وصیت کند و خواه نکند. پس هرگاه از ثلث بیشتر نیست تمام ممضی است. و اگر بیشتر باشد موقوف است به اجازۀ وارث. و بعد عمل به مقتضای وصیت، باز با سایر ورثه شریک است در میراث و از نصیب او چیزی کم نمی شود.

و اما هرگاه وصیت کند به زاید بر مقدار میراث او؛ پس اگر معلوم باشد که مقصود او این است که میراث او داخل این باشد و بعد از این ممنوع باشد از میراث، پس در این صورت معلوم می شود که آن وصیت(1)

متعلق است به همان قدر زاید از حصۀ میراث، و در «مساویِ حق او از میراث» وصیتی نکرده. پس اگر آن قدر زاید(2)،

از ثلث بیشتر نیست، ممضی است. و اگر زاید است از ثلث، در قدر زاید بر ثلث موقوف است به اجازۀ سایر ورثه.

و اگر معلوم نباشد که مقصود او منع از میراث و مشارکت با سایر وراث است در باقی؛ (خواه معلوم باشد که مراد او مشارکت با سایر وراث در باقی مال هست، یا آن که مجهول باشد حال)، پس در این جا حمل می شود تمام کلام او بر «وصیّت تبرّعی». زیرا که [از] ظاهر لفظ متبادر می شود وصیت تبرعی هرگاه قرینه نباشد که مراد[ش] اخذ میراث هم هست. زیرا که امری است که به حکم خدا ثابت است، ضرور به گفتن نیست. و حمل کلام بر «تأسیس» اَولی است از «تأکید». و با وجود ثبوت حق به میراث، دیگر ارادۀ میراث، مانند لغو می نماید.

بلی: گاه هست که به جهت اختصار کلام، وصیت و میراث را به یک عبارت اَدا می

ص: 95


1- در نسخه: وصیت آن.
2- و در نسخه: پس اگر از قدر زاید..

کنند؛ مثل جائی که مقصود «تسویه مابین زائد و ناقص» باشد، مثل دختر و پسر. پس در این صورت مجموع آن چه را که گفته است، در حکم وصیت می گیریم. و هرگاه مجموع (یعنی مقدار حصه و زاید هر دو) زاید بر اصل ثلث ترکه نیست، در همه ممضی است. و هرگاه زاید است، در مقدار زاید موقوف است به امضای ورثه.

و حاصل مقصود این است که: در هر دو صورت که ممکن است حمل بر وصیت تبرّعی و قرینه بر خلاف آن نباشد، اصل این است که «موصیا له» ممنوع از میراث نباشد. و در مجموع عمل به مقتضای وصیّت می شود.

و هر جا که قرینه باشد که مراد او منع از میراث است، و مقصود او این است که حق ارث او و حق عطیه و وصیت موصی، همه این باشد که گفته است، [در این صورت] در مقدار حق، وصیت نیست و در زائد بر مقدار حق، وصیت است. و به مقتضای آن عمل می شود.

و بالجمله: وصیت تصرّفی است از تصرفات مکلّف. و حق تعالی آن را ممضی داشته. و معنی آن در وصیت به مال(1)

«تملیک مال خود او است به غیر بعد از موت». و ظاهر لفظ «أَعْطُوا فُلَاناً کَذَا بَعْدَ مَوْتِی» ظاهر در وصیت تبرعی است. زیرا که دادن میراث، ثابت است و احتیاج به عطای او نیست.

و این سخن در «وصیت محیط به ترکه»(2)

هم جاری است هر چند در لفظ واحد اَدا شود. و آن چه پیش گفتیم که لغو می شود، مراد در «افادۀ استحقاق حق» است، و الاّ خالی از فایده نیست. و نظیر این است «نذر به واجب»؛ مثل نذر صلوۀ یومیّه و صوم رمضان. که اقوی صحت آن است، با وجودی که در اصل وجوب اَدا، مؤثر اثری نیست. بلی ثمرات

ص: 96


1- در نسخه: مال قلیل.
2- یعنی صورتی که وصیت شامل سهم الارث موصیا له، هم باشد.

دیگر دارد مثل لزوم کفاره به سبب حنث و حصول دو عقاب، و امثال آن.

مقدمۀ ثالثه: باید دانست که در وصیت، قصد و نیت ضرور است. و الفاظی که از برای افادۀ آن مذکور می شود باید دلالت بر مراد داشته باشد به دلالت مقصوده. و مجرد این که دلالت کند به رضای او بر بودن مال از برای کسی (بدون انشاء نقل به او و اعطاء) در آن کافی نیست.

و از فروع این است؛ این مسئلۀ مشهوره که: هرگاه یکی از وراثِ خود را از میراث بریئ کند و بگوید «لَا تُعْطُوا فُلَاناً شَیْئاً مِنْ مَالِی»، مشهور و اقوی این است که باطل است. و بعضی گفته اند این از باب وصیتِ حصّۀ او است از برای سایر ورثه، پس بعد از وضع حصّۀ او از برای سایر ورثه (هرگاه زاید بر ثلث نباشد) تتمّه را مابین کل ورثه(1)

کما فرض الله قسمت می کنند.

و ظاهر این است که این سخن بی وجه است. زیرا که «لَا تُعْطُوا فُلَاناً شَیْئاً» به هیچیک از دلالات مقصوده، دلالت ندارد بر این که حصّۀ او را به دیگران بدهید. بل که می توان گفت که «لازم تبعی مدلول» هم نیست که آن را «دلیل اشاره» می گویند. زیرا که گاه است که جمیع اموال را در حال حیات خواهد به مصارف خیر برساند و این را از برای احتیاط می گوید که اگر مرگ غفلتاً در رسد، او محروم باشد. گو شرعاً لازم آن این باشد که به وارث می دهند. اما این را «دادن به عنوان وصیت» نمی گویند. و تمیّز مصداق وصیت از مصداق میراث، از جملۀ لوازم است. پس تا معلوم نشود که وصیت است، حکم آن بر آن جاری نمی شود. و فروع آن در «اَیمان» و «وقوف» و «نذر» بسیار است؛

پس هرگاه کسی نذر کند که وصیتی از برای اَقربای خود بکند، آیا به «وصیت کردن

ص: 97


1- از جمله همان فردی که (باصطلاح) او را محروم کرده است؛ او نیز سهم خود را خواهد برد.

به محرومیت(1)

یکی از وراث» نذر او به عمل می آید یا نه؟-؟

و همچنین(2)

مثالی دیگر که پیش گفتیم که وصیت کند که [چیزی از مال او به وارث او ندهند] و وارث متحد باشد. یا متعدد [باشد] و بر وفق «نفس الامر» به لفظ واحد اَدا کند(3).

[اما اگر وصیت کند که] تمام مال او را به وارث او بدهند، و وارث متحد باشد. یا متعدد باشد و بر وفق «نفس الامر» به لفظ واحد ادا کند] مثل این که سه پسر دارد لا غیر و بگوید «قسّموا مالی بینهم من بعدی اَثلاثاً علی السّواء». ظاهر این است که در [این] دو صورت آخری، وصیت باشد. و هرگاه معلوم نباشد قصد او، لفظ را حمل بر او می کنیم. چون مدلول مطابقی است هر چند ثمره از حیثیت احکام وصیت مترتب نشود [و] احتیاج [به] اجازه در زاید بر ثلث (و امثال آن) ندارد. زیرا که ثمرات دیگر که بر ماهیت وصیت مترتب می شود، موجود است خصوصاً در صورتی که موصی جاهل به مسئلۀ میراث باشد، یا غافل باشد و شنیده باشد که وصیت از برای اَقربا و خویشان ثواب دارد، و از باب اتفاق به قصد وصیت مجموع اموال را کما فرض الله به لفظ واحد قرار دهد از برای آن ها.

یا بگوید: آن سه باغی که دارم هر یک را به دست آن پسری بدهید که در دست اوست. هرگاه باغ ها در قیمت مساوی باشند و وارث هم منحصر باشد در آن ها. (بنابر قول به اعتبار قیمت نه تعیّنات، چنان که خلاف مختار است(4)).

ص: 98


1- عبارت نسخه: آیا بوصیت کردن بمحروم کسیت یکی از وراث..
2- عطف است به مثال «مصارف خیر».
3- یعنی وارث را مطلقا (خواه متحد باشد و خواه متعدد) محروم کند. در این صورت به نفع هیچکدام از ورثه وصیت نکرده است. پس آن «قول غیر مشهور» نقض می شود.
4- در سطرهای پیش گذشت.

پس بنابر این باید دانست که هرگاه کسی مثلاً وصیت کند که «دخترم را مساوی پسرم بدهید». این وصیت به چه چیز است؟ علامه در قواعد گفته است که محتمل است یک وصیت باشد و به سدس مال باشد. و محتمل است که دو وصیت باشد، پس وصیت به ربع کرده خواهد بود(1).

و مراد او از احتمال اول این است که وصیت کرده است که از آن چه به پسرم می رسد به مقدار یک سدسِ اصل ترکه، به دخترم بدهید تا مساوی شوند. و مراد او از احتمال دویّم این است که برای وصیت مذکوره لازم می آید وصیت دیگر و آن وصیت به ربع مجموع ترکه است از برای دختر. به جهت آن که آنچه به دختر می رسد از باب میراث، واجب است که نصف آنچه باشد که به پسر می رسد از باب میراث. و مفروض این است که در صورت دادن سدس اصل مال از حصّۀ پسر به دختر، پسر مالک نصف مجموع ترکه می شود از باب میراث. و شکی نیست که آنچه به دختر می رسد از باب میراث باید نصف آنچه باشد که به پسر رسیده است از باب میراث. و نصفِ نصف، ربع است. پس ربع ترکه که به دختر رسیده از باب میراث است و ربع دیگر باید از باب وصیت باشد. که سدس ترکه به مقتضای وصیت اول که مدلول مطابقی بود رسیده بوده، و نصف سدس به وصیت ثانیه که از دلالت التزامیه حاصل شده بود.

و این ماحصل کلام محقق ثانی است در بیان مراد علامه از اتّحاد وصیت و تعدد آن(2).

پس می گوئیم که: هرگاه مالک شش تومان باشد، و یک پسر و یک دختر دارد که اگر میراث قسمت شود چهار تومان به پسر می رسد و دو تومان به دختر. وصیت می کند که دختر مرا مساوی پسرم بدهید؛ یعنی یک تومان که سدس مجموع است از حصّۀ پسرم

ص: 99


1- قواعد، کتاب الوصایا، المطلب الثالث (متن ایضاح الفوائد، ج 2 ص 544 ط کوشانپور).
2- جامع المقاصد، ص 605، عبارت «لو اوصی بمساوات البنت».

به دخترم بدهید که هر کدام سه تومان داشته باشند. پس آنچه وصیت شده است برای دختر، سدس اصل مال است.

و بعد از آن می گوئیم که: چون آنچه پسر دارد الحال (که سه تومان است) از باب میراث است، و نصف مجموع ترکه است. و باید دختر نصف پسر داشته باشد از باب میراث، و آن ربع است که یک تومان و نیم باشد. پس این یک تومان و نیم که از باب میراث شد، یک تومان [و] نیم دیگر از باب وصیت خواهد بود. پس نظر به این؛ زید [دو وصیت کرده است]؛ وصیت ربع ترکه از برای دختر کرده است که سدسی از باب وصیت اول است. و نصف سدسی از باب ثانی.

و آنچه به نظر حقیر می رسد این است که: این وصیت متّحده است به ربع. و لکن این ربع مرکب است از سدس و نصف سدس. که سدس از مقداری وضع می شود که قابلیت حصّۀ پسر را دارد. و نصف سدس از مقداری که قابلیت حصۀ دختر را دارد. زیرا که فرق(1)

واضح است مابین حصۀ واقعیه و حصۀ فرضیه. پس هرگاه شش تومان دارد و پسری و دختری دارد و بگوید «دختر مرا مساوی کنید با پسرم در مالم». می گوئیم: یا مراد او از «مساوی کنید» این است که اصل قسمت را به عنوان «تنصیف» کنید از باب «ضَیّق فم الرکیّة» یعنی دهن چاه را تنگ بساز. نه این که «دهان چاهی که گشاده است آن را تنگ کن». یا مراد او این است که «از زیاد بردار و بر کم بیفزای تا مساوی شوند».

و احتمال اول باطل است. به جهت آن که بدعت است و تشریع است. بل در حال حیات و تنجیز عطیّه، صحیح است. اما در وصیت پس آن وجهی ندارد.

و اما احتمال دویّم: پس در آن هم دو احتمال است؛ یکی آن که از زیاد که حصۀ ثابتۀ پسر است و به او منتقل شده، بردارند و بر حصۀ کمتر که حصۀ ثابته دختر است و به او

ص: 100


1- در نسخه: فوق.

منتقل شده، بیفزایند. و دوم این که این مال موجود که شش تومان است (اگر فرض کنیم قسمت آن را مابین پسر و دختر، چهار تومان به پسر می رسد و دو تومان به دختر) یک تومان از چهار تومان را بردارند و بیفزایند به دو تومان. یعنی آن فرض را محقق نکنند و به این نهج معمول دارند تا مساوی شوند.

احتمال اول از این دو احتمال نیز باطل است، به جهت آن که وصیت متعلق است به مال میت فی الجمله، نه به مال ثابت وارث. و تعلق آن یا به اعتبار تسلّط حقیقی ثابت مالک است که نسبت به ثلث دارد. یا به اعتبار تسلط به عنوان تزلزل است که موقوف است به اجازۀ ورثه که نسبت به زاید بر ثلث است. پس این وصیت به تسویه، قبل از استقرار ملکیت وارث است. و چنان که بالفعل هنوز چهار تومان مال پسر نشده، دو تومان هم مال دختر نشده. پس چنان که از وصیت به تسویه، می فهمیم که به قدر سدس از حصّۀ فریضۀ پسر بردارند از برای دختر. همچنین می فهمیم که به قدر نصف سدس از حصۀ فریضۀ دختر را هم قرار دهید و مستقر کنید آن را برای دختر. و این بعینه وصیت به ربع مجموع ترکه است.

پس: وصیت به سدس، وصیت علی حده نیست و وصیت به نصف سدس [نیز] وصیت علی حده [نیست]. بل که هر دو به «جعل واحد» متحقق شده اند.

و ایضاً: در این مقام، اطلاق «دلالت مطابقیه» بر ما نحن فیه وجهی ندارد. زیرا که مدلول مطابقی تسویه بین الابن و البنت چگونه می شود که این باشد که «أَعْطَوْا سُدُساً الْبِنْتَ مِنْ أَصْلِ التَّرِکَة» یا «سدساً من جملۀ اربعۀ اسداس التی هی قابلۀ لاَن یکون حصۀ الابن» با سکوت از حال نصف سدس. و «اعطوها نصف سدس من اصل الترکۀ او من جملۀ السدسین الّلذین هما قابلان لان یکونا حصّتهما» معنی التزامی آن باشد.

والحاصل: معنی اتحاد وصیت این است که وصیت شده باشد به دادن سدس، و ساکت

ص: 101

باشد از حال نصف سدس نفیاً و اثباتاً. چنان که از کلمات سابقۀ علامه (که قبل از این گفته است، و ما بعد از این از او نقل خواهیم کرد) استفاده می شود.

و هرگاه چنین باشد، چگونه تسویه به عمل می آید و قصد موصی تسویه است. و مدلول مطابقی تسویه هم این است که طرفین مساوی باشند. و این چگونه جمع می شود با سکوت از حال نصف سدس. پس آن نیز از باب وصیت است از برای احد وراث به زاید بر حق او با قصد منع از ارث دیگر[ی]. چنان که پیش اشاره کردیم که در زاید ملاحظۀ ثلث می شود و در مقدار ثلث ممضی و در زاید موقوف به اجازه است. و زاید در این جا(1) سدس و نصف سدس است که عبارت از ربع [اصل مال] باشد و ممضی است چون اقل از ثلث ترکه است.

و بدان که: ثمرۀ نزاع در این که آیا وصیت واحده است یا متعدد؟-؟و به سدس است یا به ربع؟-؟ ظاهر می شود در صورتی که وصیت کند که کمال ثلث را (یعنی متمم آن را) به عمرو بدهید؛ مثل این که بگوید: میان پسر و دختر من تسویه کنید و باقی ماندۀ ثلث را (که اختیار آن با من است) بدهید به عمرو. که آیا سدس را به عمرو باید داد یا نصف سدس را؟-؟. بنابر اول، سدس است. و بنابر ثانی (یعنی وصیت به ربع) نصف سدس است.

و از جملۀ مسائلی که در(2)

قواعد در این باب ذکر کرده این است که وصیت کند از برای کسی به جزئی از حصۀ وارث؛ یعنی بالخصوص با وجود وارث دیگر. مثل این که دو پسر دارد و وصیت کند که نصف حصّۀ این پسرِ معین را بدهید به زید اجنبی. و گفته است که در آن چهار احتمال است: اول: وحدت وصیت. یعنی در این جا یک وصیت است که همان دادن نصف حصّۀ آن یک پسر است به زید. دوم: احتمال تعدد وصیت

ص: 102


1- مراد زاید بر حصۀ دختر است.
2- در نسخه: از.

است که یکی وصیت نصف حصۀ آن پسر معین است برای اجنبی. و دویّم وصیت مساوی نصف آن است از برای برادر دیگر بر وصیت اجنبی. و سیّم: احتمال تعدد است بر نهج مزبور لکن با تقدیم وصیت اجنبی بر وصیت دیگر. و چهارم: تعدد است بر نهج مزبور با عدم ترتیب و تقدیم احدهما بر آخَر(1).

و ما وجه هر یک از احتمالات را ذکر می کنیم و آن چه بر آن وارد می آید. و بعد از آن مختار را ذکر می کنیم:

اما احتمال اول: پس محقق ثانی در شرح آن گفته است که «لفظ موصی بیش از این دلالت ندارد که نصف حصّۀ آن پسر را به اجنبی بدهید. و متعرض امر دیگر نشده. پس باید تابع مقتضای لفظ شد»(2). و معلوم نمی شود که مراد شارح در حق برادر دیگر چه چیز است. اما از کلام فخرالمحققین بر می آید که مقتضای آن این است که از حصّۀ آن دیگری چیزی کم نمی شود. و از برای آن وصیتی نباشد. و وجه این را چنین بیان کرده است که: وصیت مانع میراث است در جائی که صحیح است. چنان که آیۀ قرآن دلالت دارد بر تأخر میراث از وصیت(3). پس «عدم وصیت» شرط است، یا جزء است. یعنی «وارث بودن، پسر بودن است (مثلاً) به شرط عدم وصیت». یا «وارث بودن، پسر بودن شخص است (مثلاً) و وصیت نبودن». و مفروض نه این است که وصیت در حق آن پسر دیگر مقدم است. پس شرط یا جزء متحقق است. پس وارث بودن آن پسر ثابت است. به جهت آن که کلام موصی بالمطابقه دلالت کرد بر این که نصف حصۀ این پسر را به اجنبی بدهید و متعرض نشد برای زیاده بر این. پس این یک وصیت است(4).

ص: 103


1- قواعد، متن ایضاح الفوائد، ج 2 ص 544 ط کوشانپور.
2- جامع المقاصد، همان مبحث.
3- آیه 11 سورۀ نساء.
4- ایضاح الفوائد، ج 2 ص 544 و 545. ط کوشانپور.

و گمان حقیر این است که این سخن تمام نیست. به جهت آن که اگر مراد موصی این است که نصف حصۀ ثابتۀ مستقرۀ این پسر را بعد از استقرار و استحقاق او، بدهید به زید اجنبی. این وصیت از اصل باطل است، چون مستلزم تصرف در حق غیر است. و بدون اذن و اجازه و امضای او، صورتی ندارد در هیچ جزئی از اجزای آن. و هرگاه مراد این است که نصف حصۀ این پسر که هنوز مستقرّ نشده (بل که حصۀ او می شود اگر وصیتی و دینی نباشد) آن را بدهید به زید. پس این وصیت اختصاصی به مال این پسر ندارد. زیرا که میراث بردن پسر دیگر مساوی آن را، ثابت نمی شود مگر با انتفاء وصیت.

و این که فخرالمحققین گفته است که «وصیتی نسبت به حصۀ او نشده است»، واضح نیست. به جهت آن که وصیت نسبت به حصۀ این پسر قبل از استقرار حصۀ او در آن، وصیت است در ربع اصل مال. و نسبت مال به هر دوی آن ها علی السّویه است. و تتمۀ مال میان آن ها مشترک است. با وجود آن که می گوئیم که تعلق وصیت به حصۀ آن پسر معین، هم ممنوع است. زیرا که آن حصۀ مفروضه متعلق به آن پسر بودن-[ش] هم موقوف است به عدم وصیت، و با تعلق وصیت به آن، هنوز آن حصه، حصۀ او نشده است تا وصیت متعلق به حصۀ او باشد. زیرا که تقدم وصیت بر میراث، و تأخر میراث از وصیت، هم در اصل میراث است و هم در مقدار آن است، و هم در تشخّصات آن است. پس هنوز هیچ مقداری در منسوب به آن پسر خاص، نشده است قبل از ملاحظۀ وصیت. تا بگوئیم که وصیت متعلق به حصۀ او شده.

و دیگر آن که: آن چه فخرالمحققین گفته است که «عدم وصیت شرط است یا جزء، و مفروض این است که وصیت در حق آن پسر، معدوم است پس میراث [او] ثابت است». بر او وارد می آید که: عدم وصیت «شرطِ بودن تمام مقدار حقی است که حق تعالی قرار داده است نسبت به تمام مال» نه «شرط نفس مقدار است». و مقداری که حق تعالی قرار داده از باب فریضه است مثل ثلث، و ربع، و ثمن. و یا از باب تسویه است از تشریک

ص: 104

همچنان که مابین برادران فقط، یا خواهران فقط، که در مرتبه متحد باشند. یا اشتراک پسر و دختر (للذّکر مثل حظ الانثیین). و همه جا در آیات قرآنی که فرموده است «مِنْ بَعْدِ وَصِیَّةٍ یُوصی بِها أَوْ دَیْنٍ»(1) مراد این است که آن چه مقرّر شده از حق وارث از باب فرایض یا تشریک که متعلق است به جمیع مال، در وقتی است که وصیت و دین نباشد. و هرگاه یکی از آن ها باشد (هر چند فریضه و تشریک باز بر حال خود بمانند لکن) نسبت به جمیع مال، باقی نیستند. بل که بعد وضع دین و وصیت.

پس اسم مقدار مقرر، تعیین نمی یابد. بل که تفاوت در قدر آن به هم می رسد. و این [مانند] حاجب شدن اولاد نیست از برای زوجین که نصف را ربع می کند، یا ربع را ثُمن. یا [مانند] حاجب شدن اخوه مادر را، که ثلث را سدس می کند. و هکذا.. بل که در صورت وصیت باز فریضه و مقدار، به حال خوداند. بل که قدر آن ها کم می شود.

پس بنابر این؛ آیۀ شریفۀ «یُوصیکُمُ اللَّهُ فی أَوْلادِکُمْ لِلذَّکَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَیَیْنِ» تا آن جا که فرموده است «مِنْ بَعْدِ وَصِیَّةٍ یُوصی بِها أَوْ دَیْن»(2) مراد این است که هرگاه وارث پسران و دختران باشند، پسران دو برابر دختران می برند، و پسران با یکدیگر مساوی اند و دختران هم با یکدیگر مساوی اند. پس این تسویه که ثابت است میان پسران [و دختران] در اصل مال. و این که اصل مال بتمامه تسویه می شود میان آن ها، بعد ملاحظۀ وصیت است. یعنی هر وقت پای وصیت در میان آمد، دیگر آن ها تمام مال را تسویه نمی کنند میان خود. بل که بعض مال را تسویه می کنند که آن باقی مانده بعد وصیت است.

و معنی تسویه هم این است که مال دو نصف می شود میان آن ها بر سبیل اشاعه و تضایف، و ارتباط هر یک نصفین به دیگری. و الحاصل: مقصود «تسویه است من حیث انّه

ص: 105


1- آیه های 11 و 12 سورۀ نساء و 180 و 240 سورۀ بقره.
2- سوره نساء آیه 11.

تسویه» نه این که مقصود این باشد که «در متن واقع و لوح محفوظ قرارداد چنین است که مال دو نصف باشد میان دو پسر بعد مردن مورث و لکن به شرطی که وصیتی نشود که هرگاه وصیتی بشود از نصف کم شود. پس هر نصفی که وصیت برخورد از آن کم می شود و آن نصف دیگر به حال خود باقی است، گو بقای آن من حیث الذات باشد نه من حیث انّه نصف». پس در همه حال باید در میراث مثل هم باشند.

پس در ما نحن فیه می گوئیم که: آن پسر که در مادۀ او بخصوصه وصیت نشده، مستحق ذات نصف اصل مال نبود که هرگاه وصف اضافۀ نصف برود شخص نصف بر جا باشد. بل که استحقاق او به قدر مساوی نصیب آن دیگری بود، و آن وصف باید الحال هم بر جا باشد.

پس عدم وصیت، تسویۀ او را با برادر دیگر در اصل مال و تمام مال باید برساند، نه بقای ذات نصف من حیث الذات گو وصف نصفیّت رفته باشد. پس عدم وصیت، تسویه در تمام مال را می رساند پس باید هر دو در مقدار میراث، مساوی باشند. و آن وصیتی را که نسبت به حصۀ برادر داده، یا باطل است یا راجع به اصل مال است که ربع باشد. یا وصیت متعدده است و یک سدس هم وصیت شده است از برای آن برادر.

و به هر حال، معنی وحدت وصیت را نمی فهمم که چگونه تمام می شود که همین یک وصیت است از برای اجنبی و برادر دیگر تمام حق خود را برده باشد از راه میراث، نه از راه وصیت.

پس باید حمل کرد سخن موصی را بر «مجاز» و مراد او از نصف حصۀ این پسر خاصّ، نصف حصۀ مقدار او باشد که به عبارت اُخری ربع مال است. و یا مراد این باشدکه به عنوان دلالت التزام که «یک سدس مال را هم به عنوان وصیت به آن برادر بدهی-[د].

و بعد از آن که بنا را به «وحدت وصیت» بگذاریم؛ علامه و شارحین گفته اند که

ص: 106

هرگاه این برادر مزاحَم(1)

که از حصۀ او کم شده اجازه کرد، نصف مال را با اجنبی قسمت [می]کند. و نصف دیگر را آن برادر موفَّر که حصۀ او را بر جا گذاشته می برد. و هرگاه اجازه نکند، ثلث حصۀ این برادر را به اجنبی می دهند که ثلث اصل مال [او] است. و محقق ثانی گفته است: به جهت این که چنان که وصیت در اصل مال در بیش از ثلث نافذ نیست، پس همچنین در ابعاض آن.

و معنی آن را نمی فهمم؛ اگر مراد او جائی است که ثلث ابعاض به ثلث مجموع برگردد، این سخن خوب است. مثل این که شخصی دو پسر دارد و وصیت کند که نصف حصۀ هر یک از دو پسر مرا به فلان اجنبی بدهید. در این جا وصیت شده است به دو ربع اصل مال که نصف اصل مال باشد. پس چنان که وصیت به نصف و بدون اجازه نافذ نیست و در ثلث معتبر است، همچنین وصیت به دو ربع که هر ربعی نصف نصیب هر یک از آن دو پسر است بر می گردد به ثلث. و دو ثلث دو نصف، یک ثلث مجموع است. و در این جا «ثلث اَبعاض» بعینه «ثلث مجموع» است. و در این جا اشکالی نیست.

اما در ما نحن فیه که وصیت به نصف یک نصف، شده است؛ بنابر وحدت وصیت و سکوت از حال برادرموفَّر (که نصف او دست خورده نشده) این وصیت [در] حقیقت به بعض ترکه بر نخورده است (چنان که بیان کردیم) تا بعض معتبر باشد. بل که می گوئیم که حق این است که وصیت متعدده است بدون ترتیبی اصلاً؛ که یکی وصیت به «سه» است از جملۀ «شش» که نصف دوازده است، از برای اجنبی که حق آن پسر مزاحَم است که حق او را ناقص کرده است(2).

و دویّم وصیت به «سه» است از جملۀ دوازده از برای آن پسر موفَّر که نصیب او بر جاست.

ص: 107


1- در نسخه: هرگاه این را در مزاحم.
2- عبارت نسخه: ..مزاحم است یکی آن که حق او را ناقص کرده است.

و وجه این، آن است که آن چه باقی گذارده از برای پسر مزاحم بعد وصیت، از باب میراث است. و لازم این می افتد که مثل آن هم از باب میراث از برای موفَّر ثابت باشد (به علت این که در سبب ارث مساوی اند) پس، از این جا می رسد که زاید بر آن قدر وصیت است. پس ثابت شد که وصیت پسر موفّر هم سه است چنان که وصیت اجنبی سه بود. پس وصیت به دو ربع مجموع شده که نصف است. و نصف زاید بر ثلث است به دو عدد(1). پس وصیت با عدم اجازه بر می گردد به ثلث مجموع که «چهار» است و تسویه می شود میان اجنبی و پسر موفّر، به جهت تسویۀ شان در وصیت، و علی السّویه قسمت می شود بینهما؛ به هر یک «دو» می دهند. پس اجنبی صاحب دو می شود، و پسر موفر صاحب شش می شود، و پسر مزاحم صاحب چهار می شود.

و علامه احتمال داده است در صورت تعدد وصیت بدون ترتیب اصلاً، که ثلث را که چهار است اخماساً قسمت کنیم مابین دو وصیت، به جهت آن که وصیت اجنبی به ربع است که سه است و وصیت پسر موفر به دو سهم از دوازده سهم است. به جهت آن که او ثلث را که چهار است به سبب میراث مستحق هست پس وصیت او دو می شود که مکمّل نصف است. پس چهار را که ثلث است (که وصیت را بر آن نازل کردیم) پنج حصه باید کرد؛ سه حصه را به اجنبی می دهیم، چون وصیت او سه بود. و دو را به پسر موفر که وصیت او دو بود. پس چهار را به پانزده قسمت می کنیم و نه قسمت را که سه خمس پانزده است به اجنبی می دهیم، و شش را که دو خمس آن است به پسر موفر.

و شاید: تسویه بهتر باشد از «تقسیم اخماساً». به جهت این که در صورت تسویه، مراعات تقدم وصیت شده بر میراث، چنان که مقتضای آیه است. بخلاف احتمال دویّم که اول مراعات استحقاق میراث شده است. چون در «نفس الامر» دو ثلث میراث است و

ص: 108


1- یعنی: نصف 12 می شود 6. و ثلث 12 می شود 4.

موصی اختیار بیش از وصیت به ثلث ندارد. و هرگاه مراعات این را کردیم، حق پسر موفَّر به حسب میراث، سه می شود و به حسب وصیت دو می شود. و هرگاه اول ملاحظه وصیت را کردیم، حق موفّر [به حسب وصیت] سه می شود(1).

هر چند با ملاحظۀ زاید بودن آن بر ثلث تمام [مال که] بدون اجازه ممضی نشود.

اما احتمال دویّم:(2) که «تعدد وصیت است با تقدم وارث»؛ پس وجه آن این است که: ملاحظۀ اخراج ربع از برای اجنبی، مسبوق است به قرار داد[ن] نصیب وارث. پس گویا در اول گفته است که «ترکه را دو قسمت کنید از برای دو پسرم و کسی مزاحم آن پسرم نشود، و نصف حصۀ این پسرم را بدهید به اجنبی». پس اول باید کامل کرد(3)

نصف آن پسر موفّر را [و] مقدم داشت. چون موصی اول او را اعتبار کرده است. و ثمرۀ این در(4)

صورت تعذّر، ظاهر می شود؛ مثل این که ثلث وفا به هر دو نکند، پس مقدم را باید مقدم داشت. واگرنه، در لزوم وفا به وصیت فرقی مابین مقدم و مؤخر نیست.

و بر این احتمال وارد است این که: تقدم طبعی کامل بر «نقص چیزی از آن»، مستلزم تقدم ذکری نمی شود. و آن چه معیار است در تقدیم وصایا تقدم ذکری است. با وجود این که این تقدم طبعی هم معارض است به تقدم مدلولی. چون دلالت لفظ بر «وصیت به نصف پسر مزاحم از برای اجنبی» بالاصاله و مطابقی است. و دلالت آن بر تکمیل نصف پسر موفّر، التزامی و طبعی است. غایت امر، تعارض و تساقط است. پس باز مساوی خواهند بود.

ص: 109


1- در این جا حدود دو سطر، در هم و برهم آمده. خود نسخه بردار نیز با علائمی به آن اشاره کرده است.
2- یاد آوری: مصنف(ره) احتمالات چهارگانۀ علامه(ره) را یک به یک بررسی می کند. آدرس ها هم همان است و دیگر تکرار نمی کنیم.
3- در نسخه: کردن.
4- در نسخه: دو.

و در این جا(1)

نیز علامه گفته است که وصیت در ثلث حصۀ مزاحم معتبر است، پس سدس ترکه [را] که ثلث نصیب اوست، به اجنبی می دهیم و ثلث ترکه را به مزاحم می دهیم، و نصف را به آن پسر موفر می دهیم که ثلثی را از باب میراث دارد (مثل پسر مزاحم) و تکمله که سدس است از باب وصیت به آن پسر موفر می دهیم. چنان که فخرالمحققین تفسیر کلام او را کرده.

و به گمان حقیر، این سخن نیز تمام نیست. زیرا که در صورت تقدیم وصیت، پسر موفر که سدس را به او می دهند هر چند موصی وصیت را اختصاص به حصۀ پسر مزاحم نداده(2)،

لکن وصیت از اصل مال که شد باز نصف آن از حصۀ(3) پسر مزاحم است، پس نصف سدس آن(4)

باز رفته خواهد بود. با وجود این چگونه می شود که یک سدس تمام از حصۀ مزاحم به اجنبی داده می شود؟

و توضیح آن این است که: مراد از حصۀ پسر مزاحم (که موصی نصف آن را برای اجنبی وصیت کرده) نصف اصل مال است، و در صورت تعدد وصیت بالضروره نصف ثلث آن که سدس است، از حصۀ او بیرون رفته است. و باقی نمی ماند از ثلث حصۀ فریضۀ او الاّ نصف سدس که باید به اجنبی داد.

و سرّ این کلام این است که: چون در صورت تعدد وصیت، و عدم قابلیت ثلث حصۀ مزاحم از برای هر دو، به نظر باید آورد مجموع وصیّتین من حیث المجموع، بر اصل مال نیز باشد. و چون اختیار بیش از ثلث مال را ندارد، اقتصار به آن می شود. و مجموع دو وصیت باید از مجموع حصّۀ مختصّۀ مزاحم و سایر مال بیرون آید.

ص: 110


1- یعنی در فرض «تعدد وصیت با تقدم وارث».
2- به فرض تعدد وصیت.
3- در نسخه: باز نصف آنکه از یکحطئه.
4- در نسخه: از.

و اما وجه تخصیص نقص به اجنبی: پس به جهت آن که مفروض این است که [مجموع] دو وصیت زائد بر ثلث اصل مجموع مال است. پس نقص را باید توزیع کرد. و در صورت تقسیم موفر، نقص به اجنبی بر می خورد. همچنین که در صورت عکس به موفر می خورد. چنان که خواهیم گفت.

و اما احتمال سیّم: که «تعدد وصیت است با تقدیم اجنبی»: وجه آن و جواب آن از آن چه گفتیم ظاهر شد. و علامه در این جا گفته است که «ربع اصل ترکه را به اجنبی می دهیم و نصف سدس را به پسر موفر». و سرّ این از آن چه گفتیم ظاهر می شود؛ به علت این که هرگاه وصیت اجنبی را مقدم داشتیم (و حال آن که از ثلث حصۀ مزاحم بیرون نمی آید، زیرا که وصیت او به ربع است، و ثلث حصۀ مزاحم سدس است) پس در صورت تعدد وصیت که از برای موفر هم وصیتی باشد، پس نقص ربع را از اصل مال باید تمام کرد، و آن نصف سدس است. پس باقی می ماند از برای موفر نصف سدس.

پس ترکه را دوازده فرض می کنیم؛ وصیت اجنبی به سه شده است که ربع است. و از برای مزاحم سه باقی می ماند، و وصیت موفر به تکملۀ نصف است که سدس است که آن دو تا است؛ و سه و دو [با هم] پنج می شود. و پنج زاید است بر ثلث اصل مال به یکی. و چون وصیت اجنبی مقدم است؛ ربع را که سه است به او می دهیم و نقص به موفر راجع می شود. پس یکی را که نصف سدس است از حصّۀ او وا می گیریم و [آن] یکی را می دهیم به مزاحم. پس او پنج می برد، و مزاحم چهار می برد، و اجنبی سه.

و اما احتمال چهارم: که «تعدد وصیت است با عدم(1)

اعتبار ترتیب» و آن اَوجه وجوه است و مختار ما هم همان است و وجه آن از آن چه پیش گفتیم ظاهر شد. و علامه دو وجه تقدم را در آن ذکر کرده؛ و اَوجه آن دو، وجه، «تسویه» است هرگاه زاید

ص: 111


1- در نسخه: که با عدم..

بر ثلث باشد. چنان که گفتیم.

هرگاه این مقدمات را دانستی: پس می رویم بر سر اصل مسئله و می گوئیم که قول موصی «اعطوا مالی بهذه الثلاثۀ بعد مماتی علی السّویه»(1)، ظاهر است در وصیت در حق همه. به جهت آن که لفظ «اعطوا» حقیقت است در «اخراج و تملیک»، نه «بیان آن که در نفس الامر این مال اوست» که اِخبار از حیثیت میراث باشد از جانب خدا. و این گاه است که یقینی المراد باشد؛ مثل جائی که بدانیم که موصی جاهل است به استحقاق میراث، یا جاهل است به وارث بودن آن و ارث ها، یا غافل است از این، و مقصود[ش] ادراک ثواب وصیت است. یا عالم است به استحقاق میراث، و لکن امید اجازه کردن دارد.

بل که این احتمال تمام می شود در جائی که هم-[گی] وارث باشند و وصیت هم مطابق ارث باشد، مثل آن که «موصی لهم» سه پسر مساوی باشند. به جهت آن که منافاتی ندارد استحقاق از باب میراث با انعقاد وصیت. چنان که در مقدمات گفتیم گاه است که موصی شنیده است که وصیت از برای اَقربا ثواب دارد، و وصیت از برای وارث هم صحیح است. و منافات هم نیست مابین استحقاق ایشان مال را هرگاه اجازه نکنند، یا وصیت هم نباشد، و بین صحت اجازه. پس وارث از برای ادراک ثواب موصی، وصیت او را تنفیذ می کند هر چند ثمرۀ آن عاید خودش [ن-]می شود(2).

کسی نگوید که: انتقال مال کسی به خود او به سبب اجازه، بی معنی است.

به جهت آن که می گوئیم که: موصی حق متزلزل [دارد] در مال بعد از موت. و وارث هم حق متزلزلی دارد قبل الموت. و اصل بقای حق سابق، علاقۀ قوی است. و در خصوص ثلث هر چند علاقۀ هر دو ثابت است لکن به محض وصیتِ موصی، علاقۀ وارث

ص: 112


1- عبارت نسخه: اعطی اموالی هذه الثلاثه بعد مماتی علی السّویه.
2- زیرا وصیت مطابق ارث است و تغییری در آن ایجاد نکرده است.

منقطع می شود به سبب ادلّه دالّه بر آن، و در زاید بر ثلث، علاقۀ وارث منقطع نمی شود الاّ به اجازۀ وصیت. پس آن جا وصیت از برای خود وارث باشد، هر چند در استحقاق و تملک حاجتی نیست به امضا و اجازه، و لکن مانعی ندارد که خود علاقۀ موصی را نگاه دارد و او را مالک مستقر انگارد و تنفیذ و امضای علاقۀ او را مستمرّ کند.

و این نه از باب «بیع فضولی» است که به سبب اجازۀ مالک، مستحق قیمت مبیع می شود و بیع از جانب او واقع می شود، که در این میان چیزی عاید بایع فضولی نمی شود. بل که از باب «هبۀ فضولی» یا «وقف فضولی» می شود. مگر این که بگوئیم در وقف و هبه ثواب امتثال به او منتقل می شود بعد اجازه، و لیکن در این جا مقصود وارث این است که [ثواب] وصیت مختص موصی باشد که در معنی [این باشد که] موصی ملک مستقر خود را منتقل کرده باشد به موصی له. و استبعادی در آن نیست در این که انشاء لاحق تاثیر در اثر سابق بکند. چنان که در فضولی بنابر قول به کشف، چنان که اشهر و اظهر است. و نظیر این است غسل استحاضه بعد صبح، که موثر است در صحت روزه با وجود تقدم معلول.

این ها در صورتی بود که حال موصی معلوم باشد از حیثیت علم به حال و جهل به حال. و اما هرگاه ندانیم که حال موصی چه بوده: پس باز اظهر حمل لفظ است بر ارادۀ وصیت در مجموعِ مفعول «اعطوا». و ارادۀ معنی حقیقی و مجازی با هم از باب «عموم مجاز»، خلاف اصل است.

پس هرگاه مثال مسؤل عنه(1) در این صورت ها باشد، حمل می شود بر وصیت به مجموع مال. و چون همۀ موصی لهم وارث نیستند (چون مفروض این است که برادر پدری تنها، میراث نمی برد) و آن دو وارث دیگر هم مساوی نیستند، پس هرگاه اجازه حاصل

ص: 113


1- بر می گردد به پاسخ اصل مسئلۀ 58.

شود از وارث در همۀ وصیت، اشکالی نیست که به مقتضای وصیت عمل می کنیم و اَثلاثاً قسمت می کنیم. و هرگاه وارث اجازه نکند، وصیت در ثلث، معیّن است پس ثلث مال را اثلاثاً قسمت می کنیم میان سه نفر به مقتضای وصیت. و تتمه را کما فرض الله قسمت می کنیم مابین برادر و خواهر که وارث اند.

و هرگاه از قراین ظاهر شود که مجموع من حیث المجموع، وصیت نیست. بل که مراد او از لفظ «اعطوا» معنی مجازی است؛ یعنی قدری از آن چه گفتیم بدهید، از باب میراث لازم است که حق الهی است و بعضی از باب وصیت. پس می گوئیم که ثلث مال جزمآ از حصّۀ برادر کمتر است هر چند بعد از وضع ثلث وصیت باشد. و حصۀ میراث خواهر به ملاحظۀ نصیب حال برادر، کمتر از ثلث است. جزماً. پس معلوم می شود که موصی له در این مسئله، خواهر است و آن برادر پدری که وارث نیست. پس مال را دوازده فرض می کنیم؛ و با قطع نظر از وصیت، هشت از [آن] مال برادر پدری مادری بود. و چهار مال خواهر.

و بعد از وصیت، چهار از دوازده وصیت شد از برای برادر اجنبی. و بعد از این به مقتضای وصیت، چهار از برای برادر می ماند و چهار از برای دختر. و نظر به آن چه در مقدمات گفتیم که آن چه برادر از راه استحقاق به میراث می برد، خواهر باید نصف آن را از باب میراث ببرد. پس نصیب خواهر از باب میراث، دو می شود، و دوی دیگر از باب وصیت می شود. و چون چهارِ اجنبی و دوی خواهر، شش می شود که نصف اصل مال است و وصیت بدون اجازه در بیش از ثلث معتبر نیست. پس باید ما ثلث [را] که چهار است توزیع کنیم مابین موصی لهما بالنسبه. پس چون وصیت اجنبی چهار بود و از خواهر دو، چهار را(1)

که ثلث است بر شش قسمت می کنیم بالنسبه؛ دو حصه را به اجنبی می

ص: 114


1- در نسخه: چهار سنت.

دهیم و یکی را به خواهر.

پس حصۀ اجنبی به حسب نصیب، سه تا الاّ ثلثی می شود از جملۀ دوازده. و حصۀ خواهر از باب وصیت یکی و یک ثلث می شود. و حصۀ برادر به حسب میراث (بعد از گردانیدن دو تا را از حصۀ خواهر داخل میراث و تقسیم بینهما للذّکر مثل حظّ الانثیین) پنج تا و ثلث یکی، می شود. و مال خواهر سه تا الاّ ثلثی، می شود از جملۀ دوازده(1). در این جا، احتمال «وحدت وصیت» در این صورت، اضعف است از آن دو مسئله[ای](2) که از قواعد نقل کردیم. بلی در صورت سابقۀ مثال مسؤل عنه،(3)

وحدت بل که تعیّن آن واضح بود.

و دور نیست که بگوئیم: صورت سؤال به ملاحظۀ متعارف این زمان، همین صورت اخیر باشد، که حکم آن را بیان کردیم.

59- سؤال:

59- سؤال: هرگاه شخصی فوت شود از سر یک خالوی پدری و دو خالوی مادری. میراث او چه نحو است؟

جواب:

جواب: ثلث را علی السّویه میان دو خالوی مادری، قسمت می کنند. و باقی را به خالوی پدری می دهند.

ص: 115


1- در بیان دیگر: مجموع را 12 قرار دادیم. وصیت در ثلث یعنی معتبر شد. سهم برادر پدری 2 می شود که فقط از وصیت است. سهم خواهر از وصیت 1، و از میراث 2 و مجموعاً 4 (عدد صحیح) می شود. سهم برادر پدر مادری که فقط از میراث است 5 می شود. و اینک:
2- در نسخه: مسائلی که.
3- که وصیت بر کل مال باشد.
60- سؤال:

60- سؤال: با وجود محروم بودن زوجه از رقبۀ زمین، هرگاه مورث دینی دارد، ربع را از کدام مال به زوجه می دهند؟ و به چه نحو می دهند؟ و قرض را از کدام مال می دهند؟

جواب:

جواب: دین را از مجموع مال، وضع می کنند (از زمین و غیر زمین)، مگر این که تراضی واقع شود بر سایر [م-]خلفات. و الحال دین را اگر از املاک تنها، بدهند نقصان به ورثه می رسد. و اگر از سایر مخلّفات منظور دارند، نقصان به زوجه می رسد. پس دین را نسبت به مجموع اموال، ملاحظه می کنند و آن چه باقی می ماند از زمین [و] سایر مخلفات(1)،

زمین را از او وضع می کنند و ربع سایر مخلفات را به زوجه می دهند.

61- سؤال:

61- سؤال: عموزادۀ پدر مادری، منع ارث از عمو و عمۀ پدری، می کند یا نه؟-؟

جواب:

جواب: بلی منع ارث بردن عموی پدری را می کند. و اما عمۀ پدری؛ پس اظهر این است که منع نمی کند، بل که عمه مقدم است.

62- سؤال:

62- سؤال: برادری پدری فقط، یا مادری فقط، حاجب مادر از ثلث می شود یا نه؟-؟ و صورت اتّحاد اَخوین در نسب، با اختلاف شان، تفاوت می کند یا نه؟-؟

جواب:

جواب: حجب اِخوه امّ را از ثلث، مشروط است به چند شرط: شرط اول این که دو برادر باشند یا بالاتر، یا یک برادر و دو خواهر باشند یا بالاتر. یا چهار خواهر باشند یا بالاتر باشند. و خلافی نیست ظاهراً. و جمعی دعوی اجماع کرده اند. و اخبار بسیار هم دلالت دارد(2).

شرط دوم این که این اخوه پدری و مادری باشند، یا پدری تنها. و اخوۀ مادری(3)

ص: 116


1- در نسخه: از زمین بر سایر مخلفات.
2- وسائل، ابواب میراث الابوین و الاولاد، احادیث باب 11.
3- در نسخه: قادری.

حاجب نمی شود. و در این نیز خلافی نیست ظاهراً و جمعی نقل اجماع بر آن کرده اند، و اخبار هم دلالت دارند(1).

شرط سیّم آن که پدر در حیات باشد تا این که بر نصیب او افزوده شود. و خلاف در مسئله ظاهر نیست، الاّ از صدوق و دلیل او هم واضح نیست، بل که مخالفت او هم صریح نیست. و اخبار دلالت دارد بر مشهور(2).

شرط چهارم این که اخوه مسلم باشند و آزاد باشند. [و] هرگاه مسلمه باشند، آزاد باشند. و خلافی در آن نیز ظاهراً نیست. و اخبار هم دلالت بر آن دارد(3).

و در «حاجب شدن اخوه، هرگاه قاتل برادر خود باشند که مادر میراث او را می برد» خلاف است؛ و اشهر و اظهر عدم حجب است. و شیخ بر آن در خلاف دعوی اجماع کرده. و از صدوق و ابن عقیل نقل خلاف شده، نظر به اطلاق آیه. و در شمول آن منع هست، و اطلاق آیۀ ثلث(4)

بر حال خود است. و مؤید مطلب است عدم حاجب بودن [در حال] کفر و رقّ.

شرط پنجم این که: متولد شده باشد؛ پس حمل حاجب نمی شود هر چند متمّم عدد باشد. و این مشهور است. و اظهر است به جهت عدم تبادر حمل از لفظ «اخوه». و روایتی هم دلالت بر آن دارد(5). و بسیاری در مسئله، خلافی نقل [ن-]کرده اند. بلی از دروس ظاهر می شود تردد در آن، بل که کلام او مشعر به ضعف این قول است، چون گفته است که «این قولی است». و این مشعر است به تمریض آن.

ص: 117


1- همان، احادیث باب 10.
2- همان، احادیث باب 12.
3- همان، احادیث باب 15.
4- آیه 11 سورۀ نساء.
5- همان، باب 13.

و بعضی شرط ششمی و هفتمی علاوه کرده اند؛ و آن اشتراط حیات است در اخوه. پس اگر کل اخوه یا بعض آن ها در وقت موت مورث، مرده باشند، حجبی نیست. و همچنین در صورت اقتران مرگ همه یا اشتباه تقدم و تأخر. و شهید توقف کرده است در صورتی که غرقیا [یا مهدوم علیهم] باشند، از این جهت که فرض موت هر یک مستلزم فرض حیات دیگری است، و از این جهت که جزم به حیات نداریم.

و شرط هفتم [که بعضی گفته اند] مغایرت مابین حاجب و محجوب است. پس هرگاه مادر، خواهر پدری باشد (چنان که در مجوس اتفاق می افتد) یا در صورت وطی به شبهه، پس در این جا حجبی نیست.

63- سؤال:

63- سؤال: زینب و سه فرزند او، مهدوم علیهم شده اند. و تقدم و تأخر موت معلوم نیست.. و زینب شوهری دارد و دو برادر صلبی و بطنی. آیا میراث زینب به شوهر می رسد یا به برادرها؟-؟

جواب:

جواب: هرگاه طفل ها از همان شوهرند، و طفلها هم مالی نداشته اند، و وارثی هم به غیر پدر و مادر نداشته اند، و همچنین زینب هم پدر و مادری نداشته (چنان که ظاهر صورت سؤال است) میراث زینب همگی به شوهر او می رسد؛ ربع آن از باب حق خودش، و تتمه از باب میراث آن فرزندها. چون مال مادرشان [را] باید برای آن ها قرار داد. و وارث آن ها پدرشان است، نه خالوها.

64- سؤال:

64- سؤال: زید متوفی از سر مادری و زوجه و دختری. میراث او چگونه قسمت می شود؟

جواب:

جواب: نصف، مال دختر است فرضاً. و سدس، مال مادر و ثمن مال زوجه. و تتمّه ردّ می شود بر مادر و دختر اَرباعاً؛ یعنی چهار حصه می شود، سه را به دختر می دهند و یکی را به مادر. پس میراث را نود و شش قسمت می کنند؛ شصت و سه سهم مال دختر می

ص: 118

شود، و بیست و یک سهم مال مادر، و دوازده سهم مال زوجه.

65- سؤال:

65- سؤال: شرط میراث بردن طفلی که بعد از پدر متولد می شود، چه چیز است؟

جواب:

جواب: شرط است در میراث بردن حمل، این که زنده متولد شود. پس هرگاه مرده متولد شود میراث نمی برد هر چند در شکم زنده بوده است. و در حکم به حیات، فریاد کردن معتبر نیست (و احادیثی که دلالت دارد بر آن، محمول است بر غالب، یا بر تقیّه)(1)

بل که کافی است در حکم به حیات، حرکت کردن او. و لکن باید حرکت آشکاری باشد؛ به این معنی که از «تقلّص» نباشد مثل جنبیدن گوشت. زیرا که آن از حرکات «طبیعیه» است نه «ارادیّه»(2).

چنان که مشاهَد است که گوشتی را از دکان قصاب به خانه می بر[ن-]د باز حرکتی می کند.

و ظاهر این است که به همین قدر که دهان باز کند و بر هم گذارد، توان اکتفا کرد. و حیات مستقرّه در این جا شرط نیست و قول به آن ضعیف است، چون در احادیث معتبره، اکتفا شده به حرکت. و شکّی نیست که حرکت در غیر حیات مستقره هم ممکن است، بل که در حیوان مذبوح و آن چه در حکم آن است، کمال ظهور را دارد. و در این جا حکم ذبیحه جاری نیست بل که معیار همان حرکت است.

و شرط است در میراث بردن وجود او در زمان فوت متوفی، هر چند نطفه باشد که حکم به لحوق آن شود به متوفی. و حیات آن در شکم، شرط نیست در حین موت متوفی.

و هرگاه نصف ولد بیرون آید و حرکت کند و لکن وقتی که تمام بیرون آمد مرده بود، این نیز کافی نیست. بل که در حکم میت است.

66- سؤال:

66- سؤال: زینب متوفی شد، و وارث او منحصر در زوج و ابوین. میراث چگونه

ص: 119


1- وسائل، ابواب میراث الخنثی، ب 7 ح 1 و 2 و 5 و 6.
2- مراد از حرکت ارادی در این جا، حرکت حیاتی است اعم از حرکت آگاهانه یا نا آگاهانه.

قسمت می شود؟

جواب:

جواب: نصف، مال زوج است. و ثلث مال مادر، اگر اخوه (که حاجب توانند شد از ثلث) نداشته باشد. و سدس هرگاه حاجب داشته باشد. و تتمّه مال پدر اوست.

67- السؤال:

67- السؤال: هل یستحق الولد الاکبر الحبوۀ و یجب اعطائها ایّاه مجاناً؟ او یجب علیه بالقیمۀ و یؤخذ القیمۀ من باقی الترکۀ-؟ او یستحبّ للورثۀ اعطائها ایّاه؟ و ما حقیقۀ الحبوۀ و ما شروطها؟،؟

الجواب:

الجواب: اجمع علمائنا علی ثبوت الحبوۀ، بل قد یدّعی کونه ضروری مذهبنا. و الاشهر اَنّها علی سبیل الوجوب مجاناً، خلافاً لابن الجنید و السیّد؛ حیث نقل عنهما القول باحتسابها علیه بالقیمۀ استحباباً. و الاول اظهر.

لنا: الاجماع المنقول و الاخبار(1). و ادّعی علیه ابن ادریس الاجماع من علمائنا و من خصوص علماء عصره. و قال: «انّ احتسابها علیه بالقیمۀ من تخریج السیّد المرتضی»(2). و هو کما ذکره، فان السیّد فی الانتصار بعد ما جعلها من منفردات الامامیۀ، ذکر انّ الاصحاب اجمعوا علی ذلک من جهۀ اخبارهم الواردۀ فی ذلک، و لم یصرّحوا بانّ ذلک علی سبیل القیمۀ او مجاناً، فاذا کان مستندهم فی اجماعهم تلک الاخبار فلابدّ ان نحملها علی الاعطاء علی سبیل القیمۀ، و ان لم یصرّح احدهم بذلک. و ذلک لئلاّ یلزم منه الخروج عن ظواهر الکتاب الدالّۀ علی عموم المیراث لکلّ الورثۀ.

و انت خبیر بما فیه. اذ بعد ادّعائه انّ فتوی الاصحاب و اجماعهم انّما هو من جهۀ تلک الاخبار مع عدم تصریح احد منهم بکونها علی سبیل القیمۀ، فمقتضی ذلک انّ العمل

ص: 120


1- وسائل، ابواب میراث الابوین و الاولاد، ب2.
2- السّرائر، ج 3 ص 258 مع تفاوت یسیر فی اللفظ.

بذلک الاخبار اجماعی. فتکون تلک الاخبار مقطوعاً بها، بمنزلۀ الخبر المتواتر. و لا ریب انّ الخبر المتواتر حجۀ، و العمل علی ظاهره متعین. و لا یلتفت الی الاحتمال البعید. فحملها علی ارادۀ الاستحقاق علی سبیل القیمۀ، فی معنی ترک تلک الاخبار. و هو کما تری.

و لو فرض انّ اجماعهم لیس من جهۀ تلک الاخبار (ایضاً)، فلاریب انّ فتاویهم الّتی حصل من جهتها العلم بالاجماع، مطلقۀ. سیمّا مع تصریحه بعدم تصریح احدهم بالتقویم. فظاهر ذلک الاجماع الناشی من الفتاوی، لیس من باب التقویم، بل هو مجانیّ.

و اذا لاحظنا الاخبار فلاریب انّ ظاهر تلک الاخبار هو استحقاق الولد [الاکبر] لذلک مجاناً. و لو کان المراد منها التقویم، لزم تاخیر البیان عن وقت الحاجۀ. اذ قولهم «اذا هلک الرجّل و ترک بنین فللاکبر السّیف و الدرع و الخاتم و المصحف» و نحوه. ظاهر فی الاستحقاق مجّاناً؛ اَمّا علی کون «اللّام» للتملیک، فظاهر. و اَمّا علی القول بالاشتراک بینه و بین الاستحقاق و الاختصاص؛ فیتمّ(1) الکلام ایضاً، اذ الثلاثۀ لا ینفکّ من الاختصاص. و ظاهر الاختصاص عدم ثبوت حق الغیر فیه بوجه من الوجوه.

مع انّهم حکموا بانّ قول القائل «له عندی درهم» یفید الاستحقاق، بل التملیک. بل الشهید الثانی ادّعی الاجماع علی ذلک. مع انّ عمومات الارث ایضاً من هذا القبیل؛ مثل «یُوصیکُمُ اللَّهُ فی أَوْلادِکُمْ لِلذَّکَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَیَیْن» و امثاله. فقول السّید مّما لم یدلّ علیه دلیل من اجماع و لا کتاب و لا سنّۀ. بل ظاهر ما ادعاه من الاجماع، هو الاجماع علی خلافه. فانّه سلّم جواز تخصیص الکتاب بمثل تلک الاخبار علی ما هو لازم کلامه. و مع ذلک فلا مجال لاخراج الخاصّ عن مقتضی ظاهره.

ص: 121


1- و فی النسخۀ: فتمّ.

فان کان وجهه المخالفۀ للکتاب، ففی ذلک ایضاً مخالفۀ؛ لانّ ظاهر الکتاب لزوم اعطاء المیراث بعینه لکل الورثۀ و منه(1) الحبوۀ. فلزوم تبدیل ما هو بقدر الحبوۀ من حصّته، مخالفۀ للکتاب. مع انّ الاصل عدمه. و ظهر من جمیع ذلک انّه علی الوجوب.

و اما القول بالاستحباب: (کما نقل عن ابن الجنید، و السّید، و ابی الصلاح، و منهم العلاّمۀ فی المختلف، و مال الیه بعض متأخّری المتاخرین) فلا وجه له الاّ القدح فی جواز تخصیص الکتاب بمثلها، و فی دلالۀ الاخبار، و اختلافها فی بیان ما یُحبی به، و عدم اشتمال احد منها علی تمام الاربعۀ المجمع علیها، و اشتمال بعضها علی ما لم یقل به الاصحاب.

فلنقدم ذکر الاخبار: فمنها صحیحۀ ربعی بن عبدالله «عن الصادق(علیه السلام) قال: إِذَا مَاتَ الرَّجُلُ فَسَیْفُهُ وَ مُصْحَفُهُ وَ خَاتَمُهُ وَ کُتُبُهُ وَ رَحْلُهُ وَ رَاحِلَتُهُ وَ کِسْوَتُهُ لِأَکَبْرِ وُلْدِهِ فَإِنْ کَانَ الْأَکْبَرُ ابْنَةً فَلِلْأَکْبَرِ مِنَ الذُّکُورِ»(2). و حسنته الاُخری «عنه(علیه السلام) قال: إِذَا مَاتَ الرَّجُلُ فَلِلْأَکْبَرِ مِنْ وُلْدِهِ سَیْفُهُ وَ مُصْحَفُهُ وَ خَاتَمُهُ وَ دِرْعُه»(3). و صحیحۀ شعیب بن العقرقوفی عن ابی بصیر «عنه(علیه السلام) قال: الْمَیِّتُ إِذَا مَاتَ فَإِنَّ لِابْنِهِ الْأَکْبَرِ السَّیْفُ وَ الرَّحْلُ وَ الثِّیَابُ ثِیَابَ جِلْدِه»(4). و حسنۀ حریز «عنه علیه السلام، قال: إِذَا هَلَکَ الرَّجُلُ وَ تَرَکَ ابْنَیْنِ فَلِلْأَکْبَرِ السَّیْفُ وَ الدِّرْعُ وَ الْخَاتَمُ وَ الْمُصْحَفُ فَإِنْ حَدَثَ بِهِ حَدَثٌ فَلِلْأَکْبَرِ مِنْهُم»(5). و حسنۀ عمر بن اذینۀ، عن بعض اصحابه «عَنْ أَحَدِهِمَا(علیه السلام): أَنَّ

ص: 122


1- و فی النسخۀ: منهم.
2- وسائل، ابواب میراث الابوین و الاولاد، ب 2 ح1.
3- المرجع، ح 2.
4- المرجع ، ح 5.
5- المرجع ، ح 3.

الرَّجُلَ إِذَا تَرَکَ سَیْفاً وَ سِلَاحاً فَهُوَ لِابْنِهِ فَإِنْ کَانَ لَهُ بَنُونَ فَهُوَ لِأَکْبَرِهِم»(1). و موثقۀ زراره و بکیر و محمد بن مسلم و فضیل «عن أَحَدِهِمَا(علیه السلام): أَنَّ الرَّجُلَ إِذَا تَرَکَ سَیْفاً أَوْ سِلَاحاً فَهُوَ لِابْنِهِ فَإِنْ کَانُوا اثْنَیْنِ فَهُوَ لِأَکْبَرِهِمَا»(2). و موثقۀ ابی بصیر «عَنْ أَبِی جَعْفَرٍ(علیه السلام) قَالَ: کَمْ مِنْ إِنْسَانٍ لَهُ حَقٌّ لَا یَعْلَمُ بِهِ قُلْتُ وَ مَا ذَاکَ أَصْلَحَکَ اللَّهُ قَالَ إِنَّ صَاحِبَیِ الْجِدَارِ کَانَ لَهُمَا کَنْزٌ تَحْتَهُ لَا یَعْلَمَانِ بِهِ أَمَا إِنَّهُ لَمْ یَکُنْ بِذَهَبٍ وَ لَا فِضَّةٍ قُلْتُ وَ مَا کَانَ قَالَ کَانَ عِلْماً قُلْتُ فَأَیُّهُمَا أَحَقُّ بِهِ قَالَ الْکَبِیرُ کَذَلِکَ نَقُولُ نَحْن»(3). و موثقۀ علی بن اسباط «عَنْ أَبِی الْحَسَنِ الرِّضَا(علیه السلام) قَالَ: سَمِعْنَاهُ وَ ذَکَرَ کَنْزَ الْیَتِیمَیْنِ فَقَالَ کَانَ لَوْحاً مِنْ ذَهَبٍ فِیهِ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ عَجَبٌ لِمَنْ أَیْقَنَ بِالْمَوْتِ کَیْفَ یَفْرَحُ وَ عَجَبٌ لِمَنْ أَیْقَنَ بِالْقَدَرِ کَیْفَ یَحْزَنُ وَ عَجَبٌ لِمَنْ رَأَی الدُّنْیَا وَ تَقَلُّبَهَا بِأَهْلِهَا کَیْفَ یَرْکَنُ إِلَیْهَا وَ یَنْبَغِی لِمَنْ عَقَلَ عَنِ اللَّهِ أَنْ لَا یَسْتَبْطِئَ اللَّهَ فِی رِزْقِهِ وَ لَا یَتَّهِمَهُ فِی قَضَائِهِ فَقَالَ لَهُ حُسَیْنُ بْنُ أَسْبَاطٍ فَإِلَی مَنْ صَارَ إِلَی أَکْبَرِهِمَا؟ قَالَ نَعَم»(4). الی غیر ذلک من الاخبار.

و اما القدح فی جواز تخصیص الکتاب بمثلها: ففیه ان المحقَقَ فی الاصول، جوازه، سیمّا مع الاستفاضۀ و اعتبار السّند. وکایات اصل الارث. و یدلّ علیه لفظ «الحق» و «الاحق» فی موثّقۀ ابی بصیر المتقدمۀ. مع انّ الاستحباب معناه انّ سایر الورثۀ مخاطبون علی سبیل النّدب باعطاء تلک الاشیاء للولد الاکبر. و لا ریب انّ استفادۀ ذلک

ص: 123


1- المرجع ، ح 4.
2- المرجع ، ح 6.
3- المرجع ، ح 8.
4- المرجع ، ح 9.

من تلک الاخبار، من باب «الالغاز و التعمیه». سیما مع اتفاقها علی وجه التأدیۀ، و عدم وجود خبر یشعر بالاستحباب المذکور، فکیف بالظهور فیه.

و سیمّا اذا وجد فیهم صغیر، او مجنون، او کان کلهم صغاراً، او مجانین. و ارادۀ الاستحباب علی الاولیاء فی المولّی علیهم و علی انفسهم فی المکلّفین، اکثر بُعداً و اشدّ تعسّفاً.

و اما اختلافها فی الزیادۀ و النقصان: فلیس بنفسه موجباً للدّلالۀ علی الاستحباب. و ما ذکره الفقهاء فی بعض الموارد(1)، اِما من باب التأیید و القرینۀ اذا وجد للمطلب دلیل؛ کما فی مسئلۀ البئر، فانّ الاخبار المعتبرۀ الدّالّۀ علی عدم تنجّسها و عدم وجوب النزح کثیرۀ، راجحۀ علی معارضاتها بالاعتضادات الخارجۀ. و للاعتماد علی الاصل، حیث لم یتم الدلیل علی خلافه.

و اما القدح من جهۀ عدم اشتمال واحد منها علی تمام الاربعۀ المستدلّ علیها بتلک الاخبار (اعنی المصحف و الخاتم و السّیف و الثیاب) ففیه اولاً: انّا نمنع ذلک، لاشتمال الروّایۀ الاولی و الثانیه و الرابعۀ علی الجمیع. و الظاهر انّ المراد بالدرع هو القمیص، کما هو احد معنییه فی اللّغۀ، و استعمل فیه کثیراً فی الاخبار، و فهمه منه العلماء الاخیار، حیث استدلّوا بها علی تمام المطلب فی کلامهم.

و الاشکال فیها انّما یتمّ اذا حمل علی الدّرع المعمول من الحدید للحرب. [و لا سبیل لهذا الحمل، لانّه] اذا قام القرینۀ علی احد معنیی المشترک تعیّن الحمل علیه. و اذا تمّ الدلالۀ فی القمیص، فیتمّ فی سایر الثیاب. بضمیمۀ عدم القول بالفصل.

و ثانیاً: انّ عدم اشتمال کل واحد من الادلّۀ الفقهیۀ علی تمام المطلب غیر عزیر، اذ

ص: 124


1- و فی النسخۀ: الوارد.

قلّ ما یوجد دلیل ینطبق علی تمام المطلوب. بل یحتاج الی ضمّ دلیل آخر؛ من روایۀ او اجماع او غیر ذلک. و لا ریب فی وجود الروایات المشتملۀ علی ذکر الثّیاب. فیثبت المطلوب من مجموع الروایات.

و اما القدح من جهۀ اشتمال بعضها علی ما لم یقل به احد من الاصحاب: ففیه؛ انّه غیر مضرّ کما حُقّق فی محلّه، و انّ فساد بعض اجزاء الروّایۀ لا یضرّ فی حجیّۀ باقی اجزائها، فانّ ما دلّ علی حجیۀ الخبر تشملها. و خروج مادلّ الدّلیل علی بطلانه بالدلیل، لا یمنع عن حجیۀ الباقی، کالعام المخصّص. مع انّ الروایۀ المشتملۀ علی الکتب و الرّحل و الرّاحلۀ، رواها الصدوق(ره) فی الفقیه و لعلّه عمل بها، کما هو دأبه فی الفقیه. فلا یکون مّما لم یقل به احد من الاصحاب.

و کذا الکلام فی السّلاح المذکورۀ فی مثل حسنۀ ابن اذینۀ [فهو] مّما نقل عن ابن الجنید العمل به. وان کان یظهر من الشهید الثانی(ره) اعراض الاصحاب من المذکورات مؤذناً بدعوی الاجماع. و کیف کان فلا یضرّ ذلک بالاستدلال، کما بینّا.

ثمّ انّ تتمیم المقام یحتاج الی ذکر مباحث: الاوّل: فی ذکر ما یُحبی به الولد الاکبر: فالمشهور انّه هو الاربعۀ المذکورۀ. و علی طبقها [ا]دّعی ابن ادریس الاجماع. و السّید المرتضی فی الانتصار اقتصر علی ما سوی ثیاب البدن، بل اقتصر علی الثلاثۀ الباقیۀ. و کذلک نقل الشهید الثانی فی رسالته المکتوبۀ فی المسئلۀ، عن کتاب الاعلام للمفید(ره) انّه لم یذکر ثیاب البدن بل اقتصر علی الثلاثۀ الباقیۀ. و عن ابن الجنید انّه زاد مطلق السلاح. و عن ابی الصلاح تقیید الثیاب بثیاب الصّلوۀ. و عن ظاهر الصدوق اضافۀ الکتب و الرّحل و الرّاحله لانه ذکر فی کتاب من لا یحضره الفقیه روایۀ ربعی بن عبدالله

ص: 125

المشتملۀ علی ذلک مع [التزامه](1) اَن لا یذکر فی الکتاب الاّ ما یعمل به و یدین الله تعالی بصحته.

اقول: و الاقوی قول المشهور، لخصوص الاجماع الذی ادعاه ابن ادریس بضمیمۀ حسنۀ ربعی الثانیۀ، بل صحیحته. و یظهر ضعف سایر الاقوال مّما مرّ سابقاً، لانّ مادلّ من الروایات علی تخصیص الحبوۀ بالسیف، تُخِصّص(2) ما ورد من عموم السلاح فیها. و ما عطف فیه السلاح بالسیف؛ فهو ایضاً لا یقاوم ما خصّه بالسّیف. مع ان قول ابن الجنید شاذّ. و المامور به فی مقبولۀ عمربن حنظلۀ، الاخذ بما اشتهر بین الاصحاب و ترک الشّاذّ النّادر.

و کذلک زیادۀ الکتب و الرّحل و الرّاحلۀ المذکورۀ فی صحیحۀ ربعی. مع انّ الشیهد الثانی قال فی الرسالۀ «ان الاصحاب اعرضوا عن اثبات جملۀ ما فیه». و هذا ینافی ما ذکره سابقاً من عمل الصدوق علیها.

و اما التخصیص بثیاب الصلوۀ؛ فلا دلیل علیه. و الکسوۀ و ثیاب الجلد المذکورین فی الاخبار، عامّ. ثمّ انّ الظاهر انّ المراد بثیاب الجلد، هو ثیاب البدن، سواء لاصق الجلد کالقمیص، او لا کالقباء و ما یُلبس تحته من المحشو و غیره. و الظاهر انّ التخصیص فی الاخبار، لاخراج الفرش و الوساید و نحوهما، و کذا ثیاب اهله و اولاده و رقیقه(3)،

و نحو ذلک. و الظاهر انّه لا قائل بالفرق بین الثیاب الملاصقۀ للجلد و غیرها. و انّ مراد مثل ابن

ص: 126


1- و فی النسخۀ: اعتماده- راجع المسالک، ج 2 ص 263.
2- و فی النسخۀ: تخصیص.
3- و فی النسخۀ: رفیقه.

ادریس مّمن قیّدها ب-«ثیاب الجلد»، ایضاً متابعۀ الحدیث.

و بالجملۀ: الکسوۀ المذکورۀ فی صحیحۀ ربعی الاولی، لیس فی الاخبار ما یصلح لتخصیصه بکسوۀ الجلد. و یتفرع علی العمل بلفظ «الکسوۀ» دخول العمامۀ و الرّداء.

مسائل المیراث من المجلد الثالث

68- سؤال:

68- سؤال: هرگاه زید خانه داشته باشد و متوفی شده، و وارث او منحصر به چند نفر صغیره و صغیر و زوجۀ ذات ولد. و شخصی ادّعا نموده نصف مشاع از کل خانۀ صغیران [را] تصرف نموده به عمرو فروشد. و عمرو خانه را تصرف کند و امّ صغیران خانه را با عمرو رَسَد کنند. و صیغه جاری نشود. و مدت چند سال بگذرد. و هر یک در رَسَدِ خود عمارت نمود[ه] و [عمرو] تملیک(1) زوجۀ خود نماید. آیا اشخاصی که اول صغیر بودند ادّعا به عمرو می توانند نمود (در باب زیاد و کمِ قسمت با عمرو)، می توانند به ایشان ادعا کرد؟

جواب:

جواب: این سخن ها مرافعه می خواهد. و اگر نه؛ آن چه نوشته شده تمام باطل و بی وجه و بی حساب وانموده شده، دیگر چه استفتاء ضرور است.

69- سؤال:

69- سؤال: زن از مال زوجش از آب قناتی و آب رود و زمین و درخت و غیرها چه چیز به میراث می برد؟ و آب مثل زمین است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: زوجه خواه ذات ولد باشد و خواه غیر ذات ولد، از زمین میراث نمی برد، خواه زمین ساده باشد یا محل عمارت و باغ و غیرها. و همچنین از آبی که تابع زمین است.

ص: 127


1- در نسخه: و مهر و تملیک..

و اما از اصل آن پی و عمارت و اشجار مثمره و غیر مثمره مستحق قیمت آن ها است بقدر الحصه، نه عین آن ها. لکن هرگاه وارث بگوید: حق خود را از اعیان بگیر و ما قیمت نمی دهیم. اظهر این است که می تواند گفت.

70- سؤال:

70- سؤال: شخصی متوفی و وارث او یک برادر و سه خواهر و زوجه می باشد. شخصی به زوجۀ متوفی گفته بود که «تو با وارث زوج خود اختیار داری هر نوع خواهی رفتار کن، لکن زوج خود را بریئ الذّمه کن». و زوجه در جواب گفته که زوج خود را بریئ الذّمه کردم. در وقت تقسیم ترکه زوجه ادعای صداق خود را نموده. وارث ها مذکور می نمایند که تو زوج خود را بریئ الذّمه کردی مستحق صداق نیستی. زوجه را سخن این که «من معنی بریئ الذّمه را نیافتم و در جواب، این سخن را گفتم، منظور من از صداق نبود». در این صورت صداق به زوجه می رسد یا نه؟-؟ و زوج متوفی در حال حیات با برادر و خواهرها «جمع المال» بودند. چه باید کرد؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که این قول زوجه در برابر سخن آن شخص، دلالت ندارد بر بریئ کردن زوج خود از حق الصداق یا سایر دیون دیگر اگر از او طلب داشته باشد. به جهت این که این شخص به او گفته است که تو با وارث زوج خود هر نحو خواهی رفتار کن لکن زوج خود را بریئ کن. و مراد او از «رفتار با وارث» مداقّه و مشاقّه در میراث و ترکه و استیفای حق خود از میراث و دیون است که متعلق ترکه می شود بعد از موت، که حق تعالی بعد از میت متعلق به مال او کرده.

پس باقی می ماند همان حق قیامتی که زوج خود را از آن بریئ می کند؛ خواه به سبب ستم و کج رفتاری و امثال آن باشد، یا به سبب تأخیر اداء حق او از صداق و دین و غیره. پس چه می شود که منظور زوجه این باشد که من در آخرت به هیچ نحو مؤاخذه از زوج خود نمی کنم هر چند به سبب صداق باشد در صورتی که ورثه به من ظلم کنند و حق

ص: 128

مرا از ترکه جدا نکنند. بل که حق خود را در قیامت از ورثه می گیرم که حق مرا ندادند، و از زوجم در قیامت باز خواست نمی کنم.

نهایت امر این است که نظر به ظاهر لفظ (چون عمومی دارد)، ورثه تسلط قَسَمی بر زوجه داشته باشند که «تو زوج را از صداق بریئ الذمه نکرده(1)[ای]».

و این معنی، خوب واضح می شود در صورتی که ورثه با او عداوت داشته باشند و خواهد محبت به زوج کند که معلوم است که غرض او آن نفع ورثه نیست که حقی را که خدا در مال زوج قرار داده، بردارد برای دشمن.

و این ها در صورتی است که صداق از باب دین باشد. و اما اگر عین موجودی باشد؛ پس در آن جا بریئ کردن معنی ندارد.

و اما سؤال از «جمع المال بودن زوج با برادر و خواهر»: پس هرگاه دست تصرف همه در مال مساوی بوده، حکم می شود به تسویه مابین آن ها. و هرگاه نزاعی در زیاد و کم بشود، محتاج است به مرافعه. و هر مالی که معلوم باشد اختصاص به یکی از آن ها [دارد]، مخصوص او است.

خلاصه: بعد از مرافعه و تعیین مقدار مال زوج، در آن وقت حق زوجه از صداق و میراث و غیر[ه] متعلق به مال زوج خود می شود. حکایت جمع المال و تمیز ما بین اموال بدون مرافعه نمی شود. و در اغلب اوقات به غیر مصالحه چاره نیست.

71- سؤال:

71- سؤال: زید متوفی و متروکات او وفا به دین او نمی کند. آیا بعد از فوت او، ترکه متعلق به ورثه و در رهن دیون است؟ و تصرفات منفعتی ایشان در ترکه (از قبیل نشستن در خانه، و استعمال نمودن اساس البیت) به جهت ورثه، بدون اذن و رضا[ی]

ص: 129


1- یعنی قسم یاد کن که از صداق بریئ نکرده ای.

ارباب طلب(1)

و اذن، جایز است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: هر چند مشهور؛ فرق مابین «دین مستوعب ترکه» و «غیر مستوعب» است، و این که در مستوعب، ترکه منتقل به وارث نمی شود مادامی که ادای دین نشود، و در غیر مستوعب به قدر آن چه در مقابل دین است منتقل نمی شود و در باقی می شود. و بعضی قائل شده اند به این که منتقل می شود به ورثه مطلقا، اما ممنوع است از تصرف تا ادای دین بشود.

و لکن اقوی در نظر حقیر، عدم انتقال است به وارث مطلقا. چنان که ظاهر آیه(2)

و طائفه[ای] از اخبار است که بعض آن ها صحیح است. و بعضی موثق است(3). و ظاهر کلام محقق است در باب فطره(4) و محقق اردبیلی(ره) در آیات احکام، و بعض متاخرین از او، و از مسالک هم در باب فطره ظاهر می شود که قائل به آن هست(5).

و شیخ احمد جزائری نیز اختیار آن کرده. و از ایضاح هم نقل کرده قول به آن را از بعض اصحاب.

و ثمرۀ این نزاع در بسیاری از مواضع ظاهر می شود؛ از جملۀ آن ها این است که نمائی که از ترکه حاصل می شود قبل از ادای دین، مال میت است و صرف می شود به دیون. و [همچنین] هرگاه اصل ترکه وفا نکند، یا ترکه تلف شود و آن نماء باقی باشد، بنابر مختار ما مطلقا. و بنابر قول به انتقال به وارث؛ نماء مال وارث است مطلقا، بنابر قول

ص: 130


1- در نسخه: از باب طلب.
2- آیه 11 سورۀ نساء.
3- وسائل، ابواب الدین، ب 12 و 24.
4- شرایع، ج 1 ص 159 ط دارالتفسیر-: الثالث: لومات المولی...- و برای شرح آن، رجوع کنید؛ جواهر، ج 15 ص 512 و 513.
5- مسالک، ج 1 ص 51 ط دارالهدی- عبارت مسالک در شرح همان کلام شرایع است.

دویّم. و بالنّسبه توزیع می شود بنابر مشهور در غیر مستوعب(1).

و اما جواز تصرف از برای وارث: پس از مسالک ظاهر می شود که «عدم جواز تصرف در مستوعب مطلقا، و در غیر مستوعب در آن چه مقابل دین است» اجماعی است. چنان که در کتاب قضاء ذکر کرده(2).

و در کتاب میراث بعد از آن که ذکر کرده منع از تصرف را بنا بر قول به انتقال به وارث، چنان که مختار اوست؛ گفته است که «در ممنوع بودن از تصرف در فاضل از قدر دین در غیر مستوعب، دو وجه است و اَجود جواز است لکن مراعی است تا وفای دین بشود. و هرگاه تلفی رو داد، یا نقصی به هم رسید، از مقابل دین، باید آن را تدارک کند». و گفته است که «هرگاه متعذّر شد استیفاء از وارث؛ پس آیا هرگاه تصرف لازمی کرده باشد مثل بیع، حاکم یا صاحب طلب می تواند نقض آن کرد یا نه، در آن دو وجه است واَجود جواز نقض است»(3).

و دعوی اجماع بر عدم تصرف وارث علی الاطلاق، مشکل است، و ظاهر این است که آن بر ظاهر اطلاق خود باقی نیست. پس هرگاه وارث شخصی باشد صاحب آلاف الوف، و

ص: 131


1- قول مشهور این بود که: در مستوعب، ترکه به وارث منتقل نمی شود، و در غیر مستوعب به قدر مقابل دین منتقل نمی شود. پس فرضاً اگر مجموع ترکه 100 تومان باشد و 60 تومان هم دین باشد، اینک 20 تومان نیز نماء حاصل شده است. این نماء بالنسبه تقسیم می شود: سهم دین. 12=60×100÷20 سهم و ملک و ارث. 8=40×100÷20 نتیجۀ قول مصنف(ره) و قول مشهور در مستوعب، یکی است. اما بنابر قول دویم، تنها اصل مال ممنوع التصرف است تا ادای دین. و نماء مال وارث است و اگر اصل مال کفاف دین، نکند (یا تلف شود) وارث مکلّف نیست دین را از نماء پرداخت کند.
2- مسالک (کتاب القضاء) ج 2 ص 302 ط دارالهدی.
3- مسالک (کتاب المیراث) ج 2 ص 255 ط دارالهدی.

ترکه مساوی صد دینار باشد(1)،

و وارث هم بارّ و صالح و متّقی باشد و تصرف کند در آن صد دینار، و مقصود او این است که صد دینار دینی که از پدر او مانده، از مال خود بدهد. چرا جایز نباشد.

و همچنین هرگاه مستوعب نباشد، و وارث مذکورِ موصوف، صد دینار دین پدر خود را از هزار دینار ترکه، منظور دارد که اخراج کند و قبل از اخراج، آن صد دینار ترکه را به مصرف خود برساند. هم شاهد حال(2)

میت و هم دیاّن، دلالت بر رضا می کند در چنین صورتی. بل که عمل مستمرّۀ مسلمین در اعصار و امصار؛ عدم ممانعتِ چنین شخصی است از تصرف. پس دعوی اجماع محمول باشد بر این که جایز نیست تصرف بدون ملاحظۀ قصد اداء در چنین صورتی؛ مثل این که وارث معتبر [ن-]باشد، یا فاسق و بی مبالات باشد و قصد اداء نداشته باشد هر چند ترکه بسیار باشد.

و الحال؛ چنان که صاحب مسالک خود در کتاب میراث گفته- بعد از [اختیار] انتقال مال به وارث(3)

مطلقا-: «این که ممنوع است وارث از تصرف، زیرا که تعلق حق او به مال از باب تعلق حق راهن است به رهن، که هر چند آن عین مرهونه مال اوست لکن تصرف نمی تواند کرد تا دین را ادا کند، و لکن با اذن مرتهن جایز است»(4). پس این صورتی است که ما فرض کردیم از باب اذن میت، یا مدین، یا حاکم است به شاهد حال. پس منافاتی با دعوی اجماع ندارد.

ص: 132


1- مراد دینار شرعی است نه دینار عصر میرزا(ره) در ایران.
2- در نسخه: می رساند و هم شاهد حال..
3- در نسخه: انتقال اختیار مال به وارث.
4- مسالک، همان.

و حاصل جواب از سؤال؛ این است که اظهر عدم انتقال مال است به وارث مطلقا (یعنی خواه دین مستوعب باشد یا نباشد) مادامی که ادای دین نشود. و لکن وارث اَولی است در وجوه قضای دین به هر نحو خواهد. به دلیل آیۀ «أُولُوا الْأَرْحام». و نماء و منافع مال قبل از وفای دین، مال میت است و به ازای [دین] داده می شود(1).

هرگاه اصل ترکه وفا نمی کند. و بیع و شراء مال از برای وارث قبل از وفای دین جایز نیست، چون هنوز مال او نشده. بل که هیچگونه تصرفی. مگر از برای مثل تجهیز و تکفین و ادای دیون میت با اختیار بعض اموال از برای بیع، چون او اَولی است به تصرف از برای میت.

و اما تصرفات از برای خود قبل از وفای واجبات میت (از تجهیر و دیون و وصایا): پس آن جایز نیست الاّ در صورتی که فرض کردیم که وارث بارّ و ملیّ و صالح و صاحب اهتمام در امر والد خود باشد. نظر به آن چه گفتیم که داخل [شاهد](2)

حال است.

و این در مثل انتفاع به سکنای دار، یا به اثاث الدّار، خوب است. و لکن در مثل بیع و اتلاف اموال، مشکل می شود. و دور نیست حکم به صحت، و آن در معنی شاهد حال میت و مدین و حاکم است به تبدیل اعیان اموال میت، یا نقل آن به ذمّۀ وارث.

و اشکال در جواز نقض آن است اگر اتفاق شود که آن ولد عاجز شود از ادای عوض؛ که آیا جایز است نقض آن از برای حاکم یا مدین، یا نه. و حکم به جواز آن مشکل است. بل که می گوئیم که بیع در این جا اولی به صحت است از آن جا که صاحب مسالک تجویز کرد [تصرف در] فاضل از مقابل دین [را] و اختیار کرد جواز نقض آن را از برای

ص: 133


1- یک لفظ در این عبارت قابل خواندن نیست و عبارت چنین است: و به ازای...... آنها داده می شود.
2- در نسخه: شهر.

حاکم و مدین. زیرا که بعد از رضای میت و مدین یا حاکم به تعویض(1)،

پس ملکیت مستقرّه حاصل شده. بیش از این نیست که بر وارث لازم است که با امکان، ادای عوض کند. و با عجز، بر او چیزی نیست تا متمکن شود. و(2) در این جا ملکیت مستقره نیست(3)،

و چنان که در بیع، ملکیت شرط است، تمامیت ملک هم شرط است. و از این جاست که ما تجویز نمی کنیم بیع مشتری ملک را در ایام خیار بایع. پس مادامی که حق دیّان متعلق به آن مال است، بیع آن صورتی نخواهد داشت.

پس(4) در تصحیح بیع در آن جا، نفس ملکیت وراث است، نه اذن دیّان و میت و حاکم. و معیار ما در این جا اثبات ملکیت مستقرّه و تعویض آن است. دیگر نقض معاملات لازمه که به اذن اشخاص شده، چه معنی خواهد داشت. پس صاحب مسالک یا باید تجویز بیع نکند، یا اگر کرد، تجویز نقض آن نکند.

72- سؤال:

72- سؤال: ضعیفه فوت شده؛ اولاد و نوۀ پسری و دختری از جانبین (از ذکور و اناث) دارد و شوهر نیز دارد. آیا اولادِ اولاد او قائم مقام اولاد متوفیۀ [او] می باشند؟ و هر یک از اولاد پسری و دختری رَسَدِ پدر و مادر خود را می برند؟ و ارث را طرفین میان خود (لِلذَّکَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَیَیْن) قسمت می نمایند؟ یا باید بالسّویه میان خود قسمت کنند؟

ص: 134


1- در نسخه: تعویذ.
2- حرف «و» حالیّه است.
3- توضیح: در مقام بیان «اولویت» است که گفت «بیع دراین جا اولی به صحت است». می گوید: «در این جا» یعنی در صورت مورد نظر صاحب مسالک «ملکیت مستقره نیست» در حالی که در صورت مورد بحث ما ملکیت مستقره است. و خلاصه این که: در آن صورت که صاحب مسالک بیع را تجویز کرده، می توان اشکال کرد. اما در صورت مورد بحث ما، ایرادی وارد نمی شود.
4- عبارت نسخه: پس صاحب مسالک یا باید بگوید در تصحیح..
جواب:

جواب: ربع میراث را به زوج می دهند. و با وجود اولاد، اولادِ اولاد میراث نمی برند. و هرگاه اولاد نباشد، اولادِ اولاد پسر نصیب پسر می برند و هرگاه متعدد باشند و همه پسر باشند و یا همه دختر، علی السّویه قسمت می کنند. و هرگاه بعضی پسر باشند و بعضی دختر، لِلذَّکَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَیَیْن، قسمت می کنند.

و اولاد دختر نصیب دختر می برند. و آن ها نیز در صورت تعدد در میان خود بعینه مثل اولاد پسر قسمت می کنند، علی الاشهر الاظهر. و قول به تسویه ضعیف است.

73- سؤال:

73- سؤال: شخصی فوت شده، جدّ مادری، و خواهر و برادر پدری دارد. ارث او را چگونه قسمت نمایند؟

جواب:

جواب: ثلث را به جدّ مادری می دهند. و [دو] ثلث آن را برادر و خواهر پدری (لِلذَّکَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَیَیْن) قسمت می کنند.

74- سؤال:

74- سؤال: آیا در صورتی که تصرف ورثه جایز نیست، هرگاه بعضی از ترکه را بفروشند، آیا از اصل باطل است؟ یا موقوف است بر اجازه و امضای دیّان یا حاکم؟ یا این که متزلزل است و بعد ادای دین، لازم می شود-؟ یا محتاج است در حصول لزوم به اجازۀ خود وارث در آن چه کرده؟

و آیا فرقی هست مابین این که بقصد فضولی از جانب دّیان فروخته باشد، یا غصباً و عدواناً برای خود؟-؟

جواب:

جواب: بیع به قصد فضولی با علم مشتری، بدون قبض و تسلیم، ظاهر این است که حرام نمی باشد. چون این را تصرف در مال غیر نگویند. هر چند از کلام بعض علما حرمت ظاهر می شود. و اگر از برای خود بفروشد غصباً، پس آن فعل حرام است، و لکن هرگاه اجازه کنند دیّان یا حاکم (که ولیّ میت است قبل از انتقال به ورثه) پس اظهر صحت است هر چند غصباً و عدواناً کرده باشد.

ص: 135

و هرگاه آن ها اجازه نکنند و وارث ادای دین بکند، یا دیّان میت را بریئ الذّمّه کند، در این صورت اشکال در این است که آیا خود وارث باید اجازه کند یا بدون اجازه هم صحیح است. و اظهر لزوم اجازه است. چنان که هرگاه کسی مال غیر را بفروشد و بعد از آن منتقل شود به بایع؛ که اقوی در آن لزوم اجازه است. و بعضی گفته اند: به محض انتقال به او صحیح می شود دیگر احتیاج به اجازه نیست. و بعضی گفته اند: آن بیع از اصل باطل است و اجازۀ بایع نفعی ندارد.

و هر چند در ما نحن فیه فرق دارد با آن (چون در آن جا ملک واقعی غیر را فروخت-[-ه] که بایع در آن هیچ حقی ندارد، و در ما نحن فیه فی الجمله حقی از برای بایع هست) پس لزوم اجازه و عدم اکتفا به محض انتقال در ما نحن فیه، اضعف است از آن جا. چنان که کفایت اجازۀ [دیّان و حاکم] و صحت و لازم شدن به محض اجازه در ما نحن فیه، اقوی است از آن جا. و لکن(1)

اصل عدم انتقال و عدم صحت، دلیلی است قوی. پس حکم به ملکیت مشتری به محض صیغه با حصول انتقال به وارث بعد از صیغه، مشکل است.

پس اجازۀ [خود بایع از نو] ضرور خواهد بود. و بعد از اجازه صحیح می شود به ملاحظۀ ادلّۀ فضولی. هر چند اجرای همۀ ادلّۀ آن در این جا وضوحی ندارد. و لکن عموم «اوفوا بالعقود» کافی است. و وجه استدلال به آن را در چند جا از تالیفات خود بیان کرده ام، لکن انظار بادیه و افکار ظاهره، از آن استیحاشی دارد. اما در نفس الامر در غایت مناسب است.

75- سؤال:

75- سؤال: زید غایب، و پسر عموئی دارد که آن عمو از پدر و مادر یکی بوده با پدر

ص: 136


1- توضیح: این «لکن» جواب است به «هر چند» که در آغاز پاراگراف آمد.

زید. و پسر خالوئی دارد که [ان](1)

خالو با [مادر] زید از پدر یکی و مادر دو تا [بوده]. و زید ملکی دارد که آن ملک بعد از عمر طبیعی، از ورثۀ عمو(2)

خواهد بود یا از ورثۀ خالوی او؟-؟ و منافع این ملک را در این مدت چه باید کرد؟

جواب:

جواب: اشهر و اظهر این است که دو ثلث مال [مال] پسر عمو است. و یک ثلث مال پسر خالوا. و پدر مادری بودن پسر عم، منشأ اختصاص نمی شود. و منافع ملک هم به همین نحو قسمت می شود.

76- سؤال:

76- سؤال: بعد از وضع رَسَدِ زوجه، مابقی مخلّفۀ زوج لا وارث له، به زوجه می رسد و یا به امام؟-؟ و بر تقدیر تقدیم امام مصرف آن را بیان فرمائید.

جواب:

جواب: در صورت انحصار وارث در زوجه، بعد وضع ربع برای او، تتمّه مال امام است، علی الاشهر الاظهر. و اظهر در مال امام صرف به فقرا است. و بهتر این است که به اذن مجتهد عادل باشد. و ظاهر این است که به سادات و غیر سادات (هر دو) می توان داد، بل که شاید دادن به سادات بهتر باشد. و احوط این است که به فقرا[ی بلد] بدهند، مگر این که دیگران اولی و احوج باشند.

77- سؤال:

77- سؤال: «من لا وارث له» تمام اموال خود را به کسی وصیت می کند. صاحب دروس از امام مقدم فرموده. چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: کجاست این مطلب؟! در دروس که ما ندیدیم و نفهمیدیم معنی این که «صاحب دروس از امام مقدم فرموده» چه چیز است. و تحقیق در مسئله این است که: هرگاه وصیت کند به جمیع مال خود؛ پس اگر وارثی به غیر امام دارد، وصیت زاید بر ثلث را نکند. در زاید بر ثلث، وصیت او باطل است. و مخالف صریحی در مسئله نیست به

ص: 137


1- در نسخه: از.
2- در نسخه: عمّه.

غیر آن چه از علی بن بابویه نقل شده در دروس(1) و مسالک(2) و تذکره، و عبارت(3)

او هم صریح در مخالفت نیست.

و اما در صورتی که وارثی به غیر امام نباشد؛ پس در آن دو قول است: شیخ در بعض از اقوال خود قائل شده به صحت آن (و همچنین صدوق) نظر به روایت سکونی(4). و این قول را در دروس از صدوق و ابن جنید نیز نقل کرده. و قول دیگر شیخ با جمعی از اصحاب این است که آن نیز مثل عدم انحصار، است. پس ثلث را به مصرف وصیت می رسانند و دو ثلث دیگر مال امام(علیه السلام) است. و اظهر قول ثانی است. و مصرف مال امام(علیه السلام) را پیش گفتیم.

مشهور علمای ما حکم کرده اند به این که موصی هرگاه وصیت کند به زاید بر ثلث، آن وصیت باطل است مگر به اجازۀ وارث. و کلام شهید ثانی مشعر به دعوی اجماع است، چون گفته است «و ربما کان اجماعاً»(5). و علامه در تذکره تصریح به دعوی اجماع کرده و شهیدان نقل کرده اند در دروس و مسالک(6) از علی بن بابویه که قائل شده است به نافذ بودن وصیت مطلقا. و عبارت دروس این است که «قال علی بن بابویه: إذا أوصی بماله کلّه فهو أعلم، و یلزم الوصی إنفاذه؛ لروایة عمّار»(7). و شهیدان هر دو نقل کرده اند استدلال او را به روایۀ عمّار ساباطی «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) قَال: الرَّجُلُ

ص: 138


1- در نسخه: و در دروس.
2- مسالک، ج 1 ص 311 ط دارالهدی.
3- در نسخه: عبارات.
4- وسائل، ابواب احکام الوصایا، ب 12 ح1.
5- مسالک، همان.
6- مسالک، همان.
7- دروس، ج 2 ص 305 ط جامعه مدرسین قم.

أَحَقُّ بِمَالِهِ مَا دَامَ فِیهِ الرُّوحُ إِذَا أَوْصَی بِهِ کُلِّهِ فَهُوَ جَائِز»(1).

و شیخ در تهذیب حمل کرده روایت عمّار را بر توهّم راوی، به سبب اخباری که دلالت بر عدم صحت دارند بدون اجازه(2).

و بعد از آن احتمال داده که مراد از حدیث در وقتی است که وارثی از برای میت به غیر از امام نباشد، چنانچه دلالت دارد بر آن روایت سکونی «عَنْ ابی جَعْفَرٍ(علیه السلام) عَنْ أَبِیهِ: أَنَّهُ سُئِلَ عَنِ الرَّجُلِ یَمُوتُ وَ لَا وَارِثَ لَهُ وَ لَا عصبَةَ قَالَ یُوصِی بِمَالِهِ حَیْثُ شَاءَ فِی الْمُسْلِمِینَ وَ الْمَسَاکِینِ وَ ابْنِ السَّبِیل»(3). و صدوق نیز در فقیه تنزیل روایت عمّار را بر این کرده و استشهاد کرده است به روایت سکونی.

پس مخالفت مشهور در مسئله در دو جا است: یکی مخالفت علی بن بابویه بنابر این که قائل شده باشد به صحت مطلقا. و دویّم مخالفت شیخ در صحت آن در وقتی که وارثی به غیر امام نباشد. و این قول را در دروس از ابن جنید نیز نقل کرده. و مذهب صدوق هم این است چنان که گفتیم.

و اقوی و اصّح، قول به بطلان است بدون اجازۀ وارث مطلقا. پس در صورتی که وارث دیگر نباشد، ثلث را به مصرف وصیت می رسانند و تتمّه مال امام است. و مصرف آن در حال غیبت، فقرا می باشند. و بهتر آن است که به اذن مجتهد عادل بدهند.

و اما کلام در استدلال مخالف: پس اولاً: در مسئلۀ اول می گوئیم که جواب از عبارت فقه الرضا و روایت عمّار (بعد قدح در سند و عدم مقاومت [با] اخبار معتبرۀ معمول بها) این که حدیث دلالت بر بیش از جواز ندارد. و شکّی در جواز نیست. بل که

ص: 139


1- وسائل، احکام الوصایا، ب 11 ح 19.
2- تهذیب، ج 9 ص 187.
3- تهذیب، ج 9 ص 188.

سخن در «لزوم» است. و آن(1)

بدون اجازه، ممنوع است و حدیث هم دلالت بر آن ندارد. و محتمل است که مراد علی بن بابویه و عبارت فقه الرضا- خصوصاً بملاحظۀ کلمۀ(2) «فهو اعلم بما فعله» این باشد که در صورتی که امور واجبه بر ذمّۀ موصی باشد در حقوق لازمه (نه عبادات واجبه به سبب نذر و امثال آن) جایز است وصیت به جمیع مال و او اعلم است به آن چه در ذمّۀ اوست.

و بنابر این؛ پس اشکال در این است که آیا اصل، صحت وصیت و لزوم عمل به آن است مگر علم به هم رَسَد؟ و [یا اصل](3)

در اطلاق وصیت و قول قائل «أَعْطُوا فُلَاناً بَعْدَ مَوْتِی کَذَا» تبرّع است؟ پس هرگاه مذهب مشهور، اول(4)

باشد، علی بن بابویه مخالف نخواهد بود در مسئله. و تنزیل روایت عمار هم بر این می شود. و علی ایّ تقدیر(5)؛

در صورت علم به تبرّع، اقوی قول مشهور است، چنان که مدلول اخبار معتبره است.

و بعضی توجیه کرده اند روایت عمار را به این که: مراد از مال، همین ثلث باشد چون بیش از آن(6)،

مال او نیست بعد از موت.

و بدان که: علامه در تذکره بعد از دعوی اجماع بر این که هرگاه زاید بر ثلث وصیت کند باطل است مگر با اجازۀ وارث، گفته است: و اعلم انما قلناه لا ینافی قول الشیخ علیّ بن بابویه(7)(ره) من انه «لو اوصی بالثلث فهو الغایة فی الوصیة فان اوصی

ص: 140


1- در نسخه: و اَمّا.
2- در نسخه: کله.
3- در نسخه: لکن.
4- یعنی «اصالت صحت و لزوم وصیت...».
5- ای کاش دربارۀ ترجیح یکی از دو اصل، به بحث می پرداخت.
6- در نسخه: پیش از آن.
7- عبارت نسخه: و اعلم ان ما قلت لا ینافی الشیخ قول علی بن بابویه.

بماله [کله] فهو اعلم بما فعله و یلزم الوصی انفاذ وصیته علی ما اوصی لروایة عمار السّاباطی عن الصّادق(علیه السلام) قال: الرجل احق بماله مادام فیه الرّوح ان اوصی به کله فهو جائزله». لان قول ابن بابویه لا دلالة فیه علی مخالفۀ ما قلناه فانا نسلم ان الموصی اعلم بما فعل و اما انفاذ الوصیة فنحن نقول بموجبه؛ لأنّا نوجب علی الوصی انفاذ وصیته بمقتضی الشرع؛ و هو ان الورثة ان اجازوا الوصیّة اخرجت باسرها و ان ردّوا مضت من الثلث. فهذا تنفیذ الوصیّة. و قول الصادق(علیه السلام): «الرجل احق بماله مادام فیه الروح» لا یدل علی مخالفۀ ما تقدم فان المریض احق بماله یصنع به مهما شاء من البیع و غیره فان اوصی به کله جاز، فان اجاز الورثة نفذ ما اوصی به. و الاّ فسخت الوصیة فی الثلثین ولم ینفذ. و یؤید ذلک قول ابن بابویه فان اوصی بالثلث فهو الغایة فی الوصیة»(1).

و به هر حال، روایت عمّار مقاومت با اخبار مشهوره نمی کند.

و همچنین جواب می گوئیم از روایت شیخ از علی بن الحسین بن فضّال، از محمد بن عبدوس: «قال: أَوْصَی رَجُلٌ بِتَرِکَتِهِ مَتَاعٍ وَ غَیْرِ ذَلِکَ لِأَبِی مُحَمَّدٍ(علیه السلام) فَکَتَبْتُ إِلَیْهِ: رَجُلٌ أَوْصَی إِلَیَّ بِجَمِیعِ مَا خَلَّفَ لَکَ وَ خَلَّفَ ابْنَتَیْ أُخْتٍ لَهُ فَرَأْیُکَ فِی ذَلِکَ. فَکَتَبَ إِلَیَّ بِعْ مَا خَلَّفَ وَ ابْعَثْ بِهِ إِلَیَّ فَبِعْتُ وَ بَعَثْتُ بِهِ إِلَیْهِ فَکَتَبَ إِلَیَّ قَدْ وَصَل»(2). الی ان قال: «مَاتَ الْحُسَیْنُ بْنُ أَحْمَدَ الْحَلَبِیُّ وَ خَلَّفَ دَرَاهِمَ مِائَتَیْنِ فَأَوْصَی لِامْرَأَتِهِ بِشَیْ ءٍ مِنْ صَدَاقِهَا وَ غَیْرِ ذَلِکَ وَ أَوْصَی بِالْبَقِیَّةِ لِأَبِی الْحَسَنِ(علیه السلام) فَدَفَعَهَا أَحْمَدُ بْنُ الْحَسَنِ إِلَی أَیُّوبَ بِحَضْرَتِی وَ کَتَبْتُ إِلَیْهِ کِتَاباً فَوَرَدَ الْجَوَابُ بِقَبْضِهَا وَ دَعَا لِلْمَیِّتِ»(3). به ضعف سند و عدم مقاومت با سایر ادلّه.

ص: 141


1- تذکره، ص 481 ط قدیم.- عبارت نسخه در این بخش مغشوش و مخلوط است.
2- وسائل، احکام الوصایا، باب 11 ح 16.
3- وسائل، احکام الوصایا، باب 11 ح 18.

و شیخ در تهذیب گفته است که این حکم شاید مخصوص امام(علیه السلام) باشد و عموم ندارد، یا آن که محمول باشد بر عدم وارثی به غیر امام(1)،

چنان که در روایت عمار گفته بود. با وجود این که این روایت معارض است به آن چه شیخ روایت کرده است به سند صحیح از عباس بن معروف: «قَالَ کَانَ لِمُحَمَّدِ بْنِ الْحَسَنِ بْنِ أَبِی خَالِدٍ غُلَامٌ لَمْ یَکُنْ بِهِ بَأْسٌ عَارِفٌ یُقَالُ لَهُ مَیْمُونٌ فَحَضَرَهُ الْمَوْتُ فَأَوْصَی إِلَی أَبِی الْفَضْلِ الْعَبَّاسِ بْنِ مَعْرُوفٍ بِجَمِیعِ مِیرَاثِهِ وَ تَرِکَتِهِ أَنِ اجْعَلْهُ دَرَاهِمَ وَ ابْعَثْ بِهَا إِلَی أَبِی جَعْفَرٍ الثَّانِی(علیه السلام) وَ تَرَکَ أَهْلًا حَامِلًا وَ إِخْوَةً قَدْ دَخَلُوا فِی الْإِسْلَامِ وَ أُمّاً مَجُوسِیَّةً قَالَ فَفَعَلْتُ مَا أَوْصَی بِهِ وَ جَمَعْتُ الدَّرَاهِمَ وَ دَفَعْتُهَا إِلَی مُحَمَّدِ بْنِ الْحَسَنِ وَ عَزَمَ رَأْیِی أَنْ أَکْتُبَ إِلَیْهِ بِتَفْسِیرِ مَا أَوْصَی بِهِ إِلَیَّ وَ مَا تَرَکَ الْمَیِّتُ مِنَ الْوَرَثَةِ فَأَشَارَ عَلَیَّ مُحَمَّدُ بْنُ بَشِیرٍ وَ غَیْرُهُ مِنْ أَصْحَابِنَا أَنْ لَا أَکْتُبَ بِالتَّفْسِیرِ وَ لَا احْتَاجَ إِلَیْهِ فَإِنَّهُ یَعْرِفُ ذَلِکَ مِنْ غَیْرِ تَفْسِیرِی فَأَبَیْتُ إِلَّا أَنْ أَکْتُبَ إِلَیْهِ بِذَلِکَ عَلَی حَقِّهِ وَ صِدْقِهِ فَکَتَبْتُ وَ حَصَّلْتُ الدَّرَاهِمَ وَ أَوْصَلْتُهَا إِلَیْهِ(علیه السلام) فَأَمَرَهُ أَنْ یَعْزِلَ مِنْهَا الثُّلُثَ یَدْفَعَهَا إِلَیْهِ وَ یَرُدَّ الْبَاقِیَ عَلَی وَصِیِّهِ یَرُدُّهَا عَلَی وَرَثَتِهِ»(2).

و مخفی نماند که حمل شیخ روایت عبدوس را بر صورت انحصار وارث در امام، با وجود دو دختر خواهر، صحیح نیست. مگر این که محمول باشد بر وجود مانعی از ارث مثل کفر یا قتل. و لکن وارد می آید بر او در این صورت این که وصیتی است از برای وارث که امام است، نه این که وصیت به کل مال است از برای غیر در حالی که وارث منحصر به امام است. و عمده مطلب در مسئله، این شق اخیر است.

و ثانیاً:(3) در مسئلۀ ثانیه می گوئیم که: دلیلی از برای ایشان- به غیر اطلاقات وصیت و

ص: 142


1- تهذیب، ج 9 ص 196 ط دارالاضواء.
2- تهذیب، ج 9 ص 198 ط دارالاضواء.- وسائل، کتاب الوصایا، ب 11 ح 7.
3- عطف است به «اما کلام در استدلال مخالف: پس اولاً».

روایت سکونی- نیست. و اطلاقات مخصَّص اند به اخبار معتبرۀ معمول بها نزد اعاظم اصحاب که دلالت دارند بر این که وصیت در ثلث معتبر است و در زاید موقوف است به امضای وارث. و تخصیص این ها به روایت سکونیِ ضعیف، مشکل است. مگر این که گفته شود که ظاهر آن روایات، صورت تحقق وارث-[ی است](1)

که اجازۀ او عادۀً ممکن باشد. و آن در صورتی که منحصر است وارث در امام غایب(عج)، صورت ندارد.

و لکن این سخن در اخباری که استثنا شده در آن[ها] اجازۀ وارث، خوب است. و لکن سایر اطلاقات که دلالت دارد بر این که وصیت در ثلث معتبر است، اعم است از صورت انحصار وارث در امام. و با ضعف سند، تخصیص مشکل است، و بر دلالت آن هم منع وارد است. چون با وجود امام، صادق نیست که وارث ندارد. پس موقوف خواهد بود بر اجازۀ امام.

با وجود این که صدوق روایت کرده به سند صحیح از ابن ابی عمیر، از مرازم، از عمّار [السّاباطی]، «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) قَالَ: الْمَیِّتُ أَحَقُّ بِمَالِهِ مَا دَامَ فِیهِ الرُّوحُ یُبِینُ بِهِ فَإِنْ قَالَ بَعْدِی فَلَیْسَ لَهُ إِلَّا الثُّلُثُ»(2).

و اما اخباری که دلالت دارند بر عدم نفوذ وصیت [در] زاید بر ثلث؛ پس آن بسیار است(3)

و حاجتی به ذکر آن ها نیست. و به این یک حدیث ضعیف سکونی (که دلالت آن هم واضح نیست) تخصیص آن ها صورتی ندارد و ممکن است حمل آن بر تقیه چون موافق مذهب ابی حنیفه، و اصح روایتین احمد است(4)،

و از شافعی نقل موافقت خلاف این شده چنان که در تذکره مذکور است. و مؤید آن است این که سکونی عامی است.

ص: 143


1- در نسخه: وارث نیست.
2- وسائل، همان، ح 12.
3- همان باب.
4- یعنی در مسئله از احمد بن حنبل دو قول نقل شده، نقل درست این است که او هم با ابو حنیفه موافق است.

و به هر حال؛ اظهر عدم فرق است. چنان که مختار شیخ است در خلاف، و ابن ادریس و علاّمه، و ظاهر مسالک و دور نیست که مشهور علمای ما همین باشد.

78- سؤال:

78- سؤال: هند فوت شده از سر یک برادر پدری و یک همشیره زاد[ۀ] پدر مادری. میراث به کدام می رسد؟

جواب:

جواب: به برادر پدری می رسد، نظر به این که اقرب منع اَبعد می کند.

79- سؤال:

79- سؤال: زید متوفی شده از سر عموزاده و خاله زاده. حکم آن چیست؟

جواب:

جواب: ثلث ترکه مال خاله زاده است هر چند مادری تنها، باشد و ثلثان مال عموزاده است. و فرقی مابین ذکر و اُنثی نیست.

80- سؤال:

80- سؤال: شخصی فوت شده از سر سه پسر عمه و یک دختر عمو. میراث چگونه قسمت می شود؟

جواب:

جواب: هرگاه عمه و عمو هر دو پدری مادری، یا پدری تنها، باشند؛ [دو] ثلث آن میراث را به دختر عمو و یک ثلث را مابین سه پسر عمه قسمت می کنند. و هرگاه یکی از آن ها پدر مادری و دیگری پدری تنها، باشند، فرزند آن که پدری تنها است، ممنوع است از ارث. و هرگاه عمو و عمه هر دو مادری تنها باشند (یعنی خواهر و برادر مادری پدر میت باشند) در این صورت ثلث مال فرضاً و باقی مال [ردّاً](1)

در میان همۀ اولاد هر دو علی السّویّه قسمت می شود. و هرگاه یکی پدری، یا پدر مادری، و دیگری مادری تنها، بوده، سدس آن را به فرزند آن که مادری تنها است می دهند. و تتمه را به اولاد دیگر، می دهند.

81- سؤال:

81- سؤال: زید در حال مرض موت، زوجۀ خود را طلاق بدهد و بمیرد. آیا زوجه

ص: 144


1- عبارت نسخه: و باقی مال را..

میراث می برد یا نه؟-؟

جواب:

جواب: در طلاق رجعی میراث می برد جزماً در حال عدّه. و همچنین در طلاق بائن و رجعی هر دو تا یک سال [علی الاشهر الاقوی]، مگر آن که زن شوهر کند، یا شوهر از آن مرض سالم شود. و اشهر و اقوی عدم فرق است بین متّهم به حرمان زوجه از میراث، و غیر آن.

82- السؤال:

82- السؤال: رجل مات عن اخٍ لامّ(1) و ابن اخٍ او اخت للابوین. مَن الوارث منهما؟

الجواب:

الجواب: یرثه اخوه(2) للامّ، فان الاخوۀ صنف واحد و الاقرب منهم یمنع الابعد. و خلاف الفضل [بن] شاذان، ضعیف.

83- سؤال:

83- سؤال: زید فوت شود از سر سه خاله و یک خالوی پدری مادری، و یک نفر عمّۀ پدری. میراث چگونه قسمت می شود؟

جواب:

جواب: اشهر و اظهر این است که ثلث میانۀ خالو و خالات علی السّویّه قسمت می شود. و [دو] ثلث آن مال عمّه است. و پدر مادری بودن، منشأ اختصاص نمی شود.

84- سؤال:

84- سؤال: ضعیفه فوت شده، و از او شوهری و دختری و والدین، باقی مانده. قسمت میراث او به چه نحو است؟

جواب:

جواب: ربع مال را به زوج می دهند. و به هر یک از والدین سدس می دهند. و تتمّه مال دختر است. و چون فریضه در این جا زاید بر ترکه است (زیرا که فرایض در این جا: نصف است که حق دختر است. و ربع است که حق شوهر است. و سدس است که حق والدین است). و عول؛ یعنی «غرما کردن نسبت به حصّۀ هر یک» در مذهب شیعه باطل

ص: 145


1- و فی النسخۀ: عن اخ الامّ.
2- و فی النسخۀ: اخوۀ للام.

است، پس نقص داخل می شود بر [سهم] دختر. پس مال را دوازده حصه می کنند: سه سهم مال زوج است. و چهار سهم مال والدین. و پنج سهم باقی مال دختر.

85- سؤال:

85- سؤال: هرگاه ورثه وجهی را نزد امینی بگذارند به جهت استیجار حجّۀ متوفی. و او را مأذون کنند در معامله به آن تا وقتی که میسّر شود استیجار حجّه. و آن امین هم چند معامله بکند. و از جملۀ معاملات او این است که به صیغۀ مبایعۀ مشروطه به خیار، ملکی را بخرد. و بیع آن لازم شود. و بایع آن ملک را تسلیم نمی کند. و اگر بخواهد استنقاذ کند، اهانت و ضرر به او می رسد. آیا استنقاذ ملک بر امین لازم است، یا بر ورثه، یا بر حاکم شرع؟-؟-؟ و آیا هرگاه وارث ملیّ نباشد، جایز است تصرف کند در آن ملک یا در آن وجه؟ و آیا نمای آن ها مال وارث است؟ یا میت؟ یا غیر ایشان؟

جواب:

جواب: هرگاه مال منحصر در آن وجه است و در معنی دین (که عبارت از اجرت حج است)، مستوعب ترکه است. پس در این صورت، آن مال منتقل نشده است به وارث و در حکم مال میت است. و نماء آن هم مال میت است. یعنی باید صرف حج و سایر دیون او کرد. و چون اقوی در نظر حقیر این است که مال به وارث منتقل نمی شود الاّ بعد ادای دین و وصیت. بل که اظهر این است که همین حکم [را] دارد هر چند دین مستوعب ترکه هم نباشد. چنان که ظاهر جمعی است و در رسالۀ مفرده تحقیق آن کرده ام.

پس در این صورت هرگاه ورثه تقصیری نکرده اند، و آن وکیل هم تقصیری نکرده، بر وکیل ضمانی نیست. و تحمّل اهانت هم بر او لازم نیست. بل که از حیثیت این که وکالت از عقود جایزه است، از حیثیت فسخ وکالت هم فارغ می شود.

و اما وجوب استنقاذ بر وارث: پس آن هم دلیلی بر آن قائم نیست. غایت این است که اولی باشد در وجوه تصرفات نسبت به اَدای دین و وصیت، که ممنوع باشد از برای خود به

ص: 146

عنوان بتّ(1).

خصوصاً در مستوعب.

و از جملۀ تصرفات نسبت به ادای دین و وصیت، این است که وارث مَلیّ با[شد و به عنوان] معتمد صرف کند مال را به قصد عوض دادن از مال خود بر وجه مصلحت. و اولویت مستلزم وجوب نیست.

به هر حال؛ بر وارث در صورت استیعاب، همان تسلیم مال است در اداء دین و وصیت؛ خواه تسلیم به حاکم باشد یا به وکیل و امین خود، یا به جدا گذاشتن به جهت امر، با عدم تقصیر در تأخیر. و مفروض حصول همۀ آن ها است در ما نحن فیه.

و اما در وجوب استنقاذ بر حاکم: پس بنابر مشهور که «ولایت دیون و حقوق و وصایا، در صورتی که وصی نباشد، با حاکم شرع است، و [نیز] با عدم تمکن از عدول مومنین»، پس بر حاکم لازم است استنقاذ و رساندن به مصرف دین که در ما نحن فیه استیجار حج است. این ها همه در صورتی است که دین مستوعب ترکه باشد.

و اما هرگاه میت به غیر آن وجه، مال دیگر داشته باشد؛ پس وارث به سبب جدا کردن وجه حَجّه، فارغ نمی شود. زیرا که هر چند قائل باشیم به جواز تصرف وارث در مقدار زائد بر دین و وصیت، لکن آن مراعی است، و تا ادای دین و وصیت، نشود ملک او مستقرّ نمی شود. و جدا کردن وجه از برای حج، ادای دین نیست. بل که استیجار هم بمجرده در معنی ادای دین نیست مادامی که حج (یا قائم مقام آن مثل دخول به حرم، یا اِحرام(2))

به عمل نیاید. پس در این صورت بر وارث لازم است که استنقاذ همان وجه بکند. یا از تتمّۀ مال (که از برای خود گذاشته بود) استیجار کند. یعنی باید احدهما را تسلیم کند و تخلیۀ ید کند، که مباشرت اَدا و [وفا، بی] حاکم باشد.

ص: 147


1- یعنی تصرف قطعی به عنوان مال خود.
2- زیرا اگر کسی به قصد حج اِحرام ببندد و پس از آن بمیرد، حج از او ساقط می شود. و بنابر قول دیگر دخول به حرم نیز شرط است.

و از این جا معلوم می شود که در این صورت، بر حاکم وجوب استنقاذ، معلوم نیست(1).

چون منحصر نیست مال در آن بالفرض.

و اما سؤال از تصرف وارث [در] نمای ملک: پس هر چند فی الجمله اشاره به آن شد، لکن در این جا نیز می گوئیم که: هر چند مشهور عدم جواز تصرف وارث است در مستوعب. و در مقام دین و وصیت در غیر مستوعب. خواه قائل باشیم به انتقال ملک به وارث، یا قائل شویم به بقای ملک در حکم مال میت. و در مسالک دعوی اجماع بر آن کرده(2)

و لکن ظاهر این است که مراد ایشان تصرف «بتّ قاطع» باشد که خود را مشغول الذّمّۀ دین به هیچوجه نداند. اما تصرفاتی که بالاخره راجع می شود به وجوه وفای دین و وصیت، که از جملۀ این است که وارث مصلحت را در این می داند که این مال را خود به ذمّه بر دارد که بعد، از مال خود بدهد. و ملیّ و امین و بارّ هم باشد. پس آن جایز است.

و اما تصرف بر سبیل بتّ از برای وارث فقیرِ فاسقِ عاق: پس آن جایز نیست در مستوعب. و در مقابل دین، در غیر مستوعب. و تصرفی که تجویز کرده اند در غیر مقابل دین در غیر مستوعب، آن نیز مراعی است به عدم تلفِ آن چه مقابل دین است. و اما هرگاه تلف شود در صورتی که به حاکم یا قائم مقام آن، نرسانیده باشد، هر چند جدا کرده باشد، پس باز باید از حصّۀ خود ادا کند.

و اما اگر در غیر مقابل دین، معاملۀ لازمی کرده باشد و ممکن نباشد استیفای آن از وارث، جایز است نقض آن یا نه؛ در مسالک در آن دو وجه ذکر کرده و گفته است که

ص: 148


1- مراد «وجوب ابتدائی» است. اما در صورت شکایت وارث، بر حاکم واجب می شود.
2- در مسالک چنین ادعائی یافت نشد. گویا در آن جا که شهید ثانی(ره) می فرماید: «.. لاستحالۀ بقاء الملک بغیر مالک، و المیت لا یقبل الملک، و الدّیان لا ینتقل الی ملکهم اجماعاً» یک تشابه ذهنی برای میرزا(ره) رخ داده است. (مسالک، ج 2 ص 255 ط دارالهدی).

اجود این است که حاکم بر هم می زند آن معامله را(1). و اظهر همین است. پس؛ از مجموع آن چه مذکور شد، ظاهر شد که در آن تصرفاتی که تجویز می کنیم باز تصرف از جانب میت است یا از جانب حاکم، به ملاحظۀ شاهد حال آن ها. چون مقتضای مصلحت است. و آن چه منع کرده اند از تصرف، [تصرف] از جانب خود و برای خود است.

و اما نماء مال: پس بنابر مختار حقیر که ملک از میت منتقل نمی شود مادامی که دین وفا نشود (چنان که ظاهر آیه و طائفه[ای] از اخبار، و جماعتی از علمای اخیار است) نماء مال میت است، هر چند در مقدار غیر مقابل دین باشد در غیر مستوعب(2). و علی ایّ حال، علاقۀ وارث میت از مال هم منقطع نیست، هر چند در مستوعب باشد. پس هرگاه متبرّعی ادای دین یا حج بکند، آن مال وارث می شود. و این از باب «دیه بعد موت مقتول» است.

ص: 149


1- مسالک همان.
2- در نسخه: و در غیر مستوعب.

ص: 150

کتاب [فی] المیراث

اشاره

کتاب [فی] المیراث(1)

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ، الْحَمْدُ لِلَّهِ، و الصَّلَوةِ عَلَی أَوْلِیَاءِ اللَّه.

در این کتاب لابّد است از بیان مقدمه و چند مقصد:

اما مقدّمه: در بیان میراث است؛ و میراث در اصطلاح، حقی است که منتقل شود به سبب مرد[ن](2) حقیقی یا حکمی بالاصالۀ از مردۀ حقیقی، یا حکمی (مثل مرتد فطری که کشته نشده باشد)، به سوی زندۀ حقیقی، یا حکمی (مثل غایب مفقود الخبر، و جماعتی که غرق شده اند با هم، یا خانه بر سرایشان خراب شده باشد). به شرائطی که در این کتاب خواهیم گفت:

از جملۀ آن ها این است که در میان آن ها نسبتی باشد با شرائطی که خواهیم گفت، یا علاقۀ زوجیّتی، یا علاقه عتقی، یا ضمان جریره. و مراد از «حق» اعم از مالی است، پس در آن داخل می شود مثل قصاص، و «حق شفع» و خیار. و مراد [از] «بالاصاله» این است که «خود مرگ»- با شرایط آینده- سبب انتقال باشد، و موقوف نباشد بر امر دیگری. تا بیرون رود مثل «وقف مرتب» هرگاه وقف کرده باشد ملکی را بر اولاد به این نحو که هرگاه طبقۀ اول بمیرند، منتقل [شود] به اولاد آن ها یا به زوجات آن ها. که در این،

ص: 151


1- آن چه در پی می آید یک کتاب کامل است در موضوع میراث.
2- در نسخه: مردۀ.

«مردن تنها» سبب نیست، هر چند در استحقاق به اعتبار نسب، موافقت کند با میراث. بل که این معنی موقوف است بر حقیقت وقف، [با جریان صیغۀ وقف].

اگر بگوئی که: در زوجیت هم موقوف است به جریان صیغه. و همچنین در ضمان جریره.

گوئیم که: مراد صیغه[ای] است که مقصود در آن «محض اصل ملک» باشد. و صیغۀ مزاوجت، موضوع نیست برای میراث بودن، بل که آن از لوازم اتفاقیه است به جعل شارع. و همچنین عقد ضمان جریره، محض از برای همین وضع نشده که جزء مقصود از آن باشد. و همچنین است کلام در وصیت.

و بدان که: [بعضی] فقهاء تعبیر کرده اند در عنوان کتاب، به «مواریث». و بعضی به «فرائض». و بعضی هر دو را ذکر کرده اند(1).

و غالب این است [وقتی] که «فریضه» می گویند، آن چه در قرآن ذکر شده به عنوان تفصیل، آن را می خواهند(2)؛

مثل نصف، و ثلث، و ربع، پس کسانی که گفته اند «کتاب الفرائض»، این اطلاق را مجاز کرده اند، چون مشتمل است بر ذکر فریضه هر چند حکم غیر آن هم در آن مذکور است.

و بعضی، از «فرائض» آن چه را خواسته اند که در قرآن مذکور است خواه بر سبیل تفصیل (مثل مذکورات) و خواه بر سبیل اجمال؛ مثل اعمام و اخوال، که از آیه «أُولُوا الْأَرْحامِ»(3) ثابت شده. و بنابر این «ولاء امامت» داخل فرائض نخواهد بود. و اما اگر از

ص: 152


1- که خود قرآن در آیه 11 سورۀ نساء فریضه تعبیر کرده است.
2- شیخ در خلاف و محقق در شرایع عنوان «کتاب الفرائض» را برگزیده اند. همچنین شهید ثانی در مسالک و نجفی در جواهر الکلام و دیگرانی. شهید اول در لمعه و شهید ثانی در شرح آن، و نیز خود مصنف(ره) در همین جا «کتاب المیراث» را آورده اند. و شیخ در مبسوط عنوان «کتاب الفرائض و المواریث» آورده است و...
3- آیه 75 سورۀ انفال، و آیه 6 سورۀ احزاب.

فرائض هم اراده شود اعم از آن چه در قرآن ثابت شده اجمالاً یا تفصیلاً، پس آن هم در معنی مساوی «میراث» خواهد بود. پس به هر حال؛ ذکر میراث بهتر است از ذکر فرائض تنها. و ذکر هر دو با هم، اوضح خواهد بود و از باب «ذکر خاص با عام» خواهد بود.

و لفظ «میراث» گاهی به معنی «موروث» استعمال می شود که نام همان حقی است که از میت به جا می ماند. و گاهی به معنی مصدر است یعنی «مستحق شدن آن حق». و [در] اصل، اول این کلمه «واو» است که گاهی [قلب] به «یا» می شود مثل «میراث». و گاهی به همزه چون «ارث». و گاهی به [الف] چون «تراث». و گاهی به حال خود می ماند چون «وارث» و «وراثۀ».

و بدان که: مراد در حدیث شریف «الْعُلَمَاءَ وَرَثَةُ الْأَنْبِیَاء» معنی مجازی است. و هر چند لفظ «حق» در تعریف، شامل استحقاق فتوی، و مرافعه، و ولایت بر ایتام و سفها و غایب، هست. و به آن استدلال می کنیم بر «ولایت عامۀ فقهاء عدول». و لکن از تعریف خارج می شود به قید آخر که گفتیم: به شرائطی که در این کتاب مذکور خواهد شد.

[مقصد اول: اسباب ارث، و موانع ارث]

اشاره

مقصد اول؛ در بیان شرایط و موانع میراث است. و بسیاری تعبیر کرده اند به «اسباب» و «موانع». و بعضی به «موجبات» و «موانع». و موجبات را تفسیر کرده اند به اسباب، و بعد از آن گفته اند که موجبات «نسب» است و «سبب». مراد از آن معنی خاصی است که غیر سبب اصطلاحی است که موجبات عبارت از آن است. و چون تحقیق «سبب اصطلاحی» و «شرط» و «مانع» در این جا صعوبتی دارد، و در این مختصر گنجایش

ص: 153

ذکر آن چه وارد می آید بر آن در این مقام، ندارد، ما تعبیر می کنیم از این مقام به این که: در بردن میراث وجود یکی از چند چیز در کار است، و عدم چند چیز دیگر. و این در ضمن چند مبحث می شود:

مبحث اول در بیان [اسباب ارث]: و آن چند چیز است که وجود یکی از آن ها در کار است: اول نسب است یعنی میان آن زنده و مرده علاقۀ نسبی باشد. و مراد از نسب این است که میان آن ها علاقه و اتصالی باشد از راه ولادت؛ به این که ولادت یکی از آن ها منتهی می شود به دیگری مثل والدین با فرزند. یا ولادت آن ها منتهی شود به ثالثی مثل دو برادر که منتهی می شود ولادت هر دو به والدین، یا دو بنی عم که ولادت آن ها متصل می شود به اجداد و جدّات. و هکذا..

و شرط است در آن دو چیز: یکی آن که در عرف و عادت آن ها رابه یکدیگر نسبت دهند و خویش گویند. پس هرگاه دو نفر از بنی خالد باشند و یکی فوت شود و هیچکس نباشد که مدعی خویشی باشد و ندانند که آن ها چه نسبت به هم دارند، [ن-]می توانیم گفت که آن ها بنی عم اند چون(1)ولادت

آن ها منتهی به خالد می شود. بل که مجموع بنی آدم منتهی می شود به آدم و حوّا، [لکن] در عرف و عادت بعضی را خویش می گویند و بعضی را بیگانه، پس چنین نسبتی اعتبار ندارد.

و دوم(2) این انتساب به زوجۀ شرعی باشد. پس آن چه از زنای محض، تولد شود، اعتبار ندارد. و این که مجوس را در شریعت ما حکم به وراثت می شود با وجودی که [آن ها] برادر و خواهر را نکاح می کنند، به سبب آن است که در شریعت ما وارد شده که «نکاح هر ملّتی سبب الحاق و انتساب است» هر چند درملّت ما ملحق نشوند. و این از قبیل ولد

ص: 154


1- در نسخه: و چون.
2- عطف است به کلمۀ: یکی.

شبهه است در ملّت ما. چون [در] شریعت آن جماعت هم منشأ شبهه است از برای آن ها. چنان که در میراث مجوس خواهد آمد.

و بدان که: در نسب سه مرتبه است که با وجود احدی از مرتبۀ اُولی، مرتبۀ دویم میراث نمی برند. مرتبۀ اول پدر و مادر است با فرزند. هر چند پائین بیاید؛ پس پدر و مادر با فرزندِ [فرزند] در مرتبۀ اُولی محسوب می شوند. اما پدرو مادرِ [پدر و مادرِ] فرزند(1)،

در این مرتبه محسوب نیست.

و مرتبه دویم؛ اخوه و اجداد اند. یعنی برادران و خواهران (مطلقا خواه پدر و مادری باشند، یا پدر ی تنها، یا مادری تنها) با اجداد و جدّات. و اولاد ایشان(2)

هر چند پائین آیند، ذکوراً و اناثاً.

[ و مرتبۀ سیّم؛ اعمام و اخوال (پدر مادری، یا پدری تنها، یا مادری تنها). هر چند بالا روند؛ مثل اعمام پدر و اعمام مادر و اعمام اجداد. و اولادشان هر چند پائین آیند، ذکوراً و اناثاً].

و اما بیان این که اهل هر یک از این مراتب، مساوی اند در میراث، یا تفاوت دارند، و این که نزدیکترِ آن ها منع دور تر می کند یا نه، و بیان تفصیل این ها؛ پس آن بعد از این، در جای خود خواهد آمد، ان شاء الله تعالی.

دویّم علاقۀ زوجیت است که منشأ ثبوت زوجیت می شود از طرفین، به شرطی که عقد دائمی باشد. اما متعه: پس در آن خلاف عظیم هست. و اقوی این است که در میان آن ها میراثی نیست مطلقا، خصوصاً هرگاه شرط کرده باشند عدم توارث را. و احوط این است که ملاحظۀ میراث بشود، خصوصاً هرگاه شرط کرده باشند توارث را.

ص: 155


1- یعنی جدّ و جدۀ میت.
2- یعنی اولاد برادر و خواهر.

سیّم علاقۀ ولاء اعتاق است؛ یعنی کسی بنده را آزاد کرده باشد، و آن بنده وارثی نداشته باشد.

چهارم علاقۀ «ضمان جریره» است.

پنجم ولاء امامت است؛ یعنی هرگاه هیچ وارثی نباشد حتی ضامن جریره، میراث مال امام است. و بیان این ها به تفصیل خواهد آمد، ان شاء الله تعالی.

و زوجیت از جملۀ اسباب [ارث است که] جمع می شود با همۀ اقسام وارث ها. و ولاء عتق مقدم است بر ضمان جریره. و ضمان جریره مقدم است بر ولاء امامت. و این سه قسم هیچکدام با نسب جمع نمی شوند.

مبحث دویّم در بیان [موانع ارث]: و آن اموری است که انتفاء آن ها شرط است در میراث. و آن بسیار است و شهید در دروس بیست چیز ذکر کرده است. و مادر این جا چند چیز که اَهم است، ذکر می کنیم، و در آخر اشارۀ اجمالی به آن ها خواهیم کرد.

اول؛ کفر است. و آن مانع ارث است. و در این چند مسئله است: اول: وارث هرگاه کافر باشد، میراث از مسلم نمی برد. و اما مسلم؛ پس آن میراث از کافر می برد. و این مسئله اجماعی اصحاب است، بل که اجماعی کل مسلمین است. چنان که جمعی تصریح به آن کرده اند. و احادیث بسیار دلالت بر آن دارند(1). پس هرگاه مسلمی بمیرد و وارث کافر داشته باشد به آن وارث نمی دهند، خواه کافر اصلی باشد، یا مرتدّ. و خواه کافر اصلی حربی باشد یا اهل ذمّه باشد. یا از کفار مسلمین باشند؛ مثل خوارج و نواصب و غُلات.

و هرگاه کافری بمیرد و وارث مسلمی داشته باشد، میراث را مسلم می برد، خواه آن

ص: 156


1- وسائل، کتاب المیراث، باب ا، با 24 حدیث. و باب های 2 تا 6.

کافر اصلی باشد یا مرتد یا غیر این ها. و احادیثی که وارد شده که اهل دو ملّت از یکدیگر میراث نمی برند، محمول است بر تقیه(1).

یا بر این که توارث از دو طرف نیست، بل که مسلم از کافر می برد و کافر از مسلم نمی برد(2).

و فرقی نیست در میراث نبردن کافر از مسلم، در این که این مسلم وارث کافر هم داشته باشد یا منحصر باشد وارث او در مسلم. پس هرگاه وارث مسلمی داشته باشد، میراث را به او می دهند هر چند بسیار دور باشد. و به کافر نمی دهند هر چند بسیار نزدیک باشد. حتی این که هرگاه مسلم چند پسر کافر داشته باشد، و یک عموزادۀ مسلم بسیار دوری، به عموزاده می دهند. بل که هرگاه وارث مسلم او منحصر در «ضامن جریره» باشد و هیچ وارث نسبی و سببی مسلم نداشته باشد، باز او را مقدم می دارند بر فرزند کافر(3).

و ظاهراً در این هم خلافی نیست. بل که اجماعی است چنان که جمعی تصریح کرده اند، و احادیث هم دلالت بر آن دارد(4).

و هرگاه هیچ وارث مسلمی نداشته باشد، پس میراث او مال امام(علیه السلام) است. و ظاهراً خلافی در این هم نیست، و احادیث دلالت بر آن دارند(5).

و اما کافر هرگاه بمیرد و وارث مسلمی هم داشته باشد (حتی ضامن جریره)، میراث او را به وارث کافر نمی دهند هر چند فرزند او باشد. و اما هرگاه هیچ وارث مسلمی نداشته باشد؛ پس میراث او را به وارث کافر او هر چند دور باشد می دهند. و ظاهراً در این هم خلافی نیست و بعضی اخبار هم دلالت بر این دارد، و میراث بردن مجوس هم دلیل است چنان که خواهد آمد. و هرگاه وارث کافری هم نداشته باشد حتی ضامن جریره، باز

ص: 157


1- همان، ب 1 ح 20 و ب 5 ح 2 و 3.
2- همین تفسیر در خود حدیث های شماره 6، 14، 15 و 17 از باب ا، آمده است.
3- در نسخه: فرزند آن کافر.
4- ظاهراً مرادش دلالت اطلاق احادیث است.
5- وسائل، همان، ب 1، ح 1.- و نیز، ب 3 ح6.

میراث او مال امام است.

و بدان که: مراد از مسلم آن کسی است [که] اقرار به شهادتین و معاد داشته باشد، و منکر چیزی از ضروریات دین نباشد. پس مخالفین از اهل سنّت، و همچنین امثال واقفیّه و فطحیّه و غیر این ها از انواع شیعه، همه در حکم مسلم اند. و کافر از آن ها میراث نمی برد، و آن ها از کافر و مسلم (هر دو) می برند. پس مسلمین همه از یکدیگر میراث می برند هر چند از [جهت] مذهب مختلف باشند. و کفار هم از یکدیگر میراث می برند هر چند مختلف باشند مثل یهود و نصاری و بت پرست و غیر این ها که هر فرقه از فرقۀ دیگر میراث می برند.

حتی ابوالصلاح از علمای ما قائل شده است که کفّارِ ملّت ما (مثل خوارج و نواصب و غُلات) از سایر کفار میراث می برند و [اگر بمیرند] میراث او را به کفار نمی دهند. چنان که می آید. و [نیز] سایر از آن ها [اگر] بمیرند. و همچنین قائلین به [«تجسیم»](1)

و «تشبیه»، و منکر امامت، میراث نمی برند از مسلمین. و همچنین از مفید نقل شده قول به این که: مومن میراث می برد از اهل بدعت ها از مسلمین، و آن ها میراث از مؤمن نمی برند. و این قول ها ضعیف اند.

و بدان نیز: که اسلام و کفر [یا] به استقلال است؛ مثل این که بالغِ عاقل، اختیار آن کند. و حکم آن واضح است. و یا بالتبعیه است در صغیر؛ و آن به سبب مسلمان بودن یکی از والدین اوست در حین انعقاد نطفۀ او، یا به سبب مسلمان شدن یکی از آن ها است قبل از بلوغ طفل. که در این صورت ها حکم می شود به اسلام طفل در آن حال بی اشکال، و دعوی اجماع بر آن شده، و ظاهراً خلافی در آن نیست. بل که بعضی دعوی «ضرورت دین» کرده اند.

ص: 158


1- این لفظ در نسخه، خوانا نیست و شبیه «تجبیر» یا «تجنبیر» است.

و همچنین است کلام در تبعیت کفر هرگاه والدین (هر دو) کافر باشند. و احکام میراث بر آن اسلام و کفر مترتب می شود چنان که در اسلام و کفر مستقل [مترتب می شود].

و بعد از آن که آن طفلی که یکی از ابوین او مسلم بوده باشد، بالغ شد، او را اجبار می کنند بر اسلام او(1)،

به زدن. و اگر قبول نکند، در حکم مرتدّ است. و خلافی ظاهر در وجوب اجبار بر اسلام نیست. و مرسلۀ ابان بن عثمان (که شیخ در باب حدّ مرتد نقل کرده) دلالت بر آن دارد(2)

و حدیثی دیگر هم قبل از آن نقل کرده(3)

که خالی از اِشعار نیست. و اما قتل او هرگاه از اسلام اِباء کند؛ پس دلالت دارد بر آن (علاوه بر عدم ظهور خلاف، بل که بعضی نقل دعوی [اجماع] بر آن کرده اند) حدیث مرسلی که ابن بابویه در فقیه روایت کرده از حضرت امیرالمومنین علیه السلام، در آخر باب ارتداد، به این مضمون که: هرگاه مسلمان شود پدر می کَشَد فرزند را به اسلام؛ پس هر کدام بزرگ شوند از اولاد او، می خوانند او را به اسلام، و اگر اِباء کرد، می کُشند او را. و اگر مسلمان شود فرزند، نمی کَشَد پدر و مادر را به اسلام، و در میان ایشان میراثی نیست(4).

و گویا مراد از آخر این حدیث این است که پدر و مادر میراث نمی برند از فرزند. و ظاهر این روایت این است که سایر احکام مرتد هم بر او جاری شود. و این حدیث (با عدم ظهور خلاف) گویا در اثبات مطلب، کافی باشد.

ص: 159


1- صورت مشروح این مسئله چنین است: هر مسلمان که از دین خارج شد، او را مرتدّ می شناسند. اما دربارۀ کودک مورد بحث یک ارفاق قائل می شوند: اگر او بعد از بلوغ از دین خارج شد فوراً به مرتد بودنش حکم نمی کنند؛ تنبیه تعزیری می کنند تا شاید در اسلام بماند و اگر باز به ارتداد خود اصرار کرد حکم به مرتد بودنش می کنند.
2- وسائل، ابواب حدّ المرتد، ب 2 ح 2.
3- همان، ح 1.
4- همان، ب 3 ح 7.

و تبعیت در کفر و اسلام، گاه هست که تابع دارالاسلام و دارالکفر است؛ چنان که در صغیری که او را بی صاحب بیابند. و گاه است که به سبب اسیر کردن است (و بیان آن ها در کتاب «لقیط» و کتاب «جهاد» و غیر آن شده). و همین که حکم به اسلام به تبعیت [شد]، جاری می شود بر او احکام مسلم از توارث.

دویّم: هرگاه کسی بمیرد (خواه مسلم باشد و خواه کافر) هر[گاه](1)

وارث مسلم داشته باشد و وارث کافری هم داشته باشد و هنوز مسلم ها میراث را قسمت نکرده ان-[د]، وارث کافر هم مسلمان شود. این کافر هم در مرتبه[ای] که با آن ها مساوی است، شریک آن ها می شود در میراث، و آن چه خداوند تعالی بر او قرار داده می گیرد. مثل این که این وارث های مسلم، پسران میت بودند، و این کافر [نیز] پسر آن بوده، در این صورت او هم مثل یکی از آن ها می برد(2). و اگر این وارث کافر، مادر آن میت است و مسلمان شود قبل از قسمت، «شش یک» خود را می برد. و هرگاه در مرتبه از آن ها بیشتر باشد؛ مثل این که وارث های مسلمان برادر آن میت بودند، و این کافر پسر او بود، در این صورت پسر همۀ میراث را صاحب می شود. و برادرهای میت محروم می شوند. و ظاهراً در این مسئله هم خلافی نیست، و احادیث دلالت بر آن دارد(3).

و آیا میراث قبل از قسمت در حکم مال میت است؟ یا بلامالک است و مال خدا است؟ یا منتقل می شود به آن مسلمان های ورثه به عنوان تزلزل، و از آن ها منتقل می شود به وارث کافر بعد از اسلام-؟ یا ملک مسلمان ها و کافرها (همه) است به عنوان تزلزل، [و](4)

اسلام آن کافر کاشف می شود از این که از میت به او منتقل شده-؟

ص: 160


1- در نسخه: هر چند.
2- در نسخه: می بود.
3- وسائل، کتاب الفرائض و المیراث، ابواب موانع الارث، احادیث باب 3.
4- در نسخه: از.

و ثمره و فایدۀ این نزاع، در منافع آن مال، ظاهر می شود؛ که بعد از موت میت و قبل از اسلام کافر، به عمل آید؛ مثل شیر حیوان، و اجرت خانه، و اجرت حیوان، و امثال آن. پس منفعت تابع عین خواهد بود.

و اظهر احتمالات، احتمال آخری است. و حسنۀ عبدالله بن مسکان، بل که صحیحۀ او، اشاره به آن دارد. و این لفظ حدیث است: «مَنْ أَسْلَمَ عَلَی مِیرَاثٍ قَبْلَ أَنْ یُقْسَمَ فَلَهُ مِیرَاثُهُ وَ إِنْ أَسْلَمَ وَ قَدْ قُسِمَ فَلَا مِیرَاثَ لَهُ»(1). یعنی کسی که مسلمان شود بر میراثی پیش از آن که قسمت شود، پس از برای اوست میراثِ آن چه خدا برای او قرار داده در اصل. و آن چه خدا قرار داده است این است که به سبب موت، میراث مال او شود. بیش از این نیست که کفر مانع آن بود، و آن الحال بر خاست(2). پس میراث بر حال اول خواهد بود.

و صاحب کفایه احتمال اول را ذکر نکرده، بل که دو احتمال اول را یکی کرده. و گویا نظر او به این است که «میت مالک چیزی نمی تواند شد». و آن ممنوع است چنان که می بینی در کفن و ما یحتاج غسل، و غیر آن. و منافع مال تابع عین است.

و هرگاه اسلام بیاورد آن کافر بعد از قسمت، میراثی از برای او نیست. و این بر مقتضای اخبار(3)

و فتوای علمای اَخیار است.

ص: 161


1- همان، ب 3، ح 2.- توضیح: سند این حدیث به این صورت است: عَنْ عَلِیٍّ عَنْ أَبِیهِ عَنِ ابْنِ أَبِی عُمَیْرٍ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ مُسْکَان. از آغاز جامع الشّتات تا این جا (همان طور که در برخی از پی نویس های مجلدات پیشین به شرح رفت) نظر میرزای قمی(ره) نسبت به «ابراهیم بن هاشم»- پدر علی بن ابراهیم- به تدریج عوض شده و می شود. در اوایل، او را به شدّت تضعیف می کرد، و بنده در پی نویس ها از او دفاع می کردم. اینک در این جا می فرماید «بل که صحیحه ابن مسکان». و در ادامۀ همین مباحث به طور قاطع آن را «صحیحه» می نامد، در حالی که ابراهیم بن هاشم در سند آن هست.
2- در نسخه: بر خواست.
3- همان احادیث باب 3.

و هرگاه بعض ترکه قسمت شده باشد دون بعض: در آن سه احتمال است: یکی مشارکت در همۀ مال است. و دویم حرمان از همه. و سیم مشارکت در آن چه قسمت نشده، دون آن چه قسمت شده. و این اظهر احتمالات است. و ظاهر این است که هرگاه عدم قسمت در بعض، به سبب عدم قبول قسمت بوده (مثل دانۀ جوهر ثمین که در قسمت آن، ضرر لازم می آید و طرفین هم راضی [ن-]شوند به قسمت، آن کافر بعد از اسلام به قدر الحصّه در آن هم شریک می شود(1).

سیّم: هرگاه کسی بمیرد (خواه مسلم و خواه کافر) و وارث کافر داشته باشد، و یک نفر وارث مسلم [داشته] باشد؛ دیگر پای «قسمت» در میان نیست(2)،

و هرگاه وارث کافر مسلمان شود، در این جا اسلام نفعی ندارد(3) هرگاه(4)

آن یک نفر وارث مسلم، غیر امام

ص: 162


1- پیشتر نیز به یک خصلت مثبت و شگفت مصنف(ره) اشاره شد: با این که یک اصولی زبر دست است، در مواردی در حدّ شگفت انگیز در برابر ظواهر، متواضع و تسلیم می شود. این فتوایش نیز از آن قبیل است. زیرا ظاهر لفظ «قسمت» را که در حدیث آمده، بر قاعدۀ مسلّم، ترجیح می دهد آن هم با فتوای قاطع. در حالی که حتی یک فقیه اخباری هم می تواند بگوید: تراضی ورثه بر عدم تقسیم گوهر ثمین، خود «قراری» است بر اساس مالکیت شان، و اثری است از آثار تملک شان. و درواقع مصداق تصرف مالکانه است شبیه فروش آن گوهر به شخص ثالث. قرار و تراضی بر مشاع ماندن گوهر، غیر از عدم قسمت است. عدم قسمت وقتی صادق است که حساب سهام و این که چه قدر از آن مال کدام وارث است، محاسبه نشود. اما پس ازمحاسبه و تعیین سهم هر کدام، و قرار بر اشاعه، عدم قسمت بر آن صادق نیست. و عرفاً می گویند: ورثه فلانی همۀ اموال را قسمت کردند؛ «قسمت کردند» یعنی، تکلیف مالکیت ها مشخص شده است. و این مسئله می تواند دربارۀ قطعه باغی که در برنامه قسمت، مقرر می کنند که فعلاً با معین شدن سهام، به طور مشاع بماند. از نظر عرف این باغ نیز در کنار دیگر اموال، قسمت شده است: زیرا تکلیف مالکیت آن نیز روشن شده است. بنابر این، حتی «ظهور» نیز بر علیه فتوای مصنف(ره) است و این بس شگفت است. البته شهید ثانی(ره) نیز که به «کمال اعتدال در اصول» معروف است، همین فتوای میرزا را داده است. لیکن با قید «علی الاقوی». نه به طور قاطع و نه به عنوان «مجمع علیه». مسالک، ج 2 ص 252 ط دارالهدی.
2- زیرا به محض موت میت، ملکیت مال به آن وارث واحد منتقل می شود.
3- خواه ترکه باقی باشد، و خواه تلف شده باشد.
4- در نسخه: و هرگاه.

باشد. و در این(1)

هم ظاهراً خلافی نیست. بل که بعضی دعوی اجماع کرده اند.

[قول مخالف نقل شده] در صورت اتحاد وارث مسلم با بقای عین ترکه، [لیکن] در مسالک گفته است: [این قول] نادر است(2).

و اما هرگاه آن یک نفر وارث مسلم، امام باشد و میت هم مسلم باشد(3): پس در آن خلاف است. و اقوی این است که همین کافر که مسلمان شد، میراث را می گیرد. و ظاهر این است که مشهور علما (همه) به این قائل اند. و صحیحۀ ابو بصیر(4)، و صحیحۀ ابن مسکان هم دلالت بر آن دارد(5).

هر چند در دلالت روایت ابن مسکان می توان خدشه کرد و لکن دلالت صحیحۀ ابی بصیر تمام است.. و دلالت دارد بر آن صحیحۀ ابی ولاّد حنّاط(6) که شیخ در «کتاب قصاص» نقل کرده [و] در باب «قضا در اختلاف اولیاء».

و قول دیگر این است که امام مثل وارثِ واحدِ غیر اوست، و مختص او می شود، و اسلام کافر نفعی ندارد. و قول دیگر تفصیل است که اگر بعد از نقل [به] بیت المال، اسلام آورد، محروم است. و اگر قبل از آن است، میراث را او می برد.

و همچنین: خلاف کرده اند در جائی که آن وارث واحد، یکی از زوجین باشد. و حق این است که این مسئله را باید بنا گذاشت بر اصل حکم در زوجین؛ که هرگاه وارثی به غیر امام نباشد آیا زوج تمام را می برد (نصفی از باب فرض خود، و نصفی از باب ردّ). و زوجه همان فرض خود را می برد که ربع باشد، و باقی مال امام است-؟ یا این که زوجه

ص: 163


1- در نسخه: که در این.
2- مسالک، همان.
3- عبارت نسخه: و مسلم هم میت باشد.
4- وسائل، ابواب موانع الارث ب 3 ح 1.
5- همان، ح 2.
6- همان، ب 6 ح 3.

هم مثل زوج تمام را می برد به فرض و ردّ و امام نمی برد-؟ یا این که هر دو به غیر فرض خود، چیزی نمی برند، و باقی مال امام است-؟

و اقوی و اشهر قول اول است. و بنابر آن، پس در ما نحن فیه که با احد زوجین وارث کافری باشد، بنابر قول مختار هرگاه آن کافر مسلمان شود، چیزی نمی برد در صورتی که زوجه مرده و زوج وارث است. چون زوج در حکم «وارث واحد» است، مثل سایر ورّاث که واحد باشند. و اما اگر زوج مرده و زوجه وارث است، پس هرگاه کافر قبل از قسمت زوجه با امام، مسلمان شود شریک می شود با زوجه.

و شیخ در نهایه و ابن برّاج، اختیار کرده اند که: آن کافر بعد اسلام، با زوج هم شریک می شود. با وجودی که در اصل مسئله با مشهور علما متوافق اند. و این قول ضعیف است. و وجهی که برای آن گفته اند. خالی از وجه است.

و بدان که: در این جا اشکالی هست (که الحال در نظرم نیست که کسی متعرّض آن شده باشد) و آن این است که: هرگاه آن وارث کافر، فرزند زوج یا زوجه باشد، و چون به سبب کفر از نصیب اَعلی حاجب نمی شد، پس حصّۀ زوج با وجود فرزند کافرِ زوجه، نصف بود بالفرض، و حصۀ زوج با فرزند کافر زوج، ربع بود بالفرض. و الحال که آن فرزند اسلام آورد، بنابر شریک شدن آیا زوجه همان چه نصیب او بود قبل از اسلامِ فرزند، همان را می برد و باقی از فرزند است-؟ یا این که این فرزند الحال حاجب می شود از نصیب اَعلی، و نصیب اسفل را به او می دهند، و باقی مال فرزند است، پس هرگاه پسرِ کافرِ زوج، مسلمان شود، زوجه ثُمن خواهد برد و باقی مال پسر زوج است-؟

و ظاهر این است که همان نصیب قبل از اسلام، معتبر باشد. چون در وقت موت حکم شده بود بر آن. و این منافات ندارد با کاشف بودن اسلام از مالکیت آن کافر در حین

ص: 164

موت. (چنان که پیش گفتیم) به جهت آن که اسلام، کاشف از این می شود که آن چه نصیب او خواهد شد بعد اسلام، مال او بوده است در حال موت(1). و آن چه نصیب او می شود بعد اسلام، همان است که ماسو[ا]ی حصۀ وارث مسلم باشد در آن حال. و مفروض این است که حصّۀ زوجۀ مسلمه در آن حال، ربع بود. پس زاید بر ربع مال فرزند می شود(2).

بیش از این نیست که این زاید بر ربع [که] منکشف می شود در حین موت مال او

ص: 165


1- مخفی نماند این سخن «مصادره بمطلوب» است و دلیل عین مدّعی است.
2- در این جا بر علیه فرمایش مصنف(ره) چند امر، قابل ملاحظه است: اول: همان طور که گفته شد، کلامش مصادره بمطلوب است و دلیلش عین مدّعی است. دوم: با مبنای اساسی خود مصنف، سازگار نیست. زیرا او قائل است که مال به محض موت میت به ورثه منتقل نمی شود و در حکم مال میت است تا تکلیف دین و وصیت، روشن شود. در این جا نیز نمی گوید «پیش از اسلام فرزند، سهم زوجه به او منتقل شده و ملک او شده» تا نتیجه بگیرد که آن زاید از ملکیت زوجه خارج نمی شود. اگر دیگران که معتقد هستند مال به محض موت میت به ملکیت ورثه منتقل می شود، چنین فتوائی بدهند، جائی دارد. اما مصنف که بنابر اقتضا و تناسب مبنای خود، نمی تواند، یا نمی خواهد سخن از انتقال بیاورد، نباید چنین فتوائی بدهد. این که می فرماید: «مفروض این است که حصّۀ زوجۀ مسلمه در آن حال ربع بود»، مطابق مبنای خودش دلیلی ندارد. بل که مطابق مبنای او حصّۀ زن در حین «تعیّن ورثه» معلوم خواهد شد. و با اسلام آوردن فرزند کاشف به عمل می آید که ورثه دو نفر بوده است. و آن چه دربارۀ سهم زن (ربع) گمان می شده، خیالی بیش نبوده است. سوم: فرمایش میرزا (اعلی الله مقامه) مخالف ظهور (بل مخالف نص) اخبار است. در صحیحه ابن مسکان فرموده است: «مَنْ أَسْلَمَ عَلَی مِیرَاثٍ قَبْلَ أَنْ یُقْسَمَ فَلَهُ مِیرَاثُهُ». این لفظ «میراثه» یعنی: «فله حق ارثه»؛ اگر تنها وارث است همۀ مال را می برد و اگر دیگرانی هستند، سهم خود را می برد. و در این صورت می شود «فله سهمه». و هر چه در دلالت این صحیحه تنزل کنیم، دستکم اطلاق آن دلالت دارد بر این که سهم خود را بی کم و کاست خواهد برد. و همین طور در صحیحۀ محمد بن مسلم (نظر به این که مصنف، ابان بن عثمان را از اصحاب اجماع می داند)، آمده است: «فله المیراث» و در چند حدیث دیگر. چهارم: این قید، یا توضیح، یا تفصیل (یا هر چه می خواهید بنامید) که مصنف می آورد، بر خلاف «مقدمات الحکمه» است. زیرا اگر چنین توضیحی لازم بود، باید خود امام(علیه السلام) در این حدیث ها می فرمود. و نیاورده است. پنجم: لازمۀ این فتوای مصنف این است که دربارۀ «عتق» نیز همین فتوی را بدهد؛ در جائی که یکی از وراث رقّ و عبد است، اگر پیش از تقسیم ترکه، آزاد شود سهم الارث خود را می برد. اگر فرضاً این عبد فرزند میت باشد حاجب از سهم اَعلای زوجه نمی شود؟! و باید ربع را به زوجه بدهند نه ثُمن را-؟! و این قیاس نیست، زیرا خود امام(علیه السلام) در دو صحیحۀ محمد بن مسلم، تصریح کرده است که حکم هر دو یکی است. (وسائل، ابواب موانع الارث، ب 3 ح 3 و 4). پس منتظر می مانیم تا مصنف(ره) به مبحث «عتق» برسد.

بود، نماء [آن نیز] تابع آن باشد.

چهارم: روایت کرده است مالک بن اَعین از ابی جعفر علیه السلام: گفت سوال کردم از آن حضرت از نصرانی که بمیرد و یک پسر برادر مسلمی، و یک پسر خواهر مسلمی داشته باشد. و آن نصرانی اولاد چند دارد و زنی دارد که همه نصرانی اند. مالک گفت که: پس فرمود ابو جعفر(علیه السلام) که: من همچه می دانم(1) که دو ثلث مال را به پسر برادر می دهند و یک ثلث را به پسر خواهر، هرگاه اولاد صغار ندارد. پس هرگاه اولاد صغاری دارد، پس لازم است بر آن دو نفر که نفقه دهند صغار را از آن مالی که از پدر مانده، تا بزرگ شوند. گفتم: چگونه نفقه بدهند؟ فرمود که: دو ثلث نفقۀ آن ها را صاحب دو ثلث بدهد، و ثلثی را صاحب یک ثلث. پس هرگاه بزرگ شوند، نفقه را قطع می کنند از ایشان. [گفته شد به امام: اگر آن اولاد در همان حال صغیری مسلمان شوند، چه طور؟ امام فرمود:] آن چه از پدر ایشان مانده، می دهند به امام، تا بزرگ شوند؛ پس اگر باقی ماندند در اسلام، امام میراث ایشان را به آن ها می دهد. و هرگاه بزرگ شدند و باقی نماندند بر اسلام، امام ردّ می کند دو ثلث را به پسر برادر، و یک ثلث را به پسر خواهر.

و این حدیث هر چند مخالف قواعد فقها است (که ولد تابع ابوین است در کفر و اسلام. و این که هرگاه کافر بعد قسمت ورثه، مسلمان شود میراث نمی برد. و غیر ذلک) چنان که گذشت. [لکن] عمل اکثر علما بر آن- خصوصاً متقدمین، چنان که جمعی کثیر از اصحاب نسبت به ایشان داده اند- معاضد آن می شود. با وجود آن که جمعی از

ص: 166


1- هم چه (همچه): یعنی: این چنین.- میرزا(ره) خوب ترجمه نکرده است؛ امام(علیه السلام) فرموده است «اَری اَن یُعطی...» یعنی «رأی من این است که داده شود...». و تعبیر «من این چنین می دانم» در ادبیات ائمّه نیست.

محققین، وصف [این] حدیث به صحت کرده اند. چنان که در مسالک گفته(1). و مقدمات دیگر هم دارد(2).

پس دور نیست عمل به آن.

و جمعی از متأخرین در آن توقف دارند(3).

و بعضی آن را حمل بر استحباب کرده اند. و راه احتیاط، واضح است.

و بنابر عمل به [این] روایت، تعدّی از مورد روایت به سایر قرابت مسلم او، که با اولاد جمع شوند، (چنان که بعضی اختیار کرده اند) بسیار مشکل است.

پنجم مرتدّ: یعنی کسی که کافر شود بعد از آن که مسلمان بود. اگر مرتد فطری است (یعنی در حین انعقاد نطفۀ او یکی از والدین او مسلمان بوده) پس به مجرد کفر، قتل او لازم می شود، و انتظار توبۀ او را نمی کشند. و اگر توبه کند هم قتل از او ساقط نمی شود. و زن او بر او حرام می شود و بدون طلاق نکاح او فسخ می شود. و اموال او را قسمت می کنند ورثۀ او (چنان که مال میت را قسمت(4)

می کنند) بعد از ادای دیون او، و انتظار موت او را نمی کشند. و زوجۀ او عدّۀ وفات می گیرد. هر چند قائل شویم به قبول توبۀ او در باطن. چنان که جمعی از محققین متأخرین قائل شده اند. و در نظر حقیر هم اقوی است، هر چند مشهور خلاف آن است. و اظهر این است که بدن او پاک می شود، و عبادت او صحیح است، و مال تازه هم می تواند به هم رساند. و زن تازه هم می تواند به هم رساند هر چند به تجدید عقد باشد.

و از ابن جنید نقل کرده اند که قائل شده که او را امر به توبه می کنند، و هرگاه قبول نکرد، او را می کُشند. و این قول ضعیف و نادر است. بل که بعضی دعوی اجماع بر خلاف

ص: 167


1- مسالک، ج 2 ص 252 ط دارالهدی.
2- از آن جمله: رعایت حال صغار کفار است.
3- و در صورت ترک این حدیث، نفقۀ صغار به عهده امام است.
4- در نسخه: قیمت.

آن کرده اند.

و اما مرتد ملّی:(1)

یعنی آن کسی که کافر بود و مسلم شد، و بعد از آن کافر شد. پس او را در اول امر نمی کُشند. بل که امر می کنند به توبه. پس اگر توبه کرد، از او قبول می کن-[ن-]د. و اگر نه، او را هم می کُشند. و زن او(2)

هرگاه غیر مدخوله است به محض ارتداد از او جدا می شود. و نکاح باطل می شود. و هرگاه مدخوله است تا از عدّه بیرون نرود نکاح او باطل نمی شود. و عدّۀ او، عدّۀ طلاق است. و اموال او هم از ملک او بیرون نمی رود مگر بعد از قتل او یا موت او.

و در مدّت زمانی که طلب توبه می کنند، خلاف است؛ بعضی گفته اند: سه روز. و حدیث ضعیفی دلالت بر آن دارد(3).

و بعضی گفته اند: به قدری مهلت می دهند که ممکن باشد بازگشت، و بعد از یأس می کُشند. و این دور نیست. و احوط این است که سه روز به او مهلت بدهند(4) و بعد از آن ملاحظۀ این معنی را بکنند. و این ها حکم مرد مرتد است.

و اما زن هرگاه مرتد شود؛ پس او مثل مرتد ملّی است (خواه مرتد فطری باشد و خواه ملّی). پس او را نمی کُشند. و در اوقات نماز او را می زنند و تنگ می گیرند بر او در خوراک، و به کار سخت وا می دارند. و لباس نا هموار و خوراک ناگوار به او می دهند تا توبه کند یا بمیرد.

و اما خنثی: پس او مثل زن است. به اعتبار شکّ در حصول سبب قتل که «مرد بودن»

ص: 168


1- وجه تسمیه: مرتد فطری یعنی کسی که از فطرت اسلام برگشته است «ارتدّ عن فطرۀ الاسلام». و مرتد ملّی یعنی کسی که از ملت اسلام برگشته است «ارتد عن ملۀ الاسلام».
2- در نسخه: او را.
3- وسائل، کتاب الحدود، ابواب حد المرتد، ب 3 ح 5.
4- عبارت نسخه: سه وروز با مهلت بدهند.

است. و در شرح لمعه شهید ثانی احتمال الحاق به مرد داده نظر به عموم آن چه وارد شده که «هر کس تغییر دهد دین خود را می کُشند او را» و زن، به دلیل بیرون رفت، و خنثی باقی ماند در تحت عموم. و گفته است که این سخن خوب بود اگر این [ن-]بود که «حدود را به شبهه ساقط می کنند»(1). و به هر حال؛ اظهر عدم الحاق است به مرد. این ها بعض احکام مرتد بود که مقصود بالذات در این جا نبود. و آن چه مقصود بالذات است، حکم میراث است.

بدان: هرگاه مرتدّ وارث مسلمان دارد، میراث او را به او می دهند هر چند دور باشد و وارث کافرِ اقرب از او داشته باشد. و هرگاه وارث مسلمانی ندارد هر چند ضامن جریره باشد، میراث او مال امام است هر چند وارث کافرِ نزدیکی داشته باشد. و این مستثنی است از قاعدۀ پیش که گفتیم که «کفار از یکدیگر میراث می برند». و ظاهراً خلافی در این مسئله در مرتد فطری نیست. و عمده دلیل همان ظاهر اجماع ایشان است.

و اما مرتد ملّی؛ پس اشهر و اظهر در این نیز این است که وارث او امام است. و ظاهراً خلافی در آن هم نیست الاّ از صدوق که ظاهراً در فقیه مخالف است؛ به سبب این که روایت ابراهیم بن عبدالحمید را که دلالت دارد بر این، نقل کرده(2). و از کتاب «مقنع» او هم در مسالک نقل کرده فتوی به مضمون آن را(3). و این حدیث را محقق به شذوذ و نُدرت نسبت داده(4).

و بعضی آن را حمل بر تقیّه کرده اند.

و به هر حال؛ هر چند سند صحیح [این] حدیث، خالی از اعتبار نیست خصوصاً در

ص: 169


1- (الحدود تُدرء بالشبهات) شرح لمعه، کتاب الحدود، ج 9 ص 30.
2- وسائل، ابواب موانع الارث، ب 6 ح 1.
3- مسالک، ج 2، ص 252 ط دارالهدی.
4- شرایع، ج 4 ص 6 ط دارالتفسیر.

فقیه. لکن مقاومت با عمل اصحاب و قاعدۀ ایشان، که مرتد در حکم مسلم است(1) (هر چند کلیّت آن مسلّم نیست)، نمی کند. با وجود این که معارض است به روایت معتبری که ابان بن عثمان روایت کرده است(2).

دویّم از موانع ارث، قتل است

یعنی کسی که بکُشد کسی را که اگر نمی کشت ارث از او می بُرد، به سبب قتل ممنوع می شود از ارث او. و در آن چند مطلب است:

مطلب اول: منع می کند قتل از میراث، هرگاه عمداً بکشد، ظلماً بدون حقی. به دلیل اجماع و اخبار بسیار. و اما هرگاه به حق کشته باشد (مثل قصاص و دفاع و حدّ)؛ پس آن مانع نمی شود. و ظاهراً در آن هم خلافی نیست. و روایت حفص بن غیاث هم دلالت دارد بر آن علاوه بر عمومات. و مؤیّد این است این که حکمتی که باعث حرمان است این است که طالبان مال دنیا مورث خود را نکُشند به طمع میراث. پس حق تعالی از برای مقابله به نقیض مقصود آن ها، قرار داد که محروم باشند از میراث. و این حکمت در قتل به حق، نیست.

و اما اگر قتل خطا باشد؛ پس در آن خلاف است؛ جماعتی قائل شده اند که مانع نمی شود. به سبب اطلاق چند خبر معتبر که دلالت دارند بر این که هرگاه قتل عمد باشد

ص: 170


1- بنابر این وقتی که وارث مسلم نداشته باشد، مالش به امام می رسد.
2- وسائل، ابواب موانع الارث، ب 6 ح 6.- توضیح: در معتبر بودن این حدیث، جای حرف است. زیرا هم «ارسال» دارد و هم علامه و فخرالمحققین خود اَبان بن عثمان را تضعیف کرده و به حدیث های او عمل نمی کنند. بر خلاف مصنف(ره) و دیگرانی که او را از اصحاب اجماع می دانند.

میراث نمی برند(1).

و نظر به عموماتی که دلالت دارند که هرگاه قتل عمد باشد میراث نمی برند. و هرگاه خطا باشد می برند(2).

و به جهت انتفاء حکمت سابقه در این جا نیز.

و ابن عقیل قائل شده است که میراث نمی برند. نظر به عموماتی که دلالت دارد که قاتل میراث نمی برد. و خصوص روایت فضیل بن یسار که تصریح شده است در آن به این که قاتل میراث نمی برد هر چند خطا باشد(3).

و اکثر اصحاب (چنان که جمعی از علما نسبت به ایشان داده اند)، تفصیل داده اند مابین «دیه» و سایر ترکه؛ پس مخصوص ساخته اند منع را به دیه. و این قول، اظهر اقوال است. چون خبر فضیل مقاومت با اخبار معتبرۀ سابقه نمی کند. و حدیث صریحی هم هست که از رسول خدا(صلّی الله علیه و آله) روایت شده به طریق عامه(4). که ضعف آن منجبر است به عمل. و سیّد مرتضی هم دعوی اجماع بر آن کرده و همچنین ابن ادریس. و دعوی اجماع از شیخ و ابن زهره نیز حکایت شده. و این چهار اجماع به منزلۀ چهار حدیث صحیح است و انضمام آن ها با حدیث نبویِ(صلی الله علیه و آله) صریحِ معتضد به عمل اکثر، کافی است در این باب.

و اما هرگاه قتل شبه عمد باشد: مثل این که کسی فرزند خود را بزند از برای تأدیب به مقدار متعارف، و او از آن ضرب بمیرد؛ پس در آن دو قول است: ابن جنید و علاّمه در قواعد آن را ملحق به عمد کرده اند(5).

و سلاّر و علامه در تحریر، به خطا. و

ص: 171


1- رجوع کنید به پی نویس بعدی.
2- آن چه بنده می بینم؛ دلالت این حدیث ها «دلالت نصّی» است. نه «دلالت اطلاق و عموم». رجوع کنید؛ وسائل، ابواب موانع الارث، احادیث باب های 7 و 8 و 9. و در آن میان گزینش کنید.
3- همان، ب 9 ح 3 و 4.
4- سنن بیهقی، ج 6 ص 221.
5- قواعد (متن ایضاح) ج 4 ص 181 ط کوشانپور.

اظهر قول اول است. به جهت عموماتی که دلالت دارد بر منع قاتل، و حکمت در منع از میراث هر چند در این جا نیست و لکن حکمت نباید «مطّرد» باشد(1). چنان که حکمت در غسل جمعه؛ یعنی باعث بر مشروع شدن آن، دفع بوی ناخوش اعراب بادیه بود. و لکن خطاب به عنوان عموم وارد شد به غسل جمعه. و به آن عموم عمل می کنند هر چند بوی ناخوش نباشد(2).

و همچنین در این جا عمومِ «مانع بودن قتل» شامل است(3). و خطا هم بر او صادق نیست که از آن راه تخصیص یابد(4).

فضل بن شاذان(5)

و ابن عقیل گفته اند که: هرگاه پدر پسر خود را از برای تأدیب بزند (بدون اسراف و تعدی) و بمیرد، میراث از او می برد، چون به حق واقع شده، و به منزلۀ قتل [به دستور] امام است به جهت حدّ، و امام را قاتل نمی گویند و همچنین او را. و همچنین هرگاه بشکافد زخم و دمل او را به جهت معالجه و بمیرد.

ص: 172


1- یعنی همیشه لازم نیست که حکمت مطّرد باشد؛ گاهی مطرد می شود و گاهی مطرد نمی شود.
2- مصنف(ره) در موارد بسیار از جامع الشتات به «حکمت غسل جمعه» تکیه کرده و آن را دلیل «عدم لزوم اطّراد حکم» دانسته است. و این کاملاً صحیح و متین است. اما در باصطلاح «شأن تشریع» آن، همیشه می فرمود که حکمت و علت آن «بوی بد زیر بغل مردم انصار» است. زیرا آنان کشاورز و باغدار بودند، بدن شان عرق می کرد و بوی شان موجب آزار مردم در نماز جمعه می شد. بنده هم توضیح می دادم که این داستان ساختۀ اشراف مهاجر به ویژۀ «طلقا» است که به انصار (مردم بومی مدینه) کینه داشتند و آنان را «اصحاب النواضح»: صاحبان شتران آبکش از چاه. می نامیدند. و خود را تاجران رفاهمند. در این جا می فرماید «اعراب بادیه»، که مراد چادر نشینان است. این تغییر بینش، مبارک است. اما به این نیز نیازی نیست؛ اسلام می خواهد همه با بهداشت و نظافت در نماز حاضر شوند. و حکم را برای همگان صادر می کند حتی برای کسی که بدنش خیلی تمیز است. مگر دیگران از آن جمله اشراف طلقای مهاجر، در آن گرمای عربستان عرق نمی کردند؟
3- عبارت نسخه: در این جا عموم مانع بودن قاتل شامل است.
4- در نسخه: نیابد.
5- در نسخه: بر فضل ابن شاذان.

و باز گفته اند که: هرگاه مردی سوار باشد پر چاروایش، آن چاروا بمالد پدرش را، یا برادرش را؛ پس بمیرد، میراث از او نمی برد، و دیۀ آن با «عاقله» است و از برای ورثه است. و اما هرگاه چاروائی را می راند، یا مهار او را می کشد، پس بمالد پدر یا برادر را، و او بمیرد، میراث می برد. و دیه بر «عاقله» است، زیرا که او را قاتل نگویند، همچنان که هرگاه چاروا در حق خود [او] بکند، او را نیز قاتل نگویند. و گفته اند که علّت ثبوت دیه بر عاقله، احتیاط در حفظ خون است، و این که مردم از حق خود تعدی نکنند.

و باز گفته اند که: صبیّ و مجنون هرگاه بکُشند، آن ها میراث می برند و دیه بر عاقلۀ ایشان است. و صدوق و کلینی از فضل نقل کرده اند و ساکت شده اند. و شهید(ره) در «شرح [ارشاد]» بعد نقل قول فضل و ابن ابی عقیل، گفته است که: من بر نخورده ام به این سخنان در کلام اصحاب به غیر ایشان و لکن مصنف(ره) یعنی علامه گردانیده است سبب و مجنون و صبی و سائق و قائد را مثل مباشر و راکب. و فرق میان سائق و راکب [بعید](1)

است. چون ضمان سائق بیش از راکب است. تمام شد کلام شهید اول.

و شهید ثانی بعد از این که مسئلۀ الحاق «شبه عمد» را به [عمد](2) نقل کرده و اختیار الحاق کرده در شرح لمعه، گفته است: «و لا فرق بین الصبی و المجنون و غیرهما، لکن فی إلحاقهما بالخاطئ أو العامد نظر، و لعل الأول أوجه. و لا بین المباشر و السبب فی ظاهر المذهب، للعموم»(3). و علامه در قواعد بعد نقل الحاق شبه عمد به عمد، گفته است: «و القتل بالسبب مانع و کذا قتل الصبی و المجنون و النائم»(4). و

ص: 173


1- در نسخه: بعد.- توضیح: یعنی وقتی که سائق هم ضامن است، نیازی نیست که؛ راکب لاحق شود.
2- در نسخه: عمل.
3- الروضة البهیة فی شرح اللمعة الدمشقیة (المحشی - کلانتر)؛ ج 8، ص: 35
4- إیضاح الفوائد فی شرح مشکلات القواعد؛ ج 4، ص: 181 ط کوشانپور.

شاید مراد شهید این باشد که تکلّم در این مسائل نکرده به غیر فضل و ابن ابی عقیل و مصنف، هر چند مصنف مخالف آن ها باشد در فتوی.

و تحقیق این است که: آن چه فضل در مسئلۀ اول(1) گفته، تمام نیست. زیرا که آن را «قتل» می گویند و از اقسام شبه عمد است، چنان که گفتیم. و اظهر این است که میراث نمی برد، چون قاتل است. و این که گفته است که از باب قتل به حق است که مانع میراث نیست، ضعیف است. به جهت این که این سخن در قتل عمد است، نه مطلق قتل. و پیش گفتیم که مسئلۀ عدم منع از میراث [در] قتل به حق، اجماعی است. و در خصوص شبه عمد خلاف کرده اند چنان که دانستی. پس معلوم شد که این قسم قتل داخل عنوان این مسئله نیست.

و اما مسئلۀ دویّم: پس اولاً بر آن وارد است که فرق میان راکب و قائد و سائق، بی وجه است. بل که مدخلیّت این ها در قتل، بیش از راکب است. چنان که شهید گفته. و ثانیاً: این که همۀ این سه قسم از باب «تسبیب» است، نه مباشرت قتل. و مراد از این تسبیب، مقابل مباشرت است، نه تسبیب مقابل جنایت. و تسبیب مقابل مباشرت، قتل بر او صدق می کند، بخلاف تسبیب مقابل جنایت. مثال اول این که کسی محبوس کند در خانۀ بی نان و آب، به مقدار زمانی که آن شخص با وجود آن زنده نمی ماند. و مثال دوم کندن چاهی است در جائی که از برای او جایز نباشد و مطلقا قصد هلاک کسی به آن نداشته باشد، و از باب اتفاق کسی در آن بیفتد و بمیرد. و در ضمان در این جا، عدوان شرط است.

و در قسم اول، هر سه قسمِ قتل (از عمد، و شبه عمد، و خطا) متصور می شود. بخلاف قسم دویم، که آن را قتل نمی گویند به هیچ یک از معانی.

و از این جاست که خلاف کرده اند در این که هرگاه کسی در خواب، کسی را بکُشد

ص: 174


1- ضرب پدر برای تأدیب.

آیا دیۀ او بر عاقله است؟ یا در مال او؟ پس اگر او [را] از باب اسباب بگیریم (چنان که بعضی گفته اند) دیه در مال اوست و بر عاقله چیزی نیست. چنان که تصریح کرده است ابن ادریس به آن و علامه در قواعد و تحریر و غیر آن، که در اسباب، دیه بر عاقله نیست. و ظاهر ابن ادریس دعوی اجماع است بر آن. و اگر آن را از باب جنایات بگیریم، دیه بر عاقله لازم می شود. چون قتل خطا.

پس در ما نحن فیه؛ هرگاه سوار شدن اسب، یا راندن، یا کشیدن، [را] از باب اسباب مقابل جنایت بگیریم و عدوان و تفریطی در آن حاصل باشد، دیۀ آن در مال خود اوست، نه بر عاقله. و هرگاه عدوانی نباشد، ضمانی به هیچوجه نیست. و هرگاه از باب تسبیب مقابل مباشرت بگیریم، باید ملاحظه کرد که از کدامیک از اسباب قتل است، و حکم آن را در آن جا بکنیم. پس مراد شهید ثانی که گفته است «فرق مابین مباشرت و سبب نیست در ظاهر مذهب»؛ هرگاه مراد او سبب مقابل مباشرتی است که قاتل بر او صدق کند، خوب است. به سبب عموم ممنوع بودن قاتل. چنان که اشاره به آن کرده. و اگر مراد او، سبب مقابل جنایت است (مثل کندن چاه به نحوی که گفتیم)، تمام نیست. به جهت آن که قاتل بر او صدق نمی کند. و همچنین است کلام، در سخن علامه.

و اما مسئلۀ سیّم: پس کلام فضل در عدم منع از میراث، خوب است. و اگر مراد علامه و شهید ثانی ردّ بر اوست، تمام نیست. و اما کلام او در ثبوت دیه بر عاقله؛ پس آن تمام نیست، چون تعلق دیه بر عاقله را مخصوص قتل خطا کرده اند که قتل را نسبت به او توان داد. و شاید نظر شهید اول که گفته است «در غیر کلام ایشان بر نخورده ام»، امثال آن سخن ها باشد. و آن چه از علامه نقل کرده هم [یعنی] در این جا اظهاری بر دیه نشده که بر کی است.

و اما مسئلۀ چهارم: پس نظر فضل به این است که قتل مجنون وصبی در حکم خطا

ص: 175

است، و قتل خطا مانع از میراث نمی شود. چنانچه گفتیم و دیۀ ایشان بر عاقله است. و ظاهر این است که مراد فضل به عنوان مثال باشد، نه تخصیص به مجنون و صبی. با آن که قتل نائم را از قبیل اسباب مقابل جنایت، گرفته که دیه در مال جانی است، پس فرق گذاشته است مابین صبی و مجنون و نائم. و شهید(1)

ردّ آن کرده و گفته است که فرق مابین آن ها نیست، یعنی در این که اگر صادق است «قاتل» بر آن ها، بر همه صادق است. و اگر نیست، بر هیچکدام نیست.

پس باید تحقیق آن را کرد که بر فرض صدق قاتل، آیا حکم آن ها در منع از میراث، حکم قتل عمد است (به اعتبار عموم این که قاتل ممنوع است)؟ یا حکم قتل خطا است در ممنوع بودن (به سبب این که قتل خطا است)؟ و چون مختار او در «کتاب دیات» این است که دیۀ نائم متوجه عاقله است به جهت آن که از باب جنایات و قتل خطا است نه اسباب. پس ترجیح او در این جا «الحاق به خطا» را، خوب است. و علاّمه نظر او به عمومِ صدق «قاتل» است و این مشکل است، به جهت تخصیص عموم، به ادلّۀ میراث بردن در قتل خطا.

مطلب دویم: هر جا که به سبب قتل، منع از میراث، ثابت شد؛ پس هرگاه در طبقۀ قاتل کسی دیگر هست که میراث ببرد، میراث را به او می دهند، هر چند فرزند همان قاتل باشد. و هرگاه نباشد، و از طبقۀ دویّم کسی باشد (مثل این که فرزند پدر خود را بکُشد، و پدر وارثی دیگر ندارد به غیر برادری) میراث را به او می دهند (به شرطی که برادر مادری نباشد. بنابر مختار، چنان که خواهد آمد در حکم دیه). و هرگاه برادر

ص: 176


1- در نسخه: شهید ثانی.

نباشد، به طبقۀ دیگر می دهند(1)،

مثل اَعمام و اَخوال، و همچنین حتی ضامن جریره. که همۀ آن ها بر قاتل مقدم اند.

و هرگاه هیچ وارثی به غیر قاتل نباشد، میراث او را به امام می دهند. و ظاهراً خلافی در این احکام نیست. و قاتل در حکم معدوم است. پس باید ملاحظۀ طبقات دیگر کرد. و چندین حدیث هم هست که دلالت بر بعضی از این مطالب دارد(2).

مطلب سیّم: دیه در حکم مال میت است که در اول، دیون او، و وصایای او را از آن به عمل می آورند. هر چند قتل عمد باشد و صلح بر دیه شده باشد. و این قول اکثر اصحاب است، و اظهرِ اقوال است. و بعض اخبار معتبره دلالت بر آن دارد(3)،

و تصریح به حکم «عمد در صورت مصالحه بر دیه» در بعض آن ها شده(4).

و بعضی مطلقا منع کرده اند(5)

که چون حیات شرط ملکیت است، و این شخص در حیات، مالک او نبود. و این در حال حیات مالک، متعلق بدن است و بعد موت متعلق به مال می شود، و میت بعد از موت مالک چیزی نمی شود. و این قول را در مسالک نسبت به شذوذ داده؛ یعنی قول نادری است(6).

و با وجود این، دلیل نا تمامی است. و دلیلی بر

ص: 177


1- در نسخه: نمی دهند.
2- احکام: خود قاتل محروم است اما فرزندش ارث می برد؛ ح 3 ب 7 و نیز: احادیث باب 12.- قاتل از دیۀ مقتول نیز ارث نمی برد؛ احادیث باب 8.- قاتل خطئاً، ارث می برد؛ احادیث باب 9.- برادر و خواهر امّی از دیه ارث نمی برند؛ احادیث باب 10.
3- عمومات باب 10، و در حق زوجین احادیث باب 11. و نیز احادیث باب 14.
4- باب 14 که تنها یک حدیث دارد.
5- یعنی منع کرده اند که چیزی از دیه به مصرف دین یا وصیت شود.
6- مسالک، ج 2 ص 253 ط دارالهدی.

اشتراط ملک به حیات، قائم نشده(1)،

چنان که می بینی در حکم کفن و اخراجات غسل که میت مالک آن است. و بر فرض تمام بودن، معارضه نمی کند با اخبار معتبرۀ معمول بها.

و بعضی فرق گذاشته اند مابین دیۀ خطا و عمد، چون در صورت عمد وارث مستحق قصاص است، لا غیر. پس آن مال به معاوضۀ وارث به هم رسیده و استحقاق میت در آن، ابعد است از دیۀ خطا. و این هم خالی از وجه است، بعد ورود نصّ.

و بنابر مشهور؛ هرگاه وارث خواسته باشد قصاص کند، آیا ارباب طلب می توانند او را

ص: 178


1- لقائل اَن یقول: کسی که مدعی صحت مالکیت میت است، باید اقامۀ دلیل کند. نه کسی که مدعی عدم صحت مالکیت میت است. زیرا «ملک» و «علقۀ مالکیت» هر دو تعریف دارند. و نیز مالکیت «سلطه» است و نیز مالکیت آثار دارد که هیچکدام از میت بر نمی آید. و استشهاد با «مالکیت میت بر کفن»، اول دعوی است. و این قائل ما، می گوید: کفن نه ملک میت است و نه ملک ورثه، به حکم خدا مسلوب الملکیه شده و برای مصرف خاص اختصاص یافته است. و «موت» یکی از نواقل ملک است مسلّماً و اجماعاً، میرزا(ره) در این انتقال به یک «امتداد زمانی» معتقد می شود که در هیچکدام از نواقل ملک نیست. و اگر کسی در حال حیات خود پارچه ای را از مال خود جهت کفن خود اختصاص داده باشد، با مرگ او، از مصادیق وصیت می شود. آن هم نه در «اصل کفن» زیرا اصل کفن نیاز به وصیت ندارد، بل در تعیین نوع کفن، مصداق وصیت می شود. و این جا، جای استصحاب هم نیست، که گفته شود: در حال حیاتش ملک او بوده و اینک شک می کنیم در بقای ملک، و اصل بقای آن است. زیرا این اصل در این جا «منقطع» است با ادلّۀ ارث. اشکال: در این که میت مالک هیچ چیز نیست، نباید اشکال کرد. اشکال و اختلافی که هست در این است که: با خروج مال و ملک از ملکیت میت، آیا به ملکیت ورثه منتقل می شود و مراعی می شود به ادای دین و وصیت؟ یا همچنان بی مالک می ماند تا دین و وصیت ادا شود؟ یا موقتاً مالک آن خداوند است؟ میرزا(ره) اشکال و اختلاف را به محور «خروج و عدم خروج از ملکیت میت» می کشاند. و اصرار می فرماید که میت نیز می تواند مالک شود. در حالی که «خروج» از مسلّمات است گرچه اجماعی بودن آن معلوم نیست. پس دلیل و استدلال شهید ثانی(ره) صحیح است همان طور که اصل فتوای مشهور نیز چنین است و خود مصنف نیز با آنان هم عقیده است.

منع کنند از قصاص، و امر کنند به مصالحۀ دیه، یا نه؟-؟ در آن دو قول است؛ یکی عدم جواز منع است چون قصاص حق ایشان است. و اخذ دیه از باب کسب است و بر ورثه واجب نیست کسب در اداء دین. و عمومات آیات(1)

و اخبار(2)

همه دلیل آن است. و در مسالک گفته است که: اشهر این است. و نقل کرده است از شیخ قول به جواز منع تا ضامن شود وارث دین ایشان را(3).

و این قول ابن جنید است، و جمعی کثیر از علما خصوصاً قُدما که از جملۀ ایشان است ابن زهره با دعوی اجماع.

و قول دیگر هم هست که شهید از مبسوط نقل کرده به عنوان روایتی که نقل کرده است که دیّان می توانند منع کنند ورثه را از عفو و قصاص هر دو، و گفته است که تابع او شده(4)

شیخ در نهایه، یعنی در منع از قصاص. و [همچنین] ابوالصلاح، و ابن برّاج، و ابن زهره، و کیدری، و صفی الدین محمد معد العلوی الموسوی. که دلیل این قول روایۀ ابی بصیر است(5)

که شیخ در دو جا نقل کرده؛ یکی در آخر باب «قضا در اختلاف اولیاء»(6)، دویم در آخر کتاب «دیات»(7).

و صدوق این را نیز روایت کرده است(8):

«قَالَ سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) عَنْ رَجُلٍ قُتِلَ وَ عَلَیْهِ دَیْنٌ وَ لَیْسَ لَهُ مَالٌ فَهَلْ لِأَوْلِیَائِهِ أَنْ یَهَبُوا دَمَهُ لِقَاتِلِهِ وَ عَلَیْهِ دَیْنٌ فَقَالَ إِنَّ أَصْحَابَ الدَّیْنِ هُمُ الْخُصَمَاءُ لِلْقَاتِلِ فَإِنْ وَهَبَ أَوْلِیَاؤُهُ دَمَهُ لِلْقَاتِلِ ضَمِنُوا

ص: 179


1- آیه 33 سورۀ اسراء «وَ مَنْ قُتِلَ مَظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنا لِوَلِیِّهِ سُلْطاناً».- آیه 187 سورۀ بقره «کُتِبَ عَلَیْکُمُ الْقِصاصُ فِی الْقَتْلی». و آیه های 179 و 194 همان سوره.
2- عمومات اخبار، فراوان است تقریباً در همه ابواب قصاص.
3- مسالک، ج 2 ص 253 ط دارالهدی.
4- یعنی: پیروی از آن حدیث کرده.
5- وسائل، کتاب القصاص، ب 59 ح 1.
6- تهذیب، ج 10 ص 180. ط دارالاضواء.
7- تهذیب، ج 10 ص 314. ط دارالاضواء.
8- فقیه، ج 4 ص 119، ح 1، ب 57 ط دارالاضواء.

الدِّیَةَ لِلْغُرَمَاءِ وَ إِلَّا فَلَا»(1).

و حاصل مضمون آن این است که هرگاه مردی کشته شود و بر او دینی باشد، و مالی نداشته باشد. آیا وراث می توانند بخشید خون او را به قاتل؟ پس امام(علیه السلام) فرمودند که: صاحبان طلب خصم های قاتل هستند و بس، یعنی خصومت آن ها با قاتل رفع نمی شود مادامی که به حق خود نرسند هر چند به مؤاخذۀ اخروی باشد. و ممنوع باشند از مطالبۀ دنیوی در صورتی که وارث عفو کند به جهت تسلّطی که حق تعالی به او داده است. لکن اولیاء ضامن حق ارباب طلب هستند، چون تفویت حق آن ها کرده اند. پس مراد از «حصر خصومت»، این نوع خصومت است نه مطلق خصومت.

و بنابر این، حدیث دلالتش بر قول نهایه واضح نیست. منتهای آن که دلالت داشته باشد این است که در صورت قصاص هم ورثه ضامن دین ارباب طلب اند. نه این که جایز نباشد قصاص بدون ضمان و این که ارباب طلب توانند منع کرد از قصاص تا ضامن بشوند. همچنان که مانع از عفو نمی توانند شد هر چند ضمان بر آن مترتب شود.

و اما آخر حدیث که فرمود «والاّ فلا»، یعنی اگر هبه [نکنند](2)

ورثه، پس ضمانی بر آن ها نیست. پس آن دلالتش بر خلاف این «قول اظهر» است. به جهت آن که بعض افراد عدم هبه، قصاص است پس ضمان هم از ورثه مرتفع می شود، چه جای تسلّط ارباب طلب بر منع. مگر این که بگوئیم [مراد] از «الاّ» این است: یعنی هرگاه هبه نکنند و قاتل را به حال خود گذارند. چنان که ظاهرهم این است.

و به هر حال؛ این حدیث نفع از برای مذهب نهایه ندارد. بل که از برای مذهب مبسوط نیز. بلی روایت دیگر از ابی بصیر هست که ظاهر این است که شیخ در نهایه و

ص: 180


1- وسائل، کتاب القصاص، ب 59 ح 1.
2- در نسخه: بکنند.

اتباع او به آن استدلال کرده اند، و آن را شهیدین در شرح ارشاد(1) و مسالک(2) نقل کرده اند: «عن أبی عبد الله علیه السّلام فی الرجل یقتل و علیه دین و لیس له مال، فهل للأولیاء أن یهبوا دمه لقاتله؟ فقال: «إنّ أصحاب الدین هم الخصماء للقاتل، فإن وهب أولیائه دمه للقاتل فجائز، و إن أرادوا القود فلیس لهم ذلک حتّی یضمنوا الدین للغرماء». که استدلال ایشان به همان جزء آخر حدیث باشد که فرمود که «هرگاه اولیاء مقتول خواسته باشند قصاص کنند، نمی توانند کرد تا ضامن طلب از باب طلب نشوند.

و شهیدین از محقق نقل کرده اند از «نکت نهایه» که ردّ کرده آن ها را به ضعف سند، و شذوذ، و ندور. پس معارضه نمی کند با اصول و قواعد.

و از طبرسی نقل کرده اند که حمل کرده است آن را بر صورتی که قاتل بذل دیه بکند. که در این وقت واجب است قبول، و جایز نیست قصاص مگر بعد از ضمان [دین](3). و هرگاه بذل دیه نکند، جایز است قصاص بدون ضمان. و این سخن محبوب است(4) به جهت آن که در قتل عمد اختیار با قاتل است. پس هرگاه نمی دهد [و] می گوید مرا قصاص کنید، چرا وارث ضامن دیه باشد. و این تسلّط از برای دیّان در وقتی است که نفع به آن ها داشته باشد در استیفای طلب خود.

و از این جهت است که در مسالک مسئله را مخصوص ساخته به صورتی که قاتل

ص: 181


1- غایة المراد فی شرح نکت الإرشاد؛ ج 4، ص: 328.
2- مسالک (کتاب الفرائض) ج 2، ص 253- و نیز: (کتاب القصاص) ج 2، ص 377.- توضیح: در هیچکدام از این دو مورد، متن حدیث را نیاورده است تا معلوم شود مرادش کدامیک از دو حدیث ابوبصیر است. البته حدیث دوم در هیچکدام از منابع حدیثی یافت نمی شود.
3- در نسخه: دیه.
4- به احتمال قوی در اصل «خوب است» بوده است.

بذل دیه می کند(1).

و بعضی گفته اند (در وجه فرق مابین هبه و قصاص در روایت) که در صورت هبه، ممکن است دیّان را رجوع به قاتل، بخلاف صورت قصاص.

و ممکن است که بگوئیم: جزء اول این حدیث هم منافات با روایت سابقه ندارد. زیرا جواز هبۀ وارث و عفو قاتل، منافات ندارد با ضامن بودن [بر] حق ارباب طلب. و الحال کتبی که نزد حقیر حاضر است از احادیث، موضع این روایت را ندیدم. بلی صدوق در فقیه روایت کرده است به سند خود از علی بن ابی حمزه، از ابی الحسن موسی علیه السلام: «قَالَ قُلْتُ لَهُ جُعِلْتُ فِدَاکَ رَجُلٌ قَتَلَ رَجُلًا مُتَعَمِّداً أَوْ خَطَأً وَ عَلَیْهِ دَیْنٌ وَ (لَیْسَ لَهُ) مَالٌ وَ أَرَادَ أَوْلِیَاؤُهُ أَنْ یَهَبُوا دَمَهُ لِلْقَاتِلِ قَالَ إِنْ وَهَبُوا دَمَهُ ضَمِنُوا دِیَتَهُ فَقُلْتُ إِنْ هُمْ أَرَادُوا قَتْلَهُ قَالَ إِنْ قَتَلَ عَمْداً قُتِلَ قَاتِلُهُ وَ أَدَّی عَنْهُ الْإِمَامُ الدَّیْنَ مِنْ سَهْمِ الْغَارِمِینَ قُلْتُ فَإِنَّهُ قُتِلَ عَمْداً وَ صَالَحَ أَوْلِیَاؤُهُ قَاتِلَهُ عَلَی الدِّیَةِ فَعَلَی مَنِ الدَّیْنُ عَلَی أَوْلِیَائِهِ مِنَ الدِّیَةِ أَوْ عَلَی إِمَامِ الْمُسْلِمِینَ فَقَالَ بَلْ یُؤَدُّوا دَیْنَهُ مِنْ دِیَتِهِ الَّتِی صَالَحُوا عَلَیْهَا أَوْلِیَاؤُهُ فَإِنَّهُ أَحَقُّ بِدِیَتِهِ مِنْ غَیْرِه»(2). و حدیث اول هر چند در یک جای تهذیب صحیح نیست و لکن در یک جای دیگر که شیخ به سند خود از یونس روایت کرده از ابن مسکان، از ابی بصیر، ظاهر صحت آن است(3). و شیخ طرق بسیار دارد با یونس و بعض آن ها صحیح است. و علامه هم در خلاصه تصحیح آن کرده . و لکن [این حدیث] صریح در قول نهایه نیست وفی الجمله مناسب قول مبسوط است(4).

ص: 182


1- مسالک، ج 2 ص 253- گفته است: اذا تراضیا علی الدیۀ.
2- وسائل، کتاب القصاص، ب 59، ح 2.
3- یعنی آن چه در باب «قضا در اختلاف اولیاء» آورده، صحیح است.- تهذیب، ج 10 ص 180 ط دارالاضواء.
4- قول نهایه «جواز منع از قصاص»، و قول مبسوط «جواز منع از عفو و قصاص هر دو» است.

و اما حدیث دویم ابی بصیر: پس الحال مستحضر سند آن نیستم(1). و دانستی که محقق تضعیف کرده(2).

و اما روایت سیّم: پس دلالت آن بر قول مشهور، واضح تر است. و در ردّ قول نهایه اصرح است که حکم شده است به قتل قاتل عمداً، پس بنابر [این](3)

قول مشهور، ظاهر تر است، [به] سبب اعتضاد آن به عمل اکثر، و عموم آیات و اخبار. و همین روایت [علی بن] ابی حمزه. [و روایت دوم ابی بصیر] در نزد حقیر، حاضر نیست و آن مقابله با این ادلّه نمی کند. هر چند احوط عمل به مقتضای آن قول است در صورتی که قاتل بذل دیه کند. و اگر بذل دیه نکند ظاهراً احتیاطی هم در آن جا نباشد.

و بدان که: دیه در لغت «مالی است که در عوض قتل یا جرح می گیرند». چنان که در قاموس گفته: «الدّیۀ، حق القتل. و الجمع دیات». و شاهد آن این است که علما «کتاب قصاص» و «کتاب دیات» را جدا کرده اند؛ از برای دیات مقادیر قرار داده اند. و از برای هر کسی، و هر جرمی، و هر شأنی از شئون ایشان. بل که [برای] بعضی از حیوانات هم «دیه» گفته اند، چنان که از اخبار هم ظاهر می شود(4).

پس فرقی نیست در داخل شدن دیه در حکم مال میت مابین این که «دیۀ مقدّرۀ شرعیّه» باشد، یا «آن چه بر وجه مصالحه گرفته می شود» خواه مساوی مقدار مقررۀ شرعیه باشد، یا بیش، یا کم. و روایت ابی بصیر هم اِشعار به آن دارد. بل که هر حدیثی که دلالت دارد بر این که دیه در حکم مال میت است همه دلالت دارند. زیرا که دیه «حقیقۀ شرعیّه» شدن آن در مقدار معین،

ص: 183


1- گفته شد که در متون حدیثی، چنین حدیثی وجود ندارد.
2- در نسخه: نکرده.
3- در نسخه: قوقاین.
4- وسائل، کتاب الدیات، ب 25 و: ب 27.

ثابت نشده و اصل عدم آن است. پس محمول است بر معنای لغوی که مطلق «عوض خون» است.

مطلب چهارم: اختلاف کرده اند در ورّاث دیه، به چند قول: اول این است که مثل سایر ترکه است؛ می برد آن را هر کس که ترکه را می برد. و این مذهب شیخ است در مبسوط [و] در موضعی از خلاف(1)، و ابن جنید و ابن ادریس در موضعی از «کتاب جنایات». و بسا هست که توهم شود که قول ابن ادریس در آن جا در «ولیّ قصاص» است نه «ولیّ دیه». و آن ضعیف است چنان که از کلام او مستفاد می شود در این جا و در موضع دیگر، که بعد می گوئیم به عدم فرق مابین ولی قصاص و ولی دیه. و از کلام سایر علما نیز ظاهر می شود. بل که بعضی عنوان مسئله را در هر دو یکی کرده اند. و بعضی در «کتاب دیات» تحقیق مسئلۀ ولی قصاص را حواله کرده اند به «کتاب میراث» مثل شهید ثانی در مسالک که در کتاب دیات در شرح مسئلۀ ولیّ دم گفته است که «این گذشت در کتاب میراث»(2). و حال آن که در آن جا ذکر نکرده است به غیر مسئلۀ حکم ولی دیه را(3).

و بالجمله: بعد استثنای زوجین (که همه متفق اند در این که ولی دیه هستند اما ولی دم نیستند) فرقی بین مسئلتین نگذاشته اند، الاّ قول ضعیفی که از شیخ نقل شده به این که «مطلق زنان را ولایتی هست در عفو و در قصاص». و آن قول مهجور است. و روایتی که دلالت بر آن دارد، محمول بر تقیه است(4).

ص: 184


1- خلاف، ج 4 ص 114 ط جماعۀ المدرسین.
2- مسالک، ج 2 ص 254 ط دارالهدی.
3- همان، ص 77.
4- وسائل، کتاب القصاص، ابواب قصاص النفس، ب 56 ح 2 و: ب 54 ح 3.

و دویّم این است که همه کس می برد، به غیر خویشان مادری. و این قول مشهور علما است که از جملۀ ایشان است شیخ در نهایه و ابن ادریس در کتاب مواریث و در موضعی در کتاب جنایات، و در این موضع دعوی عدم خلاف کرده است در آن.

سیّم این است که همان(1)

برادر و خواهران مادری نمی برند دون سایر اقربای مادری. و این ظاهر صدوق و کلینی است چون احادیث را ذکر کرده اند که استثنا شده در آن ها اخوه و اخوات [مادری] و سایر متقرّبین به مادر در آن جا مذکور نیست(2). و در مسالک نیز این قول را وجیه شمرده(3). و صاحب کفایه هم میل به آن کرده. و کلام شهید هم در دروس اشاره دارد به این که قائل داشته است این قول، و لکن خود در آخر، اختیار قول دویم را کرده.

چهارم: استثناء متقرّبین است به مادر مطلقا، یا متقرب به پدر تنها، پس میراث را مختصِ متقرب به ابوین قرار داده. و این قول دیگر شیخ است در خلاف(4).

پنجم: [قولی است که] ظاهر می شود از کلام شهید ثانی(ره) در شرح لمعه در میراث بردن زوجین. چون [آن را] نسبت به اَشهر داده(5).

و در مسالک گفته [اظهر](6) است.

ص: 185


1- پیشتر گفته شد که گاهی مصنف(ره) لفظ همان، یا همین را به معنی فقط. به کار می برد.
2- وسائل، ابواب موانع الارث، ب 10 ح 1، 2، 4، 5 و 6.
3- مسالک، (کتاب الفرائض) ج 2 ص 254 ط دارالهدی.
4- این قول را در خلاف نیافتم.
5- الروضة البهیة فی شرح اللمعة الدمشقیة (المحشی - کلانتر)؛ ج 8، ص 38.
6- در نسخه: اصح.- رجوع کنید، مسالک، ج 2 ص 377 ط دارالهدی.

ابن فهد گفته است: دلیل قول اول، عمومات آیات و اخبار است [و](1)

خصوص روایت اسحاق بن عمّار(2).

و دلیل قول دویّم ظاهراً نفی خلاف [است] که ابن ادریس دعوی کرده، و دعوی اجماع که از شیخ در خلاف نقل شده و اخبار معتبرۀ مستفیضه؛ لکن همۀ آن اخبار در خصوص استثناء به اخوه و اخوات از جانب مادر است که به جهت اتمام استدلال بر سایر اقربای مادر [شمول داده اند].

[و] ظاهر می شود از آخوند ملاّ احمد اردبیلی(ره) در شرح ارشاد و صاحب کفایه، دعوی «عدم قول به فصل ظاهر». و آن مشکل است چنان که دانستی که قائل به فرق هست. و بعضی متمسک به اولویّت شده اند؛ یعنی هرگاه برادر و خواهر مادری محروم باشند با آن نزدیکی و دلسوزی، عمو و خالوی مادری به طریق اولی محروم خواهند بود. و تمسّک به این هم خالی از اشکال نیست، خصوصاً از جهت این که حکمی که تصور می شود در این جا این است که: در اخذ دیه تشفّی نفس حاصل می شود از مرارات مصیبت پس هر کس درد و مصیبت او بیشتر باشد، اولی خواهد بود. و درد مصیبت متقرّبان به مادر، معلوم نیست که از درد مصیبت پدری تنها، کمتر باشد، و همچنین در مرتبۀ دویّم و سیّم از متقربان پدری و مادری با وجود این که متقرب به مادر در مرتبۀ اولی باشد.

بلی: از اخوه و اخوات مادری، تعدّی به اولاد ایشان ممکن است؛ از راه عمومِ «کُلَّ ذِی رَحِمٍ بِمَنْزِلَةِ الرَّحِمِ الَّذِی یُجَرُّ بِهِ». و لکن آن در میراث بردن است نه در ممنوع بودن از میراث.

ص: 186


1- در نسخه: در خصوص.
2- وسائل، همان، ب 14 ح 1.

و به هر حال؛ شهرت بین العلماء، و دعوی عدم خلاف از بعضی، و دعوی اجماع از بعضی، و ظهور عدم قول به فصل از بعضی با عدم ظهور قائل به آن قول صریحاً قبل از شهید ثانی، مرجّح این قول می تواند شد. پس اظهرِ اقوال همین قول است.

و دلیل قول سیّم، عمومات است و تخصیص آن ها به مورد نصوص که اخوه و اخوات است. و جواب آن از آن چه گفتیم ظاهر شد.

و اما قول چهارم که دیه مختصّ متقرّب به ابوین است لا غیر: پس به آن بر نخوردم. و شاید دلیل آن «علّت مستفاد» باشد که درد مصیبت در ایشان بیش از متقرب به احدهما است. و جواب [آن] از آن چه پیش گفتیم ظاهر می شود، خصوصاً این که این قول از شیخ است در خلاف و خود در خلاف مخالفت کرده، چنان که دانستی.

و اما دلیل قول پنجم(1): پس آن روایت سکونی است(2).

و آن معارض است (با وجود ضعف سند) با احادیث معتبره(3). و از جمعی دعوی اجماع بر آن شده(4).

و آن حکایت حدیث، محمول است بر تقیه چنان که از شیخ ظاهر می شود(5).

مطلب پنجم: هرگاه کسی را کشته باشند و وارثی نداشته باشد به غیر امام؛ پس از برای امام است قصاص یا دیه اگر راضی شود به دیه. و از برای او نیست عفو. و صحیحۀ

ص: 187


1- یعنی قول به این که زوجین از دیۀ همدیگر ارث نمی برند.
2- وسائل، ابواب موانع الارث، ب 11 ح 4.
3- همان، ح 1، 2 و 3.
4- در نسخه: بر آن حکایت شده.
5- همان، ذیل همان حدیث.

ابی ولاّد دلالت دارد بر آن(1)،

و لکن آن صحیحه شامل قتل خطا هم هست. و این حکم مشهور بین الاصحاب است، چنان که شهید ثانی گفته. و علامه در مختلف. و ابن ادریس مخالفت کرده است و گفته است جایز است عفو از برای او مثل سایر اولیاء، بل که اولی است به عفو.

و بعد ورود حدیث صحیح و عمل اکثر(2)،

اعتمادی به عموم سایر ادلّه، باقی نمی ماند.

سیّم از موانع ارث، رقّیّت است

[رقیت] یعنی «بنده بودن». و [آن منع ارث می کند] از هر دو طرف. و در آن چند مطلب است:

مطلب اول: بنده میراث نمی برد از کسی هر چند آن کس هم بنده باشد، بل که ارث آن کس را به وارث آزاد او باید داد، هر چند دور باشد، حتی این که ضامن جریره باشد. و به وارثی که بنده باشد نمی دهند هر چند فرزند او باشد. و در این مسئله خلافی در نظر نیست و دعوی اجماع در کلام ایشان بسیار است. و اخبار نزدیک به تواتر است(3).

و همچنین کسی از بنده میراث نمی برد هر چند وارث آزاد باشد، بل که مال او مال مولای اوست به حق ملک، نه از باب میراث. بنابر قول به این که بنده مالک چیزی نمی شود (چنان که اشهر و اظهر است)؛ پس ظاهر است. زیرا مالی ندارد که به میراث برده

ص: 188


1- وسائل، کتاب القصاص، ابواب القصاص فی النفس، ب 60 ح 1.
2- در نسخه: به اکثر.
3- وسائل، ابواب موانع الارث، احادیث باب 16 و 17.

شود.

و اما بنابر قول به این که مالک می شود (مطلقا، یا در «فاضل ضریبه» یعنی هرگاه آقا به بنده بگوید که کسب بکن و در هر ماهی مثلاً این مبلغ معیّن را به من بده و در زاید بر آن از تو. یا در «ارش جنایت» یعنی هرگاه کسی به بنده زخمی برند، مالک ارش از جنایت می شود)؛ پس به جهت این که صاحبان این اقوال می گویند که ملک بنده ملکی است متزلزل، و مستقرّ نمی شود الاّ با زوال ملک از او مثل این که آزاد شود، یا فروخته شود. و به هر حال در آن هم خلافی ظاهر نیست. و اخبار بسیار دلالت بر آن دارد عموماً(1)

و خصوصاً در مُکاتب(2).

و بدان که: فرقی در اقسام بنده نیست؛ خواه بندۀ خالص (که آن را «قنّ» می گویند) و خواه مکاتب مشروط (به معنی این که شرط شده باشد عود او به بندگی هرگاه عاجز شود از وفای به شرط)، و خواه مکاتب مطلقی باشد که چیزی نداده باشد. و خواه مدبّر، و خواه امّ ولد. و اما مکاتب مطلقی که چیزی داده باشد؛ پس آن داخل «مبعّض» است که حکم آن خواهد آمد.

و در مسالک قولی از بعضی نقل کرده در مکاتب، هرگاه بمیرد و از او چیزی آزاد نشده باشد، و از او مالی بماند به قدری که وفا کند به حق کتابت، آن مکاتب آزاد مرده است. و آن چه زیادتی بماند(3) مال وارث اوست. و لکن مشهور، عدم فرق است. پس مال او تمام از مولی است؛ خواه زیاده از قدر مکاتبه به جا مانده باشد، یا نه. و شهید در دروس این قول را بر سبیل احتمال ذکر کرده است. و به هر حال؛ عمل بر مشهور است.

ص: 189


1- همان، ابواب 16، 17، 18.
2- همان، احادیث باب 19.
3- در نسخه: نماند.

و هرگاه آزاد را [فرزند] بنده باشد، و آن بنده را فرزندی باشد آزاد، میراث او را به فرزند زادۀ او می دهند، چنان که گذشت در قتل و کفر. و روایت مهرم هم دلالت دارد به آن(1)،و سند آن هم خالی از قوّت نیست و معمول به اصحاب است.

مطلب دویّم: هرگاه از برای میّت وارثی نباشد به غیر مملوک، آن مملوک را می خرند از ترکۀ میت و آزاد می کنند. و بقیۀ مال را به او می دهند. و هرگاه مولای او راضی نباشد، جبر می کنند او را به بیع. و خلافی در مسئله ظاهر نیست. بل که ظاهر کلام مسالک(2) و غیر آن اجماع است. و اخبار هم دلالت بر آن دارد(3).و اخبار هر چند مطلق اند، لکن باید تقیید کرد به صورتی که وارث حرّی نباشد. چنان که پیش دانستی که اگر حرّی باشد میراث را او می برد، هر چند دور باشد حتی ضامن جریره. و حسنۀ عبدالله بن سنان از حضرت صادق علیه السلام، دلالت دارد بر آن: «قَالَ قَضَی أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ(علیه السلام) فِی الرَّجُلِ یَمُوتُ وَ لَهُ أُمٌّ مَمْلُوکَةٌ وَ لَهُ مَالٌ أَنْ تُشْتَرَی أُمُّهُ مِنْ مَالِهِ ثُمَّ یُدْفَعَ إِلَیْهَا بَقِیَّةُ الْمَالِ إِذَا لَمْ یَکُنْ لَهُ ذَوُو قَرَابَةٍ لَهُمْ سَهْمٌ فِی الْکِتَابِ»(4).

ص: 190


1- وسائل، ابواب موانع الارث، ب 17 ح 1.
2- مسالک، ج 2 ص 254 ط دارالهدی.
3- وسائل، همان، احادیث باب 20.
4- همان، ب 20 ح 6.- و لقائل ان یقول: قید آخری که در این حدیث آمده؛ یعنی «إِذَا لَمْ یَکُنْ لَهُ ذَوُو قَرَابَةٍ لَهُمْ سَهْمٌ فِی الْکِتَابِ»، در حدیث های شماره 1 و 2 و 3 و 4 و 5 و7 و 8 و 9 وجود ندارد. و در حدیث شماره 10 قید «و لم یترک و ارثاً غیره» آمده است که جای بحث دارد. و فعلاً از هر دو قید صرفنظر می کنیم و می گوئیم: آن حدیث ها که می گویند «اگر میت وارث حر داشته باشد، مال او به آن حرّ می رسد و وارث مملوک چیزی نمی برد»، به وسیلۀ این حدیث های هشتگانه، هم تخصیص می خورند و اطلاق شان مقید می شود. مادر، پدر و فرزند، از شمول آن ها خارج می شوند. و بنابر این باید آن حدیث ها بدین گونه معنی شوند: اگر میت وارث آزاد و وارث عبد، داشته باشد، آزاد ارث می برد و عبد ارث نمی برد، مشروط به دو شرط: الف: آن وارث عبد، مادر، پدر و فرزند، نباشد. زیرا در این صورت آن ها با مال میت خریداری شده و آزاد می شوند. ب: این در صورتی است که ترکه به قدری باشد که بر هزینۀ خرید، وفا کند. ادلّه: 1- دو قاعدۀ معروف مسلّم که: عام را با خاصّ تخصیص می زنیم، و مطلق را با مقید، تقیید می کنیم. 2- حکمت: میرزا(ره) که بیش از اکثر فقها، به حکمت احکام متمسک می شود، چرا در این جا حکمت را نادیده می گیرد؟ حکمت محرومیت عبد از ارث، از بدیهی ترین و روشن ترین حکمت ها است در عرصۀ فقه. نظر به قاعدۀ «العبد و ما فی یده لمولاه». اگر ارث به عبد داده شود، در واقع به صاحب او داده شده. و معنائی ندارد که مال یک میت به اقربای او داده نشود و به اجنبی داده شود. و در ما نحن فیه، نه تنها عکس این حکمت وجود دارد، بل حکمت حکیمانه تر و از نظر «اقتضاء» قوی تر وجود دارد. و آن رسیدن ارث میت به قریب ترین اقربای او که مادر، پدر و فرزند هستند. و واگذاشتن آنان و دادن ترکه به ضامن جریره، چه حکمتی دارد؟! 3- این حدیث های هشتگانه، هیچ قیدی ندارند، و به هیچوجه خریدن و آزاد کردن آنان را به شرطی مشروط نکرده اند. بنابر این کاملاً روشن و بدیهی است که شارع این حکم را به طور خاصّ تشریع کرده است. 4- حکومت: نظر میرزا(ره) و طرفدارانش، مبتنی بر یک قاعده کلی می شود که از احادیث گروه اول، به دست می آورند و آن قاعده را بر این حدیث های هشتگانه حاکم می کنند. در حالی که بنابر دو قاعده (تخصیص عام به وسیله خاص، و تقیید مطلق به وسیله مقید) که ذکر شد، قضیه کاملاً بر عکس است و باید حدیث های هشتگانه که خاص هستند برای مادر، پدر و فرزند، و نیز مقید هستند به نام همین ها باید بر اخبار گروه اول، حاکم باشند. و اما قید «إِذَا لَمْ یَکُنْ لَهُ ذَوُو قَرَابَةٍ لَهُمْ سَهْمٌ فِی الْکِتَابِ» در حدیث شماره 6 که تکیه گاه مصنف(ره) و طرفدارانش است؛ با اندکی دقت در متن حدیث، این پرسش پیش می آید: آیا این قید به کدامیک از دو بخش پیام حدیث، وارد است؟ زیرا حدیث دو بخش دارد: الف: مادر مملوکه را از ارث فرزند خریداری کرده و آزاد می کنند. ب: بقیۀ مال را هم به مادر می دهند. اولاً: روشن است که این قید به بخش دوم متعلق است. ثانیاً: قاعده این است که قید همیشه به قضیه و گزارۀ نزدیک تعلق می یابد، مگر دلیل بیاید و موردی را از شمول این قاعده خارج کند. و در این جا هیچ دلیلی بر این مطلب (دقت شود: بر این مطلب) وجود ندارد. بنابر این: معنای این حدیث چنین می شود: مادر میت را از اصل ترکۀ میت می خرند و آزاد می کنند. بقیۀ مال می شود مانند هر ارث دیگر، که اگر غیر از مادر وارث دیگری نیست، همه مال را به او می دهند. و اگر وارث دیگر هم هست، مطابق سهام عمل می کنند. همان طور که لفظ «لَهُمْ سَهْمٌ فِی الْکِتَابِ». دلالت صریح بر این دارد. و ضامن جریره کجا و این کجا؟-؟! حداقل: اگر تنزل کنیم، باز هم تنزل کنیم و بارها تنزل کنیم، حداقل این می ماند که متعلق قید، زیر سؤال است. و با یک قید که متعلق آن قابل خدشه است نمی توان مطابق آن عمل کرد. وانگهی: شمول دادن این قید به هر دو بخش حدیث، یک مرحلۀ مشکوک به شک کاملاً جدّی است، و سپس حاکم کردن احادیث گروه اول، بر این احادیث هشتگانه، مرحلۀ دوم عمل به مشکوک است. و این یعنی مبنای مشکوک اندر مشکوک. و اما قید حدیث شماره 10 که می فرماید «فِی رَجُلٍ مَاتَ وَ تَرَکَ ابْناً لَهُ مَمْلُوکاً وَ لَمْ یَتْرُکْ وَارِثاً غَیْرَهُ فَتَرَکَ مَالًا فَقَالَ یُشْتَرَی الِابْنُ وَ یُعْتَقُ وَ یُوَرَّثُ مَا بَقِیَ مِنَ الْمَال»: اولاً سند این حدیث ضعف دارد. زیرا «بکار» توثیق نشده، و خود سلیمان بن خالد نیز از زیدیه بوده است، گرچه ابن ابی عمیر از آن ها نقل می کند. شخص توثیق نشده یا شخص مذبذبی سیاسی کار مانند سلیمان بن خالد در حدی دچار تسامح می شود که یک قید را از صورتی که در حدیث شماره 6 آمده، بدین صورت دیگر در بیاورد. و با صرفنظر از ضعف سند، جمله «وَ لَمْ یَتْرُکْ وَارِثاً غَیْرَهُ»، اساساً قید نیست. بل سؤال کننده صورت مسئله را می گوید، و امام(علیه السلام) همان صورت را از مصادیق احادیث هشتگانه، اعلام می کند. حتی در این جا لازم نبود که امام بگوید «إِذَا لَمْ یَکُنْ لَهُ ذَوُو قَرَابَةٍ» بلی: اگر امام(علیه السلام) ادامه می داد و می فرمود: «و ان کان له وارث غیره فالارث له»، دلیل محکمی می شد برای نظر میرزا(ره) و طرفدارانش، اما چنین چیزی وجود ندارد. اشکال: در حدیث شماره 1 باب 17 آمده است: عبدی هست مسلمان و مادری دارد نصرانی و پسری دارد آزاد. اگر مادر بمیرد ارث او به نوه اش می رسد؛ یعنی به پسر عبد می رسد که مسلمان آزاد است. در این حدیث نمی فرماید از ترکه مادر که نصرانی بود، پسرش را می خرند و آزاد می کنند. پس معلوم می شود با وجود وارث آزاد (نوه)، وارث غیر آزاد نه ارث می برد و نه خریداری می شود. جواب: این حدیث نیز میت نصرانی را از شمول حدیث های هشتگانه خارج می کند. و نتیجه این می شود که مادر، پدر و فرزند از اصل ترکه خریداری و آزاد می شوند مگر در جائی که میت غیر مسلمان باشد زیرا «الاسلام یعلو و لا یُعلی علیه» و سزاوار نیست یک عبد مسلمان با ترکۀ نصرانی آزاد شود. و لذا مال به نوه که مسلمان است منتقل می شود و او می تواند پدرش را آزاد کند. و شاهد دیگر این موضوع این است که در قرآن و عرصۀ حدیث و نیز عرصۀ فقه، چیزی به نام «آزادی مسلمان توسط کفار» عنوان نشده است.

ص: 191

و بدان که: در بسیاری از اخبار مذکور است که «یُشتری و یُعتق»، و از این ها ظاهر می شود که خریدن تنها کافی نیست. بل که باید بعد از خریدن، صیغۀ آزادی بر آن ها خوانده شود. و بسیاری از اخبار هم عتق در آن ها مذکور نیست، بل که اکتفا شده است به ذکر خریدن، و ارث دادن بقیۀ مال به آن ها. و شکّی نیست که اعتبار عتق اولی

ص: 192

است، بل که اظهر.

و ظاهر جمعی از علما هم این است؛ در صورتی که مولی راضی به بیع نشود، همان قیمت سوقیۀ عبد را به او می دهند و به همین اکتفا می کنند از بیع او. هر چند راضی شود به بیع به زیادتر از قیمت. (چنان که در مسالک تصریح به آن کرده) و بعد از آن آزاد می کنند.

و شهید ثانی در مسالک(1) و شرح لمعه(2) تصریح کرده به این که متولّی بیع، حاکم شرع است. و با تعذّر او، واجب است بر غیر او کفایتاً(3)،

و همچنین عتق (بنابر لزوم آن). و گویا دلیل آن این باشد که چون «وارث مملوک» در حکم عدم است، و امام «وارث مَن لا وارث له» است، پس تصرف در بیع و شرای ترکه باید به مباشرت یا اذن امام باشد. و با تعذّر، اطلاق روایت اقتضا می کند که باید این دو چیز به عمل آید از هر کس می آید خوب است به عنوان واجب کفائی(4).

و شهید ثانی در مسالک(5) و شرح لمعه(6) گفته است که فرقی نیست در این حکم مابین اقسام ممالیک، پس حکم بندۀ خالص و مدبَّر و امّ ولد و مکاتب هم این است، هر چند بعضی از آن ها دست به حرّیت زده اند. به جهت این که بر همه صادق است که بنده

ص: 193


1- مسالک، ج 2 ص 254.
2- شرح لمعه، ج 8 ص 40 (کلانتر).
3- در نسخه: کفایت.
4- و بنابر قول قائل ما که بیان شد، این مسؤلیت در ردیف های زیر ترتیب می یابد: الف: اگر میت غیر از مملوک مذکور، وارثی دارد، بر همان وارث واجب است که این دو کار را انجام دهد. ب: اگر مملوک وارث منحصر به فرد است، امام اقدام می کند. ج: اگر اقدام امام متعذر باشد، واجب کفائی می شود.
5- مسالک، ج 2 ص 254.
6- شرح لمعه، ج 8 ص 44.

اند و مملوک اند. و منعی که از امّ ولد وارد شده، جائی است که در آن تعجیل آزادی او نباشد. به جهت آن که حکمتی که باعث شده بر منع از بیع او، ملاحظۀ مصلحت حال امّ ولد است و مراعات اوست. پس بیعی که در آن تعجیل رساندن مصلحت است به او، اولی خواهد بود به صحت وجواز، از عدم بیع. تمام شد کلام شهید ثانی(ره).

و آن چه به نظر حقیر واضح تر می نماید در دفع اشکال، این است که بگوئیم که: دلیلی دلالت دارد بر منع بیع امّ ولد، این است که مالک خود آن را بفروشد برای خود و به اختیار خود. و این اخبار دلالت دارند بر این که مطلقا مملوک را هرگاه وارثی نباشد به غیر او باید خرید و آزاد کرد، خواه مالک خود راضی باشد به بیع یا نباشد. بل که خواه انشاء بیع بکند (هر چند جبراً و قهراً باشد) و خواه نکند. و این نوع بیع علی الاطلاق جایز بودن در ام ولد، به سبب عموم اخبار و شمول آن ها از برای امّ ولد، منافاتی ندارد با عدم جواز بیع او در غیر چنین صورتی. پس تمسّک به اولویت (و قطع نظر از ثبوت اولویت و جواز تمسک به آن در ما نحن فیه) معنی ندارد. چون «قیاس بطریق اولی» از باب «مفهوم موافقه» است. و توجیه موافقه این است که منع از بیع سبب این است که بماند به جا تا به سبب میراث ولد، آزاد شود. و آن امری [است] که معلوم نیست حصول آن(1).

پس هرگاه «مکاتب مطلق» ادا کرده باشد چیزی از وجه مکاتب را، و آزاد شده باشد چیزی به حساب آن، باید باقی مانده را خرید از ترکه و آزاد کرد. هر چند به سبب آن جزئی که آزاد شده بود میراث می برد. به اعتبار این که آن چه از میراث مقابل آن جزئی است که هنوز مملوک است، به منزلۀ مالی است که وارث ندارد. و ظاهر این است که این مشهور بین العلما باشد. بل که خلافی در آن نباشد.

ص: 194


1- در نسخه: آنها.

و هرگاه مال قاصر باشد از قیمت بنده، اظهر و اشهر این است که این حکم در این جاری نیست. و ابن ادریس گفته است که خلافی نیست در آن. و دلیل آن علاوه بر شهرت و اصل، این است که ظاهر اخبار همگی وفا کردن مال است [به] تمام قیمت بل که زاید بر آن هم، چون در آن ها مذکور است که می خرند و آزاد می کنند و باقی را [به او می دهند].

[و قول دیگر نقل شده که او را] می خرند و آزاد می کنند و باقی را خود سعی می کند که وجهی تحصیل کند و به مولی بدهد و آزاد شود. و معلوم نیست قائل آن کیست چنان که در مسالک و غیر آن اشاره به آن شده و خود میلی به این قول کرده. و همچنین علامه در مختلف(1).

و در مسالک(2) استدلال کرده بر آن به عموم «فَإِذَا أَمَرْتُکُمْ بِشَیْ ءٍ فَأْتُوا مِنْهُ مَا اسْتَطَعْتُم»(3). و «لَا یُتْرَکُ الْمَیْسُورُ بِالْمَعْسُورِ»(4)، و امثال آن. و این ادلّه بر فرض تسلیم استدلال به آن ها، معارض اند به اخبار نفی ضرر و ضرار، و «لا یحلّ مال امرئ مسلم إلاّ من طیب نفسه» و «النَّاسُ مُسَلَّطُونَ عَلَی أَمْوَالِهِم». و نسبت آن ها عموم من وجه است، و اخبار اخیره معتضدند به شهرت و عمل اصحاب(5).

ص: 195


1- مختلف، ج 9 ص 80، ط جامعه مدرسین.
2- مسالک، ج 2 ص 254 ط دارالهدی.
3- بحار، ج 22 ص 31.
4- عوالی اللئالی العزیزیة؛ ج 4، ص: 58.
5- یلاحظ علی المصنف(قدس سره): هنوز «نسبت عموم من وجه» در این جا ثابت نشده، تا یکی از دو طرف معتضد به شهرت یا عمل اصحاب شود. زیرا در صورتی که خود مصنف می گوید «این ادلّه بر فرض تسلیم استدلال به آن ها»، با این فرض نسبت میان دو طرف «عموم و خصوص مطلق» می شود، و این عمومات اخیره به وسیلۀ آن ها تخصیص می خورند، و استدلال شهید ثانی(ره) تام و کامل می شود. پس باید «وارث مملوک» را به قدر میسور خرید و آزاد کرد که دستکم از «قنّ» بودن خارج شده و «مبعّض» شود.

و در مسالک(1) و شرح لمعه گفته است که تمسک به عموم «فَإِذَا أَمَرْتُکُمْ بِشَیْ ءٍ فَأْتُوا مِنْهُ مَا اسْتَطَعْتُم» خوب است بر موضع وفاق مثل فکّ پدر و مادر و امثال آن. چون «اَمر» محقَّق است و به قدر مقدور باید به آن عمل کرد. و اما در آن چه اتفاق نیست، پس در آن جا امری نیست بل که حکم آن استنباط شده، یعنی به «علّت مستنبطه» و امثال آن. چنان که در بعض حواشی مسالک به خط شریف نوشته است(2).

و معنی این سخن [را] خوب نمی فهمم. زیرا که وجوه استنباط هرگاه حجّت شرعیّه هستند، همه جا اَمر هست، و اگر نیستند، اصلِ قول، باطل می شود، و تعدّی معنی ندارد.

و بدان که: هرگاه مملوک ها متعدد باشند، و حصّۀ هر یک وفا می کند به قیمت او، لازم است آزاد کردن همه، بر هر دو قول. و امّا هرگاه وفا نمی کند حصّۀ هیچیک به آزاد کردن او، پس بنابر قول آخری همه را می خرند، و سعی می کنند غلام ها در تحصیل باقی قیمت. و بنابر قول مشهور: پس اگر از مجموع مال ممکن نیست که یکی از آن ها آزاد شود، باز هیچیک را نمی خرند. و اگر ممکن است که بر مجموع مال یکی آزاد شود، آیا باز چنین است؟ یا می خرند (در این [صورت] هر کدام را خواهند بخرند و آزاد کنند یا به قرعه عمل کنند)-؟ چند احتمال است؛ و اوّل اظهر است(3).

زیرا که ظاهر اخبار این باب این است که حصّۀ مملوک باید به قدری باشد که توان باز خرید(4).

ص: 196


1- همان.
2- این حاشیه در نسخۀ موجود، وجود ندارد.
3- یعنی نمی خرند.
4- این استظهار مصنف(ره) شگفت است. زیرا در حدیث ها به صورت نصّ آمده که از مال میت خریداری می شود نه از حصۀ خودش. در حدیث شماره 1 عبارت «من مال ابنها» و در حدیث شماره 5 «من مال المیت» و در حدیث شماره 6 «تشتر امّه من ماله». و همین طور در دیگر حدیث ها. و این استظهار تحمیل ذهنیت و زمینۀ ذهنی خودمان است بر حدیث ها. (همان طور که پیشتر بیان شد). این خرید از اصل مال است و پس از خرید، بقیه مال مطابق سهام مقدّر میان ورثه تقسیم می شود.

و هرگاه حصۀ بعضی وفا کند به قیمت آن، دون بعضی؛ پس بنا[بر] قول آخری همه را باید خلاص کرد. و بنابر مشهور باز احتمال پیش جاری است. و اظهر این است که واجب باشد خریدن آن بعض که حصّۀ او وفا می کند به قیمت او. چنان که بعضی از متاخرین اختیار کرده اند. و حکم این را می توان از اطلاقات اخبار فهمید. بخلاف آن که حصّۀ او وفا نمی کند به قیمت [او].

و از جملۀ فروع این مسئله این است که: هرگاه بمیرد و ده تومان مال دارد، و پسری دارد مملوک، که بیست تومان می ارزد، و برادری دارد مملوک که پنج تومان می ارزد. پس بنابر قول آخری پسر را می خرند و سعی می کند در باقی قیمت. و بنابر مشهور؛ محتمل است که برادر را بخرند و آزاد کنند(1).

چون پسر آزاد نیست و آزاد کردن او به همان مال ممکن نیست. و اما برادر هر چند آزاد نیست ولکن آزاد کردن او ممکن است به همان مال.

و محتمل است که هیچکدام را نخرند و میراث مال امام باشد، چون هر دو مملوک اند، و فرزند حاجب برادر است. پس وارث منحصر می شود در امام. و این احتمال ضعیفی است. زیرا که فرزند حاجب برادر می شود هرگاه بنده نباشد، یا ممکن باشد آزادی او. و در این جا چنین نیست. و برادر ممکن است آزادی او.

ص: 197


1- این دو قول که میرزا(ره) یکی را «مشهور» و یکی را «آخری» می نامد، دو شاخۀ یک قول هستند که عبارت است از «اقربای میت خریداری می شوند به شرط عدم وجود وارث حرّ». و این بحث ها مبتنی بر این مبنا است. اما بر مبنای قول دیگر که معتقد است «پدر، مادر و فرزند از اصل مال خریداری می شوند هر چند وارث حرّ نیز داشته باشد»؛ بر اساس مرجحات عمل می شود و مرجحات عبارتند از: الف: کدامیک محترم تر هستند شرعاً. ب: کدامیک مستحق تر هستند از نظر تحمل بردگی. ج: کدامیک مستحق تر هستند از نظر «رابطۀ ارباب با برده». در تاریخ برده هائی بوده اند که هیچ نیازی به آزادی نداشته اند مانند قنبر(ره)، و حتی مانند «اَیاز» در خدمت سلطان محمود.

تتمیم: بدان که خلافی نیست در این که هرگاه آن وارث مملوک، پدر یا مادر باشد باید خرید و آزاد کرد. بل که نقل اجماع در کلام اصحاب مستفیض است، و همچنین اخبار.

و در غیر پدر و مادر، خلاف کرده اند. پس بعضی اکتفا کرده اند به پدر و مادر، و بعضی اولاد صلبی را ملحق کرده اند، دون اولادِ اولاد. و ابن ادریس دعوی اجماع بر ولد صلب کرده و منع کرده از غیر. و بعضی سایر اولاد را هم [ملحق کرده اند]. و این قول، اظهر اقوال است به سبب اجماع منقول، [و] بعضی اخبار معتبرۀ بسیار در باقی که بعضی از آن ها مشتمل بر حکم پسر است. و بعضی بر حکم «مطلق ولد». و بعضی بر حکم خواهر و برادر. و بعضی «مطلق فرزند». و بعضی «مطلق وارث». و قائل به فرقی مابین سایر قرابات هم نیست. چنان که در شرح لمعه تصریح به آن شده.

و قدح در سند بعضی از آن ها (با وجود عمل اکثر اصحاب به آن ها، و اعتضاد آن ها به سایر اخبار) خوب نیست.

و اما زوج و زوجه: پس اظهر عدم الحاق آن ها است. و بعضی ملحق کرده اند آن ها را به سایر قرابت، به سبب صحیحۀ سلیمان بن خالد از حضرت صادق(علیه السلام): «کَانَ عَلِیٌّ(علیه السلام) إِذَا مَاتَ الرَّجُلُ وَ لَهُ امْرَأَةٌ مَمْلُوکَةٌ اشْتَرَاهَا مِنْ مَالِهِ وَ أَعْتَقَهَا ثُمَّ وَرِثَتْه»(1). و زوج را [نیز] حمل بر آن کرده اند به طریق اولی، و به جهت عدم قول به فرق.

و بر این وارد است این که: شاید امام(علیه السلام) تبرّعاً این کار را کرده بوده است، چون میراث مال اوست. و ایضاً حدیث صحیح حسن بن محبوب معارض این است که دلالت دارد بر این که وارث هرگاه زوج باشد، او را نمی خرند و میراث آن زوجه مال امام

ص: 198


1- وسائل، کتاب العتق، ب 53 ح 1.- توضیح: دیگران احادیث سلیمان بن خالد را صحیحه نمی دانند.

است(1)

و به ضمیمۀ عدم قول بالفرق، عدم ارث زوجه هم ثابت می شود.

و این حدیث هم طولانی است و در آن جا مذکور است که آن عبد، غلام دیگری بوده و به زمین دیگر رفته و خود را آزاد وانموده است، و زن گرفته و آن زن مرده و وارثی ندارد به غیر آن زوج. پس از این جهت بعضی گفته اند که شاید محروم شدن از راهِ این باشد که خدعه کرده است. و این بی وجه است، چون اطلاق حدیث و ترک استفصال، مانع است از این که بگوئیم از این جهت بوده. و بعضی احتمال داده اند که شاید این از راه بطلان عقد بوده، چون مولی اجازه نکرده بوده است. و این نیز مدفوع است به اطلاق و ترک استفصال، و به این که [متن](2)

حدیث علّت میراث [ن-]بردن زوج را فرموده که این است که عبد از حرّ میراث نمی برد. و این دلالت دارد بر ثبوت زوجیّت.

و به هر حال؛ اقوی این است که هیچیک از زوجین این حکم را ندارند.

بلی: شاید توان به موثقۀ ابن ابی یعفور از اسحق [بن عمّار] استدلال کرد [که می گوید]: آزاد کردۀ علی بن الحسین علیه السلام، مُرد. پس فرمود که ببینید آیا می یابید از برای او وارثی. پس گفتند از برای آن حضرت که دو دختر دارد [در یمامه](3)

و هر دو مملوک اند. پس آن حضرت آن ها را از مال میت خرید و بقیه میراث را به آن ها داد(4).

و این حدیث دلالت می کند بر این که هر وارثی که می بود، حضرت چنین می کرد(5)،

و بر زوجین هم صادق است که وارث اند. و با وجودی که در این جا هم، احتمال از امام

ص: 199


1- من لا یحضره الفقیه، ج 3 ص 288 ح 15- از باب «احکام الممالیک و الاماء»- ط دار الاضواء.
2- در نسخه: حین.
3- در نسخه: دو ماهه.
4- وسائل، ابواب موانع الارث، ب 20 ح 8.
5- مخفی نماند؛ هیچکدام از دلالت های سه گانه در این جا نیست؛ نه دلالت تطابقی، نه تضمّنی و نه التزامی. و ظاهراً باید گفت: این موضوع فقط به مادر، پدر و فرزند، مختصّ است و شامل افراد دیگر نمی شود. و شاید شامل فرزندِ فرزند هم بشود.

هست، این حدیث مقاومت با سایر ادلّه نمی کند.

مطلب سیّم: هرگاه بعض ورثه بنده باشند، و قبل از قسمت میراث آزاد شوند، شریک می شوند با سایر ورثه به قدر الحصّه؛ هرگاه مساوی باشند در طبقه، همه میراث می برند. و هرگاه طبقۀ او مقدم باشد بر آزادها، میراث مختص است به او. و هرگاه آزاد شود بعد از قسمت، دیگر میراث نمی برد. و خلافی در مسئله نیست. و اخبار معتبره دلالت بر آن دارد(1). و [در] بعضی از آن اخبار مذکور است که عبدی که آزاد شود قبل از قسمت، به منزلۀ کافری است که مسلمان شود(2).

پس در صورت اتّحاد وارث که احتیاج به قسمتی نباشد، آزاد شدن بنده، نفعی ندارد و میراث از آزاد است هر چند دور باشد به میت و این بنده که آزاد شده نزدیکتر باشد. و در صورتی که آزاد شود بعد از قسمتِ بعض ترکه دون بعض، همان احتمالات که پیش گفتیم در کافر، [در این جا نیز] جاری است. و اشاره کردیم که کدامیک اظهراند.

مطلب چهارم: هرگاه مملوکی، بعضی از آن آزاد باشد، میراث می برد به قدر آزادی. و خلافی در مسئله ظاهر نیست. بل که دعوی اجماع در کلام ایشان موجود است. و اخبار هم در خصوص مکاتب، بسیار است. و مراد از «میراث بردن به قدر آزادی» چنان که در مسالک گفته، این است که فرض می کنند او را آزاد، و ملاحظه می کنند حصّۀ او در حال آزادی مجموع او، چه قدر [می شد]، و الحال می سنجند که چه قدر آن بنده آزاد است (نصف او، یا ثلث او یا ربع او ؟،؟،؟) و به همان نسبت از حصّۀ او بر تقدیر آزادی مجموع، به او می دهند.

مثلاً میت هرگاه دو پسر دارد که نصف یکی از آن ها آزاد است و تمام آن دیگری.

ص: 200


1- وسائل، همان، حدیث های باب 18.
2- همان، ب 3 ح 3 و 4.

پس تمام نصف آن را به پسر آزاد می دهند. و ربع آن را به آن که نصف او آزاد است، به سبب این که بر تقدیر آزادی تمام او، حصّۀ او نصف ترکه بود، پس الحال که نصف او آزاد است، [ربع ترکه را می برد].

[و اگر فقط یک پسر داشته باشد که نصف او آزاد باشد]؛ پس او به تقدیر حریت، تمام مال را می برد، و الحال نصف مال را می برد. و نصف دیگر را به طبقۀ بعد می دهند هرگاه باشد. مثل [این که میت] برادری دارد، آن نصف را به او می دهند. به اعتبار آن که نصف او آزاد است نسبت به نصفی که بنده است وارث نیست. و چون اقرب است، منع اَبعد می کند. و هرگاه نصف آن برادر(1)

هم، آزاد باشد، پس پسر نصف را می برد و برادر ربع را. و باقی را عموی(2)

آزادی اگر دارد. پس اگر آن عمو هم نصف او آزاد باشد، پس او ثُمن می برد، و باقی از طبقات مؤخرِ آن است. و هکذا..

و هرگاه وارثی در هیچ طبقه ندارد حتی ضامن جریره هم ندارد، پس آن باقی ترکه در مقابل آن جزئی که بنده است و به منزلۀ این است که وارثی نداشته باشد، پس باید خرید آن جزء [را] که بنده است از ترکه (در مقابل آن جزئی که بنده است که باقی مانده است در مقابل آن)، و آزاد می شود. هر چند که قائل باشیم که خریدن بعض مملوک جایز نیست. چنان که اشهر قولین بود در مطلب سابق. به سبب این که خریدن این جزء، موجب تمام شدن آزادی بنده است و ضرری هم به مالک نمی رسد به سبب تبعیض. بخلاف این که بعض را بخرد و باقی را بر [رقیّت](3)

واگذارد. بلی هرگاه وفا نکند باقی ترکه به آن

ص: 201


1- یعنی برادر میت.
2- عموی میت که می شود طبقه سوم.
3- در نسخه: رقبه.

جزء، جاری می شود در آن خلافی که در مطلب سابق گذشت(1).

و همچنین است کلام در مورث؛ یعنی هرگاه بمیرد کسی که بعض او آزاد است، به قدر حرّیت او، از او ارث می برند. و در کیفیت آن دو وجه ذکر کرده اند: اول این که جمیع آن چه آن غلام مبعّض جمع کرده به جزء آزاد خود، به وارث او می دهند و تتمّه مال مالک است به حق ملک، و دیگر او را نصیبی در آن جزء نیست. و وجه دویّم این است که: آن چه را که جمع کرد[ه] به جزء آزاد خود، آن را قسمت می کنند بر مالک [و] باقی ورثه به قدر آن چه در او هست آزادی و بندگی. پس هرگاه نصف او حرّ باشد، و نصفی رقّ، پس آن چه جمع کرده است به نصف حرّ، نصف آن از ورثه است و نصفی از مولی. به سبب این که سبب ارث موت است. و موت نازل شده است به همۀ بدن او، و بدن او منقسم می شود به حرّیت و رقّیّت. پس آن چه به جا مانده است، آن هم منقسم می شود.

و وجه این سخن واضح نیست. زیرا که مفروض این است که مولی حصّۀ جزء رقّ خود را بُرده. و از این که جزء بدن او رقّ است لازم نمی آید که مولی مستحق چیزی باشد از حیثیت ارث. و آن چه از حیثیت ملک مستحق بود که گرفته است. و به هر حال؛ معتمد وجه اول است. و دلالت می کند بر آن نیز صحیحۀ محمدبن قیس، و صحیحۀ بُرید

ص: 202


1- همۀ این تشقیق شقوق، و صورت های مختلف، بر مبنای «قول اکثر» است اما بر مبنای قولی که احادیث هشتگانه را حاکم می داند (و شرح آن گذشت) فرزندی که عبد است (خواه قنّ باشد و خواه مبعّض) ابتدا از اصل مال خریداری می شود خواه وارث دیگر نیز باشد و خواه نباشد و با وجود فرزندی- یا پدر و یا مادری- که عبد است، هیچ ورثه ای ارث نمی برد، مگر پس از آزاد شدن او. و اگر اصل مال به خرید او، کافی نباشد، جاری می شود در آن، خلافی که در مطلب سابق گذشت.

بن معاویۀ عجلی، که شیخ در باب میراث مکاتب نقل کرده(1).

و شهید ثانی(ره) در مسالک گفته است که: ظاهر نمی شود فائدۀ میراث بردن نسبت به جزء آزاد از آن چه به جا مانده از آن عبد مبعّض، مگر در صورتی که آن غلام به جمیع بدن خود کسبی کرده و به دست مولی(2)

از آن چیزی نرسیده باشد. پس آن چه کسب کرده است قسمت می شود به نسبت به حرّیت و رقّیّت(3).

و گویا مراد او این است که هرگاه مثلاً ممتاز باشد جزء رقّ و جزء حرّ از یکدیگر به این که آن عبد نوبه کرده باشد با مولی، که یک روز (مثلاً) برای خود کار کند به اِزاء جزء آزاد خود، و یک روز از برای مولی به ازاء جزء رقّ خود. آن چه به جزء حرّ تحصیل کرده مال اوست، و آن چه به جزء رق کرده است مال مولی است. دیگر ملاحظۀ نسبت در آن جا وجهی ندارد.

چهارم از موانع ارث لعان است

[لعان مانع است] بعد نفی ولد. زیرا که آن قطع زوجیت می کند میانۀ زوجین و نسب فرزند را از پدر. پس زوجین از یکدیگر میراث نمی برند. و همچنین توارث منتفی می شود مابین پدر و فرزند از هر دو طرف. و همچنین اقارب پدر. و هرگاه عود کند بعد از(4)

ص: 203


1- حدیث اول: وسائل، ابواب موانع الارث، ب 19 ح 2- حدیث دوم: ب 22 ح 5.
2- در نسخه: موالی.
3- مسالک، ج 2 ص 254 ط دارالهدی.
4- در نسخه: بعد نقل از.

لعان و تکذیب خود کند در لعان، فرزند ملحق می شود به او و میراث از او می برد. و لکن پدر از فرزند میراث نمی برد. به سبب عموم «اقرار العقلاء علی انفسهم جایز»، و به سبب نصوص و اخباری که در این معنی وارد شده(1)،

و در آن ها ظاهراً خلافی نیست.

بلی: خلاف در این است که آیا در این صورت که پدر تکذیب می کند، آیا توارث مابین فرزند و اقارب پدر حاصل می شود یا نه؟-؟ مشهور این است که نمی شود، نظر به استصحاب حال ما قبل تکذیب پدر نفس خود را در لعان. و بعضی قائل شده اند که توارث حاصل می شود، به جهت این که اقرار پدر که از تکذیب او مستفاد شده، به منزلۀ بیّنه است که حکم را ثابت [می] کند.

و این ضعیف است، چون نسب قطع شده بود و عود آن محتاج به دلیل است. و در خصوص میراث بردن فرزند از پدر به سبب احادیثی که وارد شده، قائل شدیم. و بر فرضی که این اقرار در معنی شهادت باشد، این یک شاهد است و شهادت یک نفر مسموع نیست.

و در این جا قول دیگر هست به تفصیل، که اگر اقارب پدر تصدیق پدر کند، چنان که پدر تکذیب خود کرده بود، میراث از طرفین ثابت می شود. و اظهر اقوال، قول اول است.

و شهید ثانی در شرح لمعه گفته است که: در این صورت هرگاه آن فرزند، خویش پدری و مادری داشته باشد و [نیز] خویش مادری داشته باشد (مثل این که چند برادر دارد، بعضی از این قسم و بعضی از آن) نسب پدری ساقط می شود و همۀ آن ها در حکم مادری تنها، اند. و میراث را بالسّویه قسمت می کنند. و همچنین هرگاه فرزندی را که پدر از خود نفی کرده دو طفل توام باشند، باز در میراث ملاحظۀ حال مادر می شود. پس هرگاه

ص: 204


1- وسائل، کتاب اللّعان، ب 6 ح 1- و کتاب الفرائض و المواریث، ابواب میراث ولد الملاعنۀ، حدیث های باب 2.

یکی از آن ها بمیرد [و] وارث آن منحصر در آن دیگری باشد، شش یک را می برد فرضاً، باقی را می برد از باب ردّ.

و تمام کلام در این مقام بعد از این خواهد آمد ان شاء الله تعالی.

پنجم از موانع ارث حمل است

به این معنی که: هر چند طفلی که در شکم است بالقوّه استحقاق میراث دارد، و لکن فعلیت استحقاق مشروط است به دو شرط:

اول این که: جدا شود از مادر خود با حیات؛ پس اگر جدا شود بدون حیات، از برای او میراث نمی باشد. و فرقی نیست مابین این که بر سبیل ولادت معتاد باشد، یا به سبب جنایتی و ضربی سقط شود. و مراد از حیات در این جا همین قدر است که از او ناشی شود حرکت ظاهری، یا فریاد کند. و مراد از حرکت ظاهری این است که از حرکات ارادیّه باشد که به اختیار خود حرکت کند، نه مجرد حرکت طبیعیّه مثل حرکت گوشت که بعد از مدتی از ذبح و پاره پاره کردن، باز می جهد.

و از محقق در شرایع ظاهر می شود که اعتبار «حیاۀ مستقره» کرده است. چون گفته است میراث نمی برد هرگاه حرکتی کند حرکت-[-ی] که دلالت نکند بر استقرار حیات، مثل حرکت مذبوح(1).

و ظاهر این است که مراد او از «حیاۀ مستقرّه» همان باشد که ما تحقیق آن کرده ایم در کتاب «صید و ذباحه» از مناهج الاحکام، و حاصل این است که معلوم نباشد که ذبیحه در حال نزع است، کافی است، و به استصحاب، حیات مستقره را

ص: 205


1- شرایع، ج 4 ص 42 ط دارالتفسیر.

اثبات می کنیم. و آن مبیّن است در مسئلۀ ذبیحه، چون اصل عدم تزکیه است. و تذکیه مشروط است به حیات، چنانچه از اخبار مستفاد می شود. و علم به حصول تذکیه بدون اعتبار حیات مستقره، حاصل نمی شود. و اما در ما نحن فیه نصّی نیست بر اعتبار حیات، تا ما آن را حقیقت دانیم در مستقرّه. بل که آن چه از اخبار مستفاد می شود کفایت حرکت است. و از صحیحۀ ربعی از حضرت صادق(علیه السلام) ظاهر می شود کفایت مطلق حرکت؛ «قَالَ سَمِعْتُهُ یَقُولُ فِی الْمَنْفُوسِ إِذَا تَحَرَّکَ وَرِثَ أَنَّهُ رُبَّمَا کَانَ أَخْرَس»(1). و لکن روایت او (که حسن کالصحیح است به ابراهیم بن هاشم) مقیِّد آن است: «قَالَ سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) یَقُولُ فِی السِّقْطِ إِذَا سَقَطَ مِنْ بَطْنِ أُمِّهِ فَتَحَرَّکَ تَحَرُّکاً بَیِّناً یَرِثُ وَ یُورَثُ فَإِنَّهُ رُبَّمَا کَانَ أَخْرَس»(2). و صحیح، ابی بصیر(3)

نیز به همین مضمون است و همچنین غیر این ها.

و اما اخباری که دلالت دارد بر اشتراط «استهلال»؛ یعنی فریاد کردن نزد ولادت، مثل صحیحۀ عبد الله بن سنان (که در زیادات باب صلاۀ اموات تهذیب مذکور است): عن ابی عبد الله علیه السلام «قَالَ لَا یُصَلَّی عَلَی الْمَنْفُوسِ وَ هُوَ الْمَوْلُودُ الَّذِی لَمْ یَسْتَهِلَّ وَ لَمْ یَصِحْ وَ لَمْ یُوَرَّثْ مِنَ الدِّیَةِ وَ لَا مِنْ غَیْرِهَا فَإِذَا اسْتَهَلَّ فَصَلِّ عَلَیْهِ وَ وَرِّثْه»(4). و در کتاب استبصار به جای «والدیه و لا من غیر هما»، «[من الدیۀ] و غیرها» است(5).

اظهر این است که در تهذیب سهو شده، به قرینۀ اخبار دیگر مثل روایت سکونی در آخر کتاب صلاۀ

ص: 206


1- وسائل، ابواب میراث الخنثی و ما اشبهه، ب 7 ح 3.
2- همان، ح 4.
3- همان، ح 7.
4- همان، ح 5.- تهذیب، ج 32 ص 199 ط دارالاضواء.
5- استبصار، ج 1 ص 480 ح 3.

تهذیب: «عَنْ جَعْفَرٍ(علیه السلام) عَنْ آبَائِهِ(علیه السلام) قَالَ یُورَثُ الصَّبِیُّ وَ یُصَلَّی عَلَیْهِ إِذَا سَقَطَ مِنْ بَطْنِ أُمِّهِ فَاسْتَهَلَّ صَارِخاً وَ إِذَا لَمْ یَسْتَهِلَّ صَارِخاً لَمْ یُوَرَّثْ وَ لَمْ یُصَلَّ عَلَیْه»(1). و دو حدیث هم در کافی هست یکی از عبد الله بن سنان، از حضرت صادق(علیه السلام) و دیگری مرسلِ مضمر، به این مضمون که «الْمَنْفُوسِ لَا یَرِثُ مِنْ وَالِدَیْهِ شَیْئاً حَتَّی یَصِیحَ وَ یُسْمَعَ صَوْتُه»(2). پس آن اخبار (با وجودی که مهجور است در نزد اصحاب که کسی عمل به آنها نکرده) محمول اند بر تقیّه. چنان که دلالت بر آن دارد حدیثی که شیخ قبل از ذکر صحیحۀ عبد الله بن سنان نقل کرده، به جهت اشتمال آن بر لزوم نماز بر سقط. و آن خلاف اجماع اصحاب است ظاهراً.

پس معارضه نمی کنند با آن اخبار صحیحه و غیر صحیحه که پیش ذکر کردیم. یا محمول اند بر غالب، و قیدی که وارد است، مورد غالب آن حجت نیست. و حمل بر تخییر هم معنی ندارد با وجود(3)

دلالت اخبار سابقه بر نفی اعتبار استهلال. و همچنین دلالت این ها بر عدم توریث الاّ با صیاح. و همچنین جمع بین الاخبار به حمل این اخبار استهلال بر توریث دیه، و حمل دیگر آن ها بر توریث غیر دیه، وجهی ندارد با وجود آن که در روایت استبصار دیه و غیرها، هر دو مذکور است.

و بدان که: محقق و دیگران، تصریح کرده اند که باید حرکت مستند به مجموع باشد بعد انتقال؛ به این معنی که هرگاه بعض از آن زنده(4)

بیرون آید و حرکت کند، یا صدا کند لکن میّتاً به زمین افتد، فائده ندارد. و ظاهر این است که [این] مختار مشهور است. و این سخن خوب است، زیرا که متبادر از اخبار همان است که بعد از جدا شدن، همۀ آن در

ص: 207


1- تهذیب، ج 3 ص 331، ح 61 ط دارالاضواء.
2- وسائل، ابواب میراث الخنثی و ما اشبهه، ب 7 ح 1 و 2.
3- در نسخه: و با وجود.
4- در نسخه: زنده است.

حکم حیّ باشد به حصول حرکتی که مستند به کل باشد گو به تحرّک بعض اعضای او باشد.

شرط دوم؛ این است که این حمل در حال موت [مورث]، موجود باشد هر چند نطفه باشد. و این دانسته می شود به این که متولد شود به طریق معتاد کاملاً در صورتی که شش ماه کمتر از موت مورث گذشته باشد و پیش از موت هم وطی به شبهه (که ممکن باشد استناد حمل به آن) واقع نشده باشد. یا اقصای حمل [ن-]گذشته باشد از موت و وطیی(1)

که ممکن باشد استناد حمل به آن از باب عقد تا نکاح شبهه واقع نشده باشد(2).

ص: 208


1- در نسخه: وطی.
2- شرح: بهتر است این مسئله را به عنوان یک «موضوع مورد نزاع» فرض کنیم: زید مرده است، پس از آن همسرش فرزندی به دنیا آورده است. ورثۀ زید می گویند ما نمی دانیم که این کودک از نطفۀ زید است. و همسرش می گوید از نطفۀ زید است. چه باید کرد؟ ابتدا باید به دو اصل توجه کرد: یک: اقلّ مدت حمل، شش ماه است. دو: اقصای مدت حمل، بنابر مشهور نُه ماه است و گفته شده دوازده ماه است. اکنون با سه شرط حکم می شود که این کودک از نطفۀ زید است: اول: فاصلۀ موت زید و تولد کودک، کمتر از شش ماه باشد. در این صورت مسلّم است که نطفه در زمان حیات زید منعقد شده، زیرا قاعده «الولد للفراش» می گوید که کودک مال زید است. اما اگر شش ماه یا بیشتر گذشته باشد؛ تمسک به قاعدۀ مذکور ممکن نیست. زیرا ممکن است از نطفۀ شخص دیگر باشد و ششماهه متولد شده باشد. دوم: پیش از موت زید نیز «شخص دیگری با آن زن جماع بشبهه» نکرده باشد. چنین وطی بشبه ای دو صورت دارد: وطی بشبهه ای که انتساب این کودک به آن امکان ندارد. (این صورت، خارج از بحث است). و وطی بشبهه ای که انتساب این کودک به آن امکان دارد. شرط است که از این صورت نباشد. سوم: مدت اقصای حمل نگذشته باشد. (توجه: میرزا(ره) می گوید «یا اقصای حمل نگذشته باشد»؛ این کلمۀ «یا» حرف عطف است به معنی «و» که گاهی در محاورات مردمی به کار می رود). گذشتن اقصای حمل از موت زید وقتی ملاک و معیار است که در ایام نزدیک به موت امکان جماع برای زید بوده باشد. مثلاً در مسافرت یا مدت مدیدی در اغماء نبوده باشد. والاّ گذشتن اقصای حمل از آغاز سفر یا از آغاز اغماء محاسبه می شود.

و عبارت محقق(1)

و شهید ثانی در شرح لمعه(2)، بل که در مسالک هم(3)،

خالی از مسامحه و قصور تأدیۀ مطلب بتمامه، نیست. چنان که مخفی نیست بر کسی که تأمّل کند. و در صورت گذشتن نُه ماه از موت، فرض حصول علم (در صورت ولادت [ب-]تمامه) و حصول وطی به عقد(4)،

به این می شود که آن کنیز باشد که عدّۀ وفات او دو ماه [و] پنج روز است. یا(5)

اقصای حمل را سال بدانیم و آن زن آزاد باشد(6).

و مشهور بین الاصحاب (بل که ظاهراً خلافی نباشد، چنان که از بعضی ظاهر می شود) این است: از برای حمل نصیب دو پسر احتیاطاً وضع می کنند و تتمه را قسمت می کنند

ص: 209


1- شرایع، ج 4 ص 42 ط دارالتفسیر.
2- شرح لمعه (الروضۀ البهیۀ) ج 8 ص 48.
3- مسالک، ج 2 ص 276 ط دارالهدی.
4- یعنی عقد صحیح، نه عقد و یا نکاح شبهه.
5- در نسخه: تا.
6- شرح: زید مرده است و همسرش پس از گذشت 9 ماه از وفات او کودکی به دنیا آورده است. این کودک را به یکی از دو صورت می توان به زید منتسب کرد (و لازمۀ هر دو صورت این است که اقصای حمل را بیش از 9 ماه بدانیم): اول: عدّه وفات کنیز را معیار قرار می دهیم و به «حکمت عدّه» متمسک شویم و بگوئیم: حکمت عدّه این است که معلوم شود نطفه ای از مرد در رحم زن هست یا نه. و چون حامله بودن برخی زن ها زودتر و برخی دیرتر معلوم می شود، حد اکثر آن دو ماه و پنج روز، تعیین شده است. بنابر این همان طور که معلوم شدن حمل در زن ها متفاوت است، وقت زایمان نیز متفاوت است، و 9 ماه نه حتمیت دارد و نه قطعیت، گرچه اکثر زایمان ها در 9 ماه است. و این تمسّک به حکمت عدّۀ کنیز، تکلیف را روشن می کند خواه آن زن کنیز باشد و خواه آزاد. دوّم: به حکمت عدّه متمسک نشویم، و به آن قول قائل شویم که مدت «اقصای حمل» را 12 ماه می داند. البته هر دو صورت، فرضی و «اگری» است؛ یعنی اگر بتوانیم به یکی از این دو قائل باشیم. و البته اصالت برائت زن از زنا و اصالت عدم وقوع وطی بشبهه، و اصل «حمل قول مسلم و مسلمه بصحت»، چنین توجیهی را تأیید می کنند. توجه: عبارت میرزا(ره) که می گوید «و آن زن آزاد باشد». و این جمله توضیح است بر تمسک به حکمت عدۀ کنیز. و ممکن است در اصل نوشتۀ میرزا به جای «و»، کلمۀ «گرچه» بوده است. میرزا(ره) می فرماید «محقق و شهید ثانی حق مطلب را ادا نکرده اند»، در حالی که عبارت خودش بغرنج، پیچیده و نارسا است.

میانۀ ورثه. چون غالب این است که حمل از دو بیشتر نیست(1)،

و دو تا هم یا دو پسر است یا دو دختر، یا یک دختر و یک پسر، یا دو خنثی است یا یک خنثی و پسری، یا یک خنثی و دختری. و چون حصّۀ دو پسر از بقیه شش قسم، بیشتر است آن را وضع می کنیم. پس اگر دو پسر زنده متولد شد، موافق خواهد بود. و الاّ پس رجوع به زیاد و کم، می شود.

چنان که حمل محجوب است از میراث تا این که جدا شود زنده، همچنین کسانی که در مرتبۀ پائینترند از حمل، محجوب می شوند تا وضع حمل شود (مثل این که میت برادری دارد و این حمل را، که اگر این حمل زنده متولّد نشود، برادر وارث خواهد بود) پس به برادر چیزی نمی دهند مگر آن که آن حمل میتاً جدا شود از مادر.

و همچنین کسانی که دو نوع فریضه دارند؛ مثل زن، و شوهر، و مادر، و پدر، که مختلف است میراث آن ها به سبب فرزند داشتن متوفی، و فرزند نداشتن. پس ثمن را می دهند به زوجه (هرگاه شوهرش بمیرد) تا معلوم شود حال حمل، پس اگر میتاً جدا شد، ربع را تمام می کنند، و الاّ، فلا. و همچنین ربع را می دهند به شوهرش (هرگاه حامله بمیرد) پس اگر ولد از او جدا شود میتاً، معلوم می شود که «ذات ولد» نبوده، پس نصف را اتمام می کنند برای زوج . و اگر زنده [متولد] شود، به همان ربع اکتفا می شود. و همچنین است حال سدس، و ثلث، و ثلثین، در ابوین.

این ها در وقتی است که فرزندی به غیر حمل نباشد، و الاّ انتظار نمی کشند و ملاحظۀ حصّۀ صاحب فرزند می کنند.

ص: 210


1- و آن چه در همین سال های اخیر در اصفهان اتفاق افتاد و یک خانم 9 فرزند زائید، نادر است.
ششم از موانع ارث، غیبت منقطعه است

یعنی کسی که مفقود الخبر باشد که معلوم نیست در کجاست؛ زنده است یا مرده است. به مجرد همین مال او را نمی توان میان ورثه قسمت کرد، به اتفاق علما. بل که باید انتظار کشید. و اختلاف کرده اند در حدّ انتظار به چهار قول:

اول: قول صدوق و سیّد مرتضی و ابن زهره و ابوالصلاح است؛ که قائل شده اند که مدت انتظار چهار سال است و باید در عرض این چهار سال، طلب و تفحص از او کرد. پس اگر خبری از او نشد، مال او را می توان میانۀ ورثه قسمت کرد. و علامه هم در مختلف میل به آن کرده. و شهیدان در دروس و شرح لمعه و مسالک نیز تقویت این قول کرده اند. و همچنین صاحب کفایه و صاحب مفاتیح و غیر ایشان. و سید مرتضی و ابن زهره دعوی اجماع بر این کرده اند. و دلالت می کند بر آن صحیحه یا موثقۀ اسحق بن عمار که در کافی و فقیه مذکور است: «قَالَ قَالَ لِی أَبُو الْحَسَنِ(علیه السلام) الْمَفْقُودُ یُتَرَبَّصُ بِمَالِهِ أَرْبَعَ سِنِینَ ثُمَّ یُقْسَم»(1). به انضمام موثقۀ سماعه که در کافی مذکور است: «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّه (علیه السلام) قَالَ الْمَفْقُودُ یُحْبَسُ مَالُهُ عَلَی الْوَرَثَةِ قَدْرَ مَا یُطْلَبُ فِی الْأَرْضِ أَرْبَعَ سِنِینَ فَإِنْ لَمْ یُقْدَرْ عَلَیْهِ قُسِمَ مَالُهُ بَیْنَ الْوَرَثَةِ فَإِنْ کَانَ لَهُ وَلَدٌ حُبِسَ الْمَالُ وَ أُنْفِقَ عَلَی وَلَدِهِ تِلْکَ الْأَرْبَعَ سِنِین»(2).

دویّم: قول شیخ است که گفته است: هرگاه بمیرد انسانی و ولد مفقودی داشته باشد

ص: 211


1- وسائل، ابواب میراث الخنثی و ما اشبهه، ب 6 ح 5.
2- همان، ح 9.

که موت و حیات او معلوم نباشد، میراث او را جدا می کنند تا معلوم شود خبر او، پس اگر مدت طول کشد و میت به غیر آن ولد، وارث چند داشته باشد که مَلیّ باشند و توانند ادای حق او کرد، قسمت می شود میراث او میان آن ها و ایشان ضامن اند هر وقت خبر از او برسد. و بعد از آن گفته است که باکی نیست که کسی بخرد عقار مفقود را بعد غیبت او و نایاب شدن و انقطاع خبر او. و بایع ضامن درک و قیمت آن هست که هر وقت مفقود حاضر شود، حق او را برساند.

و دلیل این قول در صورت اولی(1)،

چند روایت است که همۀ آن ها از اسحق بن عمار است؛ کلینی و شیخ به سند صحیح روایت کرده اند از صفوان، از اسحق بن عمار «قَالَ سَأَلْتُهُ عَنْ رَجُلٍ کَانَ لَهُ وُلْدٌ فَغَابَ بَعْضُ وُلْدِهِ فَلَمْ یُدْرَ أَیْنَ هُوَ وَ مَاتَ الرَّجُلُ فَکَیْفَ یُصْنَعُ بِمِیرَاثِ الْغَائِبِ مِنْ أَبِیهِ قَالَ یُعْزَلُ حَتَّی یَجِی ءَ قُلْتُ فُقِدَ الرَّجُلُ فَلَمْ یَجِئْ قَالَ إِنْ کَانَ وَرَثَةُ الرَّجُلِ مِلَاءً بِمَالِهِ اقْتَسَمُوهُ بَیْنَهُمْ (فَإِنْ هُوَ) جَاءَ رَدُّوهُ عَلَیْه»(2). و اضمار روایت مضرّ نیست. زیرا که مسئول عنه حضرت کاظم(علیه السلام) است چنان که در دو طریق(3) از طرق روایت، مذکور است.

هر چند این احادیث(4)

را اسحق بن عمار روایت کرده که راوی «انتظار کشیدن چهار سال» است و آن روایت اعم است از این که ورثه مال داشته باشند یا نه. و این احادیث هم اعم است از این که چهار سال طلب کنند یا نه. پس هر یک از آن ها اعم اند از دیگری از وجهی. و موافق قاعده باید عام هر یک را تخصیص بدهیم به خاص دیگری. و لکن انصاف آن است که مابین این ها تباین است. زیرا که ظاهرِ حکم به تقسیم میان ملأ ورثه، این

ص: 212


1- صورت اول تقسیم میراث است و صورت دوم بیع آن.
2- وسائل، همان، ح 6.
3- هر دو طریق، در ذیل همان ح 6 آمده است.
4- یعنی: یک حدیث از سه طریق.

است که فحص لازم نیست، و الاّ لازم می آید «تاخیر بیان از وقت حاجت».

پس باید رجوع کرد به مرجّحات خارجیه. و حدیث «انتظار چهار سال» اقوی است، به سبب اعتضاد آن به دو اجماع منقول، که بمنزلۀ دو خبر صحیح می باشند(1). و لااقلّ دلالت دارند بر مشهور بودن حکم [در] ما بین قدماء. پس معتضد است به «شهرت قدماء» نیز(2)،

و به آن چه وارد شده است در حکم زوجۀ مفقود(3). بل که بعضی استدلال کرده اند به طریق اولی، چون احتیاط در فروج اولی است از احتیاط در اموال. و لکن بعضی در این اشکال کرده اند که «فارق موجود است». و معارض است [با] خبر زوجه به طول مفارقت از زوج. و بعضی ردّ کرده اند این را به این که این سخن تمام می شود هرگاه آن ضرری که علت اثبات حکم است در او، «خواهش استمتاع به زوج باشد» نه نفقه. و حال این که مستفاد از اخبار و فتاوی این است که این هم از جهت نفقه است، و به این سبب است که حکم شده است به صبر کردن هرگاه کسی باشد که او را نفقه بدهد. و به هر حال؛ شکّی [د]ر تأیید نیست گو که استدلال نتوان کرد.

و اما آن چه آخوند ملا احمد(ره) گفته است که: «سزاوار این است از برای اصحاب این که تجافی کنند از این قول و نزاع کنند در آن، چون گفته اند که حاکم امر می کند او را به عدّۀ وفات بعد از طلب چهار سال، و تزویج می کند او را». و ظاهر این است که

ص: 213


1- میرزا(ره) این مطلب را در موارد متعدد از «جامع الشتات» تکرار کرده است. بنابر این، او «اجماع منقول» را با این دیدگاه حجت می داند؛ حجیّتی با کاربرد حدیث صحیح.
2- این فرمایش محقق قمی(ره) مطابق «چون که صد آمد نود هم پیش ماست»، یک مرجح را به دو مرجح تبدیل می کند: چون اجماع نقل شده پس حتماً شهرت هم هست. و این سخنش با تنزلی که با لفظ «لااقل» کرده، سازگار نیست. مخفی نماند: همان طور که به اجماع کاربرد حجت می دهد، به شهرت نیز بیش از همۀ فقهای شناخته شده، اهمیت می دهد. و این از یک شخصیت اصولی مثل او، نشان از تواضع روحی و تعبد پذیری اوست.
3- یعنی حدیثی که وارد شده است دربارۀ زوجۀ کسی که مفقود شده است- وسائل، ابواب اقسام الطلاق و احکامه، ب 23 ح 1 و 4 و 5.

مراد او این است که هرگاه در حکم متوفی شد به سبب [مفقود شدن](1)، پس باید مال او هم تقسیم شود.

پس آن تمام نیست، زیرا که مراد از «عدّۀ وفات داشتن» این نیست که او در حکم متوفی است مطلقا، چنان که در عدّۀ زوجۀ مرتدّه گفته اند. بل که مانعی ندارد مکث به مقدار عدّۀ وفات، تعدّی(2)

باشد از برای شوهر کردن. و در کلام سیّد در انتصار در این مقام، اشاره به عدّۀ وفات نیست. و نه در روایت اسحق بن عمّار، و [نه] در روایت سماعه. و لکن صدوق در فقیه بعد از ذکر روایت اسحق بن عمار، گفته است: «قال مصنف هذا الکتاب: یعنی بعد أن لایعرف حیاته من موته، ولا یعلم فی أیّ أرض هو، وبعد أن یطلب من أربعة جوانب أربع سنین، ولا یعرف له خبر حیاة ولا موت فحینئذٍ تعتدّ امرأته عدّة المتوفّی عنها زوجها ویقسم ماله بین الورثة علی سهام اللّه عزّوجلّ وفرائضه»(3).

و به هر حال؛ روایت مقید را یا باید طرح و یا باید تاویل کرد به «تقسیم بعد طلب چهار سال، بدون اعتبار مفهوم اشتراط ملائت»، یا حمل بر استحباب [کرد]، چنان که بعضی گفته اند. و ممکن است حمل آن بر صورت عدم تمکّن از فحص معهود. [و یا] تعلیمی باشد و ارشادی به طریقی از طریق تصرفات حاکم، که از باب مثال باشد، نه این که منحصر باشد در این. و خواهی دانست که سیّد و اتباع او هم باید قائل به این قول باشند در صورت تمسّک(4)

به مطلقات.

ص: 214


1- در نسخه: وفات.
2- تعدّی؛ یعنی عدّه نگه داشتن.
3- و در نسخه: والفریضۀ.- فقیه، ج 4 ص 241 ط دارالاضواء.
4- در نسخه: تمکن.

و اما دلیل آن در صورت ثانیه(1):

پس آن صحیحۀ علی بن مهزیار است در تهذیب: «قَالَ سَأَلْتُ أَبَا جَعْفَرٍ الثَّانِیَ(علیه السلام) عَنْ دَارٍ کَانَتْ لِامْرَأَةٍ وَ کَانَ لَهَا ابْنٌ وَ ابْنَةٌ فَغَابَ الِابْنُ بِالْبَحْرِ وَ مَاتَتِ الْمَرْأَةُ فَادَّعَتِ ابْنَتُهَا أَنَّ أُمَّهَا کَانَتْ صَیَّرَتْ هَذِهِ الدَّارَ لَهَا وَ بَاعَتْ أَشْقَاصاً مِنْهَا وَ بَقِیَتْ فِی الدَّارِ قِطْعَةٌ إِلَی جَنْبِ دَارِ رَجُلٍ مِنْ أَصْحَابِنَا وَ هُوَ یَکْرَهُ أَنْ یَشْتَرِیَهَا لِغَیْبَةِ الِابْنِ وَ مَا یَتَخَوَّفُ أَنْ لَا یَحِلَّ شِرَاؤُهَا وَ لَیْسَ یُعْرَفُ لِلِابْنِ خَبَرٌ فَقَالَ لِی وَ مُنْذُ کَمْ غَابَ قُلْتُ مُنْذُ سِنِینَ کَثِیرَةٍ قَالَ یُنْتَظَرُ بِهِ غَیْبَةَ عَشْرِ سِنِینَ ثُمَّ یَشْتَرِی فَقُلْتُ إِذَا انْتُظِرَ بِهِ غَیْبَةَ عَشْرِ سِنِینَ یَحِلُّ شِرَاؤُهَا قَالَ نَعَم»(2). و بعضی در این باب، جواب گفته اند به این که این حکم مختصّ محلّ خاصّی است، پس حکم کلّی نمی توان کرد. و این مدفوع است به این که مفید(ره) در این صورت قائل شده که بیع عقار باشد بر وجه مذکور، نه مطلقا. پس بحثی لازم نیست.

و بعضی ایراد کرده اند به این که این از باب تصرف حاکم، بل که امام است ولایتاً در مال غایب، نه این که او در حکم متوفّی باشد. و این نیز بعید است، زیرا که هر چند که گاه است کلام معصوم میانۀ «تصرف به امامت» و «فتوی»؛ مثل این که «مَنْ أَحْیَا أَرْضاً مَیْتَةً فَهِیَ لَه». در زمان حضور امام که جایز نیست احیای موات (بنابر مشهور) بدون اذن او. یا میانۀ فتوی و قضا، مثل حکایت هند زوجۀ ابی سفیان که عرض کرده بود در خدمت رسول خدا(صلی الله علیه و آله) که ابوسفیان مرد بخیل است به من آن قدر نمی دهد که کفایت من و اولادم را بکند. آن حضرت فرمود که: «خُذِی مَا یَکْفِیکِ وَ وُلْدَک»(3)، که ممکن است که از باب فتوی باشد که جایز است تقاصّ در مثل چنین صورتی. یا از باب قضا

ص: 215


1- یعنی بخش دوم فتوای شیخ که می گوید: وارث می تواند مال شخص مفقود را به شرط ضمان بفروشد.
2- وسائل، ابواب میراث الخنثی و ما اشبهه، ب 6 ح 7.- تهذیب، ج 9 ص 390 ح 8.
3- بحار، ج 72 ص 231.

باشد؛ یعنی حکم تو این است به خصوص، چون ثابت است بر من مطلب تو.

و حمل کلام امام(علیه السلام) در این حدیث بر «اذن آن حضرت به خریدن مال غایب، چون ولی غایب است». خلاف ظاهر روایت است. خصوصاً به ملاحظۀ آخر روایت. و به جهت این که غالب احکام معصومین (علیهم السلام) از باب تبلیغ و فتوی است، نه از باب دادن حکم، و [یا] تصرف ولایتی.

[و] تحقیق در جواب: اولاً عدم مقاومت این حدیث است به آن اخبار، به سبب نُدرت قائل به آن که همان مفید(ره) است لا غیر.

[ثانیاً] مخالفت آن با اصول و قواعد؛ که از جملۀ آن ها این است که هرگاه ذوالید ادعای انتقال مال غیر به او کند بر نهج شرعی و منازعی نداشته باشد، کسی از دست او نمی گیرد و تصرفات او صحیح است. چنان که هرگاه به ادعای وکالت، مال غیر را بفروشد، جایز است خریدن از او. و بیش از این نیست که غایب بر حجت خود باقی باشد هر وقت حاضر شود. پس تقیید این قاعده به انتظار ده سال، مخالف قاعده است. و می باید که محمول بر استحباب باشد.

سیّم:(1) قول ابن جنید است که گفته است که: کسی که مفقود شود در میان عسکری که منهزم شوند، و همۀ آن ها یا اکثر آن ها کشته شوند، میراث او را تا چهار سال (اگر اسیر است در دست دشمن) باید نگاه داشت تا خبر از او بیاید. و بعد از آن تا ده سال.

و دلیل این قول، معلوم نیست که چه چیز است.

چهارم: قول مشهور متاخرین است که گفته اند: باید انتظار بکشد تا خبر از او برسد از موت یا حیات. و اگر خبر نرسید صبر کند تا آن قدر بگذرد از عمر او که امثال آن

ص: 216


1- از اقوال چهار گانه در میراث کسی که مفقود شده.

شخص در آن زمان بیش از آن عمر نمی کنند در اغلب. و اعتباری به نادر نیست. و دلیل این قول، استصحاب بقای حیات است با «اصل عدم جواز تصرف در مال غیر» به اجماع، و کتاب، و سنت. و «اصل عدم انتقال مال او به وارث».

و بعضی، استدلال به روایات هم کرده اند. و دلالت آن ها ممنوع است. و اوضح این روایات از حیثیت دلالت، روایت معاویه بن وهب است که کلینی و شیخ (در باب «میراث من لا وارث له» در تهذیب) روایت کرده اند: «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) فِی رَجُلٍ کَانَ لَهُ عَلَی رَجُلٍ حَقٌّ فَفَقَدَهُ وَ لَا یَدْرِی أَیْنَ یَطْلُبُهُ وَ لَا یَدْرِی أَ حَیٌّ هُوَ أَمْ مَیِّتٌ وَ لَا یَعْرِفُ لَهُ وَارِثاً وَ لَا نَسَباً وَ لَا (وَلَداً) قَالَ اطْلُبْ قَالَ فَإِنَّ ذَلِکَ قَدْ طَالَ فَأَتَصَدَّقُ بِهِ قَالَ اطْلُبْه»(1). و در نسخۀ فقیه بعضی مخالفات با تهذیب و کافی، است که در معنی تفاوت معتدّ بهی نمی کند. و صدوق بعد از نقل این روایت گفته است که «قَدْ رُوِیَ فِی هَذَا خَبَرٌ آخَرُ إِنْ لَمْ تَجِدْ لَهُ وَارِثاً وَ عَرَفَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ مِنْکَ الْجَهْدَ فَتَصَدَّقْ بِهَا»(2). و صحیحۀ هشام بن سالم: «قَالَ سَأَلَ خَطَّابٌ الْأَعْوَرُ أَبَا إِبْرَاهِیمَ(علیه السلام) وَ أَنَا جَالِسٌ فَقَالَ إِنَّهُ کَانَ عِنْدَ أَبِی أَجِیرٌ یَعْمَلُ عِنْدَهُ بِالْأُجْرَةِ فَفَقَدْنَاهُ وَ بَقِیَ مِنْ أَجْرِهِ شَیْ ءٌ (وَ لَا یُعْرَفُ لَهُ وَارِثٌ) قَالَ فَاطْلُبُوهُ قَالَ قَدْ طَلَبْنَاهُ فَلَمْ نَجِدْهُ قَالَ فَقَالَ مَسَاکِینُ وَ حَرَّکَ یَدَهُ قَالَ فَأَعَادَ عَلَیْهِ قَالَ اطْلُبْ وَ اجْهَدْ فَإِنْ قَدَرْتَ عَلَیْهِ وَ إِلَّا فَهُوَ کَسَبِیلِ مَالِکَ حَتَّی یَجِی ءَ لَهُ طَالِبٌ فَإِنْ حَدَثَ بِکَ حَدَثٌ فَأَوْصِ بِهِ إِنْ جَاءَ لَهُ طَالِبٌ أَنْ یُدْفَعَ إِلَیْهِ»(3). و دو حدیث دیگر هم در این مقام ذکر کرده؛ یکی از آن ها حسنۀ هشام بن سالم [است]: «قَالَ سَأَلَ حَفْصٌ الْأَعْوَرُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) وَ أَنَا حَاضِرٌ فَقَالَ کَانَ لِأَبِی أَجِیرٌ وَ کَانَ لَهُ عِنْدَهُ شَیْ ءٌ فَهَلَکَ الْأَجِیرُ فَلَمْ یَدَعْ وَارِثاً وَ لَا قَرَابَةً وَ قَدْ

ص: 217


1- وسائل، کتاب التجاره، ابواب الدین، ب 22 ح 2.- تهذیب، ج 9 ص 389 ط دارالاضواء.
2- فقیه، ج 4 ص 241 ط دارالاضواء.
3- وسائل، ابواب میراث الخنثی و ما اشبهه، ب 6 ح1.

ضِقْتُ بِذَلِکَ کَیْفَ أَصْنَعُ قَالَ رَأْیُکَ الْمَسَاکِینَ رَأْیُکَ الْمَسَاکِینَ فَقُلْتُ إِنِّی ضِقْتُ بِذَلِکَ (ذَرْعاً قَالَ) هُوَ کَسَبِیلِ مَالِکَ فَإِنْ جَاءَ طَالِبٌ أَعْطَیْتَه»(1). و دیگری روایت هیثم بن ابی روح صاحب الخان «قَالَ کَتَبْتُ إِلَی عَبْدٍ صَالِحٍ(علیه السلام) إِنِّی أَتَقَبَّلُ الْفَنَادِقَ فَیَنْزِلُ عِنْدِیَ الرَّجُلُ فَیَمُوتُ فَجْأَةً وَ لَا أَعْرِفُهُ وَ لَا أَعْرِفُ بِلَادَهُ وَ لَا وَرَثَتَهُ فَیَبْقَی الْمَالُ عِنْدِی کَیْفَ أَصْنَعُ بِهِ وَ لِمَنْ ذَلِکَ الْمَالُ قَالَ اتْرُکْهُ عَلَی حَالِهِ»(2).

و این دو حدیث، در مال مفقود نیست، بل که در مال مجهول المالک است. پس باید تقیید کرد طلب را در آن ها به حدّی که یأس حاصل شود (چنان که حکم مجهول المالک است) بعد از آن باید تصدق کرد. چنان که روایت فضیل بن یسار(3)، و روایت نصر بن حبیب(4)

دلالت دارد بر آن.

و اما دو حدیث اول که دلالت آن ها واضح است؛ پس بر آن ها وارد می آید که مورد این دو حدیث، مال [شخص] مفقودی است که وارثی از برای او شناخته نشود. پس افادۀ تمام مطلب نمی کند. و دعوی «اجماع مرکب» هم در این جا مشکل است، چون کلام اصحابِ آن دو قول، در جائی است که وارثی باشد و در روایت سیّد بعد از چهار سال تقسیم می شود میان آن ها و در روایت مفید تقسیم می شود بر ملاء ورثه. پس آن اقوال و اخبار در صورت وجود وارث و علم به آن است. پس معلوم نیست فتو[ا]ی ایشان، در حکم صورتی [باشد] که وارث معروف نباشد تا توان دعوی اجماع مرکب کرد.

و قول به این که: «لا اقلّ امام در هر عصر موجود است و او وارث است در صورتی که وارث دیگر معروف نباشد»، تا تمام شود مطلب، آن هم نا تمام است. زیرا که نه کلام

ص: 218


1- همان، ح 10.
2- همان، ح 4.
3- همان، ح 12.
4- همان، ح 3.- و در نسخه: روایت قیص بن حبیب.

ایشان در وارث، و نه حدیث ایشان هیچیک منصرف به امام نمی شود، خصوصاً با وجود لفظ «تقسیم» و لفظ «ملاء» که دلالت بر تعدد دارند. با وجود این که وارث بودن امام در وقتی [است] که وارث دیگر نباشد. نه در وقتی که وارثی نشناسیم. مگر آن که اکتفا کنیم در این جا به «عدم علم به وجود وارث» و همین قدر را کافی دانیم در حکم به این که «مال من لا وارث له» است.

و ایضاً: وارد می آید بر آن ها این که امر به طلب در آن ها، مطلق است. و در روایت سیّد مرتضی مقید است به چهار سال. پس باید مطلق را حمل بر مقید کرد، و بعد از طلب چهار سال؛ پس اگر وارث معلوم شد، تقسیم می کنیم میانۀ ورثه. (چنان که قول سید است و مقتضای حدیث اوست). و الاّ؛ پس در آن وقت در حکم مال امام است اگر اکتفا کنیم به «عدم علم به وارث». و یا مال مجهول المالک است هرگاه شرط دانیم «عدم علم به عدم وارث» را. پس روایت فضیل بن یسار، و روایت نصر(1) بن حبیب که در آن ها امر شده است به تصدّق، یا مبتنی است بر این که امام اذن داده در مال خود، یا حکم مال مجهول المالک است.

و لکن ممکن است دفع این. به جهت این که حمل مطلق بر مقیّد مشروط است به اتحاد موجب. و منافاتی نیست مابین این که تفحص چهار سال شود در صورت وجود وارث، و طلب مطلقی که قرار گیرد بر مقداری که مشهور گفته اند، در غیر آن. چون قائلی بر زیاده بر آن نیست.

و لکن این نیز مطلب مشهور را تمام نمی کند. به جهت آن که مطلب مشهور وجوب صبر است و طلب [به] مقدار عمر طبیعی، هر چند وارث موجود باشد. پس حمل اطلاق حدیث ایشان بر صورت عدم وارث، مطلب ایشان را تمام نمی کند، و اتمام آن موقوف

ص: 219


1- در نسخه: قیص.

است به تمسّک به اجماع مرکب. و تو دانستی که آن تمام نمی شود، چون مفروض کلام اصحابِ [آن](1)

اقوال، و اخبار ایشان، در صورت وجود وارث است.

پس مانعی نیست از برای این که در صورت وجود وارث، طلب چهار سال بشود. و در صورت عدم آن، بنابر مشهور باشد. و خرق اجماعی لازم نمی آید(2).

و گویا نظر شهید ثانی هم به این معنی باشد که گفته است که: مذهب مشهور، نصّی ندارد.

و بدان که: بنابر وجوب فحص چهار سال و تقسیم بعد از آن؛ مراد از این وجوب، «تکلیف هدایتی» نیست. بل که فحص، از باب اسبابی است که مترتّب می شود بر آن، جواز تصرّف وارث هرگاه خواهد تصرّف کند. و الاّ بر ولی غایب واجب است محافظت مال او، و بر او تفحص لازم نیست. بلی هرگاه داعی به هم رسد (مثل مطالبۀ وارث، یا احتیاج او، یا صغیر بودن یا مجنون بودن او خواه ولی آن ها مطالبه کند یا ولی آن ها همان ولی غایب باشد) در این صورت واجب می شود تفحص مذکور.

پس سید و اتباع او نباید تخلّف کنند از قول مشهور، در صورت عدم فحص و طلب. خواه به سبب عدم امکان باشد، و خواه به سبب عدم احتیاج به آن.

و بدان نیز: که منع(3) از تصرف در مال غایب قبل از فحص مذکور، در صورتی است که «واجب النفقه» نداشته باشد؛ پس هرگاه زنی، یا فرزند، یا پدر داشته باشد که آن [زن و] فرزند و پدر فقیر باشند، ولّی از مال او نفقۀ آن ها را می دهد.

و بدان نیز: که آن چه ذکر کردیم از دلیل مشهور، در بیان این است که قبل از انتظار

ص: 220


1- در نسخه: از.
2- بنابر این، در شماره های متعدد سؤال های پیشین، باید دقت شود که فتوای میرزا(ره) در این جا عوض شده است.
3- در نسخه: این که منع.

[عمر] معتاد، تصرف نمی توان کرد. و اما دلیل این که بعد از گذشتن عمر معتاد می توان تصرف کرد؛ پس آن ظاهراً عدم اجماع [بر] لزوم زیاده بر آن [است]، نه مجرد حصول ظنّ موت. خصوصاً با ملاحظۀ اخبار مستفیضه که دلالت دارند بر «عدم جواز نقض یقین الاّ بیقین». و لیکن اشکال در تحقیق مورد اجماع است به سبب اشکال در مقدار عمر معتاد. و حق این است که از برای آن حدّ معیّنی در شرع نیست. و آن مختلف می شود به اختلاف ازمنه و دهور و امکنه.

و جمعی تحدید به صد و بیست سال کرده اند. و شهید ثانی گفته است که: ظاهر این است که به کمتر می توان اکتفا کرد در زمان ما، چون بلوغ عمر به صد سال خلاف عادۀ است. و گفته است که محکم در نزد ایشان عادۀ است نه امکان عقلی، زیرا که آن به اضعاف مضاعف این هم هست(1).

و چون تحدید عرف و عادت، بسیار اوقات بسیار مشکل است به سبب اختلاف و اضطراب آن خصوصاً در زمان واحد، و تحدید به صد یا صد و بیست، و فرق گذاشتن مابین نود و نه (مثلاً) یا یکصد و یک و مابین صد، و هکذا..، در غایت اشکال است. پس چارۀ آن، مثل سایر امور عرفیه است که در قدر یقینی از طرفین وجوداً و عدماً، تابع آن می شویم و در قدر «مشکوک فیه» رجوع به اصول و قواعد می شود. مثلاً اهل عرف زمان ما به عنوان جزم می گویند که تجاوز از صد سال خلاف معتاد عمر انسان است. پس آن مورد اجماع می شود.

خلاصه؛ مورد اجماع در این جا «یقین به تحقق امر مظنون» است، نه «یقین به تحقق امر یقینی» است. و این معنی دقیق است و فهم آن محتاج است به تأمّل. و از برای تسهیل امر فهم، مثالی می گوئیم و [آن] این است که: واجب است غسل جمیع بدن در غسل

ص: 221


1- مسالک، ج 2 ص 255 ط دارالهدی.

جنابت، و واجب است تحصیل یقین به آن. و این در غسل ترتیبی درهنگام شب و تاریکی (خصوصاً در پشت سر) قریب به محال است. و لکن تحصیل یقین به شستن عرفی، ممکن است. پس یقین به صدق غسل عرفی کافی است هر چند یقین به وصول ماء به جمیع اجزاء حاصل نشود. پس مورد اجماع «وجوب تحقق غسل عرفی» است، که صدق آن ممکن است با عدم حصول علم [به] غسل جمیع اجزاء در نفس الامر.

و بدان نیز: که بعد از فحص چهار سال، دیگر ضرور به حکم حاکم نیست. بل که وارث خود می تواند متصرف شد. و مراد از وارث کسی است که بعد از زمان فحص، وارث(1)

شود. پس هرگاه غایب دو پسر دارد و یکی قبل از انقضای ایام فحص بمیرد، میراث به آن دیگری می رسد. نه به وارث اول به مشارکت او(2).

خاتمه - در بیان مسائل حجب است

چون مسائل آن مناسبتی دارد با موانع ارث، در این جا ذکر می کنیم

و مراد از حجب، مانع شدن کسی است (که فی الجمله اسباب ارث در آن موجود است) از میراث.

به هر حال، [حجب] بر دو قسم است: اول حجب از میراث است بالکلّیه. و قسم دویم

ص: 222


1- در نسخه: وارد.
2- یعنی وارث برادری که مرده، با عموی زنده شان شریک نمی شوند.

مانع شدن از نصیب بالاتر است در کسانی که دو نصیب(1) دارند. و قسم اول را «حجب حرمان» می گویند. و دویم را «حجب نقصان».

اما قسم اول: پس بدان که آن کسانی که اقرب اند به میت، منع اَبعد می کنند. پس پدر، و مادر، و اولاد، مانع اخوه و اجداد می شوند از میراث. و اخوه و اولاد آن ها (هر چند پائین بیایند)، و اجداد (هر چند بالا روند)، منع اعمام و اخوال می کنند. و همچنین مراتب آباء و اولاد و اخوه و اعمام و اخوال، اَقرب هر یک از این ها منع ابعد می کند. مثل این که پسر، منع پسرِ پسر می کند. و همچنین هر چه پائین آید. و پدر منع پدرِ پدر، می کند. و پدرِ پدر منع پدر خود می کند. و همچنین هر چه بالا رود. و همچنین در اعمام و اخوال و اولاد آن ها.

و همچنین خویشان نسبی مانع معتق می شوند، یا کسی که قائم مقام اوست. و معتق و قائم مقام او (یعنی ورثۀ معتق) منع ضامن جریره می کند. و ضامن جریره منع امام می کند.

و آن که متقرب به میت است از راه پدر و مادر (هر دو)، مقدم است بر آن که متقرب به اوست به پدر تنها، [در] هر یک از مراتب قرابت. مثل آن که برادر پدر مادری میت، منع می کند برادر پدری تنها را، نه برادر مادری تنها را. و عمو و خالوی پدری مادری، منع می کند عمو و خالوی پدری تنها را. و همچنین.. اما به شرطی که از یک درجه باشند. و اما با اختلاف درجه (مثل این که برادر پدری باشد(2) و برادر زادۀ پدر مادری باشد) پس چنین نیست، بل که برادر پدری مقدم است. چون اقرب است به میت.

بلی: در این حکم استثناء کرده اند یک صورت را که «میت عم پدری داشته باشد و پسر عم پدر مادری» که در این صورت اصحاب ما اتفاق کرده اند که پسر عم مانع عم

ص: 223


1- ممکن است «نصاب» صحیح باشد.
2- در نسخه: پدر مادری.

است از میراث و همۀ میراث را خود می برد. و دعوی اجماع در کلام ایشان قریب به تواتر است. و بعضی گفته اند که اخبار مستفیضه هم دلالت بر آن دارد. و در کتاب فقیه در دو جا اشاره به روایت کرده که یک موضع آن این است که گفته است: «فَإِنْ تَرَکَ عَمّاً لِأَبٍ وَ ابْنَ عَمٍّ لِأَبٍ وَ أُمٍّ فَالْمَالُ لِابْنِ الْعَمِّ لِلْأَبِ وَ الْأُمِّ لِأَنَّهُ قَدْ جَمَعَ الْکَلَالَتَیْنِ کَلَالَةَ الْأَبِ وَ کَلَالَةَ الْأُمِّ وَ هَذَا غَیْرُ مَحْمُولٍ عَلَی أَصْلٍ بَلْ مُسَلَّمٌ لِلْخَبَرِ الصَّحِیحِ الْوَارِدِ عَنِ الْأَئِمَّةِ عَلَیْهِمُ السَّلَام»(1).

و شیخ در تهذیب روایت کرده است از حسن بن عمّار: «قَالَ قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) أَیُّمَا أَقْرَبُ ابْنُ عَمٍّ لِأَبٍ وَ أُمِّ أَوْ عَمٌّ لِأَبٍ قَالَ قُلْتُ حَدَّثَنَا أَبُو إِسْحَاقَ السَّبِیعِیُّ عَنِ الْحَارِثِ الْأَعْوَرِ عَنْ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ(علیه السلام) أَنَّهُ کَانَ یَقُولُ أَعْیَانُ بَنِی الْأُمِّ أَقْرَبُ مِنْ بَنِی الْعَلَّاتِ قَالَ فَاسْتَوَی جَالِساً ثُمَّ قَالَ جِئْتَ بِهَا مِنْ عَیْنٍ صَافِیَةٍ إِنَّ عَبْدَ اللَّهِ أَبَا رَسُولِ اللَّهِ(صلی الله علیه و آله) أَخُو أَبِی طَالِبٍ لِأَبِیهِ وَ أُمِّهِ»(2)

و اشکالی در اصل این مسئله نیست. بلی اشکال کرده اند که آیا این حکم مختص است به همین صورت که شخصی بمیرد و یک نفر عم پدری و یک نفر پسر عم پدر مادری از او بماند. یا شامل صورت تعدد آن ها یا تعدد یکی از آن ها دون دیگر، هم هست؟-؟ و آیا شامل این که میت [را] زوج و زوجه باشد، هست یا نه؟-؟ و آیا شامل این که با آن ها خال یا خاله باشد، هست یا نه ؟-؟ و آیا مؤنث حکم مذکر دارد (مثل عمّه پدری، و پسر عموی پدر مادری. یا عموی پدری با دختر عموی پدر مادری) یا نه؟-؟ و آیا شامل مراتب بعیده هست یا نه (مثل عموی پدری با پسرِ پسرِ عم پدر مادری. یا پسر عم پدری با پسر پسر عم پدر مادری)؟-؟.

ص: 224


1- فقیه، ج 4 ص 212 ط دارالاضواء.
2- تهذیب، ج 9 ص 326 ح 11 ط دارالاضواء.- وسائل، ابواب میراث الاعمام و الاخوال، ب 5 ح 2.

و اصل و قاعده اقتضا می کند که همه جا اَقرب منع ابعد می کند، الاّ در صورت خاصّۀ اجماعیّه. چنان که مختار محقق است در شرایع(1). و جمعی قائل شده اند [به آن در صورت تعددّ نیز]، به سبب این که [در] تعدد، حکم متغیّر [ن-]می شود؛ یعنی هرگاه عم پدری باشد با دو پسر عم پدر مادری [باز عم پدری محجوب می شود](2).

نظر به این که علت حکم در «عموی پدری بودن و پسر عموی پدر مادری بودن» است، و آن در صورت تعدد موجود است، بل که قوت علت در صورت تعدد ابن عم و وحدت عم، بیشتر است.

و اشاره به این می کند تعلیل روایت صدوق که «جمع دو کلاله در ابن عم شده»، و در صورت عکس که تعدد هم باشد متمسک به این شده اند که مانع دیگری هم نخواهد بود. و الاّ متساویین نخواهند بود(3).

و هر چند قول به عدم تغیّرحکم، به تعدد، خالی از وجهی نیست، لکن خروج از اصل به مجرد همین، محل اشکال است.

و همچنین در انضمام احد زوجین، خلاف هست. و در این جا نیز عدم تغیّر حکم خالی از وجهی نیست. چنان که مختار شهیدین است(4).

لکن خروج از اصل و قاعده به سبب این مشکل است. خصوصاً ظاهر عبارت صدوق که گفته است: «فَإِنْ تَرَکَ عَمّاً لِأَبٍ وَ ابْنَ عَمٍّ لِأَبٍ وَ أُم»، که ظاهر در این است که وارث منحصر است.

و اما خلاف در قرب و بُعد: پس آن ضعیف است. زیرا که نقل اجماعات و روایات

ص: 225


1- شرایع، ج 4 ص 26 ط دارالتفسیر.
2- عبارت نسخه: وجمعی قائل شده اند بسبب این که تعدد حکم متغیر می شود یعنی هرگاه عم پدری باشد با دو پسر مادری نظر به این که علت حکم در عموی پدری بودن و پسر عموی پدر مادری...
3- توضیح: تمسک به علت، وقتی درست است که موضوع دو مسئله، متساویین باشند. و الاّ نمی توان علت حکم در یک موضوع را علت حکم در موضوع دیگر دانست. پس این قائلین علاوه بر تکیه به علت، «عدم مانع» را نیز در نظر دارند. و در این فتوی، «علت» را «مقتضی» و «مانع» را مفقود می بینند. و بر اساس «مقتضی موجود، و مانع مفقود» این فتوی را می دهند.
4- شرح لمعه، ج 8 ص 55 (کلانتر).- اما شهید اول در متن لمعه چنین فتوائی ندارد، شاید در آثار دیگرش باشد.

در «عم و ابن عم» است، و ابن عم حقیقت در ولد صلب است، نه در ولدِ ولد. و همچنین بر [ابنِ] ابن عم، صدق نمی کند [ابنِ] عم.

و اما اختلاف در ذکورت و انوثت: پس قائل به عدم فرق در آن شیخ است، نظر به اشتراک عم و عمه در سببیت. و همچنین پسر عم و دختر عم. و آن نیز ضعیف است، و خلاف روایت و حکایت اجماع ها است. بلی اشکال در صورت انضمام خال یا خاله است؛ و اقوال علما در آن اختلاف دارد. و اقوی و اظهر و اشهرِ اقوال این است که در صورت مزبوره، ابن عم محروم است، و عم و خال قسمت می کنند مال را اَثلاثاً؛ ثلثی از خال یا خاله، و دو ثلث از عم.

و چون نقل اقوال در این مسئله و جرح و تعدیل آن ها، محتاج است به بسطی که مناسب این مختصر نیست. پس ما اکتفا می کنیم به ذکر آن چه در مسالک ذکر کرده. و در هر موضعی که سخنی داشته باشیم ذکر می کنیم:

قال فی المسالک فی هذه المسئلۀ: و الاوجه المعتبرۀ فیها اربع؛ احدها: حرمان ابن العمّ، و [مقاسمة العمّ و الخال المال أثلاثا]. و هذا الوجه ینسب إلی العمّار ابن حمزة القمی المعروف بالطبرسی، لأنه أول من شیّده و أقام علیه الأدلّة، و تابعه علیه أکثر المحقّقین منهم المصنف- رحمه اللّه- و العلامة و الشهید و جملة المتأخّرین، اقتصارا فیما خالف الأصل علی محلّ الوفاق أو النصّ، و لم یوجد فیهما غیرهما، فلا یتعدّی الحکم. و لأن الخال أقرب من ابن العمّ إجماعا، و لا مانع له من الإرث بنصّ و لا إجماع، فیسقط ابن العمّ به رأسا، و یبقی فی الطبقة عمّ و خال فیشترکان، لانتفاء مانع العمّ حینئذ. و یؤیّده روایة سلمة بن محرز عن الصادق علیه السلام: «قال فی ابن عمّ و خالة: المال للخالة، و فی ابن عمّ و خال، قال: المال للخال»(1).

و إذا سقط اعتبار ابن العمّ بالخال بقی المال بین

ص: 226


1- وسائل، ابواب میراث الاعمام و الاخوال، ب 5 ح 4.

العمّ و الخال أثلاثا. کما لو لم یکن هناک ابن عمّ.

و ثانیها: حرمان العمّ خاصّة، و جعل المال للخال و ابن العمّ. ذهب إلی ذلک القطب الراوندی، و نصره الشیخ معین الدین المصری رحمه اللّه. و حجّتهم: أن الخال لا یمنع العمّ، فلَإن لا یمنع ابن العمّ الذی هو أولی منه، أولی. و لأن الخال [إنما] یحجب ابن العمّ مع عدم کلّ من هو فی درجته من ناحیة العمومة، فأما مع وجود أحدهم فلا یقال إنه محجوب به، و إنما هو محجوب بذلک الذی هو من قبل العمّ، لأنه یأخذ منه النصیب من الإرث، بخلاف الخال، فإن فرضه لا یتغیّر بوجود ابن العمّ و لا بعدمه، و الحجب إنما یتحقّق بأخذ ما کان یستحقّه المحجوب لا ما یأخذه غیره. انتهی عبارۀ المسالک(1) فی حجۀ هذا الوجه.

اقول: اما الدلیل الاول؛ ففیه: انّه ان ارادانّه اولی فی صورۀٍ اتفق کون الوارث هو العم و ابن العم لا غیر، فهو مسلّم. و لکن لا یلزم منه کون ابن العم اولی بالتقدیم و عدم منع الخال ایّاه حتی فی صورۀ اجتماعهما مع الخال. و بالجملۀ؛ لا جامع بین الفروع و الاصل، فضلاً عن الاولوّیۀ. فالحاصل انّ کون ابن العم المصاحب للعم، اولی بالمیراث من العم المفارق عن ابن العم، ممنوع. فعدم حجب الخال للعّم المفارق عن ابن العمّ، لا یوجب عدم حجبه لابن العمّ المجامع للعم.

و المناسب للقیاس(2)، ان یقال: اذا جامع الخال ابن العم فقط، فلا یحجبه عن المیراث، قیاساً علی عدم حجبه العم فقط اذا جامعه. لانّ ابن العم اولی بالعلیّۀ لانّه قد یصیر مقدماً علی العم. و هو باطل جزماً و لم یقل به احد.

ص: 227


1- المسالک، ج 2 ص 266 ط دارالهدی.
2- ای القیاس الاولویّۀ.

فان قلت: انّ مراده انّ الخال لا یحجب العمّ الذی فی سنخه مَن قد یقدّم علیه من دونه فی المرتبۀ. و هو اذا جامع العم لاب ابن عم لاب وام، فاولی [بان](1) یحجب ابن العم الذی لیس فی سنخه مَن یقدم علیه مَن دونه فی المرتبۀ.

قلت: فیلزم من ذلک ان لا یحجب ابن الخال ایضاً، لانّه لیس فی سنخه مَن یقدم علیه مَن دونه.

فان قلت: مراده انّ العم لاب المجامع لابن عم لاب و ام اذا جامع الخال، فلا یحجب الخال ذلک العم، فکذلک ابن العم هذا بطریق الاولی.

قلت: المتبادر من عدم الحجب، ثبوت المیراث لمن سلب عنه المحجوبیۀ، و المفروض عدمه. لانّ العمّ محجوب حینئذ بابن العم و لا یرث. و لم یقل احد بکونهما وارثین.

فان قلت: المراد من قولنا «الخال لا یحجب العم» فی هذا الفرض. فلا یحجب ابن العم بطریق اولی، لانّ الحجب الثابت للعم لا یُنسب الی الخال.

قلت: فالفرع حینئذ اَن یقال: اذا کان الحجب الثابت للعم لا یُنسب الی الخال بطریق الاولی، یقتضی ثبوت الحجب لابن العم(2). و لا یقول به [احد].

فان قلت: الفرع حینئذ اَن یقال: اذا کان الحجب الثابت للعم، لا یُنسب الی الخال، فلا یکون الخال حاجباً لابن العمّ بطریق الاولی.

قلت: لا مناسبۀ و لا علّیۀ بین الفرع و الاصل حینئذ(3).

ص: 228


1- و فی النسخۀ: بام.
2- ای: یقتضی اَن یحجب ابن العمّ الخالَ ایضاً.
3- بقی هنا بیان آخر و لم یتعرّض المصنف(ره) به. و هو: انّ الخال لا یحجب العمَّ، فکیف یحجب حاجبَ العمّ؟ و بعبارۀ اُخری: الخال لا یقدر علی حجب العمّ، فکیف یقدر علی من هو اقوی من العمّ و یحجب العمّ-؟

و اما الدلیل الثانی: ففیه تعقید و خرازۀ لا یکاد یفهم منه شیئ. و یمکن ان یکون مراده دفع ما یتوهّم فی هذا المقام من انّ ابن العم محجوب بالخال کلیۀً، فلا مجال لمقاسمته مع الخال. و بیان الدفع انّ محجوبیۀ ابن العم بالخال انّما یسلم لو لم یکن فی درجۀ الخال من ناحیۀ العمومۀ احد، فانّه یصدق حینئذ انّ الخال حاجب عمّا یستحقه ابن العم من حیازۀ المال کله لولاه. و اما لو کان مع الخال احد من ناحیۀ العمومۀ، فالحجب انّما ینسب الیه، لا الی الخال. لانّه (یعنی ابن العم) یاخذ(1) نصیب المفروض بذلک الذی من ناحیۀ العمومۀ، و یورث ما یرثه. فمع وجود ذلک الذی من ناحیۀ العمومۀ یحجب ابن العم الذی یاخذ المیراث بواسطته. بخلاف الخال فانّ فرضه لا یتغیّر بوجود ابن العم و لا بعدمه.

یعنی یمکن ان یقال: الّذی یرث ابن العم من المیراث، انّما [لیس] هو بواسطۀ الخال حتی یکون للخال فریضۀ موافقۀ لفریضۀ ابن العمّ حتی یحجب ابنَ العم فی حال حیاته [عن] تلک الفریضۀ. بل انّما هو فریضۀ اِمّا هو جمیع المال (لو لم یکن هناک احد من ناحیۀ العمومۀ). او ثلث المال (سواء کان هناک ابن عم، ام لا). فلا یختلف فرضه فی صورۀ وجود احد من ناحیۀ العمومۀ حتی یرث ابن العم نصیبه فی هذه الصورۀ.

قوله: «و الحجب انّما یتحقّق.. الخ»، دفع دخل. و تقریر الدخل: انّ الخال حاجب حینئذ، لانّ ابن العم لا یاخذ شیئاً مع وجود الخال و ان کان واحد من ناحیۀ العمومۀ موجوداً ایضاً.

و تقریر الدفع: انّ الحجب و الحاجب و المحجوب، من الامور الاضافیّۀ. فصدق الحاجب انّما یتمّ و یتحقق بان یاخذ الحاجب من حیث انّه محجوب. و لا یتحقق بمطلق

ص: 229


1- و فی النسخۀ: یا خذان.

اخذ غیر المحجوب المال، [حتی] لا یصل الی ابن العم. اذ قد ذکرنا مدخلیۀ اخذ النصیب المفروض بواسطۀ الحاجب فی حصۀ الحجب و تحقق ماهیته، و هذا غیر موجود هنا. فاخذ الخال المال فی صورۀ وجود احد من ناحیۀ العمومۀ، لیس اخذاً علی سبیل الحجب، لانّا ذکرنا انّ الحجب انما یتحقق باخذ ما کان یستحقه المحجوب(1) من حیث انّه محجوب، لا بمطلق اخذ المال و عدم الوصول الی ابن العم.

و اخذ الخال حینئذ لیس علی سبیل انّه حاجب و ابن العم محجوب.

هذا غایۀ ما یمکن فی توجیه هذا الکلام. و فیه: (مع ما فیه من التعقید و السماجۀ) انّ غایۀ الامر عدم تسمیۀ ممنوعیۀ ابن العمّ بالخال، حجباً. و لا یثمر هذا فی المسئلۀ شیئاً، فانّا نقول: ان الاصل المستفاد من الایۀ و الاخبار الکثیرۀ من «منع الاقرب الابعد» یمنع عن میراث ابن العم مع وجود الخال. و الاجماع المدّعی علی تقدیم ابن [العم] علی العمّ و النّص الدال علیه، لا دلالۀ فیها علی خصوص ما نحن فیه. و ابن العم المحجوب بالخال، لا یحجب العم. فیبقی المال بین العم و الخال، لکونهما فی مرتبۀ واحدۀ.

و ایضاً: اذا فرض محجوبیۀ العم بابن العم، فلا یبقی(2) الاّ الخال و ابن العم. و انت سلّمت انّه اذا لم یکن من ناحیۀ العمومۀ احد فی مرتبۀ الخال، فالخال یحجب ابن العم(3). و المراد بالمرتبۀ و الدرجۀ هو الدرجۀ فی اخذ الارث و هو مفقود هنا(4).

ثم قال فی المسالک: و ثالثها: حرمان العمّ و ابن العمّ معا، و اختصاص المال

ص: 230


1- عبارۀ النسخۀ: باخذ ما کان یستحقّه و المحجوب.
2- و فی النسخۀ: فلا یبق- و الادات نافیۀ و لیست بناهیه.
3- و لمدافع القطب الراوندی ان یقول: الاجماع و النّصّ جعل ابن العم فی مرتبۀ العمّ، بل فی مرتبۀ اقرب من العم الی المیت. و البحث مبتن علی هذا الفرض. و کذا الخروج عن شمول الاصول و القواعد ایضاً.
4- وللمدافع اَن یقول: هذا الکلام مصادرۀ بالمطلوب.

بالخال. ذهب إلی ذلک الفاضل سدید الدین محمود [الحمصی]، محتجّا بأن العمّ محجوب بابن العمّ، و ابن العمّ محجوب بالخال، فیختصّ الإرث به. و یؤیّده روایة سلمة بن محرز عن الصادق علیه السلام الدالّة علی تقدیم الخال علی ابن العمّ، فیکون مقدّما علی من(1) هو أضعف منه بطریق أولی.

و رابعها: حرمان العمّ و الخال، و جعل المال کلّه لابن العمّ، لأن الخال مساو للعمّ فی المرتبة، و ابن العمّ یمنع العمّ، و مانع أحد المتساویین من جمیع المیراث مانع للآخر و [إلا](2) لم یکونا متساویین.

و لکلّ واحد من هذه الأوجه وجه وجیه، و إن کان الأخیر أضعفها، و الأول أقواها. و یؤیّده (مضافا إلی ما تقدّم) عموم النصوص الدالّة علی أنه مع اجتماع العمّ و الخال یشترکان، کصحیحة أبی بصیر أن أبا عبد اللّه علیه السلام أخرج له کتاب علیّ علیه السلام فإذا فیه: «رجل مات و ترک عمّه و خاله، فقال: للعمّ الثلثان، و للخال الثلث»(3). و هذا الفرض متحقّق هنا.

فإن قیل: العمّ محجوب بابن العمّ للأب و الأم، فخرج عنه بذلک و بالإجماع، و یضاف إلیه أن ابن العمّ أیضا محجوب بالخال، فیکون المال کلّه للخال.

قلنا: العمّ إنما یکون محجوبا بابن العمّ إذا لم یکن ابن العمّ ممنوعا من المیراث، أما إذا کان ممنوعا لم یمنع غیره، ضرورة أنه لو کان قاتلا أو کافرا أو نحو ذلک لم یحجب، و منعه بالخال لکونه أقرب منه إجماعا و نصّا. و حینئذ فلا یجوز أن یکون الثلثان لابن العمّ، لأن الخال یحجبه من حیث ان الأقرب یمنع الأبعد، و هذا الحجب حاصل سواء کان

ص: 231


1- ای: علی العمّ الذی هو اضعف من ابن العم.- و فی النسخۀ: علی ما.
2- و فی النسخۀ: ان.- راجع المسالک ج 2 ص 266 ط دارالهدی.
3- وسائل، ابواب میراث الاعمام و الاخوال، ب 2 ح 1.

هناک عمّ أم لا، لتحقّق الأقربیّة فی الموضعین. ثمَّ لا نقول: یختصّ به الخال، لأن معه عمّا غیر محجوب، فیکون المال بینهما أثلاثا، و هو المطلوب.

و هذا التوجیه کما یقوّی الأول یضعّف البواقی.

و أیضا: إذا فرض کون العمّ ممنوعا بابن العمّ فلا یتّجه مقاسمة ابن العمّ الخال، لکونه أبعد منه، کما لو کان العمّ محجوبا بوجه آخر غیر هذا الوجه. و بهذا یضعف القول الثانی.

و أیضا: فإذا کان ابن العمّ لا یرث مع الخال منفردین، فلا یرث معه إذا کان معهما عمّ، لأن وجود العمّ لیس سببا لاستحقاق ابن العمّ المیراث قطعا، فیبقی الحکم باقیا علی الأصل.

فإن قیل: نعکس المسألة و نقول: إذا کان العمّ لأب لا یرث مع ابن العمّ لأب و أم، فکذلک لا یرث معه إذا کان معهما خال، لأن وجود الخال لیس [سببا ل-](1)استحقاق العمّ المیراث مع ابن العمّ لأب و أم.

قلنا: بین الفرضین فرق واضح، لأن وجود الخال [م-]سقط لاستحقاق ابن العمّ، فإذا سقط عن استحقاق الإرث فوجوده غیر معتدّ به، فاستحقّه العمّ، لاستحالة استحقاق ابن العمّ مع الخال، و العمّ یستحقّ المیراث مع الخال لا مع ابن العمّ، فمشارکته للخال لا من حیث ان وجود الخال شرط فی استحقاقه، بل لأنه حاجب لمن یمنع العمّ عن الإرث، [فیزول] بسبب الخال، المانع، فافترقا.

فإن قیل: قد أجمعت الطائفة علی أن ابن العمّ لأب و أم أولی من العمّ بالمیراث، فلو استحقّ العمّ مع وجود ابن العمّ لانتقض الإجماع.

ص: 232


1- و فی النسخۀ: بسبب- راجع نسخۀ المسالک.

قلنا: متی أجمعت الطائفة علی ذلک؟ إذا صحّ أن یکون ابن العمّ وارثا؟(1) أم مطلقا؟ الثانی ممنوع، للاتّفاق علی أنه لو کان غیر وارث بمانع من الموانع لم یحجب العمّ. و الأول مسلّم لکن لا ینفعکم، لأنه حینئذ ممنوع بالخال، فلا یکون مانعا [للعمّ](2).

و أیضا: لو کان العمّ علی إحدی هذه [الصفات](3) مع وجود الخال أو العمّ للأم أو العمّة لها، لم یستحقّ ابن العمّ لأب و أم المیراث مع أحد هؤلاء و لا معهم جمیعا، فعلمنا بذلک أن ابن العمّ لأب و أم إنما یکون أولی من العمّ لأب إذا صحّ أن یکون وارثا، أما مع عدمه فإنه لا یکون أولی من العمّ إذا کان هناک من یمنع ابن العمّ عن أصل الإرث، من الخال و العمّة للأم و العمّ لها، لما تقرّر من أن الأقرب یمنع الأبعد إلا فی المسألة المذکورة، و لما ذکرناه من أن مع الخؤولة و الخالات لا یرث أحد من بنی الأعمام و العمّات(4).

و اما قسم دویّم که حجب نقصان است: پس آن در دو جا است:

اول: فرزند است که حاجب می شود زوج را از نصیب اعلی که نصف است، و زوجه را از نصیب اعلی که ربع است. پس هرگاه زنی بمیرد و فرزندی داشته باشد، شوهر او ربع می برد هر چند فرزند از شوهر دیگر باشد. و هرگاه بمیرد مرد و فرزندی داشته باشد، زوجۀ او ثُمن می برد هر چند آن فرزند از زن دیگر باشد. و آیۀ قرآن ناطق است به آن(5).

و مراد از «ولد» در این جا اعم است از ولدِ ولد. چنان که در بسیاری از مواضع در قرآن

ص: 233


1- هنا فی نسختنا عبارۀ زائدۀ. فراجع المسالک.
2- و فی النسخۀ: للعمرو.
3- و فی النسخۀ: الطبقات.
4- پایان کلام شهید ثانی(ره).- المسالک، الطبعۀ الجدیده، ج 13 ص 164.
5- آیه 11 و 12 سورۀ نساء.

مجید مراد اعم است؛ مثل آیه تحریم(1)

و آیۀ حجاب(2)

و آیۀ میراث یعنی «یُوصیکُمُ اللَّهُ فی أَوْلادِکُمْ لِلذَّکَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَیَیْن»(3) در جائی که اولاد پسر و اولاد دختر هر دو باشد. و تحقیق آن بعد از این خواهد آمد ان شاء الله تعالی.

و به هر حال؛ در ما نحن فیه ظاهر این است که دلیل، اجماع باشد (چنان که از جماعتی حکایت شده) نه مجرد ظاهر آیه. و دلالت می کند بر آن نیز روایت زراره از صادقین علیهما السلام که در کافی و تهذیب روایت شده؛ و آن طولانی است، و در آخر آن مذکور است که «وَ لَا یَرِثُ أَحَدٌ مِنْ خَلْقِ اللَّهِ مَعَ الْوَلَدِ إِلَّا الْأَبَوَانِ وَ الزَّوْجُ وَ الزَّوْجَةُ فَإِنْ لَمْ یَکُنْ لَهُ وَلَدٌ وَ کَانَ وُلْدُ الْوَلَدِ ذُکُوراً کَانُوا أَوْ إِنَاثاً فَإِنَّهُمْ بِمَنْزِلَةِ الْوُلْدِ وُلْدُ الْبَنِینَ بِمَنْزِلَةِ الْبَنِینَ یَرِثُونَ مِیرَاثَ الْبَنِینَ وَ وُلْدُ الْبَنَاتِ بِمَنْزِلَةِ الْبَنَاتِ یَرِثُونَ مِیرَاثَ الْبَنَاتِ وَ یَحْجُبُونَ الْأَبَوَیْنِ وَ الزَّوْجَ وَ الزَّوْجَةَ عَنْ سِهَامِهِمُ الْأَکْثَرِ وَ إِنْ سَفَلُوا بِبَطْنَیْنِ وَ ثَلَاثَةٍ وَ أَکْثَرَ یُوَرَّثُونَ مَا یُوَرَّثُ وُلْدُ الصُّلْبِ وَ یَحْجُبُونَ مَا یَحْجُبُ وُلْدُ الصُّلْب»(4).

و همچنین اخبار بسیار که دلالت دارد بر این که ولدِ ولد به منزلۀ ولد است(5).

نظر به عموم منزلت، حجب هم یکی از جملۀ احکام اولاد است.

و در صورتی که ولد، کافر باشد یا عبد باشد یا قاتل، اشکال هست؛ که آیا مورد حدیث می تواند باشد یا نه؟-؟ نظر به اطلاق ولد(6).

و منع انصراف اطلاق به آن ها(7).

ص: 234


1- آیه 23 سورۀ نساء.
2- آیه 55 سورۀ احزاب.
3- آیه 11 سورۀ نساء.
4- تهذیب، ج 9 ص 288 و 289 ح 3 ط دارالاضواء.
5- وسائل، احادیث باب 7 و 8، از ابواب میراث الابوین و الاولاد.
6- این توجیه یک طرف اشکال است.
7- این هم توجیه طرف دیگر اشکال است.

خصوصاً با ملاحظۀ آن چه بعد می آید در «حجب اخوه امّ را». و مؤید آن است حدیثی که از صدوق نقل خواهیم کرد در مسئلۀ «حجب کافر» که فرموده اند: «لِأَنَّهُنَّ بِمَنْزِلَةِ الْمَوْتَی»، که مشعر است به این که وجود و عدم آن ها مساوی است.

و همچنین ولد حاجب می شود پدر و مادر را از زاید بر سدس، مگر در دو موضع:

موضع اول در جائی است که ولد یک دختر باشد، خواه با پدر و مادر (هر دو) جمع شود، یا با یکی از آن ها. که در این صورت دختر حاجب زاید بر سدس و سدسین نمی شود. زیرا که فریضۀ دختر، نصف است که عبارت از سه سهم باشد. و فریضۀ هر یک از ابوین سدس است. پس اگر آن یک دختر با یکی از ابوین جمع شود سه سدس را به دختر می دهند و یک سدس را به آن احد ابوین می دهند. [د]و سدس دیگر باقی می ماند آن را اَرباعاً قسمت می کنند؛ یعنی آن دو سدس را چهار حصه می کنند؛ سه حصه را به دختر می دهند، و یک حصه را به احد ابوین.

و هرگاه پدر و مادر (هر دو) باشند؛ در این جا زاید بر فریضۀ دختر و ابوین، یک سدس است (چون سه سدس را دختر می برد و هر یک از ابوین هم سدس) پس آن یک سدس را اَخماساً قسمت می کنند؛ یعنی پنج حصه می کنند؛ سه حصه به دختر می دهند، و دو حصه را به پدر و مادر.

و این مسئله، اجماعی است و مقتضای قاعدۀ «بطلان تعصیب(1)» است. چنان که مذهب شیعه است. و بعد بیان خواهیم کرد. و حاصل آن این است که هرگاه فاضلی (از وارث های صاحب فریضه) بماند از میراث، اگر وارثی در مرتبۀ آن ها نیست که بی فریضه باشد، قسمت می کنند آن را بر صاحب [های] فریضه نسبت به سهام آن ها. و هرگاه وارثی باشد که فریضه در قرآن ندارد، فاضل را به او می دهند.

ص: 235


1- در نسخه: تعصب.

موضع دویّم در جائی است که دو دختر یا بیشتر باشد، با یکی(1)

از ابوین. که در این جا فریضۀ دختر[ها] ثلثان است که چهار سهم باشد. و فریضۀ احد ابوین سدس است که یک سهم باشد. و فاضل یک سهم است. اما هرگاه ابوین هر دو باشند؛ پس در این جا فاضلی نیست. بل که ترکه مساوی فرض ها است. پس در این جا داخل مسئلۀ حجب است؛ یعنی دخترها مانع اند از زیاده از سدس، از هر یک از پدر و مادر.

و اما در صورتی که یکی از پدر و مادر باشند(2)،

بعد از فریضۀ آن ها که پنج سدس است، یک سدس باقی می ماند که اخماساً قسمت می شود؛ یعنی چهار سدس آن [یک سدس] را به دخترها قسمت می کنند علی السویه. و یکی را به آن احد ابوین می دهند.

و استدلال کرده اند بر این، به این که آن فاضل را ناچار است از مستحق، و مفروض این است که اقرب از این جماعت کسی نیست و اولویتی از برای بعضی بر بعض، نیست. پس باید تقسیم کرد بر جمیع به نسبت حصۀ آن ها.

و بر این وارد می آید که: معیار این دلیل «عدم جواز ترجیح بلا مرجح» است. و آن مقتضی تقسیم بر مجموع آن ها است به عدد رؤس. [نه] تقسیم(3)

به مقدار سهمین یعنی سدس و ثلثین. مگر این که مرجح را آن مصلحت واقعیه قرار بدهیم که شارع مقدس بنای تعیین سهام را بر آن گذاشته. بعد از آن در تقسیم بنات، عدد رؤس [معیار شود و] رجوع به تسویه شود، بنابر عدم جواز ترجیح بلا مرجح.

و استدلال کرده اند نیز؛ به اخباری که وارد شده در اجتماع احد ابوین با یک دختر،

ص: 236


1- در نسخه: یا یکی..
2- یعنی همان صورت اول که در بالا ذکر کرد.
3- در نسخه: بتقسیم.

که در آن ها تصریح شده به این که ردّ فاضل بر آن ها نسبت به فریضه ملاحظه می شود. یعنی حق تعالی سهمی برای هر یک قرار داده، تقسیم فاضل نسبت به آن سهم می شود. و از جملۀ آن اخبار، صحیحه محمد بن مسلم است: «أَقْرَأَنِی أَبُو جَعْفَرٍ(علیه السلام) صَحِیفَةَ کِتَابِ الْفَرَائِضِ الَّتِی هِیَ إِمْلَاءُ رَسُولِ اللَّهِ(صلی الله علیه و آله) وَ خَطُّ عَلِیٍّ(علیه السلام) بِیَدِهِ فَوَجَدْتُ فِیهَا رَجُلٌ تَرَکَ ابْنَتَهُ وَ أُمَّهُ لِلِابْنَةِ النِّصْفُ ثَلَاثَةُ سَهْمٍ وَ لِلْأُمِّ السُّدُسُ سَهْمٌ یُقْسَمُ الْمَالُ عَلَی أَرْبَعَةِ أَسْهُمٍ فَمَا أَصَابَ ثَلَاثَةَ أَسْهُمٍ فَلِلِابْنَةِ وَ مَا أَصَابَ سَهْماً فَلِلْأُمِّ قَالَ وَ قَرَأْتُ فِیهَا رَجُلٌ تَرَکَ ابْنَتَهُ وَ أَبَاهُ لِلِابْنَةِ النِّصْفُ ثَلَاثَةُ أَسْهُمٍ وَ لِلْأَبِ السُّدُسُ سَهْمٌ یُقْسَمُ الْمَالُ عَلَی أَرْبَعَةِ أَسْهُمٍ فَمَا أَصَابَ ثَلَاثَةَ أَسْهُمٍ فَلِلِابْنَةِ وَ مَا أَصَابَ سَهْماً فَلِلْأَبِ قَالَ مُحَمَّدٌ وَ وَجَدْتُ فِیهَا رَجُلٌ تَرَکَ أَبَوَیْهِ وَ ابْنَتَهُ فَلِلِابْنَةِ النِّصْفُ وَ لِأَبَوَیْهِ لِکُلِّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا السُّدُسُ یُقْسَمُ الْمَالُ عَلَی خَمْسَةِ أَسْهُمٍ فَمَا أَصَابَ ثَلَاثَةً فَلِلِابْنَةِ وَ مَا أَصَابَ سَهْمَیْنِ فَلِلْأَبَوَیْنِ»(1).

و از جملۀ [آن ها] روایت [حمران](2)

بن اَعین است. و در طریق آن موسی بن بکر است و خالی از قوّت نیست؛ «عَنْ أَبِی جَعْفَرٍ(علیه السلام) فِی رَجُلٍ تَرَکَ ابْنَتَهُ وَ أُمَّهُ أَنَّ الْفَرِیضَةَ مِنْ أَرْبَعَةِ أَسْهُمٍ فَإِنَّ لِلْبِنْتِ ثَلَاثَةَ أَسْهُمٍ وَ لِلْأُمِّ السُّدُسُ سَهْمٌ وَ بَقِیَ سَهْمَانِ فَهُمَا أَحَقُّ بِهِمَا مِنَ الْعَمِّ وَ ابْنِ الْأَخِ وَ الْعَصَبَةِ لِأَنَّ الْبِنْتَ وَ الْأُمَّ سُمِّیَ لَهُمَا وَ لَمْ یُسَمَّ لَهُمْ فَیُرَدُّ عَلَیْهِمَا بِقَدْرِ سِهَامِهِمَا»(3).

و روایت موسی بن بکر الواسطی: «قَالَ قُلْتُ لِزُرَارَةَ حَدَّثَنِی بُکَیْرٌ عَنْ أَبِی جَعْفَرٍ(علیه السلام) فِی رَجُلٍ تَرَکَ ابْنَتَهُ وَ أُمَّهُ أَنَّ الْفَرِیضَةَ مِنْ أَرْبَعَةٍ لِأَنَّ لِلْبِنْتِ ثَلَاثَةَ أَسْهُمٍ وَ لِلْأُمِّ السُّدُسُ سَهْمٌ وَ

ص: 237


1- وسائل، ابواب میراث الابوین و الاولاد، ب 17 ح 1.
2- در نسخه: عمر بن اَعین.
3- همان، ح 3.

مَا بَقِیَ سَهْمَانِ فَهُمَا أَحَقُّ بِهِمَا مِنَ الْعَمِّ وَ مِنَ الْأَخِ وَ مِنَ الْعَصَبَةِ لِأَنَّ اللَّهَ تَعَالَی سَمَّی لَهُمَا وَ مَنْ سُمِّیَ لَهُمَا فَیُرَدُّ عَلَیْهِمَا بِقَدْرِ سِهَامِهِمَا»(1) و ظاهر این است که کلمۀ «مَن» در «مَن سمّی لهما» استفهام انکاری است(2). و در مسالک این روایت را نسبت به ابن بکیر داده و گفته است «روایت ابن بکیر عن الباقر(علیه السلام) فی رجل ترک..»(3)

الخ. نمی دانم سهو شده یا حدیث درجای دیگر است که به نظر حقیر نرسیده(4).

و الحاصل: چون در این اخبار معلّل شده به این که حق تعالی اشخاص را نام برده در قرآن، و فریضۀ خاصی از برای آن ها تعیین کرده، پس در فاضل هم باید موافق تسمیه باشد. و این علّت در ما نحن فیه (یعنی صورتی که بیش از یک دختر با احد ابوین باشد) هم، جاری است چون این ها هم در قرآن فرض خاصی دارند. و تسمیۀ خاصی. پس باید در این جا هم موافق تسمیه باشد. و مخالفی در مسئله نیست، به غیر ابن جنید که می گوید که [آن زاید] مختص دخترها است، و آن دختر ها حاجب احد ابوین می شوند. از زاید بر سدس.

و استدلال شده است بر مذهب او به این که چون نقص داخل بر آن ها می شود هرگاه پای زوجین در میان آید که مقتضای بطلان عول است. پس باید فاضل هم از برای آن ها باشد. چنان که در پسر هم چنین است. و به روایت ابی بصیر «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) فِی رَجُلٍ مَاتَ وَ تَرَکَ ابْنَتَیْهِ وَ أَبَاهُ قَالَ لِلْأَبِ السُّدُسُ وَ لِلِابْنَتَیْنِ الْبَاقِی»(5). و در مختلف ردّ

ص: 238


1- همان، ح 6.
2- فرق مهمی نمی کند. اگر آن را استفهام انکاری بدانید باید میان دو پرانتیز قرار دهید.
3- مسالک، ج 2 ص 262 ط دارالهدی.
4- ظاهراً یکی از نسخه برداران مسالک سهو کرده است. زیرا در وسائل (که مصنف با آن خیلی سروکار نداشته) نیز چنین حدیثی از ابن بکیر، نیامده است.
5- همان، ح 7.

کرده است. دلیل اول را به منع صلاحیت آن از برای علیّت. و روایت را به ضعف از جهت حسن بن سماعه. و تاویل کرده قرائت را به این که شاید در جائی بوده است که با «ابنتین» [م-]ذکّری باشد. بل که قول ابن جنید را هم به این تأویل کرده(1). و این تأویل بسیار بعید است.

و تضعیف روایت هم خوب نیست. به جهت این که ظاهر این است که حسن بن محمد بن سماعۀ کندی صیرفی باشد (نه حسن بن سماعه [بن] مهرانِ مجهول). و آن هر چند واقفی است لکن نجاشی و علامه او را توثیق کرده اند. پس حدیث موثق خواهد بود. پس بهتر در جواب این است که این حدیث مقاومت نمی کند(2)

با آن «علّت منصوصه» در اخبار معتبرۀ معمول بها. و منحصر بودن [قائل بر] ابن جنید که آن را هم علاّمه تاویل کرده. بل که دور نیست که خلاف آن اجماعی باشد. چنان که اِشعار دارد به آن کلام شهیدین در دروس و شرح لمعه(3) که گفته است که عمل به این حدیث متروک است. [و](4)

در مختلف گفته است «المشهور عند أکثر علمائنا: أنّ الواحد من الأبوین مع البنتین، یکون له السدس و لهما الثلثان، و الباقی ردّ علیهم علی النسبة أخماساً»(5) و بعد از آن نقل قول ابن جنید کرده و آن را تاویل کرده به صورت اجتماع آن ها با مذکری. بل که از تحریر تصریح به اجماع حکایت شده والحال به قدری که تتبع کردم به ان بر نخورده ام.

ص: 239


1- مختلف، ج 9 ص 117.
2- البته این خود نوعی تضعیف است لیکن از جهت دیگر.
3- در شرح لمعه مطلب را به طور ارسال مسلّم آورده و این می تواند اِشعار به اجماع باشد- شرح لمعه (کلانتر)، ج 8 ص 97.
4- در نسخه: که.
5- المختلف، ج 9 ص 117 ط جامعۀ المدرسین.

دویّم:(1) اخوه است که حاجب مادر می شوند از ثلث (که اصل فریضۀ مادر است) به سدس. و آن مشروط است بر پنج شرط:

شرط اول: این است که پدر زنده باشد. چنان که مشهور است و اقوی است. و بعضی را گمان این [است] که آیه دلالت دارد بر آن؛ یعنی «فَإِنْ لَمْ یَکُنْ لَهُ وَلَدٌ وَ وَرِثَهُ أَبَواهُ فَلِأُمِّهِ الثُّلُثُ فَإِنْ کانَ لَهُ إِخْوَةٌ فَلِأُمِّهِ السُّدُس»(2)، زیرا که سدس بردن مادر را مشروط کرد[ه] به صورتی که ابوان وارث باشند که آن مستلزم حیات پدر است. و آن بی وجه است، زیرا که از آیه بیش از این نمی رسد که در صورت حیات ابوین هرگاه اخوه باشند، مادر سدس می برد. و دلالت ندارد بر این که هرگاه پدر در حیات نباشد، فریضۀ او سدس نیست.

بلی: این قدر هست که این سخن در دفع قول صدوق خوب است (هرگاه [صدوق] خواهد استدلال کند به عموم «فلامّه السدس» بر این که حیات پدر شرط نیست چون این کلام عام است). به تقریب این که می گوئیم که «عموم» ممنوع است، به سبب این که آیه بیش از این دلالت ندارد که در حال حیات پدر، سدس می برد. و دلالت ندارد [به بردن](3)

سدس در حال عدم پدر.

بلی: استدلال از برای مشهور به اخبار باید کرد؛ مثل احادیثی که دلالت دارند بر این که «حکمت در زیاد کردن حصۀ مرد بر زن این است که جهاد بر او لازم است و انفاق عیال و غیره»(4).

و احادیثی که بخصوص دلالت دارند بر این که در این جا اخوه حاجب امّ

ص: 240


1- دوم از دو مورد «حجب نقصان»، که در آغاز این مبحث گذشت.
2- آیه 11 سورۀ نساء.
3- در نسخه: نبردن.
4- وسائل، ابواب میراث الابوین و الاولاد، احادیث باب 2.

می شوند از برای وافر کردن حصۀ پدر(1).

و به مثل روایت ابن بکیر که [تصریح](2) شده است در آن به اشتراط حیات پدر(3).

و مثل صحیحۀ زراره که هم علت توفیر حصۀ پدر در آن مذکور است و هم اشتراط حیات پدر(4).

اما روایت [ابن] بکیر: پس آن را روایت کرده است از حضرت صادق(علیه السلام): «قَالَ الْأُمُّ لَا تُنْقَصُ مِنَ الثُّلُثِ أَبَداً إِلَّا مَعَ الْوَلَدِ وَ الْإِخْوَةِ إِذَا کَانَ الْأَبُ حَیّا»(5).

و اما صحیحۀ زراره که روایت کرده آن را عمربن اذینه در سند صحیح از [ا]و؛ پس گرچه آن را شهید ثانی «موقوف» نامیده و به این سبب آن را «شاهد» قرار داده(6)، و لکن حق این است که وقف زراره و امثال او مضرّ نیست. خصوصاً در این مقام که عمر بن اذینه شرط کرده است با زراره که روایت نکن و حق را بگو. و زراره در مقام جواب، قسم یاد کرده به خدا، و جواب گفته. و گفته است که «وَ اللَّهِ هُوَ الْحَقُّ إِنَّ الرَّجُلَ إِذَا تَرَکَ (أَبَوَیْنِ فَلِأُمِّهِ الثُّلُثُ وَ لِأَبِیهِ) الثُّلُثَانِ فِی کِتَابِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فَإِنْ کَانَ لَهُ إِخْوَةٌ یَعْنِی الْمَیِّتَ یَعْنِی إِخْوَةً لِأَبٍ وَ أُمٍّ أَوْ إِخْوَةً لِأَبٍ فَلِأُمِّهِ السُّدُسُ وَ لِلْأَبِ خَمْسَةُ أَسْدَاسٍ وَ إِنَّمَا وُفِّرَ لِلْأَبِ مِنْ أَجْلِ عِیَالِهِ وَ الْإِخْوَةُ لِأُمٍّ لَیْسُوا لِأَبٍ فَإِنَّهُمْ لَا یَحْجُبُونَ الْأُمَّ عَنِ الثُّلُثِ وَ لَا یَرِثُونَ وَ إِنْ مَاتَ الرَّجُلُ وَ تَرَکَ أُمَّهُ وَ إِخْوَةً وَ أَخَوَاتٍ لِأَبٍ وَ أُمٍّ (أَوْ إِخْوَةً) وَ أَخَوَاتٍ لِأَبٍ وَ إِخْوَةً وَ أَخَوَاتٍ لِأُمٍّ وَ لَیْسَ الْأَبُ حَیّاً فَإِنَّهُمْ لَا یَرِثُونَ وَ لَا یَحْجُبُونَهَا لِأَنَّهُ لَمْ یُورَثْ کَلَالَة»(7).

ص: 241


1- همان، ب 10 ح 3 و 4.
2- در نسخه: تضرع.
3- همان، ب 12 ح 1.
4- همان، ب 10 ح 4.
5- همان حدیث 1 باب 12.
6- یعنی شاهد قرار داده نه دلیل.
7- همان، حدیث شماره 4 باب 10.

با وجود آن که شیخ در استبصار روایت کرده است به سند حسن (به ابراهیم بن هاشم)(1)

از زراره مسنداً از حضرت باقر و صادق(علیه السلام) «أَنَّهُمَا قَالَا إِنْ مَاتَ رَجُلٌ وَ تَرَکَ أُمَّهُ وَ إِخْوَةً وَ أَخَوَاتٍ لِأَبٍ وَ أُمٍّ وَ إِخْوَةً وَ أَخَوَاتٍ لِأَبٍ وَ إِخْوَةً وَ أَخَوَاتٍ لِأُمٍّ وَ لَیْسَ الْأَبُ حَیّاً فَإِنَّهُمْ لَا یَرِثُونَ وَ لَا یَحْجُبُونَهَا لِأَنَّهُ لَمْ یُورَثْ کَلَالَة»(2).

و اما مذهب صدوق: پس دلالت می کند بر آن روایت زراره از حضرت صادق(علیه السلام)- که نزدیک به صحۀ است، زیرا که در سند آن کسی نیست که تأملی در آن باشد به غیر [«مثنّی الحنّاط»](3) که آن نیز ممدوح است و گاهی ابن ابی عمیر از او روایت می کند. و کشّی از ابن مسعود روایت کرده که گفته است که «الحنّا طون لا بأس بهم».- «قُلْتُ امْرَأَةٌ تَرَکَتْ أُمَّهَا وَ أَخَوَاتِهَا لِأَبِیهَا وَ أُمِّهَا وَ إِخْوَةً لِأُمٍّ وَ أَخَوَاتٍ لِأَبٍ قَالَ لِأَخَوَاتِهَا لِأَبِیهَا وَ أُمِّهَا الثُّلُثَانِ وَ لِأُمِّهَا السُّدُسُ وَ لِإِخْوَتِهَا مِنْ أُمِّهَا السُّدُس»(4).

و باز زراره به همین سند از ان حضرت روایت کرده است: «قَالَ قُلْتُ امْرَأَةٌ تَرَکَتْ زَوْجَهَا وَ أُمَّهَا وَ إِخْوَتَهَا لِأُمِّهَا وَ إِخْوَتَهَا لِأَبِیهَا وَ أُمِّهَا فَقَالَ لِزَوْجِهَا النِّصْفُ وَ لِأُمِّهَا السُّدُسُ وَ لِلْإِخْوَةِ مِنَ الْأُمِّ الثُّلُثُ وَ سَقَطَ الْإِخْوَةُ مِنَ الْأَبِ وَ الْأُم»(5)

و این دو حدیث (با وجودی که مقاومت نمی کنند با آن اخبار معمول بها نزد اصحاب) مشتمل اند بر چیزی که خلاف اجماع اصحاب است در میراث بردن اخوه و

ص: 242


1- در گذشته دیدیم که محقق قمی(ره) گاهی حدیث ابراهیم بن هاشم را «حسن» می نامد و گاهی «حسن کالصحیح» و گاهی- به قول خودش- «بل الصحیح». یعنی به تدریج نظرش دربارۀ او مثبت تر شده است. تعبیری که در این جا دارد، نشان می دهد که این رساله را پیش از دفتر دوم و سوم جامع الشتات نوشته است یا همزمان با دفتر اول و یا پیش از آن.
2- همان، ب 12 ح 3.
3- در نسخه: شای خیاط.
4- وسائل، ابواب میراث الاخوۀ و الاجداد، ب 1 ح 12.
5- همان، ح 13.

اخوات با وجود مادر. و شیخ در تهذیب بعد از آن که قدح کرده در این ها به آن چه گفتیم، حمل کرده است این ها را بر تقیّه، چون موافق مذهب عامّه اند. و احتمال داده که محمول باشند بر الزام عامّه به معتقد شان(1)؛

به معنی این که هرگاه مذهب ما این باشد که اخوه با وجود امّ میراث [ن-]می برند، جایز باشد از برای برادران اخذ میراث هر چند مذهب آن ها عدم میراث باشد. نظر به آن حدیثی که از ائمه علیهم السلام وارد شده است به این مضمون که «الزموهم ما التزموا»(2)؛ یعنی جایز است الزام ایشان به حسب اعتقاد شان، که شامل ما نحن فیه و غیر آن هست. و در استبصار چندین روایت از برای شاهد این حمل ذکر کرده که بعضی آن ها در میراث است، و بعضی به عموم، دلالت دارند(3).

شرط دویّم: این است که آن اخوه [وقتی] حاجب می شوند که دو برادر باشند یا بیشتر، یا یک برادر و [دو] خواهر باشند یا بیشتر، یا چهار خواهر باشند یا بیشتر. و ظاهراً خلافی در این نیست. بل که از جمعی حکایت اجماع شده بر آن. و این حکم هر چند خلاف ظاهر آیه است (چون لفظ «اخوه» جمع است و اقلّ جمع سه است پس بایست لااقل سه برادر باشند، چنان که از ابن عباس روایت شده است که با عثمان احتجاج کرد به ظاهر آیه، بر عدم کفایت دو برادر.) و لکن این مطلب ثابت است به اتفاق شیعه بعد ابن عباس. و به روایات مستفیضه؛ مثل صحیحۀ محمد بن مسلم «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) قَالَ لَا یَحْجُبُ الْأُمَّ عَنِ الثُّلُثِ إِذَا لَمْ یَکُنْ وَلَدٌ إِلَّا أَخَوَانِ أَوْ أَرْبَعُ أَخَوَات»(4).

و صحیحۀ [ابی العباس] بقباق: «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) قَالَ إِذَا تَرَکَ الْمَیِّتُ أَخَوَیْنِ فَهُمْ

ص: 243


1- تهذیب، ج 9 ح 8. ص 321 ط دارالاضواء.
2- همان، ص 322 ح 12.
3- استبصار، ج 4 ص 147 و 148 ح 8، 9، 10، 11- توضیح: همین حدیث ها در همان جا از تهذیب نیز آمده اند
4- وسائل، ابواب میراث الابوین و الاولاد، ب 11 ح 4.

إِخْوَةٌ مَعَ الْمَیِّتِ حَجَبَا الْأُمَّ عَنِ الثُّلُثِ وَ إِنْ کَانَ وَاحِداً لَمْ یَحْجُبِ الْأُمَّ وَ قَالَ إِذَا کُنَّ أَرْبَعَ أَخَوَاتٍ حَجَبْنَ الْأُمَّ عَنِ الثُّلُثِ لِأَنَّهُنَّ بِمَنْزِلَةِ الْأَخَوَیْنِ وَ إِنْ کُنَّ ثَلَاثاً لَمْ یَحْجُبْن»(1). و موثقۀ بقباق: «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) قَالَ لَا یَحْجُبُ الْأُمَّ عَنِ الثُّلُثِ إِلَّا أَخَوَانِ أَوْ أَرْبَعُ أَخَوَاتٍ لِأَبٍ وَ أُمٍّ أَوْ لِأَب»(2). و روایت علا بن الفضیل که در فقیه روایت کرده است: «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) قَالَ إِنَّ الطِّفْلَ وَ الْوَلِیدَ لَا یَحْجُبُکَ وَ لَا یَرِثُ إِلَّا مَنْ آذَنَ بِالصُّرَاخِ وَ لَا شَیْ ءَ أَکَنَّهُ الْبَطْنُ وَ إِنْ تَحَرَّکَ إِلَّا مَا اخْتَلَفَ عَلَیْهِ اللَّیْلُ وَ النَّهَارُ وَ لَا یَحْجُبُ الْأُمَّ عَنِ الثُّلُثِ الْإِخْوَةُ وَ الْأَخَوَاتُ مِنَ الْأُمِّ مَا بَلَغُوا وَ لَا یَحْجُبُهَا إِلَّا أَخَوَانِ أَوْ أَخٌ وَ أُخْتَانِ أَوْ أَرْبَعُ أَخَوَاتٍ لِأَبٍ أَوْ لِأَبٍ وَ أُمٍّ أَوْ أَکْثَرُ مِنْ ذَلِکَ وَ الْمَمْلُوکُ لَا یَحْجُبُ وَ لَا یَرِث»(3).

و شیخ نیز روایت کرده است این حدیث را به حذف کاف خطاب در «یحجبک»(4).

و شیخ حرّ در «وسائل» از تفسیر عیاشی روایت کرده است از ابی العباس: «قَالَ سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) یَقُولُ لَا یَحْجُبُ عَنِ الثُّلُثِ الْأَخُ وَ الْأُخْتُ حَتَّی یَکُونَا أَخَوَیْنِ أَوْ أَخاً (وَ أُخْتَیْنِ) فَإِنَّ اللَّهَ یَقُولُ فَإِنْ کانَ لَهُ إِخْوَةٌ فَلِأُمِّهِ السُّدُس»(5).

پس، از آن چه مذکور شد از اخبار، ظاهر شد ضعف آن که بعضی گمان کرده اند که دلیلی از برای مشهور نیست در حجب یک ذکر و دو انثی. زیرا که از این اخبار ظاهر شد که یک ذکر به منزلۀ دو انثی است و دو انثی به منزلۀ یک ذکر. و این دو روایت آخر هم صریح اند در مطلب.

و اما خنثی: پس استفادۀ حکم آن از آیه و اخبار، مشکل است. و شهید در دروس

ص: 244


1- همان، ح 1.
2- همان، ح 3.
3- فقیه، ج 4 ص 198- وسائل، ابواب میراث الابوین و الاولاد، ب 12 ح 1.
4- تهذیب، ج 9 ص 282 ح 10.
5- همان، ب 11 ح 7.

نزدیک شمرده قول به قرعه را. و شهید ثانی گفته است که خنثی در این جا در حکم انثی است؛ پس چون ذکوریت او مشکوک است، شک در حجب به هم می رسد. پس بنابر اصل می شود که عدم حجب است. و بنای شهید اول بر این است که انثی، و ذکر، و اخوه، و اخوات، نفس الامری است و ما مکلّفیم به عمل به مقتضای آن، و چاره به جز قرعه نیست در استخراج آن. چون در نفس الامر خارج از این دو قسم نیست، به دلیل آیۀ: «یَهَبُ لِمَنْ یَشاءُ إِناثاً وَ یَهَبُ لِمَنْ یَشاءُ الذُّکُور»(1) تا به آخر. و بناء شهید ثانی بر این است که هر چند الفاظ اسامی امور نفس الامری است و لکن تکالیف متعلق است به آن چه بر مکلف ظاهر شود و مرد داند یا زن داند. پس چون بر مکلف ظاهر نیست مرد بودن، پس حجب مشکوک فیه است.

و بدان که: ثمرۀ قرعه (بنابر قول شهید) در صورت یک خنثی با یک ذکر باشد، و قرعه به اسم ذکر در آید تا [دو] ذکر حاصل شود. یا سه خنثی باشد که هرگاه هر سه قرعه ذکر در آید، یا یکی ذکر و دو تا انثی (یا به عکس)، همه حاجب می شوند. اما هرگاه سه انثی در آیند، حجب به عمل نمی آید. و اما در صورتی که خنثی با یک انثی باشد، قرعه نفعی ندارد (چنان که پوشیده نیست) و حجب حاصل نمی شود. زیرا غایت امر این است که یک مرد باشد و یک زن. و همچنین در صورتی که چهار خنثی باشد یا یک ذکر و دو خنثی. به جهت این که علی ایّ تقدیر. حجب حاصل است، دیگر حاجت به قرعه نیست. و همچنین هرگاه چهار خنثی باشد.

و اما شهید ثانی: پس بنای او بر این است که ما مکلّفیم به عمل به آن چه بر ما ظاهر شود، [و](2)

نفس الامر ضرور نیست. پس عمل به «اصل عدم حجب» می کنیم. و لزوم

ص: 245


1- آیه 49 سورۀ شوری.
2- در نسخه: نه.

قرعه، دلیلی ندارد. زیرا که آن چه فرموده اند «القرعۀ لکل امر مشکل»، در وقتی است که تکلیف ثابت باشد؛ مانند الحاق فرزند به یکی از دو نفر که به زوجه [ای بر وجه] حلال جماع کرده باشند(1)

در یک طهر. و مثل تقسیم میراث. که در آن جا مکلّفیم به دانستن. پس ناچار باید به قرعه رجوع کرد. و در این جا دلیلی بر «تکلیف به معرفت حجب» نیست.

و قول شهید ثانی در نظر حقیر، اظهر است. و بنابر این قول هم؛ چون خنثی به منزلۀ انثی است، پس در صورتی که چهار خنثی باشند، یا یک ذکر و دو خنثی، یا یک انثی و سه خنثی، البتّه حاجب نفس الامری به عمل آمده. زیرا که فرق مابین قولین در صورتی ظاهر می شود که محتاج باشیم به استعلام حال. و در این صورت ها حاجتی نیست.

شرط سیّم: این است که آن اخوه پدر مادری باشند، یا پدری تنها، یا بعضی از این و بعضی از آن. و اما اخوۀ مادری تنها؛ پس آن حاجب نمی شود. و ظاهر این است که خلافی در مسئله نباشد، بل که اجماعی است. چنان که در مسالک تصریح کرده(2)، و از جمعی دیگر هم حکایت شده. و دلالت دارد بر آن، اخبار بسیار که از جملۀ آن ها صحیحۀ زراره است که در شرط اول، گذشت. و روایت علا بن فضیل که در شرط دویّم گذشت. و همچنین موثقۀ بقباق که در آن جا گذشت.

و موثقۀ عبید بن زراره: «قَالَ سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) یَقُولُ فِی الْإِخْوَةِ مِنَ الْأُمِّ لَا یَحْجُبُونَ الْأُمَّ عَنِ الثُّلُث»(3). و روایت زراره [که] در آخر آن فرمود: «إِذَا کَانَ الْإِخْوَةُ مِنَ

ص: 246


1- یعنی زنا نباشد. مانند وطی به شبهه.
2- مسالک، ج 2 ص 257 ط دارالهدی- گفته است «این شرط موضع وفاق است».
3- وسائل، ابواب میراث الابوین و الاولاد، ب 10 ح 1.- تهذیب ج 9 ص 281 ط دار الاضواء.

الْأُمِّ لَمْ یَحْجُبُوا الْأُمَّ عَنِ الثُّلُث»(1). و روایت اسحق بن عمار: «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) فِی رَجُلٍ مَاتَ وَ تَرَکَ أَبَوَیْهِ وَ إِخْوَةً لِأُمٍّ قَالَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ أَکْرَمُ مِنْ أَنْ یَزِیدَهَا فِی الْعِیَالِ وَ یَنْقُصَهَا مِنَ الْمِیرَاثِ الثُّلُثَ»(2).

و عجب از شهید ثانی(ره) [است] که بعد نقل «وفاق اصحاب» گفته است که دلالت می کند بر آن روایت زراره و عبید بن زراره «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) إِنَّ الْإِخْوَةَ مِنَ الْأُمِّ لَا یَحْجُبُونَ الْأُم» لکن در طریق حدیث ضعف هست، و آیه عام است، و عامه اخذ به عموم آن کرده اند(3).

و تو دانستی که اخبار معتبره بسیار است و مجال در تشکیک مسئله نیست. خصوصاً با موافقت اصحاب و مخالفت عامه. و آیه هم عمومی ندارد، بل که مطلق است(4).

شرط چهارم: این است که موانع ارث در اخوه نباشد، [مانند](5)

کفر و رقّ. پس در آن نیز خلافی در نظر نیست(6)، بل که حکایت اجماع بر آن از جماعتی شده. و دلالت بر آن می کند اخبار بسیار؛ مثل صحیحۀ محمد بن مسلم: «قَالَ سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) عَنِ الْمَمْلُوکِ وَ الْمُشْرِکِ یَحْجُبَانِ إِذَا لَمْ یَرِثَا قَالَ لَا»(7). و موثقۀ بقباق: «قَالَ سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) عَنِ الْمَمْلُوکِ وَ الْمَمْلُوکَةِ هَلْ یَحْجُبَانِ إِذَا لَمْ یَرِثَا قَالَ لا»(8). و روایت علا بن فضیل

ص: 247


1- همان، ح 2.
2- همان، ح 5.
3- مسالک، ج 2 ص 257 ط دارالهدی.
4- آیه 11 سورۀ نساء.
5- در نسخه: اما.
6- عبارت نسخه: پس از جمعی نیز در آن خلافی در نظر نیست.
7- همان، باب 14 ح 1.
8- این حدیث از بقباق نیست، از «فضل»- فضل بن عبدالملک- است. وسائل، ابواب میراث الابوین و الاولاد، ب 14 ح 2 و 3.

هم گذشت.

و صدوق در باب «میراث ملل» روایت کرده است از حسن بن صالح: «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) قَالَ الْمُسْلِمُ یَحْجُبُ الْکَافِرَ وَ یَرِثُهُ وَ الْکَافِرُ لَا یَحْجُبُ الْمُسْلِمَ وَ لَا یَرِثُه»(1). و در آن باب نیز گفته است: «قوله(علیه السلام) یعنی رسول خدا(صلی الله علیه و آله): «الْإِسْلَامُ یَعْلُو وَ لَا یُعْلَی عَلَیْه»(2). و الکفار بمنزلۀ الموتی، لا یحجبون و لا یورثون(3).

و قدح در دلالت روایات (به این که شاید مراد از «عدم حجب» آن باشد که «حاجب از اصل میراث» نمی شوند، نه آن که حاجب از زاید بر سدس نمی شوند)، بی وجه است. زیرا علاوه بر تبادر «حجب نقصان» از لفظ، نه «حجب حرمان»، لا اقل اطلاق اخبار شامل «حجب نقصان» هم هست. و ایضاً حجب حرمان متحقق نمی شود مگر این که حاجب، وارث باشد. چنان که فرزند حاجب اخوه است و خود میراث می برد. و همچنین هر اقربی که منع اَبعد می کند. پس جمع مابین «یحجب» و «لایرث» بی فایده می ماند. و همان «لایرث» کافی بود. زیرا که کسی که وارث نمی شود، حجب حرمان هم نمی کند. مگر این که جمع از برای تاکید باشد. و تاسیس اولی است از تاکید.

و اما قتل: یعنی آن که اخوه قاتل برادر متوفای خود باشد. پس در آن اختلاف است. و اشهر و اظهر این است که آن هم ممنوع از حجب است. به دلیل اجماع منقول از شیخ در خلاف(4). و بعضی استدلال کرده اند به وجود علّت منع، یعنی چون علت در حاجب نبودن رقّ و کافر، ممنوع بودن از میراث است(5)

و آن در این جا هم موجود است. و این ضعیف

ص: 248


1- وسائل، همان، ب 15 ح 1- فقیه، ج 9 ص 244.
2- فقیه، ج 9 ص 243.
3- دو جملۀ اخیر از خود صدوق است.
4- الخلاف، ج 4 ص 32 و 33 ط جامعۀ المدرسین.
5- عبارت نسخه: چون علت در حاجب نبودن رق و کافر ان بودن ممنوع از میراث است.

است. به سبب این که این علّت «منصوصه» نیست. بل که «مستنبطه» است. و قیاس در مذهب ما جایز نیست.

و از صدوقین و ابن ابی عقیل، نقل شده است قول به عدم مانعیت از حجب. علامه هم در مختلف میل به آن کرده، نظر به عموم آیه. و این که علّت در حجب «توفیر بر اَب» است، و علت آن این است که نفقۀ اخوه بر اَب است. و قاتل بودن منشأ سقوط نفقه نمی شود. و قدح در اجماع منقول به سبب مخالفت [بعضی] از علما.

و جواب از آیه این است که معارض است به عموم ثبوت ثلث از برای امّ به کتاب و سنت، و لفظ «اخوه» نکره در سیاق اثبات است و عمومی ندارد که شامل ما نحن فیه باشد که مخصص این تواند شد.

و اما علّت منصوصه که تو فیر اَب باشد، تقریر آن (چنان که در مسالک گفته) این است که: حجب اخوه (چنان که در اخبار وارد شده) به جهت این است که ایشان عیال پدراند، و بر او لازم است نفقۀ ایشان. و نفقۀ قاتل ساقط نمی شود از پدر، بخلاف مملوک. اما کافر هر چند نفقۀ او واجب است هرگاه محقون الدّم باشد، یعنی حربی نباشد. لکن آن بیرون رفت به نص خاص. پس باقی می ماند غیر او بر اصل. یعنی کافر با وجودی که واجب النفقه است از حاجب شدن بیرون رفت و قاتل باقی ماند بر اصل یعنی حاجب شدن.

و حاصل این کلام این است که: علّت حجب اخوه این است که مالی به پدر آن ها برسد و پدر نفقۀ آن ها کند. پس حکم تابع علت است و جوداً و عدماً. پس هرگاه نفقه بر عیال واجب نیست چنان که هرگاه مملوک غیر، باشد پس حاجب نمی تواند شد. چون علت منتفی است. و هرگاه نفقه بر عیال واجب باشد (مثل این که آن اخوه قاتل متوفی باشد) پس حاجب می تواند شد. و کافر بیرون رفت به دلیل.

ص: 249

و بر این وارد است اولاً: این که علّت در اخبار، عامّ است. یعنی مراد توفیر پدر است که صرف عیال خود کند، نه خصوص اخوۀ حاجبه. زیرا که گاه است که پدر والدین دارد، و زنی دیگر دارد، و جمعی غلام و کنیز دارد، و همه عیال اویند. و همچنین گاه است (مثلاً) پدر سه دختر دارد. و علت احتیاج نفقه در آن هم جاری است.

و اگر بگوئی که علت توفیر به جهت نفقه، با اعتبار عدد [و] وصف اخوه است.

[گوئیم:] پس «علت مستقلّه» نشد و منافی عموم علت است.

و اگر بگوئی که علت، آن عدد معین است با صفت معینه با بودن آن ها واجب النفقه. پس می گوئیم در صورتی که اخوه سه دختر [آزاد](1)

باشند و یک کنیز، صادق است که علت منتفی نیست و واجب النفقه موجود است.

اگر گوئی که مراد از علت این است که توفیر بر پدر بشود، محض به جهت اخوۀ مذکوره دون سایر عیال. و به جهت جمیع آن ها دون بعض تنها، یعنی حجب در صورتی است که اخوه به عدد خاص و وصف خاص باشند و همه واجب النفقه باشند.

گوئیم: این تخصیص را از کجا فهمیدی؟ حدیث که عام است که فرمودند «لتوفیره علی عیاله».

و اگر بگوئی که مملوک به نص خارج است در صورتی که سه دختر آزاد باشند و یک کنیز. چون فرمودند که مملوک حاجب نمی شود. گوئیم بعد تسلیم این که مراد این باشد که مملوک «جزء حاجب» هم نمی شود. پس این به سبب نصّ و حدیث شد. نه به سبب این که واجب النفقه نیست تا به این استدلال کنی که چون در غلام به سبب عدم وجوب نفقه حجب نیست، پس باید در قاتل به سبب وجوب نفقه، حجب باشد.

ص: 250


1- عبارت نسخه: که اخوه سه دختران او باشند.

و به هر تقدیر: استدلال به علت، در این مقام، تمام نیست. و از جملۀ مضعفات آن [این است] که [در] آن صورتی که جمع شود از برای متوفی، اخوۀ ابوین، یا اخوۀ اَب، یا اخوۀ امّی فقط (با ملاحظۀ روایت اسحق بن عمار که در شرط سیّم گذشت) با وجود آن که امّ اضعف است و اولی است به تسهیل امر(1).

پس باقی نمی ماند در این مقام، الاّ «اطلاق». بلی می توان گفت که: آن توفیر به جهت انفاق عیال، نه از باب علّت باشد، بل که از باب «حکمت باعثه» بر اصل حکم باشد. چنان که بر می آید از اخباری که در «زاید بودن میراث مرد بر زن» وارد شده، و اطّراد آن لازم نیست(2).

مثل «عدم اختلاط میاه در عدّه» و «دفع بوی زیر بغل در روز جمعه»(3). و تبادر(4)

[از] لفظ «اخوه» در آیه و شمول آن از برای محل نزاع(5)، ممنوع است. و قدح در اجماع هم خوب نیست. به جهت آن که «خروج معلوم النسب» [از اجماع] مضرّ نیست(6).

ص: 251


1- توضیح: ابتدا به حدیث اسحاق بن عمار توجه کنید: می گوید امام صادق(علیه السلام) دربارۀ مردی که مرده، و پدر و مادر و اخوۀ امّی از او مانده است، فرمود: خداوند سبحان کریم تر از آن است که بر عیال آن زن بیفزاید و از سهم او که ثلث است بکاهد. این حدیث گرچه دلالت می کند بر این که اخوۀ امّی حجب نمی کنند و مادر همان ثلث خود را می برد. اما در عین حال نوعی اشاره به «علت حکم» دارد که: این مادر قابل ترحم خداوند است. میرزا می فرماید با توجه به این حدیث، اگر در ما نحن فیه به «علت» متمسک شویم، آن علت دربارۀ مادر هم هست. بل مادر اولی به تسهیل است. پس نمی توان به علّت متمسک شد.
2- بالاخره محقق قمی(ره) علّیّت علت را پذیرفت، تنها اطّراد آن را نپذیرفت. البته همین کافی است در ردّ تمسک به علت در ما نحن فیه.
3- عده در طلاق برای این است که نطفه ها از همدیگر مشخص شود و تکلیف فرزند روشن باشد. اما کسی که (مثلاً) سه سال همسرش را ندیده و اینک او را طلاق داده، باز عدّه لازم است. زیرا اطراد در «علت حکمتی» لازم نیست. و همچنین کسی که بدنش کاملاً تمیز است و ساعتی پیش از حمام خارج شده، اینک می خواهد به نماز جمعه برود، باز مستحب است که غسل جمعه بکند.
4- در نسخه: متبادر.
5- که علاّمه ادعا کرده.
6- با این که تکلیف اجماع در نظر حضرات (به اصطلاح) تق و لق است، همیشه از محکم ترین تکیه گاه شان بوده و هست.

و به هر حال؛ ظاهر این است که تخصیص آیه به چنین اجماعی که موافق مشهور بین الاصحاب است، جایز است.

و اما لعان: پس شهیدان در دروس و شرح لمعه نیز انتفاء آن [را شرط] کرده اند(1).

پس هرگاه به سبب لعان نفی اخوه از پدر شده باشد، دیگر آن ها در شریعت خواهر و برادر پدری نیستند، و متبادر از اخوه و اخوات، آن است که شرعاً چنین باشند. و به هر حال؛ اصل عدم حجب است، و حاجب بودن آن ها مشکوک است.

و در شرح لمعه در این مقام، گفته است که غایب حاجب می شود مادامی که حکم به موت او نشده. و گویا مراد او این است که بعد از حکم به موت، حاجب نمی شود هر چند در واقع زنده باشد. و الاّ پس ذکر او در این مقام مناسبتی ندارد، چنان که پوشیده نیست. پس مقصود او که مناسب مقام است، مفهوم کلام او است، نه منطوق. و دلیل نیز همان است که متبادر از اخوه آن است که حیات داشته باشد، یا شرعاً حکم شود به حیات او (چنان که خواهیم گفت) و در غیر آن، شک حاصل است و از اصل عدم حجب بیرون نمی رویم به سبب شک.

و شرط پنجم این است: که آن اخوه منفصل باشند از مادر. پس اگر حمل باشند حاجب نمی شوند. خواه همه در حمل باشند و یا حمل متمم آن ها باشد. و ظاهراً در این هم خلافی نیست (الاّ تردّدی که در شرایع ظاهر می شود، و بعد از آن ترجیح مشهور داده(2).

و از دروس هم ظاهر می شود خلاف و اشعار دارد به ضعف قول مشهور). و دلیل آن همان اصل است و شک در اطلاق اسم اخوه، و خصوص روایت علا بن فضیل(3) که در

ص: 252


1- شرح لمعه، ج 8 ص 45.
2- شرایع، ج 4، ص 13 ط دارالتفسیر.
3- وسائل، ابواب میراث الابوین و الاولاد، ب 13 ح 1.

شرط دویّم گذشت.

و بعضی استدلال کرده اند به انتفاء «علّت منصوصه» که آن انفاق اَب است بر اخوه که آن علت توفیر بر اَب است. و این ضعیف است به جهت آن که اولاً عدم وجوب نفقه از برای حمل، ممنوع است. و ثانیاً این که مقصود از توفیر همان «انفاق بر اخوه» بوده، نیز ممنوع است. چنان که پیش از [این] اشاره به آن گذشت.

و دلیل احتمال حاجب بودن، همان عموم «اخوه» است و اصل عدم اشتراط انفصال. و جواب آن، منع عموم و شمول است، و بر فرض تسلیم؛ مخصَّص است به روایت معمول بها.

و شرط ششم: که شهیدین ذکر کرده اند. و آن اشتراط حیات اخوه است. پس هرگاه همۀ آن ها یا بعض آن ها در حین وفات مورث، زنده نباشند، حجب به عمل نمی آید. و همچنین هرگاه موت مورث مقارن موت اخوه باشد. و همچنین هرگاه تقدم و تاخر موت آن ها مشکوک فیه باشد.

و دلیل آن همان «اصل عدم حجب» است، و منع تبادر اموات از لفظ اخوه. و خصوص روایت علا بن فضیل که در آن جا مذکور است: «انّ الطّفل و الولید لا یحجب و لا یرث الاّ ما اذن بالصرّاخ»(1). زیرا که مراد از اشتراط صراخ، اشتراط حیات است. چنان که پیش از این در مسئلۀ «حاجب بودن حمل» بیان کردیم. و توهم این که فریاد کردن شرط نیست اجماعاً، پس [به] چنین حدیثی [در] حجب [عمل نمی شود]، مدفوع است به همان چه در آن موضع بیان کردیم که آن قید وارد است مورد غالب، و مفهوم آن حجت نیست.

و بدان که: شهید در دروس اشکال کرده است [در] مسئلۀ غرقی. یعنی در صورتی که متوفی غریقی باشد که یک برادر هم با او غرق شده باشد، و برادر سیّمی هم داشته باشد زنده. یا آن هم غریق باشد با آن ها، و پدر و مادری داشته باشد. و وجه اشکال این است

ص: 253


1- همان.

که چون در مسئلۀ غرقی (یعنی چند نفر غرق باشند و توارث میان آن ها باشد و معلوم نباشد تقدم و تاخر آن ها) باید یکی را زنده فرض کرد و دیگری را میت و میراث آن را که میت فرض کردند به آن داد که او را حیّ فرض کردند. پس از آن حیثیت که او را زنده فرض می کنیم باید که توانیم او را حاجب قرار بدهیم. و از این حیثیت که به سبب این فرض، حیات و زندگی واقعی ثابت نمی شود، پس حکم به حاجب بودن نمی توانیم کرد. و میراث بردن هم هر چند مشروط است به حیات وارث، و لکن در این جا [به] حکم شارع وارث را در حکم زنده می گیریم (یعنی در میراث دادن). و از این لازم نمی آید که کسی که در جائی که به دلیل خاصی در حکم زنده باشد، همه جا در حکم زنده باشد.

و اشکال دیگر این که: فرض حیات از برای احدی از جماعت غرقی، از برای میراث بردن است از آن دیگری. و در مسئلۀ ما آن برادرها هیچیک وارث دیگری نیستند، زیرا که پدر و مادر دارند. پس فرض حیات از برای یکی از آن ها از برای اثبات حجب، محتاج است به دلیل.

شرط هفتم: مغایرت مابین حاجب و محجوب است. و آن را شهید ثانی(ره) ذکر کرده. و دلیل آن هم واضح است که همان «اصل عدم حجب»، و «تبادر(1)

مغایرت بالاعتبار» از لفظ اخوه است. و مثال آن این است که کسی به عنوان شبهه با دختر خود جمع شود و پسری به هم رسد. پس در این جا مادر آن پسر، خواهر پدری اوست. و مادر هم هست. پس هرگاه آن پسر سه خواهر دیگر از پدر خود داشته باشد که مادرش کامل کند چهار خواهر را و چهارمی آن ها باشد، باعث حجب خودش نمی شود از زاید بر سدس. و مثال دیگر این است که: این معنی در مجوس واقع می شود. چون نکاح محارم را

ص: 254


1- در نسخه: و عدم تبادر..

حلال می دانند.

و بدان که: حکم حجب، مختصّ به اخوه است، و اولاد اخوه حاجب نمی شوند. به سبب عدم دلیل و عدم صدق اخوه بر آن ها.

[المقصد الثانی] - فی بیان السّهام المنصوصۀ فی کتاب الله تعالی و اهلها

اشاره

[المقصد الثانی](1)

فی بیان السّهام المنصوصۀ فی کتاب الله تعالی و اهلها.

و هی ستّۀ وارث فی تأدیتها: الربع، و الثلث، و ضِعف کلّ، و نصفه. و تفصیلها: النصف، و الربع، و الثمن، و الثلثان، و الثلث، و السدس.

اما النصف: فلاربعۀ: الاول: البنت الواحدۀ. قال الله تعالی: «یُوصیکُمُ اللَّهُ فی أَوْلادِکُمْ لِلذَّکَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَیَیْنِ فَإِنْ کُنَّ نِساءً فَوْقَ اثْنَتَیْنِ فَلَهُنَّ ثُلُثا ما تَرَکَ وَ إِنْ کانَتْ واحِدَةً فَلَهَا النِّصْف»(2).

و الثانی: الزوج مع عدم الولد للزوجۀ قال الله تعالی «وَ لَکُمْ نِصْفُ ما تَرَکَ أَزْواجُکُمْ إِنْ لَمْ یَکُنْ لَهُنَّ وَلَدٌ فَإِنْ کانَ لَهُنَّ وَلَدٌ فَلَکُمُ الرُّبُعُ مِمَّا تَرَکْنَ مِنْ بَعْدِ وَصِیَّةٍ یُوصینَ بِها أَوْ دَیْنٍ وَ لَهُنَّ الرُّبُعُ مِمَّا تَرَکْتُمْ إِنْ لَمْ یَکُنْ لَکُمْ وَلَدٌ فَإِنْ کانَ لَکُمْ وَلَدٌ فَلَهُنَّ الثُّمُنُ مِمَّا تَرَکْتُم»(3).

و الثالث: الاخت للابوین ان لم یکن معها ذکر. و الرابع: الاخت للاب فقط ان لم

ص: 255


1- در نسخه: الفصل الثالث.
2- آیه 11 سورۀ نساء.
3- همان.

یکن اخت لها کذلک. قال الله تعالی: «یَسْتَفْتُونَکَ قُلِ اللَّهُ یُفْتیکُمْ فِی الْکَلالَةِ إِنِ امْرُؤٌ هَلَکَ لَیْسَ لَهُ وَلَدٌ وَ لَهُ أُخْتٌ فَلَها نِصْفُ ما تَرَکَ وَ هُوَ یَرِثُها إِنْ لَمْ یَکُنْ لَها وَلَدٌ فَإِنْ کانَتَا اثْنَتَیْنِ فَلَهُمَا الثُّلُثانِ مِمَّا تَرَکَ وَ إِنْ کانُوا إِخْوَةً رِجالاً وَ نِساءً فَلِلذَّکَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَیَیْن»(1).

و انّما قلنا انّ المراد بها الاخت من جانب الابوین اولاً، ثم الاخت من جانب الاب فقط. لانّ حکم الاخت للامّ قد ذکر فی آیۀ اخری فی اول سورۀ النساء. و لانّ الاقرب یمنع الابعد. و لا یضرّ فی کون الایتین دلیلاً علی تعیین سهمهما، [فی] اثبات المراد من الخارج؛ من الاجماع و الاخبار و آیۀ «اولی الارحام».

و اما الربّع: فللفریقین: الزوج مع الولد للزوجۀ و ان کان من غیره، و ان نزل. و للزوجۀ مع عدم الولد للزوج و لو من غیرها، و ان نزل. و قد مرّ الایۀ الدالّۀ علی ذلک. و التعمیمان(2) یستفاد اولهما من اطلاق الایۀ، و اما الاخر فکذلک لو جعلنا الولد حقیقۀً فی الاعم من الصلب، و الاّ فیدلّ علیه الاجماع المحکّی عن جماعۀ.

و اما الثمن: فهو للزوجۀ مع ثبوت الولد للزوج و ان کان من غیرها، و ان نزل. و قد مرّ دلیله فی الایۀ.

و اعلم: انّ الربع و الثمن للزوجۀ و ان تعددت. فیقسمن بینهنّ اذا تعددت، بحسب الرؤس. و ان کنّ اربعاً فیقسمن ارباعاً. و هکذا لو کنّ ثمانیۀ یقسمن اثماناً؛ کما لو طلّق المریض فی مرضه اربعاً بالطلاق الباین، و تزوج باربع آخر من قبل خروجهن من عدتهنّ، و دخل بمن تزوّجهنّ مات قبل برئه من المرض الذی طلّق الاربع فیه قبل انقضاء سنۀ من یوم طلاقه لهنّ. و قبل تزویجهنّ.

ص: 256


1- آیه 176 سورۀ نساء.
2- و فی النسخۀ: التعمیان.

بل قال ابن ادریس (بعد ما ذکر هذا المطلب): «و یتقدّر ان یکنّ اکثر من ثمان نسوۀ اضعافهنّ، علی التقریر الذی قرّرناه و حرّرناه. بغیر خلاف بین اصحابنا. فلا یُتعجّب مما یقوم الدلیل علی صحته. والدلیل (کما یقال:)(1) بعمل العجَبَ»(2). انتهی کلامه.

و اما الثلثان: فهو للبنتین فصاعداً، ان لم یکن معها ذکر. و للاختین للابوین فصاعداً کذلک. و للاختین للاب فصاعداً مع فقد الاختین للابوین فکذلک. اما الاول: فلقوله تعالی فی الایۀ الاولی: «فَإِنْ کُنَّ نِساءً فَوْقَ اثْنَتَیْنِ فَلَهُنَّ ثُلُثا ما تَرَک»(3). و فی دلالتها علی خصوص الاثنتین، اشکال. قیل: المراد من قوله تعالی «فوق اثنتین» اثنتان فصاعداً. و قیل: انّ الایۀ اجتمعت علی انّ حکم الانثیین اِمّا حکم الواحدۀ (کما نقل عن ابن عباس) او حکم ما فوق الانثیین (کما ذهب الیه غیره). و قید الوحدۀ فی البنت ینفی اتّحادهما معها فی الحکم، فیدخل حکمهما فی ما فوق الاثنتین، و هو ثلثان لا غیر. اذ لا قائل لغیره. و لا نصیر [الی] الاستمداد بالاجماع فی دلالۀ الایۀ. اذ هو قرینۀ المراد منها.

و قیل: انّ القرآن دلّ علی انّ حکم الاختین، الثلثان. و البنات اَقرب رحماً، فتکونان اولی بذلک. و لا قائل بالازید. و فیه: انّ هذا حقیقۀً استدلال بایۀ «اختین» من باب الفحویا بضمیمۀ الاجماع. لا بهذه الایۀ. مع تطرّق المنع الی الاولویۀ. و قیل: انّ [للبنت](4) مع اخیها (الذی نصیبه ضِعف نصیبها) الثلث. فلابدّ ان لا یکون مع اختها (التی نصیبها مثل نصیبها) اقل من ذلک. فلا یکون لهما النصف، فیکون الثلثان.

و قیل: انّ حکمهما قد فهم من قوله تعالی: «یُوصیکُمُ اللَّهُ فی أَوْلادِکُمْ لِلذَّکَرِ مِثْلُ حَظِّ

ص: 257


1- ای: هذا مَثَل رایج، یقال: اذا کان العمل عجیباً یحتاج الی الدلیل، و الاّ فلا حاجۀ الی الدلیل.
2- السرائر، ج 3 ص 230.
3- الایۀ 11، السورۀ نساء.
4- و فی النسخۀ: البنت.

الْأُنْثَیَیْن» اذ هو یدلّ علی ان حظ الانثیین مثل حظ الذکر، و حظه ثلثان. فیکون حظهما ثلثین. و هو لا یکون فی حال الاجتماع، فیکون فی حال الانفراد. و نسبه فی المسالک الی المحققین و رجّحه و قرّره. و قال: «و تحقیقه: انّ الله تعالی جعل له مثل حظ الانثیین اذا اجتمع مع الاناث. و له فروض کثیرۀ: [اوّلها](1) ان یجتمع مع انثی، فانّ اول الاعداد المقتضیۀ للاجتماع ان یجتمع ذکر و انثی، فله بمقتضی الایۀ، مثل حظ الانثیین. و الحال انّ له الثلثین و للواحدۀ الثلث. فلابد ان یکون الثلثان حظاً للاثنین فی حال من الاحوال. و ذلک فی حالۀ الاجتماع مع الذکر غیر واقع اتفاقاً. بل غایۀ ما یکون لهما النصف. فلو لم یکن لهما الثلثان فی حالۀ الانفراد، لزم ان لا یصدق فی هذه الصورۀ (و هی اجتماع الذکر مع الواحدۀ) انّ له مثل حظ الانثیین. فیکون للانثیین، الثلثان فی حالۀ الانفراد. و هو المطلوب»(2). الی آخر ما ذکره.

اقول: و یرد علیه اولاً: ان المتبادر من الایۀ، بیان حکم الاولاد المجتمعۀ من الذکور و الاناث. کما یدلّ علیه قوله تعالی «فَإِنْ کُنَّ نِساءً فَوْقَ اثْنَتَیْنِ فَلَهُنَّ ثُلُثا ما تَرَکَ وَ إِنْ کانَتْ واحِدَةً فَلَهَا النِّصْف». و المراد من الذکر و الانثی، الجنس، لا الذکر الواحد و الانثی الواحدۀ، او غیرها من الفروض الخاصۀ. فلا وجه لتخصیص الکلام باوّل فرض من فروض الاجتماع، و هو الواحد و الواحدۀ.

و ثانیاً: ان المتبادر من الایۀ، ان هذا التقسیم لیس من باب تعیین السهام و تقدیر الفروض المقررّۀ کالسهام المعهودۀ المبتنیۀ لاصحابها. و هذا (کما یقال) تقسیم بینهم بالسّویۀ، او بتضعیف(3)

بعض الحصص، او بتضییقه، و ان اتفق سهام مثل سهام المعهودۀ. فلو

ص: 258


1- و فی النسخۀ: اذ لها.
2- مسالک، ج 2 ص 258 ط دار الهدی.
3- ای جعله مضاعفاً.

کان هناک ابنان و بنتان، فیقسم المال ستۀ سهام و یجعل اربعۀ للابنین (لکل منهما سدسین). و اثنتین للبنتین (سدسین). [و اما] اذا انحصر فی ابن و بنت؛ فلا یقال فریضۀ الابن ثلثان و فریضۀ البنت ثلث. بل یقال یقسم المال بینهما مع تنصیف حصۀ البنت [للابن](1). و ان صح اطلاق الثلث و الثلثین علیهما ایضاً. و ذلک کما اذا کان له عشر بنین، فیقسم المال بینهم علی السّواء، و ان اطلق علی حصّۀ کل منهم، عُشر.

قوله: «فله بمقتضی الایۀ حظ الانثیین»:

اقول: نعم مقتضی الایۀ ذلک. و لکن بمعنی انّ جنس الذکر له ضِعف الانثی، کائناً ما کان. [و لا](2) یراد بذلک تعیّن فریضۀ معیّنۀ للذکر و الانثی.

قوله: «و الحال انّ له الثلثین و للواحدۀ الثلث»؛ فیه اولاً: انّه ان اراد من الثلثین و الثلث، التضعیف و التنصیف، لا تعیین سهم للبنتین او للابن. فلا ینفعه فی شیئ. و ان اراد بیان الفریضۀ (کما هو المقصود فی الاستدلال)، ففیه: انّ الایۀ مسوقۀ لبیان حکم جنس الذکر و الانثی، لا خصوص ابن واحد و بنت واحدۀ. و اذا فرض ابنان و بنتان، فلابد ان یفرض اربعۀ اثلاث، و ثنتین، فی مال واحد.

و ثانیاً: انّ ذلک اثبات الفریضۀ خاصۀً للابن ایضاً. فهو فی معنی انّ سهم الابن، مثل سهم البنتین. و لم [یقل](3) به احد(4).

و ثالثاً: انّا نمنع کون الحال انّ له الثلثین و للواحدۀ الثلث. و من این اخذت هذه الحال؟ فان اخذته من قوله تعالی «لِلذَّکَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَیَیْن»، فهو ممنوع الدلالۀ. اذ الایۀ

ص: 259


1- و فی النسخۀ: للابوین.
2- و فی النسخۀ: الاّ.
3- و فی النسخۀ: یعمل.
4- ای: لم یقل احد بانّ معنی الایۀ هو الثلثان و الثلث.

علی ما قرّرته، بیان لحال حصۀ الذکر نحو آلۀ معرفته الی مقدار حصۀ الانثیین. [و] هی [لیست بآلۀ، بل] لبیان اصل الحکم(1)، و انّ الذکر حکمه کذا، لا انّ الحکم معلوم و الفرض بیان مشابهۀ حکمه بحکم الانثیین. و الاّ، کان المناسب ان یقال: «للذکر الثلثان مثل حظ الانثیین»، و مع هذا ترید حظّ الانثیین بهذه الایۀ بسبب دلالتها علی انّ للذکر الثلثین. و هذا دور ظاهر. اذ ما لم تُعرف حظ الانثیین و انّهما الثلثان، فکیف تعرف ان حظ الذکر الثلثان؟ و سیمّا: جمیع فروض اجتماع الذکر مع الانثی، لِمَ لا یکون حظّهما النصف؟ کما یصح ذلک فی ما لو اجتمع ابن و ابنیتن.

قوله: «فلابد ان یکون الثلثان حظّاً للانثیین فی حال من الاحوال، الخ». اقول: تُعارضه؛ اَنّ فی صورۀ اجتماع ابن و ابنتین، نقول انّ الحال للابن نصف و للابنیتن نصف، فلابد ان یکون النصف حظ الانثیین فی حال من الاحوال. اذ هو لا یکون فی حال الانفراد، فلابد ان یکون فی حال الاجتماع. و هذا هو الحال و یصدق انّ له مثل حظ الانثیین. و کذلک سایر الفروض کابنین و بنت، و ابن و اربع بنات، الی غیر ذلک مما لا یحصی. و استعمال لفظ «حظّ الانثیین» فی الثلثین و النصف، غیر صحیح. و کل ذلک شاهد علی بطلان اصل هذا الخیال. و انّ المراد من الایۀ التقسیم بالتضعیف و التنصیف، لا تعیین فرض لاحد.

و رابعاً: اطلاق لفظ «حظ الانثیین» وارادۀ صورۀ الانفراد، اغراء بجهل. و جعل ارادۀ اول صور تحقق الاجتماع، قرینۀ لارادته، اغراء آخر بالجهل. لانّ الذکر و الانثی حقیقتان فی الجنس، و حمله علی اراده فرد خاص، یحتاج الی قرینۀ. و جعل التشبیه بحظ الانثیین قرینۀً، لا یخل من دور. کما ذکرنا.

و الحاصل: انّ الایۀ علی ما ذکرته، انّما یدل علی ان للذکر مثل حظ الانثیین، و لم

ص: 260


1- عبارۀ النسخۀ: فهی لبیان اصل الحکم.

یظهر منها انّ حظه الثلثان. اذ لا دلالۀ بقولنا «حظ الذکر مثل حظ الانثیین» علی انّ حظ الذکر الثلثان، باحد الدلالات حتی یستفاد منها انّ للبنتین الثلثین فی حال من الاحوال. و کذلک لم یظهر من الایۀ (علی ما ذکرت) انّ حکم الواحدۀ الثلث.

فقد وقع الخلط فی الکلام بین ارادۀ المعنی الظاهر من اللفظ و هو بیان التضعیف و التنصیف، و ارداۀ المعنی الغیر الظاهر الذی هو بیان الفریضۀ المعینۀ المختصۀ. فقد اخذت الدلالۀ علی الثلثین للابن من المعنی الاول. و الدلالۀ علی کون [البنتین](1) مستحقۀ للثلثین فی حال من الاحوال بالفریضۀ، من المعنی الثانی. و هو [غریب] من المحققین. اذ التحقیق عدم جواز استعمال اللفظ فی معنیین باستعمال واحد.

و منه یظهر الوجه المتقدم علی ذلک. اذ المتبادر من الایۀ کون نصیبها نصف نصیب الذکر، لا خصوص ثلث المال و ان اتفق کونه مطابقاً للثلث فی صورۀ وحدتها مجتمعَین. و ایضاً لا یستلزم کون نصیبها مع اجتماعها للذکر ثلثاً، کون نصیبها کذلک منفردۀ عنه. حتی یلزم منه ان یکون نصیب الاخری منضّمۀ الیها، الثلث. فیصیر نصیبهما معاً منفردتین، الثلثان.

اقول: و یمکن ان یقال انّ المراد من قوله تعالی «نساءً فوق اثنتین» هو معنی عام للنساء؛ یکون من افراده الاثنتین. فان العام و الکلی فوق الخاص و الجزئی. بان یراد نساء یکون مفهومه عاماً یشمل الاثنتین(2).

و کیف کان؛ فالمسئلۀ اجماعیۀ، و القرآن یرجّح دخولهما فی حکم الجماعۀ فی الایۀ ایضا.

ص: 261


1- و فی النسخۀ: البنت.
2- و هذا الاحتمال الاخیر (بعد هؤلاء الاستدلالات الدقیقه الظریفۀ فی ردّ کلام الشهید الثانی قدس سرّه) عجیب من المصنف قدس سره. لانّ «فوق اثنتین» ظرف توصیفی، و لا معنی له الاّ التاکید علی ردّ هذا الاحتمال.

و امالثانی:(1) فلقوله تعالی: «فَإِنْ کانَتَا اثْنَتَیْنِ فَلَهُمَا الثُّلُثانِ مِمَّا تَرَک». و تقییدها بکونها للابوین، او للاب مع فقدهما، لانّ المتقربتین بالامّ قد تقدم فی صدر السورۀ. و اما الترتیب المذکور؛ فلمنع الاقرب الاَبعد. کما مرّ الیه الاشارۀ.

و هنا اشکال: و هو ان دلالۀ قوله تعالی «فَإِنْ لَمْ یَکُنْ لَهُ وَلَدٌ وَ وَرِثَهُ أَبَواهُ فَلِأُمِّهِ الثُّلُث» علی کون فریضۀ الاب الثلثین حینئذ، لیس باقل من دلالۀ «فوق اثنتین» فی البنتین. و مع هذا لم یذکروا له فریضۀ.

و یندفع: انّ ذلک من باب الاتفاق. فانّ وراثۀ الابوین، لا یدلّ علی نفی کون ذا فرض معهما، کالزوج او الزوجۀ. فحینئذ لا یبقی له الثلثان.

و اما الثلث: فهو للقبیلتین؛ الامّ مع فقد الحاجب من الولد (و ان نزل) و الاخوۀ. لقوله تعالی «وَ لِأَبَوَیْهِ لِکُلِّ واحِدٍ مِنْهُمَا السُّدُسُ مِمَّا تَرَکَ إِنْ کانَ لَهُ وَلَدٌ فَإِنْ لَمْ یَکُنْ لَهُ وَلَدٌ وَ وَرِثَهُ أَبَواهُ فَلِأُمِّهِ الثُّلُثُ فَإِنْ کانَ لَهُ إِخْوَةٌ فَلِأُمِّهِ السُّدُسُ». و للانثیین فصاعداً من ولد الامّ خاصۀً ذکوراً کانوا ام اناثاً او متفرقین. لقوله تعالی «وَ إِنْ کانَ رَجُلٌ یُورَثُ کَلالَةً أَوِ امْرَأَةٌ وَ لَهُ أَخٌ أَوْ أُخْتٌ فَلِکُلِّ واحِدٍ مِنْهُمَا السُّدُسُ فَإِنْ کانُوا أَکْثَرَ مِنْ ذلِکَ فَهُمْ شُرَکاءُ فِی الثُّلُث» و المراد به اولاد الامّ. لانّ حکم الاخوۀ للاب، مذکور فی اخر سورۀ النساء، و هذا مذکور فی اوّلها. و فی قرائۀ ابن مسعود: «و له اخ او اخت من امّ». و یدلّ علیه الروایات ایضاً.

و اما السدس: فهو لثلاثۀ:

لکل واحد من الابوین مع ولد المیت. بلا فرق بین اجتماعهما و افتراقهما. و لا فی الولد بین الذکر و الانثی. و ان کان قد یزید نصیبهما مع الانثی بطریق الردّ، لا بالفرض.

ص: 262


1- ای الثانی ممن فریضته الثلثان. و هو للاختین للابوین فصاعداً، و للاختین للاب فصاعداً مع فقد الاختین للابوین.

کما مرّ.

و للام مع الحاجب من الاخوۀ. للایۀ المتقدمۀ.

و للواحد من کلالۀ الامّ، ای اولادها. للایۀ المتقدمۀ. اذ قد عرفت انّ المراد بها(1) فیها اولاد الامّ. کما انّ المراد بها فی اول السورۀ، اولاد الاب. فعلم انّ المراد بها الاخوۀ. و قد یطلق علی مطلق القرابۀ(2) من جانب الفرض. فالمراد بها غیر الاباء و الاولاد.

قال فی الروضۀ:(3) سمّی الاخوۀ الکلاله، من الکلّ. و هو الثقل. لکونها ثقلاً علی الرجل لقیامه بمصالحهم مع عدم تولد الذی یوجب مزید الاقبال و الخفّۀ علی النفس. او من «الاکلیل» و هو ما یزیّن بالجوهر شبه العصابۀ(4)، لاحاطتهم بالرجل کاحاطته بالرأس.

و فی ما ذکره اولاً، مسامحۀ. اذ الظاهر منه انّ المراد بالرجل هو والد المتوفی. و هو انما یناسب تفسیر الاخوۀ للامّ. فالاولی ان یقام مقام «الرجل»، «المیت»، [ل-]تشمل المرئۀ، و یکون المراد به انّه اذا صارت الاخوۀ عیالاً للاخوۀ فتصیر کَلّاً علیهم. و کلمۀ «کان» امّا ناقصۀ(5)

و «رجل» اسمه و هو المیت، و «کلالۀ» خبرها و «یورَث» صفۀ رجل. او «یوَرث» خبرها و «کلالۀ» حال من ضمیر یورث. او تامّۀ و رجل فاعلها و یورث صفۀ، و کلالۀ حال. و احتمال ان یکون المراد بالرجل، الوارث. و کلمۀ یورث من باب الافعال، فی غایۀ البعد. لاستلزامه ارجاء ضمیر «له» الی الوارث. و کون المراد بالاخ و الاخت، المتوفی. اذ المناسب حینئذ ان یقال: «وان کانا اخوین او اخاً و اختاً». مع انّ

ص: 263


1- ای: بالکلالۀ.
2- و فی النسخۀ: الغرابۀ.
3- و فی النسخۀ: الفروضۀ.
4- العِصابۀ: العمامۀ- ما یشدّ به الرأس- الشَدّۀ.
5- الایۀ 12 السورۀ، النساء «وَ إِنْ کانَ رَجُلٌ یُورَثُ کَلالَةً أَوِ امْرَأَةٌ وَ لَهُ أَخٌ أَوْ أُخْتٌ فَلِکُلِّ واحِدٍ مِنْهُمَا السُّدُس».

المعهود فی استعمال کلمۀ «له» فی النظائر، ارجاعه الی المیت، لا الوارث.

ثمّ: ان هذه السهام، اصول الفرائض. و لها فروع؛ کمن یأخذ سهم احد منهم مع عدمه کالاعمام و الاخوال. فیاخذ الاول نصیب الاب و هو الثلثان. و الثانی نصیب الامّ و هو الثلث. و کذلک کل من یاخذ نصیب من یتقرّب به کاولاد الاخوۀ و الاخوات.

و اذ قد عرفت احکام السهام مع قطع النظر عن انضمام بعضها الی بعض، فاعلم: [انّ] اجتماع بعضها مع بعض، یتصوّر ثنائیۀً و ازید منها. و الاجتماع فوق الثنائیۀ لا یمکن عندنا، لبطلان العول الاّ نادراً کاجتماع الزوج و البنت واحد الابوین فی الثلاثیۀ. و اجتماع زوجۀ و بنت و ابوین، فی الرباعیّۀ.

و الثنائیۀ ایضاً بعضها ممکنۀ و بعضها ممتنعۀ. اِمّا لامتناعها بالذات، او لاجل لزوم العول. و صور الاجتماع الثنائیۀ الحاصلۀ من ضرب السهام الستۀ فی نفسها، ستۀ و ثلاثون. خمسۀ عشر منها مکررات. و ثمانیۀ ممتنعات. و ثلاثۀ عشر ممکنات.

و ضابطه، معرفۀ التکرار. انّ النصف اذا لوحظ اجتماعه مع نفسه و باقی الفروض الخمسۀ، فلا تکرار. و اذا لوحظ اجتماع الربع مع نفسه و باقی الخمسۀ، فیتکررّ قسم منها و هو اجتماع الربع مع النصف. اذ هو عین اجتماع النصف مع الربع الذی علم فی السابق. و اذا لوحظ اجتماع الثمن مع نفسه و باقی الفروض، فیتکررّ قسمان و هما اذا اجتمع مع النصف و الربع. لکون الثمن مع النصف بعینه، هو النصف مع الثمن. و الثمن مع الربع، هو بعینه الربع مع الثمن. و اذا لوحظ اجتماع الثلثین مع نفسه و باقی الفروض، یحصل تکرارات اربعۀ. و اذا لوحظ السدس کذلک، یحصل تکرارات خمسۀ.

فهذه تمام الخمسۀ عشر.

فیبقی احدی و عشرون. ثمان منها ممتنعات. و ثلاثۀ عشر منها ممکنات.

اما الممتنعات: فمنها ما یکون من جهۀ لزوم العول. و هو صورۀ من صور اجتماع

ص: 264

النصف مع غیره؛ و هو اجتماعه مع الثلثین. فانّ اجتماع اربابها ممکن؛ کزوج مع اختین فصاعداً. و لکن اخذهما لحقهما غیر ممکن لزیادتهما علی الترکۀ. بل یاخذ الزوج سهمه و یدخل النقص علی الاخوات.

و القائلون بالعول ایضاً لا یمکنهم ایصال القسمین حقیقۀً، بل هو نوع تقسیم آخر بدعۀ.

و صورۀ من صور اجتماع الثلثین مع غیره؛ و هو اجتماعه مع نفسه. بل هذا ممتنع بالذات ایضاً(1). لعدم اجتماع اربابهما متعدداً فی مرتبۀ واحدۀ. لانّ مستحقها البنتان و الاخوات للاب و الامّ او للاب وحده. و هما لا تجتمعان(2) فی الطبقۀ.

و اما باقی الصور الستّۀ: فا متناعها بالذات. فاولها: الربع مع مثله. لانّه سهم الزوج مع ولد الزوجۀ. و [سهم] الزوجۀ مع عدمه للزوج. و یمتنع اجتماع الزوجین لنفس واحدۀ.

و ثانیها: هو(3) مع الثمن. و هی لا یکون الاّ فی الزوجۀ بالنسبۀ الی حالتیها. او له مع ولد الزوجۀ. و لها مع عدمه له. و امتناع الاولی لاجتماع النقیضین. و الثانیۀ لاستحالۀ اجتماعهما معاً کما مرّ.

و ثالثها: الثمن مع مثله. و امتناعها لانّه نصیب الزوجۀ خاصۀ و ان تعددّت.

و رابعتها: هو(4) مع الثلث. و امتناعها لانّه فریضۀ الزوجۀ مع ولد الزوج. و الثلث امّا نصیب الام مع عدم الولد له، او الوالدین [مع ولد المیت. ا]و الاخوۀ الاثنین فصاعداً من ولد الامّ مع عدم الامّ و الولد للزوج. فیمتنع اجتماعهما.

ص: 265


1- لا محلّ لکلمّه «ایضاً». اذ مع الامتناع بالذات، لا یصل النوبۀ بالامتناع بلزوم العول.
2- و فی النسخۀ: ..وحده فقد هما و هما لا یجتمعان.
3- ای الربع.
4- ای الثمن.

و خامسها: اجتماع الثلث مع مثله. لانّه نصیب الامّ مع عدم الحاجب من الولد. و الاخوۀ الاثنتین فصاعداً من اولاد الامّ مع عدمها. و امتناعها لاجل عدم اجتماعهما فی مرتبۀ واحدۀ. بل لامتناع اجتماع النقیضین من وجود الام و عدمه. و توهّم اجتماعه مع مثله فی البنتین و الاختین، فاسد جدّاً. لانّ المراد الثلث من حیث انّه فریضۀ منفردۀ، لا و لو اتفق کونه(1) جزء فریضۀ اُخری. و فریضتهما مجموع الثلثین، و هو مخالف الثلث.

سادستها: اجتماعه مع السدس. و امتناعها لانّه فریضه الام مع عدم الحاجب و کلالتها المتعددۀ مع عدمها. و السدس نصیبها معه. فلا یجتمعان.

و اما الممکنات:

فاولیها: اجتماع النصف مع مثله؛ کزوج و اخت للابوین، او لاب، او لکلالتها الواحدۀ مع عدمها.

و الثانیۀ: هو مع الربع؛ کزوج و بنت، او زوج و اخت للابوین، او لاب فقط.

الثالثۀ: [هو] مع الثمن؛ کبنت و زوجۀ.

الرابعۀ: هو مع الثلث؛ کزوج و امّ غیر محجوبۀ. و کاخت للابوین، او لاب مع کلالۀ المتعددۀ للام.

الخامسۀ: هو مع السدس؛ کاخت لاب مع کلالۀ واحدۀ لام. و کبنت مع ام. و کزوج مع کلالۀ واحدۀ لامّ.

السادسۀ: الربع مع الثلثین؛ کزوج و ابنتین. و کزوجۀ و اختین.

السابعۀ: هو مع الثلث؛ کزوجۀ و ام غیر محجوبۀ. و کزوجۀ مع کلالۀ متعددّۀ لامّ.

ص: 266


1- عبارۀ النسخۀ:.. منفردۀ الاولاد و لو اتفق کونه.. .

الثامنۀ: هو مع السدس؛ کزوج و احد الابوین مع الولد. و کزوج و کلالۀ واحدۀ لامّ.

التاسعۀ: الثمن مع الثلثین؛ کزوجۀ و ابنتین.

العاشرۀ: هو مع السدس؛ کزوجۀ واَحد الابوین و ولد.

الحادیۀ عشرۀ: الثلثان مع الثلث؛ کاخوۀ لامّ مع اختین فصاعداً لاب.

و الثانیۀ عشرۀ: هو مع السدس؛ کبنتین مع احد الابوین. [و] کاختین لاب مع کلالۀ واحدۀ لامّ.

و الثالثۀ عشرۀ: السدس مع السدس؛ کابوین مع ولد.

هذا تمام الصّور المفروضۀ للسهام بحسب التقدیر فی کتاب الله، و صور اجتماعها الممکنۀ و الممتنعۀ. و اما اجتماع هذه السهام لا من باب التقدیر، بل من باب الاتفاق: فهو کثیر لا یحصی. و یمکن حصول الاجتماع کذلک فی الصور الممتنعۀ، بغیر العول [من] السّتۀ. مثل اَن یجتمع الربع مع مثله فی بنتین و ابن؛ فللابن ربعان و لکل من البنتین ربع. و مثل الربع مع الثمن؛ کزوجۀ و بنت و ثلاث بنین؛ فانّ لهم ثلاثۀ ارباع، و لکل منهما ثمن. و مثل الثلث مع السدس؛ فی زوج و ابوین؛ فللام الثلث، و للاب السدس، و للزوج النصف، ثلاثۀ اسداس. و هکذا الی غیر النهایۀ فی صور الاتفاقیۀ.

تتمۀ - [فی زیادۀ الترکۀ عن الفروض و نقصها عنها]

اعلم: انّ الترکۀ اذا کانت محیطۀ بالفروض، فلا کلام؛ کما لو خلف ابوین و بنتین فصاعداً. و اَما ان زادت الترکۀ عن الفروض او نقصت؛ فهما محل الخلاف بین الخاصۀ و

ص: 267

العامۀ فهنا مسئلتان:

الاولی ما زادت الترکۀ عن الفروض: کما لو خلف بنتاً واحدۀ او بنتین فصاعداً؛ ففی الاولی یبقی من الترکۀ بعد فریضۀ البنت، النصف. و فی الثانیۀ، الثلث. ثم علی هذا التقدیر؛ اِمّا الوارث منحصر فی ذی الفرض، مثل الصورتین. او یکون معه غیره ممن یرث بالقرابۀ لا بالفرض. کما لو خلف ابویه لا غیر. او کلالۀ لامّ و اخوۀ لاب و امّ، او لاب مع فقدهم. فانّ الاب لا فرض له. فیبقی بعد وضع الفرض، الثلثان. و کذا لا فرض للاخوۀ للاب، فیبقی مازاد علی السدس.

و لا اشکال و لا خلاف فی انّ الزاید علی الفرض، لغیر ذوی الفرض. و هو الاب فی الاولی فیرث تمام الثلثین، و الاخوۀ فی الثانیۀ فیرثون مازاد علی السدس.

انّما الاشکال فی ما لو لم یکن فی درجۀ ذی الفرض، وارث غیر ذی الفرض. فهل یردّ الزاید علی الفرض، علی ذی الفرض؟ او یاخذه العصبۀ؟ و المراد بها ذکور الاقارب من قبل الاب.

ذهب العامّۀ الی توریث العصبۀ و ان لم یکونوا فی درجۀ ذی الفرض؛ کما لو خلف بنتاً واحدۀ او بنتین مع اخ. او خلف اختاً او اختین فصاعداً مع عم. فیجعلون الزائد للاخ و العم، و لا یردّون علی البنت و البنات و الاخت و الاخوات. و ذهب الامامیۀ الی بطلان التعصیب، بل یردّون الزاید علی ذی الفرض بحسب سهامهم علی فرض تساویهم فی الوصلۀ، و الا فیقدم الاقرب. کما لو اجتمع اخت لابوین، مع واحد من کلالۀ الامّ، او جماعۀ. او اختان للابوین مع واحد من کلالۀ الامّ. فیردّ علی قرابۀ الابوین، علی الاشهر الاظهر. کما سیجیئ.

و للطرفین ادلّۀ مذکورۀ فی المطوّلات. و الحق مذهب الامامیۀ. لوجوه: اقویها

ص: 268

اجماعهم «المحقق» و «المنقول» فی کلمات کثیر منهم. بل کاد اَن یکون ضروری مذهبهم. بل ادّعی الضرورۀ بعضهم. و اخبارهم عن ائمّتهم بذلک کادت ان یکون متواترۀ، بل [ادعاء](1) تواترها مذکورۀ فی کلماتهم، لا حاجۀ الی ذکرها. و قد مرّ جملۀ منها فی مسائل الحجب. و منها صحیحۀ محمدبن مسلم المشتملۀ انّ ابا جعفر علیه السلام اقرأ[ه] کتاب الفرائض الذی هو باملاء رسول الله (صلی الله علیه و آله) و خط علی علیه السلام، و فی مواضع منها دلالۀ علیه(2). و منها ما رواه عَبْدِ اللَّهِ بْنِ بُکَیْرٍ عَنْ [حُسَیْنٍ الرَّزَّازِ]:(3) «قَالَ: أَمَرْتُ مَنْ یَسْأَلُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) الْمَالُ لِمَنْ هُوَ؟ لِلْأَقْرَبِ؟ أَوِ الْعَصَبَةِ؟ فَقَالَ: الْمَالُ لِلْأَقْرَبِ. وَ الْعَصَبَةُ فِی فِیهِ التُّرَابُ»(4).

و یدلّ علی ذلک، الکتاب فی غیر موضع؛ اظهرها قوله تعالی «وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلی بِبَعْضٍ فی کِتابِ اللَّه»(5). فانّ المراد منها ان بعض الارحام اولی من بعضهم و من غیرهم. و ارید به الاقرب فالاقرب باعتراف الخصم فی مطلق الوارث و فی خصوص العصبۀ هنا. فانّهم یقدّمون الاقرب مستدلین بهذه الایۀ. و القول بانّ المراد منها الاولویّۀ فی احوال المیت من الصلوۀ علیه و نحوه، مدفوع بعموم الایۀ. و کذلک القول بانّ المراد بالارحام، المذکورۀ فی سورۀ النساء، و المراد بقوله تعالی «فی کتاب الله» فی حکم الله، لا الارحام المذکوره فیه.

و علی القول بکون الایۀ ناسخۀ لما کان فی صدر الاسلام من التوارث بمعاقدۀ

ص: 269


1- و فی النسخۀ: ادعی.
2- الوسائل، ابواب موجبات الارث، ب 6 ح 11.
3- و فی النسخۀ: حسن البزاز.
4- المرجع، ب 8 ح 1.
5- الایۀ 75، السورۀ الانفال.- و کذا: الایۀ 6، السورۀ الاحزاب.

الایمان و التوارث بالمهاجرۀ، فدلالتها علی حکم خصوص المیراث اوضح.

و علی ایّ حال؛ فالعموم یکفی والتخصیص یحتاج الی دلیل.

و عمدۀ ادلّۀ المخالفین؛ انّه لو اراد الله تعالی توریث ذوی الفروض اکثر ممّا فرضه لهم، لفعل و لذلک لم یفرض فریضۀً لمن جعل له تمام المال لو انفرد، کالابن، و الاخ للابوین، و العمّ و نحوهم. فلو لا قصر ذوی الفروض علی فروضهم لم یکن فی النصّ علی الفرض فائدۀ.

اقول: یکفی ظهور الفائدۀ فی ما لو احاط الفروض بالترکۀ. و لا مانع من اقتضاء حکمۀ الله اعتبار خصوصیۀ فی بعض الوارث یقتضی بها استحقاق قدر مخصوص من المال. فلهؤلاء جهات الخصوصیۀ و الرّحمیۀ، فاقتضت الخصوصیۀ الفرض. فاذا جاز النقص، جاز الزیادۀ بطریق الاولی، فانّ النقص ینافی الفرض، بخلاف الزیادۀ.

و بالمعارضۀ بایۀ «اولی الارحام» و لا یمکن الجمع بینهما الاّ بالرّدّ علی الاقرب. و وجه ذلک انّ ایۀ الفرض لم یدلّ علی منع الزیادۀ الاّ ب-«مفهوم اللقب» الذی لا حجیۀ فیه، اذ لیس الکسور داخلۀ فی العدد، حتی یدخل فی مفهوم العدد. و لو کانت دالّۀ علی نفی الزیادۀ، لما حصل الخلاف.

و بانّ الفاضل لابدّ له من محلّ، و لا دلیل علی کونه العصبۀ، الاّ ما [رووه](1) فی بعض الروایات المردودۀ علیهم. فلم یبق الاّ اقرب الارحام. والاّ لزم خرق الاجماع.

و هذه القحالۀ لا یقتضی البسط ازید من ذلک. و من اراد فلیراجع المطوّلات من کتب الاصحاب.

هذا الکلام فی غیر الزوجین.

ص: 270


1- و فی النسخۀ: رواه.

و اما الزوجان: [فامّا الزوج]: فان وجد وارث غیر الامام و لو کان ضامن جریرۀ، فیردّ الفاضل الیه دونهما(1). بلا اشکال و لا خلاف. و ان لم یکن وارث غیر الامام، ففیه خلاف. فالمشهور الاقوی، للزوج (بل لا یکاد یوجد فیه خلاف الا عن ظاهر سلاّر) و انّه یردّ تمام الفاضل الیه دون الامام. و عن الشیخین و المرتضی و ابن زهره و ابن ادریس، الاجماع علیه.

و یدلّ علیه الاخبار المعتبرۀ فوق الاستفاضۀ؛ منها صحیحۀ ابی بصیر: «قَالَ: کُنْتُ عِنْدَ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) فَدَعَا بِالْجَامِعَةِ- فَنَظَرَ فِیهَا فَإِذَا امْرَأَةٌ مَاتَتْ- وَ تَرَکَتْ زَوْجَهَا لَا وَارِثَ لَهَا غَیْرُهُ الْمَالُ لَهُ کُلُّهُ»(2). و صحیحۀ محمد بن قیس «عَنْ أَبِی جَعْفَرٍ(علیه السلام) فِی امْرَأَةٍ تُوُفِّیَتْ وَ لَمْ یُعْلَمْ لَهَا أَحَدٌ وَ لَهَا زَوْجٌ قَالَ الْمِیرَاثُ لِزَوْجِهَا»(3). و حسنۀ ابی بصیر لابراهیم بن هاشم: «عَنْ أَبِی جَعْفَرٍ(علیه السلام) قَالَ سَأَلْتُهُ عَنِ الْمَرْأَةِ تَمُوتُ وَ لَا تَتْرُکُ وَارِثاً غَیْرَ زَوْجِهَا قَالَ الْمِیرَاثُ لَهُ کُلُّه»(4). الی غیر ذلک من الاخبار الکثیرۀ.

فلا وجه لقدح الشهید الثانی فی سند الاخبار لاشتراک محمد بن قیس و ابی بصیر، مع وجود سایر الاخبار. مع انّ المحقَق فی محلّه انّ ابابصیر هو الثقۀ، سیمّا اذا روی عن الصادق(علیه السلام) . و محمد بن قیس هو البجلی الثقۀ.

و دلیل سلاّر هو موثقۀ جمیل بن درّاج: «عن الصادق(علیه السلام)، قَالَ: لَا یَکُونُ الرَّدُّ عَلَی زَوْجٍ وَ لَا زَوْجَة»(5).

و لا یعارض بها (مع شذوذها و ندور العامل بها) الاخبار الکثیرۀ المعتضدۀ بالشهرۀ العظیمۀ (بل نفی الخلاف بعضهم صریحاً و بعضهم ظاهراً)، و الاجماعات

ص: 271


1- ای دون الامام و الزوج.
2- الوسائل، ابواب میراث الازواج، ب 3 ح 3.
3- المرجع، ح 1.
4- المرجع، ح 4.
5- المرجع، ح 8.

المستفیضۀ. و ربما تحمل علی التقیّۀ.

و امّا الزوجۀ: فالمشهور فیها عدم الردّ الیها مطلقا. للاصل و الاخبار المعتبرۀ الکثیرۀ؛ مثل صحیحۀ علی بن مهزیار: «قَالَ کَتَبَ (مُحَمَّدُ بْنُ حَمْزَةَ) الْعَلَوِیُّ إِلَی أَبِی جَعْفَرٍ الثَّانِی(علیه السلام) مَوْلًی لَکَ أَوْصَی بِمِائَةِ دِرْهَمٍ إِلَیَّ وَ کُنْتُ أَسْمَعُهُ یَقُولُ کُلُّ شَیْ ءٍ هُوَ لِی فَهُوَ لِمَوْلَایَ فَمَاتَ وَ تَرَکَهَا وَ لَمْ یَأْمُرْ فِیهَا بِشَیْ ءٍ وَ لَهُ امْرَأَتَانِ إِحْدَاهُمَا بِبَغْدَادَ وَ لَا أَعْرِفُ لَهَا مَوْضِعاً السَّاعَةَ وَ الْأُخْرَی بِقُمَّ مَا الَّذِی تَأْمُرُنِی فِی هَذِهِ الْمِائَةِ دِرْهَمٍ فَکَتَبَ إِلَیْهِ انْظُرْ أَنْ تَدْفَعَ مِنْ هَذِهِ الْمِائَةِ دِرْهَمٍ إِلَی زَوْجَتَیِ الرَّجُلِ وَ حَقُّهُمَا مِنْ ذَلِکَ الثُّمُنُ إِنْ کَانَ لَهُ وَلَدٌ وَ إِنْ لَمْ یَکُنْ لَهُ وَلَدٌ فَالرُّبُعُ وَ تَصَدَّقَ بِالْبَاقِی عَلَی مَنْ تَعْرِفُ أَنَّ لَهُ إِلَیْهِ حَاجَةً إِنْ شَاءَ اللَّه»(1).

وجه الدلالۀ: انّ ظاهر هذا الامر بالتصدق، انّ الزاید علی الربع، حقه امر بتصدقه. و القدح فی الدلالۀ من جهۀ انّه لعلّ کان ماله(علیه السلام) بسبب اقراره، فامر ببعضها للزوج-[ت-]ین و الباقی بالتصدق. بعید لاضافۀ الحقّ الیهما. و کیفیۀ جعله بهذه التفصیل فی غایۀ الظهور فی انّها من باب المیراث.

و دعوی حصول العلم بالاقرار بمجرد مکتوب حتی یحکم الامام به کما یحکم فی ماله و یتصرف فیه- و کذا حصول العلم بانّ اقراره کان اقرار المنفی من اصل المال لا من الثلث، او انّ ذلک المأۀ درهم کانت تخرج من الثلث، و لذلک لم یستفصل عن حاله- بعیدۀ عن الثواب. و الامر بالتصدق انّما یتعلّق الی الصورۀ الاخیرۀ و لا وجه للقدح بان فی صورۀ وجود الولد لا معنی للتصدق فانّ الفاضل یردّ الی الولد و لا یصیر مال الامام حتی یأمر فی حصته بالتصدق.

و کذلک لا یضرّ کون الرّوایۀ مکاتبۀً سیمّا اذا نقلها مثل علی بن مهزیار و صرح بقوله

ص: 272


1- الوسائل، ابواب میراث الازواج، ب 4 ح 1.

«فکتب». مع انّ الروایات الدالّۀ علی ذلک ناصّۀً به کثیرۀ؛ مثل موثقۀ ابی بصیر فی الکافی: «قرأ علیّ أَبِی جَعْفَرٍ(علیه السلام) فِی رَجُلٍ تُوُفِّیَ وَ تَرَکَ امْرَأَتَهُ فَقَالَ لِلْمَرْأَةِ الرُّبُعُ وَ مَا بَقِیَ فَلِلْإِمَامِ»(1). و موثقته الاخری ایضاً مثلها(2). و موثقۀ محمد بن نعیم الصحاف: «قَالَ: مَاتَ مُحَمَّدُ بْنُ أَبِی عُمَیْرٍ بَیَّاعُ السَّابِرِیِّ وَ أَوْصَی إِلَیَّ وَ تَرَکَ امْرَأَةً لَمْ یَتْرُکْ وَارِثاً غَیْرَهَا فَکَتَبْتُ إِلَی الْعَبْدِ الصَّالِحِ(علیه السلام) فَکَتَبَ إِلَیَّ أَعْطِ الْمَرْأَةَ الرُّبُعَ وَ احْمِلِ الْبَاقِیَ إِلَیْنَا»(3). و روایۀ محمد بن مروان: «عَنْ أَبِی جَعْفَرٍ(علیه السلام) فِی زَوْجٍ مَاتَ وَ تَرَکَ امْرَأَتَهُ قَالَ لَهَا الرُّبُعُ وَ یُدْفَعُ الْبَاقِی إِلَی الْإِمَام»(4).

و ظاهر المفید فی المقنعۀ الرد علیها کالزوج مطلقا. و انّه قال: «إذا لم یوجد مع الأزواج قریب و لا نسبب للمیت رد باقی الترکة علی الازواج»(5). و ربما یستدل له بصحیحۀ ابی بصیر: «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) قَالَ: قُلْتُ لَهُ رَجُلٌ مَاتَ وَ تَرَکَ امْرَأَتَهُ قَالَ الْمَالُ لَهَا قَالَ قُلْتُ الْمَرْأَةُ مَاتَتْ وَ تَرَکَتْ زَوْجَهَا قَالَ الْمَالُ لَهُ»(6). اوردها الشیخ کذلک فی الکتابین. و اسندها فی المسالک الی الباقر(علیه السلام) لا یحضرنی الان موضعها. کذلک فی الکتب الاتیۀ. و روی الصدوق ایضاً فی الصحیح عن ابن ابی عمیر، عن ابان بن عثمان، عن ابی بصیر: «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) فِی امْرَأَةٍ مَاتَتْ وَ تَرَکَتْ زَوْجَهَا قَالَ الْمَالُ کُلُّهُ

ص: 273


1- الکافی، الفروع، ج 7 ص 126 ح 3. و لیس فیه «قرأ علیّ» لکنّه فی ح 2.- و کذلک فی الوسائل، ابواب میراث الازواج، ب 4، ح 4.
2- المرجع، ح 2- الوسائل، الباب، ح 3.
3- الوسائل، الباب، ح 2.
4- المرجع، ح 7.
5- المقنعة (للشیخ المفید)؛ ص 691.
6- الکافی، الفروع، ج 9 ص 295 ط دار الاضواء.- الوسائل، ابواب میراث الازواج، ب 4 ح 9. مع تقطیع.- الاستبصار فیما اختلف من الأخبار، ج 4، ص 150.

لَهُ قُلْتُ فَالرَّجُلُ یَمُوتُ وَ یَتْرُکُ امْرَأَتَهُ قَالَ الْمَالُ لَهَا»(1)

و یعارض بها ما تقدم من الاخبار الکثیرۀ المعتبرۀ المعتضدۀ بالشهرۀ و الاصل، مع ندرۀ القائل بها، بل عدم ظهور القول به. لانّ المتبادر من «الازواج» هو الزوج لا الزوجۀ. مع انّ ابن ادریس قال انّه رجع منه. فی کتاب الاعلام، و عن الانتصار: و اما الزوجۀ فقد وردت روایۀ شاذّۀ بانّها [ترث] المال کلّه اذا انفردت کالزوج. و لکن لا یعول علیها، و لا یعمل الطائفۀ [بها](2).

و یمکن حمل الروایۀ علی ما لو کان للمرأۀ قرابۀ. کما نقله الشیخ مستشهداً بصحیحۀ الفضیل بن یسار؛ «قَالَ سَأَلْتُ أَبَا الْحَسَنِ الرِّضَا(علیه السلام) عَنْ رَجُلٍ مَاتَ وَ تَرَکَ امْرَأَةً قَرَابَةً لَیْسَ لَهُ قَرَابَةٌ غَیْرُهَا قَالَ یُدْفَعُ الْمَالُ کُلُّهُ إِلَیْهَا»(3). و هو ایضاً بعید، و لکنّه وجه للجمع.

و ذهب الصدوق و جماعۀ الی التفصیل بحال غیبۀ الامام فیردّ علیها، و حال حضوره فلا یردّ. للجمع بین مادلّ علی ردّ الفاضل علیها مطلقا، کخبری ابی بصیر المتقدمین فی القول السابق، و مادلّ علی اختصاصه بالامام من الاخبار المتقدمۀ فی المذهب المختار. و لا وجه لهذا الجمع، لعدم استفاده ذلک من نفس الاخبار و لا من قرینۀ خارجیّۀ. و مطلق الجمع لا دلیل علیه. فهذا الحمل بعید غایۀ [البُعد].

و اما ما ذکره الشهید الثانی فی وجه البعد، انّ السؤال فی صحیحۀ ابی بصیر للباقر علیه السلام، «فی رجل مات» بصیغۀ الماضی و هو حیّ ظاهر [و] الدفع الیه ممکن. فحمله علی حال الغیبۀ المتاخرۀ فی ضمن السؤال عن میت بالفعل بازید من مأۀ و خمسین سنۀ، اَبعد ما بین المشرق و المغرب. کما قاله ابن ادریس.

ص: 274


1- الوسائل، الباب، ح 6- الفقیه، ج 4 ، ص 192 ح 2 ط دار الاضواء.
2- الانتصار، ص 584.
3- الوسائل، الابواب، ب 5 ح 1.

فلا یخفی ما فیه. اذ هو لا یتمّ فی ما نقلناه عن الفقیه. اذ هو بلفظ المضارع. و لعلّ الصدوق ایضاً نظر الی هذا حیث استشهد لحمل صحیحۀ ابی بصیر علی زمان الغیبۀ، بهذه الروایۀ بسبب لفظ المضارع. مع انّا نقول انّ المراد من السؤال «عن رجل مات» فی تلک الاخبار هو مطلق الموت، لا خصوص الزمان الماضی. خصوصاً موثقۀ ابی بصیر المشتملۀ علی حکایت قرائۀ ابی جعفر(علیه السلام) فی الفرائض لبیان القواعد الکلّیۀ. و خصوصاً بملاحظۀ تأدیتهم علیهم السلام المطلوب فی کثیر من الاخبار بقولهم «للامام» دون ان یقولوا «لی» و ما فی معناها. کما فی موثقۀ محمد بن نعیم الصّحاف. و لا ینافی الاطلاق ایضاً مثل روایۀ محمد بن مروان المؤدیۀ ذلک بقوله(علیه السلام) «و [یدفع] الباقی الی الامام». بتقریب ان الدفع الیه انّما هو فی زمان الحضور، لانّ غایته عدم الدلالۀ علی کونه حقه فی حال الغیبۀ، و اما دلالته علی العدم، فکلاّ. سیمّا مع ترک الاستفصال فیها عن حال الغیبۀ و الحضور. فالمراد انّ الحکم انّما هو الدفع الیه. و امّا انه اذا لم یتمکّن فکیف یفعل، فهو موکول بالقواعد و الادلّۀ القائمۀ علی حکم ما هو من مختصّات الامام فی غیر ذلک فی زمان الغیبۀ. و کیف کان فلا معتمد لهذا الجمع. و المختار المشهور.

الثانیۀ ما نقصت الترکۀ عن السهام: و هو لا یکون الاّ بدخول الزوج و الزوجۀ؛ کزوج و ابوین و بنت. او زوج و اَحد الابوین و بنتین فصاعداً. فیزید السهام علی الترکۀ بنصف سدس فیهما. او زوجۀ و ابوین و بنتین؛ فیزید علیها بثمن. و هکذا.

و اختلف الامّۀ فی انّ النقص علی من یدخل؟ فذهب العامۀ الی دخوله علی الجمیع فیزیدون علی احاد السهام علی وجه یحصل النقص علی الجمیع بالنسبۀ الی حصصهم. کغرماء المدیون اذا نقص ماله عن [الدیون]. ففی ما لو اجتمع زوج و بنتان و ابوان، یجتمع الربع و الثلثان و الثلث. و مخرجها اثناعشر؛ ربعه ثلاثۀ. و ثلثاه ثمانیۀ. و ثلثه اربعۀ. و الاثنی عشر لا یحیط بها. فیجعلون الترکۀ خمسۀ [عشرۀ] اجزاء، و یعطون الزوج ثلاثۀ. و

ص: 275

البنتین ثمانیۀ. و الابوین اربعۀ. و یسمّون ذلک ب-«العول»، من عال المیزان اذا مال. و منه قوله تعالی: «فَإِنْ خِفْتُمْ أَلاَّ تَعْدِلُوا فَواحِدَةً أَوْ ما مَلَکَتْ أَیْمانُکُمْ ذلِکَ أَدْنی أَلاَّ تَعُولُوا»(1). یعنی اختیار الواحدۀ او الاماء، اقرب الی ان [لا] تمیلوا. او من «عال الحاکم فی حکمه» اذا [جار](2). و سمّیت الفریضۀ «عائلۀ علی اهلها» ای [جائرۀ](3) بنقصان سهامهم. او من «عول الرجل» اذا [کثر](4) عیاله. لکثرۀ السهام فیها [من الترکۀ]. [ا]و من «عالت الناقۀ ذنبها» اذا رفعته. لارتفاع الفرائض علی اصلها بزیادۀ السهام. او من «عال» بمعنی غلب(5). لصیرورۀ اهل السهام مغلوبین بالنقص.

و ذهب اصحابنا الامامیۀ کافَۀً الی بطلان ذلک. (و ما نقله العام-[-ۀ] عن علی علیه السلام من القول به، فهو ممنوع) و یُدخلون النقص علی البنت، و البنات، و الاخوات للاب و الام او للاب. و علی الاب(6) علی خلاف بینهم.

و لکل من الطرفین ادلّۀ من العقل و النقل، مذکورۀ فی مطوّلات الفن. و نحن نشیر الی بعضها:

فامّا ما استدل به الاصحاب:

فامّا من جهۀ العقل: فامّا اولاً: فهو انّه یستحیل ان یجعل الله تعالی فی مال واحد

ص: 276


1- الایه 3، السورۀ النساء.
2- و فی النسخۀ: جاز.
3- و فی النسخۀ: جابرۀ.
4- و فی النسخۀ: ذکر.
5- قیل فی الَمثَل: الجواد قد یکبو، و الداهی قد یغفل.- خلط المصنف قدس سره بین «الاجوف» و «الناقص» ای بین العول و العلو.
6- ای و یُدخلون النقص علی الاب علی خلاف.

لکل من النصفین مستحقاً، و لثلثه مستحقاً، و لثلثیه مستحقاً، و یأمر بادائه الیهم. لاستحالۀ ذلک، فانّ بعد ایفاء النصفین، لا یبقی ثلث و لا ثلثان. فتحقق هذا المطلب فی الخارج و جعل-[-ه] من الحکیم، عبث و لغو. و طلب ادائه الیهم مع عدم الامکان قبیح. و الله تعالی منزّه عن ذلک، فیلزم اِما جهله بعدم الامکان او جَعله و طلبه مع عدم الامکان. تعالی عن کلّ ذلک علوّاً کبیرا.

فان قلت: انّا لا نقول بانّ جعله کذلک فی ما لا یمکن، و طلب ادائه کذلک. بل نقول انّهم مستحقون للمال بالنسبۀ الی هذه السهام، کل واحد منهم شیئاً یناسب حصته.

قلت: فهل ذلک مدلول کلامه تعالی و مراده منه فی فرض السهام؟ و اراد من السهام حیث اطلق هذا المعنی؟ فهو غلط فاحش. لانک معترف بانّه قد یرید منها معناها الحقیقی (حیث لا ینقص الترکۀ؛ سواء طابقت السهام او زادت علیها). و انّه تعالی اراد(1) منه المعنیین علی البدل، فی استعمال واحد. او اراد المعنی المجازی العام الشامل لهما. و کلاهما ایضاً باطلان. لبطلان الاول کما حُقق فی الاصول. و احتیاج الثانی الی قرینۀ معیّنۀ لو ارادها، و هی منتفیۀ.

و حمل ذلک علی مثل «غرماء المدیون»- بتقریب انّ الطلب و الاستعمال معلوم، و عدم الوفاء قرینۀ لارادۀ هذا المعنی فی ما لا یمکن- لا دلیل علیه، بل هو قیاس مع الفارق، لان ارباب الطلب فی مال المدیون، مستحقون للمال فی نفس الامر، و ترجیح بعضهم علی الاخر بلا مرجح، محال. فاقتضی الخاص، فیاخذون بالنسبۀ الی حقهم، و یبقی الباقی فی ذمۀ المدیون الی یوم الحساب.

و اصل الجعل و الطلب فی ما نحن فیه غیر ثابت فی نفس الامر، و هل هذا الاّ اول

ص: 277


1- عبارۀ النسخۀ: او انّه تعالی اراد.

الکلام. و کذلک استحقاقهم البقیۀ عندالله.

و نحن نقول انّ الله تعالی وضع هذا السهام و جعل لکل منها اهلاً. و مراده انّما هو فی صورۀ الامکان. و امّا فی صورۀ عدم الامکان فنحن فی جهل من حکمه و [متوقفون](1) فی العمل حتی یبین لنا تعالی شأنه. و قد بیّنه بلسان امنائه المعصومین. و کم من هذا القبیل فی الکتاب العزیز فدلّنا کلمات ائمّتنا المعصومین و اجماع سلفنا الصالحین و خلفنا اللاحقین بهم، دخول النقص علی جماعۀ خاصّۀ.

و اما ثانیا: فلانه یلزم علی القول بالعول، التناقض، و الاغراء القبیح، علی الله تعالی. و هما محالان علیه. امّا التناقض؛ فلانه یلزم ان یصدق علی الاربعۀ (فی المثال السابق الذی اَعَلنا فیه الاثنا عشر الی خمسۀ عشر) ان یکون سدسی الابوین، مع انّها لیست «سدسی خمسۀ عشر» بل «خُمس و ثُلث خُمسِ». و کذلک الثلث التی تدفعها الی الزوج لیست ربعاً منها بل خُمس(2). و کذلک الثمانیۀ للبنتین لیست ثلثین، بل ثلث و خمس. فکانّه قال: «لهما السدسان و لیس لهما السدسان». و هذا هو التناقض. و ایضاً: انّه تعالی (علی هذا) سمّی الخمس باسم الربع. و الثلث و الخمس، باسم ا الثلثین. و الخمس و ثلثه(3)، باسم الثلث. و هذا هو الاغراء و القبح. و هکذا سایر الامثلۀ.

فان قلت: نحن لا نقول بانّ الاربعۀ، سدسان للخمسۀ عشر، و لا للاثنی عشرۀ. بل

ص: 278


1- و فی النسخۀ: متوفون.
2- توضیح: انهم یزیدون فی اثنا عشر، و یجعلونها خمسۀ عشر ثمّ یعطون الزوج 3 یساوی یساوی الخُمس. و یعطون للبنتین 8 یساوی یساوی (5+3) ای یساوی ثُلثاً و هو 5، و خُمساً و هو 3. و یعطون للابوین 4 یساوی خُمساً و هو 3، و ثلث خُمسٍ و هو ا. و کلّها یناقض الفرائض القرآنیۀ.
3- ای: ثلث الخُمس.

نقول انّ للابوین اربعۀ من خمسۀ عشر لمناسبته للاربعۀ من اثنا عشرۀ و لو بنقص شیئ.

قلت: فاذا قطعت النظر عن [تقسیماته] تعالی المفروض فی الکتاب، فما الذی دعاک الی هذه البدعۀ؟ و الاختراع من الزیادۀ علی السهام؟ و المعاملۀ مع الوارث معاملۀ الغرماء؟ فهل ذلک الاّ لاَجل انّ المتوارثین. یطالبون حقهم الثابت فی الکتاب-؟ و لما لم یمکنهم استیفاء حقهم؟ فیعاملون معه تعالی معاملۀ الغرماء!؟! و قد عرفت فساده فلا [نعیده](1).

و امّا من جهۀ النقل: فیدلّ علیه اجماع الامامیّۀ محصلاً و منقولاً فی کلمات کثیر منهم. و الاخبار الکثیرۀ المرویّۀ عن الطرفین: فامّا من طریق العامّۀ: فما رواه ابوطالب الانباری: «قال حدثنی ابوبکر الحافظ، قال: علی بن محمد الحسینی، قال: حدثنا یعقوب بن ابراهیم بن سعد، قال: حدثنی عن محمد بن محمد بن اسحق، قال: حدثنا الزهری عن عبد الله بن عتبۀ، قال: جلست الی ابن عباس، فجری ذکر الفرائض و المواریث. فَقَالَ ابْنُ عَبَّاسٍ سُبْحَانَ اللَّهِ الْعَظِیمِ أَ تَرَوْنَ أَنَّ الَّذِی أَحْصَی رَمْلَ عَالِجٍ عَدَداً جَعَلَ فِی مَالٍ نِصْفاً وَ ثُلُثاً وَ ربعاً. (او قال: نصفاً و نصفاً و ثلثاً). و هذا النصفان قد ذهبا بالمال فاین موضع الثلث.

فقال له زفربن اوس بن البصری: یابن العباس فمن اول من اَعالَ الفرائض؟

قال: عمر بن الخطاب لما التفّت عنده الفرائض و دفع بعضها بعضاً، فقال و الله ما ادری ایکّم قدّم الله و ایکّم اخّر الله، و ما اجد شیئاً هو اوسع من ان اقسم علیکم المال بالحصص، و ادخل علی ذی حق ما دخل علیه من عول الفریضۀ. و ایم الله لو قدّم من قدّم الله، و اخّر ما اخّر الله، ما عالت فریضۀ.

ص: 279


1- و فی النسخۀ: یفیده.

فقال زفربن اوس: فایّها قدّم و ایّها اخّر؟،؟

فقال: کل فریضۀ لم یهبطها الله تعالی عن فریضۀ الاّ الی فریضۀ. فهذا ما قدم الله. و امّا ما اخّر فلکلّ فریضۀ اذا زالت عن فرضها، لم یکن لها الاّ مابقی، فتلک التی اخّر. و امّا الذی قدّم فالزوج له النصف، فاذا دخل علیه ما یزیله عنه، رجع الی الربّع لا یزیله عنه شیئ. و الزوجۀ لها الربع، فاذا دخل علیها ما یزیلها عنه صارت الی الثمن لا یزیلها عنه شیئ. [و الامّ لها الثلث فاذا زالت عنه صارت الی السدس و لا یزیلها عنه شیئ. فهذه الفرائض التی قدّم الله. و اما الّتی اخّر ففریضۀ البنات و الاخوات؛ لها النصف و الثلثان، فاذا ازالتهنّ الفرائض عن ذلک لم یکن لهنّ الاّ مابقی، فتلک الّتی اخّر. فاذا اجتمع ما قدّم الله و اخّر، بدئ بما قدّم الله فاُعطی حقه کاملاً. فان بقی شیئ کان لمن اخّر، و ان لم اخّر، و ان لم یبق شیئ فلا شیئ له].

فقال له زفربن اوس: فما منعک ان تشیر بهذا الرأی علی عمر؟

فقال: هبته و اللّهِ. و کان امراً منهیّاً.

قال الزهری: و الله لولا ان تقدم ابن عباس امام عدل، کان امره علی الوذع فامضی امراً و حکم به وارضاه، لما اختلف علی ابن عباس اثنان(1).

و رواه الکلینی و الصدوق، عن الفضل بن شاذان، بسنده عن ابن عباس(2).

و قول ابن عباس «و ان لم یبق شیئ فلا شیئ له» مبالغۀ فی تقدیم من قدّمه الله عزّوجلّ، و الاّ فهذا الفرض لا یقع. اذ لابدّ ان یفضل لهم شیئ.

و ایضاً: روی ابوالقاسم الکوفی صاحب ابو یوسف، قال: حدثنا لیث بن ابی سلیمان،

ص: 280


1- المستدرک للحاکم، ج 4 ص 340 ط حیدر آباد دکن.- سنن کبری للبیهقی، ج 6 ص 253 ط الدکن- کنز العمال لعلی المتقی الهندی، ج 6 ص 7 ط الدکن.- احکام القرآن للجصاص ج 2 ص 109.
2- الکافی؛ فروع، ج 7 ص 79- 80 ط دار الاضواء.- الفقیه؛ ج 4 ص 187- 188 ط دار الاضواء.

عن ابی عمرو العبدی: «عَنْ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ(علیه السلام) أَنَّهُ کَانَ یَقُولُ الْفَرَائِضُ مِنْ سِتَّةِ أَسْهُمٍ الثُّلُثَانِ أَرْبَعَةُ أَسْهُمٍ وَ النِّصْفُ ثَلَاثَةُ أَسْهُمٍ وَ الثُّلُثُ سَهْمَانِ وَ الرُّبُعُ سَهْمٌ وَ نِصْفٌ وَ الثُّمُنُ ثَلَاثَةُ أَرْبَاعِ سَهْمٍ وَ لَا یَرِثُ مَعَ الْوَلَدِ إِلَّا الْأَبَوَانِ وَ الزَّوْجُ وَ الْمَرْأَةُ وَ لَا یَحْجُبُ الْأُمَّ عَنِ الثُّلُثِ إِلَّا الْوَلَدُ وَ الْإِخْوَةُ وَ لَا یُزَادُ الزَّوْجُ عَنِ النِّصْفِ وَ لَا یُنْقَصُ مِنَ الرُّبُعِ وَ لَا تُزَادُ الْمَرْأَةُ عَلَی الرُّبُعِ وَ لَا تُنْقَصُ عَنِ الثُّمُنِ وَ إِنْ کُنَّ أَرْبَعاً أَوْ دُونَ ذَلِکَ فَهُنَّ فِیهِ سَوَاءٌ وَ لَا تُزَادُ الْإِخْوَةُ مِنَ الْأُمِّ عَلَی الثُّلُثِ وَ لَا یُنْقَصُونَ مِنَ السُّدُسِ وَ هُمْ فِیهِ سَوَاءٌ الذَّکَرُ وَ الْأُنْثَی وَ لَا یَحْجُبُهُمْ عَنِ الثُّلُثِ إِلَّا الْوَلَدُ وَ الْوَالِدُ وَ الدِّیَةُ تُقْسَمُ عَلَی مَنْ أَحْرَزَ الْمِیرَاث»(1).

و رواه الصدوق عن الفضل بن شاذان ایضاً بسنده عن ابی عمر(2).

قال فی المسالک: وجه الدلالۀ فی هذا الحدیث، فی قوله «لاینقص عن الثمن، و لا تنقص من السدس». فی حصره الثلثین و النصف و الربع و الثمن فی ستۀ. و علی قولهم لا یجتمع الاّ فی تسعۀ و ربع. و مع التصحیح فی اربعۀ و عشرین، اوسبعۀ و ثلاثین. و هذا و ان کان لا یفرض فی الفرائض، الاّ انّه یدلّ علی بطلان العول(3).

اقول: و الامر فی اول وجهی الدلالۀ ظاهر. و امّا الثانی: فمراده انّه(علیه السلام) فرض الفروض المعهودۀ الستّ، فی الستۀ. حیث عبّر عن الثلثین، بالاربعۀ. و عن النصف، بالثلاثۀ. و هکذا. و حصرها فی الستۀ. لانّ تمثیلها بهذه الاعداد المخصوصۀ لا یمکن الاّ فی الستۀ. فعلم ان المراد انّک اذا اعتبرت الفروض المعیّنۀ بحسب العدد، فیصیر اربعۀ و ثلاثۀ. و هکذا الی اخره.

و لیس المراد امکان اجتماع مجموع هذه الاعداد فی الستۀ، لاستحالته. و اعتبار

ص: 281


1- سنن الامام علی(علیه السلام)، ص 464.
2- الفقیه، ج 4 ص 188 ط دارالاضواء.
3- المسالک، ج 2 ص 261 ط دارلهدی.

الفروض، غیر اجتماعها. اذ اعتبارها ممکن بملاحظۀ التداخل و لا یلزم فیه وجود کل منها برأسه مغایراً عن الاخر. بخلاف اجتماعها، فانها یقتضی وجود مجموع الاعداد المعتبرۀ بکل واحد من الفروض فی ظرف الخارج. و حیث لا نلتزم اجتماعها، فی ظرف الخارج بحسب الاعداد (لانّا نقول بدخول النقص علی بعضهم و ان قلنا بجواز اجتماع اربابها فی الورثۀ فی الا غلب) فلا یرد علینا شیئ.

و اما هؤلاء؛ فحیث یلتزمون اجتماع نفس الفروض علی سبیل التحاص و یقولون بالعول و زیادۀ الاعداد. فلا یتمّ مطلوبهم الاّ بجعل العدد تسعۀ و ربعاً فی ما لو اجتمع صاحب الثلثین و النصف و الربع و الثمن. و لا یخفی انّه لا یصح حینئذ ان یقال «الثلثان اربعۀ، و النصف ثلاثۀ، و الربع سهم و نصف، و الثمن ثلاثۀ ارباع سهم». لانّ الاربعۀ لیست ثلثی تسعۀ. و لا الثلاثۀ نصفها. و هکذا.

فعلم من حصر السهام فی الستۀ، انه لیس المراد لزوم اجتماعها فی ظرف الخارج حتی یصل الی کلّ حقه. فظهر انّ السهام لا یتغیّر حقیقتها و مهیّتها ابداً. بل نقول: اذا اجتمع اربابها بحیث لو تفی الترکۀ بها، فیاخذ بعضهم الحقیقۀ الواقعیۀ، و بعضهم ما ینقص عن حقیقتها. فظهر ان المراد من الحدیث بیان مقدار حق هؤلاء بحسب الامکان. و حق کل منهم بالنسبۀ الی الستۀ، هذا. فمن اَمکنه الاخذ یاخذه(1). و من لا [یمکنه الاخذ] فلا.

ثمّ: انّ المراد من الحصر فی الستۀ، هو بعنوان المثال و اقلّ مراتب تحقق الفروض بالاعتبار. و الاّ فالاربعۀ و عشرین اولی بذلک، لانه یفید المطلوب مع تصحیح الکسر. و کذلک التسعۀ و الربع فی مثال المخالف، فانّ السبعۀ و الثلاثین اولی بذلک.

و هکذا؛ المراد من الحصر فی الثلثین و النصف و الربع، المثال. و لذلک ترک فی

ص: 282


1- عبارۀ النسخۀ: فهذا فما امکنه الاخذ یاخذه.

الحدیث بیان السدس انّه واحد. وِکولاً الی الظهور.

ثمّ قوله(ره): «و هذا وان کان لا یفرض فی الفرائض»: یعنی اجتماع الثلثین و النصف و الربع و الثمن (مثلاً)، لانّ الربع اِما وظیفۀ الزوج او الزوجۀ. و الثمن فریضۀ الزوجۀ. ولا یمکن اجتماع کل منهما وارثاً الاّ فی [العول].

و امّا الاخبار الواردۀ من طریقنا: فکثیرۀ کادت تبلغ حدّ التواتر(1). فمنها: موثقۀ ابی بصیر: «قَالَ قُلْتُ لِأَبِی جَعْفَرٍ(علیه السلام) رُبَّمَا أُعِیلَ السِّهَامُ حَتَّی یَکُونَ عَلَی الْمِائَةِ أَوْ أَقَلَّ أَوْ أَکْثَرَ فَقَالَ لَیْسَ تَجُوزُ سِتَّةً ثُمَّ قَالَ کَانَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ(علیه السلام) یَقُولُ إِنَّ الَّذِی أَحْصَی رَمْلَ عَالِجٍ لَیَعْلَمُ أَنَّ السِّهَامَ لَا تَعُولُ عَلَی سِتَّةٍ لَوْ یُبْصِرُونَ وَجْهَهَا لَمْ تَجُزْ سِتَّة»(2). (و الاخبار المصّرحۀ بانّ السهام لا تعول و لا یکون اکثر من ستۀ، اکثر من حدّ الاستفاضۀ؛ منها الصحاح).

یعنی: انّ الذی حصر السهام فی الستۀ و جعل لکل منها اهلاً و ذکره فی کتابه، هو العالم الذی احصی عدد رمل عالج، فکیف لا یعلم انّه قد یجتمع فی الورثۀ من ارباب

ص: 283


1- و عبّر الشهید الثانی (مسالک ج 2 ص 259 ط دارالهدی) ب-«الاخبار المستفیضۀ». و لیت شعری ماهو التواتر عنده و عند المصنف قدس سرهما-؟ لو لم یکن هذه الاخبار متواتراً مع کثرتها و حصول الاطمینان (بل القطع) بها، سیمّا مع الاختلاف التاریخی العظیم بین العامۀ و الخاصۀ التی ضربت طبلته طیل الدهور و الاعصار و ساحات المدن و الامصار، بحیث کانت المسئلۀ من مسلّمات المذهب. و کل هؤلاء الاثار، نشأت من هؤلاء الاخبار، و بنیت علیها. و بهذه التعسف، یحصل سعۀ المجال عندالمصنف(ره) لا عطاء الحجیۀ العظمی ل-«الاجماع» بل للشهرۀ. فیجعلهما ادلّ دلیل، فی ابواب «جامع الشتات» من اوّله الی آخره. و ما هو مکان الاجماع من الدین؟ ایّ آیۀ تدل بحجیته؟ اوایّ حدیث یجعله حجۀً؟ و ما منشأه الاّ السقیفۀ المنحوسۀ، مع انّه لم یتحقق هناک ایضا. نعم للاجماع و الشهرۀ، ثمن ثمین لکن فی زمرۀ القرائن و الاحتیاط. و نعم: للشهرۀ الروائیۀ قوّۀ اخری و تدل علیه مقبولۀ عمربن حنظلۀ، و هی من مویّدات التواتر، لا من مویّدات الشهرۀ الفتوائیۀ او الاجماع.
2- الوسائل، ابواب موجبات الارث، ب 6 ح 9.

السهام من لا یفی الترکۀ بسهامهم و لا یمکن ایصال کل منهم تمام حقه-!؟! فلابدّ ان یکون مراده من هذا الجعل و التعیین فی السهام و ایصال کل حقه، فی صورۀ امکن ذلک. [و] فی غیر صورۀ الامکان یکون له حکم آخر من ادخال النقص علی بعضهم. و الی ذلک اشار بقوله(علیه السلام): «لو یبصرون فی وجهها لم تجز ستۀ». یعنی لو کانوا یعلمون وجه تنزیلها علی مواقعها، لم یحتاجوا الی التجاوز عن الستۀ.

و بیان ذلک انّما هو من شأنه لا غیر، و قد بیّنه بلسان اُمنائه. فلو کان هذا الذی یعلم عدد رمل عالج، جعل فی صورۀ عدم وفاء الترکۀ بهذه الفروض السّتّ، فروضۀً(1) اُخری (مثل: خمس، او عشر، او خمس و ثلث، الی غیر ذلک ممّا لا نهایۀ له فی ما یستلزم العول) لکان علیه ان یبیّن ذلک و یقولَ: انّ الترکۀ اذا لم یف باخراج هذه الفروض السّتّ (کما لو کان هناک ابوان و بنتان و زوج و جُعل الترکۀ اثنی عشر اسهم [لا](2) ازید، اِن یعطی الثلث و هو الاربعۀ للابوین، و الثلثین و هما الثمانیۀ للبنتین. و هذا یتمّ الاثنا عشر. و لا یبقی شیئ لربع الزوج و هو الثلاثۀ. و کذا لو بدأ [با] لابوین لا یبقی ما یفی الباقی) فزیدوا(3) فی الاعداد و قسّموا المال خمسۀ عشر قسماً حتی یصیر الاربعۀ منها للابوین، و التمانیۀ للبنتین، و الثلاثۀ للزوج.

مع انّه حینئذ یصدق علی ربع الزوج و هو الثلاثۀ، انّه [خُمس] خمسۀ عشرۀ، لاربعها. و علی ثلث الابوین و هو الاربعۀ، انّه خُمس و ثلث خُمسٍ للخمسۀ عشرۀ، لا ثلثها. و

ص: 284


1- و فی النسخۀ: و فروضۀ.
2- و فی النسخۀ: و.
3- جواب «اذا». فی قوله «و یقول ان الترکۀ اذا لم یف..».

هکذا. مع انّه لم یبیّن و اقتصر علی بیان انّ الفروض المعیّنۀ انّما هی ستۀ لا غیر.

فما اختاره العامّۀ (من الجعل و اقتضاء الحیلۀ و التدبیر و تعاطی التحاص) فهو ممّا لم یدلّ علیه دلیل، و لیس الیه من الشارع سبیل. فما لهم بیان.

[و امّا] من یرد علیه النقص: فنقول: انّ النقص انّما یدخل علی البنت، و البنات، و الاخوات للاب و الام، او للاب فقط. دون الزوجین و الوالدین و کلالۀ الامّ. و یدلّ علیه الروایات حتی مارواه العامّۀ عن علی(علیه السلام) و ابن العباس. اما الاول(1): فلما دلّ علی انّ النقص لا یدخل علی ارباب الربع، و الثمن و السدس. فیثبت المطلوب بعدم القول بالفصل. و اما الثانی(2) فلما بیّن فیه ان النقص انما یدخل علی من اخّره الله، دون من قدّمه. و هؤلاء ممن اخّره الله، فانّهم لا یهبطون من فریضۀ الی اُخری. فحاصل مراد ابن عباس بیان ظابطۀ یعلم بمعرفتها حال من یرد علیه النقص (عند اجتماع الفروض الزایدۀ علی الترکۀ) و من لا یرد علیه. و هو انّ الله تعالی جعل ذوی الفروض فریقین؛ الفریق الاول من یُهبط الله فریضته الاولی الی فریضۀ، لا ینقص منها ابداً و لا یزاد علیها الاّ علی سبیل الردّ (سواء لم یهبطها اصلاً کالاب مع الولد، فانّ فریضۀ السدس، لم یهبطها الله منها سواء بقی من الترکۀ شیئ بعد وضع الفروض ام لا. و کذلک الام و الزوج و الزوجۀ اذا کانوا مع الولد، فانهم لم یهبطوا عن فریضتهم الدنیا) او [ا]هبطها ولکن الی فریضۀ اخری لم یهبط منها کالزوج و الزوجۀ، و الامّ و کلالۀ الامّ ان لم یکن معهم ولد.

و الفریق الثانی؛ من اهبطه الله و لکن لا الی فریضۀ، بل له ما یبقی (بعد وضع الفروض) اقلّ او اکثر. کالبنت، و الاخت، و الاخوات للاب. فانّ فریضۀ البنت فی حال

ص: 285


1- ای حدیث علی(علیه السلام).
2- حدیث ابن عباس.

انفرادها، النصف. و فریضۀ البنتین فصاعداً کذلک(1) الثلثان. فلو اجتمعت، او اجتمعن مع الابن، فینزلن عن الفریضۀ المعینۀ و لهنّ مابقی حتی لو کان معهنّ عشر اَبناء فلا یبقی لهنّ الاّ قلیل غالباً. و لا حدّ له [حتی] لا ینقص منه.

و اعلم: انّ المراد من الهبوط الی غیر فریضۀ، اعم من اَن یتوسط هناک فریضۀ ام لا. فلا یرد ما قیل: انّ البنت الواحدۀ و الاخت الواحدۀ، اذا اهبطتا لصیرورتهما اثنتین فصاعداً، فلهما فریضۀ اُخری و هی الثلثان. فکیف [جُعلتا] ممنّ [یهبط] لا الی فریضۀ؟(2)

لانّا نقول: و ان هبطتا الی الثلثین، و لکن هبطتا منها ایضاً و لم یُعیّن [لهما] فریضۀ اُخری؛ و ذلک اذا [اجتمعتا] مع الابن(3). و لم یُحکم [بفریضۀ له و لهما]. و الی ما ذکرنا اشار بعض المحققین.

فلمّا کان حکم الله تعالی فی القسم الاول بعد زوالها ممّا حدّه له و [عدم] النقص عما عیّنه له، علمنا انّه ممن قدّمه الله و اعتنی بشأنه حیث لم یجعل علیه نقصاً. بخلاف الثانی فانه لم یحکم به کذلک و وسّع علیه مضمار النقص حیث لم یجعل له حداً لا ینقص منها اذا زال عما هو علیه من الانفراد و التوحید، بمشارکۀ الابن له. فعلمنا من ذلک انّه لو اجتمع الفریقان فی ترکۀ و لم یفی الترکۀ(4) بفروضها، فلابّد ان تقدم من قدّم الله و تعطی حصته. و یلزم من ذلک انّه اذا لم یف الباقی بحق الفریق [الموخّر(5)

لا یدخل

ص: 286


1- ای: اذا انفردن.
2- عبارۀ النسخۀ: فکیف جعلنا ممن یهبطان لا الی فریضۀ.
3- و فی النسخۀ: مع الابن و الاخ.
4- نسخۀ البدل: و لم یفکّ الترکۀ.
5- و فی النسخۀ: اخری.

النقص علیه.

ثم انّ الخلاف الذی اشرنا الیه فی الاب فی اول الکلام، هو انّ المحقق و العلاّمۀ فی جملۀ من کتبه، و الشهید فی اللمعۀ(1)، ذکروا الاب فی جملۀ من یدخل علیه النقص. و ترکه آخرون. و قد ظهر بما تقدم انّ الاولی ترکه. لانّه مع الولد ممن لم یهبطه الله تعالی. و مع عدمه(2) لیس من ذوی الفروض. و مسئلۀ العول انّما هی فی ذوی الفروض لا غیر. و کانّهم نظروا الی انّه لو انحصر الوارث فی الابوین و زوج او زوجۀ، فللزوجین نصیبهما الاعلی و [ل-]لام الثلث، و الباقی للاب. فینقص نصیبه عن نصیب الام.

و یدفعه انّ الاب هنا لیس بذی فرض، لعدم الولد. و النقص المبحوث عنه انّما هو نقص الفریضۀ، لا مطلقا. و یدلّ علی عدم دخول النقص علیه صریحاً فی مسئلۀ العول ایضا، روایات؛ منها موثقۀ ابی بصیر: «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) قَالَ أَرْبَعَةٌ لَا یَدْخُلُ عَلَیْهِمْ ضَرَرٌ فِی الْمِیرَاثِ الْوَالِدَانِ وَ الزَّوْجُ وَ الْمَرْأَةُ»(3). و الظاهر انّ الخَمس المذکورۀ، بعد مسئلۀ العول.

و امّا العامّۀ: فاستدلّوا علی العول بالعقل و النقل. امّا العقل: فامّا اولاً: فبانّ النقص لابّد من دخوله علی الورثۀ علی تقدیر زیادۀ السهام. امّا عند القائل، فعلی الجمیع. و اما عند غیره، فعلی البعض. لکن ادخاله علی البعض دون غیره، ترجیح من غیر مرجح. فکان ادخاله علی الجمیع، اعدل.

و اجیب بمنع عدم المرجح لجانب النقص المدعی اختصاصه بالبعض. فان المرجّح الاجماع علی نقصه، مع قیام الدلیل. و وقوع الخلاف علی نقص من عداه. فیکون المجمع

ص: 287


1- اللمعۀ الدمشقیۀ، ص 258 ط دار الناصر.
2- ای: و مع عدم الولد.
3- وسائل، ابواب موجبات الارث، ب 7 ح 3.

علیه، اولی به. و بانّ النقص علی خلاف الاصل فی حق الجمیع، ترک العمل به فی الجمیع علیه، فیبقی الباقی علی الاصل، عملاً بالاستصحاب.

اقول: و یشکل ذلک بانّ اتفاق الطرفین لیس علی شیئ واحد. اذ المخصّص للنقص بالبعض، انّما یدّعیه بشرط الاختصاص علی الوجه الخاص. و المعمّم له انّما یُنبه علی وجه الاشتراک بالنسبۀ الی [القدر المشترک]. و ثبوت القدر المشترک فی الجملۀ بالاجماع، لا یصیر مرجّحاً للنقص الخاص المدعی ایضاً.

و لا معنی للتمسک بالاصل و الاستصحاب فی ما نحن فیه. اذ هو انّما یتمّ فی ما یتّفق ثبوته و شُکّ فی زواله. و ثبوته فی حق الجمیع فی ما لا یمکن اجتماعها محال. و ترددّه بین الجمیع، لا یفید ثبوته لواحد منها حتی یُستصحب. بل یمکن القلب؛ بانّ الاصل حینئذ عدم ثبوت منها علی وجه الحقیقۀ.

فالاولی فی الجواب؛ انّ المرجّح للنقص هو الادلّۀ الظاهرۀ المتقدمۀ من العقل و النقل. بل: المثبت لاصل الفریضۀ بتمامها فی ما نحن فیه، هو الادلّۀ المتقدمۀ.

و امّا ثانیاً: فبالقیاس علی الوصیۀ فی ما اوصی بنصف ترکته لزید، و بنصف لعمرو، و بثلث لبکر، علی طریقۀ العول. فانّه یتحاصّ بالعول. فکذا فی المیراث. و الجامع؛ استحقاق الجمیع للترکۀ.

وفیه: انّه ان اراد انّ الموصی اوصی ذلک بحیث لم یکن فیه مقدم و مؤخّر؛ کما لو قال «لا تقدموا بعضها علی بعض» فهو باطل. وان لوحظ النصفان و الثلث بالنسبۀ الی الثلث، فالاصل باطل فضلاً عن الفرع. هذا اذا اطلق و لم یقل بطریق العول. و امّا لو صرّح بکون ذلک علی سبیل العول؛ فنحن لا نمنع صحته، بل وجوب العمل به فی الثلث. لعموم

ص: 288

«فَمَنْ بَدَّلَهُ بَعْدَ ما سَمِعَهُ فَإِنَّما إِثْمُهُ عَلَی الَّذینَ یُبَدِّلُونَه»(1). و لو فرض انّ الشارع امر به فی المیراث، لعملنا به ایضاً. و الکلام انّما هو فی ما لم یأمر.

و ان اراد انّه اوصی بحیث یحصل تقدیم و تاخیر، فیقدّم المقدم فالمقدّم، حتی یفی بالثلث. الامع اجازۀ الوارث فی مازاد. و لا معنی للعول حینئذ.

و امّا ثالثا: فبالقیاس علی الدّیان؛ حیث یقسّمون المال (عند قصور[ه] عن انصیابهم) بالنسبۀ. و الجامع، استحقاق المال. فکما انّ لکل من الدیان، قدر معیّن من المال. فکذلک لکل من الورثۀ جزء معیّن یجری مجری المقدار المعین. فلا فرق.

و فیه: انّ الفارق [هو کون](2) اجتماع الدّیون فی الذمّۀ و ان بلغ ما بلغ. بخلاف اجتماع ثلثین و نصف فی مال واحد. ف-[هذا] قیاس المحال علی الممکن. کما تری. و قد مرّ توضیح المقام.

و امّا النقل: فهو ما رواه عَبِیدَةَ السَّلْمَانِیِّ «قَالَ کَانَ عَلِیٌّ(علیه السلام) عَلَی الْمِنْبَرِ فَقَامَ إِلَیْهِ رَجُلٌ فَقَالَ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ رَجُلٌ مَاتَ وَ تَرَکَ ابْنَتَیْهِ وَ أَبَوَیْهِ وَ زَوْجَةً فَقَالَ(علیه السلام) صَارَ ثُمُنُ الْمَرْأَةِ تُسْعاً». و عن النهایۀ الاثیریۀ؛ ان هذه المسئلۀ فی الفرائض، تسمّی ب-«المنبریّۀ». لانّ علیاً سئل عنها و هو علی المنبر و قال من غیر رویّۀ: صار ثمنها تسعاً(3).

و هو مردود بالطعن فی السند اولاً. و تعارضها بما رواه ذلک الرّاوی عن علی(علیه السلام) خلافه ثانیاً. و بما رواه عن ابن عباس و عن علی(علیه السلام) ایضاً، ثالثاً. و بمخالفتها للعقل و النقل، کما بیّناه رابعاً. و [ب-]انّه یظهر من روایته الثانیۀ [انّ] حکمه(علیه السلام) بذلک کان مماشاۀً و

ص: 289


1- الایه 181، السورۀ البقرۀ.
2- و فی النسخۀ: ان کان.
3- النهایة فی غریب الحدیث و الأثر؛ ج 3، ص: 321؛ (عول ؛ ج 3، ص : 321)- و تری الروایۀ؛ الوسائل، ابواب موجبات الارث، ب 7 ح 13.

استصلاحاً- کما هو المعهود من سیرته ([فضلاً] عمّا فی المشهور- مع سیرۀ من سبق من الخلفاء- خامساً. و بالقدح فی دلالۀ الروایۀ المذکورۀ، سادساً. لاحتماله الاستفهام الانکاری. او انّه «صار کذا یفعل عمر» و فی اقتصاره علی حکم الزوجۀ فقط، ایضاً ایماء الی ذلک. فلاحظ الروایتین معاً حتی یظهر لک الحال.

و الروایۀ الثانیۀ هی هذه: قال ابوطالب الانباری: حدّثنا الحسین بن محمد بن ایّوب الجرجانی، قال: حدّثنا عثمان بن ابی شیبۀ، قال: حدّثنا یحیی بن ابی بکر عن [شعبۀ](1) عن سماک عن عبیدۀ السلمانی. (و روی الحدیث المذکور)(2) قال سماک فقلت لعبیدة: فکیف ذلک؟ قال: إنّ عمر بن الخطاب وقعت فی إمارته هذه الفریضة فلم یدر ما یصنع و قال: للبنتین الثلثان و للأبوین السدسان و للزوجة الثمن. و [کان] هذا الثمن باقیا بعد الأبوین و البنتین. فقال له أصحاب محمد(صلی الله علیه و آله): اعط هؤلاء فریضتهم؛ للأبوین السدسان. و للزوجة الثمن. و للبنتین ما بقی. فقال: فأین فریضتهما الثلثان. فقال له علی: لهما ما بقی. فأبی ذلک عمر وابن مسعود. فقال علی(علیه السلام) علی ما رأی عمر. قال عبیدة: فأخبرنی جماعة من أصحاب علی بعد ذلک فی مثلها؛ أنّه أعطی الزوج الربع مع البنتین، و الأبوین السدسین. و الباقی رد علی البنتین. قال: و ذلک هو الحق وإن أباه قومنا.(3)

فمن تأمّل فی هذه الروایۀ، یعرف انّ بعد ما ذکر اصحاب محمد(صلی الله علیه و آله) سیمّا علی(علیه السلام) انّ النقص یرد علی البنتین، و انّ الظاهر من عمل الاصحاب انّهم یقولون ذلک من دینه(صلی الله علیه و آله)

ص: 290


1- و فی النسخۀ: شیعته.
2- ای: صار ثمنها تسعاً.
3- إحقاق الحق (الأصل)- الشهید نورالله التستری. ص 455.

و المنکر علیهم انّما هو عمر و ابن مسعود. [و یظهر من قوله] بعد ذلک؛ «فقال علی(علیه السلام) علی مارای عمر» انّ هذا اجتهاد من عمر. فهذا فی المعنی تعریض لا اقرار به. فالمعنی انّ علیاً قال هذا اللفظ [علی رأی عمر]. کلمۀ «علی ما رأی عمر» مقول کلمۀ «قال». لا صلته حتی یکون معناه اعترف بما رأی عمر. فالمعنی انّ هذا الحکم علی ما رای عمر فی الواقع، لا انّ الحکم فی الواقع علی ما رأه. فظهر انّ المراد من قوله علیه السلام «صار ثمنها تسعاً» فی الروایۀ الاولی، اشارۀ الی ما فعله عمر برأیه.

المقصد الثالث - فی میراث الانساب و فیه مطالب

المطلب الاول: فی الطبقۀ الاولی: و هی الاولاد و الابوین. و فیه مسائل:

الاولی: ان خلّف المیت اباً لا غیر، فالمال کله له. و کذلک لو خلف اُمّاً لا غیر، لکنّها تأخذ الثلث بالفرض و الباقی بالرّد. بخلاف الاب، فانّه یرث حینئذ بالقرابۀ. فلو اجتمعا؛ فللام الثلث بالفرض، اذا لم یکن لها حاجب من الاخوه. و الباقی للاب بالقرابۀ. و ان کان لها حاجب فلها السدس بالفرض. و الباقی للاب بالقرابۀ.

و لو اجتمعا و کان معهما زوج اوزوجۀ، فللزوج النصف. و للزوجۀ الربع. و للامّ اصل ثلث المال (لا مابقی بعد فرض الزوجین). و الباقی للاب بالقرابۀ.

و هذا هو الذی اَوهَمَ دخول النقص علی الاب؛ فانّ الترکۀ حینئذ مع اجتماع الزوج مع الابوین، یوجب استحقاق الامّ الثلث، و الاب السدس. فینقص حصۀ الاب من الامّ. و لکنّه لیس بنقص ذی فرض عن فرضه. و لعل منشأ التوهم انّه قال تعالی: «فَإِنْ لَمْ یَکُنْ لَهُ

ص: 291

وَلَدٌ وَ وَرِثَهُ أَبَواهُ فَلِأُمِّهِ الثُّلُث»(1)، ففهموا من ذلک انّ للاب حینئذ الثلثین. و قال ایضاً: «وَ لَکُمْ نِصْفُ ما تَرَکَ أَزْواجُکُمْ إِنْ لَمْ یَکُنْ لَهُنَّ وَلَد»(2). فاجتمع فی ما نحن فیه، لزوم ثلثین للاب لعدم الولد، و نصف الزوج کذلک. فاذا استحقّت الامّ الثلث ایضاً فیزید حقهم علی الترکۀ، لاستحالۀ اجتماع الثلثین و الثلث و النصف. فدخلت النقص علی الاب. فادخلوه فی مسئلۀ العول.

و قد عرفت وجه الدفع. و قد اشرنا سابقاً الی هذا الاشکال و دفعه. [فلا نکرّر](3).

هذا مع عدم الحاجب. و امّا معه: فسدس الاصل للامّ، و الباقی ایضا للاب کذلک(4). و کذا للزوجین نصیبهما الاعلی اذا اجتمع احدهما مع احدهما. و الباقی لاحدهما. و لکن فی الامّ الثلث بالفرض و الباقی بالرّد.

الثانیۀ:(5) ان خلف المیت ابناً لا غیر، فالمال کلّه له. و کذا للازید عنه. و یقسم بینهم بالسّویۀ، اذ لا مرجح لبعضهم. و ان خلّف بنتاً واحدۀ، فلها کل المال، و لکن النصف لها بالفرض و الباقی بالقرابۀ. و ان کانتا اثنتین فصاعداً، فکذلک. و لکنّ الثلثان بالفرض و الباقی بالقرابۀ. و فی صورۀ التعدّد یقتسمن بالسویّۀ.

و ان خلف الذکر و الانثی معاً. فللذکر مثل حظ الانثیین. للایۀ و الاجماع و الاخبار. و لو اجتمع الابوان مع الولد (ذکراً کان ام انثی، واحداً کان اَم متعدداً) فلکلّ منهما السدس، و الباقی للولد ان کان ابناً او ابنین فصاعداً، مع اقتسامهم علی السوّیۀ. او الذکر و الاناث

ص: 292


1- الایه 11 السورۀ النساء.
2- الایه 12 السورۀ النساء.
3- و فی النسخۀ: فنذکر.
4- ای: من اصل المال. لانّه حینئذ فرضه.
5- قال: المقصد الثالث.... و فیه مسائل: الاولی.... و شَرَع هنا فی المسئلۀ الثانیۀ.

معاً، فیقتسمون للذکر مثل حظّ الانثیین، لما قدّ مناه فی التعصیب انّ الترکۀ اذا زادت علی الفرض فهو لمن لم یکن له فرض اذا کان فی تلک الطبقۀ.

و اما اذا کان الولد بنتاً واحدۀ، فلهما السدسان علی السّویۀ، و لها النصف بالفرض. و الثلث الباقی یردّ علیهم اخماساً؛ ثلاثۀ اخماس للبنت، و خُمسان للابوین. و یلزمه ان یقسم مجموع الترکۀ اخماساً کذلک.

و الفریضۀ حینئذ من الثلثین. لانّ اصلها ستّۀ، فخرج النصف و السدس. و بعد ضربه فی مخرج الکسر (و هو الخمسه) یحصل ذلک(1)؛ فللبنت الثمانیۀ عشر. و للابوین الاثنی عشر. و یدلّ علیه صحیحۀ محمد بن مسلم المتقدمۀ فی التعصیب(2). و انّ ذلک مقتضی الردّ علی السهام. مع ثبوت الاجماع علیه ظاهراً کما هو مصرّح فی کلماتهم.

هذا اذا لم یکن حاجب للامّ من الاخوۀ. و الاّ فیردّ الفاضل علی البنت و الاب ارباعاً؛ فللامّ اربعۀ من اربع و عشرین، هی سدسها. و للبنت اثنی عشر منها بالاصل، هی نصفه، و ثلثه بالردّ ثلاثۀ ارباع. و سدسها للاب؛ اربعۀ بالاصل، هی سدسه، و واحد بالرّد، هی ربع السدس.

و هیهنا مقامان من الکلام: الاول: اختصاص الرّدّ بالاب و الابنۀ دون الامّ. و الظاهر انّه اجماعی، کما فی المسالک(3) و غیره. و یدلّ علیه العلّۀ المنصوصۀ فی اخبار الحجب من «انّ ذلک لاجل التوفیر علی الاب». و ربما یستدلّ بالایۀ ایضاً. حیث قال تعالی: «و ان کان له اخوۀ فلامّه السدس». و لغیرها من الاخبار الدالّۀ علی حجب الامّ من الثلث، فانّها تدلّ بالفحوی علی حجبها عن الرّدّ، فان الفرض الاصلی اقوی من الردّ،

ص: 293


1- 30=5×6.
2- الوسائل، ابواب میراث الابوین و الاولاد، ب 1 ح 1.
3- المسالک، ج 2 ص 262- قال: و امّا مع الحاجب، فالرّد مختص بالبنت و الاب اتفاقاً.

فاذا حجبوها عن الفرض الاصلی فاولی بان یحجبوا عن الردّ.

و یظهر من صاحب الکفایۀ، نوع تامل، مع انّه قال «لا اعرف فیه خلافاً بین اصحابنا»، نظراً الی عموم صحیحۀ محمد بن مسلم حیث ذکر فیها: «رَجُلٌ تَرَکَ أَبَوَیْهِ وَ ابْنَتَهُ فَلِلِابْنَةِ النِّصْفُ وَ لِأَبَوَیْهِ لِکُلِّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا السُّدُسُ یُقْسَمُ الْمَالُ عَلَی خَمْسَةِ أَسْهُمٍ فَمَا أَصَابَ ثَلَاثَةً فَلِلِابْنَةِ وَ مَا أَصَابَ سَهْمَیْنِ فَلِلْأَبَوَیْن»(1). و سیاق الایۀ انّما یقتضی ذلک ان لم یکن له ولد. فلا یشمل ما نحن فیه، و لا وجه له. لانّ عموم الصحیحۀ مخصَّص بتلک الادلّۀ. فیحمل علی صورۀ فقد الحاجب. و اما دعوی اقتضاء سیاق الایۀ اختصاص الحکم لصورۀ فقد الولد، فهو فی محل المنع.

الثانی: کون الردّ علی البنت و الاب ارباعاً، هو المشهور بین الاصحاب. لانّه مقتضی الردّ بالنسبۀ الی السّهام. و نقل عن معین الدین المصری، القول بانّه یقسم بینهما اخماساً. و لعلّه نظر الی العلّۀ الواردۀ فی الاخبار فی حجب الاخوۀ من انّه «لاجل التوفیر علی الاب». و المتبادر منه التوفیر بالجمیع، و لا یحسن القول بانّ التوفیر یحصل بالبعض، و لا یدلّ الدلیل علی لزوم ردّ الجمیع. فیعطی الاب سهمه و سهم الامّ من الفاضل فیحصل له خُمسان. و یبقی الاَخماس الثلاثۀ للبنت.

و یضعفه عمل الاصحاب علی الاول(2) بحیث لم یظهر لهم مخالف الاّ هو. فالعمل علی المشهور.

و اما اذا کان الولد بنتین فصاعداً مع الابوین: فالترکۀ مطابقۀ للسهام، فلاردّ. و لو کنّ مع احد الابوین خاصۀ، فلهنّ الثلثان و له السدس. و السدس الباقی یردّ [علیهم](3)

ص: 294


1- الوسائل، ابواب میراث الابوین و الاولاد، ب 17 ح 1.
2- عبارۀ النسخۀ: عمل الاصحاب علی الاب علی الاول.
3- و فی النسخۀ؛ علیهما.

اخماساً بالنسبۀ الی السهام، فیقسم اصل الترکۀ اَخماساً(1). خلافاً لابن جنید حیث یخصّ الردّ بالبنات. کما مرّ فی مسائل الحجب. و لو اجتمع مع البنت و البنتین فصاعداً، الابوین او احدهما، [مع] زوج اوزوجۀ. فللزوج الربع. و للزوجۀ الثمن. و للابوین السدسان و لاحدهما السدس. و الباقی للبنت او البنات.

و حیث یفضل من الترکۀ شیئ؛ کما لو کنّ بنتاً و ابوین و زوجۀ. او ابنتین و احد الابوین و زوجۀ. او بنتاً و احدهما و زوجاً او زوجۀ. فانّ الفاضل فی الاولین، واحدۀ من الاربعۀ و عشرین. و فی الثالث، اثنان منها. و فی الرابع خمسۀ منها. فیردّ الفاضل علی البنت او البنتین فصاعداً و علی الابوین او احدهما مع عدم الحاجب، او علی الاب خاصۀ مع الحاجب بالنسبۀ. دون الزوج و الزوجۀ.

فعلی الاولین؛ یقسم الفاضل اخماساً. و علی الثانیین ارباعاً مع عدم الاخوۀ الحاجبۀ للامّ. والاّ فعلی الاول ارباعاً و علی الثانی اَخماساً. و لا یردّ فی الثالث و الرابع الاّ علی البنت.

و حیث یحصل نقص؛ کما لو کان بنتاً و ابوین مع الزوج. او بنتین و احد الابوین مع الزوج. او ابوین و بنتین مع الزوج او الزوجۀ. فالنقص فی الاولین بنصف سدس. و فی الثالث بربع. و فی الرابع بثمن. فیدخل النقص علی البنت او البنتین فصاعداً، دون الابوین و الزوج. و کل المسائل فی هذا الباب و فاقی، مدلول علیه بالایات و الاخبار، الاّ ما اُشیر الیه من الخلاف النادر. و قد مرّ الایات و کثیر من الاخبار الدالّۀ علیها، فی مسائل الحجب و التعصیب و العول و غیرها.

الثالثۀ: الاشهر الاظهر [انّ] اولادَ الاولادِ یقومون مقام آبائهم مع وجود الابوین، او

ص: 295


1- فللاب خمس، و لکلّ من البنتین خمسان.

احدهما، او فقدهما. فلولد الابن الثلثان و ان کان بنتاً. و لولد البنت الثلث و ان کان ابناً. فیقتسم المتعدد فی کل فریق بینهم علی السّویۀ ان اتفقوا. و للذّکر مثل حظ الانثیین ان اختلفوا.

و وقع الخلاف فی مقامات ثلاثۀ بعد الاتفاق علی ارثهم عند عدم آبائهم:

المقام الاول؛ فی عدم اشتراط عدم الابوین. فانّ الصدوق(ره) خالفهم و اشترط فیه عدم الابوین. لنا الاجماع المستفیض نقله جماعۀ. بل ادّعی الکلینی(ره) اجماع الامّۀ فی اول کتاب المیراث(1). و الاخبار الکثیرۀ؛ مثل صحیحۀ عبد الرّحمن بن الحجاج: «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام)، قَالَ: بَنَاتُ الِابْنَةِ یَقُمْنَ مَقَامَ الِابْنَةِ إِذَا لَمْ یَکُنْ لِلْمَیِّتِ بَنَاتٌ وَ لَا وَارِثٌ غَیْرُهُنَّ. وَ بَنَاتُ الِابْنِ [یَقُمْنَ مَقَامَ الِابْنِ] إِذَا لَمْ یَکُنْ لِلْمَیِّتِ وَلَدٌ وَ لَا وَارِثٌ غَیْرُهُن»(2). و صحیحته الاُخری عنه(علیه السلام): «قال: بَنَاتُ الِابْنَةِ یَرِثْنَ إِذَا لَمْ یَکُنْ بَنَاتٌ کُنَّ مَکَانَ الْبَنَات»(3).

و موثقۀ اسحق بن عمار (بناءً علی انّ المذکور فی سندها، محمد بن سکّین علی ما فی کثیر من النسخ، لا محمد بن مسکین کما هو فی بعضها)(4) عنه(علیه السلام): «قَالَ: ابْنُ الِابْنِ یَقُومُ مَقَامَ أَبِیه». الی غیر ذلک من الاخبار.

ص: 296


1- الکافی، فروع، ج 7 ص 72 ط دار الاضواء.
2- الوسائل، ابواب میراث الابوین و الاولاد، ب 7 ح 4.
3- المرجع، الباب، ح 1.
4- فی الکافی (فروع ج 7 ص 88 ح 2. ط دار الاضواء)؛ محمد بن سکّین.- و کذا فی التهذیب، ج 9 ص 317، ح 60.- و کذا فی الاستبصار ج 4 ص 167 ح 4- و لکن فی الوسائل، ابواب میراث الابوین و الاولاد، ب 7 ح 2؛ محمد بن مسکین، ثم سکّین بعنوان نسخۀ البدل. قال الاردبیلی فی «جامع الروات» ذیلَ «محمد بن مسکین»: الذی یظهر لنا انّ محمد بن مسکین (بالمیم) سهو و اشتباه من النسّاخ. و الصواب محمد بن سکّین، بقرینۀ اتحاد الراوی و المروی عنه و الاخبار. و روایۀ محمد بن سکین الخبر الذی رواه محمد بن مسکین بعینه من غیر عکس فی هذه الترجمۀ و ترجمۀ محمد بن سکّین. و عدم وجود محمد بن مسکین (بالمیم) فی کتب الرجال. والله اعلم. و اضف علی هذا، انّه، ممن روی عنه ابن ابی عمیر، و هو لا یروی عن المجاهیل.

و احتجّ الصدوق بتلک الاخبار تمسک-[اً] بانّ المراد من قوله(علیه السلام) «و لا وارث غیره» انّما هو الوالدان، لا غیر. و ربما یؤید بان الابوین فی مرتبۀ الاولاد للصّلب، و الاولاد اقرب الی المیت من اولادهم، و کون المساوی للاقرب، اقرب.

و غلّطه الشیخ بانّ المراد لا وارث غیره من اولاد الصلب غیر من تقرب به ولد الولد(1). لما رواه فی الحسن (لابراهیم بن هاشم) عن صفوان، عن خریمۀ بن یقطین، عن عبد الرحمن بن الحجاج، «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) قَالَ ابْنُ الِابْنِ إِذَا لَمْ یَکُنْ مِنْ صُلْبِ الرَّجُلِ أَحَدٌ قَامَ مَقَامَ الِابْنِ قَالَ وَ ابْنَةُ الْبِنْتِ إِذَا لَمْ یَکُنْ مِنْ صُلْبِ الرَّجُلِ أَحَدٌ قَامَتْ مَقَامَ الْبِنْت»(2).

وجه الدلالۀ؛ انّه ان کان مشروطاً بعدم الابوین لزم قیام الشرط مقامه. لانّ عدم الولد للصلب حینئذ یکون جزء الشرط، و جزء الشیئ غیره. فمفهوم الشرط یقتضی عدم اشتراط عدم الابوین.

و الاولی ان یستدل [ایضاً] علی ذلک بما رواه فی الکافی و التهذیب فی الموثق عن الحسن بن محمد بن سماعه، قال: دفع الیّ صفوان کتاباً لموسی بن بکیر، فقال لی: هذا سماعی عن موسی بن بکیر و قرئته علیه. فاذاً فیه: موسی بن بکیر عن علی بن سعید، عن زرارۀ، قال: هذا لیس مما فیه اختلاف عند اصحابنا عن ابی عبدالله و عن ابی جعفر علیهما السلام. و ساق الحدیث الی ان قال: «وَ لَا یَرِثُ أَحَدٌ مِنْ خَلْقِ اللَّهِ مَعَ الْوَلَدِ إِلَّا الْأَبَوَانِ وَ الزَّوْجُ وَ الزَّوْجَةُ فَإِنْ لَمْ یَکُنْ وَلَدٌ وَ کَانَ وَلَدُ الْوَلَدِ ذُکُوراً کَانُوا أَوْ إِنَاثاً فَإِنَّهُمْ بِمَنْزِلَةِ الْوَلَدِ وَ وَلَدُ الْبَنِینَ بِمَنْزِلَةِ الْبَنِینَ یَرِثُونَ مِیرَاثَ الْبَنِینَ وَ وَلَدُ الْبَنَاتِ بِمَنْزِلَةِ الْبَنَاتِ یَرِثُونَ مِیرَاثَ الْبَنَاتِ وَ یَحْجُبُونَ الْأَبَوَیْنِ وَ الزَّوْجَ وَ الزَّوْجَةَ عَنْ سِهَامِهِمُ الْأَکْثَرِ وَ إِنْ سَفَلُوا

ص: 297


1- التهذیب، ج 9 ص 317.
2- الوسائل، الباب، ح 5.

بِبَطْنَیْنِ وَ ثَلَاثَةٍ وَ أَکْثَرَ یَرِثُونَ مَا یَرِثُ وَلَدُ الصُّلْبِ وَ یَحْجُبُونَ مَا یَحْجُبُ وَلَدُ الصُّلْبِ»(1).

و هذه الروایۀ مع قوّۀ سندها بنقل صفوان، و اعتضادها بعمل الاصحاب و الاجماعات المستفیضۀ، کالصریح فی المطلب. بل هو نصّ فیه. فلا ینبغی الاشکال فی المسئلۀ. و امّا التأیید الذی ذکرناه(2)؛ فمع انّه منقوض بمثل قیام الاخوۀ مقام آبائهم فی مشارکۀ الاجداد، مخصّص بالاجماع کما صرح به الکلینی فی اول کتاب المیراث(3).

المقام الثانی؛ فی انّهم یرثون نصیب من یتقرّبون بهم الیه. و خالف فی ذلک السّید(ره)، و ابن ادریس، و معین الدین المصری(4). و المشهور اقوی. لنا الاخبار المعتبرۀ المتقدمۀ [المفیدۀ بانّ](5) «اولاد الاولاد بمنزلۀ الاولاد». و المنزلۀ یفید العموم. فیثبت به [مساواتهم](6)

لهم فی اصل الارث و کیفیته معاً. فلاوجه للقول بانّها انّما یفید مساواتهم فی اصل الارث، لا فیه وفی کیفیته معاً. سیمّا الروایۀ الاخیرۀ القائلۀ انّ: «ولد البنین یرثون

ص: 298


1- الکافی، فروع، ج 7 ص 97 ط دار الاضواء. وفیه موسی بن بکر.- التهذیب، ج 9 ص 289 ط دار الاضواء و فیه ایضاً موسی بن بکر.
2- قال: و ربما یویّد بان الابوین فی مرتبۀ الاولاد... .
3- الکافی، فروع، ج 7 ص 72 ط دار الاضواء.
4- القولین و الخلاف بینهما: الف: القول المشهور: ولد الولد یقوم مقام الولد؛ فی اصل الارث و فی کیفیته. ب: قول السید و انصاره: ولد الولد یقوم مقام الولد، فی اصل الارث، لا فی کیفیته. اصل الارث: للذکر مثل حظ الانثیین. لا خلاف فی هذا بین القولین. کیفیۀ الارث: لوکان للمیت ابنۀ ابن مع ابن بنت. فعلی المشهور، ابنۀ الابن تقوم مقام الابن و لها الثلثان. و ابن البنت یقوم مقام البنت و له الثلث. فیصیرهنا للانثی من ولد الولد مثل حظّ الذکر. و علی قول السید، ابنۀ الابن لها الثلث، و لابن البنت الثلثان. للذکر مثل حظ الانثیین. فکانّهما ولد الصلب للمیت.
5- و فی النسخۀ: المقیدۀ لانّ... .
6- و فی النسخۀ: مواساتهم.

میراث البنین و ولد البنات یرثن میراث البنات. و انهم یرثون ما یرث ولد الصلب»(1).

و عدم صحۀ مستندها، غیر مضرّ سیمّا مع ورودها فی الکافی و اعتضادها بالشهرۀ العظیمۀ حتی ادّعی انعقاد الاجماع علیه بعد السّید فی کنزالعرفان. و عن ابن زهره انّ علیه اجماع الطائفۀ.

و ممّا یویّد المختار انّ القائلین بهذا القول (مثل السید و ابن ادریس المنکرین العمل باخبار الاحاد) احتجّوا بعموم قوله تعالی «یُوصیکُمُ اللَّهُ فی أَوْلادِکُمْ لِلذَّکَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَیَیْن»(2). بتقریب انّهم اولاد حقیقۀ؛ اِما لاجل الاستعمال فیها و هو علامۀ الحقیقۀ. او لاجل استقراء موارد استعمالاتها، فانه تعالی اطلق الولد و ما یساوقه من البنین و البنات، و اراد الاعم من ولد الصلب فی آیۀ الحجب، و آیۀ الحجاب، و آیۀ التّحریم، و آیۀ تحلیل رؤیۀ زینتهنّ لابنائهنّ و ابناء بعولتهنّ. فکیف یقال انّه اراد فی آیۀ المیراث خصوص ولد الصلب. فلابد ان یحکم بانّ الذکر یرث نصیب نفسه و هو الثلثان و ان کان تقرّبه الیه [بالامّ](3).

و الجواب؛ منع کونه حقیقۀ فی غیر ولد الصلب. ولتبادر الصلبی و صحۀ السلب عن غیره، و هما علامتان للحقیقۀ. کما انّ [عدم] تبادر الغیر، علامۀ المجاز. و الاستعمال اعم من الحقیقۀ.

و الاجماع المدعی علی دخول غیر الصلبی فی الایات المذکورۀ، لا معنی له الاّ ارادۀ

ص: 299


1- ثلاث جملات من الحدیث المتقدم (الکافی، ج 7 ص 97 ط دار الاضواء. و التهذیب، ج 9 ص 289 ط دار الاضواء. و الجملۀ الاخیرۀ نقل بالمضمون.
2- الایۀ 11، السورۀ النساء.
3- و فی النسخۀ؛ بالاب.- توضیح: نصیب ابن الابن الثلثان، علی کلا القولین. انّما الخلاف فی نصیب ابن البنت؛ فعلی المشهور نصیبه الثلث. و علی قول السیّد و انصاره نصیبه ثلثان.

اتّحادهم معهم فی الحکم، و هو دایر مدار تحققه. و هو فی ما نحن فیه ممنوع، لو لم نقل انّ خلافه اجماعی کما عرفت. فنقول الاجماع علی اتحاد حکمهم فی الایات المذکورۀ یمکن ان یکون قرینۀ المجاز، اذ لا یمنع من ارادتهم مجازاً منها. بل نقول انّ هذه الاخبار المعتبرۀ دالّۀ علی المجازیۀ، حیث قیل فیها «یقمن مقام البنات و مقام الابن»، لا انّهنّ هنّ. و کذلک قیل فیها «و لم یکن للمیت ولد» و «و لم یکن للمیت بنات»، الی غیر ذلک.

و لو سلّم الحقیقۀ، فالایۀ عامّۀ و الاخبار المعتبرۀ خاصۀ. و مثل هذا الخاص ممّا یجوز تخصیص الکتاب به، بل ما دون منه.

و اعلم: انّه یتفرّع علی هذا الخلاف فروع کثیرۀ: منها: انّ لبنت الابن المنفردۀ جمیع المال. و لابن البنت (و ان تعدد) النصف بالفرض و الباقی بالردّ. کما هو کذلک فی بنت المنفردۀ علی المشهور. و اما علی مذهب السید؛ فیختصّ الردّ بصورۀ کان ولدها بنتاً لا غیر.

ثم لا یخفی انّ بعد بناء مذهب المشهور علی عموم المنزلۀ فی الاخبار، فلا یرد انّ ابن البنت لیس بذی فرض فی کتاب الله تعالی، فما معنی الفرض و الرّد هنا، فالمراد من الفرض هنا هو مقدار الفرض الثابت لامّه علی فرض وجودها.

المقام الثالث: انّهم اذا تعددوا، فکل فریق یقتسمون سهمهم بینهم کابائهم للذکر مثل حظ الانثیین، علی المشهور الاقوی. و هو فی اولاد الابن اجماعی. و عن ابن البرّاج و بعض القدماء؛ انّ اولاد البنت یقتسمون علی السّویۀ.

لنا: الاخبار المتقدمۀ لافادۀ عموم المنزلۀ، ذلک مطلقا.

و امّا الاستدالال بعموم الایۀ، کما یظهر من الشهید الثانی حیث قال «[لعموم قوله

ص: 300

تعالی: لِلذَّکَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَیَیْن،] و لا معارض لها هنا»(1). یعنی انّها بعمومها شاملۀ لاولاد الاولاد. [ف-]لیس حکمهم [الاّ] التقسیم بینهم للذکر مثل حظ الانثیین اذا اجتمع الذکر و الانثی. [و الاخبار انّما تدلّ باخذ](2) اولاد الابن نصیب الابن و ان کانوا اناثاً، و اولاد البنت نصیب البنت و ان کانوا ذکوراً. و لم تدلّ علی انّ کل فریق من اولاد الابن و اولاد البنت، اذا اشتمل علی الذکر و الانثی لیس حکمه جعل الذکر ضِعف الانثی. فیبقی تقسیم اولاد کل من الصنفین بین انفسهم تحت عموم الایۀ.

فهو محل نظر. اَما اولاً: فلما مرّ؛ منع دخول اولاد الاولاد تحت عموم الایۀ، لغۀً و عرفاً و شرعا. و منع الاجماع علی الدخول فی خصوص هذه الایۀ مع اجتماع معظم الاصحاب علی عدمه. و امّا ثانیاً: فان العام فی الایۀ هو الاولاد، و الحکم هو جعل القسمۀ للذکر مثل حظّ الانثیین. و اذا قلنا بخروج اولاد الاولاد من هذا العام و خصصنا الایۀ بتلک الاخبار؛ فکما یخرج اولاد الاولاد من الاولاد، یخرج حکمهم ایضاً من حکمهم بالضرورۀ. و اذا اردنا ادراج حکم کل من الفریقین فی التقسیم بین انفسهم فی الایۀ بعد التخصیص، فلابدّ ان نقول معنی الایۀ بعد التخصیص [انّه] یقسم الثلثان بین اولاد الابن للذکر مثل حظّ الانثیین، و یقسم الثلث بین اولاد البنت کذلک.

و المفروض انّ الایۀ انما دلّت علی انّ مجموع المال یقسم بین مجموع الاولاد للذکر

ص: 301


1- شرح اللمعۀ (الروضۀ البهیّۀ) ج 8 ص 106.- ولکن قال فی المسالک (ج 2 ص 262):.. اقتسامهم بالتفاوت مع عدم دخولهم فی قوله تعالی «یُوصیکُمُ اللَّهُ فی أَوْلادِکُمْ لِلذَّکَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَیَیْن»، فلا یخل من اشکال. اذ لا دلیل علی اقتسامهم بالتفاوت الاّ عموم الایۀ، و هو متوقف علی دخولهم فیها بطریق الحقیقۀ. و قد اثبتوا خلافه. و کیف کان، فالعمل علی المشهور. و هذا یخالف قوله فی الروضۀ.
2- و فی النسخۀ: بل یاخذ.- و فی عبارۀ النسخۀ هنا خلط و زیادۀ، صحّحناها طبقاً لقول الشهید الثانی(ره).

مثل حظ الانثیین. و لم یکن فی الایۀ انّ ثلثیه (بعد تغییر الحکم و اعطاء کل فریق حقه) یقسم بین انفسهم للذکر مثل حظ الانثیین، و انّ ثلثه کذلک. فهذا لیس من باب التخصیص فی شیئ.

و بعبارۀ اخری: مدلول الایۀ «کلّما اجتمع ذکر و انثی فی الاولاد، فللذکر مثل حظ الانثیین». [لا](1) حکمها انّ «لولد الابن ما للابن و ان کان انثی و لولد البنت ما للبنت و ان کان ذکراً». و بهذا خرج هذا الذکر و الانثی، من عموم الایۀ [فما](2) الذی ادخله فیها ثانیاً حتی یقال مع وجود الذکر و الانثی فی کل من الفریقیین یجعل للذکر مثل حظ الانثیین. بل یبقی حکمهم مسکوتاً عنه. و حکم الاصل اقتضاء التساوی.

و التمسک بانّ المستفاد من تتبع احکام الشرع، تفضیل الذکر علی الانثی، مع تسلیمه لا دلالۀ فیه علی اعتبار خصوصیۀ «التضعیف». بل یتحقق باقل منه ایضاً. مع انّ هذا لیس من اجل دلالۀ الایۀ و عمومها فی شیئ.

و توهّم انّهم اولاد اَبیهم و یاخذون حقه، و مقتضی الایۀ للذکر مثل حظ الانثیین سواء اجتمعا فی اولاد الصلب، او فی اولاد الابن، او فی اولاد البنت، او فیهما معاً. خرج الاخیر بسبب الاخبار، فیبقی الباقی. مندفع بانّه انّما یتمّ اذا ورثوا من الاب، و هم انّما یرثون حینئذ من الجدّ.

و بهذا یندفع ما یتوهم انّ عموم الایۀ یقتضی ان مع اجتماع الذکر و الانثی، للذکر مثل حظ الانثیین. لانّا بعد تسلیم العموم، نقول: الذی اخرج الاخیر، اخرج [الثانی](3)

ایضاً فیبقی

ص: 302


1- و فی النسخۀ: بل.
2- و فی النسخۀ؛ مما.
3- ای: اخرج اولاد الابن ایضاً.- و فی النسخۀ: الثانیین.

الاول(1) لا غیر. و ذلک لانّ الاخبار دلت علی انّ اولاد الابن حکمها حکم الابن. و اولاد البنت حکمها حکم البنت. سواء انفردت کل منهما عن الاخر [ا]و اجتمعت معه. فحکم اولاد الابن المنفردۀ، حکم الابن [المنفرد] و لو اجتمع فیهم الذکر و الانثی. و کذلک حکم اولاد البنت. و لا معنی لکون حکم ابن المنفرد تقسیم المیراث للذکر مثل حظ الانثیین، فی شیئ من الاقسام الثلاثۀ. فلم یبق هنا الاّ التمسک بعموم المنزلۀ کما بیّنّا.

فنقول: انّ الاخبار تدلّ علی انّ ولد الولد بمنزلۀ الولد. سیمّا مثل روایۀ زرارۀ. و من حکم الولد الحقیقی انّه اذا اجتمع فیه الذکر و الانثی، فیاخذ الذکر ضِعف الانثی(2)، و کذا فی ولد الولد. فیثبت من المنزلۀ اتفاقهما فی ثبوت اصل المیراث. وفی انّه لو اجتمع اولاد الابن و اولاد البنت، اخذ اولاد الابن نصیب الابن و ان کان انثی. و اولاد البنت نصیب البنت و ان کان ذکراً. و فی انّه لو کان فی اولاد الابن ذکر و انثی، یأخذون للذکر ضعف الانثی. کما انّ الولد الحقیقی لو کان فیهم ذکر و انثی یاخذون کذلک. و کذلک الکلام فی اولاد البنت.

و ینبغی: ان لا یُغفل هنا اعتبار اجتماع الذکر و الانثی فی ولد الصّلب، اذا کان اولاد الاولاد من الابن المنفرد او البنت المنفردۀ، فریضۀ و تقدیریۀً. یعنی کما ان الابن الحقیقی لو فرض انضمامه الی البنت الحقیقیۀ، لکان نصیبه ضعف الانثی، و کذلک البنت الحقیقیۀ لو فرض انضمامها الی الابن الحقیقی، لکان نصیبها نصف الذکر. فکذا بنتها المجامعۀ بالفعل للابن، نصیبها نصف الذکر.

و کیف کان، فهذه المنزلۀ، و الاجماع المنقول عن المقداد و ظاهر الشرائع حیث قال

ص: 303


1- ای: اولاد الصلب.
2- و فی النسخۀ: و الانثی.

«انّ القول بتسویۀ اولاد الاناث متروک»(1). و الشهرۀ العظیمۀ، کافیۀ فی اثبات المطلب، سیمّا بملاحظۀ اجماعهم علی التفاوت فی اولاد الابن.

و اما دلیل القول الاخر: فهو تقربهم بالانثی کالکلالۀ للامّ، و الاخوال. فهو مع ما فیه من منع العموم، معارض بحکمهم باقتسام اولاد الاخت للاب، علی التفاوت. مع انّهم ینتسبون الی المیت بالام ای اخت المیت. و لا یخفی انّ هذا الدلیل لیس فی القوۀ بحیث تقاوم عموم الایۀ. و یظهر من ذلک ایضاً انّ دلیلهم علی التفاوت فی اولاد الابن لیس عموم الایۀ، و الاّ کان ینبغی لهم عدم الفرق لعموم الایۀ و عدم مقاومۀ هذا الدلیل له. و هذا ایضا مؤید لما ذکرنا من منع عموم الایۀ و صحۀ الاستدلال به فی المقام الثانی.

الرابعۀ [فی الحبوۀ]: الاولاد متساویۀ فی المیراث بالنسبۀ الی حصصهم فی کل ماترک المیت. الاّ انّ اصحابنا اجمعوا علی اختصاص بعضه بالولد الذکر الاکبر. بل قد یُدّعی کونه من ضروریات المذهب. و یسمّونه بالحبوۀ. و المشهور انّها ثیابه و خاتمه و سیفه و مصحفه. و الکلام هنا فی مقامات:

الاول؛ فی ان ثبوتها علی وجه الوجوب او الاستحباب؟-؟ و انّها هل یثبت مجاناً او یقوّم علیه من باب المیراث؟-؟ و الاشهر انّه علی سبیل الوجوب مجاناً. خلافاً لابن الجنید و السّید، حیث یظهر منهما القول باحتسابها علیه بالقیمۀ استحباباً. و الاول اظهر. لنا؛ الاجماع المنقول، و الاخبار. و ادعی علیه ابن ادریس الاجماع من علمائنا و من خصوص علماء عصره. و قال انّ احتسابها علیه بالقیمۀ، من تخریج السید المرتضی(رضی الله عنه).

و هو کما ذکره فان السید فی الانتصار بعد ما جعلها من منفردات الامامیۀ، ذکر انّ

ص: 304


1- الشرایع، ج 4 ص 19 ط دار التفسیر.

الاصحاب اجمعوا علی ذلک من جهۀ اخبارهم الواردۀ فی ذلک و لم یصرّحوا بانّ ذلک علی [غیر] سبیل القیمۀ. فاذا کان مستندهم فی اجماعهم تلک الاخبار فلابد ان نحملها علی الاعطاء علی سبیل القیمۀ، و ان لم یصرح احد منهم بذلک. و ذلک لئلاّ یلزم منه الخروج مجاناً عن ظواهر الکتاب الدالّۀ علی عموم المیراث لکل الورثۀ.

و انت خبیر بما فیه. اذ بعد اذعانه ان فتوی الاصحاب و اجماعهم انّما هو من جهۀ تلک الاخبار مع عدم تصریح احد منهم بکونها علی سبیل القیمۀ، فمقتضی ذلک انّ العمل بتلک الاخبار، اجماعی. فیکون تلک الاخبار مقطوعاً بها بمنزلۀ الخبر المتواتر. و لا ریب انّ الخبر المتواتر حجۀ و العمل علی ظاهره متعین. و لا یلتفت الی الاحتمال البعید. فحملها علی ارادۀ الاستحقاق علی سبیل القیمۀ، فی معنی ترک تلک الاخبار. و هو کما تری.

و لو فرض انّ اجماعهم لیس من جهۀ تلک الاخبار ایضا، فلا ریب انّ فتاویهم التی حصل من جملتها العلم بالاجماع، مطلقۀ. سیما مع تصریحه(ره) بعدم تصریح احدهم بالتقویم. فظاهر ذلک الاجماع الناشئ من الفتاوی انّه لیس من باب التقویم، بل هو مجانیّ(1).

و اذا [لا حظنا] الاخبار فلاریب انّ ظاهر تلک الاخبار هو استحقاق الولد لذلک مجاناً(2).

و لو کان المراد منها التقویم، لزم تاخیر البیان عن وقت الحاجۀ(3). اذ قولهم علیهم

ص: 305


1- لقائل اَن یقول: مراد السیّد(ره) انّ هذالاجماع معلوم مدرکه و مستمسکه. فلا مکان للتمسک بالاجماع. بل نرجع الی الاخبار التی هی مستنده. و لانری فی الاخبار انّه مجانیّ.
2- یقول القائل: نمنع هذا الاستطهار.
3- هذا الاستدلال یصح اذا کان المقام خالیاً من حالۀ السابقۀ المبیّنۀ بالبیان، و الحال انّ هنا عمومات الکتاب و الاخبار. و القدر المتیقن من اخبار الحبوۀ هو الاستحباب و التقویم، لا غیر.

السلام «اذا مات الرجل و ترک بنین فللاکبر السیف و الدّرع و الخاتم و المصحف» و نحوه، ظاهر فی الاستحقاق مجاناً(1). امّا علی کون اللّام للتملیک فظاهر. و اَمّا علی القول بالاشتراک بینه و بین الاستحقاق و الاختصاص، فیتّم الکلام ایضاً. اذ الثلاثۀ لا ینفکّ عن الاختصاص. و ظاهر الاختصاص عدم ثبوت حق للغیر فیه بوجه من الوجوه(2).

مع انّهم حکموا بانّ قول القائل «له عندی درهم» یفید الاستحقاق(3)، بل التملیک، بل الشهید الثانی ادعی الاجماع علی ذلک(4). مع [انّ] عمومات الارث ایضاً من هذا القبیل؛ مثل «یُوصیکُمُ اللَّهُ فی أَوْلادِکُمْ لِلذَّکَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَیَیْن»(5) و امثاله.

فقول السید مما لم یدلّ علیه دلیل؛ من اجماع و لا کتاب و لا سنّۀ. بل الظاهر [انّ] ما ادعاه من الاجماع، هو الاجماع علی خلافه. فانّه سلّم جواز تخصیص الکتاب بمثل تلک الاخبار، علی ما هو لازم کلامه. و مع ذلک فلا مجال لاخراج الخاص عن مقتضی ظاهره. فان کان وجهه عدم المخالفۀ للکتاب، ففی ذلک ایضاً مخالفۀ له(6). لانّ ظاهر

ص: 306


1- هذا الاستظهار اَبعد واعجب، لانّ موارد الحبوۀ و مصادیقه فی الاخبار لیست علی عدد معین و یختلف عددها کثرۀ و قلۀ. و هذا ادلّ دلیل علی انه لیس هناک استحقاق وجوبی.
2- فحینئذ ما الفرق بین الاختصاص و التملیک؟! فما المراد من جعل التملیک و الاختصاص قسیمان؟
3- هذا فی مقام الاقرار. و ما قال به احد فی غیر مقام الاقرار. و ما نحن فیه مقام التاسیس و التشریع، و الاصل عدم تکلیف الورثه وجوباً.
4- نعم، فی مقام الاقرار.
5- مراده(ره) حرف «ل-» فی «لِلذَّکَر». لکن کون اللّام فی الایۀ للتملیک. لا یدلّ علی کونها فی اخبار الحبوۀ کذلک.
6- امّا الاجماع، فعرفت انّه «معلوم المدرک». و اما اخراج الخاص عن مقتضی ظاهره، فعرفت انّ هذا الظهور و الاستضهار، ممنوع. مع انه لیس هنا «اخراج» لانه ما کان دخول حتی یصدق الاخراج و کلام المصنف قدس سره، مصادرۀ بالمطلوب. و لا یقول السید بالتخصیص بالنسبۀ الی الاستحباب و الوجوب، حتی یتحقق مخالفۀ الکتاب. و هذا الفرض ایضاً مصادرۀ من المصنف(ره).

الکتاب لزوم اعطاء المیراث بعینه لکل الورثۀ و منهم المحبوّ، فلزوم تبدیل ماهو بقدر الحبوۀ من حصته مخالفۀ للکتاب(1). مع انّ الاصل عدمه. فظهر من جمیع ذلک انّه علی الوجوب.

و امّا القول بالاستحباب (کما نقل عن ابن الجنید و السید و ابی الصلاح، و تبعهم العلاّمۀ فی المختلف، و مال الیه بعض متاخری المتاخرین)، فلا وجه له الاّ القدح فی جواز تخصیص الکتاب بمثلها(2).

و فی دلالۀ الاخبار و اختلافها فی بیان ما [یُحبی](3) به و عدم اشتمال احد منها علی تمام الاربعۀ المجمع علیها. و اشتمال بعضها علی ما لم یقل به الاصحاب(4).

فلنقدم ذکر الاخبار: فمنها صحیحۀ ربعی بن عبد الله، عن الصادق(علیه السلام): «إِذَا مَاتَ الرَّجُلُ فَسَیْفُهُ وَ مُصْحَفُهُ وَ خَاتَمُهُ وَ کُتُبُهُ وَ رَحْلُهُ وَ رَاحِلَتُهُ وَ کِسْوَتُهُ لِأَکَبْرِ وُلْدِهِ فَإِنْ کَانَ الْأَکْبَرُ ابْنَةً فَلِلْأَکْبَرِ مِنَ الذُّکُور»(5).

و حسنته الاخری: عنه(علیه السلام): «قَالَ: إِذَا مَاتَ الرَّجُلُ فَلِلْأَکْبَرِ مِنْ وُلْدِهِ سَیْفُهُ وَ مُصْحَفُهُ وَ خَاتَمُهُ وَ دِرْعُهُ». و صحیحۀ شعیب العقرقوفی عن ابی بصیر عنه(علیه السلام): «قَالَ: الْمَیِّتُ إِذَا مَاتَ فَإِنَّ لِابْنِهِ الْأَکْبَرِ السَّیْفَ وَ الرَّحْلَ وَ الثِّیَابَ ثِیَابَ جِلْدِه». و حسنۀ حریز عنه(علیه السلام): «قَالَ: إِذَا هَلَکَ الرَّجُلُ وَ تَرَکَ بَنِینَ فَلِلْأَکْبَرِ السَّیْفُ وَ الدِّرْعُ وَ الْخَاتَمُ وَ الْمُصْحَفُ فَإِنْ حَدَثَ بِهِ حَدَثٌ فَلِلْأَکْبَرِ مِنْهُم». و حسنۀ عمر ابن اذینۀ

ص: 307


1- مراده(ره) ان المخالفۀ موجود علی کل حال سواء کانت الحبوۀ مستحباً او واجباً.- لکن عرفت انّ للمخالفۀ استحباباً، ادلّۀ. و لا دلیل علی المخالفۀ بکون الحبوۀ استحقاقاً واجباً.
2- ای بالاخبار.- قد عرفت انّهم یخصصون الکتاب باخبار الحبوۀ، لکن یقتصرون بالقدر المتیقن و هو الاستحباب فقط.
3- و فی النسخۀ: سیجیئ.
4- نعم هذه الادلۀ الاربعۀ (ای: 1- کیفیۀ دلالۀ الاخبار. 2- اختلاف بیانها. 3- عدم اشتمال حتی روایۀ واحدۀ منها علی الاشیاء الاربعۀ. 4- و اشتمال بعضها علی ما لم یقل به احد)، من ادلۀ السید و ناصریه.
5- الحدیث و ما یأتی بعده کلها، الوسائل، ابواب میراث الابوین و الاولاد، ب 3.

عن بعض اصحابه، عن احدهما(علیه السلام): «أَنَّ الرَّجُلَ إِذَا تَرَکَ سَیْفاً أَوْ سِلَاحاً فَهُوَ لِابْنِهِ فَإِنْ کَانُوا اثْنَیْنِ فَهُوَ لِأَکْبَرِهِمَا». و موثقۀ ابی بصیر عن ابی جعفر(علیه السلام): «قَالَ: کَمْ مِنْ إِنْسَانٍ لَهُ حَقٌّ لَا یَعْلَمُ بِهِ قُلْتُ وَ مَا ذَاکَ أَصْلَحَکَ اللَّهُ قَالَ إِنَّ صَاحِبَیِ الْجِدَارِ کَانَ لَهُمَا کَنْزٌ تَحْتَهُ لَا یَعْلَمَانِ بِهِ أَمَا إِنَّهُ لَمْ یَکُنْ بِذَهَبٍ وَ لَا فِضَّةٍ قُلْتُ وَ مَا کَانَ قَالَ کَانَ عِلْماً قُلْتُ فَأَیُّهُمَا أَحَقُّ بِهِ قَالَ الْکَبِیرُ کَذَلِکَ نَقُولُ نَحْن». و موثقۀ علی بن اسباط عن ابی الحسن الرضا(علیه السلام): «قَالَ: سَمِعْنَاهُ وَ ذَکَرَ کَنْزَ الْیَتِیمَیْنِ فَقَالَ کَانَ لَوْحاً مِنْ ذَهَبٍ فِیهِ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ عَجَبٌ لِمَنْ أَیْقَنَ بِالْمَوْتِ کَیْفَ یَفْرَحُ وَ عَجَبٌ لِمَنْ أَیْقَنَ بِالْقَدَرِ کَیْفَ یَحْزَنُ وَ عَجَبٌ لِمَنْ رَأَی الدُّنْیَا وَ تَقَلُّبَهَا بِأَهْلِهَا کَیْفَ یَرْکَنُ إِلَیْهَا وَ یَنْبَغِی لِمَنْ عَقَلَ عَنِ اللَّهِ أَنْ لَا یَسْتَبْطِئَ اللَّهَ فِی رِزْقِهِ وَ لَا یَتَّهِمَهُ فِی قَضَائِهِ فَقَالَ لَهُ حُسَیْنُ بْنُ أَسْبَاطٍ فَإِلَی مَنْ صَارَ إِلَی أَکْبَرِهِمَا قَالَ نَعَم»(1). الی غیر ذلک من الاخبار.

امّا القدح فی جواز تخصیص الکتاب بمثلها: ففیه: ان المحقّق فی الاصول، جوازه سیمّا مع الاستفاضه، و اعتبار السند، و اعتضاده بعمل جمهور الاصحاب، و الاجماعات المنقولۀ.

و اما القدح من جهۀ الدلالۀ: فقد عرفت فساده. فانّ الظاهر منها الثبوت قهراً، و الاختصاص مطلقا. کایات اصل الارث. و یدلّ علیه لفظ «الحق» و «الاحق» فی موثقۀ ابی بصیر المتقدمۀ(2).

ص: 308


1- الاحادیث کلها، الوسائل، ابواب میراث الابوین و الاولاد، ب 3.
2- نعم «الحق» حقیقۀ فی اللّازم الواجب. لکن استعماله اعم منه. و الادلۀ الاربعۀ المذکورۀ قرینۀ علی انّه استعمل فی المستحب المحبوب للشارع. لا للاّزم الواجب. و «الاحقّ» دلیل لقول السیّد، فانّه یدلّ علی انّ للورتۀ کلهم حق فیها و لکنّ الولد الاکبر احق بها. و هذا هو معنی الاستحباب.

مع انّ الاستحباب معناه انّ سایر الورثۀ مخاطبون علی سبیل الندب باعطاء تلک الاشیاء(1) للولد الاکبر. و لاریب انّ استفادۀ ذلک من تلک الاخبار من باب الالغاز و التعمیۀ(2). سیمّا مع [اتفاقها] فی وجه التأدیۀ(3). و عدم خبر یشعر بالاستحباب المذکورۀ(4)، کیف بالظهور فیه. و سیمّا اذا وجد فیهم صغیر او مجنون، او کان کلّهم صغار، او مجانین. وارادۀ الاستحباب للاولیاء فی المولّی علیهم و لانفسهم فی المکلفین اکثر بعداً و اشدّ نعسّفاً(5).

و امّا اختلافها فی الزیادۀ و النقصان: فلیس بنفسه موجباً للدّلالۀ علی الاستحباب(6).

و ما ذکره الفقهاء فی الموارد؛ فِامّا من باب التأیید و القرینۀ اذا وجد للمطلوب دلیل، کما فی مسئلۀ البئر. فانّ الاخبار المعتبرۀ الدالّۀ علی عدم تنجّسها و عدم وجوب الن-زّح، کثیرۀ راج-حۀ علی م-عارضاتها(7)

بالاعتض-ادات الخ-ارجۀ، او للاعت-ماد علی

ص: 309


1- و لمّا یُعلم ما هو الاشیاء عدداً و کثرۀ و قلتاً. فکیف الخطاب الوجوبی؟!
2- بل التعمیۀ فی القول بوجوب المجهول، و عدد مصادیق الحبوۀ مجهول. و القول به یحتاج الی غضّ البصر عن الجهالۀ و هو التعمیۀ. و ان وجّه بای توجیه.
3- لا خلاف فی وجه التادیۀ. انّما الکلام فی الوجوب و الاستحباب.
4- الوجوب یحتاج باشعار و دلیل. و لیس خبر یشعر او یدلّ بوجوبه.
5- کم من احکام مستحبۀ فی الاسلام فما تکلیف الولی فیها، فهو تکلیفه هنا ایضاً. فلا بُعد ولا تعسّف.
6- نعم: وجود الزیادۀ و النقصان لا یدلّ علی حکم الاستحباب. بل هما یعیّنان ماهیۀ «الموضوع». ثمّ یعلم انّ هذه الماهیۀ، لا یمکن کون حکمه واجباً. و لیت شعری انّ المصنف(ره) یتمسک بقاعدۀ «تاخیر البیان عن وقت الحاجۀ»، کیف ینسی القاعدۀ هنا؟ مع انّ الامر بالعکس. ای: الاخبار نفسها فی جهۀ تشدید عدم البیان. و هذا یضادّ الوجوب.
7- لعلّ المصنف(ره) نسی جریان البحث التاریخیۀ الفقهیۀ بین الفقهاء فی مسئلۀ «تنجس البئر». و الاّ، اقوی دلیل القائلین بعدم وجوب النزهات، هو اختلاف الاخبار فی زیادۀ النزح و نقصانه. فالتمسک باخبار النزح و اقوال الفقها فیه، لا ینفع له(ره) بل ینفع السید و ناصریه. و حققتُ مسئله تنجس البئر فی رسالۀ «در احکام ماء البئر و دفاع از فتوای متقدمین» بالفارسیۀ.

الاصل(1) حیث لم یقم الدلیل علی خلافه(2).

اما القدح من جهۀ عدم اشتمال واحد عنها علی تمام الابعۀ(3) المستدل علیها بتلک الاخبار (اعنی المصحف و الخاتم و السیف و الثیاب): ففیه: اولاً: نمنع ذلک لاشتمال الروایۀ الاولی، و الثانیۀ، و الرابعۀ، علی الجمیع(4). و الظاهر انّ المراد بالدرع، هو القمیص، کما هو احد معنییه فی اللغۀ و استعمل فیه کثیراً فی الاخبار، و فهمه منه العلماء الاخیار، حیث استدلّوا بها علی تمام المطلب فی کلماتهم(5). و الاشکال فیها انّما یتم اذا حمل علی الدرع المعمول من الحدید للحرب. و اذا قام القرنیۀ(6) علی احد معنی المشترک، تعیّن الحمل علیه. و اذا تمّ الدلالۀ فی القمیص فیتّم فی سایر الثیاب بضمیمۀ عدم القول بالفصل(7).

و ثایناً: انّ عدم اشتمال کل واحد من الادلّۀ الفقهیۀ علی تمام المطلب، غیر مضر. اذ

ص: 310


1- هذا «اصل منقطع» فی مسئلۀ البئر. فراجع الرسالۀ.
2- کل ما ورد بتنجس ملاقی النجاسۀ، من الاخبار المتواترات، دلیل علی خلافه.
3- اعلم: ان القائلین بعدم وجوب النزح فی مسئلۀ البئر یستدلون بزیادۀ النزهات و نقصانها فی الاخبار. و السید و ناصروه یستدلون بالدلیل نفسه فی ما نحن فیه. مع ان فی اخبار النزح یوجد فی غیر واحد من موارد النزح لا زیادۀ فیها و لا نقصان، بل یشمل بعدد معین. و فی مسئلتنا هذه (ای الحبوه) حتی لا یوجد حدیث واحد یشمل الاربعۀ. فیجب علی القائلین بوجوب الحبوۀ ان یقولوا بوجوب النزهات بطریق اوجب و اولی. و مع الاسف یقولون بالعکس.
4- نعم: لکن مع الزیادۀ فی الاولی، و فی الثانیۀ «درعه» بدل «ثیابه». و کذا الرابعۀ.
5- ولو سلّم انّ المراد من الدرع الثیاب، لکنّه فی اللغۀ لیس بمعنی مطلق الشیاب، بل الشیاب الملتصق بالجلد. فاذن یشکل الجمع بین هذه الثیاب الخاص و المقید بالملتصق، مع «الثیاب» المطلق العام، فی سایر الاخبار. کما انّ فتاویهم کون مطلق الثیاب حبوۀ لا الملتصق بالجلد فقط. و هذا موید آخر للقول بالاستحباب. مع انّ الدرع بمعنی القمیص هو «الدِرع» بکسر الدال، لا بفتحها. و یطلق علی ثوب المرئۀ، و البحث فی ثوب الرجل.
6- ما مراده(ره) من القرینۀ؟ بل القرینۀ بالعکس؛ لان السیف و السلاح قرینتان ینادیان ان المراد من الدرع هو الحربی.
7- البحث مبنائی، لا «قولی» حتی یتمسک بعدم القول بالفصل.

قلّ ما یوجد دلیل منطبق علی تمام المطلب بل یحتاج الی ضم دلیل آخر من روایۀ او اجماع او غیر ذلک(1). و لا ریب فی وجود الروایات المشتملۀ علی ذکر الثیاب، فیثبت المطلوب من مجموع الروایات.

و اما القدح من جهۀ اشتمال بعضها علی ما لم یقل به احد من الاصحاب: ففیه: انّه غیر مضر. کما حقق فی محله. فانّ فساد بعض اجزاء الروایۀ لا یضرّ فی حجیۀ باقی اجزائها(2). فانّ مادلّ علی حجیۀ الخبر، یشملها. و خروج ما دلّ الدلیل علی بطلانه بالدلیل لا یمنع عن حجیۀ الباقی، کالعام المخصص.

مع انّ الروایۀ المشتملۀ علی الکتب و الرحل و الراحله، رواه الصدوق فی الفقیه، و لعلّه عمل بها کما هودأبه فی الفقیه. فلا یکون ممّا لا یعمل به احد من الاصحاب(3). و کذا الکلام فی السلاح المذکور فی مثل حسنۀ ابن اذینۀ، لانّه نقل عن ابن الجنید العمل به. و ان کان یظهر من الشهید الثانی(ره) اعراض الاصحاب عن المذکورات مؤذناً بدعوی الاجماع(4). و کیف کان فلا یضرّ ذلک بالاستدلال کما بیّنّا.

المقام الثانی: فی ذکر ما یحبی به الولد الاکبر؛ فالمشهور انّه هو الاربعۀ المذکورۀ. و علی طبقها ادعی ابن ادریس الاجماع. و السید المرتضی فی الانتصار اقتصر علی ما

ص: 311


1- یقول السید(ره): مرحباً لناصرنا. لانّ هذا یتم اذا قلنا بالاستحباب فیتممّ ویکمّل بعض الاخبار بعضها. و للورثۀ ان یحبوا اربعۀ او سبعۀ او اقل او اکثر. فاذن کل من الاخبار بمکانه و محله، و لا حاجۀ الی ایّ علاج. و امّا اذا قلنا بالوجوب؛ فالاخبار معارض بعضه بعضاً. بل یکون بینها التنافی الشدید؛ هذا ینفی ذلک و ذلک ینفی ذاک، بنحوٍ لا یمکن العلاج بینها.
2- نعم: اذا ثبت فساد ذلک البعض. و لکن لا دلیل علی الفساد، و الاصل الصحۀ.
3- فاین الاجماع؟! و این الاربعۀ المجمع علیها؟!
4- هذا الادعاع و الائذان، استظهار. و یمنعه المتاخرون الذاهبون مذهب السید(ره).

سوی ثیاب البدن من الثلاثۀ الباقیۀ. و کذا نقله الشهید الثانی فی رسالته المکتوبۀ فی المسئلۀ، عن کتاب الاعلام للمفید(ره) انّه لم یذکر ثیاب البدن بل اقتصر علی الثلاثۀ الباقیۀ. و عن ابن الجنید انّه زاد مطلق السلاح. و عن ابی الصلاح تقیید الثیاب بثیاب الصلوۀ. و عن ظاهر الصدوق اضافۀ الکتب و الرّحل و الراحلۀ، لانه ذکر فی کتاب من لایحضر الفقیه روایۀ ربعی بن عبدالله المشتملۀ علی ذلک، مع [اعتهاده](1) بان لا یذکر فی الکتاب الاّ ما یعمل به ویدین الله تعالی بصحته.

اقول: و الاقوی قول المشهور. لخصوص الاجماع الذی ادعاه ابن ادریس، بضمیمۀ حسنۀ ربعی الثانیۀ بل صحیحته. و یظهر ضعف سایر الاقوال، ممّا مرّ سابقاً. لانّ مادلّ من الروایات علی تخصیص الحبوۀ بالسیف، یخصّص ما ورد من عموم السلاح فیها. و ما عطف فیه السلاح بالسیف، فهو ایضاً لا یقاوم ما خصّه بالسیف. مع ان قول ابن الجنید شاذّ، و المامور به فی مقبولۀ عمر بن حنظلۀ الاخذ بما اشتهر بین الاصحاب و ترک الشاذ النادر(2). و کذلک زیادۀ الکتب و الرحل و الراحلۀ المذکورۀ فی صحیحۀ ربعی، مع ان الشهید الثانی(ره) قال فی الرسالۀ «انّ الاصحاب اعرضوا عن اثبات جملۀ ما فیه». و هذا ینافی ما ذکره سابقاً من عمل الصدوق علیها.

و اما التخصیص بثیاب الصلوۀ؛ فلا دلیل علیه. و الکسوۀ و ثیاب الجلد المذکورتین فی الاخبار عام.

ثم انّ الظاهر انّ المراد بثیاب الجلد، هو ثیاب البدن سواء لاصق بالجلد کالقمیص، او لا کالقباء و ما یلبس تحته من المحشو و غیره. و الظاهر انّ التخصیص فی الاخبار،

ص: 312


1- ای:تعهد- و فی النسخۀ: اعتماده.
2- و لا یخفی انّ الشهرۀ فی المقبولۀ، هی الشهرۀ الروائی، لا الشهرۀ القولی و الفتوائی.

لاخراج الفرش و الوساید و نحوهما، و کذا ثیاب اهله و اولاده و رقیقه و نحو ذلک. و الظاهر انّه لا قائل بالفرق بین الثیاب اللاصقۀ للجلد و غیرها. و انّ مراد مثل ابن ادریس من قیدها بثیاب الجلد ایضاً، متابعۀ الحدیث.

و بالجملۀ: المذکورۀ فی الاخبار مما یناسب الثیاب، هو لفظ «کسوته»، و لفظ «الثیاب»، [و لفظ] «ثیاب جلده». فلنقدم بیان معنی «ثباب جلده»: امّا لفظ الثوب؛ فلا ریب فی استعماله فی مثل الکرباس، و الاقمشۀ، [و] الحریر، و الکتان و غیر ذلک قبل ان یفصل و یخاط. و لیس منحصراً فی المخیط المهیّاء للّبس، بل الظاهر کونه حقیقۀ فیه. کما صرّح به الشهید الثانی(ره) فی الرسالۀ و قال: بل و یمکن ذلک عرفاً. و قال فی مجمع البحرین: الثیاب جمع ثوب، و هو ما یلبسه الناس، عن القطن و الکتان و الصوف و الخزّ و الفر[و](1). و اما السیور، فلیس من الثیاب. کذا نقلاً عن بعض اهل اللّغۀ. اقول: و لعلّ السّیور- بالسین المهملۀ و الیاء المثنّاۀ من تحت- جمع «سیر» و هو ما یُقدّ من الجلود.

ولا یبعد القول بصیرورته «حقیقۀ عرفیۀ» فی المعدّ لللبس، کالقمیص و القباء و السّراویل. سیمّا اذا اضیف الی الانسان. فانّا نقول: قد یتفاوت وضع المفردات مع المرکبات الاضافیۀ. کما نشاهد فی انّ «الیوم» حقیقۀ بنفسه فی مابین طلوع الفجر الی الغروب. علی الاشهر الاظهر. و لکن اذا قلنا «آجرتک یوماً» او «لله ان اعمل فی الطین للمسجد یوما»، تمثیل عرفاً بالعمل مابین طلوع الشمس و غروبها. و یتفرّع علی ذلک «اقامۀ العشرۀ»، «و التراوح یوماً فی نزح البئر» و هکذا.

فعلی هذا القول، المتبادر من «ثوب زید» هو ما یلبسه او المعدّ للبسه. و خصوصاً اذا قیل «ثیاب جلده»، فانّ فیه اضافتان؛ احدیهما الی الجلد، و الاُخری الی نفسه. فیجیئ

ص: 313


1- الفَرو: ج فِراء: شیئ کالجبّۀ یبطّن من جلود الحیوانات کالارانب و السمّور.

هناک ترکیب آخر. فنقول للثیاب معنیً و لثیاب الجلد معنی آخر. فالثیاب مفرداً یمکن ان یراد منه مثل ما فی دکان البزاز غیر مفصول و لا مخیط، و یمکن ان یراد المخیط. و اذا اضیف الی الجلد (اعنی البدن) فیفهم منه ما هو مخیط لقالب البدن او ما یقرب منه، مع قطع النظر عن کونه لبدن خاصّ. فیشمل کل قمیص و قباء فی دکان بایع القمیص و الاقبیۀ.

و اذا اضیف هذا المجموع الی الشخص و قیل «ثیاب جلد فلان، او بدن فلان» فیفهم منه الاختصاص بذلک الشخص. و اضافته لیس من حیث انّه ملکه فقط لیشمل القمیص و الاقبیۀ التی ملکه. بل الاختصاص اللابسی، احترازاً عن ثیاب زوجته و عبده و اطفاله. فانّها وان کانت ثیابه بمعنی کونه مالکها، لکن لیست بثیابه من اختصاص الملابسۀ.

و المتبادر من لفظ «ثیابه» و «ثیاب جلده» و «ثیاب بدنه»، هو الاختصاص اللبسی [الملکی](1). و اذا اعتبرت الاختصاص اللّبسی فی الاضافۀ الی الشخص، فیصح ان یجعل اضافۀ الثوب الی الجلد و البدن من باب الاضافۀ [بحسب ذلک](2). و یمکن ان لا یجعل، و یعتبر الاضافۀ الی بدن الشخص، بان یکون بدنه معتبراً فی الاضافۀ و المضاف الیه، مقصوداً بالذات فی الاضافۀ. و علی ایّ تقدیر؛ فالتخصیص بملابسۀ الشخص، انّما یحصل باضافۀ المجموع الیه.

و من هذا یظهر انّه یمکن الاکتفاء بثیابه فی افادۀ التخصیص و اسقاط الجلد و البدن ایضاً، و یکون قوله علیه السلام «ثیاب جلده» بعد ذکر «ثبابه»، بیاناً و توضیحاً له، احترازاً و تقییداً.

ص: 314


1- و فی النسخۀ: للملکی.
2- و فی النسخۀ: و حسب زمانک.

ثم لا ینبغی اَن [یختصّ](1) ثیاب الجلد بما یباشره، کالقمیص و السراویل. فان الظاهر انّ المراد بالجلد هو البدن و الجثۀ (کما فهمه اکثر الفقهاء) سواء باشر الجلد ام لا. و المتبادر من ثیاب البدن، هو ما یخاط علی قالب البدن و یجعل له اکمام غالباً فی ما یخاط. او یؤخذ علی مقدار ما یستره فی غیر ما یخاط بل یلفّ علی البدن، کما اذا اعتید ذلک فی صقع.

فلا یدخل فیه مثل ما یحتاج الیه فی دفع المطر، کالثوب من اللّبد المتعارف فی بلادالعجم یقال لبعض افراده بالفارسیۀ «بیاپانچی»(2). و لبعض آخر «کَپَنَک»(3). و امثالهما(4). و کذا ما یجعل علی الرأس لدفع المطر و یقال بالترکیۀ «باشلق». و الظاهر انّ «الفرو» و العباء فی بلاد العجم ایضاً من هذا القبیل (بخلاف اعراب البادیۀ الذین ینحصر لباسهم [فیهما] لانّهما لدفع البرد و الحرّ)، و لا یتبادر انّ [هما] من ثیاب الجلد و البدن. بل انّهما من قبیل الدرع الذی هو من ثیاب الحرب. و یمکن ادخال المذکورات فی «الکسوۀ» و لکن الظاهر ان الثیاب اخص منها. فلابد من تخصیصها بالثیاب.

و یمکن منع لزوم التخصیص لعدم المنافات بین العام و الخاص. و لو سلّم اطلاق الثیاب علیها، فیدفعه منع دخولها فی ثیاب بدنه، مستنداً بما ذکرنا من معناه. بل یجری ذلک فی الکسوۀ ایضاً و لا ینصرف ثیاب البدن الیه. بل ولا الکسوۀ و ان کان یتبع حیناً ما. و عدم انصرافها الی مثل البیضۀ و سایر آلات الحرب، اولی. فان المنصرف من ثیاب

ص: 315


1- و فی النسخۀ: شخص.
2- راجع تعلیقاتنا ذیل مسئلۀ 23 من هذا المجلد.
3- همان.
4- همان.

البدن و کسوۀ الانسان هو ما هو موضوع للبدن من حیث هو بدن. یتمیّز به الانسان لتستّر البدن من سایر الحیوانات مع قطع النظر عن دفع الحرّ و البرد و نحوهما.

و علی هذا؛ فالظاهر انّ القطیفۀ المعدّۀ لتجفیف البدن عن الرطوبۀ، غیر داخل. و کذا الفوطۀ المعدّۀ لاجل ستر العورۀ. و یمکن ان یقال الرداء ایضاً غیر داخل، لانّ وضعه غالبا لمستحبات الصلوۀ. و اما العمامۀ و الثوب الذی یشدّ به الوسط، ففیهما و جهان؛ و جعل الشهید الثانی(ره) دخولهما [فیها](1) اقوی بلا دخل المتعدد فیها ایضاً. لدخولهما فی الکسوۀ و ان لم یتبادرا من ثیاب الجلد. و لیس ببعید.

و امّا الخفّ و الحذاء و ما فی معناهما و ما یسوی الید نظیر الجوراب للرِجل، و کذا ما یشدّ فی الوسط من غیر الثوب کالجلدۀ، فالظاهر انّه لا ینبغی الاشکال فی عدم دخولها. و ربما یظهر من نزع الفرو و الخفّ عن الشهید عند دفنه (کما هو المشهور و وردت به روایۀ، و علّلوه بعدم صدق الثوب علیه) انّ الجلود لیست من الثیاب. و لکن یشکل بدخولها تحت الکسوۀ. و الاولی ما ذکرناه سابقاً من معنی «اضافۀ الثوب و الکسوۀ الی الانسان». الاّ اَن یعتاد اهل صقع بلبس الجلود کالجماعۀ الصلیبیّۀ فی بلاد الغرب لیس ثیابهم الاّ ما یسوَؤن من جلود الغزلان. و لا ینبغی الاشکال فی دخول السراویل.

ثم: انّا قد اشرنا انّه لا یشترط فی الثوب، لبسه. بل یکفی جعله معدّاً للبسه. و امّا فی ما فصل و لم یکمل خیاطته؛ فاشکال، نظراً الی انّه یقال «ثوب فصل له» و لا یقال «ثوب جلده» و «ثوب بدنه»، بل ولا «ثوبه»، ولا «کسوته». و الاظهر عدم الدخول. و اولی بعدم الدخول الکرباس الذی عیّنه لاجل قمیصه او قبائه و لم یفصل بعدُ. و قال الشهید الثانی(ره) فی الرسالۀ «الاقوی الدخول، لصدقه لغۀ و یمکن ذلک عرفاً». و جعل ما فصل

ص: 316


1- و فی النسخۀ: فیهما.

اولی بالدخول قال: و اما غیر الثیاب، فلابد من صدق اسمه؛ فلو کان قد وضع الورق عند الکاتب، والفضّۀ عند الصائغ، و الحدید عند الحداد لاجلها، لم یملکه المحبوّ، وان شرع فیها مالم یصدق علیه اسمها. و هو کما ذکره(ره).

ثمّ: انّ ما ذکرنا فی الکرباس و نحوه، من عدم الدخول، انّما هو اذا اراد جعله مثل القمیص و القباء. و امّا اذا اعتید فی بلد لبس امثاله بدون القطع و الخیاطۀ، فیکفی تعیینه لاجل لبسه فی الدخول. کما اشرنا سابقاً.

ثمّ: قال(ره) فی الرسالۀ: اما القلنسوۀ و ما فی معناها، و المنطقۀ و نحوها ممّا یشدّ الوسط، و الخفّ و ما فی معناها مما یتخذ للرجلین و الیدین (و لو فی بعض الاحیان) بانواعه، فلا یدخل. للاصل و خروجه عن الثیاب و الکسوۀ فی نصّ الاصحاب فی «باب الکفارۀ» علی عدم اِجزائها کسوۀً، حیث تجب الکسوۀ.

اقول: و لا بأس مما ذکره الاّ بما ذکره اخیراً من [نص](1) الاصحاب. لانّ مرادهم فی الکفارۀ انّ الکسوۀ المامور بها فی الایۀ(2)، لا یحصل بالمذکورات بل لابد من ثوب ساتر او ثوبین. لا انّ المذکورات لا یمکن ان تصیر جزء الکسوۀ الکاملۀ. و لا ریب انّ القمیص و السراویل مع القلنسوۀ، اکمل افراد الکسوۀ. فاذا کان للمیت قمیص و قباء و سراویل و قلنسوۀ، یصیر مصداقاً للفظ «کسوته» الوارد فی اخبار الحبوۀ. فلا وجه لاخراج القلنسوۀ حینئذ. اذ هو داخل فی المجموع الذی هو اکمل افراد الکسوۀ. بخلاف آیۀ الکفارۀ فانّ الامر باعطاء الکسوۀ للمساکین، یحصل الامتثال فیه باقلّ ما یتحقق فیه الطبیعۀ، و هو

ص: 317


1- و فی النسخۀ: بعض.
2- الایۀ 89 السورۀ المائدۀ- «لا یُؤاخِذُکُمُ اللَّهُ بِاللَّغْوِ فی أَیْمانِکُمْ وَ لکِنْ یُؤاخِذُکُمْ بِما عَقَّدْتُمُ الْأَیْمانَ فَکَفَّارَتُهُ إِطْعامُ عَشَرَةِ مَساکینَ مِنْ أَوْسَطِ ما تُطْعِمُونَ أَهْلیکُمْ أَوْ کِسْوَتُهُمْ أَوْ تَحْریرُ رَقَبَةٍ فَمَنْ لَمْ یَجِدْ فَصِیامُ ثَلاثَةِ أَیَّامٍ ذلِکَ کَفَّارَةُ أَیْمانِکُمْ إِذا حَلَفْتُمْ وَ احْفَظُوا أَیْمانَکُمْ کَذلِکَ یُبَیِّنُ اللَّهُ لَکُمْ آیاتِهِ لَعَلَّکُمْ تَشْکُرُون»

تحصیل ثوب او ثوبین وازید، لا القلنسوۀ. و لا یحصل بالقلنسوۀ فقط.

و لا یمکن ان یقال فی اخبار الحبوۀ انّه یکتفی باقلّ ما یتحقق به الکسوۀ و ان اجتمع فیه اکثر من ذلک. و لم یقل به احد. و لا وجه له ایضاً. لانّه مفرد مضاف یفید العموم. بخلاف الامر بایجاد الطبیعۀ، فانه یکتفی فیه باقلّ ما یتحقق فیه الطبیعۀ.

نعم: لوبقی للمیت قلنسوۀ فقط، فیمکن القدح فی دخوله فی الاخبار و القول بعدم کونها حبوۀ. فلا یبعد القول بالتفصیل، ان لم یکن خرقاً للاجماع، و هو غیر معلوم.

ثم: انّ الثوب یدخل فی الحبوۀ مادام باقیاً علی حاله. فان [بُلیت](1) الثیاب بحیث لا یقال فی العرف انّه ثوبه، او تغیرت بالتقطیع، او بجعله لباساً للاطفال بحیث لا یصلح الیه، فیخرج عن الحبوۀ. الاّ ان یکون تغییرها لاجل الاصلاح و مات قبله، فیشکل نظراً الی الاستصحاب، و عدم صدق الاسم حین الموت. و یظهر منه حال السیف و الخاتم ایضا. و کذلک الکلام فی هذه الاشیاء اذا کانت غیر لائقۀ بحاله و اتخذها لنفسه، یرجع فی الانتساب الیه الی العرف.

و فی الثوب الذی یحرم علیه استعماله (کالحریر المحض و الذهب و کذا الخاتم منه، اذا اتخذها لنفسه بل و استعملها) اشکال. و العموم یقتضی الدخول و عصیانه فی استعماله لا یخرجها عن انتسابها الیه عرفاً. نعم لا یدخل علی قول ابی الصلاح حیث قیّدها ب-«ثیاب الصلوۀ». و اما ما کان ممّا لا یصلّی فیه و لم یکن لبسه حراماً (کجلود ما لا یؤکل لحمه و اشعارها و او بارها) فلا اشکال فی الدخول.

ثم ان الظاهر من الخاتم، ما یُلبس لا ما یختم به، اذا لم یکن لبسه. و اما اذا کان ما یختم به هو ما یمکن لبسه و لکن لیس من عادته لبسه، فالاظهر عدم الدخول. لانّ الظاهر

ص: 318


1- و فی النسخۀ: بلت.

من اختصاص الخاتم به من حیث انّه خاتم یلبس، لا اختصاصه بالختم به. و اختار الشهید الثانی(ره) الدخول و نقل عن ابن حمزۀ اشتراط اللبس. و هو الاصح.

ثم انک قد عرفت انّه لا یکفی فی المذکورات مجرد الاختصاص الملکی، بل لابد من خصوصیۀ اخری. فالاختصاص فی الثوب هو کونه معدّاً للبسه بنفسه. و الاختصاص فی الخاتم بان یلبسه او اعدّه لللبس. و فی السیف بان یکون معدّاً لاستعماله بنفسه عند الحاجۀ. و فی المصحف بان یقرئه او اعدّه للقرائۀ بنفسه، و الاّ فقد یکون عنده مصاحف کثیرۀ لاجل البیع. و کذلک غیره.

و یقع الاشکال فی مثل من عمی بعد ما کان قارئاً، او اخذ قرآنا لنفسه یصحبه للحفظ و ان کان امّیاً، او استغنی بسبب حفظ القرآن عن التلاوۀ، او صار مقعداً بعد ما کان یمکنه استعمال السیف، او صار مقطوع الیدین بعد ما کان یمکنه استعمال السیف و الخاتم. و اختار الشهید الثانی الدخول، للعموم. و هو مشکل، لانصرافه الی ما یتمکن من غایته. فالحکم بدخول ما اتخذه الاعمی لنفسه بعد العمی، و ما اتخذه الامّی الذی فی نیّۀ التعلّم، و ما یستصحب لاجل التعویذ کالذی یربطه علی العضد، فی غایۀ الاشکال.

و لا یبعد ان یجعل التعویذ و الحفظ من غایات المصحف بالارث و غیره و یتخذ[ه] قنیۀً قاصداً لان یکبر ولده الصغیر و یقرء منه. فیحصل بذلک نوع اختصاص مضافاً الی مطلق الملک. و لمّا کان الاصل عدم الحبوۀ، فیحتاج فی الخروج منه الی دلیل ظاهر. فلابدّ من الاحتیاط فی الجانبین مهما امکن.

هذا کلّه؛ مع قطع النظر [عن] الوحدۀ و التعدّد. فلو تعدّد الاشیاء المذکورۀ، فهل یختص بواحد او یثبت فی الجمیع؟-؟ و علی الاول؛ فهل هو باختیار الوارث؟ او یرجع الی القرعۀ؟ او یقدم ما یغلب استعماله فیه و الاّ فاحد الطریقین-؟ قال فی الروضۀ: و لو تعددت هذه الاجناس، فما کان منها بلفظ الجمع کالثیاب، یدخل اجمع. و ما کان بلفظ

ص: 319

الوحدۀ کالسیف و المصحف، یتناول واحداً و یختصّ ما کان یغلب نسبته الیه. و ان تساوت یتخیّر الوارث واحداً منها علی الاقوی. و یحتمل القرعۀ.

و عللّ الاولَ فی الرسالۀ بانّها وقعت فی النصوص جمعاً مضافا، فیفید العموم. قال: و منها العمامۀ المتعددۀ. و الثانیَ بانّ المفرد المحلّی لا یفید العموم، فیکتفی بالمتیقن و هو الواحد. و الثالثَ (اعنی اختصاصه بما یغلب نسبته الیه) بالتبادر. و الرابعَ بصدق الاسم علی ما یعیّنه الوارث عن المحبو، و اصالۀ عدم وجوب غیره مع کون الحکم علی خلاف الاصل. و انّ القرعۀ انما هو لتعیین ما یثبت فی نفس الامر. و الخامسَ بمنع اختصاص القرعۀ بذلک بل قد یجری بالتعیین الابتدائی کما فی من اوصی بعتق عبده و انحصر ماله [فیه] فیخرج الثلث بالقرعۀ.

اقول: و یرد علی الاول؛ انّ الجمع فی مثل «ثیابه» جمع الجنس، لا الافراد، و الاّ لزم ان یختص الاخبار بحکم الثیاب المتعددۀ. فاما الجمع ناظر الی الغالب من تعدد ثیاب المیت، فلا حجّۀ فیه. او المراد «جمع الا نواع» کالقمیص و القباء و السراویل و غیرها. یعنی الحبوۀ یتعلق بهذه الاشیاء وان کان فرداً واحداً من نوع منها. فهو ایضا فی معنی تعلق الحکم بالجنس.

و التحقیق ان المفرد المحلّی باللام، بل المفرد المضاف، یفید العموم. لاجل انّ الحکم متعلق بالطبیعۀ و هی موجودۀ فی ضمن کل الافراد. او لئلاّ یلزم الاغراء بالجهل و خروج کلام الحکیم عن اللغوّیۀ. نعم اذا ورد الامر بالطبیعۀ و ایجادها فی [الخارج]، فیکتفی فیه بفرد، لحصول الامتثال به. و اذا بنینا علی العموم فی الکل، فلا یهمّنا التعرض لحکم ارادۀ الواحد. و ان کان الاظهر فیه ما اختاره من تخییر الوارث.

و الاظهر دخول غمد السیف و حلیته [و] حمایله. و کذلک بیت المصحف و حمایله.

ص: 320

لدلالۀ العرف وان لم یشملها لغۀ. کما ذکر[و]ه فی الوصیۀ(1).

المقام الثالث: فی مستحق الحبوۀ، و قد عرفت ان-ّ[-ه] الولد الذکر ان لم یکن ذکر غیره، و اکبر الذکور فی صورۀ التعدد. فلا یستحق غیر الولد من الوارث، و لا الانثی منه، و لا غیر الاکبر من الذکور و ان کان هناک اناث اکبر منه. و لا خلاف فی شیئ من ذلک الا ما یظهر من کلام ابن الجنید من سقوطها فی صورۀ وجود انثی اکبر منه. الاّ انّهم لم ینقلوا عنه خلافاً، کما صرح به الشهید الثانی(2). و قد عرفت دلالۀ صحیحۀ ربعی(3) علی خلافه.

نعم: قد یقع الاشکال فی ما لو تعدد الذکر الاکبر، کما لو تولّد له ذکران من امرئتین دفعۀ واحدۀ. اذ [التقدم و التاخر](4) فی طبعهما، لا یستلزم التقدم و التاخّر فی الوضع. بل قد یلد من انعقد نطفته بعد ثلاثۀ اشهر من انعقاد الاخر، قبل ولادۀ من انعقد قبله بثلاثۀ اشهر. لانّ اقلّ الحمل ستّۀ اشهر. فکیف لا یجوز ولادتهما دفعۀ مع تعاقب انعقادهما بقلیل. و کذا لو ولد التوأمان دفعۀ واحدۀ وان بعد فرضه(5). مع انّه لا یعتدّ بالتفاوت القلیلۀ عرفاً و یصدق انّهما ولدا دفعۀً وان تعاقبا. و مع الاعتداد فالاکبر هو المتقدم فی الولادۀ. و الروایۀ الدالّه علی خلافه مهجورۀ(6).

و کیف کان، فلا ریب فی امکانه. و حینئذ ففی ثبوت الحبوۀ و عدمها قولان: اختار ابن حمزۀ الثانیَ لظهور النصوص فی المتحد، و لانّ مع التعدد لا یصدق علی کل واحد

ص: 321


1- و یدلّ علیه، ح 1 و 2 من باب 57 من کتاب الوصایا من الوسائل.
2- فی الرسالۀ- تکرار: لعل الرسالۀ غیر مطبوع و ما امکننی الاستفاده منها.
3- الوسائل، ابواب میراث الابوین و الاولاد، ب 3 ح 1.
4- و فی النسخۀ: التقدیم و التاخیر.
5- و لا بُعد اصلا، کما انه اتفق کثیراً من القدیم ان الاطباء شقوا بطن الامّ و اخرجوا الولد او الولدین.
6- الوسائل، کتاب النکاح، ابواب احکام الاولاد، ب 99 ح 1.

استحقاق ما حکم باستحقاق واحد منه کالسیف و المصحف. لانّ بعض الواحد لیس عینه. و اختار الشهید الثانی الاولَ، لانّ الولد الذکر اسم جنس یصدق علی الواحد و المتعدد. و الاشتراک فی السیف الواحد و المصحف، غیر مانع، کما لو لم یکن للمیت الواحد الاّ نصف مصحف مثلاً، او نصف سیف و کان الاکبر واحداً. ولکون استحقاق الجمیع قد یستلزم استحقاق البعض. و لانّ المیسور لا یسقط بالمعسور. [و لانّ] ما لا یدرک کلّه لا یترک کلّه.

و بالجملۀ: صدق السیف و المصحف علی نصفهما، غیر بعید. نعم یقع الاشکال فی نصفی مصحفین و نصفی سیفین للولد الواحد لو قلنا بانّه لا یستحق الاّ واحداً، للزوم التعدد. و کذا فی الحصۀ من المشترک، فانّه لا یضاف الیه بل الیه مع شریکه. بخلاف نصف مصحف منفرد و نصف سیف منفرد، لاضافته الیه.

و لو کان هناک ذکران؛ بالغ اصغر سنّاً، و اکبر سنّاً غیر بالغ؛ فالاظهر هنا تقدیم الاکبر سنّاً، لمتابعۀ النّصّ. و ان کان الاظهر فی وجوب القضاء تقدیم البالغ لاولویّته فی اکثر الامور و کون الاکبر وارداً مورد الغالب، بخلافه هنا، لعدم اشتراط التکلیف هنا رأساً. بخلافه فی الصلوۀ و الصوم، لاشتراطه فی الجملۀ و ان لم نقل بالاشتراط حین الموت. کما حققناه فی کتاب الصوم.

و امّا ولد الولد: فالاظهر عدم ثبوتها له. کما صرح به فی الارشاد و وجّه التبادر فی ولد الصّلب. و قد عرفت ضعف کونه حقیقۀ فی ولد الولد. و یؤیّده عدم وجوب القضاء علیه (لوجعلناه شرطاً فی الحبوۀ، او حکم به فی اثباتها) سیمّا مع کونها خلاف الاصل. بل لم یعهد قول بدخوله من الاصحاب صریحاً. قال الشهید الثانی(ره): لم اقف علی قول صریح فیه وان کانت العبارۀ مطلقۀً فی الولد محتملۀ له.

و لا یشترط بلوغه عندالموت [علی] الاظهر. لاطلاق الاخبار. و عن صریح ابن حمزۀ

ص: 322

و ابن ادریس اعتباره. بناءً علی انّها فی عوض القضاء و هو منتف عن الصبّی. و فیه منع الملازمۀ بینهما، بل التحقیق [انّ] القضاء تکلیف مستقل، و الحبوۀ عطیّۀ مستقلۀ. سلّمنا لکن وجوب القضاء لا یستلزم البلوغ حین الموت. کما انّه لا یسقط عن الولد الغایب الکبیر الذی اطلع علی الموت بعد سنین، اذ تکلیف الجاهل و الغافل قبیح محال علی الله تعالی. فیشمله العمومات عند بلوغه.

و فی اشتراط عقله ایضاً قولان؛ اظهر هما العدم، للعموم. و کذلک فی اشتراط کونه «سدید الرأی» بان یکون مؤمناً بالمعنی الخاص. و نسبه فی الرسالۀ الی المشهور بین المتأخرین. و نقله عن ابن حمزۀ و ابن ادریس و من تاخّر عنه. و لعلّ دلیل المنع العموم. و دلیل الاشتراط انّ المخالف لا یعتقد الحبوۀ و الاخبار الکثیرۀ دلّت علی الزامهم بما الزموا به انفسهم. و من ثمّ حکموا بحلّیۀ [مطلّقاتهم](1) ثلاثا و [کذا](2) بغیر شهود، لنا. و جواز اَخذ العصبۀ الزاید عن الفروض لو کان العصبۀ منّا. و کذا الصلوۀ علی جنازاتهم علی وفق معتقدهم.

و یمکن منع دلالۀ الاخبار علی اشتراط [عدم] کون المحبّو مخالفاً. اذ غایۀ ما دلّت علیه انّهم اذا قسموا الترکۀ بین الاولاد و لم یعطوا الحبوۀ للمحبوّ، و انتقل المال من سایر الورثۀ الینا، فهو حلال [لنا] مع(3) دخول الحبوۀ فیه. او ان کان سایر الورثۀ منّا فیحلّ لهم اخذما وصل الیهم من الحبوۀ. لا انّه یجوز لنا اذا ولّینا الامر فی قسمۀ ترکتهم [عدم] تخصیص المحبو بحبوته [بانّ عندهم](4)

عدم ثبوتها له. مع انّ الامر بالالزام فی الروایۀ

ص: 323


1- و فی النسخۀ: بحلیۀ کلیه مطلقهم.
2- و فی النسخۀ: لاء.
3- و فی النسخۀ: التنامع.
4- و فی النسخۀ: لان ندبهم.

لدفع توهّم الحظر، لا الایجاب.

و بالجملۀ: لا یدلّ الروایۀ علی وجوب متابعتهم فی الاحکام علی معتقدهم کائناً ما کان. بل المراد انّ کل ما یلتزمون به بمقتضی احکامهم، یجوز لنا المشی علی طریقتهم معهم. و امّا لزوم الصلوۀ علی المخالف علی طریقتهم اذا لم یکن تقیّۀً، فلنا فیه کلام حققناه فی مباحث الجنایز.

و لا یذهب علیک: انّ هذا لا یجری فی الاب المخالف، بل الکافر، من حیث عدم الاعتقاد بالحبوۀ و عدم القضاء عن الکافر و المخالف. علی اشکال. لانّ اعتقاد احد لا یؤثر فی استحقاق غیره. و قد ظهر انّها غیر مرتبطۀ بالقضاء ایضاً.

و کذلک فی اشتراط الرشد، قولان؛ و الاظهر عدمه، للعموم. قال فی الرسالۀ «و اشترطه ابن ادریس و تبعه المتأخرون. و لم نقف علی مأخذه». و اختار هو العدم کما اختاره المحقق الثانی(ره) و مال الیه فی الدروس. قال: و کلام الاولین خال عنه.

و هل یشترط انفصاله عند الموت او یکفی الحمل؟-؟ فیه وجهان؛ [الاول الاشتراط]، نظراً الی کونه ولداً فی نفس الامر. و لذلک اجمعوا علی استحقاقه الارث و وضع نصیبه مراعی بتولده حیّاً لقوله تعالی «یُوصیکُمُ اللَّهُ فی أَوْلادِکُم». و ثانیهما العدم، لعدم الحکم بکونه ولداً ذکراً فی الظاهر، و الاحکام الشرعیۀ انّما یتعلق بالظاهر، لا بما هو فی نفس الامر. و سیمّا اذا کان علقۀً او مضغۀ، لانّه حینئذ غیر متحقق الذکوریۀ فی نفس الامر ایضاً.

اقول: و یشکل الفرق بین وضع المیراث للولد و وضع الحبوۀ، سیمّا فی صورۀ تحقق الذکورۀ و الانوثۀ. فانّ اضافۀ الولد الی الانسان؛ ان کان من جهۀ الخروج من الرّحم، فهو لا یتحقق فی الاب. و ان کان من جهۀ انفصاله عنه، فهو یتحقق عند الانزال فی الرحم، سواء فی الاب و الامّ. و ظاهرهم تحقق مبدأ نشو الادمی فی الرحم. و کما یوضع سهم

ص: 324

الذکرین للحمل مراعی للتولد، فکذلک [یوضع](1) الیه الحبوۀ مراعی، اذ هو من المیراث. و کما انّ فی المیراث لم یعتبر تحقق الذکوریۀ و الا نوثیۀ، فکذا هنا. اذ التحقق فی الخارج لا یتخلّف عن علم الله فی الازل. [و](2) النطفۀ اِما ذکر او انثی و ان [لم یثبت] الاّ [بعد](3) تحقق الذکوریّۀ بخلقۀ العضو المخصوص. فلا یحسن انکار ذلک بعد التخلّق. و بالجملۀ: وضع الحبوۀ مطلقا اولی سیمّا بعد التخلّق.

مع انّا نقول: الاصل کما یقتضی عدم کون الحبوۀ للحمل، یقتضی عدم کونه لغیره ایضاً. فیبقی المال بلا مالک(4). و ما دلّ علی جعله للحمل من حیث انه ولد لاجل المیراث، لیس باظهر من جعله له من جهۀ الحبوۀ. الاّ ان یقال: الفارق هو الاجماع فی المیراث دون الحبوۀ، و الاّ لم نقل فی المیراث ایضا. و لکن تحقق الاجماع فیه لا ینفی ثبوته فی غیره.

فیبقی الکلام فی دلالۀ الاخبار و الایۀ، و انّه هل یطلق علی هذا الولد الذکر، ام لا؟-؟ و نفیه فی غایۀ الاشکال سیمّا فی المتخلّق. مع انّا لو فرضنا عدم تقسیم المیراث الی ان ینفصل الولد ذکراً، فیصدق حینئذ انّ له ولداً ذکراً و یندرج تحت الاخبار. کما لو قسم

ص: 325


1- و فی النسخۀ: یضاف.
2- و فی النسخۀ: بل.
3- و فی النسخۀ: عن.
4- لا یقال: اذا کان الاصل عدم الحبوۀ للحمل، فتکون جزءً من اصل الترکۀ و مالکه الوراث. فلا یبقی المال بلا مالک. لانّا نقول: یکون الاصل حینئذ «اصلاً مثبتاً» و هو لیس بحجۀ. اذ مؤدّی الاصل هو «عدم کونه حبوۀ» فقط. لا کونه جزءً من الترکۀ، او رجوعه الی الترکۀ المشترکۀ بین الوراث. لانّ الاصل لیس «بقاء المال فی الترکۀ» بل هو «عدم کونه حبوۀ» فقط. ولو تُمسک باصالۀ بقاء المال فی الترکۀ، نقول: هذا الاصل منقطع هنا باخبار الحبوۀ. و البحث و عروض الشک، بعد ورود اخبار الحبوۀ، لا قبله. و محل هذا الاصل عند الشک فی ورودها او فی قبولها، لا بعد ورودها و قبولها.

المیراث بسبب عدم ظهور الحمل، ثم ظهر الحمل. فیجعل له النصیب [فی الثانی الحال](1). و دلالۀ الایۀ و الاخبار علی انّ مجرد الموت یوجب جعل کل حق لصاحبه و نفی الغیر عن المال، ممنوعۀ. و یؤیّده ما اشرنا الیه سابقاً من وجوب القضاء علی من بلغ بعد صغره عندالموت.

ثم: بعد اشتراط تحقق الذکوریۀ فی الحبوۀ، یشکل الکلام فی الخنثی، و اشکاله فی الحمل اکثر. و الاصل یقتضی العدمَ، لانه غیر محکوم ذکوریۀً و انوثیّۀً فی الظاهر، کما هو مورد الاحکام و ان قلنا لا یخرج الطبیعۀ عن قسمین فی نفس الامر کما نّبه علیه قوله تعالی «یَهَبُ لِمَنْ یَشاءُ إِناثاً وَ یَهَبُ لِمَنْ یَشاءُ الذُّکُورَ»(2). و علی القول بالدخول، فهل یعمل بالقرعۀ او یعطی نصف الحبوۀ کما فی المیراث، فیه وجهان؛ الاظهر عدم الدخول اصلاً و لا ینافی ذلک.

و لا فرق فی الولد بین المتولد من عقد صحیح او شبهۀ او ملک یمین. لانّ المعیار هو «الابن» شرعاً.

ثم: قد ظهرلک مما ذکرنا من الاخبار و الاقوال، انّ الحبوۀ انّما یستحق من الاب، لا الامّ و لا غیرها. و فی الاب الخنثی لو اتفق منه ولد، اشکال و الاظهر العدم للاصل و الشّک.

المقام الرابع: فی بیان اشتراط الحبوۀ بوجود مال آخر، و عدمه. و تعلّق الکفن، و الدّین، و الوصیۀ، و الفروض [بها](3)،

و عدمه. فنقول: الاظهر انّه لو لم یکن للمیت مال سوی الحبوۀ، فلا حباء، و ان کان النصوص مطلقۀ. کما هو المشهور علی ما نسب الیهم

ص: 326


1- و فی النسخۀ: الثانی فی الحال.
2- الایۀ 49، السورۀ الشوری.
3- و فی النسخۀ: بهما.

فی المسالک(1). و قال فی الرسالۀ: انّ کلام الشیخین و جماعۀ خال عنه، و فی الدروس نسب اشتراطه الی ابن ادریس و ابن حمزۀ ساکتاً علیه مشعراً بتمریضه.

لنا: انّ الظاهر من لفظ الحبوۀ و الحباء، هو ما کان لغیر صاحب الحبوۀ شیئ و کذلک له، و یکون ذلک مزّیۀ علی غیره. و لفظ الحبوۀ و الحباء و ان لم نقف علیه فی النصوص، لکنّه لمّا کان مظنّّۀ تحقق الاجماع علی هذه اللفظۀ، فناسب الاستدلال. و قد یُمنع هذا الظهور، و لیس بذلک. مع انّا نقول هو المتبادر من الاطلاقات، لانّ الغالب هو انّ للمیت مالاً سوی الحبوۀ. مع انّه تصیر ک-«الاستثناء المستغرق»، اذ هو تخصیص لایات الارث الی ان یبقی شیئ.

و قد یعلّل ذلک بلزوم الاجحاف و الضرر المنفی لولاه. و سیجیئ الکلام فیه.

غایۀ الامر الشک فی الدخول فی النصوص، و الاصل عدم جوازه الاّ بدلیل قوی یقاومه.

و اما لو کان له مال سوی الحبوۀ، فهل یشترط کونه کثیراً بحیث یکون نصیب کل وارث بقدر الحبوۀ-؟ او یکون نصیب الکل بمقدارها؟ او یکفی و لو کان قلیلاً-؟ فیه اوجه؛ من جهۀ ملاحظۀ نفی الاجحاف بالنسبۀ الی کل واحد. و من جهۀ نفیه(2) عن المجموع و ان لم ینف عن کل واحد منهم. و من جهۀ انّ اصل الاشتراط لا یقتضی الاّ وجود شیئ آخر، و الاصل عدم اعتبار الزیادۀ.

و الحق انّ التعلیل لعدم الاجحاف، امر مغایر لاشتراط زیادۀ شیئ علی الحبوۀ لیصیر مصداقاً للحبوۀ. و الاعتماد علی نفی الضرر و الاجحاف، لا یتمّ و لا یطّرد و یختلف المقامات باختلاف اقسام الحبوۀ فی کونها ثمینۀً غالیۀً فی بعض المواضع، و الزاید قلیلاً

ص: 327


1- المسالک، ج 2 ص 263 ط دار الهدی.
2- ای نفی الاجحاف.

غیر معتدّبه. او الحبوۀ شیئاً قلیلاً و سایر الاموال فی غایۀ الکثرۀ. مع انّ الاضرار و الاجحاف، لو اعتبر فلابدّ ان یعتبر بالنسبۀ الی هذا المال. و الاّ فقد یکون بعض الوراث من مال نفسه صاحب الالاف لاحاجۀ [له] الی هذا المیراث. و یختلف ذلک بکثرۀ الوراث و قلتهم و تفاوت الحبوۀ فی القیمۀ. و کذا المال سیمّا مع اطلاقهم اعتبار بقاء شیئ بعد وضع الحبوۀ.

مع انّ الشارع لم یعتبر ذلک فی کثیر من امثال هذه المواضع. فلا استبعاد من ثبوت الحبوۀ مطلقا بعد النصّ، و ان حصل الضرر. و انّه تعالی(1) جعل للذکر مثل حظ الانثیین، فهو یاخذ [حظّه و](2) ان کان صاحب الالاف من ماله. و المرئۀ الفقیرۀ العاجزۀ لا تأخذ الاّ نصفه. [فالا قوی](3) ترک التعلیل و متابعۀ النص. الاّ انّ المتبادر معه بقاء شیئ بعد الحبوۀ بقدر لا یکون اقل من [ال-] حبوۀ [فی] متعارف الاوساط. و لا التفات الی افراده النادرۀ؛ مثل ان یکون له خاتم له فصّ یسوی الفاً و عمامۀ غالیۀ غایۀ الغلاء، و سایر امواله مأۀ.

و کلامهم فی هذا المقام غیر مستوفی. و [نحن](4) الان فی کلام آخر فی تحقیق المقام: و هو ان نقول: آیۀ میراث الاولاد «للذکر مثل حظ الانثیین» و الاخبار الواردۀ فی المضمار عام. و اخبار الحبوۀ خاص. و الذی حققناه فی الاصول انّه لابدّ فی التخصیص من بقاء جمع یقرب من مدلول العام، و ان کان المخصص منفصلاً. فلابدّ ان یجعل المعیار ذلک. و اختلاف الافهام فی «الجمع القریب بالمدلول» مثل سایر الامور التی اضطرب

ص: 328


1- و فی النسخۀ: و الا قوی انّه تعالی.
2- و فی النسخۀ: یاخذ ملاحظه ان کان..
3- و فی النسخۀ: فالاصل.
4- و فی النسخۀ: نسخن.

العرف فی تعیینه. فما حصل القطع او الظن [بعدم قبح](1) التخصیص الی ذلک المقدار، فیحکم الیه بالخاصّ. و ما یشکّ فی خروجه عن العام، فهو باق علی حاله. سیما و الخاص هذا، خلاف الاصل.

و بذلک تطوی باب ملاحظۀ الضرر. اذ الامر بید الشارع، و ما معنی لثبوت الضرر فی حق لم یعلم انتقاله الیه و لا نفیه.

فان قلت: انّ العام [یشمل] جمیع اموال کل العالم و جمیع المکلّفین و حبواتهم. فانّ المراد [من] «یوصیکم الله فی اولادکم»، کل واحد منکم ایّها المکلّفون و فی اموال کل واحد منکم هذه الاحکام فی المواریث، ثم یثبت التخصیص من الاخبار فی حبوۀ کل واحد منکم. فاستثنی حبوۀ کل واحد من ماله بالخصوص. فالمراد(2) اموال کل واحد منکم المتصورۀ حصولها لکم. و الاموال المتصورۀ الممکنۀ الحصول ایضاً کثیرۀ.

قلت: لابدّ ان ینزل هذا المفهوم الکلّی ایضاً فی الافراد الموجودۀ بالفعل، اذ هو المناط فی الاحکام الشرعیّۀ.

ثمّ ان قلت: ان المعیار فی العام هو کثرۀ الافراد، فیتمّ تصحیح التخصیص فی ما لو کان الاموال فی غایۀ الکثرۀ بحسب العدد، و ان کان قیمۀ ما سوی الحبوۀ لیس بحیث یواری قیمۀ فرد من افراد الحبوۀ.

قلت: (مع انّ هذا لا یفید تصحیحه مطّرداً) انّه غیر موجّه. اذ الظاهر انّ المعیار [هنا](3)

هو التّسمیۀ، لا نفس الاعیان. فلابد ان یکون قیمۀ الاعیان الباقیۀ بعد التخصیص اکثر، لا عدده. فیصح التخصیص مع اکثریۀ قیمۀ الباقی و ان کان اقلّ عدداً. و یوضحه انّ الفرائض

ص: 329


1- و فی النسخۀ: لقبحه.
2- و فی النسخۀ: فان قلت المراد.
3- و فی النسخۀ: هذا.

(کالنصف، و الربع، و الثلث، و غیرها) انما یعتبر فی تقسیم المیراث بملاحظۀ القیمۀ لا بملاحظۀ عدد الاموال. و السیاق واحد فی ذکر الفروض فی الایات و فی ملاحظۀ العام و الخاص فی الحبوۀ.

هذا کلّه مع انا نقول: بناءً علی اعتبار عموم اموال المکلفین و حبواتهم، فننقل الکلام الیه ایضاً. اذ قد یکون حبوات کل المکلفین اکثر من الاموال الباقیۀ(1). و یعود المحذور.

ثم علی تقدیر اعتبار ذلک، لا یشترط کون نصیب کل وارث بقدر الحبوۀ، للعموم. و احتمل فی الدروس اشتراطه للاجحاف لولاه(2). و هو ضعیف کما عرفت.

قال الشهید الثانی فی الرسالۀ: و علی تقدیر مراعاته، فینبغی مراعات نصیب من کان مساویاً له، کالولد الذکر، لا مطلق الوارث کالامّ و البنت. اذ لا وجه لاشتراط مساواتهما للابن شرعاً و عقلاً. و الالتفاۀ الی کونه یشارکهما(3) (لسهمه فی باقی الترکۀ) فیجحف بهما من جهۀ هذا الزیادۀ، لا یوجب الحکم بکون نصیبهما عن الترکۀ بمقدار الحبوۀ.

اقول: و هذا الکلام یجری فی المساوی له ایضاً. اذ مشارکته معه فی سهمه بعد وضع الحبوۀ، لا یوجب الحکم بکون نصیبه(4) من الترکۀ بمقدار الحبوۀ.

قال فی المسالک و الروضۀ: «و لا یشترط زیادتها عن الثلث، للعموم»(5).

و لعلّ منشأ توهّم المشترِط؛ انّ الغالب انّ للمیت وصیۀ و هی معتبرۀ من الثلث. فاذا کان الترکۀ بحیث اذا خرج الحبوۀ، لم یبق الثلث، فلا یتحقق هناک حبوۀ. اذ الوصیۀ مقدمۀ علی

ص: 330


1- نعم، هذا ممکن بالامکان العقلی، و غیر ممکن بالامکان الطبیعی الاجتماعی.
2- الدروس، ج 2 ص 363.
3- و فی النسخۀ: لیشارکهما.
4- و فی النسخۀ: نصیبهما.
5- المسالک، ج 2 ص 263 ط دار الهدی.- الروضۀ، ج 8 ص 114 (کلانتر).

المیراث، و الحبوۀ من المیراث. فیکشف (عدم زیادتها عن الثلث، بمعنی عدم بقائها بعد وضع الثلث) عن انّه لیس هناک حبوۀ. و یدفعه عموم الاخبار.

ثم: انّه من المعلوم بالضرورۀ؛ انّ اخذ السهام المفروضۀ لذویها(1)، سابق علی التقسیم بین الاولاد اذا اجتمع الذکر والانثی. و اقتسامهم بینهم مسبوق باخذهم فروضهم. کما ان اخذ الفروض مسبوق بمراعاۀ الدین و الوصیۀ مع تقدیم الدین علی الوصیۀ. کما انّهما ایضاً مسبوقان باخذ الکفن. و لکن بقی الکلام فی انّ اخراج الحبوۀ هل هو مسبوق باخذ الدین و الوصیۀ و الفروض؟ او سابق علیها؟ ففیه اشکال. کما لا اشکال فی انّه سابق علی اقتسام الترکۀ بین الاولاد للذکر مثل حظ الانثیین علی فرض تحقق اصل الحبوۀ و ثبوته.

فنقول: [امّا](2) الکلام فی الدین؛ فان لم یکن علیه دین فالحبوۀ ثابتۀ. و امّا اذا کان علیه دین؛ فان استغرق الدین الترکۀَ، فلا حباء علی الاقوی. اذ الدین مقدم علی المیراث بنصّ الکتاب، و الاخبار الکثیرۀ الدالۀ علی تقدیم الدین علی المیراث، و الحباء من جملۀ المیراث.

و وجه الثبوت، اطلاق اخبار الحبوۀ. و استقرب الشهید(ره) فی الدروس ثبوتها حینئذ لو قضی الورثۀ الدین من غیر عین الترکۀ، او تبرّع به متبرع، او اَبرأه المدین(3). و احتمل الشهید الثانی فی الروضۀ، انتفاء الحبوۀ مطلقا، ای سواء قضی الورثۀ الدین من غیر عین الترکۀ، او تبرع به متبرع، او ابرأه المدین، ام لا. لبطلانها حین الوفاۀ بسبب الدین. و عودها یحتاج الی الدلیل. ثم ردّه بانّ البطلان مراع لعدم حصول احد هذه الامور، فلا ینتفی رأساً.

ص: 331


1- کالزوجۀ و الاب و الامّ.
2- و فی النسخۀ: ان الکلام.
3- الدروس ج 2 ص 363.

و ان لم یستغرق الدین الترکۀ؛ فذکروا فیه وجهین ایضاً: الاول: ان الدّین [لا](1) یمنع الحبوۀ کلّاً، بل یوزع الدین علی مجموع الترکۀ فینقص عن الحبوۀ شیئ بازاء ما یقابله من الدین. نظراً الی ظاهر الایۀ و الاخبار. فانّ ظاهرها انّ المیراث لیس الاّ بعد اداء الدین، و الحبوۀ من جملۀ المیراث. و لوادّاه الوارث من هذا المال او غیره، او تبرّع متبرّع به، او ابرأه المدین. فیرتفع المنع و یثبت الحبوۀ کاصل المیراث. کما مرّ فی المستغرق. بل بطریق الاولی. و الثانی: انّه لا یمنع الحبوۀ کملاً، بل یعطی الحبوۀ صاحبها بتمامها و یقضی الدین من الباقی، لاطلاق النصوص الواردۀ فی الحبوۀ من غیر تقیید. و هذا الوجه هو ظاهر الدروس، کما ان الظاهر من الروضۀ المیل الی الاول.

و تحقیق المقام، یحتاج الی تقدیم مقدمۀ: و هو انّ المال لا ینتقل الی الوارث حیث لا یؤدی الدین. کما حقّقناه فی رسالۀ منفردۀ و بیّنّا فیها ضعف قولهم «انّ المیت لیس قابلاً للملک». و دلّ الدلیل علی انّه لا ینتقل الی المدین بمحض الموت، لانّه اجماعی. فوجب کونه [للمیت](2)، لاستحالۀ بقاء الملک بلا مالک. و لیس هنا احد آخر ینتقل الیه. و منعنا عدم قابلیۀ المیت للملک و استحالته. کما یثبت فی الکفن. مع احتمال انتقاله الی الله تعالی کما فی الوقف. و ذکرنا من الاخبار ما یدلّ علیه ایضاً. و بیّنّا فی الرسالۀ ایضا انه لا فرق فی ذلک بین الدین المستغرق و غیره.

اذا تمهّد هذا فنقول: قوله تعالی «مِنْ بَعْدِ وَصِیَّةٍ یُوصی بِها أَوْ دَیْن»(3)

بعد قوله تعالی «یُوصیکُمُ اللَّهُ فی أَوْلادِکُمْ لِلذَّکَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَیَیْن»(4)،

و الاخبار الکثیرۀ مثل صحیحۀ

ص: 332


1- و فی النسخۀ: انّما.
2- و فی النسخۀ: للوارث.
3- الایۀ، 11، السورۀ نساء.
4- الایۀ نفسها.

محمد بن قیس: «عَنْ أَبِی جَعْفَرٍ(علیه السلام) قَالَ قَالَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ(علیه السلام) إِنَّ الدَّیْنَ قَبْلَ الْوَصِیَّةِ ثُمَّ الْوَصِیَّةُ عَلَی أَثَرِ الدَّیْنِ ثُمَّ الْمِیرَاثُ بَعْدَ الْوَصِیَّةِ فَإِنَّ أَوَّلَ الْقَضَاءِ کِتَابُ اللَّهِ»(1). و روایۀ السکونی فی الکتب الثلاثۀ: «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) قَالَ أَوَّلُ شَیْ ءٍ یُبْدَأُ بِهِ مِنَ الْمَالِ الْکَفَنُ ثُمَّ الدَّیْنُ ثُمَّ الْوَصِیَّةُ ثُمَّ الْمِیرَاث»(2). الی غیر ذلک من الاخبار [مما] یدل بظاهرها علی انّ ثبوت المیراث للوارث انّما هو بعد ایفاء الدین. کما هو احد الاقوال الثلاثۀ فی الایۀ. و حقّقنا فی الرسالۀ ان هذا المعنی اظهر المعانی التی ذکروها. و کذا الاخبار المستفیضۀ دالۀ علی ذلک.

و قولهم علیهم السلام فی الاخبار المستفیضۀ «اذا هلک الرجل، فسیفه و خاتمه و مصحفه للولد الاکبر» یدلّ علی انّ ثبوت المیراث للوارث انّما هو بعد وضع الحبوۀ. فلعموم الایۀ و الاخبار مخصَّصان؛ احدهما متصل، و هو قوله تعالی «مِنْ بَعْدِ وَصِیَّةٍ یُوصی بِها أَوْ دَیْنٍ». و منفصل و هو الاخبار الدالّۀ علی تقدیم الدین علی المیراث. و الثانی منفصل(3)، و هو اعطاء المیراث للوارث موخّراً عن الدین و الحبوۀ کلیهما. [و کلاهما مسلّم علی ما](4) اخترناه فی فهم الایۀ و دلالۀ الاخبار.

و لکن الاشکال فی تقدیم ایّ المخصصَین(5).

فهل یعطی الدین ثم یعطی الحبوۀ ثم یعطی الباقی الوارثَ-؟ او یعطی الحبوۀ اوّلاً، ثم یخرج الدین، ثم یعطی الوارث-؟ فان رجّحنا الاول، فیتعلّق الدین بمجموع المال و یوزع علی الجمیع، الحبوۀ و غیر الحبوۀ. و یلزم هذا القولَ اطّراد الحکم فی الوصیۀ و الکفن. فلابد من المنع من الحبوۀ حتی یوضعا.

ص: 333


1- الوسائل، ج 19 ص 330.
2- الوسائل، ج 19 ص 329.
3- ای: احد هما متصل و منفصل، و الثانی منفصل فقط.
4- و فی النسخۀ: مسلّم علی بنا اخترناه.
5- عبارۀ النسخۀ: و لکن الاشکال فی تقدیمه ای المخصصین.

الاّ ان یفکّ الحبوۀ(1) بشیئ من ماله فی مقابل المذکورات(2). و ان رجحنا الاخر، فیتعلق الدین بباقی المال بعد وضع الحبوۀ. و لا شیئ هنا یدلّ علی التفصیل بین المستغرق و غیر المستغرق من الدین، علی هذین التقریرین.

و لاریب انّ هذالترجیح، للمخصص المتصل. سیمّا اذا کان ظاهر الکتاب معتضداً بالسنۀ المستفیضۀ و [المنفصل](3) من السنۀ مع عدم ثبوت النسخ. فاذا قدّمنا العمل علی المتصل المعتضد بالمنفصل بظاهره، فیشمل الحبوۀ و غیر الحبوۀ، فیتعلّق الدین بالحبوۀ ایضاً. فاذا قدّمنا المنفصل، فمقتضاه ترک ظاهر الکتاب و الاخبار الکثیرۀ المطابقۀ له، و عدم تعلق الدین بالحبوۀ مطلقا، یعنی و ان کان الدین زایداً علی باقی الترکۀ بعد وضع الحبوۀ و لم یکن محل لاِتمام الوفاء به الاّ من الحبوۀ. فلم نعمل بمقتضی اطلاق المخصص المتصل فی هذا الفرد.

مع انّا نقول: انّ النظر الدقیق یقتضی انّ المخصص المتصل و ما یطابقه من السنّۀ، انّما هو مخصص لنفس اثبات المیراث، لا لقیمته علی هذا الوجه المذکور فی الایۀ، اعنی کون الذکر ضِعف الانثی. بخلاف المخصص المنفصل، اعنی اخبار الحبوۀ. فانّها مخصصۀ لهذا التقسیم، لا لنفس ثبوت المیراث. و هذا کالنص فی تقدیم المخصص المتصل. فیصیر معنی الایۀ انه «لا میراث اصلاً الاّ بعد اداء الدین». و معنی اخبار الحبوۀ انّ «المیراث الثابت بعد وضع الدین من مجموع المال او من غیره باحد الوجوه المتقدمۀ(4)، انّما هو للذکر مثل حظ الانثیین الاّ فی الذکر الاکبر، فانّ حظه اکثر من حظ الانثیین لثبوت الحبوۀ».

ص: 334


1- ای یفکّ الولد الاکبر الحبوۀ من مال نفسه.
2- ای الدین و الوصیۀ و الکفن.
3- و فی النسخۀ: المتصل.
4- ای: لوادّی الوارث الدین من مال نفسه، او تبرع متبرع، او اَبرأه المدین.

و بهذا یتّضح المطلب غایۀ الوضوح، بحمد الله تعالی(1).

و امّا ما قد یرجّح المخصّص المتصل، و القول بعدم تعلق الدین بالحبوۀ بسبب اطلاق النص و الفتوی فی الحبوۀ، مع عدم انفکاک المیت غالباً عن الدین و الوصیۀ و الاحتیاج الی الکفن؛ فهو استبعاد محض، منقوض بمثله من اطلاق مادلّ علی اخراج الوصایا و الدیون. و منه هذه الایۀ من دون تقیید بکونه فی غیر الحبوۀ. مع ان الغالب ان للمیت ولداً ذکراً و حبوۀ. و اما العمل علی الاطلاق فی خصوص الکفن؛ فانّما هو من دلیل آخر.

فقد ظهر مما مرّ ان الوصیۀ کالدین فی تعلقه بالحبوۀ. و ان الاظهر فیه التعلق کالکفن. فاذا کان للمیت ستون دیناراً و حبوۀ یسوی ثلثین دیناراً، و اوصی بثلثین دیناراً. و له ولدان ذکران. فللولد الاکبر الحبوۀ و عشرۀ دنایز. و لا خیه عشرون دیناراً، و للوصیۀ ثلثون دیناراً. و اما لو اوصی بعین من اعیان الترکۀ خارجۀ عن الحبوۀ، فلا یتعلق بالحبوۀ من حیث انّه وصیۀ، و ان تعلق بها اذا لم یبق له مال آخر ان لم یکن الحبوۀ زایدۀ عن الثلث علی القول باشتراطها کما اشرنا سابقاً.

و لو کانت الوصیۀ ببعض الحبوۀ؛ فیصح ان کانت بقدر ثلث المال فما دون. کما فی غیر الحبوۀ من اقسام الاموال. فانّ له الوصیۀ فی الثلث بالنسبۀ الی جمیع المال. و ثلث کل واحد من الحصص هو ثلث المجموع. و ان زاد عن ثلث المال، فیتوقف فی الحبوۀ علی اجازۀ المحبو خاصۀً.

و من جمیع ما ذکرنا یظهر انّ الترکۀ اذا کان منحصرۀ فی الحبوۀ، و للمیت دین مستغرق، و فکّ الحبوۀ الذکر الاکبر من طلق ماله تبرعاً، لا یصیر مستحقاً لها ایضاً الابقدر نصیبه منها لو قسمت بین کل الورثۀ. و کذا لو لم یستغرق الحبوۀ و فکّها. فانّما یملک من

ص: 335


1- افتخاره (قدس سره) بتحقیقه هذا، حقیق له جدّاً. لقد اَتی فی المسئلۀ ابتکاراً دقیقاً بحیث یکون معیاراً للمحققین من بعده. لله درّه.

الذی فی مقابل الدین بقدر حصته منها. و امّا لو فکّها بماله لاجل نفسه، فهو ایضاً لا یصح الاّ بقدر الحصۀ. لانّها فی حکم مال المیت. و الاولویۀ فی الفکّ لکل الورثۀ و لا یختص به احدهم. فهذه معاملۀ فاسدۀ الاّ فی حصته. بل و کذلک الکلام فی ما لو لم ینحصر المیراث فی الحبوۀ و کان الدین مستغرقاً للترکۀ، علی المختار من عدم انتقال المال الی الوارث الاّ بعد اداء الدین. نعم یتمّ الفک له علی القول بالانتقال. لانّ المفروض انّ الحبوۀ منتقلۀ الی الذکر الاکبر حینئذ. غایۀ الامر ممنوع من التصرف کما مرّ الاشارۀ الیه فی ما نقلناه عن الروضۀ.

بقی الکلام فی تخصیص حکم الفروض بالحبوۀ و عدمه. و ان الفروض مقدَّمۀ او الحبوۀ؟-؟ لم اقف علی تصریح بذلک فی کلامهم. لکن اطلاق کلماتهم فی «اشتراط بقاء شیئ بعد الحبوۀ للوارث» یشمل ذوی الفروض من الوارث و غیرهم. فمن لا یشترط بقاء شیئ، لا یقول بثبوت فرض لاحد من ذوی الفروض. و من یشترط، فالظاهر انّ مراده بقاء شیئ یأخذ[ه] ذوی الفروض بقدر فرضهم من الباقی بعد الحبوۀ. لا فرضهم بالنسبۀ الی اصل المیراث الذی یدخل الحبوۀ فیه.

و یتضح ذلک من کلام الشهید الثانی فی الرسالۀ حیث قال (بعد ما سلّم لزوم مساواۀ ما یصل الی الوارث للحبوۀ): انّه ینبغی ان یعتبر کونه مساویاً للمحبو کالولد الذکر لا مثل الامّ و البنت. حیث یظهر منه ان دلیل الحبوۀ مخصَّص للفروض ایضاً.

و الحاصل انّ النسبۀ بین ادلّۀ الفروض و ادلّۀ الحبوۀ، عموم من وجه. لانّ مقتضی ادلّۀ الفروض ثبوتها لذویها، سواء کان هناک محبو و حبوۀ ام لا. و مقتضی ادلّۀ الحبوۀ ثبوت الحبوۀ علی تقدیر وجود الحبوۀ و المحبو، سواء کان هناک ذو فرض ام لا.

و الاظهر ترجیح ادلّۀ الحبوۀ، لاعتضادها بالشهرۀ و کون الحبوۀ متعلّقۀ بالاعیان المخصوصۀ کغرماء الدیون. فلا یتعلق الفروض بالمحبو.

ص: 336

و ان کان هناک مال کثیر غایۀ الکثرۀ، فیعتبر الفریضۀ بالنسبۀ الی الباقی بعد وضع الحبوۀ. لا بالنسبۀ الی اصل المال، و ان کان الباقی یفی به.

و اما النسبۀ بین ادلّۀ الحبوۀ و ادلّۀ غیر ذوی الفروض (کما اذا اجتمع الذکر و الانثی من اولاد [الاولاد]) عموم و خصوص مطلقاً. فلا اشکال فی التخصیص کما مرّ.

الخامسۀ [فی میراث الجدّ و الجدۀ](1): لا یرث الجد و لا الجدۀ شیئاً مع الابوین، او احدهما. و لا من هو فی قربتهما من الاولاد و اولادهم، علی المشهور. بل کاد ان یکون اجماعاً. و لا نعرف فیه مخالفاً الاّ ابن الجنید؛ حیث قال انّه «اذا اجتمع للمیت ابوان او احدهما مع الجد او الجدۀ و ولد لا یستوعب [فریضته](2) مع فریضۀ الابوین ترکته، کابنۀ و ابوین وجد(3). فما یبقی بعد حق الابوین و الابنۀ، فهو میراث لمن وُجد من الجدین او الجدتین». علی ما نقله فی المختلف(4).

و الاّ ما(5) ذهب الیه الصدوق من تشریک الجد من الاب، و الجدۀ معه من الام(6)، معها. و الجد مطلقا مع اولاد الاولاد.

ص: 337


1- قال(ره): لمقصد الثالث، فی میراث الانساب و فیه مطالب؛ المطلب الاول فی الطبقه الاولی؛ و هی الاولاد و الابوین. و فیه مسائل. ثم جعل(ره) المسئلۀ الاولی فی میراث الوالدین. و الثانیۀ فی میراث الاولاد، و الثالثۀ فی میراث اولاد الاولاد. و الرابعۀ فی الحبوۀ. و الان یقول. الخامسۀ.. و یبحث فیها فی میراث الاجداد و الجدات.
2- و فی النسخۀ: فریضۀ.
3- ففریضۀ البنت النصف، و لکل من الابوین السدس (نصف+ سدس+ سدس= ثلاثۀ اثلاث). فیبقی ثلث الترکۀ زایداً علی الفرائض. ای الفرائض لا یستوعب الترکۀ.
4- المختلف، ج 9 ص 120- مع اختلاف یسیر فی اللّفظ.
5- عطف علی «الاّ ابن الجنید».
6- ای: اذا اجتمع مع البنت جد من الاب، و جدۀ من الام.

لنا: قوله تعالی: «وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلی بِبَعْض»(1)، المفسَّر بانّ الاقرب یمنع الاَبعد. کما قررّوه. و الاخبار الدالّۀ علی ذلک. و لا ریب ان الابوین و الاولاد، اقرب من الاجداد. و قوله تعالی: «وَ لِأَبَوَیْهِ لِکُلِّ واحِدٍ مِنْهُمَا السُّدُسُ مِمَّا تَرَکَ إِنْ کانَ لَهُ وَلَدٌ فَإِنْ لَمْ یَکُنْ لَهُ وَلَدٌ وَ وَرِثَهُ أَبَواهُ فَلِأُمِّهِ الثُّلُث»(2)، الظاهر فی عدم کون شیئ للجد، للاطلاق. و الجد والجدۀ لیسا بداخلان فی الاب و الامّ لغۀً و عرفاً. بل ادعی الاجماع علیه السید فی المسائل الناصریۀ مع تسلیمه اطلاق «الاباء» علی الاجداد حقیقۀ، و اطلاق «الاولاد» علی اولاد الاولاد کذلک. و نقل فیها خلاف بعض اصحابنا فی تشریک الجدّ مع اولاد الاولاد. و لعلّه اراد به الصدوق، و جعل الفارق بین المسئلتین الاجماع وردّ قوله بادعاء الاجماع علی دخول اولاد الاولاد فی الاولاد. و لم یشترک الجد معهم. مع انه اب حقیقۀً.

و [یدلّ] علی عدم دخول الجد فی الابوین فی الایۀ، الاخبار الدالّۀ(3) علی انّ الله لم یفرض شیئاً للجد، بل هو مما سنّه رسول الله(صلی الله علیه و آله) و اجازه سبحانه و تعالی، کما یأتی بعضها.

و لنا ایضا؛ کل ما دلّ علی انّ الاخوۀ و الاجداد فی مرتبۀ واحدۀ. فکما انّ الاخوۀ لا ترث مع الاولاد، فکذا الاجداد. و کذا الاخبار الدالّۀ علی انّه لا یجتمع مع الابوین و الاولاد فی المیراث الاّ الزوجات.

هذا کله، مضافاً الی ما ورد بخصوص المسئلۀ من الاخبار؛ مثل صحیحۀ عبد الله بن جعفر: «قال: کَتَبْتُ إِلَی أَبِی مُحَمَّدٍ(علیه السلام) امْرَأَةٌ مَاتَتْ وَ تَرَکَتْ زَوْجَهَا وَ أَبَوَیْهَا وَ جَدَّهَا وَ

ص: 338


1- الایۀ 75 السورۀ الأنفال و کذا الایۀ 6 من سورۀ الأحزاب.
2- الایۀ 11 السورۀ النساء.
3- و فی النسخۀ: و الاخبار الدالۀ.

جَدَّتَهَا کَیْفَ یُقْسَمُ مِیرَاثُهَا فَوَقَّعَ(علیه السلام) لِلزَّوْجِ النِّصْفُ وَ مَا بَقِیَ فَلِلْأَبَوَیْنِ»(1). و هی مرویۀ فی الکافی و التهذیب بطرق متعددۀ. و فی الکافی بعد ذلک: «وَ قَدْ رُوِیَ أَیْضاً أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص أَطْعَمَ الْجَدَّ وَ الْجَدَّةَ السُّدُس»(2). و ما رواه فی الکافی و التهذیب عن الحسن بن صالح (و الراوی عنه حسن بن محبوب): «قَالَ سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) عَنِ امْرَأَةٍ مُمَلَّکَةٍ لَمْ یَدْخُلْ بِهَا زَوْجُهَا مَاتَتْ وَ تَرَکَتْ أُمَّهَا وَ أَخَوَیْنِ لَهَا مِنْ أُمِّهَا وَ أَبِیهَا وَ جَدَّهَا أَبَا أُمِّهَا وَ زَوْجَهَا قَالَ یُعْطَی الزَّوْجُ النِّصْفَ وَ تُعْطَی الْأُمُّ الْبَاقِیَ وَ لَا یُعْطَی الْجَدُّ شَیْئاً لِأَنَّ بِنْتَهُ حَجَبَتْهُ وَ لَا یُعْطَی الْإِخْوَةُ شَیْئاً»(3). و ما رواه فی الکافی و التهذیب فی القوی: «عَنْ أَبِی بَصِیرٍ قَالَ سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) عَنْ رَجُلٍ مَاتَ وَ تَرَکَ أَبَاهُ وَ عَمَّهُ وَ جَدَّهُ قَالَ فَقَالَ حَجَبَ الْأَبُ الْجَدَّ عَنِ الْمِیرَاثِ وَ لَیْسَ لِلْعَمِّ وَ لَا لِلْجَدِّ شَیْ ء»(4).

و اما ما نقل فی الاستدالال علی مذهب ابن الجنید: فهو مشارکتهما للابوین فی النسبۀ التی اخذوابها المیراث الذی عیّن لهم و هو «الابّوۀ». مویّداً ببعض الروایات؛ مثل حسنۀ عبدالرحمن بن ابی عبد الله (لابراهیم بن هاشم): «قَالَ دَخَلْتُ عَلَی أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) وَ عِنْدَهُ أَبَانُ بْنُ تَغْلِبَ فَقُلْتُ أَصْلَحَکَ اللَّهُ إِنَّ ابْنَتِی هَلَکَتْ وَ أُمِّی حَیَّةٌ فَقَالَ أَبَانٌ لَا لَیْسَ لِأُمِّکَ شَیْ ءٌ فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) سُبْحَانَ اللَّهِ أَعْطِهَا السُّدُسَ»(5).

و روایۀ اسحق بن عمار:

ص: 339


1- الوسائل، ابواب میراث الابوین و الاولاد، ب 19 ح 4.- التهذیب، ج 9 ص 310.- الکافی (فروع) ج 7 ص 114 ط دار الاضواء.
2- المرجع نفسه.
3- الوسائل، الباب ح 2.- الکافی (فروع) ج 7 ص 113 ح 8.- التهذیب، ج 9 ص 310 ح 32.
4- الوسائل، الباب، ح 3.
5- الوسائل، ابواب میراث الابوین و الولاد، ب 20 ح 6.

«عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) فِی أَبَوَیْنِ وَ جَدَّةٍ لِأُمٍّ قَالَ لِلْأُمِّ السُّدُسُ وَ لِلْجَدَّةِ السُّدُسُ وَ مَا بَقِیَ وَ هُوَ الثُّلُثَانِ لِلْأَبِ»(1).

اقول: و فیه اولاً: انه لا یطابق دلیله مذهبه. اذ الدلیل یقتضی ان یکون للجد و الجدّۀ من السهم ما یکون للابوین. و ذلک لا یتفق الاّ نادراً؛ مثل ان یکون الوارث بنتاً و کان للمیت ثلاثۀ من الاجداد، فللبنت النصف [یساوی] ثلاثۀ اسداس، و للاجداد النصف [یساوی] لکل منهم سدس. او یکون الوارث منحصراً فی الابوین وجدّۀ؛ فلکل من الام و الجدۀ الثلث و للاب الباقی. و لو فرض فی الصورتین کون الاجداد اکثر، فلا یطابق سهامهم مع الابوین.

و لو قیل مراده فاضل سهام البنت و الابوین اذا اجتمعوا (کما هو ظاهر ما حکیناه من المختلف)، فعدم التطابق فی اکثر الفروض، اوضح و اجلی. و یمکن فرض تطابقه اذا کان هناک جدّ واحد او جدۀ واحدۀ، لانّ فاضل السهام حینئذ سدس و هو لا یسع اکثر من واحد. و لو قیل انّ مراده مجرّد شراکتهم لهما فی الارث لا خصوص المطابقۀ فی السّهم. فهو ایضاً غیر مطابق لما ورد من الشرع فی کون میراثهما علی سبیل الفریضۀ غالباً، لا القرابۀ.

و ثانیاً: منع مشارکتهم فی الاسم حقیقۀً، لصحۀ سلب الاسم عرفاً.

و الجواب عن الروایتین؛ بانّ المراد منهما لعلّه هو «الطعمۀ» المستحبۀ. کما سیجیئ. و لعل جعل النقص بالسدس علی الامّ فی الروایۀ الاخیرۀ، لکون الجدّۀ امّ الامّ. کما سیجیئ بیانه. و لو سلّم دلالتها، فلا یقاوم حجۀ المشهور، بل المجمع علیه علی ما ادعی علیه

ص: 340


1- المرجع، ح 10.

المقداد.

و اما حجۀ الصدوق: فلم نقف علیه الاّ فی خصوص تشریکه مع ولد الولد. فقد روی فی الصحیح عن سعدبن ابی خلف: «قَالَ سَأَلْتُ أَبَا الْحَسَنِ مُوسَی(علیه السلام) عَنْ بَنَاتِ بِنْتٍ وَ جَدٍّ قَالَ لِلْجَدِّ السُّدُسُ وَ الْبَاقِی لِبَنَاتِ الْبِنْتِ»(1). فقال الشیخ انّ علی بن الحسین بن علی بن فضال قال: هذا الخبر ممّا اجمعت الطائفۀ علی العمل بخلافه(2). یعنی ان الجد لا یرث مع ولد الولد. و قد عرفت انّ السیّد ایضاً ادعی اجماع الطائفۀ علی ذلک و نسب قول الصدوق الی فقهاء العامّۀ. فالاولی حملها علی التقیۀ(3). مع امکان القدح فی دلالتها بان المراد من الجدّ لعلّه جد بنات البنت، الذی هو اَب المیت، لا جدّ المیت.

اذا عرفت هذا فاعلم: انّ المشهور استحباب الطعمۀ. بان یطعم ابو المیت اباه جدّ المیت، و امّه جدته السدس. و یطعم الامّ اَباها جدّ المیت، و امّها جدّته کذلک. و الظاهر عدم الخلاف فی المسئلۀ فی الجملۀ. و لکن وقع الخلاف فی امور، فلنقدّم ذکر طائفۀ من الاخبار الواردۀ فیها، ثمّ نتعرض لبیان المقامات:

فمنها حسنۀ جمیل بن دراج (لابراهیم بن هاشم) عن ابی عبد الله علیه السلام: «أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ(صلی الله علیه و آله) أَطْعَمَ الْجَدَّ السُّدُس»(4). و حسنته ایضاً له عنه علیه السلام: «أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ(صلی الله علیه و آله) أَطْعَمَ الْجَدَّةَ أُمَّ الْأَبِ السُّدُسَ وَ ابْنُهَا حَیٌّ وَ أَطْعَمَ الْجَدَّةَ أُمَّ الْأُمِّ السُّدُسَ وَ ابْنَتُهَا حَیَّة»(5).

و صحیحته عنه علیه السلام: «أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ(صلی الله علیه و آله) أَطْعَمَ الْجَدَّةَ أُمَّ الْأَبِ السُّدُسَ وَ

ص: 341


1- المرجع، ح 15.
2- التهذیب، ج 9 ص 315 ط دار الاضواء.
3- عبارۀ النسخۀ: فالاولی حملها الشیخ علی التقیۀ.
4- الوسائل، ابواب میراث الابوین و الاولاد، ب 20 ح 2.
5- المرجع، ح 9.

ابْنُهَا حَیٌّ وَ أَطْعَمَ الْجَدَّةَ أُمَّ الْأُمِّ السُّدُسَ وَ ابْنَتُهَا حَیَّةٌ»(1). و موثقۀ زرارۀ: «عَنْ أَبِی جَعْفَرٍ(علیه السلام) أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ(صلی الله علیه و آله) أَطْعَمَ الْجَدَّةَ السُّدُسَ وَ لَمْ یَفْرِضْ لَهَا شَیْئاً»(2). و قویّۀ زارۀ (لموسی بن بکر): «قَالَ سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) یَقُولُ إِنَّ نَبِیَّ اللَّهِ(صلی الله علیه و آله) أَطْعَمَ الْجَدَّةَ السُّدُسَ طُعْمَة»(3). و موثقۀ علی بن حسن بن رباط رفعه الی ابی عبد الله علیه السلام: «الْجَدَّةُ لَهَا السُّدُسُ مَعَ ابْنِهَا وَ مَعَ ابْنَتِهَا»(4). الی غیر ذلک من الاخبار. و قد تقدم حسنۀ عبد الرحمن بن ابی عبد الله(5)، و روایۀ اسحق بن عمار(6) ایضاً.

ولا دلالۀ فی هذه الاخبار علی الوجوب. لانّ لفظۀ «الطعمۀ» حقیقۀ فی «الهبۀ» لغۀً. و هو غیر الارث جزماً. و لانّ اکثر [هذه] الاخبار، حکایۀ الفعل. و لا دلالۀ فیها علی الوجوب. بل الاجماع منعقد علی عدم الوجوب. و یدلّ علیه ایضاً ما دلّ من الاخبار علی انّه لا شیئ للاجداد مع الابوین و الزوج. نعم فی حسنۀ عبد الرحمن السابقۀ، اشعار حیث قال علیه السلام: (ردّاً علی اَبان): «سُبْحَانَ اللَّهِ أَعْطِهَا السُّدُس». و فیه: مع انّ نفی اَبان، سلب کلّ یشمل نفی الوجوب و الاستحباب و المیراث و الطعمۀ. فنقضه یتمّ بثبوت شیئ و ان کان علی سبیل الاستحباب. مع انّها لا یقاوم ما دلّ علی نفی الوجوب. کما قدّمنا.

ثمّ: انّ المحکی عن ابی الصلاح فی المختلف، تخصیص الطعمۀ بامّ الاب دون امّ الامّ.

ص: 342


1- هذا الحدیث عین سابقه. لکنّ الاول فی الکافی و فی سنده «ابراهیم بن هاشم عن ابن ابی عمیر». فجعله المصنف حسنۀ لابراهیم ابن هاشم. و الثانی فی الفقیه: «الحسین بن سعید عن ابن ابی عمیر» و جعله صحیحۀ.- کذا معاملۀ المصنف(ره) مع ابراهیم بن هاشم فی هذا الکتاب، قد یسمی حدیثه صحیحاً (کما سبق) و کثیراً یسمیه حسنۀ.
2- المرجع، ح 3.
3- المرجع، ح 4.
4- المرجع، ح 11.
5- المرجع، ح 6.
6- المرجع، ح 10.

و لا وجه له، سیمّا مع ملاحظۀ صحیحتی جمیل الاخیرتین، و مرفوعۀ ابن رباط، و روایۀ اسحاق بن عمار المتقدمۀ. و لا یضرّ اختصاص الحکم فی کثیر منها بالجدّۀ، لعدم القائل بالفصل بین الجد و الجدۀ. مع ان الجد ایضا مذکور فی کثیر منها [مثل] ما نقلناه من الکافی بعد ذکر صحیحۀ عبد الله بن جعفر. و ما رواه الشیخ عن القاسم بن ولید عن ابی عبد الله علیه السلام: «قَالَ إِنَّ اللَّهَ أَدَّبَ مُحَمَّداً(صلی الله علیه و آله) فَأَحْسَنَ تَأْدِیبَهُ فَقَالَ خُذِ الْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْجاهِلِینَ قَالَ فَلَمَّا کَانَ ذَلِکَ أَنْزَلَ اللَّهُ عَلَیْهِ وَ إِنَّکَ لَعَلی خُلُقٍ عَظِیمٍ فَلَمَّا کَانَ ذَلِکَ فَوَّضَ إِلَیْهِ دِینَهُ فَقَالَ ما آتاکُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاکُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ شَدِیدُ الْعِقابِ فَحَرَّمَ اللَّهُ الْخَمْرَ بِعَیْنِهَا وَ حَرَّمَ رَسُولُ اللَّهِ(صلی الله علیه و آله) کُلَّ مُسْکِرٍ فَأَجَازَ اللَّهُ لَهُ ذَلِکَ وَ فَرَضَ اللَّهُ الْفَرَائِضَ فَلَمْ یَذْکُرِ الْجَدَّ فَجَعَلَ لَهُ رَسُولُ اللَّهِ(صلی الله علیه و آله) سَهْماً فَأَجَازَ اللَّهُ ذَلِکَ»(1). الحدیث. و عن اسحاق بن عمار عنه علیه السلام فی حدیث: «قَالَ إِنَّ اللَّهَ فَرَضَ الْفَرَائِضَ فَلَمْ یَقْسِمْ لِلْجَدِّ شَیْئاً وَ إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ(صلی الله علیه و آله) أَطْعَمَهُ السُّدُسَ فَأَجَازَ اللَّهُ لَهُ ذَلِک»(2). قال فی الوسائل و رواه الصّفار فی بصائر الدرجات مثله(3).

و اما ذکر المقامات الموعودۀ: فالمقام الاول: فهو انّهم بعد ما اتفقوا ظاهراً علی اشتراط زیادۀ علی سدس الابوین فی استحباب الطعمۀ فی الجملۀ، اختلفوا انّ ذلک مشروط بکون نصیب المطعم زائداً علی السدس (الذی هو فریضته مع الولد) بقدر السدس فمازاد-؟ او یکفی زیادته و لو بما دون السدس؟ فیه قولان؛ و قد یترأی عن المختلف و المسالک انّ المشهور هو الثانی(4). و نسب فی المسالک القول الاول الی الدروس فقط.

ص: 343


1- تهذیب الأحکام، ج 9، ص 397، باب 46- من الزیادات.- الوسائل، ابواب میراث الابوین و الاولاد، ب 20 ح 13.
2- الوسائل، ابواب میراث الابوین و الاولاد، ب 20 ح 5.
3- المرجع، ذیل ح 5.- و اورد فی الوسائل الحدیث نفسه فی الباب برقم 16.
4- المسالک، ج 2 ص 264 ط دار الهدی.

و لا یحضرنی الان موافق للدروس بعنوان التصریح الاّ اللمعۀ(1) و النافع. و فی الروضۀ عَکسَ فجعل الاشهر هو الاول(2) و نسب القول الثانی الی ابن الجنید. و عبرّ عنه فی اللّمعۀ بقوله «و ربما قیل» المشعر بانّ المشهور هو الاول. و قال فیها: «و تظهر الفائدۀ (یعنی بین القولین) فی اجتماعهما مع البنت او احدهما مع البنتین فانّ الفاضل ینقص عن سدس فیستحب له الطعمۀ علی القول الثانی» یعنی قول ابن الجنید، لا علی القول الذی اختاره.

و حاصله. ان فی صورۀ اجتماع البنت مع الابوین یصیر الفاضل سدساً، فالفاضل عن نصیب کل من الابوین انّما هو نصف سدس، فلا یثبت الطعمۀ علی القول الاول، حیث اشترط کون الزیادۀ عن نصیبه بمقدار سدس فصاعداً. بخلاف القول الاخر، لعدم اشتراط کون الزائد سدساً.

اقول: و فی ماذکره من التفریع نظر. اذ قد ذکرنا ان مختار ابن الجنید فی فاضل سهام البنت و الابوین، هو کونه میراثاً. و این هذا من کونه علی سبیل الطعمۀ استحبابا. فلابد ان یفرض قول ابن الجنید فی الطعمۀ فی غیر ما کان من فاضل سهم البنت و الابوین. فلا یصح جعل ذلک محل ظهور الفائدۀ بین القولین. و من ذلک یظهر الکلام فی ما لو اجتمع البنتان مع احد الابوین، حرفاً بحرف.

بقی الکلام فی بیان دلیل القولین، و انّ المشهور ایّهما؟ و ینبغی هنا من تمهید مقدمات: الاولی: ان الظاهر من الاخبار، ان الطعمۀ هو السدس، لا اقلّ و لا اکثر و ان کان فی صورۀ تعدد الاجداد قد لا یصل الی کل منهم سدس.

و الثانیۀ: ان الطعمۀ لیست من اصل المال، بل من نصیب الابوین. و الظاهر عدم

ص: 344


1- اللمعۀ الدمشقیۀ، ص 259 ط دار الناصر.
2- الروضۀ، ج 8 ص 123.

الخلاف فی المقامین.

و الثالثۀ: المستفاد من لفظۀ «الطعمۀ» کونها اقل من اصل نصیب المطِعم، سیمّا و من بعض اشتقاتها انّها بمعنی «الذوق» و «الحس». و منه قوله تعالی: «وَ مَنْ لَمْ یَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّی»(1) ای من لم یذقه. و استطعمت الطعام، ذقته لِاَعرفَ طعمه. و «الطُعم» بالضمّ، الحبّ الذی یلقی للطیر. و الطعمۀ الذوق، و جمعها «طُعَم» مثل غرفۀ و غرف. و منه «لا میراث للجدّات انّما هی طعمۀ». و ذکر هذه الاشتقاقات فی مجمع البحرین. و یؤیّده ما حمل بعضهم قوله تعالی: «وَ إِذا حَضَرَ الْقِسْمَةَ أُولُوا الْقُرْبی وَ الْیَتامی وَ الْمَساکینُ فَارْزُقُوهُمْ مِنْه»(2) الایۀ. علی الطعمۀ المستحبۀ عند الاصحاب. فانّ المراد منهم (والله اعلم) غیر اهل المیراث.

و الرابعۀ: انّ المتبادر من لفظ «السدس» فی الاخبار، هو سدس اصل المال، لا سدس نصیب المطعم. لانه هو المعهود فی الکتاب و السنۀ. و لا عهد لسدس النصیب مطلقا. و ارادۀ سدس النصیب من الاخبار، الغاز و تعمیۀ.

اذا تمهد هذه المقدمات، فظهر لک انه لابد ان یبقی للمطعم اکثر مما اطعمه. سیما و ظاهرهم الاتفاق علی انه لاطعمۀ ان لم یکن لاحد الابوین الاّ السدس. فاذا ضمّ الی ذلک کون مهیته الطعمۀ المطلوبۀ هو السدس (بدلالۀ الاخبار)، و ان المراد هو سدس الاصل، فلا یبقی هناک الاّ اعتبار زیادۀ نصیبهما علی السدس بمقدار سدس اصل المال. و لو لم یعتبر ذلک، لزم ان یکون مایبقی للمطعم اقل من الطعمۀ. کما لو کان من المیت بنت و ابوان و جدّاً و جدّۀ، او اکثر. فللبنت النصف، و للابوین السدس-[ان]، فیبقی هناک سدس یردّ علیهم اخماساً، فلکل من الابوین سدس و خُمسه. فاذا اطعما سدس الاصل، فیبقی

ص: 345


1- الایۀ 249 السورۀ البقرۀ.
2- الایۀ 8 السورۀ النساء.

لکل منهما خُمس سدس. و هو کما تری.

فالمحقق فی النافع و الشهید فی الدروس و اللمعۀ، صرّحوا بذلک. بل ظاهر مختار الشهید الثانی فی الروضۀ(1). و الباقون الساکتون عن ذلک ایضاً لابدّ ان یکون مرادهم هذا. و لذلک جعله فی الروضۀ اشهر. و عبارۀ العلاّمۀ فی المختلف ایضاً لا ینافی ذلک، بل الظاهر منه ذلک: قال: «المشهور: أنّ الأجداد إنّما یطعمون لو زاد نصیب أولادهم و هم الأبوان عن السدس، فإن کان سهم أحدهما السدس، لم تستحب الطعمة، و أنّ الطعمة هی السدس من أصل المال. و قال ابن الجنید: و إن کان ما یأخذه ولد الحاضر یعنی من الأجداد من المیراث بالتسمیة ما یتجاوز السدس، کان السدس للحاضر طعمة من سهم ولده الذی یقرب إلی المیّت به لا من أصل المال. و المعتمد: الأول، للأصل». انتهی کلامه(ره)(2).

فانّ الظاهر انّ مراده ان الاطعام (المشهور الذی عبرّ عنه فی الاخبار بالسدس) لم یرد منه مطلق سدس المال حتی یشمل ما لم یکن لاولادهم الاّ السدس. [فیکتفی](3) فی ذلک باعطاء ذلک السدس الذی جُعل طعمۀ لهم شیئاً زایداً علی السدس الذی هو فرضهم. و قوله «و ان الطعمۀ هی السدس» یعنی انّ الطعمۀ المفهومۀ من قوله «انما یطعمون» الموصوفۀ بانه فی وقت زیاده نصیب اولادهم عن السدس، هی السدس من اصل المال. و الحاصل: انّ الذی یستحبّ ان یعطوه الجدَّ، هو سدس اصل المال الزائد علی السدس الذی هو نصیبهم. بخلاف ابن الجنید، فانّه لم یفسر السدس فی الاخبار بسدس اصل المال، بل فسّره بسدس نصیب الاولاد.

ص: 346


1- المرجع السابق.
2- المختلف، ج 9 ص 119 ط جامعۀ المدرسین.
3- و فی النسخۀ: ویکتفی.

ولکن بعد ان یبقی شیئ للاولاد، فاتفق القولان فی عدم الطعمۀ علی تقدیر کون النصیب سدس الاصل لا غیر(1). لکن المشهور اعتبروا زیادته عن الفریضۀ بمقدار السدس فمازاد. و اکتفی ابن الجنید بزیادۀ شیئ و ان لم یکن بمقدار السدس. ففرار المشهور عن الاجحاف بالاولاد، باعتبار کون الزیادۀ سدساً من اصل المال فما زاد. و فرار ابن الجنید بجعل السدس، سدساً لنصیبهم، لا لاصل المال. و لکن الدلیل یساعد المشهور، کما بیّناه. بخلاف ابن الجنید.

و ایضاً: استدلاله(ره) بالاصل للمشهور، یشعر بانّ مراده ما ذکرنا، لانّ الاصل عدم ثبوت الطعمۀ الاّ اذا حصل لهما السدس فوق السدس المفروض لهما. بخلاف قول ابن الجنید فانه مخالف للاصل. و لا معنی لارجاع الاصل الی اعتبار کون السدس المطعَم هو سدس اصل المال، لا سدس النصیب. فانه لا اصل له بل هو خلاف الاصل، لانه زیادۀ فی التکلیف. کما لا یخفی.

امّا المقام الثانی: فهو فی ان المراد بالسدس المطعَم، هو سدس الاصل، او سدس نصیب المطعِم. و قد ظهر لک حاله فی طیّ المقام الاول. و لکن بقی الکلام فی ثمرۀ هذا الخلاف، و این یظهر هذه الفائدۀ؟ و قد عرفت فساد تفریع الشهید الثانی(ره) فی [شرح] اللّمعۀ علی المذهبین. و نقول هنا ایضا: ان کان الفروض مستوعبۀ للترکۀ، فلا مجال للطعمۀ. اذ هی مشروطۀ بثبوت الفاضل جزماً. و ان کانت غیر مستوعبۀ؛ فان کان مثل المثال السابق (یعنی اجتماع الجد مع البنت او البنات، و الابوین)(2) فقد عرفت ان ابن الجنید هنا یجعل الفاضل میراثاً فلا طعمۀ هنا ایضا.

و ان کان مثل ما کان له ابوان او احدهما، و ابن وجدّ، فلیس هناک فاضل للابوین

ص: 347


1- یعنی اذا کان نصیب الابوین السدس فقط من دون زیادۀ، فلا طعمۀ للجدّ علی کلا القولین.
2- و فی النسخۀ: او الابوین.

حتی یتعلق به الطعمۀ. نعم لو کان للمیت اب و امّ محجوبۀ، او غیر محجوبۀ، فیصح تعلق الطعمۀ. و یظهر الثمرۀ بین القولین باخذ سدس الاصل او [سدس] نصیب الابوین.

و لکن العلاّمۀ فی المختلف بعد ماذکر ان ولد الولد و الوالد، اولی من الجد عند علمائنا، قال: «و قال ابن الجنید: إذا حضر مع الجدّ الوالد أو ولد الولد، أخذ الجدّ السدس و کان الباقی للوالد أو لولد الولد. فإن قصد فی الوالد أنّه یأخذ معه السدس طعمة، فهو صواب، و إن قصد أنّه یأخذه میراثا، فهو ممنوع، و أمّا مع ولد الولد فلا شی ء له طعمة [و] لا میراثاً(1).

اقول: واحتمال المیراث بعید. و الاظهر ارادۀ الطعمۀ. فیظهر الثمرۀ بین القولین (باخذ السدس من الاصل او من اصل النصیب). هذا؛ ان جعلنا القول بکفایۀ اقل ما یتحقق به الزیادۀ مختصاً بابن الجنبد القائل بالارث فی بعض المواضع. والاّ (کما یظهر من المسالک و غیره من ظاهر العبارات ان المشهور ذلک) فالثمرۀ واضحۀ کثیرۀ.

ثم قد ظهرلک من مجموع ما ذکرنا هنا، مسائل ثلاث: الاولی: ان الزیادۀ علی فریضۀ الابوین، شرط فی استحباب الطعمۀ التی هی السدس. و هذه لا خلاف فیه. و الثانیۀ: انّ السدس هذا هل یعتبر من الاصل او من نصیب الابوین؟-؟فعن المشهور الاول. علی الاظهر. و عن ابن الجنید الثانی. و الثالثۀ: هل یعتبر کون الزیادۀ علی النصیب بقدر السدس فصاعداً، ام لا؟-؟ فقال فی المسالک ظاهر الاخبار ان المعتبر هو سدس الاصل. سواء کان الزیادۀ بقدر السدس ام لا. و نقل عن الدروس انه یعتبر کونه زایداً لقدر السدس. و نقل قولاً آخر علی القول بعدم اعتبار کون الزیادۀ بمقدار السدس(2).

کما صرح

ص: 348


1- المختلف، ج 9 ص 120 ط جامعۀ المدرسین.
2- المسالک، ج 2 ص 264 ط دار الهدی.

به فی الروضۀ. و هو استحباب اقل الامرین من سدس الاصل و من نفس الزیادۀ علی النصیب. و قال لا دلیل علی القولین الاخیرین من النص(1). فیظهر منه جعل المشهور اعتبار سدس الاصل سواء کان الزاید بقدر السدس ام لا. و جعل قول الدروس، اعتبار سدس الاصل مع اعتبار کون الزاید بمقدار السدس فصاعداً.

و قد ظهر لک ممّا حققنا، انّ قول الدروس هو الحق، و هو المشهور و المطابق للاخبار.

و اما دلیل القول الآخر: فلعلّه ما ذکرناه من انّ الطعمۀ علی خلاف الاصل، فیعتبر فیه القدر المتیقن. و فیه: انّ الاخبار متطابقۀ فی اعتبار کون الطعمۀ سدساً فی الجملۀ، فلو وجد فیها مطلق، فیحمل علی المقید.

امّا المقام الثالث: فهو استحباب الطعمۀ مختص بمن یزید نصیبه علی السدس، لابویه. دون ابوی الاخر. فقد یثبت لهما معا(2)، فلو حجبت الاّم بالاخوۀ، فالمستحب اطعام الاب خاصۀ لابویه خاصۀ. و لو کان مع الابوین زوج من غیر حاجب، فیستحب لها خاصۀ کذلک(3). و لو انحصر فی الابوین بلا حاجب، استحب لهما.

والدلیل علی ذلک، الاصل، و ما ادّعیناه من تبادر مازاد علی النصیب من الاخبار. و دلالۀ الاعتبار علی بقاء المساوی للنصیب فمازاد، للمطعم. و انّه للمتقرب بالجد من الابوین. مضافاً الی روایۀ اسحق بن عمار المتقدمۀ(4). و لا یضّر اطلاق ما روی(5)

فی فعل

ص: 349


1- الروضۀ، ج 8 ص 123.
2- فاب المیت یطعم ابویه و هما جد المیت و جدته من الاب. و یطعم امّ المیت اباها و امّها، و هما جد المیت و جدته من الام.
3- ای یستحب لامّ المیت اَن تطعم و الدیها خاصۀ.
4- الوسائل، ابواب میراث الابوین و الاولاد، ب 20 ح 10.
5- هذا الحدیث ایضاً من اسحاق بن عمار، المرجع، ح 5.

النبیّ (صلّی الله علیه و آله) اذ هو حکایۀ فعل و لا عموم فیه. مع انّ التقیید فی بعضها انّه صلی الله علیه و آله «أَطْعَمَ الْجَدَّ[ةَ أُمَّ الْأَبِ السُّدُسَ] وَ ابْنُهَا حَیٌّ وَ أَطْعَمَ الْجَدَّةَ أُمَّ الْأُمِّ السُّدُسَ وَ ابْنَتُهَا حَیَّة»(1)، کالمقید المبیّن لها. لانّ المتبادر منها اشتراط وجود الابوین، و ان ذلک فی الزاید علی نصیبها علی الوجه المتقدم. مع انّ الظاهر عدم الخلاف فی المسئلۀ.

امّا المقام الرابع: فهو انّ استحباب الطعمۀ مشروط بوجود الابوین، فلا یستحب للاولاد طعمۀ الاجداد. و لم نقف علی مخالف فیه. و ظاهر بعضهم الاجماع علیه. و یدل علیه مضافاً الی الاصل، ظهور الاخبار فی ذلک بحمل مطلقاتها و مجملاتها، علی مبیّناتها، علی الوجه الذی مرّ من دعوی التبادر. و ان لم یکن فیها تصریح بعدمها للاولاد. و قد مرّ الکلام فی صحیحۀ سعد بن ابی خلف(2) الدالّۀ بظاهرها علی ثبوت استحبابها لبنات البنت، و القدح فی دلالتها. مع انّ ظاهرها ثبوت السدس للجدّۀ میراثاً، لا طعمۀً. و قد ذکرنا بطلان ذلک و مخالفتها للادلّۀ القویمۀ، بل الاجماع فی المسائل الناصریۀ.

امّا المقام الخامس: فهو انّ الاخبار و ان وردت فی جد او جدۀ، و لا دلالۀ فیها علی حکم المتعدد، الاّ انّ عدم القول بالفصل، یکفی فی اثبات ذلک. مع انّ الحکم فی بعضها متعلق علی «المفرد المحلّی»، و هو حقیقۀ فی الجنس.

ثمّ اذا ثبت الاشتراک، فیحکم بالتساوی، لعدم المرجّح.

المطلب الثانی:(3) فی الطبقه الثانیۀ؛ و هی الاخوۀ و الاجداد. و فیها مسائل: الاولی: للجد المنفرد، المال کله. و کذا الجدّۀ المنفردۀ، لاب کانا او لام. بلا خلاف و اشکال. و هو مقتضی عمومات الکتاب و السنۀ، و خصوص بعض الاخبار. و لو اجتمع جد و جدۀ؛ فان

ص: 350


1- المرجع، ح 9.
2- المرجع، ح 15.
3- من المقصد الثالث.

کانا من قِبل الاب؛ فیقسمان للذکر مثل حظ الانثیین. امّا اصل الارث، فیدل علیه الکتاب و السنۀ. و اما کیفیۀ التقسیم، فلا نعرف فیه خلافاً، و یدل علیه ایضاً ما نقله المحقق الطبرسی(ره) فی مجمع البیان عن اهل البیت علیهم السلام و فی جملۀ «فالجد اب الاب مع الاخ الذی هو ولده، فی درجۀ. و کذلک الجد مع الاخت، فهم یتقاسمون المال للذکر مثل حظ الانثیین» الی ان قال «وَ مَتَی اجْتَمَعَ قَرَابَةُ الْأَبِ مَعَ قَرَابَةِ الْأُمِّ مَعَ اسْتِوَائِهِمْ فِی الدَّرْجِ کَانَ لِقَرَابَةِ الْأُمِّ الثُّلُثُ بَیْنَهُمْ بِالسَّوِیَّةِ وَ الْبَاقِی لِقَرَابَةِ الْأَبِ لِلذَّکَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَیَیْنِ»(1).

و فی الفقه الرضوی: «فان ترک جداً [وجدۀ] من قبل الاب و جداً [وجدۀ] من قبل الام، فللجد[ین] من قبل الام الثلث بینهما بالسویۀ. و ما بقی فللجد و الجدۀ من قبل الاب للذکر مثل حظ الانثیین»(2). و یدلّ علیه ایضاً ما ورد فی العلّۀ من الاخبار الکثیرۀ المصرحۀ بانّ الله تعالی جعل للمرئۀ سهماً و للرجّل سهمین، من ان المرئۀ لیس علیها جهاد و لا نفقۀ و لا معقلۀ، انّما ذلک علی الرجل. و لانّ النساء ترجعن عیالاً علی الرجل، و لانّ الله تعالی فضّل الرجل علی النساء درجۀ. فانّ الاخبار مطلقۀ و العلّۀ عامۀ، فلا وجه لتخصیصها بالاولاد و الاخوۀ. و انّما خرجنا عنها فی المتقرب بالاّم بالدلیل من الایۀ و الاجماع و الاخبار. و یؤیّده الاخبار الاتیۀ الدالّۀ علی کون الاجداد بمنزلۀ الاخوۀ.

و ان کانا من قبل الام فیقتسمان بالسویّۀ بلا خلاف ظاهر فیه ایضاً. و لانّ التسویۀ هو الاصل فی الاشتراک. و یدلّ علیه ایضاً ما نقلناه عن مجمع البیان و الفقه رضوی.

و لو اجتمع الاجداد من جانب الاب و الام کلیهما؛ فالاظهر الاشهر (بل المتفق علیه من المتأخرین کما فی المسالک) انّ للمتقرب بالام منهم، الثلث واحداً کان او اکثر، ذکراً کان او انثی. و یقتسمون علی فرض الکثرۀ، علی السویّۀ الذکر و الانثی. و للمتقرب بالاب

ص: 351


1- مجمع البیان، ذیل آیۀ 12 سورۀ النساء.
2- فقه الرضا، ص 290 ط مؤسسۀ آل البیت(علیه السلام).

الثلثان، و علی فرض الکثرۀ یقتسمون للذکر مثل حظّ الانثیین.

و امّا دلیل کیفیۀ التقسیم فی المتکثر من کل فریق؛ فقد تقدم. و امّا دلیل اصل المسئلۀ؛ فهو کلّ-[ما] دلّ علی انّ کل قریب یاخذ نصیب من یتقرب الی المیت؛ فمن یتقرب بالام الیه منهم، یاخذ الثلث. اذ هو نصیبها الاصلی، دون السدس. لانّه نصیبها عند الحاجب، و المفروض عدمه.

و الباقی و هو الثلثان، للمتقرب بالاب. کما هو نصیب الاب عند اجتماعه مع الام. و خصوص موثقۀ محمد بن مسلم عن ابی جعفر(علیه السلام): «قال: قال: إِذَا لَمْ یَتْرُکِ الْمَیِّتُ إِلَّا جَدَّهُ أَبَا أَبِیهِ وَ جَدَّتَهُ أُمَّ أُمِّهِ فَإِنَّ لِلْجَدَّةِ الثُّلُثَ وَ لِلْجَدِّ الْبَاقِیَ قَالَ وَ إِذَا تَرَکَ جَدَّهُ مِنْ قِبَلِ أَبِیهِ وَ جَدَّ أَبِیهِ وَ جَدَّتَهُ مِنْ قِبَلِ أُمِّهِ وَ جَدَّةَ أُمِّهِ کَانَ لِلْجَدَّةِ مِنْ قِبَلِ الْأُمِّ الثُّلُثُ وَ سَقَطَ جَدَّةُ الْأُمِّ وَ الْبَاقِی لِلْجَدِّ مِنْ قِبَلِ الْأَبِ وَ سَقَطَ جَدُّ الْأَب»(1). و قد مرّ من عبارۀ الفقه الرضوی الدالّۀ علیه ایضاً و ما نقلناه من مجمع البیان.

و هناک اقوال مهجورۀ: منها قول [ابن] ابی عقیل و الفضل بن شاذان، انّه اذا اجتمع جدّۀ هی امّ امّه، و جدۀ هی امّ ابیه. فلامّ الامّ السدس. و لامّ الاب النصف. و الباقی یردّ علیهما بالنسبۀ. کمن ترک اختاً لاب و امّ، واختاً لامّ. و منها قول الصدوق: للجد من الامّ، مع الجد للاب (او الاخ للاب) السدس. و الباقی للجد للاب (او الاخ). و منها قول الفضل بن شاذان: فمن ترک جدته امّ امّه، و اخته للابوین، فللجدۀ السدس. و منها قول ابی الصلاح، و ابن زهرۀ، و القطب الکیدری، انّ للجد او الجدۀ للامّ، السدس و لهما الثلث بالسویۀ.

قال فی المسالک (بعد نقل هذه الاقوال و نسبها الی الندرۀ): و لم نقف علی مأخذ

ص: 352


1- الوسائل، ابواب میراث الاخوۀ و الاجداد، ب 9 ح 2.

هذه الاقوال، الاّ الحاق الاجداد بکلالۀ الامّ. و ضعفه ظاهر. انتهی کلامه(ره)(1).

و استدل الشهید(ره) فی غایۀ المراد لهم (بعد اختیاره المشهور لعموم ما دلّ علی انّ کل قریب یأخذ نصیب من یتقرب به، و خصوص موثقۀ محمد بن مسلم) بروایۀ محمد بن حمران عن زرارۀ: «قَالَ أَرَانِی أَبُو عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) صَحِیفَةَ الْفَرَائِضِ فَإِذَا فِیهَا لَا یُنْقَصُ الْجَدُّ مِنَ السُّدُسِ شَیْئاً وَ رَأَیْتُ سَهْمَ الْجَدِّ فِیهَا مُثْبَتا»(2). و هو غیر محمول علی الجد للاب. لانّ النّص انّه اذا کان مع اخوۀ للاب، کان کاحدهم. و هو روایات؛ منها صحیحۀ زرارۀ، و بکیر، [و محمد،] و الفضیل، و برید: «عَنْ أَحَدِهِمَا(علیه السلام) قَالَ إِنَّ الْجَدَّ مَعَ الْإِخْوَةِ مِنَ الْأَبِ یَصِیرُ مِثْلَ وَاحِدٍ مِنَ الْإِخْوَةِ مَا بَلَغُوا»(3).

ثم اجاب عنه بان حدیثنا صریح (یعنی موثقۀ محمد بن مسلم المتقدمۀ) مع اعتضاده بما تقدم (یعنی عموم ما دلّ علی اخده نصیب من یتقرب به) و الشهرۀ، و لانّ الشیخ حملها علی التقیۀ فانه یشمل الجدّ مطلقا، و هو غیر مذهبنا.

اقول: و یوید ذلک الحمل ایضاً روایتان اُخریان تدلاّن علی انّ الجد یقاسم الاخوۀ الی [السُبع](4)».(5) حملهما الشیخ ایضاً علی التقیۀ. و بالجملۀ؛ هذه الروایۀ مع عدم صحۀ سندها (بسبب اشتراک محمد بن حمران)، لا یعارَض بها ما تقدم من الادلّۀ المعتضدۀ بما مرّ.

و ربّما یستدل لهؤلاء بعموم المنزلۀ الثابتۀ بعموم الاخبار الکثیرۀ؛ منها الصحیحۀ

ص: 353


1- المسالک، ج 2 ص 264 ط دار الهدی.
2- الوسائل، ابواب میراث الاخوۀ و الاجداد، ب 6 ح 21.
3- المرجع، ح 9.
4- و فی النسخۀ: تبلیغ.
5- المرجع، ب 6 ح 19 و 20.

المتقدمۀ. و سیجیئ جملۀ منها ایضاً. فانّ المستفاد منها (لمّا دلت علی ان الاجداد بمنزلۀ الاخوۀ) انّ الجد للام بمنزلۀ الواحد من کلالۀ الام و نصیبه السدس. و فیه: انّ غایۀ مادلت علیها ان الاجداد للاب بمنزلۀ الاخوۀ له. و هو لا یستلزم کون الاجداد [للام](1)، بمنزلۀ الاخوۀ لها. سلّمنا، لکنّها انّما تدل اذا کانت الاجداد مع الکلالۀ، لا مطلقا. فان فی کثیر منها التصریح بانّ «الجد مع الاخوۀ من الاب یصیر مثل واحد». و لو کانت المنزلۀ معتبرۀ بالعموم لما کان للتقیید بکونهم مع الاخوۀ فائدۀ.

و من جملۀ ما رواه فی غایۀ المراد، تلک الاخبار من کتاب ابن ابی عقیل. مع انّه یظهر من الصدوق فی مباحثاته مع الفضل بن شاذان، انّه لا یعتمد علی هذه المنزلۀ. فکیف یستدل له بها.

الثانیۀ: اذا کان للمورث اخت للابوین، فلها النصف فرضاً، و الباقی ردّاً. و لو کان اختین فصاعداً کذلک، فلهما الثلثان فرضاً، و الباقی ردّاً. و لو اجتمع الاخوۀ و الاخوات کذلک، فلا تسمیۀ و یقتسمون المال للذکر مثل حظ الانثیین. و کل ذلک مما لا اشکال فیه و لا خلاف. و دلت علیه الکتاب و السنّۀ.

و اما اذا کان المتقرب بالاب فقط، فحکمه حکم المتقرب بالابوین [اذا لم یکن اخوۀ و اخوات لاب وامّ]. فلا یرث المتقرّب بالاب فقط مع المتقرب بالابوین. للاجماع الظاهر المنقول عن جماعۀ منهم الفضل بن شاذان (علی ما نقله الکلینی عنه فی موضعین) قال: «وَ الْإِخْوَةُ وَ الْأَخَوَاتُ مِنَ الْأَبِ یَقُومُونَ مَقَامَ الْإِخْوَةِ وَ الْأَخَوَاتِ مِنَ الْأَبِ وَ الْأُمِّ إِذَا لَمْ یَکُنْ إِخْوَةٌ وَ أَخَوَاتٌ لِأَبٍ وَ أُمٍّ وَ یَرِثُونَ کَمَا یَرِثُونَ وَ یَحْجُبُونَ کَمَا یَحْجُبُونَ وَ هَذَا مُجْمَعٌ

ص: 354


1- و فی النسخۀ: للاب.

عَلَیْهِ»(1). الی ان قال: «لانّ النبی(صلی الله علیه و آله) قال: اعیان بنی [الاب](2) احقّ بالمیراث من ولد العلاّت. و هذا مجمع علیه من قوله صلی الله علیه و آله»(3). انتهی ما اردنا نقله. و قد تقدم فی مبحث تقدیم ابن العم لاب وامّ، علی العمّ للاب.

نعم هذه الروایۀ عن امیرالمومنین علیه السلام، ایضاً روایۀ الحارث الاعور عنه(علیه السلام)، رواها فی التهذیب(4).

قال فی مجمع البحرین: بنوا العلاّت، اولاد الرجل من امّهات شتّی. سمیّت بذلک لانّ الذی تزوجها قبلها کانت ناهلاً ثم علیا من هذه. قال: و [الَعلَل](5)، الشرب الثانی یقال «[عَلَل](6) بعد نَهَل». و عن النهایۀ: اولاد العلاّت، الذین لهم امّهات مختلفۀ و ابوهم واحد. و مثله فی الصحاح.

و المراد ب-«العین»، النفیس من الشیئ. و اضافۀ «الاعیان» بیانیۀ؛ یعنی بنی الامّ الذین هم اعیان الاخوۀ، [احق] بالمیراث من اولاد العلاّت، یعنی اولاد سایر الامهات من ابیه. و [العَلَل] هو الشّرب الثانی للابل، فانّه یشرب مرّۀ و یصبر الی ان یسری الی عروقه، و هو المسمّی بالنَهَل. ثمّ یشرب ثانیاً فهو [علَل] بعد نَهَل. فکانّ من تزوج ثانیاً، علَّ بعد ما نَهَلَ بالاولی.

و یدلّ علیه ایضاً، روایۀ یزید [الکناسی](7)

عن ابی جعفر علیه السلام، قال فی جملتها:

ص: 355


1- الکافی (فروع) ج 7 ص 105 ط دار الاضواء.
2- و فی النسخۀ: الاعمام.
3- المرجع، ص 106.- قال المصحح فی ذیل الصفحۀ: و فی بعض النسخ: اعیان بنی الامّ.
4- التهذیب، ج 9 ص 327 ح 13 ط دار الاضواء- الوسائل، ابواب میراث الاخوۀ و الاجداد، ب 13 ح 2 و 3.
5- و فی النسخۀ: العل.
6- و فی النسخۀ: عل.
7- و فی النسخۀ: اکنانی.

«أَخُوکَ لِأَبِیکَ وَ أُمِّکَ- أَوْلَی بِکَ مِنْ أَخِیکَ لِأَبِیکَ- وَ أَخُوکَ لِأَبِیکَ أَوْلَی بِکَ مِنْ أَخِیکَ لِأُمِّکَ- قَالَ وَ ابْنُ أَخِیکَ لِأَبِیکَ وَ أُمِّکَ- أَوْلَی بِکَ مِنِ ابْنِ أَخِیکَ لِأَبِیکَ»(1). رواها [فی التهذیب](2) فی [اول باب: الاولی من ذوی الانساب](3). و لو سلّم ضعفها لاجل یزید(4)، فهو منجبر بالعمل و الاجماع.

الثالث: اذا انحصر الوارث فی الواحد من الاخوۀ او الاخوات للامّ، فله السدس فرضاً، و الباقی ردّاً. و للاکثر من الواحد منهم، الثلث فرضاً (علی السویّۀ سواء کانوا ذکوراً او اناثاً، او متفرقین) و الباقی ردّاً. و لو اجتمع الاخوۀ من الکلالات الثلاث، سقط کلالۀ الاب فقط، بکلالۀ الابوین، کما مرّ. و لکلالۀ الامّ مع الوحدۀ السدس، و مع التعدد الثلث علی السویۀ. و الباقی لکلالۀ الابوین، اتحدت او تعددت. و مع التعدد فیقسمون علی السواء الا مع الاختلاف فی الذکورۀ و الانوثۀ فللذکر مثل حظ الانثیین. و قد مرّ وجه جمیع ذلک، فلاحاجۀ الی الاعادۀ. و مع انّه لاخلاف فی جمیع ذلک ولا اشکال.

الرابعۀ: لو اجتمع اخت للابوین مع واحد من کلالۀ الامّ، او اکثر. او اختان للابوین فصاعداً مع واحد من کلالۀ الامّ. فلا اشکال فی تعیین فروضهم. اذ فی المثال الاول،

ص: 356


1- الوسائل، ابواب موجبات الارث، ب 1 ح 2.
2- التهذیب، ج 9 ص 268 ب 22 ح 1 ط دار الاضواء.
3- عبارۀ النسخۀ: رواها فی اوائل کتاب المیراث عن النکاح.- اعلم: هل الیزید الکناسی، هو البرید الکناسی و کلاهما شخص واحد؟ ام هما شخصان اثنان؟ المسئلۀ مجهول. راجع «جامع الروات» للاردبیلی(ره) ذیل یزید الکناسی. ثم اعلم: روی الکلینی(ره) الحدیث عینه، فی الکافی (فروع؛ ج 7 ص 76 ح 1) عن یزید الکناسی. و فی الوسائل (ابواب موجبات الارث، ب 1 ح 2) نقله بعینه عن الکافی. لکن فی ابواب میراث الاخوۀ و الاجداد، ب 13 ح 1، نقله عن التهذیب مقطّعاً بقوله «الحدیث». مع تفاوت فی موردین؛ اولاً رواه عن برید الکناسی، لا عن یزید. ثانیاً: عن ابی عبد الله(علیه السلام)، لاعن ابی جعفر(علیه السلام). فلو قیل بانّ الیزید و البرید الکناسیان، کلاهما شخص واحد، یسهل الفرق الاول. و لکنّ الثانی سهو فی الوسائل و لعلّه من النساخ.
4- البرید و الیزید الکناسیان، لم یوثّقا، سواء کانافردین ام فرداً واحداً.

النصف للاخت. و السدس لواحد من کلالۀ الام. و الفاضل سدسان. و فی المثال الثانی، النصف للاخت ایضا. و الثلث للمتعدد من کلالۀ الام، بینها السّویۀ. و الفاضل سدس. و فی المثال الثالث، الثلثان للاختین فصاعداً. و الثلث للواحد من کلالۀ الام. و الفاضل سدس.

و امّا الفاضل: فالمشهور الاصح، انه یُرّد علی کلالۀ الاب (ای الاخت و الاختین فی الامثلۀ المذکورۀ). و عن الفضل بن شاذان و ابن ابی عقیل؛ انه یردّ علی الجمیع بالنسبۀ. فیقسم السدس الفاضل فی الصورۀ الاخیرۀ اَرباعاً: ثلاثۀ للاختین فصاعداً. و واحد لکلالۀ الام. و فی سایر الصور یقسم الفاضل اَخماساً.

لنا: الاجماع المستفیض، نقله فی المسالک عن جماعۀ. و فی المختلف عن اکثر الاصحاب. و خصوص صحیحۀ مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمٍ عَنْ أَبِی جَعْفَرٍ(علیه السلام) قَالَ: قُلْتُ لَهُ مَا تَقُولُ فِی امْرَأَةٍ مَاتَتْ وَ تَرَکَتْ زَوْجَهَا وَ إِخْوَتَهَا لِأُمِّهَا وَ إِخْوَةً وَ أَخَوَاتٍ لِأَبِیهَا قَالَ لِلزَّوْجِ النِّصْفُ ثَلَاثَةُ أَسْهُمٍ وَ لِإِخْوَتِهَا لِأُمِّهَا الثُّلُثُ سَهْمَانِ الذَّکَرُ وَ الْأُنْثَی فِیهِ سَوَاءٌ وَ بَقِیَ سَهْمٌ فَهُوَ لِلْإِخْوَةِ وَ الْأَخَوَاتِ لِلذَّکَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَیَیْنِ لِأَنَّ السِّهَامَ لَا تَعُولُ وَ أَنَّ الزَّوْجَ لَا یُنْقَصُ مِنَ النِّصْفِ وَ لَا الْإِخْوَةَ مِنَ الْأُمِّ مِنْ ثُلُثِهِمْ فَإِنْ کَانُوا أَکْثَرَ مِنْ؟ ذَلِکَ فَهُمْ شُرَکَاءُ فِی الثُّلُثِ وَ إِنْ کَانَ وَاحِداً فَلَهُ السُّدُسُ وَ إِنَّمَا عَنَی اللَّهُ فِی قَوْلِهِ وَ إِنْ کانَ رَجُلٌ یُورَثُ کَلالَةً أَوِ امْرَأَةٌ وَ لَهُ أَخٌ أَوْ أُخْتٌ فَلِکُلِّ واحِدٍ مِنْهُمَا السُّدُسُ إِنَّمَا عَنَی اللَّهُ بِذَلِکَ الْإِخْوَةَ وَ الْأَخَوَاتِ مِنَ الْأُمِّ خَاصَّةً وَ قَالَ فِی آخِرِ سُورَةِ النِّسَاءِ- یَسْتَفْتُونَکَ قُلِ اللّهُ یُفْتِیکُمْ فِی الْکَلالَةِ إِنِ امْرُؤٌ هَلَکَ لَیْسَ لَهُ وَلَدٌ وَ لَهُ أُخْتٌ یَعْنِی بِذَلِکَ أُخْتاً لِأَبٍ وَ أُمٍّ وَ أُخْتاً لِأَبٍ- فَلَها نِصْفُ ما تَرَکَ وَ هُوَ یَرِثُها إِنْ لَمْ یَکُنْ لَها وَلَدٌ ... وَ إِنْ کانُوا إِخْوَةً رِجالًا وَ نِساءً فَلِلذَّکَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَیَیْنِ فَهُمُ الَّذِینَ یُزَادُونَ وَ یُنْقَصُونَ قَالَ وَ لَوْ أَنَّ امْرَأَةً تَرَکَتْ زَوْجَهَا وَ أُخْتَیْهَا لِأُمِّهَا وَ أُخْتَیْهَا لِأَبِیهَا کَانَ لِلزَّوْجِ النِّصْفُ ثَلَاثَةُ أَسْهُمٍ وَ لِأُخْتَیْهَا لِأُمِّهَا الثُّلُثُ سَهْمَانِ وَ لِأُخْتَیْهَا لِأَبِیهَا سَهْمٌ وَ إِنْ کَانَتْ وَاحِدَةً فَهُوَ لَهَا لِأَنَّ الْأُخْتَیْنِ مِنَ الْأَبِ لَا تُزَادَانِ عَلَی مَا بَقِیَ فَلَوْ کَانَ أَخٌ لِأَبٍ لَمْ یُزَدْ عَلَی

ص: 357

مَا بَقِیَ(1).

و مثله حسنۀ بکیر بن اعین بادنی تفاوت(2).

و موضع الاستدلال؛ الحصر المستفاد من قوله علیه السلام «و هم الذین یزادون و ینقصون».

و فی الروایۀ فوائد مهمۀ لا ینبغی الغفلۀ عنها. و لا یخفی انّ قوله(علیه السلام): «لان السّهام لا تعول»، لا یمکن الاستدلال به للمسئلۀ الاولی. بل هو و قوله(علیه السلام): «و ان الزوج لا ینقص من النصف. الخ»، دلیلا[ن] لمجموع المسئلتین المذکورتین فی الحدیث. فاجتماعهما انّما هو فی المسئلۀ الاخیرۀ، اعنی قوله(علیه السلام): «و لو انّ امرئۀ ترکت زوجها.. الخ». و هو سهل.

و قد یستدل علیه ایضاً بموثقۀ عبد الله بن مغیرۀ، عن موسی بن بکر: «قَالَ قُلْتُ لِزُرَارَةَ إِنَّ بُکَیْراً حَدَّثَنِی عَنْ أَبِی جَعْفَرٍ(علیه السلام)- أَنَّ الْإِخْوَةَ لِلْأَبِ- وَ الْأَخَوَاتِ لِلْأَبِ وَ الْأُمِّ یُزَادُونَ وَ یُنْقَصُونَ- لِأَنَّهُنَّ لَا یَکُنَّ أَکْثَرَ نَصِیباً مِنَ الْإِخْوَةِ لِلْأَبِ وَ الْأُمِّ- لَوْ کَانُوا مَکَانَهُنَّ لِأَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ یَقُولُ إِنِ امْرُؤٌ هَلَکَ لَیْسَ لَهُ وَلَدٌ- وَ لَهُ أُخْتٌ فَلَها نِصْفُ ما تَرَکَ- وَ هُوَ یَرِثُها إِنْ لَمْ یَکُنْ لَها وَلَدٌ- یَقُولُ یَرِثُ جَمِیعَ مَالِهَا إِنْ لَمْ یَکُنْ لَهَا وَلَدٌ- فَأَعْطَوْا مَنْ سَمَّی اللَّهُ لَهُ النِّصْفَ کَمَلًا- وَ عَمَدُوا فَأَعْطَوُا الَّذِی سَمَّی لَهُ الْمَالَ کُلَّهُ- أَقَلَّ مِنَ النِّصْفِ- وَ الْمَرْأَةُ لَا تَکُونُ أَبَداً أَکْثَرَ نَصِیباً مِنْ رَجُلٍ- لَوْ کَانَ مَکَانَهَا قَالَ فَقَالَ زُرَارَةُ- وَ هَذَا قَائِمٌ عِنْدَ أَصْحَابِنَا لَا یَخْتَلِفُونَ فِیهِ»(3).

و هذه الروایۀ و ان کانت متشابهۀ المتن (و الظاهر انّه وقع فیها غلط من الروّاۀ، او من

ص: 358


1- التهذیب، ج 9 ص 292- 293 ح 7 ط دار الاضواء.
2- المرجع، ص 290 ح 5.- و: الکافی (فروع) ج 7 ص 101 ح 4.
3- الوسائل، ابواب میراث الاخوۀ و الاجداد، ب 2 ح 2.- الکافی (فروع) ج 7 ص 104 ح 7.

النساخ. و کان ینبغی ان یذکر موضع الاخوۀ فی الاول، الاخوات. و یسقط لفظ الاخوات فی الاخر)، [لکن] حاصله- کما نقل عن بعض الفضلاء- انّ الاخت و الاخوات للاب و الام یزادون و ینقصون، لانهنّ لا یکنّ اکثر نصیباً من الاخ و الاخوۀ للاب و الام.

و توضحه(1) ما رواه بکیر ایضا فی حسنۀ اُخری؛ ذکرها فی الکافی(2) قبل ذلک. لا نطیل بذکرها.

و یمکن القدح فی الدلالۀ بعدم ارادۀ الحصر. و انّ التعلیل انّما یناسب لو ورد النص علیهم، لا لاثبات الزیادۀ. و بالجملۀ؛ الروایۀ لا یخلو من تأیید، سیما بملاحظۀ انّ الراوی لها بکیر الراوی للحسنتین السابقتین. و ظاهر الزرارۀ دعوی الاتفاق علیه. و یدلّ علیه فحوی ما یدلّ علی الردّ علی قرابۀ الاب فقط، فی المسئلۀ الاتیۀ. و صریح مجمع البیان المنقولۀ عن اهل البیت علیهم السلام(3).

و بالجملۀ: لا اشکال فی المسئلۀ، سیما و لیس لابن ابی عقیل و الفضل، ما یعتمد علیه، عدا مجرد التساوی فی المرتبه. و هو (مع انّه ممنوع) مدفوع بانه لا یعارض بذلک ما قدّ مناه من الادلّۀ القویمۀ المتینۀ.

هذا کلّه؛ اذا اجتمع کلالۀ الام مع الاخت او الاختین فصاعداً لاب وامّ. و اما اذا کان الاخت او الاختین فصاعداً لاب فقط؛ ففیه قولان؛ و عن الصدوق و الشیخین و اتباعهما (و نسبه فی المسالک(4) الی اکثر المتاخرین) انّه کالسابق یردّ علی کلالۀ الاب. و عن ابن الجنید و الشیخ فی احد قولیه، و ابن ادریس، و المحقق، و العلاّمه فی احد قولیه، انه یردّ

ص: 359


1- و فی النسخۀ: توضیحه.
2- الکافی (فروع) ج 7 ص 102 ح 3.
3- مجمع البیان، ذیل آیۀ 12 من سورۀ النساء.
4- المسالک، ج 2 ص 264 ط دار الهدی.

علیهما بالنسبۀ. و نسبه المفید الی قولٍ من اصحابنا، کما فی الاستبصار، و قال فی الکافی فی اول کتاب المواریث فی باب «بیان الفرائض»: فالاخوۀ من الام لهم نصیبهم المسمّی لهم مع الاخوۀ و الاخوات من الاب و الام. و الاخوۀ و الاخوات من الام لا یزادون علی الثلث و لا ینقصون من السدس، و الذکر و الانثی فیه سواء. و هذا کلّه مجمع علیه(1). و هذا القول لازم للفضل و ابن ابی عقیل بطریق اولی.

لنا صحیحۀ محمد بن مسلم و حسنۀ بکیر المتقدمین. و محمد بن مسلم قال: «قَالَ سَأَلْتُ أَبَا جَعْفَرٍ(علیه السلام) عَنِ ابْنِ أُخْتٍ لِأَبٍ وَ ابْنِ أُخْتٍ لِأُمٍّ قَالَ لِابْنِ الْأُخْتِ مِنَ الْأُمِّ السُّدُسُ وَ لِابْنِ الْأُخْتِ مِنَ الْأَبِ الْبَاقِی»(2). فان الولد انّما یاخذ نصیب والده. فاذا کان هذا حال ابن الاخت، فالاخت ایضا کذلک. و یدل علیه ایضا روایۀ یزید الکناسی المروّیۀ فی الکافی، ففی جملتها: «وَ أَخُوکَ لِأَبِیکَ أَوْلَی بِکَ مِنْ أَخِیکَ لِأُمِّک»(3). بناءً علی ما وجّهه بعضهم لمخالفۀ ظاهره للاجماع بان المراد ما بقی له ان کان ذکراً، و یردّ علیها خاصۀ ان کانت انثی. و ما نقله فی مجمع البیان عن اهل البیت علیهم السلام: «و [یصحّ](4) اجتماع الکلالتین معاً لتساوی قرابتهما، و اذا فضلت الترکۀ عن سهامهم یردّ الفاضل علی کلالۀ الاب و الام او الاب، دون کلالۀ الام. و کذلک اذا نقصت عن سهامهم، لمزاحمۀ الزوج او الزوجۀ لهم کان النقص داخلاً علیهم دون کلالۀ الام. و الزوج و الزوجۀ لا یدخل علیهم النقصان علی حال.

و استدل علیه ایضا، بانّ النقص یدخل علی قرابۀ الاب دون الاخری بمزاحمۀ

ص: 360


1- الکافی (فروع) ج 7 ص 74 ط دار الاضواء.
2- الوسائل، ابواب میراث الاخوۀ و الاجداد، ب 5 ح 11.
3- الکافی (فروع) ج 7 ص 76 ح 1 ط دار الاضواء.- الوسائل، ابواب موجبات الارث، ب 1 ح 2.
4- و فی النسخۀ: و یجوز- راجع مجمع البیان، ذیل آیۀ 12 من سورۀ النساء.

الزوج و الزوجۀ. و من «کان علیه الغرم فله الغنم» و احتجوا بتساویهما فی المرتبۀ و فقد المخصص. و اجابوا عن الموثقۀ، بالضعف لعلی بن فضّال فی سنده. و بمنع اقتضاء دخول النقص، الاختصاص بالرّد. لتخلّفه فی البنت مع الابوین، فانه یردّ علیهما و علی البنت. مع ان النقص انّما یدخل علی البنت اذا کان مع الثلاثۀ زوج.

و فیه: انّ علی بن فضال و ان کان فطحیاً، و لکنّه ثقۀ. وثّقه الشیخ و النجاشی و الکشی و العلاّمۀ و غیرهم. و قال الشیخ فی العدّۀ «ان الطائفۀ عملت بما رواه بنوفضال، و علماء الرجال یعتمدونه بجرحه و تعدیله». و الموثق حجۀ، سیمّا مع اعتضاده بعمل الاکثر. مع انّک قد عرفت ان الدلیل غیر منحصر فیه.

و اما المنع الذی اورده علی الدلیل الاخر مستنداً بتخلّفها فی البنت مع الابوین؛ فاجیب عنه بانّ التخلّف فیه لمانع و هو وجود معارض یُدخل النقص علیه، اعنی الابوین. لانّ فرضها مع الولد، غیره مع عدمه. فالرّد علی الابوین ایضا لورود النقص علیهما.

اقول: و التحقیق ان یقال انّ المجیب حَسِب ان المستدلّ اعتمد فی هذه المقدمۀ علی حکم النقص، فانّ کل من یرد علیه النقص، لابدّ ان یستحق الزیادۀ لا غیره. و الاعتراض علیه انّ تلک المقدمۀ لیست بکلیۀ، لانتقاضه بالبنت. فلا یکون عقلیۀ، و الاّ لم تخرم. و الاّ (اعنی ان لم یکن بناء المجیب علی ذلک) فللمستدل اَن یقول: القاعدۀ مخصّصۀ بالدلیل فی خصوص البنت. فالاولی فی الجواب ان یقول المستدل: اِنّا لم نعتمد فی ذلک علی حکم العقل، بل هو مستفاد من الاخبار و کلمات العلماء الاخیار، و لا مانع من تخصیصه بالدلیل. مع انّا نقول ان هذا النقص لا یرد علی تلک المقدمۀ، لانّ المراد منها انّ

ص: 361

کل من یرد علیه النقص لاجل استیفاء الحق الثابت لشریکه فی الارث، فیردّ(1) له ما فضل بعد استیفاء الشریک حقه ایضاً. و هذه المقدمۀ انّما هی لاجل ابطال العول. فالنقص لیس من جملۀ افراد المقدمۀ. اذ نقص نصیب الابوین (فی بعض الاحوال، عنه فی بعض آخر، بجعل الشارع تعبداً) لیس من باب هذا النقص الذی هو مبنیا تلک المقدمۀ. فبقی المقدمۀ.

تمّ کتاب المیراث من «جامع الشتات»

و هو المجلد السّابع بتقطیعنا، ولله الحمد.

ص: 362


1- و فی النسخۀ: فیراد.

جامع شتات جلد 8

مشخصات کتاب

سرشناسه : میرزای قمی، ابوالقاسم بن محمدحسن، 1151-1231ق.

عنوان و نام پدیدآور : جامع الشتات/ تالیف ابوالقاسم قمی؛ با تصحیح و اهتمام مرتضی رضوی.

مشخصات نشر : تهران: کیهان، 13 -.

مشخصات ظاهری : ج.

شابک : 3200 ریال (ج. 1) ؛ 3700 ریال (ج. 2) ؛ 8000 ریال (ج. 3) ؛ 15000ریال (ج.4)

یادداشت : عربی.

یادداشت : فهرست نویسی براساس جلد چهارم، 1375.

یادداشت : ج. 2 (چاپ اول: تابستان 1371).

یادداشت : ج. 1 (چاپ اول: بهار 1371).

یادداشت : ج. 3 (چاپ اول: پاییز 1371).

یادداشت : کتابنامه.

موضوع : فقه جعفری -- رساله عملیه

شناسه افزوده : رضوی، مرتضی، 1310 -، مصحح

رده بندی کنگره : BP183/9/م 94ج 2 1300ی

رده بندی دیویی : 297/3422

شماره کتابشناسی ملی : م 77-3954

ص:10

اشاره

جامع الشتات

جلد هشتم

کتاب القضاء و الشهادات

تالیف: المحقق المیرزا ابی القاسم بن الحسن الجیلانی القمی

1151- 1231

تصحیح: مرتضی رضوی

ص: 2

بسم الله الرّحمن الرّحیم

ص: 3

ص: 4

فهرست

کتاب القضاء 7

مسائل القضاء و الشهادات 47

باب القضا و الشهادات: 130

کتاب القضاء (رسالۀ فی القضاء) 217

المطلب الثانی: (فی الدعوی و الحکم، و فیه مباحث) 245

المطلب الثالث: (فی الاستحلاف. الحلف و الیمین و الإیلاء، مترادفة) 298

المطلب الرابع: (فی ما یثبت بالشاهد و الیمین) 315

المطلب الخامس: (فی التعارض. و فیه مباحث) 349

المطلب السادس: (فی القسمة) 396

کتاب الشهادات 421

ص: 5

ص: 6

کتاب القضاء من المجلد الاول

1- سؤال:

1- سؤال: عمارتی و قطعه ملکی در تصرف شخصی بوده است. و شخص مذکور متوفّی، و منتقل به ورثه گردیده است. و شخص متوفی سه نفر همشیره نیز داشته و از همشیره ها نیز اولاد باقی. و عمارت و قطعه ملک مدت مدید است که در تصرف ولد متوفّی است. و حال اولاد اخوات ادعا می نمایند که حق ما باقی است. و ولد آن متوفی را سخن این که: ما علم بر بقای حق شما نداریم. و بیّنه بر بقای حق ایشان هست. بیان فرمایند.

جواب:

جواب: این مرافعه می خواهد. و مرافعه را بغیر مجتهد کسی نمی تواند کرد. و مجتهد خود می داند که چه خواهد کرد. و به هر حال؛ هرگاه وارث اقرار کند که مال جدّ بوده است، به اقرار خود ماخوذ است، و باید میان ورثه قسمت شود. و هرگاه قبول نداشته باشد و به تصرف و ید متمسک باشد، باید اولاد اخوات به بیّنۀ عادله، ید عدوان را ثابت کند. و

ص: 7

به هر حال هر گاه مجتهد ممکن نشود، به مصالحه طی کنند.

2- سؤال:

2- سؤال: مثلاً زید، و عمرو، و بکر، در ملکی شریک اند و مالک می باشند. و خالد ادعا می کند که ملک از من است؛ و زید و عمرو را برداشته به حضور حاکم شرع می برد، و ثابت می کند که ملک از او است، و تصرف می کند. و بکر حاضر نبوده است. آیا به آن مرافعه حصّۀ بکر را هم می تواند تصرف کند؟ یا احتیاج به مرافعۀ جدیدی دارد؟

جواب:

جواب: بکر بر دعوای خود باقی است، هر چند حاکم شرع بر او حکم کرده باشد. هر وقت که بکر غایب حاضر شود و سخنی داشته باشد، از نو باید مرافعه کرد (1). والله العالم.

3- سؤال:

3- سؤال: زید باغی را به عمرو فروخته، و بعد از مدت چند سال زوجۀ زید [ادعا] می نماید که باغ مزبور را زید به عوض نقود صداق به او داده. و زید بایع و عمرو مشتری متوفی و اولادی از هر دو می باشد. و اولاد عمرو که مشتری باشد، می گویند که ما باغ را به غیر حق نداریم. چه باید کرد؟

جواب:

جواب: در صورت مذکوره، هرگاه به ثبوت شرعی برسد تقدم مالکیت زوجه و انتقال باغ به او قبل از بیع به عمرو، و علم عمرو هم به حقیقت حال، معلوم نباشد. و ورثۀ او هم ندانند اصل بیع را، یا عالم بودن عمرو حقیقت حال را، در این صورت زوجه رجوع می کند به باغ خود و منافع مدت تصرف دیگران. خواه منافع را برده باشند و خواه نبرده باشند. و ورثۀ عمرو هم رجوع می کنند به قیمت باغ؛ یعنی همان قیمت که عمرو به زید داده است به جهت باغ. و همچنین رجوع می کنند به آن چه غرامت کشیده باشند به سبب باغ در مدت تصرف و نفعی در برابر آن نبرده باشند. بل که دور نیست که اگر نفعی هم در برابر

ص: 8


1- تمسک است به قاعدۀ «الغائب علی حجته». یعنی قاضی در مواردی می تواند حکم غیابی دهد لیکن غایب به وقت حضور از حق خود دفاع می کند.

غرامت برده باشند، به آن غرامت هم رجوع می کنند.

و رجوع ورثۀ عمرو به مال زید می شود نه به ورثۀ زید. بل هرگاه مالی از زید به ورثه رسیده باشد، از ورثه می گیرند. بلی منافعی اگر ورثه خود برده باشند، ضامن اند. و [از] (1) مال خود باید از عهده برآیند.

و ورثۀ عمرو را نیز می رسد که مدعیۀ مزبوره را قسم بدهند بر آن که بعد از انتقال زید باغ را به او، ثانیاً باغ را به زید منتقل ننموده است. و او را هم مأذون در مبایعه نکرده است. یا آن که بعد از اطلاع بر مبایعۀ زید باغ را به عمرو، راضی نشده و مبایعۀ مزبوره را اجازه ننموده است (2). والله العالم.

4- سؤال:

4- سؤال: هرگاه زید از عمرو طلبی دارد، و هر دو مرده اند و وارث هر دو صغیرند. و بیّنه بر ثبوت حق هم موجود است. آیا [به] همین، حق ثابت است؟ یا قسم استظهاری ضرور است؟ و وصی و ولی طفل می تواند که قسم نفی العلم یاد کند و بگیرد یا نه؟-؟.

جواب:

جواب: قسم ولی و وصی صورت ندارد، خصوصاً با عدم مدعی علم. و ظاهر آن است که موقوف باشد استیفای حق بر کبیر شدن طفل، و قسم خوردن بر نفی علم به اداء، یا ابراء، اگر ادعای علم بر آن بشود از جانب مدعی علیه بعد از کبر.

5- سؤال:

5- سؤال: برادر زید بر زوجۀ زید ادعای می نماید که تو به من گفتی که «نفقۀ مرا

ص: 9


1- و در نسخه: آن.
2- محقق قمی(ره) در این مسئله دو مطلب را مسکوت گذاشته است: الف: اگر معلوم باشد که عمرو به هنگام خرید می دانسته که باغ ملک زوجه است، در این صورت مسئله به باب غصب می رود و ید زید ید غصبی اول، و ید عمرو ید غصبی دوم می شود و رجوع ورثۀ عمرو به قیمت، دچار اشکال می شود. و اگر ورثۀ عمرو نیز عالم به علم عمرو بوده باشند، یدشان ید سوم غصبی می شود. هم رجوع شان به قیمت و هم به هر نوع غرامت، مشکل می شود (رجوع کنید به مسائل غصب در مجلد 6). ب: آیا ورثۀ زید نمی توانند همان سوگند ها را از زوجه بخواهند؟.

بده هر وقت که صداق را از مال زوجم موافق شرع می گیرم، عوض می دهم». و زوجۀ زید منکر این قول است که من نگفتم و اذن ندادم. و برادر زید از اثبات عاجز است. آیا قسم متوجه زوجۀ زید می شود که قسم یاد نماید یا نه؟-؟.

جواب:

جواب: بلی قسم متوجه می شود. و این امور مرافعه می خواهد. و بعد از مرافعه آن چه حاکم می داند چنان می کند.

6- سؤال:

6- سؤال: قسمی که مجتهد بدهد با وجود بیّنه، این چنین قسمی قطع دعوی می کند؟ و حال آن که بیّنه بوده از برای مدعی و قسم به منکر داده شده. چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: مرافعه و قسم دادن، هر دو وظیفۀ مجتهد است. و غیر مجتهد قسم نمی تواند داد مگر به اذن مجتهد. و قطع دعوی معلوم نیست، خصوصاً در وقتی که بیّنه باشد. بلی اگر مدعی خود از بیّنه دست بردارد و به قسم منکر اکتفا کند، می تواند اما به اطلاع مجتهد.

7- سؤال:

7- سؤال: املاک خالصه که صاحب آن ها معلوم نیست، هرگاه چند نفری ادعا نمایند که ما اولاد صاحب این ملکیم، و مدعی منافی آن برای ایشان نباشد، می توان از آن ها اذن حاصل نمود به نماز گزاردن و زراعت نمودن به املاک مزبوره؟ و هرگاه اذن دادند، یا به وجه قلیلی صلح کنند، خاطر (1) جمعی حاصل است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: اگر ملک مجهول المالک باشد، و به هیچوجه صاحبی از برای او ثابت نباشد، ظاهر آن است که مدّعی ملکیت با عدم منافی شرعی، سخنش مسموع باشد.

و دور نیست که همچو ملکی را هرگاه غاصبی، متقلبی، متصرف باشد، می تواند در خفیۀ غاصب، آن را حاکم شرع به اجاره بدهد و وجه اجاره را بگیرد و به فقرا تصدق کند. و هرگاه مدعی مزبور موجود باشد، به او بدهد. و چون غاصب تحمیل زیاده بکند،

ص: 10


1- در نسخه: خواطر.

کم کردن وجه اجاره، ضرر نداشته باشد (1).

ص: 11


1- این مسئله که متن جواب آن برای امروزی ها عجیب می نماید، نیازمند توضیح تاریخی با عناصر جامعه شناختی است: خالصه: این واژه دربارۀ املاک غیر منقول، به معنی ملک و املاک دولتی به کار می رفت. و به تقلید از دولت برخی از خان ها و فئودال ها، آن بخش از زمین ها را که به رعیت واگذار نمی کردند و خودشان با عمله و اکره آن را مستقیماً اداره می کردند، خالصه می نامیدند. در مسئلۀ مورد بحث، مراد خالصۀ دولتی است. که صیغۀ جمع آن را به غلط «خالصجات» می گفتند. املاک خالصه گاهی به بخش خصوصی فروخته می شدند، گاهی نیز به عنوان «تیول» در اختیار افرادی قرار می گرفتند. در مواردی نیز به دلیل ناتوانی مدیریت دولتی، متروکه می شدند و افرادی آن ها را تصرف می کردند. یکی از نکات مهم در این مسئله این است که: ملکی که زمانی با عنوان «خالصه» موسوم می گشت، معمولاً این نام پس از نقل و انتقالات مذکور نیز بر روی آن باقی می ماند. و لذا سؤال کننده می گوید «املاک خالصه که صاحب آن ها معلوم نیست». خوانندۀ امروزی می گوید: اگر خالصه است پس چرا صاحب آن معلوم نیست. و اگر صاحبش از بخش خصوصی معلوم است پس چرا خالصه نامیده می شود. مراد میرزا(ره) در بخش دوم جواب، آن جا که می گوید «و دور نیست..» ملکی است که قبلاً عنوان خالصه را داشته اینک کسی مدعی مالکیت آن است که مثلاً از دولت خریده یا از خریدار ارث برده. لیکن شخص متقلبی (که معمولاً از فئودال ها بودند) با بهانه قرار دادن عنوان خالصه، آن را تصرف کرده است. معمولاً خان ها مدعی نمایندگی دولت بودند و در مورد املاک خالصه این کار را می کردند و به مردم می گفتند: این ملک خالصه است و باید در اختیار ما باشد، ما می دانیم و دولت، ربطی به شما ندارد. در این میان گاهی املاک خالصۀ منتقل شده به مردم را نیز به همان بهانه غصب می کردند. اینک محقق قمی(ره) مطابق فرهنگ و شرایط حاکم بر زمان خود که هیچ مجتهدی و حاکم شرعی مبسوط الید نبود، به جای این که بگوید «حاکم شرع ملک را از غاصب می گیرد و به نفع فقرا به اجاره می دهد، یا به آن «مدعی بلامنافی» می دهد، راه تقیه را به حاکم شرع نشان می دهد. و نتیجه این می شود: که حاکم شرع مانند یک رعیت، آن ملک را از جناب خان غاصب تحویل بگیرد و مطابق مرسوم «مالکانه»ی آن را به خان غاصب بدهد و ملک را به اجاره بدهد. مالکانۀ غاصب را از درآمد اجاره پرداخت کند، و الباقی را به فقرا بدهد. و یا اگر «مدعی بلامنافی» دارد به آن مدعی بدهد. و می گوید «می تواند در خفیۀ غاصب، آن را حاکم شرع به اجاره بدهد». این گفتار نیز دقت دیگری را می طلبد. زیرا کسی که زمینی را به عنوان رعیت از خان تقبل می کرد به هیچوجه نمی توانست آن را به اجاره بدهد. لذا می گوید: درخفیۀ و بدون اطلاع غاصب، به اجاره بدهد. گوئی مستاجر یا مستأجران عمله و اکرۀ حاکم شرع هستند نه مستاجر. و در پایان می گوید «و چون غاصب تحمیل زیاده بکند، کم کردن وجه اجاره ضرر ندارد». این موضوع نیز نیازمند توضیح است: بدیهی است که خان غاصب از ماجرای اجاره بی خبر نمی ماند و مطلع می شد. اما همان طور که علما با خان ها بر اساس تقیه رفتار می کردند، آنان نیز در این گونه موارد در برابر علمای بزرگ، «تجاهل العارف» کرده و با مسامحه رفتار می کردند. گاهی نیز بر وجه مالکانه می افزودند تا شاید حضرت عالم ملک را رها کند. لذا می فرماید: اگر غاصب تحمیل زیاده کند، آن عالم نیز می تواند وجه اجاره را کم کند تا هم چیزی به مستاجرین برسد و هم چیزی به فقرا، یا به «مدعی بلامنافی». این بخش دوم از جواب، بر اساس قاعدۀ «المیسور لا یترک بالمعسور» و قاعدۀ «ما لا یدرک کلّه، لا یترک کلّه» مبتنی است. تیول: اکنون که لفظ «تیول» نیز به میان آمد، کمی نیز دربارۀ آن گفته شود: گاهی دولت املاکی (مرتعی، و حتی یک ناحیه و منطقه ای) از خالصجات را به اشخاص به عنوان فردیت شان، و گاهی به عنوان رئیس یک ایل برای همۀ مردم ایل، واگذار می کرد، که رقبۀ ملک همچنان در مالکیت دولت باقی می ماند اما استفاده از آن منتقل می شد. تیول بیشتر به خاطر ابراز لیاقت یک شخص یا یک ایل در امور نظامی، واگذار می شد. حتی اگر انگیزۀ دیگر در واگذاری بود باز معمولاً با عنوان «لیاقت نظامی» معنون می شد. در ایران با تاسیس آرتش مدرن، خان ها در اکثر مناطق املاک تیولی را ملک خود کردند، نه به دولت دادند و نه به مردم ایل. برخی ها گفته اند که پدیده تیول در ایران از زمان ایلخانان مغول شروع شده و در پایان قاجار، پایان یافته است. این سخن درباره خود واژۀ «تیول» که یک لفظ مغولی است، درست است. اما این نوع واگذاری املاک خالصه، از قدیم در همۀ نقاط جهان وجود داشته است. حتی با گذشت زمان نه تنها بر کمیت آن نیفزوده بل با ازدیاد جمعیت جهانی، و اسکان ایل ها و عشایر سیار، از کمیت آن کاسته می شد، و پیدایش این پدیده در ایران نیز تقریباً با پیدایش دولت همزمان است. دربارۀ تیول به عنوان نمونۀ تاریخی، رجوع کنید «ایل قاراپاپاق» نوشته مهدی رضوی.

8- سؤال:

8- سؤال: هرگاه عمرو ادعا بکند بر زید در ملکی که در تصرف اوست. و قبل از مرافعه و طیّ دعوی، زید آن ملک را بفروشد به بکر. و بعد از مرافعه و عجز عمرو از اثبات مطلب به بیّنه و حکم حاکم به قسم خوردن زید و ردّ کردن زید قسم را به عمرو و قسم خوردن عمرو. آیا عمرو مستحق اخذ عین ملک است از ید بکر؟ یا مستحق اخذ غرامت و قیمت ملک است از زید؟

جواب:

جواب: اظهر این است که عمرو مستحق اخذ غرامت است از زید، و تسلطی بر بکر ندارد. به جهت آن که بکر به طریق صحیح مالک ملک شده و رافعی از برای آن ثابت نیست. خصوصاً بنابر اظهر قولین در مسئلۀ «یمین مردوده بر مدعی» که گفته اند که آن یمین در حکم اقرار مدعیٰ علیه است، نه از بابت بیّنۀ مدعی. هر چند [هر] دو قول در نزد

ص: 12

حقیر ضعیف است. و در موارد یمین مردوده، رجوع به دلیل خاص باید کرد (1).

9- سؤال:

9- سؤال: هرگاه شخصی ادعائی بر شخصی نماید، و مدعیٰ علیه ادعای او را فی الجمله منکر نبود، و لکن به تقریب کسر شأن خود، خود به خانۀ قاضی نرفته وکیل تعیین نماید. و شخص وکیل به شاهد مجهول الحال قبول ادعای مدعی نماید، و قاضی بر آن حکم نماید. آیا بعد از اطلاع شخص موکّل آن حکم را باطل می تواند کرد؟

جواب:

جواب: وکیلی که وکالت او در نفی دعوی است چگونه اقرار او بر موکل او صحیح خواهد بود؟! و چه طور می شود که قاضی بر وفق آن حکم کند؟! خصوصاً هرگاه اقرار او به سبب قول شهود باشد. و خصوصاً شاهد مجهول الحال [باشد]، و قاضی هم چگونه چنین حکمی می کند که مبتنی بر جائی نیست-؟ به هر حال؛ هرگاه قاضی مجتهد عادل است، خود بهتر دانسته است که چه کرده است، دیگری را نمی رسد که با او مکابره کند، مگر از خارج فسق او را ثابت کند، یا مخالفت کردن او را با شریعت مقدسه به عنوان یقین [ثابت کند].

و هرگاه مجتهد عادل نباشد، حکم او صحیح نیست بنابر مذهب جمهور علمای شیعه (الاّ در فرض نادری در نظر حقیر که تحقق آن بسیار نادر است). و دعوی به حال خود باقی است.

10- سؤال:

10- سؤال: هرگاه چنان چه قاضی به گفتۀ چند نفر حکم نماید، و شخص محکوم علیه گوید که آن شهود فاسق اند و تو که حکم کرده [ای] از عدم عدالت ایشان مطلعی. آیا تسلط قسمی بر قاضی دارد یا نه؟-؟.

جواب:

جواب: هرگاه قاضی مجتهد عادل باشد و حکم کند، و مدعی علیه بر او دعوی کند

ص: 13


1- یعنی یمین مردوده نه از باب بیّنه است و نه از باب اقرار، بل خودش یک عامل خاص است بر اساس ادلّۀ خاصۀ خودش.

که: «تو علم داشتی به فسق شهود، با عدم عدالت آن ها [حکم کردی]». و خواهد فسق قاضی را ثابت کند به این که حکم کرده است با وجود علم به فسق شهود، به این که او را قسم بدهد. ظاهر این است که نمی تواند. به جهت لزوم فساد و ابطال حکم حاکم. بل که در جائی که مدعی علیه بر مدعی دعوی کند که تو علم داری به فسق حاکم، یا فسق شهود، خواهد او را قسم بدهد، مشکل است.

و بر فرض که تواند قاضی را قسم داد، هم محتاج است که با قاضی به مرافعه برود در نزد مجتهد عادل.

و هرگاه قاضی مجتهد عادل نیست، پس حکم او از اصل صورت ندارد.

11- سؤال:

11- سؤال: هرگاه چنانچه شخصی نه مجتهد و نه مقلد مجتهد باشد، و از کتاب پیشینیان فتوی دهد و احکام قضا جاری نماید. آن حکم را می توان ردّ کرد، یا نه؟-؟

جواب:

جواب: با وجود مجتهد عادلِ حیّ، مرافعه نزد دیگری نمی توان برد. و با عدم مجتهد عادل، یا عدم امکان وصول به او، هم خلاف ظاهری در میان نیست که جایز نیست از برای غیر مجتهد. بلی اگر شخصی متدین عالم زیرکی باشد عادل، و جمیع مسائل قضا را در آن حکم تقلید مجتهد عادل کرده باشد و از روی آن حکم کند، شاید جایز باشد. لکن فرض تحقق آن بسیار کم است (1).

12- سؤال:

12- سؤال: هرگاه به اقامۀ بیّنۀ مهر هند و عقد و امر او ثابت گردد، آیا از اصل ترکه طلب دارد؟ یا از اولاد بطن خود دون سایر اولاد شخص متوفّی (2)-؟.

ص: 14


1- مراد «قاضی تحکیم» است، نه «قاضی مأذون».
2- توضیح: با اقامۀ بیّنه ثابت شده که مهر هند در ذمّۀ شوهر متوفایش مانده است، این بخش از موضوع سؤال روشن است. اما ثابت شدن عقد او در حالی که از شوهر متوفایش فرزند دارد، چه نیازی به بیّنه دارد؟ ظاهراً در آن میان طلاق و عقد مجدد رخ داده و این عقد مجدد به وسیلۀ بیّنه ثابت شده است.

جواب:

جواب: دین متعلق به مال میت است. و بر وارث چیزی نیست. بلی اگر وارث مال را تلف کرده باشد، از عهده بر می آیند. و فرق مابین بطنی و غیر بطنی نیست در این معنی.

13- سؤال:

13- سؤال: هرگاه چنانچه هند بعد از فوت زوج خود ادعای «حق الصداق» و «حق الثُمن» بر ورثۀ زوج خود نماید. ورثۀ زوج متوفی گویند «نکاح تو معلوم نیست که عقد انقطاع بوده، یا دوام. و کمیّت صداق او (1) هم بر ما معلوم نیست». آیا در صورت مزبوره، هند را (بدون بیّنه و اثبات) حق الثّمن [که] (2) زیاده بر مهر است، می رسد یا نه؟-؟

جواب:

جواب: در دعویِ بودن عقد دائمی، قول زوجه مقدم است و لیکن با قسم. و اما دعوی مهر؛ هرگاه زوجه ادعای مبلغ معیّنی بکند و از اثبات آن عاجز باشد، و وارث زوج بگویند که ما قدر مهر را نمی دانیم، و زوجه هم مدخوله باشد، زوجه بعد از قسم استظهاری بر بقای حق خود، مستحق «مهر المثل» است. مگر این که آن چه خود دعوی می کند کمتر از مهر المثل باشد پس همان قدر را به او می دهند.

14- سؤال:

14- سؤال: شخصی متوفّی، و احدی از اولاد نقود و منقولات او را تصرف کرده و پنهان نموده و منکر است، و از راه حبّ دنیا هم قسم می خورد. آیا می توان ظالمی را وکیل کرد که استنقاذ حق سایر ورثه را بکند با وجودی که این منشأ تضرر آن شخص وارث، می شود. یا نه؟-؟.

جواب:

جواب: استنقاذ حق هرگاه متوقف باشد بر فعل حرام، صورتی ندارد. و محاکمه نزد ظالم و وکیل کردن او صورتی ندارد (خصوصاً در وقتی که آن ظالم علم به ثبوت حق او ندارد) (3) و اعانت بر اِثم است و حرام. خصوصاً هرگاه رجوع به حاکم شرع ممکن باشد.

ص: 15


1- مرجع «او» نکاح است؛ یعنی کمیت صداق آن نکاح بر ما معلوم نیست.
2- در نسخه: و.
3- عبارت نسخه: علم به ثبوت او حق ندارد.

و ضرور نیست که احقاق حق در نزد حاکم همین (1)به اثبات بیّنه و اخذ حق باشد. به جهت آن که قسم خوردن هم نوعی است از احقاق حق هر چند به سبب بی پروائی و حبّ دنیا باشد.

و هرگاه به محاکمۀ صحیحه نتواند احقاق حق کند، تقاصّ هم جایز است. پس چگونه رجوع به ظالم می کند خصوصاً با ترتّب حرام دیگر بر آن.

15- سؤال:

15- سؤال: در شهادت شاهد، علم سابق بر شهادت، کافی است یا علم بالفعل در کار هست؟-؟ و شاهد استصحاب را نمی فهمد و استصحاب جایز است در شهادت یا نه؟-؟.

جواب:

جواب: بلی شاهد باید از برای او تزلزلی نباشد در اقامۀ شهادت، و باید بگوید که «من الحال این را از او می دانم». هر چند این از راه استصحاب باشد ضرور نیست که عامی مسئلۀ استصحاب را خوانده باشد و فهمیده باشد. معنی استصحاب به همین متحقق می شود که مثلاً هرگاه زید ملکی را مالک است [و] در تصرف اوست؛ گاه است که در شب گذشته آن ملک را به پسر خود، یا زن خود، بخشیده باشد، یا فروخته باشد، و شاهد خبر ندارد و هرگاه از او بپرسی می گوید ملک فلان است. و اگر کسی به او بگوید «دی شب از ملک خود بیرون کرده (2) و به یکی از اولاد خود داده باشد، باز علم داری که بر ملک او باقی است؟». خواهد گفت: نه. پس معلوم شد که تکیۀ او بر استصحاب است.

و به هر حال؛ شاهد همین که از برای او تزلزلی و شکّی رو نداده است، می تواند شهادت بدهد. بل که هرگاه بگوید «مال او بوده و رافعی هم از برای مالکیت او نمی دانم»، کافی است. و اما اگر بگوید که «پارسال از او بود و الحال نمی دانم حقیقت را»، این شهادت صحیح نیست.

ص: 16


1- تکرار: گاهی در ادبیات عصر میرزا(ره) کلمۀ «همین» به معنی فقط به کار می رفته و این از آن جمله است.
2- در نسخه: بیرون کرده است.

16- سؤال:

16- سؤال: زید ادعاء ملکی به عمرو می کند و می گوید ملکی که در تصرف تو می باشد، از من است و از پدر ارث به من رسیده است. و عمرو در جواب می گوید که «ملک را به غیر از حق متصرف نیستم». و زید مدعی بر طبق ادعای خود شاهد دارد و شهود شهادت می دهند که «ملک را از پدر زید می دانستیم و در ملکیت پدر زید می دانستیم و علم به زوالش نداریم». و شهود شهادت نداده اند که ملک به غیر از حق در تصرف عمرو است. آیا در این صورت، زید می تواند از قرار شهادت شهود، ملک را از تصرف عمرو بیرون آورد، یا آنکه [باید] شهود بر عدوان (1) عمرو شهادت بدهند؟-؟ اعلام فرمایند.

جواب:

جواب: مرافعه کردن مخصوص مجتهد عادل است، و او خود می داند چه کند. بلی شهادت استصحابی جایز است؛ یعنی هرگاه شاهد علم بر حصول سبب ملک داشته باشد، و مزیل از برای آن نداند و ظنّ به بقای آن داشته باشد، می تواند شهادت بدهد. دیگر ضرور نیست که صریح بگوید که ید متصرف [ید] عدوان است. و به هر حال، قبول شهادت، شأن مجتهد است و غیر او دخل در حکم نکند.

17- سؤال:

17- سؤال: هرگاه زینب و زید ولد ممیّز او، آب و ملکی را [به ید جمعی تعمیر] (2) نموده اند و مدتی متصرف و زراعت نموده اند. و بعد آب و ملک را به خالد فروخته اند. و خالد هم چند مدت است که در تصرف دارد و زراعت می نماید. و الحال ولد زینب آمده که آب و ملک را باید به من ردّ کنی. و به محض قول می گوید که من صغیر بوده ام. و شخصی که صیغۀ مبایعه و قبالۀ او را جاری کرده و قلمی فرموده است شخص متدین، معتبر عالمی می باشد.

ص: 17


1- در نسخه: بیرون آورد یا نه یا آن که شهود بر عدوان.. .
2- عبارت نسخه: ملکی را به عمرو و زید جمع نموده اند.- ظاهراً مراد از تعمیر، احیاء است.

جواب:

جواب: این مطالب مرافعه می خواهد. و مرافعه را مجتهد عادل باید بکند. و بعد از حصول او خود می داند چه کند. هر چند بنای مشهور علما بر این است که ادعای مدعی کبیر، مقدم است بر ادعای مدعی صغیر، و حکم به صحت معامله کرده اند، لکن در این صورت که تاریخ مبایعه معلوم است و لفظ «ممیّز» در سؤال نوشته است، شاهد بر این است که کبر آن طفل مسلّم الثبوت نبوده، احوط در این جا این است که بنا را به صلح بگذارند. و اگر به صلح راضی نشوند، دور نیست که قول آن طفل را مقدم دارند با قسم خوردن او.

18- سؤال:

18- سؤال: هرگاه زید باغی را که خراب بوده، به عمرو فروخته و ضامن درک شده. بعد از ده دوازده سال که تصرف عمرو مزبور بوده، [عمرو آن را] به بکر فروخته و ضامن درک شده. مساوی هفت هشت سال که در تصرف بکر مزبور بوده سعی بسیار نموده و آن باغ را آباد نموده که حال به ثمر رسیده، و مبلغی اخراجات نموده که حال آن باغ دو مقابل قیمت بر داشته، و بکر مزبور در عرض این مدت مبلغی تحمیل او را داده.

الحال شخصی به هم رسیده می گوید که زید بایع، برادر ما است و رَسَد ما را بی اذن ما فروخته و ما علم نداریم.

مراتب مزبوره (1) به خدمت اهالی شرع این جا عرض شده، فرموده اشخاصی که حال مدعی می باشند بروند و باغ را به قدر رَسَد خود متصرف شوند.

آیا شرعاً در این صورت، بکر مزبور را چه باید کرد؟: نقصانی که به او رسیده و تحمیلی که داده، از او بگذرد؟ یا آن که او را می رسد که به عمرو بایع، ادعا کند که از عهدۀ غرامت من بیرون بیا؛ آن چه ضرر به من می رسد تو عوض باید بدهی-؟ یا نه؟.

جواب:

جواب: اولاً باید آن اشخاص به ثبوت شرعی برسانند که مال مشترک بوده است در

ص: 18


1- در نسخه: مزبوره را.

میان آن ها. و ثانیاً هرگاه ثابت کردند، رجوع به عین مال خود می کنند و همچنین به منافع آن. و می توانند از بکر همه را بگیرند. و در این حال هرگاه بکر جاهل بوده است به این که مال غیر است (یا می دانسته لکن بایع گفته بوده است که من مأذونم از جانب مالک در فروختن)، رجوع می کند به بایع که عمرو باشد؛ و هر غرامت که کشیده عوض آن را استیفا می کند. و همچنین عمرو رجوع می کند به زید هرگاه جاهل بوده یا زید ادعای اذن کرده.

و فرقی نیست در رجوع به عمرو (در استیفای عوض غرامت و نقصانی که کشیده) میان این که در عوض آن غرامت نفعی برده باشد یا نه.

و هرگاه بکر عالم بوده که مال غیر است و خریده، و بایع ادعای مأذون بودن هم نکرده است، پس اظهر این است که هرگاه آن چه به قیمت داده، باقی است، می تواند پس بگیرد. (هر چند مشهور علما مطلقا (1) گفته اند که رجوع می تواند کرد). و اما هرگاه تلف شده باشد؛ پس (هر چند که مشهور علما این است که نمی تواند رجوع کرد، بل که دعوی اجماع بر آن کرده اند) لکن دور نیست که بگوئیم که بر بایع واجب است که ردّ کند بر مشتری، و لکن بر مشتری حرام است که بگیرد.

و به هر حال؛ اشجاری که بکر غرس کرده مال او است، می تواند بکَنَد و زمین را هموار کرده به صاحب ردّ کند.

19- سؤال:

19- سؤال: در دعوی بر میّت که ورثه اقرار به بقای حق داشته باشند، قسم استظهاری باز ضرور است، یا نه؟-؟و قسم استظهاری در صورت دعوی بر میّت، همین (2) در خصوص دعوی دین است، یا در عین هم هست؟-؟ بل که در مطلق دعوی بر میّت قسم است؟.

ص: 19


1- یعنی هم برای اخذ قیمت و هم برای اخذ غرامت- رجوع کنید به مسائل غصب در جلد 6.
2- تذکر تکراری: همین، یعنی فقط.

جواب:

جواب: با وجود اقرار ورثه بر بقای حق مدعی، احتیاج به قسم نیست. به سبب عموم «اقرار العقلاء علی انفسهم جایز». و آن چه دلالت می کند بر اصل قسم استظهاری، آن احادیث وارد شده است در جائی که محتاج باشد اثبات مطلب به بیّنه یا آن چه قائم مقام او است؛ مثل اقرار خود میت [با عدم تخلخل] (1) زمانی که ممکن باشد در آن استیفای طلب. یا حکم حاکم به علم خود با وجود احتمال ابراء، بنابر اظهر وجهین در هر دوجا.

و اما لزوم قسم استظهاری در دعوی بر عین؛ پس اگر عین بالفعل موجود است و مدعی اقامۀ بیّنه می کند بر این که مال او است، پس علاّمه در قواعد (2) و شهید ثانی در مسالک (3) تصریح کرده اند به این که قسم ساقط است. به جهت آن که مورد نص [نیست] (4)، و خروج از اصل و قاعده جایز نیست مگر در آن چه مورد نص است، و لزوم قسم بر مدعی خلاف اصل است.

و اما هرگاه عین تلف شده باشد، و حکم شود به ضمان؛ پس در این نیز دو وجه است، شهید ثانی در مسالک وجیه شمرده است الحاق آن را نیز به عین موجوده در عدم لزوم یمین استظهاری (5). و در نظر حقیر دور نیست ترجیح الحاق آن به دین، نظر به اشتغال ذمّۀ میت. بلی هرگاه علم به هم رسد که بعد از موت میت تلف شده (یا معلوم نباشد که در حال حیات او تلف شده باشد)؛ پس امر چنان است که شهید ثانی(ره) فرموده. و دور نیست که مطلق عین را ملحق به دین کنیم در صورت احتمال انتقال عین به میّت از مدعی به نحوی از انحاء؛ مثل این که محتمل باشد که خریده باشد از او، یا به او بخشیده باشد.

ص: 20


1- عبارت نسخه: مثل اقرار خود میت یا تخلل...
2- قواعد (متن ایضاح الفوائد) ج 4 ص 334 ط کوشانپور.
3- مسالک، ج 2 ص 297- 298 ط دار الهدی.
4- و در نسخه: دین است.
5- مسالک، ج 2 ص 298 ط دار الهدی.

پس باید قسم بخورد که آن عین هنوز باقی است در مال من. به جهت آن که هر چند لفظ حدیث که فرموده است «وَ إِنْ کَانَ الْمَطْلُوبُ بِالْحَقِّ قَدْ مَاتَ فَأُقِیمَتْ عَلَیْهِ الْبَیِّنَةُ فَعَلَی الْمُدَّعِی الْیَمِینُ بِاللَّهِ الَّذِی لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ لَقَدْ مَاتَ فُلَانٌ وَ إِنَّ حَقَّهُ لَعَلَیْهِ فَإِنْ حَلَفَ وَ إِلَّا فَلَا حَقَّ لَهُ لِأَنَّا لَا نَدْرِی لَعَلَّهُ قَدْ أَوْفَاهُ بِبَیِّنَةٍ لَا نَعْلَمُ مَوْضِعَهَا أَوْ غَیْرِ بَیِّنَةٍ قَبْلَ الْمَوْتِ» (1). الحدیث. پس به درستی (2) که لفظ «حق» و لفظ «علیه» و لفظ [«وفّاه»] (3)، ظاهر اند در دین. و لکن می گوئیم از «علّۀ منصوصه» می فهمیم حکم عین را نیز. به جهت آن که از حدیث می فهمیم که اعتمادی در این جا به استصحاب نیست. به سبب این که میّت زبانی ندارد که در برابر استصحاب آن حق، رافع آن را بیان کند. پس شاید اگر زنده بود ادعا می کرد که من حق او را اداء کرده ام، یا وفا کرده ام، یا [از] او به من منتقل شده است به وجه شرعی و بیّنه هم بر آن اقامه می کرد. پس مادامی که احتمال به وجه شرعی قائم باشد، علّت منصوصه در آن جاری می شود.

و از این جهت است که ما در اداء زکات یا خمس یا امثال آن از جانب میّت اکتفا به استصحاب ثبوت آن در ذمّۀ او در حال حیات، نمی کنیم تا یقین به بقای آن در ذمّۀ او نداشته باشیم. بل که هر چند از وقت برداشتن خرمن غلّه، یا میوه، آن قدر مهلت نشود که ادا کند و بمیرد اما احتمال باشد که از فقیری طلب داشته باشد و آن را در عوض آن محسوب داشته، حکم به وجوب ادا نمی کنیم. به جهت این که مستفاد از روایت و عمل اصحاب آن است که باید علم به بقای حق در ذمّه بعد از موت، حاصل شود.

و شهید ثانی(ره) در کتاب وصیّت تصریح کرده است به آن که با وجود علم وصی به

ص: 21


1- وسائل، کتاب القضاء، ابواب کیفیۀ الحکم، ب 4 ح 1.
2- کذا در نسخه، و به سختی خوانده می شود. و ممکن است «به درستی که» اساساً زاید باشد.
3- و در نسخه: وفاهم.

طلب مدعی، جایز نیست بدهد مگر با قسم، به جهت احتمال اِبراء. و در آن جا تفصیل داده است (1) و الحال کتاب حاضر نیست که عبارت آن را نقل کنیم. و آن چه گفتیم مضمون آن است اجمالاً.

20- سؤال:

20- سؤال: هرگاه مدعی یا مدعیٰ علیه، قسم متوجه ایشان بشود. آیا لازم است که در مجلس حاکم حاضر شوند و به اذن او در حضور او قسم بخورند، یا نه؟-؟ و هرگاه لازم باشد؛ هرگاه عذر شرعی داشته باشد باز لازم است یا نه؟-؟.

جواب:

جواب: ظاهراً خلافی نیست ما بین علما در این که قسم بدون اذن حاکم شرع و در غیر حضور او بدون عذری جایز نیست، و مسقط دعوی نیست. و اما در صورت عذر (مثل این که زمینگیر باشد، یا مریض باشد که بر او عسر و حرج باشد از حاضر شدن، یا از دشمن بترسد، یا آن که مسافت بسیار دوری باشد که حرج لازم آید، یا زن مستوره باشد که از شأن او نیست که به مجلس مردان حاضر شود و به خانۀ حکام برود، یا آن که حائض و نفساء باشد و حاکم در مسجد حکم کند یا آن که محتاج به تغلیظ قسم باشد و مکان تغلیظ مسجد باشد) در این صورت ها جایز است که حاکم نایبی تعیین کند که او را در خانۀ خود قسم بدهد. خصوصاً در وقتی که رفتن حاکم به خانۀ آن ها شاقّ باشد و [یا] منافی شأن او باشد و موجب نقص و سبکی او باشد.

و ظاهر این است که در این استثنا در صورت عذر، هم خلافی ظاهر نیست (2)؛ که در

ص: 22


1- در «کتاب الوصایا» از شرح لمعه چنین آورده است: یجوز له قضاء دیون المیت التی یعلم بقاءها إلی حین القضاء و یتحقق العلم بسماعه إقرار الموصی بها قبل الموت بزمان لا یمکنه بعده القضاء و یکون المستحق ممن لا یمکن فی حقه الإسقاط کالطفل و المجنون و أما ما کان أربابها مکلفین یمکنهم إسقاطها فلا بد من إحلافهم علی بقائها و إن علم بها سابقا. الروضة البهیة فی شرح اللمعة الدمشقیة (المحشی- سلطان العلماء)؛ ج 2، ص:61.
2- در نسخه: خلاف منافی ظاهر نیست.

صورت عذر و لزوم عسر و حرج، حاکم از برای تحریر دعوی هم تواند نایب تعیین کند که او دعوی را بشنود و به عرض حاکم برساند، و حکم را حاکم بکند.

21- سؤال:

21- سؤال: هرگاه زید مطالبات خود را در دستک (1) خود به خط خود مضبوط نموده، و بعد از فوت [مدیون] (2) حسب الدستک، مطالبۀ مطالبات نماید. آیا (والحالۀ هذه) هرگاه احدی تمام دین یا بعض او را قائل نباشد، هر یک از وراث را می رسد که به قدر حصّۀ خود، او را قسم بدهند؟ و آیا او می تواند قسم را به ورثه ردّ نماید یا نه؟-؟.

جواب:

جواب: اظهر در نزد حقیر این است که دعوی با مظنّه، جایز است. خصوصاً در امور مخفیّه. و منکر را به مظنّه و تهمت، قسم می توان داد. و لکن در این جا ردّ قسم، صورت ندارد، به جهت عدم امکان آن. و از عموم احادیث و خصوص آن ها در این جا ثبوت حق، به نکول از قسم ثابت می شود (3).

22- سؤال:

22- سؤال: هرگاه خواهر حق ارث خود را صلح کند به برادر. و شرط کند در ضمن عقد که وجه مصالحه را در فلان موعد بدهد. و موعد منقضی شود و خواهر بمیرد و از او دو نفر صغیر بماند. و پدر صغیرها بگوید به آن برادر که تو وجه مصالحه را در موعد نداده[ای] و من فسخ مصالحه می کنم. و برادر در جواب می گوید که من وجه مصالحه را در موعد داده ام و صلح لازم است. آیا پدر صغار می تواند قسم بخورد یا نه؟-؟.

جواب:

جواب: آن برادر مدعی است باید اثبات کند دادن وجه مصالحه را. اگر عاجز شود از

ص: 23


1- مراد «دفتر نسیۀ» دکان داران است. می گویند «دفتر و دستک». دستک دفترچه کوچک است که روزانه در آن می نویسند سپس به دفتر بزرگ منتقل می کنند.
2- در نسخه: او.
3- در مسئلۀ شماره 39 فرموده است: قسم مظنّه ردّ نمی شود به مدعی.

اثبات، قسم متوجه پدر صغار نمی شود (1). به جهت آن که بر ولیّ قسم لازم نیست از برای صغیر. مگر آن که آن برادر دعوی علم بکند بر ولیّ که تو می دانی که من داده ام. در این صورت ولی می تواند قسم بخورد (2). و هرگاه ولی علم دارد که نداده است، قسم قطعی هم می تواند یاد کند بر ندادن. به جهت آن که در این جا دعوی متوجه خود ولی می شود و او منکر است و قسم وظیفۀ او است.

و هرگاه دعوی علم نکند بر او، پس حکم می شود بر آن برادر این که میراث را ردّ کند هرگاه ولی فسخ مصالحه کند به مقتضای شرط. و هرگاه آن برادر قسم را متوجه او کند، بر او لازم نیست که قسم بخورد. به جهت آن که دعوی متوجه او نیست، و بر ولی نیست که قسم از برای «مولّیا علیه» بخورد.

ص: 24


1- آن چه در آخرین بخش جواب سؤال شماره 19 گذشت این بود: «کسی بر میت ادعائی دارد، علاوه بر بیّنه باید قسم استظهاری هم یاد کند». و فرق این مسئله با آن در این است که در این جا ورثه مدعی را متهم می کنند و ادعا می کنند که او در ادعایش کاذب است. صورت و ماهیت مسئله عوض می شود؛ زید مدعی به منکر تبدیل می شود. باید قسم یاد کند و تهمت را از خود دفع کند. زید نمی تواند قسم را به ورثه ردّ کند. زیرا ورثه فقط او را متهم می کنند آن هم بر اساس ظنّ خودشان. و کسی نمی تواند به صحت ظن خود به طور قطع قسم یاد کند. و حدیثی که در مسئلۀ شماره 19 آمده، در این جا به طریق اولی دلالت می کند. اما زید نیز می تواند مسئله را از نو منقلب کند و ادعا کند که ورثه در ظن شان دروغ می گویند آنان یقین دارند که من صادق هستم، پس قسم یاد کنند که ظن بر کذب من دارند. در این صورت باز زید مدعی می شود و ورثه منکر و قسم متوجه آنان می شود. این قسم در واقع عین همان قسم است که مدعی بر میت، می تواند از ورثه بخواهد که «قسم نفی العلم» یاد کنند. یعنی قسم بخورند که به مدیون بودن میت علم ندارند. در متن سؤال نکته ای هست که میرزا(ره) آن را باز نکرده است. می گوید «اگر احدی از ورثه تمام دین یا بعض آن را قائل نباشد»؛ یعنی ممکن است وارث اصل و اساس دین را انکار کند و ممکن است اصل را بپذیرد و در مقدار آن اعتراض داشته باشد، چون هر دو صورت مسئله فرق ندارند، توضیح نداده است.
2- یعنی «قسم نفی العلم» بخورد.

و تکیه در جواز فسخ به این است که آن برادر معترف شرط هست، و به مقتضای اصل عدم وفای او، مقتضای آن منتفی است.

و بر فرض این که دعوی باقی بماند تا بزرگ شدن صغار هم، بر صغار بیش از «قسم نفی العلم» هم متوجه نمی شود اگر دعوی علم بر آن ها بکند. و خود مدعی که الحال عاجز از اثبات است، من بعد؛ علم از برای صغار از کجا [به] هم می رسد.

23- سؤال:

23- سؤال: زید را به خوبی و عدالت شناخته ایم، و پدری دارد اظهار عدم رضایت خود از او می نماید و تفسیق او می کند. آیا تا صدق مدعی معلوم نشود، حکم به فسق زید می توان کرد یا نه؟-؟.

جواب:

جواب: هرگاه پدر زید به رسم غیبت و اِیذاء و تشفّی خواطر (1)، این سخنان را گفته، ظاهراً مسموع نیست. و قادح در عدالت زید نمی شود. و هرگاه به رسم جرح و تعدیل در مقام ضرورت، گفته است (مثل این که کسی خواهد عدالت زید را بداند به جهت اقتدا و غیر آن (2). یا حاکم به جهت قبول شهادت و نحو آن (3)، از او سؤال کرده است)، پس در این صورت، سائل هرگاه می خواهد که حال زید را بداند که آیا می تواند به او اقتدا کند یا نه، و به روایت و اخبار او عمل کند یا نه (و امثال این ها)، ظاهر این است که جرح یک نفر عادل، کافی است در تفسیق او.

و اما هرگاه خواهد به شهادت زید عمل کند در اثبات حقی، پس ظاهر این است که جرح یک نفر عادل کافی نیست، چنان که تزکیۀ یک نفر عادل هم کافی نیست. و لکن اشکال در اطلاق جرح است؛ و اقوی در نزد حقیر این است که اطلاق کافی نیست در

ص: 25


1- کذا.
2- مانند امانت سپاری.
3- مانند پذیرش آن به عنوان کارشناس.

ثبوت فسق. به جهت آن که راه ها مختلف است در سبب فسق. گاه هست که آن چه جارح سبب فسق می داند، در نزد این شخص سائل سبب فسق نباشد.

و همچنین؛ مجرد اظهار عدم رضای پدر، کافی نیست، مگر این که معلوم شود که عدم رضای او به جهت اذیت رسانیدن زید است به او، یا مکدّر کردن او از راهی که شرعاً جایز نباشد هر چند به سبب سفر زیارت باشد، و امثال آن از مستحبات، چه جای مباحات که اطاعت پدر در آن ها لازم است. اما اگر مکدّر شدن [به] سبب امری باشد که تکلیف زید در آن امر باشد (به این نحو که امری بر او واجب باشد، یا فعل آن حرام باشد، و از کردن یا نکردن آن، پدر مکدّر شود) در این صورت، عدم رضا را «عقوق» نمی گویند. و این منافات با عدالت زید ندارد. و این هم موقوف است بر اتفاق رأی. به جهت آن که گاه است که زید چیزی را بر خود واجب یا حرام داند، و پدر زید آن را چنین نداند. پس باید که سائل بداند که موافق رأی خودش طریقۀ کدامیک [درست] است تا داند که منشأ فسق زید می شود یا نه.

خلاصه؛ این شخص که می خواهد الحال حکم به فسق زید بکند، باید موافقت رأی خود را (در معاصی) با پدر زید بداند. و الحاصل؛ [اگر] سائل موافقت رأی خود را با رأی پدر زید می داند در اسباب جرح پدر زید. هرگاه [پدر زید] عادل باشد منشأ ثبوت فسق زید می شود از برای او (1) در [عدم] (2) قبول [اخبار او] (3) و شهادت. و الاّ، فلا.

در این صورت ها، فرق نیست در اتفاق رأی، مابین آن که سائل و پدر زید هر دو مجتهد و صاحب رأی باش-[ن-]د، یا هر دو مقلد مجتهدی باشند، یا احدهما مجتهد و دیگری مقلد باشد.

ص: 26


1- یعنی برای آن سائل، نه برای همگان. چون ممکن است دیگری با رأی پدر در اسباب جرح موافق نباشد.
2- در نسخه: غیر.
3- مثلاً عدم قبول کارشناسی او.

24- سؤال:

24- سؤال: علما نوشته اند که «کسی که قابلیت اجتهاد نداشته باشد، به مرافعه متوجه نمی تواند شد و حکمی نمی تواند بکند. و اگر هم بکند باطل است». اوّل: غرض از مرافعه و حکم کردن، کدام است؟ و دویّم آن که: در مجموع ولایت ها مجتهد نیست. و ملاهای غیر مجتهد به مرافعۀ مسلمانان متوجه می شوند و حکم می کنند. چه صورت دارد؟ آیا دعوی و قسم که به غیر مجتهد طیّ شود، باقی است یا نه؟-؟ و اگر صحیح نشود کار مردم دشوار می شود؛ برای دعوی باید مبالغ خسارت بکشند و پیش مجتهد بروند. و این عسر و حرج است. کیفیت این را مفصلاً بیان فرمائید.

جواب:

جواب: مراد از مرافعه و حکم، این است که رفع نزاع از مابین مردم بکند به طریقۀ مطالبۀ شاهد، یا رجوع قسم بر منکر یا مدعی، بر نهجی که در شرع وارد شده، و اجراء حکم آنها، و گفتن این که: «الحال این حق تو است». و «این مال را تو بگیر از فلان»، یا «به او ردّ کن»، یا «دست از این زن که در تحت تو است بردار». و امثال این.

و [نظر] مشهور علمای ما این است که این کار را به غیر مجتهد عادل، نمی تواند بکند، هر چند صالح و عالم باشد و مسئلۀ مرافعه را داند (به تقلید از مجتهد عادل حیّ، یا میت بنابر جواز آن). و آن نزاع به حکم او طیّ نمی شود و بر حال خود باقی است.

و همچنین: قسم را هم غیر مجتهد عادل، نمی تواند داد. و دعوی اجماع هم بر آن کرده اند.

و لکن در نزد حقیر، این حکم علی الاطلاق، مشکل است. بل که در صورتی که دست به مجتهد عادل نرسد و ممکن نباشد و حرج لازم آید، و تقصیری هم از محتاجین به عمل نیامده باشد در تحصیل وصول به آن (1)، یا [در وصول به] مرتبۀ حصول اجتهاد. دور نیست که در این صورت هرگاه عالم صالح عادلی (که مسائل مرافعه را از مجتهد عادلی اخذ

ص: 27


1- یعنی وصول به مجتهد عادل.

کرده) باشد و داند بعینه این واقعه که رو داده، مطابق همان است که از مجتهد خود اخذ کرده. و همچنین جمیع شرایط آن را (مثل شناختن عدالت برای همان مجتهد و غیر ذلک) همه را مطابق آن به جا آورد (1). مرافعۀ او صحیح باشد و لازم باشد (2).

(گرچه احوط آن است که تا ممکن باشد به صلح طیّ کند).

و لکن: این شرط ها که گفتیم در این شخص، فهم آن صعوبت دارد. و پیدا کردن چنین شخصی هم مشکل است. و بسیاری از اهل شرع این زمان جاهل اند به مسائل. [و] بدون تقلید صحیحی، حسب الخواهش متوجه می شوند (3). بسا هست که [در] این طریقه با قضیّه ای که خود فهمیده اند در آن هم مسامحه می کنند، تغلّب می کنند (4).

پس غافل نشوید که بسیار از این «مراد ملاّها» (5) گاه است که به همین فتوای حقیر متمسک شده اند و رفتار خود را صحیح وا می نمایند، و چنان نیستند. و اغلب، مردم به سبب شقاوت و بی سعادتی، مبتلا به این دردها می شوند. چنان که غایب شدن امام علیه السلام هم به سبب شقاوت و بی سعادتی اهل زمان بود. و اگر نه، چرا در هر بلادی لااقلّ یک مجتهد نباشد!؟!

مردم می خواهند که تعب نکشند و به لذت دنیویۀ خود مشغول باشند. نه خود تحصیل مرتبۀ اجتهاد می کنند و نه اعانت طلبه می کنند. اگر کسی طلب علم هم کند از گرسنگی عاجز می شود.

و هرگاه حرج و عسر و تکلیف محال بر اهل تقصیر وارد شود، از آن قبحی بر خدا

ص: 28


1- در نسخه: آوردن.
2- یعنی واجب الاجراء باشد.
3- در نسخه: می شدند.
4- ظاهراً «تقلّب» صحیح است.
5- یعنی ملائی که در صدد مرید جمع کردن است.

وارد نمی شود. و آن ها که تقصیری ندارند، حق تعالی آن ها را معذور می دارد (1). والله

ص: 29


1- در پایان این مسئله می خواهم چند مطلب را به قضات جوان، توضیح دهم: اول: این فتوای میرزا(ره) که قضاوت غیر مجتهد را به آن شرایط، جایز دانست، نمی تواند یک فتوای اجماعی نباشد. زیرا شرایط مذکوره برای هیچ فقیهی راهی غیر از این فتویا باقی نمی گذارد. مصنف(ره) اول می گوید «لکن در نزد حقیر»، سپس شرایط را طوری می آورد که نظر همگان با او همراه می شود. و اگر کسی با آن مخالف باشد، بی تردید نظرش مهجور می گردد. دوم: این نظر میرزا(ره) که گفته شد نظر همگان نیز چنین می شود، یک «فتوی» است؛ یعنی یک «جواز و اجارۀ کلی» است برای هر کس که چنین شرایطی را داشته باشند. پس هر کس که واجد آن شرایط باشد در جامعه ای با شرایط مذکور، می تواند قضاوت کند و حکمش لازم و نافذ است. بدون اذن خاص از مجتهد عادل خاص. بنابر این، اگر چنین شخصی با اذن خاص یک مجتهد عادل خاص، به قضاوت بپردازد، به طریق اولیا حکمش لازم و نافذ خواهد بود. که در اصطلاح «قاضی مأذون» می نامیم. سوم: قاضی مأذون منصوب: قاضی این چنینی دو گونه ممکن است: منصوب از طرف امام معصوم(علیه السلام) که امر دربارۀ چنین قاضی ای روشن است. و منصوب از طرف ولیّ فقیه حاکم: در این باره قبل از ورود به مطلب، سخنی دارم: فقط در مقام یک بحث فقهی محض هستم، نه در بستر یک امر سیاسی. و این بحث را نه برای امروز کشور ایران بل به عنوان یک بحث مطلق فقهی مطرح می کنم: قاضی مأذون منصوب از طرف ولیّ فقیه حاکم مشروع شیعی، باید عادل باشد. و اگر عادل نباشد نباید قضاوت کند. زیرا آذن و ناصب، به تصور عدالت او، او را مأذون و منصوب کرده است. اما اگر عادل باشد گرچه مجتهد نباشد، به اصطلاح زیر پای محکمی دارد. زیرا: اولاً: همان طور که دیدیم فتوای میرزا(ره) و همگان با آن شرایط او را مجاز و حکمش را لازم و واجب الاجراء می دانند. ثانیاً: چنین قاضی ای مأذون است. پس به طریق اولی هم مجاز است و هم حکمش نافذ است. ثالثاً: منصوب است. پس به طریق اولی، باز هم به طریق اولی. پس وای بر حال قاضی مأذون منصوب، که اعتقادی بر صلاحیت و حقانیت آذن و ناصب خود ندارد. اگر چنین قاضی ای همۀ قضاوت هایش مطابق شرع هم باشد، جایش دوزخ است. گاهی افرادی که دورۀ قضائی را طی می کنند، می پرسند: تصدی سمت قضائی برای ما چه طور است؟ در جواب می گویم: چون مجتهد نیستی، اگر به اصل نظام و به حقانیت آذن و ناصب خود، معتقد هستی، اگر اشتباهی هم بکنی، در نزد خدا معفّو است. والاّ اگر در هیچ موردی هم اشتباه نکنی جایت دوزخ است. زیرا مردم به خواست خود به تو مراجعه نمی کنند تا مشمول آن فتوای عام شوی. تو «معیّن» شده ای. و چون «تعیین» یک طرفه نیست که مشمول «مأذون خاص از طرف مجتهد خاص» باشی، که اگر مردم خواستند به میل خود به تو مراجعه کنند. بل برای مردم نیز تعیین شده است به شخص خود تو مراجعه کنند یا به فرد دیگر که مثل تو معین است. این که در این سطرها واژۀ «تو» را به کار بردم نه واژۀ «شما» را، به جهت این است که بحث علمی به ویژه فقهی، و به ویژه قضائی، جای تعارف نیست، که: القضاۀ فی النار الاّ... و دربارۀ قضاوت افراد غیر مجتهد، در مسئله های شماره 45 و 48 و 77 و 81 و 84 و آخر مسئلۀ 102، بحث کرده است. به ویژه در رسالۀ مخصوص که تحت عنوان «کتاب القضاء» تدوین کرده و ما آن را تحت شماره 107 قرار دادیم، بحث جانانه، مشروح و مستدل، همراه با شکافتن دقائق و ظرائف ابعاد مسئله، به جامعه علمی و فقهی، ارزانی داشته است. ولله اَجره.

العالم باحکامه. عجّل الله فرجنا بفرج محمد و آله، صلی الله علیه و آله.

25- سؤال:

25- سؤال: هرگاه شخصی فوت شود، و بعضی از وراث صغار و بعضی از وراث کبار. وراث کبار بدون وجه شرعی اموال صغار را متصرف و منافع آن را برده اند؛ مثل ملک و خانه. و بعضی را تلف کرده اند. طریقۀ استیفای حق صغار، چه چیز است حین کبار (1) که مطالبۀ حقوق خود بکنند.

جواب:

جواب: بعد از ثبوت مراحل مزبوره، اجرۀ المثل ایّام تصرف را از اعیان موجوده، می گیر[ن-]د. و اما اموالی را که تلف کرده اند، پس آن چه مثلی بوده (از قبیل گندم و جو و سایر دانه ها، و مثل روغن ها و امثال آن) همان مثل را مطالبه می کنند. و هرگاه مثل، متعذّر یا متعسّر باشد به عسر شدیدی، قیمت آن را می گیرند. و در تعیین وقت قیمت، خلاف است و در آن پنج وجه مذکور است. اشهر و اظهر این است که قیمت آن در روزی که می دهند اعتبار می شود.

و هرگاه آن عین که تلف شده قیمی باشد (از بابت حیوان، و جامه، و فرش، و ظرف، و امثال آن) پس اجرۀ المثل آن ها- اگر اجرتی داشته باشند مثل الاغ و اسب و غیره- [را] می گیرند، و قیمت آن عین را هم می گیرند. و در تعیین قیمت نیز خلاف عظیم است. و اقوی در نزد حقیر این است که قیمت روز تلف را می دهد. به جهت آن که تا عین باقی

ص: 30


1- یعنی در وقتی که کبیر شده اند.

بود مکلف بود به اداء عین، و قیمتی در ذمۀ او قرار نگرفته بود. و آن وقت که عین تلف شد، مشغول ذمّه شد به قیمت آن در همان روز. و دلیل ظاهری بر سایر اقوال که اقوی باشد از این، نیافتیم.

بلی: حدیث صحیحی هست که بعضی استدلال می کنند بر آن به این که واجب قیمت روز غصب است. و در استدلال به آن مشکل هست. و باکی نیست که در این جا اشاره به بعضی از مطالب این مسئله بکنیم:

اِعلم: انّ عمدۀ الاشکال فی هذه المسئلۀ فی مقامین: الاول: فی الفرق بین المثلی و القیمی؛ فالمشهور کما فی المسالک (1) انّ المثلی هو «ماکان تساوی قیمۀ الجزائه» مثل الحنطۀ؛ منّاً منه یسوی قیمته لمنّ آخر منها. و هکذا. و یعتبر فی ذلک کل نوع منه برأسه. فلیس الشعیر مثل الحنطۀ. و هکذا. و بعضهم فسّره بالمقدار بالکیل و الوزن، و بعضهم ب-«ما یتساوی اجزائه فی الحقیقۀ النوعیّۀ». و زاد آخرون علیه «اشتراط جواز السّلَم فیه». و فی الدروس انّه «المتساوی الأجزاء و المنفعة المتقاربۀ الصفات» (2). و فی المسالک و الکفایۀ انّه اقرب التعریفات الی السّلَم. و الاشکال فی مأخذ هذه الاقوال. و لا یخل شیئ منها من شیئ.

و الذی یظهر لی الاان، هو ان یکون المراد بالمثلی هو القول الاول. لکن مع ملاحظۀ امرین آخرین (الظاهر انّهما یکونان معتبراً عندهم ایضاً)؛ و هو ان یکون التساوی و المماثلۀ بالذات و بالحقیقۀ فی نوعه و صفته (3)، لا المماثلۀ النادرۀ الحاصلۀ اتفاقاً، او بسبب امر خارجی من اِعمال صنعۀ او کلفۀ؛ کالتّصنع فی نسج ثوبین او فرشین علی نهج واحد و

ص: 31


1- المسالک، ج 2 ص 208 ط دار الهدی.
2- الدروس الشرعیة فی فقه الإمامیة، ج 3، ص 113، ط جامعه مدرسین.
3- و فی النسخۀ: او صدفته.

مقدار واحد.

و انّ المعتبر فی التساوی هو الغالب فی العرف و العادۀ الذی یتسامح فی مقداره عرفاً، کالفرق بین الحنطتین و الشعیرین. و تعیین الانواع و الاصناف ایضاً یرجع الی العرف و العادۀ، کما یفرق بین انواعی التمر؛ فافراد التمر الزاهدی یعتبر علیحدۀ، و الخساوی علیحدۀً. فکل منهما مثلی فی نوعه وان کانا فی الحقیقۀ واحدۀ بالنوع. و هکذا حلیب البقر و الغنم، فمثل افراد البقر و الغنم لیست من باب المثلی، لانّ حقیقتهما (1) النوعیۀ لا یقتضی تسویتهما فی القیمۀ، بل قلّما یوجد فردان منهما یکون کذلک. و کذلک الثوب من حیث انّه الثوب، و ان کان القطن و الصوف مثلیاً (2). فانّ التسویۀ فیهما (لو فرض) فهو انّما یحصل غالباً بسبب تصنعات الخارجیۀ، لا علی مقتضی الحقیقۀ، فهو غیر معتبر و ان اتفق تساوی ثوبین فی جمیع الصفات (3).

هذا الکلام فی اصطلاحهم فی المثلی و القیمی لیتفرّع علیه الرجوع الی المثل او القیمۀ. و الاشکال فی بیان الدلیل علی ذلک (4). و یمکن ان یقال: الدلیل؛ لانّه (5) اقرب الی عین المال من القیمۀ. او انّه اقرب الی الحقیقۀ للمماثلۀ المستفادۀ من قوله تعالی: «فَاعْتَدُوا عَلَیْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدی عَلَیْکُم» (6). «جَزاءُ سَیِّئَةٍ سَیِّئَةٌ مِثْلُها» (7). و لا یذهب علیک انّ المراد فی الاستدلال بالایۀ، لیس المثلی المصطلح. بل مرادنا انّ المماثلۀ فی الاعتداء؛ اظهر

ص: 32


1- و فی النسخۀ: حقیقتها.
2- ای القطنان مثلیّان، و الصوفان مثلیّان.
3- ای الثوبین قطنیین فی جمیع الصفات. و کذا ثوبین صوفیین.
4- ای الدلیل علی تفکیک الاشیاء بالمثلی و القیمی، والرجوع فی المثلی بالمثل.
5- ای: لانّ المثل اقرب.. .
6- الایۀ 194، السورۀ البقره.
7- الایۀ 40، السورۀ الشوری.

افرادها الاخذ بالمثل الاصطلاحی. فهو داخل فی الدلیل، لانّه هو الامر للرخصۀ. فالمظلوم مخیّر فی افراد الاعتداء بالمثل، و من اقرب افراده ذلک.

و لکنّه یشکل بانّ ذلک یوجب ضمان الغاصب للمثل لو اراده المالک. و امّا لو اراد المالک القیمۀ فلا یمکنه الاخذ و یتعیّن علیه المثل. فلا یدلّ علیه الایۀ، لان المفروض ان المثل فیها لیس بمعنی المصطلح. فان کان علیه اجماع، و الاّ لکان الحکم مشکلاً. اذ اصالۀ البرائۀ عن التزام القیمۀ، یعارضه اشتغال ذمّته بلزوم ارضاء المالک. و التمسک بالاستصحاب فی الاجزاء العقلیۀ، و بمثل قوله علیه السلام «ما لا یدرک کله، لا یترک کله»، محل اشکال.

و کیف کان، فالظاهر عدم الخلاف فی ضمان الغاصب للمثل فی المثلی. و لعلّ فتاویهم مبتنٍ علی تعیینِ تعیّنه؛ بمعنی انّه لا یجوز للغاصب التّخلّف عنه لو اراد المالک. و لا للمالک مطالبۀ القیمۀ لو لم یردها الغاصب. و لمّا لم یکن فی القیمی معیار، یرجع الیه غالباً [فی الباقی بعد تعیین] المثل-[-ی] (1). و اللائق بالقواعد الشرعیۀ هو الاطّراد (2)، فجُعل المعیار فیه هو القیمۀ. و یدلّ علیه الاخبار ایضاً مثل صحیحۀ ابی ولاّد (3) و ما فی معناها؛ حیث حکم علیه السلام بضمان قیمۀ البغل، لا مثلها.

و الحاصل: ان الظاهر من «المثل» فی الایۀ، المماثلۀ فی کل شیئ، علی ما هو مقتضی الحکمۀ فی مثل هذه الالفاظ. و الاتیان بحسب المقدور انّما یتمّ فی المثلی المصطلح بالمثل، و فی القیمی بالقیمۀ.

و اما القول ب-«تحصیل المماثل فی القیمی اولاً، ثمّ الرجوع الی القیمه مع عدم

ص: 33


1- ای بتشخیص المثلیات، یتشخّص القیمیات.- عبارۀ النسخۀ: فالباقی تحصیل المثل.
2- ای: کلّما لم یکن مثلیاً، فهو قیمی مطرداً و مطلقا. و المعیار فی اخذه هو القیمۀ.
3- الوسائل، کتاب الاجارۀ، ب 17 ح 1.

الامکان»؛ و ان کان له وجه (کما یظهر من ابن الجنید) و لکن یدفعه ندرۀ تحقق المماثلۀ المطلوبۀ فی القیمی، و الاخبار مثل صحیحۀ المذکورۀ و غیرها. اذ مقتضاها الرجوع الی القیمۀ اولاً. فظهر انّ دلیل الرجوع الی المثل فی المثلی، هو ظهور عدم الخلاف، مع ظاهر الایۀ، لا بمعنی ان یکون المراد بلفظ «المثل» هو المصطلح. بل بمعنی لزوم المماثلۀ العامّۀ و اظهر افرادها هو الاخذ بالمثل.

و الدلیل فی القیمی انّ المماثلۀ فی الاعتداء غالباً لا یتحقق فی القیمی الاّ بالقیمۀ. و مثل صحیحۀ المذکورۀ و غیرها مما ذکرنا من لزوم حمل المماثلۀ علی المماثلۀ العامۀ الکاملۀ. للظاهر. و اقتضاء الحکمۀ تدفع (1) ما یمکن یورد بانّه: لعلّه ارید «فاعتدوا بمثل ما اعتدی» یعنی اعتدوا کما اعتدی. فلا یستلزم المماثلۀ فی المعتدی به. بل یکفی المماثلۀ فی الاعتداء. بانّ (2) (مع انّ اطلاق المماثلۀ فی الاعتداء فی کلام الحکیم یقتضی المماثلۀ فی المعتدی به ایضاً). فیه: انّ المتبادر من کلمۀ «ما»، الموصولۀ لا المصدریۀ.

الثانی: فی تعیین وقت القیمۀ. فی القیمی. و فیه اقوال شتّی؛ و الاقوی عندی هو الرجوع الی قیمۀ یوم التلف. و هو مختار الدروس (3) و نسبه الی الاکثر. کما انّ المحقق نسب القول بکونه یوم الغصب الی الاکثر (4). و ذهب جماعۀ الی انّه اعلی القیم من حین الغصب الی یوم التلف. و عن المحقق فی احد قولیه؛ الی حین الردّ.

لنا: انّه مکلّف بردّ العین مادام باقیاً، و لا ینتقل الی القیمۀ الاّ مع تعذّره، و هو یوم التّلف. فیستصحب الی زمان الردّ. و استدلّ علی القول الثانی بانّ وقت حدوث الغصب،

ص: 34


1- و فی النسخۀ: تندفع.
2- الجار و المجرور متعلق ب-«تدفع» ای تدفع بانّ..- و فی النسخۀ: اذ.
3- الدروس، ج 3 ص 113 ط جامعۀ المدرسین.
4- الشرایع، ج 3 ص 189 ط دار التفسیر.

اول دخول العین فی ضمان الغاصب، و الضمان انّما هو بقیمته. فیقتضی به حالۀ ابتدائه. و فیه: منع تعلق الضمان بالقیمۀ فی اول الامر. و استدل به بعضهم بصحیحۀ ابی ولاّد فی حکایۀ کرایۀ البغل، و هی طویلۀ. و فی جملتها: انّ اَبا ولاّد بعد تعیین کری البغل و زمانه، خالف صاحبه و جاوز الحدّ. و سئل الصادق(علیه السلام) عن حکمه. و قال(علیه السلام) انّه ضامن للکری. فقال ابو ولاّد: «فَقُلْتُ لَهُ أَ رَأَیْتَ لَوْ عَطِبَ الْبَغْلُ وَ نَفَقَ أَ لَیْسَ کَانَ یَلْزَمُنِی قَالَ نَعَمْ قِیمَةُ بَغْلٍ یَوْمَ خَالَفْتَهُ قُلْتُ فَإِنْ أَصَابَ الْبَغْلَ کَسْرٌ أَوْ دَبَرٌ أَوْ غَمْزٌ فَقَالَ عَلَیْکَ قِیمَةُ مَا بَیْنَ الصِّحَّةِ وَ الْعَیْبِ یَوْمَ تَرُدُّهُ عَلَیْهِ فَقُلْتُ مَنْ یَعْرِفُ ذَلِکَ قَالَ أَنْتَ وَ هُوَ إِمَّا أَنْ یَحْلِفَ هُوَ عَلَی الْقِیمَةِ فَیَلْزَمُکَ فَإِنْ رَدَّ الْیَمِینَ عَلَیْکَ فَحَلَفْتَ عَلَی الْقِیمَةِ لَزِمَهُ ذَلِکَ أَوْ یَأْتِیَ صَاحِبُ الْبَغْلِ بِشُهُودٍ یَشْهَدُونَ أَنَّ قِیمَةَ الْبَغْلِ حِینَ اکْتَرَی کَذَا وَ کَذَا فَیَلْزَمُکَ» الحدیث (1).

و استشکل بانّ قوله علیه السلام «نعم قیمۀ بغل یوم خالفته»، فیه احتمالات: الاول: ان یکون المراد القیمۀ الثابتۀ یوم المخالفۀ. فیکون شاهداً لهذا القول. و الثانی: ان یکون المراد «یلزمک قیمۀ البغل یوم المخالفۀ»، فیکون قوله علیه السلام «یوم المخالفۀ» متعلقاً ب-«یلزم». یعنی لزوم القیمۀ فی ذلک الیوم. و حدّ القیمۀ غیر معین مرجوع الی ما یقتضی به الدلیل.

اقول: و لا یبعد دعوی ظهور قیمته حین التّلف منه فانّ سؤال الرّاوی عن الضمان بسبب التلف، لا بسبب المخالفۀ. فمطابقۀ الجواب للسؤال، یقتضی ان یکون المراد: نعم یلزمک یوم خالفته هذا الحکم. یعنی یصیر حکمک فی هذا الیوم لزوم قیمۀ البغل ان هلک. و المتبادر منه (بعد معلومیّۀ (2) انّه لیس المراد قیمته میتاً) اقرب زمان حیاته الی الموت. و هو یوم قبل التلف. و هذا معنی قیمۀ یوم التلف. و اما تنکیر البغل؛ فلعلّه

ص: 35


1- الوسائل، کتاب الاجارۀ، ب 17 ح 1.
2- و فی النسخۀ: معلومیته.

للاشارۀ الی انّه یفرض المیت حیّاً. و الاّ فلا ریب انّه لا یکفی قیمۀ ایّ بغل کان. فیصیر ارادۀ ما ذکرنا اوضح. و هذا ایضاً مؤیّد لکون الظرف لغواً متعلقاً ب-«یلزمک»، و الاّ فلا یناسب التنکیر. اذ البغل یوم المخالفۀ حیّ بالفرض و الاستصحاب. فالاولی تعریفه. و لعله لذلک لم یستدل بها المتقدمون بهذا القول، و اکتفوا بذکر ما مرّ من الوجه الضعیف. مع انّ قوله علیه السلام بعد ذلک «یوم تردّه علیه» یدلّ علی خلاف ذلک.

ثم: بملاحظۀٍ (1)، احتمال کون قوله علیه السلام «یوم تردّه علیه» ظرفاً لقوله «علیک»، لا متعلقاً بالقیمۀ، لا یثبت من الحدیث. لانّ المعتبر [حینئذ] القیمۀ یوم الرّد مطلقا؛ یعنی سواء کان اَعلی القیم ام لا. مع انّه لم یقل به احد.

و کذلک: الظاهر انّ المراد من قوله علیه السلام «حین الکری (2)»، حین الصّحۀ. و الاّ فلم یقل احد بمضمونه. و ذلک للمسامحۀ من جهۀ ان الغالب عدم تفاوت القیمۀ فی هذه المدّۀ القلیلۀ. مع التایّد بالاستصحاب و اختفائه عن مالکه فی ایام الغصب، فیستصحب معرفۀ القیمۀ حینئذ. و کیف کان، فالخبر لا یدلّ علی هذا القول.

فان قلت انّه: و ان لم یدلّ علیه بالتّمام، و لکن علی بطلان ما اخترت. فانّ لزوم القیمۀ یوم المخالفۀ، مخالف لما اخترت من عدم لزومه الاّ یوم التلف.

قلت: قد ظهر مما ذکرنا ان المراد من قوله علیه السلام «نعم قیمۀ بغل یوم خالفته»؛ القیمۀ ان عطب او نفق. لقرینۀ السؤال. فلم یدلّ علی الانتقال الی القیمۀ حین وجود العین و امکان [ردّ العین] ایضاً (3).

و وجه القول الثالث: انّ الغاصب فی اول زمان الغصب مکلف بایصال المغصوب الی

ص: 36


1- لفظۀ «بملاحظه» اما زاید زاده النساخ، و اما اَن یقرء کما اَعربناه، ای: بسبب ملاحظۀٍ یعلم انّ احتمال..
2- و فی النسخۀ: اکری.
3- عبارۀ النسخۀ: امکان الردّ ایضاً.

[المالک] (1) فی ذلک الوقت. فاذا لم یفعل، کان علیه ان یجبر النقصان الذی للمالک بسببه. و جبر ذلک النقصان امّا بردّ العین فی زمان آخر. [ا]و قیمته فی الزمان الاول عند تعذّر ذلک. و کذلک: الغاصب مکلف فی الزمان الثانی بایصال العین الی المالک، و حیث لم یفعل، کان علیه جبر نقصانه کما ذکرنا. و کذلک فی الزمان الثالث و الرابع. فاذا فرض زیادۀ القیمۀ فی بعض هذه الازمنۀ، کان علیه ردّها الی المالک عند تعذّر العین. و الحاصل: انّه مضمون فی جمیع حالاته التی من جملتها حالۀ اَعلی القیم. و لو تلف فیها لزم ضمانه. فکذا بعد[ه].

و یظهر ضعفه مما مرّ من منع تعلق الضمان بالقیمۀ مادام العین باقیۀ. مع انّ مقتضی ذلک لزوم ردّ زیادۀ القیمۀ السوقیۀ مضافاً الی العین عند بقائها. و تزلزلها و نقصان قیمتها حین الردّ عن بعض القیم السابقۀ. و هو خلاف المعهود بینهم. بل یظهر من بعضهم عدم الخلاف بینهم فی عدمه. بل ادعی بعضهم الاجماع علیه.

و اما التمسک [بالضمان] (2) هنا، فهو ایضاً لا یتمّ. سیمّا بملاحظۀ النظائر الاقوی [کما] انّه من حبس عبد احد (3) مدّۀ مدیدۀً، لا یُلزَم بربح، مع انّه لو کان فی ید مالکه یُحصل به ربحاً کثیراً بسبب المعاملۀ.

وهکذا [التمسک بقاعدۀ] «اخذ الغاصب علی اشقّ الاحوال»، ایضاً لا یساعده دلیل.

و امّا دلیل قول الرابع: فلعلّه الرجوع فی القیمۀ الی المثل ایضاً، و الانتقال الی القیمۀ عند تعذره. و لا یخفی ضعفه.

هذا کلّه فی ما کان النقصان بسبب القیمۀ السوقیّۀ. فلو کان النقصان بسبب النقصان فی العین؛ یعنی انّه حدث عند الغاصب نقص فیه بسبب القیمۀ السوقیّۀ. فلو کان النقصان بسبب النقصان

ص: 37


1- و فی النسخۀ: المکلف.
2- و فی النسخۀ: بالاضماد.
3- و فی النسخۀ: حبس عبد اخذ.

فی العین؛ یعنی انّه حدث عند الغاصب نقص فیه بسبب هزال، او دبر، او عرج، او غیر ذلک، ثمّ تلف، فیضمن بلا خلاف ظاهر. بل ادعی الشهید الثانی(ره) علیه الاجماع. و امّا عدم استیفاء الزیادۀ السوقیۀ مع بقاء العین و ردّها، فقد مرّ عدم الاشکال فیه. و عن المختلف و ظاهر التذکرۀ الاجماع علیه، و کذلک المسالک. و عن الشیخ عدم الخلاف. و فی الکفایۀ انّه المعروف من الاصحاب.

26- سؤال:

26- سؤال: علما نوشته اند که «عدالت به سه چیز معلوم می شود؛ یکی به شیاع. و دویم به شهادت عدلین. و سیّم به معاشرت. حدّ شیاع و حدّ معاشرت به چه طریق است؟ و معنی عدالت چه چیز است؟.

جواب:

جواب: در [تعریف] عدالت سه قول است: اول آن که «ملکۀ نفسانیّه است که انسان را وا می دارد به تقوی و مروّت». دویم: جمعی از قدما گفته اند که «اجتناب از همۀ محرمات است». سیم: جمعی گفته اند که «اجتناب از کبایر است و عدم اصرار بر صغایر». و کبایر (علی الاقوی) آن ها است که حق تعالی در قرآن مجید وعدۀ عذاب آتش بر آن داده.

این معنی عدالت است در نفس الامر. و اقوی قول اول است. لکن در ثبوت آن، اکتفا به حسن ظاهر می شود. زیرا که بعد از آن که خلاف کرده اند در معنی عدالت، خلاف کرده اند در «کاشف»، بر سه قول: اول: جمعی از قدما گفته اند که ظاهر اسلام با عدم ظهور فسق، کافی است در ثبوت عدالت. دویّم: مشهور میان متاخرین، وجوب تفحّص و تفتیش است که ظن غالب حاصل شود به حصول عدالت. سیّم: این که معروف باشد به ستر و صلاح و اجتناب از کبایر و مواظبت طاعات، و مجتنب از محرمات باشد. یعنی همیشه در پی پوشیدن عیوب خود و مواظبت عبادات باشد. و هرگاه از اهل محلّه و

ص: 38

آشنایان او بپرسند، بگویند ما از او به غیر خوبی ندیدیم.

خلاصه: به آن چه در حدیث صحیحی که عبدالله بن ابی یعفور روایت کرده (1)، اکتفا می کنیم. و این قول هم ظاهر می شود از کلام جمعی از قدماء و متاخرین. و همان حدیث صحیح اشعار دارد بر این که «منافی مروّت از او سر نزند». چنان که مشهور است. و مروّت عبارت است از «ملکه [ای] که باعث [بر] (2) اجتناب از آن چه مشعر است بر پستی نفس و دنائت»، [مانند برخی] (3) از مباحات و مکروهات و [نیز] صغایرِ محرمات؛ مثل چیز خوردن در میان بازار، و بول کردن در میان راه در حین تردد مردم، و دزدیدن یک لقمه، و کم کشیدن ترازو به یک دانه گندم، و امثال آن.

این ها همه در وقتی [است] که خود خواهیم که عدالت شخص را بدانیم. و اما هرگاه میسّر نشود، یا بشود اما خواهیم راه دیگر را در دانستن، به آن داشته باشیم؛ پس آن است که به شهادت عدلین [اکتفا] (4) کنیم، یا به شیاع یعنی غیر عدول از مردم جمعی بگویند که فلان کس عادل است. به حدی که علم [به هم ر]سد به عدالت. بل که ظن غالب به حصول آن کافی است. و لیکن در شهادت عدلین و شیاع، باید که شاهد ها در مسئلۀ عدالت با تو متفق الرأی باشند. چون که در مسئلۀ عدالت خلاف است. پس باید آن ها شهادت بدهند بر عدالت به آن معنی که رأی توست و بنای تو بر آن است.

27- السؤال:

27- السؤال: اذا ادعی عمرو علی زید ملکاً فی یده. و قبل الترافع و طیّ الدعوی، باع زید الملک المذکور ببکر. ثمّ ترافعا و عجز عمرو عن البیّنۀ. و بعد حکم الحاکم بالیمین علی زید المنکر، ردّ زید الیمین علی عمرو. و حلف عمرو. فهل یرجع عمرو الی

ص: 39


1- وسائل، کتاب الشهادات، ب 41 ح 1.
2- در نسخه: از.
3- عبارت نسخه: همست از مباحات و..
4- در نسخه: انشاء.

الملک و یأخذه عن ید بکر؟ او یرجع علی زید بالغرامۀ؟

الجواب:

الجواب: الاظهر انّه یرجع الی زید بالغرامۀ. لانّ بکراً ملک الملک علی نهج صحیح، ولا دلیل علی جواز الرجوع علیه. و لمّا توجه بالیمین المردودۀ جواز استیفاء الحق عن المدعی علیه ولا یمکن حینئذ الاّ بالغرامۀ بالثمن، فیتعیّن [الثمن]. هذا علی ما اخترناه من کون حکم الیمین المردودۀ، اصلاً برأسه. و ان جعلناها من فروع کونها من باب اقرار المدعی علیه (کما هو احد القولین فی المسئلۀ و اظهرهما)، فیصیر الحکم اظهر. لانّ اقرار الخصم حینئذ اقرار فی حق الغیر.

و القول الاخر فی المسئلۀ، هو کونها من باب «بیّنۀ المدعی» (1) فیجوز الانتزاع من بکر. و هذا القول ضعیف. بل القولین کلاهما ضعیفان. و الحق انّه اصل برأسه. و یختلف الحکم فیه باختلاف الموارد.

28- سؤال:

28- سؤال: هرگاه کسی بیاید در نزد حاکم شرع و بگوید که: فلان شخص در همین شهر است به من می گوید (2) که فلان قدر از مال من دزدیده[ای] و من چون علم دارم که تو مال مرا برده[ای] به حاکم جابر می گویم که مال مرا از تو بگیرد. و به مرافعۀ شرعیه راضی نمی شود، و من اطلاعی از مال او ندارم. آیا جایز است از برای او رجوع به حاکم جابر یا نه؟-؟.

جواب:

جواب: بیان این مسئله محتاج است به ذکر چند مطلب: اول این که: در آیات قرآنیه (3) و احادیث بسیار از ائمّۀ اطهار علیهم السلام، حکم صریح شده به حرمۀ محاکمه

ص: 40


1- و فی النسخۀ: المدعی علیه.
2- در نسخه: بگوید.
3- از آن جمله آیۀ 60 سوره نساء: «یُریدُونَ أَنْ یَتَحاکَمُوا إِلَی الطَّاغُوتِ وَ قَدْ أُمِرُوا أَنْ یَکْفُرُوا بِه». و آیه 65 همان سوره: «فَلا وَ رَبِّکَ لا یُؤْمِنُونَ حَتَّی یُحَکِّمُوکَ فیما شَجَرَ بَیْنَهُم». و آیه 188 سورۀ بقره: «وَ لا تَأْکُلُوا أَمْوالَکُمْ بَیْنَکُمْ بِالْباطِلِ وَ تُدْلُوا بِها إِلَی الْحُکَّامِ».

بردن به طاغوت و سلاطین جور. و هر چند ظاهر اخبار بسیار، ارادۀ حکام مخالفین است، لیکن عموم روایات [از جمله روایت] ابی خدیجه (1) و غیرها، شامل سلاطین جور شیعه هم هست (2). و در بعضی اخبار تصریح شده به آن که آن چه از حکم ایشان بگیرد «سحت» است، هر چند به حق حکم کرده باشد و حق آن مدعی بینه و بین الله ثابت باشد (3).

و مشهور، این آیات و اخبار را تخصیص داده اند به غیر صورتی که موقوف باشد استنقاذ حق به محاکمۀ ایشان. و بعضی در این هم اشکال کرده اند. به جهت آن که حکم کردن ایشان، فعل حرامی است، و محاکمه به سوی ایشان «اعانت براثم» است. و دلیل واضحی بر این استثناء نیست به غیر نفی عسر و حرج و ضرر، و در مقابل آن حرمت و اعانت براثم است.

و ظاهر این است که استعانت از ظالم به اخذ قهری بدون مرافعه نیز چنین باشد. به جهت اشارۀ آیات و اخبار، و لزوم اعانت براثم، هر چند که در صورت عجز از بیّنه باشد در نزد حاکم شرع با وجود علم به حق خود. و این که شنیده[ای] که فقهاء می گویند «جایز است تحصیل حق به غیر قاضی و با عدم امکان مرافعه به حاکم شرعی، جایز است گرفتن حق بر وجه قهر»، باید مراد ایشان در صورتی باشد که اعانت براثم لازم نیاید. مثل این که خود به زور خود بگیرد، یا حاکم جائر هم علم به حق او داشته باشد و مال او را

ص: 41


1- الوسائل، کتاب القضاء، ابواب صفات القاضی، ب 3 ح 2.
2- این رأی میرزا(ره) در این جا خیلی جالب است؛ او که در مباحث (مجلدات) پیشین حکام جور شیعه را مشمول این اخبار و احادیث نمی دانست، و هر معامله و بیع با سلاطین جور سنی را صحیح، اما با سلاطین جور شیعه را حرام می دانست. و در مسئلۀ «دفاع در مقابل کفار» نیز همین فرق را می گذاشت. و از این روی با دیگر فقیهان معاصر خود، در «دفاع مقدس جنگ های قفقاز» تا حدودی فاصله گرفت. در حالی که عموم و اطلاق اخبار در این جا، با آن مسائل فرقی ندارد. و فتوایش در این جا مؤیّد اعتراضات این طلبۀ کوچک در آن مسائل است. ولله الحمد. به عنوان نمونه رجوع کنید به مسئلۀ شماره 467 در جلد اول. و مسئلۀ شماره 90 در جلد دوم.
3- وسائل، کتاب القضاء احادیث اولین باب.

بگیرد در صورتی (1) که عاجز باشد از بیّنه با علم به ثبوت حق، [و] با اذن او. [با وجود این که] استنقاذ حق بسته نیست به وجود حاکم شرعی، به جهت آن که ثبوت حق همین بر منکر، از جملۀ اسباب استنقاذ نیست (2). پس با وجود امکان، عدول از حاکم شرعی کردن، وجهی ندارد. علی الخصوص در صورتی که دعوی بر دینی باشد. و اگرنه، لازم می آید که فایدۀ نصب حاکم منحصر باشد در صورت امکان اثبات بیّنه. و آن موجب تخصیص عمومات است بلا دلیل.

دویّم: در بیان تقاصّ حق است. و اگر حق از باب حدّ قذف و دعوی قصاص است؛ پس ناچار است مرافعه به حاکم کند. و اگر دین است و قرض دار مقرّ است و مماطله نمی کند، پس اخذ آن بدون اذن حاکم جایز نیست، و تعیین مال دین در دست قرض دار است. و اگر قرض دار منکر باشد یا مماطله می کند، پس اگر صاحب حق عاجز است از اثبات در نزد حاکم به سبب عدم بیّنه، یا عدم امکان وصول به حاکم، یا لزوم عسر شدید، جایز است تقاصّ به مثل مال خود یا قیمت آن؛ الاسهل (3) فالاسهل. بلاخلاف ظاهر. و ادلّه بر آن بسیار است از آیات (4) و احادیث (5) بسیار.

و اما در صورت وجود بیّنه و امکان ثبوت در نزد حاکم شرعی؛ پس در آن خلاف است، اشهر و اظهر جواز است. و احوط رجوع به حاکم شرع است.

ص: 42


1- در نسخه: با وجود این که در صورتی.- این «با وجود این که» جا به جا شده، جایش بعد از دو جمله است که علامت گذاری کرده ایم.
2- یعنی ممکن است حاکم شرعی حکم کند اما طرف قلدری کرده و اعتنائی به حکم نکند. پس استنقاذ که در کلام فقها آمده، غیر از مرافعه است.
3- در نسخه: ان الاسهل.
4- آیه 194 سورۀ بقره و آیه 40 سورۀ شوری.
5- وسائل،کتاب التجارۀ، ابواب مایکتسب به، احادیث باب 83- و کتاب الایمان، ب 47، ح 1.

سیّم: هرگاه کسی آید در نزد حاکم شرع و شکایت کند که کسی به من تعدّی کرده. و خواهش کند از حاکم که خصم او را حاضر کند. پس اگر آن شخص مدعی علیه در بلدی است که ممکن باشد احضار، پس ظاهراً خلافی نیست مابین علما در وجوب احضار آن شخص، نهایت احوط آن است که [او] (1) تحریر دعوی خود را بکند، به جهت آن که مبادا دعوی او «غیر مسموعه» باشد و احضار آن شخص اِیذاء و اهانت است.

و اگر قاضی تسلّطی نداشته باشد، گفته اند که به اعوان سلطان استعانت می جوید (2).

و هرگاه آن شخص معذور باشد به سبب حبس یا آزار، پس قاضی کسی را بفرستد که مرافعه کند، یا آن شخص را بگوید وکیلی تعیین کند. بعد از آن اگر محتاج به قسم دادن شود، کسی را بفرستد که او را قسم دهد.

و اگر از بلد خارج باشد، پس اگر در آن جا مجتهدی باشد که مرافعه تواند کرد، باید او متوجه بشود. و اگر نباشد پس بعد تحریر دعوی و معلوم شدن این که دعوی مسموعه است، آن شخص را حاضر می کند.

و گفته اند: زنان بَرَزه حکم ایشان حکم مردان است در صورتی که مطلقا پروائی از احضار ندارند. اما اگر برزه باشند اما از حضور در مجامع مضایقه دارند و بی باک نیستند، اَولی آن است که امر به توکیل کند و کسی را بفرستد که مرافعه کند و صورت مرافعه را به عرض حاکم برساند. و اگر آن مخدّره باشد، پس او را تکلیف به حضور نمی کنند. بل که امر به توکیل می کنند، یا حاکم در نزد او حاضر می شود.

پس هرگاه دانستی این مطلب را، پس رجوع می کنیم به اصل مسئله و می گوئیم: چون این شخص آمده در نزد حاکم تظلّم می کند، و خصم او حاضر و متمکن از حضور

ص: 43


1- در نسخه: از.
2- در نسخه: می جویند.

هست، باید حاکم او را حاضر کند و مرافعۀ شرعیه به یمین یا بیّنه طی کند. و توهّم این که این از باب تقاصّ است، مدفوع است به این که موارد رخصت تقاصّ غیر آن مورد است که آن شخص متهم تظلّم کند به حاکم. و بر فرض تقدیر تحقق محل تقاصّ و جواز آن، اخذ آن، اخذ حق قهراً در صورتی است که محرّم دیگر به عمل نیاید. و در این جا دو حرام دیگر محقق است. بل که سه حرام.

29- سؤال:

29- سؤال: در صورت تعارض «ید قدیمه»- یا «ملکیت قدیمه»- و «ید حالیّه»، تقدیم کدام لازم است؛ ید قدیمه و ملکیت قدیمه؟ یا ید حالیه؟ تفصیل شقوق متصوره و احکام هر یک را بیان فرمائید.

جواب:

جواب: هرگاه خانه[ای] مثلاً در دست زید باشد، و عمرو ادعا کند که از من است و اقامۀ بیّنه کند که خانه دیروز از مال او بوده است، یا در دست او بوده. پس اگر شاهد با وجود این، شهادت بر فساد ید لاحقه بدهد (مثل این که بگوید: دیروز ملک او بود، یا در دست او بود، زید از او غصب کرد، یا اجاره کرد)، بی اشکال قول عمرو مقبول می شود. و هرگاه شهادت بر فساد ید زید ندهد، در آن دو قول است؛ اظهر تقدیم ید حالیه است، یعنی ید زید. زیرا که استصحاب، مقاومت با ید حالیه نمی کند. و همچنین ید قدیمه مقاومت با ید حالیه نمی کند. بلی اگر شاهد شهادت بدهد که زید دیروز اقرار کرد که خانه مال عمرو است، در این جا حکم می کنیم به استصحاب مالکیت عمرو. و همچنین اگر شاهد عمرو شهادت بدهد که دیروز خانه مال عمرو بوده و خریده بود او را از زید دیروز. یا شهادت بدهد که زید دیروز اقرار کرد که خانه مال عمرو است و از او خریده است.

و اما اگر شاهد بگوید که من معتقد اینم که مال عمرو است، به مجرّد استصحاب. پس اگر مراد او اظهار تردد و شک است، مسموع نیست. و هرگاه مراد ظن استصحابی است، اظهر قبول است.

ص: 44

30- سؤال:

30- سؤال: هرگاه زوجه دعوی با احدی داشته باشد. و زوج او شهادت از برای او بدهد. و بعد از ثبوت، زوجه زوج را وکیل کند در اخذ حق. آیا صحیح است یا نه؟-؟.

جواب:

جواب: ظاهراً خلافی در سماع شهادت احد زوجین از برای دیگری، نیست. و اشهر عدم اشتراط ضمیمه است باحدهما؛ به این معنی که در جائی که [احتیاج به] یک [شاهد] باشد؛ مثل جائی که «بشاهدٍ و یمینٍ» اثبات مطلب می شود، زوج محتاج به ضمیمۀ شاهد دیگر نیست. و همچنین جائی که یک زن کافی است (مثل ربع وصیت) (1) زوجه محتاج به ضمیمه نیست. و بعضی شرط کرده اند ضمیمه را در هر دو. و بعضی تخصیص داده اند به زوجه. و روای-[ا]تی (2) که در این باب است مخصوص زوجه است و تاویل ظاهری دارد. پس اقوی عدم اشتراط است مطلقا.

به هر حال، بعد از اثبات مطلب به شهادت زوج، توکیل بعد از ثبوت حق، مضّر به شهادت نیست. آن چه مضّر است این است که وکیل شهادت بدهد از برای موکل در امری که در آن وکیل است. و این از آن باب نیست.

31- سؤال:

31- سؤال: هرگاه شخص عادلی وکیل شود در اجرای صیغۀ مواهبه، بعد از آن شهادت بدهد که این ملک مال متّهب است. آیا شهادت او مسموع است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که هرگاه شهادت بدهد که «من این ملک را مال متّهب می دانم»، مسموع است. و این نه از باب شهادت وکیل است از برای موکل در امری که وکیل است در آن، که مورد تهمت باشد. به جهت آن که در این حال این شخص وکیل در هیچ امری نیست. و در آن وقتی که وکیل بود در اجرای صیغه، دعوائی نبود.

و این که در مسئلۀ طلاق اختیار این کرده ایم که نمی توان اکتفا کرد به این که احد

ص: 45


1- شهادت یک زن بر وصیت، در ربع آن وصیت، نافذ است.
2- وسائل، کتاب الوصایا، احادیث باب 22.

عدلین مطلّق باشد، به جهت آن است که ظاهر آیه و اخبار این است که طلاق در حضور دو عدل واقع شود. و از آن می فهمیم که باید دو عدل غیر مطلّق باشند. نه این که شهادت مطلّق مسموع نیست. پس هرگاه در حضور دو عدل دیگر طلاق بگوید و الحال مرافعه واقع شود و یکی از عدلین حاضر نباشد، می توان-[د] مطلّق احد شاهدین بر ثبوت طلاق باشد.

32- سؤال:

32- سؤال: هرگاه کسی مال صغیری را در دست داشته باشد، و با مال خود مخلوط نموده به معامله بدهد به غیر، و مجموع تنخواه را حجت و تمسکی (1) از آن غیر بگیرد. و بگوید تمسک را بنویسید به اسم صغیر، به جهت مصلحتی از مصالح. و بعد که صغیر کبیر شده ادعا می کند که مجموع آن چه در تمسک و حجت نوشته شده، مال من است. بدون بیّنه و یمین می توان گرفت یا نه؟-؟

جواب:

جواب: محض کاغذ و تمسک، حجت شرعی نیست. و همچنین [اگر] کاغذ را هم به اسم صغیر بنویسد، این به تنهائی، اقرار نیست. بل هرگاه ثابت شود که اقرار کرده است و بگوید «به جهت مصلحتی چنین اقرار کرده ام»، امر مشکل می شود. و لکن اظهر این است که دعوی او را در این وقت می شنوند، به این معنی که (هرگاه صغیر نتواند به ثبوت رساند) او را قسم می دهند. و اگر ردّ کند بر مدعی (2)، [مدعی] قسم می خورد و آن چه را که ادعا می کند بر می دارد. خلاصه این که: صغیر به مجرّد دعوی بدون بیّنه و یمین (در این صورت) مستحق تمام مال نمی شود.

33- سؤال:

33- سؤال: هرگاه زید زوجۀ خود را به سفر حج برده و در بین راه فوت شده، وارث

ص: 46


1- در آن زمان «حجت» می گفتند و امروز «سند» می گویند.- تمسک. مخفّف «مستمسک» که در ایران رواج داشت. مثلاً می گفتند: فلانی دفتر و دستک و تمسک را آورد.
2- یعنی صغیر که اینک کبیر شده.

زوجه مطالبۀ صداق از زوج می کند، زوج مدعی است که زوجه صداق خود را به من صلح کرده به یک من گندم و صد دینار فلوس. و ورثه می گویند: صلح کرده به شرط این که او را به مکّه ببری و چون شرط به عمل نیامده، صلح باطل می شود. و بیّنۀ دعویین، موجود نیست. چه باید کرد؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که در صورت انتفاء بیّنه از طرفین، قول ورثۀ زوجه مقدم است با یمین. چون کلام آن ها معتضد است به استصحاب بقای صداق در ذمّۀ زوج.

و صدور صلح به عنوان «اطلاق» هر چند در نظر ظاهر اوفق است به «اصل» در این مقام و توهّم می شود که هر دو متفق اند بر اصل صلح و ورثه مدعی زیادتی شرط اند، و اصل عدم آن است. و لکن بعد از تأمل ظاهر می شود فساد این کلام، به جهت آن که صلح مشروط هم شیئ واحد است. و اصل عدم اطلاق و [عدم] شرط، هر دو است، و هر دو در «مرتبۀ حدوث» مساوی اند. و اصل عدم هر دو است. و چون زوال صداق از ذمّه، در این مقام موقوف است به احد امرین: یا اطلاق صلح، و یا تحقق شرط. و هیچکدام ثابت نیست بالفرض، پس یقین به زوال صداق، حاصل نشد[ه].

و لکن زوج را باید راضی کرد در آن مقدار عمل که کرده است بر نحوی که حکم شرعی مقتضی آن باشد. والله العالم.

مسائل القضاء و الشهادات من المجلد الثانی

34- سؤال:

34- سؤال: هرگاه مجتهدی نباشد که مرافعه کند و قسم بدهد. آیا می تواند مدعی

ص: 47

حق خود را صلح به مبلغ «یک شاهی» (مثلاً) و قسمی که مدعی علیه یاد کند (1)، یا نه؟-؟ و ملاهائی که رتبۀ اجتهاد ندارند، به این نحو طیّ دعوی بکنند. وجه جواز یا عدم اشتراط جواز آن را بیان فرمایند.

جواب:

جواب: الحال وجهی از برای جواز این طریقه نمی دانم. و وجهی از برای سقوط دعوی به مجرد این مصالحه و قسم خوردن نمی یابم.

و الاشکال فیه من وجوه؛ فانّ المصالحۀ من عقود المعاوضات. و وجه المصالحۀ لابد ان یکون شیئاً یکون تحت ید المصالح معه و ملکاً له. و لابدّ ان یکون حلالاً جائز التصرف. لقوله علیه السلام: «الصُّلْحُ جَائِزٌ بَیْنَ الْمُسْلِمِینَ إِلَّا صُلْحاً أَحَلَّ حَرَاماً أَوْ حَرَّمَ حَلَالًا» (2). فلا یصحّ الصلح الاّ مع جواز الیمین للمدّعی علیه. و حینئذ نقول: ان کان

ص: 48


1- برای تصویر ذهنی فرض این مسئله، توضیح دو نکته لازم است: اول: در ذیل برخی از مسائل مجلدات پیشین، واحدهای پولی ایران در زمان محقق قمی(ره) به شرح رفت؛ شاهی، دینار، قِران، تومان، عباسی، پناباد (پناه آباد). و در آخرین مورد از آن ها، مشخص شد که از آغاز مرجعیت میرزا(ره) تا پایان عمرش، ارزش پول ایران سیر نزولی داشته است. حتی تومان چند دینار بوده سپس به مقدار اندکی از دینار صدق می کرده و... در این جا که از خود متن کتاب (که مسائل جلد دوم از جامع الشتات است و به اواسط عمر میرزا(ره) متعلق است) معلوم می شود که آخرین معیارها رسمیت داشته است. بنابر این به صورت زیر می شود: دینار 5 دینار= یک شاهی 20 شاهی= یک قِران ده قرِان= یک تومان. بنابر این: یک قِران= صد دینار. ریال امروزی نیز مساوی است با همان قران. گرچه دینار و شاهی، از حوالی سال 1335 شمسی، از دور خارج شدند. و اینک در واقع ریال نیز از دور خارج شده است. دوم: متن سؤال، از یک نوع عصبانیت و حساسیت مدعی، حکایت دارد. او می خواهد از حق خود در مقابل قسم صرفنظر کند اما نه به طور مطلق. بل می خواهد علاوه بر قسم یک (باصطلاح) پشیزی به نام یک شاهی هم از مدعی علیه بگیرد. والاّ، یک شاهی چندان ارزشی نداشته است، از شواهد تاریخی بر می آید که معادل (مثلاً) بیست هزار تومان امروز ما بوده که قیمت یک کیلو گوشت است. و چنین چیزی در کنار قسم نشان از روحیه برخی افراد است که نسبت به حق خودشان خیلی حساس هستند و می خواهند بالاخره چیزی از حق شان را بگیرند تا تشفّی خاطر باشد.
2- الوسائل، کتاب الصلح، ب 3 ح 1 و 2.

المدعی علیه مشغول الذمّۀ فی الواقع، فیمینه حرام. فلا یجوز الصلح علیه. و ان کان بریئاً، فهو و ان کان یجوز له حینئذ، لکن لابّد فی عقد الصلح معرفۀ الجواز و عدم الجواز. و لا علم للمدّعی بالجواز. لاحتمال عدمه (1).

و لا معنی لاصالۀ الجواز، لتساوی الاحتمالین، بل و رجحان الحرمۀ. لان الراجح عند المدعی هو اشتغال ذمّۀ المدعی علیه. فیکون حلفه حراماً ظاهراً. و معرفۀ مدّعی علیه جوازها (لعلّه ببرائۀ ذمّته عمّا یدعیه فی بعض الاعیان) لا ینفع فی تصحیح المصالحۀ مطلقا و من جانب المدعی.

لا یقال: انّ المدعی اذا صالح دعواه بدراهم، فیرد علیه هذا المحذور ایضاً. لانّ المدعی ازکان مبطلاً فالدراهم علیه حرام. و مع ذلک فالصلح صحیح. لانه یصح مع الاقرار و الانکار. و الصحّۀ لا ینافی حرمتها علیه اذا اخذ. فِلمَ لا یکون هذا صحیحاً و ان کان نفس الحلف حراماً-؟

لانّا نقول: انّ الصحۀ فی ما ذکر، انّما هو علی الظاهر. و یمکن فرضها مع استحقاق المدّعی فی نفس الامر، و مع عدمه. فانّ المدعی یمکن ان یکون دعویه منوطاً باستصحاب استحقاق والده. و المنکر قد یکون انکاره لاجل الاضطرار، لانّه ادّاه و لکنّه عاجز من الاثبات، فتمسک بالانکار. فیکون اعطاء الدراهم و اخذها جایزاً شرعا فی [ظاهر] الشرع، فلا یحکم ببطلان المصالحۀ، حملاً لفعل المسلم علی الصّحۀ ما لم یثبت کون المدعی مبطلاً. [و] لا یحکم ببطلان اخذ الدراهم فی ظاهر الشرع (2). فالقول بالصحۀ بالنّسبۀ الی المبطل الاخذ للدّراهم، انّما هو علی ظاهر الشرع، لامکان صحۀ الدعوی و صحۀ الانکار و صحۀ الصلح باجمعها. و اما بالنظر الی المبطل العالم بعدم الاستحقاق؛

ص: 49


1- بل المدعی یدّعی عدم جوازه قطعاً.
2- عبارۀ النسخۀ: ..مبطلا لا الحکم ببطلان الصلح و اخذ الدراهم فی ظاهر الشرع.

فالصحۀ ممنوع. و کذلک بالنسبۀ الیهما معاً فی نفس الامر. فسقوط الدعوی من المحق انّما لبرائته فی نفس الامر لا من جهۀ الصلح. فلا یضّره بطلان الصلح فی نفس الامر.

و بالجملۀ: اعطاء المدعی علیه الدراهم (1)، قابل لکونه جایزاً بالذات سواء کان مستحقا له فی نفس الامر ام لا. و لکن مطلق الحلف فی صورۀ الفرض غیر جائز، بل انّما یجوز اذا کان بریئاً.

فالصلح علی مطلق ما کان فعله قابلاً للحرمۀ و الجواز (مع ملاحظۀ قابلیته لهما) حرام، لانّه صلح علی ما یشمل الحرام. و التوطین علی ایجاد ما هو شامل للحرام، حرام. فهو کالصلح علی مطلق اللّحم الشّامل للمذکّی و المیتۀ، و مطلق الجلد. یعنی مع ارادۀ شموله لما یؤخذ من سوق المسلمین و ایدیهم و غیره. فهذا الصلح یوجب تحلیل الحرام. و هو حرام بمقتضی النّصّ.

فالصلح علی الدراهم مع کون المدعی مبطلاً فی نفس الامر، لیس بمحلّل للحرام ظاهراً، و ان کان موجباً لتصرف المدعی فیه علی وجه الحرمۀ. فالمراد بقوله «إِلَّا صُلْحاً أَحَلَّ حَرَاماً» یعنی فی نظر الظاهر. و الصلح علی الدراهم علی الظاهر (2)، محلّل للحرام النفس الامر[ی]، لا لما هو حرام فی الظاهر. و هو لا یضرّ بصحۀ الصّلح علی الظاهر. بخلاف الصلح علی شرب الخمر و نکاح المحارم، فانّه محلّل للحرام فی نظر الظاهر ایضاً. و الصلح علی «الیمین المطلق» الذی احد فردیه الیمین مع شغل الذمّۀ، من باب الصلح علی شرب الخمر.

و الحاصل: انّ حرمۀ التصرف علی المبطل من الطرفین فی عقد المصالحۀ، لا یستلزم کون الصلح محلّلاً للحرام بالمعنی الذی فسّروه به. یعنی ان یصالح دعویه مثلاً بان یشرب

ص: 50


1- عبارۀ النسخۀ: اعطاء الدراهم للمدعی علیه.
2- ای الصلح الذی یقع علی الدرام علی ظاهر الشرع.- عبارۀ النسخۀ: و الصلح علی الدراهم محلّل علی الظاهر.

المدعی علیه الخمر، او ینکح محارمه، و نحو ذلک مثلاً. بل و یحصل المصالحۀ غالباً فی صورۀ یستلزم اکل احد الطرفین مال الاخر بالباطل، و مع ذلک فهو صلح صحیح علی الظاهر. و ما نحن فیه انّما هو من باب تحلیل الحرام بالمعنی المذکور. و فهم ذلک یحتاج الی تأمل صادق.

و لا یرد مسئلۀ التحلیف فی القضاء نقضاً علی ما ذکرنا. لانّه یعرض الحلف علی المنکر فامّا یحلف او [ینکل] (1) و یترتب علیهما حکمهما. بخلاف ما نحن فیه، فانّه الزام للحلف بسبب المصالحۀ (2). و هو یستلزم تحلیل الحرام، کما ذکرنا.

هذا کلّه مع انّا [نقول] (3) ظاهر قوله علیه السلام «الْبَیِّنَةُ عَلَی الْمُدَّعِی وَ الْیَمِینُ عَلَی الْمُدَّعَی عَلَیْهِ وَ الصُّلْحُ جَائِزٌ بَیْنَ الْمُسْلِمِینَ إِلَّا صُلْحاً أَحَلَّ حَرَاماً أَوْ حَرَّمَ حَلَالًا» (4) (سواء قلنا انّ قوله علیه السلام «جایز» بمعنی «ممضی» کما فی قوله «اقرار العقلاء علی انفسهم جایز»، او بمعنی «حلال») ای الصلح ممضی فی الظاهر الاّ ما ظهر کونه محلّل حرامٍ او محرّم حلالٍ. او الصلح حلال و جایز فی الظاهر الاّ ما ظهر کونه محلّل حرام [او محرم حلال]، سواء کان ظهور تحریم الحلال و تحلیل الحرام فی نظر احدهما فقط، او کلیهما، او الذی یوقع الاصلاح بینهما.

فعلی هذا صلح المبطل دعویه بالدراهم غیر جائز و لا ممضی بالنسبۀ الی کلیهما لو علما معاً بالابطال، او بالنسبۀ الی المبطل لو علمه [هو] فقط. و اذا تبیّن کونه مبطلاً، فینتقض الصلح جزماً، لا انّه یحرم علیه فقط و ان کان صحیحاً لازماً.

ص: 51


1- و فی النسخۀ: ینکر.
2- لقائل ان یقول: لیس هناک الزام، بل هو یختار الیمین فی مقابل الصلح، کما یختار فی القضاء الیمین و لا یختار النکول.
3- و فی النسخۀ: نقوی.
4- الوسائل، کتاب الصلح، ب 3، ح 2.

و یظهر مّما ذکرنا (من کون ذلک، یعنی الصلح مع العلم بکون الدعوی باطلاً داخلاً فی تحلیل الحرام) [ما فی] (1) کلام الصّیمری و المقداد. و قال الصیمری فی شرح الشرایع: و لا یصح مع جهل احدهما و علم الاخر، کما لو علم زید انّ فی ذمّته مأۀ لعمرو، و لم یعلم عمرو بها، فصالحه زید علی اقلّ من المأۀ، لم یجز. لانّه یلزم منه تحلیل الحرام، لانّ منع الحق حرام و هذا الصلح یقتضیه، فیکون باطلاً (2). و علی هذا فصورۀ النقض اعنی الصلح بالدراهم ایضاً داخلۀ فی ما ذکرنا.

و کلام الفقهاء و الرّوایۀ ظاهرانِ فی ارادۀ «الامضاء» من کلمۀ «جایز»، لا الجواز. و المناسب للامضاء هو القاعدۀ الکلیۀ البیّنۀ الظاهرۀ عند الجمیع، مثل تحلیل الخمر و تحریم وطی الحلیلۀ. فیرجع الفساد فیه علی اصل العقد بذمّته (3). بخلافه بمعنی الجواز، فانّه یقع فی ما لوکان التحلیل و التحریم فی خصوص الشخص و باطلاعه فقط.

و مع [انّ] الحرمۀ فی المعاملات، ممنوع الدلالۀ علی الفساد. [و] یلزم ان یفکک فی العقد و یقال بالصحۀ بالنسبۀ الی احدهما و بالفساد بالنسبۀ الی الاخر (4) فی بعض المواضع اعنی فی موضع کان احدهما مبطلاً دون الاخر.

و لا یبعد ان یدعی وجود القرنیۀ علی الفساد فی الروایۀ و ان مُنع دلالۀ الحرمۀ علیه. و هی انّ الصلح فیها مذکور فی[عداد] (5) البیّنۀ و الیمین. فیکون الثمرۀ المترتبۀ علی الصلح هو قطع الدعوی به، کالبیّنۀ و الیمین. و الاستثناء یدلّ علی انّه فی الصورۀ المحرمۀ لا

ص: 52


1- و فی النسخۀ: من.
2- و الاشکال فی قول الصیمری انّه جعل هذا البطلان من مصادیق قوله علیه السلام «إِلَّا صُلْحاً أَحَلَّ حَرَاماً». و لیس کذلک بل اکل زید مال عمرو حرام بالادلۀ الاُخری.
3- کذا. و لعلّ الصحیح: برمّته.
4- لا کما زعمه الصیمری.
5- و فی النسخۀ: عدد.

یترتب علیه الاثر. و هو معنی الفساد (1). و [فیه انّ] استعمال اللفظ فی المعنیین معاً غیر صحیح علی التحقیق. فحینئذ نقول عدم صحۀ الصلح (فی نفس الامر (علی تفسیر الجواز) بالنسبۀ الی المبطل، و علی الظاهر ایضاً بالقرنیۀ، او بعد الظهور) انّما هو بدلیل آخر. لا بدلالۀ قوله علیه السلام «الاّ ما احلّ حراماً». و هو انّ ذلک اکل مال بالباطل قد اُجیز اکله علی الظاهر بسبب عدم ظهور الحال، و حملاً لفعل المسلم علی الصحیح. و بعد ظهور الحال یُحکم بالبطلان.

و الامر فی ذلک مخالف لحکم الیمین بعد ظهور البیّنۀ علی خلافها. فانّ فیه خلافاً، فالاظهر انّه لا یستردّ مال [اُخذ] (2) بالیمین و ان ظهر بطلانه بالبیّنۀ مطلقا. و لعلّه لما ذکرنا

ص: 53


1- و لنوضح مراد المصنف قدس سرّه علی ما یمکننا: و یحتاج البحث الی مقدمتین: الاول: انّه معلوم للعلماء اجماعاً، و للناس ایضاً، انّ ما یقطع فی المرافعات، بالبینه و الایمان، لا یوجب حلیۀ ما حکم به القاضی لمن یعلم انّه مبطل، و ان اقام بیّنۀً او حلف یمیناً. کما قال صلی الله علیه و آله: «إِنَّمَا أَقْضِی بَیْنَکُمْ بِالْبَیِّنَاتِ وَ الْأَیْمَانِ وَ بَعْضُکُمْ أَلْحَنُ بِحُجَّتِهِ مِنْ بَعْضٍ فَأَیُّمَا رَجُلٍ قَطَعْتُ لَهُ مِنْ مَالِ أَخِیهِ شَیْئاً فَإِنَّمَا قَطَعْتُ لَهُ بِهِ قِطْعَةً مِنَ النَّارِ». وسائل، ابواب کیفیۀ الحکم، ب 2 ح 1. و اذ کان فی الصلح تراضی الطرفین، بل الصلح هو التراضی، قد یتخیل ان بین الصلح و بین قطع الدعوی بالبینۀ و الایمان، فرقا، فما قطع بالصلح فهو حلال. بخلاف ما قطع بالبینۀ و الایمان. و المصنف(ره) فی صدد بیان بطلان هذا التخیل، یقول: و لا یبعد ان یدعی وجود القرنیۀ علی الفساد اذا علم کون نفسه مبطلاً، کما ان فی القطع بالبینۀ و الایمان ایضا یکون فساداً اذا علم کون نفسه مبطلاً. یقول: «الاستثناء دلیل...» ای هذا الاستثناء فی الصلح بمنزلۀ «انّما اقضی بینکم..» لئلاّ یتخیّل متخیل انّ ما قطع بالصلح فهو حلال. ثمّ یردّ ادعاء وجود القرنیۀ فی الروّایۀ، لاستلزامه استعمال اللفظ فی معنیین: الاول تحلیل الحرام و تحریم الحلال، المعلومان لکل الامّۀ. و الثانی تخیل تحلیل الحرام بالصلح. ثم یقول: فنقول حینئذ عدم صحۀ الصلح (بالنسبۀ الی من یعلم انّه مبطل) انّما هو بدلیل آخر. لا بدلالۀ قوله علیه السلام «الاّ ما احلّ حراماً».
2- و فی النسخۀ: احد.

[من تفسیر الاکثر] (1) «تحلیل الحرام و تحریم الحلال بمثل الصلح» علی شرب الخمر و ترک الوطی.

ثمّ انّ الفرق بین ما ذکرنا من الجوابین عن النقض بالدراهم؛ انّ (2) الجواب الاول مبنیّ علی انّ ذلک لیس من افراد المطلق و جزئیاته حتی یصیر نقضاً علینا. اذا المراد فی الاستدلال علی بطلان الطریق المذکورۀ بانّه مستلزم لحلف البریئ الذمّۀ و مشغولها کلیهما. و انّ صُلح الدعوی بالحلف علی الاطلاق، مستلزم لجواز الزامه بالحلف سواء کان مشغولاً او بریئاً. و لا ریب انّه مستلزم للحرام، فلا یصح.

و مراد الناقض؛ انّ الصلح بالدراهم للمدعی المبطل واقعاً، ایضا مستلزم لتحلیل الدراهم له سواء کان محقاً او مبطلاً. و الجواب مبنیّ علی منع ذلک. لانّ عمل المسلم محمول علی الصّحۀ، و یمکن ان [یوجد] (3) فرد یکون کل من المدّعی و المنکر، محقاً. کما مرّ بیانه. فقد یوجد فیه فرض لا یستلزم المحرّم و هو محمول علیه، حتی یظهر فساده.

و اما الجواب الثانی: فهو مبنّی علی تسلیم دخول مادّۀ النقض فی افراد المطلق فی الدلیل. لکنّا نقول بموجبه و لا نمنعه و نسلّم کونه مستلزماً للحرام، و لکنّه تابع لصورۀ علمهما معاً او علم المبطل فقط، و انه محرم ایضاً. بل باطل، کما بیّنا.

فان قلت: انّ العوض لیس هو نفس الحلف، حتی لا یتم الکلام الاّ بالعلم بالجواز، بل هو حصول الاستحقاق للمدعی. فهو یصالح حق الدعوی بحق التحلیف.

قلت: اولاً: انّه لیس حق التحلیف ممّا یکون تحت ید المدعی علیه لیجعله عوضاً عن حق دعوی المدعی. و التمسّک فی تصحیح استحقاق حق التحلیف بصحۀ المصالحۀ

ص: 54


1- عبارۀ النسخۀ: لما ذکرنا فسر الاکثرون.
2- و فی النسخۀ: مع انّ..
3- و فی النسخۀ: یوجل.

(بتقریب ان المصالحۀ اذا صحت فیلزمه الحق و یترتّب علیه ثمرۀ ترک الحلف و هو لزوم اعطاء المدّعیَ حقَّه) دوریّ. فانّ صحۀ المصالحۀ انّما یتمّ اذا ثبت جواز استحقاق الشخص لحق التحلیف مع قطع النظر عن المصالحۀ. للزوم کون مورد المصالحۀ امراً جایزاً شرعاً. فاثبات الجواز بنفس المصالحۀ، دور ظاهر.

و لا یقاس ذلک بتحلیف الحاکم، لوجود الدلیل فیه فی اصل الاستحقاق للتّحلیف و فی نفس التّحلیف، و ان کان الحلف حراما علیه لاجل اشتغال ذمّته. مع انّ التحلیف من الحاکم لیس بالزام للحلف المشترک بین الصادق و الکاذب. بل انّما هو یعرض الحلف علی المدعی علیه؛ فامّا یحلف و امّا ینکل. و یجری علیهما حکمهما. بخلاف المصالحۀ، فانّه الزام لنفس الحلف المحتمل للحرام. فالزامه تحلیل للحرام، کما ذکرنا.

و ثانیا: انّه لابدّ ان یکون وجه المصالحۀ و العوض الذی یصالح به حق الدعوی، شیئاً یعود نفعه الی المدّعی المصالح. و المفروض انّه لو حلف المدعی علیه فالنفع انّما یعود الیه، لسقوط الدعوی عنه حینئذ. ولا ینفع المدعی فی شیئ. و لو لم یحلف؛ فهو و ان کان قد یتوهّم عود نفعه الی المدّعی لالجائه الی النکول و ردّ ما یدعیه. و لکنّه باطل من وجهین: الاول: انّ الانتفاع حینئذ من ترک الحلف، لا من الحلف، فیؤل حقیقۀ وجه المصالحۀ الی ترک الحلف، لا الی نفس الحلف. هذا خلف. و الثانی: انّه لا دلیل علی لزوم الحق علیه حینئذ بترک حلفه. فیبقی الدعوی علی حالها. و المقصود هو اسقاط الدعوی.

و یمکن القدح فی هذا الوجه؛ بانّ تشفّی خواطر (1) المدعی ایضاً نفع له، و کذلک

ص: 55


1- ربما جاء کذا فی موارد کثیرۀ فی الکتاب. لکن مجیئه فی متن عربّی اعجب، لانه یکون حینئذ بصیغۀ الجمع، فلا یصح اصلا. و لعلّه «خاطر» حرّفه النساخ. و لکن استعمال هذا اللفظ بهذا المعنی غیر مأنوس فی العربیۀ.

سکونه (1) و اطمینانه عن قلق الدعوی. و هما انّما حصلا بالتحلیف. و ایضاً لا ینحصر الامر فی محض النکول و التزام ردّ العوض، حتی یقال انّه لا دلیل علی لزوم الحق علیه حینئذ. بل قد یخاف من الحلف فیقرّ باشتغال الذمّۀ، او برّد العین المدعی بها مع وجودها. و یصح ان یقال: انّ هذا من فوائد التحلیف، لا من فوائد ترک الحلف فقط. فالاولی التمسک بالوجهین الاولین.

فان قلت: وجه المصالحۀ هو المبلغ القلیل الذی یعطیه. و التحلیف من باب الشرط فی ضمن العقد.

قلت: انّه خلاف الظاهر، یرد علیه اکثر ما اوردناه علی اصل المصالحۀ. للزوم کون الشرط موافقاً للکتاب و السنّۀ. فیعود المحذورات (2).

ص: 56


1- و فی النسخۀ: سکوته.
2- میرزا(ره) مسئله را کاملاً به بستر موشکافی انداخت، ابعاد آن را شکافت، ظرایف دقیقه را توضیح داد، در حدی که شاید در هیچ متن فقهی نتوان یافت. اما خواننده اگر دقت کند می بیند که نتیجه این تبیین های دقیق، این می شود که: اساساً چنین قراردادی «صلح» نیست، تا بگوئیم که صحیح است یا نادرست. و مسئله از اساس «سالبه بانتفاء موضوع» است. خواه در این راستا «توقیفی» باشیم و خواه «امضائی». و خواه «صحیحی» باشیم و خواه «اَعمّی»- یعنی خواه قائل باشیم که اسامی بر صحیح ها وضع شده اند، و خواه معتقد باشیم که بر اعم از صحیح و باطل وضع شده اند، در هر صورت آن چه در متن سؤال آمده نه مصداق «صلح صحیح» است و نه مصداق «صلح باطل» و اساساً صلح نیست. زیرا در تعریف صلح جای نمی گیرد. صلح در این اصطلاح فقهی، اخصّ از کاربرد لغوی است و شامل هر صلح نمی شود؛ مثلاً آن چه آشتی میان دو نفر و حتی دو دولت و یا دو جریان، نامیده می شود، از مصداق این صلح خارج است. این صلح تنها شامل موارد مالی و حقوق مالی می گردد. و وجه المصالحه در آن، یا باید مال باشد و یا حق مالی. و در این جا مرکب است از مال و غیر مال که حلف باشد. اینک باید دید: حلف در این جا چه جایگاهی دارد. نظر به این که اسلام هیچ کاربردی و ارزشی به حلف در امور مالی و حقوقی نداده مگر در قضاوت آن هم در حضور حاکم شرع، پس این حلف در این مسئله به منزلۀ «هیچ» و بی فایده است. و از جانب دیگر می بینیم که در معاملات و عقود و حتی در ایقاعات، چیز بی فایده، یا عمل بی فایده، موجب بطلان معامله و بطلان ایقاع است. مثال: اگر کسی، را اجیر کند که از صبح تا شب آه آه بگوید، یا نفس از دماغ و بینی بکشد، چنین اجاره ای باطل است. و یا کسی نذر کند که سه بار سرفه کند و... به عبارت دیگر: آن چه «بیهوده» است نه در مَعقد عقد جای دارد و نه در مَوقع ایقاع. و در مسئلۀ ما حلف بیهوده است و چون جزء وجه المصالحه است، بطلانش به آن یک شاهی هم سرایت می کند. «اذا انتفی الجزء انتفی الکل». و کل به عنوان کل، وجه المصالحه قرار گرفته است. پس مسئلۀ ما اساساً نه صلح است و نه مصالحه. نه فقط باطل است بل از تعریف صلح خارج است. چنان که اگر بیعی بر بیهوده منعقد شود نه فقط باطل است بل از تعریف بیع خارج است. زیرا مشمول هیچکدام از تعاریف بیع نیست که در همۀ آن ها «مال بمال» هستۀ اصلی تعریف است. گر چه فقها (رضوان الله علیهم) معمولاً در این موارد تنها سخن از بطلان گفته اند، نه از بیع نبودن. با این همه، بیانات دقیق و موشکافانۀ مصنف(ره) که از پیچاپیچ استدلال عبور کرد و دقایق و ظرایف ارزشمندی را بیان کرد، بس ارجمند است. آجره الله باجر جزیل.

34- سؤال:

34- سؤال: زید باغی را از عمرو خرید و به خالد فروخت، و ضامن درک گردید که هرگاه مستحق غیر بر آید از عهده بر آید. و آن باغ بسیار خراب بود و بعد از مدتی که خالد آن را متصرف بوده و بسیار آباد کرده، عمرو ادعا می کند که من در حینی که باغ را فروختم صغیر بودم. و زید هم اقرار بر صغر او می کند. و جمعی هم بر صغر او شهادت می دهند به این نحو که عمرو در آن وقت به حسب جثّه صغیر بود و لیکن نمی دانیم که به حدّ بلوغ شرعی رسیده [بود] یا نه. آیا به این اقرار و شهادت ها، صغر ثابت می شود یا نه؟-؟ و بر فرض ثبوت، آیا زید باید که از عهدۀ غرامت بر آید یا نه؟-؟

جواب:

جواب: هرگاه خالد متمسک به «ید تصرف» است یا به این که «من از زید خریده ام و از حقیقت حال اطلاعی ندارم»، نه اقرار زید به صغر عمرو، ضرری به خالد دارد و نه شهادت این شهود.

و اما زید؛ پس به سبب اقرار خود بر صغر عمرو مأخوذ است به اقرار خود. و باید که از عهدۀ غرامت قیمت باغ و منافع آن از برای عمرو بر آید.

و اما هرگاه خالد طرف دعوی شود با عمرو، و عمرو مدعی صغر باشد، و خالد مدعی

ص: 57

کبر (و مفروض این است که به شهادت این شهود، صغر ثابت نمی شود) پس مشهور این است که قول مدعی کبر مقدم است با یمین، چون مدعی صحت است. و لیکن حقیر در این اطلاق، تأمّلی دارم. و اظهر در نظر حقیر، تفصیل است. و آن این است که: هرگاه هر دو متفق اند که تاریخ معامله در همان وقت کوچکی جثه بوده است (که محل شک در بلوغ است)، تقدیم قول مدعی صغر قوت دارد با یمین. نظر به اصل عدم بلوغ، و عدم تحقق غلبۀ وقوع [معامله] در حال کبر، که مناط کلام مشهور است. چون غلبۀ کبر در این نوع محقق نیست.

و هرگاه متفق نیستند که در این معامله در آن وقت معین از سن عمرو بایع بوده؛ بل که مطلقا احدهما مدعی کبر باشد و دیگری مدعی صغر، قول مدعی کبر مقدم است با یمین.

و هرگاه بنابر تقدیم قول عمرو شد که مدعی صغر است و قسم خورد، باغ را از خالد می گیرد با منافع ایام تصرف. و لکن خالد رجوع می کند در غرامت به زید، نظر به ضمان درک و خصوص اقراری که کرده است.

35- سؤال:

35- سؤال: هرگاه کسی راعی دارد که گلّۀ گوسفند می چراند، و خود راعی چند رأس گوسفند در میان آن گلّه دارد که صاحب گوسفند هم علم دارد که او هم در این جا گوسفند دارد. هرگاه ربّ المال با راعی منازعه کند در سر یک گوسفند خاصی، و هر یک ادعا کنند که از من است. و بیّنه نباشد. قول کدام مقدم است؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که قول هیچکدام مقدم نیست، و از باب «تداعی» است. و رجوع می شود به تحالف. و در این باب فرقی نیست مابین این که معلوم باشد قدر گوسفند راعی و لکن نزاع در شخص گوسفند باشد که آیا این از جمله گوسفندهای راعی است یا مالک. و بین این که قدر معلوم نباشد و راعی بگوید من بیست رأس گوسفند دارم در میان

ص: 58

این گلّه و ربّ المال گوید که نوزده رأس داری.

و توهّم این که راعی ذوالید است و قول او مقدم است با یمین، مدفوع است به این که این ید [ملکیت نیست] (1). و متنازع فیه مجهولیت ید نیست (2). بل که معلوم است که ید مشترکه است؛ یعنی تصرف او و ید او بر همۀ گلّه، «ید رعی» است و نسبت به این نوع ید، هر دو مساوی اند. زیرا که ید راعی از این حیثیت که امین مالک است بعینه ید مالک است. و مفروض این است که در همین نوع ید، تصرف در مال خود دارد و هم در مال مالک. پس ید راعی در این صورت مرکب از ید مالکی و امانتی است. و در مجهول الحال متنازع فیه، احتمال هر دو مساوی است.

و این امر واضحتر می شود در وقتی که نزاع در سر مجموع گوسفند راعی باشد؛ که مالک گلّه می گوید که این بیست رأس حاضر از من است. و راعی می گوید از من است. و نزاع ایشان در سر تعیین بیست رأس راعی باشد. و فرقی نیست مابین ید او بر بیست رأس که خود ادعا می کند، با بیست رأس دیگر که مالک می گوید که این بیست رأس از تو است. و همچنین که ید راعی از جانب خود بر این بیست رأس که خود دعوی می کند ثابت است، همچنین ید راعی از جانب مالک بر این بیست رأس که مقابل این است، ثابت است.

و در وقتی که جهالت حاصل شد، هر دو ید راعی (یعنی هر دو حیثیت ید واحده) نسبت به هر یک از این دو بیست رأس، مساوی است. و نظیر این مسئله است مال مشترک مابین دو نفر که قدر مجموع آن معلوم باشد، و مجموع آن مال هم معلوم باشد، و لکن احدهما عامل باشد و مجموع مال در دست او باشد و نزاع کنند در مقدار آن. پس

ص: 59


1- در نسخه: به جای هر دو کلمه: روملیّت.
2- در نسخه: ید مجهولیت نیست.

نتوان گفت که قول عامل مقدم است چون ذوالید است. به جهت آن که مفروض این است که در روز اول هر یک مقدار خاصی نقد داشتند و متاعی به شراکت خریدند و مجموع آن نقد مبدل شد به این متاع مشاع، و مجموع متاع را عامل به دست گرفت که عمل کند. الحال عامل بگوید که روز اول که ما پول بر سر هم می ریختیم از من دو حصه بود و از تو یک حصه، و آن دیگری به عکس گوید. و فرض این است که مجموع متاع بعینه همان نقدین روز اول است، و مسلّمِ هر دو است که همان است و از او چیزی کم نشده است و بر او چیزی نیفزوده است و استحقاق ها بر آن به این نحو است.

شکی نیست که این ید نفعی به عامل ندارد. چون ید او «ید مشترک» است و نسبت به هر دو مساوی است.

36- سؤال:

36- سؤال: هرگاه زن پدر زید وصیت کند به زید که مهر مرا از پدرت بگیر و از برای من صوم و صلوۀ استیجار بکن. و بعد فوت آن ضعیفه، زید از والد خود مطالبۀ صداق زن پدر خود را کرده و او منکر شده و می گوید که مهر از من نمی خواهد. آیا زید می تواند با پدر خود مرافعه نماید و او را قسم بدهد یا نه؟-؟

جواب:

جواب: ظاهر جواز است. و دلیلی بر منع در نظر نیست. و در خصوص شهادت دادن پسر به ضرر پدر منعی که شده، مخصوص همان جا است (1)، و در آن جا هم خلاف است، هر چند مشهور عدم جواز است. و اگر اجماعات منقوله و روایتی که ابن بابویه نقل کرده (2)نبود، در آن جا هم حکم به جواز می کردیم. به جهت ظاهر آیۀ شریفه (3) و اخبار (4) و عموماتِ «اقامۀ معروف» و سایر ادلّه که جای ذکر آن ها نیست.

ص: 60


1- یعنی مخصوص شهادت است نه مرافعه.
2- فقیه، ج 3 ص 26، ح 6.- وسائل، کتاب الشهادات، ب 26 ح 6.
3- آیه های 140 و 283 سورۀ بقره.
4- وسائل، کتاب الشهادات، احادیث باب 1 و 2.

و هرگاه علّت، احترام به پدر باشد، باید در مادر هم همین حکم جاری باشد. همچنین در غیر این مسئله نسبت به پدر (1).

37- سؤال:

37- سؤال: هرگاه شاهدهای فرع، شهادت بدهند به این که زید ملک خود را به عمرو فروخت. و به سبب شهادت فرع، بکر ملک را از عمرو بخرد. و بعد از آن زید منکر شود و بگوید که من نفروخته ام. و عمرو شاهد[های] فرع را حاضر کند و ایشان هم شهادت بدهند بر شهادت اصل. و شاهد[های] اصل، انکار کنند و بگویند که ما شهادت نداده ایم. آیا سخن شاهدهای اصل، مسموع است یا شاهد های فرع؟-؟ و آیا زنان، شاهد های فرع می توانند شد یا نه؟-؟ و آیا شهادت فرع (2) مسموع است یا نه؟-؟ و شرط شاهد فرع چه چیز است؟

جواب:

جواب: تحقیق این مطلب موقوف است به بیان چند مقدمه:

اول این که: ظاهراً خلافی نیست در این که شهادت فرع مسموع است در اموال و دیون و معاوضات، بلا خلاف. و همچنین در عقوبت هائی که از حقوق ناس باشد (مانند قصاص). و غیر عقوبت مثل طلاق، و ولادت، و عیوب نساء، و نسب، و وکالت، و وصیت، و وصایت. و همچنین است وقف، و زکات. و در هر دو مسئله، جمعی دعوی اجماع کرده اند.

و اما رؤیت هلال؛ پس از علاّمه در تذکره ظاهر می شود اجماع بر عدم قبول. و شهید ثانی قائل شده است به قبول (3)، و صاحب مدارک هم میل به آن کرده، نظر به عموم دلیل (4).

ص: 61


1- در حالی که در غیر مسئلۀ شهادت، چنین فتوائی را نداده اند.
2- یعنی شهادت زنان به عنوان شاهد فرع.
3- مسالک، ج 1 ص 59 ط دار الهدی.
4- وسائل، کتاب الشهادات، احادیث باب 44.

و اما در حدود مختصّۀ الهی (مثل حدّ زنا و لواط)؛ پس ظاهر این است که خلافی در عدم سماع آن، نباشد. و در این نیز جمعی دعوی اجماع کرده اند. و اما در حدود مشترکه (مثل حدّ قذف و سرقت)؛ پس در آن خلاف است. و اشهر و اظهر عدم سماع است.

و در آن چه حدّ، سبب [و] مستلزم آن باشد از احکام (مثل [حرام] (1) شدن مادر و خواهر مفعول به فاعل در لواط. و امثال آن)، اشکال است، از جهت این که این دو امر [متلازمان اند] (2) و به اسقاط حجیت آن در حد، اسقاط حجیت در این هم ثابت می شود. و از جهت آن که مانع نسبت به بعض است که حدّ باشد. پس باقی بر حال خود می ماند چون از حقوق آدمیین است. چنان که در سرقت، مال ثابت می شود اما حدّ ثابت نمی شود. و شاید که ثبوت، اقوی باشد. چنان که جمعی اختیار کرده اند. و فروع این مسئله بسیار است.

دویّم این که: شهادت فرع در یک مرتبه مسموع است یعنی شهادت بر شهادت. و اما مرتبۀ دویم یعنی شهادت بر شهادت بر شهادت، یا بیشتر از آن، پس آن مسموع نیست. و ظاهراً در آن هم خلاف نیست. بل که دعوی اجماع بر آن از جمعی شده. و بعضی اخبار هم دلالت بر آن دارد (3).

سیّم این که: خلاف کرده اند در این که آیا در جائی که شهادت زنان در اصل، مسموع است (خواه به تنهائی یا به ضمیمۀ مردان) آیا شهادت فرع ایشان مسموع است یا نه؟-؟ از جمعی نقل کرده اند قول به جواز را، و از جملۀ ایشان است شیخ در خلاف (4)

ص: 62


1- در نسخه: حلال.
2- در نسخه: مثلازمانند.
3- وسائل، ابواب الشهادات، ب 44 ح 6.
4- الخلاف، ج 6 ص 316 ط جامعۀ المدرسین.- توضیح: عدم جواز را احوط، و جواز را اقوی دانسته است.

دعوی اجماع و اخبار بر آن کرده. و از جمعی عدم جواز را، و آن نیز قول شیخ است در مبسوط (1). بل که این قول را از اکثر متأخرین نقل کرده اند.

و اعتماد اولین، به عموم آیۀ شریفۀ «فَإِنْ لَمْ یَکُونا رَجُلَیْنِ فَرَجُلٌ وَ امْرَأَتانِ» (2)، و عموم روایت سکونی از امیرالمومنین(علیه السلام) که فرموده اند «شَهَادَةُ النِّسَاءِ لَا تَجُوزُ فِی طَلَاقٍ وَ لَا نِکَاحٍ وَ لَا فِی حُدُودٍ إِلَّا فِی الدُّیُونِ وَ مَا لَا یَسْتَطِیعُ الرِّجَالُ النَّظَرَ إِلَیْهِ» (3). و او لویّت فرع نسبت به اصل، و عدم زیادت فرع بر اصل.

و اعتماد به چنین اجماعی، مشکل است، چون قائل به آن نادر است. و شهید در دروس هم به این قائل شده چنان که محقق در نافع گفته است (4) «و یقبل علی [تردد]» (5). و شهید ثانی نسبت آن را به ابن جنید داده (6)، و شیخ در خلاف (7) و علامه در مختلف و جمعی هم توقف کرده اند مثل محقق در شرایع (8) بل که در نافع هم (9)، و علامه در ارشاد.

و اما آیه: پس مورد آن اموال است و عمومی در آن نیست، و شهادت از جملۀ اموال

ص: 63


1- المبسوط (کتاب الشهادات) ج 8 ص 233- 234 ط المرتضویه.
2- آیه 282 سوره بقره.
3- وسائل، کتاب الشهادات، ب 24 ح 42.
4- مختصر النافع، ص 290 ط دار الکتاب العربی بمصر- در متن کتاب چنین آمده است: «و تقبل الشهادۀ علی شهادۀ النساء فی الموضع الذی تقبل فیه شهادتهن، علی تردد». لیکن در پاورقی آمده است: «هکذا فی النسخۀ المخطوطۀ. و فی الشرح الکبیر ما نصّه: «و یقبل علی الشهادۀ، شهادۀ النساء فی الموضوع الذی یقبل فیه شهادتهن». بدیهی است که عبارت پاورقی درست است. زیرا جواز «الشهادۀ علی شهادۀ النساء» واضح است. و معلوم می شود که در نسخه ای که در اختیار میرزا(ره) بوده همان عبارت پاورقی بوده است.
5- در نسخه: قول.
6- مسالک، ج 2 ص 333 ط دار الهدی.
7- الخلاف، ج 6 ص 316 ط جامعۀ المدرسین.
8- شرایع، ج 4 ص 127 ط دار التفسیر.
9- مختصر النافع، ج 2 ص 290 ط دار الکتاب العربی مصر.

نیست. و متبادر از شهادت بر مال، نفس مال[است]. و در این جا جواب از روایت هم ظاهر می شود، علاوه بر آن که سند او ضعیف است و جابری هم ندارد. و ادعای وجود اخبار که از شیخ نقل شده اگر مراد او روایت سکونی است و امثال آن؛ پس دلالت آن مقدوح و سند آن مجروح است. و اگر چیزی دیگر باشد که ما به آن بر نخورده ایم؛ پس علاوه بر عدم وضوح سند، ممکن است حمل آن بر تقیه. چون آن قول منقول است از ابی حنیفه. و ابن جنید هم غالباً موافق عامّه است.

و به هر حال، اصل دلیلی است قوی و خروج از آن محتاج به دلیلی است اقوی (1). و شهادت زنان در مواضعی که قبول شد، یا به سبب نص است (مثل وصیت)، یا به سبب ضرورت و عدم اطلاع مردان بر مورد آن (مثل ولادت و صدا کردن طفل و امثال آن).

چهارم: مشهور و اقوی این است که قبول شهادت فرع، موقوف است به تعذّر یا تعسّر حاضر شدن بر شاهد اصل در مجلس حکم هر چند حاضر بلد باشد یا تعسّر احضار آن بر مدعی. و روایت محمد بن مسلم هم دلالت بر آن دارد. و دور نیست که سند آن صحیح باشد: «ٍعَنْ أَبِی جَعْفَرٍ(علیه السلام) فِی الشَّهَادَةِ عَلَی شَهَادَةِ الرَّجُلِ وَ هُوَ بِالْحَضْرَةِ فِی الْبَلَدِ. قَالَ: نَعَمْ وَ لَوْ کَانَ خَلْفَ سَارِیَةٍ یَجُوزُ ذَلِکَ إِذَا کَانَ لَا یُمْکِنُهُ أَنْ یُقِیمَهَا هُوَ لِعِلَّةٍ تَمْنَعُهُ عَنْ أَنْ یَحْضُرَهُ وَ یُقِیمَهَا فَلَا بَأْسَ بِإِقَامَةِ الشَّهَادَةِ عَلَی شَهَادَتِهِ» (2). و از شیخ در خلاف نقل اجماع بر آن شده (3). و هر چند در مسالک نسبت داده است به او میل به عدم اشتراط را (4). و همچنین شهید در دروس گفته است که از روایت محمد بن مسلم اشارۀ ضعیفی هست به

ص: 64


1- یعنی اقوی از اصل. زیرا «الاصل دلیل حیث لا دلیل». و مراد این نیست که در خروج از اصل دلیل قوی کافی نیست.
2- وسائل، ابواب الشهادات، ب 44 ح 1.
3- خلاف، ج 6 ص 316 ط جامعۀ المدرسین.
4- مسالک، ج 2 ص 332 ط دار الهدی.

آن. و ممکن است که مراد او از اشاره این باشد که مفهوم روایت ثبوت «بأس» فی الجمله است در صورت عدم تعذّر، و ثبوت بأس فی الجمله، دلالت بر عدم جواز نمی کند. و مخفی نیست که دلالت مفهوم شرط که متعلق به کلمۀ «نعم» است، اقوی از این است به مراتب. و این قول [را] از علی بن بابویه نقل کرده اند و علامه در مختلف انکار نسبت به او را کرده. و شهید در دروس نسبت آن را به ابن جنید داده. و به هر حال آن قول ضعیف است، و در مسالک گفته است «المذهب هو المشهور» (1). و این هم اشاره به دعوی اجماع دارد.

هرگاه این را دانستی؛ پس بدان که: بعد از این که فقها این مسئله را ذکر کرده اند و خلاف در آن را گفته اند، پس ذکر کرده اند خلاف و بحث در این که: هرگاه شهادت بدهد شاهد فرع و انکار کند شاهد اصل و بگوید من شهادت نداده ام، آیا شهادت فرع ساقط است یا شهادت اصل؟-؟ یا عمل به قول اَعدل می کنند؟ به تفصیلی که می آید.

و شهیدین در شرح ارشاد و مسالک گفته اند که بحث و سخن در این مسئله گنجایش دارد هرگاه بنا را بر قول [ابن جنید] (2) بگذاریم در اصل مسئله نه [بر] (3) قول مشهور (4)، به جهت آن که در ما نحن فیه مفروض این است که اصل متعذّر نیست و حاضر شده است هر چند در حین ادای شهادت حاضر نبوده و متعذّر بوده. و اما بنابر مشهور که عدم قبول شهادت فرع است مگر با تعذّر شهادت اصل؛ پس این جا شهادت فرع مسموع نیست، به جهت آن که شاهد اصل حاضر است و انکار هم می کند. و این قول مشهور میان متأخرین است. و از جملۀ ایشان است شیخ در مبسوط.

ص: 65


1- مسالک، همان.
2- در نسخه: وجیه.
3- در نسخه: در.
4- یعنی در این جا می توان بنا را بر قول ابن جنید گذاشت چون... .

و اما شیخ در نهایه، و صدوقان، و ابن برّاج، بل که بسیاری از اصحاب غیر ایشان نیز. چنان که شهید در شرح ارشاد گفته است قائل شده اند به این که هر کدام عادلترند، شهادت او مسموع است. و هرگاه مساوی باشند، شهادت فرع ساقط است و در دروس نقل کرده است از ابن جنید که شهادت فرع معتبر است نه شهادت اصل. و از این سخن ظاهر می شود که ابن جنید شرط نمی داند در شهادت فرع تعذّر [حضور] اصل [را]. و دلیل این جماعت حدیث صحیح است که عبدالله [بن] سنان از حضرت صادق(علیه السلام) روایت کرده: «فِی رَجُلٍ شَهِدَ عَلَی شَهَادَةِ رَجُلٍ فَجَاءَ الرَّجُلُ فَقَالَ: لَمْ أُشْهِدْهُ قَالَ فَقَالَ تَجُوزُ شَهَادَةُ أَعْدَلِهِمَا وَ لَوْ کَانَ أَعْدَلُهُمَا وَاحِداً لَمْ تَجُزْ شَهَادَتُهُ» (1). و در من لا یحضره الفقیه از عبدالله بن سنان، از عبدالرحمن بن ابی عبدالله، روایت کرده است از آن حضرت (2).

و توهّم تضعیف حدیث به این که مشتمل است بر جواز قبول یک شاهد، ضعیف است، به جهت آن که حدیث منافات ندارد با آن که شرط باشد وجود شاهد دیگر مثلاً که بر وجه صحیح باشد.

و لکن عمل به آن منافات دارد با مذهب مشهور از اشتراط تعذّر حضور شاهد اصل در اصل مسئله. و محقق در شرایع (3) گفته است که اگر شاهد اصل بگوید «لا اعلم»، ممکن است که منافات نداشته باشد با آن شرط. و همچنین علامه در قواعد (4). پس آن تفصیل در چنان جائی است که [نگوید] (5) «لا اعلم». و اما فخرالمحققین؛ پس فرموده است که اولی

ص: 66


1- وسائل، ابواب الشهادات، ب 46 ح 3.
2- وسائل، ابواب الشهادات، ب 46 ، ح 1.
3- شرایع، ج 4 ص 128 ط دار التفسیر.
4- قواعد (متن ایضاح الفوائد) ج 4 ص 448 ط کوشانپور.
5- در نسخه: بگوید.

قبول شهادت فرع است در این وقت که بگوید «لا اعلم» (1). و بر محقق و فخر المحققین ایراد کرده اند که این با حدیث موافق نیست. چون که در این صورت دیگر عمل به قول اعدل معنی ندارد. به جهت آن که شاهد اصل در این وقت شهادتی ندارد که به آن عمل کنند با وجود آن که این لفظ در آن حدیث نیست بل که «لم اشهده» مذکور است.

و گمان حقیر این است که مراد محقق و تابعان او از «امکان مقتضای جریان حدیث مذکور» به نحوی که منافات با شرط مشهور نداشته باشد در صورتی [است] که بگوید «لا اعلم». نه «لم اشهد». زیرا که در «لا اعلم» معنی تعذّر شاهد اصل است. به جهت آن که در این وقت به هیچ نحو شهادتی ندارد که موافق فرع باشد یا مخالف. پس دیگر معنی ندارد اشتراط حضور او بخلاف «لم اشهد» که به هر حال نفی شهادت شاهد فرع را می کند. به جهت آن که مراد او از انکار شهادت، این است که اعتماد فرع بر شهادت من بی اصل است. پس اعتباری به آن نیست خواه اصل، معتقد [به] وقوعِ مشهود علیه باشد، یا [به] عدم آن. به جهت آن که هر چند [واقعه را راست داند] (2) لکن شهادت فرع مبتنی است بر شهادت اصل و او شهادت نداده. پس مدعی کذب شهادت شاهد فرع است. و این در معنی شهادتی است از شاهد اصل در این واقعه فی الجمله. بخلاف «لا اعلم» که نه شهادت است بر اصل واقعه و نه بر صدق و کذب شاهد فرع، که [مئال] (3) آن به وقوع و لا وقوع اصل واقعه شود.

و اما اشکال در این که: در این صورت عمل به قول او بی معنی است تا حدیث بر آن منطبق شود.

ص: 67


1- ایضاح الفوائد، ج 4 ص 449 ط کوشانپور.
2- عبارت نسخه: هر چند واقعه مرار است راند.
3- در نسخه: مال.

مندفع است به آن که: ظاهر این است که مراد محقق از «لا اعلم» عدم علم مطلق است. یعنی نه علم به شهادت دارم و نه علم به واقعه. و این معنی هر چند شهادتی نیست، و مکذّب شهادتی هم نیست، لکن مستلزم عدم علم به مقتضای شهادت فرع است. پس شاهد فرع که اقامۀ شهادت کرده است مدعی علم به شهادت است و استصحاب حال صحت آن. و شاهد اصل مدعی جهل است که مقتضای [آن] عدم عمل به مقتضای شهادت فرع است. هر چند مبطل نفس شهادت فرع من حیث هو نباشد. پس فی الجمله تعارض ما بین مطلبین واقع می شود. و صحیح است عمل به مقتضای جهل شاهد اصل که بطلان عمل به مقتضای شهادت فرع باشد، هر چند او مکذّب فرع و مدعی بطلان نیست.

و هرگاه فرع اَعدل باشد، که امر واضح است.

و شهید(ره)در شرح ارشاد در توجیه مقام و وجه جمع مابین عمل به این حدیث و [آن] (1)حدیث محمد بن مسلم که مشتمل بر اشتراط تعذّر است، گفته است که آن شرط در «جواز احضار شاهد فرع» است؛ یعنی احضار شاهد فرع و اقامۀ شهادت او موقوف است بر تعذّر حضور شاهد اصل. نه این که سماع شهادت فرع و قبول آن موقوف باشد به تعذّر حضور اصل. پس آن حدیث صحیح در بیان سماع و قبول شهادت فرع است. [اما] بعد از شهادت فرع و حاضر شدن اصل بعد از آن، و انکار کردن شهادت؛ پس [منافاتی] نیست مابین عمل به اعدل در سماع شهادت بعد از حضور و انکار، و بین عدم جواز احضار فرع با امکان حضور اصل. و اشتراط بعدم تمکن از حضور اصل، مستلزم این نیست که سماع شهادت فرع موقوف باشد به تعذّر اصل. بل که وجود امکان حضور اصل و حضور او بعد از شهادت فرع، باید عمل به قول اَعدل کرد. چنان که مقتضای این صحیحه است.

سلّمنا که آن مستلزم آن باشد، لکن می گوئیم که مراد در مسئلۀ اشتراط تعذّر اصل در

ص: 68


1- در نسخه: از.

جائی است که فرع و اصل متفق باشند، به جهت آن که در آن جا احتیاجی به شهادت فرع نیست با تمکن از اصل، و اصل مغنی از فرع است. و به جهت آن که لازم می آید در جواز آن با تمکن از اصل که جدا بحث کنیم از جرح و تعدیل شهود و مشقت زیاد می شود. پس به جهت تسهیل امر با تمکن از حضور اصل، دیگر ضروری از فرع نیست، و باعثی بر تحمل بحث و فحص از عدالت فرع نیست، همان که عدالت اصل، معلوم است کافی است. و چون بالضروره باید بحث از عدالت اصل بشود (چون بنای شهادت فرع بر آن است) پس این زیادتی است در تکلیف.

و کلام ایشان و عبارت روایت محمد بن مسلم شامل «صورت عدم موافقت شهادتین» نیست. بل که ظاهر کلام فقها هم که گفته اند که «سماع شهادت فرع موقوف است به تعذّر شاهد اصل»، این است که شاهد اصل اگر حاضر بود شهادت می داد، به همین مطلب چنان که فرع شهادت می دهد. و در صورتی که شاهد اصل منکر شهادت شد که شهادت نداده است، خارج است از ظاهر کلام ایشان. پس این حدیث صحیح و شرط [شامل آن] (1) نخواهد بود، و عمل به آن ضرر نخواهد داشت (2).

و شهید ثانی در مسالک (3) بنای خلاف را، قبل از حکم حاکم گذاشته، و نفی اشکال کرده است در سقوط شهادت اصل و انکار او بعد از آن که فرع شهادت داد و حاکم حکم کرد. پس حدیث صحیح محمول خواهد بود بر صورتی که هنوز حاکم حکم نکرده باشد. هر چند فرع شهادت خود را داده باشد.

و ابن حمزه در وسیله عکس این کرده و حمل کرده است حدیث را بر صورت حکم

ص: 69


1- در نسخه: سابق نخواهد بود.
2- یعنی عمل به آن حدیث و شرط، در صورت توافق هر دو شهادت با همدیگر، ضرر به بحث ما که در صورت عدم توافق است، ضرر نخواهد داشت.
3- مسالک، ج 2 ص 333 ط دار الهدی.

حاکم، و تجویز کرده است نقض حکم را در صورت تساوی در عدالت، و اخذ به قول اَعدل را در صورت تفاوت. و هرگاه قبل از حکم است شهادت فرع ساقط است، و از اصل، مقبول است. و علامه هم در مختلف بر این حمل کرده است.

و تحقیق این مقام این است که: حکمت در خلاف در اصل مسئلۀ «جواز سماع شهادت» این است که چون مطلق شاهد جایز الخطا است هر چند عادل باشد، لکن احتمال خطا در واحد کمتر از متعدد است. پس آن که شهادت می دهد بر اصل واقعه، احتمال خطای او همان در وقوع و لا وقوع واقعه است. و آن که شهادت می دهد بر شهادت دیگری بر وقوع واقعه، علاوه بر احتمال آن خطا، احتمال خطای این شاهد فرع است در تحمّل از آن، که گاه است اشتباه کرده باشد. و چون اجماع و حدیث محمد بن مسلم در صورت تعذّر شاهد اصل، دلالت بر قبول [دارند] (1)، باقی در تحت منع باقی است. و خصوص مفهوم حدیث هم دلالت بر منع دارد در صورت امکان حضور اصل و اقامۀ شهادت.

و دلیل قول دیگر، عمومات مطلق شهادت است، و خصوص عمومات قبول شهادت بر شهادت.

و اما خلاف در مسئلۀ دویّم: پس بعد از ملاحظۀ مسئلۀ اول است؛ یعنی فرض می کنیم که در اول متعذر بود حضور شاهد اصل، و شاهد فرع شهادت داد. و بعد اتفاق شد که شاهد اصل حاضر شد و انکار کرد. در این جا نزاع متغایر می شود. به جهت آن که در این صورت نزاع در اصل واقعه (که غرض اثبات آن است) نیست. بل که الحال دعوی دیگر پیش می آید که آن «شهادت دادن شاهد اصل» است. که فرع می گوید: اصل، شهادت داده بر واقعه. و اصل می گوید: شهادت نداده ام.

و ضرور نیست که این مبتنی باشد بر مسئلۀ سابقه، و تمام نشود قبول سخن شاهد فرع

ص: 70


1- در نسخه: کردنی.

چون شاهد اصل حاضر است. به جهت آن که در آن جا قبول نکردن شاهد فرع مبتنی بر این بود که او خود بر واقعه اطلاع نداشت، پس شهادت [او] مسموع نبود. و این جا خود مدعی معاینۀ شهادت اصل است. و در این جا فرع هم شاهد اصل است نه شاهد فرع. پس عمل به مقتضای حدیث صحیح در آن جا، منافات با هیچکدام از دو قول ندارد.

و از این جهت است که در این جا جمعی کثیر از اصحاب قائل شده اند به قبول قول فرع در صورتی که اَعدل باشد . و شهید در دروس این را از شیخ در نهایه، و صدوقین، و ابن برّاج، و کثیری از اصحاب نقل کرده اند. و حال آن که در مسئلۀ سابقه قائل به عمل [به] شهادت فرع را، نسبت به نادری از اصحاب داده اند.

و این که در استدلال متأخرین مذکور است در سقوط شاهد فرع، به این که «قبول او مبتنی بود بر تعذّر اصل، و تا عذر حاصل بود، قبول حاصل بود. و الحال که اصل حاضر شد و انکار کرد، عذر زایل شد. پس باید قبول آن ممنوع باشد»، مدفوع است به این که آن چه مشروط به تعذّر شاهد اصل بود، تعذر شاهد اصل بود من حیث هو اصل. لا من حیث هو هو. و وصف اصل بودن و فرع بودن، با موافقت دو شهادت است نه با مخالفت و انکار.

و غفلت جماعت (1) ناشی شده است از غفلت [از] ملاحظۀ «حیثیت». و در این جا هر چند در ظاهر در اول امر فرع، فرع بود و اصل، اصل. اما بعد از حضور و انکار، ظاهر شد که [نه] اصل، اصل بوده در نفس الامر، و نه فرع، فرع. و احکام تابع اسامی نفس الامریه است، نه آن چه در نفس الامر است در نظر مکلف. و [نه] نفس الامر بعد از ظهور خطا در اعتقاد در نفس الامر به جهت مکلف.

[پس] حکم بر می گردد به نفس الامری که الحال ظاهر شده. و آن چه الحال ظاهر شده دیگر داخل اصل و فرع نیستند. و آن که شاهد فرع بود الحال مدعی می شود. و آن

ص: 71


1- یعنی متأخرین.

که شاهد اصل بود، الحال منکر. پس آن حدیث صحیح از برای بیان تقدیم مدعی و منکر است در این مسئله، نه تعارض شاهدین.

پس مراد مشهور در مسئلۀ اولی این است که: مادامی که صحت و فساد هیچیک معلوم نشده است و ممکن است رجوع به اصل، اعتنا نمی کنیم به حال فحص و بحث از فرع را، و اکتفا می کنیم به اصل. نه این که در صورتی که انکار اصل ظاهر [شود] باز اعتنا نمی کنیم به حال فرع. بل که در این صورت ضرور می شود بحث و فحص. و سرّ این فرق، این است که در اول وهله «قول مسلم»ی در میان هست و ترک قول مسلمی دیگر، لازم نمی آید. و در مرتبۀ آخر که صورت انکار است، باید تفحص کرد و بنا را بر ترجیح گذاشت. و الاّ لازم می آید اسقاط قول مسلمی دیگر.

و این حدیث صحیح متصدی بیان این بحث و فحص است. و طرح حدیث صحیح (با وجود ورود آن در کتب مشایخ ثلاث و صحت سند آن، خصوصاً در فقیه، و عمل جمع کثیر از اصحاب) وجهی ندارد.

باقی ماند کلام در این که: آیا این قبل از حکم حاکم است یا بعد از آن. و از مسالک ظاهر می شود که اشکالی نیست در قبول فرع بعد از حکم، و عدم سقوط شهادت او (1). و ظاهر آخوند ملا احمد اردبیلی(ره) نیز این است که این مذهب اصحاب است. و ابن حمزه در وسیله عمل به همین تفصیل حدیث کرده است بعد از حکم حاکم. و همچنین علامه در مختلف. و ظاهر حدیث هم این است. و غالب الوقوع هم این است. بلی استصحاب نفوذ حکم، و عموم عدم جواز نقض حکم، مؤیّد اول است. و اظهر عمل بر

ص: 72


1- مسالک، ج 2 ص 333 ط دار الهدی.

این است به جهت استصحاب، و ظهور[این] (1) روایت چنین نیست که مقاومت کند با استصحاب.

و بدان که علامه در مختلف (بعد از آن که حمل کرده است [حدیث] صحیح را بر انکار اصل بعد از حکم حاکم، و قائل شده است به بطلان فرع هرگاه انکار قبل از حکم باشد) استدلال کرده است بر اول به حصول قوّت ظنّ، در صورت حکم به مقتضای شهادت اعدل. و بر ثانی به این که اصل، در انکار خود یا صادق است و یا کاذب. اگر کاذب است، فاسق است و ظهور فسق او قبل از حکم منشأ بطلان شهادت فرع است که اعتماد بر او کرده. و هرگاه صادق است [پس] فرع کاذب است عمل به قول او نیز نتوان کرد.

و در این استدلال، تأمّلی هست. به جهت آن که انکار مخالف واقع، مستلزم کذب حرام نیست. گاه است که فراموش کرده باشد. و همچنین صدق او مستلزم فسق فرع نمی شود. به جهت احتمال خطا.

و از این که گفتیم ظاهر می شود ضعف آن چه فخرالمحققین فرموده است و آن این است که: عمل به صحیحۀ عبدالله بن سنان بدون تقدیر این که «مراد بعد حکم حاکم است»، مبنی است بر عمل به شهادت شاهد هرگاه فاسق شود بعد از سماع حاکم شهادت او را، و قبل از حکم. و این جایز نیست و التفاتی به آن نمی توان کرد (2).

به جهت آن که اطلاق مستلزم این نیست، و اگر هم باشد تخصیص نمی دهیم آن را به صورت عدم لزوم فسق به سبب دلیل خارج. و حاصل فتوی در این مسئله این است که

ص: 73


1- نمی دانم؛ شاید این لفظ «این» در اصل هم نبوده. آن را افزودم که ذهن مخاطب جوان دچار مشکل نشود. زیرا ممکن است که بگوید: ظواهر حجت هستند، و «الاصل حجۀ حیث لا حجۀ». پس چگونه «ظاهر» نمی تواند در برابر اصل مقاومت کند؟ مراد میرزا(ره) هر ظاهر نیست، ظاهر همین روایت است.
2- ایضاح الفوائد، ج 4 ص 450 ط کوشانپور.

شهادت فرعِ فرع و پائینتر از آن، مسموع نیست اتفاقاً، و شهادت فرع مسموع است و به آن اکتفاء می توان کرد در صورتی که حاضر کردن اصل، متعذّر باشد یا متعسّر. خواه تعذّر و تعسّر از برای حاضر شدن اصل، باشد به سبب مرض یا آزار یا غیر آن، یا بر مدعی متعذّر و متعسّر باشد حاضر کردن. و با تیسّر آن، مسموع نیست (علی الاشهر الاظهر المدّعی علیه الاجماع) به دلیل اصل و روایت محمد بن مسلم معمول به.

و بعد از حکم [به] جواز سماع (1) به جهت تعسّر اصل؛ پس هرگاه حاکم حکم کرد به شهادت او، و بعد از آن، اصل حاضر شد و انکار کرد شهادت را، یا گفت «من عالم به حال نیستم». مشهور بین متاخرین، عدم اعتنا است به انکار او، بدون تفصیلی و حکم نافذ است. و هرگاه قبل از حکم باشد حضور و انکار او، شهادت فرع ساقط می شود. بدون تفصیلی.

و شیخ در نهایه، و صدوقان، و ابن برّاج و جمع کثیری از اصحاب (چنان که شهید نقل کرده) قائل به تفصیل اند؛ که اگر اصل و فرع در عدالت مساوی اند، قول فرع ساقط است. و اگر در عدالت تفاوت دارند عمل به قول اَعدل می شود. و فرق مابین قبل حکم و مابعد حکم نگذاشته اند. و لکن علامه در قواعد (2) و شهید ثانی در مسالک و غیر ایشان، کلام ایشان را نیز حمل بر ماقبل حکم کرده اند. و ظاهر مسالک عدم خلاف است در امضاء حکم فرع بعد از حکم حاکم بدون تفصیل. و چون با وجود حمل این علماء فحول کلام ایشان را به ماقبل حکم، قدری که محقق است که قول ایشان باشد، همان قول به تفصیل است قبل از حکم حاکم.

و اظهر در نظر حقیر همین قول است؛ یعنی قول به تفصیل قبل از حکم حاکم، و سقوط انکار اصل، بعد از حکم حاکم. و حدیث صحیح هم منافات ندارد با این. و اگر

ص: 74


1- عبارت نسخه: و بعد از آن که حکم به سماع ...
2- قواعد (متن ایضاح الفوائد) ج 4 ص 450.

استصحاب نفوذ حکم حاکم، و عدم جواز نقض حکم، و دعوی «عدم اشکال» در آن از مسالک نبود، حدیث را بر اطلاق خود، بل که ظهور آن، در مابعد حکم [نیز] می گذاشتیم. لکن استصحاب و دعوی عدم خلاف ظاهراً اقوی از این ظهور قلیل و غلبۀ وقوع انکار اصل است بعد از حکم حاکم.

و اما قول ابن حمزۀ: پس آن ضعیف است. چنان که دانستی. و همچنین قول ابن جنید که تقدیم قول فرع است بعد از شهادت مطلقا قبل از حکم و بعد از حکم بدون تفصیل.

پنجم: (1) صحیح است شهادت فرع بر شاهد اصل، هرگاه بمیرد شاهد اصل، یا غایب شود، یا دیوانه شود، یا بی هوش شود. و هیچیک از آن ها مضرّ نیست. بل که مؤکّد صحت شاهد فرع است. و همچنین مضرّ نیست تردّد به هم رساندن اصل در شهادت خود، یا در شاهد گرفتن فرع (2) (مگر این که در اول جازم باشد و بعد از جزم تردد به هم رساند و با این حال فرع شاهد شود؛ یعنی در حال تردد او، شاهد شود) هر چند قبل از این (3)، جزمی از برای اصل حاصل بوده است. و همچنین ضرر ندارد کور شدن شاهد، هر چند امری باشد که موقوف به دیدن باشد.

و اما هرگاه فسق اصل، ظاهر شود (یا ارتداد او، یا عداوت او از برای مشهود علیه) (4)؛ پس هرگاه قبل از شاهد شدنِ فرع است؛ پس این مانع قبول است. به جهت آن که این

ص: 75


1- در آغاز جواب از سؤال، گفت: تحقیق این مطلب موقوف است به بیان چند مقدمه. اینک به مقدمۀ پنجم می پردازد.
2- مثلاً شاهد اصل به شاهد فرع بگوید: من تردید دارم که تو را بر شهادت خودم شاهد گرفتم یا نه.
3- یعنی قبل از حضور در محکمۀ حاکم جزم داشته باشد اما در حضور حاکم دچار تردد شود.
4- عبارت مصنف(ره) در این جا مغلق است و معلوم نیست مرادش از ظهور فسق، ارتداد و عداوت، وجود فسق، ارتداد و عداوت در حین تحمّل شهادت و ادای شهادت، است؟ یا پس از تحمّل و ادای شهادت پدید شده اند؟ لفظ «عداوت» قرینه است که مراد او حین تحمل و اداء است. یعنی اکنون روشن شده که این شخص در همان زمان شهادت عادل نبوده است. اما در چند جملۀ بعد می گوید: «فاسق شود بعد از آن که در حین تحمل متصف به صفات قبول بوده». از این تعبیر بر می آید که مصنف(ره) فسق یا ارتداد عارضی را نیز مانع از قبول می داند.

شرایط معتبر است در حال تحمّل شهادت. همچنان که هرگاه خود شاهد فاسق شود (یا مرتد شود یا امثال آن) بعد از آن که در حین تحمل متصف به صفات قبول بود. و بالجملۀ: آن چه عروض آن منشأ عدم قبول شهادت اصل است، همان منشأ ردّ شهادت فرع هم می شود. و ظاهراً خلافی در مسئله نیست (1) و اشکالی نیست. چون شهادت فرع مستند به همان شهادت اصل است در حال وجود مانع (2).

و همچنین هرگاه عارض شود این موانع از برای اصل بعد از شهادت شاهد فرع و حکم حاکم، منشأ بطلان شهادت نمی شود، چنان که هرگاه این عوارض به خود شاهد اصل، عارض شود بعد حکم حاکم. و ظاهراً در این هم خلافی نیست. چنان که در مسالک اشاره به آن کرده. مگر قول ابن حمزه که قائل به نقض حکم شده بود در مسئلۀ سابقه بعد [طروّ] (3) مانع که حضور شاهد اصل بود.

و هرگاه عارض شود بعد اقامۀ شهادت و قبل از حکم حاکم؛ پس آن نیز مانع قبول است، چنان که ظهور فسق شاهد اصل بعد از شهادت و قبل از حکم، مانع است. و این مشهور بین الاصحاب است. و وجه منع، عدم جواز حکم حاکم است به مقتضای شهادت فاسق. چون شهادت فرع مبتنی است بر شهادت فاسق بالفرض.

و بعضی توجیه این کرده اند به این که: ارتداد کاشف از فساد عقیدۀ سابقه است. و

ص: 76


1- اگر مراد میرزا(ره) فسق عارضی باشد. ادعای عدم خلاف، سخت دشوار بل ممنوع است. زیرا دربارۀ راویان و رجال احادیث، اگر یک راوی قبلاً عادل بوده و سپس منحرف شده، حدیث هائی که از او در دورۀ عدالتش و (استقامتش) اخذ شده، مورد قبول دانسته اند گرچه این قول اجماعی نباشد. و روایت راوی بعدی از این شخص، دقیقاً مصداق «شهادت بر شهادت» است. که خیلی ها به این گونه روایات عمل کرده اند.
2- و این جملۀ «.. مستند به همان شهادت اصل است در حال وجود مانع»، نشان می دهد که مرادش این است که روشن شود در حال ادای شهادت فاسق بوده. این درست است اما عبارت های بعدی باز سیمای مسئله را بغرنج می کند، که خواهد آمد.
3- در نسخه: طرن.

توجیه این کرده اند به این که: ارتداد کاشف از فساد عقیدۀ سابقه است. و ظهور عداوت کاشف از ضغن و حقد سابق است. و فسق مورث ریبه و شکّ در ناخوشی حال سابق است. و چون مدت این سبقت مضبوط نیست، پس آن را منصرف می کند به حال تحمل (1). و ظاهر این است که در مسئله خلاف نباشد (2). و اعتماد بر شهرت است و الاّ خدشه در ادلّۀ ایشان می توان کرد (3). چنان که آخوند ملا احمد اردبیلی(ره) اشاره کرده است.

ششم: جایز نیست از برای شاهد فرع تحمل شهادت از شاهد اصل، مگر در وقتی که بداند که در نزد شاهد اصل «شهادت جازمی» هست بر حق ثابتی بدون ظهور خلافی. و در کیفیت تحمل شهادت فرع، چهار مرتبه ذکر کرده اند، بعضی اوضح از دیگری. به ترتیبی که ذکر می شود:

ص: 77


1- این قسمت کاملاً نشان می دهد که مراد میرزا(ره) عروض فسق بعد از تحمل و ادای شهادت است. زیرا همین توجیه استدلال کسانی است که حدیث های (مثلاً) علی بن ابی حمزه بطائنی را نمی پذیرند خواه در دورۀ استقامت او بوده و خواه در دورۀ انحرافش.
2- بحث در همین جمله است که به هیچوجه نمی توان گفت که در مسئله خلاف نیست. همان طور که در پی نویس های بالا گذشت.
3- اتفاقاً نه تنها مسئله دربارۀ راویان بدون خلاف نیست، بل قول مشهور هم نیست. زیرا این همه حدیث ها که از امثال علی بن ابی حمزه بطائنی در متون حدیثی مثل کافی، تهذیب، استبصار، به ویژه در فقیه (و نیز در همۀ متون حدیثی) هست نشان می دهد که به احادیث آنان در دورۀ پیش از انحراف شان، کاربرد می دهند. و همین طور در متون فقهی نیز یافت می شود. و ادعای این شهرت، کاملاً مخدوش است. وانگهی؛ بر فرض پذیرش «شهرت فتوائی»، همان طور که پیشتر نیز اشاره شده، محقق قمی(ره) چرا این همه کاربرد و نقش اساسی به شهرت فتوائی، می دهد؟ و چرا دقیقاً شهرت را حجتترین حجت می داند؟ برای این که او به «حجّیت مطلق ظنّ» قائل است اعم از ظن خاص و ظن مطلق. و این از منفردات معروف او است. و به نظرش شهرت فتوائی ظنّ قوی برایش حاصل می کند. و این اعتقاد او (علاوه بر هر ایرادی که گرفته اند) نوعی عامل بستن باب اجتهاد است. و جای بسی تأسف است از محقق بزرگی مثل میرزا(ره). بنابر این؛ علاقه و اهمیتی که به اجماع می دهد، نیز از همین بینش ناشی می شود. معلوم است کسی که شهرت را معتبرترین ظن بداند، اجماع را در حد بالاتر از آن می پذیرد. و این برخورد او با شهرت و اجماع در سرتاسر این کتاب (جامع الشتات) موج می زند. فلاتغفل.

اول: این است که شاهد اصل بگوید به شاهد فرع «اِشهد علی شهادتی انّنی اَشهد علی فلان بن فلان، لفلان بن فلان بکذا». و شاهد فرع شهادت بدهد به مضمون آن چه او شهادت داده. و این را «استرعاء» می گویند؛ یعنی التماس کردن شاهد اصل به رعایت شهادت او (1) و شهادت دادن به مقتضای آن را.

و در شهادت دادن در این صورت، خلافی نیست. و جمعی از علما دعوی اجماع بر آن کرده اند. و در معنی این عبارت است: «اِن استشهدت علی شهادتی فقد اذنت لک اَن تشهد بانّی اشهد علی کذا» و نحو آن. و جمعی بر این ملحق کرده اند این که هرگاه شاهد فرع بشنود که شاهد اصل استرعاء دیگری می کند، به همان اکتفاء می کند.

دویم: این است که شاهد فرع بشنود شهادت اصل را در نزد حاکم شرع، هر چند استرعاء به عمل نیاید. به مجرد همین شهادت بدهد بر این که شاهد اصل شهادت داد بر فلان مطلب. و به این ملحق کرده اند این که بگوید شاهد اصل: «عندی شهادۀ مجزومۀ و لا اَرتاب فیه انّ لفلان بن فلان، علی فلان بن فلان کذا». و ظاهراً خلافی در این مرتبه نقل نشده، الاّ از ابن جنید که استرعاء را شرط دانسته در تحمّل.

سیّم: این است که شاهد فرع بشنود از شاهد اصل، شهادت بر امری را با ذکر سبب آن، در غیر حضور حاکم شرعی و بدون استرعاء؛ مثل این که بشنود از شاهد اصل که بگوید «اشهد لفلان بن فلان، علی فلان بن فلان الف درهم من ثمن مبیع» او «قرض» او «ارش جنایۀ». و شهادت بدهد بر شهادت او. و علامه و محقق در قواعد (2) و شرایع (3)، در این تردّد کرده اند. به سبب این که در غیر مجلس حاکم مسامحه بسیار واقع می شود. [و]

ص: 78


1- در نسخه: شهادت او را.
2- قواعد (متن ایضاح الفوائد) ج 4 ص 445 ط کوشانپور.
3- شرایع، ج 4 ص 128 ط دار التفسیر.

به سبب این که ظاهر حال عدل ثقه این است که تا این حد مسامحه نمی کنند. و اظهر قبول است، خصوصاً با ذکر «سبب» که قطع احتمال مسامحه و وعد، و غیر آن ها می کند.

چهارم: این است که شاهد فرع بشنود از شاهد اصل که گفت «اَشهد علی فلان بن فلان، لفلان بن کذا» بدون حضور مجلس حاکم، و بدون استرعاء، و بدون ذکر سبب. و در این صورت محقق در شرایع (1) و علامه در قواعد (2) جزم کرده اند به عدم جواز شهادت. به سبب این که بسیار مسامحه می شود در مجلس غیر حکام به سبب غرض صحیحی یا فاسدی، و به سبب احتمال وعده به این معنی که مشهود علیه وعده کرده باشد که به مشهود له چیزی بدهد و نظر به این که وفا به وعده مستحسن است و موکّد است، شاهد اصل آن را نازل منزلۀ دینی دانسته بگوید «اشهد انّ لفلان بن فلان علی فلان بن فلان کذا».

و این نه از قبیل این است که هرگاه کسی بشنود از کسی که اقرار بر امری می کند؛ مثل این که بگوید «لفلان علیَّ کذا» که در این جا جایز است شهادت بر اقرار، چون احتمال مسامحه و وعده در آن نیست. زیرا که آن اِخبار از نفس خود است. و شهادت اِخبار از غیر است. و شرایط بسیار در شهادت هست (مثل عدالت و غیر آن) که در اقرار نیست.

و بسا باشد که گمان رود که تحقیق در مسئله این است که باید امر را موکول به جزم و یقین کرد، [گرچه] خصوصیات این چهار مرتبه از اخبار حاصل نرسیده چنان که ابن ادریس در سرائر تصریح به آن کرده، هر چند بعضی از آن ها اوضح از بعض باشد. پس هرگاه در صورت استرعاء هم احتمال مزاح یا غرض دیگر بدهد که جزم به شهادت حاصل نشود، یعنی جزم نکند فرع که اصل شهادت واقعی می دهد، جایز نیست که ادای

ص: 79


1- شرایع، ج 4 ص 128 ط دار التفسیر..
2- شرایع، ج 4 ص 128 ط دار التفسیر..

شهادت کند. [و] در صورت چهارم هرگاه جزم کند به نفی احتمال دیگر، و خواطر (1) جمع باشد، شهادت می تواند داد.

چنان که آخوند ملا احمد در شرح ارشاد اشاره به آن کرده و فرموده است: «و الاقوی انّه اِن تیقّن عدم التسامح، صار متحمّلاً. و الاّ، فلا. و بالجملۀ ینبغی العمل بعموم الادلّۀ؛ ففی کل موضع یحصل الیقین بشهادۀ الاصل مجزوماً یقیناً بانّ الاصل شهد بکذا، و لیس فی ما قاله مسامحۀ و مماشاۀ، للفرع اَن یشهد بشهادته، و یُقبل. و الاّ، فلا یقبل. فلا خصوصیۀ بعبارۀ دون اُخری، الاّ انّ بعض العبارات اولی و اصرح من البعض» (2). و کلام فاضل مقداد در تنقیح نیز اشاره به این مطلب دارد.

و آخوند ملا احمد(ره) بعد از آن عبارت گفته است: ثمّ انه ینبغی اَن یاتی الفرع وقت الشهادۀ بمثل ما اشهد؛ فان کان من المرتبۀ الاولیا یقول «اَشهدنی علی شهادته فلان بن فلان..» الخ. و فی صورۀ سماعه عند الحاکم یقول «اَشهد انّ فلاناً شهد عند الحاکم بکذا». و فی الصورۀ الثالثۀ یقول «اَشهد انّ فلاناً شهد علی فلان بکذا بسبب کذا».

و ظاهر این سخن استحباب تصریح به کیفیت تحمل است. و لکن از دیگران وجوب ظاهر می شود و تصریح به آن کرده است در مسالک و وجه آن را گفته است که این است که: غالب مردم جاهل اند به طرق تحمل. پس گاه است که شاهد فرع تکیه کرده باشد به سببی که جایز نباشد تحمل کردن به این سبب (3). پس هرگاه ذکر وجه تحمل، شده [باشد] ریب [مذکور] (4) زایل می شود. و چون بعضی از مراتب تحمل، خلافی است چنان

ص: 80


1- کذا.
2- مجمع الفوائد و البرهان فی شرح ارشاد الاذهان ج 12 ص 478 ط جامعه مدرسین.
3- عبارت نسخه: جایز نباشد تحمل کرد بسبب این.
4- در نسخه: کرده.

که دانستی گاه است رأی شاهد جواز تحمل باشد به آن، و رأی حاکم آن [ن-]باشد. پس باید موافقت و مخالفت معلوم شود تا حاکم حکم تواند کرد. و این سخن وجیه است (1).

و گمان حقیر این است که این تحقیق تمام نباشد (و همچنین کلام آخوند ملا احمد). چون مخالف است با ظاهر اصحاب، و مخالفت ایشان مشکل است. پس می توانیم در تصحیح کلام ایشان بگوئیم که از قواعد مسلّمۀ فقها است که «قول و فعل مسلم محمول بر صحت است». و آن چه در چندین موضع تحقیق کرده ایم این است که مراد از این، حمل فعل و قول ایشان است بر آن چه صحیح است نزد قائل و فاعل، نه مطلقا. مثلاً مشهور میان علما این است که هرگاه جامۀ نجس را به قصّار بدهیم و بگوید «تطهیر کردم»، کافی است. و لکن این مطلقا مسلّم نیست، به جهت آن که در مسائل تطهیر؛ خلاف در شرایط آن بسیار است (مثل این که هرگاه خلاف باشد در جواز تطهیر در [مرکن] (2)، و گاه قصّار جایز داند آن را و صاحب جامه نداند. یا در بعضی نجاسات، قصّار غسل یک دفعه را کافی داند و صاحب جامه نداند. و هکذا). پس قبول قول او در وقتی مسلّم است که اتّفاق رأی هر دو در مسئله، معلوم باشد. و الاّ باید استفصال کرد.

و این منافات ندارد با حمل قول او به صحت؛ یعنی آن چه کرده است بر وجه عصیان و خلاف صحیح در نظر خود نکرده. مگر در بعض مواضع که مستثنیا است؛ مثل حلّیت لحوم و جلود سوق مسلمین، و قبول ایشان در مذکّیا بودن، هر چند بعضی از مسلمین قائل به حلّیت ذبیحۀ اهل کتاب باشند، یا میته را به دباغت پاک دانند، یا قطع حلقوم تنها را کافی دانند چنان که مذهب ابن جنید است. و امثال این.

ص: 81


1- مسالک، ج 2 ص 333 ط دار الهدی.
2- در نسخه: مرکز.- مرکن؛ تشت لباسشوئی، تغار لباسشوئی.

و از این جا ظاهر می شود که آن چه شهید در قواعد فرموده است که: حمل قول مسلم بر صحت، مأخوذ است از قبول قول صحابی که بگوید «امرنا رسول الله بکذا»، چون ظاهر حال صحابی آن است که اجتهاد در فهم کلام کرده و چنین فهمیده که لفظی که آن جناب فرموده، امر بوده است، نظر به وضع لغت. پس باید قبول کرد.

در آن نیز اشکال است. چون الفاظ دالّه بر امر، مختلف فیه است. گاه است بعضی از جملۀ خبریه، امر می فهمند و بعضی نمی فهمند. و همچنین از صیغۀ «اِفعل». و این حجت نخواهد بود بر آن که نمی فهمد. پس باید حجّیت آن در صورت اتفاق رأی باشد، نه مطلقا.

هرگاه این را دانستی؛ پس می گوئیم در شاهد اصل؛ هرگاه در نزد حاکم بگوید «اَشهد لفلان علی فلان کذا»، باید در نزد حاکم احتمال این نباشد که بلکه از باب وعده (که مشهود علیه از برای مشهود له کرده بود) چنین فهمیده بوده است که وفای به وعده، لازم است و شهادت داده باشد. یا آن که شهادت بدهد که «زید ملک خود را به عمرو فروخت». و محتمل باشد که شاهد معاطاۀ را بیع لازم داند، و حاکم آن را بیع لازم نداند. پس باید که تفتیش کند که صیغه خوانده یا نه. یا آن که داند اتفاق رای او را با حاکم. و این ها هیچیک منافات ندارد با حمل قول او بر صحت.

پس در شاهد فرع هم؛ هرگاه شهادت بدهد که من شهادت می دهم که شاهد اصل شهادت داده بر این مطلب. هرگاه احتمال این نباشد که شاهد فرع تکیه کرده باشد بر مجرد لفظ شاهد اصل، بل که تکیۀ او بر علم جازم باشد بر این که شاهد اصل، شهادت به عنوان جزم داده بر وجه لازمی از وجوه شرعیه. و این که (1) شاهد از باب اشتباه وجوب وفا به وعده، شهادت نداده. در این صورت شهادت او مسموع است، و احتیاج به تفحص و تفتیش نیست. و اما هرگاه محتمل باشد که تکیۀ او بر لفظ شاهد است که دلالت بر معنی

ص: 82


1- در نسخه: و احتمال این که.

دارد به حسب عرف و لغت؛ پس در این جا برای حاکم لازم است تفحص و تفتیش.

و نزاع فقها هم باید که در این جا [در مدّ نظر]باشد. و فی الحقیقۀ نزاع بر می گردد به این که آیا شنیدن این لفظ از شاهد اصل، کافی است از برای شاهد فرع که خود را شاهد داند و شهادت بدهد؟ و از برای حاکم هم کافی است که هرگاه داند که تکیۀ شاهد فرع به همین لفظ است، کافی است که او را شاهد داند و قبول شهادت او کند یا نه؟-؟ پس به این سبب در الفاظ تفصیل داده اند. و ابتدای این ترتیب از شیخ است در مبسوط (1)، و دیگران تبعیت او کرده اند. چنان که از ابن ادریس ظاهر می شود.

و مرحلۀ اول را که «استرعاء» است اتفاق کرده اند بر جواز اعتماد بر آن. و جمعی دعوی اجماع بر این کرده اند. پس حجّیت این از راه اجماع است (2). و اجماع مخصص قاعدۀ

ص: 83


1- مبسوط، ج 8 ص 231 ط المرتضویۀ.
2- این فرمایش میرزا(ره) از اعجب عجایب است: اولاً: اجماع خود حجت نیست، پس چگونه می تواند به «شهادت استرعائی» حجیت بدهد!؟! ثانیاً: بر همگان معلوم است که «شهادت بر شهادت» اگر «استرعائی» باشد، مقبول و نافذ بوده پیش از آن که این اجماع ادعائی منعقد شود. زیرا عمومات و اطلاقات آیات و اخبار، و نیز خصوص اخباری که دربارۀ «شهادت بر شهادت» وارد شده بر آن دلالت دارند. و کسی نمی تواند به مقبولیت و نافذ بودن شهادت استرعائی، قائل نباشد. چون بارزترین و روشنترین مصداق آن، همین صورت استرعائی است. و عدم پذیرش آن، یعنی بی موضوع و لغو بودن آن همه اخبار. این فرمایش میرزا(ره) شبیه این است که کسی بگوید: دلیل اثبات وجود خدا و اثبات توحید، اجماع مسلمین است. در حالی که این اجماع خود معلول ادلّه است و تکیه بر آن، دور واضح است (اجماع به دلیل ثبوت توحید است و ثبوت توحید به دلیل اجماع است). و در ما نحن فیه؛ ثبوت مقبولیت و نفوذ استرعاء به دلیل اجماع است، و ثبوت اجماع به دلیل ثبوت استرعاء است. با حفظ احترام شخصیت والای میرزا(ره) باید گفت: این جا، اجماع گرائی و شهرت گرائی او واقعاً به افراط رسیده است. و پیش تر به اشاره رفت که منشأ این شهرت گرائی و اجماع گرائی شگفت، «حجت دانستن مطلق ظن» است که از منفردات مصنف(ره) است. اما شگفت تر این که: بر فرض همگی به «حجیت مطلق ظن» قائل شویم، آیا چنین ظنّی حجت تر از هر حجت دیگر است؟! آیا حجت تر از «اخبار متواتر یقین آور» است؟! یعنی حتی مطابق قول منفرد مصنف(ره) هم، سبک و روشش دچار اشکال بل دچار اشکال ناشی از افراط است. صرف نظر از «شهادت بر شهادت»، در اصل مسئلۀ شهادت همگان قائل هستند اجماعاً که بیّنه عبارت است از شهادت دو شاهد عادل. و بیّنه حجت است. آیا دلیل این قول، اجماع است؟! نماز ظهر چهار رکعت است به دلیل اجماع؟! نماز صبح دو رکعت است به دلیل اجماع؟! دروغ گناه است به دلیل اجماع؟ زنا گناه است به دلیل اجماع؟! و عجیب تر این که همیشه به اجماعات منقوله، بل به اجماعات ادعائی محض، چنین کاربردی می دهد. حجیت اجماع هیچ دلیلی ندارد. و اساساً چنین مقوله ای در ادبیات قرآن و اهل بیت(علیه السلام) وجود ندارد، منشأ این مقوله سقیفۀ منحوسه است که اولین «اجماع ادعائی» بود. در این مکتب نه به شهرت فتوائی ارزش داده شده و نه به اجماع. آن چه ارزش داده شده شهرت روائی است، به دلیل عمومات و اطلاقات اخبار، و نیز به دلیل خصوص مقبولۀ عمر بن حنظله. و شگفت تر از همه: محقق قمی(قدس سره) طوری می گوید: «پس حجیت این از راه اجماع است»، که گوئی نظر همگان این است.

لزوم تعیین است در شهادت (1).

پس معیار حصول همان لفظ است من حیث هو، بدون اعتبار حصول جزم از لفظ. پس مادامی که قرینه بر مزاح یا غیر آن نباشد، لفظ بر حجیت خود باقی است. و ضرور نیست که از برای فرع یا حاکم، جزم به حصول جزم از برای شاهد اصل باشد. و در صورت اخیره که قسم چهارم است، هم ظاهر این [است که] لفظ به تنهائی (بدون انضمام قطع به این که شاهد اصل جازم است) کافی نیست. و ظاهراً این هم اتّفاقی است. چنان که از مسالک ظاهر می شود. و موافق است با قاعدۀ اصل شهادت [که عبارت باشد] از لزوم اعتبار جزم.

و در دو قسم دیگر؛ ظاهر ابن جنید مخالف است. و در قسم سیّم علامه و محقق متردّد اند. پس هرگاه شهرت را کافی دانیم و خلاف ابن جنید را اعتبار نکنیم، قسم دوّیم هم مستثنیا خواهد بود از قاعدۀ شهادت. و الاّ باید آن را در تحت قاعدۀ شهادت دانسته

ص: 84


1- بلی: این سخن کاملاً به حق است که فقها برخی قواعد را اجماعاً تخصیص زده اند. اما باز دلیل تخصیص، اجماع نیست، بل ادلّه ای است که اجماع از آن ادلّه ناشی شده و خود معلول آن ادلّه است. پیش تر نیز اشاره شد که این گونه شهرت گرائی و اجماع گرائی، در واقع یک عامل می شود برای بستن باب اجتهاد در خیلی از مسائل و احکام، بل در اکثریت نزدیک به اتفاق مسائل مهم.

مسموع ندانیم. و همچنین در قسم سیّم تردّد ایشان را اگر مضرّ ندانیم، مستثنیا خواهد بود. و الاّ، فلا.

و در این جا محقق اشکالی کرده که: شیخ و اتباع او چرا فرق گذاشته اند مابین قسم سیّم و چهارم، و سیّم را جایز دانسته اند و چهارم را جایز ندانسته اند. و چون چهارمی باطل است به اتفاق، پس باید سیّمی هم باطل باشد. چون احتمال در هر دو قائم است. یا آن که چون سیّمی را جایز دانسته اند، پس باید چهارم هم جایز باشد. و این بعید است، چون قولی به سماع چهارم، ظاهر نیست (1).

پس، از آن چه تحقیق کردیم، ظاهر شد که بحث آخوند(ره) و مخالفت ایشان با مشهور، در موقع خود نیست. و تکیۀ ایشان بر «دلیل خارج» است در اعتماد بر الفاظ [با] قطع نظر از حصول قطع. و با وجود قطع؛ ظاهر این است که فقها قسم چهارم را جایز می دانند. و این نه از باب تکیه بر لفظ است من حیث انّه لفظ، تا مخالف اتفاق ایشان باشد.

و الحاصل: شاهد هرگاه یکی از اقسام اربعۀ الفاظ را از شاهد اصل بشنود و خود جزم نکند که شاهد اصل جازم است در شهادت، نباید شهادت بدهد در نزد حاکم که من شاهدم که فلان کس شاهد است بر این مطلب. بل که باید بگوید که «من شاهدم که شاهد اصل چنین گفت»، تا حاکم آن چه داند بر آن مترتّب سازد.

و همچنین است کلام در سایر شهادات؛ که شاهد نباید حکم را مترتّب بر سبب کند. بل که باید سبب را ذکر کند و حاکم حکم را بر آن مترتب کند. پس شاهد نمی تواند شهادت بدهد که «مابین زید و زینب رضاع محرّمی حاصل شده». چون (2) خلاف است در

ص: 85


1- از محقق(ره) چنین کلامی یافت نشد. و این کلام ترجمۀ عین عبارت شهید ثانی(ره) است در مسالک (ج 2 ص 334 ط دار الهدی). البتّه شهید ثانی نیز در مقام بیان نظریه محقق آورده است.
2- در نسخه: و چون.

عدد رضاع محرِّم. بل که باید شهادت بدهد که ده شیر خورده اند، یا پانزده شیر. و همچنین شهادت به انتقال ملک بدون ذکر سبب آن (از بیع یا ارث یا غیر آن). مگر این که شاهد و حاکم متفق الرأی باشند در مسائل خلافیه. و از این باب است که بگوید: «شاهد اصل شهادت داد به این مطلب در نزد حاکم جایز الحکمی». بل که باید که تعیین آن حاکم نماید. [زیرا] گاه است که این حاکم آن حاکم را جایز الحکم نداند.

و بدان که: در این جا کلام دیگر هست که لازم است تنبیه بر آن. و آن این است که: فقها در اول این مبحث، می گویند که «جایز نیست تحمّل شهادت آن شاهد اصل، مگر در وقتی که فرع بداند که در نزد اصل، شهادت جازمه هست به حق ثابتی». چنان که در مسالک (1) و غیر آن تصریح شده. بعد از آن می گویند که از برای معرفت، اسبابی است و این سه مرتبه است. و ذکر مراتب را کرده اند. و بعد از آن، اشکال در بعض آن ها کرده اند. و دعوی اتفاق بر بعضی، و استدلال کرده اند در بعض آن ها. مثل آن مرتبۀ دویّم که شهادت بدهد نزد حاکم، یا بگوید «عندی شهادۀ مجزومۀ».

[و] این که متصدی نمی شود از برای شهادت مگر در صورت جزم داشتن. و این معنی بیش از افادۀ ظن نمی کند، پس چگونه می توان گفت که این شهادتی است در صورت معرفت به این که شهادت جازمه دارد؟ و این چگونه می سازد با آن که تو گفتی که نزاع در سر مجرّد الفاظ است؟ و می توانیم گفت که مراد ایشان در اول کلام این است که فرع نمی تواند که شهادت بدهد بر شهادت اصل، الاّ در صورتی که بداند که شاهد اصل شهادت داده است به صورت جزم، و کذب او ظاهر نباشد. نه این که باید حقیقتاً علم داشته باشد که محض صورت جزم نیست بل که جزم واقعی است.

در صورتی که شاهد فرع مدعی جزم واقعی باشد که نه از حیثیت دلالۀ لفظ است

ص: 86


1- همان.

فقط بل که با ملاحظۀ قراین خارجیه باشد، پس [در آن] (1) مجال اشکال و تشکیک نخواهد بود، و نزاع در آن نباید باشد. و اما هرگاه تکیۀ او بر مجرد صورت جزمی است که از لفظ حاصل شده؛ پس نزاع در آن جا خواهد بود، و ذکر این مراتب در آن جا است.

38- سؤال:

38- سؤال: هرگاه زینب ملکی دارد، و شوهر او زید آن ملک را با عمرو در معرض بیع در آورد. و زینب که مطلع شود بگوید که ملک از من است و من راضی نیستم. و به این سبب مبایعه موقوف شود. و بعد از چند وقت ثانیاً عمرو بدون اطلاع زینب، همان ملک را از زید بخرد. و بعد از آن زید فوت شود. و زینب زوجۀ او به عمرو ادعا می کند که ملک مال من است، و به اثبات شرعی برساند. و بنا به این شود که عمرو زینب را قسم بدهد که تجویز و امضاء بیع را نکرده. و عمرو اسقاط قسم کند. و بعد بنا را به مصالحه گذاشتند که زینب حقوق خود را به عمرو مصالحه کند به مبلغ معیّنی. و بعد از آن عمرو آمده و فسخ مصالحه را نموده. و فسخ مبایعه هم که با زید نموده نماید. و زینب هم فسخ مصالحه کند. و عمرو بگوید که: وجه ثمن را که به زید داده ام از زوجۀ او زینب و اولاد او می خواهم.

آیا در این صورت، عمرو می تواند که مطالبۀ ثمن را نماید با وجود علم به حال در حین مبایعه-؟ و همچنین زینب می تواند اجرۀ المثل ایام تصرف عمرو را از او بگیرد یا نه؟-؟ و با وجود فسخ مبایعه و اسقاط قسم، دیگر قسم به زوجه می تواند داد یا نه؟-؟

جواب:

جواب: به مجرد اثبات این که آن ملک مال زینب است، حق او در ملک نسبت به دعوی که با عمرو دارد ثابت می شود. باید عمرو تسلیم او کند. و ادعای عمرو بر او که تو راضی بوده[ای] یا امضاء کرده[ای]، دعوی تازه[ای] است. و بر فرض عدم بیّنه می تواند زینب را قسم بدهد که تو راضی نبوده ای و امضا نکرده ای. و هرگاه اسقاط قسم کرد بر

ص: 87


1- در نسخه: بدون آن.

او لازم است که ملک مسلّم او داشته دیگر مزاحم او نشود.

و اما هرگاه بعد اسقاط قسم حقوق خود را زینب مصالحه کرد با عمرو به وجه معینی، آن نیز عقد لازمی است و صحیح است، و فسخ و تقایل از طرفین آن، نیز جایز است و صحیح است. و ملک بر می گردد به زینب و وجه مصالحه بر می گردد به عمرو.

و اما این که در ثانی می تواند عمرو زینب را قسم بدهد یا نه؛ پس باید که ملاحظه کرد که آیا حق یمین را به ضمیمۀ وجه معیّنی صلح کرده است به آن ملک، پس با وجود فسخ از طرفین، باز حق یمین عود می کند. و اگر حق یمین را علیحده اسقاط کرده و صلح را به وجه معیّنی علیحده کرده است، پس باید ملاحظه کرد که آیا اسقاط حق قسم به سبب اعتراف به عدم رضاء و امضای زینب است، پس در این صورت دیگر حق یمینی باقی نمی ماند که به آن رجوع کند. و [هرگاه] از باب احترام قسم، یا احترام زینب، یا غیر آن است، هم ظاهراً عود نمی تواند کرد. چون که او را از حق خود بریئ کرده. و لکن این قسم هم در معنی اعتراف به عدم رضاء و امضاء، و اسقاط حق دعوی است. پس حقی باقی نمی ماند که مصالحه بر آن وارد شود.

و در این جا قسمی دیگر متصوّر می شود که مراد این باشد که «طی دعوی را به مصالحه می کنم نه به مرافعه و قسم». که در این صورت فی الحقیقۀ اسقاط حق قسم نشده، بل که بنابر مصالحه شده است. و بعد از فسخ و تقایل می تواند باز رجوع به قسم بکند در طی دعوی. و هرگاه زینب قسم نخورد و نکول کرد، ملک بر ملکیت عمرو باقی است. و هرگاه قسم خورد، ملک را با اجرۀ المثل ایام تصرف عمرو می گیرد، الاّ زمانی را که بر مصالحه باقی بودند.

و اما حکایت استرداد ثمن در صورت فسخ مصالحه و فسخ اصل مبایعه زید؛ پس آن نیز مشکل است. به جهت آن که مفروض این است که زید بایع فوت شده، و با وارث هم فسخ و تقایل واقع نشده. پس هر چند به مقتضای مرافعه و بیّنه و تقایل مصالحه، عمرو

ص: 88

ملک را به زینب رد کرده، و چنین می نماید که مستحق استرداد ثمن باشد. لکن چنین نیست. به جهت آن که در این مقام پای دعوی بر میت و وارث هم در میان می آید. پس زینب دعوائی که با عمرو داشت با بیّنه اثبات کرد و مستحق استرداد ملک شد. و دعوی رضا و امضائی که عمرو بر او داشت هم مفروض این است که منقرض شد. و دعوی زینب نسبت به عمرو هم طی شد.

و لکن چون دعوی زینب بر عمرو مستلزم دعوی است بر زید زوج خود که متوفّی است، و دعوی ای است بر میّت، و اظهر این است که بدون «قسم استظهاری» بطلان حق میت ثابت نشود، هر چند دعوی بر عین باشد. پس به مجرد بیّنه و اثبات این که مال زینب است، بطلان حق زید معلوم نمی شود. و حکم به بطلان بیع او نمی کنند، به جهت آن که اگر میت زبان داشت گاه است که می گفت که من خریده بودم از زینب. و این منافات با بیّنه ندارد. چنان که در مسئلۀ دعوی دین بر میّت با وجود شهادت شاهد که می گوید میت را مشغول ذمّه می دانم به حق مدعی، باز به مدعی می گویند که قسم بخور که نگرفته ای، یا بریئ الذمّه نکرده[ای].

پس بدون این که زینب از برای دعوی نسبت به زید متوفی قسم نخورده، حکم به بطلان [حق] او نمی شود. و مقتضای عدم بطلان این است که ثمن در مال زید باقی است و از وارث او استرداد نمی توان کرد. و منافاتی نیست مابین این که باید ملک را تسلیم زینب کند، و این که نتواند ثمن را استرداد کند بدون یمین.

و اما هرگاه قسم استظهاری را در صورت دعوی عین، لازم ندانیم و بگوئیم که به مجرد بیّنه حق ثابت می شود؛ پس هر چند مقتضای آن این است که ملکیت زینب ثابت شود و عمرو هم استرداد ثمن تواند کرد. و لیکن مقتضای دعوی دویّم عمرو بر زینب (که تو راضی بودی، و امضا کرده ای، و قسم بخور که امضا نکرده ای)، اعترافی است از عمرو بر صحت مبایعه و این که زید ثمن را به حق گرفته، نه به باطل. پس چگونه استرداد می

ص: 89

کند. و آن اعتراف او مکذّب این دعوی استرداد اوست.

و اگر الحال بعد از فسخ مصالحه و طیّ دعوی اعتراف کند به عدم رضا و امضاء زوجه (بعد از آن که پیش اعتراف کرده بود به خلاف آن) پس آن مسموع نیست نسبت به وارث. چون متضمّن «اقرار بر غیر» است. با وجود این که بر فرض قبول اعتراف عمرو بر بطلان بیع و عدم امضاء زوجه؛ ظاهر این است که باز استرداد ثمن نتواند کرد چون عالماً بالفساد تسلیم ثمن کرده (1)، هر چند عین ثمن موجود باشد، بنابر مشهور المدّعی علیه الاجماع. هر چند دور نیست که قائل شویم که اگر بایع زنده بود بر او واجب بود ردّ کردن، و از برای مشتری جایز نبود مطالبه کردن. بلی اگر بایع به او ردّ نمی کرد جایز بود او را که بگیرد (2). و مفروض این است که بایع در حیات نیست که حال معلوم شود.

و اگر کسی بگوید که: مفروض این است که ملک خارج از میان زوج و زوجه نیست. و احتمال صحت مبایعه در صورت مفروضه نیست مگر به سبب امضای زوجه. و در این صورت ثمن مال زوجه می شود. و چون مفروض این است که به سبب تقایل و فسخ مصالحه از طرفین، ملک برگشت به زوجه. و جمع مابین ثمن و مثمن معنی ندارد. و وجهی از برای مالکیت زید مَر ثمن را باقی نیست. و مال بی مالک نمی شود. پس باید عمرو مستحق ثمن باشد.

جواب می گوئیم: که عمرو به سبب اعتراف خود [تفویت] (3) حق خود کرده. و منافاتی نیست (در ظاهر احکام شرعیه) که به سبب اقرار خصم، ملکی مال احدی شود که در نفس الامر حقی در آن نداشته باشد، و عوضی هم که از او گرفته شده است منکشف

ص: 90


1- برای شرح بیشتر رجوع کنید به مسائل کتاب الغصب از مجلد ششم.
2- ظاهراً این فتوی با آن چه در کتاب الغصب گذشت، اندکی فرق دارد.
3- در نسخه: تقویت.

شود که مال غیر بوده است و به صاحب خود عود کرده باشد.

و اما اگر عمرو دعوی با زوجه یا وارث داشته باشد و ادعا کند که شما علم دارید که بیع من [با زوج] (1) صحیح بود و به رضا و امضای زوجه بوده، و الحال یا ملک را واگذارید یا قسم بخورید بر عدم علم. ظاهر این است که می تواند. و این که اول دست از قسم برداشت و به مصالحه راضی شد، مستلزم این نیست که بعد از فسخ مصالحه نتواند رجوع به دعوی کرد.

39- سؤال:

39- سؤال: زید با عمرو شریک بود. و زید با عمرو صلح کرد که جمیع حقوقی که عمرو داشت در مال المشارکۀ (چه از نقد و جنس و نسیه) به مبلغ معیّنی. و بعد از آن که مال المصالحه را داد و مال المشارکه را گرفت، مالی در نزد عمرو بروز کرد. و زید به او گفت که «تو مستحق غیر مال المصالحه نیستی، این مال را تو از کجا آوردی؟». عمرو در جواب بگوید که «از بکر در نزد من بود که به آن معامله می کردم». بعد از آن به محاجّه (2) بکر رسیدیم و حق او تمام داده شد، باز [آن مال] بر جا بود. [عمرو] گفت این مال را جسته بودم و به آن معامله می کردم. و کذب او هم ظاهر شد. و بعد گفت: مال فلان شخص است خالد نام که زن او از او دزدیده و به من داده که معامله کنم.

و زید مال را از او گرفته است. آیا سخن عمرو مسموع است (با این همه دروغ و تقلب و اعتراف به فسق)-؟ یا این مال مال زید است؟ یا حکم دیگر دارد؟

جواب:

جواب: اولاً: این که اقرارهای سابق کذب آن ها ظاهر شد، به آن ها اعتنا نمی شود. لکن اقراری که در آخر کرد مسموع است و کذب و فسق مانع قبول اقرار نمی شود. پس به

ص: 91


1- در نسخه: بزوجه.
2- محاجّه در لغت به معنی استدلال طرفین دعوی که هر کدام حجت و دلیل خود را بیان کند. اما در این جا مراد «بررسی حجت ها» است. پیشتر گذشت که در آن زمان به «سند» حجت می گفتند.

سبب اقرار او به این که مال از خالد باشد، حکم می شود که مال مال خالد است. و این در صورتی (1) که خالد حاضر باشد و تصدیق او کند، ظاهر است. و هرگاه خالد هم بگوید از من نیست. اظهر این است که در حکم مجهول المالک است و حاکم شرع از او می گیرد و با آن معاملۀ مجهول المالک می کند.

و بعضی می گویند: به مدعی می دهند که زید است. چون مسلمی است وقول او محمول بر صدق است. و این مبتنی است بر این که ید عمرو را در این هنگام کالعدم دانیم (2).

و بنابر این که مال خالد شد به سبب تصدیق عمرو؛ پس آیا دعوی زید بالمرّه ساقط می شود یا نه؟-؟ اظهر آن است که هرگاه دعوی کند که «تو علم داری که مال من است»، مسموع است. هرگاه [عمرو] انکار کند، او را قسم می دهند. و هرگاه نخورد و نکول کرد، یا ردّ قسم کرد و مدعی قسم خورد، حق مدعی ثابت می شود. و اظهر این است که مستحق قیمت آن است، چون عین به سبب اقرار، مال خالد شد.

و هرگاه خالد غایب باشد هم به مجرد اقرار عمرو، حکم می شود که مال خالد است. و حاکم شرع ولیّ غایب است و آن مال را ضبط می کند. و هرگاه خالد آمد و تصدیق کرد، مال او است. و هرگاه تکذیب کرد باز مثل سابق است که اظهر این است که در حکم مجهول المالک است. و کلام در دعوی زید علم را بر عمرو، مثل سابق است.

و این ها همه در صورتی است که زید در صورت جزم ادعا کند که این مال المشارکه است. و الاّ پس این دروغ ها و اختلاف اقرارها، منشأ ثبوت حقی از برای زید نمی شود. و قسم هم نمی تواند داد. و امر عمرو با حاکم خواهد بود، مگر این که زید دعوی «مظنّه»

ص: 92


1- عبارت نسخه: و این در صورتی است که خالد...
2- زیرا قول مسلم وقتی حمل بر صدق می شود که در برابرش مدعی و یا ذوالید نباشد.

بکند و متّهم داند عمرو را. در این صورت دور نیست که او را قسم تواند داد. و بر فرض نکول، غرامت می گیرد و در عین حقی ندارد (1). چون به سبب اقرار، مال غیر شده.

و «قسم مظنّه» ردّ نمی شود به مدعی.

40- سؤال:

40- سؤال: زید تنخواهی به عمرو به قرض یا غیر آن، خواهد بدهد. و از عمرو حجتی بگیرد و کاغذی نوشته شود که فلان مبلغ از مال زید بر ذمّۀ عمرو است. عمرو هم در نزد حاکم اقرار کند که فلان مبلغ از مال زید بر ذمّۀ من است. که [زید] کاغذ[ی] را مهر کند. و بعد از آن عمرو ادّعا کند که اقرار من به جهت این بود که کاغذ را مهر کند. و الاّ این وجه به من نرسیده است و من مشغول الذّمه نیستم.

و در این بین، زید فوت شود و دعوی طیّ نشده باشد، و الحال ورثۀ زید به عمرو می گویند که طلب پدر ما را که حجت آن را داریم، بده، تو خود اقرار کرده[ای] که پول را گرفته[ای]. عمرو باز همان سخن را گوید که اقرار من به جهت مهر کردن حجت بود. حکم این چه خواهد بود؟

جواب:

جواب: ظاهراً دعوی عمرو در کیفیت اقرار مزبوره، مسموعه است. و اگر زید زنده می بود و تکذیب او می کرد، قسم متوجه زید بود. و بعینه همین حکم در ورثه جاری است، و لیکن ورثه (بینهم و بین الله) جایز نیست ایشان را قسم خوردن بر استحقاق خودشان به مجرد اقرار عمرو، مگر با علم به کذب عمرو. و به مجرّد اقرار عمرو علم حاصل نمی شود که به مقتضای آن قسم بخورند. به جهت آن که در قسم خوردن «علم بمقسم علیه» شرط است. و در صورت عدم علم، ظاهر این است که قسم را ردّ می کنند به عمرو و به مقتضای آن عمل می کنند.

و منتهای حقیقت این مسئله (چون که در ردّ قسم، قسمی است که منکر را ممکن

ص: 93


1- در مسئلۀ شماره 21 نیز راجع به مسئله «قسم مظنّه» بحث کرده است.

باشد یاد کردن آن و ردّ کند (1)) راجع می شود به این که یمین یکی از اموری است که اخراج حقوق به آن می شود، چنان که از عمومات بر می آید. و این که تفصیل حدیث مشهور «الْبَیِّنَةُ عَلَی الْمُدَّعِی وَ الْیَمِینُ عَلَی مَنْ أنْکَرَ» قاطع شرکت است و مخصّص آن عمومات است، در این جا ممنوع است (2). چنان که در محل خود بیان کرده ایم.

41- سؤال:

41- سؤال: زید دکانی به عمرو فروخت. و ولد زید ادعا کند که دو د[ا]نگ آن صداق والدۀ من بوده و از او به من منتقل شده و من حصّۀ خود را می خواهم. و زید بگوید: راست می گوید من فراموش کرده بودم. و عمرو مشتری هم ساکت باشد از این معنی که پدر تو ولیّ شرعی است در معامله و معامله در حال صغر تو واقع شده به عنوان ولایت.

و در این بین، عمرو مشتری فوت شود و دکان به صغار او منتقل شود، آیا هرگاه به

ص: 94


1- و در این جا خودشان نمی توانند قسم یاد کنند. پس چگونه آن را به عمرو ردّ می کنند؟ در جواب می گوید: این ردّ از آن باب نیست بل راجع می شود به این که یمین...
2- در مقام «دفع دخل» است. می گوید: اگر اشکال کنید و بگوئید: حدیث «الْبَیِّنَةُ عَلَی الْمُدَّعِی وَ الْیَمِینُ عَلَی مَنْ أنْکَرَ» تفصیل داده و مشخّص کرده است که یمین فقط به عهدۀ منکر است و کسی در آن شرکت ندارد، و تنها (به دلیل مخصِّص) وقتی دیگری می تواند قسم یاد کند که منکر به او ردّ کرده باشد. و منکر وقتی می تواند ردّ کند که خودش بتواند آن قسم را بخورد. و در این جا چنین امکانی برای منکر نیست. در پاسخ می گوید: این کلام شامل این جا نمی شود. و شرح آن را حواله می کند به محل دیگر. اما: معلوم است اخراج ما نحن فیه از شمول کلام بالا (بل قاعدۀ بالا) آسان نیست، و هزینۀ استدلالی و چرخش پیچاپیچ کوچه های تشقیق شقوق، و ظرایف استدلال را می طلبد. آیا بهتر نبود به جای «ردّ قسم» می فرمود «ورثه حق قسم مظنّه دارند». همان طور که در همین مسئلۀ 39 و نیز در مسئلۀ 21، گفت-؟ البته بدیهی است که در عدم پذیرش «اطلاق تفصیل حدیث» حق با مصنف(ره) است. زیرا همیشه یمین در انحصار منکر نیست، همان طور که عکس آن نیز درباره مدعی صادق است و همیشه بیّنه در انحصار مدعی نیست. و تفصیل حدیث، قاطع شرکت مطلقا، نیست. همان طور که در مسئلۀ بعدی (شماره 41) نیز خواهد آمد. و فرقی میان این مسئله با آن مسئله هست، نشان می دهد که در این جا هزینۀ بیشتری می طلبد. و به آن سادگی نیست.

ثبوت شرعی برسد که دو د[ا]نگ، صداق والدۀ او بوده، به مجرد همین، مدعی می تواند حصّۀ خود را از صغار بگیرد؟ یا نمی تواند مگر بعد از اثبات فساد معاملۀ پدر خود-؟

جواب:

جواب: هرچند در ظاهر چنین می نماید (نظر به این که فعل مسلم محمول بر صحت است) این که بیع صحیح باشد. و اقرار زید به این که صداق بوده و من فراموش کرده ام، اقرار است بر غیر و مسموع نیست.

و لکن چنین نیست. بل که ظاهر این است که بعد ثبوت صداق بودن قبل از بیع، قول مدعی مقدم است با یمین (هر چند بیّنه (1) نگوید که در حین بیع هم ما آن را مال مادر مدعی می دانیم) چون در برابر مدعی، [مدعی ای] نیست که بگوید (2) که بیع بر وجه ولایت شده به عنوان مصلحت، [و] به جهت استصحاب بقای حق صداق، و اصالۀ عدم صحت بیع، و این که مجرّد ولایت پدر مستلزم این نیست که بیع را ولایۀً کرده باشد.

و این که اصل در فعل مسلم صحت است، اثبات تصحیح مطلق معاملات او را در مال غیر نمی کند با وجود بودن مدعی در برابر.

بلی: هرگاه بیع ولایتی ثابت باشد، و صغیر ادعاء عدم مصلحت کند، (بل که اگر پدر دعوی بیع ولایتی کند، و صغیر ادعاء غصب کند؛ یعنی برای خود فروخته [است] (3))، در آن حال قول ولیّ مقدم است در خصوص اَب و جدّ بلا اشکال. با اشکال در وصی و غیر او، که در آن جا خلاف است. و دور نیست که آن نیز چنین باشد.

ولیکن مفروض این است که در این جا دعوی مابین صغیر و ولیّ نیست، بل که مابین صغیر است و مشتری. یا صغیر که کبیر شده و صغیر مشتری. که مفروض این است [که

ص: 95


1- یعنی بیّنه ای که «صداق بودن» به وسیلۀ آن ثابت شده.
2- در نسخه: نگوید.
3- در نسخه: فروخته ام.

صغیر مشتری] خود سخن نمی گوید، و ولیّ هم نیست که از جانب او مدعی بیع ولایت بر وجه مصلحت، باشد. بلی اگر مشتری می گفت که «من قبول دارم که مال تو بوده اما پدرت بیع ولایتی بر وجه مصلحت، کرده»، دور نیست که قول او مقدم باشد با یمین. نظر به تقدیم ظاهر (1)، چنان که در خود ولیّ بود.

و اما هرگاه ساکت باشد، یا بگوید که «من نمی دانم به چه عنوان فروخت، و لکن ظاهر این است که بر وجه مصلحت بوده، پس باید بیع من صحیح باشد». در این جا وجهی از برای تقدیم قول او نیست. پس در این جا (چون بیّنه هر چند نهایت آن چه اثبات کند ملک صغیر بودن است در حال بیع، و آن اثبات فساد نمی کند و نمی رساند که مبیع بر وجه غیر مصلحت بوده، لکن) ظاهر این است که قول مدعی آن (2) مقدم باشد با یمین. به جهت آن که یمین یکی از طرق اثبات است و عموم «الْبَیِّنَةُ عَلَی الْمُدَّعِی وَ الْیَمِینُ عَلَی مَنْ أنْکَر» مخصوص جائی است که منکری در برابر باشد (3).

و این از باب این مسئله می شود که کسی در میان زحام زخمی خورد و ادعا کند بر کسی که تو این زخم را به من زدی. و او بگوید که بر من معلوم نیست که من زده باشم. که در این جا قسم متوجه مدعی می شود (4). چنان که در محل خود بیان کرده ایم.

به هر حال: در طرف فساد؛ استصحاب، و اصالۀ عدم صحت و [عدم] تحقق بیع است. و مویّد آن است قرائن سکوت مشتری و اقرار زید به فراموشی نیز. و در طرف صحت؛ همین یک ظاهری است که «حمل فعل مسلم بر صحت» باشد. و آن ادلّه اقوی از این ظاهر

ص: 96


1- یعنی «تقدیم ظاهر بر اصل».- برای روشن شدن موارد تقدیم ظاهر بر اصل، و بالعکس، رجوع کنید جلد پنجم مسئلۀ شماره 36 کتاب الطلاق از مجلد پنجم.
2- یعنی مدعی فساد.
3- همین نکته است که فرق میان این فرض با فرضی که در مسئلۀ پیش (یعنی شماره 40) بود، را روشن می کند.
4- بلی: قسم متوجه مدعی می شود، نه ردّ می شود به مدعی که موضوع بحث مسئلۀ 40 بود.

[هستند] (1) با وجود آن که در این «ظاهر» ضعفی از راه دیگر هست و آن این است که: غالب موارد «حمل فعل مسلم بر صحت» این است که به عنوان معصیت نکرده است. و در صورت نسیان معصیتی نیست (2). پس قول صغیر مقدم است با یمین.

42- سؤال:

42- سؤال: هرگاه زید ادعائی بر میّتی داشته باشد و این مطلب را به عرض مجتهد جامع الشرایط برساند، و آن مجتهد عمرو را اعلام نماید که هرگاه در این ادّعا، خالد از برای زید شهادت بدهد، تو یک «قسم جز و بیّنه» و یک «قسم استظهاری» به زید بده و ادعای او را قبول کرده از مال میت (که منتقل به صغیر و کبیر شده) مدعای زید را بده.

و خالد که شاهد است در نزد عمرو، مظنون بل معلوم الفسق است.

آیا در این صورت، تکلیف عمرو این است که به اعتقاد خود عمل کند و شهادت خالد را قبول نکند و مدعای زید را به او ندهد-؟ یا آن که به اعتقاد آن مجتهد باید عمل کند و بعد از شهادت خالد و دو قسم، مدعای زید را به او ردّ کند-؟ و بنابر فرض اول؛ هرگاه پیش از آن که مجتهد این امر را به عمرو محوّل نماید، برادرهای میّت از مال میّت قدری تنخواه از بابت ادعای زید به آن داده باشند، استرداد از زید بر عمرو [واجب] (3) خواهد بود با وجود تعسّر، یا نه؟-؟

جواب:

جواب: هرگاه با آن مجتهد متّفق باشند در اسباب جرح و تعدیل، و معلومِ عمرو باشد که فسق خالد مخفی مانده بر آن مجتهد، ظاهر آن است که نمی تواند به وفق حکم آن مجتهد عمل کند. و باید ملاحظۀ آن چه را که بر او محقق شده بکند.

بلی: اگر مجهول الحال باشد شاهد در نزد عمرو، می تواند به نیابت آن مجتهد انجام آن

ص: 97


1- آن چه در نسخه است قابل خواندن نیست.
2- پس این جا، اساساً جای این قاعده و حمل بر صحت نیست.
3- در نسخه: حاجب.

امر را بدهد.

و در صورت [عمل] به زعم خود (1) و ترک قول آن مجتهد، هرگاه معلومش شود که برادرهای متوفّی به غیر حجت شرعیه، مال وارث را به زید داده اند، بر او لازم است که از باب «حسبه» استرداد کند هرگاه ممکن باشد و عسری نباشد.

43- سؤال:

43- سؤال: زید اجیر عمرو شده بود به وجه معینی. و عمرو بعضی از آن وجه را نمی دهد. و زید هرگاه خواهد تقاصّ حق خود را بکند موقوف است به این که زاید بر آن وجه ضرر به عمرو برساند تا آن وجه تقاصّ شود. آیا در این صورت جایز است تقاص یا نه؟-؟ و شرط جواز تقاص چه چیز است؟ و در چه وقت می تواند؟ و در چه وقت نمی تواند؟

جواب:

جواب: ظاهر جواز است و عدم ضمان.

و اما تحقیق شرائط تقاص:پس بدان که دعوی هرگاه از باب «عقوبت» است مثل قصاص و حدّ قذف؛ پس آن بدون مرافعه به حاکم شرع، جایز نیست. و در کفایه گفته است که در آن خلاف معروفی نیست.

و هرگاه عینی باشد و ممکن باشد اخذ آن بدون تحریک فتنه و فسادی؛ پس در آن، رجوع به حاکم لازم نیست. بدون خلافی ظاهراً. و الاّ اگر منجرّ به فتنه شود، رجوع کند به حاکم یا به کسی که رجوع به او موجب فتنه نشود. و اگر دینی است و غریم او مقرّ است به حق او و می دهد و مماطله نمی کند؛ پس اخذ آن بدون اذن حاکم جایز نیست. و اما هرگاه در دادن آن مماطله و کوتاهی می کند، یا می گوید که نمی دهم، یا انکار حق می کند، و مدعی نمی تواند حق خود را در نزد حاکم اثبات کند و به اعانت حاکم بگیرد، در این وقت جایز است تقاص حق خود بکند به مثل آن یا قیمت آن؛ الاسهل فالاسهل.

ص: 98


1- در نسخه: در صورت... ثانی نیز عم- جای نقطه چین میان دو سطر است و خوانده نمی شود.

بدون خلافی. و آیات قرآنی (1) و احادیث (2) بسیار دلالت بر آن دارد.

و اما در صورت وجود بیّنه و امکان اثبات در نزد حاکم؛ پس در آن خلاف است. و اشهر و اظهر، جواز است. به جهت عموم همان ادلّه از آیات و اخبار. خصوصاً هرگاه مرافعه مستلزم جرح باشد و محتمل باشد که حاکم بیّنۀ او را قبول نکند. و بعضی گفته اند جایز نیست، نظر به این که اصل عدم جواز در تصرف مال غیر است الاّ به اذن او، یا اذن حاکم در صورتی که بر حاکم ثابت شود و غریم ممانعت کند.

و ظاهر فتاوی و اطلاق و عموم ادلّه، این است که در صورت جواز [تقاص] (3)، فرقی نیست مابین این که آن مالی که از آن تقاصّ حق می کند، از جنس حق خود باشد، یا غیر آن. بل که صریح بعض اخبار دلالت دارد. و ظاهر اطلاق فتاوی و ادلّه، این است که هر چند ممکن باشد تقاص از جنس آن، می توان تقاص از غیر جنس [کرد] (4). و لکن جماعتی گفته اند که متعین است اختیار از جنس با امکان. و این احوط است.

و فقها گفته اند که در صورتی که از غیر جنس باشد، مختار است که از آن بردارد به قیمت عدل که میان خود و خدا گنجایش داشته باشد. و این که بفروشد به جنس حق خود و حق خود را بردارد. و هرگاه خوف ضرر باشد، اولی رجوع به حاکم است در معاوضه (5).

ص: 99


1- از آن جمله آیه 194 سورۀ بقره، و 40 سورۀ شوریا.
2- وسائل، کتاب التجارۀ، ابواب مایکتسب به، احادیث باب 83. و کتاب الاَیمان، ب 47 ح 1.
3- در نسخه: قصاص.
4- عبارت نسخه: ..تقاص از جنس به آن می توان بر تقاص از غیر جنس.
5- اگر به نسخه اعتماد داشته باشیم، ظاهراً مراد مصنف(ره) این است که: به حاکم مراجعه کند و بگوید: من این مال را به عنوان تقاص حق خود برداشته ام و چون از جنس حق من نیست مقرر فرمائید که غریم بیاید و با مالی از جنس حق من معاوضه کنیم. و یا بدون این که غریم را به حاکم معرفی کند، در فروش آن مال و تبدیل آن به جنس حق خود، به حاکم مراجعه کند. اما هیچ حاکمی به این خوبروئی و خون سردی یافت نمی شود که این گونه ارباب رجوع را بدون محاکمه رها کند. و خواهد گفت: چرا در اصل مسئله به من مراجعه نکردی. حالا جناب تقاص کننده باید ثابت کند که به راستی تقاص کرده نه سرقت. و اگر می توانست (یا می خواست) از اول همین را اثبات می کرد و نیاز به تقاص نبود.

و در صورتی که اخذ حق از غیر جنس مال خود می کند، پس اگر به همان قدر است و به قصد تملک بر می دارد به قیمتی که گنجایش دارد، مال او می شود. و اگر تلف شود، از کیسۀ او رفته است. و اگر برداشته است که بفروشد و قیمت آن را بر دارد عوض حق خود، و در این بین تلف شود بدون تقصیری، در ضمان آن دو قول است؛ اظهر عدم ضمان است. چنان که شیخ اختیار کرده و گفته است که این لایق تر است به مذهب. و محقق اختیار ضمان کرده، چون اذن مالک در قبض آن حاصل نشده (1). و شهیدان ردّ کرده اند این دلیل را به این که اذن شارع اعظم است از اذن مالک. و از شرح ارشاد شهید ظاهر می شود اختیار این، در صورتی که اخذ کرده باشد از جنس حق خود، و این که بیع کند به قدر حق خود.

و ظاهر این است که غیر جنس هم، چنین است، چنان که گفتیم. و ظاهر این است که هرگاه موقوف باشد استیفای حق به فروختن زاید بر حق هم، چنین باشد. و همچنین هرگاه زاید از حق برداشته باشد به ارادۀ این که به قدر حق خود را مالک شود، آن هم چنین است. و در هیچیک از [این] صورت ها بر او ضمان نیست در صورت تلف بدون تقصیر. چنان که آخوند ملا احمد(ره) نیز اختیار کرده. و این مقتضای عمومات ادلّه است.

و زیادتی در همۀ صورت ها، امانت است در دست او تا متمکن شود از ردّ. و در صورت تمکن واجب است رد کردن فوراً اگر چه به صورت هبه باشد. و هرگاه تأخیر کند ضامن است. چنان که شأن امانات شرعیه است.

و ظاهر این است که هرگاه اخذ حق موقوف باشد به اضراری به مالک (مثل این که دیوار خانۀ او را سوراخ کند، یا قفل را بشکند که بدون آن نتواند که استیفای حق کرد، جایز باشد و ضمانی هم بر او نباشد.

ص: 100


1- المختصر النافع، ج 2 ص 261 ط الدینیۀ.

و خلاف کرده اند در جواز مقاصّه از امانتی که از قرضدار، در نزد او باشد. مشهور متأخرین [قائل] بر جوازند با کراهت. و این مختار شیخ است در تهذیب و استبصار. و در نهایه و غیر آن قائل به منع شده، و این منقول است از صدوق و ابی الصلاح و کیدری و شیخ طبرسی و ابن زهره با دعوی اجماع.

و دلیل [قول] اول، عموم «فَمَنِ اعْتَدی عَلَیْکُمْ» (1) و امثال آن است از آیات، و عموم اخبار، و ترک استفصال در آن ها، و خصوص صحیحۀ ابی العباس بقباق (2)، و روایت علی بن سلیمان (3). و دلیل قول دویّم، اجماع منقول و آیات دالّه بر وجوب [ردّ امانت] و احادیث بسیار که در آن[ها] تاکید بلیغ شده است بر ردّ امانت و عدم خیانت (4) که حاجت به ذکر آن ها نیست. و خصوص طایفه[ای] از اخبار که از جملۀ آن ها صحیحۀ معاویه بن عمّار است: «عن الصادق(علیه السلام) قَالَ: قُلْتُ لَهُ: الرَّجُلُ یَکُونُ لِی عَلَیْهِ حَقٌّ فَیَجْحَدُنِیهِ ثُمَّ یَسْتَوْدِعُنِی مَالًا أَ لِیَ أَنْ آخُذَ مَا لِیَ عِنْدَهُ قَالَ لَا هَذِهِ الْخِیَانَة» (5).

و جواب از آن ها: اما از اجماع؛ پس بعد مخالفت مشاهیر علما و متأخرین، اعتماد تمامی بر آن باقی نمی ماند و غایت امر این است که به منزلۀ خبر صحیحی است و معارضه نمی کند با ادلّۀ مشهور. و اما آیات و اخبار دالّه بر وجوب ردّ امانت و عدم خیانت؛ پس با معارضه به آیات «اعتدیا» و غیر آن (6)، در دلالت این اشکال است. زیرا که

ص: 101


1- آیه 194 سورۀ بقره.
2- وسائل، کتاب التجارۀ، ابواب مایکتسب به، ب 83، ح 2.
3- وسائل، کتاب التجارۀ، ابواب مایکتسب به، ب 83، ، ح 9.- این روایت علاوه بر ضعف سند، در دلالت متن نیز دچار اضطراب شدید است.
4- وسائل، کتاب التجارۀ، ابواب مایکتسب به، ب 83، ، ح 3 و 7 و 12- و کتاب الشرکۀ، ب 5 ح 1- و کتاب الوصایا، ب 93 ح 1- و کتاب الودیعۀ، دارای ده ها حدیث.
5- وسائل، ابواب مایکتسب به، ب 83 ح 11.
6- لقائل اَن یقول: در این که قول مشهور قوی است، بحثی نیست. زیرا نسبت رویهمرفتۀ ادلّۀ طرفین از آیات و احادیث، نسبت عام است با خاص و نسبت مطلق است با مقید. و عمل به خاص و مقید، متعین است که قول مشهور است. اما در استدلالی که محقق قمی(قدس سرّه) در این جا می کند، نکاتی به ذهن می رسد. مثلاً در همین جا باید گفت: اولاً: همیشه احادیث، آیات را تفسیر می کنند، نه بر عکس. ثانیاً: گرچه آیات امانت و اکثر اخبار امانت، با عموم و اطلاق شان بر وجوب ردّ امانت دلالت می کنند. اما چون موضوع شان خاص (فقط امانت) است، نسبت به آیۀ «فَاعْتَدُوا عَلَیْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدی»، خاص هستند. زیرا «ما» خیلی عام تر از «امانت» است. همین طور مسئلۀ اطلاق و قید. و در میان احادیث امانت، حدیث های متعدد هستند که به طور خاص از تقاص در امانت، نهی شدید می کنند. از آن جمله صحیحۀ معاویه بن عمار که نص است در حرمت این تقاص. پس معارضه ای در میان نیست و تکلیف روشن است که بر اساس دو قاعده «تخصیص العام بالخاص» و «تقیید المطلق بالمقید». و هیچ اشکالی در دلالت آیات امانت و اخبار امانت، از این جهت نیست.

صدق خیانت در ما نحن فیه ممنوع است (1). و دور نیست که آن هم به سبب رخصت شارع در تقاص عموماً از باب ردّ امانت باشد که گویا مستودع وکیل مالک است و به دست مالک رسیده خواهد بود، چون ادای دین او می شود (2). و خصوصاً که آیات و اخبار آن طرف معتضد به شهرت عظیمه (3) و به عقل و نقل از نفی عسر و حرج (4)، و موافقت «ملّۀ سمحۀ سهله» (5) و غیر آن است.

ص: 102


1- این فرمایش محقق قمی(ره) عجیب است. زیرا حدیث صحیح می گوید «این خیانت است» و میرزا(ره) این نصّ حدیث را ردّ می کند آن هم با تکیه بر «منع». و این خیلی شگفت است. چون در برابر برداشت شخصی یک مجتهد می شود گفت «ممنوع است». اما در برابر حدیث، این اولین بار است که می شنویم «ممنوع است». گویا مراد او ردّ حدیث به وسیلۀ خدشه در متن و محتوای حدیث است. یعنی از نظر سند آن را صحیحه می داند، لیکن متن آن را مردود می داند. اما در این صورت باید بر ردّ خود استدلال کند، نه فقط بر «منع» تکیه کند. وانگهی؛ بدیهی است که عرف (و حتی لغت) این را خیانت می داند. میرزا(ره) و همراهانش باید ثابت کنند که ادلّۀ شرعیه، این نوع خیانت را به عنوان تقاص تجویز کرده اند، شبیه قتل که به عنوان قصاص تجویز می شود.
2- این جا باید گفت که صدق «ردّ امانت» بر «تصرف در امانت»، ممنوع است، بل جمع بین المتضادین است، بل مصداق جمع بین المتناقضین است.
3- مخالفت با شهرت فتوائی، جایز بل سهل، بل در مواردی لازم و واجب است. شهرت فتوائی فقط یک ارزش دارد؛ باید کسی که با شهرت مخالفت می کند خیلی دقت کند و به اصطلاح حواس خود را کاملاً جمع کند. بلی شهرت چنین مضاعدتی دارد.
4- هنوز اول کلام است که حکم عقل و نقل چیست؟ و تکیه بر عسر و حرج، مصداق «دلیل اخص از مدعی» می باشد. زیرا موضوع بحث اعم از موارد عسر و حرج است.
5- درست است چنین تقاصی از نظر رسیدن به حق، سهل و آسان است. اما نه تنها با «سمحه= بزرگواری» سازگار نیست، بل نوعی پستی و دنائت است. که در برابر اعتماد کسی، چنین رفتاری را بکند. شخص بزرگوار، امانت را محترم می شمارد گرچه از قاتل پدرش باشد.

و بدان که: اشکال کرده اند در جواز تقاص از مال غایب. شهید ثانی در شرح لمعه فرموده است: «و فی جواز مقاصۀ الغایب من غیر مطالبۀ، وجهان؛ اجودهما العدم. الاّ مع طولها بحیث یؤدی الی [المطل] (1). و لو امکن الرجوع الی الحاکم فالاقوی توقفه علیه» (2). و به هر حال؛ هرگاه دعوی بر عین است و خوف فتنه نیست، اشکالی در جواز نیست. و با خوف فتنه رجوع به حاکم یا کسی که دفع فتنه کند، باید کرد. و در صورت دین، اظهر این است که مستقل نتواند شد در استیفاء، الاّ با تضرّر در تأخیر و عدم تمکن از رجوع به حاکم که ولیّ غایب است.

44- سؤال:

44- سؤال: هرگاه زید ملکی به عمرو بفروشد. و زید و عمرو هر دو فوت شوند. و ورثۀ زید بگویند که پدر ما ملک را نفروخته. و ورثۀ عمرو اقامۀ بیّنه کنند بر اصل بیع. و بیّنه بر ادای قیمت نباشد. و بعد ورثۀ زید مطالبۀ قیمت کنند از ورثۀ عمرو. و ایشان جواب بگویند که مورث ما مشغول ذمّۀ قیمت نبود و شما از او طلبی ندارید. حکم آن چه چیز است؟

جواب:

جواب: اثبات ورثۀ مشتری خریدن ملک را به بیّنه، مستلزم ثبوت قیمت در ذمّۀ مشتری نیست. زیرا گاه است که ثمن مبیع دینی بوده است ثابت بر ذمّۀ بایع قبل از بیع. و «اصل عدم آن» معارض است به «اصل عدم وقوع بیع بر ثمن جدید». پس اگر در این صورت، ورثۀ بایع بعد از انکار بیع، اعتراف کنند به بیع لکن بگویند که بیع بر ثمن جدید واقع شده و ما آن را می خواهیم. و ورثۀ مشتری را می رسد که بگویند «ما علم به شغل ذمّۀ مورث خود نداریم» و اثبات بر ورثۀ بایع است. و قسمی بر ورثۀ مشتری نیست. بلی هرگاه ادعای علم کنند بر ورثۀ مشتری، «قسم نفی العلم» متوجه آن ها می شود.

ص: 103


1- و فی النسخۀ: الفعل.
2- شرح لمعه (الروضۀ البهیۀ) ج 3 ص 242- کلانتر.

اما اگر ورثۀ مشتری قبول کنند که بیع بر ثمن جدید واقع شده و لیکن بگویند قیمت را داده است، باید اثبات کنند. و اگر بگویند که نمی دانیم مشتری قیمت را داده یا نه، باید از مال مورث قیمت را بدهند. و اگر ادعای علم کنند بر ورثۀ بایع که شما علم دارید که بایع قیمت را گرفته است، «قسم نفی العلم» متوجه آن ها می شود.

45- سؤال:

45- سؤال: شخصی که مرتبۀ اجتهاد ندارد، هرگاه در ولایتی، یا قریه[ای] حکم کند و به مرافعه برسد، حال او چه نهج است؟ این شخص از اشقیا می باشد یا از سعدا؟-؟ این عمل معصیت است و فسق؟ یا آن که طاعت است و عبادت؟ چنان که حال، بسیاری از ملاّهای این زمان که مرتبۀ اجتهاد ندارند، نظر می کنند به کتاب شرایع، یا قواعد، یا مدارک، مثلاً و [به] مرافعه می رسند و حکم شرعی جاری می کنند. بفرمائید که معصیت ایشان به چه مرتبه است؟ و از معاصی صغیره است؟ یا کبیره؟ و جناب احدیت ایشان را چه عذاب وعده فرموده است؟

جواب:

جواب: هرگاه این شخص مقلّد مجتهد[ی] نیست که رأی او جواز عمل به کتب فقهاء باشد در مرافعات (چنان که محتمل است که قول بعضی از علما باشد که او هم معروف نیست)، داخل آن قضاتی خواهد بود که در نار هستند. چنان که از حضرت صادق علیه السلام مروی است که «الْقُضَاةُ أَرْبَعَةٌ ثَلَاثَةٌ فِی النَّارِ وَ وَاحِدٌ فِی الْجَنَّةِ» (1). و از جملۀ سه نفری که در نارند یکی شخصی است که حکم کرده باشد و لکن از روی علم و دانش نباشد.

پس هرگاه جایز نشد که چنین شخصی حکم کند، پس هرگاه حکم بکند داخل کسانی خواهد بود که حکم «بغیر ما انزل الله» کرده باشد. و آیات قرآنی و احادیث خانۀ وادی نبوت، در تهدید و وعید آن، فوق حدّ احصاء است. و بس است همان سه آیۀ متوالیه

ص: 104


1- وسائل، کتاب القضاء ابواب صفات القاضی ب 4 ح 6.

«هم الکافرون- هم الظالمون- هم الفاسقون» (1). حق تعالی همگی را از این بلیّۀ عظمی نجات بدهد. چنین اشخاص هرگاه متوجه امر مسلمین می شوند سعی کنند که بنا را به مصالحه بگذراند. و دعوی را به «صلح» طی کنند به هر نحو که ممکن باشد شرعاً.

و هرگاه آن شخص ادعا کند که من مقلّد کسی هستم که جایز می داند آن، تقلید کتب فقها را، این سخن بسیار صعب است. به جهت آن که فهمیدن مراد فقها و دانستن رأی ایشان در جمیع مراحل دعوی از مسائلی که از باب فقه مسئله است (2)، و آن چه از باب مسائل قضاء است، و طریق اثبات دعاوی و شناختن مدعی و منکر، در نهایت اشکال است، و شأن همه کس نیست. بل که فقهاء فحول در فهم مطالب فقها غفلت و زلّت بسیار دارند، چه جای قاصرین (3).

46- سؤال:

46- سؤال: هرگاه شخص مؤمنی شهادتی از برای زید داشته باشد، هرگاه احتیاج به ادای شهادت به هم رساند، می تواند شهادت در نزد غیر حاکم شرع (از اشخاصی که حاکم شرع نیستند و حکم می کنند و [به] مرافعه می رسند) ادا کند؟ یا آن که از باب امر به معروف و تنبیه این شخص غیر حاکم شرع، باید بگوید (4) که «من شهادت را در نزد غیر حاکم شرع نمی دهم»-؟ هرگاه از ادا نکردن شهادت ضرر به زید برسد چه حال دارد؟ و هرگاه ضرر نرسد چه حال دارد؟ جمیع شقوق را بیان فرمایند.

جواب:

جواب: هرگاه علم به حقیقت مدّعی دارد و کتمان شهادت منشأ ضرر او می شود، منع نمی کنم ادای شهادت را. و هرگاه چنین نباشد لزومی ندارد، بل که شاید داخل در اعانت

ص: 105


1- آیه های 44 و 45 و 47 سورۀ مائده.
2- یعنی مسائلی که به مرحلۀ پیش از قضاوت مربوط است.
3- دربارۀ اصل فتوای مصنف(ره) دربارۀ قضاوت افراد غیر مجتهد، رجوع کنید به مسئلۀ شماره 24. و نیز در مسئلۀ شماره 48 خواهد آمد.
4- در نسخه: و باید بگوید.

بر اثم باشد و جایز نباشد. و این اشکال هر چند در صورت اول هم جاری است و لکن دلیل نفی ضرر و حرج در آن جا اقوی است از این، خصوصاً این که این شخص به قصد اعانت بر اثم نمی کند. بل که مقصود او استنقاذ حق مسلمی است.

47- سؤال:

47- سؤال: قسم را غیر حاکم شرع می تواند داد یا نه؟-؟ و هرگاه نمی تواند داد و قسم بدهد معصیت است؟ یا آن که فعل لغو است و مرافعه و ادعای این شخص طی نمی شود تا آن که به حکم حاکم شرعی قسم داده شود-؟ و خود حاکم شرع باید قسم بدهد؟ یا آن که بگوید به شخصی که قسم بده-؟ یا آن که بگوید تو که منکری حکم تو آن است که قسم بخوری، هر جا که قسم بخورد صحیح است و ادعاء مدعی ساقط است-؟ جمیع شقوق را بیان فرمایند.

جواب:

جواب: قسم دادن وظیفۀ حاکم شرع واقعی است. و هر چند ظاهر اخبار و بسیاری از کلام فقها این است که باید در مجلس حاکم باشد، و لکن ظاهر این است که اذن حاکم شرع کافی است؛ یعنی بعد از مرافعه هرگاه حکم کرد که باید قسم بخوری، به شخص امین خود بگوید که ای فلان او را قسم بده، و او هم قسم بدهد کافی است. هر چند در آن مجلس نباشد. و قسم غیر حاکم شرع واقعی، نه مشروع و نه مسقط دعوی است.

48- سؤال:

48- سؤال: هرگاه مرافعه، واجب است که حاکم شرع برسد، و در نزد غیر حاکم شرع صحیح نیست. و قسم را هم باید که حاکم شرع بدهد. در ولایتی که حاکم شرع نداشته باشد. هرگاه ضرر برسد به مدعی هرگاه بیرون بیایند در نزد حاکم شرع مرافعه را ببرند. [یا] متعسّر، یا متعذّر باشد. یا از برای شهود تعسر باشد. اهل آن ولایت چه کنند؟

جواب:

جواب: این مسئله را علماء ما بیان نکرده اند با وجود آن که از مهمات است. و در بسیاری از صور منحصر است در این که مرافعه شود در نزد غیر مجتهد، یا بنا به صلح شود، یا فساد و فتنه و ضرر عظیم بر پا شود. و چون مسائل صلح هم بسیاری از آن باب

ص: 106

است که به جز رجوع به مجتهد، نمی توان دانست. گاه است که راه آن هم بسته شود خصوصاً با عدم رضاء طرفین به صلح، یا صغیر بودن و غایب بودن.

به هر حال؛ آن چه به گمان حقیر می رسد این است که هرگاه ممکن باشد صلح به طریق صحیح شرعی، آن را مقدم دارند. و هرگاه ممکن نشود و منحصر باشد رفع فساد به مرافعه به غیر مجتهد، و آن غیر مجتهد مردی بود عادل و صالح، و به عنوان تقلید مسائل مرافعه را دانسته باشد. یا با عجز از تقلید (1)، از کتب فقها (حسب المقدور) فهمیده باشد، با مراعات اقرب به حق در نفس الامر، از مرافعۀ او منع نمی کنم.

و به هرحال؛ اولاً: هرگاه ممکن شود امین عادلی از جانب مجتهد حیّ به تحریر دعوی برسد و به عرض مجتهد حیّ برساند که او حکم کند، این مقدم است. و هرگاه ممکن نشود، به مصالحه طی کنند با تراضی و طریق صحیح. و هرگاه ممکن نشود، به شخص عارف عادلی که به تقلید مسائل خود را اخذ کرده باشد رجوع کنند. و هرگاه بالفعل تقلید نکرده باشد (2) و لکن از کتب علما اقرب به حق را تواند پیدا کرد هم به او رجوع کنند.

و اهل این زمان مقصّرند در تحصیل مجتهد. و بر هر فرقه لازم است که طائفه[ای] را بفرستند به تحصیل فقه تا در میان ایشان باشند و به آن ها رجوع کنند (3).

و بر مقصّرین هرگاه حرجی و ضرری برسد و عقوبتی باشد، [در این صورت] (4) تکلیف شاقّ، یا مالایطاق، بر خدا قبیح نیست. چنان که دشمنان اهل بیت و ائمّه علیهم السلام، که باعث خفاء ایشان شدند، معذب اند به اعمال خود و معذور نیستند، چون خود باعث

ص: 107


1- مراد عدم امکان دسترسی برای پرسیدن از مرجع تقلید است. و امروز چنین عجزی معنی ندارد.
2- ظاهراً مراد محقق(ره) در این جمله «فعلیت تقلید است عملاً». یعنی تقلید کرده اما به دلیل عدم امکانات و وسائل ارتباطی، نمی تواند احکام را از مرجع خود بالفعل، به دست آورد. و مرادش این نیست که اساساً تقلید نکرده باشد.
3- اشاره است به آیه «نفر» سورۀ توبه، آیه 122.
4- در نسخه: چنان که.

مخفی شدن حق شدند بر خودشان (1).

49- سؤال:

49- سؤال: هرگاه زید ملکی که در ید عمرو است ادعا نماید، و شهود بر غصبیت آن داشته باشد. در صورت اقامۀ بیّنه بر غصبیّت آن، عمرو را باید اجرت سنوات تادیه نماید؟ و هرگاه معلوم نباشد که اجرت آن چند است به غیر صلح حکمی دارد یا نه؟-؟

جواب:

جواب: بلی اُجرۀ المثل سنوات تصرف را ادا نماید. و رجوع می شود در اجرۀ المثل به اهل خبره. و با عدم امکان به هیچوجه، صلح کنند.

50- سؤال:

50- سؤال: در صورتی که عمرو بر زید ادعاء عینی نماید که در تصرف زید است، و یک شاهد عادل داشته باشد. و حکم به قسم شود. قبل از یاد نمودن قسم باید زید عین را تخلیه نماید و به تصرف عمرو بدهد یا نه؟-؟

جواب:

جواب: چون که قسم جزء بیّنه است و قبل از قسم مطلب به ثبوت نرسیده، پس تخلیه و تصرف دادن قبل از آن لازم نیست.

51- سؤال:

51- سؤال: در صورت معروضه؛ هرگاه عمرو اقامۀ بیّنه نماید که عین در ید زید، معضوبه است. و زید بر عمرو ادعا نماید که عین را تو به من به نحو شرعی منتقل نموده[ای]، و عمرو منکر باشد. آیا زید را قسم دادن به نحو شرعی بر عمرو هست یا نه؟-؟ و در این صورت، قبل از قسم باید عین را به تصرف دهد یا نه؟-؟

جواب:

جواب: در این صورت، به محض [اقامۀ] بیّنه و حکم حاکم، مال، حق عمرو است و باید که تسلیم کرد. و زید مدعی می شود، و تا مطلب خود را ثابت نکند، مال را نمی تواند نگاه دارد. و هرگاه زید عاجز شد از اثبات، می تواند که عمرو را قسم بدهد که به نحو شرعی به او منتقل نکرده (2). و هرگاه قسم خورد دعوی زید ساقط می شود. و هرگاه نکول

ص: 108


1- مسئلۀ قضاوت غیر مجتهد در مسئله شماره 45، و به طور مشروح در مسئلۀ شماره 24 گذشت.
2- در نسخه: نگردد.

کرد، دعوای او باطل می شود علی الاظهر. مگر این که ردّ کند قسم را به زید. بعد از ردّ قسم به مقتضای آن عمل می شود.

52- سؤال:

52- سؤال: هرگاه زید طلب از عمرو داشته باشد، و شهود داشته باشد بر آن. و طرف دعوی خصمی باشد صاحب تسلّط، و ظن غالب باشد که ضرر به او می رساند. و زید به نحو تقاص تواند که اخذ مال نماید. جایز است یا نه؟-؟ و هرگاه در بلدی باشد که مرافعۀ شرعیه نشود و باید که به بلاد بعیده روند. تقاص جایز است یا نه؟-؟ و هرگاه تقاص موقوف باشد بر نقب دیوار، یا ضرری دیگر که [نفعش] (1) به صاحب طلب نرسد. آیا باید که ضرر آن را از مال خود محسوب دارد؟ یا از مقتصّ منه بلا عوض تلف شده-؟

جواب:

جواب: بلی در همۀ صور مزبوره تقاص جایز است. و به جهت ضرری که به مقتصّ منه برسد از آن چه موقوف علیهِ تقاص باشد، غرامتی نیست.

53- سؤال:

53- سؤال: هرگاه دو نفر در عینی دعوی نمایند که در ید یکی از این دو است؛ یکی بگوید که معاملۀ ما باطل است. و دیگری بگوید که معاملۀ ما صحیح است. تقدیم قول ذی الید است یا خارج ید؟-؟ و هرگاه عین در ید ثالث باشد دعوی به نحو مفروض باشد، چه حکم دارد؟

جواب:

جواب: اگر مراد این است که اسبی مثلاً در دست زید است، و عمرو می گوید که من اسب را از تو خریدم. و زید می گوید تو به معاملۀ فاسده خریده[ای]. در این جا ظاهر این است که عمرو باید اثبات معاملۀ صحیح را بکند. و اما هرگاه در دست عمرو باشد و معترف باشد به خریدن از زید، و زید مدعی باشد که معامله فاسده بوده؛ در این جا باید اثبات فساد معامله را بکند. و اما هرگاه در دست ثالثی باشد و زید ادعا کند که بیع ما فاسد بوده، و عمرو ادعای صحت کند، و ید عمرو هم قبل از آن بر آن نبود؛ پس اگر زید

ص: 109


1- در نسخه: نقصش.

قبل این اعتراف به مبایعه کرده و الحال ادعای فساد می کند، باید اثبات کند. و الاّ عمرو باید صحت را اثبات کند (1).

54- سؤال:

54- سؤال: هرگاه زید از عمرو طلب داشته، و بدون «محصّل گرفتن از حاکم (2)» نتواند گرفت. و هرگاه محصّلی بیاورد باعث تزلزل عیال و اقوام عمرو می شود. آیا با وجود این، زید می تواند که به اعانت محصّل طلب خود را بگیرد، یا نه؟-؟

جواب:

جواب: هرگاه ممکن باشد رجوع به حاکم شرع مستقل (3)، جایز نیست رجوع به حاکم عرف. و هرگاه ممکن نباشد، یا سخن حاکم شرع، مطاع نباشد، جایز است استعانت از حاکم به شرطی که معصیتی دیگر لازم نیاید که او باعث اعانت بر آن باشد. مثل این که حاکم عرف با جهالت حق و استحقاق، بگیرد. یا باید که «خدمتانه» (4) از آن شخص بگیرد. پس هرگاه حاکم هم علم دارد به استحقاق، و خدمتانه را هم از خود می دهد، شاید که جایز باشد.

55- سؤال:

55- سؤال: زید با عمرو دعوی دارد. آیا زید مدعی، تسلّط دارد که عمرو را هر کجا

ص: 110


1- زیرا اصل بیع را هر دو پذیرفته اند. و نسبت به فساد و صحت، هر دو مدعی هستند. و باید هر کدام ادعای خود را اثبات کنند. یا بگوئیم هر دو هم مدعی هستند و هم منکر. و فرق این فرض با آن که: مالی در دست فرد ثالث باشد و هر دو مدعی مالکیت آن باشند (بدون این که بیع و معامله ای در میان باشد)، چیست؟ برای روشن شدن این مطلب، باید به «تعریف مدعی و منکر» توجه شود. در این باره رجوع کنید به مسئلۀ شماره 36 جلد پنجم (کتاب الطلاق). و اگر هر دو از اثبات ادعای خود عاجز شدند، تکلیف چیست؟ اصل صحت است یا عدم صحت؟-؟ و «اصل» با کدام است و «ظاهر» با کدام؟ و این طور که مصنف(ره) مسئله را رها کرده است، باید گفت سرانجام باید با مصالحه طی شود.
2- محصِّل: مامور دولت پادشاهی، که می رفت و حکم حاکم دولتی را دربارۀ اموال اجراء می کرد.
3- واژه «مستقل» دلالت دارد که به نظر میرزا(ره) حتی کسی که کاملاً مطابق شرع قضاوت و حکم کند، اگر مستقل نباشد و وابسته به حکومت پادشاهی باشد، قضاوت و حکم او مشروع نیست.
4- هزینۀ دادرسی یا هزینۀ اجرای حکم که نظام طاغوت در آن زمان دریافت می کرد، خدمتانه نامیده می شد.

[بخواهد] (1) ببرد از برای مرافعه؟

جواب:

جواب: هرگاه دو مجتهد عادل جامع الشرایط باشند و مساوی باشند. و مدعی خواهد مرافعۀ یکی از آن ها را، و منکر دیگری را، ظاهر این است که مختار مدعی را مقدم می دارند. و اما هرگاه مساوی نباشند، پس مشهور علما تقدیم اَعلم است و دعوی اجماع هم بر این شده است. پس هر کدام که اختیار اَعلم را کنند قول او مقدم است.

و این ها در وقتی است که عسری و حرجی لازم نیاید؛ مثلاً مدعی شهودی دارد در بلدی که در آن جا هستند و می تواند که حق خود را اثبات کند، و منکر می خواهد او را ببرد به نزد اَعلم به بلد دیگر که شهود را نمی تواند که به آن جا ببرد، یا کسی در آن جا شهود را نمی شناسد که تعدیل آن ها را بکند. در این وقت معلوم نیست که آن که می خواهد به بلد دور برود، قول او مقدم باشد هر چند اَعلم باشد.

56- سؤال:

56- سؤال: زید چند سال قبل از فوت خود، اعتراف کرده بود که: من اموال و املاک خود را مصالحه کرده ام به اولاد ذکور خود. و بعد از مدّتی وصیت کرد که ثلث اموال مرا به مصارف مقررّه برسانید. و وصی بعد از فوت، به مقتضای وصیت عمل کرده و ثلث همان املاک را به پسر بزرگ او فروخته و قیمت آن را گرفته و به مصارف مقرره رسانید.

و همین ولد مشتری املاک، از ورثۀ اناث خواهش کرده که حصّۀ ارثیّۀ خود را به او بفروشند. و بعضی از ایشان قبول کرده حصۀ خود را به او فروخت. و بعضی دیگر از او مطالبۀ حق الارث خود را کرد. در جواب گفت که این املاک مال اولاد ذکور است به جهت صلح والد. و بر طبق ادعای خود اقامۀ بیّنه کرد بر اعتراف والد به مصالحۀ مزبوره در نزد حاکم شرع بدون حضور مدّعی علیهم.

ص: 111


1- این لفظ در نسخه خوانا نیست.

آیا همان خریدن ثلث از وصی، و طلب بیع از ورثۀ اناث، مبطل دعوی او هست، یا نه؟-؟و آیا اثبات در غیر حضور مدعی علیهم، کافی است در این مطلب، یا نه؟-؟ و آیا اثبات اعتراف زید کافی است؟ یا باید اجرای صیغه به شهود ثابت شود؟ (1)

جواب:

جواب: خریدن آن ولد ذکور آن ثلث را، یا طلب کردن بیع از اناث، منشأ بطلان دعوی او در مصالحه، نمی شود. گاه است که بگوید من این مطلب را نمی توانستم که به اثبات برسانم الجاءً خریدم، یا آن که فراموش کرده بودم. و منافاتی هم نیست فی مابین این که اصل مصالحه را نتواند که اثبات کرد، اما اقرار و اعتراف پدر را تواند. خصوصاً در آن وقت که ثلث را می خرید، یا طلب بیع را می کرد نمی دانسته که شهود بر اقرار و اعتراف پدر دارد، و بعد از آن دانست.

و از این جا ظاهر شد جواب از آن سؤال که آیا مدعی باید اجرای صیغه را ثابت کند یا نه. بل که همان اقرار به مصالحه کافی است و حاجت به اثبات اجرای صیغه نیست.

بلی: هرگاه بر او دعوی کنند (با تسلیم (2) اعتراف زید به مصالحه) این که «مصالحۀ معاطاتیّه» بوده و صیغه خوانده نشده. در این صورت، دعوی مسموعه است. و لکن قول آن ولد کبیر مقدم است با یمین (هرگاه بگوید که به عنوان معاطات نشده بل که صیغه خوانده شده). چون دیگران مدعی فساد یا عدم لزوم اند، و او مدعی صحت است و لزوم.

و هرگاه این ولد کبیر بگوید که من در حال مصالحه صغیر بودم و پدر ولایۀً صلح کرد، و من نمی دانم صیغه خواند یا نه. یا اتفاق ما بین آن مدعی صلح با سایر ورثه باشد (3) و بگویند که ما علم نداریم. در این جا نیز اثبات اعتراف به اصل مصالحه کافی است. بلی

ص: 112


1- یعنی اجرای صیغۀ صلح ثابت شود.
2- در نسخه: بر تسلیم.
3- عبارت نسخه: یا دعوی اتّفاق مابین ورثۀ آن مدعی با سایر ورثه باشد.

اگر دعوی علم بر ایشان کنند بر عدم اجرای صیغه، «قسم نفی العلم» متوجه آن ها می شود.

و اما حکایت اقامۀ شهود: پس اگر در نزد حاکم شرع حقیقی واقع شده، یعنی مجتهد عادل، خود می داند که چه کرده و چه می کند. استفتائی ضرور نیست. و الاّ مرافعه ناتمام خواهد بود. و به هر حال؛ اثبات مطلب و اقامۀ شهود در نزد حاکم شرعی، در حال غیبت مدعی علیه، کافی است. و بیش از این نیست که هرگاه مدعی علیه حجّتی داشته باشد، بعد از حضور، بر حجت خود باقی است و از نو مرافعه می کند.

و بدان که: آن چه گفتیم که مطالبۀ بیع، یا قبول آن، منشأ بطلان اصل مصالحه نیست، منافات ندارد با آن چه فقها گفته اند که هرگاه کسی به کسی دعوی کند که «این مال که در نزد تو است از من است». و او بگوید در جواب که «این را به من بفروش، یا ببخش». این (1) اقرار است بر ملک مدعی، یا بر ید او. و همچنین گفته اند که هرگاه به او بگوید که «این مال را از من بخر» یا «قبول کن که به تو ببخشم» و او بگوید که «خوب است». این نیز اقرار است بر ملک بایع.

به جهت آن که (2) در مسئلۀ مفروضه، امر مردّد است مابین این که مال از باب میراث بر حال خود باقی باشد، یا به مصالحه منتقل شده باشد به اولاد ذکور و به سبب همان مصالحه بر حکم صلح باقی باشد. و احتمال این که در ثانی بعد مصالحه منتقل شده باشد به پدر، یا به اولاد اناث، در میان نیست. پس هر چند قبول بیع یا طلب بیع، در معنی اقرار و اعتراف به ملک بایع، یا ید او باشد، [لیکن] راه این دعوی مسدود نیست که بگوید «من قبول بیع یا طلب بیع را به این جهت کردم که شهود نداشتم، یا فراموش کرده بودم»، و امثال آن. زیرا در عرف و عادت، این چنین دعوائی مسموعه است. پس هرگاه بر طبق این،

ص: 113


1- در نسخه: این که.
2- تعلیل است بر آن چه گفت: منافات ندارد.

شهود اقامه کند، [کافی است. زیرا] مفروض این است که خصم او یعنی اولاد اناث و غیرها، متمسک ایشان همان منع مصالحه است و اصالۀ بقای میراث به حال خود، که اگر وقوع مصالحه به ثبوت برسد، ایشان استمرار آن را قبول دارند (1).

پس معلوم شد که به محض طلب بیع و قبول بیع، اصل مصالحه باطل نمی شود. بل که حکم به بطلان در وقتی است که ساکت شود از این مطلب که این طلب بیع یا قبول آن، از راه عذر بود. یا ادّعا کند و بالمرّه عاجز از اثبات باشد. و [یا] در صورت ردّ قسم (در صورت عجز از اثبات و ردّ کردن آن خصم قسم را به مدعیِ صلح) هم نکول کند و قسم نخورد.

و این گفتگوها هم نسبت به آن ولدی است که خریده یا طلب بیع کرده. و اما نسبت به سایر اولاد ذکور؛ پس در اصل مصالحه یا دعوی آن، خللی واقع نمی شود. به جهت آن که نسبت به آن ها، اقرار است در حق غیر. و آن مسموع نیست (2).

ص: 114


1- به پی نویس بعدی توجه کنید.
2- مسئله تمام شد. لیکن محقق قمی(ره) یک نکتۀ مهم را فراموش کرد. و آن «وصیت» است. در متن سؤال، اول آمده است که «اعتراف کرده که من اموال و املاک خود را مصالحه کرده ام به اولاد ذکور». سپس آمده است «بعد از مدتی وصیت کرده که ثلث اموال مرا به مصارف مقرره برسانید». اول اعتراف شده که مطلق اموال و املاک مصالحه شده، بدون این که اشاره ای به اخراج ثلث باشد. سپس وصیت به ثلث شده. این می تواند یا حاکی از معاطاتی بودن صلح باشد، و یا حاکی از انتقال مجدد اموال به خود زید. و اگر وصیت دلیل قاطعی بر علیه مدعیِ صلح نباشد، دستکم مدعی صلح را نیازمند می کند که از نو اقامۀ بیّنه کند که صلح در همان اول به غیر ثلث بوده و ثلث از آن خارج شده بود. و این که مصنف(ره) فرمود متمسک اناث تنها «منع مصالحه» و «اصالۀ بقای میراث به حال خود» است. تمام نیست. زیرا آنان متمسک سوم دارند که وصیت است. و همچنین نتیجه ای که گرفت و فرمود «اگر وقوع مصالحه به ثبوت برسد، ایشان استمرار آن را قبول دارند»، این استنتاج وقتی تمام است که متمسک اناث فقط آن دو تا بود، و متمسک سوم یعنی وصیت در میان نبود. و نیز: خرید ثلث توسط مدعی صلح، اقرار است بر صحت وصیت، و بر این که فی الجمله اموال و املاک مصالحه نشده است. و این ناقض اطلاق در متن سؤال، و ناقض اطلاق پاسخ مصنف(ره) است. و نیز: قید «بعد از مدتی» نشان می دهد که در آن اول و در حین اعتراف به صلح، نه وصیتی بوده و نه سخنی از ثلث به میان آمده. و اساساً، اثبات «اعتراف زید به صلح» توسط بینه و شهود، کاری است بیهوده. زیرا در متن سؤال، اصل اعتراف به صلح مسلّم گرفته شده و نیازی به اثبات ندارد. و اثبات مجدد آن با اقامۀ بینه و شهود، هیچ تاثیری در مسئله ندارد. مدعی صلح با اقامۀ این بینه مغالطه می کند و طرز تفکر اناث را دچار مشکل می کند. آن چه مهم است و تکلیف را در این مسئله مشخص می کند عبارت است از: الف: وصیت. ب: قبول وصی وصیت را و انجام آن. ج: اقرار مدعی صلح به صحت وصیت. د: و موارد فوق، اقرار بودن «طلب بیع» را نیز تایید می کند. ه- : اگر ادعای بقای صلح پذیرفته شود، باید آن چه آن وارث که حصۀ خود را به مدعی صلح فروخته، وجهی که در برابر آن گرفته مصداق «اکل به باطل» باشد. و این با قاعدۀ «حمل قول و فعل مسلم بر صحت» منافات دارد. زیرا اصل اعتراف به صلح را همگی پذیرفته اند، و اگر در استمرار آن نیز سخنی نداشتند، چگونه آن وجه را در برابر فروش حصّۀ شان از مدعی صلح گرفته اند و اکل به باطل کرده اند. به عبارت دیگر: اگر چیزی به نام وصیت، در میان نبود، همۀ فرمایشات مصنف(ره) تمام بود. معلوم است که اساساً وجود «وصیت» را در مسئله فراموش کرده است.

57- سؤال:

57- سؤال: هرگاه زید یک مجلد کلام الله به عمرو تبرّع کند به این عبارت که «کلام الله را به تو دادم که از تو باشد، می خواهم وقت قرائت مرا دعا کنی». و چون عمرو نظر کند در عقب آن، صورت وقفنامۀ اولاد نوشته باشد. عمرو به زید گوید که «این کلام الله را وقف اولاد نموده[ای] و تبرّع صورت شرع ندارد». زید گوید که «این وقفنامه خلاف واقع است به جهت حفظ از غصب کردن ظالم نوشته شده و صیغه جاری نشده».

و بعد از فوت زید، ورثۀ او از عمرو مطالبۀ قرآن مسطور نمایند (1). عمرو گوید که مورث شما در حیات خود این کلام الله را به من تبرّع نموده و من هم تملیک غیر نموده ام.

ص: 115


1- مسطور یعنی مذکور در سطرهای بالا.

آیا عمرو را در ادعای تبرع، و اعتراف مالک به عدم وقفیت، و خلاف واقعیت مکتوب، و در ادعای تملیک به غیر، احتیاج به بیّنه هست یا نه؟-؟ و بر فرضی که عمرو منتقل نساخته باشد، اما زید تبرّع نموده باشد. آیا ورثۀ زید استرداد می توانند نمود یا نه؟-؟

جواب:

جواب: بلی اثبات هبه بر عمرو، لازم است. و بعد از اثبات، دیگر اثبات اعتراف زید به عدم وقفیت، ضرور نیست. چون مفروض این است که متمسّک وقفیت همان وقفنامه است که در پشت قرآن نوشته شده، و به محض آن وقفیت ثابت نمی شود. و ید مسلم و هبه کردن آن محمول است بر صحت.

و اما اثبات تملیک غیر؛ پس آن در وقتی ضرور است که قائل باشیم به این که موت واهب منشأ لزوم هبه نمی شود، و خیار رجوع منتقل می شود به ورثه. و اما بنابر قول به لزوم هبه به موت (چنان که در نظر حقیر اظهر است) حاجتی به اثبات تملیک غیر، نیست.

58- سؤال:

58- سؤال: آیا شهادت وصی (بعد از کبیر شدن صغیر و استحقاق او تصرف در مال را) از برای صغیر در اموالی که وصی بوده در آن، مسموع است؟ یا مانند حال صغر (1)، غیر مسموع است؟

جواب:

جواب: بلی مسموع است. بل که در مطلق ردّ شهادت وصّی در حال صغر هم کلامی هست در جائی که جرّ نفعی از برای او نباشد.

59- سؤال:

59- سؤال: آیا استماع صدای «صنج» که در حال تعزیۀ سید الشهداء روحنا له الفداء، در حین سینه زدن می زنند (و آن دو چیز است که از برنج یا مس می سازند و بر هم می زنند که منشأ تحریص اهل تعزیه می شود) جایز است یا نه؟-؟ همچنین اصل عمل آن جایز است یا نه؟-؟ و این از جملۀ ملاهی است که مخلّ به عدالت باشد یا نه؟-؟

ص: 116


1- در نسخه: صغیر.

جواب:

جواب: دلیل بر حرمت آن را نمی دانم. و این را از آلات لهو محسوب نداشته اند و داخل آن ها نیست. بل که دور نیست که فعل آن راجح باشد، چون معین (1) است بر تعزیۀ سیّد الشهداء. بل که مطلق بر هم زدن (2) آن، حرمتش معلوم نیست.

و آن چه در «صحاح» (3) مذکور است؛ صنج در نزد عرب همان است که از مفرق (4) یا برنج می سازند و بر هم می زنند. و آن چه در نزد عجم است آن است که مشتمل بر تارها که گویا از عالَم طنبور باشد. و بنابر اول هم معلوم نیست که آن چه در نزد عرب صنج می گفته اند، این صنج باشد. بل که گاه است که از مفرق به آن دو چیز می سازند و به انگشت می کنند و به یکدیگر می زنند و رقص می کنند، که آن را در این زمان در میان عجم «چقانه» (5) می گویند و شکّی نیست که این از آلات طرب است. پس بنابر این؛ آن چه در حدیث وارد شده که «إِیَّاکَ [وَ الضَّرْبَ بِالصَّوَانِیجِ] (6) فَإِنَّ الشَّیْطَانَ یَرْکُضُ مَعَکَ وَ الْمَلَائِکَةَ تَنْفِرُ عَنْکَ» (7) دلالت آن در خصوص این صنجی که در تعزیه می زنند، واضح نیست. و دخول این تحت عموم آلات لهو هم، ممنوع است.

و اما صنجی که در دفّ می باشد؛ پس آن عبارت است از حلقه های مس و چیزهای کوچکی که در اطراف دایره معلّق می کنند که صدا می کند. و این اطلاق دیگر است از صنج. و محتمل است که آن چه در حدیث است هم مراد این باشد. چنانچه جمعی از فقها

ص: 117


1- معین؛ کمک، یاری کننده.
2- یعنی در تعزیه و غیر تعزیه.
3- صحاح اللغۀ.
4- مفرغ.
5- چغانه- به چند چیز دیگر از جمله «زُخمه» نیز چغانه می گویند.
6- در نسخه: ایّاک و الصنج.
7- من لا یحضره الفقیه، ج 4 ص 42 ط دار الاضواء.

که دفّ را استثنا کرده اند در عروسی ها، مشروط کرده اند که دفّ خالی از صنج باشد.

60- سؤال:

60- سؤال: آیا شرط است در سماع بیّنه در حضور مدعی علیه در مجلس؟ یا نه بل که جایز است حاکم را که بیّنه را بشنود در حال غیبت مدعی علیه هر چند حاضر در بلد باشد و حضور او متعذّر نباشد-؟ و هرگاه بیّنه[ای] اقامۀ شهادت کرده باشند در نزد حاکم بدون حضور مدعی علیه، می تواند مدعی علیه که بگوید ثانیاً در حضور من اقامۀ شهادت کنند یا نه؟-؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که شرط نیست در سماع بیّنه، حضور مدعی علیه. به دلیل اصل، [و] عمومات اخبار که دلالت دارند بر استخراج حقوق به بیّنات و غیر آن. و حاکم که فقیه عادل است مصدَّق است در قول، چون او مرجع است در اصل حکم، پس چگونه در این، مصدَّق نباشد. و از کلام علما هم بر نخورده ام که کسی شرط کرده باشد این معنی را، بل که تصریح به عدم اشتراط، موجود است. چنان که علامه در قواعد در باب «حکم بر غایب» فرموده است «یُقضی علی من غاب عن مجلس القضا مطلقا و ان کان حاضراً (علی رأی)، او مسافراً دون المسافۀ. و قیل یعتبر فی الحاضر تعذّر حضوره. و لا یشترط فی سماع البیّنۀ حضوره و ان کان فی البلد» (1).

بلی: هرگاه حاکم بیّنه را شنید و بعد از آن مدعی علیه حاضر شد (خواه حاکم حکم کرده باشد بر او یا نه) آن غائب در حجت خود باقی است (2). به این معنی که هرگاه دعوی جرح شاهد کند، یا غلط و غفلت او را ادعا کند، حاکم متوجه سخن او می شود، هرگاه تمام باشد قبول می کند. و اگر تمام نشد، همان حکمی که کرده است ممضیا است.

61- سؤال:

61- سؤال: هرگاه زید اثبات حق خود نماید و مدعی علیه امتناع کند از دادن با

ص: 118


1- قواعد (متن ایضاح الفوائد) ج 4 ص 358- 359 ط کوشانپور.
2- ظاهراً این امر در میان متأخرین به صورت یک قاعده در آمده: «الغائب علی حجّته».

تمکّن از اداء. و ممکن نباشد استیفاء حق الاّ با استمداد از حاکم جایر، آیا جایز است استمداد، یا نه؟-؟ و «خدمتانه» که «محصّلِ حاکم» (1) می گیرد بر مدعی است یا مدّعی علیه؟-؟ و هرگاه محصّل در بین راه به جهت علیق چاروا، یا خوراک خود اذیّتی به اموال مردم برساند، معصیت آن بر کیست؟ و کی شغل ذمّه است؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که در صورت مفروضه، جایز است استمداد از جایر. و خدمتانه شرعاً بر هیچیک لازم نیست. و محصّل از هر کدام گرفت، معصیت و شغل ذمّگی بر آن محصل است. و همچنین معاصی و شغل ذمّگی اضرار به مردم و اتلاف اموال ایشان در بین راه، بر همان محصل است. بلی هرگاه مدعی بخصوص واسطه شود که خدمتانه از مدعی علیه بگیرند، یا ضرر به اموال مردم برسانند، او هم گناهکار است. و لکن باز هم شغل ذمّۀ آن مال ها، همان شخص گیرنده است (2).

62- سؤال:

62- سؤال: هرگاه زید ادعا به عمرو داشته باشد، و اقامۀ شهود نماید. آیا شرعاً عمرو مزبور می تواند که جرح شهود نماید و از مسائل دینیّه تحقیق نماید؟ (3) یا نمی تواند؟ و دیگر تسلّط قسم عمرو بر زید دارد که شهود را جعل نکرده[ای]-؟ و دیگر تسلّط قسم به شهود دارد که دروغ شهادت نداده اید-؟ با دلیل بیان فرمایند.

جواب:

جواب: مسائل قضا و مرافعه مزه (4) دارد. آن شخص که مرافعه می کند این ها را می داند. و هرگاه اهل مرافعه نیست جرح در او کافی است و دیگر از شاهد چه می خواهی. علاوه بر آن؛ مطالبۀ دلیل بسیار بامزه است، و الاّ پر معلوم است که هرگاه مدعی اقامۀ شهود و بیّنه کرد و عدالت و شهادت آن ها ثابت شد (یا به مزکّی، یا به علم حاکم)، از

ص: 119


1- رجوع کنید به مسئلۀ شماره 54.
2- برای بهتر روشن شدن مسئله، رجوع کنید به مسئلۀ شماره 54.
3- یعنی: آیا می تواند مسائل دینی را از شاهد بپرسد تا روشن شود که این شاهد اهل عمل به احکام است یا نه.
4- کذا. احتمالاً «رمز» باشد.

مدّعی علیه مطالبۀ جرح می کنند!؟! (1)

هرگاه بگوید که من شاهد دارم بر جرح او، مطالبۀ شاهد می کنند به تفصیلی که مذکور است در محل خود. و اما سؤال از مسائل بعد ثبوت عدالت، وجهی ندارد هرگاه از باب امتحان است. بلی هرگاه بگوید «این شاهد تارک تحصیل واجبات خود است، یا فلان واجب را بر وجه صحیح به جا نمی آورد و بر حاکم یا مزکّی مخفی است». و خواهد این را به سبب اقرار شاهد اثبات کند که از سؤال از مسئله و جواب گفتن شاهد، ظاهر شود که مقصر است در تحصیل آن چه بر او بالفعل واجب است. جرح به این ممکن است که ثابت شود. و لکن بر شاهد واجب نیست که متعرض جواب سؤال او شود. بر او امری لازم نیست به غیر ادای شهادت. و او خواهد گفت: اگر ثابت شود که من مقبول الشهادتم، شهادتم را قبول کنید، و اگر ثابت نشد ردّ کنید. و بر من لازم نیست اجابت شما در مسائل. و مدعی علیه نمی تواند او را الزام کند بر این.

و از این جا معلوم شد که مدعی علیه تسلّطی بر شاهد ندارد که او را قسم بدهد که دروغ نگفته. زیرا که به هیچوجه دلیلی بر آن قائم نشده.

و همچنین: بعد از ثبوت مقبول الشهاده بودن شاهد (به بیّنه، یا به علم حاکم)، دیگر مدعی علیه تسلّطی ندارد بر مدعی که او را قسم بدهد بر این که جعل نکرده شاهد را. زیرا که به هیچوجه دلیلی بر آن قائم نشده. و این در معنی نسبت به فسق است بر کسی که حق تعالی حکم به عدالت او کرده. خواه به عنوان جزم باشد یا ظنّ. و دعوی کردن بر مدعی که شاهد تو جعلی است (خواه به عنوان جزم یا ظنّ) این دعوی با خدا است که شاهد او را عادل شمرده است. و این دعوی است بر بریئ [به] حکم الهی. زیرا که از حیثیت این تکلیف که اقامۀ شاهد عدل است، از عهده بر آمده. گو ثبوت شغل ذمّه

ص: 120


1- سیاق کلام ایجاب می کند که «استفهام انکاری» باشد. و ممکن است در اصل «نمی کنند» باشد، و مراد هم همین است.

موقوف باشد به حکم حاکم. پس این دعوی مسموعه نیست تا یمین متوجه منکر او شود.

و الحاصل: کسی که به حکم الهی، اقامۀ شاهد عدل کرده بریئ است از تهمت جعل شاهد. و دعوی بر او بر جعل شاهد، مسموعه نیست (1).

63- سؤال:

63- سؤال: آیا شهادت وصی مسموع است در آن مطلبی که وصی است در انجام آن، یا نه؟-؟.

جواب:

جواب: بدان که از شرائط قبول شهادت، انتفاء تهمت است. و در مسالک (2) و غیر آن دعوی اجماع بر آن شده، و اخبار بسیار (3) دلالت بر آن دارد. لکن این کلام بر اطلاق خود باقی نیست. چنان که شهیدان و غیرهما تصریح به آن کرده اند (4). بل که شهید در دروس دعوی اجماع کرده است در این که «هر تهمتی دفع قبول شهادت نمی کند» (5). زیرا که شهادت دوست از برای دوست، مقبول است، و همچنین شهادت وارث از برای مورث خود به دینی هر چند مشرف بر تلف باشد مادامی که وارث نشده است قبل از حکم.

(و ظاهراً مراد او این است که فرزند (مثلاً) شهادت او مسموع است در طلبی که پدر داشته باشد، هر چند پدر نزدیک به تلف باشد، که به مظنّۀ جرّ نفع به وصول مال به او به

ص: 121


1- با این که بیان مصنف(ره) در پاسخ این سؤال، خالی از طنز نیست. اما یک نکتۀ بسیار مهم، بل یک «قاعدۀ» کلی دربارۀ «سماع دعوی» اعلام کرده است: قاعده: از مواردی که دعوی مسموعه نیست، این است که طرف دعوی به حکم ظاهر شرع، در آن مورد بریئ باشد. کسی که اقامۀ بیّنه می کند و شاهد می آورد، وظیفۀ خود را انجام داده است. و انجام وظیفه، نه تهمت بردار است و نه اتهام آور. نتیجۀ آن نیز به عهدۀ قاضی است.
2- مسالک، ج 2 ص 323 ط دار الهدی.
3- وسائل، کتاب الشهادات، احادیث باب 30.
4- قال فی الروضۀ: و لا یقدح مطلق التهمۀ فانّ شهادۀ الصدیق مقبولۀ. (ج 3 ص 132- کلانتر).
5- دروس، ج 2 ص 128.

سبب ارث، [....] (1) است مادامی که وارث نشده است قبل از حکم. یعنی هرگاه مثلاً پدر مرتدّ شده باشد قبل از این (2) دعوی و شهادت، و حکم مال پدر منتقل به او شده باشد، که در آن جا مسموع نیست. چون که شهادت در حق خود است.

و همچنین: (3) قبول می شود شهادت رفقای قافله بر دزدان، هرگاه مال این شهود را نگرفته اند. و اما هرگاه همه را گرفته اند، و لیکن این بعضی که شهادت می دهند متعرض مال خود نمی شوند در شهادت شان؛ در این جا دو قول نقل کرده اند و گفته اند که اقوی قبول است. و این مثل شهادت بعض غرمای مدیون است از برای بعض دیگر.

و همچنین: هرگاه شهادت دهد دو شاهد از برای دو نفر به وصیّتی از ترکۀ میّت. و این دو نفر هم شهادت بدهند از برای این دو شاهد به وصیّتی در آن ترکه.

و بعد از آن گفته است: ردّ نمی شود شهادت غرمای مدیون از برای مدیون به مالی قبل از حجر مدیون. و نه شهادت آقا از برای غلام مکاتب او، در احد قولین علامه (4) و بعد از آن گفته است که: هرگاه شهادت بدهد وصی به مالی از برای یتیم، پس مشهور ردّ شهادت است، و ابن جنید گفته است که قبول می شود. و دفع کرده اند قول ابن جنید را به این که وصّی متهم است به ولایت بر مال. و بعد از این گفته است که در تاثیر این تهمت، نظر است خصوصاً در حالی که اجرتی نیست از برای او در حفظ آن، یا اصلاح آن. و بعد از آن ذکر کرده است مواضع تهمتی را که معتبر است؛ گفته است از جملۀ آن ها این است که شهادت او جرّ نفعی کند به او؛ مثل شهادت شریک در آن چه شریک است در آن در وقتی که شهادت منشأ شریک شدن خودش در آن مال [باشد]. و مثل شهادت وارث بر

ص: 122


1- این لفظ در نسخه خوانا نیست، احتمالاً «مستثنی» باشد.
2- در نسخه: و قبل از این.
3- ادامه کلام شهید در دروس.
4- علامه این شهادت را در قواعد پذیرفته. و در تحریر آن را ردّ کرده است.

زخمی که به مورث او زده اند. چون که دیه عاید او می شود هرگاه بمیرد به همان زخم، زیرا که این شهادتی است از برای خودش. و مثل وصی در متعلق وصیّتش. و مثل شهادت غرماء مفلس. و مثل شهادت آقا از برای عبد خود. و گفته است که: از جملۀ مواضع معتبره این است که به آن شهادت دفع ضرری از برای خود کند؛ مثل شهادت عاقله به جرح شهود جنایت خطا، و شهادت وکیل و وصیّ به جرح شهودی که شهادت می دهند بر ضرر موکّل و موصی. و چند موضع دیگر ذکر کرده.

و هرگاه این را دانستنی، پس خوب تأمّل کن در حاصل کلام شهید و شهید ثانی و غیر او، و ببین که کلام ایشان خالی از اغتشاش نیست. زیرا که اگر تهمت «من حیث انّه تهمۀ» باعث بر ردّ شهادت است (چنان که اخبار وارد شده که شهادت متهم قبول نیست) پس دیگر معنی ندارد که بگوئیم در فلان موضع تهمت منشأ ردّ است بالاتفاق، و در فلان موضع منشأ ردّ نیست بالاتفاق، و در فلان و فلان خلاف است. زیرا که [اگر دلیل] حکم در ردّ و قبول، یا اجماع خواهد بود، یا آن دلیل خاصی که در مواضع خلافیّه دارند، پس چه معنی دارد که مطلق تهمت از اموری است که باعث رد شهادت است.

و این نظیر همان مطلبی است که ما آن را ذکر کرده ایم بر شهید ثانی در تمهید القواعد که در باب «تعارض اصل و ظاهر» گفته است که: در بعضی مواضع ظاهر مقدم است بر اصل بالاتفاق. و در بعضی اصل مقدم است بر ظاهر بالاتفاق. و در بعضی مختلف فیه است.

و حاصل بحث ما این است که: فقها در مسائل ترجیح ظاهر بر اصل، یا عکس، نظر ایشان به «اقتضاء ظاهر من حیث انّه ظاهر» است، نه از حیثیت این که دلیلی دیگر با آن باشد. زیرا که در آن وقت، همان دلیل مثبت حکم است. و آن در مثل جائی خوب است که همان اصل و ظاهر در طرفین باشند؛ مثل این که بایع و مشتری بعد از کیل و وزن،

ص: 123

خلاف کنند در زیاده و نقصان. که می گویند ظاهر مقدم است که قول مشتری است، چون که او پول داده و جنسی گرفته اهتمام او در ضبط کیل و وزن، بیشتر است.

پس می گوئیم در مواردی که قائل اند به شهادت بالاتفاق، یا این است که همگی قبول دارند که از مواضع تهمت است و لکن به اجماع خارج است (گویا گفته اند که اصل ردّ قبول شهادت متهم است بالاجماع مگر در فلان موضع که ردّ نمی شود بالاجماع) و در این جا استثناء صحیح است. و یا این است که همه متفق اند در قبول به جهت این که این مورد «تهمت» نیست و به این سبب قبول است. پس استثناء ایشان معنی ندارد.

و همچنین در مواردی که خلافی است، باید آن که قائل است به قبول بگوید که فلان دلیل خاص (مثل حدیثی یا آیه ای) دلیل است بر اخراج. و خصم او ردّ کند آن دلیل را تا استثناء صحیح باشد. نه آن که او بگوید [از] (1) موارد تهمت نیست و خصم بگوید هست.

و الحاصل: باید که طرفین قائل باشند که مورد تهمت است، و نزاع درخروج و عدم خروج باشد از اصل منع قبول. نه این که مثبت بگوید که در این جا قبول می کنیم زیرا که این تهمت نیست. و مانع بگوید که قبول نمی کنیم زیرا که این تهمت است. زیرا که در این صورت، استثناء صحیح نیست.

و ظاهر کلام همگی «استثناء» است و مراد هم «عدم دخول در تحت عموم منع قبول شهادت متهم» است (2). پس عمده، تحقیق این مطلب است که مراد از تهمت در کلام ایشان چه چیز است؟ و آیا این فرد خلافی، تهمت است یا نه؟-؟ نه این که مسلّم باشد که این همان تهمتی است که منع شده قبول شهادت صاحب آن، و لکن خلاف است که در این فرد هم قبول است یا نه. پس حقیقت نزاع راجع می شود به نزاع لفظی.

ص: 124


1- در نسخه: آن.
2- عبارت نسخه: و مراد این است که مراد هم عدم دخول در تحت عموم قبول منع شهادت متهم است.

پس غرض از ذکر مواضعی که اتفاق دارند در سماع، همان مجرد بیّنه است که کسی در بادی نظر توهّم نکند که این هم از مواضع تهمت است و قبول نیست. و غرض از ذکر مواضع مختلف فیه، طرح مسئله است که محل اشتباه است و محتاج است به نظر و تأمّل که آیا داخل تهمت است یا نه.

پس می گوئیم که: ظاهر این است که مراد از اتّهام که در اخبار وارد شده، و اجماع (بر منع قبول شهادت صاحب آن) دعوی شده، آن مظنّۀ جرّ نفع شاهد است از برای خود، یا دفع ضرر از خود. نه غیر آن. پس در هر جا این مطلب محقق است نفیاً و اثباتاً و خلافی در تحقق ثبوت و نفی به آن نیست، حکم آن واضح است و وفاقی است. و در آن جا که محقق نیست، انظار مجتهدین مختلف می شود به سبب فهم تحقق و عدم تحقق این معنی. پس هر مجتهدی تابع رأی خود خواهد بود در تعیین موضع و ترتیب حکم آن بر آن.

و در هر جا اشکال حاصل شود [و] تردّد، باید رجوع کرد به ادلّۀ خارجه و اصول و قواعد. و چون مفروض این است که نزاع در قبول شهادت متّهم بعد از آن است که شاهد جمیع (1) شرایط قبول شهادت [را] داشته باشد؛ از عدالت و ضبط و غیره. و اشکال در همین است که آیا مظنّۀ جلب نفع، مضرّ است به قبول شهادت او یا نه. پس در این جا تعارض «اصل» با «ظاهر» می شود. بل که با «دلیل». یعنی تعارض اصل عدم ثبوت دعوی به این شهادت، و آیات و اخبار قبول شهادت عدل.

و هر چند توان گفت: نسبت مابین این آیات و اخبار، و احادیث و اجماعی که در متهم است، اعم و اخصّ من وجه، است چون متهم اعم است از عادل و عادل اعم است از متهم مِن وجهٍ. و لکن نظر به آن چه گفتیم اعتبار عدم تهمت، بعد فرض عدالت است، پس اخبار تهمت اخص مطلق می شود. و لکن این در صورتی نافع است که «متهم» بر او صدق

ص: 125


1- در نسخه: بجمیع.

کند. و شکی نیست که «عادل» بر او صدق می کند. و متهم مشکوک فیه است. پس جایز نیست عدول از عامّ محقق، به خاصّ مشکوک فیه. بلی در این جا می توان گفت که عامِّ قبول شهادت، جزماً مخصَّص به متهم هست. و هرگاه در مفهوم متهم اجمال حاصل شد، عامّ در قدر اجمال از حجّیت ساقط می شود. و «اصل عدم ثبوت» [بلا] ترجیح می ماند.

پس می توان گفت که: در ما نحن فیه (یعنی قبول شهادت وصی) ارجح عدم قبول باشد. با وجود این که می توانیم گفت که: هر چند فرض این مسئله را در وصی در صورتی کرده اند که وصی جُعاله ندارد بر عمل، یا تفاوتی در اجرت [او] حاصل نمی شود به سبب تفاوت مالی که اثبات آن را می خواهد بکند. و لکن باز توهّم «جرّ نفع تسلّط بر ولایت و اخذ حق خود را» متصور است. هر چند غالب این است که حصول ولایت منشأ زیادتی تعب او می شود، نه نفع ظاهری. یا این که چون مرد صالحی است و می خواهد که اهتمام در ضبط مال صغیر بکند و خوف عذاب اخروی و مزید اجر و ثواب داعی او شود، این هم یک نوعی است از انواع اتّهام جلب نفع. خصوصاً با ملاحظۀ فتو[ا]ی مشهور. بل که نزدیک است به اجماع. چون که خلافی نقل نشده، الاّ از ابن جنید. و شهید هم بعد از نظر و تأمّل، باز شهادت وصی را از جملۀ اقسام تهمت های معتبره شمرده. چنان که گذشت.

پس اظهر عدم قبول شهادت وصی و وکیل می شود.

64- سؤال:

64- سؤال: هرگاه کسی طلبکاری داشته باشد، و بسیار بی چیز. و طلبکار او بسیار در گرفتن طلب خود شدّت داشته باشد. حتی به ظالم عرض کردن و متضرر ساختن او را مضایقه نداشته باشد. در این صورت آن شخص منکر طلب او شود، و امر آن ها به قسم منتهی شود. و آن شخص در قسم خوردن، توریه و قصد داشته باشد که در وقت امکان حق او را به او برساند. هرگاه قسم یاد نماید، معاقب خواهد بود یا نه؟-؟

ص: 126

جواب:

جواب: هرگاه زاید بر «مستثنیات دین» چیزی ندارد که ادای دین کند، جایز است او را انکار کردن و قسم خوردن. بهتر این است که توریه کند در قصد قسم، مثل این که قسم بخورد که تو از من طلبی نداری و قصد کند حال را، یعنی طلبی که حالا باید بدهم نداری. و مستثنیات دین، مثل خانۀ نشیمن است که به آن محتاج باشد، و دست رختی که بپوشد، و قوت یک شبانه روز خود و عیال، و خادمی که محتاج است به آن و مثل این ها.

65- سؤال:

65- سؤال: مزبله[ای] است دامنه دار. و در وسط مزبله نهری است جاری. حالا شخصی ادعا می کند که دامنۀ مزبله ارث من است از بعضی اقوام. و سابق بر این، این دامنه خاکستر نداشته (1) زمین بیاضی بوده است، به مرور ایّام خاکستر آمده زمین بیاض [را] گرفته. و در این ادعا چند نفر شاهد از عوام الناس هم دارد. و شخصی دیگر که این مزبله پیش درِ او است چنین می گوید که این مزبله تا هر جا که خاکستر گرفته، از قدیم الایّام مزبلۀ ما بوده است، ما کسی را در این جا صاحب حق نمی دانیم.

و هرگاه دامنۀ مزبله زمین بیاض بشود که خاکستر بالمرّه برداشته شود، نهر معروض هم باید باطل شود و آب نرود. بیان فرمائید که حق با کیست؟ (2)

ص: 127


1- عبارت نسخه: و سابق بر این دامنه این خاستر نداشته.
2- به خاطر نسل کنونی لازم است دربارۀ این مسئله توضیحی داده شود: امروز که زباله یک مشکل جهانی شده؛ قاره ها، جزیره ها اقیانوس ها و دریاها و رودخانه ها را آلوده کرده، پیش از صنعتی شدن جهان مشکلی به این نام وجود نداشت. زباله فقط سه نوع بود: الف: گیاهی: این نوع خیلی اندک بود. زیرا اکثر آن ها از قبیل خس و خاشاک، چوب و برگ، پوست میوجات، یا به مصرف خوراک دام ها می رسید و یا به عنوان هیزم به مصرف سوخت می رسید. ب: حیوانی: این نوع منحصر بود به استخوان حیوانات و مدفوع آن ها، که اولی در لابه لای خاکستر می پوسید و دومی به مصرف سوخت می رسید. ج: خاکستر؛ در هر بخشی از شهر و روستا، و در هر محلّه ای میدان یا میدانکی بود که مردم خاکسترشان را در آن جا می ریختند، هر از گاهی کسی پیدا می شد خاکسترها را برای مزرعه اش می برد. و همه جا پاک و تمیز بود.

جواب:

جواب: آن کسی که آن مزبله را متصرف است، حکم به مالیکت او می شود (1). تا این که در مرافعۀ شرعیّه، مدعی به اثبات برساند که ید او ید عدوان است. و امر به بیّنه و قبول شاهد و امثال آن موقوف است به نظر و رأی هر کس که مرافعه می کند و اهل مرافعه باشد.

66- سؤال:

66- سؤال: زید با عمرو ادعای ملکی می کند؛ که ملک مزبور قریب به پنجاه سال است که در تصرف پدر زید بوده است. و پدر زید متوفّی شده و ملک مزبور انتقال یافته به زید و در تصرف زید هنوز می باشد. الحال ورثۀ عمرو ادعا می نمایند که این ملک از پدر ما بوده است و پدر تو و خود تو که زید باشی جبراً متصرف شده اید. و شاهدی چند در این باب ورثۀ عمرو دارند. آیا شاهد با کی و قسم با کی است؟،؟

جواب:

جواب: شاهد بر ورثۀ عمرو است. و هرگاه عاجز شوند، قسم متوجه ورثۀ [پدر] زید می شود. و این امور بدون مرافعه نمی شود. و هر کس اهل مرافعه است حکم آن را می داند.

67- سؤال:

67- سؤال: شخصی طاحونۀ خرابه را تعمیر نموده. و ورثۀ زید درمقام ادعا بر آمده اند که این طاحونه از جدّ ما است به چه سبب آن را تعمیر نموده[ای]. و طاحونۀ معموره مسمّی و مشهور به اسم جدّ ایشان [است]. و عامر طاحونه [اظهار] می نماید که پدرش از

ص: 128


1- مراد از «مالکیت»، اعم از «ملک» و «حق» است. زیرا مزبله ها ملک هیچکس نبودند. امروز هم اگر در روستائی مزبله ای باشد، ملک کسی نیست. بل از «مشترکات» است مانند کوچه، راه و امثال شان. و کمتر مزبله ای بود که ملک شخصی یک فرد معین بود. در متن سؤال نیز آن شخص نمی گوید «ملک من است» می گوید «مزبلۀ ما است». و شاهد آن جملۀ «ما کسی را در این جا صاحب حق نمی دانیم» است؛ یعنی کسی را صاحب حق ملکی نمی دانیم. حتی ملکیت خودش را نیز نفی می کند. بلی: نظر به این که میرزا(ره) توابع هر ملک را دقیقاً ملک مالک آن می داند (در مجلد ششم، کتاب احیاء الموات گذشت) می توان گفت: اگر آن شخص تنها یک نفر باشد، مزبله ملک او می شود، و نبابر مبنای مصنف(ره) می تواند هر نوع تصرف مالکانه کند و حتی آن را بفروشد. اما میرزا(ره) در این مبنا تقریباً از منفردین است.

عمرو خریده است و او از ورثۀ جدّ شما ابتیاع نموده. در این باب دو سه نفر «شاهد فرع» دارد که از لسان دو سه نفر میّتی استماع نموده اند.

آیا به همین شاهد فرع، «مدعا به» عامر ثابت است؟ یا محتاج به بیّنه و شاهد حال است؟ و حال آن که قدری از طاحونۀ مذکوره را بعضی وراث به دیگری فروخته اند بدون نزاع. و بر فرض ثبوت و عجز مدعی عامر از سبب و وجه انتقال، قسم به کدامیک از مدعی و مدعی علیهم راجع می شود؟ و مع هذه الصورۀ؛ بودن طاحونه از جدّ ایشان، مشهور و در السنه و افواه مذکور است.

جواب:

جواب: این امور محتاج است به مرافعه. و مرافعه شأن مجتهد عادل است. و آن چه استفتاء می تواند بود که کسی جواب بنویسد، این است که چون عامر طاحونه مدعی ابتیاع است، بر او لازم است که اثبات کند. و شهادت فرع هم در این مطلب کافی است هرگاه مقبول الشهاده باشد. و میت بودن شاهد اصل هم ضرر ندارد. و همین که دو نفر عادل هر یک ازآن ها از دو نفر عادل شنیده باشند شهادت را، کافی است شهادت آن ها. و هر کس اهل مرافعه است می داند که چه کند.

68- سؤال:

68- سؤال: زید یک رأس چاروا از عمرو گرفته که به صحرا برده باشد و سوار آن باشد. و در بین بردن چاروا، یک رأس کرۀ الاغ از غیری، همراه چاروای او افتاده به صحرا رفته است. و در آن شب در صحرا مانده، کره الاغ مزبور را جانور کشته. و صاحب کره الاغ می گوید: چرا کره الاغ مرا برده اید؟ زید می گوید که من نبرده ام خودش آمد. حکم آن را بیان فرمائید.

جواب:

جواب: تا به ثبوت نرساند که کره الاغ را آن شخص همراه برده، بر او غرامتی نیست. و هرگاه از بیّنه عاجز باشد، بیش از قسمی بر او ندارد.

ص: 129

تمّ المجلّد الثانی فی القضاء و الشهادات و ارجو من الله

التوفیق فی اتمام المجلّد الثالث و ما بعده

الّلهم وفّقنی لاتمامه بمحمد و آله(صلی الله علیه و آله)

هو الله تعالی

کتاب القضا و الشهادات من المجلد الثالث

اشاره

للعالم العامل، الفاضل الکامل، المیرزا ابوالقاسم القمی

عامله الله بلطفه العمیم و اسکنه بحبوحات جنان النعیم

باب القضا و الشهادات: (1)

69- سؤال:

69- سؤال: زید ادعا [می]نماید از ورثۀ عمرو که مهر صبیّۀ او در ذمّۀ عمرو باقی است. هرگاه مهر در ذمّۀ او ثابت باشد، و زوجۀ او فوت شده باشد. و مدت مدیدی از فوت زوجه گذشته. و بعد ورثۀ زوجۀ مزبوره ادعای مهر مزبور را از ورثۀ عمرو می توانند نمود یا نه؟-؟ و بر تقدیر ثبوت [اصل] (2) مهر در زمانی، مدعی باید قسم بخورد یا نه؟-؟ و بر تقدیر قسم خوردن، چه نحو باید قسم بخورد؟ قسم بر «نفی فعل (3) غیر» جایز است؟ هرگاه به این نحو قسم یاد نماید که «زید فوت شده و مشغول ذمّۀ مورث من بوده»

ص: 130


1- این سطرها که در نسخه درشت و پر رنگ نوشته شده، یا از منشی خود میرزا(ره) است که استفتائات را زیر نظر او، جمع و تنظیم می کرده، و یا از نسخه بردار است.
2- در نسخه: اهل.
3- در نسخه: به عنوان نسخه بدل، علم غیر، آمده است.

کافی است یا نه؟-؟ صورت مسئله را بیان فرمایند. خلاصۀ سؤال این که: در صورت حیات زید احتمال هبه و ابراء می رفت، سدّ آن احتمال به چه نحو باید بشود.

جواب:

جواب: ظاهر این است که آن احتمال به «قسم نفی العلم بابراء» رفع می شود. زیرا که «علّت مستفاده» از حدیث دالّ بر «قسم استظهاری» مستفاد می شود که اگر میّت را زبانی می بود می گفت که تو علم داری که من داده ام، یا زوجه مرا بریئ کرده. و بر این «دعوی تقدیری» (1) با عدم بیّنه، امری متصور نیست به غیر قسم نفی العلم.

70- سؤال:

70- سؤال: ورثۀ زید از ورثۀ عمرو ادعا می نمایند که مورث ما مبلغ معینی از مورث شما، صاحب طلب است و حق او به او نرسیده. آیا ثبوت طلب مزبور در زمان سابق، و حلف مدعی بر بقاء آن و عدم ابراء و هبۀ مورث ایشان، کافی است در اخذ طلب مزبور یا نه؟-؟

جواب:

جواب: هرگاه بیّنه بر اثبات طلب چنان شهادت بدهد که مستوعب زمان موت بشود (و لو بالاستصحاب) مطلب ثابت می شود. و قسم استظهاری غالباً بر نفی العلم می شود، چون «قسم بر فعل غیر» است. و اگر فرض شود امکان «قسم بتّ»، البتّه انفع خواهد بود.

71- سؤال:

71- سؤال: زید مشغول تحصیل علوم دینیّه بوده و مبلغ معیّنی به والد خود داده که از منفعت آن معاش خود را بگذراند [تا] به اطمینان مشغول تحصیل گردد. و والد زید قرار داده که هر ساله دو عشر از منفعت به زید به جهت گذران معاش بدهد. و نظر به عدم ربا فی مابین ولد و والد، معاملۀ شرعی ننموده. هرگاه هر ساله منافع گرفته شده باشد به اعتقاد این که ربا در این مقام متحقق نمی شود، آیا والد زید می تواند این منافعی که در عرض این مدت به این نیت به زید داده، از اصل محسوب نماید یا نه؟-؟

جواب:

جواب: نمی تواند، بل که باید تمام مال فرزند را به او بدهد.

ص: 131


1- یعنی دعوی ممکن الفرض.

72- سؤال:

72- سؤال: زید مبلغ ده تومان (مثلاً) از والد خود طلب داشته. و مبلغ هشت تومان (مثلاً) والد به جهت عروسی او خرج نموده، و لکن بدون اذن زید. بل که در حین خرج کردن نیز گفته که از باب حقوق پدری خرج می نمایم. در این صورت هرگاه والد ادعا نماید که من مبلغ مزبور را به قصد طلب [از] ولد خرج کرده ام، آیا مسموع است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: مسموع نیست، مگر این که ادعاء اذن بکند در آن صورت مسموع است. و لکن قول منکر اذن، مقدم است با یمین.

73- سؤال:

73- سؤال: زید ملکی را [از عمرو] خریده، بعد از خریدن، بکر آمده ادعا می نماید که این ملک (کلاً او بعضاً) از من است. بعد از آن که زید با بکر به حضور قاضی حاضر شده، در جواب بکر بگوید که من نمی دانم که تو در این ملک حقی داشته باشی. به این جهت قسم را ردّ نماید به بکر مدعی، به جهت عدم علم به حق نداشتن بکر. آیا بعد از آن که بکر قسم خورد و مالک شد، زید می تواند رجوع نماید به عمرو و ثمن را از او بازیافت نماید (به جهت آن که ملک مزبور مستحقاً للغیر بر آمده)-؟

یا آن که نمی تواند رجوع کرد (و استحقاقی که مجوز رجوع مشتری است به بایع، منحصر است به این که بکرِ مدعی استحقاق خود را به بیّنه نماید، و قسم یاد نمودن مشارالیه در استحقاق خود، و مالک شدن به قسم، مجوز رجوع زید به عمرو نیست)-؟

و یا این که زید مشتری به جهت ادعاء عدم علم، به او چیزی نیست و باید که قاضی امر نماید به احضار عمرو بایع و فی مابین او و بکر مرافعه نماید-؟

جواب:

جواب: اولاً اشکال کرده اند در این که آیا این قسمی که بکر یاد کر[د]ه از باب «قسم مردود بر مدّعی» است یا نه. بنابر اول که از آن باب باشد، همان خلاف که علما کرده اند، پیش می آید که آیا یمین مردود بر مدعی، به منزلۀ اقرار مدّعی علیه است بر استحقاق مدعی؟ یا به منزلۀ بیّنه است؟ هرگاه به منزلۀ اقرار بگیریم، زید نمی تواند رجوع کند به

ص: 132

عمرو. زیرا که اقرار بر غیر، مسموع نیست. و از این که استحقاق زید باطل شد به سبب اقرار بر نفس خود، استحقاق عمرو باطل نمی شود و بر او غرامتی لازم نمی شود. و هرگاه به منزلۀ بیّنه بگیریم، یمین مثبت استحقاق نفس الامری او می شود بالفعل، و لازم آن می افتد که عمرو مال غیر را فروخته است به زید. پس زید می تواند که رجوع کند به عمرو.

و لیکن؛ این دو قول هر دو ضعیف اند. خصوصاً قول دویّم که به منزلۀ بیّنه باشد. چنان که در محلّ خود تحقیق آن را کرده ایم. و اطلاق این سخن خوب نیست بل که باید در هر مقام خاصّی رجوع به مقتضای دلیل آن کرد.

پس می گوئیم: که هرگاه بکر مدعی استحقاق خود است بالفعل، و قسم یاد می کند بر آن، این منافات با استحقاق عمرو ندارد قبل از انتقال به زید. پس زید رجوع به عمرو نمی تواند کرد. و همچنین هرگاه مدعی استحقاق خود باشد قبل از زمان انتقال به زید نیز. زیرا که در این صورت دعوی با عمرو نشده است که قسم او مسقط استحقاق عمرو باشد، و زید نیابت از عمرو ندارد در باب دعوی. بل که هرگاه قسم او به منزلۀ بیّنه باشد هم، چنین است. زیرا که بیّنه واقعیّه هم هرگاه شهادت به زید بیش از استحقاق بالفعلِ بکر ندهد، منشأ بطلان استحقاق عمرو نمی شود.

بلی: اگر بیّنه واقعیّه باشد و شهادت بر استحقاق بکر قبل از زمان انتقال به زید باشد، در این صورت استحقاق عمرو باطل می شود، و زید به او رجوع می تواند کرد.

تا این جا کلام مبتنی بر این بود که این «یمین مردوده» است.

و اما بنابر این که این از آن باب نباشد، به جهت این که هر چند مسلّم داریم که این یمین مردوده است (چنان که نسبت به مقتضای کلام اصحاب داده اند) و لکن متبادر از یمین مردوده، یمینی است که منکرِ جازم ردّ کند، نه آن کسی که می گوید «من نمی دانم که تو حق داری یا نه». و کلام فقها در صورت اول است که خلاف کرده اند که به منزلۀ اقرار است یا بیّنه. نه در صورت ثانی.

ص: 133

یا به جهت این که (1) این یمین مردوده نیست، بل که یمین ابتدائی است که به جهت رفع نزاع باشد (2). نظر به عموماتی که وارد شده است که اثبات حق یا به شاهد می شود یا قسم. و این را هم از مواضعی بشمریم که قسم به مدعی رجوع می شود. چنان که تحقیق آن را در محل خود کرده ایم و حدیث «الْبَیِّنَةُ عَلَی الْمُدَّعِی وَ الْیَمِینُ عَلَی الْمُدَّعَی عَلَیْهِ» را حمل کرده ایم بر صورتی که مدعی علیه جازم باشد. چنان که غالب این است. پس باز می گوئیم که این قسم ابطال استحقاق مدعی علیه را می کند که زید است، نه ابطال حق عمرو را که به زید فروخته، تا زید رجوع به او تواند کرد (3).

و این که در آخر، سؤال شده بود: که چون زید می گوید «من علم به حال ندارم»، پس باید قاضی عمرو را احضار کند که بکر با او دعوی کند، معنی او را نفهمیدم. قاضی منصبش «دعوی برپا کردن» نیست. هر کس به نزد او به دعوی می آید، دعوی او را باید طی کند، کسی را که با او دعوائی نیست چرا او را احضار می کند. بلی هرگاه داعیۀ دعوی از برای زید نسبت به عمرو، به هم رسد؛ که تو ملک غیر را به من فروخته[ای] بیا غرامت بکش. در این وقت قاضی حکم مابین آن ها به مقتضای شرع می کند.

بعد از این همه نقل ها، این سائل بیان کند که: این قاضی کیست که این حقیر ضعیف نادان باید غاشیه کش (4) او باشم!؟. اگر مجتهد عادل است، چه احتیاج به فتوای من دارد که این همه عذاب بکشم. و اگر مجتهد عادل نیست چگونه متوجه قضا و مرافعه می شود؟ هدینا الله الی سواء السبیل.

ص: 134


1- منعطف است به «به جهت این که هر چند مسلّم بداریم...».
2- در نسخه: رفع نزاع بخور باشد.
3- مبنای مصنف(ره) در این مسئله، در مسئلۀ شماره 95 نیز به شرح رفته است
4- غاشیه؛ طاقه ای از پارچۀ گلدار یا ساده، که به هنگام پیاده شدن بزرگان، به روی زین اسب او می کشیدند.- غاشیه کش؛ خادمی که مامور کشیدن غاشیه باشد.

74- سؤال:

74- سؤال: هرگاه همسایه قبول کند نهادن بنائی، یا اتصال بنائی بر عمارتش بدون عوض و بدون صلح. بعد از نهادن بنا، بر آن می تواند رجوع نماید یا نه؟-؟ و در صورت جواز رجوع، ارش باید بدهد، یا نه؟-؟

جواب:

جواب: اظهر جواز رجوع است با ارش.

75- سؤال:

75- سؤال: هرگاه ناودانی از خانۀ زید به باغچه عمرو باشد، و آب باران از خانۀ زید به باغچه رود. و بعد خانۀ زید خراب شود، هرگاه زید بخواهد که خانه را عمارت کند، عمرو را می رسد که مانع زید شود که ناودان خانۀ خود را به جانب باغچۀ من مکن، یا نه؟-؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که مانع نمی تواند شد. و هرگاه عمرو ادعاء عدوان تصرف زید کند، و زید متمسک به استحقاق و تصرف باشد و منکر عدوان باشد، قول او مقدم است (یعنی قول زید) با یمین (1).

76- سؤال:

76- سؤال: شخصی اسبی داشته، و وارد دهی شده و اسب او ناخوش بوده. اسب را در صحرا سرداده است که بچرد. و از آن جا به جای دیگر رفته که در وقت مراجعت هرگاه اسب خوب شده ببرد. و حال مراجعت کرده، شخصی اسب را برده و پرستاری نموده از آب و علف می گوید که من «خرج کرد» را می خواهم. و صاحب اسب به او نداده بود. حکم شرعی او چه چیز است؟

جواب:

جواب: در صورت مزبوره هرگاه اسب را در جائی گذاشته که خود را به آب و علف می توانسته برساند، گرفتن آن جایز نیست، مگر آن که خوف دزد بردن آن و امثال آن بر

ص: 135


1- در این جا صورت دیگر هم هست. و آن صورتی است که از سنخ مسئلۀ بالا (شماره 74) باشد. اگر صاحب باغچه در ابتدا گذاشتن ناودان را قبول کرده بدون صلح، و اینک در وقت «دوباره سازی» آن را قبول نمی کند. زید حق گذاشتن ناودان را ندارد. پس مسئله جای تفصیل است.

آن باشد، که شرعاً جایز باشد از برای محافظت مال غایب، گرفتن آن. پس اگر در صورتی اسب را گرفته که جایز نبوده گرفتن آن، مطالبۀ خرج آن را از مالک نمی تواند کرد. و اگر در صورتی بوده که شرعاً جایز بوده (1) گرفتن آن؛ پس اول بایست که رجوع کند به حاکم شرع که آن (2) نفقه بدهد برای حیوان، یا امر کند او را به نفقه به نیت رجوع به مالک.

و هرگاه میسّر نبوده رجوع به حاکم، و کسی هم نبوده که تبرّعاً نفقه بدهد، پس نفقه بر او لازم است. و در این صورت هرگاه تبرّعاً نفقه داده است، رجوع نمی تواند کرد. و هرگاه به قصد رجوع به مالک داده، اظهر جواز رجوع است.

و در صورتی که در این امور نزاع شود مابین مالک و گیرندۀ اسب، محتاج به مرافعه می شود.

77- سؤال:

77- سؤال: شخصی که مقلّد باشد، می تواند مرافعه بکند به فتوای مجتهد حیّ یا میّت؟ یا در مسائل اتفاقیه؟ یا مرافعه وظیفۀ مجتهد جامع الشرایط است و غیر او هرگاه قضا نماید فاسق است-؟

جواب:

جواب: هر چند مشهور میان علماء این است که مرافعه جایز نیست مگر از برای مجتهد عادل، لکن در نظر حقیر کمال قوّت دارد جواز آن از برای عالمی عادل که مسائل مرافعۀ دقیقه و آن چه متعلق به آن ها است، [را] (3) به عنوان تقلید از مجتهد عادل اخذ کرده باشد (4).

78- سؤال:

78- سؤال: هرگاه در خانه، یا باغی، مجرای آبی از جمعی باشد. و معلوم نباشد که

ص: 136


1- در نسخه: نبوده.
2- در نسخه: آنرا.
3- در نسخه: که.
4- برای شرح بیشتر در این باره، رجوع کنید به مسئله های شماره 24 و 45 و 48.

زمین آن مجریا ملک صاحب آب است یا ملک صاحب خانه و باغ. و تردد صاحبان آب در آن نشود. و مدتی بعد آب را به راه دیگر قرار دهند که این راه معروفی (1) مسدود باشد. آیا در صورت معروضه، صاحب باغ را می رسد که در آن مجری تصرف ملکیت نماید، یا نه؟-؟

جواب:

جواب: در صورت مزبوره، ظاهر این است که صاحب خانه و باغ نمی تواند تصرف ملکیت نماید. و دور نیست که حکم شود به مالکیت صاحبان آب، به جهت ید تصرف.

بلی: اگر معلوم شود اِعراض صاحبان آب از آن مجری بالمرّه، شاید صاحب باغ تصرف تواند کرد، بنابر آن که اِعراض منشأ زوال ملکیت (2) است. چنان که اظهر است.

79- سؤال:

79- سؤال: هرگاه ملکی در تصرف زید ظالمی بوده باشد. و عمرو قبالۀ (3) معتبری که به مهر علما و فضلای آن بلد باشد، داشته باشد که حکام شرع و مؤمنین بگویند که این قباله معتبر و این بیع صحیح است. در صورت معروضه، آیا آن ظالم یا ولد او که حاکم و ظالم است، ادعای حقیّت می تواند کرد؟ یا باید انتقال شرعی را [به اثبات] برسانند؟

ص: 137


1- یعنی مذکور.
2- به اصطلاح فقها، ولا یذهب علیک: این فتوای میرزا(ره) مبتنی است بر مبنای ویژۀ او که در این مبنی تقریباً منفرد است و آن عبارت است از این که: میرزا(ره) حریم و دیگر متعلقات ملک را مانند خود ملک، «ملک مالک» می داند. اما دیگران آن ها را «حق» مالک می دانند نه ملک او. این مبنای انفرادی او در مسائل کتاب احیاء الموات از مجلد پنجم گذشت. و در مسئله شماره 65 همین مجلد نیز به شرح رفت. و عبارت «زوال ملکیت» تصریح می کند که صاحبان آب مالک زمین مجری هستند. نه صاحب «حق عبور آب». اما در این جا مسئله طوری است که سمند محقق قمی(ره) تا حدودی می لنگد که می فرماید: «دور نیست که حکم شود به مالکیت صاحبان آب». و فتوایش از قاطعیت می افتد. زیرا ماهیت موضوع مسئله، قوّت نظر فقهای دیگر، و ضعف نظر میرزا(ره) را می رساند.
3- قباله، یعنی مدرک کتبی. با برخی از کاربردهای امروزی این لفظ اشتباه نشود. و نیز گاهی کلمۀ «قباله» در اصطلاح فقهی و حقوقی به سندی گفته می شود که به معنی «قبول قراردادهای غیر بیعی» است. اما در این جا مراد «سند کتبی» هر معامله و قرارداد است.

جواب:

جواب: مسلمی که ملکی در تصرف دارد [و] با وجود این مدعی حقیت هم هست، بدون حجت شرعیه، از دست او نمی توان گرفت. و بر فرضی که مدعی قباله ابراز کند که این ملک را از دیگری خریده است، و قباله هم معتبر باشد، دلیل بطلان تصرّف متصرّف نمی شود. و معنی «معتبر بودن قباله» این است که از برای حاکم شرع (یعنی مجتهد عادل) علم به هم رسد به مضمون آن. و این در وقتی نافع است که صحت مضمون آن منافات با تصرف داشته باشد.

غایت امر این است که علم به هم رساند که در یک وقتی این شخص ملک را خریده. و این افادۀ ملکیت حالیه را نمی کند. و ملکیت سابقه، معارضه با یدِ فعلیّه نمی کند. علی الاقوی.

80- سؤال:

80- سؤال: از متوفّائی سه نفر صبیّه مانده اند که از مشار الیه خانه دارند و سکنای او را (علی سبیل الارث) مالک و متصرف شده اند، به شخصی فروخته اند در ده سال قبل از این. و حال در این ایّام شخص ثقه[ای] (1) می گوید که مورث مسمّیات مرقومه، در حال وفات گفته است که «در این خانه غایبی را حقی هست». و می گوید مشخص نکرده که حصه اش چه قدر است.

و صبایا به شوهر رفته اند. و یکی از شوهر های صبایا هم قدر معیّنی از خانه ها را شهادت می دهد که در وقت وفات گفته است که مال غایب است.

و مشتری که تفحص از حال غایب کرده، شوهر صبیه می گوید که در فلان مکان بوده و تا سه سال قبل از این بوده، و الحال خبری نیست. و می گوید که اولاد و وارثی غیر از این سه نفر ضعیفه ندارد. و می گوید که مورث گفته که پسر خالۀ من است که غایب است. و برادر مورث هم فوت شده چند وقت پیش از این.

ص: 138


1- تکرار: معمولا در نسخه به جای «ای»، «ء» آمده است که در قرارداد ادبیاتی امروز، مردود است.

و الحال مشتری معطّل مانده و می خواهد که احتیاط کند، چه کند؟

جواب:

جواب: چون مفروض این است که کسی نیست که از جانب غایب دعوی کند، پس اگر کسی حسبۀً ادّعا کند، و دو نفر شاهد هم شهادت بدهند، و این دو نفر شاهد هم عادل باشند، بیش از «اقلّ ما یُحتمل» و «ما یتموّل»، از آن خانه از برای غایب ثابت نمی شود. و بر فرض عدالت آن شوهر صبیّه که تعیین مقدار می کند، مدعی حِسبی نمی تواند که «قسم جزء بیّنه» یاد کند. بل که نمی تواند وراث (1) مقرّ را هم قسم بدهد هرگاه ادعای علم به مقدار مقرّ به، بر آن ها بکند. پس همان «اقلّ ما یتموّل» ثابت می شود.

و چون که اختیار مال غایب با حاکم شرع است، حاکم بر وجه مصالحه قراردادی از جانب غایب، قرار می دهد که از برای او ضبط کنند تا خبر از او برسد، یا آن قدر از عمر او بگذرد که [در] عادت این زمان غالباً از آن تجاوز نمی کند. و بعد از آن، آن را به وارث غایب بدهد.

و بر فرضی که کسی نباشد که حسبۀً ادعا کند، مشتری خواهد احتیاط کند، باز رجوع به حاکم کند و بر نهج سابق معمول دارد.

81- سؤال:

81- سؤال: شخص عادلی که مسائل خود را از مجتهد حیّ اخذ نموده باشد تقلیداً، می تواند مرافعه کند در صورتی که موقوف علیه حکم را تطبیق به قول مجتهد نماید-؟ یا مرافعه مخصوص مجتهد جامع الشرایط است به غیر او حرام است هر چند دسترس به مجتهد نباشد-؟ و بر تقدیر جواز مرافعه به تقلید؛ بعد از رجوع، حکم این شخص «لازم» است مثل حاکم شرع؟ یا «جایز» است؟ خلاصه: به تقلید، حکم به قسم و مرافعه کردن، معصیت و ناقض عدالت هست، یا نه؟-؟

ص: 139


1- در نسخه: وارث.

جواب:

جواب: هر چند مشهور عدم جواز است (و دعوی کرده اند بر آن) (1) و لکن اظهر در نظر حقیر جواز است، و رسالۀ مبسوطی در این مسئله نوشته ام. و در کتاب قضا هم متوجه شده ام (2)، به آن جا رجوع کنند. و لکن بسیار نادر است که شخص جمیع مسائل فقهیه و قضائیّه و احکامیّه هر مسئله [را] به تقلید مجتهد داند. و بر فرض دانستن مضایقه ندارم (3).

82- سؤال:

82- سؤال: ضعیفه ادعا می نماید بر برادر زاده های خود که املاک و اموال پدری خود را با برادر خود تقسیم ننموده ام، و برادر من اموال و املاک پدری که حصّۀ من بوده، وکالتاً تصرف نموده. و [و]کالت این شخص متصرف که والد مدعی علیهم باشد، از جانب مدّعیه، در زمانی قبل از وفات او، محقق است به بیّنه یا استفاضه. و حال برادر زاده ها می گویند که اموال و املاک را ما به حق متصرف، و از والد به ما ارث رسیده، ید توکیل معلوم نیست، و یا این که ید توکیلِ زمان وفات محقق نیست.

آیا در این صورت، مدّعیه باید که حقیت بالفعل خود را ثابت کند (به جهت آن که ید توکیل در زمانی، منافات با مالکیت بالفعل که ید وکیل بر او است، ندارد)-؟ یا باید

ص: 140


1- کذا.
2- رجوع کنید به مسئله های شماره 24 و 45 و 48 و 77.
3- توضیح: اولاً: این از معدود موارد است که محقق قمی(ره) با شهرت مخالفت می کند. و این هدیه بزرگی است بر قضات غیر مجتهد. ثانیاً: این بحث در مقام «فتویا» است. یعنی «کلّی» و شامل هر کس است که آن توان را داشته باشد. و این اجازه را در «نفوذ حکم قاضی غیر مجتهد» با آن شرط به طور عام می دهد. بنابر این قاضی منصوب از طرف مجتهد عادل به طریق اولیا و بدون چون و چرا، می تواند قضاوت کند و حکمش نافذ است. ثالثاً: آن مشهور و شهرت که مصنف(ره) می فرماید، در مقام فتوای کلی است نه دربارۀ «قاضی منصوب». دربارۀ قاضی منصوب، می توان گفت چنین شهرتی وجود ندارد. مگر این که ادعا شود که موضوع بحث «توان و عدم توان» است. در این صورت، شهرت مذکور شامل قاضی منصوب نیز می شود.

مدعی علیهم راه انتقال از مدّعیه، بنمایند؟ و هرگاه راه انتقال را به نوشته ای که مختوم به مهر جمعی از عدول، یا غیره باشد [و] مُورِث (1) ظن به صحت تصرف شود، کافی است در دلالت ید مزبوره بر مالکیت؟ یا باید [با] بیّنۀ معتبرۀ شرعیّه (مثل دعاوی دیگر) ثابت شود؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که هرگاه مدعی علیهم متمسک به ید حالیه اند، اثبات ید توکیل در زمان سابق، بدون استمرار بقای آن الی حال التصرف، نفعی به مدّعیه ندارد. و اما هرگاه مدّعی علیهم اقرار داشته باشند به ید توکیلیۀ سابقه و لکن بگویند «بقای آن تا زمان وفات والد ما معلوم نیست»؛ پس ظاهر این است که به اقرار مأخوذاند، و راه انتقال را باید ثابت کنند.

و انتقال به مجرد کاغذ ثابت نمی شود. مگر با افادۀ علم از برای حاکم.

و مجرّد مظنه، کافی نیست.

این ها در صورتی است که مدعی علیهم، اقرارنکنند به این که مال جدّ ما است و به ما میراث رسیده، و اگر اقرار به این معنی داشته باشند، حقّ مدّعیه ثابت می شود هر چند او ید توکیل را هم ثابت نکند.

83- سؤال:

83- سؤال: تفصیلی در دلالت ید بر مالکیت می باشد؟ یا نه، بل که دلالت ید بر مالکیت از قبیل اسباب شرعی است، مظنه بر صحت و عدم آن، معتبر نیست-؟: مثلاً هرگاه خواهری از برادری که حاکم و جابر و مسلط بوده ادعای املاک پدر خود نماید بعد از فوت پدر. و حال آن که مدتی بود که برادر بلا منازع خواهر، متصرف بوده. خواهر می گوید که من تا به حال به جهت خوف، ادعائی ننمودم. مظنّه بر صدق او هست.

آیا در صورت مفروضه، از برادر راه انتقال، مطالبه می شود؟ یا نه، مدّعیه باید ادعای خود را ثابت نماید.

ص: 141


1- یعنی موجب ظنّ.

جواب:

جواب: از این حیثیت فرقی نیست [و] ید ظالم (1) و فاسق مثل ید مؤمن و صالح است، که هرگاه مستقل باشد و منفرد باشد، حکم به مالکیت او می شود.

و این که شنیده اید که ید قوی و ضعیف فرقی دارند، در جائی است که تعارض یدین باشد؛ مثل راکب فرس و قابض لجام، که ید راکب اقوی است. بخلاف راکبین مترادفین. و در آن جا هم هرگاه تعارضی نباشد، حکم به تسویه می شود، هر چند یکی ضعیف تر از دیگری باشد (2). پس مثلاً هرگاه [راکب] (3) فرس بگوید که اسب بالتمام از من است و سائق فرس بگوید از من است. در این جا قول ید قویّه مقدم است با یمین.

اما هرگاه ببینیم سواری را که لجام او در دست دیگری است و هر دو فوت شوند و دعوائی نباشد، حکم به تساوی می شود. پس ید خواه قوی و خواه ضعیف، از «اسباب وضعیّه»ی ملک است مادامی که تعارض و تنازعی نباشد. و لکن در صورت نزاع چون هر یک ادعای تمامی می کنند و بیّنه نیست، رجوع به مرجح می شود. و قوت و ضعف، اعتبار می شود.

و الحاصل: ید اَمارۀ ملک جمیع ماتحتها است. پس هرگاه دو ید بر شیئ باشند، هر دو محکوم اند به مالکیت فی الجمله، و اِعمال اَمارتین بلا منازع، مقتضی تسویه است و فرقی مابین قوی و ضعیف نیست. همین که پای نزاع در میان آید و قول دو مسلم متعارض و متناقض شود، چاره[ای] نیست به جز ترجیح به مرجح خارجی؛ مثل تساوی یدین در قوت و ضعف در آن جا. و مفروض این است که در مورد سؤال ید منحصر است به همان ید ظالم.

و از این جا است که حکم می کنیم به حلّیت مال سارق و ظالم مادامی که علم به حرمت نباشد. هر چند نظر به اَمارات، ید سارق و ظالم اضعف است از ید مؤمن.

ص: 142


1- عبارت نسخه: فرقی نیست در ید مابین ظالم و فاسق..
2- عبارت نسخه: هر چند یکی از دیگری ضعیف تر از دیگری باشد.
3- در نسخه: مالک.

پس در صورت سؤال، هرگاه آن جائر اقرار به ارث بودن، نکند و متمسک به ید باشد، مادامی که خواهر اثبات ید عدوان او نکند، به محض ادعا نمی توان گرفت. هر چند ظنّ به صدق او حاصل شود.

84- سؤال:

84- سؤال: هرگاه شخصی قابلیت متوجه شدن به مرافعه بالذات، یا به ا[ذ]ن مجتهد داشته باشد. و در جائی باشد که امر شرع منحصر به او باشد، و تحاشی نماید هر چند باعث نزاع بین الناس شود. آیا معاقب است یا نه؟-؟ و بر تقدیر معاقب بودن، آیا شرط است که مظنّۀ تأثیر سخن داشته باشد، یا نه؟-؟

جواب:

جواب: در امثال این مسائل، حکم به جواز غالباً مستلزم وجوب است، خصوصاً در صورت انحصار امر به او و موقوف بودن رفع فساد به او (1). و دور نیست که مشروط باشد وجوب به مظنّۀ تأثیر. چنان که در امر به معروف هم دور نیست که چنین باشد، هر چند مشهور «عدم ظن به عدم تأثیر» را کافی دانسته اند در وجوب آن.

85- سؤال:

85- سؤال: دعوی ظنّی مسموعه است، یا نه؟-؟ و به مظنّه قسم می توان داد یا نه؟-؟ و «قسم نفی العلم» ردّ می شود یا نه؟-؟

جواب:

جواب: اظهر سماع است، خصوصاً در امور مخفیّه مثل سرقت. و قسم می توان داد و لکن ردّ نمی توان کرد.

86- سؤال:

86- سؤال: شخصی دو دنگ (2) اعیانی ملک خریده و متوفّی شده. و ورثه «کما فرض

ص: 143


1- این فتوی مکمل فتواهائی است که در مسئله های شماره 24 و 45 و 48 و 77 و 81 گذشت.
2- پیشتر در یک مورد آمده بود که به «دانگ» تصحیح شد. اما تکرار آن نشان می دهد که در آن زمان «دنگ» هم در زبان ها رایج بوده است. اما بی تردید یک کاربرد عوامانه بوده است. دانگ: می توان گفت «دانگ» با سکون نون، نیز اصیل نیست. زیرا ریشۀ آن «دان» است همان طور که در خوراک مرغ «دان مرغ» گفته می شود. سپس حرف «ه» به آن لاحق شده تا معنی وحدت و «یک» را برساند که «دانه» با فتحه نون، شده است مانند «بار» و «باره». در عربی نیز حرف «-ۀ» به معنی وحدت و تکی، است که درحالت وقف «-ه» خوانده می شود مانند «حَبّ» و «حبّه». در فارسی گاهی این حرف «ه» به «گ» تبدیل می شود به ویژه وقتی که به «ی» نسبت یا مصدریت بچسبد؛ مثل زنده، زندگی. کهنه و کهنگی. در فارسی عدد «شش» مبدأ و مبنای برخی شمارش ها بوده است مانند «جین» که در منقولات ظریف به مجموعۀ ششگانه می گویند و دو برابر آن را «دو جین». بنابر این دانگ در اصل باید دانَگ (با فتحه نون) باشد. همان طور که معرّب آن «دانَق» است، حرف «ه» به «گ» تبدیل شده تا فرقی میان کاربرد آن در اشیاء منقول و متفردات غیر متصل مانند حبوبات و غیره، و میان کاربرد آن در اشیاء اتصال پذیر مانند املاک و اراضی، باشد. و یا حالت مشاع در هر چیز را برساند. اما با پذیرش یک رجعت و برگشت، می توان گفت همان دانگ با سکون نون اصیل است. زیرا ریشه اولیۀ آن «دان» با سکون نون بوده است. و این که معرّب آن دانَق با فتحۀ نون است به این جهت است که عرب ها دو ساکن در کنار هم ندارند، تا چه رسد به سه حرف ساکن در دانگ (الف، نون، و گاف). بحثی بود برای دوستداران ادب.

الله» تقسیم نموده اند. و الان مدعی به هم رسیده که اعیانی دو دنگ از من است و والد شما را حقی نیست. و اعیانی دو دنگ، به دو نفر ورثه رسیده است (1). امروز می باید آن دو نفر متصرفین، قسم به جلاله یاد نمایند؟ یا مجموع ورثۀ اناث و ذکور؟

جواب:

جواب: هرگاه مدعی که دعوی ملک می کند و مطلب خود را به بیّنه نمی تواند اثبات کرد، و ادعای علم بر وارث می کند که شما علم دارید که این ملک مال من است. پس اگر دعوی علم را بر همۀ وراث می کند؛ پس قسم متوجه کلّ ورثه می شود، چون دعوی بر میت است و بر مال او. پس هرگاه همه قسم خورند که ما علم نداریم به استحقاق تو. مدعی مجاب می شود و قسمت صحیح است. و هرگاه جمیع نکول کردند، آن ملک مال مدعی می شود، و قسمت باطل است، و باقی مال را مجدّداً قسمت می کنند.

و هرگاه مختلف شوند؛ پس هرگاه متصرف ملک (که ملک حصّۀ او شده) قسم یاد کرد و دیگران نکول کردند، پس نکول ایشان به منزلۀ اقرار است (از برای مدعی) بر نفس خود و بر غیر خود که متصرف است. و چون به نکول ایشان حق متصرف باطل نمی شود،

ص: 144


1- بنابر این، مورد ادعا دو دانگ مفروز و جدا بوده است.

پس باز قسمت بر حال خود باقی است و باید ناکل ها غرامت ما سوای قدر حصّۀ متصرف، را نسبت به مجموع ترکه، به مدعی بدهند. و هرگاه دیگران بعضی قسم یاد کنند و بعضی نکول کنند، پس باز حکم همان است؛ و همان ناکل به قدر حصّۀ خود غرامت به مدعی می دهد.

و هرگاه متصرف نکول کند و دیگران یاد کند؛ پس متصرف باید ملک را ردّ کند به مدعی، و عوض هم از دیگران مطالبه نمی تواند کرد. و قسمت بر حال خود است.

حتی این که (مثلاً) هرگاه ترکه منحصر باشد [به] (1) قطعه زمین متساوی، و وارث هم منحصر باشد بر دو پسر، و در قسمت، هر یک قطعه [ای] را متصرف شوند. و بعد از ادعای مدعی به قطعه یکی از آن ها، و او نکول کند از قسم، دونَ دیگری. از [برای] ناکل میراث نمی ماند.

و این ها همه در وقتی بود که مدعی دعوی علم بر همۀ وارث کند. و هرگاه دعوی علم بر بعضی دون بعض کند، حکم آن نیز از آن چه گفتیم ظاهر می شود؛ پس اگر مدعی علیه متصرف است، به قسم خوردن او مدعی مجاب می شود. و به نکول او باید ردّ کند ملک را به مدعی و مطالبۀ غرامتی هم بر سایر وراث نمی تواند کرد. و قسمت صحیح است. و هرگاه مدعی علیه سایر ورثه اند، به قسم آن ها مدعی مجاب می شود و به نکول آن ها باید به قدر الحصّه غرامت به مدعی بدهند، و بر متصرف چیزی لازم نیست. و قسمت هم در هر دو صورت بر حال خود است.

87- سؤال:

87- سؤال: جماعتی بر زید ادعا نموده اند که والد و مورث ما با پدر زید شریک و «جمع المال» بوده؛ آن چه املاک در تصرف زید است ما نیز سهیم و شریک می باشیم. زید منکر، و مطلب به ثبوت نرسیده، و دعوی مزبور مصالحه شده. و حال مدت سی و

ص: 145


1- در نسخه: و.

چهار سال است که از زمان مصالحه گذشته. ورثۀ مدعین مزبورین حال ادعا می نمایند که مورثین ما وقتی که این ادعا را نمودند و صلح کردند، جدّ ما که مورثِ مورث ما است مدت بیست سال (تقریباً) بود که مفقود الخبر شده [بود و] در زمان صلح نه موت ثابت و نه «مدت لا یعیش فیها الانسان عادۀ»، منقضی. و حال مدت مزبوره منقضی شده حق ما باقی است.

آیا ادعای مزبوره، مسموع است یا نه؟-؟ و بر تقدیر مسموعیت، بر مدعی علیه است اثبات موت مورث تا ثابت شود صحت صلح-؟ و یا «عدم ثبوت فساد» کافی است (و اصل صحت است، و علم به فساد نیست به جهت احتمال تحقق موت در زمان صلح، و با وقوع صلح به اذن «من له الولایۀ فی اموال الغائب» و غیره)-؟

و در نوشتۀ صلح، «ورثۀ مرحوم فلان» که مورث همین مدعیان (1) است، مذکور است. و این ورثه در آن زمان جمیع اموال مفقود را از بلاد بعیده جمع و قسمت نموده. و این ها همه قراین صحت صلح می شود؟ یا «اصالۀ حیوۀ غایب» مقدم بر این ها است؟

جواب:

جواب: ظاهراً اشکالی در مسموع بودن دعوی نیست. بلی اشکال در این است که مدعی کیست، و مدعیا علیه کی. و ظاهر این است که ورثۀ جماعۀ مصالحین، مدعی باشند. و توضیح مطلب این است که در اول امر، جماعتی که ادعا بر زید می کنند که مال پدر ما در دست تو است بده، این دعوی بمجردها مسموعه نیست تا ضمّ نکنند به آن که «پدر ما مرده است و الحال مال ما است». و هرگاه بمجردها مسموعه نشد، صلح هم نیست (هرگاه دعوی وکالتی هم از جانب پدر نمی کنند). زیرا که صلح که «اوّلی» (2) نیست و از برای دفع نزاع است باید که دعوی در آن، مسموعه باشد.

ص: 146


1- در نسخه: مدعی.
2- یعنی «صلح بدوی» و «صلح ابتدائی» نیست که مشهور آن را در هر صورت صحیح می دانند.

بعد از آن که ضمّ کردند به آن حکایت موت والد را، پس صلح صحیح است از برای اسقاط دعوی. خواه ممکن باشد از برای آن ها اثبات موت والد، یا نه. و در ظاهر شرع، صلح مسقط دعوی است هر چند در «نفس الامر» باطل باشد به سبب عدم ثبوت موت والد. پس الحال که ورثۀ آن جماعت ادعا می کنند که این مال جدّ ما است و ضمّ کنند به این دعوی این که «الحال، فوت او ثابت شده یا منقضی شده زمانی که چنان کسی بیش از این عیش نمی کند»؛ پس اگر زید باز منکر اصل مالکیت جدّ آن ها است (چه [جای] (1) انتقال به آن ها؟). باز حکم مثل اوّل امر است که بر او تسلّطی نیست. و مصالحۀ مورث آن ها مثبت امری برای آن ها نیست. زیرا که آن بالفرض مبتنی بود بر این که از برای رفع [تجاذب] (2) و کش واکش، صلحی کرده، و آن در معنی اقرار به مالکیت مدعی ها، یا والد آن ها نبوده.

پس بر ورثۀ آن جماعت است اثبات مالکیت جدّ، و اثبات استحقاق خود. [و] در [صورت اثبات] احد امرین، [حکم فرق می کند]. پس اگر اثبات مالکیت جدّ را بالفعل کردند و عاجز از اثبات استحقاق خود شدند، در حکم مال غایب است. و زید و ورثه هیچکدام حقی در آن ندارند. و هرگاه اثبات مالکیت، و استحقاق خود (هر دو) را کردند، از زید می گیرند و به آن ها می دهند. و صلح سابق منشأ سقوط حق نفس الامری نمی شود.

و هرگاه مالکیت جدّ ثابت شد و موت هم ثابت شد و لکن وقت موت ثابت نشد، مال طبقۀ اَخیره است به استصحاب (3).

ص: 147


1- در نسخه: چه خیای.
2- در نسخه: تجارب.
3- یعنی چون وقت موت جد معلوم نیست، حیات او در زمان فرزندان مستقیم او، استصحاب می شود. اما در زمان نوه های او قابل استصحاب نیست. و حکم به موت او می شود و طبقۀ نوه مالک ملک می شوند.

اگر کسی بگوید که: چه می گوئی در صورتی که بودن مال از جدّ آن ها ثابت شود، یا اقرار کند زید به آن بعد از دعوی اولی و مصالحه. که در این صورت می گوئیم که مال جد بودن ثابت، و اقرار کردن جماعت مصالحین به موت او هم ثابت، پس ایشان مأخوذاند به اقرار خود، چون منشأ صحت مصالحه می شود که باعث سقوط حق اولاد آن ها است. پس دیگر وجهی در ادعای آن ها نیست. پس باید که مال زید باشد. زیرا که هرگاه حق جماعت ساقط شد، دیگر وارث آن ها را حقی نیست که ادعا بتوانند کرد. و اقرار آن جماعت به ضمیمۀ صلح، موجب مالکیت زید می شود.

گوئیم که: این سخن در وقتی تمام است که میراث بردن طبقۀ آخری مال جدّ را منحصر باشد در اینکه به واسطۀ تلقی از پدر (یا مطلق مورث) در طبقۀ سابقه بر آن باشد. زیرا که گاه است که طبقۀ اَخیره میراث را از جدّ خود می برند بدون آن که پدر ایشان وارث باشد. مثل ما نحن فیه. زیرا که غایب اگر موت او در حال حیات فرزند ثابت شود، فرزند وارث است و از او به فرزند می رسد. و اما هرگاه بعد از موت فرزند ثابت شود، میراث به فرزندِ فرزند می رسد، نه به واسطۀ پدر. پس اقرار فرزند به موت پدر، اقراری است بر نفس [خود]، که مستلزم سقوط حق او است. و اقرار او نسبت به فرزند او، اقراری است بر غیر (1). و آن خود مسموع نیست. زیرا که از برای فرزند حقی متصور هست در این مقام. و سماع اقرار پدر او در حق خودش، مستلزم سقوط حق فرزند نمی شود.

والحاصل: استصحاب حیات، مرجّح قول طبقۀ اخیره می شود. و اقرار جماعت، مرجح زید نمی تواند شد. پس قول طبقۀ اخیره مقدم است.

ص: 148


1- عبارت نسخه: اقرار فرزند به موت پدر اقراریست بر نفس که مستلزم سقوط حق فرزند او است و اقرار او نسبت بفرزند او اقراریست بر غیر. توضیح: نسخه بردار، یک لفظ «نی» در بالای «است»، در میان دو سطر قرار داده که به عنوان نسخه بدل «نیست» خوانده شود. لیکن باز صحیح و روشن نمی شود.

و اما تکیه کردن زید بر «اصل صحت» به معنی انتقال مال به او به سبب مصالحه؛ با وجود انکار او مالک بودن جدّ را از اصل، نفعی ندارد. و غایت آن صلح، اسقاط دعوی بود. و خود دانستی که آن مستلزم ثبوت حق برای زید در نفس الامر، نیست.

88- سؤال:

88- سؤال: زید ملکی را متصرف، همشیرۀ زید ادعا نموده که ملک مزبور مال پدر ما بود، من هم حصّۀ ارثیّۀ خود را می خواهم. زید نظر به این که ملک مزبور را به عنوان هبه از پدر تصرف داشته، متمسک به این شده که از پدر ما چیزی مخلف به ارث نشده، من به حق خود متصرفم تو را در ملک مزبور حقی نیست. آخر الامر منجرّ به صلح شده. صیغه جاری شده، چند سال نیز ملک مزبور را متصرف و بعد وقف نمود.

حال مدعیۀ مزبوره آمده از متولّی وقف ادعای ارث می نماید؛ می گوید من در مصالحۀ مزبوره مغبونم. آیا در صورت معروضه، ادعای غبن مسموعه است؟ و بر تقدیر ثبوت غبن، و ثبوت خیار به جهت مدعیه، [مدعیه] تسلّطی در عین موقوفه دارد که وقف را باطل ساخته، به قدر حصۀ خود که ثابت کند متصرف شود؟ یا آن که وقف صحیح و لازم شده و اگر چیزی وارد آید، از اموال واقف باید استیفا نمود-؟

خلاصۀ سؤال این که: هرگاه قطع دعوی ملکی به عنوان مصالحه شده باشد، و بعد ملک مزبور وقف شده باشد، و بعد مصالحه به طریقی از طرق شرعیه منفسخ شود، وقف در ملک مزبور به منزلۀ اتلاف غیر است؟ و یا این که وقف باطل و ملک مزبور منتقل به مدّعیه می شود؟

جواب:

جواب: معنی ادعاء غبن در این صورت، این است که «چنین دعوائی را در چنین ملکی در عرف و عادت، گنجایش بیش از این وجه مصالحه داشته و من مغبونم در این مصالحه».

ص: 149

ظاهر این است که این دعوی مسموعه است (1). و لیکن بعد از سماع دعوی و تحقق شرائط صحت آن، مصالح له مسلّط بر فسخ می شود. و بعد از فسخ، مصالح له رجوع به دعوی خود می کند. پس اگر اثبات کرد دعوی را به بیّنه، وقف باطل می شود. و «مدّعی به» مال او می شود.

و اگر اثبات به اقرار مدّعی علیه شود (2)، یا به نکول از یمین، پس آن تأثیری در بطلان وقف نمی کند. چون اقرار است بر غیر (3). و نکول از یمین هم منشأ ابطال حق غیر نمی شود و آن هم به منزلۀ اقرار بر غیراست. و لکن مدعی علیه باید غرامت ملک را که عبارت از «ثمن المثل» است و «اجرۀ المثل»، بکشد. و همچنین هرگاه به یمین مردوده اثبات کند.

اما هرگاه به هیچ از این ها نشود، و ثانیاً مصالحه کند، پس در آن اشکالی نیست، و وقف هم بر حال خود باقی است.

89- سؤال:

89- سؤال: زید، ملکی از پدر به او رسیده. و سی چهل سال در تصرف ایشان بوده. عمرو می آید و کاغذ ظاهر الاعتباری به خط و مهر علما و فظلاء پیش، اظهار می کند که این ملک را جدّ من وقف کرده و وقف اولاد است. و زید ملک را به او وا می گذارد، و از او ثانیاً اجاره می کند از آن مدعی وقف به وجه جزئی. و بعد از آن، از علما می شنود که مجرّد کاغذ، حجت شرعی نیست. و الحال زید مدعی جهالت است که من نمی دانستم

ص: 150


1- این در «صلح مطلق» است. اما اگر صلح برای «قطع دعوی از هر حیث» باشد، به طوری که شامل اسقاط هر خیار، از آن جمله خیار غبن باشد. جائی برای ادعای غبن نیست. این واضح را توضیح دادم برای این که مردم غالباً مرادشان از صلح همین نوع است. پس نیازمند دقت است. و نیز: در مواردی از «صلح ابتدائی» که بر اساس هیچ دعوی ای نیست (مانند کسی که ملک یا مال هنگفتی را به یک کله قند، صلح می کند) جائی برای خیار غبن نیست. حتی براساس مبنای شیخ(ره) که این گونه صلح را هبه می داند. زیرا در چنین هبه ای هم جائی برای ادعای غبن نیست.
2- در نسخه: می شود.
3- که موقوف علیه وقف باشد.

که کاغذ حجت نیست. آیا به همین دعوی، اجاره باطل می شود؟ و ملک به او بر می گردد، یا نه؟-؟

جواب:

جواب: دعوی جهالت، از کسی که ممکن باشد درحق او جهالت، مسموعه است. لکن در صورت عدم بیّنه و اقرار از خصم، اشکال است که قول کدام مقدم است. و به هر حال؛ بدون یمین قول هیچیک را مقدم نمی دارند. و وجه تقدیم قول صاحب «وقفنامچه» اعتراف و تسلیم ذوالید است که در معنی اقرار است به صدق او، [و] استصحاب لزوم عقد اجاره. و وجه تقدیم قول مدعی جهالت، «اصل عدم علم» است پس راست می گوید در این که از راه نادانی اعتراف کرده و اجاره کرده.

و لکن مضعف قول مدعی جهالت، این می تواند شد که گاه است تسلیم او از راه حصول علم از کاغذ و غلبۀ قرائن باشد. [نه] به سبب حجت بودن کاغذ. چنان که گاه است که دعوی مدعی وقفیت هم مبتنی بر همان کاغذ باشد، و علم از راه دیگر نداشته باشد. چون احوال و اشخاص مختلف می باشند، این امور بدون مرافعه طی نمی شود. والله العالم.

90- سؤال:

90- سؤال: هرگاه کسی نهری در زمین غیر دارد که آب از آن جا می برد. آیا مالک زمین، مانع او می تواند شد، یا نه؟-؟ و هرگاه خرابی در نهر به هم رسد، آیا صاحب زمین باید در تعمیر و تنقیۀ آن، شرکت کند، یا نه؟-؟

جواب:

جواب: صاحب ید، هرگاه بر مجری مدعی استحقاق است و عدوان او ثابت نشود، صاحب زمین مانع او نمی تواند شد. و ظاهراً قول او مقدم است با یمین. و بر صاحب زمین لازم نیست تعمیر نهر، و نه شراکت در آن، و مانع صاحب آب هم نمی تواند شد در تنقیۀ آن.

و هرگاه مجری سقفی داشته باشد و خرابی به هم رساند، بر صاحب آب لازم

ص: 151

[نیست] (1) شراکت با صاحب زمین در تعمیر آن.

91- السؤال:

91- السؤال: اذا سال ماء سطح احد علی سطح جاره او ساحۀ (2) داره. و نازعه الجار. هل علی الجار اثبات عدوان صاحب الماء؟ او علی صاحب الماء اثبات الحق؟

الجواب:

الجواب: الظاهر انّ علی الجار اثبات العدوان. و صاحب الماء اذا تمسّک بالید و الاستمرار لا یجوز مزاحمته الاّ مع اثبات العدوان.

و ما یتخیّل انّ ملکیۀ سطح الجار و ساحته له، متّفق علیه بینهما، و منافع الملک تابع لرقبته، فعلی غیر المالک اثبات الاستحقاق. فهو مدفوع بانّ العین کما یصیر مورد الید، فکذلک المنفعۀ و الحق. فلا منافات بین الملک و ثبوت الحق فیه للغیر. و نظیره فی المسائل الفقهیۀ لا یعدّ و لا یحصی. و منها وضع الجذوع علی جدار الجار، و هذا من الوضوح بحیث استشکلوا فی جواز کونه سبباً لتحمل الشهادۀ، ام لا. فکان کونه موجباً لثبوت الید، و کون المنازع مدعیاً محتاجاً الی الاثبات، مفروغاً عنه (3).

فقال الشهید(ره) فی اواسط القواعد: «مسئلۀ: لو شاهد ماء الغیر یجری علی سطح آخر، او فی ساحته مدۀً طویلۀ بغیر منازعۀ، فهل [للشاهد] (4) الشهادۀ بالاستحقاق؟ الظاهر لا. صرّح بذلک او، لا». الی آخر ما ذکره. و هو نظیر ما ذکروه فی کتاب الشهادات، انّ الید فی الملک هل یصیر سبباً لتحمل الشهادۀ ام لا. و لا ریب انّ الید فی الملک ممّا یجعل الحق لصاحب الید، الی اَن یُثبت المدعی خلافه. فافهم ذلک (5).

ص: 152


1- در نسخه: است.- با علامتی در بالای آن.- سقف، مال صاحب زمین است و صاحب آب مسولیتی در آن ندارد.
2- و فی النسخۀ: ساحت.
3- و فی النسخۀ: مفروغ عنه.- تاتی عین العبارۀ، فی مسئلۀ 97.
4- و فی النسخۀ: یُشاهد.
5- یاتی المسئلۀ مشروحاً و مستدلاً وافیاً فی مسئلۀ 97.

92- سؤال:

92- سؤال: هرگاه کوچه سر بسته باشد. و یک خانه در آن کوچه در دارد و صاحب آن از آن عبور می کند. آیا صاحبان خانه های دو جانب کوچه که دری در آن کوچه ندارند، بدون اذن صاحب آن یک خانه می توانند کوچه را مسقّف گردانند، یا نه؟-؟

جواب:

جواب: بدون اذن آن یک نفر نمی توانند.

93- السؤال:

93- السؤال: لو خلی بالزوجۀ و ادّعت الدخول و انکرها. کیف الحال؟

الجواب:

الجواب: الاظهر الاشهر تقدیم قول الزوج مع الیمین ان فقدت البیّنۀ، للاصل (1). و قیل یقدم قول الزوجۀ، عملاً بالظاهر، و تنزیلاً للاخبار الواردۀ فی وجوب المهر بمجرد الخلوۀ. و هو ضعف فی ضعف.

94- سؤال:

94- سؤال: زید از سفر آمد و قدری نقد و جنس آورد و گفت: عمرو فوت شد و این مال او است و لکن بکر هم قبل از او فوت شد و این مال او است و ما نقد او را سپردیم به عمرو و جنس های او را فروختیم به عمرو.

آیا ورثۀ بکر به همین قدر مستحق مطالبۀ مال بکر می شوند از این مال؟ و به قول زید تنها، این مطلب ثابت می شود، یا نه؟-؟

و بر فرض ثبوت، آیا ورثۀ بکر با سایر طلبکارهای عمرو مساوی اند؟

جواب:

جواب: هرگاه این جنس و نقد که زید از سفر آورده، در دست زید است و ید ثابته از عمرو در خصوص آن ها محقق نیست، آن چه زید بگوید در مادّۀ آن اعیان مسموع است. همچنین هرگاه بگوید این عین از عمرو است، و این از بکر، مسموع است. و همچنین هرگاه تعیین نکند و به مجرد اشتراک اکتفا کند.

ص: 153


1- ای: اصالۀ عدم الدخول.

و اما هرگاه ید عمرو بر آن ها محقق بوده، به مجرد سخن زید، ورثۀ بکر مستحق چیزی از آن نمی شوند. و همچنین اشتغال ذمّۀ عمرو به قیمت اجناس، ثابت نمی شود. بلی زید به اقرار خود ماخوذ است در تصرفی که در مال بکر کرده. مگر این که ثابت کند که آن تصرف بر وجه شرعی شده؛ مثل اذن حاکم، یا عدول مومنین عند العجز عن الحاکم.

و اما سؤال آخری: اگر مراد این است که هرگاه عین مال بکر که به عمرو فروخته اند، موجود باشد، [آ]یا مختصّ است به ورثۀ بکر؟ یا دیّان همه در آن شریک اند؟ پس جواب این است که: اشهر و اقوی آن است که غرمای میّت مساوی اند در مال، مگر این که مال او وفا نکند به همه، و عین مال غریم موجود باشد. پس در این صورت می تواند که عین المال خود را بر دارد، و می تواند که با غرما شریک شود.

95- السؤال:

95- السؤال: اذا ادعی عمرو علی زید ملکاً فی یده. و قبل الترافع و طیّ الدعوی، باع زید الملک المزبور ببکر. ثمّ ترافعا و عجز عمرو عن البیّنۀ. و بعد حکم الحاکم بالیمین علی زید المذکور و ردّ زید الیمین علی عمرو، و حلف عمرو، فهل یرجع عمرو الی الملک و یأخذه من ید بکر؟ او یرجع الی زید بالغرامۀ؟

الجواب:

الجواب: الاظهر انّه یرجع الی زید بالغرامۀ. لانّ بکراً ملک الملک علی نهج صحیح و لا دلیل علی جواز الرّجوع علیه. و لمّا توجّه بالیمین المردودۀ جواز استیفاء الحق عن المدّعی علیه، و لا یمکن (1) حینئذ الاّ بالغرامۀ بالثمن، فیتعیّن.

هذا علی ما اخترناه من کون حکم یمین المردودۀ اصلاً برأسه. و ان جعلناه من فروع کونها من باب اقرار المدعی علیه (کما هو احد القولین فی المسئلۀ و اظهرهما) (2) فیصیر الحکم اظهر. لانّ اقرار الخصم حینئذ اقرار فی حق الغیر.

ص: 154


1- کذا- و لکن الاصح: فلا.
2- کذا.- فعلی هذا، ما اختاره هو الاقوی، و هذا القول هو الاظهر. فی نظره قدس سره.

و القول الاخر فی المسئلۀ، هو کونها من باب بیّنۀ المدعی. فیجوز الانتزاع من ید بکر. و هذا القول ضعیف. بل القولان کلاهما ضعیفان. و الحق انّه اصل برأسه. و یختلف الحکم فیه باختلاف الموارد (1).

96- سؤال:

96- سؤال: در نوره خانۀ حمام دو سه نفر نوره می کشیدند. یکی از آن ها نوره به دیگری پاشید که چشم آن شخص را کور کرده است. بعد از آن، آن شخص منکر شده که من نوره را به فلان شخص پاشیده ام به تو نپاشیده ام. در این صورت حکم به «لوث» است؟ یا «قسامه»؟ یا «بیّنه»؟ و قسم و شرایط لوث و قسامه، چه چیز است؟ و این محلّ لوث و قسامه است یا حکم دیگر دارد؟

جواب:

جواب: هرگاه آن شخص مقرّ است به این که «جنایت از فعل من به عمل آمده و لکن من قصد ترا نداشتم و قصد دیگری را داشتم» که بنابر این، جانی مدعی خطا است. پس اگر مجنّی علیه بگوید که «قصد من کردی» که از باب شبه عمد شود، و بیّنه هم نیست، قول جانی مقدم است با یمین. و لیکن از برای ضمان عاقله، پر ثمره ندارد. زیرا که به اقرار جانی دیه بر عاقله ثابت نمی شود، مگر با بیّنه، یا اقرار عاقله. و دیه متوجه جانی است در مال خودش. چنان که در شبه عمد چنین است.

و هرگاه جانی منکر است و می گوید این جنایت از فعل من به عمل نیامده است؛ در آن جانیز قول جانی مقدم است با یمین. مگر این که لوثی از برای حاکم حاصل شود، و به قسامه رجوع شود. و در صورت ثبوت لوث و قسامه نیز، به قسامۀ مجنّیا علیه، چیزی بر عاقلۀ جانی لازم نمی آید (چنان که به اقرار جانی هم چیزی بر عاقلۀ او لازم نیست) بل که دیه متوجه خود جانی می شود.

و چون معنی لوث «حصول ظنّ قوی است از برای حاکم جایز الحکم»، قسامه را هم

ص: 155


1- مصنف(ره) مبنای خود را در این مسئله، در مسئلۀ شماره 73 بیشتر شرح داده است.

باید او متوجه شود، و حکم را هم او بکند هر وقت مرافعه در نزد او شد حکم را خواهد دانست. و موضع قسامه و لوث را هم او می داند.

97- السؤال:

97- السؤال: اذا رأی احد انّ ماء سطحه یجری علی سطح جاره، او جذوعه علی حائطه، و لا یدری سببه. [فهل] (1) للجار اَن یمنعه؟ ام لا؟

الجواب:

الجواب: اقول: نحن نذکر ما وصل الینا من کلام الاصحاب فی هذا المجال، ثمّ نحقّق المقام: قال العلامۀ فی التذکرۀ: «لو وجد [بنائه او خشبته او مجری مائه] فی ملک غیره او سطحه، و لم یعلم السبب، احتمل تقدیم قول مالک الارض و الحائط فی عدم الاستحقاق. و قال بعض العامّۀ یقدم قول صاحب البناء و الخشبۀ و السّیل، لانّ الظاهر انه حق له، فجری مجری الید الثابتۀ. و لو اختلفا فی ذلک، هل هو بحق او عدوان، فالقول قول صاحب البناء و الخشبۀ و السیل. لانّ الظاهر معه» (2). انتهی ما اردنا نقله من کلامه(ره).

اقول: الظاهر انّ العبارۀ الاولی لیست من باب التداعی، و ان اوهمه قوله «احتمل تقدیم قول المالک». بل المراد بیان ترجیح «الظاهر» علی «الاصل»، او العکس. [کما] فی مسئلۀ طین الطریق بعد ثلاثۀ ایّام و غسالۀ الحمام. یعنی اذا اراد صاحب السّطح و الحائط بانّ الملک یقتضی الاختصاص و عدم استحقاق الغیر فیه. و صاحب السّیل و الجذوع بظاهر الید السابقۀ علی تملکه بانّها یقتضی الاستحقاق. مع قطع النظر عن جزم احدهما بالاستحقاق فی نفس الامر. و ذکر فیه الاحتمالان. و ظاهره التوقف.

و اما العبارۀ الثانیۀ اعنی قوله «و لو اختلفا.. الخ»، فهی ناظرۀ الی صورۀ التداعی و

ص: 156


1- و فی النسخۀ: فهو.
2- التذکرۀ، ج 16 ص 90 ط آل البیت.

ادعاء صاحب البناء و الخشبۀ و السّیل، الاستحقاق الجازم. مع انکار صاحب الملک بعنوان الجزم. فحینئذ یرجع البحث الی ترجیح الحاکم فی جعل احدهما مدّعیاً و الاخر منکراً. و حینئذ فقوله «فالقول قول صاحب البناء» مبنّی علی ما هو المصطلح فی طیّ الدعاوی. فرجّح العلامۀ کون صاحب الملک مدعیاً و صاحب البناء و الخشبۀ و السّیل منکر[اً]، بحسب اجتهاده من تقدیم الظاهر علی الاصل (1) فی الدعوی. و جعل مَن کلامه مخالف للظاهر مدعیاً، و مَن کلامه موافق للظاهر منکراً. فیکون البیّنۀ علی المدّعی و الیمین علی المنکر. فذکر الیمین مطویّ فی الکلام.

بخلاف العبارۀ الاولی، فانّه لیس هناک یمین، لعدم تحقق دعوی. و یشهد بما ذکرنا عبارۀ الدروس الاتیۀ، و کذلک عبارۀ التحریر. و المذکور فی القواعد انّما هو العبارۀ الاولی؛ قال «و لو وجد بنائه، او خشبته، او مجری مائه، فی ملک غیره و لم یعلم سببه، فالاقرب تقدیم قول مالک الارض و الجدار فی عدم الاستحقاق. و قال ولده فی الشرح «وجه القرب، اصالۀ عدم الاستحقاق فی ملک الغیر. و من ثبوت الید. و المالک یدعی استحقاق ازالتها و الاصل عدمه. و الاقوی الاول» (2).

و انما ذکرنا انّ المراد من العبارۀ هو المعنی الاول؛ لانّ الظاهر انّ قوله «و لم یُعلم سببه» علی صیغۀ المجهول، کعبارۀ التذکرۀ. فیفید کون السبب مجهولا لهما. و مع فرض الجهالۀ لا یمکن الدعوی الجازمۀ حتی یحمل قوله «فالاقرب تقدیم قول المالک» علی صورۀ الدعوی المحتاجۀ الی الیمین. فرجّح هنا تقدیم قول صاحب الملک، خلافاً للتذکرۀ. و توقّف فی التحریر حیث قال فی کتاب «احیاء الموات»: «و لو وجد بنائه، او

ص: 157


1- قد اَتی المصنف(ره) بییان واف فی «مواضع تقدیم الظاهر علی الاصل، و بالعکس». فی مسئلۀ 36 من کتاب الطلاق. فراجع.
2- ایضاح الفوائد، ج 2 ص 109 ط کوشانپور.

خشبته علی حائط مشترک، او علی حائط جاره، او وجد میزابه یقذف فی ملک غیره، او مجاره فیه، و لم یعلم سببه. ففی استحقاق الاستمرار نظر. و کذا الاشکال فی اعادته بعد زواله. و لو اختلفا فی استحقاق ذلک، احتمل تقدیم صاحب الخشب و البناء و المیزاب و السیل. لانّ الظاهر انّه بحق. و عدمه، لانّ الاصل عدم الاستحقاق» (1).

و قال الشیخ فی المبسوط علی ما حکی عنه: «فأما إذا ملکا دارین و رئیا الخشبۀ علی الحایط ولا یعلمان علی أی وجه وضع، ثم انهدم السقف فإنه لیس لصاحب الحایط أن یمنعه من رده لأنه یجوز أن یکون قد وضع بعوض فلا یجوز الرجوع فیه بحال بلا خلاف» (2).

و یظهر منه عدم الخلاف فی عدم جواز المنع بعد الانهدام، و یلزمه عدم الجواز مع البقاء، بطریق اولی. مع انّ العلامۀ نسب هذا القول الی بعض العامّۀ. و هو غریب.

و قال الشهید(ره) فی الدروس: «و لو ملکا دارین متلاصقین، فلیس لأحدهما مطالبة الآخر (3) برفع جذوعه عنه، و لا منعه من التجدید لو انهدم السقف، إذا لم یعلما علی أی وجه وضع. لجواز کونه بعوض. و نقل عن الشیخ فیه عدم الخلاف. نعم لو ادعی أحدهما الاستحقاق و نفاه الآخر جزماً، احتمل حلف المنکر. و علیه الفاضل. و ظاهر الشیخ أن علی مدعی العاریة، البینة، و الیمین علی الآخر».

اقول: و قوله «و علیه الفاضل»؛ یمکن ان یکون مرجع الضمیر «احتمال حلف المنکر» فیکون اشارۀً الی توقّفه فی التحریر. و یمکن اَن یکون هو «حلف المنکر» فیکون اشارۀ الی ما ذکره فی القواعد من اقربیّۀ تقدیم قول المالک. و لکنّه خلاف ظاهر

ص: 158


1- التحریر، ج 4 ص 509 ط مؤسسۀ الامام الصادق علیه السلام.
2- المبسوط، ج 2 ص 298 ط المرتضویۀ- مع تفاوت فی اللفظ، لانّ عبارۀ المصنف(ره) محکیّ.
3- و فی النسخۀ: الاُخری.

عبارۀ القواعد، و محتاج الی التأویل؛ بان یقال: المراد من عدم علم السّبب، عدم ثبوته بالبیّنۀ و لکن صاحب الجذوع یدعی الاستحقاق و صاحب الجدار ینکره و انّ ذکر الحلف مطویّ. و انت خبیر بانّ هذا التأویل یجری فی العبارۀ الاولی من التذکرۀ ایضاً.

و حینئذ فلابدّ ان یقال الفرق بین عبارتی التذکرۀ، انّ المراد فی الاولی انّ النزاع فی انّ الاستحقاق من باب اللزوم و الاستمرار، او بعنوان العاریۀ بعد کون الاستحقاق فی الجملۀ مفروغاً عنه. و فی الثّانیۀ انّ النزاع فی انّ المتصرف غاصب من الاصل او محق. و هذا التاویل فی عبارۀ التحریر اَبعد. کما لا یخفی.

و قوله(ره): «و ظاهر الشیخ..[الخ] (1)»، اشارۀ الی انّ الشیخ و ان لم یذکر حکم الدعوی الجازمۀ، و لکن ظاهر ما اختاره فی صورۀ عدم علمهما بالسبب، انه لو ادعیا السبب فقال صاحب الجدار انّه عاریۀ فلا یستحق البقاء، و انکر الاخر جزماً، بان یدعی انّه کان بعوض من جهۀ صلح او نحوه. فالقول قول صاحب الجذوع مع الیمین. لاعتضاده بالظاهر. و وجه الظهور؛ انّه رجّح منع المطالبۀ برفع الجذوع و عدم المنع من التجدید، بلا خلاف. فالظاهر عنده مقدم علی الاصل (2).

فظهر مما ذکرنا (مع قطع النظر عن التاویلات التی ذکرنا فی شرح عبارۀ الدروس): انّ ذکر النزاع و الدعوی الجازمۀ، متروک فی القواعد و المبسوط. و مذکور فی التذکرۀ و التحریر و الذورس، و انّ ما استظهره فی الدروس عن الشیخ فی حکم الدعوی الجازمۀ (من جهۀ ما فهم من کلامه من تقدیم الظاهر علی الاصل)، مستلزم لان یستظهر من القواعد عکسه. لانّه رجّح الاصل علی الظاهر.

ص: 159


1- و فی النسخۀ: (ره)- توضیح: دأب المصنف(ره) انّه کثیراً یضع علامۀ (اه) بمعنی «الی آخره» فزعم بعض النساخ انّه:(ره).
2- لبیان «مواضع تقدیم الظاهر علی الاصل، و بالعکس»، راجع مسئلۀ 36 من کتاب الطلاق (المجلد الخامس).

اذا عرفت هذا فنقول: الاظهر هو مختار المبسوط صریحاً او ظاهراً فی المقامین (1)، و صریح التذکرۀ فی المقام الثانی، و صریح الدروس فی المقام الاول. و الحاصل، ترجیح الظاهر علی الاصل.

فان قلت: الاصل فی الاعیان اَن [یتبعها] (2) المنافع ابداً، الاّ ما اخرجه الدلیل. بخلاف المنافع فانّ الاصل فی تملکها لیس الاستمرار، الاّ ما اخرجه الدلیل، اذ هی قد یتملک الی غایۀ، و قد یتملک ابداً. فقول صاحب الحائط و الدار مقدم علی قول صاحب الجذوع و السّیل.

قلت: نعم الاصل فی «الاعیان» ذلک. و لکن الاصل فی «تملک الاعیان» لیس کذلک. اذ قد یتملک العین مع سبق خروج بعض منافعها الی الغیرابداً بمثل الصلح. فکما یمکن ان یکون تملک المنفعۀ بالعاریۀ، یمکن ان یکون تملک العین بدون منفعۀ من منافعها. ف-«اصالۀ عدم تملک المنفعۀ ابداً»، معارضۀ ب-«اصالۀ عدم تملک الملک مع جمیع المنافع ابداً».

فان قلت: الاصل عدم الزیادۀ فی المنافع، فیقتصر علی المتیقن، و هو الخروج فی الجملۀ.

قلت: (مع انّ الاصل عدم التملک بعنوان ثبوت جمیع المنافع للتملک ابداً»، فیه: انّ اخراج المنفعۀ ابداً، و اخراجها الی زمان، کلاهما حادثان. و الاصل بالنسبۀ الیهما سواء. اذ هما فعلان من افعال المکلّف. فلا معنی لاصالۀ عدم اختیار احدهما.

فان قلت: نعم، و لکن فما المرجّح لما اخترته من تقدیم صاحب الجذوع و السّیل؟

ص: 160


1- ای مقام کون الدعوی جازمۀ، و مقام کونها غیر جازمۀ.
2- و فی النسخۀ: یدفعهما.

قلت: المرجح هو «ظاهر الید». سیمّا علی سبیل الاستمرار. و بهذا الظاهر ینقطع الاصول. مع احتمال التمسّک بالاستصحاب. و هذا و ان کان یمکن القدح فیه بانّ جریان الاستصحاب، انّما هو اذا ثبت «الانتقال المطلق»، و لا یکفی فیه «مطلق الانتقال». لاحتمال ان یکون ما ثبت فی الخارج هو الانتقال المحدود. و لکنّه لا یخل عن التأیید، کما ذکر[و]ه فی اِعارۀ الارض للبناء (مع انّ الاعارۀ من العقود الجائزۀ): انّه لا یجوز الرّجوع. فانّه ظاهر فی الاذن الابدی. و یؤیّده نفی الضرر و الضرار، و ان کان یمکن دفعه بالتزام الارش.

فالعمدۀ هو التمسّک بظاهر الید. مع انّ الشیخ فی المبسوط ادعی عدم الخلاف فی المسئلۀ. و قوّۀ الید هذه بحیث استشکلوا فی جواز کونه سبباً لتحمل الشهادۀ ام لا. فکان کونه موجباً لثبوت الید، و کون المنازع مدعیاً محتاجاً الی الاثبات، مفروغاً عنه.

فقال الشهید فی اواسط القواعد: «مسئلۀ: لو شاهد ماء الغیر یجری علی سطح آخر، أو فی ساحته، مدةً طویلة بغیر منازعة، فهل للشاهد الشهادة بالاستحقاق؟ الظاهر، لا. صرّح بذلک أو، لا». الی آخر ما ذکره. و هو نظیر ما ذکروه فی کتاب الشهادات انّ الید فی الملک هل یصیر سبباً لتحمل الشهادۀ ام لا. و لا ریب انّ الید فی الملک ممّا یجعل الحق لصاحب الید الی ان یثبت المدعی خلافه.

و یتمّ المقام بذکر امور: الاوّل: لا فرق بین الحائط و السّطح و السّاحۀ المختصّۀ و المشترک-[-ۀ]. فانّه کما لا یجوز التصرف فی الملک المختص الاّ باذن صاحبه، فکذلک المشترک. و قد مرّت الاشارۀ الیه ممّا نقلناه عن التحریر.

الثانی: الظاهر انّ الکلام فی صورۀ العکس (یعنی فی ما ادعی صاحب الدار (مثلا) استحقاق جریان ماء الغیر فی داره)، مثل صورۀ الاصل. لاتّحاد المأخذ. لامکان ثبوت

ص: 161

الحق فی جریان ماء الغیر فی داره؛ فقد ینتفع به من جهۀ التبرّد، و النّزه، و نحو ذلک من سهولۀ تناول القدر المباح منه؛ من الشّرب و التوضّی و نحوه (1). و یدلّ علیه صحیحۀ محمد بن علی بن محبوب: «قَالَ: کَتَبْتُ إِلَی أَبِی مُحَمَّدٍ(علیه السلام): رَجُلٌ کَانَتْ لَهُ رَحًی عَلَی نَهَرِ قَرْیَةٍ وَ الْقَرْیَةُ لِرَجُلٍ فَأَرَادَ صَاحِبُ الْقَرْیَةِ أَنْ یَسُوقَ إِلَی قَرْیَتِه الْمَاءَ فِی غَیْرِ هَذَا النَّهَرِ وَ یُعَطِّلَ هَذِهِ الرَّحَی أَ لَهُ ذَلِکَ أَمْ لَا؟-؟ [فَوَقَّعَ] (2) عَلَیْهِ السَّلَام: یَتَّقِی اللَّهَ وَ یَعْمَلُ فِی ذَلِکَ بِالْمَعْرُوفِ (وَ لَا یَضُرُّ) أَخَاهُ الْمُؤْمِن» (3). الحدیث.

و فتوی المحقق فی النافع بهذه العبارۀ: «و لو کان له رحی علی نهر لغیره، لم یجز له ان یعدل بالماء فینصرفه عنها، الاّ برضاء صاحبها» (4). و ظاهرها مثل الصحیحۀ یشمل صورۀ معلومیّۀ الاستحقاق، و عدمها، و صورۀ دعوی الاستحقاق و عدمها. نعم یُوهم عبارۀ السّرائر اشتراط المعلومیّۀ، حیث قال: «و إذا کان لإنسان رحی بأمر حق واجب علی نهر، و النهر لغیره، و أراد صاحب النهر أن یسوق الماء فی نهر آخر إلی القریة، لم یکن له ذلک إلا برضا صاحب الرّحی و موافقته».

اقول: و استفادۀ ذلک من الروایۀ، بعید جدّاً. فانه لم یکن حاجۀ الی السؤال فی مثل هذا الفرض. مع انّ سیاق الجواب علی هذا ایضاً کان ینبغی اَن یکون: کیف یذهب بحقه. و یمکن توجیه کلامه بان یکون قوله «بامر حق واجب» من متعلّقات ما قبله، لا ما بعده. یعنی انّ وضع الرّحی لم یکن بعنوان الباطل؛ کوضعه علی ملک صاحب النهر، او غیره عدواناً، او لغواً حتی یکون من باب «العرق الظالم». لا اَن یکون مراده ان یکون وضعه

ص: 162


1- سیمّا فی المناطق الحارّۀ الکویریۀ التی یجمعون میاه المطر و یدّخرونها لایام صیفهم للزراعۀ و المصارف الاُخری.
2- و فی النسخۀ: فرفع.
3- الوسائل، ج 25 ص 431 ب 15 ح1.
4- مختصر النافع، ج 2 ص 260 ط دینیۀ.

علی النهر کان علی وجه لازم.

و هذا المعنی اَلصقُ بعبارۀ التذکرۀ حیث قال:«النهر المملوک إذا کان علیه رحی بحق ملک لم یکن لارباب النهر طمّ هذا النهر، و لا صرف الماء عنه إلی املاکهم بنهر غیره الاّ بإذن صاحب الرحی».

لا یقال: ما ذکرته مناف لما ذکروه من جواز تصرف الانسان فی ماله و ان تضرّر الجار.

لانّا نقول: لانسلّم کلیّۀ ذلک اوّلاً. کما حققناه فی محلّ آخر. و ثانیاً: انّ هذا لیس معنی التصرف فی ملک نفسه، بل تصرف فی حق الغیر. فانّ ظاهر الید و استمراره یشهد باستحقاقه. و ثالثاً: انّ هذا الصحیحۀ مخصّصّۀ لتلک القاعدۀ علی فرض التسلیم. و ظاهر المشهور العمل بها، فلم یخالف المشهور ایضاً.

الثالث: اذا استحق وضع خشبۀ علی حائط الغیر بحق لازم فسقط الخشبۀ، او خربت الحائط ثمّ اعید؛ فله وضعه ثانیاً. بخلاف ما لو کان الوضع عاریۀ. کما هو المذکور فی القواعد و منقول عن التذکرۀ و التحریر و المحقق الثانی(ره). و هو مقتضی ما نقلناه عن المبسوط. و وجهه ظاهر، لانّ الاذن الحاصل من الاعارۀ لا یدل علی ازید من ما قبل السقوط او الخراب، مع عدم لزومها بنفسها. بخلاف الاستحقاق اللازم. و ربما یقال: له الاجبار علی [اعادۀ] (1) الجدار.

و الصّواب التفصیل؛ بان یقال ان کان صالحه (مثلاً) علی ان یکون خشبته علی جدار الجار المشخص الموجود الی [امد] (2) مادام الجدار باقیاً، فلیس له حق بعد الخراب الی ان

ص: 163


1- و فی النسخۀ: اعارۀ.
2- و فی النسخۀ: امداد.

یعیده. و ان صالحه علی ان یحمل خشبته بجداره فی هذا المقام سواء کان هذا الجدار الموجود، او [بدله او خرب] (1)، فهو لازم، و حقه باق حسبما یشترط.

هذا حال المسئلۀ فی نفس الامر. و اما لو وقع التنازع فی الاستحقاق و عدمه، والاستمرار و عدمه؛ فیعلم حکمه مما سبق.

الرابع: لا یجب علی من یستحق اجراء مائه فی ملک غیره، مشارکۀ المالک فی عمارۀ سقف المجری و ان خرب بالماء. و لا علی المالک اصلاح المجری لو خرب من غیر سببه. کما صرّح به فی القواعد. و قال المحقق الثانی(ره) فی شرحه: «لانّه لا یجب علیه ان یسقف المجری فلا یجب عمارته» (2). و هو کما ذکره(ره). و کذلک استحقاق المالک بجریان الماء فی ملکه لا یستلزم عمارۀ المجری علیه ان لم یکن هو السبب.

الخامس: من کان خشبته علی جدار غیره، و جنف علی الحائط السقوط بسببه، قال فی القواعد: «ففی جواز الابقاء نظر». و توقف ولده ایضاً فی الایضاح (3). و عن التذکرۀ انّ الاقوی تحریم الابقاء، لما فیه من الضرر العظیم. و قال المحقق الثانی(ره) فی وجه النظر؛ ینشأ من انّ له حق الابقاء، و من انّه لا ضرر لقوله علیه السلام «لا ضرر و لا ضرار». ثم قال و فیه: انّ الامر بالهدم ضرر، و الضرر لا یُزال بالضرر.

اقول: الظاهر انّه لا دلیل علی کون صاحب الخشبۀ ماموراً بالرفع حتی یلزم منه الضرر به بسبب تحمّل مؤنۀ الرفع ایضاً. اذ غایۀ الامر انّه لا یجوز له الامتناع عن رفعها ان

ص: 164


1- و فی النسخۀ: بذله لخرب.
2- جامع المقاصد، ج 5 ص 430 ط آل البیت.
3- ایضاح الفوائد، ج 2 ص 108 ط کوشانپور.

کان (1) یباشر ذلک صاحب الجدار و یتحمّل مؤنتها. و لعلّه ایضاً اراد ذلک و وقع المسامحۀ فی العبارۀ. و هو سهل. فبقی الکلام فی نفس الضرر المتولد عن ارتفاع الخشبۀ، فانّه ضرر، و الضرر المتولد عن خراب الجدار بسبب الخشبۀ ایضاً ضرر. فحینئذ یتجّه القول بانّ الضرر لا یُزال بالضرر. سیمّا و ضرر ارتفاع الخشبۀ ضرر بالفعل، و ضرر خراب الجدار ضرر متوقع. فلا یُزال المتوقع بالموجود.

و انّما قلنا انّ الکلام فی نفس الضرر المتولد عن الامرین، لانّه قد یکون فی ابقاء الخشبۀ ضرر متوقع لصاحبها اعظم من المتوقع لصاحب الجدار، مثل ان یکون تلک الخشبۀ ممّا قام بها سقف اصطبل دواّبه، و یحصل من بقائها المستلزم لخراب الجدار ظن خراب اصطبله و هلاک دوابّه کذلک.

فحینئذ نقول: اخبار نفی الضرر یدلّ بعمومها علی انتفاء الضرر فی الاسلام (سواء کان فی اضرار الله بعباده فی اصل التکلیف، کما استدلّ بها فی وضع المؤن فی الزکاۀ. او فی اضرار بعض العباد ببعض، کما استدلّوا بها فی خیار الغبن. و سواء کان اضرار العبد بسبب تصرفه فی ماله او فی مال الغیر)، فما ذکروه من جواز التصرف للانسان فی ماله و ان تضرر الجار، ینبغی ان یقیّد بما لو کان فی ترکه ضرر للمالک. فانّه حینئذ احقّ بنفی الضرر. لا و ان لم یحصل له ضرر بالترک و حصل ضرر عظیم بالغیر. و اما لو فعل بقصد الاضرار، فهو حرام جزماً و ان کان بترکه مضرّاً بنفسه. و هو خارج عمّا نحن فیه.

و بالجملۀ: هنا عمومان تعارضا من وجه؛ احدهما احادیث نفی الضرر. و الثانی عموم ما دلّ علی انّ «الناس مسلّطون علی اموالهم». و لابدّ من ملاحظۀ المرجّح. ثمّ بعد العمل علی دلیل نفی الضرر، اذا تعارضا الضرران فلابد من مراعات شدّۀ الضرر و خفّته.

ص: 165


1- و فی النسخۀ: و ان کان...

فیمکن فی المقام ان یقال یقدم ما هو اقلّ ضرراً و اخفّه. سواء کان بالنسبۀ الی مالک الخشبۀ، او مالک الجدار. و ان تساویا؛ فالظاهر ترجیح صاحب الخشبۀ، لاصالۀ عدم تکلیفه بعدم الامتناع عن الرفع. و لعدم الدلیل علی تسلّط صاحب الجدار علیه.

ثمّ ان هذا الکلام فی ما لو کان استحقاق الوضع بعنوان اللّزوم، ظاهر. و اما لو کان علی سبیل العاریۀ؛ فلعلّه ایضاً کذلک. اذ لم یتدارک ارش النقصان.

و اما لو کان باذلاً له؛ فله امره برفع جذوعه عن الجدار.

98- سؤال:

98- سؤال: هرگاه کسی ادعا نماید که زوجۀ زید به سه طلاق که محتاج به محلل است، مطلّقه شده است و زید بدون محلل باز آن زن را تزویج نموده است. و زید و زوجۀ او هر دو منکر وقوع سه طلاق هستند. آیا این دعوی مسموعه است، یا نه؟-؟ و از باب نهی از منکر، آن مدعی را می رسد که این دعوی نماید، یا نه؟-؟ و در صورت رسیدن این دعوی بر آن [مدعی و] (1) مسموعه بودن دعوی او، آیا قبل از رفع او به حاکم شرع و اثبات مدّعی به، تفریق نمودن آن زوجین، چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: اگر بیّنه هست به مطلّقه بودن، بر نهج مزبور، و در نزد حاکم ثابت شود، حاکم [حکم] به تفریق می کند. و همچنین هرگاه علم به واقعه، از برای حاکم حاصل شود. علی الاظهر. و اما به مجرد بیّنه بدون حکم حاکم، پس غیر حاکم به سبب وجود بیّنه من حیث انّها بیّنه، با انکار زوجین، نمی تواند تفریق کرد، مگر از باب نهی از منکر با حصول علم.

و اما سؤال از مسموع بودن آن دعوی: پس جواب آن این است که: اگر مراد این است که این هم از باب سایر دعاوی است که به بیّنه و یمین طی شود، ظاهر این است که از آن باب نیست. زیرا که در سماع دعوی، شرط است که مدعی دعوی کند از برای خود، یا از

ص: 166


1- در نسخه: دعوی.

برای کسی که ولایت از جانب او دارد، مثل ولیّ و وصیّ و وکیل (مع ذلک این جماعت نه قسم می توانند داد، و نه قسم مردود را یاد می توانند نمود) و ما نحن فیه از هیچکدام نیست. بل که مطلب از باب حقوق الهی است.

بلی هرگاه بیّنۀ مقبوله بعد از ادعاء مدعی شهادت بدهند، یا بدون دعوی، شهود در نزد حاکم شهادت بدهند (هر چند قبل از طلبیدن شهادت باشد) حاکم تفریق می کند. مثل اجرای سایر حدود که از حقوق الهی است، یا مرکب باشد از حقین، نسبت به حق الهی.

و الحاصل: ثبوت حقوق الهی در نزد حاکم به بیّنه، نه از باب دعوی مصطلح است تا بعد از عجز مدعی [از] اثبات، قسم متوجّه منکری شود و احکام از برای آن جاری شود.

الحاصل: به مجرّد سخن این مدعی در صورت انکار زوجین، تفریق صورتی ندارد. و بعد از عرض [به] حاکم هم طریق مرافعۀ آن، از باب مراودات مصطلحه در حقوق ناس، نیست که قسم متوجه منکر شود تا در آن جایز باشد (1).

99- سؤال:

99- سؤال: حدّ غائب بودن، و مناط در آن که توان بدون حضور او، حکم بر آن

ص: 167


1- فقیه متدین و دلسوز، گاهی از پاسخ (در استفتائات، نه در بحث استدلالی تخصصی) طفره می رود. میرزا(ره) نیز در این جا سه بار حرکت کرد که به بخش دیگر پرسشِ سؤال کننده جواب دهد اما لجام توسن قلم را به سوی دیگر گرفت. بخش دیگر پرسش این است: اساساً این آقای مدعی پیش از رجوع به حاکم، حق دارد که چنین ادعائی را دربارۀ آن زوجین (که منکر سه طلاق هستند) بکند؟ و یا ادعای خود را به عنوان «نهی از منکر» یک تکلیف واجب برای خود بداند؟ و اگر نتواند ادعای خود را اثبات کند، مجازات دارد؟ بخشی که در جواب میرزا(ره) بدون پاسخ مانده است. چه کند؟ اگر بگوید «آن مدعی به عنوان ناهی از منکر، حق دارد این ادعا را بکند، به شرطی که از عهدۀ ادعای خود بر آید»، راه برای عده ای بی مبالات باز می شود که دربارۀ آبروی دیگران بر بگو مگو بپردازند. و اگر بگوید «آن آقا نباید دربارۀ آن زوجین حرفی بزند، و قابل پی گیری است» در این صورت راه امر به معروف و نهی از منکر که حق هر مسلمان است و بزرگترین عامل حیاتبخش اجتماعی است، بسته می شود. پس باید گاهی در مقام استفتاء و فتوی به مردم، طفره رفت و بحث را به عرصۀ تخصصی که مخاطبانش متخصص هستند، وا گذاشت. و این یکی از مشکلاتی است که امروز جامعۀ ایران گرفتار آن است. اما قاضی باید بداند که مقام قضاوت غیر از مقام فتوی است، قاضی باید هم امر به معروف و نهی از منکر را زنده کند، و هم به افراد موذی و مزاحم مردم، مجال سوء استفاده ندهد.

نمود، چه قدر و چه چیز است؟-؟

جواب:

جواب: دعوی بر غائب در حقوق ناس، مسموع است هرگاه غائب از بلد باشد، یا متعذّر باشد بر او حضور بدون اشکال. و اظهر و اشهر این است که در حاضر بلد هم با امکان حضور جایز باشد. و لکن احوط مراعات آن دو قید است. بل که احوط، بل که اظهر این است که کفیل هم از مدعی می گیرند بعد از اثبات، هرگاه مال را تسلیم او کردند. و ظاهر این است که [در] «حق مرکب از حق الله و حق الناس» هم نسبت به حق الناس چنین باشد. مثل سرقت در ثبوت غرامت، دون قطع.

100- سؤال:

100- سؤال: هرگاه زید متولّی بر ملکی بوده باشد. و عمرو ادعا نماید که این املاک مال من است. در این حال زید می گوید که این املاک مال بکر است و در ید من است به اجاره، یا عاریه، یا بلا اذن مالک. در این صورت آیا بدون کسی که از قِبَلِ غایب سخن بگوید، عمرو مدعی (1) می تواند اقامۀ بیّنه نمود[ه] و ملک را با غیاب مقرّله، انتزاع نماید یا نه؟-؟ و در صورت عجز مدعی از اثبات به شهود، یمین متوجه کیست؟ و چه باید کرد؟

جواب:

جواب: به مجرد اقرار زید بر این که مال بکر است، حکم نمی شود به این که مال بکر است. و دعوی از این حیثیت از زید ساقط نمی شود. و داخل دعوی بر مال غایب می شود. و در دعوی [بر] غایب نیز ضرور نیست که کسی از جانب غایب باشد که دعوی با او باشد. بل که هرگاه به بیّنه ثابت کرد (2)، تصرف می کند. و غایب بر حجّت خود باقی است هر وقت حاضر شود.

و با عجز مدعی از بیّنه، مطلب او ثابت نمی شود.

و اما لزوم «قسم استظهاری» در صورت اثبات به بیّنه؛ پس دلیل آن واضح نیست. و

ص: 168


1- در نسخه: از عمرو مدعی.
2- توجه: به بیّنه ثابت شود نه با هر دلیل دیگر مانند سند کتبی.

لکن احوط است.

101- سؤال:

101- سؤال: چه می فرمایند علمای امامیّه و فقهای اثنی عشریه در این مسائل شرعیه:

اولاً: این که مشهور بین الاصحاب است که حاکم به علم خود می تواند حکم نماید. آیا به طریق خاص باید علم حاصل شود؟ یا به هر طریق که باشد؟

و ثانیاً: این که «لا عبرۀ بالقرطاس» مشهور بین الاصحاب، آیا مطلقا بر سبیل عموم است؟ یا خصوصیّتی دارد و در بعض محل است دون بعض؟

و ثالثاً: این که متعارف بین الناس است که در تجارت، زید و عمرو با یکدیگر شریک می شوند؛ یکی در اصفهان خرید می نماید و برای آن دیگری که در طهران است می فرستد. و آن شریک که در طهران است بنویسد که «فلان مبلغ که به مصحوب فلان مکاری فرستادی رسید». باز به دستور (1)، قریب به صد «طغرا نوشته» (2) آن شریک که در اصفهان است، از این شریک طهرانی دارد. و متعارف میان تجار چنین است که مکاتبت را «حجت» می دانند.

ص: 169


1- یعنی باز به همین روال.
2- «طغرا نوشته»: نوشتۀ طغرائی= مکتوب طغرائی. طغرا: واژۀ ترکی مرکب از سه لفظ: «طُغ» به معنی وصله، وصل کردن، اتصال دادن. شکسته بندی- به انواع و اقسام وصل و پیوند گفته می شود از آن قبیل است دوباره سازی ظروف چینی شکسته، به وسیلۀ چسب و غیره. و «را» پسوند وصفی است که نوع و گونه را معنی می دهد. طغرا یعنی «نوع اتصالی». این پسوند گاهی فقط به صورت «ر» و بدون الف می آید مانند «گِدر سو» به معنی آب روان. خط طغرائی به نوعی نوشته می گفتند که الفاظ به طور درهم و برهم (تنیده بر هم) اما با هنرمندی ویژه و دارای نظام هنری خاص باشد امروز هم در خوشنویسی رواج دارد. مهر طغرائی: مهری که نام و لقب صاحب آن با هنرمندی به طور تنیده برهم نوشته می شد. حجّت طغرائی: سندهای مکتوب اگر با خط طغرائی نوشته می شد، بر اهمیت آن دلالت می کرد به ویژه اگر با مهر طغرائی ممهور می گشت.

هرگاه یکی از این شریکین شرکت را انکار نماید و شریک اثبات نماید (1). بعد اجلاس کنند و این شریک اصفهانی قریب صد نوشته به خط و مهر آن شریک طهرانی، ابراز نماید. و معادل ده دوازده نفر از عدول و ثقات تجار تصدیق نمایند که این نوشته ها خط تو که شریک طهرانی باشی هست. باز شریک طهرانی انکار نماید که این ها خط و مهر من نیست. آیا انکار او مسموع است یا نه؟-؟ و در این محل شرع رجوع به عرف (که جماعت تجار و غیره باشد) می نماید یا نه؟-؟ و تصدیق تجار که مظنّۀ کذب از ایشان نمی رود، مناط (2) اعتبار هست یا نه؟-؟ و مصداق «لا عبرۀ بالقرطاس» در این ماده، صادق است یا نه؟-؟

و هرگاه حاکم به شهادت همین تجار که شهادت علمی داده باشند که شریک اصفهانی مبلغ پنج هزار تومان تنخواه برای شریک طهرانی فرستاده است، بفرماید: چنان که شریک طهرانی برائت ذمّۀ خود را حاصل نماید، خوب. و الاّ این مبلغ را باید بدهد. و حاکم چنین حکم نموده باشد، چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: اظهر جواز حکم حاکم است به علم خود مطلقا و بایّ طریق کان. و دلیلی بر اختصاص بعض طرق دون بعض، نیست. بلی اشکال در فرق مابین علم اجمالی و تفصیلی هست که در مسئلۀ دویّم متعرض آن می شویم، ان شاء الله تعالی.

و مراد از حکم حاکم معلوم است که مجتهد عادل جامع شرائط حکم و فتوی است. و باید دانست که کلام در این مسئله در دو مقام است، بل که در سه مقام: اول: این است که آیا حاکم هرگاه مکتوبی به خط خود ببیند که حکمی کرده است و یقین کند خط او

ص: 170


1- مراد معنی لغوی است نه اصطلاح قضائی. یعنی یکی شریک بودن شان را انکار می کند و دیگری می گوید شریک هستیم.
2- در نسخه: و مناط.

است. آیا این قائم مقام بیّنه می شود بر حکم حاکم؟ که اقوی و اشهر در آن، جواز ممضی داشتن حکم است بر طبق بیّنه هرگاه متذکر حکم باشد. [و هرگاه متذکر حکم] نباشد (1)، مشهور علما این است که نمی تواند به مجرد همین، حکم را ممضی کند، هر چند ایمن باشد از تزویر به جهت امکان تذکر (2).

و تکیۀ [مشهور] در مسئله به «اصل عدم جواز» و عدم دلیل بر صحت آن است. که مؤیّد آن است عدم جواز شهادت بر مطلبی که فراموش کرده و لکن مکتوبی به خط او در میان هست که خط خود را می شناسد. چنان که در روایت حسین بن سعید است که اظهر صحت سند آن است: «قَالَ: کَتَبَ إِلَیْهِ جَعْفَرُ بْنُ عِیسَی: جُعِلْتُ فِدَاکَ، جَاءَنِی جِیرَانٌ لَنَا بِکِتَابٍ زَعَمُوا أَنَّهُمْ أَشْهَدُونِی عَلَی مَا فِیهِ، وَ فِی الْکِتَابِ اسْمِی بِخَطِّی قَدْ عَرَفْتُهُ وَ لَسْتُ أَذْکُرُ الشَّهَادَةَ وَ قَدْ دَعَوْنِی إِلَیْهَا فَأَشْهَدُ لَهُمْ عَلَی مَعْرِفَتِی أَنَّ اسْمِی فِی الْکِتَابِ وَ لَسْتُ أَذْکُرُ الشَّهَادَةَ؟ أَوْ لَا تَجِبُ الشَّهَادَةُ عَلَیَّ حَتَّی أَذْکُرَهَا، کَانَ اسْمِی فِی الْکِتَابِ أَوْ لَمْ یَکُنْ-؟ فَکَتَبَ: لَا تَشْهَدْ» (3).

و علی بن غراب هم از حضرت صادق(علیه السلام) روایت کرده است: «قَالَ: لَا تَشْهَدَنَّ بِشَهَادَةٍ حَتَّی تَعْرِفَهَا کَمَا تَعْرِفُ کَفَّکَ» (4). و روایۀ حسین بن سعید، صریح در عدم جواز شهادت به مجرد خط [است] هر چند بشناسد و جزم کند به آن و ایمن از تزویر باشد. و مشهور و اقوی هم این است.

و جماعتی از قدماء قائل شده اند به این که جایز است شهادت دادن در صورت

ص: 171


1- در نسخه: نباشد یا نه.
2- یعنی: تذکر و یادآوری نوشتن آن نوشتار برایش ممکن شده اما اصل اجرای صیغۀ حکم (حَکَمتُ بانّ...) به یادش نمی آید.
3- وسائل، کتاب الشهادات، ب 8 ح 2.
4- وسائل، کتاب الشهادات، ب 8 ، ح 3.

مذکوره هرگاه با او شاهد ثقه باشد که شهادت بدهد. و علی بن بابویه علاوه بر این، شرط کرده که مدعی هم ثقه باشد. و دلیل ایشان صحیحۀ عمر بن یزید است در آن جا ثقه بودن مدعی هم درج است (1).

و به هر حال، اقوی در شهادت قول مشهور است. و دلالت می کند بر آن (علاوه بر ماسبق) روایت سکونی که سند آن قوی است: «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِه: لَا تَشْهَدْ بِشَهَادَةٍ لَا تَذْکُرُهَا، فَإِنَّهُ مَنْ شَاءَ کَتَبَ کِتَاباً وَ نَقَشَ خَاتَماً» (2) و اخباری که دلالت دارد بر اشتراط علم در شهادت، بسیار است. پس حصول علم به واقعه (3) و تذکر آن، شرط است در جواز شهادت. و علم به این که خط او است، کافی نیست. و از روایت سکونی ظاهر می شود که علم به خط هم ممکن نیست، زیرا که ممکن است که کسی شبیه به خط او نوشته باشد، یا مهری شبیه به مهر او کنده باشد. خصوصاً در مهر که با علم به این که مهر او است هم علم به این که در آن جا ثبت کرده است، حاصل نمی شود.

و حق این است که نفی امکان حصول علم به این خط یا مهر او، مشکل است. و شاید مراد معصوم علیه السلام در روایت سکونی، تنبیه و ارشاد باشد که کسی غافل نشود، و «ظنّ» مشتبه به «علم» نشود، و به بادی نظر اکتفا نکند، که بسیار اوقات، غفلت و اشتباه رو می دهد. خصوصاً در مهر. چنان که گفتیم. [نه] (4) آن که ممکن نیست حصول علم به این که این خط، خط او است یا مهر، مهر او.

و به هر حال؛ امر مشتبه می شود در این که در روایت حسین بن سعید، «تذکر واقعه»

ص: 172


1- وسائل، کتاب الشهادات، ب 8 ، ح 1.
2- وسائل، کتاب الشهادات، ب 8 ، ح 4.
3- در نسخه: مواقعه.
4- در نسخه: یا.

اعتبار شده. پس حصول علم به قرائن هم کافی نخواهد بود. و لکن ما ملتزم آن نمی شویم، بل که علم (1) از هر راه که حاصل شود کافی است. بلکه غرض ما این است که مجرد علم به خط و مهر (بل که [با] انضمام یک شاهد، و ثقه بودن مدعی، هم) کافی نیست مادامی که علم به «مشهود به» حصول نشود.

و اما هرگاه نه متذکر واقعه باشد به تفصیل، و نه علم به واقعه از راه قراین حاصل باشد، و لکن علم اجمالی داشته باشد بر وجه کلّی که هرگز به خط خود شهادت در جائی نمی نویسد مگر با علم به واقعه؛ پس در این جا امر مشکل می شود که آیا این علم اجمالی کافی است در جواز شهادت با عدم علم به خصوص آن جزئی بر وجه تفصیل؟ یا نه؟ و ظاهر این است که چنین علمی بر وجه کلّی البتّه مستلزم علم به جزئی خواهد بود، و از باب حصول علم به قراین، است لکن حصول چنین علمی بر وجه کلّی بسیار بعید است. زیرا که سدّ راه احتمال این که در آن وقت که این شهادت را نوشته، سهو و غفلتی بر او عارض نشده و احتمال این که «ظنّ» به «یقین» در آن وقت مشتبه نشده و البته خطا از او صادر نشده (هر چند نهایت احتیاط داشته باشد) بسیار صعب است.

و باید دانست که الفاظ مکتوب هم در حکم، مختلف است؛ مثل «ثَبَتَ عندی» و «وضع عندی»، یا «انا شاهد بکذا»، یا «اَقرّ بکذا». زیرا که منتهای امر این است که به شهادت عدلین در نزد او ثابت شده باشد، و الان آن عدلین را فراموش کرده. و این سخن «شاهد فرع» می شود، و در آن شهادت یک نفر کافی نیست. خصوصاً که موضع مسئله شهادۀ بر «نفس مدعی به» است نه بر شهادت کسی. و شهادت بر نفس مدعی به، به سبب شهادت عدلین معلومین هم صحیح نیست، چه جای شاهدین منسیّین.

ص: 173


1- یعنی علم به اصل واقعه.

بلی: مثل «انا شاهد (1) بذلک» یا «ذلک کذلک» هرگاه نوشته باشد، و علم اجمالی بر وجه کلی (چنان که گفتیم) حاصل باشد، و قائل به امکان آن باشیم، این داخلِ «علم به سبب قراین» می شود. و همچنین لفظ «اقرّ عندی بکذا»، و امثال آن.

تا این جا، کلام در دو مقام ظاهر شد که یکی امضاء حاکم است حکم خود را به مجرد علم به خط خود. و دویّم شهادت دادن.

و مقام سیّم: جواز عمل غیر حاکم و شاهد، به خط آن ها: چنان که قباله ها، و سجّلات، و شهاداتی که می نویسند در واقعات، که آیا جایز است از برای حاکم دیگر، یا غیر حاکم، هرگاه علم به هم رساند که این سجلّ [و] قباله خط فلان حاکم است، یا این شهادات که در حواشی آن ها است، خط فلان شخص عادل است؟ و حکم این هم از آن چه گذشت معلوم شد. بل که به طریق اولی عدم حجّیت آن ثابت است. و تا کسی علمی به وقوع به هم نرساند، عمل نمی تواند کرد.

باقی ماند در این جا سخن در مقام چهارمی (هر چند خارج از مبحث است، لکن تنبیه بر آن لازم است بل که بعضی اوهام در این مقام خلط می کنند، و از بعض علماء هم غفلت حاصل شده است)؛ و آن این است که خط و مکتوب در تحقق عقود و ایقاعات و احکام، کافی است؟ یا کافی نیست (هر چند با علم به این که خط آن شخص است بل که هر چند علم به قصد و ارادۀ واقعیّه حاصل شود)؟ مثل این که خلاف کرده اند در این که وصیت به نوشتن منعقد می شود یا نه. و شاید اظهر عدم انعقاد باشد (چنان که اشهر است) با تمکن از لفظ. و استبعادی در آن نیست. زیرا که می تواند شد که لفظ مدخلیت در صحت معامله داشته باشد (2). چنان که در نکاح و غیره هر چند علم به مراد به کتابت به

ص: 174


1- در نسخه: ان اشاهد.
2- به ویژه با توجه به قاعدۀ «انّما یحرّم الکلام و یحلّل».

هم رسد.

و این معنی غیر آن است که آیا وصیت به مکتوب ثابت می شود یا نه. و در این جا غفلتی از بعضی به هم رسیده که نقل کرده اند از شیخ مخالفت در مسئله را، که قائل شده هرگاه کاغذ وصیّتی از میت مانده باشد و ورثه بشناسند خط را، مختارند در امضاء و عدم امضاء، و اما هرگاه عمل به بعض آن بکنند باید که عمل به تمام آن بکنند. چنان که شهید ثانی در شرح لمعه نقل خلاف شیخ را در این مقام کرده (1). یعنی در مقام این که مکتوب کفایت نمی کند در انعقاد وصیت، در این که وصیت ثابت می شود به مکتوب یا نه.

و ظاهر آن روایتی که از برای شیخ نقل شده، و هم ظاهر عبارت او در نهایه، بیان ثبوت و وقوع وصیت است به آن کاغذ در صورت عمل به بعض آن، نه بیان انعقاد وصیت است به کاغذ. پس ذکر خلاف او در این مقام، مناسب نبود.

و همچنین ظاهراً خلافی ندارند در این که ثبوت وکالت منحصر است در شهادت عدلین. مگر بعض متأخرین که میل کرده اند به اکتفاء به آن چه مفید علم باشد. و دور هم نیست که چنین باشد. و مع هذا جماعتی از علماء تصریح کرده اند به انعقاد عقد وکالت به کتابت. پس منافاتی نیست مابین قول به انعقاد وکالت به کتابت، و عدم ثبوت وقوع آن به کتابت هر چند علم حاصل شود که آن مکتوب به خط موکل است. مگر این که به انضمام قراین علم حاصل شود به وقوع توکیل. خواه صیغه به «لفظ» واقع شده باشد و خواه به کتابت که ظاهر کفایت است.

خلاصه این که: «انعقاد عقود و ایقاعات و احکام به کتابت، و عدم انعقاد»، غیر «ثبوت آن ها به کتابت، و عدم ثبوت آن» است. پس نباید که از این معنی غافل شد.

ص: 175


1- شرح لمعه، ج 5 ص 19، کلانتر- لیکن در آن «علم» به جای «عمل» که درست نیست.

باقی ماند سخن در این که: شیخ علی در [شرح] قواعد (1)، کلامی گفته است در «کتاب لقیط» (2) که دلالت دارد [بر] (3) جواز عمل به خط فقیه هرگاه مأمون از تزویر باشد. و او این است که در مسئلۀ لقیط در آن جائی که علامه گفته است «و لا یحکم له بما یوجد قریباً منه، او مابین یدیه، او علی دکّۀ هو علیها، و لا بالکنز تحته و ان کان معه رقعۀ انّه له. علی اشکال». گفته است «و ان صحّ انّه ان اثمرت الکتابۀ ظنّاً قویّاً کالصّکّ الذی یشهد القرائن بصحته، خصوصاً ان عرف فیه خط من یوثق به، عمل بها. فانّا نجوّز العمل فی الامور الدینیّۀ بخط الفقیه اذا امن من تزویره. و انّما یثمر الظنّ القوی هذا، اذا لم یکن له معارض من ید اخری، و لا دعوی مدعّ، و لا قرینۀ اخری یشهد بخلاف ذلک. و الاّ، فلا» (4).

و هر چند شرح قواعد حاضر نیست در نزد من و لیکن این را از شرح ارشاد ملا احمد(ره) به اعانت جائی دیگر که از او نقل شده بود، نوشته ام. و هر چند ظاهر این عبارت چنین می نماید که خط فقیه (در صورت علم به این که خط او است، بدون تزویر) حجت باشد هر چند علم به واقعه حاصل نباشد. لیکن ظاهر این است که مراد شیخ علی و همچنین آخوند ملا احمد(ره) که ذکر کرده و قدحی نکرده، این است که مراد ایشان جواز عمل باشد در جائی که پای دعوی و وجود معارض در میان نباشد.

هر چند ظاهر عبارت این است که این استدراک از برای حکم مال لقیط است؛ یعنی اکتفا به امارات ید و ملک می شود برای لقیط. حتی در چنین جائی که مال پیش روی او

ص: 176


1- مراد از شیخ علی، محقق کرکی است. و مراد از شرح قواعد، جامع المقاصد است.
2- لقیط؛ کودک سر راهی- کودکی که او را سر راه گذاشته اند.
3- در نسخه: در.
4- جامع المقاصد، ج 6 ص 114 ط آل البیت.

باشد، یا در اطراف او، یا در تحت زمین مدفون باشد در زیر او، یا کاغذ چنینی که همراه او باشد، حکم می شود به این که عرفاً در تحت ید او است، مگر منازعی و معارضی به هم رسد، که رجوع به قاعدۀ تداعی می شود.

پس می گوئیم: نظر به آن چه در مبحث علم حاکم و علم شاهد و غیر آن تحقیق کرده اند (1)، نباید مراد ایشان از این که گفته اند که «ما عمل می کنیم در امور دینیّه به خط فقیه» این باشد که «مطلقا خط فقیه حجت است هر[گاه] (2) علم حاصل باشد که خط او است و تزویر نشده در جائی که مزاحم و منازع (3) و معارضی باشد». بل که باید مراد ایشان هم در جائی باشد که پای دعوی و نزاعی در میان نباشد، مثل اغلب فتاوی که استفتا می کنند از فقیه و به خط خود بنویسد، که جایز است عمل به آن در امور دینیه. نه این که به مجرد فتوای فقیه، تواند امضای حکم کند با وجود نزاع و منازع در صورت واقعه. بل که هر چند صورت واقعه را نوشته باشد که «اگر چنین است، حکم این است». که تا مرافعه نکند، رفع کلام مدعی نمی شود. مگر این که منازع هم علم به هم رساند به خط و حکم، یا اعتقاد مطابقت که آن هم بر می گردد به فتوی. که (4) عمل به آن جایز خواهد بود.

و الحاصل: مراد شیخ علی این است که ما تجویز می کنیم عمل به خط فقیه را در امور دینیّه، و حال این که بالذّات افادۀ علم به نفس مراد فقیه نمی کند. بل که این است و غیر این نیست که افادۀ ظنّ می کند. پس باید در تملک لقیط هم به آن اکتفا کند. چون مورد ظنّ قوی است. و در حصول ملک و ید عرفی بیش از این در کار نیست.

و از مجموع آن چه مذکور شد جواب مسئلۀ ثالثه نیز معلوم شد. زیرا که

ص: 177


1- کذا- و لکن «کردیم» بهتر است.
2- در نسخه: چند.
3- در نسخه: و منازع نشده.
4- در نسخه: و.

مکتوب حجّت شرعی نیست هر چند علم به هم رساند که خط و مهر آن شخصِ منکر است. مگر این که از برای حاکم از قراین، علم به نفس واقعه حاصل شود. و طریقۀ مستمرّۀ تجار در حجت دانستن مکتوب، هم مناط اثبات حکم شرعی نمی شود. و شهادت دادن جماعت عدول بر این که این مکاتیب به خط و مهر آن شریک منکر است، هم نفعی ندارد. مگر این که از برای آن ها علم قطعی به واقعه حاصل شود که دور نیست که توانند به اصل واقعه شهادت بدهند، هر چند مشهور علما تجویز نمی کنند الاّ شهادت منوط به «حسّ» [را].

و اقرار آن شریک بر این که خط و مهر او است، با انکار وصول مال، هم نفعی ندارد، چه جای بیّنه بر این که خط و مهر او است. زیرا که اقرار، به کتابت متحقق نمی شود باید لفظ باشد، یا «اشارۀ مفهمه» علی الاظهر.

و اما سؤال از حکم حاکم به شهادت همین تجار که شهادت علمی داشته باشند که شریک اصفهانی پنج هزار تومان از برای شریک طهرانی فرستاده؛ حکم کرده باشد که «شریک باید برائت ذمّه حاصل کند». معنی این را نفهمیدم. تا به حال سؤال از خط و مهر بود و این که تجار عدول شهادت دادند به این خط و مهر او است. و الحال سؤال از حکم حاکم به سبب شهادت ایشان بر فرستادن تنخواه می شود. این ها با هم منافات دارد.

بلی: اگر واقعاً عدول شهادت بر ایصال و وصول تنخواه بدهند به شهادت علمی به نفس واقعه، حکم حاکم ممضی است. و همچنین هرگاه حاکم خود علم واقعی به وقوع واقعه به هم رساند، مناط در این صورت هم علم حاکم است. نه کاغذ. و [نه] بیّنه بر این که کاغذ به خط و مهر او است.

102- سؤال:

102- سؤال: چه می فرمائید در معنی این که «ید متصرّفۀ حالیه اقوی است از ملکیّت سابقه»؟ در این عبارت احتمالات بسیار در نظر هست که باید عرض شود: آیا

ص: 178

مراد به تصرف، تصرف بلامنازعه است؟ یا با منازعه؟ و اقوی بودن باید به سبب شرعی به یکی از عقود ناقله اثبات شود؟ یا باید که اعتقاد کرد که تصرف مسلمانی در ملک غیر، بی سبب شرعی نخواهد بود؟

و بنابر تحقق «اقوی بودن تصرف»، نظر به عبارت «و لو ثبت ید احدهما فالیمین علیه»، بر متصرف، قسم مقرر است یا نه؟-؟ و آیا این تصرفی است که در ملک موات واقع شده باشد؛ مثل این که کسی ارض مواتی را احیا کند و مدت مدیده در تصرف او باشد، و بعد مدعی به استفاضه و شیاع، ثابت کند که این ملک از جد و پدر او بوده است، این که نوشته اند «کل ارض جری علیها ملک لمسلم فهی له و لورثته بعده» آیا ید (1) متصرفه اقوی است یا نه؟-؟ و اثبات به [ناقل] سبب شرعی ضرور است یا نه؟-؟

و همچنین: نوشته اند که «کل أرض موات سبق إلیها سابق فأحیاها کان أحق بها، و إن کان لها مالک معروف فعلیه طسقها له»، بعد از ادعا آیا ملک را ردّ می کند یا ید متصرّفه اقوی است با طسق (2). و آیا این تصرفی است که در ملک عام اَربابی واقع شود. مثل مرد غریب خوبی، در دهی ارادۀ توطن کند و یکی از اهل ده به او ملکی بدهد و محضاًلله باج و خراج از او نگیرد. و بعد از بیست سال او و صاحب ملک فوت شوند و بعد از فوت ایشان ورثۀ صاحب ملک به ورثۀ شخص متوفای غریب ادعای ملک مزبور کنند، و به شیاع و استفاضه اثبات کنند که ملک از پدر ایشان بوده است، و شهود شهادت بدهند که ما علم به بیع و هبه و وقف بودن این ملک نداریم. و ورثۀ شخص غریب مزبور هم ادعا، بیع و هبه و وقفیت این ملک نداشته باشند، ایشان را حرف این که: بیست سال این ملک در تصرف پدر ما بوده الان به ما میراث رسیده.

ص: 179


1- در نسخه: آیا باید.
2- در نسخه: یا طسق.

این که نوشته اند که «و الشهادة بقدیم الملک أولی من الشهادة بالحادث؛ مثل أن تشهد إحدیهما بالملک فی الحال، و الأخری بقدیمه» (1). این عبارت بر مطلب مزبوره نسبتی و اعتباری دارد یا نه؟-؟و ید تصرف، اقوی است؟ و استحلافی که از عبارت من لا یحضره الفقیه معلوم می شود، چه حکم دارد؟ آن چه رأی شریف است مقرر فرمایند.

و هرگاه همین مسئلۀ مزبوره، در میان دو نفر از اهل یک ده اتفاق افتد و دعوی ورثۀ ایشان نیز به نحو مذکور باشد، تفاوتی به مسئلۀ غریب دارد یا نه؟-؟

و چه می فرمایند در اختلاف یک مسئله در یک کتاب؛ مثل عبارت شرایع در «کتاب دعوی» دارد که «و الشهادة بالملک أولی [من الشهادة] بالید، لأنها محتملة» (2). و در کتاب شهادات همین کتاب دارد: «أما لو کان لواحد ید، و لآخر سماع مستفیض، فالوجه ترجیح الید، لأن السماع قد یحتمل إضافة الاختصاص [المطلق] المحتمل للملک و غیره، و لا تزال الید بالمحتمل» (3). مع هذا بعد از این عبارت در آخر مسئلۀ «الاولی» دارد که «فیه إشکال، من حیث إن الید لو أوجبت الملک [له]، لم تسمع دعوی من یقول: الدار التی فی ید هذا، لی. کما لا تُسمع لو قال: ملک هذا، لی» (4). مراد از سماع مستفیض، چه نحو است؟

و در قواعد، سبب ترجیح [را] چند چیز نوشته است؛ یکی از آن ها ید متصرفه است، بعد از ذکر این، مطلب عکس را اقوی می داند. مگر اختلاف فقها به جهت تقیّه بوده

ص: 180


1- شرایع، ج 4 ص 103 ط دار التفسیر.
2- شرایع، ج 4 ص 103.
3- شرایع، ج 4 ، ص 123.
4- شرایع، ج 4 ، ص 123..

است؟ یا سبب دیگر دارد؟

بیان فرمایند ادلّه[ای] را که شیخ حسین در بطلان ترجیح ید آورده است، چه حکم دارد؟

کسانی که از شهادت ایشان، استفاضه و شیاع حاصل می شود، باید عادل باشند یا نه؟-؟ مثل این که شبانی شهادت بدهد که قبل از این فلان مرتع در تصرف زید بلا منازعه بوده است و من شبان مال او در ملک مزبور بودم. و همچنین پنج نفر شش نفر از قرای متباعده که مظنّۀ مواعده از ایشان نباشد، و گمان دروغ نتوان برد، شهادت بدهند که مرتع مزبور از زید بوده است و بلامنازعه در تصرف داشت. و همه عوام باشند اما بعضی به زیارت عتبات عالیات مشرف شده باشند.

آیا به سبب شهادت ایشان شیاع حاصل می شود یا نه؟-؟

و این که در من لا یحضره الفقیه دارد که «وَ اعْلَمْ أَنَ الْمُسْلِمِینَ عُدُولٌ بَعْضُهُمْ [عَلَی بَعْضٍ] إِلا مَجْلُوداً فِی حَدٍّ لَمْ یَتُبْ مِنْهُ أَوْ مَعْرُوفاً بِشَهَادَةِ الزُّورِ أَوْ ظَنِیناً» (1) تامّل و تاویل دارد یا نه؟-؟ بیان فرمایند. والله لا یضیع اجر المحسنین.

لا ریب فی وجوب التحاکم الی المجتهد علی ما قال الامام علیه السلام: «فانی قد جعلته علیکم حاکما» الی آخر الحدیث. و یحرم و لا یجوز الترافع الی غیره. کما هو ظاهر من الایات و الاحادیث. و لا ریب انّ قطع الدعاوی لا یحصل بالکتابۀ، لکن هذه القری، قری العوام؛ کلّما قیل و یقال لهم ان یتحاکموا الی المجتهد و یردوا الاختلاف الیه، لا یقبلون فیستعذرون. و ربما یتراضی الخصمان اَن یُحلف احدهما الاخر بخلاف حکم الله و رسوله.

ص: 181


1- الفقیه، ج 3 ص 8 ط دار الاضواء.

استدعی ان تمنّوا علی الجاهلین امتناناً ببسط الدلایل و التوضیح فی الترجیح کما ورد عن الائمۀ الاطهار بالتصریح، ان شئتم. فان لم یرد شیئ من الادلّۀ عنهم علیهم السلام فی هذا الحکم، فما رأیکم فهو المراد. سیمّا فی المسئلۀ الاولی فی اول العریضۀ من الاستحلاف، او غیره، او المصالحۀ. منّوا علینا لانّا لن نرضی بان نکون من الّذین نطق الایۀ بظلمهم، و فسقهم، و کفرهم (1)، و العوام لا یرغبون عنّا و قد ضاق الامر علینا و ضاع العمر بها و فیها. و وعد الخصمان بارسال العریضۀ الیکم.

جواب:

جواب: معنی سؤال اول را نفهمیدم. اگر مراد از منازعه، نزاع «اول وصول ید» باشد (مثل این که شخصی می خواهد مالی را تصرف کند، دیگری به او بگوید که دست مگذار و تصرف مکن که این مال من است)، پس در این جا یدی که شرعاً معتبر است، هنوز متحقق نشده. و «عدم منازع» به این معنی، در حجت بودن البتّه معتبر است. و هرگاه مراد معنی[ای] است که شامل نزاع مدعی بعد از استقرار ید باشد (خواه از این مدعی حالی، یا مدعی قبل از او که دعوی به ثبوت نرسیده) پس شکی نیست که انتفاء منازعه معتبر نیست در تحقق تصرف.

و الحاصل: همین که در وقتی ید بلا منازعی تحقق یافت، آن ید معتبر است شرعاً، و منازع آن محتاج است به اثبات.

و همچنین معنی سؤال دویّم را هم نفهمیدم؛ هرگاه سبب ملکیّتی از اسباب شرعیۀ ناقله هست، دیگر احتیاجی به تمسک به ید نیست. بل که معنی حجّیت همین است که مالی در دست مسلمی است و هر تصرفی که در آن کند، محمول بر صحت است. پس حکم می شود بر آن این که احکام ملک بر آن جاری است، هر چند افادۀ ملکیت نفس

ص: 182


1- اشاره به سه آیه است: «وَ مَنْ لَمْ یَحْکُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِکَ هُمُ الْکافِرُونَ- ... الظالمون- ... الفاسقون». 44 و 45 و 47 سورۀ مائده.

الامری نکند و احتمال غصب و عاریه در آن حاصل باشد.

و اما سؤال سیّم: پس چون که ید حجت شرعیه است (به این معنی که محکوم است ذوالید به این که جاری می شود بر آن چه در تحت ید او است، احکام ملک) پس هر که مدعی او شود وظیفۀ او بیّنه است، و هرگاه عاجز شد، چون ذوالید در معنی مدعی علیه است و منکر است، وظیفۀ او قسم است. پس اگر قسم خورد، دعوی مدعی ساقط. و اگر نکول کرد؛ و قائل باشیم به حکم به نکول (چنان که اظهر است) مدعی [مال را] از او انتزاع می کند. و اگر قائل به حکم به نکول نباشیم، ردّ قسم به مدعی می شود و به مقتضای آن عمل می شود.

و اما سؤال چهارم: پس آن خلط عظیمی است. باید دانست که مسئلۀ ما این است که هرگاه «ید تصرّف حالیه» بر ملکی باشد و مدعی بیّنه اقامه کند که «این ملک یک سال قبل از این (مثلاً) مال مدعی بود، یا در ید او بود. اما الحال را نمی دانم». در این جا دو قول است؛ اظهر تقدیم ید حالیه است. چنان که در محل خود بیان کرده ایم.

و اما مسئلۀ احیاء موات که در آن خلاف کرده اند؛ این است که هرگاه کسی ملکی را به سبب احیاء مالک شود، و بعد از آن خراب شود و موات شود، آیا آن را بدون اذن مالک اول می توان احیا کرد یا نه. و بر فرض احیا، آیا مالک می شود یا نه. که در آن دو قول است: یکی این که جایز نیست احیاء آن بدون اذن او، و موتان ملک باعث زوال (1) ملک نمی شود. و دویّم این است که مالک می شود.

و قائلین به قول اول هم دو فرقه شده اند: جمعی می گویند که جایز است احیاء و محیی ثانی احق است به ملک، لکن مالک حقیقی نمی شود، بل که بر او لازم است که طسق او را به مالک اول بدهد یا [به] وارث او. و فرقی نگذاشتند مابین آن که مالک اول

ص: 183


1- رجوع کنید به مسائل، کتاب احیاء الموات، جلد ششم.

به احیاء مالک شده باشد یا به غیر آن از وجوه مملّکه.

و اقوی در نظر حقیر قول اول است که جایز نیست احیاء بدون اذن مالک اول مطلقا. پس در این مسئله هرگاه ید تصرف محیی ثانی ثابت شد و شخصی مدعی ملکیت شود و اثبات هم بکند ملک حالی را بنابر قول غیر مختار که جواز احیاء [و] (1) حصول ملک است، اثبات ملکیت بالفعل هم مضرّ نیست به ید حالیه، چه جای اثبات ملکیت سابقه بدون ضمّ ملکیۀ حالیه.

و ذکر ادلّۀ طرفین، در این جا محل آن نیست، و در محل خود بیان کرده ایم (2). بلی تصویر مسئلۀ ما ممکن است که بنابر قول مختار بکنیم که محیی ثانی احیاء موات کرده به اعتقاد مجهول المالک بودن و متصرف شد، مدعی اقامۀ بیّنه کرد بر ملکیت سابقه بدون ضمّ ملکیت حالیه. و همچنین در صورت فرضی که سائل کرده در ملک عام (3). لکن سائل در این مقام نیز خلطی کرده که در ارض موات، همان ثبوت ملکیت سابقه را [فرض] کرده به بیّنه و ساکت شده از بقا و زوال.

و در مسئلۀ عام ذکر کرده که اهل استفاضه می گویند «ملک پدر آن ها بود و بیع و وقف و هبه را نمی دانیم» و به سبب این، مسئله خارج می شود از ما نحن فیه. زیرا که کلام در معارضۀ محض ثبوت ملکیت سابقه با ید حالیه و انضمام این که بیع و هبه و وقف را نمی دانیم، منافی فرض است. هر چند که در این هم نقصی هست در بیع و هبه و وقف، و موافق ما نحن فیه این بود که نفی علم به مطلق «مزیل» بکنند. و لکن این سهل است، چون ظاهر ارادۀ مطلق مزیل است.

ص: 184


1- در نسخه: به.
2- رجوع کنید به مسائل کتاب احیاء الموات، جلد ششم.
3- یعنی در این صورت نیز تصویر مسئله بنابر مختار ممکن است.

و اشکال دیگر در این مقام هست؛ و آن این است که: مشهور این است که شاهد هرگاه شهادت به ملکیت سابقه بدهد و ضمّ کند به او «لا اعلم له مزیلاً» کافی است در ثبوت استفاضۀ شهادت. و لکن آیا در اصل استفاضه هم، چنین است که خبر (1) جمعی که به این نحو خبر بدهند، کافی است در ثبوت استفاضه، یا باید بگویند الحال ملک او است. و دور نیست عدم فرق.

و اما سؤال پنجم: که سؤال متداعیین (2) [از] اهل یک قریه، یا احدهما غریب باشد، هست. ظاهر این است که فرقی نیست.

و اما سؤال ششم: که از عبارت «و الشهادة بقدیم الملک أولی من الشهادة بالحادث» شده، پس آن نیز ربطی به ما نحن فیه ندارد. بل که این کلامی است که در مسئلۀ تعارض بیّنتین گفته اند که هرگاه بیّنه از برای هر دو باشد، و بیّنۀ احدهما بگوید که «من الحال این را مال او می دانم»، و بیّنۀ دیگری بگوید که من از ابتدای یک ماه تا به حال مال او می دانم. یا یکی بگوید که «من یک سال است تا امروز مال او می دانم»، و بیّنۀ دیگری بگوید که «من دو سال است تا به حال مال او می دانم». و ترجیح در قِدَم و حدوث باشد، یا در قدیم و اقدم. و هر دو شریک اند در شهادت دادن بر استحقاق بالفعل، بخلاف ما نحن فیه که در این جا از یک طرف ید حالی است، و از یک طرف شهادت بر ملکیت زمانی قبل از این بدون شهادت بر ملکیت بالفعل.

بلی: ما نحن فیه، از جملۀ مقدماتی است که گاه است در اتمام آن مسئله به کار آید؛ مثل این که هرگاه قائل به تقدیم و ترجیح اَقدم بیّنتین بگوید که هر دو در شهادت بالفعل شریک اند و لکن اَقدم زیادتی دارد، پس ارجح است. و جواب آن همین است که: آن چه

ص: 185


1- در نسخه: که استفاضه خبر.
2- در نسخه: مستداعیین.

به کار شهادت می آید محض «اتصال به ید» است و آن زیا[د]تی هرگاه فرض شود منقطع از زمان ید، هیچ اعتباری به آن نیست. چنان چه در ما نحن فیه بیان کردیم که شهادت بر ملکیت سابقه، مفید فائده نیست تا ضمّ نشود به آن، شهادت بر فعلیت.

و اما سؤال هفتم: که چرا اختلاف در فتو[ا]ی محقق شده در یک کتاب؟ و راه این که یک فقیه در یک کتاب چند قول دارد، چه چیز است؟ و جواب از این:

اما حصول اختلاف در کلام محقق در خصوص این مسئله: پس من اختلافی در آن نمی بینم. و نفهمیدم. باید مراد مصنف را فهمید آن وقت ایراد کرد. اما آن چه که گفته است که «و الشهادة بالملک أولی من الشهادة بالید»، مقام تعارض بیّنات است. و مراد او این است که هرگاه ملکی باشد و زید و عمرو در آن دعوی دارند، زید شاهدی دارد که شهادت می دهد که «این ملک زید است». و عمرو شاهدی دارد که می گوید «این ملک من می دانم که در تحت ید عمرو است». در این جا ترجیح از برای شهادت بر ملک [است]. چون صریح است در ملک. و ید «ظاهر» است و «صریح» مقدم است بر «ظاهر». و این مسئله دخلی به ما نحن فیه ندارد که شهادت بر ملک قدیم بدون ضمیمۀ معارض ید حالیه، نمی شود.

اما در عبارت دیگر که سائل نقل کرده: پس بدان که در «کتاب دعوی» ذکر کرده اند که بیّنه مقدم است بر ید. و از صاحب ید می گیرد.

و اما این که شاهد مقبول الشهاده کیست؟ و شرط قبول شهادت و طریق تحمل شهادت به چه نحو است؟ پس آن در «کتاب شهادات» مذکور است. و چون که طریق تحمل شهادت مختلف است؛ در بعضی جاها «رؤیت به چشم» ضرور است، و در بعضی جاها به چشم و گوش هر دو، و در بعضی جاها به استفاضه ثابت می شود. و در مقدار استفاضه هم خلاف است که آیا علم ضرور است، یا ظن متأخّم به علم ضرور است، یا غیر این ها.

پس محقق در کتاب شهادات بنابر قول به ثبوت شهادت به استفاضه و جواز تحمل

ص: 186

شهادت، چند [فرع] (1) که ذکر کرده، یکی از آن ها این است که: شکی و شبهه[ای] نیست که هرگاه کسی بشنود از جمعی که به قول آن ها استفاضه حاصل می شود که این ملک از زید است. و همین کس ببیند همین ملک در ید زید است و تصرف هم در آن می کند. پس شهادت او تمام است. و صحیح است و نقصی ندارد. و به سبب این متحمل شهادت می شود.

و اما هرگاه همین استفاضه از برای او حاصل شود و ید و تصرف بر او معلوم نباشد، آیا به مجرّد استفاضه متحمل شهادت می شود؟ یا این که (چون ممکن است تفحص از سبب ملک)، موقوف است بر دانستن سبب. و از باب «نسبت دادن شخصی به پدرش» نیست [که] نمی توان علم به هم رساند که این نطفۀ پدر او است. و چون ید و تصرف هم هر چند سبب ملک نمی شود لکن قائم مقام سبب اند، پس باید معتبر باشند.

اقوی قول اول است، و محقق هم اختیار این را کرده (2)، و بعد از آن گفته است که هر چند قبول شهادت به سبب استفاضه نیست و لکن آیا قبول آن مشروط است به عدم ثبوت ید و تصرف از برای غیر زید؟ مثل این که ولید می گوید که «من به قول جماعتی که استفاضه به آن ها حاصل می شود، شاهدم که این ملک مال زید است». و حال آن که ملک در ید عمرو است و در آن تصرف می کند.

محقق در این جا ترجیح داده است تقدیم قول عمرو را، نظر به این که ید و تصرف «ظاهر» اند در ملکیت. و اما استفاضۀ ملکیت پس آن محتمل است که از برای «اختصاص» و «ملکیت» باشد. و ظاهر این است که اهل استفاضه می گویند که «این خانه فلانی است» یا «باغ فلانی». و این سخن را گاه است در اجاره و عاریه هم می گویند. بخلاف ید که

ص: 187


1- در نسخه: فوع.
2- عبارت نسخه: و محقق اختیار این را هم کرده.

محکوم است به ملکیت. و این سخن محقق در جائی که اهل استفاضه بگویند که «این خانه ملک فلانی است» نیست (1).

و این است معنی آن عبارت که گفته است «و لو کان لاحدهما ید و لاخر سماع مستفیض... الخ». و این هم مخالفتی ندارد با آن چه پیش گفته است در کتاب دعوی. زیرا که در آن جا مراد تقدیم بیّنۀ مقبوله است بر ید. و این جا کلام در آن است که این بیّنه، مقبوله است یا نه؟-؟

و اما آن عبارت آخری که گفته است «و فیه اشکال... الخ»، پس آن در بیان این است که آیا تحمل شهادت به ید و تصرف مکرر، [است]؟ یا به مجرد ید، ممکن است؟ و گفته است که شکی نیست در این که جایز است از برای شاهد تحمل شهادت و اقامۀ شهادت بر مالک بودن شخصی که شاهد ببیند که دست او بر آن است و تصرفات مکررّه می کند (از خانه ساختن، و خراب کردن، و اجاره دادن، و امثال آن). و بعد از آن اشکال کرده است در «ید مجرد از تصرف مکرر».

و اما راه اشکال را این قرار داده که: اگر ید سبب ملک باشد و به محض آن توان حکم کرد به مالک بودن ذوالید؛ پس هرگاه کسی دعوی کند با ذوالید و بگوید «الدّار الّتی فی یدک لی»، باید این دعوی مسموعه نباشد. زیرا که لفظ «فی یدک» اقرار است به این که ملک تو است. پس بعد از اقرار، دیگر نمی تواند بگوید «انّها لی»- یعنی مال من است- چنان که هرگاه صریحاً بگوید «الدّار التی هی ملکک لی».

و جواب محقق این است که: فرق است مابین «فی یدک» و «ملکک»؛ و اول «ظاهر» است و ثانی «صریح». و دعوی کردن مدعی قرینۀ مجاز است (2). و اما ذکر صریح لفظ و

ص: 188


1- در نسخه: تمام نیست.
2- یعنی مراد از ید «فی یدک» ید مجاز است.

قرینه بر خلاف گفتن، غلط است.

و به هر حال؛ اظهر جواز تحمل شهادت است به سبب ید، خصوصاً با تصرف مکرر. چنان که روایت حفص بن غیاث (1) دلالت دارد بر آن، و ضعف آن منجبر است به عمل اصحاب.

و ظاهر این است که سائل باز در این جا، مخالفت در کلام محقق، فهمیده از برای ماسبق، که در عبارت سابق بر آن، ید را مقدم داشت بر استفاضه، و در این جا می گوید موجب ملکیت نمی شود. و جواب او این است که مراد او در عبارت سابقه این بود که استفاضۀ ملک، معارض ید نمی شود و شهادتی که به استفاضه حاصل شده رافع ید محققۀ متصرفه، نیست. و مراد او در این جا این است که «ید مجرد از تصرف» مناط شهادت نمی شود که به مجرد آن شاهد شهادت تواند داد. تا این جا کلام در رفع تنافی مابین کلمات محقق بود.

و اما عبارت علامه در قواعد: پس آن نیز در تعارض بیّنات است و وجوه مرجّحۀ آن ها. [و] دخلی به ما نحن فیه ندارد. و اختلافی هم در کلام او نیست. زیرا که عادت او این است که در مسائل خلافیه، قولین را ذکر می کند و می فرماید «علی رأی» و بعد مختار خود را می گوید. و مراد از «علی رأی» این است که رای من این [نیست] (2) و اقوی این [نیست] (3)، تا مخالفت کرده باشد.

و این خلاف مبتنی است بر ترجیح بیّنۀ خارج بر داخل. و اقوی در نظر حقیر ترجیح بیّنۀ داخل است بر خارج. و [این مطلب] محتاج است به بسط زیاد و این جا محل آن

ص: 189


1- وسائل، کتاب الشهادات، ج 27 ص 292 ح 2.
2- در نسخه: است.
3- در نسخه: است.

نیست. و از این جا می توان فهمید راه سخن صدق را در استحلاف. و بیان آن و تحقیق حق درآن، محتاج است به ذکر مسائل تعارض بیّنات، خصوصاً مسئلۀ ترجیح بیّنۀ داخل و خارج. و کلام در آن طولانی است. و در محل خود بیان کرده ام.

و اما ادلّۀ شیخ حسین را نمی دانم کدام شیخ حسین است و در کجا است. و الحمدلله من کتاب و اسباب هم کم دارم. و تحقیق هر یک از مطالب و ذکر ادلّه، محتاج است به بسطی که این جا گنجایش آن را ندارد.

و اما سؤال از این که: سبب اختلاف صاحب یک کتاب در فتوی، چه چیز است؟ عزیز من اگر فی الجمله ربطی به فقه و طریق فقها داری، این چه سؤال است. و اگر خبر نداری پس چرا این قدر آزار ما می کنی در ذکر عبارات و استفهام معانی آن ها؟. همان اصل مسئله را استفتا کن و یک کلمۀ «لا» یا «نعم»، جواب بشنو. من چگونه تمام اختلافات فقها را در کیفیت استدلال و راه اختلاف اَفهام به سبب اختلاف ادلّه، و اختلاف افهام در معنی هر یک از آن ها، و ترجیح معارضات آن ها (که همۀ آن ها منوط به «ظنّ» است و ظنّ مکرّر متبدّل می شود گاهی به «شکّ» و گاهی به «وهم» و گاهی به «یقین») در این جا از برای شما بیان کنم. یا باید مجتهد بود و چارۀ درد خود کرد، یا مقلد و بار گران خود را به دوش دیگری گذاشت. و اما در خصوص مسائل قضائیه غالباً تقلید هم میسّر نیست.

خدا گواه است که حالی ندارم، و امراض و آلام روحانیه و جسمانیه، و واردات حوائج مخلوقین لا یعدّ و لا یحصی است. و شما را که فراغ هست، چرا به من رحم نمی کنید و سعی می کنید در زیادتی تعبم.

و اما سؤال هشتم: پس این است که در اهل استفاضه عدالت شرط نیست. و اگر عادل باشند پس آن داخل شهادت است، دیگر چه ضرور از شیاع و استفاضه.

ص: 190

و اما سؤال نهم: که ظاهر ابن بابویه اکتفا به «ظاهر اسلام» است در عدالت مادامی که فسقی از او ظاهر نشود. و این قول ضعیف است. و اقوی نزد حقیر در عدالت، مقتضای صحیحۀ عبدالله بن ابی یعفور است. و آن در کتب احادیث و کتب استدلالیۀ فقها مذکور است (1).

و اما سؤال دهم: پس هر چند مشهور علما (با دعوی اجماع از بعض) عدم جواز مرافعه است از برای غیر مجتهد، و لکن حقیر دور نمی دانم که در صورت عدم امکان، هرگاه عالم عادل زیرکی باشد که مسائل فقهیه را با مسائل قضائیه به طریق تقلید اخذ کرده باشد، جایز باشد مرافعه به او (2). و لیکن فرض نادری است ملحق به معدوم. و ظاهر این است که چاره منحصر باشد در مصالحه.

103- سؤال:

103- سؤال: هرگاه زید ملکی را که در ید عمرو است ادعا نماید که آن ملک من است و به میراث رسیده به من. و قباله ابراز نماید که آن ملک را جدّ یا والد او از بکر ابتیاع نموده به تاریخ سنۀ کذا. و ادعای صحت آن قباله و مبایعه نماید. مرافعه نکرده و دعوی خود را با عمرو مصالحه نماید به مبلغ معیّنی. و بعد قبض وجه المصالحه بعد از چند یوم دیگر مجدداً قبالۀ دیگر زید مزبور ابراز نماید که والد یا جدّ او آن ملک را از خالد ابتیاع نموده به تاریخ که هشت سال قبل از تاریخ قبالۀ اولی باشد. و در ظهر همین قباله نوشته که آن ملک را به همین تاریخ مشتری مزبور وقف اولاد خود نموده. و به این متمسک [و] ادعای وقفیت آن ملک را می نماید.

و اقرار نموده که سهو در نوشتن تاریخ هیچیک از قبالتین نشده.

آیا قباله[ای] که در ادعاء اول ابراز نموده و مدعی صحت آن بود، مکذّب وقفنامچۀ او

ص: 191


1- وسائل، کتاب الشهادات،- ب 41 ح 1.
2- برای تکمیل این موضوع رجوع کنید به مسائل شماره 24 و 45 و 48 و 77 و 81 و 84.

می شود؟ و آیا بعد از آن که مصالحه نموده، دیگر ادعای وقفیت او آن ملک را بر او، مسموع است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: مجرّد قباله، حجت شرعیّه نیست. و مناط و معتبر همان دعوی است. پس هرگاه در اول به عنوان جزم ادعا کرد که این ملک حق من است به سبب میراث پدرم که از بکر خریده بود، به من ردّ کن. و قبل از مرافعه، مصالحه کرد به مبلغ معیّنی، آن مصالحه در اول محکوم است به صحت، و ملک مال ذی الید است.

و اما دعوی وقفیت سابقه که بعد می کند، پس آن مکذّب دعوی سابقه است، و منشأ بطلان آن است. و مترتب می شود بر آن بطلان مصالحه، و مترتب می شود بر آن لزوم ردّ مال المصالحه.

و ظاهر این است که دعوی وقفیت هم در این حال مسموعه نباشد، چون در معنی انکاری است بعد از اقرار. و بنابر این اگر بیّنه اقامه کند بر وقفیت، چون مکذّب اقرار او است که اول کرده، هم نفعی نداشته باشد. والله العالم.

104- السؤال:

104- السؤال: اذا کان ملک فی تصرف خالد ولد زید. و یدّعی عمرو علی زید انّ هذا فی ملکی و قد تصرفتَ فیه بغیر حق، ثمّ اعطیتَه ولدک لمصلحۀ امرک و [اعتریته] (1). و انت اقررت قبل ذلک بانّه منّی و اخذته بغیر حق. و زید منکر لهذا الاقرار و [مقرِّر انّه] (2) مال ولدی خالد. و خالد ایضاً یدعی انّه مالی و تحت یدی و لا حقّ لاحد فیه. [فهل] لعمرو ان یُحلف زیداً علی عدم الاقرار المذکور، ام لا؟-؟ و علی الاول؛ فهل یجوز لزید الحلف علی الاعم من الجواب (بانّه یَحلف انّه لیس علیَّ حق لک)، و لا یحلفَ علی عدم الاقرار-؟ و هل یجوز اَن یردّ الحلف علی المدعی بان یحلف علی الاقرار-؟ ثمّ اذا

ص: 192


1- و فی النسخۀ: اعتریه.
2- در نسخه طوری نوشته شده که «مقرّبانّه» نیز خوانده می شود که درست نیست.

حلف المدعی بعد نکول المنکر و ردّه علیه و حلفه و اخذه الغرامۀ من زید، فهل یسقط الدعوی رأساً؟ او یجوز له ان یدعی ولده المتصرف اعنی خالداً، ام لا؟-؟

الجواب:

الجواب: لابدّ فی تحقیق المقام من بیان مقدمۀ؛ و هی انّ الغاصب اذا تعذّر علیه ردّ المغصوب، و اخذ المالک منه الغرامۀ مِثلاً او قیمۀً، ثمّ تمکن منه، فهل یحلّ له المغصوب؟ او هو باق علی ملک المالک؟ و کذا منافعه فی هذه المدّۀ.

و الکلام فیه انّ ظاهر الاصحاب انّ حین استرداد العوض، ان کان الاسترداد بعنوان المعاوضۀ الصحیحۀ بصلح او غیره (بخلاف البیع، لعدم القدرۀ علی التسلیم او غیر ذلک) فیصیر المغصوب مالاً للغاصب و یتبعه منافعه بعد المعاوضۀ (لا ما قبل المعاوضۀ، فانّه یستردّ منافعه السابقۀ علی المعاوضۀ؛ من اجرۀ المثل و نمائه المنفصل) و کذلک ما یأخذه المالک من العوض یصیر مالاً محضاً له.

و ان کان بمحض حیلولۀ الغاصب بینه و بین ماله؛ (1) فظاهر (2) الاصحاب انّ ما یاخذه المالک یصیر مالاً محضاً له (و صرّح ابن ادریس بعدم الخلاف) و یتبعه نمائه المنفصل و منافعه الی زمان التمکن من العین المغصوبۀ. و کذلک ظاهرهم (بحیث لم یظهر مخالف لهم) انّ العین المغصوبۀ باقیۀ علی ملک المالک الی حال ظهور العین، فاذا ظهر العین و تمکن منه الغاصب، ففیه قولان؛ اشهرهما و اظهرهما انّهما یتردّان، و یجبر المالک علی الردّ لو امتنع (3). لانّه انّما کان لمحض الحیلولۀ و قد ارتفعت، فیرتفع معلولها.

و وجه القول الاخر (و هو عدم اجبار المالک) انّه صار ملکاً مستقراً له، لانّ بدل

ص: 193


1- ای: و لم یکن معاوضۀ کالصلح.
2- و فی النسخۀ: و ظاهر.
3- و فی النسخۀ: و لو امتنع.

الملک المستقر لابدّ ان یکون مستقراً. و لانّه لو لم یصر (1) مستقراً لم یرغب فیه اهل المعاملۀ، فلا یندفع الضرر، و الغرض من البدل هو رفع الضرر عن المالک. و لانّ «الغاصب یؤخذ باشقّ الاحوال».

و یمکن ان یکون مراد هؤلاء، عدم الاجبار علی ردّ ما اخذه [ان رغب عن اخذ العین) و [الاّ] لابدّ له [الرّد] مع اخذ العین المغصوبۀ. کما یشعر به کلام فخر المحققین (2). و یمکن ان یکون المراد انّه لا یجبر علی ردّ عینه، بل هو مخیرّ بین ردّها و ردّ بدلها. و هو احتمال ضعیف. و کلّ الوجوه المذکورۀ فی دلیل القول الثانی، ضعیفۀ. و لیس هنا مقام البسط فی الکلام.

و علی ایّ حال؛ فلو اتّفقا علی ترک الترّاد، فیحتاج انتقال العین المغصوبۀ الی الغاصب، الی معاوضۀ جدیدۀ. و لا یکفی ترک التّرادّ.

ثمّ: یرد علی الاصحاب، الاشکال فی الجمع بین قولهم ببقاء العین علی ملک المالک، مع حصول الملکیّۀ المحضۀ له فی البدل ایضاً، للزوم اجتماع «الجمع بین العوض و المعوّض». و استوجه فی المسالک ان یقال «ملک الغاصب فی العین المغصوبۀ، و ملکیۀ المالک فی البدل، متزلزلان الی زمان حضور العین المغصوبۀ. او انّ ملکیۀ المالک البدل، موقوفۀ علی الیأس من العین المغصوبۀ، و بدونه لا یملکه و ان جاز التصرف فیه» (3). و تابعه صاحب الکفایۀ.

و انت خبیر بانّ مخالفۀ الاصحاب مع عدم ظهور المخالف مشکل. و المناص عن الاشکال بانّ البدل لیس عوضاً عن العین المغصوبۀ. بل انّما هو لحیلولۀ الغاصب عن

ص: 194


1- و فی النسخۀ: لم یصیر.
2- ایضاح الفوائد، ج 2 ص 181 ط کوشانپور.
3- المسالک، ج 2 ص 210 ط دار الهدی.

تصرّف المالک. لانّه مراعٍ الی زمان ظهور العین. و هو لا ینافی جواز انواع التصرفات حتی الهبۀ و الاتلاف، و لیس علیه ضمان فی صورۀ الاتلاف، و لا یوجب زوال ملکیته عن العین. المغصوبۀ و منافعها.

نعم: لو کان البدل باقیاً و ظهر العین المغصوبۀ، فیجب ردّه. لانّه انّما کان للحیلولۀ و قد زالت فیزول معلولها. و لکنّه علی هذا ایضاً یصیر ملکیۀ المالک للبدل متزلزلاً، و استقرارها اِمّا بتلفه (1) قبل ظهور العین المغصوبۀ، او بتراضی الطرفین بعد الظّهور بمعاوضۀ جدیدۀ. و هو لا ینافی اتّفاقهم علی الملکیۀ المحضۀ. و یظهر الثمرۀ فی الاتلاف و النماء المنفصل، و غیر ذلک.

و الحاصل: انّ المستفاد من کلامهم؛ انّ فی صورۀ عدم المعاوضۀ، اخذ هذا البدل لمحض الحیلولۀ عن التصرف فی العین المغصوبۀ. و لیس دلیل علی حصول الملکیۀ المحضۀ حینئذ الاّ اجماعهم ظاهراً، و نفی الضرر. و کلاهما منحصران فی غیر صورۀ ظهور العین المغصوبۀ مع بقاء عین البدل عند المالک. و لا مانع من ان یکون ذلک ایضاً نوعاً من التملیک.

و یظهر من ذلک ضعف ما تقدّم من الوجه من عدم رغبۀ اهل المعاملۀ فیه. و اما لزوم الضرر علی الغاصب، فلا یضرّ لانّه صار بنفسه سبباً له.

ثم: انّهم اختلفوا فی استحقاق المالک اجرۀ المثل و النّماء المنفصل بعد زمان اخذ البدل؛ فقیل: لا. لانّ الغاصب یبرء من العین بدفع البدل الی زمان التمکن منها، فکذا من توابعها. و یرد علیه انّه ینافی قولهم ببقاء ملکیۀ المالک علی العین.

اذا تمهّد لک هذه المقدمۀ فنقول: نعم لعمرو ان یُحلف زیداً علی عدم الاقرار

ص: 195


1- و فی النسخۀ: یتلفه.

بالغصب. و کذلک لزید اَن یَحلف علی (1) عدم اشتغال [ذمّته] (2). فان الاظهر جواز الحلف علی الاعم، اذا کان الجواب اخصّ. ثمّ بعد استحقاق المدّعی لاخذ غرامۀ ما یدعیه بسبب نکول المنکر، او حلفه بعد ردّه الیه و اخذه، فان اخذه علی سبیل معاوضۀ صحیحۀ، فیسقط دعواه عن ولده المتصرف ایضاً. لوصول حقه الیه بمعاوضۀ صحیحۀ. و ان اخذه لا علی وجه المعاوضۀ، فلا یسقط دعواه عن ولد زید. و لا منافاۀ بین اخذ المال لاَجل الحیلولۀ، و بقاء حقه فی المال المغصوب اذا تمکن منه. فیجوز له التوصل الی العین المغصوبۀ بالمرافعۀ مع ولد زید.

نعم: اذا ثبت حقه بعد المرافعۀ و اخذ العین، فیجوز لابیه استرداد ما اعطاه، و یجب علیه الرّد ایضاً. لانّه انّما کان لمکان الحیلولۀ و قد زالت.

نعم: اذا تلف ما اخذه عن ابیه قبل استخلاص العین من ولده، فلا یجوز له مطالبۀ العوض. کما حقّقناه فی المقدمۀ.

و اما اذا لم یثبت علی الولد شیئ، و حلف الولد علی عدم استحقاق المدعی فی العین؛ فهل هذا الیمین عوض عن العین، حتی یجوز لابیه استرداد ما اغترمه، لئلاّ یجمع العوض و المعوض (کما ذکروه فی مسئلۀ الیمین من انّه لو اقام المدعی البیّنۀ علی الحق بعد الیمین، فلیس له الرجوع، علی الاظهر. الا فی صورۀ اقراره و تکذیبه لنفسه فی الحلف)، ام لا؟-؟ الظاهر، العدم. لانّه لم یثبت من سقوط الدعوی بالیمین، العوضیۀ مطلقا، و لذلک یرجع الیها مع الاقرار.

مع انّ هنا دعویان و لکل واحد حکم علیحدۀ. و سقوط الدعوی عن الولد بالیمین، لا یستلزم بطلان ما استحقّه من جهۀ ابیه بدلیل آخر. و سیّما مع کونه من جهۀ الحیلولۀ لا

ص: 196


1- و فی النسخۀ: یحلف زیداً علی.
2- و فی النسخۀ: الذمۀ.

العوضیۀ. و کذلک الکلام فی ما لو قدّم الدعوی مع الولد و حلّفه، فسقوط حقه من الولد، لا یوجب عدم جواز الدعوی مع والده و اخذ الغرامۀ عنه.

105- السؤال:

105- السؤال: اذا ادعی المحکوم علیه، عند حاکم شرعی آخر، فسق الحاکم او الشّهود. و اراد اقامۀ البیّنۀ او تحلیف المحکوم له و المشهود له علی نفی العلم بذلک. و هل یسمع دعوا الکذب علی الحاکم او الشهود، ام لا؟-؟

الجواب:

الجواب: نذکر اولاً ما وصل الینامن عبارات الاصحاب فی هذا المجال، ثمّ نتکلّم فیها علی ما یقتضیه المقام و الحال: فقال العلاّمۀ فی التحریر: و لو ادعی فسق الشهود و عِلمَ الخصم به، او فسق الحاکم الذی حکم علیه، ففی السماع تردّد ینشأ من انّه لیس حقاً لازماً، و لا یثبت بالنکول و لا الیمین المردودۀ. و لانّه یُثیر فساداً. و من انّه ینتفع به فی حق لازم، کما لو قذف میّتاً و طلب الوارث الحدّ فادعی علیه بزناه. و لو ادعی الاقرار، ففی تحلیفه اشکال. ینشأ من انّ الاقرار لا یُثبت حقاً فی نفس الامر بل یُقضی به ظاهراً، و لیس الاقرار عین الحق. و کذا لو قال بعد قیام البیّنۀ «قد اقرّ لی بهذا». و کذا لو توجّه الیمین علی المدعی علیه فقال «قد حلفنی علیه مرّۀ» و اراد اَن یحلفه علیه. ففی سماع هذه الدعوی اشکال. و لا تسمع الدعوی علی القاضی و الشاهد بالکذب. لما فی ذلک من الفساد العظیم (1).

و قال فی القواعد: و لو ادعی فسق الحاکم أو الشهود و لا بینة، فادعی علم المحکوم له أو المشهود له.... ففی توجه الیمین علی نفی العلم إشکال من حیث بطلان الحکم عنه مع الإقرار، و من أنه لا یدعی حقاً لازماً و لا یثبت بالنکول و لا الیمین المردودة، و

ص: 197


1- التحریر، ج 5 ص 156. مؤسسۀ الامام.

لاشتماله علی فساد (1).

و قال فی الارشاد: و لو ادعی علم المشهود له بفسق الشاهدین او الحاکم، او الاقرار، او انّه قد حلف. ففی الیمین اشکال. لانّه لیس عین الحق بل ینتفع فیه. و لیس له تحلیف الشاهد او القاضی و ان نفعه تکذیبهم انفسهم.

و قال الشهید(ره) فی الدروس: و کل دعوی ملزمۀ معلومۀ، فهی مسموعۀ. فلا تسمع دعوی الهبۀ دون الاقباض، الی ان قال: و لو ادعی فسق الحاکم او الشهود و علمه به، فالاقرب عدم السمّاع و ان انتفع فی الحق، للفساد. فانّه لیس حقاً لازماً، و لا یثبت بالنکول و لا بیمین الرّد. و اولی منه بطلان الدعوی علی الحاکم او الشاهد بالکذب او الفسق، و لو توجّهت الیمین علیه فقال حلّفنی، فلیحلف علی نفیه. و ثالث الاوجه السماع مرّۀً واحدۀً، حذراً من التسلسل (2).

و قال فی القواعد: (3) کلما کان المدعی به حقا فلا ریب فی سماعه. و إن کان ینفع فی الحق ففیه صور: الأولی: دعوی فسق الشهود أو کذبهم و علم المدعی بذلک، و الأقرب الحلف، فان نکل حلف الخصم و بطلت الشهادة. أما دعوی فسق الحاکم فأبعد، لأنه یصیر فساداً. الثانیة: دعوی الاقرار بالمدعی به، و الحلف قویّ. الثالثة: دعوی إحلاف المدعی قبل هذه الدعوی، فان قلنا به و قال المدعی: قد أحلفنی إنی لم أحلفه، لم تسمع. لأدائه إلی عدم التناهی، و تضییع مجالس الحکام. الرابعة: دعوی القاذف زنی المقذوف. الخامسة: قیل: لو قال للقاضی: حکمت لی، فأنکر، لم تسمع الدعوی. و لو توقف، انتظر

ص: 198


1- القواعد (متن الایضاح) ج 3 ص 326 ط کوشانپور.
2- الدروس، ج 2 ص 85 ط جامعۀ المدرسین.
3- ای: قال الشهید(ره) فی قواعده.

[ریثما یتذکر] (1)، و لیس له أن یأمره بالحکم. فلو قال للخصم: «إحلف علی أنک لا تعلم أنه حکم لی»، ففی السماع وجهان. و لا ریب فی عدم سماع الدعوی علی القاضی و الشاهد بالکذب، لاباء منصبهما عن ذلک، و أدائه إلی الفساد (2).

و قال المحقق الاردبیلی فی شرح ما نقلناه عن الارشاد: و لو ادعی المنکر بعد اقامۀ بیّنۀ المدعی، فسق الشهود او القاضی، فیمکن انّه تسمع و یطالب بالبیّنۀ (و لکن فی القاضی یحتاج الی قاض آخر) فان اثبته بالبیّنۀ، فلا یثبت الحکم. و لکن لا تسقط الدعوی بل هی باقیۀ کما کانت. و یمکن ان لا تسمع، لعدم الفائدۀ و الفساد. و ان لم تکن بیّنۀ و ادعی علم المدعی بذلک، فان اقرّ المدعی به، توقف الحکم ان کان قبله. و ان کان بعده، اَبطله. و یحتاج فی اثباتها الی شهود آخر و عند حاکم آخر. و ان انکر المدعی، هل له تحلیفه علی عدم العلم بذلک، ام لا؟-؟ استشکله المصنف و غیره، لانّه لیس بحق یثبت بالنکول او بردّ الیمین و لانّه یقتضی الفساد. و لانّه یحصل به غرضه، لما مرّ من انّه ان اقرّ یبطل و توقف الحکم. و قد لا یکون له بیّنۀ فیحلف و یخلص من حقه، و هذا نفعٌ یمکن دعویه. و نمنع اقتضاء الفساد، فانّه جرح فی مقام الحاجۀ، و هو جائز. و نمنع ایضاً حصر فائدۀ الدعوی و الِاحلاف فی حصول المال و ثبوته بالنکول او بردّ الیمین. و هو ظاهر. و یوجد امثاله. و کذا البحث فی دعوی المنکر اقرار المدعی بفسق الشهود او بفسق الحکم، و اعترافَه به، و انکاره. و طلب الحلف منه. و کذا دعوی انّه حلّفه و حلّف له، فلا مطالبۀ له فی الدنیا و لو بالبیّنۀ. فان اعترف، تبطل دعویه و لا یأخذ منه شیئاً. فان انکر و طلب حلفه، فهو الظاهر. و ان لم یحلف، ثبت تحلیفه و سقوط حقوقه به ان قیل

ص: 199


1- و فی النسخۀ: انتظرا بما تذکر.
2- قواعد الشهید، ج 1 ص 412 ط مفید.

بالقضاء بالنکول، و الاّ، فمع الیمین المردودۀ. فالظاهر السماع فی کل ذلک و عدم الاشکال الاّ فی دعوی فسق الحاکم، فانّه لا یخل عن اشکال، فانّه امین الامام. و فتح هذا الباب موجب لعدم اجراء الاحکام، و الطعن فی الاحکام، و لا یقبلون القضاء. فان کل منکر یدعی فسق الحاکم فیعطل الامور. و ذلک فساد ظاهر فتأمل. انتهی کلامه.

و سننقل عبارۀ غایۀ المراد فی شرح الارشاد، و عبارۀ فخر المحققین فی الایضاح.

و قال فی الکفایۀ: و لو ادعی المنکر فسق الشهود او الحاکم و لا بیّنۀ، فادعی علم المدعی به، ففی توجه الیمین وجهان؛ اقربهما العدم. و لو ادعی علیه الاقرار بالحق، فهل تسمع الدعوی (بمعنی توجه الیمین علی المنکر) فیه وجهان.

هذه عبارۀ الاصحاب الّتی حضرتنا. و لا یخفی ما فی کثیر منها من الاجمال فی تعیین موضوع المسئلۀ. و انّ المراد بالقاضی من هو؟ و ان کلماتهم هذه فی ایّ وقت؟

و اقول: الذی یظهر لی انّ مرادهم من القاضی هنا، هو من نصبه الامام المعصوم حال حضوره، او المجتهد الجامع لشرائط الحکم المسلّم کونه مستحقاً للقضاء عند الکل و عند الخصمین. اذ لا معنی للقاضی المنصوب من جانب قاض آخر و ان کان اعلم منه بمراتب شتّی فی زمن الغیبۀ (1)، بل کلّ من جمع شرائط الحکم، فهو قاض فی نفسه و لا یحتاج

ص: 200


1- هذا هو الحق الحقیق فی زمن الغیبۀ فی الجملۀ. و لکن فی کلام المصنف(ره) و اکثر الفقهاء قدس سرهم، فی هذه المسئله اطلاقاً یوجب اجمالاً کلیلاً فی المسئلۀ. و ها هو المصنف(ره) هنا فی مقام رفع الاجمال من عبائرهم و هو نفسه یُعطینا فی کلامه اجمالاً اکبر من اجمالهم. ما هو المراد من عصر الحضور؟ و ما هو المراد من عصر الغیبه؟ فانّ عصر الحضور (کما وقع فی التاریخ العینی) عصران: حضور الامام علیه السلام مع بسط یده (کبسط ید الرسول صلی الله علیه و آله بعد الهجرۀ، و بسط ید امیرالمومنین علیه السلام اربع سنوات). و عصر حضور الامام من دون بسط یده. و کذا عصر الغیبۀ عصران: عصر الغیبۀ بدون بسط ید الفقیه الجامع لشرائط الحکم. و عصر بسط یده، کبسط ید السیّد بن الطاووس فی الحلّۀ و نواح من العراق بعد سقوط الخلافۀ. و کبسط ید حجۀ الاسلام الرشتی الدشتی الشفتی فی اصفهان فی آخر عمر المصنف(ره). و امثالهما. و لا فرق فی مسئلتنا فی کمیّۀ البسط ان یکون فی ناحیۀ، او اقلیم او فی کل الارض. و نحن نجد فی تاریخ فقهائنها و سیرتهم العملیۀ، انّهم مهما وجدوا امکاناً و فرصۀ للحکومۀ و لتاسیس الحکومۀ و لاجراء الاحکام، فبدروا و تبدّروا للحکم و تاسیس الدولۀ او شبه الدولۀ. و ان قل ما امکن لهم هذا. فلماذا کررّوا، و یکررّون فی کلماتهم، و عباراتهم و کتبهم، التعبیر ب-«عصر الحضور و عصر الغیبۀ» مع انّ التعبیر بهذه العبارۀ و جعل عصر الحضور فی مقابل عصر الغیبۀ، و بالعکس. خارج عن موضوع هذا البحث. و الموضوع هو «بسط الید و عدمه» کان العصر عصر حضور او عصر غیبۀ. و الحضور و الغیبۀ، لا مدخلیۀ لهما فی البحث فی هذه المسئلۀ اصلا. منشأ هذا الاجمال العظیم، و حذف الموضوع الحقیقی الصحیح فی المسئلۀ، و جعل موضوع آخر مکانه، هو یأسهم (قدس سرهم) من تاسیس الحکومۀ المشروعۀ الشیعیۀ. و لیس محور هذا البحث الجمهوریۀ الاسلامیۀ فی ایران، حتی ینجّر الی قیل و قال و کیت و کیت. بل مع صرف النظر عن هذه الحکومۀ فی ایران، لکل سائل ان یسئل الفقیه، (کل فقیه شیعی): ایّها الفقیه ان امکنکم تاسیس الدولۀ بالماهیۀ التی تعتقدون مشروعیته، هل تؤسونها ام لا؟-؟ ان لم تؤسسوها، فما معنی الفقه و الفقاهۀ، الحکم و الاحکام؟! و ان تؤسسوها حینئذ، فلابد ان یکون موضوع کلامکم فی هذه المسئلۀ، هو «بسط الید و عدمه»، لا «الحضور و الغیبۀ». و سؤال هذا السائل، سؤال فرضی. اَلیس له ان یفرضه و یسئل عنه؟! نعم: عقیدتنا (العقیدۀ الاجماعیۀ، و الاعتقاد المسلّمۀ الشیعیۀ) انّه قبل ظهور الامام عجل الله تعالی فرجه، لا یمکن حکومۀ، و لا یتحقق دولۀ مشروعۀ قادرۀ علی اجراء العدالۀ کما هو حق العدالۀ. کما انّ فتاوی الفقهاء فی اکثر المسائل، متّکئۀ علی «الاظهر»، «الاقوی»، «الاحوط» و... و هذا لا یوجب ترک التفقه و الفقاهۀ. کما یقولون «کل ما لا یدرک کله لا یترک کله» و «المیسور لا یترک بالمعسور». فکذا تاسیس الحکومۀ و الدولۀ. فلماذا نبدّل موضوع المسئلۀ و نترک «بسط الید و عدمه»، و نجعل مکانه «عصر الحضور و الغیبۀ». ما هذه الدیدن، و ما هذا الاجمال، و ما هذا الاطلاق؟!؟!؟!

قضائه الی اذن من هو ارفع منه. فیجب علی کلّ من المتخاصمین فی واقعۀ (1) ان یجتهد اوّلاً فی معرفۀ القاضی و قابلیّۀ الشخص للقضاء، ثمّ یترافعا الیه.

و حینئذ: فمعنی ادعاء المنکر (الذی حکم علیه لاَجل المدعی) فسق الحاکم، انّما یتصور علی وجهین: الاول: فی ما لو حکم قاض له فی غیاب المدعی علیه، بدون اطلاعه، و بعد ما اطلع الغائب و حضر و ادعی فسق الحاکم لابطال الحکم و کان ممن لم یسلّم لذلک القاضی قابلیۀ القضاء، فتفسیقه حینئذ فی معنی انکار کونه قاضیاً حقیقیاً. لانّ العدالۀ جزء حقیقۀ قابلیۀ القضاء، لا انّه یسلّم کونه قاضیاً حقیقیاً و یقدح فیه لو کان یسلّمه قبل ذلک و قد ظهر له فسقه حین الحکم. کما نذکره فی الوجه الثانی.

ص: 201


1- و فی النسخۀ: واقفۀ.

و الثانی: فی ما لو ظهر للمحکوم علیه بعد المرافعۀ و حکم المسلّم للطرفین، انّه کان فاسقاً حین الحکم، و ان کان حاضراً. و لا شبهۀ فی انّ ظنّ الفسق بعد الحکم، لا یقدح فی الحکم السابق. کما انّ الظاهر ان القدح قبل المرافعۀ فی القاضی بمعنی انّه لم یثبت عندی استحقاقه للقضاء لانّی اعرف فسقه. فلا ترافع عنده مسموع منه. فاذا قدح المحکوم علیه فی القاضی علی احد الوجهین، فیحتاج الی المرافعۀ الی من سلّماه. فان کان القاضی الاول معروفاً بالعدالۀ، فعلی القادح اثبات الجرح. و ان کان خامل الذکر، فعلی المعدّل اثباته.

فدعوی فسق الحاکم علی الوجهین السابقین من حیث هی، لا ینبغی النزاع فی مسموعیتها. بل انّما نزاعهم فی صورۀ یکون دعوی المنکر عِلمَ المدعی بالفسق، حتی ینحصر رفع النزاع بالحلف علی عدم العلم. فاذا ادعی المحکوم علیه بعد الحکم فسق الحاکم فتسمع و یطالب منه البیّنۀ، فان اقامها فیبطل الحکم، و ان بقی اصل الدعوی. و ان فقد البیّنۀ، توجّه الیمین علی المنکر.

و لکن لمّا کان الفسق فعل الحاکم، لا یصح (1) الحلف (بناءً علی انّه فعل الغیر، بل انّما یصح حلف نفی العلم و هو موقوف علی دعوی العلم). فحینئذ ان ادعی المنکر علم المدعی بالفسق، فهذا هو الذی استشکلوا فیه و صار معرکۀً للنزاع فی کونها مسموعۀ. الا تری انّ العلامۀ فی القواعد قال: «و لو ادعی فسق الحاکم أو الشهود و لا بینة، فادعی علم المحکوم له، أو المشهود له. ففی توجه الیمین علی نفی العلم إشکال». فیظهر منه عدم الاشکال فی السّماع فی اصل دعوی فسق الحاکم و جواز مطالبۀ البینۀ. و مثلها عبارۀ الکفایۀ، و اصرح منه عبارۀ الشهید(ره) فی غایۀ المراد.

ص: 202


1- و فی النسخۀ: و لا یصح.

و یظهر ممّا ذکرنا، موضوع المسئلۀ فی جرح الشهود؛ انه لا ینبغی النزاع فی جواز جرح الشهود قبل الحکم، و کذا فی انّه لا یضرّ طروّ (1) الفسق بعد الشهادۀ و الحکم. فالنزاع انّما هو فی الشهود بعد اجراء الحکم و دعوی فسقهم حال الشهادۀ. سواء کان شهادتهم فی الغیبۀ و هو یدعی فسقهم من الاصل، او ادعی فسقهم حین الشهادۀ، و ان کانوا عدولاً عنده قبلها. و لا ینبغی النزاع فی جواز اقامۀ البیّنۀ علی فسقهم بعد حضور الغائب.

قال فی الدروس: انّ الغائب علی حجته اذا حضر. و لو ادعی فسق الشهود، کلّف البیّنۀ علی الفسق حال الشهادۀ و حال الحکم.

و اما عبارۀ غایۀ المراد؛ فهی انّه قال فی شرح عبارۀ الارشاد السابقه؛ «قد اشتمل هذا الکلام علی ثلاثۀ مسائل: الاولی: اذا ادعی المنکر جرح الشهود او الحاکم، کلّف البیّنۀ، فان فقدها و ادعی علم المدعی بذلک، ففی توجه الیمین علی المدعی وجهان: احدهما، نعم. لانّه ینتفع فی حق لازم. کما لو قذف المیت و طلب الوراث الحدّ، فادعی علی الوارث العلم بالزناء فانکر، فله تحلیفه علی نفی العلم. و الثانی، لا. لانّه لا یدّعی حقاً لازماً و لا یثبت بالنکول و لا بالیمین المردودۀ، و لانّه یُثیر فساداً، لانّه کالدعوی علی القاضی و الشهود بالکذب. و قیل لا خلاف فی عدم توجه الیمین علیهما. و قد جزم المصنف به [مستدلاً بقوله] لانّه یثیر فساداً عظیماً تامّاً. و فی بعض النسخ: فساداً عاماً.

الثانیۀ: اذا ادعی کلَّ واحد اقراراً بحق، فهل یحلف له ام لا؟-؟ فیه وجهان: الاول، نعم. لانّه ینتفع به مع التصدیق.

الثانی، لا. اذ الحق لا یستحق بالاقرار، و ان کان ثبوته یوجب الحق ظاهراً.

الثالثۀ: اذا توجهت الیمین علی المدعی علیه، فقال «قد احلفنی فی هذا الحق مرّۀ

ص: 203


1- و فی النسخۀ: طرق.

فلیحلف انّه ما احلفنی». ففی اجابته الوجهان: المنع، لانّه لیس علیه عین الحق، و لادائه الی التسلسل. و الاجابۀ، لانّه ینتفع به فی حق، فهو جار مجری دعوی الابراء. انتهی کلامه(ره).

و بعد التأمل فیه و فی عبارۀ القواعد یتضح غایۀ الوضوح انّ عبارۀ الدروس و قواعد الشهید و عبارۀ التحریر، کلّها مساوقۀ هذا السّیاق، حیث لم یتعرضوا لحال البیّنۀ، حیث اقتصروا علی دعوی الفسق او علم المدعی، عاطفین لعلم المدعی علی الفسق.

و الحاصل: ان الذی یظهر من کلماتهم، انه لا اشکال عندهم فی سماع دعوی فسق الشهود و الحاکم، فی الجملۀ. لامکان اقامۀ البیّنۀ. و انّما کلامهم فی سماع دعوی علم المدعی بالفسق. و حیث یترتب ذلک علی دعوی الفسق فذکر بعضهم دعوی فسقهما مع دعوی العلم و قال: «و لو ادعی فسق الشهود او الحاکم و عِلمَ المدعی به». و بعضهم فصّل و قال: «کلّف البیّنۀ، فان فقدها و ادعی العلم، ففیه اشکال».

و یظهر مما ذکرنا؛ انّ ما ذکر المحقق الاردبیلی(ره) فی اوایل کلامه من قوله «و یمکن ان لا یسمع، لعدم الفائدۀ و الفساد»، لیس علی ما ینبغی. لانه ان اراد انه لا یفید فی سقوط حق المدعی، فهو کذلک. و لکنه لا ینحصر الفائدۀ فی ذلک. فان الفائدۀ هو بطلان حکم الحاکم، و قد لا یقدر المدعی [علی] بیّنۀ اُخری. و ینحصر امره فی التحلیف، فیحلف و یتخلّص من دعوی المدعی. و السّرّ فی فرقهم بین [واجد] (1) البیّنۀ و فاقدها مع ادعاء العلم علی المدعی، انّ البیّنۀ مما یُثبت المطلب مطّرداً و یثبت ثمرتها لکل من اطلع علیها مع جامعیّتها للشرائط. سیمّا بعد حکم الحاکم بها، و لا خصوصیۀ له بطلب المنکر. بخلاف النکول و الیمین المردودۀ و الاقرار، فانّها انّما ینفع فی حق المنکر (مثلاً) و لا

ص: 204


1- و فی النسخۀ: واحدی.

یثبت به الفسق للحاکم او الشهود مطلقا بحیث لم یجز المرافعۀ عنده لغیرهما.

و الحکمۀ فیه؛ ان البیّنۀ مما یمکن ان یکون مناط اثبات حکم مطّرد لاجل العدالۀ و التحرّز عن الکذب. بل العدل احق شیئ یحفظ نوامیس الشرع و امنائه. فکما انّ الحکام، من امناء الشرع. فالعدول ایضاً کذلک. بخلاف الخصماء المتداعین الذین لا یحترزون فی الاغلب عن اخذ مال الغیر بالخداع و الزوّر، و لا یجتبنون عن الکذب و موجبات الغرور.

و من ذلک یظهر انّ ما ذکره فی آخر کلامه حیث قال: «فانّه امین الامام علیه السلام.. الخ»، ایضاً محلّ نظر. لانه ان اراد ذلک مع ثبوت البیّنۀ علی فسقه، فالعدول (1) ایضا من امناء الله فی الارض. و کذا الحاکم الثانی الذی یترافعون الیه. و لا ریب انّ الامین لا یقدح فی الامین. و اذا کان خائناً فلا یضرّ القدح فیه. و لا ریب انّ سائر القضاۀ الذین هم امناء، لا یستنکفون عن تحمل القضاء لاجل ظهور فسق خائن. فکیف یسدّ باب القضاء و لا یقبلون القضاء. اَلا تنظر کتب الرّجال و الجرح و التعدیل، فهل تراک (2) تقول: لا یجوز لاصحاب الائمۀ(علیه السلام) الثقات، ترک الروایۀ مخافۀ ان یقدح فیهم المتعرضون لاحوال الرجال. بل ذلک مؤکّد لاهتمامهم و [تحفظهم] (3) و تورّعهم ازید ممّا کانوا علیه، و حرصهم فی تکثیر الروایۀ و تسدیدها.

و ان اراد ذلک مع فقد البیّنۀ، و ادعاء المنکر علی المدعی [العلم] بالفسق، و انحصار الامر فی الیمین، او النکول، او الاقرار، فلابدّ من ملاحظۀ ادلّۀ الطرفین.

فنقول: انّ من کان قائلاً بعدم [ال-]جواز، یتمسکّ بامرین: الاول انّه لیس حقاً لازماً و لا یثبت بالنکول و لا الیمین المردودۀ. و الثانی انّه یثیر الفساد. اما الدلیل الاول؛ فالظاهر

ص: 205


1- ای الشهود و البیّنۀ.
2- و فی النسخۀ: تزال، ک.
3- و فی النسخۀ: تحققهم.

انّه باجمعه دلیل واحد و لیس قولَی (1) «و لا یثبت بالنکول» و «لا الیمین المردودۀ»، دلیلاً آخر، حتی تکون الادلّۀ ثلاثۀ. لانّک تریهم یقو لون انّه یشترط فی کون الدعوی مسموعۀ (یعنی کونها بحیث یلزم فیها مطالبۀ البیّنۀ، او الحلف، و الرّد، و الحکم بالنکول) ان یکون حقاً لازماً. و مقتضی ذلک ان الحق اللازم مما یجری هذه الامور کلّها فی جنسه. لا انّه لا یجری شیئ منها فی غیر الحق اللازم. فلا ینافی ثبوت الحق الغیر اللازم بالبیّنۀ، کالجرح، او التعدیل، فی رواۀ الاخبار. فانّ البیّنۀ تجری فیها و تفید فائدۀ مع انّهما لیسا بحق لازم.

فمرادهم من قولهم هنا «انه لیس حقاً لازماً»، لیس انه لا یثبت بشیئ من تلک الامور، حتی لا یثبت بالبیّنۀ. و الاّ [لَتنافی] (2) کلماتهم فی هذا المقام، سیمّا ما صرّح به کعبارۀ غایۀ المرام. بل مرادهم انّه لیس حقاً لازماً من شأنه الثبوت بالنکول و الیمین المردودۀ. بل حق لازم لا دلیل علی ثبوته بالنکول او الیمین المردودۀ، و الاّ جاز ثبوته بالبیّنۀ. فلا یتمّ اول الکلام الاّ باخره. و لیسا دلیلین مستقلین.

و من ذلک ظهر انّ ما یتوهّم «انّ مرادهم انّ النکول و الیمین المردودۀ، لا یثبتان الفسق فی نفس الامر، حتی یکون دلیلاً مستقلاً»، فاسد. اذ لو کان عدم الثبوت فی نفس الامر منشئاً لعدم جواز التمّسک، لجری ذلک فی البیّنۀ مطلقا، و فی النکول و الیمین المردودۀ فی الحق اللازم، ایضاً، و هو کما تری. فمستندهم فی قولهم «و لا یثبت بالنکول و لا الیمین المردودۀ»، مع شمول ادّلتهما لما نحن فیه (3).

و من ذلک یظهر انّ مراد فخر المحققین من عدم امکان ثبوت الفسق بالیمین او النکول، فی عبارته التی ننقل عنه بعد ذلک، هو الامکان الشرعی، لا العقلی.

ص: 206


1- الصیغۀ المثناّۀ (قولین) المضاف الی ما بعده.
2- و فی النسخۀ: لنافی- و له وجه، ای: لنافَیَ. لکنّ الاصح لتنافی.
3- و لیس مستندهم انّ ما نحن فیه خارج عن ادلۀ النکول و ردّ الیمین. تمسکاً بنفس الامر.

و یمکن (1) المناقشۀ فی الدلیل الاول، بمنع اختصاص الدعوی فی «حق لازم مالی». بل قد یکون فی ما ینتفع فیه، و قد یکون فی غیر الحق المالی، کمثال قذف المیت، [المتقدم] (2). لعموم قوله علیه السلام «البیّنۀ علی المدعی و الیمین علی المدعی علیه». اذ هو اعم من دعوی المالی و من الحق اللازم. بل المدعی «مَن هو فی صدد اثبات امر خفّی، مخالف للاصل او الظاهر». و یصدق علی مدعی (3) الفسق علی الحاکم (الّذی کان مسلّم الطرفین) انّه مدعی لخلاف الظاهر. مع انه «یُترک لو تَرک».

و اما قولهم «انه لا یثبت بالنکول و لا الیمین المردودۀ» متمسکین بمنع تبادر ذلک من الادلّۀ؛ فلعل نظرهم الی انّ الاخبار الدالّۀ علی حکم النکول و الیمین المردودۀ، کلّها واردۀ فی دعوی الحق، و لفظ «الحق» مذکور فیها؛ مثل صحیحه محمد بن مسلم: «عَنْ أَحَدِهِمَا(علیه السلام) فِی الرَّجُلِ یَدَّعِی وَ لَا بَیِّنَةَ لَهُ قَالَ یَسْتَحْلِفُهُ فَإِنْ رَدَّ الْیَمِینَ عَلَی صَاحِبِ الْحَقِّ فَلَمْ یَحْلِفْ فَلَا حَقَّ لَهُ» (4). فیمکن ان یقال انّ هذا القید (اِن سلّمنا عدم اطلاق الحق علی ما نحن فیه)، فهو وارد مورد الغالب فلا حجیۀ فیه. فیبقی اطلاق غیرها شاملاً لما نحن فیه مثل حسنۀ هشام بن سالم: «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام)، قَالَ: یُرَدُّ الْیَمِینُ عَلَی الْمُدَّعِی» (5).

سلّمنا ذلک، لکن نمنع انحصار الفائدۀ فی سماع الدعوی حینئذ فی النکول او ردّ الیمین، لِمَ لا یکون الفائدۀ فی اقرار الخصم فیسمع الدعوی، لانّ الخصم لعلّه [یعترف] (6) بدون حاجۀ الی الیمین و الردّ و النکول. فلو اعترف المدعی بالفسق لثبت المطلب. اَلا

ص: 207


1- الی هناتمّ معرفۀ ماهیۀ الدلیل الاول، و کیفیۀ استدلالهم به. و هنا یبدء بدفع الدلیل نفسه.
2- و فی النسخۀ: التقدیم.
3- و فی النسخۀ: المدعی.
4- الوسائل، ابواب کیفیۀ الحکم، ب 7 ح 1.
5- المرجع، ح 3.
6- و فی النسخۀ: تعرف.

تری انّا نقول بسماع الدعوی الظنیّۀ، سیمّا فی الامر المخفی، مع عدم ثبوت الردّ فیه.

و ما یظهر من فخر المحققین من منع ترتب الفائدۀ المذکورۀ علی سماع الدعوی، تمسکاً بانّ ذلک انّما هو من اجل الاقرار ببطلان لزوم الحق؛ فلا افهم معناه، اذ نحن نقول انّ هذا الاقرار انّما تولد من سماع الدعوی، [لا] انّه شیئ مستقل، و ذلک یکفی فی المطلب. و نحن نذکر عبارته و هی انّه قال (بعد العبارۀ التی نقلناه عن القواعد): «الاقوی عندی انّه لا یسمع، لانّ بطلان الحکم بغیر سبب محال، و ثبوت الفسق بالیمین او النکول، لا یمکن. و الحکم بالمسبب [من غیر الحکم بالسبب] محال. و اذا اقرّ الغریم بالفسق، فقد اقرّ ببطلان لزوم الحق. فمن ثَمّ امتنع» (1). انتهی.

هذه العبارۀ نقلتها من نسخۀ لا اعتمد بصحتها، و لا یخفی ما فیها من التعقید و الاجمال (2). و ظنّی انّ مراده انّ ما ذکره والده فی وجه السماع، انّ المحکوم علیه مدّع فسق الحاکم و یجوز سماع دعویه، لانّه یترتب الفائدۀ علیها و هی انّه اذا اقرّ المدعی بفسق الحاکم، فیبطل حکم الحاکم بالنسبۀ الیه و ان بقی الدعوی بحالها.

و مراد ولده فی دفعه؛ انّ الغریم اذا اقرّ بفسق الحاکم، فقد اقرّ ببطلان لزوم الحق فامتنع حقه من جهۀ هذا الاقرار، و هذا الاقرار یفید سقوط الحق اللازم بنفسه، و لیس من ثمرات الدعوی.

فظنّی انّه حمل الفسق فی کلام والده علی الکذب. فانّ الاقرار بکذب الحاکم انّما هو الذی یوجب الاقرار ببطلان لزوم الحق، لا مطلق الفسق. اذ بطلان حکم الحاکم الفاسق، لا ینحصر فی صورۀ کون فسقه هو الکذب فی نفس الحکم. و ان لم نحمل کلامه علی هذه

ص: 208


1- ایضاح الفوائد، ج 3 ص 326 ط کوشانپور.
2- وصحّحناه مطابقاً لنسخۀ طبع کوشانپور.

الغفلۀ، فلا افهم معنی محصّلاً. فاِمّا النسخۀ غلط او [المتّهم] (1) هو فکری القاصر.

مع انّا نقول: الاقرار ببطلان لزوم الحق ایضاً انّما یولد من سماع الدعوی، و لیس من باب الاقرار المستقل الابتدائی، فیکفی فی صحۀ سماع الدعوی، امکان ترتب شیئ من ثمراتها، و لا یلزم الاستیعاب. مع انّ الفرق واضح بین الاقرار المترتب علی الدعوی، و الاقرار الابتدائی. فانّ الاول ممّا یترتب علیه حکم الحاکم و لا یجوز نقضه، و لا الدعوی بانّ الاقرار کان بالاکراه، او علی رسم القبالۀ (مثلاً). فانّ امثال ذلک تجری [فی] الاقرار المستقل، دون ما کان فی المرافعۀ فی مجلس الحکم مع حکم الحاکم. غایۀ الامر عدم توقف الاقرار (بثبوت الحق بعد الاقرار فی صورۀ المرافعۀ) علی حکم الحاکم. و اما انّ الحکم لا ینفع فی ذلک؛ فمِن این؟! اذ قد یثمر الحکم عند قاض آخر اذا ثبت الحکم عنده. فهذ الحکم ایضا من ثمراث مسموعیۀ الدعوی.

و ان ارید به انّ خصوص دلیل الثبوت بالنکول و الیمین المردودۀ، لا یشمل ما نحن فیه، فله وجه. و لکنه لا ینفع فی اثبات المطلب و هو منع سماع الدعوی رأساً. و قد مرّالکلام فی ذلک آنفاً.

و اما الدلیل الثانی: فالظاهر انّ مرادهم من «لزوم الفساد»، انّ سماع تلک الدعوی یوجب فتح باب الطعن علی الحکام و [اهانتهم] (2) و اجتراء کل منکر علی الطعن و الاستهانۀ بالنسبۀ الی امناء الله. و یثمر ذلک ایضاً التقاعد عن [القضاء] (3)، کما اشار الیه المحقق الاردبیلی(ره). و یمکن دفعه بمعارضۀ «نفی الضرر و الضرار»؛ فلو کان الحاکم حکم علیه بثبوت اموال خطیرۀ و کان المنکر عالماً بکذبه و ظلمه فی الحکم، فتحمّل هذا

ص: 209


1- و فی النسخۀ: المهمّ.
2- و فی النسخۀ: اعانتهم.
3- و فی النسخۀ: القبول.

ایضاً فساد و ضرر عظیم لا یقابله نکایۀ حلف المنکر علی کذبه، یعنی بعد ردّ المدعی یمین نفی العلم علی المنکر و حلفه علی کذب الحاکم.

و یلزم من ذلک اَن لا یجوز للمکلف ردّ روایۀ الراوی بالجرح فیه. فلا ریب انّ حلف المنکر علی کذب الحاکم او فسقه، اسهل من اتلاف مال المسلمین، سیمّا اذا کان فی غایۀ الکثرۀ، و سیمّا اذا کان هو ایضاً من القضاۀ الامناء، اذ قد یتفق النزاع فی المال بین قاض و رعیته.

نعم: یشکل اذا کان دعوی الکذب و الفسق مع نفس القاضی، و کان التجاذب معه. بان یقول المنکر «قد جُرت فی الحکم و ظلمتنی و کذبت». و لولا شائبۀ الاجماع و عدم الخلاف (کما یظهر من غایۀ المراد، و قواعد الشهید، و المحقق الاردبیلی) لجری الکلام فیه ایضاً. مع انّه یلزم الاهانۀ و الاستخفاف فی صورۀ التمکن من البیّنۀ ایضا و لا یظهر منهم الاتفاق علی عدم جواز سماع الدعوی حینئذ، کما یظهر من عبارۀ الارشاد و غایۀ المراد، حیث قالا: «لا یتوجه الیمین الیه» و لم یذکرا عدم السماع من البیّنۀ. و المحقق الاردبیلی(ره) بعد عبارۀ الارشاد قال: «عدم استحقاق المنکر تحلیف الشاهد و لا القاضی، ظاهر من العقل و النقل، فانه (1) یقتضی انّ صاحب الحق یحلف لا الاجنبی، و انّ البیّنۀ علی المدعی و الیمین علی من انکر، و لیس احدهما الاّ فی مواضع لیس هذا منها، و ان الیمین انّما یکون لاثبات حق الحالف لا الغیر. و لانّه لیس له بعد البیّنۀ احلاف المدعی، لانّ احدی الحجتین قائمۀ فلا یحتاج الی الاخری. فتحلیف غیره بالطریق الاولی».

و لعلّه اراد الردّ بالعقل، هو لزوم الفساد. [ا]و هو مع الاصل.

و اما النقل فمن وجوه اشار الیها. و لا یخل شیئ منها من شیئ. فالعمدۀ هو عدم

ص: 210


1- ای النقل.

ظهور الخلاف. کما یظهر من آخر کلامه. و انّ المخالف انّما هو بعض العامّۀ.

و قد ظهر من اول کلامه ایضاً انّ الکلام انّما هو فی غیر صورۀ البیّنۀ. و الحاصل: انّ کل من حضرنا عبارته؛ اما نص الکلام بالیمین، او اطلق. و لم یتعرّضوا لصورۀ وجود البیّنۀ.

بقی الکلام فی المسئلتین (المذکورتین بعد دعوی المنکر عِلمَ المدعی بکذب الشهود و القاضی او فسقهما): احدهما مسئلۀ دعوی الاقرار. و هی مطلقۀ فی کلماتهم، الاّ المحقق الاردبیلی(ره). فانّه قال: «و کذا البحث فی دعوی المنکر اقرار المدعی بفسق الشهود او بفسق الحاکم.. الخ». و الاولی جعل المسئلۀ مطلقۀً، و ان کا[ن] الاقرار بفسق الحاکم و الشهود من بعض افرادها. کما جعلها کذلک فی الارشاد و التحریر.

و اعلم: ان مراده فی التحریر حیث قال (فی وجه عدم تحلیف منکر الاقرار): «لا یثبت حقاً فی نفس الامر بل [یُقضی] (1) به ظاهراً»، انّ الدعوی المسموعۀ انّما هی اذا ادعی المدعی حقاً ثابتاً فی نفس الامر باعتقاده. و هذه الدعوی (اعنی دعوی انّ الخصم اقرّ بما یدعیه) لیس من باب دعوی استحقاقه شیئاً فی نفس الامر، بل من باب دعوی یوجب (2) ثبوت الحق له فی ظاهر الشرع، و هو اقرار الخصم. اذ المدعی قد لا یعلم باستحقاقه شیئاً و لکن یتمکن باقرار الخصم الموجب للحکم بثبوت المقرّ به ظاهراً. و هو معنی قوله «و لیس الاقرار عین الحق».

و لعل هذه العبارۀ صارت سبب ما توهّم المتوهّم الذی اشرنا سابقاً الی فساده. و انت خبیر بتغایر المعنیین. اذ المتوهم توهم انّ المثبت [للحق] (3) لابدّ ان یکون مثبتاً لشیئ فی

ص: 211


1- و فی النسخۀ: یقتضی.
2- و فی النسخۀ: ما یوجب.- فعلی القارء الکریم، الدقّۀ. فانّ المطلب ظریف جدّاً.
3- و فی النسخۀ: الحق.

نفس الامر. و المراد فی عبارۀ التحریر هو مراد الشهید(ره)فی غایۀ المراد فی المسئلۀ الثانیۀ.

ثم المراد من العبارۀ الاخیرۀ فی التحریر، حیث قال: «و کذا لو قال بعد قیام البیّنۀ، اقرّ لی بهذا»، انّ الاشکال المذکور جار فی ما لو قال المنکر (بعد اقامۀ المدعی البینۀ علی حقه): «ان المدعی اقرّ لی بهذا الذی یدعیه و اقام (1) البیّنۀ علیه».

و قال العلامۀ فی القواعد: «و لو ادعی الإقرار، فالأقرب الإلزام بالجواب» (2) و قال فی الایضاح: «وجه القرب أنه لو أقر الخصم المدعی علیه بصدور الإقرار منه، ثبت حق المدعی و قضی بإقراره الأول بإقراره فی مجلس الحاکم. و یحتمل العدم، إذ الإقرار لیس حقاً لازماً [و لا سبباً للحق فی نفس الأمر] و إنما هو إخبار عن حق لازم. فالمدعی لم یدع حقاً لازماً [و لا ملزوماً له فی نفس الأمر، و إنما هو إخبار عن حق لازم له، لو علم المقر له کذب المقر فی إقراره، لم یحل له أخذ المقر به]. فلذلک لا یسمع بالنسبة إلی الیمین» (3).

اقول: الظاهر انّ مراده انّه کما لا یسمع اذا لم یقرّ و آل الامر الی الیمین، فکذلک لا یسمع بالنسبۀ الی الاقرار. و لعلّه لا ینکر سماعه بالنسبۀ الی البیّنۀ. و الاظهر السّماع بالنسبۀ الی الجمیع فی هذه المسئلۀ. لما مرّ من صدق المدعی و المنکر، و عدم انحصار الحکم بالنکول و الردّ، فی الحق الثابت المالی.

و ثانیهما: (4) ما لو توجه الیمین علی المنکر، فقال: «انّه حلّفنی قبل هذا مرّۀ و حلفت

ص: 212


1- و فی النسخۀ: و علی اقامۀ.
2- القواعد (متن الایضاح) ج 3 ص 326 ط کوشانپور.
3- المرجع نفسه.
4- ای ثانی المسئلتین الباقیتین.

له»؛ و ذکروا فی اجابته الوجهین: احدهما سماع دعوی المنکر حیث یقول: «حلّفنی مرّۀً اخری فی مرافعۀ غیر هذه المرافعۀ و حلفت له». فیسقط حقه. لانّ الحلف یُسقط الحق فی الدنیا و ان اقام البیّنۀ علی دعویه بعد ذلک. علی الاظهر. فان اقرّ المدعی بذلک، فیسقط حقه. و ان انکر التحلیف قبل هذا و حلفه له. و طلب المنکر حلفه علی عدم التحلیف، فان حلف، فهو باق علی حقه من تحلیف المنکر. و یعمل علی مقتضاه. و ان لم یحلف علی عدم التحلیف، فیثبت تحلیفه و یسقط حقه (ان قلنا بالقضاء بالنکول بمجرد ترک الحلف. کما هو الاظهر. او مع الیمین المردودۀ. علی الاشهر). و دلیله عمومات [سقوط] (1) الطلب بالیمین، و صدق المدعی و المدعی علیه، علیهما. کما مرّ. و انّ دعوی التحلیف بمنزلۀ دعوی الابراء. کما ذکره فی غایۀ المراد.

و الثانی عدم السماع. لوجهین: الاول انّ دعوی التحلیف لیس من الحق اللازم و ان نفع فی الحق. و قد ظهر جوابه. و الثانی انّه یؤدّی الی التسلسل. و لا افهم معنی هذا الاستدلال. اذ لو کان المراد انّ الحاکم الذی حکم بالحلف علی المنکر، و ادعی المنکر تحلیفه قبل ذلک فی مرافعۀ اخری اِما عند غیر هذا الحاکم، او عنده و لم یکن الحاکم متذکراً للحال. لو سمع الدعوی و حکم بالتحلیف علی عدم التحلیف، و حلف المدعی علی عدم التحلیف قبل هذا. او اراد تحلیف المنکر فیقول المنکر قد حلّفنی بعد ما حلّفته علی عدم التحلیف، فلو سمع هذا و حلّف المدعی علی عدم تحلیفه بعد ما حلّفه علی عدم التحلیف و حکم علی المدعی بالحلف علی عدم التحلیف و حلف، رجع علی المنکر بمطالبۀ الحلف. و هکذا الی ما لا یتناهی.

ففیه: انّ الحاکم مطلع بالحال، فکیف یدعی فی مجلس الحکم هذه الدعوی. فیحکم

ص: 213


1- و فی النسخۀ: ثبوت.

بحلف المنکر علی عدم استحقاق المدعی. و یعمل علی مقتضاه، و لا یبقی للمدعی مجال دعوی اخری عند هذا الحکم حتی ینتهی الی تحلیف المنکر فیقول حلّفتنی مرّۀ اخری. و هکذا حتی یلزم التسلسل. اذ الحاکم حکم بسقوط الدعوی و لا مجال للعود فیها. فلا وجه لبیان التسلسل بانّ المراد انّ الحاکم اذا سمع هذه الدعوی و حلّف المدعی علی عدم التحلیف و حلف، و اراد تحلیف المنکر فیقول المنکر حلّفتنی بعد تحلیفی ایّاک، فلا یحلف مرّۀ اخری، ثمّ هذه الدعوی ایضا تحلیف دعوی المدعی ایّاه مرّۀ اخری. فیسمع و یرجع الی تحلیف المدعی مرّۀ اخری و حلف له علی عدم التحلیف، و اراد تحلیف المنکر مرّۀ ثالثۀ، ثمّ ادعی المنکر انّک حلّفتنی بعد هذه المرّۀ. و هکذا.

و لو کان المراد انه یمکن ان یجدد المدعی دعویه عند حاکم آخر، او عند هذا الحاکم اِن نسی الحکم، و ینجرّ الامر عنده الی تحلیف المنکر، فقال حلفتنی مرّۀ اخری. فنقول (1): انّما هو من ثمرات التقلب و الاعراض عما حصل من قطع النزاع. اذ قد یجدد الدعوی من رأس مع سقوطها بتحلیف الحاکم الاول. مع انه یمکن العلاج بالاشهاد و الصلح. و نحوهما، مضافاً الی منع استحالۀ هذا التسلسل، لامکان انقطاعه بسبب من الاسباب. و لعلّهم لم یردوا (2) ایضاً بالتسلسل، المصطلح. بل ارادوا محض عدم انقطاع الدعوی (3).

و کانّه الی بعض ما ذکرنا نظر الشهید(ره) فی الدورس حیث جعل هنا وجهاً ثالثاً؛ و هو سماع الدعوی مرّۀ واحدۀ.

106- سؤال:

106- سؤال: زید وکیل عمرو که در یزد ساکن است که بلد بعیدی است، بر بکر ادعای طلب موکل خود را می کند. و بکر متلقّی به این که: حسب الحوالۀ موکل تو، آن

ص: 214


1- و فی النسخۀ: بل نقول.
2- و فی النسخۀ: لم یرادوا.
3- عبارۀ النسخۀ: بل ارادوا محض انقطاع عدم الدعوی.

طلب را به خالد و ولید داده ام. و چون در صورت عدم بیّنه، قسم رجوع می شود به عمرو موکل، و او در بلد بعید است.

الحال بکر می گوید عمرو بیاید این جا و در نزد حاکم شرع قسم یاد کند و تنخواه خود را بگیرد. و زید می گوید که تو برو به آن بلد و آن جا موکل مرا قسم بده و طلب او را تسلیم کن.

و مفروض این است که بکر هم مریض و مسافرت برای او عسری دارد. آیا قول زید مقدم است یا قول بکر.

جواب:

جواب: ظاهر این است که قول زید مقدم است؛ به این معنی که در اختیار حاکم و مرافعه کردن نزد او، قول او مقدم است هرگاه در نزد حاکم شرع واقعی باشد و مساوی باشد با حاکمی که بکر اختیار می کند. زیرا که هر چند الحال بکر مدعی است در حواله داد[ن] طلب، و لکن مدعی اصل، زید است و او مقدم است در مدعی بودن. و دعوی حواله و ابراء او را از مدعی بودن بیرون نمی کند. زیرا که هرگاه بکر از دعوی حواله و ابراء، ساکت شود، از او دست بر نمی دارند، به سبب ادعاء سابق و اشتغال ذمّۀ ثابته به اقرار بکر.

و اما هرگاه حاکمین مساوی نباشند، و حاکمی که بکر اختیار می کند، ارجح باشد، باز به سبب لزوم حرج، شاید مختار زید مقدم باشد. زیرا که توکیل در تحلیف جایز است، اما توکیل در حلف ممکن نیست، هر چند در عسر طی مسافت باشد، یا به سبب رعشۀ بکر عسر در او زیادتر باشد.

ص: 215

ص: 216

کتاب القضاء و فیه مقدمۀ و مطالب

اشاره

اما المقدمۀ: فعرّفه جماعۀ ب-«انّه ولایۀ الحکم شرعاً لمن له اهلیۀ الفتوی بجزئیات القوانین الشرعیۀ، علی اشخاص معیّنۀ من الناس باثبات الحقوق و استیفائها للمستحق». قیل: و من خواصّه عدم جواز نقض له و لغیره الاّ فی ما استثنی. و هو علی اطلاقه ممنوع. اذ قد لا یجوز نقض الفتوی ایضاً. و تحقیق ذلک مستقصی فی القوانین المحکمۀ.

و الفرق بینه و بین المفتی و المجتهد و الفقیه، بالاعتبار؛ ف-[ب-]اعتبار انّه عالم بالحکم من الدلیل، فقیه. و باعتبار انّه مستدل مستخرج، مجتهد. و باعتبار انّه یُلزم او یطلق لاحاد البرّیۀ بالاحکام الشخصیۀ، قاض. و من حیث انه مخبر بما علمه بالدلیل کلیّۀً، مفت. و یمکن ان یقال: انّ الحاکم مغایر للقاضی ایضاً بالاعتبار، فیسمّی حاکماً من حیث ولایته علی المولّی علیهم و تسلطه علی العباد فی اقامۀ الحق و ازهاق الباطل.

المطلب الاول فی القاضی: و فیه مسائل:

الاولی: لا یجوز الحکم بین الناس الاّ

ص: 217

للنّبیّ، او الوصی، او النائب عنه، او من نصبه النائب، او من اذن له الامام فی ذلک صریحاً او بشاهد الحال کما اذا کان الناحیۀ وسیعۀً جداً.

و الفقیه الجامع لشرائط الفتوی منصوب من قبل الامام، بالاجماع و الاخبار. و ظاهرهم تخصیصه بحال الغیبۀ و ان کان الروایات یفید الاعم، بل ظاهرها حال الحضور. کما یفیده قول الصادق علیه السلام: «انظروا الی رجل منکم» الی ان قال: «فاجعلوه قاضیاً فتحاکموا الیه» (1). و کذلک سؤال الرّاوی عن حال الاختلاف، و تفصیل الامام علیه السلام فی الجواب بتقدیم الافقه و الاعدل، و غیره.

فان کان اجماعاً. و الاّ، فلا [اختصاص] (2) بحال. و ظاهرهم الاجماع. کما یشعر به استثنائهم قاضی التحکیم، مع انّهم لم یخالفوا فی اشتراط کونه مجتهداً. و هذا مع انّ اصل عدم حجیۀ غیر قول المعصوم، [یقتضی] تعیین التخصیص (3).

و النزاع فیه الان قلیل الفائدۀ، کالکلام فی قاضی التحکیم و استثنائه فی اشتراط اذن الامام، و هو من تراضی الخصمان به من الرعیّۀ جامعاً لشرائط القضاء سوی اذن الامام. فانّه مختص بحال الحضور. فانّ امضاء حکم المجتهد الجامع مع حال الغیبۀ، لا یتوقف علی تراضی الخصمین. نعم یمکن ان یقال باختصاص استثناء قاضی التحکیم بزمان النبیّ صلی الله علیه و آله، و من یحذو خذوه من الائمۀ المسلّطین. و اما الغیر المسلّطین منهم علیهم السلام، فیکفی فی المجتهد الاذن العام. اذ عدم تسلّطهم فی معنی غیبتهم.

و فی الرّوایۀ الدالّۀ علی کفایۀ عموم الاذن (4)، تنبیه علی ذلک، کما یظهر من

ص: 218


1- الوسائل، ابواب صفات القاضی، ب 1 ح 5.
2- و فی النسخۀ: اشکال.
3- التخصیص بعصر الغیبۀ.
4- لعل مراده(ره) مقبولۀ عمربن حنظله، الوسائل، ابواب صفات القاضی، ب 9 ح 1.

المسالک (1) و غیره.

و لو تشاح الخصمان فی مجتهدین متساویین حال الغیبۀ، فیقدّم مختار المدعی. لانّه الطالب و «یُترک لو تَرک». فاذا [ما] ترک الاّ عند هذا المجتهد، فلا بحث علیه. و اما مع التفاوت؛ فیقدّم الاعلم بالمشهور (2). [هذا هو] المدعی علیه الاجماع لمقبولۀ عمربن حنظلۀ المنجبر ضعفها بعمل الاصحاب، الموافقۀ للعقل و النقل. و ان کان یظهر من المحقق الاردبیلی (رحمه الله) التأملّ فی الترجیح، و فی الاجماع ایضا، لانّ المدار فی الاحکام، علی الظنون، و کثیراً ما یصیب المفضول و یخطئ الافضل. و قبح تقدیم المفضول انّما هو فی الریاسۀ العظمی المتوسط بالعلم الحق الالهی.

و فی الدروس نقل جواز تولیۀ المفضول [مع] (3) وجود الفاضل، عن قولٍ.

و اما الاورعیۀ: فلا یوجب الترجیح، لوجود نفس العدالۀ فی الاخر، و ان کان اولی.

الثانیۀ: یجب الحکم بین الناس کفایۀً، و لا ینافیه اشتراط اذن الامام حال الحضور فی حق غیره (کصلوۀ الجنازۀ بالنسبۀ الی اذن الولی). و یتعیّن مع تعیین الامام، او انحصاره فی الواحد. فیجب الاعلام عند حضور الامام لو احتاج الیه. و اما الاعلام مع عدم الضرورۀ، او مع التعذّر؛ فهو مستحب. و توهم الکراهۀ (لما ورد من التحذیر و التهدید فی امر القضاء)، ضعیف.

الثالثۀ: یشترط فی القاضی مطلقا؛ العقل، و البلوغ، و الایمان، و العدالۀ، و الذکورۀ، و طهارۀ المولد، اجماعاً. و اشترط جماعۀ غلبۀ الحفظ، و النطق، و البصر. [و] العلل المذکورۀ لها (من عدم تمکن النّسوان من ذلک غالباً، لاحتیاجه الی البروز و تمییز

ص: 219


1- المسالک، ج 2 ص 283- 284 ط دار الهدی.
2- ای الذی هو اعلم بتشخیص الروایۀ المشهورۀ عن غیر المشهورۀ.
3- و فی النسخۀ: فی.

الخصوم و الشهود، و من انّ التمییز و الاتقان لا یحصل مع کثرۀ النسیان و الخرس) غیر مطردۀ. فلا وجه لعدم الجواز مطلقا. الاّ ان ینعقد الاجماع مطلقا.

اقول: و یمکن ان یکون الاجماع بالنظر الی اصل اختیار الولایۀ و المنصب عموماً. و امّا فی حکومات خاصۀ؛ فلم یعلم ذلک مَن ناقله، و ان احتمله بعض العبارات. فالاشکال ثابت فی الاشتراکات مطلقا. قال فی الدروس: «و اما الصّمم؛ فلا یمنع من القضاء مطلقا» (1). و لعلّ اطلاقه بالنظر الی اقسام القاضی، و الاّ فالظاهر عدم الجواز فی ما لو لم یسمع مطلقا، و نُقل علیه الاجماع. و من فخر المحققین.

و اما الکتابۀ و البصر و الحرّیۀ، ففی اشتراطها خلاف. و الاشهر الاشتراط. و الاقوی عدمه فی الاخیر اذا حصل الاذن من المولی. لعموم الادلّۀ. و ثبوته فی الاولین (2) ان ارید الولایۀ العامّۀ. لتوقف الضبط و التمییز [علیهما] (3) غالباً.

و کونه (صلی الله علیه و آله) امّیاً، و کون شعیب(علیه السلام) اعمی، مع تسلیمهما (4)،

ص: 220


1- الدروس، ج 2 ص 65 ط جامعۀ المدرسین.
2- ای: والاقوی ثبوت اشتراط الکتابۀ و البصر.
3- و فی النسخۀ: علیها.
4- نسلّم کونه (صلی الله علیه و آله) اُمّیاً و قد نصّ به القرآن: «الَّذینَ یَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِیَّ الْأُمِّیَّ» 157، اعراف. و «فَآمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ النَّبِیِّ الْأُمِّیِّ» 158، اعراف. و لکن ما هو معنی الاُمّی؟ «الامّی هو من لم یکن متعلّما من معلّم». و هذا معناه الحقیقی. و قد اشتهر فی لسان العوام انّ الامی من لا یقدر علی الکتابۀ و قرائۀ الکتاب. فالمعنی الحقیقی لا یدلّ علی الجهل. کما انّه یمکن ان یکون احد نجّاراً من دون ان یتعلّم النجارۀ من معلم. و اکثر النوابغ فی ابتکاراتهم امّیون، بل جلّهم. بل کلهم. الذی اخترع حروف الکتابۀ، ممن اخذها و ممن تعلّمها؟ اَلم یکن فی هذا الفنّ امّیاً غیر متعلم من معلّم؟ فما بال الرسول (صلی الله علیه و آله) لا یقدر بتشخیص ثلاثین حرفاً، مع انّ اعدائه مقرّون بنبوغه فوق النوابغ، فضلاً عن امّته. و فضلاً عن رسالۀ العظمی و علمه بالغیوب. کیف و هو یعلّم زید بن الثابت الکتابۀ بل حسن الکتابۀ حرفاً بحرف، بشهادۀ التاریخ و اجماع المحدثین و اهل السیرۀ. فهو (صلی الله علیه و آله) کان اُمیاً فی کل الامور و العلوم، و ما تعلّم شیئا من غیره، مع کونه اعلم الخلق فی کل شیئ و فی کل علم. و کذا عدم تلاوته الکتب و عدم تخطیطه (کما جاء فی 48 من العنکبوت) لا یدل علی عدم قدرته بالکتابۀ و القرائۀ. و عدم الفعل لا یدلّ بعدم العلم. لا حاجۀ لعاقل فهیم (مسلماً کان او غیر مسلم) عرف کیانه التاریخیۀ، الی قول قائل او روایۀ راوی فی کونه قادراً علی الکتابۀ و القرائۀ، و عرفانه ثلاثین علامۀ من العلامات الاعتباریۀ. مع انّ الروایات من اهل بیت الرسالۀ (علیهم السلام) دالّۀ علی علمه بهما. بل علی عمله (صلی الله علیه و آله).

لا یدل علی المطلب، لمکان العصمۀ (1).

و اما اشتراط العلم بالاحکام بالاجتهاد فیها؛ فهو المعروف من المذهب، المدعی علیه الاجماع. و ظاهر الاکثر اشتراط کونه مجتهداً فی الکل. و لا یبعد جوازه للمتجزی (علی القول به فی الاجتهاد، کما هو الاظهر) سیمّا حال فقد المجتهد المطلق. لخصوص روایۀ اَبی خدیجۀ (2)، المنجبر ضعفها بالعمل فی الجملۀ. و لظاهر غیرها من الادلّۀ.

و ما ذکره صاحب الکفایۀ ان کلام الشهید الثانی فی [المسالک] (3) حیث قال «لا یکفی اجتهاد القاضی فی بعض الأحکام دون بعض علی القول بتجزی الاجتهاد» (4)، و لم ینقل خلافاً، یفید انّ عدم الجواز اجماعی. غیر ظاهر الوجه. مع انّه(ره) قال فی الروضۀ (فی کتاب الامر بالمعروف، فی شرح کلام المصنف حیث اعتبر معرفۀ الاحکام فی الحکم بین الناس): انّ «المراد بالاحکام العموم بمعنی التهیّؤ لمعرفتها بالدلیل، ان لم نجوّز تجزّی الاجتهاد. او الاحکام المتعلقۀ بما یحتاج الیه من الفتوی و الحکم، ان جوّزناه. و مذهب المصنف جوازه. و هو قوی» (5). و هو کالصریح فی تقویته جواز الحکم له، و انّه مذهب المصنف.

و قال الشهید فی الذکری: الاولی جواز تجزّی الاجتهاد، لانّ الغرض الاطلاع علی

ص: 221


1- فلا حاجۀ بالتمسک بالعصمۀ. بل العصمۀ معلول و العلم علتها. و العصمۀ الغیر الناشئۀ عن العلم، هی عصمۀ الغزلان و الحمامۀ، لا عصمۀ نبیّ من الانبیاء فضلاً عن اشرف المرسلین.
2- الوسائل، ابواب صفات القاضی، ب 1 ح 5.
3- و فی النسخۀ: فی ذلک.
4- المسالک، ج 2 ص 283 ط دار الهدی.
5- الروضۀ (شرح اللمعۀ) ج 2 ص 418- کلانتر.

مأخذ الحکم و ما یعتبر فیه، و هو حاصل. و یندر و یبعد تعلق غیره به، فلا یلتفت الیه، لقیام هذا [فی] التجویز فی المجتهد المطلق. [و یدلّ] علیه مشهورۀ ابی خدیجۀ: «عن الصادق(علیه السلام): انظروا الی رجل منکم یعلم شیئاً من قضایانا، فاجعلوه بینکم حکماً، فانّی قد جعلته قاضیاً» (1).

و التمسک به صریح فی تجویز المرافعۀ و حکم المتجزّی. و هکذا اقول فی کل ما استدلّ بالروایۀ فی جواز التجزّی. و کذلک الکلام فی مقبولۀ عمر بن حنظلۀ، ان قلنا بانّ اضافۀ الاحکام لا یفید العموم بل هو للجنس کما فی قولهم «حکم الله هو خطابه المتعلق بافعال المکلفین». اذ [لا] التفات فیها لعموم الاحکام و خصوصها، بل المراد فیه الرّدع عن متابعۀ المخالفین. بل استدلّ بها جماعۀ من الاصحاب علی التجزی و منهم المحقق الاردبیلی(ره). و یظهر منه انّ جواز العمل به حین فقد المجتهد فی الکل، قطعی. و الخلاف انّما هو فی صورۀ الامکان. و یظهر من الشهید فی الدروس الجواز.

و استقرب فی الکفایۀ الجواز فی صورۀ فقد المجتهد فی الکل. و استدلّ علی عدمه فی صورۀ الوجدان، بمادلّ علی تقدیم الاعلم، و بمثل مقبولۀ ابن حنظلۀ. و فیه نظر. سیمّا اذا کان دلیل مجتهد الکل متعیّناً و یکون اشتباهه ظاهراً و کان المتجزی مطلعاً علیه و کان فطناً زکیاً عرف منزلته فی فهم الدلیل.

و اما ادعاء بعضهم الاجماع علی تقدیم الاعلم مطلقا؛ فممّا فیه نظر. اذ المستدل به عللّه بکونه اقرب الی الحق. و الجمع بین الاجماع الناشی عن التعبد و التعلیل بکونه اقرب الی الحق، محل نظر کما تری. مع انّ کون ما یقوله «الاعلم اقرب الی الحق» محلّ نظر واضح. سیمّا و یُشاهَد اختلاف الاعلمین و موافقۀ بعضهم المفضولین و مخالفۀ

ص: 222


1- الوسائل، ابواب صفات القاضی، ب 1 ح 5.

بعضهم. و کون الاعلمین قائلین باقوال مختلفۀ فی مسئلۀ واحدۀ. و غیر ذلک ممّا بیّنته مستقصی فی القوانین.

و الاستدلال فی تقدیم الاعلم بمثل روایۀ ابن حنظلۀ، ایضاً غیر تمام. لانّه انّما هو فی صورۀ تشاح المتداعیین، و لیس فی ذلک تعیینه (1) فی نفس الامر. کما ذکروه فی تشاح المامومین فی الائمّۀ.

و اما غیر المجتهد: فظاهرهم الاتفاق علی عدم جواز حکمه فی حال من الاحوال، و دعوی الاجماع مصرّح بها فی کلامهم. فلاحظ الروضۀ (2) و غیرها. ولکن المحقق الاردبیلی(ره) نقل قولاً منسوباً الی ابن فهد(ره) بجوازه حین فقد المجتهد، و قال انّه وجده فی حاشیۀ الدروس. و انا ایضاً وجدت فی حاشیۀ نسخۀ من الارشاد ما نقله(ره) عنه. و جنح هو(ره) ایضاً الی ذلک و نفی عنه البعد فی کتاب الامر بالمعروف، قال: «و نقل ذلک عن قواعد الشهید ایضاً». ثمّ استدلّ علیه ببعض الروایات.

اقول: بل هذا القول لم یکن مهجوراً بین الاصحاب، بل کان معروفاً. نقل القاضی المقداد فی التنقیح عن الشیخ فی المبسوط ذکر هذا القول. و قال (فی شرح قول المحقق؛ و لا ینعقد الاّ لمن له اهلیۀ الفتوی و لا یکفیه فتوی العلماء) (3): حکی الشیخ فی المبسوط فی هذه المسئلۀ ثلاثۀ مذاهب: الاول: جواز کونه عامیاً و یستفتی العلماء و یقضی بقولهم. الثانی: ان یکون له ثلاث صفات؛ العلم و العدالۀ، و الکمال. و لا یکون عالماً حتی یکون عالماً بالکتاب و السنّۀ و الاجماع و الخلاف و لسان العرب، الی ان قال: و الثالث: لا

ص: 223


1- و فی النسخۀ: لتعیینه.
2- قال فی الروضۀ (فی کتاب الامر بالمعروف) فی حق المقلّدین: «.. اما الحکم فیمتنع مطلقا للاجماع». ج 2 ص 419- کلانتر.
3- المختصر النافع، ص 279 ط دار الکتاب العربی بمصر.

یشترط علمه بجمیع الکتاب بل یکفی منه الایات المحکمۀ و هی خمسمأۀ. و کذا لا یشترط ان یکون عالماً بجمیع اخبار الرسول (صلی الله علیه و آله) و آثاره، بل ما یتوقف علیه الاحکام من سنّته. هذا حاصل ما قاله فی المبسوط و لم یصرّح [باختیار] (1) شیئ من هذه المذاهب. لکنّ عبارته یحتمل للقولین الاخیرین. و الثانی ممنوع. و الثالث لاصالۀ البرائۀ من وجوب ما لا یتعلق بالاحکام من الکتاب و السنّۀ» (2). انتهی ما اوردنا نقله من عبارۀ التنقیح.

فانّ الظاهر ان الاقوال کان من اصحابنا. و تقدیم القول الاول مشعر بکونه قولاً مهمّاً به لو لم نقل [انّه راجح] (3) الاقوال عنده. بل لم یظهر من التنقیح انکاره ایضاً، سیمّا مع تمسّکه باصالۀ البرائۀ فی دفع القول [الثالث] (4).

و یمکن الاستدلال بروایۀ ابی خدیجۀ المنجبرۀ ضعفها بعمل الاصحاب و ان کان فی غیر هذا المدلول. و لعلّ ترکهم العمل فی ذلک لعدم تفطنهم بالدلالۀ، لا لضعف المدلول. کما ان المنکر لجواز حکم التجزّی مع القول بجواز التجزّی فی الاجتهاد، مع استدلاله فی التجزّی بتلک الروایۀ، غفل عن ذلک. مع انّ منطوقها الصریح، الحکم و الفتوی. [لا] مدلوله التبعیّ.

و بمقبولۀ عمر بن حنظلۀ الموثقۀ. و تخصیصهم ایّاها بمجتهد الکل، غیر ظاهر الوجه. اذ بمجرد اضافۀ الجمع لا یفید العموم. بل لعلّه من باب افعال المکلّفین فی تعریف الحکم الشرعی. فیمکن الاستدلال بها للمتجزّی ایضاً کما مرّ. و وجه الاستدلال فی ما نحن فیه، انّ

ص: 224


1- و فی النسخۀ: باخبار.
2- التنقیح الرائع، ج 4 ص 235 ط مرعشی.
3- و فی النسخۀ: لرجح.
4- و فی النسخۀ: الثانی.

المراد بالعلم و المعرفۀ فیهما لیس معناه الحقیقی جزماً، لفقده فی المجتهد فی الکل ایضاً.

و القول بانّ «وجوب العمل، علاقۀ قرینۀ لارادۀ ظنّ المجتهد فی الکل، و لیس بموجود فی ما نحن فیه». مدفوع بانّ کون مجتهد الکل ظانّاً بما یجب العمل به، علاقۀٌ لتصحیح ارادۀ هذا الظّنّ الخاص من العلم. و امّا جواز حکمه و قضائه؛ فهو مستفاد من قوله علیه السلام: «جعلته حاکماً و قاضیاً» فحینئذ فالعلاقۀ هی وجوب عمل الظانّ بظنّه کالعالم بعلمه. و هذه العلاقۀ موجودۀ فی ما نحن فیه و المتجزّی. و کذلک جواز عمل الغیر بفتواه مستفاد من الرخصۀ فی الرجوع الیه. لا من اطلاق لفظ العلم علی ظنه. فالعلاقه انّما تصحح اطلاق العلم علی الظن باعتبار وجوب عمل العالم نفسه، لا عمل الغیر بعلمه. اذ من الواضح البیّن انّه لا یصح ان یقال انّ مقتضی علم العالم (من حیث انه عالم) ان یعمل غیره به ایّ شخص کان ذلک العالم. فالحقیقۀ و المجاز انّما یلاحظان بالعلاقۀ، و العلاقۀ انّما یتمّ فی عمل العالم بعلم نفسه، لا عمل غیره به. کما هو واضح.

فلا ریب ان مجتهد الکل کما یجوز له العمل بظنّه بل یجب، فکذلک المقلّد بل المتجزّی. علی الاصح الاشهر.

و کذلک لو قیل «انّ ظنّ مجتهد الکل هو حکم الله الظاهری فی حقه، فمن عرفه (1) فقد علمه. فهو عالم حقیقۀ». و فیه (مع انه موجب لارادۀ معنیین بالحقیقۀ و المجاز و الاشتراک من اللّفظ [فی استعمال واحد]، اذ لیس کل معلومات مجتهد الکل ظناً بل قد یحصل له العلم الواقعی. و اخراج القطعیات مطلقا من الفقه و الاجتهاد لا وجه له. کما بیّنّاه فی القوانین): انّ ذلک ایضاً تجوّز حقیقۀ. اذ لیس معنی «عَلمَ بالمظنون» الاّ «ظنّ به». و کونه حکم الله الظاهری فی حقه، لا یوجب کونه علمیّاً. و مع ذلک فحکم الله

ص: 225


1- ای من عرف الحکم الظاهری.

الظاهری فی حق المقلد هو ما اخذه من المجتهد حیاً او میتاً او ما فهمه من الکتب بعد عجزه عنها. علی التفصیل المبین فی محله.

و ما یقال فی هذا المقام «انّ مجتهد الکل واجب العمل اتفاقاً. فهو مراد (1) جزماً، و غیره مشکوک فیه». فهو اجنبی لهذا المقام. اذ الکلام فی الاستدلال بالروایۀ، [لا الاجماع] (2). غایۀ الامر انّه داخل فی مدلول [الّلفظ] (3) المجازی جزماً. و هو لا یوجب خروج غیره. و لذلک یستدلّ بروایۀ ابی خدیجۀ، بل موثقۀ ابن حنظلۀ، علی جواز التجزّی، و حکم المتجزی. مع عدم تحقق الاجماع فیه.

اذا تقرّر هذا، فتقریب الاستدلال؛ انّ المقلّد العارف العادل العامل بفتاوی مجتهده الحیّ (او المیّت علی القول بالعمل به)، اذا عرف فتاوی مجتهده ممّا له مدخلیۀ فی الواقعۀ الخاصۀ من مسائله الفقهیۀ و مسائله القضائیۀ؛ مثل انه اذا علم انّ عشرۀ رضعات [یُحرّمن] (4) بفتوی مجتهده، و انّما یثبت بشهادۀ النسوان. فان حصل الاشکال فی امر زوجته المتفقه له فی التقلید و المسلّمۀ لامر مفتیها، و حصل لهما العلم بشهادۀ النسوان بحصول الرّضاع المذکور، و انّ معنی العدالۀ ایّ شیئ، و مقبول الشهادۀ من هو، فیتفارقان بمحض معرفتهما بالحال من دون احتیاج الی حاکم.

فاذا وقع النزاع بین رجل آخر و امرئۀ اُخری فی المفارقۀ، و ادعی احدهما حصول الرضاع، و انکر الاخر. و فُرض موافقه المتخاصمین لذلک المقلد فی التقلید، فیجوز لهذا العارف ان یرفع النزاع بینهما بمسائله التقلیدیۀ التّی من جملتها معرفۀ المدعی و المنکر.

ص: 226


1- ای فهو المراد من «علم شیئاً من قضایانا» فی الروایۀ.
2- و فی النسخۀ: للاجماع.
3- و فی النسخۀ: لفظ.
4- و فی النسخۀ: یجرس.

مثل انه عرف بالتقلید ان مدعی الحرمۀ مدع، و مدعی الحلّ منکر. فاذا ضمّ الی ذلک روایۀ ابی خدیجۀ و ما فی معناها، یثبت له [شان] (1) رفع النزاع بینهما. لانّه یصدق علیه انّه عارف باحکامهم و لو بتقلید مجتهده، و المتخاصمان ایضاً مقلدان لمجتهد ذلک العالم. و جعله الامام علیه السلام قاضیاً و حاکماً بسبب معرفۀ احکامهم. فیصحّ حکمه.

و توهم انّ «مدلول الروایۀ هو معرفۀ الاحکام. و الحکم غیر الفتوی. و المقلد المذکور انّما یعرف فتوی مجتهده، لا حکمه. و کذلک انّما هو یعرف فتاویهم (علیهم السلام) فی الکلّیات، لا احکامهم»، ضعیف. اذ ذلک الفرق [اصطلاح] جدید، لا یحمل علیه کلامهم علیهم السلام. و هو فی الاصل اعم من الفتوی. مع انّه لا یتصوّر معنی للحکم بالمعنی المصطلح لهم (2) حتی تحمل الروایۀ علیه. اذ الحکم المصطلح جزئیّ حقیقی شخصی، ینبعث من الموارد الشخصیۀ. و عموم قولهم (3) «من قام علیه البیّنۀ یجب ان یؤدی المدّعی به، الی المدّعی» ایضاً فتوی من الفتاوی، و لیس بحکم.

و یشبه ان یکون دعوا الاجماع فی هذا المقام ناشیۀ من حکم «تولیۀ الولات». یعنی تفویض الامور برّمتها الی المجتهد. کما اشرنا الیه فی المرئۀ و غیر الکاتب. و اما جواز القضاء فی المواضع التی حصل له اسبابها من المعرفۀ بجمیع اطرافها بالتقلید، فلا نعلم انّه مراد مدعی الاجماع. غایۀ الامر انّهم اطلقوا دعوی الاجماع. و کم من هذا القبیل.

و قد استشکلنا فیها (4)، کالاجماع علی انّه «المخطئ فی العقلیّات، آثم». و انّ «مخالف

ص: 227


1- و فی النسخۀ: ان.
2- ای: بالمعنی المصطلح للفقهاء.
3- ای الفقهاء.
4- ای فی هذا القبیل من الاجمات المذکورات بلفظ مطلق.

الاسلام مخلّد فی النار» و ان لم یکن مقصّراً اصلاً و قطعاً (1). و لا یکلّف الله نفساً الا وسعها. و کذلک قولهم انّ «عبادۀ غیر المجتهد و المقلّد باطل و ان وافق الواقع» و انّ «الناس صنفان» لا غیر.

اذ لم یثبت عندی «وجوب اعادۀ الغافل الغیر المقصّر اذا وافق الواقع». و کذلک فی مواقع کثیرۀ فی الاصول و الفروع. اشرنا الیه فی القوانین و فی هذا الکتاب فی مواقع شتّی.

و لذلک تریهم یعتذرون فی دعوی الاجماع فی الاصول (2)، بانّ الله تعالی نصب عَلَماً هادیاً فیها و اتمّ الحجۀ، فالمخطئ مقصّر. و ذلک اعتراف بانّ غیر المقصر معذور. فالنزاع انّما هو فی امکان الغفلۀ و المعذوریّۀ. و لا ریب انّ انکار «امکان فرض لم یتمّ الحجۀ و لم یحصل الغفلۀ» مکابرۀ. نعم؛ الغالب التقصیر.

فالمدّعون للاجماع اِما غفلوا عن صورۀ الاضطرار و العجز، [ا]و اشتبه علیهم مسئلۀ تحقق هذا الفرض. و هکذا فی الغافل فی الفروع من وجوب الاجتهاد [ا]و التقلید. فاذا رأینا من الصلحاء من یکون جمیع همّه التفحص عن المسائل التکلیفیۀ، حتی انّه یسئل عن الفروض التی لا یحتمل احد انّه کان مورد الاشکال، و یغفل عن السؤال عن بعض المسائل المحتاج [الیه]، مثل انّه علم انه یکفیه تقلید المجتهد الفلانی، و بنائه علی انّه لا یصدر من امر و لا یرد فی امر الاّ بتقلیده، و لم یتفطن [انّ] (3) جواز التقلید فی دخول الوقت جایز ام لا. فاذا قال مجتهده دخل الظهر یقوم و یصلّی. و لا یتفطن اصلاً للسؤال عن ذلک هل یجوز ام لا. و هکذا..

ص: 228


1- ای اطلاقهم القول، یشمل القاصر الغیر المقصر.
2- ای فی اصول العقائد.
3- و فی النسخۀ: لانّ.

فلعلّ مبدأ الاجماع هذا، کان مبنیاً علی بیان «مطلق القضاء و تفویض الامر برمّته». ثمّ استمرّه الاطلاق.

و الحاصل: انّ «الاجماع المتحقق» فی ما نحن فیه غیر ثابت. و «المنقول» لا یقاوم ما ذکرناه من الادلّۀ. و دلّ علیه ایضا عموم «نفی الضرر و العسر و الحرج». کما یدلّ علیه «حجیۀ ظن المجتهد و لزوم متابعته» و استدلّوا به ایضا. و تقریب الاستدلال، هو ما ذکره حکماء الاسلام فی اثبات «حسن التکلیف». و المتکلّمون فی اثبات «النبوۀ و الولایۀ و الامامۀ». و حاصله: انّ الانسان مدنّی بالطبع، محتاج الی التعاون فی امر المعاش، لتوقفه علی صنایع کثیرۀ لا یمکن القیام بها لواحد. فاذا اجتمعوا، فمقتضی الشهوۀ و الغضب (الموجود[ین] فی الطباع) حصول (1) التعدی و التجاذب. و لا یرتفع الاّ [اَن] یحکم عارف بطریقۀ مستقیمۀ منسوبۀ الی الله تعالی، مقترنۀً بالمعجزات و الایات الباهرۀ القاهرۀ. و الاّ لَشاع الفساد و اختلّ النظام الذی هو مقصود الخالق، و حسن التکلیف و لزوم وجود المبلّغ و هو النبیّ او الوصی.

و بعد فقدهما و عدم التمکن منهما، لا یرتفع هذا الفساد الاّ بعالم باحکامهم و هو المجتهد. و بعد فقده فالداعی الی دفع الفساد، موجود. فاذا وجد العالم الموصوف و ارتفع الفساد بحکمه، فیحکم العقل بلزوم متابعته لرفع الفساد و الضرر و الحرج. و الاّ لزم تلف الاموال، و هتک الاعراض، و اختلاط الانساب. و حصل الهرج و المرج.

و دفع الفساد بحکم الجور (مع النهی فی الایات و الاخبار فی غایۀ التاکید) یوجب الاعانۀ علی الاثم فی الرجوع الیهم. و ما استثنوا فی جوازه مع توقفه علی الرجوع الیهم،

ص: 229


1- و فی النسخۀ: یحصل.

انّما هو من باب «الاستنقاذ» لو ثبت الحق. و لیس کلّما یحتاج الیه من [التظلّمات] (1) مما حصل العلم بالحق للمدعی، فضلاً عن غیره کما لو علم الحال بالشاهد او بالاقرار، و غیر ذلک.

مع انّه اجنبیّ بالعقل و الشرع، ترک مثل هذا العالم الی الجائر. و القول بعدم جواز خلوّ العصر عن المجتهد، ضعیف. کما بیّنّاه فی القوانین. مع انّه قد لا یمکنه الوصول الی کل النواحی بنفسه (2) و لو بواسطۀ المکاتبۀ و غیرها (3).

فان قلت: قد یمکن دفع الفساد بالصلح.

قلنا: مسائل الصلح ایضاً اکثرها اجتهادیۀ فی غایۀ الاشکال. سیمّا فی مواقع الصلح

ص: 230


1- و فی النسخۀ: الطلسمات.
2- و فی النسخۀ: لا بنفسه.
3- لابدّ هنا من توضیح حول عصرنا المسمّی ب-«عصر الارتباطات، و عصر الوسائط الاجتماعیۀ». فلنشرع البحث فی حول العصور السابقۀ، حتی یتضح المسئلۀ: فی العصور السابقه، کعصر المصنف(ره): فلو سلّمنا امکان وصول المجتهد بکل ناحیه بواسطۀ المکاتبۀ و غیرها. فمئال الامر هو نظر المقلّد ایضاً. لانّ مَن یقرء مکتوب المجتهد، کمن یقرء الکتب الفقهیه. فما الفرق بینهما؟ فالحاکم فی الواقع هو المقلّد لا المجتهد. هذا فی اصل المسئلۀ و کیفیتها فی العصور السابقه. و اما فی عصرنا؛ فلابد ان نقسم الوسائط علی ثلاثۀ اقسام: الاول: المکاتبۀ کالمکاتبات فی العصور السابقه؛ هذا کما ذکر. الثانی: الوسائط المکتوبۀ الجدیدۀ (کالفکس، و الایمیل، و الرؤیۀ فی الکامبیوتر): فهی و ان کان ممکناً فی اصل المسئلۀ، و لکن یحتاج الی امور فی الکیفیۀ: الف: الیقین بصحۀ المرسلۀ. ب: الیقین بصحۀ ضبط بیان المدعی و المدعی علیه. ج: الیقین بعدالۀ الشهود المذکورۀ فی المرسلۀ. د: الیقین بعدالۀ الکاتب و المرسل. و... ثمّ نری مشکل الکمیۀ. مع انه نری کثرۀ المجتهدین فی عصرنا بحیث لم یُر مثله فی التاریخ. فلو کلّف کل منهم نفسه تکلفاً شدیداً، لا یقدرون برفع الدعاوی. بل برفع معشار الدعاوی.

الاجباری (1). و سیمّا اذا کان الطرفان او احدهما یتیماً او غائباً، و المفروض فقد المجتهد حتی [یتولّی] (2) فی ذلک. مع انّا نقول الرجوع الی هذا العالم احد الطرق و رفع العسر و الحرج. لا انّه ینحصر فیه. فربّما یکون احد فردی الواجب المخیر، و ربّما یکون معیّناً.

فان قلت: علی ما ذکرت، یلزم التعدّی الی العامی البحت، لو فقد مثل هذا العالم و انحصر فی الرجوع الیه.

قلت: فرض انتفاء المقلّد المذکور و لو من الکتب الفقهیۀ، فی غایۀ البعد. و لو فرض [فنلتزمه] (3) ایضاً لرفع الفساد. اذ غایۀ الامر انّه یصیر مثل ایّام الجاهلیّۀ، و لا ریب انّ العقل الذی هو رسول الباطن، حاکم مستقل قبل التمکن من الشرع. فمهما حکم بوجوب رفع الفساد حسب (4) الممکن، یجب اتباعه و لو بارتکاب اقلّ القبیحین.

فان قلت: غایۀ الامر هنا، وجوب متابعۀ العقل فی ما یستقل به. و اما جعل ذلک «حکماً شرعیاً من حاکم شرعیّ لا یجوز نقضه»، من اَینَ هو؟ [و هو] انّما یتمّ فی رفع الفساد. اما مطلق نفی الضرر و الحرج، فمن اَینَ؟ اذ لم یستقل العقل فی جمیع موارده؛ کثبوت خیار الغبن، و لزوم الاجبار فی القسمۀ. اذ لم یتصور فی ترکه فساد.

قلت: نعم. و لا نرید فیه الاّ ذلک.

فان قلت: فَلِمَ لا تقول فی المقلد العارف، انّ جواز حکمه انّما هو من جهۀ رفع الفساد، و لا یُثبت ذلک کونه حکماً فیه ایضاً حتی یترتب علیه عدم جواز نقضه و یترتب علیه آثاره علیه الی الابد.

ص: 231


1- ای المواقع التی افتی الفقهاء بالصلح فقط، لا غیر.
2- و فی النسخۀ: یقلّد.
3- و فی النسخۀ: فتلزمه.
4- و فی النسخۀ: و حسب.

قلت: لمّا کان نفی العسر و الحرج و الضرر، من الدلایل النقلیۀ الشرعیۀ، فیلاحظ بعد ملاحظۀ الشرع، و یلزم اِعماله حسب الممکن.

و اِعماله علی اقسام؛ فقد یستدل به علی اثبات حکم ابتدائی کطهارۀ الحدید مع ورود الاخبار فی نجاسته. و قد یستدلّ به علی تخفیف الکلفۀ عن طبیعۀ المکلف به، بالنسبۀ الی اوساط الناس [ا]لاصحاء، [باسهل] الحالین عند التعذّر، کالصلوۀ قاعداً. و [قد یستدل به علی رفع فعلیۀ اصل التکلیف ک-]افطار الصوم للمریض. و الاّ فاکثر التکالیف لا یخل عن مشقۀ، سیمّا مثل الجهاد و الصوم فی الایام الحارّۀ، و کذا الحج فی اغلب الاوقات.

و الغالب انّ النسبۀ بین «نفی الضرر و الحرج» و سایر الادلّۀ، عموم من وجه (مثل وجوب القیام مع التضرّر به. و لزوم البیع مع ضرر الغبن). فنفی الضرر و العسر فی ما نحن فیه، یُثبت الحکم ابتداءً کطهارۀ الحدید. [فحکمه] (1) لمثل المقلد العامل [العارف] (2) بالاحکام واضح، و لمثل العامی البحت الجاهل غیر واضح. فیجب اِعماله ما لم یکن دخوله تحت الجواز اجنبیّاً، و قد یبقی العسر بحاله (3) مکلفاً به. کالجهاد، و حرمۀ التولّی عن الزحف للتمکن عن الجرح و القتل.

[و قد یناسبه الحکم] (4) لا مانع منه فی المقلد العارف، لعلمه باحکام الله تعالی و ارتباطه بطریقۀ الشرعیۀ. بخلاف الجاهل البحت، فانّه لا یعلم شمول عموم الحرج لمثله فیتّبع ما یحکمه العقل به مستقلاً من لزوم رفع الفساد. و هو دایر مدار رفع الفساد، لا لزوم الضرر و العسر.

ص: 232


1- و فی النسخۀ: فنقوله.
2- و فی النسخۀ: العاری.
3- و اذا لم یجد المقلد او العامی لرفع الدعوی الاّ ما ینجرّ الی الحرام المعلوم، فلا یجوز اعمال قاعدۀ الضرر و العسر و الحرج. و یبقی العسر بحاله.
4- و فی النسخۀ: فناسبه للحکم.

و من هذا القبیل، انّهم حکموا فی زوجۀ المفقود، بوجوب الفحص اربع سنین، ثمّ التزویج علی الوجه المقرر فی الشرع. و مع عدم التمکن من الفحص المذکور لم یجوّز[وا] التزویج لها و ان لزم منه العسر الشّدید و الحرج الوکید کالجهاد. نعم؛ اذا بلغ الامر الهلاک (1)، فهو مثل ما یستقل العقل بحکم دفعه. و لکن ذلک لما یُثبت جواز التزویج، اذ قد یمکن بفعل آخر و لوکان حراماً کاکل المیتۀ لحفظ المحجۀ. ولابدّ من ملاحظۀ تفاوت المحرمات ایضاً، فربّما یکون شاب شبق اجتمع المنی فی اوعیته یخاف منه هلاک نفسه، یجوز له مجامعۀ البهیمۀ، و اسهل منه الاستمناء. و الاّ فالشارع جعل [ل-]کل من تلک الامور علاجاً بالصوم و الرّیاضات و المجاهدات.

و کذلک المرئۀ لو بلغ امرها الی حدّ الهلاک فی عدم المواقعۀ، قد یکون تسکین نفسها باِعمال آلۀ من نبت او جماد او شیئ آخر. و لو فرض انحصار الدفع بالحرام (2) (العیاذ بالله) فلا نمنعه کاکل المیتۀ. و ذلک لا یوجب تشریع [تزویجها. و تزویجها] و زناها و مساحقتها، کلّها من المحرمات. فلا ینحصر ذلک فی شیئ حتی یصیر نفی الحرج مؤسّساً لحکم معین (3) من الاحکام.

ص: 233


1- او بلغ الامر الی الجنون. کما یقول الاطباء الیوم.
2- الاّ الزناء و المساحقۀ، کما یأتی.
3- توضیح: هنا بحث مفصل مشروح حول قاعدۀ «لا ضرر و لاضرار»، بحیث جعلوا لها رسالات خاصۀ. و عمدۀ کلامهم: هل القاعدۀ بعد نفی الحکم الضرری، یثبت حکماً تأسیسیاً مکان الحکم الضرری، ام لا؟-؟ ای اتفقوا فی نفیه الحکم، و لکن اختلفوا فی اثباته حکماً تاسیسیاً معیناً مکانه. و لکن قالوا فی قاعدۀ «لاحرج» بانّه یُنفی الحکم و لا یُثبت مکانه حکماً تاسیسیاً معیناً. و قولهم هذا کالمتفق علیه بل المتفق علیه. کنفیها وجوب الوضوء اذا کان حرجاً، و لا یُثبت مکانه حکماً او تکلیفاً آخر. و التّیمم یجب بدلیل آخر و هو الایۀ. و من عجائب عصرنا انّ متفقهاً اَفتی بالمحرمیۀ بین النساء و ادعیائهنّ الذین یکبرون و یبلغون فی بیوتهنّ، متمسکاً بقاعده لا حرج. و غفل من انّه اولاً کون المسئلۀ من مواضع الحرج، ممنوع. و الاّ فلا ینحصر بالادعیاء. و ثانیاً القاعدۀ لا یؤسس حکما معیناً بعد نفی الحکم الاول. فالعسر و الحرج یبقی (لو سُلّما)، کما قال المصنف(ره) قُبیل هذا: و قد یبقی العسر بحاله مکلّفاً به، کالجهاد.

فالاستدلال بنفی الضرر و الحرج فی تزویج النساء المفقود ازواجها، غفلۀ عن تحقیق الحق.

فنفی العسر و الحرج دلیل متین قوی اذا لم یزاحمه اقوی منه. [فلا] (1) یحصل منه تأسیس حکم شرعی ابتدائی. و اذا زاحمه شیئ آخر کوکول حکم الله الی العامی الجاهل، فلا یُفهم اندراجه فی تلک العمومات. و انّما المجوّز له هو رفع الفساد و الهرج و المرج. و هو معنی آخر غیر دفع الضرر و الحرج.

و اما توهّم «التزام العسر و الحرج مطلقا، حتی [لو] وجد المقلّد المذکور، [مستدلّاً بانّ] (2) العسر و الحرج، بل التکلیف بما لا یطاق، اذا کان من جهۀ تقصیر المکلفین بتفویۀ اللطف علی انفسهم، فلا مانع منه». فهو فی غایۀ الضعف. اذ کون ذلک من تقصیرهم فی جمیع الطبقات، و جمیع الاوقات، و بالنسبۀ الی جمیع الاشخاص، خلاف المشاهَد و المعایَن. سیمّا فی ایّام التحصیل الذی هو بمنزلۀ مداۀ النظر فی العقاید، و غیرها. و سیمّا اذا مات المقصرون. و سیمّا اذا حصل المانع من جانب نفس المحرومین بواسطۀ الاشقیاء.

فتأمّل جیّداً فی ما ذکرته، لتبین لک حقیقۀ المقال. و العون علی الله المنعام المفضال.

و لزوم العسر و الحرج الشدید یقرّب ذلک (3) سیمّا اذا کان [المقلد] فی غایۀ الورع و الدقۀ مع مرتبۀ من العلم. و الاحتیاط سبیل النجاۀ و اذا لم [یجز] (4) العدول علی ذلک، فحکام الجور اولی بعدم الجواز، مع ما ورد من المنع الشدید فی الایات و الاخبار، و فی

ص: 234


1- و فی النسخۀ: قد.
2- و فی النسخۀ: لانّ.
3- ای لزوم العسر و الحرج و ان لم یکن دلیل جواز حکم المقلّد، لکنّه یقرّب و یساعد المجال لاِعمال الدلیل و هو لزوم الفساد.
4- و فی النسخۀ: یجب.

بعضها عدم جواز اخذ شیئ بحکمهم و ان کان حقاً (1). و قد یُستثنی من ذلک ما لو توقف حصول حقه علیه، بحمل تلک الاخبار علی صورۀ الاختیار. ثمّ یشعر به روایۀ ابی بصیر (2) و لیس بذلک بُعد (3). و ما ذکرنا، جار فی حکام الجور منّا ایضاً (4).

الرابعۀ: لا یجوز اخذ الاجرۀ و الجعالۀ من الخصوم و غیرهم علی القضاء. لانّه واجب، و لا یجوز توقیف الواجب علی شرط، عینیّاً کان او کفائیاً. و قیاسه علی الصنایع التی لا یقوم النظام الاّ بها، باطل. لانّ الوجوب فیها اعم من المجاز. بل ظاهر الادلّۀ و مقتضی نظام الکل، جوازه. مضافاً الی ما نطق به الاخبار. بخلاف ما نحن فیه، فانّ مقتضی «الامر المطلق» هو «الواجب المطلق». و ما قیل بالفرق بین ما تعین علیه القضاء و ما لم یتعین، ضعیف. و هناک اقوال اُخر اضعف منه. و الحق ما ذکرنا.

و اما الارتزاق من بیت المال، او غیره؛ فلا بأس به ان لم یکن المقصود من القضاء ذلک و کان القاضی محتاجاً، او غیر محتاج علی کراهۀ.

و بیت المال معدّ للمصالح العامّۀ للمسلمین، کما نطق به مرسلۀ حمّاد بن عیسی (5) المعمول بها بل المجمع علیها. و هو من اعظمها. و هی کثیرۀ؛ مثل ائمۀ الصلوۀ، و والی بیت المال، و المؤذّنون، و الکاتب لضبط بیت المال، و معلّموا القرآن و الاداب، و غیرها.

و قیل: ان کان القضاء متعیّناً علیه بتعیین الامام او الانحصار فیه، و کان له کفایۀٌ (6)، فلا

ص: 235


1- الوسائل، ابواب صفات القاضی، ب 1 ح 4.
2- وسائل، ابواب صفات القاضی، ب 1 ح 3.
3- و فی النسخۀ: البعد.
4- لله درّ المصنف(ره) حیث اتمّ البحث فی مسئلۀ «جواز قضاوۀ المقلد» بالاستدلال الدقیق المشروح، و اکمل ما قد افتی به فی ماسبق فی المسائل المرقّمۀ: 24 و 45 و 48 و 77 و 81 و آخر مسئلۀ 102.
5- الوسائل، ابواب آداب القاضی، ب 8 ح 2.
6- ای کان له مال یکفی معاشه.

یجوز الارتزاق. و هو احوط.

و اما الرشوۀ: و هو اخذ شیئ لان یحکم علی احد، او علی خصمه، او لارشاده الی ما یقتضی ذلک. فهو حرام باجماع المسلمین، سواء کان حکم له او علیه، بحق او باطل. و خصّصه بعضهم بالباطل، و الاقوی ما ذکرنا لدلالۀ العرف و اللّغۀ. و فی الروایات الکثیرۀ انّه الکفر بالله العظیم (1). و کذلک یحرم الاعطا لقوله علیه السلام: «لعن الله الرّاشی و المرتشی» (2)، و لکونه اعانۀ علی الاثم. قیل: الاّ ان یتوقف تحصیل حقه علیها، فیحرم علی المرتشی خاصۀ. و لا بأس به لانّ «الضرورات تُبیح المحظورات». و فی بعض الصّحاح، نفی البأس من الرشّا لغاصب المنزلۀ حتی [یتحوّل] (3) منه (4).

و یجب ردّها علی صاحبها بعینها ان کانت باقیۀ، و الاّ فمثلها او قیمتها. بلا خلاف ظاهر بیننا. بل یظهر الاجماع من المسالک (5) و غیره. و نقل عن بعض العامّۀ، حصول الملک و ان حرم الاخذ.

و اما الهدیۀ حال الدعوی: فنقل عن الشیخ فی المبسوط، انّه قال بالحرمۀ اذا کان حال الخصومۀ او فی غیرها ان لم یعهد منه هدیۀ قبل تولّی القضاء و کان فی محلّ ولایته،

ص: 236


1- الوسائل، کتاب التجارۀ، ابواب ما یکتسب به، ب 5 ح 1، الی 6.- و کتاب القضاء، ابواب آداب القاضی، ب 8 ح 3 و 8.
2- المستدرک، ج 3 ص 196.
3- و فی النسخۀ: یحول.
4- الوسائل، کتاب التجاره، ابواب ما یکتسب به، ب 85 ح 2- توضیح: الحدیث مطلق، لا یختص بالغصب، بل یشمل «المشترکات» کالارض المفتوحۀ عنوۀ، او الموقوفۀ علی قبیل. و علیک الحدیث نفسه: محمد بن مسلم قال: سألت اباعبدالله علیه السلام عن الرجل یرشو الرجل الرشوۀ علی ان یتحوّل من منزله فیسکنه، قال: لا بأس به. بل خصّصّه بعضهم علی المشترکات فقط.
5- لعلّ مراده(ره) ما فی المسالک، ج 1 ص 131 ط دار الهدی.- او اطلاق کلام الشهید(ره) فی المسالک، ج 2 ص 294.

او عهد (1) و لکن [احسّ] (2) منه ارادۀ الحکم. لما روی عنه (صلی الله علیه و آله): «هدایا العمّال غلول» (3) و «انّ هدیۀ العمّال سحت» (4)، و غیر ذلک. و بالکراهۀ اذا کانت فی غیر حال الحکومۀ بمن جرت عادته بذلک قبل التولّی. و استحسنه فی المسالک و قال لم یتعرض الیه کثیر. ثم قال: و فی [حکم] غیر المعتاد، ما لو زادها وصفاً و قدراً. و هدیته فی غیر ولایته، کهدیته ممن عهد منه الهدیۀ (5).

اقول: عمومات ما دلّ علی استحباب الهدیّۀ، لا یجوز تخصیصها الاّ بما یقاومها. و دلالۀ الاخبار التی استدلّ بها الشیخ (مع سلامۀ سندها) لیست بذلک [الظهور]. بل الظاهر منها الهدیۀ من جهۀ العمل، لا مطلق الهدیۀ. فما تبین المراد منها من کونها لاجل الحرمۀ، فحرام. او لا لاجله، فحلال. و اما المشتبه، فالکراهۀ. و لا ریب انّ سدّ الباب اولی و احفظ.

الخامسۀ: لا خلاف فی وجوب التسویۀ بین الخصمین فی العدل فی الحکم. و اما التسویۀ بغیره (من السلام و ردّه، و النظر و الاشارۀ، و طلاقۀ الوجه، و الکلام و الاجلاس، و القیام لهما و سایر انواع الاکرام، و الانصات لکل منهما اذا وقع منه ما یقتضیه، و الانصاف فی غیر ما یتوقف علیه سماع نفس الدعوی)؛ فالمنقول عن الاکثرین، الوجوب. لخبر السکونی و غیره.

و ذهب سلاّر و العلاّمۀ فی المختلف، الی الاستحباب، استضعافاً [للخبر]، و عملاً

ص: 237


1- عطف علی: لم یعهد.
2- و فی النسخۀ: احسن.
3- المبسوط، ج 8 ص 151 ط المرتضویه.
4- المرجع.
5- المسالک، ج 2 ص 293 ط دار الهدی.

ب-«الاصل». و لا ریب انّ الاول احوط ان لم نقل بالوجوب. لانجبار السّند.

هذا بالنظر الی الظاهر. و اما المیل القلبی؛ فما لا یُملک منه، لا یُکلّف. فقد روی عنه (صلی الله علیه و آله): انّه لمّا قسم بین نسائه کان یقول: «هذا قسمی فی ما املک، فانت اعلم بما لا املک» (1). و [ما] (2) ذکرنا انّما هو فی المتساویین فی الاسلام و الکفر. و الاّ فیجوز رفع المسلم علی الکافر فی المجلس، و اجلاس المسلم، دونه. بل التمییز بسائر افراد الاکرام عدی العدل فی الحکم.

السادسۀ: قالوا انّه یحرم علیه تلقین احد الخصمین ما یضرّ بخصمه، و اَن یهدیه لوجوه الحجاج. معلّلاً بانّه [منصوب] (3) لسدّ باب المنازعۀ و هذا یوجب فتحه. فان اراد[وا] بذلک تعلیم ما لیس بحق (کما لو اراد الاقرار بالحق، فعلّمه الانکار، او الیمین، فیلقّنه النکول. او [اراد] النکول، فیجریه علی الیمین کما فسّره فی التحریر)، فلا خفاء فی حرمته. و اما ان یعلّمه دعوی صحیحۀ مع علمه بالحق- مثل ان یدعی علیه قرضاً، فاراد الجواب بالاداء، فیلقّنه انکار اصل الحق لئلاّ یلزمه البیّنۀ، او یدعی بعنوان التردد، فیعلّمه الجزم بالدعوی حتی یکون مسموعۀ. کما فسره غیره- فالحکم بالحرمۀ غیر واضح.

و مال الیه المحقق الاردبیلی قال: «اذا فتح باب المنازعۀ المحقّۀ التی یصیر سبباً لعدم ابطال حقوق الناس، ما تعرف فساده. الاّ ان یکون لهم دلیل آخر من اجماع و غیره فتأمل». قال فی المسالک: «نعم، لا بأس بالاستفسار و إن [أدّی] (4) إلی صحّة الدعوی؛ بأن یدّعی دراهم، فیقول: أ هی صحاح أم مکسّر[ة]. إلی غیر ذلک. و یحتمل المنع منه

ص: 238


1- الفقه علی المذاهب الاربعۀ، ج 4 ص 309.
2- و فی النسخۀ: ممّا.
3- و فی النسخۀ: منسوب.
4- و فی النسخۀ: ادعی.

أیضاً» (1). قال فی الدروس: «و لا یحرم تلقین التحریر، لأنّ فیه تحقیق الدعوی. خلافاً للمبسوط لأنّ فیه کسر قلبه» (2).

السابعۀ: اذا سکت الخصمان، فلا یجب علی القاضی امرهما بالتکلم. و لکنّهم ذکروا انّه یستحب له اَن [یقول] (3) هو (او من یأمره): تَکَلَّما. او لیتکلّمَ المدعی [منکما] (4) من غیر تخصیص احدهما بالخطاب، اذ هو مخالف بالتسویۀ المتقدمۀ. الاّ ان یقال انّه ابتداء التکلّم فی طی الدعوی و یلزمه التوجه الی کل منهما لاستماع کلامه، فلا یستفاد منه ترجیح فلا یکون حراماً. و هو مشکل؛ لان الابتداء بالالتفات بدون ضرورۀ، ایضاً ترجیح.

الاّ ان یقال بعدم انصراف اطلاق دلیل التسویۀ الی مثل ذلک. و لذلک حکم بعض من اوجب التسویۀ بکراهۀ التخصیص هنا کالشهید فی اللمعۀ (5)، و المحقق (6). و القول بانّه رجوع عن الفتوی السابق، ضعیف.

الثامنۀ: اذا ورد خصمان، کل واحد منهما یدّعی علی الاخر، فابتدأ احدهما. فلا اشکال فی تقدیمه و ان قال الاخر کنت انا المدعی. [فیجیب] (7) عن هذه الدعوی، ثم یلتفت الی الاخر. فان ابتدئا معاً؛ فالمشهور و الاقوی انّه یسمع من الذی علی یمین صاحبه. و جعله المرتضی(ره) مما انفردت به الامامیّۀ و نقل اطباقهم [علیه] (8) فی الانتصار

ص: 239


1- المسالک، ج 2 ص 294 ط دار الهدی.
2- الدروس، ج 3 ص 84 ط جامعۀ المدرسین.
3- و فی النسخۀ: یکون.
4- و فی النسخۀ: تکلّما.
5- اللمعۀ الدمشقیۀ، ص 95 ط دار الناصر.
6- الشرایع، ج 4 ص 72 ط دار التفسیر.
7- و فی النسخۀ: فیجب.
8- و فی النسخۀ: علیهم.

عن الشیخ [و] انّه بعد نقل [اطباق] الطائفۀ علی ذلک، مال الی القرعۀ.

و الاصل فیه روایۀ محمد بن مسلم: «عَنْ أَبِی جَعْفَرٍ(علیه السلام) قَالَ: قَضَی رَسُولُ اللَّهِ (صلّی اللّه علیه و آله) أَنْ یُقَدَّمَ صَاحِبُ الْیَمِینِ فِی الْمَجْلِسِ بِالْکَلَامِ» (1). و اَوّلَه ابن الجنید بالمدعی، لانّه صاحب الیمین المردودۀ. و طعن علیه السیّد. و هو فی محله. مع انّ فهم الاصحاب متفقین علیه، قرینۀ واضحۀ علی ارادۀ الجانب. و یؤیّده صحیحۀ ابن سنان: «عن الصادق علیه السلام قال: إِذَا تَقَدَّمْتَ مَعَ خَصْمٍ إِلَی وَالٍ أَوْ إِلَی قَاضٍ فَکُنْ عَنْ یَمِینِهِ، یَعْنِی عَنْ یَمِینِ الْخَصْمِ» (2).

و [امّا] (3) لو تعدد الخصوم، فیقدم اسبق المدعین. و لا یعتبر سبقۀ المدعی علیه. [الاسبق] فالاسبق. و هذا مع [عدم] تضررّ بعضهم کالمسافر الذی یذهب رفقته. و مع الاتفاق او الجهالۀ، یستعمل القرعۀ. و الظاهر انّه یعتبر [ل-]کل واحد منهم خصومۀ واحدۀ. و کذلک الکلام فی اجتماع الطلبۀ عند المدرس، و المستفتین عند المفتی مع وجوب التعلیم و الافتاء. و یجوز جمعهم علی درس واحد مع تقارب الافهام. و الظاهر انّ الکلام فی الطلبۀ المتراخین بعد تعیین الدروس، ایضاً کذلک فی التقدیم و التاخیر.

التاسعۀ: اذا کان الحکم بعد تحریر الدعوی واضحاً عند القاضی. فیجب ان یحکم لصاحبه. و الظاهر انّه بعد مطالبۀ المدعی صریحاً او فحویً. و الاّ، فلا یجب، لانه حقه و قد یرید ترکه. و ان لم یکن واضحاً عنده، فیُرجئ حتی یتبین له بالمراجعۀ و التأمل. و صورۀ الحکم ان یقول «حکمت» او «افتیت» او «انفذت» او «الزمت» او نحو ذلک. دون

ص: 240


1- الوسائل، ابواب آداب القاضی، ب 5 ح 2.
2- المرجع، ح 1.
3- و فی النسخۀ: ان ما.

قوله «ثبت عندی» او «دعواک ثابتۀ» و نحوها، لعدم دلالتها علی الحکم. و لا ریب انّ القاطع للدعوی هو حکم الحاکم و ان کان قد ثبت الحق بدونه کما فی صورۀ اقرار المنکر بالحق.

و الظاهر انّ امره باخذ العین او التصرف فیها و نحوهما، ایضاً منجّز.

و یستحب قبل الحکم، ترغیبهما فی الصلح، لانّه خیر. و لکنّهم ذکروا انّه یکره اَن یشفع الی المستحق فی اسقاط حق، او الی المدعی فی ابطال دعوی. و ظاهرهما التنافی. و وجه الجمع (کما ذکر فی المسالک) (1) إمّا بجعل الصلح متوسّطا بین الإسقاط و عدمه، أو جعله مستثنی. کما یقتضیه کلام الأصحاب، لأنّ الصلح خیر. أو بعث غیره علی ترغیبهما فی ذلک و الوساطة بینهما فی الصلح. کما صرّح به أبو الصلاح. قال: (2) و هذا أولی.

خاتمة فی آداب القاضی: قالوا یکره أن یأخذ حاجباً، للروایة: «عن النبیّ (صلّی اللّه علیه و آله) قال: «من ولی شیئاً من أمور الناس فاحتجب دون حاجتهم و فاقتهم، احتجب اللّه دون حاجته و فاقته و فقره» (3). و قیل بالحرمة، عملاً بظاهر الروایة. و ربّما قیّدت الکراهة بوقت القضاء.

و التحقیق أن یقال: إنّه إذا کان مانعاً عن حوائج الناس مطلقا أو فی بعض [الأحیان] (4)، فیحرم. لوجوبه علیه. و لا یتمّ إلّا بترک أخذ الحاجب. و أمّا إن لم یمنع من ذلک؛ کما إذا

ص: 241


1- المسالک، ج 2 ص 295 ط دار الهدی.
2- ای قال الشهید الثانی(ره) فی المسالک.
3- سنن البیهقی، ج 10 ص 101.
4- و فی النسخۀ: الاخیار.

عیّنه لمنع من یجوز منعه من الظلمة أو المفسدین أو البطالین الشاغلین للوقت، المضیّعین للعمر. أو عیّن وقتاً (1) خاصّا للقضاء و وقتاً آخر للمشاغل الدینیة أو الدنیویة (و لم نقل بفوریة الحکم مطلقا، بل بفوریته فی ما یتضرّر أرباب الحاجة بترکه إن لم یعارضه تضرّر القاضی دون غیره) و عیّن الحاجب لحراسۀ ذلک الوقت و إعلام حال ذوی الحاجات، فالحرمة غیر معلومة.

و وجه الکراهة، احتمال استحیاء ذوالحاجة عن استیذان الحاجب، فیفوت حاجته. أو التباسه علی الحاجب. أو تعدّی الحاجب عمّا یلزمه من التمییز و ترخیص المستحقّ. و علیه یحمل ظاهر الروایة. و یظهر ممّا ذکر، أنّه إذا کان الحاجب لدفع الضرر. فالکراهة أیضا غیر معلومة، بل عدمها معلوم.

و ربّما یقال بکراهة الحاجب لغیر القاضی أیضا؛ من المفتی و المدرّس، بل لغیرهم. لمنعه عن زیارة الإخوان. مع جبر «احتمال عدم الرضا» (2) بلزوم الاستیذان المقرّر من الشارع. إلّا مع الخوف، کما ذکرنا.

و لا ینافی کراهة الحاجب للقاضی، الاستیذان. فلا وجه لتفریع عدم وجوب الاستیذان، علی کراهة الحاجب. کما لا یخفی و إن کان الأولی للقاضی أن یجلس فی محلّ لا یحتاج إلی الاستیذان.

و یجب أن یکون کاتب القاضی عدلاً لیکون مؤتمناً علی ما یکتب، کقیّم الأیتام و الغُیّب. و یستحبّ أن یکون فقیهاً لیکون اَبصر بمواقع الأحوال.

ص: 242


1- عبارۀ النسخۀ: او لانه عین وقتا..
2- ای: و احتمال عدم الرضاء، ینجبر بالاستیذان.

و یکره أن یقضی فی حال الغضب و الهمّ و الجوع و الفرح و الوجع المفرطات. و النعاس و مدافعة الأخبثین، و کلّ ما یُشغل الفکر و یقسّمه. بشهادة العقل و الأخبار (1) فی کثیر منها. و یستفاد منها أنّ العلّة هو اشتغال النفس. و [قال] بعضهم: الغضب بما کان لغیر اللّه فلا کراهة فی ما کان الغضب للّه، کما فی محاکمة رسول اللّه (صلّی اللّه علیه و آله) بین الزبیر و الأنصاری (2). و فیه إشکال. و القیاس بالمعصوم، کما تری. و کیف کان؛ فیمضی الحکم فی جمیع هذه الأحوال إذا کان حقّاً.

و یکره له تولّی البیع و الشری لنفسه، لبعض الروایات (3)، و لا یضرّ ضعفها للمسامحة فی أمثال ذلک. و الظاهر أنّ سائر المعاملات أیضا کذلک، مع دلالة [الاخبار] (4) علیه أیضاً (5). و ربّما قیل بکراهتها بوکیله المعلوم للناس أیضا. و کذلک یکره له الحکومة بنفسه عند قاض (6). و استعمال الانقباض و اللّین المفرطین، لتسبیبهما للإیحاش و الجرئة. و ضیافة أحد الخصمین، للرّوایة (7) و منافاته للتسویة المقدّمة. و کذا تعیین قوم معیّنین

ص: 243


1- الاخبار: فی الغضب، الوسائل، ابواب آداب القاضی، ب 2 ح 1 و 2. فی الجوع: المرجع، ب 1 ح 1. فی الهمّ: سنن بیهقی ج 10 ص 106. فی مدافعۀ الاخبثین: بحار، ج 2 ص 59. والفرح المفرط و النعاس، یستفاد من «علۀ الحکم» کما نبّه علیه المصنف(ره).
2- سنن البیهقی، ج 6 ص 153.
3- الجامع الصغیر للسیوطی، ج 2 ص 146.
4- و فی النسخۀ: الاعتبار.
5- سنن البیهقی ج 10 ص 107 عن امیرالمومنین علیه السلام.
6- قال امیرالمومنین علیه السلام حین وکل عبد الله بن جعفر فی الخصومۀ عنه و هو حاضر: انّ للخصومۀ قحما.- شرح النهج لابن ابی الحدید، ج 19 ص 260.
7- الوسائل، ابواب آداب القاضی، ب 3 ح 2.

للشهادة مع تساویهم فی أصل العدالة. و أنّ یُغیب الشهود یفرّق بینهم و یدقّق فی الاستفسار مع عدم التهمة. و یستحبّ مع الریبة و احتمال غلطهم، تفریقهم (و یسئل عن کلّ واحد من مشخّصات القضیّة) زماناً و مکاناً و غیرهما من المشخِصات، لیعرف بذلک صدقهم و کذبهم. کما نقل فی الأخبار، عن داود و دانیال علیهما السّلام ثمّ عن أمیر المؤمنین علیه السّلام (1). و یحرم علیه أن یتعتع الشاهد و هو أن یداخله فی الکلام فی الأثناء و یتعقّب کلامه بشیئ یتمّه به بحیث یوجب صحّة الشهادة أو فسادها، بل یصبر حتّی یتکلّم بما عنده، ثمّ یقضی بمقتضاه. و إذا تردّد الشاهد فلا یجوز له ترغیبه علی الإقامة و لا تزهیده عن الشهادة، فإنّه قد یکون لشکّ حصل له، فلا تجوز الإقامة، أو لنسیان طرء علیه فقد یتذکّر بعد التأمّل. و ذلک کلّه لئلّا یوجب الحکم لازهاق حقّ، أو إقامة باطل.

و أمّا إعلام الشهود و وعظهم بوجوب الأخذ بالیقین، و عدم جواز الشهادة إلّا علی ما علم (مع ارتیابه فیهم) فلا یضرّ. و لا یجوز أن تُوقِف عزم الغریم عن الإقرار، فإنّ ذلک سبب لإتلاف الحقّ. نعم لا بأس بذلک إذا کان الدعوی فی حقوق اللّه، بل یستحبّ ذلک. فکذلک یکره للغیر تحریصه علی الإقرار، لأنّ اللّه تعالی ستّار یحبّ البرّ و حقوقه مبنیّة علی التخفیف، کما دلّ علیه الأخبار (2)؛ منها قضیة [ماعز] (3).

و فی کراهة القضاء فی المسجد مطلقا (لما ورد فی الأخبار أنّه بنی للذکر، و القضاء لیس بذکر عرفاً. و فی خبر آخر «جنّبوا المساجد صبیانکم و مجانینکم و

ص: 244


1- تفریق الشهود؛ الوسائل، ابواب کیفیۀ الحکم، ب 19 ح 1- و تفریق اهل الدعوی؛ المرجع، ب 20 ح 1 و 2.
2- الوسائل، ابواب حدّ الزنا، ب 15 و فیه قصّه ماعز بن مالک.
3- و فی النسخۀ: ماعش.

خصوماتکم و رفع أصواتکم» (1)، لاستلزامه دخول الغیر المتوقّین عن النجاسة و الحیض أحیاناً)، و استحبابه مطلقا (لإیقاع أفضل الأعمال فی أفضل المواضع)، أو کراهته دائما لا فی بعض الأوقات (جمعاً بین ما دلّ علی المنع، و عموم ما دلّ علی وجوب القضاء سیّما مع کونه فوریاً. و خصوص ما دلّ علی فعل أمیر المؤمنین علیه السلام و اشتهار «دکّة القضاء»، لا یستلزم دوام القضاء فیها. مع ثبوت الفرق بینه علیه السّلام و بین غیره)، أو جوازه بالمعنی [المطلق] (لتصادم الأدلّة و الرجوع إلی الأصل) أو کراهة إجراء الحدود و التعزیرات دون غیره. أقوال.

و لا یبعد ترجیح القول بالکراهة دائماً دون بعض الأحوال. جمعاً بین الأدلّة.

و قد ذکروا آداباً اُخر من السنن و المکروهات، ترکناها [بآثارهم] (2).

المطلب الثانی فی الدعوی و الحکم، و فیه مباحث:

الاول: المدعی هو «من یُترک لو تَرک الکلام» (3). لأنّه المتبادر عرفاً. فیحمل ما ورد فی الأخبار من اسم «المدّعی»، علیه. لعدم ثبوت الحقیقة الشرعیّة. و المدار علی العرف. و قیل «هو من ادّعی خلاف الأصل». و هو ایضاً مصادف للأوّل. و قیل «هو مدعی خلاف الظاهر». و المنکر مقابله فی الجمیع. و یتّفق مورد الجمیع فی الأغلب؛ کما ادّعی

ص: 245


1- راجع احادیث باب 27 من ابواب احکام المساجد، من الوسائل.- و لعلّ المراد من الخصومات، المشاجرات. لا القضاء.
2- و فی النسخۀ: ایثارهم.
3- عبارۀ النسخۀ: هو من ترک لغیر الکلام.

أحد مالاً فی ید مسلم، أو دیناً علی ذمّته.

و قد یختلف؛ و مثّلوا له بما لو أسلم الزوجان قبل الدخول و ادّعی الزوج التقارن لیبقی الزوجیة، و الزوجة التعاقب لینفسخ. فالتقارن موافق للأصل، و التعاقب مخالف، لأصالة تأخّر الحادث، فلا یثبت تقدّم أحد الحادثین علی الآخر. لکنّ التعاقب هو الظاهر لندرة وقوع التقارن. فیختلف مورد التعریفین الأخیرین هنا.

و أمّا التعریف الأوّل؛ فقالوا إنّ المدّعی هنا الزوجة لأنّها تُترک لو تَرکت. و لکن الزوج لا یُترک لو تَرک. لأنّ المرئة تدّعی انفساخ النکاح، فاِمّا یحلف الزوج (1) و یستمرّ النکاح، أو ینکل فینفسخ.

و قیل: إنّ الزوج هو المدّعی. لأنّ النکاح حقّه فإذا لم یطالبها تُرک، و هی لا تُترک لو سکت.

و الحقّ أنّ المدّعی هو من لو ترک الکلام و بقی علی حاله الذی کان علیه قبله، لیُترک. لانّه یترک مطلقا. فالمدّعی حینئذ هی الزوجة، لأنّها لو ترکت الدعوی و بقیت علی حالها التی کانت علیها من الزوجیة، تُرکت. بخلاف الرجل، فإنّه لو ترک الکلام و بقی علی حاله من کونه زوجاً، لم یُترک. فإذا انعکس الأمر و ادّعی الرجل التعاقب فقال لا نکاح و لا مهر. و ادّعت هی المقارنة و النکاح و المهر، فینعکس.

و توجّه الیمین فی بعض الموارد إلی المدّعی لا یوجب نقضاً فی تعریف المدّعی لشبهة کونه منکراً، کالأمین و غیره (2).

الثانی: یشترط أن یکون المدّعی، عاقلاً، بالغاً، رشیداً، و أن یدّعی لنفسه أو لمن له

ص: 246


1- و فی النسخۀ: الزوجۀ.
2- لقد فصّل المصنف(ره) هذه المسئلۀ شرحاً مبسوطاً اَبسط مما هنا، فی مسئلۀ 36 من کتاب الطلاق (المجلد الخامس) فراجع.

ولایة الدعوی عنه (کالأب، و الجدّ، و الوصیّ، و الحاکم، و الوکیل، حین ثبوتها عندهم. قالوا و لا یحلف هؤلاء إذا ردّ علیهم. و کذا لا یُحلفون المنکر، إذ لا صلاح للمولّی عنه فی اسقاط حقّه. فینتظر رفع المانع عنه). و أن یکون ممّا یُملک و ممّا یملکه المسلم أو یستحقّه. و کذلک قالوا یشترط کون الدعوی ملزمۀ، فلو ادّعی هبة غیر لازمة (مثلا) و أنکر المدّعی علیه، لا یُسمع. لأنّ الإنکار فی معنی العکس.

و ربّما یستشکل ذلک بمثل شراء الحیوان، فلا یجوز إلّا مع ضمّ مضیّ زمان سقوط الخیار (مثلاً) و الظاهر أنّه لا قائل به. فالملک أمر، و لزومه أمر آخر. فلا ینافی عدم اللزوم صحّة الدعوی.

و یمکن أن یقال: إنّ مرادهم کونها ملزمة فی الجملة. فلا یُسمع فی مثل شراء الحیوان (إذا لم تنقض أیّام الخیار) دعوی الملک الذی لا یقبل الانفساخ، لا مطلق الملک. فدعوی الملک فی زمن الخیار، دعوی لحصول الملک فی الجملة، لا مطلقا. و هی ملزمة و یترتّب علیها ثمرات الملک قبل الفسخ و علی الفسخ هذا. فیسمع دعوا الهبة الغیر اللازمة، و الرّهن الغیر المقبوض (إن شرطنا فیه القبض)، و نحو ذلک (1). بمعنی حصول ثمرة یترتّب علی أصل وجودها، و إن لم یُسمع بالنظر إلی لزومها.

و هل یشترط کون ما یدّعی به معلوماً معیّناً بالشخص، أو بالوصف، أو القیمة، أو بالجنس و النوع و القدر؟ أو یکفی معلومیته فی الجملة کأن یدّعی فرساً، أو ثوباً، أو مالاً؟ فذهب الشیخ و الشهید فی الدروس، إلی الأوّل. لعدم الفائدة [فی] حکم الحاکم لو [لم یقرّ] به المدّعی علیه. و آخرون إلی الصحّة، و هو أقوی للعمومات، و لحصول الفائدة بإلزامه بالمسمّی و یحلف علی نفی الزائدۀ ان أدّعی علیه، أو علی نفی العلم بالزائد إن ادّعی هو

ص: 247


1- و فی النسخۀ: فی نحو ذلک.

الجهالة أیضاً. و قد یعلم المدّعی حقّه بوجه ما، لا بشخصه و صفته، فیبطل حقّه لو لم یُسمع. و ربّما یؤیّد ذلک بسماع الإقرار المجهول اتّفاقاً، فکذا دعویه. و نقل علیه الإجماع أیضاً (1).

و فی اشتراط الجزم فی الدعوی، قولان. نقل عن المشهور، الجزم فی الدعوی. فلو قال «أظنّ»، أو «أتوهّم»، لم یسمع. خلافاً للشیخ نجیب الدین ابن نما(ره) فإنّه جوّز سماعها فی التهمة. و نقل فی المسالک القول بالسماع [مطقا] (2). [و] المفهوم من کلام القطب الکیدری و الفاضلین و الشهیدین(ره)، أنّ مرادهم من اعتبار الجزم، کونها فی صورة الجزم، بأن یقول «لی عنده کذا»، دون أن یقول «أظنّ» و نحوه. و لا الجزم به فی نفس الأمر. لأن المدّعی إذا کان له بیّنة تشهد له و هو لا یعلم به، فلا یحصل من البیّنة و الإقرار غالباً إلّا الظنّ.

و استدلّوا علی ذلک (3)، بأنّ المتبادر من الدعوی و المدّعی، هو ذلک. فلا یتحقّق مورد الأخبار القائلة إنّ «البیّنة علی المدّعی و الیمین علی من أنکر» إلّا بذلک. و بأنّ الدعوی یلزمها تعقّب الیمین المردودة علی المدّعی و القضاء بالنکول، فیلزم مع عدم الجزم أخذ مال المدّعی علیه بمجرد المظنّة.

و اعترض علیهم المحقّق الأردبیلی(ره) و صاحب الکفایة بأنّ ذلک تدلیس و کذب إن لم ینو التوریة. و أنّ تعقّب الیمین المردودة و القضاء بالنکول، یقتضی الجزم فی نفس الأمر فی جواز الدعوی، لا الجزم بحسب الصّیغة. و إنّما هو ینفع القاضی. فدلیلهم لا ینطبق علی مدّعاهم.

ص: 248


1- ای نقل الاجماع علی «سماع الاقرار المجهول».
2- و فی النسخۀ: ایضاً- راجع المسالک، ج 2 ص 295 ط دار الهدی.
3- ای علی اشتراط الجزم.

أقول: و الظاهر من هؤلاء الفحول، أنّهم لم یجوّزوا إتیان الصیغة الدالّة علی الجزم فی غیر ما جاز ذلک (مثل المثالین المذکورین) [لا مطلقا]، فإنّ الظن الحاصل من البیّنة و الإقرار، یصحّ معه هذه الدعوی لأنّ الظنّ الشرعی قائم مقام العلم. و مرادهم بتعقب الیمین المردودة و القضاء بالنکول، هو التعقّب فی الجملة، لا مطلقا. یعنی أنّ هذه الفروع لا یوجد إلّا فی مورد تلک الصیغة، لا أنّ تلک الصیغة یکون مورداً لها دائماً، فلا یکون صیغة الظنّ و الوهم مورداً لها.

و یمکن أن یراد أنّ هذه الفروع، إنّما یترتّب علی الصیغة الجازمة الصحیحة عند القاضی علی الظاهر بالنسبة إلی حال المسلم، المفیدة بإطلاقها الجزم الواقع، و إن کان باطلاً فی نفس الأمر. کما فی صورة الأداء بصیغة الجزم مع کونه کاذباً فی نفس الأمر. و مرجع هذا الکلام إلی أنّ شرط سماع الدعوی هو الجزم بها، لا أنّه لا بدّ أن یأتی المدّعی بصیغة الجزم و إن لم یکن جائزاً له. و أمّا موارد جواز الإیراد کذلک و عدمه، فهو مبیّن فی الخارج عند أهل الإسلام.

فعلی هذا لو أدّی الدعوی بصیغة الظنّ مع کونه جازماً فی نفس الأمر، لم یسمع. و لو أدّی بعکسه، یسمع. فهذا من الأحکام الوضعیة، لا الطلبیة حتّی یستلزم تجویز التدلیس و الکذب. فلو ظهر بعد ردّ الحلف و نحوه خلاف ما ظهر من ادّعاء الجزم، فیبدّل الحکم.

نعم: یبقی الکلام فی أصل المسئلة و النظر فی الأدلّة. و الحقّ عدم الاشتراط، لمنع عدم شمول الدعوی لدعوی المظنّة. بل هی أیضاً دعوی و منع (1) عموم الدعویین المتقدّمین. بل إنّما نسلّمهما (2) فی ما لو ضمّ إلی ذکر الصیغة بعنوان الجزم لنفس الأمر او لم یظهر خلافه عند القاضی. و بذلک یظهر قوّة السماع مطلقا، سیّما فی التهمة. کما ذهب إلیه

ص: 249


1- و فی النسخۀ: وضع.
2- و فی النسخۀ: یسلمهما.

نجیب الدین بن نما(ره). کما یظهر من جماعة من المتأخّرین کالشهید فی غایة المراد، و الشهید الثانی(ره) فی [شرح] اللمعة. و لعلّهما أراد[ا] من ذلک، التفصیل الذی یظهر من ابن نما(ره) (1).

و الأقوی السماع مطلقا؛ لعموم الأدلّة؛ مثل قوله تعالی: «وَ أَنِ احْکُمْ بَیْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللّهُ» (2) و «وَ رَبِّکَ لا یُؤْمِنُونَ حَتّی یُحَکِّمُوکَ فِی ما شَجَرَ بَیْنَهُمْ» (3) و غیره. و أصالة عدم الاشتراط. و یدلّ علیه أیضا ما رواه الصدوق فی الصحیح عن عبد اللّه بن مسکان، عن أبی بصیر: «عن الصادق علیه السّلام، قال: لا یضمن القصّار إلّا ما جنت یداه، و إن اتّهمته فأحلفته» (4). و أیضا بهذا الإسناد: «قال: قلت لأبی عبد اللّه علیه السّلام: أعطیت جبّة إلی القصّار فذهبت بزعمه، قال: «إن اتّهمته فاستحلفه، و إن لم تتّهمه فلیس علیه شیئ» (5).

قال فی المسالک: و علی القول بسماعها فی ما یخفی کالتهمة، إن حلف المنکر فلا کلام، و إلّا فإن قضینا للنکول، قضینا هنا أیضاً، إجراءً له مجری الإقرار و البیّنة. فیستبیح للمدّعی الأخذ. و إن قلنا لا یُقضی إلّا بردّ الیمین، لم یُردّ هنا، لعدم إمکانه. و لو عاود بعد ذلک و ادّعی العلم، فالأقوی السماع. لإمکان تجدّده (6).

أقول: و الظاهر أنّه علی القول بردّ الیمین و عدم القضاء بالنکول، أیضاً یمکن القضاء

ص: 250


1- قال الشهید الثانی فی شرح اللمعۀ: «باَن صرّح بالظن او الوهم، ففی سماعها اَوجه، اَوجهها السماع فی ما یعسر الاطلاع علیه کالقتل....». ج 3 ص 80- کلانتر.
2- الایۀ 49، السورۀ البقرۀ.
3- الایۀ 65، السورۀ النساء.
4- ما وجدت الحدیث فی الفقیه، ولکن فی التهذیب، ج 7 ص 221- و مضمونه فی احادیث متعددۀ، فراجع الفقیه، ج 3 ص 161- 162. و الوسائل، ابواب احکام الاجارۀ، احادیث باب 29.
5- ما وجدت الحدیث ایضا بروایۀ ابی بصیر، و فی الوسائل، ابواب احکام الاجاره، ب 29 ح 16 عن منصور بن حازم، عن بکربن حبیب، الحدیث عینه.- و فی التهذیب (ج 7 ص 221) شعیب بدل حبیب.
6- المسالک، ج 2 ص 295 ط دار الهدی.

بالنکول هنا. لأنّ الظاهر من أدلّة القول، هو الردّ فی ما یمکن الردّ، لا مطلقا. و لذا حکم فی الدروس بإمکان القضاء بالنکول فی ما لا یمکن ردّ الیمین علی المدّعی (من المواضع التی سنذکر بعضها لو لم یحلف المنکر) مع أنّه من جملة القائلین بعدم القضاء بالنکول.

الثالث: إذا تمّ دعوی المدّعی فإن أجاب الخصم، فهو. و إلّا، یتوقّف طلب الجواب عنه بطلب المدّعی، لأنّه حقّه. أم لا، لأنّ الظاهر من إحضار الخصم فی مجلس الحکم هو رضاه بذلک. و أنّ الطلب حینئذ حقّ الحاکم. قولان. و لا یبعد ترجیح الأوّل إن لم یشهد الحال علی رضاه. و کذلک الکلام بعد ذکر الخصم کلامه فیه. لأنّهما ناظران إلی ما ذکر.

و یظهر من المحقّق، تضعیف القول الأوّل هنا بعد اختیاره ثمّة (1). و لعلّه لقوّة دلالة التداعی علی طلب الحکم، و قوّة کون اختیار الحکم هنا بید الحاکم لثبوته عنده حینئذ بمجرد الجواب فی بعض الصور. بل ربّما یثبت عند غیره أیضاً کما إذا کان الجواب بالإقرار. فإنّ الظاهر أنّ الإقرار یکفی فی ثبوت الحکم، إمّا لکون ذلک ضروریاً، أو إذا قلّد مجتهداً فی ذلک. و بالجملة: توقّف طلب الحکم علی طلب المدّعی، غیر معلوم.

الرابع: جواب المدّعی علیه، إمّا إقرار، أو إنکار، أو سکوت. فإن أقرّ بجمیع [حق] المدّعی أو بعضه (إقراراً جامعاً للشرائط؛ من البلوغ و العقل و عدم الحجر فی المالیّات، و غیر ذلک من الشرائط) ثبت. سواء حکم الحاکم به أم لا. لأنّ «إقرار العقلاء علی أنفسهم جائز». و حینئذ فیظهر فائدة الحکم، لقاض آخر. بخلاف الثبوت عنده بالبیّنة، فإنّ الحکم هنا جزء السبب و لا یثبت بذلک عند الغیر بدون حصول العلم. إذ یتوقّف قبولها باجتهاد الحاکم فی جرحها و تعدیلها.

[و] لو طلب المدّعی عن الحاکم کتابة الحجّة علی المدّعی علیه؛ ففی وجوبه و

ص: 251


1- ای قبل ذکر الخصم کلامه.

استحبابه، قولان؛ و الأشهر الوجوب. و هو أقوی فی ما یتوقّف وصول الحقّ و استمراره، علیه [فی] اجراء الحکم. کما یجب الشهادة إذا طلبه. و وجه العدم؛ أنّ الأصل عدم وجوب غیر [الحکم] (1) و الإشهاد.

و فی جواز أخذه الاجرة علی الکتابة و ما یتوقّف علیه إجراء الحکم و وصول الحقّ، إشکال. و الأظهر عدم الجواز.

و إذا کتب فلیکتب الاسم و النسب (بحیث یتمیّز) إن عرفه. و إلّا، فمختار بین أن یعرّفه شاهدان عدلان فیکتب ما یعرفانه، أو یکتب حلیَته بحیث یتمیّز و لا یختلط. و یشهد علی ذلک. و لا یکتفی بمجرّد الإقرار و إن صادقه المدّعی، لجواز [تواطئهما] (2) علی نسب لغیرهما، لیلزما ذا النسب مما لیس علیه.

قالوا: و لا یجب علیه إعطاء الکاغذ و القلم و المداد. فإمّا یبذله الملتمس، أو یاخذ ذلک من بیت المال، فإنّ ذلک فی المصالح العامّة، بل أهمّها. فیمکنه أخذ شیئ بإزاء المذکورات لو أعطاها من نفسه.

قالوا: و ینبغی أن یکتب کتابین، یعطی أحدهما الملتمس و یضبط الاُخری فی دیوان الحکم لینوب [عن] (3) الآخر علی تقدیر تلفه، و یؤمن معها من إدخال شیئ فیه (4). و أن یجمع قضاء کلّ اسبوع و شهور و سنة. و یکتب علی کلّ واحد، قضاء یوم کذا، و اسبوع

ص: 252


1- و فی النسخۀ: الحاکم.
2- و فی النسخۀ: تواطئها.
3- و فی النسخۀ: علی.
4- باز هم بگوئید: در اسلام، پرونده و قرطاس بازی و بورو کراسی، نیست: فقولوا، ثمّ قولوا: لاعبرۀ بالقرطاس عندنا(!). نعم لهذه القاعدۀ اصل اصیل فی الاسلام، لکن اجرائها العملی بتمامها لا یمکن الاّ فی دولۀ القائم (عجلّ الله فرجه) الدولۀ الالهی بعد انقضاء دولۀ ابلیس.- راجع کتاب «کابالا و پایان تاریخش». سایت بینش نو- www.binesheno.com

کذا، و شهر کذا (1). و هکذا.. لتسهیل الأخذ عند الحاجة.

ثمّ: إن کان [المحکوم علیه] واجداً للمال؛ فیُلزم بإعطائه و لو بحبس الحاکم و إغلاظ القول، أو بأن یبیع ماله فی أداء دینه لو لم یمکن الاستیفاء إلّا بذلک فإنّ لَیّ الواجد (2) یُحلّ عرضه و عقوبته.

و إن ادّعی الإعسار و عدم مالکیته [ل-]شیئ سوی مستثنیات الدین المعهودة؛ فإن عُلم ذلک بعلم الحاکم، أو تصدیق المدّعی، فالمشهور أنّه یخلّی و یقدّر (3)، لقوله تعالی: «فَنَظِرَةٌ إِلی مَیْسَرَةٍ» (4). و لروایة غیاث بن ابراهیم: «عن جعفر(علیه السلام) عن أبیه(علیه السلام): إنّ علیّاً(علیه السلام) کان یحبس بالدین، فإذا تبیّن له إفلاس و حاجة خلّی سبیله» (5). و مثله روایة الأصبغ بن نباتة، و روایة السکونی «عن جعفر(علیه السلام) عن أبیه، عن علیّ(علیه السلام) اِنّ امرئةً استعدت علی زوجها أنّه لا ینفق علیها و کان زوجها معسراً. فأبی أن یحبسه و قال إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً» (6).

و أمّا صحیحة زرارة: «عن الباقر(علیه السلام) قال: کان علیّ(علیه السلام) لا یحبس فی السّجن إلّا ثلاثة؛ الغاصب، و من أکل مال الیتیم ظلماً، و من ائتمن علی أمانة فذهب بها. و إن وجد له شیئاً

ص: 253


1- فمثلاً: انا اکتب هذه التعلیقۀ الیوم، یوم الخمیس 18 رمضان المبارک من سنته 1432 و کان اول رمضان هو یوم الاثنین. فاذا وجب ضبط الاسبوع فی الرّقم المورّخ کالشهر و السنۀ، فلاَکتب 4/3/9/1432، القمریۀ. بدلاً من 18/9/1432، القمریۀ مطابقاً لِ 6/4/5/1390، الشمسّیۀ بدلاً من 27/5/1390. فهذه البور کراسیۀ اَشدّ مما رائج فی العالم الیوم. نعم: یأتی صباح الدولۀ الکریمۀ، اَلیس صبحها بقریب؟
2- «لَیّ» مصدر من «لَوَی»: لَوی امره: طواه و اَخفاه.
3- لعلّ الصحیح: یخلّی حتی یقدر.
4- الایۀ 280، السورۀ البقرۀ.
5- التهذیب، ج 6 ص 299 ح 41 ط دار الاضواء.
6- الوسائل، کتاب الحجر، ب 7 ح 2.

باعه غائباً کان أو شاهداً» (1). فلا دلالة فیها علی المطلق إلّا من جهة إطلاق الجزء المنفی من الحصر. فیکون معنی الروایة انّه لا یحبس أحداً فی حال القدرة و لا فی حال العجز، إلّا هذه الثلاثة، فیحبسها فی الحالتین. و المطلوب إثبات عدم جواز الحبس فی حال العجز مطلقا سواء کان من الثلاثة أو غیرها. فإن خصّص بصورة العجز فی [الجزء] (2) المنفی، و فی صورة القدرة فی الجزء المثبت بالدلیل، لزم التفکیک فی جزئی الحصر. و هو کما تری.

و القول بجواز الحبس فی حال العجز لهذه الثلاثة أیضاً دون غیرها، قول بالفصل. و لا أعرف قائله. و الذی اَفهمه من الروایة؛ أنّ الکلام فی من لم یثبت عجزه. فحینئذ یمکن أن یکون التخصیص بالنظر إلی «الحبس فی السجن»، فإنّ الحبس أعمّ منه. و یناسب ما ذکرنا ما قاله الشیخ فی التهذیب بأنّ المراد هو الحبس علی سبیل العقوبة، أو الحبس الطویل (3). و بالجملة: الآیة و الأخبار المتقدّمة المنجبر ضعفها بالعمل (4)، و غیرها من الأصول و الأدلّة، یکفی فی إثبات المطلب.

و فی مقابل المشهور، قول الشیخ فی النهایة بأنّه یسلّم إلی الغریم لیستعمله و یؤأجره. و قول ابن حمزة بأنّه إذا کان ذا حرفة و صنعة، فکما ذکره الشیخ. و إلّا فیخلّی سبیله. و دلیل الشیخ روایة السکونی «عن الصادق(علیه السلام)، عن أبیه عن علی(علیه السلام) أنّه کان یحبس فی الدین ثمّ ینظر فإن کان له مال أعطی الغرماء. و إن لم یکن له مال دفعه إلی الغرماء فیقول لهم اصنعوا به ما شئتم إن شئتم آجروه فان شئتم فاستعملوه» (5). و یمکن حملها علی

ص: 254


1- الوسائل، ابواب کیفیۀ الحکم، ب 26 ح 2.
2- و فی النسخۀ: العجز.
3- التهذیب، ج 6 ص 300 ط دار الاضواء.
4- و فی النسخۀ: بالعمل و الکتاب.
5- التهذیب، ج 6 ص 300 ط دار الاضواء.

مذهب ابن حمزة، جمعاً بین الأدلّة و یؤیّده أنّ أداء الدین واجب و لا یتمّ إلّا بذلک. مع أنّ الظاهر أنّ ذا الکسب المتمکّن من الأداء، قادر و لیس بعاجز. و لذلک لم یجز له أخذ الزکوة. لکن غایة ما یستفاد من ذلک، وجوب العمل و الاستیفاء، لا التسلیم إلی الغریم، إلّا أن یتوقّف علی ذلک. و لیس قوله بعیداً عن الصواب. کما ذهب إلیه فی المختلف أیضاً.

و لکنّ جماعة من الأصحاب (علی ما نقل عنهم) ذهبوا إلی عدم وجوب التکسّب فی قضاء الدین. فالفرق علی قول من أوجب الکسب من علمائنا الأکثرین، أنّ ذلک تکلیف علیه عندهم و یجب علیه إتیانه، و لا تسلّط للغریم علیه عندهم اوّلاً و إن ثبت ذلک فی بعض الاحیان. بخلاف قول ابن حمزة، فإنّه یقول بالتسلیط اوّلاً.

هذا کلّه إذا ثبت الإعسار بأحد الأمرین المتقدّمین. و أمّا إذا لم یثبت بهما؛ فإن عُلم له مال، أو کان المدّعی به مالاً (بأن أقرضه مالاً او باعه شیئاً و طلب ثمنه) فالدعوی یؤل إلی تلف المال، و الأصل بقائه. فیحتاج زواله إلی البیّنة. فإن أقام، فیجیی فیه الأقوال المتقدّمة.

قالوا: إذا قامت البیّنة علی تلف المال، فیقبل و إن لم یکن مطّلعة علی بواطن أمره. لأنّه بیّنة علی الإثبات. بخلاف ما لو قام علی مطلق الإعسار، لأنّه فی معنی الشهادة علی النفی، فیجب کونها مراقبة لأحواله لیضبط ما دلّت علی الإعسار من الامور الثبوتیة.

و إن لم یُقم حبس حتّی یثبت بالبیّنة، أو یبرئ المدّعی ذمّته، أو یحصل له التمکّن من الأداء. هذا إذا لم نقل بتحلیف صاحب الدین، [و الاّ] (1) فمع العجز عن البیّنة یحلف الدائن إن أنکر تلف المال، ثمّ یحبس کما ذکره فی التذکرة. و ظاهر الأدلّة یقتضی ذلک. و کلام

ص: 255


1- و فی النسخۀ: اولاً.

کثیر منهم خال عن ذلک کما ذکره فی المسالک.

و وجه الحبس حینئذ، أصالة بقاء المال و ظاهر روایة غیاث و أصبغ المتقدّمان. و ربّما یستشکل فی جواز الحبس حینئذ، سیّما إذا کان ظاهر حاله ذلک و عدم تمکّنه من إقامة البیّنة. سیّما إذا صرف المال فی خفایا أحواله و حیث لا یمکن الإشهاد علیه. لظاهر قوله تعالی «وَ إِنْ کانَ ذُو عُسْرَةٍ فَنَظِرَةٌ إِلی مَیْسَرَةٍ» (1). فإنّ ظاهره کونه معسراً علی الظاهر. و فیه إشکال. لأنّ الألفاظ اَسام للحقائق النفس الأمریة.

و إن لم یُعلم له مال و لم یکن الدعوی مالاً أیضاً، (کادّعاء الصداق و النفقة، و أرش الجنایة، و نحو ذلک) فلا یکلّف البیّنة، عند الأصحاب. و إنّما نقل القول به عن بعض العامّة، بناءً علی أنّ الظاهر مالکیۀ المال فی الجملة قلیلاً کان أو کثیراً.

فإن أقام البیّنة المطّلعة علی خفیات أمره المراقبة له فی خلواته الواجدة له حال حصل له العلم بفقره و أشهد علی ما لم یکن نفیاً صرفاً، فیثبت الإعسار أیضاً. و إلّا، فیقبل قوله مع یمینه. لأنّه منکر وجود المال. و إن لم یحلف أیضاً فیحبس کالسابق.

ثمّ: فی لزوم الحلف أیضاً فی صورة إقامة البیّنة، خلاف. فظاهر الأکثر [ال-]عدم فی صورة إقامة البیّنة علی تلف المال. لأنّها شهادة علی الإثبات، دون مطلق الإعسار فإنّه أشبه بالإنکار، و الاحتمال لا یزول هنا مع البیّنة رأساً لورودها علی النفی. و عن التذکرة أنّه عکس، لأنّ بعد ثبوت تلف المال المعلوم فکأنّما یدّعی المدّعی الاخر، و ینکره. بخلاف الصورة الاُخری، فإنّه لا یبقی مجال للدعوی. و نَفَی الیمین فی موضعین (2)، لأنّ فیه کذباً للشهود، و لقوله علیه السّلام: «البیّنة علی المدّعی و الیمین علی من أنکر». و

ص: 256


1- الایۀ 280، السورۀ البقرۀ.
2- عبارۀ النسخۀ: و نفی الیمین فی موضع آخر منها فی الموضعین.

التفصیل قاطعۀ للشرکة.

و الحقّ أن یقال: إن کان المدّعی معترفاً بعدم غیر المال، فلا ضرورة إلی الیمین بعد إقامة البیّنة علی تلفه. و إلّا فالیمین. لأنّ إقامة البیّنة علی تلف مال خاصّ، لا تدلّ علی عدم مطلقه. و أمّا فی صورة إقامة البیّنة علی مطلق الإعسار (سواء کان الدعوی مالاً أو کان بلا مال أصلاً) فلا دلیل علی لزوم الیمین یعتمد علیه. و إن أنکر المدّعی علیه؛ فلا یخلو إمّا أن یکون الحاکم عالماً بالحال، أو لا، فإن کان عالماً بالحال؛ فالمعروف من مذهب الأصحاب (المدّعی علیه الإجماع من فخر المحقّقین، بل السیّد المرتضی أیضاً) أنّ الإمام الأصل یحکم بعلمه لأنّ علمه و عصمته مانعان عن تطرّق التهمة (1) و الغلط. و یدلّ علیه الأدلّة الآتیة أیضا. و أمّا غیره فالأشهر الأظهر بینهم أیضاً ذلک. و السیّد ادّعی علیه الإجماع فی الانتصار و اعترض علی [نفسه] (2) فی دعوی الإجماع بأنّ ابن الجنید یذهب إلی عدم جواز الحکم بعلمه فی شیئ من الحقوق، و لا الحدود. و أجاب بأنّ إجماع الإمامیّة متقدّم علیه و [هو] متأخّر عنه، و إنّما عوّل ابن الجنید علی الرأی و الاجتهاد و

ص: 257


1- فاین قوله (صلی الله علیه و آله): «انما اقضی بینکم بالبیّنۀ و الاَیمان»؟ ای لا اقضی بینکم بعلم الغیب و العصمۀ. راجع الاحادیث فی الوسائل، ابواب کیفیۀ الحکم، ب 2. و الحق انه اِن قلنا بجواز عمل الحاکم بعلمه، فلا فرق بین المعصوم و غیره. لانّ المعصوم لا یحکم بعلمه الغیب و لا باعمال عصمته فی القضاء. بل یحکم بعلمه العادی البشری. و بعبارۀ اُخری: للمعصوم علمان. و ان شئت قلت: له نوعان من العلم: الاول: العلم الحاصل من المجاری الطبیعیۀ و الطرق العادیه. کما یحصل لغیر المعصومین. فلا فرق فی هذا العلم بینه و بین غیره. الثانی: العلم من مجری او مجاری الغیر الطبیعیۀ و غیر الطرق العادیۀ. و هذا یسمّی ب-«علم الغیب». و قد صرّح و نصّ المعصوم(صلی الله علیه و آله) بانّه لا یحکم بعلمه هذا. کما ورد فی الحدیث انّ داود(علیه السلام) اراد ان یحکم بین الناس بالعلم بالغیب، فامره الله ان یحکم بالبینۀ و الاَیمان (الوسائل، ابواب کیفیۀ الحکم، ب 1 ح 2. و یدلّ علیه ایضا، ح 5). فالخلط بین العلمین و عدم التفریق بینها ینجرّ الی الاعوجاج. و لا محل فی هذه المسئلۀ، للبحث عن المعصوم علیه السلام.
2- و فی النسخۀ: النقمۀ.

خطائه ظاهر.

و فهم بعض الأصحاب (مثل ابن فهد، و الشهید الثانی) عن سوق کلام السیّد، أنّه لا یجوّز (1) حکم الإمام الأصل بعلمه أیضاً. و هو غیر معلوم سیّما مع ملاحظة نقله عنه (2) فی آخر کلامه الفرق بین علم المعصوم و غیره من الحکّام، و جوابه عنه.

و کیف کان؛ فالأقوی هو المشهور من جواز الحکم بالعلم مطلقا. ثمّ إنّ فی مقابلۀ هذین الإطلاقین (3)، تفصیلات شتّی، أکثرها من العامّة. و ذهب ابن إدریس و ابن حمزة إلی جوازه فی حقوق الناس دون حقوق اللّه، [لابتنائها] علی التخفیف. و نقل عن ابن الجنید فی کتابه الأحمدی عکس قول ابن إدریس. و لا شاهد له من الأدلّة.

و الذی یدلّ علی المشهور (مضافاً إلی الإجماع المنقول، و أنّه یستلزم ترک إقامة المعروف و إزاحة المنکر غالباً) العمومات الواردة فی الحدود؛ مثل قوله تعالی «السّارِقُ وَ السّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَیْدِیَهُما» (4). و «الزّانِیَةُ وَ الزّانِی فَاجْلِدُوا کُلَّ واحِدٍ مِنْهُما مِائَةَ جَلْدَة» (5) و نحوهما. فإنّ الألفاظ أسامی للامور النفس الأمریة، فشمولها لما علم اتّصاف ذوات موصوفاتها بها، أوضح من غیرها. و قد یتمّ الدلیل بالأو لویة بالنسبة إلی حقوق الناس. و فیه تأمّل. و [اَ]تمّه السیّد فی الانتصار بعدم القول بالفصل فقال: «إنّ أحداً من الامّة لم یجزه فی الحدود دون الأموال». و کأنّه لم [یعتن] (6) هنا أیضاً بقول ابن الجنید فی کتابه علی ما نقلنا عنه.

ص: 258


1- ای: انّ ابن الجنید لا یقول بجواز حکم الامام الاصل بعلمه.
2- ای: عن ابن الجنید.
3- معصوماً کان القاضی او غیر معصوم. و کان موضوع الدعوی حق الناس او حق الله.
4- الایۀ 38 السورۀ المائدۀ.
5- الایۀ 2 السورۀ النور.
6- و فی النسخۀ: یعیّن.

و الأولی فی إثبات العموم، أن یثبت بعدم القول بالفصل، مع ملاحظة الحکم فی ما توقّف علیه الأمر بالمعروف و النهی عن المنکر.

و بالجملة: ترک العمل بالعلم و متابعة الجهل أو إیقاف الأحکام و تعطیلها، خلاف المأنوس فی طریقة العقل و الشرع.

و احتجّ المانع مطلقا؛ بما رواه العامّة عنه (صلّی اللّه علیه و آله) فی قضیة الملاعنة: «و لو کنت راجماً من غیر بیّنة لرجمتها».

و بأنّ فیه تهمة و تزکیة للنفس.

و الجواب عن الأوّل، ضعف السند. و الظاهر أنّ هذا الاستدلال أیضاً منهم، فلا یمکن الاستشهاد بهذا الاستدلال للمانعین مطلقا، علی وجود القائل منّا بمنع عمل المعصوم بعلمه أیضاً، کما وقع من ابن فهد(ره) (1) حیث قصد بذلک، الردّ علی فخر المحقّقین فی دعواه الإجماع (2) علی جواز عمل المعصوم بعلمه. کالاستشهاد بمحاجّة السیّد مع ابن الجنید بالأخبار الدالّة علی حکم الإمام(علیه السلام) بعلمه، علی کون ابن الجنید قائلاً بالمنع مطلقا، لأنّ المفهوم من تلک الأخبار أنّ مجرّد العلم مجوّز للحکم لا خصوصیّة علمهم(علیه السلام) من حیث هو فینافی دعوی الإجماع.

و عن الثانی: بمنع حرمة التعریض بمثله. کما فی ما لو حکم بالبیّنة أیضاً.

ص: 259


1- و الحق مع ابن فهد(ره) کما سبق فی التعلیقۀ قبل ثلاثۀ تعلیقات. و لکن لا حاجۀ الی الاستشهاد بقول العامّۀ. لانّ النصوص کاف و کاد ان یکون المسئلۀ اصلاً مسلماً من اصول عقائدنا. بل هو مسلّم انّ المعصوم لا یحکم بعلمه بالغیب. و حکمه بعلمه العادی، کحکم کل قاض. فان جاز، فجائز للمعصوم و غیره. و ان لم یجز فکذلک.
2- و اما حکایۀ الاجماع: فان ارید من معقد الاجماع، القضیۀ الشرطیۀ؛ بان یقال: «ان اراد المعصوم الحکم بعلمه الغیب او بعلمه العادی، فله ذلک». فهذا مجمع علیه. لکنه قضیۀ شرطیۀ و مختصۀ بالنبی و الامام(صلی الله علیه و آله) و لا دخل له فی مسئلتنا الفقهیۀ. بل هو مسئلۀ من مسائل الولایۀ و الامامۀ. و ان ارید منه الاجماع بقضیۀ مطلقه بعنوان مسئلۀ فقهیۀ، فاثبات الاجماع مشکل.

و عن الثالث: بأنّ التزکیة یحصل بنفس التولیة، لا بإمضاء الحکم. مع أنّه معارض بالصور المستثنات عند المانعین أیضاً، کما سیأتی.

فإن قیل: یدلّ علی المنع، الأخبار القائلة بأنّ «البیّنة علی المدّعی و الیمین علی من أنکر»، فأوجب الیمین علی المدّعی. فکیف یکفی الحاکم بمجرّد العلم؟

قلنا: مدلول هذه الأخبار، أنّ کلّ بیّنة علی المدّعی، لا أنّ کلّ مدّع یجب علیه البیّنة. و أیضاً الظاهر منها أنّها فی صورة الجهل بالواقعة. فالبیّنة شأنها التبیین و لا تبیین فی المبیّن.

ثمّ إنّ المانعین قد استثنوا من ذلک تزکیة الشاهد و جرحه، للزوم التسلسل إن لم یعتبر علمه فی الأوّل (1)، و الدور [فی الثانی] (2). اَن اعتبروا الإقرار فی مجلس القضاء و إن لم یسمعه غیره. و العلم بخطاء الشهود و کذبهم. و تعزیر من أساء الأدب فی مجلسه و إن لم یعلم غیره. لإقامة القضاء. و نقل فی الدروس عن بعضهم خامساً و هو أن یعلم و یشهد آخر معه، فإنّه لا ینقص عن شاهد.

ثمّ إذا قلنا بالعمل بالعلم: فلا یجوز طلب البیّنة إن فقدها المدّعی. و إن وجدها و طلبها رفعاً للتهمة، فالأظهر عدم جواز الإلزام. سیّما إذا کان ذلک مفوّتاً لحقّه؛ کما إذا ظهر الجرح فی البیّنة بعد الإقامة.

و لو ادّعی المدّعی حکم الحاکم؛ لو کان متذکّراً له، فیمضیه. و لیس هذا من باب الحکم بالعلم. و لو لم یتذکّر فلا یمضی إلّا إذا أقام البیّنة علی ذلک؟ ففیه خلاف؛ فعن المبسوط «أنّه لا یقبل الشهادة علی نفسه، عندنا و عند جماعة. و قال یسمع الشهادة علی فعل نفسه و یمضیه. [و الاول اقوی، لانّه لو شهد بشیئ ثم نسیه فقامت البیّنۀ عنده

ص: 260


1- ای تزکیۀ الشاهد.
2- ای جرح الشاهد.

انّه شهد به، لم یشهد بذلک ما لم یذکره. و لا یرجع الی قول غیره فی شهادۀ نفسه. کذلک فی الحکم]» (1). و الأقوی ما ذهب إلیه جماعة المتأخّرین من قبول الشهادة و إمضاء الحکم. لعموم ما دلّ علی قبول البیّنة. و یؤیّده أنّه لو قامت البیّنة عند حاکم آخر، یمضیه بلا خلاف، و جواز الروایة عن الراوی الذی نسی الروایة أصلاً و رأساً، بل یجوز روایة الناسی عن الراوی عنه عن نفسه.

و حجّة الشیخ قیاس مع الفارق، لاشتراط العلم فی الشهادة. و معارض بقیاسه بحاکم آخر، فإنّ الظاهر عدم الفرق بینه و بین حاکم آخر. و ما یقال: إنّه یمکن فی حقّه التذکّر لفعل نفسه، بخلاف القاضی الآخر، فیجب أن یتوقّف و لا یمضی حتّی یحصل التذکّر. فمدفوع بأنّه قد لا یتذکّر و یفوت حقّ المدّعی. و قد یتذکّر قاضی آخر إذا تأخّر و تأمّل. مع أنّ الظنّ یکفی.

و أمّا لو وجد الحکم مکتوبا بخطّه؛ فهل یقوم هذا مقام البیّنة لو لم یحصل العلم و التذکّر-؟ قالوا لا یحلّ له أن یحکم به و إن اَمن التزویر. لإمکان التذکّر فیحصل العلم. و لأنّه کالشهادة فإنّها لا یجوز بمثله. کما ورد فی الأخبار؛ إلّا أنّ فی بعضها «لا تشهد بشهادة لا تذکرها فإنّه من شاء کتب کتاباً و نقش خاتماً» (2). و فی بعضها «الرجل یشهدنی علی الشهادة، فأعرف خطّی و خاتمی و لا أذکر من الباقی قلیلاً و لا کثیراً، قال: و قال لی إذا کان صاحبک ثقة و معک رجل ثقة فاشهد له» (3). و یظهر منها أنّ المنع فی غیرهما من الأخبار، لخوف التزویر و احتمال السّهو و الغفلة. فعلی هذا لو جزم بعدم المذکورات، فیجوز الحکم. کما یظهر من المحقّق الأردبیلی(ره) أیضاً.

ص: 261


1- المبسوط، ج 8 ص 121 ط المرتضویۀ.
2- الوسائل، ابواب الشهادات، ب 8 ح 4.
3- المرجع، ح 1.

و الحاصل: أنّ العلم، اِمّا یحصل اوّلاً بما فی نفس الأمر، أو بواسطة ما یستلزمه. و لذلک استدلّ الأصحاب علی جواز القضاء بالعلم بالأخبار الّتی دلّت علی قضا علیّ(علیه السلام) للنبی(صلی الله علیه و آله) معلّلاً ب- «انّا نصدّقک بالجنّة و النار و غیرها، فکیف لا نصدّقک فی ما تدّعی» (1). فالعلم حصل باعتبار العصمة، لا باعتبار العلم بوقوع الواقعة بخصوصها.

و إن لم یکن الحاکم عالماً بالحال بوجه، فإن علم المدّعی أنّه موضع المطالبة بالبیّنة حینئذ، فیختار الحاکم بین السکوت و بین أن یسئل عنه عن البیّنة. و إن لم یعلم بذلک، فعلی الحاکم أن یعلمه بذلک. فإن قال لا بیّنة لی، فیعرّفه أنّ له علی المدّعی علیه، الیمین. و لا یجوز تحلیفه إلّا بعد سؤال المدّعی، بلا خلاف ظاهر بینهم. لأنّه حقّه، فقد یتعلّق غرضه ببقاء الدعوی لتذکّر البیّنة، و نحو ذلک. فإن تبرّع المنکر به، أو أحلفه الحاکم بدون إذنه، لیبقی و إن کان لا یصحّ إلّا بإذن الحاکم أیضاً، لأنّه وظیفته.

فإذا حلف صحیحاً، فیسقط منه الدعوی فی الدنیا. و یجب علیه إبراء الذمّة بینه و بین الله. و کذلک المدّعی لا یجوز له المطالبة و لا المقاصّة بماله، کما کان له قبل التحلیف. و لا العود فی الدعوی، و لکن یبقی حقّه فی ذمّته إلی یوم القیامة. و لم ینقلوا فی ذلک خلافا. بل نقل علیه اتّفاق المسلمین. و الأخبار متظافرة بما ذکر و سیأتی جملة منها.

و لو أقام بیّنة بعد التحلیف، ففی سماعها و عدمه أقوال: ثالثها (2) السماع، إلّا مع اشتراط المنکر سقوط الحقّ بالحلف. و رابعها السماع مع عدم علمه بها أو نسیانها.

الأوّل للشیخ فی موضع من المبسوط، و الثانی له فی الخلاف مدّعیاً علیه الوفاق. و هو قول الأکثر. و الثالث للمفید و ابن البراج و ابن حمزة. و الرابع للشیخ فی موضع

ص: 262


1- مضمون الحدیث 1، من باب 18، الوسائل، ابواب کیفیۀ الحکم.
2- ای: اوّلها السماع مطلقا. و ثانیها عدم السماع مطلقا. و ثالثها...

آخر من المبسوط، و لأبی الصلاح و ابن إدریس. و مال إلیه فی الخلاف بعد ترجیحه قول الأکثر. و قول الأکثر هو الأقوی عندی. للإجماع المنقول عن الشیخ، و الأخبار الکثیرة الدالّة صریحاً و ظاهراً بالإطلاق، أو بسبب ترک الاستفصال؛ مثل ما رواه الصدوق فی الصحیح، عن عبد اللّه بن أبی یعفور: «عن أبی عبد اللّه(علیه السلام)، قال: إذا رضی صاحب الحقّ بیمین المنکر لحقّه، فاستحلفه، فحلف أن لا حقّ له قبله، ذهبت الیمین بحقّ الدعوی، و لا دعوی له. قلت: و إن کانت له بیّنة عادلة؟ قال: نعم و إذا قام بعد ما استحلفه باللّه، خمسین قسامة، ما کان له حقّ. فإنّ الیمین قد أبطلت کلّما ادّعاه قبل ممّا استحلفه علیه» (1) و « قال رسول اللّه(صلی الله علیه و آله): من حلف لکم علی حق فصدّقوه. و من سألکم باللّه فأعطوه. ذهبت الیمین بدعوی المدّعی و لا دعوی له» (2): و روی أیضاً: «عن رسول الله(صلی الله علیه و آله): من حلف فلیصدّق. و من حلف له باللّه فلیرض. و من لم یرض فلیس من اللّه» (3). و عن خضر بن عمرو النخعی: «عن الصادق(علیه السلام): فی الرجل یکون له علی رجل مال فیجحده، قال: إن استحلفه فلیس له أن یأخذ منه بعد الیمین شیئاً» (4) الحدیث. و فی الکافی و التهذیب عن عبد اللّه بن وَضَّاح: «ٍقَالَ کَانَتْ بَیْنِی وَ بَیْنَ رَجُلٍ مِنَ الْیَهُودِ مُعَامَلَةٌ فَخَانَنِی بِأَلْفِ دِرْهَمٍ فَقَدَّمْتُهُ إِلَی الْوَالِی فَأَحْلَفْتُهُ فَحَلَفَ وَ قَدْ عَلِمْتُ أَنَّهُ حَلَفَ یَمِیناً فَاجِرَةً فَوَقَعَ لَهُ بَعْدَ ذَلِکَ عِنْدِی أَرْبَاحٌ وَ دَرَاهِمُ کَثِیرَةٌ فَأَرَدْتُ أَنْ أَقْتَصَّ الْأَلْفَ دِرْهَمٍ الَّتِی کَانَتْ لِی عِنْدَهُ وَ أَحْلِفَ عَلَیْهَا فَکَتَبْتُ إِلَی أَبِی الْحَسَنِ(علیه السلام) فَأَخْبَرْتُهُ أَنِّی قَدْ أَحْلَفْتُهُ فَحَلَفَ وَ قَدْ وَقَعَ لَهُ عِنْدِی مَالٌ فَإِنْ أَمَرْتَنِی أَنْ آخُذَ مِنْهُ الْأَلْفَ دِرْهَمٍ الَّتِی حَلَفَ عَلَیْهَا فَعَلْتُ فَکَتَبَ لَا تَأْخُذْ

ص: 263


1- الوسائل، ابواب کیفیۀ الحکم، ب 9 ح 1- الفقیه، ج 3 ص 37، ح 1.
2- المرجعان، ح 2.
3- الوسائل، ج 23 ص 212.
4- الوسائل، ابواب کیفیۀ الحکم، ب 10 ح 1- الفقیه، ج 3 ص 113 ح 17.

مِنْهُ شَیْئاً إِنْ کَانَ ظَلَمَکَ فَلَا تَظْلِمْهُ وَ لَوْ لَا أَنَّکَ رَضِیتَ بِیَمِینِهِ فَحَلَّفْتَهُ لَأَمَرْتُکَ أَنْ تَأْخُذَ مِنْ تَحْتِ یَدِکَ وَ لَکِنَّکَ رَضِیتَ بِیَمِینِهِ (وَ قَدْ ذَهَبَتِ) الْیَمِینُ بِمَا فِیهَا فَلَمْ آخُذْ مِنْهُ شَیْئاً وَ انْتَهَیْتُ إِلَی کِتَابِ أَبِی الْحَسَنِ(علیه السلام)» (1). إلی غیر ذلک من الأخبار الدالّة علی أنّ الیمین مسقطة للحقّ.

حجّة المفید(ره) (علی ما ذکره فی الخلاف): أنّ کلّ حالۀ یجب علیه الحقّ بإقراره، فیجب علیه بالبیّنة کما قبل الیمین.

و فیه: أنّ الفارق موجود، لأنّ الإقرار تمام العلّة فی ثبوت الحقّ. بخلاف البیّنة، فانّها لا یثبت الحقّ إلا بالحکم. مع أنّ الظاهر أنّه لا خلاف فی ثبوته هنا بالإقرار. فلعلّ الإجماع کان هو الفارق. و کیف کان؛ فمع وجود الأخبار سیّما صحیحة عبد اللّه بن أبی یعفور، لا مجال للتأمّل فی عدم السماع.

و أمّا وجه القول الرابع: فلعلّه أنّ المنصرف من الأدلّة هو إسقاط الحقّ، إذا کان یزعم المدّعی عدم البیّنة و یُحلفه بمظنّة العجز عن الإثبات.

و وجه القول الأوّل: إطلاقات سماع البیّنة. و الأخبار یدفعها. و یظهر من ذلک، الحکم فی الشاهد الواحد مع الیمین. بل عدم السماع هنا أولی.

أمّا لو کذّب نفسه بعد الحلف: فیحلّ المطالبة و المقاصّة. بلا خلاف ظاهر بینهم. لعموم «إقرار العقلاء علی انفسهم جایز»، و ما دلّ علی جواز المقاصّة. فیخصّص ما دلّ علی السقوط، به.

و إن لم یحلف المدّعی علیه و ردّ الیمین علی المدّعی: فیجوز بلا خلاف ظاهر بینهم، و یدلّ علیه الأخبار، و سیجیئ بعضها. فإن حلف فیستحقّ المدّعی أخذ الحقّ بلا

ص: 264


1- المرجع، ب 10 ح 2.

خلاف بینهم. و یدلّ علیه الأخبار؛ مثل روایة أبان بن عثمان عن رجل: «عن أبی عبد اللّه(علیه السلام) فی الرجل یدّعی علیه الحقّ و لیس لصاحب الحقّ بیّنة، قال: یستحلف المدّعی علیه، فإن أبی أن یحلف و قال: أنا أردّ الیمین علیک لصاحب الحقّ، فإنّ ذلک واجب لصاحب الحقّ أن یحلف و یأخذ ماله» (1). و روایة یونس عن [من رواه] (2): «قَالَ: اسْتِخْرَاجُ الْحُقُوقِ بِأَرْبَعَةِ وُجُوهٍ: بِشَهَادَةِ رَجُلَیْنِ عَدْلَیْنِ- فَإِنْ لَمْ یَکُونَا رَجُلَیْنِ فَرَجُلٌ وَ امْرَأَتَانِ- فَإِنْ لَمْ تَکُنِ امْرَأَتَانِ فَرَجُلٌ وَ یَمِینُ الْمُدَّعِی- فَإِنْ لَمْ یَکُنْ شَاهِدٌ فَالْیَمِینُ عَلَی الْمُدَّعَی عَلَیْهِ- فَإِنْ لَمْ یَحْلِفْ وَ رَدَّ الْیَمِینَ عَلَی الْمُدَّعِی- (فَهِیَ وَاجِبَةٌ) عَلَیْهِ أَنْ یَحْلِفَ وَ یَأْخُذَ حَقَّهُ- فَإِنْ أَبَی أَنْ یَحْلِفَ فَلَا شَیْ ءَ لَهُ» (3). و ضعف الروایتین (بالإرسال و الوقف) غیر مضرّ. لانجبارهما بالعمل.

و إن حلف المدّعی ثمّ بذل المنکر الیمین فلا حقّ له. و ادّعی علیه (4) الإجماع فی المسالک (5). و إن بذلها بعد الردّ و قبل حلف المدّعی؛ فعن الشیخ العدم إلّا برضاء المدّعی. و لا یبعد ترجیح الجواز، لأنّه فی معنی الإباحة لا الإبراء. و الأصل بقاء الحقّ.

و الإشکال هیهنا فی مقامین: الأوّل: إنّهم استثنوا من الحکم الأوّل مواضع؛ قال المحقّق الأردبیلی(ره): «و الظاهر أنّه یکون فی موضع ثبوت الحقّ بذلک للمدّعی نفسه و یکون ممّا جاز له الیمین. فلا یمین علی المدّعی إذا کان وکیلاً و إن علم المدّعی ا. و لکن یحتمل أن یطلب المدّعی علیه، توقّف الخصومة إلی أن یحضر المدّعی لیردّ علیه الیمین.

ص: 265


1- الوسائل، ابواب کیفیۀ الحکم، ب 7 ح 5.
2- و فی النسخۀ: عن زرارۀ.
3- الوسائل، ابواب کیفیۀ الحکم، ب 7 ح 4.
4- و فی النسخۀ: و ان ادعی علیه..
5- المسالک، ج 2 ص 297 ط دار الهدی. و لیس فیه ادعاء الاجماع. لعلّه کان فی النسخۀ التی کانت عند المصنف(ره).

کما فی وکیل المدّعی علیه. فتأمّل. و کذا لا یمین علیه (1) إذا ادّعی الظنّ. کما مرّ. و کذا لا یمین علی وصیّ الأیتام إذا ادّعی، بل علی أولیائهم مطلقا. و کذا علی الوصیّ إذا ادّعی حجّاً أو خمساً أو زکاةً و نحو ذلک فی ذمّة المیّت مع کونه وصیّاً، فأنکر الوارث ذلک و ردّ الیمین علی الوصیّ. و غیر ذلک من الصور. هکذا قالوه و لیس ببعید. و حینئذ یلزم المدّعی علیه، علی تقدیر الإنکار، إمّا دفع حق المدّعی أو الیمین. و قال فی شرح الشرایع: إن کان الوارث یتیماً، أخّر حتّی یبلغ و یرشد. و فیه تأمّل، لاحتمال وجوب الإخراج علی الولیّ بعد علمه بذلک. إلّا أن یکون مقصوده لحوق ضمانه علی تقدیر انکار الیتیم بعد ذلک. فتأمّل». انتهی کلامه رفع مقامه.

و الدلیل علی ما قالوه: أنّ الأصل عدم الردّ. و الحدیث المشهور الدالّ علی أنّ «البیّنة علی المدّعی و الیمین علی من أنکر» دالّ علیه. و [الروایتان] (2) المتقدّمتان لا تدلّان إلّا علی جواز الردّ علی صاحب الحقّ حینئذ، و هؤلاء لیسوا بصاحب الحقّ حقیقةً. و بالجملة؛ ثبوت الیمین علی المدّعی، لا دلیل علیه إلّا فی ما کان صاحب الحقّ.

الثانی: إنّ یمین المدّعی حینئذ؛ هل هی بمنزلة البیّنة؟ أو إقرار المدّعی علیه؟ فیه قولان، اختار ثانیهما فی التحریر قال «هو کإقرار الخصوم، لا البیّنة. فلا یثبت فی حقّ غیر الحالف. و رجّحه الشهیدان أیضاً فی الدروس و شرح اللمعة. و مال إلیه المحقّق الأردبیلی(ره). قال فی الدروس: «و الفائدة فی مثل إنکار الوکیل العیب و نکوله عن الیمین. فیحلف المدّعی. فإن جعلناها کالبیّنة، ردّه علی الموکّل. و إن جعلناه کالإقرار فلا» (3). انتهی. و یتفرّع علی ذلک فروع کثیرة اُخر متفرّقة فی أبواب الفقه؛ منها وجوب

ص: 266


1- ای علی المدعی.
2- و فی النسخۀ: الروایات.
3- الدروس، ج 2 ص 89 ط جامعۀ المدرسین.

الحقّ بفراغ المدّعی عن الیمین لو قلنا بکونها من باب الإقرار. و توقّفه علی حکم الحاکم لو جعلناها من باب البیّنة. و منها ما لو أقام المدّعی علیه، بیّنةً علی ردّ المال و الإبراء بعد حلف المدّعی؛ فعلی الأوّل تسمع لکونه من باب «تعارض البیّنتین». و علی الثانی لا تسمع لأنّها مکذّبة لقوله.

و ما قیل فی توجیه الأوّل؛ هو إنّه حجّة للمدّعی کالبیّنة، فیکون بمنزلتها. و فی توجیه الثانی؛ إنّ ثبوت الحقّ حصل من جهة المدّعی علیه، فیکون کإقراره، و بأنّ ظاهر حاله فی النکول هو تکذیب نفسه فی الإنکار.

و کلا الوجهین ضعیفان و إن کان الأوّل أضعف. فالأولی جعل ذلک أصلاً برأسه و الرجوع فی تلک الفروع، إلی مقتضی الأدلّة الخارجة. کما اختاره المحقّق الأردبیلی(ره) و تبعه صاحب الکفایة. فنقول بسقوط الدعوی فی هذه الفروع بیمین المدّعی. و التوکیل، لردّ [الیمین] (1) علی الموکّل إن کان مطلقا، أو فی ردّ الحلف. فلا یضرّه کون الإقرار لا یسمع علی الغیر. لما دلّ الأخبار علی أنّ المدّعی یأخذ الحقّ بعد الیمین المردودة. و کذلک الفرعان الآخران، فإن توقّف ثبوت الحقّ بحکم الحاکم بعد البیّنة إنّما هو ثابت بالدلیل مثل الإجماع و إلّا فمقتضی الأدلّة [و الأخبار] (2) ثبوت الحقّ من دون شرط آخر. فالذی دلّت الأخبار أنّ الیمین المردودة مثبتة لحقّ المدّعی و مسقطة للدعوی. فإثبات [توقفه] (3) علی أمر آخر، دونه خرط القتاد.

و یظهر ممّا ذکر، الکلام فی الفرع الأخیر، فإنّ بناء المدّعی علیه حین ردّ الیمین، علی أنّ الحقّ و الدعوی إنّما هو فی اشتغال الذمّة بالحقّ بالفعل، و عدمه. و المدّعی کان یدّعیه

ص: 267


1- و فی النسخۀ: المعیب.
2- و فی النسخۀ: فالاخبار.
3- و فی النسخۀ: توقیفه.

و هو ینکر، و بعد ردّ الیمین ثبت حقّ المدّعی بالفعل و ألزمه المنکر بسبب الردّ. فسقط مورد الدعوی، فلا مورد للبیّنة حینئذ و لا تعارض بین البیّنتین.

و إن امتنع المدّعی و لم یحلف، سئل الحاکم عن سبب الامتناع. فإن لم یذکر السبب، أو ذکر أنّی لا أحلف لأنّ الیمین مکروهة إذ ترکها محبوب. فیسقط حقّه مطلقا، و لا یجوز له استیناف الدعوی و لا مطالبته و لا مقاصّته. کما لو حلف المدّعی علیه.

و قیل: یسقط فی هذا المجلس فقط. و إطلاق الأخبار یدفعه؛ مثل صحیحة محمّد بن مسلم: «عن أحدهما(علیه السلام): فِی الرَّجُلِ یَدَّعِی وَ لَا بَیِّنَةَ لَهُ قَالَ یَسْتَحْلِفُهُ فَإِنْ رَدَّ الْیَمِینَ عَلَی صَاحِبِ الْحَقِّ فَلَمْ یَحْلِفْ فَلَا حَقَّ لَهُ» (1). و روایة عُبَیْدِ بْنِ زُرَارَةَ: «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) فِی الرَّجُلِ یُدَّعَی عَلَیْهِ الْحَقُّ وَ لَا بَیِّنَةَ لِلْمُدَّعِی قَالَ یُسْتَحْلَفُ أَوْ یَرُدُّ الْیَمِینَ عَلَی صَاحِبِ الْحَقِّ فَإِنْ لَمْ یَفْعَلْ فَلَا حَقَّ لَه» (2). و روایة أبان عن جمیل (و الظاهر أنّه ابن عثمان و طریق الصدوق إلیه صحیح) (3): «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) قَالَ: إِذَا أَقَامَ الْمُدَّعِی الْبَیِّنَةَ فَلَیْسَ عَلَیْهِ یَمِینٌ وَ إِنْ لَمْ یُقِمِ الْبَیِّنَةَ فَرَدَّ عَلَیْهِ الَّذِی ادُّعِیَ عَلَیْهِ الْیَمِینَ فَأَبَی فَلَا حَقَّ لَهُ» (4). و مثله روی فی الکافی فی الحسن، عن أبان، عن رجل عنه علیه السّلام (5). و روایة عبد الرحمن بن أبی عبد اللّه، و سیجیئ و تؤدّی مؤدّاها. و روایة أبی العبّاس فی الکافی و التهذیب (6). و قد

ص: 268


1- الوسائل، ابواب کیفیۀ الحکم، ب 7 ح 1.
2- المرجع، ح 2.
3- المصنف(ره) یجعل اَبان بن عثمان فی عداد «اصحاب الاجماع»، کرأی جماعۀ من الفقهاء. فاذا صح طریق الصدوق الی اَبان، و لا کلام فی «جمیل». فتکون الروایۀ صحیحۀ. و لکنّ فخر المحققین و العلاّمۀ لا یعملون بحدیث اَبان بن عثمان و یقولون بضعفه. و الاَبان هذا قد روی احادیث کثیرۀ فی العلوم المختلفۀ غیر الفقه. لا یخلو من الخرافۀ و الاغلاط المسلّمۀ. فمن اشتغل بهذه العلوم (کالعلاّمۀ) یلزم علیه الدقّۀ فی روایات الرجل. فلا تغفل.
4- المرجع، ح 6- الفقیه، ج 3 ص 37، ح 1 ط دار الاضواء.
5- المرجع، ح 5.
6- المرجع، ب 8 ح 2- الفروع، ج 7 ص 417 ح 2- التهذیب، ج 6 ص 231 ح 14 ط دار الضواء.

مرّ روایة یونس (1).

و هناک قول آخر، اختاره الشهیدان و قبلهما العلّامة فی التحریر، و هو السقوط مطلقا إلّا أن یأتی ببیّنة. و کذا قال فی التحریر: «المدّعی إن نکل عن الیمین المردودة و قال لا أحلف، فهو کحلف المدّعی علیه. و لا یمکن العود إلی الیمین بعد ذلک، بل لا تسمع دعواه إلّا ببیّنة» (2). انتهی.

و إن طلب الإمهال لتذکر الحساب: فالظاهر من الشهید الثانی فی شرح اللمعة أنّ القول ینحصر فی اثنین، و أنّ استثناء البیّنة هو القول المشهور. قال فی شرح قول المصنف: «فإن امتنع، سقطت دعویه» قال: «فی هذا المجلس قطعاً و فی غیره علی القول المشهور إلّا أن یأتی ببیّنة» (3). انتهی.

و الأظهر ما ذکرنا. و الظاهر أنّ نظر من استثنی صورة وجود البیّنة، الی أنّ المراد من قولهم علیهم السّلام فی تلک الروایات: «و لا بیّنة له»، نفی البیّنة فی نفس الأمر. و هو بعید. بل الظاهر منها عدم إمکان إقامة البیّنة حال الحکم سواء علم بوجودها و لا یمکنه الإقامة، أو لم یعلم حینئذ بوجودها، لنسیان أو غیره، أو لعدمها أصلاً. و روایة جمیل ظاهر فی ما ذکرنا. و قد مرّ نظیره فی إقامة البیّنة بعد تحلیف المدّعی و إن ذکر سبباً للامتناع مثل أن یقول «لا أحلف، لعلّی أتذکّر بیّنة» أو «لأنّ لی بیّنة فمستحضر» أو «أسئل الفقهاء» أو «أنظر فی الحساب» و نحو ذلک، قال فی المسالک: «تُرک و لم یبطل حقّه من الیمین» (4). و استشکل فی ذلک المحقّق الأردبیلی(ره) و تبعه صاحب الکفایة أیضا،

ص: 269


1- المرجع، ب 7 ح 4.
2- التحریر، ج 5 ص 181 ط موسسۀ الامام.
3- الروضۀ البهیۀ (شرح اللمعۀ)، ج 3 ص 86- کلانتر.
4- المسالک، ج 2 ص 297 ط دار الهدی.

لعموم الأدلّة. و ظاهر عبارة التحریر المتقدّمة أیضاً عدم الإمهال و عدم سماع الدعوی.

ثمّ علی تقدیر الإمهال: فهل یقدّر أم لا؟-؟ فیه وجهان. استجود فی المسالک الثانی. لأنّ الیمین حقّه و له تأخیره إلی أن یشاء، کالبیّنة. بخلاف المدّعی علیه، فإنّه لا یمهل إذا استمهل، لأنّ الحقّ فیه لغیره بخلاف تأخیر المدّعی فإنّه لو أخّر حقّه یقبل إذا کان له عذر مسموع (1).

أقول: و لا یبعد أن یقال: المتبادر من تلک الأخبار، أنّه إذا لم یحلف المدّعی آبیاً عنها، فلا حقّ له. و المستمهل المعذ[و]ر لا یقال له «أبی عن الحلف». فیبقی تحت الأصل و الاستصحاب. و لا یسقط حقّه. فما ذکره المحقّق الأردبیلی(ره) من أنّ «مظهر العذر مندرج تحت دلالة هذه الأخبار، و أنّ ما ذکره فی المسالک من عدم بطلان حقّه، إن کان إجماع فلا بأس. و إلّا فهو محل تأمّل». فیه تأمّل، فتأمّل. و ممّا ذکرنا یظهر وجه ترجیح ما رجّحه(ره) من الوجهین فی تقدیر الإمهال و عدمه.

و لو امتنع المدّعی علیه، من الیمین و لم یردّ؛ قالوا: فیقول الحاکم له: «إن حلفت و إلّا جعلتک ناکلاً». و یستحبّ تثلیث ذلک، کما صرّح به فی الشرائع (2). قال المحقّق الأردبیلی(ره) و ینبغی أن یضمّ إلیه «أو رددتها إلی المدّعی». و هو کذلک. و علی القول بردّ الیمین، یزید بعد قوله «و إلّا جعلتک ناکلاً». کما فی الدروس (3) و شرح اللمعة (4). و یظهر ممّا نقل عن المبسوط و الدروس أنّ المرّة الاولی واجبة، و دلیلها غیر مذکور فی

ص: 270


1- المرجع، نفسه.
2- الشرایع، ج 4 ص 76 ط دار التفسیر.
3- الدروس، ج 2 ص 89.
4- الروضۀ، (شرح اللمعۀ)، ج 3 ص 87- کلانتر.

ما حضرنی من کلامهم و أختیارهم (1).

ثمّ إن حلف [المنکر] أو ردّ الیمین علی المدّعی، فقد تقدّم حکمه. و إن لم یحلف و لم یردّ، فهل علی الحاکم أن یردّ الیمین علی المدّعی و یعمل علی مقتضاه؟ أو یقضی علیه بالنکول؟ فیه قولان؛ فعن الصدوقین (و المفید و الشیخ فی النهایة و سلار و أبی الصلاح و ابن البراج فی الکامل) القضاء بالنکول. و هو مذهب المحقّق و الشهید فی شرح القواعد. و عن ابن الجنید و ابن حمزة و ابن إدریس و الشیخ فی المبسوط و الخلاف، و ابن البرّاج، و العلّامة و الشهید، أنّه یردّ الحاکم الیمین علی المدّعی. و العلّامة بعد ما اختار هذا القول فی المختلف، قال: إنّ الجمهور نقلوه مذهباً لعلیّ علیه السّلام».

احتج الأو لون بوجوه: الأوّل: الخبر المشهور بین الخاصّة و العامّة «البیّنة علی المدّعی و الیمین علی من أنکر». فإنّ المتبادر منه اختصاص کلّ منهما بما عُیّن له. و التفصیل قاطع للشرکة. خرجنا عنه فی ما دلّ الدلیل علیه؛ مثل ما لو وجب الیمین بالردّ من المنکر. و مثل تعارض البیّنتین، و غیر ذلک.

و ما یقال: إنّ المتبادر من الروایة أنّ الثابت بأصل الشرع، هو أنّ «البیّنة علی المدّعی و الیمین علی المدّعی علیه، و هو لا ینافی ثبوت الیمین علی المدّعی بسبب الردّ. فلا یثبت من الروایة القضاء بالنکول بمجرّد عدم الحلف».

ففیه: أنّ الروایة مطلقة، و الأصل عدم تقییدها بکون ذلک بأصل الشرع، أو غیره. إلّا أن یثبت بدلیل، کما فی صورة ردّ المدّعی علیه بنفسه. سلّمنا؛ و لکن یکفی ذلک ایضاً، إذ مقتضی ثبوت ذلک بأصل الشرع أیضاً أنّه لا یجوز الخروج عنه إلّا بدلیل. و الکلام إنّما

ص: 271


1- کانت النسخۀ من قوله «اقول» الی هنا مغلوطۀ، مغلقۀ و مخلوقۀ. بحیث یحتاج شرحها و تعلیقتها الی صفحات. فان شئت فارجع، ص 718 من النسخۀ.

هو فی الدلیل.

و ما یقال: إنّ دلیله أنّ [الحاکم] (1) یردّ ذلک نیابةً عن المدّعی علیه، حیث یأبی عن الحلف و یوقف الأمر علی حالة الفساد، لأجل رفع الفساد. کما ینوب عن المماطل فی بیع ماله لأجل أداء الدین.

ففیه: أنّ ذلک یتمّ إن بقی النزاع بحاله و أثّر استقصاء المنکر فی ذلک. و هو ممنوع. لأنّ مقتضی الروایة، أنّ البینة و الیمین، واقعتان للدعوی، مثبتان للحقّ. فإنّ معنی الروایة أنّ البیّنة التی هی مذکورة فی الأخبار و مجعولة من مخرجات الحقّ، إنّما هی وظیفة المدّعی فی ما یُثبت حقّه. و الیمین التی مذکورة فیها، إنّما هی وظیفة للمنکر، فبفعلها [سقط] مطلب المدّعی من المنفی، و بترکها یثبت حق المدّعی و بقی الباقی (2).

الثانی: صحیحة محمّد بن مسلم، رواه الصدوق و الشیخ: «قال: قَالَ سَئلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) عَنِ الْأَخْرَسِ کَیْفَ یَحْلِفُ إِذَا ادُّعِیَ عَلَیْهِ دَیْنٌ (وَ أَنْکَرَهُ) وَ لَمْ یَکُنْ لِلْمُدَّعِی بَیِّنَةٌ؟» الی ان قال: «کَتَبَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ(علیه السلام) وَ اللَّهِ الَّذِی لَا إِلَهَ إِلَّا هُو» الی قوله «إِنَّ فُلَانَ بْنَ فُلَانٍ الْمُدَّعِیَ لَیْسَ لَهُ قِبَلَ فُلَانِ بْنِ فُلَانٍ أَعْنِی الْأَخْرَسَ، حَقٌّ وَ لَا طِلْبَةٌ بِوَجْهٍ مِنَ الْوُجُوهِ، وَ لَا بِسَبَبٍ مِنَ الْأَسْبَابِ، ثُمَّ غَسَلَهُ، وَ أَمَرَ الْأَخْرَسَ أَنْ یَشْرَبَهُ، فَامْتَنَعَ، فَأَلْزَمَهُ الدَّیْنَ» (3). و ظاهره أنّه لم یردّ الیمین علی المدّعی، کما یدلّ علیه کلمة الفاء أیضاً. و ما یقال: من أنّ المراد لعلّۀ عدم سقوط الدین عنه و إن کان بسبب ردّ الیمین. فلا ریب أنّه خلاف الظاهر و لا یسار إلیه بلا دلیل و لا قائل بالفصل. فیطّرد فی غیر الأخرس. و ادّعی الإجماع علی عدم الفرق فی المسالک.

ص: 272


1- و فی النسخۀ: الحکمۀ.
2- ای: صورۀ السکوت و عدم الرّد.
3- الوسائل، ابواب کیفیۀ الحکم، ب 33 ح 1.

و ما یقال: إنّ القضاء بالنکول موقوف علی ترک الحلف و ترک الردّ علی المدّعی معاً، اتّفاقاً. و لیس فی الروایة ما یدلّ علی ترک الردّ. فکما یمکن تقدیر عدم الردّ، یمکن تقدیر الردّ علی المدّعی و حلفه. فیکون إلزام الدّین من جهة حلف المدّعی. و لا مرجّح لأحد التقدیرین.

ففیه؛ ما لا یحتاج إلی البیان. إذ لا ریب فی ظهور الروایة فی ترک کلیهما. مع أنّ المرجّح واضح، لأنّ تقدیر ترک الردّ مطابق للأصل و الظاهر معاً، بخلاف تقدیر الردّ علی المدّعی و حلفه، فإنّه مخالف لهما، بل لا یکاد یخطر فی البال و لا ینساق إلی الأفهام. مع أنّ الإطلاق کاف فی الاستدلال. و إنّما خرجنا فی صورة [ردّ] المنکر الیمین باختیاره، بالدلیل و بقی الباقی. مع أنّه مستلزم لتأخیر البیان عن وقت الحاجة.

[و ان قیل]: الحاجة إنّما هی إلی کیفیة حلف الأخرس، لا بیان الحکم فی الدعوی معه. فلا یلزم إلّا التأخیر عن وقت الخطاب. و هو جائز.

ففیه: أنّ الظاهر منها الحاجة إلی الثانی. و یؤیّده قول السائل «إذا اُدّعی علیه دین فأنکر و لم یکن للمدعی بیّنة» فإنّ معرفة کیفیة الحلف، لا یحتاج إلی ذکر هذه الامور.

و ما یقال: إنّ الروایة «قضیّة فی واقعة خاصّة». لا یوجب تخصیص الجواب. بل هو قرینة علی أنّه لا اختصاص له بالواقعة الخاصّة. و هذا واضح.

و أمّا ما یقال: إنّ المشهور لم یعملوا علیها فی کیفیّة الأخرس. بل اکتفوا بالإشارة (کما سیجیئ فی محلّه) فیحصل الوهن فیها بذلک. ففیه: أوّلاً أنّ ما ذکر أیضاً من أفراد الإشارة. سلّمنا؛ لکن الاعتماد فی الاستدلال علی دلالتها بأنّه بسبب الامتناع حکم علیه بإلزام الدین. و به یثبت المطلوب. و لا یضرّ خروج بعض أجزاء الخبر عن الحجیة لو سلّم کما قرّر فی محلّه.

ص: 273

الثالث: ما رواه المشایخ الثلاثة عَنْ عَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ: «قَالَ: قُلْتُ لِلشَّیْخِ» و فی الفقیه: یعنی موسی بن جعفر علیه السّلام: «خَبِّرْنِی عَنِ الرَّجُلِ یَدَّعِی قِبَلَ الرَّجُلِ الْحَقَّ (فَلَمْ تَکُنْ) لَهُ بَیِّنَةٌ بِمَا لَهُ قَالَ فَیَمِینُ الْمُدَّعَی عَلَیْهِ فَإِنْ حَلَفَ فَلَا حَقَّ لَهُ (وَ إِنْ رَدَّ الْیَمِینَ عَلَی الْمُدَّعِی فَلَمْ یَحْلِفْ فَلَا حَقَّ لَهُ) (وَ إِنْ لَمْ یَحْلِفْ فَعَلَیْهِ) وَ إِنْ کَانَ الْمَطْلُوبُ بِالْحَقِّ قَدْ مَاتَ فَأُقِیمَتْ عَلَیْهِ الْبَیِّنَةُ فَعَلَی الْمُدَّعِی الْیَمِینُ بِاللَّهِ الَّذِی لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ لَقَدْ مَاتَ فُلَانٌ وَ إِنَّ حَقَّهُ لَعَلَیْهِ فَإِنْ حَلَفَ وَ إِلَّا فَلَا حَقَّ لَهُ لِأَنَّا لَا نَدْرِی لَعَلَّهُ قَدْ أَوْفَاهُ بِبَیِّنَةٍ لَا نَعْلَمُ مَوْضِعَهَا أَوْ غَیْرِ بَیِّنَةٍ قَبْلَ الْمَوْتِ فَمِنْ ثَمَّ صَارَتْ عَلَیْهِ الْیَمِینُ مَعَ الْبَیِّنَةِ فَإِنِ ادَّعَی بِلَا بَیِّنَةٍ فَلَا حَقَّ لَهُ لِأَنَ الْمُدَّعَی عَلَیْهِ لَیْسَ بِحَیٍّ وَ لَوْ کَانَ حَیّاً لَأُلْزِمَ الْیَمِینَ أَوِ الْحَقَّ أَوْ یُرَدُّ الْیَمِینُ عَلَیْهِ فَمِنْ ثَمَّ لَمْ یَثْبُتِ الْحَقُّ » (1). و لیس فی الفقیه قوله(علیه السلام) «و إن لم یحلف فعلیه»، و فی موضعه «و إن ردّ الیمین علی المدّعی فلم یحلف فلا حقّ له» (2).

و العجب من المحقق الأردبیلی(ره)، أنّه أوّلَ قوله(علیه السلام) «و إن لم یحلف فعلیه»، بأنّ المراد عدم سقوط الحقّ، لا لزومه. و أیّده بقوله(علیه السلام) «و لو کان حیّاً لالزم.. الخ». و الظاهر أنّه جعل إلزام الحقّ کنایة عن إقراره و کلمة «یردّ» علی صیغة المجهول. و فیه: أنّ الظاهر إرادة القضاء بالنکول. فإنّ ملاحظة السیاق (سیّما ما سبق من قوله(علیه السلام): و إن لم یحلف فعلیه) أنّ المقام مقام الإنکار، کما یشعر به لفظ «الإلزام» أیضاً، و کلمة «یردّ» علی صیغة المعلوم، أو المجهول و نائب الفاعل هو المنکر، لا الحاکم. و أمّا احتمال کونها مصدراً، فهو منتف جزماً، لعدم قائل بإلزام المنکر الردّ. بل الخصم إنّما یقول بلزوم ردّ الحاکم. سلّمنا عدم الظهور، و لکن لا نسلّم ظهوره فی ما ذکره حتّی یکون مؤیّداً.

و کیف کان، فالروایة ظاهرة الدلالة. سیّما علی ما فی التهذیب. نعم؛ یمکن القدح فی

ص: 274


1- الوسائل، ابواب کیفیۀ الحکم، ب 4 ح 1. مطابقاً لما فی التهذیب، ج 6 ص 229، ح 6 ط دار الاضواء.
2- راجع الفقیه، ج 3، ص 38. ط دار الاضواء.

سندها (من جهة یاسین الضریر، لا من جهة محمد بن عیسی بن عبید (1). فإنّ الأظهر أنّه لا إشکال فیه)، و لکن عمل الجماعة بها فی هذا القدر، و عمل جلّهم، بل کلّهم علی سائر ما اشتملت علیه، مع تأییدها بالصحیحة المتقدّمة، و سائر الأدلّة، یکفی فی [انجبار] (2) ضعفها. سیّما مع ورودها فی الفقیه. مع أنّ الظاهر من الفاضل المجلسی(ره) أنّ کلّ من له من الصدوق طریق إلیه، ممدوح. و هو فی جملتهم. و عن السیّد الداماد؛ أنّ السند الذی هو فیه، قوی. مع أنّه قد یروی حماد عن حریز عنه. و هو من المقویّات.

و وجه الدلالة علی روایة الفقیه، هو الاعتماد علی مفهوم الشرط فی قوله(علیه السلام) «فإن حلف فلا حقّ له». و المتبادر من «الحقّ المنفی» هو حقّ (3) المدّعی. فالثابت فی المفهوم أیضاً هو ذلک.

و القدح فی الحدیث بسبب الاضطراب من أجل اختلاف النسخ، یدفعه ترجیح ما فی التهذیب لتعاضده بالکافی (4) فیرجّح علی الفقیه.

و ما یُقدح فیه من جهة مهجوریة إطلاقها، فیحتاج إلی تقدم قولنا «و لم یردّ الیمین علی المدّعی» بعد قوله «و إن لم یحلف». و هو لیس بأولی من تقدیر قولنا «و ردّ الیمین علی المدّعی فحلف». ففیه؛ ما قدمناه فی القدح علی الصحیحة السابقة. مع أنّ الإطلاق یکفی فی الاستدلال، و إنّما خرج صورة ردّ المنکر بنفسه الیمین علی المدّعی و نکوله، و بقی الباقی.

و أمّا القدح فی: أنّ فی الروایة إجمالاً من جهة مرجع ضمیر «علیه» لإمکان رجوعه

ص: 275


1- خلافاً للشهید الثانی(ره) فی المسالک (ج 2 ص 297).
2- و فی النسخۀ: اجبار.
3- و فی النسخۀ: الحق.
4- الکافی (الفروع) ج 7 ص 415 ط دار الاضواء.

إلی المدّعی، و یکون فاعل الظرف هو الیمین. لا إلی المنکر و یکون فاعله الحقّ. أو رجوعه إلی المنکر و یکون المراد من الحقّ، الدعوی. لا المال فیکون کنایة عن عدم سقوطه.

ففیه: أنّه لا إجمال، و ما ذکر احتمال بعید لا ینساق إلی الأفهام الخالیة. لأنّ الکلام إنّما هو فی یمین المدّعی علیه و فی إثبات المال المدّعیا. لا مطلق الیمین و مطلق الحقّ.

احتجّ الآخرون بوجوه؛ أقویها روایة عبید بن زرارة المتقدّمة (1)، و فی طریقها القسم بن سلیمان و هو مجهول. و دلالتها غیر واضحة. فإنّ الظاهر أنّ فاعل «یردّ» هو المدّعی علیه، لمناسبته بضمیر «یستحلف» المقارن له، لا القاضی. کما فهموه. و أیضاً الأصل فی کلمة «أو» التخییر، لا الترتیب. و لا یتمّ الاستدلال إلّا بالترتیب. و ما ذکرنا یتمّ علی جعل کلمة «یردّ» مبنیّاً للمفعول أیضاً. و حسنة هشام بن سالم: «عن أبی عبد اللّه(علیه السلام) قال: یردّ الیمین علی المدّعی» (2). و دلالتها بالقضیۀ علی کون المراد وجوب الردّ مطلقا، لا جوازه من المدّعی علیه. و هو ممنوع، فتأمّل. و الإجماع المنقول عن الشیخ فی الخلاف؛ قال فی المسالک: «و هو من غرائب الاحتجاج مع مخالفته فی النهایة. و قد سبقه الصدوقان و المفید و أبی الصلاح و سلّار، فلو عُکس الدعوی کان أولی، لأنّ هؤلاء المذکورین هم عمدة فقهاء الطائفة فی تلک الأوقات». انتهی (3). و منه یظهر ضعف ما یظهر من ابن إدریس حیث نسب الخلاف إلی الشیخ فی النهایة فقط.

و قد یحکی الإجماع عن [«الغنیة»] (4)، و هو غیر واضح. فإنّ المحکیّ من [الغنیة] هو

ص: 276


1- الوسائل، ابواب کیفیۀ الحکم، ب 7 ح 2.
2- المرجع، ح 3.
3- المسالک، ج 2 ص 297 ط دار الهدی.
4- و فی النسخۀ: الغتیبۀ.

ما حاصله: أنّ الحکم لا یجوز إلّا بما قدّمناه من علم الحاکم أو البیّنة علی الوجه الشرعی و إقرار المنکر أو یمینه أو یمین المدّعی، دون ما سواه من قیاس و رأی و اجتهاد و کتاب حاکم إلی آخرٍ. بدلیل إجماع الطائفة. و هذا لا یفید إلّا دعوی الإجماع علی نفی حجیّة ما سوی الأمور المعدودة أوّلاً، و لیس منظوره استقصاء جمیع ما یجوز و دعوی الإجماع علیه. و یشهد به ما حکی عنه أنّه قال بعد ورقة «و إن نکل المدّعی علیه عن الیمین، ألزمه الخروج عن حقّ خصمه ممّا ادّعاه». و هو مطابق لعبارة نهایة.

و من العجائب أنّ ابن إدریس بعد ما نسب القول بعدم القضاء بالنکول إلی مذهب أصحابنا، قال: و قال شیخنا أبو جعفر فی النهایۀ: فإذا نکل لزمه الحقّ، و أطلق ذلک. و رجع فی مسائل الخلاف و المبسوط إلی ما اخترناه. و المعنی فی ما ذکره فی النهایۀ من قوله «لزمه الحقّ» یعنی بنکوله صارت الیمین علی المدّعی بعد أن کانت علیه. و کلّ من کان علیه الیمین، فهو قوی [جانبه] (1) من صاحبه و القول قوله مع یمینه. لا أنّه بمجرد النکول یقضی الحاکم علیه بالحق من دون یمین خصمه (2).

و أنت خبیر بأنّه تعسّف بحت. و عبارة النهایة صریحة فی ما أراده، لا یقبل هذا التأویل. و هذه عبارته: «فإن أقرّ الخصم بدعواه ألزمه الخروج إلیه من الحقّ. و إن حلف، فرّق بینهما. و إن نکل عن الیمین، ألزمه الخروج إلی خصمه ممّا ادّعاه علیه» (3). ثمّ قال (فی حکم ما [لو] (4) ردّ المنکر الحلف علی المدّعی باختیاره): «فإن حلف المدّعی، ألزم

ص: 277


1- و فی النسخۀ: جنیۀ.
2- السرائر، ج 2 ص 180 ط جامعۀ المدرسین.
3- النهایۀ، ص 340 ط دار الکتاب العربی.
4- و فی النسخۀ: او.

خصمه الخروج إلیه ممّا حلف علیه. و إن أبی الیمین، بطلت دعویه» (1). فإنّ مع ملاحظة سیاق العبارة و لاحقها، لا یبقی مجال لما ذکره من التأویل.

و أعجب من ذلک، تأویل العبارة الأخیرة المحکیة عن الغنیة، لما ذکره ابن إدریس بقرینة الإجماع التی حکی عنه قبل ذلک. و قد ذکرنا حکایة الإجماع و ما فیه. بل جعل تلک العبارة قرینة علی أنّ نسبة دعوی الإجماع إلیه غیر صحیح، أولی من جعل ما حکی عنه فی دعوی الإجماع قرینة علی هذا التأویل.

و أعجب من ذلک ما قد یدّعی أنّ مراد کلّ القائلین بالقضاء بالنکول، أیضاً لعلّه ما ذکره ابن إدریس فی تأویل کلام النهایة. و یرد علیه أولاً: أنّ ابن إدریس صرّح قبل ذلک بأنّ کثیرا من أصحابنا ذهبوا إلی القضاء بالنکول. و خطّأهم و لم یُؤوّل کلامهم بهذا التأویل الفاسد. و إنّما [ارتکب] (2) ذلک فی کلام النهایة لأنّ معتقده أنّ کلّ ما یذکره فی النهایة من الأخبار، الآحاد (3). و ذِکره هذا التأویل فی الحقیقة راجع إلی تأویل الحدیث (4). بخلاف سایر الفقهاء. فإن کان مراد کلّ القائلین بهذا القول ما ذکر فی التأویل، فکان ابن إدریس أولی بذلک التأویل فی کلامهم. و ثانیاً: أنّ عباراتهم أیضا لا یقبل التأویل کعبارة النهایة، فلاحظ عبارة المفید فی المقنعۀ فإنّه أیضاً ذکر ما ذکره الشیخ فی النهایة حرفاً بحرف و لا یقبل التأویل أصلاً. و کذلک سائر کلماتهم لا یقبل التأویل. و لا داعی إلی

ص: 278


1- المرجع نفسه.
2- و فی النسخۀ: اذ تکتب.
3- تذکار: ابن ادریس (کالسید المرتضی) لا یقول بحجیّۀ الخبر الواحد. و لذا یؤوّل المصنف(ره) تاویل ابن ادریس بمبناه هذا. و انت تری انّ هذا التاویل کتاویل ابن ادریس بعید جدّاً. فهلاّ قال: «دلیل الشیخ خبر واحد، فلا حجیۀ له» و تمسّک بالتاویل؟؟ و التاویل نفسه یشهد انّه لیس کلامه فی کون دلیل الشیخ واحداً او متواتراً. نعم: لو کان اشارۀ المصنف(ره) بمنشأ فتواه و مبنی نظره و ضعف رأیه، لکان اولی.
4- من قال بعدم حجّیۀ الخبر الواحد، لا حاجۀ له بتاویل الخبر الفاقد للحجیۀ. بل یردّه رأساً.

ارتکاب تأویل کلام الفقیه سیّما مع نصوصیّته. سیّما إذا اتّفق کلمات جماعة کثیرة منهم.

و فی ما ذکرنا (من نسبة ابن إدریس هذا القول إلی کثیر من أصحابنا، ثمّ إلی مذهب أصحابنا) یظهر الوهن فی کون کلامه مشعراً بالإجماع. لا أقول إنّ وجود الخلاف یصیر مثبتاً لبطلان دعوی الإجماع، حتّی یقال إنّ المعیار فی الإجماع عندنا هو الکشف عن قول المعصوم علیه السّلام، لاتفاق الکلّ. بل أقول إنّ الظاهر من مثل هذه الإجماعات، الخطأ فی الحدس. غایة الأمر أن یکون هناک إجماع منقول واحد، و هو ما ادّعاه الشیخ فی الخلاف. و هو لا یقاوم ما ذکر من الأدلّة. سیّما و القائل بها کثیر من أصحابنا.

و أمّا باقی [أدلّتهم] فإمّا أصل، أو نقل فعلٍ مطلقٍ محتمل لردّ المدّعی علیه، بخبر ضعیف، أو روایة لا دلالة فیها علی المطلوب. و أمّا ما ذکره فی المختلف من إسناد الجمهور هذا القول إلی قول علیّ علیه السّلام؛ فهو غیر معتمد. کم من هذا القبیل؛ فلاحظ إسنادهم «العول فی الفرائض» إلیه علیه السّلام، مع أنّه بریئ منه بلا ریب.

و کیف کان؛ فالأقوی هو القضاء بالنکول، خصوصاً إذا کان المنکر عالماً بأنّ له الردّ، و بأنّه لو ردّ و لم یحلف المدّعی یسقط الحقّ. و الأولی الإصلاح بینهما حینئذ. و یظهر من الشهید الثانی(ره) و المحقّق الأردبیلی(ره) أنّ الأحوط ردّ الیمین. و فیه: أنّه أحوط إذا بذل المدّعی الیمین، و إلّا فهو قد لا یحلف احتراماً لاسم اللّه، أو لغیر ذلک فیسقط حقّه. و هو مخالف لمقتضی القول بالقضاء بالنکول (1). و قد یکون هو الحقّ. و الاحتیاط هو الأخذ بالمتّفق علیه.

ص: 279


1- و لقائل ان یقول: لیس مرادهما (قدس سرهما) تعلیق الحکم و القضاء بیمین المدّعی مطلقا، احتیاطاً. بل مرادهم انّ الاحوط ردّ الیمین علی المدعی لو حلف المدعی، و الاّ فیقضی بنکوله. فمرادهم ملاحظۀ جانب الاحتیاط مهما امکن. و کم من نظیر هذا الاحتیاط فی کلماتهم.

و مع القضاء بالنکول؛ فلو بذل الیمین (1) بعد النکول؛ فصرّح الفاضلان و غیرهما بأنّه لا یلتفت إلیه. و استشکل فیه المحقّق الأردبیلی(ره) قبل حکم الحاکم و قضائه. فإنّه لا یزید علی البیّنة (2). و الظاهر أنّ مرادهم أیضاً هو ما بعد الحکم. و لا خلاف فیه ظاهراً. و أمّا علی القول بردّ الیمین، فلا إشکال فی جوازه قبل حکم الحاکم بالنکول و الردّ. و أمّا بعد الحکم (3) و قبل حلف المدّعی؛ فقال فی الدروس: «فالأقرب جوازه، و لو منعناه فرضی المدّعی بیمینه، فله ذلک». ثمّ قال: و کذلک للمدّعی إلزام المنکر بإحضار المال قبل الیمین». و عن الحلبی و فی المختلف؛ لا نصّ فیه. و اختار العدم الشهید الثانی، و هو الأظهر.

و إن قال المدّعی «لی بیّنة»؛ فقیل لا یؤمر بالإحضار؛ لأنّ الحقّ له.

و قیل یجوز، و هو المنقول عن الأکثر، لأنّ الأمر هنا للإرشاد، لا للوجوب. و لأنّ تأخیرها یوجب تضییع الوقت و قد لا یعلم المدّعی بذلک. و بعد الحضور أیضاً یجیئ الوجهان فی [جواز] (4) الحکم قبل طلب المدّعی و عدمه. و لعلّ الأقرب الجواز.

[الکلام فی حبس المدعی علیه] (5): و إن قال «لی بیّنة غائبة»، خیّر[ه] الحاکم بین

ص: 280


1- ای: فلو بذل المدعی علیه الیمین.
2- ای: کما اذا سمع القاضی بیّنۀ المدعی، ثم عرض قدح او جرح علی البینۀ، او اتی المدعی علیه، بینۀً معارضۀ قبل الحکم و القضاء، فلا یقضی علی بینۀ المدعی. فکذلک لو بذل المنکر (الناکل الساکت عن الیمین و الرّد) الیمین بعد النکول.
3- ای: بعد حکم الحاکم بردّ الیمین علی المدعی.
4- و فی النسخۀ: سؤال.
5- هذه العبارۀ ما کانت فی الکتاب قطعاً. لکنّی جئت به اولاً نصراً للقضاۀ الذین لا یغفلون عن المراجعۀ ب-«جامع الشتات» سیما کتاب القضاء منها. و ثانیاً لکون مسئلۀ الحبس من معضلات القضاء بحیث قد یُعمل الیوم فیه بالسلایق و الاستظهارات الشخصیۀ المختلفۀ. و ثالثاً: لسهولۀ تنظیم الفهرست للمجلدات باجمعها، کما کان مقرراً فی اول التصحیح و وعدناه فی مقدمۀ المجلد الخامس من تدوین مجلد خاص للفهرست بعد اتمام التصحیح ان شاء الله تعالی. ثم: لا خیر بالتذکار؛ ان البحث هنا فی الحقوق، لا فی الجنایات. و یجیئ الکلام فیها فی مجلد الدّیات و الحدود. ان شاء الله تعالی.

الصبر إلی حضور البیّنة و بین إحلاف الغریم. و لیس له مطالبته بکفیل و لا ملازمة. علی المشهور. لأنّ الحقّ له فإن شاء عجّل و إن شاء أخّر. و مطالبة الکفیل قبل ثبوت الحقّ، لا دلیل علیه، سیّما مع جواز الحکم علی الغائب (1). و ملازمته و حبسه، عقوبة قبل حصول السبب، [و] لا دلیل علیها. و للشیخ قول بجواز إلزامه بالکفیل، حفظاً لحقّ المدّعی، حذراً من ذهاب الغریم.

قال فی القواعد (بعد اختیار المشهور): «و کذا لو أقام شاهداً واحداً و إن کان عدلاً. و قیل له حبسه، أو المطالبة بکفیل، لقدرته علی إثبات حقّه بالیمین، فیحبس إلی أن یشهد آخر. و لیس بجیّد» (2). و هو کما ذکره رحمه اللّه. و اختار[ه] (3) ولده (رحمه اللّه) فی الإیضاح و قال [هو قول] من الشیخ فی المبسوط.

و یظهر ضعفه ممّا تقدّم، و القدرة علی إثبات الحقّ لیس نفس ثبوت الحقّ، و [قبل] (4) ثبوته لا وجه للحبس (5).

و اعلم: أنّ المستفاد من الأدلّة، هو تخییر المدّعی مطلقا، بین البیّنة و التحلیف. فلا یتوهّم أنّه مع إمکان البیّنة لا یجوز التحلیف. و تشعر به صحیحة عبد اللّه بن أبی یعفور المتقدّمة (6)، و إطلاق روایة محمّد بن قیس: «عن الباقر(علیه السلام)، قال: إنّ نبیّا من الأنبیاء شکی إلی ربّه کیف أقضی فی أمور لم أخبر ببیانها؟ قال: فقال: ردّهم إلیّ و أضفهم إلی اسمی

ص: 281


1- فانّه لا یمکن التکفیل و الملازمۀ فی حقه.
2- القواعد (متن الایضاح) ج 4 ص 335 ط کوشانپور.
3- ای: اختار فخرالمحققین(ره) القول بالحبس- راجع الایضاح، ج 4 ص 335.
4- و فی النسخۀ: قیل.
5- یعود(ره) الی مسئلۀ الحبس بعد صفحات حین یقول: و لو سکت المدعی علیه عن الجواب.
6- الوسائل، ابواب کیفیۀ الحکم، ب 9 ح 1.

یحلفون» (1). و فی معناها غیرها. و أمّا ما رواه الشیخ فی الصحیح عن سلیمان بن خالد: «عن الصادق(علیه السلام)، قال: فی کتاب علیّ علیه السّلام إنّ نبیّاً من الأنبیاء شکی إلی ربّه فقال: یا ربّ کیف أقضی فی ما لم أشهد و لم أر؟ قال: فأوحی اللّه تعالی إلیه احکم بینهم بکتابی و أضفهم إلی اسمی تحلفهم به. و قال: هذا لمن لم یقم له بیّنة» (2). و فی معناها روایات أخر، و قد مرّت مرسلة یونس و غیرها. فهی لا تنافی ما ذکرنا. إذ الظاهر أنّ المراد منها انّ إلزام الیمین لا یمکن إلّا بعد فقد البیّنة، لا أنّه لا یجوز الیمین إلّا بعد فقدها.

و بالجملة: ان المستفاد من جملة الأخبار، و مقتضی الانجبار، أنّ الاختیار إلی المدّعی، سواء تمکّن من إحضار البیّنة حال الدعوی، أو لا. و غایة ما یتصوّر حقّاً من جانب المنکر، أنّه یرید من إلزام المدّعی علی البیّنة، جرحها. و هو لا یرفع [عنه] (3) الدعوی. کما لا یخفی. فلا یمکنه إلزامه البیّنة، کما لا یمکنه إلزام التحلیف، إذ ذلک قد یوجب سقوط حقّه. بخلاف ما لو أقام البیّنة. فالاختیار مع المدّعی.

و لو کان له بیّنة و أعرض عنه و التمس الیمین، أو قال أسقطت البیّنة و اکتفیت بالیمین، فالأظهر الأشهر جواز الرجوع قبل الحلف. لأصالة بقاء الحقّ و عموم الروایة. خلافاً للشیخ. و کأنّه جعله من باب الإسقاط و الإبراء، لا الإباحة و التفویض. و لا دلیل علیه.

ثمّ بعد إحضار البیّنة و إقامتها، فإن لم یوافق البیّنة للمدّعی [أبطلها] (4). و إن وافقها فإن عرف الحاکم عدالتها و شهادتها (بمعنی وجود الشرائط التی سیجیئ فی کتاب الشهادة،

ص: 282


1- المرجع، ب 1 ح 3.
2- التهذیب، ج 6 ص 228 ح 1. ط دار الاضواء.
3- و فی النسخۀ: عنها.
4- و فی النسخۀ: ابطالها.

غیر العدالة من عدم العداوة و الشرکة و کثرة النسیان و نحوها) فیحکم. و کذلک لو أقرّ الخصم بالعدالة و مقبولیّة الشهادة و إن لم یظهر للحاکم. لکونه بمنزلة الإقرار علی نفسه.

لا یحتاج فی الصورتین إلی المزکّی. أمّا الاولی، فلما مرّ من جواز عمل الحاکم بعلمه، بل من لا یجوّز عمل الحاکم بعلمه یستثنی هذه الصورة. و أدّعی علیه الإجماع.

و امّا [ما] یتوهّم أنّ التزکیة لا یستلزم العلم بل قد یحصل الظنّ، و أنّ الحجّة لا یقوم بذلک علی المدّعی علیه. فتدفع بأنّ المراد بالعلم هو ما یجب اتّباعه، و الظن قائم فی التزکیة مقام العلم. و قد مرّ أنّ التوقف حینئذ یستلزم الدور أو التسلسل. و أنّ علم الحاکم بما یوجب من العمل به، کاف فی الحکم کالإقرار فی مجلس الدعوی إذا لم یسمعه غیره.

و أمّا فی الثانیة: فلأنّه کالإقرار علی نفسه. و الحکم إنّما من جهة ذلک، لا من جهة تزکیة المدّعی علیه، حتی یقال: إنّه لا ینهض حجّة علی الحاکم حتّی یجوز له الحکم به. کما توهّمه بعض الأصحاب حیث أوجب التزکیة هنا. و لذلک لا یجوز له الحکم بشهادتهما فی قضیّة أخری.

و إن لم یعرف الحاکم و لم یقرّ المدّعی علیه، بالعدالة، فیحتاج إلی مزکّیین عدلین مقبولی الشهادة، یشهدان علی عدالتهما و قبول شهادتهما إن لم یعرف الحاکم أو المدّعی علیه مقبولیة الشهادة أو إقرار المنکر بها (1)، فیکفی، و إن ظهر من بعض العبارات إطلاق لزوم ذکر قبول الشهادة من المزکّیین.

و لو قال: لا بیّنة لی، ثمّ قال لی بیّنة و أحضرها؛ فالوجه سماعه. للعموم و احتمال النسیان، أو عدم العلم حینئذ، أو غیر ذلک. و لو أثبت المدّعی کون البیّنة مقبولۀ الشهادة، طلب من المنکر الجرح. فإن [استمهل أمهل] (2) ثلاثة أیّام. هکذا قالوه. أمّا الإمهال؛ فهو

ص: 283


1- هذا القید جزءٌ من المشهود علیه.
2- و فی النسخۀ: استعمل امهلت.

مقتضی العدل و یدلّ علیه روایة [سلمة] (1) بن کهیل: «قال سمعت علیّاً(علیه السلام) یقول لشریح» إلی أن قال: «و اجعل لمن ادّعی شهوداً غیّباً، أمداً بینهما. فإن أحضرهم أخذت له بحقّه. و إن لم یحضرهم أوجبت علیهم القضیّة» (2). و أمّا تقدیرها بهذه المدّة؛ فلم نقف علی ما یدلّ علیه. قیل: و لو ادّعی بعده، الجارح بحیث لا یمکن إحضاره إلّا فی أمد أزید، فیحتمل الإمهال. و هو محلّ إشکال. لثبوت العدالة فی البیّنة و أصالة عدم الجرح.

ثمّ: إنّ الأصل فی المدّعی أنّ وظیفته البیّنة، و لا یستحلف إلّا فی مواضع، لأنّ الأصل هو عدم الاستحلاف. فللأصل و الإجماع فی غیر صورة المستثناة، و الأخبار المستفیضة، مثل الروایة المشهورة بین الخاصّة و العامّة «البیّنة علی المدّعی و الیمین علی المدّعی علیه». فالتفصیل قاطع للشرکة. و حسنة محمّد بن مسلم: «قال سئلت أبا جعفر(علیه السلام) عن الرجل یقیم البیّنة علی حقّه، هل علیه أن یستحلف؟ قال: لا» (3). و روایة أبان عن جمیل المتقدّمة (4). و غیرها ممّا لا حاجة إلی ذکرها. و لا یعارض بها روایة [سلمة] بن کهیل المتقدّمة عن علیّ علیه السّلام، قال فیها «و ردّ الیمین علی المدّعی مع بیّنته، فإنّ ذلک أجلی للعمی و أثبت فی القضاء» (5). لضعفها بأبی المقدام و [سلمة]. مع احتمال إرادة لزوم الیمین إذا کان البیّنة واحداً. و یؤیّده ما فی بعض النسخ بدون الضمیر المجرور. و یمکن حملها علی الاستحباب مطلقا، أو علی ما إذا ارتاب فی قصد البیّنة، کما یظهر من التعلیل، مع أنّ السیاق سیاق ذکر المستحبّات. و سیجیئ الکلام فی صحیحة صفّار الآتیة و جریان

ص: 284


1- و فی النسخۀ: مسلمۀ.
2- الوسائل، ابواب آداب القاضی، ب 1 ح 1.
3- الوسائل، ابواب کیفیۀ الحکم، ب 8 ح 1.
4- المرجع، ب 7 ح 5.
5- المرجع، ب 8 ح 4- و آداب القاضی، ب 1 ح 1.

بعض تلک المحامل فیها و فی غیرها. و بالجملة: فلا إشکال فی ذلک.

و أمّا استثناء بعض الصور: فمنها ردّ الیمین من المدّعی علیه (أو مطلقا، علی القول بعدم القضاء بالنکول) و قد مرّ الکلام فیه. و منها استحلافه إذا کان الدعوی علی المیّت. فإنّ المعروف من الأصحاب (بحیث لا یوجد مخالف فیهم) أنّ المدّعی إذا أقام البیّنة علی حقّه علی المیّت، فیُستحلف علی بقاء الحقّ فی ذمّة المیّت، استظهاراً. و الظاهر أنّ مرادهم من «الاستظهار» هنا طلب ظهور ثبوت الحقّ و بقائه إلی حین الطلب. لا الاستحباب (کما أطلق علیه فی کتاب الأصحاب فی بعض المواضع أیضاً) لوجود التصریح بالوجوب فی کلماتهم هنا، مع دعوی الإجماع فی خصوص المیّت. فلاحظ اللمعة و شرحها قال: و کذا تجب أی الیمین مع البیّنة فی الشهادة علی المیّت، و الطفل، او المجنون (1). و قال فی الشرح: «أمّا علی المیّت؛ فموضع وفاق»، إلی آخر ما ذکره (2).

و الیمین واحدة و إن کان الوارث متعدّداً، لعدم دلالة الدلیل علی أزید من ذلک فیقتصر علیه. و الدلیل علی الیمین (بعد الإجماع المنقول فی شرح اللمعة صریحاً، و فی المسالک احتمالاً و هو المحکی عن السیمری) روایة عبد الرحمن بن أبی عبد اللّه المتقدّمة (3) المنجبر ضعفها (لو سلّم من جهة [لبس] (4) الضریر) بعمل الأصحاب. فإنّ الظاهر أنّ مبنی فتویهم فی هذه المسئلة علی هذه الروایة. فلا یحسن القدح بأنّ موافقة فتاویهم للروایة، لا تدلّ علی أنّ عملهم و اعتمادهم کان علیها.

و أمّا القدح فی الدلالة بأنّ الروایة لیست بصریحة فی تعدّد البیّنة، فلعلّ المراد الیمین

ص: 285


1- نقل بمضمون؛ اللّمعۀ الدمشقیۀ، ص 98 ط دار الناصر.
2- الروضۀ (شرح اللمعۀ) ج 3 ص 104- کلانتر.
3- الوسائل، ابواب کیفیۀ الحکم، ب 4 ح 1.
4- و فی النسخۀ: لیس.

مع البیّنة الواحدة. ففیه: أنّه خلاف ما ینادی به تفریق موضع البیّنة عن موضع الیمین. فإنّ الأوّل هو أصل الحقّ، و الثانی بقائه علیه. و یؤیّده التعلیل المذکور فی الروایة و توضیحه. و کذا بأنّ «مقتضی الروایة وجوب الیمین المغلّظة، و لم یقل به أحد». لیس بشیئ فإنّ الإمام علیه السّلام أعظم ذکر اللّه تعالی بالتوحید و التمجید و لیس سنیع (1) أمر یکون الیمین بهذا النهج. و ظاهر کلمۀ «علی» للوجوب، فلا وجه للحمل علی الاستحباب. و کذا [القدح] علی البیّنة، علی ما توهّم.

و قد یستدلّ علیه بما رواه المشایخ الثلاثة عن الصفّار أنّه کتب إلی أبی محمّد الحسن بن علیّ(علیه السلام): «هل یقبل شهادة الوصیّ للمیّت بدین له علی رجل مع شاهد آخر عدل؟ فوقع: إذا شهد معه آخر عدل فعلی المدّعی یمین. و کتب: أیجوز للوصی أن یشهد لوارث المیت صغیراً أو کبیراً و هو القابض للصغیر و لیس للکبیر بقابض؟ فوقّع علیه السّلام: نعم، ینبغی للوصیّ أن یشهد بالحقّ و لا یکتم الشهادة. و کتب: أو تقبل شهادة الوصیّ علی المیّت مع شاهد آخر عدل؟ فوقّع: «نعم من بعد یمین» (2).و لعلّ موضع الدلالة هو آخر الروایة.

و قد یستشکل باشتمالها علی قبول شهادة الوصیّ فی ما له التصرّف فیه و هو خلاف المشهور بینهم. و (هو مع أنّه غیر مضرّ بالاستدلال بالجزء الأخیر، کما هو مقرّر عندهم) فیه منع. إذ لعلّ قوله علیه السّلام «فعلی المدّعی الیمین» کنایة عن عدم قبول شهادة الوصیّ. کما قیل. فیکون المراد أنّ یمین المدّعی مع الشاهد الواحد، یُثبت الحکم. فإنّ الیمین لا حاجة إلیه مع الشاهدین إلّا فی الدعوی علی المیّت، و هو غیر معلوم من الحدیث، بل الظاهر من «الرجل» هو الحیّ. و قد یحمل الیمین علی الاستحباب. و ربّما

ص: 286


1- السنیع: الذی یجعل الامر جمیلاً.
2- الوسائل، ابواب الشهادات، ب 28 ح 1.

احتمل سقوط کلمة «و إلّا» [بین] (1) قوله «معه آخر عدل» و قوله «فعلی المدّعی».

و أمّا قوله علیه السّلام «نعم ینبغی للوصیّ أن یشهد.. الخ» فقد یوجّه بأنّ تجویز الشهادة للتأیید و التقویة. بل وجوبها لا ینافی عدم قبولها (2). أو بأنّ المراد «الشهادة للکبیر» بقرینة قوله «و لیس للکبیر بقابض». و بالجملة: لا ینبغی الإشکال فی أصل هذه المسألة مع وجود هاتین الروایتین المعتضدتین بعمل الأصحاب.

نعم: وقع الإشکال فی مقامات: الأوّل: إلحاق الطفل، و الغائب، و المجنون، بالمیّت؛ الأکثر علی ذلک. و المحقّق و جماعة علی العدم. و متمسّک الأوّلین، العلّة المنصوصة. أو من باب «اتّحاد الطریق» فی المسئلۀ، لا من باب القیاس الممنوع. و قد یستشکل فی النصّ و بالعلّة، بأنّ المنصوص هو کون المدّعی علیه، لیس بحیّ و هو منتف.

أقول: و لعلّهم تمسّکوا بقوله علیه السّلام «لِأَنَّا لَا نَدْرِی لَعَلَّهُ قَدْ أَوْفَاهُ بِبَیِّنَةٍ لَا نَعْلَمُ مَوْضِعَهَا» (3). و لکن یُضعّف ذلک ایضاً قوله «قبل الموت». و بعدم إمکان الوفاء فی المولّی علیه. و بالجملة: فکما یحتمل کون العلّة عدم الوصول إلی العلم بالحال بالفعل، یمکن أن یکون العلّة عدم إمکان الوصول. فیختصّ بالمیت. فلا یمکن الاعتماد بهذا التعلیل فی غیر مورد النّص.

و ممّا ذکر، یظهر حال «اتحاد الطریق». لظهور اختلاف الطریق حینئذ. و أیضاً فمورد النّص و هو المیّت، أقوی من الفرع. و حمل الرجل فی الصحیحة المتقدّمة علی الغائب، أو تعمیمه و إخراج غیر المذکورین، خلاف الظاهر. کما لا یخفی. و موجب للتخصیص الذی لا یرضی به المحقّقون. و کیف کان؛ فلا ریب أنّه أحوط. و المشهور اعتبار الیمین علی

ص: 287


1- و فی النسخۀ: تجین.
2- ای تجب الشهادۀ علی الوصی و لکن لا تقبل منه.
3- فی حدیث عبد الرحمن بن ابی عبد الله- ابواب کیفیۀ الحکم، ب 4 ح 1.

المدّعی علی الغائب من غیر تکفیل، إلّا مع تعذّر الیمین، کما لو کان المدّعی وکیل المستحقّ، فلا یجوز إحلافه. و اعتبر حینئذ التکفیل.

و أمّا من لم یوجب الیمین (کالمحقّق و من تبعه) فأوجب التکفیل. و روایة جمیل الآتیة فی مسئلة الحکم علی الغائب یدلّ علی التکفیل (1) مطلقا. و الاحتیاط فی العمل بها.

الثانی: الظاهر من الروایة، هو ما لو کان الدعوی علی المیّت بالدین. کما یظهر من لفظ «[حقه لعلیه]» و «[لعلّه قد] اوفاه»، و غیرها. فیجب الاقتصار فی هذا الحکم المخالف للأصل، علی موضع النصّ. و لو کانت الدعوی علی عین فی یده بعنوان الغصب أو العاریة و نحوهما، فلا حاجة إلی الیمین. صرّح بذلک الشهید الثانی فی المسالک (2)، و العلّامة فی القواعد. و لو لم یوجد فی الترکة و حکم بضمانها للمالک، ففی إلحاقها [بالعین] (3) نظراً إلی الأصل، أو بالدین لانتقالها إلی الذمّة، وجهان؛ استجود أوّلهما فی المسالک (4). و لا یبعد ترجیح الثانی، لأنّه بعد الفقدان ینتقل إلی ذمّته. نعم لو فقد بعد الموت، أو لم یعلم فقدانها حال الحیوة، فحکمه حکم العین. و احتمال اعتبار العلّة المتقدّمة هیهنا أیضاً قائم. بل أظهر منه فی السابق. لأنّ الحکمین کلاهما فی المیّت. و یضعّفه أنّ الظاهر من التوفیة هو الدین. فلا یمکن التعدّی إلی مثل البیع و غیره من منقلات العین.

الثالث: لو أقرّ له قبل الموت بمدّة لا یمکن فیها الاستیفاء غالباً، ففی وجوب ضمّ الیمین إلی البیّنة، وجهان؛ من جهة الإطلاق و قیام احتمال الإبراء، و من جهة الأصل و

ص: 288


1- المرجع، ب 26 ح 1.
2- المسالک، ج 2 ص 298 ط دار الهدی.
3- و فی النسخۀ: بالغیر.
4- المرجع.

الظاهر و هو بقائه فی ذمّته. و رجّح فی المسالک الثانی. و الذی یقوی فی نفسی، هو الأوّل. و عدم جریان التعلیل المذکور فی الروایة هیهنا لا یوجب الحکم بسقوط الیمین، لأنّ العلّة هیهنا أخصّ من المطلوب. بل هی نکتة و مثال. و إلّا فاحتمال الإبراء أیضاً کاف. و بالجملة: التعلیل لا یوجب تخصیص الإطلاق. کما لا یخفی.

الرابع: الظاهر من الدلیل، هو صورة إقامة البیّنة. فلو علم الحاکم بالقضیّة و حکم بها فهل یجب الیمین حینئذ، أم لا؟-؟ فیه إشکال و لا یبعد ترجیح الوجوب، للعلّة المنصوصة. إذ لیس ذلک من قبیل الدعوی علی غیر المیّت. و الاحتمال هنا جار. نعم لو فرض انتفاء الاحتمال رأساً، فلا وجه للیمین. بل لا وجه لها فی أصل المسئلة حینئذ.

و الظاهر عدم وجوب الحلف علی المقاصّ مع علمه ببقاء حقّه أیضاً. سیّما إذا عجز عن الإثبات.

الخامس: هل یجب مع «الیمین و الشاهد» الیمین أم لا؟-؟ صرّح فی الإرشاد بعدمه. و علّله بأنّه حجّة بنفسه فلا یحتاج إلی آخر، و بأنّه لا فائدة فی التکرار. و عورض بالشاهدین، و بالفرق بین الیمینین. فإنّ الأولی تؤدّی مؤدّی البیّنة، و الثانیة إنّما هی علی بقاء الحقّ. و العلّة المذکورة فی الروایة یشملها أیضاً، اللّهمّ إلّا أن یحلف أوّلاً بحیث یرفع احتمال الإبراء. کما فی الروایة. فیکفی عن یمین أخری، لعدم الفائدة حینئذ، و عدم شمول العلّة المذکورة و إفادتها لها حینئذ. و الأصل عدم وجوبها.

فائدة: قال مولانا الأردبیلی رحمه اللّه: «ثمّ اعلم: أنّه یحتمل توقّف الحقّ علی الیمین. فإذا تعذّر بفقد الحاکم أو غیبته، لا یثبت. و یحتمل له أن یأخذ و یقول: أنا باذل للیمین فأحلفنی علی الوجه الشرعیّ. و هو بعید. و أنّ ذلک لا یسقط بإسقاط بعض الحقّ، فلا یمکن أن یسقط من مال الطفل شیئ للیمین فیعطی الباقی بغیر یمین. لأنّ الثبوت موقوف

ص: 289

علیهما (1). و قد صرّح فی الروایة بأنّه إذا لم یحلف لا حقّ له. کما لا یمکن إسقاط شاهد واحد بإسقاط بعض الحقّ. نعم إذا کان الوارث ممّن یصحّ صلحه، ینبغی المصالحة (و کذا مع الولیّ وصیّاً أو حاکماً) بإسقاط بعض الحقّ بإسقاط الیمین. فإنّه أصلح من الإحلاف و إعطاء جمیع الحقّ. و لا یترک الولیّ مصلحته». انتهی.

و مقتضی ظاهر الأدلّة هو ما ذکره رحمه اللّه، من عدم تبعیض الحجّة، و عدم ثبوت شیئ إلّا بتمام الحجّة.

و أمّا لو سکت المدّعی علیه عن الجواب؛ فإن کان ذلک للعناد، ففیه أقوال؛ فعن الشیخ فی المقنعة و النهایة و الخلاف، و سلّار و ابن حمزة و جماعة من المتأخّرین (بل نسبه فی المسالک إلیهم بصیغة الجمع المحلّی) أنّه یؤمر بحبسه حتّی یقرّ أو ینکر، أو یعفو الخصم عن حقّه، أو یموت. قیل: و ینبغی أن یکون ذلک بعد الإلزام بالجواب بالرفق و الملاطفة، ثمّ بالإیذاء و الشدّة، فإن لم یرتدع، فیحبس. و لیس ببعید. و عن المبسوط: «قال له الحاکم ثلاثاً: إمّا أجبت عن الدعوی، و إلّا جعلناک ناکلاً و رددنا الیمین علی خصمک». ثمّ نقل القول بالحبس عن قوم. ثمّ قال «و الأوّل یقتضیه مذهبنا و الثانی أیضاً قوی». قال فی المختلف: و هذا یدلّ علی تردّد الشیخ. و نقل عن ابن البرّاج فی المهذّب ما یقرب من کلام المبسوط. و یظهر منه التخییر بین الأمرین، کعبارة الشهید فی اللمعة (2). و هناک قول آخر؛ و هو أن یجبر حتّی یجیب، بالضرب و المبالغة فی الإهانة من دون حبس. قال فی الشرایع: و الأوّل مرویّ. و ذکر فی المسالک أنّه لم یجد به روایةً. و ذکر بعضهم أنّ المراد بالروایة، عموم مثل قوله علیه السّلام: «لَیّ الواجد یُحلّ عرضه و

ص: 290


1- ای علی الشاهد و الیمین معاً.
2- اللّمعۀ الدمشقیۀ، ص 97 ط دار الناصر.- خیر بین الحبس و الحکم بالنکول.

عقوبته» (1). فإنّ الجواب حقّ المدّعی و ممّا یجب علی المدّعی علیه، فبمنعه یستحقّ الحبس و العقوبة حتّی یؤدّیه. و دلالته علی لزوم الحبس أوّلاً (2) غیر ظاهرة.

و مستند القول الأخیر، جعله من باب النهی عن المنکر. و أمّا القول المنقول عن المبسوط (و هو مختار ابن إدریس فی السرائر) فدلیله جعله من قبیل الناکل [و] مبنیّ علی جعل السکوت نکولاً. و هو فی معرض المنع. و [قیل:] الظاهر أنّ تخصیص الکلام فی القضاء بالنکول، یشمله. ففیه: أنّ الأدلّة الّتی ذکروها (و قد تقدّمت کلّها) ظاهرة فی صورة الإنکار و بعد عجز المدّعی عن إقامة البیّنة. و أین ذلک من السکوت أوّلاً؟ فقد یکون للمدّعی بیّنة یرید إقامتها لو أنکر المدّعی علیه. فالحکم بالنکول، مع ردّ الیمین علی المدّعی قد یکون موجباً للإجحاف به. و قد لا یمکنه الیمین، لعدم العلم لنفسه کما لو کان دعویه من جهة إخبار الشاهدین فقط، أو نحو ذلک کما مرّ.

و کذلک الحکم بالنکول بدون ردّ الیمین، علی القول الآخر، یوجب ثبوت الحق (علی مسلم یقتضی الأصل برائة ذمّته) بمجرّد سکوته. و لیس ذلک أحد الوجوه المستخرجة للحقّ، المعدودة فی الأخبار. و بالجملة: ما نحن فیه غیر مورد ما دلّ علی القضاء بالنکول.

و ربّما یُدّعی أو لویة الحکم بالنکول بالنسبة إلی ما تقدّم، بأنّ هذه یحتمل الإقرار و الإنکار، و ما تقدّم یختصّ بالإنکار؛ فإن کان مقرّاً، فلا إشکال فی لزوم الحقّ. و مع الإنکار فیکون مثل السابق بعینه، فإنّ غایته أنّه لم یحلف و لم یردّ الیمین. و أنت خبیر بضعف ذلک، لاحتمال عدم کونه مقرّاً و لا منکراً، بل سکت لأنّه [یدعی عدم] حق المدّعی و لا یقدر علی التوریة علی إثبات، مع عدم تقصیر فی الإشهاد، کما لو مات شهوده.

ص: 291


1- الوسائل، کتاب التجاره، ابواب الدین، ب 8 ح 4.
2- ای من دون الالزام بالجواب بالرفق و الملاطفۀ قبل الحبس.

مع أنّ البیّنة تثمر عند الإنکار، و متی لم یعرف الإقرار من الإنکار، لا مجال لإقامة البیّنۀ. فقد یمکنه إقامة البیّنة و یصیر السکوت مانعاً عنها. بخلاف السکوت عن الحلف بعد الإنکار، فإنّه بعد قطع النظر عن البیّنة. إلّا أن یقال: إنّ هذا الکلام بعد ملاحظة القواعد السابقة من کون المدّعی مخیّراً بین إقامة البیّنة و التحلیف. و علی الحاکم أن یعلم المدّعی بعد الإنکار أو ما فی معناه من السکوت، أنّ له إقامة البیّنة. و أنّ المدّعی یجوز له بعد ردّ یمین المدّعی علیه، إقامة البیّنة. فحینئذ لا یلزم إجحاف و ظلم.

فإذا ادّعی و سکت المدّعی علیه، فللمدّعی حینئذ أن یقول لی بیّنة، إن کانت له. و کذلک بعد ردّ الیمین علیه (علی القول به) یجوز أن یقیم البیّنة، إن کانت له. و إن لم یکن له بیّنة و لم یحلف (علی هذا القول) إجلالاً للقسم، فلا یلزم إجحاف. لأنّ ذلک أمر فعله باختیاره، و تسبّب هو له مع ثبوت العوض له من الثواب.

نعم: یشکل [لو] (1) ثبت مطلبه بالشاهد، أو بالإقرار (2) و لم یمکنه إقامة البیّنة و لا إثبات الإقرار و لا الحلف. و کذا یشکل أمر المنکر علی الاحتمال السابق.

و کیف کان؛ فالأقرب هو القول الأوّل. لأنّ غایة استناده إلی روایة مرسلة منجبرة بعملهم معتضدة بالأخبار المتقدّمة فی مسئلة الإعسار. و إن کان فی لزوم خصوص الحبس أوّلاً لا استیفاء الجواب، تأمّلاً. إلّا أن یکون روایة (3) مصرّحة و لم نقف علیها. أو یکون مراد کلّ القائلین، ما نقلنا عن بعضهم من تقدیم الرفق و [الملاطفة] (4)، و کان الروایة أیضاً کذلک.

ص: 292


1- و فی النسخۀ: او.
2- ای یشکل الحکم علی المدعی علیه بالحبس، لو ثبت مطلب المدعی عند نفسه بالشاهد و الاقرار، لا بالعلم.
3- و فی النسخۀ: الروایۀ.
4- و فی النسخۀ: الملاحظۀ.

و إن کانت السکوت لدهشة أو حیاء؛ أزاله بالرفق و المداراة. و إن کان لغباوة و سوء فهم؛ عرّفه و بیّن له و أرشده. و إن کان لآفة من طرش أو خرس؛ توسّل إلی معرفة جوابه بالإشارة المفهمة. قالوا: و إن احتاج إلی مترجم، یجب فیه عدلان، لکونه من باب الشهادة. و إذا قال المدّعی علیه: هذا المال لغیر المدّعی. فإنّ عیّنه فیؤخذ علی إقراره، و یسقط عنه الدعوی من هذه الجهة. لأنّه مال الغیر حینئذ شرعاً، و الدعوی علی مال الغیر لا یصحّ إلّا معه. إلّا أن یکون غائباً أو محجوراً علیه. نعم لو کان المقرّ ولیّاً للغیر، صحّ الدعوی معه.

و لو ادّعی المدّعی علمه بکونه له، فیستمع دعویه، فیحلف [لو] (1) أنکر العلم. و یجوز الردّ (2)، لإمکان علمه بعلمه. و یجیئ أحکام الیمین و الردّ و النکول و غیرها، کما تقدّم.

و لو أقرّ للمدّعی بعد الإقرار الأوّل؛ فقال المحقّق الأردبیلیّ(ره): «کلّف بالتسلیم من غیر إثبات عند الحاکم و حکمه. لأنّه مأخوذ بإقراره و المال فی یده و هو قادر علی دفعه إلی أهله، و إن کان یلزمه الغرامة للمقرله أوّلاً. و هو ظاهر». انتهی. و مقتضی ما ذکروه فی الإقرار، هو عکس ذلک. فإنّ مقتضی إقراره الأوّل، استحقاق المقرّ له لعین المال. فلا یبقی إلّا لزوم الغرامة للثانی بالمثل أو القیمة. و صرّح بذلک فی الکفایة أیضاً.

و إن لم یعیّن المقرّ له، بأن یقول هو لشخص آخر غیرک و غیری. فلا یندفع عنه الحکومة حتّی یبیّن. فإنّ ذلک الإقرار لا یُثبت کونه مال الغیر. فالدعوی بحاله. فیمکن إجراء الأقوال الثلاثة هنا. و یمکن ترجیح الحبس أیضاً، کما تقدّم. أو مطلق الإلزام.

هذا إذا أطلق الإقرار للغیر [الغیر] المعیّن. و أمّا لو بیّنه بأن قال «إنّی کنت أخذت من

ص: 293


1- و فی النسخۀ: او.
2- ای ردّ الیمین علی المدعی.

الغیر و لم أعرفه و لکن أعرف أنّه غیرک» أو «کنت أعرفه حین الأخذ و قد نسیته الآن»؛ فقال مولانا الأردبیلی(ره): «ینبغی عدم جریان هذه الأقوال فیه، لإمکان حمله علی الصدق. فیمکن أن یأخذه الحاکم و یحفظه و یفعل به ما یقتضی اجتهاده. و یحتمل أن یجوز له صرفه فی المستحقّین مثل سایر الأموال المجهول مالکها. فیصرفها علی تقدیر جواز صرفها مطلقا، أو مع الیأس. و یحتمل القول بأنّها للمدّعی حینئذ، لما سیجیئ». قال: «فإن أنکر المقرّ له- سواء کان معیّناً أولاً، [أ]و عیّن بعد الحبس أو الضرب- حفظ العین المقرّ بها الحاکم. إذ لیس للمدّعی، لعدم الید و الإثبات الشرعیّ مع إنکار صاحب الید. و لا للمقرله، [لانکاره] (1). فیحفظها الحاکم حتّی یُثبت المدّعی کونها له. و یحتمل تسلیمها إلیه، فإنّه یدّعی مالاً لیس له صاحب شرعاً. و أقوال المسلمین و أفعالهم تُبنی علی الصحّة و [الصدّق] (2) حتّی یظهر خلافه. و لو رجع المنکر و ادّعی أنّه له، فالظاهر أنّه لا یسمع و لو کانت له بیّنة، للتکاذب. و هو مقرّر عندهم. اللّهم إلّا أن یُظهر لها وجهاً مسموعاً معقولاً. فتأمّل». انتهی کلامه رفع اللّه مقامه.

السادس: لا خلاف بین الأصحاب فی جواز الحکم (3) علی الغائب إذا کان الدعوی فی حقوق الناس. فالمشهور بینهم، بل المعروف من مذهبهم و مذهب أکثر العامّة جواز الحکم علیه إذا کان غائباً من البلد، أو تعذّر علیه الحضور. و أمّا لو کان حاضراً فی البلد و لم یحضر قصداً، أو من دون اطّلاع، فالمشهور بینهم أیضاً الجواز، خلافاً للشیخ فی

ص: 294


1- و فی النسخۀ: کذلک.- المفروض انّ المقرّله اَنکر الاقرار.
2- و فی النسخۀ: یصدق.
3- و فی النسخۀ: فی عدم جواز الحکم.- توضیح: ای لا خلاف بینهم فی الجواز فی الجملۀ و لکن یختلف اقوالهم فی بعض الموارد.

المبسوط (1).

و احتجّوا علی جواز مطلق الحکم علی الغایب، بحکایة هند زوجة أبی سفیان؛ أنّها جائت إلی النبیّ (صلّی اللّه علیه و آله) و قالت إنّ أبا سفیان رجل شحیح لا یعطینی ما یکفینی و ولدی، أیجوز أن آخذ من ماله ما یکفینی و ولده؟ قال خذی ما یکفیک و ولدک بالمعروف. و کان أبو سفیان غایباً من المجلس، حاضراً فی البلد. و ضعفه منجبر بالعمل، لکن فی دلالته تأمّل. فإنّ الظاهر أنّه من باب الاستفتاء و الإفتاء، لا من باب الحکم. فحاصله جواز المقاصّة للحقّ الثابت. و تخصیص المورد بالسؤال، لا یخصّص الحکم به. فلذلک یجوز الاستدلال بمثل هذه الروایة فی أصل الحکم. کما ذکروه فی دلیل التنبیه مثل قوله (علیه السّلام): کفّر. فی جواب من سئل عن الوقاع فی شهر رمضان.

فالأولی الاستدلال بما رواه الشیخ فی الحسن (لإبراهیم بن هاشم) عن ابن أبی عمیر، عن جمیل بن درّاج، عن جماعة من أصحابنا: «عنهما (علیهما السّلام) قالا: الْغَائِبُ یُقْضَی عَلَیْهِ إِذَا قَامَتْ عَلَیْهِ الْبَیِّنَةُ، وَ یُبَاعُ مَالُهُ وَ یُقْضَی عَنْهُ دَیْنُهُ وَ هُوَ غَائِبٌ، وَ یَکُونُ الْغَائِبُ عَلَی حُجَّتِهِ إِذَا قَدِمَ. قَالَ: وَ لَا یُدْفَعُ الْمَالُ إِلَی الَّذِی أَقَامَ الْبَیِّنَةَ إِلَّا بِکُفَلَاءَ» (2). و مقتضی الروایة لزوم الکفیل. و لا بأس به. و یؤیّده الاعتبار أیضاً و لا یضرّ الإرسال من مثل ابن أبی عمیر و جمیل سیّما إذا کان الروایة عن جماعة من أصحابنا، و لهذه الروایة طرق أخری (فی الکافی و التهذیب) ضعیفة. و کیف کان؛ فعمل الأصحاب یجبره و یعاضده (3).

ص: 295


1- المبسوط، ج 8 ص 162 ط المرتضویۀ.
2- الوسائل، ابواب کیفیۀ الحکم، ب 26 ح 1.
3- قد سمّی المصنف(ره) هذه الروایۀ حسنۀ لابراهیم بن هاشم. و قد مرّ فی تعلیقات بعض المجلدات، انّ المتأخرین المعاصرین اثبتوا انّ ابراهیم بن هاشم ثقۀ جلیلۀ القدر و احادیثه صحاح. و کذا سهل بن زیاد و نفر من اصحابنا الکوفیین الذین هاجروا الی قم.

و قد مرّت صحیحة زرارة فی حکم مدّعی الإعسار، و هی أیضاً بعمومها تدلّ علی ما نحن فیه.

و أمّا ما رواه فی قرب الإسناد عن أبی البختری: «عن جعفر عن أبیه عن علیّ (علیهم السّلام) قال: لا تقضی علی غائب» (1). فیمکن حمله علی التقیّة. و حمله فی الوسائل علی أنّه لا تجزم بالقضاء علیه بل یکون علی حجّته، [و لابدّ من الکفیل]. أو علی الغائب من المجلس و هو حاضر فی البلد (2). و بالجملة: الروایة ضعیفة جدّاً، فلا یعارض بها ما تقدّم. و کیف کان؛ فالأحوط الاقتصار علی مورد الوفاق و مراعات خلاف الشیخ. و لا یبعد أن یدّعی عدم ظهور الأدلّة فی الحاضر فی البلد الغیر المتعذّر الحضور. و إن کان الأظهر هو المشهور.

هذا کلّه إذا کان الدعوی من محض حقوق الناس. و اما حقوق الله (کالزنا و اللواط و غیرهما) فیصبر حتی یحضر و یثبت فیحکم علیه. للاصل، و لانّها مبنّیۀ علی التحفیف، و لقوله (علیه السلام): «ادرؤا الحدود بالشبهات» (3). و ایضاً انّه اجماعی. و أمّا إذا کان الدعوی فی ما کان من کلا الحقّین کالسرقة؛ ففیه إشکال. و تردّد فیه المحقّق فی الشرایع (4). و المشهور أنّه یحکم علی السارق بغرامة المال بعد الثبوت. بخلاف القطع فیصبر حتّی یحضر فیثبت علیه. و لا منافات بین الحکمین. و یظهر وجهه ممّا تقدّم. و وجه العدم، هو کونهما معلولین لعلّة واحدة فلا ینفکّان. و یدفعه أنّ کون السرقة علّة تامّة للقطع، ممنوع بل هو مع حضور المدّعی علیه. و قد یعتذر بأنّ علل الشرایع معرّفات و لا

ص: 296


1- الوسائل، ابواب کیفیۀ الحکم، ب 26 ح 4.
2- المرجع نفسه.
3- الوسائل، ابواب مقدمات الحدود، ب 24 ح 4.
4- الشرایع، ج 4 ص 77 ط دار التفسیر.

مانع من تخلّفها من المعلول، کما لو أقرّ بالسرقة مرّة فیثبت الغرامة دون القطع. و کذا لو أقرّ المحجورعلیه بالمال فیثبت الحکم فی القطع دون المال. و فیه المنع المتقدّم إنّ المعرّف معناه أن یعرّف العالم بالأحکام المتأهل لمعرفتها ثبوت الحکم بسبب وجوده. فلا یتخلّف عنه.

و لو أثبت وکیل الغائب دعواه، ثمّ ادّعی المدّعی علیه الأداء أو الإبراء، فهل یلزم الغریم بالحقّ؟ أو ینتظر حتّی یلاقی المدّعی و یثبت دعواه أو یحلفه، ثمّ یعمل علی مقتضاء الحکم-؟ وجهان؛ اختار أوّلهما الفاضلان و جماعة، نظراً إلی أنّه حقّه ثابت و لا یجوز إسقاطه [بالمحتمل] و لأنّ هذه الدعوی مع الموکّل و ذلک لا یستلزم سقوط دعوی آخر، کما هو ظاهر، و لأنّ ذلک یوجب انتفاء فائدة التوکیل لإمکان هذه الدعوی لکلّ خصیم، و ذلک (مع أنّه خلاف المعلوم من المذهب) مستلزم للعسر و الحرج المتیقّن. و وجه العدم؛ أنّ فیه جمعاً بین الحقّین، و أنّه قد یوجب الضرر لو تلف المال و لم یتمکّن المدّعی من أدائه، أو نحو ذلک.

و الأوّل أقوی. لعدم جواز ترک المحقَق [للمحتمل] (1)، و الإضرار الحاصل بأداء الدین، ممّا لم یلتفت إلیه فی الشریعة. و قال الشهید(ره) فی غایة المراد: «و قیل: إنّ هذه المسئلة واقعة جرت [فیها مامرّ] (2)، فیتوقّف فیها الفقهاء. و استدرک القفّال عن الشافعیة و قال یجب علی الغریم التسلیم، لأنّ فتح هذا الباب یمنع استیفاء الوکلاء فی الحقوق [المالیة] (3)». و قال مولانا الأردبیلی(ره): «لو قیل بالتسلیم مع الکفیل الملیّ (کما هو [مقتضی] الجمع بین الحقّین مهما أمکن) لکان قریباً». انتهی.

ص: 297


1- و فی النسخۀ: المحتمل.
2- و فی النسخۀ: فی مرو.
3- و فی النسخۀ: الفانیۀ.

ثمّ إنّک قد عرفت جواز الحکم علی الغائب. فحینئذ إن قلنا بعدم وجوب صبر الوکیل و انتظاره لإثبات الغریم إبراء المدّعی إیّاه، او أدائه الحقّ إلیه، یجیئ جواز الاسترداد [عنه] (1) بعد ما أثبت الأداء او الإبراء. هذا إذا لم یکن الوکیل وکیلاً مطلقاً، أو فی خصوص دعوی الإبراء أیضاً. و إلّا فالظاهر عدم إلزام الغرامة حتّی یتمّ الدعوی.

هذا کلّه إذا لم یصبر الوکیل. و إلّا فیجوز له التأخیر عن أصل الدعوی. لعدم لزوم فعل ما وکّل فیه إلّا أن یکون قد أوجب علی نفسه بوجه من الوجوه. و أشار المحقّق الأردبیلی(ره) إلی ما ذکرنا فی شرح الإرشاد.

المطلب الثالث: فی الاستحلاف. الحلف و الیمین و الإیلاء، مترادفة و فیه مباحث:

الأوّل: لا ینعقد الیمین المسقطة للدعوی، و الموجبة للحقّ، إلّا باللّه تعالی شأنه. و هو إمّا بذکر ما یدلّ علی ذاته المقدّسة بالنصوصیّة؛ ک-«مقلّب القلوب» و «الذی نفسی بیده» و «خالق [الجنّة] و بارئ النسمة» و «الذی أعبده و أصلّی له». أو بذکر أحد ألاسماء المختصّة الّتی لا یطلق علی غیره کاللّه، و الرحمن، و ربّ العالمین، و مالک یوم الدین، و الحیّ الذی لا یموت. أو بما ینصرف إلیه تعالی فی الإطلاق، کالرحیم، و الربّ، و الخالق، و المتکبّر، و القادر، و نحوها. و أمّا مثل؛ الموجود، و الحیّ، و المؤمن، و الکریم، و نحوها، فلا. و تفصیل الکلام فیه وظیفة «کتاب الاَیمان».

ص: 298


1- و فی النسخۀ: عنها.

و الحاصل: أنّ القسم لا بدّ أن یکون بذات اللّه تعالی، أو بما یدلّ علیه بالنصوصیّة، أو بالظهور. و لا یجوز بالکتب المنزلة و الأنبیاء المرسلة و الأماکن المشرّفة. للأحادیث المعتبرة الدالّة [علی] أنّه لا حلف بغیر اللّه؛ منها صحیحة علیّ بن مهزیار: «قَالَ: قُلْتُ لِأَبِی جَعْفَرٍ الثَّانِی عَلَیْهِ السَّلَام: قَوْلِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَ: «وَ اللَّیْلِ إِذا یَغْشی وَ النَّهارِ إِذا تَجَلَّی» وَ قَوْلِهِ عَزَّ وَ جَلَ: «وَ النَّجْمِ إِذا هَوی» وَ مَا أَشْبَهَ هَذَا. فَقَالَ: إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ یُقْسِمُ مِنْ خَلْقِهِ بِمَا شَاءَ وَ لَیْسَ لِخَلْقِهِ أَنْ یُقْسِمُوا إِلَّا بِهِ عَزَّ وَ جَلَّ» (1). و لا فرق فی ذلک بین أن یکون الحالف مسلماً أو کافراً، و الأخبار المعتبرة مصرّحة به؛ منها صحیحة الحلبی: «قالَ: سَئلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ عَلَیْهِ السَّلَام عَنْ أَهْلِ الْمِلَلِ کَیْفَ یُسْتَحْلَفُونَ؟ فَقَالَ: لَا تُحْلِفُوهُمْ إِلَّا بِاللَّهِ» (2). و صحیحة سلیمان بن خالد عنه علیه السّلام: «قال لَا یُحَلَّفِ الْیَهُودِ وَ لَا النَّصْرَانِیُ وَ لَا الْمَجُوسِیُّ بِغَیْرِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ. إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ یَقُولُ: فَاحْکُمْ بَیْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّه» (3).

و ذهب جماعة منهم الشهید(ره) فی الدروس إلی لزوم إضافة «خالق کلّ شیئ» أو «خالق النور و الظلمة» فی المجوس، مخافۀ لتأویله بأن یرید من الإله، المعروف من النور، فإنّه إله عنده، فلا یحصل الجزم بأنّه حلف باللّه إلّا بضمّ ذلک. و یدفعه الإطلاقات. مع أنّه قد یکون الاقتصار علی اللّه أهیب فی صدره، لأنّه لا یعتقد إلهاً خالقاً للنور و الظلمة (4) حتّی یخاف منه. مع أنّه یؤول الخالق للنور و الظلمة أیضاً و یؤدی به. مضافاً إلی أنّ المعتبر نیّة المحلف إذا کان محقاً، لا الحالف. کما رواه مسعدة بن صدقة: «قالَ: سَمِعْتُ

ص: 299


1- الوسائل، کتاب الاَیمان، ب 30 ح 1.
2- المرجع، ب 32 ح 6.
3- المرجع، ح 1.
4- یظهر من هنا انّ عرفان الشهید(ره) فی تاریخ المجوسیۀ و عقائدها، کان اکمل من المصنف(قدس سره) مع انه کان فی ایران قریباً من عرفان عقائدهم. لقد بیّنا المسئلۀ فی کتاب «انسان و چیستی زیبائی» و کذا فی کتاب «کابالا و پایان تاریخش» بالفارسیۀ. فلیرجع المراجع. الانترنت، الموقع www.binesheno.com

أَبَا عَبْدِ اللَّهِ عَلَیْهِ السَّلَام یَقُولُ وَ سُئِلَ عَمَّا یَجُوزُ وَ عَمَّا لَا یَجُوزُ مِنَ النِّیَّةِ وَ الْإِضْمَارِ فِی الْیَمِینِ. فَقَالَ: یَجُوزُ فِی مَوْضِعٍ، وَ لَا یَجُوزُ فِی آخَرَ؛ فَأَمَّا مَا یَجُوزُ فَإِذَا کَانَ مَظْلُوماً فَمَا حَلَفَ بِهِ وَ نَوَی الْیَمِینَ فَعَلَی نِیَّتِهِ. وَ أَمَّا إِذَا کَانَ ظَالِماً فَالْیَمِینُ عَلَی نِیَّةِ الْمَظْلُوم» (1). و هذا دلیل علی عدم اعتبار مطابقة القصد للّفظ (2).

و بالجملة: العبرة بشرف المقسم به و عظمه، فیکفی باللّه کائناً ما کان، و لا رخصة فی غیره. إلّا أنّ جماعة من الأصحاب منهم الشیخ فی النهایة و المحقق و الشهید، قالوا لو رأی الحاکم إحلاف الذمّی بما یقتضیه و فیه ردع، فَعل، إن لم یکن مستلزماً لمحرّم. کالتحلیف بالأب و الابن، بإرادة اللّه. أو المسیح و العزیر، و نحو ذلک. تمسّکاً بروایة السکونی: «عن الصادق علیه السّلام: إنّ أمیر المؤمنین علیه السلام استحلف یهودیاً بالتوریة التی أنزل علی موسی علیه السلام» (3). و ضعّفه آخرون من جهة السند، و من جهة أنّ الفعل المثبت، لا یعمّ، فلعلّها مختص بواقعة.

و فیه: أنّها موافقة للاعتبار معتضدة بعمل الجماعة و بالعمومات. مع أنّ الشیخ روی فی الصحیح عن محمّد بن قیس: «قال: سمعت أبا جعفر علیه السّلام یقول: قضی علی علیه السّلام فی من استحلف أهل الکتاب بیمین صبر أن یستحلفه بکتابه و ملّته» (4). و فی

ص: 300


1- المرجع، ب 20 ح 1.
2- لقائل ان یقول: فعلی اطلاق هذا الحدیث (کما فسّره المصنف قدس سره) فلا وجه للقول باشتراط الیمین بکونه «الاّ بالله تعالی شأنه اما بذکر ما یدلّ علی ذاته المقدسۀ، او بذکر احد الاسماء المختصۀ». لانّ اطلاقه حاکم (بل وارد) علی الاخبار الاُخر. سیما انّ مورد الحدیث ایضاً مطلق و یشمل المسلمین، بل المقصود فیه المسلمون. و بیّنٌ انّ القضیۀ بالعکس. ای: الاخبار الاُخر حاکم علی اطلاق هذا الحدیث. فلا دلالۀ فیه علی جواز حلف المجوسی بما شاء. کما لا یصح من المسلمین ان یحلفوا بما شائوا. بل الحدیث فی مقام بیان قضاء الله للحالف و المستحلف فی ما بینهما و بین الله. لا فی مقام بیان تکلیف من التکالیف التشریعیۀ.
3- الوسائل، کتاب الایمان، ب 32 ح 3.
4- المرجع، ح 8.

الصحیح عن محمّد بن مسلم عن أحدهما علیهما السّلام: «قال سئلته عن الأحکام. فقال فی کلّ دین ما یستحلفون به» (1). و رواهما الصدوق فی الفقیه أیضا. و هذا القول فی الطرف المقابل للقول بإضافة «خالق النور و الظلمة» فی المجوس. و الاعتبار یقتضی أنّ من یرید إنفاذ الحقّ، فیقتضی الحکمة التحلیف بما یخوّفه و [یردعه] (2) عن الحلف، و إن کان غیر موافق لدین الإسلام. و من یرید الإضرار بالحالف بإهلاکه، فمقتضی الحکمة تحلیفه باللّه تعالی (3)، لأنّه الموجب لمؤاخذة المجترئ بالقسم.

و یدلّ علی التغلیظ علیهم بما یعتقدون شرفه، أیضاً ما رواه الحمیری فی قرب الإسناد عن الحسین بن علوان: «عن جعفر عن أبیه علیه السّلام، إنّ علیّاً علیه السّلام کَانَ یَسْتَحْلِفُ الْیَهُودَ وَ النَّصَارَی فِی بِیَعِهِمْ وَ کَنَائِسِهِمْ، وَ الْمَجُوسَ فِی بُیُوتِ نِیرَانِهِمْ، وَ یَقُولُ شَدِّدُوا عَلَیْهِمُ، احْتِیَاطاً لِلْمُسْلِمِینَ» (4). و کیف کان، فردّ قول الجماعة، مشکل و الأحوط الوقوف مع النصوص المعتبرة.

ثمّ إنّهم ذکروا أنّه: لا یجوز الإحلاف إلّا للحاکم. و لم نعرف فی ذلک خلافاً. و یدلّ علیه أنّه من تتمّة الحکم و هو شأن الحاکم. و هو المتبادر من الأخبار أیضاً. و أمّا لزوم کونه فی مجلس الحکم (کما یظهر من بعض العبارات) فوجوبه غیر معلوم، و إن کان هو المنساق من ظاهر الروایات، لکنّها لا یفید الاشتراط. بل ما یدلّ علی استحباب تغلیظ الیمین بالمکان (کما سیجیئ) یدلّ علی جوازه فی غیره أیضاً. سیّما مع ملاحظة کراهة الحکم فی بعضها.

ص: 301


1- المرجع، ح 7.
2- و فی النسخۀ: یردّ عنه.
3- هذا یناقض قوله(ره) فی حدیث مسعدۀ بن صدقه.
4- الوسائل، کتاب الاَیمان، ب 32 ح 11.

و قد استثنوا من ذلک المعذور کالزمن، و الخالف، و المرئة الغیر المبرزة، او الحائض و النفساء مع کون الحاکم فی موضع لا یجوز لهما المکث فیه أو الدخول. فیستنیب الحاکم من یحلفه إذا کان حضور الحاکم عنده شاقّاً علیه، أو منافیاً لشأنه و مسقطاً محلّه عند الناس. کلّ ذلک لنفی العسر و الحرج. و بالجملة: الظاهر أنّه یکفی إذن الحاکم.

و مثل ذلک، الکلام فی سماع الدعوی؛ فیستنیب من یستمع و یرجع و یذکر للحاکم. و لکنّ الحکم مختصّ بالحاکم کما تقدّم.

تنبیه: مقتضی الأخبار عدم جواز الحلف بغیر اللّه. و لا ریب فی الجواز و عدم الانعقاد و ترتّب الثمرة علیه فی الدعوی و فی اللزوم و الکفّارة، و نحوهما. و لکنّ الإشکال فی الجواز و عدمه فی غیر ذلک. و ذکر الشهیدان و غیرهما أنّ فیه وجهین؛ من عموم الأخبار، و من جواز الحمل علی الکراهة.

أقول: و من المحقّق فی الاصول، عدم جواز استعمال اللفظ فی المعنی الحقیقی و المجازی (1). و کیف یجتمع إفادة التحریم فی الدعوی مع الکراهة فی غیرها. و یمکن أن یقال: جلّ الأخبار الواردة فی منع الحلف بغیر اللّه، إمّا صریحة فی التحلیف، أو ظاهرة فیه، أو محتملة له احتمالاً مساویاً للحلف. و لا کلام فی تحریمه و عدم انعقاده. و لیس فیها خبر ظاهر فی تحریم الحلف إلّا صحیحة [ابن] مهزیار (2). و یمکن أن یقال: إنّها أیضاً محمولة علی الحلف الذی یترتّب علیه ثمرة شرعی، إذ هو الذی کان محلّ إشکال الروات و کانوا یسئلون عنه. لکون مذاهب العامّة علی خلافه.

مع أنّه یجوز تحلیف اللّه تعالی بمعنی إنشاده تعالی. کما ورد فی الأدعیة المأثورة. و هو أیضاً مؤیّد لاختصاص حرمة الحلف بما إذا أراد ترتّب الأثر الشرعیّ، و إیقاع الحلف

ص: 302


1- ای: فی استعمال واحد.
2- الوسائل، کتاب الایمان، ب 30 ح 1.

الذی ترتّب علیه الأثر شرعاً مثل أن یحلف علی فعل راجح أو مباح فی المستقبل، أو یحلف لثبوت حقّ، أو إسقاطه.

و أمّا إذا کان غیر ذلک (مثل ما یتداو لونه الناس بینهم) من الحلف بحیوتهم و حیوة آبائهم و أولادهم او الأنبیاء و الأئمّة علیه السلام، و الأماکن المقدّسة و بالکتب المنزلة و الصحف المشرّفة. و ربّما کان الغالب فیهم أنّهم لا یعتقدون ذلک بالقلب و لا یردون منه شیئاً إلّا أنّه صار معتاداً فی ألسنتهم. و ربّما کان لغواً محضاً، نظیر ما اعتاده العرب فی الحلف باللّه بقولهم مکرراً «لا و اللّه» و «بلی و اللّه» فی کلامهم. و به فسّر قوله تعالی «لا یُؤاخِذُکُمُ اللَّهُ بِاللَّغْوِ فی أَیْمانِکُمْ» (1). [فلا] (2) یتبادر [الحرمۀ] من ذلک. و بالجملة: شیوع ذلک فی جمیع الأفواه و الألسنة فی کلّ الأزمنة و الأمکنة بدون نکیر، أو من دون اهتمام فی منع ذلک، یعین عدم الحرمة.

نعم: لو فرض أنّ أحداً أراد اللزوم و ترتّب الآثار الشرعیة (من دفع الدعوی، أو لزوم العمل و ترتّب الکفّارة) لکان محرّماً و بدعةً. لأنّ انحصار ترتّب الآثار فی الحلف باللّه [لعلّه] إجماعی. و خلاف ابن الجنید فی کتاب «الأیمان و النذور» بانعقاده بما عظّم اللّهُ من الحقوق (کحقّ رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله، و حقّ القرآن) و بالطلاق و العتاق، شاذّ لا یعتنی به.

و صرّح الشهیدان و غیرهما أنّ الحلف بالطلاق، و العتاق، و الکفر، و البرائة، محرّم قطعا، و یدلّ علیه الأخبار أیضاً. و ما ورد فی روایة صفوان الجمّال عن الصادق علیه السّلام من التحلیف بالبرائة لمن سعی به عند أبی جعفر الدوانیقی (3)، فمع ضعف الروایة،

ص: 303


1- الایۀ 225، السورۀ البقره. و الایۀ 89، السورۀ مائدۀ.
2- و فی النسخۀ: و لا.- توضیح: الجملۀ جواب اذا.
3- الوسائل، کتاب الایمان، ب 33 ح 1.

لعلّه مختصّ به علیه السّلام إذا کان الحالف من غیر أهل الإیمان و دعت الضرورة إلیه.

الثانی: و یستحب للحاکم تغلیظ القسم بالقول (کما یأتی فی حکایة الأخرس)، و المکان کالکعبة و المسجد الحرام و الحرم و المساجد، سیّما فی محاریبها. و هکذا و الزمان کالجمعة و العید و بعد صلوة العصر. و حاصله إظهار عظمة اللّه تعالی و إخطاره فی ذهن السامع بصفاته الجلال و الجمال، سیّما فی الأزمنة و الأمکنة التی لها قرب عند اللّه و ترک [الاحترام] فیها أقبح. حتی یخاف أو یستحیی فیردع عن الحلف و یترک الحرام لو کان کاذباً. أو یترک الحلف إجلالاً للّه فلا یشتری بذکره ثمناً قلیلاً. فإن الحلف حقیقته، شرط و توسیط. و حاصله أنّه یجعل المقسم به، واسطة فی الأمر، فکأنّه یقول «إنّی لو کنت [حالفاً] (1) کاذباً فی قولی، فما جعلت للمقسم به حرمةً و عظماً، و ترک-[ت] الاحترام له، [ف-]لمّا کان موجباً لخسارتی و نقصانی [فانا] (2) صادق فی ما أرید». و کلّما یزداد تذکّر العظمة و الجلال، یصیر ترک الاحترام أدخل فی الخسارة و الوبال.

و توهّم استحباب التغلیظ للحالف حینئذ أیضاً بعید. لأنّه إذا کان أصل الحلف مکروهاً، فتغلیظه أولی بالکراهة. و لا منافات بین استحبابه علی الحاکم و کراهته علی الحالف. إلّا أن یقال بکراهته قبل اختیاره القسم، و بعد الاختیار فیستحب له أیضاً التغلیظ. و هو بعید. فحینئذ یجوز للحالف عدم قبول التغلیظ و یکتفی بقوله «و اللّه ما له قِبَلی حقّ».

فإذا کان مرجوحاً فینعقد بترکه النذر. فلو نذر ترکه فلا یجوز للقاضی طلبه مع علمه. و تردّد فی الدروس فی الانعقاد. فلا وجه له.

و دلیل الاستحباب علی القاضی أنّه من جملة التخویف و الترغیب علی الترک الذی

ص: 304


1- و فی النسخۀ: مخالفاً.
2- و فی النسخۀ: ذاتاً فا.

هو داخل فی الوعظ، (کما سیجیئ) مضافاً إلی الشهرة بینهم حتّی صار مورداً لتوهّم الإجماع. و یدلّ علیه صحیحة محمّد بن مسلم أیضاً، الواردة فی حلف الأخرس: «قال سئلت أبا عبد اللّه علیه السّلام، عَنِ الْأَخْرَسِ کَیْفَ یَحْلِفُ إِذَا ادُّعِیَ عَلَیْهِ دَیْنٌ وَ لَمْ یَکُنْ لِلْمُدَّعِی بَیِّنَةٌ فَقَالَ إِنَّ أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ علیه السّلام أُتِیَ بِأَخْرَسَ وَ ادُّعِیَ عَلَیْهِ دَیْنٌ فَأَنْکَرَ وَ لَمْ یَکُنْ لِلْمُدَّعِی بَیِّنَةٌ فَقَالَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ علیه السّلام الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی لَمْ یُخْرِجْنِی مِنَ الدُّنْیَا حَتَّی بَیَّنْتُ لِلْأُمَّةِ جَمِیعَ مَا تَحْتَاجُ إِلَیْهِ ثُمَّ قَالَ ائْتُونِی بِمُصْحَفٍ فَأُتِیَ بِهِ فَقَالَ لِلْأَخْرَسِ مَا هَذَا فَرَفَعَ رَأْسَهُ إِلَی السَّمَاءِ وَ أَشَارَ أَنَّهُ کِتَابُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ ثُمَّ قَالَ ائْتُونِی بِوَلِیِّهِ فَأُتِیَ بِأَخٍ لَهُ فَأَقْعَدَهُ إِلَی جَنْبِهِ ثُمَّ قَالَ یَا قَنْبَرُ عَلَیَّ بِدَوَاةٍ وَ صَحِیفَةٍ فَأَتَاهُ بِهِمَا ثُمَّ قَالَ لِأَخِی الْأَخْرَسِ قُلْ لِأَخِیکَ هَذَا بَیْنَکَ وَ بَیْنَهُ فَتَقَدَّمَ إِلَیْهِ بِذَلِکَ ثُمَّ کَتَبَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ علیه السّلام وَ اللَّهِ الَّذِی لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ عَالِمُ الْغَیْبِ وَ الشَّهَادَةِ الرَّحْمَنُ الرَّحِیمُ الطَّالِبُ الْغَالِبُ الضَّارُّ النَّافِعُ الْمُهْلِکُ الْمُدْرِکُ الَّذِی یَعْلَمُ السِّرَّ وَ الْعَلَانِیَةَ إِنَّ فُلَانَ بْنَ فُلَانٍ الْمُدَّعِیَ لَیْسَ لَهُ قِبَلَ فُلَانِ بْنِ فُلَانٍ أَعْنِی الْأَخْرَسَ حَقٌّ وَ لَا طِلْبَةٌ بِوَجْهٍ مِنَ الْوُجُوهِ وَ لَا سَبَبٍ مِنَ الْأَسْبَابِ ثُمَّ غَسَلَهُ وَ أَمَرَ الْأَخْرَسَ أَنْ یَشْرَبَهُ فَامْتَنَعَ فَأَلْزَمَهُ الدَّیْن» (1). و فی نسخة الفقیه بعد قوله بینک و بینه «إنّه علی»، یرید به الاعتراف.

قالوا: و التغلیظ ثابت فی الحقوق کلّها، إلّا فی المال إذا نقص عن نصاب القطع. و یدلّ علیه روایة محمّد بن مسلم و زرارة: «عَنْهُمَا جَمِیعاً، قَالَا: لَا یَحْلِفُ أَحَدٌ عِنْدَ قَبْرِ النَّبِیِّ (صلّی اللّه علیه و آله) عَلَی أَقَلَّ مِمَّا یَجِبُ فِیهِ الْقَطْع» (2). و عدم القول بالفصل یُتمّ التعمیم،

ص: 305


1- التهذیب، ج 6 ص 319 ح 86 ط دار الاضواء.
2- الوسائل، ابواب کیفیۀ الحکم، ب 29 ح 1.

فلا وجه لنفی الدلیل، کما قاله بعض الأصحاب.

و یستحبّ وعظ الحالف قبل الحلف و ترغیبه فی ترکه. و کذلک المحلف. إذ هو مرجوح و مکروه سیّما فی الأقلّ من ثلاثین درهماً. و یدلّ (1) الآیات و الأخبار علی رجحان الترک؛ مثل قوله تعالی «إِنَّ الَّذینَ یَشْتَرُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَ أَیْمانِهِمْ ثَمَناً قَلیلاً» (2). وَ «وَ لا تَجْعَلُوا اللَّهَ عُرْضَةً لِأَیْمانِکُم» (3). و مثل حسنة ابی سلام بن سهم الشیخ المتعبد للّه: «أَنَّهُ سَمِعَ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام یَقُولُ لِسَدِیرٍ: یَا سَدِیرُ مَنْ حَلَفَ بِاللَّهِ کَاذِباً کَفَرَ. وَ مَنْ حَلَفَ بِاللَّهِ صَادِقاً أَثِمَ، إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ یَقُولُ وَ لا تَجْعَلُوا اللَّهَ عُرْضَةً لِأَیْمانِکُم» (4). و روایة عبد الحمید الطائی: «عَنْ أَبِی الْحَسَنِ الْأَوَّلِ علیه السّلام، قَالَ: قَالَ النَّبِیُّ (صلی الله علیه و آله): مَنْ قَدَّمَ غَرِیماً إِلَی السُّلْطَانِ یَسْتَحْلِفُهُ وَ هُوَ یَعْلَمُ أَنَّهُ یَحْلِفُ، ثُمَّ تَرَکَهُ تَعْظِیماً لِلَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ، لَمْ یَرْضَ اللَّهُ لَهُ بِمَنْزِلَةٍ یَوْمَ الْقِیَامَةِ إِلَّا مَنْزِلَةَ إِبْرَاهِیمَ خَلِیلِ الرَّحْمَنِ علیه السّلام» (5). و موثّقة أبی أیّوب الخزّاز: «قال سمعت أبا عبد اللّه علیه السّلام یقول: لا تحلفوا باللّه صادقین و لا کاذبین، فإنّه تعالی قد نهی عن ذلک یقول: وَ لا تَجْعَلُوا اللّهَ عُرْضَةً لِأَیْمانِکُمْ» (6). و روایة علیّ بن الحکم: «عن بعض أصحابنا، عنه علیه السّلام، قال: إذا أدّعی علیک مال و لم یکن له علیک فأراد أن یحلفک، فإن بلغ مقدار ثلاثین درهماً فأعطه و لا تحلف، و إن کانت أکثر من ذلک فاحلف و لا تعطه» (7). إلی غیر ذلک ممّا ورد فی عقاب الیمین الکاذبة

ص: 306


1- و فی النسخۀ: ویلی علیه الایات..
2- الایۀ 77 السورۀ آل عمران.
3- الایۀ 224 السورۀ البقرۀ.
4- الوسائل، کتاب الایمان، ب 1 ح 6.
5- الوسائل، کتاب الایمان، ب 52 ح 1.
6- الوسائل، کتاب الایمان، ب 1 ح 5.
7- المرجع، ب 3 ح 1.

من التشدیدات، و فی أجر من ترک الیمین الصادقة إجلالاً له تعالی.

و اعلم: أنّه قد یصیر الیمین واجبة. و قد یصیر مستحبّةً. بل یترتّب علیه الأحکام الخمسة بالعوارض الخارجة.

تنبیه: عمل ابن حمزة فی طریق حلف الأخرس علی الروایة المتقدّمة. و المشهور أنّ الأخرس یحلف بالإشارة المفهمة الدالّة علیه. و أضاف الشیخ فی النهایة علی ذلک أن یوضع یده علی اسم اللّه فی المصحف، أو یکتب اسم اللّه و یوضع یده علیه إن لم یکن المصحف حاضراً. و لم نقف علی مستنده. و العمومات یقتضی الاکتفاء بما یفهم الحلف بذات اللّه.

و [مقاومة] (1) الروایة (2) للعمومات بحیث ینفی جواز الغیر، غیر معلوم. بل هو فرد من أفراد الإشارة. و لعلّه للتغلیظ رأه الإمام مناسباً. و لم نقف علی قائل بتعیّن العمل به، إلّا أنّ ظاهر المحقّق و غیره، وجود القائل به و أسنده فی المسالک إلی ابن حمزة (3)، و هو خلاف ما ذکره فی الوسیلة، فإنّه وافق المشهور فی الاکتفاء بالإشارة ثمّ قال: «و إن کتب الیمین علی لوح ثمّ غسلها و جمع الماء و أمره بشربه، جاز، فإن شرب فقد حلف، و إن أبی ألزمه الحقّ». فلعلّه من أفراد الإشارة. و عن المقداد فی التنقیح أیضاً تجویز ذلک جعلاً له من أفراد الإشارة. و ظاهر کلّ من استدلّ بها فی مسئلة القضاء بالنکول، أیضاً ذلک. فلو لم یجعلوه من أفراد الإشارة لما کان للاستدلال وجهاً ظاهراً. و یؤیّده ما ذکره ابن إدریس من حملها علی الأخرس الذی لا یکون له [کنایة] (4) معقولة و لا إشارة مفهومة. و الأحوط اعتبارها مع حصول الإشارة المفهمة.

ص: 307


1- و فی النسخۀ: مقاومته.
2- ای: مقاومۀ الروایۀ التی عمل به ابن حمزۀ..
3- المسالک، ج 2 ص 299 ط دار الهدی.
4- و فی النسخۀ: کفایۀ.

الثالث: الظاهر أنّه لا إشکال و لا خلاف فی جواز جواب المدّعی علیه، بالأعم؛ کأن یقول فی جواب من ادّعی علیه قرضاً، أو ثمن مبیع، «لیس لک عندی». و وجهه ظاهر. و کذا لا إشکال فی الیمین علی ذلک الجواب الأعمّ. و لیس للمدّعی إلزامه بالجواب الخاصّ، و لا الحلف کذلک. و لو کان ذلک للفرار عن لزوم البیّنة علیه إذا أدّاه و عجز عن إثباته.

و من صور الجواب الأعمّ؛ أنّه لو ادّعی علی وکیل البیع (1) تسلیم المبیع و قبض الثمن، «أنّ موکّلک أذن فی التسلیم قبل القبض». فیقول «لا رخصة لی منه فی التسلیم». فیصحّ و إن کان ذلک [للفرار] (2) عن إثبات الید إذا أذن ثمّ بدا له و لم یطّلع المدّعی، علیه أو اطّلع و لکن لا یقبله لو أجاب به بالأخصّ. فهل یجوز له الحلف علی الأعمّ، أم لا؟-؟ الأظهر، نعم. لصدق الحلف علی نفی ادّعاء المدّعی. و لا دلیل علی وجوب الأزید من ذلک. و للزوم الضرر و الحرج لو لم یقبل فی ما کان المدّعی صادقاً فی أصل الحقّ و لکن عرض ما یسقط الدعوی من أداء أو إبراء، و یعجز المدّعی علیه عن إثباته.

[و اما لواَجاب بالاخصّ، فهل یجوز له الیمین علی الاعم؟ الاظهر، نعم.] و قیل: یلزمه الحلف علی وفق ما أجاب به لأنّه بزعمه قادر علی الحلف علیه حیث نفاه بخصوصه، إن طلب منه المدّعی. و هو ضعیف. لأنّ القدرة علی الیمین علی بعض الوجوه، لا یستلزم إیجابه علیه. و قد یتسامح فی الیمین.

هذا کلّه؛ إذا کان الجواب و الحلف مستغرقاً للسؤال. و إلّا فیلزم بالجواب المطابق، و الحلف علیه. فإذا کان لخصوصیة الدعوی مدخلیّة، فیجب الجواب الخاصّ. فلو ادّعت

ص: 308


1- و فی النسخۀ: و تسلیم..
2- و فی النسخۀ: الاقرار.

امرئة الزوجیّة علی رجل، فلا ینفع للرجل الجواب ب-«أنّی لست مشغول الذمّة بحقّ منکِ» إذا أراد الفرار من النفقة و القسم لأجل النشوز الذی یعجز عن إثباته، أو من الصد[ا]ق الذی أدّاه کذلک. [لانّ] (1) من ثمرات الزوجیّة ثبوت المیراث و هو لیس ممّا یتعلق بذمّة الزوج. و کذلک لحوق الولد، أو غیر ذلک. فلا بدّ فی الجواب من نفی الزوجیّة، أو إثبات الرافع، لها أو المسقط حقوقها.

و لو ادّعی المنکر الإبراء، او الإقباض، انقلب مدّعیاً و المدّعی منکراً. و یکفی للمدّعی الیمین علی بقاء الحقّ (2). و جعل الشیخ الحلف علی نفی ما ادّعاه بخصوصه، أحوط. و جعله المحقّق آکد و قال إنّه غیر لازم (3). و الأظهر الکفایة. و لا فرق فی توجّه الیمین علی المدّعی حینئذ بین ما أثبت مطلبه بالبیّنة أم لا. لعدم المنافات؛ إذ البیّنة إنّما تعتمد علی الأصل و ظاهر الحال. و لیس فی ذلک تکذیب لهما.

الرابع: قالوا: الحالف یحلف أبداً علی القطع فی فعل نفسه و ترکه و فعل غیره. و علی نفی العلم فی نفی فعل غیره. أمّا أنّ الحلف یجب علی البت (بمعنی أنّه لا بدّ من أن یکون المحلوف علیه، معلوماً) فکأنّه إجماعی. و یدلّ علیه الأخبار مثل صحیحة هشام بن سالم: «عن أبی عبد اللّه علیه السّلام، قال: لا یحلف الرجل إلّا علی علمه» (4). و روایة أبی بصیر (5) مثله. و غیرها. و لا یتفاوت اشتراط العلم فی الإثبات و النفی. و لا فی ما یتوجّه إلی نفیه نفیاً او إثباتاً، أو إلی فعل غیره کذلک فکما أنّ فعل نفسه لا بدّ أن یکون

ص: 309


1- و فی النسخۀ: و.
2- ای: یکفی للمدعی الحلف بالاعم و هو بقاء الحق.
3- الشرایع، ج 4 ص 81 ط دار التفسیر.
4- الوسائل، کتاب الایمان ب 22 ح 1.
5- المرجع، ح 2.

مقطوعاً به، فکذلک نفی العلم فی نفی فعل غیره لا بدّ أن یکون بها.

أمّا لزوم الحلف علی البت فی مثل فعل نفسه علی أصل الفعل؛ فلأنّه یقدر علی معرفة مثل فعل نفسه. و أمّا لزوم الحلف علی نفی العلم فی فعل الغیر، فلعسر الاطّلاع علیه غالباً. و إذا فرض إمکانه فیحلف علی نفی الفعل؛ کما لو ادّعی [علی] (1) ورثة شخص بأنّی أقترضت مورّثک المبلغ المعلوم فی الزمان المعلوم فی المکان المعلوم. و علم الوارث بانتفاء ذلک فی ذلک الوقت.

ثمّ: إنّ الحلف علی نفی فعل الغیر، إنّما یتوجّه إذا ادّعی المدّعی علیه، العلم. و إلّا فلا شیئ إلّا أن یثبت بالبیّنة. فإذا ردّ المدّعی علیه، الیمین المذکور، فیحلف المدّعی علی البتّ بثبوت المدّعیا. إلّا أن یکون دعواه ظنیّةً، کما مرّ. و قد یحتمل حینئذ تکلیفه بالیمین علی أنّه ظانّ.

ثمّ: إنّ المتبادر من الیمین (2) [ا]لمتوجّهة إلی المدّعی، اتحاد [هذا] الیمین مع الیمین المردودة. و هو یقتضی أن یکون [کالیمین] (3) المردودة علی المدّعی حینئذ، الیمین علی أنّه یعلم. لا علی ثبوت نفس الحقّ. لکن ظاهر کلامهم أنّ المدّعی یجوز أن یحلف علی ثبوت المدّعی.

ثمّ: مع الحلف علی نفی العلم، هل یسقط الدعوی و إن أقام المدّعی بیّنة-؟ أم لا؟ فیه نظر؛ فلو عمّمنا حلف المدّعی علیه (فی ما تکلّمنا فیه) علی هذه المسئلة؛ فیجیئ فیه الأقوال المتقدّمة. و الحقّ أنّ الأدلّة المتقدّمة، لا دلالة فیها علی ما نحن فیه. و لا یبعد سماع البیّنة حینئذ.

ص: 310


1- و فی النسخۀ: علیه.
2- و فی النسخۀ: من ردّ الیمین- توضیح: لیس البحث فی الیمین المردودۀ، بل فی یمین المدعی اذا انقلب منکرا.
3- و فی النسخۀ: الیمین.

ثمّ: إنّهم لم یتعرّضوا لما لم یعلم المدّعی علیه، باشتغال ذمّته بشیئ، من جهة سهو، أو نسیان، أو اشتباه فی سبب الاشتغال. و مقتضی کلماتهم أنّه لا یکتفی حینئذ بالحلف علی نفی العلم، و لا یجوز له الحلف بنفی استحقاق المدّعی. لعدم علمه بذلک. فلا بدّ من ردّ الیمین. و إن لم یردّ، فیقضی بالنکول (لو قیل به)، أو بعد ردّ الیمین علی المدّعی (لو لم نقل به). و فیه إشکال. هذا ذکر مقتضی کلامهم. و استشکل علیهم المحقّق الأردبیلیّ(ره) و صاحب الکفایة. و لم یحضرنی ذکر ذلک فی کلام غیرهما. و احتمل المحقّق الأردبیلیّ(ره) قویّاً عدم القضاء بالنکول فی الصورة المذکورة، و إن قیل به فی غیرها، بل یجب الردّ حینئذ. و احتمل الاکتفاء فی الإسقاط بیمینه علی عدم علمه بذلک (1).

و قال صاحب الکفایة: لا یبعد الاکتفاء حینئذ بالحلف علی نفی العلم و لا دلیل علی نفیه (2). إذ الظاهر أنّه لا یجب علیه إیفاء ما یدّعیه إلّا مع العلم، و یمکن علی هذا أن یکون عدم العلم بثبوت الحقّ کافیاً فی الحلف علی نفی [العلم، فی] عدم الاستحقاق. لأنّ وجوب إیفاء حقّه إنما یکون عند العلم به. لکنّ ظاهر عباراتهم خلاف ذلک.

أقول: إذا ادّعی [علی] المدّعی علیه، العلم فلا إشکال فی جواز الحلف علی نفی العلم. و به یسقط الدعوی. و ما ذکروه من الکلیّة من «لزوم الحلف علی [البتّ] (3) علی نفی الفعل، لا العلم به، إذا کان فعل نفسه»، لا دلیل علیه. بل المتبادر من الأدلّة و الأخبار، إنّما هو لزوم البتّ فی صورة الإمکان. و إنّ لم یدّع علیه العلم؛ فمقتضی الأصل و الأخبار أنّه لا یتوجّه إلیه شیئ. إذ الأصل برائة ذمّته و لم ینکر شیئاً ممّا یدّعیه المدّعی حتّی یصدقَ علیه المنکر و یصیَر مورد الأخبار فیتوجَّهَ علیه الیمین. مع أنّها غیر ممکنة حینئذ. فلا

ص: 311


1- مضافاً الی انّ الاصل و الظاهر معه.
2- ای علی نفی الاکتفاء.
3- و فی النسخۀ: المیّت.

یکفی صدق المدّعی علیه، أیضا. و لا یجب علیه ردّ الیمین. بل الظاهر أنّ الحاکم أیضا لا یردّه (علی القول بعدم القضاء بالنکول). إذ لا معنی لردّ الیمین إلّا بعد ثبوته علی المدّعی علیه. و لا شیئ یُثبت الیمین علی المدّعی علیه حینئذ. فلا یجوز للمدّعی أیضا الحلف حینئذ و لا یثبت به شیئ لو حلف، و أمّا فی صورة دعوی العلم؛ فإن کانت الدعوی قطعیّة، فیجوز الردّ. و إن کان ظنیّة، فلا. و احتمل المحقّق الأردبیلی(ره) جواز الردّ علی ظنّ العلم فیحلف: «أنی أظنّ أنّک عالم».

و بالجملة: المتبادر من قولهم علیهم السّلام «البیّنة علی المدّعی و الیمین علی المدّعی علیه، أو المنکر» هو ما لو توارد النفی و الإثبات علی شیئ واحد. و کذلک من الأخبار الدالّة علی ردّ الیمین. سواء کان تواردها بالمطابقة أو الالتزام. فلا ینافی ذلک کون ردّ الیمین علی نفی العلم من الوارث (مثلاً) علی من ادّعی علی مورّثه بالقطع علی ثبوت المدّعی به. و لکن الإشکال فی أنّ الاختیار حینئذ لأیّهما؛ فقد یسهل علی المدّعی الحلف علی ثبوت الحقّ، دون علی علم الوارث. فلو کان الخیرة للمدّعی علیه، فلا یُحلفه علی ثبوت الحقّ، لمظنّة الکذب فی دعوی العلم بأنّ الوارث عالم. و الظاهر أنّ الخیرة بید الحالف لا المحلف. کما بیّنّا سابقاً فی بیان جواز الحلف بالأعمّ.

و أمّا ما ذکره صاحب الکفایة من جواز الحلف علی عدم الاستحقاق؛ فهو بعید. إذ عدم اشتغال ذمّته به شرعاً قبل العلم (1)، لا یستلزم نفی استحقاق المدّعی فی نفس الأمر (2).

هذا. و یمکن أن یقال: إنّ العمومات الدالّة علی أنّ الیمین مثبتة للحقّ مثل قولهم علیهم السّلام «أحکام المسلمین علی ثلاثة: شهادة عادلة، و یمین قاطعة، و سنّة ماضیة

ص: 312


1- لعلّ الصحیح: الحکم.
2- و کم من منکر یعتقد انه لا حق للمدعی عنده قبل الحکم.

من ائمۀ الهدی» (1). و مثل ما روی عن علیّ علیه السّلام أنّه تعالی قال فی جواب نبیّ من الأنبیاء (شکی إلی ربّه القضاء): «اقْضِ بَیْنَهُمْ بِالْبَیِّنَاتِ وَ أَضِفْهُمْ إِلَی اسْمِی» (2). یکفی فی ذلک فیحلف المدّعی حینئذ. و لا دلیل علی تخصیص جواز الحلف علیه بالدماء. و أمّا قوله علیه السّلام «البیّنة علی المدّعی و الیمین علی المدّعی علیه»؛ فهو وارد مورد الغالب من کون المدّعی علیه منکراً. و لذلک عبّر عن المدّعی علیه فی لفظ آخر بالمنکر. و لا حجّة فی القید الغالب. فیبقی العمومات شاملة لما نحن فیه.

فالمراد بالبیّنة و الیمین فی قوله علیه السّلام «البیّنة علی المدّعی و الیمین علی من أنکر»، البیّنة و الیمین الممکنتین حصولهما فی مادّة؛ یعنی إذا أمکن إقامة البیّنة و الحلف فی واقعة لکلّ من المتداعیین، فالبیّنة وظیفة المدّعی و الیمین وظیفة المنکر. لا أنّه لا یمکن و لا یجوز إقامة البیّنة للمنکر و لا ینفع له فی شیئ، و لا یمکن و لا یجوز الحلف للمدّعی و لا ینفعه فی شیئ أصلاً، حتی یقال إنّ التفصیل قاطع للشرکة. و فهم هذا یحتاج إلی لطف قریحة. و سیجیئ زیادة التحقیق فی معنی الحدیث فی «تعارض البیّنات».

و بالجملة: هذه العمومات مع عدم ظهور المخصّص لها، و لزوم [الحرج] (3) فی إیقاف الدعوی، و لزوم الضرر علی المدّعی الثابت حقّه فی نفس الأمر، مع ملاحظة ما نسب إلی ظاهر فتوی الأصحاب من ثبوت الیمین علی المدّعی حینئذ، یکفی فی ثبوت الحکم. فهذه الیمین لیست هی الیمین المردودة علی المدّعی. بل هی مستقلّة فی إثبات الحکم.

ص: 313


1- الوسائل، ابواب کیفیۀ الحکم، ب 1 ح 6.
2- المرجع، ح 1.
3- و فی النسخۀ: الجرح.

ثمّ: إنّ مقتضی ضابطهم أنّ المدّعی دائماً یحلف علی البتّ، و المنکر قد یحلف علی البتّ و قد یحلف علی نفی العلم إذا کان عن فعل الغیر. و استشکلوا فی مواضع؛ منها: ما لو ادّعی أحد علی غیره جنایة عبده، و أنکر المولی، و لم یثبت بالبیّنة. و کذا لو ادّعی جنایة بهیمة الغیر علیه، فهل یکتفی بالیمین علی نفی العلم لأنّه فعل الغیر-؟ أو علی البتّ لأنّ فعل العبد کفعله و ضمانه یرجع إلی نفسه-؟

جزم العلّامة فی التحریر، و الشهید فی الدروس بکفایة یمین نفی العلم فی العبد دون البهیمة. و هو قوی. و وجهه ظاهر علی ما بیّنّا من أنّه لو ادّعی أحد علی غیره و لم یعلم هو باشتغال ذمّته، و ادّعی المدّعی العلم علیه، یجوز أن یحلف علی نفی العلم. فهیهنا الحکم أظهر. فلو ادّعی علیه العلم بفعل العبد و لم یحلف و لم یردّ، ثبت علیه الحقّ. و کذلک لو ردّها و حلف المدّعی. و لو حلف المنکر علی نفی العلم، فلا دلیل علی لزوم شیئ آخر علیه. و قوله علیه السّلام «البیّنة علی المدّعی و الیمین علی من أنکر، أو علی المدّعی علیه» إنّما یتبادر منه الیمین الذی یجوز علیه و هو یمین نفی العلم.

و منها: ما لو طولب البایع بتسلیم المبیع، فادّعی حدوث عجز و قال للمشتری «أنت عالم به». فإنّ المشتری یدّعی استحقاقه، و یمینه حینئذ الحلف علی نفی العلم بفعل الغیر، و هو عجز البایع. و منها: ما لو نصب البایع وکیلاً لقبض الثمن و تسلیم المبیع، فقال المشتری «هو أذن لک فی تسلیم المبیع و أبطل حقّ الحبس، و أنت تعلم». و منها: لو مات عن [احد ابوه] (1)، فجاء آخر و قال «أنا أخوک و المیراث بیننا». فقیل یحلف علی البتّ. و قیل علی نفی العلم. و الظاهر فی الکلّ کفایة یمین نفی العلم. إذ کونه مثبتاً لنفسه شیئاً لا یستلزم الیمین علی البتّ. کما لا یخفی بعد التأمّل فی ما ذکرنا.

ص: 314


1- و فی النسخۀ: لو مات عن اب.

المطلب الرابع: فی ما یثبت بالشاهد و الیمین

الأوّل: لا خلاف بین أصحابنا فی جواز الحکم بالشاهد و الیمین فی الجملة. و هو مذهب أکثر العامّة. و أخبارنا به مستفیضة. و سیجیئ بنظر (1). و الأظهر الأشهر أنّ المرأتین و الیمین، أیضاً کذلک (خلافاً لابن إدریس)، للأخبار المعتبرة منها حسنة الحلبیّ- لإبراهیم بن هاشم (2)- «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام، أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِه أَجَازَ شَهَادَةَ النِّسَاءِ مَعَ یَمِینِ الطَّالِبِ فِی الدَّیْنِ، یَحْلِفُ بِاللَّهِ إِنَّ حَقَّهُ لَحَقٌّ» (3). و روایة منصور بن حازم: «قال: حدّثنی الثقة عن أبی الحسن علیه السّلام: قال: إذا شهد لطالب الحقّ امرئتان و یمینه باللّه، فهو جایز» (4). و رواه الصدوق أیضاً بسنده عن منصور عنه علیه السّلام و هو صحیح (5). کما فی الخلاصة.

قالوا: و إنّما یثبت الحکم بذلک فی الأموال. و الضابط فیها «ما کان المدّعی مالاً أو کان المقصود منه المال». فیدخل فی ذلک القرض، و الدین (6)، و الغصب، و البیع، و الصلح،

ص: 315


1- ای: بصبر و انتظار.
2- تکرار: المصنف(ره) کلّما جاء بحدیث فی طریقه ابراهیم بن هاشم، یسمّیه بالحسنۀ. لکن المتأخرین المعاصرین اثبتوا انّ احادیث الرجل صحیحۀ و لا اقل من موثقۀ. و لمّا کان جلّ من احادیث الکافی منه فجدیر ان نکرر نحن ایضاً رأی المحققین المعاصرین فیه.
3- الوسائل، ابواب کیفیۀ الحکم، ب 15 ح 3.
4- الکافی، الفروع، ج 7 ص 386 ح 6. ط دار الاضواء.
5- الفقیه، ج 3 ص 33 ب 20 ح 1. ط دار الاضواء.- و: الوسائل، ابواب کیفیۀ الحکم، ب 15 ح 1.
6- الدین اعم من القرض.

و الهبة، و الإجارة، و القراض، و الوصیّة، و الجنایة الموجبة للدیة؛ کقتل الخطأ، و قتل الوالد ولده، و الحرّ العبد، و کسر العظام، و الجائفة، و الماموتة، و المنقلة، و نحو ذلک. بخلاف مثل الطلاق، و النسب، و الوصیّة إلیه (1)، و کذلک حقوق اللّه تعالی.

و استدلّوا علی ذلک بما رواه ابن عبّاس أنّ «النبیّ (صلّی اللّه علیه و آله) قال: استشرت جبرئیل(علیه السلام) فی القضاء بالیمین مع الشاهد، فأشار بذلک فی الأموال، لا یعدوا ذلک» (2). و حسنة عبد الرحمن بن الحجّاج (و هی صحیحة فی التهذیب) (3): «قَالَ: دَخَلَ الْحَکَمُ بْنُ عُتَیْبَةَ وَ سَلَمَةُ بْنُ کُهَیْلٍ عَلَی أَبِی جَعْفَرٍ(علیه السلام) فَسَأَلَاهُ عَنْ شَاهِدٍ وَ یَمِینٍ. فَقَالَ قَضَی بِهِ رَسُولُ اللَّهِ(صلی الله علیه و آله)- وَ قَضَی بِهِ عَلِیٌّ(علیه السلام) عِنْدَکُمْ بِالْکُوفَةِ- فَقَالا هَذَا خِلَافُ الْقُرْآنِ. فَقَالَ وَ أَیْنَ وَجَدْتُمُوهُ خِلَافَ الْقُرْآنِ؟ قَالا إِنَّ اللَّهَ یَقُولُ وَ أَشْهِدُوا ذَوَیْ عَدْلٍ مِنْکُمْ. فَقَالَ قَوْلُ اللَّهِ وَ أَشْهِدُوا ذَوَیْ عَدْلٍ مِنْکُمْ، هُوَ لَا تَقْبَلُوا شَهَادَةَ وَاحِدٍ وَ یَمِیناً؟ ثُمَّ قَالَ إِنَّ عَلِیّاً(علیه السلام) کَانَ قَاعِداً فِی مَسْجِدِ الْکُوفَةِ، فَمَرَّ بِهِ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ قُفْلٍ التَّمِیمِیُّ وَ مَعَهُ دِرْعُ طَلْحَةَ. فَقَالَ لَهُ عَلِیٌّ(علیه السلام) هَذِهِ دِرْعُ طَلْحَةَ أُخِذَتْ غُلُولًا یَوْمَ الْبَصْرَةِ. فَقَالَ لَهُ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ قُفْلٍ اجْعَلْ بَیْنِی وَ بَیْنَکَ قَاضِیَکَ الَّذِی رَضِیتَهُ لِلْمُسْلِمِینَ فَجَعَلَ بَیْنَهُ وَ بَیْنَهُ شُرَیْحاً. فَقَالَ عَلِیٌّ(علیه السلام) هَذِهِ دِرْعُ طَلْحَةَ أُخِذَتْ غُلُولًا یَوْمَ الْبَصْرَةِ. فَقَالَ لَهُ شُرَیْحٌ هَاتِ عَلَی مَا تَقُولُ بَیِّنَةً فَأَتَاهُ بِالْحَسَنِ فَشَهِدَ أَنَّهَا دِرْعُ طَلْحَةَ أُخِذَتْ غُلُولًا یَوْمَ الْبَصْرَةِ. فَقَالَ شُرَیْحٌ هَذَا شَاهِدٌ وَاحِدٌ وَ لَا أَقْضِی بِشَهَادَةِ شَاهِدٍ حَتَّی یَکُونَ مَعَهُ آخَرُ. فَدَعَا قَنْبَرَ فَشَهِدَ أَنَّهَا دِرْعُ طَلْحَةَ أُخِذَتْ غُلُولًا یَوْمَ الْبَصْرَةِ. فَقَالَ شُرَیْحٌ هَذَا مَمْلُوکٌ وَ لَا أَقْضِی بِشَهَادَةِ مَمْلُوکٍ. قَالَ فَغَضِبَ عَلِیٌّ(علیه السلام) وَ قَالَ خُذْهَا فَإِنَّ هَذَا قَضَی بِجَوْرٍ ثَلَاثَ مَرَّاتٍ قَالَ فَتَحَوَّلَ شُرَیْحٌ وَ قَالَ لَا أَقْضِی بَیْنَ اثْنَیْنِ حَتَّی

ص: 316


1- ای: اذا ادعی مدع انّه وصیّ المیت.
2- سنن البیهقی، ج 10 ص 167 و 175.
3- التهذیب، ج 6 ص 273 ح 152 ط دار الاضواء.

تُخْبِرَنِی مِنْ أَیْنَ قَضَیْتُ بِجَوْرٍ ثَلَاثَ مَرَّاتٍ. فَقَالَ لَهُ وَیْلَکَ أَوْ وَیْحَکَ إِنِّی لَمَّا أَخْبَرْتُکَ أَنَّهَا دِرْعُ طَلْحَةَ أُخِذَتْ غُلُولًا یَوْمَ الْبَصْرَةِ، فَقُلْتَ هَاتِ عَلَی مَا تَقُولُ بَیِّنَةً وَ قَدْ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ(صلی الله علیه و آله): «حَیْثُ مَا وُجِدَ غُلُولٌ أُخِذَ بِغَیْرِ بَیِّنَةٍ» فَقُلْتُ رَجُلٌ لَمْ یَسْمَعِ الْحَدِیثَ فَهَذِهِ وَاحِدَةٌ. ثُمَّ أَتَیْتُکَ بِالْحَسَنِ فَشَهِدَ فَقُلْتَ هَذَا وَاحِدٌ وَ لَا أَقْضِی بِشَهَادَةِ وَاحِدٍ حَتَّی یَکُونَ مَعَهُ آخَرُ، وَ قَدْ قَضَی رَسُولُ اللَّهِ(صلی الله علیه و آله) بِشَهَادَةِ وَاحِدٍ وَ یَمِینٍ، فَهَذِهِ ثِنْتَانِ ثُمَّ أَتَیْتُکَ بِقَنْبَرٍ فَشَهِدَ أَنَّهَا دِرْعُ طَلْحَةَ أُخِذَتْ غُلُولًا یَوْمَ الْبَصْرَةِ. فَقُلْتَ هَذَا مَمْلُوکٌ وَ لَا أَقْضِی بِشَهَادَةِ مَمْلُوکٍ وَ مَا بَأْسٌ بِشَهَادَةِ الْمَمْلُوکِ إِذَا کَانَ عَدْلًا. ثُمَّ قَالَ وَیْلَکَ أَوْ وَیْحَکَ إِنَّ إِمَامَ الْمُسْلِمِینَ یُؤْمَنُ مِنْ أُمُورِهِمْ عَلَی مَا هُوَ أَعْظَمُ مِنْ هَذَا» (1).

و صحیحة عمّار: «قال: سمعت أبا عبد اللّه علیه السّلام یقول: کان علیّ علیه السّلام یجیز فی الدین شهادة رجل و یمین المدّعی» (2).و صحیحة محمّد بن مسلم عنه علیه السّلام: «قَالَ: کَانَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِه یُجِیزُ فِی الدَّیْنِ شَهَادَةَ رَجُلٍ وَاحِدٍ وَ یَمِینَ صَاحِبِ الدَّیْنِ وَ لَمْ یُجِزْ فِی الْهِلَالِ إِلَّا شَاهِدَیْ عَدْلٍ» (3). و موثّقة أبی بصیر: « قَالَ سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ علیه السّلام عَنِ الرَّجُلِ یَکُونُ لَهُ عِنْدَ الرَّجُلِ الْحَقُّ وَ لَهُ شَاهِدٌ وَاحِدٌ قَالَ فَقَالَ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِه یَقْضِی بِشَاهِدٍ وَاحِدٍ وَ یَمِینَ صَاحِبِ الْحَقِّ وَ ذَلِکَ فِی الدَّیْنِ» (4). و روایة القاسم بن سلیمان: «قَالَ سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ علیه السّلام یَقُولُ قَضَی رَسُولُ اللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِه بِشَهَادَةِ رَجُلٍ مَعَ یَمِینِ الطَّالِبِ فِی الدَّیْنِ

ص: 317


1- الوسائل، ابواب کیفیۀ الحکم، ب 14 ح 6.
2- الوسائل، ابواب کیفیۀ الحکم، ب 14 ح 3.- و الراوی هو حمّاد بن عثمان، لا عمار. کما فی تهذیب، ج 6 ص 275. و الکافی، ج 7 ص 385. و الاستبصار، ج 3 ص 33.
3- المرجع، ح 1.
4- المرجع، ح 5.

وَحْدَهُ» (1). و روایة محمّد بن مسلم: «عَنْ أَبِی جَعْفَرٍ علیه السّلام قَالَ لَوْ کَانَ الْأَمْرُ إِلَیْنَا لَأَجَزْنَا شَهَادَةَ الرَّجُلِ إِذَا عُلِمَ مِنْهُ خَیْرٌ مَعَ یَمِینِ الْخَصْمِ فِی حُقُوقِ النَّاسِ فَأَمَّا مَا کَانَ مِنْ حُقُوقِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ رُؤْیَةِ الْهِلَالِ فَلَا» (2).

إلی غیر ذلک من الأخبار الکثیرۀ الدالّة علی أنّ رسول اللّه (صلّی اللّه علیه و آله) کان یقضی بیمین و شاهد. و کذلک أمیر المؤمنین علیه السّلام. و الدالّة علی جواز استخراج حقوق الناس بذلک مثل روایة یونس المتقدّمة (3) فی کیفیة الحکم.

و الأخبار فی هذه المسألة، منها ما یدلّ علی جواز القضاء بالشاهد و الیمین فی الجملة. و منها ما یدلّ علی إثبات الحقوق مطلقا. و منها ما یدلّ بأنّها یُثبت الدین، مع عدم نفی غیره. و منها ما ینفی غیر الدین. و منها ما یدلّ علی ثبوته فی غیر الدین مثل حکایة الدین. و روایة ابن عبّاس یدلّ بالجواز فی الأموال بالعموم. فلا بدّ من جعل الحصر فی ما دلّ علی نفی غیر الدین، إضافیاً بالنسبة إلی حقوق اللّه و غیر المالیات من الحقوق. سیّما مع عدم معارضتها لما دلّ علی العموم. و لا بدّ من تخصیص الحقوق فی ما ورد بالعموم، بالمالیات. و لا یتمّ تخصیصها بما دلّ علی ذلک فی الدین، أو فی مثل الدرع، أو ما نفی فیه غیر الدین، إلّا بضمیمة عدم القول بالفصل. کما لا یخفی.

نعم: یمکن التخصیص بروایة ابن عبّاس، و لکنّ الکلام فی صحّة السند. و یمکن دفعه باعتضاده بعمل الأصحاب. بل الظاهر أنّ المسئلة إجماعیة. [فالعمدة] (4) فی المسئلة الإجماع (5). و یمکن إثبات عموم المال من حسنة عبد الرحمن حیث استدلّ علیه السّلام

ص: 318


1- المرجع، ح 10.
2- الفقیه، ج 3 ص 54.
3- المرجع، ب 15 ح 2.
4- و فی النسخۀ: بالعمدۀ.
5- و فی النسخۀ: من الاجماع.

علی إثبات حکایة الدرع بشهادة الحسن علیه السّلام (ردّاً علی شریح) بقضاء رسول اللّه (صلّی اللّه علیه و آله). بل یفید الأعمّ، لعدم کون السبب مخصّصاً، فغیره خرج بالإجماع، أو بروایة ابن عباس، أو غیرها بالتقریب المتقدّم.

و (1) الإشکال فی موضوع المسئلة و بیان معنی الضابطة الّتی ذکروها، [هو] أنّ هذه القاعدة لیست عبارتهم حتّی یرجع فیها إلی ما یفهم منها عرفاً أو لغة. و الإجماع إنّما هو علی ما وقع علیه، لا علی اللفظ. إلّا أن یقال إجماعهم وقع [علی] (2) هذه العبارة المذکورة فی [الضابطة] (3). و هو غیر معلوم، لاختلاف عباراتهم فی ذلک؛ فبعضهم ذکر المال، و بعضهم اقتصر علی الدین، و بعضهم ذکر عنوان هذه القاعدة.

و القدر المشترک المستفاد من الضابطة و الأخبار و الإجماع، [هو] مقولۀ «دعوی المال». و أمّا ما اشتمل علیه لفظ الضابطة؛ فلا یمکن تنزیله علی شیئ غیر عموم روایة ابن عبّاس. و لعلّ مراد الفقهاء أیضاً البناء علی ذلک. و لکنّهم بیّنوا أنّ دعوی المال إمّا بأن یدّعی نفس المال بلا واسطة شیئ کدعوی القرض أو الغصب. أو یدّعی أمر[اً] لا یقصد من ذلک الأمر فی عرف المتشرّعة أو العرف العام، إلّا المال؛ کالبیع و الإجارة و الجنایة الموجبة للدیة. سواء کان ذلک مقصود المدّعی أیضاً أم لا. فإنّه یصدق علیهما جمیعاً أنّه دعوی المال.

و بالجملة: لا [یعتبر] (4) هنا قصد المدّعی؛ فربّما یکون مقصود المدّعی فی إثبات النسب هو أخذ المیراث لا غیر و ربّما یکون مقصود من یدّعی الجنایة إثبات فسق

ص: 319


1- و فی النسخۀ: علی.
2- و فی النسخۀ: الی.
3- و فی النسخۀ: المطابقۀ.
4- و فی النسخۀ: یعبر.

الجانی لا غیر. فمرادهم أنّه یثبت الدعوی بالشاهد و الیمین إذا کان المدّعی من الأسباب الموضوعة لحصول المال و إن لم یکن ذلک مقصود المدّعی.

و تحقیق ذلک أیضاً و تعیین مواردها مشکل. و لذا اختلف الفقهاء فی کثیر من الموضوعات.

فإنّا نعلم جزماً أنّ الشارع جعل البیع سبباً لانتقال الملک، و کذلک الإجارة لحصول المنفعة الّتی هی المال و استحقاق المؤجر وجه الإجارة. و جعل الجنایة بعنوان الخطاء، سبباً لتعلّق الدیة فی أغلب المواضع، کما جعل عمدها سبباً للقصاص. و کذلک جعل الإقرار بالمال سبباً للزوم المال. بخلاف الإقرار بالقتل. و هکذا.

و قد یکون شیئ واحد ذو جهتین مثل السرقة؛ من حیث انّها سبب للزوم الغرامة و ردّ المال، فهو ممّا یتعلّق بالأموال. و من حیث إنّها موجبة للحدّ، فلیس کذلک. فیثبت الغرامة بالشاهد و الیمین. بخلاف الحدّ.

و أمّا النسب؛ فلیس کذلک. فإنّ وضع الأنساب و الأسباب الحاصلة بالمصاهرة و نحوها، لیس لأجل انتقال مال بعضهم إلی بعض، و إن ترتّب حکم المیراث علی ذلک بعد تحقّقه. بل إنّما هو باب مقصود، بالذات منظور. لاّن [فی] باب العرف یحصل به التعارف و الشرف و الضیتعة (1)، و غیر ذلک. و أمّا کون المیراث مبنیّاً علی ذلک، أو وجوب النفقة مترتّباً علیه، فهو لا یجعل أصل وضعه لذلک، کما لا یخفی. فدعوی النسب، أو الزوجیة لأخذ المیراث، لا یثبت بشاهد و یمین. بل إنّه إنّما یثبت بعد ثبوت النسب. فلا یمکن أن یقال: یکفیان (2) من جهة إثبات المیراث و إن لم یثبت من جهة أصل النسب. بخلاف إثبات السرقة.

ص: 320


1- کذا فی النسخۀ.
2- ای الشاهد و الیمین.

و أمّا النکاح؛ فقد اختلفوا فیه. و المشهور أنّه لا یسمع (1). لأنّ المقصود بالذات من وضعه هو النسل و کفّ النفس عن الحرام و إقامة السنّة. و لزوم المهر و النفقة مقصودان فیه بالتبع. و نقل قول بالقبول مطلقا لذلک. و قیل بالتفصیل فیسمع من الزوجة دون الزوج. و زاد علیه السید عمید الدین رحمه اللّه اشتراط الدخول، أو مع التسمیة (2). و قال الشهید فی غایة المراد (بعد نقل هذا القول): قلت: [مفوّض] (3) المهر یدّعی مالاً. و مفوّضة البضع تدّعی النفقة إذا بذلت التمکین.

و الأظهر هو القول المشهور. و لعلّ ظهور دعوی المالیة فی دعوی الدخول، أظهر. و هذا الکلام یجری فی دعوی الرجعة أیضاً. و لکنّهم لم ینقلوا فیه خلافا. بل ظاهر المسالک (4) وقوع الاتّفاق علی عدم الثبوت مطلقا. و لعلّ ذلک لأنّ الرجعة من حیث هی لا توجب النفقة، [بل هی تابع لحکم] (5) النکاح الموجب للنفقة.

و أمّا الخلع؛ فقد اختلفوا فیه أیضا. و أطلق الأکثرون عدم الثبوت. نظراً إلی أنّ أصل وضعه لیس لأخذ المال، فإنّه ناش من جانب المرئة. بل المقصود منه الفکّ و الخلاص، و أنّه طلاق حقیقة. و یؤیّده أیضاً لزوم شهادة عدلین فی الطلاق، فإنّ الحکمة فیه الشهادة إذا احتیج إلیها. و قیل بالعدم إذا کان المدّعی هی المرئة. بخلاف الرجل فیثبت فیه. و قال الشهید الثانی(ره) فی الروضة (و قبله الشهید فی الدروس) بالقطع بثبوت المال، کما لو اشتملت الدعوی علی الأمرین فی غیره کالسرقة. فإنّهم قطعوا بثبوت المال.

ص: 321


1- ای لا یکفی فیه شاهد و یمین.
2- لعلّ المراد ما یقال بالفارسیۀ: نامزدی.
3- و فی النسخۀ: مفوضۀ.
4- المسالک، ج 2 ص 303 ط دار الهدی.
5- و فی النسخۀ: هل هی تعبد حکم.

أقول: بینهما فرق بیّن. إذ السرقة ممّا اجتمع فیه سبیلتان، یعنی ورودهما و صدقهما علی فرد واحد؛ فهی بالنسبة إلی أحد السّبیلتین ممّا یقصد منه المال، دون الأخری. و أمّا الخلع فغایته إثبات تضمّنه للمال، بمعنی أنّه داخل فیه. لا أنّه هو أحد الاعتبارین دون الآخر. نعم یمکن جریان الکلام فیه إذا اتّفقا علی الطلاق، و ادّعی الزوج الفدیة (1) مدّعیاً ثبوتها علیها بسبب کون الطلاق خلعیّاً. لا مجرّد الخلع. فحینئذ یکون الدعوی واردة علی المال، فیمکن القول بإثبات الفدیة بهما (2)، دون سایر أحکام الخلع.

و أمّا العتق: فقد اختلفوا فیه ایضاً. فالمشهور عدم الثبوت. لأنّ المقصود منه إثبات الحرّیّة. و قیل یثبت، لأنّ العبد مال للمولی و العبد یدّعی زوال مالیته، کمن یدّعی إبراء ذمّته عن طلب مدّعیه. و باقی الکلام فی الکتابة و التدبیر و الاستیلاد.

و فی الوقف أیضاً إشکال و خلاف مبتنٍ علی الخلاف الواقع فی أنّ «الموقوف هل ینتقل عن الواقف أم لا؟-؟ و علی الأوّل؛ فهل ینتقل إلی اللّه مطلقا بمعنی انقطاع ملک الآدمیین عنه-؟ أو إلی الموقوف علیه إذا کان منحصراً-؟». فیثبت بالشاهد و الیمین علی القول بالانتقال (3) إلی الموقوف علیه، لأنّه دعوی مالی. و لا یضرّ عدم جواز التصرّف بالبیع و نحوه، لترتّب سایر آثار الملک علیه کأمّ الولد. و قیل بالثبوت بهما علی القول بعدم الانتقال إلی الموقوف علیه أیضاً. لأنّ المقصود منه ما یقصد من المال، فإنّ المنفعة أیضاً مال و ذلک کاف فی صیرورة الدعوی مالاً و یقصد بها المال، کما هو مقتضی القاعدة المقرّرة. و استشکله الشهید(ره) علی القول بانتقاله إلی اللّه تعالی، لأنّ المنفعة تابعة لثبوت أصل الوقف الذی کان یتعذّر إثباته بذلک، ثمّ قال: و یتمشّی علی تقدیر القول ببقائه علی

ص: 322


1- و فی النسخۀ: نفی الفدیۀ.
2- ای بشاهد و یمین.
3- و فی النسخۀ: القول بعد بالانتقال.

ملک المالک، کظاهر قول أبی الصلاح.

أقول: و لا ینحصر کون الدعوی مالیةً فی أن یدّعی المدّعی إثبات مالیته لنفسه، بل إذا ادّعی من یدّعی تولیة الوقف، علی الجهة العامّة. فهو یدّعی استحقاقه صرف منافع ذلک فی المصرف المعلوم.

و ممّا ذکر، یظهر عدم قبولهما فی القذف، و القصاص، و الولاء، و الولادة، و الوصایة إلیه، و النسب، و الوکالة (لأنّها ولایة عن التصرّف و إن کان فی المال)، و عیوب النساء، و عیوب الرجال، إلی غیر ذلک. و علیک بالتأمّل فی ما یرد علیک، و التفرقة.

و حاصل الکلام فی هذه المقام: أنّ الظّاهر، الإجماع علی القاعدة المذکورة. کما یظهر من المحقّق الأردبیلی(ره) حیث قال «لعلّ دلیله هو الإجماع». و یدلّ علیه [الأ]خبار المتقدّمة أیضاً؛ إمّا (1) بإشعار بعضها بعموم دعوی المال أو ما یقصد منه المال. و إمّا بعمومها لجمیع الحقوق و خرج ما خرج بالدلیل و بقی الباقی. و إمّا بخصوصها فی الدین بضمیمة عدم القول بالفصل. و ممّن صرّح بعدم القول بالفصل، المحقّق الأردبیلی(ره).

[ف-]فی ما ثبت کون الدعوی هی المال (مثل الأمثلة المتقدّمة) فیثبت بهما. و ما یثبت عدمه، فلا یثبت. و ما شُکّ فی دخوله تحتهما، فالأصل عدم ثبوته بهما. فلابدّ من التحرّی و الاجتهاد فی تحصیل الموضوعات. فدعوی النکاح (مثلاً) ممّا اختلف فیه (و قد تقدّم الکلام فیه) و لا یبعد أن یلحق بالقاعدة إذا کان من جانب الزوجة. و أمّا دعوی المهر، و دعوی التمکین، و دعوی النشوز، فالظاهر أنّها أیضاً ممّا یقصد منه المال. و کذلک دعوی

ص: 323


1- و فی النسخۀ: و امّا...

الفدیة فی الخلع و إن آلَ إلی إثبات الخلع.

الثانی: لا تثبت دعوی الجماعة مع الشاهد، إلّا مع حلف کلّ واحد منهم منفرداً. فلو حلف بعضهم و امتنع آخر، ثبت نصیب الحالف دون الممتنع. لأنّ مورد الحلف هو مال الحالف. کما دلّ علیه الأخبار المتقدّمة.

و أمّا الشاهد [فمصبّه] (1) إثبات حقّ الغیر، سواء کان واحداً أو أکثر. و هذا واضح. و لا یجوز الحلف لإثبات مال الغیر و لا یثبت به أیضاً. فلو کان علی المیّت دین، و له علی آخرَ دین، و له شاهد واحد. فالحلف وظیفة الوارث، لأنه المالک و إن انتفع الغریم بالمال کما فی المفلس. و الظاهر أنّه لا خلاف فیه بین الأصحاب. و المخالف بعض العامّة فقال بأنّ الغریم أیضاً یجوز له الحلف، لأنّه إذا ثبت یصیر مالاً [له] کالوارث. و فیه: أنّه قیاس مع الفارق. لأنّ صیرورته مالاً له بالفعل، ممنوع. بل ینتقل إلی الوارث (2) و منه إلیه فیکون حلفه لإثبات مال الغیر.

و لا یجوز إلزام الوارث بالحلف (3) لإثبات مال المورّث للورثة. للأصل (4). و لو ادّعی جماعة مالاً لمورّثهم، من قیمة سلعة مشترکة بینهم علی رجل، و أقاموا شاهداً واحداً، و

ص: 324


1- و فی النسخۀ: فمنصبه.
2- هذا مالا یساعده قول المصنف(ره) بل مبناه الذی استدل به فی کتاب المیراث، حیث قال فی مواضع متعددۀ هناک، ان المال یبقی فی ملکیۀ المیت حتی یؤدی دیونه. و قال: المیت یملک کما یملک الکفن.
3- بل لا یجوز رأساً و اصلاً علی مبناه(ره) فی کتاب المیراث.
4- لست ادری ما هو مراده(ره) من هذه العبارۀ؛ فهل المراد حلف الوارث لاثبات «ان المال الفلانی هو مال المیت»؟ او ملکیۀ المیت ثابت و الحلف لاثبات «انه ینتقل الی الورثۀ»؟ فمعلوم انّ المقصود هو الاولی، کما هو موضوع البحث. و حینئذ فما مکان کلمۀ «للورثۀ» فی العبارۀ؟ و لیس الورثۀ مالکاً بالفعل قبل اداء الدیون علی مبناه. نعم لو لم یکن للمیت دین اصلاً، ینتقل المال الی الوارث بالفعل، فنفهم معنی العبارۀ. لکن یکون معناه مصداقاً لتوضیح الواضح. لانّه معلوم لا یجوز الزام احد بالحلف لاثبات حق نفسه. و لا حاجۀ الی التمسک بالاصل. بل مستنده قاعدۀ السلطۀ، ای الناس مسلّطون. فلعله قدس سرّه فی مقام البحث علی مبنی المشهور، لا علی مبنی نفسه.

حلف کلّ واحد منهم علی حقّه. فیثبت الحقّ لکلّ منهم علی ما فرض اللّه لو کان میراثاً. و علی السویة لو کان وصیّة. و [علی] نسبة حصصهم إن کان من جهة الشرکة. و إن لم یحلفوا جمیعاً، فلا یثبت شیئ. و لو حلف بعضهم و امتنع آخر، فیختصّ الحالف بحصّته و لا یثبت حصّة الباقین. و لا یثبت شرکتهم مع الحالف فی ما أخذه أیضاً. أمّا عدم ثبوت حقّ الناکلین؛ فلإبطال حقّهم بترک الیمین. إذ لا یثبت حقّ لأحد بیمین غیره کما بیّنّا. و من ذلک یظهر عدم شرکتهم للحالف فی ما أخذه أیضاً.

و ذکر فی الکفایة (تبعاً للمسالک) (1) استشکالاً فی الفرق بین هذا و بین ما لو ادّعی علی آخر مالاً و ذکر اسباباً موجباً للشرکة کالإرث. فإنّه إذا أقرّ لأحدهما، شارکه الآخر فی ما وصل إلیه. ثمّ نقلا (2) أنّ بعضهم خصّ هذا بالدین و ذاک بالعین. و أعیان الترکة مشترکة بین الورثة، و حیث اعترف بذلک لزم علیه التشریک. بخلاف الدین، فإنّه إنّما یتعیّن بالتعیین و القبض. فالذی أخذه الحالف یتعیّن لنصیبه. و اعترضا علی ذلک بأنّ هذا لا یوافق قول المشهور من مشارکة الشریک فی الدین فی ما قبضه الآخر منه. و مع ذلک فلو انعکس الفرض، انعکس الحکم (3).

ثمّ نقلا عن آخرین الفرق بأنّ المدّعی هناک یلقی الملک من إقرار ذی الید و ینضمّ إلیه إقرار المقرّ له، بأنّه إرث. فلذلک شارکه. بخلاف ما نحن فیه، فإنّ السبب فیه الشاهد و الیمین. فلو أثبتنا الشرکة ملّکنا الناکل بیمین غیره. و قد عرفت بطلانه. و علی هذا فلا فرق بین العین و الدین. و استشکله فی المسالک بأنّ الیمین کاشفة، و سبب الملک هو

ص: 325


1- المسالک، ج 2 ص 303 ط دار الهدی.
2- ای نقل صاحب الکفایۀ و صاحب المسالک.
3- فلو اقرّ احد الشرکین بعدم الدین، او الابراء، سقط حصۀ کلیهما (علی المشهور) الاّ ان یفرض هناک عارض من الخارج.

أمر سابق من إرث، أو وصیّة، أو غیرهما (1).

أقول: و ما نقلا عن الآخرین من الفرق، هو الحقّ الذی لا [محیص] (2) عنه. لکن مع توضیح و تنقیح. و لا وجه لما استشکله فی المسالک.

و تحقیق المقام یتوقّف علی بیان مقدّمتین: الأولی: أنّ المشهور بین أصحابنا؛ أنّ الدین مشترکۀ بین شریکین فصاعداً بسبب إرث، أو قیمة متاع، أو إتلاف، أو نحو ذلک. إذا استوفی أحد الشرکاء من الدین بقدر حصّته، شارکه الباقون. سواء کان الدین واحداً أو متعدّداً. و وافقهم ابن إدریس فی ذلک فی باب الدین و الصلح، و خالفهم فی کتاب الشرکة بعد ما اختار فیه أوّلاً موافقتهم أیضاً.

و الأقرب قول المشهور. لنا الإجماع المنقول عن الشیخ نقله فی الخلاف. و الأخبار المستفیضة مثل ما رواه الصدوق فی باب الصلح فی الصحیح عن سلیمان بن خالد: «قَالَ سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام عَنْ رَجُلَیْنِ کَانَ لَهُمَا مَالٌ مِنْهُ بِأَیْدِیهِمَا وَ مِنْهُ مُتَفَرِّقٌ عَنْهُمَا فَاقْتَسَمَا بِالسَّوِیَّةِ مَا کَانَ فِی أَیْدِیهِمَا وَ مَا کَانَ غَائِباً فَهَلَکَ نَصِیبُ أَحَدِهِمَا مِمَّا کَانَ عَنْهُ غَائِباً وَ اسْتَوْفَی الْآخَرُ أَ یَرُدُّ عَلَی صَاحِبِهِ قَالَ نَعَمْ مَا یَذْهَبُ بِمَالِه» (3) و فی باب الحوالة أیضاً فی الموثّق عن غیاث بن إبراهیم عن جعفر بن محمّد، عن أبیه، عن آبائه، عن علیّ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْهِمْ: «فِی رَجُلَیْنِ بَیْنَهُمَا مَالٌ مِنْهُ بِأَیْدِیهِمَا وَ مِنْهُ غَائِبٌ عَنْهُمَا فَاقْتَسَمَا الَّذِی بِأَیْدِیهِمَا وَ أَحَالَ کُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا بِنَصِیبِهِ فَقَبَضَ أَحَدُهُمَا وَ لَمْ یَقْبِضِ الْآخَرُ فَقَالَ مَا قَبَضَ أَحَدُهُمَا فَهُوَ بَیْنَهُمَا وَ مَا ذَهَبَ فَهُوَ بَیْنَهُمَا» (4). و رواه الشیخ أیضاً فی

ص: 326


1- المسالک، ج 2 ص 303 ط دار الهدی.
2- و فی النسخۀ: محیذ.
3- الفقیه، ج 3 ص 23 ح 9 ط دار الاضواء.
4- الفقیه، ج 3 ص 55 ح 1 ط دار الاضواء.

التهذیب بأدنی تفاوت فی البابین (1).

و الحوالة فی هذه الروایة محمول علی معناها اللغوی، لعدم شغل ذمّة المحیل بحقّ المحتال. فحینئذ یکون کما قیل: إمّا من باب بیع الدین، و هو باطل فلا یفید اللزوم فیرجع الآخر إلی ماله. و إمّا من باب [توکیل] کلّ واحد منهما الآخر فی أخذ حقّه من المدیون و احتسابه عمّا أخذه الآخر، فإذا أخذ أحدهما فیثبت حقّ للموکّل عنده و هو باق إلی أن یأخذه الآخر من المدیون الآخر و یحتسب منه، فإذا لم یؤخذ بقی حقّه عند الآخر.

و الروایة ظاهرة فی کون المال الفائت، الدین. و هو مصرّح به فی روایة أخری و هی ما رواه الشیخ فی «کتاب الشرکة» عن عبد اللّه بن سنان: «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ عَلَیْهِ السَّلَام قَالَ سَأَلْتُهُ عَنْ رَجُلَیْنِ بَیْنَهُمَا مَالٌ مِنْهُ دَیْنٌ وَ مِنْهُ عَیْنٌ فَاقْتَسَمَا الْعَیْنَ وَ الدَّیْنَ فَتَوِیَ الَّذِی کَانَ لِأَحَدِهِمَا مِنَ الدَّیْنِ أَوْ بَعْضُهُ وَ خَرَجَ الَّذِی لِلْآخَرِ أَ یَرُدُّ عَلَی صَاحِبِهِ قَالَ نَعَمْ مَا یَذْهَبُ بِمَالِهِ » (2). و روی أیضاً عن علیّ بن الحکم، عن بعض أصحابنا، عن أبی حمزة: «قَالَ سُئِلَ أَبُو جَعْفَرٍ عَلَیْهِ السَّلَام عَنْ رَجُلَیْنِ بَیْنَهُمَا مَالٌ مِنْهُ بِأَیْدِیهِمَا وَ مِنْهُ غَائِبٌ عَنْهُمَا فَاقْتَسَمَا الَّذِی بِأَیْدِیهِمَا وَ أَحَالَ کُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا مِنْ نَصِیبِهِ الْغَائِبِ فَاقْتَضَی أَحَدُهُمَا وَ لَمْ یَقْتَضِ الْآخَرُ قَالَ مَا اقْتَضَی أَحَدُهُمَا فَهُوَ بَیْنَهُمَا مَا یَذْهَبُ بِمَالِهِ» (3) و مثلهما روایتان أخریان.

و دلالة الروایتین الأخیرتین علی المطلوب، أوضح من سابقیهما. و إرسال الروایة و ضعفها لا یضرّ مع انجبارها بعمل الأصحاب و اعتضادها بسایر الروایات و الإجماع المنقول و ما سنذکره من القاعدة.

ص: 327


1- التهذیب، ج 6 ص 207 ح 9.
2- التهذیب، ج 7 ص 186.
3- الوسائل، ج 19 ص 12 ب 6 ح 1.

و وجه الدلالة: أنّ کلمة «ما» یفید العموم باتّفاق القائلین بکون ألفاظ العموم حقیقةً فیه. و هو یشمل ما لو کان الدّین عند رجل واحد، و لیس فیها ما یدلّ علی کونه عند رجلین، کما نزّل ابن إدریس الروایة علیه و أوّلها به، و قال: «إنّ الدین إذا کان عند رجلین فکلّ ما یکون عند کلّ منهما یشترک فیه کل واحد من الشریکین، فإذا أخذ أحدهما تمام ما عند أحد الرجلین، فقد أخذ حصّته و حصّة شریکه. و لا وجه له، و لا مصحّح له، و لا شیئ یوجب هذا الاستحقاق إلّا اقتسامهما للمال. و لا ریب أنّ ذلک الاقتسام باطل لأنّه قسمة لما فی الذمّة، و هو باطل عند المشهور.

و جواز رجوع الشریک فی ذلک لا یوجب جواز الرجوع فی ما لو أخذ حصّته فقط. کما هو مفروض المسئلة».

و أنت خبیر بأنّ الروایة ظاهرة فی العموم. و یدلّ علی موضع النزاع بظاهرها و عمومها، فهی حجّة. مع أنّه لا ینحصر التأویل فی الرجلین و لا أخذ تمام [الحصتین] (1)، فإنّه یمکن أن یکون للشریکین مال مشترک فی ذمّة رجل غائب، بعضها فضّة و بعضها ذهب، أو بعضها حنطة و بعضها شعیر، فیحیل کلّ واحد منهما بعض ما عند الرجل الغائب، بالآخر، فأحدهما یقبل الذهب و الآخر الفضّة (أو نحو ذلک) بعد تسویغهما و تراضیهما علی ما هو مقتضی الشرکة، فیأخذ أحدهما نصیبه و یبقی الآخر. فیحصل القسمة الباطلة أیضاً.

و قد یکون القابض قد قبض نصف ما أحاله علیه فی الصورة السابقة و لم یقبض التمام أیضا. و فرض المسئلة فیه واضح. و الروایة دالّة علیها بعمومها من جهة عموم کلمة «ما» و ترک الاستفصال مع قیام الاحتمال. و لو فرض ظهور السؤال فی اقتضاء تمام

ص: 328


1- و فی النسخۀ: الحصۀ.

[الحصتین]، فالجواب عامّ. و العبرة بعموم الجواب (1)، لا بخصوص السؤال. کما هو محقّق فی محلّه. فإذا ظهرت دلالة هاتین الروایتین علی المطلوب، فیعضدهما الروایتان المعتبرتان أیضاً. مع أنّ توجیه الروایة و تأویلها، لا یصلح إلّا مع ترجیح المعارض و کونه أقوی. و لا معارض هنا لهما، لما ستقف علی ضعف أدلّة ابن إدریس، فضلاً عن کونها أقوی.

و لنا أیضاً: أنّ کلّ جزء ممّا فی الذمّة، مشترکۀ بینهما بالفرض. فکلّما حصل منه کان بینهما. هکذا استدلّ المشهور. ثمّ إنهم قالوا: یجوز لکلّ واحد من الشرکاء مطالبة حقّه منفرداً. بلا خلاف. و ادّعی علیه الإجماع فی المسالک (2). و کذا یجب أداء الغریم حقّه حینئذ. و کذلک إذا لم یختر الشریک مشارکة القابض، یختصّ المال بالقابض، بلا إشکال. و کذلک لو تلف المال فی ید القابض قبل إجازة الشریک، فقد تلف علیه، بلا إشکال و لا یشارکه الشریک فی الخسارة.

و قد أورد علی دلیلهم و علی هذه المقدّمات، أبحاث. و استشکل المقام جماعة من فحول الأعلام. للزوم التنافی بین تلک القاعدة و هذ[ه] المقدّمات. [فأنا] أذکر أوّلاً ما ظهر لی فی تحریر مقالتهم بحیث لا یرد علیهم بشیئ ممّا ذکروا. ثمّ أذکر الأبحاث و الأدلّة علی مذهب ابن إدریس.

فأقول: إنّه لا ریب فی کون الدین المشترک، أمراً کلیّاً فی ذمّة المدین، لا یتعیّن علی سبیل کونه نفس المال المشترک و لا بعضه، بعنوان البتّ و اللزوم و التنجیز، إلّا بتعیین الغریم و قبض الشریکین معاً، أو وکیلهما. أمّا تعیینه علی سبیل کونه المال المشترک أو

ص: 329


1- ای: یشمل الجواب تمام الحصتین و غیرها.
2- المسالک، ج 1 ص 222 ط دار الهدی.

بعضه، فضولاً و معلّقاً، فلا یتوقّف علی رضاهما معا بالفعل، بل یصیر ذلک مراعی؛ فإن حصل الإجازة من الآخر، فقد تمّ کونه بعض المال المشترک بعنوان البتّ و اللزوم. و إلّا فلا. و بعد تعیینه لصیرورته بعض المال المشترک بتّاً؛ فإمّا أن یرضی الشریک بأن یکون بینهما، و إمّا یجعله بعد ذلک للقابض و یجعل حقّ نفسه عند الغریم. فیؤل إلی تقسیم العین و الدین، و لا غائلة فیه.

فحینئذ نقول: إنّ الغریم إذا أعطی من ماله بمقدار نصف المجموع للقابض، فقد وطّن نفسه علی أحد الأمرین: أوّلهما کونه من باب بعض المال المشترک مراعی و متزلزلاً کالبیع الفضولیّ، بأن یکون التعیین لازماً من قِبَله و جایز[اً] من قِبَل الشریک الذی لم یقبض، و لازماً للقابض بقدر حصّته إن أجاز الشریک. أو بتمامه، إن جعله الشریک بعد الإجازة، قسمة له. و رجع هو إلی الباقی فی ذمّة الغریم. و الثانی کونه من مال نفسه جعله موضوعاً من أمواله، لأن [یحصلَ] (1) به البرائة عن الحقّ و إن کان بعنوان المقاصّة و المحاسبة عن الحقّ بعد عدم لحوق الإجازة.

و بهذا التقریر یتمّ جمیع المقدّمات و لا یحصل التنافی بینها و بین دلیل المشهور و مذهبهم. فإنّ مرادهم من قولهم «إذا قبض أحد الشرکاء حصّته، شارکه الآخر» أنّه یجوز للآخر مشارکته. لا أنّه یحصل له المشارکة بالفعل. فلا ینافی ذلک أنّه لو أتلفه کان من مال القابض. لأنّ المال حینئذ قابل لأن یصیر للشریک بالإجازة. و له حقّ فیه و هو جواز الرجوع إلیه و [اختیاره] (2) فی عوض ماله. لا أن یکون هو نفس ماله أوّلاً، و لمّا کان القابض أخذه مع رضاه بأن یکون من باب المال المشترک فیکون ذلک لازماً بالنسبة إلیه (و إن کان متزلزلاً بالنسبة إلی الشریک) فأقدم علی إتلاف المال المشترک.

ص: 330


1- و فی النسخۀ: تحصیل.
2- و فی النسخۀ: اختاره.

فلمّا کان الغریم أیضاً لم تبرء ذمّته بعدُ من أداء المال المشترک بالنسبة إلی الشریک الآخر، فیبقی حقّ الشریک الآخر بالنسبة إلیه أیضاً. فیجوز الرجوع إلی القابض لأنّه مقرّ بأنّه أخذه من باب المال المشترک بعنوان البتّ و اللزوم. [ف-]المراد أنّ له مطالبة حقّه فی الجملة.

و لا ینحصر وجوب الأداء فی الغریم أیضاً فی الأداء علی کونه من باب المشترک علی سبیل البتّ و اللزوم، حتّی یقال إنّه لا یجوز ذلک له فکیف یقال إنّه یجب علیه. بل المراد وجوب الأداء فی الجملة، و لا ریب أنّه متمکّن من الأداء بحیث لا یرجع إلیه خسارة و لا نقصان، لإمکان أن یعطی ماله مردّداً بین الأمرین المتقدّمین فیحصل برائة نفسه. و لا یجب برائة الذمّة بخصوص أن یجعل المال من باب الحقّ المشترک بعنوان البتّ. فإذا لم یلحق الإجازة من الشریک، فلا ریب أنّه یتعیّن المال حینئذ للقابض، لکن لا بعنوان المال المشترک (کما یظهر من المسالک) لأنّ صیرورته کذلک موقوف علی رضاء الشریکین. بل لأنّه یؤل إلی أحد المحتملات الّتی وطّن الغریم نفسه علیها، و هو أنّه یصیر حینئذ ممّا رضی الغریم بأن یقاصّ القابض حقّه به.

و لا یذهب علیک: أنّه لیس هذا من باب الحیلولة فی اختصاص القابض بالمقبوض بالمصالحة و الهبة و نحوها. کما سیجیئ. بل لما یتضمّن المقام احتمالات، هذه أحدها و قد أقدم علیه الغریم.

إذا تحقّق لک هذا علی سبیل الإجمال، فاستمع للإشکالات الواردة علی المشهور، و تأمّل فی ما ذکرته حتّی یندفع لک بحذافیرها علی سبیل التفصیل: فمنها: أنّه إذا وجب الأداء بالمطالبة بحقّه، وجب ألا یکون للشریک فیه حقّ. لکن المقدّم حقّ اتفاقاً، فالتالی مثله. بیان الملازمة: أنّ وجوب الأداء فرع تمکّن دفعها علی أنّها للشریک. و مع ذلک یمتنع أن یکون للآخر فیه حقّ. و یدفعه: أنّ وجوب الأداء إلی الطالب لم یثبت

ص: 331

بعنوان أن یکون للشریک من باب البتّ علی أن یکون حصّۀً من المشترک علی ما یجب؛ و هو إیفاء حصّته المقدور للغریم بالقدر المشترک ما بین مصالحته علی حقّه بشیئ، أو بمبایعة علی وجه یصحّ و یسلم من الرباء، أو غیرها من المعاوضات مثل أن یبرئه من حقّه و استوهب عوضه، أو أحال به المدیون بما علیه و کان کالقبض، أو نحو ذلک ممّا یمکن به المخلَص أوّلاً، و یختصَّ به القابض بما قبضه.

[و] (1) بین کونه من باب المال المشترک مراعی بالإجازة؛ فإن أجازه، رجع بتتمّة حقّه إلی الغریم. و إلّا فیثبت تمامه له (2)، و یحاسبه علی ما له فی ذمّته. و لا حرج فی ذلک علی الغریم و لا یوجب ذلک خسارة و نقصاناً.

و لمّا لم [یُجرِ] (3) الغریم هذا المعاملة بعنوان أحد المعاوضات أوّلاً، حتّی یختصّ به أوّلاً، فقد أقدم علی الأداء من باب الحقّ المشترک فضولاً. [ف-]هو من باب البیع الفضولی؛ لازم من قِبله بالنسبة إلی الشریکین. و لازم من قِبل القابض بالنسبة إلی الغریم. و متزلزل بالنسبة إلی الشریک الآخر. فإن أجازه الشریک، فیلزم من قِبله أیضاً و یصیر من باب الحقّ المشترک و یکون بینهما. و إن لم یُجز، کان مختصّاً بالقابض من باب عوض حقّه، و لم یصر (4) بذلک من الحقّ المشترک.

فالإجازة کاشفة عن الانتقال إلی الشریک الآخر أوّلا. و یتبعه النماء (علی المختار فی الفضولی). و عدم إجازته کاشفۀ عن انتقال المجموع أوّلاً إلی القابض فیکون ملکاً له فی أوّل القبض و یتبعه النماء. لأنّ ذلک هو لازم أداء الحقّ فی هذا المقام.

ص: 332


1- عطف علی «ما بین».
2- ای: یکون تمام ما قبضه، للقابض. لانّ الشریک لم یُجز القبض فلیس له شیئ.
3- و فی النسخۀ: یجز.
4- و فی النسخۀ: و ان لم یصر..

و بالجملة: مطالبة القابض جایز بدون شرط. لا بشرط أن یکون بخصوص کونه بعض المال المشترک و أن یکون مختصّاً به. فإنّه لا یجوز جزماً. و أداء الغریم واجب فی الجملة و لو فی ضمن أداء النصف علی سبیل کونه من الحقّ المشترک، لکن لا بعنوان أن یکون بعنوان المشترک بالفعل بعنوان البتّ. بل مراعی بإجازة الشریک الآخر. فلو اختار ذلک و أراد بذلک برائة ذمّته من حقّ القابض، فکونه مراعی یقتضی أحد أمرین: إمّا إجازة الشریک و رجوعه إلی الغریم بنصف حقّه. أو عدمه و بقاء المجموع للقابض فی عوض تمام حقّه الذی فی ذمّته.

فإن أراد الاستخلاص فی أوّل الأمر، فلا بدّ أن یجعله من باب أحد المعاوضات المذکورة. و مع عدم ارتکاب ذلک؛ فلمّا لم یجب علی الغریم أداء ما فوق مقدار حقّ القابض، فأمره فیما أعطاه مراعی یؤل إلی أحد الأمور الثلاثة:

إمّا إجازته للقبض ثمّ جعل الجمیع للقابض، و اختیار الباقی لنفسه. و بهذا یتمّ حقّ القابض.

و إمّا بعد[م] الإجازة، فیبقی الجمیع للقابض من باب رضاء المالک بذلک لو لم یجز الشریک.

و إمّا مع الإجازة و قبول الشرکة، فیکون بینهما و یرجعان إلی الغریم بالنصف الآخر.

و ممّا ذکرنا یظهر دفع إشکال آخر من الإشکالات. و هو أنّه: لو کان للشریک فی المقبوض حقّ و لم یکن مختصّاً بالقابض (کما اختاره ابن إدریس) فیلزم تجویز الشارع تسلیط الشارع الشخص علی قبض مال غیره بغیر إذنه. و هو قبیح. و ذلک أنّ القبح إنّما یسلّم فی ما لو سلّط الشخص علی مال الغیر الثابت المالیة. و أمّا ما یصلح أن [یکون] مالاً بنحو الإجازة، مع التزام الغریم لأداء حقّه لو لم یرض بذلک، فأیّ قبح فیه. بل هو حقیقة تسلیط الشخص علی مال نفسه. غایة الأمر جواز رجوع الشریک الآخر إلی ذلک

ص: 333

المال و کونه مختاراً فی جعل حقّه فی أحد الأمرین: أحدهما هذا المال. و الآخر ذمّة الغریم.

فإن قلت: کیف الحال إذا کان الغریم جاهلاً بعد[م] جواز إعطاء نصف المشترک القابض بعنوان البتّ و اللزوم، فإذا أعطاه کذلک، فهو تسلیط علی مال الغیر.

قلت: جهله بذلک لا یوجب تحقّق مال الغیر فیه بالفعل. کما لا یوجب صیرورته بأجمعه للقابض بتّاً و بعنوان اللزوم. و لا مدخلیة للعلم، و القصد، و النیّة فی الأسباب الشرعیة غالباً (سیّما فی المعاملات) فیترتّب علیه ما یترتّب فی نفس الأمر.

و منها: أنّه لو کان ما أخذه القابض مشترکاً بینه و بین الشریک الآخر، فیجب أن یبرء ذمّة الغریم من حقّ الشریک بمقدار نصف ما أخذه القابض. مع أنّهم یحکمون بکون الشریک الآخر مخیّراً بین رجوعه إلی القابض و إلی الغریم. و هو ینافی کون نصف المقبوض مال الشریک و کون المال مشترکاً بینهما.

و وجه الدفع: أنّهم لم یقو لوا بصیرورته بالقبض مشترکا بینهما بالفعل بعنوان البتّ و اللزوم، بل یقو لون بأنّ له أن یشارکه و أن لا یشارکه و یرجع إلی الغریم.

و منها: أنّه لو نهاه الشریک عن قبض حقّه، فإن تمکّن من المطالبة بحصّته، وجب أن لا یکون للشریک فیها حقّ، و إلّا امتنع أخذ حقّه بمنع الشریک إیّاه.

أقول: قوله «و إلّا امتنع» إن کان معطوفاً علی قوله «وجب» فیصیر المعنی أنّه إن کان للشریک فیها حقّ امتنع للقابض أخذ حقّ نفسه، لأنّ کلّ ما یأخذه فهو مشتمل علی مال الشریک، و أخذه غیر جایز لمنعه إیّاه. فیکون أخذه لحقّه غیر جائز مطلقا، و المفروض أنّکم تقو لون بجواز مطالبته حقّه إجماعاً. فتثبت شرکة الشریک فی ما أخذه. و حاصله یرجع إلی بیان الملازمة بین ثبوت التالی من أجل ثبوت المقدم. فنقول فی دفعه بمنع الملازمة. و بیانه: أنّ جواز منع الشریک عن أخذ حقّه، إنّما هو فی ما یساوی نصیبه من

ص: 334

النصف أو الثلث (مثلاً) و [منعه] عن أخذه مطلق الحقّ المشترک المشاع بعنوان البتّ و اللزوم. أمّا منع أخذ ما یمکن أن یصیر مالاً له بالإجازة، أو غیر ذلک من أخذه بعنوان المعاوضات، فلا یجوز، إذ الناس مسلّطون علی أموالهم. فإذا وطّن الغریم نفسه علی الغرامة لو لم یرض الشریک، فأیّ مانع لإعطائه ماله للقابض؟ و أیّ مانع للقابض من أخذه؟ فمنع الشریک عن قبض حقّه لا یوجب سقوط حقّ الرجوع إلیه و جواز اختیار [الشریک] (1) القابض فی ما قبضه بأن یرجع القابض أیضاً إلی الغریم فی ما سَوِیَ ما أدّاه إلی الشریک.

و فی معنی ما ذکر؛ رخصة القابض فی أخذ مقدار نصیبه لنفسه. فإنّه فی معنی إسقاط حقّه عن ذلک النصف و اختیار ما یبقی فی ذمّة الغریم. فإنّ ذلک أیضاً لا [یو]جب سقوط حق الرجوع. فإنّ تقسیم ما فی الذمّة باطل و لا لزوم فیه حتّی یمنع جواز اختیاره للرجوع ثانیاً.

و إن کان معطوفاً (2) علی قوله «فإن تمکّن»، فیصیر المعنی؛ و إن لم یتمکّن من المطالبة، فیلزم امتناع أخذ الحقّ بسبب منع الشریک. مع [أنّ] المفروض جواز أخذ الحقّ بالإجماع. فیرجع ذلک إلی بیان ثبوت المقدّم.

و دفعه أیضاً بمنع الملازمة، علی ما مرّ.

و منها: أنّ المقبوض إمّا أن یکون مالاً مشترکاً أو لا. فإن کان مشترکاً وجب علی تقدیر تلفه أن یتلف منهما (کسائر أموال المشترکة) و تبرء ذمّة الغریم منه. و إلّا لم یکن للشریک فیه حقّ.

و جوابه ظاهر ممّا مرّ. فإنّا نقول: إن أردت الاشتراک بالفعل لزوماً، فنختار الثانی و

ص: 335


1- و فی النسخۀ: الشرکۀ.
2- ای: و ان کان قوله «و الاّ امتنع» معطوفاً...

نقول لیس له فیه حقّ فی عین المال بعنوان اللزوم و البتّ بالفعل. و إن أردت قابلیّته للاشتراک و صلاحیته له بعد لحوق الإجازة، فنختار الأوّل و نقول إنّما یلزم کون التلف منهما و برائة ذمّة الغریم بعد الإجازة و التمکّن و الاستقرار. لا قبله.

إذا عرفت هذا فاعلم: أنّ ما ذکرناه من [قاعدة] (1) المشهور (و حرّرناه علی الوجه الذی لم أقف علیه فی کلام أحد من قبلی) (2)، مطابقۀ مع دلالة الأخبار. و یظهر ذلک بعد التأمّل الصادق.

و أمّا المنافات المتوهّم بین مقتضی الروایات، و مقتضی ما حرّرته من قاعدتهم و فتویهم؛ من أنّ مقتضی الروایة کون ما أخذه القابض مشترکاً بینهما بالفعل علی سبیل اللزوم، و مقتضی القاعدة علی ما حرّرناه جواز شرکة الشریک للقابض لا کونه شریکاً بالفعل.

فیدفعه: أنّ الروایة مفروضة فی صورة هلاک أحد النصیبین فلم یبق للشریک محلّ یرجع إلیه. بخلاف ما نحن فیه. مع أنّه یمکن أن یقال: کما أنّه یجوز فی مورد الحدیث، للشریک العفو عن القابض و إبرائه عمّا أخذه، فیکون شرکته فی المال بالنسبة إلی الأصل، متزلزلة بالنسبة إلی عفو الشریک و عدمه. فکذلک فی ما نحن فیه شرکة الشریک فی الأصل ثابتة بالنسبة إلی قبول الشریک. فلو فرض هلاک الغریم و جمیع أمواله بعد إعطاء ما یساوی حصّة القابض، فیصیر الحال مورد الحدیث.

و أمّا الفرق من جهة التلف و الإتلاف؛ فهو أیضاً منتف. إذ حکم المشهور فی مورد الفتوی و القاعدة (بکون التلف راجعاً إلی القابض مطلقا سواء تلف من قِبل اللّه أو من قِبل

ص: 336


1- ای من قاعدۀ مشهور العلماء. کما یأتی.
2- حقیق له قدس سرّه الافتخار. آجره الله. حیث کشف الغطاء عن وجوه الاشکالات المعروفۀ فی هذه المسئلۀ، کمال الکشف.

نفسه) وجهه أنّ یده عاریة. لا بمعنی کونها غاصبة حتّی یرد أنّ المفروض جوازه. بل بمعنی أنّ الید موجب للضمان کیف ما کان، حیث أخذها لنفسه، [ا]و أخذ المال المراعی کون بعضه للشریک، [ا]و أخذه علی أن یکون مشترکاً فی الجملة، فعلی الید ما أخذت حتّی تؤدّی. بخلاف مورد الحدیث، فإنّ ید الآخذ هنا ید تامّۀ مالکیة، لا یضمن فیه إلّا بالتفریط، و الفرض عدمه.

و لو فرض [فی هذا البحث، مورد الحدیث و القاعدة أیضاً، و رخصة] (1) الشریک للآخذ، فلا یترتّب علیه ضمان لو کان التلف من غیره و لم یفرّط هو فیه (2). و أمّا لو أتلفه هو، فیثبت له فیه حقّ [الشریک] و یتعیّن الرجوع إلی القابض إن هلک الغریم و ماله. و یبقی له حقّ الرجوع إلیه لو بقی فی ذمّة الغریم بحاله (3). فیکون هذه الصورة من باب مورد الحدیث.

و استدلّ ابن إدریس بوجهین: الأوّل: أنّ لکلّ واحد منهما أن یبرء الغریم من حقّه (و یهبه، و یصالحه علی شیئ منه) دون الآخر. و متی أبرئه، یبرء من حقّه و إن بقی حقّ الآخر. و کذا إذا صالح علیه. فکما لا یشترک مَن لم یُبرء مَن أبرء، فی الإبراء و یبقی تمام حقّه له. و إذا استوفی الآخر حقّه لم یشارکه الشریک المُبرء [و] المصالح فی شیئ، بلا خلاف. فکذلک لا یشترک من لم یأخذ، مَن استوفی فی مقدار حقّه.

و لا یخفی ضعفه و ما یرد علیه من منع الملازمة.

و الثانی: أنّ عین المال الذی کان شرکة بینهما، ذهبت و لم یستحقّا فی ذمّة الغریم

ص: 337


1- عبارۀ النسخۀ: و لو فرض هذا ای فی مورد الحدیث البحث و القاعدۀ ایضا و حصۀ...
2- لانّ یده حینئذ ید امانۀ.
3- اذا رخّص الشریک شریکه فی الاخذ، فید القابض ید امانۀ، فلا ضمان الاّ ان یتلف هو من قِبل نفسه. و لکن لم یبرء ذمّۀ الغریم، لان الشریک ما رخّصه فی الاعطاء، فله الرجوع الیه. و هذا هو المراد من قوله «لو بقی فی ذمّۀ الغریم بحاله».

(الذی هو الدین) عیناً لهما من أعیان مال الشرکة حتّی یقاسمه شریکه فیه (1). هذا لفظه.

و فیه: أوّلاً: أنّ الکلام لا ینحصر فی الأعیان، بل قد یکون دیناً فی أوّل الأمر. کما لو کان أبو الشریکین أجیراً للغریم و بقی الاجرة فی ذمّته. و ثانیاً: أنّ مقتضاه أنّ ما فی ذمّة الغریم لیس مشترکاً.

و [ان قیل]: إذا کان مشترکاً، فلا یتعیّن إلّا بقبض المالک أو وکیله. و المفروض أنّ الشریک الآخر لم یقبض هو و لا وکیله.

و جوابه: أنّ ما فی الذمّة هو عوض العین المشترک، و لا یمکن منع اشتراک الحقّ هنا، لبداهة بطلانه. و الظاهر أنّه أیضاً لا یرضی بذلک و لیس مراده هذا (2). بل غرضه أنّه یتعیّن بالقبض و لم یحصل فی حقّ الشریک. و جوابه: أنّه و إن لم یتعیّن کونه حقّاً للشریک بالفعل، بسبب عدم حصول القبض. و لکن من أین تعیّن ملکیّة القابض للحقّ المشترک بمجرّد قبضه؟ و القبض (لو سُلّم سببیّته للتعیین) إنّما [یوجب التعیین] (3) إذا انضمّ إلیه قبض الآخر، فهو جزء العلّة. و جزء العلّة و إن کان انتفائه موجباً لانتفاء المعلول، و لکن وجوده لا یوجب وجود المعلول بانفراده.

و قال فی المسالک: و إنّما یأتی الخلاف فی ذلک مع حلول الحقّین معاً، فلو کان حقّ أحدهما مؤجلاً؛ إمّا بالعقد الأوّل، أو باشتراطه فی عقد لازم، لم یشارک الآخر فی ما قبض قبل حلول الأجل. لأنّه لا یستحقّ الآن شیئاً. و تمکّنه من تأجیله، یقتضی جواز قبض الحصّة منفردة، لاستلزامه تمیّز حصّته من حصّة الآخر. و کذا لو ضمن الضامن لأحد الشریکین حصّته، فإنّ الضمان صحیح، لتناول الأدلّة، فیختصّ بأخذ المال المضمون

ص: 338


1- السرائر، ج 2 ص 403.
2- ای: لیس مراد ابن ادریس، عدم اشتراکهما فی الحق الذی فی ذمّۀ الغریم.
3- عبارۀ النسخۀ: و انّما اوجب اد انضم الیه..

من الضامن. و هو یقتضی إمکان أخذ الحصّة منفردة عن الأخر، کما تقدّم (1).

أقول: و یظهر من هذا الکلام، أنّه یدّعی الوفاق فی جواز هذه الثلاثة، أعنی مسئلة التأجیل، و مسئلة الضمان، [و جواز اخذ الحصۀ منفردۀ]، و تصحیحها مستلزم لإبطال قول المشهور من عدم اختصاص الحصّة بالقابض من المال المشترک لو أخذها منفرداً. فإنّ التأجیل فی الحصّة هو عین تمییز الحقّ و الأخذ منفرداً. و کذلک الأخذ من الضامن. فانّا نقول فیه: أمّا تأجیل أحدهما فی العقد الأوّل؛ فهو فی معنی تعدّد العقد. فإنّ زیداً و عمرواً إذا اشترکا فی فرس، و باعاه ببکر؛ أحدهما حالاً و الآخر مؤجّلاً. فهو فی معنی بیع فرسیهما فی صفقة واحدة بثمنین، فوکیل الشریکین فی الفرس المشترک یقصد بالصفقة الواحدة بیع حصّة زید حالاً و حصة عمرو مؤجّلاً. و هذا لیس من باب المال المشترک.

و أمّا تأجیل أحدهما (بعد الاشتراک) فی ضمن عقد لازم؛ فلا نسلّم صحّته من باب تمییز المال المشترک من حیث هو المال المشترک. بل إنّما نسلّم جعل حقّه الذی فی ذمّته من باب المال المشترک، حالاً بما یساویه من عین مال الغریم مؤجلاً بسبب الشرط فی ضمن العقد اللازم. و من جملة الحیل التی أشرنا إلیها.

و أمّا مسألة الضمان: فالمسلّم من الضمان هنا هو تعهّد «مثل حصّة الشریک» (2) فی الذمّة. و لا یلزم فی صحّة الضمان حینئذ أن یراد به نقل ما فی ذمّة الغریم من حصّة الشریک من المال المشترک. و ذلک نظیر قول راکب الفلک لبعض اهله «الزمناک فی البحرو انا ضامن». مع أنّا نقول: لو سلّمنا کون الأمثلة المذکورة فی ما نحن فیه، فإن ثبت الإجماع علی صحّتها، فهو المخصّص للقاعدة. و إن لم یثبت، فلم یقم حجّة علینا.

ص: 339


1- المسالک، ج 1 ص 223 ط دار الهدی.
2- تعهد مثل الحصۀ، لا نفس الحصۀ.

الثانیة: (1) لو ادّعی اثنان داراً فی ید ثالث بسبب موجب للشرکة، کالمیراث. فصدّق المدّعی علیه أحدهما علی مالکیته [لنصف الدار]، کان النصف المصدّق علیه، بینهما و إن لم یصدّقهما علی السبب. من جهة إقرارهما و اعترافهما علی ما یوجب الشرکة، لا من جهة مجرّد إقرار ذی الید. فلا یوجب تخصیص ذی الید أحدهما بالإقرار، اختصاصه به. کما لا یخفی.

و إن صالح المقرّ له مع ذی الید، النصف المقرّ به، [ب-]شیئ. فإن رضی به الشریک، فکان العوض بینهما. و إلّا صحّ فی الربع، لا غیر. و کذلک البیع و غیره. هکذا ذکره الأصحاب.

و اعترض فی المسالک علیهم بأنّ ذلک مخالف لقاعدتهم من «عدم تنزیل البیع و الصلح علی الإشاعة». فإنّ من کان فی یده ملک و کان نصفه من الغیر (2). إذا باع نصفه مطلقا، انصرف إلی نصفه المملوک، لا نصف المجموع بعنوان الشیاع. بخلاف الإقرار، فإنّه ینزّل علی الشیاع. فإنّ من أقرّ نصف ما فی یده للغیر، ینصرف إلی نصف المجموع علی سبیل الشیاع. لا علی نصفه المختصّ به. فلو وقع الصلح أو البیع حینئذ علی النصف الذی أقرّ به ذوالید، فینزّل علی نصف الجمیع، لا نصف المختصّ بالمقرّ له فی نفس الأمر. و یشترک مع الشریک بسبب إقرار الشریکین أیضاً. فإنّه أیضاً منزّل علی الشیاع.

و أمّا لو صالح المقرّ له مع ذی الید، علی النصف مطلقا، أو علی النصف المختصّ به، فینزّل علی ملکه فلا یشارکه الشریک الآخر. و نقل عن الشهید و المحقّق الشیخ علیّ تنزیله علی حصّة المقرّ له مطلقا أیضاً.

و أنت خبیر بأنّه لا [وجه] لهذا الاعتراض و لا وجه لما ذکره(ره). فإنّ المفروض

ص: 340


1- قال(ره): و تحقیق المقام یتوقف علی بیان مقدمتین: الاولی ...
2- عبارۀ النسخۀ: کان فی یده ملکاً و کان فی نصفه من الغیر.

وقوع المعاملة علی النصف المقرّ له، فلا وجه للتفصیل و التردید. مع أنّه لو أطلق أیضاً لا یصحّ الحکم بتنزیله علی ملکه مطلقا. إذ المفروض عدم ثبوت النصف له خالصاً حتّی ینزّل علیه و ینصرف إلیه. و ما ذکره من المثال؛ فالفرق بینه و بین ما نحن فیه واضح. لثبوت النصف هنا له دون ما نحن فیه. إذ هو بإقراره للشریک اعترف بکون الشریک شریکاً فی کلّ جزء من الأجزاء، فلم یتخلّص بعدُ له شیئ حتّی یحکم باختصاصه به. إذ تصدیق ذی الید أحدَهما، هو إقرار علی نفسه و هو یخرج النصف عن یده. و لکن لا یوجب إثبات جمیعه للمقرّ له، لمسبوقیّته بإقراره لشریکه المقتضی لاشتراکه فی کلّ ما یحصل.

و إرادة المقرّ له فی المصالحة و المبایعة، تنزیل المعاملة علی النصف، و قصده فی نفسه ذلک المختصّ به، لا یوجب اختصاصه به. مع کون ما وردت علیه المعاملة من الطرفین هو النصف المقرّ به. و لا یعتقد ذو الید [الاّ]خصوصیة النصف [للمقرّ له] (1).

و [لو] ذکر المقرّ له لذی الید، أنّ «لی نصف مجموع المال (2) فی نفس الأمر، و أنّ شریکی أیضاً معترف بذلک، و أنا أصالحک علی حقّی الذی فی نفس الأمر». و وقع المصالحة علی ذلک أیضاً، فیختصّ حینئذ بالمقرّ له. و یصیر هذا من باب أحد المعاملات التی قدّمنا ذکرها فی المقدّمة السابقة للحیلة فی إثبات الاختصاص و التخلّص من المشارکة فی ما یأخذ. و لا غائلة فیه. فالاعتراض الذی ذکره فی المسالک [من] (3) أنّ الصلح و البیع ینزّل علی حقّه إن أراد ذلک، فلا نزاع فیه. و لکن ذلک لا حاجة فیه إلی تنزیل و تأویل، بل المصالحة أو البیع، إنّما وقع علی المختصّ. و هو خلاف مفروض

ص: 341


1- و فی النسخۀ: المقر له.
2- ای نصف النصف الذی اقرّ به. فیکون الربع و یقع علی الربع.
3- و فی النسخۀ: و.

المسئلة.

کما أنّ ما ذکره الأصحاب و فرضوا المسئلة فیه، هو ما وقع الصلح علی النصف الذی أقرّ به ذو الید. فإنّه لا مجال لتنزیله علی الاختصاص. لأنّ الإقرار منزّل علی الإشاعة. و هو یوجب شراکة الشریک معه فی الرّبع.

و الحاصل: أنّ مصالحة مطلق الحقّ الذی یدّعیه علی ذی الید، غیر مصالحة ما أقرّ به لأحدهما. و موضوع المسئلة مختلف و حکمهما مختلف. فالقبض و المعاملة الواقعین علی ما یدّعیه فی المال المشترک، مع عدم إقراره، یقتضی المشارکة. و الصلح و المعاملة الواقعین علی ما یدّعیه فی المشترک و المختصّ به، یقتضی اختصاصه به.

و عمّا ذکرنا یعرف لو ادّعیا دیناً مشترکاً فی ذمة ثالث؛ و أقرّ بنصفه لأحدهما. فبمجرّد اعترافهما بالمشارکة یشترکان فی المقرّ به. أمّا لو صالح المقرّ له الحقّ الذی له فی هذا الدین، أو نصفه الذی له فی نفس الأمر و بإقرار الشریک مع ذی الید، فهو مختصّ به. کما عرفت.

و الذی دعی الشهید الثانی(ره) الی الغفلۀ و صدور هذا الاعتراض عنه، تصادف دعوی المقرّ له مع إقرار الشریک و ذی الید. فلم یبق مجال لمنع اختصاص النصف به. إذ هو ادّعی النصف و أقرّ له الشریک و صدّقه ذو الید. فهو [إن صالَحَ] (1) مورد الإقرارات الثلاثة، فیختصّ به.

و وجه الخلط و الاشتباه؛ أنّ إقرار الشریک إنّما وقع علی نصف المال بمعنی أن کلّ واحد منهما مستحق لأخذ نصف المال لو سلّم الیهما بأجمعه و رفع عنه الموانع. أمّا لو فرض کونهما ممنوعین عن ذلک المال إلّا فی نصفه، فلا یقرّ أحدهما بأنّ نصف مجموع

ص: 342


1- و فی النسخۀ: الا ان یصالح.

المال حینئذ للآخر. فلیس هذا مورد الإقرار فی شیئ. فلم یُفهم من إقرار الشریک إلّا القدر المشترک. فتأمّل، تفهم.

إذا تمهّد هذا فنقول: لمّا ثبت من الإجماع و الأخبار و الأصل، عدم جواز الیمین علی حقّ الغیر و عدم ثبوته [به]، فلا بدّ [للحالف] (1) حینئذ أن یختصّ دعواه عن الاشتراک و یُخصّص [بنفسه] (2) حتّی یجوز له الحلف و یثبت له المدّعی. و ذلک لا یمکن إلّا بصرف الدعوی عن القدر المشترک إلی الحقّ الذی له فی نفس الأمر. و لا یتمّ ذلک إلّا بجواز الإخراج، و تجویز الشارع إیّاه. فإنّ مقدّمة الجایز جایز. و لا یتمّ جواز الحلف إلّا بجواز صیرورة الحقّ مختصّاً. فیصیر ذلک بمنزلة المصالحة علی الحقّ النفس الأمری فی المال المشترک. و مصالحة حقّ الدعوی و نحو ذلک ممّا مرّ من الحیل الموجبة لاختصاص الحقّ.

فالیمین إنّما هی حینئذ علی محض ما یدّعیه من المقدار علی المدّعی علیه، من حیث إنّه حقّه و نصیبه. و لا ریب أنّ له حقّاً و نصیباً من هذه الدعوی لا یشارکه الآخر فیه. و لذلک یجوز له المصالحة، و الحوالة، و الإبراء، و غیر ذلک.

و نظر الأصحاب لعلّه إلی ذلک حیث أطلقوا عدم الاشتراک هنا مع فتویهم فی أخذ النصیب من المال بما أفتوا. کما عرفت.

و بالجملة: ما ذکروه فی مسئلة إقرار ذی الید لأحد الشریکین، أنّهما یشترکان فیه، إنّما کان بسبب کون [الاقرار بنصف] المال الذی أقرّ کلّ منهما بشراکة الآخر فی نصفه. فیکون النصف بینهما. و لم توجب إقرار ذی الید لأحدهما خروجه عن المال المشترک. و لکن مشروعیة الیمین هنا موجب لإخراج المدّعی به من المال المشترک، و التمسک،

ص: 343


1- و فی النسخۀ: للمخالف.
2- و فی النسخۀ: بنصفه.

بمجرّد الحقّ الذی یختصّ به من الدعوی فی هذا المال. فالیمین إنّما هو مثبت لهذا الحقّ و هو مختصّ به.

و ما ذکره فی المسالک من الإشکال؛ بأنّ الیمین کاشف عن استحقاقه الثابت. و سبب الملک إنّما هو الإرث و نحوه. (1) ففیه: أنه کاشف عن حقیقة دعویه عن استحقاقه ما یدّعیه، لکن بعنوان أنّه حقّه و مختصّ به. لا القدر المشترک. فلیتأمّل؛ فإنّ ذلک دقیق.

و ظهر ممّا ذکرنا [عدم الفرق فی المسئلۀ] بین العین و الدّین.

لا یقال: إنّ العین إذا أخذ الشریک نصفها، فهو الذی أقرّ لشریکه بمشارکته فیه. فمن جهة إقراره علی مشارکته فی الأصل، مستلزم لذلک.

لأنّا نقول: قبل التداعی کان الشریکان معترفین بأنّ لکلّ واحد منهما النصف الشایع من الجمیع فی نفس الأمر. و یلزمه بالالتزام التبعیّ أن یکون لکلّ منهما الربع لو حصل نصفه و تلف [النصف] الآخر. فإذا جوّز الشارع الیمین لأحدهما مع نکول الآخر، فکأنّه أسقط مقتضی الدلالة الالتزامیة التبعیة، و أورد الیمین علی نفس المدلول المطابقی. کما [لو] لم یعترفا أوّلاً بالمشارکة بذکر سبب موجب لذلک بل قال کلّ منهما «أنا مستحقّ النصف الشایع من ذلک». فإذا أسقط الشارع اعتبار الإقرار علی هذا الوجه، فلا یبقی إلّا دعوی ثبوت أصل النصف فی نفس الأمر. و أیضاً فإنّ نکول الآخر یسقط حقّه عن أصل المال، لا عن ذمّة المدّعی علیه فقط. فیزاحم هذا، مقتضی الدلالة التبعیة و [علیّته] (2). فیختصّ الحالف.

لکن هذا إنّما یتمّ فی ما لو لم یکن أحد المدّعین، مولّی علیه، أو غائباً. کما سیجیی.

ص: 344


1- المسالک، ج 2 ص 303 ط دار الهدی.
2- و فی النسخۀ: بعلّته.- توضیح: ای: فیزاحم مقتضی الدلالۀ و یزاحم علیۀ ذلک المقتضی.

و لا یقال: إنّه لا منافات بین إثبات الیمین حقَّ الحالف لا غیر، و بین لزوم الشرکة من جهة الإقرار السابق. فالجهتان مختلفتان.

لأنّا نقول: الإقرار إنّما أثبت الحقّ فی نفس المدّعی به، لا فی ذمّة المقرّ. و الیمین أیضاً إنّما وقع فی استحقاق نفس المدّعی به (1). فلا یتمّ إلّا مع إسقاط مقتضی الإقرار من حیث الدلالة التبعیة.

ثمّ قال فی المسالک: و لو فرض حلف الآخر بعد ذلک، فإن کان قبل الدفع إلی الأوّل، فلا کلام. و إن کان بعده، ففی مشارکة الثانی له وجهان؛ من وجود السبب المقتضی للشرکة. و سبق الحکم باختصاص الأوّل بما حلف علیه و قبضه. و یظهر الفائدة فی المشارکة فی النماء الحاصل قبل یمین الثانی (2).

أقول: و علی ما حقّقنا، لا وجه للاحتمال الأوّل، بل یتعیّن الاختصاص بالأوّل. کما ذکرنا. و یتبعه النماء. و ذلک لا ینافی بقائه علی الإشاعة لو لم تفرز بعدُ. و من هذا یظهر دفع ما قد یتوهّم [انّ] (3) «ثبوت حقّ الحالف بحلفه علی ما ادّعاه مع إقراره بما یوجب الاشتراک فی المال، یوجب ثبوت حقّ غیره، فیثبت ذلک من باب الاستلزام». إذ لا ملازمة فی نفس الأمر، لاحتمال الإبراء، و الأداء، و النقل الشرعیّ. فلا دلیل یدلّ علی المشارکة من العقل و النقل، لا فی نفس الأمر و لا فی الظاهر.

ثمّ: لو کان بین المدّعین بالشاهد [الواحد، مولّی] (4) علیه، فلا سبیل إلی إثبات حقّه قبل کماله. لأنّ الیمین لا تقبل النیابة. بل توقّف نصیبه إلی أن یکمل و یحلف مع شاهده. و لا

ص: 345


1- عبارۀ النسخۀ: فی استحقاق نفس الامر المدعی به.
2- المسالک، ج 2 ص 303 ط دار الهدی.
3- و فی النسخۀ: اذ.
4- و فی النسخۀ مکان الکلمتین؛ بها.

یجوز انتزاعه من المدّعی علیه، لأنّه لم یثبت خروجه عن ملکه.

قال فی المسالک: «و فی مطالبته بکفیل، وجه. تقدّم مثله فی ما لو أقام المدّعی بیّنة و توقّفت علی التعدیل. و الأقوی العدم. لأنّ سبب الملک لم یتمّ قبل الیمین، و لا وجه لتعجیل تکلیف المدّعی علیه بما لم یثبت بوجه. فإذا کمل و حلف، أخذ النصیب». ثمّ قال: «و هل یشارک الحالفَ فی ما قبضه؟ وجهان؛ لأنّه قد یثبت بیمینهما کون المدّعی به، ملکاً لهما. فإذا کان السبب مشترکاً کالإرث، فهو مشترک بینهما علی سبیل الإشاعة. و من حکم المشترک أنّ ما حصل منهما و ما [توی] (1) منهما. و وجه العدم؛ أنّ غیر الحالف لم یثبت له قبل یمینه شیئ، و إلّا [لَاستحقّ] (2) بیمین غیره، و هو باطل. و من ثَمّ لو نکل عن الیمین، فلا حقّ له و إن کان السبب مشترکاً علی ما تقرّر. و الأوّل لا یخلو عن قوّة، لأنّ الیمین کاشفة عن ملکه من حین موت المورث، و إنّما أخّر ثبوته ظاهراً» (3).

أقول: و علی ما وجّهنا المقام فی تصحیح الیمین، الوجه عدم الاشتراک. و لا ینافی ذلک إشاعة الجمیع بین الشریکین. فإنّ المنافع قبل ذلک کان بین الحالف و ذی الید علی الشیاع. و الآن (4) یصیر بین الشریکین علی الشیاع. هذا إذا لم نقل بأنّ المسقط لحقّ الشریک، إنّما هو النکول، لا تخلص الحقّ للحالف. و إن قلنا بأنّ وجه اختصاص الحقّ بالحالف إنّما هو نکول الآخر، فلا بدّ أن یقال بجواز الشرکة (5) و ثبوت الحقّ له فی المشترک. فیرجع فی النماء حینئذ إلیه أو إلی ذی الید.

ص: 346


1- و فی النسخۀ: (و کذا فی نسخۀ المسالک): قوی.- الّلغۀ: توی المال: هلک.- التّوی: الضیاع و الخسارۀ. فالمراد: انّ ما حصل من المال فهو لهما. و ما ضاع من المال و لم یحصل، فهو ضاع منهما.
2- و فی النسخۀ: لا استحق.
3- المسالک، ج 2 ص 303 ط دار الهدی.
4- ای بعد حلف الثانی.
5- ای: بعد حلف الناکل (او المولّی علیه) بجواز شرکته.

الثالث: (1) قالوا: و یشترط شهادة الشاهد أوّلاً بثبوت عدالته إن احتاج إلی الإثبات، ثمّ الیمین. و لو کان بدأ بالیمین (و إن کان بطلب الحاکم ناسیاً للترتیب، بعد طلب المدّعی علیه) وقعت لاغیة، و افتقر إلی إعادتها بعد إقامة الشاهد. و علّلوه بأنّ المدّعی وظیفته البیّنة، لا الیمین بالأصالة، و الیمین متمّم للبیّنة.

و قال المحقّق الأردبیلی(ره): فیه تأمّل ظاهر. فإن کان هذا إجماع، و إلّا فالظاهر عدم الوجوب، فکیف بالاشتراط. للأصل و عموم ظاهر الأدلّة. و أنّهم (صلوات اللّه علیهم) حکموا بالشاهد و الیمین، و «الواو» للجمعیّة علی الأصل.

أقول: الظاهر فی المسئلة أنّها کانت إجماعیة عندهم، حیث لم ینقلوا خلافاً و نسبوا المخالفة إلی بعض العامّة. قال فی المسالک (بعد ما ذکر الحکم من دون ذکر خلاف): «و ذهب بعض العامّة إلی عدم الترتیب بینهما، لأنّ الیمین [منزَّلة] منزلۀ الشاهد» (2). و الأصل لا یمکن التمسّک به هنا، لأنّ الأصل عدم الثبوت (3). و أمّا العموم؛ فإن أراد به الأخبار الدالّة علی الشاهد و الیمین، فلا عموم فیها. بل [فی] جلّها (بل کاد أن یکون کلّها) قدّم فیها ذکر الشاهد علی الیمین، غایة الأمر عدم دلالۀ ترتیب الذکری علی وجوب الترتیب، و لکن لا یدلّ علی کفایة خلافه أیضاً. فإنّ ثمرة ذلک یظهر فی ما لو ثبت إطلاق الحکمین من خارج، فنقول لا یوجب الترتیب الذکری فی تخصیص ذلک الإطلاق. و أمّا

ص: 347


1- قال(ره): المطلب الرابع فی ما یثبت بالشاهد و الیمین؛ و فیه مباحث: الاول:... الثانی...
2- المسالک، ج 2 ص 302 ط دار الهدی.
3- توضیح: مراده(ره) من لفظ «هنا» خصوصیۀ مانعۀ من التمسک بالاصل. و هو انّه یتمسّک بالاصل عند الشک. و الحال انّ الشک فی مسئلتنا ینشأ من قبول الاصل نفسه. فاذا قبلنا انّ الاصل عدم الترتیب فبعد القبول نشک فی الکفایۀ من دون الترتیب. فالشک بعد مرحلۀ التمسک بالاصل و متاخر عنه. و بعبارۀ اُخری: هذا الاصل عدمّی. فهو فی مسئلتنا «اصل منقطع».

إذا کان أوّل بیان الحکم، فلا یدلّ علی الخلاف. فیرجع فی جواز المخالفة إلی الأصل. فهو رجوع إلی الأصل، لا العموم. و قد عرفت حال الأصل.

سلّمنا أنّه لا یفید إلّا «مطلق الجمعیة»، و لکن فتویهم (مع کونه «من باب التوقیفیات») یضعف هذا الإطلاق.

و إن أراد من العموم مثل قوله علیه السّلام «البیّنة علی المدّعی و الیمین علی من أنکر» فإنّه مطلق. فجوابه أنّ ذلک هو الذی دعاهم إلی القول بتعیین التقدیم. فلعلّهم استفادوا من هذا الکلام أنّ وظیفة المدّعی هو البیّنة، بمعنی أنّ إثبات حقّ المدّعی إنّما هو بالبیّنة. فإذا [لزم] (1) علیه شیئ آخر من خارج فإنّما یکون من باب المتمّم. و وصف المتمّمیّة یحتاج إلی تأخّر وجودها. کما لا یخفی.

و بالجملة: احتمال الإجماع، مع الشهرة بین الأصحاب بحیث لم یظهر منهم مخالف، و کون الأصل [عدمیّاً] (2)، و کون القضاء شبیهاً بالعبادات التوقیفیّة، و الشکّ حاصل بدون الترتیب، یکفی فی إثبات هذا الحکم.

و الظاهر أنّ الیمین هنا لا یتوقّف علی طلب المدّعی علیه. بل هو من باب شهادة الشاهد. نعم یمکن توقّفه علی طلب الحاکم کالشاهد.

ثمّ: هل یتمّ الحکم بالشاهد و الیمین. او الشاهد و الیمین شرط للحکم کطلب المدّعی بحکم الحاکم بعد ثبوت المدّعیا. او الشاهد و الیمین شرط له (3). أو بهما [معاً] (4)؟،؟،؟ وجوه و احتمالات؛ أقویها الأخیر، لظاهر الأخبار. و یظهر الثمرة فی صورة رجوع الشاهد من

ص: 348


1- و فی النسخۀ: الزم.
2- و فی النسخۀ: عدمه.
3- ای: شرط لطلب المدعی.
4- و فی النسخۀ: مع.

الشهادة؛ فعلی الأوّل یغرم الشاهد الجمیع. لأنّه السبب لتفویت مال المدّعی علیه. و علی الثانی فلیس علی الشاهد شیئ و لکن یغرم المدّعی لو رجع هو [فیردّ] (1) کلّ ما أخذه إلی المدّعی علیه. و إن رجع الشاهد [فکذلک] أیضاً. و علی الثالث فإن رجع الشاهد فقط فیغرم النصف لأنّه أحد جزئی السبب. و إن رجع المدّعی فیغرم الجمیع إن قبضه. و لو فرض أخذ الشاهد للمال حینئذ فیمکن تضمینه الجمیع، لترتیب یده علیه و إن رجع عن الشهادة. و قال المحقّق الأردبیلی(ره): و یحتمل التنصیف علی التقادیر. للمدخلیّة. فلا ثمرة للخلاف.

المطلب الخامس فی التعارض. و فیه مباحث:

الأول: لو تداعیا عیناً، فله أقسام عدیدة، نقدّم منها صورة واحدة لتکون کالمقدّمة لبیان سایر الأقسام. ثمّ نذکر أقسام التعارض و أحکامها مفصّلاً. و هی أن یتداعیا عیناً ثبت علیها ید أحدهما و کان لکلیهما بیّنة. و لا بدّ فی تحقیق الحال فیها من تقدیم مقدّمة و هو بیان قوله علیه السّلام «البیّنة علی المدّعی و الیمین علی المدّعی علیه». و هذا المضمون قریب من التواتر. و الأخبار فی [سَرَد] (2) الطرفین فی غایة الکثرة. إنّما الإشکال فی معناه، فإنّه اشتبه علی کثیر من أصحابنا.

ص: 349


1- و فی النسخۀ: فیرجع.
2- و فی النسخۀ: مزد.

و الذی فهمه أکثرهم (کما سیظهر لک فی طیّ الاستدلال فی هذه المسئلة) تبعاً لروایة منصور الآتیة لما یترائیا من ظاهر اللفظ فی بادئ النظر [القلیل] (1) دون غایة النظر، هو أنّ البیّنة مختصّة بالمدّعی و لا یجدی نفعاً للمنکر أصلاً (2)، إلّا فی الدماء، أو ما أخرجه الدلیل. و الیمین مختصّة بالمنکر لا یفید و لا یثمر ثمرة فی غیره إلّا فی الدماء، أو ما یحذو حذوها ممّا خرج بالدلیل.

و الأمر لیس کذلک. بل ظاهر هذا الکلام أنّ البیّنة إنّما یجب علی المدّعی و لا یکلّف المنکر بتجشّم البیّنة و تکلّفها، [بملاحظۀ ما] (3) هو علیه من ظاهر الإسلام و صحّة فعل المسلم. و الیمین أیضاً لا یجب إلّا علی المنکر.

و ذلک لا ینافی القاعدة الممهّدة فی الاصول «أنّ التفصیل قاطعۀ للشرکة». فإنّ [کون] التفصیل [قاطعاً]، إنّما هو فی الواجب، لا فی الجایز. مع أنّه یمکن السابق (4)، لمّا کان الغالب [فی] الاحتیاج إلی الإثبات هو المدّعی، دون المدّعی علیه. فالغرض أنّ البیّنة و الیمین المعهودتین لأجل إثبات حقّ المدّعی إنّما هو بهذا التفصیل؛ فإمّا یأتی هو بالبیّنة و یأخذ حقّه، أو یکلّف المدّعی علیه بالیمین فیثبت حقّه بالنکول أو بالردّ، أو ینتفی من ضیق صدره بتحلیف خصمه، فینوب ذلک عن حقّه.

ص: 350


1- و فی النسخۀ: الجلیل.- و یحتمل: العلیل.
2- علیک بحدیث المنصور: «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ عَلَیْهِ السَّلَام فِی حَدِیثِ تَعَارُضِ الْبَیِّنَتَیْنِ فِی شَاةٍ فِی یَدِ رَجُلٍ قَالَ: قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ عَلَیْهِ السَّلَام حَقُّهَا لِلْمُدَّعِی وَ لَا أَقْبَلُ مِنَ الَّذِی فِی یَدِهِ بَیِّنَةً لِأَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ إِنَّمَا أَمَرَ أَنْ تُطْلَبَ الْبَیِّنَةُ مِنَ الْمُدَّعِی فَإِنْ کَانَتْ لَهُ بَیِّنَةٌ وَ إِلَّا فَیَمِینُ الَّذِی هُوَ فِی یَدِهِ هَکَذَا أَمَرَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ». الوسائل، ابواب کیفیۀ الحکم، ب 3 ح 4. و الحدیث بتمامه فی ب 12 ح 14.
3- و فی النسخۀ: الا.
4- ای ولو سلّم ان التفصیل قاطع للشرکۀ فی الجایز ایضاً، یمکن ان یکون التفصیل فی هذا الحدیث، قاطعاً بین السابق و المسبوق.

فإن قلت: ما ذکرته یستلزم سماع بیّنة المنکر و هو غیر معهود.

قلت: تلزمه. و لا غائلة فیه، لا من جهة الأخبار (إلّا روایة منصور و سنجیب عنها) و لا من جهة کلام الأصحاب. إذ لم یصرّح أحد بعدم سماع ذلک. و لا ادّعی أحد الإجماع علیه. بل ذکر جماعة منهم سماعه؛ منهم العلّامة فی القواعد و التحریر، و الشهید فی الدروس، و المحقّق الأردبیلی(ره). بل لازم کلام أکثرهم (بل کلّهم) ذلک. فإنّ أدلّتهم و کلماتهم فی مقام بیان تعارض البیّنتین ینادی بذلک. فإنّهم تمسّکوا (فی مقام تقدیم ألید فی ما لو تعارض بیّنة ذی الید و المدّعی) بأنّهما بیّنتان تعارضا و تساقطا، فیرجع إلی أصالة الید. و ذلک صریح فی أنّ بیّنة کلّ منهما مع قطع النظر عن خصوصیّة موضع التعارض، بیّنة مستقلّة و تواردهما فی موارد التعارض استلزم تساقطهما. و ذلک لا یتصوّر إلّا مع صحّة صیرورة کلّ منهما بیّنة فی نفسها. و هذا ممّا لا یخفی علی من کان له أدنی فطنة (1).

و أیضاً: ذکروا فی مقام ترجیح بیّنة ذی الید انّ لذی الید دلیلین؛ الید و البیّنة. و للمدّعی دلیل واحد. و الأوّل أقوی. و دلالة ذلک أیضاً واضحة، کما لا یخفی. و أیضاً: [تمسّک] (2) قدماء الأصحاب فی مقام تعارض البیّنتین بترجیح الأعدل، أو الأکثر، أو ما کان مع ذکر السبب، أو تقدّم التاریخ، و نحو ذلک ممّا سیجیئ. و هذه کلّها دالّة علی ما ذکرنا. و کذا التمسّک بالید و الاستصحاب کما مرّ.

فیصیر حال البیّنتین حال الخبرین المتعارضین. و کما أنّ الخبرین المتعارضین یُعمل فیهما علی مقتضی المرجّحات الخارجیة، و بدون التعارض کلّ منهما حجّة بنفسه، کذلک

ص: 351


1- بل کاد ان یکون کلام المصنف(ره) توضیحاً للواضح.
2- و فی النسخۀ: تمسکوا- هلمّ نرجع الی عهد الشباب: و جرّد العفل اذا ما اسندا لاثنین او جمع کفاز الشهداء.

ما نحن فیه کلّ واحد من بیّنة ذی الید و المدّعی، حجّة بنفسه إذا لم یحصل التعارض. و مع التعارض یرجع إلی المرجّحات. فظهر من ذلک صحّة بیّنة ذی الید لو خلا عن المعارض. و لا ینکره کلام أحد منهم فی هذا المقام. بل یقتضیه. نعم؛ من تمسّک بروایة منصور المعلّلة بمضمون الحدیث المستفیض (1)، یلزمه إنکار ذلک.

و لکنّ هؤلاء المتمسّکین بذلک، أکثرهم اعتبروا ملاحظة السبب و غیره من المرجّحات الخارجة. و ذلک ینافی (2) لبنائهم علی عدم صحّة البیّنة من ذی الید. کما لا یخفی.

مع أنّه یمکن أن یکون وجه التعلیل فی الحدیث، أنّ اللّه تعالی حکم بإعمال بیّنة المدّعی و إحقاق حقّه بمجرّد البیّنة و إن ثبت للمدّعی علیه أیضاً بیّنة. لا أنّه لا یمکن ثبوت حقّ المدّعی علیه بالبیّنة إذا لم یکن للمدّعی بیّنة. بل یمکن أن یکون مراد الأصحاب من هذا الاستدلال أیضاً أنّ عموم الخبر المستفیض یقتضی أنّ مطلب المدّعی یثبت عنه، لأنّ «الأمر یقتضی الإجزاء». فإن کان وجوب إقامة البیّنة للمدّعی علیه، لا یجدی له نفعاً فی موضع من المواضع، فلا دلیل علی أنّه لا یمکن إقامة البیّنة للمدّعی علیه فی غیر حال التعارض.

فإن قلت: عدم الدلیل لا یکفی، بل یجب إقامة الدلیل.

قلت: الدلیل علی ذلک هو الأخبار؛ یظهر لمن تتّبعها. و ذلک من وجوه: الأوّل: العمومات؛ مثل قوله علیهم السّلام «أحکام المسلمین علی ثلاثة: شهادة عادلة، و یمین

ص: 352


1- مراده(ره) من الحدیث المستفیض قولهم علیهم السلام «البینۀ علی المدعی و الیمین علی المدعی علیه». و لیت شعری اذا لم یکن هذا الحدیث متواتراً فما هو المتواتر فی العالم.
2- و فی النسخۀ: لا ینافی.

قاطعة، و سنّة ماضیة» (1). و مثل ما روی عن کتاب علیّ علیه السّلام أنّه تعالی قال (فی جواب نبیّ من الأنبیاء شکی إلی ربّه القضاء): «اقض بینهم بالبیّنات و أضفهم إلی اسمی» (2). و ما فی معناها.

الثانی: استقراء الأحکام یقتضی أنّ قول العدلین یدلّ علی تحقّق ما قالاه شرعاً فی غیر صورة الدعاوی أیضاً؛ مثل الحکم بنجاسة الثوب و غیره، عند الأکثرین من دون تحقّق صورة الدعوی. و مثل الإفطار بقول طبیبین عدلین للمریض، و نحو ذلک. فلیفرض ما نحن فیه من جملتها.

الثالث: خصوص الأخبار الدالّة علی ذلک؛ منها ما رواه الکلینی فی الصحیح، عن حمّاد بن عثمان: «قَالَ: بَیْنَمَا مُوسَی بْنُ عِیسَی فِی دَارِهِ الَّتِی فِی الْمَسْعَی- یُشْرِفُ عَلَی الْمَسْعَی- إِذْ رَأَی أَبَا الْحَسَنِ مُوسَی عَلَیْهِ السَّلَام- مُقْبِلًا مِنَ الْمَرْوَةِ عَلَی بَغْلَةٍ فَأَمَرَ ابْنَ هَیَّاجٍ رَجُلٌ مِنْ هَمْدَانَ مُنْقَطِعاً إِلَیْهِ أَنْ یَتَعَلَّقَ بِلِجَامِهِ وَ یَدَّعِیَ الْبَغْلَةَ فَأَتَاهُ فَتَعَلَّقَ بِاللِّجَامِ وَ ادَّعَی الْبَغْلَةَ فَثَنَی أَبُو الْحَسَنِ عَلَیْهِ السَّلَام رِجْلَهُ وَ نَزَلَ عَنْهَا وَ قَالَ لِغِلْمَانِهِ خُذُوا سَرْجَهَا وَ ادْفَعُوهَا إِلَیْهِ فَقَالَ وَ السَّرْجُ أَیْضاً لِی فَقَالَ کَذَبْتَ عِنْدَنَا الْبَیِّنَةُ بِأَنَّهُ سَرْجُ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِیٍّ- وَ أَمَّا الْبَغْلَةُ فَإِنَّا اشْتَرَیْنَاهَا مُنْذُ قَرِیبٍ وَ أَنْتَ أَعْلَمُ وَ مَا قُلْتَ» (3). و ما رواه علی بن إبراهیم فی تفسیره فی الحسن (لإبراهیم بن هاشم) عن عثمان بن عیسی، عن حمّاد بن عثمان، جمیعاً عن أبی عبد اللّه علیه السّلام فی حدیث فدک: «أَنَّ أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ عَلَیْهِ السَّلَام قَالَ لِأَبِی بَکْرٍ: أَ تَحْکُمُ فِینَا بِخِلَافِ حُکْمِ اللَّهِ فِی الْمُسْلِمِینَ؟ قَالَ لَا قَالَ فَإِنْ کَانَ فِی

ص: 353


1- الوسائل، ابواب کیفیۀ الحکم، ب 1 ح 6.
2- المرجع، ح 2.- و فیه: «علیهم» مکان «بینهم».
3- المرجع، ب 24 ح 1.

یَدِ الْمُسْلِمِینَ شَیْ ءٌ یَمْلِکُونَهُ ادَّعَیْتُ أَنَا فِیهِ مَنْ تَسْأَلُ الْبَیِّنَةَ قَالَ إِیَّاکَ کُنْتُ أَسْأَلُ الْبَیِّنَةَ عَلَی مَا تَدَّعِیهِ عَلَی الْمُسْلِمِینَ قَالَ فَإِذَا کَانَ فِی یَدِی شَیْ ءٌ فَادَّعَی فِیهِ الْمُسْلِمُونَ تَسْأَلُنِی الْبَیِّنَةَ عَلَی مَا فِی یَدِی وَ قَدْ مَلَکْتُهُ فِی حَیَاةِ رَسُولِ اللَّهِ (صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِه) وَ بَعْدَهُ وَ لَمْ تَسْأَلِ الْمُؤْمِنِینَ الْبَیِّنَةَ عَلَی مَا ادَّعَوْا عَلَیَّ کَمَا سَأَلْتَنِی الْبَیِّنَةَ عَلَی مَا ادَّعَیْتُ عَلَیْهِمْ». إِلَی أَنْ قَالَ: «وَ قَدْ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ (صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِه) الْبَیِّنَةُ عَلَی مَنِ ادَّعَی وَ الْیَمِینُ عَلَی مَنْ أَنْکَرَ» (1). و رواه الطبرسی أیضاً فی الاحتجاج (2).

وجه الدلالة: أنّه لو کان إقامة بیّنة المنکر بلا فائدة و غیر مجوّزة أصلاً، لکان ینبغی له أن یجادل به مع أبی بکر. فإنّ المقام مقام ذلک، بل هو أولی. کما لا یخفی.

و یؤیّده روایة حفص بن غیاث أیضاً، و ما رواه الصدوق فی العلل عن محمّد بن سنان (فی ما کتب من جواب مسائله فی العلل): عن الرضا علیه السلام «وَ الْعِلَّةُ فِی أَنَ الْبَیِّنَةَ فِی جَمِیعِ الْحُقُوقِ عَلَی الْمُدَّعِی وَ الْیَمِینَ عَلَی الْمُدَّعَی عَلَیْهِ مَا خَلَا الدَّمَ لِأَنَّ الْمُدَّعَی عَلَیْهِ جَاحِدٌ وَ لَا یُمْکِنُهُ إِقَامَةُ الْبَیِّنَةِ عَلَی الْجُحُودِ لِأَنَّهُ مَجْهُولٌ وَ صَارَتِ الْبَیِّنَةُ فِی الدَّمِ عَلَی الْمُدَّعَی عَلَیْهِ وَ الْیَمِینُ عَلَی الْمُدَّعِی لِأَنَّهُ حَوْطٌ یَحْتَاطُ بِهِ الْمُسْلِمُونَ لِئَلَّا یَبْطُلَ دَمُ امْرِئٍ مُسْلِمٍ وَ لِیَکُونَ ذَلِکَ زَاجِراً وَ نَاهِیاً لِلْقَاتِلِ لِشِدَّةِ إِقَامَةِ الْبَیِّنَةِ (عَلَی الْجُحُودِ) عَلَیْهِ لِأَنَّ مَنْ یَشْهَدُ عَلَی أَنَّهُ لَمْ یَفْعَلْ قَلِیلٌ وَ أَمَّا عِلَّةُ الْقَسَامَةِ أَنْ جُعِلَتْ خَمْسِینَ رَجُلًا فَلِمَا فِی ذَلِکَ مِنَ التَّغْلِیظِ وَ التَّشْدِیدِ وَ الِاحْتِیَاطِ لِئَلَّا یَهْدِرَ دَمُ امْرِئٍ مُسْلِمٍ».

ص: 354


1- الوسائل، ابواب کیفیۀ الحکم، ب 25 ح 3 نقلاً من تفسیر علی بن ابراهیم.
2- الاحتجاج، احتجاجات امیر المومنین علیه السلام.

و یظهر من هذا الحدیث وجه ما ذکر من أنّ الحدیث المستفیض وارد مورد الغالب فی الغالب فی المنکر، لأنّه لا یمکن إقامة البیّنة علی النفی. فإذا کان العلّة فی عدم إیجاب البیّنة علی المدّعی علیه، هو عدم الإمکان إلّا فی قلیل، فلا ینافیه ثبوته و جوازه فی صورة الإمکان و إن لم یکن واجباً علیه.

بل و یمکن الاستدلال علی المطلوب بالأخبار الواردة فی حکم تعارض البیّنتین فنذکر الأخبار فلاحظها، فهذه الأخبار أیضاً دلیل علی ما ذکرنا سیّما صحیحة أبی بصیر الآتیة.

فإن قلت: فما فائدة البیّنة لذی الید إذا حکمنا له بمجرّد الید-؟.

قلت: له فوائد کثیرة؛ منها دفع الیمین عن نفسه إذا خاصمه المدّعی و [تسجیل] (1) الحاکم لذلک إذا شهد البیّنة قبل المخاصمة. قال العلّامة(ره) فی القواعد فی البحث الرابع من [المقصد] (2) الثامن فی متعلّق الدعاوی: «و لو أراد إقامة البیّنة قبل ادّعاء من ینازعه للتسجیل، فالأقرب الجواز. و لو أقام بعد الدعوی لإسقاط الیمین جاز» (3). و یظهر من ذلک أنّ الحکم الثانی کان واضحاً و معروفاً. فخصّ الأقربیّة بصورة عدم التداعی.

و قال فخر المحقّقین: «وجه القرب أنّه غرض مقصود لأنّه حافظ للحقّ علی تقدیر موت الشهود، و هذا التقدیر ممکن فی کلّ وقت. فاقتضت الحکمة الإلهیّة جعل طریق إلی إثبات الحقّ. و یحتمل العدم، لأنّه لیس بغریم حقیقة و لا [تداعی] حقیقیّ بینهما». انتهی (4). و یظهر من التعلیل الأخیر، أنّه لم یفهم من الخبر المستفیض ما فهموه و إلّا لکان أولی

ص: 355


1- و فی النسخۀ: یتستحیل.
2- و فی النسخۀ: الفصل.
3- و فی النسخۀ: القواعد (متن الایضاح ط کوشانپور) ج 4 ص 410.
4- المرجع نفسه.

بالاستدلال. و یظهر منه أیضاً أنّه لا إشکال فی الصورة الثانیة أعنی بعد الدعوی.

و قال فی الدروس: «الأقرب سماع بیّنة الداخل للتسجیل و إن لم یکن خصم. و کذا لدفع الیمین عنه. کما فی دعوی الودعیّ الردّ، فإنّها مقبولة بیمینه و مع ذلک تسمع بیّنته لدفع الیمین» (1). و قال فی التحریر: «فإن قلنا بتقدیم بینة ذی الید (یعنی فی صورۀ التعارض) فهل تسمع دعواه و بینته للتسجیل قبل ادعاء الخصم، لا أعرف لأصحابنا نصّاً فی ذلک. و منع أکثر الجمهور منه. إذ لا بینة [إلا علی خصم، فطریقه: أن ینصب لنفسه خصما. و الأقرب عندی سماع بینته لفائدة التسجیل. و لو کان له خصم لا بینة] له، فأراد إقامة البینة لدفع الیمین عنه، فیه احتمال أنها لا تسمع، إذ الأصل فی جانبه الیمین، و إنما یُعدل إلی البینة حیث لا یکفیه الیمین. و الوجه عندی السماع، کما تسمع بینة المودع و إن قدر علی الیمین» (2).

و قال المحقّق الأردبیلی(ره)- بعد ذکر صور عدم البیّنة من أقسام التداعی: «هذا إذا لم یکن بیّنة، فإن کان هناک بیّنة فإن کانت لأحدهما حکم له بها. لأنّها حجّة شرعیة». و دلالته علی ما ذکرنا واضحة. و قال المحقّق ابن فهد فی المهذّب: «فی صورة انفراد أحدهما بالبیّنة، قضی له، متشبثین [کانا] أو أحدهما، أو خارجین قولاً واحداً. فإنّ [الظاهر] أنّه یقضی له بسبب البیّنة، و أنّه لا خلاف فیه» (3).

إذا تمهّد هذا: فنقول: إذا تداعیا عیناً و هی فی ید أحدهما، و أقاما البیّنة؛ ففیه أقوال مختلفة، أکثرها لا یرجع إلی محصّل. فمنها: ترجیح الخارج، سواء شهدت البیّنة من الجانبین بالملک المطلق، أو المقیّد بالسبب، أو بالتفریق. و هو مذهب الشیخ فی کتاب

ص: 356


1- الدروس، ج 2 ص 103 ط جامعۀ المدرسین.
2- التحریر، ج 5 ص 190.
3- المهذب، ج 4 ص 494.

البیوع من الخلاف، و الصدوقین، و سلّار، و ابن فهد، و ابن زهره و الکیدری، و ابن إدریس. و لکن الصدوق اعتبر تقدیم أعدل البیّنتین، و مع التساوی یقدّم الخارج.

و منها: ترجیح الداخل، مطلقین کانا أو مقیّدین. و هو قول الشیخ فی کتاب الدعاوی من الخلاف.

و منها: تقدیم الخارج مع إطلاقهما، و تقدیم المنفرد [بالسبب] (1) منهما. و هو مضمون کلام النهایة ساکتاً عن حکم المقیّدین، و لعلّه أیضاً حکمه عند[ه] تقدیم الخارج. و هو مختار العلّامة و المحقّق و الشهید فی شرح الإرشاد.

و منها: ترجیح الداخل إن شهدت [البیّنة] (2) بسبب الملک؛ من بیع، أو هبة، أو معاوضة. و سواء شهدت بیّنة الخارج بالسبب أم لا. و ترجیح الخارج فی غیرها. و اختاره الشیخ فی جملة من کتبه، و ابن البرّاج و جماعة من الأصحاب. و یظهر من الصدوق [ترجیح] (3) بیّنة الداخل مع السبب إذا کان الخارج بلا سبب.

و منها: ترجیح الأعدل من البیّنتین، و الأکثر عدداً مع تساویهما فی العدالة، مع [السّببین] (4). و مع التساوی یُقضی للخارج. و هو قول المفید(ره).

و منها: الفرق بین «السبب المتکرّر» کالبیع. و «غیر المتکرّر» کالنتاج و نساجة الثوب. کما ذهب إلیه ابن حمزة.

و احتجّ القائل بتقدیم ذی الید؛ بما رواه العامّة عن جابر أنّ رجلین [اختصما] عند رسول اللّه (صلّی اللّه علیه و آله) فی دابّة أو بعیر، و أقام کلّ واحد منهما بیّنةً أنّه أنتجها.

ص: 357


1- و فی النسخۀ: بسبب.
2- و فی النسخۀ: بینۀ.
3- و فی النسخۀ: الترجیح.
4- و فی النسخۀ: البنین.

فقضی بها رسول اللّه (صلّی اللّه علیه و آله) للذی فی یده».

و ما رواه أصحابنا فی الموثق (1)، و ما رواه إسحاق بن عمّار فی القوی: [عن ابی عبد الله] علیه السّلام، أَنَ رَجُلَیْنِ اخْتَصَمَا إِلَی أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ عَلَیْهِ السَّلَام فِی دَابَّةٍ فِی أَیْدِیهِمَا وَ أَقَامَا کُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا الْبَیِّنَةَ أَنَّهَا نُتِجَتْ عِنْدَهُ فَأَحْلَفَهُمَا فَحَلَفَ أَحَدُهُمَا وَ أَبَی الْآخَرُ أَنْ یَحْلِفَ فَقَضَی بِهَا لِلْحَالِفِ فَقِیلَ لَهُ لَوْ لَمْ یَکُنْ فِی یَدِ وَاحِدٍ مِنْهُمَا وَ أَقَامَا الْبَیِّنَةَ فَقَالَ أُحْلِفُهُمَا فَأَیُّهُمَا حَلَفَ وَ نَکَلَ الْآخَرُ جَعَلْتُهَا لِلْحَالِفِ فَإِنْ حَلَفَا جَمِیعاً جَعَلْتُهَا بَیْنَهُمَا نِصْفَیْنِ قِیلَ فَإِنْ کَانَتْ فِی یَدِ وَاحِدٍ مِنْهُمَا وَ أَقَامَا جَمِیعاً الْبَیِّنَةَ قَالَ أَقْضِی بِهَا لِلْحَالِفِ الَّذِی فِی یَدِهِ» (2). و فی الکافی بعد قوله «إلی أمیر المؤمنین علیه السّلام» زیادة «فی دابّة فی أیدیهما، و أقام کلّ واحد منهما البیّنة أنّها نتجت عنده، فأحلفهما» (3)

[فأحلفهما] علی علیه السّلام، بالأصل و الاستصحاب. و أنّ الید دلیل آخر. ولذی الید دلیلان، و للخارج دلیل واحد. و لأنّ البیّنتین تعارضا و تساقطا، فبقی العین فی ید صاحب الید بلا بیّنة للمدّعی.

و احتجّ من قدّم الخارج؛ بعموم قوله علیه السّلام فی الخبر المستفیض «البیّنة علی المدّعی و الیمین علی المدّعی علیه»، فإنّ التفصیل قاطع للشرکة. و بروایة منصور: «قال: قلت لأبی عبد اللّه علیه السّلام رَجُلٌ فِی یَدِهِ شَاةٌ فَجَاءَ رَجُلٌ فَادَّعَاهَا فَأَقَامَ الْبَیِّنَةَ الْعُدُولَ أَنَّهَا وُلِدَتْ عِنْدَهُ وَ لَمْ یَهَبْ وَ لَمْ یَبِعْ وَ جَاءَ الَّذِی فِی یَدِهِ بِالْبَیِّنَةِ مِثْلِهِمْ عُدُولٍ أَنَّهَا وُلِدَتْ عِنْدَهُ لَمْ یَبِعْ وَ لَمْ یَهَبْ فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) حَقُّهَا لِلْمُدَّعِی وَ لَا أَقْبَلُ مِنَ الَّذِی فِی یَدِهِ بَیِّنَةً

ص: 358


1- لعلّه الحدیث 3 من باب 12 من ابواب کیفیۀ الحکم.
2- التهذیب، ج 6 ص 233 ح 1 ط دار الاضواء.
3- الکافی (الفروع) ج 7 ص 419 ط دار الاضواء. و جعل فی هذا البطع الزیادۀ فی متن الحدیث فی التهذیب. کما تری. و نبّه علیه فی الهامش بتعلیقۀ.

لِأَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ إِنَّمَا أَمَرَ أَنْ تُطْلَبَ الْبَیِّنَةُ مِنَ الْمُدَّعِی فَإِنْ کَانَتْ لَهُ بَیِّنَةٌ وَ إِلَّا فَیَمِینُ الَّذِی هُوَ فِی یَدِهِ هَکَذَا أَمَرَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ» (1). و بأنّ بیّنة الداخل مؤکّد، و بیّنة الخارج مؤسس، و التأسیس أولی من التأکید.

و مستند المفصّلین؛ الجمع بین الأدلّة.

و تحقیق المقام: أنّ النزاع فی هذه المسألة، إمّا مبنیّ علی منع مشروعیة بیّنة الداخل و إعمالها رأساً (کما یشعر به روایة منصور). و إثباتها. أو فی ترجیح بیّنة الداخل علی الخارج مع تسلیم صحّتها و حجّیتها فی الجملة.

فإن کان النزاع مبنیّاً علی الأوّل، فلا ریب فی ضعف قول من رجّح بیّنة الخارج بهذا المعنی. و لا بدّ من توجیه روایة منصور بما قدّمنا، و مع ذلک یناقض کلمات أکثر هؤلاء فإنّهم قیّدوها بما إذا کان ذا السبب و لم تکن بیّنة الداخل ذا السبب. و ذلک ینافی صحّة بینة الداخل رأساً، مضافاً إلی ما بیّنّا بطلان هذا القول بما لا مزید علیه، فی المقدّمة.

و إن کان مبنیّاً علی الثانی (کما هو الظاهر من کلماتهم و المستفاد من الأخبار) فیکون الکلام فی إثبات أنّ «ذی الید أقوی فی ترجیح ما وافقها من البیّنة»؟ أو «موافقة الخبر المستفیض أقوی لما وافقه من البیّنة»؟ فالنزاع یرجع إلی أنّ الید هل هی مرجّحة أم لا؟-؟ و هذا الذی هو الظاهر من الأخبار و الأقوال و الأدلّة. فالنزاع فی هذا المرجّح الخاصّ لا ینافی مراعات سایر المرجّحات أیضاً. فلعلّ کلامهم فی ذلک سوق بمراعات سایر المرجّحات. کما تری کلمات القدماء مشحونة بمراعات الأعدلیة و الأکثریة و تقدم التاریخ، و غیر ذلک ثمّ تقدیم الخارج أو الداخل. فلاحظ کلام الصدوق و المفید و ابن الجنید و غیرهم.

ص: 359


1- الوسائل، ابواب کیفیۀ الحکم، ب 12 ح 14.

فالظاهر أنّ النزاع فی ترجیح بیّنة الداخل و الخارج، إنّما هو بعد کون البیّنتین متساویتین من سایر الوجوه، کما یستفاد من إطلاقات سایر الأخبار الحاکمة بالقرعة، أو مراعات الأعدلیه و الأکثریة ثمّ القرعة. و هکذا.. فکأنّ النزاع فی هذه المسئلة یرجع [إلی] أنّ الید و منافیها أیضا، من المرجّحات؟ و تُقدّم اعتبارها، و اعتبار منافیها، علی القرعة أم لا؟-؟ فیظهر من بعض القدماء، العدم. مثل ظاهر إطلاق کلام ابن أبی عقیل، فإنّه [قال] بالقرعة أوّلاً. و من الآخرین ملاحظة ذلک، فإنّهم جعلوا القرعة فی ما لو لم یکن مرجّح من جهة الید أو منافیها. و الظاهر أنّ الأخبار المطلقة الواردة فی القرعة، أیضاً مقیّد بمراعات المرجّحات، أولاً؛ من الأعدلیة و الأکثریة. کما هو مصرّح به فی مقیّداتها.

نعم: أکثر المتأخّرین لم یذکروا تلک المرجّحات إلّا فی مسئلة کون الیدین خارجتین. و لعلّ الّسرّ فی ذلک أنّ منظورهم فی هذا المقام بیان نفس کون الید مرجّحة أم لا. لا الإحاطة بجمیع وجوه التراجیح. و یظهر ما ذکرنا (من أنّ مراد المتأخّرین أیضاً ذلک) من کلام ابن فهد(ره) فی المهذّب. فتحقّق لک ممّا ذکرنا أنّ حقیقة النزاع فی هذه المسئلة [یرجع] إلی کون الید جّحةً [کالبیّنة] (1) أم لا.

ثمّ: إن جعلنا البیّنة کالخبر (بأن یرجع فی تراجیحها إلی ما یورث ظنّاً أقوی من الظنّ الآخر سواء ورد بذلک المرجّح نصّ أم لا- کما هو الأظهر- و المعتبر فی نظرهم فی باب الجرح و التعدیل و غیره) فیسهل الأمر فی اعتبار ملاحظة السّبب، و تقدّم التاریخ و غیرهما. و إن اقتصرنا فی البیّنات علی المرجّحات التی ورد بها النصّ، فلا بدّ من الاقتصار بما دلّ الدلیل علیه. و یدلّ علی مراعات مطلق المرجّح، أنّ ترجیح المرجوح قبیح کالترجیح بلا مرجّح. فالظنّ الأقوی أولی بالعمل من الظن الأضعف.

ص: 360


1- و فی النسخۀ: للبینۀ.

فالبحث یمکن أن یقع فی مقامین: الأوّل: فی ترجیح النصوص التی ذکروها من الطرفین علی کون الید مرجّحاً، أو خلافها (1). و الثانی: أنّه هل الراجح فی صورة وجود البیّنة علی الطرفین، العمل بالید، أو بمنافیها؟-؟ و یتفاوت المقامات بحسب الاستدلال، فما یناسب المقام الثانی، کون قول ذی الید معتضداً بالأصل و الاستصحاب. و أنّ البیّنتین تعارضتا و تساقطتا، و بقی الید سالماً. مضافاً إلی الروایات المتقدّمة. و من الطرف الآخر، کون بیّنة الخارج مقرّراً و موافقاً للحدیث المشهور، و نحو ذلک.

و ممّا یناسب المقام الأوّل، أن یرجع إلی الوجوه المرجّحة، للأدلّة المذکورة لکون الید حجۀ أو خلافها. [فممّا] (2) یرجّح الأوّل کون روایة غیاث أقوی سنداً و معتضداً بإطلاق قویّة إسحاق بن عمّار، و موافقاً للأصل و الاستصحاب، و کون روایة منصور ضعیفة لاشتراک منصور و محمّد بن حفص (3)، و عدم وضوح دلالة الخبر المستفیض کما بیّنّاه فی المقدّمة. و بذلک یظهر ضعف آخر فی روایة منصور (4).

و أمّا التوجیه الذی ذکرنا لروایة منصور، فمع أنّه خلاف الظاهر و لا یصحّ الاحتجاج به، معارض بأنّ عموم ما بیّنّا من الأدلّة علی صحّة بیّنة ذی الید مطلقا، أیضاً یقتضی قبولها مطلقا. فلا بدّ من الرجوع إلی المرجّحات الخارجة. مع أنّ بیان السنّة المتواترة بخبر الواحد، محلّ کلام معروف، کتخصیصه به.

و أمّا القول بأنّ ضعفها منجبر بالعمل؛ ففیه: أنّ العمل علی إطلاقها لیس بذلک الکثرة حتّی یجبر ضعفها، او تقیدها بذات السبب یخرجها عن إطلاقها، مع أنّه لا معنی لاعتبار

ص: 361


1- و فی النسخۀ: خلافهما.
2- و فی النسخۀ: فیها.
3- و ایضاً کل من الاسمین مشترکۀ بین اشخاص متعددۀ.
4- لانّها معلّلۀ بالخبر المستفیض بدلالتها الغیر الواضحۀ.

السبب فیها، لکونه موجوداً فی جانب ذی الید أیضاً. مع أنّ خبر غیاث أیضاً مع التقیید، معمول به عند کثیر من الأصحاب. و الظاهر أنّ اعتماد من عمل بخبر منصور إنّما هو علی العلّة المستفاد منه، فمعتمدهم فی الحقیقة هو الخبر المستفیض. و قد بیّنّا عدم دلالتها علی مرادهم بما لا مزید علیه. و قد ظهر بذلک اندفاع وجه ترجیحها من جهة أنّها معلّلة. مع أنّ ظاهر روایة غیاث أیضاً التعلیل.

و حینئذ فالأظهر بالنظر إلی العقل و النقل، هو العمل علی بیّنة الداخل بعد تساویها مع غیرها من سائر الوجوه المرجّحة.

و أمّا التفصیل بملاحظة السبب و غیره: فلا یستفاد من الجمع بین الأخبار، کما هو ظاهر. فإنّ روایة غیاث و روایة منصور، کلاهما واردتان فی السبب. فتنزیل إحدهما علی ذی السبب و الأخر علی غیره، ممّا لا وجه له. فإن کان ذکر السبب و تقدم التاریخ و أمثال ذلک مرجّحاً، فهو معنی خارج عما نحن فیه، سابق علی ملاحظة الید و خلافهما (1).

و أمّا ما ذکر من ترجیح التأسیس علی التأکید؛ فهو بمعزل عن التحقیق. و لا ریب أنّ «المقرِّر» أقوی من [«النافی»] (2). و کون التأسیس أفید فی مقام إظهار البلاغة، لا یوجب ترجیح البیّنة الموافقة للتأسیس، کما هو واضح.

و ربّما یقال: إنّ روایة غیاث بن إبراهیم و ما فی معناها، محمولة علی التقیّة لشهرتها بین العامّة. و فیه: أنّه غیر معلوم فإنّ إسحق بن عمّار کوفی، و غیاث بن إبراهیم أیضاً ساکن الکوفة، و إن کان فی الأصل بصریّاً. و تقیة أهل الکوفة غالباً من الحنفیة، فإنّ مدار أهل الکوفة فی زمان الصادق علیه السّلام، کان فتاوی أبی حنیفة. مع أنّ الشیخ قال فی

ص: 362


1- ای سابق علی الدعوی و خلاف المدعی و المنکر.
2- و فی النسخۀ: النافل.

الخلاف: «و تحقیق الخلاف مع أبی حنیفة: هل تسمع بیّنة الداخل أو لا؟ عندنا و عند الشافعی تسمع، و عنده لا تسمع» (1). فهذا یدلّ علی أنّ عدم السماع أوفق بمذهبهم (2).

و إن شئت؛ أذکر لک عبارة واحد من علمائنا یصحّ لک أن تظنّ الذی [اخترناه] أخذنا منهم، و یتحقّق لک حقیقة ما بیّنّا. و هو المحقّق فی الشرایع، قال: «یقضی منها للخارج دون [المتشبّث] (3)، إن شهدتا لهما بالملک المطلق. و فیه قول آخر ذکره فی الخلاف، بعید. فلو شهدتا بالسبب، قیل یقضی لصاحب الید، لقضاء علیّ علیه السّلام فی الدابّة. و قیل یقضی للخارج، لأنّه لا بیّنة علی ذی الید، کما لا یمین علی المدّعی. عملاً بقوله علیه السّلام و الیمین علی من أنکر، و التفصیل قاطع للشرکة. و هو أولی. أمّا لو شهدت للمتشبّث بالسبب و للخارج بالملک المطلق، فإنّه یقضی لصاحب الید سواء کان السبب ممّا لا یتکرّر کالنتاج و نساجة الثوب الکتان، أو یتکرّر کالبیع و الصباغة (4). و قیل بل یقضی للخارج و إن شهدت [بیّنته] (5) بالملک المطلق، عملاً بالخبر. و الأوّل أشبه» (6). انتهی.

فإنّ اختیاره أوّلاً ترجیح الخارج (و لو کانا مسبّبتین، اعتماداً علی أنّ التفصیل قاطع للشرکة) یقتضی أنّه لا یسمع بیّنة المدّعی [علیه]، لأنّه لم یرد به شرع. و ما روی عن علیّ علیه السّلام، لا یثبت ذلک، لعدم مقاومته للخبر المستفیض القاطع للشرکة. ثمّ اختیاره ترجیح الداخل إذا کان ذا السبب مع کون بیّنة الخارج مطلقة، یقتضی جواز سماع البیّنة

ص: 363


1- الخلاف، ج 6 331 ط جماعۀ المدرسین. و لیس فیه «عندنا». و بالجملۀ: من راجع کلام الشیخ قبل هذه المسئله و بعدها، یری انّ للعامۀ ایضاً اقوال و آراء مختلفۀ فی المسئلۀ، فلا محل للتقیۀ.
2- و قال احمد بن حنبل: لا اَسمع بینۀ صاحب الید بحال، فی ایّ مکان کان.- الخلاف، ج 6 ص 331.
3- و فی النسخۀ: المثبت.
4- و فی متن شرایع، ط دار التفسیر، الصیاغۀ.
5- و فی النسخۀ: و کذا فی نسخۀ الشرایع ط دار التفسیر، بیّنۀ.
6- الشرایع، ج 4 ص 1-2 ط دار التفسیر.

[الداخل]. و هو مناقض للأوّل.

فإن قلت: إنّ ذلک تخصیص العام، فکأنّه قیل «لا یسمع بیّنة للمدّعی [علیه] أبداً، إلّا فی ما کان بیّنته ذات السبب، و بیّنة الخارج مطلقة».

و فیه ما مرّ من عدم الدلیل علی ذلک. إذ روایة غیاث متضمّنة لکون البیّنتین [مسبّبتین] (1). و القول بأنّ ذلک کلام فی ترجیح البیّنتین من جهة المرجّحات مع قطع النظر عن البحث و الإشکال فی کون بیّنة الداخل ممّا ورد به الشرع أم لا، و بعد جعل وقوع ذلک فی الشریعة مفروغاً منه. مدفوع بأنّ ذلک یناقض الاستدلال بالخبر المستفیض، کما تقدّم منه. و ذلک رجوع إلی المرجّحات الخارجیّة، لا کلامٌ فی مسئلة کون الید مرجّحة أم لا.

و بالجملة: القول بالتفصیلات المذکورة، لا یناسب [کون] محلّ النزاع فی المسئلة، ترجیح الداخل و الخارج بنفسها. بل المسئلة لا بدّ أن تدور علی أقوال ثلاثة:

ترجیح الداخل، للأصل و الاستصحاب و روایة غیاث و ما فی معناها کما یظهر من بعضهم.

و ترجیح الخارج، کما یظهر إمّا لمنع مشروعیة بیّنة الداخل (لما فهموه من الروایة و روایة منصور) و إمّا لما وجّهنا به المقام من کون مرادهم أنّ عموم الخبر المستفیض یدلّ علی أنّ المدّعی إذا أقام البیّنة فثبت مدّعاه فلا یبقی مجال لثبوته لذی الید أیضاً.

و التوقف؛ کما یظهر من الشهید(ره) فی الدروس.

و هذه التفصیلات لا بدّ أن یکون منشأها تنزیل الأخبار المختلفة و الأدلّة المتعارضة، علی مقتضاها؛ مثلاً من کان مذهبه ترجیح الخارج، لما رأی خبر غیاث دالّاً علی ترجیح

ص: 364


1- و فی النسخۀ: مثبتتین.

الداخل، حملها علی ذی السبب. فیکون ذلک حوالة علی المرجّح الخارجی، یعنی أنّ المرجّح الخارجی هو الذی صار سبباً لحکم الإمام علیه السّلام بتقدیم الداخل و إن کان الداخلیة (1) بنفسه لا یقتضی ذلک. و هکذا.. فبهذا لا یحصل قول آخر فی المسئلة بل هذا تأویل للخبر و تنزیل له لئلّا یناقض کلامهم فی المسئلة. و قس علی ذلک ما لم نذکر. و فهم جمیع ما ذکرنا یحتاج إلی تأمّل عمیق و نظر دقیق. وفّقنا اللّه سلوک سبیل التحقیق.

بقی الکلام فی «وجوب الیمین علی القول بتقدیم الداخل علی ذی الید». و إلیه ذهب العلّامة فی القواعد. و عن الشیخ فی المبسوط، عدمه. قال المحقّق ابن فهد(ره) و نِعمَ ما قال: «و التحقیق أنّ البیّنتین هل یتساقطتان و یرجع إلی الأصل و هو الحکم للداخل-؟ أو یقضی بالبیّنة التی حکمنا بترجیحها؟ فعلی التساقط یفتقر إلی الیمین. و علی عدمه لا یحتاج إلیها، لأنّ مع عدم التساقط و رجحان البیّنة، یعمل بها. کما لو تعارض خبران و أحدهما راجح یعمل بالراجح و یسقط الآخر، فکذلک البیّنة الراجحة یعمل بها و یسقط الاُخری» (2). انتهی.

و لا ریب أنّ الاحتیاط فی الیمین. کما هو مقتضی روایة إسحق بن عمّار. إذ لو لم یثبت رجحان خبر غیاث و ما فی معناها، فلم یثبت رجحان خبر منصور و ما فی معناها. فتساقط الحجّتان. فإن لم نقل بکون الاستصحاب مرجّحاً للید، فتتساقط البیّنتان أیضاً، فیرجع إلی الأصل، و لا بدّ حینئذ من الیمین. و یدلّ علیه الأخبار الآتیة أیضاً.

و لکن یشکل المقام من وجه آخر؛ و هو أنّ المرجّحات المذکورة فی الأخبار (من الأعدلیه، و الأکثریة، و غیرهما، المتداولة فی ألسنة القدماء فی محلّ النزاع، المهجورة عند المتأخّرین، مع احتمال عدم المخالفة بینهم أیضا کما أشرنا) و إن کنّا قد التزمنا إعمالها

ص: 365


1- کذا. و الاصح، الداخل.
2- المهذب، ج 4 ص 496.

فی ما نحن فیه و [بنینا] (1) علی أنّ التکلّم فی حکم الید، بعد المساوات فی الأمور المذکورة. لکن یبقی الإشکال فی أنّ بعض الأخبار دالّ علی لزوم القرعة و الحلف عند تعارض البیّنتین. و هو ینافی ترجیح الداخل أو الخارج. و لا مناص عن ذلک إلّا بحملها علی ما لو کانا خارجین أو کان یدهما علیه علی وجه (2).

فلنذکر الأخبار الواردة فی هذا الباب حتّی یتّضح لک أکثر المطالب المتقدّمة و المطالب الآتیة. فروی الکلینیّ و الشیخ فی الصحیح، عن أبی بصیر:«قال سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ عَلَیْهِ السَّلَام عَنِ الرَّجُلِ یَأْتِی الْقَوْمَ فَیَدَّعِی دَاراً فِی أَیْدِیهِمْ وَ یُقِیمُ الْبَیِّنَةَ وَ یُقِیمُ الَّذِی فِی یَدِهِ الدَّارُ الْبَیِّنَةَ أَنَّهُ وَرِثَهَا عَنْ أَبِیهِ وَ لَا یَدْرِی کَیْفَ کَانَ أَمْرُهَا قَالَ أَکْثَرُهُمْ بَیِّنَةً یُسْتَحْلَفُ وَ تُدْفَعُ إِلَیْهِ وَ ذَکَرَ أَنَّ عَلِیّاً عَلَیْهِ السَّلَام أَتَاهُ قَوْمٌ یَخْتَصِمُونَ فِی بَغْلَةٍ فَقَامَتِ الْبَیِّنَةُ لِهَؤُلَاءِ أَنَّهُمْ أَنْتَجُوهَا عَلَی مِذْوَدِهِمْ وَ لَمْ یَبِیعُوا وَ لَمْ یَهَبُوا [وَ قَامَتِ الْبَیِّنَةُ لِهَؤُلَاءِ بِمِثْلِ ذَلِکَ] فَقَضَی عَلَیْهِ السَّلَام بِهَا لِأَکْثَرِهِمْ بَیِّنَةً وَ اسْتَحْلَفَهُمْ قَالَ فَسَأَلْتُهُ حِینَئِذٍ فَقُلْتُ أَ رَأَیْتَ إِنْ کَانَ الَّذِی ادَّعَی الدَّارَ قَالَ إِنَّ أَبَا هَذَا الَّذِی هُوَ فِیهَا أَخَذَهَا بِغَیْرِ ثَمَنٍ وَ لَمْ یُقِمِ الَّذِی هُوَ فِیهَا بَیِّنَةً إِلَّا أَنَّهُ وَرِثَهَا عَنْ أَبِیهِ قَالَ إِذَا کَانَ الْأَمْرُ هَکَذَا فَهِیَ لِلَّذِی ادَّعَاهَا وَ أَقَامَ الْبَیِّنَةَ عَلَیْهَا» (3). و رواها الصدوق أیضاً مع تقدم و تأخّر إلی قوله «و استحلفهم». مع زیادة «و یقیم البیّنة» بعد قوله «فیدّعی داراً فی أیدیهم» (4). و روی الصدوق بسنده عن عبد الرحمان بن أبی عبد اللّه (و هو صحیح کما فی الخلاصة) قال: «قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ عَلَیْهِ السَّلَام کَانَ عَلِیٌّ عَلَیْهِ السَّلَام إِذَا أَتَاهُ رَجُلَانِ یَخْتَصِمَانِ بِشُهُودٍ عِدَّتُهُمْ سَوَاءٌ وَ عَدَالَتُهُمْ سَوَاءٌ أَقْرَعَ بَیْنَهُمَا عَلَی

ص: 366


1- و فی النسخۀ: بیّنا.
2- فیکون کلاهما داخلین.
3- الوسائل، ابواب کیفیۀ الحکم، ب 12 ح 1.
4- الفقیه، ج 3 ص 38 ح 1 ط دار الاضواء.

أَیِّهِمَا تَصِیرُ الْیَمِینُ وَ کَانَ یَقُولُ اللَّهُمَّ رَبَّ السَّمَاوَاتِ السَّبْعِ وَ رَبَّ الْأَرَضِینَ السَّبْعِ مَنْ کَانَ الْحَقُّ لَهُ فَأَدِّهِ إِلَیْهِ ثُمَّ یَجْعَلُ الْحَقَّ لِلَّذِی تَصِیرُ الْیَمِینُ عَلَیْهِ إِذَا حَلَف» (1). و رواه الکلینی و الشیخ أیضاً (2). و روی الکلینی و الشیخ عن داود بن سرحان: «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ عَلَیْهِ السَّلَام فِی شَاهِدَیْنِ شَهِدَا عَلَی أَمْرٍ وَاحِدٍ وَ جَاءَ آخَرَانِ فَشَهِدَا عَلَی غَیْرِ الَّذِی (شَهِدَا عَلَیْهِ) وَ اخْتَلَفُوا قَالَ یُقْرَعُ بَیْنَهُمْ فَأَیُّهُمْ قُرِعَ عَلَیْهِ الْیَمِینُ وَ هُوَ أَوْلَی بِالْقَضَاء» (3). و رواه الصدوق أیضاً بسنده إلی داود بن سرحان (و هو صحیح أیضاً کما فی الخلاصة) عنه بأدنی تغییر. فی اللفظ (4).

و روی الشیخ فی الصحیح عن الحلبی: «قَالَ: سُئِلَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ عَلَیْهِ السَّلَام عَنْ رَجُلَیْنِ شَهِدَا عَلَی أَمْرٍ وَ جَاءَ آخَرَانِ فَشَهِدَا عَلَی غَیْرِ ذَلِکَ فَاخْتَلَفُوا قَالَ یُقْرَعُ بَیْنَهُمْ فَأَیُّهُمْ قُرِعَ فَعَلَیْهِ الْیَمِینُ وَ هُوَ أَوْلَی بِالْحَق» (5). و روی عن سماعة قال: «إِنَ رَجُلَیْنِ اخْتَصَمَا إِلَی عَلِیٍ عَلَیْهِ السَّلَام فِی دَابَّةٍ فَزَعَمَ کُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا أَنَّهَا نُتِجَتْ عَلَی مِذْوَدِهِ وَ أَقَامَ کُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا بَیِّنَةً سَوَاءً فِی الْعَدَدِ فَأَقْرَعَ بَیْنَهُمَا سَهْمَیْنِ فَعَلَّمَ السَّهْمَیْنِ کُلَّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا بِعَلَامَةٍ ثُمَّ قَالَ اللَّهُمَّ رَبَّ السَّمَاوَاتِ السَّبْعِ وَ رَبَّ الْأَرَضِینَ السَّبْعِ وَ رَبَّ الْعَرْشِ الْعَظِیمِ عَالِمَ الْغَیْبِ وَ الشَّهَادَةِ الرَّحْمَنَ الرَّحِیمَ أَیُّهُمَا کَانَ صَاحِبَ الدَّابَّةِ وَ هُوَ أَوْلَی بِهَا فَأَسْأَلُکَ (أَنْ یُقْرَعَ وَ) یخْرَجَ سَهْمُهُ فَخَرَجَ سَهْمُ أَحَدِهِمَا فَقَضَی لَهُ بِهَا» (6). و رواه الصدوق بسنده عن زرعة عن

ص: 367


1- الفقیه، ج 3 ص 53، 9 ط دار الاضواء.
2- الوسائل، ابواب کیفیۀ الحکم، ب 12 ح 5.
3- المرجع، ح 6.
4- الفقیه، ج 3 ص 52 ح 6 ط دار الاضواء.
5- الوسائل، الباب، ح 11.
6- المرجع، ح 12.

سماعة (و قد صحّحه العلّامة فی الخلاصۀ) عن الصادق علیه السّلام (1). فالروایة إذن موثّقة متّصلة بالإمام.

فظهر أنّ أکثر أخبار الباب معتبرة الأسناد، و لا وجه لتضعیفها کما وقع من بعض الأصحاب، و وصفِ بعضها بالإضمار کما وقع عن بعضهم. و لعلّ من قال کذا، کان نظره مقصوراً علی یدهما.

[فنقول] (2): أمّا روایة أبی بصیر؛ فلم یتعرض فیها لحکم ما لو لم یکن هناک مرجّح من الکثرة و غیرها. فغیر مسکوت عنه (3). و یرجع فی حکمه إلی ما قدّمنا فی صورة کون أحدهما ذا الید. و إلی القرعة [کما سیجیئ] فی ما کان یدهما علیه، أو کانا خارجین. و أمّا روایة عبد الرحمن (و ما فی معناها) الحاکمة بالقرعة؛ فلا بدّ أن تحمل علی غیر ما لو کان ید أحدهما علیه، لأنّ القرعة إنّما هو فی کلّ أمر مجهول أو مشکل، و ذلک لیس کذلک فی ما نحن فیه. إذ بعد التساوی فی سائر المرجّحات؛ فمن یرجّح الید، یحکم بها. و [من] یرجّح الخارج، یحکم به. فلا إشکال عند الفرقتین.

نعم: من کان متوقّفاً فی ترجیح الداخل و الخارج کالشهید فی الدروس، فیمکنه القول بالقرعة حینئذ. و لکنّه أیضاً مشکل، لأنّه لا یصحّ القرعة فی أحکام اللّه تعالی. و إنّما یصحّ القرعة فی موضوع الحکم حین حکمنا (4) بصحّة البیّنتین و توقّفنا فی ترجیحهما. و من یتوقّف فی المسئلة لا یحکم بصحّتهما بل هو متردّد فی الحکم.

ص: 368


1- الفقیه، ج 3 ص 52 ح 5.
2- و فی النسخۀ: فقال.
3- ای: لا یتم الکلام فی الصور المختلفۀ من المسئلۀ.- هذا اذا اعتمدنا بعبارۀ النسخۀ. و لعلّ فیها اشکالاً سیمّا بملاحظۀ ضمیر «عنه»، و الصحیح «عنها».
4- عبارۀ النسخۀ:.. فی موضع الحکم حینئذ ان لو حکمنا..

ثمّ إنّ المرجّحات الّتی ذکروها فی مسئلة تعارض البیّنات، ترجع إلی خمسة: الید، و السبب، و قِدم الملک، و کثرة العدالة، و کثرة العدد. و قد مرّ الکلام فی کون الید مرجّحاً أم لا. و أمّا العدالة و العدد؛ فالظاهر لا ریب فی کونهما من المرجّحات. و قد مرّ ما یدلّ علیه من الأخبار. و أمّا ما اشتهر بینهم من تقدیم الأعدلیة علی کثرة العدد، فلم نقف علی دلیل واضح فیه، إلّا عبارة فقه الرضا و سیجیئ تمام الکلام.

و أمّا السبب: فلم نقف فی الأخبار ما یدلّ علیه. نعم لو [بنینا] (1) علی ما یفید الظنّ و إن کان غیر منصوص، لکان له وجه. سیّما فی ما لو لم یکن متکرّراً کالنتاج. و قد یستشعر اعتباره من آخر روایة أبی بصیر؛ فقد فرّق فیها بین الشهادة علی أنّها ورثها عن أبیها و لا یدری کیف کان أمرها.

تنبیه: قد ذکرنا لک صورة تعارض بیّنة الداخل و الخارج. و لا بدّ أن یعلم أنّ ذلک قد یکون حقیقةً، کما مرّ. و قد یکون بالاعتبار و یلاحظ الحیثیات، کما لو کان یدهما معاً علیها و ادّعیاها و [أقاما] البیّنة. و توجیه التعارض هنا بینهما؛ أنّ دلالة بیّنة أحدهما علی ما هو مقتضی یده (و هو النصف) داخلیة. و علی النصف الآخر، خارجیة. و دلالة بیّنة الآخر أیضاً هکذا و لکن بالعکس؛ فکلّ ما کان [بیّنة] أحدهما من جهة الدلالة الداخلیة، فهو مدلول للدلالة الخارجیة بالنسبة إلی بیّنة الآخر. فبیّنته بالنسبة إلی النصف الذی هو مقتضی یده داخلیة. و بیّنة صاحبه بالنسبة إلی هذا النصف بیّنة خارجیة. و هکذا الکلام فی الآخر بالعکس.

فعلی القول بتقدیم بیّنة الخارج، یثبت لکلّ منهما [ما] فی ید صاحبه. و علی القول بتقدیم بیّنة الداخل، ما فی یده.

ص: 369


1- و فی النسخۀ: بنیا.

إذا عرفت هذا فلنرجع إلی بیان أقسام التعارض و أحکامها: فنقول: إذا تداعیا عیناً، فإمّا أن یکون فی أیدیهما علی السواء، أو فی ید أحدهما، أو فی ید ثالث، أو لیس علیه ید أصلاً، أو کان یداهما علیها و ادّعی أحدهما الجمیع و الآخر النصف.

أمّا الأوّل: فإن کان لأحدهما بیّنة، قضی له. صرّح به العلّامة من غیر تعریض للیمین فی القواعد. و ابن فهد فی المهذّب، و غیرهما. و هو ظاهر فی قبول بیّنة ذی الید فی غیر صورة التعارض. و لکنّها لمّا کانت مشتملة علی الداخل و الخارج، فیشکل الأمر فیه بناءً علی عدم قبول بیّنة الداخل فی النصف الداخل (کما اختاره فی القواعد) فیتوجّه علیه الیمین من هذه الجهة. و أمّا علی ما اخترناه من سماع بیّنة الداخل مطلقا، ففائدته یظهر هنا من سقوط الیمین. و الحاصل أنّ بیّنته من جهة أنّ لها جهة داخلیة لا یحتاج إلی الیمین، علی المختار. و من الجهة الأخری اتّفاقاً. و أمّا علی القول الآخر، فیحتاج إلی الیمین من جهة الجهة الداخلیة و إن لم یکن لأحدهما بیّنة.

و قیل (1): یقسم بینهما نصفین. و لعلّه لظاهر فعل المسلم. مع عدم وجود المرجّح. و المشهور (بل ذکر فی المسالک أنّ الأکثر لم ینقل خلافاً فیه) (2) هو أنّهما یتحالفان، فیحلف کلّ منهما علی نفی استحقاق الآخر، ثمّ یقتسمان نصفین. و کذلک إن نکلا جمیعاً. و لا یجب علیهما التعرّض فی الحلف لإثبات حقّهما. و الظاهر أنّه لو حلف کلّ منهما علی أنّه بأجمعه حقّه، أیضاً کان کافیاً، لتضمّنه نفی حقّ الغیر.

(و نظیره ما تقدّم فی حلف المدّعی إذا انقلب منکراً فی ما لو ادّعی المنکر الإبراء، أو الأداء. فقد تقدّم أنّه یکفی للمدّعی حینئذ الحلف علی بقاء الحقّ. و لکن لا یکفی ذلک فی دفع الیمین المردودة لو نکل الآخر. لکونه ملغی حین الحلف، لعدم توجّه الیمین حینئذ

ص: 370


1- عطف علی «صرّح به العلامۀ».
2- المسالک، ج 2 ص 312 ط دار الهدی.

بالنسبة إلیه).

و إن حلف أحدهما و نکل الآخر، فعلی القضاء بالنکول، یختصّ به الحالف. و علی العدم، یحلف [الحالف مرّۀ] أخری علی إثبات حقّ نفسه، بعد ذلک بالیمین المردودة، ثمّ یختصّ به. و أمّا إذا کان الناکل هو الأوّل و حلف الثانی، فیجب علیه الیمین لنفی استحقاق الناکل، و یمین أخر لأجل الردّ علی إثبات النصف لنفسه.

و ذکر جماعة من الأصحاب أنّه یکفیه یمین واحدة جامعة بین النفی و الإثبات، فیحلف أنّ الجمیع له و لا حقّ لصاحبه فیه. أو یقول «لا حقّ له فی النصف الذی یدّعیه و النصف الآخر لی». و الأوّل هو مقتضی «عدم تداخل الأسباب». و الظاهر أنّه علی القول بالتداخل، یکفی أن یقول «لا یستحقّه إنّما (1) هو حقّی لا غیر». و الأحوط التصریح بالنفی و الإثبات. بل تعدّد الیمین.

و هل یتخیّر الحاکم فی البدائة بالیمین، أو یقرع بینهما، وجهان؛ نظراً إلی أصالة البرائة. و الی عدم المرجّح و القرعة لکلّ أمر مشکل (2). و فائدته تعدّد الیمین علی المبتدئ عند نکول صاحبه. کما مرّ. و وجوب القرعة غیر ظاهر من الأدلّة، و عدم المرجّح ممنوع. لأنّ سبق أحدهما بالدعوی یستلزم کون الآخر منکراً بالنسبة إلی الدعوی الأول. فیستحقّ التقدیم. کما مرّ. فیبدأ بتحلیف الثانی. نعم: ذلک (3) فی ما ابتدئا مرّة واحدة.

و لو کان لکلیهما بیّنة (4) و تعارضتا، بأن یستلزم العمل بأحدهما تکذیب الأخری (إذ مع إمکان التوفیق، یجب [الجمع] کما لو [شهدتا] أنّها لهما و هی منقلة عن أحدهما إلی

ص: 371


1- و فی النسخۀ: الاّ انّما.
2- و فی النسخۀ:.. البرائۀ و عدم المرجح و الی القرعۀ لکل امر مشکل.
3- ای: نعم: یُعمل بالقرعۀ اذ ابتدئا معاً.
4- عطف علی قوله «اما الاول: فان کان لاحدهما بیّنۀ».

الآخر. أو شهدت إحدهما أنّها کانت بالأمس لزید، و شهدت الأخر أنّها الآن لعمرو) فقالوا یقضی بهما لهما نصفین. قال فی المسالک: إنّه لا إشکال فی الحکم بها بینهما نصفین. و اختلف الأصحاب فی سبب ذلک؛ فقیل: تتساقط البیّنتین بسبب التساوی [فیبقی] الحکم کما لو لم یکن هناک بیّنة. و علی هذا القول، یلزم لکلّ منهما یمین لصاحبه، کما فی المسئلة السابقة. و قیل: لأنّ لکلّ واحد منهما مرجّح بالید علی [نصفها،] فیبنی علی ترجیح بیّنة الداخل، و لا یمین علی هذا القول، لأنّ ترجیح البیّنة یقتضی العمل بالراجح و ترک الأخری، کما فی تعارض الخبرین. و قیل. إنّ السبب ترجیح بیّنة الخارج، فیقضی لکلّ واحد منهما بما فی ید صاحبه، و لا یمین علی هذا [لاستناد] (1) القضاء إلی البیّنة الناهضة بثبوت الحقّ من غیر حاجة إلی الیمین. و هذا هو الأشهر. و فی التحریر قوّی ثبوت الیمین علی کلّ منهما مع حکمه بتقدیم بیّنة الخارج. و احتمل عدم الیمین. هذا حاصل ما ذکره (2).

و هیهنا إشکال أشار إلیه المحقّق الأردبیلی(ره) و صاحب الکفایة(ره) و هو أنّ إطلاق هذا الحکم لا یناسب ما ورد فی الأخبار من اعتبار الترجیح بالعدالة و الکثرة، و بأنّ فی الأخبار ما یدلّ علی القرعة و الحلف بعدها، و قد تقدّم الأخبار. أقول: بل صرّح الشهید الثانی(ره) فی الروضة بأنّه لا فرق هنا بین تساوی البیّنتین عدداً و عدالةً، و اختلافهما (3).

و أقول: قد بیّنّا لک سابقاً أنّ کلام القدماء مشحون باعتبار العدالة و العدد و غیرهما فی صورة التعارض بین بیّنة الداخل و الخارج أیضاً و لا وجه لاختصاصه بصورة کونهما

ص: 372


1- و فی النسخۀ: الاستناد.
2- المسالک، ج 2 ص 313 ط دار الهدی.
3- الروضۀ، ج 3 ص 106- کلانتر.

خارجتین. و ذکرنا أنّ الظاهر أنّ مراد المتأخّرین ثمّة أیضاً ذلک. فالکلام فی ترجیح بیّنة الداخل و الخارج إنّما کان بعد ملاحظة سایر المرجّحات. و لمّا کان هذه المسئلة من فروع تلک المسئلة فاکتفوا هنا بما بنوا علیه الأمر ثمّة. فیلزمهم أن یکون تکلّمهم فی ما نحن فیه أیضاً بعد ملاحظة التساوی فی سایر المرجّحات.

و الحاصل: أنّا قد بیّنّا لک أنّ تعارض بیّنة الداخل و الخارج، إمّا حقیقی بأن یکون أحدهما داخلاً حقیقةً و الآخر خارجاً کذلک. و إمّا اعتباری و بملاحظة الحیثیات، کما نحن فیه. فملاحظة النزاع فی التعارض الاعتباری، متفرّع علی الحقیقی. فکلّ صورة یجری فیها هذا التعارض حقیقیاً کان أو اعتباریاً، لا بدّ أن یکون الکلام فیه من جهة ترجیح الداخل و الخارج فقط، مع قطع النظر عن سایر المرجّحات، و بعد ملاحظة التساوی فیها. و کلّ صورة لا یجری فیه ذلک، کما لو کانا خارجتین، فلا معنی هنا للإشکال و النزاع فی ترجیح الداخل و الخارج. فلذلک ما تعرّضوا لحکم سایر المرجّحات فیه (1). لا غیر (2). فهذا هو السرّ فی أنّ المتأخّرین خصّوا صورة ما لو کان البیّنتان خارجتین، بهذه المرجّحات. لا أنّهم لا یعتبرونها فی سایر الصور.

و ممّا ذکرنا ظهر أنّ حکم الشهید الثانی بعدم الفرق، لیس فی محلّه. بل لا بدّ من ملاحظة سایر المرجّحات أوّلاً، ثمّ التوجّه إلی ترجیح الداخل و الخارج الاعتباریین.

ثمّ: إنّ الوجوه الثلاثة الّتی ذکروها (3)، لا إشکال فی فهمها، إلّا الصورة الأولی و هو التساقط. و یمکن أن یکون ذلک مبنیاً علی عدم الترجیح بین الداخل و الخارج، إمّا بالحکم بتساویهما من جهة مساواة دلیلهما، أو من جهة التوقّف و التردّد، أو من جهة أنّ

ص: 373


1- عبارۀ النسخۀ: فلذلک لو تعرضوا الحکم سایر المرجحات فیه.
2- ای: لاعلّۀ لترکهم ذکر سایر المرجحات الاّ هذا.
3- التی نقلها من المسالک.

المتبادر من الداخل و الخارج هو الحقیقیان، لا الاعتباریان. فلا یندرجان فی دلیل أصل المسئلة. فیصیر من قبیل ما لو کانا خارجین و تساویا من جمیع الوجوه المرجّحة بالفرض و تساقطا. فیتّجه الحکم بالیمین علی هذا الوجه، دون الوجهین الآخرین. إلّا علی وجه تقدّم إلیه الإشارة.

و لا یبعد ترجیح التساقط و حلفهما جمیعاً، لخصوص روایة إسحاق بن عمّار. فإن کان لصحیحة الحلبی و ما فی معناها، عموم یشمل صورة ثبوت الیدین معاً، فیخصّص بهذه الروایة. و هذا وجه تقویة العلّامة فی التحریر لزوم الحلف. و یمکن إرجاع روایة تمیم بن طرفه (1) أیضاً إلی ذلک. و کذا روایة غیاث بحمله علی ما لو کان یدهما علیه، و تنصیفه بینهما بدون القرعة و بدون التحالف. کما هو أحد القولین فی أصل المسئلة. و اختاره المحقّق فی الشرائع (2). و یمکن حمله علی ما لو کانا خارجین، بأن یکون ذلک بعد القرعة فی الحلف، و نکولهما.

و أمّا الثانی (3): فإن لم یکن لأحدهما بیّنة؛ فیقضی بها لذی الید مع یمینه علی نفی استحقاق الآخر، لأنّه هو المدّعی علیه. فإن نکل فهو للمدّعی علی القول بالقضاء بالنکول، و إلّا فیردّ علی المدّعی و یحلف علی کونه حتماً له. و إن کان لکلیهما بیّنة؛ فقد تقدّم الکلام مفصّلاً فلا نعید. و إن کان لأحدهما بیّنة؛ فإن کان هو الخارج، فیثبت له من دون یمین، و هو واضح. و إن کان للداخل، فمقتضی ما اخترناه من تقدیم الداخل أنّه

ص: 374


1- الوسائل، ابواب کیفیۀ الحکم، ب 12 ح 4.- و الیک متن الحدیث: «أَنَّ رَجُلَیْنِ عَرَفَا بَعِیراً فَأَقَامَ کُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا بَیِّنَةً فَجَعَلَهُ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ(علیه السلام) بَیْنَهُمَا».
2- الشرایع، ج 4 ص 101 ط دار التفسیر- قال هناک: قضی بینهما نصفین و احلف کل منهما لصاحبه.
3- قال(ره): اذا عرفت هذا فلنرجع الی بیان اقسام التعارض و احکامها: اذا تداعیا عیناً، فاِمّا ان یکون فی ایدیهما علی السواء، او فی ید احدهما، او فی ید ثالث، او لیس علیه ید اصلاً. فاثم البحث فی الاول، و الان یأتی بالبحث حول الثانی و هو «ان یکون فی ید احدهما».

یقضی له من دون الیمین. کما نقلناه [عن] (1) المبسوط فی أصل المسئلة.

و قال کثیر من الأصحاب: إنّ علیه الیمین، سواء أقام البیّنة أم لا. و هو إنّما یصحّ علی القول بعدم قبول بیّنة الداخل، فتکون فی حکم الساقط و یجب علیه لعموم قوله علیه السّلام «و الیمین علی من أنکر». و لا ریب فی أنّه لا یصحّ القول بوجوب الیمین علیه مع البیّنة حینئذ مع القول بسقوط الیمین عنه علی القول بقبول بیّنته عند تعارض البیّنتین. و الحاصل: أنّه إذا بنینا علی سماع بیّنة المدّعی [علیه]، مطلقا (کما بیّنّاه فی المقدّمة) فلا معنی لوجوب الیمین علیه مع الشاهد، سیّما إذا لم یعارضه بیّنة من جانب الخارج.

و أمّا الثالث (2): فإن لم یکن هناک بیّنة أصلاً؛ فإمّا أن یصدّقهما ذو الید بأن یقول «هذا لکما» أو «لکلّ منهما نصفه»، أو یصدّق أحدهما، أو ینکرهما بأن ادّعی لنفسه، أو سکت، أو یقول «هی لأحدکما لا أعرف عیناً»، أو «لا أعرف صاحبها اَهو أحدکما أو غیرکما». فإن صدّق أحدهما فالمقرّ له فی حکم ذی الید. فیقضی له مع یمینه. و علی المصدّق الیمین للآخر علی أنّها لیست له. أو علی أنّه لا یعرف أنها له (علی اختلاف الروایتین کما نقلهما فی الإیضاح) فإن امتنع أغرم القیمة لتفویته علیه بإقراره الأوّل. و إن لم یُقض بالنکول فیحلف الآخر و یغرم المصدّق القیمة.

و لو صدّقهما، فهی لهما بعد تحالفهما، أو نکولهما. و مع حلف أحدهما دون الآخر؛ فیظهر حکمه ممّا سبق. و کذلک حلف المصدّق لکلّ منهما و نکوله و غرامته. إذ لکلّ منهما أن یُحلفه علی أنّ المجموع لیس له. إما بتّاً أو علی نفی العلم.

و أمّا لو أنکرهما و کذّبهما؛ فالقول قوله مع یمینه.

ص: 375


1- و فی النسخۀ: فی.
2- و هو اذا کان المال فی ید شخص ثالث.

و أمّا لو قال «لأحدکما لا أعرفه عیناً» أو غیر ذلک ممّا مرّ؛ فإن ادّعیا علیه العلم، یُحلفانه. و إن صدّقاه فلا یمین علیه. و إن صدّقه أحدهما حلف الآخر.

و إن کان لأحدهما بیّنة؛ فإن کان هو المصدّق له، فمقتضی القول بسماع بیّنة الداخل، أنّه یثبت له، و یسقط عنه الیمین. و مقتضی القول الآخر أنّ القول قوله مع یمینه. و إن کان هو الآخر فیکفی بیّنته و لا یمین علیه، لأنّه خارج. و إن کان هو أحد المصدّقین لهما؛ فهو کما لو کان لأحد المتصرّفین الحقیقیین بیّنة، و قد تقدّم حکمه.

و أمّا لو کذّبهما و أنکرهما، فالقول قول ذی البیّنة مع یمینه. و لزوم الیمین إنّما هو لأنّه توجّه دعوی صاحبه علیه بعد استنقاذ العین (1) من ید المتصرّف بالبیّنة، فالآنَ صار صاحب الید و توجّه إلیه دعوی صاحبه. فحینئذ القول قوله مع یمینه. و هذا علی القول بعدم سماع بیّنة الداخل، و إلّا فلا یمین.

و إن کان لکلیهما بیّنة؛ رجّح ما کان شهوده أعدل. و مع التساوی فی ذلک، لمن کان شهوده أکثر، و مع التساوی فی ذلک، فیقرع (2)؛ فمن خرج اسمه یحلف و یعطی الجمیع. فإن نکل، حلف (3) الآخر (علی القول بعدم القضاء بالنکول) و أخذ. فإن امتنعا، قُسّمت نصفین. هذا هو المشهور بین الأصحاب سیّما المتأخّرین منهم. و عن الشیخ فی المبسوط أنّه یُقضی بالقرعة إن شهدتا بالملک المطلق. و یقسّم بینهما مع الشهادة بالسبب. و لو اختصّ إحدهما بالتقیید بالسبب قضی بها دون الأخر (4). و الأخبار مختلفة جدّاً، و لا دلالة فی واحد (5) منها علی التفصیلین. فإنّ غایة ما یظهر منها الترجیح بسبب العدالة و الکثرة،

ص: 376


1- عبارۀ النسخۀ: و لزوم الیمین انما هو لان توجه دعوی صاحبه علیه انما هو بعد استنقاذ العین..
2- و فی النسخۀ: فیقرع للحالف.
3- و فی النسخۀ: احلف.
4- و فی النسخۀ: الاخری.
5- عبارۀ النسخۀ: و لان دلالته فی واحد..

أمّا تقدّم اعتبار العدالة علی الکثرة، فلا یظهر منها. نعم یدلّ علیها عبارة فقه الرضا و عبارة رسالة الصدوق إلی ولده. و لعلّ ذلک مع عمل المشهور یکفی فی ذلک. فإنّ الظاهر أنّ فقه الرضا معتمد علی الصدوقین و المفید و غیرهم من القدماء، [و آرائهم] غالباً مطابق لمضمونه بحیث یظهر أنّهم نقلوه منه.

و أمّا حکایة القرعة: فالأخبار فیها أیضاً مختلفة، فبعضها یدلّ بإطلاقه علی القرعة أوّلاً، من دون ملاحظة المرجّحات، کصحیحة الحلبی و صحیحة داود بن سرحان و غیرهما. و بعضها بعد ملاحظة المرجّحات، مثل صحیحة عبد الرحمن بن أبی عبد اللّه. و بعضها یدلّ علی جعله بینهما نصفین مع حلفهما، من دون تعرّض للمرجّحات و القرعة. مثل روایة إسحق بن عمّار. و بعضها یدلّ علی تنصیفها بینهما من دون ذکر المرجّحات و لا الحلف و لا القرعة، مثل آخر موثقة غیاث بن إبراهیم و روایة تمیم بن طرفة: «أَنَّ رَجُلَیْنِ عَرَفَا بَعِیراً فَأَقَامَ کُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا بَیِّنَةً فَجَعَلَهُ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ عَلَیْهِ السَّلَام بَیْنَهُمَا». و بعضها [یدلّ] علی أنّه بعد تساویهما فی العدد، یقرع بینهما، من دون ذکر الحلف، مثل موثّقة سماعة، و فی معناها روایة عبد اللّه بن سنان (1).

فبعد الاعتماد علی عبارة فقه الرضا، یمکن تتمیم تفصیل المشهور، بالجمع بین الأخبار بحمل مطلقاتها علی مقیّداتها. و ذلک یقتضی ما ذکروه. و مقتضی صحیحة أبی بصیر أنّ فی صورة الترجیح بکثرة العدد، أیضاً یجب الحلف علی من بیّنته أکثر. و عمل علیه الصدوق، و الشیخ فی النهایة. و ذلک یقتضی عدم کفایة البیّنة و إن کانتا خارجتین. و هو ینافی فتوی الباقین بترجیح الأکثر بعد الأعدل، و القرعة و الحلف بعد التساوی. و یمکن حملها علی صورة کون أحدهما ذا الید، کما هو مورد أوّل الصحیحة. و یبنی ذلک

ص: 377


1- الاحادیث کلها فی الوسائل، ابواب کیفیۀ الحکم، ب 12 و ب 13.

علی عدم ملاحظة سایر المرجّحات فی ما لو کان ید أحدهما متصرّفة. کما هو ظاهر کلام المتأخّرین. و هو أیضاً لا یتمّ، لأنّه لا معنی حینئذ لوجوب الحلف علی [أکثرهما] بیّنة. لأنّ الکثرة إن کانت موجبة لقبول البیّنة فلا حاجة إلی الیمین، و إلّا فلا وجه لاعتبارها.

إلّا أن یقال: إنّها یدفع حجّیّة بیّنة الخصم و إن لم یُثبت مطلب صاحبها. فیتساقطتان و یصیر القول قول صاحب الأکثر مع الیمین و إن کان هو الخارج.

و یشکل بمنافاته لقاعدتهم الممهّدة (1)، إلّا أن یجعل الروایة مخصّصةً للقاعدة، و یکون هذه قاعدة مفردة کالرجوع إلی القرعة و الحلف فی صورة التساوی. و ظاهر الشهید فی اللمعة عدم الحلف فی صورة التساوی و ترجیح کلیهما، بل اکتفی فی القرعة (2). و لعلّه الظاهر من ابن أبی عقیل. و هو مشکل بالنظر إلی الأخبار الکثیرة المعتبرة.

ثمّ: إنّ الأقسام المتقدّمة فی الصورة الأولی (من تصدیق ذی الید أحدهما، أو کلیهما، أو إنکاره) جاریة هیهنا. و لعلّ إطلاقهم هذا التفصیل، مبنیّ (3) علی الإغماض عن حکم الید و خلافها. و نظرهم إنّما کان إلی سایر المرجّحات. فبعد ملاحظة صیرورة أحدهما أو کلیهما ذا الید بسبب تصدیق ذی الید، فیجری فیه ما تقدّم فی هذا الباب. إذ قد قدّمنا لک سابقاً أنّه لا یتفاوت الحال عندهم بین کون الید اعتباریة و بالنظر إلی الحیثیات، أو حقیقیة.

و أمّا الرابع (4): فالظاهر أنّه مثل الثالث (: إذا لم یصدّق أحدهما و لم یدّعیا علمه) فیتقاسمان، أو یتحالفان و یعمل علی مقتضی الحلف. هذا إذا لم یکن بیّنة، و لو کان

ص: 378


1- لانّ صاحب البینۀ الخارج، هو المدعی و لا بینۀ للمدعی.
2- اللمعۀ الدمشقیۀ، ص 98 ط دار الناصر.
3- و فی النسخۀ: هذا مبنی.
4- و هو ان یدعیا عیناً لیس علیها ید اصلاً.

لأحدهما بیّنة فیقضی له. و إن کان لهما بیّنة، فیعمل فیه بمقتضی ما تقدّم. و عبارة الصدوق فی الفقیه هکذا: «فإن لم یکن الشیئ فی یدی أحد، و ادّعی فیه الخصمان جمیعاً، فکلّ من أقام البیّنة فهو أحقّ به. فإن أقام کلّ واحد منهما البیّنة، فإنّ أحق المدعیین من عدل شاهداه. فإن استوی الشهود فی العدالة، فأکثرهما شهوداً یحلف باللّه، و یُدفع إلیه الشیئ. هکذا ذکره أبی رضی الله عنه فی رسالته إلیّ» (1).

و هو موافق لعبارة فقه الرضا و لکن یخالفه ظاهر روایة إسحق بن عمّار المتقدّمة. و الأولی العمل علی تفصیل المتقدّم فی القسم الثالث.

و أمّا الخامس: فإن ادّعی أحدهما الجمیع، و الآخر النصف مشاعاً و لا بیّنة؛ فالمشهور أنّهما یقتسمان بعد حلف من یدّعی النصف، دون الآخر. لأنّه مقرّ باستحقاقه النّصف. و أمّا لو ادّعی الآخر النصف متعیّناً، فیقتسمان ذلک النصف المعیّن نصفین بعد تحالفهما. و ذلک لأنّ الدعوی فی الصورة الأولی متعلّقة بجزء جزء. بخلاف الصورة الثانیة، فإنّها منحصرة فی النصف الذی یدّعیه الآخر. فیصیر حقّ (2) من ادّعاه، الربع.

و قد اُعترض علیه بأنّه یجری هذا الکلام فی الأولی أیضاً بعینه. لأنّ النصف المشاع، مسلّم للمقرّ له بالفرض. فإنّ کلّ جزء فرض من المشاع فنصفه المشاع للمقرّ له. و یتعلّق الدعوی بالنصف الآخر، فیتداعیان فیه، فلا بدّ من التحالف. فلا یستحقّ مدّعی النصف حینئذ إلّا الربع أیضاً.

و قد یوجّه المشهور بأنّ ثبوت یدهما علی العین بالإشاعة، یقتضی أنّ کلّ جزء یفرض منها یکون فی یدهما سواء، فکلّ منهما ذو الید علی نصف کلّ جزء. فمدّعی الکلّ

ص: 379


1- الفقیه، ج 3 ص 39 ط دار الاضواء.
2- و فی النسخۀ: حقه.

بالنظر إلی ما فی یده لیس بمدّعی علیه، و بالنظر إلی ما فی ید صاحبه مدّعی خارج لا بیّنة له. فإذا حلف المدّعی للنصف علی نفی استحقاق صاحبه لما فی یده، استقرّ له النصف (کما ذکره الأصحاب) فلا وجه للاعتراض.

أقول: و لعلّ السّرّ فی ذلک ملاحظة الید علی الإشاعة و إن کان [مدعی] (1) النصف معترفاً بعدم مالکیّته إلّا [علی] النصف، فلو حکمنا بالتنصیف فی هذا النصف بعد التحالف (کما فی مورد التعیین) لکُنّا أبطلنا مقتضی ید التصرّف بعنوان الإشاعة. و لا وجه لبطلانه. إذ غایة ما دلّ علیه اعترافه هو سقوط الملک عن النصف الآخر. لا [عدم] (2) التصرّف علی الإشاعة. فلیتأمّل. و کیف کان؛ فالظاهر أنّهم لم یذکروا فی المسئلة خلافاً، کما ذکره الشهید الثانی(ره) (3). و مع ذلک فالخروج عن المشهور، مشکل.

(و فی المسئلة قول آخر لابن الجنید، و هو أنّه یقسم بینهما أثلاثاً. بناءً علی العمل بالعول و سیجیئ الکلام فیه).

و لو أقام کلّ منهما بیّنة؛ فعلی القول بترجیح بیّنة الخارج، فالکلّ لمدّعی الکلّ. هذا علی المشهور. و أمّا علی الإشکال المتقدّم، فثلاثة أرباعه. لأنّه داخل بالنسبة إلی نصف ما یدّعیه مدّعی النصف. و قد عرفت جوابه. و أمّا علی القول بترجیح بیّنة الداخل، فیقسّم بینهما نصفین. فإنّ الداخل هو مدّعی النصف (4) و بیّنته مطابق لطلبه، فیسقط عنه الیمین. فهذا أیضاً علی المشهور، و أمّا علی الإشکال المتقدم، فلا یثبت له الا الربع. فانّ الداخل فی الربع الآخر حینئذ هو مدعی الکل. و قد عرفت الجواب.

ص: 380


1- و فی النسخۀ: مالک.
2- عبارۀ النسخۀ: لا یمکن التصرف علی الاشاعۀ.
3- المسالک، ج 2 ص 313.- و قد سبق البحث فیه.
4- و فی النسخۀ: مدعی النصف فی النصف.

و لو اقام احدهما خاصۀ البینۀ؛ فقال الشهید الثانی(ره): «حکم بها». و علی اطلاقه غیر صحیح. [و الصحیح] التفصیل بان یقال: ان کان هو مدعی الکل فیحکم بها علی المشهور. و أمّا علی الإشکال السابق، فیحکم بها فی الثلاثة ألارباع مطلقا، و فی الربع الآخر علی القول بسماع بیّنة الداخل. و أمّا إذا لم یسمع بیّتة الداخل مطلقا (بمعنی عدم مشروعیّتها من الأصل أیضاً) فهو لمدّعی النصف مع یمینه.

و ان کان هو مدعی النصف؛ فعلی المشهور من کونه داخلاً فی الجمیع، فلا یفید بیّنته إلّا علی القول بسماع بیّنة الداخل. و علی عدمه؛ فیکون کما لو لم یکن هناک بیّنة. فیقسم بینهما نصفین مع یمین مدّعی النصف. و أمّا علی الإشکال السابق من کونه داخلاً فی الربع، فعلی القول بسماع بیّنة الداخل یثبت له جمیع النصف و لا یمین علیه. و علی القول بعدمه، فیثبت له الربع الذی یدّعیه مدّعی الکلّ، لأنّه بالنسبة إلیه خارج حینئذ. و یحلف علی النصف الذی فی یده. لأنّه مدّعی علیه فی ذلک.

هذا کلّه إذا کان العین فی یدهما. و أمّا لو کانت فی ید ثالث؛ فإن صدّقهما بمعنی أن یقول إنّه لکما. فیصیران بمنزلة المتشبثین، و یظهر حکمه ممّا سبق هنا[ک]، و لمدّعی الکلّ علیه الحلف فی النصف. و إن صدق أحدهما، فیصیر هو بمنزلة ذی الید و الآخر بمنزلة الخارج. و یظهر حکمه ممّا مرّ فی التفصیلات المتقدّمة من تحلیف المتصدّق و غرامته علی تقدیر النکول و تحلیف أحد المتداعیین للآخر، و غیر ذلک. و کذلک یظهر الحال لو أقام أحدهما أو کلاهما البیّنة، من ملاحظة المباحث السابقة من تقدیم بیّنة الداخل، أو الخارج، أو غیر ذلک.

و لو لم یصدّقهما، فیبقی فی یده مع حلفه لهما إن لم یکن لهما بیّنة، و إن کان لأحدهما بیّنة، فیحکم بها. و لو أقاما، فلمدّعی الکلّ النصف بلا منازع، و تعارضت البیّنات فی النصف الآخر، فیجری فیه الحکم السابق فی الخارجین من تقدیم الأعدل، فالأکثر،

ص: 381

فالقرعة و القضاء لمن خرج القرعة بحلفه. فإن امتنع، حلف الآخر. فان نکلا، قسّم بینهما فلمدّعی الکلّ ثلاثة أرباع و للآخر الربع.

و یلزم ابن الجنید علی البناء السابق، البناء علی الأقسام، علی طریق العول علی حسب سهامهما، یعنی أنّ المال المتنازع فیه، مساو لما یدّعیه مدّعی الکلّ، و لا یمکن الجمع بین إبقاء حقّه و حقّ مدّعی النصف. فإذا لم یثبت مرجّح البیّنة، فیبنی علی العول؛ یعنی یزاد فی السهام و یوزع النقص علی الجمیع. فیقسّم المال بینهما ثلاثاً؛ فالثلثان لمدّعی الکلّ، و الثلث لمدّعی النصف. کتقسیم الدیّان فی مال المفلس و المیّت. و مستنده أنّ المنازعة وقعت فی أجزاء غیر معیّنة، و کلّ واحد منهما لا یخلو من دعوی کلّ منهما بسبب الإشاعة، فلا یخلص النصف لمدّعی الکلّ بلا منازع (کما ذکره المشهور)، بل کلّ جزء یدّعی مدّعی الکلّ کلّه، و مدّعی النصف نصفه، و نسبة احد الدعویین إلی الأخری بالثلث. فیقسم العین أثلاثاً.

و هو مردود بأنّ مدّعی الکلّ یخلص له النصف مشاعاً بغیر نزاع و هو کاف و إن کان النزاع واقعاً باعتبار التعیین.

منهاج: المشهور أنّ تقدّم التاریخ، من المرجّحات فی مقام تعارض البیّنات فی الملک. فیحصل الترجیح [لتقدیم الأقدم] (1).

و لا بدّ فی تحقیق المطلب من تقدیم مقدّمة: و هو أنّ المشهور أنّه لا یسمع الشهادة بالملک القدیم حتّی یضمّ إلیه: «و هو ملکه الآن و لا أعلم له مزیلاً» (2). و لا یکفی أن یضمّ إلیه قوله «و لا أدری أزال ملکه عنه أم لا». و عن بعضهم أنّه لا یشترط الضمیمة. و

ص: 382


1- و فی النسخۀ: للتقدیم و الاقدم.
2- ای: ان یقول الشاهد: «اشهد انّ هذا کان فی السابق لفلان و لا اَعلم له مزیلاً».

جعل الشهید الثانی(ره) ذلک فی المسئلة، مقتضی إطلاق کلام المحقّق. و ظنّی أنّه لیس کذلک. بل هو موافق للمشهور. و کذلک إطلاق غیره.

و الحقّ هو المشهور، فإنّ الشهادة هو «إخبار جازم عن حقّ لازم للغیر». و المطلوب إثبات الحقّ الآن بالبیّنة. و [مؤدّی] (1) قوله «کان له بالأمس» لیس إلّا الإخبار بکونه له فی الأمس. و هو لا یستلزم علمه بکونه له الآن. بل یجامع مع علمه بعدم کونه له الآن. و التمسّک بالاستصحاب هنا لا معنی له. إذ استصحاب مقتضی الحکم السابق، هو لیس نفس إخبار البیّنة و لا لازمه. نعم هو قد یکون لازم نفس المخبَر به، من جهة الاستصحاب. و الذی یمکن استناده إلی البیّنة، هو العلم الحاصل له بکونه ملکاً له الآن، أو الظنّ الحاصل له بالبقاء، من جهة الاستصحاب. لا الظنّ الحاصل للغیر من جهة حصول الملک فی الآن السابق بسبب الاستصحاب.

و بالجملة: لمّا کان حصول العلم للشاهد بالملک غالباً من المحالات العادیة (إذ نقل الملک قد یحصل فی نفس المالک بنفسه بحیث لا یطّلع علیه أحد غیره، بنذر أو وقف أو غیره من الأمور، أو مع عدم اطّلاع الشاهد مثل أنّ أحداً کان مالکاً لداره الیوم و نقلها فی اللیل إلی زوجته أو أحد ولده) و مع ذلک یشهد البیّنة بأنّه ملکه. فلیس ذلک إلّا لأجل الاستصحاب.

و اعلم: أنّ بناء الشهادۀ علی الاستصحاب، ممّا لا ینبغی التأمّل فیه. و قد سمعت أنّ بعض أفاضل أهل عصرنا ینکر ذلک و کأنّ لأجل [ملاحظۀ] (2) اشتراطهم الیقین فی الشهادة و ما ورد من الأخبار فیه من أنّه لا بدّ أن یکون عنده فی الظهور مثل الشمس. و علی ما

ص: 383


1- و فی النسخۀ: یؤدیه.
2- و فی النسخۀ: مالاحظ.

بیّنّاه و حقّقناه، فهذه الکلمات و الأخبار محمولة علی کون الأصل یقیناً و إن عراه الظنّ بعد ذلک. و ممّا یحضرنی من عبارات فقهائنا الآن یشهد بما ذکرنا، ما ذکره الشهید(ره) فی القواعد قال: «قاعدة: ذکر الشاهد السبب فی الشهادة، قد یکون سبباً کما فی صورة الترجیح. و قد یکون فعله و ترکه سواء کما فی صور کثیرة. و قیل قد یکون ذکر السبب قادحاً فی الشهادة، کما لو قال اعتقد أنّ هذا ملکه للاستصحاب، و إن کان فی الحقیقة مستنداً إلی الاستصحاب. و کذا لو صرّح بأنّ هذا ملکه علمته بالاستفاضة. و هذا ضعیف، لأنّ الشرع جعل الاستفاضة من أسباب التحمّل، فکیف یضرّ ذکرها. و إنّما مرّ ذکر الاستصحاب إن قلنا به، لأنّه یؤذن بشکّه البقاء، و لو أحمل ذکره و أتی بصورة الجزم زال الوهم. و لو قیل بعدم الضرر أیضاً، کان قولاً. و کذلک الکلام لو قال هو ملکه [لأنّی] (1) رأیت یده علیه، أو رأیته یتصرّف فیه بغیر مانع» (2). إلی آخر ما ذکره.

و قال فی موضع آخر منه: «قاعدة: المعتبر فی علم الشاهد حال التحمّل، و لا یشترط استمراره فی کثیر من الصور کالشهادة بدین أو ثمن مبیع، أو ملک الوارث، مع الإمکان أن یکون قد دفع الدین أو ثمن المبیع و باع المورث. و کالشهادة بعقد بیع، أو إجارة، مع إمکان الإقالة بعده. و المعتمد فی هذه الصور إنّما هو الاستصحاب، أمّا الشهادة علی [النسب] (3) و الولاء فإنّهما مع القطع، لامتناع انتقالهما. و کذا الشهادة علی الإقرار، فإنّه إخبار عن وقوع النطق فی الزمان الماضی. أمّا الشهادة بالوقف؛ فإن منعنا بیعه، فهی من القطع».

و یدلّ علیه أیضاً کلماتهم فی هذا المقام فی الشهادة بالملک القدیم مع انضمام قوله

ص: 384


1- و فی النسخۀ: لابی.
2- قواعد الشهید، ج 1 ص 371.
3- و فی النسخۀ: السبب.

«و لا أعلم له مزیلاً». إذ هو أعمّ من الیقین. و ستسمع ما ننقله عن القواعد (1) و ما سنحققه فی طیّ کلام القواعد. و بیان الفرق بین التصریح بالاستصحاب و عدمه، لم یکن مسبوقاً بملاحظة قواعد الشهید کأکثر [الأفکار] (2) المتداولة فی مؤلّفاتی. و قال الشهید الثانی(ره) فی تمهید القواعد: «فروع: الاستصحاب؛ و منها ما إذا ادّعی عیناً فشهدت له بیّنة بالملک فی وقت سابق، أو أنّه کان ملکه. ففی قبولها وجهان؛ من أنّ ثبوت الملک سابقاً یوجب استصحاب حکمه فیحصل الغرض منها. و من عدم منافات الشهادة ملک غیره له. إذ یصدق ما ذکره الشاهد و إن کان الآن ملکاً لغیره مع علم الشاهد به و عدمه. و من ثمّ احتاط المتأخّرون و أوجبوا ضمیمة «أنّه باق إلی الآن و لا نعلم مزیلاً» [ل-]ینتفی احتمال علمهما بملک غیر المشهود له ظاهراً».

و علی القاعدة یجوز للشاهد أن یشهد باستمرار الملک إلی الآن، حیث لا یعلم له مزیلاً. عملاً بالاستصحاب. کما له أن یشهد بأنّه لا یعلم مزیلاً. فقد حکموا بأنّه لو قال «لا أدری زال أم لا» لا یقبل. و ینبغی عدم الفرق بینه و بین السابق، لانتفاء المانع المذکور مع العلم بالاستصحاب. و أمّا الفرق بین الصیغتین؛ بأن الثانیة یشتمل علی تردّد مع اشتراط الجزم فی الشهادة بخلاف الأولی، فممّا لا یجدی لتحقّق الجزم فیهما بأصل الملک، و الشکّ فی استمراره لا یزول بکونه لا یعلم المزیل. و الاستصحاب یجری فیهما.

و الحاصل: أنّ جواز اعتماد الشاهد علی الظنّ الحاصل له من جهة الاستصحاب، ممّا لا خلاف فیه و لا إشکال یدانیه. و إلّا لزم العسر و الحرج و انسداد باب القضاء و رفع النزاع. لکنّ الدلیل إنّما قام علی حجّیة ما شهد به لعلمه لو فرض حصوله، أو ظنّه الحاصل

ص: 385


1- ای: ما نقله الشهید(ره) عن قواعد العلامۀ(ره).
2- و فی النسخۀ: الانکار.

له بسبب الاستصحاب. لا مجرّد کون المخبر به ممّا یمکن حصول الظنّ به فی الجملة من جهة الاستصحاب.

و إمکان الحصول فی الجملة، لا یستلزم فعلیّة حصوله للشاهد.

فکما أنّ المجتهد قد یرجّح الظاهر علی الأصل و یقطع الاستصحاب بسبب ظهور خلافه و أظهریته، و یسقط عنده عن درجة الحجیّة، فکذلک الشاهد فی إخباره قد یکون علی ظنّ بما علمه سابقاً و بأنّه باق لعدم سنوح سانحة، أو وجود أمارات تفید الظنّ بالبقاء. و قد یسنحه سوانح یتزلزله عن ذلک الظنّ و یصیر شکّاً أو وهماً. فحینئذ لا یمکنه الإخبار لا بالعلم و لا بالظنّ. [و] الظنّ الحاصل للحاکم (أو غیره) لبقاء المخبر به علی [حالته] (1)، لیس نفس ظنّ البیّنة.

فإن قیل: [لو قیل] بأنّ الحاکم یجوز له العمل بظنّه أیضاً کما یجوز العمل بیقینه، لکان لهذا وجه.

و هو کما تری؛ و لذلک فرّقوا بین قوله «لا أعلم له مزیلاً» و قوله «لا أدری أزال ملکه أم لا». فإنّ الأوّل قد یفید أنّه یعلم البقاء، و قد یفید أنّه مظنون البقاء عنده. و أمّا الثانی فإنّما یفید الشکّ و عدم بقاء الظنّ.

و من هذا یظهر سرّ القول بتقدیم الید الحالیة علی البیّنة السابقة بالملک، أو بالید (2). کما لو کان فی ید أحد دار و ادّعی غیره أنّها له و أقام بیّنة علی أنّها کانت فی الأمس فی یده أو ملکاً له. و اختلفوا فیه علی قولین کلاهما للشیخ فی کلّ واحد من المبسوط (3) و

ص: 386


1- و فی النسخۀ: حالۀ.
2- ای: تقدیم الید الحالیۀ بالید السابقۀ.
3- المبسوط، ج 8 ص 279 ط المرتضویه.

الخلاف (1). من جهة أنّ الید ظاهرها الملک الآن و لا یدفعها الید السابقة و الملک السابق، لکونها بعاریة و نحوها فی الید، و انتقالها منه إلی الغیر بعد الأمس فی الملک. و عدم مطابقة الدعوی و الشهادة، إذ الدعوی بالملک الحالی و الشهادة متعلّقة بالسابق.

(و لو قیل إنّ ثبوته فی الماضی یوجب استصحابه إلی الآن. مُنع بأنّ الید الحاضرة الظاهرة فی الملک معارضة له، فلا یتمّ الاستدامة خصوصاً فی الید. لانقطاعها رأساً).

و من جهة أنّ الید الحاضرة إن کانت دلیل الملک [الحالیۀ، فهی معارضۀ] بالسابقة المستصحبة، أو الملک السابق المستصحب. لمشارکتهما فی الدلالة علی الملک الآن، و انفرادها بالزمن السابق. فیکون [السابق] أرجح (2). و الاستصحاب یوجب المطابقة بین الدعوی و الشهادة.

هکذا ذکروا الاستدلال للقولین. و الأظهر عندی القول الأوّل. و لا فرق بین أن یکون البیّنة السابقة علی الید، أو الملک المطلق أو المسبّب، مثل الشراء، أو الانتاج، أو غیرهما. و قد ظهر وجهه ممّا مرّ. و احتمال کون الید الثانیة أیضاً بالعاریة أو غیرها، لا یلتفت إلیه مع بقاء الید علی حالها. فإنّ المقصود الأصلی من إعمال الید، هو البقاء لتسلّطها علی ما فیها، و عدم جواز منعها من التصرّف کیف شاء بسبب احتمال الغصب و العاریة أو غیرهما. فیحکم علیها بما یحکم علی ملک الملاک. و لیس هذا معنی الحکم بأنّه ملک.

و أمّا فی الشهادة؛ فلا بدّ أن یکون علی الملکیّة حتّی یمکن به دفع هذه الید الحاضرة. و إلّا فلا منافات بین البینتین، و یحکم علی المسلمَین بصحّة فعلهما و عدم جواز منع یدیهما من التصرّفات فی الحالین، و لمّا انقطع الحال الأولی بقی الحال الثانیة. فلا یعارض

ص: 387


1- الخلاف، ج 6 ص 339 مسئلۀ 11. ط جماعۀ المدرسین.
2- عبارۀ النسخۀ: و من جهۀ ان الید الحاضرۀ ان کانت دلیل الملک بالسابقۀ المستصحبۀ او الملک السابق المستصحب او الی لمشارکتهما بها فی الدلالۀ علی الملک الان و انفرادهما بالزمن السابق فیکونان ارجح.

الیدَ الحالیة (الموجبة لبقاء حکمها و إجراء حکم الملک علی ما فیها) الیدُ المنقطعةُ المحکوم علیها بمثل ما یحکم علیها فی هذه ما دامت باقیة علی حالها.

و أمّا الملک السابق؛ فهو و إن کان یمکن استصحابه، لکنّه لم تستصحبه البیّنة (کما هو المفروض). لأنّه إنّما شهد علی الملک فی الوقت الخاصّ، و کون الشیئ ممّا یمکن حصول الظنّ به بسبب وجوده فی الآن الأوّل، لا یوجب حصول الظنّ به للبیّنة مطلقا. و أقصی ما یمکن استناده إلی البیّنة (أو الاعتماد علی ما أفاده)، هو ظنّه الحاصل من الاستصحاب الظاهر عنده، و المفروض عدمه. فلیس هنا من جهة البیّنة شیئ؛ لا شهادة بیّنة علی الملک الحالی، و لا استناد إلی ظنّه الحاصل بالاستصحاب، عنده، لیترتّب علیه الحکم الحالی بسبب شهادته.

نعم: لو جاز للحاکم العمل بما یظهر عنده من الاستصحاب، لجاز ذلک إذا لم یحصل [ظنّ] (1) أقوی منه من الید. و کلاهما فی مقام المنع، فإنّ مسئلة جواز عمل الحاکم بعلمه (مع أنّه محلّ إشکال و خلاف) فإنّما یدلّ علی جواز العمل بالعلم القطعی بالحکم، لا بمطلق الظنّ. و کذلک کون الظنّ الحاصل من الاستصحاب أقوی من الظنّ الحاصل بالید، فی محلّ المنع. بل هذا أقوی. و هو مقتضی الجمع بین البیّنتین و الدعویین أیضاً. و من ذلک ظهر بطلان ما ذکره من «مشارکتهما فی الدلالة علی الملک الحالی، و انفرادها بالزمن السابق». لما عرفت من عدم المشارکة أصلاً. أمّا فی الید؛ فظاهر. و أمّا فی الملک؛ فلأنّ المشارکة لیست من جهة البیّنة، و إن کانت البیّنة علّةً لحصول ما هو علّة لإمکان فهم المشارکة بسبب استصحابه و قابلیّة انسحابه إلی الآن.

قال فی تمهید القواعد (بعد الکلام السابق): «و یتفرّع علیه أیضاً ما لو قال المدّعی

ص: 388


1- و فی النسخۀ: الظن.

علیه «کان ملکک بالأمس». أو [کان مقرّاً] (1) بذلک ابتداءً. و قیل لا یؤخذ به کما لو قامت بیّنة بأنّه کان ملکه بالأمس. و الأقوی أنّه یؤخذ، کما لو شهدت البیّنة أنّه أقرّ أمس. و الفرق علی هذا بین أن یقول «کان ملکه بالأمس» و بین أن تقوم البیّنة بذلک، أنّ الإقرار لا یکون إلّا عن تحقیق، و الشاهد قد یُخمّن، حتّی لو استندت الشهادة إلی تحقیق؛ بأن قال «هو ملکه اشتراه منه بالأمس»، قبلت.

ثمّ قال: «و منها لو تعارض الملک القدیم و الید الحادثة، ففی ترجیح أیهما، قولان. و مأخذ تقدیم الملک السابق، قاعدة الاستصحاب. فیتعارض حینئذ الملک و الید. و الأوّل مقدّم، کما لو شهدت البیّنة لأحدهما بالملک، و للآخر بالید فی الحال». انتهی.

هذا کلّه إذا لم یشهد البیّنة السابقة علی فساد الید اللاحقة. فإن شهد علی أنّها [غصبها] (2) من السابق أو استأجرها، أو نحو ذلک، فیترجّح بلا إشکال.

ثمّ: إنّ العلّامة(ره) قال فی القواعد: «و لو قال (أی البیّنة): أعتقد أنّه ملکه، بمجرّد الاستصحاب. ففی قبوله إشکال. أمّا لو شهد بأنّه أقرّ له بالأمس، ثبت الإقرار و استصحب موجبه و إن لم یتعرّض الشاهد للملک الحالی. و لو قال المدّعی علیه: کان ملکک بالأمس. انتزع من یده، لأنّه مخبر عن تحقیق فیستصحب. بخلاف الشاهد فإنّه یخبر عن تخمین. و کذا یسمع من الشاهد لو قال: هو ملکه بالأمس اشتراه من المدّعی علیه بالأمس. أو أقرّ له المدّعی علیه بالأمس. لأنّه استند إلی تحقیق» (3).

أقول: أمّا الإشکال فی [الاتکال] (4) علی مجرّد الاستصحاب، فلعلّه ناظر إلی عدم

ص: 389


1- و فی النسخۀ: قال المقرّ.
2- و فی النسخۀ: عقبها.
3- القواعد (متن الایضاح) ج 4 ص 413 ط کوشانپور.
4- و فی النسخۀ: الاشکال.

حصول الظن له، بل لیس هناک إلّا قابلیّة انسحاب الحکم و إمکانه. فإنّ من علم بالملک فی الآن الأوّل، قد لا یسنحه سانحة و لا یرد علی ملکه ما یزلزله. بل تحصل له معاضدات لبقاء الملک؛ مثل بقائه فی یده مدّةً مدیدةً بلا منازع، سیّما علی کون ذی الید اللاحقة ممّا یظنّ کذبه و عدوانه. فإنّ البقاء فی یده هنا مع علمه بالملک السابق، لا یفید نفس الملک، للزوم تحصیل الحاصل. و قد یسنحه سوانح یوجب الشکّ و یساوی الظن فی الزوال و البقاء. بل قد یحصل الظنّ بالزوال، کما لو اختلف علیه الأیدی، [ا]و کان ذو الید ممّن یظنّ صدقه، و نحو ذلک. فلا یبقی حینئذ للشاهد إلّا مجرّد الاستصحاب، أعنی عدم حصول الیقین. بخلاف الحکم السابق الموجب لإمکان انسحابه.

و أمّا إن أراد به أنّ اعتقاده من جهة ظنّه الحاصل بالاستصحاب، فلا وجه للإشکال، لظهور أنّ ذلک معتمد عند الشارع. فأیّ مانع من إظهار وجه الشهادة؟ اللّهم إلّا من جهة أن ذلک مناف للجزم، و الشهادة هو إخبار جازم. و فیه أنّ المراد بالإخبار الجازم، هو ما یجوز له الإخبار الجازم و لو کان بالظنّ لا بالجزم الواقعی. و إلّا لما صحّ الاعتماد علی الاستصحاب مطلقا. و هذا خلف.

و أمّا ترجیح البیّنة علی الید فی صورة الشهادة علی إقراره بالأمس، [فالشهادة] (1) علی ما [یتیقّن] (2) به بانقطاع ید ذی الید عنه (علی فرض صدقه). فیصیر استصحابه أقوی من استصحاب الشهادة علی الملک. لأنّه لا یحصل معه إلّا الظن بانقطاع الید. و أمّا فی صورة إقرار المدّعی علیه، فالأمر أوضح. لکون الاستصحاب حینئذ ناشیاً من أمر موجب للقطع جزماً، و مفید لانقطاع یده عنه، و مالکیة خصمه یقیناً. بل یوجب ذلک اعتراف ذی الید بکونه مدّعیاً وظیفته الإثبات. بخلاف شهادة الشاهد. فإنّه لمّا کان غالباً مبنیاً علی الظنّ

ص: 390


1- و فی النسخۀ: فلا شهادۀ.
2- و فی النسخۀ: یتّفق.

(مثل الید، و الاشتراء من ذی الید و نحو ذلک) فالاستصحاب هنا ناش من أمر ظنّی. فهذا ظنّ فی الظنّ، و ذلک ظن فی القطع و هو أقوی. و یظهر منه قوّة الصورة الأخیرة. و بالجملة: المدار فی الترجیح بین الأمارات المثبتة للحقوق (من البیّنة، و الإقرار، و البیّنة علی الإقرار، و غیرها) علی ما یوجب الترجیح من جهة قوّة الظنّ و ضعفه.

إذا عرفت هذا، فنرجع إلی أصل المسئلة و نقول: إذا تعارضت البیّنات فی الملک، فالمشهور أنّه یحصل الترجیح بالتقدم و الأقدم (کما لو قال احد البیّنتین إنّه ملکه الآن، و قال الأخر إنّه ملکه مدّۀ شهر. أو قال إحداهما إنّه ملکه مذ سنة، و الأخری إنّه ملکه مذ سنتین) لأنّهما تعارضتا فی الوقت المشترک بینهما و سقطتا فیه، و بقی الشهادة المختصّة بالمتقدّم سالمة عن المعارض فی وقت الغیر المشترک. فیثبت موجبها فی الزمان المتقدّم بغیر معارض. و یستمرّ بحکم الاستصحاب.

و رُدّ: بأنّ مجرّد الملک فی الماضی، لا ینفع. و دلالة الشهادة القدیمة علی الملک الآن، انتفت بالشهادة الحالیة، فلا یستمرّ. و ثمرة الشهادة السابقة إنّما تظهر بسبب اتصالها بالآن، و إلّا فلا ینفع الشهادة فی الماضی، کما مرّ. و المفروض بطلان حال اتّصالها بالآن، بسبب معارضتها بالشهادة الحالیة. هذا إذا کان الشهادة القدیمة بعنوان الاستمرار بأن یقول «إنّه ملکه إلی الآن» مثلاً. و أمّا لو لم یتّصل شهادته بالآن، بأن یشهد بأنّه ملکه فی أوّل العام السابق مثلاً، و الآخر بأنّه ملکه الآن مثلاً، فالأمر أوضح کما تقدّم.

أقول: و الکلام فی صورة عدم الاتّصال، واضح لما تقدّم. و أمّا فی صورة الاتّصال؛ فیمکن أن یقال إنّ المرجّح للبیّنة هو نفس تلک الزیادة، لا أنّ تلک الزیادة مثبتة [لشیئ] (1) بالاستقلال، حتّی یمنع استمرارها.

ص: 391


1- و فی النسخۀ: الشیئ.

و ربّما یُفصَل هنا بأنّه لو لم یصرّح بیّنة القدیم و الأقدم بالملکیة الحالیة (مثل أن یسکت، أو یقول لا أدری أزال أم لا، [ا]و لا أعلم له مزیلاً)، فالترجیح للحادث، لتقدم المفصّل علی المجمل، و عدم المنافات. فیجب إعمال الحادث. و لو صرّح بها فیقع التعارض و یرجّح القدیم مع إشکال فیه. و مراده بالإشکال، هو ما ذکرناه سابقاً فی الرّدّ.

أقول: و ما ذکره حسن فی الصورتین الأولیین. و أمّا فی الصورة الأخیرة، فیمکن دفعه بمنع الإجمال، فإنّ مناط الشهادة غالباً هو الظنّ الاستصحابی، و هو معتبر عند الشارع، کما أشرنا سابقاً. فلا یضرّ قوله «و لا أعلم له مزیلاً» فی کون ذلک بیّنة تفصیلیّةً. و التعارض إنّما هو بین البیّنات المعتبرة شرعاً، لا مدلولاتها المختلفة عقلاً و عرفاً. نعم یمکن القول بأنّ ظهور الدلالة و قوّتها و أوضحیّتها أیضاً من المرجّحات، فلا بدّ من ملاحظتها أیضاً. لا أنّه لا منافات، و أنّه یجب الحکم بالآخر و لا یجوز العمل بالأوّل.

ثمّ: إنّ الشهید الثانی(ره) قال فی المسالک: «إنّ المسئلة مفروضة فی ما إذا کان المدّعی فی ید ثالث. و أمّا إذا کان فی ید أحدهما و قامت بیّنتان مختلفا التاریخ، فإن کانت بیّنة الداخل أسبق تاریخاً، فهو المقدّم لا محالة. و إن کانت بیّنة الآخر أسبق تاریخاً، فإن لم یُجعل سبق التأریخ مرجّحاً، فکذلک یقدّم الداخل. و إن جعلناه مرجّحاً ففی ترجیح أیّهما و عدمه، أوجه: الأوّل (1): ترجیح الید، لأنّ البیّنتین متساویان فی إثبات الملک فی الحال، فیتساقطان و یبقی من أحد الطرفین الید، و من الآخر إثبات الملک السابق. و الید أقوی من الشهادة علی الملک السابق. و لهذا لا تزال بها. الثانی: ترجیح [السابق]. لأنّ مع أحدهما ترجیحاً من جهة البیّنة، و مع الآخر ترجیحاً من جهة الید. و البیّنة مقدّمة علی الید فکذلک الترجیح من جهتها مقدّم علی الترجیح من جهة الید.

ص: 392


1- و فی المسالک، احدها.

الثالث: أنّهما متساویان، لتعارض البینتین» (1).

و فیه: أنّ فرض المسئلة فی ما ذکره فقط ممنوع. بل یشمل جمیع الصور.

و أیضاً إنّ ما ذکره من التفصیل، إنّما یجری علی القول بترجیح بیّنة الداخل. و هو خلاف مختاره سابقاً.

أقول: و یمکن أن یکون مراده أنّ إطلاق القول بتقدیم سبق التأریخ و ترجیحه علی الحادث، إنّما یجری فی صورة کون العین فی ید ثالث. و فی معناه ما لو لم یکن علیه ید أحد. و أمّا لو کان فی ید أحدهما، فلمّا لم یتصوّر تعارض علی القول بترجیح بیّنة الخارج (لأنّهم یعتمدون فی المسئلة علی الحدیث المستفیض و هو ینفی أصل البیّنة و یُسقطها عن الاعتبار رأساً) فلا معنی لملاحظة المرجّحات فی جانب بیّنة الداخل حینئذ. فَبَنی الکلام فیه [علی فرض] ترجیح بیّنة الداخل و فَرَضَ الصّور المذکور علی الفرض الممکن. و حینئذ فالوجه الأوّل من الوجوه الثلاثة، هو المعتمد. و الوجهان الآخران ضعیفان. فلیس ذلک الفرض لتجدّد رأیه فی المسئلة، بل لأنّه لا یمکن الفرض إلّا فی ذلک.

نعم: یرد علیه أنّ ذلک إنّما یتمّ لو بنی ترجیح بیّنة الخارج علی الحدیث المستفیض. أمّا لو بنی علی «ترجیح التأسیس علی التأکید» مثلاً، فیمکن إجراء الکلام علی القول بترجیح بیّنة الخارج أیضاً. و الحقّ أنّه حینئذ أیضاً، الترجیح لبیّنة الداخل و ان سبق التأریخ فی بیّنة الخارج، و لو یوازی الید.

منهاج: لو تعارضت البیّنة بالملک المطلق و البیّنة بالید؛ فالترجیح لبیّنة الملک. لاحتمال الید العاریةَ، و الإجارةَ، و غیرهما. و لا فرق بین تقدّم التأریخ و تأخّره. و استشکله فی الکفایة، لجواز أن یکون مستند شهادة الملک هو الید، فلا یزید علی

ص: 393


1- المسالک، ج 2 ص 314 ط دار الهدی.

الشهادة بالید. و هو ضعیف؛ لأنّ بناء الشهادة علی مجرّد الید فی غایة الندرة (مع الإشکال فی جوازه کما یأتی). بل الغالب الشایع، انضمام سایر القرائن المفیدة للعلم أو الظنّ القوی. و کیف کان، فلا ریب فی ترجیح الشهادة بالملک. و أمّا لو تعارضت البیّنة بالملک المسبّب (مثل الاشتراء و الإنتاج)، و البیّنة بالتصرّف تصرّف الملّاک (من البناء و الهدم و البیع و غیرهما)، فکذلک أیضاً. لاحتمال التصرّف صدورَه عن الوکیل و غیره. و صراحة الملک.

و قال المحقّق الأردبیلی(ره): «و لا یخفی أنّ هذا الدلیل یدلّ علی تقدیم بیّنة الملک المطلق من غیر ذکر السبب، علی بیّنة التصرّف. و ذلک غیر بعید. و لکن تقییدهم بالسبب مشعر بعدم ذلک، فتأمّل» (1). انتهی. و استشکل فی الکفایة ایضاً بأنّ الاشتراء إن کان من غیر ذی الید، فلا یدلّ علی المطلوب. و إن کان من ذی الید أو المتصرف، فیرجع إلی الید و التصرّف. فلا ترجّح علی الشهادة بالید أو التصرّف. و هذا الإشکال أیضاً ضعیف. فإنّ طریان قوّة الملک بسبب قوّة السبب و هو البیع، لا ینافی ضعفه قبل ذلک. فإنّ البیع، الذی ثبت صحّته شرعاً و إن کان حاصلاً من ظاهر الید. فلا ریب فی [ترتّب] (2) حکم الملک علیه و هو قطعی. بخلاف دلالة الید المجرّدة علی الملک.

و بالجملة: صدق کونه مبیعاً له، أقوی دلالة علی الملک من کونه فی یده بمجرّده. و نظیر ذلک أنّ الحاکم قد یبنی حکمه فی المسئلة علی ظنّ ضعیف حاصل من الدلیل الظنّی. و بعد حکمه لا یجوز نقضه قطعاً و یفید حکمه القطع بمؤدّاه.

منهاج: لا خلاف بینهم فی تحقّق التعارض بین الرجلین العدلین، [و بین مثلهما من] (3)

ص: 394


1- مجمع الفائدۀ و البرهان فی شرح إرشاد الأذهان ج 12 ص 243.
2- و فی النسخۀ: تردد.
3- و فی النسخۀ: و مثلهما و بینهما بین..

الرجل و المرئتین. لکون کلّ منهما حجّةً شرعیةً. و لا یترجّح بینهما. و أمّا الشاهد و الیمین، فلا یعارض شیئاً منهما عندهم، لضعفه من جهة وقوع الخلاف فی کونه مثبتاً. و من جهة أنّ الحالف یصدّق نفسه، بخلاف الشاهدین و الشاهد و المرئتین، فإنّهما یصدّقان غیرهما. و ذلک مرجّح قوی. و نُقل عن الشیخ قول بالتعارض و القرعة بینهما. و بعضهم نفی القول عنه، بل نسب إلیه التردّد. و عبارته محتمل للمعنیین، و لذلک اختلف العلماء فی فهمه. و کیف کان فلا مناص عمّا هو المعروف من مذهب الأصحاب.

منهاج: لو تداعیا زوجةً، و أقام کلّ منهما بیّنة، فإن کان مع أحدهما مرجّح، عُمل به. و إن لم یکن هنا مرجّح بأن یکو[نا] خارجین مثلاً و لم یعاضد أحدهما مرجّح، و نکلا عن الیمین أیضاً، فیقرع بینهما. للزوم تعطیل الحکم بدونه، و لعموم ما ورد أنّها لکلّ أمر مشکل، و لعدم تصوّر القسمة بینهما کما یتصوّر فی الأموال.

و یؤیّده مرسلة داود بن أبی یزید العطّار عن بعض رجاله: عن أبی عبد اللّه علیه السّلام: فِی رَجُلٍ کَانَتْ لَهُ امْرَأَةٌ فَجَاءَ رَجُلٌ بِشُهُودٍ أَنَّ هَذِهِ الْمَرْأَةَ امْرَأَةُ فُلَانٍ وَ جَاءَ آخَرَانِ فَشَهِدَا أَنَّهَا امْرَأَةُ فُلَانٍ فَاعْتَدَلَ الشُّهُودُ وَ عُدِّلُوا فَقَالَ یُقْرَعُ بَیْنَهُمْ فَمَنْ خَرَجَ سَهْمُهُ فَهُوَ الْمُحِقُّ وَ هُوَ أَوْلَی بِهَا» (1). و لا دلالة فی الروایة علی الیمین و لا تعرّض فیها لدعوی الزوج، و لا بدّ ان یحمل علی ذلک، کما أشار إلیه المحقّق الأردبیلی(ره) قال: «و یمکن التفصیل بأنّ المرئة هل تصدّق أحدهما أو تنکر، فیمکن ترجیح من صدّقته، و مع إنکارهما أو تصدیقهما معاً، یرجع إلی الأوّل یعنی القرعة. و لکن فی صورة الإنکار و الحکم للمنکَر منهما، ینبغی أن یذکر لها: إن [لم] تکن فی الواقع زوجته، تمنعه عن نفسها بینها و بین اللّه و إن کان الحاکم یحکم علیها بسبب ظاهر الشرع بالامتثال و الزوجیة. و

ص: 395


1- الوسائل، ج 27 ص 252 ط مؤسسۀ آل البیت، قم.

هو ظاهر و أمثاله کثیرة» (1). انتهی.

و إنّما قلنا إنّ القرعة بعد التحالف و نکولهما معاً، بخلاف التنازع فی الأموال، فإنّ الحلف هناک بعد القرعة. لعدم الثمرة هنا لعدم إمکان القسمة بینهما بعد نکولهما.

المطلب السادس: فی القسمة

و هو تمیّز أحد النصیبین فصاعداً، بل تعیّنه عن الآخر. و لیست عندنا بیعاً و لا صلحاً و لا غیرهما (2). خلافاً لکثیر من العامّة؛ فجعلوها بیعاً، إمّا مطلقا، أو إذا کانت تراضیة. علی اختلافهم. نظراً إلی أنّ کلّ جزء یفرض، مشترک بینهما، فتخصیص کلّ واحد بجزء معیّن و إزالة ملک الآخر عنه بعوض مقدّر و هو ملکه فی الجزء الآخر، علی جهة التراضی، مقتضی البیع. و فیه أوّلاً منع لزوم المعاوضة مطلقا کما سیجیئ بیانه. و ثانیا أنّ البیع یحتاج إلی صیغة عند المشهور، بخلافها. و أنّ الإجبار یدخل القسمة و یقدّر أحد النصیبین بقدر الآخر إذا تساوی السهمان، و اختلاف اللوازم یدلّ علی اختلاف الملزومات.

و یظهر الثمرة فی الشفعة، و خیار المجلس، و قسمة الوقف من الطلق، و غیر ذلک. فالقسمة أمر مستقل یوجب تملیک الشریک حصّته. و شرعیّتها ثابتة بالإجماع، بل

ص: 396


1- مجمع الفائدۀ و البرهان، ج 12 ص 239.
2- عبارۀ النسخۀ: و هو تمیّز احد النصیبین بل تعیّنه فصاعداً عن الآخر و لیست عندنا بیع و لا مع.

الضرورة، و الکتاب لقوله تعالی «وَ إِذا حَضَرَ الْقِسْمَةَ أُو لوا الْقُرْبی وَ الْیَتامی» (1). و السنّة، کقولهم علیهم السّلام: «الشفعة فی ما لا یقسم» (2). و فعل النبی(صلی الله علیه و آله) فی تقسیم الخیبر، و تقسیم الغنائم بین [الغازین] (3). و فعل علی(علیه السلام) فی نصیب عبد اللّه بن یحیی قاسماً (4). مع أنّ الحاجة و الضرورة داعیة إلیه. إذ قد یبرم الشرکاء أو بعضهم بالمشارکة و یریدون الاستبداد بالتصرّف.

منهاج: قالوا یستحب للإمام أن ینصب قاسماً و یرزقه من بیت المال. و المفید عندنا إثبات استحبابه للحاکم، و إلّا فلا فائدة فی البحث عن أحکام الإمام. و الظاهر أنّ الأمر فیه أیضاً ذلک، لما دلّ عموماً علی نیابة الحاکم عن الإمام، و لمتابعة علی(علیه السلام) حیث نصب عبد اللّه بن یحیی، کما روی عنه. و لأنّ فیه إعانةً علی [ا]لبرّ و نظاماً لأمور المسلمین. فیجوز ارتزاقه من بیت المال لأنّ ذلک من مصالح المسلمین، و لفعل علی(علیه السلام). فإن لم یکن هناک بیت [المال]، أو لم یسعه، کان علی المتقاسمین. فإن استأجروه بأجرة معیّنة فی عقد واحد و لم یعیّنوا نصیب کلّ واحد، فیوزّع علی الحصص، لأنّها من مؤنات الملک. فیکون فی مقابلة العمل و هو أکثر فی النصیب الأکثر. کالکیل، و الوزن و الذرع و غیرها. و کذلک إذا استأجروه بأجرة فاسدة و بنی علی أجرة المثل.

و هناک وجه آخر: و هو تقسیمه علی الرؤس. لأنّ العمل فی الحساب و المساحة، یقع لهم جمیعاً. و قد یکون فی الأقلّ أغمض. و أیضاً قلّة النصیب یوجب کثرة العمل، لأنّها یقع بحسب أقلّ الأجزاء. فإن لم نقل بزیادة الاجرة فیه فلا أقلّ من التساوی.

ص: 397


1- الایۀ 8، السورۀ النساء.
2- الوسائل، کتاب الشفعۀ، ب 3 من ابواب الشفعۀ، ح 7.
3- و فی النسخۀ: الغازمین.
4- المبسوط، ج 8 ص 133.

و الأوّل أصحّ. لأنّ الشرکة أمر قهری، و الاحتیاج إلی القسمة لتمیّز الحقوق، و ما یوجبه الأقلّ من زیادة العمل أو الغموض فیه، مشترک للاحتیاج فی تحصیل التمییز بین الأقلّ و الأکثر. فبقی العمل فی نفس الحصّة، و لا ریب أنّه فی الأکثر أزید. و إن عیّنوا نصیب کلّ واحد، فلا إشکال أیضاً بأن یقو لوا: استأجرناک للتقسیم، بنینا علی أن یکون علی فلان کذا و علی فلان کذا. [ا]و یعیّنوا وکیلاً یستأجر[ه لهم] کذلک.

و إن فرض ترتّب عقود؛ بأن یعقد أحدهم معه بأن یکون له کذا فی إزاء إفراز نصیب-[-ه]، ثمّ آخر هکذا و هکذا، فلا یصحّ الأوّل، لعدم جواز التصرّف فی مال الغیر إلّا بإذنه. [فانّه] (1) یحتاج إلی دفع ما یرد علیه من الإشکال من أنّه إذا وجب علیه بالعقد الأوّل إفراز نصیب أحد الشریکین (مثلاً) عند الآخر، فلا ینفک ذلک عن إفراز نصیب الآخر، فیکون العقد للآخر وارداً علی ما وجب علیه، فلا یصحّ. و أمّا مع إذن الآخر، فیصحّ الأوّل و یُردّ الإشکال.

و اشترطوا فی المنصوب من قبل الإمام، التکلیف، و الإیمان، و العدالة؛ لعدم حصول الوثوق بغیر المکلّف، کما هو ظاهر. و کذا الغیر المؤمن و الفاسق. و القاسم بمنزلة الحاکم، فلا بدّ من جواز الاعتماد علیه و الرّکون إلیه. و لا یجوز الرکون إلی الظالم و الْکافِرُونَ هُمُ الظّالِمُونَ. و لا الاعتماد علی من لا اعتماد علیه غالباً. و النادر لا یلتفت إلیه. او ذلک من جملة القوانین و الضوابط الکلیّة کالمفتی و إمام الجماعة، و غیر ذلک. فحمایة الحمی یقتضی سدّ طرق الفساد و الاحتراز عمّا یوجبه. و هو لا یتمّ إلّا بجعل القاعدة مطّردةً. و لذلک لا نقول باشتراط العدالة فی ما یتراضی به الشریکان، فیکفی الفاسق حینئذ، بل الصبّی الممیّز، بل الکافر، علی الأظهر. لأنّه بمنزلة الوکیل و للناس التصرّف فی أموالهم

ص: 398


1- و فی النسخۀ: فلا.

کیف أرادوا. و منعه [تمسّکاً بانّه] رکون إلی الظالم، ضعیف. و لا یشترط الحرّیّة فی منصوب الحاکم عندهم، فیجوز للعبد إذا أذن له المولی. و جوازه فی غیره أظهر. و أوضح.

و یشترط فیه معرفة الحساب. بل قیل و بالتقویم، لأنّ فیها ما لا بدّ منها أیضاً، و لزوم معرفته به کلزوم معرفة الفقه للحاکم.

و أمّا اعتبار التعدّد: فقال فی المسالک: «القسمة إن اشتملت علی ردّ فلا إشکال فی اعتبار العدد فی القاسم حیث لا یتراضی الشریکان بالواحد. لأنّ العدد یشترط فی المقوّم مطلقا من حیث إنّها شهادة. و إن لم یشتمل علی ردّ، فهل یُجزی قاسم واحد بمعنی أنّ الحاکم یُجزی [بنصب] واحد؟ أم لا بدّ من اثنین کنصب الشاهد؟ مذهب الأصحاب هو الأوّل، إقامةً له مقام الحاکم. و یؤیّده ما سبق من نصب علیّ(علیه السلام) قاسماً واحداً. و اعتبر بعض العامّة اثنین، ترجیحاً لجانب الشاهد، حیث انّه لا یشتمل علی جمیع أوصاف (1) الحاکم» (2). انتهی.

أقول: و الظاهر أنّ المراد بالرّدّ أعمّ عن ما یحتاج إلی ضمّ شیئ إلی أحد الأجزاء من الخارج، أو جعل التسویة بسبب القسمة و إن تفاوتت الأجزاء بحسب الحکم مع تساوی السهام. کما صرّح به المحقّق الأردبیلی(ره). و أمّا ما [یبقی من] (3) الإشکال فی اعتبار العدد حینئذ و [هو] عدم اعتباره فی غیره؛ فهو محلّ نظر عندی. و لم أتحقّق الوجه فی ذلک، و قد فصّلت المقام فی القوانین، و حاصل ما اخترته هنا[ک]، أنّ المقوّم و الطبیب المخبر عن المرض المبیح للتیّمم و الفطر، و المخبر عن إنبات اللحم و شدّ العظم، و أمثال ذلک، لا یدخلون فی الروایة و لا فی الشهادة، و من جملتهم المزکّی للعدل. بل إخبارهم إنّما هو

ص: 399


1- و فی النسخۀ: الاوصاف.
2- المسالک، ج 2 ص 307 ط دار الهدی.
3- و فی النسخۀ: بقی.

عن مطابقة ما اعتقدوه لنفس الأمر بحسب ظنّهم. کالمفتی و الحاکم و المدار فیه علی الظنّ الاجتهادی؛ و قد یحصل بالواحد، و الإجماع، و الآیة، و غیرها. [و الادلۀ] دلّت علی کفایة الواحد فی المفتی، مضافاً إلی عموم ما دلّ علی حجّیة الخبر الواحد، إن قلنا بعمومه له.

و أمّا المذکورات فیشکل إدراجها فی أدلّة خبر الواحد کما حقّقناه هناک، و کذلک فی الشهادة. لعدم انطباق أحدها علیه. فلا فرق فی القاسم بین ما احتاج إلی التقویم، [أو لا] (1).

و الحاصل: أنّ الإمام إن کان ینصب القاسم لرجوع الناس إلیه، فلا بدّ أن یکون عدلاً، معتمداً، و الاعتماد فی التقویم أیضاً. و ما ذکره فی وجه الکفایة بالواحد فی ما لا یحتاج إلی التقویم من إقامته مقام الحاکم، یجری فی المحتاج إلی التقویم أیضاً. و ما الذی أخرج ذلک من الشهادة و أدخل الآخر فیه.

و إن قلت: إنّ التقویم إخبار عن حقّ لازم للغیر. نقول: مثله فی غیر المحتاج فإنّه مثل المحتاج سیّما إذا لم یکن فیه ردّ من الخارج.

فإن قلت: فی غیر المحتاج، الاعتماد علی اطّلاع الشرکاء. بخلاف صورة التقویم فإنّه أمر مخفیّ یحکم به القاسم. قلت: فحینئذ لا حاجة إلی القاسم و نصبه. بل إنّما هو لأجل اعتماد الشرکاء بقوله و إن لم یحضروا معه، و لم یطّلعوا علی کیفیّة القسمة. فالاعتماد لابدّ اما أن یکون من جهة إخبار العدل، فالأمر فیهما سواء. و إمّا من جهة الشهادة، فکذلک. مع أنّ التقسیم محتاج إلی الکیل، و الوزن، و [الذرع] (2)، غالباً، و کلّها یتفاوت بتفاوت الأشخاص و الأحوال و الأجناس. و کذلک المساحة، و [تمییز] الجیّد و الردّی فی

ص: 400


1- و فی النسخۀ: اولی.
2- و فی النسخۀ: الزرع.

النقدین، و غیر ذلک. فلا بدّ فی الکلّ من الوثوق و الاعتماد.

و أمّا نصب علی(علیه السلام) قاسماً واحداً؛ فهو مطلق و لم ینقل أنّه کان لأجل تقسیم غیر المحتاج إلی التقویم، و هو ظاهر فی العموم و إن قلنا بعدم العموم فی فعل المعصوم. إلّا أن یقال: القسمة هو تمییز الحقوق، و التقویم شیئ آخر. فالقاسم الغیر المقوّم و [المقوم] إن أمکن اجتماعهما فی شخص واحد (کما نسبه فی المسالک إلی الأصحاب فی القاسم الغیر المقوّم و المقوّم) إنّما هو بملاحظة الحیثیّتین. و لکن الشأن فی إتمام دلیل المسئلة، و قد عرفت أنّه غیر تمام.

و الحاصل: إن بنینا الأمر علی الشهادة، فالإخبار (1) عن القسمة فی غیر المحتاج إلی التقویم، أولی باعتبار التعدّد. لکونه أنسب بالشهادة من المحتاج، لکونه علمیّاً، دون المحتاج. و العلم معتبر فیها. و إن بنینا الأمر علی أنّه بمنزلة حکم الحاکم، فیکون الواحد کافیاً، فلا فرق. مع أنّ المحتاج أوفق بالحکم من غیره، لکونه مبنیّاً علی الظنّ.

و إن بنینا الأمر علی أنّ الإخبار فی غیر المحتاج بمنزلة الخبر عن نفس الأمر، و الروایة، فیکفی فیه الواحد، دون المحتاج فإنّه إخبار عن موافقة المعتقد لنفس الأمر، و هو لیس بخبر حتّی یکفی فیه الواحد.

و فیه (2): أنّ المفتی أیضاً کذلک، و یکفی فیه الواحد.

فإن قلت: المفتی خرج بالدلیل (من الإجماع و الآیة (3)، و غیرهما). بخلاف ما نحن فیه، فإنّ الأصل فیه عدم الحجیّة إلّا إذا کان صادراً عن عدلین فإنّ حجّیته حینئذ إجماعی، بخلاف الواحد.

ص: 401


1- و فی النسخۀ: فالاجبار.
2- و فی النسخۀ: ففیه.
3- کعموم آیۀ النفر و اطلاقه و عدم الاستفصال فیها- 122، التوبۀ.

قلت: هذا الکلام له وجه، لکن یخدش فیه أنّه لا دلیل علی وجوب الاحتیاط. و الأصل یرتفع بالظاهر. و ذلک یجری فی کلّ تقویم؛ فقول الشارع مثلاً: «یجب فی صورة خروج المبیع معیباً بعد التصرّف، الأرش» یعنی تفاوت القیمة. [ف-]ینصرف إلی ما هو القیمة فی نفس الأمر. و إذا تعذّر العلم بما هو قیمة فی نفس الأمر، فیکتفی فیه بالظنّ. کالعدالة و غیرها. و مناط الظنّ هو حصول مهیته، و لا دلیل علی اعتبار مرتبة من مراتبه بالخصوص، و إلّا فلم یکن المعیار هو الظنّ المطلق. فلا دلیل علی وجوب [کون] المقوّمین بالخصوص. و إلّا فلم یصر المعیار هو الظنّ مطلقا.

و کذلک الکلام فی تقسیم مختلف الأجزاء إذا احتاج إلی القیمة. فقول الشارع بعدل السهام بالقیمة و یقرع، یقتضی الاکتفاء بالقیمة الظنیّة بعد انسداد باب العلم بالواقعیة. و هو یحصل بالواحد أیضاً. مع أنّ هذا الکلام لا یوافق ما ذکروه من أنّه لأجل أنّه شهادة.

و الحاصل: أنّ المراد إن کان الإجماع منعقد[اً] علی اشتراط المقوّمین بالخصوص، فلا کلام فیه. و لکن الکلام فی ثبوت الإجماع کذلک. و إن کان أنّ قبول ذلک إجماعی دون غیره، و غیره مندرج تحت الأصل؛ ففیه أیضاً أنّه إن کان المراد الإجماع تعبّداً، ففیه منع کما مرّ. و إن کان من جهة کونه شهادة، ففیه أیضاً ما مرّ من المنع. و یشهد بأنّ مرادهم لیس الإجماع علی الخصوص و تعبّداً، عبارة المسالک و عبارة المحقّق الأردبیلی(ره) أیضاً حیث قال: «و أمّا دلیله، فهو قولهم إنّ التقویم لا بدّ من مقوّمین عدلین، فإنّها حجّة شرعیة غالباً، لا غیر. و لأنّه لم یحصل الوثوق فی أمثال ذلک بحیث تلزم، إلا بقول عدلین» (1).

فإنّ تعلیله(ره) بأنّه حجّة شرعیة غالباً، إشارة إلی کونه شهادة. کما لا یخفی، إذ لا

ص: 402


1- مجمع الفائده، ج 10 ص 216.

غلبة إلّا فیها. [فنقول] (1) فیه ما مرّ. و قوله «إنّه لا یحصل الوثوق إلّا بقول عدلین»، فیه منع ظاهر، إذ الغالب حصول الوثوق بالعدل الواحد. و کثیراً ما، یتخلّف عن العدلین أیضاً. و اعتبار الظنّ الأقوی لا دلیل علیه. فإذا لم یقم دلیل علی کون ذلک شهادة، فالمعتبر هو مجرّد الظنّ، لا خصوص کونه ناشئاً عن قول عدلین.

ممّا یضعف البناء علی الشهادة فی التعدد و کون ذلک إجماعیّاً، عدم ظهور اعتبارهم ذلک فی «الخرص». مع أنّه لا فرق بینهما. قال فی الدروس: «و یجوز القسمة خرصاً، إذ لیست بیعاً. قال الشیخ و الأحوط اعتبار خارصین» (2). انتهی.

منهاج: المعروف من مذهب الأصحاب أنّ قسمة قاسم الإماء، تمضی بنفس القرعة. و لا یشترط رضا الشریکین بعد ذلک. و اختلفوا فی قسمة غیره؛ و الظاهر أنّه لا إشکال فی جواز تصرّف کلّ منهما فی ما وصل إلیه بالقرعة، أو بالتراضی عن السهام بدون القرعة. لأنّه أکل مال الغیر بطیب نفسه، أو تصرّف فی مال نفسه. و «الناس مسلّطون علی أموالهم». إنّما الإشکال فی أنّ التملّک بعنوان اللزوم، هل یحتاج إلی الرضا بعد القرعة؟ أو یکفی التراضی [بالقرعۀ، او التراضی] بدون القرعة أیضاً، أم لا؟

فلنقدّم هنا الکلام فی حقیقة القرعة لحصول البصیرة و معرفتها، لأنّه غیر مستقصی فی کلام الأصحاب فی موضع خاص. ثمّ لنخض فی المسئلة: فاعلم: أنّ فرقة من الأخبار تدلّ علی أنّ القرعة لاستخراج المجهول و استعلانه، إذا کان متعیّناً فی نفسه غیر متعیّن ظاهراً. کحسنة محمد بن حکیم کالصحیحة: «قال: سَأَلْتُ أَبَا الْحَسَنِ عَلَیْهِ السَّلَام عَنْ شَیْ ءٍ فَقَالَ لِی کُلُّ مَجْهُولٍ فَفِیهِ الْقُرْعَةُ قُلْتُ لَهُ إِنَّ الْقُرْعَةَ تُخْطِئُ وَ تُصِیبُ قَالَ کُلُّ مَا حَکَمَ اللَّهُ

ص: 403


1- و فی النسخۀ: فیقوم.
2- الدروس، ج 2 ص 117.

بِهِ فَلَیْسَ بِمُخْطِئٍ» (1). فإنّها تدلّ علیه بالعموم. و الأخبار الکثیرة الواردة فی تعیین الولد، [مثل] ما رواه الکلینی و الشیخ فی الصحیح عن الحلبی: «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ عَلَیْهِ السَّلَام قَالَ إِذَا وَقَعَ الْحُرُّ وَ الْعَبْدُ وَ الْمُشْرِکُ بِامْرَأَةٍ فِی طُهْرٍ وَاحِدٍ فَادَّعَوُا الْوَلَدَ أُقْرِعَ بَیْنَهُمْ فَکَانَ الْوَلَدُ لِلَّذِی یَخْرُجُ سَهْمُه» (2). و ما رواه الکلینی و الصدوق فی الحسن (بإبراهیم بن هاشم) عن أبی بصیر: «عَنْ أَبِی جَعْفَرٍ عَلَیْهِ السَّلَام قَالَ بَعَثَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِه عَلِیّاً عَلَیْهِ السَّلَام إِلَی الْیَمَنِ فَقَالَ لَهُ حِینَ قَدِمَ حَدِّثْنِی بِأَعْجَبِ مَا وَرَدَ عَلَیْکَ فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ أَتَانِی قَوْمٌ قَدْ تَبَایَعُوا جَارِیَةً فَوَطِئَهَا جَمِیعُهُمْ فِی طُهْرٍ وَاحِدٍ فَوَلَدَتْ غُلَاماً فَاحْتَجُّوا فِیهِ کُلُّهُمْ یَدَّعِیهِ فَأَسْهَمْتُ بَیْنَهُمْ فَجَعَلْتُهُ لِلَّذِی خَرَجَ سَهْمُهُ وَ ضَمَّنْتُهُ نَصِیبَهُمْ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِه لَیْسَ مِنْ قَوْمٍ تَنَازَعُوا ثُمَّ فَوَّضُوا أَمْرَهُمْ إِلَی اللَّهِ إِلَّا خَرَجَ سَهْمُ الْمُحِق» (3). و فی الفقیه «تقارعوا».

إلی غیر ذلک من الأخبار الکثیرة مثل ما روی فی تعیین الغنم الموطوئة بالقرعة إذا اشتبه فی قطیع (4). و مثل ما روی فی قوم سقط علیهم السقف و بقی منهم صبیّان أحدهما حرّ و الآخر مملوک له و لم یعرفا (5). و مثل ما روی فی تعارض البیّنات مع تساویهما فی تعیین من تقدّم قوله حینئذ بعد الحلف بالقرعة (6). و منها تعیین المیراث فی الخنثی المشکل (7) بناءً علی أن طبیعة الإنسان لا یخرج فی نفس الأمر عن کونها ذکراً أو انثی، کما

ص: 404


1- الوسائل، ابواب کیفیۀ الحکم، ب 13 ح 11.
2- الکافی، ج 5 ص 490 ط دار الاضواء.- و مثله؛ الوسائل، ابواب کیفیۀ الحکم، ب 13 ح 1 نقلاً من التهذیب.
3- المرجع، ح 5.
4- مستدرک الوسائل، ج 18 ص 189.
5- الوسائل، الابواب، ب 13 ح 7.
6- الوسائل، کتاب القضاء، ابواب کیفیۀ الحکم ب 1 و 13.
7- المرجع، ابواب میراث الخنثی، ب 4 ح 3 و 4.

یشعر به قوله تعالی «یَهَبُ لِمَنْ یَشاءُ إِناثاً وَ یَهَبُ لِمَنْ یَشاءُ الذُّکُورَ» (1). و یشعر به أیضاً ما فی الروایة أنّه «یکتب فی احد رقعین عبد اللّه و فی الأخر أمة اللّه» (2). و غیر ذلک من المواضع.

و فرقة أخری تدلّ علی جواز تعیین ما یراد تعیینه، بالقرعة و إن لم یکن متعیّناً فی نفسه؛ منها ما ورد فی من قال: إنّ أوّل مملوک أملکه، فهو حرّ. فورث ثلاثة (3). و فی صحیحۀ أخری «فورث سبعة» (4). و منها ما ورد فی من أوصی بعتق ثلاث ممالیکه (5). و ما رواه الصدوق: «قَالَ الصَّادِقُ عَلَیْهِ السَّلَام مَا تَنَازَعَ قَوْمٌ فَفَوَّضُوا أَمْرَهُمْ إِلَی اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَّا خَرَجَ سَهْمُ الْمُحِقِّ» (6) و قال: «أَیُّ قَضِیَّةٍ أَعْدَلُ مِنَ الْقُرْعَةِ إِذَا فُوِّضَ الْأَمْرُ إِلَی اللَّهِ أَ لَیْسَ اللَّهُ یَقُولُ فَساهَمَ فَکانَ مِنَ الْمُدْحَضِین» (7). و بمضمونها روی البرقی فی المحاسن (8)، و ابن طاوس فی أمان الأخطار (9). و منها ما ذکروه فی العتق المبهم کأن یقول «أحد عبیدی حرّ» (10).

و مع هذا کلّه، فلا أعرف وجه ما ذکره الشهید الثانی فی المسالک و الروضة فی «کتاب العتق» فی مسئلة «اعتبار تعیین المعتَق و عدمه». فقال فی الروضة (بعد نقل قولین

ص: 405


1- الایۀ 49 السورۀ الشوری.
2- الوسائل، ابواب میراث الخنثی، ب 4 ح 2 نقل بمضمون.
3- الوسائل، ابواب کیفیۀ الحکم، ب 13 ح 2.
4- المرجع، ح 15.
5- المرجع، ح 3.
6- المرجع، ح 13.
7- المرجع، ح 13.
8- المرجع، ح 17.
9- المرجع، ح 17.
10- الدروس، ج 2 ص 198- و الروضۀ ج 6 ص 239- کلانتر.

فی المسئلة و إنّه فی صورة عدم التعیین علی القول بالصحّة، موکول إلی المعتِق): «و احتمل المصنّف استخراج المعتَق بالقرعة. و قطع بها لو مات قبل التعیین. و یشکل کلّ منهما بأنّ القرعة لاستخراج ما هو معیّن فی نفسه غیر متعین ظاهراً، لا [لتحصیل] (1) التعیین. فالأقوی الرجوع إلیه فیه، أو إلی وارثه بعده». انتهی.

بل (2) الظاهر أنّه خلاف إجماعهم و أخبارهم. و ینادی (3) بفساد هذا القول، اعتمادهم علی القرعة فی القسمة. إذ لا ریب أنّه لا تعیّن قبل القرعة و إن ثبت الاستحقاق فی الجملة (4).

ثمّ: إنّ أخبار القرعة فیها نوع اختلاف؛ فیظهر من بعضها الاختصاص بالإمام، مثل ما رواه الشیخ فی الصحیح، عن حمّاد، عمّن ذکره: «عَنْ أَحَدِهِمَا عَلَیْهِ السَّلَام، قَالَ: الْقُرْعَةُ لَا تَکُونُ إِلَّا لِلْإِمَام» (5). و ما رواه الکلینیّ عن یونس: «قَالَ فِی رَجُلٍ کَانَ لَهُ عِدَّةُ مَمَالِیکَ فَقَالَ أَیُّکُمْ عَلَّمَنِی آیَةً مِنْ کِتَابِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فَهُوَ حُرٌّ فَعَلَّمَهُ وَاحِدٌ مِنْهُمْ ثُمَّ مَاتَ الْمَوْلَی وَ لَمْ یُدْرَ أَیُّهُمُ الَّذِی عَلَّمَهُ الْآیَةَ هَلْ یُسْتَخْرَجُ بِالْقُرْعَةِ قَالَ نَعَمْ وَ لَا یَجُوزُ أَنْ یَسْتَخْرِجَهُ أَحَدٌ إِلَّا الْإِمَامُ فَإِنَّ لَهُ کَلَاماً وَقْتَ الْقُرْعَةِ یَقُولُهُ وَ دُعَاءً لَا یَعْلَمُهُ سِوَاهُ وَ لَا یَقْتَدِرُ عَلَیْهِ

ص: 406


1- و فی النسخۀ: یحصل.
2- استدراک من «فلا اعرف».
3- و فی النسخۀ: و هما ینادی.
4- و مراد الشهید الثانی(ره)، هذا «الاستحقاق فی الجملۀ». و یقول: القرعۀ لاستخراج المستحق، لا لتعیین الاستحقاق. فانّ بین مسئلۀ القسمۀ، و مسئلۀ «المعتق الغیر المعلوم» فرقاً فاحشاً؛ لانّ فی القسمۀ کلا الطرفین مستحق و القرعۀ لتعیین الاستحقاق الثابت. و فی العتق یقرع لیعلم لایّهما الاستحقاق و ایّهما لا استحقاق له اصلاً. فالاقوی الرجوع الی المالک او الی وارثه. و معلوم انّ تعیین المستحق بقول المالک اقرب الی الواقع لکونه مالکاً و ذا سلطۀ فی الجملۀ و لانّ العتق فعله. و فی القرعۀ احتمال حرمان المستحق. و بعبارۀ اخری: لا اقلّ من الشک فی انّ هنا من مواضع القرعۀ ام لا؟-؟ و الاصل عدمه و لا دلیل علیه.
5- الوسائل، ابواب کیفیۀ الحکم، ب 13 ح 9.

غَیْرُهُ» (1).

و من سایر الأخبار یظهر جوازها لغیره. و قد مرّ بعضها. و ربّما [یُجمع] (2) بینها بحمل ما ورد من اختصاصها بالإمام علی ما کان متعیّناً فی الواقع و أرید تعیینه بالقرعة. و ما ورد فی جوازها للغیر، علی ما لم یکن متعیّناً فی الواقع و أرید تعیینه بالقرعة. و علی ذلک نزّل ما رواه الشیخ فی الصحیح، عن جمیل قال: «قَالَ الطَّیَّارُ لِزُرَارَةَ مَا تَقُولُ فِی الْمُسَاهَمَةِ أَ لَیْسَ حَقّاً فَقَالَ زُرَارَةُ بَلَی هِیَ حَقٌّ فَقَالَ الطَّیَّارُ أَ لَیْسَ قَدْ وَرَدَ أَنَّهُ یَخْرُجُ سَهْمُ الْمُحِقِّ قَالَ بَلَی قَالَ فَتَعَالَ حَتَّی أَدَّعِیَ أَنَا وَ أَنْتَ شَیْئاً ثُمَّ نُسَاهِمَ عَلَیْهِ وَ نَنْظُرَ هَکَذَا هُوَ فَقَالَ لَهُ زُرَارَةُ إِنَّمَا جَاءَ الْحَدِیثُ بِأَنَّهُ لَیْسَ مِنْ قَوْمٍ فَوَّضُوا أَمْرَهُمْ إِلَی اللَّهِ ثُمَ اقْتَرَعُوا إِلَّا خَرَجَ سَهْمُ الْمُحِقِّ فَأَمَّا عَلَی التَّجَارِبِ فَلَمْ یُوضَعْ عَلَی التَّجَارِبِ فَقَالَ الطَّیَّارُ أَ رَأَیْتَ إِنْ کَانَا جَمِیعاً مُدَّعِیَیْنِ ادَّعَیَا مَا لَیْسَ لَهُمَا مِنْ أَیْنَ یَخْرُجُ سَهْمُ أَحَدِهِمَا فَقَالَ زُرَارَةُ إِذَا کَانَ کَذَلِکَ جُعِلَ مَعَهُ سَهْمٌ مُبِیحٌ فَإِنْ کَانَا ادَّعَیَا مَا لَیْسَ لَهُمَا خَرَجَ سَهْمُ الْمُبِیحِ» (3).

و هذا الجمع أیضاً ممّا ینفیه صریح بعض الأخبار و عموم کثیر منها. و یشکل هذا البناء أشدّ الإشکال علی ما ذکره الشهید الثانی من تخصیصها [بالتعیّن] (4). فعلیه ینطوی باب القرعة رأساً فی أمثال زماننا.

و یمکن الجمع بأن یقال: إنّ هذه الأخبار محمولة علی إرادة إصابة نفس الأمر مطّرداً. فهو لا یمکن إلّا للإمام. إذ قد یکون المدّعیان معاً مبطلین و لا یقدر علی معرفة الغیب إلّا الإمام بإذن اللّه تعالی. فحینئذ یضمّ الإمام إلیها سهماً مبیحاً حتّی یقع القرعة

ص: 407


1- الکافی (فروع) ج 6 ص 197 ح 14 ط دار الاضواء.- و فی الوسائل (عن التهذیب) کتاب العتق، ب 34 ح 1.
2- و فی النسخۀ: یجتمع.
3- الوسائل، ابواب کیفیۀ الحکم، ب 13 ح 4.
4- و فی النسخۀ: بالمتعین.

علیه. لا أنّه لا یصحّ القرعة فی تعیین المتعیّن الواقعی إلّا للإمام. فإنّه لا دلیل علیه. علی أنّه یجب أن یکون تشریع القرعة لإصابة ما فی نفس الأمر [و] (1) لا یکون لأجل تعیین الحکم الظاهری (کالعمل بالبیّنة و الیمین و غیرهما) سواء اَوافق نفس الأمر أم لا. و حینئذ فیکون معنی قوله علیه السّلام فی حسنة محمّد بن حکیم، «کل ما حکم اللّه به فلیس بمخطئ» أنّه هو الصواب و إن لم یکن موافقاً للواقع. فیکون من باب «ظنّ مجتهد المخطئ».

فإذا ادّعی [المبطلان] (2) شیئاً، فکما أنّه یجوز الحکم بالبیّنة العادلة ظاهراً الکاذبۀ فی [نفس] الأمر، لصاحبها. فکذلک یجوز الحکم بالقرعة له. و لا فرق بینهما، إذ الأحکام بین الناس مبنیّة علی الظاهر. فیتناسق الأخبار، و یتوافق مع فتاوی الجماهیر من العلماء الأخیار.

ثمّ: إنّه لا بدّ من بیان تحقیق موارد القرعة؛ و إنّها هل هی عام فی الأحکام و الموضوعات، أم مختص بالموضوعات؟-؟ و هل یجری فی العبادات، أو مختص بالمعاملات؟-؟ و الظاهر أنّه لا إشکال فی عدم جریانها فی الأحکام و الفتاوی. لعدم الإشکال فیهما لثبوت المناص (فی ما هو غیر متیقّن الثبوت) بالأدلّة الظنیة الممهّدة لاستنباطها بالخصوص و بالعموم. و الدالّة علی حکم ما لم یظهر حکمها بالخصوص (لتعارض الأدلّة و خطائها) من التخییر، و أصل البرائة، و غیر ذلک. بل الظاهر أنّه إجماعی (3) کمّا صرّح به الشهید(ره) فی القواعد (4).

ص: 408


1- و فی النسخۀ: ام.
2- و فی النسخۀ: البطلان.
3- ولو فرض عدم الاجماع، فثمّ ماذا؟ لا حاجۀ فی المسئلۀ بالاجماع و لا بالاستدلالات الفقهیۀ. فانّ المسئلۀ ینجرّ الی اصول الاعتقادات و مباحث الکلامیۀ، و هناک فصل الخطاب: انّه لو جاز القرعۀ فی استخراج الاحکام فما کان حاجۀ الی النبوۀ و التشریع النبوی و الولوی. و کذا لایبقی حینئذ حاجۀ الی الفقه و التفقه و الفقاهۀ. مع الاذعان بجیادۀ بیان المصنف(ره) هنا و سیمّا فی البحث الابتکاری المزبور فی الجمع بین الفرفتین من الاخبار. ولله اجره.
4- قواعد الشهید، ج 2 ص 23.

و أمّا الموضوعات: فالظاهر فیها أیضاً [عدم] الجریان بالعموم، إلّا ما قام الدلیل فیها بالخصوص. مثل ما دلّ من الأدلّة علی حلّیّة ما هو مشتبه بالحرام.

و قد اختلفوا فی الشبهة المحصورة و تعیین المحرّم فیها، علی أقوال: الأوّل: الحرمة مطلقا، ذهاباً إلی وجوب المقدّمة. و هو باطل، لمنع وجوب الاجتناب عمّا لم یعلم حرمته أو نجاسته، خرجنا عن مقتضی ذلک فی الإنائین المشتبهین، للنصّ و الإجماع. و الثانی: الجواز إلی أن یبقی منه ما یحصل الیقین بارتکاب الحرام لو ارتکبه، لأنّه حینئذ ارتکاب للحرام الواقعی. و هو أیضاً ضعیف، لمنع حرمته. نعم یحصل بعد شغل الذمّة بالحرام، و یجب البرائة عنه. و کذا العلم بالنجاسة فیجب تطهیر الملاقی. و ذلک لیس بمعنی حرمة الارتکاب. و الثالث: الجواز تدریجاً إلی آخره، لکلّ ما ورد من الأخبار من أنّ «کلّ شیئ فیه حلال و حرام فهو لک حلال حتّی تعرف الحرام بعینه» (1). و غیرها ممّا دلّ علی أصالة البرائة و الإباحة. و هذا القول قویّ عقلاً و نقلاً.

و الرابع: الرجوع إلی القرعة. ذهب إلیه بعض الأصحاب. و یدلّ علیه ما ورد فی استخراج الغنم الموطوئة المشتبهة فی قطیع، بالقرعة (2). مضافاً إلی عمومات القرعة. و یمکن دفعه بأنّه لا إشکال بعد ثبوت الدلیل علی حلّیّة مثل ذلک حتّی یحتاج إلی القرعة، و إنّما هی للمشکل. و الروایة الخاصّة محمولة علی الاستحباب، لعدم المقاومة. و القول بالتخییر بین القول بالإباحة او القرعة، أیضاً مشکل. لعدم التکافؤ.

و یمکن القول بتخصیص ما دلّ علی الحلیّة بالروایة الخاصّة. بل هو متعیّن، لاعتبار الروایة و عمل الأصحاب بها. کما هو کذلک فی البیض المشتبه بالحرام، فإنّ الشارع جعل

ص: 409


1- الوسائل، ابواب، ج 25 ص 118.
2- مستدرک الوسائل، ج 18 ص 189.

له معیاراً بالخصوص.

و بالجملة: کلّما ظهر له دلیل فی حکمه فیتّبع، و ما لم یثبت فیرجع إلی القرعة، لثبوت الإشکال. فمثل الصلوة علی المسلم المقتول المشتبه فی القتلی؛ فقد یقال بوجوب الصلاة علی الجمیع من باب المقدّمة. و المشهور الصلوة علی ما هو کمیش الذکر، للروایة فی فعله (صلّی اللّه علیه و آله) بقتلی بدر (1).

و یمکن أن یقال بعدم الوجوب أصلاً. لأنّ المسلَّم إنّما هو الوجوب علی من عُلم إسلامه. إلّا أن یثبت الإجماع علی وجوبها علی الجمیع إن لم یتمیّز بملاحظة الذکر أیضا (2). و هو مشکل.

و ذهب بعضهم هنا إلی وجوب القرعة. و ضعّفه فی الذکری و قال: «إنّ محلّها الإشکال فی مواضع مخصوصة و لو اطّرد القرعة لجنح إلیها فیما اُختلفت فیه من الأحکام، فیُستغنی عن الاجتهاد و فقهاء الإسلام» (3).

أقول: و إن سلّمنا القول بضعف القرعة هنا، لکن لا یخفی أنّ دلیل القرعة عامّ و ثبوتها فی موضوعات الأحکام مطّرد. حتّی أنّ ابن طاوس(ره) ذهب إلی القرعة للمتحیّر

ص: 410


1- و الروایۀ ضعیفۀ سنداً و متناً؛ مضافاً علی ما قاله الآقا جمال الخونساری (و قوله دلیل مستحکم و ان کان فی قالب الطنز)، انّ المسلمین و الاسری من المشرکین الحاضرین فی البدر کانوا یعرفون کلّ قتیل، کما جاء اسمائهم و صفاتهم فی المتون التاریخیۀ. مع انّ القتلی یومئذ قلیلون معدودین و ما کان المعرکۀ عظیمۀ من حیث الکمیۀ حتی لا یعرف کافر عن مسلم. و ما مُثّل احد منهم حتی لا یعرف. و لو فرض المثلۀ ایضاً، کانوا یعرفون کلاً منهم بعلائم اُخر. و علی هذا الفرض، فکان معلوماً انّ من مُثّل فهو مسلم، لانّ المسلمین ما کانوا یمثّلون.
2- و هذا الاحتمال دلیل آخر لضعف الروایۀ. ثم: لو فرض امرئۀ او نساء قُتلن من الجانبین، فما معیار التّمییز؟ لعلّ المعیار هنا ایضاً من کانت منهم سمینۀ الفرج!؟!. و مع الشعف(!) قد نری کثرۀ المجتهدات المدعیات للفقاهۀ یوماً بعد یوم. فیوشک ان تقول احدیهنّ: «ان کان کذلک فانا اوّل الکافرات». فانتظر.
3- الذکری، ج 1 ص 402.

فی الصلوة إلی أیّ الجهات.

و أمّا استنباط الأحکام و الفتاوی، فهو (مع أنّا نمنع الإشکال فیه کما مرّ) قد خرج بالإجماع. کما صرّح به الشهید فی القواعد أیضاً. فإنّه- بعد ذکر مقامات یجری فیه القرعة مثل؛ أئمّة الصلوة عند الاستواء فی المرجّحات، و الأولیاء فی تجهیز المیّت مع الاستواء، و [الولی] (1) فی الصلوة و الدفن مع الاستواء فی الأفضلیّة و عدمها، و بین المزدحمین فی الصف الأوّل مع استوائهم فی الورود، [و] (2) المزاحمة فی الدعاوی و الدروس و تعارض البیّنات، و غیر ذلک- قال: «و لا یستعمل فی العبادات غیر ما ذکرناه، و لا فی الفتاوی و الأحکام المشتبهة إجماعاً» (3). انتهی.

و لا یخفی أنّ نفیها فی العبادات فی غیر ما ذکر، ینافی ما نقلناه عن ابن طاوس(ره).

إذا عرفت هذا فنقول: إنّ قاسم الإمام و إن کان أصل قسمته مبتنیاً علی رضاء الطرفین و کون القسمة إجباریاً، لکنّه لا یستقلّ فی إفراز الحصص إلّا بالقرعة. و أمّا لو عدّل السهام، و وقع تعیّن الحصص و تشخّصها برضاء الشرکاء، فهذا لا یسمّی قسمة قاسم الإمام. فإذا عدل السهام و أقرع، فهو لازم و لا یشترط فیه رضاء الشرکاء بعد ذلک بلا خلاف ظاهر فیه. و هو المعروف من مذهبهم. نعم، استشکل فی الکفایة فی «قسمة الردّ». و الأظهر عدم الإشکال فیه، لظهور إطلاق فتاویهم. و لما سیجیئ فی غیر قاسم الإمام.

و استدلّوا علیه بأنّ قرعته بمنزلة حکم الإمام، و لذلک اشترط فیه العدالة و المعرفة بالحساب. و أمّا إذا اقتسما بأنفسهما من غیر قاسم، أو نصبا قاسماً، فهل یعتبر رضاهما بعد القرعة أم لا؟-؟ فیه أقوال؛ فعن الشیخ و العلّامة فی التحریر، و عن ظاهر فخر

ص: 411


1- و فی النسخۀ: المولی.
2- و فی النسخۀ: فی.
3- قواعد الشهید، ج 2 ص 23.

المحقّقین، نعم. اقتصاراً فی ما خالف الأصل (من عدم اللزوم و بقاء الشرکة)، علی المتیقّن. و هو قسمة قاسم الإمام، أو غیره مع التراضی بعد القرعة. و القول الثانی؛ عدم الاعتبار مطلقا. و هو ظاهر المحقّق فی النافع، و صریح العلّامة فی الإرشاد و القواعد و غیره. بل قال العلّامة فی القواعد بالاکتفاء بالرضاء و لو من غیر قرعة. و اختاره الشهیدان فی اللمعة و المسالک. و ذهب الشهید فی الدروس، و الشهید الثانی فی الروضة، إلی اعتبار الرضاء بعد القرعة فی غیر قسمة قاسم الإمام إذا اشتملت علی ردّ.

و أوسط الأقوال، أوسطها. أمّا فی ما بعد الإقراع، فلأنّ القرعة لتعیین المجهول، فهو سبب للتعیین. و لا وجه لمنع فخر المحقّقین سببیتّها له استناداً إلی أصالة بقاء الشرکة. فإنّ ظواهر الأخبار الواردة فیها (بل صریح بعضها) اللزوم. مثل قولهم علیهم السّلام: «أیّ قضیّة أعدل من القرعة» (1). معناها أنّها حکم عدل. و لا یخفی عدم جواز العدول عن الحکم الحقّ الإلهی، إلّا بدلیل. و کذلک قولهم علیهم السّلام «ما تقارع قوم ففوّضوا أمرهم إلی اللّه، إلّا خرج سهم المحقّ» (2). فإنّ الحق بمعنی الثابت، و المحقّ صاحب الحقّ. و کذلک قولهم إنّها لکلّ أمر مجهول. یعنی أنّها یجعل المجهول معلوماً فیحصل العلم بسببها أنّه هو سهمه. فأخذه منه ثانیاً یحتاج إلی دلیل.

و أیضاً: فی القرعة الّتی هی لتعیین ما هو متعیّن فی نفس الأمر (ککون الولد نطفة شخص معیّن، و کون الشخص ذکراً أو أنثی، و کونه حرّاً أو عبداً، و کون الغنم موطوئةً، و غیر ذلک)، یلزم من تجویز البناء علی القرعة، الحکم بأنّه یترتّب علیها أن یحکم بترتّب (3) الآثار و اللوازم الشرعیة علی ما تعیّن بها. فإذا خرجت القرعة بأنّ الولد ولد فلان فیحکم

ص: 412


1- الوسائل، ابواب کیفیۀ الحکم، ب 13 ح 13 و 17.
2- المرجع، مضمون ح 5 و 6.
3- و فی النسخۀ: تعین ترتب..

بحرمة نکاحه و ثبوت التوارث بینهما و غیر ذلک. فإن جاز العدول عنها إلی الإقراع ثانیاً و اتّفق خروج القرعة باسم غیره، فیلزم تحلیل الحرام و تحریم الحلال. فلا یصحّ فیه التقایل (1) أیضاً. و کذلک غیره من الأمثلة. فلا بدّ أن یقال فیها بالتعین و اللزوم رأساً.

و أمّا القرعة الّتی هی لتعیین ما لیس بمتعیّن؛ فیجری فیه أیضاً هذا الکلام فی بعض الأمثلة؛ کما لو قال «أحد ممالیکی حرّ»- علی القول بالصحّة- و وقع القرعة علی أحدهم. و کذلک لو نذر عتق أوّل ما یملکه فملک ثلاثة أو سبعة، فمقتضی الأخبار وجوب عتق أحدهم بالقرعة. و إذا بنی علی القرعة و تعیّن أحدهم، فیصیر الواجب عینیاً. و کذلک لو أوصی بعتق [ثُلث] (2) عبیده.

نعم: یمکن القول بجواز التقایل فی مثل القسمة، و إن کان الظاهر أیضاً اللزوم (کما بیّنّاها)، إن لم نقل أنّ التقایل إنّما هو فی العقود و القسمة لیست بعقد. فمقتضی تعین الحقّ عدم رجوع أحدهما إلی الآخر، و عدم تملّک أحدهما [لما ملکه] (3) الآخر، إلّا بناقل جدید غیر الملک الأوّل. و الأظهر ثبوته (4).

بل لا یبعد الثبوت فی المثالین المتقدّمتین إذا رضی [العبید] (5) بالتقایل، فإنّ لهم أیضاً حقّاً فیصحّ التکرار مع رضاهم.

و أمّا لو تراضیا علی السهام بدون القرعة: فظاهر لفظ القسمة الواردۀ فی الآیة و الأخبار، إنّما هو تمیّز الحقّ و تعیّنه. و لا ریب فی صدقه عرفاً علی ما نحن فیه.

ص: 413


1- و فی النسخۀ: التقابل.- و کذا تکرار هذا اللفظ فی ما یاتی.
2- و فی النسخۀ: ثلثۀ.
3- و فی النسخۀ: لمالکه.
4- ای ثبوت جواز التقایل فی القسمۀ.
5- و فی النسخۀ: العبد.

و یدلّ علی صدقه علیه ما سننقله من أخبار الشفعة أیضاً. فإذا رخّص الشارع فی جعل الکلّی الذی هو حقّه، جزئیاً حقیقیاً بتعیینه و تشخیصه فی فرد خاص، فینتفی حقّه عن سایر الأجزاء. و العود إلیه یحتاج إلی دلیل. و لیس ذلک مثل الهبة التی یجوز فیها الرجوع. إذ الذی یرجع فیه هو أصل العین التی کانت مملوکه و لم یُعلم زوال تسلّطه علیها رأساً، و الأصل بقائه. مع أنّ النصّ دلّ علیها بالخصوص، بخلاف ما نحن فیه. فإنّ مملوکه أوّلاً کان هو الأمر الدایر بین الأمرین (کما سنبیّنه فی ما بعد) حصوله (1) إنّما کان بسبب الاشتباه، و بعد التعیین فلا وجود لهذا الکلی الجعلی. و فهم ذلک یحتاج إلی لطف قریحة و إعمال [درایة] (2).

و لا یشبه المعاطاة أیضاً- علی القول بعدم اللزوم إلّا بعد التصرّف کما هو المشهور- إذ لان هناک کلّ واحد منهما عوض عن الآخر، و فی ما نحن فیه کلّ منهما [مَلِک] مال نفسه، لا لنفس العوض الواصل إلیه من غیره. و توضیحه: أنّ القسمة مسبوقة بالتقسیم ضرورةً. و التقسیم بمعنی التفریق و هو لا یستلزم [لزوم] القسمة. فنقول: إنّ الجسم المشترک بین الشریکین فصاعداً [بالمناصفة] (3)، أو أثلاثاً، أو أرباعاً، أو مختلفاً، یشترک الشرکاء فیها بنسبة ملکهم فیها علی سبیل الإشاعة. فصاحب النصف (مثلاً) مالک لنصف الجسم علی الشیاع. و لو أرید القسمة فلا بدّ من التقسیم أوّلاً، یعنی التفریق علی سبیل التنصیف. سواء اجتمعا علی التنصیف بالنسبة إلی المجموع من حیث المجموع، أو بالنسبة إلی کلّ جزء منه.

نعم لمّا کان اعتباره بالنسبة إلی جمیع الأجزاء، إمّا مستلزماً للمحال (إن لم نقل بالجزء

ص: 414


1- ای حصول الامر الدایر بین الامرین.
2- و فی النسخۀ: ردیۀ.
3- و فی النسخۀ: منا او صفۀ.

الذی لا یتجزّی، للزوم تعاطی إیجاد الغیر المتناهی) (1)، أو بما یقرب منه. أو ما هو هو، إن قلنا به. فلا بدّ أن یعتبر بما یمکن فیه ذلک عادة، أو یتعارف الانتفاع به لکلّ منهما بالنسبة إلی مثل هذا الجسم. فإذا اختار الشریکان قسمة مجموع الجسم، فلا بدّ أن یقسّم المجموع بنصفین مجتمعی الأجزاء. و إذا اختارا قسمة بعضه، فلابدّ أن یقسّم ذلک البعض کذلک. و علی أیّ تقدیر؛ ففی التقسیم و التفریق أوّلاً، إنّما یعتبر محض تفریق النصفین مع قطع النظر عن [النسبة] (2) إلی المالکین، لِأنُ یجعل بعد ذلک کلّ منهما لواحد، ثمّ یعیّن بالقرعة، أو التراضی [یکون] کلّ واحد منهما لشریک؛ فهذا النصف یصیر حقّ هذا، و الآخر حقّ الآخر. و لیس فی ذلک معاوضة و لا انتقال حقّ أحدهما إلی الآخر.

و [یستنجح] (3) الآن، أن أستدلّ علی المطلوب بما ورد فی أخبار الشفعة. کما فی بعضها أنّه «اذا أرفّت الأرف و حدّت الحدود، فلا شفعة» (4). کما فی آخر «إنّ رسول الله (صلّی اللّه علیه و آله) قضی بالشفعة ما لم یؤرّف» (5). و تقریب الاستدلال أنّ نفی الشفعة رأساً فی قولهم علیهم السّلام «لا شفعة إلّا لشریک غیر مقاسم» (6) و «إذا أرفت الأرف فلا شفعة» تدلّ علی عدم الرخصة فی الرجوع. و لو کان یمکن الرجوع فی الشرکة بعد تأریف الأرف، فیمکن القول برجوع الشفعة. إذ لا دلیل علی بطلان البیع حینئذ فلا یناسب

ص: 415


1- لذکری الدکتور حسابی؛ کان یقول: خذت جائزۀ النوبل، لانّی حققت اَن «لا نهایۀ للذرّه»- بالفارسیۀ: ذرّه بی نهایت. لکن علمائنا یقولون: کل شیئ (ما سوی الله) له نهایۀ ذرّۀً کانت او انکسرت الذرّۀ و تبدلّت بالقوۀ. فالمادۀ و القوۀ کلتاهما محدودتان. و قاعدتهم المعروفۀ انّ «تعاطی ایجاد غیر المتناهی باطل». و هذا واضح ینادی به نفس المادۀ و القوّۀ. و لیس قاعدۀ فیزیکیۀ تخالفه او لم تساعده.
2- و فی النسخۀ: البینۀ.
3- و فی النسخۀ: یستخفی.- لغۀ: نجح، ای: سهل.
4- الوسائل، کتاب الشفعۀ، ب 3 ح 5.
5- المرجع، ح 8.
6- المرجع، ح 7.

ذلک انتفاء الشفعة رأساً بمجرد تأریف الأرف، أو القرعة. فنفیها رأساً یدلّ علی اللزوم بالقسمة سواء کان بالقرعة أو بالتأریف مع التراضی.

و لیس لک أن تقول: إنّ مقتضی الجمع بین الأخبار إنّما هو تسلیم ذلک فی القرعة من جهة تخصیص خبر التأریف بخبر القرعة.

لأنّا نقول: لا ضرورة إلی هذا الجمع لإمکان إرادة التأریف مع التراضی، فلا یحتاج إلی القرعة و حمل خبر القرعة علی صورة عدم التراضی.

هذا کلّه. و نقل بعض الأصحاب عن بعضهم أنّه بعد نقل قول القواعد و الشهیدین بکفایة الرضاء فی اللزوم من دون القرعة، قال: «لصدق القسمة مع التراضی الموجبة لتمیّز الحقّ. و هو حسن لورود نصّ معتبر بلزوم القسمة بقول مطلق». انتهی. و هذا یدلّ علی وجود روایة، و لکنّی لم أقف علیها.

و أمّا فی قسمة الردّ: فیمکن إجراء ما ذکرنا من الأدلّة فیه، لصدق القسمة علیها. لأنّها فرد من أفراد القسمة أیضاً. غایة الأمر توقّف حصولها علی الردّ من باب مقدّمتها. و أصالة عدم انتقال مال الغیر إلیه بعنوان اللزوم، لا یعارض الظاهر، أعنی صدق القسمة. و الظاهر هذا مقدّم علی الأصل جزماً، لکونه دلیلاً. و کونه معاملة مستقلة محتاجة إلی عقد و دلیل علی لزومه، ممنوع. بل هو من مقدّمات القسمة. و أمّا أصالة عدم الانتقال، فقد عرفت الحال فیها.

و من ذلک ظهر ضعف قول الدروس أیضاً.

تتمیم: المقسوم إمّا متساوی الأجزاء (بأن یکون مثلیاً کالحبوب و الأدهان، أو قیمیاً متشابهة الأجزاء کالأرض المتشابهة الأجزاء، و الدار المتّفقة الأبنیة بحیث یمکن تعدیل السهام من دون ردّ أو ضرر. و کذلک الثوب الذی لا تنقص قیمته بالقطع)، أو غیر

ص: 416

متساوی الأجزاء. أمّا الأول: فإذا طلب أحد الشریکین القسمة، فیجب إجابته و یُجبر الممتنع علی القسمة. لإن للإنسان تولّی الانتفاع بماله، و الانفراد أکمل نفعاً. و منعه عنه إضرار به. و [هو] (1) منفی فی الإسلام کما ورد فی خبر الضرر.

و إطلاقهم الأخبار فی المثلی محمول علی الغالب من عدم الضرر [او لقلّته]. و لو فرض فیه الضرر بحیث (2) یسقط الباقی عن الانتفاع، فالظاهر عدم الوجوب حینئذ. و الحاصل: أنّ وجوب الإجابة حینئذ مشروط بعدم الضرر للشریک أیضاً.

و أمّا فی القیمی: فإن فرض عدم الضرر علی أحد الشرکاء فی القسمة، فیجبر الممتنع أیضاً، لما مرّ. و أمّا لو حصل الضرر إمّا علی الجمیع (کما فی الجوهر النفیس بسبب [کسره]، أو الثوب الرفیع بسبب قطعه). أو علی بعضهم (کدار بین اثنین، عشرها لأحدهما و الباقی للآخر، و لا یصلح السکنی فی العشر)، فلا یجبر المتضرّر بجبر الضرر (3). و لاستصحاب حال الشرکة و عدم منع الانتفاع بکلّ واحد من الأجزاء المشاعة. و إن کان الطالب هو المتضرّر، فیجاب مسئلته و یجبر الممتنع. إلّا أن یکون تضییعاً للمال بدون الاضطرار أو غرض صحیح یدفع عنه السفه.

و یظهر منه حال ما لو تضرر الجمیع. و لکن اتّفقوا علی القسمة.

ثمّ: إنّ ضرر الشریک یجوّز امتناعه عن القسمة لو لم یکن تضرر الطالب أزید منه. فلو کان ترک القسمة للمطالب [اضرّ] (4) من [ضرر] القسمة للشریک، فیقدّم الطالب، لخبر

ص: 417


1- و فی النسخۀ: لا.
2- و فی النسخۀ: لقلّته بحیث..
3- کانّه قال بعضهم: لو التزم الشریک الغیر المتضرر، جبران ضرر الشریک المتضرر، فیجبر علی القسمۀ. و المصنف(ره) یردّ هذا القول متمسکا بالاستصحاب و عدم منع الانتفاع.
4- و فی النسخۀ: اخر.

الضرار. لتساقط الضررین فی القدر المساوی. و لو تساویا فی الضرر، ففیه إشکال. و یمکن إعمال القرعة فإنّها لکلّ أمر مشکل.

ثمّ: إنّا قد بیّنّا فی کتاب المتاجر من کتاب المناهج وجه الاستدلال بخبر الضرار و معناه. و کذلک الاستدلال بنفی العسر و الحرج. و فصّلناه و حقّقناه بما لم نقف علی أزید منه فی کلام و کتاب.

و اختلفوا هنا فی الضرر المجوّز للمنع علی أقوال: الأوّل: أنّه لا یحصل فی قیمته نقصان فاحش، بحیث یحصل الضرر عرفاً، و هو ما (1) حقّقناه ثمّة. و هو مختار جماعة من المحقّقین هنا. و الثانی: أنّه ما یحصل به عدم الانتفاع بالسهم بعد القسمة. و الثالث: أنّه عدم الانتفاع به منفرداً فی ما ینتفع به من الشرکة. کالبیت الصغیر إذا قسّم أصاب کلّ واحد ما لا یمکنه منه الانتفاع بسبب الضیق. و الرابع: مجرّد نقصان القیمة.

و کلّ هذه الأقوال من نتائج أفکارهم فی فهم معنی الحدیث. و إن شئت التوضیح فارجع إلی ما حقّقناه. و حاصله: أنّ الضرر المنفی هو القدر الخارج عمّا یستلزمه مطلق ما سنّه الشارع من المعاملات و المخالطات، المستلزمة بقدر من ذلک منطبق علی وفق الأغلب من أحوال متعارف الأوساط. فالتضرر المتعارف و الغالب، هو المنفی. و هذا و إن کان غیر منضبط أیضاً غالباً. لکن الأمر غیر منحصر فیه. بل کلّ ما یرجع فیه إلی العرف و العادة، کذلک. فالمتّبع هو الظنّ الحاصل بذلک. و مع التشاجر و التنازع فی موضع، فیرجع إلی الأصل أو إلی الصلح. و الأصل هنا کأنّه استصحاب حال الشرکة.

و أمّا الثانی؛ أعنی ما لم یکن مثلیاً و لا قیمیاً متشابه الأجزاء الممکن التعدیل بالسهام: فإمّا أن لا یحصل الضرر بالقسمة و لکن لا یمکن تعدیله من غیر ردّ (یعنی دفع

ص: 418


1- و فی النسخۀ: و هو مال ما.

عوض خارج عن المال المشترک من أحد الجانبین فی إزاء جزء صوری زائد کشجرۀ أو بئر أو نحوهما. أو معنوی ککون أحد الشقصین من الأرض أقرب إلی الماء. و أحد الشقصین من الدار أحسن جواراً أو أبعد من البوار. فقالوا إنّه لا إجبار هنا فی القسمة. و نفوا الخلاف عنه. و یشکل إطلاق هذا الحکم مع حصول الضرر للطالب بترکها. سیّما إذا کان الضرر شدیداً. فإنّ عموم الخبر یشمله. و استشکل فی هذا الإطلاق المحقّق الأردبیلی(ره) و صاحب الکفایة(ره). و هو فی محلّه.

و مستند الأصحاب فی ذلک؛ أنّ ذلک مشتمل علی معاوضة، سیّما إذا اعدلت بالتقویم و تتفاوتت الأجزاء. مع ما مرّ من منع کونه بیعاً، و لا غیره من عقود المعاوضات. و اشتراطه فی غیره مطلقا، ممنوع. مع أنّ أصل الدلیل فی القسمة و هو الانفراد بتولّی الانتفاع، و لزوم الضرر بترکه سیّما مع عدم ضرر الشریک بفعله هنا (1).

و المسئلة محلّ إشکال. لتعارض حدیث الضرار مع عموم تسلّط الناس علی أموالهم، و عدم ثبوت نقل الملک إلّا بناقل شرعی. و النسبة بینهما عموم من وجه کسایر معارضات خبر الضرار. و سکوت الأصحاب عن التقیید، یؤیّد الإطلاق. و أنا الآن ساکت عن التقیید و متوقّف فی الإطلاق، حتّی یفتح اللّه لی و هو خیر الفاتحین.

ص: 419


1- و فی النسخۀ: جاز هنا.

ص: 420

کتاب الشهادات من المجلّد الثالث

اشاره

کتاب الشهادات (1)

[من المجلّد الثالث]

1- سؤال:

1- سؤال: نوشته[ای] (2) می بینم که قسم می توانم یاد کنم که خط من است. و یقین هم دارم که آن چه نوشته شده وقوع یافته، لیکن مطلع بر تفصیل آن نمی باشم. شهادت می توانم داد یا نه؟-؟

جواب:

جواب: مشهور مابین متأخرین و جماعتی از قدماء این است که تا متذکّر تفصیل نباشد، شهادت نمی تواند داد. نظر به اخبار بسیار که دلالت دارند بر اشتراط علم در شهادت، و خصوص روایت سکونی (3) و روایت حسین بن سعید (4) (که یا حسن است یا صحیح و روایت سکونی هم قوی است) که صریح اند در این که شناختن خط و مهر کافی نیست. و جمعی از قدماء قائل شده اند به کفایت شناختن خط و مهر هرگاه با او شاهد ثقه[ای] باشد. و از جملۀ ایشان است علی بن بابویه که زیاد کرده بر این، این که مدعی هم ثقه باشد.

ص: 421


1- اکثر مسائل شهادات پیشتر بیان شده است.
2- توضیح تکراری: نسخه بردار همیشه به جای «ای» یک همزه (ء) می گذارد.
3- وسائل، ابواب الشهادت، ب 8 ح 4.
4- وسائل، ابواب الشهادت، ب 8 ، ح 2.

و دلیل ایشان صحیحۀ عمربن یزید است (1). و در آن ثقه بودن مدعی هم مذکور است. و نظر به این که این صحیحه اخص است از آن اخبار، پس باید منع از شهادت را در غیر صورتی قرار داد که شهادت بدهد با او ثقه[ای] دیگر و مدعی هم ثقه باشد. و لکن ظاهر این است که نسبت مابین آن ها «عموم من وجه» باشد؛ چون صحیحه دلالت دارد بر جواز شهادت در صورت ثقه بودن مدعی و انضمام ثقۀ دیگر با او، خواه متذکر واقعه بشود یا نه. و روایت سکونی و حسین بن سعید دلالت دارند بر اعتبار تذکر، خواه آن ضمیمه ها باشند یا نه. و محتاج است به ترجیح. و احادیث عدم جواز معتضدند با شهرت بین الاصحاب، و با اصل، و عمومات بسیار. حتی آن که ابن ادریس دعوی تواتر آن ها کرده و اجماع بر مضمون آن ها را. هر چند علامه در مختلف آن قول دیگر را نسبت به شهرت بین القدماء داده و لکن آن چه از قدماء نقل شده همان ضمیمۀ شهادت ثقۀ دیگر است با او، و از غیر علی بن بابویه نقل ثقه بودن مدعی، منقول نیست. پس عمل به صحیحه هم مشهور بین القدماء نشده.

و علامه در مختلف حمل کرده است این حدیث صحیح را بر صورتی که علم حاصل شود از برای او بشهادت آن ثقه [با] (2) ثقه بودن مدعی. بل که کلام علماء عاملین به آن را هم حمل کرده بر این. و این دور نیست ولکن مبتنی است بر این که «مطلق علم» در شهادت کافی باشد، و آن خلاف مشهور است، هر چند خالی از قوّت نیست. و لکن آن چه از روایت سکونی مستفاد می شود این است که «تذکر واقعه» شرط است در جواز شهادت. پس مجرد حصول علم به مدعی به، سبب قراین کافی نخواهد بود. و فرق واضح است مابین حصول علم به صدق واقعه و مابین تذکر واقعه. و از شیخ در استبصار ظاهر

ص: 422


1- وسائل، ابواب الشهادت، ب 8 ، ح 1.
2- و فی النسخۀ: یا.

می شود که حصول ظن غالب از خطّ خود [در] (1) شهادت آن شاهد کافی است.

و باکی نیست که ما اخبار را نقل کنیم: از جملۀ آن ها روایتی است که کلینی به سند صحیح روایت کرده از حسین بن سعید: «قَالَ کَتَبَ إِلَیْهِ جَعْفَرُ بْنُ عِیسَی جُعِلْتُ فِدَاکَ جَاءَنِی جِیرَانٌ لَنَا بِکِتَابٍ زَعَمُوا أَنَّهُمْ أَشْهَدُونِی عَلَی مَا فِیهِ وَ فِی الْکِتَابِ اسْمِی بِخَطِّی قَدْ عَرَفْتُهُ وَ لَسْتُ أَذْکُرُ الشَّهَادَةَ وَ قَدْ دَعَوْنِی إِلَیْهَا فَأَشْهَدُ لَهُمْ عَلَی مَعْرِفَتِی أَنَّ اسْمِی فِی الْکِتَابِ وَ لَسْتُ أَذْکُرُ الشَّهَادَةَ أَوْ لَا تَجِبُ الشَّهَادَةُ عَلَیَّ حَتَّی أَذْکُرَهَا کَانَ اسْمِی فِی الْکِتَابِ أَوْ لَمْ یَکُنْ فَکَتَبَ لَا تَشْهَدْ» (2). و این حدیث تا حسین بن سعید، صحیح است. و اگر اعتماد کنیم به این که حسین بن سعید خود مطلع به خط امام علیه السلام شده، پس وجود جعفر بن عیسی در سند، ضرر ندارد به صحت آن. و اگر نه؛ حدیث حسن خواهد بود. چنان که جماعتی جعفر بن عیسی را ممدوح شمرده اند. و ظاهر روایت احتمال اول است.

و از جملۀ آن ها روایت سکونی است (و آن قوی است؛ چون سکونی موثق است، و نوفل راوی از او هم معتمد است به جهات بسیار؛ از جملۀ آن ها کثرت روایت ابراهیم بن هاشم از او [است].): «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ(صلی الله علیه و آله) لَا تَشْهَدْ بِشَهَادَةٍ لَا تَذْکُرُهَا فَإِنَّهُ مَنْ شَاءَ کَتَبَ کِتَاباً وَ نَقَشَ خَاتَماً» (3). و از جملۀ آن ها روایت علی بن [غیاث] (4) است: «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) قَالَ لَا تَشْهَدَنَّ بِشَهَادَةٍ حَتَّی تَعْرِفَهَا کَمَا تَعْرِفُ کَفَّکَ» (5).

و صدوق در فقیه گفته است (بعد از ذکر روایت عمر بن یزید): «وَ رُوِیَ أَنَّهُ لَا تَکُونُ

ص: 423


1- و فی النسخۀ: از.
2- وسائل، ابواب الشهادت، ب 8 ، حدیث 2.
3- وسائل، ابواب الشهادت، ب 8 ، حدیث 4.
4- و در نسخه: عرب.
5- وسائل، ابواب الشهادت، ب 8 ، حدیث 3.

الشَّهَادَةُ إِلَّا بِعِلْمٍ مَنْ شَاءَ کَتَبَ کِتَاباً أَوْ نَقَشَ خَاتَماً» (1). و از این روایت و روایت سکونی سابقه، ظاهر می شود که از خط و مهر علم حاصل نمی شود به این که خط و مهر کاتب است. زیرا که گاه است که کسی خطی بنویسد شبیه خط او، یا مهری بکَند شبیه مهر او. و حق این است که نفی امکان حصول علم به خط و مهر، بسیار مشکل است. و غرض امام علیه السلام ارشاد و تنبیه آن است که کسی غافل نشود و ظن بر او ملتبس نشود به علم. خصوصاً در مهر که هر چند علم به این که مهر او است حاصل شود، و لکن علم به این که خود در آن جا ثبت کرده، مشکل است.

و به هر حال؛ لزوم تذکر نفس واقعه در روایت هست. پس حصول علم به خط و مهر کردن و ثبت، کافی نیست. پس از این دو حدیث ظاهر می شود که تذکر واقعه، ضرور است و حصول علم به قراین کافی نیست. و ما هر چند اصرار نداریم که حصول علم به قراین کافی نیست در شهادت، بل که اظهر جواز است. و لکن غرض ما این است که مطلق شهادت ثقه، و وثوق به مدعی با معرفت خط و مهر، کافی نیست. چنان که ظاهرِ قائلین به آن است.

و بدان که: مشکل می شود مقام به این که متذکر تفصیل نباشد و علم هم از قراین ثقه بودن مدعی یا شاهد دیگر، حاصل نشود، و لکن علم اجمالی داشته باشد که «تا یقین نکند به مطلبی، شهادت نمی نویسد». آیا این قدر کافی است در جواز شهادت یا نه؟-؟ پس می گوئیم که: اگر به سبب آن علم اجمالی بر وجه کلی، علم از برای او حاصل می شود در این جزئی، پس این هم از باب حصول علم بقراین است. لکن حصول علم در این جا بسیار بعید است.

و بدان که: نیز فرق است مابین اقسام عبارات در خط؛ پس هرگاه در شهادت نوشته

ص: 424


1- الفقیه، ج 3 ص 42 ط دار الاضواء.

باشد «ثبت عندی» یا «وضع عندی» و امثال آن، به این اکتفاء نمی توان کرد در شهادت. مگر در حکم حاکم به خط خود در صورت حصول علم. و اما در غیر حاکم پس منتهای امر این است که به شهادت عدلین در نزد آن شاهد، مطلب ثابت شده بوده است. پس الحال این «شاهد فرع» می شود. و در شاهد فرع، یک نفر مسموع نیست. خصوصاً این که موضوع، مسئلۀ شهادت بر نفس مدعی به، است نه بر «شهادت شاهد». و شهادت بر نفس مدعی به، به سبب شهادت عدلین معلومین هم صحیح نیست (علی الاشهر الاقوی)، چه جای شاهدین منسیّین. بلی هرگاه نوشته باشد «انا شاهد بذلک» یا «ذلک کذلک» و امثال آن، و علم اجمالی دارد بر وجه کلّی که چنین چیزی نمی نویسد، آیا علم به مطابقت این، داخل «شهادت به سبب علم بقراین» می شود؟ و همچنین مثل لفظ «اقرّ عندی بکذا» و امثال آن.

2- سؤال:

2- سؤال: آیا در رضاع، شهادت نساء، معتبر است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: هر چند بعضی نسبت به اکثر اصحاب، منع را داده اند. و ظاهر مبسوط نسبت به روایات اصحاب داده. و لکن مشهور متأخرین و منقول از جمعی از قدماء، قول به سماع آن است. و از سید مرتضی دعوی اجماع بر آن منقول است در ناصریات. و احادیث بسیاری که دلالت دارند بر قبول شهادت زنان در امور باطنیۀ ایشان، و جائی که مردان جایز نیست مطلع شوند. و اطلاق موثقۀ ابن بکیر (1) دلیل است. و دور نیست ترجیح این قول. و بنابر قول اظهر، اعتبار چهار زن عادله است. چنان که مقتضای استقراری موارد شهادت است با دو عادله بضمیمۀ یک مرد عادل. و قول مفید(ره) و دیگران به کفایت دو زن، ضعیف است. و صحیحۀ حلبی (2)، دلالت آن ممنوع است.

ص: 425


1- وسائل، کتاب الشهادات، ب 24 ح 9.
2- وسائل، کتاب الشهادات، ب 24 ح 20.

جامع شتات جلد 9

مشخصات کتاب

سرشناسه : میرزای قمی، ابوالقاسم بن محمدحسن، 1151-1231ق.

عنوان و نام پدیدآور : جامع الشتات/ تالیف ابوالقاسم قمی؛ با تصحیح و اهتمام مرتضی رضوی.

مشخصات نشر : تهران: کیهان، 13 -.

مشخصات ظاهری : ج.

شابک : 3200 ریال (ج. 1) ؛ 3700 ریال (ج. 2) ؛ 8000 ریال (ج. 3) ؛ 15000ریال (ج.4)

یادداشت : عربی.

یادداشت : فهرست نویسی براساس جلد چهارم، 1375.

یادداشت : ج. 2 (چاپ اول: تابستان 1371).

یادداشت : ج. 1 (چاپ اول: بهار 1371).

یادداشت : ج. 3 (چاپ اول: پاییز 1371).

یادداشت : کتابنامه.

موضوع : فقه جعفری -- رساله عملیه

شناسه افزوده : رضوی، مرتضی، 1310 -، مصحح

رده بندی کنگره : BP183/9/م 94ج 2 1300ی

رده بندی دیویی : 297/3422

شماره کتابشناسی ملی : م 77-3954

ص:1

اشاره

جامع الشتات

جلد نهم

کتاب الحدود و القصاص و الدیات

تالیف المحقق المیرزا ابی القاسم بن الحسن الجیلانی القمی

1151- 1231

تصحیح: مرتضی رضوی

ص: 2

بسم الله الرّحمن الرّحیم

ص: 3

ص: 4

فهرست

مقدمه، دیه بر عاقله. 7

جراحاتی که دیۀ آن ها از ناحیۀ شرع تعیین نشده 18

اجرای حدود در عصر غیبت.. 23

قاعدۀ «خذ بما خالف العامّه». 37

کتاب الحدود و القصاص و الدّیات، من المجلد الاوّل. 49

کتاب الدیات، [و الحدود و القصاص من المجلد الاول] 55

کتاب الدیّات، مسائل الحدود و الدیات من المجلد الثانی. 109

کتاب الحدود و الدیات، [و القصاص] من المجلد الثالث.. 187

ص: 5

ص: 6

مقدمه

دیه بر عاقله

در مقدمۀ این مجلد لازم بود مطالب متعددی بیان شود، اما چون همۀ آن ها در یک مقدمه نمی گنجد تنها به شرح «دیه بر عاقله»، و بحثی در «جراحاتی که دیۀ آن ها از ناحیه شرع تعیین نشده»، و «اجرای حدود در عصر غیبت»، و نیز بحثی به محور قاعدۀ «خذ بما خالف العامّۀ» بسنده می شود:

دیه بر عاقله: با این که فقیه مسؤلیت «حکمت احکام» را ندارد، شخصیت های مهم و متعددی از فقهاء دربارۀ «حکمت تشریع دیه بر عاقله» سخن گفته اند؛ شیخ(ره) در مبسوط(1) می گوید: «أن العشیرة کانت تمنع عن القاتل بالسیف فی الجاهلیة، فلما جاء الإسلام منعت عنه بالمال، فلهذا سمیت عاقلة، و قال أهل اللغة العقل الشد، و

ص: 7


1- ج 7 ص 173 ط المرتضویه.

لهذا یقال عقلت البعیر إذا ثنیت رکبته و شددتها، و سمی ذلک الحبل عقالا فسمی أهل العقل عاقلة لأنها تعقل الإبل بفناء ولی المقتول و المستحق للدیة».

ترجمه: در عصر جاهلیت، هر قبیله از فرد قاتل خود، با شمشیر دفاع می کرد. وقتی که اسلام آمد (قبیله موظف شد که) با مال از او دفاع کند. لذا این نوع دفاع «عاقله» نامیده شد. و اهل لغت گفته اند: «عقل» یعنی «بستن، بند کردن». و لذا وقتی که زانوی شتر را جفت کرده و ببندی، گفته می شود «شتر را عقل کردی». و آن طناب «عقال» نامیده شده است. و به عاقله، عاقله گفته اند؛ چون آنان (به حضور اولیای مقتول رفته و) شتر را در درگاه ولّی دم که مستحق دیه است، زانو می بندند.

کم نیستند بزرگان دیگری که مانند همین کلام شیخ(ره) را گفته و نوشته اند. متأسفانه در این جا چاره ای از یک بحث طلبگی، نیست. و به صراحت عرض می کنم نه تنها حکمت این تشریع، چنین نیست، بل تقنین این قانون هم به هیچوجه ربطی به سنّت جاهلی ندارد. و یک «تشریع تاسیسی مستقل» است. و گذشت زمان و پیدایش «مدرنیته»، جان مسئله را برای ما روشن می کند، فقهای بزرگ پیشین، چنین زمان و شرایط اجتماعی را ندیده بودند. و تنها در برابر آیۀ «وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْری»- آیه 164 سورۀ انعام.- دچار شگفتی می شدند و می گفتند: خوب، اسلام آمد دفاع شمشیری را به دفاع مالی تبدیل کرد.

ابتدا، ماهیت آن چه در جاهلیت مرسوم بوده، بررسی شود. سپس ماهیت «دیه بر عاقله» بیان شود:

ماهیت سنّت جاهلی: این سنت جاهلی از عناصر زیر تشکیل شده بود:

1- عنصر جغرافیِ سرزمین: برای شرح این موضوع لازم است منطقۀ جغرافی این سنت جاهلی را بشناسیم: عرب پیش از اسلام به دو بخش تقسیم شده بود؛ عرب قحطانی و عرب

ص: 8

عدنانی.

الف: عرب قحطانی: شبه جزیره عرب را در نقشه ملاحظه کنید و خطی از «ظهران» که در جنوب شرقی آن است به «ظهران» که در نزدیکی دریای سرخ است بکشید. این خط تقریباً مرز میان سرزمین عرب قحطانی و عدنانی را مشخص می کند. بخش جنوب آن (یمن) سرزمین قحطانیان است و بخش شمال آن سرزمین عدنانیان. قحطانیان از قدیم و در دیرینۀ تاریخ، دارای دولت مرکزی به عنوان یک جامعۀ قانونمند، در حد قانونمندی جوامع معاصر خودشان بودند. سنن و قوانین حقوقی مدنی داشتند. و سنت مورد بحث ما در میان قبایل قحطانی وجود نداشت. گرچه در طول تاریخ و حتی امروز گاهی طایفه ای از فرد مجرم خود دفاع می کند. اما این غیر از آن است که در میان قبایل عدنانی بود.

نتیجه: این سنت جاهلی به عنوان یک «قانون رسمی» منحصر به سرزمین عدنانی و منحصر به قبایل عدنانی، بوده است.

2- عنصر «ملوک الطوایفی»: عرب عدنانی فاقد دولت مرکزی بود. در نتیجه هر قبیله قهراً ماهیت یک «جامعۀ مستقل» داشت؛ یعنی هر قبیله یک جامعه بود و سرزمینش نیز یک «کشور» محسوب می شد. مرزهای جغرافی انسانی و جغرافی سرزمینی معینی داشتند.

3- هر قبیله یا یک رئیس و حاکم داشت که آن را اداره می کرد، یا یک «دارالنّدوه»- مجلس مشورتی- داشت که دربارۀ امور قبیله تصمیم گرفته و به اجراء می گذاشت.

4- سنت دفاع از مجرم، یک امر مربوط به «بین القبائل» بود. نه یک قانون رسمی در درون قبیله. و قتل های خطائی درون قبیله ای، و حتی گاهی در موارد عمد نیز، با خونبها و مصالحه، فیصله می یافت.

5- سنت مذکور، ماهیتاً یک «دفاع» بود، دفاع از مجرم، حمایت، عصبیت، کمک و

ص: 9

یاری به مجرم.

6- مردم قبیله، و بهتر است بگوئیم: جامعۀ قبیله، هم در قتل عمد از مجرم دفاع می کرد و هم در قتل خطاء.

7- دفاع از مجرم نیز صرفاً دفاع نظامی و شمشیری بود. مگر در موارد بس نادر که با مال فیصله می یافت.

8- در سنت جاهلی عصبه در هر نوع قتل- قتل عمد، شبه عمد، خطا، تسبیب محض- از قاتل دفاع می کرد.

نتیجه: سنت جاهلی مورد بحث، یک قانون بود در عرصۀ و دایرۀ «حقوق بین الملل». زیرا هر قبیله یک ملّت بود. جمعیت یک قبیلۀ عدنانی آن روز در مواردی بیش از جمعیت فلان کشور مستقل امروزی (مثلاً لوکزامبورک و امثال آن) بود.

بررسی ماهیت دیه بر عاقله: عناصر این قانون به شرح زیر است:

1- به اعتراف همۀ اندیشمندان بزرگ (از آن جمله اگناسیو اولاگوئه اسپانیائی در کتاب «هفت قرن فراز و نشیب تمدن اسلامی»)، اسلام در میان قبایلی ترین و بدوی ترین جامعه، شهری ترین و مدنی ترین نظام حقوقی را آورده است.

2- دیه بر عاقله، مانند هر قانون حقوقی و جزائی، باصطلاح یک «قانون بشرط» است، نه «لا بشرط» و نه «بشرط لا». یعنی مشروط است به وجود دولت مرکزی و حاکمیت مرکزی و مقوله ای به نام «قبیله» و «عشیره» در آن نقشی ندارد که در معنی «عاقله» روشن خواهد شد.

3- دیه بر عاقله، در عرصه و متن «حقوق درون جامعه» قرار دارد، و ربطی به «حقوق بین الملل» ندارد.

4- دیه بر عاقله، منحصر به قتل خطاء است. و شامل قتل عمد نمی شود. زیرا در این

ص: 10

صورت قاتل جریئتر شده و به کشتار می پردازد.

5- دیه بر عاقله به هیچوجه معنی «دفاع» را ندارد، نه دفاع، نه حمایت، نه عصبیت و نه کمک و یاری به مجرم.

6- لفظ و عنوان «عاقله» که به معنی «بازدارنده» است، در عصر جاهلی نبوده و از تأسیسات اسلام است. یعنی فامیل باید بازدارنده باشد.

7- آنچه در جاهلیت بود، «عصبه» نامیده می شد نه عاقله.

8- قانون دیه بر عاقله برای پیشگیری از جرم است. و برای «بازدارندگی» است. که شرحش خواهد آمد.

9- دیه بر عاقله عاملی است برای حفظ «نهاد خانواده» که از هم نپاشد. این نیز در سطرهای پائین بیان خواهد شد.

10- اگر یک مجنون (دیوانه) کسی را بکشد، دیۀ او بر عاقله است مطلقا، یعنی دربارۀ مجنون، قتل عمد، غیر عمد و تسبیب فرق ندارد.

شرح: اولاً: اسلام آمد ملوک الطوایفی را از بین برد، چهار چوبۀ قبیله ها را از رسمیت انداخت، و تا می توانست چهار چوبه ها را بر هم زد.

ثانیاً: کوچ کردن از عشایر و شهرنشین شدن را تحت عنوان «هجرت» یک امر ستوده و در حد امکان، واجب دانست.

ثالثاً: کوچیدن از شهر و گرویدن به عشایر را با عنوان «تعرّب بعد الهجره» به شدت نکوهش کرد و آن را از گناهان کبیره شمرد.

اما: این مدنیت گرائی و تمدن خواهی را به طور افسار گسیخته و بی حدّ و مرز رها نکرد که به «اصالۀ الفرد» برسد و در نتیجه نهاد بس گرانقدر و انسانی «خانواده» از هم بپاشد. همان طور که در جوامع غربی از هم پاشیده و جهان مدرنیته به کمونیسم جنسی

ص: 11

مبتلا شده است.

اسلام نه به «اصالۀ جامعه» معتقد است و نه به «اصالۀ فرد» بل «امر بین الامرین». زیرا هم اصالۀ جامعه (مارکسیسم) و هم اصالۀ فرد (لیبرالیسم) به حیوانیت منجر می شود. و خانواده در هر دو از بین می رود.

اصل بس مهم: در جامعه سازی مدنی اسلام، در هم ریختن قبایل و عشایر، و متلاشی شدن چهار چوبه های تعرّبی، تا مرز «اصل رَحِم» پیش می رود و در آن جا توقف می کند. رَحِم یک اصل بزرگ، مهم و سازنده در برنامۀ جامعه سازی اسلام است که مانند حصار بس محکم به اطراف «نهاد خانواده» کشیده شده و از آن حفاظت می کند.

اینک به هستۀ بحث نزدیک می شویم: همه چیز با دولت، پلیس، دادگاه و مجازات حل نمی شود. پیش از آن باید عوامل تربیتی، اجتماعی و عوامل بازدارنده از جرم و بزه، در جامعه عملی گردد.

دیه بر عاقله، نه برای حمایت از مجرم، بل فامیل را مسؤل و موظف می کند که بر افراد و اعضای فامیل، نظارت داشته باشد. و از زمینۀ بروز جرم، یا فراهم آمدن زمینۀ سهل انگاری، یا از فراهم آمدن زمینۀ روحی لات بازی در روان و فکر عضو فامیل، پیشگیری کند.

در این صورت، و اگر این قانون به خوبی رعایت شود، هیچ لات و یا لات بازی، در جامعه پیدا نمی شود، که اکثر زمینه های قتل خطائی همین لات بازی ها و قلدرمآبی ها است.

بنابر این، در این جا به یکی از عناصر مهم این قانون می رسیم که دیه بر عاقله حمایت از مجرم نیست، بل گذاشتن یک مسئولیت بر گردن فامیل است که بر همدیگر نظارت داشته باشند. حتی یک درهم از خود قاتل نمی گیرد، تا فامیل بفهمد مسئولیت مهم دارد.

ص: 12

و به عبارت دیگر: تا حدودی می توان گفت که اسلام یکی از منشأهای جرم و قتل را بی توجهی فامیل به رفتار اعضای خود، می داند. و می خواهد نظارت فامیل را بر همدیگر، یکی از عوامل بس مؤثر «جرم زدائی» قرار دهد.

در یک بررسی جامعه شناسانه، به خوبی روشن می شود که به هر میزان عنوان «رَحِم» از هم می گسلد، به همان میزان بر جرم ها افزوده می شود. زیرا به قول قدیمی ها، همواره از «آدم های با خانواده و با ریشه» کاسته می شود. و به «آدم های بی خانواده و بی ریشه» افزوده می شود.

در جوامع غربی، شخصی در آپارتمان خود می میرد، پس از بیست روز از بوی تعفن می فهمند که مرده است. تنهائی، بی کسی، به چه حدّی رسیده است. البته سری هم به آسایشگاه سالمندان بزنید، تا عاقبت «اُمانِ اُومانیسم» را ببینید. متاسفانه ما هم بدان سوی می رویم.

سؤال: در جامعۀ ما در مقایسه با جوامع غربی هنوز رَحِم و فامیل و خانواده، تا حدودی قوت دارد. اما آمار جرم اگر از غرب بیشتر نباشد کمتر نیست.

پاسخ: همیشه جامعه ای که در «حال گذر» است دچار اضطراب می شود، اضطرابی که منشأ جرم و بزه می شود و آمار بالاتر از پیشینه و بالاتر از آینده می شود. در جامعه ای که در حال گذر است آمار جرم و بزه بالا می رود.

فوراً قضاوت نکنید، و نگران نباشید، دچار تناقض نشده ام که بگوئید: این که در جوامع غربی آمار جرم بیش از جامعۀ ما نیست، این ناقض مطالبی است که در سطرهای بالا گذشت و اگر ما هم مرحلۀ گذر را پشت سر بگذاریم از آمار جرم کاسته خواهد شد.

بلی، این درست است. اما جرم چیست؟ جرم در برابر «حقوق» است. شما هر چه

ص: 13

حقوق را براندازید، به همان میزان جرم معنی خود را از دست خواهد داد. از باب مثال: «حق خدا و جامعه است که هیچ کسی شراب نخورد» وقتی که شرابخواری را آزاد کنید، جرمهای مربوط به آن نیز به رفتار معصومانه تبدیل خواهند شد. یا: برای حفاظت از «نهاد خانواده»، زنا حرام و ممنوع و جرم است، وقتی زنا جایز و یک کار معصومانه دانسته شود، جرمهای مربوط به آن نیز امور معصومانه تلقی می شوند. و به همین قیاس جرم های پرشمار دیگر.

آمار جرم در جوامع غربی صدها برابر جامعۀ ما است، لیکن جرم شناخته نمی شوند. و بهای این انگارش، از بین رفتن نهادهائی مانند خانواده و فامیل است.

به یک مرد سوئدی گفتم: چرا پس انداز نمی کنی؟ و هر چه درآمد داری نفله می کنی؟ گفت: برای چه پس انداز کنم من که نمی دانم فرزند از خود من است یا خانم از کس دیگر آورده است. خودم هم تا روز مرگ تامین اجتماعی هستم.

ببینید: تامین اجتماعی هم (که خیلی مهم و حیاتی است) باید طوری نظاممندی شود که انسان را از خانواده و اولاد و فامیل، از هر حیث بی نیاز نکند. مشکل بزرگ بشر این است؛ جامعه سازی و دمکراتیزه کردن بشر تا چه حد مفید است؟ براندازی قبیله و عشیره و تبار تا چه حد باید باشد؟ تامین اجتماعی چگونه و با چه آثار روانی و شخصیتی باشد؟ و...؟ و...؟

اگر جامعۀ ما از مرحلۀ گذر به مرحلۀ اسلامی برسد، بسی مبارک خواهد بود. و اگر به جامعۀ غربی برسد، با هزاران مصیبت رو به رو خواهد گشت. و اگر با عینک تحقیق به جامعۀ غربی نگاه کنید براستی خواهید دید به قول خودشان «زندگی غیر از دردسر چیزی نیست».

موضوع و عنوان حقوقی دیه بر عاقله را، باید در جامعۀ مورد نظر اسلام بررسی کرد. آن وقت معلوم می شود که نه رابطه ای با سنت جاهلیت دارد (بل یک «تشریع تأسیسی

ص: 14

مستقل» است). و نه جای تعجب دارد که چرا باید فامیل غرامت جرم مجرم را متحمل شود.

اما دیه بر عاقله در قتل عمد نیست، چرا: قتل عمد عملی است که مرتکب آن، دارای شخصیتی است که نظارت فامیل، درد او را درمان نمی کند. و از جانب دیگر، او افراد هدف خود را بررسی می کند، در هر موردی که گمان کند اولیای دم قصاص نخواهند کرد و به دیه راضی خواهند شد، و اگر دیه هم به عهده فامیل باشد، اقدام به قتل می کند. پس در این صورت، دیه بر عاقله عامل جرم زدائی نمی شود بل منشأ جرم و تجرّی کسی که شخصیتاً آماده جرم است، می گردد.

و نیز دیه بر عاقله در «قتل تسبیبی محض» نیست، زیرا چنین حادثه ای طبعاً و قهراً از موضوع نظارت و باز دارندگی، خارج است.

نکتۀ مهم: در متن کتاب (در مسئلۀ شماره 8) خواهید دید ک علما (رضوان الله علیهم) در این که آیا نسبت مادری در عاقله بودن، اعتبار دارد یا نه؟-؟ اختلاف دارند اکثرشان آن را معتبر نمی دانند و تنها نسبت پدری را معتبر می دانند. و اقلیتی هم هر دو نسبت را معتبر می دانند، و برخی نسبت پدر و مادری را بر نسبت تنها پدری، مقدم می دارند.

به جرئت باید گفت که حق با اقلیت است. زیرا اکثریت هیچ دلیل شرعی برای رأی شان ندارند مگر «قول لغوی» و بر سخن اهل لغت تکیه می کنند. و این تمسک شان اشکال های اساسی دارد:

اولاً: مطابق نظر اکثریت، قول لغوی در فقه و استخراج احکام، حجت نیست. گرچه هستند کسانی که با شرایطی به حجیت آن قائل هستند.

و جالب این است که خواهیم دید همین مسئلۀ «عاقله» نشان می دهد که قول لغوی

ص: 15

حجت نیست. و از موارد و شواهد تعیین کننده در این مبحث است.

ثانیاً: همان طور که گفته شد (و از عبارتی که از شیخ قدس سرّه نقل کردیم نیز ظاهر می شود)، اصطلاح «عاقله» از تأسیسات اسلام است. و این عنوان، در عصر جاهلی نبوده. مردم جاهلی به آن دفاع و حمایت از مجرم، «عصبیت» و به حمایت کنندگان «عصبه» می گفتند.

و ماهیت و شخصیت و حدّ مرز سرزمینی هر قبیله با نسب پدری تعیین می شد. و نسبت مادری هیچ نقشی در آن نداشت. و اگر کسی از یک قبیله با زنی از قبیله دیگر ازدواج می کرد، مانند ازدواج هائی که امروز میان یک مرد از یک کشور و یک زن از کشور دیگر می شود، به طور قهری زن تبعیت قبیلۀ شوهر را می پذیرفت و باید می پذیرفت. و فرزندان آن زن در هنگام دفاع از مجرم قبیله، به راحتی فامیل های مادری را می کشتند.

مردم عرب عدنانی نه کتاب لغت داشتند و نه کتابت می دانستند، پس از حدود یک قرن از آمدن اسلام به لغت نویسی پرداختند. و چون در لغت، اصالت و حجیّت با استعمالات عشایری است در همه جا، بر اساس پیشینۀ زمینۀ ذهنی عشایر، عاقله با همان عصبۀ جاهلی مساوی و مترادف دانسته شد که نسبت مادری هیچ جایگاهی در آن نداشت.

دربارهای خلافت نیز همیشه در زنده نگه داشتن این فرهنگ جاهلی می کوشیدند. از باب مثال؛ شعر معاویه در این باره معروف است:

بنونا بنو أبنائنا،

و بناتنا

بنوهنّ أبناء

الرجال الأباعد.

پسران

ما هستند

پسران پسرانمان،

و دختران ما

پسران شان پسران دیگران هستند.

خلافت بنی امیه و بنی عباس در طول 600 سال، همیشه این فرهنگ را ترویج می کردند. زیرا اولاً پایه حکومت شان بر «بنی» و قومیت بود. ثانیاً اگر نسب مادری

ص: 16

ارزش و کاربرد می یافت، به نفع آل فاطمه سلام الله علیها می گشت.

این قبیل عوامل با زمینۀ پیشین عصر جاهلی دست به هم داد و عاقله را با عصبۀ جاهلی مساوی و مترادف کرد و اهل لغت نیز هیمن را در طول 6 قرن تکرار کردند. زیرا که لغت نویس تابع فرهنگ مردم است.

و چنین است که مسئلۀ ما یکی از موارد واقعی تاریخی است که یک دلیل دیگر بر ادلّۀ اکثریت که قول لغوی را در فقه حجت نمی دانند، می افزاید.

بنابر این حق با آن اقلیت است که خویشان مادری را نیز در درون عاقله قرار می دهند. و به ویژه حق با آنان است که فامیل پدر و مادری را در عاقله بر فامیل فقط پدری، مقدم می دارند.

و این نتیجۀ آخری نیز یک عنصر دیگر در ماهیت عاقله است که نشان می دهد این قانون نه تنها ربطی به عصبۀ جاهلی ندارد، بل از همۀ ابعاد بر ضد آن است.

اصل مهم دیگر: آخرین اصل در این مسئله که دقّت در آن، به فهم فلسفۀ تشریع این قانون، کمک می کند، این است که «عاقلۀ ذمّیان- اقلیت های دینی- حکومت است نه فامیل شان»(1). یعنی دربارۀ آنان نیز «عاقله= بازدارنده» هست، اما نظر به این که مسئولیت مدیریت آنان به عهدۀ حکومت است، و سروکار مردم در این گونه امور با دولت است، دولت باید تاوان خطاهای آنا را بپردازد. زیرا صدور خطا از آنان می تواند از ضعف نظارت دولت ناشی شود، پس جریمۀ آن را نیز باید دولت بپردازد. و از جانب دیگر، اسلام در امور داخلی اقلیت ها دخالت نمی کند تا برای شان عامل بازدارنده از درون خودشان تعیین کند. و اینکه گفته شد «حکومت عاقلۀ ذمّیان است»، در جائی است که یک فرد ذمّی فرد مسلمانی را بکشد. اگر قاتل و مقتول هر دو ذمّی باشند، مطابق قوانین

ص: 17


1- رجوع کنید به مسئله شماره 53.

خودشان، رسیدگی می شود.

این آخرین اصل نیز نشان می دهد که قانون دیه بر عاقله یک قانون تاسیسی مستقل است و هیچ ربطی به سنت جاهلی ندارد. زیرا در آن سنت جاهلی، قبایل عرب مسیحی نیز به همان سنت عمل می کردند، از آن جمله «نجرانیان» و «بنی الدار»- قبیلۀ تمیم داری- و قبایل متعدد دیگر. بل همان طور که گفته شد؛ اساساً این سنت جاهلی یک سنت «برون قبایلی» و در واقع یک قانون در عرصۀ حقوق بین المللی بود، و هرگز در درون قبیله اجرا نمی شد مگر در موارد نادر و اتفاقی، که این موارد نادر و اتفاقی در میان هر مردمی بوده و هست.

اما در اسلام، دیه بر عاقله یک قانون درون جامعه ای است، و اقلیت ها از آن مستثنی هستند. یعنی کاملاً بر عکس سنت جاهلی.

محقق قمی(ره) دراین کتاب در آخرین صفحات جامع الشتات، در پاسخ سؤالی، به این مسئله پرداخته و در یک عبارت خلاصه به حکمت تشریع «دیه بر عاقله» اشاره کرده و خیلی به جان مسئله نزدیک شده، بل که اصل حکمت را بیان کرده لیکن باز آن را به «عصبۀ جاهلی» ربط داده است. رجوع کنید به مسئلۀ شماره 110 (باب مسائل متفرقه) در اواخر مجلد دهم. اما در مسئلۀ شمارۀ 8 همین مجلد آن را فرع بر سنت جاهلی دانسته است.

البته بحث کافی و لازم به محور این «تک قانون» اسلام، نیازمند یک مجلّد کتاب بزرگ است. و در یک مقدمه همین قدر بس است.

جراحاتی که دیۀ آن ها از ناحیۀ شرع تعیین نشده

در مباحث این مجلد، دیۀ انواع و اقسام ضرب و جرح، تعیین شده، اما برای برخی از جراحات، دیۀ معیّن و مقدّر، تعیین نشده است. از فرازهائی که این مسئله عنوان شده،

ص: 18

مسئلۀ شماره 16، است و در واقع این سطرها پی نویس آن مسئله و امثال آن است که در جای خود مشخص خواهند شد.

در این باره برخی گفته اند: دو خبرۀ عادل و به اصطلاح امروزی «دوکارشناس عادل» دیۀ آن زخم ها را تعیین می کنند. و برای کارشناس، معیار مشخص تعیین کرده اند که باید بر اساس آن، تعیین کند؛ گفته اند: شخص مجروح آزاد را بَرده فرض می کنند، قیمت سالم و مجروح این بندۀ فرضی را بر آورد کرده و نسبت میان این دو قیمت را تعیین می کنند، مثلاً جراحت باعث شده که قیمت این بردۀ فرضی به مقدار یک پنجم افت داشته باشد. به همان نسبت از «صد شتر دیه» می گیرند، یعنی یک پنجم صد شتر را که بیست شتر باشد، از جانی می گیرند.

این «نسبت ریاضی» و منشأ آن چیست؟: امروز که نه برده هست و نه بازار برده فروشان و نه دلّالان خبره در قیمت گذاری بردگان، تا چه رسد که دلّال آدم فروش عادل هم باشد، چه باید کرد؟ بلی هر کاری خبره و کارشناس خود را داشته و دارد و در دورۀ برده داری نیز کارشناسان عادلی بوده اند که دلال نیز نبودند. به هر صورت، قاضی امروزی چه باید بکند؟

این «محاسبۀ نسبت ریاضی میان قیمت برده و صد شتر»، یک ابتکار هوشمندانه ای است که مبتکر آن خواسته معیاری را در اختیار کارشناس عادل قرار دهد. و گرنه هیچ دلیلی بر این نسبت ریاضی نداریم. دلیل فقط نظر کارشناس عادل را در این مسئله حجت دانسته است و هیچ معیار محاسباتی، تعیین نکرده و معیار همان کارشناس و خبره بودن و عدالت کارشناس است و بس. به حدیث ها توجه کنید:

وسائل، کتاب الدیات، ابواب الشجاج و الجراح، باب 9.

عنوان باب:

ص: 19

9- بَابُ ثُبُوتِ الْحُکُومَةِ فِی الْجُرْحِ الَّذِی لَا نَصَّ فِیهِ وَ أَنَّهُ لَا بُدَّ مِنْ حُکْمِ عَدْلَیْنِ بِذَلِک

1- مُحَمَّدُ بْنُ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ بِإِسْنَادِهِ عَنِ ابْنِ الْمُغِیرَةِ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ سِنَانٍ عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ عَلَیْهِ السَّلَام قَالَ دِیَةُ الْیَدِ إِذَا قُطِعَتْ خَمْسُونَ مِنَ الْإِبِلِ وَ مَا کَانَ جُرُوحاً دُونَ الِاصْطِلَامِ فَیَحْکُمُ بِهِ ذَوَا عَدْلٍ مِنْکُمْ وَ مَنْ لَمْ یَحْکُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِکَ هُمُ الْکافِرُون.

این حدیث در من لا یحضر الفقیه، ج 4 ص 97، ح 4 ط دار الاضواء آمده است.

دلیل دوم: مضمون همین حدیث در وسائل، ابواب دیات الاعضا، باب 1 ح 14، آمده است.

دلیل سوم: اطلاقات و عمومات فراوان که نظر «خبرۀ عادل» را در موارد بسیاری از این قبیل، حجت قرار داده اند. و مسئله به حدّی مسلّم است که هیچ نیازی به شمارش این احادیث نیست.

دو پزشک جراح عادل، با بررسی زخم، آن را با زخم هائی که دیۀ شان مشخص و مقدّر است، مقایسه می کنند و نظر می دهند. و در این ادلّه جائی برای برده شناسان نیست و از اول نبوده. بی تردید یکی از فقهاء سنّی هوشمند این نسبت ریاضی را تعیین کرده است و دیگران نیز مطابق شرایط زمان خودشان، آن را کارساز یافته و تکرار کرده اند.

از همان روز اول که اسلام آمد قرار بود برده داری از بین برود لیکن در یک برنامۀ دراز مدت. علت درازی مدت دو چیز بود:

1- لغو برده داری با یک فرمان، موجب می شد که مسلمانان در برابر مشرکین و کفار، سقوط کنند.

2- نجات اسیران جنگی محکوم به اعدام، از اعدام.

شرح برنامه: این برنامۀ دراز مدت، اگر پنجاه سال به طور صحیح اجرا می شد،

ص: 20

چیزی به نام برده در جامعه نمی ماند. این یک شعار نیست و به خوبی ماهیت آن روشن است؛ با بررسی «منشأ برده» و «عوامل آزاد شدن برده»، ماهیت این برنامه روشن می گردد:

منشأ برده: پیش از اسلام (و حتی پس از آمدن اسلام، در جوامع دیگر)، منشأ برده، و برده کردن انسان ها، هیچ قانون، قاعده، چهار چوبه و معیار نداشت. هر کسی می توانست خودش را بفروشد. هر کسی به نحوی دیگری را اسیر کند و حلقه ای در گوش او بیاویزد، در جنگ و غیر جنگ، خرید کودک مذکر و مونث از پدر و مادرشان و...

اسلام آمد منشأ برده را منحصر کرد به میدان جنگ. تنها اسیرانی که (مطابق آئین جنگ آن روز در کل جهان) محکوم به اعدام بودند، را مجاز دانست که برده شوند. نسبت این منشأ با منشأ پیشین در یک محاسبه سرانگشتی، نسبت یک به هزاران، بل بیشتر می شود.

عوامل آزادی بردگان: در هر گناهی، حتی در مواردی در خطاها و اشتباهات، آزاد کردن برده را مقرر کرد. در عرصۀ گسترده ای عتق برده را واجب، و در عرصۀ گستردۀ دیگر مستحب، و عدم عتق را مکروه دانست.

اما ورق برگشت و با نفوذ و سلطۀ کابالیسم(1)

بر جامعه اسلامی، کار به جائی رسید که آقای زبیر بن عوام در هنگام مرگش یک هزار غلام و یک هزار کنیز برای فرزندانش به ارث گذاشت(2).

آن فقیهی از فقهای ما که این «نسبت ریاضی» ابتکاری سنیان را قبول کرده، از این که اسلام بتواند تا ظهور امام(عج) و پایان تاریخ کابالیسم، به منصّۀ اجرا در آید، مأیوس بوده

ص: 21


1- این موضوع را در کتاب «کابالا و پایان تاریخش» شرح داده ام.
2- همان کتاب.

و این نسبت را قبول کرده است. البته باید به او در این باره حق داد. زیرا در هر جا از عرصۀ فقه که مسئله می توانست معیاری داشته باشد، کارشناس عادل موظف شده که با آن معیار عمل کند. به نظر او و دیگرانی چند، این نسبت ریاضی می توانست معیار باشد. اما باید پرسید: چرا نظر اطبّای عادل را معیار قرار ندادید؟ و این نکته ای است بس شگفت.

البته آنان قراین و عللی برای تعیین این معیار، و این «برداشت شان» داشتند. که این گونه برداشت ها، در اصطلاح فقهی ما با یک «نمنع» دفع شده و از بین می روند، و ابطال شان نیازمند استدلال نیست.

شاهد دیگر: شاهد دیگر بر این که این معیار بی پایه است، فتوای متضاد طرفداران آن است. مثلاً در مسئلۀ شماره 29، فرموده اند: اگر کسی موی ریش کسی را بکند به طوری که دیگر مو در نیاورد، باید دیه بپردازد. و اگر دوباره مو بیاورد، ارش باید بدهد.

سپس گفته اند: اگر بخشی از ریش او را کنده باشد، دیۀ آن با مساحت محل کنده شده، و مقایسۀ آن با بقیه محاسبه می شود.

و در این جا، شخص را برده حساب نکرده اند و قیمت گذاری برده را معیار ندانسته اند. بر خلاف مسئلۀ شمارۀ 16. دلیل این یک بام و دو هوا چیست؟ آن گاه؛ گفته اند: اگر همان بخش دوباره مو بیاورد که مستحق ارش می شود، برای تعیین مقدار ارش، او را برده فرض می کنند... و عین همان معیار «نسبت ریاضی» را آورده اند.

مرادشان این است هر جا که یک امکان، یک معیار دیگر پیدا شود (مثل مساحت صورت)، معیار فرض برده، متروک می شود. باید پرسید دلیل این ادعا چیست؟

و همچنین در مسئله شماره 30 باز مساحت را در دیه، معیار قرار داده اند، نه بردۀ فرضی را. و موارد دیگر نیز هست.

ص: 22

وانگهی؛ در همان دیۀ جراحات نیز معیار دیگر هست، بل معیار دقیق تر و کامل تر از معیار «مساحت صورت» و آن نظر پزشک جراح عادل است. کاملاً روشن است که آن مبتکر سنّیِ این معیارِ «عبد فرضی»، تحت تأثیر شرایط اجتماعی زمان خود، آن را بنا نهاده است.

دلیل دیگر: اگر فردی که زخمی شده، پیر و فرتوت باشد به حدی که در بازار برده فروشان او را به چیزی نخرند و هیچ قیمتی نداشته باشد نه در قبل از جراحت و نه بعد از جراحت، تا بتوان آن نسبت ریاضی را در باره اش اِعمال کرد. در این صورت چه باید کرد؟

البته این بحث به عنوان یک مسئلۀ فقهی، و نیز شرح و بیان «برده داری و اسلام» نیازمند مجال گسترده ای است که از حوصلۀ چند برگ، و از موضوع بحث ما خارج است. و به همین خلاصه بسنده می شود.

اجرای حدود در عصر غیبت

محقق قمی(ره) درباره «اجرای حدود در عصر غیبت» نظری دارد، چون شرح آن در پی نویس ها جای نمی گرفت، به صورت یک مقالۀ بس مختصر، در این مقدمه، می آورم:

در جواب مسئلۀ شماره 3 می گوید: «و چون حقیر در اجراء حدود در زمان غیبت امام علیه السلام، توقف دارم، ثمره در بیان این نیست». و این نظرش را در موارد متعدد بویژه در این مجلد تکرار کرده است.

جای مرحوم دشتیِ شفتیِ رشتی، خالی. که معروف به «حجۀ الاسلام» و معاصر میرزا(ره) و ساکن اصفهان بود و به دست خود اجرای حدود می کرد. این فتوی تقریباً از منفردات محقق قمی است.

اولاً: از همین جملۀ اخیر یعنی «ثمره در بیان این نیست» شروع کنیم؛ بنابر این معلوم نیست ائمۀ طاهرین علیهم السلام که خودشان بسط ید برای اجرای حدود نداشتند، و تصریح کرده بودند که تا آخر عمر امام یازدهم علیه السلام بسط ید نخواهند داشت، و

ص: 23

بنابر قول میرزا در عصر غیبت نیز اجرای حدود متوقف شود، پس چرا این همه در شرح و بیان احکام حدود و جزئیات اجرای حدود وقت و عمرشان را صرف کرده اند و مانند میرزا نگفتند که: ثمره ای در بیان این ها نیست؟ آیا (نعوذ بالله) کار لغوی کرده اند؟ آن هم نه یکی و دو امام، بل همۀ ائمۀ طاهرین علیهم السلام.

ثانیاً: این فتوی بدین صورت، از «منفردات» میرزا است. به ویژه از جهت اطلاق آن؛ یعنی او توقف می کند مطلقا و سخنی از بسط ید حاکم شرع و عدم بسط ید به میان نمی آورد. بخلاف دیگرانی که دربارۀ اختیارات فقیه واجد شرایط در عصر غیبت گفته اند: «له ماللامام» بدون کوچکترین قیدی.

البته از آغاز جامع الشتات تا این جا، دیدیم که میرزا نیز همۀ اختیارات امام را به فقیه جامع الشرایط می دهد، تنها در دو مورد از اختیارات فقیه می کاهد:

الف: معتقد است که فقیه نباید جنگ های یک دولت شاهنشاهی را به عنوان جهاد تأیید کند. حتی اگر جنگ دفاعی باشد. (همان طور که در «کتاب الجهاد» دیدیم) که از فقهای معاصر خود در ماجرای جنگ های قفقاز، در این مسئله فاصله گرفت و فتوایش این بود که مردم بدون محوریت شاه، دفاع کنند.

ب: همین «توقف در اجرای حدود، و جایگزین کردن تعزیرات به جای حدود»، یعنی فقیه به جای اقامۀ حد می تواند تعزیر کند. اما بدیهی است که این «توقّف» نیست. بل یک فتوای روشن است. زیرا تبدیل حدود به تعزیرات، توقف نیست. توقف یعنی «بی نظر بودن و فتوی ندادن». اما میرزا(ره) هم نظر می دهد و هم فتوی. و هیچ دلیلی بر این فتوی ندارد. بل که همۀ ادلّه بر خلاف نظر او هستند.

اجرای حدود، یک مسؤلیت و سِمت بس کوچکی است در مقایسه با «تبدیل حدود به تعزیرات». کسی که اختیار اجرای حدود را ندارد، چگونه می تواند «حدود الله» را به تعزیرات تبدیل کند.

ص: 24

شگفت است محقق قمی(ره) توجه نفرموده است که این فتوای او در این «تبدیل»، اگر درست باشد در حقیقت مصداق «حکم حکومتی» است که بالاترین سِمت ممکن، برای فقیه است.

وانگهی حکم حکومتی هم نمی تواند بعنوان «فتوی» و «مطلق» باشد. و یک «حکم مقیّد بمورد» است که فقیه در آن مورد خاص، بتواند حکم حکومتی صادر کند. خواه محور حکم حکومتی را «ثانوی» بدانیم، خواه «اوّلی».

اشتباه نشود: گاهی در مجازات یک جرم، هم حد هست و هم تعزیر. و گاهی تنها تعزیر. از باب مثال: اگر کسی مال کسی را بردارد، اما شرایط سرقت به معنی «مستلزم قطع ید» نباشد، او را فقط تعزیر می کنند. مراد میرزا این گونه تعزیرات نیست. بل او فتوی می دهد «در مواردی که حد ثابت است به جای حد، تعزیر شود». یعنی تعزیرات که در جای خود هستند، حدود نیز به تعزیرات دیگر، تبدیل شوند. و این اعجب العجایب است. و لذا خواهد آمد که در جواب مسئلۀ دیگر به این تبدیل، فتوی نداده است، گویا به حقیقت مطلب توجه فرموده است.

و در جواب مسئلۀ شماره 70 می گوید: «اما حقیر در جواز اجرای حدود در زمان غیبت امام علیه السلام تأمل دارم. و لیکن هرگاه بر مجتهد عادل ثابت شد، به قدری که مصلحت داند، او را تنبیه و تعزیر می کند».

اولاً: اگر آن مجتهد عادل، رسیدگی کند مطابق نظر اجماعی موظف است به اجتهاد خود عمل کند و نمی تواند به این سفارش میرزا(ره) عمل کند. بلی تنها از این سفارش می فهمد که نظر میرزا(ره) چیست.

ثانیاً: در این جا به «تبدیل حدود به تعزیرات» به طور صریح تر، فتوی داده است .و همان طور که گفته شد، این «تبدیل» هزینۀ زیادی می برد، بل از نظر ادلّه یک امر محال

ص: 25

و دستکاری در احکام شرع است.

ثالثاً: معلوم می شود که مشکل میرزا در «بسط ید» و عدم آن، نیست. زیرا فقیهی که می تواند تعزیر کند، می تواند هشتاد ضربه شلاق را (که حدّ است) بر شراب خوار بزند.

و در جواب مسئلۀ شماره 95 می فرماید: «و لکن حقیر در اجرای حدود در حال غیبت امام علیه السلام، تأمل دارم و توقف دارم. چون اجرای حدود را غیر امام و نایب او نمی تواند کرد. هر مجتهد به رأی خود عمل می کند. به غیر دشنام دادن به رسول خدا و ائمه علیهم السلام، که بنابر مشهور علما، اختصاص ندارد و هر کس شنود تواند اجرا نماید، به شرط عدم خوف فساد».

اولا: باز هم از همین جملۀ اخیر شروع کنیم که فرمود «به شرط عدم خوف فساد». می توانست اجرای حدود را نیز به «عدم خوف فساد» مشروط کند، نه این که آن ها را تعطیل کند. این نشانگر آن است که مشکل محقق قمی بسط ید نیست. بل مشکل دیگر دارد که شرحش خواهد آمد.

ثانیا: همان طور که گفته شد میرزا(ره) مشخص نمی کند که مرادش چیست؟ زیرا در عصر حضور ائمه علیهم السلام (غیر از چند سال خلافت امیر المومنین علیه السلام) بسط ید و امکان اجرای حدود نبود. و آنان احکام حدود و چون و چرای اجرای حدود را در همان زمان بیان کرده اند. و تصریح می کردند که خودشان بسط ید نخواهند داشت.

بنابر این، این پرسش پیش می آید: چرا تصریح نکردند که همۀ این مباحثات، اخبار و احادیث دربارۀ حدود، صرفاً یک امر آموزشی نظری است، و الاّ قائم(عج) که ظهور کند خود می داند که چه باید بکند-؟

و با بیان دیگر: مطابق نظر میرزا(ره)، آن همه اخبار و احادیث که دربارۀ حدود صادر شده اند، هیچکدام برای «عمل» نبوده و نیستند، زیرا خودشان تصریح کرده اند که

ص: 26

خودشان بسط ید نخواهند داشت، و پس از ظهور هم خود امام می داند که چه کار کند. و این جملۀ اخیر چیزی است که محقق قمی(ره) در موارد متعددی از «جامع الشتات» تکرار کرده است.

بدیهی است اثبات این که این همه اخبار، احادیث در بیان احکام و چگونگی اجرای حدود، برای «عمل» نیست، تقریباً محال است، زیرا ما هیچ فرقی میان بیان احکام و اجرای حدود، با دیگر بخش های فقه مشاهده نمی کنیم، و همان طور که احکام ابواب دیگر را بیان فرموده اند، در این بخش نیز همان سبک و سیاق را دارند.

خود میرزا در مسئله بالا گفت «ثمره ای در بیان این نیست». آیا ائمه به کار بی ثمر می پرداختند!؟!

وانگهی؛ گر چه ما برای آسان شدن کار علمی و فهم احکام، ابواب را از همدیگر جراحی کرده و جدا می کنیم، اما با اینهمه می بینیم که اساساً ابواب احکام از هم جدا شدنی و تفکیک پذیر نیستند و همگی به همدیگر وابستگی شدید دارند. اگر برای «عمل» است، همگی برای عمل است. و اگر برای «نظری محض» و «تعطیل عمل» هستند. این «خصوصیت» که میرزا(ره) دربارۀ «اجرای حدود» مشاهده می کند، هیچ دلیل ندارد.

پس باید معیار «بسط ید» باشد، نه «حضور و غیبت».

در شرح مسئلۀ پیش گفته شد که میرزا(ره) محور بحث و «معیار» را مشخص نمی کند که کدامیک از این دو است. اما در این جا محور را تعیین می کند و مشخص می کند که معیار عبارت است از حضور و غیبت. و در این جا دو گام بیشتر برداشته می گوید:

الف: اجرای حدود به امام و نایب او مختص است. (بدیهی است مرادش نایب خاص است).

ص: 27

مسلّم است که اجرای حدود نیازمند «حکومت» است. اما سؤال این است که آیا در عصر غیبت، امکان «حکومت مشروع» نیست؟ اگر میرزا(ره) یا هر کسی که با او در این مسئله موافق باشد، بتوانند چنین ادعائی را ثابت کنند، سخن شان تمام می شود. لیکن دون اثبات آن خرط القتاد است. زیرا همان طور که گفته شد جراحی میان ابواب فقه دشوار، بل محال است؛ اگر حدود به دلیل غیبت تعطیل شود باید «جنبۀ اجرائی» همۀ ابواب تعطیل شود. ما در میان ابواب فقه (از طهارات تادیات) با بی نداریم که در آن سخن از دعوی ای نباشد و عبارتی از قبیل «قول من یقدم؟» پیش نیاید. به ویژه فراز تر از تعطیل هر نوع احکام، «تعطیل حدود» تقبیح شده است باشدید ترین تقبیح.

در حقیقت، مسئله در اصل، یک مسئلۀ کلامی است، نه فقهی. و به «شناخت امامت» و «نیابت خاصه» و «نیابت عامه» مربوط است، نه یک مسئلۀ فرعیۀ فقهی.

و حتی در زمینه و قلمرو فقه نیز، هیچ دلیلی بر «اختصاص تعطیل» بر اجرای حدود، نیست.

روشن است که محقق قمی(ره) در این مسئله تحت تاثیر برداشت شخصی خود قرار گرفته و چون از تاسیس حکومت مشروع در عصر غیبت مایوس بوده، این نظر را داده است.

در حالی که گفته شد: در صورت یأس از حکومت مشروع، و نیز در صورت اعتقاد علمی به عدم امکان حکومت مشروع در عصر غیبت، تعطیل، تنها به اجرای حدود منحصر نمی شود. پس سخن ما با مصنف(ره) در همین نکته است که چرا تأمل و توقفش را منحصر به اجرای حدود می کند؟

ب: می فرماید «به غیر دشنام دادن به رسول خدا و ائمّه علیهم السلام»؛ یعنی این بخش از حدود در عصر غیبت هم اجرا می شود. چرا؟

ص: 28

درست است که در این باره احادیث و اخبار خاص داریم که هر مسلمان را در اجرای آن، آزاد گذاشته اند. اما همین اجرا کننده نیز باید در حضور قاضی اثبات کند که کارش درست بوده است. پس بر می گردد به همان اجراء که میرزا(ره) در آن تامل و توقف دارد.

دلیل: محقق قمی(ره) بر خلاف مسئله شماره 3، در مسئله شماره 95، دلیل هم آورده است می فرماید: هر مجتهدی به رأی خود عمل می کند.

سؤال: اگر این سخن دلیل باشد، باید گفت این واقعیتی است که در همۀ ابواب فقه (از طهارت، صلوۀ، زکاۀ، خمس، صوم، جهاد، تجارت و... و... و نکاح، طلاق، قصاص تا آخر دیات) وجود و حضور دارد، و هر مجتهدی به رأی خود عمل می کند. و نه تنها همگی را روا و جایز می دانیم بل همین اجتهاد را مایۀ حیات دین و امّت و واجب کفائی می دانیم. و این اختلاف آراء دلیل توقف نمی شود.

قصاص: معلوم نیست چرا اختلاف آرا و فتاوی، فقط در اجرای حدود، موجب تعطیل حدود می گردد. اگر به دلیل «احتیاط در دماء» است پس چرا در «قصاص» این احتیاط نمی شود؟ و قصاص واجب الاجراء می گردد؟ آن هم بر اساس همان آرای مختلف که هر مجتهدی به رأی خود عمل می کند. در عرصۀ کتاب، سنت عملی و اخبار، حساسیت اسلام نسبت به «فروج»، کمتر از «دماء» نیست، و همیشه هر دو در کنار هم در اهمیت با تعبیر «دماء و فروج» آمده اند. چرا بر اساس همان رأی ها، زنی را از دست کسی می گیرند و به دست مرد دیگر می دهند؟ و تفاوت های اجتهادی موجب تعطیل این احکام نمی شود؟ و همچنین صدها مسئلۀ مهم دیگر. به ویژه «حکم به ولد الزنا بودن فلان شخص» بر اساس همین آرا، روا، صحیح و درست است اما هشتاد ضربه شلاق بر شارب خمر، درست نیست؟،؟

ص: 29

دلیل این تخصیص، و این خصوصیت، و این خاص کردن، و مختص کردن، چیست؟

قاعده: حتی در صورت عدم وجود حکومت مشروع، باز ما را مجاز به «تعطیل حدود» نکرده اند. بل مطابق قاعدۀ «ما لا یدرک کلّه، لا یترک کلّه» و «المیسور لا یترک بالمعسور»، در همۀ ابواب فقه، در حد امکان مکلف کرده اند که به احکام عمل کنیم، بدون فرق میان ابواب فقه. و هر جا که مسئله به شخص امام یا نایب خاص منحصر می شود، بیان کرده اند، که در میان آن ها چیزی به نام «تعطیل حدود» وجود ندارد.

ولایت فقیه: در کتاب «کابالا و پایان تاریخش» بیان کرده ام و در این جا با عبارت دیگر می گویم: غرب زدگان ما با شنیدن کلمه «ولایت» یکّه می خورند، گوئی یک سخن تازه و نیز یک اصل نظری محض، در این ایام اعلام می شود؛ توجه ندارند که تاریخ از آغاز تا امروز به محور ولایت چرخیده است، هیچ کسی در روی این کرۀ زمین نزیسته مگر این که زیر چتر ولایت زیسته است؛ یا ولایت ابلیس، شیاطین و حکام کابالیست. و یا ولایت الله، پیامبران، و فقیه.

همان طور که هیچ انسانی نمی تواند بی دین باشد، زیرا بی دینی خود یک دین است. و هیچ انسانی نمی تواند بی مکتب باشد، زیرا بی مکتبی خود یک مکتب است. همین طور هم هیچ انسانی بی ولایت نیست، زیرا بی ولایتی همان ولایت ابلیس است.

اما در میان خودمان؛ پیش از هر موضوع، باید بگویم بحث من «یک بحث نظری محض» است، و کاری با نظام جمهوری اسلامی ندارم (اگر شخصاً آن را در اصل یک نظام کاملاً بر حق، و تقویت آن را واجب و تضعیفش را حرام می دانم، و شعارم این است که تضعیف کنندگان سرباز بی جیره و بی مواجب امریکا، اسرائیل و کابالیسم هستند، همانطور که من هم سرباز بی جیره و بی مواجب این نظام هستم). و آنان که اصل ولایت را نمی پذیرند در واقع به طور ندانسته در ولایت ابلیس قرار می گیرند، گر چه نماز شب

ص: 30

خوان هم باشند.

اگر بخواهیم ولایت فقیه را به طور اساسی بررسی کنیم، باید آن را به عنوان یک اصل از اصول دین بررسی کنیم، زیرا مسئله یک مسئلۀ اعتقادی و کلامی است، نه یک مسئلۀ فرعی فقهی. و خیلی از همایش ها چون بر این محور نبودند، بی فایده شدند.

آن عده از علمای ما که هم دین شناس و متخصص در اصول، و هم متخصص درفقه بوده اند، گفته اند: «له ما للامام»= همۀ اختیارات امام معصوم را ولیّ فقیه دارد.

اما آن عده که عرصۀ تخصص شان چنین نیست، گاهی قیدها، استثناها و محدودیت هائی آورده اند. تا دیر نشده بگویم: اتفاقاً محقق قمی در اصل، از گروه اول و دارای هر دو تخصص است. و همین موضوع موجب شگفتی است. باید این مشکل میرزا(ره) را در اصطکاکی که با حکومت فتحعلی شاه داشت، جستجو کرد. و همین اصطکاکات بود که میرزا(ره) را در جنگ های قفقاز دچار «تأمل و توقف» کرد که در «کتاب الجهاد» همین جامع الشتات، مشاهده می کنیم که مسیری متفاوت با همه فقهای معاصر خود برگزید که در ضعف جبهۀ ایران بی تأثیر نبود.

ادرؤا الحدود بالشبهات: ممکن است برخی ها گمان کنند که تکیه گاه میرزا(ره) در این مسئله، قاعدۀ «الحدود تدرأ بالشبهات» باشد. اما ساحت علمی میرزا خیلی بلند تر از این است. زیرا او می داند که محل اِعمال این قاعده، اصل و اساس حدود، نیست. بل در موارد و مصادیق است، و لذا به این قاعده تمسک نکرده و به «هر مجتهد به رأی خود عمل می کند» تمسک کرده است.

حق الله: حدود «حقوق الله» است. اما دیگر بخش های حقوقی از آن جمله «قصاص» حقوق الناس هستند. پس حدود این خصوصیت را دارد. و شاید محقق قمی به دلیل همین خصوصیت، به «تعطیل حدود» در عصر غیبت راضی می شود. با این که چنین احتمالی

ص: 31

دربارۀ میرزا(ره) که از متخصصین بزرگ ادبیات و «معانی و بیان» است، خیلی بعید می باشد، اما به فرض احتمال، باید گفت: در این صورت او «اضافۀ حقوق بر الله» را «اضافۀ حقیقیه» می داند، نه «اضافۀ تشرّفی» مثل «بیت الله». و واقعاً حقوق را میان خدا و خلق تقسیم می کند و حدود را به طور خاص «حق الله» می داند.

و بنابر این معتقد می شود که باید تکلیف حقوق الناس در عصر غیبت روشن و اجراء هم شود. و چاره ای از اجرای آن ها نیست. اما در حقوق الله می توان تأمل و توقف کرد. در حالی که همۀ احکام «احکام الله» است و اجرای همۀ احکام «حق الله» است و تعطیل همۀ آن ها در این جهت، به یک میزان تقبیح شده است، گرچه اهمیت مسائل با هم متفاوت است. و اگر سخن از «اهمیت» باشد اهمیت اجرای حدود بیشتر است به دلیل آن همه اخبار و احادیث و آیات قرآن.

جامعه: این که گفته می شود «حدود، حق الله است»، به این معنی نیست که تعبیر «حق الله» اضافه حقیقیه است و هیچ ربطی به انسان ها ندارد. حق الله یعنی «حق جامعه» که حق هیچ فردی به عنوان فردیتش نیست. کعبه «بیت الله» است؛ یعنی خانه هیچ فردی بعنوان فردیتش نیست. اما دربارۀ همین بیت الله می گوید: «إِنَّ أَوَّلَ بَیْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذی بِبَکَّة»(1): اولین خانه ای که برای «ناس= جامعه» قرار داده شده همان است که در مکّه است.

خصوصیت و ویژگی حدود همان است که ویژگی و خصوصیت کعبه است. آیا می توان گفت که چون کعبه بیت الله است پس نباید کسی در فکر حفاظت و آبادانی آن باشد مگر امام معصوم یا نایب خاص او-؟! حتی فقها اجماعاً (حتی خود محقق قمی) دربارۀ «نذر به کعبه» بحث کرده اند، بدیهی است که عمل به نذر نیازمند مدیریت است و با

ص: 32


1- آیۀ 96 سورۀ آل عمران.

تعطیل مدیریت سازگار نیست.

خمس: اگر حقوق الله و تولیت آن، فقط با امام معصوم و نایب خاص او است، پس چرا بخش حق الله خمس را از مردم می گیرند؟ آیه می فرماید: «وَ اعْلَمُوا أ َنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَیْ ءٍ فَأَ نَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِی الْقُرْبی...» خواه خمس از غنایم باشد و خواه از «ربح المکاسب» و خواه از دیگر موارد.

همۀ حقوق الله در اختیار سمت و تولیت امامت است، امامت نیز برای عصر غیبت «نایب عام» قرار داده است.

یک دلیل به نفع محقق قمی: ممکن است گفته شود که دربارۀ خمس دلیل خاص داریم که امام علیه السلام فرموده است: «أَمَّا الْخُمُسُ فَقَدْ أُبِیحَ لِشِیعَتِنَا»(1)، و چنین دلیل خاصی دربارۀ حدود نداریم.

پاسخ: اولا: این حدیث که ناظر به عصر غیبت است، چندان قوّتی ندارد که مدرک منحصر به فرد این مسئلۀ بس بزرگ باشد. به طوری که برخی ها اساساً آن را نمی پذیرند. ادلّۀ اصلی تصدی خمس همان ادلّه نیابت عامّه است، نه این حدیث. این حدیث می تواند از قراین مؤیّده باشد.

ثانیاً: در صورت پذیرش نیز لفظ «شیعتنا» را به «هیئت اجتماعی شیعه» معنی کرده اند؛ یعنی خمس را بر جامعه شیعه مباح دانسته اند نه به تک تک افراد که (مثلاً) خمس را ندهند، یا هر کسی بتواند خمس را از کس دیگر بگیرد و برای خود مصرف کند. و هر امری که به هیئت اجتماعی شیعه مربوط باشد، متولّی آن سمت امامت یا نایب خاص و نایب عام است. پس دلیل شان بر تصدی خمس، همان ادلّۀ نیابت عامه است.

ص: 33


1- وسائل، ج 9 ص 550 ط آل البیت.

و با بیان دیگر: این حدیث در تقویت و تاکید بر نیابت عامّه است، نه در مقام «تخصیص اختیارات نایب عام به تصدی خمس فقط». زیرا «اثبات شیئ نفی ما عدا نمی کند». در آغاز عصر غیبت تکلیف همۀ احکام روشن بود که به نایب عام واگذار شده (بشرط الامکان). تنها دربارۀ خمس برای برخی ها سوال شده بود که دربارۀ آن چه باید کرد، این حدیث پاسخی است برای این سؤال و مقرر می کند که خمس هم مانند احکام دیگر است. پس در این باره هیچ فرقی میان حقّ الله و حق الناس نیست، و این میرزای قمی(ره) است که باید برای نظریۀ خود دلیل و ادلّه بیاورد که البتّه دلیلی ندارد.

حدّ محارب: اگر حدّ محارب اجراء نشود و به تعزیر تبدیل شود و راهزنان و اهل «تشهیر السّیف» مطمئن باشند که دربارۀ شان حدّ جاری نخواهد شد و تنها تعزیر خواهند شد، جامعۀ اسلامی به همان بلا دچار می شود که امروز برخی جامعه های غربی دچار شده اند؛ مجرمان زندان و تعزیر را به جان خریده و به هر جرمی اقدام می کنند.

شرایط زمان ما (که خوشبختانه می توان گفت: پایان تاریخ کابالیسم شروع شده و طلیعه های شروع تاریخ حق، مشاهده می شود) برای بررسی این موضوع کمک می کند؛ به طوری که امروز برای همۀ دست اندرکاران علوم انسانی ثابت و روشن است که تعطیل اجرای حدود، نتایج حتمی و قهری زیر را به دنبال دارد:

1- سقوط نهاد خانواده، و رواج کمونیسم جنسی.

2- بالا رفتن آمار خود کشی ها.

3- بالا رفتن آمار قتل ها.

4- رشد روز افزون فسادهای ناشی از مشروبات الکلی.

5- مرگ عدالت.

6- تشکیک در ماهیت و معنای «جرم»، «بزه» و جنایت. و در نتیجه تبدیل برخی از

ص: 34

آن ها به «حق».

عصر مدرنیته همۀ این مراحل و مسائل را عملاً تجربه کرده و به بن بست رسیده، و مدیریت جامعۀ جهانی رسماً به ناتوانی خود اعتراف دارد. و کسی از دست اندرکاران علوم انسانی در این واقعیت تردیدی ندارد. حتی کسی مانند کیسنجر کابالیست صهیونیست.

البته برای کسی از دست اندرکاران امور حقوقی در ایران، که ذاتاً لیبرال مذاق است و نمی تواند ناخود آگاه خود را در برابر تشعشات فریبندۀ غرب، حفظ کند، و توان «تحلیل و شناخت تاریخ» را ندارد و درک نمی کند که تاریخ به کجا می رود، پذیرش این مسئله سخت است.

حدود «حق الله» به معنی تقسیم حقوق میان خدا و مردم نیست، حدود هم برای مردم و برای احیای جامعه، عدالت، امنیت، کاستن از خودکشی ها، حفاظت از نهاد خانواده، و پیشگیری از فساد و... و... است. همان طور که کعبه «بیت الله» است و باید حفاظت از آن بیش از حفاظت خانه های اشخاص باشد، حدود نیز چنین است و رعایت آن و اجرای آن مهمتر و ضروری تر از حقوق الناس است. و گمان نمی رود که تکیه گاه میرزا چنین برداشتی باشد.

نکتۀ مهم دیگر در این جا این است که در این مسئلۀ شمارۀ 95 به «تبدیل حدود به تعزیرات» فتوی نداده است. گویا به حقیقت مطلب توجه کرده است.

تعطیل حدود: اتفاقاً قضیه بر عکس است، دربارۀ هیچکدام از ابواب فقه (در ابعاد اجرائی شان)، به قدری که دربارۀ اجرای حدود تاکید شده، سفارش نشده است. اولین باب از ابواب کتاب الحدود وسائل الشیعه را ملاحظه کنید، آن همه حدیث در تاکید و سفارش اکید بر اجرای حدود، و تحذیر و تهدید در تعطیل حدود، وارد شده، و آن همه آثار حیاتی اجتماعی برای آن بیان شده، چنین تاکیدات، تشویقات، تهدیدات را در اجرای

ص: 35

هیچکدام از ابواب فقه، نداریم.

فرمایش میرزا(ره) بر عکس است؛ در جائی که اسلام هیچ جائی، امکان و مجالی برای تعطیل نگذاشته، به تعطیل نظر می دهد.

خود همین اخبار و احادیث مستفیض و متواتر، صریحاً و کاملاً دلالت دارند که امکان تاسیس حکومت مشروع، در هر زمانی هست، از آن جمله عصر غیبت.

درست است چند حدیث پراکنده داریم که نسبت به تاسیس حکومت درعصر غیبت، ظاهراً مأیوس کننده هستند. اما کاملاً روشن است که این چند حدیث (در برابر کل ابواب و احکام فقه که همگی بعدی یا ابعادی اجرائی دارند، و جامعه شیعه را مکلف به اجراء می کنند) چشم انداز دیگر دارند و مرادشان این است که هر حکومتی تاسیس شود گرچه مشروع باشد، غیر از آن خواهد بود که در انتظار آن هستیم و غیر از آن خواهد بود که خدا می خواهد، زیرا به نسبتی دچار ضعف و حتی نقص های بزرگ و خلاف شرع خواهد بود.

همه جای اسلام به ویژه تشیع، تکلیف است و همۀ تکالیف به نوعی با تکلیف اجرائی همراه است. روزه یک تکلیف عبادی محض است اما «تظاهر به روزه خواری» ممنوع است و مجازات دارد که این ممنوع بودن و مجازات، نیازمند اجراء است، و الاّ احکام خدا «نعوذ بالله» عبث می شود.

چه کسی حدود را اجرا کند؟ وسائل، ابواب مقدمات الحدود، باب 28، برای همین موضوع اختصاص دارد: «سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ عَلَیْهِ السَّلَام قُلْتُ مَنْ یُقِیمُ الْحُدُودَ السُّلْطَانُ أَوِ الْقَاضِی فَقَالَ إِقَامَةُ الْحُدُودِ إِلَی مَنْ إِلَیْهِ الْحُکْمُ».

یعنی قاضی که حکم را صادر می کند، باید در صدد و پی گیری اجرای آن نیز باشد. تعطیل اجرای حدود، ملازم است با تعطیل «قضاء» که کسی به تعطیل قضاء فتوی نداده است.

ص: 36

در همان جا از مقنعۀ شیخ مفید آورده است: «فَأَمَّا إِقَامَةُ الْحُدُودِ فَهُوَ إِلَی سُلْطَانِ الْإِسْلَامِ الْمَنْصُوبِ مِنْ قِبَلِ اللَّهِ وَ هُمْ أَئِمَّةُ الْهُدَی مِنْ آلِ مُحَمَّدٍ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِه وَ مَنْ نَصَبُوهُ لِذَلِکَ مِنَ الْأُمَرَاءِ وَ الْحُکَّامِ وَ قَدْ فَوَّضُوا النَّظَرَ فِیهِ إِلَی فُقَهَاءِ شِیعَتِهِمْ مَعَ الْإِمْکَانِ».

نه در حدیث و نه در کلام شیخ مفید و نه در سرتاسر اخبار و احادیث و ابواب فقه، اجراء به حضور و غیبت، مشروط نشده، همه جا به «مع الامکان» مشروط شده است خواه در عصر غیبت و خواه در عصر حضور. و خواه حکومت مشروعی وجود داشته باشد، و خواه نه.

امکان: امکان یک مقولۀ «تشکیکی» است، می تواند دامنۀ گسترده داشته باشد، و می تواند خیلی محدود باشد. پس هر قدر «امکان» باشد باید به همان مقدار به اجراء پرداخته شود. یکی از مراحل این «امکان» در شکل و قالب و ماهیت دولت است.

از این جا روشن می شود؛ آنان که گاهی نسبت به مواردی از احکام به «تعطیل» گرائیده اند، در اثر خصوصیات روحی و شخصیتی خودشان بوده که از همین «امکان» درصورت گسترده اش، مایوس بوده اند. نه این که بر سخن شان دلیلی داشته اند از ادلّۀ اربعه. و به اصطلاح، گیرشان در موضوع بوده نه در حکم.

قاعدۀ «خذ بما خالف العامّه»

اشاره

بحث دربارۀ این قاعدۀ و توضیح جایگاه آن، و بیان ماهیت و کاربرد آن، بشدت ضرورت دارد. زیرا در این ایّام برداشت های غلط و خطرناک از آن می شود. حتی یکی از معکوس اندیشان آمد در تلویزیون گفت «این قاعده یک موضعگیری است علی رغم سنیان»، و بر این اساس همۀ حدیث هائی را که می گویند «زن از مال شوهر در اعیان ارث

ص: 37

می برد اما از عرصۀ ملک ارث نمی برد» را به مسخره گرفت. و... یعنی هم این قاعده را به سخره گرفت و هم حدیث هائی را که دربارۀ ارث زن از شوهر، هستند.

و نمونه های دیگر از این قبیل هست که به برخی از آنها اشاره خواهد شد.

البته این بحث، و این قاعده به همۀ ابواب فقه مربوط است نه فقط به محتوای این مجلد(1).

ابتدا نگاهی به حدیث هائی که این قاعده از آنها اخذ شده است:

1- وسائل الشیعه ج 27 ص 118 حدیث شماره 33364: وَ عَنْهُ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مُوسَی بْنِ الْمُتَوَکِّلِ عَنِ السَّعْدَآبَادِیِّ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ عَنِ ابْنِ فَضَّالٍ عَنِ الْحَسَنِ بْنِ الْجَهْمِ قَالَ قُلْتُ لِلْعَبْدِ الصَّالِحِ(علیه السلام) هَلْ یَسَعُنَا فِیمَا وَرَدَ عَلَیْنَا مِنْکُمْ إِلَّا التَّسْلِیمُ لَکُمْ فَقَالَ لَا وَ اللَّهِ لَا یَسَعُکُمْ إِلَّا التَّسْلِیمُ لَنَا فَقُلْتُ فَیُرْوَی عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) شَیْ ءٌ وَ یُرْوَی عَنْهُ خِلَافُهُ فَبِأَیِّهِمَا نَأْخُذُ فَقَالَ خُذْ بِمَا خَالَفَ الْقَوْمَ وَ مَا وَافَقَ الْقَوْمَ فَاجْتَنِبْهُ: به عبد صالح (امام کاظم) علیه السلام گفتم: آیا در آنچه از شما به ما می رسد، غیر از تسلیم بر شما، راهی برای ما هست؟ فرمود: نه، سوگند به خدا، راهی ندارید مگر تسلیم در برابر ما. گفتم: گاهی از امام صادق(علیه السلام) چیزی روایت می شود در حالی که خلاف آن نیز روایت می شود، پس به کدام از این دو، عمل کنیم؟ فرمود: آنچه با قوم (سنیان) مخالف است بگیر و از آنچه موافق آنان است دوری کن.

2- همان، ص 107- 106 حدیث شماره 33334: مُحَمَّدُ بْنُ یَعْقُوبَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ یَحْیَی عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْحُسَیْنِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عِیسَی عَنْ صَفْوَانَ بْنِ یَحْیَی عَنْ دَاوُدَ بْنِ الْحُصَیْنِ عَنْ عُمَرَ بْنِ حَنْظَلَةَ قَالَ سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) عَنْ رَجُلَیْنِ مِنْ أَصْحَابِنَا بَیْنَهُمَا مُنَازَعَةٌ فِی دَیْنٍ أَوْ مِیرَاثٍ فَتَحَاکَمَا إِلَی أَنْ قَالَ فَإِنْ کَانَ کُلُّ وَاحِدٍ اخْتَارَ رَجُلًا مِنْ

ص: 38


1- در این مجلد به عنوان نمونه رجوع کنید به مسئلۀ شماره 8 که میرزا(ره) به این قاعده تمسک کرده است.

أَصْحَابِنَا فَرَضِیَا أَنْ یَکُونَا النَّاظِرَیْنِ فِی حَقِّهِمَا وَ اخْتَلَفَا فِیمَا حَکَمَا وَ کِلَاهُمَا اخْتَلَفَا فِی حَدِیثِکُمْ فَقَالَ الْحُکْمُ مَا حَکَمَ بِهِ أَعْدَلُهُمَا وَ أَفْقَهُهُمَا وَ أَصْدَقُهُمَا فِی الْحَدِیثِ وَ أَوْرَعُهُمَا وَ لَا یُلْتَفَتُ إِلَی مَا یَحْکُمُ بِهِ الْآخَرُ قَالَ فَقُلْتُ فَإِنَّهُمَا عَدْلَانِ مَرْضِیَّانِ عِنْدَ أَصْحَابِنَا لَا یُفَضَّلُ وَاحِدٌ مِنْهُمَا عَلَی صَاحِبِهِ قَالَ فَقَالَ یُنْظَرُ إِلَی مَا کَانَ مِنْ رِوَایَاتِهِمَا عَنَّا فِی ذَلِکَ الَّذِی حَکَمَا بِهِ الْمُجْمَعُ عَلَیْهِ عِنْدَ أَصْحَابِکَ فَیُؤْخَذُ بِهِ مِنْ حُکْمِنَا وَ یُتْرَکُ الشَّاذُّ الَّذِی لَیْسَ بِمَشْهُورٍ عِنْدَ أَصْحَابِکَ فَإِنَّ الْمُجْمَعَ عَلَیْهِ لَا رَیْبَ فِیهِ إِلَی أَنْ قَالَ فَإِنْ کَانَ الْخَبَرَانِ عَنْکُمْ مَشْهُورَیْنِ قَدْ رَوَاهُمَا الثِّقَاتُ عَنْکُمْ قَالَ یُنْظَرُ فَمَا وَافَقَ حُکْمُهُ حُکْمَ الْکِتَابِ وَ السُّنَّةِ وَ خَالَفَ الْعَامَّةَ فَیُؤْخَذُ بِهِ وَ یُتْرَکُ مَا خَالَفَ حُکْمُهُ حُکْمَ الْکِتَابِ وَ السُّنَّةِ وَ وَافَقَ الْعَامَّةَ قُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاکَ أَ رَأَیْتَ إِنْ کَانَ الْفَقِیهَانِ عَرَفَا حُکْمَهُ مِنَ الْکِتَابِ وَ السُّنَّةِ وَ وَجَدْنَا أَحَدَ الْخَبَرَیْنِ مُوَافِقاً لِلْعَامَّةِ وَ الْآخَرَ مُخَالِفاً لَهُمْ بِأَیِّ الْخَبَرَیْنِ یُؤْخَذُ فَقَالَ مَا خَالَفَ الْعَامَّةَ فَفِیهِ الرَّشَادُ فَقُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاکَ فَإِنْ وَافَقَهُمَا الْخَبَرَانِ جَمِیعاً قَالَ یُنْظَرُ إِلَی مَا هُمْ إِلَیْهِ أَمْیَلُ حُکَّامُهُمْ وَ قُضَاتُهُمْ فَیُتْرَکُ وَ یُؤْخَذُ بِالْآخَرِ قُلْتُ فَإِنْ وَافَقَ حُکَّامُهُمْ الْخَبَرَیْنِ جَمِیعاً قَالَ إِذَا کَانَ ذَلِکَ فَأَرْجِئْهُ حَتَّی تَلْقَی إِمَامَکَ فَإِنَّ الْوُقُوفَ عِنْدَ الشُّبُهَاتِ خَیْرٌ مِنَ الِاقْتِحَامِ فِی الْهَلَکَاتِ:

: از امام صادق(علیه السلام) پرسیدم دربارۀ دو کس از اهل مذهب مان که میان شان منازعه ای در دَین یا میراث هست و در مقام محاکمه هستند. و در ادامه پرسشم گفتم: اگر هر کدام از آنها شخصی را از میان ما انتخاب کنند که آن دو دربارۀ اختلاف شان نظر دهند (داوری کنند). اگر آن دو نیز در حکم شان اختلاف کنند، و اختلاف شان در حدیث از شما باشد- هر کدام به حدیثی تمسّک کنند که مخالف آن دیگری است- در این صورت چه کنند-؟ فرمود: حکم آن است که عادلترین شان، و فقیهترین شان، و صادقترین شان در حدیث (یعنی قوی ترین شان در حدیث شناسی) و پرهیزکارترین شان، به آن حکم می کند، و به

ص: 39

حکم آن دیگری توجه نمی شود.

می گوید: گفتم: (فرضاً اگر) هر دوی آنها در نظر اصحاب ما، عادل، مورد رضایت باشند و هیچکدام بر دیگری ترجیح داده نشود، چه باید کرد؟ فرمود: در این صورت به روایت (مورد تمسک آن دو) که دربارۀ حکم شان از ما روایت می کنند، نگریسته می شود؛ هر کدام که در نظر اصحابت «مجمع علیه» باشد به آن عمل می شود بعنوان «حکم ما». و آن دیگری که شاذّ است و در میان اصحابت مشهور نیست، ترک می شود. زیرا که در «مجمع علیه» ریبی نیست.

می گوید: گفتم: اگر هر دو حدیث از شما، مشهور باشند، و راویان موثق آنها را از شما روایت کرده باشند-؟ فرمود: نگریسته می شود به آنچه حکمش موافق حکم قرآن و سنت باشد، و مخالف عامّه باشد، آن را اخذ می کنند، و آنچه حکمش مخالف حکم قرآن و سنت باشد، موافق عامه باشد، ترک می شود.

گفتم: فدایت شوم، چه می فرمائی اگر دو فقیه هر کدام نظر خود را مطابق قرآن و سنت بدانند، لیکن حدیث مورد تمسک یکی موافق عامّه باشد و دیگری مخالف آنان به کدام از این دو حدیث عمل می شود؟

فرمود: به آنچه مخالف عامّه است عمل می شود، زیرا «رشاد» در آن است.

گفتم: فدایت شوم، اگر هر دو حدیث موافق عامه باشد-؟

فرمود: نگریسته می شود که حکام عامه و قضات شان به کدامیک مایل تر هستند، ترک می شود و به آن دیگری عمل می شود.

گفتم: اگر تمایل حکام آنان نسبت به هر دو مساوی باشد-؟

فرمود: وقتی که چنین شد، آن را واگذار تا با امام خودت ملاقات کنی (و بپرسی). زیرا توقف در موارد شبهه ها بهتر است از فرو رفتن در هلاکت ها.

این حدیث که در «من لا یحضره الفقیه» و منابع دیگر نیز آمده، به «حدیث عمر بن

ص: 40

حنظله» معروف است که همگان به آن عمل کرده اند.

چرا باید در مقام تعارض دو حدیث به آنچه مخالف عامه است عمل کرد؟ حکمت این قاعده چیست؟ آیا (نعوذ بالله) ائمّه طاهرین با سنیان رفتار لجوجانه دارند؟ و یا (نعوذ بالله) احکام خدا را فدای کینه می کنند؟

پاسخ: بر فرض در این مسئله هیچ حدیثی نداشته باشیم باز به حکم عقل و به حکم طبع قضیه، باید به این قاعده عمل شود. حکمت و فلسفۀ وجودی «امامت» چیست؟ نقش امامان در میان امت پس از رحلت پیامبر (صلّی الله علیه و آله) چیست؟ آنان یا نقشی دارند و یا ندارند. صورت دوم هم بر خلاف مسلمات عقلی است و هم با اصل و اساس تشیع، تناقض دارد.

برای روشن شدن نقش اساسی امامت، مسئله را از آغاز اسلام و بر خورد اسلام با سنن جاهلی، شروع می کنیم:

چگونگی برخورد اسلام با نحوۀ زندگی، امور اجتماعی و حقوقی جاهلیت:

اسلام آمده زندگی مردم را «متن» قرار داده و بر آن حاشیه زده است؛ هر رفتار، هر سنّت، و هر امر فردی و اجتماعی را که در جامعه بوده و صحیح بوده اند، «امضاء» کرده و هر کدام از آنها را غلط و نادرست دانسته دربارۀ شان یکی از سه کار را کرده است:

1- اگر قابل اصلاح بوده اند آنها را اصلاح کرده و مطابق نظر خودش تغییر اساسی و یا تغییر جزئی داده است.

2- اگر آنها را قابل اصلاح ندانسته، از اساس تحریم کرده است.

3- در مواردی نیز قسمی از اقسام یک نوع را تحریم و قسم دیگرش را تأیید کرده است.

ص: 41

از باب مثال: حج را تغییر اساسی داده(1)،

بیع را مشروط به شرایط کرده و تغییرات جزئی داده، شراب و ربا را از اساس تحریم کرده و همین طور سفاح و اَخدان(2)

را. و نکاح که دو قسم بود؛ «نکاح با نا مادری ها» را تحریم کرده است(3).

نباید تصور کرد که اسلام آمده جامعه را به ترمز کشانیده و روند جامعه را متوقف کرده و همه چیز را ابطال کرده سپس امور فردی و اجتماعی را یک به یک از نو تاسیس کرده است. اساساً چنین چیزی امکان ندارد.

ص: 42


1- مردم جاهلی به حج می رفتند، زیرا حج از زمان حضرت ابراهیم علیه السلام و حتی از آغاز مدنیت بشر، بوده است- رجوع کنید «جامعه شناسی کعبه» در سایت بینش نو www.binesheno.com- به مرور زمان دچار تحریفات گشته بود که قرآن می گوید: «وَ ما کانَ صَلاتُهُمْ عِنْدَ الْبَیْتِ إِلاَّ مُکاءً وَ تَصْدِیَة»: عبادت شان در کنار خانه خدا چیزی جز سوت کشیدن و کف زدن نبود- آیه 35 سورۀ انفال. گاهی نیز در مراسم حج شان لخت و عریان به طواف یا سعی می پرداختند.
2- رابطه جنسی مردمان جاهلی به چهار نوع بوده: نکاح، سفاح، اخدان، زنا. اسلام تنها نکاح را امضاء، و سه نوع دیگر را تحریم کرد. امروز در اروپا هر چهار نوع مذکور رواج دارد: سفاح: زندگی مشترک زن و مرد بدون پیمان و عقد مشخص و بدون تعهدات مشخص، بل بدون کوچکترین تعهدی. و هر وقت یکی از طرفین بخواهد از دیگری جدا می شود. اخدان: دقیقاً همان که امروز در فرهنگ غربی بعنوان «دوست پسر» و «دوست دختر» نامیده می شود، که البته این رابطه هم در جاهلیت و هم در اروپای امروزی میان زنان و مردان نیز، بوده و هست. فرق اخدان با سفاح این است که در اخدان زندگی مشترک وجود ندارد. قرآن در آیه 25 سورۀ نساء می فرماید: «مُحْصَناتٍ غَیْرَ مُسافِحاتٍ وَ لا مُتَّخِذاتِ أَخْدانٍ»، و در آیه 5 سورۀ مائده می فرماید: «مُحْصِنینَ غَیْرَ مُسافِحینَ وَ لا مُتَّخِذی أَخْدانٍ». در آیه اول به زنان و در آیه دوم به مردان خطاب کرده و می گوید مقصود از رابطۀ جنسی باید نکاح باشد که برای پاسخ عاقلانه به شهوت است، نه سفاح و نه اخدان. متاسفانه این آیه ها را از موضع جامعه شناختی سلب کرده و هر دو را به همان معنی زنا تفسیر کرده اند در حالی که گرچه از دیدگاه حلال و حرام هر سه حرام هستند، اما ماهیت شان با همدیگر متفاوت است؛ حتی از نظر قضائی نیز با هم فرق دارند، زیرا زنا فقط یک گناه است اما سفاح و اخدان علاوه بر آن، یک بدعت هم هستند و دو مجازات دارند.
3- آیه 22 سورۀ نساء می گوید: «وَ لا تَنْکِحُوا ما نَکَحَ آباؤُکُمْ مِنَ النِّساءِ إِلاَّ ما قَدْ سَلَفَ إِنَّهُ کانَ فاحِشَةً وَ مَقْتاً وَ ساءَ سَبیلاً»: با زنانی که پدران تان با آنها نکاح کرده اند، نکاح نکنید، مگر آنچه در گذشته (و پیش از آمدن اسلام) انجام یافته است، زیرا این کار عمل زشت و نفرت انگیز و راه نادرستی است.

امامت: آنچه گفته شد روند عملی نبوت بود در رفتار با جامعۀ پیش از خودش. نقش عملی امامت و لزوم و ضرورت عملی امامت در دو بستر است:

1- ادامۀ همان اصلاحات، تغییرات و حتی تاسسیسات در امور مستحدثه(1) که نبوت آن را انجام می داد.

2- اصلاح اشتباهات، پیشگیری از ارتجاع ها و تحریف ها.

یعنی همانطور که نبوت، جامعه جاهلی را متن قرار داده و بر آن حاشیه زده است، امامت نیز جامعه و امت اسلامی را متن قرار داده و بر آن حاشیه می زند؛ چندان کاری با امور صحیح فردی و اجتماعی ندارد، بیشتر با موارد نادرست سروکار دارد و آنها را بیان کرده و امت را آگاه می کند که آن امور را اصلاح کنند.

پس: اصل در کار امامت، انگشت گذاشتن روی موارد نادرست است.

بنابر این؛ همانطور که درباره یک امری دو حدیث از رسول خدا آمده باشد که یکی مطابق روند یا سنت جاهلی باشد و دیگری مخالف آن، حدیث مخالف حجت است و حدیث موافق مردود است. در اینجا نمی توان به «اصالۀ عدم اصلاح» تمسک کرد، زیرا اصل در نبوت، اصلاح است.

همچنین اگر دو حدیث در یک امر، از یک امام یا دو امام آمده باشد که یکی مطابق روند مردم است و دیگری مخالف آن، حدیث مخالف حجت است و حدیث موافق یا اساساً سخن امام نیست و جعلی است و یا باید بر تقیه حمل شود(2).

زیرا اصل در کار، نقش

ص: 43


1- جامعه در حال تحول است، و هرازگاهی مسائل و موضوعات جدید پدید می شوند که باید احکام شان تعیین شود.
2- برخی از دانشمندان ما انصافاً در «حمل اخبار بر تقیه» دچار افراط شده اند؛ هر جا که تعارض و تفاوت میان دو حدیث را نتوانستند حل کنند فوراً یکی را بر تقیه حمل کرده اند، از این جمله است دانشمند بزرگ شیخ حرّ عاملی (قدس سره) در وسائل الشیعه. در حالی که احادیث تقیه ای به مراتب کمتر از آن است که ایشان ارائه می دهند.

و برنامۀ امامت «اصالۀ اصلاح» است و اساساً حکمت امامت همین است.

اصول دین و فروع دین: همانطور که بر خورد نبوت با جامعۀ پیش از خود، هم در اصول دین و هم در فروع دین، به شرح مذکور بود، بر خورد اصلاحی امامت با امت نیز هم در اصول دین و هم در فروع دین (هر دو) به همان منوال بوده است. اگر به راهنمائی های ائمّه طاهرین گوش می دادند اینهمه مذاهب؛ مجسمه، حشویه، معطّله، و... در میان امت پدید نمی شدند.

با وجود بی اعتنائی ها به ائمه طاهرین (علیهم السلام) و جدائی انداختن میان دو ثَقَل از ثقلین، باز اگر ائمه(علیه السلام) نبودند و فدا کاری نمی کردند- همانطور که یازده امام در این راه شهید شدند- و عرصه خالی می ماند صدها فرقۀ فلانیّه و بهمانیۀ دیگر پدید می شدند. ائمه فقط برای شیعه کار نکرده اند بل برای همۀ امت یک محافظ بزرگ بوده اند.

بنابر این؛ قاعدۀ «خذ بما خالف العامّه» نه فقط یک اصل حیاتبخش، بل به حکم عقل هر عاقلی، و به حکم طبع طبیعی فکر بشر، یک قاعدۀ الهی و جان اسلام است تا برسد و جان تشیع باشد.

و اساساً امامت بدون حاشیه زدن بر متن جامعۀ امت، معنی ندارد و لغو می شود. و این تنها باور شیعه نیست، بل هر مسلمانی دانسته یا ندانسته (آگاهانه و یا به طور ناخودآگاه) به این موضوع اعتقاد دارد؛ آنان که از اصطلاح امامت پرهیز دارند و به جای آن خلافت را به کار می برند، همین نقش امامت را به خلافت می دهند، و لذا به اصلاحات عمر افتخار می کنند گرچه همگی اعتراف دارند که برخی از آنچه اصلاحات عمر می نامند بدعت بوده است و برخی نیز ارتجاع به سنن پیش از اسلام از آن جمله است اصطلاح «عرب و موالی» که تبعیض میان مسلمانان عرب و غیر عرب بود. شرح این اعترافات

ص: 44

برادران اهل سنت نیازمند مجال بس گسترده ای است که در این مقدمه نمی گنجد.

و به همین دلیل، و از همین دیدگاه، سنیان تنها چهار خلیفه را تحت عنوان «خلفای راشدین» خلیفۀ واقعی می دانند خلفای بنی امیه و بنی عباس را پادشاهان جهان اسلام می دانند نه خلیفه واقعی.

پس؛ امامت در نظر شیعه، و خلافت در نظر سنّی، سمتی است که بر متن جامعۀ امت حاشیه می زند.

نزاع بر سر حکومت:

معکوس اندیشانی گمان می کنند که مسئله میان ائمۀ اهل بیت (علیهم السلام) و خلفا، نزاع بر سر حکومت بود، و یا مسئله میان شیعه و سنی بر سر حکومت و سلطنت است که همه چیز را به محور این موضوع قرار داده و در حکومت خلاصه می کنند بدون اینکه ذهن شان به نقش اساسی و حیاتبخش امامت بطور تفصیلی منعطف شود. با این روند فکری می رسند به این که «در نزاع قدرت» هر طرف می کوشد که به هر وسیله ای پیروز شود لذا علی رغم عایشه که از رسول خدا فرزند نداشت، گفتند: زن اگر فرزند نداشته باشد از عرصه ملک ارث نمی برد تنها از اعیان آن ارث می برد.

این آقا در عشق قدرت و سلطنت می سوزد ائمه را نیز مانند خود می پندارد. و شگفت این است: کسروی وقتی به این باور رسید لباس روحانی را کنار گذاشت و کراوات کابالیسم را به گردن آویخت، سپس چنین نظر ناهنجار را دربارۀ ائمه ابراز کرد. اما برخی ها در لباس روحانی این فکر سخیف خود را اعلام می کنند.

کل دنیا در نظر ائمه (علیهم السلام) ارزشی ندارد تا چه رسد به حکومت.

ص: 45

بلی؛ درست است مبارزات شیعیان وصایتی(1)

و نزاع های شان با خلفا و قیام های شان، همگی بر سر حکومت بود. و لذا ائمه (علیهم السلام) همۀ آنها را محکوم کردند از آن جمله قیام خراسان که خلافت را به امام صادق علیه السلام پیشنهاد کردند، نپذیرفت.

افاضات یک آقای دیگر: فرد دیگری نمی دانم از کدام عالم شنیده (آن عالم هر که باشد خیلی دانشمند و اسلام شناس بوده) که «فقه شیعه حاشیه است بر فقه سنّی». گمان کرده که مراد او این است که فقه شیعه فرع است بر فقه سنّی و فقه سنی اصیلتر از فقه شیعه است. با این بینش غلط به مدرسه خواهران در حوزۀ علمیه مقدسه قم رفته و در مقام سخنرانی به محور «وحدت سنی و شیعه» فرموده است که فقه ما حاشیه بر فقه سنی است یعنی آن اصل است و این فرع. و البته در ضمن سخنانش وصایتی بودن، و غیر ولایتی بودن خود را کاملاً بیان کرده است. اینان اولاً معنی ولایت را نمی دانند. ثانیاً معنی وحدت سنی و شیعه را نمی فهمند.

واقعیت گرائی: افرادی گمان می کنند انکار ولایت که علم غیب امام و معصوم بودنش بر آن مبتنی است، واقعیت گرائی است. توجه ندارند اینگونه واقعیت گرائی بر علیه واقعیت است؛ آیا واقعیت بزرگتر و محسوستر از این هست که: ائمه طاهرین بدون این که در حوزه ای یا دانشگاهی تحصیل کرده باشند اینهمه علم را از کجا آورده اند-؟

ص: 46


1- شیعه از همان رحلت رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) دو جریان بوده است؛ شیعۀ ولایتی و شیعۀ وصایتی؛ وصایتیان نیز معتقد بودند که خلافت حق علی(علیه السلام) است، زیرا که پیامبر(صلی الله علیه و آله) چنین وصیت کرده است. و ولایتیان معتقد بودند که حق با علی(علیه السلام) است زیرا که او «حجۀ من عندالله» است و وصیت کاشف از آن، و هدایت به آن است. ولایتیان در آن اول تنها چهار نفر بودند: سلمان، ابوذر، مقداد و عمار، که «ارتدّ الناس [عن الولایۀ] الاّ ثلاثۀ او اربعۀ» بتدریج بر تعدادشان افزوده شد. لیکن تا زمان متوکل عباسی اکثریت با شیعۀ وصایتی بود. در بینش وصایتیان جائی برای علم غیب و عصمت امام نیست. در این اواخر، دکتر شریعتی مبلغ تشیع وصایتی بود. و همین امروز یک فعالیت شدید از طرف عده ای در داخل و خارج برای وصایتی کردن شیعیان در جریان است، برای شرح بیشتر رجوع کنید: «مکتب در فرایند تهاجمات تاریخی» سایت بینش نو www.binesheno.com.

افتخار بزرگترین آیۀ الله العظمی این است که تا حدودی از علوم اهل بیت سر در می آورد. و یا در علوم تجربی (که شیعه هیچوقت مجال و امکانات نیافته تا در این باره کار کند) اینهمه در کیهان شناسی، زیست شناسی، فیزیک و شیمی، تغذیه و غذا شناسی، طب و... بیان و تبیین کرده اند، آیا یک علم و علوم معمولی است؟

واقعیت گرایان چرا این واقعیت های عظیم را نمی بینند؟!

صرفنظر از همۀ حدیث ها، تنها صحیفۀ سجادیه اقیانوسی از انسان شناسی، روان شناسی اجتماعی، شناخت آسیب های روانی و شخصیتی، جامعه شناسی، شناخت رابطۀ خدا با انسان و بالعکس، آنهم باریزه کاری های شگفت در گوشه گوشه های جان آدمی تا برسد به ریزترین ریشه ها، می باشد. و بقول یحیی بن زید و تایید امام صادق علیه السلام، صحیفه دعا است در قالب علم، و علم است در قالب دعا.

اینگونه افراد آنچه از اسلام و شیعه می دانند همان شنیده هائی است که از پدر و مادر بی سوادشان شنیده اند. اما به وقت گفتار و سخنرانی ها از موضع اسلام شناسی سخن می گویند. و چون بنیان شان سست است بر علیه واقعیت ها واقعیتگرائی می کنند. و هر جاهلی چنین است که جهالت و جهل گرائی خود را واقعیتگرائی می نامد.

و شگفتتر این که این واقعیتگرایان علم غیب مرتاضان، کاهنان- اعم از کاهنان خودی و کاهنان سرخ پوستان امریکائی، و کاهنان هندی- را می پذیرند، وقتی که به ائمّۀ طاهرین می رسند واقعیتگرائی شان گل می کند. شگفتا!!!

آقا چیزی از قاعدۀ «خذ بما خالف العامه» نمی داند حتی نمی داند که خود سنیان به این اصل معتقد هستند (همانطور که به شرح رفت) حدیث و حدیث ها بل ائمّه علیهم السلام را متهم می کند، الناس اعداء ما جهلوا.

ص: 47

ص: 48

کتاب الحدود و القصاص و الدّیات من المجلد الاوّل

اشاره

کتاب الحدود و القصاص و الدّیات من المجلد الاوّل(1)

باب الحدود:

1- سؤال:

1- سؤال: در باب شخصی که جمعی از اهل سوق می گویند که (نعوذ بالله) او کفر گفته. و او قسم یاد می کند که من به مرتبه[ای] از حالت طبیعی بیرون رفتم که حال، سوای اِسناد این لفظ، چیزی بر من معلوم نیست. و بر فرض [بینه] و بین الله توبه نموده، و از سایرین نیز استنابه می نماید. آیا بنائی در کار او هست یا نه؟-؟ و بر فرض عدم بناء، آیا مباشر قتل آن، مجتهد جامع الشرایط باید بشود؟ یا غیر مجتهد از فضلا و سایر عوام الناس می توانند به قتل او اِقدام بکنند؟ و شاهدین مستندین به کفر او نزد علما و فضلاء، و بعضی بالنسبۀ به او در باطن احتمال غرضی هم می رود. آیا قول «ادرؤا الحدود بالشبهات» هم در این امکان احتمال می توان داد یا نه؟-؟ و حکم به قتل او غیر مجتهد را احتمال فتنه و فساد هم در این بین می رود به علت قلّت نفاذ امر. آیا با این حال، قتل او بر این گروه وجوب دارد یا نه؟-؟

ص: 49


1- این عنوان در آغاز نسخه نیامده. اما وقتی که به مجلد ثانی می رسد اعلام می کند.

جواب:

جواب: آن چه را فتوی داده اند، و اجماع ادعا کرده اند، و نصّ هم وارد شده است که «هر کس مطلع شده می تواند قتل کرد سباب نبیّ و ائمه علیهم السلام» [است]. و آن هم در وقتی است که خوف فسادی نباشد. و هرگاه سایر انواع ارتداد باشد که داخل «حدود مختلف فی اجرائها فی حال الفتنه للمجتهد» است. و با وجود ادعای آن شخص خروج از حالت طبیعی را، خصوصاً با امکان حصول آن، «درء حدّ» می شود به مقتضای «ادرؤا الحدود بالشبهات». و همچنین هرگاه از جملۀ واقعۀ اولی باشد، و ممکن باشد سهو و غفلت، یا خروج از حالت طبیعی، خصوصاً هرگاه مظنّۀ فساد باشد(1).

و مرتدّ فطری؛ اظهر قبول توبۀ او است باطناً، هر چند ظاهراً مسقط قتل او نباشد و مجوّز عود زوجه و اموال به او نباشد، و ثمرۀ قبول توبه، طهارت بدن و صحّت عبادات است. و اظهر این است که زن تازه هم می تواند گرفت. بل که زن سابق را هم به عقد جدید. و همچنین معاملات بعد توبۀ او هم صحیح است. و مالک مالی که بعد حصول توبه به عمل آمده می شود، خواه از معامله و خواه از میراث و غیر آن.

2- سؤال:

2- سؤال: مرتدّ هرگاه توبه کند، بعد از توبه با او معاشرت می توان کرد یا نه؟-؟

جواب:

جواب: مرتد هرگاه فطری باشد (یعنی نطفۀ او در حال اسلام ابوین، یا احدهما بسته شده باشد) قتل او واجب است. و توبۀ او در ظاهر قبول نمی شود. و زن بر او حرام می شود و باید از او عدۀ وفات نگاه دارد. و مال او به ورّاث(2) او تقسیم می شود. و به سبب توبه، قتل از او ساقط نمی شود. اما ظاهر این است که توبۀ او در باطن و میان خود و خدا قبول می شود. پس عبادات او صحیح خواهد بود. و همچنین معاملات او. و به او می توان

ص: 50


1- بی تردید در متن سؤال و جواب تا این جا، توسط نسخه برداران اشتباهاتی رخ داده است. چون به معنی و مراد، لطمه نمی زد، از اشاره به آن ها خود داری شد.
2- در نسخه: وارث.

زن داد. و همان زن خود را ثانیاً می تواند عقد بکند. اما عقد سابق او باطل شده است. و اموال سابق او را به او ردّ نمی کنند. بلی مال که بعد از توبه به هم رسد مال او می شود. و بدن او هم طاهر است هم نسبت به خود او (تا نماز او صحیح باشد والا تکلیف مالایطاق لازم می آید) و هم نسبت به دیگران.

پس آن احادیثی که دلالت دارند بر این که توبۀ او قبول نیست، معنی آن ها این خواهد بود که قتل از او ساقط نمی شود، و مال و زن سابق او عود نمی کنند.

و هرگاه مرتد ملّی باشد (یعنی کافر زاده باشد و مسلمان شود و بعد از آن کافر شود)؛ پس توبۀ او در ظاهر و باطن (هر دو) قبول است. و مادامی که زن او در عدّه باشد، به او رجوع می تواند کرد. و مال او از ملکیت او در نمی رود و لکن «محجور علیه» خواهد بود. و تفصیلات این مسائل بسیار است و این جا جای آن نیست.

و حکم زن و مرد در [این جا](1)

تفاوت دارد؛ [حکم] زن آسان تر است؛ و توبۀ او قبول است در ظاهر و باطن، هر چند مرتد فطری باشد. و به سبب ارتداد قتل بر او واجب نیست، بل که او را امر به توبه می کنند، و اگر قبول توبه نکند او را حبس می کنند، و خورد و خوراک [را] بر او تنگ می گیرند. و در وقت نماز ها او را می زنند به قدری که حاکم شرع رأی او قرار گیرد. و چنین باید باشد تا بمیرد یا توبه کند.

و اما بطلان زوجیت او؛ پس اگر غیر مدخوله است، فوراً نکاح او فسخ می شود و مستحق مهر هم نیست، بلاخلاف. و اگر مدخوله است، صبر می کند تا عدّۀ او منقضی شود (و این عدّه، عدّۀ طلاق است)، پس اگر قبل از انقضاء عده، توبه نمود، به زوجیت سابقه باقی است. و اگر توبه نکرد تا عدّه منقضی شد، عقد او منفسخ می شود؛ یعنی حکم

ص: 51


1- در نسخه: ایذاء.

می شود به این که از حین ارتداد، زن او نبوده است. و این که گفتیم که «عدۀ او عدۀ طلاق است» مراد در مقدار و احکام است. پس عقد خواهر آن زن از برای زوج او، جایز نیست. و همچنین زن پنجمی در آن عده نمی تواند گرفت.

و اما اموال مرتّده؛ پس، از ملک او بیرون نمی رود. و مهر خود را مستحق است که از شوهر خود بگیرد.

و اما حکم مهر غیر مدخوله هرگاه زوج او مرتدّ شود: پس در آن دو قول است. و اقوی آن است که مستحق تمام مهر است. و بعضی گفته اند مستحق نصف مهر است.

3- سؤال:

3- سؤال: شخصی در روز عید در مصلّی به حضور مساوی دویست نفر متجاوز، به شخصی دو سه دفعه گفته است «زن قحبه». و ایضاً گفته است که با پسر تو لواط می کردند در این جا و در کاشان. آیا باید این ها را به اثبات شرعی برساند؟ و اگر نرساند حدّ شرعی به او جاری می شود یا نه؟-؟ و طریق اثبات را اعلام فرمائید. یا هر کس به طلبۀ علوم اِسناد آن فواحش را بدهد(؟).

جواب:

جواب: اما اثبات زنا و لواط به همان نهجی است که در محل خود مسطور است که باید به اقرار چهار مرتبه، یا چهار شاهد [باشد] به تفصیلی که مذکور است در کتب علماء. و چون حقیر در اجراء حدود در زمان غیبت امام علیه السلام، توقف دارم(1)،

ثمره در بیان این نیست. لکن حاکم شرع (یعنی مجتهد عادل) شاید چنین شخصی را به مقتضای حال، تعزیر می تواند کرد. بهتر این است که این شخص توبه کند. و صاحب حق هم اسقاط حق خود بکند و عفو کند تا آن که حدّ هم ساقط شود، چون از جملۀ حقوق الناس

ص: 52


1- در مقدمه این مجلد، مقالۀ ویژه ای در این باره مرقوم شده است.

است(1).

4- سؤال:

4- سؤال: هرگاه کسی به عنوان شوخی، الفاظی که باعث استخفاف به جناب اقدس الهی، یا پیغمبر (مثل این که مثلاً(2)

در سالی که زمستان خوب بگذرد و هوا گرم باشد و بعد از نوروز برف و سرما بشود، کسی به عنوان شوخی بگوید که [امسال](3)

حساب غلط شده است)، آیا کافر و نجس است یا نه؟-؟ و بر فرض کفر، آیا بعد از توبه پاک می شود یا نه؟-؟

جواب:

جواب: کافر و نجس نمی شود، هر چند فعل قبیح کرده است. و اظهر این است که مرتدّ واقعی بعد از توبۀ صحیحه، پاک می شود. و الله العالم.

ص: 53


1- یعنی این «قذف» است و از حقوق الناس است. خلافاً با آنان که حدود را مطلقا حق الله می دانند. و ازجانب دیگر، این فرمایش میرزا(ره) مصداق شفاعت است. زیرا او به شخص معیّن پیشنهاد می کند که از حدّ صرفنظر کند. و شفاعت در حدود، جای اشکال است: صدوق(ره) در فقیه، ج 3 ص 19 ح 1 ط دار الاضواء، و شیخ حرّ(ره) در وسائل الشیعه، ابواب کیفیۀ الحکم، ب 35 ح 1، آورده اند: «عَنِ السَّکُونِیِّ بِإِسْنَادِهِ یَعْنِی عَنْ جَعْفَرٍ عَنْ آبَائِهِ عَنْ عَلِیٍّ(علیه السلام) قَالَ لَا یَشْفَعَنَّ أَحَدُکُمْ فِی حَدٍّ إِذَا بَلَغَ الْإِمَامَ فَإِنَّهُ لَا یَمْلِکُهُ فِیمَا یُشْفَعُ فِیهِ وَ مَا لَمْ یَبْلُغِ الْإِمَامَ فَإِنَّهُ یَمْلِکُهُ فَاشْفَعْ فِیمَا لَمْ یَبْلُغِ الْإِمَامَ إِذَا رَأَیْتَ النَّدَمَ وَ اشْفَعْ فِیمَا لَمْ یَبْلُغِ الْإِمَامَ فِی غَیْرِ الْحَدِّ مَعَ رُجُوعِ الْمَشْفُوعِ لَهُ وَ لَا تَشْفَعْ فِی حَقِّ امْرِئٍ مُسْلِمٍ وَ غَیْرِهِ إِلَّا بِإِذْنِهِ». و خود میرزا(ره) در مسئلۀ اول کتاب الشهادات، و در موارد دیگر حدیث سکونی را با این اسناد، «قویّ» نامیده است به ویژه در جائی که معارض ندارد. در این حدیث برای «جواز شفاعت در حدود» دو شرط آمده: اول «اذا رأیت الندم». دوم «الا باذنه». و هیچکدام در ما نحن فیه وجود ندارد. بنابر این، تکیه گاه محقق قمی(ره) در این شفاعت، همان توقف در اجرای حدود در عصر غیبت، و به عبارت روشنتر «تعطیل حدود در عصر غیبت و پر کردن جایگاه آن ها با تعزیرات» است که بحثش در مقدّمۀ این مجلد گذشت.
2- در نسخه: بگوید مثلاً..
3- در نسخه: امثال.

ص: 54

کتاب الدیات من المجلد الاول

5- سوال:

5- سؤال(1): هرگاه شخص دیوانه، شخصی را می کشد، و مال دارد، و پدر هم دارد، دیۀ مقتول می رسد، یا نه؟-؟

جواب:

جواب: بر مجنون قصاص نیست. و دیه هم بر او نیست، هر چند مال دار باشد. و دیه بر عاقله است؛ یعنی برادران و برادرزادگان پدری و اعمام و بنی اعمام پدری، بنابر مشهور. و همچنین اشهر آن است که پدر داخل عاقله نیست. و کیفیت دادن دیه و تقسیم میان آن ها، منوط به رأی حاکم (یعنی مجتهد جامع الشرایط) است. و وقتِ مقتضای تفصیل آن، نیست.

6- سؤال:

6- سؤال: قدر دیۀ قتل عمد در صورت تراضی، در شریعت مقدسه، چه مقدار است؟ و در اشهر حُرم هرگاه قتل اتفاق افتاد، تفاوتی با سایر شهور دارد یا نه؟-؟ و در قتل عمد

ص: 55


1- نظر به این که همه جا در پیشانی صفحات نسخه عنوان «کتاب الحدود و الدیات» آمده، و نیز مسائل حدود، قصاص و دیات به طور متداخل آمده اند، لذا در این مجلد، شماره های مسائل را، تنها در یک ردیف می آوریم.

که قصاص است، هرگاه راضی شد ولیّ مقتول به دیه، قاتل یا اولیاء او را می رسد که بگوید: دیه نیست بیا و قصاص کن-؟

جواب:

جواب: در قتل عمد با تحقق شرایط، قصاص لازم می شود. و اختیار قصاص با اولیاء مقتول است. قاتل نمی تواند بگوید که من دیه می دهم، تا اولیا راضی نشوند. و هرگاه قاتل بگوید «بیائید قصاص کنید و من دیه نمی دهم»، اولیاء مقتول را نمی رسد که بگویند ما دیه می خواهیم.

و تعیّن دیه در عمد، در بعض اوقات فایده می کند. و اگر نه، در تعیین عوض حدی قرار داد[ه] نشده است. حدّ آن رضای اولیاء مقتول است خواه کمتر از مقدار دیه باشد، یا بیشتر. بلی در بعض اوقات ثمره دارد؛ مثل این که صیغۀ صلح بر لفظ دیه خوانده شود. یا قاتل گریخته باشد و خواهند از مال او دیه بگیرند. و امثال این ها.

و دیۀ قتل یکی از شش چیز است: صد شتر که پنج سال آن ها تمام شده باشد یا بزرگتر. یا دویست گاو. یا دویست حلّۀ یمنی. یا هزار اشرفی که هر یک، یک مثقال شرعی باشد. یا ده هزار درهم. یا هزار گوسفند. و اختیار در تعیین هر یک از این ها به دست قاتل است. و اشخاص و بلاد فرقی ندارد.

و ده هزار درهم، گویا از همه آسانتر باشد. و آن مساوی یک صد و پنجاه تومان عباسی (به عباسی پول کریمخانی) تخمیناً می شود. و دیۀ عمد را در ظرف یک سال می گیرند.

و هرگاه قتل در یکی از ماه های حرام باشد (که ذی القعده و ذی الحجه و محرم و رجب است) یک ثلث دیه بر آن می افزایند.

7- سؤال:

7- سؤال: جمعی بالغ عاقل می روند، بعضی از رفقا از روی شوخی کلاه دیگری را بردارد و بگریزد، و این دیگری در عقب او بدود که او را بگیرد، در بین دویدن بیفتد و پای او بشکند و به آن سبب تلف شود. آیا دیتی بر آن شخص که کلاه برداشته لازم می آید یا نه؟-؟

ص: 56

جواب:

جواب: الحال وجهی از برای ضمان او در نظر نیست. و بر فرضی که آن شخص ایجاد سبب کرده باشد، مباشر اقوی است. و الله العالم.

8- سؤال:

8- سؤال: عاقله که دیۀ خطا متوجه او می شود، کیست؟ و شرایط و احکام آن چه چیز است؟ و کیفیت تقسیم دیه در میان آن ها به چه نحو است؟ و ثبوت دیه بر عاقله به چه چیز می شود؟

جواب:

جواب: عاقله اقرباء قاتل اند. و هرگاه نباشند، مولای او که او را آزاد کرده [است]. و هرگاه آن هم نباشد، ضامن جزیرۀ قاتل (یعنی آن که ضامن جنایت او شده باشد. و این عقدی است که در ایام سابق متعارف بود که دو نفری که وارث نداشته اند، با هم قرار می دادند که هر کدام پیشتر بمیرد، آن دیگری میراث او را ببرد. و هرگاه از یکی قتل خطائی سرزند آن دیگری دیه را بدهد. شارع مقدس این عقد را ممضی داشته و بر آن، احکام مترتب کرده) و هرگاه ضامن جریره هم نباشد، امام دیت را می دهد. و اگر هم بمیرد میراث او از [آنِ] امام است.

و این ترتیب که ذکر کردیم، مشهور میان علما است. و قول به خلاف این را از شیخ نقل خواهیم کرد.

و اما اقربا که در مرتبۀ اولِ عاقله اند: در آن خلاف است. آن چه مشهور است میان علما؛ آن مردانی اند که نسبت آن ها به قاتل، از جانب پدر و مادر، یا پدر تنها باشد؛ مثل برادر، و عمو، و اولاد آن ها (خواه میراث ببرند از قاتل اگر بمیرد، یا نبرند. مثل آن که قاتل دختری دارد و برادران و اعمام دارد. که در این جا ارث نمی برند اگر قاتل بمیرد). و در داخل بودن جد پدری، و پدر، و پسر، خلاف است.

و قول دویّم: این است که اگر قاتل بمیرد، [کسی که] میراث او را می برد، عاقلۀ او است. و این قول شیخ است در نهایه. و این قول بر اطلاق خود باقی نیست، به جهت آن که

ص: 57

عاقله، مردان باید باشند، و میراث قاتل را زن و مرد هر دو می برند. و همچنین شوهر هم میراث از دیه می برد(1)

و عاقله نیست.

و قول سیّم؛ قول ابن جیند است. و آن این است که: کسانی اند از ورّاث که از برای ایشان حصّه[ای] میراث در قرآن داده شده است، مثل پدر، و مادر، و فرزند. و اگر این ها نباشد سایر اقارب می دهند از مردان بالغ؛ خواه از جانب پدر باشند یا از مادر. و اگر از هر دو جوره باشند، دو ثلث را بر اقربای مادری. و این مضمون روایت سلمه بن کهیل است(2) و لکن در آن روایت مذکور است که هرگاه خویشان نباشند از همشیره های آن می گیرند. و این از مذهب شیعه نیست. و به هر حال، این حدیث ضعیف است و متروک است.

و چون دانستی که بنابر مشهور، خلاف است که آیا جد و پدر و پسر داخل اند یا نه، و مذهب شیخ در خلاف و مبسوط عدم دخول است پس در مسئله، چهار قول می شود، اظهر اقوال قول مشهور است. و بنابر اختیار مشهور، اظهر دخول عمودین است.

اما اول(3): پس به جهت آن که در اخبار صحیحه و اجماعات منقوله که [گفته شده] دیۀ خطا متوجه عاقله است، حکم معلّق است به لفظ «عاقله». و چون در لفظ عاقله «حقیقت شرعیه» ثابت نیست، باید رجوع به عرف یا لغت کرد. و بعضی از علما گفته اند که معروف از معنی عاقله همین است که مشهور است. و جوهری در صحاح گفته است: «عاقِلَةُ الرجل: عَصَبَتُهُ، و هم القرابة من قبل الأب الذین یُعْطَوْنَ دِیَةَ مَنْ قتله خطأً». و قال فی باب الباء «عَصَبة الرجل: بنوه و قرابته لأبیه، و إنَّما سمُّوا عصبةً

ص: 58


1- شیخ(ره) در خلاف گفته است که: عاقلۀ قاتل کسانی هستند که اگر آن قاتل کشته شود، از دیۀ او ارث می برند. همان طور که عین کلامش خواهد آمد.
2- وسائل، کتاب الدیات، ابواب العاقلۀ، ب 1 ح 1.
3- یعنی اما دلیل اختیار قول مشهور..

لأنَّهم عَصَبوا به أی أحاطوا به، فالأب طرف و الابن طرف، و العم جانب و الأخ جانب. و الجمع العَصَبات»(1).

و علامه(ره) در مختلف در قول مشهور، به شهرت استدلال کرده است. و ظاهر این است که تکیۀ او به ظنّ اجتهادی است که از پیدا کردن [معنی] لغت عاقله و عصبه، از برای او به هم رسیده، و لفظ عاقله را در اخبار حمل بر آن کرده است. یا آن که در نفس احکام شرعیه مطلق ظن اجتهادی را کافی می داند، چنان که مختار حقیر هم این است و مستقصی در قوانین بیان کرده ام. و احتمال این که از شهرت، اجماع خواسته باشد، بسیار بعید است(2).

و ایضاً: دلالت می کند بر مشهور، اجماع منقول که ابن ادریس نقل کرده؛ در سرائر

ص: 59


1- در مقدّمۀ همین مجلد به شرح رفت که «قول لغوی»- بویژه در این مسئله- حجت نیست.
2- لقائل ان یقول: علامه در این سخن نه «مطلق ظن» را در نفس احکام حجت دانسته و نه از شهرت برداشت «اجماع» کرده. بل که اولاً: همان احتمال اول صحیح است که او شهرت را مطابق لغت یافته است. یعنی دلیل او «حجیت قول لغوی» هم نیست. و حتی ترکیبی از «شهرت و قول لغوی» هم نیست. بل که او از مجموعۀ شهرت و لغت، «عرف» را برداشت می کند. و عرف حجت است در موضوعات. گرچه در چنین عرفی جای حرف باشد. ثانیاً: عاقله و تعیین آن از موضوعات است، نه از احکام. برای یک فقیه در تعیین احکام تکیه بر شهرت آسان تر از تکیه بر حجت دانستن «مطلق ظن» است. همان طور که اکثر قریب به اتفاق شان از جمله خود میرزا(ره) شهرت روائی را حجت می دانند و در شهرت فتوائی اختلاف دارند. و رأی شان در هر دو شهرت، قابل مقایسه با حجیت مطلق ظن در احکام، نیست. ثالثاً: قول به «حجیت مطلق ظن» در نفس احکام، از منفردات خود میرزا(ره) است و در سبک و روش و آثار علامه(ره) چنین چیزی مشاهده نمی شود. درست است میرزا(ره) در قوانین از این نظر خود دفاع عالمانه و جانانه کرده است، لیکن باز شدن باب حجیت مطلق ظن برای به دست آوردن احکام، همان آفت را دارد که قرعه در مطلق احکام حجت شود. و دیگر جائی و نیازی به فقاهت و اجتهاد نمی ماند. درست است مراد میرزا حجیت مطلق ظن مجتهد است، نه هر کس. اما آفت مذکور می تواند مجتهدان را به جای اجتهاد رایج و معروف، به «ظن گرائی مفرط» دچار کند که از زحمت اجتهاد بکاهند. و هر کس میرزای قمی نیست که با وجود این رأی باز به شکافتن دقایق اجتهاد بپردازد و تحمل این همه زحمت را بر خود هموار کند. حتی برخی از فقهای بزرگ در حجّیت «مطلق قطع» حرف دارند، که مبادا نوعی خود سری در اجتهاد رواج یابد و جانب تعبد، تضعیف گردد.

گفته است که «فأما دیة قتل الخطأ فإنها تلزم العاقلة، و هی تلزم العصبات من الرجال، سواء کان وارثاً أو غیر وارث؛ الأقرب فالأقرب. و یدخل فیها الولد و الوالد. و قال شیخنا أبو جعفر(ره) فی نهایته: فأما دیة قتل الخطأ فإنها تلزم العاقلة الذین یرثون دیة [القاتل](1)

لو قتل، و لا یلزم من لا یرث من دیته شیئاً علی حال. و قال فی مسائل خلافه: العاقلة کل عصبة خرجت عن الوالدین و المولودین و هم الاخوة و أبنائهم إذا کانوا من جهة أب و أم، أو من جهة أب. و الأعمام و أبنائهم [و أعمام الأب و أبنائهم] و الموالی(2).

قال: و هذا قول الشّافعی اختاره شیخنا فی مسائل خلافه و لم یذکر فی استدلاله إجماع طائفتنا و لا اخبارهم. بل ذکر اخبار آحاد من طریق المخالف التی استدل بها الشافعی(3). و باقی أصحابنا علی خلاف شیخنا فی ذلک. فهو المتفرد بالقول. و ما ذکره فی نهایته هو أخبارنا و روایاتنا و من طریقنا. و ما یذهب إلیه فی المبسوط و مسائل خلافه، معظمه من فروع المخالفین. بل إجماعنا منعقد علی ان العاقلة جماعة [الورّاث](4)

من الرجال دون من یتقرب بالأم. فیلاحظ ذلک و یتحقق. و قد رجع شیخنا فی جواب «المسائل الحائریات» فإنه سئل عما أودعه نهایته، أن الأب إذا تبرّأ من میراث ولده، و من ضمان جریرته، صحیح أم لا؟ فقال: الجواب: لا یصحّ انه لیس له التبری، و الشرع إذا حکم به لم ینفع التبری، و ثبت حکمه. و الروایة بتبری الأب من جریرة الابن، روایة شاذة. فقد رجع کما تراه(5).

ص: 60


1- و فی النسخۀ: العاقل.
2- الخلاف، ج 5 ص 277- 278 ط جامعه مدرسین.
3- همان.
4- و فی النسخۀ: الوارث.
5- السرائر الحاوی لتحریر الفتاوی؛ ج 3، ص 331 ط جامعه مدرسین.- عبارۀ النسخۀ: و الرّوایۀ بتبری الام من جریرۀ الامر شاذۀ.

و مراد او از «وارثاً او غیر وارث» بیان این است که وارث بودن بالفعل، شرط نیست. و مراد او از «جماعۀ الورّاث من الرجال» این است که باید عصبات که عاقله اند از جماعتی باشند که میراث از دیه قاتل می برند اگر کشته شود. چنان که مذهب شیخ است در نهایه و ابن ادریس هم آن را پسندیده است و گفته است که [این] قول شیخ موافق اخبار ما است. و مذهب شیخ در نهایه در مسئلۀ ارث دیه این است که وارثِ قصاص و دیه، عصبه است. و مراد او استثناء برادر و خواهر مادری است و کسی که از نزدیکان ایشان باشد مثل خاله و خالو.

و این مذهب جمعی است از متاخرین که از جملۀ ایشان است ابن ادریس(1) در موضعی در «کتاب جنایات»، گفته است در آن خلافی نیست. و همچنین در «کتاب میراث» گفته است که خلافی در این نیست که این ها از دیه میراث نمی برند. اگر چه در موضع دیگر از کتاب جنایات قبل از آن موضع گفته است که هر کس که میراث مال می برد، میراث دیه هم می برد. و به هر حال؛ ظاهر می شود از ابن ادریس که عاقله بودن اقارب پدری، اجماعی است. و همچنین عاقله نبودن اقارب مادری. پس در این قدر ابن ادریس با مشهور موافق است. و دعوی اجماع کرده.

پس دلیل مسئله سه چیز است: اول لفظ «عاقله» که در اخبار مستفیضه وارد شده که محمول است بر معنی لغوی. و ظاهر اهل لغت آن است که ذکر شد. دویّم اجماع منقول. و سیم شهرت بین الاصحاب.

و اما ثانی: یعنی دخول عمودین در عاقله بعد از بناء بر مشهور؛ پس در آن نیز دو قول است؛ مشهور دخول است، چنان که از ایضاح نقل شده. و فاضل مجلسی مولانا محمد

ص: 61


1- مراد این است که ابن ادریس نیز با این جماعت همرأی است. زیرا ابن ادریس از متاخرین نیست.

باقر(ره) در رسالۀ دیات نسبت به اکثر متاخرین داده. و این قول مفید(ره) است و شیخ(ره) در نهایه و مسائل الحائریات، چنان که دانستی. و ابن ادریس دعوی اجماع بر آن کرده. و لکن شهید ثانی در مسالک(1) و شرح لمعه(2) قول به عدم دخول را نسبت به مشهور داده و از شیخ در خلاف دعوی اجماع بر آن نقل کرده. و لکن ابن ادریس در سرائر بعد نقل قول شیخ در خلاف، گفته است که «شیخ در استدلال خود ذکر نکرده است اجماع طائفه را و نه اخبار ایشان را، بل که اخبار آحادی از طریق مخالفین نقل کرده است و شیخ متفرّد است در این قول». چنان که پیش نقل کردیم. و کتاب خلاف در نزد حقیر حاضر نیست که حقیقت معلوم شود(3).

و به هر حال؛ باید رجوع به دلیل کرد. و اظهر در نظر حقیر دخول است. و بعد از ثبوت مطلب دخول اجداد پدری، [دخول] اولاد هم معلوم می شود. و دلیل ما بر این قول نیز کلام اهل لغت است، چنان که دانستی. و اجماع منقول از ابن ادریس است، چنان که دانستی که ابن ادریس اولاً نقل کرده است قول شیخ را در خلاف به اخراج والدین و مولودین، و طعن زده است بر آن و گفته است که این مذهب مخالفین است و شیخ متفرّد است در این قول. و قول نهایۀ او موافق اخبار ما است. و در عبارت سابقه که گفت «اجماعنا منعقد علی انّ العاقلۀ جماعۀ الوراث من الرجال دون من یتقرب بالام»، اشاره است به داخل کردن پدران و پسران. به جهت آن که آنها میراث از او [می برند](4).

ص: 62


1- مسالک، ج 2 ص 403 ط دار الهدی.
2- الروضه، ج 10 ص 308.
3- الخلاف، ج 5 ص 277- 278 ط جامعۀ مدرسین- و عبارت همان است که ابن ادریس نقل کرده.
4- در نسخه: نمی برند.

و روایت سلمه بن کهیل(1)

نیز دلالت دارد بر دخول آن ها، و مهجور بودن این حدیث در نزد معظم اصحاب فی الجمله، باعث این نمی شود که جمیع اجزاء مدلول آن از حجّیت ساقط شود(2).

و ضعف آن منجبر است به عمل اصحاب(3).

و مؤیّد مطلب است این که عمودین اقرب عشیره اند، پس اولی خواهند بود به غرامت.

و دلیل قول دیگر، اجماعی است که از شیخ در خلاف، نقل شده. و دانستی کلام ابن ادریس را در آن که شیخ متمسک به اجماع نشده(4). و بر فرضی که کرده باشد، راه منع بر آن واضح است. و حال این که مفید و ابن جنید قبل از این، عمودین را داخل کرده اند. و خود شیخ هم در نهایه خلاف آن گفته، و در مسائل الحائریات رجوع کرده از قول خلاف (چنان که ابن ادریس نقل کرده) خصوصاً با وجود معارضۀ آن با دعوی ابن ادریس

ص: 63


1- وسائل، کتاب الدیات، ابواب العاقلۀ، ب 1 ح 1.
2- سلمه بن کهیل، عامّی تبریّ المذهب است و از کسان نامداری است که در برابر اهل بیت(علیه السلام) دکان باز کرده بود. و معلوم نیست روایت او چگونه، کجا، و کی حجت شده که اجزاء آن از حجیت ساقط شود یا نشود. این فرمایش میرزا(ره) وقتی تمام است که سند یک حدیث کاملاً مورد قبول باشد، سپس در برخی از اجزاء متن و محتوای آن جای حرف باشد. در چنین حدیثی می توان گفت که جزء یا اجزاء دیگر آن از حجیت ساقط نمی شود. بلی: این فرمایش محقق قمی(ره) با دو شرط تمام می شود: اول: قول بر «حجیت مطلق ظن»، که مبنای متفرد میرزا(ره) است. دوم: ادعای حصول ظن از این حدیث ابن کهیل. و چنین چیزی برای دیگران قابل قبول نیست.
3- اصحاب در متون حدیثی، این روایت را آورده اند (از آن جمله در کتب اربعه و وسائل)، لیکن معلوم نیست که به این حدیث عمل کرده باشند تا ضعف آن، جبران شود. بل آنان برای عمل شان ادلّۀ دیگر دارند. و چنین نیست که هر روایت ضعیف یا مردود که جزئی از آن مطابق عمل اصحاب باشد، ضعف آن منجبر می شود. انجبار وقتی است که مسلّم شود اصحاب مستقیماً آن جزء را به عنوان حدیث پذیرفته و به خود آن جزء عمل کرده اند.
4- آنان که گفته اند شیخ ادعای اجماع کرده که عمودین داخل در عاقله نیستند، در عبارت شیخ دقت نکرده اند. اینک عین عبارت از خلاف (ج 5 ص 278): «دلیلنا: أن ما اعتبرناه مجمع علی أنه من العاقلة الذین یجب علیهم الدیة، و لا دلیل علی أن الوالدین و الولد منهم، و الأصل برائة ذمتهم». می گوید آنان که نام بردیم از عاقله هستند اجماعاً. برای بقیه (یعنی والدین و ولد) دلیلی وجود ندارد که از عاقله باشند. نه ان که والدین و ولد از عاقله نیستند اجماعاً.

اجماع را بر خلاف آن.

و دیگر استدلال کرده اند به «اصل برائت ذمّۀ عمودین»(1). و این با وجود این که معارض است به «اصل برائت ذمّۀ باقی عاقله از زاید بر حصّۀ خود»، مدفوع است به این که اصل، مقاوم دلیل نمی شود. و استدلال کرده اند بر این، به بعضی احادیثی که از طریق مخالفین روایت شده است. و ضعف آن ها مانع است از عمل به آن ها. و موافقت این قول از برای عامّه هم مؤید قول اوّ[ل] است.

و اما شرایط عاقله: اول: این است که مردان باشند، و بر زنان چیزی نیست. و این حکم از اخبار و اجماع مستفاد می شود. چنان که نقل کرده اند. دویّم: آ نکه کامل باشند، پس بر صبیّ و مجنون چیزی نیست. و بر این نیز دعوی اجماع شده، و اطلاق اخبار هم منصرف به آن ها نمی شود. سیّم: آن که غنی باشد. و هرگاه فقیر باشد و قادر بر ادای دیه نباشد، بر او چیزی نیست. و مراد این است که در وقت تمام شدن سال که وقت دادن دیه است غنی باشد؛ پس هرگاه در وقت جنایت غنی باشد، و در وقت اداء فقیر باشد، برای او چیزی نیست. و همچنین جنونِ وقتِ اداء، اعتبار دارد. نه وقت جنایت.

و اما مقداری که عاقله متحمل می شود از دیه: پس در آن دو قول است؛ جمعی گفته اند که کم و زیاد [همه را](2) متحمل می شود. و این [مقتضای](3)

اطلاق است، و ابن ادریس دعوی اجماع بر آن کرده. و جمعی قائل شده اند که تا به مقدار «دیۀ موضحه» نشود، متوجه عاقله نمی شود. (و دیه موضحه، بیست یکِ(4)

اصل دیۀ انسان است). و دلیل

ص: 64


1- همان که در عبارت شیخ هم ملاحظه می کنید.
2- در نسخه: را همه.
3- در نسخه: مقتضی.
4- توجه: «بیست یک» بدون «و». نه به صورت «بیست و یک». مراد یک بیستم است.

آن ها اصل برائت است، و عموم «لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْری»(1)، و امثال آن. موضحه و ما فوق آن به اجماع خارج شده، باقی در تحت عموم است. و حدیث موثقی ابو مریم انصاری از حضرت امام باقر علیه السلام، روایت کرده(2).

و اشهر بودن این قول، چنان که ظاهر است. و در شرح لمعه تصریح کرده [به] مشهور بودن. چنان که علامه(ره) در تحریر تصریح کرده به این حدیث خاص. و موافقت عقل و نفی عسر و حرج، مرجح این قول است.

و بدان که: قاتل داخل عاقله نیست. چنان که ظاهر اخبار و اقوال علما، بل که اجماعی ایشان است، چنان که بعضی تصریح به آن کرده اند. و عاقله هم بعد از آن که دیه را داد، به کسی رجوع نمی کند. بل که از کیسۀ او می رود، و از خدا عوض می خواهد. و حکمت این حکم را مثل سایر احکام، کسی نمی داند مگر خداوند حکیم. بلی؛ وجهی که بر نظر قاصر ما می رسد؛ این است که به جهت سدّ طرق حمایت می باشد. چون در ایام جاهلیت هرگاه کسی دیگری را می کشت، قبیله و عشیرۀ قاتل، حمایت قاتل را می کردند و مانع می شدند از قصاص. شریعت مقدسه وارد شد بر لزوم دیۀ خطا، بر عاقله. که ایشان از خوف این معنی، حمایت نکنند تا باعث تقلیل قتل و فساد باشد. و هم امر بر قاتل سهل شود، چون تقصیری نداشته(3).

و از مفید و سلّار نقل کرده اند که رجوع می کند بر جانی. و دلیل[-ی بر] این قول (که اعتماد توان کرد) نیافتیم. و اشهر، و اظهر، و موافق اطلاقات ادلّه، قول اول است. و ابن

ص: 65


1- آیۀ 18 سورۀ فاطر، و آیۀ 164 سورۀ انعام، و آیۀ 15 سورۀ الاسراء، و آیۀ 7 سورۀ زمر، و آیۀ 38 سورۀ ابراهیم.
2- وسائل، کتاب الدیات، ابواب العاقلۀ، ب 5 ح 1.
3- دربارۀ حکمت این تشریع، در مقدمۀ همین مجلد بحث مشروح آمده است.

ادریس بعد از آن که نقل این قول از مفید کرده است، گفته است که این خلاف اجماع مسلمین است قاطبۀ. و شیخ در مبسوط گفته که من نمی دانم در این نصّی، و نه قولی از برای احدی(1).

و اما کیفیت قسمت دیه بر عاقله: پس در آن چند مطلب است؛ مطلب اول: این که مشهور است که اقارب مقدم اند در تحمل جریرۀ قاتل یا جارح، بر معتق. و معتق بر ضامن جریره. و ضامن جریره بر امام. چنان که در میراث هم همچنین است. و احادیث هم دلالت بر آن دارد(2).

ولکن فقها گفته اند که هرگاه اقارب نباشند، یا وفا نکنند، معتق متحمل می شود. و هرگاه معتق وفا نکند، به اقارب معتق رجوع می کنند. یعنی [رجوع می کنند به] خویشان پدری [جانی] به تفصیلی که در عاقله گذشت. و اگر این ها وفا نکنند، رجوع می کنند به معتِق. و معتق اگر وفا نکند به عصبات او به تفصیل سابق. و اگر وفا نکند رجوع می کنند به معتق پدر معتق. و اگر وفا نکند رجوع می کنند به عصبات او به تفصیل مذکور. و هکذا. و هرگاه در سلسلۀ معتق وفا نباشد، یا معتقی نباشد، رجوع می شود به ضامن جریره. و هرگاه او هم نباشد، رجوع می شود به امام.

و بعد از تأمل در احادیثی که وارد شده است در ضامن جریره؛ مثل مضمون این کلام «مَنْ لَجَأَ إِلَی قَوْمٍ فَأَقَرُّوا بِوَلَایَتِهِ کَانَ لَهُمْ مِیرَاثُهُ وَ عَلَیْهِمْ مَعْقُلَتُهُ»(3). و «إِذَا وَلِیَ الرَّجُلُ الرَّجُلَ فَلَهُ مِیرَاثُهُ وَ عَلَیْهِ مَعْقُلَتُهُ»(4)، مستفاد می شود که در این سه طبقه تلازمی بین میراث و معقله هست. و در میراث، بی اشکال ترتیب مابین طبقات ثلاث ثابت است. و تعدّی به

ص: 66


1- مبسوط، ج 7 ص 174 ط مرتضوی.
2- وسائل، کتاب المیراث، احادیث ابواب ولاء العتق، و ابواب ولاء ضمان جریره.
3- وسائل، کتاب الدیات، ابواب العاقله، ب 7 ح 1.
4- وسائل، ج 26 ص 244.

معتق و عصبات را (چنان که گفتیم) می توان از این احادیث استنباط کرد. به جهت آن که ظاهر از کلام اهل لغت این است که معقله اعم است از دیتی که از فعل خود قاتل و جارح به هم رسیده باشد. پس معتِق، معقلۀ معتَق را متحمل می شود، یعنی آن چه به گردن او لازم شده است گویا نه از فعل او صادر شده باشد. و به هر حال، ظاهراً در مسئله اشکالی نیست.

بلی: از کلام شیخ در مبسوط ظاهر می شود که دیه را بر جمیع عاقله توزیع می کنند بدون ملاحظۀ ترتیب حتی مابین طبقات(1).

چنان که کلام شرایع(2) و مسالک(3) دلالت بر آن دارد(4)،

و همچنین از یحیی بن سعید نقل شده است.

و دلیل اکثر علما، عموم «وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلی بِبَعْضٍ»(5)

است. و حکم در معتق هم به عدم قول به فصل، ثابت می شود. و تلازم از اخبار مابین میراث و معقله هم دلالت بر مطلب دارد. و دلیل شیخ عمومات است. و قول اول اقوی است. پس بنابر مختار در مسئلۀ سابق (یعنی دخول پدر و فرزند ذکور بر عاقله) اول ابتدا به آن ها می کنند، و بعد از ایشان از برادران می گیرند، و بعد از آن از برادر زادگان، و بعد از آن از اعمام، و بعد از آن از پسران ایشان، و بعد از آن از عموهای پدر، و بعد از آن از پسران ایشان، و بعد از آن از عموهای جد، تا اقارب نسبی تمام شود. و بعد از آن از آزاد کننده به ترتیبی که سابق گفتیم به تقدیم اقرب بر اَبعد. پس هرگاه نزدیکتر وفا کردند، به دور تر رجوع نمی کنند.

این کلام در تفاوت و مراتب ارث است [در طبقۀ خویشان پدری]. اما هرگاه در طبقۀ

ص: 67


1- مبسوط، ج 7 ص 174 ط المرتضویه.- عبارت شیخ نیازمند دقت است.
2- عبارت شرایع: «و هل یجمع بین القریب و البعید فیه قولان أشبههما الترتیب فی التوزیع». ج 4 ص 273 ط دار التفسیر.
3- مسالک، ج 2 ص 404 ط دار الهدی.
4- یعنی کلام شرایع و مسالک دلالت دارد که شیخ به ترتیب قائل نیست.
5- آیه 75 سورۀ الانفال و آیه 6 سورۀ الاحزاب.

خویشان پدر و مادری باشند، آن چه از اکثر علما نقل شده است این است که این تفاوت(1) اعتبار نمی شود. به سبب این که درعاقله بودن، قرب از جانب مادر اعتبار ندارد چنان که در تحریر تصریح به آن کرده است. و از بعضی نقل کرده اند که خویشان پدری و مادری مقدم اند(2).

و بدان که: خلاف کرده اند که رجوع به امام (بعد از فقد عاقله یا عجز این ها) مطلق است؟ یا آن که (بعد از فقد عاقله یا عجز آن ها) رجوع به جانی می شود اولاً، و بعد از عجز، رجوع به امام می شود-؟ از جمعی از اصحاب نقل شده است قول دویّم. بل که از ابن زهره دعوی اجماع نقل شده و روایت مرسلی هم اشعار به آن دارد(3). و احادیثی که در «جنایت اعمی» وارد شده که دلالت می کند بر این که «عمد اعمی خطا است»، هم دلالت بر تقدیم جانی دارد(4).

و این اخبار بعضی من حیث السند مقدوح اند و بعضی من حیث الدلاله.

و جمعی قائل شده اند به این که بر جانی چیزی نیست و به امام رجوع می شود. و ابن ادریس دعوی اجماع بر این کرده. و این قول اوفق است به عمومات و اطلاقات، و منقول است از اکثر اصحاب. و دور نیست ترجیح آن.

و بدان که: خلاف کرده اند در این که امام از مال خود باید بدهد، یا از بیت المال مسلمین. و اقوی قول اول است. به جهت آن که او میراث می برد، و عقل هم بر اوست. و

ص: 68


1- یعنی تفاوت های ارثی.
2- در مقدمۀ همین مجلد، بحث مشروحی در این باره آمده است.
3- وسائل، کتاب الدیات، ابواب العاقله، ب 6 ح 1.
4- همان، ب 10. و ابواب القصاص، ب 35.

ابن ادریس در این جا نیز دعوی اجماع کرده. و اخبار هم در مسئله مختلف است(1).

و تحقیق این مسئله مهم نیست، در وقت ظهور، امام خود می داند که چه کند(2).

مگر این که بگوئیم عموم نیابت حاکم اقتضا می کند که او در مال امام تصرف کند، چنان که خود می گیرد. و این مشکل است و از باب خمس نیست و باید تأمّل کرد.

مطلب دویم: اختلاف کرده اند در این که آیا مقدار معیّنی از برای تقسیط دیه، هست یا نه؟-؟ جمعی قائل شده اند که از غنی نصف دینار می گیرند (که دینار یک مثقال شرعی طلا است). و از فقیر (یعنی کسی که در عرف او را غنی و مالدار نگویند هر چند قدرت بر ادای دیه داشته باشد) ربع دینار می گیرند. و جمعی دیگر قائل اند که قدر معیّنی

ص: 69


1- توضیح: بنابر هر دو قول، این دیه از مال شخصی امام که به عنوان شخصیت حقیقی مالک آن است، پرداخت نمی شود. زیرا بدیهی است که این مسئولیتِ سِمت امامت، و شخصیت حقوقی امام علیه السلام است. نه مسؤلیتِ شخصیتِ حقیقی او. اختلاف در این است که آیا از «بیت المال عمومی» که مصرف عمومی دارد، پرداخت می شود؟ یا از آن چه «مال امام»- «سهم امام»- نامیده می شود (که مصرف آن نیز در مصارف سمت امامت است لیکن موارد مصرف آن خاص و معین است) پرداخت می شود؟ میرزا می فرماید قول اول (یعنی پرداخت از سهم امام) اقوی است. و می گوید «اخبار در مسئله مختلف است». بدیهی است که وظیفۀ ما در این جا «جمع بین الاخبار» است. و راهی برای جمع نیست مگر این که گفته شود مراد از همۀ آن ها بیت المال عمومی است. زیرا اوّلاً در برخی از آن ها لفظ «بیت المال» آمده، نه مال امام. ثانیاً در اخبار مقابل نیز نسبت به امام داده شده، نه تصریح بر مال امام. ثالثاً: مال امام مورد مصرف معین دارد و این از آن موارد نیست. بنابر این قول اول اقوی نیست. بل ضعیف بل مردود است. و اما اخبار: رجوع کنید: وسائل، کتاب المیراث، ابواب ولاء ضمان جریره و الامامۀ، باب 1 (به ویژه حدیث شماره 3)- و کتاب الدیات، ابواب العاقله، باب 6 حدیث 1 که نصّ است در بیت المال. و نیز. شاهد قاطع برای قوت قول دوم، مسئلۀ جنایت خطائی ذمّی ای است که خود توان پرداختن دیه را ندارد. حدیث 1 باب 1، ابواب العاقله که صحیحه هم هست می گوید: دیه او را امام از بیت المال می پردازد، زیرا که ارث او هم به بیت المال می رسد.
2- کاملاً از تاسیس حکومت مشروع در عصر غیبت، مأیوس است.

ندارد، بل که هر چه امام یا نایب خاص، یا نایب عام او (یعنی مجتهد عادل) آن را مناسب داند نسبت به حال عاقله، می گیرند. و این قول اظهر بل که مشهور است. چنان که از فتوای متأخرین ظاهر می شود.

و ابن ادریس قول اول را از شیخ در خلاف نقل کرده و گفته است که این مذهب شافعی است، و آن چه [مقتضای](1) مذهب ما است این است که تقدیری و توزیعی نیست، بل که اخذ می شود از ایشان به قدر احوال ایشان، تا استیفاء شود، از نجمی(2)

که ثلث دیه در آن گرفته می شود، و احدی از اصحاب ما هم قایل به آن نشده و شیخ ما در مبسوط هم از این قول برگشته و گفته است که مقتضای مذهب ما این است که تقدیری نیست.

و ظاهر کلام او دعوی اجماع است. بل که ظاهر عبارت مبسوط هم که از او نقل کرده. و به هر حال؛ اقوی قول دوم است، به جهت اطلاقات و عمومات، و عدم ثبوت قائلی به تحدید مذکور. و دلیلی که بر قول او[ل] نقل کرده اند این است که اجماع است که این قدر لازم است و دلیلی بر زاید بر آن نیست و اصل برائت ذمّه از زاید است. و دعوی اجماع ثابت نیست و خصوصاً این که دعوی [اجماع را] شیخ کرده و خود از آن رجوع کرده، و ابن ادریس خلاف بر آن دعوی کرده، چنان که دانستی. و اصل برائت مقاومت نمی کند با دلیل، یعنی اطلاقات. خصوصاً که عمل به آن مستلزم اشتغال ذمّۀ طبقۀ دوم است و اصل برائت ذمّه آن ها هم هست.

و مفاسد این قول بسیار است؛ از جملۀ آن ها این است که باید ادلّه[ای] که دلالت می کند بر این که اقرباء مقدم اند بر معتق و هرگاه وفا نکند به معتق رجوع می شود در

ص: 70


1- در نسخه: مقتضی.
2- نجم: قسط- نجومی: اقساطی.

دیه نفس، مخصوص باشد به وقتی که دو هزار غنی یا چهار هزار فقیر اقربا داشته باشد(1).

و همچنین است کلام در معتق و ضامن جریره [که] خود یک نفر بیشتر نیست غالباً. پس اغلب اوقات دیه متوجه امام است و امام علیه السلام خود در میان نیست. پس حکم رجوع دیه بر عاقله، فایدۀ چندان نخواهد داشت.

پس بنابر مختار، گاه است که تمام دیه را از یک نفر می گیرند هرگاه عاقله منحصر باشد در او و قادر باشد بر اداء. و لیکن باید که اجحاف به کلّ نگردد(2)

و اضرار بسیار نرساند. و در [منتهای] هر سال از سه سال، بروجه عدل از او بازیافت باید کرد. و هرگاه قادر بر همه نباشد، به قدری که قادر است از او می گیرند و تتّمه را از طبقۀ دوم می گیرند. و همچنین هرگاه قادر به هیچ نباشد، از ابتدا رجوع به طبقۀ دوم می شود. به اعتبار آن که عاجز در حکم عدم است. و همچنین است حال در طبقۀ دوم.

و اما بنابر قول اول: بعد از اخذ به همان مقدار معین، رجوع می شود به طبقۀ دوم هر چند عاجز از زاید نباشد.

مطلب سیم: هرگاه عدد عَدّی عاقله، زیاده از دیه باشد؛ یعنی این که بنابر مصلحت امام یا حاکم هرگاه رساندند جمعی(3)

از عاقله و دیه تمام شد، و عاقله باز بر جا ماند (یا بنابر قول به تعیین مقدار نصف دینار و ربع دینار، بعد از حصّه رساندن باز از عاقله باقی ماند)؛ در مسئله دو قول است: بعضی گفته اند باید دیه را بر همه تقسیم کرد، به سبب آن که دیه متوجه همه است و تخصیص بعضی دون بعضی دلیل می خواهد. و بعضی گفته اند

ص: 71


1- اگر قرار باشد که هر غنی نیم دینار بدهد پس برای یک دیه، هزار نفر لازم است. و اگر فقیر باشند که هر کدام ربع دینار بدهند، باید چهار هزار نفر باشند.
2- یعنی هیچ اجحافی نباشد.
3- در نسخه: بجمعی.

که امام یا حاکم هر که را مصلحت داند معین می کند. به جهت آن که در تقسیط مشقت است. و قول اول اظهر است.

و از شهید ثانی(ره) مستفاد می شود که این خلاف بنابر قول به تقدیر نصف دینار و ربع دینار است، نه بنابر قول مختار(1).

و این سخن دور نیست، به جهت آن که ظاهر این است که حاکم باید اولاً ملاحظۀ جمع بکند، و بعد از آن به مصلحت حال نظر کند. اگر کرده است، دیگر رجوع معنی ندارد. و اگر نه، از اصل باطل خواهد بود.

و بدان که: هرگاه بعضی از عاقله غایب باشند، باید حصّۀ آن ها را منظور داشت تا بیایند، یا به حاکم شرع آن حدود اعلام کرد که از او بگیرد. و ظاهراً خلافی در میان شیعه در این نباشد.

مطلب چهارم: عاقله متحمل جنایت غلام کسی نمی شود. و نه متحمل [جنایت] حیوان کسی. یعنی هرگاه غلام کسی یا حیوان کسی جنایتی بکند، عاقلۀ آن کس متحمل او نمی شود، هر چند غرامت جنایت حیوان متوجه مالک آن باشد. مثل آن صورتی که تفریط در محافظت آ[ن] کرده باشد. بل که مالک، خود در صورت تفریط از عهده برمی آید. و در صورت صدور جنایت از غلام به عنوان خطا، چنان که غرامت متعلق به عاقلۀ مولی نمی شود، متعلق به خود مولی هم نمی شود. بدون خلاف صریحی ظاهری. مگر ظاهر بعضی عبارات که آن هم قابل تاویل هست. بل که دعوی اجماع بر آن شده. بدون فرقی میان اقسام بنده الاّ در امّ ولد، که در آن خلافی هست. هر چند مشهور عدم فرق است در آن نیز. بل که غرامت متعلق به رقبۀ عبد است. و لکن مولی مخیّر است میان این که عبد را فکّ کند؛ یعنی مرخص [است او](2) به دادن اقل امرین از ارش جنایت و قیمت عبد، و

ص: 72


1- مسالک، ج 2 ص 404 ط دار الهدی.
2- در نسخه: کند او را.

این که تسلیم کند غلام را که او را غلام خود کنند به تمامی، یا به قدری که مقابل جنایت او باشد.

بلی: هرگاه شخص آزادی جنایتی کند بر غلام غیری، عاقلۀ او غرامت او را می کشد، چنان که در صورت جنایت بر آزاد، بنابر قولی. نظر به عموم. و بعضی گفته اند غرامت متوجه نمی شود، به جهت آن که آن چه متوجه عاقله است، دیه است. و آن چه را در عوض جنایت بر غلام می گیرند، قیمت است، نه دیه.

مطلب پنجم: اهل ذمّه (یعنی کفاری که جزیه می دهند) خود ضامن جنایت خود هست (هر چند در قتل خطا باشد) در مال خود. و ایشان را عاقله نمی باشد. و هرگاه مالی نداشته باشد، امام علیه السلام عاقلۀ ایشان است. و در مسئله خلافی ظاهر نیست. و حدیث صحیح هم دلالت بر آن دارد(1).

مطلب ششم: هرگاه کسی خود را به خطا بکشد، دیۀ او بر عاقله نیست. و قول به خلاف آن از بعضی مخالفین نقل شده است.

مطلب هفتم: هرگاه پدر فرزند خود را عمداً بکشد، قصاص نمی شود. و لکن دیه را از او می گیرند و به وارث فرزند می دهند. و پدر میراث نمی برد، نه از مال فرزند و نه از دیه. و این در صورتی است که عدواناً او را بکشد. و اگر به حق باشد (مثل حد، یا قصاص) پس در این جا میراث می برد. و خلافی در این که مذکور شد، نیست. و اگر به عنوان خطا یا شبه عمد کشته باشد، در آن سه قول است: بعضی گفته اند که میراث می برد مطلقا. و بعضی گفته اند که نمی برد مطلقا. و بعضی گفته اند از مال می برد و از دیه

ص: 73


1- وسائل، کتاب الدیات، ابواب العاقله، ب 1 ح 1- این همان حدیث است که به «بیت المال» تصریح کرده است.

نمی برد. و این قول اکثر علماء است. و جمعی بر این دعوی اجماع کرده اند، و در مطلق وارث. و روایتی هم از طریق عامّه صریحاً به این تفصیل وارد شده، و هر چند آن در حکم زوجین است (که احدهما دیگری را بکشد) و لکن قائل به فصلی نیست. و احادیث معتبره که صریح است در این که قاتل از دیه میراث نمی برد به عنوان اطلاق، هم مؤیّد این قول است. و همچنین حکم عقل هم مؤید است.

هرگاه این را دانستی: بدان که: خلاف کرده اند (بنابر قول به این که قاتل میراث می برد از دیه) در این که هرگاه منحصر باشد وارث در عاقله و پدر، آیا دیه را از عاقله می گیرند و به پدر می دهند؟ یا نه؟ بعضی گفته اند: بلی، نظر به عمومات که دلالت دارد بر این که «در قتل خطا دیه را از عاقله می گیرند و به وارث می دهند». و اکثر علماء گفته اند که در این جا نمی گیرند، نظر به آن که خود پدر جانی است. و عاقله ضامن جنایت می شود از برای غیر جانی. و معقول نیست که شخصی ضامن شود جنایتی را که او کرده است از برای خود او. و از عمومات و اطلاقات عاقله هم این فرد متبادر نمی شود. و اطلاق وارث بر پدر در این صورت هم، اول دعوی است. و صدق وارث بودن بر او در صورتی که وارثی دیگر باشد (مثل مادر یا دختر) مستلزم صدق آن نیست در این جا. [برای](1)

این که می گوئیم در آن جا عدم قول به فصل، کافی است. و در این جا قول به فصل هست.

و اما [بنا]بر قول به این که قاتل از دیه میراث نمی برد؛ دیه ساقط خواهد شد. به جهت آن که معقول نیست که دیه را از عاقله بگیریم و باز به خود ایشان ردّ کنیم. و

ص: 74


1- در نسخه: با.

مفروض این است که در این طبقه الحال وارث منحصر است در عاقله. بلی: می توان گفت که در این هر دو صورت (یعنی بنابر این قول و بنابر قول اکثر) بنابر قول اول باید ضمان متعلق به خود جانی بشود. چنان که موافق اصل است، و لزوم بر عاقله خلاف اصل است و اقتصار می شود در آن بر موضع دلیل. و دلیلی در این جا واضح نیست. و در این صورت، رجوع به امام هم در اخذ دیه راهی ندارد. و به جهت آن که عاقله بودن امام درصورت فقد سایر طبقات عاقله است، و مفروض وجود آن ها است.

و اما کیفیت ثبوت دیه بر عاقله: پس می گوئیم که به محض اقرار قاتل، بر عاقله چیزی ثابت نمی شود. و همچنین هرگاه قتل عمد باشد و مصالحه کنند بر دیه. و اشکالی در مسئله نیست. و مشهور این است که به «قسامه» هم، بر عاقله چیزی ثابت نمی شود. بلی: هرگاه عاقله اقرار کند بر قتل، یا بیّنه اقامه شود بر قتل، دیه بر عاقله ثابت می شود. و در صورت اقرار قاتل به تنهائی، یا صلح و قسامه، دیه متوجه قاتل می شود. به جهت آن که اصل تعلق غرامت است به جانی، و در صورت اقرار عاقله، یا قیام بیّنه، از این اصل بیرون می رویم، و باقی می ماند غیر آن در تحت اصل. و خون مسلمان هم نباید از میان برود. چنان که مقتضای اخبار است.

9- سؤال:

9- سؤال: آیا دیه در قتل خطا که متوجه عاقله می شود، مختصّ است به صورتی که قتل به عنوان «مباشرت» حاصل شود، یا در صورت «تسبیب» هم جاری می شود؟-؟ و هرگاه کسی «چاقگیری تفنگ» می کند، و می خواهد نشان بزند. هنوز فتیله را سوار نکرده، «دهنه» می ریزد، و دست می زند به تفنگ که دهنه داخل سوراخ شود، در این بین از فتیلۀ او «رشحه» می جهد به دهنه، و تفنگ در می رود و کسی را می کشد. حکم آن

ص: 75

چه چیز است؟(1).

جواب:

جواب: بدان که مراد از سبب (چنان که جماعتی تعریف کرده اند) آن چیزی است که اگر آن نباشد حاصل نمی شود تلف، و لکن تلف حاصل شود به علّتی غیر آن، و تأثیر علّت موقوف باشد بر وجود آن.- مثل کندن چاه، و نصب کردن کارد، و امثال آن در جائی، و انداختن سنگ در میان راه، و همچنین اموری که باعث لغزیدن می شود مثل پوست خربزه و آب ریختن.

و بدان که: علما تسبیب را در مورد قصاص و دیت، هر دو ذکر کرده اند. و از جملۀ مثال های آن در حکم قصاص، ذکر کرده اند که کسی شخصی را محبوس کند و آب و نان ندهد (در مدتی که مثل آن شخص ممکن نیست که باقی بماند در آن زمان) پس بمیرد. یا آزاری بگیرد که به مرگ منتهی شود. و همچنین خورانیدن زهر، و انداختن در میان آب

ص: 76


1- در این سؤال واژه هائی آمده که باید برای امروزی ها، توضیح داده شود: الف: تفنگ: ظاهراً یک واژۀ فارسی است مرکب از «تف» و پسوند «نگ». زیرا که گلوله را به بیرون تف می کند. مخصوصاً وقتی که باروت خوب کار نمی کند، دقیقاً صدای پف هم می دهد. ب: چاقگیری: این اصطلاح مخصوص اولین نوع تفنگ ها است که آغاز پیدایش آن زمان صفویه است. بعدها به آن «تفنگ سرپر» گفتند و به تفنگ های جدید «پُرتو». تفنگ سرپر را از دهانۀ لوله اش پر می کردند. ابتدا به مقدار لازم باروت و سپس تکه ای چدن یا آهن و سپس تکه پارچه ای یا پنبه ای گذاشته و با «سمبه» محکم فشار می دادند. این عمل را «چاقگیری» می نامیدند. همان طور که دربارۀ قلیان می گفتند «قلیان را چاق کن». ج: دهنه: به آن تکه پارچه یا پنبه نیز «دهنه= دهنک» می گفتند.- گاهی هم به همۀ عملیات پر کردن تفنگ، دهنه می گفتند. د: فتیله: رشته ای کوچک از پنبۀ آلوده به باروت، روی سوراخ ریزی که در ته لوله بود و آن را با واژۀ ترکی «ممه= پستان» می نامیدند، می گذاشتند. فتیله را آتش می زدند، حرارت به باروت می رسید و شلیک می شد. در زمان میرزا(ره)- اوایل قاجاریه- دو نوع تفنگ جدید آمده بود: نوع اول همان تفنگ سرپر بود که به جای فتیله با چاشنی کار می کرد. نوع دوم تفنگِ «فشنگ خور» که توپر نامیده می شدند. معنی فشنگ هم از معنی تفنگ، روشن می شود که ترکیبی از «فش»- فشفشه- و پسوند «نگ» است. نظر به این که برخی از پسوندها (مانند «یز»، «یک» و «نگ») در زبان های آریائی- ایرانی و اروپائی- مشترک هستند، برخی ها گمان کرده اند که این اصطلاحات همگی فرنگی محض هستند.

و آتش. و از جملۀ آن شمرده اند که تیری به جانب کسی بیندازد به قصد قتل و او را بکشد. و امثال آن.

و چون قتل منقسم می شود به: عمد، و شبه عمد، و خطاء. و هر یک از اینها به عنوان مباشرت می شود، و به عنوان تسبیب می شود. پس احکام هر یک در آن ها جاری می شود. و در بعضی صور، قصاص لازم می آید و در بعضی دیه. و در بعض صور آن دیه در مال آن شخص لازم می شود، و در بعضی بر عاقله. پس اولاً بیان کنیم معنی اقسام قتل را، بعد از آن متوجه مواضع دیه می شویم:

بدان که: قتل عمد آن است که آن فعلی که قاتل نسبت به مقتول میکند، عمداً بکند و قصد قتل هم داشته باشد. مثل آن که به قصد قتل، کارد به شکم کسی فروکند. یا به قصد قتل او را در خانه محبوس کند تا بمیرد (به نحوی که گفتیم)، که در صورت اول مباشرت است، و در صورت دوم تسبیب و در حکم قتل عمد است. [و یا] آن که به قصد قتل نزند لکن به آلتی او را بزند که غالباً کشنده باشد. و در این ها همه، قصاص لازم است.

و اما شبه عمد: پس آن است که آن فعل را نسبت به او عمداً می کند لکن قصد قتل ندارد و آن آلت هم کشنده نیست غالباً. مثل این که کسی را از برای تأدیب به آلت غیر قتّاله بزند و اتفاقاً آن شخص بمیرد. در این جا قصاص نیست، بل که دیه لازم است در مال قاتل.

و اما قتل خطا: پس آن است که فعلی از او صادر شود نسبت به دیگری که منشأ قتل او شود و لکن نه مقصود او زدن او بود و نه قتل او. مثل آن که کاردی انداخت که محارب خود را بکشد، او گریخت و دیگری بر سر کارد او آمد، و بدون قصد کارد بر او

ص: 77

فرود آمد و کشت. و این در مثال مباشرت. یا «تیری باهوائی»(1) انداخت و با وی بر خورد و او را کشت. و این در مثال تسبیب است و در این صورت(2) دیه لازم می شود بر عاقله.

و بدان که: از جمله مواضعی که دیه لازم است جائی است که «تسبیب محض» باشد بدون آن که قصد احدی را در آن داشته باشد. و آن چه پیش ذکر کردیم همه از باب جنایات است و این از باب جنایات نیست و محض تسبیب است؛ مثل این که در راهی چاهی بکند [یا در زمینی آب بریزد] (یا امثال [آن] از اموری که پیش گفتیم) بدون قصد به شخص خاصّی، و موجب هلاکت شخص شود به سبب افتادن در چاه. یا بر زمین. و لیکن در این قسم شرط عدوان کرده اند. مثل آن که چاه را در ملک غیر بدون اذن او کنده باشد، یا در شارع عام بکند. به تفصیلی که ذکر کرده اند، در این جا محل آن نیست.

در این هم دیه لازم می شود اما در مال آن شخص. نه بر عاقله. و این داخل هیچیک از اقسام قتل نیست، حتی شبه عمد هم نیست. به جهت آن که شبه عمد آن است که قصد به آن فعل واقع بر مقتول، دارد و لکن قصد قتل ندارد. و در تسبیب [محض]، مطلقا قصد وقوع فعل بر مقتول، ندارد. و قصد «فعل سبب» دخلی به اقسام قتل ندارد. و این شخص را قاتل نمی گویند. نهایت چون کاری کرده که سبب تلف شده، بر او ضمان لازم است به سبب ادلّه که بر آن قائم است.

پس این که سائل سؤال کرده که آیا دیه در قتل خطا مختص مباشر است یا تسبیب، جواب آن این است که در هر صورتی که قتل به فعل آن شخص واقع شود به نحوی که در عرف می گویند «او را کشت و لکن عمداً نکشت بل که خطاءً کشت»، دیه بر عاقله است.

ص: 78


1- باهو: چوبدستی چوپانان و شتربانان که دارای نوک تیز است و گاهی آن را مانند نیزه پرتاب می کنند. این لفظ پس از چند سطر دوباره خواهد آمد و لیکن از بیان میرزا(ره) در مسئلۀ شمارۀ 19 معلوم می شود که به تیر «تیرکمان قدیمی» نیز باهو گفته می شده.
2- یعنی در این صورت مطلقا، خواه مباشرتی باشد و خواه تسبیبی.

خواه به عنوان مباشرت باشد، خواه تسبیب. و هرگاه قتل را نسبت به او نمی دهند، داخل «تسبیب محض» است، که دیه بر مال او است.

و صورت سؤال از تفنگ مزبور هم، ظاهراً از باب تسبیب محض است، نه قتل خطا. و نه شبه عمد. و داخل هیچیک از جنایات نیست. و از این جا است که فقهاء تصریح کرده اند به این که «در اسباب، دیه بر عاقله نیست». چنان که ابن ادریس در سرائر تصریح کرده و ظاهر آن اجماع است. و همچنین علامه در قواعد و تحریر، و غیر آن. و گویا خلافی هم در آن نباشد. و نظر شهید ثانی در شرح لمعه نیز به همین است بعد از آن که ذکر کرده است که نائم هرگاه در خواب بر روی کسی بیفتد و بکشد، دیۀ آن بر عاقله است. و از شیخ نقل کرده است که دیه در مال او است گفته است که «جعلاً له من باب الاسباب، لا الجنایات»(1).

و بعد از آن تقویت قول اول کرده است. و نظر شیخ به این است که «مجرّد خوابیدن» از باب سبب است. و نظر شهید ثانی به این است که غلطیدن نائم فعل او است، بیش از این نیست که قصد به فعل و قتل (هیچکدام) ندارد.

و اما عبارت بعد از آن در صیاح(2)

که گفته است (بعد نقل قول شیخ که دیه بر عاقله است جعلاً له من باب الاسباب)(3)،

در ظاهر منافی این کلام، و غیر ظاهر الوجه است. و لکن حقیر توجیهی از برای آن کرده ام که این جا جای ذکر آن نیست.

و آن چه در مسئلۀ [اجاج النّار](4)

گفته اند در تعلق دیه بر عاقله در صورت قصد به سوختن اموال، نه نفوس. آن از راه این است که در آن جا قتل خطا است، و از باب

ص: 79


1- شرح لمعه (الروضه) ج 10 ص 113- کلانتر.
2- کسی بر سر کسی فریاد بکشد و او بمیرد.
3- شرح لمعه همان جلد، ص 116.
4- در نسخه: اخربان.

انداختن «تیر باهو»(1)

و کشتن انسان است. نه از باب تسبیب، تا منافی سخن های ایشان باشد.

10- سؤال:

10- سؤال: هرگاه فصّاد، ضعیفه ای را فصد کند، و نیشتر را زیاد فرو برد و به دو [رگ](2) سفیدی که او را شریان می گویند برسد. و ضعیفه بعد از مدت قلیلی به سبب آن فصد بمیرد. فصّاد ضامن است در مال خود یا نه؟-؟

جواب:

جواب: بلی. هرگاه ثابت شود که به سبب فصد فصّاد مرده، دیۀ ضعیفه را فصّاد باید از مال خود بدهد. چنان که حکم طبیب و ختّان و [بیطار](3)

هم این است. خصوصاً هرگاه حاذق باشد، یا بدون اذن مریض یا ولیّ آن کرده باشد. و قول ابن ادریس به عدم ضمان حاذق و عارف با اذن، ضعیف است.

و اما هرگاه در اول اخذ برائت کنند؛ یعنی طبیب و اخوان او(4)، شرط کنند با مریض یا ولیّ او، عدم ضمان را، پس اشهر و اظهر سقوط ضمان است. به جهت حاجت و ضرورت، و روایت سکونی معمول بهِ جمهور اصحاب(5).

11- سؤال:

11- سؤال: زید بر سر عمرو چند زخم زده به این تفصیل: یک ضرب به او زده که پوست و گوشت را بریده و استخوان را شکسته و قدری استخوان هم از آن بیرون آمده. و زخم دیگر نزدیک آن زده که پوست و گوشت را بریده و به استخوان رسیده است. و زخم دیگر بر بن گوش او زده است به همین نحو. و زخم دیگر بر پیشانی او زده است که پوست و گوشت را بریده. و ضرب دیگر بر چانۀ او زده که گوشت را بریده. و ضرب

ص: 80


1- معنی این واژه شرح داده شد.
2- در نسخه: برگ.
3- در نسخه: بیطال.
4- یعنی فصّاد، ختان و بیطار.
5- وسائل، کتاب الدیات، ابواب موجبات الضّمان، ب 24 ح 1.

دیگر بر دست او زده که رگ ها را بریده و انگشتان او را باطل و بایر کرده. دیۀ این ها را بیان فرمائید.

جواب:

جواب: دیۀ زخم اول (و آن را «منقله» گویند) پانزده شتر است. و دیه زخم دوم (او را «موضحه» گویند) پنج شتر است. و همچنین [دیۀ] آن زخمی که بر بن گوش او زده پنج شتر است. و دیۀ زخمی که بر پیشانی او زده هرگاه پوست را بریده و اندکی از گوشت را بریده (و آن را «دامیه» گویند) دو شتر است. و اگر بسیار به گوشت فرو رفته (آن را «باضعه» و «متلاحمه» گویند) سه شتر است. و همچنین ضربی که بر چانه زده، آن هم مانند ضرب پیشانی است.

و آن چه در احادیث و کلام علماء است، [شتر](1)

است، و ظاهر این است که به عنوان مثال باشد. پس در عوض یک شتر ده دینار است. و صد درهم می توان داد. و همچنین سایر دیات. و بعد از تعیین دیۀ شرعی بر جانی، اختیار با جانی است در تعیین هر یک از آن شش امر؛ یعنی یک هزار دینار، و ده هزار درهم، و صد شتر، و دویست گاو، و هزار گوسفند، و دویست حلّۀ یمنی.

و اما دیۀ باطل شدن انگشت ها؛ پس دیۀ شَل شدن هر انگشتی دو ثلث دیۀ انگشت است. و دیۀ هر انگشتی ده یکِ(2)

دیۀ خود انسان است.

12- سؤال:

12- سؤال: هرگاه شخصی را بکشند، و از او دو نفر برادر و خواهر پدر مادری، و یک نفر خواهر پدری تنها، و یک نفر خواهر مادری تنها، مانده باشد. حق قصاص و دیه با کدامیک است؟

جواب:

جواب: خواهر و برادر مادری تنها، حقی در قصاص و دیه ندارند. خواه خواهر و

ص: 81


1- در نسخه: یک شتر.
2- یعنی: یکدهم.

برادر پدری مادری، داشته باشد یا [پدری تنها](1).

و اما پدر مادری، مقدم است بر پدری تنها. چنان که در میراث مال که اقرب منع اَبعد می کند.

13- سؤال:

13- سؤال: هرگاه کسی ضرب خنجری بر صورت دیگری بزند، به این نحو که از محاذی منخر که ابتدای لب بالا است از جانب عرض، و لب بالا را بدرد و فرو رود به نحوی که از لثه به در رود. و داخل دهن شود. و به آن سبب دو دندان از رباعیات هم بیفتد. و از آنجا به پائین آید و لب پائین را هم پاره کند. دیۀ آن چه چیز است؟

جواب:

جواب: بدان که «شجّه»؛ یعنی جراحت سر و صورت، هرگاه بر اعضای متعدد وارد شود، هر یک حکم خود را دارند، هر چند به یک ضربه واقع شده باشد. چنان که تصریح به او کرده اند. و به این سبب خلاف کرده اند در ضربی که پیش سر بخورد که سر و پیشانی هر دو را بگیرد. و بعضی قائل شده اند که دیۀ هر یک جدا است به سبب آن که سر و رو دو چیزاند. و این قول خالی از قوّت نیست.

بنابر این؛ در این مقام چند عضو مجروح شده: یکی لب بالا. و دوم لب پائین. و سیّم لثه. و چهارم افتادن دندان ها. همه حکمی علیحده دارند.

اما دیۀ لب ها: هرگاه چنان بدرد که دندان ها پیدا شود، و درست نشود و [هم-]چنان به حال خود بماند، ثلث [دیه]، دیۀ آن ها است. و هرگاه صحیح شود، خمس [دیه] دیۀ آن ها است. و همچنین هرگاه یکی از آن لب ها مجروح شود.

و دیۀ هر دو لب با هم، دیۀ کامله است هرگاه بالمرّه هر دو را ببرند. و حدّ لب از جانب عرض از ابتدای آن جائی است که لثه جدا می شود تا به آخر لب. و از جانب طول دو چاک دهان است.

و اما هرگاه یکی را ببرد؛ پس در [د]یۀ آن خلاف عظیمی است. و مشهور میان

ص: 82


1- عبارت نسخه: خواه خواهر و برادر پدری یا پدر مادری داشته باشد یا نه.

متأخرین آن است که دیۀ هر یک نصف دیۀ انسان است. چنان که در هر جفتی [دیۀ کامل انسان] است از اعضا. [و] مشهور میان قدماء این است که در لب بالا، یک ثلث است و در لب پائین دو ثلث است. و از جمعی دعوی اجماع بر آن نقل شده؛ مثل شیخ در مبسوط(1)، و ابن زهره. و کلام ابن ادریس هم فی الجمله مشعر به این است. و مفید(ره) ادعای ثبوت از اخبار ائمه اطهار علیهم السلام بر آن کرده. و موافق اعتبار هم هست، به جهت آن که منافع لب پائین بیشتر است از حیثیت جمال و محافظت طعام و شراب. و جمعی دیگر قائل شده اند که دیۀ لب بالا دو خمس دیه است و لب پائین سه خمس دیه. از جملۀ ایشان است شیخ در خلاف، و بر آن دعوی اجماع کرده. و روایت ابی جمیله هم دلالت بر آن دارد(2).

و قول دیگر در مسئله هست که از ابن جنید و ابن بابویه منقول است که در لب بالا نصف دیه است و در لب پائین دو ثلث. و دلیل آن «کتاب ظریف» است(3). و این قول ضعیف است. خصوصاً این که مخالف ادلّۀ دالّه بر این است که دیۀ دو لب، دیۀ کامله است لا غیر. مگر این که بگوئیم که آن در صورتی است که هر دو را با هم ببرند.

و اما قول متاخرین؛ پس هر چند خالی از قوّت نیست، چنان که ابن ادریس هم او را تقویت کرده در اول، لکن بعد گفته است که شکی نیست که زیاد بودن دیۀ لب پائین از لب بالا، اجماعی است. پس این قول خلاف اجماع خواهد بود هر چند موافق عمومات هست(4)

و حدیث موثقی هم بر مضمون آن هست(5).

و به هر حال، قول مفید(ره) در نظر حقیر اظهر از سایر اقوال می نماید. و احوط آن

ص: 83


1- المبسوط، ج 7 ص 132 ط مرتضویه.
2- ابی جمیله، عن ابان بن تغلب.- وسائل، کتاب الدیات، ابواب دیات الاعضاء ب 5 ح 2.
3- همان، ح 1.
4- همان، ب 1 ح 1 و 2 و 3 و 4 و 5.
5- همان، ح 10.

است که به مصالحه طی شود. پس بعد از تضعیف قول ابن جنید و قول متأخرین، اقلّ را بگیرند که در لب بالا ثلث است، و از لب پائین سه خمس است، و زیادتی را به مصالحه طی می کنند.

و این ها که گفتیم، دیه لب است هرگاه تمام بریده شود. و هرگاه قدری از آن بریده شود باید مساحت کردن، و نسبت به ملاحظۀ اصل لب دیه گرفتن. مثل آن که اگر نصف لب بریده شود نصف دیه را می گیرند. و اگر ثلث بریده شود، ثلث. و هکذا. و این که گفتیم حکم دیۀ لب بود.

اما دیۀ فرو رفتن خنجر به لثه؛ پس حکم آن، حکم «شجه» است. و شجه عبارت است از زخمی که بر سر، یا رو، بخورد. و حکم سر و رو در آن یکی است. و چون لثه داخل رو است، حکم آن را از حکم شجه به رأس، معلوم می توان کرد. و ظاهر این است که این را «جایفه» نمی گویند (که به سبب آن ثلث دیۀ انسان لازم شود)، به سبب آن که جایفه آن است که داخل جوف انسان بشود. و دهان، داخل جوف نیست، بل که از ظواهر است. چنان که علامه در قواعد و تحریر تصریح به آن کرده.

و در این هنگام، اشکال وارد می آید که آیا این زخم «هاشمه» است چون استخوان لثه را شکافته است و به آن طرف رفته. یا «منقلبه» است چون دندان [را] از جای خود برده(؟-؟). و اظهر این است که حکم هاشمه داشته باشد که دیۀ آن ده شتر است. و ظاهر این است که ذکر شتر به عنوان مثال است و مراد ده یکِ اصل دیۀ انسان است. پس جای ده شتر، صد دینار، و هزار درهم خواهد بود و هکذا. و محتمل است که این زخم را داخل «نافذه» بگیریم که دیۀ آن صد اشرفی است در نافذۀ مرد. و هر چند در کتب فقهاء مذکور است حکم نافذه در «اطراف» است. و ظاهر لفظ اطراف، دست و پا است. و لکن از شهید ثانی(ره) در شرح لمعه بر می آید که اعمّ است. و همچنین از تحریر علامه(ره).

ص: 84

چون که مستند مسئله را از «کتاب ظریف» دانسته اند که در آن جا مذکور است: «فِی النَّافِذَةِ إِذَا نَفَذَتْ مِنْ رُمْحٍ أَوْ خَنْجَرٍ فِی شَیْ ءٍ مِنَ الرَّجُلِ مِنْ أَطْرَافِهِ فَدِیَتُهَا عُشْرُ دِیَةِ الرَّجُلِ مِائَةُ دِینَارٍ»(1). و شهید ثانی(ره) می فرماید که حکم نافذه علی الاطلاق ثابت نیست. و استشهاد کرده است به عبارت دیگر که در کتاب ظریف است که آن حضرت می فرماید در آن جا: «الْخَدِّ إِذَا کَانَتْ فِیهِ نَافِذَةٌ وَ یُرَی مِنْهَا جَوْفُ الْفَمِ فَدِیَتُهَا مِائَةُ دِینَارٍ»(2). پس معلوم شد که اطلاق «اطراف» در سرو رو هم می شود.

و هر چند مسئلۀ نافذه خالی از اشکال نیست. و لکن چون در ما نحن فیه آن چه ما گفتیم در ادخال آن در تحت هاشمه، غالباً تفاوتی با دیتی که در نافذه است، ندارد. (زیرا که هر دو عُشر دیۀ مرد اند) پس ثمره نخواهد داشت.

و اما دیۀ دندان ها: پس [دیۀ] هر یک از دندان های پیش که رباعیات از جملۀ آن ها است، پنجاه اشرفی است. که هر اشرفی یک مثقال شرعی است که هر مثقال شرعی سه ربع مثقال صرافان است.

14- سؤال:

14- سؤال: هرگاه به خنجر، کسی نصف بالای بند دست دیگری را بریده و به پائین هم رسیده؛ یعنی نصف ظاهر «معصم» و قدری از باطن آن را بریده. و پوست و گوشت را بریده تا به استخوان رسیده. و به سبب این، سه انگشت او شَل شده. و به ضرب دیگر، کف دست او بریده. حکم آن چه چیز است؟

جواب:

جواب: هرگاه از روی عمد بریده، حکم او قصاص است؛ به ریسمانی اندازه می گیرند و در طول و عرض مساوی آن را از دست ضارب می برند به همان صفت که او بریده.

ص: 85


1- الفقیه، ج 4 ص 54 (ب 18 ح 1) حدیثی است طولانی. باسند دیگر: وسائل، ابواب دیۀ الشجاج و الجراح، ب 2 ح 3.
2- شرح لمعه، ج 10 ص 282- کلانتر.

یعنی ملاحظۀ پوست و گوشت بریدن، و به استخوان رسیدن و امثال آن را می کنند. و مطلق عمق را اعتبار نمی کنند، به جهت آن که گاه هست به سبب لاغری و چاقی تفاوت بسیار حاصل می شود. و هرگاه دیه خواهند بگیرند، دیۀ جراحات دست، نصف دیه جراحات رأس است. چنان که اصل دیۀ دست، نصف دیۀ سر است. و این زخم را که به استخوان برسد «موضحه» می گویند. و دیۀ موضحه نیز پنج شتر است. پس دیۀ موضحۀ دست، دو شتر و نیم خواهد بود. و مراد از شتر مثال است و به همان ملاحظه از سایر افرادِ دیه از دینار و درهم و گوسفند، ملاحظه می شود.

و اما دیۀ شَل شدن انگشتان: پس آن دو ثلث دیۀ آن ها است. و دیۀ هر انگشت عشر دیه کاملۀ انسان است، علی الاشهر الاظهر. که این جا بیست شتر می شود.

و اما دیۀ بریدن کف دست: پس آن نیز اگر اندکی گوشت را بریده است، یک شتر است. و اگر بسیار در گوشت نشسته، دیۀ آن یک شتر و نصف است.

15- سؤال:

15- سؤال: هرگاه ظالمی امر کند به ملازم های خود که چشم کسی را بیرون بیاورند. آیا قصاص و دیه متوجه کیست؟

جواب:

جواب: هرگاه آن ملازم، مکرَه نباشد و به اختیار خود آن کار را بکند، قصاص بر او است. و هرگاه امر به دیه هم منجر شود، بر اوست. و اما هرگاه مکرَه باشد؛ پس قصاص و دیه متوجه آمر است، به جهت آن که آن چه فرموده اند که «تقیّه در دماء نیست»، مراد قتل نفس است، که در صورتی که اکراه کنند کسی را بر قتل نفس، جایز نیست قتل هر چند خودش را بکشند اگر او را نکشد. و در قتل نفس قصاص و دیه با مباشر است. و آمر را حبس می کنند تا در حبس بمیرد. چنان که خلافی نیست در عدم تحقق اکراه در قتل نفس.

[و] هم ظاهراً خلافی نیست در تحقق آن در ما دون نفس، بل که اجماعی است. چنان

ص: 86

که علامه(ره) در تحریر تصریح به آن کرده. و از مسالک ظاهر می شود که اشکالی در آن نیست(1).

و اما بیان مراد از اکراه در غیر قتل نفس (مثلاً کندن چشم و بریدن دست و غیر آن) خالی از اجمال و اشکال نیست. و قدری که «مجزوم به» است، آن است که آن را تخویف کنند بر قتل اگر آن کار را نکند. پس اگر او را امر کند به چشم کندن و دست بریدن. و داند که اگر نکند، او را کتک خواهند زد، یا مال او را می گیرند. این را مجوّز فعل دانیم و قصاص را متوجه آمر کنیم، مشکل است. و ظاهر این است که مراد علمائی که مطلق فرموده اندکه «اکراه متحقق می شود در ما دون قتل نفس»، همین باشد. یعنی هرگاه خوف بر نفس خود داشته باشد و از قتل خود بترسد، می تواند مرتکب این ها شد.

و از جملۀ کسانی که تصریح کرده اند به قید، ابن فهد حلّی است در مهذّب آن جا که گفته است: «أنّ الإکراه لا یتحقق فی القتل، لاشتماله علی دفع الضرر بمثله، و یتحقق فیما دونه، و من هذا الباب قیل: لا تقیة فی الدماء، لأنها انما أبیحت لیحقن بها الدماء، فلا یکون سبباً [لإراقته](2). و یجوز فیما دون النفس، إذا خاف علی النفس»(3) و شهید ثانی در مسالک فرموده: «الإکراه لا یتحقّق فی القتل عندنا، لاشتماله علی دفع الضرر بمثله»(4) الی آخر مانقلناه عن المهذّب. و صاحب مفاتیح نیز به همین عبارت ادا کرده. و در جای دیگر مسالک گفته است: «قد عرفت أن الإکراه یتحقّق حیث یتمکن المکره العدول عمّا توعّد به إلی ما هو أسهل منه، یتحقّق فیما دون النفس إذا یوعّد بالقتل، کما لو قال له: اقطع ید

ص: 87


1- مسالک، ج 2 ص 363 ط دار الهدی.
2- و فی النسخۀ: لا واقته.
3- المهذّب، ج 5 ص 147 ط جامعه مدرسین قم.
4- المسالک، ج 2 ص 363 ط دار الهدی.

هذا و إلا قتلتک، لأنه یحفظ نفسه بفعل المکره علیه، و لیس فیه إتلاف نفس. و هذا لا إشکال فیه(1). و إنما الاشکال فیما إذا خصّ المکرِه الإکراه فی شیئین أو أشیاء علی سبیل التخییر بینها مع عدم إمکان التخلّص إلا بواحد منها»(2). و محقق در شرایع گفته است: «یصح الإکراه فیما دون النفس، فلو قال اقطع ید هذا أو هذا، أو لأقتلنک. فاختار المکره أحدهما. ففی القصاص تردد»(3). بعد از آن گفته است: «و الأشبه [القصاص] علی الآمر»(4).

و همچنین علامه در تحریر به همین نحو گفته و در آخر ترجیح قصاص آمر را داده. و علامه در قواعد گفته است: «و لو قال: اقطع ید هذا و إلّا قتلتک، کان القصاص علی الآمر، لتحقّق الإکراه هنا. و لو قال: اقطع ید هذا أو هذا و إلّا قتلتک، فاختار المکره أحدهما ففی القصاص علی المباشر إشکال»(5). و ها تان العبارتان لیستا بصر یحتین فی التقیید، لاحتمال کونهما من باب المثال.

و اما عبارات مطلقه: پس محقق در شرایع گفته است: «إذا أکرهه علی القتل فالقصاص علی المباشر دون الآمر. و لا یتحقق الإکراه فی القتل، و یتحقق فیما عداه»(6). و علامه در قواعد گفته است: «و لا یباح بالإکراه القتل و یباح به ما عداه حتی إظهار لفظة الشرک و الزنا و أخذ المال و الجراح و شرب الخمر و الإفطار»(7). و شهید(ره) در لمعه

ص: 88


1- و فی النسخۀ: و هذا الاشکال فیه.
2- مسالک، ج 2 ص 363 ط دار الهدی.
3- شرایع، ج 4 ص 185 ط دار التفسیر.
4- همان.
5- قواعد (متن ایضاح) ج 4 ص 567 ط کوشانپور.
6- شرایع، ج 4 ص 184 ط دار التفسیر.
7- قواعد (متن ایضاح) ج 4 ص 570 ط کوشانپور.

گفته است: «وَ یُمْکِنُ الْإِکْرَاهُ فِیمَا دُونَ النَّفْسِ وَ یَکُونُ الْقِصَاصُ عَلَی الْمُکْرِهِ»(1). و عبارت شرح لمعه ممزوج به متن است: «و یمکن الإکراه فیما دون النفس، عملاً بالأصل فی غیر موضع النّص کالجرح و قطع الید. فیسقط القصاص عن المباشر، و یکون القصاص علی المکرِه (بالکسر) علی الأقوی، لقوّة السبب بضعف المباشر بالإکراه. خصوصاً لو بلغ الإکراه حدّ الإلجاء. و یحتمل عدم الاقتصاص عنه، لعدم المباشرة، فیجب الدیة. و یضعف بأن المباشر أخصّ من سببیة القصاص، فعدمها أعم من عدمه»(2).

و به هر حال؛ ظاهر این است که جایز نیست کندن چشم مسلمانی مگر با خوف از قتل نفس خودش، یا مسلمان دیگر. اگر خوف از کندن چشم خودش باشد که مساوی آن است، هم محل اشکال است. بلی اگر مثلاً بگوید که «یک انگشت این شخص را ببر، و اگر نمی بری هر دو چشم تو را می کنم»، در این جا توان گفت که جایز است.

و الحاصل: مطلقات کلمات فقهاء را باید حمل به مقید کرد. بل که دور نیست. که بگوئیم لفظ «مکرَه» در کلام ایشان مصطلح است در این که باید آن چیزی که مکرِه وعده می کند (فعل او را اگر ترک کند فعل مامور به را) اشدّ و اصعب باشد از مامور به. چنان که از عبارت مسالک که پیش گذشت فهمیده می شود. و عبارت دیگر هم می آید. و مقتضای قاعدۀ «نفی ضرر» هم این است. و حاصل قاعدۀ نفی ضرر این است که در نکردن چیزی گاه هست فوت مصلحتی لازم می آید، یا لزوم مفسده، پس آن کار را می کند به جهت تحصیل منفعت، یا دفع مضرّت، یا دفع اعظم مضرّتین با ارتکاب اسهل.

و بسا باشد که در چیزی مصلحت و مفسده، هر دو باشد. و در این صورت گاه است که مساوی می باشند. و گاه است که مصلحت غالب است. و گاه است که مفسده غالب

ص: 89


1- اللمعۀ الدمشقیۀ ص 287 ط دار الناصر.
2- شرح لمعه، ج 10 ص 29- کلانتر.

است. پس مراد از ضرر منفی که در اخبار و کلام فقهاء مذکور است، این است که لازم است دفع ضرر و مفسده هرگاه در طرف دیگر مثل آن نباشد. یا دفع اشدّ مفسدتین و اصعب آن ها هرگاه در دو طرف فی الجمله مفسده باشد. یا اختیار دفع مفسده هرگاه مصلحت و مفسده در آن باشد و مفسده غالب باشد بر مصلحت. یا به عکس در صورت عکس. و تخییر احدهما در صورت تساوی.

مثال اول: این که کسی امر کند دیگری را به قتل کسی. و اگر مامور او را نکشد بر او به هیچوجه مفسده و ضرری مترتب نمی شود. در این صورت بی اشکال «ضرر منفی» است. و این اضرار جایز نیست.

و مثال ثانی: این که بگوید: این شخص را کور کن و اگر نه ترا پنجاه تازیانه می زنم. و آن شخص [با] پنجاه تازیانه هلاک نمی شود. در این جا باید اختیار اسهل مفسدتین بکند و اشدّ را ترک کند. و از این باب است صلح کردن با مشرکین مکه که در فعل او ننگ و عار بود برای مسلمین، و در ترک آن قتل مسلمین و مسلمانانی که در مکه بودند. و اول اسهل بود از ثانی. و از این باب است خوردن جرعه ای از خمر از برای فرو رفتن لقمه در حلق، و اکل میته در وقت خوف هلاک.

مثال ثالث: اجراء حدود است که در فعل او مفسدۀ جزئی است که اِیلام جسم و بدنِ محدود است، و لکن صلاح عظیم نیز در فعل آن هست از برای محدود و غیر آن در کفّارۀ گناه، و دفع عقاب، و انزجار او و دیگران [از] فعلی که مستوجب آن است، و محکم شدن دین و غیر آن، و مفسدۀ عظیم در ترک آن است. پس به سبب [آن] چندین مفسدۀ بزرگ را دفع می کنیم و اعتنائی به مصلحت جزئی که دفع الم است نمی کنیم. و از این باب است

ص: 90

تحریم خمر که حق تعالی فرموده: «وَ إِثْمُهُما أَکْبَرُ مِنْ نَفْعِهِما»(1). خلاصی از عقاب و فسادی که بر مسکر مترتب می شود در دنیا، را باید مقدم داشت بر مصلحت جزئیه که حصول طرب و شاد کامی عاجلۀ فانیه است.

و مثال رابع: نماز با نجاست بدون ساتر، در حال اضطرار که در کشف عورت و تلبس به نجاست در حال مناجات با پروردگار خالی از کل عیب [و] مفسدۀ جزئی [نیست](2) از راه بی حرمتی. و لکن مصلحت ادراک نماز، غالب بر آن است. و از این باب شمرده اند بعضی، بریدن قدری از گوشت ران خود را در وقت مجاعه به جهت حفظ نفس خود. و اما به جهت حفظ نفس غیر؛ پس شهید(ره)فرموده خلافی نیست در عدم جواز آن. و اگر در مسئله اجماع نباشد حکم به عدم جواز آن خالی از اشکال نیست.

و مثال خامس: این که کسی اکراه کند دیگری را که «دست زید را قطع کن یا دست عمرو را و اگر نه ترا می کشم». و مفروض این باشد که زید و عمرو در همه چیز مساوی باشند. در ثبوت قصاص بر آمر یا مأمور، اشکال کرده اند. چنان که گذشت در کلام محقق و علامه از حیثیت عدم امکان به اتیان فعل الاّ در ضمن احد هما، پس تعیین احدهما از لوازم اکراه است، پس در تعیین هم مکرَه خواهد بود، پس قصاص بر او نیست. و از این حیثیت که مباشر فعل است و کسی او را اکراه بر تعیین نکرده، باید قصاص بر او باشد. و قول اول اظهر است. چنان که محقق در آخر میل به آن کرده(3).

و شهید ثانی(ره)

ص: 91


1- آیه 219 سورۀ بقره.
2- در نسخه: است.
3- شرایع، ج 4 ص 185 ط دار التفسیر.

تقویت آن کرده(1).

و از این باب است این که در وقت تلاطم دریا احتیاج افتد که بعضی مسلمین را در دریا بیندازند، و فرقی میان آن ها نباشد.

و بنابر این، اشکال به هم می رسد در جائی که او را اکراه کنند بر قتل مسلمی که اگر او را نکشد او را بکشند. و در این جا نیز امر دایر است میان قتل دو نفس. لکن در این جا اجماع است که نباید کشت، بل که باید [خود را] تسلیم کرد. و شهید ثانی(ره) این را از قسم دوم شمرده به جهت آن که حرمت قتل غیر، اجماعی است، و جواز استسلام و تن در دادن به قتل، خلافی است. و به خاطر حقیر می رسد که حکمت در این حکم این است که قتل نفس مأمور، در صورتی که آن شخص را نکشد، به دست دیگری خواهد شد، پس آن چه از او سر می زند این است که رفع اسباب خود را نکرده. با وجود این که گاه است که تخلف [شود] و وعید او به عمل نیاید. و اما قتل نفس آن شخص به دست خود او است و از کس دیگر سر نزده. پس مفسدۀ این بیشتر است.

و الحاصل: این که هر چند [هر] یک از وقوع قتلین در نفس واقع، مفسده است، لکن مفسده[ای] که از دست مکره می تواند به عمل آید، یکی از دو امر است: یکی مباشرت قتل غیر. و یکی مهیّا ساختن خود برای این که دیگری او را بکشد. و مفسدۀ دوم کمتر است از اول.

و بدان که: بنابر قاعدۀ «تقدیم اختیار اسهل مفسدتین»، لازم می آید که هرگاه کسی بگوید به کسی که «گردن فلان کس را بزن و اگر نه، من ترا به شکنجه می کشم و بدن

ص: 92


1- مسالک، ج 2 ص 363 ط دار الهدی.

ترا به مقراض ریزه ریزه می کنم و به آتش می سوزانم». جایز باشد قتل و اکراه صحیح باشد(1). لکن در این جا تصریحی درکلام علماء ندیدم، و اطلاق فتوای ایشان مقتضی عدم فرق است.

بلی: در مسئلۀ دیگر متعرّض شده اند و آن این است که کسی به دیگری بگوید که «خود را بکش و الاّ من ترا به شکنجه می کشم». شهید ثانی(ره) در مسالک گفته است: و لو أکرهه علی قتل نفسه بأن قال اُقتل نفسک و إلا فقتلتک، فقتل نفسه. ففی وجوب القصاص علی المکرِه وجهان. منشأهما أن الإکراه هل یتحقّق للعاقل علی هذا الوجه؟ أم لا؟ أحدهما، نعم. فیجب القصاص علی المکرِه لأنه بالإکراه علی القتل و الإلجاء إلیه، قاتل. و أظهرهما المنع و أن ذلک لیس بإکراه حقیقة. لأن المکرَهَ من یتخلّص بما أمر به عمّا هو أشدّ علیه. و هو الذی خوّفه المکرِه به. و هنا المأمور به القتل، [و] المخوّف به القتل. و لا یتخلّص بقتل نفسه، عن القتل. فلا معنی لإقدامه علیه. فظهر بذلک رجحان عدم تحقّق إکراه العاقل علیه. نعم لو کان التهدید بقتلٍ أشدّ ممّا یقتل به المکرَه نفسه (کقتل فیه تعذیب) اتّجه تحقّق الإکراه حینئذ. لأن المکره یتخلّص بما أمر به عمّا هو أشدّ علیه،

ص: 93


1- با سلام و درود بر روان پاک مرحوم میرزا(ره)، باید گفت: این دقیقاً مصداق «اجتهاد در مقابل نصّ» است. ممکن است گفته شود: اخبار با اطلاق شان می گویند اکراه در قتل نفس متحقق نمی شود و هیچ کس حق ندارد که در اثر اکراه، فرد دیگری را بکشد. و «اطلاق» از «ظواهر» است نه «نصّ». جواب: اطلاق بر دو نوع است: «اطلاق مطلق». و «اطلاق همراه با مقدمات الحکمه». نوع اول از ظواهر است و با تمسک به قواعد اجتهادیه می شود آن را به زیر سؤال برد و به زیر تیغ جراحی بحث کشانید. اما نوع دوم در زمرۀ نصوص است و در آن نه جای بحث هست، و نه قواعد اجتهادیه راهی به آن دارند. و اخبار دربارۀ «اکراه به قتل نفس» از نوع دوم است و این بدیهی است. و این گونه رها کردن افسار سمند استدلال بهانۀ دست اخباریان می شود. و آن چه در سطرهای بعدی، از شهید ثانی(ره) نقل می فرماید، هیچ ربطی به این بحث ندارد.

و هو نوع القتل الأسهل من النوع الأشقّ. فیجب القصاص فیه کغیره(1).

16- سؤال:

16- سؤال: زید سه زخم به عمرو زده؛ یکی به بازوی وی. و یکی به ران او. و یکی به پشت آن. دیۀ آن زخم ها چه قدر می شود؟

جواب:

جواب: در صورت عمد قصاص باید کرد؛ به ریسمان اندازه بگیرند و همۀ مساوی آن در طول و عرض از همان موضع و به همان نوع جرحی که به او رسیده، از [جانی](2)

استیفا نمایند. و عمق معتبر نیست، زیرا که گاه باشد به چاقی و لاغری تفاوت بسیار حاصل می شود. و این قصاص در بعضی از جراحات، منفی است؛ مثل «هاشمه» یعنی آن که استخوان شکسته، و غیر آن.

و هرگاه عمد نباشد، یا تراضی به دیه واقع شود؛ پس اولاً دیۀ بازوی عمرو اگر پوست را بریده و اندکی در گوشت نشسته، یک شتر است. و هرگاه [در] دو موضع بازو، همین جرح را برداشته، دو شتر است. به جهت آن که دیۀ بازو، نصف دیۀ سر است. و دیۀ «دامیۀ» سر، دو شتر است. پس دیۀ دامیۀ بازو یک شتر خواهد بود.

و اگر بسیار در گوشت نشسته باشد که آن را «متلاحمه» می گویند، دیۀ آن یک شتر و نصف است. و اگر زخم باشد به همین نحو، سه شتر دیۀ آن است. به جهت آن که دیۀ متلاحمۀ سر سه شتر است.

و آن زخمی که بر ران عمرو زده، اگر به پوستی که روی استخوان پوشیده است، رسیده و آن پوست را شقّ نکرده، دیۀ آن دو شتر است. به جهت آن که در سر چهار شتر است. و [این] زخم را «سمحاق» می گویند. و اگر پوست را بریده و سفیدی استخوان نمایان شده باشد، آن را «موضحه» می گویند، دیۀ آن دو شتر و نصف است. به جهت آن

ص: 94


1- مسالک، ج 2 ص 363 ط دار الهدی.
2- در نسخه: جای.

که دیۀ موضحۀ سر پنج شتر است.

و آن زخمی که بر پشت عمرو زده در نزدیک کتف، چون این موضع دیۀ مقدّره ندارد، رجوع به حکومت و ارش باید کرد. یعنی عمرو را باید فرض کرد بنده است و بنده[ای] که به این سن و سال و هیئت و صفت است، قیمت آن در حالی که زخم [نخورده](1) است و صحیح است چه قدر است، و در حالی که این زخم را خورده قیمت آن چه قدر است. و تفاوت بین القیمتین را باید ملاحظه نموده به نسبت این تفاوت، از دیه می گیرند. مثلاً عمرو در حال صحت اگر بنده می بود، ده تومان می ارزید، و بعد از جرح هشت تومان می ارزد، تفاوت قیمتین «خمس» است، در این جا خمس دیۀ کاملۀ عمرو را باید بدهد. [کلّ](2)

دیۀ آن صد شتر است، پس دیۀ جرح بیست شتر می شود(3).

و شاید احتیاط در این باشد که تفاوت دیه بیش از دیۀ مقدّرۀ «شجاج سر» نگیرند؛ یعنی «هاشمۀ سر» مثلاً دیۀ آن ده شتر است و اگر تفاوت دیه در این جا بیشتر باشد، از ده شتر بیشتر نگیرند. چون این اشکال الحال به نظر می رسد که چون اصل نفس مضمون به، اصل دیۀ کامله است، اجزاء نفس هم مضمونه اند به اجزاء دیۀ کامله، پس هر عضوی را که شارع مقدّری قرار داده همان را می گیریم، و هر کدام را قرار نداده به ملاحظۀ قیمت، استفادۀ نسبت می کنیم، و چون در این جا سر که به منزلۀ نفس است در کمال دیه، ملاحظۀ احتیاط در آن [ن-]باشد(4).

و این را باید دانست که ارش را قطع نظر از احتمال موت، باید ملاحظه کرد. به جهت

ص: 95


1- در نسخه: خورده.
2- در نسخه: مثل.
3- همین مسئله است که پی نویس آن به طور ویژه در مقدمۀ این مجلد آمده است. مراجعه فرمائید.
4- هر دو طرف «اشکال» را بیان می کند: نظر به «هاشمۀ سر» بهتر است احتیاط شود. و نظر به این که دیۀ سر دیۀ کامله است احتیاط لازم نیست.

آن که موت ناسخ حکم جِراح می شود و تمام دیه متعلق می شود، و اگر نه، گاه است که عبد [مجروح] نظر به مظنّۀ موت، مریضاً یک تومان نمی ارزد، و صحیحاً پنجاه تومان می ارزد. بل که همان ملاحظۀ اِلم و مرض، تفاوت آن را باید نظر کرد.

و ظاهر آن است که شتر در دیۀ جراحات، مذکور است در اخبار و کلام فقهاء، مراد مثال است و به ملاحظۀ آن، دینار و درهم و غیر آن باید سنجید. پس یک شتر، ده دینار و صد درهم ملاحظه می شود.

17- سؤال:

17- سؤال: هرگاه زید سنگی به چاروای خود اندازد، و از آن تجاوز کند و به چاروای عمرو بخورد و عضوی از آن را بشکند، یا مجروح کند. آیا بر زید، ارش لازم می آید یا نه؟-؟

جواب:

جواب: بلی ارش لازم می آید.

18- سؤال:

18- سؤال: زید دست عمرو را شکسته، به نحوی که به قدر یک قبضه از قلم دست او بیرون آمد[ه] و افتاده است، و از مرفق تا به سر انگشتان از حرکت افتاده و بایر شده. و دو زخم هم بر سر او زده که طول هر یک به مقدار عرض دو انگشت مضمومه است. دیۀ آن ها چه قدر می شود؟ و هرگاه استخوان دست بشکند، یا استخوان عضوی دیگر، لکن نه جدا شود استخوان، و نه کوبیده و خورد شود. یا استخوان خورد شود و کوبیده شود. دیۀ آن ها چه قدر است؟

جواب:

جواب: اما دیۀ شکستن استخوان دست و جدا شدن از دست، با وجود شَل شدن و بایر شدن دست؛ پس آن بنابر مشهور علماء (بل که ظاهراً خلافی در آن ندیده ام)، دو ثلث دیۀ دست است. و همچنین جدا شدن استخوان هر عضوی که موجب شلل آن عضو باشد، دو ثلث دیۀ آن عضو است. همچنان که از «کتاب ظریف»(1) در خصوص دَرَک این حکم نقل

ص: 96


1- فقیه، ج 4 ص 54 (ب 18 ح 1) حدیثی است طولانی- و نیز؛ وسائل: ابواب دیۀ الشجاج و الجراح، ب 2 ح 3.

شده. و عموم حکم شل شدن عضو هم شامل آن است. و چون دیۀ یک دست، نصف دیۀ انسان است، پس باید دو ثلث دیۀ یک دست را بدهد.

و دیۀ انسان به حساب درهم (که ظاهر آن است که اقّل تقدیرات دیه باشد) پنج هزار و دویست مثقال پول نقره است به مثقال صرّافان. و دو ثلث نصف آن، هزار و هفتصد پنجاه(1)

مثقال صرّافی می شود.

و اما دیۀ شکستن استخوان هر عضوی بدون خورد شدن و جدا شدن، پس خمس دیۀ آن عضو است هرگاه دیۀ مقدّری دارد. پس اگر بسته شود و صحیح شود بی عیب، در این وقت چهار خمس دیۀ اصل شکستن است بنابر مشهور، و از ابن ادریس و ابن زهره دعوی اجماع بر آن نقل شده. و در صورت کوفته شدن استخوان و خورد شدن، بنابر مشهور، ثلث دیۀ آن عضو است هرگاه صحیح نشود، یا بشود با عیب.

و هرگاه صحیح شود بی عیب، پس چهار خمس دیۀ اصل کوبیدن و خورد شدن است. و در این جا نیز دعوی اجماع از ابن زهره نقل شده. و ظاهر این است که دلیل آن ها نیز از «کتاب ظریف» باشد.

و اما دیۀ سر؛ پس آن تفصیلی دارد و در جواب مسائل سابقه ذکر آن شده است(2)،

احتیاج به اعاده نیست.

19- سؤال:

19- سؤال: شخصی طپانچه پر کرده، و دهنه(3)

ریخته، و سنگ و چخماق هر دو را بپا داشته که به مجرّد تحریک و اشارۀ دست بیرون می رود. این طپانچه را در میان قاب گذاشته، در میان جمعی از سواران مشغول اسب تاختن بشود، در این بین طپانچه در قاب

ص: 97


1- و در محاسبۀ دقیق، هزار و هفتصد و سی و سه و سی و سه صدم، می شود.
2- از آن جمله مسئلۀ شماره 11.
3- معنی دهنه در پی نویس مسئلۀ شماره 9 گذشت.

قرار نمی گرفته، صاحب طپانچه به شخصی از رفقا می گوید: «چه کنم که این قرار نمی گیرد». و آن شخص می گوید: «درست محافظت کن». می گوید: «نمی دانم چه قسم محافظت کنم». و در این بین بیرون می آورد و به دست آن شخص می دهد که او چاره بکند. در دست هر دو بوده که طپانچه در می رود و دو شخص دیگری را می کشد. چه حکم دارد؟ و اگر آن شخص دیگر بدون اذن صاحب طپانچه دست بیاورد و طپانچه را بیرون آورد و در دست او در رود و شخص دیگر را بکشد، چه حکم دارد؟ و دیۀ قتل خطا چه قدر است و به چه نحو اثبات می شود بر عاقله؟،؟

جواب:

جواب: پر کردن طپانچه، و دهنه ریختن، و بر سر پایه آوردن سنگ و چخماق، هر دو از جملۀ «ایجاد سبب» است. و مراد از سبب آن است که از شأن او این است که «موجد علّت هلاک» است، یعنی علت بیرون رفتن(1)

طپانچه. پس اگر خود در [بین] جمعیت مردم بیرون آورده است، حکم این مثل حکم «شبه عمد» است که دیه در مال او لازم می شود. و اگر آن شخص رفیق، آن هم عالم به این معنی بوده که طپانچه این حال را دارد، و هر دو با هم طپانچه را در میان مردم روی به روی آن ها نگاه داشته اند بدون قصد بیرون کردن آن(2)، هر دو شریک اند در دیه در مال خود.

و هرگاه آن شخص رفیق، جاهل بوده به حال طپانچه و بیرون رفتن طپانچه به فعل هر دو شده علی السّویه، باز دیه در مال صاحب طپانچه است بالتمام. همچنان که هرگاه آن رفیق طپانچه را به تنهائی [....](3)

بیرون آورده باشد از قاب به اذن صاحب آن و جاهل باشد به حال طپانچه، و در دست آن به تنهائی بیرون رفته باشد، که دیه بر مال صاحب طپانچه

ص: 98


1- یعنی شلیک شدن.
2- یعنی بدون قصد شلیک آن.
3- در نسخه: خوانا نیست.

است که ایجاد سبب کرده است، و مباشر به سبب، مغرور بوده است. مثل کسی که چاهی در ملک غیری کنده باشد بدون اذن، و روی آن را پوشیده باشد، و دیگری دست به شخص دیگر بزند که او را بیندازد و نداند که در آن جا چاهی هست. و آن شخص به چاه بیفتد و هلاک شود.

و هرگاه آن رفیق طپانچه را بدون اذن صاحب آن بیرون آورده؛ پس اگر عالم به حال طپانچه بوده است، همۀ دیه در مال او ثابت می شود، و بر صاحب طپانچه چیزی نیست. و اگر جاهل به حال طپانچه بوده، دیه متوجه عاقلۀ آن شخص می شود. از قبیل کسی که تیری را غصب کرده باشد و به کمان بگذارد و باهوئی(1)

بیندازد و خطا کند و انسانی را بکشد.

بلی: در این جا اشکال در این است که تعلق دیه بر عاقله در خطا، در وقتی است که به عنوان مباشرت باشد، نه تسبیب. و ما نحن فیه از قبیل تسبیب است.

و اما عاقله: پس اظهر و اشهر آن است که عاقله، مردانی اند که نسبت آن ها به قاتل از جانب پدر و مادر، یا پدر تنها باشد. مثل برادر، عمو، و اولاد آن ها. خواه بالفعل میراث ببرند از قاتل اگر بمیرد، یا نه. و اشهر و اظهر این است که پدر و پسر و جد پدری هم داخل اند در عاقله(2).

و هرگاه قاتل اقرباء مذکوره را نداشته باشد، عاقلۀ او مولای او است یعنی کسی که او را آزاد کرده باشد اگر بنده بوده است. و اگر آن هم نباشد، عاقلۀ او «ضامن جریره» او است. و هرگاه آن هم نباشد، عاقلۀ او امام علیه السلام است.

و از شرایط عاقله این است که مردان کامل، غنی باشند؛ پس زن، و طفل، و دیوانه، و فقیر، عاقله نمی شوند.

ص: 99


1- معنی باهو در پی نویس های مسئله شماره 9 گذشت.
2- شرح بیشتر در مسئلۀ شماره 8 گذشت.

و اظهر طریق در تقسیم دیه بر عاقله، این است که رجوع به مجتهد عادل بکنند و آن به قدر حال هر یک آن چه صلاح داند بگیرد(1).

و اما ثبوت دیه بر عاقله: پس بدان که با اقرار به قتل، بر عاقله چیزی لازم نمی شود. بل که باید یا عاقله اقرار [به] قتل داشته باشد، یا به بیّنه و شهود اثبات شود. و به «قسامه» هم چیزی بر عاقله ثابت نمی شود. و هرگاه به بیّنه ثابت نشود و عاقله هم اقرار نداشته باشد، دیه را از مال قاتل می گیرند.

و اما مقدار دیه: پس فرقی با سایر دیات ندارد، الاّ در دو چیز اول این که دیۀ قتل خطا را در ظرف مدت سه سال می گیرند. بخلاف عمد و شبه عمد. دوم آن که هرگاه در عوض دیه شتر بدهند و در سنّ و سال شترها فرقی هست. و چون غالب این است که در این زمان ها بنای مردم به دادن پول(2)

است (چون قیمت آن کمتر است از سایر اقسام دیات) پس احتیاجی به بیان سنّ شتر نیست. و دعواهائی که در این مقام اتفاق می افتد، محتاج است به مرافعه، دیگر نوشتن احکام آن بی فایده است. و الله العالم باحکامه.

20- سؤال:

20- سؤال: دیۀ سیاه شدن رو به سبب ضرب، چه چیز است؟ و همچنین سرخ شدن(؟).

جواب:

جواب: دیۀ سرخ شدن رو به ضرب سیلی یا غیر آن، یک اشرفی و نیم است که یک مثقال و نیم طلای سکه دار به مثقال شرعی است. و در سبز شدن، سه اشرفی. بلا خلافی. و در سیاه شدن، شش اشرفی، علی الاشهر و الاظهر. و موثقۀ اسحق بن عمّار دلالت بر همه دارد(3). و جمعی قائل اند در سیاه شدن سه اشرفی است.

ص: 100


1- آن چه را که در مسئلۀ شماره 9 بیان کرده، در این جا تکمیل کرده است.
2- مرادش طلا و نقره است.
3- وسائل، کتاب الدیات، ابواب الشجاج و الجراح، ب 4 ح 1.

و مثقال شرعی، سه ربع مثقال صرّافان است.

21- سؤال:

21- سؤال: جراحتی که به گردن [آ]دمی برسد، آیا دیۀ آن مثل سر است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که گردن مثل سر باشد، یا به جهت آن که عرفاً سر بر مجموع سر و گردن اطلاق می شود، یا از راه این که احکامی که در شجاج و جراح سر و رو قرار داده شده در بدن، به ملاحظۀ نسبت آن عضو به سر، گرفته می شود، مثلاً گردن به منزلۀ سر است که قطع آن مزهق روح است، و دیۀ کامله در آن است. در شکستن آن و کج ماندن آن هم پس باید حکم جراحت آن مثل سر باشد(1).

چنان که در یک دست و پائی که نصف دیۀ کامله در آن است باید دیه جراحت آن نصف دیۀ جراحت سر باشد. مثلاً در جراحت «خارصۀ سر» که آن است که پوست را قطع کند، یک شتر است. پس در جرح دست نصف شتر می باید باشد. و در «دامیۀ سر» که آن است که پوست را قطع کند و قلیلی در گوشت بنشیند، دو شتر است. پس در دامیۀ دست یک شتر باید باشد. و هکذا در سایر اعضاء.

و الحال در نظرم نیست تصریحی در کلام فقهاء ا[ز] شجاج و جراح گردن بخصوص. و ظاهر این است که حکم آن را محمول به همین «قاعدۀ نسبت بدن به سر» کرده اند. زیرا که متوجه تسویۀ حکم شجاج و جراح سر شده اند و از گردن ساکت اند.

بلی: در حاشیۀ قواعدی که در نزد حقیر است، و صحیح است، و بر حواشی آن ایضاح را نوشته اند (و ظاهر این است که به خط عالم فاضلی بوده است) در حاشیۀ این قواعد، از

ص: 101


1- این مسئله در مسئله شماره 45 دوباره خواهد آمد.

فخر المحققین(ره) حاشیه در این مقام نقل کرده است بر عبارت قواعد(1)،

آن جا که گفته: «و لو شجّه فی رأسه و وجهه، ففی تعدّد الدیة إشکال، ینشأ من [کونهما](2) عضواً واحداً»(3). و عبارت آن حاشیه این است: که «اقول: الاصح عندی انّه یتعدّد الدیۀ. و اعلم: انّ الجراحۀ فی الرقبۀ کالجراحۀ فی الرأس. و هما فی الغسل و الدیۀ واحد، بمعنی انّ دیۀ الشجاج فی الرقبۀ کدیۀ الشجاج فی الرأس. و اما فی الغسل؛ فقد قیل انّها من البدن، و قیل من الراس. و کنت برهۀً من الزمان اغتسل الرقبۀ فی الغسل مرّتین للجمع بین الاقوال. حتی دخلت فی خدمۀ و الدی قدّس سرّه الحمّام [فرئانی](4) اغتسل، فلمّا غسلت الرقبۀ مرتین، انکر علیّ و قال هی من [الراس و حکمهما](5) واحد و بهذا افتی انّها من الرأس یغسل [معه](6) بلا ترتیب بینهما».

و این سخن در ایضاح، مذکور نیست و از خارج نقل شده است، و در اول آن نوشته است: «حاشیۀ بخطّه- ره-». و در آخر آن نوشته: «و کتب محمد بن المطهّر». و در حاشیۀ همین قواعد که در نزد حقیر است، به خط همین فاضل، مکرّر حواشی از خط فخر المحققین نقل کرده. و در آخر آن نوشته: «و کتب محمد بن المطهر». خلاصه، ظن

ص: 102


1- خلاصه این که: یک نسخه از قواعد در اختیار میرزا(ره) بوده که محتوای «ایضاح الفواعد» نیز در هامش آن قرار داشته، در این مسئله به خط یک عالم فاضل، از فخر المحققین(ره) حاشیه ای نقل شده که در متن ایضاح الفوائد وجود ندارد. رجوع کنید: ایضاح، ج 4 ص 717 ط کوشانپور.
2- در نسخه: کونها.
3- همان.
4- در نسخه: وراءفی.
5- در نسخه: الماس و حکمها.
6- در نسخه: منه.

قوی متأخّم به علم، حاصل است که این حاشیه از فخر المحققین باشد.

22- سؤال:

22- سؤال: هرگاه زنی حامله که قریب به وضع حمل باشد، فوت شود، و طفل آن در شکم آن زنده باشد، و پدر طفل خواهد که شکم او را بشکافد و طفل را بیرون آورد. و پدر آن زن مانع شود. و آن زن را دفن کند. آیا بر پدر زن چه چیز متوجه می شود.

جواب:

جواب: هرگاه به ثبوت شرعی برسد حیات طفل در رحم زن بعد از فوت او، و به ثبوت برسد که به سبب مانع شدن پدر زن و مکث در رحم، فوت شده، ظاهر این است که در حکم قتل عمد باشد. چون محبوس داشتن در رحم و منع آن از اخراج، غالباً مهلک است. و دیۀ آن در مال جانی است. و چون که معلوم نیست ذکر است یا اُنثی، نصف مجموع دیتین که هفتصد و پنجاه اشرفی می شود (اگر اشرفی می دهد) و همچنین سایر اجناس. و ظاهر این است که در این جا قصاص نباشد.

بلی: هرگاه جنین به سبب ضارب سقط شود و زنده باشد، و بعد از آن بمیرد، در این جا همان تفصیلی که در انسان صحیح است در حکم عمد و شبه عمد و خطا، جاری می شود؛ از قصاص یا دیه در مال جانی یا عاقله.

و اما هرگاه معلوم نباشد که به سبب منع پدر زن فوت شده، معلوم نیست که دیه متوجه او باشد. زیرا که محتمل است که طفل هم علیل بوده و به مرض خود فوت شده. بیش از این نیست که ترک واجبی شده در شکافتن شکم زن. خصوصاً هرگاه پدر زن مدعی جهل به لزوم شکافتن باشد.

23- سؤال:

23- سؤال: دیۀ خون اهل ذمّه و سایر فرق اهل کفار، چه قدر است؟ و کفار تسلط دارند که قصاص کنند و دیه نگیرند؟ یا تسلط دیه دارند؟ و اگر دیۀ خون ایشان را کسی ندهد، خدا مؤاخذه [خواهد] فرمود یا نه؟-؟

ص: 103

جواب:

جواب: جایز نیست قصاص کردن مسلم در عوض کافر حربی. به دلیل اجماع و قرآن و حدیث. و همچنین در عوض کافر ذمّی؛ یعنی آنان که جزیه می دهند (مثل یهود و نصاری و مجوس). و همچنین «حربی معاهد»، به اجماع امامیّه، چنان که جمعی از علمای ما تصریح به آن کرده اند، و قرآن و اخبار هم دلالت بر آن دارد. و خلافی که از صدوق نقل شده در ذمّی، ضعیف است.

بلی: چون قتل ذمّی و معاهد، حرام است باید قاتل را تعزیر کرد و از برای قتل ذمّی، دیه از او گرفت(1).

بلی: اصحاب خلاف کرده اند در قصاص مسلمی که عادت کرده باشد به قتل اهل ذمّه. و اشهر جواز قصاص است. و شهید اول در شرح ارشاد دعوی اجماع بر آن کرده. و همچنین شهید ثانی در شرح لمعه. و همچنین سید مرتضی در انتصار. و ابن ادریس قائل به عدم جواز است، به سبب عموم آیه و اخبار، و دعوی اجماع کرده. و ظاهر محقق و علاّمه در شرایع(2) و قواعد(3)، و شهید در لمعه(4)، توقف است. و فخر المحققین قائل به عدم

ص: 104


1- اشکال؛ در این صورت، افراد پولدار مسلمان، عمداً ذمّیان را می کشند و دیه آن را نیز می دهند، و شاید به تعزیر هم اهمیتی ندهند-؟ پاسخ: اگر قتل بدین ماهیت رخ دهد، قاتل مصداق «مفسد» می شود و با وجود شرایط، علاوه بر دیه، اعدام نیز می شود. اما نه به عنوان قصاص بل به عنوان مفسد. و در این صورت، ذمّی و معاهد نه تنها به دیه رسیده است قاتل نیز اعدام شده است. در وسائل، ابواب دیات النفس، ب 14 ح 1 به این نوع فساد، توجه داده است. این صورت، غیر از آن است که تحت عنوان «کسی که به ذمّی کشی عادت کرده باشد»، خواهد آمد. در این جا مراد از «فساد» ایجاد فساد در معاهدۀ حکومت اسلامی با طرف تعاهد، در «معاهد»، و ایجاد فساد در مسؤلیت حکومت نسبت به ذمّیان است. که در شرایطی منجر به اعدام قاتل می شود. اما در مسئلۀ بعدی که خواهد آمد، مصداق «مفسد فی الارض» می شود که در آن «اعتیاد» شرط است و یک مسئلۀ صرفاً داخلی جامعۀ اسلامی می شود.
2- شرایع، ج 4 ص 196 ط دار التفسیر.
3- قواعد، (متن ایضاح) ج 4 ص 593 ط کوشانپور.
4- لمعۀ دمشقیه، ص 290 ط دار الناصر.

جواز است(1). و قول اول اقوی است، به جهت عمومات کتاب و سنّت، و اجماعات منقوله، و خصوص بعض اخبار معتبره در خصوص ما نحن فیه. و دعوی اجماع ابن ادریس، ممنوع است.

و بعد از این خلاف دیگر کرده اند که: بر تقدیر قتل، آیا این قتل از باب اجراء حدّ است (که چون فساد در ارض کرده است، امام حدّ بر او جاری می کند)؟ یا قتل از باب قصاص است؟ و اظهر این است که از باب قصاص است. چنان که از ملاحظۀ اخبار ظاهر می شود. و بنابر قول به قصاص بودن، باید که ولیّ ذمّی تفاوت دیۀ مسلمان بدهد و قصاص کند. چنان که مقتضای جمع بین الاخبار صحیحۀ مطلقه است با ادلّۀ اشتراط اعتیاد در قتل.

و شهید ثانی(ره) در شرح لمعه، جمع بین قولین کرده و گفته است که به عنوان حدّ می کشند او را و لکن فاضل دیه را هم می گیرند از اولیای ذمّی(2).

و دلیل بر این جمع، ظاهر نیست(3).

و متفرع می شود بر آن دو قول، این که هرگاه قصاص باشد ولی عفو می تواند کرد، و تا او مطالبه نکند نمی توان قصاص کرد. و همچنین سایر احکام. بخلاف صورتی که حدّ باشد(4).

و اما حدّی که بر او صدق کند «عادت [بر آن»، در آن اشکال است؛ در شرح لمعه اختیار کرده است که در مرتبۀ سیّم(5)

او را می کشند. به جهت این که به دو مرتبه، عادت

ص: 105


1- ایضاح الفوائد، ج 4 ص 593.
2- شرح لمعه، ج 10 ص 57.
3- این جمع، نه تنها دلیلی ندارد، بل ادلّه بر علیه آن است. زیرا کسی که به عنوان حدّ اعدام می شود، مهدور الدّم و مهدور الدیه است. و نیز ادلّه ای که دلالت دارند، ذمّی مستحق دیه است با این جمع منافات دارند. چون نه تنها دیه به ذمّی داده نمی شود، چیزی هم از او می گیرند.
4- و بنابر این، پر واضح می شود که قول به حدّ، اقوی است. نه قول به قصاص.
5- یعنی سوم.

حاصل می شود، چون «عادت» مشتق از «عود» است(1).

و مقداد(ره) هم چنین گفته. و آن ضعیف است. و اقوی رجوع به عرف است.

باز در شرح لمعه اشکال کرده که: بنابر این که قتل ازباب قصاص باشد، و تفاوت دیه را بگیرند، [آیا](2)

حق مطالبۀ قصاص از جمیع مقتولین اهل ذمّه است، بنابر این که هر یک جزئی از سبب اند-؟ یا حق مقتول آخری است و آن سابق ها «شرط سبب» اند-؟ و متفرع می شود بر این، که فاضل دیه را آخری(3)

به تنهائی ردّ می کند؟ یا بر همه [است](4)؟

و ترجیح داده است این قول را، یعنی ردّ بر آخری را. و اظهر در نظر حقیر هم این است. چون قبل از آن عادت متحقق نشده بود. پس مراد از آخری آن است که ما قبل آن بلافاصله عادت متحقق شده باشد.

و اما مقدار دیۀ ذمّی از یهود و نصاری و مجوس؛ پس بنابر مشهور اقوی (چنان که موافق اخبار کثیرۀ معتبره است)(5)

هشتصد [د]رهم است. و زن ذمّیه نصف آن است. و در بعض اخبار وارد شده که مثل دیۀ مسلم است(6).

و در بعضی چهار هزار درهم است(7).

و بعضی آن ها را حمل کرده اند بر تقیّه(8)

چون موافق مذهب مخالفین است. و بعضی حمل کرده اند بر این که این ها بر کسی است که عادت کرده باشد به قتل اهل ذمّه، و تفاوت

ص: 106


1- شرح لمعه، ج 10 ص 59
2- در نسخه: اما.
3- در نسخه: بر آخری.
4- خود همین پرسش ها دلالت دارند که آن، حدّ است نه قصاص. و مهم تر از همه؛ اگر اولیای مقتول ذمّی، قصاص را نخواهند، آیا اعدام قاتل متوقف خواهد شد؟ و یک مفسد فی الارض معتاد به قتل، آزاد خواهد شد؟!
5- وسائل، ابواب دیات النفس، ب 13.
6- همان، ب 14 ح 1 و 2.
7- همان، ب 13 ح 12 و باب 14 ح 4.
8- اما در حدیث 1، باب 14 خود امام علیه السلام تعلیل و استدلال کرده است، و این نافی تقیه است.

آن ها به سبب اختلاف رأی حاکم به مناسبت مقام است.

و هشتصد درهم مساوی چهار صد و هشت مثقال نقرۀ سکّه دار است به مثقال صرّافی. و از برای غیر اهل ذمّه، دیه مقرر نشده(1).

24- سؤال:

24- سؤال: هرگاه کسی سر میّتی را ببرد، دیۀ آن چه چیز است؟ و مستحق دیه کیست؟

جواب:

جواب: اشهر و اظهر این است که دیۀ او صد دینار است که هر دیناری یک مثقال طلای سکّه دار است به مثقال شرعی. که هفتاد و پنج(2)

مثقال صرافی است. و اشهر و اظهر این است که این دیه مال وارث نمی شود، و باید آن را به مصرف خیر رساند به جهت میّت، مثل حج، و تصدق، و امثال آن و از اکثر اصحاب نقل شده که هرگاه میت مدیون باشد، ادای دین او را از این وجه می توان کرد. و این دور نیست. و بنابر قول به جواز (چنان که اقوی است) واجب نیست.

و بهتر این است که به مصرف رساندن آن با اطلاع حاکم شرع باشد، هر چند وجوب آن معلوم نیست.

و حکم زخم و شجاج میت (بنابر آن که علما ذکر کرده اند) نسبت داده می شود به دیۀ سر، پس هرگاه یک دست او را ببرند، پنجاه دینار می گیرند. و اگر موضحه در سرش بکنند، پنج دینار می گیرند. و هکذا.. و از اکثر علما نقل شده که در این فرقی نیست میان مرد و زن، و کوچک و بزرگ. به جهت اطلاق اخبار. و گفته اند که هرگاه میت مملوک باشد، عشر قیمت آن را می گیرند و به جهت آن به مصرف خیر می رسانند.

و اگر سر ذمّی را ببرند، بعضی گفته اند که عشر دیۀ او را می گیرند. و بعضی گفته اند که دیه ندارد. و این دور نیست. نظر به این که از اکثر اخبار مستفاد می شود که این حکم

ص: 107


1- کافر حربی دیه ندارد، و دیۀ کافر معاهد، توسط طرفین در عهدنامه تعیین می شود.
2- یعنی یک صد مثقال شرعی مساوی است با هفتاد و پنج مثقال صرافی.

مسلم است(1).

و بدان که: هر فعلی که منشأ «اذهاق روح انسان» می شود، هرگاه بر میت واقع سازند، مثل سر بریدن است. پس هرگاه شکم او را بدرد هم باید صد دینار بدهد. چنان که از اخبار مستفاد می شود.

25- سؤال:

25- سؤال: جمعی در ایّام عاشوراء، بر طریق متعارف، بر سینه زنان می رفتند تا داخل محلّۀ دیگر می شوند. و اهل آن نیز بر همین منوال مشغول بوده اند. تلاقی طائفتین که می شود، احدی از اهل طایفۀ ثانیه به صدمه و ضرب، یکی از اهل طایفۀ اولی [را] می اندازد، و در میان ازدحام پایمال و مجروح می شود. و بعد از ازدحام به کناری می رود، مجروح و مرضوض(2).

و چشم او عاجز. و نه ضارب معین، و نه شاهد در میان است. و چند روز در حیات بوده فوت می شود. حکم آن چه چیز است؟

جواب:

جواب: هرگاه به هیچ نحو قاتل و ضارب و آن شخصی که او را در میان ازدحام انداخته معلوم نیست، و ورثۀ مقتول هم ادعای شخص خاصی، یا جماعت خاصه نمی کنند، در این صورت دیۀ او بر امام است که از بیت المال مسلمین بدهد. و هرگاه دعوی بر شخص خاص، یا جماعت خاصه می کنند، محتاج است به مرافعه تا حاکم ملاحظه کند که لوثی در آن جا هست؟ یا نه؟ و هرگاه لوث باشد به «قسامه» رجوع می شود. و هرگاه نباشد، به قسم رجوع می شود. و الله العالم بحقائق احکامه.

ص: 108


1- البته دیه نداشتن، غیر از مجازات نداشتن است. و جانی باید مطابق نظر قاضی مجازات شود.
2- کذا.

کتاب الدیّات، مسائل الحدود و الدیات من المجلد الثانی

26- سؤال:

26- سؤال: هرگاه حیوانی انسانی را، یا حیوان دیگر را بکشد، آیا دیۀ آن همان حیوان است؟ یا چیز دیگر؟

جواب:

جواب: حیوان دیه بودن، معنی ندارد. و اظهر و اشهر این است که هرگاه مالک حیوان در محافظت حیوان تقصیر کرده، باید دیۀ مقتول را و قیمت حیوان را بدهد. و هرگاه تقصیر نکرده، بر او چیزی نیست.

27- سؤال:

27- سؤال: شخص بزرگی به جائی می رفته، و چند نفر در جلو او اسب می دوانیده اند؛ به این نحو که زید با عمرو، و بکر با خالد، و همچنین کسان دیگر، با هم اسب می دوانده اند، که ناگاه زید به سمت خالد می گردد و خالد مشغول بکر بوده است، و

ص: 109

زید «جرید»(1)ی

به خالد می اندازد و می گوید: بگیر که آمد. خالد بی خبر، که جرید می آید و برفکّ اسفل خالد می خورد و یک طرف صورت او را بر هم می شکند؛ به این نحو که سه دندان آسیا را معیوب می کند که یکی از جا کنده می شود و بیرون می آید، و دو تای دیگر از جا کنده شده اما بیرون نیامده. و استخوان زیر دندان هم شکسته شده است. و پوست و گوشت روی آن استخوان هم برداشته شده است. و جراح کار می کند. و آن طرف که شکسته شده است، طرف چپ و استخوان او دندان پائین است. و ته جرید را کل میخ(2)

زده بوده اند.

جواب:

جواب: ظاهر این است که حکم این، لزوم دیه است؛ در بعضی از جراحتها جزماً، مثل شکستن استخوان چانه. و در بعضی علی الاحوط، مثل بیرون آمدن دندان با احتمال قصاص در دندان. چون جرید مزبور التی بوده است که غالباً منشأ این امور می شود. و لکن احتمال ضعیف می شود به سبب عدم قصد موضع خاصّ.

و به هر حال؛ بعد از بنای بر دیه، دیۀ دندان های آسیا هر دندان (اگر پول نقره می دهد که ظاهراً کمتر از همه است، و در صورتِ بنا بر عدم قصاص، اختیار با جانی است) مساوی دویست و پنجاه درهم است که مساوی صد و سی و یک مثقال و ربع، نقرۀ

ص: 110


1- جِرید، چوبدستی کاملاً پیراسته، گاهی هم رنگین شده، با نوک نسبتاً تیز، به طول تقریباً 75 سانتیمتر، با قطر تقریباً 5/3 سانتیمتر، که در بازی های سوار کاری، در حال سرعت از دست همدیگر می گرفتند. فرد جرید به دست در شرایطی می توانست طرف مقابل را با آن بزند، زدنی که آسیبی نرساند، لهجۀ دیگر آن «جِدیر» است. بعضی ها گمان کرده اند که این لفظ همان «جَرید» عربی به معنی چوب است. اصل آن ایرانی است در اشعار فارسی و ترکی نیز آمده است: اسب سوار می شوم جرید بر می دارم. در دل هر رقیب ترس می کارم. جِرید تشریفاتی: امرا (و به قول سوال کننده بزرگان) معمولاً جِدیر زیبا، گاهی از نقره و طلا، به عنوان دستمشغولی به دست می گرفتند. در مسئلۀ شماره 48 نیز نامی از جرید خواهد آورد.
2- ظاهراً مراد «گل میخ» است.

سکه دار است به مثقال صرّافان. و اگر طلا می دهد؛ بیست و پنج مثقال طلای سکه دار به مثقال شرعی است که هیجده مثقال و ربع، به مثقال صرافان است.

و دیۀ از جا متحرک شدن آن دندان های دیگر، مشهور این است که دو ثلث دیۀ اصل دندانِ صحیح است. و بعضی به حکومت قائل شده اند، یعنی فرض می کنند آن شخص را غلامی که او را قیمت کنند در حالی که دندان او صحیح باشد، و در حالی که دندان او از جا متحرک شده باشد، و تفاوت قیمت را می گیرند(1).

و شاید این احوط باشد از برای گیرنده غالباً.

و اما دیۀ شکستن استخوان چانه، ده یکِ(2)

دیۀ کاملۀ انسان است. و دیگر اصل جراحت و رفتن گوشت و پوست هم دیتی دارد. و ظاهرِ سؤال این است که «موضحه» باشد، و دیۀ آن نصف عشر(3) دیۀ انسان است. هر چند فقهاء پنج شتر گفته اند، لکن چون دیۀ انسان اگر شتر بدهند صد شتر است، پس دیۀ این جراحت نصف عشر دیه است. و به همین حساب از سایر دیات می گیرد. پس هرگاه پول نقره بدهد، دیۀ کاملۀ انسان ده هزار درهم است که هر هزاری هشتصد مثقال شرعی نقرۀ سکه دار است. و مثقال شرعی سه ربع مثقال صرافی است. که مجموع پنج هزار و دویست و پنجاه مثقال صرافی می شود. و نصف عشر، دویست و شصت و دو مثقال و نیم می شود.

28- سؤال:

28- سؤال: هرگاه زید اقرار کند که من به هنده زنا کرده ام. و هنده بگوید زید مرا اکراه کرد و به اکراه این عمل را کرد. و زید منکر باشد. قول کدام مقدم است؟ و حکم آن چه چیز است؟ آیا مهر بر زید لازم می شود یا نه؟-؟ و اگر باکره باشد، ارش بکارت بر او

ص: 111


1- در مقدمۀ همین مجلد، بحث ویژه ای در این باره آمده است.
2- یعنی یکدهم.
3- معادل یک بیستم.

لازم می شود یا نه؟-؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که قول زید مقدم باشد با یمین. و هرگاه قسم خورد که این عمل به رضای طرفین بوده و اکراه نکردم، مهر ساقط است. و ظاهر این است که ارش بکارت هم ساقط باشد. و تا چهار مرتبه اقرار نکرده است حدّی بر زید لازم نمی شود از برای زنا.

و کلام در حدّ قدف خواهد آمد(1).

و وجه تقدیم قول او، اصل عدم اکراه است، و همچنین ظاهر و غالب. و معارضۀ اصل عدم اکراه با اصل عدم رضا، ضعیف است، چون مراد اکراه مرد است زن را. اگر چه می توان گفت: صدور فعل از مرد ممکن است که بر هر دو وجه صادر شود و اصل عدم، نسبت به هر دو مساوی است. و لکن این سخن ضعیف است، به جهت آن که اکراه در این جا فعل علیحده است دخلی به ماهیت وطی ندارد. و فقهاء تصریح کرده اند به خلاف اصل و ظاهر بودن آن.

[و اما مسئلۀ](2) اقرار به زنا، و مسئلۀ قذف به زنا: علامه در قواعد گفته است: «و لو نسب الی امرئۀ، یثبت حدّ القذف باوّل مرّۀ، علی اشکال»(3) یعنی هرگاه نسبت دهد زنا را به زنی و بگوید که من با او زنا کردم، حد قذف ثابت می شود با اقرار اول هر چند حدّ در زنا ثابت نشود تا چهار بار اقرار نکند.

و فخر المحققین در وجه اشکال از برای ثبوت حدّ، گفته است که وجه آن نصّ اصحاب است بر وجوب حدّ، و این که هتک عرض آن زن کرده، و حد قذف از برای این

ص: 112


1- چون زید با اقرار خود، هنده را قذف کرده است.
2- این دو لفظ در نسخه خوانا نیست.
3- قواعد (متن ایضاح) ج 4 ص 473، ط کوشانپور- با مختصر تفاوت در عبارت که لطمه به معنی نمی زند.

است که مردم دست بر دارند از فحش. و از برای عدم ثبوت حدّ گفته است که زنای مرد مستلزم زنای زن نیست، زیرا محتمل است که مکرهه باشد، و با اکراه زنا از زن متحقق نشده. پس معلوم نشد که نسبت زنا به او داده باشد، و عام دلالت بر خاص نمی کند(1).

بعد از آن تقویت [قول] اول کرده است، به سبب این که نکاحی در میان نیست، و اصل عدم اکراه است. پس هتک عرض مسلمه نمی توان کرد به احتمال بعیدی که اصل عدم آن است.

و شهید در لمعه گفته است: این قذف نیست به جهت احتمال اکراه(2)، و وجه آن این است که حدود ساقط می شود به [شبهات]. و شارح لمعه گفته است که محتمل است که قذف باشد، به سبب این که زنا یک فعل است و میان دو نفر واقع شده و نسبت یکی از آن ها به فاعلیت است و دیگری به مفعولیت. بعد از آن بر این اشکال کرده است و گفته است که اختلاف نسبتین موجب تغایر آن ها است؛ پس ممکن است که یکی مختار باشد و دیگری مکرَه. بعد از آن گفته است که اقوی این است که قذف است، به جهت آن چه گفته شد(3)،

و به جهت روایتی که محمد بن مسلم از حضرت باقر علیه السلام روایت

ص: 113


1- همان.
2- لازم به ذکر است: دو عبارت متفاوت از شهید(ره) در لمعه هست: الف: در آغاز «کتاب الحدود»- ص 269 ط دار الناصر- می گوید: «و لو نسب الزنا الی امرأة أو نسبته الی رجل وجب حدّ القذف بأوّل مرّة و لا یجب حدّ الزّنا إلّا بأربع مرات». ب: در «الفصل الثالث فی القذف»- ص 275- می گوید: «وَ لَوْ قَالَ لِامْرَأَةٍ: زَنَیْتُ بِکِ، احْتُمِلَ الْإِکْرَاهُ فَلَا یَکُونُ قَذْفاً لَهَا وَ لَا یَثْبُتُ الزِّنَی فِی حَقِّهِ إِلَّا بِالْإِقْرَارِ أَرْبَعَ مَرَّاتٍ». میان این دو عبارت را می توان چنین جمع کرد: در عبارت دوم جملۀ «احتمل الاکراه» قید است و موضوع را مقید به احتمال می کند. اما عبارت اول این قید را ندارد، یعنی صورتی را می گوید که این احتمال نباشد. اما این جمع خالی از اشکال نیست.
3- عبارت نسخه در این سطرها، به شدت مغشوش، با تقدم و تأخر و خلط مخرّب، بود که بر اساس عبارت شرح لمعه تصحیح شد.

کرده: «فِی رَجُلٍ قَالَ لِامْرَأَتِهِ یَا زَانِیَةُ أَنَا زَنَیْتُ بِکِ قَالَ عَلَیْهِ حَدٌّ وَاحِدٌ لِقَذْفِهِ إِیَّاهَا وَ أَمَّا قَوْلُهُ أَنَا زَنَیْتُ بِکِ فَلَا حَدَّ فِیهِ إِلَّا أَنْ یَشْهَدَ عَلَی نَفْسِهِ أَرْبَعَ شَهَادَاتٍ بِالزِّنَا عِنْدَ الْإِمَامِ»(1).

و ظاهراً وجه استدلال ایشان(2)

این است که «نکره نفی افادۀ عموم می کند»، پس حد قذف هم نفی شده است(3).

و این استدلال در نظر حقیر ضعیف است.

و به هر حال؛ غرض ما بیان این است که اکراه خلاف ظاهر است و سخن در اسقاط حدّ و اثبات حدّ، چیز دیگر است. و در حدّ قذف در قواعد گفته است: «و لو قال زنیت بفلان أو لطت به فالقذف للمواجه و المنسوب الیه علی اشکال»(4) و همچنین در شرایع. فخر المحققین قول به ثبوت حد قذف از برای منسوب الیه را از شیخ در نهایه، و مفید و ابن براج و ابی الصلاح و علامه در مختلف، نقل کرده. و از ابن ادریس قول به این که یک حد قذف بر او است از برای «مواجه»، به جهت احتمال اکراه در منسوب الیه. و بعد از آن خود اختیار مذهب او کرده(5)،

به جهت آن که اکراه خلاف اصل و ظاهر است.

و استدلال کرده اند بر لزوم حدّ قذف از برای منسوب الیه نیز، به این که اگر این احتمال معتبر باشد پس هرگاه کسی به غیر بگوید «یا منکوحاً فی دبره» بر او حدّی از برای مواجه هم نخواهد بود. به جهت احتمال اکراه. و حال آن که اجماعی است که در این جا حدّ ثابت است. و این استدلال، محل نظر است. زیرا که اجماع در مسئله فارق است.

ص: 114


1- وسائل، ابواب حدّ القذف، ب 13 ح 1.
2- مراد از «ایشان» کسانی هستند که آن را قذف نمی دانند. نه شهید ثانی(ره). و یکی از نسخه برداران در همین نکته اشتباه کرده و عبارت نسخه را مشوش کرده است.
3- حدیث در مقام تفصیل میان دو حدّ است، حدّ زنا را نفی می کند. و امکان ندارد کسی آن را به نفی حد قذف تاویل کند.
4- قواعد (متن ایضاح) ج 4 ص 504 ط کوشانپور.
5- مراد از ضمیر «او» علاّمه است در مختلف- همان.

و به هر حال؛ مرادمان بیان این است که اکراه خلاف اصل و ظاهر است، نه اثبات حدّ قذف از برای منسوب الیه. و خلاف در آن این است که مشهور لزوم حدّ است و دعوی اجماع بر آن نقل شده است از شیخ و ابن زهره. و قول ابن ادریس منع است. و علامه هم در تحریر مایل به آن شده. و روایت محمد بن مسلم هم مؤید آن است. و دور نیست که عموم «ادرؤا الحدود بالشبهات»(1) مرجح ثانی باشد.

و اگر کسی بگوید در مسئلۀ مهر این که: «عموم آن چه دلالت می کند بر این که بضع بلاعوض نمی باشد، و عموم ادلّۀ تفویت و اتلاف مقتضی مهر است، و آن چه مستثنی شده است فرج بغیّ است که فرموده اند لا مهر لبغیّ، و در ما نحن فیه چون ثابت نشده است بغی بودن، و اقرار بر اتلاف هم موجود است، پس وجهی از برای منع مهر نیست.

می گوئیم: که این دو قضیه، هر دو «نفس الامریّۀ»اند. یعنی بضع در نفس الامر بلاعوض نیست. و فرج بغیّ در نفس الامر عوض ندارد. و چنان که در سایر موارد، ظنون شرعیه قائم مقام نفس الامر است، در این جا نیز مرافعۀ شرعیه مقتضی حصول ظنّ است به بغیّ بودن، بل که محکوم علیها است به بغی بودن، به جهت آن که زانی مدعی رضا است، و زانیه مدعیۀ اکراه. و شکی نیست که در این جا قول زانی موافق اصل و ظاهر است. پس هرگاه قسم خورد، حکم می شود به بغیّ بودن آن زن. و در ظاهر [شرع]، حکم شرعی قائم مقام نفس الامر است. و حکم می شود که مهری از برای او نیست. و ازالۀ بکارت هم عوضی ندارد، به جهت آن که ظاهراً خلافی در این نیست که بکر زانیه به رضای خود، ارشی از برای بکارت او ثابت نیست.

و این که خلاف کرده اند در مسئلۀ مساحقه که زنی هرگاه بعد از جماع شوهر خود

ص: 115


1- وسائل، ابواب مقدمات الحدود، ب 24، ح 4.

مساحقه کند با دختری باکره، و نطفۀ مرد را بریزد در فرج باکره، و حامله شود، باید مهر که ارش بکارت است به او بدهد. چون تولد ممکن نیست الاّ به شکافتن [بکارت] فرج. و مشهور علماء لزوم مهر است بر زوجه. و ابن ادریس [که] مخالفت کرده است و لازم ندانسته، از قبیل ما نحن فیه نیست. به جهت آن که در آن جا باکره به مساحقه راضی شده بود و لکن اذن در ازالۀ بکارت نداده بود. بل که گاه است که احتمال این را نمی داده که آن زن با شوهر خود تازه جماع کرده، یا احتمال این که این نطفۀ مرد داخل فرج او خواهد شد، یا بر فرض شدن ولدی از او متکوّن می شود. و اما در زنا جزماً اذن ازالۀ بکارت داده. پس خود مباشر اتلاف شده.

و اما این که در مرافعه، قول مدعی رضا مقدم است، وجه ان ظاهر است. و نظیر آن در مسئلۀ لواط و مساحقه مذکور است که کلمات ایشان این است که بعد ثبوت لواط (به اقرار یا بیّنه) قول ملوط را در اکراه قبول نمی کنند الا در عبد نسبت به مولی، و کنیز نسبت به خانم خود. چون قرینه قائم است بر این که عبد محل اکراه هست، و تفاوت دارد با دیگران. و ظاهر این است که منظور ایشان هم اسقاط حدّ باشد، نه جمیع فروع مسئلۀ لواط و مساحقه.

و از این جاست که در مسالک (بعد از ذکر حکم عبد) گفته است که: سزاوار [است](1)

که قبول شود هر کس [که] در حق او ممکن باشد اکراه، به جهت عموم «ادرؤا الحدود بالشبهات»(2).

و به هر حال؛ منافاتی نیست مابین بنا گذاشتن بر ظاهر در سایر احکام، و بر خلاف ظاهر در حدود. و اسقاط حدّ، منشأ [عدم] ثبوت مهر نمی شود.

ص: 116


1- در نسخه: نیست.
2- مسالک، ج 2 ص 344 ط دار الهدی.

29- سؤال:

29- سؤال: هرگاه کسی موی ریش دیگری را بکند، دیۀ او چه قدر است؟

جواب:

جواب: هرگاه تمام موی ریش او را بکند، دیۀ کامله را باید بدهد هرگاه موی دیگر بیرون نیاید. و هرگاه مو بروید؛ در آن چند قول است، اشهر و اظهر این است که رجوع بر ارش می شود. و اقوال دیگر هست که بعضی صد اشرفی گفته اند، و بعضی ثلث دیه. و در دانستن عود مو و عدم آن، به اهل خبره رجوع می شود. پس اگر مشتبه باشد، یک سال انتظار می کشند اگر بیرون آمد ارش می گیرد، و الا دیه. چنان که از بعضی از اخبار(1) مستفاد می شود.

و هرگاه قبل از انقضای مدت، مطالبۀ ارش کند، به او می دهند. به جهت آن که اگر مو بر آید، حق خود را گرفته. و اگر بر نیاید، بعض دیه را گرفته و تتمّه را می گیرد.

و هرگاه بعضی از موی ریش را کنده باشد، به آن نسبت از دیه می گیرند؛ یعنی مساحت می کنند محل موی کنده شده را و نسبت آن محل را با تمام محل ریش ملاحظه می کنند، و به آن نسبت می گیرد، خواه تفاوت داشته باشد به سبب تُنُکی و انبوهی، یا نداشته باشد.

و در صورت اخذ ارش، همان ارش را می گیرد و ملاحظۀ نسبت در آن جا نیست. و مراد از ارش این است که آن شخص را فرض می کنند که عبدی است، و قیمت آن را ملاحظه می کنند در حالی که او بر حال خود باشد، و در حالی که موی او را کنده باشند، و تفاوت قیمت را می گیرند(2).

ص: 117


1- وسائل، کتاب الدیات، ابواب دیات الاعضاء، احادیث باب 27.
2- دربارۀ این معیار و این «نسبت ریاضی» بحث ویژه ای در مقدمۀ همین مجلد آورده ام.- و در این جا باید افزود: اگر این معیار درست است، پس چرا در این جا آن را به «ارش» مختص کرده اند؟ در حالی که در مسائل گذشته از آن جمله مسئلۀ شمارۀ 16 همین معیار را دربارۀ دیه آورده اند.

30- سؤال:

30- سؤال: هرگاه موی سر زنی را بکنند، دیۀ او چه چیز است؟

جواب:

جواب: هرگاه تمام موی سر او را بکنند و دیگر بیرون نیاید، تمام دیۀ زن را باید بدهد. چنان که موی سر مرد هم چنین است. و اگر بیرون [بیاید](1)،

مهر المثل خود را می گیرد. و هرگاه بعض مو را کنده باشد باید بملاحظۀ مجموع به حسب مساحت محل مو، از دیه یا مهر المثل بگیرد(2).

31- سؤال:

31- سؤال: دیۀ دندان ها چند است؟ و فرق مابین آن ها هست یا نه؟-؟ و شکستن و کندن فرقی دارد یا نه؟-؟

جواب:

جواب: دوازده دندان پیش که شش در بالا است و شش در پائین، دیۀ هر یک از آن ها پنجاه اشرفی است که عبارت از پنجاه مثقال طلای سکه دار به مثقال شرعی [است]. و همچنین به ملاحظۀ سایر مقادیر دیات. پس هرگاه نقره خواهد بدهد، دیۀ هر یک، پانصد درهم است که دیۀ مجموع شش هزار درهم است. و همچنین سایر مقادیر بالنسبۀ. و اختیار تعیین با جانی است. و درهم عبارت است از پول نقرۀ سکه دار، و هر درهم هفت مثقال شرعی است. و مثقال شرعی سه ربع مثقال صرافی است.

و اما شانزده دندان دیگر که در پشت این دندان ها است از بالا و پائین، دیۀ آن ها هر یکی بیست و پنج اشرفی است به همان تفصیلی که گفتیم.

و هرگاه دندان از دَمِ گوشت بشکند، اظهر این است که در حکم کندن آن باشد از ریشه.

32- سؤال:

32- سؤال: هرگاه در هنگام شب در میان اهل دو محله از بلدۀ خاصّی نزاع شود. و سنگی بر سر شخصی در آن میان بخورد، و به آن سنگ هلاک شود. و به هیچوجه معلوم

ص: 118


1- در نسخه: نیاید.
2- دلیل مهر المثل: وسائل، کتاب الدیات، ابواب دیات الاعضاء، ب 30 ح 1.

نیست که آن سنگ را کی انداخته و به او خورده. و وارث او هم منحصر است به صغیری. حکم آن چه چیز است؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که در این صورت، دیۀ او بر بیت المال مسلمین است. و تحقیق این مطلب موقوف است به بیان چند مقدمه: اول این که: در صورت جهل [به] قاتل، هرگاه ولیّ کبیر باشد و دعوی کند که یکی از این جماعت خاصه (یعنی این دو نفر، یا این ده نفر، یا این صد نفر مثلاً) مقتول را کشته و لکن نمی دانم کدام کشته است، و می خواهم آن ها را قسم بدهم. در آن خلاف است که آیا دعوی او مسموعه است یا نیست؟-؟ اظهر این است که می شنوند سخن او را و قسم می دهند آن ها را، به جهت آن که لازم می آید ضرر بر ولیّ اگر واقعاً یکی از آن ها قاتل باشد و حق او از میان برود. و ضرری بر منکرین در قسم راست خوردن، لازم نمی آید. و عموم ادلّه [ای] که [دلالت دارند که] استخراج حقوق به چند چیز می شود یکی یمین است علی الاطلاق، شامل ما نحن فیه است. و همچنین اظهر سماع آن است در دعوی غصب و اتلاف و سرقت و اخذ ضالّه، به همین جهت که گفتیم.

و علامه در قواعد اشکال کرده است در مثل قرض و بیع و غیر آن از معاملات، از راه این که نسیان از تقصیر خود ناشی شده که ضبط نکرده است. و بعد از آن ترجیح سماع در آن ها نیز داده. و فخر المحققین نیز متابعت کرده به جهت عموم «رفع عن امّتی الخطأ و النسیان»، و به جهت آن که بسیار وقت است که نسیان ناشی می شود از امور غیر مقدور. بلی اگر قائل شویم که دعوی ظنیه را با تهمت نمی شنویم نباید شنید. و اظهر در آن نیز سماع است.

و هرگاه مدعی شاهدی بیاورد که شهادت بدهد به مضمون دعوی او، یعنی بگوید که یکی از این جماعت قاتل است (مثلاً) اظهر این است که آن را نیز می شنوند. و فائدۀ آن

ص: 119

اثبات حق نیست، بل که از برای این است که هرگاه بعد از این، وارث معین کند قاتل را، به سبب آن شهادت ممکن است لوث حاصل شود و رجوع به قسامه شود.

دوم: فقهاء شرط کرده اند در قسامه، ثبوت لوث را. و ظاهراً خلافی در آن ندارند. یعنی مقتولی باشد و به ثبوت شرعی [بر] قاتل ثابت نشود (نه [به] اقرار، و نه بیّنه، و نه غیر آن)، که در آن جا مدعی باید قسم یاد کند؛ پنجاه قسم خورد با قوم و اتباع، به تفصیلی که در محل خود مذکور است. و شرط است در آن جا «ثبوت لوث». یعنی از برای حاکم ظنّ قوی به صدق دعوی حاصل شود. و اگر لوث حاصل نباشد، بیش از یک قسم بر مدعی علیه، ندارد.

و لکن شرط است در این جا، جزم مدعی در دعوی که بالخصوص بگوید که «قاتل فلان شخص معین است» یا «این جماعت معین به مشارکت همه». اما اگر بگوید که «جزم دارم که اهل این قریه کشته اند اما نمی دانم کی کشته». در آن جا قسامه نمی باشد. بل که حکم همان است که گذشت که هرگاه هر یک را قسم دهد، اظهر جواز است. و قسم در آن جا همان یک قسم است. و تعدد در قسم نیست.

پس اگر همه قسم خورند، بر هیچیک چیزی نیست. و هر کس نکول کرد، اخذ می شود بر نکول او، و به مقتضای مقام با او معامله می شود از کیفیت عمد، و خطا، و قصاص، و دیه. هر کدام که به ثبوت برسد.

و هرگاه هر یک بگویند ما علم نداریم به این که از ما واقع شده یا نه، به سبب ازدحام و کثرت؛ پس در آن اشکال عظیم به هم می رسد. چون مدعی نمی تواند قسم بخورد [اگر](1)

به او قسم را ردّ کنند. زیرا که خود معترف است به عدم علم و نمی تواند در صورتی که جزم ندارد که آن ها علم دارند که کی کرده است، که ادعای علم کند بر

ص: 120


1- در نسخه: که.

آن ها تا «قسم نفی العلم» بدهد. مگر این که ظنّ داشته باشد که علم دارند، و متّهم باشند به علم. در آن وقت شاید مثل سابق، قسم تواند داد بر نفی علم. و مدعی علیه هم نمی تواند قسم بخورد که من نکرده ام، چون علم ندارد به نفی آن.

سیّم آن که: فرق است مابین مقتول در محلّۀ خاصی، و قریۀ کوچکی، و خانه معینی، و بین مقتول در بازار شهرها (که همه کس در آن جا تردد می کند) و معبر عام مثل سر جسرها، و در زحام روز جمعه، و در جنگگاه، و در بیابان ها، و امثال آن. و در قسم دوم دیه را گفته اند [که](1) در بیت المال مسلمین است. چون بر ولیّ ظاهر نیست که کی کشته که دعوی جزم کند. و اگر دعوی کند هم از برای حاکم لوث حاصل نمی شود. و در قسم اول، لوث حاصل می شود به سبب همان کشته شدن در آن مکان ها.

و بعضی سبقت عداوت مابین او و اهل آن ها را نیز اعتبار کرده اند. و چون لوث تابع رأی حاکم است، سخن در خصوص آن ثمره ندارد. بلی در کلام فقهاء لفظ «فزعات» مذکور است و گفته اند که دیۀ آن در بیت المال است. و روایتی قوی است: «لَیْسَ فِی الْهَائِشَاتِ عَقْلٌ وَ لَا قِصَاصٌ وَ الْهَائِشَاتُ الْفَزْعَةُ تَقَعُ بِاللَّیْلِ وَ النَّهَارِ فَیُشَجُّ الرَّجُلُ فِیهَا أَوْ یَقَعُ قَتِیلٌ لَا یُدْرَی مَنْ قَتَلَهُ وَ شَجَّهُ»(2). و در حدیث دیگر فرمودند که دیۀ او از بیت المال داده می شود(3).

و ممکن است که صورت سؤال هم از این باب باشد. و لکن مشکل است به این که منحصر است جماعت در اهل یک قریه. پس داخل [آن](4)

قسم می شود که دعوی احدی است از جماعت معینه، و نمی داند که کدام است. پس حدیث محمول خواهد بود بر

ص: 121


1- در نسخه: و.
2- وسائل، کتاب القصاص، ابواب دعوی القتل و ما یثبت به، ب 6 ح 3.
3- همان، ح 4.
4- در نسخه: این.

شورش و غوغائی که در شب اتفاق افتد میان جماعتی که مخلوط باشند و معلوم نباشد که همه اهل یک قریه اند یا مختلف اند. چنان که مشعر به آن است ان چه در صحاح جوهری نقل کرده است که: «إیَّاکم و هَوَشَاتِ اللیلِ و هَوَشَاتِ الأسواق». و بعد از آن گفته است «و الهَیْشَةُ مثل الهَوْشَةِ. و هَاشَ القومُ یَهِیشُونَ هَیْشاً، إذا تحرَّکوا و هاجوا».

چهارم: در صورت سؤال، چون مدعی در میان نیست که دعوی جزمی کند که ملاحظۀ لوث و عدم آن شود، و از برای حاکم هم نیست قسم دادن در این مقام، خصوصاً غالب این است که آن جماعت هم عالم نباشند که از کی صادر شده، و هم معلوم نیست که عمداً صادر شده یا خطاءً، دور نیست که در صورت مزبوره بر امام باشد که از بیت المال بدهد. اما کو امام؟ و کو بیت المال(1)؟

33- سؤال:

33- سؤال: هرگاه زوجۀ زید بدون اذن او طفل او را بر دارد و برود به خانۀ عمرو و به رسم ضیافت، و شب در آن جا طفل را خفه کند. دیه بر کی لازم است؟ و این خفه شدن به سبب این بوده که به خانۀ عمرو رفته، چون در آن جا گهواره و اسباب محافظت طفل نبوده.

جواب:

جواب: هر چند ظاهر چنین می نماید که این از باب «تسبیب» باشد بر سبیل عدوان، که دیه متوجه زوجه شود، لکن بر روی او افتادن در عالم خواب و خفه کردن، فعل مباشری است که خطا از او سر زده و متاخّر از آن است. و نظر به این، دیه بر عاقله باید باشد. و در مطلق خفه کردن در خواب، مشهور این است که دیه بر عاقله است. و محتمل است که در این جا چون سبب از باب عدوان است که بی اذن شوهر رفته، تسبیب را مقدم داریم خصوصاً هرگاه عادت و خواب آن زن چنان بوده که بی گهواره نمی توانسته طفل را

ص: 122


1- این مسئله از نو بازبان عربی در مسئلۀ شماره 82 به طور مشورح و با استدلال بیشتر، خواهد آمد.

محافظت کند.

و ایضاً؛ این داخل مسئلۀ غصب طفل می شود که کسی او را ببرد به جائی و حیوان موذی او را هلاک کند. پس هرگاه این مطالب ثابت شود، شاید تسبیب مقدم باشد چون اقوی است در این جا از مباشرت. و لکن اطلاق فتوای اکثرین در مسئلۀ قتل نائم این است که قاعدۀ جنایت را بیشتر مراعات کرده اند از قاعدۀ تسبیب. و مقتضای آن ثبوت دیه است بر عاقله.

34- سؤال:

34- سؤال: زید شهادت حقی در نزد حاکم شرعی بر عمرو می دهد. و به آن سبب عمرو به او عداوت [به] هم رساند. و بعد عمرو فرصت کرد و نزد حاکمی از حکام جور شکایت زید را کرده و افترائی به او گفته که «اموال حاکم جور دیگر که معزول شده در نزد او است» که انتقام خود را کشیده باشد. و حاکم جور محصّلی(1)

می فرستد که زید را بیاورند. و لکن محصل او را تخویف نمی کند بل که او را مطمئن کرده می آورد بدون تشویش و اضطراب. در بین راه همان عمرو به زید بر می خورد و می گوید که «هان مهیّا باش و ببین که با تو چه خواهم کرد، مال فلان حاکم که در نزد تو است باید بدهی، و بعد از آن هم دست از تو بر نمی دارم تا تو را به کشتن بدهم، تا تو باشی دیگر شهادت در حق من ندهی». و هر چند زید جزع می کند، عمرو شدت را زیاد می کند تا به حدی که بدن زید مرتعش می شود و چشم او نابینا و گوش او کر می شود. بعد که به حضور حاکم می آید، معلوم حاکم می شود که افترا بوده. و اطبّا که بر سر زید می آیند می گویند این علاجی ندارد. و به همان مرض فوت می شود.

آیا این معنی سبب قتل می شود؟ یا نه؟ و بر فرضی که محصل هم در تخویف با او شرکت داشته باشد آیا او در قتل شریک است؟ و به هر تقدیر، حکم این قصاص است؟ یا

ص: 123


1- محصّل، مامور اجرای احکام مالی. در این جا به معنی مطلق مامور آمده است.

دیه بر خود سبب؟ یا بر عاقله. این مطلب را با اشاره به دلیل جزئی بیان فرمائید.

جواب:

جواب: ظاهر این است که تخویف از جملۀ اسباب می شود. و چون معلوم نیست که این که تخویف را به قصد قتل کرده باشد، این داخل «شبه عمد» می شود، و دیه بر عمرو لازم می شود در مال خودش، و دخلی به عاقله ندارد. چون در این جا خطائی در میان نیست. و قصاص هم لازم نمی آید چون قصد قتل ثابت نیست. و این که این تخویف در غالب منشأ هلاک شود که از باب «ضرر به آلت قتاله» باشد هم معلوم نیست.

و اما سؤال از شرکت محصل: پس اگر معلوم شود که حصول آن مرض که منتهی به هلاکت شده، از تخویف هر دو شده؛ به این معنی که هر یک از آن دو، تخویف مستقل بوده است در تولید آن مرض که اگر تخویف آن دیگری نبود هم این مرض حاصل می شد، و هر دو با هم تخویف کردند. یا آن که هر چند هر یک مستقل نبودند، و لکن اجتماع هر دو منشأ حدوث مرض شد. در این دو صورت، ظاهر این است که هر دو شریک اند در دادن دیه علی السّوّیه. هر چند یکی از آن ها تهدید و تخویف را بیشتر کرده باشد.

و هرگاه تخویف متعاقب باشد، و تخویف اوّلی به سرحدّی بود که مستقل بود در تولید مرض و آن مرض از ثمرات همان اوّلی است، بر ثانی چیزی لازم نیست. و همچنین هرگاه از اوّلی آن ثمره حاصل نمی شد و از ثانی شد، بر اوّلی چیزی نیست.

و فقهاء در مسئلۀ «شرکت در قتل به عنوان مباشر» ذکر کرده اند که مثلاً هرگاه جمعی مجتمع شوند و بزنند احدی را تا بمیرد، همه شریک اند در استحقاق قصاص. و معتبر نیست تساوی در جنایت. پس هرگاه یکی یک زخم بزند، و دیگری دو زخم، و زخم ها همگی سرایت بکنند در نفس، همگی در قصاص و دیه یک سان اند. اما هرگاه یکی آن را چندان زخم زد که دیگر حیات مستقره برای او به جا نماند، و دیگری سر او را برید، قصاص یا دیه بر اولی است. و حکم دویّمی حکم جنایت بر میّت است.

و اما هرگاه حیات مستقره باقی باشد، و دومی سر او را ببرد، قصاص و دیۀ نفس

ص: 124

کامله، بر دومی است. و بر اولی وفای به حق جراحت ها است؛ از قصاص یا دیه، و قصاص نفس و دیۀ نفس بر او لازم نیست. و در این صورت فرقی نیست میان آن که آن زخم ها هم برساند به مرگ غالباً (مثل دریدن شکم) یا نه.

و اما دلیل اجمالی این مسائل: پس اما این که این تخویف مذکور، از اسباب قتل است؛ دلیل آن عرف و عادت است و بخصوص فقهاء هم تصریح به آن کرده اند در مسئلۀ تخویف حامل که سقط ولد کند، و غیر آن. بل که در مسئلۀ «صیاح» هم فی الجمله مرجع آن به تخویف است. و در خصوص حکایت زن حامله[ای] که عمر تخویف کرد و به سبب آن، طفل آن سقط شد و مرد. و جناب امیر المومنین علیه السلام حکم فرمود به لزوم دیه.

و اما این که در این جا دیه بر عاقله نیست؛ پس به سبب این است که فعل مقصود [است] گو قتل مقصود نباشد.

و اما این که تسبیب منشأ دیه می شود؛ پس دلیل آن اجماع است و اخبار بسیار که هرگاه کسی چاهی در ملک غیر بکند، و کسی در آن بیفتد، ضامن است. که از آن ها بر می آید که سببی که از روی عدوان حاصل شود موجب ضمان است. و به ضمیمۀ عدم قول به فصل، حکم در جمیع اسباب عادیه ثابت می شود.

و اما این که در صورت مشارکت در قتل مباشری، همگی مساوی اند هر چند جراحات و ضرب مختلف باشند کمّاً و کیفاً؛ پس ظاهر این است که خلافی در مسئله نباشد. و علاوه بر آن، اطلاق اخبار و ترک استفصال در احادیث معتبره (مثل این که از امام علیه السلام سؤال کردند که «هرگاه ده نفر شریک شوند در قتل مردی. حضرت فرمود: اهل مقتول اختیار دارد هر کدام را خواهد بکشد. و اولیای این شخص رجوع

ص: 125

می کنند به سایر شرکاء و نُه عشر دیه را از آن ها می گیرند»(1). و دیگر سؤال نفرمود که آیا این ها به ضرب واحد کشتند- مثل این که ریسمانی به حلق او انداختند و همه کشیدند تا مرد، یا همه یک بار گرفتند و او را به دریا انداختند-؟ یا آیا این ها به کارد و شمشیر زدند و کدام بیشتر زدند و کدام کمتر؟،؟،؟ بل که معیار را همان شراکت در قتل قرار دادند. و شراکت اطلاق می شود در صورت تساوی شرکاء و تفاوت آن ها هر دو. [و] ظاهراً قائل به فصلی نیست مابین عمد و شبه عمد. و فقهاء در مسئلۀ دیه هم این معنی را ذکر کرده اند در مسئلۀ شراکت جمعی در خراب کردن دیواری که بر سر یکی از آن ها بیفتد و هلاک کند، که هرگاه سه نفرند، باید [آن](2)

دو نفر دو ثلث دیه را به وارث آن مقتول بدهند. این در مسئلۀ شبه عمد است. و در مسئلۀ «عود حجر منجنیق» که جمعی همراه، ریسمان او را بکشند و سنگ بعد از آن که در رفت، برگردد و همۀ آن ها را بکشد، بر عاقلۀ هر یک نصف دیۀ باقین است.

35- سؤال:

35- سؤال: هرگاه کسی زخمی بزند به غیر، در ماه شوّال. و به سبب همان زخم در ماه ذی قعدۀ الحرام بمیرد. آیا ثلث دیه افزوده می شود یا نه؟-؟ و همچنین هرگاه در ماه محرّم مجروح شود و در ماه حلال بمیرد(؟)

جواب:

جواب: الحال از کتب فقهاء که در نزد حقیر حاضر است، تصریحی به این مسئله در آن ها نیست. و لکن ظاهر این است که تغلیظ در این جا ثابت نباشد. چون قتل در غیر اشهر حُرُم است، و اصل عدم تغلیظ است، و صدق عرفی هم نیست زیرا نمی گویند که این را در ماه ذی قعده کشتند. پس داخل نصوص و دعوی اجماعات نخواهد بود. و قیاس این بر قول به این که «هرگاه کسی در خارج حرم تیری بیندازد و شخصی را در حرم بکشد»،

ص: 126


1- وسائل، کتاب القصاص، ابواب القصاص فی النفس، ب 12 ح 3.
2- در نسخه: از.

نمی توان کرد با وجود این که در آن نیز اشکال هست. پس باکی نیست که ما بیان این مطلب را کرده باشیم تا حال این نیز معلوم شود:

بدان که: علماء بعد از آن که اتفاق کرده اند بر تغلیظ دیه در قتل در اشهر حُرُم، خلاف کرده اند در قتل در حرم مکّۀ مشرفه. و اکثر علماء بر این اند که در آن نیز تغلیظ ثابت است و ثلث دیه علاوه می شود. و جمعی از علماء در آن اشکال کرده اند. و شهید ثانی تصریح کرده که نصّی در آن نیست. و اظهر قول اکثر است، به جهت ظاهر دعوی اجماع از ابن ادریس و ابن زهره که حکایت شده است. و روایت معتبری(1)

هم هست که دلالت دارد که در این جا نیز ثلث دیه زیاد می شود. و تعلیل کرده اند آن را نیز به اشتراک در لزوم احترام، و به تغلیظ صید در این صورت که مناسب تغلیظ در غیر صید است.

و بنابر قول اکثر، پس اگر ضرب و قتل هر دو در حرم واقع شود، حکم بی اشکال است. و اما هرگاه رمی تیر و امثال آن در خارج حرم باشد، و در حرم بر خورد به انسان و بمیرد، در آن اشکال کرده اند. بعضی این را هم ملحق کرده اند به اول. و همچنین در صورت عکس. و اظهر این است که در صورت اول تغلیظ ثابت باشد. چون عرفاً می گویند که او را در حرم کشت. و اما در صورت ثانیه؛ پس اشکال هست. و محقق(2) و شهید ثانی(3)

ص: 127


1- موفق به یافتن این حدیث نشدم. گاهی گمان می رود که منظور میرزا(ره) حدیث شماره 2، کتاب الصوم، ابواب بقیۀ الصوم الواجب، باب 8 باشد. و چون در سند آن ابراهیم بن هاشم است به نظر مصنف(ره) معتبر می شود نه صحیح. در این حدیث آمده است «رجل قتل رجلاً فی الحرم» که راوی آن، ابان بن تغلب از زراره، از امام باقر علیه السلام است. اما در حدیث شماره 3، از ابواب دیات النفس، ب 4، از ابان بن عثمان از زراره، آمده است «رجل قتل فی الحرم». اما صدوق(ره) در مجلد 4 فقیه ط دار الاضواء، به جای «حرم»، «شهر حرام» آورده است. و صاحب وسائل نیز از کلمۀ «حرم»، «شهر حرام» برداشت کرده که در باب اشهر الحرم آورده است، گویا این لفظ را «حُرُم» خوانده است.
2- شرایع، ج 4 ص 229 ط دار التفسیر.
3- مسالک، ج 2 ص 386 ط دار الهدی.

در آن تردد کرده اند. و به ملاحظۀ علّت که حرمت حرم است در این جا نیز تغلیظ اظهر است. و به این جهت است که در صید هم حکم به ضمان کرده اند در این صورت هر چند آن شخص مُحلّ باشد.

هرگاه این را دانستی، بدان که در ما نحن فیه، نه هتک شهر حرام شده، و نه هم صادق است (بر این شخص که در ماه شوال ضرب زده و در ذی قعده فوت شده) این که او را در ذی قعده کشته است. بخلاف تیری که از کمان در می رود از خارج حرم و در داخل حرم می کشد. که بر آن صادق است عرفاً که او را در حرم کشته است. و علاوه بر این، علّت هتک حرمت در این جا هست، بل که در صورت عکس هم. بخلاف ما نحن فیه.

و از آن چه گفتیم، ظاهر می شود که در صورت عکس (یعنی این که در ماه حرام مجروح شود، و در ماه حلال بمیرد) قول به زیادتی ثلث، خالی از قوّت نیست.

36- سؤال:

36- سؤال: آیا تغلیظ دیه در اشهر حُرم و در حَرم مختص به قتل عمد است و شبه عمد؟ یا شامل قتل خطا هم هست؟ و در جرح به اعضاء هم هست؟ و آیا تغلیظ در قتل اقارب هم هست یا نه؟-؟

جواب:

جواب: ظاهر فتاوی اکثرین، و تعلیل ایشان به هتک حرمت، مقتضی آن است که مختصّ عمد باشد با شبه عمد نیز. بل که دور نیست که متبادر از اخبار هم این باشد. و لکن از ابن ادریس حکایت شده است ثبوت تغلیظ در خطا نیز. بل که از او ظاهر می شود دعوی اجماع. و این مشکل است.

و اما جنایت در اطراف و اعضاء؛ پس ظاهراً خلافی نیست که در آن ها تغلیظی نمی باشد.

و همچنین دلیلی [بر عدم تغلیظ](1)

در قتل اَقارب نیست. هر چند از شیخ نقل شده است

ص: 128


1- و در نسخه: اولا لبظ.

قول به آن.

37- سؤال:

37- سؤال: هرگاه کسی خود را به دیگری بزند، و آن شخص بیفتد و بمیرد. حکم آن چه چیز است؟ و هرگاه آن که خود را می زند بمیرد. حکم آن چه چیز است؟

جواب:

جواب: هرگاه عمداً خود را به او می زند و قصد قتل او را ندارد، و غالب هم این است که چنین صدمه[ای] کشنده نیست، این داخل شبه عمد است. و باید آن که صدمه می زند، دیۀ او را از مال خود بدهد. و هرگاه صدمه زن، بمیرد پس اگر آن دیگری در محلّ مباحی ایستاده (مثل ملک خود، یا راه واسعی) خون او هدر است، و بر کسی دیه لازم نیست. و اگر در جائی ایستاده باشد که جایز نباشد ایستادن (و از آن جمله راه تنگی که از برای مسلمین است و وسعتی نباشد از برای آن صدمه زن، که از آن جا برود) پس بعضی گفته اند که دیۀ آن بر آن شخص است که ایستاده است. چون مرتکب امری شده که سبب قتل او شده بر سبیل عدوان. و مباشر در این جا ضعیف است.

و این از قبیل آن است که کسی در راه تنگی نشسته باشد، و دیگری بیاید و پای او به آن برخورد و بیفتد و هلاک شود، که دیۀ آن به عاقلۀ آن شخص نشسته است.

و این سخن خوب است در وقتی که آن صدمه زن، بیفتد و بی اختیار باشد. اما هرگاه با قصد و اختیار باشد، پس ظاهر این است که بر آن شخص ایستاده چیزی نباشد. چون مباشر اقوی است از سبب.

و بدان که: در این تشبیه که ذکر شد، اشکال هست. زیرا که ظاهر فتاوی علما این است که در «اسباب»، دیه بر عاقله نمی باشد. بل که مختص مباشر است. مگر این که بگوئیم که [این] کلام در «تسبیب [محض](1)»

است مثل کندن چاه. و در این جا تسبیب به عنوان «مباشرت» است؛ مثل این که کسی را سه روز در خانه حبس کند تا بمیرد.

38- سؤال:

38- سؤال: هرگاه سواری اسب بدواند، و طفلی در میا[ن] راه پیدا شود، و آن سوار

ص: 129


1- در نسخه: محقق.

نتواند اسب را بگرداند، و عنان از دست راکب گرفته خود را به آن طفل بزند و هلاک شود. حکم آن چیست؟

جواب:

جواب: فقها در تصادم راکبین ذکر کرده اند دو وجه در صورتی اسب ها عنان را از دست سوار بگیرند؛ یکی آن که: حکم همان تصادم دو سواری است که به اختیار خود باشند و هر دو سوار بمیرند. یا سوارها هر دو با اسب ها بمیرند. و همچنین هرگاه دو شخص آزاد که رو به رو بدوند و به یکدیگر بخورند و بمیرند؛ که حکم آن این است که ورثۀ هر یک، نصف دیه از ورثۀ دیگری می گیرد، و هر یک، نصف قیمت [اسب را از دیگری](1) می گیرد. به سبب آن که موت هر یک از آن ها به دو سبب حاصل شده که یکی فعل خود است و یکی فعل دیگری. و آن چه در برابر فعل خود است ساقط است.

و بنای ایشان در این وجه، بر این است که؛ چون اصل سوار شدن، فعل اختیاری است. و این سوار شدن کمتر از کندن چاه نیست. و همچنان که آن سبب است در قتل، این هم سبب است. و از این جهت است که راکب ضامن آن چیزی است که [تلف کند] آن را دابّه. چنان که تصریح کرده اند که آن چه را اسب تلف کند سوار ضامن است.

و وجه دیگر این است که: ضامن نیستند. چون سوار بی اختیار است. و [این از قبیل آفات آسمانی](2)

است.

و این دو وجه در ما نحن فیه جاری است. و اظهر وجه دوم است. و این از بابت آن است که کسی را باد از پشت بام بیندازد بر سر کسی و هلاک شود که در این جا حکم کرده اند به عدم ضمان. و اما آن چه ذکر کرده اند از وجه سببیت و تشبیه آن به حفر بئر، پس آن بر فرض تسلیم، در وقتی است که بر سبیل عدوان باشد، مثل این که اسب غیر

ص: 130


1- در نسخه: اسب ذیکریرا.
2- عبارت نسخه: و از این قبیل آفات آسمانی.

را عدواناً سوار شده باشد با آن که بداند اسب سرکش است، و از حال خود بداند که نمی تواند آن را نگاه دارد، و در جائی باشد که مظنّۀ عبور مردم باشد، نه مطلقا. و همچنین آن چه را گفته اند در مسئلۀ ضمان راکب، چنین جائی نیست. و از این جهت است که فرق گذاشته اند مابین آن که اسب به دست یا سر خود بکشد، و آن که به پای خود بکشد. و فرق گذاشته اند مابین راکب و قائد و سائق، که ظاهر این است که حکم آن ها منوط به قدرت بر محافظت و عدم آن است. بل که آن دلیل است بر وجه دوم. نه وجه اول.

39- سؤال:

39- سؤال: هرگاه زید سه زخم کارد بزند بر ران عمرو که دو تای آن ها به استخوان برسد و یکی از آن ها از محاذی استخوان بگذرد و هیچ اذیتی به استخوان نرساند. حکم آن چه چیز است؟

جواب:

جواب: هرگاه زخم به عنوان عمد عدواناً شده، قصاص لازم می شود؛ به این نحو که ریسمانی مثلاً به اندازۀ زخم می گیرند در عرض و طول، و همان موضع از ران زید می بُرند به همان اندازه به همان نحو زخمی که به عمرو زده، یعنی همان قدر می برد که به استخوان برسد. و مقدار عمق اعتبار ندارد. زیرا که گاه است که ران عمرو چاق بوده و چهار انگشت بریده تا به استخوان رسیده، و ران زید لاغر است و به دو انگشت به استخوان می رسد، [همان](1)

کافی است و دیگر زاید بر ان بر او چیزی نیست. و همچنین در صورت عکس چهار انگشت از ران زید می بُرند و چیزی در عوض زیادتی نمی گیرد.

و هرگاه عمداً نباشد، یا راضی شوند به دیه، آن دو زخم اول را «موضحه» می نامند و دیۀ موضحۀ ران نصف دیۀ موضحۀ سر است. پس دیه هر یک از آن دو زخم دو شتر و

ص: 131


1- در نسخه: گمان.

نصف است، چون دیۀ موضحۀ سر پنج شتر است. و بدان که مراد از شتر «صد یکِ»(1)

دیۀ مرد است. و به همان حساب از سایر تقدیرات دیات، ملاحظه می شود. پس در عوض هر شتر صد درهم و [یا] ده دینار ملاحظه می شود. و چون درهم ظاهراً اقل تقدیر آن است (که اختیار آن به دست جانی است در صورت بنای بر دیۀ شرعیه، و آن به حساب مثقال صرافی هر صد درهم پنجاه و دو مثقال و نیم نقرۀ سکه دار است) به همین می تواند اکتفا کند.

و اما زخم سیمّ: پس در آن اشکال است از جهت آن که ممکن است که از قبیل عضوی باشد که در آن استخوان نباشد، مانند شکم و ذکر. که در آن ارش و حکومت ثابت است.

و ممکن است از قبیل عضو استخوان دار باشد و ملاحظۀ رسیدن استخوان یا نرسیدن آن را از جانب عرض بکنیم. و در این جا از جانب عرض به استخوان نرسیده، و آن را «متلاحمه» می گویند و دیۀ متلاحمه در سر، سه شتر است. و چون دیۀ ران نصف دیۀ سر است یک شتر و نصف می شود. و آن را نیز از درهم به همان حساب می تواند داد.

و بدان که: آن چه مذکور شد، موافق فتاوی مشهور علماء است که در مسئلۀ شجاج و جراح، گفته اند که هرگاه زخمی بر بدن برسد، آن عضو هرگاه دیۀ مقدری در شرع دارد، به ملاحظۀ دیۀ سر، دیۀ آن عضو را ملاحظه می کنند. چنان که دانستی که دیه موضحۀ سر پنج شتر است پس دیۀ موضحۀ یک دست یا پا، دو شتر و نصف است. و علی هذا القیاس. و لکن فقهاء در مسائل دیات اعضاء، قبل از ذکر مسئلۀ شجاج سر و بدن، بر خلاف این، فتوی داده اند؛ چنان که مشهور است که هرگاه استخوان عضوی بشکند خمس

ص: 132


1- یعنی یک صدم.

دیۀ آن عضو را می گیرند. و اگر بسته شود و چاق شود(1)

بی عیب، چهار خمس دیۀ شکستن را می گیرند. و در موضحۀ آن عضو، ربع دیۀ شکستن آن عضو را می دهند. و هرگاه استخوان خورد شود، ثلث دیۀ آن عضو را می گیرند. و هرگاه بی عیب چاق شود، چهار خمس دیۀ خورد شدن را می گیرند. و هرگاه جدا شود آن عضو و بی کار شود، دو ثلث دیۀ آن عضو را می گیرند. و اگر چاق شود بی عیب، چهار خمس دیۀ جدا شدن و بی کار شدن را می گیرند. و این فتوی نیز مشهور میان علماء است. و بعضی از ایشان بر بعضی از آن ها دعوی اجماع کرده اند. و محقق در نافع این فتوی را نسبت به شیخین داده. و بسیاری خلاف نکرده اند. و شهید ثانی نسبت آن را به مشهور داده.

پس در این جا اشکال عظیم رو می دهد و حکم در غیر موضحه، مختلف می شود. مثلاً «هاشمه»، دیۀ آن در دست یا پا مثلاً پنج شتر می شود نظر به فتوای اول. چون دیۀ هاشمۀ سر (یعنی آن که استخوان بشکند) ده شتر است. و نظر به فتوای دوم هاشمۀ دست و پا، ده شتر می شود.

و ممکن است جمع مابین این دو فتوی، به(2)

این که تخصیص بدهیم فتوای ایشان را در «مسائل شجاج و جراح سر و ملاحظۀ نسبت بدن به سر»، به غیر هاشمه و نظائر آن، و بگوئیم حکم آن جا مخصوص سایر جراحات است (مثل خارصه، و دامیه، و متلاحمه). و این بسیار بعید است به ملاحظۀ اطلاق حکم در آن جا و عدم استثناء این ها. و به این سبب است که محقق این فتوی ها را نسبت به شیخین داده، یعنی کسی که قائل به تخصیص شده شیخانند، نه همۀ فقهاء. و دلیل این تخصیص، «کتاب ظریف»(3) است. یعنی در آن

ص: 133


1- خوب و سالم شود.
2- در نسخه: یا به این...
3- فقیه، ج 4 ص 54، ب 18 ح 1.- وسائل، ابواب دیۀ الشجاج و الجراح، ب 2 ح 3.

کتاب دیۀ شکستن عضو و امثال آن را چنین ذکر کرده.

و ممکن است که در وجه جمع مابین این دو قول بگوئیم که مراد از هاشمه که در مسئلۀ شجاج سر و جراح بدن است، آن شکستن استخوان است به این معنی که بترکد. اما «گردشکن» نشود. و مراد از شکستن استخوان در این جا این است که همۀ استخوان بشکند، یا همۀ آن خورد شود. و مؤیّد این است که این که در مسائل «دیات اعضاء» متوجه تلف عضو و [متوجه](1)

نقص به تمام عضواند، در مسئلۀ شجاج و جراح، متعرض تلف عضو نیستند بل که متوجه مجروح شدن عضواند. و مجروح شدن استخوان به این نحو است که استخوان بر حال خود مستقیم باشد و لکن زخمی بردارد. و این که در تعریف هاشمه نیز لفظ «کسر استخوان» مذکور است، از باب مسامحه باشد(2).

پس بنابر فتوای اول ایشان (که دیۀ موضحۀ عضو، ربع دیۀ کسر آن باشد) دیۀ هر یک از دو زخم اول، دو شتر و نیم می شود و این در فتوای دوم هم در موضحه فرق ندارد. و لکن در هاشمه فرق دارد، چون دیۀ آن نظر به فتوای ثانی ایشان، پنج شتر می شود، و نظر به فتوای اول که خمس دیه است، دو شتر می شود.

40- سؤال:

40- سؤال: زید کارد به بند دست عمرو بگذارد و قدری ببرد که از پوست بگذرد و به گوشت برسد. و چنین زخمی بر گوش او و بینی او بزند. و یک انگشت او را هم به دندان بجاید(3)

به حدی که به استخوان برسد. دیه آن ها چه چیز است؟

جواب:

جواب: در صورت عمد و عدوان، قصاص لازم می شود. به ریسمانی عرض و طول زخم ها را می سنجند، و به آن نسبت از عضو جانی قصاص می کنند. و به همان نوع زخمی که

ص: 134


1- در نسخه: توجه.
2- و شاید مسامحه هم نباشد. زیرا به چوب ترکدار و آهن ترکدار نیز «شکسته» می گویند.
3- یعنی: بجود.

بر عمرو زده؛ مثل آن که اگر خارصه است، خارصه. و اگر دامیه است، دامیه. و هکذا. و هرگاه بنابر دیه باشد، ظاهر این است که حکم زخم بینی و گوش، همان زخم سر است. و این زخم ها هرگاه به گوشت ننشسته، بل که همان پوست را شکافته (که آن را «خارصه» می گویند) دیۀ هر یک از آن ها «صد یک»(1)

دیۀ انسان است که به پول نقره، پنجاه و دو مثقال و نیم به مثقال صراف می شود. و دیۀ زخم دست، نصف زخم سر است. و هرگاه زخم ها اندکی به گوشت نشسته باشد (که آن را دامیه می گویند) دیۀ دو برابر خارصه می شود.

و اما دیۀ انگشت، پس اگر قصاص می کنند؛ زخم را در عرض و طول می سنجند و به همان قصاص می کنند. و در جانب عمق، همان ملاحظۀ رسیدن به استخوان را می کنند، دیگر زیادتر نمی کنند، هر چند انگشت مجنّی علیه لاغرتر باشد از انگشت جانی.

و قصاص را به آهن می کنند، نه به دندان.

و هرگاه بنابر دیه شد، چون ملاحظۀ جراحات [بدن را](2) نسبت به جراحات سر باید ملاحظه کرد، و اشهر و اقوی این است که دیۀ هر انگشتی، عشر دیۀ آدمی است بدون تفاوتی مابین انگشت ها. پس ملاحظۀ دیۀ سر چون دیۀ سر دیۀ کل انسان است، و این گونه زخم را که به استخوان می رسد «موضحه» می گویند، و دیۀ آن در سر نصف عشر دیۀ انسان است، پس در موضحۀ انگشت هم نصف دیۀ انگشت می شود. و به حساب پول نقره، دیۀ هر انگشتی پانصد و بیست و پنج مثقال به مثقال صراف است، پس دیۀ موضحۀ آن که نصف عشر اصل دیۀ آن است، بیست و شش مثقال و ربع مثقال می شود.

ص: 135


1- یعنی: یکصدم.
2- در نسخه: بدندان را.

41- سؤال:

41- سؤال: دیۀ سیاه شدن رو به سبب ضرب، چه چیز است؟ و همچنین سرخ شدن(؟)

جواب:

جواب: دیۀ سرخ شدن رو به ضرب سیلی یا غیر آن، یک اشرفی و نیم است، که یک مثقال و نیم طلای سکه دار به مثقال شرعی است. و در سبز شدن، سه اشرفی. بلا خلافی ظاهراً. و در سیاه شدن، شش اشرفی، علی الاشهر الاظهر. و موثقۀ اسحاق بن عمار دلالت بر آن دارد(1). و جمعی قائل اند که در سیاه شدن، سه اشرفی است.

و مثقال شرعی سه ربع مثقال صرّافان است.

و مشهور این است که این جنایات هرگاه بر بدن واقع شود، دیۀ آن نصف آن چیزی است که در صورت انسان وارد شده است. و در شرح لمعه گفته است که روایت اسحق بن عمار که دلیل مسئله است خالی از این است. ظاهراً کتاب من لایحضره الفقیه در نظر ایشان نبوده. بلی روایت در کافی(2) و تهذیب(3)، خالی است از آن، و لکن در فقیه در آخر حدیث بعد ذکر دیات جنایات رو، گفته است: «و فی البدن نصف ذلک»(4).

42- سؤال:

42- سؤال: کسی زوجۀ حاملۀ خود را سیاست نمود، و به سبب ضربی که واقع شده، حمل او ساقط شده است که تمام خلقت بوده است. آیا فرقی در تمام خلقت و مضغه بودن و علقه بودن، می باشد یا نه؟-؟ و زوجه را ادعای دیه بر زوج خود خواهد بود یا نه؟-؟ و بر فرض ادعا، چه قدر حق مدعیه است؟ و باقی دیه حق کیست؟

جواب:

جواب: دیۀ نطفه که در رحم قرار گرفته باشد و مستعدّ طفل شدن باشد، بیست اشرفی است. و بعد از آن، آن که علقه شد یعنی «پارچۀ خون»، چهل اشرفی. و بعد از آن، آن که

ص: 136


1- وسائل، ابواب دیات الشجاج و الجراح، ب 4 ح 1.
2- کافی، ج 7 ص 333، ح 4 ط دار الاضواء.
3- تهذیب، ج 10 ص 277 ح 10 ط دار الاضواء.
4- فقیه، ج 4 ص 118، ح 1 ط دار الاضواء.

مضغه شد که «پارچه گوشت» است، شصت اشرفی. و بعد از آن که استخوان حاصل شد، هشتاد اشرفی. و خلقت آن که تمام شد، قبل از دمیدن روح در آن، صد اشرفی. خواه پسر باشد و خواه دختر. بعد از ولوج روح، دیۀ تمام است که هزار اشرفی است در مرد و پانصد در زن.

و هرگاه پول نقره بگیرند (که ظاهراً کمتر از همۀ اصناف دیات است) یکی برده بالا می رود. پس بیست اشرفی، دویست درهم است، و چهل اشرفی چهار صد درهم. و هکذا تا هزار اشرفی ده هزار درهم است. و هر اشرفی یک مثقال شرعی طلای سکه دار است. و هر ده درهم هفت مثقال شرعی است. و هر مثقال شرعی سه ربع مثقال صراّفی است.

و اما مستحق دیه: پس اگر به عنوان عمد است، یعنی قصد اسقاط طفل داشته یا فعلی کرده که غالباً منشأ اسقاط است، پس دیه مختص مادر است و پدر نصیبی ندارد. و در شبه عمد خلاف است، و احوط مصالحه است.

43- سؤال:

43- سؤال: دیۀ مرد مؤمن که عمداً به قتل رسانیده باشند، به حسب وجه این زمان، چه قدر می شود؟ و تفاوت دیۀ مرد با زن، چه قدر است؟ و دیۀ قتل خطا را بیان فرمایند.

جواب:

جواب: دیۀ مرد مؤمن به حساب پول نقرۀ سکه دار، پنج هزار و دویست و پنجاه مثقال است(1). و دیۀ زن نصف دیۀ مرد است. و پنج چیز دیگر هم هست و لکن چون غالباً بنابر دیه کنند، اختیار اقل می شود، به آن اکتفاء شد.

و هرگاه در اشهر حُرم باشد، یک ثلث دیه افزوده می شود.

و دیۀ خطا بر عاقله است و قدر آن همان است که در عمد است. مگر این که اگر

ص: 137


1- دیۀ مرد به حساب درهم (نقره) ده هزار درهم است.- مثقال شرعی: 7000=7×10÷000/10 و در مسئلۀ بالا گفت: هر ده درهم، هفت مثقال شرعی است.- مثقال صرّافی: 5250=3×4÷7000 و: هر مثقال شرعی سه ربع مثقال صرافی است.

شتر بدهند فرقی در سال آن هست و در ظرف سه سال دیۀ خطا را می گیرند، بخلاف عمد که در ظرف یک سال است.

44- سؤال:

44- سؤال: دیۀ شکستن بینی چه چیز است؟

جواب:

جواب: هرگاه بینی به جهت شکستن، فاسد شود و ضایع شود، دیۀ کاملۀ انسان است. و هرگاه شکسته، بسته شود و چاق شود(1)

بی عیب، دیۀ آن نصف اشرفی است. که اشرفی یک مثقال شرعی است. و خلافی در این ها در نظر نیست. و اما اگر شکسته، بسته شود و چاق شود با عیب، دور نیست که دیۀ آن صد اشرفی باشد، [با](2)

ارش و حکومت. چنان که شهید ثانی در شرح لمعه(3) تصریح به آن کرده(4).

45- سؤال:

45- سؤال: جراحتی که به گردن.....

جواب:

جواب:.......(5)

46- سؤال:

46- سؤال: آیا از برای تأدیب، جایز است زدن اطفال و غلام و کنیز، به جهت درس و خط و غیره-؟ و آیا حدّی در شرع مقدس قرار گرفته است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: چون اطفال «مولّی علیهم» می باشند، و امر و نهی آن ها صلاح حال ایشان است، پس هرگاه ولیّ شرعی، یا احدی به رخصت ولیّ شرعی (مثل پدر و جد)، یا به رخصت حاکم (حسبۀ لله) متوجه تربیت آن ها باشند، ظاهر این است که اصل جواز تأدیب، اشکال نداشته باشد. چون از باب اعانت بر برّ و تقوی است، و احسان است «ما

ص: 138


1- تکرار: یعنی سالم شود.
2- در نسخه: یا.- توضیح: صد اشرفی دیۀ شکستگی است، و ارش دیۀ معیوب ماندن.
3- شرح لمعه: لو جبر علی صحة فمائة دینار و علی غیر صحة مائة و زیادة حکومة. ج 10 ص 208.
4- دربارۀ دیۀ بینی، بحث مشروحی در مسئلۀ شماره 79 و 80 خواهد آمد.
5- این سؤال و جواب، تکرار مسئلۀ شماره 21 است.

عَلَی الْمُحْسِنینَ مِنْ سَبیل»(1). و کلینی به سند صحیح از غیاث بن ابراهیم روایت کرده است: «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) قَالَ قَالَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ(علیه السلام) أَدِّبِ الْیَتِیمَ مِمَّا تُؤَدِّبُ مِنْهُ وَلَدَکَ وَ اضْرِبْهُ مِمَّا تَضْرِبُ مِنْهُ وَلَدَک»(2). و ظاهر این روایت جواز است مطلقا هرگاه محض احسان باشد و ضرری در آن نباشد.

و به هر حال؛ اصل تأدیب احسان است و حکمت در مشروعیت آن، اصلاح حال طفل و بنده است. و این مقتضی آن است که به قدری که غرض حاصل شود، تواند زد، و حدّی معیّن از برای آن نباشد. بلی چون در تعزیرات کاملین، تجاوز [به] مقدار حدّ(3) را تجویز نکرده اند، در این جا هم به طریق اولی نباید تجاوز کرد.

بل که ظاهر این است که ترک آن مرجوح باشد. بل که گاه است که ترک آن حرام باشد در وقتی که لازم آید وقوع در محرمات و مفاسد و [ضایع](4) شدن آن ها. چنان که آخوند ملا احمد اردبیلی(ره) نیز اشاره به آن کرده. پس آن چه در اخبارِ «عفو العبد»، [عفو] از عبد وارد شد[ه]، محمول خواهد بود بر تقصیری که در خدمت مولی کرده باشد. و غرض مولی همان اصلاح امر خود باشد.

و ظاهر این است که باید در تادیب عبد و صبی، تشفّی نفس و اطفاء غضب هم نباشد. و لیکن مقدار آن منوط است به مقدار حاجت در حصول غرض، و آن مختلف می شود به اختلاف اطفا[ل] و اغراض. و آن چه را که ولی مصلحت داند به عمل می آورد.

و بنابر ولایت شرعیّه، پس باید ملای مکتبی، منصوب از جانب ولی شرعی یا

ص: 139


1- آیه 91 سوره توبه.
2- وسائل، کتاب النکاح، ابواب احکام الاولاد، ب 85 ح 1.
3- شرح این موضوع خواهد آمد.
4- این کلمه در نسخه خوانا نیست.

حاکم شرع باشد، یا خود از عدول مومنین باشد. نه آن که هر رطب و یابسی باشد که اطفال را اذیت کند و مرخص باشد در این و بگوید: صلاح او در این بود.

و همچنین جایز است تادیب موالی، عبید را. و تعزیر آن ها بر معاصی، از باب نهی از منکر و معاونت بر برّ و احسان. و از بعضی علماء ظاهر می شود تحدید در مقدار. و آن چه از اکثر علماء نقل شده این است که تعزیر و تادیبی که به اطفال و عبید و اِماء می شود، مکروه است که زیاده از ده تازیانه باشد. و استدلال کرده اند بر این به حدیث نبوی(صلی الله علیه و آله) که در کتاب من لا یحضره الفقیه گفته است: «قَالَ رَسُولُ اللَّهِ(صلی الله علیه و آله) لَا یَحِلُّ لِوَالٍ یُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ أَنْ یَجْلِدَ أَکْثَرَ مِنْ عَشَرَةِ أَسْوَاطٍ إِلَّا فِی حَدٍّ»(1). و بعد از آن گفته است: «وَ أُذِنَ فِی أَدَبِ الْمَمْلُوکِ مِنْ ثَلَاثَةٍ إِلَی خَمْسَةٍ وَ مَنْ ضَرَبَ مَمْلُوکَهُ حَدّاً لَمْ یَجِبْ عَلَیْهِ لَمْ یَکُنْ لَهُ کَفَّارَةٌ إِلَّا عِتْقُهُ»(2).

و بعضی حرام دانسته اند زیاده از ده تازیانه را. و در بعضی روایات پنج تازیانه یا شش تازیانه است، و آن روایت حمّاد بن عثمان است در کافی و تهذیب: «قال: قُلْتُ لِأَبِی عَبْدِ اللَّهِ عَلَیْهِ السَّلَام فِی أَدَبِ الصَّبِیِّ وَ الْمَمْلُوکِ. قَالَ خَمْسَةٌ أَوْ سِتَّةٌ، وَ ارْفُقْ»(3). و شیخ در نهایه عمل به آن کرده. و از یحیی بن سعید نیز نقل شده است عمل به مضمون [آن]. و سکونی از حضرت امیر المومنین علیه السلام روایت کرده است که: «أَلْقَی صِبْیَانُ الْکُتَّابِ أَلْوَاحَهُمْ بَیْنَ یَدَیْهِ لِیَخِیرَ بَیْنَهُمْ. فَقَالَ: أَمَا إِنَّهَا حُکُومَةٌ، وَ الْجَوْرُ فِیهَا کَالْجَوْرِ فِی الْحُکْمِ.

ص: 140


1- فقیه، ج 4 ص 52 ح 9 ط دار الاضواء.- وسائل، کتاب الحدود و التعزیرات، ابواب بقیۀ الحدود، ب 10 ح 2. دو جملۀ اخیر در وسائل نیامده.
2- همان.
3- همان، ب 8 ح 1.

أَبْلِغُوا مُعَلِّمَکُمْ إِنْ ضَرَبَکُمْ فَوْقَ ثَلَاثِ ضَرَبَاتٍ فِی الْأَدَبِ اقْتُصَّ مِنْهُ»(1). چنان که در کافی و تهذیب است. و نزدیک به این مضمون را صدوق نیز مرسلاً روایت کرده(2).

و [به] قائل به مضمون این، بر نخوردیم.

و در بعض احادیث صحیحه وارد شده که هر کس بزند مملوکی را به مقدار حدّی به غیر این که موجب حدی از او صادر شده باشد، کفارۀ او این است که او را آزاد کند. و آن را کلینی از ابو بصیر روایت کرده: «مَنْ ضَرَبَ مَمْلُوکاً حَدّاً مِنَ الْحُدُودِ مِنْ غَیْرِ حَدٍّ أَوْجَبَهُ الْمَمْلُوکُ عَلَی نَفْسِهِ لَمْ یَکُنْ لِضَارِبِهِ کَفَّارَةٌ إِلَّا عِتْقُهُ»(3). و ظاهر شیخ در آخر کتاب حدود نهایه این است که این را واجب می داند. و در آخر کتاب نهایه گفته است که هرگاه او را مافوق حدّ بزند، باید آزاد کند. و یحیی بن سعید در برهۀ الناظر آن را مستحب دانسته، و اسناد وجوب را به بعض اصحاب داده. و مدلول روایت، مقدار حد است نه ما فوق آن.

و محقق مقتضای روایت را حمل به استحباب کرده در شرایع. و مقتضای کلام او در نافع این است که هرگاه فوق ده تازیانه بزند، مستحب است که او را آزاد کند. و اطلاق کلام او شامل مورد روایت هم هست. و لکن دلیلی بر اصل اطلاق او، ظاهر نیست. و ظاهر این است که غیر محقق هم بنای ایشان در مورد روایت به استحباب باشد.

و بدان که: کلام فقهاء در این مقام اجمالی دارد؛ چون(4)

مسئلۀ «تادیب صبیّ» اعم است از مسئلۀ «تعزیر او به جهت معصیتی از معاصی». و تعزیر غالباً موکول است به رأی

ص: 141


1- همان، ح 2.
2- فقیه، ج 4 ص 51 ح 3 ط دار الاضواء.
3- وسائل، ابواب مقدمات الحدود، ب 27 ح 1.
4- در نسخه: و چون.

حاکم در مقدار آن. و فرق مابین تعزیر و تأدیب آن است که اطلاق تعزیر بر مکلّف و غیر مکلّف هر دو می شود، بخلاف تأدیب که مختصّ غیر مکلّف است. لکن در این مسائل، مکرر تأدیب را بر تعزیر مکلّف نیز اطلاق کرده اند. و در تعزیر گفته اند که موکول است به رأی حاکم و باید زیاده از مقدار حدّ نباشد؛ یعنی حدّ حرّ در حرّ، و حدّ عبد در عبد. و جمعی گفته اند که مراد «حدّ صنف آن معصیت» است، و به حسب حال فاعل آن معصیت است. پس هرگاه موجب تعزیر کلامی است که به حدّ قذف نرسیده، باید کمتر از حدّ قذف زد. و هرگاه فعلی است که به حدّ زنا نرسیده از مقدمات آن، کمتر از حد زنا باید زد. و هکذا.

پس در تادیب و تعزیر طفل به جهت معاصی، امر موکول است به نظر حاکم یا مولی و والد نیز، [بنا]بر قول به جواز اجراء حدّ بر عبد و زوجه و ولد(1) در حال غیبت امام علیه السلام. و لکن فقهاء در همین مقام که مسئلۀ تادیب صبی و عبد را ذکر کرده اند، و این که مکروه است مافوق ده تازیانه، ذکر حدیث امیر المومنین علیه السلام و معلّم کتاب را هم کرده اند. و از این جا معلوم می شود عدم فرق بین مسئلتین. و الا لازم نیست که تادیب صبی همه جا بر فعل معصیت باشد، و نه این که مؤدّب صبی همه جا حاکم شرع باشد. پس دلیل تأدیب صبی به این معنی اعم از فعل معصیت، همان احسان و معاونت بر برّ است.

و اما ظاهراً فرقی در تحدید مقدار آن ما بین تعزیر و تأدیبی که حاکم بکند به صبی از راه معصیت، یا مؤدّب بکند به صبی از برای تادیب، نگذاشته اند. و چنان که موکول است به نظر حاکم، باید این هم موکول باشد به نظر مؤدب. و کراهت زاید برده تازیانه هم در هر دو جاری باشد.

ص: 142


1- یعنی ولد بالغ.

و تحقیق مقام این است که باید کلام فقهاء در مسئلۀ کراهت زیاده از ده تازیانه در تأدیب صبی و عبد، غیر مسئلۀ تعزیر باشد که بر معصیتی از معاصی الهیّه اقامه می شود. بل که غرض تادیب صبی است در درس و مشق و تعلیم آداب و عدم تضییع اوقات. و همچنین تادیب عبد در این امور. و شاید تأدیب او در اطاعت مولی هم داخل باشد، هر چند مخالفت مولی هم از معاصی الهیه است، و لکن شاید در این جا اعتبار حیثیات می شود. یعنی زدن او از حیثیت مخالفت مولی از [حیث](1)

این که مخالف مولی است، از باب تادیب باشد، و از حیث این که مخالفت الهی است و معصیت است، تعزیر باشد. و تحدید این مقدار نسبت به حیثیت مخالفت مولی است. چنان که اخبار اشعار به آن دارد. مثل قوّیۀ اسحاق بن عمّار: «ٍقَالَ قُلْتُ لِأَبِی عَبْدِ اللَّهِ عَلَیْهِ السَّلَام رُبَّمَا ضَرَبْتُ الْغُلَامَ فِی بَعْضِ مَا یُجْرِمُ قَالَ وَ کَمْ تَضْرِبُهُ قُلْتُ رُبَّمَا ضَرَبْتُهُ مِائَةً فَقَالَ مِائَةً مِائَةً فَأَعَادَ ذَلِکَ مَرَّتَیْنِ ثُمَّ قَالَ حَدَّ الزِّنَا اتَّقِ اللَّهَ فَقُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاکَ فَکَمْ یَنْبَغِی لِی أَنْ أَضْرِبَهُ فَقَالَ وَاحِداً فَقُلْتُ وَ اللَّهِ لَوْ عَلِمَ أَنِّی لَا أَضْرِبُهُ إِلَّا وَاحِداً مَا تَرَکَ لِی شَیْئاً إِلَّا أَفْسَدَهُ قَالَ فَاثْنَیْنِ فَقُلْتُ هَذَا هُوَ هَلَاکِی قَالَ فَلَمْ أَزَلْ أُمَاکِسُهُ حَتَّی بَلَغَ خَمْسَةً ثُمَّ غَضِبَ فَقَالَ یَا إِسْحَاقُ إِنْ کُنْتَ تَدْرِی حَدَّ مَا أَجْرَمَ فَأَقِمِ الْحَدَّ فِیهِ وَ لَا تَعَدَّ حُدُودَ اللَّهِ»(2).

و فی الکافی و التهذیب، عن مسائل اسمعیل بن عیسی،: «عَنِ الْأَخِیرِ عَلَیْهِ السَّلَام فِی مَمْلُوکٍ یَعْصِی صَاحِبَهُ أَ یَحِلُّ ضَرْبُهُ أَمْ لَا؟ فَقَالَ لَا یَحِلُّ أَنْ یَضْرِبَهُ. إِنْ وَافَقَکَ فَأَمْسِکْهُ وَ إِلَّا فَخَلِّ عَنْه»(3). و فی آخر کتاب الحدود من التهذیب، عن اسمعیل بن عیسی، عن ابی

ص: 143


1- در نسخه: حیثیت.
2- وسائل، ابواب مقدمات الحدود، ب 30 ح 2.
3- همان، ب 27 ح 2.

الحسن علیه السلام: «قَالَ سَأَلْتُهُ عَنِ الْأَجِیرِ یَعْصِی صَاحِبَهُ أَ یَحِلُّ ضَرْبُهُ أَمْ لَا؟ فَأَجَابَ عَلَیْهِ السَّلَام: لَا یَحِلُّ أَنْ یَضْرِبَهُ. إِنْ وَافَقَکَ أَمْسِکْهُ، وَ إِلَّا فَخَلِّ عَنْهُ»(1). و لعلّ فیه تصحیفاً او سقطاً، و الروایتان واحدۀ. و فی التهذیب عن طلحۀ بن زید: «عَنْ جَعْفَرِ عَنْ أَبِیهِ عَنْ عَلِیٍّ عَلَیْهِ السَّلَام، قَالَ اضْرِبْ خَادِمَکَ فِی مَعْصِیَةِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ، وَ اعْفُ عَنْهُ فِیمَا یَأْتِی إِلَیْک»(2).

و واضحترین کلمات ایشان در این مقام کلام مرحوم آخوند ملا محمد باقر مجلسی(ره) است در رسالۀ فارسیۀ حدود و دیات. و دور نیست که مراد ایشان در این مقام همین باشد که به فهم حقیر رسیده. و لکن کلام ایشان نیز خالی از اجمال نیست، چون در اول باب، تعریف تعزیر را کرده به این که «آن به حسب شرع، عقوبتی یا اهانتی است که بر گناهی کنند که فاعل آن مستوجب حد نباشد. و بعضی گفته اند که مقدار معینی برای آن نباشد مطلقا یا غالباً. و این تعریف شامل تعزیر کودک و مجنون هم هست». و بعد از آن فرق میان حدّ و تعزیر را ذکر کرده است و از جملۀ فرق ها این را گفته که «متعلق تعزیر لازم نیست که نسبت به فاعل معصیت باشد مانند تعزیر کودک و دیوانه. بخلاف حدّ که بنابر مشهور بر غیر مکلف وارد نمی شود».

و بعد از آن گفته است در بیان احکام تعزیر: «بدان که امام و نایب امام را جایز است، بل که واجب است، بر هر کسی که فعل حرامی را بکند، یا ترک واجبی کند، اگر چه به استخفافی، یا اهانتی باشد، یا زدن و حبس کردن، یا ملامت و سرزنش کردن. و مشهور آن است که حدّی ندارد و منوط به رأی حاکم شرع است. و بعضی گفته اند از ده تازیانه است تا بیست تازیانه. و بعضی گفته اند از سه تازیانه است تا نود و نه تازیانه. و

ص: 144


1- وسائل، کتاب الحدود، ابواب بقیۀ الحدود، ب 15 ح 1.
2- وسائل، ابواب مقدمات الحدود، ب 20 ح 4.

بعضی گفته کمترش حدّی ندارد و زیاده اش می باید از نوع آن حد نسبت به آن صنف زیاده نباشد مثل آن که تعزیر اعمالی که از قبیل زنا یا مقدمات آن باشد، در آزاد کمتر از صد تازیانه باشد، و در بنده کمتر از پنجاه تازیانه. و در خوردنی و آشامیدنی حرام، کمتر از هشتاد تازیانه باشد. و همچنین در دشنام، کمتر از حدّ فحش باشد. و این قول خالی از قوّت نیست. و اکثر فقهاء گفته اند که مکروه است که غلام و کودک را زیاده از ده تازیانه زدن. و در روایت معتبری وارد شده است که تأدیب کودک و بنده، پنج تازیانه است تا شش تازیانه(1)

که به همواری(2)

بزنند. و در روایت دیگر سه تازیانه در تادیب کودک وارد شده»(3). تا این جا تمام شد کلام آخوند(ره).

و تطبیق کلام ایشان به آن چه حقیر فهمیده ام، به این است که بگوئیم: مراد ایشان از این عبارت آخر که گفته است «و اکثر فقهاء گفته اند..» تا به آخر. بیان تأدیب کودک و غلام در غیر معاصی الهیّه است که موجب تعزیر باشد، مثل زنا و لواط و قذف و دزدی، و غیر ذلک. چنان که تصریح کرده اند در آن ها که موکول [است] به نظر حاکم. و در بعضی از آن ها تأدیبات خاصّه وارد شده، مثل دزدی کردن. و قول به اطلاق کراهت ما فوق ده تازیانه، منافات دارد با موکول بودن به نظر حاکم علی الاطلاق. چنان که هر دو از مشهور نقل شده است. پس معلوم می شود که این مقام، غیر آن مقام است.

و الحاصل: اشکال حقیر آن است که حکم تعزیر بر صبی و عبد در این معاصی نباید این باشد که مکروه باشد فوق ده تازیانه. و عبار[ا]ت(4)،

قابل حمل بر این هم هست، خصوصاً با وجود استدلال به حدیث نبوی(صلی الله علیه و آله): «و لَا یَحِلُّ لِوَالٍ یُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ

ص: 145


1- وسائل، ابواب بقیۀ الحدود، ب 8 ح 1.
2- یعنی به نرمی.- در حدیث فرموده است: و ارفق.
3- همان، ح 2.
4- یعنی عبارت های علماء.

أَنْ یَجْلِدَ أَکْثَرَ مِنْ عَشَرَةِ أَسْوَاطٍ إِلَّا فِی حَدٍّ»(1). و ناچار باید توجیه کلام ایشان کرده به آن چه ما گفتیم، و این که مراد ایشان در این حدیث هم این باشد. و تتمّه کلام که ابن بابویه بعد از این حدیث گفته، هم قرینۀ این است(2). و ظاهر این است که این عبارتِ خود صدوق باشد، نه تتمّۀ حدیث نبوی صلی الله علیه و آله(3).

47- سؤال:

47- سؤال: چه می فرمایند علمای امامیّه در این باب که شخص مسلمان در حالت جهل به مسئله، کفری گفته. و چون علم به مسئله به هم رسانید، تائب شده. و مشهور این است که توبۀ او قبول نیست. امید که حقیقت آن را هرگاه قبول است، بیان فرمایند که باعث امید بعضی گمراهان شود.

جواب:

جواب: هرگاه نفهمیده است که این کلمۀ کفر است، و اعتقاد خلاف حقی نکرده، امر آسان است. و بر فرضی که فهمیده باشد و «ردّه» گفته باشد (العیاذ بالله) پس هر چند اسقاط حدّ به سبب توبه از او نمی شود (هرگاه مرتد فطری است، یعنی هر که اهل اجراء حدّ است او را می کشد هر چند توبۀ او قبول باشد) و لکن اظهر این است که توبۀ او قبول است در باطن و سبب نجات او می شود. در ظاهر هم پاک می شود. و عبادات او صحیح می شود. و جایز است که زن تازه بگیرد. و مالی که تحصیل کند مال او می شود. لکن اموال سابق بر ردّه، مال وارث او است و به او بر نمی گردد. و عقد زن او منفسخ می شود و به همان عقد به او رجوع نمی تواند کرد، اما بعد از توبه به عقد جدید و انقضاء عدّۀ وفات، او را می تواند مجدداً عقد کند.

ص: 146


1- فقیه، ج 4 ص 52 ح 9 ط دار الاضواء.
2- به دنبال حدیث بالا، در فقیه آمده است: «وَ أُذِنَ فِی أَدَبِ الْمَمْلُوکِ مِنْ ثَلَاثَةٍ إِلَی خَمْسَةٍ وَ مَنْ ضَرَبَ مَمْلُوکَهُ حَدّاً لَمْ یَجِبْ عَلَیْهِ لَمْ یَکُنْ لَهُ کَفَّارَةٌ إِلَّا عِتْقُهُ».
3- خلاصۀ این مسئله به صورت فتوائی، در مسئلۀ شماره 72 خواهد آمد.

48- سؤال:

48- سؤال: علمای امامیه و فقهای کرام اثنا عشریه چه می فرمایند در باب آن که زید، و عمرو، و بکر، نشانه[ای] نصب نموده و تفنگ های خود را پر نموده و نشسته بودند که نشانه را بزنند. در این بین بکر می رود (به عقب و پشت سر زید و عمرو که تفنگ می انداخته اند) که تفنگ خود را دهنه بریزد(1). و در آن وقت عمرو تفنگ خود را خالی می نماید. و بکر صدای تفنگ را می شنود و عالم بوده است که تفنگ دیگر پر است و صاحبش اراده دارد که خالی نماید. لکن به خاطر بکر می رسد که زید تفنگ خود را خالی نموده و عمرو خالی ننموده است. و با وجود آن که به چشم خود می دیده که زید تفنگ را به سمتِ نشانه، کشیده و فتیلۀ روشن را سوار نموده(2)، به سرعت از پیش تفنگ مزبور بدون اطلاع زید، مقارن رسیدن فتیله به باروت، عبور می نماید که تفنگ خود را پیش از عمرو خالی نماید. و در آن وقت نظر به این که زید عنان اختیار از دست رفته بود، چاره نتوانسته بود که کرده باشد، و تیر تفنگ به بکر مزبور خورده، و بعد از دو سه یوم وفات یافته.

آیا در این صورت، خون بکر هدر است (نظر به این که می دانسته که تفنگ زید و عمرو هر دو پر است و ارادۀ خالی نمودن دارند، و صدای تفنگ را که شنید تحقیق ننمود که کدامیک اند، و به محض مظنّۀ خود عمل نمود، با وجود این که دید که زید در پشت تفنگ نشسته و تفنگ را به سمت نشانه، کشیده و فتیلۀ روشن را سوار نموده. و خیال نموده که زید فعل عبثی مرتکب است، و به این جهت اعتنا نکرد)-؟ یا آن که هدر نیست؟ و در صورتی که هدر نباشد؛ هرگاه زید اقرار نماید به امر مزبور، دیه با او می باشد؟ یا با دیگری؟ و هرگاه اقرار ننماید و به تواتر و شیاع ثابت باشد که زید قاتل است به حدّی که

ص: 147


1- معنی دهنه، و دهنه ریزی، در پی نویس مسئلۀ شماره 9 گذشت.
2- شرح این اصطلاحات در پی نویس های مسئلۀ شماره 9 گذشت.

احتمال خلاف در آن نرود، دیه با کی می باشد؟ و هرگاه با عاقله باشد؛ و قاتل و عاقلۀ او همگی به حسب زیّ خود فقیر باشند (هر چند صد تومان مثلاً خانه و ملک و اساس داشته باشد) دیه بر ذمّۀ کیست؟. و مفروض آن است که از اقربا که گذشتیم، به غیر از امام علیه السلام دیگر کسی نیست و ضامن جریره نیست.

و هرگاه عاقله غنی باشند و دیه را باید بدهند، به چه نسبت بدهند؟ با وجود [غنای](1) آن ها هرگاه از پیش آن ها نرود که تمام دیه را بدهند(2)، تتمه را چه باید کرد؟ و قاتل نیز هرگاه غنی باشد، در صورت عدم اقرار، جائی هست که دیه را بالمرّه یا فی الجمله باید بدهد؟ یا نه؟ و مفروض آن است که «قسامه» ضرور نشده.

و عاقله کیست؟ و شخص قاتل اقرباء پدر مادری، و پدری، و اقرباء مادری دارد. و دیه را در چند مدت باید بدهند؟ و اختیار نوعی از انواع دیه، با قاتل است؟ یا با ولیّ دم؟ هرگاه قاتل بگوید «دیتی را که از دراهم مقررّ است، می دهم». ورثه می توانند گفت که «دیتی را که از دینار فرموده اند، می گیریم»؟ و ورثه هرگاه صغیر باشند و ولیّ شرعی نداشته باشند، چه باید کرد؟

جواب:

جواب: بدان که تحقیق این مسئله موقوف است به تمهید مقدمه. و آن این است که فقهاء گفته اند که هرگاه کسی در میان تیراندازان عبور کند و تیری به او بخورد، دیه بر عاقلۀ تیراندازی است که تیر او به او خورده است. مگر این که تیرانداز به او گفته باشد [«حذار»](3)، یعنی با خبر باش. و دلیل اول(4)

این است که این از باب خطای محض است، چون غرض تیرانداز زدن نشانه است، نه قصد قتل آن شخص را دارد، و نه قصد وقوع فعل

ص: 148


1- در نسخه: غنی.
2- یعنی توان مالی شان نرسد.
3- در نسخه: حذاد.
4- یعنی دلیل دیه بر عاقله.

را به او.

و دلیل دوم(1)

حدیثی است که در کافی و فقیه و تهذیب مذکور است، و سند آن قوی است. و فقیه به سند خود از محمد بن فضیل، از ابی الصباح کنانی، روایت کرده. و همچنین در کافی به سند صحیح از محمد بن اسماعیل بن بزیع(2)،

از محمد بن فضیل از ابی الصباح روایت کرده و این سند خالی از اعتبار نیست، چون علامه مکرراً چنین حدیثی را که محمد بن فضیل از ابی الصباح روایت کرده، وصف به صحت کرده. و بر فرض ضعف آن، عمل اصحاب و ورود آن در کتب ثلاثه و در کتاب علل نیز جابر ضعف آن است؛ «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ عَلَیْهِ السَّلَام، قَالَ: کَانَ صِبْیَانٌ فِی زَمَانِ عَلِیٍّ عَلَیْهِ السَّلَام یَلْعَبُونَ بِأَخْطَارٍ لَهُمْ، فَرَمَی أَحَدُهُمْ بِخَطَرِهِ فَدَقَّ رَبَاعِیَةَ صَاحِبِهِ. فَرُفِعَ ذَلِکَ إِلَی أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ عَلَیْهِ السَّلَام، فَأَقَامَ الرَّامِی الْبَیِّنَةَ بِأَنَّهُ قَالَ «حَذَارِ». فَدَرَأَ عَنْهُ الْقِصَاصَ، ثُمَّ قَالَ: قَدْ أَعْذَرَ مَنْ حَذَّرَ»(3).

و آن چه از قاموس ظاهر می شود، که «خطر» همان چیز مدوّری است که می سازند از کهنه و ریسمان و امثال آن. و جوهری گفته است: «الخطر، السبق الذی یراهن علیه». در ترجمۀ سبق گفته است: «السبق بالتحریک، الخطر الذی یوضع بین اهل السباق». و از کلام او، هیچ معلوم نمی شود. و گمان حقیر این است که مراد از آن در این مقام، همان چوبی است که در میان عجم آن را جرید(4) می گویند. و جوهری گفته است: «اَعذر، بمعنی صار ذاعذر». و از ابن اثیر در نهایه حکایت شده: فقال: «اَعذر الرجل، اذا بلغ اقصی الغایۀ

ص: 149


1- یعنی مشروط بودن آن به «حذار».
2- یعنی سند تا محمد بن اسماعیل و خود او، صحیح است.
3- وسائل، کتاب القصاص، ابواب القصاص فی النفس، ب 26 ح 1.- کافی ج 7 ص 292.
4- شرح این واژه در مسئلۀ شماره 27 گذشت. و ظاهراً حرف اول آن مکسور است: جِرید.

من العذر».

و ظاهر این است که [دلیل] این مسئله، محض تعبّد نیست. بل که به سبب این است که احد سببین اقوی است از مباشر. چون خود مسامحه کرد[ه] در حفظ نفس خود، و مباشر مغرور است، و مرمّی خود را به تیر رس او رسانیده، و رامی تیر را به نشان می رسانیده و به جانب او نمی انداخته. و از این جهت است که تقیید کرده اند مسئله را به صورتی که آن شخص بشنود صدای تیرانداز را و تواند خود را کنار بکشد دور کند. اما هرگاه صدا را نشنود، و یا ممکن نشود او را که به کنار رود، در آن صورت باز حکم خطای محض بر حال خود است و دیه بر عاقله است.

کسی نگوید که: هرگاه دیه بر عاقله باشد، پس چه معنی دارد معذور بودن رامی؟

به جهت آن که بسیار ناخوشی ها راجع به رامی می شود در صورت قاتل خطا بودن، که در صورت هدر بودن مرمی نیست؛ از جمله این که بنا بر قول به این که در صورت فقد عاقله، رجوع به جانی می شود، و بعد از عجز او رجوع به امام علیه السلام می شود. این سخن در این جا ثمره می بخشد و رجوع به جانی می شود.

و به همین جهت که مسئله تعبدی نیست، فقهاء در همین جا تفریع کرده اند بر این مسئله که هرگاه کسی طفلی همراه داشته و بدون قصد به جانب تیرانداز رود و تیر به طفل بخورد. آیا ضامن رامی است؟ یا حامل طفل؟ در آن خلاف کرده اند؛ شیخ و ابن برّاج گفته اند که ضمان بر حامل طفل است و رامی به منزلۀ کسی است که کسی را نگاه دارد، و حامل به منزلۀ کسی است که او را ذبح کند. و شیخ بعد از این کلام نیز در این تأمل کرده و گفته است: «و فیه نظر». و محقق در شرایع(1)، در این ترددّ کرده. و در مسالک وجه تردد را گفته است: به همین جهت و از جهت این که حامل طفل به منزلۀ سبب

ص: 150


1- شرایع، ج 4 ص 234 ط دار التفسیر.

است، و مباشر ضعیف است چون مغرور است. و وجه ضمان رامی، این که حقیقتاً او مباشر است، و سبب نمی داند که تیر به او خواهد خورد. پس این مثل کسی است که دیگری را بیندازد به جائی در حالی که نمی دانست که در آن جا چاهی هست(1).

و معنی ضمان رامی (و حال آن که ضامن، عاقله است) از آن چه پیش گفتیم معلوم می شود که مراد این است که مورد نکایتی می شود به هر حال باشد.

و علامه در ارشاد نیز اشکال کرده در تعلّق ضمان به حامل طفل. و شهید در شرح آن نیز وجه اشکال را چنان که در مسالک ذکر کرده (از وجهین اخیرین) ذکر کرده. و همچنین علامه در قواعد اشکال کرده. و فخر المحققین نیز همین وجه را گفته، و خود اختیار کرده که ضمان بر رامی است یا عاقلۀ او، چون سبب قریب است.

و این ها همه در وقتی است که حامل طفل، بالغ باشد. و اگر کودکی باشد، پس ضمان بر عاقلۀ او خواهد بود. بل که هرگاه بالغ باشد و قصد نداشته باشد به آن فعل، در ضمان او در مال خودش، اشکال هست و شکّ هست، چون قصد فعل ندارد. چنان که در غایۀ المراد به آن اشاره کرده و گفته است که مگر این که گفته شود که نزدیک بردن صبی فعلی است از او که او را در معرض تیر خوردن در آورده.

و ظاهر این است که مراد شهید این است که نسبت به حمل طفل، از باب «اسباب» است، نه «جنایات». و دیات در اسباب به عاقله متعلق نمی شود، بل که در مال فاعل سبب است هرگاه بالغ عاقل باشد. و این سخن [وجیه] است. زیرا که در عرف، این شخص را «قاتل خطا» نمی گویند. و منشأ توهم دخول آن در این، این است که چنان که رامی [اَلت را خطئاً به طفل رسانیده]، حامل طفل هم خطئاً طفل را به آلت رسانیده. و ظاهر این است

ص: 151


1- مسالک، ج 2 ص 288 ط دار الهدی.

که این توهم ضعیف است.

بدان که: شهید در غایۀ المراد بعد ذکر مسئلۀ «مقرّب طفل»، گفته: «لو ثبت أنّ الرامی قال: حذار، لم یضمن. وإن قلنا فی المسألة بضمانه أهدر مع احتمال ضمان المقرّب، و إلّا کان علی المقرّب»(1). و هر چند در نسخۀ حقیر «وان قلنا» به «واو» است، لکن ظاهر این است که «فان قلنا» باشد به «فاء». و ظاهراً مراد او این است که چون در این مسئله حکایت فرق مابین با خبر کردن، و با خبر نکردن، نگذاشته اند و مطلق گفته[اند](2)،

شهید استدراکی کرده. چون حدیث «من حذّر فقد اعذر» عموم دارد، پس بنابر این در این جا هم در صورتی که رامی تحذیر کرده باشد، ضمان از او و از عاقلۀ او ساقط می شود.

پس اگر قائل باشیم در مسئلۀ حامل صبی (که مقرّب او است به رامی) به ضمان رامی و برائت ذمّۀ مقرّب، پس با ملاحظۀ تقیید مسئله (به سبب عموم حدیث) به تحذیر، پس خون طفل هدر می شود. چون مقرّب را بریئ کرده بودیم و ترجیح تقدیم مباشر داده بودیم. و الحال که رامی هم به سبب تحذیر بریئ شد به سبب عموم حدیث، پس خون طفل هدر می شود با احتمال ضمان مقرّب. چون در اصل مسئله ملاحظۀ نفس سببین قتل، شده [بود](3)، و الحال پای مرجح خارجی در میان آمده که ترجیح برائت رامی را داد. و اگر قائل نباشیم به ضمان رامی و بگوئیم ضمان بر مقرب است، پس در این وقت هم ضمان بر مقرب می شود، به طریق اولی.

پس مختار ما در اصل مسئله، همان است که مشهور است که هرگاه رامی تحذیر کرد

ص: 152


1- غایة المراد فی شرح نکت الإرشاد، ج 4 ص 455.
2- در نسخه: است.
3- در نسخه: باشد.

و مرمّی شنید و متمکن از گریز بود و نکرد، خون او هدر است، به سبب عموم روایت. و الا دیه بر عاقلۀ رامی است. و در مسئلۀ مقرب طفل در صورت عدم تحذیر، پس اظهر ضمان رامی است، به جهت فاعل سبب؛ مثل آن که کسی دیگری را بیندازد در جائی که نداند در آن جا چاهی است. و چون مفروض این است که رامی هم عادی نیست در سبب که انداختن تیر باشد، پس تعلق ضمان به او از حیثیت تسبیب، راهی ندارد. و اما از حیثیت این که مصداق «قاتل خطاءً» هست، باید دیه متوجه عاقلۀ او باشد. و اما در صورتی که تحذیر کرده باشد، پس ضمان از او و عاقلۀ او، ساقط است به سبب عموم حدیث «من حذر فقد اعذر». و نظر به آن چه گفتیم که مقرب حامل است که در آن جا سبب قتل و اصابۀ سهم، هست، پس باید بر او هم چیزی نباشد. و خون طفل هدر باشد.

و احتمالی که شهید داده که در این صورت، مقرّّب [ضامن] باشد، وجه آن ظاهر نیست(1). و آن چه پیش گفتیم که الحال وجه رجحان سقوط از رامی ظاهر شد، مستلزم اثبات ضمان مقرّب نمی شود(2).

هرگاه این مقدمه دانسته شد، پس بدان که: آن چه سائل در این مقام، اشباع کلام

ص: 153


1- اتفاقاً وجه فرمایش شهید(ره) خیلی روشن است. زیرا این کودک کشته شده، خارج از دو صورت نیست؛ یا رامی تحذیر را به طور کامل به عمل نیاورده و حامل آن را نشنیده، و یا حامل شنیده و به آن اعتنا نکرده است. و چون مفروض این است که رامی تحذیر را به طور کامل به عمل آورده است، پس می ماند حامل، و حامل نیز ممکن است بی اعتنائی کرده و در این بی اعتنائی هیچ عذری نداشته پس در این احتمال، ضامن می شود. و ممکن است عذری داشته (از قبیل تحذیر رامی دیگر از جانب دیگر، یا حضور حیوان درنده ای در جانب دیگر، و امثال این ها) در این احتمال، ضامن نمی شود. مراد شهید(ره) این است که باید وضعیت حامل از نو بررسی شود که مقصر بوده یا نه.
2- ضمان حامل، ناشی از این استلزام نیست، بل از عنوان «معلوم بالاجمال»، ناشی می شود. علم هست که کودک کشته شده، و علم اجمالی هست که یکی از آن دو نفر ضامن هستند. و چون رامی بالفرض خارج می شود، می ماند حامل که یا قاصر است یا مقصر، در صورت قصور ضامن نیست و در صورت تقصیر ضامن است. پس محتمل الطرفین است.

در آن کرده؛ از اسبابی که تقصیر مقتول را نموده شود (که این امور هم به منزلۀ «تحذیر رامی» باشد با «تمکن مرمیّ از حذر»، و تقصیر از حذر با تمکن، موجب این می شود که خود سبب قتل خود باشد، و رامی فارغ باشد)، پس این چنین نیست. زیرا که عاقل بالغ تا او را ممکن باشد در صدد رفع اذیت از خود، در می آید. و ظاهر این است که غافل شده و تقصیری ندارد. و مسئله داخل قتل خطا می شود. چون ظاهر حال این است که رامی یا تحذیر کرده و او را حذر ممکن نشده، یا چون فرصت از دست رفته بود مجال تحذیر هم از برای خود نمی دانسته(1).

و هرگاه بنابه «قتل خطا» شد(2)،

دیۀ مقتول بر عاقلۀ رامی است.

و اما سؤال از این که عاقله کیست؟ و احکام آن و طریق تقسیم آن؛ پس طول بسیار دارد. و این ها را مفصلاً در جواب مسائل که قبل از این مدوّن شده، نوشته ام. به آن جا رجوع کنند(3).

49- سؤال:

49- سؤال: دو طفل در بیابان برّه و بزغاله می چرانیدند. در این بین شخص بالغ عاقلی را شوخی به خیال آمده، و سوار اسبی شده و به جانب اطفال حمله نموده. یکی از آن ها از ترس این که مبادا اسب آسیبی به او برساند، چوبدستی خود را حرکت داده و به اسب

ص: 154


1- لقائل ان یقول: اساساً در این مسئله هیچ جائی برای تحذیر نیست. و این موضوع از عموم حدیث «من حذر فقد اعذر» منطوقاً و مفهوماً، خارج است. زیرا تحذیر برای آگاه کردن غافلان است، در حالی که هر سه می دانستند که چه کار می کنند، و تحذیر در موردشان یک کار لغو است. و مقتول می دانست که فتیلۀ هر دو تفنگ (به اصطلاح خودشان) سوار است، او خود میان این که کدام خالی شده و کدام دارد خالی می شود، اشتباه کرده است. تاوان اشتباه او را نباید دیگری تحمل کند. و لذا در تیراندازی های (مثلاً) نظامی تمرینی که امروز ارتش ها برگذار می کنند، این گونه ضمان بر رامی نباید باشد. البته در «این گونه». ممکن است به گونه های دیگر نیز رخ بدهد که حکم خود را دارد.
2- از همین جملۀ میرزا(ره) نیز، بوی تردید می آید.
3- در مسئله شمارۀ 8 همین مجلد به طور مشروح آمده است.

خورده، و اسب لگدی به پیشانی او زده. و یک ماه جرّاح معالجه نموده و آخر الامر به همان ضرب مرده. آیا آن سوار ضامن دیۀ طفل هست؟ در صورت مزبوره یا نه؟-؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که در صورت مزبوره و ثبوت آن، آن شخص سوار ضامن باشد. به جهت آن که سبب شده است سوار شدن و حمله کردن او بر آن دو طفل از برای لگد زدن اسب به آن طفل که این سبب مردن او شده. اگر چه چوب حرکت دادن طفل هم از جملۀ اسباب است، لکن او چون در این امر عادی نیست و عادی همان سوار است، از این جهت ضمان مختص به سوار است.

50- سؤال:

50- سؤال: ختّانی است او رعشه دارد، و چشم او کم دید است. طفلی را ختنه کرد و قدری حشفۀ طفل را قطع کرد. آیا دیه بر او لازم است یا نه؟-؟ و بر فرض ثبوت دیه، مقدار آن چه قدر است؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که حکم ختّان هم حکم طبیب است. پس هرگاه «بی وقوف»(1)

است، ضامن است. و ظاهراً خلافی در آن نیست. و آخوند ملا احمد(ره) تصریح کرده به عدم خلاف. بل که جمعی دعوی اجماع بر آن کرده اند. چنان که شهید ثانی نقل کرده. و از جملۀ ایشان است محقق در کتاب نکت. چنان که شهید در شرح ارشاد نقل کرده. و همچنین از ابن زهره نقل کرده. و مقداد نیز در تنقیح دعوی اجماع کرده. و از کلام شهیدین و مقداد ظاهر می شود که مسئلۀ ختّان نیز داخل مورد اجماع است. و روایت سکونی نیز دلالت دارد بر آن: «رَوَی الصَّفَّارِ عَنْ إِبْرَاهِیمَ بْنِ هَاشِمٍ عَنِ النَّوْفَلِیِّ عَنِ السَّکُونِیِّ عَنْ جَعْفَرٍ عَنْ أَبِیهِ أَنَّ عَلِیّاً عَلَیْهِ السَّلَام ضَمَّنَ خَتَّاناً قَطَعَ حَشَفَةَ غُلَامٍ»(2). و تضعیف سند به سکونی با وجود آن که سکونی موثق است (چنان که محقق و غیره تصریح

ص: 155


1- یعنی تخصص ندارد.
2- وسائل، کتاب الدیات، ابواب موجبات الضمان، ب 24 ح 2.

به آن کرده اند) بی وجه است، چون معتضد است به عمل اصحاب و قاعدۀ ضمان و اتلاف. با این که ابن ادریس گفته است که «انّها صحیحۀ لا خلاف فیها»(1).

و همچنین است کلام هرگاه صاحب وقوف و دانا باشد، و لکن بدون اذن مریض یا ولی کرده باشد. و اما هرگاه به اذن کرده باشد، پس مشهور در آن نیز ضمان است. و ابن ادریس مخالف است در مسئله و قائل است به عدم ضمان. و لکن آن چه حقیر از کلام او می فهمم این است که مراد او از نفی ضمان، در صورتی است که همانچه مأذون شده در آن به عمل بیاورد و منشأ ضرر شود. و اما هرگاه تفریط شده باشد و خلاف مراد آمر به عمل آورده باشد، ضامن است، هر چند به عنوان خطا باشد. چنان که بیان خواهم کرد.

و اقوی قول مشهور است، به جهت اطلاقات، و اجماعات منقوله، و اخبار بسیار(2)، که معتضدند به «قاعدۀ اتلاف» و «سدّ طریق فساد»، و محکم کردن امر تا صنّاع مسامحه نکنند چنان که از اخبار نیز مستفاد می شود. و دلیل عدم ضمان، اصل برائت است، و این که این تصرف ناشی از اذن شده، پس ضمان ساقط [است]، و این که این فعل در شرع مجاز است پس نباید بر آن ضمانی مترتب شود. و اصل برائت معارضه نمی کند با دلیل. و اذن در علاج است نه در اتلاف. و رخصت شارع هم منافات با ضمان ندارد، چنان که در تأدیب اطفال.

و این ادلّه از طرفین، در ختّان هم جاری است و فرقی نگذاشته اند.

و اما قدح در روایت سکونی از راه دلالت که آن قضیّۀ فعلی است خاص، و افادۀ عموم نمی کند پس شاید آن ختّان «بی وقوف» بوده، یا بی اذن کرده بوده است. مدفوع است به

ص: 156


1- قابل توجه خود میرزا(ره) که در سند این حدیث ابراهیم بن هاشم هست، و او روایات او را حسنه می نامد.
2- وسائل، کتاب الاجارۀ، احکام الاجارۀ، احادیث باب 29 و باب 30. و نیز کتاب الدیات، ابواب موجبات الضمان، احادیث باب 24.

این که حکایت حضرت صادق علیه السلام این فعل را بر سبیل اجمال، در مقام افادۀ حکم الهی، دالّ بر ارادۀ عموم است. و الا لازم می آید لغو در کلام حکیم، و اغراء به جهل.

و بعضی گفته اند که ابن ادریس توجیه کرده است این روایت را و حمل کرده است بر صورت تفریط. و تأیید کرده اند توجیه او را به این که این «قضیّۀ مخصوصه» و «واقعۀ حالی» است، و عمومی در آن نیست. و ظاهر این است که ابن ادریس مراد او این نیست، و این تأیید هم مندفع است به آن چه پیش گفتیم و باکی نیست که عبارت ابن ادریس را نقل کنیم: در سرائر گفته است: «و من تطبّب، أو تبیطر فلیأخذ البرائة من ولی من یطبّبه، أو صاحب الدابّة، و الّا فهو ضامن إذا هلک بفعله شی ء من ذلک. هذا إذا کان الذی جنی علیه الطبیب غیر بالغ، أو مجنونا، فاما إذا کان عاقلاً مکلفاً، فأمر الطبیب بفعل شی ء، ففعله علی ما امره به، فلا یضمن الطبیب، سواء أخذ البرائة من الولی، أو لم یأخذ، و الدلیل علی ما قلناه، ان الأصل برائة الذمة، و الولی لا یکون الا لغیر المکلف. فاما إذا جنی علی شی ء لم یؤمر بقطعه، و لا بفعله، فهو ضامن، سواء أخذ البرائة من الولی، أو لم یأخذها».

بعد از آن گفته است: «و روی ان أمیر المؤمنین علیه السّلام ضمّن ختاناً قطع حشفة غلام، یرید بذلک انه فرّط بان قطع غیر ما أرید منه، لأن الحشفة هاهنا، ما فوق الختان، و لیست [القلفة] التی یجب قطعها فلأجل هذا ضمنه و سواء أخذ البرائة من ولیّه، أو لم یأخذ، [و] الروایة هذه صحیحة، لا خلاف فیها»(1). تا این جا است کلام ابن ادریس.

و ظاهراً مراد او این است از تفریط، که خلاف مأموربه، و مأذون فیه را کرده؛ یعنی اگر همان پوست را می برید (که مراد ولی همان است) و طفل هلاک می شد، ضمانی نبود. و لکن چون خلاف مامور به و مأذون فیه را قطع کرده (که آن اصل حشفه است)

ص: 157


1- السرائر الحاوی لتحریر الفتاوی؛ ج 3، ص: 373.

پس ضامن خواهد بود.

پس حاصل مذهب ابن ادریس این است که: هرگاه به اذن مریض یا ولی او بکند، و همان چه او گفته است بکند، و به آن سبب اذیّتی برسد، ضامن نیست. خواه به کلّی معالجۀ امر کرده باشد(1) و اتفاق افتد که به آن ضربتی که طبیب کرد اذیت واقع شد، و خواه به یک فرد(2) معالجۀ آن را کرد (مثل دادن مسهل مخصوصی) و همان منشأ اذیت شد. و هرگاه تجاوز کند از آن چه او اذن داده؛ مثل این که او را امر کرده بود که به این معالجۀ مخصوصه، علاج کند، و او به معالجۀ مخصوصۀ دیگر، علاج کرد خطئاً، یا سهواً. یا امر کرده بود او را به ختنه کردن طفل (یعنی به بریدن آن پوست زیادتی که سر حشفه را پوشیده است، نه سر حشفه را) و او سر حشفه را بریده، ضامن است.

و مراد او در توضیح حدیث، این است که: مراد ولیّ قطع آن پوستی است که متعارف است بریدن آن، نه قطع حشفه که خلاف مراد ولی طفل است، و ختّان آن را قطع کرده است. و چون خلاف مراد واقع شده، ضامن است.

و بر ابن ادریس وارد است که: اگر مراد او حمل حدیث است بر صورت تقصیر ختّان و مسامحۀ او، پس عبارت او به آن وفا نمی کند. زیرا قطع حشفه با وجود مأمور بودن به قطع غلاف، ممکن است حصول آن در صورت مسامحه و تقصیر، [و نیز ممکن است] در صورت خطاء بدون تقصیر. و این بیانی که کرده از برای حدیث که «قلفه غیر حشفه است»، مفید بیان تقصیر نیست.

و به هر حال؛ در صورت تقصیر، همه متفق اند بر تضمین. و هرگاه مراد او اعم از صورت تقصیر است (یعنی همین که خلاف مراد نفس الامر[ی] ولیّ واقع شد، ضامن است

ص: 158


1- یعنی معالجه ابعاد مختلف داشته باشد.
2- یعنی معالجه موردی و تک بعدی باشد.

هر چند خطا کرده باشد)، بر این وارد است که در صورتی که ختّان حاذق باشد، و صحیح القوی باشد، و به قصد غلفه حسب الامر ولی تیغ را کشیده بر غلفه و لکن خطا شد و بر حشفه آمد به سببی از اسباب، که هیچ تقصیری از ختان واقع نشده، در این جا چرا ضمان متعلق به ختان باشد. بل که بر عاقلۀ او خواهد بود.

و همچنین: در صورتی که مامور باشد طبیب به کلی دوای در مصلح، و او خطا در اجتهاد کند و دوای مفسد بدهد. یا آن که در «شخص دوا» خطا بشود؛ مثل سمّی که شبیه است به دوائی خطئاً به او بدهد. در این جا نیز بر او وارد است که «خلاف مأمور به شدن» در صورت عدم تقصیر، چه دلالتی دارد بر ضمان. بلی اگر خلاف امر بکند، ضمان مترتب می شود. و لکن امتثال امر موقوف نیست بر تحقق مامور به، چون امتثال منوط است به فهم مکلّف. پس او امتثال امر کرده هر چند نفس مأمور به، به عمل نیامده باشد.

و اگر در ضمان تکیه کنیم بر عمومات ضمان طبیب، چنان که مشهور کرده اند، پس وجهی برای قول ابن ادریس باقی نمی ماند در صورت موافقت با مأمور به نیز. پس باید به عموم عمل کرد خواه در عمد و خواه در خطاء.

و در مسئله، خلافی دیگر هست که: هرگاه طبیب و ختّان و امثال آن، اخذ برائت کند؛ یعنی شرط کند با آن شخص مریض، یا ولیّ او، که اگر جنایتی روی دهد، ضامن نباشد، ضامن نیست. و اظهر در نظر حقیر این است که در صورت مزبوره، ضمان نباشد. و تحقیق این را در جای دیگر کرده ام. و در کلام ابن ادریس هم اشاره به آن گذشت.

و ظاهر این است که این خلاف در طبیب و بیطار و ختّان حاذق، باشد و اما غیر حاذق یا کسی که ضعیف الباصره و مرتعش الید باشد که اطمینان به او نیست، پس شاید خلاف در آن بی وجه باشد. چون عمل او مشروع نیست.

و اما دیۀ قطع حشفه: پس چون دیۀ خود حشفه دیۀ کامله است، خواه به تنهائی

ص: 159

باشد یا به بعض آن. پس دیۀ قطع بعض آن را باید به حساب اصل آن گرفت؛ پس مساحت می کنند اصل حشفه را و آن موضع قطع را، و به آن نسبت دیه می گیرند. چنان که در سایر مواضعی که دیۀ آن دیۀ کامله است. پس هرگاه عشر حشفه قطع شده است، عشر دیه کامله است. و اگر نصف است، نصف. و هکذا(1).

50- سؤال:

50- سؤال: هرگاه دو نفر کشتی بگیرند، و هر دو بر زمین بخورند، و یکی از آن ها دستش بشکند و به همان سبب فوت شود، آیا دیۀ او متوجه کی می شود؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که نصف دیۀ آن که مرد[ه] بر دیگری است که با او کشتی گرفته از مال خودش(2). و این از باب «شبه عمد» است. چون هر دو با هم سبب فوت او شده اند. و در عرف و عادت نسبت قتل را به هر دو می توان داد. پس هر یک نصف «سبب قتل» شده اند. و محتمل است که هدر باشد. چون هر یک از آن ها سبب اند و در «ضمان به جهت سبب» عدوان شرط است. و مفروض این است که در این جا عدوانی نیست. و این احتمال ضعیف است، به جهت این که این سخن در «تسبیب محض» است؛ مثل کندن چاه در زمین غیر بدون اذن، که از باب اتفاق کسی در آن بیفتد و بمیرد، که در این جا در عرف و عادت، نسبت قتل به کسی داده نمی شود. و این از باب «تسبیب محض» [نیست] بل که به آن وقوع فعلی نسبت به مقتول، مقصود هست هر چند قصد قتل نباشد.

و همچنین: ظاهر این است که این از آن باب نیست که کسی به پشت بام برود و باد او را بر سر کسی بیندازد و [آن کس] بمیرد. چون اختیار از دست او بیرون است. و در این جا چنان نیست. بل که هر یک ساعی اند که دیگری را بیندازد.

51- سؤال:

51- سؤال: زید عمرو و بکر را می برد که در شب محافظت اموال او را بکنند. و آن

ص: 160


1- در این مسئله الفاظ غلط و زواید جزئی بسیار بود، به دلیل کثرت شان از توضیح آن ها صرف نظر شد.
2- یعنی بر عاقله نیست.

هر دو نفر در شب در خانۀ زید خابیدند(1).

و صبح که شد، آن دو نفر را دیدند که مرده اند، و ایشان را خفه کرده اند، و نعش آن ها در خانۀ زید افتاده. و قاتل آن ها معلوم نیست که کیست. آیا اولیاء مقتولین می توانند باز خواست دیۀ آن ها را از زید بکنند یا نه؟-؟

جواب:

جواب: هرگاه آن ها را در روز برده، یا آن ها خود خواهش کرده اند که بروند به خانۀ او از برای محافظت اموال، در این جا مسئله مندرج [ن-]-می شود در تحت مسائل «لوث». هر چند فقهاء گفته اند که هرگاه کسی را [بیابند](2)

در خانۀ کسی مقتول، این از باب لوث می شود که محتاج می شود به قسامه. و لکن مجرّد همین معنی منشأ لوث نمی شود، بل که در صورتی که عداوت سابقه میان آن ها باشد ممکن است که لوث حاصل شود.

و به هر حال؛ چون حصول لوث موکول است به نظر حاکم شرع، و آن در مقامات مختلف می شود، پس باید حاکم ملاحظه کند اگر لوث حاصل است (یعنی ظنّ قوی از برای او به هم می رسد که زید قاتل آن ها است)، و زید منکر باشد، و بیّنه در میان نباشد، قسامه متوجه اولیای مقتولین می شود. و به مقتضای آن عمل می شود. و مختلف می شود حکم به ادعای قتل عمد و غیر آن.

و هرگاه آن ها را در شب طلبیده باشد و از خانه بیرون برده بدون این که خود خواهش این معنی کرده بوده[اند](3)،

و بعد از آن ایشان را در خانۀ زید کشته یافته اند، پس این از فروع مسئلۀ مشهور است که علماء فتوی داده اند که «هرگاه کسی در شب کسی را

ص: 161


1- کذا.
2- در نسخه: نیابند.
3- در نسخه: است.

بخواند و از خانۀ خودش بیرون برد، ضامن او است تا او را به خانه برگرداند». و این مسئله فی الجمله اجماعی علماء است. چنان که جمعی دعوی کرده اند. و دو حدیث به این مضمون وارد شده؛ یکی روایت عبد الله بن میمون است از حضرت صادق علیه السلام: «إذا دعا الرجل أخاه باللیل فهو ضامن له حتّی یرجع إلی بیته»(1).

دوم حدیثی است که شیخ [و] صدوق از عمرو بن ابی المقدام رویات کرده اند، و آن طولانی است و در این جا حضرت صادق علیه السلام فرموده: «قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ کُلُّ مَنْ طَرَقَ رَجُلًا بِاللَّیْلِ فَأَخْرَجَهُ مِنْ مَنْزِلِهِ فَهُوَ ضَامِنٌ إِلَّا أَنْ یُقِیمَ عَلَیْهِ الْبَیِّنَةَ أَنَّهُ قَدْ رَدَّهُ إِلَی مَنْزِلِهِ»(2).

و هر چند سند این دو حدیث ضعیف است و مخالف قاعدۀ کلّیۀ ایشان است که «ضمان شخص آزاد بالغ عاقل بر کسی نیست، مگر این که اثبات شود جنایت بر او» و دعوی اجماع هم بر آن(3)

شده. و لکن ضعف آن ها منجبر است به عمل اصحاب، بل که اجماع ایشان، چنان که نقل کردیم.

هرگاه این را دانستی؛ پس می گوئیم که یا این است که آن شخص را که بیرون برده از خانه، مفقود الخبر شده و موت و حیات او معلوم نیست. یا مفقود الخبر نیست. پس اگر مفقود الخبر است، نظر به عموم این دو حدیث، و اطلاق فتوای علماء، و تصریح بعضی، آن شخص ضامن دیۀ او است در مال خود. و از مقداد و صیمری دعوی اجماع هم بر آن نقل شده. و از مفهوم عبارت شهید در لمعه ظاهر می شود که ضمانی در صورت غیر مقتول بودن نباشد. و وجه آن را اصل برائت و شک در تحقق سبب ضمان در غیر صورت

ص: 162


1- وسائل، کتاب الدیات، ابواب موجبات الضمان، ب 36، ح 1.
2- وسائل، ج 29 ص 51.
3- یعنی بر قاعده.

قتل، گفته اند. و آن ضعیف است، زیرا که اصل مقاوم دلیل نمی شود. و ضمان به همان ثبوت دیه، متحقق می شود. و دلیلی بر ثبوت قصاص نیست. و روایت عمرو بن ابی المقدام (که بعد خواهیم گفت) دلیل قصاص نمی شود. چنان که خواهیم گفت.

و اما هرگاه او را بیابند میّت؛ پس یا این است که معلوم است که او را کشته اند، یا مشکوک فیه است، یا معلوم است که به مرگ خدائی مرده است. پس اگر معلوم است که او را کشته اند، پس اگر [آن] که او را بیرون برده اقرار کند به قتل او، یا به بیّنه ثابت شود، او را قصاص می کنند، بلا خلاف ظاهری. و همچین هرگاه بیّنه اقامه شود که دیگری او را کشته، یا آن دیگری اقرار کند به قتل، ضمان از آن شخص ساقط می شود. و هرگاه بیّنه و اقراری در میان نباشد و آن شخص هم بر دیگری دعوی نکند، پس در این جا خلاف است که آیا قصاص متوجه آن شخص می شود یا دیه؟،؟

اشهر و اظهر این است که باید دیۀ او را بدهد، به جهت آن که ضمانی که در حدیث ها مذکور است، صادق می آید به دادن دیه. و با شک در موجب قصاص، [قصاص] از او ساقط می شود. از باب «ادرؤا الحدود بالشبهات». و ظاهر دعوی اجماع منقول هم که بر ضمان دیه دعوی شده شامل آن است. و ابن ادریس گفته است که این اظهر اقوال و روایات است. و بعد از آن گفته: «و قد روی انّ علیه القود»(1). و از شیخ مفید(ره) نقل شده است قول به قصاص. و شاید دلیل او صدر روایت عمرو بن ابی المقدام باشد، چنان که ذکر خواهیم کرد. و ضعف روایت با عدم جابری از برای ضعف در آن جزء، مانع است از عمل به آن. و توجیه حدیث را بیان خواهیم کرد.

و در مسئله قولی هست به تفصیل؛ و آن این است که دیه باید بدهد هرگاه لوثی و

ص: 163


1- سرائر، ج 3 ص 364.

تهمتی نباشد. و در صورت تهمت و لوث رجوع می شود به قسامه نسبت به هر کس که به او حاصل شود. پس هرگاه به قسامه قتل عمد اثبات شود، آن شخص متهم را قصاص می کنند. و اگر شبه عمد یا خطاء ثابت شود، دیه می گیرند. و همچنین باقی احکام قسامه را جاری می کنند. و هرگاه مطلقا لوثی و تهمتی نباشد، دیۀ او را می گیرند از آن شخص که او را از خانه بیرون برده.

و هر چند نسبت میان قاعدۀ لوث و مقتضای این ادلّه، عموم من وجه است و لکن ادلّۀ لوث مخصّص عموم این حدیث ها و اجماعات منقوله نمی شود. خصوصاً این که غالب در چنین جائی که کس دیگری را در شب از خانه بیرون برد و او را کشته بیابند خصوصاً در خانۀ او، با وجود این، در حدیث ها تصریح به حکم لوث نشده. بل که ظاهر ضمان این است که از عهده بر آید و خود بر جا باشد، و لا اقلّ قابل قصاص و دیه با تفصیل هم باشد. و با وجود احتمال، یقین به موجب قصاص، حاصل نمی شود. و شبهه موجب ترک قتل می شود.

پس چنان که این حدیث ها مخصّص قاعدۀ «عدم مضمون بودن حرّ بالغ عاقل» می شوند، مخصص قاعدۀ لوث هم می شوند.

و اما در صورتی که او را مرده بیابند و اثر قتلی در او مشاهده نشود، پس ظاهراً خلافی در عدم ثبوت قصاص نیست. بل که بعضی دعوی اجماع کرده اند.

و اما دیه: پس اشهر و اظهر ثبوت دیه است بر آن که او را بیرون برده. به جهت عموم آن حدیث ها، و اطلاق اجماع منقول. و ابن ادریس گفته است که: «روی انّ علیه الدیۀ». پس ظاهر می شود که روایتی بر این مضمون وارد است. و ابن ادریس در این جا نیز رجوع کرده است به قاعدۀ لوث و قسامه. و جمعی قائل شده اند بر این که بر او هیچ چیز نیست، نظر به اصل و عدم ثبوت موجب ضمان. و بر این وارد است که اطلاق حدیث

ص: 164

مقتصی آن است که همان بیرون بردن منشأ ضمان است. چنان که در مال مغصوب که موت حتف انف، موجب ضمان است. و از این جا ظاهر می شود که اگر فرض شود که معلوم شود که به مرگ خدائی مرده، باز ضامن باشد. و لکن تبادر این صورت از حدیث ها محل اشکال است، چنان که حصول علم به چنین صورتی هم فرض نادری است. زیرا که هر چند هیچ سانحه ای از جانب ان کسی که او را از خانه بیرون برده، ظاهر نباشد و لکن احتمال مدخلیت همان «خواندن در شب» و حرکت و رفتار را نمی توان جزم به نفی آن کرد.

[آن](1)

حدیث عمرو بن ابی المقدام که اشاره به آن کردیم، ترجمۀ آن این است که گفته که: من در مسجد الحرام بودم و ابو جعفر دوانقی از خلفای بنی عباس، مشغول طواف بود. مردی او را ندا داد که ای امیر این دو مرد شب به خانۀ برادرم آمدند و او را بیرون بردند از خانۀ خود، و به سوی من برنگشت. و به خدا سوگند که نمی دانم چه کردند با او. دوانقی گفت: چه کردید با او؟ گفتند: ای امیر با او سخن گفتیم و باز به خانۀ خود برگشت. به ایشان گفت که فردا وقت نماز عصر در همین مکان نزد من بیائید. چون روز دیگر وقت عصر نزد او حاضر شدند، دستش در دست حضرت امام جعفر صادق علیه السلام بود، به حضرت گفت: در میان ایشان حکم کن. حضرت فرمود که خود میان ایشان حکم کن. حضرت را سوگند داد که میان ایشان حکم کن. پس برای حضرت جانماز حصیری گستردند و حضرت بر روی آن نشسته و دو خصم آمدند و در برابر آن جناب نشستند. چون ایشان دعوی و جواب دعوی به نحو روز گذشته عرض کردند، حضرت به کاتب خلیفه خطاب کرد که ای پسر بنویس بسم الله الرحمن الرحیم، رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود که هر که مردی را از خانه بیرون برد، ضامن است مگر آن که گواه

ص: 165


1- در نسخه: از.

بگذارند که او را به خانه برگردانیده است. ای غلام این را ببر و گردنش را بزن. گفت یابن رسول الله من او را نکشتم، نگاه داشتم و رفیق من کارد بر او زد و او را کشت. حضرت فرمود که ای غلام دست از او بردار و رفیقش را بکش. رفیق گفت: یابن رسول الله من عذابی نکردم او را به یک ضرب کشتم. حضرت برادر مقتول را گفت که این را گردن بزن به قصاص برادر خود. و آن که او را نگاه داشته بود، حکم فرمود که به زندان برند و تازنده باشد هر سال پنجاه تازیانه اش بزنند. تمام شد ترجمۀ حدیث شریف.

و گویا آن حضرت به علم امامت مطلع بوده اند از کیفیت، به این تدبیر خواستند آن ها را به اقرار بیاورند تا حکم بر طبق اقرار ایشان جاری شود. چنان که سیاق حدیث هم شاهد آن است. مانند بسیاری از قضایای امیر المومنین علیه السلام. و الا حکم آن حضرت به قصاص آن مرد بدون اثبات، مخالف سایر ادلّۀ شرعیه بود.

و بدان که: عموم روایت [ابن] ابی المقدام، اقتضا می کند که فرقی نباشد میان آن که آن شخص که می آید در شب به طلب شخص دیگر، مرد باشد یا زن، و صغیر باشد یا کبیر، و حرّ باشد یا عبد. و لفظ «رجل» در روایت عبدالله بن میمون، منافاتی با عموم آن ندارد. و همچنین فرقی میان آن نباشد که سبب طلبیدن معلوم باشد (مثل این که بگوید بیا برویم به حمام) یا نه. و میان آن که به همان سبب مقتول شود (مثل این که کشتۀ او را در حمام ببینند) یا غیر آن؛ مثل آن که کشتۀ او را در صحرائی یا خرابه ای ببینند. و همچنین میان این که او را از خانه بیرون ببرد، یا [از] باغ یا حجرۀ کاروان سرا.

و باید دانست که: این حکم مختص شب است (چنان که در هر دو حدیث مذکور است) و [منتهای](1)

ضمان، برگشتن به منزل است. پس اگر بعد از عود باز خود بیرون رود، ضمانی بر آن شخص نیست. و به همۀ آن چه گفتیم شهید ثانی در شرح لمعه تصریح کرده

ص: 166


1- در نسخه: منتهی.

و اگر او را صدا زند و بگوید «آیا می آئی همراه برویم به فلان جا یا نه؟» که اختیار را به او واگذارد، در این اشکال کرده و ترجیح داده است عدم ضمان را(1).

و اظهر این است و متبادر از «اخراج از منزل» هم غیر این [نیست].

و هرگاه صاحب منزل خود از او خواهش کرده بود که او را ببرد و شب آمد و او را طلبید و برد، اظهر عدم ضمان است به مجرد بردن او. و شهید در غایۀ المراد توقف کرده و احتمال داده که ضمان ساقط شود. و در لمعه تصریح به عدم ضمان کرده(2). و شهید ثانی توقف کرده است بر تقدیر عمل به روایت. و بعد از آن گفته است که هرگاه داعی متعدد باشد، همه شریک اند در ضمان در جائی که ضمان ثابت شود، خواه به قصاص باشد، یا به دیه. چنان که هرگاه جمعی شریک شوند در جنایت.

و هرگاه صاحب منزل (که او می خواند) متعدد باشند، داعی ضامن هر یک است خواه داعی واحد باشد یا متعدد.

52- سؤال:

52- سؤال: ضعیفۀ مسلمه رجوع کرده به ضعیفۀ یهودیه در معالجۀ مرض به جهت آن که حامله شود. و این ضعیفۀ یهودیّه ابتدا به او روغن گرچک داده. و بعد او را به طریقی که متعارف است که می پیچند که عرق کند. و هر چند آب طلبد، به او آب ندهند. و اتفاقاً این ضعیفه هر چند آب خواست، آب به او نداده، تا این که هلاک شده. حکم آن چه چیز است؟

جواب:

جواب: هرگاه این امری باشد که اطبّاء غالباً می کنند، و مستلزم قتل نباشد غالباً، و از باب «زدن به آلت قتّاله» نباشد که غالباً چنان کاری کشنده است؛ پس آن ملحق به «شبه

ص: 167


1- الروضة البهیة فی شرح اللمعة الدمشقیة (المحشی - کلانتر)؛ ج 10، ص: 129.
2- لمعه دمشقیه، ص 298 ط دار الناصر.

عمد» است و از باب جنایت اطبّاء است. و او را ضامن دیه می کنند در مال خود او(1)،

و دیۀ او را از یهودیه می گیرند. و اما هرگاه ثابت شود که این عمل از باب زدن به آلت قتّاله است، و غالباً چنین عملی کشنده است هر چند قصد قتل نداشته باشد، پس ملحق به عمد است. و حکم آن این است که آن ذمّی را به دست ورثۀ مقتول می دهند [با](2) مال او. و آن ها اختیار دارند خواهند او را بندۀ خود می کنند و خواهند او را می کشند. و اموال او به هر صورت مال ورثۀ مقتول است. و بعضی گفته اند که اولاد او هم کنیز و غلام ورثۀ مقتول می شوند. لکن دلیل آن وضوحی ندارد.

و هرگاه بعد از قتل مسلم، آن ذمّی مسلمان شود، استرقاق او ساقط می شود، متعین است قصاص. و بعضی تصریح کرده اند که در این صورت باز مال او مال ورثۀ مقتول است.

و اما هرگاه این عمل غالباً کشنده نباشد، پس به غیر دیه، ثابت نیست. و دیه را از مال قاتل می گیرند مثل سایر اطباء و ختّان و غیر آن ها.

53- سؤال:

53- سؤال: هرگاه ذمّی مسلمی را به قتل خطا بکشد. حکم آن چه چیز است؟

جواب:

جواب: هرگاه مال دارد، دیه متوجه مال او است. و هرگاه مالی ندارد، متوجه عاقلۀ او نمی شود (چنان که در مسلم می شود) بل که عاقلۀ او امام علیه السلام است و متوجه امام می شود.

54- سؤال:

54- سؤال: هرگاه زید، دست چپ او از ضرب چوب سیاه شود از بالای مرفق تا به زَنَد، دیۀ او چه قدر است؟

جواب:

جواب: دیۀ سیاه شدن دست، سه اشرفی است که دو مثقال و ربع مثقال طلای صرّافی

ص: 168


1- تکرار، یعنی دیه بر عاقله نیست.
2- در نسخه: یا.

طلای سکه دار است.

55- سؤال:

55- سؤال: دیۀ ترکیدن استخوان دست چپ، چه چیز است؟

جواب:

جواب: دیۀ ترکیدن استخوان دست، ظاهر این است که پنج شتر باشد. چون این را «هاشمه» می گویند، و دیۀ هاشمۀ یک دست نصف دیۀ هاشمۀ سر است. و مراد از پنج شتر بیست یک(1) دیۀ کامله است. و دویست [و] شصت و دو مثقال [و] نیم، نقرۀ سکه دار است.

56- سؤال:

56- سؤال: هرگاه دو زخم کارد به دست راست زید زده باشند که پوست و گوشت آن را بریده باشد، دیۀ آن چه قدر است؟

جواب:

جواب: اولاً در زخم عمد عدوان، قصاص باید کرد؛ عرض و طول زخم را اندازه می گیرند و به همان اندازه از دست جانی می برند، و عمق اعتبار ندارد، بل که به همان قسم زخم اکتفاء می کنند. چون گاه است که آن ها در چاقی و لاغری تفاوت دارند. و هرگاه بنابر دیه باشد، چون دیۀ دست نصف دیۀ سر است، و دیۀ زخم چنینی در سر هرگاه اندکی به گوشت نشست، پنجاه یکِ(2)

دیۀ کاملۀ انسان است، در دست صد یکِ(3)

دیۀ می شود. که به پول نقره پنجاه دو مثقال و نیم به مثقال صراف است.

و هرگاه بسیار به گوشت نشسته، دیۀ آن در سر یک «پنجاه یک» و «نصف»(4)

است (که در احادیث سه شتر فرموده اند) پس حساب دیۀ دست به حساب پول نقره، هفتاد و هشت مثقال [و] ربع مثقال می شود.

ص: 169


1- یعنی یک بیستم- و در نسخه: بیست و یک.
2- یک پنجاهم.
3- یک صدم- در نسخه: صد و یک.
4- یک پنجاهم به علاوه نصف یک پنجاهم.

57- سؤال:

57- سؤال: هرگاه دو زخم کارد به کتف های زید خورده که همین پوست تنها را بریده، دیۀ آن چه قدر است؟

جواب:

جواب: دیۀ کتف ها شاید(1) چون که به مقتضای حدیث عام، هر عضوی در انسان [که] زوج باشد (مثل دست و پا) دیۀ هر یک از آن ها نصف دیۀ کامله است. پس اگر جراحتی به آن ها برسد، نسبت به جراحت سر، نصف ملاحظه می شود. و چنین زخمی هرگاه در سر واقع شود، دیۀ آن، صد یکِ دیۀ کامله است. پس دیۀ هر یک از این زخم های کتف، بیست و شش مثقال و ربع مثقال، می شود که دیۀ هر دو با هم پنجاه و دو مثقال و نیم، نقرۀ سکه دار می شود.

58- سؤال:

58- سؤال: هرگاه زید انگشت کوچک دست چپ او، زخم شمشیر به قدر یک بحر پوست او بریده و قدری گوشت هم بریده. دیۀ آن چه قدر است؟

جواب:

جواب: دیۀ انگشت هرگاه بنابر دیه شود، چون دیۀ هر انگشتی ده یکِ دیۀ کاملۀ انسان است (بدون فرقی ما بین انگشت ها) و دیۀ این گونه زخم- که پوست را بریده و اندکی به گوشت نشسته- در سر، پنجاه یکِ دیۀ کامله است، در انگشت هم «پنجاه یکِ ده یکِ دیۀ کامله»(2) است. و چون هر انگشتی، دیۀ آن، پانصد و بیست و پنج مثقال است، پنجاه یکِ آن، ده مثقال و نیم، نقرۀ سکه دار می شود(3).

ص: 170


1- مراد از این لفظ کاربرد «ظاهر این است» می باشد که در موارد دیگر و مسائل دیگر می آورد.
2- یک پنجاهم از یک دهم دیۀ کامله.
3- تذکر: محقق قمی(ره) در این جا با «مثقال صرافی» محاسبه می کند. دیه کامله ده هزار درهم است. و در مسئلۀ شماره 42 شرح داد که: هر ده درهم، هفت مثقال شرعی است. و هر مثقال شرعی سه ربع مثقال صرافی است. مثقال شرعی: 7000=7×10÷000/10 مثقال صرافی: 5250=3×4÷7000 و دیۀ هر انگشت، یک دهم دیه کامله است، پس می شود 525 مثقال صرافی، که یک دهم آن می شود 5/52 مثقال.

59- سؤال:

59- سؤال: لب پائین زید شمشیر خورده و پوست او بریده. دیۀ او چه قدر است؟

جواب:

جواب: دیۀ جراحت لب که به این عنوان باشد، مثل زخم سر است، که صد یکِ دیۀ کاملۀ انسان است.

60- سؤال:

60- سؤال: هرگاه یکی به زخم شمشیری که به دست چپ او خورده، پوست و قدری گوشت را بریده، دیۀ آن چه قدر است؟

جواب:

جواب: به نحوی که پیش گفتیم؛ قصاص مقدم است. و هرگاه بنابه دیه شد، دیۀ آن همان است که در سؤال از زخم کارد به دست راست، گفتیم؛ که هرگاه اندکی به گوشت نشسته، دیۀ آن پنجاه و دو مثقال و نیم، نقرۀ سکه دار است. و هرگاه بسیار به گوشت نشسته اما به پردۀ روی استخوان نرسیده، هفتاد و هشت مثقال و سه ربع مثقال نقرۀ مسکوک می شود.

61- سؤال:

61- سؤال: هرگاه سر زید به ضرب چوب زخم شده، و پوست او مجروح شده، دیۀ آن چه قدر است؟

جواب:

جواب: دیۀ این زخم هم صد یکِ دیۀ کامله است. و بدان که دیۀ کاملۀ مرد به حساب پول نقره، پنج هزار و دویست و پنجاه مثقال است به مثقال صرافی.

62- سؤال:

62- سؤال: هرگاه کسی بند دست چپ او زخم شمشیر دارد. و طول آن یک کره پوست را بریده و به گوشت نرسیده. دیۀ آن چه قدر است؟

جواب:

جواب: هرگاه قصاص نمی کند، دیۀ این دویست یکِ(1)

دیۀ کامله است که بیست و شش مثقال و ربع مثقال(2) می شود.

ص: 171


1- یک دویستم.
2- نقره صرافی.

63- سؤال:

63- سؤال: هرگاه شخصی زخم شمشیر بین الحاجبین او خورده و به قدر یک کره پوست را بریده و قدری گوشت هم بریده، حکم آن چه چیز است؟

جواب:

جواب: هرگاه قدر کمی گوشت را بریده، و قصاص نکند، دیۀ آن پنجاه یکِ دیۀ کاملۀ انسان است، هرگاه بنابر دیه شود. و هرگاه بسیار به گوشت [نشسته] و به پردۀ روی استخوان نرسیده، یک «صد یک» هم علاوه می شود.

64- سؤال:

64- سؤال: هرگاه شانۀ چپ زید در رفت، دیۀ آن چه قدر است؟

جواب:

جواب: مشهور علماء این است که در جدا شدن عضو، هرگاه آن عضو معطّل و بایر شود، دو ثلث دیۀ آن عضو را باید بدهد. و اگر به اصلاح آید و صحیح شود بی عیب، پس باید چهار خمس دیۀ جدا شدن را بدهد. و چون ظاهر این است که دیۀ هر یک از کتف ها، نصف دیۀ کامله باشد که دو هزار و ششصد و بیست و پنج مثقال است، پس دیۀ در رفتن آن [با](1) بی کار شدن عضو، هزار و هفتصد و پنجاه مثقال می شود. و هرگاه چاق شد بی عیب، چهار خمس همین دیه را می دهد، که هزار و چهارصد مثقال باشد. و اگر چاق شود با عیب، دور نیست که همان اصل دیۀ در رفتن، باز ثابت باشد و یک خمس از آن کم نشود.

65- سؤال:

65- سؤال: هرگاه دماغ کسی خراشیده باشد، دیۀ آن چه قدر است؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که هرگاه پوست را بریده و به گوشت نرسیده، صد یکِ دیۀ کامله باشد.

66- سؤال:

66- سؤال: هرگاه زید چوب بسیاری بر شانۀ او خورده، و به ضرب چوب پشت شانۀ او سیاه شده، دیۀ او چه قدر است؟

ص: 172


1- در نسخه: یا.

جواب:

جواب: سیاه شدن شانه به ضرب چوب، مثل سیاه شدن دست است. و حکم آن در سؤال از آن، گذشت که دو مثقال و ربع مثقال طلای سکه دار است به مثقال صراف. و باید دانست که هرگاه چند موضع سیاه شده باشد، هر یک دیۀ علیحده دارد. و همچنین هرگاه چند چوب خورده باشد پهلوی یکدیگر و همه جای آن ها سیاه شده باشد اما سیاهی ها متصل شده باشد، جای هر چوبی دیۀ علیحده دارد. و هرگاه عدد مشتبه باشد به سبب اتصال، به مصالحه طی کنند در مقدار عدد.

67- سؤال:

67- سؤال: هرگاه دختر بالغۀ عاقله، اِزالۀ بکارت دختر صغیره را بکند به انگشت، یا به مثل این که در سر چوبی پنبه پیچد و داخل کند. آیا چه چیز بر او لازم است.

جواب:

جواب: ظاهر این است که مهر المثل آن صغیره، لازم می شود. چنان که از کلام فقهاء ظاهر می شود که ارش بکارت، همین است. و در بسیاری از مواضع اشاره به آن شده؛ مثل زنی که تازه از جماع فارغ شود و مساحقه کند با دختری و حامله شود و محتاج شود ببریدن بکارت از برای وضع حمل. که مشهور وجوب مهر المثل است بر آن زن. و غیر آن از مواضع. و علامه در تحریر و ابن ادریس در سرائر هم تصریح کرده اند به این مطلب در کتاب دیات. و فرقی نگذاشته اند مابین این که فاعل این فعل، مرد باشد یا زن.

و در مسئله[ای] که ذکر کرده اند فقهاء که هرگاه کسی به انگشت اِزالۀ بکارت دختری کند و به آن سبب «بول دان» او پاره شود، هم اشاره به این مسئله هست که مشهور لازم دانسته اند دیۀ کامله را از برای پاره شدن بول دان، و مهر المثل را از برای بکارت. و در «کتاب ظریف»(1) هم اشاره به آن هست در همین مسئله(2).

و الحاصل: ظاهراً

ص: 173


1- فقیه، ج 4 ص 54، ب 18 ح 1- وسائل، ابواب دیۀ الشجاج و الجراح، ب 2 ح 3.
2- و نیز دلالت دارد بر آن، حدیث 1 باب 30، ابواب دیۀ الاعضاء، وسائل الشیعه.

خلافی در این نیست که ارش بکارت، مهر المثل است.

و بدان که: هرگاه دختر باکره زنا کند، از برای او مهری نیست.

68- سؤال:

68- سؤال: چه می فرمایند در باب این که دختری را آثار حمل به هم رسیده، و بعد از وضع حمل معلوم شده که از حرام بوده، آن طفل را کشته اند. و حال دختر مدعی است که فلان شخص این عمل را به من کرده. آیا در این صورت، سخن او را می شنوند یا نه؟-؟ و هرگاه ثابت شود که این فعل از او سر زده است، حکم آن چه چیز است؟ و دیۀ آن طفل بر کیست؟ و چه چیز است؟ و هرگاه آن شخص انکار کند، ثبوت آن به چه نهج می شود؟

جواب:

جواب: به مجرّد ادعای زن که فلان کس به من زنا کرد و این طفل از او است، زنای مرد ثابت نمی شود. و در صورتی که ثابت شود بر وجه شرعی، امر حدّ و تعزیر با حاکم شرع است (یعنی مجتهد عادل) دیگری در این امر دخل و تصرف نمی تواند کرد. و همچنین تأدیب آن زن که نسبت زنا به شخص خاصی داده، با حاکم شرع است. و دیۀ آن طفل (هرگاه دیتی برای او باشد) بر قاتل طفل است. و قاتل را قصاص نمی توان کرد، چون مسلم را در عوض ولد الزّنا نمی کشند، مگر بعد از آن که بالغ شود اظهار اسلام کند.

و دیۀ طفل مذکور به مادر او و اقربای مادر او نمی رسد، چون شرعاً ملحق به او نمی شود علی الاشهر و الاظهر. و وارث او امام است و اختیار مال امام با مجتهد عادل است که به فقراء برساند.

و اما [مقدار] دیۀ طفل؛ پس ممکن است که دیۀ طفل مسلم باشد، هر چند تصریحی به ثبوت دیه از برای طفل ندیدم، و آن چه ذکر کرده اند، آن است که بعد از بلوغ و اظهار اسلام، دیۀ او دیۀ مسلم است. و الحال در دیۀ طفل ولد الزنا قبل از بلوغ، توقف دارم که آیا دیه دارد یا نه.

ص: 174

69- سؤال:

69- سؤال: هرگاه کسی اسب او در گرداب افتاده، و دیگری را امر کند [مُکرهاً](1)

که اسب را بیرون آورد. و هر چند اِبا کند، نفعی نبخشد. پس برود در گرداب و هلاک شود. آیا قصاص، یا دیه بر مکره هست یا نه؟-؟

جواب:

جواب: هرگاه رفتن در گرداب نسبت به چنان شخصی، غالباً مهلک است، ظاهر این است که بر مکره نه قصاص باشد، نه دیه. چون اکراه متحقق نمی شود در قتل نفس، و تقیّه در دماء نیست. و خود مباشر قتل شده. و هرگاه غالباً مهلک نباشد، و اکراه متحقق شود، بر او لازم است دیه. چون سبب شده و مباشرت ضعیف شده به سبب اکراه. و باید دانست که کلام در صورت جهل و علم به امور به حال عادت و عرف، مختلف می شود.

70- سؤال:

70- سؤال: زنی خود را به زنا داده. و چند نفر او را با مردی در خلوت دیدند و گرفتند، به این طریق که میل را در میلدان دیدند.

جواب:

جواب: هرگاه چهار مرد عادل مثل میل در سرمه دان دیده و شهادت بدهند بر زنا، حدّ لازم می شود. اما حقیر در جواز اجرای حدود در زمان غیبت امام علیه السلام، تأمل دارم. و لیکن هرگاه بر مجتهد عادل ثابت شد، به قدری که مصلحت داند او را تنبیه و تعزیر می کند(2).

71- سؤال:

71- سؤال: زنی را نسبت به زنا دادند و حال آن که کسی او را ندید که خود را به زنا داده باشد. و در این باب آزار بسیاری بر او کردند.

جواب:

جواب: غلط کرده اند. تا به ثبوت شرعی نرسد زنا، او را نمی توان آزار کرد.

72- سؤال:

72- سؤال: پدر یا معلّم اطفال، از برای تأدیب و تعلیم، اطفال را تا چندی توانند زد؟

ص: 175


1- در نسخه: بمکرها.
2- در مسئلۀ شماره 3 نیز این «تأمل» را اعلام کرد. و یک مقاله در این باره در مقدمۀ این مجلد تنظیم شده است.

و بر فرض این که نزنند، به محض تهدید یا عدم تهدید هرگاه اطفال از او خائف باشند، آثم است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: به قدری که اصلاح حاصل شود، می توان زد. و مشهور این است که زیاده بر ده تازیانه مکروه است. و ترسانیدن ایشان هرگاه دخیل در اصلاح حال ایشان هست، گناه نیست. و اما تعزیر آن ها در معاصی (مثل زنا و لواط) موکول است به امر حاکم شرع، و باید مباشر امر آن ها مؤمن عادلی باشد که از اندازۀ تادیب بیرون نرود(1).

73- سؤال:

73- سؤال: هرگاه زوج گیسوی زوجه اش را مجموعاً ببرد و کتک بسیار هم بزند زیاده از اندازه، که بیشتر اعضای او را سیاه نماید به ضرب چوب، و دست او را شکسته باشد، به سبب تقصیری که بر او ادعا نماید که او را نامحرم دیده است. در این صورت زوجه می تواند ادعای دیه نماید یا نه؟-؟ و هرگاه می تواند؛ مشخص فرمایند که دیۀ گیس چه قدر است؟ و دیۀ بدن و دست چه قدر است؟

جواب:

جواب: محض ادعای زوج این تقصیر را بر زوجه، منشأ عقوبت نمی شود. و بر فرضی که ثابت هم شود که خود را به نا محرم نموده است هم منشأ جواز این عقوبت ها نمی شود. و دیۀ موی سر هرگاه دیگر بیرون نیاید، تمام دیۀ کاملۀ زن است که دو هزار و ششصد و پنج مثقال نقره سکه دار است(2).

هرگاه بیرون آید، مهر المثل(3)

زن را باید به او بدهد. و دیه شکستن دست هرگاه استخوان جدا نشده و خورد نشده، پس خمس دیۀ همان دست است. و هرگاه چاق شود بی عیب، دیتش چهار خمس اصل دیۀ شکستن دست است. و چون دیۀ یک دست زن به حساب پول نقره، یک هزار و سیصد و دوازده مثقال و نیم،

ص: 176


1- بحث مستدل و مشروح این موضوع درمسئلۀ شماره 46 گذشت.
2- محاسبۀ این موضوع در مسئلۀ شماره 42 و پی نویس مسئله شماره 58 گذشت.
3- رجوع کنید به مسئلۀ شماره 67 و پی نویس های آن.

نقرۀ سکه دار است، حساب پنج یک و چهار خمس پنج یکِ آن است. حساب کنند و از آن قرار معمول دارند.

و هرگاه بر روی او زده باشد تا سیاه شده باشد، دیۀ آن شش اشرفی است که هر اشرفی یک مثقال شرعی است که [شش مثقال آن] چهار مثقال و نیم طلای سکه دار است به مثقال صرافی(1).

و هرگاه در بدن باشد، نصف آن است. و هر موضع ضربی، دیۀ علیحده دارد.

74- سؤال:

74- سؤال: هرگاه وارثی ادعای ارث پدر نماید، و سایر ورثه صغیر باشند. باید ادعا ننماید تا صغیر کبیر شود-؟ یا باید قسمت نمایند؟ و در صورت قسمت، هرگاه قسامه اتفاق افتد، از جانب صغیر که(2)

باید به کبیر داد؟ و علی العکس چه باید کرد؟ و هرگاه موقوف به حضور حاکم باشد، در صورت عدم امکان چه کنند؟

جواب:

جواب: در تقسیم میراث، انتظار کبیر شدن صغیر را نباید کشید. و هرگاه صغیر ولیّ شرعی ندارد، حاکم شرع ولی اوست (یعنی مجتهد عادل) و هرگاه میسّر نباشد، عدول مومنین متوجه شوند. و اما قسامه: پس آن موقوف است به لوث، و لوث باید نزد حاکم شرع ثابت شود. هر وقت نزد حاکم شرع رفتند، همۀ مطلب به انجام خواهد رسید(3).

75- سؤال:

75- سؤال: هرگاه چهار دانۀ دندان پیش از سمت پائین شکسته باشد، دیۀ او چه قدر است؟ و صحیح و معیوب دندان ها تفاوت دارد یا نه؟-؟

جواب:

جواب: هرگاه امر بر دیه قرار گیرد و از قصاص در گذرند، دیۀ هر یک از دوازده

ص: 177


1- محاسبه در پی نویس مسئلۀ شماره 58.
2- یعنی چه کسی.
3- در حاشیۀ نسخه با خط درشت نوشته شده «این سؤال مناسب کتاب میراث است». اما با توجه به قسامه با این جا نیز بی مناسبت نیست. و چون در کتاب میراث مسئلۀ صغیر به طور مکرر بیان شده، پس نیازی نبوده در آن جا بیاید.

دندان پیش، پانصد درهم شرعی است که دویست و شصت و دو مثقال و نیم، نقرۀ سکه دار است به مثقال صرافان. و ظاهراً فرقی نیست مابین این که دندان از ریشه بر آمده باشد، یا از دم گوشت شکسته باشد. و ظاهر این است که در دندان معیوب، ارش باشد و به مصالحه طی کنند در معیوب، اولی است.

و بدان که: حکم دیۀ اعضای زن با مرد مساوی است تا به ثلث دیۀ [کامله] برسد. پس اگر سؤال از دندان زن است و آن قدر دندان از او کنده شده که مساوی ثلث دیه یا بیشتر شود، بعد از آن دیۀ او نصف دیۀ مرد است. و اگر کمتر از مقدار ثلث [است] فرقی با مرد ندارد.

76- سؤال:

76- سؤال: شخصی مراد علی نام، امید علی نامی را خطئاً مقتول نموده. آیا در این صورت دیۀ مقتول مذکور، بر قاتل مذکور است یا بر عاقلۀ او؟-؟ و در صورتی که بر عاقلۀ او باشد، بر عاقلۀ پدر و مادری او هر دو، لازم است؟ یا بر عاقلۀ پدری؟

جواب:

جواب: دیۀ خطاء بر عاقلۀ قاتل است، نه بر خود او. و عاقلۀ قاتل مردانی اند که نسبت آن ها به قاتل از جانب پدر و مادر هر دو باشد، یا از جانب پدر تنها؛ مثل برادر، و عمو، و اولاد آن ها. و اظهر این است که جد پدری و پدر و پسر هم داخل باشد.

77- سؤال:

77- سؤال: حقیر پدری داشتم و مطالبات چند داشت در قریۀ کوچکی از قراء «سیلا خور علیا» از توابع بروجرد. و رفت به قریۀ مزبور از برای وصول مطالباتش. بعد از آن در صبح یومی او را در قریۀ مزبوره یافتند مرده و جای ضربی در سر او بوده. استدعی آن که حکم آن را بیان فرمایند.

جواب:

جواب: هر چند دربارۀ مقتول در قریۀ کوچکی، یا محلّۀ خاصی، یا خانۀ خاصی، ممکن است که لوث حاصل شود (یعنی ظنّ قوی از برای حاکم شرع) که موجب قسامه شود. یعنی مدعی و اتباع او پنجاه قسم بخورند، به تفصیلی که علما ذکر کرده اند. لکن

ص: 178

ثبوت قسامه موقوف است بر این که مدعی به عنوان جزم بگوید که قاتل این شخص خاص است، یا این جماعت مخصوصه به مشارکت یکدیگر. اما اگر بگوید: می دانم اهل این قریه کشته اند اما نمی دانم کدام کشته اند، در این جا قسامه ثابت نیست.

بلی: این مدعی هرگاه جزم دارد که اهل قریه کشته اند و خواهد که هر یک را قسم بدهد، می تواند قسم داد. و در این جا قسم همان یکی است. پس هرگاه همه قسم خوردند، دعوی ساقط می شود. و هر کدام نکول کرد، مأخوذ می شود. بل که اظهر این است که «دعوی گمان» هم کند، می تواند اهل قریه (همه را) قسم داد. و چون این مطالب بدون مرافعه و حضور در خدمت کسی که اهل مرافعه باشد به انجام نمی آید، باید امر را موقوف داشت به مرافعه. و هرکس اهل مرافعه است می داند چه کند.

78- سؤال:

78- سؤال: زید نام به سنّ چهارده سال، بدون عداوت سابقه، در سر چند جوال خاشاک (که مال زید مزبور و اولیاء او نبوده) با عمرو گفتگو می نماید که خاشاک را چرا می بری. و زید مزبور به پشت بام رفته عمرو مزبور را به تیر تفنگ زده و مقتول ساخته. و حال ورّاث عمرو منحصر به ولد صغیری و والدۀ پیری می باشد. استدعی چنان است که کمیت و کیفیت دیه و اخذ آن و قسمت بین الورثه و سایر محتملات و منضّمات آن را بیان فرمایند.

جواب:

جواب: بعد از آن که مرافعه بشود و ثابت شود قتل عمداً و عدواناً، پس اگر قاتل نا بالغ است، دیۀ مقتول متوجه عاقلۀ قاتل می شود؛ یعنی خویشان پدری مثل برادران پدری و اولاد آن ها و اعمام و اولاد آن ها که ذکور باشند. و پدر هم داخل عاقله هست علی الاظهر. و دیۀ قتل خطا را در مدت سه سال می گیرند. و کیفیت تقسیم بر عاقله موکول است برای حاکم شرع یعنی مجتهد عادل.

و اما تقسیم دیه بر وراث؛ پس هرگاه آن ولد صغیر پسر است، شش یکِ دیه را، و الا

ص: 179

سه یکِ دیه را، به مادر می دهند، و تتمّۀ مال از پسر کوچک است یا دختر.

و اما هرگاه قاتل بالغ باشد و ثابت شود که قتل عمداً و عدواناً بوده، در این جا قصاص لازم می شود. و هرگاه قاتل بگوید دیه نمی دهم قصاص بکنید، می تواند گفت. و هرگاه راضی به دیه دادن شود، ظاهر این است که صلاح صغیر در دیه است، مگر آن که مادر راضی نشود الا به قصاص. در این صورت می تواند حصّۀ صغیر را از دیه بدهد و قصاص کند.

و بلوغ قاتل؛ هر چند اظهر این است که به چهارده سال ثابت نمی شود، و لیکن هرگاه موی زیر(1)

در حوالی عورت او روئیده باشد، حکم به بلوغ می شود هر چند کمتر از چهارده سال هم باشد. و همچنین هرگاه ثابت شود احتلام او، یعنی بیرون آمدن منی از او در بیداری یا در خواب. و هرگاه بنابر دیه دادن شود، مقدار دیه به پول نقره پنج هزار و دویست و پنجاه مثقال نقره است به مثقال صراف.

این ها حکم نیست(2)،

گاه است که مطلب بی اصل باشد و مرافعه خواهد.

79- سؤال:

79- سؤال: دیۀ بینی، چه چیز است؟

جواب:

جواب: هرگاه از بیخ ببرند، دیۀ کاملۀ انسان است. که آن را اکثر علماء «روثه» می گویند. و در «کتاب ظریف» آن را «خیشوم» نامیده. و خلافی ظاهراً نیست، الا در صورت قطع بینی از بیخ، که بعضی از برای قصبه علاوه بر تمام دیه، به ارش و حکومت قائل شده اند، و خالی از قوّت نیست.

و خلاف در آن [است](3) که تمام بینی یک دفعه ببرند. و اما اگر اول نرمه را ببرند و بعد از آن قصبه را، گویا خلافی در لزوم ارش برای قصبه نباشد.

ص: 180


1- زیر، زبر، ریز، هر سه محتمل است. اما مقصود معلوم است و فرقی نمی کند.
2- محض فتوی است.
3- در نسخه: نیست.

و همچنین هرگاه بینی بشکند و فاسد شود بالمرّه، باز تمام دیۀ کامله لازم است. و هرگاه بسته شود و به اصلاح بیاید بی عیب، پس مشهور این است که دیۀ آن صد اشرفی است که ده یکِ دیۀ کامله است. و بعضی دعوی اجماع بر آن کرده اند. و هر گاه با عیب باشد، علاوه بر آن، حکومت و ارش می گیرند. و هرگاه شَل و فاسد باشد، دو ثلث دیۀ او را می گیرند. و هرگاه آن شَل فاسد را ببرند، ثلث دیه را می گیرند. و هرگاه دیوار میان بینی را ببرند، اکثر علماء گفته اند نصف دیۀ کامله است، و بعضی گفته اند ثلث دیه است. و دلیل اول معلوم نیست الا عبارت «کتاب ظریف» که در آن جا مذکور است که دیۀ «روثه» پانصد اشرفی است(1).

و این خوب است هرگاه تفسیر کنیم روثه را به آن دیوار میانه، چنان(2) که محقق و علامه و یحیی بن سعید و شهید کرده اند. و [لکن] آن خلاف کلام اهل لغت است که آن را تفسیر به «ارنبه» کرده اند که آن کنار بینی است و طرف بینی. و آن دیوار میانه را «وتره» می گویند. و آخوند ملا محمد باقر مجلسی(ره) در ترجمۀ کتاب ظریف، گفته است که اگر روثۀ بینی را قطع کند، یعنی کنارش(3)

را، پانصد اشرفی می دهد. و گویا در نسخه ای از نسخه های کتاب ظریف این تفسیر بوده است(4)،

چون آن دیوار را در کتاب ظریف، خیشوم نامیده [است]. پس اولی این خواهد بود به تفسیر آن.

و مؤید این است تفسیر صدوق در «من لا یحضره الفقیه» که گفته است که «روثه

ص: 181


1- وسائل، ابواب دیات الاعضاء، ب 4 ح 1.
2- در نسخه: و لکن چنان که.
3- مراد از «کنار» ترجمه لفظ «طرف» است که گاهی به معنی «عضو» و گاهی به معنی «بخش آخر» است.
4- در متن وسائل میان دو خط تیره جملۀ- و هو طرفه- هست. و نیز در کافی (ج 7 ص 331) همین هست.

مجتمع مارن است». و محل اجتماع مارن(1)

همان سر بینی است که هر سه [طرف](2)

در آن جمع می شود(3).

و قول دیگر در مسئله این است که دیۀ آن دیوار ثلث دیه است، نظر به قاعده که دارند در تقسیم بر اجزاء هرگاه جنایت به جزوی از عضوی بر خورد که از برای آن مقداری هست. چون مارن که مشتمل است بر منخرین و آن دیوار میانه، پس دیۀ آن ثلث، خواهد [بود]. این قول را علامه در قواعد نقل کرده و تصریح به قائل آن نکرده. و فخر المحققین هم تصریح به آن نکرده. و از کلام ابن ادریس ظاهر می شود موافقت این قول. و

ص: 182


1- مارن: نرم.
2- در نسخه: عفاف.
3- شاید برای َآسان شدن مطلب، و خروج آن از پیچیدگی، و نیز مشخص شدن منشأ اختلاف، شرح زیر مفید باشد: می دانیم که هر عضوی که در بدن «تک» است دیۀ آن، دیه کامله است. و اعضائی که «جفت» هستند دیه شان باهم، دیۀ کامله است. اینک انف (بینی) یک عضو تک است و دیۀ کامله دارد. لیکن مراد از بینی چیست؟ و حد فاصل آن از بالا و طرف پیشانی، چیست؟ از نظر عرف بینی دارای دو بخش است؛ بخش استخوان دار، و بخش نرم که در بیان احادیث به این بخش «مارن= نرم» گفته می شود. اما از بیان احادیث روشن می شود که انف عبارت است از همین بخش نرم که شامل دو منخر و دیوارۀ میان آن دو است. و دیۀ همین بخش دیۀ کامله است؛ و دیۀ یک منخر، یک ثلث. و دیۀ دیواره نیز یک ثلث دیۀ کامله. بنابر این، بخش استخوانی بینی جزء پیشانی (جبهه) محسوب می شود. حدیث ها در این باب دو گروه اند: اول: حدیث هائی که می گویند «دیۀ انف دیۀ کامله است». بدون توضیح که انف چیست؟ و از کجاست تا کجا؟ مانند حدیث های شماره 3 و 7 باب 1، از ابواب دیات الاعضاء وسائل. دوم: حدیث هائی که توضیح می دهند که دیۀ انف «اذا قطع المارن» دیۀ کامله است. مانند حدیث های شماره 8 و 10 و 11 و 13 همان باب از وسائل، و حدیث شماره 1 باب 4 که مورد بحث مصنف(ره) بود. بنابر این گروه از احادیث، باید گفت که انف عبارت است از همان بخش نرم، و بخش استخوانی به پیشانی مربوط است. چون حدیث های گروه دوم بر اطلاق حدیث های گروه اول حکومت دارند. گویا یکی از عامل های اختلاف، دوگانگی معنی عرفی و شرعی «انف» است.

اصل برائت مؤیّد این قول است.

و هرگاه یکی از منخرین [را] ببرند، پس اشهر (چنان که شهید ثانی گفته) ثلث دیه است. نظر به روایت غیاث(1)

و غیر آن. و نظر به قاعدۀ تقسیم دیۀ عضو بر اجزاء. چنان که پیش گذشت. و قول دیگر نصف است، چنان که مختار محقق و شیخ است در مبسوط. وجه آن را گفته اند که باعث فوت نصف منفعت و جمال است. و روایات ثلث ضعیف اند. و بر این وارد است این که ضعف آن ها منجبر است به عمل اکثر، و قاعدۀ متقدمه، و اصل برائت، و ضعف علّت مذکور.

و جمعی به ربع دیه قائل شده اند، و دلیل آن ها واضح نیست. مگر آن چه شهید عذر خواسته که این مندرج است تحت قاعدۀ تقسیم بر اجزاء چون «مارن» چهار جزء دارد: منخرین، و آن دیوار، و روثه یعنی طرفین بینی. و این ضعیف است.

80- سؤال:

80- سؤال: هرگاه به نیزه، یا تیر، بینی کسی را سوراخ کنند که از آن طرف بینی بیرون رود، دیۀ آن چه چیز است؟ و اگر یک طرف بینی را سوراخ کند، دیۀ آن چه چیز است؟

جواب:

جواب: اما مسئلۀ اولی؛ پس اگر سوراخ شود و منسدّ نشود، دیۀ کاملۀ انسان است. و ظاهراً خلافی در آن نیست، بل که از بعضی دعوی اجماع ظاهر می شود. و اخبار دلالت دارد بر آن(2) و از جملۀ آن ها کتاب ظریف است. و هرگاه چاق شود(3)

و سوراخ ملتئم شود، پس مشهور آن است که خمس دیۀ کامله است. و دلیل آن معلوم نیست، و در کتاب ظریف، خمس، دیۀ «روثه» است(4)

که صد اشرفی باشد. و جماعتی از اصحاب به این عمل

ص: 183


1- اگر به عبارت نسخه اعتماد داشته باشیم، به یافتن این حدیث موفق نشدم.
2- وسائل، ابواب دیات الاعضاء، احادیث باب 1.
3- تکرار: یعنی سالم شود.
4- وسائل، ابواب دیات الاعضاء، ب 4 ح 1.

کرده اند. و دور نیست ترجیح این.

و اما مسئلۀ دوم: پس مشهور این است که در صورت التیام و چاق شدن، ده یکِ دیۀ کامله است. و در صورت باقی ماندن سوراخ، شش یکِ دیۀ کامله است. و بعضی ده یک گفته اند و تفصیل نداده اند. و دور نیست که مراد آن ها نیز در صورت چاق شدن باشد. و لیکن دلیل واضحی بر این مطلب نیست. و هر چند ملاحظۀ این فرق از کتاب ظریف ظاهر می شود، و لکن در آن جا به این مضمون است که «هرگاه نافذه در احد منخرین باشد، یعنی در یکی از پرهای بینی باشد و رسیده باشد به آن دیوار مابین این پرها، دیۀ آن ده یکِ دیۀ روثه است که پنجاه اشرفی [می شود](1). به سبب این که آن نصف بینی است. و هرگاه هر دو پرها [را] با آن دیوار سوراخ کرده، دیۀ آن شصت و شش اشرفی است». و ظاهر این است که مراد صورت التیام و چاق شدن باشد. چنان که فاضل مجلسی(ره) نیز چنین فهمیده.

و به هر حال؛ فتوای مشهور در «نافذۀ احد المنخرین»، هر چند مناسب است با فتوای ایشان در نافذۀ هر دو با هم، و لکن اشکال در دلیل ایشان است در ثبوت خمس دیۀ کامله در صورت التیام و چاق شدن، تا این متفرع شود به مناسبت قاعدۀ تقسیم بر اجزاء. و عمل به کتاب ظریف در این جا خوب است، و لکن عامل به آن معلوم نیست، الا آن چه نسبت به ابن جنید داده شده است.

81- سؤال:

81- سؤال: هرگاه کسی ببیند که کسی با زوجۀ او زنا می کند، جایز است از برای او قتل آن ها؟ یا نه؟

جواب:

جواب: بلی جایز است در میان خود و خدا. و گناهی بر او نیست. و لکن در ظاهر

ص: 184


1- در نسخه: است.

شرع هرگاه نتواند به ثبوت برساند، او را قصاص می کنند. و این حکم مختص زوجه است پس تعدّی نمی شود به دختر و مادر و عمه و خاله و سایر محارم. و این حکم را به عنوان قطع، ذکر کرده اند و مخالفی در مسئله یافت نشده. و فرقی نگذاشته اند مابین دائمی و متعه، و مدخوله و غیر مدخوله. و [محصن و غیر محصن](1).

ص: 185


1- در نسخه: مختصّ و غیر مختص.- البته ممکن است نسخه بردار به شوخی نوشته باشد.

ص: 186

کتاب الحدود و الدیات من المجلد الثالث

82- السؤال:

82- السؤال: لو قال زید انّ قاتل ابی احد هذه الجماعۀ، و انّ قاتله لا یخرج منهم. باحتمال کونه احدهم او کونه جمیعهم. فهل یسمع هذه الدعوی؟ ام لا؟ و ان اَقام بیّنۀً؛ شاهداً او شاهدین علی مضمون هذه الدعوی، فهل یُسمع و ینفع فی شیئ؟ ام لا؟ و هل فرق بین ان یحصل اللوث للحاکم بصدقه فی تلک الدعوی؟ ام لا؟ فهل فرق بین اَن یعیّن القاتل بعد اعترافه بالجهل و عدمه، ام لا؟-؟ و هل ینفع التعیین بعد اعترافه بالجهل ام لا؟-؟ و ما الحکم فی هذه الصور؟

ثم لو ادّعی بعنوان العبارۀ الاولی و حصل اللوث للحاکم بمضمونها، ثم ادّعی: انّی کنت عالماً فی اول الامر بعین القاتل و لکنّی اعترفت بالجهل لانّی کنت احببت اخذ الدیۀ، و حسبت انّ فی صورۀ التعیین لیس الاّ القصاص فلذلک اعترفت بالجهل. فهل یسمع ذلک منه؟

الجواب:

الجواب: اختلف العلماء فی ما لو ادّعی انّ قاتل ابی (مثلاً) احد هذین، او احد

ص: 187

الجماعۀ بالانفراد او بالاشتراک، و ارید حلفهم. انّه هل یُسمع ام لا. قیل لا، لاجل ابهام الدعوی و صار کما لو ادعی دیناً علی احد الرجلین. و قیل نعم، لعدم الضرر بالیمین الصادقۀ علی المدعی علیهم، و لزوم الضرر علی المدعی لو تُرک الدعوی و التحلیف، و لعموم الاخبار الدالۀ علی انّ الیمین احد الامور التی یستخرج بها الحقوق.

و الحلف فی ذلک مرّۀ، کسایر الدعاوی. فان حلفوا جمیعاً، سقط الدعوی عنهم. و ان نکلوا او نکل احدهم، یقضی علیه بالقصاص ان کان الدعوی قتل العمد. و الدیۀ ان کان غیره.

و هذا القول اقرب. و اختلفوا فی جریان هذا الحکم فی الغصب، و السرقۀ، و الاتلاف، و نحوها. و الاقرب فیها ذلک ایضاً من غیر فرق بینها و بین البیع و القرض و سایر المعاملات.

و امّا اقامۀ البیّنۀ علی طبق هذه الدعوی المجهولۀ؛ فیُسمع ایضاً، و لکنّها لا یثبت الحق علی احدهم و لا علی الجماعۀ. کما لا یثبت وجوب الغسل علی واجدی المنی فی الثوب المشترک. و لکن [سماعها](1) نافع لاجل اثبات اللّوث لو عیّن المدعی بعد ذلک القاتلَ بخصوص احدهم، او باشتراک الجمیع. هذا حکم الدعوی مع عدم التعیین و عدم اللوث.

و اما مع ثبوت اللّوث عند الحاکم فی احد هؤلاء، او المشترک بینهم، مع عدم تعیین المدعی احدَهم و لا جمیعَهم؛ فهو ایضاً کذلک، بلا فرق. لانّ القسامۀ انّما یتحقق مع اللوث فی تعیین المدعی. و السرّفیه (بعد ظاهر اجماعهم علی اشتراط التعیین فی القسامۀ) انّ القسامۀ بدونه لا ینفع فی شیئ. اذ غایته اثبات الحکم علی غیر المعین، کالبینۀ علی احد الجماعۀ لا بعینه، او القدر المشترک بینه و بین الجمیع. و هو ایضاً کواجدی المنی فی

ص: 188


1- ای سماع البینۀ- و فی النسخۀ: سماعه.

الثوب المشترک. و امّا مع اللوث و تعیین المدعی علیه منفرداً، او بالاشتراک؛ فهذا مما یمکن فیه القسامۀ.

و امّا السؤال عن حال تقدم اللوث علی الدعوی و تأخّره؛ فنقول: اذا تقارن اللوث و الدعوی و التعیین، فلا اشکال فی ثبوت القسامۀ. کما وجد قتیل فی دار فیه جماعۀ، و ادعی المدعی انّ القاتل هو زید من جملۀ اهل الدار، و حصل اللوث للحاکم بصدقه. و اما صورۀ تاخیر اللوث و التعیین عن الدعوی؛ ففی تصویرها غموض. فلنذکر [هنا] عبارۀ القواعد لبیان ذلک المطلب، لینحلّ مشکلات تلک العبارۀ لتعقیدها، ترحّماً علی من راجعها و تحیّر فی فهمها(1). و نتصور صورۀ هذه المسئلۀ تبعاً لذلک و تحقیق فتواها.

قال فی القواعد (علی مطابق عبارته فی التحریر): و یسقط اللوث بامور؛ الی اَن قال: «الثانی تعذّر اظهاره عند الحاکم؛ فلو ظهر عنده علی جماعۀ، فللمدعی ان یعیّن. فلو قال القاتل منهم واحد. فحلفوا الا واحداً، فله القسامۀ علیه، لانّ نکوله لوث. و لو نکلوا جمیعاً، فقال: ظهر لی الان لوث معین بعد دعوی الجهل، ففی تمکنه من القسامۀ، اشکال»(2). و قال ولده فی الایضاح فی وجه الاشکال: «ینشأ من انّ النکول عن الیمین هنا لوث، لأنّه أمارة یغلب معها ظنّ الحاکم صدق المدعی، و لانّه یمکن تجددّ العلم. و من کونه قد سبق منه الاعتراف بأنّه لا یعلم خصوصیة القاتل، و ذلک ینافی دعوی التعیین. و کلّما نافی الدعوی کلامه السابق علیها، فإنّها لا تقبل»(3).

ص: 189


1- لا یخفی انّ هذه المسئلۀ و جوابها، هی ما تقدم فی مسئلتی 77 و 32. کانّ بعض المتفقهۀ، عابوا المصنف(ره) و آذوه فی فتواه و اَلجؤوه بالجواب و الاستدلال مجدداً مشروحاً. و کذلک کل مسئلۀ کررّه المصنف طیلۀ جامع الشتات من اولها الی آخرها. و لذا تری عبارته «ترحماً...» تعییراً للموذین و فهمهم.
2- القواعد (متن الایضاح) ج 4 ص 611 ط کوشانپور.
3- المرجع نفسه- لکنّ فی عبارۀ المرجع نقصاً و سقطاً. و عبارۀ نسختنا اکمل واصحّ.

اقول: و توضیح عبارۀ العلامۀ مع ما فیها من التعقید، انّ من مسقطات اللوث (یعنی موجبات سقوط ثمرته)، تعذّر اظهاره و اثباته عند الحاکم. فانّ مطلق اللوث و حصول الظن القوی بوقوع الواقعۀ، لا یکفی الاّ اذا حصل عند الحاکم. فشرط تثمیره ظهوره عند الحاکم. فاذا لم یظهر له و لم یمکن اظهاره له لکون حصول الظن تابعاً لحدس الظانّ و فهمه. و لیس فی ما یحصل بالغیر و ان حصل اسبابه لذلک الغیر. فیسقط اعتبار هذا اللّوث.

فلو ظهر عند الحاکم علی جماعۀ، فللمدّعی ان یعینّ احد الجماعۀ اِن تعین عنده و حصل العلم به، و یأتی بالقسامۀ. فلو قال المدعی فی صورۀٍ لا لوث عند الحاکم فی اول الامر علی الجماعۀ، انّ القاتل منهم واحد وارید حلفهم (کما قررّناه فی اول الجواب) فحلفوا الاّ واحداً، فله (ای للمدعی) القسامۀ بعد تعیین المدعی علیه. لا [اَ]ن یکون له لوث لا للحاکم. فهذا ما اشرنا الیه من مثال تاخّر حصول اللّوث و التعیین عن الدعوی. و فیه اشکال؛ و هو ان النکول کما انّه موجب للّوث عند الحاکم، فهو مثبت للحق علی القول بالقضاء بالنکول، بل علی القول الاخر ایضاً. اذ التحقیق انّ ردّ الیمین انّما هو فی ما یمکن، و لا یمکن هنا، لعدم علم المدعی بالخصوص، کالدّعوی الظنیّۀ رأساً. فلا ثمرۀ لذلک اللّوث.

و یمکن ان یقال: مراده(ره) انّ للمدعی (علی القول بالقضاء بالنکول قبل الحکم بالنکول و جعل القاضی ایّاه ناکلاً، و علی القول بعدم القضاء بالنکول مطلقا) الاتیان بالقسامۀ. فحاصله امکان تحقق القسامۀ حینئذ بمجرد النکول، لا تعیینه. و لا یخفی انّه موقوف علی تعیین المدعی، لا انّ مجرد النکول یوجب التعیین، او یکفی فی صحۀ القسامۀ. و یحتاج الی ادعاء حصول العلم و تجدّده بعد ما کان مجهولاً

قوله: «و لو نکلوا جمیعاً فقال ظهر لی الان.. الخ»؛ یعنی فقال المدعی ظهر لی الان

ص: 190

حصول اللوث للحاکم فی خصوص واحد معیّنٍ اُعیّنه الان من هؤلاء لاجل نکول الجمیع، بعد دعوی الجهل اولاً. و لیس مراد[ه] مطلق المعیّن، حیث یشمل الجمیع ایضاً، او اکثر من واحد منهم. لئلاّ یحصل التناقض. ففی تمکنه من القسامۀ، اشکال.

و ظنّی ان ماذکره فی الایضاح من وجه الاشکال، لیس بذلک. اذ هذا الاشکال یجری فی صورۀ الاولی ایضاً، اعنی صورۀ نکول واحد منهم. بل الاشکال انّما هو من جهۀ اَنّ ماجعله موجباً للّوث (و هو نکول الجمیع) لا یطابق دعوی المدعی، لانّ مقتضاه اشتراک الجمیع و عدم انفراد بعضهم، و مقتضی تعیین المدعی اختصاص البعض. فلا یحصل للحاکم لوث بالنظر الی صدق المدعی فی دعواه، فلا یتمکن من القسامۀ. لا اشتراطه باللوث عند الحاکم، اعنی الظن بصدق المدعی.

اذا عرفت هذا؛ فالتحقیق انّ التمکن عن القسامۀ فی صورۀ نکول واحد منهم، لو قال المدعی اولاً انّ القاتل [احد](1) هؤلاء. و عدم التمکن فی صورۀ نکول الجمیع. و اما صورۀ(2) تقدم الدعوی و حصول اللوث فی القدر المشترک و تأخّر التعیین، من امثلۀ ما تقدم (من دعوی القتل علی احد الجماعۀ لا بعینه و شهادۀ البیّنۀ علی طبقه، ثم ظهور المعین عند المدعی و تعیینه). و قد تقدم انّ الاظهر فیه التمکن من القسامۀ.

و امّا السؤال عن ادعاء التعیین فی اول الامر بعد اعترافه اولاً بالجهل؛ فالظاهر انّه لا یُسمع. و لیس ذلک من باب ادعاء «انّ اقراری علی قبض ثمن المبیع و اشهاد[ی] علیه، کان من باب رسم القبالۀ». و لا من باب ادعاء «انّ الاقرار بالبیع، او باشتغال الذمّۀ بشیئ، کان علی سبیل المعاطات علی طبق المتعارف بین الناس»، کما ذکروه فی کتاب الاقرار و

ص: 191


1- و فی النسخۀ: ان.
2- و فی النسخۀ: فی صورۀ.- توضیح «صورۀ» مبتدأ و خبره «من امثلۀ ما تقدم».

ذکروا انّ دعواه مسموعۀ. لانّه لا یکذب قوله الاول، بل یدعی دعوی جدیدۀ. فان فقد البیّنۀ علی ذلک، فالقول قول المنکر (اعنی المقرّله) مع یمینه.

و من هذا الباب لو ظهر المبیع مستحقاً للغیر و رجع المشتری الی البایع بالثمن، مع اقراره فی طیّ دعوی ذلک الغیر معه، بانّه کان ملک البایع و اشتریته منه. فاذا اثبت ذلک الغیر استحقاقه بالبیّنۀ و اخذ المبیع منه و رجع المشتری الی البایع و قال البایع انّک اعترفت بانّه کان ملکی فلیس علیّ شیئ و انّما ظلمک المدعی ببیّنۀ الزور، فاجاب بانّ اعترافی بالملک لاجل کونه فی یدک و یحکم شرعاً بانّه ملکک و لا یلزم من ذلک اعترافی بانّک مالک فی نفس الامر. فیُسمع هذه الدعوی منه.

نعم: لو قال فی طیّ الدعوی مع ذلک الغیر، انّی اشتریته من البایع و کان ملکه بالحیازۀ من المباح، فلا یرجع الی البایع. و علی هذا، فما ذکره فی التحریر (فی کتاب القضاء) من قوله «فان صرّح فی نزاع المدعی، بانّه کان ملک البایع، فالوجه عدم الرجوع، لاعترافه بکذب المدعی و انّه ظالم. و یحتمل الرجوع ان قال انّما قلت ذلک علی رسم الخصومۀ)، لا یخلو من شیئ. فانّه ان اراد ب-«التصریح» مثل ما ذکرنا من «حیازۀ المباح»، او قال بانّه کان ملکه فی نفس الامر لا بمجرد ظاهر الشرع، فیتعیّن عدم الرجوع. و لا وجه لاحتمال الذی ذکره، لانّه یرجع الی تکذیبه نفسه فی الاعتراف لاجل الخصومۀ علی خلاف الشرع، فانّ الکذب فسق و معصیۀ.

و ان اراد الملک الظاهری المترتب علی الید و نحوه، وقال انّی اشتریته منه و لست بغاصب، فذلک لا ینافی رجوعه الی البایع، و یُسمع دعواه بانّ مرادی من الاقرار الاعتراف بمالکیتک علی ظاهر الشرع، فاذا ثبت بالبیّنۀ التی تفید ملک المدعی بحسب ظاهر الشرع، فانا ارجع الثمن. یُسمع دعواه کالمسئلتین السابقتین. مع اشکال فی توجه الیمین الی البایع، فانّ استعمال الملک فی ماهو ملک بحسب ظاهر الشرع، اغلبیّ. فیشکل

ص: 192

ترجیح ارادۀ النفس الامری حتی یکون البایع منکراً.

و کیف کان؛ ففی ما نحن فیه [دعواه](1) مکذبۀ لنفسه، و لا مسرح فی الشرع لما جعله عذراً فی الاعتراف بالجهل، لا شرعاً و لا عرفاً و لا مواطئۀ.

ثم: انّ هیهنا دقیقۀ لابدّ ان ینبّه علیها؛ و هو انّ اللوث الحاصل للحاکم فی القدر المشترک، انّما ینفع بعد تعیین المدعی اذا بقی علی حاله فی المعین. فلو ادعی المدعی علی اهل دار وجد قتیله فیها، ثمّ عیّن احد[اً] من اهل الدار، و کان اللوث عند الحاکم فی غیره (المدعی عیّن زیداً من جملتهم، وظن الحاکم انه هو عمرو)، فالظاهر عدم ثبوت اللوث فی زید.

فما اطلقوه فی المقام، ینصرف الی ما هو الغالب من ثبوت اللوث علی الاهل علی سبیل الاجمال، و تعیین المدعی من لا ینافی اللوث، فینزل القدر المشترک من اللوث الحاصل للحاکم علی هذا الفرد و [تختصّ](2) فیه بسبب قول المدعی الذی من شأنه التفحص من حال القاتل، لاجل التشفّی. فانّ ظاهر الادلۀ و الفتاوی، اعتبار مصادقۀ اللوث لمن یدعیه المدعی، و لا یکفی مطلق اللوث فی الفرد الخاص اذا لم یحصل قوّۀ الظن فیه. بل الظاهر انّ الاعتناء بتعیین المدعی انّما هو لاعتضاده بظن الحاکم فی دعواه. فلو لم یقارنه ظن الحاکم، فلم یحصل اعتضاد بصدق المدعی(3).

و کذلک الامر، لو تساوی الاحتمال عند الحاکم و لم یحصل له مزیّۀ فی ظنّه بالنسبۀ الی من عیّنه المدعی. لانّه یصدق انّه لا ظنّ للحاکم حینئذ بصدقه. و ثبوت اللوث له فی جملۀ الجماعۀ، لا یکفی فی ثبوته فی شخص خاص، الا اذا تقوّی ظنه فی الشخص

ص: 193


1- و فی النسخۀ: دعوی.
2- و فی النسخۀ: مشخص.
3- و فی النسخۀ: المدعی مال.

الخاص بسبب تعیین المدعی. فانّ المدعی قد یکون غیر متدین و یَعلم من حال المدعی علیهم رضاهم بالدیۀ، و هو یعیّن غیره لانّه ملیّ یمکن اخذ المال منه. بخلاف من هو قاتل فی الواقع.

و ممّا ذکرنا یظهر انّ: مرادهم من قولهم «اذا شهد عدل، او عدلان انّ القاتل احد هذین، او احد هؤلاء، یتحقق اللوث فی کل منهما»، و امثال ذلک من عباراتهم، لیس تحقق اللوث فی کل واحد منهم بالفعل. بل معناه انّ کلاً منهما، او منهم قابل لان یحصل الظن بکونه قاتلاً، و یتحقق ذلک بتعیین المدعی غالباً. [و] بعد التعیین یتشخّص کل الظن المردد بینهما فی ما عیّنه.

نعم: لو حصل الظنّ للحاکم فی صدور القتل من الکل، و ادعی المدعی ایضاً علی الکل، فاللوث المعتبر قد یتحقق فی الکل اوّلاً و آخراً. و اما لو حصل اللوث للحاکم فی الکل، و عیّن المدعی احدهم، ففیه الاشکال. و هو ما اشار الیه العلامۀ فی القواعد و التحریر من قوله «و لو نکلوا جمیعاً»، و قد ذکرنا ما هو التحقیق فیه عندنا.

83- سؤال:

83- سؤال: شخصی سوار اسب غیری شده، او را دوانیده، در حین داونیدن به شخصی برخورده و سر و اعضای او را مجروح نموده، بعد از چند یوم متوفّی شده. آیا دیۀ این شخص مقتول لازم می شود بر صاحب اسب، یا بر آن سوار شرعاً که ورثۀ مقتول بگیرند؟-؟،؟ یا این که دیه لازم نیست به هیچ کدامیک از آن ها-؟

جواب:

جواب: اظهر این است که هرگاه اسب غیر را عدواناً و بدون اذن صاحب، سوار شده، راکب ضامن دیۀ مقتول باشد. چون راکب به سبب رکوب، سبب قتل شده، و سبب هم عادی است. و تعلق دیه به صاحب اسب راهی ندارد. و همچنین است هرگاه داند که اسب سرکش است و نمی تواند او را نگاه دارد و در جائی باشد که مظنّۀ عبور مردم باشد، هر چند اسب مال خودش باشد، یا اسب دیگری باشد و به اذن او سوار شده باشد.

ص: 194

و اما هرگاه هیچیک این ها نباشد (مثل این که اسب از خود او باشد، یا از غیر باشد و به اذن او سوار شده، و در محل عبور مردم نباشد، یا از خود می داند که می تواند اسب را نگه دارد و لکن در این وقت بی اختیار شده و نتوانست اسب را ظبط کند) در این صورت دیه بر او لازم نیست. و مثل آن است که باد او را از پشت بام بیندازد بر روی دیگری و او را بکشد(1).

ص: 195


1- یاد آوری برای دست اندرکاران امور حقوقی به ویژه وکلای دادگستری: برای مثال در حادثۀ رانندگی با شرایط زیر دیه ای نیست: الف: راننده (دارای گواهینامه) باشد. ب: خود رو مال خودش باشد یا مأذون از مالک باشد. ج: مسیر و حرکت او در جاده (یا هر جائی که مظنّۀ رفت و آمد مردم هست) نباشد. زیرا سوار شدن حق اوست، و هیچ عدوانی در رفتارش نیست. و هیچنوع «فراهم آوردن سبب» در کارش نیست. اما این فتوی بدین صورت، نمی تواند اجماعی باشد، زیرا «دلیل خاص» ندارد. و اطلاقات و عمومات نیز این حادثه را مصداق «قتل» و موجب دیه قرار می دهد. و مقایسۀ آن به «پرتاب کردن باد»، قیاس مع الفارق است. چون فرق است مابین عامل طبیعی و عامل غیر طبیعی. و فرق است مابین فعل طبیعت و فعل انسان. و در این جا هیچ عامل طبیعی دخالت ندارد. و مفروض این است که مقتول هیچگونه تقصیر ندارد. با بیان دیگر: این فتوای میرزا(ره) وقتی تمام است که حادثه، یا «فعل طبیعت» باشد، یا اساساً «فعل» نباشد. به حدیث های این باب (در باب 20، از ابواب قصاص النفس وسائل) توجه فرمائید: حدیث 1: «عَنْ عُبَیْدِ بْنِ زُرَارَةَ قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ عَلَیْهِ السَّلَام عَنْ رَجُلٍ وَقَعَ عَلَی رَجُلٍ فَقَتَلَهُ فَقَالَ لَیْسَ عَلَیْهِ شَیْ ء». حدیث 2: «عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمٍ، عَنْ أَحَدِهِمَا عَلَیْهِ السَّلَام، قَالَ: فِی الرَّجُلِ یَسْقُطُ عَلَی الرَّجُلِ فَیَقْتُلُهُ، فَقَالَ: لَا شَیْ ءَ عَلَیْهِ». حدیث 3: «عَنْ عُبَیْدِ بْنِ زُرَارَةَ قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ عَلَیْهِ السَّلَام عَنِ الرَّجُلِ وَقَعَ عَلَی رَجُلٍ مِنْ فَوْقِ الْبَیْتِ فَمَاتَ أَحَدُهُمَا، قَالَ: لَیْسَ عَلَی الْأَعْلَی شَیْ ءٌ وَ لَا عَلَی الْأَسْفَلِ شَیْ ءٌ». حدیث 4: «ابْنِ بُکَیْرٍ، عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ عَلَیْهِ السَّلَام فِی رَجُلٍ یَقَعُ عَلَی رَجُلٍ فَیَقْتُلُهُ فَمَاتَ الْأَعْلَی، قَالَ: لَا شَیْ ءَ عَلَی الْأَسْفَلِ». در این حدیث ها، کسی که از بالا می افتد به روی کسی، هیچ فعلی را انجام نداده است، هیچ چیزی را به حرکت نیاورده است. اما در مسئله ما کسی سوار اسب شده، اسب دوانی می کند. ممکن است گفته شود: کسی که از پشت بام می افتد نیز فعلی را انجام داده، به پشت بام رفته. پاسخ: اولاً به پشت بام رفتن عامل مستقیم قتل نیست. اما در مسئلۀ ما حرکت اسب و سوارش، عامل مستقیم قتل است. ثانیاً: اگر کسی به پشت بام نرود، او و مقتول در دو سطح مختلف از دشت و صحرا باشند و این حادثه رخ دهد، باز دیه ای نیست. پس علّت عدم دیه «عدم فعل» است. و کسی که فعلی را انجام نداده، مؤاخذه نمی شود. اما در مسئلۀ ما فعل شخص سوار عامل مستقیم حادثه است. بنابر این، مسئله مصداق «قتل خطا» است، در شرایطی دیه بر راکب است و در شرایط دیگر دیه بر عاقله است. و اگر عاقله نباشد، دیه بر بیت المال است.

84- سؤال:

84- سؤال: زید بدون سبب، به ضرب مشت، دو دندان عمرو را متحرک نموده که یکی از جملۀ رباعیات، و دیگری از جملۀ انیاب است از طرف اَعلی. دیۀ هر یک را بیان فرمائید.

جواب:

جواب: اصل دیۀ دندان این است که دوازده دندان پیش (که شش از بالا است و شش از پائین) دیۀ هر یک از این ها دویست و شصت دو مثقال و نیم، نقرۀ سکه دار به مثقال صرّافان(1). و هر یک از شانزده دندان باقی؛ دیۀ آن ها نصف این است.

و امّا دیۀ متحرک شدن هر دندان؛ پس بنابر مشهور، دو ثلث دیۀ آن دندان است. و لکن چون دلیل آن محل اشکال است، احوط این است که مصالحه کنند به «حکومت و ارش». یعنی فرض می کنند او را غلامی به این سنّ، و قیمت می کنند او را صحیحاً و معیباً، و به قدر تفاوت قیمت، دیۀ او را می گیرند(2).

85- سؤال:

85- سؤال: مقتول هرگاه صغیر داشته باشد، برادر و اقوام او اختیار قصاص دارند یا نه؟-؟

جواب:

جواب: هرگاه وارث مقتول همان فرزند صغیر است، برادر مقتول و غیر او از کسانی که وارث نیستند، ولایت قصاص ندارند. بلی هرگاه صغیر پدر یا جدّ پدری دارد، او ولیّ

ص: 196


1- محاسبۀ این مبلغ در ذیل مسئلۀ شماره 42 گذشت.
2- در مقدمۀ همین مجلد، منشأ این (عبد فرضی) و مردود بودن آن به شرح رفته است.

صغیر است. و اگر آن ها نباشند، حاکم شرع ولیّ صغیر است. و مشهور و اقوی این است که ولیّ هرگاه مصلحت داند قصاص می کند و انتظار بلوغ نمی کشد.

86- سؤال:

86- سؤال: هرگاه طفلی سوار الاغ بوده و طفل دیگر چوب به الاغ زده، طفل سوار افتاده بعضی از دندان های او شکسته، و بعضی از ریشه بیرون آمده. آیا دیه لازم می شود یا نه؟-؟ و بر فرض لزوم، دیه به کی متوجه می شود؟ آیا فرق میان شکستن و بیرون آمدن هست یا نه؟-؟ و دیگر، فرق میان دندان ها هست یا نه؟-؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که زدن الاغ، از جملۀ اسباب جنایت باشد. و بعد از ثبوت این که به سبب زدن الاغ، آن طفل افتاده، جنایت منسوب می شود به آن طفل ضارب و باعث تعلق دیه می شود چون در طفل قصاصی نمی باشد خصوصاً در غیر عمد. و لکن دیه متعلق به عاقلۀ آن طفل می شود، یعنی خویشان پدری؛ مثل برادر پدری و اولاد او، و عموی او و اولاد او، و اظهر این است که پدر هم داخل عاقله باشد.

و ظاهر این است که بیرون آمدن دندان و شکستن از دَم گوشت، یک حکم دارد. و دیۀ دندان طفل (اگر انداخته و بیرون آورده) مثل دندان بالغ است. و هرگاه دندان طفلی است که تا به حال دندان نینداخته است، پس انتظار می کشند تا مدتی که عادت جاری شده بر بیرون آمدن دندان نو [است]، پس اگر بیرون آمد، ارش می گیرند (یعنی فرض می کنند آن طفل را غلامی و تفاوت قیمتی(1)

که به سبب افتادن دندان، حاصل می شود در آن مدت، می گیرند). و اگر دندان بر نیاید، دیۀ متعارف دندان را می گیرند.

و اما دیۀ دندان: پس در دوازده دندان پیش (که شش در بالا و شش در پائین) دیۀ هر یک از آن ها پنجاه اشرفی است که هر اشرفی یک مثقال شرعی است که سه ربع مثقال

ص: 197


1- این معیار، قابل بحث است، رجوع کنید به مقدمۀ همین مجلد.

صرّافان است. و اختیار دارد که به پول نقره بدهد و به حساب پول نقره دیۀ هر دندانی پانصد درهم است که دویست و شصت و دو مثقال و نیم، به مثقال صرافان باشد.

و اما دیۀ شانزده دندان دیگر؛ پس آن نصف دیۀ این دندان ها است، که به حساب پول نقره هر دندانی صد و سی و یک مثقال و ربع مثقال پول سکه دار به مثقال صرافان می شود.

و کیفیت تقسیم دیه بر عاقله، طولی دارد. و در کتاب «جواب و سؤال» نوشته ام، به آن جا رجوع کنید(1).

87- سؤال:

87- سؤال: شخصی دو سه روز ناخوشی مزاج به این نوع به هم رسانیده که تب کرده، و علامت حسبه(2) می نموده است. بعد از سه روز در میان خانۀ خود اراده می نماید که زوجۀ خود را به حربه[ای] مقتول نماید. زوجۀ مذکوره از دست او فرار نموده. حربه را که (با او گوسفند می تراشند) به دست آورده و از تعاقب زوجۀ خود از خانه بیرون آمده. در بین راه یک طفل خود که ذکور و در سنّ چهار پنج سالگی بوده، ملاقات نموده، یک حربه به آن طفل زده به فاصلۀ یک ساعت مقتول. و بعد مادر ان شخص آمده تفحص گزارش را نماید. یک حربه هم بر شکم مادر خود زده. مادر یک روز بعد مقتول. بعد زمان، حول و حوش مطلع شده آمده اند گزارش را مستحضر شوند. شخص مذکور ارادۀ سمت زنان نموده به یک دختری که در سنّ ده دوازده سال بوده باشد، ملاقات نموده حربۀ دیگر به آن دختر زده که یکی از آن حربه ها به شکم آن دختر خورده که امعاء و

ص: 198


1- از آن جمله رجوع کنید به مسئلۀ شماره 8 و شماره 87- پیش تر به شرح رفت که محتوای جامع الشتات، مجموعۀ فتاوی محقق قمی(ره) است که در سه دوره از دوران مرجعیتش در پاسخ به پرسش های مردم، صادر کرده است. مجموعۀ هر دوره را تدوین کرده و در ابتدا نام آن ها را «جواب مسائل» یا «جواب و سؤال» گذاشته است. سپس همه آن به صورت جامع الشتات جمع شده و در متن موجود به ترتیب مجلد اول، مجلد دوم و مجلد سوم نامیده شده.
2- کذا.- مرادش حصبه است.

احشای او را بیرون ریخته، روز دیگر آن دختر هم مقتول. بعد حربه[ای] هم به دختر عم خود زده، حربۀ دیگر هم به دختر غیر زده، به آن دو نفر ضرری بر نخورده سالم مانده اند.

در این صورت، برادر قاتل ادعای دیۀ مادر، و زوجۀ قاتل ادعای قتل طفل خود، و اولیاء دختر غیر که در سن دوازده ساله بوده، می توانند ادعای قتل آن ها را نمایند یا نه؟-؟ و شخص مذکور به فاصلۀ سه چهار روز دیگر به حال آمده از گزارش مادر و طفل خود استحضار به هم رسانیده، متأثر و متغیر گردیده بی اختیار شروع به گریه و زاری نموده. سؤال نمودند که چه حرکتی بود از تو صادر شد. در جواب گفته است که دیدم طایفۀ «اروسیّه» با شمشیر و آلت حرب رو به من آوردند، من هم زدم.

حال، شخص مذکور مجملاً ناخوشی ندارد. و به جهت مادر و طفل خود بی تابی می نماید. استدعا این که محضاً لله حقیقت مراتب معروضه را در عنوان عریضه قلمی فرموده.

جواب:

جواب: نظر به ظاهر سؤال، ظاهر این است که این «قتل خطا» است. زیرا عمل مجنون و صبی در حکم خطا است. و ظاهراً حال این شخص، جنون است. به هر حال؛ بعد از آن که ثابت شود قتل خطاء، دیۀ آن متوجه عاقله می شود که عبارت است از مردان کامل از اقربای قاتل از جانب پدر، مثل برادر، و عمو، و اولاد ایشان. خواه مستحق میراث باشند از قاتل اگر بمیرد (مثل این که قاتل خواهری دارد و برادری)، یا نباشد (مثل این که قاتل دختری دارد و عموئی یا برادری). و اظهر این است که عمودین (یعنی آباء و ابناء) نیز داخل عاقله باشند.

و اظهر این است که تحدید تقسیم بر عاقله و تعیین مقدار نسبت به هر یک باید موکول به رأی حاکم باشد. و در ثبوت دیه بر عاقله فرقی مابین قتل و جرح نیست. و

ص: 199

بعضی گفته اند که مقدار معیّنی از برای تحمل عاقله نیست. و بعضی گفته اند که دیه تا به مقدار بیست یکِ(1)

دیۀ انسان نرسد، متوجه عاقله نمی شود. و اظهر این قول است. و همچنین اظهر این است که در عاقله ملاحظۀ ترتیب می شود، پس مادامی که عمودین باشند، از دیگری نمی گیرند بنابر مختار در دخول عمودین. و اگر نباشد یا وفا نکند، از برادران می گیرند. و بعد از آن برادر زاده ها، و بعد از آن اعمام، و بعد از آن اولاد [اعمام]. به ترتیبی که در میراث مقرر است.

پس در صورت سؤال می گوئیم: اولاً آن قتلی که نسبت به اجنبی شده که دختر همسایه است و جرحی که به آن [دختر دیگر] شده، اشکالی در آن نیست که دیه از عاقله گرفته می شود و به اولیاء آن ها داده می شود.

و اما مسئلۀ مادر و پسر؛ پس بدان که در صورتی که قاتل وارث است، آیا(2) او هم میراث می برد یا نه؟-؟ و اظهر این است که در قتل خطا از مال میراث می برد اما از دیه نمی برد. پس قاتل میراثی از دیۀ مادر مقتول خود و طفل، ندارد. و در صورت دعوی برادر قاتل به جهت قتل مادر، هرگاه عاقلۀ قاتل منحصر است در همان برادر که مدعی است، و وارث مادر هم منحصر است در این دو فرزند، پس ثمره در ادعا نیست. زیرا که معنی ندارد که مدعی دیه را از خود بگیرد و به خود بدهد.

بل که اگر قائل شویم که قاتل در صورت خطاء میراث از دیه می برد، باز اظهر این است که در صورت انحصار وارث در قاتل باز دیتی نباشد. و ضامن بودن عاقله دیه را از برای خود جانی(3)،

بی معنی است. و متبادر از دلیل این است که عاقله ضامن دیه می شود از برای غیر قاتل.

ص: 200


1- یعنی یک بیستم- و در نسخه: بیست و یک.
2- در نسخه: که آیا..
3- در نسخه: جائی.

و هرگاه منحصر نباشد فرزند مادر در آن ها، بل که دختری هم (مثلاً) دارد، یا مادری، پس دیه را از عاقلۀ قاتل می گیرند (در غیر حصۀ خودش) و به سایر ورثه می دهند.

و اما ادعاء زوجه (که مادر طفل مقتول است)، پس بنابر مختار که قاتل میراث از دیه نمی برد، دیه را از عاقلۀ قاتل می گیرند و به مادر طفل می دهند.

88- سؤال:

88- سؤال: طفلی در سنّ هشت و نه ساله بوده است، تیر کمان داشته و با اطفال بازی می کرده است. تیری به چشم طفل دیگر می زند. کسی در آن جا حضور نداشته است الا دو زن و یک طفل دیگر. و در حینی که تیر زده بود والد آن طفل حیات داشت. الحال خود طفل کبیر شده، و مضروب هم کبیر است. والد ضارب وفات کرده است. دیه یا قسم با عاقلۀ آن طفل است؟ یا با طفل است که کبیر [شده] است؟ و خود طفل و عاقله ها همگی منکراند. چه باید کرد؟

جواب:

جواب: دعوی کردن مضروب با ضارب بعد از کامل شدن هر دو، صحیح است. و همچنین دعوی مضروب با عاقلۀ ضارب هم ممکن است. و اصل جنایت به شهادت دو زن و یک طفل، ثابت نمی شود. پس اگر از برای حاکم شرع (یعنی مجتهد عادل) لوث حاصل شود (یعنی ظن قوی به سبب امارات) که آن [طفل] جانی بوده، و شرایط قسامه متحقق شود، باز به قسامه دیه متوجه عاقلۀ جانی نمی شود. همچنان که به اقرار جانی هم چیزی بر عاقلۀ او لازم نمی آید. بل اگر عاقله اقرار کند به جنایت جانی، یا [به] بیّنۀ عادله ثابت شود جنایت، در آن وقت دیه متوجه عاقلۀ جانی می شود. در صورت ثبوت به اقرار جانی، یا به قسامه (که گفتیم) چیزی متوجه عاقله نمی شود. ظاهر این است که دیه در مال جانی ثابت می شود. چنان که مشهور هم این است.

و به هر حال؛ چون مرافعه و ثبوت این مطالب، بدون مرافعه در نزد حاکم شرع واقعی، نمی شود، پس حاکم خود می داند چه کند. چندان فایده در استفتا و فتوی نیست.

ص: 201

و باید دانست که: در صورت انکار جانی و انکار عاقله و عدم بیّنه و عدم لوث، رجوع به قسم می شود بر آن که دعوی جنایت بر او می شود. و قسم در این جا یکی است و قسامه نیست، مثل سایر دعاوی. و همچنین در صورت «ادعای علم بر عاقله».

[و](1)

باید دانست که: این که گفتیم که به شهادت دو زن جنایت ثابت نمی شود، در وقتی است که قسم به آن ضمّ نشود. و آما هرگاه آن دو زن عادل باشند و مضروب هم قسم یاد کند، پس اظهر و اشهر ثبوت جنایت است.

89- السؤال:

89- السؤال: اذا قتل زید عمرواً بضربۀ بالسیف او غیره، او قتله بالتخنیق، او بالتغریق، او بالتحریق، فهل یجوز ان یقتصّ وارث عمرو منه بضربات و جراحات کثیرۀ؟ او بمثل ما فعل من الامور المذکورۀ؟ او ینحصر الاقتصاص بالحدید؟ و علی تقدیر الانحصار فیه، فهل یجوز الذبح بالسیف او بالسّکین؟ او یقتصر علی ضرب العنق بالسیف؟ ثمّ بعد ذلک؛ لو تعدّی وزاد علی ضرب العنق، او بدّله بغیره من المزهقات، فهل یضمن مازاد علیه ام لا؟-؟

الجواب:

الجواب: هنا مسائل: الاولی: انّ القاتل ان قتل احداً بالتمثیل (یعنی بتقطیع الاطراف و الجراحات) او بالتغریق، او بالتحریق، او بالحجارۀ و مثلها، فهل یجوز الاقتصاص بمثل ما فعل [ا]و لا یجوز الا بجزّ الرقبۀ-؟-؟ المشهور الذی کان ان یکون اجماعاً، العدم، بل ینحصر فی ضرب العنق. و عن الغنیۀ نفی الخلاف. و قال فی الروضۀ بعد نقل القول بالجواز، «و هو متّجه لو لا الاتفاق علی خلافه»(2). و هکذا نقل عن المقداد ایضاً.

و المخالف فی المسئلۀ ابن الجنید فجوّزه. و قید فی المختلف القول المنقول عنه

ص: 202


1- در نسخه: آیا.
2- الروضۀ البهیّۀ، ج 10 ص 92.

ب-«ما اذا وثق بنفسه انّه لا یتعدی عما فعله». و قوّی قوله جماعۀ غیر مصرّحین بالفتوی، الا الشهید الثانی فی المسالک حیث نفی البأس عنه، و استثنی علی هذا القول ما لو قتله بمحرم کاللواط، و السّحر، و [وقوع](1) الخمر و شبهها فی الحلق(2). و وجهه ظاهر.

و کیف کان؛ فالاقوی قول المشهور. للاخبار المستفیضۀ التی منها الحسن (لابراهیم بن هاشم) عن الحلبی: «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ عَلَیْهِ السَّلَام قَالَا سَأَلْنَاهُ عَنْ رَجُلٍ ضَرَبَ رَجُلًا [بِعَصًا](3) فَلَمْ یَقْلَعْ عَنْهُ الضَّرْبَ حَتَّی مَاتَ أَ یُدْفَعُ إِلَی وَلِیِّ الْمَقْتُولِ فَیَقْتُلَهُ قَالَ نَعَمْ وَ لَکِنْ لَا یُتْرَکُ یَعْبَثُ بِهِ وَ لَکِنْ یُجِیزُ عَلَیْهِ بِالسَّیْفِ»(4). و بمضمونها روایات اُخر. و منها مارُوی من حکایۀ نهی امیر المومنین علیه السلام عن تمثیل الملعون(5). و مارُوی فی تفسیر الاسراف المنهی عنه فی القتل، انّه قتل غیر القاتل و التمثیل به(6).

و احتج ابن الجنید بقوله تعالی «فَمَنِ اعْتَدی عَلَیْکُمْ فَاعْتَدُوا عَلَیْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدی عَلَیْکُم»(7). و بانّ المقصود التشفی(8)

و انّما یتم اذا فعل بمثل ما فعل. و ببعض الاخبار العامیّۀ. و الجواب؛ تخصیص الایۀ بالاخبار المعمول بها المعتضدۀ بالشهرۀ العظیمۀ التی کادت ان یکون اجماعاً، و بالاصل، و الاحتیاط فی الدماء. و الغالب عدم الوثوق بعدم

ص: 203


1- و فی النسخۀ: وجود.
2- مسالک، ج 2 ص 378 ط دار الهدی.
3- و فی النسخۀ: بعضاً.
4- الوسائل، ابواب القصاص فی النفس، ب 62 ح 1.
5- همان، ح 4.
6- همان، ح 2.
7- الایۀ 194 السورۀ البقرۀ.
8- التشفّی امر طبیعی، لکن لا دلیل علی کونه مقصوداً بالاصالۀ. بل المقصود اصلاح المجتمع الحیاتی، قال تعالی «وَ لَکُمْ فِی الْقِصاصِ حَیاةٌ یا أُولِی الْأَلْبابِ». الایۀ 179 السورۀ البقرۀ.

[الاعتداء](1) عن المثل کالضرب بالعصاء و الحجارۀ، فانّ ضبط المقدار مشکل فیها.

و تحریر هذه المسئلۀ؛ انّ المشهور انّه لا یجوز القصاص الاّ بضرب العنق بالسیف، سواء قتل المقتول بمثل ذلک او بغیره من التحریق و التغریق و غیرها. و لا یزاد علی ضرب العنق بکیّ او قطع اذن او انف او غیر هما، سواء فعل ذلک بالمقتول ام لا. و ابن الجنید یقول بجواز [الاعتداء] بالمثل و لا یزید علیه، بل و لا یفعل بالمثل ایضاً اذا لم یثق بنفسه عن التعدّی. علی ما نقله عنه فی المختلف. و الباقون اطلقوا النقل.

انّما الکلام فی المخالفۀ عن المثل علی مذهب ابن الجنید، سواء کان بتبدیل الغرق بالحرق (مثلاً) او بزیادۀ التمثیل علی الغرق ایضاً. و المخالفۀ عن ضرب العنق بقطع بعض اعضائه. و سواء فعل هذا العوض، او هذا الزیادۀ بالمقتول ام لا. فالمشهور و ابن جنید متفقون علی حرمۀ التعدّی عن جزّ العنق فی القصاص علی المشهور، و التعدی عن المثل علی مذهب ابن الجنید. سواء کان التعدّی بتبدیل الفعل او بالزیادۀ.

و لکن هل المقتصّ یضمن الزّیاده ام لا. ظاهرهم ان التعدی فی نفس المزهق لا یوجب [جزافۀ](2)

و ان حصل الاثم. و اما زیادۀ الایذاء علی نفس المزهق (مثل زیادۀ قطع عضو علی المزهق؛ مثل ان قطع المقتصّ ید القاتل ثمّ ضرب عنقه، علی المشهور. او قطع یده ثمّ غرقه اذا کان المقتول ایضاً مقتو[لاً] بالغرق، علی مذهب ابن الجنید) فظاهرهم عدم الغرامۀ، الا ما یظهر فی التحریر من التردد، حیث قال: «و لو قتل الجانی بالسّیف، فزاد المقتصّ فی القصاص بان قطع اعضائه او بعضها، فان عفی بعد ذلک، او قتل، احتمل الضمان فی الطرف. لانّه قطعه بغیر حق، یوجب ضمانه، کما لو عفی ثمّ قطعه. و عدمه لانّه

ص: 204


1- و فی النسخۀ: الاعتداد.
2- اللفظۀ فی النسخۀ مشوش لا تکاد تقرء.

قطع طرفاً من جملۀ ما یستحق [اتلافها](1) فلم یضمنه، کما لو قطع اصبعاً من ید یستحق قطعها»(2).

و یمکن ان یقال: نظر المشهور فی عدم ضمان التعدّی (عن ضرب العنق الی غیره من الغرق و التحریق و التمثیل) الی صورۀ قصد المقتصّ الازهاق بهذه الامور؛ فیکون التمثیل مبدأ الاقتصاص و الازهاق. و نظر العلامۀ فی التحریر الی ان قطع الاعضاء لیس بقصد اذهاق النفس، بل یفعله مقصوداً بالذات و لا ینوی به اقتصاص النفس. فولیّ الدم اذا اخذ السیف بقصد ازهاق النفس و جعل الجانی ارباً ارباً حتی مات، لم یکن علیه الا المعصیۀ. و امّا اذا لم یقصد الازهاق و قصد قطع العضو مع بقاء النفس، فلا یبعد الضمان، لعدم وضوح الدلیل علی عدم حرمۀ لاعضائه. سیمّا مع حکم الشارع بحرمۀ التمثیل و التعدی.

و لا ینافیه العبا[ر]ات الاتیۀ، بل کلّها ظاهرۀ فی ما ذکرنا من انّها فی صورۀ ارادۀ الازهاق. و قد نبّهنا علی ذلک فی صدر الکلام [فتنبّه](3). و یؤیّده اطلاق موثقۀ ابو العباس الاتیۀ، و یوضحه قوله تعالی «فَلا یُسْرِفْ فِی الْقَتْلِ»(4)، مع ما ورد فی تفسیره بانّ المراد النهی عن التمثیل و [ال-]قطع [و] قتل غیر القاتل(5). فانّه ظاهر فی هذا.

ولکن یشکل اول وجهی التحریر، بانّ القصد الی کونه مبدأ القصاص، لا مدخلیۀ له فی حقن الدّم المشروط فی القصاص، حتی یقال انّه محقون الدم حینئذ بالنسبۀ الی الطرف. لانّ المراد بحقن الدم هو ما کان المطلوب بقائه شرعاً، لا ما کان اراقته حراماً

ص: 205


1- و فی النسخۀ: اطلاقها.
2- التحریر، ج 5 ص 491 ط موسسۀ الامام.
3- و فی النسخۀ: فتنبیه.
4- الایۀ 33 السورۀ الإسراء.
5- الوسائل، ابواب القصاص فی النفس، ب 62 ح 2.

علی وجه خاص. اذ قد لا یکون محقون الدم و یکون اراقته علی وجه مخصوص حراماً. کما لو [قتل](1) الولیّ حین الاقتصاص بعنوان تقطیع الاعضاء و جعله ارباً ارباً، فالکبری فی قوله «لانّه قطعه بغیر حق»، ممنوع الکلّیۀ. و الذی هو مسلّم ضمانه، قطع الغیر المستحق. لا القطع بغیر حق(2). و قیاسه بالعفو ثمّ القطع، قیاس مع الفارق.

و بالجملۀ: ما ذکروه فی شرائط القصاص من انّه لابدّ ان یکون المجنّی علیه محقون الدم شرعاً، معناه ان یکون مطلوب البقاء؛ اِمّا مطلقا، او بالنسبۀ الی غیر ولی الدم. فما لم یکن مطلوب البقاء مطلقا کالمرتدّ و اللایط، فلا یقتصّ منه و ان حرم قتله علی غیر الحاکم. و القاتل ظلماً و ان لم یکن مطلوب البقاء بالنسبۀ الی ولی الدّم، لکنّه مطلوب بقائه الی ان یستوفی الولّی عنه، او یعفو عنه. فیقتصّ عن قاتله لو کان غیر الولیّ.

فحرمۀ القتل و حقن الدم قد یجتمعان، و قد یفترقان. و یتفاوت الحیثیات و [الاصناف](3). فلمّا کان بالنسبۀ الی الولیّ غیر محقون الدم، فلا حرمۀ له بالنسبۀ الی الولی، فلا یثبت فیه قصاص ولادیۀ، و ان فعل فعلاً حراماً. و سیجیئ تمام الکلام .

و اما العبارات الدالّۀ علی عدم الضمان؛ فکثیرۀ. منها ما ذکره العلامۀ فی القواعد فی المطلب الثالث من الفصل الثالث فی کیفیۀ الاستیفاء، حیث قال: «و اذا اذن الولیّ فی استیفاء القصاص بضرب رقبته، فجاء و ضرب السیف لا علی الرقبۀ، فان ضرب علی موضع لا یخطی الانسان مثله؛ بان یضرب وسطه، او رجله، او وسط رأسه، عزّره الحاکم و لا یمنعه الاستیفاء. و لو وقع علی موضع یخطئ الانسان بمثله؛ بان وقع علی کتفه، او

ص: 206


1- و فی النسخۀ: قیل.
2- و النکتۀ بینهما دقیقۀ، فتأمل جدّاً.
3- و فی النسخۀ: الاصنافات- و لعلّ الصحیح: الصفات.

جنب رأسه، لم یعزّره و لم یمنعه من الاستیفاء. و لو اعترف بالعمد، عزّره و لم یمنعه عن الاستیفاء. و لا یضمن المقتص سرایۀ القصاص الاّ مع التعدی. فان اعترف بالعمد اقتصّ منه فی الزاید. و ان قال اخطأت، اخذ منه الدّیۀ. هذا اذا لم یکن المستحق نفساً»(1). انتهی کلامه(ره).

و اَصرح مواضع الدالۀ هو العبارۀ الاخیرۀ، فانّها تدلّ علی عدم الضمان فی التعدی اذا کان المستحق نفساً(2).

و قال فی المطلب الخامس منه: «و لو بادر فقطع طرفاً من أطرافه، لم یلزمه قصاص و لا دیة»(3). و قال قبل ذلک: «قد بیّنا انّه لا یجوز استیفاء القصاص الا بالسیف و ضرب العنق، و ان کان الجانی فعل بالمقتول أنواع التعذیب. و إذا کان الجانی قد جزّ الرقبة و اَبان الرأس، فعل به ذلک. فان لم یکن اِبانۀ، فالأقرب انه لیس للولی إبانته، لحرمة الآدمی بعد موته»(4).

و قال فی الایضاح: «و یحتمل جوازها، لانه لا یؤاخذ علیه فی الحیوة، فعند الموت أولی. لأن الجانی لا حرمة له بالنسبة إلی ولیّ الدم. و الأقوی الأول»(5). اقول: و عبارۀ الایضاح صریحۀ فی انّ الجانی لاحرمۀ له بالنسبۀ الی ولیّ الدم. فکانّه من المسلّمات عندهم. و اما ترجیحه للقول الاول، فناظر الی انّه بعد الموت، و عدم الحرمۀ انّما هو فی حال الحیوۀ.

ص: 207


1- القواعد (متن الایضاح) ج 4 ص 628- 629 ط کوشانپور.
2- ای: لا یکون المستحق طرفاً و عضواً من الاعضاء.
3- المرجع، ص 630.
4- المرجع نفسه.
5- المرجع نفسه.

و لا یذهب علیک؛ انّ ما ذکره فی القواعد بعد قوله «لحرمۀ الآدمی بعد موته»، من قوله «و ضرب رقبته بالسیف و اَبانه، لم یعزّر لانّه لا اختیار له فی قدر ما یقطع السیف، و لیس له العدول الی الذبح بالسکین»، لا ینافی ما ذکرنا حیث یوهم عدم جواز الابانۀ اختیاراً. فانّ الکلام فی الجواز و عدم الجواز و استحقاق التعزیر و عدمه، لا ینافی عدم الضمان و ان تعدد. سیمّا بملاحظۀ انّ نظره الی وقوع الإبانۀ بعد ما هو فی معنی الموت، فانّه لا یتخلّف عنه غالباً، فیندرج فی حکم الجنایۀ علی المیت.

و منها: ما ذکره فی التحریر فی المسئلۀ الاتیۀ حیث قال: «و علی القول بدخول قصاص الطّرف فی النّفس، لو فعل بالجانی کما فعل بولیّه، أساء و لا شیئ علیه»(1).

و منها: ما ذکروه من اعتبار الالۀ لئلاّ یکون مسمومۀ و لا کالّۀ. فان کانت مسمومۀ و کانت الجنایۀ نفساً، فقد اساء و استوفی ولا شیئ علیه. و هذا یشمل ما لو اوجب فساد البدن و زیادۀ الالم بالجانی. و لعلّ نظرهم الی حال الحیوۀ و الاّ فقد یتوجّه الیه الارش، اذا لوحظ بحصوله علی المیت. کما ذکروه فی باب الجنایۀ علی المیت.

و منها: ما ذکروه فی شرائط جواز القصاص، من کون المقتول محقون الدم، فلا یقتصّ عن غیر محقون الدم (کالذی اباح الشرع قتله کالمرتد و اللائط و الزانی علی بعض الوجوه) فان لم یاذن الامام فی قتله، فیأثم خاصۀ بدون اذنه. و کالذی هلک لسرایۀ القصاص او الحدود. اما من وجب علیه القصاص، فهو بالنسبۀ الی غیر الولیّ محقون الدم، یجوز قصاص من قتله. و هذا شرط اجماعی علی ما صرّح به جماعۀ. و یدلّ علیه الاخبار؛ منها حسنۀ الحلبی (لابراهیم بن هاشم): «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ عَلَیْهِ السَّلَام، قَالَ: أَیُّمَا

ص: 208


1- تحریر الأحکام الشرعیة علی مذهب الإمامیة (ط- الحدیثة)؛ ج 5 ص490.

رَجُلٍ قَتَلَهُ الْحَدُّ أَوِ الْقِصَاصُ فَلَا دِیَةَ لَه»(1). و روایۀ زید الشّحام: «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ عَلَیْهِ السَّلَام فِی حَدِیثٍ قَالَ سَأَلْتُهُ عَنْ رَجُلٍ قَتَلَهُ الْقِصَاصُ لَهُ دِیَةٌ فَقَالَ لَوْ کَانَ ذَلِکَ لَمْ یُقْتَصَّ مِنْ أَحَدٍ»(2). و منها موثقۀ ابی العباس عنه علیه السلام: «قَالَ: سَأَلْتُهُ عَمَّنْ أُقِیمَ عَلَیْهِ الْحَدُّ فمات، أَیُقَادُ مِنْهُ؟ أَوْ تُؤَدَّی دِیَتُهُ؟ قَالَ: لَا إِلَّا أَنْ یُزَادَ عَلَی الْقَوَد»(3). و قوّیۀ السکونی عنه علیه السلام: «قَالَ مَنِ اقْتُصَّ مِنْهُ فَهُوَ قَتِیلُ الْقُرْآنِ»(4). الی غیر ذلک من الاخبار المستفیضۀ، بل فوق الاستفاضۀ.

و وجه الاستدالال بهذا الشرط علی ما نحن فیه؛ انّه یشترط فی قصاص الطرف ما یشترط فی النفس مع زیادۀ مذکورۀ فی محلها من قطع ید من ملک اقتصاصه للنفس، یصدق علیه انّه قطع ید من لیس بمحقون الدم بالنسبۀ الیه. و قد عرفت انّ محقون الدم [من](5) یکون المطلوب بقائه بالنسبۀ الیه، و المفروض انّ عدمه مطلوب الشارع بالنسبۀ الیه، و ان کان بقائه [مطلوباً](6) له الی ان یقتصّ الولیّ و لا یجوز لغیره قتله. فلیس مطلوب العدم بالنسبۀ الی غیر الولیّ. فلیس لاحد ان یقول: هو وان لم یکن محقون النفس و لکنّه محقون الید. اذ لا حرمۀ للید بعد ثبوت عدم الحرمۀ للنفس، لدخولها فیها. غایۀ الامر انّه اثم، و هو لا یستلزم الضمان.

ص: 209


1- الوسائل، ابواب قصاص النفس، ب 24 ح 9.
2- المرجع، ذیل حدیث 1.
3- المرجع، ح 7.
4- المرجع، ح 2.
5- و فی النسخۀ: ان.
6- و فی النسخۀ: مطلوب.

و یمکن تتمیم هذا المطلب بقوله تعالی «وَ لَکُمْ فِی الْقِصاصِ حَیاةٌ»(1)، بتقریب انّ قصاص الجانی عن المجنّی عنه، یوجب حیوۀ من هو مثل المجنّی عنه، فلا یجترئ احد بالجنایۀ علی غیر هذا المجنّی علیه. فمن هو مثله فیبقی حیوته. و هذا التشریع و التّسنین انّما یحسن اذا کان بقاء ذلک الغیر مطلوباً للشارع مطلقا. [فسنّ] الشارع القصاص و جعله مستلزماً للحیوۀ. فالقصاص الذی یتخلّف عن حیوۀ الغیر، لیس بقصاص. فاذا کان الجانی [ظالماً] یجوز اتلافه لبقاء غیره، فکیف یصح ان یقال یجب القصاص من جهۀ علی الولیّ فی یده (مثلاً) اذا قطعه بدون ان یقطع هو ید المقتول. لانّ [بقاء ید] مثل ذلک القاتل حیّاً [مستلزم] لبقاء نفسه حیّاً، و الحال انّ الشارع اَهدر دمه بالنسبۀ الیه، و رخّص فی اتلاف نفسه المستلزم لقطع الحیوۀ من یده، اذ لا حیوۀ للید بعد اتلافه النفس.

فلا یصح ان [یتعلّق] القصاص علی هذا القطع. و لیس شیئ آخر یوجب جواز القطع عنه. فلم یبق الاّ الاثم. فاتّضح انّه لا وجه لاول وجهی التحریر، کما مرّ.

المسئلۀ الثانیۀ: الظاهر انّه لا خلاف بینهم فی انّه لو جرح جان عمداً، فسرت الجنایۀ الی النفس، و مات المجروح، یدخل قصاص الطرف فی قصاص النفس. و یدلّ علیه الاخبار کما سیجیئ.

و اما لو جرحه و قتله بعد ذلک؛ ففیه اقوال ثلاثۀ: الدخول مطلقا (کما عن الشّیخ فی موضع من المبسوط و الخلاف، و التبصرۀ و الجامع). و عدمه مطلقا (کما عنه فی موضع آخر من الکتابین، و السّرائر، و نکت النهایۀ). و التفصیل بالتفریق بان یضرب الضربات واحدۀ بعد واحدۀ. و بعدمه بان یجنی بضربۀ واحدۀ علی اطراف متعددۀ، فیدخل علی الثانی دون الاول. و هو مختار الشیخ فی النهایۀ، و الشرایع، و التحریر، و الارشاد، و

ص: 210


1- الایۀ 179 السّورۀ البقرۀ.

المسالک، و الروضۀ ناقلاً ایّاه من اکثر المتأخرین. و فی المسالک جعل المشهور بین الاصحاب هو القول الثانی. و توقف المحقق فی النافع فی المسئلۀ و العلامۀ فی القواعد و المختلف، و الشهید فی اللمعۀ.

حجۀ [القول] الاول؛ صحیحۀ ابی عبیدۀ الحذّاء: «ِقَالَ سَأَلْتُ أَبَا جَعْفَر عَلَیْهِ السَّلَام عَنْ رَجُلٍ ضَرَبَ رَجُلًا بِعَمُودِ فُسْطَاطٍ عَلَی رَأْسِهِ ضَرْبَةً وَاحِدَةً فَأَجَافَهُ حَتَّی وَصَلَتِ الضَّرْبَةُ إِلَی الدِّمَاغِ فَذَهَبَ عَقْلُهُ قَالَ إِنْ کَانَ الْمَضْرُوبُ لَا یَعْقِلُ مِنْهَا الصَّلَاةَ وَ لَا یَعْقِلُ مَا قَالَ وَ لَا مَا قِیلَ لَهُ فَإِنَّهُ یُنْتَظَرُ بِهِ سَنَةً فَإِنْ مَاتَ فِیمَا بَیْنَهُ وَ بَیْنَ السَّنَةِ أُقِیدَ بِهِ ضَارِبُهُ وَ إِنْ لَمْ یَمُتْ فِیمَا بَیْنَهُ وَ بَیْنَ السَّنَةِ وَ لَمْ یَرْجِعْ إِلَیْهِ عَقْلُهُ أُغْرِمَ ضَارِبُهُ الدِّیَةَ فِی مَالِهِ لِذَهَابِ عَقْلِهِ قُلْتُ فَمَا تَرَی عَلَیْهِ فِی الشَّجَّةِ شَیْئاً قَالَ لَا لِأَنَّهُ إِنَّمَا ضَرَبَ ضَرْبَةً وَاحِدَةً فَجَنَتِ الضَّرْبَةُ جِنَایَتَیْنِ فَأَلْزَمْتُهُ أَغْلَظَ الْجِنَایَتَیْنِ وَ هِیَ الدِّیَةُ وَ لَوْ کَانَ ضَرَبَهُ ضَرْبَتَیْنِ فَجَنَتِ الضَّرْبَتَانِ جِنَایَتَیْنِ لَأَلْزَمْتُهُ جِنَایَةَ مَا جَنَتَا کَائِناً مَا کَانَ إِلَّا أَنْ یَکُونَ فِیهِمَا الْمَوْتُ فَیُقَادَ بِهِ ضَارِبُهُ فَإِنْ ضَرَبَهُ ثَلَاثَ ضَرَبَاتٍ وَاحِدَةً بَعْدَ وَاحِدَةٍ فَجَنَیْنَ ثَلَاثَ جِنَایَاتٍ أَلْزَمْتُهُ جِنَایَةَ مَا جَنَتِ الثَّلَاثُ الضَّرَبَاتِ کَائِنَاتٍ مَا کَانَتْ مَا لَمْ یَکُنْ فِیهَا الْمَوْتُ فَیُقَادَ بِهِ ضَارِبُهُ قَالَ فَإِنْ ضَرَبَهُ عَشْرَ ضَرَبَاتٍ فَجَنَیْنَ جِنَایَةً وَاحِدَةً أَلْزَمْتُهُ تِلْکَ الْجِنَایَةَ الَّتِی جَنَتْهَا الْعَشْرُ ضَرَبَاتٍ»(1).

و قال فی المبسوط (کما حکاه فی المهذب): الذی یقضیه مذهبنا انّه یدخل کل واحد من القصاص و الارش فی بدل النفس. اما الارش؛ فلا اشکال فیه. و اما القصاص؛ فلانّ اصحابنا رووا انّه اذا مثّل انسان بغیره و قتله، لم یکن علیه غیر القتل و لیس له التمثیل لصاحبه.

حجۀ القول الثانی؛ استصحاب الحالۀ السابقۀ، و عموم ادلّۀ القصاص، و قوله تعالی

ص: 211


1- الوسائل، ابواب دیات المنافع، ب 7 ح 1.

«فَمَنِ اعْتَدی عَلَیْکُمْ فَاعْتَدُوا عَلَیْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدی عَلَیْکُم»(1).

حجۀ القول الثالث؛ حسنۀ محمد بن قیس (لابراهیم بن هاشم) المرویّۀ فی کتب المشائخ الثلاث (و لا یضرّ اشتراکه(2) لانّ من جملۀ الروّات فی هذا السند، ابن ابی عمیر): «عَنْ أَحَدِهِمَا َعَلَیْهِ السَّلَام فِی رَجُلٍ فَقَأَ عَیْنَیْ رَجُلٍ وَ قَطَعَ أُذُنَیْهِ ثُمَّ قَتَلَهُ فَقَالَ إِنْ کَانَ فَرَّقَ ذَلِکَ اقْتُصَّ مِنْهُ ثُمَّ یُقْتَلُ وَ إِنْ کَانَ ضَرَبَهُ ضَرْبَةً وَاحِدَةً ضُرِبَتْ عُنُقُهُ وَ لَمْ یُقْتَصَّ مِنْه»(3). و فی معناها حسنۀ حفص بن البختری (لابراهیم بن هاشم)(4). و ربما یویّده الجزء الاول من التفصیل بکل ما استدلّ به للقول الثانی، و الجزء الثانی منه بانّه من باب السرایۀ فی النفس کما ذکرناه فی صدر المسئلۀ. و انّ الظاهر التداخل فیه، و لا ینافیه عموم قوله تعالی «فاعتدوا علیه بمثل ما اعتدی»، و نحوه. بتقریب انّه یصدق علیه عرفاً انّه جنایۀ واحدۀ حصل به القتل، فبقتله فقط، یحصل الاعتداء، و یکون الزاید اعتداءً عن المثل. مع انّ قوله علیه السلام فی صحیحۀ ابی عبیدۀ «لانّه انّما ضربۀ واحدۀ» یدلّ علیه ایضاً.

و یؤیّد عدم التداخل فی صورۀ التعدد، کثرۀ الادلّۀ علیه عموماً و خصوصاً. مع کون التداخل مستبعداً جداً اذا قطع یده فی سنۀ ویده الاُخری فی الاُخری و قتله فی الثالثۀ. کما ذکره بعض الاصحاب. فلابدّ من اشتراط اتحاد الوقت او تقارب الاوقات. و هو ایضاً غیر منضبط. مع انّه نقل عن المحقق فی نکت النهایۀ انّه عارض صحیحۀ ابی عبیدۀ بقضاء امیر المومنین علیه السلام «فِی رَجُلٍ ضَرَبَ رَجُلًا بِعَصًا فَذَهَبَ سَمْعُهُ وَ بَصَرُهُ وَ

ص: 212


1- الایۀ 194 السورۀ البقرۀ.
2- ای اشترک اسم محمد بن قیس.
3- الوسائل، ابواب القصاص فی النفس، ب 51 ح 1.
4- المرجع، ح 2.

لِسَانُهُ وَ عَقْلُهُ وَ فَرْجُهُ وَ انْقَطَعَ جِمَاعُهُ وَ هُوَ حَیٌّ بِسِتِّ دِیَات»(1). و لکنّه اورد علیه انّه خارج عن مفروض المسئلۀ. و هو کذلک.

اذا عرفت هذا کلّه، فاعلم: انّ موضوع المسئلتین مختلف؛ فمو ضوع المسئلۀ الاولی؛ انّ قصاص الجنایۀ علی النفس و ازهاقها من حیث هی انّما هو بجزّ الرقبۀ، لا غیر. سواء کان الجانی ازهق نفس المقتول به، او بالتمثیل، [ا]و قطعه ارباً ارباً، او با لتغریق، او بالتحریق، و [غیرها](2). و لا یجوز التعدی عنه، و لا تبدیله بغیره و ان وقع القتل بغیره، عند المشهور. و یجوز الازهاق بمثل ما ازهقها به القاتل کائناً ماکان (غیر المحرّم بالذات) و لا یجوز التعدی عنه و لا تبدیله بغیره، عند ابن الجنید.

ثم یجری البحث فی صورۀ عدم الجواز، فی الضمان و عدمه. و قد مرّ الکلام فیه، و انّ الظاهر عدم الضّمان، و ان احتمله فی التحریر فی ما لوزاد المقتصّ و تعدّی عن نفس القصاص.

و موضوع المسئلۀ الثانیۀ؛ انّه یجوز اذا فعل القاتل زائداً علی مزهق [ال-]نفس بقطع بعض الاعضاء، استیفاء قصاصها؟ ام لا؟ ففیه الاقوال الثلاثۀ المتقدمۀ. و حیث کان موضوعهما مختلفاً، فافرد الفقهاء ذکر کل من المسئلتین عن الاخر. نعم فی عبارۀ اللمعۀ مسامحۀ یوجب الغفلۀ عن تغایر الموضوعین، حیث قال: «وَ لَا یُقْتَصُّ إِلَّا بِالسَّیْفِ فَیُضْرَبُ الْعُنُقُ لَا غَیْرُ وَ لَا یَجُوزُ التَّمْثِیلُ بِهِ وَ لَوْ کَانَتْ جِنَایَتُهُ تَمْثِیلًا أَوْ بِالتَّغْرِیقِ وَ التَّحْرِیقِ وَ الْمُثْقِلِ. نَعَمْ قَدْ قِیلَ: یَقْتَصُّ فِی الطَّرَفِ ثُمَّ یَقْتَصُّ فِی النَّفْسِ إِنْ کَانَ الْجَانِی فَعَلَ ذَلِکَ

ص: 213


1- الوسائل، ابواب دیات المنافع، ب 6 ح 1.
2- و فی النسخۀ: غیرهما.

بِضَرَبَاتٍ»(1).

و کان الاولی ان یقول: و لا یقتصّ للنفس الا بالسیف بضرب العنق، و لا یجوز التمثیل به ولا التحریق و اخواه، و ان کان الجنایۀ من قبیل هذه، و اما لو زاد الجانی علی ازهاق النفس بجنایۀ اخری علی الاطراف؛ فقیل یقتصّ بالطرف.. الی آخر..

ثم اعلم: انّا اذا بنینا علی الاقتصاص فی الزاید، فهو من باب القصاص فی الطرف. فلا یجری فیه الخلاف السابق من باب اشتراط المماثلۀ. او الاکتفاء بالحدید. اذ قد عرفت الکلام فی الضمان و عدم الضمان فی صورۀ عدم الجواز. فانّ الظاهر انّه لا ضمان علی القول بعدم الجواز، و ان کان آثماً. کما نقلناه عن التحریر. فلابدّ عن التفرقۀ بین المسئلتین و موضوعهما.

المسئلۀ الثالثۀ: قد عرفت انّ الاقوی انحصار القصاص فی ضرب العنق بالسیف. و لم اقف فی کلماتهم (و ان بالغت فی التبتع فی ما یحضرنی من کلماتهم) علی غیر ذلک فی اقوال من لم [یوجب] القصاص بمطلق المثل. و قد مرّ عبارۀ العلامۀ فی القواعد بالتصریح بعدم جواز العدول الی الذبح بالسکین. و الظاهر انّ مراده بعنوان المثال، حیث اراد انّه لمّا لم یملک اختیار السیف فی اِبانۀ الرأس و عدمه، فلا یضرّ الابانۀ، و عللّه بانّه لا یجوز العدول الی الذبح الذی هو تحت الاختیار. فانّ العلّۀ مشترکۀ بالنسبۀ الی الذبح بالسیف، فلا یجوز ایضاً.

و بالجملۀ: عباراتهم مطابقۀ فی لزوم ضرب العنق بالسیف. نعم فی عبارۀ المحقق فی النافع: «و لا قصاص إلا بالسیف أو ما جری مجراه، و یقتصر علی ضرب العنق غیر

ص: 214


1- اللمعۀ الدمشقیۀ، ص 295 ط دار الناصر.

ممثّل و لو کانت الجنایة بالتحریق أو التغریق أو الرضخ بالحجارة»(1)، دلالۀ علی جوازه بغیر السیف، و لکنّه صرح باعتبار ضرب العنق.

و المتبادر من الاخبار الناطقۀ بانّه یجازّ بالسیف، فانّ الاسراع مأخوذ فی معنی الاجازّۀ، و هو فی الضرب دون الذبح. و لعلّ مراد المحقق من «ما جری مجراه» هو مثل السکین او الخنجر الطویلین الذی یمکن ضرب العنق بهما. فلا یبعد اسقاط اعتبار کونه سیفاً، و لکن لم اقف فی کلماتهم علی ما یشعر بجواز الذبح بالسیف او بغیره. و یشکل المقام بما لم یتمکن الولی من الضرب و تمکن من الذبح، و لم یوجد من یوکله فیه. و لم اقف علی تصریح به فی کلماتهم، مع انّه لا یجوز تعطیل الامر و تفویت الحق. و لا یظهر من الاخبار و لا من اطلاق الفتاوی تخصیص عمومات الاستیفاء الی هذا الحد.

فحاصل جواب مجموع ما فی السؤال؛ انّ من قتل نفساً عمداً عدواناً و استحق القصاص، فالاشهر الاقوی عدم جواز الاقتصاص الاّ بضرب العنق بالسیف و نحوه کالحجر الطویل. و لا یجوز الذبح، سواء قتله الجانی کذلک، او بالتحریق او التغریق او تقطیع الاعضاء ارباً ارباً، او بالرّضح بالحجارۀ، او غیر ذلک. و لو اقتصّ بغیر ما ذکرنا، اَثم و لا شیئ علیه.

هذا اذا لوحظ نفس الازهاق، یعنی لابّد ان یکون [المزهق](2) فی القصاص هو ضرب العنق، سواء کان [المزهق] فی المجنّی علیه هو ایضاً ذلک، او غیره من المزهقات. و اما لو زاد الولیّ عن المزهق بان قطع یده (مثلاً) ثمّ رجله، ثم ضرب عنقه، مع اکتفاء الجانی باحد المزهقات (و لو بضرب العنق) فلا شکّ فی انّه آثم، و لکنّ الظاهر عدم الضمان و عدم الغرامۀ بسبب الزاید، لکونه غیر محترم و غیر محقون الدم بالنسبۀ الیه.

ص: 215


1- المختصر النافع، ص 299- 300 ط دار الکتب العربی بمصر.
2- و فی النسخۀ: الزهق.

و احتمل العلامۀ الضمان فی التحریر، لعدم جواز قطع الید حینئذ. و فیه منع استلزام الحرمۀ للضمان.

و اما اذا زاد الجانی علی نفس المزهق، بان صدر منه قطع بعض اعضاء المقتول و ازهاق روحه معاً؛ فقیل یتداخلان مطلقا و یکتفی بضرب العنق، و لا [یستوفی ما](1) زاد علی المزهق. و قیل لا یتداخلان بل یستوفی [م-]نه ما زاد [علی](2) المزهق، ثمّ یضرب عنقه. و قیل بالتفصیل؛ فان وقع الزاید [و] المزهق بضربۀ واحدۀ (کما اذا ضرب بالسیف ضربۀ قطع اُذنه و فکّه و اسنانه و وقع علی رقبته و [جزّها](3)) فیتداخلان، و ان کانا بضربتین او ضربات (کما لو فقأ عینه ثم قطع اذنه ثمّ جزّ رقبته) فلا یتداخلان، بل یقاد اولاً من الاعضاء ثمّ یقتل بضرب الرقبۀ. و هذا اقوی.

90- السؤال:

90- السؤال: اذا مات القاتل عمداً، فهل یجب الدیۀ فی ماله ام لا؟-؟ و ان لم یکن له مال فکیف الحال؟

الجواب:

الجواب: تحقیق هذا المطلب یستدعی رسم مباحث؛ الاول: المشهور الموافق للکتاب و السنۀ، انّ الاصل فی قتل العمد، هو القصاص. و لیس لولیّ الدم المطالبۀ بالدیۀ، الا مع التراضی. و قول ابن الجنید بالتخییر (نظراً الی بعض الاخبار القاصرۀ الدلالۀ) مهجور. و ظاهر ابن ابی عقیل ایضا موافقته له.

الثانی: انّ القاتل عمداً، اذا مات من دون امتناع عن القصاص (مثل الموت فجئۀ، او حین لم یکن حینئذ مطالب للقصاص و بقی الامر معوّقاً حتی مات من دون تقصیر)

ص: 216


1- و فی النسخۀ: تدلول لما.
2- و فی النسخۀ: علیه.
3- و فی النسخۀ: خیزها.

فظاهر المشهور انّه لا شیئ علیه. و قال الشهید فی اللّمعۀ: «وَ لَوْ هَلَکَ قَاتِلُ الْعَمْدِ، فَالْمَرْوِیُّ أَخْذُ الدِّیَةِ مِنْ مَالِهِ، وَ إِلَّا فَمِنَ الْأَقْرَبِ فَالْأَقْرَبِ»(1). یعنی و ان لم یکن له مال. و نقل فی المختلف عن الخلاف، انّه قال: «إذا قتل رجل رجلاً و وجب القود علیه، فهلک القاتل قبل أن یستقاد منه، سقط القصاص و یرجع الی الدیة، و به قال الشافعی. و قال أبو حنیفة: یسقط القصاص لا إلی بدل. دلیلنا قوله علیه السلام: لا یطلّ دم امرء مسلم. فلو أسقطناه لا الی بدل، [لأطللنا](2)

دمه. و لو قلنا بقول أبی حنیفة، لکان قویاً. لأن الدیة لا تثبت عندنا إلا بالتراضی بینهما، و قد فات ذلک»(3).

ثم قال فی المختلف: «هذا یدلّ علی تردده» ثمّ قال: و قال فی المبسوط: «قال قوم یسقط القود إلی غیر مال، و هو الذی یقتضیه مذهبنا»(4). فانّ ظاهر کلام الشیخ انّ المشهور سقوط الدیۀ فی صورۀ عدم التقصیر. و هو الظاهر من الارشاد حیث نسب القول بثبوت الدیۀ الی رأیٍ و قال فی [غایۀ] المراد: «انّ الرأی لابن الجنید». و مقتضی عموم قول ابن ادریس فی المقصر و غیر المقصر، هو قول المشهور. و هو الاظهر للکتاب و السنّۀ و الاجماع المدعی من ابن ادریس و غیره کما سیجیئ.

و یمکن الجواب عن دلیلهم بانّ لزوم الاطلال مع سقوط القصاص، لا یستلزم ثبوتها فی ماله. فلعّله فی بیت المال. و یشیر الیه ما سننقله عن الکافی. الاّ ان یقال بعدم القول بالفصل، و هو مشکل. و الاولی الجواب بعدم المقاومۀ.

الثالث: لو قصّر القاتل فی التسلیم؛ و الاکثرون عنونوا المسئلۀ بهرب القاتل. فقال

ص: 217


1- اللمعۀ الدمشقیۀ ص 296 ط دار الناصر.
2- و فی النسخۀ: لاطلنا.
3- الخلاف، ج 5 ص 184- 185 ط جماعۀ المدرسین.
4- المبسوط، ج 7 ص 65 ط المرتضویۀ.

الشیخ فی النهایۀ: «و متی هرب القاتل عمداً، و لم یقدر علیه إلی أن مات، أخذت الدّیة من ماله، فإن لم یکن له مال، أخذت من الأقرب فالأقرب من أولیائه الّذین یرثون دیته». و قال فی المختلف: و تبعه ابن البرّاج و السید ابن الزهرۀ و ادعی علیه الاجماع، و نحوه قال ابو الصلاح.

اقول: بل [هذا] قول اکثر الاصحاب، کما یظهر من الشهید فی غایۀ المراد. [و] عن التنقیح انّه قول عامتهم عدا العلامۀ فی الارشاد. و خالفهم ابن ادریس و قال: «قول شیخ فی النهایۀ غیر واضح لانّه خلاف الاجماع و ظاهر الکتاب. و المتبادر من الأخبار و [أصول] المذهب هو أنّ موجب قتل العمد، القود، دون الدیة. فإذا فات محلّه (و هو الرقبة فقط) سقط لا إلی بدل. و انتقاله إلی مال المیّت و أولیائه، حکم شرعی یحتاج تثبّته إلی دلیل شرعی ورد علیه». [و قال] فی المختلف بمنع الاجماع و [التبادر من] الاخبار، مشنعاً علیه.

و کلام الاصحاب فی موضع النزاع لا یخلو من تشویش، فانّ الاکثر کما فی المسالک و فی غایۀ المراد و التنقیح، خصّوا المسئلۀ بمن هرب. و اطلق العلامۀ فی الارشاد، بل صرّح بعدم الفرق حیث قال: «و لو هلک قاتل العمد، فالدیۀ علی رأی، و کذا لو هرب و لم یقدر علیه حتی مات». و قد سمعت عبارۀ اللّمعۀ و المبسوط و غیر هما. و قال فی غایۀ المراد: «الّرأی لابن جنید، و السید، و الشیخ فی النهایۀ، و ابن زهره مدعیاً الاجماع، و القاضی، و الطبرسی، و ابن حمزۀ، و الکیدری، و المحقق، و الظاهر فی المختلف. لقوله تعالی «لِوَلِیِّهِ سُلْطاناً»(1)، و لقوله علیه السلام «لا یطلّ دم امرء مسلم». و لروایۀ البزنطی (و ساق الروایۀ)، و لروایۀ ابی بصیر (و ساقها)، و لانّه لو قطع

ص: 218


1- الایۀ 33 السورۀ الإسراء.

یداً و لا ید له اخذت الدیۀ فکذا فی النفس»(1). ثم نقل فی مقابل الرأی الذی ذکره المصنف(2)،

قول المبسوط کما نقلناه، و قول ابن ادریس.

فظهر من ذلک انّه جعل موضوع المسئلۀ نفیاً و اثباتاً، هو مطلق الهلاک، لا خصوص الهارب.

ثم احتمل اختصاصه بالهارب فیموت، قال: «و به نطقت الروایات و اکثر کلام الاصحاب». و قال: «و لکنّ المصنف فی هذ الکتاب صدّر المسئلۀ بالموت المطلق و جعله محلّ الخلاف، ثم اتبعها بالهرب الی حصول الموت. و لعلّه لو عکس کان أنسب لما ذکرناه من فتوی الأصحاب و الروایات [المتعلقۀ] علی الثانی»(3).

اقول: فیحتمل ان یکون عبارات الاکثر واردۀ علی طبق الروایات، و متابعۀ لظاهر النّص. کما فی کثیر من المواضع. فالعمدۀ بیان دلالۀ الروایات. و یمکن منعها، و یکون الوجه فیه انّ الغالب فی عدم الاقتدار علی القصاص انّما هو فی صورۀ الهرب، و القید وارد مورد الغالب، فلا حجیّۀ فیه. و یکون الحکم فی مطلق الموت ایضاً کذلک. کما فی الارشاد و المبسوط و غیر هما. و یؤیده انّ قید الهرب فی کلام الراوی(4)، و هو لا یوجب التخصیص.

و یحتمل الفرق بین المسئلتین فی کلامهم، و ان یکون القید معتبراً، لا لاَجل القید فی الروایات، بل لانّ الاصل عدم الدیۀ فی العمد. و الروایات انّما دلّت علی حکم المقید. و الذی یترجح فی النظر، هو ذلک، و انّ فتوی الاکثر انّما هو فی هذه الصورۀ، فیبقی الباقی

ص: 219


1- غایۀ المراد، ج 4 ص 318.
2- ای العلامۀ فی الارشاد.
3- غایۀ المراد، ج 4 ص 320.
4- لا فی کلام الامام علیه السلام.

تحت الاصل.

فلنذکر الاخبار الوارده فی الباب: فمنها ما رواه الشیخ فی الموثق، عن ابی بصیر: «قَالَ سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ عَلَیْهِ السَّلَام عَنْ رَجُلٍ قَتَلَ رَجُلًا مُتَعَمِّداً ثُمَّ هَرَبَ الْقَاتِلُ فَلَمْ یُقْدَرْ عَلَیْهِ قَالَ إِنْ کَانَ لَهُ مَالٌ أُخِذَتِ الدِّیَةُ مِنْ مَالِهِ وَ إِلَّا فَمِنَ الْأَقْرَبِ فَالْأَقْرَبِ فَإِنْ لَمْ یَکُنْ لَهُ قَرَابَةٌ أَدَّاهُ الْإِمَامُ فَإِنَّهُ لَا یَبْطُلُ دَمُ امْرِئٍ مُسْلِمٍ»(1). و رواها فی الکافی فی باب العاقلۀ بدون قوله علیه السلام «حتی مات»، و زاد بعد قوله علیه السلام «فالا قرب»، «فان لم یکن له قرابۀ ادّاه الامام».

و منها: ما رواه الشیخ فی الصحیح، عن البزنطی: «عَنْ أَبِی جَعْفَرٍ عَلَیْهِ السَّلَام فِی رَجُلٍ قَتَلَ رَجُلًا عَمْداً ثُمَّ فَرَّ فَلَمْ یُقْدَرْ عَلَیْهِ حَتَّی مَاتَ قَالَ إِنْ کَانَ لَهُ مَالٌ أُخِذَ مِنْهُ وَ إِلَّا أُخِذَ مِنَ الْأَقْرَبِ فَالْأَقْرَب»(2). و الظاهر انّ المراد بابی جعفر الجواد علیه السلام. و حمله فی المختلف عن الباقر علیه السلام، فیکون فیها ارسال لانّ البزنطی لم یدرکه علیه السلام. و رواها الصدوق فی الفقیه فی الموثق عن ابی بصیر، عن ابی جعفر علیه السلام(3).

ثم: انّ الظاهر انّ الامتناع بسبب التسلّط و الغلبۀ ایضاً فی معنی الهرب، بل هو اقوی منه فیدلّ الروایات علیه بالفحوی.

و استدلّ فی المختلف علی مختار المشهور من لزوم الدیۀ، بانّ مفوّت العوض مع مباشرۀ المعوّض ضامن للبدل. و نظره الی تخصیص عنوان المسئلۀ بصورۀ الهرب و التفویت. فلا یرد علیه انّ هذه لا یتمّ فی مثل ما اذا مات فجئۀً من دون تقصیر.

و قد یقال: انّه یدلّ علی صحۀ هذا الاستدلال، ما رواه المشایخ الثلاثۀ فی الکافی و

ص: 220


1- الوسائل، کتاب الدیات، ابواب العاقلۀ، ب 4 ح 1.
2- الوسائل، کتاب الدیات، ابواب العاقلۀ، ب 4 ح 3.
3- الفقیه، ج 4 ص 124، ح 1 ط دار الاضواء- الوسائل، الابواب، ب 4 ح 1.

الفقیه و التهذیب فی الصحیح عن حریز: «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ عَلَیْهِ السَّلَام قَالَ سَأَلْتُهُ عَنْ رَجُلٍ قَتَلَ رَجُلًا عَمْداً فَرُفِعَ إِلَی الْوَالِی فَدَفَعَهُ الْوَالِی إِلَی أَوْلِیَاءِ الْمَقْتُولِ لِیَقْتُلُوهُ فَوَثَبَ عَلَیْهِ قَوْمٌ فَخَلَّصُوا الْقَاتِلَ مِنْ أَیْدِی الْأَوْلِیَاءِ قَالَ أَرَی أَنْ یُحْبَسَ الَّذِینَ خَلَّصُوا الْقَاتِلَ مِنْ أَیْدِی الْأَوْلِیَاءِ حَتَّی یَأْتُوا بِالْقَاتِلِ قِیلَ فَإِنْ مَاتَ الْقَاتِلُ وَ هُمْ فِی السِّجْنِ قَالَ إِنْ مَاتَ فَعَلَیْهِمُ الدِّیَةُ [یُؤَدُّونَهَا جَمِیعاً إِلَی أَوْلِیَاءِ الْمَقْتُول]». و زاد فی الفقیه «یؤدّونها الی اولیاء المقتول»(1).

و یتمّ الاستدالال فی الاقرب فالاقرب، بضمیمۀ الاجماع المرکب. و لعلّ مراد [القائل](2)

الاستدلال بالفحوی، فانّ التفویت هنا لیس من مباشر اتلاف العوض و هو القاتل. و لیس ببعید.

ثم: ان ظاهر الجماعۀ کالروایتین الاولتین، اعتبار المورد. و الکلام فی دلالتها کالکلام فی الهرب. فمقتضی الاصل سقوط الدیۀ فی ما لم یمت. و ظاهر الصحیحۀ ایضاً اعتباره. و لکن قد عرفت انّ الکلینی(ره) نقل الروایۀ الاولی باسقاط کلمۀ «حتی مات»، ثم قال: «وَ فِی رِوَایَةٍ أُخْرَی ثُمَّ لِلْوَالِی بَعْدُ حَبْسُهُ وَ أَدَبُهُ»(3). و یظهر من ذلک عدم اعتبار الموت. و لا وجه للقدح بالارسال فی الروایۀ. مع انّ عدم [التقیید](4)

بالموت فی الصحیحۀ کاف فی ذلک. الاّ انّ ظاهر الجماعۀ اعتبار الموت. و لعلّ نظر هم الی صحیحۀ حریز.

و کیف کان؛ فالاظهر اعتبار الهرب و ما فی معناه و الموت معاً.

ثمّ: انّ الظاهر من قوله علیه السلام «الاقرب فالاقرب» انّه اذا لم یکن مال للقاتل، فیؤخذ من الاقرب، و ان [لم] یکن الاقرب موجوداً، او وجد و لم یکن له مال، فیؤخذ من

ص: 221


1- الوسائل، ابواب قصاص النفس، ب 16 ح 1.- الفقیه، ج 4 ص 109 ط جامعۀ المدرسین.
2- و فی النسخۀ: القاتل.
3- الکافی، (فروع) ج 7 ص 365 ط دار الاضواء.
4- و فی النسخۀ: التقیۀ.

الاقرب بعده فی مرتبۀ المیراث و ان لم یورث الان لومات القاتل. لا مجرد انّه لو لم یکن اقرب الاقارب فی المرتبۀ فیؤخذ من المرتبۀ الثانیۀ لو وجدت، بل الظاهر انّ المراد انّه لو لم یکن مال للاقرب، فیؤخذ من الاقرب بعده. بوجهین؛ احد هما انّ الاقرب انّما هو الموجود حینئذ، و لا اعتبار بالفرض و التقدیر. و الثانی ملاحظۀ الحدیث، فانّه مقتضی العطف علی قوله «ان کان له مال». فتدبّر.

91- سؤال:

91- سؤال: هرگاه کسی عمداً کسی را بکشد، و پیش از این که قصاص کنند بمیرد. آیا دیه لازم می شود یا نه؟-؟ و دیۀ او بر کیست؟ و اگر قاتل تن در ندهد به قصاص تا بمیرد، حکم آن چیست؟

جواب:

جواب: مشهور این است که هرگاه قاتل بگریزد و به دست نیاید تا بمیرد، دیه لازم می شود بر مال [او]. و اگر مال نداشته باشد، از اقربِ اقربای او می گیرند [الاقرب] فالاقرب. یعنی هر کس در میراث به او نزدیکتر است از او می گیرند؛ مثل این که آباء و اولاد مقدم اند بر اخوه و اجداد، و ایشان بر اعمام و اخوال، و هکذا. چنان که در باب میراث مقرر است. و از روایت ابو بصیر در کافی بر می آید که اگر اقربائی نداشته باشد، دیۀ او بر امام است(1).

و قول دیگر این است که دیتی لازم نمی شود، نه در مال او، و نه در غیر او. و قول اول اقرب است.

و ظاهر این است که مطلق ممانعت از قصاص هم در حکم گریختن باشد. و اما هرگاه نگریزد و ممانعت نکند، و لکن قبل از قصاص بمیرد، پس ظاهر مشهور این است که دیتی نیست. چون اصل در قتل عمد، قصاص است. و به فوات محل قصاص، [قصاص] ساقط می شود. و ظاهر جماعتی این است که باز مثل سابق است. و اقوی قول مشهور است.

ص: 222


1- الکافی (فروع) ج 7 ص 365، ح 3- وسائل، کتاب الدیات، ابواب العاقلۀ، ب 4 ح 1.

و اما اگر [نگریزد](1)

و ممانعت کند به غلبه و نتواند از او قصاص کرد اما نمرده باشد، باز ظاهر مشهور این است که دیه لازم نمی شود، و لزوم(2)

دیه مشروط است به گریختن و موت با هم. و اظهر هم این است، چنان که صحیحه حریز هم دلالت بر آن دارد(3).

92- سؤال:

92- سؤال: سه نفر طفل به صحرا رفته، و دو نفر از ایشان متفق شده به آن طفل دیگر که زید نام دارد (مثلاً) دعوی نموده و به او گفته اند که ما می خواهیم با تو لواط بکنیم، یا نگفته اند. و زید آمده به پدر خود گفته که فلان طفل ها می خواستند با من لواط کنند. و پدر زید بدون تفحص که آیا آن طفل راست می گوید یا نه، چوبی برداشته به خانۀ یکی از آن دو طفل رفته که او را اذیت کرده باشد. آن طفل که از دست پدر زید بیرون آمده و گریخته و به جائی پنهان شده. و پدر زید با عموی او در تجسس و تفحص او بوده که هرگاه او را پیدا کنند، اذیت کرده باشند. و بعضی حرف ها که موجب تخویف بوده می گفتند؛ مثل این که هرگاه او را پیدا کنیم اذیت خواهیم کرد و چوب خواهیم زد. و بعد از این مقدمه، بعد از سه روز دیگر بر سر پلکانی که راهرو پشت بام است، او را یافتند که کمر بندی به گلوی آن طفل است و دو سر کمربند به سقف پلکان بسته است، و آن طفل مقتول شده است.

آیا این حرکت پدر زید سبب می شود؟ ضمانی بر او هست یا نه؟-؟ و هرگاه ضمانی بر پدر زید نباشد، و ورثۀ طفل مقتول به او ادعا نمایند که این عمل تو است. و پدر زید از خوف آن که مبادا ورثۀ مقتول به نزد حاکم جور رفته ضرر کلی به او برسانند، بنای مصالحه با ورثۀ مقتول گذاشته و قدری تنخواه هم داده. و بعد معلوم شود که خود طفل

ص: 223


1- در نسخه: بگریزد.
2- در نسخه: و اما لزوم.
3- وسائل، ابواب قصاص النفس، ب 16 ح 1.

مرتکب قتل خود شده. آیا مصالحه صحیح است یا نه؟-؟ و بعد که معلوم شد که خود طفل مرتکب قتل خود شده، مصالحه بر هم می خورد یا نه؟-؟

جواب:

جواب: هر چند حالی ندارم که توانم فتو[ا]ی صریح بنویسم و خلق روزگار هم تا من نمیرم دست از جان من بر نمی دارند و لکن آن چه از ظواهر قواعد احکام شرعیه الحال به نظر می آید، این است که در صورت مزبور ضمانی متوجه پدر زید نباشد، چون که نهایت امر این است که سبب خوف آن طفل شده است، و لکن مباشر قتل، خود آن طفل شده. و مفروض آن است که آن طفل ممیّز و صاحب قصد و شعور بوده. چنان که بعضی فقهاء گفته اند: در صورتی که کسی شمشیری بکشد بر روی انسانی، و او بگریزد و خود را در چاهی بیندازد، یا از پشت بامی خود را بیندازد و بمیرد، در حالی که او را مُلجأ نکرده باشد به انداختن به چاه، بل همین(1)

مُلجأ کرده باشد به فرار، [ضامن نیست]. و «انسان» شامل صغیر و کبیر است. بل که گفته اند که اگر در حال فرار او را سبعی بدرد هم ضامن نیست. مگر این که او را مُلجأ کند به [تنگنائی](2)

که محل سبع باشد. و این کلام مبتنی است بر تقدیم مباشر بر سبب.

و اما سؤال از مصالحه؛ پس هر چند آن چه بر حقیر محقق شده این است که؛ هرگاه بعد از مصالحه، به بیّنه یا اقرار ثابت شود مبطل بودن مدعی، صلح را می توان بر هم زد. و لکن در این جا ممکن است که مصالحه بر حق دعوی شده باشد؛ یعنی مدعی می گوید بر پدر زید که تو پسر مرا ترسانیده[ای] و او به سبب خوف تو خود را هلاک کرده، باید به حاکم شرع رجوع کنیم که این امر منشأ ضمان است یا نه. یا آن که بگوید که من مظنّه دارم که تو مباشر قتل او شده[ای] و من تو را می برم نزد حاکم شرع که تو را قسم بدهد.

ص: 224


1- تکرار: میرزا(ره) گاهی لفظ «همین» را به معنی «فقط» به کار می برد.
2- در نسخه: بتنگ ناهی.

نه آن که صریحاً بگوید که تو پسر مرا کشته[ای]، با وجودی که علم دارد که او مباشر قتل آن نشده و صلح کند دعوی خود را، و بعد ظاهر شود بطلان دعوی او.

و آن چه را ما می گوئیم «صلح بر هم می خورد»، صورت دویّم است. اما صورت اولی، پس دعوی باطلی نیست و مدعی هم طالب حق است. و لکن چون رجوع به حاکم شرع گاه است که موجب قسم شود، و گاه است که موجب افشاء مطلب می شود و از حاکم عرف متضرر می شود، بنا را بر مصالحه می گذارد به جهت ترک قسم و رفع دعوی و اطفاء نایرۀ فساد. ظاهر این است که چنین صلحی صحیح و لازم باشد و بر هم نخورد. و من الحال چون مطمئن از فکر خود نیستم به سبب کثرت واردات و هموم لایحصی، بهتر این است که یا راضی شوند به همان صلح، یا صلح جدیدی بکنند بر دعوائی که بر صحت این صلح دارند.

93- سؤال:

93- سؤال: معنی این که فقها گفته اند که «ضمان مال منحصر [به علّت](1)

نیست»، چه چیز است؟ و این که «سبب اتلاف هم موجب ضمان است»، چه چیز است؟ و فرق مابین «سبب» و «علت» و «شرط» که در کتاب جنایات و غیر آن، ذکر می کنند، چه چیز است؟

جواب:

جواب: بدان که سبب ضمان مال منحصر نیست در [علّت] بل که بسیاری از اسباب تلف، موجب ضمان می شود. و بدان که آن چه مدخلیت در تلف و هلاک مال دارد، یا این است که از بابت اموری است که نسبت می دهند هلاک را در عرف و عادت به عنوان حقیقت به آن، مثل این که سر حیوان را ببرد، یا کاسۀ شیر را بر زمین بریزد، یا جامه را در آتش بیندازد و بسوزد. یا در عرف به عنوان حقیقت نسبت نمی دهند به آن، و قسم اول را «علّت» می نامند، و کردن آن ها را «مباشر[ت]» می نامند.

ص: 225


1- در نسخه: بغصب.

و قسم دویّم نیز بر دو قسم است؛ [یا](1)

آن که از شأن آن هست که قصد شود به آن، چیزی که هلاک را به آن نسبت می دهند به عنوان حقیقت در عرف، یا نه. قسم اول را «سبب» می نامند و کردن آن را «تسبیب»؛ مثل کندن چاه که در عرف و عادت هرگاه کسی در چاه بیفتد و بمیرد، نمی گویند که آن که چاه کند او را کشت بعنوان حقیقت. هر چند از شأن چاه کندن این است که می توان قصد کرد در حین کندن این که این را می کنم که کسی در آن بیفتد و بمیرد.

و ظاهر این است که مراد ایشان از این قید این باشد که هلاک به آن سبب، از باب محض اتفاق باشد(2). چنان که در صیاح به بالغ عاقل صحیح غیر غافل، که می گویند این از اسباب هلاک نیست در عرف و عادت.

پس هرگاه کسی مثلاً قدری قلیل پپنه(3)[ای]

در ملک غیر بگذارد، و اتفاق[اً] کسی پای او به آن برخورد و بیفتد و هلاک شود، داخل این نخواهد بود.

و در صورت قصد این معنی هم، به عنوان حقیقت نمی گویند که فلانکس حافر چاه، او را کشت. هر چند گاه است که اطلاق می شود و نسبت داده می شود هلاک به «فاعل سبب» مجازاً. چنان که می گویند که مال فلانی به سعایت فلانکس تلف شد. و حال آن که سعایت «سبب» است و آن ظالم که مال را گرفته «مباشر» است. و آن نسبت و اطلاق مجاز است.

پس کندن چاه «تسبیب» است، و چاه «سبب» است، و [کنندۀ](4) چاه «فاعل سبب»

ص: 226


1- در نسخه: یکی.
2- البته نسبت به کنندۀ چاه، نه نسبت به مقتول. زیرا ممکن است کسی در ملک خود چاهی را برای استفاده از آبش بکند، و کس دیگر با انگیزۀ خود کشی، خود را در ان بیندازد با قصد و اراده، نه اتفاق محض.
3- کذا. محتمل است که «پیه» باشد.
4- در نسخه: کندن.

است، و لغزیدن و افتادن در چاه «علّت» است. و انداختن غیر، او را در چاه «مباشرت» است.

و بدان که: هرگاه دو امر (که مدخلیت در هلاک دارد) جمع شود؛ یا این است که هر دو از باب مباشراند، یا هر دو از باب سبب اند. یا یکی سبب است و دیگری مباشر. پس هرگاه دو مباشر باشند، و در آن واحد مباشر فعل شوند و تلف کنند (مثل این که دو نفر کاردی بر حلق حیوانی بگذارند و با هم زور کنند تا قطع شود. یا این که ریسمانی به حلق حیوانی بیندازند و با هم بکشند تا بمیرد) هر دو در ضمان شریک اند. تا لازم نیاید ترجیح بلا مرجح.

و همچنین دو سبب؛ مثل این که کسی چاهی در ملک غیر بکند، و دیگری سنگی در پهلوی چاه بگذارد، و ثالثی آید و پای او بر سنگ آید و به چاه افتد و بمیرد، باز هر دو در ضمان شریک اند.

و اما هرگاه یکی پیشتر مباشرت کند که «علّت تلف» حاصل شود، او ضامن است. و همچنین در سبب.

پس هرگاه برآمدن پا به سنگ و افتادن به چاه، در وقت واحد اتفاق افتد، هر دو ضامن اند. و هرگاه پا بر [سنگ] آمدن، پیشتر است، او ضامن است. چون مقدم است در تأثیر. و این معنی تصریح به آن شده در چندین موضع در کلام فقها، هر چند در بعضی عبارات توهّم آن می شود که مراد این باشد که کدام پیشتر ایجاد سبب را کرده [او](1) ضامن باشد. و این توهّم غلط است. و لکن فهم این معنی فی الجمله غموضی دارد. زیرا که تصور اتفاق در وقت افتادن به چاه، [به] سبب «سنگ به پا آمدن» خفائی دارد. چون البتّه «پا بر آمدن» مقدم است. و تصویر آن به این نحو می شود که سنگ بر لب چاه باشد، و

ص: 227


1- در نسخه: اندو.

یک پا را که برداشت داخل چاه شد، پای دیگر او به سنگ بر آمد و ضعف حاصل شد از برای او از نگاه داشتن خود، و ضعف از فرو رفتن یک پا به چاه حاصل شد، و نصف دیگر از برآمدن آن پا به سنگ، که قوّت از هیچیک از پاها باقی نماند که تکیه به آن کند، و جبر کسر ضعف آن دیگری را بکند.

و اما مثال صورت تقدم احدهما؛ پس این است که فاصله باشد میان سنگ و چاه، و به سبب بر آمدن پا [به سنگ] ضعفی به هم رسد که خود را نتواند نگاه داشت. و مثل این که احدی کاردی در ته چاه نصب کند که دیگری آن چاه را کنده باشد، که در این جا تأثیر آن که چاه را کنده، مقدم است.

و اما هرگاه جمع شود سببی و مباشری: مثل این که یکی چاه کنده و دیگری آن را به چاه بیندازد. پس ضمان متوجه مباشر است، دون سبب. و از برای آن دو دلیل گفته اند: یکی این که: مباشر اقوی است از سبب. و دویّم این که: اسناد فعل به مباشر به عنوان حقیقت است، و به سبب به عنوان مجاز.

و در هر دو این دلیل ها، محل سخن هست. زیرا که بعد از تسلیم این که هر یک از مباشرت و تسبیب، موجب ضمان می شود بالاستقلال، شدّت و ضعف، منشأ این نمی شود که اضعف فارغ باشد از ضمان. پس چه مانع دارد که مالک مخیر باشد به رجوع به هر یک از آن ها. چنان که در غصب جماعتی به اشتراک، چنین است. و اما دلیل دویّم؛ پس اگر مراد این است که اخبار و آیاتی که دلالت می کند بر ضمان قاتل و متلف، حقیقت است در مباشر، و با امکان حمل بر حقیقت جایز نیست حمل بر مجاز، این خوب است. و لکن بنابر این پس باید بر فاعل سبب، مطلقا ضمانی نباشد. پس دلیل آن، چه خواهد بود؟ و جواب از این می توان گفت که: دلیل در ضمان سبب، عمومات «نفی ضرر» است و خصوص احادیثی که در حفر بئر وارد شده، بضمیمۀ عدم قول به فصل. و لکن احادیثی در

ص: 228

صورت وجود مباشر(1)

نیست، و ضرر هم از مقتول به ضمان مباشر مندفع می شود. و ظاهر این است که تقدیم مباشر بر سبب، اجماعی باشد. چنان که از آخوند ملا احمد اردبیلی(ره) ظاهر می شود. پس این ظاهر اجماع و شهرت با اصل برائت کافی است در اثبات این حکم.

بلی: استثنا کرده اند از این، جائی را که سبب اقوی باشد از مباشر به سبب اکراه یا غرور؛ مثل این که کسی متقلّبی صاحب تسلّطی امر کند دیگری را به اتلاف مال کسی. یا کسی طعام غیر را در نزد او حاضر کند و بگوید بخور. و او نداند که مال خود او است. زیرا در این جا مباشر ضعیف می شود به سبب اکراه و غرور، و مدخلیت سبب، اقوی است.

و استثنای قتل، به دلیل خارج ثابت شده است. که اکراه منشأ رفع ضمان نمی شود. و بحث سابق نیز بر اصل استثنا وارد است. زیرا که عمومات ادلّه مثل «علی الید ما اخذت حتّی تؤدی» و امثال آن دلالت دارند بر ضمان مباشر، پس چرا در هر دو مورد، ضمان نباشد. و ظاهر این است که دلیل ایشان نیز اجماع باشد، چنان که ظاهر می شود از تذکره و غیر آن.

و از جملۀ مثال آن، این است که کسی بند از پای حیوانی بر دارد و بگریزد. یا در قفس مرغی را بگشاید و بپرد. یا کسی شخصی را در محل سباع بیندازد و او را بدرند. یا قید پای غلامی دیوانه را بگشاید و بگریزد. و از این جهت است که گفته اند که هرگاه قید از پای غلام عاقلی بگشاید و بگریزد، ضامن نیست. و اشکال کرده اند در عاقلی که گریز پا باشد، نظر به این که امر موکول است به عقل و اختیار عبد، که اقوی است از گشادن بند. و این که گریزپائی هم به منزلۀ جنون است و مالک در ضبط او اعتماد به قید

ص: 229


1- در نسخه: مباشرت.

کرده، و این که گشاده منشأ تلف او شده.

و بدان که: کلمات علما در اطلاق «سبب» و تعریف آن، اختلاف دارد و مغایرت فاحشی در ظاهر تعبیرات ایشان هست در کتاب غصب، و کتاب جنایات، و ابواب قصاص و دیات. و به این سبب امر بر مبتدی و متوسط بسیار [صعب](1)

می شود، خصوصاً کلمات علامه در قواعد و تحریر و غیر این ها؛ اولاً در کتاب غصب گفته است که موجبات ضمان، سه چیز است؛ یکی [تفویت به مباشرت](2).

دویّم تسبیب. سیّم اثبات ید به غیر حق که آن را غصب می گویند. و گفته است که تفویت به مباشرت، ایجاد علّت تلف است مثل اکل و قتل و احراق. و تسبیب ایجاد چیزی است که حاصل شود تلف در نزد آن لکن به علت دیگر. هرگاه سبب از باب چیزی باشد که قصد شود از برای توقع آن علّت؛ مثل کندن چاه که تلف حاصل می شود به آن به علّتی دیگر که آن افتادن در چاه است. و مثل باز کردن سر ظرفی که در آن چیز مایعی باشد بیفتد و بریزد. و مثل اکراه کردن غیر بر اتلاف(3).

و گویا مراد او این باشد که در عرف و عادت، حصول علت تلف به آن، از امور نادره نباشد(4).

و از شأن آن این است که این امر بر او مترتب می شود. نه این که بالفعل با آن قصد شود حصول علت تلف. زیرا که حصول ضمان مقطوع به، است هر چند قصد آن را نکرده باشد. چنان که در شرح شیخ علی(5)

نقل شده اشاره به این معنی. و گویا خلافی که کرده اند در مسئلۀ صیاح بر بالغ عاقل در غیر حال غفلت، مبتنی بر این است. چون از

ص: 230


1- و در نسخه: ضعیف.
2- در نسخه: تقویت مباشرت.
3- قواعد (متن ایضاح) ج 2 ص 165- 166 ط کوشانپور.
4- یعنی: سبب آن است که حصول علت به وسیله آن، از امور نادره نباشد.
5- مراد، جامع المقاصد مرحوم کرکی است.

جملۀ اسباب مهلکه نیست در چنین شخصی، بخلاف طفل یا مریض یا غافل.

و در کتاب قصاص قواعد اولاً گفته است که موجب قصاص، اتلاف نفس معصومه است که مکافی قاتل باشد، عمداً، ظلماً. خواه به مباشرت باشد یا به تسبیب(1)و بعد از آن که گفته است قتل عمد یا به مباشرت است یا به تسبیب، و از جملۀ مثال های مباشرت قتل به آلت تیز (مثل کارد و شمشیر) یا به آلت سنگین (مثل سنگ و چوب و امثال آن) را ذکر کرده، و از جملۀ اسباب تسبیب خفه کردن به ریسمان و امثال آن، و گذاردن چیزی بر دهان یا بینی و دست بر نداشتن تا بمیرد، و همچنین انداختن تیر یا سنگ به دست یا منجنیق یا غیر آن، و محبوس کردن و منع نان و آب کردن در مدتی که مثل آن شخص به این سبب می میرد، یا خورانیدن چیزی که در آن زهری باشد و امثال این ها را ذکر کرده.

و بعد از این گفته است که: اقسام موجبات هلاک سه چیز است؛ یکی «شرط» است و یکی «علت»، و یکی «سبب». شرط آن است که موقوف است بر آن تأثیر موثّر و آن را مدخلیّتی در علت نیست، مثل کندن چاه نسبت به افتادن. زیرا که افتادن مستند است به علت آن که گام برداشتن است، و واجب نمی شود به آن قصاص. بل که دیه لازم می شود. و «علّت» آن است که اسناد می کنند فعل را به آن، مثل جراحات قاتله که تولید سرایت الم و درد می کند، و این تولید مرگ می کند. و اما «سبب»، پس آن چیزی است که آن را فی الجمله اثری در تولید هست مثل علت، لکن از حیثیتی هم [شبیه] به شرط است

و از برای آن سه مرتبه ذکر کرده است؛ مرتبۀ اول اکراه غیر است بر قتل دیگری. چون غالب این است که اکراه تولید می کند در مکرَه داعیۀ قتل را. در این جا قصاص بر مباشر است. و مرتبۀ دویم شهادت دروغ است در نزد قاضی که غالب این است که تولید می کند در قاضی داعیۀ قتل را شرعاً. و در این جا قصاص بر قاضی و جلاد هیچکدام

ص: 231


1- قواعد (متن ایضاح) ج 4 ص 555 ط کوشانپور.

نیست، بل که بر شاهد است، چون به عادت شرع، سبب تلف شده. یعنی از باب قتل به آلت قتاله است هر چند قصد قتل نداشته باشد.

سیّم آوردن طعام زهر دار در نزد مهمان گذاردن که بخورد، که این در عرف و عادت تولید مباشرت قتل می کند. و در این جا نیز قصاص ثابت می شود. و مثل این که چاهی در دهلیز خانه بکند و روی او را بپوشاند، و مهمان را دعوت کند به دخول، که در چاه بیفتد. قصاص لازم می شود(1).

و بعد از آن در باب دیات گفته است که: موجب آن یا مباشرت است، یا تسبیب. و مثال مباشرت را گفته است که کسی تیری به نشانه بیندازد و به انسان بخورد و بکشد بدون قصد آن. که این از برای قتل خطا است. و کسی که از برای تادیب کسی را بزند و بمیرد، این شبه عمد است. و از برای تسبیب [مثال] آورده است آن که کسی چاهی بکند و دیگری در آن بیفتد و بمیرد. و گفته است: سبب آن است که حاصل شود سبب تلف متلف به آن، و به علّتی دیگر، و لکن اگر این سبب نبود آن علت اثر نمی کرد. و همین آن تعریفی هست که قبل از این از برای «شرط» کرده بود.

بعد از آن گفته است که: هر گاه علت و شرط جمع شوند، مثل آن که کسی چاهی بکند و دیگری در آن بیفتد و بمیرد، پس اگر علت عدوانی است (مثل این که دیگری او را به چاه بیندازد) او ضامن است. و اگر عدوانی نیست (مثل این که خود او به چاه بیفتد) پس اگر آن «شرط» عدوانی است (مثل این که چاه را در ملک غیر کنده بدون اذن او) پس صاحب شرط ضامن است. و الا ضمانی بر او نیست.

و بعد از آن در فصل چهارم گفته است که: هرگاه دو سبب مختلف جمع شوند؛ مثل این که کسی در شارع چاهی بکند، و دیگری سنگی بر کنار او بگذارد، و ثالثی پای او به

ص: 232


1- همان، ص 556.

سنگ آید و به چاه بیفتد. آن که مقدم است در تاثیر، ضامن است که واضع حجر باشد. و همچنین هرگاه کسی چاهی بکند، و دیگری کاردی در آن نصب کند، و ثالثی در آن بیفتد و به کارد هلاک شود، ضمان بر آن است که چاه کنده(1).

پس نظر کن به این اختلافاتی که در آن کتاب واقع شده، و تأمل کن. و هر چند مواضع خلط و اشتباه در امثله که ذکر کرده غیر این هم هست، و لکن ما متعرض آن ها نمی شویم. و عمدۀ غرض بیان فرق مابین مباشرت و تسبیب و سبب و علت و شرط، است. پس ملاحظه کن در کتاب غصب تعریفی که از برای «سبب» کرده و مثالی که آورده، همان است که در باب قصاص از برای «شرط» ذکر کرده. و در باب دیات آن را یک مرتبه «شرط» نامیده، و بار دیگر سبب نامیده. و ایضاً در کتاب قصاص کشتن به تیر انداختن، و خفه کردن به ریسمان، وبه منع آب و نان از آن [را]، سبب نامیده. و در ارشاد هم چنین کرده، و آن خلاف آن چیزی است که خود در تعریف «سبب» گفته. و در جائی دیگر شأن سبب را گفته که مدخلیت در تولید [علت] داشته باشد، و آن سه مرتبۀ سابقه را مثال آن آورده.

مبتدی بی چاره چه کند با این اختلافات.

و در این جا اطلاق دیگر هم هست از برای «سبب» که آن را در مقابل «جنایت» می گویند. ظاهر این است که مراد از آن، فعلی باشد که مطلقا قصد اتلافی به هیچوجه، با آن فعل نباشد، بل که قصد وقوع فعل به آن شیئ تالف و به غیر آن هم نباشد، مثل کندن چاه نه به قصد افتادن کسی یا حیوانی در آن چاه. و مراد از «جنایت» آن باشد که ایقاع فعل نسبت به تالف حاصل شود، خواه به قصد آن شخص باشد، یا نباشد. و خواه با شعور باشد یا عدم شعور، مثل نائم.

ص: 233


1- قواعد (متن ایضاح) ج 4 ص 668 ط کوشانپور.

و اطلاق دیگر هم هست از برای «اسباب»، که مراد آن است که در عرف و عادت، آن شیئ سببِ تلف، شود نه این که از باب اتفاق باشد. چنان که در مسئلۀ «صیاح» ظاهر می شود. و لکن ظاهر این است که این معنی همان است که اول از کتاب غصب قواعد نقل کردیم در معنی سبب. و همچنین غیر او ذکر کرده اند.

پس اولاً می گوئیم که: اولی این است [که] کشتن شخصی به تیر انداختن، و خفه کردن، و منع از آب و نان کردن، و امثال آن، همه را داخلِ «علت» بگیریم. بیش از این نیست که «علّیّت» به واسطه شده باشد. پس قتل و اتلاف بالفعل، «مباشرت» است، مثل سر بریدن. و ریختن [زهر در] آب و [خوراندن](1)

آن، فعل تولیدی [است] مثل زخم زدن که سرایت اِلم می کند، و الم مولد موت. پس موت و تلف متولد می شود از فعل مباشرین. پس [علّیت] اعم است از مباشرت نفس علّت بلا واسطه، و مباشرت فعلی که مولّد علت باشد، که فعل دیگری در نیاید. چنان که علامه در تحریر چنین کرده. زیرا که گفته است که علت آن است که مولد موت باشد یا ابتداءً و غیر واسطه (مثل سر بریدن) و یا به وسائط؛ مثل تیر انداختن که مولد جرح است و جرح مولد سرایت، و سرایت مولد موت است.

پس مثال هائی که علامه در قواعد در باب «موجب قصاص» در قتل عمد از برای «تسبیب» آورده، همه داخل «علت» است.

و اما سبب: پس اولی در باب عمد آن است که آن را عبارت گیریم از «آن که مدخلیت در تولید داشته باشد»، یعنی اتلاف متولد شده باشد از فعل این شخص لکن بواسطۀ شخص دیگر، مثل اکراه، و شهادت زور، و حاضر کردن طعام مسموم در نزد ضیف، که این ها مولد داعی اند در شخص دیگر که او علّت حصول تلف شود.

و در علّیّت همه جا ضمان حاصل است در مال، و قصاص ثابت است در قتل.

ص: 234


1- در نسخه: خوردن آن- اما روی لفظ «آن» خط خورده است.

و در سبب، حکم مختلف است. چنان که در اکراه در قتل گفته اند ضمان و قصاص [بر مباشر است. و در شهادت زور گفته اند] بر شاهد است [نه بر] قاضی و حدّاد(1)، و در احضار طعام مسموم با جهل ضیف، ضمان بر آن است که طعام حاضر کرده، و بر کسی که چاهی در دهلیز کنده و پوشیده و کسی را که جاهل است دعوت کرده که داخل شود.

و اما شرط: پس [آن](2) همان است که در تعریف او گفته است که «تأثیر علت موقوف بر آن هست، و لکن آن مدخلیّتی در علیت و تولید ندارد نه به واسطه و نه بلا واسطه». و آن موجب ضمان در تلف مال و نفس هست، اما به دیه نه به قصاص. به شرطی که بر سبیل عدوان باشد و دیه هم متوجه به فاعل شرط است نه به عاقله، چنان که مصرح به، است در کلام جماعت. و از ابن ادریس دعوی اجماع ظاهر می شود.

و اما [آن چه] به لفظ «اسباب» گفته اند، و مثال را «حافر بئر» و «واضع حجر» ذکر کرده[اند]، چنان که علامه در تحریر تصریح کرده که دیه در این ها بر عاقله نیست. بل که بر مال او است.

پس هر چند کسی را می رسد که بگوید «مناقشه در اصطلاح نیست؛ چه می شود که علامه سبب را وضع کرده باشد از برای معانی متعدده». و لکن غرض ما این است که اگر چنین هم باشد، پس تعریف سبب علی الاطلاق، به آن چه تعریف کرده، صحیح نخواهد بود. و اطلاق او سبب را بر آن چه سبب نیست در اصطلاح، بدون قرینه، خوب نیست.

پس، از آن چه گفتیم معلوم شد که مراد ایشان از تسبیب در مقابل مباشرت (در کتاب غصب) اعم است از «ایجاد شرط» و «ایجاد سبب». به این معنی که این جا گفتیم. و از این

ص: 235


1- یعنی مامور اجرای حدّ.
2- در نسخه: است فی.

جهت است که در آن جا مثال هائی که ذکر کرده، بعضی از باب شرط است (مثل کندن چاه)، و بعضی از باب سبب است. به این معنی که این جا گفتیم؛ مثل سعایت در نزد حاکم ظالم که موجب این شود که ظالم مال کسی را بگیرد. و مثل خوراندن طعام [مالک](1) به خود مالک با جهل این که مال او است.

94- سؤال:

94- سؤال: مرتدّ و مرتدّه هرگاه توبه کنند، آیا قبول می شود؟ و پاک می شوند یا نه؟-؟ و مالک ملک جدیدی توانند شد، یا نه؟-؟ و هرگاه زوجین هر دو با هم مرتد شوند و توبه کنند، حکم آن چه چیز است؟ و حکم مهر و عدّۀ آن ها چه چیز است؟ و در زمان عده نفقۀ زوجه بر زوج یا وارث او لازم است یا نه؟-؟ و زوجه چگونه میراث می برد از زوج مرتد؟ و همچنین زوج از زوجه؟ و آیا در صورتی که کسی تفریق میان آن ها نکند و مدتی بگذرد و اولادی هم به هم رسد، آن ولد چه حکم دارد؟

و در صورتی که عالم به مسئله نباشند و بر آن حال باقی بمانند تا مدتی، پس بعد از علم به مسئله، حکم مهر و عقد و عدّه، چه چیز است؟

و هرگاه ارتداد در حال غیظ و کج خلقی باشد، چه حال دارد؟ و امری که موجب ارتداد می شود، کدام است؟ و حکم دَین مرتد و وصایای او (که قبل کرده) چون است؟ و حکم مالی که بعد از ارتداد و قبل از توبه تحصیل می کند، چه چیز است؟

جواب:

جواب: [مرد](2) مرتدّ فطری (یعنی کسی که در حال انعقاد نطفۀ او، والدین او، یا یکی از آن ها مسلمان باشد) هر چند به سبب ارتداد مستحق قتل می شود، و حکم به کفر او می شود، و توبۀ او در ظاهر قبول نمی شود، و حدّ از او ساقط نمی شود. و زن او بر او حرام می شود. و عقد او منفسخ می شود بدون احتیاج به طلاق. و زن او عدّۀ وفات

ص: 236


1- در نسخه: دیگری.
2- در نسخه: هره.

می گیرد و بعد از عدّه شوهر می تواند کرد، و مال او مال وارث مسلمان او می شود و قسمت می شود. و قسمت می کنند قبل از موت او بعد از ادای دیون او.

و لکن اظهر این است که (ان شاء الله تعالی) توبۀ او قبول است در نزد حق تعالی. و به سبب توبه، بدن او پاک می شود، و عبادات او صحیح است، و مالی که بعد از توبه به هم رساند مال او می شود، و زن هم می تواند گرفت. و لکن مال سابق ردّه به او بر نمی گردد. و همچنین زن او. بلی آن زن را به عقد جدید می تواند گرفت بعد از انقضای عدّه. و ظاهر این است که در بین عدّه هم می تواند او را عقد کند. و در این جا احکام حرمت عقد، و ترتب حرمت ابدی ثابت نیست. و همچنین هرگاه بدون عقد دخول کند منشأ حرمت ابدی نمی شود. و در ایام عدّه، زوجه مستحق نفقه نیست نه از مال زوج و نه از وارث او.

و اما حکایت میراث: مادامی که توبه نکرده هرگاه کسی از اقارب او بمیرد، میراث به او نمی رسد. بل که به وارث مسلمان او می دهند. و ولد صغیر او که در حین اسلام منعقد شده در حکم مسلمان است. و هرگاه آن مرتد قبل از توبه بمیرد یا نمیرد، مال او مال وارث او است که مسلمان باشد، هر چند بسیار دور باشد. و به وارث کافر او نمی دهند هر چند اقرب به او باشد. و هرگاه وارث مسلمانی ندارد (هر چند ضامن جریره باشد)، مال امام است. و این مثل کافر اصلی نیست که با عدم وارث مسلم به وارث کافر او می دهند. این احکام مرتد فطری بود.

و اما هرگاه مرد مرتد ملّی باشد (یعنی نطفۀ او در حال کفر ابوین او بسته باشد) هرگاه مسلمان بود و مرتد شد، پس قتل او در اول واجب نیست، بل که او را امر به توبه می کنند و مهلت می دهند تا یأس حاصل شود. و احوط این است که تا سه روز مهلت بدهند هر چند یأس قبل از آن حاصل شود. و بعد از آن می کشند. و لکن حقیر در اجرای حدود در حال غیبت امام علیه السلام، تأمّل دارم و توقّف دارم (چون اجرای حدود را به

ص: 237

غیر امام و نایب او، نمی تواند کرد. هر مجتهدی به رأی خود عمل می کند)(1) به غیر دشنام دادن به رسول خدا و ائمّه علیهم السلام، که بنابر مشهور علما اختصاصی ندارد، و هر کس شنود تواند اجرا نماید به شرط عدم خوف فساد.

و مرتد ملّی بمجرد ارتداد، عقد زوجۀ او منفسخ نمی شود، مگر این که غیر مدخوله باشد که به مجرد ارتداد، از زوجیت او بیرون می رود بدون طلاق. و هرگاه مدخوله باشد مادامی که در عده است، اگر شوهر توبه کرد رجوع می کند. و هرگاه توبه نکرد تا عده منقضی شد، نکاح او باطل می شود. و این عدّه عدۀ طلاق است، نه عدّۀ وفات. و اموال او هم از ملک او بیرون نمی رود مگر با قتل او یا موت او، که در آن وقت منتقل می شود به وارث مسلمان او. و اگر وارث مسلمانی ندارد هر چند دور باشد، پس اشهر و اظهر این است که هرگاه هیچ وارثی ندارد حتی ضامن جریره هم، مال او مال امام است.

و زوجۀ مرتد ملّی مادامی که در عدّه است، مستحق نفقه هست از مال او. و همچنین هر کس که نفقۀ او بر او واجب است؛ مثل آباء و اولاد مستحق نفقه هستند از مال او.

و مرتد ملّی هر چند مال او از ملکیت او بیرون نمی رود، و لکن محجور علیه است؛ یعنی حاکم شرع او را منع می کند از تصرف، و نفقه به او می دهد و به هر کس که نفقۀ او بر او واجب است از مال او. تا این جا حکم مرد مرتد بود.

و اما زن مرتده: پس آن مثل مرد مرتد ملّی است هر چند آن زن مرتد فطری باشد. یعنی او را نمی کشند به مجرد ردّه، و محبوس می کنند و در اوقات نمازها او را می زنند، و تند می گیرند بر او در خوراک و پوشاک. و به کارهای سخت وا می دارند تا توبه کند یا بمیرد. و مال او هم از ملکیت او بیرون نمی رود هر چند ممنوع از تصرف باشد. و لکن محکوم است به نجاست تا توبه کند. و مال او هم مادام الحیات تقسیم به ورثه نمی شود.

ص: 238


1- یک مقالۀ ویژه و مختصر، در این باره در مقدمۀ همین مجلد، آمده است.

و بعد از مردن کما فرض الله قسمت می شود.

و اما حکم نکاح او؛ پس اگر غیر مدخوله است و زوجین هر دو مرتد می شوند دفعتاً، پس نکاح منفسخ می شود. و علامه دعوی اجماع بر آن کرده. و در سقوط مهر، دو وجه است؛ و اظهر عدم سقوط است. و هرگاه یکی از آن ها مرتد شود، پس باز نکاح فوراً منفسخ می شود. چون در این جا عدّه نیست که انتظار آن را بکشند. و بر این اجماع اهل علم کافّتاً نقل شده. و فرقی مابین مرتد فطری و ملّی نگذاشته اند.

و اما حکم مهر او؛ پس اگر مرتد زوجه است، پس گفته اند که زوجه مستحق مهر نیست، چون فسخ از جانب او ناشی شده. و این از قواعد مسلّمۀ ایشان است. «علۀ منصوصه» در بعض اخبار هم دلالت بر آن دارد. و ظاهراً خلافی در این نیست. و اگر مرتد زوج باشد، پس مهر ساقط نمی شود، چون فسخ از جانب او شده. و هر چند اشهر این است که واجب است بر او نصف «مهر مسمّی» اگر مهر صحیحی باشد. و نصف «مهر المثل» اگر مهر فاسدی باشد. یا «[مهر] المتعه» می دهند، یعنی احسانی به او می کنند اگر تسمیۀ چیزی در نکاح نشده، مثل طلاق. و لکن اقوی وجوب تمام مهر است(1)،

زیرا که تشبیه آن به طلاق، قیاس است. و جمعی از متأخرین تقویت این قول کرده اند.

و اما حکم عدّۀ وفات در صورتی که زوج مرتد فطری باشد؛ پس در آن خلاف است. و اقوی وجوب است.

و اما هرگاه زوجه مدخوله باشد و ارتداد بعد دخول باشد؛ پس اگر [ارتداد] از زوجه واقع شده، موقوف است انفساخ عقد بر انقضاء عدّه. خواه از فطرت باشد و خواه از ملّت. پس اگر توبه کرد قبل از انقضاء عده، پس زن او است. و اگر نکرد تا عدّه منقضی شد، پس ظاهر می شود که عقد در روز ارتداد منفسخ بوده. و اگر ارتداد از زوج واقع شده،

ص: 239


1- تمام مسمّی، و اگر مسمّی فاسد باشد، تمام مهر المثل. و اگر مسمائی نباشد، مهر المتعه می دهند.

پس اگر مرتد ملّی است، پس حکم آن همین است نیز. و اگر مرتد فطری است، پس به مجرد ردّه، نکاح او منفسخ می شود و زن او عدّۀ وفات می گیرد، چنان که گذشت.

و مراد ما از عدّه در غیر این صورت، همه جا عدّۀ طلاق است. پس جاری می شود بر آن حکم آن، یعنی مادامی که در عدّه است، شوهر نمی تواند خواهر او را بگیرد، و نه زن پنجمی. و همچنین در آن چه مذکور شد از احکام، ظاهراً خلافی نیست.

و اما هرگاه هر دو با هم مرتد شده اند؛ پس حکم آن نیز از سابق معلوم می شود؛ اگر زوج مرتد فطری است فوراً منفسخ می شود نکاح، و زوجه عدّۀ وفات می گیرد، خواه زوجه مرتد فطری باشد یا ملّی. و اگر زوج مرتد ملّی است، موقوف است فسخ نکاح به انقضای عدۀ طلاق. خواه ارتداد زوجه فطری باشد یا ملّی.

و اما حکم مهر در این اقسام بعد دخول؛ پس این که مهر ساقط نمی شود. و زوجه مستحق تمام مهر است.

و بدان که: هر جا گفتیم «مال مرتد مال وارث می شود و ترکۀ او تقسم می شود»، ظاهر این است که تقسیم مثل تقسیم ترکۀ میت است. پس در زوجه ملاحظه می شود صاحب فرزند بودن زوج و عدم آن، در استحقاق «ثُمن» یا «ربع». و همچنین عدم استحقاق از رقبۀ ارض، و غیر آن. و همچنین ظاهر این است که در هر جا که گفتیم که «عدّه اعتبار می شود و انتظار آن را می کشند»، عدۀ طلاق است و در وقتی است که آن «ذات عده» باشد. پس اگر یائسه باشد، دیگر انتظاری نیست. هر چند تصریحی به این در کلام فقهاء در نظرم نیست. و لکن در کلام ایشان در غیر مدخوله که مذکور شد «به مجرد ارتداد زوج، نکاح او منفسخ می شود، به علت این که در این جا [عدّه ای نیست، و یائسه نیز که عده ندارد مانند این می شود].

[و در این جا در مطابقت] عدّه در جمیع احکام، با عدۀ وفات واقعی وعدۀ طلاق

ص: 240

واقعی (حتی مثل لزوم حِداد(1)

و ترک زینت و امثال آن) اشکال است. و همچنین اشکال است در این که آیا مرتد فطری به سبب ارتداد، در حکم میت است مطلقا؟ یا این که باید وصیت هائی که قبل از ارتداد کرده به جا بیاورند؟ و مالی که بعد از ارتداد و قبل از توبه تحصیل کرده آیا مال او می شود؟ یا نه؟

و اظهر این است که هرگاه کسی نکاح کند آن زن را در عدّۀ زوج مرتد، مثل نکاح درعدّۀ وفات واقعیه باشد در حرمت ابدی در صورت علم با دخول، و غیر این ها. و اما عقد خود زوج بعد توبه در اثناء عده؛ پس اظهر عدم حرمت است، چنان که در عدّۀ باینه. به دلیل «عمومات مؤیّداً بما دلّ علی جواز نکاح الزوج فی العدّۀ البائنۀ». و شکی نیست که از باب مرتد ملّی نیست که هرگاه توبه کند در بین عده، رجوع می کند به زوجه بدون عقد. و همچنین شکی نیست که عدّۀ زوجۀ مرتد فطری، به سبب توبه منقلب به عدّۀ طلاق نمی شود، و عدّۀ او همان عدّۀ وفات است، و لکن نسبت به غیر زوج خود. و اما نسبت به زوج خود، هرگاه خواهد او را در عدّه عقد کند. پس دیگر عدّه باقی نمی ماند که عدۀ طلاق باشد یا عدۀ وفات. بلی چون اصل وجوب عدّۀ وفات است، باید آن را در دست داشته باشد و آن را مراعی دارد تا عقد واقع شود.

و راه خیال آن که(2)

صحیح [نمی داند](3)

عقد زوج را در بین عدّۀ وفات، گویا همان باشد که چون «عموم منزلۀ» مستفاد از اخبار که زوج به منزلۀ میت است و عدۀ او عدّۀ وفات است، و عقد در عدۀ وفات باطل است، و منشأ حرمت ابدی است. و به سبب لفظ «تبین منه زوجته» هم گویا این زوج شخص اجنبی است که می خواهد زوجۀ معتدّه به عدّۀ

ص: 241


1- عزادار بودن و پرهیز از آرایش.
2- یعنی خیال آن کس که..
3- در نسخه: نمی ماند.

وفات را بگیرد، و این جایز نیست.

و این خیال ضعیفی است. زیرا که ظاهر اخباری که دلالت بر حرمت نکاح معتدّه دارد به عدۀ وفات و منشأ تحریم ابدی شدن او، بل که صریح آن ها، حکم نکاح کردن غیر زوج است. چون در میت حقیقی تصور نمی شود که زوجۀ خود را نکاح کند (و «عموم منزلۀ» که در این جا تصور می شود چنان که برای عده تصور می شود که این عده به منزلۀ عدّۀ وفات است) هم برای مرتد تصور می شود که او به منزلۀ میت است. پس به سبب منزلۀ ثابت می شود که منع نکاح در این جا هم از برای «غیر من هو بمنزلته» است که مرتد باشد. پس دلالت آن بر خلاف مطلب مستدِلّ، اوضح است. پس اصل و سایر عمومات عقود، و خصوص عمومات نکاح، [د]لیل صحت است.

و اما دخول زوج به او بر وجه حرام؛ پس ظاهر این است که منشأ حرمت نمی شود چنان که پیش گفتیم.

و همچنین ظاهر این است که کفن و تجهیز زوجه هرگاه در عدّه فوت شد، بر زوج لازم نیست. و همچنین او را غسل نمی تواند داد. و بالجمله؛ به سبب ارتداد زوج، قطع علاقۀ زوجیت می شود. بخلاف موت که منشأ قطع علاقه نمی شود؛ چنان که لفظ «تبین زوجته» در اخبار هم اشعار به آن دارد.

و اما اشکالی که در وصیت کردیم؛ و در مالک شدن او مالی را که بعد از ارتداد و قبل از توبه تحصیل کند؛ پس اما حکم وصیت، پس اظهر این است که وصیت باقی است و اعتبار می کنند آن را قبل از تقسیم مال میان ورثه (مثل دین او) هر چند فقها در این مقام اخراج دین را بی اشکال ذکر کرده اند و در وصیت اشکال کرده اند، اما به گمان حقیر نظر به دلیل، فرقی نباید باشد. مگر این که به خصوص دین، اجماعی داشته باشند. و به هر حال؛ اظهر این است که تقسیم مال بعد از اخراج دین و وصیت است.

ص: 242

و اما کلام در مالک شدن او چیزی را بعد از ارتداد و قبل از [توبه](1)؛

فقهاء در آن اشکال کرده اند بعد از آن که اتفاق کرده اند در این که هر کس از او بمیرد که مرتد وارث او باشد، میراث نمی برد و مال به او منتقل نمی شود، بل که مختص به وارث مسلم است. و اشکال و خلاف در صورتی است که به کسب به هم رساند، مثل حیازت مباحات و امثال آن. و اظهر در نظر حقیر این است که مال او می شود. و انتقال آن به وارث او هم دلیل واضح ندارد. زیرا اخبار ظاهراند در مال قبل از ارتداد، و قیاس باطل است. و دعوی اولویت هم ممنوع است. و بر فرض قول به انتقال [به] وارث، اظهر این است که معتبر وارث حین تملک باشد، نه وارث حین ارتداد. پس هرگاه مرتد شود، در حال ارتداد دو پسر داشته باشد، و بعد از آن یکی از آن ها بمیرد و از او پسری بماند، و بعد از آن مالی تحصیل کند قبل از توبه، تمام به پسر او می رسد. و بنابر قول دیگر مشترک است مابین پسر و پسرِ پسر.

و اما سؤال از نفقه: پس اگر متوفی مرتد ملّی است، پس نفقۀ واجب النفقۀ او از مال اوست، خواه زوجه و خواه غیر زوجه. هر چند خود محجور علیه است در تصرف در مال خود. و هرگاه مرتد فطری است، پس زوجه مستحق نفقه نیست و ارتداد سبب قطع علاقۀ زوجیت شده. و همچنین سایر کسانی که نفقۀ آن ها بر او واجب است حق نفقه در مال سابق بر ارتداد ندارند. و اما در مالی که بعد کسب کرده، پس ظاهر این است که (بنابر مختار ما که مالک می شود) ثابت باشد نفقه. غایت امر این است که خود محجور علیه است(2)

در تصرف در آن، اما سقوط از کجا معلوم می شود.

و اما سؤال از اولادی که در صورت مفروضه حاصل می شود که با جهالت به

ص: 243


1- در نسخه: اینکه.
2- آن چه در ادلّه مرتد فطری آمده «سلب مالکیت» است مانند میت. نه حجر و محجور.

حرمت دخول، حاصل شده؛ پس آن اولاد در حکم حلال زاده اند.

و اما سؤال از ارتداد در حال غیظ و کج خلقی؛ پس اگر غیظ به حدی است که او را از اختیار و حالت طبیعی، به در ببرد، پس حکم به ارتداد او نمی شود. و دعوی این معنی با امکان آن، هم از او مسموع است. و اما هرگاه قصد آن زن تزویر باشد (یعنی حقیقتاً مرتد نمی شود اما امری که ظاهر آن ارتداد است به عمل می آورد به جهت استخلاص خود از دست شوهر، که می خواهد مفارقت کند. و شوهر او را طلاق نمی گوید. صورت ردّه به عمل می آورد مثل این که پا بر قرآن می گذارد و امثال آن، که وا نماید که من مرتدّ شده ام، و توبه هم نمی کنم تا عدّه منقضی شود. و اگر غیر مدخوله باشد محتاج به عدّه هم نخواهد بود) پس اظهر این است که در صورتی که معلوم باشد که به این قصد شده، این در حکم ردّه نیست. و آن ملعونه فاسق محروم است. و چنین در خاطرم هست که آخوند ملا محمد باقر مجلسی در «رسالۀ حدود و دیات» تصریح به آن کرده باشد.

و اما سؤال از امری که موجب ارتداد می شود: پس بدان که ارتداد، عبارت است از کافر شدن بعد از اسلام. و آن حاصل می شود به این که اقرار کند که «من از دین اسلام به در رفتم». و ظاهر این است که اظهار شک در خدائی خدا، و پیغمبری پیغمبر، هم ارتداد است، بل که ظاهراً خلافی در آن نیست. و [یا](1)

این که اظهار یکی از دین های باطل کند مثل یهودیت و نصرانیت و مجوسیت در حال اختیار. یا سجده کند از برای بت، یا آفتاب، یا ستاره، یا برای مخلوقی به قصد خدائی او. یا انکار کند چیزی را که به بدیهه از دین پیغمبر (صلّی الله علیه و آله) است؛ مثل وجوب نمازهای پنجگانه، و روزۀ رمضان، و امثال آن. یا زیاد کند در دین چیزی که بدیهتاً نفی آن ثابت است؛ مثل این که نماز

ص: 244


1- در نسخه: تا.

ششمی بر پنج بیفزاید. یا استخفاف کند به چیزی که تعظیم آن به بدیهۀ دین واجب باشد؛ مثل این که (العیاذ بالله) قرآن را یا بعض آن را در میان نجاسات بیندازد. و همچنین مثل صحیفۀ کامله و ادعیۀ مأثوره از خاندان نبوت را با لگد بر آن ها بزند. یا نسبت به ضرایح مقدسۀ معصومین، چنین کارها بکند. یا دشنام به پیغمبر خدا (صلّی الله علیه و آله) و ائمۀ هدی و فاطمۀ زهرا (صلوات الله علیهم اجمعین) بدهد. بل که سایر انبیا و اوصیای ایشان و ملائکه هم چنین است.

و از این جمله است این که بعض عوام دلتنگ می شوند می گویند «ای خدا به پائین افتی و زیر و زبر شوی»- العیاذ بالله- و قطع نظر از این که «مجسِّمه» کافرند یا نه، این دشنام است به خدا، و استخفاف به او. و ضروریات دین که منکر آن کافر است، بسیار است. و الحال مجال حصر آن نیست. حق تعالی همگی را از شرّ نفس و شیطان محافظت کند، و قوّت دین و ایمان عطا کند.

95- السؤال:

95- السؤال: اَفتی العلماء مطابقاً للادلّۀ الشرعیۀ، بوجوب قتل المرتد الفطری و عدم استتابته. و انّه یقسّم امواله فی ورثته، و تبین زوجته منه، و تعتدّ عدّۀ الوفاۀ. فهل یؤدی دینه السابق بالرّدۀ من ماله؟-؟ و هل ینفذ وصایاه حینئذ قبل موته ام لا؟-؟ و هل یملک شیئاً بعد ذلک؟ [ان](1) بقی حیّاً ام لا؟-؟

الجواب:

الجواب: اعلم انّ الوصیۀ عبارۀ «عن تملیک عین او منفعۀ للغیر، او تسلیط الغیر علی ولایته، او فکّ رقبته، بعد الموت». و کلمۀ «بعد الموت» قید للتملک و التسلط و الافتکاک، المفهومات من التملیک و التسلیط و الفکّ. لا للتملیک و اخواته. لانّه لا شبهۀ فی عدم حصول التملک و اخواته قبل الموت، لا مستقرّاً و لا متزلزلاً، حتی یترتّب علیه

ص: 245


1- و فی النسخۀ: ام.

تملک النماء حین الحیوۀ، اذا تأخّر القبول فی مابین الموت و القبول، لا بین الایجاب و القبول.

فظهر من ذلک انّ للانسان حق ملک فی ماله بعد الموت فی الجملۀ، فله ان یجعله لغیره بعد الموت. فملکه فی القدر الموصی به، مستصحب فی الجملۀ، و له التصرف فیه بعد الموت بان یجعله لغیره بعد الموت. بخلاف المیراث فانّه من الامور القهریۀ و الاحکام الوضعیۀ الّتی وضعها الشارع، و لیس للمالک مدخلیۀ فیه، سواء کان فی صورۀ لم یکن هناک دین او وصیۀ، او کان و عُمل علی مقتضا هما.

و اما الدین؛ فهو متعلق بذمّۀ الانسان الحی، و لا یتعلق بالمال فی حال الحیوۀ، الاّ فی مثل المحجور علیه فی بعض الاحیان کالمفلّس. نعم اذا مات الانسان فیتعلّق حینئذ بماله. فیجب الاداء منه. و ذلک ایضا قهریّ؛ حق [تعیّنه](1) بالموت. نعم قد یسقط عن المال و الذّمۀ باداء الوارث عن مال نفسه، او المتبرّع.

اذا عرفت هذا، فنقول: انّهم استشکلوا فی [انفاذ] وصایاه بعد ما حکموا باخراج دینه من ماله. و الجمع بینهما مشکل. بیان ذلک: انّه قد ورد الاخبار الکثیر فی المرتد الفطری انّه یقسم ماله بین ورثته بمجرد الارتداد، و تبین زوجته و تعتد عدۀ الوفات، و لا یستتاب، فیقتل. فحینئذ یحتمل ان یکون هذا حکماً تعبدیّاً فی المرتد مبایناً لحکم المیت فی ماله. فمعناه انّه لا یتوجه دینه الی ماله، بل یبقی فی ذمته الی یوم القیامۀ، و تقسم بین ورثته. و کذلک لا یخرج مؤنۀ تجهیزه. فلا یُعمل بوصیته، اذ الوصیۀ بالمال و التجهیز مشروطان ببقاء المال له بعد الموت. کما اشرنا. و قد مرّ انّه داخل فی مفهوم الوصیۀ. و لا ریب فی عدم الوجوب اذا لم یکن هناک مال. و المفروض فی هذا الاحتمال هو هذا.

ص: 246


1- و فی النسخۀ: یتبعه.- توضیح: الدّین کلّی فی الذّمۀ. و بموت المدیون، یتعیّن تعلقه باموال المیت.

و یحتمل ان یکون المراد انّه یصیر بالارتداد کالمیت مطلقا، و ذکر تقسیم المیراث و بینونۀ الزوجۀ و عدّۀ الوفات من باب المثال. و یشکل حینئذ بانّه لا یحضرنی فی کلماتهم خلاف فی وجوب اداء دیونه من ماله. و هو لا یناسب اشکالهم فی انفاذ الوصیۀ دون اداء الدین. فانّه علی الاحتمال الاول لا دلیل علی وجوب اداء الدین من ماله الاّ ان یکون بالخصوص اجماعیاً. اذ القول بانّه من باب کونه محجوراً علیه یستلزم تملکه للمال، و هو خلاف فرض هذا الاحتمال. مع انّهم لم یقولوا به فی غیر المرتد الملّی. و علی الاحتمال الثانی فلابدّ من عدم الاستشکال فی انفاذ الوصایا ایضاً. و قد ذکرنا انّ المراد بتقسیم المال فی الوراث حینئذ، هو التقسیم المبنیّ علی فرض کونه کالمیت. و هو انّما یکون بعد اداء الدین و انفاذ الوصیۀ، لقوله تعالی «مِنْ بَعْدِ وَصِیَّةٍ یُوصی بِها أَوْ دَیْنٍ»(1)، و غیره من الادلّۀ.

ثم: علی الاحتمال الاول، لا ینافی عدم وجوب اداء الدین و انفاذ الوصیۀ بسبب الارتداد بالنسبۀ الی ماله قبل الارتداد، و وجوبهما بالنسبۀ الی المال الذی یحصل له بعد التوبۀ، علی القول بقبول توبته و صحۀ تملکه للمال الجدید. کما هو الاقوی.

بقی الکلام فی الترجیح بین الاحتمالین المتقدمین: و لا یبعد ترجیح الثانی، لما یظهر من تلک الاخبار انّه فی حکم المیت فی ماله و زوجته. فیجری علیه احکام المیت. و لاستصحاب الملک، اذ لم یظهر من الاخبار الاّ کونه کالمیت. سلّمنا لکنه لم یظهر خلاف. فالاستصحاب باق علی حاله. و یظهر الثمرۀ فی ما لم یتب حتی مات و بقی الاموال السابقۀ. اذ القدر المتیقّن مما ورد فی الاخبار من تقسیم الترکه بین الورثۀ انّما هو اذا لم یکن هناک دین و وصیۀ کما انّ الاصل عدمهما ایضاً. فیستصحب حکم الدین و الوصیۀ.

ص: 247


1- الایۀ 11- 12 السورۀ النساء.

و اما الکلام فی تملکه بعد الردّۀ: فامّا بعد التوبۀ و قبولها (کما هو المختار) فلا اشکال فیه. و اما قبل التوبۀ، ففیه اشکال. فلابدّ هنا من تمهید مقدمۀ؛ و هی انّ قولنا «المرتد کالمیت» فیه اعتبارات بملاحظۀ الامور اللاحقۀ بالموت؛ فبعضها باعتبار مفهوم المیت، مثل کونه بلا روح، و غیر حساس. و لا دخل لها فی المقام اصلاً. و منها ما یلحقه من الاحکام من حیث انّه میت، مثل انّه یجب الغسل بمسه. و منها انّه ینجس بالموت و ان کان مسلماً، و [یطهر](1) بالغسل ان کان مسلماً و یجب غسله و تکفینه، و یجب الصلوۀ علیه کذلک ان کان له ست سنین، و مثل انّه لا یملک شیئاً فی الجملۀ.

و منها یلحقه بالاضافۀ الی الغیر؛ مثل انتقال ماله بالمیراث، او الدین، او الوصیۀ، و مثل وجوب عدۀ الوفات علی زوجته، و نحو ذلک. و هکذا.

و اذا قلنا انّ «المرتد کالمیت»، فلابد ان یلاحظ انّ المراد التشبیه فی ایّ من المقامات. فاذا دلّ الدلیل علی انّ المراد واحد من الاعتبارات (اذ لم یفهم من الدلیل الاّ احدها) فانّما یثبت الاتحاد فی الحکم من هذه الجهۀ، لاغیر.

اذا تمهّد هذا فنقول: غایۀ ما یثبت من الاخبار هنا فی حکم المیت باعتبار ملاحظته بالنسبۀ الی ماله و زوجته، و کیفیۀ الانتقال منه الی غیره، و ما یتعلق من الاحکام بردّته. فلا یجوز التعدّی الی سایر المقامات. و من البیّن انّ عدم تملکه للمال، لیس من هذا القبیل. لکنّهم استشکلوا فی تملک المرتدّ الفطری قبل التوبۀ، بعد ما اتّفقوا علی انّه لا یملک المیراث ان مات قریب له. فانّ المیراث انّما یکون للمسلم من الورثۀ و ان کان بعیداً، و مع فقده فانّما هو للامام. و کذلک اذا کان له دین علی غیره فاذا وفّاه فینتقل الیه ضمناً و ینتقل منه الی الوارث، کما فی المیت.

ص: 248


1- و فی النسخۀ، یظهر.

و استشکلوا فی ما لو حصل المال بالکسب کالاحتطاب و الاحتشاش، و غیره. و قد قیل فی وجه الاشکال؛ اما فی جانب العدم، فلانّه اذا لم یتمکّن من حفظ المال الحاصل و حکم بزواله، فعدم دخول المتجدّد اولی. لانّ حفظ الثابت اسهل من تحصیل المتجدد، سیمّا علی القول باستغناء الباقی عن المؤثر، و لانّه یجری علیه حکم المیت بالنسبۀ الی املاکه فلا یملک کما لا یملک المیت. و اما فی جانب الثبوت، فلوجود سبب الملک و هو [استیلاء](1) الادمی علی مباح بنیّۀ التملک، فیثبت سببه. و لانّ انتقال الملک الی غیره لا ینافی تملکه. فالفائدۀ انّما هو الانتقال الی غیره.

قال فی غایۀ المراد: «الاصح انّه لا یملک و هو اقرب وجهی القواعد، لانّ الاستیلاء مع النیّۀ لیس علۀ تامۀ للملک اذا لم یکن القابل حاصلاً کالعبد. و القابل هنا ممتنع الملک»(2).

اقول: و قد ظهر ممّا ذکرنا، ضعف هذا الدلیل. لانّ الکلام انّما هو فی عدم القبول، فهو یشبه المصادرۀ. و التمسک باصالۀ عدم کونه قابلاً، مندفع بعموم مادلّ علی تملک المباحات(3) بالحیازۀ و الاحیاء بدون تخصیص بالمسلم. و کونه فی حکم المیت فی نقل المیراث و الدین و الوصیۀ التی انّما هو المسلّم من الاخبار، لا یوجب التعدی الی اتحادها فی مقام آخر، فضلاً عن الاولویۀ. فالاولویۀ ممنوعۀ. و القیاس باطل. فلم یبق وجه للتعدّی.

و من ذلک یظهر الاشکال فی الوجه الاخیر من جهۀ اخری، و هو منع الانتقال الی

ص: 249


1- و فی النسخۀ: استیفاء.
2- غایۀ المراد، ج 4 ص 294- مع تفاوت یسیر فی العبارۀ.
3- و للمدافع عن غایۀ المراد، ان یقول: هذا الکلام مصادرۀ، لانّ دلالۀ العمومات فی ما نحن فیه، اول الکلام. بل ادلّۀ التشبیه بالمیت حاکم علی العمومات.

الغیر حتی یقال انّه ثمرۀ التملک. و لا استبعاد فی جعل الشارع الارتداد سبباً لزوال الملک السابق علی الارتداد، دون ما یتجدّد.

ثم: ان الشهید الثانی قال فی الروضۀ (بعد ذکر الاشکال): «و لو ادخلنا المتجدّد فی ملکه (کالاحتطاب و الاحتشاش) صارارثاً. و علی هذا لا ینقطع ارثه مادام حیّاً، و هو بعید»(1). اقول: و لعلّه اراد بذلک تضعیف القول بالتملک لایجابه ذلک الامر البعید. و فیه انّ ذلک لیس بابعد من بقاء الاموال المجتمعۀ بحیازته و کسبه، علی اباحته الاصلیۀ فیجوز لکل احد حیازته و تملکه. اذ المفروض عدم ما یوجب صیرورته ملکاً لاحد، و لیس من باب الملک الذی لا مالک له حتی یکون من الانفال من هذه الجهۀ(2) و یکون مصرفه الفقراء.

و ایضاً: ما ذکر مبنیّ علی انّه لا ینفکّ القول بملکه عن القول بالانتقال الی وارثه. و قد عرفت ما فیه، اذ المتبادر من الاخبار تقسیم ماله الذی کان قبل الارتداد، و لا التفات فیها الی حال ما یتجدّد، نفیاً و اثباتاً. سیمّا بملاحظۀ وجوب قتله فوراً و عدم استتابته. و قد عرفت بطلان القیاس فضلاً عن الاولویۀ. و لا استبعاد فی تملکه بعد الارتداد و بقائه علی حاله حتی یموت او یقتل فیکون الارث بسبب الموت.

ثمّ علی القول بالانتقال و الارث فی المتجدد؛ هل یختصّ بوارثه عند الارتداد؟ [ا]و عند التکسب؟ و جهان؛ من کون سبب الانتقال هو الارتداد، فیعتبر الوارث عنده. و من کون التکسب تمام سبب الملک، فیعتبر الوارث عنده. فلو کان له ولدان حین الارتداد و مات احدهما عن ولد قبل التکسب، فعلی الاول یکون المال بین الولد و عمّه. و علی

ص: 250


1- الروضۀ البهیّۀ، ج 9 ص 340- کلانتر.
2- یمکن ان یقال: انّ المال المتجدد لاینتقل علی الورثۀ، بل ینتقل الی الامام. فالمصنف(ره) قیّد کلامه ب-«من هذه الجهۀ» حذراً من هذا القول. و مراده من «من هذه الجهۀ» ای رجوع المال المحتطب بحالته الاولیۀ فی المباحات الانفالیۀ.

الثانی یختصّ بالعم.

اقول: و لا یخفی ضعف الوجه الاول، اذ المراد من ورثته فی قولهم علیهم السلام فی من ارتدّ انّه یقسم ماله فی ورثته، وارثه بالفعل حین الارتداد. کما انّ المراد من ماله هو ماله کذلک. فاذا اردنا اجراء الحکم فی المال المتجدد، فلابدّ اَن نقول: حکم من استمرّ علی الارتداد، حکم من صدر عنه الارتداد بالفعل. فکان هنا قضیتین؛ احدهما من ارتد (یعنی سبّ النّبی صلی الله علیه و آله مثلاً) فیقسم ماله فی ورثته. یعنی ماله قبل السّب و وارثه حین السّب، لو فرض میتاً. و الثانیۀ ان من کان مرتداً و لو بالسّب الواقع فی العام السابق، لو تکسب مالاً فی هذا العام، و قلنا بانه یملکه، فیقسم ماله فی ورثته؛ یعنی ماله الحاصل متجدداً حال الاستمرار فی وارثه الذی هو وارثه حینئذ. سیمّا بملاحظۀ کون استعمال المشتق مجازاً فی ما انقضی عنه المبدأ. و کذلک فی القضیۀ الاولی بالنسبۀ الی من یرثه بعد ذلک لو مات، لکونه مجازاً فی ما لم [یتلبّس](1) به بعدُ. و الحاصل انّ الفرق واضح بین [حدوثه](2) و بین بقائه و استمراره.

و موضوع القضیتین مختلف بسبب اختلافهما. و ظاهر الاخبار هو الاول. و مقتضی القیاس هو جعل الثانی کالاول. فالموضوعان مختلفان و یتبعهمامتعلّقاتهما و المضافات الیهما.

تنبیه: اذ قد عرفت المقامات فی تشبیه المرتد بالمیت (و اختلافها فی الاحکام، و انّ المراد هنا تشبیهه بالمیت فی الاحکام التی یلحقه مضافاً الی الغیر مثل اعتداد زوجته عدّۀ المتوفّی، و تقسیم امواله فی الورثۀ، و ملاحظۀ الدین و الوصیۀ، و غیر ذلک) فهل یثبت

ص: 251


1- و فی النسخۀ: تیلبّسوا.
2- و فی النسخۀ: حدث.

فی هذه العدّۀ ما یثبت فی عدّۀ المتوفّی عنها زوجها، کوجوب الحداد، فیه اشکال. لاقتضاء عموم المنزلۀ المستفادۀ من الروایات، ذلک. سیمّا مع ثبوته فی عدّۀ [زوجۀ] المفقود بعد الفحص و الیأس. و لانّ الحداد [تخبر عن](1) وقوع موادّۀ، فلا یحسن [موادّۀ] من حادّ الله(2).

و یمکن المعارضۀ بانّه موجب للمبالغۀ فی کونه کالمیت و انّه لیس لوجوده ثمرۀ. و اما المفقود، فهو لیس کذلک فان العلّۀ هنا هو ظن الموت الحقیقی، لا مجرد الالحاق بالمیت کالمرتد.

و کذا الاشکال فی من تزوّجها فی العدۀ، و ترتب الحرمۀ الابدیۀ فی بعض الصور. و الاظهر الحرمۀ فی ما یحرم فی عدّۀ الوفات الواقعیۀ، لعموم الاخبار. و اما عقد الزوج بعد التوبۀ فیها، فالاظهر عدم الحرمۀ. للعمومات، سیمّا مادلّ علی جواز النکاح من الزوج فی العدّۀ الباینۀ. و اما دخوله حراماً؛ فالظاهر عدم نشره الحرمۀ، لعدم دلیل فی غیر العدّه الرجعیۀ.

و من کل ذلک یظهر؛ انّ التعدی من المنصوص (اعنی الاعتداد و تقسیم الترکۀ) مشکل. بل یظهر منها عدم الاطّراد، فانّها تدلّ علی بینونۀ زوجۀ المرتد، و زوجۀ المیت لا تبین [منه](3) مطلقا، بل یبقی حکم الزوجیۀ بعد الوفات فی الجملۀ، کو جوب الکفن علی الزوج و جواز نظر کل منهما الی الاخر حتی الی العورۀ، و جواز غسله. بخلاف المرتدّ. و استشکلوا فی لزوم عدۀ الوفات علی غیر المدخولۀ، مع ثبوتها فی المیت. و الاقوی الثبوت، بعموم النصوص.

و اما المهر: فلا اشکال فی عدم سقوطه مع الدخول. و اما بدونه؛ فالمشهور انّه

ص: 252


1- و فی النسخۀ: تحزن.
2- اشارۀ الی الایۀ 22 من السورۀ المجادلۀ: «لا تَجِدُ قَوْماً یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ یُوادُّونَ مَنْ حَادَّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ».
3- و فی النسخۀ: منها.- ای: من الزوج.

کالمیت بنصف. و الاقوی، العدم. لانّ الاقوی وجوب تمام المهر بالعقد، و الطلاق یوجب التنصیف بدلیل. و کذلک سایر مادلّ علیه الدلیل فی الحاق المرتدّ به حیاً.

96- سؤال:

96- سؤال: هرگاه اسبی یا الاغی به ضرب لگد، و گاوی به ضرب شاخ، کسی را مجروح و مقتول نماید. یا سگی احدی را مجروح یا مقتول نماید. دیه بر صاحبان آن ها لازم می آید یا نه؟-؟

جواب:

جواب: هرگاه حیوانی، سرکش یا موذی شود (مثل شتری که مست شود، یا اسبی که دندان گیرد و لگد زن شود، یا سگی درنده و گیرنده باشد) و صاحب آن ها تقصیر کند در محافظت آن ها، و اذیّتی برسانند، صاحب آن ها ضامن است. و اگر صاحب آن ها نداند که چنین اند، یا داند اما تقصیر نکرده باشد، ضامن نیست. و اگر کسی داخل خانۀ دیگری بشود، و سگ صاحب خانه او را بگیرد؛ اگر به اذن صاحب خانه داخل شده باشد، صاحب خانه ضامن است. و اگر بی اذن داخل شده، ضامن نیست.

پایان مجلد نهم

ص: 253

جامع شتات جلد 10

مشخصات کتاب

سرشناسه : میرزای قمی، ابوالقاسم بن محمدحسن، 1151-1231ق.

عنوان و نام پدیدآور : جامع الشتات/ تالیف ابوالقاسم قمی؛ با تصحیح و اهتمام مرتضی رضوی.

مشخصات نشر : تهران: کیهان، 13 -.

مشخصات ظاهری : ج.

شابک : 3200 ریال (ج. 1) ؛ 3700 ریال (ج. 2) ؛ 8000 ریال (ج. 3) ؛ 15000ریال (ج.4)

یادداشت : عربی.

یادداشت : فهرست نویسی براساس جلد چهارم، 1375.

یادداشت : ج. 2 (چاپ اول: تابستان 1371).

یادداشت : ج. 1 (چاپ اول: بهار 1371).

یادداشت : ج. 3 (چاپ اول: پاییز 1371).

یادداشت : کتابنامه.

موضوع : فقه جعفری -- رساله عملیه

شناسه افزوده : رضوی، مرتضی، 1310 -، مصحح

رده بندی کنگره : BP183/9/م 94ج 2 1300ی

رده بندی دیویی : 297/3422

شماره کتابشناسی ملی : م 77-3954

ص:1

اشاره

جامع الشّتات

جلد دهم

المسائل المتفرقۀ

تالیف: المحقق المیرزا ابی القاسم بن الحسن الجیلانی القمی

1151- 1231

تصحیح: مرتضی رضوی

ص: 2

بسم الله الرّحمن الرّحیم

ص: 3

ص: 4

فهرست

مسائل متفرقه. 9

رساله در پاسخ به ملّا علی نوری و صدرویان. 55

[رسالۀ اول]، رسالۀ فی الّرد علی الصّوفیۀ، در توجیه خطبۀ البیان. 93

مقدمۀ ثانی. 103

مقدمۀ ثالث.. 116

فصل دوّم 127

و الحاصل: 138

[رسالۀ دوم]، فی الردّ علی الصوفیۀ، در توجیه و معنی ذکر. 157

باب المتفرقات [من المجلد الثانی] 209

المسائل المتفرقات من المجلد الثالث.. 261

ص: 5

ص: 6

المسائل المتفرقۀ

اشاره

ص: 7

ص: 8

مسائل متفرقه

1- سؤال:

1- سؤال: هرگاه بعضی از ظلمه به جهت گرفتاری نذر کرده باشند، و بگویند که تو دعا کن که خلاص شویم فلان قدر می دهم. دعا کرده، چه صورت دارد؟ و هرگاه جنسی از شخصی بگیرم و تنخواه او را به ایشان حواله کنم از هر بابت بدهند، خوب است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: این حقیر هرگاه خواهم ظالمی از شیعیان را دعا کنم می گویم: خداوندا او را هدایت کن، و از ظلم محافظت کن، و به این حال او را باقی [ندار](1)

و از آن بلائی که هست او را خلاص کن، و دست او را از ظلم کوتاه کن که من بعد هم ظلم نکند. اما ظاهر آن است که آن ظالمی که التماس دعا می کند از برای خلاص شدن، به این دعا راضی نباشد.

ص: 9


1- در نسخه: بدار.

و گرفتن وجه نذر، هرگاه حرمتش معلوم نیست، باکی نیست. بلی هرگاه مشتبه باشد، مکروه است.

و همچنین هرگاه جنسی از شخصی بگیری و آن را حوالۀ آن ظالم کنی، و بر تو معلوم نیست که از چه وجه می دهد، و آن شخص قبول کند، باکی نیست. و برائت ذمّه حاصل می شود. و اما اگر علم داری که از حرام می دهد، حواله کردن جایز نیست. خواه آن شخص علم به حرمت داشته باشد و قبول حواله کند، یا نداشته باشد. و اما [در این صورت] در باب برائت ذمّه؛ پس اگر آن شخص علم به حرمت ندارد، برائت ذمّه حاصل نمی شود. و اگر علم به حرمت دارد و قبول می کند، پس دور نیست که برائت ذمّه در این جا موقوف [به ابراء](1)

ذمّۀ محتال باشد مر محیل را.

2- سؤال:

2- سؤال: در حدیثی مذکور است که «شارب الخمر هر چند تائب شود، باز باید از صدید جهنم بیاشامد». این حدیث معمول به است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: حدیثی به این مضمون الحال در نظر نیست. بلی در اخبار ما به این مضمون احادیثی هست؛ در کافی از حضرت صادق علیه السلام روایت کرده است در جملۀ حدیثی که: «قَالَ رَسُولُ اللَّهِ (صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ): أَقْسَمَ رَبِّی لَا یَشْرَبُ عَبْدٌ لِی خَمْراً فِی الدُّنْیَا إِلَّا سَقَیْتُهُ مِثْلَ مَا یَشْرَبُ مِنْهَا مِنَ الْحَمِیمِ مُعَذَّباً أَوْ مَغْفُوراً لَهُ وَ لَا یَسْقِیهَا عَبْدٌ لِی صَبِیّاً صَغِیراً أَوْ مَمْلُوکاً إِلَّا سَقَیْتُهُ مِثْلَ مَا سَقَاهُ مِنَ الْحَمِیمِ یَوْمَ الْقِیَامَةِ مُعَذَّباً بَعْدُ أَوْ مَغْفُوراً لَه»(2).

و این حدیث، معنی او این است که بعد توبه هم باید از حمیم بیاشامد. بل که مراد آن است که این عذاب به او می رسد خواه بعد از آن حق تعالی او را از جهنم بیرون آورد و بیامرزد و عفو کند، یا به قدر گناه بسوزد و بعد بیرون آورد. و خواه او را همیشه در

ص: 10


1- در نسخه: یا برائۀ.
2- وسائل، کتاب الاطعمۀ و الاشربۀ، ابواب الاشربۀ المحرمۀ، ب 10 ح 1- کافی (فروع) ج 6 ص 397 ح 6.

عذاب نگاه دارد.

و این در وقتی است که بی توبه مرده باشد. به جهت آن که به آیات قرآنی، و احادیث کثیره، و اجماع علماء، ثابت است که توبه کفّارۀ معاصی است. و حقوق الهیه به توبه چاره می شود. و در خصوص قبول توبۀ شارب الخمر هم احادیث بسیار است که این جا گنجایش ذکر آن ها ندارد. بل که در بسیاری از اخبار هست که به اطلاق دلالت می کنند بر این که «هر کس ترک مس[ت] کننده، از برای رضای خدا کند، خدا او را داخل بهشت می کند و از رحیق مختوم [به او می نوشاند](1).

بل که اطلاق بعضی اخبار دلالت می کند که هرگاه کسی خمر را از برای حفظ آبروی خود ترک کند، نه از برای خدا، او را هم به بهشت می برد و از رحیق مختوم سیراب می کند(2).

و ترک خمر اعم است از این که از ابتدا نخورده، یا خورده باشد بعد از آن ترک کند.

به هر حال؛ اگر حدیثی [با مضمونی که در سؤال آمده] باشد هم اعتبار نخواهد داشت و منافی با عقل و نقل است.

3- السؤال:

3- السؤال: ما معنی قول العلامۀ فی المختلف نقلاً عن الشیخ فی الاحتجاج علی جواز الصلوۀ فی التکّۀ و القلنسوۀ الماخوذۀ من وبر الارانب و الثعالب، و الجواب عنه. حیث قال: «احتج الشیخ(ره) بانّه قد ثبت للتکّۀ و القلنسوۀ حکم مغایر لحکم الثوب من جواز الصلوۀ فیها و ان کانتا [نجستین](3)، او من حریر محض. فکذا یجوز لو کانتا من وبر الارانب و غیرها. و لانّ الملزوم للمدعی وجوداً و عدماً، ان کان ثابتاً ثبت المطلوب. و کذا ان کان منفیاً. و الجواب عن الاول، بالفرق بین کونهما [نجستین]، و کونهما من وبرمالا

ص: 11


1- وسائل، همان، ب 14.
2- همان.
3- و فی النسخۀ: یحسنین.

یحلّ فیه الصلوۀ فی وبره. و قد بیّناه فی مامضی. و عن الثانی بالمنع من استلزام نفی اللزوم حالتی وجوده و عدمه، المطلوب بجواز کون النفی راجعاً الی الذات، لا الی وجودها، مع فرض استلزامها وجوداً و عدماً»(1). انتهی.

الجواب:

الجواب: الظاهر انّ الاحتجاج ممّا حصّله العلاّمۀ بفکره للشیخ، و لم یستدلّ به الشیخ. فانّ رأیه فی المختلف کما ذکر فی دیباجته انّه: ان وُجد للقائل دلیل فی کلامه ننقله. و الاّ [نحصّل] له دلیلاً بالفکر و نذکر له. و [الاستدلال] بالقیاس لیس لتجویز العمل به، بل لاجل المشی مع العامّۀ و اظهار معرفۀ علماء الشیعۀ بدقائق الاستدلال و طریق معرفۀ القیاس.

و مراده فی الجواب عن القیاس، ابداء الفارق بین النجس و ما لا یحلّ فیه الصلوۀ. فانّ المنع فی النجس عارضی. و فی مالا تحلّ فیه الصلوۀ ذاتیّ.

و اما الدلیل الثانی: فهو مبنیّ [علی](2) الشبهۀ المشهورۀ بین ارباب المغالطۀ ب-«شبهۀ حماریّۀ زید». و حاصلها ان یقال: انّ کل ما یستلزم وجوده و عدمه حماریۀ زید، هل هو موجود او معدوم. و علی ای تقدیر یلزم کون زید حماراً.

و جوابها: انّ ذلک معدوم، بمعنی انّه لا تحقق له فی نفس الامر، و لا امکان مع صفۀ الاستلزام. لا انّ صفۀ الاستلزام مسلّم لذلک الشیئ و لکن ذلک الشیئ معدوم.

اذا عرفت هذا؛ فمراد العلامۀ(ره) فی الاستدلال، انّ ما هو ملزوم للمدعی (اعنی جواز الصلوۀ فی وبر الارانب) وجوداً و عدماً، فهل هو موجود او معدوم؛ فان کان ثابتاً، ثبت المدعی، و کذا ان کان منفیاً. لانّ المفروض انّ وجود ذلک الشیئ و عدمه کلیهما

ص: 12


1- المختلف، ج 2 ص 84- ط جامعۀ المدرسین.
2- و فی النسخۀ: عن.

مستلزم للمدعی. و مراده فی الجواب، اختیار الشق الثانی من التردید. یعنی انّ ما فرض وجوده و عدمه مستلزماً للمدعی، منتف لکن مع وصف الاستلزام.

و الحاصل: انّ المستدلّ جعل مطلبه دایراً بین النفی و الاثبات، و اثبت مطلوبه علی کلا التقدیرین. و ردّه العلامۀ بانّا نمنع ثبوت مطلبه علی فرض الانتفاء، بجواز [تصوّر](1) الانتفاء علی وجهین؛ احدهما الانتفاء مع وصف الاستلزام. و ثانیهما الانتفاء بدون وصف الاستلزام. و الشبهۀ انّما یتمّ علی الثانی. و نحن نختار الانتفاء علی الوجه الاول. فنحن نقول: ان هذا الملزوم الذی فرضه المستدلّ، منتف بهذا المعنی، و لا یستلزم المدعی حینئذ.

فقوله «حالتی وجوده و عدمه» قید للملزوم المنفی المضاف الیه، و المطلوب حصول الاستلزام. و قوله «لجواز کون النفی راجعاً الی الذات، لا الی وجودها، مع فرض استلزامهما وجوداً و عدماً» یعنی انّ الذّات الکذائیّۀ منفیۀ بماهیّتها، و غیر متصوّرۀ اصلاً و متأصّلاً. لا انّها [متصورۀ] متاصّلاً و متصفۀ بالاستلزام و لکنها لم یوجد فی ما نحن فیه.

فقوله «مع فرض استلزامهما وجوداً و عدماً» حال عن الضمیر فی «وجودها» العایدۀ الی الذات. مثاله: قولنا اجتماع النقیضین منتف، و شریک الباری منتف. و ما نحن فیه من قبیل الاول، لا من قبیل الثانی.

4- سؤال:

4- سؤال: چه فرق است میان دین و مذهب و ملّت و منهاج-؟

جواب:

جواب: آن چه ذکر کرده اند در فرق، این است که: ملّت اصول و اعتقادات است که در آن تغییر و نسخی راه ندارد؛ مثل توحید، و معاد. و مذهب اعم است از اصول و فروع. و دین عبارت است از «مجموع ماجاء به النبی» -ص- در هر زمان. و منهاج خصوصیات

ص: 13


1- و فی النسخۀ: تصرف.

جزئیۀ فرعیّه است که در دین پیغمبر و وصی او، تغییر می یابد، و آن هم به علم و تعلیم نبوی(صلی الله علیه و آله) و الهام الهی است(1).

5- سؤال:

5- سؤال: پدر امیرالمومنین علیه السلام، چه اسم دارد؟

جواب:

جواب: پدر امیرالمومنین علیه السلام «عبد مناف» و کنیۀ او «ابوطالب» است. و بعضی ذکر کرده اند که لقب او عمران است و به این جهت «علی عمرانی» می گویند.

6- سؤال:

6- سؤال: در تارک نماز جماعت، این همه تهدید و وعید و مؤاخذه، چه معنی دارد با [وجود](2)

استحباب؟ و همچنین بعضی مستحبات دیگر.

جواب:

جواب: بعضی از آن اخبار محمول است بر تاکید و مبالغه. و بعضی محمول است بر کسی که جماعت را سهل شُمرَد و استخفاف کند، یا این که آن را لغو و عبث داند، چنان که از بعضی از آن احادیث معلوم می شود. و شکّی نیست که کسی آن را لغو داند و از آن خوشش نیاید، منکر ضروری دین پیغمبر است و آن به منزلۀ کفر است.

7- سؤال:

7- سؤال: در عدم مواسات با اخوان، وارد شده است که «از اسلام بیرون می رود». چه معنی دارد؟ پس [مسلمان](3) نخواهد بود چه جای عادل،؟

جواب:

جواب: اسلام و ایمان، در اخبار و کلام علمای اخیار، بر معانی بسیار اطلاق می شود. آن ها محمول اند بر مراتب ایمان در فضیلت و کمال. و اعلی مراتب اسلام و ایمان اقرار به لسان، و اعتقاد به جمیع عقائد حقّه با یقین کامل، و به جا آوردن همۀ واجبات و مستحبات، و ترک جمیع محرمات و مکروهات، و متخلق به اخلاق حسنه، و تخلّی از اخلاق ذمیمه است. و تفصیل این مطلب در کتب کلامیه مذکور است. و حقیر در کتاب

ص: 14


1- این جواب، مجمل است و نیازمند بحث مشروح.
2- در نسخه: وجوب.
3- در نسخه: مسلمانی.

قوانین اشاره به آن کرده ام. و این اعلی مراتب ایمان و اسلام مخصوص معصومین است، و خروج از این اسلام منشأ کفر نمی شود. بل که منشأ فسق هم نمی شود که منافی عدالت باشد.

پس هرگاه کسی ترک مواسات کرد، از آن اسلام خارج است، نه از مطلق اسلام. و از این جاست که از جناب رسول (صلّی الله علیه و آله) مروی است که فرمود: «ثلاث لا یطیقهنّ هذه الاّمۀ» و از جمله مواسات با برادران را شمرده اند. و چیزی که امت طاقت ندارد، چگونه مکلّف به عامّۀ ایشان خواهد بود که به ترک آن کافر یا فاسق شوند.

8- سؤال:

8- سؤال: ابن ادریس(ره) در «اِن تشاء تعذّبنا» به رفع «باء» تجویز نموده. و در «ان تشاء تعف عنّا» نفرموده است که به رفع جایز است. اگر جهتی داشته باشد، بیان فرمایند. و همچنین اگر علت رفع را بیان فرمودند، زهی منّت.

جواب:

جواب: عبارت صحیفۀ سجادیّه (علیه و علی آبائه السلام) در دعاء عاشر، این است که «اللَّهُمَّ إِنْ تَشَأْ تَعْفُ عَنَّا فَبِفَضْلِکَ، وَ إِنْ تَشَأْ تُعَذِّبْنَا فَبِعَدْلِکَ». و علّت رفع یعنی جواز قرائت کلمۀ «تعذبنا» به رفع، همان است که جایز است که جملۀ «تعذّبنا» مفعول «ان تشاء» باشد. زیرا چنان که جایز است که جملۀ مضارعیه در محل «محل جرّ» باشد و مضاف الیه، مثل «یَوْمُ یَنْفَعُ الصَّادِقینَ»(1) یعنی «یوم نفع الصادقین». همچنین جایز است که در «محل نصب» واقع شود و مغعول باشد. یعنی «ان تشاء تعذیبنا فهذا بعدلک». فیکون قوله (علیه السلام) «فبعدلک» جزاء الشرط. نظیر قوله تعالی «إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُک»(2). و بنابر این «فاء» عاطفه نیست. بل که این «فاء رابط جزاء» است. به «شرط».

ص: 15


1- آیه 119 سورۀ مائده.
2- آیه 118 سورۀ مائده.

و این که ابن ادریس در «ان تشاء تعف» احتمال رفع را نداده، به جهت آن که با حذف «واو» در کلام، دیگر احتمال این که معصوم به رفع فرموده باشد، باقی نمی ماند. و لکن «اعراب حرکتی» گاه است اشتباه می شود از روات و ناقلین دعا. پس ظاهر این است که مراد ابن ادریس احتمال رفع در قرائت [هر دو](1) باشد [زیرا که](2)

همین احتمال در آن فقرۀ دیگر هم جاری است. و جایز است در نفس الامر که گفته شود «ان تشاء تعفو عنا فبفضلک».

باقی ماند در این جا مطلب اَهمّ که در سؤال از آن غافل شده اند؛ و آن این است که: حذف «واو» قرینه است بر این که «تعذّبنا» مجزوم است. پس نکته در عدول امام (علیه السلام) از قرائت رفع به جزم در هر دو عبارت، چه چیز است؟ و ایضاً با وجود قرائت جزم، این «فاء» چه فائی است؟ و نکته در ذکر حرف «فاء» چه چیز است؟ با وجود این که معنی بدون آن هم مستقیم بود.

و آن چه به خاطر حقیر می رسد، این است که: بنابر [این] این فاء، فاء عطف است از برای افادۀ ترتیب ذکری، و «تفصیل بعد اجمال» مثل «فَأَزَلَّهُمَا الشَّیْطانُ عَنْها فَأَخْرَجَهُما مِمَّا کانا فیهِ»(3) [و] «فَقَدْ سَأَلُوا مُوسی أَکْبَرَ مِنْ ذلِکَ فَقالُوا أَرِنَا اللَّهَ جَهْرَةً»(4). و ممکن است که «فاء استیناف» باشد، چنان که در قول حق تعالی است که فرموده «إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَیْئاً أَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُون»(5)

ص: 16


1- در نسخه: معصوم.
2- در نسخه: و اگرنه.
3- آیه 36 سورۀ بقره.
4- آیه 153 سورۀ نساء.
5- آیه 82 سورۀ یس.

و اما نکته در اختیار جزم و ذکر فاء: پس این است که چون این دعا در مقام [التجاء](1)

و انقطاع است و اظهار عجز خود مطلقا، و قدرت آن جناب مطلقا، مناسب آن است که بفرماید «خداوندا تو اگر خواهی ما را عفو می کنی، و اگر خواهی عذاب می کنی، و موقوف نیست قدرت تو بر این ها بر چیز دیگر. پس می توانی عفو کردن در هر حال، و عذاب کردن در هر حال». پس این معنی تمام نمی شود الاّ به قرائت جزم. لکن تذییل فرموده اند کلام را به دو جملۀ دیگر که «فبعدلک» و «بفضلک» باشد. به جهت این که وقوع شرط و جزاء اول، علی الاطلاق نیست در متن واقع، بل که مجموع مشیت و عفو ناشی است از تفضّل تو، نه استحقاق من. و مجموع مشیت و تعذیب هم ناشی است از عدل تو، نه از راه تعدی یا از راه لغو.

پس در کلام، افادۀ هر دو مطلب شده؛ یعنی هم بیان کمال قدرت، و هم بیان وجه حکمت. و این دو مطلب با هم نه با حذف حرف فاء تمام می شد، و نه با قرائت رفع. فلیتدبّر.

9- سؤال:

9- سؤال: در دعای سی و یکم صحیفۀ سجادیّه، عبارت «إِذْ تَقُولُ ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ» همزۀ ادعونی، مثل سایر همزه [های] وصل، ساقط می شود یا نه؟-؟

جواب:

جواب: ظاهر سقوط همزۀ وصل است بنا بر قاعدۀ مطّرده. و شاهد بر آن در خصوص مقام، همین آیه شریفه است در کلام ملک علاّم در سورۀ مؤمن: «وَ قالَ رَبُّکُمُ ادْعُونی أَسْتَجِبْ لَکُم». و همچنین در سورۀ یوسف: «فَلَمَّا آتَوْهُ مَوْثِقَهُمْ قالَ اللَّهُ عَلی ما نَقُولُ وَکیل».

10- سؤال:

10- سؤال: لفظ «کم من غائبۀ» در همین دعا به همزه است یا به یاء؟-؟

ص: 17


1- در نسخه: الجاء.
جواب:

جواب: به همزه است. چنان که در «قائل» و «بائع». به جهت آن که در فعل آن ها اعلال شده، در این جا نیز اعلال شده؛ بعد قلب یاء به الف، الف را قلب به همزه می کنند به سبب اجماع الفین. بخلاف مثل [عایر](1)

و صاید. زیرا که در فعل آن ها اعلال نشده. و «صاید» اسم فاعل «صَیِدَ» بالکسر است و مصدر او «صَیَد» به حرکت است به معنی سربالا گرفتن از روی تکبّر(2).

11- سؤال:

11- سؤال: معنی این عبارت صحیفۀ سجّادیه در دعای عرفه، چه چیز است «تَغَمَّدْنِی فِیمَا اطَّلَعْتَ عَلَیْهِ مِنِّی بِمَا یَتَغَمَّدُ بِهِ الْقَادِرُ عَلَی الْبَطْشِ لَوْ لَا حِلْمُهُ، وَ الْآخِذُ عَلَی الْجَرِیرَةِ لَوْ لَا [أَنَاتُهُ](3)»-؟

جواب:

جواب: الذی یختلج بالبال فی حلّه، ان کلمۀ «لولا» متعلّقۀ بقوله (علیه السلام) «یتغمّد به القادر»، یعنی استتر علیَّ فی ما اطّلعت علیه من الذنوب التی صدرت عنّی بستر یستر به القادر علی البطش فی غیر صورۀ الحلم. فانّ القادر علی البطش و الاخذ بالعنف، و [السطوۀ](4) و الغلبۀ، اِمّا یعفو و یستر بالحلم و المدارات و الانتظار و الصبر (و هو فی ما لو صار العاصی مستحقاً للغضب و مورداً للانتقام و موجباً لاثارۀ نار الغیط) و اِمّا یستر بذیل الرحمۀ و الرأفۀ، کمن یستر سوئۀ زوجته او ابنته مع حصول الانکشاف من دون اختیار هما.

و فی ذکر القادر علی البطش، ایماء الی کونه (علیه السلام) مستحقاً لذلک، الاّ انّه

ص: 18


1- در نسخه: عاید.- عاید از اجوف یائی نیامده و از اجوف واوی است که آن هم اعلال می شود.
2- در منابع لغت، و نیز در استعمالات، «عائر» و «صائد» نیز آمده. مراد مصنف(ره) این است که این استعمالات بر خلاف قاعده است.
3- در نسخه: آفاته.- الصحیفۀ السجادیۀ، الدعا 47.
4- و فی النسخۀ: الطوف.

یسئل عنه تعالی سلوکه معه مسلک من لا یستحق. و هو نهایۀ ما یمکن السؤال به فی طلب العفو و کیفیته، بان جعل نفسه فی ادون مراتب الهتک و سئل عنه تعالی [ا]علی مراتب الستر. و یظهر من ذلک حال الفقرۀ الاخری. و علی هذا فالمراد بالاخذ هو من شأنه المواخذۀ. و یشیر الی نظیر ما ذکرنا، قوله (علیه السلام) فی دعاء السحر الذی رواه ابو حمزۀ الثمالی «فَبِحِلْمِکَ أَمْهَلْتَنِی وَ بِسِتْرِکَ سَتَرْتَنِی حَتَّی کَأَنَّکَ أَغْفَلْتَنِی وَ مِنْ عُقُوبَاتِ الْمَعَاصِی جَنَّبْتَنِی حَتَّی کَأَنَّکَ اسْتَحْیَیْتَنِی». و عن الفاضل المجلسی(ره): انّ «لولا» متعلق ب-«القادر»، ای «تغمّدنی علی نحو تغمّد کریم حلیم لا یکون مع حلمه قادراً علی البطش، لوفور حلمه». و قیل متعلق بقوله «یتغمّد»، ای «تغمّدنی تغمّداً مع قطع النظر عن الحلم فانّ ذنوبی لکثرتها تجاوزت عن حدّ الحلم». و الاوّل اظهر لفظاً و معنیً»(1). انتهی.

و انت خبیر بانّهما بعیدان، و الاقرب(2) ما ذکرنا. و ما جعله(ره) اقرب لفظاً و معنیً ایضاً، لیس علی ما ینبغی فی نظر ارباب البلاغۀ و ملاحظۀ المحسنات اللفظیۀ و المعنویۀ. بل یلزم عراء التقیید ب-«القادر علی البطش»، عن الفائدۀ. و کذلک تخصیص الستر بالحلم. مع انّه ادون من غیره، کما بیّنا. و ایضاً یلزم منه اخراج القدرۀ عن معناها الی مطلق [فاعل](3) البطش. و احتمال ارادۀ المبالغۀ، بمعنی انّه لغایۀ حلمه صار کانّه لیس بقادر علی البطش (و ان کان غیر ظاهر عما ذکره قدس سرّه) فهو ایضاً لا یلائم المقام. و لا یناسب اسناد قوله «یتغمّد به» الیه، لانّه حینئذ لیس من فعله، لاستحالۀ صدوره عنه حینئذ، کعدمه.

ص: 19


1- ما وجد العبارۀ فی البحار. و لعلّها فی بعض آثار المجلسی(ره) غیر البحار.
2- و فی النسخۀ: و ما ذکرنا.
3- و فی النسخۀ: الفاعل
12- سؤال:

12- سؤال: در صحیفۀ کامله، در دعای «هموم و کروب» که ابتدای آن «یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِه» بوده، عبارتی هست «مَا قَدْ تَکَأَّدَنِی ثِقْلُه»(1)، چه حرف مشدّد است؟ و از چه باب است؟

جواب:

جواب: «تَکَأدَ» از باب تفعّل، مهموز العین، و همزۀ آن مشدّد است به معنی «شقّ علیَّ». و باب تفعّل گاهی متعدّی می آید، مثل تحقّقته.

13- السؤال:

13- السؤال: ما معنی قول العلامۀ فی کتاب الصوم من القواعد: «و لو [قیّد ناذر](2) صوم الدهر بالسّفر، ففی جواز سفره فی رمضان اختیاراً، اشکال. اقربه ذلک. و الاّ دار».

جواب:

جواب: الذی یخالجنی فی ذلک، ان یکون کلمۀ «دار» مصحّف «جاز». و علی هذا فالمعنی واضح. و حاصله انّه لو ثبت التحریم، لثبت الجواز. و التّالی باطل، فالمقدّم مثله.

امّا الملازمۀ؛ فانّ ما یتخیل فی وجه التحریم، هو استلزامه للاخلال بالنذر، و هو صوم الدهر. و المستلزم للتحریم محرّم. فان قلنا بالتحریم فلا یجوز الافطار فی السفر، لاشتراطه باباحۀ السفر. و اذا لم یجز الافطار، فلم یثبت الاخلال بالنذر، فلم یثبت التحریم. فتحریم السفر مستلزم لعدم تحریمه، فتثبت الجواز.

و اما بطلان التالی (اعنی ثبوت الجواز علی تقدیر ثبوت الحرمۀ): فللزوم استلزام الشیئ لنقیضه. و هو بدیهی البطلان. فثبت انتفاء التحریم المستلزم لذلک. فثبت الجواز علی غیر تقدیر الحرمۀ.

و یمکن تقریر لفظ «الدور»؛ بان یقال: مراده(ره)من «دار»، «رجع». یعنی: ان اعرضنا عن الجواز، لزم الرجوع الی الجواز، فهذا دور و لکن علی خلاف المعهود المصطلح.

ص: 20


1- صحیفه دعای هفتم.
2- و فی النسخۀ: قیدنا دار.- القواعد، ج 1 ص 246 ط کوشانپور.

ثم بعد ذلک، وقفت علی شرح ولده فخر المحققین(ره)، وجدته موافقاً لبعض ما ذکرته و مشتملاً علی توجیه للدّور. و لا بأس بایراده و ذکر ما فیه. قال(ره): «اقول: منشأه انّه ملزوم للمحرّم، لاستلزامه وجوب القضاء المستلزم لبطلان النذر اختیاراً و هو [محرّم](1). و اصالۀ اباحۀ السفر و القضاء مستثنی، کالاصل. و وجه القرب، انّه لو حرم لزم استلزام الشیئ لنقیضه. و الاّزم باطل، فالملزوم مثله. بیان الملازمۀ؛ انّ تحریمه یستلزم تحریم القصر فیه لانه کلّما لم یجز السفر لم یجز الافطار. و لا مقتضی لتحریم السفر الاّ جواز الافطار، لانّه هو المستلزم للاخلال بالنذر اختیاراً [المستلزم] لتحریم السّفر اجماعاً. و اذا انتفی المقتضی، انتفی تحریم السفر، لعدم السبب المقتضی له. فیستلزم من تحریمه. و امّا استحالۀ التالی؛ فظاهرۀ. و هذا و اشباحه فی مسائل تأتی یشبّهها(2) المصنف بالدور. و یمکن توجیه الدور المصطلح علیه، بانّ تحریم السفر موقوف علی وجوب القصر، و هو موقوف علی اباحۀ السفر، و الاباحۀ موقوفۀ علی عدم الاخلال بالنذر، و هو موقوف علی وجوب الاتمام، و وجوب الاتمام موقوف علی تحریم السفر، فیتوقف علی نفسه بمراتب». انتهی کلامه اعلی الله مقامه.

اقول: قوله(ره) فی بیان وجه الحرمۀ من جانبی الاشکال؛ «لاستلزامه وجوب القضاء المستلزم لبطلان النذر» من دون ان یقول «لاستلزامه الافطار فی السّفر المستلزم لبطلان النذر»، لعلّه ناظر الی احتمال جواز صوم غیر صوم رمضان فی السفر. و هو متفرع علی تحقیق انّ الواجب فی شهر رمضان هو صوم رمضان، او انّ الواجب فی شهر رمضان هو الصوم المطلق؟-؟ و انّ ظرف الزمان من ممیّزات مهیۀ الصوم؟ او خارج عنه؟

و کذلک الکلام فی حرمۀ صوم رمضان فی السّفر، فهل یحرم صوم رمضان فی السفر؟

ص: 21


1- و فی النسخۀ: محروم.
2- و فی نسخۀ کوشانپور؛ یسمّیها.

او یحرم الصوم فی رمضان؟ و لمّا کان استقراء موارد العبادات یفید کون الظرف ممیّزاً للمهیات، کما یشاهد فی غسل الجمعۀ و غسل العید، بل الامکنۀ و الافعال ایضاً کغسل الجنابۀ ایضاً و الحیض و الاحرام و التوبۀ و غسل دخول مکّۀ و مدینۀ و غیر ذلک، و ان وقع الاوامر مطلقۀ کقولهم: اغتسل فی یوم الجمعۀ، او یوم عرفۀ، او نحو ذلک.

فیتوقف الحکم بحرمۀ مطلق الصوم فی شهر رمضان، علی ترجیح نفی الجزئیۀ و الممیّزیّۀ. و یتفرّع علی ذلک جواز الصوم فی رمضان ندباً، علی القول بجواز الصوم المندوب فی السفر و جواز الصوم المنذور و غیر ذلک. و لعلّه لذلک عدل فخر المحققین الی هذه العبارۀ. لانّ السّفر غیر مخلّ بالنذر من جهۀ ترک صوم رمضان فی بعض الدهر، لجواز نیابۀ غیره عنه. و اما قضاء رمضان؛ فلما کان لازماً علی ایّ تقدیر، و اتیانه فی بعض الدهر، مستلزم لترک صوم النذر فی ذلک البعض، فلا مناص عن کونه مخلّاً بالنذر.

هذا، و لکن ینافی ذلک، عبارتَه الاتیۀ فی بیان استلزام الشیئ لنقیضه، و لا مقتضی لتحریم السّفر الاّ جواز الافطار. و لعلّه مسامحۀ فی العبارۀ. او [للتفنن](1) اشارۀً الی جریان الکلام علی الاحتمالین فی جواز صوم غیر رمضان فیه.

ثم: ان ما ذکره فی توجیه الدور، غیر صحیح. فیعود الکلام فی بیان الدور الی ملاحظۀ الدور الغیر المصطلح، ففی الرجوع عن الدور الغیر المصطلح (الذی اراده و الده) الی هذا الدور فی حلّ العبارۀ، رجوع الی الدور المصطلح(2). و لا یخفی لطف ما ذکرنا.

و وجه عدم صحته، انّ الدور المصطلح «هو لزوم کون المعلول معلولاً لنفسه بالواسطۀ، او بدونها. او العلۀ علۀً لنفسه کذلک». و کلاهما منتفیان فی ما ذکره؛ اما الاولّ فلانّک اذا

ص: 22


1- و فی النسخۀ: للفنن.
2- الغیر المصطلح.

اخذت فی سلسلۀ المعلولات، و جعلت کلاً [منها](1) معلولاً للاخر، و قلت: انّ تحریم السفر معلول لوجوب القصر، و هو معلول لاباحۀ السّفر، فیبطل المعلول الاول حینئذ و هو تحریم السّفر، لعین ما ذکرنا من لزوم استلزام الشیئ لنقیضه. فلا یبقی له حقیقۀ حتی یصیر معلولاً لنفسه بواسطۀ باقی المعلولات.

و لذلک اذا اخذت من سلسلۀ العلل معکوساً و قلتَ: تحریم السفر علّۀ لوجوب الاتمام، و وجوب الاتمام علّۀ لعدم الاخلال بالنذر، و هو علّۀ لاباحۀ السّفر، فینقطع حینئذ و یبطل العلّۀ الاولی، لعین ما تقدم. و لا یمکن تاثیرها فی نفسها بواسطۀ باقی العلل. کما لا یخفی.

هذا ما اقتضاه الحال الحاضر فی حلّ العبارۀ. و امّا الکلام فی اصل المسئلۀ؛ فیقتضی بسطاً لا یسعه الحال و المقام.

14- سؤال:

14- سؤال: «إِذَا مَاتَ الْعَالِمُ انْثَلَمَ فِی الْإِسْلَامِ ثُلْمَة»(2)؛ آن چه از لغت مشخص می گردد، آن است که «ثلم» به معنی «کسر» است و آن متعدی بنفسه است. و در این جا استعمال ب-«فی» شده. و این ظاهراً منافی کتب لغت است. و همچنین شرّاح «ثلم» را به ضمّ «ثا»، تصریح نموده اند ب- معنی «فرجه». این هم به فهم قاصر حقیر، صحت نباید داشته باشد.

جواب:

جواب: قال فی القاموس: «الثلمۀ بالضّمّ، فرجۀ المکسور و المهدوم». و فی الصّحاح «الثلمۀ، الخلل فی الحائط و غیره. و قد ثلمته، اثلمه بالکسر». ثمّ قال: «و ثلم الشیئ بالکسر، یثلم، فهو اثلم بین الثلم». انتهی. فعلم بذلک انه یجیئ متعدیاً و لازماً.

و اما عبارۀ الحدیث؛ فیحتمل ان یکون «ثلمۀ» فاعل «ثلم» من باب التجرید، یعنی لمّا کان کل عالم مثل برج من سور مدینۀ الاسلام، و [حصن](3) من حصونه (کما فی

ص: 23


1- و فی النسخۀ: منهما.
2- وسائل، ج 12 ص 215- ط آل البیت.
3- و فی النسخۀ: حصین.

الحدیث) فبموته یحصل فرجۀ لا یسدّها شیئ، و بفرج ذلک الفرجۀ یوجد الخلل فی الاسلام فیصیر من باب «فلان یعطی و یمنع». یعنی یحصل بالموت ثقبۀ و مدخل [بثقب] هذه الثقبۀ، و یفرج فی الاسلام، و یفتح باب المفسدین فیه. کما یقال بالفارسیۀ «رخنه[ای] در خانۀ ما رخنه کرده است». یعنی الفرجۀ الحاصلۀ اثمرت ثمرتها و اظهرت مفسدتها.

و یمکن ان یجعل من باب «المجاز المشارفۀ» مثل «مات میتۀ» و «قُتل قتیل». و هذا کما یقال بالفارسیۀ: «رخنه[ای] در خانۀ ما رخنه شده است که قابل التیام نیست». و یمکن ان یکون فاعل «ثلم» هو موت العالم ویُقرء «ثلمۀ» بالفتح او بالکسر، بان یکون مصدراً، او یکون ایضاً من باب «فلان یعطی و یمنع». و اما الضّم بجعلها مثل «کدرۀ» فلا یمکن الاّ بجعل الفعل لازماً. و هو غیر صحیح هیهنا(1).

ص: 24


1- درست است یک ادیب می تواند این احتمال ها را بدهد. لیکن مسئله خیلی روشن و واضح است که معنی حدیث همان کاربرد لازم است نه متعدی. «ثلم» فعل است و «ثلمۀ» فاعل آن. همان طور که در آیه اول سورۀ واقعه فرموده است: «إِذا وَقَعَتِ الْواقِعَةُ». سپس این «واقعه» را توصیف فرموده: «لَیْسَ لِوَقْعَتِها کاذِبَةٌ». همان طور در حدیث می فرماید «ثلم ثلمۀٌ» سپس ثلمۀ را توصیف می کند که «لایسدّها شیئ». انسان شناسی و جامعه شناسی: بهتر است به جای «خلل» کلمۀ «خلاء» آورده شود. زیرا اگر با مرگ هر عالم یک خلل در اسلام پدید شود، می بایست تا کنون چیزی از اسلام نمی ماند. مراد حدیث این است: وقتی که عالمی میمیرد، جای او خالی می ماند. زیرا هر عالمی جای خود و نقش خود را در جامعه دارد و نقش خود را ایفاء می کند، وقتی که او میمیرد، آن نقش ایفاء نمی شود. زیرا هر عالم دیگر به جای او بیاید، او نقش خود را ایفا می کند، نه نقش عالم در گذشته را. با بیان دیگر: اگر بقالی بمیرد، بقال دیگر جای او را می گیرد، و اگر تاجری بمیرد تاجر دیگر جای او را پر می کند. تنها دربارۀ عالم است که دیگری جای اولی را پر نمی کند. زیرا او نقش خود و جای خود را دارد. و این خصلت ویژۀ علم و دانش است. اگر همۀ افراد جامعه دانشمند باشند، هر کدام نقش خود را ایفا می کند. و هر کدام از دنیا برود، نقش او هم از بین رفته و با وجود دیگری پر نمی شود. صنعت و هنر: چون صنعت و هنر را نمی توان هرگز از «علم» فارغ و تهی دانست، پس مرگ یک صنعتگر و هنرمندی که (مثلاً) به معماری، نجاری، نرّادی، فلز کاری ماشین سازی، کشاورزی و... روح می بخشد، مرگ او نیز به میزان علمی که در این کار داشته، جایش خالی می ماند. و اگر دیگری بیاید، نقش خود را ایفا می کند، نه نقش فرد در گذشته را. علم محض نظری، یا هر علم، به نسبتی که در هر موردی باشد، با مرگ عالم آن، یک خلاء رخ می دهد که به وسیله فرد دیگر پر نمی شود. و مصداق کامل این خلاء در علم و عالم مکتب است. زیرا ایده و آرمان این است که همگان در مکتب، عالم باشند.
15- سؤال:

15- سؤال: در مفاتیح(1) نقل کرده است که در «نقل موتی بمشاهد مشرفّه»: «لم نجد الاخبار». چنانچه چیزی در این باب به نظر شریف رسیده باشد، بیان فرمایند. و در همین موضع گفته: «علی المشهور». و این مشعر بر خلاف است، مخالفش را بیان فرمایند. و آیا بعد از دفن جایز است نبش و نقل، یا نه؟-؟

جواب:

جواب: در مفاتیح گفته است «و لم نجد مستنده». و مخالفی در نظر حقیر نیست. و ظاهر عبارت محقق در معتبر دعوی اجماع است، و همچنین غیر محقق. و دلالت می کند [بر] آن نیز قصد تمسک به کسی که اهلیّت شفاعت دارد. و عقل حکم به حُسن آن می کند. بل که ظاهر این است که حدیث هم هست؛ شهید(ره) در ذکری(2) فرموده است: «قال المفید فی العزیه: و قدجاء حدیث یدلّ علی رخصۀ فی نقل المیت الی بعض مشاهد آل الرسول (صلّی الله علیه و آله) ان وصّی المیت بذلک». و مؤید این مطلب است حدیثی که شیخ(ره) در تهذیب نقل کرده است که «کسی که در عرفات بمیرد افضل نقل او است به حرم». و در مجمع البیان از حضرت باقر علیه السلام نقل کرده که «یعقوب که فوت شد، یوسف او را نقل کرد در صندوق به شام و دفن کرد او را در بیت المقدس». و آن چه از حضرت صادق علیه السلام منقول است که «موسی علیه السلام نقل کرد استخوان های یوسف را به شام بعد از آن که در کنار رود نیل بود در صندوق مرمری». و حکایت اخبار سلف از ائمّۀ ما علیهم السلام، شاهد بر حسن آن است چنانچه در اصول محقق شده است. الی غیر ذلک من الاشارات و التأییدات.

و از این جا ظاهر می شود جواز نقل بعد دفن نیز، خصوصاً هرگاه وصیت کرده باشد،

ص: 25


1- ظاهراً مراد «مفاتیح الشرایع فی الفقه» تالیف فیض کاشانی است.
2- ذکری، ج 2 ص 11- ط آل البیت.

و هتک حرمتی لازم نیاید. و شیخ(ره) در نهایه و مصباح فرموده است که در این روایتی هست که شنیده ایم ما آن را از مشایخ مذاکرۀً. و بالجملۀ هر چند مشهور عدم جواز نقل است بعد دفن (و بعضی هم به کراهت قائل شده اند) و لکن قول به جواز، بل که استحباب آن دور نیست. خصوصاً در جائی که هتک حرمتی نباشد(1). و در صورتی که میت را بر سبیل امانت در میان تابوتی در جائی دفن کرده باشند که نقل کنند در مشاهد مشرّفه، پس امر در آن اوضح و اسهل است. والله العالم باحکامه.

16- سؤال:

16- سؤال: عبارت مفاتیح که گفته است «إن تضیّقتا قدّمت الحاضرة... الخ» بعد می گوید «ینبغی حمله علی الاستحباب... الخ»، ظاهر این جمع نشده، بل که طرح شده. اگر جمعش صحیح است، بیان فرمایند.

جواب:

جواب: مراد این است که در صورت توسعۀ وقتین دو واجب جمع شدند، و ترجیح بلا مرجح جایز نیست، و اصل هم عدم وجوب تعیین است، پس مخیّر است که هر کدام را خواهد پیش دارد. و اما صحیح محمدبن مسلم که فرموده است: «ابْدَأْ بِالْفَرِیضَةِ»(2) که ظاهر در تعیین تقدیم فریضه است، آن را حمل می کنیم بر استحباب. از جهت آن که محمد بن مسلم و زید بن معاویه روایت صحیح دیگر آورده اند که معصوم فرموده است که نماز آیات را مقدم می دارند تا تنگ شود وقت فریضه. پس جمع مابین این دو حدیث صحیح به این می شود که هر دو را از معنی حقیقی خود که «وجوب عینی» است بیرون بریم و بر جواز رخصت حمل کنیم؛ یعنی جایز است این را مقدم داری و جایز است آن را مقدم داری.

و چون صحیحۀ اول به لفظ «امر» وارد شده است که فرموده است «ابْدَأْ بِالْفَرِیضَةِ» و

ص: 26


1- پس اگر بقای آن در محل دفن اول، موجب هتک باشد، به طریق اولی جایز می شود.
2- وسائل، ج 7 ص 490- ط آل البیت.

دویّمی به جملۀ خبریّه که فرموده «صَلَّیْتَهَا مَا لَمْ تَتَخَوَّفْ»(1). پس بهتر آن است که صحیحۀ اول را حمل بر استحباب کنیم. یعنی افضل فردین واجب تخییری باشد، به جهت آن که استحباب انسب است به صیغۀ امر از جواز. پس طرح نشد و به هر دو حدیث عمل شد.

پس حاصل مرام این که: مقتضای دو اطلاق در این دو واجب موسّع، این است که هر کدام را خواهی، پیش داری. و اصل برائت هم معاضد آن است. و [تا](2) دلیلی بر تعیین احدهما نباشد، از این اصل و قاعده بیرون نمی رویم. و چون در این مقام دو روایت صحیح وارد شده که ظاهر آن ها متناقض است، پس قاعده آن است که اوّلاً رجوع به مرجحات خارجه بکنیم و به آن عمل کنیم. و هرگاه هر دو [مساوی] باشند، قاعده آن است که عمل به تخییر کنیم. یعنی مختاریم که به هر یک از دلیلین عمل کنیم. و تخییر در عمل به احد دلیلین، غیر تخییر در اختیار تقدیم هر یک از واجبین است. به جهت آن که مقتضای اول این است که مجتهد هر کدام را اختیار کرد، واجب می شود عمل به او عیناً، بخلاف تخییر بین واجبین و تقدیم احدهما.

و به هر حال؛ تخییر مقدم است بر [جمع](3)،

به جهت آن که بر مطلق جمع (هر چند مشهور است بین علماء) دلیل واضحی نیست. و این که گفته اند «الجمع اولی من الطرح» علی الاطلاق، دلیلی بر آن قائم نشده. بلی هرگاه از خود دلیلین (مثل عموم و خصوص مطلق) یا از قرینۀ خارجی، وجه جمعی ظاهر شود، در آن جا جمع باید کرد. و چون در ما نحن فیه عمومات توسعه و اصل برائت، با عمل اکثر اصحاب، می تواند قرینه بود بر این که مراد در هر دو حدیث، جواز است و رخصت، نه وجوب. پس هر دو روایت را از

ص: 27


1- الوسائل، ج 7 ص 491- و فیها «فصلّها» بصیغۀ الامر ایضا.
2- در نسخه: اما.
3- در نسخه: جمیع.

ظاهر خود بیرون [می کنیم](1)

و حمل بر رخصت می کنیم که از این جا تخییر بین عمل به هر یک از واجبین حاصل می شود مقدماً علی الاخر.

و هرگاه این معنی را به این ختم کردیم که: دلالت احدهما به صیغۀ امر است، و آن به استحباب انسب است، پس [حمل](2)

می کنیم صحیحۀ اولی را بر استحباب؛ یعنی افضل فردین واجب تخییری. پس به این معنی جمع کردیم بین الدلیلین، و طرح هیچکدام نکردیم. فلیتدبّر.

17- سؤال:

17- سؤال: شیخ علی(3)(ره) درحاشیۀ شرایع فرموده که «ادغام صغیر» واجب است. آن کدام است؟

جواب:

جواب: ظاهراً مراد از «ادغام صغیر» جائی باشد که مثلین جمع شوند و اول ساکن باشد و ثانی متحرک هر چند در دو کلمه باشند مثل «اذهب بکتابی» و «یدرککم» و «یوجهه» و «یکرههن». یا هر دو متحرک باشند و در یک کلمه باشند؛ مثل «ردّ» و «مدّ»- به شرطی که الحاق در آن جا نباشد مثل «قردد»(4)

و «دردد»(5)

[که] الحاق به «جعفر» [می شود]. یا التباسی حاصل نشود چنان که در «سرر»- که علماء تصریف و قرائت، حکم به وجوب ادغام کرده اند در این جا. پس هرگاه کسی ادغام نکند، هر چند به هر دو حرف تکلّم کند، نماز او باطل [خواهد](6) بود.

و ادغام کبیر، ادغام دو حرف در دو کلمه است که اول متحرک باشد، مثل «طبع علی

ص: 28


1- در نسخه: نمی کنیم.
2- در نسخه: حکم.
3- مراد، محقق کرکی(ره) است که در جامع الشتات، همیشه با این عنوان آمده است.
4- القردد: ما ارتفع من الارض.
5- کذا.
6- در نسخه: نخواهد.

قلوبهم» و «خذ العفو و أمر بالعرف» و «یعلم ما فیه». که در این جاها ادغام را جایز دانسته اند، نه واجب. و از این قبیل است «سلککم» و «مناسککم» که در حکم کلمتین اند.

و اما تشدیدی که فرموده اند که اخلال به آن باعث بطلان نماز است، مراد این است که احد طرفین اسقاط شود، به جهت آن که تشدید قائم مقام حرفی است.

و بدان که: علمای صرف در بسیاری از مواضع تصریح به وجوب ادغام کرده اند (و همچنین علمای قرائت) غیر این موضع که مذکور شد مثل ادغام متقاربین در بسیاری از مواضع. و از این باب است ادغام «دال قد» و «ذال اذ» و «تاء تأنیث» و «لام هل» و «بل» و «قل» در مثل «اذ [ذ]هب» و «اذ ظلموا» و «قد دخلوا» و «قد تبیّن» و «قل لکم» و «قل ربکم» و «بل لا» و «بل ربکم» و «هل لنا» و «ربحت تجارتهم» و «ودّت طائفۀ» و «انقلبت دعووا الله».

و از این باب است نیز مثل «فرطت» و «احطت» و «بسطت»، به ابقای صفت استعلاء. و همچنین «ان لم نخلقکم» در ابقای صفت استعلاء. این ها همه را در اقسام ادغام صغیر می شمرند. و ظاهر این است که از این باب است ادغام لام تعریف در بسیاری از مواضع.

و همچنین آن جائی که نون تنوین، یا نون ساکن، به حروف یرملون برسد، در بعضی با غنّه و در بعضی بی غنّه. و احوط بل که اظهر ترکِ [فکّ](1) آن ها است.

ص: 29


1- پس از چند سطر خواهد گفت: واجب است ادغام نون تنوین و نون ساکن در یرملون. بنابر این افزودن لفظ «فکّ» در این جا ضرورت دارد. و یا باید به صورت «اظهر عدم ترک آن ها است» تصحیح شود. و از قدیم هم گفته اند: تنوین و نون ساکنه ادغام کن در یرملون اظهار کن در حرف حلق در مابقی اخفاء بیار اما امروز اطلاق این قاعده به زیر سؤال رفته است به ویژه در چاپ قرآن عثمان طه، که مدعی مالکیت زبان عرب هستند.

و بدان که: در مثلین، که اوّلی ساکن باشد، ادغام واجب است، الاّ در الفین، و الاّ در مثل «تؤول» و «تؤوی» و الاّ در همزتین در غیر مثل «سال» و «راث». و الاّ در مثل «قالوا» و «مالنا» و «فی یوم». و همچنین هرگاه در یک کلمه باشند و اوّلی متحرک باشد بدون وجود الحاق یا لبس، الا در مثل «حَیَّ» و «اقتتل» که در این جا جایز است، نه واجب. و لام تعریف ادغام می شود وجوباً در چهارده حرف؛ لام، تاء، ثاء، دال، ذال، رای، زای، سین، شین، ص، ض، طا، ظا و نون. لام غیر تعریف ادغام او واجب نیست در چیزی، الا لام قل، و هل، و بل در راء، مثل «بل ران»، و «قل ربّ» چنان که دانستی.

و واجب است ادغام نون تنوین و نون ساکن در حروف یرملون در «راء» و «لام» بدون غنّه، و در باقی با غنّه.

و همچنین واجب است در جائی که «فاء افتعال» باشد «تا» و «ثا» را قلب به «طا» کنند که در این جا مثلین می شود مثل «اِطَّلَبَ» و همچنین در «[ادّرک](1)». و بعضی دیگر مواضع هم هست که نادراً به آن ها احتیاج می افتد.

18- سؤال:

18- سؤال: هرگاه کسی در حال غیظ بگوید که «به لعنت خدا گرفتار شوم اگر دیگر این کار را بکنم». آیا اگر بعد از آن، آن کار را بکند، بر او چیزی هست یا نه؟-؟

جواب:

جواب: یمین، به این عبارت منعقد نمی شود. خصوصاً در حال غیظی که او را بی اختیار کرده باشد. و در حنث و مخالفت آن، کفاره نیست. بل که کفاره در آن معلوم نیست.

19- سؤال:

19- سؤال: کیفیت زیارت عاشورا را بیان کنید. و کیفیت زیارت ششم امیرالمومنین علیه السلام (که در تحفۀ الزائر مذکور است) هرگاه با زیارت عاشورا خواهند جمع کنند، بیان فرمائید.

ص: 30


1- در نسخه: اران.
جواب:

جواب: حدیثی که در این باب وارد شده است، متشابه است و خالی از اشکال نیست. و لکن نظر به آن چه در نظر حقیر اظهر است (و موافق آن چیزی است که کفعمی ذکر کرده است) این است که هرگاه کسی خواهد زیارت عاشورا را بکند از دور، برود به صحرائی یا پشت بام بلندی، و اشاره کند به جانب قبر سیّد الشهداء علیه السلام و به آن حضرت سلام کند به هر نحو که خواهد. و همین قدر هم کافی است که بگوید «السلام علیک یا اباعبدالله و رحمۀ الله و برکاته». و بعد از آن دو رکعت نماز بکند. و بعد از آن، زیارت عاشورا را بخواند. و بعد از آن، لعن و سلام که مذکوراند در کتب، هر یک را صد مرتبه بگوید. و بعد از آن، دعای سجده را به عمل بیاورد. و بعد از آن، دو رکعت نماز زیارت آن حضرت را نیز به جا آورده و بعد از آن، دعائی که وارد شده است بخواند.

و چون حدیثی که در زیارت ششم امیرالمومنین علیه السلام و زیارت عاشورا وارد شده (ظاهر این است که یک حدیث است) [که](1)

جناب حضرت صادق علیه السلام هر دو را با هم کرده اند، بهتر آن است که زیارت عاشورا را با زیارت ششم، بکنند، خواه در نزد قبر حضرت امیرالمومنین علیه السلام باشد، یا نزد قبر ابی عبدالله الحسین علیه السلام باشد. و خواه در بلاد بعیده. و طریق آن این است که اول متوجه قبر امیرالمومنین بشود و زیارت ششم را بخواند تا آن جا که می فرماید «فَإِنِّی عَبْدُ اللَّهِ وَ وَلِیُّکَ وَ زَائِرُکَ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْکَ». و شش رکعت نماز زیارت آن حضرت را به جا آورد. پس متوجه شود به جانب قبر سیّد الشهداء و زیارت کند آن حضرت را به همان روشی که ذکر کردیم.

20- السؤال:

20- السؤال: قد یترائی انّ کلمۀ «فیها» فی قوله علیه السلام، فی دعاء الکمیل «و ما کانت لاحد فیها مقّراً و لا مقاماً» لغو، بل مفسد للکلام. انّما یصحّ کلمۀ «فیها» علی

ص: 31


1- در نسخه: و.

قرائۀ الرفع فی کلمتین؛ المقرّ و المقام، و تذکیر لفظ کان.

الجواب:

الجواب: الذی یختلج بالبال فی رفع الاشکال؛ اَمّا علی ما یوجَد فی بعض النّسخ من ضمّ المیم فی کلمتین، فواضح. لانّهما حینئذ اسما مفعول، لا اسما مکان، و لا مصدران میمّیان، سیمّا مع عدم جواز حمل المصدر المیمی علی الذّات، کما صرّح به بعضهم. و اظهار الصّلۀ فی المفعول جایز. فیقال «هذه الدار مُدخَل فیها، او مُخرَج منها».

و یمکن تصحیحه علی فتح المیم ایضاً حینئذ، بان یجعل الکلمتین مصدرین میمیین بمعنی المفعول. اذ الذی لا یجوز حمله علی الذات (علی فرض تسلیمه) هو اذا بقی علی حقیقته. فتأمّل فیه.

و یمکن تصحیحه ایضاً بجعل کلمۀ «فیها» ظرفاً مستقراً لاحد. یعنی لو لا الحکم [بتعذیب](1) الجاحدین و خلود المعاندین، لما کانت النّار مقرّاً لاحد کائن فیها، و لا مقاماً. یعنی لاحد کان فیها، او یکون فیها، او کائن فیها. یعنی قضی له بها، او سیدخلها، او مستحق لها.

و توضیحه: انّه یجعل الجملۀ، المعطوف علیها. یعنی: ما کانت النّار مقرّاً و لا مقاماً لاحد من اهل النار المستحقین لها، حین جعلتها برداً و سلاماً. لانّه لا یبقی حینئذ نار حتی تصیر مقرّاً و مقاماً، مع انّه وجب علیهم العذاب. فلابدّ لهم من محلّ آخر. و حینئذ یوجّه التقیید بکلمۀ «فیها». اذ بعد جعلها برداً و سلاماً لا مانع ان تصیر مقرّاً و مقاماً لغیر المستحقین. فالمستحقون المقضیون علیهم بالنار هم الذین لا یکون النار بعد جعلها برداً و سلاماً، مقرّاً لهم [و]لا غیر هم.

و قد یوجّه التقیید بکلمۀ «فیها» علی تقدیر جعلها ظرفاً مستقرّاً لاحد، بانّه لولاه

ص: 32


1- و فی النسخۀ: بتهذیب.

لاختلّ الکلام. فان مفهوم الشّرطیۀ علی تقدیر عدم هذه الکلمۀ، انّه لما حکم بالتعذیب و الخلود، فیکون مقرّاً لکل احد، نظر[ا] الی لزوم مطابقۀ المنطوق و المفهوم فی العموم و الخصوص (کما هو المشهور بینهم، فانّ خلاف الغزالی فی عدم عموم المفهوم، ضعیف راجع الی النزاع اللفظی) فلابدّ ان یقیّد بکلمۀ «فیها» حتی یصیر المفهوم: فیکون مقرّاً لکل احد مستحق لها، مقضی بها علیه.

اقول: و الذی اعتبره الجمهور فی اعتبار المطابقۀ فی العموم و الخصوص، انّما هو بالنسبۀ الی موضوع القضیّۀ، لا کل ما یتعلق به فی الجملۀ الشرطیۀ. اَلا تری ان مفهوم قوله علیه السلام «اذ کان الماء قدر کرّ لم ینجّسه شیئ»، «اذا لم یکن قدر کرّ لیس حکمه انّه لا ینجّسه شیئ من الاشیاء». و هو یصدق بانّه ینجّسه شیئ فی الجملۀ. و لذلک یتمسّکون فی تعمیم الاستدلال فی هذا المقال فی نجاسۀ الماء القلیل مطلقا، بعدم القول بالفصل. نعم اذا کان المراد بالماء فی المنطوق هو العموم، فلابدّ ان یراد منه فی المفهوم ایضاً.

فلا ینافی عموم الحکم بنفی کونها مقرّاً و مقاماً (علی فرض عدم الحکم لکل احد) ثبوت کونها مقراً و مقاماً لبعض الاحاد علی فرض الحکم. مع انّ المفهوم هنا مصرّح به فی کلامه (علیه السلام) بقوله «لکنّک تقدسّت اسمائک اقسمت» الی آخره.

و ما یترائی من کلام الامام عبد القاهر (علی ما نقل صاحب التلخیص) من انّه لا یصحّ «ما اذا رأیت احداً»، لانّه «اذا» افاد تقدیم المسند الیه اذا ولی حرف النفی تخصصه بالخبر اللّفظی. فیصیر معنی قوله «ما اذا رأیت احداً» انّ غیره رأی کل احد. فهو [معلوم](1)

ان ظاهره غیر صحیح. و لهذا حمله کثیر من الناس علی انّه سهو من الکاتب. و الصّواب

ص: 33


1- و فی النسخۀ: مع.

«ما اذا رأیت کلّ احد». فلا مدخلیۀ له بحکایۀ المفهوم و المنطوق. بل هو کلام فی «[القصد](1) قلباً او تعییناً» علی ما توهّم المخاطب. فانّ المخاطب یعتقد وقوع الحکم علی نهج خاص بعنوان العموم او بعنوان الخصوص، لکن لا یعلم انّ المحکوم علیه من هو. و المتکلم ایضاً یتکلّم علی تقدیر هذا الحکم نفیاً و اثباتاً. فراجع کلامهم فی هذا المقام فی المطوّل، حتی یتضح الحال، مع انه واضح فی نفسه.

و یمکن تصحیحه ایضاً مع جعل الظرف لغواً متعلقاً بالکلمتین ایضاً باِعمال لطف قریحۀ، و اِعماق دقیق روّیۀ. فانّه یستفاد من التأکید بکلمۀ «کلّ» فی قوله علیه السلام «لجعلت النّار کلّها برداً و سلاماً» ان بعض النار یصیر برداً و سلاماً علی غیر هذا التقدیر. کما وردت الاخبار المستفیضۀ فی صیرورۀ النار برداً و سلاماً علی المومنین. کما یُشعر به قوله تعالی «وَ إِنْ مِنْکُمْ إِلاَّ وارِدُها»(2) ایضاً. و کما هی کذلک للملائکۀ و خزنۀ جهنّم.

فاستفید من ذلک التأکید انّ النار قبل هذا الجعل متصف بجعل بعضها برداً و سلاماً. فالنار المشتمل علی الحارّ و علی البرد و السلام، غیر النار الحارّ. فیحصل فی الکلام نوع استخدام. فلفظ النار فی الفقرات السابقۀ کلّها بمعناها الحقیقی، و فی قوله علیه السلام «لجعلت النار کلّها» هو ما یدخل فیه النار الحقیقی و ما جعل منها برداً و سلاماً. و فی قوله علیه السلام «و ما کانت» ایضاً یراد بها النار الحقیقی. فیصیر المعنی: ما کانت النار الحقیقی مقرّاً لاحد من الناس فی النار الّتی هی اسم لموضع مشتمل علی النار الحقیقی و النار المتبدل بالبرد و السّلام.

و ان شئت قلت: المراد بالنار الاول، هو النار الحقیقی ایضاً، لکن مع قابلیۀ تبدل کلها بالبرد و السلام، و کونها ذات جهتین؛ من جهۀ بقائها علی حقیقتها و خاصیّتها الذاتیۀ، کما

ص: 34


1- و فی النسخۀ: القصر.
2- الایۀ 71 السورۀ مریم.

هو للکفّار. و من جهۀ تبدلها بالبرد و السلام، کما هو للمومنین. و المراد بضمیر «کانت» النار الحقیقی مع اتصافها ببقائها علی ماهی علیه من الحقیقۀ و الخاصّیۀ. فیکون التاکید بلفظ الکل، تاکیداً لاحوال النار، لا لاَجزائها. بخلاف الاحتمال المتقدمۀ، فانّه کان فیه تاکیداً للاَجزاء.

لا یقال: فعلی هذا لا یحتاج الی اخراج کلمۀ «النار» فی قوله «لجعلت النار» عن معناها الحقیقی.

لانّا نقول: یستفاد من التاکید حینئذ انّ اعتبار [المتقابلتین](1) معتبر فی کلمۀ النار لیقبل الاتصاف بالحقیقۀ الاصلیۀ و الخاصّیۀ الذاتیۀ فی بعض الاحوال دون بعض. [ا]و(2) بالنسبۀ الی بعض الاشخاص دون بعض. و لا ریب انّ النار حقیقۀ فی المهیّۀ المطلقۀ، الاّ ما اعتبر فیه هذا الاعتبار. و التاکید انّما یصح مع اعتبار هذه الحیثیۀ، فیصیر معنی مجازیاً لکلمۀ النار حینئذ. سلّمنا کونها حقیقۀً حینئذ ایضاً، لکن المغایرۀ التی هی مناط الاستخدام، حاصل باعتبار الحیثیتین، و لا مناص عن اعتبارهما.

و حینئذ توجیه الظرفیۀ، انّه «لولا الحکم المذکور لجعلت النار التی بعض احوالها الحرارۀ و الحرقۀ، و بعض احوالها البرودۀ و السلامۀ، برداً و سلاماً فی جمیع حالاتها و اوقاتها. و ما کانت النار مع اتصافها بالحرارۀ و الحرقۀ التی هی حاصلۀ فی جملۀ حالات النّار بالاعتبار الاول، مقرّاً و لا مقاماً لاحد.

ص: 35


1- و فی النسخۀ: المقابلتیین.
2- توضیح: مراد المصنف(ره) هو التقابل فی کلا الاحتمالین؛ الاحتمال الاول هو «تبعض النار و کون بعضها معذّباً و بعضها برداً و سلاماً» کما سمّاه بالاحتمال المتقدمۀ. و الاحتمال الثانی هو تبعض الناس بالنسبۀ الی النار، فبعضهم یعذّبون بها، و بعضهم لا یعذّبون. فلا یصح لفظۀ «و» و لابد من لفظۀ «او» اشارۀ الی الاحتمالین.

و لا یخفی انّ هذا الحال ایضاً مبنیّ علی جعل الجملۀ المعطوفۀ متفرّعۀ علیها. و ظنّی انّ هذا الوجه، اوجه الوجوه، بل هو متعین بینها. و لکن یحتاج الی استقامۀ طبع و [تدقیق](1) فی النظر.

و ربما یوجّه المقام بجعل الکلام من باب «التجرید» فی قولهم «الکلمۀ لفظ وضع لمعنی» انّ الوضع مستلزم للمعنی حقیقۀ. و لم احصل معناه فانّه لا معنی للتجرید البدیهی هنا، لعدم انطباقه علی مراده و لا [یجری](2) فیه التجرید اللّغوی. کما فی الوضع، علی ما لا یخفی. فتأمّل.

21- سؤال:

21- سؤال: اِن مخفّفه از مثقّله را در ضابطۀ قرّاء، اظهار است یا ادغام؟-؟

جواب:

جواب: نون را در «لام» و «راء» ادغام کنند، و همچنین سایر مواضع ادغام و اظهار را بر طریقۀ معروفه مراعات کنند. والله العالم.

22- السؤال:

22- السؤال: روی الصدوق فی العیون: «عَنِ الرِّضَا عَلَیْهِ السَّلَام، عَنْ أَبِیهِ عَلَیْهِ السَّلَام، أَنَّ رَجُلًا سَئَلَ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ عَلَیْهِ السَّلَام؛ مَا بَالُ الْقُرْآنِ لَا یَزْدَادُ عَلَی النَّشْرِ وَ الدَّرْسِ إِلَّا غَضَاضَةً؟ فَقَالَ: لِأَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ لَمْ یَجْعَلْهُ لِزَمَانٍ دُونَ زَمَانٍ وَ لَا لِنَاسٍ دُونَ نَاسٍ فَهُوَ فِی کُلِّ زَمَانٍ جَدِیدٌ وَ عِنْدَ کُلِّ قَوْمٍ غَضٌّ إِلَی یَوْمِ الْقِیَامَةِ»(3) ما وجه هذا التعلیل؟

الجواب:

الجواب: الذی یختلج بالبال فی بادی الحال الی ان یقع التأمّل التام؛ انّ الکلام المکرر و المعنی المردّد [اذا] ذکر فی الالسنۀ و الکتب المتداولۀ عند الکل، مما لا یحصل الاقبال الیه غالباً لاغلب الناس، کما هو مشاهد. فلو کان مفاد القرآن ما استفاد جماعۀ فی زمان لا غیر، فربّما یکتفی بالاستشهاد فی الالسنۀ و الکتب نقلاً بالمعنی، و لا یرغب النفس الی

ص: 36


1- و فی النسخۀ: قد هو.
2- و فی النسخۀ: لا یجزی.
3- العیون، ج 2 ص 87.

التفکر فیه ثانیاً و ثالثاً لاستفادۀ شیئ جدید. فلذلک جعل الله تعالی بحیث کلّما راجع انسان واحد فی اغراره فی زمان بعد زمان، فیحصل له فی کل زمان ما لم یحصل له فی الاول. و کذلک کل شخص و طبقۀ من المتدبّرین بعد الاشخاص الاولی.

فلمّا کان کونه مقصوداً الیه و مرغوباً فیه فی التأمل و التدبّر فیه، و الاستفادۀ منه فی کل آن و کل شخص مطلوباً له تعالی [فجعل](1) بحیث کلّما تُدبّر فیه یحصل فائدۀ جدیدۀ [لتشتاق](2) النفوس الیه و تلقّوه بید القبول و الرّغبۀ. و یحصل بذلک وجه آخر للاعجاز، یبقی ببقاء الدهر ایضاً. والله العالم.

23- سؤال:

23- سؤال: در بعضی از کتب معتبره (مثل حدیقۀ الشیعه) مضبوط است که: از جملۀ توقیعات حضرت صاحب (عجل الله تعالی فرجه) این است که «مَنْ سَمَّانِی فِی مَجْمَعٍ النَّاسِ فَعَلَیْهِ لَعْنَةُ اللَّهِ»(3). آیا این دلیل بر حرمت است؟ یا تشدید کراهت و اهتمام احترام نام او علیه السلام-؟

جواب:

جواب: اخبار منع از تسمیۀ آن جناب بسیار است، حتی آن که کلینی(ره) به سند صحیح از حضرت صادق علیه السلام روایت کرده است که فرموده: «صَاحِبُ هَذَا الْأَمْرِ لَا یُسَمِّیهِ بِاسْمِهِ إِلَّا کَافِرٌ»(4). و همچنین در احادیث دیگر نیز تصریح به حرمت ذکر اسم آن جناب شده. و لکن آن چه از سایر اخبار مستفاد می شود این است که این از باب تقیّه و اتقاء است در زمان های اوایل تولد آن جناب و ازمنۀ متقاربۀ آن از زمان های غیبت آن جناب. چون همیشه فراعنه [و دشمنان] آل محمد (صلّی الله علیه و آله) در اطفاء نور الهی

ص: 37


1- و فی النسخۀ: فیجعل.
2- و فی النسخۀ: لتشقاق.
3- وسائل، ج 16 ص 242 ط آل البیت.
4- کافی (اصول) کتاب الحجۀ، ج 1 ص 333 ط دار الاضواء.

می کوشیدند چون شنیده بودند که آن جناب صاحب الامر علیه السلام، پر خواهد کرد زمین را از عدل و داد بعد از آن که پر شده باشد از ظلم و جور.

و اهل سنت هم این حدیث را روایت کرده اند و در اخبار ایشان هم تصریح به این که اسم آن جناب موافق اسم رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) است، موجود است. و محی الدین اعرابی که از جملۀ اعاظم مشایخ ایشان است، در فتوحات در باب سیصد و شصت وششم گفته است که: «انّ لله خلیفۀً یخرج من ولد رسول الله و ولد فاطمۀ، یوالی اسمه اسم رسول الله، جدّه الحسین بن علی» تا آخر آن چه گفته است(1). و به این سبب بعضی گمان کرده اند که محی الدین شیعه است، و چنین نیست و بیان آن را در بعضی از رسائل ذکر کرده ام(2).

و بالجمله: به این سبب ها، فرعون آن زمان در طلب آن جناب بیشتر ساعی بود. و لهذا آن حضرت را مخفی داشتند و نهی کردند شیعیان را از ذکر اسم شریف آن حضرت، و از مکان آن حضرت. و در بعضی اخبار تصریح شده است به علت [منع از] ذکر اسم، به این که چون در نزد سلطان چنین محقق شده است که اَبا محمد یعنی امام حسن عسکری از دنیا رفت و اولادی از او باقی نماند، پس هرگاه اسم او را ببرند، او در طلب او خواهد در آمد. پس بترسید از خدا و زبان نگاه دارید از ذکر اسم او.

و الحاصل: وجه منع، ظاهراً همین است. و اما در امثال زمان ما؛ پس ظاهراً مانعی از

ص: 38


1- سپس در آخرین کتابش یعنی «فصوص» مدعی شد که خودش همان مهدی است. رجوع کنید «محی الدین در آئینۀ فصوص» ج 1.
2- محی الدین حتی مسلمان سنّی هم نیست. او یک مسیحی جاسوس، و جاده صافکن جنگ های اندلس، جنگ های صلیبی مرکزی و حملۀ مغول بود. در کتاب «محی الدین در آئینۀ فصوص» ج 2 با بیست و یک دلیل این ماهیت او را روشن کرده ام. سپس در مقاله ای تحت عنوان «دلیل بیست و دوم- کابالیست بزرگ که کابالیسم را در میان مسلمانان نفوذ داد» بیشتر روشن کرده ام. رجوع کنید سایت بینش نو- www.binesheno.com

برای آن نمی دانم. و اگر تصریح به اسم نشود و اکتفا به لفظ «حجۀ» بشود احوط خواهد بود. والله العالم.

24- سؤال:

24- سؤال: از اخبار و آیات معلوم می شود که هر چه صادر میشود از طاعات و معاصی، به قضا و قدر الهی است. و فرموده است که به قضاء الهی راضی خواهد بود. پس چرا خودش به قضای خودش راضی نیست «وَ لا یَرْضی لِعِبادِهِ الْکُفْرَ»(1)

جواب:

جواب: قضا بر معانی بسیار اطلاق می شود، و اغلب اوقات در امثال این مقامات، یا علم الهی است، یا حکم و ارادۀ جازمۀ الهی. و آن چه دلالت می کند بر این که «افعال عباد به قضای الهی است» باید محمول باشد بر علم الهی. و چون علم علّت فعل نمی شود، عیبی(2) لازم نمی آید. و اگر حمل کنیم بر حکم، «جبر» لازم می آید. و مستلزم ظلم است(3).

و آن چه دلالت می کند بر وجوب رضا به قضای الهی، مناسب آن است که حمل شود بر احکام و اِرادات الهی. چنان که در امور تکوینیّه(4)

حاصل است مثل ارزاق، و اولاد، و حیات، و موت، و امثال آن ها(5).

ص: 39


1- آیه 7 سورۀ زمر.
2- در نسخه: و عیبی.
3- و اگر حمل کنیم بر علم، تفویض لازم می آید. و این مستلزم خروج بخشی از حوادث (اعمال انسان ها) از حکومت و سلطۀ الهی است. پس فرار از جبر نباید موجب سقوط در تفویض باشد که «لَا جَبْرَ وَ لَا تَفْوِیضَ بَلْ أَمْرٌ بَیْنَ أَمْرَیْنِ» از اصول مسلم مکتب قرآن و اهل بیت(علیه السلام) است. فرمایش میرزا(ره) تمام نیست و بندۀ حقیر گمان می کنم که جان مطلب را در کتاب «دو دست خدا- قضا و قدر» بیان کرده ام.
4- شگفت است؛ محقق قمی(ره) با این بیان «افعال ارادی انسان» را کاملاً از قلمرو حاکمیت خدا خارج کرده و کاملاً انسان را در افعال ارادی خودسر و به سر خود رها شده، می انگارد. و این عین «تفویض» است که معتزله به آن معتقد هستند. و مسئله خیلی دقیق، ظریف و پیچیده است، که باید از سقوط به باور اشعریان از یک طرف، و از سقوط به باور معتزلیان از طرف دیگر، بر حذر بود. و شرح این مطلب در همان کتاب.
5- همین امور نیز دربارۀ انسان، خارج از «امر بین امرین» نیست. و نباید دست روی دست گذاشت و به انتظار رزق قضائی الهی نشست. و اساساً جرّاحی میان افعال و رفتارهای انسانی، محال است و همگی مشمول امر بین امرین هستند.

پس رضای به کفر، به معنی این که چون حق تعالی حکم کرده و ارادۀ لازمه کرده که فلان کس کافر باشد [پس کفر او] لازم است، صحیح نیست. و رضای به کفر به معنی رضای به علم الهی که فلان کس کافر (هرگاه خواهد) شد، هم بی معنی است. پس منافاتی میان آیات و اخبار نیست. و تفصیل کلام مقامی دیگر دارد.

پس صحیح است که خدا راضی به کفر بندگان نیست. هر چند عالم است که ایشان کافر می شوند به اختیار خود(1).

25- سؤال:

25- سؤال: بیانات و تأویلات صاحب وافی در خصوص احوال موتی، و عالم برزخ، و عذاب قبر، و منکر و نکیر، حق و واقع است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: این تأویلات باعث اضلال قاصرین، و از بابت تلاعب به دین مبین است. و هرگاه شبهه در حق صاحب این تأویلات راه نداشته باشد، مظنۀ تکفیر صاحب آن خواهد بود. زنهار که پیرامون آن ها نگردید. والله العالم.

26- سؤال:

26- سؤال: نکته در وضع ظاهر موضع ضمیر در این آیه شریفه چه چیز است؟: «حَتَّی إِذا أَتَیا أَهْلَ قَرْیَةٍ اسْتَطْعَما أَهْلَها»(2).

جواب:

جواب: ذلک لانّ المقصود بالذات (والله یعلم) لعلّه بیان حال اهل القریۀ. و انّ الغرابۀ حصل لموسی انّما کان لاجل کون الاهل غیر مقبلین للاحسان، و مع ذلک فالخضر اَقام جدارهم. فکان غرض الخضر ملاقات اهل القریۀ لظهور هذا الامر، لانفس القریۀ. فعلی هذا اذا قیل «استطعماهم» یصح، و لکنّه لا یفید ورود القریۀ ایضاً. لانّ «اهل القریۀ» قد یطلق علی اهلها مع کونهم فی قریۀ اخری. و مع الاضافۀ الی الضمیر یحصل الاشعار

ص: 40


1- درست است «به اختیار خود». اما «نه به تفویض». و مهم بیان فرق میان «اختیار» و «تفویض» است که مصنف(ره) به آن توجه نمی فرماید. و کتاب «دو دست خدا» برای توضیح این «اصل مهم» تدوین شده است.
2- آیه 77 سورۀ کهف.

بکون الاهل فی القریۀ. کما لا یخفی.

فانّ قولنا «حبّ رمانک خیر من حبّ رمانی»، یحتمل معنیین؛ احدهما ثبوت رمان للمخاطب ورمان للمتکلم، وارادۀ الترجیح بین حبتهما. و الثانی عدم ثبوت الرمان [لهما](1) و حینئذ فکان «حب الرمان» علماً لهذا الحب الخاص [مع](2) قطع النظر فیه عن الاضافۀ(3). و هذا الاستعمال غیر متحقق فی ما لو اضیف الی الضمیر. فیتعین فیه المعنی الاول.

بخلاف ما لو قیل «استطعماهم» فانّ ضمیر الجمع یرجع الی اهل القریۀ، و اهل القریۀ قابل للمعنیین، فلا یفید ملاقات الاهل فی القریۀ.

و الحاصل: انّ المراد ورود القریۀ و الاهل کلیهما و السؤال عن الاهل فی القریۀ. و بذلک تحقق ان المراد فی قوله تعالی «اهل قریۀ» هو الاضافۀ بالمعنی الاول، یعنی ملاحظۀ وجود القریۀ و حصولهم فیها. و اذا تحقق هذا فیخلص ضمیر «فیها» ایضاً عن الاستخدام. لانّه لو کان المراد ب-«اهل القریۀ» نظیر «حبّ الرمان» بالمعنی الثانی فیکون کلمۀً واحدۀً و یلزم مرجع الضمیر الی جزء الکلمۀ. و هو معنی مجازی للکلمۀ، فیکون نوعاً من الاستخدام.

و بالجملۀ: لو قیل «اذا اتیا اهل قریۀ استطعماهم» لا یفید ورود القریۀ، لاحتمال ارادۀ الاضافۀ، من باب «حبّ رمانک» بالمعنی الثانی، و علی ارادۀ هذا المعنی یلزم الاستخدام فی الضمیر فیفوت المطلوب من ورود القریۀ ایضاً. ولو قیل «اذا اتیا اهل قریۀ استطعما

ص: 41


1- و فی النسخۀ: لها.
2- و فی النسخۀ: و.
3- ای: مقصود المتکلم من الاضافۀ لیس مالکیتهما الرمانین، بل مراده تعیین نوعین من الرمان و ترجیح احدهما. کانّه یقول «حبّ هذا خیر من حبّ ذاک». و هذا یصحّ علی الاستخدام.

اهلها» لحصل الخلاص عن المحذورین و یفید(1) المقصود من اهتمام الاعلام بحال اهل القریۀ، و ان المقصود بالذات بیان حال الاهل، [فحصل](2) فی ما ذکره تعالی بابلغ بیان و افصح تبیان. والله العالم.

27- سؤال:

27- سؤال: میرزا سیّد علی ساکن کربلا را مجتهد عادل می دانند؟ که کتاب او در این جا هست به آن عمل شود(؟)

جواب:

جواب: بلی عمل به کتاب ایشان جایز است هرگاه کسی جزم به مراد ایشان داشته باشد. اما هرگاه به اجتهاد خود ظنّی حاصل کنی که مراد چه چیز است، پس آن مشکل است. و معلوم نیست که این بهتر از تقلید میت باشد، یعنی در مسئله[ای] که جزم به رأی میت در آن داشته باشی. والله العالم.

28- سؤال:

28- سؤال: سؤال قبر از برای انبیاء و ائمه (علیه السلام) می باشد یا نه؟-؟ و تفاوتی در سؤال آن ها هست یا نه؟-؟

جواب:

جواب: هر چند آخوند ملاّ محمد مجلسی(ره) فرموده «تفکر در این مسئله ضرور نیست»، اگر چه اظهر عدم سؤال است لکن مقتضای عمومات اخبار و خصوص بعضی از «کلمات صدق [آثار](3)» ایشان این است که از برای ایشان هم سؤال باشد. چنان که «دعای سحر ابو حمزۀ ثمالی» دلالت بر آن دارد آن جا که فرموده است «أَبْکِی لِسُؤَالِ مُنْکَرٍ وَ نَکِیرٍ إِیَّای». و آن چه بعضی گفته اند که امثال این گفتارها از معصومین از برای تعلیم و ارشاد دیگران است، وجهی ندارد. و وجه آن را در جاهای دیگر بیان کرده ام.

بلی: تفاوت ما بین ایشان و دیگران البته می باشد. بل که در میان سایر مومنان هم از

ص: 42


1- و فی النسخۀ: و لکن لا یفید.
2- و فی النسخۀ: فالمخضر.- توضیح: ای فحصل المقصود..
3- در نسخه: آیات.

حیثیت کیفیت و کمیت هر دو. و ظاهر این است که فشار قبر از برای معصومین علیهم السلام نیست، بل که مجزوم به است. بل که از بعضی اخبار بر می آید که از برای [مؤمن نیز](1)

نباشد. [لکن](2)

منافی اخبار کثیره است. و ممکن است جمع به این که: فشار شدید نباشد، یا از برای مومنان کامل، نباشد. لکن حکایت فاطمه بنت اسد و رقیّه (و این که جناب نبوی صلّی الله علیه و آله، در قبر فاطمه خوابید که فشار از برای او نباشد. و همچنین از جناب اقدس الهی خواهش کردند که رقیّه را به ایشان ببخشد و فشار به او نرسد) منافاتی با این جمع دارد. و همچنین حکایت سعد بن معاذ، به جهت آن که ایشان [از] اکمل مومنان بودند.

29- سؤال:

29- سؤال: «حبّ علیّ حسنة لا یضرّ معها سیئة»(3) چه معنی دارد؟

جواب:

جواب: این حدیث شریف بر ظاهر خود باقی نیست. و به هر حال باید در آن تصرف کرد. و از این قبیل در احادیث بسیار است مثل «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ حِصْنِی وَ مَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ عَذَابِی»(4). و «مَنْ قَالَ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ دَخَلَ الْجَنَّة»(5). و امثال این ها. و اکثر این اطلاقات مقیّد و مخصَّص اند به شرایط آن ها. چنان که حضرت رضا علیه السلام فرمود: «و لکن بشروطها و انا من شروطها»(6).

پس ما می گوئیم که: مراد این است که محبّ علی بن ابی طالب علیه السلام، منشأ دخول بهشت می شود. و محب آن جناب مخلّد در آتش نخواهد بود، هر چند به سبب

ص: 43


1- در نسخه: مؤنر.
2- در نسخه: بلکه.
3- عوالی اللئالی، ج 4 ص 86.
4- التوحید (الصدوق) ص 25.
5- ثواب الاعمال ص 7- فقه الرضا(علیه السلام) ص 390.
6- التوحید (الصدوق) ص 25.

معاصی مستحق قدری از عذاب بشود. پس معصیت و سیّئه، مضرّ در دخول بهشت نیست. بخلاف دشمن علی بن ابی طالب علیه السلام، که هر چند طاعت بکند نفعی به او ندارد و منشأ خلاصی از عذاب نیست. چنان که در تتمۀ حدیث فرموده اند «و بغض علی سیئة لا تنفع معها حسنة». و احادیث بسیار شاهد این مطلب است.

و ما می گوئیم که: مراد آن است که محبت کامل آن جناب منشأ این معنی می شود که معصیت نکند. زیرا که هر کس که کسی را دوست داشت، مخالفت و معاندت با دوست آن دوست، نمی کند. و کسی که آن جناب را به حقیقت شناخت و محبت کامل به هم رساند، معصیت الهی نمی کند.

بلی: چون عصمت مخصوص معصومین (علیهم السلام) می باشد، پس مراد آن خواهد بود که [محبّ](1)

علی به محبت کامله، پیرامون کبایر نمی گردد، و اگر از او صغیره سر زند، ترک کبایر کفّارۀ آن ها می شود. پس سیّئه به او ضرر نمی رساند. و چون وقت تنگ و مجال نبود، به همین اکتفا شد. والله العالم.

30- السؤال:

30- السؤال: قال الله تعالی: «وَ نادی أَصْحابُ الْجَنَّةِ أَصْحابَ النَّارِ أَنْ قَدْ وَجَدْنا ما وَعَدَنا رَبُّنا حَقًّا فَهَلْ وَجَدْتُمْ ما وَعَدَ رَبُّکُمْ حَقًّا»(2) ما وجه تقیید الوعد فی القرینۀ الاولی و حذف ضمیر جمع المخاطب فی الثانیۀ [فهلاّ] قال تعالی «ما وعدکم ربکم» کما قال «وَعَدَنا رَبُّنا»-؟

الجواب:

الجواب: قد یقال انّ وجهه انّ وعد الجنۀ مختص بالمومنین، و وعد النار لا یختص بالکفار، بل یشمل فسّاق المومنین. و فیه: انّ المنادین من اصحاب الجنّۀ ان کانوا هم المومنین الذین لم یدخلوا النار ابداً، و المخاطبین من اهل النار هم الکفار، فیصّح «[وعد

ص: 44


1- در نسخه: محبت.
2- الایۀ 44 السورۀ الأعراف.

ربّکم](1)» و «وعدکم» کلاهما، بارادۀ تعلق الوعد بالخلود فیهما لهما معاً. و کذلک یصح ان کان المنادون اعمّ ممن سبقهم دخول النار فی الجملۀ لفسقهم. [و] المخاطبون اعمّ من الکفار و یشمل فساق المومنین الذین ینتهی امرهم الی دخول الجنۀ. لتساوی وعد دخول الجنۀ فی الجملۀ، و وعد دخول النار فی الجملۀ بالنسبۀ [الیهما](2). و کذلک یصح اذا کان المنادون المومنین المخلّدین فی الجنۀ و المخاطبون الاعم، لصحۀ اضافۀ الوعد الیهم جمیعاً، اَمّا بالنسبۀ الی المومنین المخلّدین، فخلودهم فی الجنۀ. و اَمّا بالنسبۀ الی المخاطبین، فبالدخول فی النار فی الجملۀ وان کان بعنوان الخلود بالنسبۀ الی بعضهم و بالتعذیب فی برهۀ بالنسبۀ الی آخرین. و کذلک یصح اذا کان المنادون اعم من المخلدین و المسبوقین بالعذاب، و المخاطبون الکفار المخلّدین. لصحۀ انّ الوعد بالخلود فی النار مختص بهم(3).

و الّذی یخالجنی فی وجهه، انّ المراد بالوعدهنا لیس خصوصیۀ دخول الجنۀ و النار. بل مطلق ما وعده من البعث و الحشر و الحساب و المجازات؛ ان خیراً فخیر، و ان شرّاً فشرّ. و هذا لااختصاص له باصحاب النّار، بل الکل فیه سواء. و من هذا الباب قوله تعالی «وَ قالَ الشَّیْطانُ لَمَّا قُضِیَ الْأَمْرُ إِنَّ اللَّهَ وَعَدَکُمْ وَعْدَ الْحَقِّ وَ وَعَدْتُکُمْ فَأَخْلَفْتُکُمْ»(4). فانّ المراد من الوعدهنا لیس مجرد دخول النار، بل مطلق ما اخبر به عمّا بعد الموت. و هو

ص: 45


1- و فی النسخۀ: و عدربنا.- توضیح: لیس البحث فی «و عد ربنا». بل السؤال انّه لماذا قال «وعد ربکم» و لم یقل «وعدکم ربکم» کما قال «وعدنا ربنا».
2- و فی النسخۀ: الیها.
3- فتمّ کلام المصنف(ره) الی هنا فی انّه کان یصح کلا العبارتان، ای: «وعد ربکم» و «وعدکم ربکم». و یستنتج من ذلک انّ التوجیه بانّ «وعد الجنۀ مختص بالمومنین، و وعد النار لا یختص بالکفار» لیس بصحیح. فبعد ابطال التوجیه المذکور، یأتی بتوجیه آخر و یقول: و الذی یخا لجنی... فلاحظ حتی تأتی تعلیقنا التالیۀ.
4- الایۀ 22 السورۀ ابراهیم.

اعمّ من ذلک ایضاً.

و المراد من قوله تعالی حکایۀً من اهل الجنّۀ «ما وعدنا» التغلیب بارادۀ المخاطبین معهم. کما هو متعارف فی ضمیر المتکلم مع الغیر. بخلاف ضمیر الجمع المخاطب فلم یُعهد فیه هذ التغلیب و التعمیم.

و مع تسلیم ان یکون المراد من [ال-]وعدۀ، خصوص الثواب و دخول الجنۀ بسبب الایمان و الطاعات، و یکون المراد بیان اظهار اهل الجنّۀ بسرورهم و القاء الحسرۀ و الندامۀ علی قلوب اهل النار، و تقریرهم علی تصدیق ما کانوا ینکرونه فی الدنیا من مواعید الله، یعنی انّا وجدنا ما وعدنا ربّنا من اعطائه الجنۀ فی ازاء طاعته، فهل وجدتم ما وعدکم من ادخاله النار فی معصیته.

فیکون النکتۀ فی حذف ضمیر المفعول عن قوله «وعدکم» انّ استفهام حصول الوعد المعیّن المتعلق بالمکّلفین (و ان کان تقریرّیاً و لیس علی حقیقته) موهم لاحتمال وقوع الخلاف فی میعاده تعالی، بخلاف استفهام حال مطلق الوعد بالنسبۀ الی مطلق عباد الله. فانّه لیس فیه هذا [الایهام](1). فانّهم کانوا سئلوا هل دخلتم فی زمرۀ من اوعده الله النار ام لا. لا اَنّ الوعدۀ التی وعدها الله فی خصوصکم هل وقعت ام لا(2).

ص: 46


1- و فی النسخۀ: الابهام.
2- اِعلم انّ السؤال من مسائل المعانی و البیان و البدیع. یقول السائل: فی الایۀ قضیّتین، کلتاهما تدوران مدار الوعد ؛ هذا وعدۀ الله لهؤلاء المومنین، و ذاک وعدۀ الله لاولئک المجرمین. فینبغی ان یکون التعبیر عن کلیتهما به عبارتین متساویتین. فلما ذا فرقّ بینهما؟ فلاحظ اوّلاً الفرق فی القضیتین: القضیۀ الاولی: «قَدْ وَجَدْنَا مَا وَعَدَنَا رَبُّنَا حَقّا». و القضیۀ الثانیۀ «فَهَلْ وَجَدْتُمْ ما وَعَدَ رَبُّکُمْ حَقّاً». ففی القضیۀ الاولی فضیلتان و هما الاعطاء ب-«قد»، و اضافۀ الوعد الی ضمیر«نا». و لیس فی القضیۀ الثانیۀ کلمۀ «قد» و الاضافۀ الی ضمیر «کم». فما النکتۀ فی هذا الفرق و الامتیاز؟ الجواب: هذا من مصادیق «حسن الاطناب» للکلام المحبوب خصوصاً عند التخاطب مع المحبوب، او ذکر محبۀ المحبوب. کما مثّلوا له اطناب موسی(علیه السلام) الکلام حین سئله ربه «وَ ما تِلْکَ بِیَمینِکَ یا مُوسی» قالَ «هِیَ عَصایَ أَتَوَکَّؤُا عَلَیْها وَ أَهُشُّ بِها عَلی غَنَمی وَ لِیَ فیها مَآرِبُ أُخْری».- راجع المطولّ. فالوعد فی القضیۀ الاولی، محبوب و اعطاء من محبوب. فجائت باطناب و تزئین. و الوعد فی الثانیۀ عذاب و بلاء من قهار ذی انتقام. فینبغی الاختصار فیه. فلا حاجۀ فی الجواب الی تفصیلات التی ذکره المصنف(ره). نعم هی ابحاث دقیقۀ، مفیدۀ، تحکی عن دقته و نبوغه قدس سره، لکنها خارجۀ عن منساق الجواب للسؤال.
31- سؤال:

31- سؤال: بعضی از اطفال سادات را گرگ می خورد، منافات با حدیث حضرت رضا (علیه السلام) و زینب کذّابه دارد که «لحم اولاد فاطمۀ (علیها السلام) حرام علی السّباع»-؟

جواب:

جواب: این مسئله محتاج است به تمهید مقدمه. و آن این است که: انتساب و قرابات رحمیّه دو اطلاق دارد؛ یکی انتساب و ارتباط نفس الامری، که مقتضای آن این است که باید در نفس الامر نطفۀ شخص خاصّی مثلاً در رحم امرئۀ مخصوصه[ای] بر وجه حلال قرار گرفته و از آن ولدی متکوّن شود. و این فرزند، فرزند نفس الامری آن شخص است.

و دویّم: انتساب و ارتباط ظاهری است که در ظاهر، حکم به انتساب و «ولد بودن» می شود، گو در نفس الامر نباشد. و این معنی به مجرّد استفاضه، و فراش، و تعارف، و اقرار، و امثال آن حاصل می شود. و این ها هیچیک مفید انتساب نفس الامری نیستند.

پس هرگاه (العیاذ بالله) کسی با زن شخصی زنا کرده باشد، در حال امکان وصول زوج به آن زن، با امکان لحوق ولد به زوج شرعاً، آن فرزند ملحق است به زوج، نه به زانی، چنان که مدلول حدیث متّفق علیه، است که «الْوَلَدُ لِلْفِرَاشِ وَ لِلْعَاهِرِِ الْحَجَر»(1). و هر چند آن نطفه در نفس الامر از زانی باشد، در ظاهر حکم می شود به آن که فرزند زوج است. و همچنین هرگاه محتمل باشد که آن زن در حمام گرمی نشسته باشد و نطفه مرد اجنبی بر

ص: 47


1- وسائل، ج 21 ص 169- ط آل البیت.

آن جا ریخته باشد و بی خبر جذب آن به رحم حاصل شده باشد. و همچنین غیر از این احتمالات.

پس محض فراش و استفاضه و شیوع، منشأ حکم به فرزند بودن می شود. و بر او جاری می شود احکام مثل میراث، و حکم به سیادت فرزند هرگاه زوج سید باشد. هر چند آن نطفه در نفس الامر از غیر سیّدی باشد. زکات بر او حرام می شود، و خمس از برای او حلال می شود. و همچنین سایر احکام.

و هرگاه این مقدمه را دانستی، بدان که: ظاهر صورت سؤال که «بعضی اطفال سادات را گرگ می خورد»، این است که بعضی اطفال سادات که در ظاهر، حکم به ولد بودن آن شده است به سبب فراش و استفاضه و امثال آن، نه ولد نفس الامری. و اگر بگوئی که ما فرض می کنیم که این نطفه بعینه نطفۀ پدر سیّد او است و یقین حاصل کرده ایم به این که آن احتمالات در این نیست. جواب می گوئیم: که بر فرضی که این معنی را نسبت به این فرزند توانی یقین کرد. [در](1)

سایر پدران او چگونه دعوی می توانی کرد، بلکه نطفۀ یکی از اجداد او نطفۀ غیر سیدی بوده که شرعاً حکم به سیادت شده بوده، نه در نفس الامر، و این فرزند از او به هم رسیده.

و این منافات ندارد با حکایت زینب کذّابه. به جهت آن که در آن حدیث شریف چنین فرموده اند: «فَإِنَّ مَنْ کَانَ حَقّاً بَضْعَةً مِنْ عَلِیٍّ وَ فَاطِمَةَ فَإِنَّ لَحْمَهُ حَرَامٌ عَلَی السِّبَاعِ»(2). یعنی هر کس در نفس الامر پاره[ای] باشد از علی و فاطمه، گوشت او بر سباع حرام است. چنان که حضرت امام رضا علیه السلام چنین بود و سباع به آن جناب اذیت نرساندند. بل که به جهت آن جناب تذلذل و تواضع کردند.

ص: 48


1- در نسخه: و.
2- بحار، ج 49 ص 60.

و جواب های دیگر هم به خاطر می رسد لکن نه وقت به آن وفا می کند و نه مقام اقتضا می کند. ان شاء الله تعالی همین جواب در رفع شبهه کافی است.

و بر همین معنی حمل باید کرد حدیثی را که در کشف الغمّه از حضرت کاظم (علیه السلام) روایت کرده است که آن حضرت از برای آن شیر نر دعا کرد که عسر ولادت مادّه اش آسان شود. و فرمود که فرزند نری از برای تو متولد می شود. پس آن شیر نیز آن حضرت را دعا کرده گفت «فَلَا سَلَّطَ اللَّهُ عَلَیْکَ وَ عَلَی ذُرِّیَّتِکَ وَ عَلَی أَحَدٍ مِنْ شِیعَتِکَ شَیْئاً مِنَ السِّبَاع»(1). پس آن حضرت فرمودند آمین. پس استجابت دعای آن حضرت در حق ذریّۀ واقعی نفس الامری خواهد بود. و همچنین مراد به شیعه، شیعۀ واقعی است که مانند کبریت احمر است. پس بنابر [این]، خوردن سباع کسی را که موسوم باشد به سیادت در ظاهر شرع، یا معروف باشد به تشیّع، منافات با این دو خبر نخواهد داشت(2).

والله العالم.

ص: 49


1- کشف الغمّه، ج 2 ص 227 ط بنی هاشمی.
2- با این که میرزای قمی(ره) از علمای بزرگ و متخصص در علوم مختلفه است، پاسخ این سؤال کلامی و اعتقادی را، در قالب و بستر فقهی قرار داده است. اکنون که قرار است با این گونه حدیث ها با تسامح برخورد شود و در سند و محتوای آن ها مته روی خشخاش گذاشته نشود، بهتر این است حدیث دیگر از این نوع را هم به یاد بیاوریم: آن گاه که فرزندان یعقوب(علیه السلام) مدعی شدند که یوسف را گرگ خورده، پیراهن او را آلوده به خون کردند، و نیز گرگی را گرفته و دهنش را به خون آلودند، و به حضور یعقوب(علیه السلام) آوردند. گرگ گفت: ای پیامبر خدا گوشت انبیاء و فرزندان انبیاء بر ما گرگ ها حرام است من یوسف را نخورده ام. پس با صرف نظر از حدیث کشف الغمه، (که خود جای سخن دارد که حتی با تسامح هم قابل حلّ نیست)، جمع میان دو حدیث چنین می شود که گوشت معصومین (انبیاء و ائمه) بر سباع حرام است، و رفتار سباع با امام رضا علیه السلام از این باب بوده است. و گوشت «بضعۀ علی و فاطمه علیهما السلام= پارۀ تن آن دو بزرگوار» نیز بر سباع حرام است. مراد از «بضعه» فرزند مستقیم است نه نوه و نبیره و... و لذا نام آن دو بزرگوار را آورده، و نفرموده بضعۀ ائمه. و در متن حدیث ماجرا، تصریح شده است که زینب کذّابه ادعا می کرد که همان حضرت زینب دختر امیرالمومنین علیه السلام است. در نتیجه این حدیث شامل سادات و همۀ اولاد نفس الامری ائمه نیز نمی شود. و گرگ سادات و فرزندان سادات را می خورد و از آب چشمه نیز از روی آن می خورد. و هیچ نیازی نبود که میرزا(ره) برای دفع یک شبهه و دفاع از یک خبر واحد ضعیف این همه شبهه دربارۀ سادات که سرور و نور چشم شیعیان هستند، کند. و نیز نسب همۀ مردم را غرق در شبهه کند. اگر از دیدگاه کلامی و اعتقادات و اسلام شناسی نگاه می فرمود می دید که اساساً «الولد للفراش» را گذاشته اند تا بد بینی ها کاهش و خوش بینی ها تقویت شود و عرصۀ جامعه مملو از شبهات نشود. و میرزا(قدس سره) آن را در عکس حکمت آن، به کار می گیرد. پس از این پی نویس، کار را ادامه دادم در اواخر کتاب (در مسئله شماره 96) دیدم که خودش، این قبیل حدیث ها را، مجهوله، ضعیفه، شاذّه، نامیده است. و در این باره رجوع کنید به ذیل مسئلۀ شماره 109.
32- سؤال:

32- سؤال: در عین الحیات نقل شده از حضرت صادق (علیه السلام) که فرمود: پدرم می فرمود که: هرگاه قصد کار خیری کنی آن را به تأخیر مینداز، بدرستی که بسیار است که حق تعالی مطّلع(1)

می شود بر بنده که او به طاعتی مشغول است می فرماید: به عزّت و جلال خود[م] سوگند که بعد از این عمل ترا عذاب نکنم هرگز. و اگر گناهی را قصد کنی زنهار که آن را ترک کن که بسیار است که حق تعالی مطّلع می شود بر بنده و او را مشغول معصیتی می یابد می فرماید که به عزت و جلال خودم سوگند که بعد از این عمل، ترا نیامرزم هرگز.

آیا ممکن است که شخصی را که توبه روزی شود یا نه؟-؟ و بر فرض توبه کردن، آیا حق تعالی خلف قسم خود می کند یا نه؟-؟

جواب:

جواب: امثال این اخبار، بر ظاهر خود باقی نیست. و بنده مکلف است به توبه. و خدای تعالی وعدۀ قبول توبه کرده است. و مرتد فطری هم (علی الاقوی) توبۀ او قبول است در باطن، بل که در ظاهر نسبت به صحت عبادات و معاملات و طهارت، هر چند مسقط حدّ نباشد. کدام معصیت است اعظم از شرک به خدا و کفر. پس مراد از حدیث شاید این باشد که اگر توبه نکند هرگز خدا او را نمی آمرزد. و همچنین در فقرۀ اول که فرموده ترا عذاب نکنم هرگز. یعنی اگر گناهی نکنی که حبط این طاعت کند، مثل شرک به خدا و امثال آن.

33- سؤال:

33- سؤال: چرا در مسّ میت انسان، غسل مس میت بر او واجب می شود، و در سایر

ص: 50


1- «اطّلع» در این مقام به معنی «نگاه کرد» و «نگاه کند» است.

حیوانات نمی شود؟،؟

جواب:

جواب: بسیار از احکام الهی، غیر معلوم الوجه است. و آن چه از اخبار ائمه (علیه السلام) وارد شده- چنان که در کتاب علل الشرایع است- این است که سایر حیوانات پری یا موئی یا امثال آن دارند که این ها از مرده و زنده پاک اند، و مماسّه به آن ها واقع می شود. و لکن چون این علّت مطّرد نیست (به جهت آن که لازم می آید که هرگاه بر بدن بی مو و پشم [و] و بر(1) حیوان مثلاً دست برسد غسل لازم است، و چنین نیست) شاید(2) این را حمل بر حکمت اصل ابداع حکم بکنیم، نه علّت. و در حکمت، اطّراد شرط نیست، چنان که حکمت در عدّه، عدم مخلوط شدن نسب ها است. و حکمت در وضع غسل جمعه رفع بوی زیر بغل عرب ها است(3)، و لکن حکم در غیر این صورت ها باقی است.

ص: 51


1- وَبَر؛ پشم شتر و خرگوش.
2- در نسخه: و شاید.
3- در جائی از مجلدات پیشین، بحثی در این باره گذشت. لیکن توضیح مجدد ضرورت دارد: پیشگیری از مخلوط شدن نطفه ها و نسب ها یکی از حکمت های عدّه است، حکمت دیگر آن به نصّ قرآن در آیه اول سورۀ طلاق، امید برگشت به زندگی مشترک است. می فرماید: «یا أَیُّهَا النَّبِیُّ إِذا طَلَّقْتُمُ النِّساءَ فَطَلِّقُوهُنَّ لِعِدَّتِهِنَّ وَ أَحْصُوا الْعِدَّةَ وَ اتَّقُوا اللَّهَ رَبَّکُمْ لا تُخْرِجُوهُنَّ مِنْ بُیُوتِهِنَّ وَ لا یَخْرُجْنَ إِلاَّ أَنْ یَأْتینَ بِفاحِشَةٍ مُبَیِّنَةٍ وَ تِلْکَ حُدُودُ اللَّهِ وَ مَنْ یَتَعَدَّ حُدُودَ اللَّهِ فَقَدْ ظَلَمَ نَفْسَهُ لا تَدْری لَعَلَّ اللَّهَ یُحْدِثُ بَعْدَ ذلِکَ أَمْراً». و این که در یائسه عدّه نیست. به خاطر این است: که دو همسری که در آن سن و سال از همدیگر جدا شوند لابد دلیل عاقلانه ای دارند، و اگر ندارند، پس بگذار که سزای خود ببینند، تا کثرت این گونه طلاق ها به عادت در جامعه تبدیل نشود. و اما حکمت تشریع غسل جمعه: بدیهی است حضور مردم در اجتماع بزرگ نماز جمعه با نظافت کامل باشد بهتر است. خواه برای رفع بوی زیر بغل یا بوی پا و غیره. حتی اگر هیچ بوئی نداشته باشد باز بهتر است خود را بشوید. میرزا (قدس سره) در این جا به «رفع بوی زیر بغل» اکتفا کرده، اما در موارد دیگر گفته است «برای رفع بوی زیر بغل مردم کشاورز و باغدار مدینه تشریع شده است». این در اصل یک «جعل» است که اشراف قریش پس از اسلام آوردن ظاهری شان که به مدینه آمدند، یک رقابت شدید با بومیان مدینه (انصار) به راه انداختند. اولاً خودشان غسل جمعه نمی کردند. ثانیاً می گفتند ما که کشاورز نیستیم بدن مان بوی بد بدهد ما تاجر پیشه ایم، غسل جمعه برای بومیان مدینه آمده است. همان طور که زیر بار تیممّ (رجوع کنید؛ سیر تحول وضو در میان امّت) و برخی دیگر از احکام نرفتند. متأسفانه این جعل متکبرانۀ اشراف قریش، به میان شیعیان نیز نفوذ کرده است. حکمت عدّه طلاق در «عدّۀ وفات» نیز احترام به انسان است که مرده است، حتی «حِداد» یعنی ترک زینت و آرایش برای زنی که شوهرش مرده، لازم است و حکمت این نوع عدّه را مشخص می کند. پس حکمت در عدّه و غسل جمعه کاملاً مطّرد است.

و آن چه به نظر حقیر الحال می رسد در اوّلِ فکر، این است که این تنبیهی است بر حقارت انسان و پستی او فی نفسه که مادام الحیوۀ حامل نجاسات است بعد از آن که عین نجاست بوده که نطفه و خون بوده. و بعد هم مرداری می شود که از همۀ حیوانات بدتر است که مسّ او محتاج به غسل است. و لکن هم تنبیهی شده بر استعداد اقصی مرتبۀ کمال به سبب معرفت و اعمال، حتی آن که عمل در او اثر می کند بعد مردن، چنان که در زندگی معرفت و عمل او را به اعلا علّیین می رساند و فوق مرتبۀ مَلَک برای او حاصل می شود. و صورت عبادتی که بعد از موت، در بدن او دیگری حادث می کند، باعث رفع نجاست او بالمرّه می شود. و از همۀ حیوانات ارفع می شود. والله العالم.

34- سؤال:

34- سؤال: در ولایت ترکستان در ماه محرّم تشبیه در می آوریم که مردم عوام گریه کنند. و بعضی نوحه را از پیش خودمان اختراع می کنیم و رنگ می کنیم که مردم گریه کنند. آیا این ضرر دارد یا نه؟-؟

جواب:

جواب: تشبیه در آوردن، به جهت گریه کردن- یعنی کسی را به صورت شهدا، یا کفّار و اشقیا در آوردن- ظاهراً ضرری ندارد. و دروغ و افترا در مرثیه و نوحه و غیر آن، جایز نیست(1)،(2).

35- السؤال:

35- السؤال: الانسان وحده ضاحک. و کل ضاحک حیوان. ینتج: فالانسان وحده

ص: 52


1- این سؤال و جواب مدرک و سند قاطع است بر علیه کسانی که با ژست محققانه می گویند شبیه خوانی را ناصرالدین شاه بنا نهاده است که در سفر فرنگ تحت تأثیر نمایش به دار آویختن عیسی(علیه السلام) قرار گرفت و شبیه خوانی را بنا نهاد. میرزا(ره) متوفای 1231 می باشد و جلوس ناصرالدین شاه در سال 1261، است.
2- دربارۀ مسئلۀ شبیه خوانی در مسئلۀ شماره 104 به طور کاملاً مشروح و مستدل بحث کرده است.

حیوان.

فان اعتبر الوحدۀ فی النتیجۀ، فهی کاذبۀ. و ان عری الانسان عنه، فالاصغر غیر مذکور فی النتیجۀ. لانّ الاصغر هو الانسان مع الوحدۀ.

الجواب:

الجواب: لا ریب انّ المراد من لفظ «وحده» هنابیان قصر الضحک علی الانسان، یعنی الانسان ضاحک متوحّد فی الضحّک لا یتعدّی الضحک الی غیره. لا انّ الانسان المتوحد عمّا سواه الملحوظ بقید التوحد العاری عن الاشتراک من شیئ آخر مقلقا، ضاحک. فاذا ضمّ الیه الکبری، ینتج: فالانسان المتوحّد فی الضحک حیوان. و لا یلزم منه اَن یکون الحیوانیۀ ثابتۀ للانسان وحده لا یتعدی غیره. فلا غائلۀ فیه.

فلک ان تقول: النتیجۀ «الانسان حیوان» بجعل لفظ «وحده» من متعلقات الاوسط. فلا حاجۀ الی ذکره فی النتیجۀ. و ان تقول: «الانسان وحده حیوان» بارادۀ التوحید المراد فی الصغری، و هو التوحید فی الضاحکیۀ.

36- سؤال:

[36- سؤال: دربارۀ احتیاط- اجتهاد- تقلید]

37- سؤال:

[37- سؤال: ارسطوئیات و صدرویات در نظر میرازی قمی- این دو سؤال در مکاتبۀ زیر:]

صورت مکتوب زبدۀ العلماء العارفین

و قدوۀ الفضلاء الالهییّن، صاحب الصفات الحسنۀ و جامع الملکات المستحسنۀ

ص: 53

الصفیّ الولیّ الزکیّ، مولینا ملاّ علی النوری(1)

ص: 54


1- ملا علی نوری فرزند ملا جمشید از اهالی نور مازندران، یکی از اسرطوئیان صدروی، ساکن اصفهان شد و وارث جریان استعماری صدروی و مدعی بود که از جانب امیرالمومنین علیه السلام بر برخی امور مأموریت دارد. یعنی با غیب ارتباط دارد که اگر نسبت این ادعا به او درست باشد و دروغ نباشد، رابطه او با امیرالمومنین علیه السلام نبوده بل با اَبالسه و شیاطین بوده است. زیرا همان طور که در مقالۀ «معجزه کرامت و کهانت» شرح داده ام، کسی که از غیب خبر دهد یا معصوم است و یا کاهن و کاهن کافر است. با وجود این همه عارفان(!) که در تاریخ جامعۀ ما بوده اند و همگی با غیب رابطه داشته اند، چرا دردی از این جامعه را درمان نکردند و مردم ما زیر سلطۀ اجانب خوار و ذلیل می زیست و می زید. جریان صدرویان پس از آن که عقل و مغز ایرانیان را تخریب کرده و کشور بزرگ و قدرتمند شیعه را طوری مخبط کردند که محمود افغان با نیروی 12000 نفری به راحتی پایتخت را گرفت و ایران و ایرانی یکجا اسیر گشت، پس از آن نیز دست از سر این ملت برنداشتند تا به دنبال این نوری، نوری های دیگر رسید و صبح ازل نوری، حسینعلی نوری، مذهب استعماری بهائی را ساختند. هانری کربن (این موفقترین جاسوس غرب در ایران، مشاور فرهنگی فرح پهلوی، موسّس جشن هنرهای شیراز) در «تاریخ فلسفه اسلامی» که برای احمق کردن ایرانیان نوشته است، به مداحی این ملا علی نوری پرداخته است. و برخی از «زندگینامه نگاران» خودی نیز از فرط سادگی به نقل معجزات او پرداخته اند. اینان که در فقه «باب کهانت» را خوانده بودند هرگز فکر نکرده بودند که کهانت چیست و به مدح کاهنان پرداخته اند. ملاّ علی نوری بر خلاف دیگر صدرویان (که مانند خود ملا صدرا متکبر و خود پسند هستند) به طور هوشمندانه نسبت به علمای اسلام تواضع نشان می داد و در صدد جلب قلوب آنان بود. در این مکاتبه که با میرزا(ره) داشته خواهید دید که میرزا(ره) از ترس عوام که او را نایب خاص امیرالمومنین می دانستند و استعمار نیز در پشت پرده، حامی او بود، با او با الفاظ محترمانه بر خورد می کند، اما به خوبی روشن می کند که او چه قدر سطحی نگر و عاجز از امور علمی بوده است. و جریان سخن را به جائی می رساند که همۀ آموخته های او را و راه او را و مسلک او را حرام می داند. تا چه رسد او را «زبدۀ العلماء العارفین» و... بداند. و روشن می کند که ملا علی نوری فقط یک «هنرمند» است که در هنر «انشاءپردازی» انصافاً توان بالائی دارد. و اگر با دقت مطالعه کنید خواهید دید که میرزا(ره) روشن کرده که او در ارسطوئیات هم به شدت می لنگد. در این اواخر نیز تحریکات و تدلیسات هانری کربن با استفاده از دربار شاهنشاهی، و برخی از حوزویان، طوفانی از تصوف صدروی به راه انداخته بود، که باز چند نفر مازندرانی پرچمدار آن شدند و یکی از آنان رسماً در کتابش نوشت و چاپ و منتشر کرد: «می گویم لا تأخذنی سنۀ و لا نوم». جریان می رفت که به یک مذهب دیگر از نوع بهائیت برسد و اینان مانند حسینعلی نوری مدعی الوهیت شوند که به لطف خدا با روشنگری علمی استدلالی، خیالات خطرناک شان را برهم زدیم گرچه عده ای خودپرست به دلیل منافع شخصی هنوز دست از این جریان تخدیری بر نمی دارند. یکی از آنان با این همه انحرافش می خواهد رسالۀ عملیه نیز بنویسد و مرجع این مردم شود. میرزا(ره) به دنبال همین مکاتبه با ملا علی نوری رسالۀ «فی الرّد علی الصوفیه» را می نویسد تا این جریان فاسد را افشاء کند. اینک پیشنهاد می شود هم این مکاتبۀ او و میرزا(ره) را به دقت مطالعه کنید و هم به دنبال آن، رسالۀ مذکور را.

رساله در پاسخ به ملا علی نوری و صدوریان

اشاره

بسم الله الرّحمن الرّحیم، مخلص مهجور مشتاق، از فیض خدمت دور، به موقف عرض واقفان حضور سعادت کنجور می رساند که کثّر الله تعالی فی سبیله اعوانه و انصاره، و عظّم الله سبحانه فی ارضه قدره و اعتباره. از پس دعای معرّی از ریا، عرضه می دارد که هر چند جام جهان نما است ضمیر دوست و اظهار احتیاج خود آن جا چه حاجت است. اما حقّاً و بعزّۀ الله تعالی که خدا آگاه و گواه حال این مخالصت اکتناه، و شاهد این مقال صدق اشتمال است که این عقیدت سگال، در تمثال نسبت به آن صاحب عدیم المثال، مثال سلامان نسبت به آبسال است.

غافل مشو از حال من بی سروسامان

من با تو چنانم که به آبسال سلامان

مشتاقم و دورم غم جانکاهم از این است

مشتاق تر[م] دور تر[م] آهم از این است

و الطّور و کتاب مسطور که پور عمران در این مخالصت دستور، عمرها است که موسی آسا طالب خدمت آن شعیب از عیب معرّی می باشد. هر چند به طور طلب در عین احتیاج می شتابد، به غیر از عتاب ارزانی از پس حجاب، جواب نمی یابد. پس در این صورت از جانب این هیولای ناقابل؛ کوشش بی حاصل و بی صورتی است:

[ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید]

هم مگر لطف شما پیش نهد گامی چند

تا که از جانب معشوقه نباشد کششی

[کوشش] عاشق بی چاره به جائی نرسد

القصه؛ به دستور سال گذشته، امسال نیز در مدت دو ماه هر چند ابواب مساعی بر رخ تهیۀ اسباب مسافرت به صوب خدمت علیا مرتبت گشوده، امّ الموانع مسمّات «بی بی سعادتی»(1)

نظر به حبّ فرزند و مهر مادری، راضی نگردیده ممانعت نموده. ابوالبصیر «بابا سعادت» که شهریار مصر مساعدت بود، از بی طالعی در میان نبود، پس ظاهر که پسر بی پدر خاک برسر است. چه عرضه دارد که:

ص: 55


1- شاید صورت صحیح چنین باشد: به «بی سعادتی».

مشتاقی

و مهجوری دور از تو چنانم کرد

کز

دست بخواهد شد پایاب شکیبائی

پس ای صاحب همه کس؛

یا من نا صبور را به سوی خود از وفا

طلب

یا تو که پاکدامنی صبر من از خدا طلب

اگر چه از صبوری معارضه با دوری نیاید، شکیبائی تاب مقاومت مشتاقی نیارد که در مثال آن، به پرِ پروانه شعلۀ شمع را نگه داشتن. و از پرنیان، دم آتش سرکش گرفتن است. گفته اند:

به صبر چارۀ هجرت کنم چه حرف است این

که پرنیان نکند شعله را نگه داری

و لکن چه چاره که در یک رشته عَجب دُرّ سفته اند که:

صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفا

است

چارۀ عشق [تحمل]، شرط محبت وفا است

فالمامور معذور، به چشم؛

بنشینم

و صبر پیش گیرم

دنبالۀ

کار خویش گیرم.

که الامور مرهونۀ باوقاتها. علی العجالۀ چند مسئله در نوشتۀ علیحده، صورت تحریر یافته به ضمیمۀ عریضۀ المخالصه بمصحوب عالی جناب، قدس القاب، زبدۀ الاطیاب، قدوۀ الاحباب، قرّۀ عین اولی الالباب، عمدۀ العلماء العظام، اسوۀ الفضلاء الکرام، علاّم فهّام، مولانا ملاذ الادقّاء، آخوند ملا علی محمد نوری سلّمه الله تعالی، ارسال خدمت داشته که جانب افاضت جوانب آن مرشد کامل، در کیفیت عمل در باب آن ها اجازت و رخصت حاصل نماید. اگر چه از «غنایم ایّام» به ملاحظه، و مطالعۀ نسخۀ «مرشد العوام»، در بعضی از آن ها رأی آن مطاع الانام را دریافت نموده و عقد های بسیار از برکت آن گشوده اند. اما افاضت تازه را فائده بی اندازه است حقیقۀً. مطلب از این دردسر و زحمت، استناد در عمل به رأی قمر اعتلا و سپهر مرحمت است. همه کوشیم تا چه فرمائی؛

روا

بود همۀ خوبان آفرینش را

که پیش صاحب ما دست در کمر گیرند

ص: 56

چه

جای چون من بندۀ زشت بد سرشت

که

نه دین و نه دنیا و نه امید بهشت

چون کافر مفلسیم و چون قحبۀ زشت

بعد از یاری حضرت باری به مدد کاری دوستان خدا، علی الخصوص به دست یاری دعا استجابت انتماء آن صاحب دوستداران امید واری حاصل.

سعدی مگر از خرمن اقبال بزرگان

یک خوشه ببخشند که ما تخم نکشتیم

باری از الطاف آن ملاذ الاشراف، چشم تمنّا دارد که به زودی در ذیل هر یک از اَسؤله قلمی داشته به مصحوب کس معتبری ارسال نموده که منت بر منت دوستدار مخالصت شعار، افزوده خواهد شد. به بعضی از جهات در این اوقات بسیار محتاج می باشد و چشم بر راه است اگر نسخۀ «مرشد العوام» صحیحی [به] مقابله رسیده، در سر کار یافت شود و پر درکار نباشد، به جهت مخلص خود بفرستند که عین مخلصان نوازی است

دائم گل این بستان شاداب نمی ماند

در یاب ضعیفان را در وقت توانائی

اگر چه از قراری که مسموع می شود بوستان دماغ آن صاحب دوستان نیز دراین اوقات به سان باغ خزان است، امید که از نسیم عنبر شمیم گلستان غیبی لا ریبی، دماغ جان ایشان معطر بوده ابواب فیوضات روحانیه و سعادات اخرویه بر رخ ذات قدسی صفات مَلَکی ملکات آن مطاع اناً فاناً گشوده آید. پریشانی ظاهری در مادّه چون تو طاهری پرظاهر است که دلیل بر جمعیت خاطر است.

زلف آشفتۀ او موجب جمعیت ماست

چون چنین است پس آشفته ترش باید کرد

زیاده؛ مترقب ظهور تفقدات و توجّهات به ارسال تعلیقجات و ارجاع خدمات یک جهتی، دلالات موجبۀ المباهات از جانب آن صاحب شریف المناقب می باشد. الباقی ایّامه العالی.

عرضه می دارد: که حقیر در بیست سال پیش از این در قزوین در خدمت جناب

ص: 57

غفران پناه، عالم عامل، استادی، آقا سید حسن، برادر عالم عامل آقا سید حسین طاب ثراهما، درس فقه و اصول فقه را می خواندم. سید مرحوم مزبور به حقیر و سایر رفقای مباحثه، روزی در اثنای مباحثه، در مبحث نماز احتیاط، فرمودند که تسبیح خواندن در رکعات احتیاط، چون بدل از دو رکعت آخر است، احوط و اولی است. و نمودند که طریقۀ جد با والد ایشان، و برادر ایشان، و خود ایشان در نماز احتیاط، این است. و ما ها را نیز وصیت فرمودند که: غیر از این مکنید.

و حقیر هم نظر به حسن ظن که به ایشان داشتم به همین طریقه عمل می کردم، حتی این که در اصفهان در خدمت قدوۀ العلمائی و عمدۀ الحکمائی، استادی، میرزا ابوالقاسم از کتب فقهیه می دیدم، از طریقۀ عملی که در خدمت مرحوم مزبور فرا گرفته بودم دست برنداشتم. و به خدمت فیض موهبت، فخرالمحققین ملاذ طلاب الیقین، قدوۀ حکماء الهیین، محیی مراسم العرفاء المتشّرعین الموحدین، سندی و سیّدی و سید الجمیع، آقائی آقا محمد بن آقا محمد رفیع (رفعه الله تعالی درجاتهما و حشر[هما] الله تعالی مع الائمۀ الاطهرین علیهم السلام) شرف اندوز گردیدم. و ایشان مکرر به حقیر وصیت می فرمودند که در زمان غیبت معصوم علیه السلام به غیر از طریقۀ احتیاط، راه نجاتی متصور نیست. و به مقتضای حدیقۀ ملاذ الفقهائی المولی الجلیل المؤیّد المنصور، مولانا محمد تقی مجلسی طاب شراه، باید عمل کرده باشی.

حسب الامر الاعلی، امتثال می رفت. و در این مدت به رجوع به حدیقه به قدر وسع عمل می نمود، و کمتری از مقتضای آن تجاوز می نمود. مع ذلک در نماز احتیاط بخصوص تا مدتی بیش از این هم تسبیحات اربعه می خواندم، تا آن که از حسن اتفاق به این فکر افتادم و تفحص و تتبع بسیار نمودم دیدم که احتیاط در خلاف این است، علی الخصوص به نسخۀ مرشد العوام سرکار رجوع نمودم، تصریح به عدم جواز فرموده بودند.

ص: 58

در این صورت بالضروره باید تدارک نموده باشم، چاره ندارم. و در این خصوص چهارده سؤال دارم که به تفصیل نموده می شود. آن مطاع باید در ذیل هر یک از این اَسؤله جواب را قلمی فرموده باشند. اگر چه حال و علی العجاله به قدّ استنباط خود و رعایت جانب احتیاط، مشغول اعادۀ نمازهای احتیاط (الحمدلله تعالی) شده ام، تا از جانب عزّتجوانب آن مطاع چه مقرر شود. و مستدعی است که جواب ها را حکیمانه (الاهمّ فالاهمّ) قلمی فرموده باشند.

صاحبا، مطاعا، قبله گاها، به موجب تفصیلی که از اَسؤله نموده می شود، در طرف شب در وقت تنگی قلمی شده، تکرار به حسب معنی، و لازمِ معنی، در اَسؤله هست. در ذیل هر یک جواب قلمی بفرمایند اگر چه به جواب سابق کفایت حاصل بشود. حقیقت آن است که مثل بندۀ شرمندۀ رو سیاه تبهکاری باید سیاه بپوشد و از وادی آبادی و کش و مکش غم و شادی رخت به کناری کشیده، به تعمیر خرابی ها پرداخته، از شائبۀ مسامحه در تدارکات بالمرّه، در گذشته از قید «لا بأس ضرر ندارد» و «ضرر ندارد لا بأس».

اگر چنین باشد حرج عظیم لازم می آید، آدمی هلاک می شود کلّاً و طرّاً. از آدمی حاصل نماید: آیا چکنم که گرفتار عیال، پریشان حال می باشم. پس در این صورت الاهمّ فالاهمّ آه آه آه که کار تباه است؛

ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی

این ره که تو می روی به ترکستان است

اما چه چاره:

دست بی چاره چون به جان نرسد

چاره جز پیرهن دریدن نیست

تمنّا دارم و به خدا قسم می دهم که در گاه و بی گاه، از دعا این روسیاه را فراموش نفرموده باشند. پسر خواهر هیچ کسم اما؛

جز مهر علی در دل من راه ندارد

این شیشۀ گلزارسرا، شاه ندارد

ص: 59

جعلنی الله فداه، یا الله ادرکنی و لا تهلکنی بمحمد و آله الکرام علیه و علیهم السلام

چون نتوانی که هیچ یادش نکنی

یاد آن کن که دائمش یاد کنی

از ایشان نیستی می گو از ایشان

القصه:

اندکی پیش تو گفتم غم دل ترسیدم

که دل آزرده شوی ورنه سخن بسیار است

الباقی هو المشتاقی و تتمه (اگر مقدّر باشد) عندالتلاقی.

جواب:

جواب: بسم الله تعالی، پر شکسته صعوۀ مانوس مخلب شاهین بلا، و بال بسته طایر محبوس قفس محنت، قرین ابتلا به صفیر تقریر بیان اَبکم نشان، و حریر تحریر قلم زبان منقصر بنیان، به عزّ عرض اظهار حیات بی ثبات، ساحت با بهجت تفقد و التفات آن قدوۀ حمات را مورد شکر واهب العطیّات نموده بر لوح ضمیر بیضا تنویر، می نگارد که ورقاء متعزّره از اوج عالم قدس، هابط معال بی حاصلی گردیده بتفرید هدیر تنبیهات اَنیقۀ مجرد بی خود ترین بی خبران شده از خواب غفلت بیدار ساخت.

و هدهد متمتعی که چون باد صبا نامۀ سلیمان مصر وفا را به شهر سبا آورده، از مجامع انس، نوید التیامی به وحشی ترین وحشت زدگان رسانیده. از دریچۀ اقبال [مر](1)

سرافرازی بر سر بخت خفته ترین بخت خفتگان انداخت، اعنی هاتف غیبی و مؤالفت لاریبی؛ مکتوب مرغوب بلاغت اسلوب حقانیت مصحوب که هر سطری از ان نهری است از منبع آب حیات. و هر شطری از ان بحری است از معدن حکمت و مخزن سعادات پژمردگان کرۀ خاک. بی دلی را نزهت فزا چون فصل بهار، و ظلمت نشینان مغاک غمناک بی حاصلی را نور افزا چون شمس در نصف النهار. دوحۀ بنیانش از شمار فراید،

ص: 60


1- در نسخه: نر.

فواید گوناگون پر بار، و روضۀ افاداتش از اَزهار و اوراد عوائد و فوائد بوقلمون(1) جواهر نثار.

از مطالعۀ انوار صفحات التفات آن، ضلمتکدۀ خواطر(2) حزین روشن، و از نسایم عنبرین شَمایم اختلاسات و اشاراتش گلخن دل محنت، قرین گلشن گردید. اشارات دقیقۀ آن را فاتح مغلقات بشارات یافتم. و بشارات انیقۀ آن را شارح مشکلات اشارات شناختم. حتی آن که در عالم اظهار لطف و نوال، نسبت آن زبدۀ اهل کمال و مشفق بی مثال را با این قاصر بی کمال و خاسر بی دل و حال، در تمثال سلامان و آبسال قرار داده بودند. اگر چه مقتضای مقام [ایهام](3)، به قصد اولی را [پردازند](4)

که فی الحقیقه هجو ملیحی باشد. لکن مقتضای حال آن اهل حال، رمزی به جانب قصۀ ثانیه می آورد که در معنی مستحق انواع [ملامتی](5)

را مدیحی باشد.

و چون این لا شیئ بی مقدار، خود را در عداد نسبت به اهل اعتبار، و اضافه به سابقا[ن] کامل عیار، نمی شمارم بهتر آن که نسبت خود را در مرتبۀ استکمال یا مرحلۀ وصول خود به اعلا مرتبه از کمال، چنان دانم که تربیت نار مارج است در نضج طبیعت، با کوزه صلصال. و مناسبت ظهور ترقی خود را از حضیض طبیعت به اوج مقتضای فطرت، چنان شناسم که منبع چشمۀ کبریت را است در منبع ماء سلسال. زیرا که دشمن کهنه دارس(6)

انگاشته، و دوست قدیم را بر کنار گذاشته و بذری در زمین شوره زار کاشته، و در

ص: 61


1- دیبای رومی.
2- گاهی «خاطر» را این گونه می نوشتند.
3- در نسخه: ابهام.
4- در نسخه: پردازد.
5- در نسخه: علامتی.
6- از بین رفته، فانی شده.

سقی آن نقشی بر لوح آب نگاشته، و در امید انجام الفت و تعیش با این دو رفیق، عَلَم سفر درازی افراشته، بل که به خیال شربتی از شهد، کأس های زهر نوشیده. و به فریب دانه، چشم از دام پوشیده. و در هر نفسی در خرابی بنیاد خود کوشیده.

پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت

نا خلف باشم اگر من به جوی نفروشم

بل که گاهی چون کودک رضیع در دامن امّ الخبائث «بی بی تعلّق»، این عجوزۀ غدّارم، به دو پستان حرص و آز چسبیده خندان و خوش حال. [و] گاهی در کمال اکراه در بغل ابوالخیرات «بابا توکل» به بازیچه مشغول ریش کندن، و تجافی طپانچه بر روزدن با دل پر ملال. و بعدَ ترقی از حضیض رضاع گاهی از مکتب خانۀ مودت حقیقی در گریز، و گاهی با مادر مهربان تقوی و پرهیز در طلب جوزو لوز و مویز، در ستیز می [باشم](1).

خلاصه این که؛ شرح حال این شکسته بال و بیان حسرت و سر گشتگی این هائم تیه ضلال و غانم غمرات حرمان و ملال، و دور افتادگی از کاروان سفر استکمال، و اسیری قطّاع طریق خسران و وبال. [آن](2)

چنان [که] دور از حیطۀ تقریر و بیان است [که به قلم در آید، چه جای زبان اَبکم نشان](3).

مگر ناخوانده احوال مرا داند کسی ورنه

بخواند آن چه آید راست حال دیگری باشد

علی الخصوص در این اَوان مناقصت اقتران که دائماً عمر گرانمایه در نقصان و خسار؛ و با مقتضیات نفوس شریرۀ اهل دهور درگیرو دار. و مصدوقۀ صریحۀ «الشهرۀ خیرها و شرّها فی النار» گردیده که لمحه[ای] فراغ میسّر نیست، و بالمرّه از کار باز مانده. و چون زیاده از این فرصت اظهار خسارت حال و بیان پریشانی احوال نیست، امید هست

ص: 62


1- در نسخه: باشد.
2- در نسخه: نه.
3- عبارت نسخه: که بقلم در زبان چه جای زبان اَبکم نشان در آید.

که همین قدر در مقام دلسوزی تقویت داعی نموده در مظانّ اجابت از دعا فراموش نفرمایند.

و الان به مقتضای «[.....](1)

معذور» و «لا یترک المیسور بالمعسور»، حسب المقدور در انجام خدمات مرجوعه می پردازد. و چون از مقتضای مجموع آن کلمات صدق آیات، استنباط شد که نظر به حسن ظن به حقیر و خلوص طو[ا]یت و استقامت سجیّۀ ذات شریف، حقیقت مقصود شما آن است که اگر امری بر حقیر در باب «تدارک مافات» ظاهر شود و قابل اظهار باشد، عرض کنم عموماً و خصوصاً، هر چند سوء ادب باشد لکن از جهت تکلیف، داعی از طرفین قوی است. هر چند مطلب طولانی و در این جا به انجام نمی آید. لیکن به عنوان اجمال، بعض مراحل عرض می شود:

اولاً: شما اغلب اشکالات را در «حکایات تدارک نماز احتیاط» قرار داده اید که باقی تکالیف را بر سبیل احتیاط به عمل آورده باشید. باید نظر به آن که عالی جناب، مرحمت و غفران مئاب آقا محمد(ره) فرموده اند که «در امثال این زمان چاره جز آن نیست» و فرموده اند که «به کتاب حدیقه المتقین رجوع کنید». و شما هم بنای عمل را به آن گذارده اید، و بعد در مقام ملامت بر نفس شریف فرموده اید که حقیقت این است که باید از شائبۀ مسامحات در تدارکات گذشته، از قید «لا باس لا باس» و «ضرر ندارد». و اگر چنین باشد لازم می آید کلّاً و طرّاً آزادی حاصل نمائید و مشغول تعمیر خرابی های خود شوید.

از این دو کلام شما یافتم که شما می خواهید که همۀ رفتار شما به احتیاط تمام شود. و این حقیر در مدتی که در این مرحلۀ محنت بودم تا به حال نتوانستم فهمید که ممکن باشد که کسی تمام تکلیفات را، یا اغلب آن را تواند با احتیاط بگذراند «باکی ندارد» و

ص: 63


1- در نسخه دو لفظ آمیخته به همدیگر است، به مناسبت جریان سخن احتمال دارد «القاصر» صحیح باشد.

«ضرر ندارد» منتهای سیر معرفۀ ما است، شما که از آن در می روید، به کجا می روید، چه جای آن که به نفی عسرو ضرر و حرج هم می خواهید تکیه نکنید. و حال آن که آن از جمله ادلّۀ یقینیّۀ ما است [گرچه](1)

در اجرای آن در مواضع، اختلاف به هم رسد.

و به هر حال؛ مناصی از اجتهاد و تقلید نیست. و در سه فقره در باب عدم امکان اعتماد بر احتیاط عرض می کنم (و بسط این مطالب در خور استعداد حقیر در کتاب قوانین نوشته شده است):

اولاً این که: در بعض امکنه، احتیاط محال است، و چاره از ظنّ اجتهاد و تقلید نیست؛ مثلاً در جهر و اخفات بسم الله الرّحمن الرحیم در نماز اخفاتی، بعضی قائل به وجوب جهرند، و بعضی قائل به حرمت، و بعضی قائل به استحباب، نمی دانم احتیاط در جهر است یا اخفات. در فعل و ترک هر یک خوف عذاب هست. غایۀ امر این است که بفرمائید دو نماز بکند یکی جهر و در دیگری اخفات. و شما که بر نفی عسر و حرج هم تکیه نمی کنید و خواهید که قضای نماز عمر را بکنید و در هر روز هم نماز های اخفاتی حاضر خود را بکنید، چگونه به انجام می آورید؟

و بر فرض تسلیم که توانید به انجام آورد، مسئلۀ دیگر در میان می آید که «نیت وجه» در عبادات شرط است یا نه، و این مسئله اجتهادی است، باید دانست که احتیاط در اعتبار تعیین وجه است یا در عدم آن. و بعد از تعیین، اختیار اعتبار تعیین احتیاط، در تعیین کدامیک از متحملات است، و این تکرار نمازها را به نیت وجوب می کنید، یا استحباب، یا تردید؟،؟،؟ نیت می کنید یا نیت هیچکدام را نمی کنید؟،؟ و این ها همه از مسائل اجتهادیه است. نمی دانم احتیاط در چه چیز است آیا احتیاط در این است که چیزی را که خداوند واجب نکرده، واجب بکنیم، یا یکی را به قصد وجوب بکنیم و

ص: 64


1- در نسخه: که.

دیگری را مستحب، و کدام را واجب دانیم و کدام را مستحب.

و دیگر این که در صورت تردید و تردد، چگونه نیت تحقق می پذیرد، و حال این که نیت از باب اذعان و تصدیق است، نه محض تصور.

و اگر گویند که همۀ محتملات را از باب مقدّمۀ واجب به جا می آوریم پس همۀ آن ها واجب است از باب مقدمه، که نفس ذی المقدمه در نفس مقدمات به عمل می آید. در این جا نیز اشکالات بسیار رو می دهد؛ یکی آن که وجوب مقدمه، وجوب تبعی است، و مطلوب در تکلیف واجب اصلی است. و امتثال به وجوب اصلی در ضمن وجوب تبعی مستلزم اجتماع متضادین است. و اعتبار حیثیت در امور متضادّه و اکتفا به آن (چنان که مقتضای مذهب اشاعره است) از مسائل اجتهادیه و معرکۀ عظمی است. احتیاط در اختیار مذهب اشاعره است یا مذهب شیعه و معتزله.

و علی ایّ حال؛ هیچیک از آن ها بالخصوص، واجب اصلی نیست. و مجموع من حیث المجموع هم واجب اصلی نیست. و تکلیف به «احدهما لا بعینه عندنا و معین عندالله» بر فرض تسلیم جواز آن و اغماض از «لزوم تأخیر بیان از وقت حاجت»، موقوف است بر «علم به اشتغال ذمّه به تحصیل آن» تا آن که گوئیم با وجود تمکن از اتیان به آن در ضمن مجموع، صادق است که متمکنیم از آن (به جهت آن که افعال تولیدیه مقدور مکلّف هستند به واسطۀ مقدوریت مباشرت، و مقدور بالواسطه، مقدور است واقعاً). و آن خود ممنوع است به جهت آن که اصل برائت ذمّۀ مکلف است تا علم به تکلیف به هم رسد، و حصول علم به اشتغال ممنوع است الاّ در قدری که ظنّ اجتهادی حاصل شود به وجوب آن. پس نتوان گفت که «شغل ذمّۀ یقینی مستدعی برائت ذمّۀ یقینیه است». به جهت آن که اشتغال ذمّه زیاده بر قدر مظنون، ممنوع است.

و با وجود این همه دعوی ها، چگونه قصد وجوب در همۀ محتملات می کنید. و خوف ابتلا به بدعت، در مقابل ایستاده است. و اختیار ترک نیت و تعیین، هم رجوع است

ص: 65

از احتیاط به ظنّ اجتهادی. و اگر به آن هم تکیه نکنید رجماً بالغیب خواهد بود. با وجود آن که اصل مسئلۀ احتیاط از مسائل اجتهادیه است که واجب است یا مستحب است، چنان که بیان کردیم ترجیح در این مسئله به ظنّ اجتهادی است یا به احتیاط. و این خلاف مفروض است، یا مستلزم دور.

و دیگر این که: مراد از احتیاط چه چیز است؟ اگر تحصیل یقین است، آن که ممکن نیست. بر فرضی که در یک جا تحصیل یقین ممکن شود، جائی نیست که دردی را دوا کند. به جهت آن که غالب تکلیفات عبادیّه، مرکّبا تند، مثل وضو، و غسل، و نماز، و روزه، و حج. بل که قاطبۀ آن ها. و مرکب هرگاه همۀ اجزای او یقینی بشود و یک جزء او ظنّی باشد، پس او ظنّی خواهد بود. به سبب آن که «کل منتفی می شود به انتفاء احد اجزاء او». پس هرگاه یک جزء ظنی باشد (که محتمل باشد که در نفس الامر غیر آن باشد) پس آن مرکب بالمرّه منعدم می شود بنابر آن احتمال.

چنان که اِحدی مقدمتین قیاس هرگاه ظنی باشد، نتیجه قطعی نمی شود، در این جا هم تا تمام اجزاء عبادت یقینی نباشد، یقین به صحت آن حاصل نمی شود. لا اقل مشکل در مکررات، باقی است چنان که گفتیم. پس در هیچ حال یقینی حاصل نمی شود. و بر فرض محالی که نماز همه اش یقینی شود، شکی نیست که نماز مشروط است به طهارت از حدث و خبث و ساتر و مکان و وقت و غیر ذلک. و تحصیل یقین در مسائل همۀ آن ها، از جملۀ محالات است. پس هرگاه شرط ظنی شد، مثل آن است که جزء [ظنّی](1) باشد. و هکذا.

و دیگر آن که: بعد از آن که بگوئیم دلیل احتیاط تمام است و احتیاط لازم است و پیدا کردن احتیاط هم ممکن است، لکن پیدا کردن محلّ احتیاط هم مسئلۀ اجتهادی است. مثلاً در مسئلۀ «تخییر در قصر و اتمام» در مواطن اربعه، بعضی قصر را واجب دانسته اند و

ص: 66


1- در نسخه: ظن.

بعضی اتمام را، و مشهور تخییر است. و در احتیاط در مسئله هم اختلاف کرده اند نظر به قوت و ضعف دلیل که در صورت ترجیح تخییر آیا کدام احوط است.

و دیگر این که: هرگاه آخوند ملاّ محمد تقی مجلسی(ره) بفرماید که احوط این است، و مثل او شخصی دیگر از فقها مثل ولد امجد او یا آخوند ملا احمد اردبیلی (رحمهما الله تعالی) یا غیرهما، بفرمایند که احوط خلاف این است. در ترجیح احد احتیاطین، رجوع به ظن خود می کنید، یا احتیاط در احتیاطین می کنید، باز اشکال سابق عود می کند. و اگر تکیه به سخن مرحوم آقا محمد می کنید در ترجیح کتاب حدیقۀ المتقین، دراین صورت مقام به کرّات و مرّات خراب می شود. کما لا یخفی علی البصیر.

و دیگر این که: به حکم آیۀ شریفه «قُوا أَنْفُسَکُمْ وَ أَهْلیکُمْ ناراً وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجارَةُ»(1)، عیال شما را که مدار به متابعت شما است به چه امر می کنید و آن ها را به چه عمل وا می دارید. و تکیۀ ایشان در متابعت شما تقلید شما خواهد بود که یا به احتیاطی که خود می کنید، یا به احتیاطی که شما خود آن را احتیاط یافته اید. و محذور عود می کند. و هرگاه ایشان را امر می کنید به احتیاط به نحوی که می کنید که از جملۀ آن این است که هر نمازی را چندین بار باید کرد با این همه محذورات سابقه، آیا احتیاط در این است که زنی ضعیف النفس با وجود آن که باید متوجه تمشیت امر خانه و اطفال و ایفاء حقوق زوجیت و توابع و لوازم آن باشد، یا [بر] دختر صغیره در اول تکلیف، این همه تحمیلات شاقه بکنید.

و حال آن که حق تعالی در قرآن مجید فرموده «ما جَعَلَ عَلَیْکُمْ فِی الدِّینِ مِنْ حَرَج»(2)

ص: 67


1- آیۀ 6 سورۀ تحریم.
2- آیۀ 78 سورۀ حج.

و «یُریدُ اللَّهُ بِکُمُ الْیُسْرَ وَ لا یُریدُ بِکُمُ الْعُسْرَ»(1). و پیغمبر (صلّی الله علیه و آله) فرموده است که «ملّت من سمحۀ سهله است». پس اگر خدا گوید که چرا بندگان مرا تحمیل عسر کردی و حال آن که من نخواستم از ایشان الاّ یسر. و پیغمبر گوید که دین من سهل و آسان بود چرا بر امّت من (خصوصاً ضعفای ایشان) امر را گران کردید-؟ چه جواب خواهیم داد؟

و اگر در برابر، ادلّۀ حسن احتیاط را بیاورید، در آن الف کلام است. و غایت مسلّم از آن ها استحباب است لا غیر، الی غیر ذلک از ناخوشی ها که در التزام احتیاط هست.

این که مذکور شد فی الجمله اشاره بود در احتیاط در عبادات. و اما معاملات و مرادفات: پس در آن جا درد گرانتر و مرض بی درمانتر است؛ گاه است محتاج شویم به قطع دعوی فی مابین دو نفر که صلح در آن جا امکان نپذیرد، و در ترک حکم مفاسد عظیمه باشد (از قتل نفوس و سفک دماء و هتک اعراض و امثال آن)، یا مالی مابین دو صغیر باشد و احتیاط به هیچوجه ممکن نباشد. آیا احتیاط در ابقاء مال است تا تلف شود، یا در ترجیح بلا مرجح است؟!؟! و هر کس مبتلا به مسائل حادثا[ت] و واردات یومیه بین الناس شد، می داند که کار به احتیاط به انجام نمی آید.

و دیگر این که: ملازمان مخدومی که در نهایت استعداد و قابلیت می باشند، و خائف و هراسان می باشند از ابتلای خود و می خواهند که تدارک مافات کرده باشند، شکی نیست که بر مثل شما واجب است بذل و جهد و استفراغ و سع در تحصیل احکام شرعیه به جهت ادلّۀ قویمه که اقامه شده است بر وجوب [تفقّه](2)

و تحصیل مسائل دینیه. و همچنین ادلّۀ قاطعه که اقامه شد[ه] بر اقامۀ معروف و ازاحۀ منکر. و این

ص: 68


1- آیۀ 185 سورۀ بقره.
2- در نسخه: نفقه.

مرحلۀ عظمی لا اقلّ باید اغلب عمر مصروف آن باشد، و شب و روز در فکر آن باید بود، تا آن که رفع احتیاج خود و قضاء حوائج قاصرین از واردات یومیه از مسائل عبادات و معاملات بشود. و این لا اقلّ واجب کفائی است، و اگر نه بر مثل شما شاید که واجب عینی باشد.

و با وجود این [می]خواهید که متوجه تدارک مافات باشید به عنوان احتیاط، نه به عنوان اقلّ واجب. این معنی لا اقلّ موجب احاطۀ جمیع اوقات شما است. آیا احتیاط در این است که ترک تحصیل این مرتبه نموده و مردم را در حاجت گذاشته، بل که خود را هم معطل گذاشته (چنان که گفتیم که امر احتیاط انجامی ندارد) و با وجود این مشغول صلوۀ و عبادات به این نحو که هر یک را لا اقل ده مرتبه بکنید!؟ و نمازهای حاضره و فائتۀ مدت عمر را به این نهج به جا بیاورید!؟! کجا به انجام می آید؟!

بل که اگر نگوئیم بر شما واجب عینی است اکتفا به اقلّ واجب، و بذل جهد در تحصیل مسائل، لا اقلّ به عنوان اقلّ یقین می توانیم گفت که این احوط است از آن. پس احتیاط در ترک آن احتیاط، است.

و اگر بفرمائید که تکمیل نفس مقدم است بر تکمیل دیگران، چنان که کثیری از اهل عصر، طی تحصیل مسائل فقهیه را بر غیر خود گذاشته، اوقات را (برمّتها و شراشرها) مصروف علوم عقلیه(1) می کنند، که این ها اصول است و بر فروع مقدم است.

ص: 69


1- میرزا(ره) در این تعبیر از «اصطلاح» پی روی کرده است. و الاّ درموارد متعدد از کتاب ها و مقالات روشن کرده ام که آن چه در ارسطوئیات و صدرویات به کار نرفته عقل است. همگی در پایه ها مبتنی بر «فرض» و فرضیه است مثل «صدور» و «افلاک نُه گانۀ دارای حیات، مدبّر و مدیر» و... و سپس در مرحلۀ گسترش، همگی انتزاعات ذهنی بریده از حقیقت و اجنبی از واقعیات است. تخیلات تخدیری ضد عقل که در هر جامعه که رواج یافته آن را ذلیل و بدبخت کرده است. نمونۀ آن سقوط ایران بزرگ و پایتخت آن (که فقط جمعیت اصفهان حدود 500،000 جمعیت بود) در برابر نیروی 12،000 نفری محمود افغان است. و نمونه دیگر آن پدیدۀ شومی بنام بهائیت است. در سطرهای بعدی خواهید دید که میرزا(ره) هم آن ها را و هم اساس پرداختن به آن ها را «مخالف برهان و ضرورت عقل» دانسته است.

اشهد بالله که معلوم نیست که شارع مقدس چنین اصولی را از ما خواسته باشد که مانع از فروع باشد، یا لبّ جوز و لوز را قبل از شکستن قشر آن ها از ما خواسته باشد، قطع نظر از آن که اصول را اصلی می باشد یا نه. به جهت آن که بالضروره و ببدیهه از جانب شارع مقدس، اتیان به مسائل فروع از ما مطلوب است. و تحصیل فوق قدر معهود از طریقۀ شارع مقدس و ناموس انبیا در مسائل اصول، اگر نگوئیم که حرام و منهی عنه است، لا اقل مأمور به و واجب نیست. و ترک چیزهائی که یقیناً مطلوب است، و اختیار چیزی که اگر حرام نباشد واجب هم نیست، مخالف مقتضای برهان و ضرورت عقل است.

با وجود آن که: تکمیل نفس خود هم موقوف است بر اتیان عبادات علی وجهها، و تفقّه نه محض تکمیل غیر است. و از ما سبق معلوم شد که تحصیل فقه به محض احتیاط، از جملۀ ممکنات نیست. پس یا باید پرده را درید و گفت که شریعت در کار نیست، یا باید ملتزم شد که آن تکالیف یقینیّه را کما هو حقه بقدر الوسع و الطاقۀ، به جا آورد. پس چگونه می تواند کسی که عمل او به احتیاط است، ترک این کند بالمرّه و مشغول آن باشد بالمرّه-؟!

و چگونه می تواند شد که بگوئیم که احتیاط در ترک تحصیل مسائل فقه است کما هو حقه، و متوجه شدن به تحصیل اصول بر وجهی که دلیلی بر لزوم آن قائم نشده، یا بر حرمت آن قائم شده-؟!-؟!

با وجود آن که می گوئیم که تکمیل نفوس به انواع مختلفه می باشد، مقربان شاه برخی از جملۀ ندماء و جلاّس او می باشند و هر لمحه شهدی از فیض صحبت و التفات شاه می نوشند، و به این وسیله در تحصیل اَعلی درجۀ قرب می کوشند(1). و بعضی حرّاس و

ص: 70


1- محقق قمی(ره) در این مثال، می خواهد با ادبیات خود طرف، او را متقاعد کند. و الاّ پی روان مکتب قرآن و اهل بیت(علیه السلام) چنین ادبیاتی ندارند.

اهل شُرطه می باشند که هردم از شدائد محن حراست گزندی می بینند و از الم شب بیداری و بی خوابی، شدتی بر خود می گزینند، و دائم در تهیۀ دفاع دشمنان گوناگون و در تحمل بار گران حذر و اسلحه، دل در خون؛ گاهی جان خود را هدف تیر دشمنان خواهند، و گاهی تن خود را در مضمار مجاهدت و مقاسات می کاهند.

هر چند [شاه شاهان](1)

به جهت حارسی در محافظت ملک و سلطان، ناچار نیست، و جان جانان را حافظی به جهت بقای جان در کار، نه. لکن چون جنود نا مسعود هواجس نفسانی و وساوس شیطانی و شبهات اَبالسۀ انسانی، در حول حمای(2)

سلطانی، و در تخریب نوامیس ستودۀ سبحانی، می گردند. سر کشیکیِ عالم ربّانی با جنود مسعود [به] توفیقات یزدانی ضرور است که با اسلحۀ افکار ثاقبه، و حذر اصطیادی، و سپر [تحلیه](3)

و انصاف و اعتبار، بنیاد آن معاندان را برکَند.

پس کجاست نسبت، عابدان را با علما-؟ و والهان و شیفتگان جمال محبوب را با مجاهدین فقها-؟ که ایشان اوج الاستکمال خود را لذت محضۀ صحبت و مناجات قرار داده، و این زمره [عالمان](4) در راه حراست عابدان و غیر عابدان و محافظت همای شاه شاهان، جسم و جان در داده. ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا.

بل که توان گفت: که آن حرّاس در مرحلۀ عرفان نیز از همگنان گوی سبقت ربوده اند، و در راه رضای محبوب از لذت محضه که اَشبه است به لذت نفسانیّه، گذشته اند. پس در این جا توان گفت که تکمیل نفس هم در این است که «وَ مَنْ أَحْیاها فَکَأَنَّما

ص: 71


1- در نسخه: شاهان.
2- حمی؛ قوروق.- برای شرح بیشتر رجوع کنید به پی نویس مسئلۀ شماره 50 همین بخش.
3- در نسخه: تخلیه.
4- در نسخه: عالمیان.

أَحْیَا النَّاسَ جَمیعاً»(1). و در پرده بودن شاهد مطلوب، و احتجاب چهرۀ محبوب (چنان که گاهی از توالی و اعراض و گاهی از بی چشمی یا اغماض است) کانّهم در صورت غنج و دلال(2)،

و در معنی تکمیل اغراض به تاجیل در اعواز است.

فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش

گل در اندیشه که چون عشوه کند در

کارش

و چون از لوازم سؤالات خاصۀ آن جناب، استعلام مطالب عامّۀ مرحلۀ تکلیف از «قواعد کلّیۀ اصولیه و قواعد کلیۀ فقهیه» می باشد. از آن جا که جداول این [ریاض](3)

از یک منبع منبجس می شود، و صور احکام تکالیف حاضره، و تدارک فوائت، در یک فرات منعکس می گردد، لهذا عرض می شود که در مرحلۀ اولی هر وقت دماغی داشته باشند، مروری به کتاب قوانین محکمۀ حقیر فرموده باشند. خصوصاً ادلّه شرعیه و مباحث اجتهاد و تقلید.

و اما تدارک مافات به عنوان قاعده، هم نهایت در فکر حقیر، در همان کتاب [ثبت](4)

است. و مجمل این که: از جملۀ واضحات است که اطاعت مولی بدون قصد اطاعت، محصِّل اطاعت نیست عرفاً، و حصول فعل موافقاً لغرض المولی از باب اتفاق، مجزی نیست در امتثال، بلا شبهۀ. پس تا نداند که امر مولی کدام است، چگونه قصد اطاعت او می کند. و حجۀ الله بعد از پیشوایان راه هدی، شخصی است که استنباط احکام بر وجه صحیح از مأخذ، تواند کرد. که در اصطلاح آن را مجتهد می گویند.

پس هرگاه دانست که تکلیف او رجوع به او است، و هم رجوع کرد و بر وفق آن

ص: 72


1- آیۀ 32 سورۀ مائده.
2- ناز و کرشمه.
3- در نسخه: رایاض.
4- در نسخه: مثبت.

عمل کرد، بر او چیزی نیست. و هرگاه دانست که باید به او رجوع کرد، و مسامحه کرد و به غیر او رجوع کرد، این شخص (هر چند صحیح و موافق واقع، بکند نه معذور است و نه فعل او مسقط تکلیفِ قضا است. و همچنین هرگاه گوشزد او شده باشد که باید از معتمدی اخذ کرده و در تعیین آن معتمد که چگونه کسی می باید باشد، مسامحه کند.

و هرگاه دانست که بر او تکلیفی هست فی الجمله، و ندانست که باید از مجتهدی اخذ کند، بلکه چنین دانست که همین که پدر او یا معلم او تعلیم کرده، حکم خدا همان است، و متفطن غیر او نشد که در صدد تفحص در آید. پس اگر موافق واقع افتاد از باب اتفاق، بر او هم چیزی نیست؛ نه اثمی و نه قضائی. و هرگاه موافق واقع نیفتاد، بر او اثمی نیست و لکن سقوط قضا هم از او، مشکل است، هر چند وجوب آن هم بر حقیر واضح نیست. چون قضا [را] «بفرض جدید» می دانم. و امر را «مقتضی اِجزاء». و مفروض این است که نظر به قواعد امامیّه از «استحالۀ تکلیف غافل، و تکلیف بما لا یطاق با بقاء تکلیف»، نسبت به او مامور به، همان [است](1)

که فهمیده است.

حاصل این که تعیین مرجع و ملاذ (بعد از غیبت امام علیه السلام)، فی الحقیقه از روادف و مسائل کلامیه است. مثل تعیین امام، نه از مسائل فقه است، و نه اصول فقه. و عقل و نقل هر دو دلالت دارد بر این که مرجع عالمی است که قادر بر استنباط احکام باشد از مأخذ. پس اگر کسی فهمید این معنی را و متفطّن شد، و پی روی نکرد و اکتفا کرد به قول پدر و مادر و ملاّی مکتبی که رتبۀ اجتهاد ندارند، بی شبهه مقصّر است، و اثم و قضا بر او لازم است، هر چند صحیح کرده باشد. علی الاظهر.

و هرگاه متفطّن نشد مطلقا، و چنین دانست که عبادت مکلّف به او، همان است لا غیر و اتفاقاً بر وجه صحیح به عمل آید، پس تکلیف او همان است (چنان که بیان کردیم) و بر

ص: 73


1- در نسخه: نیست.

او قضا هم نیست. زیرا که نه عمومات «من فاته صلوۀ فلیقضها» شامل آن است- بنابر این که «قضاء بفرض جدید» باشد. چنان که اقوی و اظهر است- و نه هم ترک نماز کرده که به مقتضای امر اوّل اَدائی، بر او قضا واجب باشد (بنابر آن که قضا تابع اَداء باشد). و همین سخن در صورت مفروضه، بر فرض مخالفت واقع، هم جاری است. چنان که گفتیم.

پس سؤالاتی که از آن مخدوم در باب نماز احتیاط رفته است که منشأ اشکال در همۀ آن ها همین بوده که در حینی که تلمّذ مرحوم میرسید حسین قزوینی می نموده اند (نظر به حسن ظنّی که بر ایشان داشته اند) عمل به فتوای ایشان کرده در باب تبدیل «قرائت حمد» به «تسبیح» [این تقلید است و تقلید] در مشرب یا اصل نماز، یکی است. به جهت آن که ظاهر آن است که قبل از اختیار تلمّذ آن مرحوم شاید تقلید افضل از ایشان را نکرده باشید. بل که اشکال در سابق بیشتر بایست باشد. خصوصاً این که نماز احتیاط را با تسبیح کردن، قولی است از اقوال امامیّه. و چنان نیست که خلاف اجماع باشد.

پس هرگاه در اصل نمازها و در سایر احکام نماز احتیاط، «مکلف به» خود را به جا آورده اید و اشکال شما همین در تسبیح خواندن در نماز احتیاط است، پس هرگاه در آن حال چنان حسن ظنّ به سیّد استاد خود داشته اید که مطمئن بوده اید که حکم الله در مادّۀ شما همان بوده است که ایشان فرموده اند، و متفطّن احتمال دیگر نبوده اید (که بلکه سید غلط گفته، یا اهل فتوی نبوده)، و تقصیر نکرده اید در این باب، در این صورت اظهر در نظر حقیر این است که شما معذور باشید و بر شما قضائی لازم نباشد هر چند در واقع سید مجتهد نبوده یا خلاف اقوی گفته باشد، بل که خلاف واقع هم. علی الاظهر.

و هرگاه در این مسئله و سایر مسائل نماز مسامحه کرده[اید] در تعیین مرجع، پس اشکال و تشویش شما منحصر در نماز احتیاط نیست. فکر همه را باید بکنید. بلی تسویش شما در خصوص نماز احتیاط و تخصیص سؤال به آن، وقتی خوب است که در باقی مسائل «مکلف به» به عمل آمده باشد به تقلید مجتهد واقعی، یا به فعل آن ها در حال غفلت

ص: 74

بالمرّه، و عدم تفطّن به لزوم اخذ از مجتهد یا اَعلم از او، که تکلیف در آن وقت جز آن نبوده باشد، و تقصیر در نماز احتیاط باشد و بس.

پس ما هم فرض سؤال را در این صورت می کنیم و حسب الاقتضای قریحۀ جامده، جواب هر یک می نویسیم:(1)

[38-] سؤال اول:(2) آیا اعادۀ نمازهای احتیاطی به تنها کافی است بنابر اظهر و اقوی به مرتبه ای از ظهور و قوتی که اطمینان را موجب بوده باشد-؟ یا نه بل که اصل نمازها را نیز باید اعاده کرد-؟ و اهمّ کدام است؟

جواب:

جواب: چون اظهر در نظر احقر، عدم وجوب فوریت نماز احتیاط، و همچنین عدم بطلان صلوۀ است به تخلّل منافی ما بین نماز احتیاط و نماز اصل، بل که اظهر هم عدم بطلان صلوۀ است هر چند عمداً ترک کند نماز احتیاط را، هر چند معصیت کرده است. پس در ما نحن فیه صحت نماز اصل، و عدم احتیاج به اعادۀ آن کردن، اولی است به اظهر بودن و اقوی بودن.

و اما وجوب قضای نماز احتیاط در خارج وقت در صورتی که نماز احتیاط را ترک کرده باشد، پس در آن اشکال است. و احوط بل که اظهر لزوم قضا است.

و اما سؤال از اهمّ: پس آن خالی از اغلاق و اشکال نیست. و توجیه آن بنابر آن چه حقیر از ظاهر عبارت شما می فهمم این است که: آیا بنابر این که اظهر عدم بطلان صلوۀ است، و اظهر لزوم قضای نماز احتیاط است در صورت عدم اتیان به آن در وقت خود علی

ص: 75


1- تا این جا جواب اصل نامه بود که به محور دو مسئلۀ بزرگ «عمل به احتیاط و اجتهاد و تقلید»، و «ارسطوئیات و صدرویات» را جواب داد.
2- از این جا به بعد، جواب سؤال های فقهی چهارده گانه ملا علی نوری را می دهد که به ضمیمۀ نامه مزبور فرستاده است. برای رعایت شماره های مسلسل کتاب، رقم 38 را آوردم.

وجهه، آیا همین موجب اطمینان هست، یا نه بل که باید احتیاط کرد و اصل نمازها را هم قضا کرد به جهت خروج از مخالفت مشهور که قائل به بطلان اصل نمازاند و واجب می دانند اعادۀ آن را.

و آیا مراعات این احتیاط، اهمّ است که هر دو را قضا کند به جهت خروج از خلاف مشهور-؟ یا این احتیاط اهم است که اوقات را صرف نماز احتیاط فقط کند (به جهت آن که نظر به دلیل، اظهر است و کردن نماز اصل، مفوّتِ مساوی آن مقدار است از نماز احتیاط)-؟

و جواب آن این است که: این مسئله راجع می شود به «جواز تطوّع در وقت فریضه»، به جهت آن که بنابر قول به بطلان اصل نماز به سبب اخلال به نماز احتیاط، قضای اصل نماز واجب است، و دیگر قضای نماز احتیاط بر او واجب نیست. و لکن مستحب است از راه احتیاط از خلاف. و بنابر مختار که صحت اصل صلوۀ است، بالعکس است. و مشهور در «تطوّع در وقت فریضه» بطلان است مطلقا. و اقوی در نزد حقیر بطلان است هرگاه مانع فریضه باشد، نه مطلقا. و مفروض سؤال آن است که [فعل](1)

مقتضای احتیاط (یعنی قضای اصل نماز) مانع از کردن [«موقت به»](2) مکلّف است. یعنی وجوب قضای نماز [احتیاطاً](3)

به تنهائی و بر هر دو قول، جایز نخواهد بود.

پس این را اهمّ یا احوط نامیدن بی وجه است. پس سؤال باید از جواز و عدم جواز کرد، لا غیر.

[39-] سؤال ثانی: بنابر این که اعادۀ اصل نماز ضرور باشد، همین کافی است؟ یا

ص: 76


1- در نسخه: فعلی.
2- در نسخه: مقتی به.
3- در نسخه: احتیاط.

اعادۀ نماز احتیاط را هم در کار است؟ و مهم است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: ضرور بودن اعادۀ نماز مبتنی بر قول به بطلان نماز است. و در این صورت اعادۀ نماز احتیاط ضرور نیست. به جهت آن که وضع آن، از برای تدارک نقص است، و مفروض انعدام صلوۀ اصل است، نه نقص آن. بلی من باب الاحتیاط خوب است خروجاً عن الخلاف. به شرطی که مزاحم فرض نشود. چنان که گفتیم. و بعد هم می آید.

[40-] سؤال ثالث: آیا گفتگوئی که در باب ترتیب نمازهای فریضۀ اصلیّۀ فائته می باشد، به همان قیاس و نسبت در نمازهای فائتۀ احتیاط نیز جاری است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: ظاهر اخبار و فتوای اصحاب در قضای نماز فریضه، منصرف به نماز احتیاط نمی شود. پس اصل استفادۀ وجوب [ترتیب در] قضای نماز(1)

از اخبار، محل اشکال است. و به این جهت هم خلاف کرده اند در وجوب آن، پس چگونه وجوب ترتیب در این ها از آن ها مستفاد می شود. و غایت آن چه مستفاد می شود از اخبار در نمازهای اصلیه، ترتیب مابین دو نمازی است که تعاقب آن ها بالذات و بالاصاله مطلوب باشد و منظور نظر شارع باشد مثل ظهر و عصر یک روز، و مغرب و عشاء یک شب. نه مطلق صلوۀ و مطلق ظهرین و عشائین.

و تقدیم ظهرین بر عشائین، و عشائین بر فجر نه از جعل شارع است بالاصل، بل که از لوازم [تبعیه](2)

است. به جهت آن که آن چه از شارع رسیده وجوب ظهرین است در وقت خاص، و عشائین در وقت خاص، و فجر در وقت خاص. و تقدّم و تاخّر این صلوۀ نسبت به اوقات از باب اتفاق است. پس عموم حدیث شریف «من فاته فریضة فلیقضها کما

ص: 77


1- در نسخه: نماز احتیاط.
2- در نسخه: تبعه.

فاتت»(1)، هرگاه مسلّم باشد دلالت او بر اعتبار جمیع کیفیات، لا اقلّ مسلّم نخواهد بود در کیفیات تبعیّۀ غیر مقصود بالذات. با وجود این که در عبارت حدیث، «فریضه» مذکور است به لفظ مفرد، نه فرائض به لفظ جمع.

و علی ایّ حال؛ هرگاه وجوب ترتیب مسلّم باشد در تعاقب تبعیّه، آن هم در صلوۀ اصلیه مسلّم است به مقتضای تبادر، نه نماز احتیاطی. و بر فرض تسلیم عموم، در صورت علم به ترتیب، مسلّم است. نه در صورت جهل. و در صورت جهل اقوی عدم وجوب ترتیب است در نمازهای اصلیه، چه جای نماز احتیاط. خصوصاً هر گاه نماز بسیار باشد که تحصیل ترتیب یا متعذّر خواهد بود یا مستلزم حرج منفی.

[41-] سؤال رابع: بنابر ضرور بودن اعادۀ نمازهای اصل، و نمازهای احتیاط، آیا کدامیک را در قضا کردن باید مقدم داشت؟ و با مقدم بودن احدهما، آیا همۀ آن را باید مقدم داشت بر قاطبۀ دیگری (به این که تا مدتی همۀ نمازهای احتیاط را باید اعاده کرد، پس از آن، نمازهای اصل را، یا بالعکس)؟ یا آن که تقدیم همۀ آن بر این، ضرور نیست؟ در این صورت به چه نسبت باید اعادۀ آن ها را با هم کرد؟

جواب:

جواب: از آن چه پیش گفتیم معلوم شد که فرض ضرور اِعادۀ نماز اصل و نماز احتیاط هر دو با هم، محض فرض است. به جهت آن که ضرور اول در وقتی است که باطل دانیم نماز اصل را به ترک نماز احتیاط (چنان که مشهور است) و در این صورت دیگر اِعادۀ نماز احتیاط ضرور نیست. و به عکس آن در ثانی. و اما اِعادۀ هر دو از باب احتیاط؛ پس نیز جواب آن معلوم شد که هرگاه بنا را بر مشهور بگذاریم، اعادۀ نماز احتیاط مستحب است خروجاً عن خلاف القول الاخر، و بالعکس فی العکس. و گفتیم که مستحب مزاحم فریضه نمی شود.

ص: 78


1- وسائل، ابواب قضاء الصلوات، ب 6 ح 1 مع تفاوت یسیر.

و هرگاه منظور شما در سؤال، قطع نظر از ترجیح و ظنّ اجتهادی است و می خواهید که نظر به وصیت مرحوم آقا محمد احتیاط کرده باشید، این هم از همان مواضعی است که عرض کردم که احتیاط متعذّر یا متعسّر است. و اجتهاد کردن ما درپیدا کردن احتیاط بعینه همان رجوع ما است به ظنّ اجتهادی ما.

و به هر حال؛ سایر وجوه مسؤله، وجهی از برای آن ها نیست، و دلیلی مقتضی آن کیفیات، نه.

[42-] سؤال خامس: در صورتی که اعادۀ نمازهای احتیاط ضرور بوده باشد، ترتیبی در اعادۀ آن ها هست یا نه؟-؟ اگر هست به چه گونه هست؟ مثلاً شک میانۀ دو و سه را به چهار باید مقدم ملاحظه نمود؟ [و] به مقتضای آن مقتضای آن قضاهای احتیاط را باید کرد؟ یا نه به هر نسبت که باشد خوب است؟

جواب:

جواب: تقدم تبعی بعض مراتب اعداد بر بعضی، مستلزم حصول معدودات آن بالفعل نیست، چه جای آن که مستلزم تقدم وضع جعلی شارع باشد. بل که اشکال همین(1)

در این است که آیا تقدیم متقدمات بالفعل (کما هو فی نفس الامر و لو بتحصیله فی ضمن التکرارات العدیدۀ) لازم است یا نه. و این همان مسئلۀ معهود است که بیان کردیم. و اظهر عدم وجوب آن است. والله العالم.

[43-] سؤال سادس: در اعادۀ نمازهای احتیاط، اگر عادت کسی این باشد که بالمَثَل اغلب شکش در میانۀ سه و چهار باشد و سایر افراد و صور نیز با یکدیگر به تفاوت بوده باشد، در اعاده فرد اغلب آیا مقدم است یا نه؟-؟ و هکذا در سایر.

جواب:

جواب: در لزوم اعادۀ فوایت مجهولۀ العدد، سه وجه است؛ اول: اتیان به آن ها به

ص: 79


1- یعنی فقط.

قدری که محصل یقین باشد. دویّم: اکتفا به قدری که متیقّن الفوت است. و سیّم: اکتفا به ظن غالب. و اظهر در نزد حقیر این قول است و فاقاً للشهید فی الذکری. هر چند قول اوسط هم در کمال قوت هست و این وجهی است که علاّمه(ره) ذکر کرده.

پس بعد از تیقّن به وقوع همۀ انواع شک و بنابر تحصیل ظنّ غالب در هر یک، با اکتفا به قدر تیقن در هر یک به اندازۀ خود، همه مساوی می باشند. و مخیّر است در تقدیم و تاخیر. بلی اگر غلبۀ ظن در وقوع احد افراد شده باشد، و وقوع دیگری موهوم باشد، در آن جا شکی نیست که مظنون مقدم است نه موهوم. و تا در آن تکلیف خود را به جا نیاورد به دیگری نپردازد.

[44-] سؤال سابع: آیا کسی که اعادۀ نمازهای احتیاط باید کرد، می تواند که نوافل یومیه را (همه را یا فی الجمله) کرده باشد که بالمرّه تارک نباشد (مثل نافلۀ مغرب و وتیره و شفع و وتر و نافلۀ صبح) با آن که قصد کند که اگر حسب الشرع این نافله منعقد است، فبها. و الاّ قضای نماز احتیاط باشد به نوعی که مناسب بوده باشد به آن که اکتفا نماید به قرائت سورۀ حمد، بی سوره و قنوت، و یک رکعت وتر را مثلاً در ازای یک رکعت ایستاده نماز احتیاط، به طریق تردید قصد نماید. و هکذا.

جواب:

جواب: اظهر در نظر حقیر جواز کردن نافله است از برای کسی که بر ذمّۀ او قضای واجب باشد. مگر این که کردن نافله باعث اخلال به فعل قضا، یا یکی از اجزاء و شرایط آن باشد، در آن صورت جایز نیست. مثلاً هرگاه کسی بر او قضا لازم باشد. و اما ارادۀ کردن آن ندارد، و اگر نافله را هم نکند قضا هم نخواهد کرد. این شخص را منع نمی کنیم از نافله. و اما اگر در آن وقت اگر نافله را ترک کند، قضا را خواهد کرد، این شخص نافله را ترک کند و قضا را بکند.

و تردید و تداخل نیّت در حال جزم به اشتغال قضا، صورتی ندارد. و خصوصاً در

ص: 80

صورتی که اگر نافله را نکند در عوض آن قضا را خواهد کرد. بلی در صورت احتیاط به جهت احتمال اشتغال ذمّه به قضا، دور نیست که تواند تردید کرد. و احتمال هم هست که در این صورت تواند تداخل کرد به عنوان بتّ.

[45-] سؤال ثامن: با [وجوب](1) قضای نماز اصل یا احتیاط یا هر دو، آیا مثلاً عمل استفتاح را برای حاجت راجحی، یا ضروری، به عمل می تواند آورد یا نه؟-؟ اگر تواند نافلۀ ظهر و عصر را به طریقی که وارد است در عمل استفتاح، می تواند کرد یا نه؟-؟ اگر چه لا اقل محتملۀ فوق بوده باشد.

جواب:

جواب: این بعینه از مسئلۀ سابقه معلوم می شود و احتیاج به تکرار نیست.

[46-] سؤال تاسع: کسی که نمازهای نافلۀ یومیّه بر ذمّه اش البته بوده باشد، و بنابر رعایت احتیاط خواسته باشد که قضای نمازهای اصل، یا نمازهای احتیاط را کرده باشد، کدامیک اولی است؟ آیا نوافل یومیّۀ فائتۀ جزمی الفوت اگر قضا بشود، جبر نقصان های نمازهای فریضه (مطلقا چه نماز اصل، چه نماز احتیاط، که در زمان جاهلی ها کرده است که پر رعایت مراتب احیتاط در ادای نمازهای فریضه نمی کرد) می کند؟ یا نه بل که اهم آن است که اصل نمازهای فریضۀ زمان جاهلی ها را قضا نموده باشد-؟

و منظور از زمان جاهلی ها زمانی است که پیش معلم های صرفی و نحوی درس می خواند، و الفیّۀ شیخ یا مختصر نافعی که آن ها می گفتند، می خواند و عمل می کرد. و لا ابالی نبود به قدر حال خود نماز را می کرد. و در بند آن که به قدر فهم خود در آن وقت نماز را درست بکند بود. و اگر حکم شک و سهوی نمی دانست، نماز را از سر می گرفت.

ص: 81


1- در نسخه: وجود.
جواب:

جواب: آن چه از ائمّۀ اطهار (صلوات الله علیهم اجمعین) مستفاد می شود، این است که نوافل رواتب یومیه، جبر کسر فرایض را می کند. به این معنی که هرگاه حضور قلبی در آن جا نشده باشد، یا سهوی (مثلاً) که تذکّر آن نشده باشد مطلقا، و امثال آن، این نقایص را تدارک [می]کند. نه تقصیراتی که در اصل نماز و شرایط آن شده باشد (و هر چند به سبب عدم اخذ از مأخذ صحیح، باشد با وجود تقصیر در تحصیل و مسامحه). پس اگر قضای اصل نماز و نماز احتیاط، از باب این است که مبادا تقصیری شده باشد از روی نادانی و غفلت، بعد از آن که مقتضای تکلیف خود را به عمل آورده باشد، پس در این صورت قضای رواتب متیقّن الفوت، اولی است به تقدیم. و اگر کوتاهی در تحصیل مقتضای تکلیف شده، البته فرایض مقدم است.

[47-] سؤال عاشر: آیا در قضای نمازهای احتیاط فائتۀ بیست ساله (مثلاً)، دو رکعت نشسته را مطلقا می تواند نیت کرده باشد؟ یا آن که بخصوص صورت شک میانۀ سه و چهار را (مثلاً) باید در نظر گرفت؟ و هکذا.

جواب:

جواب: با وجود علم [تفصیلی](1)

به اشتغال به هر یک، تعیین ضرور است. بلی در صورتی که داند که نماز احتیاط دو رکعتی در ذمّۀ او هست اما نداند که از باب شک میانۀ دو و چهار است، یا از باب شک میانۀ دو و سه و چهار، و همچنین در دو رکعتی نشسته هرگاه نداند از شک میان سه و چهار ناشی شده، یا از دو و سه، یا از چهار و پنج، در این جا قصد تعیین ضرور نیست، قصد «ما فی الذمّه» کافی است.

[48-] سؤال حادی عشر: مطلب دیگر؛ کسی که شرطی از شرایط نماز احتیاط را جاهل باشد (مثلاً نداند که تکبیر احرام واجب است، خیال نماید که مثل سجدۀ سهو

ص: 82


1- در نسخه: بتفصیلی.

است). یا آن که شرط مذکور را مثلاً به عنوان این که شرط است فراموش کرده باشد. یا این که علم به شرطیت یا به فعلیت داشته باشد و در حال قیام به نماز فراموش کرده باشد و قبل از زمان فراموشی شرطیت، دیده بود و شنیده بود و عالم به شرطیت می بود تا آن که از نظرش رفت. حکم این دو یکی است؟ و در صورت ثانیه هم، حکم حکم جاهل مسئله است یا نه؟-؟

خلاصه؛ حکم جاهل مسئله یا ناسی مسئله (چه رکن باشد چه غیر رکن. چه نماز اصل باشد، چه نماز احتیاط) یکی است یا نه؟-؟ در این جا گفتگو شد چیزی دستگیر نشد.

جواب:

جواب: بسم الله. حکم جاهل مسئله، سابق(1)

بر این معلوم شد اجمالاً. و در آن فرقی مابین رکن و غیر رکن نیست. و اما ناسی؛ پس اگر سهو رکنی است و از موضع خود گذشته، باطل است کائناً ماکان؛ خواه سهو نفس مسئله را کرده باشد بعد علم به آن، یا سهو مسئله نکرده است لکن سهو فعل را کرده باشد. و همچنین حکم سهو غیر رکن تفاوت نمی کند.

و در صحت صلوۀ در صورت اتیان به اجزاء و شرایط علی وجهها، سهو مسئله بعد علم به آن، مضر نیست. و آن را ملحق به جاهل مسئله نمی کنند. پس هرگاه اتیان به تکبیرۀ الاحرام (مثلاً) کرده و متذکّر شرطیّت و رکنیّت آن نبوده به جهت سهو مسئله، ضرر ندارد.

[49-] سؤال ثانی عشر: مطلب دیگر؛ اگر کسی در روز رمضان المبارک محتلم بشود، در باب استبرا کردن و نکردن، چه می فرمایند؟ حقیر خود گاهی اتفاق افتاد استبرا کردم و غسل کردم و نماز کردم، و قضای آن روزه را نیز کردم. خود را راضی به غیر از

ص: 83


1- در نسخه: مجملاً سابق بر..

این طریق نتوانستم کرد. بسیار در این خصوص مضطرب می باشم. طریقۀ آن مطاع در آن که خود عمل می کنند (نه آن که فتوی می دهند) چه می باشد؟ در صورتی که استبرا کرده باشد، قضا را [احتیاطاً](1)

باید کرده باشد؟ آیا کفاره چه حال دارد؟

جواب:

جواب: تا به حال خاطرم نیست که به جهت حقیر اتفاق افتاده باشد. و لکن اگر اتفاق بیفتد، بول و استبرا می کنم و قضا هم نمی کنم. [زیرا] احتیاطِ بسیار دوری است، بل که وجهی ندارد. به جهت آن که استمنای حرام طلب تلذذ است به قلع منی از محلّ خود، یا به قصد آوردن آن. در این جا هیچکدام نیست، بل که مراد تنقیۀ ممّر است. با وجود این که دخول این در افراد مفهوم لغوی هم ممنوع است [و] دلالت عرفیه بر این بالمرّه منتفی است.

دیگر آن که از فروض نادره است که کسی را بول نیاید که محتاج شود به استبرا فقط. و بول کردن را استمنا نام کردن، بیشتر غرابت دارد. و استبراء بعد بول از برای تنقیۀ ممّر از منی هم نیست، چه جای این که استمنا باشد، بل که از برای تنقیۀ ممّر از بول است.

و به هر حال؛ اصل برائت ذمّه را هیچ چیز در برابر نیست.

و اما احتمال لزوم کفاره؛ پس آن، [اغرب](2)

از همۀ این ها است. بلی شاید نظر [سائل](3)

به افساد به این باشد که این داخل «جنب کردن خود است در ماه رمضان عمداً». چنان که در مبحث غسل گفته اند که هرگاه استبرا و بول نکرده باشد و بلل مشتبهی ببیند، غسل او باطل می شود. و این در حکم جنابت تازه ای است. و این نیز بعید است. اما اولاً به جهت آن که در این جا مفروض دیدن بلل مشتبه نیست. و ثانیاً ادلّۀ جنابت عمداً،

ص: 84


1- در نسخه: احتیاط.
2- در نسخه: اقرب.
3- مایل.

منصرف به این نمی شود.

[50-] سؤال ثالث عشر: حقیر کنیز آزادی را به جهت ضرورت گذارشات خانه، به جهت بنده زادۀ صغیر غیر بالغ، نود ساله صیغه خانده ام(1)،

و در خانه بودند(2).

و حال مدتی است که بنا را به ناسازگاری گذاشته، جای به جائی رفته است و نشسته است. و متوجه او می باشم و صرفه هم به جهت ما ندارد. و دلش می خواهد که مدتش بخشیده شود بلکه شوهر کرده باشد. فی الجمله مشتری پسند هم هست. آیا حقیر که ولیّ صغیر می باشم می توانم مدتش را بخشیده باشم؟ یا راه صرفه به جهت صغیر ملاحظه نموده باشم (مثل مصالحه به مال) یا نمی توانم؟ علامۀ العلماء مجتهد الزمان صاحبی آقا شیخ محمد جعفر نجفی سلّمه الله تعالی، در حضور حقیر فرمودند که برای من می توانی مدتش را بخشیده باشی و ضرری ندارد. و این معنی را قیاس به طلاق نمودن (چنان که جمهور فقهای ما قیاس کرده اند) صورت ندارد. و اما چون نقل فروج است، احیتاط باید کرد.

و عالی جناب قدسی القاب، علامی، مطاعی، میرزا محمد مهدی مشهدی سلّمه الله، در این مسئله با ایشان گفتگو کردم، ایشان هم فرمودند که این معنی ربط به طلاق ندارد، قیاس به آن پوچ است و احدی از فقها هم این قیاس نکرده اند. و ولیّ، خواطر(3) جمع می تواند مدت

ص: 85


1- کذا.
2- در عقد نکاح (دائم یا موقت) قصد تمتع یعنی قصد بهرمندی جنسی باید باشد، خواه در کبیر و خواه در صغیر. و دربارۀ صغیر مصلحت صغیر نیز باید رعایت شود. همان طور که خود میرزا(ره) نیز در مسئله شماره 183 (کتاب النکاح، جلد چهارم) بیان کرده و گفته است بدون امکان تمتع جنسی باطل است و محرمیت نمی آورد. و در این جا سؤال کننده انگیزه عقد را فقط «گذارشات خانه» ذکر کرده است. و چنین عقدی باطل است. خواهید دید که میرزا(ره) در آخر کلامش باطل بودن عقد را عنوان خواهد کرد. اما سؤال این است که چرا در همین اول آن را نگفته است؟ بدیهی است؛ او چگونه دربارۀ یک مردی که مردم او را مرتبط با غیب می دانند و او را نایب خاص امیرالمومنین علیه السلام می شناسند، به صراحت و بی مقدمه بگوید که: این آقا ابتدائی ترین مسائل را نمی داند.
3- کذا.

منقطعۀ صغیر را بخشیده باشد.

خلاصه بسیار دلم می خواهد که اگر بشود و عیب و نقصی نداشته باشد، این بی چاره را حسب دلخواه خودش، مرخص کرده باشم. بدانچه رأی صاحبی مطاع قرار بگیرد مقرر فرموده باشند به هر نسبت تدبیری که موجب زیادتی اطمینان بوده باشد و به خاطر شریف می رسد، قلمی فرموده باشند.

و عالی جناب، قدسی القاب، زبدۀ الفقهاء، خیر الحاج الکرام، اخ اعزّ ارجمند، حاج محمد ابراهیم کلباسی می نماید که می تواند شد، و هر که فقیه است، مظنه است که غیر از این نگوید. و چون واجب بود مراتب را به عرض رسانیدن، همه گوشم تا چه فرمائی.

جواب:

جواب: آن چه از ادلّۀ شرعیه و قواعد فقها بر می آید، این است که چون صغیر ناقص العقل و قاصر التدبیر است (بل که در چند وقت فاقد آن ها است)، جناب اقدس الهی نصب ولیّ از برای او کرده که مباشر امور او باشد، تا رفع نقص از او بشود به حصول کمال. و معیاری از برای آن قرار داده که بلوغ و رشد است. از باب حمایت حمی(1).

و الا حصول

ص: 86


1- [1]حِمی: یعنی «بازداشته شده»، «حفاظت شده»، «ممنوع الورود شده». در این جا مراد «قرق= قروق» به کار رفته است. قروق، یک واژۀ ترکی است که در ایران رایج شده به معنی «بخشی از مرتع که چرای دام ها در آن ممنوع شده تا علف آن رشد کند و برای خوراک زمستانی دام ها جمع شود. اخیراً از طرف سازمان حفظ محیط زیست، منطقه هائی قروق می شود برای حفظ گیاهان و نیز حیوانات. در حدیث آمده است که «مَنْ رَعَی [مَاشِیَتَهُ] قُرْبَ الْحِمَی نَازَعَتْهُ نَفْسُهُ إِلَی أَنْ یَرْعَاهَا فِی الْحِمَی أَلَا وَ إِنَّ لِکُلِّ مَلِکٍ حِمًی أَلَا وَ إِنَّ حِمَی اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ مَحَارِمُهُ فَتَوَقَّوْا حِمَی اللَّهِ وَ مَحَارِمَه»:- بحار، ج 71 ص280.- هر کس گلّه خود را در نزدیک حمی بچراند، نفسش او را وسوسه می کند که حمی را نیز بچراند. بدانید هر مَلکی حمائی دارد و حمای خدا محرمات اوست.- وسائل الشیعة ج 27 ص 169 ب 12.- یعنی همیشه از نزدیک شدن به محرمات دوری کنید میان خود و آن ها حد حریمی قائل شوید. از شبهات بپرهیزید تا به حرام نیفتید. در این جا منظور این است که آیۀ، «بلوغ» را معیار قرار داده اما آن را مشروط به «رشد» کرده؛ می فرماید: «حَتَّی إِذا بَلَغُوا النِّکاحَ فَإِنْ آنَسْتُمْ مِنْهُمْ رُشْداً فَادْفَعُوا إِلَیْهِمْ أَمْوالَهُمْ»- آیه 6 سورۀ نساء- اما ممکن است رشد کسی قبل از بلوغ او باشد، و بالعکس. میرزا(ره) می فرماید: این هر دو را در کنار هم قرار داده تا از حمی حمایت کرده باشد. یعنی مردم در حفاظت قروقِ حقوق و اموال صغیران رعایت کامل داشته باشند.

کمال عقل (مثلاً) در یک ساعت قبل از بلوغ و یک ساعت بعد، غالباً تفاوت ندارد، بل که ادراک تفاوت آن قریب به محال، بل که از محالات عادیه است.

و اموری که محتاج الیه طفل می باشد از امور معیشت، بسیار است؛ مثل تصرفات مالیه از بیع و شراء و انفاق و اکساء و اسکان و تعاطی زرع. و [بر](1)

این ها مترتب می شود امور بسیار؛ مثل اجاره و مزارعه و مضاربه و اخذ به شفعه و رهن و غیر ذلک. و همچنین تصرفات بدنیّه از تعلّم صنایع و تحصیل علم و ادب و نکاح و طلاق. و همچنین استیفای حقوق؛ مثل قصاص و دیات و عفو از قصاص، و مطالبۀ حدود، و طی دعاوی، الی غیر ذلک.

پس بنابر این، مختار بودن ولیّ در امور مولّی علیه، باید اصل باشد و به عنوان قاعده باشد. و خروج از آن محتاج به دلیل خواهد بود. حتی آن که از جملۀ عبارات ایشان است که می گویند «الاولیاء تعمل کل المصالح غیر الطلاق». چنان که فخرالمحققین در ایضاح ذکر کرده(2).

و نزدیک به این عبارت در عموم، در کلام ایشان بسیار است از جمله در باب استیفای قصاص جوارح از برای لقیط و استیفای حدّ هرگاه کسی او را قذف کند.

و آن چه را دلیل اخراج می کند دو [قسم است](3)؛

یکی آن است که از تصرف فی نفسه قابلیت نیابت نداشته باشد؛ مثل نذر و یمین و قِسم مابین زوجات، و غیر ذلک. و قسم دیگر آن که به دلیل علیحده خارج شده؛ مثل طلاق. که به نصّ خارج شده. هر چند علامه(ره) در تذکره علت آن را چنین ذکر کرده که «لیس للولیّ أن یطلّق زوجة الصبی لا مجّاناً و لا بعوضٍ؛ لأنّ المصلحة بقاء الزوجیّة، لأنّه لا نفقة لها علیه قبل الدخول»(4). و لکن اظهر اعتماد بر اخبار کثیره است به جهت آن که گاه است مصلحتی در ضمن طلاق

ص: 87


1- در نسخه: غیر.
2- ایضاح، ج 3 ص 182 ط کوشانپور.
3- در نسخه: به جای هر دو کلمه، قسمۀ.
4- تذکرة الفقهاء (ط - الحدیثة)، ج14 ص262، مؤسسه آل البیت علیهم السلام، قم.

باشد که آن معنی که علامه ذکر کرده، در ضمن آن مضمحلّ باشد.

و کسی فرقی در افراد طلاق نگذاشته. پس آن چه با لذات قابل نیابت باشد و دلیلی بر عدم جواز تصرف ولی بر آن قائم نباشد، در تحت عموم جواز خواهد بود.

هرگاه این دانسته شد، پس باید دانست که مقتضای ادلّه این است که هر تصرفی که ولی می کند در امر مولّی علیه، باید که در آن فساد نباشد. به جهت آن که او نصب شده از برای رفع افساد خود طفل در نفس و مال خود. و همچنین افساد مفسدین. پس چگونه تواند تصرفی که مفسد بوده باشد بکند.

و اما اشتراط مصلحت زائده بر حفظ مال از تلف و فساد؛ پس تا به حال بر حقیر دلیلی قائم نشده که ضرور باشد، همین قدر ثابت است که باید مال مولّی علیه را محافظت کند، و هر قدر هم که احتیاج به آن به هم رسد به جهت انفاق در معیشت او، صرف او کند، به نحوی که ضرری به او نرسد. و اما وجوب ملاحظۀ مصلحت زائده؛ مثل آن که پول یتیم را بدهد و گندم بخرد و آرد کند و در خانه طبخ کند که انفع باشد، و در بازار نان نخرد، بر حقیر معلوم نیست. و به هر حال تنمیۀ مال بر ولی واجب نیست. و آیۀ شریفۀ «وَ لا تَقْرَبُوا مالَ الْیَتیمِ إِلاَّ بِالَّتی هِیَ أَحْسَنُ»(1) مطلقا دلالتی بر ان ندارد. (چنان که در بعضی فوائد خود تحقیق آن را کرده ام) بلی علامه(ره) در قواعد میل کرده است چنان که فرموده است: «و یجب حفظ مال الیتیم و استنمائه قدرا لا تأکله النفقة علی [اشکال](2)»(3). و همچنین دیگران نیز اشکال کرده اند.

پس، از مجموع آن چه مذکور شد، دو مطلب حاصل شد؛ یکی این که اصل جواز

ص: 88


1- آیۀ 34 سورۀ اسراء و آیۀ 152 سروۀ انعام.
2- در نسخه: الاشکال.
3- قواعد (متن ایضاح) ج 2 ص 53 ط کوشانپور. توجه: در متن ایضاح: به جای (الیتیم) الطفل است.

تصرفات ولیّ است در «ما یقبل النیابۀ بالذات»، هرگاه مولّی علیه محتاج به صرف آن باشد از برای نفقه و کسوه و امثال آن، گو مصلحت زائده در آن حاصل نباشد. دویّم این که اصل جواز است هرگاه بر سبیل مصلحت زائده و پیدا کردن نفع باشد، هر چند مولّی علیه محتاج به آن نباشد.

و اما تصرف در غیر [این](1)

دو صورت، پس آن جایز نیست، الاّ در بعض صور که به نصّ خارج شده، مثلاً مثل قرض برداشتن ولی، خصوصاً(2)

پدر که دایرۀ رخصت در آن اوسع است. و خلافاتی که درکلام فقها در موارد خاصّه هست (مثل نکاح به دون(3)

مهر المثل و امثال آن) مبتنی است بر لزوم فساد، یا اشتراط مصلحت زائده و عدم حصول مصلحت به آن عقد گو فساد هم نباشد.

و اما سؤال از حال هبۀ مدت، و جواز آن از برای ولّی: پس ذکر این مسئله در کتب فقهیّه صریحاً نفیاً و اثباتاً، هیچکدام در نظر حقیر نیست. و آن چه فرموده بودند که عالی جناب علامی شیخ المشایخ العظام و قدوۀ الفضلاء الکرام شیخ محمد جعفر نجفی سلّمه الله تعالی فرموده اند که جمهور فقهای ما این را قیاس به طلاق کرده اند و تجویز نکرده اند، و لکن رأی ایشان جواز است، حقیر تا به حال به این قیاس بر نخورده ام، و تکذیب ایشان نمی کنم و من هم ذکر و فکر خود را می دانم، زیرا که حقیر در همه چیز قلیل البضاعت می باشم بلید، و سیئ الحفط، و بطیئ الانتقال، و قلیل الاسباب و الکتاب. و لکن اظهر در نظر احقر، جواز است به شرط مصلحت. و بدون مصلحت دلیلی بر آن نمی دانم.

پس هرگاه بخشیدن مدت متمّتعه، اصلح باشد به حال صغیر، هر چند به این نحو باشد

ص: 89


1- در نسخه: آن.
2- در نسخه: بلی خصوصاً.
3- یعنی به کمتر از مهر المثل.

که مالی به ضعیفه داده شود، او آن مال را صلح کند در عوض این مدت، و صلاح صغیر هم در آن باشد، جایز خواهد بود، و شما ولایتاً از جانب او صلح بکنید. خصوصاً از قرار تقریر مخدومی که معلوم نیست که صلاح در عقدی که شده بیش از این صلاحی باشد که در هبۀ مدت باشد، بل که در آن هم مصلحت باید منظور باشد. پس هر قدر که [آن] مصلحت کار کرده، این مصلحت آن را می تواند بردارد(1)

و قیاس به طلاق هم وجهی ندارد. و اگر در طلاق نصوص و احادیث نبود، در طلاق هم می گفتیم که هرگاه مصلحت باشد جایز است. و مؤیّد این است جواز طلاق ولی از جانب مجنون. و همچنین جواز خُلع ولی (هرگاه خلع را طلاق ندانیم، یا محتاج به ذکر صیغۀ طلاق عقب آن ندانیم) چنان که تصریح به آن در قواعد و غیره شده. و از این کلام نیز مستفاد می شود حصر عدم جواز در طلاق. و همچنین مؤیّد مطلب است احادیث بسیاری که در آن ها به فرزند خطاب شده به «انت و مالک لابیک» خصوصاً بعض آن ها که در نکاح وارد شده، که از عموم و علّت منصوصه، حکم ما نحن فیه هم ثابت می شود، از جمله حدیثی است که کلینی به سند قوی روایت کرده است از حضرت صادق علیه السلام: «قَالَ إِنِّی لَذَاتَ یَوْمٍ عِنْدَ زِیَادِ بْنِ (عَبْدِ اللَّهِ) إِذَا جَاءَ رَجُلٌ یَسْتَعْدِی عَلَی أَبِیهِ فَقَالَ أَصْلَحَ اللَّهُ الْأَمِیرَ إِنَّ أَبِی زَوَّجَ ابْنَتِی بِغَیْرِ إِذْنِی فَقَالَ زِیَادٌ لِجُلَسَائِهِ الَّذِینَ عِنْدَهُ مَا تَقُولُونَ فِیمَا یَقُولُ هَذَا الرَّجُلُ فَقَالُوا نِکَاحُهُ بَاطِلٌ قَالَ ثُمَّ أَقْبَلَ عَلَیَّ فَقَالَ مَا تَقُولُ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ فَلَمَّا سَأَلَنِی أَقْبَلْتُ عَلَی الَّذِینَ أَجَابُوهُ فَقُلْتُ لَهُمْ أَ لَیْسَ فِیمَا تَرْوُونَ أَنْتُمْ عَنْ رَسُولِ اللَّهِ

ص: 90


1- معلوم نیست چرا این همه بحث، در اصل «عقد متعۀ نود ساله» که پدر به خاطر مصلحت خودش ولایتاً انجام داده، نمی شود؟ آیا مسلّم است که چنین عقدی به مصلحت کودک بوده؟ اساساً اصل این عقد باطل نیست؟ بلی پدر در نکاح صغیر و صغیره ولایت دارد، اما چرا باید مصلحت صغیر در آن بدین اهمیت تلقی نشود؟! و همان طور که در آغاز همین مسئله بیان شد، چنین عقدی صحیح نیست. و خود میرزا(ره) به این مطلب اشاره خواهد کرد.

(صلّی الله علیه و آله) أَنَّ رَجُلًا جَاءَ یَسْتَعْدِیهِ عَلَی أَبِیهِ فِی مِثْلِ هَذَا فَقَالَ لَهُ رَسُولُ اللَّهِ (صلّی الله علیه و آله) أَنْتَ وَ مَالُکَ لِأَبِیکَ قَالُوا بَلَی فَقُلْتُ لَهُمْ فَکَیْفَ یَکُونُ هَذَا وَ هُوَ وَ مَالُهُ لِأَبِیهِ وَ لَا یَجُوزُ نِکَاحُهُ قَالَ فَأَخَذَ بِقَوْلِهِمْ وَ تَرَکَ قَوْلِی»(1).

و نیز مؤیّد جواز است در ما نحن فیه، قول به جواز فسخ ولیّ عقد نکاح را به سبب عیب، یا مصلحت؛ قال العلامه(ره) فی القواعد «و هل یثبت للأولیاء الخیار، الوجه ذلک مع مصلحة المولّی علیه زوجاً کان أو زوجةً، و لو اختار الإمضاء لم یسقط خیار المولّی علیه بعد کماله فی الفسخ»(2). و قال ولده فی الشرح: «الکلام هنا فی مسألتین؛ الاولی: هل للأولیاء الخیار فی العیب المتقدم علی العقد أم لا. الأقرب ذلک مع مصلحة المولّی علیهم. لأن للأولیاء تعمّل کل المصالح غیر الطلاق لان النص أخرجه. و یحتمل عدمه لان النکاح یتعلق بالشهوة و هی مختصة بالزوجین. و الأصح الأول. الثانیۀ: فی العیب الحادث بعد العقد. الوجه ذلک أیضاً، لما تقدم. و یحتمل عدمه»(3). الی آخر ما ذکره.

و به هر حال؛ اظهر در نظر حقیر، جواز هبۀ مدت است با ملاحظۀ غبطه و مصلحت صغیر.

مخدوما! این مسئله نیز از آن بابت است که احتیاط در آن در نهایت عُسر است که آیا ضعیفۀ فقیره را با کمال شوق به نکاح و خوف وقوع در زنا، الزام کنند در نشستن، با وجودی که اصل صحت نکاح او نظر به اعتبار «ملاحظۀ غبطۀ صغیر»، راه اشکال دارد که مقصود اهمّ خدمات خانه بوده است؟ یا استمتاع صغیر از آن؟ [و] کمال صعوبت به هم می رساند. و از این طرف هم حکایت اهتمام در امر فرج است. و نصّ صریحی بر جواز آن نیست و عمومات ولایت به این دست و پاها ساخته می شود که ملاحظه کردید. و اگر

ص: 91


1- وسائل، ابواب عقد النکاح و اولیاء العقد، ب 11 ح 5- کافی (فروع) ج 2 ص 26.
2- القواعد (متن الایضاح) ج 3 ص 182 ط کوشانپور.
3- همان مرجع.

کسی خواهد در هر مسئله بنا را به احتیاط بگذارد، کجا به انجام می رسد. و گاه است خلاف احتیاط می شود از راه دیگر. عجلّ الله فرجنا بظهور مولانا، آمین یا ربّ العالمین.

[51-] سؤال رابع عشر: اگر شغل ذمّۀ قلیل وجهی از متوفّائی، [بر] کسی بوده باشد، و در بلاد بعیده احتمال بودن وارث متوفّی بوده باشد، و این کس خود دسترس نداشته باشد، و در آن جا هم کسی را که مطمئن بوده باشد که به حسب شرایط تواند تشخیص ورثه داده باشد سراغ نداشته باشد. و اگر محوّل به بعض اشخاص نموده باشد یحتمل که مسامحه نموده باشد. چه کند؟ عملی می تواند کرد [که](1)

تدارک این معنی شده باشد و مطمئن باشد؟ یا نه؟ مقرر فرمایند.

جواب:

جواب: این از باب مجهول المالک است. و [مقتضای](2)

اخبار بسیار و فتاوی علمای اخیار، آن است که باید به قدر مقدور تفحص کند شاید وارث آن شخص مستحق مال را پیدا کند. و بعد از یأس از آن به هیچ نحو او را ممکن نشود و داند که نمی تواند او را پیدا کرد، و مأیوس باشد. در آن وقت تصدق کند به فقراء شیعه از جانب صاحب مال. و احادیثی که دلالت بر آن دارد بسیار است؛ مثل صحیحۀ یونس، و صحیحۀ نفربن حبیب، و روایاتی که در بیع تراب [صیاغت](3) مذکور است و در ابواب تجارت و خمس و لقطه و غیر ذلک متفرقاً مذکوراند. والله العالم با حکامه.

فی یوم احد، حادی عشر جمادی الثانی

سنۀ 1227 من الهجرۀ(4).

ص: 92


1- در نسخه: در.
2- در نسخه: مقتضی.
3- در نسخه: ضیاعت.
4- پایان پاسخ نامه و سؤالات ملا علی نوری. بلا فاصله رساله «الرّد علی الصوفیه» را می آورد.

[رسالۀ اول] رسالۀ فی الّرد علی الصوفیۀ در توجیه خطبۀ البیان

اشاره

[رسالۀ اول] رسالۀ فی الّرد علی الصوفیۀ در توجیه خطبۀ البیان(1)

بسم الله الرّحمن الرّحیم

سبحان من دانت له السّموات و الارض بالعبودیّۀ- و احمدُ لمن شهدت له جمیع الخلائق علی اختلاف السنتهم بالربوبیۀ- و اشهد اَن لا اله الا الله وحده لا شریک له کما شهد لنفسه فی الالوهیۀ- و اشهد انّ محمداً عبده المصطفی و رسوله المجتبی اشرف المخلوقات و افضل البریّۀ- و اُصلّی علیه و آله کما صلّی علیه هو و ملائکته افضل صلوۀ و اکمل تحیّۀ.

اما بعد: این چند کلمه ای است حسب الاقتضای عالی جناب، فضایل مئاب، زبدۀ الاخوان، و نخبۀ الخلاّن، معین الدین الانور، و [قاصد] الشرع الابهر، مولانا علی اصغر، اعانه الله تعالی علی الخیر، و صانه عن کل سوء و ضرر، نوشته می شود. از برای رفع ابتلائی

ص: 93


1- هر دو عنوان در بالای صفحات نسخه آمده است.

که از [مَشاکلۀ](1)

بعض اوهام عاطله، و مناقشۀ پاره[ای](2)

در باب مخایل باطله، به جهت ایشان حاصل شده بود.

و حاصل آن، این که: در خطبۀ البیان(3) که منسوب است به جناب یعسوب الدین، [ولیّ الموحدین](4)

امیرالمومنین علی بن ابی طالب (علیه افضل صلوۀ المصلّین) مذکور است که؛ آن حضرت فرموده است: «اَنا خالق السموات و الارض، و اَنا الرّازق». و بعضی از ارباب اغراض فاسده متمسّک به این شده که ترویج غرض فاسد خود را داده باشد. عالی جناب مشارالیه، در مقام انکار بودن [این](5)

دو عبارت در خطبۀ البیان بر آمده، این معنی را مستبعد شمرده و از حقیر [استفسار](6)

این معنی فرموده بودند که آیا خطبۀ البیان از آن جناب است یا نه. بر فرض صحت انتساب به آن جناب، این دو عبارت در آن هست یا نه؟-؟ و بر فرض بودن، مراد از آن چه خواهد بود؟ و نوشته بودند: در نسخی که موجود است در نزد ایشان از این خطبه، این دو عبارت نیست.

پس می گوئیم (بالله التوفیق و بیده ازمّۀ التحقیق) که: تحقیق مُحال(7)

[با](8)

کثرت اشتغال، مانع است از تفصیل مقال و اشباع سخن در جواب از سؤال. و مجمل کلام [که] مقتضای «مالا یدرک کلّه لا یترک کلّه» است، این است که اولاً انتساب این خطبه به

ص: 94


1- در نسخه: مشاکته، منا کشه.
2- تکرار؛ نسخه بردار به جای «ای» از «ء» استفاده می کند.
3- نام دیگر این خطبه «خطبۀ الافتخار» است. رجوع کنید؛ مشارق انوار الیقین، ص 309.
4- در نسخه: خوانا نیست.
5- در نسخه: آن.
6- در نسخه: استفاده.
7- یعنی آن چه احاله و محوّل شده که تحقیق کنم.
8- در نسخه: و.

آن جناب بر حقیر ثابت نشده و در احدی از کتب معتبرۀ امامیۀ ندیده ام. و رؤسای شیعه که مدار مذهب امامیّه بر ایشان است و عمدۀ اخبار و آثار اهل بیت (علیه السلام) از ایشان رسیده؛ اعنی شیخ بزرگوار عالی مقدار ثقۀ الاسلام محمد بن یعقوب کلینی، و رئیس المحدثین و فقیه ائمّۀ طاهرین (صلوات الله علیهم) محمد بن بابویه القمی، و مؤسس احکام الشریعۀ و مهذّب الاصول و الفروع فی مذهب الشیعۀ محمد بن النعمان المفید البغدادی. و زبدۀ آل طه و یس و فخر العلویّین مروج الدین و مشیّد المذهب بالیقین سیدنا الاجلّ المرتضی، و شیخ الفرقۀ المحقۀ و مجدّد الطریقه الحقّۀ شیخ ابی جعفر طوسی (قدّس الله ارواحهم) هیچیک این خطبه را ذکر نکرده اند.

و همچنین مشرّف السادات و نقیب اهل الشرف السید الجلیل الرضّی (نوّر الله مرقده) که جامع نهج البلاغه است و همت ایشان مصروف این بود که منتخبات خُطب و رسائل امیرالمومنین را ذکر کند، این را ذکر نکرده اند. و همچنین در کلام احدی از علمای معتبری که به او اعتماد باشد، ندیدم.

بلی: این خطبه و نظیر آن از کلمات که مشابه به آن است، در کلام بعضی از متسنّمین مسلک تصوف هست. از جمله در کتاب مناقب(1) حافط رجب برسی، بسیاری از عبارات خطبۀ البیان و خطبۀ دیگر موسوم به [تُطُنجیّه](2)،

و غیر آن هست، که امثال این دو

ص: 95


1- عنوان این کتاب «مشارق انوار الیقین فی حقائق اسرار امیرالمومنین-ع-» است. توسط مکتبۀ الحیدریه در سنۀ 1426 ه- ق چاپ شده. و آخوند محمد صادق یزدی آن را به فارسی ترجمه کرده است که با تصحیح محقق جوان حجۀ الاسلام قربان مخدومی شربیانی، توسط انتشارات علمی- فرهنگی، چاپ شده است.
2- در متن این خطبه کلمۀ «تُطُنجین» تکرار شده که نه ریشۀ عربی دارد و نه در متون عربی به کار رفته است در حدی که منابع لغت از آن جمله «اقرب الموارد» که جامع متون لغوی است آن را نیاورده است. این لفظ از جهتی به واژه های یونانی شبیه است و از طرف دیگر به الفاظ بودائی، اما این خطبه شامل نوعی جهان شناسی و کیهان شناسی است که مطابق تصورات بودائیان و هندوئیان است. رجوع کنید؛ مشارق الانوار، ص 312- 318 ط مکتبۀ الحیدریه.

عبارت در آن بسیار هست؛ مثل «اَنا الله عندی مفاتح الغیب لا یعلمها بعد محمد رسول الله(صلی الله علیه و آله) الاّ اَنا، اَنا مورّق الاشجار، اَنا مونع(1) الثّمار، و انا مقدّر الاقوات، اَنا [منشر] الاموات، اَنا مقیم الساعۀ».

و در نسخه[ای] از خطبۀ البیان که در این جا موجود است، گرچه لفظ «اَنا خالق السموات و الارض، و اَنا الرّازق» نیست، و لکن به این مضمون الفاظ بسیار است مثل «اَنا احیی و امیت، و انا اخلق و ارزق، اَنا الّذی اوجدت السّموات السبع و الارضین السبع فی طرفۀ عین، اَنا منشئ الملکوت فی الکون، اَنا البارئ، اَنا المصوّر فی الارحام، اَنا الذی لیس کمثله شیئ، اَنا منشئ السّحاب، اَنا [مونع](2) الثمار، اَنا داحی الارضین، اَنا سامک السّموات، اَنا اقمت السّموات السبع بنور ربّی و قدرته، اَنا الغفور الرحیم و عذابی هو العذاب الالیم، اَنا الذی لا یبدّل القول لدیّ و ما اَنا بظلام للعبید، اَنا الذی بعثت [ا]لنّبیین و المرسلین، اَنا الذی اَرسیت الجبال و بسطت الارضین».

و در کلام قاضی سعید قمی نیز در شرح حدیث غمامه مذکور است، و ادعا کرده است که به سبب شایع بودن [آن](3) میان علمای شیعه و غیر ایشان، بی نیاز است از ذکر سند روایت. و باکی نیست که ما عبارت آن را از کلام او نقل کنیم: گفته است که: «فعن مولینا امیرالمؤمنین(علیه السلام) انّه خطب ذات یوم فقال (بعد الحمد و الصلوۀ و ما یتبعهما من جوامع الکلمات): اَنا الذی عنده مفاتح الغیب لا یعلمها بعد محمد(صلی الله علیه و آله) غیری و اَنا بکل شیئ علیم، اَنا ذوالقرنین المذکور فی الصّحف الاولی، اَنا الحجۀ الّتی عنده خاتم سلیمان، اَنا حجۀ الانبیاء، انا الذی اتولّی حساب الخلائق اجمعین، اَنا اللوح المحفوط، اَنا جنب

ص: 96


1- از ثلاثی «ینع» و مزید فیه، اَینع.
2- در نسخه: موقع، یغ.
3- در نسخه: از.

الله، اَنا قلب الله، اَنا الذی قال رسول الله(صلی الله علیه و آله) الصراط صراطک و الموقف موقفک عندی، انا الذی عندی علم الکتاب ما کان و ما یکون، اَنا نوح الاول، انا ابراهیم الخلیل، اَنا موسی و انیس المومنین، اَنا فتاح الاسباب، اَنا منشئ السحاب، اَنا مسمع الرّعد و مبرق البرق، اَنا مطرد الانهار، اَنا سماک السموات، اَنا صاحب ایّوب المبتلی و شافیه، انا صاحب یونس و منجیه، اَنا النور الذی اقتبس منه موسی فهدی، اَنا معصوم من عند الله، اَنا خازن علم الله، اَنا ترجمان وحی الله، اَنا المتکلم بکل لغۀ فی الدنیا، انا حجۀ الله علی من فی السّموات و الارضین، اَنا حجۀ الله علی الجنّ و الانس، اَنا الراجفۀ، اَنا الرّادفۀ، اَنا ذلک الکتاب لا ریب فیه، اَنا الاسماء التی اَمر الله ان یدعی بها، اَنا اقمت السّموات و الارض بنور ربّی و قدرته، اَنا ولیّ الله فی ارضه و المفوّض امره الیّ و الحاکم فی عباد الله، اَنا الذی دعوت الشمس و القمر فاجابتنی، اَنا الناقور الذی قال الله تعالی «فاذا نقر فی الناقور»، اَنا صاحب النّشر الاول و الاخر، اَنا منبت الزرع و مغرس الاشجار و مخرج الثمار، اَنا منشئ الجواری الفلک فی الجور، اَنا صلوۀ المومنین و زکوتهم و حجّهم، اَنا صاحب الکرۀ و مدیر الدولۀ، اَنا صاحب الزلازل و الراجفۀ، اَنا الذی اهلکت الجبّارین و الفراعنۀ المتقدمین بسیفی ذوالفقار، و اَنا مونس یوسف الصّدیق فی الجبّ و مُخرجه، اَنا صاحب موسی و الخضر و معلّمهما، اَنا صاحب الجبت و الطّاغوت و محرقهما، اَنا المنتقم من الظالمین، اَنا الذی اوی دعوۀ الامم الی طاعتی فکفّرت و اصرت و سَختّ، اَنا الذی اردّ المنافقین من حوض رسول الله(صلی الله علیه و آله)، اَنا البارئ و اَنا المصوّر فی الارحام، اَنا اُنبئکم بما تاکلون و ما تدّخرون فی بیوتکم، اَنا حامل العرش، اَنا اعلم بتأویل القرآن و الکتب السالفۀ، اَنا الراسخ فی العلم و المرسوخ، اَنا باب فتح الله لعباده فمن دخله کان آمناً و من خرج عنه کان کافراً، اَنا الذی بیده مفاتیح الجنان و مقالید النیران، اَنا قائم مع رسول الله(صلی الله علیه و آله) تحت هالۀ خضراء و حیث لاروح یتحرّک، و لا نفس یتنفّس غیری، اَنا علم

ص: 97

صامت و محمد علم ناطق، اَنا مع القرون الاولی، انا جاوزت موسی الکلیم البحر و اغرقت فرعون، اَنا ذوالقرنین لهذه الامّۀ، اَنا کهیعص، اَنا فرع من فروع الزیتون و قندیل من قنادیل النبوّۀ، اَنا الّذی اَری اعمال العباد و لا یعزب عنّی شیئ فی الارض و لا فی السّماء، انا عالم بضمائر الانسان، اَنا خازن السموات و الارض، اَنا قائم بالقسط، اَنا عالم بتغیّر الزمان و حدثانه، اَنا الذی لیس شیئ عَمِله عامل الاّ بمعرفتی، اَنا اعلم عدد النّمل و وزنها و خفّتها و مقدار الجبال و وزنها و قطر الامطار، اَنا اُقتل قتلتین، و اُحی مرّتین، اَنا الذی رمیت الکفار بکفّ التراب فرجعوا، اَنا الذی عندی الف کتاب من کتب الانبیاء علیهم السلام، اَنا الذی جحد ولایتی الف امّۀ فمسخوا، اَنا الکعبۀ و البیت الحرام، اَنا مکح-[ل] بالبصر، اَنا محمد المصطفی و اَنا علیّ المرتضی، اَنا الممدوح بروح القدس، اَنا اظهر کیفیّۀ الاشیاء، اَنا الموصوف بتسعمأۀ و تسعۀ و تسعین صفات من صفات الله بغیر الالوهیت، اَلا له الخلق و الامر، اَنا عبدالله و لا حول و لا قوّۀ الاّ بالله».

خلاصۀ کلام: این که در این خطبه و در خطبه [تُطُنجیه](1)

و سایر کلماتی که حافط رجب برسی در مناقب خود ذکر کرده، از این قبیل عبارت ها (که مخصوص جناب اقدس الهی است و از زبان معجز بیان امیرالمومنین(علیه السلام) باشد. و خاتم المحدثین و قدوۀ المتشرّعین و حجۀ الله علی العالمین، المؤیّد بلطف الله الخفیّ و الجلیّ، مولانا محمد باقر المجلسی قدس الله روحه، با آن همه تبحّر در بحار الانوار و اخبار ائمۀ اطهار (صلوات الله علیهم)، آن ها را ذکر نکرده. هر چند کتاب بحار الانوار در نزد حقیر نیست که ملاحظه شود، لکن در رسالۀ اعتقادات خود فرموده که «آن چه برسی نقل کرده اعتباری ندارد». و این است عبارت آن عالی مقام در شأن پیغمبر خدا و ائمۀ هدی صلوات الله علیهم اجمعین: «ثمّ لابّد

ص: 98


1- در نسخه: طنجیه.

اَن یعتقد انّ النبیّ و الائمّۀ صلوات الله علیهم انّهم معصومون من اول العمر الی آخره من صغایر الذنوب و کبائرها، و کذا فی جمیع الانبیاء و الملائکۀ. و انّهم اشرف المخلوقات جمیعاً. و انّهم افضل من جمیع الانبیاء و جمیع الملائکۀ. و انّهم یعلمون علوم جمیع الانبیاء. و انّهم یعلمون علم ما کان و علم ما یکون الی یوم القیامۀ. و انّ عندهم آثار الانبیاء و کتبهم کالتورات و الانجیل و الزّبور و صحف آدم و ابراهیم و شیث و عیسی و موسی، و خاتم سلیمان و قمیص ابراهیم. و الیاقوت و الالواح، و غیر ذلک. و اَنّه کان جهاد من جاهد منهم و قعود من قعد عن الجهاد، و سکوت من سکت، و نطق من نطق، و جمیع احوالهم و اقوالهم و افعالهم، بامر الله تعالی. و انّ کلّ ما علمه رسول الله (صلّی الله علیه و آله و سلّم) علّمه علیاً (علیه الصلوۀ و السلام) و کذا کلّ لاحق یعلم جمیع علم السابق عند امامته. و انّهم لا یقولون برأی و لا اجتهاد بل یعلمون جمیع الاحکام من الله تعالی و لا یجهلون شیئاً یُسئلون عنه، و یعلمون جمیع اللّغات و جمیع اصناف الناس بالایمان و الکفر. و یُعرض علیهم اعمال هذه الامّۀ کل ّ یوم ابرارها و فجّارها. و لا یعتقد انّهم خلقوا العالم بامر الله تعالی، فانّا نُهینا فی صحاح الاخبار عن القول به. و لا عبرۀ بما رواه البرسی و غیره من الاخبار الضعیفۀ».

و از این جا ظنّ قوی حاصل است که اگر در کتاب بحار نقلی شده باشد هم همین خواهد بود که از برسی نقل کرده.

و همچنین آخوند ملا محسن(ره) در کتاب صافی که تفسیر قرآن است و همّت آن مصروف این است که در هر جا حدیثی باشد از احادیث ائمه(علیه السلام) که مناسب تأویل آیات قرآنی باشد، ذکر می کند به ادنی مناسبت. حتی مکرر از کتاب مصباح الشریعه که معتمد علمای ما نیست (و آخوند ملاّ محمد باقر [مجلسی](ره) در بعضی جواب مسائل

ص: 99

فرموده است که راوی آن کتاب شقیق بلخی است که از صوفیۀ اهل سنّت است و در آن حکایات چند نقل شده که معلوم است که از معصومین-ع- نیست) هر چه مناسب تفسیر آیات باشد، نقل می کند. و از خطبۀ البیان و نظائر آن مطلقا اشاره[ای] نیست با وجود آن که اکثر عبارات آن ها تاویل آیات قرآن است.

بلی: در کتاب قرّۀ العیون(1)، نسبت این خطبه و خطبۀ تُطُنجیه را به آن جناب داده. و ظاهر این است که تکیۀ او به کتاب حافظ رجب [برسی] و امثال او باشد.

و حاصل این که: صحت انتساب این کلمات به جناب ولایت مئاب بر حقیر ظاهر نشده، و آیات قرآنی و اخبار معصومین دلالت دارد بر این که این صفات مختصّ جناب اقدس الهی است. تناقض بعض کلمات آن (یعنی «انا الذی اوجدت السّموات السبع و الارضین فی طرفۀ عین»- چنان که در نسخه که در نزد حقیر موجود است، مذکور است) در ظاهر با قرآن مجید، هم مؤید عدم صحت آن است. چرا که آن چه در قرآن مذکور است این است که در سورۀ مبارکۀ اعراف فرموده «إِنَّ رَبَّکُمُ اللَّهُ الَّذی خَلَقَ السَّماواتِ وَ

ص: 100


1- «قرّۀ العین فی اعزّ الفنون» تالیف ملاّ محسن فیض کاشانی داماد ملاصدرا که صوفی صدروی بود و سپس توبه کرد. دی شب (20/6/1390 ه- ش) یکی از سالکان راه ارسطو و ملاصدرا در تلوزیون، شبکه چهار، یکی از نوشته های فیض کاشانی را در دست داشت و محکم به آن چسبیده بود گوئی وحی آسمانی است. و نیز با افتخار می گفت: در همین اَواخر در انگلیس همایش بزرگداشت برای ملا صدرا برگزار کردند. و متأسف بود که در ایران افرادی او را و حکمت متعالیه اش را ردّ می کنند. اما باید به حال این گونه افراد تاسف خورد؛ چرا درک نمی کند که انگیزه انگلیسیان از این کارشان، احمق کردن برخی از ایرانیان و تشویق آنان به هر چه بیشتر فرو رفتن در خیالات ملا صدرا است. مگر همین انگلیس نیست که سلمان رشدی را در آغوش گرفته با همه امکانات رفاهی و حفاظتی از او حمایت می کند؟! ملا صدرا را نیز با همین هدف تکریم می کند. آین آقای صدروی حدیث «یأتی فی آخر الزمان رجال متعمّقون» را می خواند و می گفت: مراد محی الدین بن عربی و ملا صدرا، هستند. این آقا نمی داند که محی الدین حدود 9 قرن پیش می زیست و ملا صدرا نیز چهار قرن پیش، چگونه اینان مصداق افراد آخر الزمان شدند؟! آیا خیال پردازی تعمق است؟

الْأَرْضَ فی سِتَّةِ أَیَّامٍ ثُمَّ اسْتَوی عَلَی الْعَرْش». و در سوره حم سجده، تفصیل آن را فرموده: «قُلْ أَ إِنَّکُمْ لَتَکْفُرُونَ بِالَّذی خَلَقَ الْأَرْضَ فی یَوْمَیْنِ وَ تَجْعَلُونَ لَهُ أَنْداداً ذلِکَ رَبُّ الْعالَمینَ- وَ جَعَلَ فیها رَواسِیَ مِنْ فَوْقِها وَ بارَکَ فیها وَ قَدَّرَ فیها أَقْواتَها فی أَرْبَعَةِ أَیَّامٍ سَواءً لِلسَّائِلینَ- ثُمَّ اسْتَوی إِلَی السَّماءِ وَ هِیَ دُخانٌ فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِیا طَوْعاً أَوْ کَرْهاً قالَتا أَتَیْنا طائِعینَ- فَقَضاهُنَّ سَبْعَ سَماواتٍ فی یَوْمَیْنِ».

و آن چه در خطبه مذکور است این است که ایجاد کردم هفت آسمان و زمین را در طرفۀ عین.

(و مابین دو آیه منافاتی نیست چنان که به فهم ظاهر وا می نماید، و این جا مجال بیان آن نیست(1)و

از ما نحن فیه خارج است).

پس می گوئیم: که یا این است که چنان که صحت آن(2)

بر حقیر واضح نشده و در نفس الامر هم حقیقت ندارد، یا آن که در نفس الامر حقیقت دارد. بر هر یک از دو وجه؛ بیان حقیقت حال و وجه تکلّم به این مقال را (از هر کس که قائل به آن است) باید کرد تا رفع اشتباه شود. این مطلب را در ضمن دو فصل بیان می کنیم اِن شاء الله:

فصل اول

اشاره

بنابر این که این کلام صحت نداشته باشد و انتساب او به آن جناب مسلّم نباشد، باید عذر کسانی که این را نقل کرده اند و سبب غفلت ایشان را و حقیقت اموری که این معانی باطل، صورت صحت دارد یا نه، بیان کرد. و این موقوف است به تمهید چند مقدمه:

مقدمۀ اول

مقدمۀ اول این که: به دلایل قاطعه و براهین ساطعه از عقل و نقل، ثابت شده که

ص: 101


1- بلی میان آیه های «ستۀ ایام» با این آیه ها منافات نیست. زیرا که گروه اول در یک موضوع بحث می کنند و گروه دوم در یک موضوع دیگر. برای شرح این مطلب رجوع کنید «تبیین جهان و انسان» نوشتۀ این بنده.
2- مراد صحت هر دو خطبه است.

جناب اقدس الهی جسم نیست و از مقولات عرض نیست. و حلول در جسمی نمی کند مانند بو در گل (چنان که بعض صوفیه و غالی ها و نصاری به آن قائل اند)(1). و با شیئ دیگر متحد نمی شود؛ چنان که جمعی دیگر از صوفیه گفته اند که عارف در نهایت مرتبه با خدا یکی می شود. و خدا را زن و فرزندی نمی باشد؛ چنان که نصاری گفته اند. و هر یک از این ها موجب نقص و احتیاج است. تعالی شأنه عن جمیع ذلک. و این ها همه کفر است.

پس غلات (یعنی آن هائی که قائل اند که پیغمبر، یا امیرامومنین، یا احدی از ائمه، یا غیر ایشان از مشایخ و پیشوایان، خدا هستند. یا خدا در آن ها حلول کرده است، داخل در فرق کفراند. هر چند تکلّم به کلمۀ اسلام بکنند. فساد مذهب آن ها از آن واضحتر است که محتاج به بیان باشد. چرا که اگر خودشان خدا باشند، چگونه می تواند شد که خدا بخورد و بخوابد و بیاشامد و جماع کند و بیمار شود و چاق شود و بمیرد. و اگر خدا در آن ها حلول کرده است، پس لازم می آید که خدا محتاج به مکان باشد. و ناچار باشد او را از محلّی.

و آیات و احادیث دالّه بر بطلان آن، فوق احصاء است، و این جا مجال ذکر آن ها نیست. و از جملۀ آیات قول حق تعالی است: «ما کانَ لِبَشَرٍ أَنْ یُؤْتِیَهُ اللَّهُ الْکِتابَ وَ الْحُکْمَ وَ النُّبُوَّةَ ثُمَّ یَقُولَ لِلنَّاسِ کُونُوا عِباداً لی مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ لکِنْ کُونُوا رَبَّانِیِّینَ بِما کُنْتُمْ تُعَلِّمُونَ الْکِتابَ وَ بِما کُنْتُمْ تَدْرُسُونَ- وَ لا یَأْمُرَکُمْ أَنْ تَتَّخِذُوا الْمَلائِکَةَ وَ النَّبِیِّینَ أَرْباباً أَ یَأْمُرُکُمْ بِالْکُفْرِ بَعْدَ إِذْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ»(2) و در جای دیگر فرموده: «لا تَغْلُوا فی دینِکُم»(3).

ص: 102


1- حافظ نیز به این اشاره می کند؛ در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود کاین شاهد بازاری وآن پرده نشین باشد.
2- آیه های 79 و 80 سورۀ آل عمران.
3- آیۀ 171 سورۀ نساء.- آیۀ 77 سورۀ مائده.

و چگونه می توان این [گمان](1)

را کرد با وجود این که رسول خدا(صلی الله علیه و آله) را به زهر هلاک کردند و امیرالمومنین(علیه السلام) را ابن ملجم ملعون شهید کرد. و سید الشهدا(علیه السلام) را به آن محنت شهید کردند. و سایر ائمه(علیه السلام) را به زهر شهید کردند. و آن چه بعضی احمق ها گفته اند که در ظاهر چنین نموده شد و شهادت حقیقی و قتل واقعی نبود، از «هرزه جائی» است که نباید به آن ها گوش داد.

و احادیثی که از پیغمبر(صلی الله علیه و آله) و ائمه(علیه السلام) روایت شده بر لعن و طعن و تکفیر این جماعت، و بیزاری جستن از آن ها، متواتر است. و بعضی از آن ها را نقل خواهم کرد.

مقدمۀ ثانی

در زمان هر یک از پیغمبر و امیرالمومنین و سایر ائمّۀ اثناعشر، جماعتی از دروغگویان بودند که دروغ را به ایشان می بستند. و بسیاری از آن ها دعوی خدائی ایشان را می کردند و دعوی پیغمبری خودشان را. و آن بزرگواران از ایشان تبرّی می کردند، و آن ها را لعنت می کردند، و نفرین می کردند، و [آنان] به نفرین ایشان هلاک می شدند.

و اصل غلات نُه فرقه اند، همگی قائل اند به بطلان شرایع. و فرقه[ای] از ایشان می گویند که: خدا ظاهر می شود در صورت خلقش و منتقل می شود از صورتی به صورتی، و هر وقت کسی آن را شناخت ساقط می شود از او تکلیف. و فرقۀ دیگر می گویند که پیغمبر و ائمّه خلق می کنند، و روزی می دهند، و موت و حیات به دست ایشان است. و می گویند مراد از واجبات (مثل نماز و روزه و زکات) اشخاص خوب چندند. و مراد از محرمات (مثل خمر و میسر و زنا) اشخاص بدی چندند، هر کس آن ها را شناخت ظاهراً

ص: 103


1- در نسخه: کلمان.

و باطناً حلال می شود برای او محرّمات و ساقط می شود از او واجبات.

و جماعت سبائیه که تبعۀ عبدالله بن سبا اند، می گویند که خدا ظاهر نمی شود الاّ در امیرالمومنین(علیه السلام) به تنهائی، و پیغمبران همگی مردم را دعوت می کردند به سوی او. و سایر ائمّه بوّاب و دربانان او یند، و به واسطۀ آن ها به مقصد می توان رسید. پس هر که شناخت که علی خالق و رازق او است، ساقط می شود از او تکلیف. و جماعت دیگر که ایشان را «حَصَلیّه» می گویند، قائل اند به این که خدا ظاهر نمی شود مگر در امیرالمومنین و ائمّۀ بعد از او. و عمر ابلیس اَبالسه است. و جماعتی که آن ها را سحقیه می گویند، قائل اند به تناسخ و تحلیل محرّمات. و جماعتی دیگر قمیّه اند (اصحاب اسماعیل قمی) می گویند که خدا ظاهر می شود در هر کس به هر نحو که خواهد. و علی و ائمّه نور واحد اند. و فرقۀ دیگر هستند که می گویند امام «انسان کامل» است پس هرگاه به نهایت مرتبه رسید، خدا ساکن می شود در وی و تکلّم می کند از جانب او. و [فِرق](1)

دیگر هم هستند که هر یک هرزۀ دیگر می گویند.

و ما در این جا چند حدیث نقل می کنیم از کتاب شیخ عالی مقدار محمد بن عمر بن عبدالعزیز کشی(ره) که فی الجمله بینائی به مطلب به هم [رسد](2).

از جمله به سند صحیح روایت کرده است از ابوحمزۀ ثمالی که گفت: «حضرت علی بن الحسین(علیه السلام) فرمود: لعنت کند خدا کسی را که بر ما دروغ بگوید، به درستی که به خاطرم آوردم من عبدالله سبا را پس بر [خاست](3)

هر موئی که بر بدن من بود، هر آینه به تحقیق که ادعا کرد[ه] است عبدالله امر بزرگی را، چه می شود او را، خدا لعنت کند بر او. بود علی والله بندۀ

ص: 104


1- در نسخه: فرقه.
2- در نسخه: می رسد.
3- در نسخه: برخواست.

صاف و برادر رسول خدا(صلی الله علیه و آله). نرسید به بزرگی و کرامت از جانب خدا مگر به اطاعت خدا و رسول خدا(صلی الله علیه و آله) و نرسید رسول خدا به بزرگی و کرامت از جانب خدا مگر به اطاعت خدا».

و ایضاً؛ روایت کرده است که حضرت صادق(علیه السلام) فرمود: «ما اهل بیتی هستیم بسیار راستگو، و خالی [نیستیم](1) ما از کذّابی که بر ما دروغ می بندد. و راستی ما را به سبب دروغ خود ساقط می کنند در نزد مردم. رسول خدا(صلی الله علیه و آله) راستگوترین مردم بود، و از همۀ مخلوقات راستگوتر بود، و مسیلمه بر او دروغ می بست و سعی می کرد در تکذیب صدق او و افترا می بست بر خدا. و امیرالمومنین راستگوترین مردم بود از خلق خدا بعد از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) و کسی که بر او دروغ می بست و سعی می کرد در تکذیب صدق او و افترا می بست بر خدا، عبدالله سبا بود».

و ایضاً؛ روایت کرده است از حضرت باقر(علیه السلام) که فرمود: «عبدالله بن سبا ادعای پیغمبری می کرد، و ادّعا می کرد که امیرالمومنین(علیه السلام) خدا است. بلند است مرتبۀ خدا از این. پس خبر به امیرالمومنین رسید، پس او را طلبید و از او پرسید که چنین است؟ اقرار کرد و گفت: بلی تو اوئی، و در دل من افتاده است که تو خدائی و من پیغمبر. پس امیرالمومنین فرمود وای بر تو شیطان تو را ریشخند کرده است، بر گرد از این اعتقاد مادرت به عزایت بنشیند، توبه کن. پس او اِبا کرد. پس آن حضرت او را محبوس کرد تا سه روز، و او را امر به توبه کرد و قبول نکرد. پس او را بیرون آورد و به آتش سوخت. و فرمود که شیطان خواهش او را به جا می آورد و می آمد در نزد او و این را در دل او می انداخت». چند حدیث دیگر در این باب نقل کرده.

و ایضاً روایت کرده از عبدالله [بن] شریک از برادرش که گفت که: در زمانی که

ص: 105


1- در نسخه: هستیم.

علی(علیه السلام) نزد زنی بود که داشت از «غنیره» که او را امّ عمرو می گفتند، قنبر آمد و گفت که: ده نفر در درِ خانه هستند که معتقد اند که تو خدای ایشانی. پس حضرت فرمود که داخل کن آن ها را. پس داخل کرد آن ها را بر آن حضرت. پس فرمود به ایشان که چه می گوئید؟ پس گفتند که تو پروردگار مائی، و توئی که ما را خلق کردی، و توئی که ما را روزی داده[ای]. پس حضرت فرمود به ایشان که وای بر شما می کنید این کار را!؟! به غیر این نیست که من هم مخلوقی ام، مثل شما. پس اِبا کردند از قبول. پس فرمود ک وای بر شما پرورگار من و پروردگار شما خدا است، وای بر شما توبه کنید و بازگشت کنید. پس گفتند ما از گفتار خود بر نمی گردیم تو پروردگار مائی، روزی ما می دهی، و ما را خلق کرده[ای]. پس فرمود که ای قنبر فعله و عمله بیاور. قنبر رفت و دو نفر آورد با بیل ها و کلنگ ها. پس امر کرد که گودالی بکنند در زمین برای آن ها. پس چون کندند، امر فرمود که هیزم و آتش در آن ریختند. پس چون شعله ور شد، فرمود به ایشان که توبه کنید وای بر شما. پس اِبا کردند و گفتند بر نمی گردیم. پس آن حضرت بعض آن ها را انداخت به آتش، و بعد از آن بقیۀ دیگر را انداخت در آتش. پس حضرت فرمود شعری:

انّی اذا بصرت شیئاً منکرا

او قدت ناراً و دعوت قنبرا

و دیگر، از جملۀ اصحاب حضرت امام محمد باقر(علیه السلام)، مغیره بن سعید بوده، و از اصحاب امام صادق(علیه السلام)، ابو الخطاب (که اسم او محمد بن مقلاص است و القاب متعدد دارد). و این دو ملعون هم از جملۀ غلات بوده و شیوۀ ایشان این بود که کتاب های اصحاب این دو بزرگوار را می گرفتند و احادیث دروغ می بافتند و نسخۀ علیحده می نوشتند از این کتاب ها و دروغ های خود را داخل آن ها می کردند و در میان اصحاب [....](1)

می کردند. پس هر حدیثی که دلالت دارد به غلوّ، از تصرف آن دو ملعون است. و

ص: 106


1- احتمالاً «پخش» باشد و احتمالاً «پهن» باشد همان طور که در سطرهای بعدی خواهد آمد.

امام (علیه السلام) مکرر ایشان را لعن می کرد و نفرین می کرد و می فرمود که: «خدا بچشاند به آن ها حرارت آهن را». و دعای امام در حق آن ها مستجاب شده کشته شدند. و احادیث بسیار است که این جا گنجایش ذکر آن ها ندارد. قلیلی را ذکر می کنیم:

از جمله شیخ کشی(ره) به سند صحیح از هشام بن الحکم روایت کرده که از حضرت صادق(علیه السلام) شنیدم که می فرمود که «مغیره بن سعید طریقه اش این بود که بر پدرم عمداً دروغ می بست، و کتاب های اصحاب پدرم را می گرفت و اصحاب مغیره پنهان بودند در میان اصحاب پدرم، می آمدند به تزویر کتاب های ایشان را می گرفتند و می دادند به مغیره و او داخل می کرد در آن ها کفر و زندقه [را] و اسناد می داد به پدرم، و می داد به اصحاب خود و امر می کرد که آن ها را پهن(1)

می کردند در میان شیعه. پس هر چه در کتاب های اصحاب پدرم هست از غلوّ، این همان است که مغیره بن سعید داخل کرده است».

و ایضاً؛ روایت کرده است از حضرت صادق علیه السلام که آن حضرت یک روزی به اصحاب خود فرمود: «لعنت کند خدا مغیره بن سعید را و لعنت کند خدا آن زن یهودیه را که با مغیره آمد و شد می کرد [و مغیره] نزد او سحر و شعبده و کارهای غریب و عجیب و خارق عادت می آموخت. به درستی که مغیره دروغ بست بر پدرم، پس خدا ایمان را از او برداشت. و به درستی که قومی هم دروغ بستند بر من، چه می شود ایشان را خدا بچشاند گرمی آهن را به ایشان. پس والله که ما نیستیم مگر بندۀ آن خدا، آن خلق کرده است ما را، و برگزیده است ما را، و ما قدرت نداریم بر ضرری و نفعی، اگر رحم کند بر ما به رحمت خود کرده است. و اگر عذاب کند ما را پس در اِزای گناهان ما است. والله نیست ما را حجتی، و ما براتی از خدا نداریم، ما هم می میریم و به قبر می

ص: 107


1- شاید در اصل «پخش» بوده.

رویم، و ما را از قبر بیرون می آورند و در صحرای قیامت می دارند و از ما سؤال می کنند. وای بر ایشان چه می شود ایشان را خدا لعنت کند ایشان را. پس به تحقیق اذیت رساندند به این گفتار خدا را، و اذیت رساندند رسول خدا(صلی الله علیه و آله) را در قبر او. و امیرالمومنین و فاطمه و حسن و حسین و علی بن الحسین و محمد بن علی (صلوات الله علیهم) را». تا آخر حدیث.

و ایضاً؛ روایت کرده است از حضرت صادق(علیه السلام) که «بود از برای حسن کذابی که دروغ می بست بر او (و نام نبرده بود). و از برای حسین کذّابی بود که بر او دروغ می بست (و نام او را نبرد). و مختار(1)

دروغ می بست بر علی بن الحسین، و مغیره بن سعید بر پدرم دروغ [می بست].

و ایضاً؛ اخبار در شأن ابوالخطاب و لعن و نفرین آن حضرت بر او، از حد بیرون است. و آن ملعون هم از جملۀ غلات بود و می گفت: نماز، مردی است(2)،

و زنا مردی است. و خمر مردی است.

و همچنین «علی بن حکه» و «قاسم بن یقطین»- قمیّان-،(3) و کشی(ره) احادیث در این باب در شأن آن ها نقل کرده، از جملۀ آن است که محمد بن عیسی روایت کرده است که گفت: حضرت امام حسن عسکری (علیه السلام) به من نوشت (پیش از آن که من از آن حضرت سؤال کنم) که: «لعنت کند خدا قاسم بن یقطین را، و لعنت کند علی بن حکۀ قمی را،

ص: 108


1- تحقیقات نشان می دهد که عبارت «بقیۀ اصحاب مختار» صحیح است نه خود مختار. زیرا که خود امام سجاد قیام مختار را عملاً تأیید کرده است و همچنین حضرت زینب سلام الله علیها. فرقۀ کیسانیه بعد از مختار و حتی بعد از خود کیسان به وجود آمده و از نام مختار سوء استفاده می کردند. و امام صادق(علیه السلام) نیز مختار را تایید کرده است.
2- یعنی؛ نماز در واقع یک مرد است. همان طور که در اوایل رساله گفت: می گویند واجبات، اشخاص خوب هستند، و محرمات اشخاص بد هستند.
3- یعنی این دو قمی بوده اند.

به درستی که شیطان نمودار شده از برای قاسم پس وحی می کند به او گفتار باطل و دروغ را».

و ایضاً؛ روایت کرده است که بعضی شیعیان نوشتند به حضرت امام حسن عسکری علیه السلام که «فدای تو شوم ای آقای من به درستی که علی بن حکه دعوی می کند که از اولیای تو است، و می گوید که تو اول و قدیمی، یعنی خدائی، و این که او نایب تو و پیغمبر تو است. و تو امر کرده ای که مردم را دعوت کند به این و معتقدِ این است که نماز و زکات و حج و روزه، همۀ این ها معرفت تو است، و معرفت کسی است که مثل حال ابن حکه در دعوای نیابت و نبوت باشد. و این که ابن حکه مرد کاملی است که ساقط شده از او عبادت کردن به روزه و حج. و گفته است که همۀ شرایع دین معنیش همین است. و مردم به او بسیار میل کردند. پس اگر صلاح دانی منت بگذار بر دوستان خود به جوابی در این مطلب، تا نجات بدهی ایشان را از هلاک.

پس آن حضرت در جواب نوشتند: «دروغ گفت ابن حکه لعنه الله. قسم به خدا که نفرستاده است خدا محمد و پیغمبران پیش از او را الاّ به ملّت حنیفۀ استوار، و نماز و زکات و روزه و حج و دوستی اهل بیت. و دعوت نکرد محمد (صلّی الله علیه و آله) الا به سوی خدا وحده لا شریک له. و همچنین ما اوصیاء از اولاد او، از بندگان خدائیم و برای او شریکی نمی گیریم، اگر اطاعت او کنیم به ما رحم می کند، و اگر معصیت او کنیم ما را عذاب می کند. ما را بر خدا حجتی نیست و خدا را بر ما حجتی هست و بر جمیع خلق او. و بیزاری می جوئیم به سوی خدا از کسی که چنین سخنی بگوید. و پناه می بریم به سوی خدا از این گفتار. پس ترک کنید این جماعت را لعنت کند خدا آن ها را، و به تنگنا بیندازد آن ها را، و اگر یکی از آن ها را بیابید سر او را به سنگ بکوبید».

و ایضاً؛ حدیثی نقل کرده از حضرت صادق(علیه السلام) در تفسیر آیۀ شریفۀ «هَلْ

ص: 109

أُنَبِّئُکُمْ عَلی مَنْ تَنَزَّلُ الشَّیاطینُ- تَنَزَّلُ عَلی کُلِّ أَفَّاکٍ أَثیمٍ»(1) فرمود آن ها هفت نفرند؛ مغیره بن سعید، و بنان، و صاید فهدی، و حارث شامی، و عبدالله الحارث، و حمزه بن عمارۀ الزبیدی، و ابوالخطاب.

و ایضاً؛ روایت کرده از حفص بن عمرو [نخعی](2)

که گفت: نشسته بودم نزد حضرت صادق علیه السلام، پس مردی به خدمت آن حضرت عرض کرد که «فدای تو شوم، ابو منصور(3)

مرا خبر داد که او را بالا بردند نزد پروردگار، و خدا دست بر سر او مالید و گفت (به زبان فارسی) یا پسر. پس حضرت صادق فرمود که خبر داد مرا پدرم از جدّم رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) که فرمود: ابلیس از برای خود تختی در میان زمین و آسمان قرار داده، و از برای خود زبانیه قرار داده به عدد ملائکه، پس هرگاه دعوت کرد مردی را و [او] اجابت او کرد و پاشنه بر زمین گذارد و گام ها به جانب او برداشت، شیطان به نظر او می آید و او را بلند می کند به جانت او. و ابو منصور رسول ابلیس بود بر او لعنت کند خدا، ابا منصور را لعنت کند خدا، ابا منصور را لعنت کند خدا. تا سه بار فرمودند».

و ایضاً؛ در سند صحیح روایت کرده از [برید](4)

بن معاویۀ عجلی که گفت: «حمزه بن عمار[ۀ] بربری لعنه الله می گفت به اصحاب خود که ابو جعفر (یعنی امام باقر-ع-) هر شب می آید به نزد او. و مردم هم گمان می کردند که واقعاً آن حضرت خود را به او می نماید. پس اتفاق شد از برای من که ملاقات کردم ابو جعفر علیه السلام را، پس خبر دادم او را از سخن حمزه، حضرت فرمود: دروغ گفته لعنت کند خدا او را. قادر نیست شیطان

ص: 110


1- آیه های 221 و 222 سورۀ شعراء.
2- در نسخه: نجعی- رجوع کنید؛ جامع الروات اردبیلی، ذیل حفص.
3- محمد بن مقلاص، دارای سه کنیه است؛ ابو منصور، ابو زینب و ابو الخطاب.
4- در نسخه: یزید.

[بر] این که متمثّل شود به صورت پیغمبر(صلی الله علیه و آله) و نه وصی پیغمبر. صلّی الله علیه و آله».

و ایضاً؛ به سند صحیح روایت کرده از حضرت صادق(علیه السلام) که فرمود: [به زراره: خبرده](1)

مرا از حمزه، آیا گمان می کند که پدرم می آید به نزد او؟ گفتم بلی. فرمود: دروغ گفته، والله نمی آید نزد او متلوّن (و در بعضی نسخه ها، متکوّن)(2). به درستی که ابلیس مسلّط کرده است شیطانی را که او را متکوّن می گویند، می آید به نزد مردم در هر صورتی که می خواهد؛ اگر خواهد در صورت بزرگ، و اگر خواهد در صورت کوچک. نه والله نمی تواند که بیاید در صورت پدرم علیه السلام».

و ایضاً؛ روایت کرده به سند صحیح از عبدالله بن مغیره [که] گفت: «من در نزد ابوالحسن بودم (یعنی حضرت کاظم علیه السلام) با یحیی(3)

بن عبدالله بن الحسن علیه السلام، پس یحیی گفت: فدای تو شوم، این جماعت گمان می کنند که تو غیب می دانی. پس حضرت فرمود: سبحان الله، سبحان الله، دست بگذار بر سر من، پس والله باقی نماند در بدن من موئی و در سرم مگر این که به پا خواست. گفت پس حضرت فرمود: والله نیست این که ما می دانیم الاّ به روایت یا به وراثت(4)

از رسول خدا-ص-».

ص: 111


1- عبارت نسخه: بزداره خبر داد.
2- متلوّن، درست است و مراد از آن ابلیس است که می تواند به هر رنگ و شکل در بیاید. و امام می فرماید: نه تنها پدرم به پیش او نمی آید، خود متلوّن یعنی ابلیس هم به پیش حمزه نمی آید، بل که یک شیطانی را مامور کرده که به پیش او بیاید بنام متکوّن. یعنی او آن قدر پست است که ابلیس نیز افتخار حضور به او نمی دهد.
3- یحیی بن عبدالله بن حسن بن حسن بن علی علیه السلام، معروف به «یحیی صاحب الدیلم»، از اصحاب امام صادق و امام کاظم علیهما السلام.
4- در برابر این حدیث، حدیث های بسیاری (که فرازهائی از آن در کلام میرزا نیز خواهد آمد) داریم که ائمه طاهرین(علیه السلام) علم غیب دارند، و نیز آن چه از علوم (اعم از علوم تجربی و علوم انسانی) که از آنان در گسترۀ وسیع بی نظیر، باقی مانده، فراز تر از کوه های بلند جهان دلیل علم غیب آنان است. و این واقعیتی است که منکر آن به نادانی خود اذعان می کند. خاندانی در عربستان آن روز، نه دوره حوزۀ علمیه طی کرده و نه دانشگاه دیده، این همه علوم از خود باقی گذاشته است. مراد این حدیث این است: آن چه مردم «علم غیب» می نامند دو نوع است: الف: «علم غیب»ی که به محض عالم بودن شخص به آن، به «علم ظاهر» تبدیل می شود. مثال: چوپانی در زیر سایه درختی نشسته و گوسفندانش در اطراف می چرند. او هیچ علمی بر آن چه در اندرون پیکر آن درخت می گذرد ندارد. نه از چگونگی جریان مواد غذائی از طریق ریشه های موئین زیر خاک به ریشه های بزرگ، و نه از چگونگی جریان آن در تنۀ درخت، و نه از نقش برگ ها و آن چه در رگه های برگ می گذرد، اکسیژن را چگونه می گیرد، چگونه تولید اکسیژن می کند، رابطۀ آن با انرژی خورشید چگونه است و صدها مسئلۀ دیگر. همۀ این مسائل برای آن چوپان «غیب» است. اما یک بیولوژیست گیاه شناس همۀ این مسائل را می داند. اینک از آقای گیاه شناس بپرسید: شما علم غیب دارید؟ می گوید نه، این علم است. زیرا به هر گامی که او در این علم پیش رفته، غیب ها بر او عیان شده و دیگر غیب نیست. «علم غیب» نیست «علم عیان» است. این نمونۀ کوچک است از علم غیب انبیاء و ائمه؛ آنان هر چه در غیب جهان پیش رفته اند برای شان «عیان» است نه «غیب». ب: «علم غیب»ی که شخص با اطلاع از آن، به «علم عیان» تبدیل نمی شود و در همان ماهیت غیب بودن خود باقی است. این نوع در واقع «علم» نیست، «اطلاع» است. و هیچ فایده ای و سودی برای بشر نداشته است و ندارد. این نوع همان «علم کهانتی» است. افرادی از سرخپوستان امریکائی (که مانند صدرویان ما خود را عارف می نامند) از غیب خبر می دهند، و همچنین مرتاضان ارتفاعات تبت (عقب مانده ترین مردم دنیا). اما اطلاع شان از غیب هیچ سودی نمی دهد. جاهل ترین و بدبخت ترین مردم دنیا بوده و هستند. در میان مردم عرب به کاهنانی مانند سطیح، شق، زرقاء و امثال شان، می گفتند «عالم به غیب». هنوز هم از این قبیل کاهنان در میان مردمان عرب، ایران، حتی در شهر مقدس قم هم یافت می شوند. و از این قبیل اند اشخاصی مانند رجبعلی خیاط، فلانقلی فلانی، فلانی فلانکی، که عوام و گاهی عالمان عوام زده، آنان را «ولیّ الله» می دانند با این که در فقه خوانده اند که «کهانت حرام و الکاهن کالکافر» اما هرگز فکر نکرده اند که کهانت چیست. گاهی مردم که در برابر علوم ائمه طاهرین، حیرت زده می شدند، گمان می کردند که علوم آنان از سنخ اطلاعات سطیح، شق و زرقاء است، و این پرسش در این روایت از آن سنخ است. و لذا امام می فرماید: موهای بدنم راست شد. علم ما روایت از پیامبر(صلی الله علیه و آله) یعنی تعلیم و تعلمی است و وراثت از نبوت است نه کهانت. و معنی این «وراثت» که در تقابل با «روایت= تعلیم و تعلم» آمده و غیر از آن است، بحث مشروحی دارد که در این پی نویس نمی گنجد، و در برخی نوشته ها از آن جمله در کتاب «مکتب در فرایند تهاجمات تاریخی» به طور اختصار شرح داده ام. ائمه طاهرین به حدی علم داشته اند که فرقه هائی به الوهیت آنان معتقد می شدند و به خدائی آنان باور می کردند. گرچه رهبران آنان ابلیس صفتان بودند. مراد میرزا(ره) در این مبحث (که در مقام ردّ صوفیه است) آن نوع از اطلاع از غیب است که کاهنان صوفی گاهی به آن دست می یابند و آن را ملاک «تقرب الی الله» و خود را «ولی الله» می نامند. و کهانت خود را «کرامت» می نامند. رجوع کنید؛ مقاله «معجزه، کرامت و کهانت» در سایت بینش نو www.binesheno.com

ص: 112

و ایضاً؛ به سند صحیح روایت کرده از ابوبصیر که گفت: «عرض کردم به خدمت حضرت صادق(علیه السلام) که این جماعت سخنی می گویند. حضرت فرمود چه می گویند؟ گفتم می گویند که تو علم داری به قطره های باران و عدد ستاره ها و برگ درخت ها و وزن آن چه در دریا است و عدد خاک را. پس آن حضرت سر خود را بلند کرد به آسمان و فرمود: سبحان الله، سبحان الله، نه والله نمی داند این را به غیر خدا»(1).

و ایضاً؛ روایت کرده از حضرت صادق(علیه السلام) که فرموده: «نفرستاده است حق تعالی آیه[ای] در شأن منافقین مگر این که [آن] آیه در شأن جماعتی است که تشیع را بر خود می بندند».

و از چند حدیث بر می آید که جماعتی که تشیع را بر خود بسته اند و از این جمله سخن ها می گویند، بدترین مردم اند. از جمله روایتی است که ایضاً کشی روایت کرده از مفضّل بن عمر که گفت: «شنیدم از حصرت صادق(علیه السلام): اگر بر چنین روزی ظهور کند قائم ما ابتدا می کند به دروغگویان شیعه و آن ها را می کشد».

و ایضاً؛ روایت کرده از حضرت صادق(علیه السلام) از جملۀ حدیث طولانی که آن حضرت فرمود که: «خبر داد مرا پدرم از جدّم که به درستی که رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرمود که خدا خلق کرد ارواح را پیش از اجساد به دو هزار سال، بعد از آن ساکن کرد آن ها را در هوا. پس آن هائی که در آن جا یکدیگر را می شناختند، در این جا با هم الفت دارند و موافقت دارند. و آن هائی که در آن جا همدیگر را نمی شناختند، در این جا هم با هم اختلاف دارند. و کسی که بندد بر ما اهل بیت دروغی را خدا محشور می کند او را در قیامت، یهودی کور. و اگر ادراک دجّال کند به او ایمان می آورد، و اگر درک نکند او

ص: 113


1- توجه: ببینید؛ نمی فرماید ما هیچ علمی به این مسائل نداریم، می فرماید در این حد که می گویند در انحصار خداوند است.

را، در قبر به او ایمان می آورد».

و ایضاً؛ کشی(ره) نقل کرده که جماعت غالی ها در بعض کتاب های خود نوشته اند که مفضّل بن عمر گفت که: با ابوالخطاب کشتند هفتاد پیغمبری را که همگی آن ها را اعتقاد این بود و فریاد می کردند که ابوالخطاب پیغمبر است (یعنی حضرت صادق-ع- خدا است و او پیغمبر اوست) و مفضّل گفت که ما دوازده نفر بودیم که رفتیم به خدمت حضرت صادق(علیه السلام) پس آن حضرت سلام می کرد به یکی یکی از ماها و نام می برد هر یک از ماها را به نام پیغمبری؛ بعض ما را می گفت السلام علیک یا نوح، و به بعضی می گفت السلام علیک یا ابراهیم، و آخر کس که به او سلام کرد من بودم و گفت السلام علیک یا یونس. بعد از آن گفت: تفاوتی میان پیغمبرها نیست(1).

و ایضاً؛ کشی(ره) از کتاب یحیی بن عبد الحمید حمانی(2)

که در اثبات امامت امیرالمومنین علیه السلام، تالیف کرده است، نقل کرده که گفت: من گفتم از برای شریک(3)

که قومی هستند که گمان می کنند که جعفر بن محمد ضعیف است در حدیث. پس او گفت که من تو را از این قصه خبر می کنم؛ جعفر بن محمد مرد صالحی بود مسلمان و پرهیزکار، پس در دور او جمع شدند قومی از جهال و داخل می شدند بر او و بیرون می آمدند از نزد او و می گفتند که خبر داد ما را جعفر بن محمد. و حدیث های ناخوش که تمام دروغ بود و وضع کرده بودند این ها را می بستند به آن حضرت که به این واسطه پول اخذ بکنند از مردم و روزی بخورند. و هر منکر و قبیحی بود به او نسبت می دادند. پس عوام الناس که این را شنیدند؛ بعضی از ایشان هلاک شدند یعنی اعتقاد باطل

ص: 114


1- البته این حدیث را به نام مفضّل، جعل کرده اند. همان طور که میرزا(ره) می فرماید: جماعت غالی ها این را نوشته اند.
2- این شخص توثیق نشده است. لذا میرزا(ره) به روایت او عنوان صحیحه یا حسنه نداده است.
3- این شخص نیز توثیق نشده است و از لحن روایت بر می آید که از سنیان است.

در شأن حضرت کردند. و بعضی دیگر انکار می کردند این احادیث را. و این جماعتی که این کار را می کردند (مثل مفضّل بن عمر(1)،

و بنان، و عمرو نبطی، و غیر این ها) می گفتند که جعفر خبر داد[ه] مرایشان را که معرفت امام کافی است از نماز و روزه. و هم خبر داده است مرایشان را از آن چه می شود پیش از روز قیامت، از پدرش و جدش. و این که علی در میان ابر است و می پرد با باد. و این که آن حضرت سخن می گفت بعد مردن. و این که در روی تخته که او را غسل می دادند حرکت می کرد. و این که خدای آسمان و زمین، امام است(2). پس از برای خدا شریک قرار دادند این جماعت نادان، و گمراهانند. والله نگفته جعفر چیزی از این ها را هرگز. بود جعفر تقوی دار ترین مردم و پرهیزکار ترین مردم. پس مردم که این ها را شنیدند، گفتند که او ضعیف است. و اگر ببینی جعفر را می دانی که یگانۀ مردم است.

و ایضاً؛ کشی به سند صحیح روایت کرده است از یونس بن عبدالرحمن که گفت: «شنیدم از مردی از طیّاره (یعنی غالی ها) که خبر می داد به حضرت رضا علیه السلام، از یونس بن ظبیان که گفت: من در بعضی از شب ها در طواف بودم پس ناگاه ندائی از بالای سر شنیدم که «انّی انا الله لا اله الا اَنا فاعبدنی فا قم الصلوۀ لذکری» پس سر برداشتم پس دیدم جبرئیل است. پس غضبناک شد حضرت امام رضا علیه السلام غضبی که نتوانست خودداری کند پس فرمود به آن مرد که بیرون رو از نزد من، لعنت کند خدا تو را و لعنت کند کسی را که این خبر به تو داد، و لعنت کند یونس بن ظبیان را هزار لعنت کند که از

ص: 115


1- مفضّل بن عمر، بر تر و ارجمند تر از آن است که این شخص مجهول چنین بهتان هائی را بر او می بندند.
2- در حاشیۀ نسخه، در این جا سخنی از خود میرزا(ره) آمده و با عبارت «منه رحمه الله» ختم شده است که می گوید: گویا در نسخۀ کتاب کشی(ره) سقطی باشد، در اصل چنین باشد که: خدای آسمان خدا است و خدای زمین امام است. به قرنیۀ کلام بعد.

پی آن بیاید هزار لعنت که هر لعنتی از آن ها برساند تو را به قعر جهنّم، شهادت می دهم که ندا نکرده او را مگر شیطان. بدان و آگاه باش که یونس با ابی الخطاب در اشد عذاب قرین اند و اصحاب ایشان و شیطان بافرعون و آل فرعون در اشدّ عذاب اند. حضرت امام رضا فرمود که شنیدم این را از پدرم.

پس یونس بن عبدالرحمن گفت که پس برخاست آن مرد از نزد آن حضرت، پس هنوز به در نرسیده بود الاّ به قدر ده گام(1)

که افتاد و غش کرد و نجاست او از حلق او بیرون می آمد، و مردۀ او را برداشتند. پس حضرت فرمود که آمد او را ملکی و به دست او عمودی بود پس بر فرق او زد ضربتی که شانۀ او را واژگون کرد تا قیّ کرد نجاست خود را، و خدا روح او را به زودی به هاویه رسانید و ملحق کرد او را به رفیق او یونس بن ظبیان، و دید شیطانی را که از برای او نمودار شده بود».

و ایضاً؛ روایت کرده که دختری از ابوالخطّاب ملعون، مرد پس چون دفن کردند او را، یونس بن ظبیان رفت بر سر قبر او و گفت: السلام علیک یا بنت رسول الله.

مقدمۀ ثالث

بدان که مذاهب و ادیان مختلفه که در عالم به هم رسیده، اساس هر یک از آن ها از یک نفر (یا بیشتر)، از صاحبان ادراک آن طایفه شده، و دیگران از بابت «دُم تابع سر»اند غافل از حقیقت امر، هر جا که سر می رود بالضّروره دم از عقب او می رود. پس ضرور

ص: 116


1- از در دور نشده بود الا به قدر ده گام.

نیست که تابعین و عوام هر فرقه رفتارشان مبتنی بر دلیل و مسبوق به فکری باشد. پس تعجب نباید کرد از کثرت اهل باطل. پس حقیقۀً اختلاف در عالَم، میانۀ چند نفر معدود است، و دیگران به متابعت و تقلید، اختیار دین و طریقت کرده اند. و هر صاحب طریقه که سر آن طایفه است مأخذی از برای خود قرار داده، گو حقیقت نداشته باشد. پس در این جا دو مطلب باید بیان شود:

مطلب اول: [اول] ادعای الوهیت شخص از برای خود، دویّم نسبت دادن این مرتبه، به غیر خود. اما ادعای آن مرتبه از برای خودش به یکی از دو راه است؛ اول این که [بعض] صاحب عقل و فهم که در راه معرفت خدا کمال اهتمام داشته[اند]، در پی این در آمدند که به حقیقت ذات الهی برسند. و هر چند فکر کردند که موجودی باشد و در جائی نباشد(1)، چگونه می شود. و از راه عقل نتوانستند به کنه کار برسند، بنا را گذاشتند به ریاضت کشیدن و «تصفیۀ باطن»(2)

و مخالفت نفس اماره و تربیت نفس ملکیۀ انسانیه، که از آن جا به مقصد برسند. چون وصول به این مطلب، صورت امکان ندارد، و لهذا بعضی را مجاهدات شاقّه و [سخانت](3)

جسم و بدن (از کم خوابیدن و کم خوردن و غیره) چنان منشأ سوء مزاج شد که به سبب غلبۀ سوداء از بابت صاحب مالیخولیا، متابعت خیالات فاسده نمود. معراج های بسیار از برای خود به چشم خیالش آمد، تا آخر از جملۀ افکار فاسدۀ او همین شد که تو خود خدائی.

دویّم: آن که در آن حال شیطان لعین که خصم قدیم و دشمن صمیم است، دست یافته

ص: 117


1- یعنی «مکانمند» نباشد. و الا خداوند در همه جا هست و هیچ جائی را اشغال نمی کند
2- شهید اول(ره) در کتاب دروس فرموده است که یکی از طرق کهانت تصفیه باطن است.
3- این لفظ خوانا نیست ممکن است «محانۀ» باشد.

به مقتضای «وَ إِنَّ الشَّیاطینَ لَیُوحُونَ إِلی أَوْلِیائِهِمْ لِیُجادِلُوکُم»(1) و «کَذلِکَ جَعَلْنا لِکُلِّ نَبِیٍّ عَدُوًّا شَیاطینَ الْإِنْسِ وَ الْجِنِّ یُوحی بَعْضُهُمْ إِلی بَعْضٍ زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُوراً»(2). به ایشان القا می کنند و در دل ایشان می اندازند که تو خود خدائی. یا صدائی به آن ها می رساند. چنان که شنیدی در حکایت یونس بن ظبیان و حمزه بن عماره و ابی منصور و غیر این ها.

همین معنی مشار الیه را یک شیخ(3)

در میان قوم خود دعوی کرد[ه] و بر طبق آن هم بعضی شواهد کاذبه از تسویلات شیطانیه به انجام [می]آورد، جمعی از مریدان خر قبول می کنند، و آهسته، آهسته دین و طریقت می شود، و باقی اتباع به طریقۀ تقلید، یا عصبیت در متابعت، جرأت آن می کنند.

و جمعی از ایشان که در زمرۀ اهل شرع نشو و نما کرده اند، و پدران ایشان مسلمان و صاحب شریعت بوده، چون بالمرّه از آن هم نمی توانند دست برداشت، سعی می کنند تا بعض متشابهات آیات و اخبار را مطابق خیال فاسد خود کنند. و به این سبب امر بر بی خردان و کم مایگان مشتبه تر و تاریک تر می شود. و این جماعت که می خواهند آن طریقه را با شرع مطابق کنند، از آن هائی که از شرع خبری ندارند، بدتراند. به جهت آن که دایم فکر و تزویر و فریب دادن کم مایگان، در دست ایشان است.

و اشهد بالله، چندان که سعی کردیم که بفهمیم که آیا طریقۀ این جماعت، با آن چه به ما رسیده است از صاحب شرع، موافقت دارد، به هیچوجه نیافتیم. و جمع ما بین شرع و سخن ایشان ممکن نیست. و این که تاویل کند زمین را به آسمان، یا اشتر را به نردبان، هرگاه اعتماد به آن توان کرد از آیات قرآنی حلال بودن خمر و زنا و لواط را هم می توان

ص: 118


1- آیه 121 سورۀ انعام.
2- آیه 112 سورۀ انعام.
3- عبارت نسخه: همین این معنی را یک شیخ مشار الیه.

پیدا کرد، همچنین که محققین مشایخ صوفیه(1)

عذاب عظیم جهنم را برای خود به «عذب» و «شیرینی» تأویل کرده اند. اما خوب است که «إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا سَواءٌ عَلَیْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا یُؤْمِنُون» [را] هم از برای خود کرده اند که: مائیم که ایمان نیاوردیم به ظاهر آن چه پیغمبر گفته.

و حکایت ابوالخطاب و امثال او را شنیدی که نماز و روزه و واجبات را می گویند آدم های خوب چندند، و خمر و میسر و انصاب و ازلام، آدم های بد چندند.

به هر حال؛ چون این جا مقام تحقیق این سخن ها نیست و مطلب چیز دیگر است، اختصار(2)

کردیم.

پس به مقتضای «وَ إِنْ أَطَعْتُمُوهُمْ إِنَّکُمْ لَمُشْرِکُونَ»(3)، باید از الهامات شیاطین و وسوسه های آن ها، و نداهائی که به برادران خود می رسانند، فریب نخورد. و خدای تعالی از این فرقه بریئ است و پیغمبر و اوصیای او همگی بریئ اند. و از این جهت است که در احادیث بسیار (که پاره ای از آن گذشت) هرگاه از یکی از ائمّه علیهم السلام، می پرسیدند که فلان شخص به الوهیت تو قائل است، آن قدر وحشت می کرد که [هر] موئی در بدن او بوده، از هول [بر می خاست](4)،

و مکرر به خاک می افتادند و می گریستند و می فرمودند: «قنّ کذا [نحن](5)».

یعنی بندۀ ذلیل و عبد مملوک لا یقدر علی شیئ. و امثال این از کلمات که می فرمودند.

ص: 119


1- مرادش، محی الدین بن عربی است که ملا صدرا از او با عنوان «محقق» و گاهی «بعض المحققین» نام می برد. تعبیر میرزا(ره) طعنه بر ملا صدرا است و الا تصوف کجا و تحقیق کجا. فصوص و نیز اسفار محض خیالات هستند. و همچنین دیگر آثارشان.
2- احتمالاً «اقتصار» درست باشد. یعنی بسنده کردیم.
3- آیه 121 سورۀ انعام.
4- در نسخه: بر می خواست.
5- در نسخه: و اخر.

و این جماعتی که این دعوا را می کنند، دم از «لیس فی جبّتی الاّ الله» و «لا اله الاّ اَنا»(1) می زنند. و مریدان ایشان آن ها را به خطابات «بذکرک تطمئن القلوب» و «کفی علمک عن المقال» و «کفی کرمک عن السّؤال» خطاب می کنند. و ایشان هم به آن افتخار می کنند.

تا این جا سخن در وجه دعوی الوهیت احمقان از برای خود بود.

و اما بیان مطلب دویّم؛ یعنی نسبت دادن این مرتبه به غیر خود (چنان که غلات [به] امیرالمومنین و سایر ائمّه علیهم السلام دادند)؛ پس آن هم به یکی از چند راه می تواند بود؛ اول این که چون علوم جناب امیرالمومنین(علیه السلام) و اولاد طاهرین او، در غزارت و کثرت به سر حدّی است که فوق آن متصور نیست الاّ جناب خاتم النبیین (صلّی الله علیه و آله اجمعین)، که در هر وقت و در هر حال از ایشان کسی سؤال می کرد معطلی نداشتند، بل که بعضی ایشان می فرمودند «سلونی ما دون العرش» و امثال آن؛ مثل آن چه از ایشان رسیده است که جماعت جنّ مکرر تردد داشتند و در نزد ایشان مسائل تحقیق می کردند، چنان که احادیث بسیار در این باب است. و همچنین ملائکه در خانۀ ایشان مانند اطفال از ایشان بودند و در متکای ایشان قرار می گرفتند، و آن چه از ایشان در کیفیت انعقاد نطفه و ایّام حمل و وقت ولادت و وقت طفولیت به ظهور می رسید (چنان که احادیث بسیار در هر یک از این مطالب در محل خود مذکور است) خصوصاً آن چه از جناب امیرالمومنین به ظهور پیوست از علوم و حلّ مشکلات، و عبادات، و جنگ های نمایان

ص: 120


1- شعار جنید بغدادی، حلاّج، و نعرۀ «سبحانی ما اعظم شأنی» بایزید بسطامی، که محی الدین بن عربی و ملا صدرا همۀ این ها را یکجا در «وحدت وجود» بل در «وحدت موجود» شان جای می دهند. و به قدری بر ریش «عقل» و «عقلا» می خندند که بدیهی ترین تناقض را صحیح دانسته و شعار «وحدت در عین کثرت، کثرت در عین وحدت» سر می دهند که ریاضی ترین یعنی صریحترین مصداق تناقض است با این همه برخی خود پرستان بی عقل، این زخرفات را «معقول» می نامند. رجوع کنید؛ محی الدین در آئینه فصوص جلد دوم سایت بینش نو www.binesheno.com

که فوق طاقت بنی نوع انسان بود، و همچنین آن چه از احادیث بسیار رسیده که در وقت مردن دوست و دشمن (همه) حاضر می شود در آن واحد در امکنۀ متعدده، به ملاحظۀ این امور و اضعاف و اضعاف مضاعف این را (که این جا محل بیان آن نیست) و همچنین کرامات و معجزات و صفات حمیده و ملکات پسندیدۀ ایشان که به ظهور رسیده و از عجایب فوق حدّ طاقات بشر بود، مرجع همۀ علمای زمان بودند و دوست و دشمن معترف به فضل ایشان بودند، و هر چند خواستند که نقصی بر ایشان وارد بیاورند نتوانستند، خصوصاً خلفای جور که به جهت حرمت امر باطل خود کمال جدّ وجهد کردند و ملتجئ شدند به علمای مذاهب و ادیان مختلفه بلکه راه عجزی از برای ایشان پیدا کنند نتوانستند، که در آخر ناچار شدند به زهر دادن [به] ایشان.

و فرومایگان قلیل [ا]لبضاعه و ابلهان کم معرفت که جناب اقدس الهی را به حق شناسائی، نشناخته بودند ([زیرا که](1)

رسیدن در قعر آن دریای بی پایان، طریقۀ سیّاحان صاحب وقوف و ملاّحان [نائل] به کمال معرفت است، حتی آن که عقل کل و اکمل موجودات به کلمۀ «ما عرفناک حق معرفتک» متکلّم گردید)، لهذا طاقت نیاورده که ایشان را در مرتبۀ بشریت واگذارند، نسبت الوهیت به ایشان دادند.

چنان که الحال می بینیم همین که شخصی عامی، کثرت تبحّر عالمی را می بیند، غافل از حقیقت حال شده می گوید بعد از خدا توئی. یا آن که او را در مرتبۀ امام معصوم می شناسد. بل که به حقیقت امام [بسنده نکرده](2) مرتبۀ بالاتر از او را برای این، گمان می کند.

دویّم این که: شیطان صفتان برای اغوای عوام کالانعام (بل که اغوای متوسطین خلق

ص: 121


1- در نسخه: بل که.
2- در نسخه: نرسیده.

هم) چون می خواهند از برای خود، بزرگی [کسب کنند](1) و گاه است از او نپذیرند، مرتبۀ بالاتری از برای شخصی از جنس بشر قرار می دهند تا این مرتبه را از خود[ش] بپذیرند.

پس این که ابوالخطّاب ناچار است که هرگاه خواهد دعوی پیغمبری بکند، باید حضرت صادق(علیه السلام) را خدای خود قرار بدهد تا تواند خودش پیغمبر او باشد. به جهت آن که اثبات پیغمبری صعوبت آن بیشتر است.

سیّم: آن که: غرض این جماعت، فساد امر امام(علیه السلام) و ابطال طریقۀ شیعه و اخذ کردن درهم و دینار است از مخالفین، می نمایند که امام شیعه چنین گفت و چنان گفت و او خدای ما است. بل که از زبان او هم می گویند تا آن که آن بزرگواران را به سبب این گفتارهای شنیعه [خوار](2) و ذلیل کنند و مقدار ایشان را از قلوب ساقط کنند. بل که گاه باشد که به این سبب ایشان را به قتل بدهند. چنان که حکایت کتاب عبدالحمید حمانی اشاره به این داشت.

و شاهد بر این مطلب این که کشی در کتاب خود ذکر کرده که: سبب آن که مخالفین گفته اند که اصل تشیع و رفض مأخوذ از یهود است، این است که عبدالله بن [سبا](3) یهودی بود و مسلمان شد، و در [حالی که](4)

یهودی بود قائل بود به الوهیت یوشع بن نون وصی موسی. پس در اسلام هم بعد وفات پیغمبر قائل شد به الوهیت علی بن ابی طالب(علیه السلام)، و اول کسی بود که مشهور شد [بر قول] به وجوب امامت علی و برائت از دشمنان او، و مخالفین را تکفیر کرد و به آن ها لعن کرد. و از این جهت گفته اند که اصل رفض و تشیع

ص: 122


1- در نسخه: می کنند.
2- در نسخه: خار.
3- در نسخه: سنان، سلام.
4- در نسخه: جائی که.

از یهودی است.

و از این بیان معلوم شد وجه اختلاف مردم در حال ائمّه(علیه السلام)، که بعضی غالی و بعضی قالی و بعضی مقتصد.

[و این جماعت](1)

که آن گفتار و رفتار و اخبار ائمه را دیدند و از راه ضعف نفس و قلّت معرفت به جناب اقدس الهی، طاقت نیاوردند که ایشان را در مرتبۀ خود نگاه دارند. چون دیدند که هیچ انسانی به این مرتبه نیست پس باید آن ها خدا باشند. آن ها را غالی گویند. پس این ها ائمّه را خوب شناخته اند لکن خدا را خوب نشناخته اند. و در این باب گفته شده این رباعی:

غالی که لوای کفر افراخته است

در راه محبت، دل و دین باخته است

حقّا که درست شناخته او ذات علی

لیکن حق را درست نشناخته است

و آن جماعت دیگر که از راه ضعف نفس نتوانستند که تصدیق کنند که این مراتب که از برای ایشان ثابت است، بر حقیقت باشد و باز ایشان خوب باشند و در مرتبۀ خود باشند، این بود که گفتند این ها ساحر و درغگوی اند. پس این ها دشمن شدند. و این ها را قالی گویند.

و آن فرقه را که حق تعالی اعانت کرد و ایشان را در مرتبه خود شناختند، آن ها را مقتصد گویند، یعنی میانه رو.

و هرگاه این [مقدمات] را دانستی؛ پس می آئیم بر سر مطلب(2)

و می گوئیم که می تواند شد که این کلمات مطلقا حقیقت نداشته باشد و از آن جناب صادر نشده باشد. و این ها را جماعت غلات ساخته باشند به جهت ترویج و تحصیل اغراض فاسدۀ

ص: 123


1- در نسخه: بر این جماعت.
2- بر سر «خطبۀ البیان» و «خطبۀ تُطنجیه» و امثال آن ها.

خود، به تفصیلی که بیان کردیم. و شاهد آن علاوه بر آن چه گفتیم [از] مخالفت با قرآن، اشتمال آن خطبه است بر بسیاری از اموری که موافق مذهب غلات است؛ مثل «اَنا آدم الاول، اَنا نوح الاول، اَنا ابراهیم الخلیل حین اُلقی فی النار، اَنا موسی مونس المومنین، اَنا انقلب فی الصور»(1)،

که مقتضای این عبارات همان است که پیش گفتیم که مذهب ایشان این است که خدا ظاهر می شود به صورت خلق و منتقل می شود از صورتی به صورتی. و از غزل مشهوری که از ملای رومی نقل کرده اند بر همین مسلک است:

هر لمحه به شکل بت عیار بر آمد

دل برد و نهان شد.

هر دم به لباس دگر آن یار بر آمد

گه پیر و جوان شد.

گاهی به دل طینت صلصال فرو شد

غواص معالی.

گاهی زبن کهکل قحّاف بر آمد

شد لعل بدخشان

گه نوح شد و

کرد جهانی به دعا غرق

خود رفت به کشتی.

گه گشت خلیل و زدل نار بر آمد

ص: 124


1- مطابق نسخۀ «مشارق انوار الیقین»- به تصحیح سید عبدالغفار اشرف مازندرانی، ط مکتبۀ الحیدریه- آن چه میرزا(ره) آورده، جمله های متفرّقه از خطبه های متعدد است مثلاً «انا آدم الاول، انا نوح الاول» در یک خطبه در ص 319 و «انا نوح و اَنا ابراهیم» در خطبۀ موسوم به «نورانیه» در صفحه 306. البته به دریافت جملۀ «انا موسی مونس المومنین» موفق نشدم، شاید در نسخۀ دیگر بوده است. و جملۀ «انا انقلب فی الصور» در «خطبۀ نورانیه» ص 306.

آتش چو جنان شد

یوسف شد و از مصر فرستاد قمیصی

روشن کن عالم.

از دیدۀ یعقوب چو انوار بر آمد

نادیده عیان شد.

حقا که وی آن بود که اندر ید بیضا

می کرد شبانی.

در چوب شد و در صفت مار بر آمد

زان فخر کیان شد.

سرگشت دمی چند بر این روی زمینی

از بهر تفرج.

عیسی شد و بر گنبد دوّار بر آمد

تسبیح کنان شد.

این

جمله همان

بود که

می آمد

و می رفت

هر قرن که دیدی.

تا عاقبت آن شکل عرب وار بر آمد

دارای جهان شد.

منسوخ نباشد چه تناسخ چه حقیقت

آن دلبر زیبا.

شمشیر شد از کف کرار بر آمد

قتّال زمان شد.

ص: 125

نه، نه، که

همان بود که

می گفت انا الحق

در صورت پلها.

منصور نبود آن که بر آن دار بر آمد

نادان به گمان شد.

رومی سخن کفر نگفته است چوقائل

منکر مشویدش.

کافر شود آن کس که به انکار بر آمد

از دوزخیان شد.

و مشتمل است بر خلاف آن چه از قرآن مجید و اخبار متواتره مستفاد می شود، به جهت آن که از آیات و اخبار و ادعیه و مناجات هائی که از آن جناب وارد شده بر می آید که خوف آن جناب از جناب اقدس الهی از همه کس بیشتر بود. و از آن استعاذه از عذاب الهی و تضرع و زاری و بی قراری آن قدر مستفاد می شود که مجال آن نیست که کسی بگوید آن ها همه محض از برای تعلیم بندگان است. و آن فقرات دعای کمیل و سایر مناجات ها هم اعتراف است به نهایت مرتبۀ عبودیت. و سورۀ هل اَتی که از اعظم مدایح آن جناب است، مشتمل است بر این که «وفا به نذر کردن» از حضرت و اهل بیت او، از خوف روز قیامت و عذاب «یوم عبوس قمطریر» که شرّ آن «مستطیر» است بود.

و همچنین اخبار که درمعجزات آن جناب وارد شده که بعد از ظهور معجزه متنبه می کردند ناظران را که مبادا چیزی به خیال شما برسد من [بنده ای ام](1) از بندگان خدا، و این امر از قدرت و فرمان او جاری شد. مثل حکایت کشتن آن چهار مرغ و متفرق کردن اجزای آن ها و زنده کردن آن ها (به طریقی که از برای خلیل الرّحمن شد) در حضور

ص: 126


1- در نسخه: بنده ایم- بنده اِیَم.

سلمان و نهی سلمان از توهّم امری که منافی عبودیت و بندگی خدا باشد.

به هر حال؛ الوهیت حضرت علی بن ابی طالب را، مدعی بالعقل می خواهد یا به نقل؛ اگر به عقل خواهد اثبات کند، شک نیست که هیچ دلیلی بر آن قائم نیست. بل که برهان قاطع بر خلاف آن قائم است، چنان که پیش اشاره کردیم. و اگر به نقل خواهد اثبات کند (مثل این خطبه و نظایر آن)، پس می گوئیم: چگونه عقل تجویز می کند که کسی [از] مجموع قرآن و احادیث و ادعیه دست بردارد (که همه دلالت دارند بر این که خدائی به غیر خدا نیست، و این که پیغمبر خدا و ائمّه هدی صلوات الله علیهم همگی بندگان خدا، و مطیع امر او، و خائف از عذاب او، و امیدوار ثواب اویند) از برای این خطبه که معلوم نیست که کلام کیست و از کجا نقل شده.

خصوصاً بعد از ملاحظۀ این که در میان اصحاب ائمّه(علیه السلام) مثل مغیره بن سعید و ابوالخطاب و نُظرای ایشان بوده اند و غالی مذهب بوده اند. و طریقۀ آن ها هم دروغ بستن و در کتاب های اصحاب ائمّه داخل کردن بود. دیگر به هیچوجه مظنّۀ نسبت آن به امیرالمومنین (علیه السلام) حاصل نمی شود. بل که مظنّه بر خلاف آن است، اگر [نگوئیم](1)

که یقین است، چنان که از آنچه پیش گفتیم ظاهر شد. و بعد از این هم بیان خواهم کرد.

فصل دوّم

بنابر تسلیم صحت خطبه و صدور آن از جناب امیرالمومنین علیه السلام، به هیچوجه ضرر ندارد. به جهت آن که همچنان که در کلام اقدس الهی محکم و متشابه می باشد چنان که فرموده است «مِنْهُ آیاتٌ مُحْکَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْکِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ فَأَمَّا الَّذینَ

ص: 127


1- در نسخه: بگوئیم.

فی قُلُوبِهِمْ زَیْغٌ فَیَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ وَ ابْتِغاءَ تَأْویلِهِ وَ ما یَعْلَمُ تَأْویلَهُ إِلاَّ اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِی الْعِلْم»(1). و چنان که آیات بسیار است که دلالت می کند بر جبر، و این که فعل بنده از خدا است؛ مثل «یُضِلُّ اللَّهُ مَنْ یَشاءُ وَ یَهْدی مَنْ یَشاءُ»(2)، و مثل «أَمَرْنا مُتْرَفیها فَفَسَقُوا فیها»، و مثل «لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ کَثیراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْس»، و غیر این ها [که] از متشابهاتند.

همچنین آیات بسیار دیگر که دلالت بر خلاف آن دارد؛ مثل «وَ ما کانَ اللَّهُ لِیَظْلِمَهُمْ وَ لکِنْ کانُوا أَنْفُسَهُمْ یَظْلِمُون»(3)، و «ما أَصابَکُمْ مِنْ مُصیبَةٍ فَبِما کَسَبَتْ أَیْدیکُم»(4)، و «وَ مَا اللَّهُ یُریدُ ظُلْماً لِلْعِباد»(5) و غیر آن ها که از جملۀ محکمات اند.

و فرمود که آن هائی که در دل آن ها مرضی هست، متابعت متشابهات می کنند. و متشابهات تأویل دارند، و مراد از آن ها همان نیست که در ظاهر فهمیده می شود، و علم تاویل آن ها در نزد خدا است و آن هائی که راسخین در علم اند.

همچنین در کلام معصومین (علیه السلام) هم محکم و متشابه می باشد. چنان که خودشان در اخبار فرموده اند. [و](6)

متشابهات اخبار هم تاویل دارد و به ظاهر آن ها نمی توان عمل کرد. پس بر فرضی که این خطبه از آن جناب باشد، از متشابهات کلام او است. چنان که حدیث کمیل بن زیاد که در میان مشایخ صوفیه مشهور است و در کتاب [های]

ص: 128


1- آیۀ 7 سورۀ آل عمران.
2- آیۀ 31 سورۀ مدثر.
3- آیۀ 70 سورۀ توبه.
4- آیۀ 30 سورۀ شوری.
5- آیۀ 31 سورۀ غافر.
6- در نسخه: که.

معتبره از آن نام و نشانی نیست. و آن را عبدالرّزاق کاشی(1) (که در هر کار او تاویل است) ذکر کرده و به آن استدلال کرده اند بر «وحدت وجود» یا «[وحدت] موجود». آن نیز اگر صحیح باشد نسبت آن به آن جناب، از متشابهات است. و تا محکمات کلام خدا و معصومین (علیه السلام) ایستاده است، اهل دین و ایمان را نشاید که پیرامون متشابهات گردند.

و حکمت در ذکر متشابهات ([در حد](2)

فهم و طاقت ما) چند چیز است؛ یکی ظهور عجز ما و احتیاج ما، و این که معلوم شود که عالَم بدون حجۀ و امام نمی شود. و باید کسی باشد که همیشه در تمییز مابین حق و باطل، مرجع باشد. دویّم: امتحان و ابتلای بندگان که آیا دین خود را به برهان و دلیل محکم کرده اند، یا به محض شبهه که از یک لفظی و کلامی حاصل شود می لغزند. سیّم: تحصیل ثواب و درجه در بذل جهد و سعی در فهم آیات و اخبار و تمیز حق و باطل. چرا که پر واضح است که هرگاه راه یکی باشد [و] هیچ شبهه ای نباشد، مکلّف کاری نکرده است که مستحق اَجر عظیم باشد. هر چه محنت بیشتر ببرد و با اعداء الهی (از شیاطین جنّ و انس، و شبهات و خیالات فاسده) مجادله و ستیزه می کند، اجر زیادتر می شود.

و امتحانات الهی در دنیا بسیار است؛ از جملۀ [آن ها]، «دلیل های مختلفه» است که بر «مذهب های مختلفه» موجود است. و یکی [از آن ها] نیز «فهم زیرک انسان» است که هر لمحه به جائی می رود و مطلب های دقیق می فهمد. و در برابر کلام خدا و رسول، مخالفات بسیار می فهمد، و با وجود این باید دست از فکرهای خود بر دارد و متابعت

ص: 129


1- عبدالرزقان کاشی- کاشانی- و معرّب آن «قاسانی». صوفی معروف و پیرو محی الدین. خیلی ها دربارۀ این شخص دچار اشتباه شده و گمان کرده اند او از اهالی کاشان ایران بوده. خود من نیز تحت تاثیر آنان در یکی از نوشته هایم دچار این اشتباه شده ام. تحقیقات بعدی معلوم کرد که او اهل کاشان (قاسان) خوارزم و از مردم ترک است.
2- در نسخه: جد.- به جای هر دو کلمه.

شرع بکند. مانند صدای خوش که حق تعالی به بنده کرامت می کند و او را منع می کند از غنا خواندن و شنیدن.

و همچنین از جملۀ امتحانات، ابتلای اولیا و دوستان خدا است به شداید و محن و گرسنگی و درد و مرض و قتل و اسر و انواع بلاها و تسلّط دشمنان خدا بر دوستان، و وسعت و فراخی زندگانی و عیش و کامرانی از برای ایشان. و همچنین از جملۀ امتحانات است اظهار سحر و خارق عادت، و استجابت دعا از برای کَهنَه و سحره(1) و اشقیا. و همچنین مثل بدل شدن سرگین خر دجّال به خرما و امثال آن(2)، و غیر ذلک.

پس انسان در دنیا باید این بار امانت تکلیف که آن را عرض کردند بر آسمان ها و زمین و کوه ها که بر دارند آن را پس خوف کردند از این که بردارند. و این انسان بی چاره آن بار را متحمل شده، باید دایم سر به زیر داشته در فکر بردن آن بار گران باشد. و غافل نشود که پای او به گودالی برود و بیفتد و هلاک شود.

پس صدور مثل این خطبه از جناب امیرالمومنین علیه السلام (بر فرض صحت صدور آن) از جملۀ امتحانات است که مذهب غلات است که عقل قاطع دلالت بر بطلان آن می کند(3).

و همۀ قرآن و احادیث دلالت بر بطلان آن دارد. چگونه می شود که از مثل

ص: 130


1- این فرمایش مصنف(ره) جای تامل دارد. زیرا خداوند هرگز دعای کاهنان و ساحران را مستجاب نمی کند؛ آنان کارهای شان را به وسیلۀ جنّ های کافر و شیاطین انجام می دهند. و خداوند انس و جن را مکلف مختار، آفریده است. و اگر دعای یک شقی به ظاهر مستجاب شود، آن نیز از همین سنخ است. البته همۀ این ها، می تواند عوامل امتحان مومنان باشد.
2- در فرهنگ مسیحیت و نیز مسلمانان سنّی، دجال یک فرد انسان است و خرش نیز واقعاً یک خر است. اما مطابق احادیث شیعه، دجال یک «فرهنگ» است نه یک فرد معین. دجال همین «مدرنیتۀ تک چشم» و «علوم انسانی تک چشم» و «جهانبینی تک چشم» است. البته این بحث گسترده مجال گسترده می طلبد.
3- این «فرض»، امکان ندارد حتی از مصادیق «فرض محال» هم نیست. زیرا علی(علیه السلام) ارشاد کننده و هادی است. نه اضلال کننده و گمراه کننده. درست است خود وجود او، از عوامل امتحان است. اما او هیچ سخن گمراه کننده نگفته است. و «متشابه» غیر از تصریح به «اصول غلوّ» است.

امیرالمومنین(علیه السلام) کلامی بر طبق آن وارد شود(1)،

پس باید که علم آن کلام را واگذاریم به صاحب او(2). چنان که صدور آیۀ «یُضِلُّ مَنْ یَشاءُ وَ یَهْدی مَنْ یَشاء» از جناب اقدس الهی که دلالت بر جبر و ظلم می کند، و لکن به قدر مقدور در تأویل آن به نحوی که مطابق باشد، باید کوشید. چنان که این آیه را تأویل می کنیم به «توفیق»(3) و «خذلان» و غیر آن.

هر چند حقیر را الحال مجال آن نیست که این خطبه را از اول تا آخر متوجه شده، تاویل مناسب بگویم(4)، و تکلیف ما هم نیست. لکن چند کلمه که در سؤال او واقع شده و از حقیقت آن استفسار شده، بیان می کنم:

اولاً: از راه تقرّب به فهم، می گوئیم که: چنانچه مرتبۀ خدائی از برای بنده محال است، و اطلاق آن بر بنده به حقیقت ناشایسته است. همچنین اطلاق مرتبۀ بندگی بر خدای تعالی نا شایسته، و وصف خدای تعالی به آن، حقیقۀً خارج از طور ادب و مخالف حق است. و لکن می بینیم که در کلام الهی و کلام معصومین بسیار جاهست که آن چه از لوازم جسم و جسمانی و توابع هیاکل هیولائی است، بر ذات مقدس ایزدی اطلاق شده؛

ص: 131


1- پس این کلام از او نیست، حتی فرض صدور آن هم، درست نیست.
2- بر اساس استدلال و بیان خود میرزا(ره) نمی توان گفت که «علم این کلام به خود آن حضرت واگذار می شود». زیرا نسبت آن به آن حضرت مصداق «بهتان» می شود. بلی می توان گفت: بر فرض اگر این کلام ها از او باشد، فقرات متعددی از آن جعل و ادخال است، مانند ذیل دعای عرفه که یک صوفی مصری آن را جعل کرده و به امام حسین علیه السلام نسبت داده است.
3- در تأویل این آیه گفته اند: مراد «هدایت جبراً» و «اضلال جبراً» نیست زیرا انسان در انتخاب یکی از این دو راه مختار است. مراد این است که به هر کس بخواهد توفیق می دهد، و به هر کس بخواهد توفیق نمی دهد. اما این تأویل، مصداق «کرّ علی مافرّ است» و در واقع تنها تعویض لفظ است. این مسئله بس مهم و عظیم است. و بنده کتاب «دو دست خدا» را در بیان این مسئله تقدیم داشته ام.
4- فقراتی از این خطبه ها هیچ شباهتی به «تشابهی» که در آیه است ندارند. و اساساً از «متشابهات» نیستند و صریح هستند در اصول مذهب غلات. و به هیچوجه قابل تأویل نیستند.

مثل «یَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَیْدیهِم»(1) و «الرَّحْمنُ عَلَی الْعَرْشِ اسْتَوی»(2) و «جاءَ رَبُّکَ»(3) و «وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ- إِلی رَبِّها ناظِرَةٌ»(4) و امثال این ها از آیات که دلالت می کنند بر این که خدا دست دارد، یا بر روی تخت می نشیند، یا می آید به جائی، یا مردم به او نظر می کنند. و این ها همه مستلزم [جسمیت](5) است و خدا را احتیاج به مکان و محل اعراض شدن او است. و همۀ این ها بر خدا محال است.

پس چنان که در این جاها باید لفظ را از ظاهر بیرون بریم و بگوئیم مَجاز است، و مراد از دست خدا قدرت خدا است چون آثار قدرت بیشتر از دست ظاهر می شود، «دست» گفته اند و «قدرت» خواسته اند. و همچنین مراد از استوی علی العرش غلبه و احاطه است، یعنی مسلّط شد و محیط شد علم و قدرت او بر عرش. و «جاء ربّک» یعنی «امر ربّک» یعنی فرمان خدا.

و همچنین در امثال این خطبه نیز باید از ظاهر آن در رویم و حمل کنیم الفاظ را بر مجاز؛ مثلاً در این عبارت «اَنا الذی اوجدت السموات السبع و اَنا اخلق و اَنا ارزق» می گوئیم شاید مراد آن حضرت این باشد که من واسطۀ خلق آن هایم. چنان که از احادیث بر می آید که علّت غائی خلق عالم رسول خدا و ائمّۀ معصومین از ذرّیۀ او بودند. و حدیث مشهور «لولاک لما خلقت الافلاک» و امثال آن شاهدند، و احادیث بسیاری دلالت دارد بر این که رسول خدا(صلی الله علیه و آله) و امیرالمومنین(علیه السلام) نور واحدند و همچنین ائمّه از اولاد ایشان.

ص: 132


1- آیۀ 10 سورۀ فتح.
2- آیۀ 5 سورۀ طه.
3- آیۀ 22 سورۀ فجر.
4- آیه های 22 و 23 سورۀ قیامۀ.
5- در نسخه: جسمی.

و لکن تأویل کلمۀ «فی طرفۀ عین» صعوبتی دارد تا بسازد با آن که خدا فرموده است در قرآن که در شش روز خلق شده. مگر این که بگوئیم که کنایه باشد از اشاره به خلقت روح آن جناب قبل از خلق سایر موجودات. چنان که کلام صدق نظامِ «اول ما خلق الله نوری» شاهد آن است، و آن جناب با امیرالمومنین نور واحد بودند و خلقت ایشان در طرفۀ عین بوده به معنی «عدم امتداد» باشد، بل که به محض امر «کن» که شبیه به طرفۀ عین است در قلّت وقت.

پس گویا مراد این باشد که: در طرفۀ عینی که من موجود شدم در عالم قدس و عالم ارواح قبل از همۀ مخلوقات و در قضای ازلی این بود که من باید در عالم ملک و شهود و جسمانی، در عالم جسمانی داخل شوم به جهت مصالح که خدا عالم است به آن، در آن وقت همۀ عالم مستحق این شدند که ایجاد شوند در عالم ملک، هر یک در وقتی که از برای آن مقدّر است. و از جملۀ موجودات آسمان و زمین است که خلقت آسمان و زمین در عالم ملک در شش روز یا بیشتر شود. پس گویا که من آسمان و زمین را در طرفۀ عینی ایجاد کردم. چون در طرفۀ عینی موجب استحقاق وجود آن ها شدم.

در نسخه[ای] که در نزد حقیر است از حافظ رجب برسی، به جای لفظ «اوجدت» لفظ «اجوز» است، و در آن اشکال کمتر است. یعنی من آنم که می گذرم از هفت آسمان و زمین به یک چشم [به] هم زدن. و احتمال بسیار دوری هم هست که «اوجدت» به معنی «اغنیتُ» باشد؛ یعنی اهل آسمان ها و زمین را من غنی کردم به طرفۀ عین. و تأویل این هم بسیار دور است.

و اما آن عبارت که در جای دیگر از خطبه مذکور است که «انا اقمت السموات

ص: 133

بنور ربّی و قدرته» و در بعض نسخه ها «بامر ربّی»(1) هست؛ پس آن هم بر ظاهر خود نمی تواند باقی بود. و آن مستلزم «قول به تفویض» است و مذهب شیعه (چنان که ابن بابویه نیز تصریح کرده) این است که چنان که غلات کافرند، مفوّضه هم کافرند. و این دو فرقه بدتر از یهود و نصاری و مجوس [بوده] و از اهل بدعتها [هستند] و هیچکس خدا را از ایشان کوچکتر نشناخته است، چرا که بندۀ ضعیف را می گویند خدا است، چنان که غالیان می گویند. یا می گویند: خدا محمد و علی را خلق کرد و امر را به آن ها واگذاشت که خلق کنند و روزی بدهند، چنان که مفوضّه می گویند.

و حضرت امام رضا علیه السلام در دعای خود می فرمود: «اللَّهُمَّ إِنِّی [بَرِی ءٌ] مِنَ الْحَوْلِ وَ الْقُوَّةِ وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِکَ اللَّهُمَّ إِنِّی [أَعُوذُ بِکَ] وَ أَبْرَأُ إِلَیْکَ مِنَ الَّذِینَ ادَّعَوْا لَنَا مَا لَیْسَ لَنَا بِحَقٍّ اللَّهُمَّ [إِنِّی] أَبْرَأُ إِلَیْکَ مِنَ الَّذِینَ قَالُوا فِینَا مَا لَمْ [نَقُلْهُ] فِی أَنْفُسِنَا اللَّهُمَّ لَکَ الْخَلْقُ وَ مِنْکَ الرِّزْقُ وَ إِیَّاکَ نَعْبُدُ وَ إِیَّاکَ نَسْتَعِینُ اللَّهُمَّ أَنْتَ خَالِقُنَا وَ خَالِقُ آبَائِنَا الْأَوَّلِینَ [وَ آبَائِنَا الْآخِرِینَ] اللَّهُمَّ لَا تَلِیقُ الرُّبُوبِیَّةُ إِلَّا بِکَ وَ لَا تَصْلُحُ الْإِلَهِیَّةُ إِلَّا لَکَ فَالْعَنِ النَّصَارَی الَّذِینَ صَغَّرُوا عَظَمَتَکَ وَ الْعَنِ الْمُضَاهِئِینَ [لِقَوْلِهِمْ] مِنْ بَرِیَّتِکَ اللَّهُمَّ إِنَّا عَبِیدُکَ [وَ أَبْنَاءُ عَبِیدِکَ] لَا نَمْلِکُ لِأَنْفُسِنَا نَفْعاً وَ لَا ضَرّاً وَ لَا مَوْتاً وَ حَیَاةً وَ لَا نُشُوراً اللَّهُمَّ مَنْ زَعَمَ أَنَّا أَرْبَابٌ فَنَحْنُ مِنْهُ بِرَاءٌ وَ مَنْ زَعَمَ أَنَّ إِلَیْنَا الْخَلْقَ وَ عَلَیْنَا الرِّزْقَ فَنَحْنُ بِرَاءٌ مِنْهُ کَبَرَاءَةِ عِیسَی ابْنِ مَرْیَمَ(علیه السلام) مِنَ النَّصَارَی اللَّهُمَّ إِنَّا لَمْ نَدْعُهُمْ إِلَی مَا یَزْعُمُونَ فَلَا تُؤَاخِذْنَا بِمَا یَقُولُونَ وَ اغْفِرْ لَنَا مَا [یَدَّعُونَ] وَ لَا تَدَعْ عَلَی الْأَرْضِ مِنْهُمْ دَیَّاراً «إِنَّکَ إِنْ تَذَرْهُمْ یُضِلُّوا

ص: 134


1- در نسخۀ مکتبۀ حیدریه همین عبارت آمده؛ ص 319.

عِبادَکَ وَ لا یَلِدُوا إِلَّا فاجِراً کَفَّاراً»(1)-(2).

و ابن بابویه(ره) در رسالۀ اعتقادیه از زراره روایت کرده است که گفت: «عرض کردم به خدمت حضرت صادق علیه السلام که مردی از اولاد عبدالله بن سبا قائل به تفویض است. حضرت فرمود کدام است تفویض؟ عرض کردم که می گوید خدای عزّ وجلّ خلق کرد محمد و علی را، بعد از آن، امر را به آن ها واگذاشت، پس ایشان خلق کردند و روزی دادند، و زنده کردند و میراندند. پس حضرت فرمود: دروغ گفته است دشمن خدا است، هرگاه برگشتی به نزد او پس بخوان این آیه را که در سورۀ رعد است «أَمْ جَعَلُوا لِلَّهِ شُرَکاءَ خَلَقُوا کَخَلْقِهِ فَتَشابَهَ الْخَلْقُ عَلَیْهِمْ قُلِ اللَّهُ خالِقُ کُلِّ شَیْ ءٍ وَ هُوَ الْواحِدُ الْقَهَّارُ»(3). گفت که برگشتم به نزد آن مرد پس خبر دادم او را، پس گویا سنگی به دهان او انداختم، پس گفت که گویا لال شد.

و دلالت می کند بر بطلان مذهب آن ها نیز ادعیه و کلمات مأثوره از اهل بیت عصمت مثل عبارت صحیفۀ سجادیۀ کامله در دعای روز دوشنبه «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی لَمْ یُشْهِدْ أَحَداً حِینَ فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضَ وَ لَا اتَّخَذَ مُعِیناً حِینَ بَرَأَ النَّسَمَاتِ لَمْ یُشَارَکْ فِی الْإِلَهِیَّةِ وَ لَمْ یُظَاهَرْ فِی الْوَحْدَانِیَّةِ»(4). و امثال این ها.

و این عبارت صحیفۀ کامله (چنان که دلالت واضحه دارد بر این که خلق آسمان و زمین را به غیر خدا کسی خلق نکرده است و کسی اعانت در آن هم نکرده، و امیرالمومنین(علیه السلام) در آن شریک نبوده) دلالت بر بطلان قول حکما نیز دارد که می گویند

ص: 135


1- بحار، ج 25 ص 343.
2- آیۀ 27 سورۀ نوح.
3- آیه 16 سوره رعد.
4- این دعا از دعاهای صحیفه نمی باشد، رجوع کنید؛ بحار، ج 87 ص 176.

که خلق آن ها کار «عقل» است که جوهر مجرّدی است، و به «عقول عشره» قائل شده اند و آن ها را خالق و مدبّر عالم می دانند.

و در دعای عرفۀ [امام سجاد علیه السلام]: «أَنْتَ اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ، الَّذِی أَنْشَأْتَ الْأَشْیَاءَ مِنْ غَیْرِ سِنْخٍ، وَ صَوَّرْتَ مَا صَوَّرْتَ مِنْ غَیْرِ مِثَالٍ». تا آن جا که می فرماید: «دَبَّرْتَ مَا دُونَکَ تَدْبِیراً، أَنْتَ الَّذِی لَمْ یُعِنْکَ عَلَی خَلْقِکَ شَرِیکٌ، وَ لَمْ یُوَازِرْکَ فِی أَمْرِکَ وَزِیرٌ، وَ لَمْ یَکُنْ لَکَ مُشَاهِدٌ وَ لَا نَظِیرٌ»(1).

و اوضح از این، کلام امیرالمومنین علیه السلام در نهج البلاغه فی وصف النّحلۀ، بعد از آن که پاره[ای] از خلقت مورچه [را بیان می کند] می فرماید: «فَتَعَالَی الَّذِی أَقَامَهَا عَلَی قَوَائِمِهَا وَ بَنَاهَا عَلَی دَعَائِمِهَا وَ لَمْ یَشْرَکْهُ فِی فِطْرَتِهَا فَاطِرٌ وَ لَمْ یُعِنْهُ عَلَی خَلْقِهَا قَادِرٌ وَ لَوْ ضَرَبْتَ فِی مَذَاهِبِ فِکْرِکَ لِتَبْلُغَ غَایَاتِهِ مَا دَلَّتْکَ الدَّلَالَةُ إِلَّا عَلَی أَنَّ فَاطِرَ النَّمْلَةِ هُوَ فَاطِرُ النَّحْلَةِ لِدَقِیقِ تَفْصِیلِ کُلِّ شَیْ ءٍ وَ غَامِضِ اخْتِلَافِ کُلِّ حَیٍّ وَ مَا الْجَلِیلُ وَ اللَّطِیفُ وَ الثَّقِیلُ وَ الْخَفِیفُ وَ الْقَوِیُّ وَ الضَّعِیفُ فِی خَلْقِهِ إِلَّا سَوَاءٌ کَذَلِکَ السَّمَاءُ وَ الْهَوَاءُ وَ الرِّیحُ وَ الْمَاءُ»(2). تا آخر خطبه از آن چه مشتمل است بر این مطلب که هر کس به نظر صحیح در آن و امثال آن تأمّل کند، بر توحید [و] یگانگی الهی و نفی شریک و معین و وزیر، بینا می شود.

با وجود آن همه آیات و اخبار صحیحۀ صریحه، به محض نقل ظاهر عبارتی چگونه جرأت قبول توان کرد!؟

و تأویلی که توان کرد (بر فرض صحت و قبول آن) این است که بگوئیم که مراد این

ص: 136


1- صحیفه سجادیه، دعای 47.
2- نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، خطبۀ 231- فیض، 227.

است که من استوار کردم اهل سموات و ارض را به امر پروردگارم به نور هدایت پروردگارم. و وجه این همان است که از احادیث مستفاد می شود که حق تعالی از جمیع ملائکه و پیغمبران، عهد و میثاق گرفت از برای پیغمبر ما و اهل بیت او. پس عهد و میثاق و اذعان به بزرگی ایشان، تکلیفی است بر گردن همۀ اهل سموات و ارض، و استقامت ایشان بر عمل بر وفق عهد و میثاق خود است. پس توان گفت که آن حضرت همۀ اهل سموات و ارض را به پاداشت و نگذاشت که در مرتبۀ نقصی که بدون این عمل بود، بمانند.

و اما آن عبارت های خطبه که دلالت دارد بر خالق و رازق بودن، و این که درخت ها را به برگ آورد و میوه در آن قرار داد، و امثال این ها؛ پس تاویل آن ها واضح است: اما خالق بودن؛ مراد از آن «علّت خلق» بودن است. و «علّت غائی» را در مقام «علت فاعلیّه» مجازاً استعمال می کنند. و چون علّت غائی خلق عالم ایشان اند و اگر ایشان نبودند خدا عالم را خلق نمی کرد و روزی نمی داد، پس به این سبب مجازاً فرمود که من «خلق می کنم و روزی می دهم». و همچنین احادیث دلالت می کند که بر آمدن درختان و میوه دادن، به برکت ایشان است. و تأویل «انا مورّق الاشجار، و مونع [الاثمار](1)،

و مقدّر الاقوات»، از آن ظاهر می شود.

و چنان که محمد بن یعقوب کلینی(ره) در کافی روایت کرده است از حضرت صادق علیه السلام، و در آخر آن می فرماید: «بِنَا أَثْمَرَتِ الْأَشْجَارُ وَ أَیْنَعَتِ الثِّمَارُ وَ جَرَتِ الْأَنْهَارُ وَ بِنَا یَنْزِلُ غَیْثُ السَّمَاءِ وَ یَنْبُتُ عُشْبُ الْأَرْضِ وَ بِعِبَادَتِنَا عُبِدَ اللَّهُ وَ لَوْ لَا نَحْنُ مَا عُبِدَ اللَّهُ»(2).

ص: 137


1- در نسخه: اثمار.
2- کافی (اصول) ج 1 ص 144.

و الحاصل

هرگاه خواهیم خطبۀ البیان و غیر آن از آنچه مشتمل است بر امثال این عبارات که تاویل کنیم به نحوی که ناخوشی نداشته باشد، می توانیم کرد. و لکن محتاج است به فرصتی و وقتی و بسط زیادتی. و الحال تکلیف ما در آن نیست و احتیاجی هم در آن نیست. و رسول رساله هم مستعجل است.

و لکن ذکر می کنیم در این مقام، حدیثی از کلمات ائمّۀ اَنام علیهم السلام که به آن ظاهر می شود تأویل بعضی از فقرات خطبۀ البیان، و از آن حدیث می توان یافت که ممکن است عمل بینائی از مطلب آن، بروجه(1) صحیح که غباری بر آن نباشد. و آن حدیثی است که نقل شده از آخر کتاب بصائر الدرجات تالیف شیخ بزرگوار محمد بن الحسن الصّفار القمی(ره) قال: «باب فیه شرح امور النّبیّ و الائمّۀ فی نفسهم و الرّد من [غلابجهلهم ما لم یعرفوا](2) من معنی اَقاویلهم»: عَلِیُّ بْنُ إِبْرَاهِیمَ عَنِ الْقَاسِمِ بْنِ الرَّبِیعِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ سِنَانٍ عَنْ صَبَّاحٍ الْمَدَائِنِیِّ عَنِ الْمُفَضَّلِ أَنَّهُ کَتَبَ إِلَی أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) فَجَاءَهُ هَذَا الْجَوَابُ مِنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّی أُوصِیکَ وَ نَفْسِی بِتَقْوَی اللَّهِ وَ طَاعَتِهِ فَإِنَّ مِنَ التَّقْوَی الطَّاعَةَ وَ الْوَرَعَ وَ التَّوَاضُعَ لِلَّهِ وَ الطُّمَأْنِینَةَ وَ الِاجْتِهَادَ وَ الْأَخْذَ بِأَمْرِهِ وَ النَّصِیحَةَ لِرُسُلِهِ وَ الْمُسَارَعَةَ فِی مَرْضَاتِهِ وَ اجْتِنَابَ مَا نَهَی عَنْهُ فَإِنَّهُ مَنْ یَتَّقِ اللَّهَ فَقَدْ أَحْرَزَ نَفْسَهُ مِنَ النَّارِ بِإِذْنِ اللَّهِ وَ أَصَابَ الْخَیْرَ کُلَّهُ فِی الدُّنْیَا وَ الْآخِرَةِ وَ مَنْ أَمَرَ بِالتَّقْوَی فَقَدْ أَبْلَغَ الْمَوْعِظَةَ

ص: 138


1- در نسخه: را بروجه..
2- عبارۀ نسخه: فلا یجهلهم ما لم یعرضوا.

جَعَلَنَا اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقِینَ بِرَحْمَتِهِ.

جَاءَنِی کِتَابُکَ فَقَرَأْتُهُ وَ فَهِمْتُ الَّذِی فِیهِ فَحَمِدْتُ اللَّهَ عَلَی سَلَامَتِکَ وَ عَافِیَةِ اللَّهِ إِیَّاکَ أَلْبَسَنَا اللَّهُ وَ إِیَّاکَ عَافِیَتَهُ فِی الدُّنْیَا وَ الْآخِرَةِ کَتَبْتَ تَذْکُرُ أَنَّ قَوْماً أَنَا أَعْرِفُهُمْ کَانَ أَعْجَبَکَ نَحْوُهُمْ وَ شَأْنُهُمْ وَ أَنَّکَ أَبْلَغْتَ عَنْهُمْ أُمُوراً تَرْوِی عَنْهُمْ کَرِهْتَهَا لَهُمْ وَ لَمْ تَرَ بِهِمْ إِلَّا طَرِیقاً حَسَناً وَ وَرَعاً وَ تَخَشُّعاً وَ بَلَغَکَ أَنَّهُمْ یَزْعُمُونَ أَنَّ الدِّینَ إِنَّمَا هُوَ مَعْرِفَةُ الرِّجَالِ ثُمَّ بَعْدَ ذَلِکَ إِذَا عَرَفْتَهُمْ فَاعْمَلْ مَا شِئْتَ وَ ذَکَرْتَ أَنَّکَ قَدْ عَرَفْتَ أَنَّ أَصْلَ الدِّینِ مَعْرِفَةُ الرِّجَالِ فَوَفَّقَکَ اللَّهُ وَ ذَکَرْتَ أَنَّهُ بَلَغَکَ أَنَّهُمْ یَزْعُمُونَ أَنَّ الصَّلَاةَ وَ الزَّکَاةَ وَ صَوْمَ شَهْرِ رَمَضَانَ وَ الْحَجَّ وَ الْعُمْرَةَ وَ الْمَسْجِدَ الْحَرَامَ وَ الْبَیْتَ الْحَرَامَ وَ الْمَشْعَرَ الْحَرَامَ وَ الشَّهْرَ الْحَرَامَ هُوَ رَجُلٌ وَ أَنَ الطُّهْرَ وَ الِاغْتِسَالَ مِنَ الْجَنَابَةِ هُوَ رَجُلٌ وَ کُلَّ فَرِیضَةٍ افْتَرَضَهَا اللَّهُ عَلَی عِبَادِهِ هُوَ رَجُلٌ وَ أَنَّهُمْ ذَکَرُوا ذَلِکَ بِزَعْمِهِمْ أَنَّ مَنْ عَرَفَ ذَلِکَ الرَّجُلَ فَقَدِ اکْتَفَی بِعِلْمِهِ بِهِ مِنْ غَیْرِ عَمَلٍ وَ قَدْ صَلَّی وَ آتَی الزَّکَاةَ وَ صَامَ وَ حَجَّ وَ اعْتَمَرَ وَ اغْتَسَلَ مِنَ الْجَنَابَةِ وَ تَطَهَّرَ وَ عَظَّمَ حُرُمَاتِ اللَّهِ وَ الشَّهْرَ الْحَرَامَ وَ الْمَسْجِدَ الْحَرَامَ وَ أَنَّهُمْ ذَکَرُوا أَنَّ مَنْ عَرَفَ هَذَا بِعَیْنِهِ وَ بِحَدِّهِ وَ ثَبَتَ فِی قَلْبِهِ جَازَ لَهُ أَنْ یَتَهَاوَنَ فَلَیْسَ لَهُ أَنْ یَجْتَهِدَ فِی الْعَمَلِ وَ زَعَمُوا أَنَّهُمْ إِذَا عَرَفُوا ذَلِکَ الرَّجُلَ فَقَدْ قُبِلَتْ مِنْهُمْ هَذِهِ الْحُدُودُ لِوَقْتِهَا وَ إِنْ لَمْ یَعْمَلُوا بِهَا وَ أَنَّهُ بَلَغَکَ أَنَّهُمْ یَزْعُمُونَ أَنَّ الْفَوَاحِشَ الَّتِی نَهَی اللَّهُ عَنْهَا الْخَمْرُ وَ الْمَیْسِرُ وَ الرِّبَا وَ الدَّمُ وَ الْمَیْتَةُ وَ لَحْمُ الْخِنْزِیرِ هُوَ رَجُلٌ وَ ذَکَرُوا أَنَّ مَا حَرَّمَ اللَّهُ مِنْ نِکَاحِ الْأُمَّهَاتِ وَ الْبَنَاتِ وَ الْعَمَّاتِ وَ الْخَالَاتِ وَ بَنَاتِ الْأَخِ وَ بَنَاتِ الْأُخْتِ وَ مَا حَرَّمَ عَلَی الْمُؤْمِنِینَ مِنَ النِّسَاءِ مِمَّا حَرَّمَ اللَّهُ إِنَّمَا عَنَی بِذَلِکَ نِکَاحَ نِسَاءِ النَّبِیِّ(صلی الله علیه و آله) وَ مَا سِوَی ذَلِکَ مُبَاحٌ کُلُّهُ.

وَ ذَکَرْتَ أَنَّهُ بَلَغَکَ أَنَّهُمْ یَتَرَادَفُونَ الْمَرْأَةَ الْوَاحِدَةَ وَ یَشْهَدُونَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ بِالزُّورِ وَ یَزْعُمُونَ أَنَّ لِهَذَا ظَهْراً وَ بَطْناً یَعْرِفُونَهُ فَالظَّاهِرُ مَا یَتَنَاهَوْنَ عَنْهُ یَأْخُذُونَ بِهِ مُدَافَعَةً عَنْهُمْ وَ الْبَاطِنُ هُوَ الَّذِی یَطْلُبُونَ وَ بِهِ أُمِرُوا بِزَعْمِهِمْ وَ کَتَبْتَ تَذْکُرُ الَّذِی عَظُمَ مِنْ ذَلِکَ عَلَیْکَ حِینَ

ص: 139

بَلَغَکَ وَ کَتَبْتَ تَسْأَلُنِی عَنْ قَوْلِهِمْ فِی ذَلِکَ أَ حَلَالٌ هُوَ أَمْ حَرَامٌ وَ کَتَبْتَ تَسْأَلُنِی عَنْ تَفْسِیرِ ذَلِکَ وَ أَنَا أُبَیِّنُهُ حَتَّی لَا تَکُونَ مِنْ ذَلِکَ فِی عَمًی وَ لَا فِی شُبْهَةٍ وَ قَدْ کَتَبْتُ إِلَیْکَ فِی کِتَابِی هَذَا تَفْسِیرَ مَا سَأَلْتَ عَنْهُ فَاحْفَظْهُ کُلَّهُ کَمَا قَالَ اللَّهُ فِی کِتَابِهِ وَ تَعِیَها أُذُنٌ واعِیَةٌ.

وَ أَصِفُهُ لَکَ بِحَلَالِهِ وَ أَنْفِی عَنْکَ حَرَامَهُ إِنْ شَاءَ اللَّهُ کَمَا وَصَفْتَ وَ مُعَرِّفُکَهُ حَتَّی تَعْرِفَهُ إِنْ شَاءَ اللَّهُ فَلَا تُنْکِرْهُ إِنْ شَاءَ اللَّهُ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ وَ الْقُوَّةُ لِلَّهِ جَمِیعاً أُخْبِرُکَ أَنَّهُ مَنْ کَانَ یَدِینُ بِهَذِهِ الصِّفَةِ الَّتِی کَتَبْتَ تَسْأَلُنِی عَنْهَا فَهُوَ عِنْدِی مُشْرِکٌ بِاللَّهِ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی بَیِّنُ الشِّرْکِ لَا شَکَّ فِیهِ وَ أُخْبِرُکَ أَنَّ هَذَا الْقَوْلَ کَانَ مِنْ قَوْمٍ سَمِعُوا مَا لَمْ یَعْقِلُوهُ عَنْ أَهْلِهِ وَ لَمْ یُعْطَوْا فَهْمَ ذَلِکَ وَ لَمْ یَعْرِفُوا حَدَّ مَا سَمِعُوا فَوَضَعُوا حُدُودَ تِلْکَ الْأَشْیَاءِ مُقَایَسَةً بِرَأْیِهِمْ وَ مُنْتَهَی عُقُولِهِمْ وَ لَمْ یَضَعُوهَا عَلَی حُدُودِ مَا أُمِرُوا کَذِباً وَ افْتِرَاءً عَلَی اللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ جُرْأَةً عَلَی الْمَعَاصِی فَکَفَی بِهَذَا لَهُمْ جَهْلًا وَ لَوْ أَنَّهُمْ وَضَعُوهَا عَلَی حُدُودِهَا الَّتِی حُدَّتْ لَهُمْ وَ قَبِلُوهَا لَمْ یَکُنْ بِهِ بَأْسٌ وَ لَکِنَّهُمْ حَرَّفُوهَا وَ تَعَدَّوْا وَ کَذَّبُوا وَ تَهَاوَنُوا بِأَمْرِ اللَّهِ وَ طَاعَتِهِ وَ لَکِنِّی أُخْبِرُکَ أَنَّ اللَّهَ حَدَّهَا بِحُدُودِهَا لِئَلَّا یَتَعَدَّی حُدُودَهُ أَحَدٌ وَ لَوْ کَانَ الْأَمْرُ کَمَا ذَکَرُوا لِعُذْرِ النَّاسِ بِجَهْلِهِمْ مَا لَمْ یَعْرِفُوا حَدَّ مَا حُدَّ لَهُمْ وَ لَکَانَ الْمُقَصِّرُ وَ الْمُتَعَدِّی حُدُودَ اللَّهِ مَعْذُوراً وَ لَکِنْ جَعَلَهَا حُدُوداً مَحْدُودَةً لَا یَتَعَدَّاهَا إِلَّا مُشْرِکٌ کَافِرٌ ثُمَّ قَالَ تِلْکَ حُدُودُ اللَّهِ فَلا تَعْتَدُوها وَ مَنْ یَتَعَدَّ حُدُودَ اللَّهِ فَأُولئِکَ هُمُ الظَّالِمُونَ.

فَأُخْبِرُکَ حَقَائِقَ أَنَّ اللَّهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی اخْتَارَ الْإِسْلَامَ لِنَفْسِهِ دِیناً وَ رَضِیَ مِنْ خَلْقِهِ فَلَمْ یَقْبَلْ مِنْ أَحَدٍ إِلَّا بِهِ وَ بِهِ بَعَثَ أَنْبِیَاءَهُ وَ رُسُلَهُ ثُمَّ قَالَ وَ بِالْحَقِّ أَنْزَلْناهُ وَ بِالْحَقِّ نَزَلَ فَعَلَیْهِ وَ بِهِ بَعَثَ أَنْبِیَاءَهُ وَ رُسُلَهُ وَ نَبِیَّهُ مُحَمَّداً(صلی الله علیه و آله) فَأَفْضَلُ الدِّینِ مَعْرِفَةُ الرُّسُلِ وَ وَلَایَتُهُمْ وَ أُخْبِرُکَ أَنَّ اللَّهَ أَحَلَّ حَلَالًا وَ حَرَّمَ حَرَاماً إِلَی یَوْمِ الْقِیَامَةِ فَمَعْرِفَةُ الرُّسُلِ و وَلَایَتُهُمْ وَ طَاعَتُهُمْ هُوَ الْحَلَالُ فَالْمُحَلَّلُ مَا أَحَلُّوا وَ الْمُحَرَّمُ مَا حَرَّمُوا وَ هُمْ أَصْلُهُ وَ مِنْهُمُ الْفُرُوعُ الْحَلَالُ وَ ذَلِکَ سَعْیُهُمْ وَ مِنْ فُرُوعِهِمْ أَمْرُهُمْ شِیعَتَهُمْ وَ أَهْلَ وَلَایَتِهِمْ بِالْحَلَالِ مِنْ إِقَامِ الصَّلَاةِ

ص: 140

وَ إِیتَاءِ الزَّکَاةِ وَ صَوْمِ شَهْرِ رَمَضَانَ وَ حِجِّ الْبَیْتِ وَ الْعُمْرَةِ وَ تَعْظِیمِ حُرُمَاتِ اللَّهِ وَ مَشَاعِرِهِ وَ تَعْظِیمِ الْبَیْتِ الْحَرَامِ وَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَ الشَّهْرِ الْحَرَامِ وَ الطَّهُورِ وَ الِاغْتِسَالِ مِنَ الْجَنَابَةِ وَ مَکَارِمِ الْأَخْلَاقِ وَ مَحَاسِنِهَا وَ جَمِیعِ الْبِرِّ ثُمَّ ذَکَرَ بَعْدَ ذَلِکَ فَقَالَ فِی کِتَابِهِ إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ وَ إِیتاءِ ذِی الْقُرْبی وَ یَنْهی عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ وَ الْبَغْیِ یَعِظُکُمْ لَعَلَّکُمْ تَذَکَّرُونَ فَعَدُوُّهُمْ هُمُ الْحَرَامُ الْمُحَرَّمُ وَ أَوْلِیَاؤُهُمُ الدَّاخِلُونَ فِی أَمْرِهِمْ إِلَی یَوْمِ الْقِیَامَةِ فَهُمُ الْفَوَاحِشُ ما ظَهَرَ مِنْها وَ ما بَطَنَ وَ الْخَمْرُ وَ الْمَیْسِرُ وَ الزِّنَا وَ الرِّبَا وَ الدَّمُ وَ الْمَیْتَةُ وَ لَحْمُ الْخِنْزِیرِ.

فَهُمُ الْحَرَامُ الْمُحَرَّمُ وَ أَصْلُ کُلِّ حَرَامٍ وَ هُمُ الشَّرُّ وَ أَصْلُ کُلِّ شَرٍّ وَ مِنْهُمْ فُرُوعُ الشَّرِّ کُلِّهِ وَ مِنْ ذَلِکَ الْفُرُوعُ الْحَرَامُ وَ اسْتِحْلَالُهُمْ إِیَّاهَا وَ مِنْ فُرُوعِهِمْ تَکْذِیبُ الْأَنْبِیَاءِ وَ جُحُودُ الْأَوْصِیَاءِ وَ رُکُوبُ الْفَوَاحِشِ الزِّنَا وَ السَّرِقَةِ وَ شُرْبِ الْخَمْرِ وَ الْمُسْکِرِ وَ أَکْلِ مَالِ الْیَتِیمِ وَ أَکْلِ الرِّبَا وَ الْخُدْعَةِ وَ الْخِیَانَةِ وَ رُکُوبِ الْحَرَامِ کُلِّهَا وَ انْتِهَاکِ الْمَعَاصِی وَ إِنَّمَا یَأْمُرُ اللَّهُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ وَ إِیتاءِ ذِی الْقُرْبی یَعْنِی مَوَدَّةَ ذِی الْقُرْبَی وَ ابْتِغَاءَ طَاعَتِهِمْ وَ یَنْهی عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ وَ الْبَغْیِ وَ هُمْ أَعْدَاءُ الْأَنْبِیَاءِ وَ أَوْصِیَاءِ الْأَنْبِیَاءِ وَ هُمُ الْمَنْهِیُّ عَنْ مَوَدَّتِهِمْ وَ طَاعَتِهِمْ یَعِظُکُمْ بِهَذِهِ لَعَلَّکُمْ تَذَکَّرُونَ وَ أُخْبِرُکَ أَنِّی لَوْ قُلْتُ لَکَ إِنَّ الْفَاحِشَةَ وَ الْخَمْرَ وَ الْمَیْسِرَ وَ الزِّنَا وَ الْمَیْتَةَ وَ الدَّمَ وَ لَحْمَ الْخِنْزِیرِ هُوَ رَجُلٌ وَ أَنَا أَعْلَمُ أَنَّ اللَّهَ قَدْ حَرَّمَ هَذَا الْأَصْلَ وَ حَرَّمَ فَرْعَهُ وَ نَهَی عَنْهُ وَ جَعَلَ وَلَایَتَهُ کَمَنْ عَبَدَ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَثَناً وَ شِرْکاً وَ مَنْ دَعَا إِلَی عِبَادَةِ نَفْسِهِ فَهُوَ کَفِرْعَوْنَ إِذْ قَالَ أَنَا رَبُّکُمُ الْأَعْلی.

فَهَذَا کُلُّهُ عَلَی وَجْهٍ إِنْ شِئْتُ قُلْتُ هُوَ رَجُلٌ وَ هُوَ إِلَی جَهَنَّمَ وَ مَنْ شَایَعَهُ عَلَی ذَلِکَ فَإِنَّهُمْ مِثْلُ قَوْلِ اللَّهِ إِنَّما حَرَّمَ عَلَیْکُمُ الْمَیْتَةَ وَ الدَّمَ وَ لَحْمَ الْخِنْزِیرِ لَصَدَقْتُ ثُمَّ لَوْ أَنِّی قُلْتُ إِنَّهُ فُلَانٌ ذَلِکَ کُلُّهُ لَصَدَقْتُ إِنَّ فُلَاناً هُوَ الْمَعْبُودُ الْمُتَعَدِّی حُدُودَ اللَّهِ الَّتِی نَهَی عَنْهَا أَنْ یَتَعَدَّی ثُمَّ إِنِّی أُخْبِرُکَ أَنَّ الدِّینَ وَ أَصْلَ الدِّینِ هُوَ رَجُلٌ وَ ذَلِکَ الرَّجُلُ هُوَ الْیَقِینُ وَ هُوَ

ص: 141

الْإِیمَانُ وَ هُوَ إِمَامُ أُمَّتِهِ وَ أَهْلِ زَمَانِهِ فَمَنْ عَرَفَهُ عَرَفَ اللَّهَ وَ دِینَهُ وَ مَنْ أَنْکَرَهُ أَنْکَرَ اللَّهَ وَ دِینَهُ وَ مَنْ جَهِلَهُ جَهِلَ اللَّهَ وَ دِینَهُ وَ لَا یُعْرَفُ اللَّهُ وَ دِینُهُ وَ حُدُودُهُ وَ شَرَائِعُهُ بِغَیْرِ ذَلِکَ الْإِمَامِ کَذَلِکَ جَرَی بِأَنَّ مَعْرِفَةَ الرِّجَالِ دِینُ اللَّهِ وَ الْمَعْرِفَةُ عَلَی وَجْهَیْنِ مَعْرِفَةٌ ثَابِتَةٌ عَلَی بَصِیرَةٍ یُعْرَفُ بِهَا دِینُ اللَّهِ وَ یُوصَلُ بِهَا إِلَی مَعْرِفَةِ اللَّهِ فَهَذِهِ الْمَعْرِفَةُ الْبَاطِنَةُ الثَّابِتَةُ بِعَیْنِهَا الْمُوجِبَةُ حَقَّهَا الْمُسْتَوْجِبُ أَهْلَهَا عَلَیْهَا الشُّکْرَ لِلَّهِ الَّتِی مَنَّ عَلَیْهِمْ بِهَا مَنٌّ مِنَ اللَّهِ یَمُنُّ بِهِ عَلَی مَنْ یَشَاءُ مَعَ الْمَعْرِفَةِ الظَّاهِرَةِ وَ مَعْرِفَةٌ فِی الظَّاهِرِ فَأَهْلُ الْمَعْرِفَةِ فِی الظَّاهِرِ الَّذِینَ عَلِمُوا أَمْرَنَا بِالْحَقِّ عَلَی غَیْرِ عِلْمٍ لَا تَلْحَقُ بِأَهْلِ الْمَعْرِفَةِ فِی الْبَاطِنِ عَلَی بَصِیرَتِهِمْ وَ لَا یَصِلُونَ بِتِلْکَ الْمَعْرِفَةِ الْمُقَصِّرَةُ إِلَی حَقِّ مَعْرِفَةِ اللَّهِ کَمَا قَالَ فِی کِتَابِهِ وَ لا یَمْلِکُ الَّذِینَ یَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ الشَّفاعَةَ إِلَّا مَنْ شَهِدَ بِالْحَقِّ وَ هُمْ یَعْلَمُونَ فَمَنْ شَهِدَ شَهَادَةَ الْحَقِّ لَا یَعْقِدُ عَلَیْهِ قَلْبَهُ وَ لَا یُبْصِرُ مَا یَتَکَلَّمُ بِهِ لَا یُثَابُ عَلَیْهِ مِثْلَ ثَوَابِ مَنْ عَقَدَ عَلَیْهِ قَلْبَهُ عَلَی بَصِیرَةٍ فِیهِ کَذَلِکَ مَنْ تَکَلَّمَ بِجَوْرٍ لَا یَعْقِدُ عَلَیْهِ قَلْبَهُ لَا یُعَاقَبُ عَلَیْهِ عُقُوبَةَ مَنْ عَقَدَ عَلَیْهِ قَلْبَهُ وَ ثَبَتَ عَلَی بَصِیرَةٍ فَقَدْ عَرَفْتَ کَیْفَ کَانَ حَالُ رِجَالِ أَهْلِ الْمَعْرِفَةِ فِی الظَّاهِرِ وَ الْإِقْرَارِ بِالْحَقِّ عَلَی غَیْرِ عِلْمٍ فِی قَدِیمِ الدَّهْرِ وَ حَدِیثِهِ إِلَی أَنِ انْتَهَی الْأَمْرُ إِلَی نَبِیِّ اللَّهِ وَ بَعْدَهُ إِلَی مَنْ صَارُوا إِلَی مَنِ انْتَهَتْ إِلَیْهِ مَعْرِفَتُهُمْ وَ إِنَّمَا عُرِفُوا بِمَعْرِفَةِ أَعْمَالِهِمْ وَ دِینِهِمُ الَّذِی دَانَ اللَّهَ بِهِ الْمُحْسِنُ بِإِحْسَانِهِ وَ الْمُسِی ءُ بِإِسَاءَتِهِ وَ قَدْ یُقَالُ إِنَّهُ مَنْ دَخَلَ فِی هَذَا الْأَمْرِ بِغَیْرِ یَقِینٍ وَ لَا بَصِیرَةٍ خَرَجَ مِنْهُ کَمَا دَخَلَ فِیهِ رَزَقَنَا اللَّهُ وَ إِیَّاکَ مَعْرِفَةً ثَابِتَةً عَلَی بَصِیرَةٍ.

وَ أُخْبِرُکَ أَنِّی لَوْ قُلْتُ إِنَّ الصَّلَاةَ وَ الزَّکَاةَ وَ صَوْمَ شَهْرِ رَمَضَانَ وَ الْحَجَّ وَ الْعُمْرَةَ وَ الْمَسْجِدَ الْحَرَامَ وَ الْبَیْتَ الْحَرَامَ وَ الْمَشْعَرَ الْحَرَامَ وَ الطَّهُورَ وَ الِاغْتِسَالَ مِنَ الْجَنَابَةِ وَ کُلَّ فَرِیضَةٍ کَانَ ذَلِکَ هُوَ النَّبِیَّ(صلی الله علیه و آله) الَّذِی جَاءَ بِهِ مِنْ عِنْدِ رَبِّهِ لَصَدَقْتُ لِأَنَّ ذَلِکَ کُلَّهُ إِنَّمَا یُعْرَفُ بِالنَّبِیِّ وَ لَوْ لَا مَعْرِفَةُ ذَلِکَ النَّبِیِّ وَ الْإِیمَانُ بِهِ وَ التَّسْلِیمُ لَهُ مَا عُرِفَ ذَلِکَ فَذَلِکَ مِنْ مَنِّ اللَّهِ عَلَی مَنْ یَمُنُّ عَلَیْهِ وَ لَوْ لَا ذَلِکَ لَمْ یَعْرِفْ شَیْئاً مِنْ هَذَا فَهَذَا کُلُّهُ ذَلِکَ النَّبِیُّ وَ

ص: 142

أَصْلُهُ وَ هُوَ فَرْعُهُ وَ هُوَ دَعَانِی إِلَیْهِ وَ دَلَّنِی عَلَیْهِ وَ عَرَّفَنِیهِ وَ أَمَرَنِی بِهِ وَ أَوْجَبَ عَلَیَّ لَهُ الطَّاعَةَ فِیمَا أَمَرَنِی بِهِ لَا یَسَعُنِی جَهْلُهُ وَ کَیْفَ یَسَعُنِی جَهْلُ مَنْ هُوَ فِیمَا بَیْنِی وَ بَیْنَ اللَّهِ وَ کَیْفَ یَسْتَقِیمُ لِی لَوْ لَا أَنِّی أَصِفُ أَنَّ دِینِی هُوَ الَّذِی أَتَانِی بِهِ ذَلِکَ النَّبِیُّ أَنْ أَصِفَ أَنَّ الدِّینَ غَیْرُهُ وَ کَیْفَ لَا یَکُونُ ذَلِکَ مَعْرِفَةَ الرَّجُلِ وَ إِنَّمَا هُوَ الَّذِی جَاءَ بِهِ عَنِ اللَّهِ وَ إِنَّمَا أَنْکَرَ الدِّینَ مَنْ أَنْکَرَهُ بِأَنْ قَالُوا أَ بَعَثَ اللَّهُ بَشَراً رَسُولًا ثُمَّ قَالُوا أَ بَشَرٌ یَهْدُونَنا فَکَفَّرُوا بِذَلِکَ الرَّجُلَ وَ کَذَّبُوا بِهِ وَ قَالُوا لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَیْهِ مَلَکٌ فَقَالَ اللَّهُ قُلْ مَنْ أَنْزَلَ الْکِتابَ الَّذِی جاءَ بِهِ مُوسی نُوراً وَ هُدیً لِلنَّاسِ ثُمَّ قَالَ فِی آیَةٍ أُخْرَی وَ لَوْ أَنْزَلْنا مَلَکاً لَقُضِیَ الْأَمْرُ ثُمَّ لا یُنْظَرُونَ وَ لَوْ جَعَلْناهُ مَلَکاً لَجَعَلْناهُ رَجُلًا إِنَّ اللَّهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی إِنَّمَا أَحَبَّ أَنْ یُعْرَفَ بِالرِّجَالِ وَ أَنْ یُطَاعَ بِطَاعَتِهِمْ فَجَعَلَهُمْ سَبِیلَهُ وَ وَجْهَهُ الَّذِی یُؤْتَی مِنْهُ لَا یَقْبَلُ اللَّهُ مِنَ الْعِبَادِ غَیْرَ ذَلِکَ لا یُسْئَلُ عَمَّا یَفْعَلُ وَ هُمْ یُسْئَلُونَ فَقَالَ فِیمَا أَوْجَبَ ذَلِکَ مِنْ مَحَبَّتِهِ لِذَلِکَ مَنْ یُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللَّهَ وَ مَنْ تَوَلَّی فَما أَرْسَلْناکَ عَلَیْهِمْ حَفِیظاً.

فَمَنْ قَالَ لَکَ إِنَّ هَذِهِ الْفَرِیضَةَ کُلَّهَا إِنَّمَا هِیَ رَجُلٌ وَ هُوَ یَعْرِفُ حَدَّ مَا یَتَکَلَّمُ بِهِ فَقَدْ صَدَقَ وَ مَنْ قَالَ عَلَی الصِّفَةِ الَّتِی ذَکَرْتَ بِغَیْرِ الطَّاعَةِ فَلَا یُغْنِی التَّمَسُّکُ فِی الْأَصْلِ بِتَرْکِ الْفُرُوعِ کَمَا لَا تُغْنِی شَهَادَةُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ بِتَرْکِ شَهَادَةِ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ وَ لَمْ یَبْعَثِ اللَّهُ نَبِیّاً قَطُّ إِلَّا بِالْبِرِّ وَ الْعَدْلِ وَ الْمَکَارِمِ وَ مَحَاسِنِ الْأَخْلَاقِ وَ مَحَاسِنِ الْأَعْمَالِ وَ النَّهْیِ عَنِ الْفَوَاحِشِ ما ظَهَرَ مِنْها وَ ما بَطَنَ فَالْبَاطِنُ مِنْهُ وَلَایَةُ أَهْلِ الْبَاطِلِ وَ الظَّاهِرُ مِنْهُ فُرُوعُهُمْ وَ لَمْ یَبْعَثِ اللَّهُ نَبِیّاً قَطُّ یَدْعُو إِلَی مَعْرِفَةٍ لَیْسَ مَعَهَا طَاعَةٌ فِی أَمْرٍ وَ نَهْیٍ فَإِنَّمَا یَقْبَلُ اللَّهُ مِنَ الْعِبَادِ الْعَمَلَ بِالْفَرَائِضِ الَّتِی افْتَرَضَهَا اللَّهُ عَلَی حُدُودِهَا مَعَ مَعْرِفَةِ مَنْ جَاءَهُمْ بِهِ مِنْ عِنْدِهِ وَ دَعَاهُمْ إِلَیْهِ فَأَوَّلُ ذَلِکَ مَعْرِفَةُ مَنْ دَعَا إِلَیْهِ ثُمَّ طَاعَتُهُ فِیمَا یُقَرِّبُهُ بِمَنِ الطَّاعَةُ لَهُ وَ إِنَّهُ مَنْ عَرَفَ أَطَاعَ وَ مَنْ أَطَاعَ حَرَّمَ الْحَرَامَ ظَاهِرَهُ وَ بَاطِنَهُ وَ لَا یَکُونُ تَحْرِیمُ الْبَاطِنِ وَ اسْتِحْلَالُ الظَّاهِرِ إِنَّمَا حَرَّمَ الظَّاهِرَ بِالْبَاطِنِ وَ الْبَاطِنَ بِالظَّاهِرِ مَعاً جَمِیعاً وَ لَا یَکُونُ الْأَصْلُ وَ الْفُرُوعُ وَ

ص: 143

بَاطِنُ الْحَرَامِ حرام [حَرَاماً] وَ ظَاهِرُهُ حَلَالٌ وَ لَا یَحْرُمُ الْبَاطِنُ وَ یُسْتَحَلُّ الظَّاهِرُ وَ کَذَلِکَ لَا یَسْتَقِیمُ أَنْ یَعْرِفَ صَلَاةَ الْبَاطِنِ وَ لَا یَعْرِفَ صَلَاةَ الظَّاهِرِ وَ لَا الزَّکَاةَ وَ لَا الصَّوْمَ وَ لَا الْحَجَّ وَ لَا الْعُمْرَةَ وَ لَا الْمَسْجِدَ الْحَرَامَ وَ جَمِیعَ حُرُمَاتِ اللَّهِ وَ شَعَائِرِهِ وَ أَنْ یَتْرُکَ مَعْرِفَةَ الْبَاطِنِ لِأَنَّ بَاطِنَهُ ظَهْرُهُ وَ لَا یَسْتَقِیمُ إِنْ تَرَکَ وَاحِدَةً مِنْهَا إِذَا کَانَ الْبَاطِنُ حَرَاماً خَبِیثاً.

فَالظَّاهِرُ مِنْهُ إِنَّمَا یُشْبِهُ الْبَاطِنَ فَمَنْ زَعَمَ أَنَّ ذَلِکَ إِنَّمَا هِیَ الْمَعْرِفَةُ وَ أَنَّهُ إِذَا عَرَفَ اکْتَفَی بِغَیْرِ طَاعَةٍ فَقَدْ کَذَبَ وَ أَشْرَکَ ذَاکَ لَمْ یَعْرِفْ وَ لَمْ یُطِعْ وَ إِنَّمَا قِیلَ اعْرِفْ وَ اعْمَلْ مَا شِئْتَ مِنَ الْخَیْرِ فَإِنَّهُ لَا یُقْبَلُ ذَلِکَ مِنْکَ بِغَیْرِ مَعْرِفَةٍ فَإِذَا عَرَفْتَ فَاعْمَلْ لِنَفْسِکَ مَا شِئْتَ مِنَ الطَّاعَةِ قَلَّ أَوْ کَثُرَ فَإِنَّهُ مَقْبُولٌ مِنْکَ.

أُخْبِرُکَ أَنَّ مَنْ عَرَفَ أَطَاعَ إِذَا عَرَفَ وَ صَلَّی وَ صَامَ وَ اعْتَمَرَ وَ عَظَّمَ حُرُمَاتِ اللَّهِ کُلَّهَا وَ لَمْ یَدَعْ مِنْهَا شَیْئاً وَ عَمِلَ بِالْبِرِّ کُلِّهِ وَ مَکَارِمِ الْأَخْلَاقِ کُلِّهَا وَ تَجَنَّبَ سَیِّئَهَا وَ کُلُّ ذَلِکَ هُوَ النَّبِیُّ وَ النَّبِیُّ أَصْلُهُ وَ هُوَ أَصْلُ هَذَا کُلِّهِ لِأَنَّهُ جَاءَ بِهِ وَ دَلَّ عَلَیْهِ وَ أَمَرَ بِهِ وَ لَا یَقْبَلُ مِنْ أَحَدٍ شَیْئاً مِنْهُ إِلَّا بِهِ وَ مَنْ عَرَفَ اجْتَنَبَ الْکَبَائِرَ وَ حَرَّمَ الْفَواحِشَ ما ظَهَرَ مِنْها وَ ما بَطَنَ وَ حَرَّمَ الْمَحَارِمَ کُلَّهَا لِأَنَّ بِمَعْرِفَةِ النَّبِیِّ وَ بِطَاعَتِهِ دَخَلَ فِیمَا دَخَلَ فِیهِ النَّبِیُّ وَ خَرَجَ مِمَّا خَرَجَ مِنْهُ النَّبِیُّ وَ مَنْ زَعَمَ أَنَّهُ یُحَلِّلُ الْحَلَالَ وَ یُحَرِّمُ الْحَرَامَ بِغَیْرِ مَعْرِفَةِ النَّبِیِّ لَمْ یُحَلِّلْ لِلَّهِ حَلَالًا وَ لَمْ یُحَرِّمْ لَهُ حَرَاماً وَ أَنَّهُ مَنْ صَلَّی وَ زَکَّی وَ حَجَّ وَ اعْتَمَرَ وَ فَعَلَ ذَلِکَ کُلَّهُ بِغَیْرِ مَعْرِفَةِ مَنِ افْتَرَضَ اللَّهُ عَلَیْهِ طَاعَتَهُ لَمْ یَقْبَلْ مِنْهُ شَیْئاً مِنْ ذَلِکَ وَ لَمْ یُصَلِّ وَ لَمْ یَصُمْ وَ لَمْ یُزَکِّ وَ لَمْ یَحُجَّ وَ لَمْ یَعْتَمِرْ وَ لَمْ یَغْتَسِلْ مِنَ الْجَنَابَةِ وَ لَمْ یَتَطَهَّرْ وَ لَمْ یُحَرِّمْ لِلَّهِ حَرَاماً وَ لَمْ یُحَلِّلْ لِلَّهِ حَلَالًا وَ لَیْسَ لَهُ صَلَاةٌ وَ إِنْ رَکَعَ وَ سَجَدَ وَ لَا لَهُ زَکَاةٌ وَ إِنْ أَخْرَجَ لِکُلِّ أَرْبَعِینَ دِرْهَماً دِرْهَماً وَ مَنْ عَرَفَهُ وَ أَخَذَ عَنْهُ أَطَاعَ.

اللَّهَ وَ أَمَّا مَا ذَکَرْتَ أَنَّهُمْ یَسْتَحِلُّونَ نِکَاحَ ذَوَاتِ الْأَرْحَامِ الَّتِی حَرَّمَ اللَّهُ فِی کِتَابِهِ فَإِنَّهُمْ زَعَمُوا أَنَّهُ إِنَّمَا حُرِّمَ عَلَیْنَا بِذَلِکَ نِکَاحُ نِسَاءِ النَّبِیِّ فَإِنَّ أَحَقَّ مَا بَدَأَ بِهِ تَعْظِیمُ حَقِّ اللَّهِ وَ

ص: 144

کَرَامَةُ رَسُولِهِ وَ تَعْظِیمُ شَأْنِهِ وَ مَا حَرَّمَ اللَّهُ عَلَی تَابِعِیهِ وَ نِکَاحُ نِسَائِهِ مِنْ بَعْدِ قَوْلِهِ وَ ما کانَ لَکُمْ أَنْ تُؤْذُوا رَسُولَ اللَّهِ وَ لا أَنْ تَنْکِحُوا أَزْواجَهُ مِنْ بَعْدِهِ أَبَداً إِنَّ ذلِکُمْ کانَ عِنْدَ اللَّهِ عَظِیماً وَ قَالَ اللَّهُ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی النَّبِیُّ أَوْلی بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ أَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُمْ وَ هُوَ أَبٌ لَهُمْ ثُمَّ قَالَ وَ لا تَنْکِحُوا ما نَکَحَ آباؤُکُمْ مِنَ النِّساءِ إِلَّا ما قَدْ سَلَفَ إِنَّهُ کانَ فاحِشَةً وَ مَقْتاً وَ ساءَ سَبِیلًا فَمَنْ حَرَّمَ نِسَاءَ النَّبِیِّ(صلی الله علیه و آله) لِتَحْرِیمِ اللَّهِ ذَلِکَ فَقَدْ حَرَّمَ مَا حَرَّمَ اللَّهُ فِی کِتَابِهِ مِنَ الْأُمَّهَاتِ وَ الْبَنَاتِ وَ الْأَخَوَاتِ وَ الْعَمَّاتِ وَ الْخَالَاتِ وَ بَنَاتِ الْأَخِ وَ بَنَاتِ الْأُخْتِ وَ مَا حَرَّمَ اللَّهُ مِنَ الرَّضَاعَةِ لِأَنَّ تَحْرِیمَ ذَلِکَ کَتَحْرِیمِ نِسَاءِ النَّبِیِّ فَمَنْ حَرَّمَ مَا حَرَّمَ اللَّهُ مِنَ الْأُمَّهَاتِ وَ الْبَنَاتِ وَ الْأَخَوَاتِ وَ الْعَمَّاتِ مِنْ نِکَاحِ نِسَاءِ النَّبِیِّ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ اسْتَحَلَّ مَا حَرَّمَ اللَّهُ مِنْ نِکَاحِ سَائِرِ مَا حَرَّمَ اللَّهُ فَقَدْ أَشْرَکَ إِذَا اتَّخَذَ ذَلِکَ دِیناً.

وَ أَمَّا مَا ذَکَرْتَ أَنَّ الشِّیعَةَ یَتَرَادَفُونَ الْمَرْأَةَ الْوَاحِدَةَ فَأَعُوذُ بِاللَّهِ أَنْ یَکُونَ ذَلِکَ مِنْ دِینِ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ إِنَّمَا دِینُهُ أَنْ یُحِلَّ مَا أَحَلَّ اللَّهُ وَ یُحَرِّمَ مَا حَرَّمَ اللَّهُ وَ أَنَّ مِمَّا أَحَلَّ اللَّهُ الْمُتْعَةَ مِنَ النِّسَاءِ فِی کِتَابِهِ وَ الْمُتْعَةَ فِی الْحَجِّ أَحَلَّهُمَا ثُمَّ لَمْ یُحَرِّمْهُمَا فَإِذَا أَرَادَ الرَّجُلُ الْمُسْلِمُ أَنْ یَتَمَتَّعَ مِنَ الْمَرْأَةِ فَعَلَی کِتَابِ اللَّهِ وَ سُنَنِهِ نِکَاحٍ غَیْرِ سِفَاحٍ تَرَاضَیَا عَلَی مَا أَحَبَّا مِنَ الْأَجْرِ وَ الْأَجَلِ کَمَا قَالَ اللَّهُ فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ فَرِیضَةً وَ لا جُناحَ عَلَیْکُمْ فِیما تَراضَیْتُمْ بِهِ مِنْ بَعْدِ الْفَرِیضَةِ إِنْ هُمَا أَحَبَّا أَنْ یَمُدَّا فِی الْأَجَلِ عَلَی ذَلِکَ الْأَجْرِ فَآخِرَ یَوْمٍ مِن أَجَلِهَا قَبْلَ أَنْ یَنْقَضِیَ الْأَجَلُ قَبْلَ غُرُوبِ الشَّمْسِ مَدَّا فِیهِ وَ زَادَا فِی الْأَجَلِ مَا أَحَبَّا فَإِنْ مَضَی آخِرُ یَوْمٍ مِنْهُ لَمْ یَصْلُحْ إِلَّا بِأَمْرٍ مُسْتَقْبِلٍ وَ لَیْسَ بَیْنَهُمَا عِدَّةٌ إِلَّا مِنْ سِوَاهُ فَإِنْ أَرَادَتْ سِوَاهُ اعْتَدَّتْ خَمْسَةً وَ أَرْبَعِینَ یَوْماً وَ لَیْسَ بَیْنَهُمَا مِیرَاثٌ ثُمَّ إِنْ شَاءَتْ تَمَتَّعَتْ مِنْ آخَرَ فَهَذَا حَلَالٌ لَهُمَا إِلَی یَوْمِ الْقِیَامَةِ إِنْ هِیَ شَاءَتْ مِنْ سَبْعَةٍ وَ إِنْ هِیَ شَاءَتْ مِنْ عِشْرِینَ مَا بَقِیَتْ فِی الدُّنْیَا کُلُّ هَذَا حَلَالٌ لَهُمَا عَلَی حُدُودِ اللَّهِ وَ مَنْ یَتَعَدَّ حُدُودَ اللَّهِ فَقَدْ ظَلَمَ نَفْسَهُ.

وَ إِذَا أَرَدْتَ الْمُتْعَةَ فِی الْحَجِّ فَأَحْرِمْ مِنَ الْعَقِیقِ وَ اجْعَلْهَا مُتْعَةً فَمَتَی مَا قَدِمْتَ طُفْتَ

ص: 145

بِالْبَیْتِ وَ اسْتَلَمْتَ الْحَجَرَ الْأَسْوَدَ وَ فَتَحْتَ بِهِ وَ خَتَمْتَ سَبْعَةَ أَشْوَاطٍ ثُمَّ تُصَلِّی رَکْعَتَیْنِ عِنْدَ مَقَامِ إِبْرَاهِیمَ ثُمَّ اخْرُجْ مِنَ الْبَیْتِ فَاسْعَ بَیْنَ الصَّفَا وَ الْمَرْوَةِ سَبْعَةَ أَشْوَاطٍ تَفْتَحُ بِالصَّفَا وَ تَخْتِمُ بِالْمَرْوَةِ فَإِذَا فَعَلْتَ ذَلِکَ قَصَّرْتَ حَتَّی إِذَا کَانَ یَوْمُ التَّرْوِیَةِ صَنَعْتَ مَا صَنَعْتَ بِالْعَقِیقِ ثُمَّ أَحْرِمْ بَیْنَ الرُّکْنِ وَ الْمَقَامِ بِالْحَجِّ فَلَمْ تَزَلْ مُحْرِماً حَتَّی تَقِفَ بِالْمَوْقِفِ ثُمَّ تَرْمِی الْجَمَرَاتِ وَ تَذْبَحُ وَ تَحْلِقُ وَ تُحِلُّ وَ تَغْتَسِلُ ثُمَّ تَزُورُ الْبَیْتَ فَإِذَا أَنْتَ فَعَلْتَ ذَلِکَ فَقَدْ أَحْلَلْتَ وَ هُوَ قَوْلُ اللَّهِ فَمَنْ تَمَتَّعَ بِالْعُمْرَةِ إِلَی الْحَجِّ فَمَا اسْتَیْسَرَ مِنَ الْهَدْیِ أَنْ تَذْبَحَ.

وَ أَمَّا مَا ذَکَرْتَ أَنَّهُمْ یَسْتَحِلُّونَ الشَّهَادَاتِ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَلَی غَیْرِهِمْ فَإِنَّ ذَلِکَ لَیْسَ هُوَ إِلَّا قَوْلَ اللَّهِ یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا شَهادَةُ بَیْنِکُمْ إِذا حَضَرَ أَحَدَکُمُ الْمَوْتُ حِینَ الْوَصِیَّةِ اثْنانِ ذَوا عَدْلٍ مِنْکُمْ أَوْ آخَرانِ مِنْ غَیْرِکُمْ إِنْ أَنْتُمْ ضَرَبْتُمْ فِی الْأَرْضِ فَأَصابَتْکُمْ مُصِیبَةُ الْمَوْتِ إِذَا کَانَ مُسَافِراً وَ حَضَرَهُ الْمَوْتُ اثْنَانِ ذَوَا عَدْلٍ مِنْ دِینِهِ فَإِنْ لَمْ یَجِدُوا فَآخَرَانِ مِمَّنْ یَقْرَأُ الْقُرْآنَ مِنْ غَیْرِ أَهْلِ وَلَایَتِهِ تَحْبِسُونَهُما مِنْ بَعْدِ الصَّلاةِ فَیُقْسِمانِ بِاللَّهِ إِنِ ارْتَبْتُمْ لا نَشْتَرِی بِهِ ثَمَناً قَلِیلًا وَ لَوْ کانَ ذا قُرْبی وَ لا نَکْتُمُ شَهادَةَ اللَّهِ إِنَّا إِذاً لَمِنَ الْآثِمِینَ فَإِنْ عُثِرَ عَلی أَنَّهُمَا اسْتَحَقَّا إِثْماً فَآخَرانِ یَقُومانِ مَقامَهُما مِنَ الَّذِینَ اسْتَحَقَّ عَلَیْهِمُ الْأَوْلَیانِ مِنْ أَهْلِ وَلَایَتِهِ فَیُقْسِمانِ بِاللَّهِ لَشَهادَتُنا أَحَقُّ مِنْ شَهادَتِهِما وَ مَا اعْتَدَیْنا إِنَّا إِذاً لَمِنَ الظَّالِمِینَ ذلِکَ أَدْنی أَنْ یَأْتُوا بِالشَّهادَةِ عَلی وَجْهِها أَوْ یَخافُوا أَنْ تُرَدَّ أَیْمانٌ بَعْدَ أَیْمانِهِمْ وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اسْمَعُوا وَ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ(صلی الله علیه و آله) یَقْضِی بِشَهَادَةِ رَجُلٍ وَاحِدٍ مَعَ یَمِینِ الْمُدَّعِی وَ لَا یُبْطِلُ حَقَّ مُسْلِمٍ وَ لَا یَرُدُّ شَهَادَةَ مُؤْمِنٍ فَإِذَا أَخَذَ یَمِینَ الْمُدَّعِی وَ شَهَادَةَ الرَّجُلِ قَضَی لَهُ بِحَقِّهِ وَ لَیْسَ یَعْمَلُ بِهَذَا فَإِذَا کَانَ لِرَجُلٍ مُسْلِمٍ قِبَلَ آخَرَ حَقٌّ یَجْحَدُهُ وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ شَاهِدٌ غَیْرُ وَاحِدٍ فَإِنَّهُ إِذَا رَفَعَهُ إِلَی وُلَاةِ الْجَوْرِ أَبْطَلُوا حَقَّهُ وَ لَمْ یَقْضُوا فِیهَا بِقَضَاءِ رَسُولِ اللَّهِ(صلی الله علیه و آله) کَانَ الْحَقُّ فِی الْجَوْرِ أَنْ لَا یُبْطِلَ حَقَّ رَجُلٍ فَیَسْتَخْرِجُ اللَّهُ عَلَی یَدَیْهِ حَقَّ رَجُلٍ مُسْلِمٍ وَ یَأْجُرُهُ اللَّهُ وَ یُحْیِی عَدْلًا کَانَ رَسُولُ اللَّهِ(صلی الله علیه و آله) یَعْمَلُ بِهِ.

ص: 146

وَ أَمَّا مَا ذَکَرْتَ فِی آخِرِ کِتَابِکَ أَنَّهُمْ یَزْعُمُونَ أَنَّ اللَّهَ رَبَّ الْعَالَمِینَ هُوَ النَّبِیُّ وَ أَنَّکَ شَبَّهْتَ قَوْلَهُمْ بِقَوْلِ الَّذِینَ قَالُوا فِی عِیسَی مَا قَالُوا فَقَدْ عَرَفْتَ أَنَّ السُّنَنَ وَ الْأَمْثَالَ کَائِنَةٌ لَمْ یَکُنْ شَیْ ءٌ فِیمَا مَضَی إِلَّا سَیَکُونُ مِثْلَهُ حَتَّی لَوْ کَانَتْ شَاةٌ بَرْشَاءُ کَانَ هَاهُنَا مِثْلَهُ وَ اعْلَمْ أَنَّهُ سَیَضِلُّ قَوْمٌ عَلَی ضَلَالَةِ مَنْ کَانَ قَبْلَهُمْ کَتَبْتَ تَسْأَلُنِی عَنْ مِثْلِ ذَلِکَ مَا هُوَ وَ مَا أَرَادُوا بِهِ أُخْبِرُکَ أَنَّ اللَّهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی هُوَ خَلَقَ الْخَلْقَ لا شَرِیکَ لَهُ لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ وَ الدُّنْیَا وَ الْآخِرَةُ وَ هُوَ رَبُّ کُلِّ شَیْ ءٍ وَ خَالِقُهُ خَلَقَ الْخَلْقَ وَ أَحَبَّ أَنْ یَعْرِفُوهُ بِأَنْبِیَائِهِ وَ احْتَجَّ عَلَیْهِمْ بِهِمْ فَالنَّبِیُّ عَلَیْهِ السَّلَامُ هُوَ الدَّلِیلُ عَلَی اللَّهِ عَبْدٌ مَخْلُوقٌ مَرْبُوبٌ اصْطَفَاهُ لِنَفْسِهِ بِرِسَالَتِهِ وَ أَکْرَمَهُ بِهَا فَجَعَلَهُ خَلِیفَتَهُ فِی خَلْقِهِ وَ لِسَانَهُ فِیهِمْ وَ أَمِینَهُ عَلَیْهِمْ وَ خَازِنَهُ فِی السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرَضِینَ قَوْلُهُ قَوْلُ اللَّهِ لَا یَقُولُ عَلَی اللَّهِ إِلَّا الْحَقَّ مَنْ أَطَاعَهُ أَطَاعَ اللَّهَ وَ مَنْ عَصَاهُ عَصَی اللَّهَ وَ هُوَ مَوْلَی مَنْ کَانَ اللَّهُ رَبَّهُ وَ وَلِیَّهُ مَنْ أَبَی أَنْ یُقِرَّ لَهُ بِالطَّاعَةِ فَقَدْ أَبَی أَنْ یُقِرَّ لِرَبِّهِ بِالطَّاعَةِ وَ بِالْعُبُودِیَّةِ وَ مَنْ أَقَرَّ بِطَاعَتِهِ أَطَاعَ اللَّهَ وَ هَدَاهُ فَالنَّبِیُّ مَوْلَی الْخَلْقِ جَمِیعاً عَرَفُوا ذَلِکَ أَوْ أَنْکَرُوهُ وَ هُوَ الْوَالِدُ الْمَبْرُورُ فَمَنْ أَحَبَّهُ وَ أَطَاعَهُ فَهُوَ الْوَلَدُ الْبَارُّ وَ مُجَانِبٌ لِلْکَبَائِرِ وَ قَدْ بَیَّنْتُ مَا سَأَلْتَنِی عَنْهُ وَ قَدْ عَلِمْتَ أَنَّ قَوْماً سَمِعُوا صِفَتَنَا هَذِهِ فَلَمْ یَعْقِلُوهَا بَلْ حَرَّفُوهَا وَ وَضَعُوهَا عَلَی غَیْرِ حُدُودِهَا عَلَی نَحْوِ مَا قَدْ بَلَغَکَ وَ قَدْ بَرِئَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ مِنْ قَوْمٍ یَسْتَحِلُّونَ بِنَا أَعْمَالَهُمُ الْخَبِیثَةَ وَ قَدْ رَمَانَا النَّاسُ بِهَا وَ اللَّهُ یَحْکُمُ بَیْنَنَا وَ بَیْنَهُمْ فَإِنَّهُ یَقُولُ الَّذِینَ یَرْمُونَ الْمُحْصَناتِ الْغافِلاتِ الْمُؤْمِناتِ لُعِنُوا فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَةِ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِیمٌ یَوْمَ تَشْهَدُ عَلَیْهِمْ أَلْسِنَتُهُمْ وَ أَیْدِیهِمْ وَ أَرْجُلُهُمْ بِما کانُوا یَعْمَلُونَ یَوْمَئِذٍ یُوَفِّیهِمُ اللَّهُ أَعْمَالَهُمُ السَّیِّئَةَ وَ یَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ الْمُبِینُ.

وَ أَمَّا مَا کَتَبْتَ بِهِ وَ نَحْوَهُ وَ تَخَوَّفْتَ أَنْ یَکُونَ صِفَتُهُمْ مِنْ صِفَتِهِ فَقَدْ أَکْرَمَهُ اللَّهُ عَنْ ذَلِکَ تَعَالَی رَبُّنَا عَمَّا یَقُولُونَ عُلُوّاً کَبِیراً صِفَتِی هَذِهِ صِفَةُ صَاحِبِنَا الَّتِی وَصَفْنَا لَهُ وَ عَنْهُ

ص: 147

أَخَذْنَاهُ فَجَزَاهُ اللَّهُ عَنَّا أَفْضَلَ الْجَزَاءِ فَإِنَّ جَزَاءَهُ عَلَی اللَّهِ فَتَفَهَّمْ کِتَابِی هَذَا وَ الْقُوَّةُ لِلَّه(1).

و حاصل این حدیث شریف این است که: مفضّل از حضرت صادق علیه السلام، سؤال کرد که جماعتی از شیعه هستند که نیکو کردارند و من از کردار و رفتار ایشان خوشم می آید. و با ورع و خشوع و پیرهیزکارند. و لکن از ایشان سخنانی به من می رسد که مرا ناخوش می آید، و آن سخنان این است که گمان می کنند که دین همین شناختن مردان است، و همین که آن مردان را شناختی پس دیگر هر کار خواهی بکن. و گمان می کنند که نماز و زکات و روزۀ ماه رمضان و حج و عمره و مسجد الحرام و بیت الحرام و مشعر الحرام و ماه حرام و وضو و غسل جنابت و هر فریضه که خداوند بر بندگان واجب کرده، همه مردی است. و گمان می کنند که کسی که همان مرد را شناخت، دیگر عمل ضرور نیست. و همین، نماز و روزه و سایر واجبات(2)

و اعمال حسنه، او است، و گویا همه را کرده است. و جایز است که سهل انگاری کند در نماز و در عبادات. و بر او لازم نیست جد و جهد.

و همچنین گمان ایشان این است که فواحشی که خدا نهی کرده از آن ها مثل خمر و قمار و زنا و خون میته و گوشت خوک، این ها مردی است.

و همچنین گمان می کنند که مراد خدا در قرآن از حرام بودن مادران و خواهران و دختران و عمّه ها و خاله ها و دختران برادر و دختران خواهر و سایر زنانی که حرام کرده است، همان(3) زنان پیغمبر است و غیر زنان پیغمبر(صلی الله علیه و آله)، همه بر مردم حلال اند هر چند محارم باشند.

ص: 148


1- بصائر الدرجات، ص 154. بحار، ج 24 ص 286 تا 298.
2- در نسخه: روزه را و سایر واجبات را.
3- تکرار: گاهی میرزا(ره) لفظ «همان» را به معنی «فقط» به کار می برد.

و همچنین گمان می کنند که چند مرد یک زن را نگاه می توانند داشت. و همچنین گمان می کنند که می توانند بعضی از مردم از برای بعضی، شهادت دروغ بدهند. و می گویند که این احکام ظاهری دارد [و باطنی]، و آن چه لازم است برایشان باطن آن ها است. و ظاهر اگر بکنند از برای دفع شرّ مردم از خود می کنند.

و همچنین گمان می کنند که خدا همان پیغمبر است، همچنان گمان کرده اند که خدا علی است.

تا این جا است حاصل سؤال مفضّل.

و ظاهر این است که آن ملاعین (که [مفضّل] نقل مذهب ایشان را می کند)، امثال این عبارات [را] که در خطبۀ البیان مذکور شد، حجت خود کرده اند؛ آن جا که فرمود: «انا الکعبۀ و البیت الحرام»، و در نسخۀ دیگر از خطبۀ البیان(1) دیدم که فرموده است: «اَنا صلوۀ المومنین و زکاتهم و صومهم و حجهم و جهادهم»(2). و همچنین نظر ایشان به حدیثی باشد که در تفسیر آیۀ شریفۀ «إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ وَ إیتاءِ ذِی الْقُرْبی وَ یَنْهی عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ وَ الْبَغْی»(3) وارد شده که «عدل» پیغمبر است و «احسان» امیرالمومنین، و «ذی القربی» ائمه (علیهم السلام)، و «فحشاء» و «منکر» و «بغی» آن سه نفرند به ترتیب.

و اما حاصل جواب امام علیه السلام از سؤال مفضّل این است که: هر کس که اعتقاد او این باشد که تو از من پرسیدی، پس او در نزد من مشرک است به خدای تبارک و تعالی. و شرّ او ظاهر و هویدا است، وشکّی در آن نیست. و خبر می کنم تو را که این

ص: 149


1- پیشتر اشاره شد ک میرزا(ره) هر سه خطبه (خطبۀ الافتخار، خطبۀ تُطنجیه، و خطبۀ سوم) را خطبۀ البیان می نامد.
2- در نسخۀ مکتبۀ حیدریه، ص 319 «اَنا صلوات المومنین و صیامهم». و ص 310 «نحن الصلوۀ و الصیام».
3- آیه 90 سورۀ نحل.

گفتار جماعتی است که شنیده اند چیزی را و نفهمیده اند معنی آن را، و افترا بسته اند به خدا و رسول او. کافی است همین معنی در بیان جهل و نادانی ایشان. و اگر فهمیده بودند کلام خدا و رسول را به وجهی که مراد ایشان بود، بر ایشان باکی نبود. لکن سهل انگاری کردند و از حدود الهی تجاوز کردند، و تعدّی نمی کند از حدود خدا مگر مشرکی یا کافری.

بعد از آن فرمودند کلام طولانی که حاصل آن این است که: آنچه به گوش آن ها رسیده که نماز و روزه و عبادات، همه پیغمبر است، حق است. و لکن معنی آن این است که اصل دین معرفت پیغمبر و امام است. پس اگر کسی پیغمبر و امام را شناخت، نماز و روزه و اعمال او نفع به او می بخشد. و کسی که آن ها را نشناخت، نماز و اعمال او صحیح نیست و در حکم عدم است. پس گویا که عمل واقعی همان معرفت پیغمبر و امام است، نه این که هر کس پیغمبر و امام را شناخت، دیگر این اعمال از او ساقط می شود. چنان که این ملاحدۀ بی دین فهمیده اند.

و به مضمون این مطلب، احادیث هم بسیار است. چون پیغمبر و امام، امر به افعال حسنه می کنند و ایشان سبب تبلیغ آن اوامرند، و امتثال به آن اوامر نمی شود الاّ به معرفت ایشان، پس گویا خود ایشان عبادات اند، و عبادات خود ایشان است. چنان که دشمنان ایشان از شیطان جنّ و انس، و جبت و طاغوت امر به قبائح می کنند، پس گویا قبائح نفس ایشان است و ایشان نفس قبائح. پس این کلام صحیح است که بگوئیم که حسنات خود اولیاء خدا است، چون ایشان اصل [حسنات](1)

و بانی آن هایند. و قبائح نفس اعدای ایشان است همچنین.

و حاصل آنچه آن حضرت در جواب [تفسیر آنان از] آیۀ تحریم زنان فرموده، (که آن

ص: 150


1- در نسخه: جماعت.

ملاعین گفته اند مراد حرمت زنان پیغمبر است) این است که آن ملاعین چون شنیده اند که پیغمبر پدر امت است، و در قرآن تصریح شده به این که زنان پیغمبر مادران مؤمنین می باشند، پس حمل کرده اند این آیۀ تحریم محارم را به تحریم زنان پیغمبر که خدا در قرآن حرام کرده است نکاح آن ها را بعد از پیامبر. و نفهمیده اند این معنی را که منافات نیست ما بین این که خدا زنان پیغمبر را [مادر](1) مومنین نامیده باشد و نکاح آن ها را حرام کرده باشد، و مابین این که جمیع این محارم بر ایشان حرام باشد. و آیه که حرام کرده است نکاح زنان پیغمبر را با زبان آیه[ای] از آیات قرآن، همان کس حرام کرده است سایر محارم را به آیۀ دیگر از آیات قرآن.

و اما جواب از قول ایشان که مذهب شیعه این است که جایز است که چندین مرد بر یک زن جمع شوند؛ پس حاصل آن این است که این معنی را توهّم کرده اند از حلّیّت متعه. و حال آن که متعه مستلزم این معنی نیست. و تا مدت متعه منقضی نشود و عدّه نگاه ندارد، کسی از شیعیان جایز ندانسته که متعۀ دیگر[ی] بشود. و این در عقد دوام هم متصور می شود(2).

و همچنین جواب از قول ایشان که مذهب شیعه این است که از برای بعضی از ایشان جایز است شهادت بدهند از برای بعضی به دروغ، این هم افترا است بر شیعه؛ ایشان در باب شهادت عمل نمی کنند الا به طریقه[ای] که در قرآن خدا و سنت رسول وارد شده است.

و اما جواب از این که گمان کرده اند که پیغمبر، خداست همچنان که جمعی علی را خدا دانسته اند؛ پس این است که آنچه در امّتان سابق شده در این امت می شود، حتی اگر

ص: 151


1- در نسخه: و امام در.
2- و هیچ فرقی میان دو نوع نکاح در این مسئله متصور نیست. ممکن است یک زن پس از چند روز از عقد دائمی، مطلقه شود. این چگونه می شود، متعه هم همان طور می شود.

گوسفندی در زمان سابق گوسفندی را به شاخ زده باشد، در این امت هم می شود. و شکی نیست که در امم سابقه هم این واقعه شده؛ چنان که نصاری قائل به الوهیت عیسی شدند و یهود بالوهیت عُزیر. بل که بعضی بالوهیت اوصیا هم قائل شده بودند، چنان که بعضی به الوهیت یوشع بن نون قائل شده بودند. چنان که آن ها در ضلالت و گمراهی [بوده و هستند، این ها نیز در ضلالت] و گمراهیند. و گویا منشأ گمراهی ایشان این شده که حدیث قدسی را شنیدند که «کنت کنزاً مخفیّاً فاحببت ان اعرف فخلقت خلقاً لِاَن اُعرَف»(1). و وجه توهّم ایشان این است که چون حق تعالی پیغمبر را خلق کرد که وسیله باشد از برای شناسائی خدا، پس این مقصد را از مقصود حقیقی در پرده، حمل کرده اند بر این معنی فاسد که شناختن پیغمبر شناختن خدا است. و این سخن ها را گفتند و به ما افترا بستند، و این سخن را نسبت به ما دادند. و از برای ایشان است عذاب الیم. چنان که حق تعالی وعده کرده است عذاب الیم را بر کسی که زن های عفیفه را نسبت به زنا بدهد. و این که گمان کرده اند که آنچه وصف کرده اند به آن پیغمبر را، آن را از پیغمبر اخذ کرده اند، پس صاحب ما پیغمبر (صلّی الله علیه و آله) بریئ است از آن چه به او نسبت داده اند.

این است آخر محصول جواب و سؤال مذکور در این حدیث مذکور. و امام علیه السلام تکرار بسیار در این مطلب می فرمایند از برای تنبیه [در](2) حق این طایفه، و اهتمام در این که رفع شبهه از مفضّل بشود. و از این باب است حدیثی که در کافی نقل کرده از

ص: 152


1- این بخش در متن حدیث مفضّل از امام صادق(علیه السلام) وجود ندارد و بیان خود میرزا(ره) است. و میرزا(ره) در این جا به شدت کم توجهی کرده است. زیرا خواننده گمان می کند چون این حدیث موسوم به «قدسی» در متن این حدیث مستند، آمده پس مستند است. در حالی که به احتمال قوی از ساخته های صوفیان است و سندی هم ندارد. البته یک سند جعلی برایش درست کرده اند.
2- در نسخه: بر.

مُحَمَّدِ بْنِ [مَارِدٍ](1): «قَالَ قُلْتُ لِأَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) حَدِیثٌ رُوِیَ لَنَا أَنَّکَ قُلْتَ إِذَا عَرَفْتَ فَاعْمَلْ مَا شِئْتَ فَقَالَ قَدْ قُلْتُ ذَلِکَ قَالَ قُلْتُ وَ إِنْ زَنَوْا أَوْ سَرَقُوا أَوْ شَرِبُوا الْخَمْرَ فَقَالَ لِی إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ وَ اللَّهِ مَا أَنْصَفُونَا أَنْ نَکُونَ أُخِذْنَا بِالْعَمَلِ وَ وُضِعَ عَنْهُمْ إِنَّمَا قُلْتُ إِذَا عَرَفْتَ فَاعْمَلْ مَا شِئْتَ مِنْ قَلِیلِ الْخَیْرِ وَ کَثِیرِهِ فَإِنَّهُ یُقْبَلُ مِنْکَ»(2). که مضمون آن این است که راوی عرض کرد به خدمت امام(علیه السلام) که از تو روایت کرده اند که گفته[ای] که همین که معرفت به هم رساندی پس بکن هر چه خواهی. پس حضرت فرمود که بلی گفتم این را. راوی گفت که گفتم هر چند زنا بکند و هر چند دزدی بکند یا شرب خمر بکند؟ پس حضرت فرمود انا لله و انّا الیه راجعون، و الله که انصاف ندارند از برای ما؛ از ما عمل [بخواهند](3)

و ما را مؤاخذه بکنند به عمل، و از ایشان عمل برداشته شود. من غیر این نگفتم که هرگاه معرفت به هم رساندی پس بکن از قلیل خیر [و کثیرش] آن که نفع آن به تو می رسد و از تو قبول می شود.

یعنی هرگاه معرفت نداشته باشی هیچ عمل نفع نمی بخشد. و این مضمون از احادیث بسیار، ظاهر می شود از جمله کلام امیرالمومنین (علیه السلام) که مکرر در خطبه ها می فرمودند، و مضمون آن این که: ای مردم دین خود را نگاه دارید که گناه کردن در دین بهتر است از حسنه در غیر دین، به جهت آن که گناه با دینداری آمرزیده می شود، اما حسنه در غیر دین قبول نمی شود. و از جمله احادیثی که شاهد مطلب است (که مطالب ائمه را غلط فهمیده اند و مذهب فاسده را نسبت به ایشان داده اند) حدیثی است که از

ص: 153


1- در نسخه: قادر.
2- کافی، ج 2 ص 464 ط دار الاضواء.
3- در نسخه: نخواهند.

بصائر الدرجات نقل شده از حضرت صادق(علیه السلام) که گفت: رسول خدا گفت که: در شبی که مرا به معراج بردند، پس وحی رسید به من از پشت پرده آن چه وحی رسید و حق تعالی با من سخن گفت، پس از جمله کلامی که با من گفت، این بود که گفت: یا محمد علی است اول، و علی است آخر، و علی ظاهر و علی باطن. و علی به هر چیز دانا است. پس من گفتم ای پروردگار من آیا نیستی تو این؟ (یعنی [این ها] صفات تو است) پس فرمود: ای محمد علی اول است، یعنی اول کسی که از او میثاق گرفته شد از جملۀ امامان. و علی آخر است، یعنی آخر کسی است که من قبض روح او را می کنم از امامان(1). علی است دابّۀ الارض که سخن می گوید با مردم. ای محمد علی ظاهر است، یعنی اظهار می کنم از برای او جمیع آنچه وحی می کنم به سوی تو، نیست از برای تو که پنهان کنی از او چیزی را. ای محمد علی باطن است، یعنی پنهان کردم در او سرّی را که پنهانی رساندم به تو. پس نیست میان من و تو سرّی که کتمان کنم آن [را] از علی. و آنچه خلق کردم از حلال و حرام پس علی بسیار دانا است به آن.

این است آخر حدیث. و تو می بینی الحال غلات و قلندریه را که این صفات را به حقیقت از برای آن جناب می خوانند در اشعار خود: علی اول، علی آخر، علی ظاهر، علی باطن.

و همین قدر از اخبار که ذکر شد کافی است در بیان وجه غلط و خلط و تدلیس ملاحده، و تاویل ایشان. پس هرگاه مثل خطبۀ البیان و امثال آن نسبت داده شود به ایشان، نباید حکم به صحت آن کرد رأساً. پس گاه است که از ایشان باشد، و چنان که این حدیث معراج این تاویل را دارد و صحیح است، آن ها نیز بر وجهی صحیح محمول باشند.

ص: 154


1- این موضوع به محور «رجعت» است؛ اصل رجعت در عقاید شیعه مسلّم است، لیکن جزئیات آن خیلی روشن نیست، مانند مسئلۀ سؤال قبر.

پس باید چشم گشود و از حقیقت غافل نشد. به این جا ختم می کنم کلام [را]. ختم الله امورنا بالحسنی و جعل لنا الاخرۀ خیراً من الاولی.

فقد فرغ مؤلّفه الفقیر الی الله الدائم، ابن الحسن الجیلانی، ابوالقاسم(1).

نزیل دارالایمان قم صانها الله عن التصادم و التّلاطم

یوم الخمیس، الثامن من شهر الله الاعظم

من شهور سنۀ (1213) الالف و مأتین

و الثلاث عشر

وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ أَوَّلًا وَ آخِراً وَ ظَاهِراً وَ بَاطِناً

وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ.

ص: 155


1- در نسخه: دام ظلّه العالی.

ص: 156

[رسالۀ دوم] فی الردّ علی الصوفیۀ در توجیه و معنی ذکر

[رسالۀ دوم] فی الردّ علی الصوفیۀ(1) در توجیه و معنی ذکر(2)

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد لله الذی فتح لنا الیه من مفاتیح الالباب باباً. و اوضح لنا فی ظلمات الشکوک من مصابیح محکمات الکتاب، مئاباً. و فیّض لنا من اقتضاء نبیّه المصطفی و عترته الاَطیاب، اسبابا. و لم یجعلنا من الّذین اتّخذوا احبارهم و رهبانهم ارباباً. و الصّلوۀ و السّلام علی من اُوتی لفصل الخطاب کتاباً. و علی آله الغرّ الکرام الّذین لم یدانوا باطلاق ما قالوا الاّصواباً.

اما بعد: این چند کلمه ای است حسب الاقتضای بعض فضلای اصحاب از طالبین حق و صواب که در ضمن کتاب مستطاب سؤالی را جواب خواسته بودند. در حین و فور اشتغال، و بلبالی بال، و تراکم احوال، علی سبیل العجال مرقوم قلم مزلّت رقم می گردد. مرجوّ از برادر دینی که به مقتضای «المامور معذور» ذیل عفو را ساتر عثر[ا]ت و هفوات

ص: 157


1- این عنوان در بالای صفحات است.
2- این عنوان نیز در بالای صفحات است.

این قاصر معترف به عجز و قصور، نمایند و مهما امکن در اصلاح کوشند.

و صورت مکتوب این است: به عرض مقدس عالی می رساند که در خصوص «ذکر فکری در صورت اجازه» که استفتا می شود: جمعی متصدی شرعی و جواز آن شده، و بعضی مدعی حرمت و تشریع بودن(1) آن، می باشند. مدعی جواز، می نماید که اجازۀ [ذکر] مزبوره یداً عن یدٍ به معصوم اگر برساند، آن به منزلۀ حدیث بل که حدیث است. و در «ادلّۀ سنن» این قدر کافی است. و در صورتی که از معصوم بودن آن، ثابت نباشد، سبب جمعیت خاطر و حضور قلب در ذکر می شود و مقدّمۀ عقلیّه می باشد به جهت کمال ذکر، پس جایز می باشد. و مدعی حرمت، می نماید که عبادت «توقیفی» است، و نصّ در این باب در کتب معتبره نمی باشد. و مسئلۀ مزبوره محل انظار گردیده. استدعا از مکارم اخلاق عالی، این که صورت حکم مذکور را به انضمام اَدلّه، شفقت فرموده به خط شریف نوشته و سر به مهر، ارسال دارند.

و صورت سؤال این است که: چه می فرمایند در صورت «اجازۀ ذکر فکری» که از عارف ربّانی شاه نعمت الله(2)

رسیده. و کیفیت آن این است که: بعد از توبۀ کامل از جمیع

ص: 158


1- یعنی تشریع خودسرانه که بدعت است.
2- شاه نعمۀ الله کرمانی (متوفای حوالی سال 830 ه- ق) سنّی شافعی بود. او از دست یافعی صوفی سنی شافعی معروف، خرقه گرفت. در آن زمان گرایش به تشیع در جامعه اسلامی به صورت چشمگیری رشد می کرد، گرایشی که به گزارش ابن بطوطه در سیاحتنامه، از چند دهۀ پیش آغاز شده بود. دولت قره قویونلو در دیاربکر و آذربایجان، و دولت تیموری به مرکزیت خراسان به نوعی شیعه بودند. و لذا سنیان فارسی زبان ایران که یزید را تأیید و بر حق می دانستند و می دانند، از تیمور شیعه آن چهرۀ منفور را ساختند، تیمور که حافظ قرآن بود و حتی می توانست قرآن را از حفظ از آخر به اول بخواند. و در میان کل تاریخ سنیان کسی بدین خصلت یافت نمی شود. البته بنده در مقام دفاع از هیچ شاهی نیستم مقصودم رفتار متناقض مورخین و شیوخ آن عصر است. شاه نعمت الله که اوضاع را چنین دید، ادعا کرد که خود از آل رسول(صلی الله علیه و آله) و سید است و شعار «از نسل حیدرم» سرداد. دکتر معین که از رهروان گروه محمد علی فروغی و به تشویق غربیان از مداحان تصوف و صوفیان است، در ذیل «نعمۀ الله ولی» به شافعی بودن او تصریح کرده است.

مناهی [که] به تلقین استاد بوده، یعنی حضور قلب تحصیل نموده در حین ذکر یاد جناب اقدس الهی نماید، و از یاد مذکور و مسمّی غافل نشود، و صورت استاد و «مجیز» خود را که واسطۀ ذکر و وسیلۀ قرب به خدا می داند در قلب خود مشاهده نماید. چون سالک در بدو سلوک، الفت تمام به محسوسات دارد و صورت مزبور نیز از جملۀ محسوسات است سالک را مشغول و مراقب قلب خود گردانیده با ذکر انس و الفت دهد و از افکار فاسدۀ دنیویه و وساوس شیطانیه منع نماید. و به واسطۀ این مراقبت چنان که از واردات غیبیّه و نفخات الهیه و معانی دینیّه چیزی در دل و خواطر(1)

سالک طلوع نماید، از ادراک و مشاهدۀ آن غافل نماند. و مادام که مشاهدۀ مزبوره حاصل باشد، التفات به دنیا و امور فانیه و مناهی شرعیه از سالک زایل شود. و در رغبت به امور باقیه و عالم آخرت، روی در تزاید و اشتداد نهد، و معرفۀ الله در دل و قلب سالک حاصل شود. و بعد از «ذکر فکر»(2)

مزبور، اوراد و آیات قرآنی چند در عقب صلوات خمس بخواند.

بیان فرمایند که: مشاهدۀ صورت مزبوره به قصد مزبور، در شرع انور مباح است یا حرام؟-؟ و در اخبار نصّ در تحریم یا اباحۀ آن وارد است یا نه؟-؟ بیّنوا حکماً و دلیلاً، وفّقکم الله تعالی.

[جواب:] بسم الله و الحمد لله و الصّلوۀ علی اولیاء الله. مستدِلّ، در این مطلب به عقل و نقل استدلال کرده، و حاصل استدلال عقلی که از مجموع صورت مکتوب و صورت استفتا مستفاد می شود، این است که: استحضار صورت شیخ در حال ذکر، موقوف علیهِ کمال ذکر (اعنی تذکر خدا با حضور قلب و طرد ما سوی از خاطر او) و حصول معرفۀ الله

ص: 159


1- کذا.
2- در نسخه: ذکر و فکر.- توضیح: این ذکر فقط فکری است و چیز شفاهی در آن وجود ندارد. می گوید: بعد از ذکر فکری به ذکر شفاهی از اوراد و آیات هم بپردازد.

است. و شکی نیست که این دو چیز(1)

مطلوب هستند، خواه به عنوان وجوب و خواه استحباب. و مقدّمۀ مطلوب، مطلوب است خواه واجب و خواه مستحب. چنان که در «اصول فقه» محقق است. پس استحضار صورت شیخ مطلوب است.

و حاصل جواب، یا به مناقضه است به قدح در صغری، یا به معارضه است. چنان که می گوئیم: استحضار صورت شیخ مانع کمال ذکر و ضد او است. و «ترک ضد» از جملۀ مقدمات عقلیۀ مطلوب، است (چنان که در «اصول» تحقیق کردیم. و شبهۀ خلاف آن در غایت ضعف است) پس گوئیم که ترک استحضار صورت شیخ، موقوف علیهِ مطلوب، است پس ترک استحضار صورت شیخ، مطلوب است.

و بیان معارضه و مناقضه چون در [مئال](2)

به یک جا بر می گردد، و حاجتی به تفصیل هر یک نیست. و مئال به منع توقف کمال ذکر است بر استحضار مزبور. و آن یا به منع حصول امکان این است به آن، یا به منع توقف حصول این است بر آن. و چون در بیان «منع امکان»، کفایت از بیان «توقف منع» می شود، پس اولی آن است که اکتفا به همان شود؛ می گوئیم که بیان این محتاج است به تمهید چند مقدمه:

الاول؛ این است که ذکر در لغت عربی به معنی یاد کردن است. و گاهی به معنی «صیت» و آوازه، و ثنا و مدح هم استعمال می شود. «قال الجوهری: رجال ذکر: جیّد الذکر و الحفظ. و الذکری بالکسر، خلاف النسیان. و کذلک الذکرۀ و الذکر: الصیت و الثناء و الشرف. و ذکرت الشیئ بعد النسیان. و ذکرته بلسانی و قلبی.

ص: 160


1- یعنی کمال ذکر و حصول معرفۀ الله.
2- در نسخه: مال.

و تذکّرته و اذکرته غیری و ذکّرته، بمعنی. قال الله تعالی «وَ ادَّکَرَ بَعْدَ أُمَّةٍ»(1)

ای ذکر بعد نسیان». و از کلمات ایشان ظاهر می شود که معنی حقیقی همان یاد کردن است. و اما این که الفاظ را «ذکر» می گویند، مجاز است یا از باب تسمیۀ سبب به اسم مسبّب. و از این جا است که در نزد تحقیق و اهل آن، «ذکر فعلی» افضل افراد ذکر است. و «ذکر لسانی» اسفل افراد آن. بل که آن را از باب نعیق حیوانات شمرده اند. و ذکر قلبی و نفسی حد وسط بینهما است. و ثانی افضل از اول است.

و توضیح آن این که: هرگاه بر زبان الفاظ و کلمات موضوعه از برای یاد آوری، گفته شود و عقد قلبی به آن نشود و دل از آن بی خبر باشد، آن را «ذکر لسانی» گویند. و هرگاه بر زبان جاری شود به لفظ، و بعد از آن دل ترجمه کند آن را و متذکّر شود مقصود از آن را، [آن را] «ذکر قلبی» می گویند. و این مرتبۀ صُلحاء است. و بعد از آن «ذکر نفسی» است که زبان ترجمان دل است و قلب پیش از لسان متوجه مقصود است. و این مرتبۀ ابرار و مقبولین است. و فوق همه «ذکر فعلی» است و مراد از آن این است که جمیع افعال بنده به یاد خدا باشد که بر او هر چه وارد شود متذکر باشد که رضای الهی در فعل یا ترک آن است. و آیۀ «وَ لَذِکْرُ اللَّهِ أَکْبَرُ»(2) به آن تفسیر شده، چنان که در مجمع البیان از حضرت صادق (علیه السلام) روایت کرده. و هم حدیث مشهور که جناب نبوی (صلّی الله علیه و آله) در وصیت خود به جناب امیرالمومنین (علیه السلام) فرمود: «یَا عَلِیُّ ثَلَاثٌ لَا تُطِیقُهَا هَذِهِ الْأُمَّةُ الْمُوَاسَاةُ لِلْأَخِ فِی مَالِهِ وَ إِنْصَافُ النَّاسِ مِنْ نَفْسِهِ وَ ذِکْرُ اللَّهِ عَلَی

ص: 161


1- آیۀ 45 سورۀ یوسف.
2- آیۀ 45 سورۀ عنکبوت.

کُلِّ حَالٍ وَ لَیْسَ هُوَ سُبْحَانَ اللَّهِ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ وَ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ اللَّهُ أَکْبَرُ وَ لَکِنْ إِذَا وَرَدَ عَلَی مَا یَحْرُمُ عَلَیْهِ خَافَ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ عِنْدَهُ وَ تَرَکَهُ»(1). و به مضمون این، اخبار بسیار است.

پس معلوم شد که ذکر [حقیقی](2)

و مقصد اصلی، احضار جناب اقدس الهی است در قلب، و تذکر رضا و سخط و اراده و کراهت آن جناب. و تکلّم به کلمات، محض از برای تذکر است لا غیر. پس آن جناب تا در قلب حاضر [ن-]گردد، [ذ]کر و تذکر صورت نمی گیرد. خصوصاً در جائی که ندا می کند و خطاب می کند. زیرا خطاب، توجیه کلام است به جانب غیر. و این از «امور اضافه» و «نسبت» [است] که بدون تحقق و تصور متضائفین و منتسبین صورت نمی گیرد.

مقدمۀ ثانیه؛ این است که نفس سالک در ابتدای امر، یا در مرتبۀ استعداد استحصال کمال است، که خلقت عقل هیولائی، یا عقل، یا ملکه است. یا در مرتبۀ استعداد استرجاعی و استردادی است که کلمات حاصله به عقل مستفاد را حاضر کند، که صنعت عقل بالفعل است. و مرشد که ذکر مذکور را وسیلۀ هر یک از این دو مرحله برای او قرار می دهد، بنابر آن که منفصلۀ مزبوره مانعۀ الجمع نیست (نظر به تعدد حیثیات، و ممکن است که استرجاع کمال و استحضار آن، موجب استحضار کمال دیگر فوق آن باشد) باید مراد او این باشد که مرشد سبب تذکّر جناب اقدس الهی [در] مرتبه[ای] از معرفت آن جناب که بر او افاضه شده، در مرتبۀ عقل مستفاد، تحصیل مرتبۀ دیگر فوق آن بکند. و هکذا در اَزمان مستقبله به تذکّر مرتبۀ فوق مرتبۀ آن را تحصیل کند. تا به غایت مقصد برسد.

ص: 162


1- وسائل، ج 15 ص 454 شمارۀ متسلسل 20433. ط آل البیت.
2- در نسخه: خوانا نیست.

پس علی ایّ حال، مقصود مرشد(1) باید یاد آوری جناب اقدس الهی باشد. زیرا که ذکر [را] وسیلۀ استکمال او [با] ذکر خدا، قرار داده بالفرض. و ذکر خدا به حکم مقدمۀ اولی یاد آوری او است. و یاد آوری نفس شیئ، عبارت است از التفات نفس به جانب آن شیئ و استحضار او در ذهن یا به صورت یا به معنی. خواه به واسطۀ آلات حواسی باشد، یا بذاته. و شکّ نیست که استحضار دو شیئ متغایر، هر چند در ذات و وصف، شخص واحد باشند، اگر امکان عقلی داشته باشد، امکان عادی ندارد.

و چنان که قاری در لوح مکتوب ممکن نیست که تلفظ کند به حرفی الاّ بعد انعدام حرف قبل، که آن از قبیل «معدّات» است و از امور «سیاّله» است نه «قارّه». همچنین «قوّۀ ذاکره» که شبیه به قاری است که گویا آن چه را که کاتب خیال در لوح حفظ نوشته، می خواند و شیئاً فشیئاً متذکر می شود. پس تذکر هر یک از اشیاء متعدده ممکن نیست الاّ بعد انمحای شیئ سابق. پس هرگاه قوّۀ ذاکره متذکر صورت شیخ شد و خواهد که متذکر جناب اقدس الهی هم بشود، نمی شود الاّ به انمحای صورت شیخ، و بالعکس. پس تذکر صور منقوشه در لوح حافظه، ممکن نیست الاّ علی سبیل التدریج و [الاسترداد](2).

و از جملۀ صفات خاصّۀ جناب اقدس الهی است «لا یشغله سمع عن سمع، و لا

ص: 163


1- این اَدبیات و اصطلاحات که میرزا قدس سره در این مبحث در پیش گرفته، ادبیات و اصطلاحات مکتب قرآن و اهل بیت نیست. اما مشکل علمای ما در برابر صدرویان و دیگر صوفیان، همیشه این بوده که داوری و قضاوت در اختیار عوام یا با سوادان غیر متخصص است. صدرویان و صوفیان دیگر، همیشه به مریدان نادان شان گفته و می گویند که: مخالفین ما نه از طرز تفکر ما اطلاع دارند و نه این عوالم را درک می کنند. میرزا(ره) و دیگر علمای ما به ناچار گاهی وارد ادبیات، اصطلاحات و سبک و سیاق و حتی خیالات آنان می شوند تا اولاً روشن کنند که نه تنها از تفکرات و تخیلات آنان اطلاع دارند، بل با زوایای ریز آن ها نیز آشنا هستند. و ثانیاً: بهتر از خود آنان سبک و سیاق و عوالم شان را می شناسند و با شناخت کامل، راه شان را انحراف و خودشان را گمراه می دانند. و ثالثاً با بیان و زبان خودشان، آنان را محکوم می کند.
2- در نسخه: الاستدلال.

شأن عن شأن»(1). و دعوی[ای] که بعضی کرده اند (که ممکن است از برای خواص که خود را از جلباب بدن متخلّی کرده، و به زیور تجرّد و انقلاع از تعلقات جسم مخلّی کرده، حاصل شود) بر فرض تسلیم آن، به ما نفعی ندارد. به جهت آن که کلام در بدو امر سالک است که هنوز به مرتبۀ کمال نرسیده. و شاهد این مقال کلام صادق ذی الجلال است که فرموده است: «ما جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَیْنِ فی جَوْفِهِ»(2). و چون نکره در سیاق نفی افادۀ عموم می کند، ابطال آن دعوی را هم می کند.

و در مصباح الشریعه از حضرت نقل کرده که فرمود: «فمن کان قلبه متعلّقاً فی صلاته بشی ء دون الله تعالی فهو قریب من ذلک الشی ء، بعید عن حقیقة ما أراد الله تعالی منه فی صلاته. ثمّ تلا هذه الایۀ»(3). و مؤیّد این است اخبار بسیار در باب جاهائی که نماز در آن می کند، خصوصاً آنچه در آن ها منع کرده اند نماز را در حالی که انسانِ مواجهی، باشد، که در احادیث صحیحه وارد شده و فرموده اند که هرگاه آن تماثیل در سمت قبله باشد، جامه بر آن ها بپوش و نماز کن.

و همچنین جمیع اخباری که وارد شده [در] نهی از مشاغل از قبیل ما سوی الله. و همچنین اخباری که در «سترۀ مصلّی» وارد شده، به جهت آن که از مجموع آن اخبار معلوم می شود که این امور تادیبی است از برای نفس که شواغل خارجه، قلب او را متفرّق نکند. و همّ او یک همّ باشد. پس ستره یا مواضع معهوده که در حال نماز باید به آن ها نظر کرد (در حال قیام و رکوع و سجود و غیر آن ها) از برای این است که اسباب التفات او بسیار نباشد. پس هرگاه امور خارجه، باعث شاغل بودن قلب به ماسوی می شود، پس

ص: 164


1- و انسان نمی تواند چنین باشد هم صورت شیخ را در لوح حافظه داشته باشد و هم به یاد خدا باشد.
2- آیۀ 4 سورۀ احزاب.
3- مصباح الشریعۀ، ص 91.

چگونه بعد از دخول [آن](1)

امر خارجی در قلب، رسوخ آن باعث شغل قلب نمی شود!؟!

و مؤیّد این مطلب است حکایت تنبیه گنجشک ماده، حضرت سلیمان را؛ آن جائی که با نرِ خود مکافحه داشت و اطاعت او نمی کرد که با او جماع کند. و گنجشک نر مدعی محبت او بوده. بعد از آن که سلیمان از گنجشک ماده پرسید که چرا اطاعت او نمی کنی و حال آن که او تو را دوست می دارد-؟ گفت: یا نبیّ الله دروغ می گوید، به جهت آن که او یک مادۀ دیگر را دوست می دارد(2).

به هر حال؛ اگر غرض مرشد تأدیب نفس مسترشد است به جهت تحصیل حضور قلب، پس آنچه مناسب مقام است این است که بگوید به او: در خلوت بنشین، یا چشم خود را بر هم بگذار (و امثال این) تا دل تو مشغول دیگری نشود، تا همان خدا و بس، در خاطر تو بماند. نه این که صورت شیخ را در نظر بگیرد و خدا را هم در خاطر بگیرد.

جز الف وحدتش در دل درویش نیست

خانۀ تنگ است دل، جای یکی بیش نیست

و حقیقت این است که باید گفته شود که مراد شیخ باید از آن یکی، این یکی باشد. و اگر نه دوتا یکی می شود، و دوتا یکی می شود؟! والله العالم بالضمایر.

و حاصل مقال این که: مانع از حضور قلب در حال نماز و حال فکر یا شواغل خارجه از نفس است که به واسطۀ حواس خمس ظاهری در خاطر انسانی خطور می کند، و چارۀ آن به امثال ستره(3) و جای تاریک رفتن و خلوت گزیدن و چشم به هم نهادن و امثال آن می شود. یا شواغل داخله است؛ مثل افکاری که متعلق به مال و فرزند و جاه و

ص: 165


1- بعد از دخول او در امر خارجی.
2- گفته شد که میرزا(ره) می خواهد که صدرویان را با زبان خودشان، محکوم کند. و الا این حدیث از ساخته های خود صوفیان است که پیامبر معصوم خدا را از غافلان می شمارد.
3- سُتره: آنچه در حال نماز در پیش روی خود گذارند، مانند عصا، تسبیح و هر چیز دیگر که نماز خوان را از اشتغال ذهنی به اشیاء پیش رو، باز دارد.

انتقام از دشمن و احسان به دوست و امثال آن ها است، و این ممکن نیست الاّ به قلع شجرۀ شهوت و غضب. و این در حال ذکر و نماز میسّر نیست. بل که باید قبل از اشتغال سعی در آن نموده اصل ریشۀ آن را که حبّ دنیا است به معالجات نافعه و مجاهدات ناجعه، قطع کرد و بعد از آن مشغول شد.

این مراحل کجاست و تحصیل حضور قلب در ساحت عزّ اقدس اِله به واسطۀ احضار صورت شیخ در حال تذکر معنیین با هم در آن واحد کجاست؟؟ بل که تذکر هر یک از جهات حقّۀ متعدده، به جای جهت دیگر، منافی حقیقت [ذ]کر است؛ مثلاً در حال قرائت «اهدنا الصراط المستقیم» مطلوب به ذکر، عرض مطلب و حاجت خواستن است که نمودن راه راست است. پس اگر در این حال از این معنی غافل باشد و تصور عذاب الهی کند و استعاذه از آن کند، یا در فکر بهشت و حور و غلمان باشد و آرزوی آن کند، نفعی ندارد، و حضور قلب ندارد. هر چند این دو معنی را مستحضر بودن، مطلوب است در وقتی که آیۀ عذاب و وعدۀ ثواب را می خواند. و همچنین در نزد ذکر خدا به کلمۀ [«یاغفّار»](1)، هرگاه متذکر قهاریت و منتقم بودن خدا باشد، حضور قلب ندارد. و هکذا.

مقدمۀ ثالثه؛ این است که مراد از حصول معرفۀ الله در قلب سالک به واسطۀ تصویر شیخ در ذهن، یا انعکاس صورت و ذات آن جناب است، ولو بوجهّ ما، از باب حصول محدود عند حضور الحد، چرا که تحدید از باب نقشی است بر خاطر که از ملاحظه و تصور آن نقش، انتقال به صورت محدود می شود، و از باب تصدیق به حصول حدّ از برای محدود نیست، و باطرد از حصول معرفۀ الله تصدیق به وجود ذات مقدس او است. یا ثبوت صفتی از صفات کمال و جلال او، که از باب «ترتیب از باب نتیجه» باشد بر نظر و فکر، و ترتّب معلومات تصدیقیه. و پرواضح است که تذکر آن جناب بذاته یا

ص: 166


1- در نسخه: باعتقاد.

صفتی از صفات او (چنان که مراد از ذکر همان است) نیست الاّ استرجاع کمال حاصلِ سابق، نه این که تحصیل مجهول باشد از معلوم تصوری. و تصویر صورت شیخ را از باب تحدید گرفتن، فساد اوضح است از آن که محتاج به بیان باشد.

و همچنین؛ مفروض این است که در این مقام، ترتیب و ملاحظۀ تصدیقات معلومه، نیست که تصدیق به ذات یا صفات بر آن مترتب شود.

پس کلام مستدلّ در آخر استدلال، ممکن است این [باشد] که این امور از باب معدّات و ترتب انکشاف وجه مطلوب بعد از اِعمال این گونه رفتار، از باب ترتّب آثار و خواص بر اشیا باشد، نه از باب تحصیل مطلوب به حدّ و برهان.

و این راجع می شود به ادعای مکاشفه بعد از حصول این مجاهده. و آن طردی است خارج از طور عقل. بلی صفای باطن را مدخلیت در ادراک مقاصد عقلیه و مقدمات برهانیه می باشدکه اذهان در مراتب ادراک آن مختلف می باشند، پس باز راجع می شود مقام، به متابعت دلیل و برهان هرگاه چنین شد، پس اختیار طرد از مجاهده و عمل، محتاج خواهد بود به برهانی به جواز آن. زیرا که احتمال ضرر در آن هست و احتمال مخالطۀ وَهم به عقل در لباس کشف و الهام. و تلبیس اَبالسه و شیطان هم در این مضمار جولان تمام دارد، چنان که بعد بیان خواهیم کرد.

[پس] هرگاه برهانی از عقل بر جواز ارتکاب این، قائم نباشد، چگونه عقل حکم می کند به صحت اخذ به آن طریقه، و به انجام آوردن آن وظیفه؟! پس محتاج می شود به رجوع به مکاشفۀ دیگر قبل از مجاهده، و هلمّ جرّا. پس دور لازم می آید یا تسلسل. و اعتماد به تقلید از شیخ هم محتاج است به دلیل. پس کلمات شیخ محض دعوی است و برهانی بر جواز اتّباع آن از عقل نیست. و اما رخصت شرعیه، پس کلام در آن خواهد آمد.

ص: 167

با وجود آن که بر سبیل نقض هم می گوئیم که: مخالفات و مناقضات کشفیه هم از حدّ بیرون است. چنان که از دعواهای ارباب ملل [مختلف] در مکاشفات خود معلوم می شود(1).

چنان که از نفحات جامی و غیره مستفاد می شود. و قول به این که در طریقۀ مجاهده غلط شده که مکاشفه غلط شده، غلط اندر غلط است. به جهت آن که نقل کلام در اثبات طریقۀ مجاهده می کنیم. و اگر گویند که سالک را اول وهله، از متابعت عقل ناچار است، [و] دعوی مکاشفه در آخر کار است. گوئیم که چه برهان عقلی او را به متابعت شیخ در این گونه مجاهده ملزم کرده است؟

پس امثال این اعمال مانند آن است که بی قوّتی در شنا، خود را به دریا اندازد به طمع جواهر به امید این که بلکه کسی او را بیرون آورد، و آن محض حمق است. خصوصاً در وقتی که در آن جا کسی، شناگری، شخصی، را به سلامت بیرون رفتن از دریا نداند، چه می داند که او می تواند او را بیرون آورد. و دعوی شیخ در این، محض دعوی است.

اگر کسی به این حقیر اعتراض کند؛ که این سخن مخالف طریقۀ تو است در اصول، چنان که در کتاب قوانین تحقیق آن شده، زیرا که در آن جا بیان [کردی](2)

که

ص: 168


1- اتفاقاً مدعیان بزرگ کشف، اکثریت شان سنّی هستند و به شرح رفت که شاه نعمت الله هم سنّی شافعی بود و از دست یافعی شافعی خرقه گرفت. اینان چگونه اهل کشف هستند و اسرار الهی را کشف کرده اند، اما نفهمیده اند که حق با علی(علیه السلام) است!؟! یکی از بزرگان گفت که: این کشف ها کشک است. اما بنده عرض می کنم: کشک نیست، کهانت است که در اثر ارتباط شیاطین و کفار جنّ به آنان القاء می شود و در مقالۀ «معجزه، کرامت، و کهانت» شرح داده ام. (سایت بینش نو www.binesheno.com). مرتاضان معابد لهاسا در تبت، در میان نادان ترین مردم جهان، که بودائی و غیر مسلمان هم هستند، کشف های بزرگتر از سران صوفیه ما می کنند. همین طور سرخپوستان قارّۀ آمریکا. اگر چیزی به نام کشف، حق باشد، یا راه و طریق به سوی حق باشد، پس آنان دیندارتر از مسلمانان هستند و دین شان حق است. و...
2- در نسخه: کردیم.

حسن ظنّ به عالم ورع متجزّی، از برای عامی گاه است که [منجّز](1) می شود به حدی که به محض قول او، جزم به صدق او می کند. و تقلید او به منزلۀ استدلال و برهان می شود. پس گاه است که در مسئلۀ امامت اکتفا توان کرد به نقل احادیث و اخباری که از عالم می کنند از برای عامی. پس چرا در این جا این سخن را جاری نمی کنی؟ و اکتفا به قول مرشد نمی کنی؟ و برهان می طلبی؟

جواب می گوئیم که: این از آن باب نیست. بل که این مباحثه ای است که علما با هم دارند که آیا جایز است متابعت این طریقه یا نه. و مناظرۀ علما تمام نمی شود الاّ به اقامۀ برهان. چنان که پوشیده نیست(2).

هرگاه این مقدمات ممهّد شد؛ بر می گردیم بر سر اصل دلیل(3)

و می گوئیم که: همۀ مقدمات این دلیل، خطابیّه، و بی اساس، بل که شعریات وهمیّه، یا مغالطات جدلیّه، بل که تموّهات سوفسطائیه، غیر مبتنی بر برهان و قیاس است؛ اولاً: این که تصویر صورت شیخ باعث جمعیت خاطر بودن، و حاضر شدن قلب، که به سبب آن، کمال از برای ذاکر حاصل می شود، بی وجه است. به جهت آن که مراد این است که حضور صورت شیخ در نزد مرید، با لذّات خاصیتی دارد از باب خواص سایر اشیاء از باب مسخنات و مبردات. پس با وجود توجه منع واضح بر آن، می گوئیم: یا مراد تصویر صورت او است [با](4) مراقبۀ آن صورت و تدبّر در او در حالات معنویّه، یا کیفیات

ص: 169


1- در نسخه: مندرج.
2- یعنی در این جا بحث در اصل و اساس صحت و عدم صحت یک طریقه است. اما در آن جا پس از مسلّم شدن اصل و اساس راه، بحث در چگونگی یکی از مسائل فرعی آن است، که در این صورت «جزم» او، جانشین برهان می شود.
3- یعنی دلیل آن مستدل.
4- در نسخه: یا.

صوریّۀ او. یا مراد محض صورت او است بدون مراقبۀ آن صورت.

[پس این قابل تصور نیست مگر] به احد وجهین، [و هر دو وجه فاسد است].

اما ثانی: پس آن صورت نمی بندد الا در «مخزن خیال» که حافظ مدرکات «حس مشترک» است. و تذکرات صورت به «قوّۀ ذاکره»، جمع نمی شود با ذکر و تذکر الهی و مراقبۀ آن جناب در قلب. چنان که گذشت. و مراد مستدل همین محض مضبوط بودن در مخزن نیست، بل که مراد او این است که در جمیع اوقاتی که می گوید «یا حیّ یا قیّوم» در آن [احوال](1)

صورت شیخ در قوّۀ مدرکه حاضر باشد، نه این که در مخزن خیال باشد که هر وقت خواهد به قوّۀ ذاکره آن را پیش بیاورد.

و اما اول: پس مراد از مراقبۀ صورت شیخ، یا مخاطبۀ او است به همین کلمۀ «یا حیّ یا قیّوم»، پس آن کفر محض است. و هر چند ظاهر این است که مراد این مشایخ بنابر مذهب فاسدشان به «وحدت موجود» یا «وجود»(2)

یا «حلول»، همین است. چنان که پیش اشاره به آن کردیم در اواخر مقدمۀ ثانیه، و بعد از این هم خواهیم گفت. لکن مرید فقیر که هنوز این معانی را نفهمیده و مشایخ می خواهند او را به این مرتبه برسانند، آن فقیر باید فکر خود را بکند که آیا عقل و نقل دلالت دارد بر این که باید «کافِر تقلیدی» بود در ظاهر تکلیف تا من بعد ایمان واقعی حاصل شود به سبب واصل شدن، یا نه؟-؟

نمی دانیم که کدام دلیل، مسلمان را وا می دارد که دانسته تقلید کفر کن تا حقیقت اسلام را بیابی-؟! یا کدام دلیل علمای آمرین به معروف و ناهین از منکر

ص: 170


1- در نسخه: احوالی.
2- یعنی وحدت وجود.

را رخصت می دهد که ایشان را بر این حال وا گذارند؟!(1)

یا مراد از مراقبۀ او، [استمداد](2)

از او است چون واسطۀ فیض است(3)

و مقرّب درگاه خدا است. پس در این وقت دیگر یا حی یا قیّوم گفتن وجهی ندارد، بل که باید بگوید یا شیخ یا شیخ. و یا مراد این است که به دل باید مراقب شیخ باشد و در قلب استمداد از او کند، لکن به زبان هم کلمۀ یا حیّ یا قیّوم بگوید گو ملتفت معنی آن نباشد. و ارادۀ مخاطبه با جناب اقدس الهی نکند در [آن] حال، به سبب استحالۀ توجه قلب در آن واحد به دو مقصد، چنان که واضح است. و این محال نیست که کسی به زبان سخنی بگوید به سبب عادتی که دارد، و قلب بالمرّه از او غافل باشد.

پس در این وقت ذکر خدا نیست (چنان که بیان کردیم در مقدمات) مگر به عنوان «ذکر لسانی» محض، که منشأ اثری نمی شود. و حال آن که منافی کلام مستدلّ است که گفته است که به این، کمال از برای ذکر حاصل می شود. از برای این که این معنی، ذکر را از مرتبۀ اعلا که «ذکر فعلی» است به مرتبۀ اسفل می رساند که «ذکر لسانی» است.

و اگر بگوئی که: مراد او این است که سالک در بدو امر باید چنین کند، یعنی در قلب مراقب شیخ باشد و استمداد از او بجوید، و به زبان کلمۀ «یا حیّ» و امثال آن جاری کند، تا مدتی بگذرد که بعد از آن، کمال از برای ذکر به هم رسد، و ذکر کامل خواهد کرد. نه این که بالفعل کمال از برای این ذکر حاصل می شود.

پس می گوئیم که: (با وجودی که این خلاف ظاهر کلام او است، بل که خلاف

ص: 171


1- این احساس تنهائی و ناله که میرزا(ره) می کند، رواج و شیوع تصوف در عصر او را نشان می دهد که پس از حدود سی سال به پیدایش فرقۀ بابیه و بهائیه منجر شد. و در زمان ماهم دوباره جان گرفت و حوزۀ مقدسه را نیز تسخیر می کرد که تا حدودی پیشگری شد. هنوز هم جای نگرانی هست.
2- در نسخه: استعداد.
3- البته به نظر فاسد خودشان.

صریح عبارت استفتا است)، این مقدمه ممنوع است و هیچ دلیلی از عقل و نقل قائم نشده که چنین کاری منشأ استکمال شود. بل که از عقل و نقل هر دو، دلیل بر خلاف آن قائم است، به جهت آن که قبیح است در نزد عقلا که کسی با بزرگی مخاطبه کند و دلش متوجه نباشد به او. در نقل هم منع از آن وارد است، زیرا که اخبار بسیار در لزوم حضور قلب وارد شده. و همچنین امر به ترک عبادت شده در قرآن و حدیث از نماز و دعا در حال بی خودی و کسل و خواب آلودگی وهمّ و غم.

و ثانیاً این که: تعلیلی که مستدل کرده که سالک در بدو سلوک، الفت تمام به محسوسات دارد، و این صورت از جملۀ محسوسات است و ملاحظۀ آن باعث این می شود که سالک مشغول از ماسوی می شود. هر چند جواب این سخن و بطلان آن از آنچه گفتیم به وضوح پیوسته، و بودن صورت شیخ محسوسی از محسوسات، مقتضی آن است که مراقبۀ هر صورت محسوسی در قلب کافی باشد (چنان که در سترۀ مصلّی هر چیز باشد خوب است) و این خلاف مقصد مستدل است.

در این جا نیز می گوئیم که: اگر کسی بگوید که: شاید مراد ان مستدلّ این باشد که چون اذهان عامّه و مبتدی ها، استعداد ادراک مجردات(1) ندارند، به جهت آن که الفت تمام به مادیات و محسوسات دارد. و از این جهت است که کم کسی است که از حدّ تحدید و تشبیه و تجسیم بیرون رفته باشد، بل که اغلب مردم مجسّمه اند. پس هر کسی در خور استعداد خود مکلّف است و بیش از آن از او نخواسته اند تا به سرحدی برسد که از برای او تفطّن به هم رسد و قادر بر تحقیق مطلب باشد. در آن وقت مقصرین معاقب و مؤاخذ خواهند بود. و شاید که حکایت و داستان موسی و شبان که ملای روم در مثنوی نظم کرده هم ناظر به این باشد.

ص: 172


1- غیر از خدا، همه چیز مکانمند و زمانمند هستند. و هیچ چیزی مجرد از زمان و مکان نیست.

یا آن که بنای او بر طریقۀ «وحدت» و «اتّحاد» و «حلول» باشد که گوساله پرستیدن و بت پرستیدن هم ضرر ندارد، چنان که از محی الدین مذکور است در حکایت عجل. و لکن مراتب به جا آوردن معنی تجلّیات و فهمیدن تفاوت مظاهر و رسیدن به حاق حقیقت، چون اختلاف تام دارد، و هر کس بهره[ای] از آن دارد، پس ضرر ندارد که سالک در بدو سلوک نظر به شیخ کند و به او خطاب «یا حیّ» کند.

یا از آن جهت که فهم او فوق مقدار تجسّم و تشبیه نیست، در شأن او به مرحلۀ تجسیم و تشبیه اکتفا می شود در ادای تکلیف. گو واقعاً باطل باشد. یا از حیثیت تجلّی ذات ذوالجلال در اکمل افراد مخلوق در واقع، پس چون شیخ چون معتقد این مرحله هست از برای خود، و سالک در اول وهله این معنی را نمی تواند فهمید و بالضروره فرق مابین خالق و مخلوق، و عابد و معبود می گذارد، و به او نمی توان حالی کرد که شیخ از حیثیت مظهر تجلی مستحق پرستش است، و نه هم مرید قبول می کند در اول وهله که هوهو است. پس طریقۀ وسطی این است که امور بر سالک مشتبه کند و به زبان او را تعلیم «یا حیّ» کند که این اسم خدا است تو تکرار کن اما در دل صورت شیخ را نگاه دار که او مرشد تو است و مونس و رفیق و رهنمای تو است. و این در ظاهر نمانۀ(1) تلبیس است که تو خدا را یاد می کنی اما شیخ هم باید در نظر تو باشد. و در باطن مراد ایشان این است که مخاطب به «یا حیّ» شیخ باشد من حیث لا یشعر المرید. تا آن که آهسته آهسته او را با لطایف الحیل به مرتبۀ اعلا و جایگاه واصلان برساند. به عبارت اُخری: شرعاً به دام تزویر مسخّر نموده او را به درک اسفل واصل کند.

پس در جواب می گوئیم که: تو می دانی که با وجود این که هیچیک از این مطالب و مقدمات حقیقتی ندارد. و دلیلی بر لزوم اتّباع، یا جواز آن، از عقل و نقل

ص: 173


1- کذا.- و شاید «نمایه» باشد.

[وجود] ندارد. و ظاهر این است که مراد این جماعت، همین وجه اخیر باشد. و همین طریقۀ غلات است(1).

و غلات فِرق ایشان بسیاراند، [اصل](2)

ایشان نُه فرقه اند. بعضی از ایشان را مذهب این است که امام آن انسان کامل است. پس هرگاه به نهایت مرتبه رسید، خدا ساکن می شود در او، و تکلم می کند او. و گویا این شعر ملاّی روم از این باب است که گفته است:

پس امام حیّ ناطق آن ولی است

خواه از نسل عمر خواه از علی است

و شاه نعمت الله صاحب اجازۀ مذکور، می گوید:

در ظهور است این منیّ و توئی

به مسمّی یکی، به اسم دوئی

آن که انسان کاملش نام است

نزد رندان چو باده در جام است

و در جای دیگر می گوید:

منم آن رند عاشق مطلوب

که اَنا الحق هی زنم بر حق

زورق اندر محیط نیست عجب

عجب است این محیط در زورق

لیس فی الدار غیره دیّار

او است معشوق، عاشق مطلق

دیده از غیر حق فرو بستیم

تا گشودیم امر این مطلق

ظاهر و باطن توئی شیدا

ظاهرت خلق کرد باطن حق

و از این واضحتر در جای دیگر می گوید:

ای دل زجهان جان گذر کن

در عالم نیستی سفر کن

تا آن که می گوید:

ص: 174


1- مذهب غلات در مقایسه با مذهب اینان، یک صورت پاکی دارد. آنان مردان برگزیدۀ خدا را، خدا دانستند. اینان هر شیخ، گوساله، مرشد، بزغاله و... و... را نیز خدا دانستند.
2- در نسخه: افضل.

بگذر ز حدیث دین و فردا

امروز صفات خود دگر کن

خواهی که خدای خود ببینی

در چهرۀ سیدم نظر کن

پس از این کلمات مستفاد می شود که مراد از تصویر صورت شیخ در حال ذکر، همین معنی است که گفتیم. و در جای دیگر می گوید:

موج بحریم عین ما دریاست

منهج از بحر چون جدا داریم

و بعضی دیگر از غلات می گویند که خدا ظاهر می شود در صورت خلقش و منتقل می شود از صورتی به صورتی. و هر وقت کسی آن ها را شناخت ساقط می شود از او تکلیف. و آن غزل مشهور ملاّی روم از این باب است که مطلع آن این است که:

هر لحظه به شکلی بت عیّار بر آمد

دل برد و نهان شد

هر دم به لباس دگر آن یار بر آمد

گه پیر و جوان شد

و ثالثا: این که گفته است که تصویر صورت شیخ به جهت جمعیت خاطر سالک [است که سالک] را از التفات به افکار فاسده و وساوس شیطانیه منع می کند، و از واردات غیبیه و نفخات الهیه غافل نمی شود. و التفات به دنیا زایل می شود، و رغبت به آخرت حاصل می شود، و تا به آخر آنچه گفته است.

ما می گوئیم: اولاً: این ها محض دعوی است، چه دلیل بر سالک قائم شده که اختیار این رفتار را بکند با وجود احتمال فساد در آن از وجوه شتّی-!؟! و محض تمسّک به دعوی شیخ اعادۀ مدّعی است.

و ثانیا: این که بر فرض تحقق [همّ واحد](1)

و بروز مغیبات و نسیم روح و ریحان و انقلاع از شهوات و مستلذّات و حصول حالات غریبه و امور عجیبه و مشاهدۀ امور غیر

ص: 175


1- در نسخه: هم هم واحد.

معتاد، باید دانست که این امور گاهی از جهت شیطان حاصل می شود، گاه از جهت سحر و علوم غریبه، و از تسخیرات، و خواصّ الاشیاء، و طلسمات. و از این جاست که علمای کلام اهتمام مالا کلام دارند در تفرقۀ مابین سحر و معجزه. و شبهه نیست که قطع نظر از شعبده، علم سحر را هم حقیقتی می باشد. و [تشبّه](1) سحر با معجزه به سرحدّی است که موسای جلیل القدر، عظیم الشأن، پیغمبر اولوالعزم، صاحب آیۀ کبری را خوف و رعب در دل بر آمد از آنچه سحره کردند. و آن ها هم با موسی شریک بودند در وانمودن عصا و ریسمان، مار و عقرب. و لهذا فرعون که از اهل عرف و لغت آن زمان بود، حمل کرد معجزۀ موسی را به سحر و گفت: «إِنَّهُ لَکَبیرُکُمُ الَّذی عَلَّمَکُمُ السِّحْرَ»(2).

و همچنین سایر معجزات پیغمبران و حمل منکران ایشان، معجزات را بر سحر، حتی پیغمبر آخر الزمان(صلی الله علیه و آله) و قرآنِ اعجاز بیان را گفتند که سحر است. و همچنین کنده شدن درخت از ریشه و آمدن نزد رسول خدا(صلی الله علیه و آله)، حسب الاقتراح معاندین، و برگشتن آن. و دو پاره شدن [آن]، که در کلام امیرالمومنین در نهج البلاغه مذکور است(3). و حکم کردن کفار به این که این سحر است. و از جملۀ واضحات است که نسبت دادن کفار معجزات پیغمبران را به سحر، نه از باب اموری بوده که مخالف فهم عامّه از باب عرف و عادت باشند. و از باب این نبود که شیر را بگویند گربه است، یا ماست را بگویند زغال است. بل که از باب اموری بود که در ظاهر بر بسیاری متشابه بوده، بل که بسا باشد که بر علما هم مشتبه شود. پس امکان عقلی و عادی هر دو هست که سحر در صورت معجزه باشد و فرق بسیار خفی باشد و محتاج باشد به تأمّل و تفکّر با تخلیه و انصاف.

ص: 176


1- در نسخه: تشبیه.
2- آیۀ 71 سورۀ طه و آیۀ 49 سورۀ شعراء.
3- نهج البلاغه، فیض خطبۀ 234. ابن ابی الحدید، 238.

پس آن چه از جماعت قلندریه معهود است که در اضلال مردم گاهی با وانمودن صورت ها، حیله می کنند، مثل این که به نظر مردم می آورند که اموات قبرستان همگی از قبر بیرون آمدند و تعظیم شیخ قلندر کردند. یا از میان دو انگشت خود باغ و بستان جنان را می نمایند، یا از غیب خبر می دهند، یا طعامی غیر مترقب الحصول حاضر می کنند. و امثال این ها. هیچیک از این ها کرامت نمی شود و دالّ بر حقیقت نمی شود(1).

و همچنین بعضی مریدان را چنان صورتی می نمایند که بی اختیار تعظیم می کنند. و بسا باشد که ادعا می کنند (یعنی مریدان) که از برکات آن شیخ حالتی از برای ما به هم می رسد که گویا همۀ اعضای ما لا اله الاّ الله می گوید.

باید دانست که ابلیس لعین از هر عالمی عالمتر، و از هر ساحری ساحرتر، و از هر عابدی عابدتر، و از هر رقّاصی رقاصتر، و از هر مغنّی خوش آوازتر، و از هر مطربی نوازنده تر، و هکذا در جمیع علوم ماهرتر است. «وَ إِنَّ الشَّیاطینَ لَیُوحُونَ إِلی أَوْلِیائِهِم»(2) و «یُوحی بَعْضُهُمْ إِلی بَعْضٍ زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُوراً»(3).

و تسخیر جنّ و شیاطین هم علمی است. پس می شود که خبر غیب را از برای کسی بیاورد. و دلالت می کند بر تشکّل شیطان به صورت انسان به جهت اغوای برادران خود از انسان (علاوه بر احادیث بسیار که بعضی از آن ها را بعداً ذکر خواهم کرد) حکایت تشکّل شیطان به صورت سراقه بن مالک و امداد کردن او مشرکین را در

ص: 177


1- همه این کارها را مرتاضان بودائی و سرخپوستان نیز انجام می دهند، که اساساً مسلمان نیستند. و این کهانت است نه کرامت. و کهانت حرام، و کاهن کافر است.
2- آیۀ 121 سورۀ انعام.
3- آیۀ 112 سورۀ انعام.

جنگ بدر و گریختن او بعد از مشاهدۀ جنود ملائکه. چنان که در تفسیر آیۀ شریفۀ «وَ إِذْ زَیَّنَ لَهُمُ الشَّیْطانُ أَعْمالَهُمْ وَ قالَ لا غالِبَ لَکُمُ الْیَوْمَ مِنَ النَّاسِ وَ إِنِّی جارٌ لَکُمْ فَلَمَّا تَراءَتِ الْفِئَتانِ نَکَصَ عَلی عَقِبَیْهِ وَ قالَ إِنِّی بَری ءٌ مِنْکُمْ إِنِّی أَری ما لا تَرَوْنَ إِنِّی أَخافُ اللَّهَ وَ اللَّهُ شَدیدُ الْعِقابِ»(1)، وارد شده است. و همچنین تشکل او به صورت عابد و گمراه کردن عابدی را، تا آن که او را به زنا واداشت چنان که در روایتی دیگر وارد شده است.

بل که منع نمی کنیم که خدای تعالی اِخبار غیب را به او عطا کند از راه خذلان در وقتی که او بالمرّه از آخرت در گذرد و از خدا همین را خواهد. و آیات و احادیث دالّه بر آن بسیار است، چنان که در سورۀ حمعسق است «وَ مَنْ کانَ یُریدُ حَرْثَ الدُّنْیا نُؤْتِهِ مِنْها وَ ما لَهُ فِی الْآخِرَةِ مِنْ نَصیب»(2). و در سورۀ هود «مَنْ کانَ یُریدُ الْحَیاةَ الدُّنْیا وَ زینَتَها نُوَفِّ إِلَیْهِمْ أَعْمالَهُمْ فیها وَ هُمْ فیها لا یُبْخَسُونَ- أُولئِکَ الَّذینَ لَیْسَ لَهُمْ فِی الْآخِرَةِ إِلاَّ النَّارُ وَ حَبِطَ ما صَنَعُوا فیها وَ باطِلٌ ما کانُوا یَعْمَلُونَ»(3). و در سورۀ بنی اسرائیل «مَنْ کانَ یُریدُ الْعاجِلَةَ عَجَّلْنا لَهُ فیها ما نَشاءُ لِمَنْ نُریدُ ثُمَّ جَعَلْنا لَهُ جَهَنَّمَ یَصْلاها مَذْمُوماً مَدْحُوراً- [وَ مَنْ أَرادَ الْآخِرَةَ وَ سَعی لَها سَعْیَها وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولئِکَ کانَ سَعْیُهُمْ مَشْکُوراً]- کُلاًّ نُمِدُّ هؤُلاءِ وَ هَؤُلاءِ مِنْ عَطاءِ رَبِّکَ وَ ما کانَ عَطاءُ رَبِّکَ مَحْظُورا»(4). و در احادیث وارد شده که حق تعالی اجابت دعای کافر را زود تر از مؤمن می کند، به جهت کراهت سماع صوت او. و از مؤمن را تاخیر می کند به جهت سماع صوت او.

و همچنین است هرگاه مجاهدۀ نفسانی بسیار بکند به امید مطلبی، حق تعالی اجابت

ص: 178


1- آیۀ 48 سورۀ انفال.
2- آیۀ 20 سورۀ شوری.
3- آیه های 15 و 16 سورۀ هود.
4- آیه های 18، 19 و 20 سورۀ اسراء.

می کند(1).

چنان که در حدیث مشهور از زندیقی که خبر از غیب می داد و حضرت صادق علیه السلام از او سؤال کرد که این مرتبه را از چه چیز یافته[ای]؟ گفت: از مخالفت نفس. حضرت فرمود آیا اسلام مخالف نفس تو است یا موافق؟-؟ گفت: مخالف. فرمود که: پس قبول کن. پس تأمّل کرد و قبول اسلام کرد. بعد از آن هر چه از او پرسیدند نمی دانست. عرض کرد که تا به حال که کافر بودم از همۀ مغیبات خبر می دادم، چون است الحال که مسلمم هیچ نمی دانم-؟ حضرت فرمود که امر اسلام اعظم از آن است که عوض او این امر جزئی باشد، تو در آن وقت از آخرت گذشته بودی و به همان جزئی ساخته بودی، حق تعالی به تو کرامت کرد، اما عوض اسلام باید در آخرت باشد(2).

بل که گاه است این مرحله، از ارتداد و استخفاف به دین و قرآن، حاصل می شود. چنان که مکرر شنیده ام که بعضی از این ملاعین به سوزاندن قرآن، یا در قاذورات انداختن و امثال این، مراتب چند کسب می کنند. از جمله شنیده ام از مرد ثقۀ معتمدی که در چند سال قبل از این، در کاشان ملعونی از این اشقیا آمده بود و جمعی مرید در دور او جمع شده بودند و خبر [از] غیب می داد. مردم بسیاری به او گرویده بودند. عالم دیندار بزرگواری شنید با جمعی روان شدند تا رسیدند به آن جائی که آن ملعون نشسته بود و مردم در دور او جمع بودند. آن عالم فرمود که ای ملعون بر خیز. مریدان هجوم کردند که دفع کنند از او، مومنین آن ها را متفرق کردند. و آن عالم امر کرد که زیر پای او را (که در آن جا نشسته بود) شکافتند، خمره[ای] بیرون آمد پر از نجاست و آن ملعون

ص: 179


1- مرحوم شهید اول در کتاب «دروس» هنگام شمارش انواع کهانت، این نوع را «تصفیه درون» می نامد. رجوع کنید مقاله «معجزه، کرامت، کهانت» در سایت بینش نو www.binesheno.co.
2- نتیجه این می شود: کسی که از غیب خبر می دهد، یا معصوم است و یا کاهن. و مسلمان غیر معصوم نمی تواند از غیب خبر بدهد. خواه فلانعلی خیاط باشد و خواه فلانقلی فلان، و خواه فلانکی فلانی باشد. البته بر اکثر این افراد دروغ می بندند، شاید خودشان مدعی این امر نبوده اند.

سورۀ مبارکۀ یس در آن جا انداخته بود.

به هر حال؛ اسباب خبر دادن از غیب بسیار است، چنان که معجزه و سحر به همدیگر مشتبه می شوند، همچنین خبر کرامتی و خذلانی و ابتلائی هم مشتبه می شوند.

و همچنین؛ نمودن صورت ها و غرایب، گاه است که از سحر است. و گاه است که از شعبده است. و گاه است از خاصیت ترکیبی است که می سازند و به حلق مریدان می کنند که آن هم مشهور است، بل که در کتب ایشان مذکور است. و گاه است از اِخبار جنّ و شیاطین و تلبیس آن ها به صورت مردگان، یا به صورت خود شیخ است که برادر واقعی او است. و ابتلاهای الهی و امتحانات غیر متناهی در دارتکلیف، بسیار است؛ از جمله سرگین خر دجال خرما شدن، و درخت خشکی که شیخین را بر آن می آویزند سبز شدن، و ندا از آسمان رسیدن که «الحق مع عثمان و شیعته». و امثال ذلک. و همچنین احضار طعام از شیاطین و جنّ، ساخته می شود. و مکرر دزدی می کنند و از برای اولیاء خود می آورند. چنان که مکرر شنیده ایم.

پس نباید غافل شد که محض حصول حالات نفسانیّه، و انقلاع از مستلذّات فانیۀ دنیا و میل به آخرت، و مکاشفات غیبیّه، همگی از افاضۀ جناب اقدس الهی از راه لطف و استحقاق نمی باشد. گاه است آن ها از واردات شیطانیه و یا موهبات خذلانیه می شود. و شاهد آن این است که در جمیع ملل کفر و مذاهب فاسده، مرتاضین و زهّاد، و مایلین به دار البقاء، و مزعجین از مستلّذات دنیا، بسیار است. و ارباب مکاشفه و مدعیان ذوق، در هر دو مرحله موجود است.

ندیدی؟ که از برای آن [محی الدین](1)

در مکاشفه چگونه ظاهر شد بودن مشایخ ثلاثه

ص: 180


1- در نسخه: محقق دین.- مراد محی الدین بن عربی است.

در حول نبیّ مختار (در معراج)(1)

و نشستن علی با کمال خجلت در آن مابین، و سر و پای خوردن او(2): که مکرر در فکر خلافتی و [حال آن که] عبّاد هر مذهبی دائم در گریه و زاری و ابتهال و بی قراری مشغول اند.

پس مجرّد جلوه گری عالم بقاء، و حصول حالات غریبۀ شگفت افزا، دلیل حقانیت نمی شود. خصوصاً هرگاه مبطل السّحری و قرینۀ بطلانی در برابر آن باشد. آیا نمی بینی که فرعون با وجود دعوی الوهیت، حق تعالی او را مخذول نکرد بر حال خود باقی گذاشت در مدت طولانی. و با وجود این کراماتی از او ظاهر می شد، چون هر چشم بینائی [می]دید که فرعون بیمار می شود، و صحیح می شود، و می آشامد، و قاذورات و عفونات از او دفع می شود. و می فهمد که خدا نیست. و اظهار معجزه در طبق این، با وجود ظهور مبطل، ضرری به کارخانۀ الهی و طریقۀ عقل و شرع نمی رساند.

پس هر که ملاحظۀ حال درویش ها و جماعت قلندریه را بکند، اگر هزار غیب بگویند، و اگر هزار قاب طعام از سقف خانه حاضر کنند، و هزار مردۀ قبرستان را به چشم مرید وانمایند، که یک مو اعتقاد به آن ها نباید کرد(3). جائی که از مثل محمد بن عبد الله (صلّی الله علیه و آله)، بالیقین ثابت نباشد احیاء ده نفر میت، چگونه از برای قلندری (که گاه است از لواط و شرب خمر و امثال آن مضایقه نکند، و یک مسئله از

ص: 181


1- محی الدین (این مسیحی کابالیست و موفق ترین جاسوس کابالیسم در میان مسلمانان) مدعی است که به معراج رفته و این صحنه را در معراج دیده است.
2- یعنی نکوهش و سرزنش خوردن علی(علیه السلام) از طرف محی الدین کابالیست.
3- اگر علمای دیگر و طالبان علوم دینی، میرزا(ره) را تنها نمی گذاشتند، و در این «احساس شدید درد دین» با او همراه می شدند، دست استعمار نمی توانست پدیدۀ بابی و بهائی را به وجود بیاورد. اما از بیان خود میرزا(ره) در همین رساله دیدیم که: کدام دلیل علمای آمرین به معروف و ناهین از منکر را رخصت می دهد که ایشان را بر این حال واگذارند!؟! و در زمان ما یکی از همین صوفیان معتقد به «وحدت موجود» می خواهد رسالۀ عملیه (توضیح المسائل) بنویسد و مرجع تقلید مردم شود.

مسائل دین خود را نداند حتی غسل جنابت را نداند) هزار میت از قبر به استقبال او بیرون می آیند-!؟! و اگر غیب هم بگوید و کرامات دیگر ظاهر کند، همان جهل او در شریعت مقدّسه (بل که سایر علوم و معارف هم) شاهد کذب و بطلان او است.

اگر کسی احادیثی که نزدیک به تواتر است، در شأن ابوالخطاب، و مغیره بن سعید، و بنان، و علی بن حکه، و احمد بن [هلال](1)

عبرتائی، و شلمغانی(2)،

و غیرهم، و این جماعتی که در زمان هر یک از ائمّه (علیه السلام) بودند تا برسد به حسین بن منصور حلاج و غیر هم. و تبرّی ائمّه از ایشان، و لعن و نفرین بر ایشان را ملاحظه کند، بر او معلوم می شود که این جماعت را ذرّه[ای] مناسبت با شرع و اهل شرع و ائمّۀ اطهار، نبوده.

خلاصه: غرض این [نیست](3) که قدح در شخص خاصی کرده باشیم، بل که غرض این است که چون این مستدلّ می خواهد به دلیل عقلی استدلال کرده باشد در [حقیّت](4)

این طریقه، می گوئیم که اثبات او نمی شود. و حصول این مراحل از راه این ذکر، ممنوع است. اولاً بر فرض حصول، جواز تحصیل به این طریق، ممنوع است. ثانیاً آنچه از جماعت اهل این نوع ذکر، در زمان ما مشاهده می شود، به غیر دنیا پرستی و عوامفریبی، چیزی نیست. و بسیاری از ایشان امرشان به فضیحت انجامید، و بسیاری از مریدان ایشان، افشای اسرار آن ها کرده اند که ایشان را هیچ غرضی به غیر حرمت دنیا و سرکردگی و ریاست اهل حَمُقی، چیزی نیست. و تتبّع احوال این[ها] را که کردیم نه از مسائل دین چیزی دانستند و نه طریقۀ غسل و نماز خود را می دانستند. و به افعال شنیعه هم بعضی از ایشان معروف بودند. بل که از معتمدین و ثقاتی که مدّتی فریب ایشان را خورده بودند، مسموع شد که

ص: 182


1- در نسخه: حلال.
2- و اینان همگی از علما بودند.
3- در نسخه: است.
4- در نسخه: حقیقت.

در فروع دین بی مبالات و بی پروا بودند به سرحدّی که جزم حاصل می شود به عدم اعتقاد ایشان اصلاً. و از پیشینیان ایشان اعتقادی به عبادات و طاعات، معروف و مشهور. و تأویل نماز و روزه و زکات و خمس و میسر در کلام خدا، به مردان چندِ خوب، یا بد، مذکور است.

و در زمان ما طریقه[ای] که از ایشان معروف و معهود و مشهور درالسنۀ مریدان مذکور است، اُسّ و اساس آن، همین تصویر صورت شیخ است در حال ذکر. ایْمُ اللَّهَ وَ إِنَّهُ لَقَسَمٌ لَوْ تَعْلَمُونَ عَظِیمٌ که این رفتار را مناسبتی با شرع نبیّ مختار و آل اطهار او نمی باشد.

و هم کما قال العارف الکاشانی فی مسائل الطریقۀ: و من الناس من یزعم انّه بلغ من التصوف و التّألّه حدّاً یقدر معه ان یفعل ما یرید بالتوجه، و انّه یُسمع دعائه فی الملکوت، و یستجاب ندائه فی الجبروت، و یسمّی بالشیخ و الدرویش. و اوقع النّاس بذلک فی التشویش، [فَیُفرطون فیه، او یفرّطون](1). فمنهم من یتجاوز به حدّ البشر، و آخر یقع فیه بالسوء و الشّر، یحکی من وقایعه و مناماته ما یوقع الناس فی الرّیب، و یأتی اخباره بما ینزل منزلۀ الغیب. ربّما سُمع یقول: [لقیت](2)

البارحۀ ملک الرّوم، و نصرت فئۀ العراق، او هزمت سلطان الهند، و [قلعت](3)

عسکر النفاق، او صرعت فلاناً یعنی به شیخاً آخر و نظیره، او اقیتت(4) بهما ما یرید به من لا یعتقد انّه لکبیره. و ربّما تراه یقعد فی بیت مظلم یسرح فیه اربعین یوماً یزعم انّه یصوم صوماً، و لا یأکل فیه حیواناً، و لا ینام نوماً. و قد

ص: 183


1- و فی النسخۀ: فیقرطون فیه و یقرطون.
2- و فی النسخۀ: فقلت.
3- و فی النسخۀ: قبلت.- این تصحیح ها بر اساس احتمال انجام یافت. زیرا دسترس به اصل منبع ممکن نشد.
4- کذا.

یلازم مقاماً یردّد فیه تلاوۀ سورۀ ایّاماً، یحسب انّه یؤدّی بذلک دین احد من معتقدیه، او یقضی حاجۀً من حوائج اخیه. و ربما یدعی انّه سحر طائفۀ من الجنۀّ و فی نفسه او غیره بهذه الجنّۀ. افتری علی الله کذباً ام به جنّۀ.

ثمّ قال: و من الناس من یدعی المعرفۀ و مشاهدۀ المعبود، و مجاورۀ المقام المحمود، و ملازمۀ فی غیر الشّهود. و لا یعرف من هذه الامور الاّ الاسماء، و لکنّه تلقف من الطامات کلمات یردّها لدی الانبیاء کانّه یتکلّم عن الوحی و یخبر عن السّماء، ینظر الی اصناف العباد و العلماء بعین الازراء؛ یقول فی العبّاد انّهم یتعبون، وفی العلماء انّهم فی الحدیث عن الله لمحجوبون. و یدّعی لنفسه من الکرامات ما لا یدّعیه نبیّ مقرب. لا علماً احکم و لا عملاً هذّب. یأتی الیه الرعاع الهمج فی کلّ فجّ، اکثر من اتیانهم مکّۀ للحجّ. یزدحم علیه الجمع، و یلقون الیه السّمع. و ربما یخرّون له سجوداً کانّهم اتّخذوه معبوداً. یقبّلون یدیه و بینهما فتون علی قدمیه. یاذن لهم فی الشهوات، و یرخّص لهم فی الشبهات، یأکل و یأکلون کما یأکل الانعام، و لا یبالون من حلال اصابوا ام من حرام. و هو یخلوا بهم هامته، و لدینه و ادیانهم حاطمته لیحملوا اوزارهم کاملۀ یوم القیامۀ عّما کانوا یفترون، و جعلناهم ائمّۀ یدعون الی النّار، و یوم القیامۀ لا ینصرون، و اتبعناهم فی هذه الدنیا لعنۀ و یوم القیامۀ هم من المقبوحین، او لئک الذین اشتروا الضلالۀ بالهدی فما ربحت تجارتهم و ماکانوا مهتدین.

و اما استدلال نقلی: پس این است که گفته است که: اجازۀ مزبوره را یداً عن ید به معصوم می رسانند و آن به منزلۀ حدیث صحیح است و در ادلّۀ سنن کافی است.

پس می گوئیم که اولاً: در سلسۀ اجازۀ مشایخ صوفیه که می خواهند در آخر امر

ص: 184

خرقۀ خود را به جناب امیرالمومنین علیه السلام برسانند، و آن جناب [را] [منتهای](1)

سلسلۀ اجازه دانند، در آن سلسله حسن بصری و احمد غزالی است و حال ایشان در عرصه عیان غنی از بیان است. پس چگونه آن، حدیث صحیح می شود.

و اما آن دست و پائی که بعضی می کنند که: این بحث بر غیر سلسله[ای] وارد می آید که به معروف کرخی می رسد و از او به حضرت امام رضا علیه السلام می رسد. و اما این که بر آن سلسله بحثی وارد نیست، بر آن نیز وارد است که جماعت قلندریه که از زمان ما تا به معروف کرخی می رسد، هیچیک از این ها را توثیقی نیست و تعدیل ثابت نیست. و آن چه معاین است از مشایخی که در عصر ما مرشد بوده اند (مثل مشتاق علی و مقصود علی و نور علی و امثال آن ها) مریدان ایشان در شأن ایشان غلوّ داشته اند، و مریدان صاحب کمال ایشان آن ها را به صفات خاصّۀ الهیّه خطاب می کردند و تالی تلو عبادت با آن ها به سر می بردند. محقق شد که متصف به همۀ ناخوشی ها بوده اند. احوال همگی به فضیحت [و] رسوائی رسیده. معلوم شد که به غیر عام فریبی و دنیا پرستی و ریاست عوام کالانعام و بی مبالاتی در دین و بی خبری از احکام شرع مبین، از برای ایشان نبوده. اگر همۀ مشایخ این زمانِ این طایفۀ بد نشان، مثل این جماعت اند، حال ایشان معلوم و سایر طبقه تا به معروف کرخی برسد.

و خود معروف را هم از احدی از علمای معتنین (که مدار شرع و دین بر سخن ایشان است) توثیقی و مدحی ندیده ام. بل که اسم آن ها را هم ذکر نکرده اند. بلی بعضی از آن جماعت که در علم رجال ثبت است، مورد طعن و لعن ائمّه(علیه السلام) و تکفیر و [تفسیق](2)

علمای معتنین می باشند. و معروف کرخی که به دربانی امام رضا علیه السلام مشهور

ص: 185


1- در نسخه: منتهی.
2- در نسخه: توثیق.

است، بر فرض تسلیم صدق این سخن، این دلالت بر شیعه بودن او هم نمی کند، چه جای خوبی و عدالت او. و این که بعضی از صوفیۀ امامیّه مدح کرده باشند، اعتمادی به آن نیست. به جهت این که وجه آن بر طریقۀ اهل شرع ظاهر است. با وجود آ ن که ندیده ام کسی از امامیه او را توثیق کرده باشد. و اگر محض دربان بودن، دلیل خوبی باشد، پس انس بن مالک اولی است به خوبی، چون دربان رسول خدا بود. و اگر واقعاً خوب بود و از مشایخ شیعه بود چگونه حال او بر شیعه مخفی می ماند که نه علمای شیعه در فهرست ها و کتب رجال او را ذکر کنند و نه احدی از عام و خاص شیعه به زیارت مرقد او می رود.

با وجود این، شیوع قدر و منزلت او در نزد اهل سنت است. و این بسیار بعید است که کسی شیعۀ متقی باشد و چنان تقیّه کند که خواصّ به آن مطلع نشوند و او را نشناسند. و اگر می شناختند این وصف بر دیگران مشتبه نمی ماند.

به هر حال؛ نسبت این اجازه به حضرت امام رضا علیه السلام به صحت نپیوسته، با وجود آن که به دلیل عقل اثبات کردیم بطلان او را چگونه می تواند شد که از امام معصوم چنین امر باطلی صورت صدور [بپذیرد](1).

و دیگر این که بسیار عجیب و غریب است که امری که طریقۀ امام باشد، آن را مواظبت کرده باشند، و تعلیم خیار اصحاب خود نکرده باشند. و حال آن که آن حضرت خواصّ و اهل سرّ بسیار داشت از جمله یونس بن عبدالرّحمن که فضائل و محامد او فوق حدّ احصا است. و حضرت امام رضا علیه السلام سه مرتبه برای او ضامن بهشت شده. و فضل بن شاذان که از اعظم قدمای اصحاب ائمّه است می گفته است که در اسلام از سایر ناس کسی اَتقی از سلمان نبود، و بعد از آن

ص: 186


1- در نسخه: به پزیرد.

کسی اَتقی از یونس بن عبدالرّحمن پیدا نشد. و از حضرت امام رضا علیه السلام روایت کرده که فرمود که: ابو حمزۀ ثمالی در زمان خود همچون سلمان فارسی بود در زمان خود، و یونس بن عبدالرّحمن در زمان خود هم چون سلمان فارسی بود در زمان خود. فضل بن شاذان گفته است که یونس چهل و پنج حج و پنجاه عمره گذارده بود و هزار مجلّد در ردّ مخالفین تالیف نموده. و مدایح بسیار از او در کتب رجال مذکور است. چرا این سرّ را به یونس تعلیم نکرد.

و دیگر این که قاضی نور الله شوشتری که شیعه تراش است و بسیاری از علمای اهل سنّت را شیعه می داند، و معتقد صوفیّه است، و در مدایح ایشان به قدر مقدور که تبلیغ بلیغ مبذول می دارد، یک حدیث در شأن معروف نقل نکرده، و یک اشاره از امام که دلالت بر خوبی او کند، ذکر نکرده. و اگر چیزی می بود نسبت به امام می داد. بلی همین گفته است که در زمان حضرت امام رضا علیه السلام بود و از او علوم ظاهره و باطنه اخذ کرده بود. و الحمد لله رب العالمین تا به حال به علوم ظاهرۀ او بر نخورده ایم، و آن چه از علوم باطنه رسیده است یکی از آن ها همین طور اجازه است که اگر کفر محض نباشد لااقل شرک صریح هست.

و حال آن که در احادیث مستفیضه از ائمّۀ هدی رسیده است این مضمون که «اعْرِفُوا مَنَازِلَ الرِّجَالِ مِنَّا عَلَی قَدْرِ رِوَایَاتِهِمْ عَنَّا»(1) و ما یک روایتی از معروف نداریم، و اگر می بود؛ این قدر[ها](2)

حدیث که در کتب شیعه هست، بایست یک حدیث هم از معروف روایت شده باشد.

و هرگاه حمل کنیم این احادیث را به این که مراد این باشد که: بشناسید قدر و منزلت

ص: 187


1- وسائل، ج 27 ص 149، ش 33452 و ص 150 ش 33456.
2- در نسخه: ما.

مردان را در نزد ما به قدر منزلت روایت و اشتمال روایت ایشان بر مطالب عالیه که مطالب خواص است (نه بر مطالب سهلۀ پیش پا افتاده که شأن اهل عوام و اهل ظاهر است)، که مراد اشاره به کیفیت حدیث باشد نه کمیت آن (با وجود این که خلاف ظاهر لفظ است). می گوئیم که یک حدیث مشتمل بر کیفیت خاصّه هم بر نخوردیم که از ائمّه روایت کرده باشد که معلوم ما بشود که از معروف است و از امام روایت کرده است.

و شکی نیست که صوفیه، سلمان و اویس قرنی و کمیل بن زیاد و امثال این ها را از اکمل مشایخ می دانند، و در نزد ایشان کمتر از معروف نیستند. و حال آن که از خانوادۀ عصمت، مدایح از برای آن ها نقل شده و از برای معروف هیچ معروفی از ایشان معروف نیست. پس اگر خواهند عذر بخواهند که از ائمّه به جهت اخفاء اسرار و عدم اظهار آن، در ظاهر مدح معروف را نکردند تا علمای ظاهر بر آن ها نشورند، و کم مایگان گمراه نشوند، عذر ایشان موجّه نیست. و اگر نه، بایست مدح سلمان و امثال او را هم نکنند.

پس، از آن چه گفتیم ظاهر شد که: اگر به فرضِ تقدیری که سلسلۀ سند اجازه به حضرت امام رضا علیه السلام برسد [و] صحیح باشد که منتهی شود به معروف و از او به حضرت امام رضا علیه السلام، [و] بر فرض تواتر از معروف، خود معروف یک نفر است. پس خبر واحد خواهد بود. و بر فرض حجیت خبر واحد می گوئیم که یا این است که این مطلب از اصول دین است، یا از فروع دین. و بر فرض حدیث بودن این صورتِ اجازه، آیا مراد معصوم این است که اصول دین خود را به واسطۀ این ذکر یاد گیرید، یا آن که مراد این است که عملی است از اعمال فرعیه و آن را به این نحو خاص به عمل بیاورید. و آنچه مسلّم است از حجیت خبر واحد در فروع است نه در اصول. به جهت آن که جمهور امامیه، بل که کافّه مسلمین (به غیر حافظ [غبری](1)) مخطئ در عقلیات را آثم

ص: 188


1- در نسخه: زعیزی- غبری از حفّاظ حدیث، رجوع کنید؛ فتح الباری (ابن حجر) ج 7 ص 199.

می دانند. چنان که دعوی اجماع در کلمات علما مذکور است. و جمهور علما اکتفا به ظن نمی کنند در اصول. و خبر واحد به غیر [ظن](1)

افاده نمی کند.

و آن چه از کلام مستدلّ معلوم می شود این است که این را از باب اصول دین گرفته که «معرفۀ الله» حاصل می شود. در این وقت می گوئیم که مراد از معرفۀ الله آن اصول دینی است که اصل اسلام در ظاهر به آن منعقد می شود مثل اقرار بکلمتین و اذعان به آن ها فی الجمله. یا مراد فرعی است از فروع و تابعی است از توابع اصول دین مثل مسائل تجرد، و عینیّت صفات، و عدم صدور قبیح از خدا، و اشتراط عصمت در امام، و این که نصب امام باید از جانب خدا باشد، و مسئلۀ خلود در نار، و تجسم اعمال، و امثال آن ها [که علم به آن ها] واجب است. یا مراد فرعی است از فروع و از توابع که علم به آن واجب نیست، بل که منشأ مزید کمال و زیادتی یقین، یا زیادتی معرفت به مقدار علم و قدرت. چنان که به ملاحظۀ [تدبّر](2)

در مخلوقات یوماً فیوماً زیاد می شود. و در قرآن مجید امر به آن شده از برای خواص و مقربین. پس این مستحب خواهد بود.

پس اگر مراد حصول معرفۀ الله به یکی از دو معنی اول است، پس واجب است تحصیل یقین در آن به برهان عقلی قطعی. نه به ظنّ چنان که گفتیم. و خبر واحد [ا]فادۀ ظنّ بیش نمی کند. پس به آن نمی توان اثبات کرد. و بر فرضی که اثبات توان کرد، باید که «خبر صحیح» باشد. زیرا که او از جملۀ مستحبات نیست که توان مسامحه کرد(3) در دلیل آن.

و اگر مراد اثبات کمالی است از برای معرفت که موقوف علیه اسلام نیست، و واجب نیست، و از باب مزید معرفت به کمال قدرت و کثرت احاطۀ آن جناب است که عقلاً

ص: 189


1- در نسخه: ظنی.
2- در نسخه: تدبیر.
3- در کلام مستدلّ «سنن= مستحبات» آمده که گفت: در ادلّۀ سنن این قدر کافی است.

وجوب ندارد، بل که از مکمّلات معرفۀ الله است که توان اطلاق مستحب بر آن کرد، پس جواب آن بعداً می آید.

و بدان که: ظاهر کلام مستدلّ در تقریر دلیل عقلی او، این بود که «به این مقصد نمی توان رسید الاّ به این قسم ذکر»، که کلام او راجع می شود به این که این ذکر از مقدمات عقلیّۀ «واجب مطلق» است. و هرگاه این اجازه را به منزلۀ حدیثی بگیرد و مطابق مدّعای خود کند هم، معنی حدیث این است که معرفۀ الله حاصل نمی شود مگر به این. پس نتوان از جانب مستدل گفت که مراد او این است که تحصیل معرفۀ الله طرق متعدده دارد و لکن مستحب است به این طریقۀ ذکر تحصیل شود، پس مسامحه در آن جایز باشد. به جهت آن که علاوه بر مخالفت این با ظاهر کلام او، رفع بحث را نمی کند، به جهت این که در این صورت احد افراد «واجب تخییری» می شود.

اگر بگوئی که: اختیار احد افراد واجب تخییری، می تواند که مستحب باشد در صورتی که افضل باشد. چنان که در سایر مواضع که افضل افراد واجب تخییری را مستحب گویند.

گوئیم که: این رفع محذور را نمی کند. به جهت آن که اشتغال ذمّه به احد افراد واجب تخییری، ثابت است و بودن این از احد افراد واجب تخییری که مسقط تکلیف تواند بود، موقوف است به این که توانیم اثبات کرد که این احد افراد واجب تخییری است. و سخن ما در همین است که می گوئیم که ضعف حدیث مانع از جواز اثبات است. و مسامحه در دلیل اثبات واجب، صورت ندارد.

و الحاصل: مراد مستدلّ (بنابر این) آن است که: معصوم گفته است که «معرفۀ الله را حاصل کن به این نحو خاصّ». و هرگاه در خارج مبرهن باشد که باید نفی شریک، و تعیین نبیّ و امام، و عینیّت صفات، و تجرّد، و امثال آن را به یقین دانست، چگونه کسی به

ص: 190

این حدیث ضعیف عمل کند که گاه است مفاد آن بعد از تمام شدن ذکر، این باشد که علی شریک خدا است، یا خود خدا است، یا مشتاق علی خود علی است، یا خود خدا است، یا پیغمبر است. چنان که مثل ابوالخطّاب و مغیره و امثال ایشان (لعنهم الله) می گفتند. و امثال این ها که همگی منافی مقتضای برهان قاطع و دلیل ساطع می باشد.

و اگر این را از باب فروع گیریم که مرتبه[ای] باشد از مراتب عقل عملی، که حکمت عملیّه از آن حاصل می شود، پس باید ملاحظه کرد که کدام یک از مراتب عقل عملی است که محصّل [حکمت] عملیّه می شود؛ آیا مرتبۀ اولی است که «تهذیب ظاهر» باشد به شرایع نبویّه و نوامیس الهیّه (از باب مسائل عبادات، و اجتناب از محرّمات، و اتیان به واجبات و امثال آن) که شأن علم فقه است. یا مرتبۀ ثانیه که «تهذیب و تخلیۀ باطن» است از اخلاق رذیله و ملکات ردیّه از کبر و حسد و عُجب و ریا و امثال آن، و حبّ دنیا و افکار باطله که او را شاغل اند از عالم قدس و واردات انسی. یا مرتبۀ ثالثه است که «تصفیه و تخلیۀ باطن» است به صفات حسنه و ملکات مستحسنه، و حالات ملکیّه، و صورت قدسیّه. یا مرتبۀ رابعه است که «استمرار ملاحظۀ جمال و جلال الهی» است به نحوی که ماعدا در نظر او مضمحلّ باشد، و نفس، بشراشرها، متوجه آن جناب باشد که از ثمرات آن ذکر فعلی است. چنان که پیش بیان کردیم. و محلّ بیان این مراتب در علم اخلاق و علم به نتایج آن، است.

پس می گوئیم که: اگر چه تحقیق این است که «مسامحه در ادلّۀ سنن» جایز است، و اخبار معتبره در آن بسیار، و اجماع اهل علم از مخالف و مؤالف، در آن منقول است، لکن باید دید که محلّ آن کجاست؟ و آن چه محقق است، در اعمال بدنیّه است (مثل نماز و دعا و امثال آن)، و ذکر کردن اگر چه داخل این می تواند شد، لکن چون مستدلّ [آن] را باعث و موجب ردع خیالات شیطانیه و حصول معارف الهیّه کرده، و آن ها خود از جملۀ واجبات اند، پس این از باب «مقدمۀ واجب» می شود. و مقدّمۀ «واجب مطلق»

ص: 191

واجب است، نه سنّت.

و با انغماض از ظاهر عبارت مستدلّ و تسلیم این که مراد او تحصیل مرتبه ای است از مراتب معرفت که واجب نیست تحصیل آن بل که مستحب است چنان که پیش گفتیم (و حال آن که ظاهر بل که جزم است که مراد او چیزی است که مطابق عقل و شرع، هیچکدام، نیست)، می گوئیم آن چه متبادر است از اخبار و اجماع در مسامحه در ادلّۀ سنن، مسامحه در این است که «کسی که برسد به او ثوابی بر عملی و آن عمل را بکند به امید آن ثواب، به او خواهد رسید. هر چند که امر به آن عمل از جانب شارع در نفس الامر حقیقت نداشته باشد». و متبادر از ثواب، اجر اخروی، یا عوض دنیوی (مثل زیاد شدن مال و فرزند) [است، نه] حصول معرفۀ الله.

و بر فرض تسلیم شمول این نیز، می گوئیم که این در وقتی تمام می شود که در آن عمل مظنّۀ فساد و خطر، بل که احتمال ضرر نباشد. در ما نحن فیه اگر بگوئیم که کفر یا شرک لازم نمی آید، لا اقلّ مظنّه یا احتمال آن هست. و بر فرض تسلیم عدم آن ها؛ لا اقلّ احتمال ضرر از راه دیگر و حصول نقصی هست. به جهت آن که فرق بسیار است ما بین دو رکعت نماز کردن (در وقتی که به امید بهشت به سبب حدیث ضعیفی که در آن وارد شده باشد) [با](1) صد مرتبه «یا عارف»، یا دویست مرتبه «یا مستهزئ» گفتن.

و از این جا است که محققین علما اسماء الله را «توقیفی» دانسته اند؛ تعدّی از آن چه نصّ وارد شده نمی کنند. خصوصاً در جائی که [ایهام](2) نقص باشد مثل «عارف» و «داری»(3)

که در او شائبۀ سبقت فکر و جهل یا نسیان باشد، هست. گو ذاکر مطلقا به آن قصد

ص: 192


1- در نسخه: یا.
2- در نسخه: ابهام.
3- اسم فاعل از: دری یدری.

نگوید، و همان(1)

در نظر او جنبۀ علمی باشد. و همچنین؛ استعمال لفظ مستعمل در غیر محل استعمال با وجود این احتمال؛ مثل «مستهزئ» هر چند «اللَّهُ یَسْتَهْزِئُ بِهِمْ»(2) از باب مشاکله و مجازات، در قرآن استعمال شده باشد.

و از این جاست که لفظ «عزّ و جلّ» از برای پیغمبر استعمال نمی شود، هر چند آن جناب هم عزیز و جلیل است.

و حاصل آن چه شهید(ره) در قواعد ذکر کرده است [این است] که: آن چه از شرع مقدس رسیده است و موهم نقصی نیست از اسماء الله، جایز است اطلاق او بر خدای تعالی. و آن چه از شرع نرسیده و موهم نقص است، جایز نیست اطلاق آن بر خدای تعالی اجماعاً، مثل عارف، و عاقل، و فَطِن، و زکی، و متواضع، و داری. چون معرفت مشعر به سبق فکر است، و عقل به معنی منع کردن است از چیزی که لایق نباشد، و فطنت و زکاء مشعر به سرعت ادراک چیزی است که غایب مدرک باشد، و متواضع موهم [تأنیب](3)

است، و داری موهم تقدم شکّ است. و در بعض ادعیه وارد شده است «لَا یَعْلَمُ وَ لَا یَدْرِی [کَیْفَ] هُوَ إِلَّا هُوَ»(4) و شاید در این جا به متابعت لفظ «علم» مضرّ نباشد. که مرادف علم خواهد بود

و آن چه از شرع مقدس رسیده باشد لکن اطلاق آن در غیر مورد استعمال، موهم نقصی است مثل «وَ مَکَرُوا وَ مَکَرَ اللَّهُ»(5) و «اللَّهُ یَسْتَهْزِئُ بِهِمْ»(6)، پس نتوان گفت «یا ماکر»، «یا

ص: 193


1- تکرار: میرزا(ره) گاهی لفظ «همین» و «همان» را به معنی «فقط» به کار می برد.
2- آیۀ 15 سورۀ بقره.
3- در نسخه: تانیت- توضیح: اَنّبه؛ عنّفه و لامه.
4- بحار، ج 87 ص 153.- البد الامین، ص 101.
5- آیۀ 54 سورۀ آل عمران.
6- آیۀ 15 سورۀ بقره.

مستهزئ». و آن چه از شرع وارد نشده باشد و موهم نقصی هم نباشد مثل «سخیّ» و «بخیّ»، اولی در آن، توقف است. و بعضی «سیّد» را از این باب شمرده اند و لکن چنین نیست، به جهت آن که در ادعیه مذکور است(1).

و از کتاب فصول(2) محقق طوسی (قدس سره القدوسی) است که اسمی که لایق به حال و مناسب کمال آن جناب است که اذنی وارد [نشده](3)

باشد به آن، جایز است اطلاق بر خدا، و لکن خلاف ادب است، زیرا که جایز است که مناسب آن جناب نباشد از راه دیگر. و بنابر قول این محقق، پس توان اطلاق «جوهر» بر آن جناب کرد به معنی «قائم بذاته»(4).

و صاحب کتاب «منتهی السؤال»(5) تجویز آن نکرده، زیرا که جایز است که در آن مفسدۀ خفیّه باشد که ما آن را ندانیم. و این معنی، قول جمیع علما است که اسماء الله توقیفی اند. چنان که کفعمی(ره) تصریح به آن کرده.

و لکن امثال این سخنان بر کام مریدان شاه نعمت الله، نا موافق است که گفته است:

عالم عرض است و جوهرش حق

این است رموز سرّ مطلق

تا آن جا که می گوید:

ما بلبل گلستان عشقیم

نالان به نوای خوش به رونق

مستیم و نه خواب همچو سید

گویای انا الحقیم بر حق

ص: 194


1- ترجمه از کتاب «قواعد الفوائد» شهید اول(ره) ج 2 ص 177.
2- معرب الفصول النصیریّه.
3- در نسخه: شده.
4- لکن خلاف ادب است.
5- منتهی السؤال فی شرح معرب الفصول النصیریّه، تالیف ظهیر الدین علی بن یوسف بن عبدالجلیل النیلی، شاگرد فخر المحققین.

و همچنان که در نفس اطلاق اسماء، ملاحظۀ [توقیف](1) شده و تعدّی صورت ندارد، همچنین در کیفیت اطلاق آن نیز ملاحظه شده به حسب ملاحظه در قلب به جهت اشتراک دو علّت. و از این قبیل است که بعضی از این جماعت می گویند که مزاولۀ ذکر لا اِله الاّ الله به این نحو که ابتدای شروع از حلقۀ ناف بر خیزد و به انجاف(2)

در آید و امثال آن نفع عظیمی دارد. این ها نیز توقیفی است، و احتمال منقصت در همۀ آن ها است. و در احادیث بسیار، منع شده [از](3) زیاد کردن کلمه[ای] که در نظر ما مطلقا نقصی بر او مترتب نمی شود. چنان که در حدیث غریق، وارد شده. و از کتاب اکمال الدین نقل شده که امام فرمود «یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِی عَلَی دِینِکَ»، آن راوی گفت «یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ ثَبِّتْ قَلْبِی عَلَی دِینِک». امام علیه السلام فرمود: بلی خدا مقلّب القلوب و الابصار است لکن چنان بگو که من گفتم(4).

و همچنین در حدیث دیگر، در دعای قبل از غروب، امام فرمود «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِیکَ لَهُ، لَهُ الْمُلْکُ وَ لَهُ الْحَمْدُ یُحْیِی وَ یُمِیتُ، وَ یُمِیتُ وَ یُحْیِی، وَ هُوَ حَیٌّ لَا یَمُوتُ، و هُوَ عَلَی کُلِّ شَیْ ءٍ قَدِیر». راوی می گوید: من گفتم «بیده الخیر». حضرت فرمود «إِنَّ بِیَدِهِ الْخَیْرَ وَ لَکِنْ قُلْ کَمَا أَقُولُ»(5). و همچنین روایت دیگر به این مضمون، و غیر این ها از اخبار.

و عمده جواب همین است که: ادلّه[ای] که دلالت دارد بر مسامحه در ادلّۀ سنن، وقتی

ص: 195


1- در نسخه: توطیف.
2- معنی این کلمه را در نیافتم، شاید در اصل «انجاء» به معنی اشکار شدن به ظهور رسیدن، آشکار کردن، باشد. و ممکن است «انجام» باشد.
3- در نسخه: اند.
4- اکمال الدین، ج 2 ص 351.
5- کافی، ج 2 ص 527.

است که معارض از عقل نداشته باشد. و اگر نه چنین باشد، در اخبار ما آن چه ظاهراً مخالف عقل و شرع باشد، بسیار است. پس اگر به آن ها عمل کنیم زنهار از دین و مذهب بر می خیزد. مثلاً در اخبار ما وارد شده که چه چیز سبزۀ بنی امیه است و درته جهنّم سبز می شود. و امام علیه السلام در روایتی دیگر می فرماید که: چه احمقی از مردم می گوید که در ته جهنم گیاه می روید، در ته جهنم سنگ است و آتش. و اگر خواهیم از این جمله اخبار و مناقض آن ها را ذکر کنیم، کتابی کثیر الحجم خواهد شد.

و از اخبار مستفیضه، بل که فوق الاستفاضه. ثابت شده که پیغمبر و ائمّه (صلوات الله علیهم) فرمودند که کذّابون بسیاراند که بر ما دروغ می بندند، و نیست از ما مگر آن که کسی هست که بر او دروغ می بندد. خصوصاً از این جماعت قلندریّه که در عصر هر یک از ائمّه(علیه السلام) بودند که گاهی دعوی الوهیت ائمّه می کرده اند و دعوی نبوت خودشان. چنان که از علی بن حکه، و حسین بن منصور، و غیر هما نقل شده. و گاهی دروغ به ایشان می بستند و امام تبرّی می کرد و لعن می فرمود، از جمله مغیره بن سعید و ابوالخطاب، که امام ایشان را لعن فرمود. و فرمود که مغیره بن سعید لعنه الله احادیث دروغ می ساخت و در احادیث اصحاب پدرم داخل می کرد. ما بعضی از آن اخبار را نقل می کنیم:

کشی(ره) نقل کرده از هشام بن الحکم «أَنَّهُ سَمِعَ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) یَقُولُ کَانَ الْمُغِیرَةُ بْنُ سَعِیدٍ یَتَعَمَّدُ الْکَذِبَ عَلَی أَبِی، وَ یَأْخُذُ کُتُبَ أَصْحَابِهِ [وَ کَانَ] أَصْحَابُهُ الْمُسْتَتِرُونَ بِأَصْحَابِ أَبِی یَأْخُذُونَ الْکُتُبَ مِنْ أَصْحَابِ أَبِی فَیَدْفَعُونَهَا إِلَی الْمُغِیرَةِ فَکَانَ یَدُسُّ [فِیهَا] الْکُفْرَ وَ الزَّنْدَقَةَ وَ یُسْنِدُهَا إِلَی أَبِی ثُمَّ یَدْفَعُهَا إِلَی أَصْحَابِهِ فَیَأْمُرُهُمْ أَنْ یُثْبِتُوهَا فِی الشِّیعَةِ، فَکُلَّمَا کَانَ فِی کُتُبِ أَصْحَابِ أَبِی مِنَ الْغُلُوِّ فَذَاکَ مَا دَسَّهُ الْمُغِیرَةُ بْنُ سَعِیدٍ فِی کُتُبِهِمْ»(1). باز کشی(ره) نقل کرده است از حضرت صادق علیه السلام که آن حضرت یک روزی به

ص: 196


1- رجال کشی، ص 225.

اصحاب خود فرمود: «لَعَنَ اللَّهُ الْمُغِیرَةَ بْنَ سَعِیدٍ وَ لَعَنَ اللَّهُ یَهُودِیَّةً کَانَ یَخْتَلِفُ إِلَیْهَا یَتَعَلَّمُ مِنْهَا السِّحْرَ وَ الشُّعْبَذَةَ وَ الْمَخَارِیقَ»(1).

و ایضاً روایت کرده است از خَضِرِ بْنِ عَمْرٍو النَّخَعِیِّ: «قَالَ: کُنْتُ جَالِساً عِنْدَ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) فَقَالَ لَهُ رَجُلٌ: جُعِلْتُ فِدَاکَ إِنَّ أَبَا مَنْصُورٍ حَدَّثَنِی أَنَّهُ رُفِعَ إِلَی رَبِّهِ وَ مَسَحَ عَلَی رَأْسِهِ وَ قَالَ لَهُ بِالْفَارِسِیَّةِ [یَا پِسَرُ](2)، فَقَالَ لَهُ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) حَدَّثَنِی أَبِی عَنْ جَدِّی أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ(صلی الله علیه و آله) قَالَ: إِنَّ إِبْلِیسَ اتَّخَذَ عَرْشاً فِیمَا بَیْنَ السَّمَاءِ وَ الْأَرْضِ، وَ اتَّخَذَ زَبَانِیَةً کَعَدَدِ الْمَلَائِکَةِ فَإِذَا دَعَا رَجُلًا فَأَجَابَهُ وَ وَطِئَ عَقِبَهُ وَ تَخَطَّتْ إِلَیْهِ الْأَقْدَامُ، تَرَاءَی لَهُ إِبْلِیسُ وَ رُفِعَ إِلَیْهِ، وَ إِنَّ أَبَا مَنْصُورٍ کَانَ رَسُولَ إِبْلِیسَ، لَعَنَ اللَّهُ أَبَا مَنْصُورٍ، لَعَنَ اللَّهُ أَبَا مَنْصُورٍ ثَلَاثاً»(3).

خلاصه این که: احادیث در شأن این جماعت، از حدّ متجاوز است. و همۀ این ها از جملۀ غلات اند، و طریقۀ ایشان همان طریقۀ قلندریه است که همۀ آنچه می گویند کذب و افترا است و متابعت سحر، و شیاطین، و امثال ذلک. چنان که احادیث به آن ناطق است. و در هر یک از ازمنۀ ائمّه، بودند و [ائمه] از آن ها تبرّی کرده اند، و به آن ها لعن و نفرین کرده اند. حتی آن که شیخ کشی(ره) در شأن این جماعت روایت کرده از مفضّل بن عمر: «قال: سمعت أبا عبد الله(علیه السلام) یقول لو قام قائمنا بدأ بکذابی الشیعة فقتلهم»(4).

ای برادر تعجب مکن از آن چه من گفتم، و این که عوالم قدس این جماعت را، و ادعای وصول به مقام اعلی، و رسیدن به خدا، یا دیدن ایشان امام را، گفتم اینها همه به

ص: 197


1- همان، و نیز: بحار، ج 64 ص 202.
2- در نسخه: باسیت.
3- رجال کشی، ص 303
4- همان، ص 299.

جلوه گری شیطان است. این ها که گفتم همه از احادیث اهل بیت ظاهر می شود(1). و مقتضای طریقۀ ابلیس لعین در دشمنی با اولاد آدم همین است که در هر لباس که او را ممکن شود، اضلال کند. من خودم مصروعی را دیدم که در آن حال بی هوشی گاهی تکانی می خورد و مرا صدا می کرد و می گفت: ای فلانی آقا می فرماید (یعنی جناب امیرالمومنین-ع-) که چنین کن و چنان کن. و مراد او این بود که امیرالمومنین این جا حاضر است و تو را امر می کند به امور خیرات مثل تعمیر مشاهد امامزاده ها و ارشاد خلائق و امثال آن. و در آخر بی هوشی تکانی [می]خورد و شروع می کرد به خواندن «نادعلی» به آواز بلند. بعد از آن به هوش می آمد. و می نشست. و مکرّر این عمل از او سر می زد که بسیاری از مردم معتقد این بودند که مشاهدۀ ائمّه می کند. تا بعدِ چند وقت، مصروع دیگر به هم رسید؛ شنیدم که او در حال صرع می گفت که: آن چه فلان مصروع می گفت همه سخن جنّ و شیاطین بود، و مشاهدۀ ائمّه نمی کرد(2).

و شاهد این سخن هم این است که باز شیخ کشی روایت کرده است از زراره: «قَالَ: قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) أَخْبِرْنِی عَنْ حَمْزَةَ أَیَزْعُمُ أَنْ أَبِی آتِیهِ قُلْتُ نَعَمْ، قَالَ کَذَبَ وَ اللَّهِ مَا یَأْتِیهِ إِلَّا الْمُتَکَوِّنُ، إِنَّ إِبْلِیسَ سَلَّطَ شَیْطَاناً یُقَالُ لَهُ الْمُتَکَوِّنُ یَأْتِی النَّاسَ فِی أَیِّ صُورَةٍ شَاءَ، إِنْ شَاءَ فِی صُورَةٍ صَغِیرَةٍ وَ إِنْ شَاءَ فِی صُورَةٍ کَبِیرَةٍ، وَ لَا وَ اللَّهِ مَا یَسْتَطِیعُ أَنْ یَجِی ءَ فِی صُورَةِ أَبِی (عَلَیْهِ السَّلَام)(3).

ص: 198


1- عبارت نسخه: دیدن ایشان امام را به جلوه گری شیطان گفتم این ها همه از احادیث..
2- توضیح: اشتباه نشود؛ مراد میرزا(ره) این نیست که این دوّمی درست یا حجّت است. بل او با آوردن این ماجرا می خواهد متناقض بودن این قبیل ارتباطات غیبی را نشان دهد. محقق قمی نویسندۀ کتاب «قوانین» است او بهتر از همه می داند که این قبیل خبرها هیچ گونه حجیت ندارد و بر اساس آن نمی توان حتی دربارۀ یک ریال (ریال امروزی)، یا دربارۀ یک مسئلۀ کوچک از احکام شستن ظروف، نیز فتوی داد. زیرا منابع، ادلّه، و حجت ها، مشخّص و معین هستند.
3- همان، ص 300.

اگر کسی بگوید که: در اخبار وارد شده که شیطان در عالم رؤیا به صورت پیغمبر و امام نمی آید و فرموده اند «من رأنا فقد رأنا». پس چگونه جمع می شود با این که این جماعت در عالم رؤیا، یا خیال، شیاطین را در صورت ایشان ببینند؟ می گوئیم که آن محمول است بر این که نمی تواند شد که رائی در عالم رؤیا صورت ایشان را ببیند و یقین کند که صورت ایشان است به سبب این که پیشتر پیدا بوده است که او یقین کند که او است، یا در قلب او الهام شود به عنوان جزم که او است، در این وقت نمی شود که شیطان باشد. اما هرگاه در خارج، ایشان را ندیده بود، و نمی شناخته، و یقینی از برای او حاصل [نبوده](1)،

و به محض مظنّه یا به اخبار خود آن صورت مرئی، یا اخبار دیگری اعتقاد کند که آن پیغمبر است و امام است، در این جا مانعی ندارد که شیطان باشد. و خبر حمزه لعنه الله دیدن امام را، محمول است بر این. و ممکن است که از اصل دروغ باشد.

تنبیهٌ وجیهٌ فیه لطیفۀ انیقۀ: سؤال عالی جناب صاحب(2) مسئله، از صحت و سقم و حلّیت و حرمت طریقۀ اجازۀ معهود از شاه نعمۀ الله، در غایت غرابت است. به جهت آن که ارشاد شاه مریدان را به این طریق، و امر ایشان به غرس این شجره، از برای تمتّع به میوه ای است که خود از آن شجره چیده. و ترغیب ایشان به غواصی در غمرات این بحار و سیاحت در لجج این [تیّار](3)

به جهت اخراج ضالّه ای است که خود [آن] را از قعر آن ها بیرون کشیده. پس اگر عالی جناب مشارالیه، حقیقت آن میوه و مهیت آن ضالّه را

ص: 199


1- در نسخه: نشود.- خود نسخه بردار در میان دو سطر، نشانی از تردید خود گذاشته است.
2- در نسخه: سؤال عالی جناب صاحبی.- نسخه بردار این عبارت را فراز و درشت کرده و عنوان بحث قرار داده است. و توجه نکرده که همۀ این کلام، سخن میرزا(ره) است که با عطف توجه به متن سؤال که در اول رساله آمده، مطابق بیان و نظر سؤال کننده و باور او، نوشته و نواقص و اشکالات اساسی آن را بیان کرده است. اما نسخه بردار گمان کرده است این یک سؤال دیگر است که کسی پرسیده است.
3- در نسخه: عمار.

نیافته اند، بسیار بعید است. و عمدتر آن بود که سؤال شود که: آیا آن ثمره که [مقصود] شاه از غرس این نخل [است]، تمر است یا حنظل؟-؟ و آن ضالّه که از بیابان این دریا التقاط نموده، لؤلؤ شهوار است یا خرزۀ بی مقدار؟-؟

و بعد از آن که بر ایشان واضح شد که محض فیض و خیر است نه شر، در آن وقت [اگر] سؤال شود که آیا اقتباس این خیر و وسیلۀ آن صحیح است، [سؤال درستی] نخواهد بود. چرا که معلوم است که [واسطۀ خیر خیر است]، و واسطۀ شرّ، شر است.

و گویا جناب صاحب مسئله، مفروغ عنه داشته که در آنچه شاه به آن رسیده از ثمرات این نخل و فوائد این غوص، محض فواکه و ثمار و عین جواهر آبدار است، و از طریقۀ استخراج آن سؤال نموده اند. و آن نیز غریب تر است. زیرا که آن چه از تتبّع کلمات شاه نعمۀ الله و طریقۀ معهوده از او مستفاد شده این است که قائل به «وحدت موجود» است، که عقل قاطع و شرع ساطع بر ابطال و انکار آن، مبین صارع است. و دیگر از برای سؤال در تصحیح و تقتیم(1) طریقۀ استنباط، از اهل شرع و استدلال، مجال و [مصرحی](2) نمی باشد. چرا که امری را که عقل منکر آن شد، و شرع زاجر آن، چگونه می توان بر اثبات طریقۀ استخراج آن، به طریقۀ عقل یا شرع، اقدام نمود؟!

والحاصل این که: آن چه از متألّهین که ایشان را «مقتصدین» می نامند که قائل به «وحدت وجود»اند معهود است، برهانی بر آن قائم نیست، چه جای این جماعت که قائل به «وحدت موجود»اند.

و کلمات ایشان بر چندین مسلک است؛ جمعی را اعتقاد آن است که: وجود صحیحی که عین ذات باری است، هرگاه تنزل کند به یک مرتبه، عقل می شود. و بعد از آن تنزل

ص: 200


1- اگر به نسخه اعتماد شود، به معنی «پررنگ کردن» است.
2- در نسخه: صرحی.

می کند نفس می شود. و همچنین تنزل می کند به مراتب عقول و نفوس تا آن که آخر به مراتب جماد می رسد. و بعد از آن که شروع می کند به ترقی از جمادیت به نباتیت و حیوانیت و انسانیت، و بعد از آن نفس ملکی، و بعد از آن عقل، و بعد از آن وجود محض می شود «کما بدئکم تعودون». و می گویند که موجود حقیقی همان ذات وجود است، و مهیۀ [عقلیّه](1) و نفسیّه و غیر هما از عوارض او است. و این طریقه از بعض اشعار شبستری [بر می آید] که گفته: «من و تو عارض ذات وجودیم». و مذهب ایشان شبیه به مذاهب تناسخ است.

و جمعی را اعتقاد این است که موجود حقیقی نیست الاّ شیئ واحد، که آن ذات وجود است. و تعدد و تکثّر امر اعتباری است، نه بر سبیل تنزیل در اصل ذات. بل که ذات واحد عین این تعدد ذات است در واقع، اما عقل غلط کار گمان می کند مغایرت را. و تمثیل می کنند از برای این، بحر و موج را، که موج عین بحر است و لکن حس ظاهر غلط می کند که دوتا است. و این از بعض اشعار مثنوی ظاهر می شود. و سبحانی عبد الرّزاق کاشی تصریح به آن کرده که از او پرسیدند از حلول و اتحاد. گفت به اطلاق بدیهۀً: «لیس فی الدّار غیره دیّار». و جائی گفته:

کلّ ما فی الکون وهم او خیال

او عکوس فی مرایا او ظلال

و جماعتی می گویند که تعدد حقیقی است نه اعتباری، لکن وجود حقیقی عین این تعدد است؛ مانند «کلّی طبیعی» نسبت به افراد خود. و این مذهب را از عبد الله بلبالی نقل کرده اند در تفسیر حدیث شریف «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه». و این مختص نفس انسان نیست، بل که حدیث از باب مثال است. و عبارت محی الدین در خطبۀ فتوحات که [می گوید]: «سبحان من خلق الاشیاء و هو عینها»، ناظر به این است. و این غیر حلول و

ص: 201


1- در نسخه: عظیمه.

اتّحاد است. و معانی دیگر هم گفته اند.

و هیچیک از این معانی موافق عقل و شرع نیست. و قول به آن ها و اعتقاد به ظاهر این کلمات، کفر است و مستلزم فساد بسیار هم هست که هر یک از آن ها مخالف بدیهیۀ دین است. مثل لزوم جبر، و انکار معاد جسمانی، و امثال آن ها.

و تو می دانی که اکثر کلمات، بل که همۀ این مقالات و بیشتر از آن ها هم، از کلمات شاه نعمۀ الله، ظاهر است. و [در] بسیاری از رباعیات و غزلیات [او] این «لیس فی الدار غیره دیّار» مندرج است. و بعضی اشعار او را پیشتر ذکر کرده ایم که با دلالت آن ها دیگر حاجتی نیست که ما در این جا نقل کنیم. و از جملۀ غزلیات او این است:

در مرتبه ای جسم است در مرتبه ای روح

است

در مرتبه ای جان است در مرتبه ای

جانان

در مرتبه ای جام است در مرتبه ای

باده

در مرتبه ای بنده در مرتبه ای سلطان

در مرتبه ای فرعون در مرتبه ای موسی

در مرتبه ای کفر است در مرتبه ای

ایمان

در مرتبه ای مخمور در مرتبه ای سرمست

در مرتبه ای غمگین در مرتبه ای شادان

در مرتبه ای تورات در مرتبه ای انجیل

در مرتبه ای صحف است در مرتبه ای

فرقان

در مرتبه ای یعقوب در مرتبه ای یوسف

در مرتبه ای مصر است در مرتبه ای

کنعان

در مرتبه ای آب است در مرتبه ای کوزه

در مرتبه ای قطره در مرتبه ای عمان

در مرتبه ای عقل است در مرتبه ای نفس

است

در مرتبه ای حیوان در مرتبه ای انسان

در مرتبه ای دوزخ در مرتبه ای جنت

در مرتبه ای زندان در مرتبه ای بستان

در مرتبه ای طه در مرتبه ای یس

در مرتبه ای حم در مرتبه ای سبحان

در مرتبه ای دریا در مرتبه ای چشمه

در مرتبه ای جوی است در مرتبه ای

باران

این مرتبه ها از ذوق با تو بیان کردم

گر ذوق همی خواهی این گفتۀ ما می خوان

هم جسمی و هم جانی هم اینی و هم آنی

هم سیّد و هم بنده با خلق نکو می دان

ص: 202

و بدان که در سابق ما بیان کردیم که در باب بیان استدلال نقلی، و قدح کردیم در طریق اجازه، و در صدد بیان ضعف آن بودیم به این که: در سلسلۀ اجازۀ صوفیه احمد غزالی و حسن بصری داخل اند. و بر فرضی که نباشند هم صحت آن تا به معروف، معلوم نیست. و بر فرضی که باشد، انتساب آن به امام معلوم نیست. و بعد از آن بر فرض تسلیم گفتیم که این وقتی خوب است که احتمال ضرر در مقابل نباشد. به حمد الله الحال سخن را از پرده بیرون آورده در مقام ثانی می گوئیم که: ضرر یقینی است، نه احتمال[ی] چنان که دانستی که صاحب اجازه، ثمره[ای] که از درخت طریقت ذکر خود چیده، خود کفر است. دیگر ما چگونه به آن مطمئن شویم و دلبستگی به هم رسانیم.

و اما حکایت سلسلۀ سند: پس در آن نیز صریح می گوئیم که: علاوه بر آن که با عدم وجود احمد غزالی و حسن بصری، هم صحت [آن] ثابت نیست. آن چه ثابت است از طریق اجازۀ شاه نعمۀ الله این است که احمد غزالی بل که حسن بصری هر دو داخل اند. بل که از سلسلۀ مشایخ او معلوم می شود که این را معروف از حضرت امام رضا (علیه السلام) نگرفته، به جهت آن که شیخ معروف، [را] داود طائی قرار داده، نه حضرت امام رضا (علیه السلام). و بیان مشایخ خود را به این وجه کرده:

پیر ما کامل و مکمّل بود

قطب وقت امام عادل بود

گاهِ ارشاد چون سخن گفتی

درّ توحید را نکو سفتی

[یافعی](1) بود نام

عبد الله

رهبر رهروان آن درگاه

صالح بربری روحانی

پیر پیر من است تادانی

پیر او هم کمال کوفی بود

کان کمالش بسی کمال افزود

باز باشد ابو الفتوح سعید

که سعید است آن سعید شهید

ص: 203


1- در نسخه: نافعی. پیشتر بیان شد که او از یافعی خرقه گرفته است.

از ابی مدین او عنایت یافت

به کمال از ولی ولایت یافت

مغربی بود مشرق به صفا

آفتابی تمام مه سیما

شیخِ ابی مدین است شیخ سعید

که نظیرش نبود در توحید

دیگر آن عارف وجود بود

کنیۀ او ابوسعید بود

بود دراندلس ورا مسکن

پس کرم کرد روح او با من

پیر او بود شیخ ابوالبرکات

به کمال و جمال ذات و صفات

باز ابوالفضل بود بغدادی

افضل فاضلان به استادی

شیخ او احمد غزالی بود

مظهر کامل جمالی بود

خرقه اش پاره بود و او بکر است

زان که استاد او ابوبکر است

پیر نسّاج شیخ ابوالقاسم

مرشد عصر ذاکر دائم

باز شیخ بزرگ ابو عمران

که نظیرش نبود در عرفان

مظهر لطف حضرت واهب

بندگی علی ابو کاتب

پیر او شیخ کاملش دانند

بو علی رودباریش خوانند

پیر او هم جنید بغدادی

مصر معنی دمشق دلشادی

پیر او خال سرّی سقطی

محرم حال او سر سقطی

باز شیخ سرّی بود معروف

چون سری سرّ او بر او مکشوف

او زموسی جواز احسان یافت

کفر بگذاشت راه ایمان یافت

یافت در خدمت امام به حال

بُد زبوّاب در گهش ده سال

شیخ معروف را نکو می دان

شیخ معروف طائیش می خوان

پیر داود بود شیخ طبیب

عجمی بود از عرب به نصیب

ص: 204

پیر بصری ابوالحسن(1) باشد

شیخ شیخان انجمن باشد

یافت از صحبت علی ولی

گشته منظور بندگی علی

خرقۀ او هم از رسول خداست

این چنین خرقۀ لطیف کراست

نعمت الله م از آل رسول

نسبتم با علی نسب زبتول

این چنین نسبت خوشی به تمام

خوش بود گر تو را بود اسلام(2)

و بر زیرک با تأمل واضح می شود که آن چه صوفیۀ ما دست آویز خود کرده اند که «این اسرار از ائمّۀ ما است و مشایخ صوفیه وسایط ابلاغ اسرار و علوم باطنۀ ایشانند، چنان که فقها و محدثین حامل احکام و علوم ظاهریۀ ایشانند»، محض جهالت و نادانی و محض افترا است. واقعاً اگر چنین می بود منتهای افتخار این جماعت به این است که سلسله به معروف می رسد و او دربان حضرت امام رضا علیه السلام بود، هرگاه این واقعی باشد که معروف علوم خود را از حضرت امام رضا علیه السلام متحمل شده، پس افتخار شاه نعمۀ الله به همین بایست باشد که سلسلۀ مشایخ او به امام رضا علیه السلام می رسد و شکّی نیست که امام رضا علیه السلام علوم را از پدر خود اخذ کرده بود و او از از پدر خود تا می رسد به رسول خدا صلّی الله علیه و آله. دیگر چرا تکیه به داود طائی می کند و پیر بصری و غیره [تا](3)

دست به دست به رسول خدا برساند-!؟

و دیگر آن که پیران [باید] حقیقتاً به علوم شریعت آگاه باشند، بل که او را مقدم دانند، زیرا که کسی تا پوست نشکند، به لبّ نمی تواند رسید. و آن چه تتبّع احوال پیران

ص: 205


1- «پیر بصیری او حسن باشد» صحیح است و مرداش حسن بصری است.
2- همۀ این اشخاص که در سلسلۀ خرقۀ خود نام برده، همگی بدون استثناء سنّی هستند از جمله آخرین فرد یعنی یافعی که خرقه اش را از او گرفته است سنّی شافعی بود. و پیشتر هم بیان شد که خودش نیز سنّی شافعی بود با رشد تشیع در ایران، شعار «از نسل حیدرم» سر داد.
3- در نسخه: بایست.

شده اکثری مسائل واجبات خود را نمی دانسته اند.

و این مریدان(1)

چندان که در مدایح مشایخ خود غلوّ کرده اند، در مدح ائمّه نکرده اند. آن چه می بینیم این طایفه در مدح بایزید گفته اند عشری از اعشار آن را در شأن امام جعفر صادق علیه السلام نگفته اند با آن همه نشر علوم و غرایب، چه جائی از برای سایر ائمه [قائل]اند. و آن چه می بینی در شأن امیرالمومنین علیه السلام گفته اند، مبتنی بر این است که او را از پیران سلسله می دانند به جهت آن [است] که بعضی از کلمات متشابه از آن جناب نقل کرده اند. نه از حیثیت آن که او هم یکی از ائمّۀ دین است و واجب الاطاعه است.

اگر گوئی که در ایام دیگران تقیّۀ شدید بود. شاه نعمۀ الله که تقیّه نکرده است(2)

ببین در مدح بایزید و معروف و غیره چقدر افراط کرده که در مدح ائمّه مثل آن نکرده. بل اعتراف به امامت ایشان داشت(3)،

و لکن مناسب این بود که هرگاه این بزرگواران صاحب این طریقت بوده اند، از برای آن ها آن چه لایق ایشان بود بگوید. و دیگر آن که ظاهر کلام شاه نعمت الله این است که دربان حضرت موسی (علیه السلام) بوده، و آن چه مشهور است می گویند دربان حضرت امام رضا علیه السلام بود.

و الحاصل: کلام در این مقام مجال واسع دارد، که وقت ما وفا به آن نمی کند. و لکن

ص: 206


1- منظور خود شیوخ هستند که هر کدام مرید پیر خود بوده اند.
2- حوزه و قلمرو تصوف شاه نعمت الله، فلات ایران- از رودخانه سند تا دامنه غربی زاگرس، و از سیحون و کوه قفقاز تا دریای عمان و اقیانوس هند- یعنی قلمرو پادشاهی شاهرخ تیموری (که البته آذربایجان در دست قره قویونلو بود)، اتفاقاً قضیه بر عکس بود و شاهرخ به شدت از شاه نعمت الله تقیه می کرد. زیرا بر عوام الناس مسلط بود. لطفاً متون تاریخی را بنگرید.
3- البته اولاً در دوره دوم زندگی اش. و ثانیاً او که درباره حضرت رضا علیه السلام عنوان «امام» را به کار می برد همان تعبیری است که سنیان درباره هر عالمی به کار می برند. مراد او «حجۀ من عند الله» نیست. و الاّ خودش را «ولیّ» نمی نامید. تصوف یعنی «تعمیم ولایت».

آن چه گفتم، از برای دفع وثوق به آن [ا]جازه و ذکر و فکر، بل که عدم جواز ارتکاب آن، و بطلان اعتماد، کافی است.

حفظنا الله تعالی عن الوقوع فی غمرات الشکوک و الشبهات و [نجّینا](1) عن مکائد وساوس الشیطان و متابعۀ الشهوات و هدانا الی سواء الصراط [بمحمد و آله](2) الغر الکرام [علیهم] افضل الصلوات و اکمل التحیّات(3).

و فرغ من تالیفه، الفقیر الی الله الدائم ابن الحسن الجیلانی، ابوالقاسم نزیل دار الایمان قم صانها الله عن التلاطم. فی شهر شوّال المکرّم من شهور سنۀ الف و ماتین و ثلاث عشر. حامداً مصلّیاً مسلماً مستغفراً. فی سنۀ 1213.

ص: 207


1- در نسخه: نجّنا.
2- در نسخه: بحمدا فیه.
3- و نیز دربارۀ سران صوفیه، رجوع کنید به مسئلۀ شماره 103 همین مجلد.

ص: 208

باب المتفرقات من المجلد الثانی

اشاره

باب المتفرقات(1) [من المجلد الثانی]

52- سؤال:

52- سؤال: هرگاه مختلج ببال مستخیر در حال استخاره، مطلق باشد من جمیع الوجوه زماناً و تقدیراً، آیا حکم استخاره شامل جمیع ازمنه و تقادیر خواهد بود؟ یا مختص خواهد بود به ما تعلّق به الدّاعی للاستخارۀ فی نفس المستخیر؟

جواب:

جواب: هرگاه داعی مستخیر بر استخاره، تفأل و استعلام حال فردی است از افراد مطلق [با](2) مشخصات، جزماً خِیَرۀ الهی که به او استفاضه می شود و ارشاد می کند، متعلق به همان مقصد است لا غیر. هر چند مختلج ببال، لفظ مطلق باشد. و الحاصل: فرقی مابین «داعی منوی» با «اطلاق لفظی» نیست. چنان که در«مطلقات لفظیه» هرگاه قصد خصوصیتی

ص: 209


1- پیشتر نیز بحثش در مسائل متفرقه بود که دو رساله را در این میان جای داد. و لذا ما نیز شماره گذای را به دنبال بخش پیشین می آوریم.
2- در نسخه: یا.

ملحوظ لافظ نباشد، و معلوم دیگران هم نباشد، حمل می شود بر اطلاق. همچنین در داعی.

بلی: اطلاق منصرف به افراد شایعه می شود؛ مثلاً هرگاه استخاره کند که اسبی بخرد خوب است یا نه، بدون قصد اسب معینی و روز و ساعت و قیمت و مقدار آن، ارشاد الهی در این مطلب هم بر مطلق آن می شود. پس اگر بد آید، همۀ اقسام و تقدیرات، بد است. بل چون هرگاه مستخیر فرض شود که اگر متفطّن می شد از برای این که بعضی اسب ها هست که لگدزن و دندان گیر و آدم کش است، به جهت آن استخاره نخواهد کرد و نخواهد خرید. پس این احتمال داخل استخاره نخواهد بود.

و اما در صورتی که در حین استخاره منظور او خریدن درروز میعن و قیمت معین، گو در زبان یا ذهن او در حین استخاره، [اگر] مطلق درآید حکم استخاره، مختص همان است که در ذهن او حاضر است از قصد. نه مفهوم لفظ.

بلی در این جا سخن دیگر هست: و آن این است که: ظاهر این است در استخاره هم «بداء»(1) جاری می شود. چنان که در افعال و احکام الهی. به این معنی که گاه است در حین استخاره هر چند داعی و مقصود مطلق است، [و] استخاره بد می آید. و بعد یک روز یا دو روز یا بیشتر هم استخاره می تواند کرد. و گاه است خوب می آید. پس معلوم می شود که در لوح محو و اثبات مطلق بوده، و در لوح محفوظ مشروط بوده [به شرط، که](2) حق تعالی به جهت مصلحتی بر مکلّف مخفی داشته، و بعد از تحقق مصلحت و رفع مانع، خوب آمد. پس معلوم می شود که بد بودن آن به جهت آن وقت خاصّ و به شرط آن مصلحت بود. و بعد از حصول آن، رفع مانع شد[ه].

ص: 210


1- در برخی از نوشته ها شرح داده ام: کسی که به «بداء» معتقد نباشد، خدایش «موجب» می شود. به ویژه در کتاب «دو دست خدا». و در کتاب «مکتب در فرایند تهاجمات تاریخی» نیز بحث مختصری کرده ام.
2- در نسخه: بشرطیکه.

پس بعدِ استخاره بر مطلق، همین که احتمال تجدّد مصلحت، ممکن باشد که آن هدایت اول، از باب توطین و عزم بر عدم آن بوده، و بعد از حصول آن، رفع مانع شد[ه] که در آن مصالح چند بوده، الحال باز می توان طلب نفس الامر را کرد. و هکذا.

53- سؤال:

53- سؤال: این که می گویند: «الفاظ، اسامی معانی نفس الامریّه است»، چه معنی دارد؟ و چه ثمره بر آن مترتّب می شود؟

جواب:

جواب: بدان که معانی و مفاهیم در حدّ ذات خود، استقلال دارند و مقیّد به قیدی نیستند که خارج از آن ها باشد، هر چند خود آن معانی بالذات مقید باشند فی نفسه. مثلاً: موجود خارجی، و وجود ذهنی، و اشتراک در اراده از لفظ، و انفراد، و علم مخاطب به ارادۀ آن معنی، و عدم آن، و امثال آن ها، قیود خارجه است.

مثلا مفهوم «انسان» قطع نظر از قیود خارجه، مفهومی است مستقل، که منحلّ می شود در نظر عقل به «حیوان ناطق»(1).

و لفظ انسان موضوع شده از برای همین مهیّت، قطع نظر از وجود آن در خارج، یا در ذهن و قطع نظر از این که با این مفهوم و معنی، معنی دیگر را هم در یک اطلاق می توان اراده کرد یا نه. و قطع نظر از این که مخاطب بداند که انسان وضع شده از برای این معنی یا نه. و همچنین سایر الفاظ، خواه موضوع باشند از برای اعیان یا صفات، و خواه جزئی باشند از معانی یا کلّی؛ مثل لفظ عین، و زید، و فاسق، و مؤمن، و عالم، و درهم، و دینار، و غیر ذلک. و فروع این مسئله در فقه بسیار است؛ مثل این که؛ قاصد ثمانیه فرسخ، قصر می کند، و قاصد اقلّ از آن، تمام می کند. و مالک دویست درهم و بیست دینار باید زکات بدهد، و مالک اقل از آن نباید بدهد. و درهر شیئ از اجزای غیر مأکول الّلحم، نماز فاسد است، و در هر جزئی از اجزای مأکول الّلحم، نماز صحیح است. و امثال این ها. و در این جا سه مقام از کلام متصوّر می شود:

ص: 211


1- در نسخه: حیوان و ناطق.

اول این که: این الفاظ نام معانی است که مخاطبین علم به آن ها داشته باشند، یا نه. یعنی این که «فاسق» نام «من عُلم فسقه» است. و «مؤمن» نام «من عُلم ایمانه». و «مأتی درهم» نام «ما عُلم انّه مأتا درهم» است. یا نام فاسق و مومن و مأتی درهمِ واقعی است، خواه کسی علم به آن داشته باشد یا نه. و حق این است که این کلام کلامی نیست که در میان علما و ارباب فهم مطرح شود. زیرا که مثل آفتاب روشن است که علم را مدخلیّتی در وضع، نمی باشد.

مقام دویّم این است که: بعد از آن که محقق شد که الفاظ اسامی امور واقعیّۀ نفس الامریّه هستند، آیا هرگاه حکمی متعلق به آن الفاظ متعلق شد، متعلق شده است به همان معانی نفس الامریه به شرط این که مخاطب علم به آن داتشه باشد؟ به این معنی که مثلاً هرگاه شارع بفرماید که «مالک دویست درهم باید زکات بدهد»، آیا این بر کسی لازم است که در حال حاضر خود را مالک دویست درهم می داند؟ یا اگر احتمال بدهد که مالک دویست درهم هست باید تفحص کند از مال خود که آیا مالک هست یا نه-؟ یا آن که مثلاً هرگاه پول مغشوشسی داشته باشد، هرگاه همّت بکند که احتیاط کند، واجب است که همه را بگذارد تا معلوم شود که مالک هست یا نه-؟ یا همین که نمی داند که مالک هست یا نه، بر او چیزی نیست؟

و اظهر در این جا این است که لازم است تفحص. زیرا که هرگاه مولی به عبد خود بگوید که: هر کدامِ شما [که] ده تومان از مال من در نزد [او](1) است، یک تومان را بیاورد. و هر کدام [که] پنج تومان در نزد او است، پنج هزار دینار بیاورد. و هرکس که چهار تومان در نزد او است، چهار هزار دینار بیاورد. واجب است در نزد اهل عرف و عقلاء که بند[ه] ها بروند و حساب کنند مالی که در نزد ایشان است، تا بدانند که هر

ص: 212


1- در نسخه: شما.

یک چند باید بیاورد.

و از این باب است وجوب حج بر مستطیع که هرگاه کسی نداند که به قدر استطاعت دارد یا نه، واجب است که اموال خود را در معرض بیع در آورد و قیمت کند تا معلوم شود. و به عدم علم به مال، اکتفا نکند.

و مقام سیّم این است که: آیا هرگاه تفحص کرد و نتوانست معلوم کند؛ مثل این که تفحص کرد از مسافت منزل، و محقق نشد از برای او که هشت فرسخ است. یا آن که کسی مشتری املاک او نشده تا بداند که چند می خرند. و اهل خبره هم نیست که بداند. و [یا] استخوانی است که می خواهد در او نماز کند، یاپشمی، یا کرکی، و نتوانست محقق کند که از حیوان مأکول اللّحم است یا غیر مأکول.

و ظاهر این است که خلافی که در میان علما مشهور است در همین جا است. و اظهر در نظر حقیر این است که تا علم حاصل نشود، تکلیف ثابت نیست. چون اصل، برائت ذمّه است. و مشروط بودن صحت نماز به آن که در نفس الامر باید جزء غیر مأکول اللّحم با مصلّی نباشد، ثابت نیست. و اخباری که دلالت دارد بر منع نماز در اجزاء غیر [مأکول اللّحم](1)،

بعضی از آن ها صریح است در جائی که علم حاصل باشد به آن که جزء غیر مأکول است. و بعضی هم ظاهر در آن است. و چیزی که دلالت کند بر این که واجب است اجتناب از نفس الامری، در نظر نیست.

و اظهر آن ها مثل موثّقۀ عبدالله بن بکیر است که امام علیه السلام می فرماید: «کُلِّ شَیْ ءٍ حَرَامٍ أَکْلُهُ فَالصَّلَاةُ فِی وَبَرِهِ وَ شَعْرِهِ وَ جِلْدِهِ وَ بَوْلِهِ وَ رَوْثِهِ وَ کُلِّ شَیْ ءٍ مِنْهُ فَاسِدٌ»(2). مخفی نیست این که متبادر از قول امام «الصلوۀ فی وبره و شعره فاسد» با وجود علم

ص: 213


1- در نسخه: اللحم مأکول.
2- وسائل کتاب الصلوۀ، ابواب لباس المصلّی، ب 2 ح 1.

است به آن که وبر و شعر آن است. سلّمنا که ظاهر در این نباشد، لکن جزماً ظاهر در آن معنی عام هم نیست. سلّمنا که ظاهر در آن معنی نفس الامری باشد، لکن می گوئیم که مراد از «فاسد» هم فاسد نفس الامری است. و چه دلیلی دلالت می کند بر این که نماز فاسد در نفس الامر، محکوم به فساد است در نظر ظاهر؟ و ما مکلّفیم به ظاهر، نه به نفس الامر.

و اگر بگوئی که: مراد از حکم به فساد در حدیث، فساد علی الظاهر است. ما هم می گوئیم که مراد از «حرام اکله»، «حرام الاکل» علی الظاهر است، و سیاق یک سیاق است. و دلیلی بر اجتناب از قبایح نفس الامریه که عقل بر قبح آن حکم نمی کند، ثابت نیست. تا آن که بگوئیم از باب مقدمۀ واجب باید ترک محتملات کرد تا آن که ترک مطلوب نفس الامری به عمل آید. بل که ما این را در شبهۀ محصوره هم مسلّم نداریم. و اقوای ادلّۀ مشهور بر وجوب اجتناب از شبهۀ محصوره، همان «وجوب مقدمۀ واجب» است. و ما در «قوانین» ابطال آن کرده ایم. و این که آن چه واجب الاجتناب است، حرامی است که معلوم الحرمه باشد، و نجسی است که معلوم النجاسۀ باشد(1). و اگر دعوی اجماع و حدیث [در] انائین مشتبهین نبود، در خصوص انائین هم منع وجوب می کردیم.

پس هرگاه درشبهۀ محصوره که یقیناً حرامی در آن هست، مثل یک دینار ممزوج به ده دینار مشتبه، ما تجویز کنیم ارتکاب را به تدریج، غایت(2) امر حصول شغل ذمّه است به دیناری که باید به صاحبش رساند. چون دلیلی بر حرمت تصرف در هر یک علیحده، نیست. بلی در آن واحد تصرف در جمیع، حرام است چون یقیناًً تصرف در حرام کرده.

ص: 214


1- بنابر این مبنای مصنف(ره) مصادیق «قطع موضوعی» خیلی فراوان می شود مانند: «المقطوع النجاسۀ، یجب الاجتناب عنه» و «المقطوع الحرمۀ، یجب الاجتناب عنه» و...
2- در نسخه: و غایت امر.

پس چگونه در مانحن فیه که یک جامه است که نمی دانیم از پشم و کرک مأکول اللّحم یا غیر ماکول است، جایز ندانیم نماز کردن را.

و همچنین است کلام در وجوب نماز به قبله، در جائی که مشتبه باشد، که بنابر ملاحظۀ مقام ثانی، لازم است تفحص و بعد از یأس از تعیین، دلیلی نیست بر وجوب نماز بر چهار جانب الاّ حدیث خراش(1)

که مشهور به آن عمل کرده اند. و اظهر در نظر حقیر این است که ساقط است تکلیف به قبله و کافی است یک نماز به هر جهت که خواهد. چنان که حدیث معتبر بر آن دلالت دارد(2)

و جمعی هم به آن عمل کرده اند. و تمسک به وجوب «مقدمه مطلقا»(3) وجهی ندارد.

و همچنین صلوات متعدّده بر کسی که یک نماز او فوت شده باشد، به جهت نصّ است که در آن وارد است. و اگر دلیل آن وجوب مقدمه بود، بایست پنج نماز واجب باشد، چون نیت شرط نماز است، و جهر و اخفات از شرایط آن است. و حال آن که مشهور اکتفا به سه نماز کرده اند. علی الظاهر المطابق للنّص ظاهراً علی ما هو ببالی.

و علاوه بر آن ها، می گوئیم که ترک نماز در این جامۀ مشتبه، مقدّمۀ «ترک نماز در غیر مأکول اللّحم» نیست. بل که مقدمۀ «علم [به] ترک آن» است. و در این مقام هر چند توان گفت که ترکی که مأمور به است، موقوف است بر علم به آن. و علم به آن موقوف است بر ترک مشتبه. و لکن ما فرض می کنیم مقام را در جائی که امر مردّد باشد میان نماز عریاناً و نماز در این ثوب مشتبه، و وجوب ترک غیر مأکول اللّحم نفس الامری، در چنین جائی معلوم نیست مقدمۀ آن واجب باشد تا لازم آید که عریاناً نماز

ص: 215


1- همان، ابواب القبلۀ، ب 8 ص 5.
2- همان، حدیث 3، و راوی آن زراره است. سند این حدیث و حدیث خراش هر دو ارسال دارند.
3- یعنی تمسک به وجوب مقدمه، در مواردی درست است.

کند. و قول به فرقی در نظر نیست.

و مع هذا می گوئیم که کسی را می رسد بگوید که نماز در ساتر مأکول اللّحم نفس الامری بر عریان واجب است، پس در این جا باید دو نماز بکند یکی عریاناً و یکی در ساتر مشتبه. پس استعمال مشتبه مقدمۀ واجب خواهد بود، نه ترک آن. و الزام وجوب این، محتاج است به دلیل. با وجود آن که مخالف نفی عسر و حرج است. و با وجود این همه می گوئیم که اخبار معتبره دلالت دارد بر عدم وجوب اجتناب، مثل صحیحۀ عبدالله بن سنان از حضرت صادق علیه السلام که فرموده است: «کُلُّ شَیْ ءٍ یَکُونُ فِیهِ حَرَامٌ وَ حَلَالٌ فَهُوَ لَکَ حَلَالٌ أَبَداً حَتَّی تَعْرِفَ الْحَرَامَ مِنْهُ بِعَیْنِهِ»(1). فانّ الظاهر منها حکم شبهۀ موضوع الحکم. و المراد بشبهۀ الموضوع ان الحکم بالنسبۀ الی کل نوع من انواع الجنس، او صنف من اصناف النوع، معلوم من الشارع و لکن لم نعلم انّ هذا الفرد، هل هو فرد من نوع حکمه الحرمۀ، او من نوع حکمه الحلّ. و لمّا کان متعلق الاحکام هو افعال المکلّفین، لا الاعیان الموجودۀ فی الخارج، الاّ بعنوان التوسّع و المجاز، فنقول الاکل الذی هو فعل من افعال المکلفین اذا تعلّق باللّحم المذکّی، فهو حلال. و ان تعلّق بالمیتۀ فهو حرام. فاللّحم المشتری من السوق الذی هو مطابق لجنس اللّحم القابل لکونه کلاً من النوعین، فیه نوعان قابلان لان یحکم علی کلّ منهما بما حکم به الشارع، و علم منه حکمه. فکل فرد من افراد هذا الجنس یحکم بحلّه بمقتضی هذا الحدیث، حتی یعلم انّه بعینه الحرام.

فکذلک الصوف الذی له فردان؛ بعضه ممّا لا تحلّ فیه الصلوۀ، و بعضه ممّا تحلّ. فاذا اشتبه الحال فیحکم بحلّه حتی یعرف انّه مما لا یؤکل لحمه. و الحلّ و الحرمۀ تابع لما قصد من الموضوعات من جملۀ افعال المکلّفین. ففی بعضها یراد الا کل، و فی بعضها اللّبس، و فی بعضها الصّلوۀ، و فی بعضها غیر ذلک. و توهّم انّ هذا فی المختلط بالحرام

ص: 216


1- وسائل، ج 24 ص 236 ط آل البیت.

لِاشعار الظرفیۀ بذلک، و انّه یتمّ اذا قال «انّ کل شیئ منه حرام و حلال». فی غایۀ البعد. اذ الظرفیۀ الحقیقیۀ منتف فی الکل و الکلّی معاً، و الظرفیۀ المجازیۀ موجود فیهما معاً.

و کما انّ کلمۀ «من» المفید للبعضیّۀ یشتمل البعضیّۀ بعنوان الجزئیّۀ، یشملها بعنوان کونها جزءً ایضاً. و کما انّ الاجزاء فی [الکلّ](1) فکذلک الجزئیات فی الکلّی، و ان کان الکلّی فی الجزء ایضاً علی وجه آخر لانّه جزء الجزئی؛ فیقال: الانسان و الفرس و الغنم و البقر، کلّها مندرج فی الحیوان.

و فی معناها روایۀ عبدالله بن سلیمان، قال: سَأَلْتُ أَبَا جَعْفَرٍ عَلَیْهِ السَّلَام عَنِ الْجُبُنّ، إِلَی أَنْ قَالَ عَلَیْهِ السَّلَام: «سَأُخْبِرُکَ عَنِ الْجُبُنِّ وَ غَیْرِهِ کُلُّ مَا کَانَ فِیهِ حَلَالٌ وَ حَرَامٌ فَهُوَ لَکَ حَلَالٌ حَتَّی تَعْرِفَ الْحَرَامَ بِعَیْنِهِ فَتَدَعَهُ»(2). و اشکال الراوی انّما کان من جهۀ اختلاف انواع الجبن المأخوذۀ من المذکّی و المیتۀ، لا الجبن الّتی رکّبت منهما. و اوضح منهما ما روی عن الصادق علیه السلام: «کُلُّ شَیْ ءٍ هُوَ لَکَ حَلَالٌ حَتَّی تَعْلَمَ أَنَّهُ حَرَامٌ بِعَیْنِهِ فَتَدَعَهُ مِنْ قِبَلِ نَفْسِکَ وَ ذَلِکَ مِثْلُ الثَّوْبِ یَکُونُ عَلَیْکَ قَدِ اشْتَرَیْتَهُ وَ هُوَ سَرِقَةٌ أَوِ الْمَمْلُوکِ عِنْدَکَ وَ لَعَلَّهُ حُرٌّ قَدْ بَاعَ نَفْسَهُ أَوْ خُدِعَ فَبِیعَ قَهْراً أَوِ امْرَأَةٍ تَحْتَکَ وَ هِیَ أُخْتُکَ أَوْ رَضِیعَتُکَ وَ الْأَشْیَاءُ کُلُّهَا عَلَی هَذَا حَتَّی یَسْتَبِینَ لَکَ غَیْرُ ذَلِکَ أَوْ تَقُومَ بِهِ الْبَیِّنَةُ»(3).

و بالجملۀ: الاصل و الاطلاقات و نفی العسر و الحرج مضافاً الی هذه الاخبار الظاهرۀ فی المطلوب، لا یجوز ترکها باحتمال وجوب مقدمۀ الواجب الذی لا اصل له اصلاً. او احتمال اشتراط الصّلوۀ بترک ذلک المشتبه. فاذَن المختار صحۀ الصّلوه فی المشتبه بغیر المأکول؛ صوفاً کان او جلداً، او عظماً. و من ذلک یسهل الامر فی الصّلوۀ فی

ص: 217


1- و فی النسخۀ: الکلّی.
2- الوسائل، کتاب الاطعمۀ و الاشربۀ، ابواب الاطعمۀ المباحۀ، ب 61 ح 1.
3- وسائل، ج 17 ص 89 ط آل البیت.

الخزّ الذی اشتبه حقیقته فی هذه الازمان. و کذلک الکلام فی من لم یتیسر له اِذابۀ [فلّزۀ](1) المغشوش. و الشّاکّ فی استطاعۀ الحج اذا لم یحصل له الیقین بالاستطاعۀ بعد بذل الجهد.

و لا نزاع فی امتثال ذلک للواقع و نفس الامر. فعلیک بالتّامل التامّ، و التعمق التمام، و عدم البدار الی الرّد و النقض و الابرام. و ان کنتُ کتبتها فی حال لا یؤمن فیها الخطأ و النّسیان، لکمال الضعف و المرض و الوهن علی الارکان. و والله العاصم. هذا مع ما اَنا فیه من نقص القریحۀ، و خمود الفطنۀ، و القصور الجبلّی. والله المعین و المستعان و علیه التکلان.

54- سؤال:

54- سؤال: نصب «الغوث، الغوث» در اواخر فصلهای دعای جوشن کبیر که فرموده اند «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ عَدَدَ اللَّیَالِی وَ الدُّهُور»؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که «الغوث»، مفعول فعل محذوف است. یعنی «اجب الغوث، اجب الغوث». به جهت آن که غوث و غَواث به فتح غین، و غُواث به ضم غین، اسم داد خواهی است. چنان که در صحاح گفته است که «غوّث الرّجل» به صیغۀ باب تفعیل، یعنی «قال الرجل و اغوثاه»، و اسم آن یعنی اسم داد خواهی که معنی «واغوثاه» است، غوث است و غواث است. پس معنی الغوث این است که خداوندا اجابت کن داد خواهی [مرا](2).

و «خلّصنا من النّار» تفصیل و بیان آن داد خواهی است.

و اما «غیاث» پس آن «اسم دادرسی»است. پس الغیاث به معنی «اسئلک الغیاث» است(3).

یعنی از تو می خواهم دادرسی را. و گاهی غوث استعمال می شود در شخص دادرس؛ مثل

ص: 218


1- و فی النسخۀ: فلذۀ.
2- در نسخه: مراد.
3- مقصود مصنف(ره) از «داد» معنی مجازی آن است، یعنی «کمک و یاری» نه عدل و عدالت. و نکته این است که ثلاثی مجرد و مزید فیه این ماده، یعنی غوث و غیاث، هر دو به یک معنی آمده اند. چرا در اولی «اسئلک» را مقدّر نمی کند؟ گویا همان طور که گفته اند: در حقیقت هیچ دو لفظ مترادف، وجود ندارد، میان ثلاثی مجرد و مزید فیه این مادّه، فرق می گذارد.

«یا غوث کل مخذول فرید». چنان که غیاث هم استعمال می شود در آن مثل «یا غیاث المستغیثین». و این استعمال مجازی است(1).

و اما نصب «عدد اللیالی»؛ پس آن منصوب است «بنزع الخافض» یعنی «أَقُولُ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ بِعَدَد اللَّیَالِی وَ الدُّهُور» و همچنین امثال آن مثل «سبحان الله عددَ ما فی علم الله». و در بعضی اوقات «الی» تقدیر می شود مثل «سبحان الله منتهی رضاه».

55- سؤال:

55- سؤال: معنی «یَا ثَارَ اللَّهِ وَ ابْنَ ثَارِهِ وَ الْوِتْرَ الْمَوْتُور» چه چیز است؟

جواب:

جواب: مُطَرّزی(2) گفته است: «اَدرک فلان ثأره» یعنی «قتل قاتل حمیمه». پس بنابر این معنی «ثأر»، حق قصاص و استیفای عوض خون مقتول است. و فقرۀ عبارت دیگر که فرموده اند «وَ أَنْ یَرْزُقَنِی طَلَبَ ثَارِکُمْ مَعَ إِمَامٍ مَهْدِیٍّ»(3) شاهد آن است. و مراد از «ثارالله» این است که صاحب حق این حق، خدا است، و خدا طلب این حق را می کند. و «وتر» به کسر «و»، «فرد» است و «موتور» کسی است که از او کسی را بکشند و آن کس به خون او نرسد و حق خود را از قاتل نگیرد. چنان که در صحاح گفته است «الموتور، الذی قتل له قتیل فلم یدرک بدمه». پس مراد از این دو فقره، این است که سید الشهداء علیه السلام مقتولی است که کسی نیست عوض خون او را بگیرد به غیر از خدا. و تنها مانده و فردی است که کسان او را کشتند و نتوانست خون آن ها را بگیرد و استیفای حق خود را در عوض خون آن ها بگیرد.

56- سؤال:

56- سؤال: آن چه از شریعت مقدّسه رسیده و بنای عرف عام بر آن است، این است

ص: 219


1- از باب زیدٌ عدلٌ.
2- ملقّب به «خلیفۀ زمخشری»، خوارزمی حنفی مذهب. کتابی در این باب دارد به نام «المعرب فی ترتیب المعرب».
3- بحار، ج 98 ص 292.

که شب را مقدم می دارند به روز؛ مثلاً شب جمعه قبل از روز جمعه را می خواهند(1)،

نه شب آینده را. و حال آن که آیۀ شریفۀ «لاَ الشَّمْسُ یَنْبَغی لَها أَنْ تُدْرِکَ الْقَمَرَ وَ لاَ اللَّیْلُ سابِقُ النَّهارِ وَ کُلٌّ فی فَلَکٍ یَسْبَحُونَ»(2) با آن منافات دارد. و همچنین احادیثی که در تفسیر آیه وارد شده است؛ چنان که در مجمع البیان از عیاشی روایت کرده از حضرت امام رضا علیه السلام؛ «أَنَّ النَّهَارَ خُلِقَ قَبْلَ اللَّیْل». و در تفسیر «وَ لَا اللَّیْلُ سابِقُ النَّهار» فرمود: «أَیْ قَدْ سَبَقَهُ النَّهَار». و در احتجاج از حضرت صادق علیه السلام روایت شده «خَلَقَ النَّهَارَ قَبْلَ اللَّیْلِ وَ الشَّمْسَ قَبْلَ الْقَمَرِ وَ الْأَرْضَ قَبْلَ السَّمَاءِ». و در کافی زیادتی دارد و لفظ «خَلَقَ النُّورَ قَبْلَ الظُّلْمَة». وجه جمع میان این ها چه چیز است؟

جواب:

جواب: اولاً: آن چه به خاطر فاطر می رسد در تفسیر آیۀ شریفه، این است (والله اعلم) که فلک آفتاب چون در سالی یک دور طی می کند، و فلک ماه هر ماهی. پس فلک شمس در سرعت سیر هرگز ادراک فلک قمر نمی کند. چنان که در آیۀ پیش اشاره فرمود: «الْقَمَرَ قَدَّرْناهُ مَنازِلَ حَتَّی عادَ کَالْعُرْجُونِ الْقَدیم». چنان که گفته اند که قمر را بیست و هشت منزل است که در هر شبی در یک منزل است. و به سبب تفاوت قرب و بعد از شمس، کوچک و بزرگ می شود، تا این که بازگشت می کند به حال اول در کوچکی و [باریک](3) می گردد مثل عرجون قدیم، یعنی شاخ کج درختِ کهنه شدۀ خشکیده(4).

و «لَا اللَّیْلُ سابِقُ النَّهار» یعنی هرگز شب از روز پیش نمی افتد، و لازم آن می افتد که

ص: 220


1- یعنی: می نامند، قرار می دهند.
2- آیۀ 40 سورۀ یس.
3- در نسخه: باریکی- توضیح: ممکن است مراد «یک چیز باریک» باشد در این صورت باریکی درست می شود، لیکن بعید است.
4- عرجون را به «ته مانده های شاخه های بریده شده در پیکر نخل» معنی کرده اند. و کهنۀ آن که به زمین می افتد شبیه هلال می شود.

روز هم از شب پیش نمی افتد. و این کنایه از استقرار امر و انتظام عالم است بر قرار واحد، که همیشه حرکت آفتاب و ماه بر یک قرار است. و آمد و شد شب و روز بر یک قرار؛ «إِنَّ فی خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّیْلِ وَ النَّهارِ لَآیاتٍ لِأُولِی الْأَلْبابِ»(1).

و می تواند شد که مراد از مجموع آیه بیان این باشد که شب و روز بر همان قراری است که حق تعالی قرار داده است، نه شب می تواند داخل شود قبل از انقضای روز، و نه روز می تواند داخل شود قبل از انقضای شب. و شمس کنایه از روز باشد و قمر کنایه از شب. چون ظهور نور شمس در روز است، و ظهور نور قمر در شب. یعنی نور شب نمی تواند منبسط شد مادامی که نور [شمس](2)

منبسط و نمایان است، و نور قمر جلوه نمی کند مادامی که نور شمس منجلی است. و تغییر اسلوب در دو فقره و ذکر لیل و نهار به جای قمر و شمس، اشاره به همین باشد که مراد از شمس و قمر و لیل و نهار، این است چون لیل احیاناً از نور قمر منقلب می شود، بخلاف نهار که از نور شمس منقلب نمی شود. و ذکر نهار از باب تبعیت و مشاکله باشد. یا از برای اشاره به آن که مراد از ذکر شمس در فقرۀ اولی هم نهار بوده.

و مویّد این تفسیر است آن چه علی بن ابراهیم روایت کرده در تفسیر آن که امام علیه السلام فرموده: «الشَّمْسُ سُلْطَانُ النَّهَارِ وَ الْقَمَرُ سُلْطَانُ اللَّیْلِ لَا یَنْبَغِی لِلشَّمْسِ أَنْ تَکُونَ مَعَ ضَوْءِ الْقَمَرِ بِاللَّیْلِ وَ لَا یَسْبِقُ اللَّیْلُ النَّهَارَ یَقُولُ لَا یَذْهَبُ اللَّیْلُ حَتَّی یُدْرِکَهُ النَّهَارُ». و [از] آن چه مذکور شد، ظاهر شد که ظاهر آیه دلالتی ندارد برتقدیم خلقت نهار بر لیل.

و اما حدیث عیاشی؛ پس شاید مراد این باشد که اشاره باشد به علّت عدم دخول لیل

ص: 221


1- آیۀ 190 سورۀ آل عمران.
2- در نسخه: قمر.

قبل از انقضای نهار(1)،

یعنی آن وضعی که جناب اقدس الهی قرار داده دراول که نهار را قبل از لیل خلق کرده، تخلف نمی کند. پس شب سبقت نمی گیرد بر نهار، یعنی مادامی که نهار منقضی نشود، لیل داخل نمی شود. و مقدار زمان دو لیل متعاقب نمی افتد که لیل شبانه روز بعد، بیاید و به لیل شبانه روز قبل متصل شود. و روزهای آن ها هم به هم متصل شوند. به

ص: 222


1- حدیث عیاشی به طور صریح و نصّ می گوید که «آفرینش ارض قبل از سماوات بوده» و این قابل تأویل نیست. و اگر باب چنین تأویل ها باز شود، سنگی روی سنگی قرار نمی گیرد. و این حدیث تنها نیست بل آیات و احادیث متعدد در این باره هست. لفظ «ارض» در قرآن به چند معنی آمده؛ به معانی: طرف پائین و زیر پا، سر زمین و کشور، کرۀ زمین، مجموعۀ کهکشان ها و فضاهای میان آن ها و خلال شان که مساوی است با محتوای کل آسمان اول. و یکی از معانی آن، همان «مادّۀ اولیّه» است که پیش از جریان خلقت، ایجاد شده است. ایجاد شده است به «امر»، اَمرِ «کن فیکون»، و سپس جریان خلق به راه افتاده است. «له الخلق و الامر» خداوند دو نوع کار دارد یکی امری و دیگری خلقی. که از آن به «یدیّ» یعنی «دو دست خدا» تعبیر می کند. غیر از خدا هیچ چیزی وجود نداشت، خدا آن مادّۀ اولیه را ایجاد کرد، مادّه ای که به طور دائم بزرگ می شد و متحول می شد، از تحولات آن، آسمان ها یکی پس از دیگری هر کدام در فاصله 18،250،000،000 (هیجده ملیارد و دویست و پنجاه میلیون سال) به وجود آمده اند. پس ارض پیش از آسمان ها آفریده شده. مراد از «ارض» در حدیث عیاشی و امثال آن، کرۀ زمین نیست که در ارقام نجومی همین دیروز تکون یافته است. وقتی که می گوید آن ارض پیش از آسمان ها به وجود آمده، یعنی پیش از خورشید، قمر، منظومه و کهکشان ها، و پیش از همۀ کائنات. شرح این موضوع را در کتاب «تبیین جهان و انسان» آورده ام. خداوند نبخشاید کسانی را که فرضیّه ها و تخیلات ارسطو و سفسطه های او را به نام فلسفه، به جامعه شیعه وارد کردند و محمل تفسیر قرآن کردند. و امروز مدعی عرفان، عرفان خدا و وصال به خدا هستند. آنان که زمین زیر پای شان را، و هوائی را که در درون آن هستند را، نمی شناسند، با وجود این همه آیات و احادیث؛ حتی در حدّ صفر از کیهان شناسی قرآن و اهل بیت(علیه السلام) نمی فهمند، و در شناخت مخلوقات جاهل محض هستند، مدعی عرفان خدا هستند!!! چه بلای بزرگی اینان بر سر قرآن آوردند!؟! کیهان شناسی قرآن را به نُه فلک خیالی ارسطو تفسیر کردند، حتی فقهای بزرگ ما را تحت تأثیر قرار دادند، شخصیت بس با عظمتی مانند محقق قمی را نیز متأثر کردند. آن هم نُه فلک زنده با حیات و دارای اراده که تدبیر جهان را می کنند که به علاوۀ «صادر اول= عقل اول» و خود خدا می شوند یازده خدا. و این بت پرستی ارسطو را، حکمت و عرفان نامیده اند. و پس از رسوائی نُه فلک، روسیاهی را به گردن بطلمیوس می اندازند، در حالی که بطلمیوس فقط نظر ارسطو را شرح داده است. اگر کتاب «تبیین جهان و انسان» را مطالعه کردید، سری هم به کتاب «دو دست خدا» بزنید که معنی «امر و خلق= دو دست خدا= قضا و قدر» را ملاحظه فرمائید.

جهت آن که حق تعالی در اول، خلقِ نهار را قبل از لیل کرده. پس باید نهارِ شبانه روز اول، قبل از لیل شبانه روز دوم باشد.

و اما حدیث احتجاج؛ پس ظاهر آن بیان تقدیم خلقت روز است بر خلقت شب. چون همۀ آن امور مستلزم این مطلب است.

باقی ماند اشکال در دو چیز: اول این که چه معنی دارد تقدیم خلقت روز بر شب، با وجود این که خلقت آسمان که بعد از زمین شد، و آفتاب در [صحن] آسمان چهارم قرار داده شد(1)

که در هر جزئی از اجزاء دایرۀ منطقۀ البروج که فرض شود، روزی خواهد بود و شبی خواهد بود. و تقدم و تأخر این ها چه معنی دارد؟ به جهت آن که مقتضای کرویت زمین و کرویت آسمان این است که آفاق نسبت به سکّان ارض مختلف است؛ در بعض امکنه شب است، و در بعض روز. و در بعضی روز کوتاه و شب دراز، و در بعضی به عکس. و در بعضی شش ماه روز، و شش ماه شب است. الی غیر ذلک.

و تخصیص آیه به مکان نزول آیه و متفاهم آن بلاد؛ به این معنی که در حین خلقت آسمان چنین اتفاق افتاد که آفتاب در نقطۀ مشرق بود و روز بود، و بسیار بعید است.

و ممکن است دفع اشکال به این که: چون موجودات مسبوق است به عدم بُحت، که ظلمات مترتّب بر آن است، پس قبل از خلقت شمس و نور، ظلمت بود. و ظلمت همان عدم بحت است(2).

و اِقسام به لیل بملاحظۀ وجود نهار، مستلزم آن نیست که ظلمت ما قبل وجود نور شمس را لیل گویند. و چون لیل متعارف و متداول در اَلسنه، نام قطعه[ای] از

ص: 223


1- این مطابق هیئت ارسطو است. از نظر قرآن و اهل بیت(علیه السلام) همۀ کهکشان ها در آسمان اول هستند.
2- ظلمت نه عدم است و نه عدم بحت. در گذشته تحت تاثیر ارسطوئیات، آن را عدم می دانستند. چنان که نور را هم «مجرّد» می دانستند و حسّ تجربی بشر را که به وضوح حس می کرد که نور مادّه است انکار می کردند. امروز فیزیک بداهت این موضوع را اثبات کرده است که نور ماده است. و در مکتب قرآن و اهل بیت(علیه السلام)، نور و ظلمت وزن دارند؛ امام سجاد علیه السلام در دعا می گوید: «سُبْحَانَکَ تَعْلَمُ وَزْنَ الظُّلْمَةِ وَ النُّورِ»- بحار، ج 83 ص 226 ب سجدۀ الشکر- و بخش تاریک جهان (و نیز عرصۀ ماده تاریک و فضای پر از انرژی تاریک در جهان) به حدی گسترده است که بخش روشن آن قابل مقایسه با آن نیست.

دور فلک اعظم(1)

است که ناشی شده از استتار شمس در قوس تحت الارض. پس صحیح است که گفته شود که نهار در اول خلق شد، چون تقدم بالذات دارد، و تحقق لیل به واسطۀ ملاحظۀ آن است. و این منافات ندارد با این که تقدم زمانی نداشته باشد. و این معنی نسبت به همۀ آفاق مساوی است.

پس صادق است که خلق نهار در همۀ آفاق، قبل از خلق لیل [با]شد. و مراد از خلق لیل همان ازالۀ نور است که تواند مورد ایجاد بود.

پس بنابر این؛ روز اولی که حاصل شد از خلقت آسمان و شمس و نور در زمان اول، آن روز، شب قبل نداشته. به جهت آن که ظلمت سابقه بر آن همان عدم بحت ازلی(2)

بود که منتسم نشده بود به اسم لیل یا نهار.

و اشکال دوم این که: پس چرا در عرف و شرع، لیل را اسناد به یوم آینده می دهند؟ و حال آن که در امکان نسبت به سابق و لا حق، مساوی اند. و آن چه به گمان حقیر می رسد آن است که وجه آن از آن چه گفتیم در دفع اشکال اول، ظاهر می شود. و توضیح آن این است که هرگاه معلوم شد که متحقق بالذات همان امر وجودی است که نور است، و این عدمی را که لیل [می نامیم](3) به اعتبار ملاحظۀ آن امر وجودی است. و این امر عدمی حائل است مابین دو امر وجودی و نسبت آن را به هر یک می توانیم داد، چنان که مانع از ادراک سابق است، مانع از ادراک لاحق است. و اولویت آن نسبت به لاحق این است که از سابق مأیوسیم و امید عود در آن نیست، و ترتّب لاحق را داریم.

پس اولی این است که بگوئیم که شبِ روز آینده است. چون سابق هم در حکم عدم

ص: 224


1- این هم از اصطلاحات مبنائی و یکی از فرضیه های ارسطو است که تودۀ تلنبار شده از فرضیات را فلسفه نامیده است.
2- ظلمت (که گفته شد وجود است) اگر ازلی باشد، لازمه اش دو وجود ازلی می شود.
3- در نسخه: می نمائیم.

بحت است. و دیگر این که نسبت به سابق به منزلۀ رفع است و به لاحق به منزلۀ دفع. و ثانی اسهل حصول است از اول. هر چند در دفع بودن هم اشکال هست به جهت آن که مفروض این است که آن روز تمام شده بود و چیزی باقی نمانده بود که [از آن] دفع شود.

و دیگر این که: بعد از آن که دانستی که مراد از اولویت در خلقت اولیّه، ذاتی است نه زمانی. چه ناخوشی لازم می آید از این که احد وصفین متأخّر بالطبع نسبت به قطعه ای از قطعات زمان، فرض شود متقدم بالوضع نسبت به قطعۀ دیگر از زمانی که آن نیز چنین باشد. خصوصاً هرگاه شارع نصّ بر آن کرده باشد. و الحاصل: باعث بر اشتباه سائل، خلط مابین مطلق لیل و نهار و مهیت طبیعت آن ها، و مابین لیل خاص و نهار خاص است. و بینهما بون بعید. و این مقام هر چند مقتضی بسط بسیار بود از کلام، لکن الحال فرصت بیش از آن نبود.

57- سؤال:

57- سؤال: مجنون عامری گفته است:

اَتوب الیک یا رحمن مما جنیت فقد تکاثرت

الذنوب

و

اما من هوی لیلی و ترکی زیارتها فانّی لا اتوب(1).

چه معنی دارد عطف زیارت بر «هوی لیلی»؟

جواب:

جواب: معانی متعدّده گفته اند. و اظهر در نظر حقیر این است که مراد مجنون این است که: خداوندا من از هر گناهی توبه می کنم به غیر از محبت لیلی که آن را گناه نمی دانم، بل که خوب می دانم. و «ترکی زیارتها» گویا جواب سؤالی است که گویا کسی به او می گوید که: هرگاه عشق لیلی و محبت او خوب است، پس چرا ترک زیارت او می کنی. با قدرت بر آن جواب می گوید که من ترک زیارت را هم خوب می دانم. منافاتی نیست

ص: 225


1- ترجمه: توبه می کنم بر تو ای رحمان از آن چه مرتکب شده ام و گناهان را زیاد کرده ام امّا از عشق لیلی و از «ترک زیارت او» توبه نمی کنم.

مابین کثرت محبت و خوب دانستن ترک زیارت. و من از هیچکدام از این ها توبه نمی کنم. و این چند وجه دارد؛ یکی طریقۀ عرفا است که محبت را به لیلی، عشق الهی می دانند که او گویا مظهر جمال الهی شده، پس مجنون محو معنی لیلی است نه صورت لیلی. پس میلی به زیارت که از توابع ملاقات حسّی است، ندارد. و همان به مطالعۀ معنی می کوشد.

به مجنون گفت روزی عیبجوئی

که پیدا کن به از لیلی نکوئی

زگفتگوی او مجنون بر آشفت

ولی بر روی او خندان شد و گفت

اگر بر دیدۀ

مجنون نشینی

به غیر از خوبی لیلی نبینی

و بعضی حکایت کرده اند که شخصی رحمش آمد به حال مجنون و سعی کرد لیلی را حاضر کرد در نزد او، و مجنون را خبر کردند. مجنون گفت من در مرتبه ای هستم از محبت که محتاج نیستم در آن مرتبه به لقای حبیب. چنان که شاعری گفته:

گفت روزی که آن چنانم من

که به جز عشق تو ندانم من

عشق تو ای نگار فرزانه

آن چنان کرد در دلم خانه

که ترا هم نماند گنجائی

بعد از این خوش دلم به تنهائی

و ممکن است که مراد او این باشد که لقای او سوء ادب است و من به محبت او اکتفا می کنم. چنان که مشهور است که عبد الله مسکان که از اصحاب ائمّه علیهم السلام است، کم به خدمت امام علیه السلام می رسید، و روایت نکرد از امام الاّ نادری، از جهت خوف این که مبادا پاس ادب نگاه ندارد.

و می تواند شد که آن چه حکایت کردیم از مجنون و حاضر کردن لیلی و اظهار عدم حاجت او به ملاقات، وجه دیگر باشد. و توضیح آن این است که در مرتبۀ عشق و محبت، غیر محبوب در نظر نیست. اما در مرتبۀ لقا و وصال استلذاذ عاشق به وصل، در

ص: 226

میان است. و این معنی دقیق است(1).

58- سؤال:

58- سؤال: شیخ شهید(ره) در الفیّه گفته است: «الرابع مسح مَقْدم شعر الرأس حقیقةً أو حکماً، أو بشرته، ببقیّة البلل و لو باصبع، أو منکوساً»، چه معنی دارد؟ و کلمۀ «منکوساً» عطف به چه چیز است؟

جواب:

جواب: بدان که لفظ رأس (مانند ید و رجل و امثال آن ها) [چند](2)

اطلاق دارد. و ظاهر این است که حقیقت است در مجموع ما فوق مذبح. و لکن هر جزوی از آن، اسم علیحده دارد که یکی از آن اجزاء، وجه است؛ و آن هم مثل رأس حقیقت در مجموع صفحۀ [مواجهه](3)

است، و آن هم مشتمل است بر اجزاء چند که هر یک اسمی دارند مثل عین، و انف، و فم، و غیر آن. و همچنین ید نام مجموع از منکب تا به آخر است، و مشتمل است بر عضد و ساق و کف و غیر آن.

و لکن شایع در عرف عام این است که رأس، اسم یک جزء خاص(4) از آن رأسی که در برابر تن است، نیز هست و آن منبت شعر است که مو در آن می روید. پس فوق پیشانی که مو در آن می روید آن را رأس می گویند نیز به اطلاق دیگر و وضع علیحده. و ما تحت آن را جبهه می گویند. و ما تحت آن را حاجب، و هکذا. و چون محل روئیدن مو در اشخاص مختلف است که بعضی موی سر آن ها نزدیک به ابرو می روید، و بعضی مو

ص: 227


1- بلی: برخی از بزرگان ما، مانند میرزا قدس سرّه، در برابر تهاجمات صوفیان (به ویژه تهاجمات صوفیان صدروی، که بزرگان دین را متهم می کردند و می کنند؛ که شما خبری از این عالَم ندارید) منفعل شده و برای اثبات تبحّرشان در این وادی تخیلات، گاهی از این گونه اظهار نظرها کرده اند. دو رساله در رد تصوف و یک پاسخ مشروح که به ملا علی نوری داده، کجا و این روی خوش نشان دادن کجا؟-؟.
2- در نسخه: چندان.
3- در نسخه: مواجه.
4- در نسخه: و خاص.

ندارد تا فرق سر. که اولی را «ارغم» می گویند و دومی را «انزع» می گویند(1).

پس؛ هرگاه تحدید سر را به محل روئیدن مو گذاشتیم، آیا مراد در وضع مرتبۀ معیّنه است از روئیدن مو؟ که اختلافی در [مسمای](2)

سر نمی باشد؟ یا آن که سر هر کسی تابع روئیدن موی او است؟ حق این است که چون اطلاقات منصرف به عرف می شود، و عرف ملاحظۀ شایع غالب را می کند. چون غالب مردم مستوی الخلقه می باشند، پس مراد محلّ روئیدن موی مردمان مستوی الخلقه باید باشد.

هرگاه این را دانستی؛ پس هرگاه «مَقْدم» را اضافه کنیم به «شعر رأس»، معنی آن مَقدم شعر رأس مستوی الخلقه باید باشد. پس مراد شهید(ره) چون این است که بیان کند که «ارغم» بر پیشانی مسح نکند به گمان این که مَقدم شعر است، و «انزع» بر فرق سر مسح نکند چون که مقدم شعر رأس او آنجا است، بل که چون رأس حقیقی محل روئیدن موی سر مردمان مستوی الخلقه است که اغلب مردم اند. و مقدم موی سر حقیقی که بر آن به عنوان حقیقت صدق [می] کند که مقدم موی سر است، این دو قسم هیچکدام نیستند.

پس باید فرض کرد که اگر این دوشخص مستوی الخلقه بودند کجای سر ایشان محل مقدم موی سر بود، همان را مسح کند. که آن اگر چه مقدم موی سر حقیقی نسیت و لکن در حکم مقدم موی سر حقیقی است. پس «حقیقۀً»(3) اشاره است به مقدم موی سر اغلب ناس که مستوی الخلقه اند. و «حکماً» اشاره است به آن جائی از موی سر آن [د]و فر قۀ دیگر که آن موضع از سر ایشان در حکم مقدم شعر رأس مستوی الخلقه است. و مراد به

ص: 228


1- و آن را که طاسی او به فرق سر نرسد، «صَلَع» یا «اَصلع» می گویند.
2- در نسخه: مسمی.
3- یعنی کلمۀ «حقیقۀً» در کلام شهید(ره).

کلمۀ «او بشرته»، سر تراشیده است که موی سر در محلّ مستوی الخلقه داشته اما تراشیده است، که [او بر](1)

پوست سر مسح می کند.

و چون ضمیر در کلمۀ «او بشرته» راجع است به «مقدم شعر رأس». چون قاعده این است که در چنین جائی، ضمیر به مضاف راجع می شود نه به مضاف الیه. و انزع مقدم شعر رأسی ندارد که آن مقدم شعر، بشره داشته باشد. پس نمی توان گفت که کلمۀ «او بشرته» اخراج انزع را می کرد و کلمۀ «حقیقۀً» هم اخراج ارغم را می کرد پس دیگر حاجت به ذکر «او حکماً» نبود.

بلی: اشکال دیگر هست که: کلمۀ «او حکماً» سر تراشیده را هم داخل می کرد(2) مثل سر انزع، پس احتیاج به کلمۀ «او بشرته» نبود. و ظاهر این است که این را به جهت توضیح گفته، چون در فهم «سر تراشیده» خفائی بود.

و اما کلمۀ «او منکوساً»: پس آن معطوف است بر معطوف علیه مقدّری که کلمۀ «من الاَعلی» است. یعنی: «الرّابع؛ وجوب مسح مقدم شعر الرأس من الاَعلی او منکوساً». و قرینۀ مقام شاهد آن است. به جهت آن که چون خلقت مو به این نحو شده که از بالا روئیده رو به پائین، و مسح بر مو منصرف می شود بر مسح بر آن بر نهج خلقت، و آن مستلزم ابتدای به اعلی است. و اگر نه، مسح بر مقدم مو بر نهج متعارف که مسح بر روی مو باشد، ممکن نمی شود. به این جهت محتاج به ذکر «او منکوساً» شد.

و الحاصل: متبادر از مسح مقدم شعر، مسح بر روی آن است. و مسح بر روی مو نمی توان اِلاّ به ابتدای به اعلی. و در صورت منکوس، مسح بر زیر مو می شود، نه رو. پس معطوف علیه در حکم مذکور است.

ص: 229


1- در نسخه: آن برابر.
2- یعنی: در زمرۀ اخراج شده ها قرار می داد.

59- سؤال:

59- سؤال: شخصی تلاوت قرآن می کند، و در قرآن او سقطی بود که در حاشیه نوشته، و از آن غافل شد. و بعد تلاوت یک صفحه (مثلاً) متذکر شد. آیا هرگاه همان سقط را بخواند کافی است؟ یا باید آن را و ما بعد آن را بخواند تا ترتیب به عمل آید-؟ و هرگاه اجیر باشد در تلاوت، برائت ذمّه بدون ترتیب، حاصل می شود یا نه؟-؟

جواب:

جواب: هر چند الحال از کلام علماء اخیار چیزی در نظر نیست، و لکن می توان گفت که هرگاه آن سقط آیۀ مستقلّه باشد کافی باشد خواندن آن. نظر به این که عموم «فَاقْرَؤُا ما تَیَسَّرَ مِنَ الْقُرْآن»(1) و امثال آن شامل آن است. و قرآن چنان که موضوع است از برای مابین دفّتین، موضوع است از برای آن کلام منزل لِلاعجاز. پس در اصل صدق امتثال به قرائت قرآن، ترتیب مدخلیّتی ندارد. خصوصاً که آیات قرآنی متفرّقاً نازل شد[ه]. و این جمع معلوم نیست که حقیقتاً از چه چیز است. و این که اخبار از ائمّه علیهم السلام وارد شده که «فاقرؤا کما یقرؤن»(2)، معلوم نیست که مراد ملاحظۀ ترتیب هم باشد.

بلی: هرگاه آن سقط کلمه باشد یا بیشتر، به حیثیتی که مستقلاً اطلاق قرائت قرآن به آن نتوان کرد، یا مطلب ناقص بماند، در آن جا ظاهر این است که باید تکرار کند آن چه را که مطلب به آن حاصل شود.

و ظاهر این است که مستأجر هم هرگاه مسئله را بفهمد که تفاوتی نمی کند، مضایقه نخواهد داشت. و از این جا ظاهر می شود که هرگاه سهو کند و سورۀ بعد را پیش بخواند، خواندن همان سورۀ پیش کافی باشد. و همچنین اجزای قرآن. و از فروع مسئله این است که کسی هرگاه اجیر مطلق شود بر تلاوت یک ختم قرآن، و اجیر خاصّ نباشد، تواند یک ختم قرآن را تقسیم کند میانۀ چند نفر. هر چند بعضی از آن ها اجزای متأخر را قبل

ص: 230


1- آیۀ 20 سورۀ مزمل.
2- کافی، ج 2 ص 633 ط دار الاضواء- مع تفاوت یسیر.

از متقدم بخواند. و همچنین در مثل ختم انعام هرگاه یک سوره را قسمت بکنند میان چند نفر.

و اما این که لازم است در نماز که فاتحۀ الکتاب بر توالی خوانده شود، و همچنین سایر سور؛ پس آن به دلیل خارج است. زیرا که در آن جا به همین نهج از شارع مقدس رسیده و رخصت غیر آن نرسیده. و آن نه از راه محض تلاوت قرآن است که به هر نحو باشد کافی باشد. و علی ایّ حال شکی نیست در این که ملاحظۀ ترتیب احوط است.

60- سؤال:

60- سؤال: مراد از «یَوْمَ الْحَجِّ الْأَکْبَر» در سورۀ برائت کدام است؟

جواب:

جواب: از بعضی ازروایات که درکتاب علل و معانی الاخبار مذکور است، ظاهر می شود که وجه تسمیه این است که در همان وقتی که سورۀ برائت نازل شد، رسول خدا صلّی الله علیه و آله، امیرالمومنین علیه السلام را فرستاد که آن را بر مشرکین بخواند (بعد از آن که ابابکر را فرستاده بود و امر کرد که از او بگیرد و خود بخواند) در روز عید قربان بود که آن حضرت بر ایشان خواند در منی. و آن روز را روز حج اکبر گفتند. به جهت آن که در آن سال مسلمین و مشرکین همه حج کردند و بعد از آن دیگر مشرکین حج نکردند.

و از چند حدیث بر می آید که مراد از اَذان در این آیه، امیرالمومنین علیه السلام [است]. و «وَ أَذانٌ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَی النَّاسِ یَوْمَ الْحَجِّ الْأَکْبَرِ أَنَّ اللَّهَ بَری ءٌ مِنَ الْمُشْرِکینَ وَ رَسُولُه»، یعنی اعلامی است از خدا و رسول او به سوی مردم در روز حج اکبر که خدا و رسول او بریئ اند از مشرکین و «اَذان» مصدر است به معنی «اعلام» و [به] معنی فاعل است، یعنی آن خبر دهنده اعلام کننده است از جانب خدا و رسول، یعنی امیرالمومنین علیه السلام.

و از بعضی اخبار بر می آید که مراد از حج اکبر، حج است. و حج اصغر عمره است. و

ص: 231

روز حج اکبر روز عید قربان است، چون بیشتر اعمال حج در آن روز به انجام می آید. و آن روز آخر اعمال حج است که وقوف به عرفات و مشعر و قربانی و رمی جمره و سر تراشیدن است. که در آن روز مُحرم مُحل می شود.

61- سؤال:

61- سؤال: اطفال فرقۀ ناجیۀ شیعه، که صغیر و نا بالغ فوت و ساقط می شوند، یقین از اهل بهشت اند؟ یا خلافی دارد؟ و بر فرضی که ان شاء الله از اهل بهشت اند، در حین دخول بهشت، کبیر خواهند شد؟ یا باز به همان سنّ خواهند بود که از دنیا رفته اند-؟ به مضمون آیۀ شریفۀ «فیها ما تَشْتَهیهِ الْأَنْفُسُ وَ تَلَذُّ الْأَعْیُنُ»(1) اگر در بهشت هم صغیر باشند، لذت و فیض ایشان کمتر بل که چیزی نخواهد بود(؟).

جواب:

جواب: ظاهراً خلافی نیست که از اهل بهشت اند. و آیۀ شریفۀ «أَلْحَقْنا بِهِمْ ذُرِّیَّتَهُم»(2) به آن تفسیر شده. و از احادیث بسیار، ظاهر می شود که بعد از فوت اطفال، مربّی از برای آن ها مهیّا است؛ که در بعضی اخبار جناب فاطمۀ زهراء صلوات الله علیها، و در بعض اخبار حضرت ابراهیم علیه السلام و ساره متوجه تربیت ایشان است. و در قیامت آن ها [را] به هدیه می دهند به پدران ایشان. و در بعض اخبار هست که تربیت می کنند ایشان را یکی از پدر و مادر آن ها [که] بمیرد به آن ها می سپرند. و مقتضای تربیت این است که بزرگ می شوند و همۀ لذت ها را می برند.

62- سؤال:

62- سؤال: زنان اهل بهشت به مردان عطا می شوند، باز در میان ایشان سر رشته و عقود و صیغه خواهد بود؟ یا نه؟ چون جناب اقدس الهی می فرماید «وَ زَوَّجْناهُمْ بِحُورٍ عینٍ»(3). و چنانچه قاعده نباشد، کسی چه می داند که فلان و فلان زوجۀ فلان اند(؟)

ص: 232


1- آیۀ 71 سورۀ زخرف.
2- آیۀ 21 سورۀ طور.
3- آیۀ 54 سورۀ دخان و آیۀ 20 سورۀ طور.

جواب:

جواب: چه ضرور است از صیغۀ عقد نکاح، آنچه حق تعالی به ایشان عطا می کند، همان عطای الهی تزویج ایشان است. مگر بهشت مثل دهات است که زن ها در میان یکدیگر داخل اند(1).

هر یکی از اهل بهشت چندان مملکت و وسعت دارد که در بعضی اخبار مذکور است که کمترین از این ها کسی است که مملکت او به قدر تمام دنیا باشد. [پس مگر](2) چنین کسی زن های او ممتاز از دیگران نیست که محتاج به عقد و نکاح و نم و نشان باشد!؟

63- سؤال:

63- سؤال: هرگاه کسی در دنیا زنی را بخواهد و نصیب نشود، و کسی دیگر او را بگیرد. و آن شخص با خود خیال کند که در آخرت خواهم گرفت(3).

و اتفاق افتاد که این مرد و زوج آن زن، و آن زن، هر سه از اهل بهشت شدند(4)،

و در این وقت این دو نفر زن را می خواهند، و زن هم میل به هر دو دارد به تساوی(5).

آیا زوج اولی احق است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: این قدر باید دانست که در بهشت غم و اِلم و اندوه نمی باشد. حق تعالی همگی را خشنود می کند. و از بعض اخبار بر می آید که هرگاه زنی دو شوهر کرده و همه به بهشت بروند، هر مردی که خوش خلق تر بوده، زن را به او می دهند. و به هر نحو حق تعالی همگی را خشنود می کند که راضی باشند(6).

64- سؤال:

64- سؤال: محارم چون خواهر و عمّه و غیره، باز در بهشت مثل دنیا حرام است؟ یا نه چون رفع تکلیف شده و دار تکلیف نیست-؟

ص: 233


1- بیچاره زنان بهشتی از لذت جلسات غیبت محروم اند!...
2- این لفظ خوانده نشد، بنابر این احتمال رفتار شد.
3- آخ طفلکی..!
4- باز طفلکی بد آورده که طرف بهشتی شده..!
5- چه زن عادلی!..
6- برای شرح بیشتر و همه بُعدی این مسئله، رجوع کنید به کتاب «تبیین جهان و انسان». بخش معاد شناسی.

جواب:

جواب: به خصوص در نظرم چیزی نیست. و لکن ظاهر این است [که] محرمات بر قبح خود باقی اند؛ مثل لواط کردن که ظاهر این است که در بهشت نباشد. و نکاح با محارم هم از این قبیل باشد. و از ممنوع شدن این ها لازم نیست که ملالی به خاطر اهل بهشت برسد(1).

65- سؤال:

65- سؤال: اطفالی که ساقط شده اند، یا بی تمیز فوت شده اند، در قیامت چگونه والدین خود را می شناسند؟ و می شود که شفاعت اولاد، گناه کبیره را از والدین تخفیف بدهد یا نه؟-؟

جواب:

جواب: چگونه کرّۀ خر که از مادر می افتد پستان مادر را می شناسد به قدرت و الهام الهی، و فرزند آدم بعد از تربیت فاطمۀ زهراء علیها السلام و ابراهیم علیه السلام و ساره، نمی تواند والدین را بشناسد به الهام الهی؟ و از اخبار بر می آید که شفاعت والدین را هم می کند.

66- سؤال:

66- سؤال: جناب اقدس الهی در کلام مجیدش فرموده: «أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَیْکُمْ یا بَنی

ص: 234


1- مثل این که در این جا یک توضح چند سطری لازم است: این جهان از مثبت و منفی تشکیل یافته است از اتم، ماده و انرژی تا همه چیز آن دارای این دو جنبه است. حتی انسان علاوه بر بدنش که از مثبت و منفی تشکیل شده، دارای دو روح غریزه و فطرت است (نفس امّاره و نفس لوّامه) که با همدیگر در چالش و درگیرند. حتی آن لامپی که بالای سرتان نور می دهد روشنائی آن از تلاقی دو سیم مثبت و منفی حاصل می شود و همچنین رعد و برق ابرها و... به طوری که فرمول زیر را باید نوشت: جهان- درگیری مثبت و منفی= جهان- جهان. اما جهان بهشت، جهان مثبت است. زیرا در انفجار عظیم قیامت، میان مثبت و منفی تفکیک می شود؛ عالَم دوزخ از منفیات آن، و عالم بهشت از مثبتات آن، ساخته می شود. بنابر این: الف: این جهان هم به خوبی ها استعداد دارد، هم به بدی ها. هم به هوس های بد و هم به خواسته های نیک. ب: جهان بهشت استعدادی برای بدی ندارد. انگیزۀ بد، خواستۀ بد در آن جا امکان ندارد. نه مواد آن جنبۀ منفی دارد و نه اشیاء حتی شراب بهشت مست نمی کند. و نه انسان بهشتی می تواند هوس بدی بکند. ج: جهان دوزخ، محض منفی است و استعدادی برای خوبی ندارد. شرح کافی و بیشتر در «کتاب تبیین جهان و انسان» بخش معاد شناسی.

آدَم»(1) الی آخر الایۀ، و بعد از آن می فرماید: «وَ أَنِ اعْبُدُونی هذا صِراطٌ مُسْتَقیمٌ»(2). حرف ندا بر سر «بنی آدم» افادۀ شمول می کند که شامل هر فردی از افراد بنی آدم می باشد واحداً و احداً. و آن جناب از ما هر یک، یک عهد نگرفته. و اگر مراد ارسال رسل و انزال کتب باشد، باز عهد بر ذمّۀ یک نفر از بنی آدم ثابت است که آن نبیّ است، و به کس دیگر عهدی ننموده. و حال آن که به صیغۀ متلکم وحده که «اَعهد» باشد می فرماید.

و دیگری(3):

عبادت [شیطان] چگونه می باشد؟ ما که (لله الحمد) شیطانی ندیده ایم، و برهانی از جانب او به ما نرسیده، و طریق عبادت او را نمی دانیم. و در آیۀ ثانیه می فرماید «هذا»؛ مشار الیه هذا چه چیز است؟ اگر مراد احکام قرآن است، می بایست بفرماید که در این کتاب ارشاد شما نمودیم. خلاصه اگر احتمال تأویلی باشد، بیان فرمائید.

جواب:

جواب: این رسانیدن عهد از قبیل آن است که پادشاه اسلام فتح ممالک کفر بکند و حمایت مسلمین بکند. بعد از آن بر آن ها منت گذارد که آیا من دشمنان شما را هلاک نکرده ام و احسان به شما نکردم. و حال آن که قشون او به فرمان او فتح کرده، و به وسائط وزرا و امرا، احسان کرده. پس رسانیدن حق تعالی عهد خود را به بندگان به واسطۀ انبیاء مصداق عهد خود است. و شکی نیست که عهد الهی به این معنی به ما همه رسیده، گو به عنوان مشافهه و وحدت نباشد.

و مراد از عبادت شیطان، همان اطاعت و فرمان برداری او است که دائماً در کاریم و از همه چیز آن را بهتر می دانیم. خوشا به حال شما که تا به حال حقیقت عبادت شیطان را نفهمیده اید.

ص: 235


1- آیۀ 60 سورۀ یس.
2- آیۀ 61 سورۀ یس.
3- یعنی: پرسش دیگر.

و مشار الیه «هذا» همان عبادت خدا و اطاعت او است در هر دینی و ملّتی که بوده باشد، نه بخصوص آنچه در قرآن است. و تذکیر اسم اشاره ضرر ندارد، چون «خبر» مذکر است که لفظ «صراط» است. با وجود آن که لفظ «عبادت» در کلام نیست که مطابقه خواهد. [با](1)

این که در مصدر، تذکیر و تانیث ضرر ندارد.

67- سؤال:

67- سؤال: هرگاه شخصی صیغۀ یکی از عقود را به لحن ادا نماید؛ مثلاً «صلح» را به جای صاد، سین بگوید و قصدش ایقاع معاملۀ صلح باشد، آن عقد صحیح می باشد یا نه؟-؟

جواب:

جواب: چون در غیر نکاح و طلاق و امثال آن ها، صیغه را لازم نمی دانیم که عربی باشد، ظاهر این است [که] لفظ ملحون هم کافی باشد با فهم معنی. اما در مثل نکاح: پس اظهر عدم جواز ملحون است.

68- سؤال:

68- سؤال: آیا معصیتی هست که انسان را از رحمت خدا مأیوس کند؟

جواب:

جواب: در هیچوقت آدمی نباید از رحمت خدا مأیوس باشد، به شرط توبۀ کامله از مثل کفر و شرک.

69- سؤال:

69- سؤال: ما معنی «التّخریح»؟ یظهر من بعض حواشی شرح اللّمعۀ؛ حیث قال الشارح (فی ذیل قول المصنف: و یعاد بالحدث فی اثنائه): و ربما خرّج بعضهم بطلانه کالجنابۀ(2). «انّ التخریج فی اصطلاح الفقهاء استخراج حکم مسکوت عنه من النصوص علیه، بحیث لا یؤل الی القیاس» انتهی. ما معناه؟

جواب:

جواب: چون طرق تعدّی از نصّ متعدد است و یک قسم از آن «قیاس مستنبطه» است که علّت را به دَوَران و تردید پیدا می کنند، از اصل به فرع. و این باطل است در مذهب شیعه. پس تخریج حکم فرع از نصّ که در اصل وارد شده، به این طریق جایز نیست. و

ص: 236


1- در نسخه: یا.
2- شرح لمعه، ج 1، ص 358- کلانتر.

لکن جایز است به طریقی که راجع به قیاس نشود؛ مثل دلالت تنبیه و ایماء، و مثل قیاس به طریق اولی. بنابر آن که مدلول التزامی باشد که به آن سبب آن را مفهوم موافقه می نامند. به آن طریق [که] دلالت مطابقی باشد به ادعای حقیقت عرفیه مثل «افّ» که متعارف شده که از او «اذیت» را می خواهند(1)،

به خصوصِ این لفظ، یا از راه ابدای عدم فارق، که بعضی آن را «اتّحاد طریق» می خوانند، و بعضی «تنقیح مناط» می خوانند.

و دلالت تنبیه از قبیل فهمیدن علّیت وقاع است از برای وجوب کفاره در قول نبیّ (صلّی الله علیه و آله) در جواب قائلی که گفت «واقعت اهلی فی نهار رمضان». پس تعدّی می شود به غیر مخاطب و به غیر اهل، و هکذا. این ها همه را در اصطلاح فقهاء، تخریج می نامند(2).

70- سؤال:

70- سؤال: از برای معرفت رجال سند، قرار دادی هست از حیثیت استعداد و کتب رجالیّه که اکتفا به آن بتوان کرد. و مجهولیت راوی در آن صورت، سبب ضعف [می شود]؟ یا نه؟

جواب:

جواب: استعداد و قوّۀ استنباط را این کس خود باید بیابد، از دیگری سؤال کردن راهی ندارد، از برای این که آن همان معنی اجتهاد است. و فرقی مابین رجال و حدیث و اصول فقه و غیر آن نیست هرگاه آن کس قوت فهم مقاصد و ترجیح مابین [مئاخذ](3)

را دارد(4).

[و] خود می فهمد که دارد یا نه.

ص: 237


1- یعنی: اراده می کنند.
2- بنابر این، نه «قیاس مستبط العلّه» را که باطل است، تخریج می نامند و نه «قیاس منصوص العلّه» را که صحیح است.
3- در نسخه: مأخذ.
4- در نسخه: روی کلمه «دارد» خط کشیده شده.

و اما این که چه قدر کافی است از اسباب؛ پس ظاهر این است که به قدری [که] ظن از برای او حاصل شود از تتبّع آنچه میسّر شود از برای او از [مئاخذ](1)، کافی باشد. و ضرور نیست ظنّ اقوی، خصوصاً در وقتی که مظنون او بشود که اگر سایر کتب را هم ببیند باز ظن او همین خواهد بود. و هرگاه بنا را بگذاریم که رفع احتمال بالمرّه بشود، آن وجود عنقا خواهد داشت. و ظاهر این است که ملاحظۀ رجال میرزا محمد(2)،

یا میر مصطفی(ره)(3)

در این زمان کافی باشد.

71- سؤال:

71- سؤال: هرگاه در نزد مجتهد کتب حدیث متعدد باشد، واجب است بر او رجوع کردن به مجموع کتاب هائی که در پیش او هست تا این که تحصیل ظنّ اقوی بشود یا نه؟-؟ در صورتی که واجب باشد، هرگاه متمکّن باشد از تحصیل زیاده از کتاب هائی که در پیش او هست، واجب است تحصیل؟ یا نه تمکّن از تحصیل شرط نیست؟

جواب:

جواب: جواب این از آنچه پیش مذکور شد، ظاهر می شود. و معنی قول «یا نه تمکن از تحصیل شرط نیست» را نفهمیدم.

72- سؤال:

72- سؤال: تیمم به دیوار که خوب صاف نیست، در صورت تمکن از خاک نرم، جایز است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که همین که تمام کف دست بر آن قرار می گیرد، کافی باشد، هر چند جمیع اجزای کف ملاصق آن نشود. و روایت تیمم به دیوار از برای نماز میت، اشاره به آن دارد(4). اما هرگاه سطح دیوار شکافی دارد، یا ریگ های درشت که دست

ص: 238


1- در نسخه: مأخذ.
2- میرزا محمد استر آبادی.
3- میر مصطفی صاحب «نقد الرجال».
4- وسائل، کتاب الطهارۀ، ابواب صلاۀ الجنائز، ب 21 ح 5.

بتمامه بر آن نمی خوابد، صورتی ندارد. و به هر حال؛ احاطۀ «ما یتیمّم به» به جمیع اجزای کف، ضرور نیست. زیرا که کف دست گودی و بلندی دارد، و این معنی حاصل نمی شود مگر در خاک نرم، پس زمین سخت و هموار باید صحیح نباشد، و حال آن که صحیح است جزماً.

73- سؤال:

73- سؤال: اسامی ستّۀ اوایل، و اواسط، و اواخر، و سبب این که در بعضی از ایشان علّامه در خلاصه نقل اجماع در تصحیح روایت ایشان نکرده، چه چیز است؟

جواب:

جواب: کشّی در کتاب خود در سه جا اسم جماعتی که اجماع در حق ایشان دعوی شده، ذکر کرده. در هر جا شش نفر ذکر کرده؛ موضع اول گفته: «فی تسمیة الفقهاء من أصحاب أبی جعفر و أبی عبد الله (علیهما السلام)؛ اجتمعت العصابة علی تصدیق هؤلاء الأولین من أصحاب أبی جعفر(علیه السلام) و أبی عبد الله(علیه السلام)، و انقادوا لهم بالفقه، فقالوا: أفقه الأولین ستة؛ زرارة، و معروف بن خربوذ، و برید، و أبو بصیر الأسدی، و الفضیل بن یسار، و محمد بن مسلم الطائفی، قالوا: و أفقه الستة زرارة. و قال بعضهم مکان أبی بصیر الأسدی، أبو بصیر المرادی و هو لیث بن البختری»(1).

و در موضع دوم گفته: «تسمیة الفقهاء من أصحاب أبی عبد الله علیه السلام؛ أجمعت العصابة علی تصحیح ما یصح من هؤلاء و تصدیقهم لما یقولون، و أقرّوا لهم بالفقه، من دون أولئک الستة الذین عددناهم و سمیناهم، ستة نفر (یعنی من باب الستّۀ المتقدمۀ و نحوهم ستّۀ اخری؛) جمیل بن دراج، و عبد الله بن مسکان، و عبد الله بن بکیر، و حماد بن عیسی، و حماد بن عثمان، و أبان بن عثمان. قالوا: و زعم أبو إسحاق الفقیه (یعنی ثعلبة بن میمون)، أن أفقه هؤلاء جمیل بن دراج. و هم أحداث أصحاب أبی عبد الله علیه السلام»(2).

ص: 239


1- رجال کشی، ص 238.
2- رجال کشی، ص 375.

و در موضع سیّم گفته است: «تسمیة الفقهاء من أصحاب أبی إبراهیم و أبی الحسن الرضا علیهما السلام؛ أجمع أصحابنا علی تصحیح ما یصح عن هؤلاء، و تصدیقهم، و أقرّوا لهم بالفقه و العلم. و هم ستة نفر [آخر] دون الستة نفر الذین ذکرناهم فی أصحاب أبی عبد الله علیه السلام، منهم یونس بن عبد الرحمن، و صفوان بن یحیی بیاع السابری، و محمد بن أبی عمیر، و عبد الله بن المغیرة، و الحسن بن محبوب، و أحمد بن محمد بن أبی نصر. و قال بعضهم مکان الحسن بن محبوب، الحسن بن علی بن فضال، و فضالة بن أیوب. و قال بعضهم مکان ابن فضال، عثمان بن عیسی. و أفقه هؤلاء یونس بن عبد الرحمن و صفوان بن یحیی»(1).

و اما سؤال از وجه عدم ذکر علامه نقل اجماع را در بعض اسامی؛ از غرایب روزگار است. من که لوح محفوظ نیستم که خلاصه در نظرم حاضر باشد. خصوصاً با آن اغتشاش و عدم ترتیب خلاصه. پس شما باید در این کاغذ سؤال کنید که علامه در کتب فقه چرا در این مسئله چنین اختیار کرده، و در آن مسئله چنان، تا به آخر کتب فقهیّه. با وجود این که این معنی مخصوص علامه نیست. بسیاری از علماء رجال در تلوِ ذکر بعضی از آن اسامی نقل اجماع نکرده اند. و این یا به سبب این است که سایر وجوه مدح در نظر ایشان کافی بوده و حاجتی به ذکر این وجه نبوده(2).

همچنین که فقهاء در هر مسئله استقصای

ص: 240


1- رجال کشی، ص 556.
2- این فرمایش محقق قمی(ره) درست و مقامش محفوظ. اما در این مسیر، رفتار علامه خصوصیتی دارد که با دیگران فرق دارد. و ذهن سؤال کننده به این فرق معطوف است. علامه ابان بن عثمان را نه تنها در آن مقام نمی بیند بل او را ضعیف می داند و به حدیث های او عمل نمی کند. فخر المحققین به نقل از پدرش، به شدت در تضعیف او سخن گفته است. رجوع کنید؛ جامع الروات اردبیلی(ره) ج 1، ص 12. گرچه میرزا(ره) حدیث های او را صحیحه می داند. با این که ابان شخصیت فعالی بوده و احادیث فراوان از او آمده است، اما برخی حدیث ها از او به ویژه در موضوعات خارج از فقه وارد شده که هیچ تناسبی با علوم اهل بیت(علیه السلام) ندارد.

جمیع ادلّه شرعیه نمی کنند و اکتفا به بعض می کنند، چون حاجت به آن رفع می شود.

و یا به سبب این است که فراموش کرده اند ذکر آن را در نزد ذکر اسم آن شخص. و یا به سبب این است که چون بنای علمای رجال به این است که نقل این اجماع را از کشی می کنند که مقدم است بر ایشان، گاه است در تلو ذکر بعضی از اسماء عبارت کشی را در نقل اجماع بر آن شش نفر (مثلاً) ذکر کرده اند، و در سایر اسماء حواله بر آن شده باشد. و یا به سبب این است که چون در بعض اسماء در کتاب کشی هم ذکر خلاف شده؛ مثل اسدی و مرادی، و مثل حسن بن محبوب و ابن فضال، و مثل فضاله و عثمان بن عیسی. در نظر علامه یا غیر آن ترجیح احد قولین حاصل(1) شده و اکتفا کرده به آن چه اظهر است در او.

و گمان حقیر این است که سائل گمان کرده است که این هجده نفر که مذکور شد همگی «ممّن اجمعت العصابۀ علی تصحیح ما یصح عنهم» می باشند چنان که مستفاد می شود از سؤال بعد از این(2)،

که نوشته است که شیخ المشایخ شیخ جعفر فرموده که فرقی نیست بین «[اجمعت](3) العصابۀ علی تصحیح ما یصح عنه» و بین «اجمعت العصابۀ علی تصدیقه». و این که آن ها عبارت اُخر[ا]ی یکدیگرند. و متفرّع کرده است سؤال خود را بر این. و حال آن که فرق واضح است میان آن عبارت ها. و کشی در دعوی اجماع بر تصحیح ما یصح عنه را مخصوص دوازده نفر اخیر کرده است.

پس شاید آنچه در خلاصه دیده است که علّامه اجماع عصابه بر تصحیح عنه را نگفته، از راه این است که آن ها از شش نفر اول اند، نه از دوازده نفر آخری(4). و اجماع به این معنی در حق آن ها دعوی نشده است. و این منشأ غفلت سائل باشد.

ص: 241


1- اما ابان بن عثمان در میان این افراد نیست که در نظر علامه ضعیف است.
2- یعنی سؤال شماره 74 که بلافاصله خواهد آمد.
3- در نسخه: اجتمعت.
4- متأسفانه ابان بن عثمان در میان همین دوازده نفر است که مورد تضعیف علامه است.

74- سؤال:

74- سؤال: چه چیز است معنی «اَجمعت العصابۀ علی تصحیح ما یصحّ عنه» به حسب جوهر لفظ؟ جناب شیخ المشایخ شیخ جعفر فرموده که فرقی نیست بین «اجمعت العصابۀ علی تصحیح ما یصح عنه» و «اجعمت العصابۀ علی تصدیقه» و عبارت اخر[ا]ی یکدیگرند. در نزد جناب صاحبی ام فرق مابین عبارتین هست یا نه؟-؟

جواب:

جواب: مشهور در تفسیر این لفظ این است که روایتی که در سند او یکی از این اشخاص باشد، و سند روایت از صاحب کتب احادیث تا به آن شخص، صحیح باشد دیگر ما بعد آن شخص را تا برسد به امام، ملاحظه نمی کنند. و آن حدیث را وصف به صحت می کنند. هر چند آن اشخاص که ما بعد آن شخص هستند تا به امام مجهول الحال باشند، یا ضعیف باشند به اصطلاح متأخرین. مثلاً شیخ در تهذیب در کتاب تجارت روایتی [نقل] کرده است از حسین بن سعید، از صفوان، از ایوب بن راشد، از میسره، یا از میسّر بیّاع الزُطّی، از حضرت صادق علیه السلام. و ایوب بن راشد و میسره هر دو مجهول الحالند. و میسّر هر چند در تهذیب هست و لکن ذکر او در کتب رجال معلوم نیست، پس مهمل خواهد بود. و لکن سند حدیث تا به صفوان صحیح است.

و ظاهر این است که این صفوان، صفوان بن یحیی باشد. و او از جملۀ کسانی است که کشّی اجماع عصابه بر یصحّ عنه، نقل کرده. پس این حدیث صحیح خواهد بود.

و همچنین است هرگاه ارسال بعد از آن راوی باشد مثل این سند؛ علی بن ابراهیم، عن ابیه، عن ابن ابی عمیر، عن جمیل بن درّاج، عن بعض اصحابنا، عن ابی عبد الله علیه السلام. و هکذا.

و مراد از این صحت، صحت به اصطلاح قدماء است؛ یعنی حدیث معتبر است و معتمد علیه است. و این اصطلاح متأخّرین در زمان کشّی نبوده.

و بعضی گفته اند در تفسیر آن که مراد این است که همان شخص ثقه است، یعنی

ص: 242

اجماع کرده اند که هرگاه سند تا آن شخص صحیح و معتمد باشد، پس حدیث به سبب وجود او عیب نمی کند و آن شخص ثقه است. نه این که ما بعد او هم تا امام عیبی ندارد. و به عبارت اُخری: معنی آن همین است که اجماع کرده اند بر ثقه بودن این شخص. نه این که مراد از این عبارت توثیق آن شخص باشد والاّ اشخاصی که ثقه می باشند بسیارند. پس وجهی نمی ماند از برای ذکر این ها به تنهائی در این مقام. و لکن بر آن وارد می آید که کسانی که اجماع بر توثیق ایشان باشد به غیر این ها هم موجودند، پس باز وجهی نمی ماند به تخصیص این ها به ذکر. مگر این که منع کنیم وجود همچه کسی را که اجماع علمای رجال شده باشد بر توثیق او، چه جای اجماع عصابۀ شیعه، الاّ شاذ نادری مثل سلمان فارسی(ره). پس اجماع مختص این ها است.

و لکن باقی می ماند دو بحث بر اصل دعوی اجماع، زیرا که تحقق اجماع بر توثیق این اشخاص محل منع ظاهری است. زیرا که بر فرضی که از توثیق و ثقه، عدالت به معنی اعم را خواهیم، یا مجرّد اعتماد را چنان که مناسب اصطلاح قدماء است و مناسب این مبحث است. [و] بسیاری از این اشخاص از آن باب اند که تضعیف ایشان کرده بعض علماء، مثل ابان بن عثمان، و عثمان بن عیسی، و ابی بصیر اسدی، بل که عبد الله بن بکیر را محقق تضعیف کرده در بسیاری جاها. و همچنین نسبت تخلیط به ابی بصیر اسدی داده اند که آن اشدّ از واقفیّه است.

و ایضا؛ قدح در دعوی این اجماع می کند نزاعی که در مرسلات ابن ابی عمیر است.

و به هر حال: تحقیق این است که این اجماع منقول افادۀ ظنّ باسناد حدیث [به] معصوم می کند، نه ثقه بودن اشخاصی که این اشخاص از آن ها روایت می کنند. زیرا که بسا هست که اعتماد قدماء بر قراین بوده، نه محض ثقه بودن راوی. و بعضی افراط کرده اند و این دعوی اجماع را کافی دانسته اند در توثیق شخصی که این اشخاص از او گاهی

ص: 243

روایت می کنند به اصطلاح متأخرین، بل که تصحیح آن. و این بسیار بعید است. و همچنین بعید است آن چه بعضی گفته اند که بسیار بعید است که این علما اجماع کنند بر تصحیح حدیثی که سند آن تا این اشخاص صحیح باشد و آن کسی که این ها از او روایت می کنند ثقه نباشد به اصطلاح متأخرین. و وجه آن ظاهر می شود از آن چه گفتیم(1).

و اما فرق ما بین دو عبارت: پس آن واضح است و عبارت اول «اخصّ مطلق» است یعنی «اجمعت العصابۀ علی تصحیح ما یصحّ عنه». به سبب این که در سند سابق، حدیثی که صفوان از ایوب بن راشد نقل کرده بود می توانیم گفت که هم حدیث صحیح است و هم صفوان صادق است. این مادّه اجتماع است. و اما هرگاه صفوان خبری بدهد مستقلاًّ که ما از او بشنویم گاه است در ضمن سند حدیثی نیست که مشتمل بر غیر او باشد، این جا مصداق عبارت دوم (که اجماعی است که راستگو هست) به عمل می آید، و لکن مصداق عبارت اول وجود ندارد.

و همچنین هرگاه مشتمل باشد سند حدیث بر غیر او که صدق و کذب او معلوم نباشد مثل همین روایت صفوان، بنابر «اجمعت العصابۀ علی تصدیقه» همین قدر افاده می شود که صفوان راست می گوید که از ایوب بن راشد روایت کرده است. اما متضمّن صدق ایوب و میسّر نیست. پس هرگاه صفوان بگوید: شنیدم از ایوب که او می گفت که شنیدم از میسّر که او می گفت شنیدم از ابی عبد الله علیه السلام، بنابر عبارت دوم، همین صدق حدیث تا صفوان به سبب توثیق روات آن، و صادق بودن خود صفوان به سبب صادق بودن آن، متحقق می شود. و لکن صدق صفوان در شنیدن آن عبارت از ایوب (که روایت کرد میسّر که ابی عبد الله علیه السلام چنین گفت) مستلزم تصحیح مجموع حدیث (که شنیدن

ص: 244


1- یعنی: گفتیم که آنان به دلیل وجود قرائن تکیه می کرده اند.

ایوب از میسّر و شنیدن او از ابی عبد الله علیه السلام باشد) نمی شود. پس مراد کشّی در آن سه موضع بیان فقهاء است که مسلّم اند عند الکلّ که فقیه می باشند. پس [این که] در عنوان گفته است در موضع اول؛ «فی تسمیة الفقهاء من أصحاب أبی جعفر و أبی عبد الله علیهما السلام». یعنی «هذا باب تسمیۀ فقهاء اصحاب الامامین». و در موضع دوم گفته است: «فی تسمیة الفقهاء من أصحاب أبی عبد الله علیهما السلام». و مراد او از اصحاب ابی عبد الله علیه السلام، اَحداث اصحاب ایشان است، یعنی اصحاب تازۀ آن حضرت، و آنچه در موضع اول مذکور شد، قدماء اصحاب آن حضرت و والد بزرگوار ایشان بود. و در موضع سیّم گفته است: «تسمیۀ الفقهاء من اصحاب ابی ابراهیم و ابی الحسن علیهما السلام». یعنی «هذا باب تسمیۀ الفقهاء من اصحابهما». و در هر یک از سه موضع نقل اجماع شیعه بر فقاهت این جماعت کرده.

پس در هر سه موضع اجماع بر فقاهت این جماعت و افقهیت ایشان از غیر ایشان کرده اند، هر چند بعضی را افقه از بعضی دانند. و در این سه موضع، علاوه بر اجماع بر فقاهت و اَفقهیت ایشان، اجماع بر تصدیق ایشان (در هر چه می گویند) ادعا شده. و علاوه بر آن در موضع دوم دعوی اجماع بر تصحیح ما یصحّ عنهم شده. و در موضع اول نشده.

و به هر حال این [دو] عبارت، عبارت اُخر[ا]ی یکدیگر نمی توانند بود. و عبارت کشّی در موضع دوم خالی از اغلاق و تعقید، بل که رکاکت نیست. و نهایت آنچه توان توجیه کرد، این است که کلمۀ «من» در «من اولئک الستّۀ الذین عددناهم» حرف جرّ نباشد، بل که «مَن استفهامیّه» باشد. و جواب از جمیل تا آخر باشد. یعنی کیستند این جماعت ششگانه که آن ها را فقهاء می گوئیم از احداث اصحاب ابی عبد الله علیه السلام، و می شمریم آن ها را و نام آن شش نفر می گذاریم: جمیل بن درّاج است و عبد الله [بن] مسکان، تا آخر.

ص: 245

و محتمل است که کلمۀ «من» حرف جرّ باشد و مضافی محذوف باشد؛ یعنی از باب آن جماعت ششگانه که پیش شمردیم و نام بردیم آن ها را، یعنی در موضع اول شش نفر دیگرند که جمیل بن درّاج است و عبد الله، تا به آخر. و ممکن است که از این جا استنباط شود که آن شش نفر اول هم «ممّن اَجمعت العصابۀ علی تصحیح ما یصحّ عنهم» باشند. هر چند در آن جا مذکور نشده است. و لکن چون این شش نفر از باب آن شش نفرند و این ها «ممّن اَجمعت العصابۀ علی تصحیح ما یصحّ عنهم» می باشند، پس باید [آن ها](1) هم چنین باشند. و این بسیار دور است. و از این جهت است که علماء رجال آن شش نفر اول را از این جمله نشمرده اند. پس ملاحظه کن رجال میرزا محمد و غیره را.

و بعد از این دیدم(2)

در بعضی نسخه های رجال کشّی که به جای کلمۀ «من» کلمۀ «دون» است. و بنابر این، ناخوشی(3)

دفع می شود. و ظاهر این است که در نسخۀ ما تصحیف شده است.

75- سؤال:

75- سؤال: ما معنی الوکالۀ فی عثمان بن سعید العمری ابو عمرو(4)،

و ابنه ابی جعفر محمد، و ابی القاسم الحسین بن روح، [و علی بن محمد سیمری](5)؟

جواب:

جواب: معنی وکیل این است که به امر امام علیه السلام، متوجّه خدمات ایشان بودند. و بوّاب و نوّاب بودند. و وکلاء ائمّه علیهم السلام بسیارند؛ مثل اسحاق بن ابراهیم الحضینی که خدمت حضرت امام رضا علیه السلام را می کرد. و مثل علی بن مهزیار که وکیل حضرت امام محمد تقی و امام علی النقی علیهما السلام بود. و مثل عبد الله بن

ص: 246


1- در نسخه: این ها.
2- ظاهراً مراد این است: بعد از آن که پاسخ را به سؤال کننده داده اند، در هنگام تنظیم کتاب این دو سطر را افزوده اند.
3- یعنی: در این صورت آن ناخوشی و تعقید که در عبارت کشی به نظر می رسید، از بین می رود.
4- و در نسخه: و ابو عمرو.- توضیح: ابو عمرو کنیه عثمان بن محمد است.
5- و تلفظ دیگر آن، صیمری است.

جندب که وکیل حضرت امام کاظم و رضا علیهما السلام بود. الی غیر ذلک، که احتیاج به ذکر آن ها نیست.

و اما عثمان بن سعید عمری که از اصحاب امام علی نقی و امام عسکری علیهما السلام بود و وکیل ایشان بود، و بعد از آن از جملۀ نوّاب صاحب الامر علیه السلام شد و وکیل آن حضرت بود. و همچنین پسر او محمد بن عثمان مکنّی به ابی جعفر، او نیز وکیل آن حضرت بود و ایشان نایب آن حضرت نیز بودند در اخذ وجوه و سایر امور.

محمد بن عثمان به نصّ امام حسن عسکری و نصّ صاحب الزمان علیهما السلام، وکیل و نایب بود. و ایشان از جملۀ مشاهیر سفراء و وسائط مابین امام و شیعیان بودند و شیعیان عریضه می نوشتند به خدمت صاحب الامر علیه السلام، و ایشان جواب می آوردند به خط آن حضرت. و خمس و نذرها که می آوردند به آن ها می دادند. و آن ها به خدمت حضرت عرض می کردند. و حضرت به ایشان می فرمود که به سادات و فقرای شیعه برسانند.

و بر دست و زبان سفرا، کرامات و معجزات ظاهر [می شد](1)

مثل اِخبار از قدر اموالی که آورده اند و نام صاحب مال. و آنچه بر ایشان در راه گذشته بود [را] می گفتند که شیعیان یقین می کردند که از جانب امام است.

و حضرت امام علی نقی و امام حسن عسکری علیهما السلام، تصریح به امانت و عدالت عثمان بن سعید فرموده بودند. و به شیعیان فرموده بودند که آن چه او بگوید حق است و از جانب ما می گوید. و بعد از آن، فرزند او محمد بن عثمان نایب شد به نصّ امام حسن عسکری علیه السلام، و به نصّ پدرش از جانب صاحب الزمان علیه السلام. و محمد بن عثمان در نزد وفات، حسین بن روح را وصی کرد به امر صاحب الزمان علیه السلام. و بعد

ص: 247


1- در نسخه: می شود.

از این، حسین بن روح، علی بن محمد صیمری را وصی و قائم مقام خود کرد به امر صاحب الزمان علیه السلام. و بعد از وفات علی غیبت کبری شد که دیگر کسی [به طور] شناخته آن حضرت را نمی دید. و مدت غیبت صغری تقریباً هفتاد و چهار سال بود.

و چون جمعی از معتمدین دعوی کرده اند رؤیت صاحب را بعد از غیبت صغری به این نحو که بعد از مفارقت دانسته بودند که آن حضرت است، بعضی توجیه حدیث عدم رؤیت صاحب بعد از غیبت صغری را به این کرده اند که یعنی به عنوان شناسائی در آن حال کسی آن حضرت را نمی بیند.

76- سؤال:

76- سؤال: در معرفت تاریخ، اعتماد به قول یکی از علماء می توان کرد هر چند ظنّ حاصل از آن ضعیف باشد یا نه؟-؟

جواب:

جواب: فرقی مابین علم نحو و لغت و تاریخ و امثال آن، نیست. آن چه موقوف علیهِ اجتهاد است، در آن نیز اغلب اوقات احتیاج به اجتهاد است(1).

چنان که فهم معنی «صعید» و «انفخه» موقوف است به ترجیح اقوال لغویّین (چون خلاف کرده اند که صعید تراب است یا وجه ارض، و انفخه خود شیردان است یا مجرّد پنیر مایه، یعنی آن لبای منجمد. و متفرّع می شود بر این ها جواز تیمّم و عدم آن، و طهارت و حلّیت شیردان از میته)، و همچنین در تواریخ هم در اراضی مفتوح العنوۀ خلاف است.

و به هر حال؛ چنان که در آن ها به ظنّ اکتفا می کنیم، در این هم به ظنّ اکتفا می کنیم(2).

و ظاهر این است که هرگاه معارضی در برابر نباشد، و تصریح [اصلی](3) از علمای تاریخ که اعتمادی به او باشد، و مشهور به اعتماد و وثوق باشد، کافی است؛ مثل ابن جریر

ص: 248


1- یعنی مجتهد باید در علومی که مورد نیاز فقه است نیز مجتهد باشد.
2- یعنی: ظنّ مجتهدانه و متخصصانه در تاریخ.
3- در نسخه: اصل.- توضیح: مراد از اصل، کتاب شناخته شده، کتاب مرجع، منبع معتبر است.

طبری، و صاحب معاری، و واقدی، و بلاذری، و مداینی، و مسعودی، و ابن اثیر، و امثال این ها. هر چند از مخالفین باشند، بل که از نصّاب و کفار باشند. چنان که در هیئت از برای قبله عمل می کنند به قول حکمای یونان(1).

و دلیل بر حجیت این ظنّ همان حجیت ظنون در آن علوم است؛ و آن این است که در ترک مظنون، یا ترجیح مرجوح لازم می آید، یا ترجیح بلا مرجح. خصوصاً در وقت انسداد باب علم. خلاصه این که: فرقی نیست مابین عمل به قول جوهری یا فیروز آبادی، و

ص: 249


1- در این صورت با مسلّم شدن بطلان هیئت ارسطوئی (که بطلمیوس آن را شرح بیشتر داده) باید همۀ قبله های تعیین شدۀ ممالک اسلامی نیز باطل می شد. در حالی که روز به روز حتی با دستگاه های ماهواره ای استحکام قبله های تعیین شده برای مناطق مختلف جهان، روشنتر می شود. این همه نتیجۀ زحمات و نبوغ جغرافی دانان مسلمان است. در کدام کتاب یونانی نوشته شده که قبلۀ عراق و مرکز آناطولی تا دریای سیاه، این است که اگر مغرب را در سمت راست و مشرق را در سمت چپ، و جدی را در حال نهایت ارتفاعش پشت منکب راست قرار دهند، رو به سمت کعبه می شوند-!؟ و یا اگر مردم شام جدی را در پشت منکب چپ قرار دهند و به همان قدر که مردم عراق از جنوب به سمت مغرب منحرف می شوند، از جنوب به سمت مشرق منحرف شوند، رو به کعبه می شوند، و همچنین تعیین قبلۀ خراسان، حبشه، مصرو غیره. حتی یونانیان نه کعبه ای می شناختند و نه مکّه ای. و چیزی به نام جدی، سهیل، دبّ اکبر و اصغر، و... اصطلاحاتی هستند که چوپانان عربستان و دیگر مناطق اسلامی کاملاً با آن ها آشنا بودند و دیگران این اسامی را از آنان یاد گرفتند. آن چه از ستاره شناسی در قبله شناسی فقه ما استفاده شده، ستاره شناسی مردمی است، و هیچ ارتباطی با اصول و قواعد کلّی هیئت باطل شدۀ ارسطوئی، و حتی کیهان شناسی درست امروزی ندارد. پیش از آن که مسلمانان با متون یونانی آشنا شوند، قبلۀ مناطق گستردۀ از رود سیحون تا آخر مراکش و اقیانوس اطلس را تعیین کرده بودند. یعنی در همۀ قلمروشان که آن روز داشته اند. این جاست که به قول خود میرزا(ره) اجتهاد در تاریخ، ضرورت خود را نشان می دهد. برخی از فقهای ما، در قرون بعدی گاهی واژۀ «هیئت» را به مباحث قبله داخل کرده اند. ولی هیچ ربطی به اصل و اساس و حتی فروعات مسئله ندارد. گاهی موضوعی و مسئله ای را با گفته های یونانیان موافق یافته و چنین تعبیری را به کار برده اند که نباید این کار را می کردند، و اسلام مبین را که مصداق «الاسلام یعلو و لا یُعلی علیه» است، آلوده نمی فرمودند. و شگفت است چرا برخی از بزرگان در برابر اباطیل یونانی این همه منفعل بوده اند!؟ و از آن شگفت تر برخی از امروزی ها هستند که هنوز دست از باطل های یونانی بر نمی دارند، و یونانیات را «حکمت» و امثال ارسطوی ذهن پرداز و انتزاع گرا را «حکما» می نامند!!

مابین عمل به قول ابن اثیر یا طبری(1) و هکذا.

و هرگاه ظنّ قوی به هم نرسید و چاره منحصر شد، ظنّ ضعیف هم کافی است و لکن [این] در وقتی است که معارض در برابر نباشد. و اگر باشد، یا احتمال ظاهری در وجود آن باشد، ظنّ اول مرّه کافی نیست. بل که باید تتبّع و اجتهاد کرد.

77- سؤال:

77- سؤال: سند حدیثی را که شیخ(ره) در تهذیب بیان طریقش ننموده است، در صورت نبودن فهرست در دست، چه کار می بایست کرد؟ خلاصه مجموع طرق را شامل است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: خلاصه مشتمل بر جمیع آن چه شیخ در آخر تهذیب ذکر کرده است، [نیست](2)

چه جای آن چه در آن جا مذکور نیست. بل که علامه در خلاصه گفته است که: «شیخ احادیث بسیار در تهذیب و استبصار از کسان بسیار نقل کرده که ادراک زمان آن ها نکرده، بلکه به وسائط چند از آن ها روایت می کرده است. و در آن جا حذف آن وسائط کرده، بعد از آن در آخر این دو کتاب طریق خود را تا به آن اشخاص ذکر نموده. و همچنین ابن بابویه در من لایحضر الفقیه چنین کرده(3). و ما در این جا علی سبیل الاجمال متعرض حال صحت طرق(4) تا به آن اشخاص می شویم. اما به این تفصیل که هرگاه آن شخص که شیخ از او روایت کرده کسی است که [معلوم](5)

ما است؛ یا حال او حسن است،

ص: 250


1- البته نه در همۀ امور اجتماعی و مذهبی که همۀ این مورخان دچار تعصب هستند، ببینید در علت وفات امام رضا علیه السلام چه نوشته اند، علّتی که هر فرد معمولی از آن منزّه است تا چه رسد به امام رضا علیه السلام.- و البته این گونه موارد از موضوع سخن میرزا(ره) خارج است.
2- در نسخه: این است.
3- در نسخه: ذکر کرده.
4- در نسخه: طرق را.
5- این لفظ در نسخه خوانا نیست.

یا توثیق او کرده اند هر چند فاسد المذهب باشد. یا الحال مستحضر حال او نیستیم، متوجه می شویم. و هر کدام از آن ها که طریق شیخ تا به آن ها صحیح است، حکایت صحت طریق آن را می کنیم».

و مراد او از این صحت اعم از «حسن» و «قوی» است.

(1)«و هرگاه طریق تا آن ها فاسد است، آن را هم ذکر می کنیم. و اگر در طریق کسی باشد که مستحضر حال او نباشیم آن را هم ذکر می کنیم. و اما هرگاه آن شخص از جملۀ کسانی است که روایت او را ردّ می کنند، متعرّض حال طریق شیخ تا او، نمی شویم نه به صحت آن و نه به فساد [آن]».

و گویا وجه این، بی فایده بودن ذکر طریق او است. چون روایت خود او ردّ می شود. بل که علامه متعرض حال بعض خوبان (که سند شیخ تا ایشان صحیح است یا حسن است) هم نشده، مثل طریق او تا محمد بن الحسن صفّار، و احمد بن داود، و ابن ابی عمیر. چنان که فاضل محقق میرزا محمد استرآبادی تصریح به آن کرده(2).

و به هر حال؛ آن چه را شیخ در آخر تهذیب و استبصار نقل کرده، اشکالی در آن نیست. بل اشکال در جائی است که شیخ از کسی روایت کرده که ادراک او نکرده و در کتاب هم ذکر طریق نشده. و هرگاه فهرست شیخ موجود باشد در نزد کسی به آن رجوع کند. چنان که خود در آخر تهذیب به آن حواله کرده. و آن چه از آن جا نتوان، استنباط کرد، یا دسترس به آن نباشد، پس چنین حدیثی در نزد بسیاری از متأخرین «معلّق» است و از درجۀ اعتبار ساقط است. و آن را معلق می گویند و حجت نمی دانند به سبب جهالت راوی آن.

ص: 251


1- ادامۀ سخن علامه.
2- در کتاب «منهج المقال»

و تحقیق این است که مطلقا نمی توان حکم به ضعف حدیث کرد. بل که بساهست که هرگاه در خود آن شخص و ما بعد او تا به امام، عیبی نباشد، در حکم صحیح است. به سبب این که غالب این است که شیخ از اصل کتاب آن شخص حدیث را نقل کرده و کتب و اصول قدمای اصحاب ائمّه علیهم السلام در نزد شیخ موجود و متواتر بود، چنان که کتب کلینی و صدوق و شیخ در نزد ما. و این که ذکر سند کرده اند تا آن کتاب، به جهت تیمّن و تبرک و اتصال [سند](1)

است لا غیر. و شواهد بسیار بر این مطلب هست که هر که تأمّل کند در ان ها یقین می کند به صحت این کلام. آیا نمی بینی که صدوق در اول فقیه گفته است که «من احادیث این کتاب را از اصول معتمد نقل کرده ام» و با وجود این اغلب این است که روایت را اسناد به همان صاحب کتاب می دهد و سند خود را به او نقل نمی کند و در آخر کتاب فهرستی ساخته که مشایخ خود را تا به صاحب آن کتاب ذکر می کند. و محدّث که ممارس اخبار باشد و تتبع بسیار بکند، جزم می کند به این.

بنابر این اغلب آن احادیث معلّقه صحیح اند، و وجهی از برای تضعیف آن ها نیست. چنان که علاّمۀ مجلسی(ره) در اربعین اشاره به این مقصد کرده و شواهد بسیاری برای آن آورده. و ما در آخر کتاب قوانین کلام شریف ایشان را نقل کرده ایم.

و الحاصل: این امور اجتهادی است، تقلیدی نیست که از من بپرسید و جواب بنویسم، و کی تمام می شود به سؤال و جواب؟! و همچنین سؤال ما بعد. و بسیاری از آن در قوانین مذکور است.

78- سؤال:

78- سؤال: ضابطۀ عبارت دالّه بر امامی بودن، و مدح بر سبیل توثیق، و همچنین مقابلاتش چیست تا معلوم شود که رجالی که دردو قسم خلاصۀ الرجال هستند چه صفت دارند(؟)

ص: 252


1- این لفظ در نسخه: خوانا نیست.

جواب:

جواب: [جواب] از این سؤال، از جواب سابق معلوم شد.

79- سؤال:

79- سؤال: مثلاً ظنّی که حاصل شود به قول علاّمه در خلاصه، کافی است یا نه؟-؟ و فرق است بین قدما و متأخرین یا نه؟-؟

جواب:

جواب: این از پیش معلوم شد.

80- سؤال:

80- سؤال: در صورتی که وصول به مجتهد میسّر نشود، در «اخذ باحتیاط» چه قدر استعداد کافی است و چه قدر اسباب،؟

جواب:

جواب: تحدید اسبابی از برای پیدا کردن احتیاط، نیست. هر طرف که یقین حاصل است که از آن مؤاخذه نیست، همان احتیاط است. بل در بعضی جا احتیاط مشکل است؛ مثلاً در جهر به بسم الله در نماز اخفاتی (که قول به وجوب و حرمت و استحباب، همه هست) چاره(1)

به جز تقلید نیست. و هرگاه مجتهد حیّ ممکن نباشد، عمل به قول احدی از اموات فقهاء بکنند(2).

81- سؤال:

81- سؤال: بیان فرمایند فرق «اقوی» و «اولی» و «اجود» و «اشهر» و «اقرب» و امثال این ها [را](3). آن چه در نظر شریف است آیا فرق میان این ها ضابطه دارد؟ یا آن که هر کسی می تواند اصطلاحی قرار داد کند همچنان که از ظاهر تنقیح مستفاد می شود-؟

جواب:

جواب: هر کسی می تواند اصطلاحی قرار دهد. و «اشهر» ربطی به آن ها ندارد، به سبب این که در معنی بیان اقوال است، نه ترجیح مسئله.

82- سؤال:

82- سؤال: عنوان کردن مسئله در تصنیف، ضابطه دارد یا نه؟-؟

جواب:

جواب: از باب تکلیفات شرعیه نیست؛ به این معنی که تقلید کنی. بل که آن از باب

ص: 253


1- در نسخه: و چاره.
2- بنابر این، به نظر محقق قمی(ره) تقلید از میت، تنها در مواقع اضطراری جایز است.
3- در نسخه: از.

مناسبات ذوقیه است و مجتهد خود می داند که به چه نحو عنوان کند.

83- سؤال:

83- سؤال: فاضلان کیانند؟

جواب:

جواب: محقق صاحب شرایع و نافع و معتبر. و علامۀ حلّی (قدّس الله روحیهما).

84- السؤال:

84- السؤال: قال الشهید الثانی(ره) فی مسئلۀ «عدم جواز نکاح الامۀ الاّ باذن صاحبها»: قاعدۀ الشیخ العمل بخبر الواحد الصحیح و ان کان مخالفاً للاصل، و هذه مردودۀ. انتهی.

هل المراد هو الصحیح باصطلاح القدماء ام لا؟-؟ و فی صورۀ ارادۀ ما هو المصطلح عند هم (کما هو الظاهر) هل یشمل الموثّق و الحسن باصطلاح المتأخرین ام لا؟-؟ و ایضاً هل المراد بالاصل هو القاعدۀ المستنبطۀ من الشرع، او الاعم منها؟-؟ و ایضاً ما وجه المردودیّۀ؛ هل هو عدم افادۀ الظّن مطلقا، او شیئ آخر؟

الجواب:

الجواب: لیس هذه العبارۀ فی المسالک و لا فی الروضۀ. نعم عبارۀ الروضۀ متضمنۀ لهذا المعنی، فانّه بعد نفی جواز نکاح الامۀ الاّ باذن مالکها (و ان کان المالک المرئۀ) فی الدائم و المتعۀ، لقبح التصرف فی مال الغیر بغیر اذنه، و لقول الله تعالی «فَانْکِحُوهُنَّ بِإِذْنِ أَهْلِهِنَّ»(1)، قال: و روایۀ سیف بن عمیرۀ عن علی بن المغیرۀ: «قَالَ سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ عَلَیْهِ السَّلَام عَنِ الرَّجُلِ یَتَمَتَّعُ بِأَمَةِ امْرَأَةٍ بِغَیْرِ إِذْنِهَا قَالَ لَا بَأْس»(2) منافیۀ للاصل و هو تحریم التصرف فی مال الغیر بغیر اذنه عقلاً و شرعاً. فلا یعمل بها وان کانت صحیحۀ. فلذا اطرحه الاصحاب غیر الشیخ فی النهایۀ جریاً علی قاعدته(3). انتهی.

فان ذلک متضمن لان قاعدۀ الشیخ العمل بالخبر الصحیح و ان کان منافیاً للاصل. و

ص: 254


1- آیۀ 25 سورۀ نساء.
2- الوسائل، کتاب النکاح، ابواب المتعۀ، ب 14 ح 1، 2، 3 کلها من سیف.
3- الروضۀ البهیۀ، ج 5 ص 144- کلانتر.

هی غیر مرضیۀ عنده(ره) و عند سایر الاصحاب. و هذا الکلام لا یخلو من مسامحۀ؛ فانّ المراد بالاصل ان کان هو العموم المستفاد من الایۀ فی خصوص اشتراط الاذن فی نکاحهنّ، و عموم مادلّ علی تحریم التّصرف فی مال الغیر، ففیه: ان تخصیص العام لیس بمستنکر حتی یعترض علی الشیخ بذلک. بل هو الاصل و القاعدۀ فی العام و الخاص [المتنافی](1) الظّاهر.

و ان کان هو القاعدۀ الکلیّۀ المستفاده عن العقل و النقل (کما هو احد معانیه) ففیه ایضاً؛ انّ القاعدۀ کلّیّ و هذا جزئی، فیرجع ذلک ایضاً الی تخصیص العام.

و ان کان المراد القاعدۀ المستفادۀ من العقل القاطع، او النقل القاطع (کما یشیر الیه قوله اوّلاً، لقبح التصرف فی مال الغیر بغیر اذنه) فهو حسن. لانّ الامر القطعی لا یقبل التخصیص. و لکن الکلام فی دعوی قطع العقل لقبح التصرف فی مال الغیر قطعاً مطلقاً. و لو کان یحکم به قطعاً حتی فی خصوص التمتع بامۀ المرئۀ، فکیف یرضی مثل الشیخ (الذی هو رئیس الفرقۀ المحقّۀ و مؤسس قاعدۀ العدلیّۀ(2) من کون العقل حاکماً فی الحسن

ص: 255


1- و فی النسخۀ: المنافی.
2- ای فی مباحث الفقهیۀ، لا فی الاعتقادات بل الشیخ فی الفقه ایضاً لیس موسس القاعدۀ. فانّ الاعتقاد بالعدل کان من مسلمات الاسلام فی اول نزول القرآن و بعثۀ الرسول(صلی الله علیه و آله)، و لو لا هذا الاصل، ما کان اشراف قریش یحاربون الاسلام و الرسول(صلی الله علیه و آله). و القرآن و کذا کیان کل الاسلام، ینادی بالعدل نداءً مالئاً بین السّماء و الارض. و قتل أئمّتنا فی سبیل اعتلاء العدالۀ. حتی اذا تسلّط الاشرافیۀ الامویۀ و العباسیۀ، و ظهر ابوالحسن البصری الاشعری و رقی علی کرسی و نادی باعلی صوته: ایّها الناس انّی اتوب من القول بالعدل. و روّج الخلافۀ مقالته المخزیۀ للاسلام و المسلمین، و صار اعتقاد جلّهم، و سقطوا و ذلّوا بعد مضیّ زمان، و اُسروا تحت سلطۀ الاجانب و الکفار. ففی کلام المصنف (قدس سره) مسامحۀ، و لکن هذه المسامحات تُجرّءُ المغرضین المامورین من جانب الاستعمار ان یقولوا: ما کان الشیعۀ معتقداً بالعدل الی اواسط القرن الثالث.- راجع، کتابنا «مکتب در فرایند تهاجمات تاریخی»، تعرف فعال المتفتّنین المنبعثین بخطوات الشیاطین الغربیین. من ذا الذی افتی فی مسئلۀٍ علی خلاف العدل قبل الشیخ، حتی یکون الشیخ موسساً للقاعدۀ؟!؟ و من هو من الفقهاء افتی علی جواز مایُقّبحه العقل، حتی یکون الشیخ بانیاً للقاعدۀ؟!؟ نعم للشیخ حق فی ذمّۀ الفرقۀ الحقه، عظیمۀ فی ترویج العلوم. ولله درّه و درّ امثاله و من جملتهم المحقق القمی قدس سره.

و القبح) بارتکاب ما یقبحه العقل بعنوان القطع، بخبر واحد لا یفید الاّ الظنّ لو خلّی من الموانع.

و تحقیق المقام: انّ القاعدۀ اذا کانت قطعیۀ بجمیع جزئیاته، فلا یجوز تخصیصها اصلاً عند الشیخ و لا عند غیره من الاصحاب. و اذا کانت ظنیّۀ فی بعضها و قطعیۀ فی بعضها، فیجوز تخصیصها فی غیر القدر القطعی، بالخاصّ الظنّی، عند جمهور اصحابنا.

لکنّ غیر شیخ من الاصحاب، اعتبروا مقاومۀ الخاص للعام، و [مکافئته](1) له متناً و سنداً و دلالۀً و اعتضاداً. و الشیخ لم یعتبر المکافئۀ من جمیع الوجوه. بل اکتفی فی الترجیح بمحض قوّۀ الدلالۀ و کون الخاصّ اقوی دلالۀ من جهۀ النصوصیۀ، و ظهور العام.

و الحاصل: انّ التعارض بین الخاص، و القطعۀ المقابلۀ له من العام، من باب التناقض. لا من باب العام و الخاص. و من هذه الجهۀ یحتاج بترجیح احد المتناقضین علی الاخر، الی مرجح. و الشیخ یکتفی بمرجح النصوصیّۀ. و الجمهور لا یکتفون بذلک، بل یلاحظون سایر المرجحات من موافقۀ العقل، و الکتاب، و السنّۀ، و عمل الاصحاب، و غیر ذلک. و لا ریب انّ المذکورات کلّها هنا فی جانب القطعۀ المتناقضۀ للخاص من العام. فهو الراجح و ترجیح المرجوح قبیح عقلاً. فمراد الشهیدین و المحقق و غیرهم ممّن ذکرهنا، انّ روایۀ سیف منافیۀ للاصل. انّما هو ذلک، یعنی منافیۀ للقاعدۀ الکلّیۀ الراجحۀ قطعۀ منها المناقضۀ لروایۀ سیف علی مدلول روایۀ سیف. فلا یجوز العمل بها، للزوم ترجیح المرجوح.

فهیهنا قاعدتان اصولیّتان لا بدّ من ملاحظتهما؛ احد هما قولهم «الجمع اولی من الطرح». و طریق الجمع بین العام و الخاص، هو(2)

ترک العمل علی العام فی ما قابل

ص: 256


1- و فی النسخۀ: مکافئۀ.
2- و فی النسخۀ: و هو.

الخاص، و حمله علی ارادۀ الباقی منه مجازاً. و الثّانی: قولهم «اذا تعارض الدلیلان و تناقضا، فلابدّ من الرجوع الی المرجحات الداخلۀ و الخارجۀ»، فیقدّم ما هو ارجح و تُرک الاخر. فالقاعدۀ الاولی فی العام و الخاص، [و] انّما یلاحظ بالنسبۀ الی مجموع العام مع الخاص. و الثانیۀ انّما یلاحظ بین نفس الخاص و القطعۀ المقابلۀ له. [و] من المعلوم [انّ](1) فی کل منهما لا بدّ من ملاحظۀ المرجح؛ اما فی الثانیۀ، فواضح. و امّا فی الاولی، فانّ الجمع یقتضی ترک بعض مدلول العام و العمل علی الخاص، و هو ایضاً لا یجوز الاّ مع ارجحیت الخاص.

و علی ایّ هاتین القاعدتین، فالعام ارجح من الخاص. فلا یجوز العدول عنه الی المرجوح. فالشیخ جعل النصوصیۀ فی الدلالۀ، ارجح من جمیع المرجحات. و الجمهور لاحظوا رجحان سایر المرجحات، و لاحظوا ارجحیّتها عند العقل. و هو قد یحصل بمجرد عمل الاصحاب فی طرف العام، و شذوذ العامل علی الخاص، فضلاً عن ان یکون مع ذلک موافقاً للعقل و الکتاب و السنّۀ و غیر ذلک ایضاً.

فالاولی ان یراد هنا من الاصل، هو الراجح (کما هو احد معانیه). و لا یأبی عنه ما فسّره به الشیهد الثانی(ره) من تحریم التصرف فی مال الغیر. و اما تفسیره بحکم العقل بقبح التصرف فی مال الغیر، فهو مشکل. لانّ ظاهر هذا اللفظ، الحکم القاطع بالقبح حتی فی مورد الخاص. و ارتکابه من مثل الشیخ فی غایۀ البعد. و توجیه هذا المقام یعنی تخصیص ما ثبت حسنه او قبحه بالعقل القاطع، بان یقال (مثلاً) فی التّصرف فی مال الغیر، انّه قبیح عقلاً، و یمکن فی مثل «تصرف امۀ المرئۀ فی نفسها فی التّمتع بالغیر» بمنع مملوکیّۀ هذه المنفعۀ للمرئۀ التی هی مولاتها، و لم یخرج عن مقتضی الاصل، [لانّه] لم

ص: 257


1- و فی النسخۀ: و.

یدخل فی ملک مولاتها.

فالروّایۀ المجوّزۀ للتمتع، منافیۀ لظواهر العمومات النقلیۀ، لا لما استفید قطعاً من العقل. فلم یرتکب الشیخ محالاً. لانّه ارتکب مرجوحاً فی نفس الامر راجحاً فی اعتقاده.

او نقول: ان الملکیۀ مسلّمۀ، لکنّه تعالی رخّص عبده التّصرف فی اموال عبیده. و هو لیس من القبیح فی شیئ، کایجاب الخمس و الزکوۀ و غیر ذلک. و [کما فی](1) مثل حق الشرب و التّوضی و نحو هما فی المیاه المملوکۀ. فهو(2) محتمل لکلیهما.

فکیف کان؛ فلا بدّ من ملاحظۀ المقاومۀ فی الترجیح هنا ایضاً بین ظواهر ما دلّ علی المنع عموماً، و مادلّ علی الرخصۀ خصوصاً. و الترجیح مع ما دلّ علی المنع عموما، لموافقته للعقل و الکتاب و السنّۀ عموماً؛ مثل ما دلّ علی حرمۀ الغصب. و خصوصاً؛ کالاخبار المستفیضۀ فی نکاح المملوک بدون اذن المولی، و منها موثّقه البقباق: «قَالَ قُلْتُ لِأَبِی عَبْدِ اللَّهِ عَلَیْهِ السَّلَام یَتَزَوَّجُ الرَّجُلُ بِالْأَمَةِ بِغَیْرِ عِلْمِ أَهْلِهَا قَالَ هُوَ زِنًا إِنَّ اللَّهَ یَقُولُ فَانْکِحُوهُنَّ بِإِذْنِ أَهْلِهِنَّ»(3). و عمل الاصحاب. فانّ الظاهر انّه لا خلاف الاّ من الشیخ فی النهایۀ و قد رجع عنه فی غیره. و لذلک نفی ابن ادریس الخلاف فی المسئلۀ، لرجوع الشیخ عن فتویه.

هذا؛ مع انّ فی روایۀ السّیف اضطراباً فی السّند حیث انّه رواه بلا واسطۀ عن الصادق علیه السلام فی طریق، و بواسطۀ علی بن المغیره فی آخر، و بواسطۀ داود بن فرقد فی آخر(4).

مع انّ فی سیف کلاماً، و هکذا فی علی بن الحکم لاجل الاشتراک. ان کان الاظهر

ص: 258


1- و فی النسخۀ: اما.
2- ای توجیه قول الشیخ.
3- وسائل، ج 21 ص 119 ح26676، بَابُ تَحْرِیمِ تَزْوِیجِ الْأَمَةِ بِغَیْرِ إِذْنِ مَوْلَاهَا وَ حُکْمِ أَمَةِ الْمَرْأَة.
4- الوسائل، کتاب النکاح، ابواب المتعۀ، ب 14.

وثاقۀ سیف و عدم اشتراک علی. الاّ انّه یترجح علی مثل هذا ما مضی [سالماً] عن هذا الشوب.

و یمکن حمل روایۀ سیف علی ارادۀ جواز التمتع و لو بواسطۀ ملک الیمین بمثل البیع من دون استبراء الامۀ و اذن المرئۀ و اِخبار[ها] بانّها غیر مدخولۀ و غیر مشغولۀ رحمها بماء رجل. و هذا الحمل و ان کان بعیداً فلا نضایق عنه فی مقام الجمع. و ان اَبیت عن ذلک؛ فیتعیّن اِطراحها، لشذوذها، و مهجوریتها.

و اما السؤال من «انّ المراد بالصحیح، هو الصحیح القدماء ام لا، و علی الاوّل، فهل یشمل الموثق و الحسن باصطلاح المتأخرین، ام لا»؛ فجوابه انّ المراد بالصحیح هو الاول، لتجدّد هذا الاصطلاح بعد الشیخ. و الحاصل: انّ مراد الشیخ من الصحیح، ما یجوز العمل به عنده. و هو کثیراً ما یعمل باخبار رواها العامّۀ عن علی علیه السلام، و ان لم یکن موثّقاً باصطلاح المتأخرین، فضلاً عمّا هو موثق. فقد یکون الحدیث صحیحاً باصطلاح المتأخرین و لا یعمل به الشیخ لشذوذه و مخالفته لقاطع. و اما تتمّۀ السؤال؛ فیظهر جوابه ممّا مرّ، و لا حاجۀ الی الاعادۀ.

85- السؤال:

85- السؤال: ما معنی قوله «الاغسال ستّۀ؛ ثلاثۀ مختصات، و ثلاثۀ مشترکات. و اَحد المختصات کالمشترکات. و الثانی کالاول، و الثالت کالثانی»؟

الجواب:

الجواب: قوله «الاغسال ستّۀ» یعنی: المهیّۀ الشرعیۀ الواقعه علی ابدان العباد ستۀ؛ و هی غسل الجنابۀ و الحیض و النفاس و غسل الاستحاضۀ و مسّ المیت و غسل المیت. قوله «ثلاثۀ مختصات» یعنی بالنساء دون الرجل؛ و هو الحیض و النّفاس و الاستحاضۀ. قوله «و ثلاثۀ مشترکات» و هی غسل الجنابۀ و غسل المیت و غسل مسّ المیت. قوله «و اَحد المختصات کالمشترکات» یعنی غسل الاستحاضۀ کالمشترکات فی الشمول، فکما انّ المشترکات یشمل ابدان الرجال و النساء و الخناثی، فغسل الاستحاضۀ یشمل ابدان

ص: 259

الصبایا و الیائسات و غیرها. قوله «و الثانی کالاوّل» یعنی الثلاثۀ المشترکۀ المختصۀ، فکما انّ احد المختصات کالمشترکات (و هو غسل الاستحاضۀ) فکذلک احد المشترکات کالمختصات فی الاختصاص ببعض من ثبت الحکم لنوعه (و هو غسل المیت) فهو یثبت فی غیر الشهید و مختص به. قوله «و الثالت کالثانی» یعنی احد المختصات الذی هو غسل الاستحاضۀ، بعد ما ثبت شموله لکل النسوان، فهو مختصّ ببعضها، و هو غیر المستحاضۀ القلیلۀ، ففیه ایضاً اختصاص بعد الاشتراک، کما انّه کان لغسل المیت اختصاص بعد الاشتراک.

تمت المجلّد الثانی بعون الله تعالی و التوکّل علیه حامداً مصلّیاً

فی یوم الثلاثاء رابع و العشرین من شهر ربیع الثانی من شهور سنۀ 1233

ص: 260

باب المتفرقات

مسائل المتفرقات من المجلد الثالث

86- سؤال:

86- سؤال: هرگاه مقلّدی تقلید مجتهدی نماید در مسئله[ای]، و در مسئلۀ دیگر که مبنی بر همان اصل باشد، تقلید مجتهد دیگر می کند که به آن اصل قائل نباشد. جایز است یا نه؟-؟ و بر فرض عدم، آیا علم مقلّد به این که این مسئله تابع و مبنی بر همان اصل است، [ملاک] است؟ یا احتمال کفایت می کند؟

جواب:

جواب: هرگاه معلوم باشد که مخالفت مجتهدین در آن مسئله تابع تفریع بر همان اصل است وجوداً و عدماً، و واقعاً هم ثبوت آن مسئله مأخوذ است از ثبوت آن اصل، و عدم آن مأخوذ است از عدم آن، تقلید جایز نیست. و اما هرگاه محتمل باشد که دلیل دیگری را در آن اثری باشد، مانعی ندارد. مثلاً هرگاه مجتهد او حکم کرد که هرگاه کسی طلبکاری داشته باشد که تعجیل می کند، وفاء لازم است بر او. و هرگاه نماز کند با

ص: 261

توسعۀ وقت، نماز او باطل است. چون «امر بشیئ مقتضی نهی از ضد خاصّ» است. پس تکلیف این مقلّد این است که هر جا چنین باشد باطل داند.

پس هرگاه مجتهد دیگر بگوید که: هرگاه کسی وضو بسازد در جائی که طلبکار او مطالبه می کند، وضوی او صحیح است. چون «امر بشیئ مقتضی نهی از ضدّ خاص» نیست. در این جا جایز نیست از برای آن مقلّد عمل به فتو[ا]ی این مجتهد در وضو. زیرا که او فی الحقیقه تقلید کرده است مجتهد خود را در آن اصل. بخلاف آن که نداند که دلیل فتو[ا]ی او چه چیز بوده. و ظاهر این است که علم شرط باشد و مجرّد احتمال کافی نباشد در عدم جواز تقلید، بل که مظنّه هم کافی نیست.

87- سؤال:

87- سؤال: چه می فرمایند در این که باید مجتهد عادل باشد. و دانستن عدالت هم مسئله ای است که محتاج است در آن به رجوع به سوی مجتهد. تحقیق این شبهه را بیان فرمایند.

جواب:

جواب: ظاهراً شبهۀ سائل این است که شرط جواز تقلید مجتهد، عادل بودن مجتهد است. و چون مسئلۀ عدالت هم خلافی است، و مقلّد باید تقلید مجتهدی بکند [در این] که معنی عدالت چه چیز است، تا بداند که آن معنی در مجتهد او موجود است، تا تقلید او تواند کرد. و در تقلید کردن در مسئلۀ عدالت هم شرط است عادل بودن مجتهدی که می گوید معنی عدالت چه چیز است.

پس موقوف است جواز تقلید مجتهد در مسائل دینیّه، بر دانستن عدالت آن مجتهد. و دانستن عدالت آن مجتهد موقوف است بر دانستن معنی عدالت به قول مجتهد. و دانستن معنی عدالت به قول مجتهد، موقوف است بر جواز تقلید او در مسائل دینیّه که یکی از آن ها معنی عدالت است. پس باید معنی عدالت را بدانی تا معنی عدالت را بدانی. و این مستلزم دور محال است.

ص: 262

و جواب آن این است که: معنی عدالت مختلف فیها است [در دو معنی از] سه معنی است. و یکی از آن ها که «عدالت مَلکه» است، اجماعی کلّ علماء است، که کافی است(1).

پس گاه است آن معنی را درمجتهدی ثابت می دانند یا به معاشرت، یا به تواتر، یا به استفاضه. و ضرور نیست که به تقلید باشد، زیرا که جواز عمل با آن، از مسائل تقلیدیّه نیست. بل که عمل به مقتضای آن دو معنی دیگر، از مسائل تقلیدیه است. پس هرگاه او را شناخت به عدالت [به] این معنی، پس تقلید او می کند در سایر مسائل. و همچنین هرگاه چنین مجتهدی فتوی داد به جواز عمل به قول مجتهدی که عادل باشد به یکی از دو معنی دیگر، پس جایز است تقلید آن مجتهد که عادل است به دو معنی دیگر، به سبب قول آن مجتهدی که عادل است به معنی اوّل.

88- سؤال:

88- سؤال: بیان فرمایند که در قوانین در صحت «شهرت» نوشته اید: «و یؤیده قوله علیه السلام: خُذْ بِمَا اشْتَهَرَ بَیْنَ أَصْحَابِکَ وَ دَعِ الشاذ َّ النَّادِرَ، فَإِنَّ الْمُجْمَعَ عَلَیْهِ لَا رَیْبَ فِیهِ»(2). و استدلال بر تعمیم به «علت منصوصه» در روایت فرموده اید. چنین روایتی یافت نشد. بیّنوا حقیقۀ الحال.

جواب:

جواب: تأمل کن در مقبولۀ عمر بن حنظله. و بعد از تأمّل قبل و بعد آن، می فهمی که مراد [از](3) لفظ «مجمع علیه»، مشهور است؛ آن جا که بعد از [امر](4)

امام علیه السلام به رجوع به اَعدل، و اَفقه، و اَصدق، راوی گفته: «قُلْتُ: فَإِنَّهُمَا عَدْلَانِ مَرْضِیَّانِ عِنْدَ أَصْحَابِنَا لَا یُفَضَّلُ وَاحِدٌ مِنْهُمَا عَلَی صَاحِبِهِ. قَالَ: فَقَالَ: یُنْظَرُ إِلَی مَا کَانَ مِنْ رِوَایَاتِهِمَا عَنَّا فِی ذَلِکَ

ص: 263


1- دو تعریف دیگر عبارتند از: الف: اجتناب از همۀ محرّمات. ب: اجتناب از کبایر و عدم اصرار بر صغایر.- برای شرح بیشتر رجوع کنید به مسئلۀ 26 کتاب القضاء (مجلد هشتم از این مجلدات).
2- مقبولۀ عمر بن حنظله، وسائل، ج 17 ص 107- 106 ح 33334. ط آل البیت.
3- در نسخه: آن.
4- در نسخه: علم.

الَّذِی حَکَمَا بِهِ، الْمُجْمَعُ عَلَیْهِ عِنْدَ أَصْحَابِکَ، فَیُؤْخَذُ بِهِ مِنْ حُکْمِنَا، وَ یُتْرَکُ الشَّاذُّ» الَّذِی لَیْسَ بِمَشْهُورٍ عِنْدَ أَصْحَابِکَ. فَإِنَّ الْمُجْمَعَ عَلَیْهِ لَا رَیْبَ فِیهِ».

و بعد از آن، راوی می گوید: «قُلْتُ فَإِنْ کَانَ الْخَبَرَانِ عَنْکُمْ مَشْهُورَیْنِ قَدْ رَوَاهُمَا الثِّقَاتُ عَنْکُمْ. قَالَ: یُنْظَرُ فَمَا وَافَقَ حُکْمُهُ حُکْمَ الْکِتَابِ وَ السُّنَّةِ، وَ خَالَفَ الْعَامَّةَ، فَیُؤْخَذُ بِهِ»(1). الحدیث.

89- سؤال:

89- سؤال: بیان فرمایند که در بحث «استثناء عقیب جُمل متعاطفۀ» در استدلال سید مرتضی(ره) نقل آیۀ «إِنَّ اللَّهَ مُبْتَلیکُمْ بِنَهَرٍ»(2)، در قوانین فرموده اید و حکم فرموده اید که استثناء «إِلاَّ مَنِ اغْتَرَفَ غُرْفَةً بِیَدِهِ» از جملۀ ثانیه است. و ظاهر این است که آن استثناء از جملۀ اولی باشد و تصریح به آن کرده بیضاوی و غیره. معلوم نیست که به چه جهت جزم به خلاف ظاهر و کلام مفسرین فرموده اند-؟

جواب:

جواب: من چنین حکمی را کجا کرده ام؟! من نقل استدلال سید را کرده ام که گفته است که گاهی استثناء عقیب جُمل، راجع به مجموع جمل شده است و استعمال شده است در آن، چنان که در آیۀ «أُولئِکَ جَزاؤُهُمْ أَنَّ عَلَیْهِمْ لَعْنَةَ اللَّهِ»(3) الایه. و گاهی استعمال شده در رجوع با اخیره، چنان که در آیۀ «إِنَّ اللَّهَ مُبْتَلیکُمْ بِنَهَرٍ». من در توجیه کلام سید، این را در حاشیه گفته ام که شاید مراد سید استثناء از مفهوم جملۀ اخیره باشد، یعنی «وَ مَنْ طْعَمَهُ فَلَیْسَ مِنِّی إِلَّا مَنِ اغْتَرَفَ غُرْفَةً بِیَدِهِ»، و الا بی وجه خواهد بود. و استثناء به جملۀ اول، الصق است چنان که بعض مفسّرین ذکر کرده اند.

با این همه توجیهات و تدبیرات من از برای سیّد، چه عجب که این حکم را به من

ص: 264


1- وسائل؛ ج 27 ص 106 ط آل البیت.
2- آیۀ 249 سورۀ بقره.
3- آیۀ 87 سورۀ آل عمران.

نسبت دادی!؟ ظاهر آن است که حاشیه را ندیده باشی، راهی ندارد که آن را نسبت به من دادی. سبحانک هذا بهتان عظیم.

90- سؤال:

90- سؤال: هرگاه عادلی را می بینیم که غیبت عادلی را می کند. و ما هر دو را عادل می دانیم. آیا از عدالت ساقط می شوند هر دو؟ یا یکی؟ یا هیچکدام؟

جواب:

جواب: هرگاه محمل صحیحی از برای غیبت کننده نباشد و محض از برای تشفّی نفس و متابعت هوا، غیبت کرده. این غیبت کننده به همین غیبت محکوم به فسق می شود. و قدح در عدالت آن دیگری نمی شود در صورتی که نسبت در غیبت نسبت فسق به او بدهد، چه جای آن که غیبت از باب فسق نباشد بلکه از باب قبح منظر و سوء خلق و دنائتِ نسبت، و امثال آن باشد.

و هرگاه محمل صحیحی از برای آن باشد؛ مثل آن که در مقام «جرح و تعدیل»، حاکم از او به جهت قبول شهادت، سؤال کند. یا به جهت قبول روایت و امثال آن. پس اگر جرح از برای قبول شهادت است، جرح یک نفر کافی نیست. چنان که تعدیل یک نفر هم کافی نیست.

و اگر از برای قبول روایت باشد، کافی است در [آن]، حکم به مجرّد حسن آن شخص. [و اما اگر برای ردّ روایت باشد، تصریح به فسق لازم است] و آن هم در صورتی است که جرح مطلق نباشد، بل که ذکر کند از برای او فسقی که مخالفتی در فسق بودن آن نباشد. و گاه است که اگر تصریح کند به آن فسق، در نزد مکلّف یا آن شخص منسوب الیه، فسق نباشد(1)

91- سؤال:

91- سؤال: در اخبار کثیره وارد شده است که قرآن ثقل اکبر است و اهل بیت علیهم

ص: 265


1- و لذا حدیث فرد مجهول، یا فردی که توثیق نشده، را رد نمی کنند بل که می گویند ضعیف است. به ویژه مبنی و رفتار میرزا(ره) چنین است. و تنها حدیث فردی را که فسق او معلوم باشد، مردود می نامند.

السلام ثقل اصغرند. با آن که اهل بیت علیهم السلام کلام الله ناطق اند. این چه معنی دارد؟ و در ظاهر قرآن مانند رقم پادشاه است، و ائمّه علیهم السلام دوستان و برگزیدگان الهی اند چنان که برگزیدگانی اند که حق سبحانه و تعالی ایجاد عالم از برای خواطر(1) جدّ ایشان و ایشان نموده است. بیان فرمایند.

الجواب:

الجواب: قد یطلق الکتاب و یراد منه وجوده الکتبی و هو مابین الدفّتین من النقوش و(2) الالفاظ المستفاد منها. و الی هذا یشیر قول علی علیه السلام «[أَنَا] کَلَامُ اللَّهِ النَّاطِقُ وَ هَذَا کَلَامُ اللَّهِ الصَّامِتُ»(3). و معنی تقدّمه (علیه السلام) علی هذا الاعتبار، هو التقدم فی وجوب المتابعۀ. اذ النقوش و الالفاظ هی دالّۀ علی المطالب الحقّۀ الّتی هی نفس کلام الله مجملۀً، و بیانها لتلک المطالب مجمل، و بیانه علیه السلام مفصّل(4)، فهو اولی بالاتباع. و لیس ذلک معنی الاشرفیۀ و الاکبریّۀ من کتاب الله. و لا ینافی ذلک بکون القرآن (یعنی نفس المطالب الحقۀ) اکبر و اشرف. کما یشیر الاخبار الدالۀ علی انّ القرآن هو الثقل الاکبر. فاذن القرآن الذی هو المطالب الحقّۀ، اصل. و شرف اهل البیت (علیهم السلام) لکونهم حاملین [لها](5). و لا ریب انّ الاصل اکبر من الفرع.

و الحاصل: انّ الالفاظ و النقوش القائمۀ علی الملک و الشجرۀ(6)، کاشفۀ عن المطالب

ص: 266


1- کذا.
2- و فی النسخۀ: او.
3- بحار، ج 30 ص 546.
4- و بعبارۀ اخری: القرآن تبیان لکلّ شیئ و مبین، کما قال: «وَ نَزَّلْنا عَلَیْکَ الْکِتابَ تِبْیاناً لِکُلِّ شَیْ ءٍ»، و لکن کونه تبیاناً، مشروط ببیان النّبی و الال (صلّی الله علیهم) کما قال: «لِتُبَیِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَیْهِم».
5- و فی النسخۀ: لهما.
6- لعلّ الصحیح: الکتب و الحنجرۀ.

الحقۀ. کما انّ اهل البیت (علیهم السلام) کاشفون عنها. فقد یلاحظ الاخیرین علی نفس المطالب الحقۀ. و قد یلاحظ النسبۀ بین نفس المطالب و بین الرسول و اهل البیت (علیهم السلام). و لا یحسن حینئذ تفضیلهما علی نفس المطالب. لانّ شرفهما بسبب کونهما حاملاً لها. فاذا لوحظ نفس المطالب الحقۀ مع نفس اهل البیت (علیهم السلام)، فالاول اکبر من الثانی. و اذا لو حظ نفس المطالب الحقۀ المندمجۀ فی الالفاظ و النقوش، مع نفس المطالب الحقۀ المفصّلۀ بلسان اهل البیت (علیهم السلام)، فالثانی اکبر، بمعنی اولویۀ الاتباع. کما لا یخفی.

فاکبریۀ اهل البیت (علیهم السلام) من حیث اولویّۀ الاتباع. و اکبریۀ القرآن بمعنی المطالب الحقۀ، بمعنی اشرفیّتها بالذات. لانّ شرف اهل البیت (علیهم السلام) باعتبار حاملیّتهم له، فلا معنی لا فضلیّتهم علیه.

و اما افضلیۀ نفس النقوش و الالفاظ علی اهل البیت (علیهم السلام) بنفوسهم و اجسامهم؛ فلا معنی له محصل. کما انّ افضلیّۀ انفسهم و اجسامهم علی نفس المطالب الحقۀ، لا دلیل علیه.

فذلکۀ(1)

المقام؛ انّ الکلام المنسبک علی سبیل الاعجاز نور یهدی الی المطالب الحقّۀ. و اهل البیت (علیهم السلام) ایضاً نور یهدی الیها. و لکن نورهم مقتبس من نوره. فهم البدر فی اللیل و هم ادخل فی الهدایۀ فی اللیل، و ان کان نورهم مقتبساً من الشمس الغائب تحت الارض للاجمال. فهم اولی بالاتباع، و [اقدم](2) فی الارشاد، و ان کان هو الاصل فی الاضائۀ و التنویر. و لا یقدر علی استفادۀ تمام المقاصد الحقۀ الاّ اهل البیت

ص: 267


1- و لعل الصحیح: فدلکۀ المقام، من دلوک الشمس- ای خاتمۀ المقام، او قربه من الاختتام.
2- لعلّه «اقوم».

علیهم السلام. فالقرآن هو الاکبر، لانّه اصل فی التنویر. و [هم](1) اکبر فی الارشاد لانّ بیانهم اوضح للعباد، و ان کان استفادتهم من القرآن.

و اما ماذکره السائل من تشبیه القرآن برقم الملک، و اهل البیت (علیهم السلام) باحبّائه؛ فلا معنی له محصّل.

92- السؤال:

92- السؤال: ما معنی فی کلمۀ «او» فی قوله تعالی «وَ أَرْسَلْناهُ إِلی مِائَةِ أَلْفٍ أَوْ یَزیدُونَ»(2)-؟ و هذا ممّا یوهم الشک و هو محال علیه تعالی.

الجواب:

الجواب: کلمۀ «او» یستعمل فی معان کثیرۀ ترتقی الی اثنی عشر، علی ماذکره المتأخّرون:

الشّک: نحو «لَبِثْنا یَوْماً أَوْ بَعْضَ یَوْمٍ»(3).

و الابهام: مثل «وَ إِنَّا أَوْ إِیَّاکُمْ لَعَلی هُدیً أَوْ فی ضَلالٍ مُبینٍ»(4). و معناه الانصاف للمخاطب و استیناسه لئلاّ یتوحش و یتأمّل فی تحقیق الحال.

و التخییر: و هی الواقعۀ بعد الطلب. و قیل مع امتناع الجمع. و لا ینافیه التخییر بین خصال الکفّارۀ مع امکان الجمع، لانّ المراد حینما یراد، کون واحدۀ منها کفارۀً، فلو ضمّ الیها اخری فهی قربۀ. و کفّارۀ الجمع لا تردید فیه.

و الاباحۀ: و هو مثل السابق من جواز الجمع مثل: جالس العلماء او الزهّاد. و الاباحۀ المستفادۀ فی مثل «لا تُطِعْ مِنْهُمْ آثِماً أَوْ کَفُوراً»(5)،

منتفیۀ بفردیها، لوقوعها فی سیاق النّفی.

ص: 268


1- و فی النسخۀ: هو.
2- الایۀ 147 السورۀ الصافات.
3- الایۀ 19 السورۀ الکهف- الایۀ 113 السورۀ المؤمنون.
4- الایۀ 24 السورۀ سبأ.
5- الایۀ 24 السورۀ الإنسان.

فالعموم انّما استفید من ذلک و لا ینافی مدلول کلمۀ «او». و قیل انّ قوله تعالی «فَهِیَ کَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً»(1) اباحۀ فی التشبیه. و «قابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنی»(2) اباحۀ فی التقدیر.

و الجمع المطق کالواو: و [عُدّ](3) منه قوله تعالی «وَ لا عَلی أَنْفُسِکُمْ أَنْ تَأْکُلُوا مِنْ بُیُوتِکُمْ أَوْ بُیُوتِ آبائِکُم»(4).

و التقسیم: مثل؛ الکلمۀ اسم او فعل او حرف. کما فی کلام ابن مالک. [و](5) مثّل بعضهم بقوله تعالی «وَ قالُوا کُونُوا هُوداً أَوْ نَصاری»(6). یعنی قالت الیهود کونوا هوداً، و قال النصاری کونوا نصاری. و «قالُوا ساحِرٌ أَوْ مَجْنُونٌ»(7) یعنی قال بعضهم انّه ساحر، و قال بعضهم انّه مجنون.

و الاستثناء: نحو لاقتلنّه او یسلم. و عُدّ منه «لا جُناحَ عَلَیْکُمْ إِنْ طَلَّقْتُمُ النِّساءَ ما لَمْ تَمَسُّوهُنَّ أَوْ تَفْرِضُوا لَهُنَّ فَریضَةً»(8) مع تقدیر «اَن» الناصبۀ بعدها.

و بمعنی الی: مثل؛ لالزمنکّ او تعطینی حقی. [مع تقدیر «اَن»] مثل السابق.

و الشرطیۀ: نحو؛ لا ضربنّه عاش او مات. ای ان عاش بعد الضرب و ان مات.

و التبعیض: نحو «وَ قالُوا کُونُوا هُوداً أَوْ نَصاری» بمعنی انّ کلاهما وقع قبل کلمۀ «او» و بعده، بعض من واو الجمع التی قبلها.

ص: 269


1- الایۀ 74 السورۀ البقرۀ.
2- الایۀ 9 السورۀ النجم.
3- و فی النسخۀ: عدّه.
4- الایۀ 61 السورۀ النور.
5- و فی النسخۀ: او.
6- الایۀ 135 السورۀ البقرۀ.
7- الایۀ 52 السورۀ الذاریات.
8- الایۀ 236 السورۀ البقرۀ.

و الاضراب: بمعنی «بل» نحو «وَ أَرْسَلْناهُ إِلی مِائَةِ أَلْفٍ أَوْ یَزیدُون». و فسّربه المفسرون ایضاً. و توجیهه: انّه مبنیّ علی انّ المراد انّهم مأۀ الف فی نظر المتخمّن، و اَضرب الله عن ذلک و بیّن انّ التحقیق انّهم یزیدون. یعنی ارسلناه الی جماعۀ یخرّجهم المتخمّن بمأۀ الف و التحقیق انّهم یزیدون علی ذلک. و قیل ان المراد به الشکّ، و النظر الی من یریهم من الناس. و یجری ذلک فی قوله تعالی «وَ ما أَمْرُ السَّاعَةِ إِلاَّ کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ»(1).

[و التقریب: نحو؛ ما ادری اَسلّم اوودّع].

و ذکر ابن هشام فی المغنی (بعد ما ذکر تلک المعانی): و التحقیق انّ «او» موضوعۀ لاحد شیئین [من](2) الاشیاء (هو الذی یقوله المتقدّمون) [فقد](3) یخرج الی معنی «بل» و الی معنی الواو. و امّا بقیۀ المعانی؛ فمستفادۀ من غیرها. یعنی من غیر کلمۀ «او»، بل یستفاد من قرینۀ المقام. و لیس ببعید.

اذا عرفت هذا: فنقول: یمکن حمل الایۀ علی الاضراب. و فی المجمع عن الصادق علیه السلام انّه قرء بالواو. و یشعر به روایۀ اُخری فی الکافی(4). ثم اقول: و یحتمل فی النظر القاصر، ان یکون «او» فیها للتّقسیم، بان یکون عدد قوم یونس علیه السلام من المکلّفین حینئذ مأۀ الف، و لکن کان فیهم من المراهقین و الصبیان (الذین یبلغهم رسالۀ یونس فی حیاته لیصحّ اطلاق الرسالۀ الیهم ایضاً) الی حدّ یصیر المجموع منهم و من

ص: 270


1- الایۀ 77 السورۀ النحل.
2- و فی النسخۀ: او- هذه اللفظۀ فی المغنی.
3- و فی النسخۀ: وقد.
4- لا یمکن تعیین الحدیث، لانّ المصنف(ره) فی مقام الاشعار.

المکلفین زائد[اً] علی مأۀ الف(1). فرسالۀ یونس منقسمۀ بالنسبۀ الیهم تارۀ الی مأۀ الف اعنی المکلّفین، و اخری الیهم و الی البالغین الی درجۀ التکلیف منضماً الی السابقین.

93- سؤال:

93- سؤال: هرگاه زید (مثلاً) در صورت جهل و غیظ و تغیّر شدید نسبت به خالق خود، یا به جناب نبوی، یا به ائمّۀ طاهرین (صلوات الله علیهم اجمعین) ناسزا بگوید. و نداند که بینی و بین الله باید توبه کند. و تزویج نماید و چند اولاد از او حاصل شود. یا بعد از توبه تزویج کند. در این صورت ها معذور خواهد بود یا نه؟-؟ و هرگاه این خطاب را نسبت به انسان ننموده باشد، بل که به حیوانات کرده باشد مثل الاغ یا گوسفند یا سایر حیوانات. و در سنّ بیست سالگی بوده یا قدری بیشتر یا کمتر. حکم شرعی مذکورات، چه چیز است؟

جواب:

جواب: بدان که انسان هرگاه به سبب غیظ از حالت طبیعی بیرون باشد، ردّه گفتن او باعث به کفر نمی شود. و اگر ادّعا کند که در آن حال گفتم، و صدق او ممکن باشد، باید قبول کرد(2). و هرگاه از حال طبیعی بیرون نبوده؛ پس اگر از باب متعارف است که مردم هرزه دهن، پیرو پیغمبر و مذهب الاغ و سایر حیوانات را دشنام می دهند، اغلب این است که مراد آن ها از پیر خدا نیست، و مرادشان واقعاً پیغمبر نیست. بل که لغو دهان است.

و اما اگر (العیاذ بالله) به جناب اقدس الهی، یا جناب رسالت پناهی، یا ائمّه هدی (علیهم السلام) ناسزا بگوید، حکم به کفر او می شود. و هرگاه مسلمان زاده است، قتل او واجب می شود به تفصیلی که در کتب علماء مذکور است. و زن بر او حرام می شود. و هرگاه زن دارد، عقد او باطل می شود. و زن او بعد عدّۀ وفات شوهر می کند بی طلاق. و

ص: 271


1- نعم: هذا ذوق فقهیّ فی التفسیر و الکلام، و له وجه وجیه. و یدلّ علیه ظاهر کلمۀ «یزیدون» بصیغۀ المضارع.
2- این موضوع در مسئلۀ شماره 94 مجلد 9 نیز گذشت.

مال او منتقل به وارث او می شود. و هر چه تحصیل کند هم مال وارث او است(1).

و اما هرگاه توبۀ واقعی بکند (هر چند حدّ از او ساقط نمی شود) لکن ظاهر این است که بدن او پاک می شود، و عبادت او صحیح می شود، و زن تازه می تواند گرفت، و زن سابقه را هم به عقد جدید می تواند گرفت. و مال تازه هم می تواند تحصیل کرد. اما مال سابق او بر نمی گردد. والله العالم.

94- سؤال:

94- سؤال: هرگاه کسی شک در معاد نماید، و آن مسلم زاده باشد. یا منکر بعضی از ضروریات مذهب شیعه باشد. نجس است یا پاک؟-؟ و منکر ضروری مذهب سنّی که بعضی قائل به جسم باری، و عدم نشور روحانی هستند و به تناسخ قائل شده اند هرگاه مسلم زاده این مذهب داشته باشد، نجس است یا نه؟-؟ و توبۀ چنین نجسی قبول است در دنیا که حکم به پاکی او توان کرد یا نه؟-؟

جواب:

جواب: این سؤال بسیار نامربوط و مغشوش است. به هر حال خدا صبر بدهد. بدان که منکر ضروری مذهب شیعه [مثل] مسح رجلین و حلّیت متعه، کافر نیست و نجس نیست، هر چند در عذاب با کفار شریک باشد. و اما منکر معاد مطلقا، یا معاد جسمانی بالخصوص، که انکار ضروری دین می شود، و همچنین انکار سایر ضروریات دین (مثل وجوب صلوۀ و خمس و روزۀ ماه مبارک) از کسی که شبهه از برای او محتمل نباشد، کافر است. و زن او بر او حرام است. و مال او به وارث او منتقل می شود و نجس است. و مستحق قتل می شود. و حدّ از او به سبب توبه ساقط نمی شود. و لیکن اظهر این است که توبۀ او قبول [می شود](2). ظاهراً و باطناً پاک می شود. و عبادات از او صحیح است. و اما خصوص مال او و زن او چه حکم دارد، از جواب سؤال سابق ظاهر می شود.

ص: 272


1- این نیز در مسئلۀ شماره 32 مجلد 9 مشروحاً گذشت.
2- در نسخه: نمی شود.

95- سؤال:

95- سؤال: چه می فرمایند در این باب که بعضی از عوام می گویند که جناب فاطمه علیها سلام افضل از حسنین علیهما السلام است. و بعضی می گویند که حسنین علیهما السلام افضل از جناب فاطمه علیها السلام، اند. حقیقت آن را بیان فرمائید.

جواب:

جواب: ظواهر آیات و اَخبار، و قواعد کلیّۀ امامیه، افضلیت حسنین علیهما السلام است. و شکی نیست که ایشان را مرتبۀ امامت و ریاست عامۀ خلایق (علاوه بر عصمت که مشترک ما بین ایشان [است]) کافی است در افضلیت. خصوصاً با ملاحظۀ [عمل] و عبادت به سبب طول عمر آن دو بزرگوار، و قصر آن در آن عالی مقدار، و محنت های گوناگون و شدائد از حدّ افزون که به این دو عالی شأن، سیمّا ثانی سیدی شباب اهل جنان رسیده، زاید بر آن چه بود که به آن بضعۀ احمدی صلوات الله علیها رسید. و افضلیت تابع کثرت عمل و احمزیت آن خواهد بود. و مقام اقتضای بیش از این نمی کند. وقت و فرصت هم وفا نمی کند(1).

96- سؤال:

96- سؤال: چه می فرمایند در این باب که در میان عوام مشهور است حدیثی هست که اولاد ذکور سیّد، مفعول نمی شود و نخواهد شد. هرگاه چنین حدیث هست(2)

و قوتی دارد، حکم آن را بیان فرمائید.

جواب:

جواب: این حدیث را در جائی ندیده ام. بلی در بعضی اخبار هست که در میان شیعۀ ما کسی نیست که در دبر او این فعل به عمل آید. و لکن معارض آن هم موجود است که گاه است که مؤمن یعنی شیعه مبتلا می شود به این آزار. و به هر حال؛ شکّی نیست که به مجرد این، نمی توان حکم کرد که شیعه نیست. شاید مراد این است که شیعۀ خالصِ

ص: 273


1- اما بنده به حدی در این مسئله جاهل هستم که نه به این پرسش می پردازم و نه به جواب میرزا (قدس سره) بدین گونه که هست، قانع می شوم. و بر خود واجب دانستم که این سطر را بنویسم.
2- عبارت نسخه: هرگاه چنین حدیث از این حدیث هست.

کامل، مبتلا به این درد نمی شود.

و اما آن چه سؤال شده است از آن؛ پس بر فرضی که چنین حدیثی باشد و اصلی داشته باشد، با وجود این که بسیار می شود که اولاد سادات مفعول می شود، پس جواب آن همان جوابی است که در جواب سؤالات(1) که مدوّن کرده اند(2)،

نوشته ام. در جواب اشکالی که کرده بودند، [که] در احادیث وارد شده که گوشت سادات بر سباع حرام است و درندگان گوشت او را نمی درند، و حال آن که بسیار ملاحظه شده که سباع آن ها را خورده اند.

و حاصل بعضی از جواب ها که در آن جا گفته ام این است که سید دو قسم است؛ یکی آن که جزماً از نسل رسول خدا و بضعۀ فاطمه (علیهما صلوات الله) است، مثل ائمّۀ اطهار (صلوات الله علیهم اجمعین)، و یکی دیگر آن است که شرعاً محکومند به سیادت به مقتضای «الولد للفراش» که در این جا به ظاهر شرع محکومند به سیادت. و گاه است که در بین سلسله تا به امام برسد خللی واقع شده باشد. و آن منافات با حکم سیادت ندارد. و حکایت زینب کذّابه و حضرت امام رضا علیه اسلام و برکۀ سباع در خراسان، مشهور است.

پس آن چه محکوم است به آن که سبع نمی خورد، آن سید واقعی است. چنان که در لفظ حدیث هم بضعۀ فاطمه علیها السلام مذکور است. و آن چه را مشاهده شده که سبع خورده، آن هایند که در ظاهر شرع محکوم به سیادت اند. و امر لواط را به همان قیاس می توان فهمید(3).

با وجود این که امثال این اخبار مجهوله، یا ضعیفه، یا شاذّه، معارضه نمی

ص: 274


1- نام دورۀ اول همین جامع الشتات. مرادش مسئله شماره 31 همین مجلد است.
2- از این جا معلوم می شود که «جواب سؤالات= جامع الشتات» را خودش جمع و تدوین نکرده، منشیانش انجام داده اند.
3- مرادش پاسخی است که در مسئله شماره 31 همین مجلد، داده است. در آن جا در تعلیقه عرض کردم که نیاز نبود برای حفاظت از یک حدیث ضعیف این همه شبهه در انساب سادات، بل همۀ مردم، ایجاد شود.

کند با کلیّات دینیّه و قواعد شرعیه و ضوابط عقلیه. پس طرح(1) آن ها اولی است(2).

و بر فرض ورود آن ها از امام، تاویل آن ها موکول است به ایشان. و بر ظاهر آن ها نباید عمل کرد والله العالم باحکامه.

97- سؤال:

97- سؤال: از عیون اخبار الرضا، حدیثی نقل شده که روای گفت: «سَأَلْتُ أَبَا الْحَسَنِ الرِّضَا عَلَیْهِ السَّلَام عَنْ زِیَارَةِ فَاطِمَةَ بِنْتِ مُوسَی بْنِ جَعْفَرٍ(عَلَیْهِ السَّلَام) بِقُمَّ»(3) و آن چه در السنۀ روضه خوان ها مشهور است آن است که حضرت معصومه از مدینه به ارادۀ دیدن برادر بزرگوار خود بیرون آمدند. و وقتی که به قم رسیدند خبر شهید شدن آن حضرت در طوس به او رسید. در قم چند روز مکث کردند و وفات کردند. وجه جمع چگونه است؟

جواب:

جواب: آخوند ملا محمد باقر(ره) در بحار دو حدیث نقل کرده (بل که سه حدیث) از حضرت امام رضا علیه السلام که دلالت می کند بر این که در حیات آن حضرت، فاطمه بنت موسی بن جعفر علیهما السلام در قم مدفون شده بود. و خلاف آن را نقل نکرده اند.

98- سؤال:

98- سؤال: انحناء برای تعظیم مخلوق به قدر رکوع، حرام است یا نه؟-؟ واجب است بر کسی که می بیند که در روضات مقدسه عوام انحناء به قدر رکوع به عمل می آورند، نهی از آن بکند یا نه؟-؟

جواب:

جواب: هرگاه به قصد رکوع نباشد، حرمت آن معلوم نیست. و ظاهر عبارت دعای بعد از نماز زیارت که فرموده اند «اللَّهُمَّ إِنِّی صَلَّیْتُ وَ رَکَعْتُ وَ سَجَدْتُ لَکَ وَحْدَکَ لَا

ص: 275


1- با اصطلاح امروزی فارسی اشتباه نشود. طرح یعنی کنار گذاشتن و به آن اهمیت ندادن.
2- در پاسخ سؤال، همین چند جملۀ اخیر کافی بود. همین طور در پاسخ مسئلۀ شماره 31. و در این باره رجوع کنید به ذیل مسئلۀ شماره 109.
3- عیون الاخبار، ج 2 ص 267 ط جهان.

شَرِیکَ لَکَ، لِأَنَّ الصَّلَاةَ وَ الرُّکُوعَ وَ السُّجُودَ لَا تَکُونُ إِلَّا لَک»(1) هم دلالت بر بیش از این ندارد که رکوعی که مقصود از آن عبادت باشد، مخصوص جناب اقدس الهی است.

99- سؤال:

99- سؤال: می گویند که جایز نیست که کسی اسم صاحب الامر علیه السلام را ذکر کند. چه معنی دارد؟

جواب:

جواب: احادیث بسیار بر منع ذکر اسم آن جناب [وارد شده]. و آن محمول است بر تقیّه در زمان ها[ی] سابق که ولادت آن جناب شده بود. چون شیعه و سنّی هم روایت کرده اندکه آن جناب خواهد آمد، و اسم او موافق اسم پیغمبر (صلّی الله علیه و آله) است. و آن حضرت را مخفی کردند، و فراعنۀ آن عصر درتفحّص حال آن جناب بر می آمدند. لهذا منع شد که ذکر اسم آن حضرت بشود. و در کتاب «جواب مسائل» اول(2)،

بسطی داده ام، به او رجوع کنند.

100- سؤال:

100- سؤال: بیان فرمایند که چه معنی دارد دعائی که حضرت فرمودند: «اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ إِیمَاناً تُبَاشِرُ بِهِ قَلْبِی»(3)

جواب:

جواب: هر چند مقام مقتضی بسط کلام است و این جا مجال آن نیست، خصوصاً هم که حال هم به آن وفا نمی کند. و لکن اشارۀ اجمالیه به آن می شود. و آن این که چون در ایمان اقوال متعدده و اطلاقات متکثره هست، مثل این که «ایمان اقرار به لسان است به عقاید حقه». یا آن که «آن اقرار است به ضمیمۀ اذعان به قلب». یا «این هر دو با عمل به ارکان». یا «همان اذعان به قلب است لا غیر». و علی ایّ التقادیر؛ عمدۀ کمال ایمان با اذعان به قلب حاصل می شود. و اگر آن نباشد، ثمرۀ اخرویه که منشأ قرب الهی و نعم ابد باشد،

ص: 276


1- بحار، ج 98 ص 200 و 361.
2- مراد جلد اول از سه مجلد «جواب مسائل» است که در پایان به نام «جامع الشتات» موسوم شد.- مسئلۀ 23 همین مجلد.
3- بحار، ج 95 ص 132.

حاصل نمی شود. لهذا آن حضرت در این دعا سؤال کردند ایمان حقیقی که مثمر قرب الهی باشد که ناشی از قلب باشد. زیرا که آن چه از زبان و ارکان به ظهور می رسد، مستلزم آن ثمره نیست.

و این عبارت دو احتمال دارد؛ یکی آن که مباشرت مجاز باشد از مماسّه و ملامسۀ بشره و جلد. یعنی چنان ایمانی به من عطا که به سبب آن، تو مباشر قلب من شوی و اگر من مقرّ(1)

تو باشم از دلم جدا نشوی و همیشه در [دل](2)

من حاضر باشی. و در این صورت کلمۀ «باء» سببیّه است.

و دوم این که؛ مباشرت بمعنی ارتکاب امر است به خودی خود، و به غیر وا نگذاشتن. چنان که می گویند «پادشاه خود مباشر انعام من شد». یعنی به خزانه دار و خدمه وا نگذاشت. و چون دل پادشاه، جمیع جوارح است؛ افعال و جوارح غالباً به امر او است. و در این صورت کلمۀ «باء» از برای تعدیه است. و معنی آن این می شود: «خدایا ایمانی به من عطا کن که دل مرا مباشر آن کنی». یعنی به دلم گوئی که خود متصدی ایمان باش. و به زبان یا سایر جوارحم وا نگذار. زیرا که آن چه قلب، خود متصدی شد، در آن شائبۀ خطا نیست، چون از راه یقین است. بخلاف زبان و ارکان. چنان که از منافقین ظاهر می شد ایمان به سبب علامات لسانی و جوارحی، و دل ایشان بی خبر بود، بل که بر خلاف مقتضای لسان و جوارح بود. و بعضی احتمالات دیگر هم هست که راجع به این ها می شود. والله العالم.

101- سؤال:

101- سؤال: در دو مسئله، مقلّد و مجتهد شدن، چه صورت دارد؟

جواب:

جواب: ضرر ندارد.

ص: 277


1- احتمالاً «مقرّب» باشد.
2- در نسخه: دلم.

102- سؤال:

102- سؤال: این «مسوَّده»(1) به صیغۀ اسم مفعول باب تفعیل، صحیح است استعمال آن؟ با وجود آن که [«تسوّد»(2)] و [«سوِّد»(3)]

به صیغۀ امر، و «لا تسوِّد» به صیغۀ نهی، استعمال شده در لغت و ادعیۀ مأثوره. با وجود این، «مسوِدّه» به صیغۀ اسم فاعل، مفعول را انکار کردن و حکم کردن که در همۀ مواضع باید «مسوِدّه» اسم فاعل باب افعلال باشد، راه دارد یا نه؟-؟

جواب:

جواب: ظاهر این است که سؤال از استعمال متعارف باشد که مسوّدۀ کتاب و کتابت باشد که در اول فکر، آن را می نویسند و تغییر و تبدیل می کنند، و حکّ و اصلاح، و الحاق در بین سطور و حواشی، اسقاط و تبدیلات را جا می دهند، و به این سبب صفحه سیاه می شود. یعنی مواضعی که متعارف است که سفید باید گذاشت (مثل حواشی و مابین سطور) آن ها هم نوشته می شود و صفحه سیاه می شود. و ظاهر این است که مراد معترض این باشد که این را مسوِّده به صیغۀ اسم فاعل باب افعلال باید گفت.

و سخن معترض وجیه است. هر چند به صیغۀ اسم مفعول باب تفعیل هم خالی از وجه نیست، لکن صیغۀ اسم فاعل باب افعلال اَبلغ و اوجه و احسن است. به جهت آن که باب افعلال موضوع است از برای لزوم و مبالغه. و باب تفعیل موضوع است از برای تعدیه (و گاهی هم از برای نسبت هم می آید مثل تفسیق، و تعدیل، و تکذیب)، و چون در معنی تعدیه قصد و اِخبار ملحوظ است، پس معنی «فرّحتهُ» این است که او را شاد کردم. و معنی «سوّدته» این است که آن را سیاه کردم. و در مسودّۀ کتابت و کتاب، سیاه کردن حواشی و مابین سطور، مقصود نیست. و به قصد سیاه کردن، کاتب آن مواضع را سیاه نمی

ص: 278


1- در فارسی، اصطلاحاً به آن چرکنویس در مقابل پاکنویس گفته می شود.
2- در نسخه: تسوید.
3- در نسخه: مسود.

کند. بل که از باب ضرورت و اتفاق کم کم آن چه به قلم متجدد می شود در آن جا(1)

ثبت می شود، یک بار با خبر می شود که صفحه سیاه باشد.

پس مناسب صیغۀ اسم فاعل از باب افعلال است. چون این باب لازم است و اسم مفعول در آن بی معنی است، و مبالغه هم به عمل آمده.

پس این منافات ندارد با آن که در ادعیه و النسۀ عرب لفظ اسم مفعول باب تفعیل و سایر اشتقاقات؛ از امر و نهی و غیره، استعمال شده باشد. و اگر استعمال را دلیل می کنی، در قرآن و ادعیه هم به صیغۀ باب افعلال بسیار استعمال شده مثل؛ «وُجُوهُهُمْ مُسْوَدَّة»، «یَوْمَ تَبْیَضُّ وُجُوهٌ وَ تَسْوَدُّ وُجُوهٌ»، «وَ أَمَّا الَّذِینَ ابْیَضَّتْ وُجُوهُهُمْ»، «فَأَمَّا الَّذِینَ اسْوَدَّتْ وُجُوهُهُم». و «اللَّهُمَّ بَیِّضْ وَجْهِی یَوْمَ تَسْوَدُّ الْوُجُوهُ»(2) و «لَا تُسَوِّدْ وَجْهِی یَوْمَ تَبْیَضُّ الْوُجُوه»(3). و در بعض نسخ کلمۀ «فیه» قبل از «وجوه» هست.

و تکیه در استعمال باب افعلال در وجوه در آیات و ادعیه، این است که: بعضی روها در روز قیامت سفید است و بعضی سیاه؛ یا به عنوان حقیقت یا به عنوان کنایه از خجلت و شرمندگی گناهان، و گرفتگی و غم و اندوه. و از فرح و انبساط و شادی و بشاشت و رستگاری، و خشنودی جناب اقدس الهی. پس آن سیاه روئی از گناهان و خجالت و انفعال، از باب فعل لازم است که آن حالت از باب تاثیر است که بدون قصد آن شخصی است که این حالت به او است. و همچنین در بیاض. پس بندۀ بی چاره، در چاره جوئی از فاعل قادر مختار، تغییر حال را طلبیده که آن حالتی که لازم کردار من است و از آثار افعال من است، تو آن را تفضّلاً بردار و به جای آن مرا سفید رو کن در روزی که روها سیاه می

ص: 279


1- در نسخه: و در آن جا.
2- در این عبارت، «بیّض» از باب تفعیل است، و محل شاهد «تسودّ» است. و همچنین در عبارت بعدی «لا تسوّد» نهی از باب تفعیل است و محل شاهد «تبیّض» است.
3- هر دو عبارت در بحار، ج 77 ص 318.

شود و غمگین می شود به غایت سیاهی و غم، و روی مرا سیاه مکن. یعنی به سنخ و طبیعت و مقتضای احوالم وا مگذار در آن روز که روها[ئی] سفید و خشنود می شود [و روهائی سیاه و غمگین می شود]، بل که تبدیل کن حال مرا به حال دیگر یا مرا منسوب کن به سفید رویان در روزی که بروز می کند سیاهی روها، و منسوب مکن مرا به سیاه رویان در روزی که بروز می کند سفید[ی] روها.

و تعدد «یوم» در دعا کنایه از دو حیثیت و دو حالت [است] که رو می دهد. و الاّ روز یکی است. چنان که در آیۀ شریفه فرموده که: «یوم تبیّض وجوه و تسودّ وجوه» یوم را واحد قرار داده.

103- السؤال:

103- السؤال: ما ذکره فرعون من قوله «أَنَا رَبُّکُمُ الْأَعْلی»(1)، [و] قوله «لَئِنِ اتَّخَذْتَ إِلهَاً غَیْری لَأَجْعَلَنَّکَ مِنَ الْمَسْجُونینَ»(2)، هل کان ناشئاً من اعتقاده الالوهیۀ و الربّوبیۀ الواقعیۀ وحده لا شریک له، او من باب ما کان یعتقده المشرکون من کون الاصنام الهۀً مع کونه تعالی من جملۀ الالهۀ، او کونها شفعاء عند الله. کما قال الله تعالی: «وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ لَیَقُولُنَّ اللَّهُ»(3).

الجواب:

الجواب: تحقیق هذا المقام بجوامع اطرافه، یقتضی بسطا کثیراً لا یسعه الحال و المقام. و لکن نشیر الی بعضٍ مّا لعلّه یقنع به السائل. و الله ولیّ الفیض و الانعام. فاقول: انّ هذا السؤال یکشف عن(4)

توهم ارادۀ «انّی اکبر ما یُعبد من دون الله» کهُبل من بین الاصنام التی اعتقده المشرکون انّهم شفعائهم عند الله. [و هذا التوهم] انّما ینشأ من توصیفه بالاعلی

ص: 280


1- الایۀ 24 السورۀ النازعات.
2- الایۀ 29 السورۀ الشعراء.
3- الایۀ 25 السورۀ لقمان.- الایۀ 38 السورۀ الزمر.
4- و فی النسخۀ: عن ان.

نظراً الی انّ الاصل فی الوصف هو التقیید، لا التوضیح. و ینافیه الجمع فی السؤال بینه و بین «لئن اتّخذت الهاً غیری» الذی هو بمنزلۀ کلمۀ التوحید للمسلمین.

لانّ الظاهر من هذا القول، و قوله الاخرفی سورۀ القصص «یا أَیُّهَا الْمَلَأُ ما عَلِمْتُ لَکُمْ مِنْ إِلهٍ غَیْری»(1)، حصر الاله فی نفسه. لا لکونه اکبر الالهۀ. و الآیتان سابقتان علی قوله «أَنَا رَبُّکُمُ الْأَعْلی». کما یظهر من الخاصۀ و العامۀ، بل فی اخبارنا المعصومیۀ انّ مابین القولین اربعون سنۀ، حیث فسّروا قوله تعالی «فَأَخَذَهُ اللَّهُ نَکالَ الْآخِرَةِ وَ الْأُولی» بنکال عقوبۀ کلمته الاولی و کلمته الثانیۀ و قالوا انّ الکلمۀ الثانیۀ هو «أَنَا رَبُّکُمُ الْأَعْلی». مضافاً الی تفسیره بعقوبۀ الدنیا و الاخرۀ من الغرق و الحرق.

و علی هذا، فلابد من بیان الترقی من الاولی الی الثانیۀ. و ما توهم المتوهم، یشعر بالتنزل. و وجه الترقی انّه من اول الامر قال «ما عَلِمْتُ لَکُمْ مِنْ إِلهٍ» و هو لیس بصریح فی نفی وجود الهٍ غیره. و لذلک قال بلا فاصلۀ: «فَأَوْقِدْ لِی یا هامانُ عَلَی الطِّینِ فَاجْعَلْ لِی صَرْحاً لَعَلِّی أَطَّلِعُ إِلی إِلهِ مُوسی». فهو حینئذ بمنزلۀ الشّاک. بخلاف قوله «أَنَا رَبُّکُمُ الْأَعْلی»، لانّه فی صورۀ الجزم. و لکن لا بدّ من حمل الصفۀ حینئذ علی الموضحۀ، و ان کان خلاف الاصل فی التوصیف.

و لا یذهب علیک؛ انّه لا ینافی ما ورد من الفصل بین الکلمتین باربعین سنۀ، ما یترائی من وقوع الکلمۀ الثانیۀ ایضاً فی حکایۀ تبلیغ موسی [ا]لرسالۀ الی فرعون و اظهار المعجز، کالکلمۀ الاولی. فانّ قوله تعالی «ثُمَّ أَدْبَرَ یَسْعی- فَحَشَرَ فَنادی- فَقالَ أَنَا رَبُّکُمُ الْأَعْلی»، ظاهر فی التراخی. فالمراد من الحشر علی هذا حشر جنوده لا حشر السّحرۀ، کما قد یفسّر به. فلا ینافی وقوع ذلک بعد اربعین سنۀ.

ص: 281


1- الایۀ 38 السورۀ القصص.

بقی الکلام فی سؤال السائل عن معتقد فرعون فی ادعاء الالوهیۀ و الربوبیّۀ؛ انّه هل کان من باب معتقد المشرکین الذین کانوا یقولون بانّ الاصنام شفعائهم عند الله-؟ و ان الله تعالی هو خالق السموات و الارض. او [کان] یعتقد الالوهیۀ و الربوبیّۀ و الخالقیۀ لنفسه؟

تفصیل المقام: ان تبعۀ الحلاّج و البسطامی لا یضایقون من دعوی الثانیۀ نظراً الی معتقدهم فی «وحدۀ الوجود، او الموجود». کما صدر قول «انا الحق» من المنصور، [و] «لا اِله الاّ انا فاعبدونِ» و «سبحانی ما اعظم شأنی»، لیس فی جبّتی سوی الله» من البسطامی. و لذلک لقّب بعضهم فرعون القبط ب-«افلاطون الالهی». و ذکر بعضهم انّه لم یکن مخالفۀ بین موسی و فرعون، بل هما متصالحان فی الحقیقۀ، و المخاصمۀ انّما هو بحسب الظاهر(1).

و اما مع قطع النظر عن هذه الطریقۀ الفاسدۀ، فقد یقال: انّ الملعون کان دهریاً منکراً للصانع. و لذلک تعجّب من جوابه(2)

علیه السلام عن قوله «وَ ما رَبُّ الْعالَمینَ»، بقوله «رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَیْنَهُمَا إِنْ کُنْتُمْ مُوقِنینَ»، و قال لمن حوله اَلا تسمعون قوله بانّ السموات و الارض مربوبۀ، و هی واجبۀ متحرکۀ لذاتها. کما هو مذهب الدهریّۀ. و لعلّه کان دهریاً اعتقد انّ من ملک قطراً و تولّی امره بقوّۀ طالعۀ، استحق العبادۀ من اهله. کما یظهر من البیضاوی، و لذا قال فی تفسیر «أَنَا رَبُّکُمُ الْأَعْلی» من کلّ ما یلی امرکم. و یؤیّده انّ الانسان العاقل، لا یجوّز ان یعتقد انّه خالق السموات و الارض و ما بینهما، بالضرورۀ. فلو فرض انّه کان یعتقد ذلک لکان مجنوناً و لا یصح من الله الحکیم بعث الرسول الیه. فمعنی اَنا ربّکم، اَنا مربّیکم و المحسن الیکم و لیس للعالم اِله حتّی

ص: 282


1- و القائل هو محی الدین بن عربی فی الفصوص، فصّ الموسویۀ- راجع «محی الدین در آئینۀ فصوص ج 2» تجد انّه ماکان مسلماً بل کان مسیحیّاً من مبلّغی کابالیسم.
2- و فی النسخۀ: من جواب قوله.

یبعث الیکم رسولاً.

و ظنّی ان فرعون لم یکن من احد الامرین. بل کان معتقداً لکونه تعالی ربّاً لا سواه. و کان انکاره انکار جحود مع یقینه بالحق. و یشیر الیه قوله تعالی فی سورۀ النّمل «فَلَمَّا جاءَتْهُمْ آیاتُنا مُبْصِرَةً قالُوا هذا سِحْرٌ مُبینٌ- وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَیْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَ عُلُوًّا»(1). و انّما اظهر ما [ا]ظهر من جحود الحق و السعی الی اِعلاء حجته بتسخیر [قلوب](2) تَبَعَته الضّعفاء العقول، ایثاراً(3) للدنیا العاجلۀ الفانیۀ علی الاخرۀ الاجلۀ الباقیۀ، کما هو شعار اکثر اهل الدنیا، فاشتری الدنیا بالاخرۀ و الضلالۀ بالهدی لغلبۀ الهوی علیه.

فان قلت: هب انّه کان مبطلاً للحق و مظهراً للباطل، و لکن کیف اعتقد تَبَعَته العقلاء مع ما یرونه منهمکاً فی صفات النقص و شوائب الامکان. فان کانوا مجانین فلم یصح الرسول علیهم من الله، و ان کانوا عقلاء فکیف یلتبس علیهم الامر الی ان استقصی الملعون فی اتمام ما القی الیهم [بامرهامان](4) بعمل الصرح و یطلع الی اِله موسی. و کیف یلتجأ الی تمام المطلب بعد یأسه عن الصرح و خرابه بالرّیح الی الاستغاثۀ بالنّسور الجائعۀ المربوطۀ علی قوائم التابوت فیرفع الی السماء و یطلع الی اِله موسی کما روی فی بعض التفاسیر؟،؟،؟،؟

قلت: لا ینافی ذلک کون القوم عقلاء یصح بعث الرسول الیهم. اَلا تری اکثر الناس مجسِّمۀً مع کون کثیر منهم فی غایۀ الصلاح و متلبساً بالعبادات، و عاملاً علی ما امر به

ص: 283


1- الایۀ 13، 14 السورۀ النمل.
2- و فی النسخۀ: القلوب.
3- و فی النسخۀ: و ایثاراً.
4- و فی النسخۀ: بامرها بان.

الانبیاء. فان اعتقادهم التجسّم لا یستلزم اعتقادهم الحدوث و ان کان لا ینفکّ التجسّم عن الحدوث فی نفس الامر. و کذلک اعتقادهم [بما](1) هو من لوازم الجسم کالحاجۀ الی المکان و الاکل و الشرب. فلاحظ حکایۀ العارف الرومی لقصۀ موسی و الرّاعی و مخاطباته مع الله تعالی و مناجاته تعالی، مع کمال وَلَهه فی العشق و شوقه الی اللّقاء(2). فالّذی یعتقد من العوام انّ له الهاً فی السماء خالق السموات و الارض و ما بینهما، لو جاء احد و ادّعی انا هو الذی تدعیه الهاً (سیمّا اذا [ا]ظهر بعض الخوارق من جهۀ السحر، او التسخیر، او العلم بخواصّ الاشیاء، او بمعاملۀ الدین بالدنیا، کما هو معهود فی کثیر من الزنادقۀ الذین یستخفّون بالقرآن و الشرع لیخبروا عن الغیب و یسخّروا قلوب العوام.

فلمَ لا یکون الفرعون من قبیل هذه الزنادقۀ و الّذین باعوا الاخرۀ بالاولی، و من ذلک اظهر بعض الغرائب کاخباره عن زیادۀ النیل بعد استدعائهم عنه ذلک(3). فاذا کان القوم مجسمۀ، صح [البعث](4) الیهم. و قال فرعون [انا](5) ما تعتقدونه، و قارنه ببعض الغرائب و انضمّ الیه تسلّطه علیهم. فلا غرو فی تصدیقهم ایّاه مع کونهم عقلاء، و لا فی کونه متیقناً للحق مع جحوده ایثاراً للدنیا علی الاخرۀ.

نعم ممّا یشیّد توهم السائل قوله تعالی فی سورۀ الاعراف «وَ قالَ الْمَلَأُ مِنْ قَوْمِ فِرْعَوْنَ أَ تَذَرُ مُوسی وَ قَوْمَهُ لِیُفْسِدُوا فِی الْأَرْضِ وَ یَذَرَکَ وَ آلِهَتَکَ»(6).

قال البیضاوی فی

ص: 284


1- و فی النسخۀ: کما.
2- و قد حکم المصنف(ره) فی الرّسالتین السابقتین بانّ طریقۀ هؤلاء المسمّین بالعارف، کفر. فهناجاء بالحکایۀ تمثیلاً.
3- و کان اخبار الفرعون عن الغیب، بتعلّمه من الشیطان. راجع کتابنا «کابالا و پایان تاریخش».
4- و فی النسخۀ: البحث.
5- و فی النسخۀ: اذا.
6- الایۀ 127 السورۀ الاعراف.

تفسیر «الهتک»: معبوداتک، قیل کان یعبد الکواکب. و قیل صنع لقومه اصناماً و امرهم اَن یعبدوها تقرباً الیه، و لذلک قال «اَنا ربّکم الاعلی». و [قیل] الهتک؛ ای عبادتک. انتهی. و فی الصّافی عن علی بن ابراهیم، قال: کان فرعون یعبد الاصنام، ثمّ ادعی بعد ذلک الرّبوبیّۀ. و فی مجمع البیان عن امیرالمومنین علیه السلام: «و یذرک و آلهتک» یعنی عبادتک. و انت خبیر بانّ ما ذکر ایضاً لا ینافی ما قدّمنا، الاّ حکایۀ عبادۀ الکواکب و لعلّه ایضاً ناظر الی کونه دهریاً. و قد عرفت الحال فی ذلک.

104- سؤال:

104- سؤال: آیا جایز است در ایّام عاشوراء، تشبیه به صورۀ امام یا اعادی اهل بیت، به جهت گریانیدن مردم؟ و آیا جایز است که مردان در لباس زنان اهل بیت (علیه السلام) یا غیر ایشان متشبّه شوند به همان [نساء](1)

یا نه؟-؟

جواب:

جواب: بدان که تحقیق این مطلب موقوف است به تمهید مقدمه، و آن این است که: علما ذکر کرده اند حرمت تزیین مرد به آن چه از مختصّات زنان است؛ خواه [از] محرمات ذاتیّه باشد مثل طلا و حریر در غیر مواضع مستثنی، یا غیر آن مثل خلخال و[دستَرَنج](2)

و امثال آن. و طلا و حریر اجماعی است و اخبار اهل بیت علیهم السلام بر آن مستفیض است. و اما مثل خلخال و غیر آن از لباس های مختصّی که به حسب هر زمان و مکان، مختلف می شود؛ پس ظاهر این است که در آن نیز خلافی نباشد. و کتب اصحاب که الان نزد حقیر موجود است (از کتب فاضلین و شهیدین و غیرهم) در هیچکدام نقل خلاف نشده. و علاوه بر این، دلالت دارد بر این، اخبار بسیار که دلالت می کنند بر منع از «لباس شهرت». و در برخی از اخبار صحیحه از جملۀ آن ها فرموده اند: «إِنَّ اللَّهَ یُبْغِضُ

ص: 285


1- در نسخه: نصا.
2- در نسخه: دست رنج.- توضیح: دستَرَنج به معنی النگو، معرّب «دستَرَنگ» است مانند لولَهنگ.

شُهْرَةَ اللِّبَاس»(1). و اخبار به این مضمون بسیار است. و عموم آن چه وارد شده است که «الشُّهْرَةُ خَیْرُهَا وَ شَرُّهَا فِی النَّارِ»(2) هم مؤیّد است.

و همچنین؛ دلالت دارد بر این، اخباری که دلالت دارد بر حرمت [تشبّه](3)

رجال به نساء، و بعکس. چنان که از علل و غیره نقل شده(4). و ظاهر این است که در این معانی قائل به فرقی مابین زنان و مردان نباشد.

هرگاه این را دانستی؛ پس می گوئیم در تشبیه به معصوم و نیکان، راه منعی در نظر نیست. و عمومات رجحان بکاء و ابکاء و تباکی برسیّد الشهداء علیه السلام و تابعان ایشان، دلالت بر آن دارد. و شکی نیست که اعانت بر «برّ» است. و گاه است که توهم شود که این موجب هتک حرمت بزرگان دین است. این توهم فاسد است. زیرا مراد تشبیه نفس به نفس و شخص به شخص نیست. بل که تشبیه صورت وزیّ و لباس است محض از برای تذکرۀ احوال ایشان را.

[اگر](5)

مراد آن چیزی است که در اَلسنه است که هتک حرمت ایشان است از جهت این که [خواری](6)ها

که نسبت به ایشان رسیده نباید به نظرها[ی] مردم در آورده [شود] که مردم مطلع بر آن خواری ها بشوند. پس آن نیز باطل است. زیرا که در احادیثی از ائمّۀ اطهار علیهم السلام وارد شده ذکر از خواری ها و ما را مامور کرده اند به خواندن آن ها

ص: 286


1- وسائل، ج 5 ص 24 ط آل البیت.
2- وسائل، ج 5 ص 24 ح 5791.
3- در نسخه: تشبیه.
4- این حدیث در علل یافت نشد. در «عوالی اللئالی» ج 1 ص 165.
5- در نسخه: که.
6- در نسخه: خاری.

در مجامع........(1)

است. و ما الحال تصویر آن خواری ها [را] در شخص غیر ایشان جلوه می دهیم.

با وجود آن که می گوئیم: در اخبار و السنۀ اخبار، تشبیه امیرالمومنین علیه السلام به شیر که حیوانی است، و جناب سید الشهداء علیه السلام به گوسفندی که سر آن را ببرند، و نیکان و متقیان به غرّ المحجلّین که امیرالمومنین علیه السلام قائد آن ها است، بسیار است. پس چرا تشبیه ایشان به صورت شیعه[ای] از شیعیان و محبّی از محبّان ایشان، جایز نباشد؟ و این هتک حرمت باشد؟ و همچنین تصویر عورات(2) سواره بر شتران برهنه به اشخاص مشابه آن ها، چه ضرر دارد؟ با وجود اخبار بسیار که چنین واقع شده، و در مجالس می خوانند آن ها را.

و اما تشبّه به اعدای اهل بیت علیهم السلام: پس دلیل بر آن، [آن سخن] مشهور است که «من تشبّه بقوم فهو منهم». و مظنون این است که مضمون روایت باشد(3).

و لکن الحال در نظرم نیست.

و بر این وارد است که اولاً: این که این را «تشبه» نگویند. چون ظاهر از تشبه این است که خواهد خود را از ایشان داند و به طوع و رغبت در آن لباس رود، خواهد که خود را از جملۀ آن ها شمرد. سلّمنا که عموم، شامل آن باشد، پس می گوئیم: بعد منع سند و دلالت، و تسلیم عموم این که نسبت میان آن، و عمومات ابکاء، عموم من وجه است. و شکی نیست که عموم رجحان بکاء سنداً و دلالۀً و اعتضاداً، راجح است بر حرمت این گونه [تشبّه](4).

ص: 287


1- سه لفظ در این جا خوانده نشد. احتمالاً «و برایش وعدۀ حسنی» باشد.
2- مراد اولاد و زنان است. نه به معنی لغوی.
3- در عوالی اللئالی، ج 1 ص 165 ط انتشارات سید الشهداء(علیه السلام) قم، به صورت روایت مرسل آمده است.
4- در نسخه: تشبیه.- و همین طور است دیگر مکررات این لفظ تا پایان این مسئله.

و همچنین هرگاه استدلال شود بر حرمت اذلال مؤمن نفس خود را، [که](1)

همچنین جواب می گوئیم منعاً و تسلیماً و تضعیفاً. بل که گاه است که این از اعظم مجاهدات است، و این را محض از برای رضای خدا کردن جهاد عظیم است. و حق تعالی اکرم از آن است که کسی خود را در راه او ذلیل کند، محروم کند از فیض. و دیگر این که اشخاص مختلف می باشند و نسبت به بعض اشخاص، اذلال نیست، به جهت مهانت نفس او، و غالب این است که از این اشخاص متشبّه می شوند به صورت اعادی.

و اما مسئلۀ تشبه بر زنان: پس جواب از آن نیز از آن چه گفتیم ظاهر می شود که ممنوع است که مراد از «تشبه» این باشد، به جهت آن که این شخص متشبّه به زنان از حیثیت آن که تشبّه به زنان است، نمی کند. بل که می خواهد که مثلاً زینب خاتون را مصور کند به لباسی که صریح در زنان نیست غالباً، و اگر باشد هم مضر نیست؛ مثل چادر شب به سرکردن، و مکالماتی که ایشان می فرمودند، بکند به جهت ابکاء. و این را تشبّه به زنان نمی گویند. چون ظاهر آن تشبه به آن چه مختص به جنس زنان است بدون غرضی دیگر. و در این جا لباس زنان پوشیدن نه از برای نمود خود است در صورت زن. و فرق بسیار است میانۀ ملاحظۀ تشبّه به شخص معین از زنان از راه خصوصیات فِعال آن زن، و تشبّه به جنس زنان از راه تشبّه به این جنس. پس خوب تأمّل کن(2).

106- السؤال:

106- السؤال: قال الله تعالی: «لِلرِّجالِ نَصیبٌ مِمَّا تَرَکَ الْوالِدانِ وَ الْأَقْرَبُونَ وَ لِلنِّساءِ نَصیبٌ مِمَّا تَرَکَ الْوالِدانِ وَ الْأَقْرَبُونَ مِمَّا قَلَّ مِنْهُ أَوْ کَثُرَ نَصیباً مَفْرُوضا»(3). ما وجه التکرار فی الوالدین و الاقربین؟ ثمّ فی وضع الظاهر موضع الضمیر؟

ص: 288


1- در نسخه: و.
2- دربارۀ مسئلۀ شبیه خوانی، در مسئلۀ شماره 34، نیز به طور خلاصه فتوی داده است که گذشت.
3- الایۀ 7 السورۀ النساء.

الجواب:

الجواب: الذی یخالجنی الان فی وجهه؛ انّ ذلک بیان لاستقلال النساء فی النصیب، فقد یکون لها نصیب خاص من دون ملاحظۀ الرجال معها بعنوان الفریضۀ. ما لو کان الوارث منحصراً فی بنت واحد فلها النصف فرضاً. و «فَإِنْ کُنَّ نِساءً فَوْقَ اثْنَتَیْنِ فَلَهُنَّ ثُلُثا ما تَرَک»(1) المیت. و قد یکون نصیبها نصف ما للرجل لو اجتمعن، فیکون «لِلذَّکَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَیَیْنِ»(2). فلو لم یتکررا الوالدان و الاقربون، او وضع الضمیر موضع الظاهر، لم یفهم منه الاّ نصیبها الاضافی بالنسبۀ الی الرجل، فانّ الظاهر من الضمیر الرجوع الی الشخص السابق لا مطلق الکلّی.

و لعلّ الله یوفّقنی للتفکر فیها مرّۀ اخری، و هذا ما تبادر الی الخاطر الفاتر مستعجلاً(3).

107- سؤال:

107- سؤال: مراد از «عباد» در آیۀ شریفۀ «یا عِبادِیَ الَّذینَ أَسْرَفُوا عَلی أَنْفُسِهِم»(4)، کیست؟ و مراد از اسراف چیست؟ و آیا «عبادِ» شامل کفّار و «گناهان»(5) شامل کبایر، هست؟

جواب:

جواب: با وجود توبه [از کفر و مخالفت]، حق تعالی [کفار] و سایر مخالفان دینیّه را می آمرزد، و «الاسلام یجبّ ما قبله». و اما بدون آن؛ پس توبۀ آن معاصی منشأ غفران کفار و سایر مخالفین نمی شود. بلی شیعیان هرگاه توبه کنند از معاصی، همۀ گناهان ایشان

ص: 289


1- الایۀ 11 السورۀ النساء.
2- الایۀ 11 السورۀ النساء.
3- اصنف علی کلامه(ره) انّ العرب قبل الاسلام (سیمّا العرب العدنانی) ما کان فی سننهم و قوانینهم «نصیب مفروض معین» للنساء فی المیراث. بل کانوا یعطونها عرضاً قلیلاً حسب ماشاؤا. فصرّح القرآن و کررّ الاسمین الظاهرین و نصّ ب-«النصیب المفروض» لتحکیم حقهنّ فی المیراث. فمع التصریح و التکریر و التنصیص، نری (مع الاسف) انّهنّ لا تٌعطَون حقوقهنّ الارثیه کملاً فی العرب و فی الجوامع الاخری حتی فی زماننا هذا.
4- بهتر است برای روشن شدن مراد سؤال کننده و پاسخ آن، آیه را تا آخر بخوانیم: «قُلْ یا عِبادِیَ الَّذینَ أَسْرَفُوا عَلی أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمیعاً إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحیم» 53، زمر.
5- یعنی «الذنوب» که در آیه آمده.

آمرزیده می شود خواه صغیره و خواه کبیره. و این که در اخبار چند، وارد شده در تفسیر آیه که مراد از «عبادِ» شیعیان است؛ که بعضی چنین می فهمند که حق تعالی همگی گناهان ایشان را می آمرزد بدون توبه، پس ظاهر این است که چنین نیست، و به این نمی توان مغرور شد. چنان که سایر اخبار و آیات دلالت بر این دارد.

و مؤیّد این است آیۀ بعد از این که بدون فاصله فرموده: «وَ أَنیبُوا إِلی رَبِّکُمْ وَ أَسْلِمُوا لَهُ مِنْ قَبْلِ أَنْ یَأْتِیَکُمُ الْعَذابُ ثُمَّ لا تُنْصَرُونَ»، که ظاهر این است که مخاطب به کلمۀ «اَنیبوا» [همان «عبادِ» است](1)

که در آیۀ سابقه است. والله العالم.

108- السؤال:

108- السؤال:.....................................

الجواب:

الجواب:...............................................(2)

109- السؤال:

109- السؤال: وُجد هذه العبارۀ منقولۀ عن علی علیه السلام «لولا تجرّد عیسی عن طاعۀ الله لکنت علی دینه» فما المراد؟

الجواب:

الجواب: لا یحضرنی هذا الخبر فی اصل معتبر. و علی فرض صحّته یمکن ان یکون المراد الترغیب الی النکاح، و یکون کلمۀ [«عن»] للمجاوزۀ و مجرورها ظرفاً مستقراً، و کلمۀ «علی» بمعنی الضرر. یعنی انّ تجرّده بالخصوص، من اجل طاعۀ الله فی حقه، باختصاص التکلیف به. [او] بان یکون [«عن»] للتعلیل، کما هو احد معانیها [کما فی قوله تعالی]: «وَ ما کانَ اسْتِغْفارُ إِبْراهیمَ لِأَبیهِ إِلاَّ عَنْ مَوْعِدَةٍ وَعَدَها إِیَّاهُ»(3).

او بان تکون بمعنی

ص: 290


1- در نسخه: هما عبادت است.
2- این سؤال و جواب، همان مسئله شماره 11 است که گذشت. و در این جا تکرار شده. نسخه بردار نیز در حاشیه به این تکرار اشاره کرده و گفته است اشتباه کاتب بوده است.
3- الایۀ 114 السورۀ التوبۀ.

«من» ابتدائیۀً کانت او بیانیۀً [ای تجرّده] ناش عن طاعته و تکلیفه بالتجرّد بالخصوص(1). کما هو احد معانیها کما فی قوله تعالی «وَ هُوَ الَّذی یَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبادِهِ»(2).

و لو لا ذلک و کان علی مقتضی هویه لکنت علی [ضرره](3) و مخالفاً لطریقته و دینه، و مجانباً عنه فی ذلک. اذ قد عرفت انّ هذا مبنیّ علی ترجیح النکاح علی التخلّی للعبادۀ. کما هو الاشهر الاظهر(4). و انّ فعل عیسی [علیه السلام] کان لاجل تخصیصه بالخصوص و تکلیفه بذلک لحکمۀ اقتضاه.

و یمکن هنا وجه آخر فی التفصیل بین ما کان الطاعۀ موجبۀ للتخلّی و باعثۀ علیه، و بین ما کان الشّوق الی العبادۀ موجبۀ للتخلّی. و الحاصل انّ عیسی ان کان تجرّده من جهۀ غلبۀ الاشتغال بالطاعۀ و اِنهماکه فی بحر صحبۀ المعبود و مناجاته، بحیث لم یبق له حالۀ تمیل نفسه الی النکاح، فکانّما حصل له التجرّد قهراً من اجل الطاعۀ، فلا بأس به و ولامناقشۀ لی معه. بخلاف ما لو کان ترک النکاح لِان یتخلّی للعبادۀ اختیاراً. فلو کان تجرد عیسی من هذا القبیل لکنت علی دینه و سلوکه، معارضاً له و معترضاً علیه. و حاصل هذا الوجه؛ انّ تجرد عیسی کان [مسبَباً](5) للطاعۀ، لا سبباً لها.

و یحتمل ان یبقی علی الظاهر بارادۀ المجاوزه عن [کلمۀ «عن»](6) و ارادۀ المصاحبۀ بمعنی «مع» عن کلمۀ «علی» مثل «وَ آتَی الْمالَ عَلی حُبِّه»(7)،

بارادۀ نسبۀ ترک الاولی

ص: 291


1- و فی عبارۀ النسخۀ: خلطاً و تقدماً و تاخراً.
2- الایۀ 25 السورۀ الشوری.
3- و فی النسخۀ: ضروره.
4- بل اجماعی و لا رهبانیۀ فی الاسلام.
5- و فی النسخۀ: سبباً.
6- و فی النسخۀ: عن کلمتها.
7- الایۀ 177 السورۀ البقرۀ.

علی عیسی. یعنی لولا اختیار عیسی التجرد من اللّذات الجسمانیۀ تجرّداً عن طاعۀ الله التی هی افضل و اشقّ، لکنت مصاحباً لدینه و طریقته و لکن الطاعۀ فی لباس اللّذۀ اشق و احمز من الطاعۀ فی ترک اللّذات. کما انّ اجراء الحدود و قتل الکفار محضاً لله تعالی، اشقّ و احمز منها فی حال الغضب و شرکۀ القوّۀ الغضبیّۀ فیها، کما روی انّه علیه السلام صرع کافراً فی بعض الحروب و اراد قتله فتفل فی وجهه علیه السلام، فقام عنه، فسئله عن ذلک فاجاب علیه السلام بانّی ارید قتلک محضاً لله تعالی و بعد ما تفلت فی وجهی غضبت من ذلک و خفت ان یکون التشفی شریکاً للداعی الی قتلک.

فیکون المراد من الخبر انّ عیسی [علیه السلام] عدل عن الطاعۀ الاشقّ و هو موافقۀ مطلوبه تعالی من التّزوّج و المیلاد، الی الاسهل و هو العبادۀ مع الخلو و التجرّد. [فاصل] المراد؛ انّی و ان کنت طالباً لترک اللذات و متابعۀ الشهوات و فعل ما یوجبها، لکن هدانی الی ارتکابها، اختیار الافضل، لسبب کونه اشق و انفع.

و لا قائلۀ فی نسبۀ الانبیاء الی ترک الاولی(1)، و تفاوت بعض اهل العصمۀ مع بعضهم

ص: 292


1- نعم؛ قالوا بترک الاولی، لکن قالوا به عند الاضطرار فی تفسیر آیۀ او حدیث صحیح متواتر. لا فی تفسیر کلام مجهول مثل ما نحن فیه. لیت المصنف قدس سره کان یکتفی بجوابه الاول، فانّه جواب کاف. سیمّا لا یلزم منه تعییر علیّ علیه السلام علی عیسی علیه السلام، و التوجیه الثانی یستلزمه. اعلم: انّ اصل المسئلۀ لیست من الفروع و المسائل الفقیهۀ، حتی یکون الخبر الواحد الصحیح، حجۀ فیه. بل هی من الاعتقادات و الاصول. فلا یُعمل فیها بالخبر الواحد الاّ اذا کان مطابقاً للاصول. فاین محل المنقولات الافواهیۀ. و لکنّی تأمّلت من اول جامع الشتات الی آخره و وجدت المصنف قدس سره بین العلماء اعجوبۀ فی خصلۀ مبارکۀ؛ انّه مع کونه من الاصولیین المعظمین و من کبرائهم (بل کاد ان یکون اکبر هم فی الدقائق الاصولیۀ)، ما رایت ان یردّ حدثیاً ضعیفاً او مجهولاً، او ما یلوح منه دلائل الجعل. الاّ فی مواضع الترجیح فیرجّح القویّ و یدع معارضه و یسمیّه مرجوحاً و قد یسمیه ضعیفاً، لا مردوداً. و احتیاطه من هذه الجهۀ اشدّ من الاخباریین و عند مقایسۀ جامع الشتات، مع «حدائق الناظرۀ» للبحرانی الاخباری (قدس سره) یعرف حقیقۀ هذا المطلب. لکنّ هذه الخصلۀ المبارکۀ قد لا ینفع، کما فی مسئلۀ 31، و المسئلۀ 96 و قصته، و فی هذه المسئلۀ هنا. مع انّ المرویات الثلاثۀ کلّها مردودۀ قطعاً.

غیر عزیز، فقد روی انّ یحیی و عیسی (عَلَی نَبِیِّنَا وَ آلِهِ وَ عَلَیْهِمَا السَّلَام) تلاقیا، و کان عیسی بشّاشاً غالباً، و یحیی حزیناً کئیباً عبوساً غالباً. فقال یحیی لعیسی: مالی اراک ضاحکاً کانّک آمل؟ و قال عیسی له: ما لی اراک عابساً کانّک آیس؟ فانتظرا الوحی فی ذلک فجاء الوحی بانّ: الطلق البّسام احبّکما الیّ.

و علی ایّ تقدیر؛ فالمراد من «دین عیسی» هنا، طریقه و سلوکه فی نفسه، لا دینه المبعوث علیه. کما لا یخفی. فذکر بعض الافاضل انّ فی تفسیر النیشابوری انّ علی بن ابی طالب (علیه السلام) قال ذلک لبعض النصاری. فقال: کیف یجوز ان ینسب ذلک الی عیسی مع جدّه فی طاعۀ الله؟ فقال علیه السلام: ان کان عیسی الهاً فکیف یعبد غیره و انّما العبد هو الذی یلیق به العبادۀ. فانقطع النصرانی و بهت.

و فی العیون انّه قال مولانا الرضا علیه السلام للجاثلیق النصرانی: و الله انّا لنؤمن بعیسی الذی آمن بمحمد (صلّی الله علیه و آله)، و ما [ننقم](1) علی عیساکم شیئاً الاّ ضعفه و قلّۀ صیامه و صلوته. قال الجاثلیق: افسدت و الله علمک و ضعف امرک، و ما کنت ظننت الا انک اعلم اهل الاسلام. قال الرضا علیه السلام: و کیف ذلک؟ قال الجاثلیق: من قولک انّ عیسی کان ضعیفاً قلیل الصیام قلیل الصلوۀ، و ما افطر عیسی یوماً قطّ و ما زال صائم الدهر و قائم اللیل. قال الرضا علیه السلام: فلمن کان یصوم و یصلّی. قال فخرس الجاثلیق و انقطع(2).

110- السؤال:

110- السؤال: ما وجه جعل الدیۀ فی الخطاء علی العاقلۀ، مع انّهم لا تقصیر لهم-؟

الجواب:

الجواب: [اعلم]: انّه لمّا کان قتل النفس من اعظم الکبایر و اشدّ الجرائم، اراد الله تعالی سدّ بابه. و فی الجاهلیۀ کان العصبۀ یحامون القاتل و یدافعون عنه، و بذلک کان

ص: 293


1- و فی النسخۀ: تنقم.
2- عیون اخبار، ج 1 ص 158.

یحصل الجرئۀ للنفوس الضاریۀ فی القتل. فجعل الله الدیۀ علیهم فی قتل الخطأ الذی هو اَهون افراد القتل، لتنبّه العصبۀ عن نومۀ الغفلۀ، لتأدّبوا صغارهم و اولادهم، و یأمروهم بالاحتیاط حتی لا یحصل منهم الخطاء فضلاً عن العمد. و اَخذهم فی ترک ذلک التّادیب، لینقلوا الی انّ مؤاخذتهم فی ترکه حتی یحصل العمد، اشدّ. و ان لم یکن یاخذ الدّیۀ عنهم، کما تری انّه جعل الکفّارۀ علی المحرم فی قتل الصید خطأً دون العمد. و ذلک لانّ عقوبۀ العمد لا یتمّ بالکفّارۀ، بل تحتاج الی عقوبۀ اشدّ و هی عذاب الاخرۀ. و المؤاخذه فی الخطاء لیس بعزیز من سیرۀ الله، الاتری انّه ورد فی من نسی غسل الجنابۀ و تطهیره حتی صلّی، انّه یجب علیه الاعادۀ عقوبۀ، لان یهتمّ فی التکلیف و لا یسامح(1).

111- السؤال:

111- السؤال: ما معنی الغناء المحرّم؟ و هل تعمّ حرمته او لها مخصّص؟-؟

الجواب:

الجواب: ذکر جماعۀ انّه «مدّ الصوت المشتمل علی الترجیع المطرب»(2) و نسبه

ص: 294


1- راجع مقالتنا «دیه بر عاقله» فی مقدمۀ المجلد التاسع.
2- لابدّ هنا من التامل و الدّقۀ فی معنی «الطّرب». و بزعمی منشأ الخلاف، سیمّا منشأ عدم وضوح المسئلۀ مدی القرون و الازمان، هو هذه النکتۀ، و لو اوضحنا معنی الطرب، لا یبقی ابهام او خلط او اعوجاج فی المسئلۀ. منابع اللغۀ: طَربَ طَرَباً: اهتزّ و اضطرب فرحاً او حزناً. (اقرب الموارد- المنجد). و علی هذا، الطرب هو ما یوجب اضطراباً فرحیّاً او حزنیّاً فی المطرِب و المستمع. ای یسلب اختیاره و ارادته و سُلطته علی نفسه و یخرجه عن حالته المتعارفۀ، و یوجِد فیه حالۀ غیر عادیۀ فرحاً کانت او حزناً. الاتری انّ انساناً متیناً وزیناً، اذا مات اخوه یخرج من الحالۀ المتعارفۀ و ینسی المتانۀ و الوقار و یخلط دمع عیناه به اخلاط انفه ندبۀ فی المصیبۀ. و کذا الفَرِح المفرط فی الفرح یترک الوقار و الوزانۀ و یقوم و یرقص. فالغناء هو الصوت المرجّع الذی یُخرج الانسان من العادۀ المتعارفۀ و الوقار، و یسلب عنه اختیاره و ارادته و یجعله راقصاً او حزیناً من غیر مصیبۀ. و قد تغنّی الفارابی بالبربط فی مجلس سیف الدولۀ، مرّۀ اَفرح المستمعین فرحاً شدیداً، ثم تغنّی مرۀ اُخری اَبکاهم من غیر مصیبۀ، ثم تغنّی مرۀ ثالثۀ فانامهم و ترکهم فی منامهم و خرج. هذا هو الغناء و هو محرّم بنوعیه. ای مفرّحاً کان، او مُحزناً. و لو تأمّلنا فی الغناء من هذا المرئی لرأینا انّه حرام اجماعاً بالجملۀ، لا فی الجملۀ. و لا یبقی خلاف و لا اشکال و لا اعوجاج فی المسئلۀ. فالمخدّرات، ای کلّ ما یسلب الارادۀ و الاختیار، و یُخرج الانسان من سلطته علی نفسه، فهو حرام؛ کالخمر، و الغناء، و الشطرنج، و النّرد، و الهرُئین، و امثالها. و تری انّ الاشهر فی الشطرنج حرمته بعنوان الشطرنج، لا بعنوان آلۀ القمار، و کذا النّرد، و العرف لا یسمّیهما من آلات المخصوصۀ بالقمار.

المحقق الاردبیلی(ره) الی الاشهر. و قیل بذلک مع اسقاط الاِطراب. و قیل به مع اسقاط الترجیع. و قیل «من رفع صوتاً و والاه، فهو غناء». و قیل «هو تحسین الصوت» و قیل «هو ما یسمّی فی العرف غناءً». و هو اظهر الاقوال، و اختاره الشهید الثانی(ره) و معناه بالفارسیۀ سرود. کما صرّح به فی الصراح(1) و قال: «اُغنیّۀ» بالضّم و التشدید: سرود، و الجمع «اَغانی». و التغنیۀ: سرود گفتن(2).

و لمّا کان العرف قد یحصل فیه اضطراب بحسب متفاهم اهله، فما یتفق منه انّه هو، فحرام جزماً. و ما یتفق منه عدمه، فهو مباح. و ما بقی فی مرحلۀ الشک فیلحق بالمباح، للاصل.

و حرمته فی الجملۀ اجماعی المسلمین. بل الضروری من الدین. و یدلّ علیه الایات و الاخبار المستفیضۀ التی لا یبعد ادعاء تواترها، و لا حاجۀ الی ذکرها(3).

و اما انّه عام او یختصّ ببعض الافراد دون بعض؛ فالظاهر المشهور التعمیم. بل یظهر من المفید دعوی الاجماع علی المطلق. بل ربما نقل دعوی الاجماع من العلماء من بعضهم. و یدلّ علیه مضافاً الی ذلک، الاخبار المطلقۀ، و خصوصاً ما ورد فی تفسیر قوله تعالی «وَ الَّذینَ لا یَشْهَدُونَ الزُّورَ»(4) و قوله تعالی «وَ اجْتَنِبُوا قَوْلَ الزُّور»(5) و قوله تعالی «وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یَشْتَری لَهْوَ الْحَدیثِ»(6).

و استثنی الشیخ فی النهایۀ المغنیۀ فی الاعراس، و حلّل اجرتها اذا لم یقرء بالباطل

ص: 295


1- کذا.
2- هذه التفاسیر ناقصۀ البتّه.
3- راجع، الکافی (الفروع) ج 6 ص 431- 435.- و: الوسائل، کتاب التجارۀ، ابواب مایکتسب به، ب 15 و 16.
4- الایۀ 72 السورۀ الفرقان.
5- الایۀ 30 السورۀ الحج.
6- الایۀ 6 السورۀ لقمان.

و لا تدخلن علی الرجال و لا یدخل الرجال علهینّ. و اختاره العلامۀ فی المختلف. و کره ابن البرّاج. و قال ابن ادریس لا بأس باجر المغنیات فی الاعراس اذا لم یتغنّ بالباطل علی ما روی(1). و لا یخلو مختار الشیخ من قوۀ بصحیحۀ ابی بصیر و [روایتین](2) اُخریین له. و لکنّها معارضۀ بروایات اُخر و سایر العمومات و ظاهر دعو الاجماع. و سبیل الاحتیاط واضح.

و ممّا استثنی منه الحداء، بالمدّ. و هو سوق الابل بالغناء(3) لها. و اعترف جماعۀ من الاصحاب بعدم الوقوف علی دلیل علیه(4)، و لعلّه ورد فیه الخبر من طریق العامّۀ. قال فی مجمع البحرین: و فی حدیث الزرارۀ «[زاد] المسافر الحداء و الشعر ما کان منه لیس فیه جفاء» قال: «ای بعد اداب الشرع».

و ربما نقل قول باستثناء مراثی الحسین علیه السلام، و لا نعرف قائله(5).

و ربما یوجّه ببعض الاخبار التی لا دلالۀ فیها، و بانّه من باب النوحۀ المجوّزۀ. و فیه منع دلالۀ

ص: 296


1- کذا نقل فی «مختلف الشیعۀ» ج 5 ص 49، عن ابن ادریس. و ما وُجد العبارۀ فی السرائر.
2- و فی النسخۀ: روایۀ.
3- فعلی قول المصنف(ره) الحداء غناءٌ استثنی حکمه. لکنّ الظاهر انّه استثنی موضوعاً، ای لیس الحداء غناءً مطرباً للانسان. و العرف یؤیّده و یقضی به. فالحداء لیس مطرباً (ای مخدّراً) للانسان حتی یکون غناءً محرّماً. و المحرّم هو الغناء المطرب للانسان.
4- و اما لو کان خارجاً من مصداق الغناء المطرب موضوعاً، فدلیله العرف. و قد خرج تخصصاً لا تخصیصاً حتی یحتاج الی دلیل شرعی. و الشرع انّما حرّم الغناء المطرب للانسان بناء علی التعریف المشهور من انّه هو ترجیع الصوت مع الطّرب، و یدلّ علیه سیاق الاخبار. فیبقی جواز الحداء للاصل، لا بدلیل شرعی، و انّما نکرّر کلمۀ «للانسان» لانّ التکلیف متوجه للانسان، لا للابل.
5- و لعل مراد القائل، الاستثناء من الطرب المحُزن، لا من الطرب المفرّح (و قد اوضحنا انّ الغناء نوعان؛ مفرّح و محزن) و حینئذ لا یخل من وجه لکنّه لا یصدق علیه الاستثناء، لانّه لیس «محزناً من دون مصیبۀ»، فیخرج تخصّصاً من تعریف الغناء المحزن المحرّم. و نری المداحین و العرف یعملون به الیوم و فی ما مضی ایضاً.

جواز النیاحۀ علی جواز الغناء، و بانّ النسبۀ ما بین ما دلّ علی حرمۀ الغناء و رجحان الابکاء، عموماً من وجه، و الرجحان للاخیر. و فیه منع کون الغناء مبکیاً علی الحسین علیه السلام، بل انّما هو مقتضی طبیعته فی بعض الاحیان و ان کان فی الاشعار الباطلۀ. غایۀ الامر حصول بکاء مرکب من الحلال و الحرام، مع انّا نمنع ترجیح هذا العام مع قوّۀ دلالۀ العام المشتمل علی النهی المستلزم لطلب انتفاء الطبیعۀ رأساً. بخلاف الامر الذی لا یقتضی الامتثال الحاصل بوجود بعض الافراد.

و استثنی صاحب الکفایۀ الغناء فی القرآن، و اسنده الی ظاهر کلام الطبرسی(ره). و فیه انّه لم یذکر الا تحسین اللفظ و تزیین الصوت و تحزینه. و لا یخفی الفرق بین تحسین الصوت و الغناء. و استدلّ(ره) باخبار قاصرۀ سنداً و دلالۀ، لا حاجۀ الی ذکرها و ذکر ما فیها. فلا وجه له اصلاً. و قد اطنبنا الکلام بذکر الادلّۀ و الاخبار، و الجرح و التعدیل، فی هذه المقامات فی کتاب مناهج الاحکام. و عمدۀ المقصود هنا التنبیه الی ما ذهب الی بعض الاوهام انّ من یقرء القرآن او المرثیۀ لا یقال انّه یغنّی بل یقال انّه یقرء القرآن و یقرء المرثیۀ. فجعل الغناء صفۀ للّفظ و المقرء، لا للصّوت و القرائۀ. و هو توهم فاسد کما دلّ علیه کلام العلماء و اهل اللّغۀ فی عدم ادراجهم المقرء فی تعریف الغناء، بل انّما جعلوه للصوت. و ان فرض اصطلاح جدید و عرف خاص، [فهو](1)

ممّا لا یعتنی به. مثل ما شاع فی العربی الجدید تسمیۀ الماست باللّبن مع انّه موضوع للحلیب. فلایمکن ان یقال اللّبن فی العرف [هو](2) الماست. فلابد ان یحمل کلام الشارع علی العرف السابق، لاصالۀ

ص: 297


1- و فی النسخۀ: و هو.
2- و فی النسخۀ: و.

عدم تغیّر العرف. و امثال ذلک کثیرۀ.

و اما ماسبق الی بعض الاوهام [من] انّ «الحداء، و الرّجز، و النیاحۀ، و الرثاء، و الغنا،، انّما هی الفاظ فی کلام العرب مستعملۀ فی معانی مقصودۀ لهم مشترک الکیفیّۀ فی القواعد الموسیقیۀ خارجۀ علی قوانین النسب الصوتیۀ؛ فالحداء لتهیج القوّۀ الطبیعیۀ فی المشی و السّیر و لها منفعۀ و مصلحۀ کانت شایعۀ فی الجاهلیۀ و الاسلام. و الرّجز لتهییج القوّۀ الغضبیۀ المطلوب فی الجهاد و الدفاع، و قد استعمله النبیّ صلی الله علیه و آله و علی و الحسین علیهما السلام و هو من السّنن الجهادیۀ. و النیاحۀ و قد ورد الاخبار فی جوازها ان خلت عن الکذب. و الرثاء و قد ورد الحثّ بها فی الاحادیث و کانوا یأمرون المرثّین برثاء الحسین علیه السلام. و الغناء الذی هو فی اللغۀ، مد الصوت و زاد بعضهم فیه الترجیع و بعضهم الطرب، و قد ورد فیه المدح و الذمّ باعتبارین فی الاخبار؛ و منها «الغناء نوح ابلیس علی الجنۀ» و منها فی الرخصۀ «ان ذکرتک الجنۀ فلا بأس» و منها «انّ الله یحبّ الصوت الحسن یُترجّع فیه ترجیعاً» و منها «ما لم یتغنّی القرآن فلیس مراداً»، اوّلها جماعۀ بخلاف الظاهر، و حملها آخرون علی التقیۀ، و التحقیق ما فسّره به الائمّۀ علیهم السلام تارۀً فی تفسیر قوله تعالی «وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یَشْتَری لَهْوَ الْحَدیثِ لِیُضِلَّ عَنْ سَبیلِ اللَّه». و اخری فی تفسیر قوله تعالی «وَ اجْتَنِبُوا قَوْلَ الزُّور». فظهر ان کل کلام مرجّع مطرب ممدود به الصوت، خارج مخرج الزور، اعنی ما لا حقیقه له، او خارج مخرج اللّهو و هو ما یلهی عن [الاخرۀ](1)،

فهو الغناء المنهی عنه. و اما ما خلت من اللّهو و الزور، کالقرآن و الرّثاء علی الحسین علیه السلام، و ما فیه اِعلام الناس مناقب المعصومین و فضائلهم، فهو الغناء المرخّص. و فیه یحمل مجملات الاخبار علی

ص: 298


1- و فی النسخۀ: الاخوۀ.

المفصلات».

فهو کلام متساقط لا یرجع الی محصل، فانّ قوله «مشترکۀ الکیفیۀ.. الخ» صفۀ للمعانی المقصودۀ، فلابد ان یکون المراد من المعانی المقصودۀ، هو کیفیات الاصوات الخاصۀ. فانّ ما هو من جملۀ موضوع العلم الموسیقی انّما هو الصوت من حیث [هو] صوت (و ان کان تحقق الصوت فی قالب الکلام)، لا الکلام من حیث انّه کلام، و لا من حیث انّه مهمل او موضوع او نظم او نثر او مدح او ذمّ او مفاخرۀ او ذکر نسب او حکایۀ ردیۀ او التلهّف علی نازلۀ. فلا یعتبر فی اتصاف الصوت (بمصطلحات اصحاب الموسیقی) ملاحظۀ المفردات و معانیها. کما لا یخفی.

بل الملحوظ انّما هو نفس الصوت و [النغمۀ](1)، و ذلک انّما یتمّ فی الغناء فقط. اذ لیس مدلول سایر الالفاظ المذکورۀ کیفیۀً من الصوت. [فالغناء صوت] بدون اعتبار المفرد و المدلول(2). فانّ الحداء فی اللّغۀ هو سوق الابل و زجرها فی السیر مع الغناء لها لیحثّ علی السیر. فالحداء لیس موضوعاً لکیفیّۀ اخری من کیفیات الصوت غیر الغناء، لا هو الغناء اِن استغنّ به فیه. فلا یصحّ جعله قسیماً للغناء فی الکیفیات الموسیقیّۀ. و لا ینافی ذلک استعمال لفظ الحداء فی مقام من مقامات الموسیقی ایضاً کالحسینی و المنصوری و الرّهاک(3). و لا تباین بینها و بین الغناء ایضاً. و لا مدخلیۀ لنفس المفرد من حیث هو و مدلوله؛ لانّ الابل لا تمیز بین المفردات و المدلول، و لکنّها تمیّز الصوت الحسن عن غیره فیستریح بالصوت لملایمۀ طبعها، و یسهل علیها مشقۀ السیر. و لا ینافی ما ذکرنا ایضاً التزام هذا المقام الخاص فی التغنّی للابل ایضاً. کما لا یخفی.

ص: 299


1- و فی النسخۀ: النقمۀ.
2- بل الغناء صوت و ان منشأ من البربط و امثالها و لم ینشأ من حنجرۀ الانسان.
3- کذا.

و کیف کان؛ فلا وجه لجعل الحداء قسیماً للغناء، اذ لیس هو من اقسام [مدلول] الصوت کما عرفت. و ان لوحظ کونه علی مقام خاص من المقامات الموسیقیۀ؛ فان سلّم ذلک فیکون اخصّ من الغناء مطلقاً، لا مبایناً و قسیماً له. و ان فرض تحققه حینئذ بغیر الغناء، فهو اعمّ منه من وجه. فلا وجه لتخصیصه بالذکر، اذ سایر المقامات ایضاً اخصّ منه من وجه، و لکن منها مصلحۀ خاصۀ و تأثیر خاص. کما قررّ فی الموسیقی. مع انّا لم نقف فی کلام اهل اللغۀ فی تفسیره الاّ بسوق الابل بالغناء، و لم یقل احد انّه سوقها بهذا المقام الخاص. مع انّه خلاف المشاهد فی الغالب فی التغنّی للابل.

و اما الرّجز: (بالفتحتین)؛ فهو بحر من بحور العروض، و قد یطلق علی نوع من انواع الشعر یکون کلّ مصراع منه منفرداً و یسمّی «قصاید» او «اَراجیز» جمع «ارجوزۀ». و هذا(1) ایضاً لا دخل [فیه لکیفیات](2) الصوت، بل هو من صفات المقرء و النظم(3)، فلا یصحّ جعله [قسماً](4) للغناء و من جملۀ کیفیات الصوت التی لها تأثیر من حیث انّه صوت. بل تأثیره انّما هو لاشتماله علی المفاخرۀ بالنسب و التهدید فی الحرب و اظهار التجلّد، التی کلّها من لوازم المقرء و المدلول.

و اما النیاحۀ: فهی ایضاً یعتبر فیها ملاحظۀ المقرء و المدلول(5).

و لکن لا نضایق فیها من القول باعتبار الکیفیۀ الخاصۀ فی الصوت ایضاً، لیکون قسیماً للغناء(6)

من هذه الحیثیۀ.

ص: 300


1- و فی النسخۀ: و لذا ایضاً.
2- و فی النسخۀ: فی کیفیات.
3- و المرتجز لا یتغّنی، بل ربّ مرتجز (بل اکثرهم) لا یقدر علی الغناء و لا یحسنه.
4- و فی النسخۀ: فی کیفیات.
5- ای الاصل فیه المقرء و المدلول، لا کیفیۀ الصوت حتی یکون قسماً من الغناء.
6- تذکرۀ: جعل المتوهّم الحداء قسیماً للغناء. و ردّه المصنف(ره) بانّ الحداء قسم من الغناء و لیس بقسیمه. و جعل المتوهم الرّجز قسماً للغناء. و ردّه المصنّف(ره) بانّ الرّجز لیس قسماً للغناء (بعکس الحداء). و هکذا الیناحۀ و الرّثاء. لانّه لا دخل فی هؤلاء الثلاثۀ لکیفیات الصوت. و مراده من قوله «و لکن لا نضایق... الخ»، انّه لوقلنا بمدخلیۀ کیفیۀ الصوت فی النیاحۀ، فایضاً لا تکون قسماً من الغناء بل تکون قسیماً لها. فقول المتوهم باطل فی کلتا الصورتین.

فهی کیفیۀ خاصۀ من الصوت فی نوع من المقرء، و هو یشتمل علی اظهار الویل و العویل علی المیت و لو بأن یقول واویلاه، و یاویلا، وای وای، و ما فی معناها. او یعدّ بعض محاسنه و ذکر سوانحه و مصائبه مع ذلک، و یُظهر الالم و الوجع علیه. و کثیراً ما یحصل فیه التقابل من جماعۀ و التحارب، فیقال «تناوحوا». و هی ایضاً ممّا لا بأس به اذا لم یکن بالکذب و الباطل.

و اما الرثاء و [المرثیۀ](1): فهو ایضاً من صفات المقرء و اللفظ، لا الصوت. و یعتبر فیه کونه شعراً، بخلاف النوحۀ. فالفرق بینه و بین النوحۀ من وجهین؛ اعتبار کیفیۀ الصوت فی النوحۀ دون المرثیۀ، و اعتبار کونه شعراً فی المرثیۀ بدون النوحۀ.

و اما الغناء: فهو من کیفیات الصوت، و لا یعتبر فیه المقرء و المدلول جزماً، و الکلام فی بعض المقروئات قدمرّ.

و الکلام فی حرمته بالعموم(2)؛ و التحقیق فیه، العموم، لما اشرنا الیه. الاّ ما استثنی منه، علی خلاف فیه.

و اما الصوت الحسن؛ فالنسبۀ بینه و بین الغناء و النیاحۀ، عموم من وجه.

و اما ما ذکره من جعل معنی قول الصادق (علیه السلام فی صحیحۀ محمد بن مسلم و ابی الصباح الکنانی عن قول الله عزّوجلّ «وَ الَّذینَ لا یَشْهَدُونَ الزُّورَ»(3)

هو الغناء(4).

[و] فی روایۀ ابی بصیر حین سئل عن قول الله تعالی «فَاجْتَنِبُوا الرِّجْسَ مِنَ الْأَوْثانِ وَ اجْتَنِبُوا قَوْلَ

ص: 301


1- و فی النسخۀ: الرثیۀ.
2- عبارۀ النسخه: و الکلام فی حرمته بالعموم و فی بعض المقروئات قد مرّ.
3- الایۀ 72 السورۀ الفرقان.
4- الکافی، ج 6 ص 431 ح 6.

الزُّورِ» قال: الغناء) انّ الغناء المنهیّ عنه هو الغناء الذی وقع فی کلام خرج مخرج الزور، و هو ما لا حقیقۀ له. لا الغناء فی مثل القرآن و المراثی المأمور بها و نحو هما.

فهو کما تری. غایۀ الامر ان یقال فی تأویل الخبر انّ الغناء مثل قول الزور فی کونه منهیاً عنه، لانّ الغناء المحرّم هو الذی یکون فی کلام هو من قول الزور.

و کذلک جعل معنی قول الباقر علیه السلام (فی حسنۀ محمد بن مسلم «قال سمعت یقول: الغناء ممّا قال الله تعالی: «وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یَشْتَری لَهْوَ الْحَدیثِ لِیُضِلَّ عَنْ سَبیلِ اللَّهِ بِغَیْرِ عِلْمٍ وَ یَتَّخِذَها هُزُواً»)(1) انّ الغناء المنهیّ عنه هو الذی وقع فی کلام خرج مخرج اللّهو و هو ما یلهی عن الاخرۀ. و انّ المرخّص فیه هو ما لیس فی کلام لهو او زور، کالقرآن و المراثی المامور بها و القصائد فی مدح المعصومین علیهم السلام.

ثمّ انّک بعد الاحاطۀ بما ذکرنا، تعرف التساقط و الخلط بین صفات الصوت و المقروء. سیمّا یظهر من آخر الکلام حیث جعل المرثیۀ [من](2) الغناء. و قد یظهر من اول الکلام انّه قسیم له. الی غیر ذلک من الاختلاطات التی لا یخفی علی من تأمّل فیه. مثل انّه جعل ما فی الاخبار من تفسیر الایۀ تفسیراً للغناء، ثم قال المراد منها انّ الغناء الذی [فیه](3) قول الزور، حرام. و هذا لیس تفسیراً له، بل تفصیل لحکمه. و منها ذکر الروایۀ بانّ «الغناء نوح ابلیس علی الجنۀ». مع انّه جعل النوح [قسماً](4) للغناء.

112- سؤال:

112- سؤال: «باء» در کلمۀ «بک یا الله» چه بائی است؟ و در کلمۀ «ایماناً تباشر به قلبی» چه بائی است؟ و در کلمۀ «به» در دعای مشلول چه بائی است؟

الجواب:

الجواب: اما الباء فی کلمۀ «بک یا الله»، فهی للقسم. یعنی اقسمک [یا الله](5). و

ص: 302


1- المرجع، ح 4.
2- و فی النسخۀ: علی.
3- و فی النسخۀ: فی.
4- و فی النسخۀ: قسیماً.
5- و فی النسخۀ: بالله.

المقسم [له](1) محذوف و هو قضاء الحوائج. کما ورد فی روایۀ قرائۀ الدعاء المشتمل علیها فی لیلۀ القدر [و] الامر بوضع القرآن علی الرأس و قرائۀ الدعاء ثمّ طلب الحوائج بعده. و لا بأس بالاشارۀ الی بعض الفوائد المرموزۀ فی الدعاء؛ فاوّل ما فی الدعاء «اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِحَقِّ هَذَا الْقُرْآن» یعنی أسألک مقسماً ایّاک بحق هذا القرآن. فالباء للقسم، و «حق القرآن» هو المقسم به. و لعلّ المراد «اقسمک بالقرآن الحق الصدق الثابت الذی لا یاتیه الباطل من بین یدیه و لا من خلفه». فیکون من باب اضافۀ الصفۀ الی الموصوف(2).

«و بحق من ارسلته به» یعنی اقسمک برسولک الحق(3) الذی ارسلته بهذا القرآن و جعلت کتابک و رسالتک الذی ارسلت معه الینا هذا القرآن. او اقسمک بصدق هذا الرسول و قوله الحق.

«و بحق کلّ مومن مدحته فیه» من الانبیاء و الصالحین. و یظهر توضیحه من سابقه. و یمکن الایراد؛ انّ لکلّ من القرآن، و الرسول، و المومنین، حق ثابت عند الله، لاجل الهدایۀ و الارشاد. فیصحّ القسم به(4).

و ممّا ذکرنا یظهر معنی کلمۀ «و بحقّک علیهم. ففی المقام ترقیات فی القسم اذ القرآن الموضوع علی الرأس لیس الاّ نقوش و خطوط و قرطاس و جلد، فحرمته فی الحقیقۀ انّما هو للمعانی، و النقوش [حاکیته](5)

عنها. و لا ریب انّ مظهریّۀ قلب النّبیّ لتلک المعانی وانتقاشها [هناک](6)

اَعلی من انتقاشه فی القرطاس بالمداد. فالنبیّ اعظم شأناً من

ص: 303


1- و فی النسخۀ: علی.
2- ای: «حق» صفۀ و «القرآن» موصوف. ای: اسئلک با لقرآن اندی هو الحق.
3- و فی النسخۀ: و الحق.
4- ای: ب-«حق».
5- و فی النسخۀ: حکایۀ.
6- و فی النسخۀ: هنا کذلک.

هذا المجلد المشاهد. و کذلک کل مؤمن مدحه الله فی القرآن المشتمل علی النبیّ (صلّی الله علیه و آله) و سایر الانبیاء و الاولیاء المخلصین، اعظم من الاقسام بالنبیّ(صلی الله علیه و آله) فقط. ثمّ الاعلی من الکل، حق الحق تعالی شأنه.

ثم قال: «فلا احداً اَعَرفُ بحقک منک». و لعل الفاء «فاء فصیحۀ»(1). و یمکن ان یکون تفریعاً، یعنی اقسمک بالغرایم العظام حتّی انتهیت الی القسم بحقک الذی لا یعرفه احد غیرک. یعنی اذا جعلت منتهی الرقی هو القسم بحقّک، فلیس بمستنکر، اذ لا یحوط حول حمی [معرفتک](2) الاّ انت. فقد بلغ الاقسام الی النهایۀ.

ثم اذا تمّ الکلام فی الترقی مع اجمال، اخذ بالتنزل تفصیلاً فبدأ بالاعلی ثمّ بمن یلیه الی آخره و ان کان بعنوان الترتیب لحصول الخارجی. و اکتفی بذکر النبیّ (صلّی الله علیه [و آله]) مرقّبا لعدم امکان الاحاطۀ بکل من مدحه فی القرآن تفصیلاً. و [استفاد](3) حرمتهم اجمالاً من احترامهم(4) (صلی الله علیهم). کما لا یخفی علی من لاحظ الاخبار الواردۀ فی شأنهم باخذ میثاق سایر الخلائق لهم، و کونهم علّۀ غائیۀ لایجاد من سواهم.

و اما الباء فی کلمۀ «تباشر به قلبی»: فالظاهر انها للسببیّۀ. قال سید الساجدین علیه السلام (فی دعاء السّحر فی شهر رمضان): «اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ إِیمَاناً تُبَاشِرُ بِهِ قَلْبِی»، یعنی انّی اسألک ایماناً تباشر بسببه قلبی بحیث لا اغفل عنک ابداً. و المباشرۀ بمعنی المخالطۀ و الممازجۀ، او المماسّۀ بالبشرۀ، و منه سمّی المواقعۀ مباشرۀ. و لمّا کان من المحال مخالطته تعالی مع شیئ و مماسته بشیئ، فهو کنایۀ عن الحضور الدائمی و الذکر

ص: 304


1- ای زایدۀ لفصاحۀ الکلام.
2- و فی النسخۀ: معرفته.
3- و فی النسخۀ: و استفادۀ.
4- ای: استفاد حرمۀ جمیع من مدحه الله فی القرآن، من حرمتهم.

الفعلی.

فانّ القلب و ان کان تطلق علی معان کثیرۀ اشبهها الجسم الصنوبری اللّحمی الذی محلّه فی الصدر، و هو [محلّ] العقل و النفس. و من الظاهر انّ ذلک الجسم اللحمی موجود فی البهائم و الاموات و لا ادراک له من حیث هو. و لکن ذکر بعض اهل المعرفۀ انّه یطلق علی اللطیفۀ الروحانیۀ الربانیّه التی هّمه حقیقۀ الانسان و المخاطب بالاوامر و النواهی، و المورد للثوّاب و العقاب. و لها نوع تعلّق بذلک الجسم اللحمی تعلّقاً لم یظهر حقیقته و تحیرت العقول فی ادراکه. فهذا هو الذی یبحث عنه و یذکر فی امثال هذه المقامات. و لیست من عالم الملک و الشهادۀ. فهو الذی ورد فی الروایات انّه عرش الرحمن، و ورد فی الحدیث القدسی «لَمْ یَسَعْنِی سَمَائِی وَ لَا أَرْضِی وَ وَسِعَنِی قَلْبُ عَبْدِی الْمُؤْمِن»(1).

و الحاصل: انّ المراد «هب لی ایماناً بک بحیث کانّی اراک دائماً و لا تزایلنی و لا تفارقنی و لا اَخلو من ذکرک ابداً». و ذلک ورد عن بعض الصادقین علیهما السلام حیث سئل عن العشق المجازی(2)

انّه قال: «قُلُوبٌ خَلَتْ عَنْ [ذِکْرِ](3)

اللَّهِ فَأَذَاقَهَا اللَّهُ [حُبَّ](4)

غَیْرِهِ»(5).

و یقرب من الحدیث المذکور، الحدیث المشهور بین الخاصّۀ و العامّۀ المشتمل علی «انّ العبد قد یتقرّب الی النوافل حتّی کان سمعه و بصره». فکلّ ما نقوله فی

ص: 305


1- بحار، ج 55 ص 39.
2- العشق مجازی اَینما وجد. و الذی اصطلحته الصوفیه و سمّته «العشق الحقیقی»، توهّم محض ینشأ من خیالاتهم. و لا اثر عنه لا فی القرآن و لا فی الحدیث.
3- و فی النسخۀ: محبۀ.
4- و فی النسخۀ: حلاوۀ.
5- بحار، ج 70 ص 158.

صیرورته سمع العبد و بصره [فنقوله](1) فی صیرورته نفسه. و المراد بذلک المبالغۀ فی انقلاعه عن العلایق الجسمانیۀ حتی یغفل عمّا سوی الله فلایری موجوداً سواه(2). فاذا جاز المبالغۀ فی بیان القرب الی هذا الحدّ، فلا [قائلۀ](3) فی بیان المبالغۀ بذکر مباشرته للقلب و النفس، بمعنی عدم غیبته عنها.

و یحتمل ان یکون الباء للتعدیۀ الی مفعول ثان؛ بمعنی «اسئلک ایماناً تلصقه بقلبی بحیث لا یفارقه»(4).

و امّا کلمۀ الباء فی دعاء المشلول: حیث ذکر فیه کلمۀ «به» سبع [مرّات]، فیحتاج توضیحها الی تمهید مقدمۀ. و هو انّ الداعی السائل للمسئلۀ، یحتاج فی السؤال الی امور؛ منها دعوۀ المسؤل عنه باسم یخاطبه به. و منها ذکر حاجۀ یرید انجاحها و قد یحتاج الی الالحاح فی عدم ردّه [و] اِقسام المسؤل منه بما یحبّه و له عنده قدر و منزلۀ. قد یحتاج الی تشجیعه و تحریصه فی الاجابۀ بذکرما وعده من انّه یجیب کل من سئل منه حتی لا یخلف موعده. و اکثر ما ذکر فی حقّه تعالی، من باب المشاکلۀ، لاستحالۀ ارادۀ الحقیقۀ فی حقّه تعالی.

اذا عرفت هذا؛ فاعلم انّه قد ذکر فی اول الدّعاء «اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ یَا ذَا الْجَلَالِ وَ الْإِکْرَامِ یَا حَیُّ یَا قَیُّوم..» الی آخرما ذکر فیه من ندائه

ص: 306


1- و فی النسخۀ: فقوله.
2- فقد بالغ المصنف(ره) مبالغۀً فی المبالغۀ. فانّ من کان لا یری مخلوقات الله التی هی آیاتها، فقد استحمق نهایۀ الحماقۀ، کالصوفیۀ. و الرسول و الآل (صلّی الله علیهم اجمعین) ما کانوا یدعون الاّمّۀ بالتقرب بهذا المعنی. لانّه خیال لا واقعیۀ له، و هم اهل الواقعیۀ و الحقیقۀ.
3- و فی النسخۀ: غائلۀ.
4- و هذا هو المعنی الاوفق باصول مدرسۀ القرآن و اهل البیت علیهم السلام، و یؤیده قوله علیه السلام فی دعاء الصادق علیه السلام: «أَسْأَلُکَ إِیمَاناً لَا أَجَلَ لَهُ دُونَ لِقَائِکَ».- بحار، ج 95 ص 132.

تعالی بالاسماء الخاصۀ و الصفات المختصۀ. و هو(1) قوله علیه السلام «یا هازم الاحزاب لمحمد صلی الله علیه و آله». و حاصله: انّی اسئلک و ادعوک و اُنادیک بهذه الاسماء. و کانّه جعل بسم الله الرحمن الرحیم، بمجموعه اسماً من الاسماء. کما ورد فی غیره من الادعیۀ ایضاً. و ذلک کما یخاطَب تعالی شأنه فی الادعیۀ ب-«یا لا اله الاّ انت». فارید بالاسم الجنس و لا یضرّ افراده مع تعددّ الاسامی.

و اما ذکر الحاجۀ؛ فهو قوله علیه السلام بعد ذکر الاسماء، «صلّ علی محمد و علی جمیع المرسلین و ملائکتک المقربین و اهل طاعتک اجمعین». و اما قوله علیه السلام بعد ذلک: «و اسئلک بکل مسئلۀ سئلک بها احد ممن رضیت عنه فحتمت له الاجابۀ». فهو تعمیم بعد تخصیص. یعنی: اسئلک باسمک بسم الله الرحمن الرحیم (الخ) ان تصلّی علی محمد و آله و ان تعطینی کل ما سئله منک احد ممن رضیت عنه فاجبته.

والظاهر انّ ضمیر «به»(2) راجع الی الاسم المذکور فی اول الدعا. یعنی کما سئلتک باسمک بسم الله الرحمن الرحیم ان تصلّی علی محمد و آل محمد فکذلک اسئلک به، ای بذلک الاسم ان تقضی لی و تعطینی کل مسئلۀ سئلک احد ممن رضیت عنه. و لعلّ تکراره سبعاً لاظهار کمال الاهتمام و تذکیراً للمطلوب بطول الفصل بعنوان المشاکلۀ [لمخاطبۀ](3) العباد. او تذکراً و توطیناً للنفس علی ما صدر منه اولاً(4).

ص: 307


1- الضمیر راجع الی کلمۀ «آخر».
2- المکرر فی قوله علیه السلام: «به، به، به، به، به، به».
3- و فی النسخۀ: المخاطبۀ.
4- بل دعاء المشلول حامل رسالۀ اعتقادیۀ و کلامیّۀ، رغم انف الذین یسمّون انفسهم مسلماً و یبغضون بسم الله الرحمن الرحیم، حتی لا یقرؤنه فی صلوتهم حتی فی المسجد الحرام. راجع کتابنا «تک واژۀ الرحمن در انهدام توتمیسم عرب»، سایت بینش نو- www.binesheno.com

و یمکن ان یقال: الباء فی قوله علیه السلام فی اول الدعاء، للقسم. یعنی اسئلک مُقسماً ایّاک باسمک بسم الله الرحمن الرحیم یا ذا الجلال و الاکرام.. (الخ) ان تصلّی علی محمد و آل محمد، و اقسمک به (ای: باسمک بسم الله الرحمن الرحیم یا الله یا رحمن یا ذا الجلال و الاکرام) ان تقضی لی و تعطینی کل مسئلۀ سئلها احد ممّن رضیت عنه.

و لعلّ هذا، اوجه. بلی: الکلام فی الامر الاخیر، هو(1) التشبحیع و التحریص و التذکیر. و نبّه علی ذلک بقوله علیه السلام بعد ذلک «اسئلک بکل اسم سمّیت به نفسک». ثم ذکر الایات الدالّۀ علی وعده تعالی اجابۀ الداعی، فکانّه قال «ادعوک باسماء الدالّۀ علی الاجابۀ المذکورۀ فی شیئ من کتبک» کما ذکر کثیر منها فی القرآن، ثمّ ذکر الایات. و نظیره فی الادعیۀ غیر عزیز. و من جملتها ما ورد بعض الادعیۀ و مضمونه: انک قلت: «قُلِ ادْعُوا الَّذینَ زَعَمْتُمْ مِنْ دُونِهِ فَلا یَمْلِکُونَ کَشْفَ الضُّرِّ عَنْکُمْ وَ لا تَحْویلاً». فکیف تردّ دعائنا و انت الذی یملک کشف الضر [و انت](2) قلت انّ الالهۀ لا یجیبون دعاء عابد[هایم](3) و اَنا الذی اجبت الدعوۀ. فلا تشمت بنا الاعداء حتی [یقولوا](4) انکم ایضاً تدعون من لا ینکشف عنکم [الضّر](5).

113- سؤال:

113- سؤال: معنی این شعر شیخ سعدی که گفته:

هزار بادیه سهل است با وجود تو رفتن

اگر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم

ص: 308


1- و فی النسخۀ: و هو.
2- و فی النسخۀ: وان.
3- در نسخه: عایم.- ای: متحیّر.
4- و فی النسخۀ: یقولون.
5- و فی النسخۀ: الذکر.

چه چیز است(1)؟

جواب:

جواب: گویا مراد سعدی این باشد که در بوادی اسرار قَدَر و مشکلات مقدرات الهیّه که در آن، «ممکنِ قضا و غیب» به مرحلۀ ظهور در شهادت می رسد، اوهام انسانیّه حیران، و عقول ناقصه در آن، هایم و سرگردان است. و هر کس را که حق تعالی مرتبۀ فناء فی الله و بقاء بالله(2) عطا کند، طی آن بوادی سهل و آسان می شود. و هر که را هستی خود فراموش و از نفس خود در [گذشته](3)

و غواشی جسمانیه و هواجس نفسانیه و وساوس وهمیۀ شیطانیه را به کنار گذاشت، و به وجود و هستی حق جلّ شأنه مستمد شد، حلّ مشکلات آسان، و شرور و آفات همه در نظر او خیرات می نماید. و قبائح ظاهریّه از لزوم ظلم و عبث و غیرهما در عبرت او مستحسن می شود(4).

و اگر به خلاف این باشد، و با حق جلّ شأنه در آن افعال، و خلق شرور(5)و آفات در نزاع و خلاف باشد، پس معلوم است که او هنوز اسیر نفس و هوا و یا بندۀ تعلقات جسم

ص: 309


1- در نسخه: گذشت. خواننده گرامی: وقتی که چنین پرسشی را از یک فقیه می کنند، او چه کند؟ اگر جواب ندهد، می گویند فقیهان افراد خشک و بی ذوق و در محدودۀ مُرّ قوانین قالب گیری شده اند، اطلاعی از عالم دل و احساس بشری ندارند. پس فقیهی مثل میرزای قمی(ره) ناچار است هم جواب بگوید و هم نشان دهد که در این عوالم وارد و با ابعاد آن ها کاملاً آشنا است. و اگر راهی را، طریقه ای را، گرایشی را نمی پذیرد به دلیل ناآگاهی نیست، بل با کمال شناخت علمی است.
2- این از اصطلاحات صوفیه است، و دیدیم که میرزا در پاسخ ملاّ علی نوری (در همین مجلد)، پرداختن به ارسطوئیات و صدرویات را، حرام دانست. و نیز در دو رسالۀ ردّ بر صوفیه، راه و مسلک آنان را رسماً تکفیر کرده و کفر نامیده. در این جا همان طور که گفته شد، انگیزه اش از به کار بردن این قبیل اصطلاحات، اثبات آگاهی فقها نسبت به این وادی ها است که با آگاهی آن ها را مردود می دانند. البته بدیهی است مراد میرزا(ره) از این اصطلاح معنی صوفیانۀ آن نیست. و همین انگیزه و همین روال است در سوال بعدی.
3- در نسخه: گذشت.
4- یعنی مؤمن به ظلم و عبث با دیدۀ عبرت مینگرد و از بدی ها هم منفعت عبرت آموزی می برد.
5- میرزا(ره) شرّ و شرور را مخلوق خدا می داند. اما صدرویان و همۀ فرقه های صوفیه معتقدند که خداوند شرّی نیافریده و هیچ شرّی در عالم، وجود ندارد.

و هیولا است.

پس مراد سعدی این باشد که: خدایا هرگاه با وجود تو باشم و منقطع از نفس خود باشم، با تو هیچ خلاف و شقاقی و نزاعی ندارم و هزاران بادیه را طی می کنم از مشکلات، و غلطی نسبت به تو نمی دهم.

بعد از این، بر سبیل التفات(1)

از مخاطبۀ الهی بر سبیل تجرید، مخاطبه به نفس خود می کند و می گوید که: ای سعدی اگر خلاف کنم و از من منازعه و مخاصمه رو دهد، در این بیابان های مشکلات درمانم و راه گم کنم [و این] در وقتی خواهد بود که میلم به جانب تو باشد و با تو باشم. یعنی در عالم وهم و وساوس و خیالات متعلّقه به عالم حیوان باشم، و از حق غافل باشم. پس مادامی که تو ای سعدی با اوئی، از خود(2)

وارسته درست رفتاری. و در وقتی که با خودی و از او غافلی، در خلاف و شقاقی.

و تاویل مئال شعر به «قیاس استثنائی» است که «استثناء نقیض تالی، منتج نقیض مقدم باشد» و تقریر آن این است که «لو کنتَ معه فلم یکن عندک خلاف، لکن عندک خلاف، فلست معه. بل مع نفسک». لکن از برای تبرّی از قبح ظاهری نسبت مخالفت با جناب الهی، استثناء را بر سبیل «تعلیق» قرار داده. و به عبارت اُخری: ای سعدی اگر همراهی با رهبر حقیقی، در بیابان های شکوک و فکرت و عبرت، گم نمی شوی و از جادّه تخلّف نمی کنی. و اگر تخلّفی اتفاق افتد و گم شوی، سراغ خود را از دیگر[ی] مگیر که تو در نزد خودی و به جائی نرفته[ای].

و شعر حافظ نیز از این مشرب می آشامد، که گفته است: شعر:

به بوی نافه ای کاخر صبا زان طرّه بگشاید

زتاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل ها

ص: 310


1- از اصطلاحات علم معانی و بیان (هنر شناسی در سخن) است.
2- در نسخه: و از خود..

و آن چه به گمان حقیر می رسد (با وجود عاری بودن از اصطلاحات شعراء و اهل عرفان)(1) این است که مراد او از «تاب جعد مشکین» عقده ها، و گره ها، و مشکلات اسرار قَدَر باشد. چنان که در حدیث، امیرالمومنین علیه السلام فرمود: «واد مُظْلِمٌ فَلَا تَسْلُکُوه»(2). چون درازی و سیاهی زلف با پیچ و تاب، به جعد بودن، مناسبت دارد با وادی مظلم. و لکن چون بوی مشکی از آن ساطع است که عبارت است از اثری که عین آن پیدا نیست، و این که البته در این زلف مشکی در نافه، خبری در ممکنِ غیب هست که بوی آن را از کامل بودن و مبرّاء بودن خدای یگانه از نقایص و قبایح به مشام ادراک می رسد، می یابیم. و عین آن [را] که این حقیقت بوی مشک، محض وهم و خیال نیست، نمی فهمیم الاّ به معاونت باد صبای بارقۀ الهی و امداد فیوضات نامتناهی.

پس به سبب بوی نافه که در آخر امر باد صباء که فیض الهی است، آن نافه را از گره و عقدهای آن زلف سیاه که اسرار قدری است، می گشاید. چه بسیار خون در دل سالکان افتاد به سبب آن پیچ تاب و اشکالات. پس بوی نافه باعث میل به استکشاف مشک شد، و پیچ تاب جعد مشکین که مشکلات اسرار قدر باشد، مانع بود و دل ها از آن در خون بود. لکن باد صبای فیض الهی در آخر امر گشادی به آن عقدها عطا کرده و آن مشک از نافه هویدا و از بوی آن در حقیقت هم مستفیض شدیم.

و مؤیّد این دو بیت است، بیت دیگر حافظ که گفته:

پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت

آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد

ص: 311


1- رسماً اعلام می کند که از آنان که «اهل عرفان» نامیده می شوند، نیست. البته مرادش عرفان مصطلح است، نه عرفان قرآن و اهل بیت(علیه السلام).
2- نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 19 ص 181.

که ظاهر[اً] اشاره به ردّ شبهۀ ثنویّه مجوس. و مراد از پوشیدن خطا این است که آن چه در ظاهر خطا می نماید از شرور و آفات، از خطا نیست و عین خیر و صواب است. پس همه از صنع یک صانع، و همه در نظر عمیق حق بین، خیر محض است(1).

ص: 312


1- اشتباه نشود؛ مراد میرزا(ره) در این عبارت با مراد صوفیان فرق اساسی دارد. والاّ این همه نواهی و محرمات که او عمرش را در راه فقه مصرف کرده، همگی برای تمییز «خیر» از «شرّ» است. مراد میرزا(ره) «نفی خطا در فعل» خداوند است، نه انکار شرّ. و سخن او «مشروط» است. یعنی اگر کسی از شرور اجتناب کند، به اجر و ثواب وافر می رسد و وجود شرها برای او نعمت می گردد. بدیهی است که میرزا «دوزخ» را شرّ می داند، نه خیر. امّا صوفیان دوزخ را نیز خیر می دانند و محی الدین رسماً اعلام می کند که دوزخ عشرتکده است. و البته میرزا(ره) نیز با جملۀ «مراد از پوشیدن خطا...» در صدد توجیه این شعر صریح حافظ است، توجیهی که «لا یرضی صاحبه». حافظ به طور نصّ می گوید که خطا هست و پیرش آن را می پوشاند. و موضع میرزا(ره) نسبت به این اصطلاحات و باورهای صوفیان، در پاسخ سؤال بعدی خواهد آمد. انگیزۀ دیگر برخی از علمای ما این است که افراد معروف و نامدار را از دست ندهند و حتی الامکان آنان را در دایر ۀ خودشان یا در اطراف رجال مسلمان شیعه قرار دهند. و اصل را بر جذب گذاشته اند. نه دفع. حتی بعضی ها ادعا کرده اند که سعدی (سنّی اشعری جبری) نیز شیعه است، تا چه رسد به حافظ. امّا این روش جذب گرایانه، اگر منافعی داشته، مضرّات و خطرها و آفات بزرگی را در فرهنگ دینی ما ایجاد کرده است. شیعه تا زمان سید حیدر آملی، هر صوفی را از دایرۀ خود به شدت دفع می کرد، همان طور که در دو رسالۀ خود میرزا(ره) دیدیم. از آن پس این سیاست جذب گرائی به تدریج رواج یافت. شخصیت هائی مانند حافظ، فقط ارزش هنری دارند، نه ارزش تبیین دین. اگر همۀ گفته های حافظ تاویل شود، اشعار او در عشق به پسران خوشگل را نه می توان انکار کرد و نه می توان توجیه کرد. و هر کس عشق او به پسران را توجیه کند، در واقع خودش را تحمیق کرده است. یا توجیه اشعار بسیار او مثل: آن تلخ وش که صوفی امّ الخبائثش خواند احلی لنا و اشهی من قُبلۀ العذارا که رسماً همان شراب امّ الخبائث را می خواهد. یا آن که سعدی در باب «عشق و جوانی» گلستان، پسر زیبا روی را می بیند ک با همدرس خودش مباحثه می کند، عاشق او شده و می گوید: ما به تو مشغول تو با عمر و وزید. و بزرگتر از آن، بخش خبیثات سعدی که آن را به دنبال بخش طیبات آورده، انباشتی از جفنگیات است که هیچ هرزه گو و لات اخلاق ستیز، کثیف تر از آن نگفته است، در حدّی که اکثر انتشاراتی ها شرم کرده اند که آن بخش را چاپ کنند. حتی محمد علی فروغی ماسونیست و کابالیست هم در نسخه ای که از کلیات سعدی تصحیح کرده، آن بخش را حذف کرده است. به راستی سعدی قدرت و نبوغ استثنائی خود را در آن بخش به طور کاملاً فراز به کار گرفته است.

و بعد از مدتی که این معنی(1)

برای شعر سعدی به خاطر فاتر می رسید، بر خوردم به شعری از حافظ که مؤید همان معنی است و آن این است:

پا منه بر خود که مقصد گم کنی

یا

منه پای اندرین ره بی دلیل(2).

114- سؤال:

114- سؤال: معنی این دو بیت حافظ را بیان فرمائید که گفته:

ساقی حدیث سرو [و] گل [و] لاله می رود

این بحث با ثلاثۀ غسّاله می رود

می ده که نو عروس چمن حدّ حسن یافت

کار این زمان ز صنعت دلاّله می رود

جواب:

جواب: مدتی بود که در معنی «ثلاثۀ غساله» هر کس سخنی می گفت، و سخن دلپذیری از کسی نشنیدم هر چند از اهل عرفان و صنعت شعر بودند. و الحال به گمان قاصر می رسد که مراد از «ثلاثۀ غسّاله» آب و سبزه و روی نیکو باشد. چنان که در شعر مشهور است که:

ثلاثۀ تجلوا عن القلب الحزن

الماء و الخضراء و

الوجه الحسن

یعنی این سه چیز غسّالۀ حزن و اندوه اند و غبار غم را از دل می شویند. و شاید مراد حافظ (بنابر طریقۀ اهل ذوق و شعر) این باشد که ای مرشد حقیقی می عرفان محبوب حقیقی بده که وقت است چون از ملاحظۀ جمال محبوبات مجازیّه، مرا جاذبه حاصل، و این ملاحظه، دلاّل و راهنمای من به محبوب حقیقی شد. پس صنعت و مشاطگی عشق مجازی که صورت محبوب مجازی را از برای من به جلوه در آورد، دلیل راه من شد به محبوب حقیقی. چنان که طریقۀ این جماعت است که می گویند «المجاز قنطرۀ الحقیقۀ»(3).

ص: 313


1- در نسخه: معنی را.
2- این شعر در دیوان حافظ پیدا نشد.
3- بنابر این، میرزا(ره) با ادبیات آنان سخن می گوید بدون آن که خودش به این اصطلاحات ارزشی قائل باشد. و بحث او مانند بحث یک مسلمان است که دربارۀ اشعار «گوتۀ آلمانی» با ادبیات و افکار و اصطلاحات خود گوته، بحث می کند.

پس می گوید که ای ساقی ما در حدیث سرو، گل و لاله که [معشوقات](1) مجازیه است، مشغولیم در کنار آب روان و سبزه زار و صحبت یار خوش صورت. پس الحال که نو عروس چمن که صورت محبوب مجازی است حدّ حسن یافت (و مراد از چمن دار دنیای فانی است و نو عروس آن مستلذات این دار غرور است) و چون حسن آن ها به حد کمال در نظر آمد الحال وقت است که برسیم به مشاهدۀ جمال محبوب حقیقی. پس به ما از می معرفت بده تا به مقصود رسیم.

115- سؤال:

115- سؤال: بعضی از تبعۀ اخباریین می گویند در مقام طعن به مجتهدین که در حدیث «القضاۀ اربعۀ» که در چهار جا لفظ «علم» و «لا یعلم» مذکور است، مجتهدین لفظ علم را بر معنی «ظنّ» حمل کرده اند، و حال آن که احدی از اهل لغت و اهل لسان لفظ علم را در ظنّ استعمال نکرده است. آیا این سخن اصلی دارد یا نه؟-؟ و آیا استعمال لفظ علم در ظنّ جایز است یا نه؟-؟

جواب:

جواب: سبحانک هذا بهتان عظیم. این حدیث مخیف چنان که در تهذیب روایت شده است این است که حضرت صادق علیه السلام فرمود: «الْقُضَاةُ أَرْبَعَةٌ؛ ثَلَاثَةٌ فِی النَّارِ وَ وَاحِدٌ فِی الْجَنَّةِ. [رَجُلٌ قَضَی بِجَوْرٍ وَ هُوَ یَعْلَمُ، فَهُوَ فِی النَّارِ، وَ رَجُلٌ قَضَی بِجَوْرٍ وَ هُوَ لَا یَعْلَمُ أَنَّهُ قَضَی بِالْجَوْرِ فَهُوَ فِی النَّارِ]، وَ رَجُلٌ قَضَی بِالْحَقِّ وَ هُوَ [لَا] یَعْلَمُ فَهُوَ [فِی النَّارِ وَ رَجُلٌ قَضَی بِالْحَقِّ وَ هُوَ یَعْلَمُ فَهُوَ] فِی الْجَنَّةِ»(2). و ترجمۀ آن این است که: قاضی ها که مرافعه می کنند میان مردم، چهار قسم اند، سه قسم از آن ها در آتش است و یک قسم از آن ها در بهشت است:

اول: مردی که حکم کند به خلاف حق و بداند که خلاف حق است، یعنی تمیز حق

ص: 314


1- در نسخه: معشروب.
2- تهذیب، ج 6 ص 218 ح 5.

و باطل را از یکدیگر کرده و عالم به طریق حکم هست و لکن بر خلاف آن عمل می کند و حق صاحب حق را باطل می کند، پس این شخص در آتش است. دوم؛ مردی است که حکم کند به خلاف حق و حق صاحب حق را باطل کند و لکن از راه نادانی چنین حکم کرده، یعنی تمییز حق و باطل را چنان که بایست نکرده بود و به گمان غلط خود که مبنی بر مستندی نبوده حکم کرده و اتفاق افتاد که حکم او هم غلط شد و حق صاحب حق را باطل کرد، پس این هم در آتش است، هر چند [به طور] دانسته حق صاحب حق را باطل نکرده، چون نبایست خود را دخیل حکم کند، خصوصاً در وقتی که سخن او مخالف «حقِ نفس الامری» هم واقع شده [باشد].

سیّم؛ مردی که به حق حکم کند، یعنی حقی که صاحب حق در نفس الامر داشت به او رساند، لکن از روی معرفت و دانش و طریقۀ حق نشده، مثل این که شخصی دعوی کند بر کسی که من از تو ده دینار طلب دارم، و در نفس الامر هم راست گوید. و قاضی بدون این که از مدعی بیّنه طلب کند، مدعی را قسم بدهد و مدعی هم بخورد و ده دینار را بگیرد. که در این جا هر چند ده دینار حق مدعی است در نفس الامر، و در نفس الامرهم به او حلال است، لکن قاضی به سبب حکم خود به جهنم می رود. چهارم؛ مردی است که حکم می کند موافق حق از روی علم و دانش، یعنی تمییز حق و باطل را می تواند کرد و طریقۀ مرافعه را بر وجه صحیح می داند، و به همان نحو حکم کرد و حق نفس الامری صاحب حق هم به او رسید، پس این از اهل بهشت است.

و می توان گفت: مراد از قضای به جور و قضای به حق، آن باشد که در ظاهر شرع ماموریم به عمل به آن، قطع نظر از نفس الامر کرده. پس معنی فقرۀ اول این است که هرگاه مرافعه را بر غیر وفق شرع کند و داند که بر غیر وفق شرع است، در آتش است،

ص: 315

هر چند حق در نفس الامر [به] صاحب او(1)

برسد. و معنی فقرۀ دوم این است که هرگاه رجماً بالغیب حکم کند و نداند که خلاف طریقۀ مرافعۀ شرعیه است، آن نیز چنین است. و معنی فقرۀ سیّم این است که هرگاه مرافعه کند بر وفق آن چه در شریعت وارد شده و لکن نه از روی معرفت، بل که رجماً بالغیب باشد، پس او هم در آتش است هر چند آن چه اگر به طریقِ علم می کرد به همین طریق واقع می شد و [همچنین](2)

باعث این می شد که حق به حق دار نفس الامری برسد.

و معنی فقرۀ چهارم این است که هرگاه مرافعه کند و حکم کند از روی دانش به طریقۀ مرافعه و حکم، پس آن قاضی در بهشت است هر چند حق نفس الامری به حق دار نرسد.

هرگاه دانستی معنی این فقرات را، دانستی که مجتهدین همه همین را خواسته اند، و نسبت این که مراد از علم ظنّ است و این که حدیث را حمل بر این کرده اند، توهّم باطل است.

اما در سه فقرۀ اول: پس به جهت این که مراد از علم در فقرۀ اولی می تواند معنی حقیقی باشد که مخالف ظنّ است. و ضرور نیست که بگوئیم مجتهدین از علم، ظنّ فهمیده اند. منتهای امر این است که قائل باشند به این که در صورتی که ظنّ معلوم الحجّیۀ در نزد مجتهد حاصل باشد بر جور بودن حکم، باز حاکم به آن، در آتش باشد، این ضرری به مجتهد ندارد و نفعی به اخباری ندارد. زیرا که درصورت ظنّ به جور بودن، اخباری هم تجویز حکم جوری را نمی کند، و طالب علم است. و با وجود ظنّ به جور، علم به عدم جوریت خلاف آن، حاصل نمی شود.

ص: 316


1- در نسخه: باو.
2- در نسخه: هر چند.

پس اگر بگوئی: اخباری در صورت حصول ظنّ به جوریت، توقف می کند تا از جای دیگر حکم آن معلوم شود.

می گوئیم: مجتهد هم می گوید: مراد از «هو یعلم» علم واقعی است. و حکم ظنّ او از جای دیگر ثابت می شود که در نزد «انسداد باب علم»، ظنّ قایم مقام علم است. پس الزام مجتهدین به این که این جا از لفظ «یعلم»، «یظنّ» اراده شده، غلط است.

و از این جا ظاهر می شود کلام در فقرۀ دوم که «لا یعلم» را مانعی نیست از حمل بر معنی حقیقی. و مراد این است که حکم کند به جور با عدم علم به این که این حکم به جور است به سبب جهل به طریق مرافعه. و شکی نیست که عدم حصول «ظنّ معلوم الحجیّۀ» بر جور بودن، مصحّح جواز حکم نیست. پس در صورت عدم علم واقعی به جور بودن، و عدم ظنّ معلوم الحجیۀ (هیچکدام) حکم جایز نیست. خواه «لا یعلم را [حمل](1) کنیم بر قدر مشترکِ میانۀ علم و ظنّ، یا حمل کنیم بر عدم علم، و [حجّیت] ظنّ را از دلیل خارج ثابت کنیم.

و از این جا ظاهر می شود کلام در فقرۀ سیّم نیز. و خلاصۀ کلام این که در این فقرات حمل می کنیم علم را بر معنی حقیقی، و حکم ظنّ را از دلیل خارج اثبات می کنیم. منتهای امر این است که ما قائل شویم به استعمال در هر دو مجازاً. و اما استعمال درخصوص ظنّ به تنهائی؛ پس آن به هیچوجه راهی ندارد.

و اما فقرۀ چهارم: پس بی شک و شبهه، احدی از مجتهدین نگفته است که مراد از علم ظنّ است و بس. از برای این که کسی نگفته که در مرافعات حصول علم از برای قاضی محال است. که مضطرّ شویم به این که بگوئیم که مراد از فقرۀ اخیره این است که کسی که حکم کند موافق حق و ظنّ داشته باشد که موافق حق است، داخل بهشت است. منتهای

ص: 317


1- در نسخه: حکم.

امر این است که بگوئیم که مراد از «یعلم» در فقرۀ اخیره، قدر مشترک مابین علم و ظنّ باشد. یعنی هرگاه حکم کند به حق، و علم داشته باشد که بر وفق است، یا ظنی که حجّت باشد بر او، پس او داخل بهشت است. اما این که مراد ظنّ باشد لا غیر، پس این غلط محض است و کسی آن را نگفته است.

بل که ترقی می کنیم و می گوئیم: مجتهدین هم از لفظ «یعلم» در این جا «علم» را فهمیده اند، و ظنّ را مطلقا اعتباری نکرده اند. بنابر این که حکم الله بر دو قسم است؛ حکم الله ظاهری و نفس الامری. و علم به هر یک از آن ها، علم به حکم خدا است. و آن چه مجتهد ظنّ به آن کرد از ادلّۀ شرعیه، همان معنی علم به حکم الله ظاهری است. و ظن در «طریقۀ حکم» است، نه نفس حکم. و تحقیق این کلام موقوف است به بیان چند مقدمه:

مقدمۀ اول این که: در معنی علم اختلاف است؛ بعضی آن را تفسیر به یقین کرده اند. یعنی اعتقاد جازمِ ثابتِ مطابق واقع. و بعضی تفسیر به جزم کرده اند. و این جمع می شود با یقین و جهل مرکب، و غیر این ها در استعمالات. و اصطلاحات [دیگر](1)

هم از برای آن هست؛ مثل در صورت حاصله در ذهن که منقسم می شود به تصوّر و تصدیق. و غیر آن. و ظاهر این است که اکثر آن استعمالات مجازاند به غیر «جزم مطابق واقع». بل که مطلق جزم هم علم است در استعمال لغت و عرف. نهایت امر این است که اعتقاد مطابق واقع هم داخل مفهوم آن باشد. [اما](2)

دخول نفس مطابقۀ واقعیه؛ پس آن معلوم نیست.

همچنان که ظاهر این است که یقین هم در عرف و لغت، همان اعتقاد جازم باشد. هر

ص: 318


1- و در نسخه: کو.
2- در نسخه: لکن.

چند به ضمیمۀ اعتقاد مطابقت [باشد](1)

نه نفس مطابقت. و جوهری در صحاح می گوید «یقین، علم است و زوال شک». پس آن چه در تعریف یقین گفته اند هم اصطلاح از باب معقول است نه معنی لغت و عرف.

مقدمۀ دوم این است که: فرق است مابین این که کسی علم به وقوع شیئ به هم رساند در نفس الامر، یا علم به هم رساند که باید در حکمِ وقوع نفس الامری داند هر چند علم به وقوع نفس نباشد. مثال اول این که علم داریم که زید نطفۀ حلال عمرو است، و حکم می کنیم به فرزند بودن او. و مثال دوم این که زید از نطفۀ عمرو است و(2)

از زوجۀ او به هم رسیده که فراش او است با شرایط.

در این جا هر چند علم نداریم که از نطفۀ عمرو تولد یافته، و لکن به حکم «الولد للفراش» علم داریم به این که در حکم ولد است و شرعاً او را ولد می گویند.

و همچنین است کلام در ظنّ که گاه است ظنّ به وقوع واقعه نداریم، و لکن ظنّ داریم که باید در حکمِ وقوع واقعه باشد؛ مثل این که در سوق اهل سنت (که میته را به [دباغی](3)

حلال می دانند، و تذکیۀ اهل کتاب را کافی می دانند) با وجود عدم حصول ظن به این که این پوست خاص خالی از آن دو عیب است، حکم می کنیم به جواز خریدن آن به سبب عمومات ظنیّۀ اخبار که وارد شده [در](4)

جواز شراء جلود از سوق مسلمین. و همچنین هرگاه ترشّح بول بسیاری بشود که ظنّ وصول به جامه باشد و لکن علم حاصل نشود، حکم می کنیم به این که عدم وصول نجاست جزمی است به دلیل استصحاب و اخبار. پس در این جا هر چند دلیل افادۀ ظن به حکم طهارت می کند، و لکن ظن به عدم

ص: 319


1- در نسخه: نباشد.
2- در نسخه: و لکن.
3- در نسخه: دباغ.
4- در نسخه: و.

وصول نجاست، مفقود است بل که با وجود ظن به وصول نجاست باز حکم می کنیم به طهارت و به این که در حکم عدم وصول است.

و همچنین هرگاه شخص فاسق متقلّبی دعوی کند بر مرد صالح ورع بسیار محتاطی، و دو نفر شاهد ظاهر العداله بیاورد، و آن مرد صالح منکر باشد، گاه است که از برای حاکم ظن برائت مدعی علیه، حاصل است و لکن باید به مقتضای شهادت آن شاهدها عمل کند هر چند ظن از آن ها حاصل نشود.

و الحاصل: بسیار از امور هست که افادۀ بیش از مظنّه نمی کند، بل که گاه است که افادۀ ظن هم نکند و با وجود این قطعاً به مقتضای آن باید عمل کرد قطعاً یا ظناً. مثل بیّنه، و ید، و فراش، و امثال آن ها. و از این باب است اکثر ادلّۀ شرعیه مثل اخبار آحاد، و استصحاب، و غیر این ها در نزد مجتهدین که از باب ظنونی است که واجب است عمل به آن ها هر چند مطابق نفس الامر نباشد.

(و اما نزاع اخباریین در این که اخبار قطعی اند نه ظنّی، و این که سایر ادلۀ ظنیّه حجت نیست؛ پس آن مقام دیگر است از کلام و ما الحال در صدد تعرض آن نیستیم).

پس چنان که مطلق علما، بیّنه و فراش و امثال آن ها [را] علمی می دانند، و عمل به مقتضای آن ها را «معلومات» می شمرند هر چند مطابق واقع نباشد، و مقتضای آن ها ظنّی باشد، مجتهدین هم عمل به این ظنون را در نزد سدّ باب علم، علمی می دانند. پس همچنان که اخباری مال منکر را به سبب بیّنۀ مدعی می گیرد و به او می دهد، و می گویند حکم کرد به حق در جائی(1)

که علم [ندارد](2)

به حق. و مراد از علم، عمل به آن چیزی است که قائم مقام نفس حق است، همچنین مجتهد حکم می کند به سبب خبر واحدی که چاره به

ص: 320


1- در نسخه: و در جائی.
2- در نسخه: دارد.

جز عمل به آن ندارد، و می گویند که حکم کرد به حق، با این که علم [ندارد](1)

که حکم به حق کرده.

پس اطلاق «و هو یعلم» بر علم به واقع و نفس الامر، و بر علم به آن چه افادۀ قائم مقام واقع و نفس الامر را کند، هر دو شده است. اما این که آیا این ظن مجتهد که از خبر واحد یا استصحاب حاصل شده، مثل بیّنه و فراش است یا نه؛ پس آن نزاع در اصل اجتهاد و اخباری بودن است، و ما در صدد آن نیستیم.

و اشاره می کند به آن چه گفتیم، حدیث مشهور «نحن نحکم بالظاهر و اللّه یتولی السرائر»(2). پس این سخن که آن شخص تابع اخباریین گفته که مجتهدین علم را در حدیث «القضاۀ اربعۀ» بر ظنّ حمل کرده اند، بسیار دور است از صواب و غفلت بزرگی است.

مقدّمه سیم: باید دانست که وضع حقایق الفاظ، مفردۀ شخصی است. و وضع حقایق ترکیبات، نوعی است. اما مجازات؛ پس وضع آن ها (خواه مفردات باشند و خواه مرکبات) همه نوعی است. پس وضع لفظ «سماء» و «ارض» و «تراب» و «ماء» از برای آسمان و زمین و خاک و آب، بخصوصه و شخصه شده و لکن وضع «اسد» در رجل شجاع و «شمس» در صورت وجیه، بشخصه نشده، بل که از اهل لسان رخصت کلّی یافته ایم در استعمال لفظی که موضوع باشد از برای معنی[ای]، در معنی دیگر. و به علاقۀ مشابهت، یا غیر آن از علایق مجاز. و ما به همین قاعده هر جا که علاقه را یابیم استعمال می کنیم. ضرور نیست که بخصوص از اهل لغت شنیده باشیم، یا استعمال شده باشد. بل که هر چند هرگز کسی استعمال نکرده باشد ما استعمال می کنیم، در آن قصوری نیست.

مثلاً لفظ علم هرگاه در لغت عرب به معنی اعتقاد راسخ [با]شد، یا عدم احتمال خلاف

ص: 321


1- در نسخه: دارد.
2- إیضاح الفوائد فی شرح مشکلات القواعد؛ ج 3، ص: 486.

باشد، ما استعمال می کنیم آن را مجازاً در «ظن معلوم الحجّیۀ» به علاقۀ وجوب عمل در هر دو. چنان که در احد وجوه تعریف فقه گفته اند(1). و به هر حال؛ در استعمالات مجازیه، رخصت شخصیه شرط نیست. و مع هذا می گوئیم که: اگر چه مجتهدین به مذهب اخباریین از جملۀ مخطئین بل فاسقین یا کافرین باشند، از اهل لغت بودن که بیرون نرفته اند. و اغلب آن ها عرب اند و در تعریف فقه می گویند «هو العلم بالاحکام الشرعیۀ الفرعیۀ عن ادلّتها التفصیلیّۀ». و در اطلاق علم به آن چه تحصیل می کنند به ظن، چند وجه ذکر کرده اند که یکی از آن ها همین است که مذکور شد.

و یکی دیگر آن که: مراد از احکام، احکام ظاهری است که مدلول ادلّۀ ظنیّه است. و بعد از تحصیل آن ها به اجتهاد، صادق است که علم به آن ها حاصل کرد[ن]. و ظنّی بودن مدرکات، منافات با علمی بودن ادراک ندارد. خصوصاً هرگاه کلمۀ مجاوزۀ [«عن»] را در «عن ادلتها التفصیلیّه» متعلق به «احکام» گیریم که ظرف مستقر باشد، نه به «علم». و علم خدا و ملائکه را به قید حیثیت بیرون کنیم.

و یکی دیگر این که: مراد از علم، ظنّ باشد، یا «اعتقاد راجح» مجازاً که شامل ظن هم باشد. و هیچکس بر علماء بحث نکرده که استعمال علم در ظن یا اعتقاد راجح، جایز نیست، بل که گفته اند که این مجاز است و در تعریفات استعمال لفظ مجازی خوب نیست. و همچنین است تعریفاتی که علماء از برای علوم کرده اند؛ مثل این که می گویند در تعریف علم صرف «انّه علم باصول تعرف بها ابنیۀ الکلم». و در تعریف علم نحو «علم باصول تعرف بها احوال اواخر الکلم». و شکی نیست که اصول قواعد صرف و نحو، از جملۀ ظنیات است که مستفاد شده از استقراء کلام عرب، که بیش از ظن افاده نمی کند و

ص: 322


1- الفقه هو العلم بالاحکام الشرعیۀ الفرعیۀ عن ادلّتها التفصیلۀ.- در حالی که اکثر معلومات فقهی یک اخباری یا اصولی، ظنّی هستند.

همچنین سایر حدود.

و از این باب می تواند شد که فقهاء شرط معلومیۀ عوضین کرده اند در بیع. [و] در معلومیت اکتفاء به کیل و وزن و مشاهده و وصف می شود. و هیچیک از این ها مفید علم واقعی نیست. با وجود این که ظاهر بعض آیات قرآنی هم این است، چنان که در سورۀ ممتحنه [آیۀ] «یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا إِذا جاءَکُمُ الْمُؤْمِناتُ مُهاجِراتٍ فَامْتَحِنُوهُنَّ اللَّهُ أَعْلَمُ بِإیمانِهِنَّ فَإِنْ عَلِمْتُمُوهُنَّ مُؤْمِناتٍ فَلا تَرْجِعُوهُنَّ إِلَی الْکُفَّارِ»، که اهل تفسیر «علمتموهنّ» را به ظنّ تفسیر کرده اند. چنان که بیضاوی می گوید (بعد از علمتموهنّ مومنات): «العلم الذی یمکنکم تحصیله و هو الظن الغالب، بالحلف و ظهور الامارات. و انّما سمّاه علماً ایذاناً بانّه کالعلم فی وجوب العمل به».

و در مجمع البحرین گفته است: «و کثیراً ما یطلق علی الاعتقاد الراجح المستفاد من سند، سواء کان یقیناً او ظناً» و بعد از آن این آیه را شاهد آورده و گفته است که مثل این است قوله تعالی «فان علمتم فیهم خیراً». و مراد آیۀ مکاتبه است که در سورۀ نور است. که می فرماید: «وَ الَّذینَ یَبْتَغُونَ الْکِتابَ مِمَّا مَلَکَتْ أَیْمانُکُمْ فَکاتِبُوهُمْ إِنْ عَلِمْتُمْ فیهِمْ خَیْراً». و بعضی گفته اند که خیر به معنی مال است، یعنی آن غلام مال داشته باشد. و بعضی گفته اند به معنی مصلحت است. و بعضی گفته اند قدرت بر کسب و تحصیل مال الکتابه و امین بودن او است. و اوّلی دور است خصوصاً بنابر مشهور که عبد مالک نمی شود.

و غالب این است که صلاح و قدرت به کسب و امانت، موکول به ظن است. پس ظن به قدرت داشتن بر ادای مال و خیانت نکردن و صلاح داشتن هم کافی [می] باشد. و در کنزالعرفان گفته است که این جا مراد از ظن متاخّم، علم است.

و به هر حال؛ ضرور نیست که ما اثبات استعمال الفاظ مجازیه بکنیم چنان که دانستی، بل که رخصت نوعیه از اهل لسان ما را کافی است. و این مثال ها را تفصیلاً ذکر

ص: 323

کردیم. و مؤیّد آن است که در قاموس گفته است که «معْلَمَه» به معنی «مظنّه» است. و مؤید این می شود نیز که در شهادت، علم معتبر است. چنان که مصرّح به است در اخبار و اقوال مشهور علماء. و علماء تصریح کرده اند به جواز بنای شهادت را بر استصحاب و غیر آن، مثل ید تصرف. بل که علم واقعی نادر است، چنان که زید شهادت می دهد به این که خانه[ای] که در دست عمرو است مال اوست. و اگر کسی از او بپرسد که احتمال نمی دهی که در شب گذشته آن را بخشیده باشد به زوجه اش یا به ولدش یا وقف عام کرده باشد، و امثال آن. نفی احتمال آن نمی کند. پس معلوم شد که بنای او در شهادت به همان استصحاب است. نهایت توجیهی که ما از برای حدیث می کنیم که فرموده اند که «تا علم نداشته باشی مثل آفتاب، یا مثل کف خودت، شهادت مده»(1) این است که باید اصل مالک بودن، علمی باشد نه بقای آن ملک. و مطلوب در شهادت بقای ملک است. و این هم مجازی است برای علم.

و مویّد آن نیز می تواند شد قول حق تعالی در سورۀ قصص در حکایت از فرعون «یا أَیُّهَا الْمَلَأُ ما عَلِمْتُ لَکُمْ مِنْ إِلهٍ غَیْری فَأَوْقِدْ لی یا هامانُ عَلَی الطِّینِ فَاجْعَلْ لی صَرْحاً لَعَلِّی أَطَّلِعُ إِلی إِلهِ مُوسی وَ إِنِّی لَأَظُنُّهُ مِنَ الْکاذِبینَ»(2). زیرا که ظنّ کاذب بودن، با علم به این که خود اله است، جمع نمی شود. پس باید مراد از «ما علمت»، «ما ظننت» باشد بنابر این که مراد از نفی علم، نفی معلوم باشد. چنان که بعضی تفسیر کرده اند. چنان که در قول حق تعالی «أَ تُنَبِّئُونَ اللَّهَ بِما لا یَعْلَمُ فِی السَّماواتِ وَ لا فِی الْأَرْض»(3). یعنی بما لیس فیهنّ.

ص: 324


1- وسائل، کتاب الشهادات، ب 20 ح 1 و 3.
2- آیۀ 38 سورۀ قصص.
3- آیۀ 18 سورۀ یونس.

116- السؤال:

116- السؤال: ما معنی قولهم علیهم السلام «افضل الطاعات احمزها»(1)

الجواب:

الجواب: یحتمل هذا اللفظ وجوهاً من المعانی: الاول: ان یکون المراد من الطاعات، اشخاص الحقیقۀ الواحدۀ کافراد الصلوۀ، و افراد الصوم. فکل فرد کان اشق علی النفس فهو افضل من الفرد الاسهل. و هو ایضاً یحتمل وجهین؛ الاول بیان نفس الامر؛ مثل انّ الصوم فی الوقت الحارّ افضل من الصوم فی الوقت البارد. و ان کان فی صورۀ انحصار التکلیف فی احد هما(2) (مثل صوم شخص واحد فی شهر الصیام الذی صامه فی زمن الصیف بالنسبۀ الی ماصامه فی زمن الشتاء، فی اکثریۀ ثواب الاول من الثانی) تأمل. کما ذکروه فی عدم نقص الصوم فی الفضیلۀ اذا نواه قبل الزوال، ممّن نواه فی اللیل. الاّ ان یقال انّه من باب التفضّل.

و الثانی: ان یکون المراد اختیار الاشق علی الاسهل فی ما ترد الامر بینهما؛ مثل صلوۀ الظهر فی الیوم الواحد فعلها فی المسجد المکشوف فی الصیف اشق فعلها فی المسجد المسقف، فالثانی [افضل].

[و الثالث]: ان یکون المراد انواع الواجب المخیّر، کاختیار صیام شهرین للغنی اذا کان اشق علیه من الاطعام بل العتق. و عکسه للفقیر.

و الرابع(3): ان یکون المراد اجناس العبادات، کالصلوۀ و الصوم و الجهاد و الحجّ و الزیارۀ و غیرها. و الاشکال [عظیم](4)

فی ذلک مع ما یلاحظ فی ما ورد الفضیلۀ و الثواب فی کثیر من اجناس الاسهل، اکثر ممّا ورد فی الاشق. کافضلیۀ الصلوۀ من الحج، بل

ص: 325


1- بحار، ج 79 ص 229 و 279.
2- عبارۀ النسخۀ: و ان کان التکلیف منحصراً فی احدهما.
3- و فی النسخۀ: و الثالث.
4- و فی النسخۀ: العظیم.

افضلیۀ صلوۀ فریضۀ من عشرین حجۀ. و ما ورد من افضلیۀ زیارۀ الحسین علیه السلام سیمّا فی یوم عرفۀ من حجات کثیرۀ. و کذلک فی صلوۀ من الصلوات المرغبۀ و الادعیۀ المأ ثورۀ.

فنقول: انّ اختلاف الاجناس، من حیث وصف الوجوب و الحرمۀ و الندب. فالعمل الواجب جنس و العمل المندوب جنس آخر. و هکذا. سواء اتحدت الماهیات او اختلف.

ثم: انّه یحتمل ان یراد من الروایۀ الاخبار عن ثواب کل عمل فی نفسه مع قطع النظر عن المطلوبیۀ.

و [یحتمل] ان یراد منه الانشاء، بمعنی انّه لابد من تقدیمه اذا ترددّ الامر بین فعل امرین او اکثر. و کذلک الاحمزیۀ یحتمل ان یراد بها الاشقیۀ علی الجسم او الاعم من الجسم و الروح. و حینئذ نقول لا معنی لارادۀ الانشاء و الحکم بافضلیۀ اختیار الاشق، ان لو حظ نفس المهیۀ من حیث هی. اذ یلزم منه جواز تقدیم کثیر من المستحبات علی کثیر من الواجبات. و هو باطل جزماً. بل و کذلک الکلام فی تقدیم اختیار بعض الواجبات ان کان احمز، علی بعض اسهل منه، اذا ترددّ الامر بینهما. فانّ ذلک لیس بمطّرد فیها. اذ قد یجب تقدیم الاسهل لعلّۀ اُخری. فلابدّ ان یراد من الاخبار، الفضیلۀ الذاتیۀ. و حینئذ فیمکن القول بافضلیۀ کل واجب و ان کان سهلاً عن کل ندب و ان کان صعباً.

و توجیه الاحمزیۀ حینئذ بانّ التکلیف بما توعد علی العقاب بترکه، احمز ممّا و عد الثواب علی فعله و عدم العقاب علی ترکه. اذ تحمل العقاب فی نظر المکلف اصعب علیه من فوت الثواب عنه. اذ قد ترضی النفس لفوت الجنّۀ عنه اذا لم یکن علیه عقوبۀ، و لا ترضی باحتراق یوم فی النار، بل وساعۀ، فضلاً عن الاحقاب و الدهور. و ایضاً فالظاهر انّ الواجبات مثلاً بمنزلۀ المقوّمات لشخص، و المندوبات بمنزلۀ الاعراض المترتبۀ لذلک الشخص. و التقویم افضل من المزیّن. و اسهل فی هذا المعنی بمنزلۀ الصعب.

ص: 326

و ممّا اَلهمنی الله تعالی فی تفسیر قوله تعالی «مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَیْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسادٍ فِی الْأَرْضِ فَکَأَنَّما قَتَلَ النَّاسَ جَمیعاً وَ مَنْ أَحْیاها فَکَأَنَّما أَحْیَا النَّاسَ»(1) هو انّ العالَم بمنزلۀ انسان واحد، و کل انسان فیه بمنزلۀ جزء عن ذلک الانسان الکبیر. و المرکب ینتفی بانتفاء احد اجزاء منه. [فکانّما] اعدم کل المرکّب(2). و علی هذا [فالاتیان](3) بواجب سهل، اتیان بتقویم شخص الدین. و تفویته تفویت له، فالاتی بذلک السهل، آتٍ بالکلّ. فیصحّ بان کلّ واجب افضل من کل ندب. بل من جمیع المندوبات، من هذه الحیثیۀ. و ان تفاوت الواجبات فی مراتب الفضیلۀ. فالشّریک فی نفس الاحیاء و التقویم و نفس الامانۀ و التخریب، لا یستلزم الشّریک فی مرتبۀ الفضل. و بذلک یتمّ حمل الروایۀ علی بیان الافضلیۀ الذاتیۀ، و افضلیۀ الواجبات علی المستحبات، و افضلیۀ بعض الواجبات من بعض، و افضلیۀ بعض المستحبات من بعض.

ان قیل: ما قلتم فی توجیه افضلیۀ الواجبات علی المستحبات بالفضیلۀ الذاتیۀ (من ان الواجبات بمنزلۀ المقّومات و المستحبات بمنزلۀ المزیّنات، و المقوّم اولی و افضل من

ص: 327


1- الایۀ 32 السورۀ المائدۀ.
2- ما الدلیل علی هذا؟ لعلّ المصنف(ره) یتمسک ب-«اَتزعم انّک جرم صغیر و فیک انطوی العالم الاکبر». و فیه: اولاً: فعلی هذا لو قتل احد حیواناً فکانّما قتل الحیوانات جمیعاً، بل کانّما قتل الناس جمیعاً، بل کانّما قتل الملائکۀ جمیعاً بل کانّما قتل الجن و الشیاطین جمیعاً. لانّ کل هؤلاء اجزاء العالَم، فینتفی الکل بانتفاء حیوان واحد. ثانیاً: ما المراد من «العالم الاکبر»؟ هل اللاّم (ای: ال-) هو للعهد الذهنی، او للحقیقۀ. و یتم کلام المصنف(ره) علی الاول، لا علی الثانی. لانّ معناه علی الثانی یکون «عالم اکبر» ای: انک لست بجرم صغیر بل انّک عالم اکبر. فلا یکون الانسان بمنزلۀ الکائنات. و ثالثا: لو سلّم معنی العهد، فموضوعه هو الجسم و الجرم و انطواء جرم العالم فی جرم جسم الانسان ملخصاً و اختصاراً و تشبیهاً، فلا یشمل الروح و الحیاۀ و الممات. حتی یکون موت انسان واحد، موت کل العالم. و رابعاً: اذا کان موضوع البیت، هو الجسم و الجرم، فالحیوان ایضاً کالانسان، لانّ کلّ ما فی جسم الانسان فهو فی جسم الحیوان من دون استثناء، کما ثبت فی علم التشریح و وظائف الاعضاء.
3- و فی النسخۀ: فالاثبات.

المزیّن) [صحیح]، حیث لا غبار فیه. الاّ انّها یتمّ فی الواجبات الابتدائیۀ و المستحبات الاولیۀ. و اما الواجب الجعلی بجعل المکلف؛ کالمباح الواجب نذراً، و المباح المستحبّ قصداً. فاعتبار ما بیّنتم فیه مشکل. لانّه لا خفاء فی انّ الفضیلۀ فیه عرضی، لا ذاتی. الاّ ان یقال انّ المراد من الذاتی ماهو بالوجوه و الاعتبارات. کما قالوا فی الحسن و القبح العقلییّن. و هو کما تری لا یجعله مقوّماً. لانّه لا یفوت بفوت المقوّم، و هو قبل النذر لم یکن فیلزم عدم الدین، [فهو](1) فاسد.

قلنا: لیس المراد بالدین، الاعتقاد. و الاّ فمقوّماتۀ خمسۀ (علی وجه، و هی الاصول الخمسۀ. و ثلاثۀ علی وجه، و هو التوحید و النبوۀ و المعاد. بل اثنان علی وجه، و هو التوحید و النبوّۀ. بل المراد العمل. و لیس المراد من مقوّماته، الارکان. و الاّ فهو تحصیل المعرفۀ و الصلوۀ و الزکوۀ و صوم شهر رمضان و الحج و الجهاد. و انّها ارکان بمعنی انّها مشابهۀ فی الارکان و الجدران و السّقف للبیت. بخلاف سایر الواجبات، فانّها من قبیل تطیین السطح و وضع المیزاب و نحو ذلک فی ما له مدخلیۀ فی الحفظ. بل المراد من مقومات العمل، هو الاعم من ارکانه و ما به قوامها. و المراد بالواجبات، [الواجبات] المطلقۀ کواجد الشرایط بالفعل، و الواجبات المشروطۀ، و منها الحج المشروط بالاستطاعۀ، و الزکوۀ المشروطۀ بالنصاب، و غیره من شرائط الوجوب و منها ما یجب بالنذر و الیمین و ما شابههما.

فالواجبات العملیۀ مطلقۀ کانت ام مشروطۀ للعمل، بمنزلۀ مجموع ارکان البیت و مقوّماته التی یوجب حفظه. و المستحبات للعمل بمنزلۀ تطیین داخل الجدران و تجصیصه و تنقیشه.

ص: 328


1- و فی النسخۀ: و هو.

ثم: ان شئت تصویر ترکّب الاعمال؛ فان لاحظت تحقق مجموعها لمجموع المکلفین، فمرکب واحد حاصل من المجموع. و ان لاحظت تحقق المجموع لکل واحد، فهو مرکب [قُوَویّ](1)، لا فعلیّ. و ان اعتبرت الفعلیۀ؛ فیختلف افراد المرکب بالنسبۀ الی آحادهم. و هذا بخلاف اصل الدین فانّه مرکب واحد لا یختلف بالنسبۀ الی المکلفین فی ملّۀ واحده(2).

و یدلّ علی افضلیۀ الفرض مطلقا، ما ورد فی القدسیات «مَا یَتَقَرَّبُ إِلَیَّ عَبْدِی بِمِثْلِ أَدَاءِ مَا افْتَرَضْتُ عَلَیْهِ»(3). و فی معناها بعض الرویات ایضاً.

ثم: بعد البناء علی انّ المراد بیان الفضیلۀ النفس الامریۀ (و قلنا بانّ مطلق الواجبات افضل من مطلق المستحبات، لانّ الواجب اَحمز من المستحب بالتقریب المتقدم)، فیشکل المقام بامور: الاول: فی مثل افضلیۀ الایمان علی ماسواه من الواجبات الصّنفیۀ، و افضلیۀ صلوۀ الفریضۀ من الحج ان اردنا بالحج [اعم](4) من الواجب. الثانی: فی مثل افضلیۀ زیارۀ الحسین علیه السلام من الحج بل من الحجات الکثیرۀ و ان کانت مستحبۀ.

الثالث: فی مثل افضلیۀ ابراء المدیون المندوب، من اِنظار المعسر الواجب. کما ذکر الشهید(ره) فی القواعد. و مثل افضلیۀ السلام علی جوابه، و افضلیۀ اعادۀ المنفرد صلوته جماعۀ، و افضلیۀ الصلوۀ فی البقاع الشریفۀ کمسجد الحرام و مسجد النبی صلی الله علیه و آله.

ص: 329


1- و فی النسخۀ: قوی.
2- میرزای قمی(ره) این فحل علم و دانش، در این فراز سه اصل اساسی و مهم جامعه شناختی را بیان کرده است که دربارۀ هر جامعه با هر آئینش، کاربرد عظیم علمی دارد.
3- بحار، ج 5 ص 283.
4- و فی النسخۀ: اعتر.

و یمکن دفع الاول [لِمَن](1) تامّل (فی شبهات الطبعیین و الدهریین و الیونانیین علی قسمیهم من المشائیین و الاشراقیین ثم الملیین، ثم شبهات ما یحصل من التفکر فی اسرار القضاء و القدر، و غیر ذلک) یظهر علیه انّه لا یوازیه شیئ فی الصعوبۀ.

و امّا مثل الصلوۀ الفریضۀ بالنسبۀ الی الحج و ان کان واجباً، فیظهر من التأمل فی حقیقۀ الصلوۀ و اذ کارها و افعالها و شرائطها(2). و ان قلّ ما یخل کلمۀ منها فی اکثر الناس من الکذب و النفاق. و لزوم التخلّص منها منضّماً الی التکلیف بها مدّۀ العمر فی کلّ یوم مرّات، یوجب حصول الطبیعۀ الثانیۀ بسبب العادۀ، و یشکل غایۀ الاشکال تخلیص نیّتها عن داعیۀ العادۀ، مع ما فی اصل تخلیص النیّۀ عن الشوائب الکثیرۀ، من الصعوبۀ التی لا یتصوّر فوقها. و انّها مشتملۀ علی اداء حق الله من النیته و الاذکار و الافعال، و حق الناس من الدعاء لهم فی مثل «اهدنا الصراط المستقیم» و «السلام علینا و علی عباد الله الصالحین»، و حق الرسول و آله (صلی الله علیهم) بوجوب الصلوۀ علیهم فیه و السلام علیهم. و [ما] یشتمل علیه من الحقوق لاشتماله علی دعاء الناس الی الصلوۀ بالاذان، کما اشار الیه الشهید(ره) فی القواعد.

و الاخبار الدالّۀ علی افضلیتها کثیرۀ. و بعضها بعد المعرفۀ علیه، یظهر(3) انّه افضل من حج واجب فی تمام العمر مرّۀ، مع انّه و ان کان ایضاً لا یخل من اسرار و اشکال فی التخلیص، و لکن لیس فیه عشر من معشار الصلوۀ.

و ان یدفع الثانی:(4) (بعد الحمل علی الحج المندوب لما مرّ) نقول: انّه لعل السرّفیه انّ

ص: 330


1- و فی النسخۀ: من.
2- و قال تعالی شأنه «وَ إِنَّها لَکَبیرَةٌ إِلاَّ عَلَی الْخاشِعینَ».- الایۀ 45 السورۀ البقرۀ.
3- عبارۀ النسخۀ: و بعضها بعد المعرفۀ یظهر علیه.
4- ای: و یمکن ان یدفع الاشکال فی افضلیۀ زیارۀ الحسین علیه السلام من الحج.

ثواب الزیارۀ، بل اصل الزیارۀ و ثوابها، عوض عن عمل لیس احمز منه شیئ فی العالم؛ و هو ما تحمّله علیه السلام من الشدائد التی لا یحیط بها التحریر و التقریر، [فنجاحۀ](1) زائره، و الباکی علیه و ثوابهم، انّما هی ثوابه علیه السلام فی ازاء ما عمله من احمز الاعمال؛ و هو حراسۀ دین الله بنفسه و عیاله و غیرهما(2). و لعلّه من هذا الباب ما ورد من فضل صوم الغدیر بما لا یحصی، فی اداء ما تحمّله علی علیه السلام من المیثاق. و صلوۀ جعفر لاجل اتحافها لما تحمّله فی سبیل الله. و نحو ذلک.

[و من ذلک](3) یظهر وجه [افضلیۀ](4) الذکر الفعلی، من الصّلوۀ الّتی هی افضل الاعمال البدنیّۀ، فقد قال الله تعالی: «إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهی عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ وَ لَذِکْرُ اللَّهِ أَکْبَر»(5). فقد روی انّه صلی الله علیه و آله قال لعلی علیه السلام ما مضمونه: «یا علی ثلاث لا یطیقهنّ هذه الامّۀ؛ مواسات الاخوان فی مالک، و انصاف الناس من نفسک، و ذکر الله کثیراً و لیس المراد هو قول الذاکر «سبحان الله و الحمد لله و لا اله الله و الله اکبر» بل المراد ان یتذکر المکلف فی کل فعل من الافعال انّه مطلوب لله فیرتکبه، او مبغوض له فیجتنبه. [فالتقریب](6) انّ هذا الذکر من جهۀ الایمان و تکمیله.

و اما دفع الثالث: فبانّ المندوب، هو ابراء المدیون معسراً کان او غیره، مطالباً کان الطالب او غیره. و الواجب هو الاِنظار اذا کان مطالباً، و کان المطلوب منه معسراً. و دعوی کون مطلق ذلک المندوب افضل من مطلق ذلک الواجب، ممنوع. اذ المصلحۀ الباعثۀ علی

ص: 331


1- و فی النسخۀ: نجاۀ.- النجاحۀ: الصبر و التحمّل لو صول الفوز.
2- بل نفس الزیاره، حراسۀ لدین الله.
3- الکتمان فی هامش النسخۀ بخط ضعیف.
4- و فی النسخۀ: الافضلیۀ.
5- الایۀ 45 السورۀ العنکبوت.
6- و فی النسخۀ: فالتقرّب.

ایجاب الواجب هو موجب لمزید الثواب. مع ما قدمّنا بیانه من العلّۀ فی افضلیۀ الواجب من کونه اشقّ من المندوب مطلقا.

و ان فرض الکلام فی المعسر؛ بان یکو المراد انّه یجب علی المطالب اِنظار المعسر و عدم مطالبته و یستحبّ مع ذلک ابرائه، فهذا لیس من باب افضلیۀ المندوب من الواجب، بل من باب کون واجب و مندوب، افضل من واجب فقط. و لا اشکال فیه. و ایضاً فقد یکون الطالب محتاجاً الی الاخذ و یترکه امتثالاً للواجب مع تحمّل المشقۀ، و یکون المبرء غیر محتاج الی الاخذ و یبرئ من غریمه. فکیف یقال انّ الثانی افضل من الاول.

و اما حکایۀ السلام: فمنع کون المراد انّ السلام من حیث هو، افضل من الجواب من حیث هو. بل یمکن القول بانّ السلام من حیث انّه مولد لایجاب الجواب. فکانّه فعل فعلین. لانّ «الدالّ علی الخیر کفاعله». مع انّه یمکن ان یقال: المراد انّ الثواب [المترتب](1) علی السلام اکثر مما یترتب علی الجواب و ان کان الثواب له ولغیره معاً. لثواب الحاصل للفاعل و هو لیس بحاصل من الجواب.

و اما حکایۀ افضلیۀ [الصلوۀ](2) جماعۀ(3): فیمکن ان یقال انّه من باب تحصیل وصف الفریضۀ، فکما اصل الفریضۀ واجبۀ مستقلّۀ، و تحصیلها بعنوان الجماعۀ مزیّۀ زائدۀ علی اصل الواجب(4).

و معنی الافضلیۀ انّ الصلوۀ الفریضۀ بوصف الجماعۀ افضل منها بوصف الانفراد. فنقول فی ما نحن فیه انّ الاعادۀ انّما هو لاجل تحصیل الوصف، و لمّا لم یمکن بعد وقوع الفریضۀ، فاعادۀ نفس الصلوۀ انّما هو لتحصیل هذا الوصف. لعدم امکان قیام

ص: 332


1- و فی النسخۀ: المرتب.
2- و فی النسخۀ: المعاد.
3- ای بعد اقامته منفرداً.
4- عبارۀ النسخۀ: و تحصیلها بعنوان الواجب اذ لامزیۀ زائدۀ علی اصل الواجب.

الفرض بغیر موضوع. فکانّه لحق هذا الوصف بالصلوۀ التی ادّاها قبل ذلک. فیرجع انّ الصلوۀ الواجبۀ مع حصول وصف الجماعۀ، افضل منها بدون ذلک. و من ذلک یظهر وجه آخر فی ترجیح الذکر الفعلی علی ما سواه، فانّه من توابع الایمان و صفاته. فالایمان المتبّع للذکر الفعلی، افضل منه بدونه.

و اما حکایۀ الصلوۀ فی البقاع الشریفۀ: فهو ایضاً لیس من باب افضلیۀ المستحب من الواجب، بل من باب افضلیۀ احد الواجبین علی الاخر بسبب وصف زائد. و کذلک فی ما یوجب ترک بعض اجزاء الصلوۀ، کمن فاته بعض اجزاء الصلوۀ بادراک الجماعۀ. فالتفاوت انّما هو بین الفرضین بملاحظۀ حصول الوصف و عدمه.

ثم: ان فی الاخبار ما یدلّ علی افضلیۀ الصلوۀ بعد المعرفۀ، و فیها انّه صلی الله علیه و آله «سئل أی الأعمال أفضل قال إیمان بالله قیل ثم ما ذا قال الجهاد فی سبیل الله قیل ثم ما ذا قال حج مبرور»(1). و روی ایضاً انه سئل «أی الأعمال أفضل فقال بر الوالدین»(2). و سئل ایضاً ایّ الاعمال افضل قال: «أفضل الأعمال الصلاة فی أول وقتها»(3). و سئل ایضاً «أی الأعمال أفضل فقال حج مبرور»(4).

اقول: قد عرفت وجه تقدیم الایمان و حمل الصلوۀ التی بعده، علی الفریضۀ، کما مرّ. و اما تقدیم الجهاد بعد الایمان ثم تقدیم الحج بعده فی الروایۀ الثانیۀ، و وجه الجمع بینه و بین ما ذکر [من کون] الصلوۀ بعد المعرفۀ بعد حملها علی الفریضۀ، علی ما یخطر بالبال فی بادی الحال، انّ المراد السؤال عن امور لا یمکن اجتماعها فایّها یقدم؟ فالکلام فی

ص: 333


1- عوالی اللآلی ج 1 ص 415.
2- عوالی اللآلی ج 1 ص 415.
3- عوالی اللآلی ج 2 ص 213.
4- المرجع، ج 1 ص 415.

مثل الصّلوۀ و الصوم و امثالهما التی یمکن الاتیان بها فی کل حال، مفروغ عنه. و انّما اشکال الراوی فی المخالفات التی لا یمکن الجمع بینها کالحج و الجهاد. و من هذا القبیل تحصیل المعرفۀ.

و من هذا الباب ما رواه الصدوق فی الخصال ما مضمونه انّ اعرابیاً سئل امیرالمومنین علیه السلام عن معنی «ان الله واحد»؟ حین التهاب الحرب و اشتعال نائرته، فمنعه بعض اصحابه علیه السلام عن ذلک و قال انّ امیرالمومنین علیه السلام فی تفشّم القلب و توزّع البال. فقال علی علیه السلام: مه؛ فانّه یرید منّا مانریده من القوم، ثمّ بیّن له معنی الواحد ببیان شاف واف. فتحصیل المعرفۀ لا یجامع سایر الافعال ایضاً. فلعلّ مراده علیه السلام انّه اذا تردّد الامر بین الافعال المتخالفۀ، فالایمان و المعرفۀ مقدم علی الکلّ، اذ هو اسّ الدین و الاسلام و اصله. ثمّ الجهاد سیمّا اذا توقف حفظ بیضۀ الاسلام و المسلمین علیه، لرجوعه ایضاً الی حفظ الایمان و الاسلام الذی هو الاصل. ثمّ الحج.

و اما السّؤالات المذکورۀ [الثلاثۀ(1)؛ فقد] نقل الشهید(ره) عن بعض العامّۀ؛ انّها مبنیّۀ علی ما هو اللائق بحال السائل. و [توجیهها](2) انّ السائل الاول لعلّه کان مستغنیاً عن معرفۀ الواجبات المقدّمۀ علی برّ الوالدین، و کان له والدان محتاجان. فامره ببرّهما. و الثانی لعلّه سئل عن افضل المستحبات، فقال الصلوۀ الواجبۀ فی اول وقتها. و الثالث لعلّه کان مستغنیاً عن سایر المستحبات المتقدمۀ علی الحج، فقال حج مبرور. و بالجملۀ: لاحظ النبی صلی الله علیه و آله، حال السائل واجاب علی مقتضی حاله.

117- سؤال:

117- سؤال: چه می فرمایند در این مسئله که شخصی ملکی را فروخته از جانب خود و به وکالت همشیرۀ خود. و آن ملک بعد از این بیع، چند دفعۀ دیگر فروخته شده به ثمن های مختلف. و الحال همشیرۀ آن شخص که بایع اول است می گوید که من برادرم را وکیل نکرده بودم. و حال بنابر آن شده که مبلغ سی تومان به مدعیه بدهند. استدعا آن

ص: 334


1- و فی النسخۀ: ثالثاً عنه بعد.- ای السوالات التی قدّم فیها الجهاد و برّالوالدین و الحج المبرور، علی الصلوۀ.
2- و فی النسخۀ: توجیهه.

که بیان فرمایند که این سی تومان را کدامیک از بایع ها بدهند؟ آیا ذوالید یا بایعی که قبل از ذوالید است؟-؟ یا بایعی که برادر مدعیه است؟

جواب:

جواب: هرگاه ثابت است شرعاً که ملک مشترک است ما بین آن شخص و خواهرش (خواه به اقرار آن شخص قبل از مبایعه و خواه به بیّنۀ معتبره)، پس اگر آن شخص تواند به ثبوت شرعی برساند وکالت خود را در مبایعه از جانب خواهرش، یا یکی از مشتری ها وکالت او را ثابت نماید، دیگر آن خواهر را سخن نخواهد بود و همۀ معامله ها صحیح است و مستحق همان رَسَدِ خود است از قیمتی که ملک را به آن فروخته است برادر او.

و اگر از اثبات وکالت عاجز باشند، قسم متوجه ضعیفه می شود. پس اگر قسم نخورد، باز سخن او ساقط است و مستحق همان قدر رَسَدِ خود است از قیمتی که برادرش ملک را به آن فروخته است. و اگر قسم خورد بر عدم توکیل، پس اگر اجازه نماید مبایعه را که برادر او کرده است، پس آن مبایعه در تمام ملک صحیح است و مبایعات که بعد از ان شده همه صحیح است و باز مستحق همان قدر رَسَدِ خود است از قیمتی که برادرش ملک را به آن فروخته است. و اگر ردّ نماید مبایعۀ برادر خود را، پس در قدر رَسَدِ خواهر، مبایعۀ برادر او باطل است و در قدر رسد برادر صحیح است.

پس اگر یکی از بیع های بعد را اجازه نماید خواهر، آن بیع و هر بیعی که بعد از آن شده صحیح است در تمام ملک. و خواهر مستحق رسد خود است از قیمتی که در همان بیعی که اجازه کرده قرار داد شده. و همچنین هرگاه همۀ بیع های بعد را اجازه کند، همۀ آن ها صحیح است و خواهر مستحق رسد خود است از قیمت بیع اول.

و اگر همه را رد نماید، پس همۀ بیع ها در قدر حصۀ خواهر باطل است و از حصۀ برادر صحیح. و خواهر مستحق حصۀ خود است از ملک و از هر کدام که [خواهد](1) می تواند مطالبه نماید آن را. و به هر کدام خواهد می تواند رسد خود را صلح کند. و به هر کدام صلح کرد آن کس مستحق رسد او می شود از ملک، و مال المصالحه را او باید بدهد.

ص: 335


1- در نسخه: خواهر.

این ها همه در صورت مرافعه و طیّ دعوی و معلوم شدن حال است. و لکن سؤال سائل مشتمل بر مطلب دیگر است و آن این است که سخن ضعیفه این است که «قدر الحصّۀ مرا از آن ملک، برادرم بدون اذن من فروخته و مشتری ها همه به غیر حق متصرف اند». پس او با همه دعوی دارد. و چون دعوی مسموعه است نسبت به همه، پس خواه با امکان مرافعه باشد یا عدم امکان، خواهند دعوی را به مصالحه طی کنند (یا از برای عدم امکان، یا به جهت دفع تحمّل مشقت مرافعه، یا بسبب این که شاید امر منجر شود به قسم و منظور تعظیم اسم الله باشد) آیا با کدامیک می تواند مصالحه کرد؟ و با هر کدام صلح کرد آیا مسقط حق او از دیگران می شود یا نه؟-؟

و جواب آن این است که با هر یک می تواند صلح کرد. پس اگر صلح کند با همگی به هیئت اجتماع، اگر وجه مصالحه منظور شود به تفاوت (به جهتی از جهات) پس هر چه تراضی بر آن واقع شده هر یک به قدر الحصّه باید بدهند. و هرگاه منظور علی السّویه باشد. به جهت دفع ترجیح بلا مرجّح

و اما هرگاه با همه صلح نکند بل که با بعض صلح کند، پس اگر صلح به این نحو است «من دعوی حق خود را و قدر الحصّۀ خود را از این ملک که من خود را مالک آن می دانم، به تو صلح کردم به این مبلغ معین»، و آن شخص هم قبول کند، پس بر مصالح له به تنها[ئی] واجب است رساندن تمام آن مبلغ معین. و دعوی ضعیفه از او و از سایر مشتری ها و بایع اول، همه ساقط می شود. و مصالح له را هم حقی بر سایر آن جماعت نیست که از آن ها به او منتقل شده. زیرا که تا به حال حقی بر گردن آن ها ثابت نشده. و مفروض این است که مصالح له هم آن ها را غاصب نمی داند و انتقال به خود را از جانب آن ها بر وجه صحیح می داند. مگر این که مصالح له با آن ها دعوی کند و آن ها را غاصب داند، پس در این صورت با آن ها دعوی و مرافعه کند. و اما هرگاه ضعیفه مجرد حق دعوی خود را با مصالح له بالخصوص صلح می کند که او را به مرافعه نبرد و او را به حال خود بگذارد و اگر بر فرضی که بعد از آن، عدم توکیل هم محقق شود دیگر به او رجوعی نداشته باشد. پس در این صورت، دعوی ضعیفه از دیگران ساقط نمی شود و می تواند با آن

ص: 336

ها مصالحه کند به مالی علیحده.

اللهمّ لک الحمد علی ما انزلت الینا الکتاب و اودعت فیه لط.......

رسولاً مبیّناً لاحکام شریعتک، فوفّقنا للصّواب صلواتک..................

الکتب الفقهیۀ من بین الکتب و الدّوانین کالشمس...........................

الکتاب من بینها له مرتبۀ لا یخفی علی اهل....................................

نقّادۀ ینتفع منه المتوسط و المنتهی..................................................

قد بذل فی تصحیحه الجهد و(1)

ص: 337


1- این قسمت (جای نقطه چین ها) از آخرین برگ نسخه، در اثر کهنگی و فرسودگی افتاده است. با استمداد از برخی آقایان، تصویری از آخرین برگ دو نسخه به دست آمد؛ یکی به خط مهدی بن محمد جعفر الخوئی، و دیگری به خط محمد حسین بن ملاّ محمد الخونساری. متاسفانه بر یافتن برگ مزبور از نسخۀ مورد نظر که به خط مسیح بن علی اکبر سمنانی است، موفق نشدیم. معلوم است که نسخه بردار در همین سطرها تاریخ اتمام نسخه را آورده است. و ما برای جبران این نقیصه، تاریخ پایان را از آغازین صفحۀ کتاب در این جا باز آوری می کنیم که می گوید: امید است که منظور نظر بندگان جلالت نشان، علماء اعلام و فقهاء کرام، افتاده، بانی را در حین مطالعه از دعای خیر فراموش نفرمایند. و بالله استعین انّه خیر معین. حرّره الجانی مسیح بن علی اکبر الحسینی السمّنانی سنه 1310 بنام خدا اللهم صل علی محمد و آله الطیبین الطاهرین و عجّل فرجهم با درود به روان پاک علمای مکتب ناب قرآن و اهل بیت، به ویژه دانشمند بزرگ، نابغۀ کبیر، فقیه زبر دست، محقق قمی رضوان الله تعالی علیه، تصحیح و تنظیم و تعلیقات جامع الشتات که حقاً متن عظیم پر برکت می باشد و در ویژگی های خود، بی نظیر است، به لطف و توفیق الهی در ده مجلد پایان یافت. مجلد یازدهم که (ان شاء الله) به عنوان فهرست مجلدات ده گانه (همان طور که درمقدمۀ مجلد پنجم به شرح رفت) تقدیم خواهد شد. 8/12/1432 ه- ق 14/8/1390 ه- ش مرتضی رضوی

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109