متن و ترجمه كمال الدين و تمام النعمه جلد1

مشخصات كتاب

سرشناسه : ابن بابويه، محمد بن علي ، 311- 381ق.

عنوان قراردادي : كمال الدين و تمام النعمه .فارسي

عنوان و نام پديدآور : متن و ترجمه كمال الدين و تمام النعمه/ تاليف شيخ صدوق ابي جعفر محمدبن علي بن الحسين قمي قدس سره؛ مترجم منصور پهلوان.

مشخصات نشر : قم: مسجد مقدس جمكران ، 1382.

مشخصات ظاهري : 2ج.

شابك : ؛ 55000 ريال : دوره 964-6705-82-0 : ؛ 150000 ريال : دوره، چاپ ششم 978-964-6705-82-1 : ؛ ج. 1 964-6705-85-5 : ؛ 10000 ريال: ج.1، چاپ چهارم 964-6705-85-5 : ؛ 10000 ريال (دوره، چاپ پنجم) ؛ ج. 1، چاپ ششم 978-964-6705-85-2 : ؛ ج.2، چاپ چهارم 964-6705-86-3 : ؛ ج. 2 964-6705-86-3 : ؛ ج. 2، چاپ ششم 978-964-6705-86-9 :

يادداشت : ج. 1 و 2 (چاپ چهارم: بهار 1386).

يادداشت : ج. 1 (چاپ چهارم: زمستان 1386).

يادداشت : ج. 1 و 2 (چاپ ششم: زمستان 1388).

يادداشت : ج. 2 (چاپ پنجم: زمستان 1386).

موضوع : احاديث شيعه -- قرن 4ق.

موضوع : مهدويت-- احاديث

شناسه افزوده : پهلوان، منصور، 1332 - ، مترجم

رده بندي كنگره : BP1415 /م9 الف 24041 1382

رده بندي ديويي : 297/212

شماره كتابشناسي ملي : م 82-25001

[مقدمه مؤلف]

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ

(1) حمد از آن خداوندى است كه پروردگار جهانيان است، و درود خداوند بر پيامبرش محمّد و خاندان طاهرينش باد.

حمد سزاوار خداى يكتاى تنهاست، بى نياز و زنده و توانا و دانا و حكيم و بلند مرتبه و عظيم، كسى كه از صفات مخلوقين برتر است و صاحب جلال و اكرام و فضل و انعام و داراى مشيّت نافذه و اراده كامله، كسى كه او را مثلى نيست، و شنوا و بينا است. ديدگان او را در نمى يابد و او ديدگان را ادراك مى كند و او لطيف و

خبير است.

و شهادت مى دهم كه هيچ معبودى جز «اللَّه» نيست، يكتاست و هيچ شريكى ندارد، آفريننده و مالك هر چيزى است و جاعل و محدث و پرورنده هر شى ء است. او به حقّ حكم مى كند و در حكم عدل مى ورزد و به قسط فرمان مى دهد و به عدل و احسان و عطا به خويشان امر مى كند و از فحشا و زشتى و ستم باز مى دارد. (2) هيچ كس را به عملى فوق توانائيش تكليف نكند و بيش از طاقت بر

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:2

كسى بار ننهد. (1) حجّت بالغه از آن اوست و اگر بخواهد همه مردم را هدايت مى كند، به خانه سلم و سلامت فرا مى خواند و هر كس را كه بخواهد به راه راست هدايت مى نمايد.

در عقوبت شتاب نكند و قبل از ايضاح حجّت و تقديم آيات و بيم رساندن، عذاب نكند. بندگانش را به پرستش چيزى كه آن را بر ايشان واضح نفرموده نمى خواند و آنها را به اطاعت پيشوايى كه بر آنها منصوب نكرده فرمان نمى دهد.

و در طاعتش، ايشان را به خود و اختيار و آرائشان وانمى گذارد، و خلافت خود را به اختراع و ابتكار ايشان نمى سپارد، تعالى اللَّه عن ذلك علوّا كبيرا.

و شهادت مى دهم كه محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بنده و رسول و امين اوست و او از جانب پروردگارش تبليغ كرد و با حكمت و موعظه حسنه به راه خداوند فرا خواند، و به قرآن كريم عمل نمود، و به پيروى آن فرمان داد و به تمسّك به قرآن و عترتش كه ائمّه بعد از اويند- صلوات اللَّه عليهم- فرمان داد و اينكه قرآن و عترت

از يك ديگر جدا نشوند تا آنكه در حوض كوثر بر او در آيند، و تمسّك مسلمين به آن دو بر پايه حجّت روشن و راه راست و دين حنيف درخشانى است كه شبش مانند روزش و باطنش مانند ظاهرش مى باشد. امّتش را در شبهه و كورى در

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:3

كار خود، فرو نگذاشته (1) و هيچ دلالت و نصيحت و هدايتى را از ايشان دريغ نداشته، و هيچ برهان و حجّتى را فرو نگذاشته است جز آنكه راهش را روشن كرده و دليلش را اقامه فرموده تا پس از رسولان، مردم را بر خداوند حجّتى نباشد، و تا هلاك شود كسى كه از بيّنه هلاك است و زنده شود هر كس كه از بيّنه زنده است.

و شهادت مى دهم كه هيچ زن و مرد مؤمنى را نسزد- آنگاه كه خدا و رسولش به امرى فرمان دهند- در امر خود به دلخواه عمل كنند. و اينكه خداوند هر كه را بخواهد مى آفريند و برمى گزيند، و اينكه ايشان مؤمن نباشند تا آنگاه كه تو را در اختلافات ميان خود حكم سازند و سپس در نفوس خود از حكم او دلتنگ نبوده و به راستى تسليم باشند. و شهادت مى دهم كسى كه حلالى را حرام كند و يا حرامى را حلال كند يا سنّتى را تغيير دهد و يا به فريضه اى كاستى رساند يا شريعتى را تبديل كند يا بدعتى بياورد و بخواهد از بدعت او پيروى كنند و مردم متوجّه آن شوند، به تحقيق كه چنين شخصى خود را شريك خداوند قرار داده است، و هر كسى كه از او اطاعت ورزد مدّعى ربوبيّت او شده و

او را شريك خداوند خوانده است و گرفتار خشم خداوند خواهد شد و جايگاهش دوزخ خواهد بود- و جايگاه ستمكاران، جايگاه بدى است- و عملش تباه خواهد بود

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:4

و او در آخرت از زيانكاران است و درود خداوند بر محمّد و خاندان پاكش باد.

(1) مؤلّف اين كتاب: شيخ فقيه ابو جعفر محمّد بن عليّ بن حسين بن موسى بن- بابويه قمّى گويد: انگيزه من در تأليف اين كتاب آن بود كه چون آرزويم در زيارت عليّ بن موسى الرّضا- صلوات اللَّه عليه- برآورده شد به نيشابور برگشتم و در آنجا اقامت گزيدم، و ديدم بيشتر شيعيانى كه به نزد من آمد و شد مى كردند در امر غيبت حيرانند و در باره امام قائم عليه السّلام شبهه دارند و از راه راست منحرف گشته و به رأى و قياس روى آورده اند. پس با استمداد از اخبار وارده از پيامبر اكرم و ائمّه اطهار صلوات اللَّه عليهم تلاش خود را در ارشاد ايشان بكار بستم تا آنها را به حقّ و صواب دلالت كنم.

تا اينكه شيخى از اهل فضل و علم و شرف كه از دانشمندان قم بود، از بخارا بر ما وارد شد، من به جهت آنكه وى ديندار و خوش فكر و راست كردار بود، از دير زمان آرزوى ملاقات او را داشتم و مشتاق ديدار او بودم و او شيخ نجم الدّين محمّد بن حسن بن محمّد بن احمد بن علىّ بن صلت رضى اللَّه عنه بود (2) و پدرم از جدّ او محمّد بن-

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:5

احمد بن عليّ بن صلت- روايت مى كرد و علم و عمل و زهد و فضلش را

مى ستود و احمد بن محمّد بن عيسى با آن فضل و جلالتى كه داشت، از ابو طالب عبد اللَّه بن صلت قمّى رضى اللَّه عنه روايت مى كرد و باقى بود تا آنكه محمّد بن حسن صفّار او را ديدار كرد و از او روايت نمود.

پس چون خداى- تعالى- مرا به اين شيخ كه از اين خاندان رفيع بود رسانيد او را سپاس گفتم كه ديدارش را نصيبم ساخت و به برادريش گراميم داشت و دوستى و صفايش را به من ارزانى فرمود. يك روز كه برايم سخن مى گفت، كلامى از يكى از فلاسفه و منطقيان بزرگ بخارا نقل كرد كه آن كلام او را در مورد قائم عليه السّلام حيران ساخته بود و به واسطه طول غيبتش و انقطاع اخبارش او را به شكّ و ترديد انداخته بود. پس من فصولى در اثبات وجود آن حضرت عليه السّلام بيان كرده و اخبارى از پيامبر اكرم و ائمّه اطهار عليهم السّلام در غيبت آن امام، روايت كردم و او بدان اخبار آرامش يافت و شكّ و ترديد و شبهه را از قلب او زايل ساخت و احاديث صحيحى را كه از من فرا گرفت به سمع و طاعت و قبول و تسليم پذيرفت و از من درخواست كرد كه در اين موضوع كتابى برايش تأليف كنم. من نيز درخواست او را پذيرفتم و به او وعده دادم كه هر گاه خداوند وسايل مراجعتم را

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:6

به محلّ استقرار و وطنم- شهر رى- فراهم كند به گردآورى آنچه خواسته است اقدام نمايم.

(1) در اين ميان، شبى در باره آنچه در شهر رى بازگذاشته بودم از خانواده

و فرزندان و برادران و نعمتها انديشه مى كردم كه ناگاه خواب بر من غلبه كرد و در خواب ديدم گويا در مكّه هستم و به گرد بيت اللَّه الحرام طواف مى كنم و در شوط هفتم به حجر الأسود رسيدم آن را استلام كرده و بوسيده اين دعا را مى خواندم:

اين امانت من است كه آن را تأديه مى كنم و پيمان من است كه آن را تعاهد مى كنم تا به اداى آن گواهى دهى. آنگاه مولايمان صاحب الزّمان- صلوات اللَّه عليه- را ديدم كه بر در خانه كعبه ايستاده است و من با دلى مشغول و حالى پريشان به ايشان نزديك شدم، آن حضرت در چهره من نگريست و راز درونم را دانست.

بر او سلام كردم و او پاسخم را داد. سپس فرمود: چرا در باب غيبت كتابى تأليف نمى كنى تا اندوهت را زايل سازد؟ عرض كردم: يا ابن رسول اللَّه! در باره غيبت پيشتر رساله هايى تأليف كرده ام. فرمود نه به آن طريق، اكنون تو را امر مى كنم كه در باره غيبت كتابى تأليف كنى و غيبت انبياء را در آن بازگوئى، آنگاه آن حضرت- صلوات اللَّه عليه- گذشت.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:7

(1) من از خواب برخاستم و تا طلوع فجر به دعا و گريه و درد دل كردن و شكوه نمودن پرداختم و چون صبح دميد به تأليف اين كتاب آغاز كردم تا امر ولىّ و حجّت خدا را امتثال كرده باشم در حالى كه از خداى- تعالى- كمك مى خواهم و بر او توكّل مى كنم و از تقصيرات خود آمرزش مى خواهم و توفيق من به واسطه اوست، بر او توكّل مى كنم و به سوى او بازمى گردم.

«خليفه» پيش از آفرينش

«1»

(2) امّا بعد، خداى- تبارك و تعالى- در كتاب محكم خود مى فرمايد: هنگامى كه پروردگارت به ملائكه فرمود كه من در زمين قرار دهنده خليفه هستم. «2» خداى عزّ و جلّ پيش از آفرينش از خليفه سخن مى گويد و اين دلالت دارد كه حكمت در خليفه، از حكمت در آفرينش مقدّم است و بدين دليل است كه بدان آغاز كرده است، زيرا او حكيم است و حكيم كسى است كه موضوع مهمتر را بر امر عمومى مقدّم دارد و اين تصديق قول امام جعفر صادق عليه السّلام است كه مى فرمايد:

«حجّت خدا پيش از خلق است و همراه خلق است و پس از خلق است». و اگر خداوند خلقى را بيافريند در حالى كه خليفه اى نباشد، ايشان را در معرض تباهى

______________________________

(1) العنوان الّذي ما بين المعقوفين هنا و ما يأتي في المقدّمة منّا أضفناها تسهيلا للباحثين.

(2) البقرة: 30.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:8

قرار داده است (1) و سفيه را از بى خرديش باز نداشته است بدان گونه كه حكمتش اقتضاء مى كند از قبيل اقامه حدود و به راه آوردن تبهكاران، در حالى كه حكمت الهى اجازه نمى دهد يك چشم بر هم زدنى از آن صرف نظر شود. حكمت الهى فراگير است همچنان كه طاعت او نيز عموميّت دارد. و كسى كه بپندارد دنيا لحظه اى بدون امام مى پايد، لازمه اش آن است كه مذهب برهمنان را در ابطال رسالت صحيح بداند. و اگر نبود كه قرآن كريم پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را خاتم الأنبياء ناميده، بايستى در هر زمانى پيامبرى باشد، ولى چون ختم نبوّت به صحّت پيوسته است، بودن پيامبر پس از رسول اكرم منتفى

است تنها يك صورت معقول باقى مى ماند كه آن وجود خليفه حقّ است. زيرا خداى تعالى به سببى نمى خواند مگر بعد از آنكه حقايق آن را در عقول تصوير كند و آنگاه كه آن را تصوير نكند، دعوت الهى تحقّق نيابد و حجّت ربّانى ثابت نشود و اين بدان جهت است كه هر چيزى با همانند خود الفت مى جويد و از ضدّ خويش دورى مى جويد و اگر عقل، رسولان الهى را انكار مى كرد، خداى تعالى هرگز پيامبرى را مبعوث نمى فرمود.

مثال آن طبيب است، بيمار را با داروئى كه موافق طبع اوست معالجه مى كند و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:9

اگر درمان او با دارويى باشد كه مخالف طبع اوست، بيمار را هلاك ساخته است.

(1) اين ثابت است كه خداوند «احكم الحاكمين» و از هر حكيمى حكيم تر است، به سببى نمى خواند جز آنكه صورت ثابته اى از آن سبب در عقول موجود است.

هميشه وضع خليفه به حال خليفه گذار دلالت دارد و همه مردم از خواص و عوام بر اين شيوه اند. در عرف مردم، اگر پادشاهى، ظالمى را خليفه خود قرار دهد، آن پادشاه را نيز ظالم مى دانند و اگر عادلى را جانشين خود سازد، آن پادشاه را نيز عادل مى نامند. پس ثابت شد كه خلافت خداوند، عصمت را ايجاب مى كند و خليفه جز معصوم نتواند بود.

وجوب اطاعت از خليفه

(2) چون خداى تعالى آدم را در زمين به خلافت خود برگزيد، بر اهل آسمانها اطاعت او را واجب گردانيد، تا چه رسد به اهل زمين. و چون خداى تعالى ايمان به فرشتگان را به خلق واجب گردانيد و بر ملائكه نيز سجود به خليفة اللَّه را واجب ساخت و تنها يك تن از

جنّيان از سجده به او امتناع ورزيد و خدا نيز خوارى و پستى و هلاكت را بر او فرود آورد و او را رسوا كرد و تا روز قيامت

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:10

دچار لعنتش ساخت. از اين مطالب رتبه و فضل امام دانسته مى شود.

(1) و چون خداى تعالى به ملائكه اعلام كرد كه خليفه در زمين مقرّر مى كند آنها را گواه اين موضوع گرفت، زيرا علم، گواهى و شهادت است و كسى كه ادّعا مى كند كه خليفه را مردم انتخاب مى كنند، بايد همه ملائكه گواه آن باشند و به حكم عادت، شهادت بزرگ بر كار بزرگ دلالت دارد. پس چگونه كسى كه خليفه را به ميل خود اختيار مى كند، از عذاب الهى مى رهد در حالى كه همه فرشتگان عليه او گواهى دهند و چگونه كسى به نصّ خدا و پيامبر خليفه حقّ را بشناسد عذاب شود در حالى كه همه فرشتگان به سود او گواهى دهند.

وجه ديگر اين استدلال آن است كه قضيّه خلافت تا روز قيامت باقى است و كسى كه بپندارد خلافت همان نبوّت است از جهتى اشتباه كرده است، و اين از آن رو است كه خداى تعالى وعده فرموده است كه از اين امّت فاضله، خلفاى بر حقّى برگزيند، چنان كه در قرآن كريم است «خدا به مؤمنانى كه كارهاى شايسته مى كنند وعده فرموده است كه آنها را در زمين خليفه گرداند، همچنان كه پيشينيان آنها را خليفه گردانيد، و براى آنها همان دينى را استوار كند كه پسند

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:11

اوست (1) و به جاى ترسى كه دارند امنيّت خاطر به آنها بخشد، تا تنها مرا بپرستند و به همراه من

هيچ چيزى را شريك نگيرند» «1» و اگر مقصود از خلافت همان نبوّت باشد لازم مى آيد خداى تعالى به حكم اين آيه بعد از پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم پيامبرى بفرستد و آيه (و خاتم النّبيّين) «2» صحيح نباشد.

پس ثابت شد كه وعده خداوند ثابت است و آن غير نبوّت است و ثابت شد كه خلافت از جهتى غير از نبوّت است و گاهى ممكن است خليفه مقام نبوّت نداشته باشد، امّا هر پيامبرى مقام خلافت را داراست.

و مطلب ديگر آن است كه خداى تعالى خواسته است با دستور سجده به آدم، نفاق منافق و اخلاص مخلص را ظاهر سازد، چنان كه گذشت روزگار و آزمايش و اختيار، پرده از واقعيت كار آنها برگرفت، مقصودم ملائكه خدا و شيطان است. و اگر خداوند اين معنى- كه عبارت از اختيار امام باشد- را به بد دلان واگذارد، گذشت ايّام، پرده از سوء نيّت آنان بر ندارد، زيرا منافق كسى را بر مى گزيند كه نفس ملايم و متساهلى داشته باشد و از او اطاعت كند و براى او سجده نمايد، پس چگونه مى توان به ما في الضّمير مردم دست يافت و نفاق و اخلاص و حسد و دردهاى پنهان ايشان را شناخت.

______________________________

(1) النّور: 55.

(2) الأحزاب: 40.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:12

(1) و وجه ديگر آن است كه سخن به حسب قدر گوينده و شنونده تفاوت مى كند، مثلا گفتار مردى با بنده خود با گفتار او با سرورش فرق مى كند. اينجا گوينده خداى تعالى است و شنوندگان همه ملائكه او، و سخنى كه عمومى باشد، داراى مصلحتى عام است، همچنان كه سخنى كه مخصوص باشد، داراى

مصلحتى مخصوص است و پاداش كارهاى عمومى از پاداش كارهاى مخصوص، جليل تر است. مثلا يكتاپرستى كه حكمى عمومى است و بر عامّه خلق خدا واجب شده است، غير از حجّ و زكات و ساير ابواب شرع است كه مخصوص به عدّه اى خاصّ است، و گفتار خداى تعالى كه «وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً»، دلالت بر آن دارد كه در آن، معنايى از معانى توحيد نهفته است، زيرا آن را بطور عموم ادا فرموده است. و اگر كلمه اى در پى كلمه اى ديگر در آيد و مقصود از هر دو يك معنى باشد، در لوازم معنا با يك ديگر شريك خواهند بود. و وجه آن اين است كه خداوند مى دانست كه در ميان بندگانش كسانى هستند كه او را يكتا مى شمرند و فرمانش را امتثال مى كنند، و نيز در ميان ايشان كسانى هستند كه از آن بندگان عيب جويى كنند و حريم ايشان را مباح شمرند، و اگر خداى تعالى با قهر و غلبه از ايشان جلوگيرى نمايد، حكمت باطل شده و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:13

اختيار از ميان مى رود و ثواب و عقاب و عبادات معنى نخواهد داشت، (1) و به همين جهت خداوند به گونه اى از اولياى خود دفاع مى كند كه سبب بطلان عبادات و مثوبات نگردد و راه آن، اقامه حدود، مثل قطع يد سارق و دار زدن جانى و حبس و تحصيل حقوق است، چنان كه گفته اند: جلوگيرى سلطان، بيشتر از جلوگيرى قرآن است. و مثل آن نيز در سخن خداى تعالى آمده است: «يهوديان در دل، از شما بيشتر مى ترسند تا از خدا». «1» پس بر خداى تعالى واجب است

كه خليفه اى نصب فرمايد و شرّ دشمنانش را از دوستانش بگرداند، به شرط صحّت و ولايت، زيرا كسى كه از حقوق غفلت نمايد و واجبات را تباه سازد، ولايتى ندارد، و خلع او از نظر عقل واجب است، و خداوند برتر از آن است كه چنين شخصى را خليفه سازد.

و «خليفه» لفظ مشتركى است، زيرا اگر شخصى مسجدى بنا كند و خود در آن اذان نگفته و موذّنى براى آن بگمارد، او، مؤذّن آن مسجد است، امّا اگر ايّامى خود در آن مسجد اذان بگويد و سپس مؤذّنى براى آن بگمارد، آن شخص دوم، خليفه مؤذّن خواهد بود.

و در عقل و عرف نيز كار بدين صورت است، مثلا اگر مأمور اخذ ماليات

______________________________

(1) الحشر: 13.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:14

بگويد: اين شخص خليفه من است. (1) آن شخص خليفه او در اخذ ماليات است نه در امر پست و رسيدگى به مظالم، و همين طور است اگر مأمور پست و يا حاكم مظالم، خليفه معرّفى كنند. پس روشن شد كه «خليفه» از اسماء مشتركه است، و بايد دانست كه معناى خليفة اللَّه در چه امرى جانشين اوست؟ يكى از صفات خداى تعالى اين است كه انتقام دوستانش را از دشمنانش مى ستاند، و اين معنا را به خليفه خود واگذاشته و او را جانشين خود در اجراى عدالت نموده است، البتّه نه بدان معنى كه خليفه، شريك خدا در معبوديّت باشد و به اين جهت است كه خداى تعالى به ابليس فرموده است: اى ابليس! چه چيز تو را از سجده كردن به مخلوقم باز داشت؟ سپس فرمود: آيا به نعمت من تكبّر ورزيدى؟ «1» يعنى «بيدىّ» متعلق است

به «استكبرت»، و ممكن است «بيدىّ» متعلّق باشد به خلقت، و در هر حال اين كلام براى قطع عذر است تا توهّم نشود كه آدم خليفه اى است كه مشاركت در وحدت او دارد، و فرمود بعد از آنكه دانستى كه آدم مخلوق خداى تعالى است، چه چيز تو را از سجده كردن به مخلوقم باز داشت؟ و بعد از آن فرمود: «بيدىّ استكبرت» و كلمه «يد» در لغت گاهى به معنى نعمت استعمال مى شود و خداى تعالى را دو نعمت است كه هر يك، نعمتهاى فراوانى را در بر

______________________________

(1) سورة ص: 75 و تمامها: «أَمْ كُنْتَ مِنَ الْعالِينَ».

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:15

دارد. (1) مانند اين سخن او: «وَ أَسْبَغَ عَلَيْكُمْ نِعَمَهُ ظاهِرَةً وَ باطِنَةً» «1». و اين دو نعمت، نعمتهاى بى شمار ديگرى را در بر دارد. سپس خداوند در عتاب به او، شدّت بيشترى به كار برده و فرموده است: «بِيَدَيَّ أَسْتَكْبَرْتَ» و اين، مانند سخن گوينده اى است كه مى گويد: آيا با شمشير من به جنگ من برخاسته اى و با نيزه من، بر من نيزه فرود مى آورى؟ و اين عمل، زشت تر و قبيح تر است.

و گفته خداى تعالى «وَ/ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً»، آيه اى متشابه است و معانى متعدّدى را احتمال مى كند. يكى از آن معانى اين است كه جاهل تصوّر مى كند، خداى تعالى در موضوعى كه بر او پوشيده است، با خلقش مشورت مى كند، امّا استدلال كننده اى كه با افعال محكمه و جلالت جليله به ذات پاك الهى استدلال مى كند، مى گويد كه او برتر از آن است كه معنايى بر او پوشيده شود، يا حالى بر او گنگ باشد، زيرا هيچ چيزى

در آسمانها و زمين، او را درمانده نمى كند، و روش فهم اين آيه متشابه، مانند ساير آيات متشابه است كه آنها را به آيات محكمات ارجاع مى دهند، تا قطع عذر كسى گردد كه در نادانى و الحاد گام مى گذارد.

______________________________

(1) لقمان: 20.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:16

(1) و گفته خداى تعالى «وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً»، دلالت دارد به خليفه اى كه اطاعت از او موجب هدايت ايشان مى گردد و آن اطاعت مقترن به توحيد است و نافى واگذارى و ستمكارى و تضييع حقوق از خداى تعالى است، مقصود از آن همان خلافتى است كه به سبب آن، مقام ولايت درست مى شود، و حجّت الهى به آن كامل مى گردد، و براى كسى، عذرى در غفلت از حقّ باقى نمى گذارد.

نكته ديگر آن است كه خداى تعالى چون آمادگى يكى از بندگان خود را براى طاعتى دانست، او را بدان دعوت مى كند تا توفيق آن عبادت را دريابد و مستحقّ پاداشى به اندازه آن طاعت گردد و اگر غفلت از آن روا باشد، رواست كه از همه حقوق خلق خود غفلت كند و خداى تعالى از آن بزرگوارتر است كه چنين كند. پس براى كسانى كه حقوق الهى و حقوق خلقش را به جا مى آورند، پاداش بزرگى مقرّر كرده است كه چون مفكّرى در آن انديشه كند، جزئى از آن را خواهد شناخت، زيرا به واسطه جلالت و بزرگى قدر آن، نمى تواند كلّ آن را إدراك كرد، و جزئى از اجزايش اين است كه به وسيله امام عادل، مورچه و پشّه و هر جاندارى به سعادت مى رسد، زيرا خداى تعالى مى فرمايد: «و ما تو را

ترجمه كمال

الدين ،ج 1،ص:17

نفرستاديم مگر رحمتى براى جهانيان» «1» (1) و بر صحّت آن، اين قول خداى تعالى در قصه حضرت نوح عليه السّلام دلالت دارد كه فرمود: گفتم از پروردگار آمرزش طلبيد كه او بسيار آمرزنده است و از آسمان باران پى در پى بر شما مى فرستد، «2» و از فوائد باران پى در پى، انسان و ساير حيوانات منتفع مى شوند، و سبب آن نيز داعيان به دين خدا و هاديان به حقّ او مى باشند، پس پاداش الهى به اندازه قدر ايشان است و عقوبتش بر معاندين از روى حساب. بر اين اساس است كه مى گوئيم براى بقاى عالم و صلاح آن نيازمند به وجود امام مى باشيم.

در اين كتاب، اخبارى كه بدين معنى دلالت دارد، در باب «العلّة الّتي يحتاج من اجلها إلى الإمام» نقل نموده ام.

جز خداى تعالى كسى را نسزد كه خليفه را برگزيند

(2) و در سخن خداى تعالى كه فرموده است: «وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً»، كلمه «جاعل» كه با تنوين ذكر شده است، صفت خداوند است كه نفس خود را بدان وصف فرموده است. يعنى نصب خليفه را او انجام

______________________________

(1) الأنبياء: 107.

(2) نوح: 10- 12.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:18

مى دهد و لا غير، (1) و دليل آن اين است كه در آيه ديگر فرموده: «إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِينٍ». «1» كه آنجا نيز خالق را تنوين داده و خود را بدان وصف فرموده است، يعنى اين منم كه خالق بشر از خاكم و لا غير. و كسى كه ادّعا مى كند كه او امام را بر مى گزيند، ضرورى است كه بشر را از خاك بيافريند، و چون اين معنى باطل است، آن نيز باطل خواهد بود، زيرا هر دوى

آنها در امكان واحدى است.

و وجه ديگر آن است كه فرشتگان با همه فضيلت و عصمتى كه دارند، صلاحيّت انتخاب امام را نداشتند، تا آنكه خداوند، خود متصدّى آن گرديد و نه ايشان، و به اين اختيار بر عامّه خلايقش احتجاج فرمود كه ايشان را راهى در اختيار خليفه نيست، زيرا فرشتگان خدا، با همه صفا و وفا و پاكدامنيشان، چنين اختيارى نداشتند. خداوند ملائكه را در بسيارى از آياتش ستوده است و از جمله مى فرمايد: ايشان بندگانى گرامى اند و در گفتار، به خداوند پيشى نجويند و در كردار به فرمان اويند. «2» و نيز مى فرمايد: ملائكه نافرمانى خداى تعالى در فرامين او نمى كنند و آنچه را كه او فرمان دهد همان را انجام مى دهند. «3»

در اين صورت انسان با همه بى خردى و نادانيش، چگونه و با چه صلاحيّتى

______________________________

(1) ص: 71.

(2) أنبياء: 26 و 27.

(3) التحريم: 6.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:19

مى تواند امام را انتخاب كند. (1) احكام غير امامت، مثل نماز و زكات و حجّ و غيره را بنگريد؛ آيا خداى تعالى آن احكام را به مردم واگذاشته است؟ مسلّما در اين احكام مردم حقّ اختيار و انتخاب ندارند، پس چگونه مسأله امامت و خلافت را كه جامع همه احكام و حقايق است، به مردم واگذاشته است.

وجوب وحدت خليفه در هر عصر

(2) كلمه «خليفه» در سخن خداى تعالى اشاره دارد به اينكه خليفه در هر عصرى يكى بيش نيست و گفته كسانى كه پنداشته اند در هر عصرى ممكن است ائمّه متعدّدى وجود داشته باشند، باطل است، و خداى تعالى بر يكى اكتفا كرده است و اگر حكمت خداوند اقتضاى خلفاى متعدّد داشت، او اكتفاى به يك خليفه نمى كرد. ادّعاى ما

در مقابل ادّعاى ايشان است و قرآن كريم، گفتار ما را ترجيح مى دهد، نه گفتار ايشان را، و چون دو كلمه در مقابل يك ديگر باشند و قرآن كريم يكى از آن دو را ترجيح دهد، اولى رجحان آن است.

لزوم وجود خليفه

(3) و در سخن خداى تعالى كه فرموده: «وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ»، خطاب را

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:20

متوجّه پيامبرش ساخته است و اين خطاب «ربّك» بهترين دليل است كه خداى تعالى امر خلافت را در امّت پيامبرش، تا روز قيامت ادامه خواهد داد، زيرا زمين هيچ گاه از حجّت الهى خالى نخواهد بود، و اگر مقصود ادامه خلافت نبود، خطاب «ربّك» حكمتى نداشت، و تعبير «ربّهم» مناسب مقام بود. بعلاوه حكمت خداى تعالى در گذشته، مانند حكمت او در آينده است، و با مرور ايّام و گذشت سالها، دگرگون نخواهد شد، و اين بدان جهت است كه او عادل و حكيم است و با هيچ يك از آفريدگانش خويشى ندارد، و او برتر از آن است.

وجوب عصمت امام

(1) و در اين قول خداى تعالى «وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً»، معنايى وجود دارد كه او تعالى و تقدّس جز افراد پاك باطن را خليفه نمى سازد، تا از خيانت بر كنار باشد، چون اگر شخص آلوده اى را به عنوان خليفه برگزيند، به مخلوقات خود خيانت كرده است؛ زيرا اگر دلّالى، حمّال خائنى را براى تاجرى بفرستد تا كالايى را براى او ببرد، و آن حمّال در كالا خيانت كند، آن دلّال هم خائن خواهد بود. پس چگونه خيانت بر خداى تعالى روا است؟ در

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:21

حالى كه سخنش حقّ است (1) كه مى فرمايد: «خداوند نيرنگ خيانتكاران را رهبرى نمى كند. (به مقصد نمى رساند)» «1» و با اين سخن خود، پيامبرش را تأديب فرموده است كه: «مدافع خيانتكاران مباش». «2» پس چگونه و از كجا روا باشد كه آنچه ديگران را از آن نهى

مى كند، خود مرتكب شود، در حالى كه يهوديان را به واسطه نفاقشان نكوهش كرده و فرموده است: «آيا مردم را به نيكى فرمان مى دهيد و خودتان را فراموش مى كنيد، در حالى كه كتاب را مى خوانيد، آيا تعقّل نمى كنيد؟». «3» و در اين سخن خداى تعالى «وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً»، دليل استوارى است، براى غيبت امام عليه السّلام، و آن دليل اين است كه چون خداوند فرمود: «إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً»، با اين لفظ معنايى را واجب ساخت و آن اينكه بايستى عقيده مند به طاعت آن خليفه باشند. امّا ابليس به دنبال اين سخن، عقيده نفاقى اتّخاذ كرد و آن را در دل نهان ساخت، تا آنكه به واسطه آن منافق گرديد، او دل بر آن نهاد كه با طاعت خليفه حقّ مخالفت كند، و اين زشت ترين انواع نفاق است، زيرا آن، نفاق نهانى و قلبى است و از اين رو است كه شيطان، رسواترين منافقين است.

______________________________

(1) يوسف: 52.

(2) النساء: 105.

(3) البقرة: 44.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:22

(1) امّا وقتى خداى تعالى خليفه را به ملائكه معرّفى فرمود، طاعت وى را در دل گرفتند و مشتاق وى شدند. ايشان نقيض آنچه را كه شيطان در دل نهان ساخته بود، برگزيدند و در جهت كمال و ترقّى مستحقّ ده برابر درجه اى شدند كه شيطان سزاوار رسوائى و عذاب در جهت انحطاط و سقوط گرديد. پس طاعت و دوستى غائبانه و قلبى، ثواب و مدح بيشترى دارد، زيرا در معرض اشتباهكارى و نيرنگ نيست و از اين رو از پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت شده است كه فرمودند

هر كس براى برادر دينى خود در نهان و از صميم دل دعا كند، فرشته اى از آسمان وى را ندا در دهد كه براى تو دو برابر آن است.

خداى تعالى دين خود را به وسيله ايمان به غيب تأكيد فرموده و گفته است:

«هُدىً لِلْمُتَّقِينَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ». «1» البتّه ايمان به غيب، ثواب بيشترى براى مؤمن به دنبال دارد، چون از هر عيب و ريبى مبرّاست، زيرا اگر كسى با خليفه اى كه حضور دارد بيعت كند، ممكن است اين توهّم پيش آيد كه او براى جلب منفعت و ثروت و يا ترس از قتل و غير آن اطاعت كرده است، چنان كه شيوه دنياپرستان در اطاعت از پادشاهان است، امّا ايمان به غيب از همه شوائب

______________________________

(1) البقرة: 2.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:23

مبرّاست و از اين عيوب مصون است. (1) دليل بر اين مطلب گفته خداى تعالى است كه: «چون سختى عذاب ما را ديدند گفتند به خداى يكتا ايمان آورديم، و بدان چه شرك مى ورزيديم كافر شديم، امّا ايمان ايشان وقتى عذاب ما را مى بينند، هيچ فايده اى برايشان ندارد». «1» و چون براى پرستندگان حقّ در ايمان به غيب ثواب وافرى مقرّر است، خداى تعالى فرشتگان را از اين ثواب محروم نساخت. و در خبر آمده است كه خداى- سبحان- هفتصد سال پيش از آفرينش آدم، اين اعلام را به فرشتگان فرمود، و در اين مدّت براى فرشتگان اين طاعت- يعنى ايمان به غيب- حاصل بود. و اگر كسى اين خبر و اين مدّت را انكار كند، بناچار بايستى و لو به اندازه يك ساعت هم باشد، اعلام را به آفرينش آدم مقدّم بداند و اين

همان غيب و نهان بودن آدم بر فرشتگان است. آرى يك ساعت هم حكمتى دارد و حكمت يك ساعت در ظرف دو ساعت، دو حكمت است و در ساعتهاى متعدّده حكمتهاى متعدّده متصوّر است و هر چه مدّت بيشتر باشد ثواب نيز بيشتر خواهد بود، و ثواب بيشتر، از مزيد رحمت است و دلالت بر جلالت خداوند دارد. پس مى توان گفت كه در اين خبر تأييد حكمت و تبليغ حجّت است.

______________________________

(1) المؤمن: 84.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:24

(1) و در اين قول خداى تعالى كه «وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً». از جهات عديده بر غيبت امام عليه السّلام احتجاج مى شود.

اوّل آنكه غيبت قبل از وجود خليفه از همه انواع غيبت بليغ تر است، زيرا فرشتگان خليفه اى پيش از آن نديده بودند، ولى ما شاهد خلفاى بسيارى بوده ايم كه قرآن كريم و اخبار متواتره از آنها خبر داده اند، به گونه اى كه به منزله مشاهده در آمده است امّا فرشتگان از هيچ كدامشان اطّلاعى نداشتند. پس آن غيبت بليغ تر است.

وجه ديگر آن است كه غيبت خليفه از فرشتگان از جانب خداى تعالى بود، ولى اين غيبتى كه براى امام عليه السّلام است از جانب دشمنان خداى تعالى است كه قصد جان امام را دارند، پس اگر در غيبتى كه از جانب خداى تعالى است، عبادتى براى فرشتگان باشد، در باره غيبتى كه از طرف دشمنان خداست چه مى توان گفت؟ در حالى كه مسلّما در غيبت امام عليه السّلام عبادت مخلصانه اى است كه در آن غيبت نيست، و اين از آن رو است كه امام غائب، رانده شده و مقهور است و به حقّ او تعدّى

شده و سيل خون شيعيانش به دست دشمنانش روان شده

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:25

و اموالشان به غارت رفته، (1) و به احكام حقّه، خطّ بطلان كشيده شده، و بر يتيمان ستمها رسيده، و زكوات در غير مورد صرف گرديده و فجايع ديگرى به وقوع پيوسته كه بر اهل حقّ پوشيده نيست. و كسى كه معتقد به پيروى آن امام باشد، در اجر جهاد او شريك است و از دشمنانش بيزارى جسته است، و در براءت دوستانش از دشمنانش اجرى است و در دوستى با دوستانش پاداشى است، كه از پاداش فرشتگان، به جهت اعتقاد به خليفه غائبى كه هنوز در عدم است، برتر است. خداى تعالى داستان آن خليفه را قبل از آنكه به عرصه زمين پا گذارد بيان كرده است، تا تعظيم و بزرگداشت او باشد و فرشتگان بر او سر فرود آورند و آماده فرمانبردارى او گردند.

مثال آن پادشاهى است كه به وسيله نامه يا قاصدى به دوستانش خبر مى دهد كه به زودى بر ايشان وارد مى شود تا آنها آماده استقبالش شوند و براى او هدايا فراهم كنند، تا اگر در خدمتش كوتاهى كردند، قطع عذر از ايشان شده باشد. همچنين است پيشگويى خداى تعالى از پيدايش خليفه، براى اظهار جلالت و مقام اوست و همين طور است قضيّه او در اسلاف و اخلاف، خداى تعالى هيچ خليفه اى را قبض روح نكرد مگر آنكه جانشين او را كه پس از وى مى آيد به مردم معرّفى كرد؛ و تصديق اين مطلب قول خداى تعالى است كه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:26

فرموده است: (1) «آيا كسى كه بر بيّنه اى از جانب پروردگار خود است و گواهى از جانب

خداى تعالى بهمراه اوست ..» «1» كه مراد از كسى كه بر بيّنه اى از جانب پروردگار است، محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم است و مراد از گواهى كه همراه اوست، علىّ بن- ابى طالب امير المؤمنين عليه السّلام است. و دليل آن، قول خداى تعالى است كه: «و پيش از وى كتاب موسى پيشوا و رحمت بوده»، و آن كلمه اى كه از كتاب موسى- طابق النّعل بالنّعل- برابر اين معنى است، اين سخن خداوند است: «و ما با موسى سى شب پيمان كرديم و آن را با ده شب به اتمام رسانديم پس ميقات پروردگارش با چهل شب به پايان رسيد و موسى به برادرش هارون گفت: خليفه من در ميان قومم باش و اصلاح كن و از روش مفسدين پيروى مكن» «2».

سرّ فرمان به ملائكه در سجود به آدم

(2) خداى تعالى به دليل تعظيم آدم، فرشتگان را به سجود به آدم فرا خواند، و از چشمان ايشان، حقيقتى را نهان داشت و آن حقيقت اين بود كه خداى تعالى ارواح حجج الهى را در صلب آدم قرار داده بود. پس آن سجود براى خداى تعالى، عبوديّت؛ و براى آدم طاعت؛ و براى آنچه در صلب آدم قرار داشت، تعظيم

______________________________

(1) هود: 17.

(2) الاعراف: 142.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:27

و تكريم بود. (1) امّا ابليس به جهت حسد به آدم، از سجده به او خوددارى كرد، زيرا ارواح حجج الهى را در صلب آدم قرار داده بود، نه در صلب او، و بخاطر اين حسد و خوددارى كافر شد و بواسطه نافرمانى از فرمان پروردگارش فاسق گرديد و از جوار رحمتش مطرود و ملعون گرديد و رجيم ناميده شد، و اين

همه بخاطر آن بود كه منكر «غيبت» گرديد و دليلش در امتناع از سجده بر آدم اين بود كه گفت: «من از او بهترم، مرا از آتش آفريدى و وى را از خاك» «1» و آنچه را از ديده اش نهان بود انكار كرد و آن را باور نداشت و به همان ظاهرى كه مشاهده مى كرد احتجاج كرد، كه آن، جسد آدم بود و منكر آن شد كه مى داند در صلب او چه سپرده شده، و به اينكه آدم به واسطه ارواح مكرّمه اى كه در صلب اوست، قبله فرشتگان واقع شده، و فرمان سجده به آدم بخاطر تعظيم به اصلاب اوست، ايمان نياورد. پس كسانى كه به امام غائب عليه السّلام در حال غيبتش ايمان داشته باشند، مانند همان فرشتگانى هستند كه خداى تعالى را در سجده بر آدم اطاعت كردند، و كسانى كه منكر امام غائب عليه السّلام در حال غيبتش باشند، مانند ابليس اند كه از سجده بر آدم سرپيچى كرد، چنان كه از امام صادق، جعفر بن- محمّد عليهما السّلام نيز همين مطلب روايت شده است.

______________________________

(1) الاعراف: 12.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:28

(1) ايمن بن محرز از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: «خداى تعالى همه اسماء الهى را به آدم عليه السّلام آموخت، سپس ارواح آن حجج طاهره را بر ملائكه عرضه داشت و فرمود: «اگر راست مى گوئيد كه شما (بخاطر تسبيح و تقديستان) سزاوارتر از آدم به خلافت هستيد، نامهاى ايشان را به من بگوئيد. گفتند: تو منزهى، ما را دانشى نيست جز آنچه تو به ما آموختى و تو دانا و حكيمى. خداى تعالى فرمود: اى آدم! اسماء ايشان را بازگو،

و هنگامى كه اسماء حجج الهى را بيان كرد، به مقام والاى آدم نزد خداى تعالى واقف شدند، و دانستند كه آنان (حجج) سزاوارترند كه خلفاى الهى و حجّتهاى او بر آفريدگان باشند. سپس آنها را از ديدگان ملائكه پنهان كرد و فرشتگان را به سبب ولايت و محبّتشان، به پرستش خود فرا خواند و به آنها گفت: آيا به شما نگفتم كه من به غيب آسمانها و زمين داناترم و مى دانم آنچه را كه شما آشكار مى كنيد و آنچه را كه شما نهان مى داريد؟. اين مطلب را جعفر بن محمّد بن عماره از پدرش و او از امام جعفر-

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:29

صادق عليه السّلام نيز روايت كرده است.

(1) و اين، طلب عبادت كردن خداى تعالى از فرشتگان است، به واسطه يك امر غائب. و چون صدر آيه، راجع به داستان خلافت است، دنباله آن هم بايستى راجع به خلافت باشد، تا كلام از نظمى برخوردار باشد و در نظم حجّتى است، بلكه از اين نظر، مى توان مطلب را به اجماع همه مسلمين از عامّه و خاصّه ثابت كرد، زيرا مخالفين اماميّه مى گويند: خداى تعالى جمله اسماء را به آدم آموخت و ناگزير، اسماء ائمّه عليهم السّلام نيز داخل در آن جمله خواهد بود، پس آنچه ما مى گوئيم مورد اتّفاق و اجماع امّت مى گردد.

يك دليل ديگر بر اينكه مقصود از اسماء، در آيه شريفه، اسماء ائمّه معصومين عليهم السّلام است، اين است كه چون ملائكه بر سجود به آدم دلالت شدند، منظور اين بود كه عبادتى براى ايشان حاصل شود، و حكمت الهى اقتضا مى كند كه در ضمن انجام اين عبادت، حدّ اعلاى فضيلت و

ثوابى را كه ممكن است در آن موضوع باشد درك كنند، خواه در همان وقت باشد و يا در غير آن وقت، زيرا اختلاف اوقات، موجب تغيير حكمت الهى نمى شود و حجّت او را دگرگون نمى كند، كه اوّل آن مانند آخرش، و آخر آن مانند اوّلش مى باشد، و در حكمت الهى روا نيست كه هيچ ثوابى را از ايشان دريغ دارد و به هيچ فضيلتى از فضائل

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:30

ائمّه عليهم السّلام بخل ورزد، (1) زيرا همه ائمّه، راه و روش واحدى داشتند، و دليل آن اين است كه اگر شخصى به يكى يا جمعى از رسولان الهى ايمان آورد، امّا يكى ديگر از ايشان را انكار كند، ايمانش پذيرفته نمى شود. ائمّه نيز اين چنين اند، اوّل و آخر ايشان يكى هستند، و امام صادق عليه السّلام فرموده اند: كسى كه آخرين ما را انكار كند، مانند كسى است كه اوّلين ما را انكار كند. و باز مى فرمايند: كسى كه يكى از احيا را انكار كند، مانند كسى است كه همه اموات را انكار كرده باشد.

من در اين كتاب، احاديث مربوط به اين موضوع را در جاى خود- إن شاء اللَّه- خواهم آورد، و بنا بر آنچه ذكر شد، درست است كه بگوئيم مقصود از «وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها»، ائمّه معصومين عليهم السّلام اند، و كلمه «اسماء» معانى بسيارى دارد و هيچ يك از آن معانى بر معانى ديگرش ترجيح ندارد، و اسماء همان اوصافند، و هيچ يك از اوصاف بر وصف ديگر ترجيح ندارد، و معناى اسماء اين است كه خداى سبحان، همه اوصاف ائمّه را- از اوّل تا به آخر- به ايشان آموخت، و از

اوصاف ايشان، علم و تقوى و شجاعت و عصمت و سخا و وفا است و در قرآن كريم مانند اين اوصاف در باره انبياء، آمده است، چنان كه مى فرمايد: «ياد كن

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:31

در اين كتاب ابراهيم را، كه او پيامبرى صدّيق بود» «1» (1) و مى فرمايد: «ياد كن در اين كتاب اسماعيل را كه او صادق الوعد و رسول و پيامبر بود و خاندان خود را به نماز و زكاة فرمان مى داد و نزد پروردگارش، پسنديده بود. و ياد كن در اين كتاب ادريس را، كه او پيامبرى صدّيق بود و او را به جايگاه بلندى رفعت داديم» «2» و باز مى فرمايد: «ياد كن در اين كتاب موسى را، كه او رسول و پيامبر و مخلص بود و او را از جانب ايمن طور، ندا كرديم و وى را مقرّب و رازگوى خود ساخته و از سر رحمت برادرش هارون را ياور او نموده و بر او بخشيديم و وى را پيامبر ساختيم». «3»

خداى سبحان، در اين آيات رسولانش را به شيوه هاى پسنديده و اخلاق پاكيزه اى كه داشتند. وصف و تمجيد فرموده و همه اينها، اوصاف و اسماى آنهاست و همچنين خداى تعالى همه اسماء و صفات را به آدم آموخت.

و نيز حكمتش در اين كار آن بود كه هيچ راهى به درك اسماء و شناخت روشهاى پرستش، به جز طريق سماع وجود ندارد، و عقل نمى تواند آن را درك كند، زيرا اگر فرد عاقلى، شخصى را از دور يا نزديك ببيند، راهى به شناخت نام

______________________________

(1) مريم: 41.

(2) مريم: 54 إلى 57.

(3) مريم: 51- 54.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:32

وى ندارد مگر آنكه از آسمان بر

وى الهام شود، (1) و خداى تعالى در باب خليفه، عمده مطلب را به سماع حواله كرده است، و چون چنين است، باب اختيار و انتخاب مردم در موضوع امامت و خلافت، باطل مى شود، زيرا انتخاب، به واسطه رجوع به آراء صورت مى گيرد، امّا تعيين خليفه، مربوط به اوصاف باطنى است كه راهى جز سماع از حقّ ندارد. بنا بر اين، عقيده ما در باب امامت كه بايستى به نصّ و اشاره باشد، درست است، امّا تعيين امام به اشاره، مندرج در اين قول خداى تعالى است كه مى فرمايد: «ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلائِكَةِ» كه موضوع عرض، مبنى بر تعيين و اشاره است، و در تعيين امام به اسم، مبنى بر استماع نصّ خلافت آنهاست. بر اين اساس معناى اشاره و نصّ در باب امامت روشن گرديد.

و در عرضى كه خداى تعالى فرموده: «ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلائِكَةِ» دو معنى وجود دارد، يكى عرض اشخاص و هياكل ايشان است، همچنان كه در باب اخبار اخذ ميثاق و عالم ذرّ روايت كرده ايم، و ديگر عرض اوصاف و انساب ايشان است كه خداوند بر ملائكه عرضه داشته است. چنان كه بعضى از مخالفين ما مى گويند، و بر هر دو تقدير، خداى تعالى به واسطه ايمان به غيب ملائكه را به

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:33

عبادت خود فراخوانده است.

(1) و در اين سخن خداى تعالى كه مى فرمايد: «أَنْبِئُونِي بِأَسْماءِ هؤُلاءِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ» يعنى از نام اينان مرا آگاه كنيد اگر راست مى گوئيد، حكمتهاى فراوانى است. يكى از آنها اين است كه خداى تعالى آدم عليه السّلام را براى تعليم اسماء ائمّه به ملائكه، شايسته دانست و همچنين ملائكه را براى فراگيرى

اسماء ائمّه از آدم عليه السّلام صالح ديد، پس خداى تعالى به آدم آموخت و آدم نيز به ملائكه تعليم داد، و آدم در شمار معلّمين و ملائكه در زمره شاگردان در آمدند و اين صريح قرآن كريم است.

و در سخن ملائكه كه گفتند: «سُبْحانَكَ لا عِلْمَ لَنا إِلَّا ما عَلَّمْتَنا» يعنى خدايا تو منزّهى و ما را دانش نيست جز آنچه تو به ما آموختى و تو عليم و حكيمى، دليل روشن و حجّت آشكارى است بر گفته ما كه بر احدى جايز نيست كه در اسماء و اوصاف ائمّه، جز به تعليم خداى تعالى سخن گويد و از پيش خود بر آنها نامى نهد، و اگر اين امر بر كسى روا باشد بر ملائكه رواتر است، و چون ايشان با كلمه «سبحان اللَّه» آغاز كردند، اين تسبيحشان دلالت بر آن دارد كه شروع در آن كار با توحيد منافات دارد، زيرا تسبيح، منزه دانستن خداى تعالى است، و منزه دانستن خداوند در قرآن كريم، در برابر قول منكر يا ملحد يا مبطل توحيد و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:34

قادح در آن وارد شده است (1) و ملائكه آنگاه كه ندانستند، از گفتن كلام لا علم لنا استنكاف نكردند، و هر كس در چيزى كه نمى داند تكلّف كند و از گفتن نمى دانم خوددارى ورزد، خداوند به فرشتگان خود بر او احتجاج كند و ايشان در دنيا و آخرت، عليه او گواهى دهند، و خداوند ملائكه را شايسته دانست كه به زبان آدم به آنها اعلام اسما كند، و اين به علّت همان اعتراف به عجز و نادانيشان بود و اينكه ايشان نمى دانند، آنگاه خداى تعالى فرمود:

«يا آدَمُ أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمائِهِمْ».

در بغداد كه آن را مدينة السّلام مى نامند، شخصى به من گفت: غيبت امام زمان عليه السّلام طولانى شده، و حيرت مردم شدّت گرفته، و بسيارى از اصحاب بواسطه طول مدّت، از قول به امامت برگشته اند، اين چگونه است؟

به او گفتم: روش امّتهاى پيشين در اين امّت طابق النّعل بالنّعل جارى است، چنان كه از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در روايات بسيارى وارد شده است كه موسى عليه السّلام به ميقات پروردگارش رفت تا پس از سى شب باز گردد، امّا خداوند آن را به ده شب كامل ساخت و ميقات او چهل شب گرديد و به همين جهت كه مراجعت موسى عليه السّلام ده شب از قرار قبلى به تأخير افتاد، اين مدّت اندك را بسيار شمردند و قساوت دلهاشان را گرفت و از دستور پروردگارشان و حضرت موسى سرباز

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:35

زدند، (1) و نافرمانى خليفه او- هارون- را پيش گرفتند و او را ناتوان شمرده و نزديك بود كه وى را بكشند، و پيكر گوساله اى را كه بانگى داشت پرستيدند و از پرستش خداى تعالى باز ايستادند، و سامرى به آنها گفت: «اين خداى شما و خداى موسى است» و هارون ايشان را پند مى داد و از گوساله پرستى نهى مى كرد و مى گفت: «اى مردم! شما به اين گوساله آزمايش شديد، امّا پروردگار شما رحمان است از من پيروى كنيد و فرمان مرا ببريد. گفتند: ما دست از پرستش گوساله بر نمى داريم تا آنكه موسى مراجعت كند». «1» «و هنگامى كه موسى به نزد قومش خشمناك و اندوهگين بازگشت، گفت: در غيبت من چه كارهاى

زشتى پس از رفتنم مرتكب شديد، آيا به امر پروردگارتان شتاب داشتيد. بعد الواح تورات را فرو افكند و سر برادر خود را گرفته و به جانب خود مى كشيد ..» «2» و قصّه آن مشهور است.

و شگفت نيست اگر نادانان اين امّت نيز مدّت غيبت صاحب الزّمان عليه السّلام را طولانى شمارند و بى اصل و اساس و بدون بصيرت از مذهب خود باز گردند و از گفته خداوند عبرت نگيرند كه فرمود: «آيا مؤمنان را زمان آن نرسيده است كه

______________________________

(1) طه: 93 و 94.

(2) الاعراف: 149.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:36

قلوبشان براى ذكر خدا و آنچه از جانب حقّ فرود آمده است خاشع گردد (1) و مانند آنان نباشند كه به ايشان كتاب داده شد و مدّت را طولانى شمردند و قلوبشان را قساوت فرا گرفت و بسيارى از آنان فاسق شدند». «1»

او (آن مردى كه در مدينة السّلام سخن گفت) پرسيد: در قرآن كريم در اين باره چه آيه اى نازل شده است؟

گفتم: اين سخن خداى تعالى: «الم ذلِكَ الْكِتابُ لا رَيْبَ فِيهِ هُدىً لِلْمُتَّقِينَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ». «2» كه مقصود از ايمان به غيب، ايمان به حضرت قائم و غيبت اوست.

و داود بن كثير رقّى از امام صادق عليه السّلام در باره اين سخن خداى تعالى كه «هُدىً لِلْمُتَّقِينَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ» فرمود: كسى كه به قيام قائم عليه السّلام اقرار كند و بگويد كه آن حقّ است.

و يحيى بن أبي القاسم گويد: از امام صادق عليه السّلام از معناى آيه شريفه «الم ذلِكَ

______________________________

(1) الحديد: 15.

(2) البقرة: 2 و 3.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:37

الْكِتابُ لا رَيْبَ فِيهِ هُدىً لِلْمُتَّقِينَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ» پرسش كردم (1) فرمودند:

مقصود از

متّقين، شيعه علىّ عليه السّلام است، و مراد از غيب، حجّت غائب است و شاهد آن نيز اين قول خداى تعالى است: «مى گويند چرا بر او آيه اى از جانب پروردگارش نازل نمى شود؟ بگو كه غيب از آن خداست و در انتظار باشيد كه من نيز با شما از منتظرانم». «1»

پس خداى تعالى خبر داده است كه «الآية» همان «الغيب» است و غيب هم همان حجّت است و تصديق آن نيز قول خداى تعالى است كه فرمود: «و فرزند مريم و مادرش را آيه قرار داديم» «2» كه مراد از آن حجّت است.

علىّ بن رئاب از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه ايشان در باره اين سخن خداى تعالى «روزى كه بعضى از آيات پروردگارت بيايد، ايمان هيچ نفسى كه پيشتر ايمان نياورده است به وى فايده نمى رساند» «3» فرمودند: آيات عبارت از ائمّه است و آيت منتظره، حضرت قائم عليه السّلام است و در روز ظهورش كه با شمشير بپاخيزد، ايمان كسى كه پيشتر ايمان نياورده باشد، به وى سود نرساند، گرچه به پدران گذشته وى ايمان آورده باشد.

______________________________

(1) يونس: 20.

(2) المؤمنون: 50.

(3) الانعام: 53.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:38

(1) و خداى تعالى آنجا كه داستان يوسف عليه السّلام را براى پيامبرش بيان مى كند، آن پيامبر را «غيب» ناميده است و فرموده: «اين از خبرهاى غيب است كه به تو وحى كرديم و تو آن هنگام كه آنها عزم خود را جزم كردند و مكر پيشه ساختند، نزد ايشان نبودى» «1» او يوسف را غيب ناميده، زيرا اخبارى كه بيان فرموده است، راجع به داستان يوسف و احوال و سرانجام كار اوست.

بعضى از مخالفين در باره

اين آيه با من سخن گفته و اظهار داشته اند كه معناى قول خداى تعالى كه مى فرمايد: «الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ» اين است كه به حشر و نشر و احوال روز قيامت، ايمان مى آوردند. به او گفتم: در تأويلت نادانى و در گفتارت گمراه، زيرا يهود و نصارى و بسيارى از مشركين و مخالفين اسلام نيز ايمان به حشر و نشر و حساب و ثواب و عقاب دارند، و خداى تعالى مؤمنان را مدح نمى كند به مدحى كه فرقه هاى كفر و الحاد نيز با آنها شريك باشند بلكه خداى تعالى مؤمنان را وصف و ستايشى فرموده كه مخصوص آنهاست و ديگرى با ايشان شريك نيست.

______________________________

(1) يوسف: 103.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:39

وجوب شناخت حضرت مهدى عليه السّلام

(1) ايمان هيچ مؤمنى صحيح نيست جز آنكه بداند حال كسى را كه به وى ايمان مى آورد، چنان كه خداى تعالى فرموده است: «مگر كسانى كه گواه به حقّند و مى دانند» «1» و صحّت گواهى را بر آنها واجب نكرده، مگر پس از علمشان، همچنين ايمان كسى كه به مهدى قائم عليه السّلام ايمان آورده است، فايده ندارد، مگر آنكه به شأن و منزلت او در حال غيبت عارف باشد، و آن اين است كه ائمّه عليهم السّلام از غيبت او خبر داده اند، و بودن آن غيبت را براى شيعيانشان توضيح داده اند، اين مطلب در رواياتى كه از ايشان نقل شده و در رساله هايى كه از آنها باقى مانده و در كتابهايى كه تأليف و تدوين گرديده است، در حدود دويست سال قبل از وقوع غيبت اخبار گرديده است. هيچ يك از پيروان ائمّه عليهم السّلام از اين موضوع غفلت نكرده و در بسيارى از كتب و

روايات و مصنّفات خود، آنها را ذكر كرده اند، و اينها همان كتبى است كه به «اصول» معروف است و نزد ايشان آل- محمّد عليهم السّلام از قريب دويست سال پيش از غيبت، به تدريج مدوّن گرديده و محفوظ مانده است، و من اخبار مسندى كه در باره غيبت است از آن اصول

______________________________

(1) الزخرف: 86.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:40

استخراج كرده و در اين كتاب آورده ام. (1) امّا حال پيروان اين اصول، از دو حال بيرون نيست يا اينكه آنها علم غيب داشته اند به اين غيبتى كه الآن واقع شده است و آن را پيش از وقوعش در كتب خود نوشته اند- و اين در نظر خردمندان و دانشمندان محال است- و يا اينكه اين جمع كثير در كتابهايشان، يك امر كذبى را ساخته باشند و آن امر كذب، همان گونه كه ذكر كرده اند، اتفاق افتاده و تحقّق يافته باشد، با آنكه اين جمع كثير، دور از يك دگر بوده و عقايد مختلفى داشته و در اقطار مختلفى زندگى مى كرده اند، پس اين احتمال نيز مانند احتمال پيشين محال است.

لذا هيچ راهى باقى نمى ماند جز آنكه بگوئيم آنها اخبار غيبت امام زمان عليه السّلام را از ائمّه خود كه حافظين وصيّت پيامبر بوده اند اخذ كرده اند و آن حضرت از غيبت امام زمان عليه السّلام و صفات و مقامات او خبر داده و ايشان، آن اخبار را در كتب خود، تدوين كرده و در اصول خود تأليف نموده اند و با همين دليل و ادلّه ديگرى شبيه به آن، حقّ پيروز مى گردد و باطل نابود مى شود، زيرا كه باطل، نابودشدنى است.

منظور دشمنان و مخالفان ما كه تمايلات مضلّه (گمراه كننده) دارند، اين است

كه به دستاويز غيبت صاحب الزّمان عليه السّلام و احتجاب او از بينندگان، حقّ را پايمال

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:41

كنند و حقيقت را بر كسى كه معرفت يقينى ندارد و بصيرتش مستحكم نيست، پوشيده دارند.

اثبات غيبت و حكمت آن

اشاره

(1) به توفيق خداى تعالى مى گويم كه غيبتى كه براى امام زمان ما عليه السّلام واقع شده است، حكمتش ثابت و حقيقتش روشن و حجّتش غالب است، به اين دليل كه آثار حكمت خداى تعالى را مشاهده كرده و شناخته ايم و تدبير استوار او را در حجّتهاى گذشته و در قرون ماضيه مى دانيم و مى دانيم كه در قرون گذشته، گردنكشان چگونه بر آن حجّتها غلبه كرده و فراعنه بر آنها مستولى شدند، و امروز هم مشاهده مى كنيم كه ائمّه كفر به كمك اهل دروغ و دشمنى و افتراء بر همه چيز مسلّط شده اند.

با چنين وضعى، مخالفان ما مى گويند كه امام زمان خود را به مانند ائمّه پيش از او نشان بدهيد و مى گويند به قول شما پس از وفات پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم يازده امام ظاهر شده اند و هر كدامشان، با نام و شخص خود، بين خاصّ و عامّ معروف و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:42

مشهور بوده اند، (1) و اگر اين امام، مانند ائمّه پيش از خود آشكار و معروف نباشد، امر امامت آن يازده امام قبل از او نيز تباه و بيهوده مى گردد، همچنان كه امر- صاحب الزّمان به واسطه نبودن و عدم امكان دستيابى به او، تباه و بيهوده است.

به توفيق الهى در پاسخ به اين اشكال مى گويم: دشمنان ما به آثار حكمت خداى تعالى نادانند و راه و روش حجّتهاى خدا را در هر عصر

و زمانى نسبت به پيشوايان ضلالت در دولتهاى باطل نمى دانند، زيرا مسلّم است كه ظهور حجّتهاى الهى در مقامات پيشوايى خود بر سبيل امكان و تدبير، نسبت به مردم زمان خودشان است، و اگر حال طورى باشد كه امام بتواند تدبير و رهبرى اولياءش را بر عهده گيرد، ظهور آن حجّت لازم خواهد بود، و اگر حال طورى باشد كه امام نتواند تدبير در رهبرى اولياءش را بر عهده گيرد و حكمت الهى موجب استتار او گردد و تدبير نيز آن را اقتضاء كند، خداوند او را در پشت پرده غيبت نهان ساخته و مستور فرمايد تا وقتى كه اجل غيبت فرا رسد، همچنان كه همه حجّتهاى پيشين خداوند از زمان وفات آدم عليه السّلام بر همين منوال بوده است و اين موضوع آثار صحيحه و آيات قرآن كريم دلالت دارد.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:43

(1) و از جمله آنها:

عبد الحميد بن ابى الدّيلم مى گويد: امام صادق عليه السّلام فرمود: «اى عبد الحميد! خداوند را فرستادگانى آشكار و رسولانى نهان است و چون از خدا به حقّ رسولان عيان درخواست كردى، به حقّ فرستادگان نهان نيز مسألت كن».

و تصديق آن از قرآن كريم، اين سخن خداى تعالى است: رسولانى كه داستانشان را از پيش براى تو بر خوانديم و رسولانى كه داستان ايشان را بازگو نكرديم و خداوند با موسى سخن گفت سخن گفتنى». «1» حجّتهاى خداوند از هنگام مرگ آدم تا پيدايش ابراهيم چنين بودند، اوصيائى كه برخى از ايشان عيان و برخى ديگر نهان بودند، و چون ابراهيم عليه السّلام به دنيا آمد، خداوند ولادت او را نهان و شخص او را از ديدگان پنهان

داشت، زيرا در آن هنگام، امكان ظهور حجّت الهى وجود نداشت، و ابراهيم عليه السّلام در زمان سلطنت نمرود به خاطر دستورى كه او داده بود، استتار مى كرد و خود را آشكار نمى نمود. و نمرود اولاد رعيّت و اهل مملكت خود را در جستجوى ابراهيم عليه السّلام مى كشت، تا آنكه دوران-

______________________________

(1) النساء: 164.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:44

غيبت سر آمد (1) و ابراهيم عليه السّلام خود را معرّفى نمود و امر نبوّتش را علنى كرد و اظهار آنچه كه پشت سر انداخته بود واجب گشت، زيرا خداوند اراده كرده بود كه حجّتش را اثبات كند و دينش را كمال بخشد. و آنگاه كه وفات حضرت ابراهيم عليه السّلام فرا رسيد، او را اوصيائى بود كه حجّتهاى خداى تعالى در زمين بودند و به دنبال هم، وصايت را از يك ديگر به ارث مى بردند، و ايشان نيز آشكار و نهان بودند تا آنكه دوران موسى عليه السّلام فرا رسيد و فرعون نيز اولاد بنى اسرائيل را در جستجوى موسى- كه ذكرش شايع و خبر به دنيا آمدنش منتشر گشته بود- مى كشت و خداوند ولادت او را پنهان كرد و مادرش او را به دريا افكند، و آنچنان كه خداى تعالى در كتابش از آن خبر داده كه «آل فرعون موسى را از دريا گرفتند» «1» و موسى در دامان فرعون پرورش يافت در حالى كه او موسى را نمى شناخت و همچنان اولاد بنى اسرائيل را در طلب موسى مى كشت. و داستان او بعد از آنكه دعوتش را اظهار كرد و خود را بديشان شناسانيد در كتاب خداى تعالى آمده است.

(2) و چون وفات موسى عليه السّلام فرا رسيد،

او را اوصيايى بود كه حجّتهاى خداوند بودند. آنان نيز آشكار و نهان بودند تا هنگام ظهور عيسى عليه السّلام فرا رسيد و

______________________________

(1) القصص: 7.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:45

عيسى عليه السّلام در ولادتش ظاهر گرديد و دلائلش را اعلان و شخص خود را اظهار و براهينش را هويدا نمود و نفسش را مخفى نمى ساخت، زيرا زمان او زمانه اى بود كه امكان ظهور حجّت الهى وجود داشت.

سپس او را نيز اوصيائى بود كه پس از وى آمدند و حجّتهاى خداى تعالى بودند، ايشان نيز برخى عيان و برخى ديگر نهان بودند. تا هنگام ظهور پيامبر ما صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرا رسيد و خداى تعالى در قرآن كريم فرمود: «به تو نمى گويند مگر آنچه را كه به رسولان پيش از تو گفتند» «1» سپس فرمود: «اين سنّتى است كه براى پيامبران كه پيش از تو فرستاديم، قرار داده ايم» «2» و از جمله چيزهايى كه به او گفته شده و بايستى در سنّت او باشد تا مطابق با سنّتهاى رسولان الهى باشد، معيّن كردن اوصياى خود است، همچنان كه پيامبران پيشين، اوصياى خود را معيّن كرده بودند و پيامبر اكرم نيز اوصياى خود را معيّن فرمود و اعلام كرد كه آخرين ائمّه، مهدىّ عليه السّلام است و اينكه او زمين را پر از عدل و داد مى كند، همچنان كه پر از ظلم و جور شده باشد، اين خبر را همه امّت از پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نقل كرده اند، و اينكه عيسى عليه السّلام در هنگام ظهور مهدىّ عليه السّلام فرود مى آيد و پشت سر او نماز مى خواند ولادت اوصياء و

مقامات آنها، يكى پس از ديگرى ضبط

______________________________

(1) فصلت: 43.

(2) الاسراء: 77.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:46

گرديد، (1) تا هنگام ولادت امام زمان ما عليه السّلام فرا رسيد كسى كه جهان در انتظار اوست تا عدل و داد را در جهان بگستراند و چنانچه حكمت الهى در دوره هاى گذشته اقتضاى غيبت حجّتهاى الهى را داشت، او را هم در پرده غيبت نهان داشت.

براى آنكه نزد خاصّ و عامّ ملّت اسلام، معروف و مسلّم است كه خليفه ناحقّ و سركش زمان امام حسن عسكرىّ عليه السّلام مأمورانى بر آن حضرت گماشت و تا هنگام وفات آن امام، ايشان را زير نظر داشت و چون حضرت وفات كرد، مأمورانى بر خاندان و نزديكان حضرت گماشت و كنيزان امام زندانى شدند و براى به دست آوردن فرزند او تلاش زيادى نمودند و يكى از كسانى كه متولّى اين كار بود همان جعفر برادر امام حسن عسكرىّ عليه السّلام بود كه هواى امامت در سر داشت و ادّعاى امامت كرد و اميدوار بود كه با نابودى فرزند برادرش بدين مقام نايل آيد. در اين حال سنّت غيبت در باره آن حضرت جارى شد، همچنان كه اين سنّت در حجّتهاى الهى پيشين نيز جارى گشته بود و حكمت غيبت آن امام، همان حكمت غيبت انبياى گذشته بود.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:47

پاسخ يك سؤال

(1) و از جمله اعتراضهاى مخالفين ما اين است كه مى گويند: چرا آنچه را كه بر انبياء واجب بوده، بر ائمه واجب مى كنيد؟ و چرا نمى گوئيد امر «غيبت» در انبياء جايز بوده امّا در ائمّه جايز نيست. البتّه ائمّه مانند انبياء نيستند و جايز نيست كه حال ائمّه را به حال انبياء تشبيه

كنيم، بايد دليل قانع كننده اى براى ما بياوريد كه آنچه كه در شأن انبياء و رسولان جايز بوده در باره ائمّه نيز جايز مى باشد.

مى دانيم كه تشبيه و قياس در دو موضوع همانند و همشكل صورت مى پذيرد پس ادعاى شما در باره تشبيه حال ائمّه به انبياء درست نيست مگر آنكه دليل قانع كننده اى بياوريد.

در پاسخ اين ايراد مى گويم- و از خداوند هدايت مى جويم-: دشمنان ما از سر جهالت اين اعتراض را وارد كرده اند و اگر از اهل تشخيص و تفكّر و تدبّر بودند و عناد را كنار مى گذاشتند و تعصّب و جانبدارى از رهبران و پيشينيانشان نمى كردند، مى دانستند كه هر چيزى كه در انبياء رواست، طابق النّعل بالنّعل در

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:48

ائمّه نيز واجب و لازم است، (1) زيرا انبياء اصل و اساس و سرچشمه آنها هستند و ائمّه جانشينان و اوصياى انبياء و حجّتهاى الهى بر آيندگان ايشانند، تا حجّت الهى از ميان نرود و شرايع و احكام تا آخرين دوره تكليف بندگان، بر جاى ماند و اگر اين اعتراض صحيح باشد، رواست آن معترض بگويد: پيامبران حجّتهاى خداى هستند، ولى امامان حجّتهاى خدا نيستند! زيرا ائمّه به مانند انبياء نمى باشند. و يا آنكه بگويد: ايشان را نمى توان ائمّه ناميد، زيرا انبياء پيشوايان و ائمّه هستند ولى ائمّه كه انبياء نيستند تا اطلاق ائمّه بر ايشان روا باشد! و يا آنكه بگويد: بر ائمّه روا نيست كه مانند رسولان بر امر جهاد و امر به معروف و نهى از منكر و ساير ابواب شريعت قيام كنند! زيرا ائمّه رسول نيستند. و از اين گونه سخنان بسيار مى تواند بگويد كه ذكر آنها موجب تطويل كتاب مى شود. پس

چون اين قبيل اعتراضات ناصحيح است، لا محاله آن اعتراض نخست نيز ناصحيح خواهد بود.

علاوه بر آنچه كه گفتيم، اكنون ثابت مى كنيم كه همانندى ائمّه و انبياء در اوصاف معنويّه واضح و آشكار است و ائمّه، حجّتهاى خدا بر خلق هستند،

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:49

چنان كه انبياء بوده اند (1) و اطاعت از ائمّه واجب و لازم است، چنان كه اطاعت از انبياء چنين بوده است. و دليل آن، قول خداى سبحان است كه فرمود: «از خدا اطاعت كنيد و از رسول و اولى الأمر فرمان بريد» «1» و اين سخن خداى تعالى است كه فرمود: «و اگر آن را به رسول خدا و به اولى الأمر ارجاع مى دادند، اهل پى جويى و استنباط آن را مى فهميدند». «2» و اولى الأمر همان اوصياء و ائمّه پس از پيامبرند و خداوند اطاعت از آنها را قرين اطاعت رسولش ساخته و طاعت از آنها را نيز بر بندگان لازم كرده است، چنان كه طاعت از رسول را بر بندگان واجب ساخته و آن را در رديف اطاعت از خود در آورده و فرموده است:

«أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ» بعد از آن فرموده: «هر كس اطاعت رسول كند، محقّقا خدا را اطاعت كرده است» «3» و چون ائمّه عليهم السّلام حجّتهاى الهى بر كسانى هستند كه به رسول ملحق نشده و شرف حضور او را درك نكرده اند، و همچنين بر كسانى كه در آينده در پى رسولان خواهند آمد، و رسول نيز حجّت الهى است بر كسانى كه در عصر خود، او را نديده اند، بنا بر اين از طاعت امام همان لازم آيد كه از طاعت رسول اكرم حضرت محمّد صلّى

اللَّه عليه و آله و سلّم لازم آيد، و انبياء و ائمّه يك

______________________________

(1) النساء: 59.

(2) النساء: 83.

(3) النساء: 80.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:50

حكم دارند (1) و قياس كردن ميان آن دو درست است، گر چه رسول، افضل از ائمّه باشد، ولى در حجّت بودن و اسم خليفه الهى داشتن و عمل رهبرى كردن و وجوب اطاعت شدن، مثل يك ديگرند، و خداى تعالى در كلام خود رسولان را ائمه ناميده و به ابراهيم عليه السّلام فرموده است: «تو را امام مردم قرار داديم» «2» و خداى تعالى به ما خبر داده است كه بعضى از انبياء و رسولان را بر بعضى ديگر برترى داده است و فرموده: «آن رسولانند كه بعضى از ايشان را بر بعضى ديگر برترى داديم، و در بين ايشان كسى هست كه خداوند با او تكلّم فرموده است» «3» و فرموده: «ما بعضى از انبياء را بر بعضى ديگر برترى داديم» «4» ملاحظه مى كنيد كه گرچه بعضى از انبياء بر بعضى ديگر برترى دارند، امّا مشاكل و همانندند و اين چنين است حال انبياء و اوصياء، پس هر كس حال ائمّه عليهم السّلام را به حال انبياء قياس كند و به فعل انبياء بر عمل ائمّه عليهم السّلام استشهاد كند، بنا بر آنچه در همانندى انبياء و اوصياء عليهم السّلام بيان داشتيم، قياس و استشهادش درست است.

______________________________

(2) البقرة: 119.

(3) البقرة: 253.

(4) الاسراء: 55.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:51

دليلى ديگر بر مشاكله انبياء و اوصياء

(1) دليل ديگرى كه در اثبات مطالب گذشته در مشاكله بين ائمّه و انبياء وجود دارد اين است كه خداى تعالى در كتاب خود مى فرمايد: «محقّقا در رسول خدا براى شما پيروى نيكويى وجود دارد». «1»

و فرموده است: «آنچه را كه رسول اكرم به شما مى دهد بگيريد و آنچه را كه از آن باز مى دارد وانهيد». «2» خداى سبحان به ما فرمان داده است كه به هدايت رسول خدا مهتدى شويم و امور جاريه را به گونه اى كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم جارى فرموده است اجرا كنيم، خواه آن امور، گفتارى باشد و خواه كردارى. و يكى از گفته هاى رسول خدا كه دليل بر مشابهت كامل بين انبياء و ائمّه است، اين است كه فرموده است: «مقام و منزلت على عليه السّلام نسبت به من، همچون مقام و منزلت هارون است نسبت به موسى عليه السّلام جز اينكه پس از من پيغمبرى نيست» پيامبر اكرم در اين كلام به ما اعلام فرموده است كه علىّ عليه السّلام پيامبر نيست، امّا او را به هارون تشبيه فرموده و هارون، رسول و نبىّ است و به همين ترتيب آن حضرت را به جمعى از پيامبران تشبيه فرموده است.

______________________________

(1) الاحزاب: 21.

(2) الحشر: 7.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:52

(1) از عبد اللَّه بن عبّاس روايت است كه مى گويد: ما نزد رسول خدا نشسته بوديم و آن حضرت فرمود: «هر كه مى خواهد به آدم بنگرد در علمش و به نوح در مسالمتش و به ابراهيم در حلمش و به موسى در زير كيش و به داود در زهدش، پس به اين شخص كه مى آيد بنگرد». ابن عبّاس مى گويد: ما نگريستيم و بناگاه علىّ بن أبي طالب در آمد و با كمال وقار قدم بر مى داشت.

پس اگر درست است كه رسول خدا يكى از ائمّه را به انبياء و رسولان تشبيه كند، براى

ما درست است كه همه ائمّه را به انبياء و رسولان تشبيه كنيم و اين دليل محكمى است و بنا بر اين ثابت گرديد كه غيبت حضرت صاحب الزّمان عليه السّلام همان غيبتى است كه در حضرت موسى و ساير انبياء وجود داشته است، زيرا غيبت امام زمان عليه السّلام نيز به جهت سركشان و طواغيت است و به ملاحظه مصلحتى كه در فصل اوّل ذكر آن گذشت. و از جمله ادلّه اى كه معارضه دشمنان ما را در نفى مشابهت ائمّه و انبياء عليهم السّلام باطل مى سازد، اين است كه رسولانى كه پيش از پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بودند، اوصيائشان پيامبران بودند، پس هر كدام از اوصياء كه به

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:53

وصايت حجّت پيش از خود- از وفات آدم ابو البشر تا پيامبر ما- قيام كرده است، پيامبر بوده است، (1) همچون وصىّ آدم كه پسرش شيث بود و او را در علوم آل محمّد عليهم السّلام «هبة اللَّه» خوانده اند و او پيامبر بود، و همچون وصىّ نوح كه پسرش سام پيامبر بود، و همچون وصىّ ابراهيم كه پسرش اسماعيل پيامبر بود «1» و مانند وصىّ موسى كه يوشع بن نون پيامبر بود، و مانند وصىّ عيسى كه شمعون- الصّفاى پيامبر بود، و همچون داود كه پسرش سليمان پيامبر بود، امّا أوصياى پيامبر ما پيغمبر نبودند، زيرا خداى تعالى به جهت كرامت و تفضيل محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم او را خاتم الأنبياء و امّتش را خاتم الامم قرار داد، بنا بر اين انبياء و ائمّه از نظر مقام وصايت همشكل اند، همچنان كه در اوصافى كه پيش

از اين گفتيم، هم شكل بودند. پس پيامبر وصىّ است و امام نيز وصىّ است و وصىّ امام است و نبىّ نيز امام است و نبىّ حجّت است و امام نيز حجّت است، «2» و در اشكال مختلف، شبيه تر از تشاكل ائمّه و انبياء نمى توان يافت.

______________________________

(1) في بعض النسخ «اسحاق».

(2) في بعض النسخ «و الوصى حجّة».

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:54

(1) همچنين رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم به ما خبر داده است كه افعال اوصياى مختلف، شبيه بوده است، مثلا در قصّه وصىّ موسى، يوشع بن نون و صفورا كه زوجه موسى و دختر شعيب است، با داستان امير المؤمنين عليه السّلام كه وصىّ رسول- خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم است با عايشه، شباهت وجود دارد، و نيز خبر داده است كه غسل دادن هر پيامبرى بر وصىّ او واجب است.

در روايت است كه عبد اللَّه بن مسعود مى گويد به پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم عرض كردم يا رسول اللَّه! وقتى كه از دنيا بروى چه كسى شما را غسل مى دهد؟ فرمود:

هر پيامبرى را وصيّش غسل مى دهد. گفتم اى رسول خدا وصىّ شما كيست؟

فرمود: علىّ بن أبى طالب است. گفتم اى رسول خدا او پس از شما چند سال زندگى خواهد كرد؟ فرمود: سى سال، زيرا يوشع بن نون كه وصىّ موسى عليه السّلام بود، پس از او سى سال زندگى كرد و صفورا دختر شعيب و زوجه موسى بر او شوريد و گفت من به خلافت از تو شايسته ترم، يوشع با وى جنگيد و همرزمانش را كشت و خودش را اسير كرد و با او

خوشرفتارى نمود. دختر ابو بكر نيز به

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:55

زودى بر على بشورد (1) و در ميان چند هزار نفر از امّتم به جنگ او آيد و علىّ نيز با او بجنگد و همرزمانش را بكشد و او را اسير كند و با وى خوشرفتارى نمايد و در باره عايشه خداى تعالى فرموده است: «در خانه هاى خود بمانيد و بمانند دوران جاهليّت اولى خودنمائى نكنيد» «1» كه مقصود از آن صفورا دختر شعيب است.

پس همانندى ائمّه و انبياء در نام و صفت و نعت و فعل ثابت شد و هر چيزى كه براى انبياء روا باشد براى ائمّه نيز روا است و طابق النّعل بالنّعل در ائمّه جارى مى شود و اگر روا باشد كه امامت صاحب الزّمان عليه السّلام پس از ائمّه گذشته، به خاطر غيبتش انكار شود، لازم است كه نبوّت موسى بن عمران نيز انكار شود، زيرا او نيز غيبت داشته است و همه پيامبران غيبت نداشته اند، پس چون غيبت موسى موجب سقوط نبوّت او نمى شود و با وجود غيبت، نبوّتش درست است، همان گونه كه نبوّت انبيايى كه غيبت نداشته اند صحيح است، امامت صاحب الزّمان عليه السّلام نيز با وجود غيبتش درست است همان گونه كه امامت ائمّه پيشين او كه غيبت نداشته اند صحيح است.

______________________________

(1) الاحزاب: 32.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:56

(1) و همان گونه كه روا باشد موسى عليه السّلام در دامن فرعون پرورش يابد و وى او را نشناسد و در طلبش فرزندان بنى اسرائيل را بكشد، همچنين روا باشد كه صاحب الزّمان عليه السّلام به شخصه در ميان مردم موجود باشد و در مجالس ايشان در آيد و بر بساط ايشان

پا نهد و در بازارهاى ايشان راه برود و او را نشناسند تا آنكه هنگام ظهورش فرا رسد.

از امام صادق جعفر بن محمّد عليهما السّلام روايت است كه فرمودند: در امام قائم عليه السّلام از موسى و يوسف و عيسى و محمّد عليهم السّلام سنّتهايى وجود دارد، امّا سنّت او از موسى آن است كه خائف و منتظر است، و سنّت او از يوسف آن است كه برادرانش او را مبايعه كردند و با او سخن مى گفتند و او را نمى شناختند، و سنّت او از عيسى سياحت كردن است، و سنّت او از محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم شمشير است.

پاسخ اعتراض

(2) ممكن است مخالفان ما بر اعتراض خود افزوده و بگويند اين دو غيبت با يك ديگر متفاوت است، زيرا گرچه بر شما ثابت شده است كه غيبت امام زمان عليه السّلام مانند غيبت موسى عليه السّلام و ديگر پيامبرانى است كه غيبت داشته اند، امّا

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:57

حجّت موسى عليه السّلام وقتى الزام داشت كه وى دعوتش را آشكار كرده بود (1) و به پيامبرى خود مردم را فرا خوانده بود و حجّت امام شما وقتى الزام دارد كه او دعوتش را آشكار كرده و بر امامت خود مردم را فرا خوانده باشد، امّا تا مكانش نهان و شخصش پنهان است، بر مردم حجّت نيست و طاعتش بر ايشان واجب نمى باشد.

و ما به توفيق الهى در پاسخ ايشان مى گوئيم: مخالفان ما غافلند از اينكه حجّت حجج الهى را- در حال ظهور و غيبتشان- چه چيز الزام آور مى كند با اينكه خداى تعالى در كتابش حجّت بالغه را برايشان تمام كرده و ايشان

را در نادانى و اشتباه باقى نگذاشته است، امّا آنها مشمول اين خطاب الهى اند «چرا در قرآن تدبّر نمى كنند يا آنكه بر دلهاى ايشان قفل زده شده است؟» «1» خداى تعالى در داستان موسى عليه السّلام براى ما بيان كرده است كه او پيش از آنكه دعوتش را آشكار كرده و مردم را به نبوّت خويش فرا خواند، شيعيانى داشته است كه به امر او عارف و به ولايت او متمسّك بوده اند، چنان كه مى فرمايد: «موسى عليه السّلام وارد شهر شد در حالى كه مردمش غافل بودند و دو مرد را ديد كه با يك ديگر مقاتله

______________________________

(1) سوره محمد 9: 24.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:58

مى كردند، (1) اين از شيعيانش بود و اين از دشمنانش و آنكه از شيعيانش بود، عليه دشمنانش از موسى عليه السّلام كمك خواست» «1» و خداى تعالى در بيان حال شيعيان موسى عليه السّلام فرموده است: «گفتند اى موسى پيش از آنكه بيايى و پس از آمدنت آزار شديم» «2» پس خداوند در كتابش به ما اعلام فرموده است كه موسى عليه السّلام پيش از آنكه اظهار نبوّت كند و دعوتش آشكار گردد، شيعيانى داشته است كه او را مى شناختند و او نيز ايشان را دوستان موساى پيامبر مى شناخته است و اگر چه آنها نمى دانستند كه اين شخص همان موسى است كه منتظر اويند. اين از آن رواست كه نبوّت موسى عليه السّلام پس از بازگشت او از نزد شعيب آشكار گرديد، آنگاه كه پس از سالها كه چوپانى شعيب كرد و به وصلت دختر شعيب رسيد و با او به طرف مصر آمد، پس وارد شدن موسى عليه السّلام به شهر

و ملاقات كردن او با آن دو نفرى كه مقاتله مى كردند، پيش از رفتن به نزد شعيب واقع شده است.

نبىّ مكرّم اسلام نيز چنين است و ما مردمانى را مى يابيم كه از امر رسالت آن حضرت و محلّ خروج او (مكّه) و دار الهجره (مدينه) او آگاه بودند در حالى كه هنوز ايشان متولّد نشده بودند و يا آنكه متولّد شده بودند امّا اظهار نبوّت نكرده و

______________________________

(1) القصص: 15.

(2) الاعراف: 129.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:59

دعوتشان آشكار نگرديده بود (1) مانند: سلمان فارسى و قسّ بن ساعده ايادى و تبّع پادشاه حمير و عبد المطّلب و ابو طالب و سيف بن ذى يزن از ملوك يمن و بحيراى راهب و بزرگ راهبان راه شام و ابو مويهب راهب و سطيح كاهن و يوسف يهودى و ابن حوّاش دانشمندى كه از شام مى آمد و زيد بن عمرو بن نفيل.

و مانند ايشان بسيار بودند كه پيامبر اكرم را به نام و نشان و نسب، پيش از تولّدشان و يا بعد از آن مى شناختند و اخبار آن نزد عامّه و خاصّه موجود است، و من آنها را در اين كتاب با سلسله و در مواضع خود آورده ام و هيچ يك از حجّتهاى الهى- خواه نبىّ باشد و يا وصىّ- نبوده است جز آنكه اهل ايمان وقت پيدايش و ولادت او را ضبط كرده و پدر و مادر و نسبش را در هر عصر و زمانى مى شناختند تا هيچ امرى از حجّتهاى الهى در حال ظهور و يا غيبت، بر ايشان مشتبه نشود. امّا منكران و گمراهان و معاندان از آن غفلت كرده و از كار ايشان آگاهى ندارند. وضعيّت صاحب

الزّمان عليه السّلام نيز چنين است. دوستان با ايمانش كه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:60

اهل دانش و معرفتند، هنگام ولادت و زمانش را ضبط كرده اند (1) و علامات و شواهد ايّام و وجود و وقت ولادت و نسبش را مى دانند و در باره او چه در حال غيبت باشد و يا در حال ظهور، يقين دارند، امّا ملحدان و منكران و اهل عناد از آن غفلت كرده اند.

در باره حضرت صاحب الزّمان عليه السّلام خداى تعالى فرموده است: «روزى كه بعضى از آيات پروردگارت بيايد، ايمان هيچ شخصى كه پيشتر ايمان نياورده باشد بدو سود نمى رساند» «2» و از امام صادق عليه السّلام از تفسير اين آيه پرسش شد، فرمودند: مراد از «آيات» ائمّه هستند و آيه منتظر همان قائم مهدىّ عليه السّلام است كه چون قيام كند، ايمان هيچ شخصى كه پيش از قيام او با شمشير ايمان نياورده باشد بدو سود نرساند و اگر چه به پدران او عليهم السّلام ايمان آورده باشد. اين روايت را علىّ ابن رئاب و ديگران از امام صادق عليه السّلام روايت كرده اند.

و تصديق اين مطلب از قرآن كريم كه آيات همان حجج الهى است اين سخن خداى تعالى است كه مى فرمايد: «ما پسر مريم و مادرش را آيه قرار داديم» «3» كه

______________________________

(2) الانعام: 158.

(3) المؤمنون: 50.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:61

معناى كلمه آيه حجّت است. (1) و همچنين اين سخن او كه خطاب به عزير «4» آنگاه كه او را پس از صد سال مرگ زنده كرد مى فرمايد: «پس به حمارت بنگر و براى آنكه تو را براى مردم آيه قرار دهيم» كه مقصود از كلمه آيه حجّت است.

خداوند او را حجّت

قرار داد و آيه ناميد.

غيبت و آراء فرقه ها

اشاره

(2) و چون عموم مسلمانان، امر غيبتى را كه به جهت الهى واقع مى شود و پيامبر-

______________________________

(4) في بعض النسخ «لارميا».

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:62

اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بدان تصريح فرموده اند، صحيح مى دانند، بعضى در تطبيق غيبت با حجّت الهى اشتباه كرده و غيبت را در غير موضع خود قرار داده اند، و اوّلين ايشان عمر بن خطّاب است، زيرا او وقتى رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم رحلت فرمود، گفت: به خدا سوگند محمّد نمرده است، بلكه غيبت كرده است همچنان كه موسى از قومش غيبت كرد و به زودى اين غيبت سر آمده و پيامبر ظاهر خواهد شد.

چنان كه:

از مشايخ مدينه روايت است كه گفته اند: چون رسول خدا وفات كرد، عمر بن خطّاب پيش آمد و گفت: به خدا سوگند كه محمّد نمرده است بلكه غيبت كرده است همان گونه كه موسى از قومش غيبت اختيار كرد و به زودى پس از غيبتش آشكار خواهد شد و پى در پى اين گفتار را تكرار مى كرد تا آنكه مردم پنداشتند او ديوانه شده و عقلش زايل گشته است. آنگاه ابو بكر در حالى كه مردم گرد عمر را گرفته بودند و از گفتارش اظهار تعجّب مى كردند سر رسيد و گفت:

اى عمر! به خود آى و از اين سوگندى كه مى خورى باز ايست كه خداى تعالى در كتابش به ما خبر داده و فرموده است اى محمّد «تو ميميرى و ايشان هم خواهند مرد» «1» عمر گفت: اى ابو بكر! آيا اين آيه در كتاب خداست؟ ابو بكر گفت: آرى، خدا را گواه مى گيرم كه محمّد

مرده است و عمر حافظ قرآن نبود.

______________________________

(1) الزّمر: 30.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:63

كيسانيّه

اشاره

(1) بعد از عمر طائفه كيسانيّه در اين اشتباه افتادند و ادّعا كردند كه اين غيبت از آن محمّد بن حنفيّه- قدّس اللَّه روحه- است و سيّد بن محمّد حميرىّ بدان گرويد و در باره آن گفت:

ائمّه چهار و همه از قريش ولاتند و هستند با هم سوا

علىّ و پس از او سه فرزند وى كه هستند أسباط و هم أوصيا

يكى سبط ايمان و نيكى و حلم دگر سبط افتاده در كربلا

و سبطى كه حيّ است و قائد شودبه جيشى كه بينى به پيشش لوا

به غيبت زمانى به رضوى رودكنارش مهيّا عسل ها و ما و باز سيّد- رحمة اللَّه عليه- در باره او گويد:

اى درّه رضوى كه حبيبم در توست آن مهدى هادى و نهانم در توست

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:64 گر غيبت او درگذرد از صد قرن مى آيد و من چشم اميدم بر توست (1) و باز سيّد- رحمة اللَّه عليه- در باره او گويد:

ألا اى نسيمى كه رضوى روى رسانى به كوى حبيبم سلام

و گويى فدايت شوم اى وصىّ!فزون شد به رضوى درنگ و مقام

گذر كن به جمعى كه ناميده اندتو را جانشين رسول و امام

كه فرزند خوله به غيب اندر است زمينى نپوشانده از وى عظام پس پيوسته سيّد حميرى در امر غيبت گمراه بود و اعتقاد او آن بود كه محمّد ابن حنفيّه غيبت كرده است تا آنكه به لقاء امام صادق عليه السّلام نائل آمد و علامتهاى امامت را در او ديد و نشانه هاى وصايت را در او مشاهده كرد و از ايشان از امر غيبت پرسش كرد. امام صادق عليه السّلام فرمود: آن حقّ است

و ليكن غيبت در دوازدهمين ائمّه عليهم السّلام واقع مى شود، و سيّد را از مرگ محمّد بن حنفيّه آگاه فرمود

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:65

و اينكه پدرشان امام محمّد باقر عليه السّلام شاهد به خاك سپردن او بوده است. (1) در اين هنگام كه حقّ بر سيّد روشن شد از آن عقيده برگشت و از اعتقادش استغفار كرد و به حقّ گرائيد و به مذهب امامى در آمد.

حيّان سرّاج گويد از سيّد بن محمّد حميرى شنيدم كه مى گفت: من از غاليان بودم و به غيبت محمّد بن حنفيّه اعتقاد داشتم و در اين گمراهى زمانى را به سر بردم تا آنكه خداوند به واسطه امام جعفر صادق عليه السّلام بر من منّت نهاد و از آتش نجاتم داد و به صراط مستقيم هدايتم كرد و پس از آنكه به واسطه دلائلى كه از او مشاهده كردم، دانستم كه او حجّت خدا بر من و همه اهل زمانه است و اينكه او امامى است كه خداوند طاعتش را فرض و پيرويش را واجب كرده است، به ايشان عرض كردم اى فرزند رسول خدا! در باب غيبت و درستى آن اخبارى از پدرانتان به ما رسيده است بفرمائيد اين غيبت در باره كدام امام است؟ فرمود:

غيبت در ششمين فرزند من است كه او دوازدهمين ائمّه بعد از رسول خدا است، اوّل ايشان امير المؤمنين عليّ بن ابى طالب و آخر ايشان قائم به حقّ بقيّة اللَّه در

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:66

زمين و صاحب الزّمان است. (1) به خدا سوگند اگر در پس پرده غيبت به اندازه عمر نوح بماند از دنيا نرود تا ظاهر شود و زمين را پر از

عدل و داد نمايد، چنان كه پر از ظلم و جور شده باشد. سيّد حميرىّ گويد وقتى اين مطالب را از مولاى خود امام جعفر صادق عليه السّلام شنيدم، به دست آن حضرت توبه كردم و قصيده خود را سرودم كه آغازش چنين است:

چو ديدم كه مردم به گمراهى انددوان آمدم تا به كوى امام

و نام خدا بر زبان بردمى و جعفر هدايت نمودم تمام

و دينى گرفتم كه باطل نبودمرا وارهانيد از بند و دام

و گفتم ببخشا كه گويا بدم زمان درازى به كيش خخام

و من تائبم از گناهان خويش هم امروز گشتم به دين سلام

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:67

(1)

و غالى نباشم به ايّام عمرنگيرم به آئين سابق مقام

نگويم محمّد به رضوى در است مذمّت كند گو كه نادان مدام

و ليكن محمّد ره خود گرفت نگويد گناهش مگر مرد خام

و مأواى او بى گمان جنّت است كنارش نگر اولياى كرام تا آخر قصيده و آن قصيده اى طولانى است و بعد از آن قصيده ديگرى سروده ام كه چنين است:

اى راكب جانب مدينه!بشنو سخن از من كمينه

گر حقّ بكند تو را هدايت بينى ششمين امام و رايت

جعفر كه وليّ اعظم اوست فرزند مهذّب وصى اوست آنگه به ادب بگو كه گويد: سيّد نه طريق حقّ نپويد

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:68

(1)

داند كه تويى امين ايزداز وى نه ثواب آنچه سر زد

ابن الحنفيّه اى كه گفتم من خشم شما بدان نجستم

ليكن به روايت از علىّ بودصدق سخنش در او جلى بود

گفتا كه ولىّ رود به غيبت يك چند نهان شود ز رؤيت

ميراث امامتش شود بخش گويا كه به خاك رفته در نقش

ليكن پى غيبتش اميد است پايان شب سيه سپيد است

با نصرت حقّ ز كعبه آيدبا عدّه و عدّه سر آمد

بر جانب دشمنان بتازدكار همه

ناكسان بسازد

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:69

(1)

ابن الحنفيّه هم چنان بوداز ديده مردمان نهان بود

گفتيم كه اوست قائم حقّ عدل است به سايه اش محقّق

اكنون سخن تو عين حقّ است فرموده تو كه نيست صدق است

و اللَّه كه كلام تو دليل است برهان مخاصمت عليل است

دانم كه ولىّ امر او نيست روحم به طرب به سوى او نيست

قائم پس از اين زمان بيايدغيبت به زمانه اش ببايد

در غيب به سر برد زمانى مالك به زمين شود به آنى

دين دارى من چنين ستوده هرگز نشوم ز حقّ رميده اين حديث را حيّان سرّاج كه خود از كيسانيّه است روايت كرده است، و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:70

چون مرگ محمّد بن علىّ ابن حنفيّه به وقوع پيوسته، نمى توان غيبتى كه در اخبار روايت شده است منطبق با او دانست.

روايات درگذشت محمّد ابن حنفيّه

(1) حسين بن مختار مى گويد حيّان سرّاج بر امام جعفر صادق عليه السّلام وارد شد و آن حضرت فرمود: اى حيّان! اصحابت در باره محمّد ابن حنفيّه چه مى گويند؟

عرض كرد مى گويند او زنده است و روزى مى خورد. امام صادق عليه السّلام فرمود:

امّا پدرم محمّد باقر عليه السّلام برايم بازگو كرد كه وى در زمره كسانى بوده است كه در بيمارى او به عيادتش رفته و در احتضارش چشمان او را بسته و بعد از وفاتش، او را به خاك سپرده و زنانش را پس از وى به شوهر داده و ارثش را خود تقسيم كرده است. حيّان عرض كرد: اى ابا عبد اللَّه! مثل محمّد ابن حنفيّه در اين امّت، مثل عيسى بن مريم است كه وضعيّت او بر مردم مشتبه گرديد. امام صادق عليه السّلام فرمود: آيا وضعيّت او بر دوستانش مشتبه شده يا بر دشمنانش؟ عرض كرد

بر دشمنانش. امام فرمود: آيا مى پندارى كه ابو جعفر محمّد باقر عليه السّلام دشمن عمويش

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:71

محمّد ابن حنفيه بوده است؟ عرض كرد خير. (1) آنگاه امام صادق عليه السّلام فرمود: اى حيّان! شما از آيات خدا روى گردانيديد و خداى تعالى فرموده است: «بزودى به كسانى كه از آيات ما روى بر مى گردانند كيفر بدى مى دهيم زيرا آنها منحرف بودند».

و امام صادق عليه السّلام فرمود: محمّد ابن حنفيّه وفات نكرد تا آنكه اعتراف به امامت علىّ بن الحسين امام سجاد عليه السّلام نمود و وفات ابن حنفيّه در سال هشتاد و چهار هجرى واقع گرديد.

حنان بن سدير از پدرش و او از امام محمّد باقر عليه السّلام روايت كند كه فرمود: من به محمّد ابن حنفيه وارد شدم در حالى كه زبانش بند آمده بود و به او دستور دادم كه وصيّت كند و او نتوانست اجابت كند. گفتم طشتى بياورند كه در آن خاك نرمى ريخته باشند و آن طشت در مقابل او قرار داده شد و گفتم با انگشت روى آن بنويسد، و او با انگشتش روى آن خاك نوشت، و من آن را در صحيفه اى استنساخ كردم.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:72

ردّ عقيده ناووسيّه و واقفيّه در امر غيبت

اشاره

(1) بعد از كيسانيّه، ناووسيّه در امر غيبت اشتباه كردند و چون وقوع آن را در حجّت خدا صحيح مى دانستند، از سر جهالت آن را بر امام صادق عليه السّلام تطبيق دادند، امّا خداوند قول ايشان را با وفات آن امام باطل ساخت، و پس از ايشان وى فرد كاظم الغيظ و اوّاه و حليم، امام ابو ابراهيم موسى بن جعفر عليه السّلام به امر امامت قيام كرد.

و بعد از

ناووسيّه، واقفيّه امر غيبت را با امام موسى بن جعفر عليهما السّلام تطبيق دادند، امّا خداوند قول ايشان را نيز باطل ساخت زيرا موت او و موضع قبر او را آشكار ساخت، همچنين قيام امام علىّ بن موسى الرّضا عليه السّلام به امر امامت پس از امام كاظم عليه السّلام و ظهور علامات امامت در او به همراه نصوصى كه از آباء گرامش رسيده است، قول واقفيّه را باطل مى سازد.

روايات درگذشت امام كاظم عليه السّلام

(2) عمر بن واقد مى گويد: در بغداد بودم و شبانگاهى «سندى بن شاهك» مرا

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:73

احضار كرد و ترسيدم كه قصد سوئى به من داشته باشد و به عيالم وصاياى لازمه را نمودم و گفتم إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ، آنگاه سوار مركب شدم و به نزد او رفتم و وقتى مرا ديد گفت اى ابا حفص! به گمانم تو را به وحشت و اضطراب انداخته باشم، گفتم آرى، گفت اينجا جز خير نيست، گفتم پس قاصدى به خانه ام بفرست تا خبر سلامتى مرا به ايشان برساند. گفت: بسيار خوب. بعد از آن گفت: اى ابا- حفص! آيا مى دانى چرا به دنبال تو فرستادم؟ گفتم نمى دانم. گفت موسى بن- جعفر را مى شناسى؟ گفتم آرى و عمرى ميان ما محبّت صادقانه بوده است. گفت در بغداد از مردم مقبول القول چه كسانى او را مى شناسند؟ و من نام مردمانى را براى او بر شمردم، و در دلم افتاد كه آن حضرت درگذشته است، راوى گويد به دنبال ايشان فرستاد و همان گونه كه مرا آورده بود ايشان را هم آورد و گفت: آيا شما مردمانى را مى شناسيد كه موسى بن جعفر را بشناسند؟ و

آنان نيز اشخاصى را نام بردند و ايشان را هم احضار كرد و تا صبح پنجاه و چند نفر از كسانى كه موسى بن جعفر عليه السّلام را مى شناختند و با وى مصاحبت داشتند گرد آورد، راوى گويد سپس برخاست و به اندرون رفت و ما نماز صبح را اقامه كرديم، بعد از آن كاتبش آمد و طومارى در دست داشت و نام و نشانى منزل و شغل و اسامى ما را

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:74

يادداشت كرد و برگشته نزد سندى رفت. (1) راوى گويد سندى آمد و با دستش به من اشاره كرد و گفت: اى ابا حفص برخيز! من برخاستم و همه دوستان هم برخاستند و وارد حجره اى شديم و گفت: اين جامه را از روى موسى بن جعفر بردار. من جامه را كنار زدم و ديدم حضرت از دنيا رفته است و گريستم و كلمه استرجاع بر زبان راندم، سپس به همه ياران گفت بياييد و به او بنگريد، و يكى پس از ديگرى آمدند و به او نگريستند، گفت آيا گواهى مى دهيد كه اين موسى ابن جعفر بن محمّد است؟ گفتند آرى، شهادت مى دهيم كه او موسى بن جعفر بن- محمّد است، سپس به غلامش گفت دستمالى بر عورتش بينداز و سراپاى او را عريان كن، او چنين كرد، آنگاه گفت: هيچ نشانه اى از ضرب و شكنجه در بدن او مى بينيد؟ گفتيم خير، چيزى نمى بينيم و عقيده ما اين است كه او مرده است، گفت همين جا باشيد تا او را غسل دهيد و كفن كنيم و به خاك سپاريم. «1» راوى گويد آنجا مانديم تا آن حضرت را غسل دادند و

كفن كردند و برداشتند و سندى ابن شاهك بر او نماز خواند و او را به خاك سپرديم و برگشتيم. عمر بن واقد مى گفت: هيچ كس داناتر از من بر احوال موسى بن جعفر عليهما السّلام نيست، چگونه مى گوييد آن حضرت زنده است در حالى كه من خود او را به خاك سپردم.

______________________________

(1) كذا، و في «العيون»:

«حتّى تغسّلوه و تكفّنوه [و تدفنوه]-

الخ».

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:75

(1) حسن بن عبد اللَّه صيرفى از قول پدرش مى گويد: حضرت موسى بن جعفر در حالى كه در حبس سندى بن شاهك بود، وفات كرد و او را بر تابوتى حمل كردند و مى گفتند اين امام رافضيان است، او را بشناسيد، و چون او را به محلّ سربازخانه آوردند چهار تن را بر پا داشتند و آنها ندا مى كردند هر كس مى خواهد به خبيث فرزند خبيث موسى بن جعفر بنگرد، بيرون بيايد، و سليمان ابن أبى جعفر از كاخش به كنار شط آمد و جنجال و غوغا را شنيد و از فرزندان و غلامانش پرسيد اين جار و جنجال چيست؟ گفتند سندى بن شاهك بر نعش موسى بن جعفر فرياد مى كند. گفت عن قريب اين عمل را در جانب غربى شط هم انجام خواهند داد، پس چون او را از پل عبور دادند، با غلامانتان بر سر آنها بريزيد و جنازه را از دستشان بگيريد و اگر مانع شما شدند آنها را بزنيد و علامت هاى سياهشان را پاره كنيد. گفت وقتى از پل عبور كردند بر سر ايشان ريختند و جنازه را از دستشان گرفتند و ايشان را زدند و علامت هاى سياهشان را پاره كردند و جنازه را بر سر چهار

راه قرار دادند و مناديان گماشتند كه مى گفتند هر كس مى خواهد به طيّب فرزند طيّب: موسى بن جعفر بنگرد، بيرون

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:76

بيايد و مردم حاضر شدند و او را غسل داده و حنوط كرده (1) و با كفنى كه برد يمانى داشت و دو هزار و پانصد دينار قيمت آن بود و همه قرآن بر آن نوشته شده بود، كفن كردند. خود سليمان هم پا برهنه و گريبان چاك به دنبال جنازه به راه افتاد و او را تا گورستان قريش تشييع كرد و در آنجا به خاك سپرد و گزارش آن را به هارون الرّشيد نوشت، هارون نيز در جواب سليمان بن جعفر نوشت: اى عمو! صله رحم كردى و خداوند جزاى خير به تو دهد، به خدا سوگند سندى بن شاهك- لعنة اللَّه عليه- آن كار را به دستور ما انجام نداد.

محمّد بن صدقه عنبرى گويد: چون ابو ابراهيم موسى بن جعفر عليهما السّلام در گذشت، هارون الرّشيد بزرگان آل ابو طالب و بنى عبّاس و سران مملكت و حكّام را گرد آورد و گفت اين جنازه موسى بن جعفر است كه خود به خود مرده است و من نسبت به حادثه مرگ او هيچ گناهى ندارم كه از خدا آمرزش خواهم، بيائيد به او نظر كنيد، هفتاد تن از شيعيانش آمدند و به موسى بن جعفر عليهما السّلام نگريستند و اثرى از جراحت و يا سمّ و يا خفگى در او نبود و در پايش اثر رنگ حنا بود و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:77

سليمان بن أبى جعفر او را تحويل گرفته و متولّى غسل و تكفينش گرديد و با پاى برهنه و

اندوه در تشييع او شركت كرد.

(1) علىّ بن رباط گويد به امام علىّ بن موسى الرّضا عليه السّلام عرض كردم مردى نزد ما است كه مى گويد پدر شما زنده است و شما نيز آنچه را كه او مى داند مى دانيد، امام فرمود: سبحان اللَّه! آيا رسول خدا مى ميرد امّا موسى بن جعفر نميميرد؟

آرى سوگند به خدا كه او از دنيا رفت و اموالش تقسيم شد، و كنيزانش ازدواج كردند.

ادّعاى واقفيّه در غيبت عسكرىّ عليه السّلام

اشاره

(2) بعد از ناووسيّه، واقفيّه آمدند و ادّعا كردند كه امام حسن عسكرىّ عليه السّلام غيبت اختيار كرده است، ايشان نيز امر غيبت را صحيح مى دانستند امّا در وقوع آن در حضرت عسكرى اشتباه كردند و گمان كردند قائم مهدىّ، امام يازدهم است، ولى چون وفات آن حضرت ثابت است، گفتار ايشان نيز در اين باب باطل خواهد بود و به موجب اخبار صحيحه اى كه در اين كتاب ذكر شده است، محقّق مى گردد كه امر غيبت در فرزند او واقع است و لا غير.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:78

روايات درگذشت امام حسن عسكرىّ عليه السّلام
اشاره

(1) از جمله روايات وفات امام حسن عسكرىّ عليه السّلام حديث سعد بن عبد اللَّه است كه مى گويد: جمع بى شمارى كه نمى توان ايشان را احصا كرد و آنها را متّهم به تبانى بر دروغ نمود، گفته اند كه در حادثه فوت امام حسن عسكرىّ عليه السّلام و دفن ايشان حضور داشته اند. بعد در ماه شعبان دويست و هفتاد و هشت كه هيجده سال يا كمى بيشتر از وفات ابو محمّد حسن بن علىّ عسكرىّ عليه السّلام مى گذشت، در مجلس احمد بن عبيد اللَّه بن يحيى بن خاقان كه در آن روزگار از طرف سلطان كارگزار خراج و مزارع دهستان قم بود حاضر بوديم، و او از ناصبى ترين و دشمن ترين خلايق نسبت به ائمّه هدى بود و سخن از كسانى از آل ابى طالب به ميان آمد كه در «سرّ من رأى» زندگى مى كردند و از مذهب و صلاحيّت و منزلت ايشان نزد سلطان صحبت شد. احمد بن عبيد اللَّه گفت من در «سرّ من رأى» هيچ كس از علويان را به مانند حسن بن علىّ بن محمّد بن علىّ

الرّضا نديدم و نشناختم، و در هدايت و وقار و عفاف و بزرگوارى و كرم نزد اهل بيت خود و سلطان و همه بنى-

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:79

هاشم، نشنيدم كسى همتاى او باشد، (1) همه او را بر شيوخ و بزرگان و افسران و وزراء و نويسندگان و عامّه مردم مقدّم مى داشتند. من خود يك روز در مجلس عمومى پدرم پشت سر او ايستاده بودم كه دربانان او دويدند و گفتند ابن الرّضا بر در خانه است و او به صداى بلند گفت او را وارد كنيد. «1» مردى گندمگون، گشاده چشم، خوش قامت، زيباروى، خوش تركيب، جوان، با جلال و هيبت وارد شد، چون چشم پدرم بدو افتاد برخاست و چند گام به استقبال او رفت و به ياد ندارم كه به احدى از بنى هاشم و يا افسران و يا وليعهدها چنين كرده باشد، و چون نزديك او رسيد با او معانقه كرد و روى و شانه هايش را بوسيد و دستش را گرفت و او را بالاى مصلّاى خود كه بر آن مى نشست، نشانيد و خود در پهلوى او نشست و رويش را بطرف او كرد و با وى سخن مى گفت و او را با كنيه مى خواند و خودش و پدر و مادرش را قربان او مى كرد، و من از رفتار او متعجّب بودم كه دربانان آمدند و گفتند موفّق- وليعهد خليفه- بر در خانه است «2» و هر وقت موفّق بر پدرم وارد مى شد دربانان و افسران مخصوص مى آمدند و ميان

______________________________

(1) زاد في الكافى ج 1 ص 503 «فتعجّبت ممّا سمعت منهم أنّهم جسروا يكنّون رجلا على أبى بحضرته و لم يكنّ عنده

إلّا خليفة أو وليّ عهد أو من أمر السّلطان أن يكنّى».

(2) الموفق هو أخو الخليفة المعتمد على اللَّه أحمد بن المتوكّل و كان صاحب جيشه.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:80

پدرم و باب دار السّماطين صف مى كشيدند تا او بيايد و برود. (1) و لا ينقطع پدرم متوجّه او بود و با او سخن مى گفت تا اينكه چشمش به غلامان مخصوص موفّق افتاد، آنگاه به حضرت عرض كرد اى ابا محمّد! خدا مرا فداى شما كند، اگر مايليد برخيزيد و به غلامانش گفت او را از پشت سماطين ببريد تا امير يعنى موفّق او را نبيند. پس او برخاست و پدرم نيز ايستاد و با او معانقه كرد و رويش را بوسيد و آن حضرت رفت. من به دربانان و غلامان پدرم گفتم واى بر شما! اين كه بود كه پدرم با او چنين كرد؟ گفتند او مردى از علويان است كه به او حسن بن عليّ مى گويند و به «ابن الرّضا» معروف است و تعجّب من بيشتر شد. آن روز را دلتنگ و انديشناك در باره او و پدرم به سر بردم و چيزى از پدرم نديدم كه تعجّب مرا بر طرف كند، تا آنكه شب شد، عادت پدرم آن بود كه در ثلث اوّل شب نماز مى خواند و بعد مى نشست و در حوائج خود و امورى كه بايد به سلطان ارجاع دهد مشاوره مى كرد. نماز خواند و نشست «1» و من نيز آمدم و مقابل او نشستم، گفت اى احمد كارى دارى؟ گفتم آرى، اى پدر جان اگر اجازه بفرمائيد بپرسم. گفت پسرم به تو اجازه دادم هر چه مى خواهى بپرس، گفتم پدر جان

______________________________

(1) في بعض

النسخ «فلمّا نظر و جلس».

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:81

مردى كه امروز صبح به نزد شما آمد (1) و آنقدر او را اكرام و احترام كردى و خود و پدر و مادرت را قربانش گفتى كه بود؟ گفت: پسر جان او امام رافضه «ابن- الرّضا» است قدرى ساكت شد و سپس گفت اگر خلافت از بنى عبّاس زائل شود، هيچ كس از بنى هاشم جز او استحقاق آن را ندارد، او از نظر فضيلت و عفاف و رهبرى و صيانت نفس و زهد و عبادت و اخلاق نيكو و صلاحيّت سزاوار خلافت است، و اگر پدرش را ديده بودى، مرد جليل و بزرگوار و خيّر و فاضلى را ديده بودى. از شنيدن اين سخنان، دلتنگى و انديشناكى و خشمم از او بيشتر شد و بعد از آن هيچ اهتمام و تلاشى نداشتم جز آنكه از اخبار او پرسش كنم و از امر او جويا شوم و احوال او را از بنى هاشم، افسران، نويسندگان، قضات و فقهاء و ساير مردم مى پرسيدم و همگى او را بزرگوار، عالى مقدار و صاحب مقام رفيع و گفتار جميل مى دانستند و بر همه خاندانش از پير و جوان مقدّم مى شمردند و همه مى گفتند او امام رافضيان است و بزرگوارى او نزد من محقّق شد، زيرا از دوست و دشمن در باره او خوب مى گفتند و او را مى ستودند.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:82

(1) بعضى از اشعريّين مجلس گفتند: اى ابو بكر از برادرش جعفر چه خبر؟ او گفت: جعفر كيست كه از او پرسش شود و يا آنكه همتاى او شمرده شود! جعفر متجاهر به فسق است، لاابالى و باده نوش است، و

پست ترين مردى است كه من ديده ام، بى آبرو و پرده در خويش و احمق و نافهم «1» و بى مقدار و پست است.

رخدادى عجيب

(2) به خدا سوگند كه هنگام وفات حسن بن عليّ عليهما السّلام براى سلطان و اصحابش امرى پيش آمد كه بسيار تعجّب كردم و گمان نداشتم كه چنان اتّفاق افتد، براى آنكه وقتى حسن بن عليّ عليهما السّلام بيمار شد به نزد پدرم كس فرستادند كه ابن الرّضا بيمار شده است و پدرم همان ساعت سوار مركب شد و به دار الخلافه رفت و شتابان برگشت، در حالى كه پنج تن از نوكران امير المؤمنين كه همگى از افراد معتمد و خاصّان او بودند و نحرير خادم نيز با ايشان بود، به همراه او بودند و به ايشان دستور داد كه خانه حسن بن عليّ عليه السّلام را زير نظر بگيرند و از اخبار و احوال او آگاه باشند و به دنبال چند نفر طبيب فرستاد و به ايشان نيز دستور داد

______________________________

(1) في بعض النسخ «خمّار».

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:83

كه به نزد او آمد و شد كنند (1) و هر بام و شام مراقب او باشند و چون دو روز گذشت كسى به نزد او آمد و خبر داد كه ضعف بر ابن الرّضا عارض شده است و او سوار مركبش شد و صبح زود به نزد او آمد و به طبيبان دستور داد كه در بالين او بمانند و به دنبال قاضى القضاة فرستاد و او را به مجلس خود احضار كرد و به او دستور داد كه از اصحاب موثّق در دين و امانت و ورع، ده تن را برگزيند و ايشان را

احضار كرد و به خانه حسن بن عليّ عليهما السّلام فرستاد و به ايشان دستور داد كه شب و روز در آنجا باشند و آنها آنجا بودند تا آنكه چند روز از ايّام ماه ربيع الاوّل سال دويست و شصت هجرى نگذشته بود كه درگذشت و شهر سرّمن رأى يكپارچه ضجّه شد كه ابن الرّضا در گذشته است و سلطان، جاسوسانى به خانه او فرستاد و اتاقها را تفتيش كرده و بستند و مهر كردند و در جستجوى اثرى از فرزند او بودند و قابله هايى را آوردند كه زنان باردار را شناسايى مى كردند و كنيزان را مورد شناسايى و وارسى قرار مى دادند. يكى از ايشان گفت اين كنيز آبستن است «1» و دستور داد كه او را در حجره اى زندانى كردند و نحرير خادم و همراهانش و جماعتى از زنان را بر او گماشت. بعد از اين كارها در مقام تجهيز او بر آمدند و

______________________________

(1) في بعض النسخ «لها حبل» و في بعضها «بها حبل».

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:84

بازارها تعطيل شد (1) و پدرم با بنى هاشم و افسران و كاتبان و ساير مردم به تشييع جنازه آمدند و شهر سامرّا در آن روز مانند قيامت بود و چون از كار تجهيز فارغ شدند، سلطان ابو عيسى- پسر متوكّل- را فرمان داد تا بر او نماز گزارد و چون جنازه را براى نماز گذاشتند، ابو عيسى پيش آمد و روى او را باز كرد و به همه هاشميان از علويان و عبّاسيان و افسران و كاتبان و قاضيان و فقهاء و عدول نشان داد و گفت اين حسن بن عليّ بن محمّد بن الرّضا است كه به

مرگ طبيعى و در بستر خود از دنيا رفته است و هنگام وفات كسانى بر بالين او از جمله از خدمه و موثّقين سلطان: فلانى و فلانى و از طبيبان فلانى و فلانى و از قاضيان فلانى و فلانى حاضر بودند، آنگاه رويش را پوشانيد و بر او نماز خواند و پنج تكبير گفت و دستور داد كه او را بردارند و به وسط سرايش بردند و در همان خانه اى كه پدرش در آن دفن بود، به خاك سپردند.

پس از دفن و پراكنده شدن مردم، سلطان و يارانش به جستجوى فرزند او برآمدند و بازرسى منازل و خانه ها را افزودند و از تقسيم ميراثش خوددارى كردند و آن زنى كه گمان مى رفت باردار است دو سال يا بيشتر تحت نظر بود تا

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:85

آنكه معلوم شد باردار نيست (1) آنگاه ميراثش بين مادر و برادرش جعفر تقسيم شد و مادرش مدّعى وصايت او بود و آن نزد قاضى به ثبوت رسيد و با وجود اين سلطان هنوز در جستجوى فرزند او بود.

در اين هنگام آن امر عجيب از جعفر به وقوع پيوست و آن اين بود كه او پس از تقسيم ميراث به نزد پدرم آمد و به او گفت: مرتبه پدر و برادرم را برايم قرار بده و سالى بيست هزار دينار خواهم پرداخت. پدرم او را راند و دشنام داد و گفت: اى احمق! سلطان- اعزّه اللَّه- شمشير و تازيانه اش را كشيده بود تا بر كسانى كه معتقد به امامت پدر و برادرت بودند فرود آورد تا ايشان دست از آن اعتقاد بردارند و موفّق نشد و از آن اعتقاد دست برنداشتند

و كوشش كرد كه پدر و برادرت را از آن مرتبت ساقط كند و موفّق نشد. پس اگر تو نزد شيعيان پدر و برادرت امامى كه به سلطان و غير سلطان نيازى ندارى كه رتبه آنها را به تو بدهند و اگر نزد ايشان آن مقام و منزلت را ندارى، به واسطه ما نمى توانى بدان مقام دسترسى پيدا كنى و از اينجا پدرم او را حقير و ناتوان شمرد و دستور داد كه دربانان از ورود او جلوگيرى كنند و تا پايان عمر به او اجازه ورود نداد. اوضاع به همين منوال بود تا از سرّ من راى بيرون آمديم و سلطان تا امروز در جستجوى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:86

فرزند حسن بن عليّ است.

(1) پس آيا هرگز جز اين است و آيا مى توان يك امر عيانى را تكذيب كرد و دروغ شمرد؟ و سلطان وقت از جستجوى فرزند او باز نمى ايستد، زيرا اخبار او را شنيده بود و او چند سال پيش از وفات پدرش متولّد شده بود و امام عسكري عليه السّلام او را به شيعيانش عرضه داشته و گفته است: بعد از من، اين امام شما و خليفه من بر شماست، از او فرمان بريد، متفرّق نشويد كه در دينتان هلاك خواهيد شد و بدانيد كه او را پس از اين نخواهيد ديد و او را نهان كرد و ظاهرش نساخت و به همين دليل است كه سلطان از جستجوى او باز نايستاد.

اثبات غيبت

اشاره

(2) و روايت شده است كه حضرت صاحب الأمر عليه السّلام كسى است كه ولادتش پنهانى است و شخصش از ديدگان نهان است تا چون ظهور كند بيعت هيچ كس بر

گردنش نباشد و او همان كسى است كه زنده است و ميراثش تقسيم مى شود و من آن حديث را با سند متّصل و در فصل خود نقل كرده ام. مراد ما از نقل خبر فوق اثبات وفات امام يازدهم عليه السّلام بود و چون غيبت محمّد ابن حنفيّه و امام صادق

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:87

و امام موسى كاظم و امام حسن عسكرى عليهم السّلام باطل شد، (1) زيرا وفاتشان به وقوع پيوسته است، پس وقوع غيبت در باره كسى كه پيامبر اكرم عليهم السّلام و يازده امام پيش از او تصريح بدان كرده اند درست خواهد بود و او حجّة بن الحسن بن عليّ ابن محمّد العسكري است و من اخبار غيبت آن حضرت را با سلسله سند متّصل در ابواب نصوص بر آن حضرت در اين كتاب نقل كرده ام.

و هر كدام از مخالفين ما كه در باره امام قائم عليه السّلام از ما پرسش مى كنند، از دو حال خارج نيستند: يا آنكه به امامت ائمّه يازده گانه- كه پدران آن حضرتند- معتقدند و يا آنكه قائل به امامت ايشان نيستند، اگر معتقد به امامت ايشانند، به امامت امام دوازدهم نيز بايستى اعتقاد داشته باشند، زيرا نصوص عديده اى در باره اسم و نسب آن امام از ايشان نقل شده است و شيعيان آن ائمّه نيز بر امامت آن حضرت اتّفاق و اجماع كرده اند و او همان قائمى است كه پس از غيبتى طولانى آشكار مى شود و زمين را همان گونه كه پر از ظلم و جور شده باشد آكنده از عدل و داد خواهد كرد، و اگر آن پرسشگر معتقد به امامت ائمّه يازده گانه پيش از او نيست، در

باره امام دوازدهم حضرت مهدى عليه السّلام پاسخى نزد ما نخواهد داشت و بايستى در ابتدا در باره امامت آباء بزرگوار او كه ائمّه-

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:88

يازده گانه اند سخن گوئيم. (1) چنان كه اگر يك يهودى از ما پرسش كرده و بگويد چرا نمازهاى ظهر و عصر و عشاء چهار ركعت و نماز صبح دو ركعت و نماز مغرب سه ركعت است؟ پاسخى نزد ما ندارد، بلكه بايستى به او بگوييم تو منكر نبوّت پيامبرى هستى كه اين نمازها را آورده و عدد ركعات آن را معيّن كرده است و با او در باره نبوّت پيامبر اكرم و اثبات آن سخن مى گوييم و اگر نبوّت او باطل باشد اين نمازها باطل خواهد بود و پرسش از عدد ركعات آن نيز ساقط خواهد شد و اگر نبوّت او صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم ثابت گرديد، لازم است كه به وجوب اين نمازها و عدد ركعات آن اقرار كنى، زيرا پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم آنها را آورده و امّتش بر آن اجماع و اتّفاق كرده اند، خواه علّت آن را بدانى يا ندانى و پاسخ كسى كه از امام قائم عليه السّلام پرسش مى كند دقيقا همين جواب است.

پاسخ اعتراض

(2) ممكن است معترضى كه آثار حكمت را نداند و از تدبير درست ملّت بى خبر باشد بگويد: چرا صاحب الأمر شما غايب شد امّا پدران او كه شما ايشان را ائمّه مى دانيد غيبت نداشتند با آنكه شيعه آل محمّد عليهم السّلام امروزه نسبت به دوره بنى اميّه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:89

احوال بهترى دارند و مرفّه تر زندگانى مى كنند، زيرا در آن زمان از ايشان مى خواستند كه

از امير المؤمنين عليه السّلام بيزارى بجويند و آنها را مى كشتند و يا تبعيد و آواره مى كردند ولى شيعه امروزه در آرامش و سلامت زندگى مى كند و تعداد آنها كثير و يارانشان افزون شده است و به واسطه دوستى و پشتيبانى اهل دولت و صاحبان سلطنت و قدرت، مذهبشان علنى و پيروز شده است.

من به توفيق الهى در جواب اين اعتراض مى گويم: نادانى غافلان و مردم بى ايمان و حيران معدوم نگشته است، و ما پيش از اين گفتيم كه ظهور و غيبت حجّتهاى الهى، بر اساس حكمت ربوبى و بر حسب امكان و تدبير اهل ايمان است و اگر چنين باشد، انديشمندان و صاحبنظران بايستى بگويند امروزه امر دشوارتر و محنت شديدتر از دوران ائمّه سابقه است، گر چه حال امروز شيعه چنان باشد كه شما وصف كرديد، و اين از آن رو است كه ائمّه گذشته در هر مقامى و به هر مناسبتى به شيعيان و دوستان و طرفدارانشان اظهار كرده بودند كه امام مقتدر و صاحب شمشير، امام دوازدهم عليه السّلام است (1) و آن امام قيام نمى كند مگر آنكه صيحه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:90

آسمانى او را به نام و نام پدرش بخواند و نفوس متمايل به انتشار شنيده ها و پخش محسوسات خود هستند و اين مطلب در بين شيعه آل محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و حتّى مخالفين ايشان و از جمله طواغيت منتشر گرديد، و آنها هم امامان شيعه را راستگو و دانشمند و فاضل مى دانستند و از شتاب در كشتار ايشان و نابودى آنها باز مى ايستادند و از فرود آوردن مكروه بر آنها خوددارى مى كردند و حكمت و

تدبير الهى هم موجب ظهورشان بود و اين چنين بايستى هر كس به آنچه سزاوار است از هدايت و ضلالت برسد، همان گونه كه خداى تعالى فرموده است: «هر كه را خداوند توفيق هدايت دهد، او هدايت شده است و هر كه را به وادى ضلالت وانهد، پيشواى مرشدى براى او نخواهى يافت»، «2» و باز فرموده است: «آنچه از جانب پروردگارت بر تو نازل شده است، موجب افزايش طغيان و كفر بسيارى از ايشان خواهد شد و تو بر مردم كافر اندوه مخور». «3»

ولى در اين زمان، مردم هر اشاره اى از نصّ و اثر را استيفا كرده اند و اخبار بديشان منتهى شده و آثار به آنها رسيده است كه صاحب الزّمان همان صاحب-

______________________________

(2) الكهف: 17.

(3) المائدة: 68.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:91

شمشير است و نفوس (1) هم چنان كه گفتيم متمايل به نشر شنيده ها و ذكر ديده هاى خود هستند و اگر صاحب الزّمان ظاهر باشد، شيعه اخبار او را انتشار داده و به مخالفينشان هم خواهد رسيد و اين بواسطه آن است كه گاه جاسوسان ظاهر الصّلاح كه خود را متمايل به شيعه نشان مى دهند در بين ايشان نفوذ مى كنند و گاه شيعه خود در اوقات جدال، شخص او را بنمايانند و به مكان او اشاره كنند، چنان كه هشام بن حكم در هنگام مناظره با آن فرد شامىّ چنان كرد، او در حضور امام صادق عليه السّلام با آن شامى مناظره مى كرد و شامىّ به او گفت: اين امامى كه به او اشاره مى كنى و اوصاف او را بر مى شمارى كيست؟ و هشام نيز با دست خود به امام اشاره كرده و گفت، او همين

آقاست.

پس اگر به شخص و نسب و مكان او در بين شيعيان اشاره شود، در ميان مخالفان نيز شناخته خواهد شد و در اين صورت مهلت و فرصت به ايشان نداده و آنها را نابود خواهند ساخت، مانند كردار فرعون در كشتن فرزندان بنى اسرائيل، زيرا در بين ايشان شايع و منتشر شده بود كه موسى در بين ايشان است و هلاك فرعون و مملكتش به دست اوست، و مانند كردار نمرود كه پيش از فرعون بود و هنگامى كه خبر ولادت ابراهيم منتشر شد و اينكه هلاك نمرود و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:92

اطرافيان و پيروانش به دست اوست، در جستجوى ابراهيم فرزندان رعايا و اهل مملكت خود را كشت. (1) و همچنين است خليفه سركش زمان وفات امام حسن عسكرىّ عليه السّلام- پدر صاحب الزّمان عليه السّلام- كه در جستجوى فرزند او بود و خانه او را زير نظر گرفت و كنيزانش را زندانى كرد و انتظار مى كشيد تا اگر باردار هستند وضع حمل كنند. و اگر منظورشان همان افعالى كه در زمان ابراهيم و موسى عليهما السّلام به وقوع پيوست نبود، آن كارها را نمى كردند. آن حضرت اهل و فرزند خود را به جا گذاشت و مخالفين مى دانستند كه مذهب و دين او اين است كه با وجود فرزند يا يكى از ابوين هيچ كس جز زوج و زوجه از او ارث نمى برد، خير، شخص عاقل جز اين نمى پندارد و نمى فهمد و مقتضاى تدبير و حكمت الهى هم در موضوع غيبت و ظهور همين را اقتضا مى كند، بنا بر اين غيبت واقع گرديد و شخص او از انظار نهان شد و نتوانستند پى به

مكان او ببرند. سپس يك نفر از شيعيانش پاره اى از وضعيّت امر او را منتشر ساخت در حالى كه امام شما در استتار بود و آتش غضب طاغوت زمان شعله ور گرديد و فتنه انگيزى از ميان عوام در باره غيبت و اخبار آن به تفحّص پرداخت ولى شخصى كه به او اشاره

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:93

شود و شبهه اى كه دستاويز او گردد نيافت. (1) آنگاه شدّت غضب فروكش كرد و فتنه خوابيد و عصبيّت به كنارى رفت و در اين هنگام مخالفين نسبت به شيعيان او بهانه اى ندارند و نمى توانند آنها را محكوم و معدوم كنند، آنگاه آتش دشمنى خاموش خواهد شد و شدّت غضب فروكش خواهد كرد و احوال ايشان بر ناظران آشكار خواهد گرديد و امرشان بر تأمّل كنندگان روشن خواهد شد و هر شخص با ايمانى كه درست فكر كند حقّانيّت مذهب اماميّه را خواهد فهميد و كسانى كه در حيرت جهالتند به اولياى حجّت الهى خواهند پيوست و پرده ظلمت در مهلت تأمّل در حقّ- بيّناتش و شواهد علاماتش- به كنارى خواهد رفت، چنانچه حقيقت امامت و صحّت مذهب اماميّه براى هر كس كه طالب حقيقت باشد از مطالعه همين كتاب ما روشن مى گردد در صورتى كه جوياى نجات و گريزان از گمراهى باشد و خود را ملحق به كسانى كند كه خداوند سرانجام خوشى براى آنها مقرّر كرده است، و راه حقّ را بر گمراهى ترجيح دهد.

پاسخ اعتراضى ديگر

(2) يكى از سؤالهاى جهّال معاندين حقّ اين است كه مى گويند: به ما از وضع-

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:94

فعلى امام غائب خبر دهيد. آيا او مدّعى امامت هست يا نيست؟ و اگر هست، آيا مى توانيم به نزد

او برويم و از احكام دين از او پرسش كنيم يا نه؟ اگر او مدّعى امامت است و به پرسشهاى ما پاسخ مى دهد كه او امام است؛ و امّا اگر ادّعاى امامت ندارد و يا اگر به نزد او برويم پاسخ ما را نمى دهد، پس او با كسى كه ادّعاى امامت ندارد برابر است.

در جواب اين سؤال گفته مى شود: امام راستگوئى كه پيش از وى بوده ما را به امامت او دلالت كرده است و نيازى نيست كه او خود ادّعاى امامت كند جز آنكه ممكن است او خود بر سبيل يادآورى و تأكيد اظهار امامت كند امّا بر سبيل ادّعائى كه نيازمند برهان باشد، چنين امرى ضرورت ندارد زيرا امام راستگوئى كه پيش از او بوده است به امامت او تصريح كرده و وضع او را روشن نموده و از ادّعاى امامت و اقامه برهان بى نياز ساخته است. سخن در اين باب، شبيه عقيده ما در باره عليّ بن ابى طالب عليه السّلام است كه پيامبر أكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم به امامت او تصريح فرموده است و خود نيازمند آن نبود كه دعوى امامت كند.

امّا در پاسخگوئى او به مسائل دينى: اگر براى كسب علم و كمال به او رجوع كنيد و به موضع او عارف و به امامت او مقرّ و معترف باشيد، البتّه شما را آگاه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:95

فرموده و تعليم فرمايد. (1) امّا اگر در حالى كه دشمن او هستيد به وى رجوع كرده و بخواهيد سعايت و جاسوسى او را به دشمنانش كنيد و امور مكروهه او را در دل نهان كرده و به نزد دشمنان

حقّ بريد و امور مستوره دين را شايع و پراكنده سازيد، البتّه به شما پاسخ نخواهد داد، زيرا از شما به جان خويش مى ترسد. و كسى كه اين جواب او را قانع نسازد، سؤال را در باره پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بر مى گردانيم و مى گوئيم اگر آنگاه كه پيامبر اكرم خود را در آن غار مخفى ساخت، مردم بخواهند مسائل دينشان را از او پرسش كنند آيا مى توانند او را ملاقات كرده و به وى دسترسى داشته باشند يا نه؟ اگر بتوانند به ايشان دسترسى داشته باشند كه استتار او در غار معنى نخواهد داشت و اگر نتوانند به وى دسترسى داشته باشند طبق نظر شما وجود و عدم او برابر خواهد بود، و اگر بگوئيد پيامبر اكرم در آن حال حفظ جان خود مى كرد، مى گوئيم امام نيز در اين زمان حفظ جان خود مى كند، و اگر بگوئيد پيامبر اكرم بعد از آن ظاهر شد و مردم را به آئين خويش خواند، مى گوئيم فرقى در آن نيست، آيا او قبل از آنكه از غار خارج شود و ظاهر گردد در حالى كه در غار مستتر است پيامبر نبود؟ اين استتار در غار نبوّت او را نقض نكرد و امام نيز همچنين است، او امام است گرچه براى حفظ جان خود در پس پرده غيبت واقع گردد.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:96

(1) پاسخ ديگرى كه به ايشان داده مى شود اين است كه مى گوئيم: اگر جمعى از افاضل اصحاب پيامبر و راستگويان آنها به همراهى پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم با لشكر مشركين برخورد كنند كه در جستجوى رسول خدا باشند،

امّا چون او را نمى شناسند بپرسند آيا پيامبر اين شخص است؟- در حالى كه پيامبر در ميان اصحاب است- و يا بپرسند پيامبر چگونه مخفى شده است؟ او كجاست؟ و اصحاب ايشان بگويند ما نمى دانيم او كجاست و اين شخص پيامبر نيست آيا ايشان در اين باب دروغگو و مذموم هستند و نمى توان ايشان را صادق و محمود شمرد؟ اگر بگوئيد دروغگويند كه به واسطه تكذيب اصحاب رسول خدا از مذهب اسلام خارج شده ايد زيرا همه اصحاب رسول خدا از ديدگاه اهل تسنّن عدولند و جرح و تعديل ايشان روا نيست و اگر بگوئيد دروغ نگفته اند، بلكه براى حفظ جان پيامبر، معناى ديگرى از كلام را آنها در نظر گرفته و آن را نيّت كرده اند تا از دروغ پرهيز كرده باشند و اگر چه ظاهر گفتارشان دروغ باشد، بنا بر اين ملامتى متوجّه آنها نيست و كارشان پسنديده و رواست، زيرا از كشته شدن پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم جلوگيرى كرده اند. به ايشان مى گوئيم: امام نيز چنين است، اگر امام هم در برابر دشمنان خود بگويد من امام نيستم و جواب پرسشهاى آنها را ندهد. اين مطلب امامت او را زايل نكند، زيرا او خائف بر نفس خود

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:97

است (1) و اگر انكار امامت در حال خوف و در برابر دشمن سبب بطلان امامت باشد، بايد اصحاب پيامبر نيز كه در جواب دشمن و در حال خوف بر خلاف دانسته هاى خود انكار نبوّت او را كنند راستگو و مسلمان نباشند و اگر اين گونه انكار كردن صدق صحابه را زايل نسازد، پنهان كردن امام شخص خود را، موجب زايل

شدن امامتش نمى شود و هيچ فرقى در ميان نيست. و اگر مسلمانى به دست كفّار گرفتار شود و آن كفّار هر مسلمانى را كه به چنگ آورند بكشند، چنانچه از آن مسلمان بپرسند كه آيا تو مسلمانى؟ و او بگويد: خير، اين پاسخ او را از مسلمانى خارج نسازد و امام نيز چنين است. اگر او در برابر دشمنان جانى خود انكار امامت خود كند، اين انكار او را از امامت خارج نسازد.

اگر بگويند: مسلمان در عالم قرار داده نشده است تا مردم را تعليم دهد و اقامه حدود كند و بدين جهت حكم امام و آن فرد مسلمان متفاوت است و بر امام واجب است كه خود را پنهان نسازد.

مى گوئيم: ما نگفتيم كه امام نفسش را از جميع مردم پنهان كرده است، زيرا خداى تعالى او را منصوب كرده و به واسطه قول امام راستگوى پيش از خود،

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:98

مكانت او را به خلايق شناسانده است، (1) بلكه مى گوئيم امام به خاطر خوف از دشمنانش كه او را خواهند كشت مى تواند اقرار به امامت خود نكند، امّا اينكه از جميع خلايق مستور باشد، چنين نيست، زيرا اگر همه مردم راجع به امام طائفه اماميه پرسش كنند كه كيست؟ مى گويند: فلان بن فلان است و نزد همه امّت اسلامى معروف است و سخن ما در اين است كه آيا امام وظيفه دارد نزد دشمنان خود اقرار به امامت خود كند يا نه؟ و با شما به پنهان شدن پيامبر اكرم در دوران نبوّتش در غار معارضه كرديم، در حالى كه پيامبر صاحب معجزات بود و شريعت نو آورده و آئين هاى پيشين را نسخ كرده

و مردم از هر جهت نيازمند مراجعه به او بودند و به شما نشان داديم كه امام چون از جان خود خائف باشد حقّ دارد نزد دشمنان خود انكار امامت خود كند و پاسخ پرسش ايشان را ندهد و اين مطلب او را از امامت خارج نكند و فرقى ميان نهان شدن پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در غار و غيبت امام زمان عليه السّلام نيست.

و اگر بگوئيد: شما كه براى امام جائز مى دانيد كه در حال خوف از دشمنان، امامت خود را انكار كند، آيا براى پيامبر هم جائز مى دانيد كه در حال خوف از دشمنان، نبوّتش را انكار كند؟ (2) مى گوئيم: برخى از اهل حقّ، بين پيامبر و امام فرق نهاده و گفته اند پيامبر،

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:99

خود داعى به رسالت خويش و مبيّن مقام خود به خلايق است و اگر به واسطه تقيّه آن را انكار كند حجّت نيز باطل خواهد شد و كسى نخواهد بود كه مقام او را تبيين كند. امّا امام را پيامبر برگزيده و به مردم معرّفى فرموده است، و آنگاه كه سكوت اختيار كند و يا آنكه انكار امامت خود كند، قول پيامبر در امامت او كفايت مى كند، امّا اين جواب ما نيست و ما مى گوئيم: حكم پيامبر و امام در امر تقيّه برابر است. پيامبر هم اگر به امر الهى قيام كرده و تبليغ رسالت نموده و معجزات آورده باشد و سپس گرفتار دشمن گردد براى حفظ جان خود مى تواند تقيّه كند، امّا پيش از آن نمى تواند چنين كند و دليل آن هم اين است كه پيامبر اكرم در صلح حديبيه عنوان نبوّت خود

را از صلحنامه محو كرد، آنگاه كه سهيل بن- عمرو و حفص بن احنف منكر نبوّت او شدند و پيامبر به علىّ عليه السّلام فرمود: كلمه نبيّ را محو كن و بنويس اين قرارداد صلح محمّد بن عبد اللَّه است، و اين مطلب به مقام نبوّت او ضررى نرسانيد، زيرا نشانه ها و دلائل نبوّتش پيش از آن بر مردم روشن شده بود.

و خداى تعالى عذر عمّار ياسر را پذيرفت، آنگاه كه مشركين او را به دشنام و بدگويى به پيغمبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم واداشتند و مى خواستند او را بكشند كه او پيامبر

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:100

را دشنام گفت. (1) و چون نزد پيامبر بازگشت آن حضرت فرمود: اى عمّار! رويت رستگار باد. عرض كرد: اى رسول خدا! رستگار نيست زيرا شما را دشنام داده است. آن حضرت فرمود: اى عمّار! آيا دلت با ايمان نبود؟ عرض كرد: چرا اى رسول خدا. و خداى تعالى اين آيت فرستاد: «مگر كسى كه مجبور شود و دلش مطمئن به ايمان باشد» «1» و سخن حقّ در اين باب همان است كه در شرع آمده است كه در موقعى جايز است و در وقت ديگر ممنوع. و هنگامى كه براى امام جايز باشد كه امامت خود را انكار كرده و امرش را پنهان دارد، جايز است كه به مقتضاى حكمت، خودش را مستور كرده و غيبت اختيار نمايد. و اگر جايز باشد كه به علّت موجبه اى يك روز غيبت كند، جايز است كه يك سال هم غيبت داشته باشد و اگر جايز باشد كه يك سال غيبت كند جايز است كه صد سال و يا

بيشتر هم غيبت داشته باشد تا وقتى فرا رسد كه حكمت اقتضاى ظهور كند، همچنان كه همان حكمت غيبت را ايجاب كرده بود. و لا قوّة الّا باللَّه.

علاوه بر مطالب فوق، عقيده ما چنان است كه امام هر حالى كه از غيبت و ظهور و غير آن اختيار كند بر اساس عهدى است كه از جانب رسول خدا بدان معهود است، همچنان كه اخبارى در اين باب از ائمّه معصومين عليهم السّلام وارد شده

______________________________

(1) النحل: 106.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:101

است: (1) امام هشتم از پدرانش عليهم السّلام روايت كرده است كه پيامبر اكرم فرمود: قسم به كسى كه مرا بشير مبعوث كرد به تحقيق كه امام قائم عليه السّلام از فرزندان من است و طبق پيمانى كه از جانب من بر عهده اوست غايب شود تا به غايتى كه اكثر مردم بگويند: خدا را در خاندان محمّد حاجتى نيست. و ديگران در اصل ولادت او شكّ كنند، پس هر كس در زمان او واقع شود بايستى به دين او متمسّك شود و به واسطه شكّ خود راه شيطان را باز نسازد تا شيطان او را از آئين من زايل ساخته و از دين من بيرون برد كه او پيشتر پدر و مادر شما را از بهشت بيرون كرد و خداى تعالى شيطان را ولىّ بى ايمانان قرار داده است.

اعتراض ابن بشّار

اشاره

(2) ابو الحسن عليّ بن بشّار، عليه غيبت امام عصر عليه السّلام مطالبى گفته است و ابو جعفر محمّد بن عبد الرّحمن بن قبه رازى «2» پاسخ او را گفته است و ما در ذيل هر

______________________________

(2) محمد بن عبد الرّحمن بن قبة- بالقاف المكسورة و فتح الباء الموحدة-

الرازى أبو جعفر متكلّم عظيم القدر حسن العقيدة كان قديما من المعتزلة و تبصر و انتقل. و كان شيخ الاماميّة في زمانه كما في (جش و صه).

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:102

دو سخن را نقل مى كنيم:

خلاصه سخن عليّ بن احمد بن بشّار كه در كتابش آمده چنين است:

ابطال كنندگان از اثبات شخص امام بى نيازند، امّا ايشان (يعنى اصحاب ما اماميّه) نيازمند اثبات وجود امامى هستند كه مدّعى وجوب طاعت اويند و يك جهت بطلان ويژه اى هم دارند كه از ساير فرقه هاى باطله ممتاز مى شوند، زيرا زيادتى در باطل منحطّ مى سازد و زيادى در خير سربلندى مى آورد، وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ.

سپس مى گويد: گرچه بر ما واجب نيست كه آن زيادتى را باز گوئيم، امّا سخنى را مى گويم كه اگر انصاف داشته باشى به آن زيادتى پى ببرى و آن اينكه ايشان اگر بتوانند وجود امام غائب را به ما بنمايند، عقيده خود را به غيبت ابطال

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:103

كرده اند (1) و اگر نتوانند، آنچه ما گفتيم روشن خواهد شد كه علاوه بر آنكه مانند هر فرقه باطله اى از اثبات مدّعاى خود عاجزند، از اثبات انّيت مدّعاى خود نيز عاجزند چون همه فرقه هاى باطله گذشته مى توانند موضوع ادّعاى خود را بنمايانند و اينها از آنچه آن فرقه هاى باطله بر آن قادرند نيز عاجزند. ايشان مى گويند در هر عصرى بايد كسى باشد كه حجّت الهى به او برقرار شود و اجلى است كه بايستى به سر آيد. آرى لابد است كه چنين شخصى باشد، شما صرف نظر از دعوى، شخص او را به ما بنمائيد، براى من از ابو جعفر بن ابي غانم نقل شده است كه پرسشگرى به او

گفته است: چگونه با كسانى كه مى گويند «بايد امام قائمى از اهل البيت باشد» محاجّه مى كنى؟ و ابن ابي غانم گفته است: به ايشان مى گويم: آن، جعفر بن حسن عسكري است شگفتا كه مردم جدال مى ورزند در باره كسى كه محلّ جدال نيست. در اين ناحيه يك استادى بود كه مى گفت: من اين طايفه را «لابدّيه» نام گذاشته ام، زيرا مرجع و معتمدى ندارند جز آنكه مى گويند لابد است كه اين شخصى كه در كائنات موجود نيست باشد! و آنان را

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:104

چنين نام نهاده است (1) و ما هم همين نام را برايشان مى نهيم زيرا آنها منحطّتر از هر بت پرستى هستند، چرا كه آن بت پرست هم گو اينكه بر باطل است متوجّه به يك موجودى است ولى اينها آويخته به عدم و باطل محض هستند و حقّا كه آنها «لابدّيّه» اند. و الحمد للَّه.

سپس ابن بشّار مى گويد: ما اين مكتوب را با اين سخن به پايان مى آوريم كه مى گوئيم طرف خطاب و مناظره ما كسانى هستند كه اتّفاق دارند بر آنكه لابد بايستى امام قائمى از اهل بيت باشد تا حجّت خدا ثابت گردد و فقر و حاجت مردم برطرف شود و كسى كه در اين عقيده همراه ما نباشد از ملاحظه نوشته ما معذور است و ما مسئول او نيستيم و به كسانى كه در اين اصل با ما اتّفاق دارند و پيش از اين به آنها اشاره كرديم مى گوئيم ما و شما اتّفاق داريم كه هيچ يك از اتاقهاى اين خانه از چراغ فروزنده خالى نيست و داخل خانه شديم و در آنجا جز يك اتاق نبود، پس واجب و درست آيد

كه بگوئيم در اين بيت چراغى است وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:105

پاسخ ابن قبه

(1) ابو جعفر محمّد بن عبد الرّحمن بن قبه رازى پاسخ وى را چنين داده است: ما به توفيق الهى مى گوئيم ادّعاى بى جا و افتراء به طرف مقابل چيزى را ثابت نمى كند و اگر چنين باشد استدلال ميان طرفين دعوى برداشته مى شود و هر كس هر سخن زشتى را كه بخاطرش رسيد به طرف مقابل نسبت مى دهد، ولى بر خلاف اين، روش استدلال و احتجاج پايه گذارى شده و انصاف شايسته ترين چيزى است كه اهل ديانت بايستى بدان عمل كنند و گفتار ابو الحسن ملجئى نيست كه بدان رجوع كنيم و عطف نظر نمائيم و سندى نيست كه بدان به عنوان حجّت متمسّك شويم، زيرا ادّعاى او بى دليل است و ادّعاى بى دليل نزد خردمندان مقبول نيست و ما ناتوان نيستيم كه بگوئيم آرى بحمد اللَّه ما كسى را داريم كه به وى رجوع كنيم و به دستور او باشيم و او كسى است كه حجّتش ثابت است و ادلّه امامتش آشكار است. اگر بگويى او كجاست و ما را به سوى او راهنمائى كنيد، مى گوئيم: چگونه مى خواهيد شما را به سوى او راهنمائى كنيم؟ آيا مى خواهيد به او بگوئيم سوار مركب شده و نزد شما بيايد و خود را بر شما عرضه نمايد يا

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:106

مى خواهيد خانه اى براى او بسازيم (1) و او را به آنجا بريم و به اهل شرق و غرب عالم اعلام كنيم. اگر مقصود شما اين است ما بر آن قادر نيستيم و بر او همچنين چيزى واجب نيست.

و اگر مى گوئيد از چه راه پى به

وجود او مى بريد و حجّت او بر شما تمام مى شود و پيروى او بر ما واجب مى گردد؟ مى گوئيم: ما اقرار داريم كه بايستى فردى از فرزندان أبو الحسن عليّ بن محمّد عسكري عليهما السّلام حجّة اللَّه باشد و شما را بر اين مطلب دلالت مى كنيم تا در صورت داشتن انصاف آن را بپذيريد و اوّل چيزى كه بر ما و شما واجب است آن است كه از روش منطق و استدلال تجاوز نكنيم و كسى كه از اين روش درگذرد راه دانشمندان را فرو گذاشته است و آن اينكه ما در فرعى سخن نمى گوئيم كه اصل آن ثابت و برقرار نباشد و همين شخصى كه شما وجودش را انكار مى كنيد، همانا حقّ امامت او به دنبال امامت پدرش ثابت شده است و شما كسانى هستيد كه در امامت پدرش با ما مخالفتى نداريد، در اينجا نبايد از حقّ پدرش صرف نظر كرد و صرفا در وجود خودش بحث كرد، زيرا اگر حقّ امامت پدرش ثابت شد، اين نيز هم به ضرورت و هم به

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:107

اقرار شما ثابت خواهد شد (1) و اگر پدرش حقّ امامت نداشت حقّ به جانب شما بود و سخن ما بر باطل بود، و دريغا، زيرا سخن حقّ جز نيرو نيفزايد و باطل- هر چند آن را بيارايند- جز سستى نزايد.

امّا دليل صحّت امامت پدرش اين است كه ما و شما اتّفاق داريم كه بايستى مردى از فرزندان أبو الحسن ثالث حضرت هادى عليه السّلام امام باشد تا حجّت الهى بدو قائم شود و عذر خلايق در دسترسى نداشتن به امام و رهنما برطرف گردد و اين مرد بر

همه اهل اسلام از دور و نزديك و حاضر و غايب امام است و ما و بيشتر مردم بى آنكه او را ديده باشيم به امامت او معتقديم، سپس بايستى بنگريم كداميك از دو مردى كه غير آن دو از امام هادى عليه السّلام باقى نمانده است امامند؟ و هر كدامشان كه شايسته تر باشند، همو حجّت و امام است و نيازى به تطويل كلام نيست، آنگاه مى نگريم حجّت رسولان و امامان عليهم السّلام بر كسانى كه در دوردست قرار دارند از چه راه ثابت مى شود، پس اگر اثبات آن از طريق اخبار قطعى كه ناقلان آنها متّهم به تبانى و توافق بر جعل و كذب نباشند صورت مى پذيرد و ما نيز تفحّص كرديم و دو فرقه را ديديم كه يكى معتقد است امام گذشته تصريح به

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:108

امامت امام حسن عسكرىّ عليه السّلام نموده و شخص او را به خلافت خود معرفى كرده (1) و علاوه بر آنكه امام حسن فرزند ارشد حضرت هادى عليهما السّلام است روايت وصيّت و ادلّه ديگرى را نيز ذكر مى كنند و نشانه اى را بر امامت آن حضرت بيان مى دارند، امّا فرقه ديگر وصيّت را به نام جعفر روايت مى كنند و جز اين چيزى نمى گويند كه او به امامت سزاوارتر است، ما مى بينيم كه ناقلين اخبار وصيّت جعفر، جماعت اندكى هستند و ممكن است كه با يك ديگر تبانى و تلاقى و نامه نگارى كرده باشند و نقل ايشان محلّ شبهه باشد و نه حجّت، و امامت حجج الهى با اخبار مشكوك ثابت نمى شود، امّا چون به ناقلين اخبار دسته ديگر مراجعه مى كنيم مى بينيم كه گروههاى بسيارى هستند كه در سرزمينهاى

دور و اقطار گوناگون عالم هستند و صاحبان همّتهاى مختلف و آراء متغايرند و چون از يك ديگر دورند ممكن نيست با يك ديگر تبانى كرده و يا نامه نگارى و اجتماع بر كذب و جعل خبر كرده باشند، پس مى فهميم كه نقل ايشان صحيح است و حق با آنهاست، و اگر خبر ايشان را با اوصافى كه كرديم باطل بدانيم، در بسيط زمين هيچ خبرى درست نخواهد بود و همه اخبار باطل است. پس در حال هر دو فرقه تأمّل كن- خدا توفيقت دهاد- مى يابى كه ايشان همان گونه هستند كه وصف

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:109

كردم، (1) و اگر ما همه اخبار را باطل بدانيم، اسلام نابود خواهد شد و اگر اخبار قطعى را صحيح بدانيم، خبر ما نيز صحيح خواهد بود و اعتقاد ما نيز درست مى باشد، وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ.

سپس ما طرفداران امامت جعفر را مى بينيم كه با يك ديگر اختلاف دارند بعضى از ايشان مى گويند او پس از برادرش محمّد امام است و بعضى ديگر مى گويند او پس از برادرش حسن امام است و بعضى ديگر معتقدند او پس از پدرش امام است و از آن تجاوز نمى كنند. امّا پيشينيان ما و ايشان قبل از حدوث مسأله امامت ايشان، احاديثى را روايت كرده اند كه بر امامت امام حسن عسكرى عليه السّلام دلالت دارد، و آن روايتى است كه از امام صادق عليه السّلام چنين نقل شده است: چون سه نام محمّد و على و حسن پشت سر يك دگر واقع شود، چهارمين آنها قائم خواهد بود، و غير از اين هم رواياتى در اين باب وجود دارد و همين روايات به تنهايى

دلالت دارد كه امامت از آن حسن عليه السّلام است: نه جعفر، و چون مدّعى امامت غير از حسن عليه السّلام و جعفر كس ديگرى نيست، و كسانى كه او را در دوران حسن عليه السّلام ديده اند دليلى بر امامت او ندارند و حجّت امام بايستى بر كسانى كه او را ديده اند و يا مشاهده نكرده اند ثابت باشد، پس بناچار حسن عليه السّلام امام است، و چون ثابت شد كه حسن عليه السّلام امام است و جعفر

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:110

نيز از او تبرّى جسته است (1) و امام از امام تبرّى نمى جويد و حسن عليه السّلام رحلت كرد بناچار طبق عقيده ما و شما بايستى فردى از فرزندان امام حسن عليه السّلام امام باشد و او فرزند او قائم عليه السّلام است.

و اى ابو جعفر محمّد بن عبد الرّحمن بن قبه- اسعدك اللَّه- به ابو الحسن عليّ بن- احمد بن بشّار- اعزّه اللَّه- بگو محمّد بن عبد الرّحمن مى گويد ما به دليل قطعى وجود امام مورد ادّعا را بر تو ثابت كرديم و تو هيچ گريزگاهى ندارى، آيا آنچنان كه ضمانت كرده بودى به بطلان خود اعتراف مى كنى و يا آنكه هواى نفس تو را از چنين عملى باز مى دارد و چنان خواهى بود كه خداى تعالى فرموده: «وَ إِنَّ كَثِيراً لَيُضِلُّونَ بِأَهْوائِهِمْ بِغَيْرِ عِلْمٍ»، «2» يعنى بسيارى از مردم از روى هواى نفس به نادانى گمراه مى شوند.

امّا اينكه اهل حقّ را به واسطه آنكه مى گويند لا بد بايد كسى باشد كه حجّت خدا بدو تمام شود «لابدّيّه» نام نهاده است، پس اين بسيار جاى تعجّب است، مگر ابو الحسن خودش نمى گويد: لا بدّ ممّن

تجب به حجّة اللَّه؟ و چگونه نمى گويد در حالى كه آنجا كه از ما حكايت مى كند و ما را تعيير مى نمايد گفته است: «أجل لا بدّ من وجوده ...»، آرى لابد است كه باشد، اگر او بدين جمله معتقد است، پس او و

______________________________

(2) الانعام: 119.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:111

اصحابش نيز «لابدّيّه» هستند، او اين اسم را بر خود نهاد. (1) امّا برادرانش را بدان عيب كرده است. و اگر بدان جمله معتقد نباشد، زحمت پاسخگوئى به تنظير و تمثيل او به بيت و چراغ از ما برداشته مى شود. آرى اين چنين است حال كسى كه با اولياء اللَّه عناد مى ورزد، او خود را نكوهش مى كند مى پندارد كه خصمش را سرزنش كرده است، و الحمد للَّه المؤيّد للحقّ. امّا ما ايشان را «بدّيّه» مى ناميم، زيرا اينان پرستندگان بدند، به گرد چيزى معتكف شده اند كه نه مى شنود و نه مى بيند و ايشان را از چيزى بى نياز نمى كند و ايشان چنين اند و مى گوئيم: اى ابو الحسن- خدا تو را هدايت كند- اين امام غائب حجّت خدا بر جنّ و انس است و كسى كه اثبات امر او بعد از دعوت و بيان صورت پذيرفت، يعنى حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم خود را در غار مخفى و غايب ساخت و از مردمى كه بر آنها حجّت بود، جز پنج «1» تن كس ديگرى جاى او را نمى دانست.

اگر بگوئى اين غيبتى پس از ظهور است و بعد از آنكه قائم مقام او بر جاى او قرار گرفته واقع شده است، مى گويم احتجاج ما مربوط به حال ظهور او و قائم مقام او در قبل و بعد نيست،

ما مى گوئيم آيا پيامبر اكرم در حال غيبت نيز

______________________________

(1) المراد بالخمسة: علىّ بن أبي طالب، و أبو بكر، و عبد اللَّه بن اريقط اللّيثي، و أسماء بنت أبى بكر، و عامر بن فهيرة،

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:112

حجّت بر مردمى نبود كه بنا بر مصلحتى مكانش را نمى دانستند؟ (1) و تو گريزى ندارى كه بگوئى: آرى. مى گوئيم و در مورد امام نيز كه براى مصلحتى ديگر غائب است حجّت بر خلق تمام است و إلّا چه فرقى وجود دارد؟ بعلاوه مى گوئيم امام هم غايب نشد مگر آنكه پدرانش گوش شيعيانشان را پر كردند كه غيبت واقع خواهد شد و به آنها گفته بودند كه در غيبت امام چه خواهند كرد.

و اگر بگويى آيا ولادت او نيز پنهانى است؟ مى گويم اين موسى عليه السّلام است كه با جستجوى شديد فرعون و اعمالى كه نسبت به زنان و نوزادان مرتكب شد تا مكان او را پيدا كند، پنهانى به دنيا آمد تا وقتى كه خداوند اذن ظهور او را داد و امام رضا عليه السّلام در وصف او فرموده است: پدر و مادرم فداى او باد! او شبيه من و همنام جدّم رسول خدا و شبيه موسى بن عمران است.

دليل ديگر آنكه مى گوئيم: اى ابو الحسن آيا اقرار مى كنى كه شيعه در باره غيبت اخبارى را روايت كرده است يا نه؟ اگر بگويد نه! ما اخبار را به او مى نمائيم و اگر بگويد آرى، مى گوئيم: حال مردم وقتى امامشان غايب شود چه خواهد بود؟ و چگونه در هنگام غيبت حجّت تمام خواهد بود؟ اگر بگويد قائم مقام خواهد داشت، گوئيم به عقيده ما و شما قائم مقام امام، بايستى

امام باشد و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:113

اگر امام به جاى او ظاهر باشد، ديگر غيبت معنى ندارد، (1) و اگر او حجّتى براى غيبت جانشين آورد، ما هم به همان حجّت تمسّك مى كنيم و هيچ فرق و فصلى وجود ندارد.

و از جمله دلائلى كه بر فساد امر جعفر كذّاب وجود دارد اين است كه با «فارس بن حاتم»- لعنة اللَّه عليه- «1» دوستى داشت و او را پاك مى شمرد با آنكه پدرش از او بيزارى جسته بود و اين مطلب در شهرها شيوع پيدا كرده بود و علاوه بر دوستان، دشمنان نيز از آن با خبر بودند.

و دليل ديگر بر فساد امر جعفر، كمك خواستن او از خليفه جائر زمان است تا ميراث امام حسن عسكري عليه السّلام را از مادر آن حضرت دريافت كند، با وجود آن كه شيعيان ائمّه اطهار عليهم السّلام اجماع و اتّفاق دارند كه با وجود مادر، برادر ارث نمى برد.

و دليل ديگر بر فساد امر او اين سخن اوست كه مى گويد: من پس از برادرم محمّد امامم! و اى كاش مى فهميديم كه امامت برادرش محمّد، كى ثابت شده است- در حالى كه محمّد در زمان حيات حضرت هادى عليه السّلام در گذشته است- تا نوبت به جعفر جانشين او برسد، و شگفتا كه محمّد براى پس از خود امامى نصب نمايد،

______________________________

(1) هو فارس بن حاتم بن ماهويه القزوينيّ نزيل العسكر من اصحاب الرّضا عليه السّلام، غال ملعون أهدر أبو الحسن العسكريّ عليه السّلام دمه و ضمن لمن يقتله الجنّة، قتله جنيد. راجع منهج المقال.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:114

با آنكه پدرش حضرت هادى عليه السّلام هنوز زنده و حجّت الهى و امام باشد،

(1) در اين صورت پس پدرش چه كاره بوده است؟ و كى اين روش در ميان ائمّه و اولادشان جارى بوده است تا از شما هم بپذيريم، شما اوّل ما را بر امامت محمّد دلالت كنيد تا ما امامت خليفه او را بپذيريم، و سپاس خدائى را كه حقّ را مؤيّد و باطل را رسوا و سست و رفتنى قرار داد.

امّا آنچه از ابى غانم رحمه اللَّه نقل كرده است، او نمى خواهد بگويد كه نزد ما امامت جعفر ثابت است، بلكه مى خواهد پرسشگر بداند كه اهل بيت ائمّه عليهم السّلام فانى نشده اند به غايتى كه هيچ يك از ايشان باقى نمانده باشد.

و امّا اين سخن او كه «هر مطاعى معبود است» خطائى بزرگ است، زيرا ما معبودى جز «اللَّه» نمى شناسيم در حالى كه مطيع رسول خدائيم و او را نمى پرستيم.

و امّا اين سخن او كه «اكنون اين كتاب را با اين سخنان- پايان مى بريم كه طرف مناظره و خطاب ما كسانى هستند كه اجماع دارند بر آنكه بايد امام قائمى از اهل بيت باشد كه حجّت خدا بر خلق به وجود او تمام شود- تا آنجا كه مى گويد- و درست است كه در اين خانه چراغى هست ولى ما نيازى به داخل شدن در آن نداريم».

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:115

(1) خدا موفّقت بدارد، ما با او مخالفتى نداريم كه بايستى امام قائمى از اهل اين بيت وجود داشته باشد كه حجّت خدا بر خلق باشد، اختلاف ما در كيفيّت قيام و ظهور و غيبت اوست. و مثلى كه به عنوان بيت و چراغ ذكر كرده آرزوئى بيش نيست و گفته اند آرزو سرمايه مفلسان است، امّا ما

از روى حقيقت مثلى ذكر مى كنيم كه ميلى به خصم در آن نباشد و ستمى هم بر او نباشد بلكه منظورمان درستى و صواب است.

مى گوئيم: ما و مخالفين ما اتّفاق داريم كه اگر شخصى بميرد و دو فرزند و يك خانه از وى به جاى مانده باشد و بگويند خانه از آن فرزندى است كه قادر باشد با يك دست هزار رطل بر گيرد و خانه تا روز قيامت اختصاص به نسل او خواهد داشت و بدانيم يكى از آن دو قادر بدين كار و ديگرى از انجام آن ناتوان است و براى شناسائى شخص قادر محتاج شويم به محلّ آنها برويم، امّا مانعى پيشامد كند و نتوانيم آن دو را مشاهده كنيم، و ببينيم گروههاى بسيارى در شهرهاى دور از هم گواهند كه به چشم خود ديده اند كه فرزند بزرگتر حامل هزار رطل است و در يك محلّه هم، گروه اندكى گواهى دهند كه فرزند كوچكتر بر

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:116

چنين كارى قادر است (1) و خصوصيّت فوق العاده اى هم در اين گروه نباشد، به حكم عقل و انصاف و عادت و تجربه گواهى آن گروههاى بسيار را نمى توان ردّ نمود و شهادت اين گروه اندك را پذيرفت، زيرا در باره گروه دوم بدگمانى وجود دارد، امّا گروههاى نخستين از تهمت بر كنارند.

اگر مخالفين ما بگويند در باره شهادت سلمان و ابو ذرّ و عمّار و مقداد در حقّ امير المؤمنين عليه السّلام، و شهادت آن گروه و آن مردم بسيار در حقّ ديگرى چه مى گوئيد و كدامشان بر صوابند؟

مى گوئيم: براى امير المؤمنين و اصحاب اندكش امتيازاتى بود كه در جمع مقابل نبود و اگر

شما اين امتيازات يا نزديك به آنها را به ما نشان دهيد، حقّ بجانب شما خواهد بود:

اوّل آنكه دشمنان امير المؤمنين عليه السّلام همه اقرار و اعتراف به فضل و طهارت و علم او دارند و ما و ايشان متّفقا در باره او از پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كرده ايم كه فرمود: خداوند دوست كسى است كه او را دوست بدارد، و دشمن كسى است كه او را دشمن بدارد، بنا بر اين واجب است كه او پيروى شود و نه ديگرى.

دوم آن كه دشمنان علىّ به او نگفتند كه ما گواهيم پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فلانى را

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:117

به امامت معيّن كرده و بر خلايق حجّت ساخته است، (1) بلكه آنچنان كه اخبارش به تو رسيده است آنها به نظر خود فلانى را انتخاب كردند.

سوم آنكه دشمنان علىّ عليه السّلام در حقّ يكى از اصحاب امير المؤمنين عليه السّلام گواهى مى دادند كه او دروغ نمى گويد، زيرا پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرموده است: «آسمان سايه نيفكنده و زمين بر پشت خود حمل نكرده شخصى را كه راستگوتر از ابو ذرّ باشد» پس شهادت او به تنهايى بر شهادت ايشان مقدّم است.

چهارم آنكه دشمنان وى نيز مثل دوستانش رواياتى در باره او نقل كرده اند كه به امامت عليّ عليه السّلام دلالت دارد، امّا به واسطه تأويل ناروا از آن روايات إعراض كرده اند.

پنجم آنكه دشمنان وى روايت كرده اند كه حسن و حسين عليهما السّلام آقاى- جوانان اهل بهشتند، و باز روايت كرده اند كه پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم

فرموده اند:

«هر كس عمدا بر من دروغ بندد، بايد نشيمنگاهش را از آتش قرار دهد» و چون هر دوى آنها به امامت پدرشان گواهى مى دهند و به شهادت رسول اكرم اهل بهشتند، واجب است كه تصديقشان كنيم، زيرا اگر در گواهى به امامت پدرشان دروغ گفته باشند نه تنها اهل بهشت نخواهند بود، بلكه به جهنّم خواهند رفت و حاشا كه آن دو پاك و طيّب و راستگو، اهل بهشت نباشند.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:118

(1) پس اصحاب جعفر يك خصوصيّتى كه متعلّق به ايشان باشد بياورند كه در مخالفين ايشان نباشد، تا از ايشان پذيرفته شود و الّا معنى ندارد كه خبر متواترى كه هيچ تهمتى در نقل و ناقل آن نيست ترك شود، و خبرى كه ناقلين آن در مظانّ تهمت و تبانى بر كذبند و ناقلين آن هيچ خصوصيّتى هم ندارند، پذيرفته شود، اين كار را كسى نمى كند مگر آنكه سرگردان و حيران باشد. پس در اين گفتار تأمّل كن- خدايت سعادت دهد- و در آنچه برايت نوشتم نيك بنگر، مانند نگريستن كسى كه به دين خود توجّه دارد و براى معاد خود انديشه مى كند و در عواقب كفر و الحاد با چشم حقيقت و پرهيز مى نگرد و تأمّل مى كند، ان شاء اللَّه موفّق خواهى بود، خداوند عمر و عزّتت دهد و تو را مؤيّد و ثابت قدم بدارد و از اهل حقّ قرار دهد و به آن هدايت كند و در پناه خدا باشى و نه از كسانى كه در اين دنيا به گمراهى در تلاشند و گمان مى برند كار نيكويى مى كنند و نه از كسانى كه شيطان به نيرنگ و فريب و القاء

وسوسه اش او را بلغزاند، خداوند بهترين ذخيره خود را در حقّ تو جارى سازد.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:119

پاسخ ابن قبه به برخى از پرسشها

(1) و يكى از اماميّه به ابو جعفر بن قبه نامه اى نوشته و از مسائلى پرسش كرده است، اين شيخ بزرگوار در پاسخ آن مسائل مى نويسد:

امّا اين سخن تو- خدا مؤيّدت بدارد- كه از معتزله نقل كرده اى كه آنها گمان كرده اند كه اماميّه مى پندارد نصّ بر امام واجب عقلى است، اين سخن محتمل دو وجه است، اگر مقصودشان اين است كه نصّ بر امام پيش از آمدن رسولان و پايه گذارى شرايع واجب عقلى است، نادرست است، و اگر مقصودشان اين است كه عقل دلالت دارد كه بايستى پس از اين پيامبران عليهم السّلام امامى باشد، اين مطلب درست است و اماميّه آن را با ادلّه عقلى و اخبار قطعى كه در اين باب وارد شده است اثبات مى كند.

امّا اين سخن معتزله كه ما مى دانيم حسن بن عليّ عليهما السّلام در گذشته و نصّى بر امام پس از خود نداشته است ادّعائى است كه ديگران با آن مخالفند و معتزله بايستى براى اثبات مدّعاى خود دليل بياورند، و از چه راهى مى توانند به مخالفين خود كه مى گويند ما خلاف آن را مى دانيم برترى جويند.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:120

(1) و از جمله دلائلى كه دلالت دارد كه امام حسن بن عليّ عليهما السّلام بر امام بعد از خود تصريح كرده است، يكى صحّت نصوصى است كه از ناحيه پيامبر اكرم رسيده است و ديگر فساد عقيده اختيار خليفه از جانب امّت است. و ديگر نقل شيعيان است از ائمّه اى كه تصديق آنان واجب است كه امام در نمى گذرد مگر آنكه بر

امام پس از خود تصريح كند، همچنان كه پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم خليفه خود را معيّن فرمود، زيرا مردم در هر عصرى به كسى نيازمندند كه گفته هاى او اختلاف نداشته باشد و يك ديگر را تكذيب نكند، چنان كه گفته هاى پيشوايان مخالفين ما ضدّ و نقيض است و يك ديگر را تكذيب مى كند، و اگر آن شخص فرمان دهد، اطاعتش كنند و دستى بالاى دستش نباشد و سهو و خطا نكند و دانا باشد تا مردم جاهل را آگاه كند و عادل باشد تا به حقّ داورى كند، و كسى كه حكمش چنين باشد بايستى او را خداى علّام الغيوب بر زبان پيامبرانش معرّفى كرده و منصوص من عند اللَّه باشد، زيرا در ظاهر خلقت امام دليلى بر عصمت او وجود ندارد.

و اگر معتزله بگويند: اينها ادّعايى بيش نيست و بايستى بر صحّت آنها استدلال شود، مى گوئيم: آرى، ما و شما بايستى بر صحّت دعاوى خود دليل بياوريم شما در باب امامت از فرعى پرسش كرديد و فرع را نمى توان اثبات كرد

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:121

مگر آنكه بر صحّت اصل آن دليل بياوريم (1) و دلائل ما بر صحّت اين اصول در كتب ما موجود است. مثلا اگر پرسشگرى از صحّت احكام و شرايع از ما پرسش كند، ما ناچاريم او را بر صحّت خبر و صحّت نبوّت پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و اينكه آن حضرت به اين احكام و شرايع فرمان داده است دلالت كنيم، و پيش از آن بايستى اثبات كنيم كه خداى تعالى واحد و حكيم است و اينها همه بايستى پس از

اثبات حدوث عالم باشد، و اين نظير همين سؤالى است كه شما در باره امامت داريد، من در اين سؤال تأمّل كردم و غرض آن را سست و ضعيف يافتم و آن اين است كه مى گويند: اگر حسن بن عليّ عليهما السّلام بر امامت امام زمان عليه السّلام نصّى صادر كرده باشد ديگر غيبت موضوع ندارد.

امّا جواب آن اين است كه غيبت، عدم نيست، گاهى انسان در شهرى غايب مى شود كه قبلا در آن معروف بوده و ديده مى شده است پس او در شهر ديگر غايب است. همچنين گاهى ممكن است كه انسانى در ميان قومى غايب باشد، امّا در ميان قومى ديگر غايب نباشد و يا از دشمنانش غايب باشد، امّا در ميان دوستانش غايب نباشد، در اين موارد هم مى گويند او غايب و پنهان است.

در باره امام زمان عليه السّلام نيز چنين است، مى گويند او غايب است زيرا از چشم

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:122

دشمنانش و دوستانى كه رازدار نيستند غايب است (1) و مثل پدران بزرگوارش نزد عامّ و خاصّ و دوست و دشمن آشكار نيست، با وجود اين، دوستانش از وجود او خبر مى دهند و امر و نهيش را به ما مى رسانند، ايشان از كسانى هستند كه نقلشان موجب اتمام حجّت و قطع عذر است، و به واسطه كثرت تعداد و تفاوت اغراض، به ناچار بايستى خبرشان را پذيرفت. ايشان امامت او را نقل كرده اند همان گونه كه امامت پدرانش را نقل كرده اند و اگر چه كسانى هم با ايشان مخالفت كنند، همان گونه كه صحّت معجزات پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم- علاوه بر قرآن كريم- به نقل مسلمين

ثابت مى شود، با آنكه مخالفين اسلام از اهل كتاب و مجوس و زنادقه و دهريّه در وجود آنها مخالفت مى ورزند و اين مسأله اى نيست كه بر مثل تويى كه اهل توجّه و دقت نظرى مشتبه شود.

و امّا اين قول ايشان كه چون ظاهر شود از كجا معلوم مى شود كه او محمّد بن- حسن بن عليّ عليهم السّلام است؟

جواب آن اين است كه همان اوليائى كه نقلشان حجّت است، او را معرّفى خواهند كرد، همچنان كه نقل ايشان در درستى امامت او نيز نزد ما حجّت است.

جواب ديگر آن است كه ممكن است معجزه اى ظاهر سازد تا بر امامت او

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:123

دلالت داشته باشد (1) و اين جواب دوم مورد اعتماد ماست و به مخالفين خود بدان پاسخ مى گوئيم، گرچه جواب اوّل نيز صحيح است.

امّا سخن معتزله كه مى گويند: پس چرا علىّ بن أبى طالب در روز شورى به اقامه معجزه نپرداخت؟ ما در جواب مى گوئيم پيامبران و حجج الهى عليهم السّلام، دلايل و براهين را بر حسب اوامر الهى و بر اساس آنچه كه خداوند براى خلق صلاح مى داند اظهار مى كنند، و هنگامى كه حجّت الهى بنا بر كلام پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در شأن علىّ و تصريح ايشان بر امامت او ثابت شده باشد، ديگر علىّ عليه السّلام نيازمند اقامه معجزه اى نخواهد بود، مگر آنكه كسى بگويد اقامه معجزه در آن هنگام اصلح بود. و ما هم به او مى گوئيم: چه دليلى بر درستى اين سخن وجود دارد؟ و خصم هم انكار نمى كند كه اقامه معجزه او اصلح نبوده است؟ و چه بسا كه اگر خداى تعالى در

آن حال معجزه اى به دست او ظاهر مى كرد، تعداد بيشترى كافر مى شدند و او را ساحر و شعبده باز مى خواندند، با وجود اين احتمالات، معلوم نيست كه اظهار معجزه اصلح بوده باشد.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:124

(1) و اگر معتزله بگويند: از كجا مى دانيد كه اقامه معجزه براى اثبات آنكه فرزند امام حسن عسكرىّ عليهما السّلام امام است، اصلح است؟ مى گوئيم: ما نمى دانيم كه او در آن حال حتما بايستى اظهار معجزه كند، بلكه مى گوئيم كه بر او جايز مى دانيم كه چنين كند، و اگر هيچ راه ديگرى موجود نباشد بناچار براى اثبات حجّت چنين خواهد كرد، و اگر انجام كارى ضرورى باشد، آن كار واجب خواهد بود و اگر واجب باشد صلاح خواهد بود و فسادى در آن نيست، و ما مى دانيم كه انبياء عليهم السّلام در مواقع خاصّ اقامه معجزه مى كردند و هر روز و هر ساعتى و براى هر كسى كه مى خواست اسلام بياورد اظهار معجزه نمى كردند، بلكه هر وقت اراده خداوند بر آن تعلّق مى گرفت و آن را صلاح مى دانست معجزه صورت مى گرفت. خداى تعالى حكايت حال مشركين كرده كه آنها از پيامبرش صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم درخواست كردند كه به آسمان بالا برود و پاره اى از آسمان را بر سر ايشان بيندازد يا اينكه كتابى بر ايشان فرود آورد تا آنها آن كتاب را قراءت كنند و كارهاى ديگرى كه در آيه شريفه به آنها اشاره شده است، امّا آن حضرت چنان نكرد، و از او درخواست كردند كه «قصيّ بن كلاب» را زنده كند و كوههاى «تهامه» را از ايشان دور گرداند، امّا اجابتشان نكرد و گرچه در مواقع

ديگرى معجزاتى براى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:125

ايشان اقامه فرمود. (1) حكم پرسش معتزله نيز همين است و به ايشان همان گفته مى شود كه به ما گفتند، چرا واضح ترين حجّتها و روشنترين دلائل در اظهار- معجزه هاى متعدّد و استظهار به كثرت ادلّه ترك شده است؟

امّا قول معتزله كه مى گويند: علىّ عليه السّلام در امر خلافت به احاديثى استدلال كرده كه قابل تأويل است، در جواب مى گوئيم: به عقيده ما او در برابر اهل شورى به نصوصى از پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم استدلال كرده است كه ايشان آن نصوص را مى شناختند، زيرا آن بزرگان جاهل به امر نبودند و حكمشان مانند حكم ساير پيروان نبوده است، و اين كلام را به خود معتزله بر مى گردانيم و مى گوئيم: چرا خداوند انبياء بيشترى را مبعوث نكرد و در هر شهر و روستا و هر عصر و زمانى تا روز قيامت يك يا چند پيامبر نفرستاد؟ و چرا معانى قرآن كريم را چندان تبيين نفرمود كه هيچ كس در آن ترديد نكند و چرا قرآن را محتمل تأويل قرار داد؟ اين مسائل آنها را به جواب ما وادار مى كند. تا اينجا كلام ابو جعفر بن قبه بود.

كلام يكى از بزرگان در ردّ بر زيديّه

(2) يكى ديگر از مشايخ متكلّمين اماميّه در باب غيبت امام زمان عليه السّلام مى گويد:

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:126

عامّه مخالفين ما از ما پرسشهايى كرده اند و ايشان بايستى بدانند كه سخن در باب غيبت امام زمان عليه السّلام مبنى بر قول امامت پدران او عليهم السّلام است و قول بر امامت پدران او عليهم السّلام مبنى بر تصديق پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم است كه امامت

او و پدرانش را اخبار فرموده است و اين از آنرو است كه اين موضوع يك مسأله شرعى است و عقلى محض نيست و سخن گفتن در شرعيّات بايستى مبتنى بر كتاب و سنّت باشد، همچنان كه خداى تعالى فرموده است: اگر در امرى منازعه داشتيد- كه مقصود امور شرعيّه است- آن را به خدا و رسول ارجاع دهيد، «1» پس هر گاه كه كتاب خدا و سنّت پيامبر اكرم و حجّت عقل گواه ما باشد، سخن ما پسنديده و نيكو خواهد بود. ما مى گوئيم كه جميع طبقات زيديّه و اماميّه اتّفاق دارند كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرموده است كه من از ميان شما مى روم و دو شي ء نفيس و گرانبها در ميان شما باقى مى گذارم كه يكى كتاب اللَّه و ديگرى عترت و اهل بيتم مى باشد و آن دو خليفه منند و از يك ديگر جدا نشوند تا آنكه در بهشت و كنار حوض كوثر بر من وارد شوند. و همه فرقه ها اين حديث را تلقّى به قبول كرده اند، پس لازم است كه همواره كتاب خدا همراه يكى از عترت باشد، همراه

______________________________

(1) النساء: 59.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:127

كسى كه تأويل و تنزيل كتاب اللَّه را به علم يقينى بداند (1) و از مراد خداى تعالى اخبار كند، همچنان كه رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از مراد آيات إخبار مى فرمود، و بايستى كه معرفت او به تأويل كتاب از روى استنباط و اجتهاد نباشد، كما آنكه معرفت رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از روى استنباط و اجتهاد نبود و صرفا بر علم

لغت و مخاطبات استناد نمى فرمود، بلكه مراد اللَّه را از طريق خداى تعالى بيان مى كرد تا با بيانش حجّت الهى بر مردم تمام شود، و همچنين بايستى معرفت عترت رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بر كتاب الهى از روى يقين و معرفت و بصيرت باشد؛ خداى تعالى در وصف پيامبرش فرموده است: بگو اين راه و روش من است، من و هر كس كه از من تبعيّت كند با علم و بصيرت به خداى تعالى مى خوانيم. و اتباع او از اهل و فرزندان و عترتش همان كسانى هستند كه از طريق خداى تعالى با يقين و معرفت و بصيرت مراد او را از كتاب اللَّه باز گويند، و هر گاه مخبرى كه از طريق خداى تعالى مراد اللَّه را بيان مى كند ظاهر و هويدا نباشد، بر ما واجب است كه معتقد باشيم قرآن كريم از همنشينى با فردى از عترت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بر كنار نيست كه تأويل و تنزيل آن را بداند، زيرا حديث ثقلين آن را ايجاب مى كند.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:128

(1) علماى اماميّه گفته اند: خداى تعالى فرموده است: خداوند آدم و نوح و آل- ابراهيم و آل عمران را بر جهانيان برگزيد، ذرّيّه اى كه بعضى از ايشان از نسل- بعضى ديگر بودند. «1» و بر طبق عموم اين آيه واجب است كه پيوسته از خاندان- ابراهيم عليه السّلام برگزيده اى باشد و اين از آن رو است كه خداى تعالى در اين كتاب مردم را به دو دسته تقسيم كرده است يك دسته را برگزيده و ايشان انبياء و رسولان و خلفاء عليهم السّلام هستند؛

و دسته ديگر را برگزيده و به آنها امر فرموده كه از دسته اوّل پيروى كنند و مادام كه در كره زمين كسى باشد كه نيازمند مدبّر و رهبر و معلّم و نگاهبان باشد، واجب است در مقابل ايشان برگزيده اى از آل- ابراهيم باشد و اين برگزيده از آل ابراهيم بايستى از اولاد و ذرارى او باشد، زيرا خداى تعالى فرموده است: «ذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ» و مى دانيم كه رسول خدا و امير المؤمنين و امام حسن و امام حسين عليهم السّلام برگزيدگان از آل ابراهيم هستند و لازم است كه برگزيده پس از امام حسين عليه السّلام نيز از ايشان باشد زيرا كلام «ذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ» بر آن دلالت دارد، و آنگاه كه ذرّيّه از نسل او نباشد، آن ذرارى از يك ديگر نخواهند بود و ممكن است كه بعضى از اين ذرّيّه از يك بطن باشند،

______________________________

(1) آل عمران: 33 و 34.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:129

(1) مانند امام حسن و امام حسين كه امامت از حضرت مجتبى به حضرت سيّد- الشّهداء عليهما السّلام انتقال يافت و واجب است كه از او و از پشتش امامى باشد كه جانشين او شود، و اين معناى سخن خداى تعالى است كه: «ذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ وَ اللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ» پس آيه شريفه نيز بر همان معنايى كه سنّت و حديث ثقلين بر آن تأكيد دارد دلالت مى كند.

دليلى ديگر بر وجود امام غائب عليه السّلام

(2) يكى از علماء اماميّه گفته است: بر ما و بر هر عاقلى كه ايمان به خدا و رسولش و پيامبران پيشين داشته باشد، لازم است كه در حال امّتهاى پيشين تأمّل نمايد، و اگر در احوال ايشان تأمّل كنيم

مى يابيم كه حال رسولان و امّتهاى گذشته شبيه حال امّت ماست و اين از آن رو است كه قوّت هر دينى در زمان پيامبران گذشته مربوط به پذيرفتن و اقبال امّتها به رسولان الهى بوده است و اين خود موجب كثرت پيروان آن پيامبر در عصر و زمانه ايشان مى شده است، و هيچ امّتى را نمى شناسيم كه مطيع تر از امّت اسلامى در برابر پيامبرش باشد، زيرا انبياء بزرگى كه پيش از پيامبر اكرم دائر مدار وحى و شريعت بودند عبارتند از نوح و ابراهيم

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:130

و موسى و عيسى عليهم السّلام، (1) اينها پيامبرانى هستند كه اخبار و آثارشان در دست مردم است و مى يابيم كه احوال اين امّتها به واسطه عدم محافظت و رعايت پيروانشان در زمان رسولان و يا پس از آنها دستخوش وهن و سستى گرديده است و اين همان است كه خداى تعالى فرموده است: رسول ما به نزد شما آمده است تا بسيارى از چيزهايى را كه از كتاب پنهان كرديد برايتان بيان كند و از بسيارى هم صرف نظر نمايد. «1»

خداى تعالى اين امّت ها را بدين صفت وصف كرده و مى فرمايد: بعد از ايشان گروهى آمدند كه نماز را ضايع كردند و پيروى شهوات نمودند و به زودى گمراهى را ملاقات كنند. «2» و خداى تعالى به اين امّت فرموده است: مانند كسانى نباشيد كه پيش از اين بدانها كتاب آسمانى داده شد و مدّت ايشان طولانى گرديد و دل هايشان را قساوت فرا گرفت. «3»

و در روايت است كه: زمانى بر مردم آيد كه از اسلام جز اسمى نماند و از قرآن بجز رسم و خطّى باقى نباشد،

و پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرموده است: اسلام غريبانه آغاز گرديد و به زودى نيز به غربت باز گردد و خوشا بر حال غريبان. پس

______________________________

(1) المائدة: 15.

(2) مريم: 59.

(3) الحديد: 16.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:131

خداى تعالى در هر دوره اى رسولى را مبعوث مى فرموده (1) تا آثار و رسوم از ميان رفته را تجديد كند و همه امّت اسلامى- بجز كسانى كه بديشان التفات نمى شود- اتّفاق دارند و دلايل عقليّه نيز بر اين مطلب دلالت دارد كه خداى تعالى سلسله نبوّت را به وجود پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم ختم فرمود و هيچ پيامبرى پس از وى نخواهد آمد و امر اين امّت را مى بينيم به جايى رسيده است كه باطل بر حقّ و گمراهى بر هدايت غلبه كرده است به گونه اى كه بسيارى پنداشته اند اين سرا، سراى كفر است و دار الاسلامى وجود ندارد و بر سر هيچ يك از اصول شريعت اسلامى وارد نشده است آنچه كه بر موضوع امامت وارد گرديده است زيرا از زمان شهادت امام حسين عليه السّلام تا كنون نه از بنى اميّه و نه از بنى عبّاس كه بر اكثر مردم حكومت كرده اند، امام عادلى قيام نكرده است، با آنكه ما و زيديّه و معتزله و اكثر مسلمانان همه مى گوئيم كه امام بايستى عادل و ظاهر الصّلاح باشد، امّا امّت بازيچه حكومت هاى ستمكار گرديده اند و بر اموال و نفوسشان بر خلاف دستورات الهى حكومت مى كنند و اهل فساد بر اهل حقّ غلبه كرده و اتّحاد كلمه معدوم گشته است و مى بينيم كه طبقات امّت يك ديگر را تكفير كرده و

ترجمه كمال

الدين ،ج 1،ص:132

از يك ديگر براءت مى جويند.

(1) و وقتى كه در اخبار رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم تأمّل مى كنيم مى بينيم كه چنين وارد شده است كه به وسيله يكى از خاندان او زمين پر از عدل و داد مى شود، همچنان كه از ظلم و جور آكنده شده باشد. اين حديث ما را دلالت مى كند كه قيامت بر پا نمى شود مگر آنكه زمين پر از عدل و داد شده باشد. اين دينى كه نسخ و تبديل ندارد، ياورى خواهد داشت كه خداى تعالى او را تأييد فرمايد، همچنان كه پيامبران و رسولان را كه براى تجديد شرايع و نابودى كردار ستمكاران فرستاده بود تأييد كرده است و واجب است كه دلائل بر وجود كسى كه به چنين كارى قيام مى كند موجود باشد و مفقود نباشد، و ما همه اختلافات امّت اسلامى را دانستيم و احوال همه فرقه ها را بررسى كرديم و به اين نتيجه رسيديم كه حق با فرقه اثنى عشريّه است و نه غير ايشان، و در اين روزگار امام بر حقّ، دوازدهمين امام ايشان است، و او همان كسى است كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از او خبر داده و بوجود او تصريح فرموده است.

(2) و به زودى در اين كتاب روايات پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را در عدد ائمّه عليهم السّلام كه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:133

دوازده امامند خواهيم آورد و نصوصى كه بر امام دوازدهم و اعلان اين مطلب كه پيش از ظهور و قيامش كه با شمشير خواهد بود غيبت اختيار خواهد كرد، همه را إن شاء اللَّه تعالى ذكر

خواهيم كرد.

اعتراضهاى زيديّه

اشاره

(1) يكى از زيديّه گفته است: روايتى كه بر اين مطلب دلالت دارد كه ائمّه دوازده تن مى باشند، گفته اى است كه آن را اماميّه به تازگى ساخته و در اين موضوع احاديث دروغى پرداخته اند.

و ما در پاسخ او- به توفيق الهى- مى گوئيم: اخبار در اين باب بسيار است و راه درست آن است كه به ناقلان حديث رجوع كنيم و محدّثين اهل سنّت نيز بطور مستفيض آن را از عبد اللَّه بن مسعود روايت كرده اند. مسروق مى گويد: نزد عبد اللَّه بن مسعود نشسته بوديم و مصاحف خود را بر وى عرضه مى داشتيم، بناگاه جوانى نورس به وى گفت: آيا پيامبرتان به شما سفارش كرده است كه پس

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:134

از وى چند خليفه خواهند آمد؟ (1) و او گفت: تو نوجوانى و اين سؤالى است كه قبل از تو كسى از من نپرسيده است، آرى پيامبر ما صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم به ما سفارش كرده است كه پس از وى دوازده خليفه به عدد نقيبان بنى اسرائيل خواهند بود.

و من بعضى از طرق اين حديث را در اين كتاب و بعضى ديگر را در كتاب نصّ بر ائمّه اثنى عشر عليهم السّلام گردآورى كرده ام و باز محدّثين اهل سنّت بطور مستفيض و ظاهر از جابر بن سمره نقل كرده اند كه گفت: نزد پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بوديم و او فرمود: بر اين امّت دوازده تن ولايت كنند. راوى گويد: مردم فرياد كردند و من نشنيدم كه او چه فرمود، به پدرم كه نزديكتر به رسول خدا بود گفتم رسول خدا چه فرمود؟ او گفت: فرمود كه

ايشان همگى از قريشند و مثل و مانند ايشان ديده نمى شود.

و من طرق اين حديث را نيز گردآورى كردم و بعضى از ايشان چنين روايت كرده اند: «اثنا عشر اميرا» يعنى دوازده امير، و بعضى ديگر روايت كرده اند: اثنا عشر خليفة، يعنى دوازده خليفه، اينها دلالت دارد كه اخبارى كه در دست اماميّه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:135

از پيغمبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و ائمّه اطهار عليهم السّلام است كه ائمّه دوازده تن مى باشند، اخبارى صحيح است. «1»

اعتراضى ديگر

(1) زيديّه مى گويند: اگر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم اسماء ائمّه دوازده گانه را به امّتش معرّفى فرموده است پس چرا از آن روى گردانيده و به چپ و راست رفته و اين خطاى عظيم را مرتكب شده اند؟

در پاسخ به ايشان مى گوئيم: شما اعتقاد داريد كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم علىّ عليه السّلام را جانشين خود ساخته و امام گردانيده و تصريح به وى فرموده و شخص وى را به مردم نموده و معرّفى كرد، پس چرا اكثر امّت از وى روى گردانيده و دورى گزيدند تا به غايتى كه آن حضرت از مدينه به ينبع رفت و بر او گذشت آنچه كه گذشت؟ اگر بگوئيد علىّ عليه السّلام را رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم جانشين خود قرار نداد، پس چرا كتابهاى خود را از اين مطلب آكنده ساخته و در باره آن سخن مى گوئيد.

آرى گاهى مردم از حقّ واضح و بيان روشن، اعراض مى كنند، چنانچه از

______________________________

(1) روى أحمد في مسنده هذا الحديث و نحوه من أربع و ثلاثين طريقا عن جابر بن سمرة

راجع المسند ج 5 ص 87 الى ص 108. و رواه الخطيب أيضا في التاريخ ج 14 ص 353 من حديث جابر بن سمرة و نحوه في ج 6 ص 263 من حديث عبد اللَّه بن عمرو، و أخرجه مسلّم في صحيحه كتاب الإمارة بطرق عديدة من حديث جابر.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:136

توحيد روى بر تافته و به إلحاد اقبال مى كنند و از آيه «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ ءٌ» اعراض كرده و به تشبيه مى گرايند.

اعتراضى ديگر

(1) زيديّه مى گويند: از جمله امورى كه ادّعاى اماميّه را باطل مى سازد اين است كه ايشان معتقدند جعفر بن محمّد عليهما السّلام بر امامت اسماعيل تصريح فرموده و در حياتش وى را به امامت معرّفى كرده است و آنگاه كه اسماعيل فوت كرد فرمود:

خداوند در هيچ امرى بدا نكرد چنانچه در باره فرزندم اسماعيل بدا كرد، پس اگر خبرى كه ائمّه را دوازده تن مى داند صحيح بود، لا اقل بايستى جعفر بن محمّد و خواصّ اصحابش آن را مى دانستند تا مرتكب اين خطاى بزرگ نشوند.

در جواب ايشان مى گوئيم: از كجا مى گوئيد كه جعفر بن محمّد عليهما السّلام بر امامت اسماعيل تصريح كرده است و خبر آن كجاست؟ و چه كسى آن را تلقّى به قبول كرده است؟ ايشان راه به جايى ندارند و جز اين نيست كه اين خبر را كسانى ساخته اند كه قائل به امامت اسماعيلند و اصلى براى آن نيست، زيرا خبر دوازده امام را خاصّ و عامّ از پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و ائمّه اطهار عليهم السّلام روايت كرده اند و من

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:137

آنچه از ايشان در اين باب وارد شده است در اين كتاب نقل

كرده ام. (1) امّا گفته او كه فرموده است: خداوند در هيچ امرى بدا نكرد چنان كه در باره فرزندم اسماعيل بدا كرد، او در اين كلام مى فرمايد كه امرى بر خداوند ظاهر نشد چنان كه در باره فرزندم اسماعيل ظاهر شد، زيرا او را در حياتم از من ستاند تا معلوم شود او پس از من امام نيست و به نظر ما كسى كه معتقد باشد كه امروز براى خدا چيزى آشكار مى شود كه ديروز آن را نمى دانسته كافر است و بيزارى جستن از او واجب است، چنانچه از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت شده است.

ابو بصير و سماعه از امام صادق عليه السّلام چنين روايت كنند كه فرمود: هر كس معتقد باشد كه امروز چيزى بر خداوند آشكار مى شود كه ديروز آن را نمى دانسته است، پس بايستى از او بيزار باشيد. و بدائى كه به اماميّه نسبت داده مى شود كه آن را مى گويند عبارت از آشكار شدن امر خداى تعالى است. عرب مى گويد: بدا لي شخص يعنى شخصى بر من ظاهر شد و نه آنكه پشيمانى آشكار گرديد كه خداى تعالى از آن برتر است.

و چگونه امام صادق عليه السّلام بر امامت اسماعيل تصريح كرده است در حالى كه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:138

در باره او فرموده است: او عاصى است و شباهتى به من و پدرانم ندارد.

(1) حسن بن راشد مى گويد از امام صادق عليه السّلام در باره اسماعيل پرسش كردم، فرمود:

او عاصى است و شباهتى به من و پدرانم ندارد.

عبيد بن زراره مى گويد از اسماعيل نزد پدرش امام صادق عليه السّلام ياد كردم و آن حضرت فرمود: به خدا سوگند او شباهتى به

من ندارد و شبيه هيچ يك از پدرانم نمى باشد.

وليد بن صبيح مى گويد مردى به نزد من آمد و گفت بيا تا فرزند آن مرد بزرگ را به تو نشان بدهم، همراه او رفتم و مرا به نزد گروهى ميگسار برد و اسماعيل بن جعفر در ميان ايشان بود، گويد اندوهناك از آنجا خارج شدم و به بيت اللَّه در آمدم و ناگهان اسماعيل بن جعفر را نزد «حجر» ديدم كه به بيت آويخته بود و گريه مى كرد و پرده هاى كعبه را به اشك ديده خود تر كرده بود، گويد

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:139

بيرون آمدم و مى دويدم و اسماعيل را ديدم كه با آن قوم نشسته است، (1) دوباره بازگشتم و او را ديدم كه پرده هاى خانه خدا آويخته است و آن را به اشك ديده خود تر ساخته است، گويد اين مطلب را به امام صادق عليه السّلام عرضه داشتم فرمود: پسرم گرفتار شيطانى شده است كه به صورت او در مى آيد.

و روايت شده است كه شيطان به صورت نبيّ و يا وصيّ پيامبرى در نمى آيد، و چگونه ممكن است به امامت او تصريح كرده باشد در حالى كه سخن فوق را در باره وى بيان كرده است.

اعتراضى ديگر

(2) زيديّه مى گويند: به چه دليلى امامت اسماعيل را مردود مى دانيد و دليل شما عليه اسماعيليّه كه او را امام مى دانند چيست؟

در جواب ايشان مى گوئيم: امامت او را به واسطه همين اخبارى كه ذكر كرديم، و اخبارى كه در امامت ائمّه دوازده گانه وارد شده است و همچنين به واسطه فوت او در زمان حيات پدرش ردّ مى كنيم؛ و اخبارى كه در امامت ائمّه دوازده گانه وارد شده است در

همين كتاب ذكر خواهيم كرد.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:140

(1) امّا اخبارى كه به فوت او در زمان حيات پدرش دلالت دارد چنين است:

سعيد بن عبد اللَّه اعرج گويد: امام صادق عليه السّلام فرمود: چون اسماعيل مرد و پوششى بر وى افكنده بودند، دستور دادم رويش را گشودند و پيشانى و چانه و بالاى سينه اش را بوسيدم و گفتم رويش را بپوشانند، ديگر بار گفتم رويش را بگشاييد و براى بار دوم پيشانى و چانه و بالاى سينه اش را بوسيدم و گفتم رويش را پوشانيدند و دستور دادم غسلش دهند و كفنش كنند و بر او در آمدم و گفتم رويش را بگشاييد و پيشانى و چانه و بالاى سينه اش را بوسيدم و او را تعويذ كردم و گفتم او را در گور نهيد، راوى گويد: عرض كردم به چه او را تعويذ كرديد؟ فرمود: به قرآن.

مؤلّف اين كتاب گويد در اين حديث فوائد چندى نهفته است: اوّل رخصت بوسيدن پيشانى و چانه و بالاى سينه متوفّى است، چه پيش از غسل باشد و چه پس از آن، منتهى اگر پيش از غسل هنوز حرارت بدن متوفّى زايل نشده باشد غسلى بر او واجب نيست و اگر پس از سرد شدن متوفّى باشد، بايستى غسل مسّ ميّت نمايد؛ و اگر پس از غسل دادن متوفّى باشد غسلى ندارد و اگر در حديث ذكر

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:141

شده بود كه امام صادق عليه السّلام، پس از بوسيدن غسل كرده يا نه، مى دانستيم كه مسّ قبل از غسل او، در حال گرمى جنازه بوده و يا پس از سرد شدن آن.

(1) فايده ديگر خبر آن است كه در آن فرمود

«دستور دادم غسلش دهند» و نفرمود «غسلش دادم» و اين خود دليل است كه اسماعيل امام نبوده است، زيرا اگر امامى بر جنازه امامى حاضر شود، بايستى همو جنازه را غسل دهد و لا غير. «1»

خبر ديگرى كه بر فوت اسماعيل در زمان حيات پدرش دلالت دارد چنين است: ابي كهمس گويد من وقت مرگ اسماعيل حاضر بودم و امام صادق عليه السّلام بر بالينش نشسته بود و چون مرگ او فرا رسيد چانه هايش را بست و ملحفه اى بر وى كشيد و دستور داد او را تجهيز كنند و چون از كار او فارغ شد، كفنى خواست و در حاشيه آن نوشت:

«اسماعيل يشهد أن لا إله إلّا اللَّه»

يعنى اسماعيل شهادت مى دهد كه هيچ معبودى جز اللَّه نيست.

______________________________

(1) فيه نظر لانّه يمكن أن يقال الاخبار الّتى وردت بأنّ الامام لا يغسله الّا الامام مع ضعف سندها لا تدلّ على وجوب المباشرة إنّما دلالته على أن وليّ الامام في التّجهيز هو الامام الّذى بعده سواء يباشر ذلك بنفسه أو أمر من يفعل بإذنه أو برضاء إن غاب. و في التّهذيب ج 1 ص 321. و الاستبصار ج 1 ص 207. باب كيفيّة غسل الميّت بطريق صحيح أعلائي

عن معاوية بن عمّار قال: «أمرني أبو عبد اللَّه عليه السّلام أن أغمز بطنه، ثمّ أوضيه بالاشنان ثمّ اغسل رأسه بالسّدر و لحييه، ثم أفيض على جسده منه. ثمّ أدلك به جسده، ثمّ أفيض عليه ثلاثا. ثمّ أغسله بالماء القراح ثمّ أفيض عليه الماء بالكافور و بالماء القراح و أطرح فيه سبع ورقات سدر». ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:142

(1) مرّه مولاى محمّد بن خالد گويد: چون اسماعيل مرد، امام صادق عليه السّلام

تا كنار قبر او پيش آمد، خود را رها كرد و بر كنار قبر نشست، امّا در قبر فرود نيامد و فرمود رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در مرگ فرزندش ابراهيم چنين كرد.

مردى از بنى هاشم گويد: وقتى اسماعيل مرد، امام صادق عليه السّلام نزد ما آمد و در جلوى تابوت بى كفش و رداء حركت مى كرد.

اسماعيل بن جابر و ارقط پسر عموى امام صادق عليه السّلام گويند: وقتى اسماعيل قبض روح مى شد، امام صادق عليه السّلام نزد وى بود، چون ارقط بى تابى آن حضرت را ديد عرض كرد: اى ابا عبد اللَّه، رسول خدا نيز از دنيا رفت. راوى گويد: امام خوددارى كرد و فرمود: امروز از تو متشكّرم.

ابو كهمس گويد: در مرگ اسماعيل فرزند امام صادق عليه السّلام حاضر بودم و آن

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:143

حضرت را ديدم كه سجده اى كرد و آن را طولانى ساخت، (1) آنگاه سر از سجده برداشت و كمى در وى نگاه كرد و رويش را نگريست، سپس سجده ديگرى كرد كه طولانى تر از سجده اوّل بود، آنگاه سر برداشت در حالى كه اسماعيل مرده بود؛ چشم او را بر هم نهاد و چانه اش را بست و ملحفه اى بر وى كشيد و برخاست و من صورت او را ديدم كه از اين حادثه چندان متأثّر بود كه خدا مى داند؛ برخاست و داخل منزلش شد و پس از ساعتى درنگ، در حالى كه آراسته، معطّر، سرمه كشيده و جامه عوض كرده بود، به نزد ما آمد و چهره اش آن چهره قبلى نبود و در باره او دستوراتى داد و چون از آن كار فارغ شد، كفن او

را خواست و بر حاشيه آن نوشت:

اسماعيل يشهد أن لا إله إلّا اللَّه

. يعنى: اسماعيل شهادت مى دهد كه هيچ معبودى جز اللَّه نيست.

حسن بن زيد گويد: دخترى از امام صادق عليه السّلام فوت كرد و يك سال بر او نوحه كرد؛ ديگر بار پسرى از آن حضرت فوت كرد و يك سال هم بر او نوحه نمود؛ آنگاه اسماعيل فوت كرد و امام نوحه را قطع كرده و بر او جزع شديدى نمود، راوى گويد به امام صادق عليه السّلام گفتند: اصلحك اللَّه! آيا در خانه شما نوحه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:144

مى شود؟ (1) فرمود رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم وقتى حمزه شهيد شد فرمود: بايستى بر حمزه گريه كنند چرا كه او زنان گريه كن ندارد.

محمّد بن عبد اللَّه كوفيّ گويد: چون مرگ اسماعيل فرزند امام صادق عليه السّلام فرا رسيد، آن حضرت سخت بى تابى نمود، راوى گويد چون چشمان او را بست يك پيراهن پاكيزه و شسته و يا نو طلب كرد و آن را بر تن نمود، سپس محاسن خود را شانه كرد و بيرون آمد و دستوراتى داد، آنگاه يكى از اصحابش گفت: فدايت شوم وقتى بى تابى شما را ديديم پنداشتيم تا مدّتى از شما بى بهره خواهيم بود و امام فرمود: ما اهل بيتى هستيم كه تا مصيبت نيامده، بى تابيم و چون فرود آمد بردبار خواهيم بود.

عنبسة بن بجاد عابد گويد: وقتى اسماعيل بن جعفر بن محمّد عليهما السّلام درگذشت و از كار جنازه او فارغ شديم، امام صادق عليه السّلام نشست و ما هم به گرد او نشستيم و آن حضرت به زمين مى نگريست، آنگاه سر بلند كرد

و فرمود: اى مردم، اين دنيا دار جدائى و سرائى كج مدار است و خانه اى مستوى و استوار نيست با

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:145

آنكه جدائى از دلبستگان شراره اى است كه دفع نشود و سوزشى در او نيست كه باز نگردد، (1) و مردم در اين ميدان به واسطه حسن عزادارى و تفكّر صحيح از يك ديگر سبقت مى جويند و كسى كه بر داغ برادرش ننشيند، برادرش او را داغدار كند، و كسى كه فرزندش را به گور نفرستد فرزندش او را به گور خواهد فرستاد. سپس به اين شعر ابى خراش هذلي كه در رثاى برادرش گفته است تمثّل جست: گمان مبر كه پيمان دوستى تو را فراموش كردم، امّا أى بينى شكسته! شكيبائى من زيباست.

اعتراضى ديگر

(2) زيديّه مى گويند: اگر خبر دوازده امام صحيح بود، مردم پس از فوت امام جعفر صادق عليه السّلام شكّ و ترديد در امامت نمى كردند تا به غايتى كه طايفه اى از شيعه گفتند امام عبد اللَّه است و طايفه اى ديگر گفتند امام اسماعيل است و طايفه اى هم متحيّر شدند و يكى از ايشان عبد اللَّه بن صادق را آزمود و چون او را شايسته نديد از نزد او بيرون آمد و گفت به كجا رو كنم؟ آيا به مرجئه يا قدريّه يا حروريّه؟ و موسى بن جعفر سخن او را شنيد و فرمود: نه به مرجئه و نه به

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:146

قدريّه و نه به حروريّه، و لكن به سوى من رو كن، (1) پس بنگريد كه خبر دوازده امام به چند طريق باطل مى شود، يكى جلوس عبد اللَّه به مسند امامت؛ دوم اقبال شيعه به او؛ سوم سرگردانى شيعه موقع

امتحان او؛ چهارم آنكه ايشان نمى دانستند امامشان موسى بن جعفر است، تا آنكه او ايشان را به جانب خود فرا خواند، و در خلال اين مدّت، فقيه ايشان زرارة بن أعين درگذشت و در حالى كه قرآن روى سينه اش بود مى گفت: خدايا! من كسى را امام مى دانم كه اين قرآن امامتش را اثبات كند.

و ما به ايشان مى گوئيم: اينها همه فريب و آراستن سخن به دروغ است، زيرا ما مدّعى نيستيم كه همه شيعيان در آن عصر دوازده امام را به نام مى شناختند بلكه ما مى گوئيم رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم خبر داده است كه ائمّه پس از او دوازده امامند و دانشمندان شيعه اين حديث را با نام ائمّه روايت كرده اند و انكار نمى كنيم كه در ميان شيعه يك نفر يا دو نفر و يا بيشتر باشند كه اين حديث را نشنيده باشند. امّا زرارة بن أعين، پس او كس فرستاد تا در باره خبر امام پس از حضرت صادق تحقيق كند و پيش از آنكه آن نماينده باز گردد، وفاتش فرا رسيد

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:147

(1) و هنوز نصّ بر امامت موسى بن جعفر را نشنيده بود بطورى كه يقين حاصل كند و قطع عذر او بشود، پس قرآن را روى سينه خود گذاشت و گفت: خدايا من به امامت كسى معتقدم كه اين قرآن امامتش را ثابت مى كند و آيا شخص فقيه متديّن هنگام اختلاف امر جز آن مى كند كه زراره كرد؟ علاوه بر اين گفته اند كه زراره به امر موسى بن جعفر و امامت او علم داشت ولى پسرش عبيد را فرستاد تا از موسى بن جعفر عليه

السّلام تحقيق كند كه آيا جايز است اظهار امامت او را بنمايد، يا آنكه با كتمان امامت او، تقيّه نمايد. و اين قول با فضل زرارة بن أعين و معرفت او مناسبتر است.

ابراهيم بن محمّد همدانىّ گويد: به امام رضا عليه السّلام عرض كردم اى فرزند رسول خدا، مرا از حال زراره خبر ده، آيا حقّ پدرت امام كاظم عليه السّلام را مى شناخت؟ و او فرمود: آرى، گفتم پس چرا پسرش عبيد را فرستاد تا با خبر شود كه امام جعفر صادق عليه السّلام چه كسى را وصىّ خود قرار داده است؟ فرمود:

زراره به مقام امامت پدرم عارف بود و نصّ امام صادق عليه السّلام را در باره او مى دانست و جز اين نيست كه پسرش را فرستاد تا از پدرم كسب خبر كند كه آيا

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:148

براى او جايز است كه تقيّه را در اظهار امر امامت و نصّ بر او كنار بگذارد؟ (1) و چون پسرش دير كرد و از او خواستند تا در باره پدرم كلامى بگويد، او دوست نداشت بى دستور امام سخنى بگويد، قرآن را برداشت و گفت: بار خدايا امام من از فرزندان جعفر بن محمّد عليهم السّلام است و كسى است كه اين قرآن امامت او را اثبات كرده باشد.

و خبرى هم كه زيديّه بدان احتجاج مى كنند نمى گويد كه زراره عارف به امامت موسى بن جعفر نبود، بلكه مى گويد پسرش عبيد را فرستاد تا كسب خبر كند.

محمّد بن عبد اللَّه بن زراره از قول پدرش مى گويد: وقتى زراره پس از درگذشت امام صادق عليه السّلام پسرش عبيد را به مدينه فرستاد تا كسب خبر كند و كار بر

او سخت شد مصحف را گرفت و گفت: كسى كه اين مصحف امامت او را اثبات كند امام من است و اين خبر نمى گويد كه او عارف به امام نبود، به علاوه راوى آن خبر احمد بن هلال است، و او نزد مشايخ ما مجروح و غير موثّق است.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:149

(1) سعد بن عبد اللَّه گويد: نديديم و نشنيديم كه كسى از مذهب تشيّع برگردد و ناصبى شود، مگر احمد بن هلال كه چنين كرد، و مى گفتند هر روايتى كه تنها احمد بن هلال آن را روايت كرده باشد، عمل به آن جايز نيست. و مى دانيم كه پيامبر و ائمّه عليهم السّلام شفاعت كسى را نمى كنند مگر آنكه خداوند دين او را بپسندد و كسى كه در امام ترديد كند بر دين خدا نيست و موسى بن جعفر عليهما السّلام فرموده است كه فرداى قيامت از پروردگارش عطا و بخشش براى زراره خواهد خواست.

درست بن ابى منصور واسطىّ از ابو الحسن موسى بن جعفر عليهما السّلام روايت كرده است كه وقتى نزد او از زرارة بن اعين نام برده شد فرمودند: به خدا سوگند روز قيامت از پروردگارم براى وى عطا و بخشش درخواست خواهم كرد. واى بر تو! زرارة بن اعين دشمن ما را در راه خدا دشمن داشت و ولىّ ما را در راه خدا دوست داشت.

فضل بن عبد الملك از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: چهار تن نزد من محبوبترين خلايق اند، چه زنده باشند و چه مرده، بريد عجلى، زرارة بن اعين،

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:150

محمّد بن مسلم و احول «1» آرى ايشان در حيات و ممات محبوبترين مردم

در نزد من مى باشند.

و بر امام صادق عليه السّلام روا نيست كه بفرمايد زراره محبوبترين خلايق در نزد او است در حالى كه او عارف به امامت موسى بن جعفر عليه السّلام نباشد.

اعتراضى ديگر

(1) زيديّه مى گويند: بر انبياء جايز نيست كه بگويند ائمّه دوازده نفرند، زيرا حجّت در اين امّت تا روز قيامت باقى است و يازده امام از دوازده امام پس از پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم درگذشته اند و اماميّه مى گويند كه زمين خالى از حجّت نيست.

و به ايشان مى گوئيم: ائمّه دوازده نفرند و دوازدهمين ايشان كسى است كه زمين را پر از عدل و داد خواهد ساخت و پس از او نيز همان خواهد بود كه او فرمايد. يا پس از او امامى خواهد بود و يا آنكه قيامت بر پا خواهد شد و اعتقاد ما در اين باب، اقرار به امامت ائمّه دوازده گانه است و آنچه كه او در باره پس از آن فرمايد.

______________________________

(1) يعنى محمد بن النعمان البجلي مؤمن الطاق.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:151

(1) عبد اللَّه بن حارث گويد: به عليّ عليه السّلام گفتم اى امير المؤمنين! از رخدادهاى پس از امام قائم عليه السّلام مرا مطّلع گردان. فرمود: اى پسر حارث! اين چيزى است كه ذكر آن موكول به خود اوست و رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم به من سفارش كرده است كه آن را جز به حسن و حسين عليهما السّلام نگويم.

نزال بن سبره از امير المؤمنين عليه السّلام حديثى نقل كرده است كه در آن از دجّال ياد فرموده و در پايان آن آمده است از من از آنچه كه پس

از آن واقع خواهد شد پرسش نكنيد، زيرا حبيبم به من سفارش كرده كه آن را به غير عترتم نگويم.

نزال بن سبره گويد: به صعصعة بن صوحان گفتم: مقصود امير المؤمنين از اين سخن چه بود؟ صعصعه گفت: اى پسر سبره! آن كس كه عيسى بن مريم پشت سر او نماز مى خواند، دوازدهمين فرد از عترت است و نهمين فرزند حسين بن- عليّ عليهما السّلام، و او خورشيدى است كه از مغرب زمين طلوع فرمايد و نزد ركن و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:152

مقام ظاهر شود و زمين را طاهر سازد و ميزان عدل را برقرار كند و كسى به كسى ستم نكند، (1) و امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه حبيبش رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بدو سفارش كرده كه اخبار پس از آن را جز به عترتش كه ائمّه طاهرينند نگويد.

و به زيديّه مى گوئيم: آيا رسول خدا را كه فرموده است ائمّه دوازده نفرند، مى توان تكذيب نمود؟ و اگر بگويند رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم اين كلام را نفرموده است، به ايشان مى گوئيم: اگر روا باشد كه شما اين خبر را با وجود شهرت و استفاضه و پذيرفتن همه طبقات اماميّه، دفع كنيد، پس چرا انكار مى كنيد كسى را كه مى گويد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم كلام

«من كنت مولاه»

را نفرموده است با وجود آنكه حديث

«إنّ الائمّة اثنا عشر»

مانند حديث

«من كنت مولاه فعليّ مولاه»

است.

اعتراض ديگر:
اشاره

(2) زيديّه مى گويند: اماميّه در وقتى كه امام حسن بن عليّ عليهما السّلام در گذشته و فرزندشان به امامت رسيده اختلاف كرده اند، بعضى از ايشان مى گويند فرزند امام عسكرىّ عليه

السّلام هفت ساله بوده است و بعضى ديگر مى گويند كودك يا شيرخواره بوده است و در هر صورت در چنين حالى شايسته امامت و رياست

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:153

بر امّت نبوده است، (1) و نمى تواند خليفه خدا در بلاد و نگهبان او در ميان بندگانش و جمعيّت مسلمين باشد، خصوصا اگر جنگى بر آنها رخ دهد نمى تواند فرمانده لشكريان باشد و به نفع ايشان بجنگد و از وطن آنها حراست و از حريم ايشان دفاع نمايد، زيرا كودك شيرخواره و طفل شايسته اين امور نيست و در گذشته هاى دور و نزديك، عادت بر اين جارى نبوده است كه طرف ملاقات دشمنان كودكان باشند و كسانى كه سوارى ندانند و جلوس بر زين نتوانند و ندانند كه چگونه عنان را بايد كشيد و حمايل را انداخت و نيزه را به حركت آورد، زيرا آنها توان يورش بر دشمن را در ميدان نبرد ندارند و يكى از اوصاف امام اين است كه شجاعترين مردم باشد.

پاسخ

(2) به كسى كه اين سخنرانى را كرده، بايد گفت: شما كتاب خداى تعالى را فراموش كرده ايد و اگر چنين نبود اماميّه را متّهم نمى كرديد كه ايشان حافظ كتاب خدا نيستند و شما داستان عيسى عليه السّلام را فراموش كرده ايد آنگاه كه در گهواره بود و مى گفت: من بنده خدا هستم و مرا كتاب داده است و مرا پيامبر

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:154

ساخته است و مرا هر جا كه باشم مبارك ساخته است. «1» به ما بگوئيد اگر بنى اسرائيل بدو ايمان مى آوردند و امر سختى از دشمن به ايشان اصابت مى كرد، مسيح عليه السّلام چه مى كرد؟ همين سخن در باره يحيى عليه السّلام

نيز هست و خداوند بدو در صباوت حكم پيامبرى داد. پس اگر منكر آن شوند، كتاب خدا را انكار كرده اند و كسى كه نتواند دشمنش را پاسخ گويد مگر بعد از آنكه منكر كتاب خدا شود، بطلان گفتارش روشن است.

و در جواب اين قسمت مى گوئيم: اگر كار مردم اين عصر بدان جا برسد كه وصف كردند، خداوند در باره او نقض عادت كرده و او را مردى بالغ و كامل و سواركار و شجاع و پهلوان قرار خواهد داد تا بر مبارزه با دشمنان و حفظ بيضه اسلام و دفع از حوزه اسلام توانا باشد، و اين جواب يكى از اماميّه است به ابو القاسم بلخىّ زيدىّ.

اعتراضى ديگر

(1) زيديّه مى گويند: مردم در صحّت نسب اين مولود ترديد كرده اند زيرا كه اكثر مردم منكر آنند كه حسن بن علىّ عليهما السّلام فرزندى داشته باشد.

______________________________

(1) مريم: 30 و 31.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:155

و به ايشان مى گوئيم: بنى اسرائيل هم در باره مسيح عليه السّلام شكّ كردند و مريم را با اين سخن متّهم كردند كه تو چيز افترا آميزى را آورده اى، «1» امّا مسيح عليه السّلام به سخن آمد و مادرش را تبرئه كرد و فرمود: من بنده خدا هستم، او كتابم داده است و مرا پيامبر گردانيده است و خردمندان دانستند كه خداى تعالى كسى را براى اداى رسالت اختيار نمى كند كه آلوده نسب باشد و يا آنكه كريم المنصب نباشد. امام عليه السّلام نيز همچنين است، وقتى كه ظهور فرمايد با او آيات باهره و دلائل ظاهره خواهد بود كه با ملاحظه آنها همگان خواهند دانست كه او فرزند حسن بن علىّ عليهما السّلام است و

لا غير. ترجمه كمال الدين ج 1 155 اعتراضى ديگر ..... ص : 154

يند: چه دليلى بر وفات حسن بن عليّ عليهما السّلام وجود دارد؟ گوئيم: اخبارى كه در وفات امام حسن عسكرىّ عليه السّلام وارد شده است روشن و مشهورتر و فراوانتر از اخبارى است كه در وفات ابو الحسن موسى بن جعفر عليهما السّلام وارد شده است، زيرا امام كاظم عليه السّلام در دست اعدا به شهادت رسيد امّا امام عسكرىّ عليه السّلام در سراى خود و بر بستر خويش وفات كرد- و من اخبار آن را با سلسله سند در اين كتاب آورده ام-.

______________________________

(1) مريم: 38.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:156

(1) يكى ديگر از ايشان گفته است: آيا منازعه مادر امام حسن عسكرىّ و جعفر برادر او دليل آن نيست كه آن حضرت فرزندى نداشته است؟ زيرا در چنين احوالى كسى را كه وفات كرده و فرزندى نداشته خواهيم شناخت، اگر فرزندش ظاهر نباشد و ميراثش بين ورثه اش تقسيم شود.

و جواب او اين است كه اين عادت نقض شده است، زيرا كه تدبير خداى تعالى در باره انبياء و رسولان و خلفايش، گاهى بر اساس عادت معهود است و گاهى بر خلاف آن، و نبايد پنداشت كه در همه احوال كارهاى آنها بر سبيل عادات جارى بوده است، همچنان كه امر حضرت مسيح عليه السّلام بر اساس عادات نبوده است.

مى گويد: اگر اين ترديد در باره او روا باشد، چرا در باره هر كسى كه بميرد و در ظاهر فرزندى نداشته باشد روا نباشد؟

مى گوئيم: ترديدى وجود ندارد كه حسن عليه السّلام از نسل خود جانشينى داشته است، زيرا همه دانشمندانى كه از فرزندان امام حسن و امام

حسين عليهما السّلام بوده اند بر آن شهادت داده اند و شهادتى را كه بايستى پذيرفت شهادت اثبات كنندگان

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:157

است، نه نفى كنندگان، (1) گرچه تعداد نفى كنندگان بيشتر از اثبات كنندگان باشد و در اين باب مثالى از گذشتگان وجود دارد و آن داستان موسى عليه السّلام است، زيرا خداى سبحان وقتى اراده فرموده كه بنى اسرائيل را از بردگى نجات دهد و دينش را به دست او تازه و شاداب گرداند، به مادر موسى چنين وحى كرد: هر گاه بر او ترسيدى، او را به دريا بيفكن و بيم و اندوهى نداشته باش كه ما او را به سوى تو باز مى گردانيم و او را از پيامبران قرار خواهيم داد. «1» و اگر در همان حال پدرش عمران مرده بود، حكم ميراثش مانند حكم ميراث امام حسن عليه السّلام بود، و در آن كار دلالتى بر نفى فرزند نبود.

و نكته اى بر مخالفين ما پوشيده مانده و گفته اند: موسى در آن هنگام حجّت خدا نبوده است، امّا شما امام را حجّت مى دانيد. در حالى كه ما ولادت و غيبت امام را به ولادت و غيبت موسى تشبيه كرديم و نظرى به مقام حجّت بودن ايشان نداشتيم. و غيبت يوسف عليه السّلام از هر امر شگفتى شگفت انگيزتر است، زيرا پدرش يعقوب هم از او خبرى نداشت، با آنكه مسافت بين آن دو به اندازه اى نبود كه از او بى خبر بماند و تدبير خداى تعالى نسبت به خلقش چنين اقتضا مى كرد كه او

______________________________

(1) القصص: 7.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:158

بى خبر بماند و آنها برادرانش بودند كه نزد او آمدند، يوسف آنها را شناخت امّا ايشان او را نشناختند.

(1) و ما امر حيات

او را به قصه اصحاب كهف تشبيه كرديم كه سيصد و نه سال در غارشان ماندند و زنده بودند.

و اگر كسى بگويد: اين امور واقع شده است، امّا دليلى نداريم كه آنچه شما مى گوئيد درست باشد.

مى گوئيم: ما مى خواهيم به كمك اين مثال ها بگوئيم گفتار ما نه تنها محال نيست بلكه ممكن است، و بعد از آن بر صحّت گفتارمان دلايلى اقامه مى كنيم.

اوّل آنكه مى گوئيم بايستى هميشه همراه قرآن كريم، فردى از عترت رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم باشد كه حلال و حرام و محكم و متشابه را بشناسد، و دليل ديگر اخبارى است كه از پيامبر اكرم و ائمّه هدى- صلوات اللَّه عليهم- بطور مستند در اين كتاب ذكر كرده ايم.

و اگر بگويد: چگونه مى توان به امام متمسّك شد در حالى كه مكانش را نمى دانيم و كسى نمى تواند به نزد او برود؟

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:159

(1) مى گوئيم: تمسّك به وى، اقرار به وجود او و به امامت او و به نجباى نيكان و فضلاى نيكوكاريست كه به امامت او معتقدند و ولادت و ولايت او را اثبات مى كنند و پيامبر و ائمّه عليهم السّلام را در اينكه او را به نام و نسب معرّفى كرده تصديق مى كنند، كسانى كه از ابرار شيعيان اويند و به كتاب و سنّت عالم و به وحدانيّت خداى تعالى عارفند، و شبهات ايجادكنندگان شبهه را از ذات احديّت نفى كرده و قياس را تحريم نموده و به احاديث صحيحه كه از پيامبر و ائمّه عليهم السّلام وارد شده است تسليمند.

و اگر كسى بگويد: اگر جايز باشد كه به اين كسانى كه وصف كرديد متمسّك شويم و تمسّك به

ايشان تمسّك به امام غائب شمرده شود، چرا جايز نباشد كه رسول خدا درگذرد و احدى را خليفه خود نسازد و امّتش به حجّت عقل و كتاب و سنّت اكتفا كند.

مى گوئيم: ما نبايستى به خداى تعالى طرح و پيشنهاد بدهيم، بلكه بايستى به آنچه كه امرشده ايم عمل كنيم و دلائل روشن بر وجوب پيروى از ائمّه يازده گانه در گذشته اقامه شده است و بايستى همراه ايشان بوده اگر قعود

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:160

مى كنند، ما هم بنشينيم (1) و اگر نهضت مى كنند ما هم برخيزيم و آنگاه كه سخن مى گويند حرفشان را بشنويم، و بر ماست كه هميشه بر آنچه كه دلايل بر آن دلالت دارد عمل كنيم.

اعتراضى ديگر
اشاره

(2) برخى از زيديّه گفته اند: واقفيّه و ديگران حقّ دارند كه در مورد ادّعاى شما كه مى گوئيد موسى بن جعفر عليهما السّلام وفات يافته است اعتراض كنند، زيرا اطّلاع شما در اين باب بر اساس عرف و عادت و مشاهده است و اين از آن رو است كه خداى تعالى در باره مسيح عليه السّلام فرموده است: او را نكشتند و به صليب نكشيدند بلكه بر ايشان مشتبه شد، «1» امّا آن قوم بر حسب مشاهده و عادت جاريه ديده بودند كه او را به صليب كشيدند و كشتند و اين موضوع در باره ساير امامان نيز كه جمعى به غيبت ايشان معتقدند، بعيد نيست.

پاسخ

(3) به ايشان مى گوئيم: حكم ائمّه عليهم السّلام در اين مسأله، حكم عيسى بن مريم عليهما السّلام نيست، براى آنكه يهوديان مدّعى قتل عيسى بن مريم بودند و خداى تعالى آنها

______________________________

(1) النساء: 156.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:161

را با اين سخن تكذيب فرمود: او را نكشتند و به صليب نكشيدند بلكه بر ايشان مشتبه شد، «1» امّا در شأن ائمّه ما خبرى از جانب خداوند وارد نشده است كه مرگ آنها مشتبه شده است، بلكه اين مطلب را برخى از غلاة گفته اند و پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از كشته شدن امير المؤمنين خبر داده و فرموده است: به زودى اين از اين خضاب مى شود- يعنى ريش او از خون سرش- و ائمّه پس از وى نيز از كشته شدن او خبر داده اند و امام حسن و امام حسين عليهما السّلام را نيز اين چنين است و پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از قول جبرائيل

خبر داده كه آن دو كشته مى شوند و خودشان هم از كشته شدن خود خبر داده اند، و ائمّه پس از ايشان نيز از كشته شدنشان خبر داده اند، و همچنين است وضع هر امامى كه بعد از آنها آمده اند از علىّ بن الحسين تا حسن بن علىّ عسكرىّ عليهم السّلام، هر امام سابقى بر آنچه بر امام پس از خود مى گذرد خبر داده است، و هر امام لاحقى از آنچه بر امام پيش از او گذشته خبر داده است. پس خبر دهندگان به موت ائمّه عليهم السّلام عبارت از پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و ائمّه اطهارند كه يكى پس از ديگرى اخبار كرده اند. امّا خبر دهندگان قتل عيسى عليه السّلام يهود بودند. از اين رو مى گوئيم كه موت ائمّه عليهم السّلام حقيقى و صحيح

______________________________

(1) النساء: 156.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:162

بوده است و بر اساس گمان و اشتباه و شك نبوده است، زيرا دروغگوئى خبر دهندگان مرگ ائمّه جايز نيست زيرا همگى معصومند امّا آن كار بر يهوديان جايز است.

شبهات مخالفين و پاسخگويى به آنها

اشاره

(1) مخالفين ما گفته اند: عادات و مشاهدات، عقيده شما را در باب غيبت ردّ مى كند.

و ما مى گوئيم: براهمه نيز قادرند كه مثل اين سخن را در باره آيات و معجزات پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بر زبان جارى كرده و به مسلمين بگويند: شما هيچ يك آن معجزات را به چشم خود نديده ايد و شايد كه شما پيروى از كسانى كرده باشيد كه پيروى از آنها واجب نباشد يا آنكه خبرى را پذيرفته باشيد كه قطع عذر نكند و به خاطر همين معارضه است كه عموم معتزله- بر اساس نقلى كه از

ايشان شده است- گفته اند: پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم معجزه اى غير از قرآن كريم نداشته است، ولى كسى كه به صحّت معجزات غير از قرآن اعتراف داشته باشد، بايستى آنها را كه بر خلاف عادت و به قدرت الهى واقع شده روا بداند و ما بر صحّت آنها واقف

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:163

شديم، با وجود آنكه ناقلين آنها راويان كثيره هم نيستند.

(1) آنگاه اماميّه مى گويند: از ما هم مثل آن را بپذيريد و به ما حقّ بدهيد كه اين اخبارى را كه از ائمّه خود نقل كرده ايم. صحيح بدانيم، اخبارى كه امر غيبت را بر خلاف عادت و به قدرت الهى روا مى داند و ما صحّت آن را با دلايل عقلى و قرآنى و اخبار مرويّه مقبوله از ناقلان عامّه به اثبات رسانده ايم.

جدلىّ مى گويد: ما مى گوئيم راجع به معجزات پيامبر، كسانى در مقابل ما نيستند كه از خود پيامبر ضد مرويات ما را نقل كنند، رواياتى كه آن معجزات را ابطال كرده و نقض نمايد. امّا شما خود روايت كرده ايد كه اوّل ائمّه مانند آخر آن است، آيا اينجا مدّعى هستيد كه اوّل آنها غير از آخر آنهاست؟

و ما به او مى گوئيم: چه خواهى گفت اگر يكى از پيروان برهمن به تو گويد عادت و مشاهده اوضاع جهان و طبيعت مانع است كه دست مسموم و بريان بزى سخن گويد و مانع است كه ماه دو پاره گردد و اگر منشق و دو پاره گردد، نظام عالم بر هم خواهد خورد.

(2) و امّا اين سخن او كه در مقابل ايشان كسانى نيستند كه مخالف آنها باشند، امّا

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:164

در مقابل شما

كه به امر غيبت معتقديد كسانى مى گويند: آخرنا كأوّلنا. پس به او مى گوئيم: اين سخن شما شديدا مورد انكار است، و اگر خلق كثيرى اين معجزات را مشاهده كرده بود، حكم آنها مثل حكم قرآن واضح و آشكار بود و روشن شد كه اين شخص جدلى مغالطه كرده و در چيزى كه نبايد فرق بنهد فرق نهاده است.

جدلىّ گويد: آيا شما قبول نداريد كه پيامبر ما صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در زمان حياتش و بعد از وفاتش پيروان بيشمارى داشته كه معجزات او را ديده و آنها را درست دانسته اند؟

و به او گوئيم: جمع بيشمارى معجزات رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را مشاهده كرده اند، از قبيل سايه افكندن ابر بر او، و سخن گفتن دست مسموم و بريان بز، و ناله تنه درخت خرما و غيره، امّا عامّه امّت مى گويند: اينها معجزاتى است كه در اصل نفرات معدودى آنها را روايت كرده اند و چرا مى گوئى كسى اين معجزات را انكار نمى كند؟

جدلىّ گويد: اگر چنين باشد، اخبار ما از معجزات پيامبرمان، مانند اخبار معجزات موسى خواهد بود و اخبار معجزات مسيح كه نصارى مدّعى آن هستند،

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:165

و بخاطر آن دين خود را حقّ مى دانند و مانند اخبار مجوس و براهمه خواهد بود كه از روزگار پدران و گذشتگان خود روايت مى كنند.

(1) گوئيم: ما گفتيم كه براهمه مى پندارند كه براى پدران و درگذشتگانشان نمونه هاى محقّق و نظائر مشهودى بوده است و از اين رو آنان قانع شده و آن مذهب را پذيرفته اند و خود هم منكر آن نيستند، و ما بدان جهت از ايشان ياد كرديم كه معارضه

اقتضاء مى كرد و بايستى از همين حيث مورد بررسى واقع شود.

جدلىّ گويد: در مقابل اين فرقه اماميّه كه قطع به امام غائب دارند، جمعيّت هاى بيشتر يا همانندى وجود دارد كه از پيامبر اكرم ضدّ اخبارى كه اماميّه در باب امام غائب نقل كرده است، نقل مى نمايند.

به او مى گوئيم: اين جماعاتى كه بر اماميّه برترى دارند كيستند؟ و در كدام ديار پروردگار زندگانى مى كنند؟ و در كداميك از شهرهاى الهى ساكن مى باشند؟ آيا نمى دانى كه نامه اعمالت خوانده مى شود؟ و هر كه از اهل علم هم نباشد مى داند كه تو در اين سخنان مغالطه مى كنى.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:166

(1) جدلىّ گويد: من نمى پنداشتم كه فرد مسلمانى به خود اجازه دهد كه اخبار معجزات رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را با اخبار غيبت فرزند امام حسن عسكرىّ عليه السّلام برابر داند و مدّعى برابرى تواتر آن دو باشد، و اللَّه المستعان.

و به او مى گوئيم: ما منظور خود را از تساوى اين دو دسته خبر بيان كرديم و تعريف كرده ايم كه خبرى را متواتر مى گوئيم كه راويان آن از سه نفر بيشتر باشند و اخبارى كه مربوط به معجزات رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم سواى قرآن كريم است در اصل راويان قليلى دارد، و زحمتى كه بر ما و شما وجود دارد اين است كه به محدّثين رجوع كنيم و راويان انشقاق قمر و سخن گفتن دست مسموم و بريان بز و امثال آن را از ايشان بطلبم، اگر توانستند براى هر يك از اين معجزات اسامى ده تن از اصحاب رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را

ذكر كنند كه آنها را ديده و مشاهده كرده باشند كه قول، قول اوست و در غير اين صورت قول موافق كه مدّعى مشابهت معجزات پيامبر اكرم و امر غيبت است صحيح خواهد بود، و الحمد للَّه.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:167

دليلى ديگر

(1) به توفيق الهى مى گوئيم: ما متعبّديم كه به عصمت امام اقرار داشته باشيم همچنان كه متعبّديم به اصل امامت اقرار داشته باشيم و عصمت در ظاهر خليفه نيست كه ديده شود و مشاهده گردد و اگر به امامت امامى اقرار داشته باشيم و عصمت او را انكار كنيم، اقرار به او نكرده ايم، و چون روا باشد كه از او بخواهند تا به واسطه اقرار به امرى كه غائب از ابصار ماست و در هر امامى وجود دارد- يعنى عصمت- خدا را عبادت كنيم، روا باشد كه از ما بخواهند تا به واسطه اقرار به امامت امام غائب از ابصار خدا را عبادت كنيم، غيبتى كه به واسطه حكمتى از حكمت هاى الهى واقع شده است و اگر راه به مصلحت آن ببريم يا نبريم فرقى ندارد.

و باز مى گويم: امروز حال امام ما در غيبتش، مانند حال پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در ظهورش مى باشد و اين از آن روست كه آنگاه كه او در مكّه بود در مدينه حضور نداشت و زمانى كه در مدينه بود در مكّه حاضر نبود و وقتى كه مسافرت مى كرد در شهر نبود و وقتى در شهر حضور داشت در سفر نبود، و آن حضرت

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:168

در تمامى احوال در مكانى حاضر بود و از ساير اماكن غايب بود (1) و حجّت او در اماكنى

كه در آنجا غايب بود، ساقط نبود، امام عليه السّلام نيز همچنين است، اگر هم غايب باشد حجّتش ساقط نمى شود، كما آنكه حجّت پيامبر در اماكنى كه در آنجا غايب بود ساقط نبود.

و بيشتر احكام و شرايع اسلام تعبّد به امور ناديده است و تعبّد به اقرار به امام غائب نيز از اين قبيل است، زيرا خداى تعالى مؤمنين را بواسطه ايمانشان به غيب ستوده، پيش از آنكه ايشان را به واسطه بر پا داشتن نماز و پرداخت زكات و ايمان به ساير امورى كه بر پيغمبر اكرم نازل فرموده و كتابهايى كه بر پيامبران پيشين فرو فرستاده و ايمان به آخرت بستايد خداى متعال فرموده است: «هُدىً لِلْمُتَّقِينَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ* وَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَيْكَ وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِكَ وَ بِالْآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ* أُولئِكَ عَلى هُدىً مِنْ رَبِّهِمْ وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ». «1»

______________________________

(1) البقرة: 3 و 4 و 5.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:169

(1) و پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم گاهى در بين اصحابش بود و از هوش مى رفت و عرق مى ريخت و آنگاه كه به هوش مى آمد مى گفت: خداى تعالى چنين و چنان فرموده است، شما را دستورى داده و از امرى بازداشته است. و بيشتر مخالفين ما مى گويند اين حالت وقتى بود كه جبرائيل بر او نازل مى شده است، امّا از امام صادق عليه السّلام از آن حالت كه بر او عارض مى شد پرسش كردند كه آيا آن وقتى بوده است كه جبرائيل بر او نازل مى شده است؟ فرمودند خير، جبرائيل وقتى به نزد آن حضرت مى آمد، بى اذن و اجازه بر

او وارد نمى شد و هنگامى كه بر او داخل مى شد مانند بنده در مقابل آن حضرت مى نشست، اين حالت بر پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم آنگاه عارض مى شد كه خداى تعالى بدون ترجمان و واسطه با او مخاطبه مى كرد.

عمرو بن ثابت از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه مردم خداى تعالى را نمى ديدند كه با رسولش راز گويد و مخاطبه نمايد و وحى را هم مشاهده نمى كردند، امّا بر ايشان واجب بود كه اقرار به غيبى نمايند كه آن را نديده اند و رسول-

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:170

اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را در آن امر غيبى تصديق كنند، (1) و خداى تعالى در قرآن كريم ما را مطّلع كرده است كه هيچ يك از ما نيست كه سخنى گويد جز آنكه فرشته رقيب عتيد نزد اوست «1» و فرموده است: شما را نگهبانانى است كراما كاتبين و آنچه را انجام مى دهيد مى دانند «2» و ما ايشان را نديده ايم و مشاهده نكرده ايم، امّا اگر به آنها تصديق نداشته باشيم، از اسلام خارج شده ايم و گفته خداى تعالى را ردّ كرده ايم، و خداى تعالى ما را از فتنه شيطان بر حذر داشته و فرموده است اى بنى- آدم شيطان شما را نفريبد همچنان كه پدر و مادرتان را از بهشت بيرون راند. «3» و ما شيطان را نديده ايم، امّا واجب است كه به وجود او ايمان داشته باشيم و از او بر حذر باشيم.

و پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در ذكر سؤال و جواب قبر فرموده است: هر گاه از مرده سؤال شود و درست جواب نگويد،

نكير و منكر چنان ضربتى از عذاب الهى بر وى فرود آورند كه جز ثقلين همه جنبندگان بر او فزع كنند، امّا ما چيزى از آن را نمى بينيم و مشاهده نمى كنيم و نمى شنويم. و به ما خبر داده اند كه او به آسمانها عروج كرده است امّا ما چيزى از آن را نديده ايم و مشاهده نكرده و

______________________________

(1) ق: 18. و الآية هكذا «ما يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ- الآية».

(2) الانفطار: 11- 13.

(3) الاعراف: 27.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:171

نشنيده ايم. (1) و به ما خبر داده اند: كسى كه براى رضاى خدا به ديدار برادرش بشتابد، هفتاد هزار فرشته او را همراهى كرده و مى گويند: هلا نيكو شدى و بهشت بر تو گوارا باد. و ما ايشان را نمى بينيم و كلامشان را نمى شنويم و اگر اخبار وارده در اين امور و امور مشابه آن را در اسلام مسلّم ندانيم كافر شده و از اسلام خارج خواهيم بود.

مناظره مؤلّف با يكى از ملاحده در مجلس ركن الدّوله

(2) يكى از ملحدين در مجلس امير سعيد ركن الدّوله- رضى اللَّه عنه- با من تكلّم كرده و گفت: بر امام شما واجب است كه خروج نمايد زيرا كه قريبا روميان بر مسلمين غلبه خواهند كرد. و من به او گفتم: كفّار در زمان پيامبر اكرم بيشتر بودند و آن حضرت به امر خداى تعالى امر نبوّتش را چهل سال مخفى داشته و در پرده نگاهداشت و بعد از آن به كسانى كه اعتماد داشته اظهار نبوّت نمود و سه سال از كسانى كه اعتماد نداشت كتمان مى كرد سپس كار بدان جا كشيد كه پيمان بستند او را

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:172

تبعيد كرده و همه بنى هاشم و طرفداران او را نيز به خاطر او تبعيد

كنند (1) و آنها به شعب ابو طالب رفتند و سه سال در آنجا ماندند، و اگر گوينده اى در آن سالها مى گفت: چرا محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم خروج نمى كند و به واسطه غلبه مشركين بر مسلمين واجب است كه خروج نمايد، جواب ما اين است كه او به امر خداى تعالى به شعب رفته است و به اذن او غايب شده است و آنگاه كه او فرمان ظهور و خروج دهد خارج شده و ظاهر خواهد شد، زيرا پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم اين مدّت در شعب درنگ كرد تا خداى تعالى به او وحي كرد كه موريانه را فرستاده و عهدنامه قريش را در هجران پيامبر و همه بنى هاشم كه چهل مهر و امضا داشته و نزد زمعة ابن اسود وديعه بوده خورده، تعهّدات قطع رحم آن از بين رفته و نام خداى تعالى را باقى گذاشته است. ابو طالب برخاست و به مكّه آمد و هنگامى كه قريش او را ديدند، پنداشتند كه او آمده است كه پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را تسليم كند تا ايشان او را بكشند يا از نبوّت برگردانند، پس او را استقبال كردند و گرامى داشتند و چون نشست به ايشان گفت: اى گروه قريش! من هرگز از برادرزاده ام محمّد دروغى سراغ ندارم و او به من خبر داده است كه پروردگارش به او وحى كرده كه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:173

موريانه بر عهدنامه مكتوب فيما بين فرستاده (1) و آنچه راجع به قطع رحم در آن بوده خورده است و آنچه از اسماء الهى در آن بوده

بجا مانده است. چون صحيفه را آوردند و گشودند، ملاحظه كردند كه آن سخنان صحيح است و بعضى ايمان آوردند و بعضى ديگر بر كفر خود باقى ماندند و پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و بنى هاشم به مكّه بازگشتند. امام عليه السّلام نيز همچنين است، آنگاه كه خداى تعالى بدو اذن خروج دهد ظاهر خواهد شد.

جواب ديگر آن است كه خداى تعالى بر دفع كفّار تواناتر از امام است، و اگر گوينده اى بگويد: چرا خداوند دشمنانش را مهلت داده و نابود نمى سازد در حالى كه آنها كافرند و مشرك؟ پاسخ ما اين است كه خداى تعالى از فوت وقت نمى هراسد تا در عقوبت ايشان شتاب ورزد و از كردارش پرسش نشود، امّا از ايشان پرسش شود و نمى توان به او گفت براى چه؟ و چگونه؟ ظاهر ساختن امامى كه او را نهان ساخته است نيز چنين است، و هر وقت كه اراده فرمايد اذن ظهور خواهد داد و امام ظاهر خواهد شد.

ملحد گفت: من به امامى كه او را نبينم ايمان نمى آورم و مادام كه او را نديده باشم حجّتش بر من تمام نيست.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:174

(1) و من گفتم: لازم است كه بگوئى حجّت خداى تعالى هم بر تو تمام نيست زيرا او را نمى بينى و حجّت رسول خدا عليه السّلام هم بر تو تمام نيست زيرا او را نيز نمى بينى.

آنگاه به امير سعيد، ركن الدّوله رضى اللَّه عنه رو كرده و گفت: اى امير! بنگر كه سخن اين شيخ چيست، او مى گويد: امام غايب است و ديده نمى شود زيرا خداى تعالى ديده نمى شود. آنگاه امير رحمه اللَّه به او

گفت: تو كلام او را نفهميدى، و كلامى بر او بستى و اين فرو ماندگى توست و اقرار و اعتراف تو بر عجز و ناتوانى.

و اين طريق همه كسانى است كه در باره صاحب الزّمان عليه السّلام با ما مجادله مى كنند، سخنانشان در دفع و انكار صاحب الزّمان عليه السّلام به هذيان و پريشان گوئى و خرافات مغشوش مى ماند.

ابو سهل اسماعيل بن عليّ نوبختى در آخر كتاب «التّنبيه» مى نويسد: بسيار اتّفاق افتاده است كه دشمنان ما مى گويند: اگر ادّعاى شما در باره نصوص پيامبر اكرم در شأن ائمّه هدى درست بود، بى ترديد علىّ عليه السّلام پس از درگذشت رسول اكرم آن را بازگو كرده و مدّعى آن مى گرديد.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:175

(1) و به ايشان مى گوئيم: چگونه آن حضرت مدّعى آن نصوص شود و خود را در جايگاه كسى قرار دهد كه نيازمند گواه است تا دعوى خود را اثبات كند، در حالى كه آنان سخن پيامبر را در باره او نپذيرفتند، و چگونه مى توان تصوّر كرد كه چنين مردمى دعوى عليّ عليه السّلام را در باره خودش بپذيرند و موضوع سرباز زدن آن حضرت از بيعت كردن با ابو بكر و دفن فاطمه زهرا عليها السّلام بى آنكه هيچ يك از ايشان را خبردار كند تا به غايتى كه او را شبانه و پنهانى دفن كرد، اينها خود بهترين دليل است كه آن حضرت از اعمال خلفا خشنود نبودند.

و اگر بگويند: چرا علىّ عليه السّلام امر خلافت را پس از عثمان پذيرفت؟ مى گوئيم:

حقّ واجب او را به وى مى دادند و او هم پذيرفت و او را در اين كار مانند پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله

و سلّم بود آنگاه كه منافقين و مؤلّفة قلوبهم را پذيرفت.

و بسا كه مخالفين ما آنگاه كه اين دلايل ايشان را درمانده سازد و حجّت بر ايشان تمام شود و بگويند از امام منصوصى كه عالم به كتاب و سنّت است و بر آن دو أمين باشد و آنها را فراموش نكند و در آنها خطا نكند، گريزى نيست، و روا نيست كه با او مخالفت شود و طاعتش به نصّ امام پيش از او واجب است. امّا اين امام كيست؟ نامش را به ما بگوئيد و ما را به مكان او دلالت كنيد.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:176

(1) به ايشان مى گوئيم: اين سخن مربوط به اخبار مى شود و سخن ما در اين باره نبود، بلكه سخن ما مربوط به حكم عقل بود آنگاه كه پيامبر اكرم در گذشته است و اينكه آيا جايز است كه جانشين تعيين نكند؟ و بر امام پس از خود تصريح نكند؟ و چون اين مطلب با دلايل روشن ثابت گرديد، ما و شما وظيفه داريم كه در هر عصرى در تعيين امام تفحّص و تحقيق كنيم و از ناحيه اخبار و نقل نصوص طائفه شيعه به شناسايى امام بپردازيم و چون هم اكنون جمعيّت ايشان بسيار و وطنشان مختلف و مقاصدشان متفاوت است و با وجود اين در اقوالشان اتّفاق دارند و اين موجب علم و عمل مى گردد على الخصوص كه در مقابل ايشان فرقه اى وجود ندارد كه ادّعا كند پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم شخص ديگرى غير علىّ عليه السّلام را براى امامت برگزيده و او را معرّفى كرده باشد.

اگر با ما معارضه كرده و آنچه را

كه زرتشتيان و ديگر از كفّار ادّعا مى كنند بگويند، در پاسخ ايشان مى گوئيم: اين معارضه در باره معجزات پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم هم وارد است، هر جوابى را كه آنجا بگوئيد: اينجا ما هم همان را مى گوئيم، زيرا امروزه صورت عالم تشيّع، مانند صورت عالم اسلام از حيث كثرت است، يك ديگر را نمى شناسند و پيشينيان آنها هم همين طور بودند، بلكه بايستى اخبار-

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:177

ايشان را صحيحتر بدانيم، (1) زيرا شيعه در طول تاريخ گذشته حكومت و شمشير و خوف و رجائى نداشتند و اخبار دروغ را براى خوف و يا رجا مى سازند و يا دولتهاى آنها اخبار را تحميل مى كنند و در اخبار شيعه چيزى از اين امور وجود ندارد، و چون نقل پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بر علىّ عليهما السّلام درست است، به همين دليل نقل عليّ عليه السّلام بر امامت حسن و نقل حسن بر امامت حسين عليهما السّلام و همين طور نقل هر امامى بر امامت پس از خود درست است تا امام حسن عسكرىّ عليه السّلام و امام غايب پس از آن حضرت كه رجال طرفدار پدرش امام حسن عسكرىّ همه مورد وثوق بوده اند و گواهى داده اند كه او امام است و غايب شده است زيرا كه سلطان وقت آشكارا در طلب او بود، و دو سال مأمور بر منازل و حرم او گمارد.

و اگر بگويم كه غيبت امام عليه السّلام در اين عصر، بهترين دليل بر صحّت امامت اوست، سخن درستى گفته ام، زيرا اخبارى كه در اين موضوع پيشتر نقل كرديم همه درست و مشهور است.

(2) و يكى از

اشخاص موثّقى كه در خدمت امام حسن عسكريّ عليه السّلام بوده، ذكر

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:178

كرده است كه سبب بين او و فرزند حسن بن عليّ عليهما السّلام متّصل بوده است و او نامه ها و اوامر و نواهى آن حضرت را به دست خود به شيعيان مى رسانيده است، تا آنكه او از دنيا رفته و آن حضرت به شخص مستور ديگرى وصيّت فرموده، و براى او جانشين معيّن نموده است.

و در اين مسأله غيبت از ما مى پرسند: اگر جايز باشد كه امام سى سال يا بيشتر غايب باشد، چه دليلى وجود دارد كه در عالم موجود باشد؟ و به ايشان مى گوئيم: عدم وجود امام در زمين، موجب رفع حجّت خدا از زمين و سقوط دين الهى مى گردد، زيرا ديگر حافظ و نگاهبانى ندارد، ولى اگر امام براى خوف از جان خود به امر خداى تعالى پنهان گردد و سبب معروف و متّصلى داشته باشد، حجّت خدا قائم خواهد بود، زيرا شخص او در عالم موجود است و نايب و وسيله معروفى هم دارد، فقط فتوا و امر و نهيش ظاهر نيست، و اين موجب بطلان حجّت الهى نيست. و اين مطلب نظائرى هم دارد: پيامبر اكرم مدّتى طولانى در شعب اقامت گزيد و در اوّل امر رسالت مردم را پنهانى دعوت مى فرمود، تا آنكه امنيّت يافت و جمعيّتى براى وى پديد آمد و او در تمام اين احوال پيامبر

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:179

مبعوث و مرسل بود (1) و پناهندگى و پنهانى او نسبت به بعض از مردم دعوت نبوّتش را باطل نكرد و حجّت او را مخدوش نساخت. آنگاه در غار پنهان شد و هيچ كس جايگاه

او را نمى دانست، و اين موجب بطلان نبوّت او نبود، امّا اگر وجود نداشت نبوّتش نيز باطل مى شد، امام نيز همچنين است. ممكن است سلطان او را مدّتى طولانى محبوس سازد و از ملاقات او جلوگيرى كند تا نتواند فتوا دهد و تعليم و تبيين نمايد، امّا حجّت الهى بر پا و ثابت و واجب است، گر چه فتوا ندهد و تبيين نكند، زيرا او در عالم موجود است و ذاتش ثابت است و اگر پيامبرى يا امامى فتوا ندهد و تعليم و تبيين نكند، نبوّت و حجّتش باطل نخواهد شد، امّا اگر وجودش از ميان برود، حجّت خداى باطل خواهد شد، همچنين جايز است كه امام هر گاه كه بهراسد مدّتى طولانى مستور باشد و حجّت خداى تعالى باطل نخواهد گرديد.

و اگر بگويند: در اين حال اگر كسى بخواهد از او پرسش كند چه بايد بكند؟

مى گوئيم به او همان كارى را انجام دهد كه اگر پيامبر در غار بود و شخصى مى خواست به نزد او بيايد تا اسلام آورد و از او تعليم گيرد. اگر عدم دسترسى به پيامبر به لحاظ حكمت الهى روا باشد، عدم دسترسى به امام نيز همان گونه است.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:180

(1) و از واضحترين ادلّه اى كه براى امامت وجود دارد اين است كه خداى تعالى معجزه پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را اين قرار داده كه داستان پيامبران گذشته را در قرآن ذكر فرموده و دانش تورات و انجيل و زبور را بيان كرده، بى آنكه نوشتن را آموخته باشد يا آنكه نصرانىّ و يا يهودى را ملاقات كرده باشد، اين بزرگترين معجزه اوست. و حسين بن

عليّ عليهما السّلام به شهادت رسيد و عليّ بن الحسين عليهما السّلام را به جاى خود گذاشت در حالى كه سنّ امام سجّاد از بيست سال تجاوز نمى كرد و آن حضرت از مردم كناره گرفت و با احدى ملاقات نمى كرد و جز خواصّ اصحابش او را نمى ديدند و او در نهايت عبادت بود و به واسطه سختى زمانه و ستم بنى اميّه، جز اندكى از علم از ناحيه آن حضرت منتشر نگرديد، سپس فرزندش محمّد بن عليّ عليهما السّلام ظاهر گرديد و او را باقر مى ناميدند چون شكافنده علم بود، و از علوم دين و كتاب و سنّت و تاريخ و مغازى بخش عظيمى را ظاهر ساخت.

و آنگاه جعفر بن محمّد عليهما السّلام. پس از وى علوم بيشترى را ظاهر ساخته و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:181

منتشر ساخت (1) و هيچ فنّى از فنون علم نماند جز آنكه مطالب بسيارى در آن بيان فرموده. و قرآن و سنّت را تفسير نموده و از آن حضرت مغازى و اخبار انبياء روايت شده است بى آنكه او يا پدرش امام باقر يا امام سجّاد عليهم السّلام حتّى نزد يكى از راويان عامّه و اهل سنّت يا فقهاى ايشان ديده شده باشند و چيزى از ايشان آموخته باشند، و اين خود واضحترين دليل است كه ايشان صلوات اللَّه عليهم علم را از پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و سپس از عليّ عليه السّلام و سپس از يك يك ائمّه فرا گرفته اند و همه ائمّه عليهم السّلام چنين بوده اند و روش ايشان در علم بر اين پايه استوار بود، ايشان را از حلال و حرام مى پرسيدند و آنها

هم پاسخهاى هماهنگ مى گفتند بى آنكه از احدى تعليم گرفته باشند، پس كدام دليل واضحتر از اين بر امامت ايشان است و اينكه پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم آنها را نصب كرده و موسوم ساخته و علوم خودش و انبياء پيشين را به آنها سپرده است؟ و آيا در تاريخ، فردى مانند امام باقر و يا امام صادق عليهما السّلام مشاهده كرده ايم كه بى آنكه از احدى درس گرفته باشند، اين همه علم و دانش از آنها ظاهر شده باشد؟

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:182

(1) اگر كسى بگويد: ممكن است پنهانى درس آموخته باشند. مى گوئيم: مشابه اين سخن را دهريّه در باره پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم گفته اند كه آن حضرت پنهانى كتابت را آموخته بود و كتاب قرائت مى كرد و چگونه مى توان به امام باقر و امام صادق عليهما السّلام چنين گمان برد، در حالى كه بيشتر علومى كه ظاهر ساخته اند از احدى غير ايشان ديده و شنيده نشده است.

و از ما پرسش كرده و گفته اند: فرزند امام حسن عسكرىّ عليه السّلام ظهور تامّ و تمامى براى عامّ و خاصّ نداشته است، از كجا به وجود او در اين عالم پى برده ايد، آيا شما خود او را ديده ايد يا جماعتى كه اخبارشان به تواتر رسيده او را مشاهده و ديدار كرده اند؟

به ايشان مى گوئيم: امور دينى به دلايل ثابت مى شود، ما خداى تعالى را به دلايل شناختيم و هرگز او را مشاهده نكرده ايم و كسى كه او را ديده باشد ما را آگاه نكرده است. و پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و وجود او را در اين

عالم به واسطه اخبار شناختيم و به نبوّت و صدق آن حضرت از طريق استدلال، معرفت حاصل كرديم و از طريق استدلال دانستيم كه پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم عليّ بن أبي طالب عليه السّلام را جانشين خود قرار داده است و دانستيم كه پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و ائمّه پس از او عالم به كتاب و سنّت

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:183

بوده اند (1) و در اين امر غلط و نسيان و دروغگوئى بر آنها روا نيست و همه اين امور را با استدلال دانستيم، و دانستيم كه حسن بن عليّ عليهما السّلام امام مفترض- الطّاعة است و به واسطه اخبار متواتره از ائمّه صادقين آگاه شديم كه امامت پس از حسن و حسين عليهما السّلام بايستى در اولاد امام باشد و در برادر و خويشاوند امام نيست و از اين مقدّمات لازم مى آيد كه امام از دنيا نرفته باشد، مگر آنكه امامى را از فرزندان خود جانشين خود ساخته باشد و چون امامت و وفات امام حسن عسكريّ عليه السّلام درست است، ثابت مى شود كه يكى از فرزندانش امام و جانشين او باشد، اين استدلالى بر وجود اوست.

استدلالى ديگر: و آن اين است كه امام حسن عسكرى عليه السّلام جماعتى از موثّقين خود را جانشين خود قرار داد، كسانى كه از او حلال و حرام را روايت مى كردند و نامه هاى شيعيان و وجوهات ايشان را به آن حضرت مى رسانيدند و پاسخها را دريافت مى كردند. آنها عالم به پشت پرده و عادل بودند و خود امام حسن

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:184

عسكرىّ عليه السّلام در ايّام حياتش آنها را تعديل كرده بود،

(1) و وقتى كه آن حضرت درگذشت همگى آنها اتّفاق داشتند كه او فرزندى را جانشين قرار داده است كه همو امام است و به مردم گفتند كه از اسم او نپرسند و آن را از دشمنانش نهان دارند؛ و سلطان وقت به سختى در طلب او بر آمد و نگهبانانى بر خانه ها و كنيزان باردار امام حسن عسكرىّ عليه السّلام گمارد، سپس نامه هاى پسرش كه جانشين وى بود و شامل اوامر و نواهى او بود به واسطه اصحاب مورد اعتماد پدرش در مدّتى بالغ بر بيست سال به شيعيانش مى رسيد و بعد از آن مكاتبه منقطع شد و بيشتر ياران امام حسن عسكريّ عليه السّلام كه شاهد امر امامت امام پس از او بودند درگذشتند و تنها يك تن باقى ماند كه همگى اتّفاق بر عدالت و وثاقت وى داشتند و او به مردم دستور كتمان داد و اينكه چيزى از امر امام را منتشر نكنند و مكاتبه منقطع گرديد. پس بنا به دليلى كه ذكر كردم و وصفى كه از ياران امام حسن عسكريّ عليه السّلام و رجالش نمودم، و نقلى كه ايشان در امر امامت فرزند- عسكريّ عليه السّلام كرده اند، وجود امام ثابت گرديد و درستى غيبتش را به واسطه اخبار مشهوره اى كه در باب غيبت امام عليه السّلام وارد شده و اينكه او دو غيبت دارد و يكى از آن دو دشوارتر از ديگرى است به اثبات مى رسانيم.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:185

(1) و مذهب ما در غيبت امام عليه السّلام در اين عصر، مانند مذهب ممطوره- كه همان واقفيّه باشند- در غيبت موسى بن جعفر عليهما السّلام نيست، زيرا امام هفتم آشكارا

در گذشت و مردم جسد او را ديدند و علنا او را به خاك سپردند و از درگذشت او متجاوز از يك صد و پنجاه سال گذشت و احدى ادّعا نكرد كه او را ديده است و يا آنكه با او مكاتبه و مراسله كرده است، و ادّعاى واقفيّه كه مى گويند او زنده است، تكذيب چشمانى است كه او را مرده مشاهده كرده است، و پس از امام كاظم عليه السّلام چندين امام ديگر آمده اند كه مانند آن حضرت اظهار علم و امامت كرده اند. امّا در ادّعاى ما نسبت به غيبت امام عصر عليه السّلام تكذيب حسّ و يا التزام به محال و يا خلاف عقل و عادتى نيست و تا كنون هم بعضى از شيعيان موثّق و مستور، خود را باب او مى دانند و وسيله اى مى شمارند كه دستورات او را به شيعيانش برسانند و غيبت هم آنقدر طولانى نشده كه خارج از عادت كسانى باشد كه غايب مى شوند. پس تصديق به اين اخبار موجب اعتقاد به امامت فرزند امام حسن عسكريّ عليه السّلام مى شود- چنان كه شرح داديم- و او همچنان كه در اخبار آمده است غيبت خواهد كرد، و اخبار آن مشهور و متواتر است، و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:186

شيعه متوقّع آن غيبت است و به آن اميدوار است، (1) زيرا رجاء واثق دارد كه قائم عليه السّلام پس از آن قيام خواهد كرد و عدل و داد را ظاهر خواهد ساخت. از رحمت واسعه حقّ درخواست توفيق و صبر جميل مى نمائيم.

سخنان أبو جعفر بن قبه رازى

(2) ابو جعفر محمّد بن عبد الرّحمن بن قبه رازى در ردّ كتاب «الاشهاد» ابو زيد علويّ گويد: صاحب اين كتاب بعد

از ذكر مطالب بسيارى كه نزاعى در آن نيست گفته است: زيديّه و اماميّه مى گويند: حجّت خداوند بايستى از فرزندان فاطمه زهرا عليها السّلام باشد، زيرا اين اجماعى است كه پيامبر اكرم در حجّة الوداع و در روزى كه بيمار بودند و آخرين نماز را در مسجد برگزار كردند فرمودند: اى مردم! من كتاب خدا و عترتم را در ميان شما باقى گذاشتم و آن دو از يك ديگر جدا نشوند تا كنار حوض كوثر در بهشت بر من وارد شوند، آگاه باشيد كه اگر شما به آن دو در آويزيد هرگز گمراه نخواهيد شد. سپس صاحب آن كتاب اين خبر را مورد تأييد و تأكيد قرار داده و سخنى گفته است كه هيچ خلافى در آن نيست و بعد از آن مى گويد: اماميّه با اجماع مخالفت كرده و ادّعا كرده اند كه امامت بايستى در

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:187

يك خانواده مخصوص از عترت باشد (1) و ساير خانواده هاى عترت حقّى از آن ندارند، در اين خانواده هم در هر عصرى فقط يك نفر امام خواهد بود.

پس با اعتماد به خداوند مى گويم: گفتار پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم دليل روشنى بر درستى قول اماميّه است، زيرا پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرموده است: من در ميان شما چيزى را باقى مى گذارم كه اگر بدان متمسّك شويد هرگز گمراه نخواهيد شد:

يكى كتاب خدا و ديگرى عترت و اهل بيتم. اين مطلب دلالت دارد كه حجّت پس از او از عجم و ساير قبايل عرب نيست، بلكه از عترت اوست كه همان اهل بيت او مى باشد. آنگاه قولش را مقترن به كلامى

كرده كه به مراد او دلالت دارد و فرموده است:

ألا و إنّهما لن يفترقا حتّى يردا عليّ الحوض

. و به ما اعلام فرموده است كه حجّت از عترت او مى باشد و از كتاب جدائى ندارد و ما آنگاه كه متمسّك شويم به كسى كه جدائى از كتاب ندارد، گمراه نخواهيم شد و كسى كه مفارقت از كتاب ندارد، در زمره كسانى است كه بر امّت واجب است به او متمسّك شوند و عقل مى گويد كه او بايستى عالم به قرآن و أمين بر آن باشد. ناسخ را از منسوخ، و خاصّ آن را از عامّش، و واجب آن را از مستحبّش، و محكم آن را از متشابهش

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:188

باز شناسد (1) تا هر چيز را در جايگاه خود كه خداى تعالى وضع فرموده است قرار دهد، هيچ مقدّمى را مؤخّر نكند، و هيچ مؤخّرى را مقدّم نگرداند. و بايستى كه همه علم دين را بداند تا در موارد اختلاف امّت و منازعه در تأويل كتاب و سنّت، تمسّك به وى و گفته وى ممكن باشد. و اگر چيزى از كتاب خدا را نداند، نمى توان به او تمسّك جست، و اگر در چنين جايگاهى باشد امين بر قرآن كريم نخواهد بود، و نمى توان از غلط او ايمن بود و ممكن است ناسخ را در مكان منسوخ و محكم را در جاى متشابه و مستحبّ را در محلّ واجب قرار دهد و غلطهاى ديگرى كه تعداد آنها بسيار خواهد بود. و اگر چنين باشد حجّت و ساير خلائق برابر خواهند بود و چون اين گفته فاسد باشد، گفتار اماميّه درست خواهد بود كه حجّت از عترت

كسى است كه جامع علم دين و معصوم بوده و بر كتاب خدا امين باشد. و اگر زيديّه در ميان ائمّه خود كسانى را مى يابند كه داراى اين اوصاف باشند، ما اوّل كسانى هستيم كه از او اطاعت مى كنيم، و اگر چنين نبود بايستى از حقّ پيروى شود.

و يكى از بزرگان اماميّه گفته است: ما نمى گوئيم كه هر يك از فرزندان

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:189

فاطمه عليها السّلام به طور مطلق امام است، (1) بلكه مى گوئيم بعضى از ايشان كه داراى شرايط و قيودى هستند امامند و تنها به خبر ثقلين احتجاج نمى كنيم، بلكه احتجاج ما به آن خبر و اخبار ديگر است. اوّل مطلب آن است كه پيامبر اكرم از اهل بيت و عترت خود، امير المؤمنين و حسن و حسين عليهم السّلام را مخصوص گردانيده و به جلالت مقام و بزرگى شأن و علوّ حال ايشان نزد خداى تعالى دلالت فرموده است و اين اظهار لطف آن حضرت- صلوات اللَّه عليه- به ايشان در مواطن گوناگون و مواقف متعدّد واقع گرديده و شهرت آنها بين ما و زيديّه ما را از ذكر آنها بى نياز مى كند. خداى تعالى ما را به اين اوصاف ايشان كه نشانه علوّ شأن ايشان است با اين كلمات دلالت فرموده است «إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً» و همچنين به سوره «هل أتى» و آيات ديگر چون اين امور را آماده كرد و در برابر امّتش مقرّر فرمود كه در ميان عترتش از نظر رفعت و منزلت كسى نيست كه بر آنها مقدّم باشد و با توجّه به آنكه او كسى نبود كه بى جهت به كسى

متمايل شده و جز بر مبناى ديانت كسى را والى ساخته و مقدّم بدارد، خواهيم دانست كه آن مقام را به جهت شايستگى خود دريافت كرده اند، و چون پيامبر بعد از همه اين مطالب فرمود: من در ميان شما كتاب خدا

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:190

و عترتم را جانشين گردانيدم، (1) دانستيم كه مقصود پيامبر ايشانند و لا غير، زيرا اگر فرد ديگرى از عترتش چنين مقامى را داشت او را مخصوص مى گردانيد و مكانت و موقعيّت او را اعلام مى فرمود تا آنكه گرايش او به امير المؤمنين و امام حسن و امام حسين عليهم السّلام بى جهت نباشد و اين واضح است و الحمد للَّه، آنگاه دليل بر امامت امام حسن پس از امير المؤمنين عليه السّلام آن است كه پدرش او را خليفه خود كرد و برادرش امام حسين هم به دلخواه از او پيروى كرد.

امّا اينكه گفته است: اماميّه با اجماع مخالفت كرده و مدّعى شده اند كه امامت در خاندان مخصوصى از عترت است، به او مى گوئيم: اين اجماع سابقى كه ما با آن مخالفت كرده ايم كدام اجماع است؟ كه ما از آن اطّلاعى نداريم، جز آنكه مخالفت اماميّه را با زيديّه مخالفت با اجماع خوانده باشى كه اگر مقصود تو آن باشد، اماميّه هم مى تواند بگويد شما زيديّه با ادّعاى خود مخالفت اجماع اماميّه را كرده ايد، به علاوه تو مى گويى كه امامت جز بر فرزندان حسن و حسين عليهما السّلام روا نيست، پس بگو به چه دليل فرزندان آن دو امام را به امامت اختصاص دادى و ساير

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:191

خاندان پيامبر را محروم ساختى؟ (1) تا ما هم گفتار خود را بهتر از

شما مدلّل سازيم و برهان آن را در جاى خود خواهيم آورد، إن شاء اللَّه.

بعد از آن صاحب كتاب اشهاد گفته است: زيديّه مى گويد روا باشد كه امامت در ميان عترت جارى باشد، زيرا رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بطور عموم به ايشان دلالت فرموده و برخى از ايشان را بر برخى ديگر تخصيص نفرموده و خداى متعال هم در باره ايشان فرموده است و ايشان هم بر آن اجماع دارند كه: «سپس كتاب را به ارث بر بر بندگان برگزيده خود داديم- الآيه». فاطر: 32.

پس به توفيق الهى مى گويم: صاحب كتاب در آنچه نقل كرده اشتباه كرده است، زيرا زيديّه امامت را مخصوص فرزندان حسن و حسين عليهما السّلام مى دانند، امّا «عترت» در لغت شامل عمو و عموزاده مى شود، هر كدام كه نزديكتر باشند به عترت نزديكترند و هرگز اهل لغت نگفته اند و كسى از ايشان نقل نكرده است كه عترت اختصاص به فرزندان دختر از پسر عمو دارد، اين مطلبى است كه زيديّه آن را آرزو كرده و خود را بدان فريفته اند، بى آنكه بيان و برهانى بر آن اقامه كرده باشند، زيرا ادّعاى آنها نه عقلى است، و نه در قرآن و حديث است و نه در هيچ لغتى آمده است. اين لغت و آنهم لغويّين، از ايشان بپرسيد تا برايتان روشن

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:192

كنند كه عترت در لغت عبارت از عمو و عموزادگانند الأقرب فالأقرب.

(1) و اگر صاحب كتاب بگويد: چرا معتقدى كه امامت در بنى عبّاس نيست، در حالى كه طبق اعتقاد شما ايشان جزو عترتند؟

به او مى گوئيم: ما اين مطلب را از روى قياس نگفتيم، بلكه

آن را بخاطر عمل پيامبر نسبت به اين سه كس گفتيم يعنى علىّ و حسن و حسين عليهم السّلام و نه ديگران، و اگر پيامبر به عمّ خود عبّاس هم اين امتياز را داده بود، ما جز شنيدن و طاعت راهى نداشتيم.

امّا اين سخن او كه خداى تعالى فرموده است: «ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنا مِنْ عِبادِنا- تا آخر آيه».

به او مى گوئيم: در تأويل اين آيه دشمنان تو از معتزله و غير با تو مخالفند و اماميّه هم مخالفند و تو مى دانى كه اماميّه در اين آيه چه كسى را «السّابق بالخيرات» مى داند و اگر تو اين كتابت را براى دفاع از حقّ و حقيقت نوشته اى، كمترين چيزى كه بر تو واجب است، آن است كه براى مدّعاى خود برهانى بياورى و اگر نمى توانى، دليل اقناعى بياور و اگر نمى توانى ترك احتجاج كن،

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:193

(1) زيرا خواندن آيه اى از قرآن و ادّعاى بى دليل تأويل آن، چيزى نيست كه كسى از آن عاجز باشد، و دشمنان ما و شما مى گويند كه مقصود از آيه «كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ»، «1» تمامى علماى امّت است و راه علماى عترت و علماى مرجئه راه واحدى است و اجماع و حجّت به علم عترت تمام نمى شود، آيا ميان تو و آنها فرقى وجود دارد؟ و آيا به صرف ادّعاى آنها قانع مى شوى يا از ايشان مطالبه دليل مى كنى؟ اگر بگويد: از آنها دليل مى خواهم، به او مى گوئيم: پس اوّلا خودت دليل بياور كه مقصود از اين آيه اى كه تلاوت كردى خصوص عترت است و عترت هم همان ذرّيّه است و ذرّيّه هم همان فرزندان حسن و حسين عليهما

السّلام هستند و نه فرزندان جعفر و ديگرانى كه مادرانشان فاطمى هستند.

او گفته است كه به اماميّه مى گوئيم: چه دليلى داريد كه از ميان عترت فقط يكى امام باشد و ديگران ممنوع باشند، اگر بگويند دليل آن وراثت و وصيّت است به اماميّه مى گوئيم: اين طايفه مغيريّه است كه امامت را مخصوص اولاد حسن بن- علىّ عليهما السّلام مى دانند، سپس در خانواده اى از فرزندان حسن بن حسن كه در هر

______________________________

(1) آل عمران: 110.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:194

عصر و زمانى به وراثت و وصيّت پدر به فرزندش مى رسد، (1) و با عقيده شما در اين باب مخالفند چنانچه شما نيز با ديگران مخالفيد.

پس با اتّكاء به خداوند متعال در پاسخ او مى گوئيم: دليل بر آنكه در هر عصرى امام يكى بيش نيست، آن است كه امام بايد افضل مردم باشد و افضل مى تواند دو معنى داشته باشد، يا مقصود افضل از جميع امّت است و يا آنكه منظور افضل از هر يك از افراد امّت و در هر حال افضل يكى بيش نيست، زيرا محال است كه فردى افضل از جميع امّت باشد يا افضل از هر يك از افراد امّت باشد و افضل از او نيز وجود داشته باشد. پس اگر چنين امرى روا نباشد و اين مطلب كه امامت از آن افضل است درست باشد- چنان كه زيديّه نيز بدان اعتراف دارند- مطلب اثبات خواهد شد و امامت در هر زمانى از آن يكى خواهد بود.

امّا تفاوت ما اماميّه و مغيريّه واضح و روشن و قابل فهم است المنّة للَّه بيانش آن است كه پيامبر اكرم با دلالتى روشن به امامت حسن و حسين عليهما

السّلام دلالت فرموده است و آن دو را از ساير عترت با امتيازات روشنى ممتاز گردانيده است، چنان كه ذكر و وصف آن گذشت و چون امام حسن درگذشت امام حسين شايسته ترين و سزاوارترين مردم به امامت بود و امام حسن بر طبق دلالت

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:195

رسول صلّى اللَّه عليه و آله امامت را مختصّ به او دانسته و به وى توصيه فرمود، (1) و اگر امام حسن به امامت فرزندش وصيّت مى كرد مخالفت با رسول خدا كرده بود و حاشا كه او چنين كند، و دليل ديگر آن است كه ما هيچ شكّ و ترديدى نداريم كه حسين عليه السّلام از حسن بن حسن بن عليّ، افضل است و ما و زيديّه اتّفاق داريم كه حقيقة افضل امام است. با اين بيان دروغ مغيريّه ثابت شد و اساس گفتار آنها منهدم گرديد.

و ما مقامى را كه براى عليّ بن الحسين عليهما السّلام قائليم، از روى تمايل بى دليل نيست و در اين باب از احدى تقليد كوركورانه نمى كنيم، امّا اخبار فراوانى كه در باره امام سجاد عليه السّلام به گوشمان رسيده در باره حسن بن حسن وارد نشده است و رواياتى كه از امام سجّاد عليه السّلام در حلال و حرام وارد شده است و همچنين رواياتى كه از فرزندش و از امام صادق عليه السّلام وارد شده است دليل بر اعلميّت آن امام نسبت به حسن بن حسن است و ما از علم حسن بن حسن چيزى نشنيده ايم تا بتوانيم آن را با آنچه از علم علىّ بن الحسين عليهما السّلام شنيده ايم مقابله كنيم و كسى كه عالم به دين باشد به امامت سزاوارتر

است تا كسى كه علمى در اين باب ندارد.

شما اى گروه زيديّه! اگر از حسن بن حسن علم به حلال و حرامى سراغ داريد،

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:196

آن را ظاهر كنيد، (1) و اگر چنين علمى سراغ نداريد در اين سخن خداى تعالى تفكّر كنيد: «آيا كسى كه به حقّ راهبرى مى كند شايسته تر است كه پيروى شود يا كسى كه هدايت نمى شود مگر آنكه ديگرى او را هدايت كند، شما را چه مى شود؟

چگونه حكم مى كنيد؟». «1»

ما منكر آن نيستيم كه حسن بن حسن، فضل و تقدّم و طهارت و پاكى و عدالت داشته است، امّا ركن امر امامت عبارت از علم به دين و معرفت احكام ربّ العالمين و دانستن تأويل كتاب الهى است، و ما تا به امروز نديده و نشنيده ايم كه مرجع يكى از زيديّه در امر تأويل قرآن كريم استخراج معنا نباشد و در فروعات و احكام بر اجتهاد و قياس اعتماد نكرده باشد، امّا مى دانيم كه معرفت تأويل قرآن كريم را نمى توان به طريق استخراج و استنباط فهميد، زيرا اين كار وقتى ممكن است كه قرآن كريم به يك لغت نازل شده باشد و دانشمندان آن لغت نيز مراد را بدانند، امّا اين كتاب به لغات كثيره نازل شده است و در آن مطالبى وجود دارد كه مراد از آن جز به بيان الهى دانسته نمى شود، مثل نماز و زكات و حجّ و از اين قبيل؛ و نيز مطالبى وجود دارد كه مراد از آن جز با توقيف از آنچه

______________________________

(1) يونس: 35.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:197

كه مى دانيم حاصل نمى شود (1) و مى دانيد كه در قرآن كريم مطالبى وجود دارد كه مراد از آن

جز با توقيف حاصل نشود. بنا بر اين جايز نيست كه قرآن كريم را بر لغت حمل كنيم، زيرا اوّلا بايستى بدانى كه كلامى كه مى خواهى آن را تأويل كنى در آن توقيفى وجود ندارد، چه در اجمالش و يا در تفصيلش.

اگر كسى از ايشان بگويد: آنچه در كلام الهى نيازمند به بيان بوده است، رسول خدا آن را بيان كرده است، و آنچه طريق آن استخراج و استنباط بوده آن را به علماء واگذار كرده است و بعضى از آيات قرآن كريم دليل بر بعضى ديگر است و با اين بيان ما از توقيف و توقيف كننده بى نياز مى شويم.

پاسخش اين است كه آنچه شما مى گوئيد جايز نيست، زيرا ما براى يك آيه واحده دو تأويل مختلف و متضادّ مى بينيم كه هر دو معنى از نظر لغت درست است و ممكن است هر دو را حكم شرعىّ دانست و جايز نيست كه متكلّم حكيم كلامى را بگويد كه محتمل دو مراد متضادّ باشد.

اگر بگويد: ممكن است در خود قرآن كريم دلالتى بر يكى از دو معنى مراد وجود داشته باشد و مفسّران با تدبّر در قرآن معنى مراد را درك كنند.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:198

(1) در پاسخ معترض مى گوئيم: اين كلامى كه مى گوئى مورد انكار ماست، زيرا اين دليلى كه در خود قرآن كريم براى تعيين يكى از دو معنا هست يا قابل تأويل است و يا غير قابل تأويل؛ اگر قابل تأويل است كه آيه مورد بحث خودش نيازمند تفسير امام است، و اگر قابل تأويل نيست البتّه آن آيه، توقيف و توضيحى بر معناى مراد است و معرفت مراد بر كسى كه علم لغت را

مى داند دشوار نخواهد بود، عقل هم آن را مى پذيرد و از فعل حكيم هم چنين امرى روا و پسنديده است، امّا وقتى ما در آيات قرآن كريم تدبّر مى كنيم آنها را چنين نمى بينيم و درك مى كنيم كه اختلاف در تأويل آيات بين علماى دين و لغت پابرجاست و اگر آياتى كه بطور قطع آيات ديگر را تفسير مى كرد، يكى از آن دو گروه معاند بودند، و به سادگى مى توانستيم حقيقت حال ايشان را كشف كنيم و كسى كه آيه را تأويل كرده بود، از ميزان لغت و اهل زبان خارج بود، زيرا اگر كلام محتمل تأويل نباشد و آن را بر معناى مخالفت لغت حمل كنى، از آن لغتى كه خطاب به آن واقع شده است خارج شده اى. شما اى گروه زيديّه! يك آيه مورد اختلاف را به ما نشان بدهيد كه در قرآن كريم دليل قاطعى بر معناى آن وجود

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:199

داشته باشد، (1) اين امر متعذّر و ناممكن است و تعذّرش دليل آن است كه قرآن كريم نيازمند مترجمى است كه مراد خداى تعالى را بداند و آن را بيان كند، و اين موضوع كاملا واضح است.

شبهه فرقه خطّابيّة

اشاره

(2) صاحب آن كتاب به عنوان اعتراض به اماميّه گفته است: اين فرقه خطّابيّه است كه براى جعفر بن محمّد به واسطه وراثت و وصايت از جانب پدرش ادّعاى امامت مى كنند و منتظر رجعت او هستند و مخالف اماميّه هستند و مى پندارند با شما در امامت جعفر بن محمّد موافقند و در ساير معتقدات مخالف.

من با اعتماد به خداى تعالى مى گويم: امامت با موافقت موافقى و يا مخالفت مخالفى درست نمى شود، بلكه با ادلّه و براهين

حقّه به اثبات مى رسد و من صاحب كتاب را در نادرستى مى بينم. خطّابيّه طايفه اى از غلات اند و بين غلوّ و اماميّه نسبتى نيست، و اگر گويد مقصود من آن فرقه اى است كه بر امام صادق توقّف كرده اند، جواب اين است كه به آن فرقه مى گوئيم: ما امام پس از جعفر بن محمّد را موسى بن جعفر مى دانيم همان گونه كه شما امام پس از محمّد بن علىّ را جعفر بن-

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:200

محمّد مى دانيد، (1) و مى دانيم كه امام صادق عليه السّلام وفات كرده است همچنان كه پدرش امام باقر عليه السّلام وفات كرده است. و فرق بين ما و شما همان فرق بين شما با سبائيّه و واقفه بر امير المؤمنين صلوات اللَّه عليه است و هر چه مى خواهيد بگوئيد.

و به صاحب كتاب مى گوئيم: فرق تو و كسانى كه امامت را در اولاد عالم و فاضل عبّاس و جعفر و عقيل مى دانند چيست؟ و دليل هم مى آورند كه لغت مى گويند ايشان از عترت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم هستند و مى گويند پيامبر اكرم نظر به همه عترت داشته است و سه تن از ايشان را كه عبارت از امير المؤمنين و حسن و حسين صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم باشند، مخصوص نگردانيده است، بازگو و براى ما بيان كن! صاحب كتاب مى گويد: اين سمطيّه است كه امامت را براى عبد اللَّه بن جعفر ابن محمّد به وراثت و وصايت از جانب پدرش ادّعا مى كنند، «1» و اين فطحيّه است «2» كه امامت را براى إسماعيل بن جعفر به وراثت و وصايت از جانب پدرش ادّعا مى كنند و پيش از

آن معتقد به امامت عبد اللَّه بن جعفر بودند و امروزه اسماعيليّه

______________________________

(1) سمطيّة كسانى هستند كه امامت را در محمّد بن جعفر عليه السّلام و أولاد او دانند، و يحيى بن أبي سمط است.

(فرق الشّيعه نوبختى).

(2) فطحيّة امامت را در اولاد عبد اللَّه بن جعفر عليه السّلام دانند و چون عبد اللَّه أفطح (عريض الرأس) بود آنان را فطحيّه گويند.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:201

ناميده مى شوند، (1) زيرا قائلين به امامت عبد اللَّه بن جعفر از ميان رفته و كسى از ايشان باقى نمانده است. و فرقه ديگرى از فطحيّه را قرامطه مى گويند «1» و ايشان معتقد به امامت محمّد بن اسماعيل بن جعفر به طريق وراثت و وصايتند و اين هم واقفه بر موسى بن جعفرند كه مدّعى امامت موسى بن جعفر و منتظر رجعت او مى باشند.

و من مى گويم: فرق ميان ما و اين فرقه ها آسان و روشن و قابل فهم است:

امّا فطحيّه دليل بر ردّ آنها روشن تر از آن است كه مخفى بماند، زيرا اسماعيل در حيات پدرش امام صادق عليه السّلام مرده است و مرده نمى تواند جانشين زنده بشود، بلكه كار برعكس است و بايستى زنده را جانشين مرده كرد، امّا اينها از رؤساى خود پيروى كرده و از دليل و برهان رو گردانيده اند و اين امر نيازمند شرح و تفصيل نيست، زيرا فساد آن آشكار و انتقاد آن روشن است.

______________________________

(1) هم فرقة من المباركيّة و انّما سمّوا بهذا برئيس لهم من أهل السواد من الانباط كان يلقب «قرمطوية» كانوا في الأصل على مقالة المباركيّة ثم خالفوهم فقالوا: لا يكون بعد محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم الا سبعة أئمّة: على بن

أبي طالب الى جعفر بن محمّد ثمّ محمّد بن اسماعيل و هو الامام القائم المهدىّ و هو رسول. و زعموا أن النّبىّ انقطعت عنه الرّسالة في حياته في اليوم الذى امر فيه بنصب على بن أبي طالب عليه السّلام للناس في غدير خم، فصارت الرسالة في ذلك اليوم في عليّ بن أبي طالب، و اعتلوا في ذلك

بقول رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم «من كنت مولاه فهذا علىّ مولاه»

و أن هذا القول منه خروج من الرّسالة و النبوّة و التسليم منه في ذلك لعلىّ عليه السّلام بامر اللَّه عزّ و جلّ و أن النّبىّ صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بعد ذلك كان مأموما لعلىّ محجوجا به. (قاله النوبختى) و في تلبيس ابليس لا بن الجوزى تحقيق لسبب. سمية القرامطة بهذا الاسم.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:202

(1) و امّا قرامطه، ايشان كسانى هستند كه اسلام را كلمه به كلمه نقض كرده اند و احكام شريعت را باطل شمرده اند و هر سفسطه اى را مرتكب مى شوند و نيازمندى ما به امام از باب ديانت و اقامه احكام شريعت است و وقتى كه قرامطه آمده و مى گويند كه جعفر بن محمّد يا وصيّش فردى را جانشين خود قرار داده اند كه مدّعى نقض اسلام و شريعت و خروج از طبيعت امّت است نيازى به شناسائى كذبشان ندارم، و همين ادّعاى متناقض و فاسد و ركيك بر بطلانشان كافى است.

امّا فرق ما و ساير فرقه ها آن است كه ما عدّه بيشمارى ناقلان اخبار و حاملان احاديث داريم كه همه شهرها را پر كرده اند كه از جعفر بن محمّد عليهما السّلام آن قدر احكام حلال و حرام روايت كرده اند كه

طبق عادت جاريه و تجربه صحيحه، ممكن نيست دروغ و جعل باشد و از پيشينيان خود نقل كرده اند كه امام صادق عليه السّلام جانشين خود را امام كاظم عليه السّلام قرار داد و از فضل و علم او هم آنقدر نقل شده كه نزد ناقلان اخبار معروف است، امّا از اين فرقه ها جز ادّعا نشنيده ام و روش تواتر و اهل آن با روش شذوذ و اهل آن يكى نيست. شما در اخبار صادقه بنگريد تا بواسطه آن فرق بين امام كاظم عليه السّلام و محمّد و عبد اللَّه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:203

فرزندان امام صادق عليه السّلام را بدانيد. (1) بيائيد اين امر را آزمايش كنيم و در پنج مسأله از مسائلى كه از حلال و حرام امام كاظم عليه السّلام پاسخ گفته اند بنگريم، و اگر نزد معتقدين به آن دو فرزند ديگر در اين مسائل پاسخى باشد، قول آنها درست است. اماميّه روايت كرده اند كه از عبد اللَّه بن جعفر سؤال شد: كه در دويست درهم چقدر زكات است؟ گفت پنج درهم و باز سؤال كردند كه در صد درهم چقدر زكات است؟ و او گفت دو درهم و نيم! و اگر معترضى بر اسلام و مسلمين اعتراض كرده و بگويد اينجا شخصى وجود دارد كه با قرآن كريم معارضه كرده است و از ما بخواهد كه فرق اين معارضه و قرآن كريم را بازگو كنيم، به او مى گوئيم: اما قرآن كه ظاهر است، تو هم آن معارضه را ظاهر كن تا فرق آن دو را باز گوئيم. به اين فرقه ها هم همين را مى گوئيم، امّا اخبار ما در دست علماى اماميّه در همه بلاد مروىّ

و محفوظ است، شما هم اخبارى را كه ادّعا مى كنيد ظاهر كنيد تا فرق بين آن دو را بيان كنيم، امّا اگر مدّعى خبرى باشيد كه هيچ كس نديده و نشنيده، بعد از آن از ما بخواهيد كه فرق بين اخبارمان و آن خبر را باز گوئيم، اين چيزى است كه هيچ كس از ادّعاى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:204

آن عاجز نيست (1) و اگر اين مدّعا اخبار حقّه اماميّه را باطل سازد، ادّعاى مشابه براهمه نيز اخبار حقّه مسلمين را باطل خواهد ساخت، و اين واضح و آشكار است. و للَّه المنّة.

و ثنويّه هم ادّعا كرده اند كه «مانى» معجزاتى داشته است و نزدشان خبرى است كه بر صدق ايشان دلالت مى كند. امّا خداپرستان مى گويند: اين دعوى را هر كس مى تواند بكند، شما آن خبر را ظاهر كنيد تا به شما ثابت كنيم كه آن خبر قطع عذر نمى كند و حجّتى را ايجاب نمى كند و اين شبيه پاسخ ما به صاحب كتابست.

و به صاحب كتاب مى گوئيم: فرقه هاى بكريّه و إباضيّه نيز كه از خوارج اند ادّعا كرده اند كه پيامبر اكرم به وصايت ابو بكر تصريح كرده اند و تو منكر آنى، همچنان كه ما نيز منكريم كه امام صادق عليه السّلام به امامت محمّد و جعفر سفارش كرده باشند، پس دليل خود را بيان كن و فرق خود را با بكريّه و إباضيّه باز گوى تا ما هم فرق خود را با آنان كه نام بردى باز گوئيم.

و به صاحب كتاب مى گوئيم: تو مدّعى هستى كه جعفر بن محمّد بر مذهب زيديّه بود و او امامت را از جهتى كه اماميّه مى گويند مدّعى نبود (2) و معتقدين به

ترجمه كمال

الدين ،ج 1،ص:205

امامت محمّد بن اسماعيل بن جعفر بن محمّد خلاف ادّعاى تو و ياران تو را دارند و مى گويند پيشينيان ايشان آن را از او روايت كرده اند، فرق بين خودتان و ايشان را بيان كنيد تا پاسخى بهتر از آن به شما بگوئيم و با انصاف باش كه برايت بهتر است.

پاسخهاى ديگر فرق ديگر آن است كه ياران محمّد بن جعفر و عبد اللَّه بن جعفر معترفند كه امام حسين عليه السّلام بر امامت فرزندش عليّ زين العابدين تصريح كرده است و او نيز بر امامت فرزندش محمّد باقر تصريح كرده است و او نيز بر امامت فرزندش جعفر صادق تصريح كرده است و دليل ما بر آنكه امام جعفر صادق عليه السّلام بر امامت موسى كاظم بخصوص تصريح كرده دليل همانهاست كه مى گويند حسين عليه السّلام بر امامت زين العابدين عليه السّلام تصريح كرده است. و دليل ديگر آن است كه اگر امام ظاهر باشد و شيعيانش به نزد او آمد و شد كنند، علمش ظاهر شده و معرفت او به دين نمودار خواهد گرديد، و ما راويان اخبار و حاملان آثار را مى بينيم كه از امام موسى كاظم عليه السّلام علم حلال و حرام را نقل كرده اند و آن علم مدوّن و مشهور است و فضل او بين خاصّه و عامّه آشكار است و اين از نشانه هاى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:206

امامت اوست، و وقتى كه اين كمالات را در امام كاظم عليه السّلام مى بينيم نه در غير او مى فهميم كه امام پس از پدرش اوست نه برادرش.

(1) دليل ديگر آن است كه عبد اللَّه بن جعفر مرد و پسرى نداشت و بر امامت أحدى

هم تصريح نكرد و معتقدين به امامت او قائل به امامت موسى عليه السّلام گرديدند. علاوه بر آن فرقى كه بين اخبار ما و اخبار ايشان وجود دارد اين است كه اخبار وقتى موجب علم مى شود كه در طرق آن گروهى باشند كه با اخبار ايشان قطع عذر شود. اكنون ما در پيشينيان آنها بحثى نداريم، بلكه مى گوئيم در اين عصر آيا تعداد راويان اخبار و حاملان احاديثشان به عددى مى رسد كه ما بتوانيم آن را بپذيريم، چنان كه ما با احاديث متواتره خود آنها را مجبور به پذيرش مى كنيم، اگر بر چنين كارى قادرند آن را اظهار كنند، و اگر از انجام آن ناتوانند فرق ما و ايشان ظاهر مى شود و دنباله مباحث را هم به آنها مى بخشيم، اين واضح است. و الحمد للَّه.

امّا واقفه بر امام كاظم عليه السّلام مانند واقفه بر امام صادق عليه السّلام اند و ما خود شاهد وفات هيچ يك از پيشينيان نبوديم و موت ايشان به واسطه اخبار بر ايمان ثابت شده است و اگر كسى توقّف بر يكى از آنها كند، مى گوئيم چه فرقى بين او و ساير

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:207

آنها وجود دارد. اين دليلى است كه پاسخى براى آن ندارند.

(1) سپس صاحب كتاب گفته است: و از ايشان فرقه اى هستند كه به امامت امام موسى كاظم عليه السّلام معتقد شدند و پس از وى پسرش علىّ بن موسى را امام دانستند و معتقدند كه او به حسب وراثت و وصايت مستحقّ امامت است، سپس امامت را در فرزندان او مى دانند تا آنكه منتهى به حسن بن عليّ عسكرىّ گردد و مى گويند او پسرى داشته است و او

را «الخلف الصّالح» مى نامند و فرقه اى از ايشان معتقد به امامت محمّد بن عليّ هستند و او پيش از پدرش در گذشت، آنگاه برادرش حسن را امام دانستند و آنچه كه در باره محمّد توهّم كرده بودند باطل شد و گفتند: براى خداوند بداء شد و امامت از محمّد به حسن انتقال يافت همچنان كه براى او بداء شد و امامت از اسماعيل بن جعفر به موسى انتقال يافت و اسماعيل در دوران حيات جعفر در گذشت، تا آنكه حسن بن عليّ در سال 263 درگذشت و بعضى از اصحابش رجوع به امامت برادرش جعفر بن عليّ كردند، همچنان كه اصحاب محمّد بن عليّ پس از وفات محمّد، رجوع به امامت حسن كردند. و بعضى از ايشان مى گويند جعفر بن عليّ پس از پدرش به وراثت و وصايت مستحقّ امامت شده است، نه برادرش حسن بن عليّ، آنگاه امامت در فرزندان جعفر به

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:208

وراثت و وصايت جارى شده است. (1) و همه اين فرقه ها در امر امامت كشمكش دارند و بعضى بعض ديگر را تكفير و تكذيب مى كنند و بعضى از آنها از امامت بعضى ديگر براءت مى جويند و همه ايشان مدّعى امامت به واسطه وراثت و وصايت براى خويشند و مدّعى چيزهايى از علوم غيبند كه خرافات از آنها بهتر است و هيچ يك از اين فرقه ها دليلى در اثبات مدّعاى خود و مخالفت با ديگران جز وراثت و وصايت ندارند، دليل ايشان شهادت خودشان است بر خودشان، نه شهادت ديگران، سخنى است كه حقيقتى ندارد و ادّعائى است كه دليلى براى آن نيست و اگر هر طايفه اى بر اثبات مدّعاى خود

دليلى جز وراثت و وصايت دارد واجب است كه آن را اقامه كند و اگر براى امامت دليلى جز ادّعاى وراثت و وصايت وجود ندارد، امامت باطل خواهد بود، زيرا مدّعى وراثت و وصايت بسيار است و هيچ راهى براى قبول ادّعاى طايفه اى و ردّ ادّعاى طايفه ديگر وجود ندارد اگر دعوى يكى باشد، على الخصوص كه ايشان در تكذيب يك ديگر اتّفاق دارند و هر فرقه در ادّعاى خود منفرد است.

و من به توفيق الهى مى گويم: اگر امامت به واسطه كثرت مدّعيانش باطل شد، نبوّت نيز همچنين باطل خواهد بود، زيرا گروه بسيارى به دروغ مدّعى آن

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:209

شده اند (1) و صاحب كتاب از اماميّه داستانهاى پريشانى حكايت كرده است و وانمود كرده كه آن مطالب گفتار همه آنهاست و همه آنها به «بداء» معتقدند. و كسى كه بگويد خدا رأى تازه و علم مستفادى پيدا مى كند او كافر است و هر چه كه غير اين باشد، قول مغيريّه است و كسى كه به ائمّه علم غيب را نسبت دهد به خدا كافر گشته و به عقيده ما از اسلام خارج شده است. و كمترين چيزى كه بر او واجب بود، اين بود كه گفتار اهل حقّ را بطور كامل نقل كند و به اين اكتفا نكند كه اماميّه اختلاف دارند، و اين نشانه آن است كه عقيده به امامت باطل است! بعد از اين مطالب، بايستى بدانيم كه امام به حقّ نزد ما به وجوهى شناخته مى شود كه به زودى آنها را بيان مى كنيم و از گفتار آنها هم تعبير مى كنيم و اگر بين ما و ايشان فرقى نبود، به فساد مذهب

خود حكم خواهيم كرد، سپس بازمى گرديم و از صاحب كتاب مى پرسيم: در بين اين اقاويل قول حقّ كدام است؟

امّا اين گفتار او كه از ايشان فرقه اى معتقد به امامت موسى هستند و پس از وى فرزندش عليّ بن موسى را امام مى دانند. اين گفتار كسى است كه از اخبار اماميّه بى اطّلاع است، زيرا همه اماميّه به امامت عليّ بن موسى عليهما السّلام معتقدند و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:210

روايات بسيارى در باره وى نقل كرده اند كه در كتابها مدوّن و مسطور است (1) و گروه اندكى را كه واقفى شدند و يا معتقد به امامت «اسماعيل» و «عبد اللَّه بن جعفر» شدند، نمى توان در كنار آنها قرار داد. و از حاملان اخبار و ناقلان آثار حتّى پنج تن را نمى توان يافت كه از ابتدا به اين مذاهب پيوسته باشند و آنها بعدا جمعيّتى پيدا كرده اند، چگونه روا باشد كه صاحب كتاب بگويد: دسته اى از ايشان هستند كه معتقد به امامت موسى هستند؟ و شگفت تر از آن اين سخن اوست كه گويد: «امامت را منتهى به حسن نمودند و ادّعا كردند كه او پسرى دارد و در حيات امام علىّ بن محمّد، امامت را به نام فرزندش محمّد كردند، مگر طايفه اى از اصحاب فارس بن حاتم»! آيا سزاوار است كه عاقل دشمنش را به واسطه باطلى كه هيچ اصلى ندارد تقبيح كند؟

و آنچه كه بر فساد قول قائلين به امامت محمّد بن عليّ دلالت دارد همان است كه در باب امامت اسماعيل بن جعفر بيان كرديم، زيرا داستان يكيست و هر يك از آن دو پيش از پدرشان درگذشته اند و محال است كه يك فرد زنده، مرده را

جانشين خود ساخته و او را امام پس از خود قرار دهد. بطلان اين سخن واضحتر از آن است كه در ردّ آن اطاله كلام دهيم.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:211

(1) امّا فرق ما و قائلين به امامت جعفر بن عليّ آن است كه گفتار قائلين به امامت او مختلف و متضادّ است، زيرا برخى از ايشان و برخى از راويان ما، از او نقل كرده اند كه گفت: من پس از برادرم محمّد امامم. و بعضى ديگر از ايشان از او نقل مى كنند كه گفته است: من پس از برادرم حسن امام؛ و بعضى ديگر از ايشان مى گويند او گفته است: من پس از پدرم عليّ بن محمّد امامم. اين اخبارى است كه چنان كه ملاحظه مى شود يك ديگر را تكذيب مى كند، امّا خبر ما در باره ابو محمّد حسن بن عليّ عليه السّلام خبرى متواتر و غير متناقض است، اين فرقى آشكار است. دليل ديگر آن است كه بر ما روشن شده است كه جعفر به احكام خداى تعالى جاهل بوده است. داستان از اين قرار است كه: او نزد مادر امام حسن عليه السّلام آمده و ميراث برادرش را طلب كرده است، با آنكه پدران او همه گفته اند: با وجود مادر، برادر ارث نمى برد. پس اگر ميزان فقه و فهم جعفر بدين پايه باشد كه نقص و جهل آن نمايان است، چگونه مى تواند امام باشد و ديگران را رهبرى كند، پرستش ما براى خدا و بر اساس ظاهر اين امور است و اگر قرار باشد كه بگوئيم خواهيم گفت، امّا همين مقدارى كه ذكر كرديم در امام نبودن جعفر كافى خواهد بود.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:212

(1)

امّا اين سخن او كه مى گويد: ايشان ادّعا كردند كه حسن فرزندى ندارد، اين قوم مدّعى اين مطلب نشدند مگر پس از آنكه پيشينيانشان براى آنها نقل كرده اند كه احوال او چه خواهد بود و غيبتش چگونه واقع خواهد شد و وضعيتش چيست و اختلاف مردم در باره او به چه پايه اى خواهد رسيد. و اين كتابهاى ايشان است هر كه مى خواهد بدانها مراجعه كند و اين مطالب را در آنها بخواند.

و امّا اين سخن او كه مى گويد: همه اين فرقه ها در نزاع و كشمكش به سر مى برند و يك ديگر را تكفير مى كنند. آرى راست مى گويد و بعضى از مسلمين بعضى ديگر را تكفير مى كنند. هر چه مى خواهد بگويد و به هر كيفيّتى كه دوست دارد طعنه بزند، براهمه نيز سخنان او را دستاويز قرار داده و مانند آن را در طعن به اسلام مطرح مى كنند. كسى كه از خصمش مسأله اى بپرسد تا مذهب او را نقض كند و آن سؤال عينا به وى برگردانيده شود، چنين شخصى مذهب خود را نقض كرده است، مثل كسى كه تقدير كرده است خصمش را ملزم سازد، زيرا او مرديست كه از خود پرسش مى كند و قول خود را نقض مى كند. داستان صاحب اين كتاب هم همين است، نبوّت اصل است و امامت فرع آن است، و اگر صاحب كتاب اقرار به اصل دارد، روا نيست كه بر فرعى كه راجع به اصل است اعتراض

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:213

كند و خداوند مستعان است.

(1) سپس گفته است: اگر امامت را به واسطه وراثت و وصايت بدون دليل مورد اتّفاق بر شخص مدّعى روا بدانيم، مغيريّه به آن سزاوارتر است،

زيرا همه در امامت حسن بن عليّ با آنها متّفقند كه او اصل امامت است و شايسته است كه آن را به وراثت و وصايت از جانب پدرش دارا باشد امّا با وجود اتّفاق ديگران با مغيريّه، آنها با امامت امام بعد موافقت ندارند.

علاوه بر آن، اماميّه در دين خود با يك ديگر اختلاف دارند. بعضى از ايشان خدا را جسم مى دانند و بعضى ديگر به تناسخ معتقدند و بعضى به توحيد خالص گرويده اند، بعضى به عدل قائلند و عذاب را اثبات مى كنند و بعضى به قدر قائلند و عذاب را باطل مى دانند، بعضى به رؤيت خداوند معتقدند و بعضى ديگر آن را نفى كرده و به بداء قائلند و چيزهاى ديگرى كه شرح آن، كتاب را طولانى مى كند، بعضى از اماميّه به واسطه امور فوق بعضى ديگر را تكفير مى كنند و از دين يك ديگر براءت مى جويند براى هر يك از اين فرقه ها به گمان خودشان رجال مورد اعتمادى است كه مطالب ضرورى را از پيشوايانشان به آنها

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:214

رسانيده اند.

(1) سپس صاحب كتاب مى گويد: اگر اين جايز باشد آن نيز جايز است چيزى كه نزد ما جائز نيست و فقط به عنوان حكايت آن را آورديم و هيچ معنا ندارد كه كتاب را طولانى كنيم به ذكر چيزى كه نه حجّت است و نه فايده اى دارد.

و من با اعتماد به خداوند مى گويم: اگر اثبات حقّ محتاج دليلى باشد كه همه بر آن اتّفاق داشته باشند، هيچ حقّى ثابت نگردد و اوّلين مذهبى كه باطل مى گردد مذهب زيديّه است، زيرا دليل آنها مورد اتّفاق نيست. امّا مطلبى كه از مغيريّه نقل كرده اند، آن را

از يهوديان گرفته اند، زيرا آنها پيوسته مى گويند كه ما و شما در نبوّت موسى عليه السّلام متّفقيم امّا در نبوّت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم مخالفيم.

و امّا سرزنش كردن او از ما كه در مذاهبمان اختلاف داريم و هر فرقه اى از ما اعتقادات خود را از امامش روايت مى كند، اين اشكال نيز مأخوذ از براهمه است و آنها دقيقا همين اشكال را بر اسلام وارد كرده اند و اگر ترس آن نبود كه نقل اقوال آنها دستاويزى براى اشخاص لاابالى گردد، بمانند آنها سخن مى گفتم.

خدا شما را سعادتمند كند! امامت نزد ما با نصّ و ظهور فضل و علم به دين ثابت مى شود، به همراهى اعراض از قياس و اجتهاد در واجبات نقلى و فروع

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:215

آن، ما از اين راه است كه امامت امام را مى شناسيم و در باره اختلافات شيعه عن قريب سخن قانع كننده اى خواهيم گفت.

(1) صاحب كتاب مى گويد: اختلافات اماميّه از سه حال بيرون نيست: يا آنكه اختلاف ساخته و پرداخته خودشان است و يا از ناحيه ناقلين و راويان احاديثشان حاصل شده است و يا از جانب ائمّه آنها بوجود آمده است. اگر اختلاف از جانب ائمّه آنها بوجود آمده باشد كه امام كسى است كه اتّحاد كلمه ايجاد كند نه آنكه باعث اختلاف بين امّت گردد، على الخصوص كه امّت دوستان امامند، نه دشمنان او و كسانى كه بين امام و آنها تقيّه اى وجود ندارد، و چه فرقى بين اماميّه و امّت وجود دارد، با وجود آنكه اماميّه امام دارند و حجّت الهى با ايشان است و امّتى كه امام ندارند و از اين حيث عيبشان مى كنند،

زيرا همان عيوب نداشتن امام در آنها موجود است، اختلاف مى كنند و يك ديگر را تكفير مى نمايند. و اگر اختلاف از ناحيه راويان و ناقلينى است كه دين را به ايشان رسانيده اند، چه دليلى وجود دارد كه در اصل امامت هم مطلب خلافى براى آنها نقل نكرده باشند، مخصوصا اگر كسى كه مى خواهند امامت را براى او ثابت كنند غايب بوده و شخص او مشاهده نشود و اين خود دليلى عليه آنهاست كه امام را

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:216

عالم به غيب مى دانند، (1) اگر عالم به غيب است چرا برگزيدگان و واسطه هاى بين او و شيعيانش كذّابند و به او دروغ مى بندند و او ايشان را نمى شناسد؟ و اگر اختلاف اماميّه در دينشان از ناحيه خودشان است و نه از جانب ائمّه آنها، پس چه حاجتى بر امام دارند چون كه خود را بى نياز از امام مى دانند، او در مقابل ايشان است، امّا نهيشان نمى كند در حالى كه امام ترجمان و حجّت الهى است. اين نيز دليل روشنى بر نبود او و علم غيب نداشتن اوست، زيرا اگر موجود بود، نمى بايد حقّ را براى شيعيانش بيان نكند، همچنان كه خداى تعالى فرموده است:

«و ما كتاب را بر تو فرو نفرستاديم جز آنكه حقّ را براى ايشان بيان كرده و رفع اختلاف نمائى». و همان گونه كه رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم حقّ را براى امّتش بيان فرمود، بر امام نيز لازم است كه براى شيعيانش حقّ را بيان كند.

پس با اعتماد به خداوند مى گويم: اختلاف اماميّه از ناحيه دروغپردازانى است كه گاه و بى گاه خود را به تدليس در ميان ايشان جا

زده اند تا به غايتى كه بلا و مصيبت فراگير شد و شيعيان پيشين مردمى پاكدل و پرهيزگار بودند كه تلاش و كوشش آنها در عبادت بود و اهل تميز و تشخيص مردمان خوب و بد نبودند و چون مرد ظاهر الصّلاحى را مى ديدند كه خبرى را نقل مى كند به او

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:217

خوش گمان مى شدند و خبر او را مى پذيرفتند (1) و چون اين كار بسيار شد و علنى گرديد به امامان خود شكايت كردند، ائمّه عليهم السّلام نيز به آنها دستور دادند كه روايات مورد اتّفاق را بگيرند، امّا چنين نكردند و بر طريق عادت خود عمل كردند، پس خيانت از جانب خود ايشان است، نه از جانب ائمّه آنها و امام هم واقف بر همه اين اخبار جعلى نبود، زيرا او عالم الغيب نيست بلكه عبد صالحى است كه كتاب و سنّت را مى داند و از اخبار شيعيان نيز آن مقدار كه به او اخبار شود مى داند.

و امّا اين سخن او كه از كجا معلوم است كه اخبار راجع به اصل امامت هم جعلى نباشد، تفاوتش اين است كه اخبار راجع به امامت متواتر است و تواتر كاشف از كذب نيست، امّا آن اخبار ديگر، خبر واحد است كه موجب علم نمى شود و خبر واحد گاهى صادق است و گاهى كاذب و اين طريق تواتر نيست.

اين جواب ماست و هر چه غير اين بگويد از درجه اعتبار ساقط است.

سپس به او مى گوئيم: در باره اختلاف امّت اسلامى چه مى گوئى؟ آيا آن نيز مانند اختلاف اماميّه نيست؟ اگر بگويد: خير، مى گوئيم: آيا رسول اكرم براى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:218

اتّحاد كلمه مبعوث نگرديد؟ (1) ناچار بايد

بگويد: آرى، و به او مى گوئيم: آيا خداى تعالى نفرموده است: و ما كتاب را بر تو فرو نفرستاديم مگر آنكه حقّ را براى آنها بيان كرده و رفع اختلاف نمايى؟ ناچار بايد بگويد: آرى، و به او مى گوئيم:

آيا تبيين نفرمود؟ ناچار بايد بگويد: آرى، به او مى گوئيم: براى ما بازگو و خودت هم مانند آن را بپذير.

و امّا اين سخن او: كه اماميّه به ائمّه چه نيازى دارند وقتى كه خود را از او بى نياز مى دانند و او در مقابل ايشان است و آنها را نهى نمى كند تا پايان سخنانش، پس به او مى گوئيم: براى اهل دين، انصاف از هر چيزى لازمتر است، ما چه گفتيم؟ و به چه اشاره كرديم كه مى گويد خود را از امام بى نياز دانستيم تا بغايتى كه صاحب كتاب ما را بدان سرزنش كرده و به آن احتجاج مى كند، او چه حجّتى در اين باره به ما دارد و هر كس باك نداشته باشد و به هر گفتارى كه خواست با طرف خود مقابله كند سؤالها و جوابهايش بسيار خواهد شد.

امّا اين سخن او كه مى گويد: اين دليل روشنى است بر نبودن او، زيرا اگر موجود بود، بر او روا نبود كه بر شيعيانش ترك بيان كند، همچنان كه خداى تعالى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:219

فرموده است: (1) و ما كتاب را بر تو فرو نفرستاديم مگر براى آنكه حقّ را براى ايشان تبيين كرده و رفع اختلاف نمائى. «1»

پس به صاحب كتاب مى گوئيم: عقيده خود را در باب عترت هاديه بيان كن، آيا بر آنها رواست كه حقّ را براى امّت بيان نكنند؟ اگر بگويد: آرى، خود را محكوم كرده

است و كلامش وبالى بر او خواهد شد، زيرا امّت با يك ديگر اختلاف ورزيده و از يك ديگر جدا بوده و يك ديگر را تكفير مى كنند و اگر بگويد: خير، مى گوئيم: اين بهترين دليل بر فساد مدّعاى زيديّه است، زيرا اگر عترت همان گونه بود كه زيديّه وصف مى كنند، البتّه براى امّت تبيين مى كردند و سكوت و امساك بر ايشان روا نبود، همچنان كه خداى تعالى فرمايد: و ما كتاب را بر تو فرو نفرستاديم مگر آنكه اختلافات آنها را بر ايشان تبيين كنى. و اگر مدّعى شود كه عترت حقّ را براى امّت تبيين كرده است، امّا امّت آن را نپذيرفته و به هوى و هوس ميل كردند، به او مى گوئيم: اين همان سخن اماميّه در بحث امام و شيعه خود است و از خداوند توفيق مسألت مى نمائيم.

______________________________

(1) النّحل: 16.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:220

اعتراضى ديگر

(1) صاحب كتاب گويد: و ما به ايشان مى گوئيم: چرا امام شما از شاگردان و مسترشدين خود نهان است؟ اگر گويند براى حفظ جان خود است، گوئيم: بر مسترشدين هم رواست كه در طلب او تقيّه كنند، على الخصوص كه مسترشد در خوف و رجا باشد و نداند كه پيش از او چه مى شود، پس او در تقيّه است. و اگر تقيّه بر امام روا باشد، بر مأموم رواتر خواهد بود. و چگونه امام در رهبرى امامت در تقيّه است، امّا در گرفتن اموالشان تقيّه ندارد، در حالى كه خداوند مى فرمايد: پيروى كنيد از كسى كه از شما درخواست اجرى ندارد. «1» و مى فرمايد:

بسيارى از دانشمندان و راهبان اموال مردم را به باطل مى خورند و راه خدا را سدّ مى كنند.

«2» اين دليل است كه اهل باطل طالب متاع دنيا هستند و كسانى كه متمسّك به كتاب خدا هستند از مردم درخواست اجرى ندارند و آنان هدايت شده هستند. سپس مى گويد: جمله «اگر چنان گويند چنين گوئيم» جمله نادان كم خرد است.

______________________________

(1) پس: 21.

(2) التوبة: 34.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:221

(1) امّا پاسخ سؤال او اين است كه: امام از مسترشدين خود نهان نشده است، بلكه او براى حفظ جان خود از ستمگران نهان شده است. امّا اين سخن او كه اگر تقيّه بر امام روا باشد بر مأموم رواتر خواهد بود، به او مى گوئيم: اگر مقصود تو اين است كه بر مأموم رواست كه اگر بر جان خود بهراسد، از ستمكار تقيّه كند و از او بگريزد، همچنان كه بر امام نيز رواست، سوگند كه چنين امرى جايز است و اگر مقصود تو اين است كه مأموم مى تواند به دليل تقيّه امام به امامت او معتقد نباشد در صورتى كه اخبار امامت امام را شنيده و قطع عذرش شده باشد، چنين امرى جايز نيست، زيرا خبر صحيح مانند مشاهده است و در امور قلبى تقيّه معنا ندارد و جز خدا كسى نمى داند كه درون قلب ها چه مى گذرد؟

و اما اين سخن او كه چگونه امام از رهبرى امّت در تقيّه است امّا از گرفتن اموالشان تقيّه ندارد در حالى كه خداوند مى فرمايد: پيروى كنيد از كسى كه از شما درخواست اجرى ندارد.

در پاسخ اين اعتراض او تا پايان گفتارش مى گوئيم: امام از كسى كه طالب ارشاد او باشد، تقيّه نمى كند، و چگونه او تقيّه كند در حالى كه حقّ را بر مردم تبيين فرموده و ايشان را

بر آن تحريض كرده و حلال و حرام را تعليمشان نموده

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:222

است (1) تا به غايتى كه بدان معروف و مشهور شده اند و امام اموال مردم را نگرفته است، بلكه خمسى را كه خداى تعالى واجب ساخته درخواست نمود، تا آن را به مصرفى كه مأمور است برساند و كسى كه حكم خمس را آورده همان رسول اكرم است و قرآن هم بدان گوياست، خداى تعالى مى فرمايد: بدانيد هر غنيمتى كه يافتيد خمس آن متعلّق به خداوند است «1» و فرموده: از اموال ايشان صدقه اى بستان. «2» پس اگر در گرفتن مالى عيب يا طعنى است، آن بر كسى است كه ابتدا كرده است و اللَّه المستعان.

و به صاحب كتاب مى گوئيم: به ما بگو كه اگر امام شما خروج كرده و پيروز شود، آيا خمس مى گيرد؟ خراج را گردآورى مى كند؟ آيا از فى ء و غنائم و معادن و مانند آن، حقّ را مى ستاند؟ اگر بگويد: خير كه او با حكم اسلام مخالفت كرده است. و اگر بگويد: آرى، به او مى گوئيم: اگر كسى بر او احتجاج كرده و بگويد خداى تعالى فرموده است: از كسى پيروى كنيد كه از شما اجرى درخواست نكند و بگويد خداى تعالى فرموده است: بسيارى از دانشمندان و راهبان اموال مردم را مى خورند، به او چه مى گوئيد تا اماميّه نيز مشابه آن را به

______________________________

(1) الانفال: 41.

(2) التوبة: 103.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:223

شما پاسخ گويد. (1) خدا شما را توفيق دهد، اين اعتراضى است كه ملحدين مسلمانان را بدان سرزنش مى كنند و نمى دانم چه كسى آن را به اينان القاء كرده است؟

و بدان- خدايت خير آموزد و ترا از اهلش

قرار دهد- ما به كتاب خدا و سنّت نبيّ اكرم عمل مى كنيم و با آنها مخالفت نمى كنيم، اگر دشمنان ما دليلى دارند كه او در آنچه گرفته با كتاب و سنّت مخالفت كرده، به جان خودم سوگند كه دليل واضحى براى ايشان است و اگر دليلى ندارند، بدانند كه عمل كردن مطابق سنّت عيبى ندارد و اين روشن است.

سپس صاحب كتاب مى گويد «به اماميّه مى گوئيم ما امامت را براى كسى كه شناخته نشود روا نمى دانيم. آيا راهى براى شناسائى صاحبتان به ما نشان مى دهيد تا ما امامت را بر او روا بدانيم؟ همچنان كه بر موجودين از ساير عترت روا مى دانيم و اگر غير از اين باشد ما نمى توانيم امامت را بر اشخاص معدوم جايز بدانيم و هر كسى كه موجود نباشد، لا محاله معدوم است و دعوى امامت كسى كه شما ادّعا مى كنيد باطل است».

با استعانت از خداوند در جواب صاحب كتاب مى گويم: آيا در وجود عليّ بن الحسين و فرزندان او عليهم السّلام كه پيشوايان ما هستند شكّ دارى؟ اگر

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:224

بگويد: خير، به او مى گوئيم: آيا رواست كه ايشان ائمّه باشند؟ (1) اگر بگويد: آرى، به او مى گوئيم: پس تو چه مى دانى، شايد كه ما در اعتقاد امامت ايشان بر صواب باشيم و تو بر خطا باشى و همين حجّت تو را بس است. و اگر بگويد:

خير، روا نيست كه ايشان امام باشند، به او مى گوئيم: پس چه فايده اى دارد كه بر وجود امام زمانمان براى تو دليل اقامه كنيم در حالى كه تو به امامت امثال عليّ ابن الحسين عليهما السّلام با آن علم و فضل كه موافق و مخالف

به آن اعتراف دارند اعتقاد ندارى. سپس به او مى گوئيم ما مى دانيم كه در ميان عترت كسى هست كه تأويل كتاب را مى داند و احكام الهى را مى شناسد، به دليل همان خبرى كه از پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم آورديم و به دليل نيازمندى خودمان به كسى كه مراد از قرآن كريم را به ما بياموزد و احكام الهى را از دستورات شيطانى فرق نهاد. بعد از آن دانستيم كه حقّ در اين طايفه از فرزندان امام حسين عليه السّلام است، زيرا هر كسى كه از عترت مخالف ايشان است در بيان حكم الهى و تأويل قرآن به روش علماى عامّه روى آورده است، يعنى به رأى و اجتهاد و قياس در واجبات شرعىّ كه جز مصلحت الهى علّتى در تعبّد ندارد و دانستيم كه مخالفين آنها بر باطلند. بعد از آن

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:225

مى بينيم كه اين طايفه آنقدر به حلال و حرام و احكام عالمند كه ديگران نيستند.

(1) بعد از آنها اخبارى كه امامت يكايك ايشان را تصريح كرده است فراوان نقل شده است تا آنكه نوبت به حسن بن عليّ عليهما السّلام مى رسد و چون او وفات كرده و نصّ و جانشين او ظاهر نگشت، رجوع به كتابهايى كه اسلاف ما پيش از وقوع غيبت روايت كرده اند نموديم و دليل روشن در امر جانشين امام حسن عسكرىّ عليه السّلام را در آن روايات يافتيم و اينكه او از مردم غايب مى شود. و شخصش نهان مى گردد و اينكه شيعه در امر او اختلاف مى ورزند و مردم در كار او به حيرت مى افتند و ما مى دانيم كه گذشتگان ما عالم الغيب

نبودند، بلكه ائمّه عليهم السّلام به واسطه خبر رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم امر غيبت را به آنها اعلام كرده اند پس از اين جهت و با اين دلالت، هستى و پيدايش و غيبت امام ثابت مى گردد و اگر در اينجا دليلى باشد كه گفتار ما را نقض كند، زيديّه بايد آن را اظهار كنند، ما با حقّ عنادى نداريم و الشّكر للَّه.

آنگاه صاحب كتاب به معارضه با ما برخاسته و همان استدلال واقفه بر موسى بن جعفر عليهما السّلام را براى ما ذكر مى كند، «1» امّا ما كه بر كسى وقوف نكرده ايم و خودمان پرسش از طوائف واقفه داريم و توضيح داديم كه موسى بن جعفر عليهما السّلام

______________________________

(1) من كلام أبى جعفر ابن قبه في دفع المعارضة.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:226

در گذشته است (1) همان گونه كه جعفر بن محمّد وفات كرده است و ترديد در موت يكى از آن دو موجب ترديد در موت ديگرى آنهاست و قومى بر جعفر بن- محمّد عليهما السّلام وقوف كرده است كه منكر واقفه بر موسى بن جعفر عليهما السّلام و منكر واقفه بر امير المؤمنين عليه السّلام است. «1»

ما به آنها مى گوئيم: اى كسان! حجّت شما بر آنها همان حجّت ما بر شماست هر چه مى خواهيد بگوئيد كه عليه خود استدلال كرده ايد.

سپس گفته است «2» كه ما اماميّه در برابر واقفه گوئيم: امام بايد آشكار و موجود باشد و اين حكايت كسى است كه گفتار خصمش را نمى داند. اعتقاد اماميّه همواره چنين بوده است كه امام يا ظاهر و عيان است و يا غائب و مستور و اخبارشان در اين باب مشهورتر و آشكارتر

از آن است كه بتوان آن را مخفى ساخت. جعل اصول نادرست و نسبت دادن آن به خصم كارى نيست كه كسى از انجام آن ناتوان باشد ولى از مردم ديندار و اهل فضل و دانش قبيح است كه چنين كنند و اگر در اين باب جز خبر كميل بن زياد «3» نبود همان كفايت مى كرد.

______________________________

(1) في هامش بعض النسخ الظاهر أن الصواب «الواقفة على محمد بن أمير المؤمنين».

(2) يعني أبا زيد العلويّ.

(3) سيجي ء الخبر في باب ما أخبر به أمير المؤمنين عليه السّلام من وقوع الغيبة.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:227

(1) سپس گويد: جمله «اگر چنين گويند چنان گفته شود» را ما نمى گوئيم. حجّت ما را در اين باب شنيديد و همان كافى است و الحمد للَّه.

آنگاه گويد: مطلبى را كه در باره بنى هاشم توهّم كرده اند درست نيست، زيرا پيامبر اكرم به اتّفاق ما و شما امّت را به پيروى از عترت دلالت فرموده است، عترتى كه عبارت از نزديكان و خويشان او هستند و كسى در اين نزديكى به ايشان نرسد و مقام امامت خاصّ آنهاست، نه آزادشدگان و فرزندان آزادشدگان كه ابو سفيان و معاويه و امثال ايشان باشند، و در هر عصرى يكى از عترت مستحقّ خلافت است، زيرا امام بايد يكى باشد تا ملازم قرآن باشد و بدان دعوت نمايد، زيرا پيامبر فرموده است: ايشان از كتاب جدا نشوند تا در سر حوض كوثر بر من وارد شوند و اين اجماع است و ساير كسانى كه از بنى هاشم ذكر گرديد از ذريّه رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نيستند، گرچه ولادتشان در بين آنها بوده است و

هر يك از فرزندان دختر به پدرانشان منتسب مى شوند بجز فرزندان فاطمه زهرا كه رسول خدا عصبه آنها و پدر ايشان است و ذريّه همان فرزندان است، زيرا خداى تعالى فرموده است: من او و ذرّيّه او را از شيطان رجيم در پناه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:228

تو مى آورم. «1»

(1) و من با اعتصام به خداى تعالى مى گويم: امر امامت با اجماع ما و شما بر آن درست نمى شود، بلكه با دليل و برهان به صحّت مى پيوندد، دليل شما بر ادّعايتان چيست كه اجماعى كه بين ماست شامل سه امام است يعنى امير المؤمنين و حسن و حسين عليهم السّلام. در حالى كه رسول اكرم نه ذريّه خود بلكه عترتش را ذكر فرموده است و شما بدون حجّت و بيان و به صرف ادّعا به بعضى از عترت متمايل شديد و نه به همه آنها. ولى ما به روايت اسلافمان استدلال مى كنيم كه از حسين بن- علىّ عليهما السّلام نصّ بر امامت فرزندش عليّ و از عليّ بن الحسين نصّ بر امامت فرزندش محمّد و از محمّد بن عليّ نصّ بر امامت فرزندش جعفر را روايت كرده اند. سپس بر صحّت امامت ايشان، نه ساير كسانى كه از عترت در عصر آنها بوده اند استدلال كرديم، زيرا علم ايشان در دين و فضل ذاتى آنان ظاهر بود و دوست و دشمن از آنها دانش فرا گرفته اند و علم است كه حجّت را از غير حجّت و امام را از مأموم و تابع را از متبوع باز مى شناساند. اى گروه زيديّه شما چه دليلى بر مدّعاى خود داريد؟

______________________________

(1) آل عمران: 36.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:229

(1) سپس صاحب كتاب مى گويد: اگر امامت

علاوه بر حسن و حسين عليهما السّلام بر ساير بنى هاشم نيز روا باشد، علاوه بر بنى هاشم بر فرزندان عبد مناف نيز روا خواهد بود و اگر امامت بر بنى هاشم و فرزندان عبد مناف روا باشد، بر ساير فرزندان قصىّ نيز رواست و اين گفتار را ادامه داده است.

و به او مى گوئيم: اى كسى كه براى زيديّه استدلال مى كنى! امر امامت مقامى است كه با قرابت و خويشى به دست نمى آيد، بلكه دارنده آن بايستى فضل و علم داشته باشد و با نصّ و توقيف حاصل مى شود و اگر روا بود كه امر امامت به واسطه خويشى به نزديكترين فرد عترت برسد، روا بود كه به دورترين ايشان نيز برسد. پس فرق خود و مدّعى آن را بيان كن و دليلت را بنما و بين خود و كسى كه مى گويد اگر امامت بر فرزندان حسن روا باشد بر فرزندان جعفر نيز رواست و اگر بر ايشان روا باشد بر فرزندان عبّاس نيز رواست، چه فرقى وجود دارد؟

زيديّه هرگز دليل فارقى در اين باب ندارد، مگر آنكه به دليل فارق ما روى آورند كه عبارت از نصّ هر امامى بر امام ديگر باشد و ظهور علم به حلال و حرام.

(2) سپس صاحب كتاب گويد: اگر به امامت عليّ عليه السّلام استدلال كنند و بگويند

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:230

در باره او چه مى گوئيد آيا او از عترت بود يا نه؟ به ايشان بايد گفت: او از عترت نبود، و ليكن از عترت و ساير خويشان به واسطه نصوص- روز غدير- امتياز يافت و جدا شد.

و من با استعانت از خداى تعالى مى گويم: به صاحب كتاب بايد

گفت كه امّا نصوص روز غدير صحيح است و شكّى در آن نيست و امّا اين سخن تو كه امير المؤمنين از عترت نيست، خطاى بزرگى است، بازگو كه اين ادّعاى تو چه دليلى دارد؟ اهل لغت مى گويند: عمو و پسر عمو از عترت هستند. و بعد مى گويم: صاحب كتاب با اين سخن خود مذهبش را نقض كرده است، زيرا او معتقد است كه رسول اكرم، امير المؤمنين را جانشين خود در امّتش كرده است. او مى گويد پيامبر كتاب و عترت را خليفه خود در ميان امّتش كرده است و امير المؤمنين صلوات اللَّه عليه از عترت نيست! و اگر از عترت نباشد خليفه نخواهد بود. اين مطلب همچنان كه مى بينى متناقض است، مگر آنكه بگويد:

پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم عترتش را بعد از شهادت امير المؤمنين صلوات اللَّه عليه خليفه گردانيده است، آنگاه از او مى پرسيم فرق تو با كسى كه مى گويد پيامبر اكرم قرآن را از هنگام شهادت امير المؤمنين به بعد جانشين خود ساخته است چيست؟

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:231

(1) زيرا كتاب و عترت به همراه هم جانشين پيامبر شده اند و حديث هم به آن ناطق و شاهد است و للَّه المنّة.

سپس صاحب كتاب به حجّتى روى آورده كه عليه اوست و گفته است: «از كسى كه مدّعى امامت براى بعضى از عترت است و نه همه ايشان درخواست اقامه حجّت مى كنيم» در حالى كه خودش را فراموش كرده است كه امامت را مخصوص فرزندان حسن و حسين عليهما السّلام مى داند سپس مى گويد «اگر ما را حواله به اباطيل كنند از قبيل علم غيب و مانند آن از خرافاتى

كه هيچ دليلى بر آن جز صرف ادّعا ندارند، به مثل آن دعوى با ايشان معارضه مى شود و مى گوئيم اگر دعوى همان دليل است، رواست كه عترت از ظالمين لأنفسهم باشد».

و به صاحب كتاب مى گوئيم: از علم غيب بسيار سخن مى گوئى و غيب را كسى جز خدا نمى داند، و كسى كه آن را براى بشرى ادّعا كند كافر است و ما به تو و اصحاب تو گفتيم كه دليل ما بر مدّعاى خويش فهم و علم است، اگر شما هم مثل آن را داريد آن را ظاهر كنيد و اگر چيزى جز بدگوئى و افترا و سركوبى جميع به واسطه قول بعضى از غلات نسبت به همه اماميّه نداريد، كار خيلى سهل

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:232

است. و حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ.

(1) سپس صاحب كتاب گويد: اكنون دليل زيديّه را با استفاده از سخن خداى تعالى بيان مى كنيم كه فرموده است: كتاب را به ارث به بندگان برگزيده خود داديم- تا آخر آيه.

و به او مى گوئيم: ما مى پذيريم كه اين آيه در باره عترت نازل شده است امّا برهان تو بر آنكه مقصود از «سابِقٌ بِالْخَيْراتِ» در اين آيه فرزندان حسن و حسين، نه ديگران از عترتند چيست؟ و تو دشمنانت را سرزنش مى كنى و هر چه مى خواهى مى گويى.

سپس مى گويد: خداى تعالى ذكر خاصّه و عامّه امّت پيامبرش را نموده است مى فرمايد: «وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعاً». و بعد از آن مى گويد: مخاطبه عامّه پايان پذيرفته و مخاطبه خاصّه آغاز گرديده است و خداى تعالى مى فرمايد: بايد در ميان شما امّتى باشند كه دعوت به خير كنند تا اين سخن او كه به خاصّه مى فرمايد: شما

بهترين امّتى هستيد كه براى مردم بيرون آورده شديد، مى گويد:

ايشان فرزندان ابراهيم عليه السّلام هستند، نه ديگران، و در بين ايشان نيز مقصود مسلمانانند، نه مشركان پيش از اسلامش و آنها را گواهان امّت قرار داده و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:233

فرموده است: (1) اى مؤمنان ركوع و سجود و پرستش كنيد تا آنجا كه مى گويد گواهان بر مردم باشيد. و اين طريق خاصّه از فرزندان ابراهيم عليه السّلام است، سپس به آيات بسيارى كه شبيه اين آيات قرآن كريم است توسّل جسته است.

و به او مى گوئيم: اى احتجاج كننده! تو مى دانى كه معتزله و ساير فرقه هاى اين امّت در تأويل اين آيات به سختى با تو مخالفند و تو بيشتر از ادّعا چيزى نياوردى، ما اگر ادّعاى تو را بپذيريم از تو مى پرسيم دليل شما در اينكه مقصود از آنها خصوص فرزندان حسن و حسين عليهما السّلام هستند، نه ديگران چيست؟ تا كى ادّعا مى كنى و از دليل مى گريزى و ما را با قراءت قرآن تشنيع مى كنى و مى پندارى كه قراءت قرآن دليلى مخصوص تو است و مخالفان تو نمى توانند چنان كنند، و اللَّه المستعان.

اعتراضى ديگر

(2) سپس صاحب كتاب مى گويد: كسانى از عترت كه داعى به خيرند مانند آمرين به معروف و ناهين از منكر و مجاهدين في سبيل اللَّه با سايرين از عترت كه داعى به خير نبوده اند و در راه خدا مجاهده نكرده اند برابر نيستند، چنان كه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:234

خداوند مجاهدين اهل كتاب را با سايرين ايشان برابر نكرده است گر چه تاركين جهاد فاضل و عابد باشند، زيرا عبادت مستحبّ است ولى جهاد مانند ساير واجبات از فرائض واجبه است. شخص مجاهد با شمشير

به مصاف شمشير مى رود و هراس را بر آسودگى ترجيح مى دهد. سپس سوره واقعه را مى خواند و آياتى كه خداى تعالى در باب جهاد نازل كرده ذكر مى كند و دنباله آيات، دعاوى را آورده، امّا هيچ دليلى بازگو نمى كند تا ما صحّت دليلش را مطالبه كنيم و با او مقابله كنيم.

و من با استعانت از خداى تعالى مى گويم: اگر كثرت جهاد، دليل علم و فضل و امامت است، حسين عليه السّلام به امامت سزاوارتر از حسن عليه السّلام بود، زيرا امام حسن معاويه را به حال خود رها كرد امّا امام حسين مجاهده كرد تا آنكه به شهادت رسيد. صاحب كتاب در اين باره چه مى گويد؟ و چگونه آن را دفع مى كند؟ البتّه ما منكر وجوب جهاد و فضل آن نيستيم امّا ما رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را مى بينيم كه تا ياران و ياوران و برادرانى نيافت به محاربه با دشمن اقدام نكرد و در چنان شرايطى به جهاد پرداخت و امير المؤمنين عليه السّلام نيز بعينه همين كار را كرد

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:235

(1) و امام حسن عليه السّلام نيز عزم جهاد كرد، امّا چون اصحابش به او خيانت كردند او نيز معاويه را به حال خود واگذاشته و ملازم منزل خود شد. پس مى فهميم كه حكم جهاد با دشمن وقتى واجب است كه ياران و ياورانى موجود باشد و به اجماع خردمندان، عالم از مجاهدى كه عالم نباشد افضل است و اين گونه نيست كه هر كسى كه مردم را به جهاد فرا مى خواند حكم جهاد را بداند و زمان وجوب مقاتله و هنگام نيكويى مصالحه را تشخيص دهد

و آينده وضعيّت رعيّت را در نظر گيرد و بداند كه احكام خونها و اموال و فروج چيست و در باره اين امور چه بايد كرد؟

علاوه بر اينها ما از برادران خود به يك چيز راضى هستيم و آن اينكه غير از ائمّه اطهار عليهم السّلام مردى را از عترت به ما نشان بدهند كه از خداوند نفى تشبيه كند و به جبر معتقد نباشد و اجتهاد و قياس را در احكام شرعيّه بكار نگيرد و مستقل و با كفايت باشد تا ما با او خروج كنيم. امر به معروف و نهى از منكر فريضه اى است كه بايد به قدر طاقت و بر حسب امكان بجا آورده شود و عقول شهادت مى دهند كه تكليف ما لا يطاق فاسد است و مردم را در معرض هلاك قرار دادن زشت است، و يك قسم از در معرض هلاك قرار دادن آن است كه جماعت اندكى كه مشاهده جنگ نكرده و فنون كارزار نياموخته اند به جنگ قومى كه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:236

فنون كارزار آموخته (1) و بر بلاد مسلّط شده و عباد را كشته و كارزار را تجربه كرده بروند، كسانى كه عدّه و عدّه دارند و عامّه هم پشتيبان آنها هستند- و معتقدند كه هر كه بر آنان خروج كند خونش مباح است- و لشكريان آنان چند برابر لشكريان ايشان است. صاحب كتاب چگونه ما را تكليف مى كند كه با اين مردم جاهل و ناكار آزموده به جنگ مردمان رزمى و با تجربه برويم و چه چيز به دست دعوت كننده چنين كسانى مى آيد؟ هيهات هيهات! اين امر را جز نصرت خداى عزيز عليم و حكيم نمى تواند زايل كند.

سپس

صاحب كتاب بعد از تلاوت آياتى از قرآن كريم كه به سختى در تأويل آن منازعه مى كند و هيچ تأييد عقلى و يا نقلى براى آن ذكر نكرده است، مى گويد: «خدايت رحمت كند! بفهم كه چه كسى شايسته است گواه الهى باشد، كسى كه طبق دستور الهى دعوت به خير كند و از منكر باز دارد و به معروف فرمان دهد و در راه خدا آنچنان كه شايسته اوست جهاد كند تا به شهادت رسد يا كسى كه رويش ديده نشده و شخصش شناخته نگرديده است؟ يا آنكه چگونه خداوند او را گواه گيرد بر كسانى كه ايشان را نديده است و ايشان را امر و نهى نكرده است تا اگر فرمانش برند اداى واجب كرده باشند و اگر او را بكشند به

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:237

عنوان شهيد به نزد خداى تعالى رود؟ (1) و اگر شخصى گروهى را بر حقّى به گواهى بخواند و آن را مطالبه كند، امّا آنها آن را نديده و مشاهده نكرده باشند آيا او گواه است؟ و آيا بر ايشان حقّى دارد، جز آنكه اگر شهادت دهند بر چيزى كه نديده اند دروغگو باشند و نزد خداوند اهل باطل. و اگر اين امر بر بندگان روا نباشد، نزد خداى حاكم عادل كه هيچ جور نكند نيز روا نباشد و اگر از مردمى كه معاينه كردند و شنيدند گواهى طلبد براى او گواهى مى دادند، در حالى كه مسأله به حال خود باشد، آيا اين حقّ نيست و آنها راستگو نيستند؟ و خصمش اهل باطل نيست و گواهى جارى نشده است و حكم واقع نگرديده است؟ و همچنين است كه خداى تعالى فرموده

است: مگر كسانى كه به حقّ شهادت دهند در حالى كه مى دانند. «1» آيا نمى دانى كه شهادت به امر ناديده واقع نمى شود و مشاهده لازم دارد و همچنين است قول عيسى عليه السّلام كه من مادامى كه در ميان ايشان هستم بر آنها گواهم». «2»

پس با اعتصام به خداوند مى گويم: به صاحب كتاب بايد گفت كه اين سخن كلام تو نيست، بلكه قول معتزله و غير آنهاست كه عليه ما و شما استفاده مى كنند، زيرا ما مى گوئيم: عترت ظاهر نيستند و كسانى از آنها را كه مشاهده مى كنيم

______________________________

(1) الزخرف: 86.

(2) المائده: 112.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:238

شايسته امامت نيستند (1) و روا نيست كه خداى تعالى به ما فرمان دهد كه به كسى متمسّك شويم كه او را نمى شناسيم و نه ما و نه پيشينيان ما او را مشاهده نكرده اند و در عصر خود كسى از ايشان را نمى شناسيم كه شايسته امامت مسلمين باشد و آنان كه غايبند بر ما حجّت نيستند و اين دليل روشنى است كه مقصود از كلام پيامبر كه فرموده است:

«إنّي تارك فيكم ما إن تمسّكتم به لن تضلّوا، كتاب اللَّه و عترتي»

آن نيست كه در دل زيديّه و اماميّه خطور كرده است. نظّام «1» و پيروانش حقّ دارند كه بگويند ما چيزى را كه مفارقت از كتاب ندارد يافته ايم و آن خبر صحيح قاطع عذر است و آشكار است همان طور كه كتاب آشكار است و از آن منتفع مى شوند و مى توان از آن پيروى كرد و بدان تمسّك جست.

امّا در باره عترت به معنى ذرّيّه بايد بگوئيم ما عاملى از عترت را مشاهده نمى كنيم كه بتوانيم به او اقتدا كنيم و

اگر يكى از ايشان مذهبى داشته باشد، ديگرى از آنها مذهبى مخالف او دارد و نمى توان به دو مخالف اقتداء كرد، صاحب كتاب در اين باره چه مى گويد؟

______________________________

(1) هو أبو اسحاق ابراهيم بن سيّار بن هانئ البصري ابن اخت أبي هذيل العلاف شيخ المعتزلة. و كان النّظّام صاحب المعرفة بالكلام أحد رؤساء المعتزلة، استاد الجاحظ. و لقب بالنّظام- كشدّاد- لانّه كان ينظم الخرز في سوق البصرة و يبيعها. و قالت المعتزلة: انما سمّي ذلك لحسن كلامه نثرا و نظما (الكنى و الالقاب للمحدّث القميّ).

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:239

(1) و بدان كه چون پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم به ما فرمان داده است كه متمسّك به عترت شويم، عقل و عرف و سيره دلالت دارد كه مقصود پيامبر اكرم دانشمندان ايشان است و نه جاهلان آنها و نيكان و پرهيزكاران آنها را اراده فرموده، نه غير آنها را. پس آنچه بر ما واجب و لازم است آنست كه كسى را بنگريم كه عالم دين باشد و عقل و فضل و حلم داشته باشد، زاهد در دنيا باشد و استقلال در كار داشته باشد، پس به او اقتدا كنيم و به قرآن كريم و او متمسّك باشيم.

و اگر بگويد: اگر اين خصوصيّات در دو نفر جمع باشد كه يكى مذهب زيدىّ داشته باشد و ديگرى مذهب امامىّ، به كدام يك از آن دو بايد اقتدا كرد و كدام يك از آن دو امامند؟ مى گوئيم: اين امر اتّفاق نمى افتد و اگر اتّفاق بيفتد فرق روشنى آن دو را از يك ديگر جدا مى كند كه آن يا نصّ امام پيشين است و يا علمى كه از يكى

از آن دو ظاهر مى شود، همچنان كه در روز نهروان علم امير المؤمنين عليه السّلام ظاهر شد آنگاه كه فرمود: «به خدا سوگند كه خوارج از نهر نگذشته و نخواهند گذشت، به خدا سوگند از شما تا ده تن كشته نمى شود و از ايشان نيز تا ده تن زنده نمى ماند» و همچنين شد. و يا آنكه از يكى از آن دو مذهبى آشكار شود كه دلالت كند كه اقتدا به او روا نباشد، مثل آنكه از زيديّه قول به اجتهاد و قياس در

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:240

فرائض شرعى آشكار شده است (1) كه از آن مطلب دانسته مى شود كه ايشان امام نيستند و منظور من از اين سخن زيد بن عليّ و مانند او نيست، زيرا ايشان مطلب خلافى را اظهار نكرده اند و ادّعاى امامت هم نكرده اند، بلكه به كتاب خدا و رضاى آل محمّد فرا خوانده و اين دعوت حقّى است.

امّا اين سخن او كه چگونه خداوند او را گواه مى گيرد بر كسانى كه وى را نديده و امر و نهيشان نكرده است؟ پاسخش اين است كه معناى گواه نزد ما و شما متفاوت است. امّا اگر اماميّه را نكوهش مى كنى به اينكه كسى كه رويش ديده نشده است و شخصش ناشناخته است، چگونه مدّعى امامت او هستيد؟ كه در پاسخ مى گوئيم: به عقيده شما امامى كه گواه از عترت پيامبر اكرم است، در اين زمان كيست؟ اگر بگويد او را نمى شناسد كه داخل در همان كسانى شده است كه آنها را عيب مى كند و بر او لازم مى آيد همان چيزى كه بر گردن خصومش مى نهد، و اگر بگويد فلان شخص است. مى گوئيم: ما روى

او را نديده ايم و شخصش را نمى شناسيم، پس چگونه مى تواند گواه و امام ما باشد.

و اگر بگويد: گر چه شما او را نمى شناسيد ولى او موجود الشّخص و معروف است برخى او را مى شناسند و برخى به او جاهلند. مى گوئيم: تو را بخدا سوگند

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:241

(1) آيا مى پندارى كه معتزله و خوارج و مرجئه و اماميّه آن شخص را مى شناسند و نام او را شنيده اند و يادش بر دل آنها خطور كرده است؟ و اگر بگويد نشناختن آنان ضررى به او و ما ندارد، زيرا علّتش غلبه ستمكاران بر شهرها و كمى ياران و ياوران اوست. آنگاه به او مى گوئيم: پس تو هم داخل همان كسانى شدى كه عيبشان مى كنى و از همان راهى كه مى خواستى دشمنت را محكوم كنى خود را محكوم كردى و اين غيبت به غيبتى كه اماميّه مى گويد خيلى نزديك است، جز آنكه شما انصاف نداريد.

بعد از آن به او مى گوئيم: بسيار ذكر جهاد و وصف امر به معروف و نهى از منكر مى كنى تا به غايتى كه توهّم ايجاد مى كنى كه آنكه خروج نكند بر حقّ نيست، پس چرا امامان و دانشمندان مذهب تو خروج نمى كنند؟ و چرا ملازم خانه هاى خود شده اند و صرفا به اعتقاد مذهبى بسنده كرده اند؟ هر پاسخى كه بگويد اماميّه نيز همان جواب را مى گويند. سپس به آرامى و موافقت به او مى گوئيم: همان چيزى را كه براى اماميّه عيب مى دانى و بخاطر آن سخن سرائى مى كنى و ائمّه آنها را به سبب آن نكوهش مى نمايى و كتابت را به واسطه آن پر ساخته اى، حالا خودت نيز داخل در آن شده اى و به صحّت و درستى

آن

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:242

متمايل شده اى و در ضمن احتجاج بدان اعتماد جسته اى،

و الحمد للَّه الّذى هدانا لدينه.

(1) آنگاه به او مى گوئيم: به ما خبر بده كه امروزه در بين عترت آيا كسى هست كه شايسته امامت باشد؟ لابد مى گويد: آرى، و به او مى گوئيم: امامت او بر اساس نصّ همچنان كه اماميّه مى گويد كه نيست، معجزه هم كه ندارد كه دانسته شود امام است، از طريق اهل حلّ و عقد امّت هم برگزيده نمى شود تا با او بيعت كنند، چنان كه عامّه در مسأله انتخاب امام چنين مى گويند، اگر بگويد: آرى چنين است به او گفته مى شود راه شناسائى او چيست؟ و اگر بگويد به واسطه اجماع امّت شناخته مى شود، مى گوئيم چگونه بر او اجماع مى شود كه اگر امامى باشد، زيديّه به او راضى نخواهند شد و اگر زيدى باشد، اماميّه به او رضا نخواهد داد و اگر بگويد در چنين امرى قول اماميّه معتبر نيست، مى گوئيم زيديّه نيز از دو قسمند. يكى معتزله و ديگرى مثبته، و اگر بگويد در چنين امرى قول مثبته معتبر نيست، مى گوئيم معتزله نيز بر دو قسمند، يكى به آراء خود در احكام اجتهاد مى كند و ديگرى معتقد است كه اجتهاد ضلالت است و اگر بگويد: قول كسانى كه اجتهاد را نفى مى كنند معتبر نيست، مى گوئيم: اگر از معتقدين به اجتهاد

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:243

افضل باقى بماند و از نافين اجتهاد افضل باقى بماند (1) و بعضى از ايشان از بعضى ديگر بيزارى بجويند به چه كسى متمسّك شويم و چگونه بدانيم كه محقّ از بين آن دو همان كسى است كه تو و يارانت به آن اشاره مى كنيد، نه غير

او؟ و اگر بگويد:

مراجعه به قواعد و اصول مى كنيم، مى گوئيم: اگر اختلاف طولانى شد و امر مشتبه گرديد چه كنيم و با كلام پيامبر اكرم كه فرمود:

«إنّي تارك فيكم ما إن تمسّكتم به لن تضلّوا، كتاب اللَّه و عترتي- اهل بيتى-»

، چه بايد كرد؟ در صورتى كه كسى نمى تواند عترت را بشناسد مگر بعد از نظر در اصول و اطّلاع از آنكه همه مذاهب او درست است و مخالفين او بر خطا هستند و اگر تشخيص عترت لايق محتاج اين مقدّمات باشد، ايشان با ساير اهل علم فرقى ندارند و عترت هيچ خصوصيّتى ندارد، براى ما بيان كن كه ميان عالم از عترت و عالم از غير عترت چه فرقى وجود دارد؟

و باز به ايشان مى گوئيم: از وضع امروزه امام خود ما را آگاه كنيد. آيا علم به حلال و حرام دارد؟ آنگاه كه بگويند: آرى، به آنها مى گوئيم: در باره احكامى كه خبر متواتر ندارد، چه مى گويد؟ آيا مانند شافعيّ و ابو حنيفه و امثال

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:244

آنها حكم مى كند يا مخالف آنهاست؟ (1) اگر بگويد: نزد او همان علوم آنهاست، مى گوئيم: پس به علم امام شما چه نيازى وجود دارد كه كسى آن را نشنيده است؟ در حالى كه كتب شافعى و ابو حنيفه ظاهر و منتشر و موجود است. و اگر بگويد: علم او غير علم آنهاست، مى گوئيم: غير علوم آن دو عبارت از نصوصى است كه جمعى از مشايخ معتزله استخراج كرده اند و مى گويند هر چيزى مطابق حكم عقل است مگر آنكه خبر قاطع عذرى بر خلاف آن باشد، چنانچه مذهب نظّام و پيروان اوست. ولى مذهب اماميّه اين است كه

همه احكام مطابق نصّ است و بدانيد كه ما نمى گوئيم در همه جزئيّات نصّ وارد شده است كه ممكن است در دلها چنين خطور كند، بلكه مى گوئيم جملاتى منصوص است كه هر كس آنها را بفهمد، احكام را خواهد فهميد، بى آنكه قياس و اجتهاد را بكار گرفته باشيم. و اگر بگويند: او را علمى است كه با همه علوم مخالف است، از حدود متعارف خارج شده اند، گر چه به مذهبى از مذاهب آويخته باشند، به ايشان مى گوئيم: آن علم كجاست؟ آيا آن را يك تن مورد اعتماد و وثوق از امامتان نقل كرده است؟

و اگر بگويند: آرى، مى گوئيم: ما عمرى طولانى با شما معاشرت كرده ايم و حتّى يك حرف از اين علوم را نشنيده ايم، در حالى كه شما قومى هستيد كه تقيّه را

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:245

جائز نمى دانيد و امامتان نيز روا نمى داند، (1) پس علم او كجاست؟ و چرا ظاهر و منتشر نشده است. بگوئيد ما از كجا اطمينان حاصل كنيم كه شما بر امامتان دروغ نبسته ايد همچنان كه مدّعى هستيد كه اماميّه بر جعفر بن محمّد دروغ بسته است و هيچ فرقى بين آن دو نيست.

سؤالى ديگر:

به ايشان مى گوئيم: مگر نه اين است كه شما مى گوئيد جعفر بن محمّد مذهب اماميّه نداشته و بر مذهب شما بوده است؟ لابد مى گوئيد: آرى،- جز آنكه از او خلاصى جستيد- و مى گوئيم: آيا اماميّه در منقولات خود از او دروغ گفته است و اين كتابهائى كه در دستشان است از نوشته هاى دروغ پردازان است؟ و اگر گفت: آرى، مى گوئيم: اگر چنين امرى جايز باشد، چرا جايز نباشد كه امام شما مذهب اماميّه داشته و بر دين آنها

باشد و آنچه كه پيشينيان و مشايخ شما از او نقل مى كنند دروغ و ساختگى بوده و هيچ اصلى نداشته باشد، و اگر گويند: امروزه ما امامى نداريم كه او را بعينه بشناسيم و علم حلال و حرام را از وى روايت كنيم، امّا مى دانيم كه در ميان عترت كسى هست كه شايسته اين امر باشد، مى گوئيم:

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:246

شما هم داخل در همان كسانى شويد كه عيبشان مى كرديد، (1) با آن همه اخبارى كه در دست ايشان است و تصريح به امامت ائمّه آنها دارد و به ايشان اشاره كرده و به وجود آنها بشارت داده است و همه آنچه از جهاد و امر به معروف و نهى از منكر گفتيد باطل خواهد بود و امام شما هم ناديده و ناشناس است، هر چه مى خواهيد بگوئيد. و نعوذ باللَّه من الخذلان.

اعتراضى ديگر:

(2) سپس صاحب كتاب مى گويد: «همچنان كه خداى تعالى عترت را مأمور كرده است كه دعوت به خير كنند، «1» سبقت جويان آنها را ستوده و آنها را شهداء مردم قرار داده و مأمور به اجراى عدالت كرده است و فرموده: اى مؤمنان! براى خداى تعالى قيام كننده و شاهد عدالت باشيد. سپس در دنباله تأويلاتى كرده و آياتى از قرآن را آورده و بدون آنكه دليلى ذكر كند مدّعى آن است كه آن آيات در باره عترت است، بعد از آن مى گويد: خداى تعالى ترك امر به معروف و نهى از منكر را بر پيامبرش واجب كرده تا آنگاه كه ياورانى براى او پيدا شود و فرموده: و چون كسانى را ديدى كه در آيات ما خوض مى كنند- تا آنجا كه

______________________________

(1) في قوله عز

و جل: «وَ لْتَكُنْ مِنْكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَى الْخَيْرِ».

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:247

مى فرمايد شايد پرهيزكار شوند-. (1) پس كسانى كه از سابقين بالخيرات و مجاهدين در راه خدا نباشند و از مقتصدين و واعظين به امر به معروف و نهى از منكر به واسطه فقدان ياوران نباشند، آنان ظالمين لأنفسهم خواهند بود و همين است روش ذرارى انبياء گذشته، بعد از آن آياتى از قرآن كريم را ذكر مى كند.

در جوابش مى گوئيم: اعتراضى بر ما نيست، مقصود او از اين كلام چه كسى است؟ امّا به ما بگو كه امام از عترت كه بدان معتقدى از كدام قسم است؟ اگر بگويد: از مجاهدان است، به او مى گوئيم: او كيست؟ و چه كسى مجاهده كرده و مى داند كه او خروج كرده است؟ و سواره نظام و پياده نظامش كجا هستند؟ و اگر بگويد: او از واعظين به امر به معروف و نهى از منكر به واسطه فقدان ياوران است، مى گوئيم چه كسى امر و نهى او را شنيده است؟ و اگر بگويد: دوستان و خاصّانش، مى گوئيم: اگر چنين باشد و دستورات ديگر به واسطه نبودن ياور ساقط گردد و روا باشد كه امر و نهيش را جز دوستانش نشنود، پس بر اماميّه چه عيبى وارد مى كنى و براى چه اين كتاب را نوشتى و به كه تعريض دارى؟ اى كاش مى دانستم با آيات قرآن چه كسى را سركوب مى كنى و چه كسى را ملزم به جهاد مى سازى؟

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:248

(1) سپس به او و به زيديّه بايد گفت: به ما بگوئيد اگر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از دنيا رفته بود و بر امامت

امير المؤمنين عليه السّلام نصّى صادر نكرده بود و بر آن دلالت و يا اشاره اى ننموده بود، آيا اين فعل او صواب و تدبير او نيكو و روا بود؟ اگر بگويند: آرى، مى گوئيم: اگر به امامت عترت هم دلالت نكرده بود، آيا آن جايز بود؟ و اگر بگويند: آرى، مى گوئيم: اگر پيامبر اكرم دلالت نكرده باشد، پس چه اعتراضى به معتزله و مرجئه و خوارج داريد؟ در حالى كه روا باشد نصّى صادر نشده و امر امامت به شوراى اهل حلّ و عقد واگذار شده باشد و اين اعتراضى است كه پاسخى براى آن ندارند. و اگر بگويند: خير، و بايد بر امامت خصوص امير المؤمنين عليه السّلام تصريح كند و عترت را هم به خلافت تعيين نمايد، بايد گفت:

دليل آن چيست؟ تا دليل درست خود را بيان كرده و ما هم آن دليل را به هر زمانى تطبيق كنيم، زيرا نصّ بر امامت اگر در يك زمانى واجب باشد، در هر زمانى واجب خواهد بود، زيرا علّتهاى موجبه در هر زمانى موجود است. و نعوذ باللَّه من الخذلان.

(2) سؤالى ديگر:

به ايشان مى گوئيم: اگر خبر متواتر كه آن را عترت و امّت روايت كنند

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:249

حجّت است و خبر واحد عترت، مانند خبر واحد امّت است، در باره هر يك از عترت نيز تعمّد در دروغ و سهو و خطا رواست همان گونه كه بر آحاد امّت رواست. و آنچه از احكام دين كه نه خبر متواتر دارد و نه خبر واحد، راه دسترسى به آن به عقيده شما اجتهاد و استخراج است و تأويلى كه شما در باره آن حكم داريد، مانند تأويل

يكى از آحاد امّت است، در اين صورت از چه جهت عترت حجّت مى باشد؟ و اگر صاحب كتاب بگويد: اگر اجماع كنند، اجماعشان حجّت است، مى گوئيم: پس اگر امّت نيز اجماع كنند، اجماعشان حجّت خواهد بود و اين ايجاب مى كند كه هيچ فرقى بين عترت و امّت موجود نباشد، و اگر چنين باشد در اين كلام پيامبر اكرم

«خلّفت فيكم كتاب اللَّه و عترتي»

فايده اى موجود نيست، مگر آنكه در ميان عترت فردى باشد كه حجّت در دين باشد و اين عقيده اماميّه است.

و شما- كه خداوند سعادتتان دهد- بدانيد كه صاحب كتاب بعد از اين مطالب خود را به قراءت قرآن مشغول ساخته و آن را بر كسى كه مى خواسته تأويل نموده است بى آنكه حتّى در يك مورد گفته باشد كه دليل بر صحّت تأويل من چنين و چنان است و اين كاريست كه اطفال نيز از انجام آن ناتوان نيستند و او

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:250

خواسته است كه از اماميّه عيب جوئى كند (1) كه جهاد و امر به معروف و نهى از منكر را روا نمى دانند، امّا اشتباه كرده است، زيرا اماميّه آن را در حدود وسع و توان روا مى دانند و اماميّه جايز نمى شمارد كه خود را به دست خود به هلاكت بيندازد و يا آنكه به همراه كسى خروج كند كه كتاب و سنّت را نمى شناسد و سيره عدل و حقّ را در ميان رعيّت نيكو نشمرد.

و شگفت تر از آن اينكه ياران زيدىّ مذهب ما در منازلشان آرميده اند نه امر به معروف مى كنند و نه نهى از منكر و نه به امر جهاد اقدم مى كنند در حالى كه ما را به اين امور تعبير

مى كنند و اين نهايت زورگوئى و نشانه عصبيّت است. نعوذ باللَّه من اتّباع الهوى و هو حسبنا و نعم الوكيل.

سؤالى ديگر:

و به صاحب كتاب مى گوئيم: آيا در بين ائمّه حقّ، افضل از امير المؤمنين صلوات اللَّه عليه مى شناسى؟ اگر بگويد: خير، مى گوئيم: آيا بعد از شرك و كفر كارى زشت تر و منكرى بزرگتر از كار اصحاب سقيفه مى شناسى؟ اگر بگويد:

خير، مى گوئيم: آيا به امر به معروف و نهى از منكر و جهاد تو داناترى يا

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:251

امير المؤمنين؟ ناچار بايد بگويد: امير المؤمنين؟ (1) و به او مى گوئيم: چرا آن حضرت با آن قوم جهاد نكرد؟ هر عذرى كه بياورد بايد مانند آن را از اماميّه بپذيرد، زيرا همه مردم مى دانند كه امروزه باطل قوى تر از سقيفه است و اعوان شيطان امروزه بيشترند. پس ما را به ذكر جهاد و ذكر آن تشنيع مكن كه خداى تعالى آن را در شرايطى واجب كرده است كه اگر آن شرايط را مى دانستى كلام و كتابت را كوتاه مى كردى، و نسأل اللَّه التّوفيق.

سؤالى ديگر:

به صاحب كتاب مى گوئيم: آيا حسن بن علىّ عليهما السّلام را در سازش با معاويه درستكار مى دانيد يا خطاكار؟ اگر گويد: درست كار، مى گوئيم: آيا او را درستكار مى دانيد- در حالى كه جهاد را ترك كرده و از امر به معروف و نهى از منكر آنچنان كه شما بر آن اشاره مى كنيد روى برگردانيده است-؟ اگر بگويند درستكار مى دانيم زيرا مردم او را واگذاشتند و از آنها بر جان خود ايمن نبود و پيروان با بصيرت وى به تعدادى نبودند كه بتواند با آنها در برابر معاويه ايستادگى كند و هنگامى كه درستى اين

مطالب را دانستند به آنها مى گوئيم: وقتى امام حسن عليه السّلام با وجود لشكر پدرش و اعلام امامتش بر فراز منابر و اينكه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:252

شمشير كشيد و به جانب دشمن خدا و دشمنش حركت كرد، (1) بخاطر اين امورى كه ذكر مى كنيد از ادامه جهاد معذور باشد، چرا جعفر بن محمّد عليهما السّلام را در ترك جهاد معذور نمى دانيد، با وجود آنكه دشمنان معاصر او چند برابر ياران معاويه بودند و از شيعيانش حتّى صد نفر جنگ آزموده نبودند، بلكه قومى از اهل سرّ بودند كه نه جنگى ديده و نه پيكارى را مشاهده كرده بودند، اگر عذرش را بپذيرند كه انصاف داده اند، و اگر يكى از ايشان نپذيرد از فرق آن دو مى پرسيم و هيچ فرقى وجود ندارد.

علاوه بر آن، اگر قياس زيديّه درست باشد، زيد بن علىّ، از حسن بن- علىّ عليهما السّلام افضل است، زيرا حسن عليه السّلام سازش كرد امّا زيد جنگيد تا كشته شد، و زشتى مذهبى كه «زيد» را بر «حسن» تفضيل دهد روشن است و نيازى به دليل ديگرى ندارد، و حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ. «1»

و ما اين فصول را در آغاز كتاب خود آورديم، زيرا نهايت ادلّه زيديّه و پاسخ آنها در آن آمده است و زيديّه از همه فرقه ها به ما اماميّه سخت گيرترند و ما در اين كتاب انبياء و حجج الهى صلوات اللَّه عليهم را كه داراى غيبت بوده اند

______________________________

(1) هذا آخر ما نقله عن كتاب ابن قبة.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:253

ذكر كرديم. (1) و در پايان كتاب از معمّرين تاريخ ياد كرده ايم تا گفتارمان در باره غيبت و طول عمر از حدّ احاله و

امتناع به حدّ امكان و جواز در آيد. سپس نصوص و اخبارى كه در باره قائم دوازدهمين ائمّه عليهم السّلام از خداى تعالى و پيامبر اكرم و ائمّه يازده گانه صلوات اللَّه عليهم وارده شده و در آنها وقوع غيبت تصريح گرديده است، ذكر كرده و تصحيح نموده ايم. بعد از آن مولد امام و كسانى كه او را مشاهده كرده اند و دلالات و نشانه ها و توقيعات صادره از آن حضرت را ذكر كرده ايم، تا تأكيدى باشد بر ادلّه اى كه بر منكرين وليّ اللَّه و مغيب در ستر اللَّه ذكر كرده ايم. و اللَّه الموفّق للصّواب و هو خير مستعان.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:254

[متن كتاب]

باب 1 در غيبت ادريس پيامبر عليه السّلام

(1) آغاز غيبت ها غيبت مشهوره ادريس پيامبر عليه السّلام است تا به غايتى كه كار شيعيانش به جايى رسيد كه تهيّه قوت برايشان دشوار شد و طاغوت زمانه گروهى از آنها را كشت و باقى آنها را فقير و هراسناك نمود، سپس ادريس پيامبر ظهور كرد و به شيعيانش مژده فرج و قيام قائمى از فرزندانش را داد كه آن نوح عليه السّلام بود. سپس خداى تعالى ادريس عليه السّلام را به سوى خود خواند و پيوسته شيعيان نسل اندر نسل در انتظار قيام نوح عليه السّلام بودند و عذاب سخت طواغيت را تحمّل مى كردند تا آنكه نبوّت نوح عليه السّلام آشكار گرديد.

(2) ابراهيم بن أبى البلاد از پدرش از امام محمّد باقر عليه السّلام چنين روايت كند، گويد:

آغاز نبوّت ادريس عليه السّلام آن بود كه در زمان او پادشاه جبّارى حكومت مى كرد و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:255

روزى سوار بر مركب شد و در يكى از گردشگاههايش زمين سرسبز و خرّمى را ديد كه متعلّق به

يك مؤمن تارك دنيايى بود و از آن خوشش آمد و از وزيرانش پرسيد: اين زمين از آن كيست؟ گفتند: متعلّق به بنده مؤمنى از بندگان پادشاه است، فلان شخص تارك دنيا. او را فرا خواند و بدو گفت: اين زمين را به من پيشكش كن و او گفت: عيال من از تو بدان نيازمندتر است. گفت قيمت آن را مشخّص كن تا بهاى آن را بپردازم و او پاسخ داد نه آن را پيشكش مى كنم و نه مى فروشم از اين كار منصرف شو. پادشاه از اين سخن بر آشفت و غمگين و انديشناك به نزد خانواده خود برگشت و او را زنى بود از طايفه ازارقه «3» يا كبود چشمان كه مورد پسندش بود و در گرفتاريها با او مشورت مى كرد. چون در جاى خود قرار گرفت به دنبال آن زن فرستاد تا در باره گستاخى مالك آن زمين با او مشورت كند و آن زن آمد و چهره پادشاه را غضبناك ديد و گفت: پادشاها! چه ناگوارى رخ داده كه خشم از رخسارت نمايان است؟ بازگو پيش از آنكه اقدامى از شما سر زند و شاه داستان زمين و گفتگوى فيما بين را باز گفت. آن زن گفت: اى پادشاه اين كار براى كسى مهمّ است كه قدرت تغيير و انتقام را نداشته

______________________________

(3) ازرق كبود چشم را گويند و ظاهرا مراد غلامان رومى كه زرق العيون بودند مى باشند.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:256

باشد (1) و اگر دوست نمى دارى كه او را بى دليل بكشى، من اين كار را عهده دار مى شوم و زمين را با دليل در اختيار تو قرار خواهم داد و آن دليل نزد مردم

مملكت، در بردارنده عذر تو خواهد بود. شاه گفت: آن چيست؟ زن گفت:

گروهى از ياران ازارقه خود را به نزد او مى فرستم تا او را به نزد تو آورند و عليه او گواهى دهند كه از دين تو بيزارى جسته و قتل و اخذ املاكش بر تو رواست.

گفت: آن كار را انجام بده، راوى گويد: و آن زن را يارانى از ازارقه بود كه بر دين او بودند و قتل مؤمنان تارك دنيا را جايز مى دانستند و به دنبال ايشان فرستاد و به نزد او آمدند و به آنها دستور داد كه عليه فلان شخص رافضى نزد پادشاه گواهى دهند كه از دين پادشاه برگشته است و آنها هم گواهى دادند و او را كشت و زمينش را تصاحب كرد. در اين هنگام خداى تعالى خشمگين گرديد و به ادريس وحى كرد كه به نزد اين بنده جبّارم برو و به او بگو: آيا به اين راضى نشدى كه بنده مؤمنم را كشتى؟ زمين او را هم در اختيار خود در آوردى و خانواده او را محتاج و گرسنه ساختى! بدان به عزّت خود سوگند كه در آخرت از تو انتقام كشم و در دنيا پادشاهى را از تو سلب كنم و شهرت را ويران سازم و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:257

عزّتت را به ذلّت مبدّل كنم و بدن آن زنت را خوراك سگان سازم كه اى بدبخت! حلم من ترا فريفته است.

(1) و ادريس با رسالت پروردگارش به نزد او آمد در حالى كه بر تختش نشسته بود و يارانش به گردش حلقه زده بودند و گفت: اى جبّار! من رسول الهى به جانب تو هستم

و او خطاب به تو مى فرمايد: آيا به اين راضى نشدى كه بنده مؤمنم را كشتى؟ زمين او را هم در اختيار خود در آوردى و خانواده او را محتاج و گرسنه ساختى! بدان به عزّت خود سوگند كه در آخرت از تو انتقام مى كشم و در دنيا پادشاهى را از تو گرفته و شهرت را ويران مى سازم و عزّتت را به ذلّت مبدّل كرده و بدن آن زنت را خوراك سگان سازم. آن پادشاه ستمكار گفت: اى ادريس! از نزد من بيرون رو و خودت را بر من مقدّم مدار.

سپس زنش را خواست و سخنان ادريس را به اطّلاع او رسانيد آن زن گفت:

رسالت خداى ادريس ترا به هراس نيفكند، من كسى را مى فرستم تا او را بكشد و رسالت خدايش و آنچه كه براى تو آورده باطل شود، شاه گفت: اقدام كن. و ادريس نيز يارانى از مؤمنان تارك دنيا داشت كه با وى انجمن مى كردند و با يك ديگر مؤانست داشتند. و ادريس به آنها گزارش وحى الهى و رسالتش به نزد

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:258

آن جبّار و ابلاغ كلام الهى همه را بدانها گفت و آنها بر ادريس و يارانش دلسوزى كرده و ترسيدند كه او را بكشد.

(1) زن آن جبّار چهل تن از ازارقه را به نزد ادريس فرستاد تا او را بكشند و آنها به انجمنى كه او با ياران خود مى نشست رفتند و او را نيافتند و برگشتند، ياران ادريس آنها را ديده و احساس كرده كه آنها آمدند تا او را بكشند و در جستجوى وى برآمده و او را يافته و گفتند:

اى ادريس! مواظب خودت باش كه

اين جبّار قاتل تو است، امروز چهل تن از ازارقه را فرستاده بود تا ترا بكشند، از اين شهر بگريز! و ادريس نيز همان روز با چند نفر از يارانش از آن شهر كناره گرفت و سحرگاه با پروردگارش به مناجات برخاسته و گفت: اى خداى من مرا به نزد اين جبّار فرستادى و من نيز ابلاغ كلام ترا كردم و او مرا به قتل تهديد كرده است و اگر به من دسترسى پيدا كند مرا خواهد كشت. خداى تعالى وحى فرمود كه از او دورى كن و از قريه اش بيرون شو مرا با او واگذار كه به عزّتم سوگند كه فرمانم را در باره او جارى سازم و كار تو و رسالت ترا در باره او انجام خواهم داد. ادريس گفت: اى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:259

خداى من حاجتى دارم (1) و خداى تعالى فرمود: بخواه كه بر آورده است، گفت: از تو مسألت مى كنم كه بر اين قريه و حومه آن و آنچه در آن است باران نفرستى تا من آن را درخواست كنم. خداى تعالى فرمود: اى ادريس! در اين صورت قريه ويران مى شود و مردمش دچار سختى و گرسنگى مى شوند، ادريس گفت:

گرچه ويران شود و دچار سختى و گرسنگى شوند، خداى تعالى فرمود: آنچه خواستى عطا كردم و هرگز باران بر آنها نفرستم تا تو درخواست كنى و من شايسته ترين فردى هستم كه به وعده اش وفا كند.

ادريس موضوع درخواست خود از خداى تعالى و نباريدن باران بر ايشان را به ياران خود خبر داد و وحى و وعده الهى را كه باران بر ايشان نفرستد تا خودش درخواست كند همه را باز گفت

و گفت اى مؤمنان از اين قريه بيرون شده و به قريه هاى ديگر رويد، آنها هم خارج شدند و عدّه ايشان در آن روز بيست نفر بود كه در قراء ديگر متفرّق شدند و خبر ادريس و مسألت او از خداى تعالى در قريه ها شايع شد و ادريس خود به بالاى كوه بلندى در ميان غارى پناهنده شد و خداى تعالى نيز فرشته اى بر او گمارد كه هر شامگاه غذايش را بياورد و روزها هم روزه مى گرفت و فرشته نيز افطارى مى آورد، در اين ميان، خداوند

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:260

پادشاهى آن جبّار را گرفت و او را كشت (1) و شهرش را ويران و زنش را خوراك سگان كرد، به خاطر خشمى كه بر آن مرد مؤمن گرفته بود.

بعد از آن جبّار، گنهكار ديگرى در شهر ظاهر شد و پس از بيرون رفتن ادريس از آن شهر مدّت بيست سال گذشت و از آسمان حتّى يك قطره باران نباريد و مردم دچار سختى شدند و حالشان به وخامت گرائيد و از شهرهاى بسيار دور غذا وارد مى كردند و چون سختى به نهايت رسيد، بعضى از ايشان به نزد بعضى ديگر رفته و گفتند: اين مصيبتى كه بر ما نازل شده است به سبب درخواست ادريس است كه از پروردگارش مسألت كرده باران بر ايشان نفرستد تا خود نزول باران را از او بخواهد و ادريس از ديد ما مخفى شده و جايگاه او را نمى دانيم و خداوند از او به ما مهربان تر است و با هم اتّفاق كردند كه به درگاه خدا توبه كرده و او را بخوانند و به درگاهش انابه كنند و درخواست نمايند

كه آسمان بر آن قريه و مردمش ببارد. پس بر خاكستر ايستاده و لباس سياه پوشيده و خاك بر سرهاى خود پاشيده و با توبه و استغفار و اشك و زارى به درگاه او ناليدند.

خداى تعالى به ادريس وحى فرمود كه اى ادريس! همشهريان تو با توبه و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:261

استغفار و ناله و زارى به درگاه من ناليده اند (1) و من خداى رحمان و رحيمم، توبه را مى پذيرم و گناه را مى بخشم و بر ايشان رحمت آورده ام و تنها چيزى كه مانع استجابت درخواست باران آنهاست گفتگوى توست كه از من خواستى باران برايشان نبارم تا آنكه تو مسألت كنى، پس اى ادريس! از من بخواه تا به فرياد ايشان برسم و باران بر آنها ببارم. ادريس گفت: بار الها! من از تو درخواست نمى كنم. خداى تعالى فرمود: اى ادريس! آيا تو از من درخواست نكردى و من تو را اجابت نكردم و من از تو مى خواهم كه از من مسألت كنى، پس چرا درخواست مرا اجابت نمى كنى؟ ادريس گفت: بار الها! از تو درخواست نمى كنم.

آنگاه خداى تعالى به فرشته اى كه به او فرمان داده بود غذاى ادريس را هر شامگاه ببرد وحى فرمود كه از ادريس غذا را دريغ داشته و به او نرساند و چون ادريس آن روز را به شب آورد و غذايش نرسيد حزن و گرسنگى او افزون شد و چون شب روز سوم فرا رسيد و غذايش نرسيد سختى و گرسنگى و حزنش فزونتر شد و طاقتش نماند و پروردگارش را ندا كرد كه اى خداى من! رزق مرا از من دريغ داشتى پيش از آنكه مرا قبض روح

كنى؟ و خداى تعالى وحى فرمود كه اى ادريس! سه شبانه روز غذا از تو دريغ داشتم بى تابى كردى امّا از گرسنگى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:262

همشهريانت و سختى ايشان ظرف بيست سال بى تابى نكردى و آن را ياد ننمودى! (1) سپس از تو خواستم هنگام سختى ايشان و رحمتم بر آنها از من بخواهى كه باران بر آنها بفرستم، امّا درخواست نكردى و از سؤالى از من بخاطر آنها دريغ ورزيدى، منهم ترا با گرسنگى تأديب كردم و بردباريت اندك شد و بيتابيت آشكار گرديد، از جايگاهت فرود آى و در جستجوى معاش خود باش كه طلب آن را به چاره انديشى خودت واگذار كردم.

ادريس عليه السّلام از جايگاهش فرود آمده و به شهرى در آمد تا غذايى طلب كند كه گرسنگى او را زايل كند و چون به شهر درآمد، دودى را ديد كه از منزلى بر مى خاست و به جانب آن رفت و بر پيرزنى وارد شد كه دو قرص نان را روى تابه اى پهن مى كرد و به او گفت: اى زن! آيا به من طعام مى دهى كه از گرسنگى بى تابم و آن زن گفت: اى بنده خدا! دعاى ادريس چيزى اضافه براى ما باقى نگذاشته است تا آن را به كسى اطعام كنيم و سوگند ياد كرد كه جز آن، هيچ چيزى ندارد، و معاش را از مردم شهرهاى ديگر طلب كند. ادريس گفت: به اندازه اى به من غذا بده كه روح از كالبدم نرود و بتوانم روى پاى خود بايستم تا

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:263

آنكه در جستجوى معاش باشم. (1) زن گفت: آن دو قرص نان است، يكى از آن من است و ديگرى

از آن پسرم، اگر قوت خودم را بدهم خود خواهم مرد و اگر قوت پسرم را بدهم او خواهد مرد و اينجا اضافه اى نيست تا آن را به تو بدهم.

گفت: پسر تو كوچك است و نصف قرص نان، او را بس است و با آن زنده مى ماند و نصف ديگر مرا كافى است و با آن زنده مى مانم و در آن كفايت من و او هر دو هست، آنگاه زن قرص نان خود را خورد و قرص ديگر را بين ادريس و فرزندش بخش كرد و چون فرزندش ادريس را ديد كه از قرص نان او مى خورد به قدرى مضطرب شد كه قالب تهى كرد! مادرش گفت: اى بنده خدا! فرزندم را از بى تابى بر قوتش كشتى! و ادريس گفت: بى تابى مكن كه من به اذن خداى تعالى او را زنده مى كنم و دو بازوى بچّه را گرفت و گفت: اى روحى كه از بدن اين بچّه بيرون رفتى! به اذن الهى به بدنش بازگرد كه من ادريس پيامبرم و روح بچه به اذن الهى به كالبدش برگشت. چون آن زن كلام ادريس و اين سخن او را شنيد كه أنا إدريس و پسرش را ديد كه پس از مرگ زنده شده است، گفت: من گواهى مى دهم كه تو ادريس پيامبرى و از خانه بيرون رفت و با صداى بلند فرياد مى كرد كه شما را به فرج بشارت مى دهم كه ادريس به شهر شما در آمده

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:264

است. (1) ادريس رفت و بر موضع شهر آن جبّار اوّلى نشست و آن را تلّى از خاك يافت و مردمى از اهل آن قريه به دورش

جمع شدند و به او گفتند: اى ادريس! آيا به ما رحم نمى كنى در اين بيست سالى كه به سختى و گرسنگى گذرانيديم؟ اكنون از خدا بخواه كه بر ما باران بفرستد، گفت: نه، مگر آنكه اين جبّارتان و همه اهل قريه پياده و پاى برهنه بيايند و آن را از من بخواهند. اين مطلب به گوش آن جبّار رسيد و چهل مرد را فرستاد تا ادريس را به نزد او برند، به نزد او آمده و گفتند: جبّار ما را نزد تو فرستاده تا تو را نزد او بريم و ادريس آنها را نفرين كرد و آنها مردند و خبر آن به گوش جبّار رسيد و ديگر بار پانصد مرد را فرستاد تا او را ببرند، آنگاه كه به نزد او آمده گفتند: اى ادريس! اين جبّار ما را به پيش تو فرستاده است تا تو را به نزد او بريم. ادريس گفت: به محلّ آرميدن ياران خود بنگريد. گفتند: اى ادريس! بيست سال است كه ما را از گرسنگى كشتى، اكنون مى خواهى ما را با نفرين بكشى؟ آيا رحم ندارى؟ ادريس گفت: من نزد او نخواهم رفت و از خداوند هم براى شما درخواست باران نمى كنم تا به غايتى كه جبّارتان و اهل قريه شما پياده و پاى برهنه به نزد من آيند، پس به نزد او آمدند و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:265

در مقابلش خاضعانه ايستادند (1) در حالى كه از او مى خواستند كه از خداى تعالى بخواهد كه بر ايشان باران بفرستد و ادريس به آنها گفت: اكنون آرى، و از خداى تعالى درخواست كرد كه بر قريه آنها و نواحى آن باران

بفرستد، ابرى از آسمان بر سر آنها سايه انداخت و رعد و برقى درگرفت و همان ساعت باران فراوانى بر آنها باريد تا به غايتى كه گمان كردند غرق خواهند شد و به خانه هاى خود نرسيده بودند مگر آنكه نفوسشان آنها را از فراوانى آب نگران ساخته بود «1».

باب 2 ذكر آشكار شدن نبوّت نوح عليه السّلام

(2) عبد اللَّه بن فضل هاشمى گويد: امام صادق عليه السّلام فرمود: چون خداى تعالى نبوّت نوح عليه السّلام را آشكار كرد و شيعه به فرج يقين كردند بلوى شدّت گرفت و كذب و اختلاف افزون شد تا به حدّى كه به شيعه سختى شديدى رسيد و به نوح

______________________________

(1) و في الخبر ما يدلّ على ضعفه.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:266

هجوم آورده و او را به شدّت مضروب كردند (1) تا آنكه سه روز بيهوش افتاد و خون از گوشش ريخت و سپس به هوش آمد، اين حادثه پس از سيصد سال از بعثت او رخ داد و او در خلال اين مدّت شب و روز ايشان را دعوت مى كرد امّا آنها مى گريختند، پنهانى آنها را فرا مى خواند اجابت نمى كردند، آشكارا ايشان را دعوت مى كرد اقبال نمى نمودند، پس از سيصد سال قصد كرد كه آنها را نفرين كند، و پس از نماز بامداد بدين منظور نشست كه يك دسته از آسمان هفتم بر وى فرود آمدند و آنها سه فرشته بودند سلام كردند و گفتند: اى پيامبر خدا! ما را حاجتى است. فرمود: آن چيست؟ گفتند: نفرين بر قومت را به تأخير بينداز كه آن نخستين سطوتى است كه خداى تعالى در زمين آشكار مى كند. فرمود: نفرين بر آنها را سيصد سال ديگر به تأخير انداختم و به

سوى آنها برگشت، و باز ايشان را دعوت كرد و آنها هم همان كارها را كردند تا چون سيصد سال ديگر گذشت و از ايمان آوردن آنها مأيوس شد، براى نفرين آنها هنگام ظهر نشست كه يك دسته از آسمان ششم بر وى فرود آمدند و آنها سه فرشته بودند، بر او سلام كردند و گفتند: ما دسته اى از فرشتگان آسمان ششم هستيم كه بامداد بيرون شديم و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:267

نيم روز به نزد تو آمديم، (1) سپس از او همان درخواست نمايندگان آسمان هفتم را نمودند و آنها را نيز به همان پاسخ جواب فرمود و به سوى قوم خود برگشت و به دعوت آنها پرداخت، امّا دعايش جز گريز اثر ديگرى در آنها نداشت تا آنكه سيصد سال ديگر گذشت كه تتمّه نهصد سال بود، پس شيعه به نزد او آمدند و از آنچه از آزار عامّه و سركشان قوم مى كشيدند شكايت كردند و از وى خواستند تا براى فرج دعا كند و او به ايشان پاسخ مثبت داد و نماز خواند و دعا كرد آنگاه جبرئيل عليه السّلام فرود آمد و گفت: خداى تعالى دعاى تو را اجابت كرد، پس به شيعه بگو كه خرما بخورند و هسته اش را بكارند و آن را پرورش دهند تا ميوه دهد و چون ميوه دهد فرج ايشان خواهد رسيد، پس خدا را حمد و ثنا گفت و به آنها اين مطلب را تفهيم كرد و آنها نيز بدان خشنود شدند و خرما خوردند و هسته آن را كاشتند و آن را پرورش دادند تا ميوه داد و با خرماى آن به نزد نوح آمدند و

خواهش كردند كه به آن وعده وفا كند و نوح عليه السّلام نيز از خداى تعالى فرج مسألت كرد و خداوند به وى وحى كرد كه به ايشان بگو: همين خرما را هم بخوريد و هسته آن را بكاريد و چون ميوه دهد، فرج شما خواهد رسيد و آنها پنداشتند كه خلف وعده شده است و يك ثلث آنها از دين برگشتند و دو ثلث ديگر بر دين باقى ماندند و خرما خوردند و هسته اش را كاشتند، چون ميوه داد

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:268

نزد نوح آمدند و به او خبر دادند (1) و خواستند كه به وعده آنها وفا شود، او هم از خداى تعالى فرج مسألت كرد و خداى تعالى به او وحى كرد كه به آنها بگو: همين ميوه را هم بخوريد و هسته اش را بكاريد، يك ثلث ديگر هم از دين برگشتند و تنها يك ثلث باقى ماند و خرما را خوردند و هسته اش را كاشتند و چون ميوه داد، آن را به نزد نوح عليه السّلام آوردند و به او گفتند: جز قليلى از ما باقى نماندند و ما هم در صورت تأخير فرج بر خود نگرانيم، كه هلاك شويم، پس نوح عليه السّلام نماز خواند و گفت: پروردگار! از يارانم جز اين دسته باقى نمانده است و مى ترسم كه اگر فرج به تأخير افتد آنها نيز هلاك شوند و خداوند به او وحى كرد كه دعاى تو را اجابت كردم اكنون كشتى بساز و بين اجابت دعا و طوفان پنجاه سال فاصله بود.

(2) 2- عبد الحميد بن أبى ديلم از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: پس از آنكه

نوح عليه السّلام از كشتى پياده شد، پنجاه سال زندگى كرد، سپس جبرئيل عليه السّلام به

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:269

نزد او آمد (1) و گفت: اى نوح! نبوّت تو سپرى شد و روزگارت به سر رسيد، اكنون به اسم اكبر و ميراث علم و آثار علم نبوّتى كه با توست بنگر و آن را به پسرت سام تحويل بده كه من زمين را وانگذارم جز آنكه عالمى در آن باشد كه تا بعثت پيامبر ديگر وسيله طاعت من و نجات مردم گردد و مردم را بدون حجّت و دعوت كننده به سوى خود و راهنماى به سبيل خود و عارف به امرم وانگذارم كه من حكم كرده ام كه براى هر قومى رهبرى باشد، نيكبختان را به واسطه او هدايت مى كنم و براى بدبختان حجّتى خواهد بود. فرمود: نوح عليه السّلام اسم اكبر و ميراث علم و آثار علم نبوّت را به پسرش سام تحويل داد، امّا حام و يافث علمى نداشتند كه بدان منتفع شوند. فرمود: نوح مژده هود را به آنان داد و دستور داد كه از او پيروى كنند و هر ساله وصيّتنامه را بگشايند و در آن بنگرند و آن عيد ايشان باشد، چنانچه آدم عليه السّلام به آنها امر كرده بود. فرمود: از فرزندان حام و يافث، جبّارين ظاهر شدند و فرزندان سام علومى را كه نزدشان بود مخفى ساختند و پس از نوح ساميان بر حام و يافث غلبه يافتند و اين همان قول خداى تعالى است كه:

«وَ تَرَكْنا عَلَيْهِ فِي الْآخِرِينَ» [الصافّات: 78] مى فرمايد: و واگذارديم بر او در آخرين، يعنى: واگذارد بر نوح دولت جبّارين را و با اين مطالب

محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را تسليت

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:270

مى دهد. فرمود: سند و هند و حبش از اولاد حام اند و عرب و عجم از فرزندان سام و ايشان دولت يافتند و آن وصيّت را عالمى از عالم ديگر به ارث مى برد تا آنكه خداى تعالى هود عليه السّلام را مبعوث فرمود.

(1) 3- عليّ بن سالم از پدرش از امام صادق عليه السّلام روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: چون وفات نوح عليه السّلام فرا رسيد شيعيانش را فرا خواند و به آنها فرمود: بدانيد كه پس از من غيبتى خواهد بود كه در آن طاغوتها ظاهر خواهند شد و خداى تعالى به واسطه قائمى از فرزندان من فرج شما را مى رساند، اسم او هود است و خوش سيما و با طمأنينه و با وقار است، او در شمايل و اخلاق شبيه من است و خداوند هنگام ظهور او دشمنان شما را با طوفان هلاك خواهد ساخت و آنها پيوسته چشم به راه هود بودند و منتظر ظهور او بودند تا آنكه مدّت دراز شد و دل بيشترشان سخت گرديد و خداى تعالى هنگام يأس آنها پيامبرش هود را ظاهر ساخته و گرفتارى آنها پايان پذيرفت و دشمنان را با باد عقيمى كه ذكرش را فرموده است نابود ساخت، فرموده است: بر هر چه گذشت آن را مانند

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:271

خاكستر كرد. «1» سپس بعد از آن غيبت واقع شد تا آنكه صالح عليه السّلام ظاهر گشت.

(1) 4- عبد الحميد بن أبى ديلم از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: چون خداى تعالى هود عليه السّلام را مبعوث فرمود بازماندگان

اولاد سام به او ايمان آوردند، امّا ديگران گفتند: كيست كه از ما نيرومندتر باشد و با باد عقيم هلاك شدند و هود به آنها وصيّت كرد و به ظهور صالح عليه السّلام مژده داد.

باب 3 غيبت صالح پيامبر عليه السّلام

(2) 1- زيد شحّام از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: صالح زمانى از ميان قوم خود غيبت كرد و روزى كه غايب شد مردى كامل و خوش اندام و انبوه-

______________________________

(1) الذاريات: 42.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:272

ريش و لاغر ميان و سبك گونه و در ميان مردان متوسّط القامه بود و چون نزد قومش برگشت او را از صورتش نشناختند، به سوى قومش برگشت در حالى كه مردم سه دسته بودند: منكرانى كه هرگز برنگشتند؛ كسانى كه اهل شكّ و ترديد بودند؛ و ديگرانى كه اهل ايمان و يقين بودند و صالح عليه السّلام هنگامى كه برگشت ابتدا به دعوت اهل شكّ و ترديد پرداخت و به آنها گفت: من «صالح» هستم، امّا او را تكذيب كردند و دشنام دادند و راندند و گفتند: خدا از تو بيزار باد، صالح به شكل تو نبود، فرمود: آنگاه كه به نزد منكران آمد، آنان نيز سخن او را نشنيدند و به سختى از وى دورى كردند، سپس به نزد دسته سوم رفت كه اهل ايمان و يقين بودند و به آنها گفت: من «صالح» هستم، گفتند: براى ما خبرى بازگوى تا شكّ ما مرتفع شود و ما شكّى نداريم كه خداى تعالى خالقى است كه هر كسى را كه بخواهد به هر شكلى در مى آورد و به ما خبر داده اند و نيز در ميان خود نشانه هاى قائم را آنگاه كه بيايد

بررسى كرده ايم و صحّت آن به وسيله يك خبر آسمانى محقّق مى شود. صالح گفت: من صالحى هستم كه ناقه را براى شما آوردم.

گفتند: راست گفتى، آن همانست كه ما بررسى كرده ايم، آن شتر چه نشانه هايى داشت؟ و صالح گفت: يك روز او آب را مى نوشيد و يك روز شما، گفتند: به خدا و آنچه آورده اى ايمان آورديم و در چنين حالى است كه خداى تعالى فرموده

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:273

است: «أَنَّ صالِحاً مُرْسَلٌ مِنْ رَبِّهِ» (1) و اهل يقين گفتند: ما به آنچه فرستاده شده است ايمان داريم و مستكبران كه همان شكّ كنندگان و منكران بودند گفتند: ما به كسى كه شما بدان ايمان آورديد كافريم. «1» راوى گويد: گفتم: آيا در آن روز در ميان آنها عالمى به صالح بود؟ فرمود: خدا عادلتر از آن است كه زمين را بدون عالم گذارد كه مردم را به خداى تعالى راهبرى كند و آن قوم بعد از خروج صالح تنها هفت روز در حال بلا تكليفى به سر بردند كه امامى را نمى شناختند ولى آنها به همان دين خداى تعالى كه در دستشان بود عمل مى كردند و با هم متّحد بودند و چون صالح عليه السّلام ظاهر شد دور او جمع شدند و همانا مثل قائم مثل صالح عليهما السّلام است.

باب 4 غيبت ابراهيم عليه السّلام

(2) امّا غيبت ابراهيم خليل صلوات اللَّه عليه مانند غيبت قائم ما صلوات اللَّه عليه است و بلكه از آن عجيب تر است، زيرا خداى تعالى نشانه ابراهيم عليه السّلام را از

______________________________

(1) الاعراف 76 و 77. و فيها «أ تعلمون أن صالحا- الآية».

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:274

همان هنگام كه در رحم مادرش بود نهان ساخت تا آنكه خداى

تعالى به قدرت كامله خود او را از رحم به پشتش در آورد (يعنى آثار حمل در وى نمايان نبود) سپس امر ولادتش را نهان ساخت تا وقتى كه مدّت غيبت به سر آمد.

(1) 1- ابو بصير از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: پدر ابراهيم عليه السّلام منجّم نمرود بن كنعان بود و نمرود بدون مشورت با او كارى نمى كرد. شبى از شبها در ستاره ها نگريست و چون صبح شد گفت: ديشب امر شگفتى ديدم، نمرود گفت:

آن چيست؟ گفت: مولودى را ديدم كه در اين سرزمين متولّد مى شود و هلاك ما به دست اوست و به همين زودى مادرش به او باردار مى شود، نمرود از آن خبر تعجّب كرد و گفت: آيا زنان بدو باردار شده اند؟ گفت: خير و در علم خود يافته بود كه آن مولود را به آتش مى سوزانند، امّا ندانسته بود كه خداى تعالى او را نجات خواهد داد. فرمود: نمرود زنان را از مردان دور ساخته و زنان را در ميان شهر محبوس ساخت تا مردى به زنى دسترسى نداشته باشد. فرمود: امّا پدر ابراهيم عليه السّلام با زنش مواقعه كرد و آن زن باردار شد و پنداشت كه اين همان مولود

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:275

است، (1) پس به دنبال زنان قابله فرستاد كه هر چه در رحم ها بود تشخيص مى دادند و در مادر ابراهيم نگريستند و خداى تعالى آنچه كه در رحم بود به پشت چسبانيد و قابله ها گفتند ما چيزى در شكم او نمى بينيم و چون مادر ابراهيم او را به دنيا آورد، پدرش خواست تا او را به نزد نمرود برد، پس زنش گفت:

فرزندت را به

نزد نمرود مبر كه او را خواهد كشت، بگذار او را به يكى از اين غارها ببرم و او را آنجا گذارم تا اجلش فرا رسد و تو فرزندت را نكشته باشى، گفت ببر و او فرزند را به غارى برد و او را شير داد و بر در غار سنگى نهاد و برگشت و خداى تعالى نيز روزى وى را در انگشت شست او قرار داد و از شست خود شير مى مكيد و رشد او در هر روز مانند رشد ديگران در يك هفته، و رشد هفتگى او مانند رشد ماهانه ديگران و رشد ماهانه وى مانند رشد سالانه ديگران بود و در آنجا به اراده خداوندى ماند. سپس روزى مادرش به پدرش گفت: اگر اجازه مى دادى كه به سراغ آن كودك بروم و او را ببينم، مى رفتم و پدر گفت برو و مادر به غار آمد و ناگهان ابراهيم را ديد كه چشمانش مانند دو چراغ مى درخشد، او را گرفت و به سينه خود چسبانيد و شيرش داد و برگشت و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:276

پدرش از حال كودك پرسش كرد (1) و مادر گفت: او را به خاك سپردم و مدّتى به بهانه حاجت بيرون مى رفت و خود را به ابراهيم مى رسانيد و او را در آغوش مى كشيد و شير مى داد و بر مى گشت و چون ابراهيم به راه افتاد، مادرش آمد و همان كارها را كرد امّا چون خواست برگردد، ابراهيم جامه او را گرفت، مادر گفت چه مى خواهى؟ گفت: مرا با خود ببر و او گفت بگذار تا از پدرت اجازه بگيرم. «1»

و پيوسته ابراهيم در غيبت بود و خود را نهان

مى داشت و امرش را مكتوم مى كرد تا آنگاه كه ظهور كرد و فرمان خداى تعالى را آشكار نمود و خداوند قدرت خود را در باره وى نمايان ساخت، سپس دوباره غايب شد و آن وقتى بود كه پادشاه طاغى او را از شهر بيرون كرد و ابراهيم گفت: از شما و آنچه جز خدا مى خوانيد كناره مى گيرم و پروردگار خود را مى خوانم و اميدوارم با خواندن پروردگارم بدبخت نباشم و خداى تعالى فرمود: چون از آنها و آنچه كه مى پرستيدند كناره گرفت، ما اسحاق و يعقوب را به او بخشيديم و همه را پيامبر ساختيم و از رحمت خود بدانها بخشيديم و براى ايشان لسان صدق علىّ قرار داديم. «2» كه مقصود علىّ بن أبى طالب عليه السّلام است، زيرا ابراهيم از خداى تعالى

______________________________

(1) تتمة الحديث في الكافى ج 8 تحت رقم 558 فليراجع.

(2) مريم: 49- 51.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:277

خواسته بود كه برايش در ميان پسينيان زبان راستگوئى قرار دهد (1) و خداى تعالى براى او و اسحاق و يعقوب لسان صدق علىّ را قرار داد و عليّ عليه السّلام إخبار فرمود كه قائم يازدهمين از فرزندان اوست و او همان كسى است كه زمين را پر از عدل و داد مى كند همچنان كه پر از ظلم و جور شده باشد و براى او غيبت و حيرتى است كه اقوامى در آن گمراه شوند و ديگرانى هدايت يابند و اين امر واقع خواهد شد همچنان كه او آفريده شده است و عليّ عليه السّلام در حديث كميل بن زياد نخعى إخبار فرموده است كه زمين بدون حجّت نماند، آن حجّت يا ظاهر و مشهور است

و يا آنكه نهان و مستور، براى آنكه حجّتهاى خدا و نشانه هاى او از ميان نرود. و من اين دو خبر را با اسناد آن در اين كتاب در باب اخبار امير المؤمنين عليه السّلام از امر غيبت نقل كرده ام و در اينجا دوباره آنها را ذكر كردم، براى آنكه در دنباله داستان ابراهيم عليه السّلام ذكر آنها لازم بود.

و براى ابراهيم عليه السّلام غيبت ديگرى است كه براى اعتبار به تنهايى در بلاد مسافرت كرد.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:278

(1) 2- ابو حمزه ثمالى از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه فرمود: روزى ابراهيم عليه السّلام بيرون رفت تا در بلاد سير كند و عبرت گيرد و به يك بيابانى در سرزمينى رسيد و بناگاه مردى را ديد كه ايستاده بود و نماز مى خواند و فريادش تا آسمان بالا مى رفت و لباسش پشمى بود. ابراهيم عليه السّلام از كار او در شگفت شد و نشست و انتظار كشيد تا او از نمازش فارغ شد و چون به طول انجاميد او را با دستش حركت داد و گفت: نمازت را كوتاه كن كه مرا حاجتى است، فرمود: آن مرد نيز كوتاه كرد و ابراهيم با او نشست و گفت: براى كه نماز مى خوانى؟ گفت: براى خداى ابراهيم، گفت: خداى ابراهيم كيست؟ گفت آن كس كه تو را و مرا آفريد.

ابراهيم گفت: از تو خوشم آمده است و دوست دارم در راه خداى تعالى با تو برادرى كنم، منزلت كجاست تا اگر خواستم به زيارت و ملاقات تو بيايم، آن مرد گفت: منزل من پشت اين آب است- و با دستش به دريا اشاره كرد- ولى مصلّاى

من همين جاست و اگر خواستى مرا در همين موضع خواهى ديد ان شاء اللَّه، سپس آن مرد به ابراهيم گفت: آيا حاجتى دارى؟ ابراهيم گفت: آرى، آن

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:279

(1) مرد گفت: حاجت تو چيست؟ ابراهيم بدو گفت: يا تو خدا را بخوان و من آمين گويم و يا آنكه من مى خوانم و تو بر دعاى من آمين گو. آن مرد گفت: براى چه به درگاه خدا دعا كنيم؟ ابراهيم گفت: براى مؤمنان گنهكار، مرد گفت: خير، ابراهيم گفت: براى چه؟ و او گفت: زيرا من خدا را سه سال است كه خوانده ام و تاكنون اجابتى نديده ام و من از خداى تعالى خجالت مى كشم كه دعاى ديگرى كنم، مگر آنكه بدانم مرا اجابت كرده است. ابراهيم گفت: دعاى تو چيست؟ مرد گفت: من روزى در همين مصلّا بودم كه نوجوانى بر من گذشت كه با هيبت بود و نور از پيشانيش مى درخشيد، گيسوانش را در پشت سرش انداخته بود و گاوى را مى راند كه گويا آن را روغن زده بودند و گوسفندانى را مى راند كه فربه و گرانبهايند، از ديدار او تعجّب كردم و بدو گفتم: اى غلام! اين گاو و گوسفند از كيست؟ گفت: از آن من است. «1» گفتم: تو كيستى؟ گفت: من اسماعيل پسر ابراهيم خليل اللَّه ام. در آن هنگام به درگاه خدا دعا كردم و مسألت نمودم كه خليل خود را به من بنماياند. ابراهيم گفت: من ابراهيم خليل اللَّه ام و آن نوجوان نيز پسر من است، آن مرد در اين هنگام گفت: الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ كه دعاى مرا اجابت

______________________________

(1) في الكافى ج 8 ص 392 تحت رقم 591

«فقال لإبراهيم».

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:280

كرد. (1) فرمود: آنگاه مرد گونه هاى ابراهيم را بوسيد و با وى معانقه كرد و سپس گفت: اكنون براى دعا آماده ام، دعا كن تا بر دعاى تو آمين گويم و ابراهيم براى مؤمنين و مؤمنات گنهكار تا روز قيامت دعا كرد و مغفرت و رضاى خداوند را براى آنها مسألت نمود و آن مرد نيز بر دعاى ابراهيم آمين گفت.

راوى گويد: امام محمّد باقر عليه السّلام فرمود: دعاى ابراهيم به شيعيان مؤمن و گنهكار ما تا روز قيامت خواهد رسيد.

باب 5 غيبت يوسف عليه السّلام

(2) امّا غيبت يوسف عليه السّلام بيست سال به طول انجاميد و در اين مدّت يعقوب عليه السّلام روغن بر گيسوان نزده و سرمه نكشيده و عطر استعمال نكرده و به زنان نزديك نشده بود تا آنكه خداى تعالى پريشانى يعقوب را برطرف كرد و يوسف و برادرانش و پدر و مادر و خاله اش را به گرد يك ديگر جمع كرد. سه روز اين غيبت را در چاه و چند سال آن را در زندان و باقى سنوات را در امارت بود. يوسف در مصر

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:281

بود (1) و يعقوب در فلسطين و بين آنها نه روز مسافت بود و در دوران غيبتش احوال مختلفى بر وى عارض شد. برادرانش اتّفاق كردند او را بكشند، سپس او را به چاه عميقى انداختند، آنگاه او را به بهاى اندكى كه چند درهم معدود بود فروختند، بعد از آن گرفتارى زن عزيز مصر و چندين سال در زندان به سر بردن پيش آمد و سپس امير مصر گرديد و خداى تعالى اوضاع پريشان او را سامان داد و تأويل خوابش را به

وى نماياند.

(2) 1- هشام بن سالم از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: يك اعرابى به نزد يوسف آمد تا از او طعامى بخرد و به او فروخت و چون از آن كار فارغ شد يوسف بدو گفت: منزلت كجاست؟ او گفت: در فلان مكان، فرمود: يوسف به او گفت: چون به فلان وادى رسيدى بايست و فرياد كن: اى يعقوب! اى يعقوب! مرد بزرگوار نيكو منظر و تنومند و خوش چهره اى خواهد آمد و به او بگو: من در مصر مردى را ملاقات كردم كه به شما سلام رسانيد و گفت: امانت تو نزد خداى تعالى ضايع نشده است. فرمود: اعرابى رفت و بدان موضع رسيد و به غلامانش

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:282

گفت: شترها را نگه داريد، (1) سپس فرياد زد: اى يعقوب! اى يعقوب! مرد نابيناى بلند قامت و نيكو منظرى در حالى كه دستش به ديوار بود پيش آمد، مرد به او گفت: آيا تو يعقوبى؟ گفت: آرى، آنگاه پيام يوسف را بدو رسانيد.

فرمود: يعقوب بيهوش بر زمين افتاد و چون به هوش آمد گفت: اى اعرابى! آيا از خداى تعالى حاجتى دارى؟ گفت: آرى، من مردى ثروتمندم و زنم دختر عموى من است و تا كنون فرزندى برايم نزائيده است، دوست دارم دعا كنى تا خداوند فرزندى به من عطا كند. فرمود: يعقوب وضو ساخت و دو ركعت نماز گزارد سپس به درگاه خداى تعالى دعا كرد و زنش چهار شكم يا فرمود شش شكم حامله شد و هر بار نيز دو قلو زائيد.

پس يعقوب مى دانست كه يوسف نمرده و زنده است و خداى تعالى پس از يك دوره غيبت

او را به زودى ظاهر مى سازد و به فرزندانش مى گفت: من از جانب خداوند چيزى را مى دانم كه شما نمى دانيد «1» و خاندان و خويشانش به واسطه آنكه از يوسف ياد مى كرد او را خرفت مى شمردند تا آنگاه كه بوى يوسف را استشمام كرد و گفت: من بوى يوسف را مى يابم اگر مرا كم عقل و نادان ندانيد،

______________________________

(1) يوسف: 98.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:283

گفتند: به خدا سوگند كه تو در بيراهه قديم خود هستى و چون بشير آمد كه همان پسرش، يهودا بود و پيراهن يوسف را به رويش انداخت و دو مرتبه بينا گرديد، گفت: آيا به شما نگفتم كه من از جانب خدا چيزى را مى دانم كه شما نمى دانيد؟ «1» (1) 2- مفضّل از امام صادق عليه السّلام روايت كرده كه فرمود: آيا مى دانيد كه پيراهن يوسف چه بود؟ گفتم: خير، فرمود: چون آتش براى ابراهيم افروخته شد، جبرئيل برايش يك جامه بهشتى آورد و بر او پوشانيد و به واسطه آن سرما و گرما بر وى زيان نمى رسانيد و چون مرگ ابراهيم عليه السّلام فرا رسيد آن را در بازوبندى نهاد و بر اسحاق آويخت، اسحاق نيز آن را بر يعقوب آويخت و هنگامى كه يوسف به دنيا آمد، يعقوب آن را بر يوسف آويخت و آن در بازوى وى بسته بود تا كارش بدان جا كشيده شد و چون يوسف آن پيراهن را از ميان آن بازوبند بيرون كشيد، يعقوب رائحه آن را استشمام كرد و اين همان قول خداى

______________________________

(1) يوسف: 95- 98.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:284

تعالى است كه «إِنِّي لَأَجِدُ رِيحَ يُوسُفَ لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُونِ» «3» (1) و آن اين پيراهن

بود كه از بهشت آمده بود. راوى گويد: گفتم فداى شما آن پيراهن به كه رسيد؟ فرمود: به اهلش و سپس فرمود: هر پيامبرى كه علمى يا چيز ديگرى را به ارث برد همه به محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و يا آل محمّد عليهم السّلام رسيد.

و روايت شده است كه چون قائم عليه السّلام ظهور كند پيراهن يوسف در بر اوست و عصاى موسى و خاتم سليمان عليهم السّلام همراه اوست.

دليل آنكه يعقوب عليه السّلام مى دانست كه يوسف عليه السّلام زنده است و براى ابتلاء و آزمايش از او غائب شده است اين است كه وقتى فرزندانش گريان به نزد او آمدند به ايشان گفت: اى فرزندانم! چرا گريه مى كنيد و وا ويلا براه انداخته ايد و چرا عزيزم يوسف را در ميان شما نمى بينم؟ گفتند: اى پدر! ما رفتيم مسابقه بدهيم و يوسف را بر سر كالاى خود گذاشتيم و گرگ او را خورد و تو حرف ما را باور نمى كنى گر چه راستگو باشيم و اين پيراهن اوست كه برايت آورده ايم. گفت: آن را به من دهيد و بدو دادند و آن را بر صورت خود نهاد و بيهوش بر زمين افتاد، وقتى به هوش آمد به آنها گفت: اى پسران من! آيا شما نمى پنداريد كه عزيزم يوسف را گرگ دريده است؟ گفتند: چرا، گفت: پس چرا بوى گوشت او به

______________________________

(3) يوسف: 95 و التفنيد: النسبة الى الفند و هو نقصان عقل يحدث من الهرم.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:285

مشامم نمى رسد و چرا پيراهن او را صحيح و سالم مى بينم؟ (1) فرض كنيد پيراهن از طرف پائين از تنش بيرون آمده باشد،

چگونه گريبان و سر شانه هايش پاره نشده است و چگونه گرگ مى تواند او را بدرد و پيراهنش پاره نشده باشد؟ اين گرگ دروغ است و فرزندم مظلوم است. نفس سركشتان شما را فريفته است، من صبر جميل پيشه مى كنم و خدا بر آنچه وصف مى كنيد يارى كننده است. آن شب از آنها روى گردان شد و با آنها سخن نگفت و بر يوسف مرثيه سرايى مى كرد و مى گفت:

حبيبم اى يوسفى كه ترا بر جميع فرزندانم برگزيدم و او را از من ربودند! حبيبم اى يوسفى كه در بين فرزندانم به تو اميدوار بودم و او را از من ربودند! حبيبم اى يوسفى كه دست راستم را زير سرش مى نهادم و دست چپم او را نوازش مى كرد و او را از من ربودند! حبيبم اى يوسفى كه در تنهايى انيس من بود و او را از من ربودند! حبيبم اى يوسف! اى كاش مى دانستم كه تو را در كدام كوه رها كرده اند! يا در كدام دريا غرق كرده اند! حبيبم يوسف! اى كاش با تو بودم و بلايى كه به تو رسيده به من نيز مى رسيد!

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:286

(1) و دليل ديگر بر آنكه يعقوب عليه السّلام مى دانست كه يوسف عليه السّلام زنده و در غيبت است اين سخن اوست كه گفت: اميد است كه خداوند همه را به من برساند، «1» و سخن ديگر او كه به فرزندانش گفت: اى فرزندانم برويد و از يوسف و برادرش جستجو كنيد و از رحمت خدا نااميد نباشيد كه از رحمت خدا جز قوم كافر نااميد نباشند. «2»

و امام صادق عليه السّلام فرمود: يعقوب عليه السّلام به ملك الموت گفت: به من

بگو كه مردم را مجتمعا قبض روح مى كنى و يا جدا جدا؟ گفت: جدا جدا، گفت: در زمره كسانى كه قبض روح كردى آيا روح يوسف بود؟ گفت: خير، اينجا بود كه به فرزندانش گفت: برويد و از يوسف و برادرش جستجو كنيد.

پس حال كسانى كه امروزه عارف به امام زمان غائب عليه السّلام هستند، مانند حال يعقوب است كه به يوسف و غيبتش عارف بود و حال جاهلان به او و به غيبتش و دشمنان امر او، حال خاندان و خويشان اوست «3» كه كار جهالت آنها در باره يوسف و غيبت وى به جايى رسيد كه به پدرشان يعقوب گفتند: به خدا

______________________________

(1) يوسف: 84.

(2) يوسف: 88.

(3) في بعض النسخ «حال اخوة يوسف».

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:287

سوگند كه تو در گمراهى ديرين خود هستى.

(1) و سخن يعقوب آنگاه كه بشير پيراهن يوسف را بر روى يعقوب انداخت و او بينا شد و گفت: آيا به شما نگفتم كه من از جانب خداوند چيزى را مى دانم كه شما نمى دانيد، دليلى است بر آنكه او مى دانست يوسف زنده است و براى گرفتارى و آزمايش غايب شده است.

(2) 3- سدير از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: در قائم سنّتى از يوسف است، گفتم: گويا خبر او يا غيبت او را ذكر مى كنيد؟ فرمود: اين مردم خوك صفت منكر نيستند كه برادران يوسف اسباط و اولاد پيامبران بودند، با يوسف كه برادرشان بود و آنها هم برادر وى بودند تجارت كرده و داد و ستد نمودند و وى را نشناختند تا آنگاه كه گفت: من يوسفم و اين هم برادر من است! پس چرا منكر مى شوند

كه خداى تعالى در روزگارى بخواهد حجّتش را از آنها پنهان كند؟ يوسف روزى پادشاه مصر بود و بين او و پدرش هجده روز فاصله بود و اگر خداى تعالى مى خواست كه مكان وى را به او بنماياند مى توانست، به خدا

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:288

سوگند وقتى به يعقوب و فرزندانش مژده رسيد، نه روزه خودشان را به مصر رسانيدند، (1) چرا اين مردم منكرند كه خداى تعالى با حجّت خود همان كند كه با يوسف كرد؟ در بين ايشان گردش كند و در بازارهاى آنها راه رود و بر بساط آنها پا نهد و آنها او را نشناسند تا آنگاه كه خداى تعالى به او اذن دهد كه خود را به آنها معرّفى سازد همان گونه كه به يوسف اذن داد آنگاه كه به ايشان گفت: آيا مى دانيد آنگاه كه نادان بوديد چه بر سر يوسف و برادرش آورديد؟ گفتند: آيا تو خودت يوسف نيستى؟ گفت: من يوسفم و اين هم برادر من است! «1»

باب 6 «2» غيبت موسى عليه السّلام

(2) 1- امير المؤمنين عليه السّلام از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كند كه فرمود: وقتى وفات

______________________________

(1) يوسف: 90.

(2) النسخ مختلفة في عنوان الابواب و هنا في بعضها «الباب الاول» و في بعضها «الباب الثانى» و في بعضها «باب» فقط، و في بعضها «باب» مع الرقم الهندسى.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:289

يوسف عليه السّلام فرا رسيد شيعيان و خاندان خود را جمع كرد و حمد و ثناى الهى به جاى آورد و سپس به آنها گفت: سختى شديدى به آنها خواهد رسيد كه در آن مردانشان را بكشند و شكم زنان باردارشان را پاره كنند و كودكانشان را

سر ببرند تا آنگاه كه خداوند حقّ را در قائم كه از فرزندان لاوى بن يعقوب است ظاهر سازد و او مردى گندمگون و بلند قامت است و صفات او را بر شمرد، پس ايشان به آن وصيّت متمسّك شدند و غيبت و شدّت بر بنى اسرائيل واقع شد و آنها مدّت چهار صد سال منتظر قيام قائم بودند تا آنكه ولادت او را بشارت دادند و علامات ظهورش را مشاهده كردند و سختى آنها شدّت يافت و با سنگ و چوب به ايشان حمله كردند و فقيهى كه به احاديث او آرامش مى يافتند تحت تعقيب قرار گرفت و او مخفى شد و با او نامه نگارى كردند و گفتند: ما در گرفتاريها به كلام تو آرامش مى يافتيم، پس آن فقيه ايشان را به بيابانها برد و نشست و با آنها حديث قائم و صفات او و نزديكى ظهور او را مى گفت و آن شب شبى مهتاب بود و در اين ميانه موسى عليه السّلام در آمد و در اين هنگام او نوجوان بود و از سراى فرعون به پشت گردشگاه آمد و از موكب خود كناره گرفت و در حالى كه سوار

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:290

بر قاطرى بود (1) و طيلسان خزى بر دوش داشت به نزد ايشان آمد، چون آن فقيه او را بديد، از صفاتش او را شناخت، برخاست و بر قدوم او افتاد و بر آن بوسه داد و گفت: سپاس خدايى را كه مرا از دنيا نبرد تا آنكه تو را به من نشان داد و چون پيروانش چنين ديدند دانستند كه او صاحب ايشان است و به شكرانه خداى تعالى بر

زمين افتادند و موسى عليه السّلام جز اين نگفت كه اميدوارم خداوند در فرج شما تعجيل كند و بعد از آن غايب شد و به شهر مدين رفت و آن ساليان را نزد شعيب مقام كرد و اين غيبت دوم از غيبت اوّلى بر آنها سخت تر بود و آن پنجاه و چند سال مقدّر گشت، و گرفتارى آنها شدّت گرفت و آن فقيه نيز خود را مخفى ساخت و كسى را به نزد او فرستادند و گفتند ما بر استتار تو شكيبايى نداريم، پس به بيابانى بيرون شد و آنها را خواست و آنها را خوشدل ساخت و به آنها اعلام كرد كه خداى تعالى به او وحى كرده است كه پس از چهل سال فرج ايشان را خواهد رسانيد همگى گفتند: الحمد للَّه و خداى تعالى وحى فرمود كه به ايشان بگو بخاطر الحمد للَّه كه بر زبان جارى كرديد آن را به سى سال تقليل دادم، گفتند:

كلّ نعمة فمن اللَّه،

هر نعمتى از جانب خداوند است، وحى آمد كه به آنها بگو آن را بيست سال كاهش دادم، گفتند: لا يأتي بالخير إلّا اللَّه اين خداست كه خير جارى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:291

مى كند، (1) وحى آمد كه به آنها بگو آن را به ده سال كاستم، گفتند:

«لا يصرف السّوء إلّا اللَّه»

اين خداوند است كه بدى را دور مى سازد و خداوند به آن فقيه وحى كرد كه به ايشان بگو: از جاى خود حركت نكنيد كه اذن فرج شما را دادم، در اين ميان موسى عليه السّلام در حالى كه سوار بر حمارى بود ظاهر شد و آن فقيه خواست او را به شيعيان معرّفى كرده

و موجبات استبصار آنها را فراهم سازد، موسى آمد و فقيه پرسيد: فرزند كه هستى؟ گفت: فرزند عمران، گفت: او فرزند كيست؟ گفت: فرزند قاهث فرزند لاوى فرزند يعقوب، گفت: چه آورده اى؟

گفت: رسالت از جانب خداى تعالى. آن فقيه برخاست و به دست موسى بوسه داد سپس در ميان ايشان نشست و آنها را خوشدل ساخت و دستورات موسى را به ايشان ابلاغ كرد و سپس ايشان را متفرّق ساخت و از اين زمان تا فرج ايشان كه به غرق فرعون حاصل شد، چهل سال فاصله بود.

(2) 2- محمّد حلبىّ از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: چون وفات يوسف بن يعقوب فرا رسيد خاندان يعقوب را كه بالغ بر هشتاد نفر بودند گرد

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:292

آورد (1) و گفت: اين قبطيان به زودى بر شما پيروز شده و بدترين عذاب را به شما بچشانند و خداوند نجات شما را به دست مردى از فرزندان لاوى بن يعقوب كه نامش موسى بن عمران است، قرار داده است، او جوانى بلند قامت با گيسوانى مجعّد و گندمگون است و هر مردى از بنى اسرائيل نام فرزندش را عمران مى نهاد و عمران نيز نام فرزندش را موسى مى گذاشت.

و أبى بصير از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه فرمود: موسى قيام نكرد مگر آنكه پنجاه دروغگو در بنى اسرائيل ظاهر شدند و همه مدّعى بودند كه موسى بن عمرانند.

پس خبر به فرعون رسيد كه بنى اسرائيل مستغرق در اخبار وى اند و او را مى جويند و كاهنان و جادوگرانش به وى گفتند: نابودى دين و قوم تو به دست كودكى است كه از بنى اسرائيل در

اين سال متولّد مى شود. فرعون بر زنان آنها قابله ها گماشت و گفت: هر فرزندى كه در اين سال متولّد شود سرش بريده خواهد شد و يك قابله هم بر مادر موسى گماشت و چون بنى اسرائيل چنين ديدند، گفتند: اگر پسران بكشد و زنان را نگاه دارد، نابود شويم و باقى نمانيم،

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:293

بيائيد قرار بگذاريم كه با زنان نزديكى نكنيم. (1) امّا عمران پدر موسى عليه السّلام گفت: با آنها آميزش كنيد كه كار خدايى- گر چه مشركان كراهت داشته باشند- واقع خواهد شد، بار خدايا هر كه آن را حرام بداند من حرام نمى دانم و هر كه آن را ترك كند من ترك نخواهم كرد و با مادر موسى آميزش كرد و او باردار شد و قابله اى بر مادر موسى گمارد كه او را محافظت كند و با او بر مى خاست و با او مى نشست و چون مادر موسى به وى باردار شد محبّت وى بر دلش افتاد و حجّتهاى خدا بر خلق چنين اند، قابله به وى گفت: اى دختر جان! چرا رنگت زرد و تنت آب مى شود؟ گفت: مرا ملامت مكن كه چون وضع حمل كنم او را گرفته و سرش را از تنش جدا كنند. گفت: غم مخور كه من راز تو را مكتوم مى دارم، امّا مادر موسى باور نكرد، و چون فرزند را به دنيا آورد به قابله كه بدو روى آورده بود التفات كرد و گفت: هر چه كه خدا بخواهد! قابله گفت: نگفتم كه رازت را كتمان مى كنم، سپس فرزند را برداشته و او را به پستو برد و به اصلاح امر او پرداخت، بعد از آن

به نزد نگهبانان رفت و به آنها كه دم در ايستاده بودند گفت: برگرديد كه خون منقطعى خارج شد و آنان نيز برگشتند و مادر بدو شير داد و چون از صداى گريه او ترسيد كه مبادا به وجود او پى برند، خداوند به او

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:294

وحى كرد كه يك تابوتى بسازد (1) و فرزند را درون آن قرار دهد و شبانه آن را ببرد و به رودخانه نيل مصر بيفكند، او نيز موسى را در تابوت نهاده و به دريا انداخت، امّا تابوت به نزد مادر بر مى گشت و او نيز آن را به دم موج مى داد تا آنكه باد بر آن وزيد و در دريا روان ساخت، همين كه مادر ديد فرزندش را آب مى برد خواست فريادى كشد، امّا خداى تعالى قلبش را آرام ساخت.

فرمود: زن فرعون زنى صالحه و از بنى اسرائيل بود، به فرعون گفت: اكنون ايّام بهار است، مرا از اين قصر بيرون بر و بر كنار شطّ نيل خيمه اى بزن تا در اين ايّام تفريح و تفرّجى كرده باشم. در كنار شطّ نيل چادرى براى او زدند و بناگاه تابوت به طرف او پيش آمد. گفت: آيا شما هم بر روى آب آنچه را كه من مى بينم مى بينيد؟ گفتند: اى ملكه! به خدا سوگند ما هم مى بينيم و وقتى نزديك شد خود را به آب انداخت و با دست خود آن را گرفت و نزديك بود كه در آب غرق شود تا جايى كه فرياد از نهاد همه برخاست، آن را گرفت و از آب بيرون آورد و بر دامن خود گذاشت و يكباره ديد كه بچه اى است زيبا

و خوشرو و محبّتش بر دل او افتاد، او را در دامن گرفت و گفت: اين پسر من است! گفتند: اى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:295

و اللَّه! چه نيكو گفتى، (1) تو و پادشاه مصر فرزندى نداريد، پس او را فرزند خود بگيريد، برخاست و به نزد فرعون آمد و گفت: من به پسر بچه پاكيزه و شيرينى رسيدم، او را فرزند خود بگيريم كه مايه روشنى چشم من و تو خواهد بود و مبادا كه او را بكشى! گفت اين بچه از كجا آمده است؟ گفت نمى دانم، جز اينكه آب او را آورده است، و آنقدر گفت و گفت تا فرعون راضى شد. وقتى كه مردم شنيدند پادشاه بچه اى را به فرزندى گرفته است، هر يك از سرانى كه با فرعون بودند همسرش را فرستاد تا به آن بچه شير دهد و دايه او باشد، امّا آن بچه پستان هيچ يك را نگرفت، زن فرعون گفت: براى فرزندم دايه اى بجوئيد و هيچ زنى را حقير نشمريد و موسى هيچ زنى را نپذيرفت و مادر موسى به خواهر وى گفت: به دنبال او برو و ببين اثرى از او مى بينى؟ او رفت به در خانه پادشاه رسيد و گفت:

شنيده ام كه شما به دنبال دايه ايد در اينجا يك زن پاكدامنى هست كه فرزند شما را مى گيرد و براى شما كفالت مى كند. زن فرعون گفت: او را داخل كنيد، وقتى كه وارد شد زن فرعون پرسيد: از كدام خاندانى؟ گفت: از بنى اسرائيل، گفت: اى دخترك برو كه به تو نيازى نداريم. زنان گفتند: خدايت عافيت دهد! ببين بچه او را مى پذيرد يا نه؟ زن فرعون گفت: بنگريد اگر

پذيرفت آيا فرعون راضى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:296

مى شود كه بچه از بنى اسرائيل و دايه نيز از بنى اسرائيل باشد؟ او هرگز راضى نخواهد شد. (1) گفتند: حالا ببين كه مى پذيرد يا نه؟ زن فرعون گفت: اى دختر برو و بگو بيايد. و او به نزد مادرش آمد و گفت: زن پادشاه تو را خوانده است و او آمد و موسى را بدو دادند او موسى را در دامن خود نهاد و پستان در دهانش گذاشت و شير به حلق او سرازير شد. وقتى كه همسر فرعون ديد كه او دايه اى را پذيرفته است برخاست و به نزد فرعون آمد و گفت: براى فرزندم دايه اى يافته ام كه او را پذيرفته است. گفت: از كدام خاندان است؟ گفت: از بنى اسرائيل! فرعون گفت:

امكان ندارد، بچه از بنى اسرائيل و دايه از بنى اسرائيل! امّا زن فرعون اصرار كرد و گفت: آيا از اين بچه مى ترسى؟ او پسر توست، در دامن تو پرورش مى يابد، تا آنجا كه فرعون را از رأيش برگردانيده و او بدين كار رضا داد.

موسى در ميان خاندان فرعون پرورش يافت و مادر و خواهرش و آن قابله نيز در باره او چيزى اظهار نكردند تا آنكه مادر و آن قابله درگذشتند و موسى پرورش يافت و بنى اسرائيل هيچ اطّلاعى از او نداشتند. فرمود: بنى اسرائيل در جستجوى او بودند و از او پرسش مى كردند، امّا هيچ خبرى از او نداشتند. به

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:297

فرعون گفتند كه بنى اسرائيل در طلب اوست و از او پرسش مى كند (1) او هم به دنبال ايشان فرستاد و بر عذاب آنها افزود و بين آنها جدائى انداخت

و از خبر گرفتن از موسى و پرسش در باره او بازداشت. فرمود: شبى مهتابى بنى اسرائيل نزد يكى از مشايخ خود كه دانشمند بود گرد آمده و گفتند: ما به ذكر احاديث آرامش مى يابيم، تا كى و تا چند در اين بلا باشيم؟ او گفت: به خدا در اين رنج خواهيد بود تا خداى تعالى پسرى از فرزندان لاوي بن يعقوب را كه نامش موسى بن- عمران است ظاهر سازد. او نوجوانى بلند بالا با گيسوانى مجعّد است در همين گفتگو بودند كه موسى سوار بر استرى آمد و نزد ايشان ايستاد، شيخ سرش را بلند كرد و او را از صفاتش شناخت و به او گفت: خدا تو را رحمت كند اسمت چيست؟ گفت: موسى. گفت: فرزند كه هستى؟ گفت: فرزند عمران، فرمود: آن شيخ پريد و بر دستان موسى افتاد و بر آن بوسه زد و ديگران نيز به پاى او افتادند و بر آن بوسه زدند. موسى ايشان را شناخت و آنها نيز او را شناختند و موسى آنها را به عنوان شيعيان خود انتخاب كرد.

بعد از آن طبق مشيّت الهى درنگ كرد، سپس خارج شد و به شهرى از شهرهاى فرعون در آمد، در آنجا يكى از شيعيانش با يكى از فرعونيان قبطى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:298

منازعه مى كرد (1) و آنكه از شيعيانش بود عليه دشمن قبطى اش استغاثه كرد، موسى مشتى بر آن قبطى زد و او افتاد و مرد و موسى عليه السّلام تنومند و نيرومند بود و ذكرش در دهان مردم افتاد و كارش شيوع يافت و گفتند موسى يكى از فرعونيان را كشته است، آن شب را موسى

در آن شهر در ترس و انتظار به سر برد و فرداى آن روز ناگهان همان مردى را مشاهده كرد كه ديروز طلب كمك مى كرد و امروز با ديگرى گلاويز شده بود، موسى به او گفت: بى گمان تو مرد آشوبگرى هستى، ديروز با يكى درافتادى و امروز با ديگرى! و چون موسى عليه السّلام رفت به يارى آن مؤمن و خواست عليه دشمنانش دستى دراز كند، گفت: اى موسى! آيا مى خواهى مرا بكشى، همچنان كه ديروز يكى را كشتى؟ تو در زمين قصدى جز گردنكشى ندارى و نمى خواهى كه از مصلحان باشى و از اقصاى شهر مردى دوان دوان آمد و گفت: اى موسى رجال و بزرگان شور كرده اند كه تو را بكشند، از شهر بيرون برو كه من خيرخواه تو هستم. و موسى ترسان و منتظر از شهر بيرون آمد، «1» در حالى كه نه ياورى داشت و نه مركبى و نه خادمى، به زمينى سرازير مى شد و از زمينى بالا مى رفت تا آنكه به شهر مدين رسيد و به زير درختى در آمد و آرميد و

______________________________

(1) راجع سورة القصص 14 الى 20.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:299

ديد زير آن درخت چاهى است (1) و گرد آن گروهى از مردم آب مى كشند و بناگاه دو دختر ناتوان را مشاهده كرد كه چند گوسفند همراه داشتند و به آنها گفت:

كارتان چيست؟ گفتند: پدر ما شيخى پير است و ما دو دختر ناتوان هستيم و نمى توانيم در ميان ازدحام مردان رويم و بعد از مردم گوسفندانمان را آب خواهيم داد. موسى عليه السّلام بر آنها ترحّم كرد و دلو آنها را گرفت و گفت: گوسفندان خود را پيش

برانيد و آنها را آب داد و آن روز پيش از مردم برگشتند، موسى به زير درخت برگشت و نشست و گفت: خدايا! من بدان چه برايم فرو فرستى محتاجم، و روايت شده است كه او اين كلمات را گفت در حالى كه به يك نيمه خرما هم محتاج بود. آن دو دختر چون برگشتند پدرشان گفت: چه زود در اين ساعت آمديد؟ گفتند: مرد صالحى را يافتيم كه بر ما ترحّم كرد و گوسفندان ما را آب داد. و پدر به يكى از آن دو گفت: برو و او را دعوت كن به نزد من آيد. آن دختر با شرم و حيا به نزد موسى آمد و گفت: پدرم تو را دعوت كرده تا مزد آبكشى تو را بدهد.

روايت شده است كه موسى عليه السّلام به آن دختر گفت: راه را به من نشان بده و پشت سرم بيا كه ما فرزندان يعقوب به پشت زنان نمى نگريم، و چون به نزد او آمد و داستان را براى وى بازگفت، فرمود: نترس كه از مردم نادان نجات يافتى،

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:300

(1) يكى از دختران گفت: پدر جان: او را اجير كن كه او بهترين اجير، مردى نيرومند و درستكار است. گفت: مى خواهم يكى از اين دو دختر را به زنى به تو دهم به شرط آنكه هشت سال و يا ده سال اجير من باشى و اختيار با توست. و روايت است كه موسى ده سال خدمت كرد، زيرا پيامبران به فضل و تمام عمل مى كنند.

چون موسى مدّت را به انجام رسانيد و خانواده خود را به جانب بيت المقدس مى برد، شبى راه را گم

كرد و به خانواده خود گفت: همين جا بمانيد كه من آتشى مى بينم، شايد بتوانم براى شما شعله اى و يا خبرى از راه بياورم، چون به آتش رسيد درختى را ديد كه از شاخه تا بن شعله ور است، چون به آتش نزديك شد آتش واپس رفت، موسى برگشت و در دل هراسان شد، سپس آن درخت بوى نزديك شد و از جانب راست وادى كه سرزمين مباركى بود از آن درخت ندايى برخاست كه اى موسى! من خداى ربّ العالمينم و عصايت را بيفكن و چون ديد كه آن عصا به حركت در آمد و مانند مار جنّى است، روى برگردانيد و رفت و آن را دنبال نكرد كه ناگاه اژدهائى شد تنومند و برنا و از دندانهايش لهيب آتش زوزه كشان خارج مى شد كه موسى پا به فرار نهاد! خداى تعالى وحى فرمود:

برگرد! و او نيز در حالى كه مى لرزيد و زانوهايش بهم مى خورد، برگشت و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:301

گفت: (1) اى خداى من! آيا اين كلامى كه مى شنوم كلام توست؟ گفت: آرى و نترس و او آسوده شد، آنگاه پايش را بر دم آن نهاد و زير گلويش را گرفت كه بناگاه دستش بر قبضه عصا بود و مار مبدّل به عصا گرديد و به او گفته شد: نعلينت را بدر آر كه تو در وادى مقدّس طوى گام مى نهى! و روايت شده است كه مأمور به كندن آنها شد زيرا جنس آنها از پوست حمار مرده بود.

و همچنين روايت شده كه مقصود از «فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ»، دور ساختن دو هراس است: هراس از نابودى خانواده و هراس از فرعون.

سپس خداى تعالى او را به نزد

فرعون و يارانش با دو معجزه «يد بيضاء» و «عصا» فرستاد و از امام صادق عليه السّلام روايت شده است كه به بعضى اصحابشان فرمودند: بدان چه نااميدى اميدوارتر از آنچه اميد مى دارى باش، زيرا موسى بن- عمران عليه السّلام رفت تا براى خانواده خود شعله اى آتش بياورد، امّا به نزد ايشان آمد در حالى كه رسول و پيامبر بود و خداى تعالى كار بنده و پيامبرش موسى عليه السّلام را در يك شب اصلاح فرمود و با امام قائم دوازدهمين ائمّه عليهم السّلام نيز

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:302

چنين كند، در يك شب كارش را اصلاح فرمايد همچنان كه كار پيامبرش موسى عليه السّلام را در شبى اصلاح فرمود و او را از حيرت و غيبت به روشنائى فرج و ظهور در آورد.

(1) 3- عبد اللَّه بن سنان از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: در قائم عليه السّلام سنّتى از موسى بن عمران عليه السّلام است، گفتم: سنّت او از موسى بن عمران چيست؟

فرمود: پنهانى ولادتش و غيبت از قومش. گفتم: موسى از اهل و قومش چقدر غايب بود؟ فرمود: بيست و هشت سال.

(2) 4- امير المؤمنين عليه السّلام از پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كرده كه فرمودند: مهدى از ما اهل بيت است و خداوند كار او را يك شبه اصلاح كند. و در روايت ديگر آمده است كه خداوند او را يك شبه اصلاح كند.

(3) 5- ابو بصير از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه فرمود: در صاحب الأمر چهار

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:303

سنّت از چهار پيامبر وجود دارد، سنّتى از موسى و سنّتى از عيسى

و سنّتى از يوسف و سنّتى از محمّد صلوات اللَّه عليهم اجمعين، امّا از موسى ترس و انتظار است، و امّا از يوسف زندان است، و امّا از عيسى آن است كه در باره او مى گويند مرده است ولى او نمرده، و امّا از محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم شمشير است.

باب 7 درگذشت موسى عليه السّلام و غيبت اوصياء و حجّتهاى پس از او تا روزگار مسيح عليه السّلام

(1) 1- محمّد بن عماره از پدرش روايت كند كه به امام صادق عليه السّلام عرض كردم:

مرا از وفات موسى بن عمران عليه السّلام آگاه كن، فرمود: چون اجلش فرا رسيد و مدّت عمرش به پايان آمد و روزيش به پايان رسيد، ملك الموت عليه السّلام به نزد او آمد و گفت: سلام بر تو اى كليم اللَّه! موسى گفت: و عليك السّلام تو كيستى؟

گفت: من ملك الموتم، گفت: براى چه آمدى؟ گفت: آمده ام تا تو را قبض روح

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:304

كنم، موسى بدو گفت: از كجا روحم را مى گيرى؟ گفت: از دهانت، (1) موسى عليه السّلام گفت: چگونه چنين مى كنى در حالى كه با اين دهان با خدايم جلّ جلاله تكلّم كرده ام، گفت: از دستت، گفت: چگونه چنين مى كنى در حالى كه با آن تورات را برگرفته ام، گفت: از پايت، گفت: چگونه چنين مى كنى در حالى كه با آنها بر طور سينا گام نهاده ام، گفت: از چشمانت، گفت: چگونه چنين مى كنى در حالى كه هميشه به رحمت حقّ چشم دوخته ام، گفت: از گوشت، گفت: چگونه چنين مى كنى در حالى كه با آنها كلام پروردگارم جلّ جلاله را شنيده ام.

خداى تعالى به ملك الموت وحى فرمود: جانش را مگير تا آنكه او باشد كه آن را درخواست نمايد و ملك الموت بيرون

آمد و موسى عليه السّلام تا آنجا كه خداوند اراده فرمود زنده بود و يوشع بن نون را خواست و بدو وصيّت كرد كه امرش را مكتوم بدارد و پس از خود به جانشينش وصيّت نمايد و از ميان قوم خود غايب شد و در دوران غيبتش مردى را ديد كه به حفر گورى مشغول بود و بدو گفت:

آيا مى خواهى در اين كار كمكت كنم؟ آن مرد گفت: آرى، و او را كمك كرد تا گور را كند و لحد را پرداخت، سپس موسى عليه السّلام در آن خوابيد تا بنگرد چگونه است، پس خداى تعالى پرده ها را كنار زد و او جايگاه خود را در بهشت ديد و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:305

گفت: اى خداى من! مرا قبض روح كن! (1) و ملك الموت جانش را همان جا گرفت و دفنش كرد و خاك بر او ريخت و آنكه به حفر قبر مشغول بود كسى جز ملك الموت نبود كه به صورت آدمى در آمده بود و اين در صحراى تيه بود و فريادكننده اى از آسمان ندا در داد كه موساى كليم در گذشت و كيست كه دار فانى را وداع نكند؟

و پدرم از جدّش و او از پدرش و او از ائمّه عليه السّلام روايت كرده است كه از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم پرسش شد كه قبر موسى عليه السّلام كجاست؟ و آن حضرت فرمود: آن بر كنار راه بزرگى پهلوى تلّ سرخ است.

بعد از آن يوشع بن نون عليه السّلام به امر نبوّت و خلافت قيام كرد و بر آزار و سختى و بلاى سركشان شكيبا بود تا آنكه

سه تن از طواغيت درگذشتند و پس از آنها كارش بالا گرفت، امّا دو تن از منافقان قوم موسى عليه السّلام صفوراء دختر شعيب همسر موسى عليه السّلام را به شورش واداشتند و به همراهى صد هزار نفر به جنگ يوشع بن نون آمدند و او با ايشان جنگيد و بسيارى از آنها كشته شدند و بقيّه به اذن خداى تعالى گريختند و صفوراء دختر شعيب اسير شد و يوشع بن نون

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:306

به او گفت: در دنيا تو را بخشيدم تا پيامبر خدا موسى عليه السّلام را ملاقات كرده و شكايت تو و قومت را بدو برم.

(1) صفوراء گفت: وا ويلا! به خدا اگر بهشت را بر من ارزانى كنند، شرمم آيد كه پيامبر خدا را در آن ملاقات كنم زيرا كه هتك حرمت وى را كرده ام و بر جانشين او شوريده ام.

و ائمّه پس از يوشع بن نون تا زمان داود عليه السّلام به مدّت چهار صد سال پنهان بودند و تعداد آنها يازده تن بود و پيروان هر يك از آنها به نزد آن ائمّه آمد و شد داشتند و معالم دين خود را از آنها مى آموختند تا آن كه نوبت به آخرين آنها رسيد و او غايب شد و پس از ظهورش بشارت به داود عليه السّلام داد و گفت: داود همان كسى است كه زمين را از جالوت و لشكريانش پاك خواهد ساخت و فرج ايشان در ظهور اوست و آنها نيز در انتظار او بودند و چون زمان داود رسيد آنان چهار برادر بودند و پدر پيرى داشتند و داود در ميان ايشان از همه كوچكتر بود و كسى

از وى ياد نمى كرد و نمى دانست كه او، داود پيامبر است كه منتظر اويند، همان كسى كه زمين را از جالوت و لشكريانش پاك مى سازد، امّا شيعيانش مى دانستند كه او به دنيا آمده و به سنّ نيرومندى رسيده است او را مى ديدند و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:307

مشاهده مى كردند امّا نمى دانستند كه او همان داود است.

(1) پس از آن روزى داود و برادران و پدرشان با طالوت به جبهه جنگ رفته بودند و داود از آنها بازمانده بود و مى گفت در اين جبهه چه كارى از من بر مى آيد و پدر و برادرانش نيز او را خوار و بى مقدار مى شمردند، او در ميان گوسفندان پدر باقى مانده بود و آنها را مى چرانيد و جنگ شدّت گرفت و مردم گرفتار شدند، پدرش از جبهه برگشت و به داود گفت: طعامى به نزد برادرانت ببر تا در برابر دشمن تقويت شوند و داود عليه السّلام مردى كوتاه قد و كم مو و پاكدل و خوش اخلاق بود به جبهه رفت و ديد لشكر به گرد يك ديگر فراهم آمده و هر يك در سنگر خود موضع گرفته است. داود عليه السّلام به سنگى گذشت و سنگ با نداى بلندى بوى گفت: اى داود! مرا برگير و جالوت را با من بكش كه من براى كشتن او آفريده شده ام. داود آن سنگ را برداشت و در خرجين خود گذاشت كه در آن سنگهايى براى پرتاب به گوسفندان خود جمع مى كرد. چون به ميان لشكر رسيد شنيد كه امر جالوت را بزرگ مى شمارند و به آنها گفت: چرا امر او را بزرگ مى شماريد، به خدا سوگند اگر چشمم به او بيفتد

او را خواهم كشت. سخن او را بازگو كردند تا آنكه به طالوت رسيد و به داود گفت: اى جوان! توان تو چقدر

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:308

است و چه تجربه اى براى خود اندوخته كرده اى؟ (1) گفت: بسا بوده كه شير به گوسفندى از گله ام حمله آورده است و من خود را به آن رسانيده و سر شير را گرفته و دهانش را باز كرده و گوسفند را آزاد ساخته ام، و خداى تعالى به طالوت وحى كرده بود كه جالوت را كسى مى تواند بكشد كه زره تو را بپوشد و بر تنش اندازه باشد و زره خود را خواست و داود عليه السّلام آن را پوشيد و بر تنش اندازه بود و طالوت و حاضرانش از بنى اسرائيل متعجّب شدند و طالوت گفت: اميد است خداوند به دست او جالوت را بكشد. چون صبح شد و دو لشكر در مقابل هم قرار گرفتند، داود عليه السّلام گفت: جالوت را به من نشان بدهيد و چون او را ديد سنگ را برگرفت و به طرف او پرتاب كرد سنگ ميان دو چشمش را شكافت و به مغز سرش رسيد و از مركب سرنگون شد و مردم گفتند: داود جالوت را كشت و او را به فرمانروائى برگزيدند و ديگر نامى از طالوت نبود. بنى اسرائيل نيز به گرد او در آمدند و خداى تعالى زبور را بر وى فرو فرستاد و صنعت آهن را تعليم وى كرد و آن را برايش نرم گردانيد، و به كوهها و پرنده ها دستور داد كه به همراه او تسبيح گويند و صدايى خوش به او عطا فرمود كه مثل آن شنيده نشده

است و در عبادت توانمندش ساخت و او را پيامبر بنى اسرائيل قرار داد.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:309

(1) روش قائم عليه السّلام نيز چنين است، او را علمى است كه چون وقت خروجش نزديك شود و آن علم از جانب او منتشر شود و خداى تعالى آن را گويا كرده و ندا كند: اى ولى خدا! بدر آى و دشمنان خدا را بكش و او را شمشيرى است در غلاف و چون وقت خروجش نزديك شود از غلاف بدر آيد و خداى تعالى آن را گويا كند و آن شمشير ندا كند: اى ولى خدا! بدر آى، ديگر روا نيست كه از دشمنان خدا تقاعد كنى. او به در آيد و دشمنان خدا را هر كجا بيايد خواهد كشت و حدود خدا را اقامه كرده و به حكم خداى تعالى فرمان دهد.

مطلب اخير را در پايان حديثى كه در اين كتاب در باب رواياتى كه از رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در نصّ بر قائم عليه السّلام و اينكه او دوازدهمين از ائمّه عليهم السّلام است نقل نموده ام. «1»

سپس «2» داود عليه السّلام اراده فرمود كه سليمان عليه السّلام را جانشين خود سازد، زيرا خداى تعالى به او چنين دستورى داده بود و چون آن را به بنى اسرائيل اعلام كرد

______________________________

(1) كمال الدّين، باب 24 حديث 11.

(2) تتمّة الخبر.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:310

آنها از اين موضوع ناخرسند شده و ناليدند (1) و گفتند: مى خواهد جوانى را بر ما خليفه سازد در حالى كه در ميان ما بزرگتر از او هست. داود عليه السّلام اسباط بنى اسرائيل را فراخواند و به آنها گفت: از

ناخشنودى شما مطّلع شدم، عصاهاى خود را به من نشان بدهيد، هر عصا كه سبز شد و ميوه داد صاحب آن ولىّ امر و جانشين من است. گفتند: پذيرفتيم. فرمود: هر يك از شما نامش را بر عصايش بنويسد و نوشتند، سليمان هم عصاى خود را آورد و نامش را بر آن نوشت. سپس همه را در اتاقى نهاده و درش را بستند و سران بنى اسرائيل به پاسبانى آن پرداختند و چون صبح شد داود با ايشان نماز بامداد بجاى آورد و در را گشود و عصاها را بيرون آورد، عصاها سبز شده بودند و تنها عصاى سليمان بود كه ميوه نيز آورده بود، ديگر كار را به داود واگذاشتند او در حضور بنى اسرائيل سليمان را آزمود و به وى گفت: اى پسر جان! خنك ترين چيز چيست؟ و او گفت: عفو خداوند از مردم و عفو مردم از يك ديگر. گفت: پسر جان: شيرين ترين چيز چيست؟ گفت: محبّت و آن نسيم رحمت خدا در ميان بندگانش است. داود از سر خرسندى خنديد و سليمان را در ميان بنى اسرائيل گردش داد و به آنها گفت: اين پس از من جانشين من است. سپس سليمان امر خود را پنهان كرد و در همان حال ازدواج كرد و از شيعيانش نيز تا آنگاه كه خدا خواست مستور بود، بعد از آن

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:311

روزى زنش گفت: (1) پدر و مادرم فداى تو! چقدر نيكو خصال و خوش رائحه اى! و هيچ مكروهى در تو نيست جز آنكه هزينه تو بر عهده پدرم مى باشد، اگر به بازار مى رفتى و در صدد تحصيل روزى بر مى آمدى نيكو بود

و اميدوارم كه خدا تو را نااميد نسازد، سليمان عليه السّلام گفت: من تا به حال كار و كسبى نكرده ام و راه و رسم آن را درست نمى دانم، آن روز بازار رفت و گردش كرد و برگشت و چيزى بدو نرسيد و به زن گفت: چيزى حاصل نشد، زن گفت: عيبى بر تو نيست اگر امروز نبود فردا هست و چون فردا شد به بازار رفت و تمام روز به گردش پرداخت و چيزى عايدش نشد و بازگشت و زن را مطّلع ساخت و وى گفت: ان شاء اللَّه فردا خواهد بود و چون روز سوم شد رفت و رفت تا به ساحل دريا رسيد و ناگاه صيادى را ديد و بدو گفت: آيا مى خواهى كمكت كنم و چيزى هم به من بدهى؟ گفت: آرى و او را كمك كرد و در پايان كار دو عدد ماهى بدو داد آنها را گرفت و خداى تعالى را سپاس گفت و شكم يكى از آن دو را شكافت، ناگهان ديد انگشترى در شكم آن است، آن را بر گرفت و در جامه خود نهاد و ماهيها را شست و به خانه آورد و زنش شادمان شد و بدو گفت: مى خواهم پدر و مادرم را

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:312

دعوت كنى تا بدانند كه تو كاسب شده اى، (1) آنها را دعوت كرد و با يك ديگر غذا خوردند و چون فارغ شدند گفت: آيا مرا مى شناسيد؟ گفتند: نه به خدا جز آنكه از تو جز خير نديده ايم، گويد: انگشتريش را در آورد و در دست كرد، باد و پرندگان به فرياد در آمدند و او پادشاه شد و آن زن و

پدر و مادرش را به بلاد اصطخر برد و شيعيان به دور او جمع شدند و به وجود او شاد گرديدند و خداوند سرگردانى غيبت سليمان عليه السّلام را از آنها برطرف ساخت و چون وفاتش فرا رسيد به امر خداى تعالى به آصف بن برخيا وصيّت كرد و او در ميان ايشان بود و شيعيان نزد او آمد و شد مى كردند و معالم دينشان را از او فرا مى گرفتند، سپس خداى تعالى آصف را مدّت مديدى غايب ساخت و بعد از آن ظهور كرد و تا آن وقت كه خدا خواسته بود در ميان ايشان بود، سپس با قومش خداحافظى كرد و بدو گفتند: محلّ ملاقات ما كجا باشد؟ گفت: بر سر پل صراط، و تا وقتى كه خدا خواسته بود از ميان ايشان غايب بود و به واسطه غيبت او بلوى و گرفتارى بر بنى اسرائيل شدّت گرفت و بخت النّصر بر آنها چيره و هر كدام ايشان را كه مى يافت مى كشت و در جستجوى فراريان آنها بود و فرزندانشان را اسير مى كرد و از اسيران خاندان يهودا چهار تن را برگزيد كه دانيال در ميان آنها بود و از فرزندان هارون عزير را برگزيد و در آن روز آنها كودكان صغيرى بودند و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:313

مدّتى در اختيار او بودند و بنى اسرائيل در عذاب سختى بسر مى برد، (1) و دانيال پيامبر عليه السّلام نود سال در دست بخت النّصر اسير بود و چون فضل او را ديد و شنيد كه بنى اسرائيل در انتظار ظهور اوست و اميدوارند كه با ظهور او و به دست او فرج حاصل شود، دستور داد

او را در چاه بزرگ و وسيعى انداختند و شيرى را همراه او كردند تا او را بخورد، امّا آن شير نزديك او نرفت، وى دستور داد به او خوراك ندهند، ولى خداى تعالى به دست پيامبرى از پيامبرانش بدو خوردنى و نوشيدنى مى رسانيد و دانيال روزها روزه مى گرفت و شبها با خوراكى كه به دستش مى رسيد افطار مى كرد و بعد از آن بلوى و گرفتارى بر شيعيان و قومش و كسانى كه منتظر او و ظهورش بودند شدّت گرفت و بيشتر آنها بر اثر طول غيبت در دين شكّ كردند و چون گرفتارى دانيال عليه السّلام و قومش به نهايت رسيد، بخت النّصر در خواب ديد كه گروهى از ملائكه به چاهى كه دانيال در آن بود فرود آمدند و بدو سلام كرده و مژده فرج دادند و چون صبح شد از آنچه بر سر دانيال آورده بود پشيمان شد و دستور داد او را از چاه در آوردند و چون او را آوردند از شكنجه اى كه به او داده بود عذرخواهى كرد، سپس تدبير امور مملكت

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:314

و داورى بين مردم را بدو سپرد (1) و هر كس از بنى اسرائيل كه نهان بود آشكار گرديد و سربلند شدند و مؤمنان به فرج به گرد دانيال اجتماع كردند و اندكى بر اين حال نگذشته بود كه دانيال وفات كرد و امر بعد از خود را به عزير عليه السّلام واگذار كرد و بنى اسرائيل به نزد او گرد آمدند و با او مأنوس شدند و معالم دينشان را از او مى گرفتند و خداوند شخص او را يك صد سال غايب ساخت، سپس

او را برانگيخت و حجّتهاى الهى پس از وى نيز غايب شدند و بلوى و گرفتارى بر بنى اسرائيل شدّت گرفت تا آنكه يحيى بن زكريّا عليهما السّلام به دنيا آمد و رشد كرد و در سنّ هفت سالگى ظهور كرد و در ميان مردم ايستاد و خطبه خواند، حمد و ثناى الهى را به جاى آورد و أيّام اللَّه را به آنها يادآورى كرد و گفت كه رنج نيكوكاران به سبب گناهان بنى اسرائيل است و عاقبت از آن متّقين مى باشد و به آنها وعده داد كه پس از بيست و چند سال با قيام مسيح عليه السّلام فرج حاصل شود و آنگاه كه مسيح عليه السّلام متولّد شد، خداى تعالى ولادتش را مخفى ساخته و شخص او را غايب ساخت، زيرا چون مريم بدو باردار شد او را به مكان دورى كشانيد، سپس زكريّا و خاله اش به جستجوى او برآمدند و آنگاه به سر وقت او رسيدند كه وضع حمل كرده بود و مى گفت: اى كاش پيش از اين مرده بودم و مرا فراموش كرده

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:315

بودند. (1) خداى تعالى زبان مسيح را گشود تا عذر او باشد و حجّت مريم را اظهار كند و چون ظاهر شد گرفتارى و تعقيب بنى اسرائيل شدّت گرفت و سركشان و طواغيت بر آنها فشار آوردند تا جايى كه كار مسيح عليه السّلام بدان جا رسيد كه خداى تعالى از آن خبر داده است و شمعون بن حمون و شيعيان پنهان شدند تا جايى كه كار استتارشان به جزيره اى از جزاير دريا كشيد و در آن اقامت گزيدند و خداوند چشمه هاى گوناگون را بر ايشان

جارى ساخت و براى آنها ميوه هاى گوناگون آفريد و گاو و گوسفند فراوانى نصيب آنها كرد و يك نوع ماهى كه به آن قمد مى گفتند به سوى آنها گسيل داشت كه نه گوشت داشت و نه استخوان، بلكه صرفا پوست و خون بود و از دريا بيرون افتاد و خداى تعالى به زنبور عسل دستور داد كه بر آن بنشيند و نشست و زنبور عسل به آن جزيره آمد و بر درختان نشستند و كندو ساختند و عسل فراوان شد و آنها بر همه اخبار مسيح عليه السّلام در اين جزيره آگاهى داشتند.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:316

باب 8 بشارت عيسى بن مريم عليهما السّلام به خود پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم

(1) 1- عبد اللَّه بن سليمان كه مردى كتابخوان بود مى گويد: در انجيل چنين خوانده ام: اى عيسى! در كار من كوشا باش و بيهودگى مكن و بشنو و اطاعت كن، اى فرزند طاهره پاكيزه باكره بتول! من تو را بدون مرد از بطن مريم آفريدم، تو را آفريدم تا نشانه اى براى جهانيان باشى، پس فقط مرا بپرست و بر من توكّل كن، كتاب را با دست توانا بگير و آن را براى مردم سوريا و سريانى تفسير كن و به آنها بگو كه من خداى دائمى هستم كه هيچ زوالى ندارد. پيامبر امّى را تصديق كنيد همان كه سوار بر شتر است و زره بر تن و تاج كه همان عمامه باشد بر سر و نعلين در پا و چوبدستى كه همان تازيانه باشد در دست دارد. دو چشمش گشاده و گيراست و پيشانيش صاف و گونه هايش درخشنده و بينى اش راست و قلمى و دندانهايش گشاده است، گردنش صاف و درخشنده است بمانند يك تنگ نقره و گويا از

دو طرف گلويش طلا موج مى زند. يك رشته موى لطيف از

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:317

سينه تا نافش كشيده شده است (1) و شكم و سينه اش مو ندارد، گندمگون است و انگشتانش باريك و كفّ و قدم مباركش ستبر است، چون به كسى التفات كند به تمام بدن متوجّه او مى شود و چون راه رود سنگين و با وقار است و گويا پاى از صخره مى كند و از بلندى فرود مى آيد. چون به همراه قومى در آيد سربلند و چيره بر ايشان است و عرق روى مباركش مانند لؤلؤ و مرواريد است و رائحه مشك از او مى تراود، پيش از او و پس از وى بمانندش ديده نشده است، خوش- بو و ازدواج كننده با زنان و كم فرزند است، نسل او از وجود مباركه اى است كه بيتى در بهشت دارد كه در آن شكاف و رگى نيست، در آخر الزّمان او را كفالت كند، همچنان كه زكريّا مادر تو را كفالت كرد، براى او دو فرزند عزيز است كه در راه خدا شهيد شوند، كلام او قرآن است و دينش اسلام و من نيز سلامم، و خوشا بحال كسى كه زمان وى را دريابد و شاهد ايّام وى باشد و كلامش را بشنود.

عيسى عليه السّلام گفت: بار خدايا! طوبى چيست؟ فرمود: درختى در بهشت است كه من به قدرت خود آن را كاشته ام و آن بر همه بهشت سايه دارد و ريشه اش از رضوان و آبش از تسنيم است خنكى آن مانند كافور و طعمش طعم زنجبيل است

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:318

و هر كه از آن جرعه اى نوشد هرگز تشنه نگردد.

(1) عيسى عليه السّلام گفت: بار خدايا! مرا

از آن چشمه سيراب كن. فرمود: اى عيسى! بر بشر حرام است كه از آن چشمه بنوشد تا آن كه آن پيامبر از آن بنوشد و بر امّتها حرام است كه از آن بنوشند تا آنكه امّت آن پيامبر از آن بنوشد، اى عيسى من تو را به جانب خود بالا مى برم و در آخر الزّمان به زمين فرو مى فرستم تا شگفتيهاى امّت آن پيامبر را ببينى و آنها را بر دفع دجّال لعين كمك كنى، تو را در وقت صلاة فرو مى فرستم تا با ايشان نماز بخوانى. به راستى كه آنها امّت مرحومه هستند.

و براى عيسى عليه السّلام چندين غيبت بود كه ناشناس در زمين گردش مى كرد و قوم و شيعيانش خبرى از او نداشتند بعد از آن ظهور كرد و شمعون بن حمون عليه السّلام را وصىّ خود ساخت و چون شمعون درگذشت، حجّتهاى پس از وى غايب بودند، و جستجوى آنها سخت شد و بلواى عظيم شد و دين مندرس و حقوق ضايع گرديد و واجبات و مستحبّات الهى از بين رفت و مردم به اين طرف و آن طرف مى رفتند و هيچ چيز را نمى شناختند و اين غيبت دويست و پنجاه سال بطول انجاميد.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:319

(1) 2- معاوية بن عمّار از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: بعد از عيسى بن- مريم عليهما السّلام مردم دويست و پنجاه سال بدون حجّت ظاهر گذرانيدند.

(2) 3- يعقوب بن شعيب از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: بين عيسى و محمّد عليهما السّلام پانصد سال فاصله بود كه در دويست و پنجاه سال آن پيامبر و يا عالمى آشكار

نبود، راوى گويد: در اين مدّت مردم چه مى كردند؟ فرمود به دين عيسى عليه السّلام عمل مى كردند، گفتم: چه حالى داشتند؟ فرمود: مؤمن بودند، سپس فرمود: زمين هيچ گاه از عالم خالى نمى ماند.

و از جمله كسانى كه در جستجوى حجّت الهى در زمين سفرها كرد سلمان فارسىّ رضى اللَّه عنه بود كه پيوسته از نزد عالمى به نزد عالمى ديگر و از نزد فقيهى به نزد فقيه ديگرى مى رفت و جستجوى اسرار و رموز الهى مى كرد و به اخبار انبياء گذشته استدلال مى كرد و چهار صد سال در انتظار قيام قائم سيّد اوّلين و آخرين

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:320

محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بود تا آنكه مژده ولادتش را دادند و چون به فرج يقين كرد رهسپار حجاز و تهامه گرديد و اسير شد.

باب 9 خبر سلمان فارسىّ رضى اللَّه عنه در اين باب

(1) راوى گويد: به موسى بن جعفر عليهما السّلام عرض كردم: اى فرزند رسول خدا! آيا ما را از سبب اسلام سلمان فارسىّ آگاه نمى كنيد؟ فرمود: پدرم براى من بازگو فرمود كه امير المؤمنين عليه السّلام با سلمان فارسىّ و ابو ذرّ و گروهى از قريش نزد قبر پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم اجتماع كرده بودند، امير المؤمنين عليه السّلام به سلمان فرمود: اى ابا- عبد اللَّه! آغاز كار خود را به ما گزارش بده، سلمان عرض كرد: اى امير المؤمنين! به خدا اگر غير تو مى پرسيد گزارش نمى دادم، من مردى از اهل شيراز بودم و پدرم از دهقانان بود و نزد پدر و مادرم عزيز بودم، يك روز با پدرم براى شركت در يكى از جشنهايشان مى رفتم كه به يك صومعه رسيدم و مردى

در آن

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:321

بود كه ندا مى كرد: (1) گواهى مى دهم كه هيچ خدايى جز اللَّه نيست و عيسى روح- اللَّه است و محمّد حبيب اللَّه! وصف محمّد در عمق گوشت و پوست من رسوخ كرد و ديگر خوراك و شرابى بر من گوارا نشد. مادرم گفت: اى فرزندم چرا امروز به مطلع آفتاب سجده نكردى؟ من با او به مكابره پرداختم تا آنكه ساكت شد چون به خانه خود بازگشتم ديدم كتابى به سقف اتاق آويخته است، به مادرم گفتم: اين چه كتابى است؟ گفت: اى روزبه! وقتى از جشن برگشتيم اين كتاب را آويخته ديدم، به آن نزديك مشو كه اگر به آن نزديك شوى پدرت تو را خواهد كشت، گويد، من خود را نگاه داشتم تا آنكه شب گذشت و پدر و مادرم خوابيدند، برخاستم و كتاب را برگرفتم و بناگاه ديدم كه در آن نوشته است: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ اين عهدى است از خداى تعالى براى آدم، او از صلب آدم پيامبرى مى آفريند كه به او محمّد مى گويند، به مكارم اخلاق فرمان مى دهد و از پرستش بتها باز مى دارد اى روزبه! به نزد وصىّ عيسى برو و به او ايمان بياور و آئين گبران فرو گذار. گويد: من فريادى كشيدم و شدّتم افزون شد و پدر و مادرم مطلب را دانستند و مرا گرفته و در چاه عميقى زندانى كردند و گفتند: اگر از اين راه برگشتى كه هيچ و الّا تو را خواهيم كشت و به آنها گفتم: هر چه مى خواهيد

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:322

بكنيد كه دوستى محمّد از دلم بيرون نخواهد شد. (1) سلمان گويد: پيش از خواندن آن

نامه، عربى نمى دانستم، آن روز خداى تعالى به من عربى را تفهيم كرد، گويد: در آن چاه ماندم و هر روز چند قرص كوچك نان فرو مى فرستادند.

گويد: چون گرفتاريم به درازا كشيد، دستانم را به آسمان برداشته و گفتم:

بار الها! تو محمّد و وصيّتش را محبوب من ساختى، پس به حقّ منزلت او فرج مرا برسان و مرا از اين گرفتارى برهان! بعد از آن مردى به نزد من آمد كه جامه سفيدى در بر داشت و گفت: اى روزبه! برخيز و دست مرا گرفت و به صومعه آورد و من به اين سخنان آغاز كردم: أشهد أن لا إله إلّا اللَّه و أنّ عيسى روح اللَّه و أنّ محمّد حبيب اللَّه. مرد ديرنشين به من رو كرد و گفت: آيا تو روزبه هستى؟

گفتم: آرى، گفت: بالا بيا، و من هم به نزد او بالا آمدم و دو سال كامل به او خدمت كردم و وقتى كه وفاتش نزديك شد، گفت من خواهم مرد، گفتم: مرا به كه مى سپارى؟ گفت: كسى را نمى شناسم كه هم عقيده من باشد، مگر راهبى كه در انطاكيه است و چون او را ديدى سلام مرا به او برسان و اين لوح را به او بده و لوحى به من داد، چون وفات كرد او را غسل و كفن كرده و دفن نمودم و لوح را برگرفته و به انطاكيه مسافرت كرده و به آن صومعه آمدم و مى گفتم: أشهد أن لا

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:323

إله إلّا اللَّه و أنّ عيسى روح اللَّه و انّ محمّدا حبيب اللَّه. (1) ديرنشين به من رو كرد و گفت: آيا تو روزبه هستى؟ گفتم:

آرى، گفت: بالا بيا و من هم به نزد او بالا آمدم و دو سال تمام او را خدمت كردم و وقتى كه نزديك وفاتش شد، گفت: من به زودى خواهم مرد، گفتم: مرا به كه مى سپارى؟ گفت: كسى را نمى شناسم كه هم عقيده من باشد مگر راهبى در اسكندريّه است، چون به نزد او رفتى سلام مرا به او برسان و اين لوح را به او بده و چون مرد او را غسل و كفن كرده و دفنش نمودم و لوح را برگرفته و به آن صومعه رفتم و مى گفتم: أشهد أن لا إله إلّا اللَّه و أنّ عيسى روح اللَّه و أنّ محمّدا حبيب اللَّه. مرد ديرنشين رو به من آورد و گفت: آيا تو روزبه هستى؟ گفتم: آرى، گفت: بالا بيا و من هم به نزد او بالا آمدم و دو سال كامل به او خدمت كردم و چون وفات او نزديك شد به من گفت: من خواهم مرد، گفتم:

مرا به كه مى سپارى؟ گفت: كسى را در دنيا نمى شناسم كه هم عقيده من باشد و ولادت محمّد بن عبد اللَّه بن عبد المطلب نزديك است و چون به نزد او رفتى سلام مرا به او برسان و اين لوح را به او بده گويد: چون وفات كرد او را غسل و كفن كرده و دفنش نمودم و لوح را برگرفته و بيرون آمدم و با گروهى همنشين شده و به

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:324

آنها گفتم: (1) آيا طعام و شراب مرا مى دهيد تا من هم خدمت شما را به جا آورم؟

گفتند: آرى، چون خواستند غذا بخورند گوسفندى را بسته و آن را زدند

تا مرد و بخشى از آن را كباب و بخشى ديگر را بريان كردند و من از خوردن آن ابا كردم.

گفتند: بخور، گفتم: من غلام ديرنشين هستم و ديرنشينان گوشت نمى خورند، آن قدر مرا كتك زدند كه نزديك بود بميرم، يكى از ايشان گفت: دست از او بداريد تا شرابتان بيايد كه او نخواهد نوشيد و چون شراب را آوردند گفتند: بنوش! گفتم: من غلام ديرنشين هستم و ديرنشينان خمر نمى نوشند، پس بر من حمله آورده و مى خواستند مرا بشكند، گفتم: اى قوم مرا نزنيد و نكشيد كه به بندگى شما اعتراف مى كنم و برده يكى از آنها شدم و او مرا برد و به يك يهودى به سيصد درهم فروخت. او از داستان من پرسيد و من او را آگاه كردم و گفتم: من گناهى ندارم جز آنكه دوستدار محمّد و جانشين اويم. يهودى گفت: من تو و محمّد را دشمن مى دارم و مرا به بيرون خانه اش برد و يك تلّ ريگ در مقابل خانه اش بود و گفت: اگر تا صبح اين ريگها را از اينجا بر ندارى و به جاى ديگر نبرى تو را خواهم كشت و من هم شروع كرده و تمام شب بدان كار مشغول شدم و چون

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:325

بسيار خسته شدم (1) دستها را به آسمان بلند كرده و گفتم: بار الها! تو محمّد و وصيّش را محبوب من ساختى، پس به حقّ منزلت او گشايش مرا برسان و مرا از اين گرفتارى برهان. خداى تعالى بادى فرستاد و آن تلّ ريگ را از آنجا كنده و به آن مكانى كه يهودى گفته بود برد، چون صبح شد يهودى

ديد كه همه ريگها منتقل شده است، گفت: اى روزبه! تو جادوگرى و من نمى دانم پس تو را از اين قريه بيرون مى كنم تا آن را نابود نسازى، گويد: مرا بيرون برد و به يك زن سلمى فروخت او به من محبّت فراوانى ابراز مى كرد و باغى داشت و گفت: اين باغ از آن تو باشد هر قدر مى خواهى از آن بخور و هر قدر مى خواهى ببخش و صدقه بده! گويد: تا مدّتى كه خدا خواست در آن باغ بودم و روزى ديدم كه هفت نفر آمدند و ابرى بر آنها سايه افكنده است، با خود گفتم: همه اينها پيامبر نيستند امّا پيامبرى در ميان آنهاست گويد: آنها آمدند و داخل باغ شدند و ابر نيز با ايشان مى آمد، چون آمدند در ميان آنها رسول خدا و امير المؤمنين و ابو ذرّ و مقداد و عقيل بن ابى طالب و حمزة بن عبد المطلب «1» و زيد بن حارثه بودند داخل باغ

______________________________

(1) فيه وهم لأنّ إسلام عقيل قبيل الحديبية و شهادة حمزة في الأحد و لا يمكن اجتماع عقيل و حمزة و النّبىّ صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم في المدينة، و السّند ضعيف، و سيأتي الكلام فيه آخر الباب.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:326

شدند و از خرماهاى باد ريز مى خوردند (1) و پيامبر به آنها مى فرمود: بادريزها را بخوريد و ضررى به صاحبان آن نزنيد. من نزد خانم خود رفتم و به او گفتم: اى خانم! طبقى خرماى تازه به من ببخش! و او گفت: شش طبق از آن تو باشد آمدم و طبقى رطب برگرفته و با خود گفتم: اگر در بين ايشان پيامبرى

باشد از صدقه نمى خورد بلكه از هديه تناول مى كند طبق را مقابل او گذاشتم و گفتم: اين صدقه است. رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: بخوريد: امّا رسول خدا و امير المؤمنين و عقيل ابن ابى طالب و حمزة بن عبد المطلب امساك كردند و حضرت به زيد فرمودند: ترجمه كمال الدين ج 1 326 باب 9 خبر سلمان فارسى رضى الله عنه در اين باب ..... ص : 320

ت دراز كن و بخور! با خود گفتم: اين علامتى است و بر خانم خود وارد شده و گفتم: طبقى ديگر به من خرما ببخش! و او گفت: شش طبق از آن تو باشد. گويد:

آمدم و طبقى رطب برگرفته و در مقابل او نهادم و گفتم: اين هديّه است دست دراز كرد و فرمود: بسم اللَّه بخوريد و همه دست دراز كرده و خوردند. با خود گفتم: اين هم علامتى است. در اين بين كه پشت سر او دور مى زدم به ناگاه به من التفات دوستانه اى فرموده و گفتند: اى روزبه! خاتم نبوّت را مى جويى؟ گفتم:

آرى، او رداء از شانه خود برگرفت و ناگاه چشمم به مهر نبوّت افتاد كه بين دو

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:327

كتف او بود كمى هم مو بر آن قرار داشت، (1) پس بر پاى رسول خدا افتادم و بر آن بوسه مى زدم. بعد از آن فرمود: اى روزبه! به نزد اين زن برو و بگو محمّد بن- عبد اللَّه مى گويد: آيا اين غلام را مى فروشى؟ آمدم و گفتم: اى خانم من! محمّد ابن عبد اللَّه مى گويد: آيا اين غلام را مى فروشى؟ گفت: به او بگو: تو را به چهار

صد نخله مى فروشم كه دويست نخله آن زرد و دويست نخله ديگر سرخ باشد. گويد: به نزد پيامبر آمدم و او را آگاه كردم، فرمود: چه خواسته آسانى! سپس فرمود: اى علىّ برخيز و همه هسته ها را جمع كن، آنها را گرفت و كاشت، سپس فرمود: آنها را آب بده و امير المؤمنين آنها را آب داد و هنوز به آخر آنها نرسيده بود كه نخلها بيرون آمد و سر به هم داد. آنگاه به من فرمود: بر او وارد شو، بگو محمّد بن عبد اللَّه مى گويد: جنس خود را بگير و جنس ما را بده. گويد:

بر او وارد شدم و آن را بدو گفتم، او نيز بيرون آمد و به نخلها نگريست و گفت: به خدا تو را نفروشم جز به چهار صد نخلى كه همه آنها زرد باشد گويد:

جبرئيل عليه السّلام فرود آمد و بالهاى خود را بر نخلها كشيد و همه آنها زرد شد گويد:

سپس به من فرمود به آن زن بگو كه محمّد مى گويد: جنس خود را بگير و جنس ما را بده، گويد: آن گفتم و آن زن گفت: به خدا يكى از اين درختها از محمّد و از

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:328

تو در نزد من محبوبتر است (1) و من نيز بدو گفتم: به خدا يك روز با محمّد بودن نزد من محبوبتر است از تو و آنچه تو دارى. رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم مرا آزاد ساخت و نام مرا سلمان ناميد «2».

شيخ صدوق- رضى اللَّه عنه- مى گويد: اسم سلمان روزبه فرزند خشبوذان بود و هرگز به مطلع آفتاب سجده نكرد بلكه سجده او براى

خداى تعالى بود امّا قبله اى كه بود بدان سو نماز گزارد شرقىّ بود و پدر و مادر او مى پنداشتند كه مانند آنها به مطلع آفتاب سجده مى كند و سلمان وصيّ وصيّ عيسى عليه السّلام بود كه آنچه بدو سپرده شده است به آخرين اوصياى معصوم برساند كه او «ابيّ» «1» عليه السّلام بود و بعضى گفته اند: كه «ابيّ» ابو طالب است امّا امر بر آنها مشتبه شده است، زيرا از امير المؤمنين عليه السّلام از آخرين وصيّ عيسى عليه السّلام پرسش شد فرمود: «ابيّ» و مردم

______________________________

(2) توضيحا اشاره مى شود كه عقيل در جنگ بدر در سپاه مشركين بوده و اسير شده است و آزاد شدن او بواسطه فديه اى بوده است كه عبّاس بن عبد المطّلب پرداخته است. عقيل تا قبل از صلح حديبيه با مشركين بود ولى قبل از صلح ايمان آورد. و امّا حمزه سيّد الشهداء در جنگ بدر شهيد شده و عقيل را در اين فاصله زمانى نديده بوده است. و امّا سلمان فارسى (رضي اللَّه عنه) را گفته اند كه در بدر حاضر بوده و در غزوه احزاب با مشورت او مسلمين به حفر خندق پرداختند. بنا بر اين ظواهر بايد اين قصّه ساختگى باشد كه علىّ بن مهزيار از پدرش كه از اهل كتاب بوده و نه راوى شيعه، از قول فرد داستان پردازى قصّه را نقل مى كند و به امام موسى كاظم عليه السّلام نسبت مى دهد و قطعا حقيقت ندارد و ساختگى است و ساختگى بودن آن بر اهل خرد پوشيده نيست. شيخ صدوق رحمة اللَّه در اين كتاب خود قصّه ها و داستانهائى را نقل مى كند كه رغبتى در خواننده ايجاد

كرده باشد براى آگاهى از اخبار صحيحه و همان گونه كه اشاره مى كند به هيچ كدام از اين داستانها استناد نمى كند چون خود آن را داستان مى داند.

(1) كذا في البحار. و في بعض النّسخ «آبي».

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:329

آن را تصحيف كرده و گفتند: «أبى» و به او «برده» نيز مى گفتند.

باب 10 خبر قسّ بن ساعده إيادىّ

(1) و فردى مانند قسّ بن ساعده إيادى كه عالم و حكيم بود پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را پيش از ولادتش مى شناخت و منتظر ظهور او بود و مى گفت: خدا را دينى است كه از دين شما بهتر است و پيامبر اكرم نيز براى او طلب رحمت مى كرد و مى فرمود: او در روز قيامت به تنهايى بمانند امّتى محشور مى شود.

(2) 1- محمّد بن مسلم از امام محمّد باقر عليه السّلام روايت كند كه فرمود: در فتح مكّه يك روز رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم كنار خانه كعبه بود كه گروهى نماينده بر او وارد شدند و سلام كردند. رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: اين قوم چه كسانى هستند؟ گفتند:

نمايندگان بكر بن وائل. فرمود: آيا از اخبار قسّ بن ساعده إيادى آگاهى داريد؟

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:330

گفتند: آرى اى رسول خدا. (1) فرمود: چه مى كند؟ گفتند: از دنيا رفته است.

فرمود: سپاس خدائى را كه پروردگار موت و حيات است، هر شخص طعم مرگ را مى چشد. گويا قسّ بن ساعده إيادىّ را مى بينم كه در بازار عكاظ بر شتر سرخ موى خود است و براى مردم خطبه مى خواند و مى گويد: اى مردم! گرد آئيد و چون گرد آمديد خاموش باشيد و چون خاموش شديد

گوش دهيد و چون گوش داديد فرا گيريد و چون فرا گرفتيد حفظ كنيد و چون حفظ كرديد باور كنيد. آگاه باشيد هر كه زندگى كرد خواهد مرد و هر كه مرد از دست مى رود و هر كه از دست رفت ديگر نمى آيد، در آسمان خبر و در زمين عبرتهائى است، سقفى است برافراشته شده و گهواره اى است نهاده شده و ستارگانى در حركت و شبى در چرخش و درياهاى آبى كه فرو نمى رود. قسّ سوگند ياد مى كند كه اينها بازيچه نيست و در وراى اينها امر شگفتى است. چرا مردم را مى بينم كه مى روند و باز نمى گردند؟ آيا اقامت در آنجا را پسنديده و در آنجا رحل اقامت افكنده اند؟ يا در آنجا رها شده و خوابيده اند؟ قسّ سوگند ياد مى كند كه خدا را دينى است كه از دين شما بهتر است. سپس رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: خدا قسّ را رحمت كند، او در روز قيامت به تنهائى به مانند امّتى محشور مى شود. فرمود: آيا

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:331

در ميان شما كسى هست كه از اشعار او بداند؟ (1) يكى از آنها گفت: من از او شنيدم كه مى گفت:

آنان كه شدند سوى عقبى هستند براى ما بصائر

آن كس كه در آمده ست بر موت از آن به برون نگشت صادر

ديدم همه را به جانب مرگ رفتند اكابر و اصاغر

آنان كه شدند باز نايندآنان كه نرفته اند صاير من نيز يقين روم بدان سو چرخ است بر اين مدار داير حكمت قسّ بن ساعده و معرفت او به جايى رسيده بود كه پيامبر اكرم از كسانى كه از قبيله إياد بر آن حضرت وارد مى شدند، از

حكمتهاى قسّ پرسش مى كردند و به آن گوش فرا مى دادند.

(2) 2- هشام از پدرش روايت كند كه نمايندگانى از قبيله إياد بر رسول- خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم وارد شدند و آن حضرت از حكمتهاى قسّ بن ساعده پرسش

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:332

فرموده گفتند: قسّ مى گويد:

1- اى خواننده مرگ! مرده ها در گورند و بر تن آنها از بقيه اثاث زندگانى همان پاره كفنهاست.

2- آنها را فروگذار كه ايشان را روزى است كه بر آنها فرياد كنند و از خواب برخيزند همچنان كه بيهوش از خوابها بيدار شود.

3- بعضى از ايشان عريانند و بعضى ديگر در جامه هاى خود و بعضى از آن جامه ها جديد و نو است و بعضى ديگر تكّه تكّه و كهنه.

4- تا آنگاه كه به حالى غير حالت خود برگردند، آفرينشى نو و خلقى كه بعد از ايشان آفريده مى شوند.

باران است و نبات، پدران و مادران، رونده و آينده، آياتى به دنبال آيات و امواتى بعد از اموات، روشنى و تاريكى و شبها و روزها و فقير و غنى و سعيد و شقىّ و نيكوكار و بدكار، خبرى براى غافلان بايد كه هر عاملى عملش را اصلاح كند، چنين نيست، بلكه او خداى يكتاست، نه مولود است و نه والد، اعاده مى كند و آغاز مى نمايد و فردا بازگشت به سوى اوست.

(1) امّا بعد، اى گروه اياد! ثمود و عاد كجايند؟ و آباء و اجداد كجا هستند؟ آن

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:333

نيكى كه مورد تقدير و سپاس واقع نشد كجاست؟ و آن زشتى كه نقمت و بلا در پى نداشت كه ديد؟ چنين نيست، به خداى كعبه آنچه آغاز شد دوباره عود مى كند

و اگر روزى برود، روزى ديگر باز مى گردد.

و او قسّ فرزند ساعده فرزند حذاقه فرزند زهر فرزند إياد فرزند نزار است اوّلين كسى كه از جاهليّت به قيامت ايمان آورد و اوّلين كسى كه به عصا تكيه زد، و مى گويند او ششصد سال زيست و پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را به اسم و نسب مى شناخت و مردم را به قيام او بشارت مى داد و به تقيّه عمل مى كرد و به مردم در ضمن مواعظش بدان دستور مى داد.

(1) 3- عبد اللَّه بن عبّاس از پدرش نقل كند كه گفت: قسّ بن ساعده فرزندانش را گرد آورد و گفت: براى شكم باقلائى بس است و شير آميخته با آب هم آن را سيراب مى كند، هر كه تو را به چيزى سرزنش كرد در خودش هم مانند آن هست و هر كس به تو ظلم كند، ظالمى بدو ظلم خواهد كرد، اگر بر نفست عدالت ورزى، مافوقت نيز بر تو عدالت ورزد، آنگاه كه خواستى از چيزى نهى كنى از خود آغاز كن و چيزى را كه نمى خورى گردآورى مكن و چيزى را كه محتاج آن

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:334

نيستى مخور، (1) اگر خواستى چيزى را ذخيره سازى، آن عملت باشد، اگر مى خواهى آقاى قومت باشى خرجت را بر ديگران منه، امّا ثروتت را با آنان در ميان نه، با كسى كه مشغول است مشورت مكن اگر چه حاذق باشد، و با گرسنه مشورت مكن گرچه فهيم باشد، و با ترسو مشورت مكن گر چه ناصح باشد، و طوقى بر گردنت مينداز كه جز با مشقّت نتوانى آن را بردارى، چون دشمنى مى كنى عدالت بورز

و در گفتار ميانه رو باش و راز دين خود را به امانت نزد كسى مگذار گرچه خويشاوند نزديك باشد كه اگر چنين كردى پيوسته هراسناك خواهى بود، و امانتدار مختار است كه وفا كند و يا تخلّف ورزد و تا زنده اى او را بنده اى، اگر بر تو جنايت كند تو خود چنين كرده اى و اگر وفا كند مدحش از آن تو نيست، و بر تو باد صدقه دادن كه آن كفّاره گناهان است.

و قسّ راز دينش را به احدى نمى سپرد و به گونه اى سخن مى گفت كه معناى آن بر عوام مخفى بود و فقط خواص معناى آن را درك مى كردند.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:335

باب 11 خبر تبّع پادشاه يمن

(1) تبّع پادشاه يمن نيز از كسانى بود كه پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را مى شناخت و منتظر قيام او بود، زيرا خبر آن بدو رسيده بود و مى دانست كه به زودى پيامبر از مكّه ظهور كرده و به يثرب مهاجرت خواهد كرد.

(2) 1- أبان در حديثى مرفوع گويد: تبّع در مسير پيامبر اكرم از مكّه به مدينه اين اشعار را سروده است:

تا آنكه در آمد از قريظه حبرى علمى عظيم سودد

گفتا كه برو از آن ديارى كو جانب حقّ نگشت مهتد

من نيز در آمدم ز مكّه تا باز رسد عذاب سرمد

امّيد من از خداى عفو است آن روز كه هست نار موقد

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:336 باقى بنهادمى تنى چندتا يار بود براى احمد

جمعى كه به راه حقّ درآيندفرمان ببرند از محمّد

هرگز نبود گمان به مكّه نامى ز خدا رود به معبد

گفتند به مكّه بيت مالى ست آكنده ز لؤلؤ و زبرجد

گفتم كه كنم عزم ايشان ليكن نكند اراده ايزد

من تارك آن گروه از آن

روعبرت بشود به اهل مشهد (1) امام صادق عليه السّلام فرمود: او خبر داده است كه از اين شهر پيامبرى ظهور خواهد كرد كه به يثرب مهاجرت خواهد كرد، به همين جهت گروهى از مردم يمن را با يهوديان در آنجا سكنى داد تا آنگاه كه مبعوث شود او را يارى كنند و در اين

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:337

باره گفته است:

گواهى ميدهم بر نفس احمدكه او از جانب رحمان رسول است

اگر عمرم رسد بر عمر جانان وزارت گر شود قسمت قبول است

به جان مشركين باشم عذابى از اين رو خاطر آنان ملول است (1) 2- وليد بن صبيح از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: تبّع به دو قبيله اوس و خزرج سفارش كرد كه همين جا باشيد تا اين پيامبر ظاهر شود، امّا من اگر او را درك كنم بدو خدمت مى كنم و با او خواهم بود.

(2) 3- عكرمه گفته است از ابن عبّاس شنيده ام كه مى گفت: امر تبّع بر شما مشتبه نشود او مسلمان بود.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:338

باب 12 خبر عبد المطّلب و ابو طالب

(1) عبد المطّلب و ابو طالب از همه دانشمندان به مقام پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم داناتر بودند، امّا آن را از جهّال و اهل كفر و ضلال پنهان مى داشتند.

(2) 1- عكرمه از ابن عبّاس نقل كرده است كه مى گفت: در سايه خانه كعبه مسندى براى عبد المطّلب مى انداختند و او بر آن مى نشست و به خاطر اكرام و احترام وى كسى بر روى آن مسند نمى نشست، فرزندان او همه در اطراف او مى نشستند تا آنكه عبد المطّلب برخيزد و بيرون رود، امّا رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم

كه كودك بود مى آمد و روى آن مسند مى نشست. اين موضوع بر عموهايش گران مى آمد و او را مى گرفتند تا او را واپس برند و آنگاه كه عبد المطّلب چنين مى ديد، مى فرمود: پسرم را وانهيد، به خدا سوگند او را شأنى بزرگ است و من مى بينم روزى خواهد آمد كه او سرور همه شما باشد. من در پيشانى او مى بينم كه بر همه مردم سرورى كند. سپس او را بر مى داشت و با خود بر آن مسند

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:339

مى نشانيد (1) و دستى به پشت او مى كشيد و او را مى بوسيد و مى گفت: من هرگز بوسه اى به اين خوبى و پاكيزگى نديده ام و تنى به اين نرمى و خوشبوئى مشاهده نكرده ام، سپس رو به ابو طالب مى كرد- زيرا عبد اللَّه و ابو طالب از يك مادر بودند- و مى فرمود: اى ابو طالب! براى اين كودك شأن بزرگى است او را حفظ كن و نگاهدار كه او يكتا و يگانه است و براى او مانند مادر باش، مبادا چيزى كه بدش مى آيد به وى رسد، سپس او را بر گردن خود مى نهاد و هفت بار طواف مى كرد. عبد المطّلب مى دانست كه او از لات و عزّى بدش مى آيد و وى را با آنها مواجه نمى كرد و چون شش ساله شد مادرش آمنه در سرزمين ابواء كه بين مكّه و مدينه است درگذشت، آمنه او را براى ديدار دائيهايش كه از بنى عدى بودند برده بود و رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بدون پدر و مادر گرديد و عبد المطّلب نسبت به او مهربانتر و حافظتر شد و حال چنين بود تا وفات

عبد المطّلب نزديك شد، ابو طالب را فراخواند و در حالى كه محمّد روى سينه اش بود و او در سكرات مرگ به سر مى برد، مى گريست و به ابو طالب مى گفت: اى ابو طالب بنگر تا حافظ اين يگانه باشى كسى كه رائحه پدر استشمام نكرده و مهر مادرى نچشيده: اى ابو طالب بنگر كه او را نسبت به تن خود به منزله جگرت بدانى، من همه فرزندانم

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:340

را رها كرده و تنها سفارش او را به تو مى كنم زيرا تو از مادر پدر او هستى. (1) اى ابو طالب! اگر ايّام او را درك كردى بدان كه من از همه مردم به امر او بيناتر و آگاهتر بوده ام و اگر توانستى از او پيروى كن و او را با زبان و دست و ثروتت يارى نما، كه او- به خدا سوگند- به زودى بر شما آقائى كند و سلطنتى يابد كه هيچ يك از اولاد پدرانم نداشتند، اى ابو طالب! هيچ يك از پدرانت را نمى شناسم كه پدرش چون پدر او و مادرش چون مادر او مرده باشند، او را به واسطه تنهائيش حافظ باش. آيا وصيّتم را در باره او پذيرفتى؟ ابو طالب گفت: آرى پذيرفتم و خدا نيز بر آن گواه است. عبد المطّلب گفت: دستت را به سوى من دراز كن و او نيز دستش را دراز كرد و با يك ديگر دست دادند. سپس عبد المطّلب گفت: اكنون مرگ بر من آسان شد، سپس پى در پى محمّد را مى بوسيد و مى گفت: گواهى مى دهم كه هيچ يك از فرزندان خود را نبوسيده ام كه از تو خوشبوتر و خوشروتر باشد

و آرزو مى كرد كه در قيد حيات باشد تا زمان او را درك كند و آنگاه كه عبد المطّلب فوت كرد محمّد بچّه اى هشت ساله بود، ابو طالب او را همراه خود كرد و ساعتى از شبانه روز از او غافل نبود و در كنار او مى خوابيد و هيچ

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:341

كس را بر او امين نمى دانست.

(1) 2- عبّاس بن عبد اللَّه بن سعيد از بعضى از خاندانش نقل كرده است كه براى عبد المطّلب (جدّ رسول خدا) در سايه كعبه مسندى مى انداختند و به واسطه حرمت او هيچ يك از فرزندانش بر آن مسند نمى نشست، امّا رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم مى آمد و بر روى آن مى نشست، عموهايش مى آمدند تا او را واپس برند جدّش عبد المطّلب مى گفت: فرزندم را واگذاريد و بر پشتش دست محبّت مى كشيد و مى گفت: براى اين فرزندم شأن و منزلتى بزرگ است. عبد المطّلب در سال هشتم عام الفيل درگذشت و پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم پسر بچه اى هشت ساله بود.

(2) 3- فرزند عبد اللَّه بن أبى جهم گويد پدرم از جدّم روايت كرد: شنيدم ابو طالب از عبد المطّلب چنين نقل مى كرد: وقتى در حجر اسماعيل خوابيده بودم و خوابى ديدم كه مرا به هراس انداخت و در حالى كه رداى خزى بر دوش داشتم و گيسوانم بر شانه هايم بود نزد كاهنه قريش رفتم، چون مرا ديد در چهره ام دگرگونى مشاهده

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:342

كرد و نشست، (1) و من آن روز بزرگ قومم بودم. گفت: چرا بزرگ عرب را رنگ پريده مى بينم؟ آيا امر ناگوارى رخ داده است؟ گفتم: آرى، دوش در

حجر اسماعيل خوابيده بودم و در خواب ديدم كه گويا درختى بر پشتم روئيد و سرش بر آسمان رسيد و شاخه هايش شرق و غرب عالم را گرفت و نورى را در آن ديدم كه هفتاد مرتبه از نور خورشيد درخشانتر بود و عرب و عجم آن را سجده مى كردند و هر روز بزرگى و نورش افزون مى شد و جمعى از قريش را ديدم كه مى خواستند آن را قطع كنند و چون بدان نزديك شدند جوانى زيبا و پاكيزه آنها را گرفت و پشتشان را شكست و چشمشان را از كاسه به در آورد، من دستم را بالا برده تا شاخه اى از آن را برگيرم كه آن جوان فرياد زد: آرام باش كه تو را از آن نصيبى نيست، گفتم: نصيب از آن كيست در حالى كه درخت از آن من است؟ گفت: نصيب آنهائى است كه بدان آويخته اند و بدان بازمى گردند، من مدهوش و هراسان و رنگ پريده از خواب بيدار شدم.

و من ديدم كه رنگ آن كاهن پريد و سپس گفت: اگر خوابت راست باشد از پشت تو فرزندى بيرون آيد كه مالك شرق و غرب شود و آگاه كننده مردمان

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:343

باشد، بعد از آن غم و اندوه از من زايل شد، (1) اى ابو طالب! بنگر شايد آن فرزند تو باشى. ابو طالب پس از بعثت پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم اين حديث را به مردم باز مى گفت و مى فرمود: به خدا سوگند كه آن درخت، أبو القاسم امين است. به او گفتند: چرا به وى ايمان نمى آورى؟ و او گفت: به خاطر دشنام و ننگ قريش.

مصنّف اين كتاب

شيخ صدوق رضى اللَّه عنه گويد: ابو طالب مؤمن بود و ليكن اظهار شرك مى كرد و ايمانش را پنهان مى داشت تا بهتر بتواند رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را يارى كند.

(2) 4- محمّد بن مروان از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: ابو طالب اظهار كفر مى كرد و ايمانش را پنهان مى داشت و چون وفاتش فرا رسيد خداوند به رسول اكرم وحى كرد كه از مكّه بيرون رو كه در آن ياورى براى تو نيست و او به مدينه مهاجرت كرد.

(3) 5- اصبغ بن نباته گويد: از امير المؤمنين- صلوات اللَّه عليه- شنيدم كه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:344

مى فرمود: به خدا سوگند كه پدر و جدّم عبد المطّلب و هاشم و عبد مناف هيچ گاه بتى را نپرستيدند. گفتند: پس چه مى پرستيدند؟ فرمود: مطابق دين ابراهيم عليه السّلام به جانب خانه كعبه نماز مى خواندند و بدان متمسّك بودند.

(1) 6- ابن عبّاس گويد كه از پدرم شنيدم كه مى گفت: چون براى پدرم عبد المطّلب، عبد اللَّه به دنيا آمد در سيماى او نورى ديديم كه مانند خورشيد مى درخشيد. پدرم گفت: براى اين كودك منزلتى بزرگ است، گويد: در خواب ديدم كه از سوراخ بينى او پرنده سفيدى بيرون آمد و پرواز كرد و به شرق و غرب عالم رسيد، سپس برگشت و بر خانه كعبه فرود آمد و همه قريش بر او سجده كردند. در اين بين كه مردم متوجّه آن پرنده بودند به نورى بين آسمان و زمين مبدّل شد و شرق و غرب عالم را گرفت. چون از خواب بيدار شدم تعبير آن را از كاهنه بنى مخزوم پرسيدم، گفت:

اى عبّاس! اگر خوابت راست باشد از صلب او پسرى بيرون آيد كه اهل مشرق و مغرب پيرو او شوند. پدرم گفت: وضع عبد اللَّه برايم اهميّت يافت تا آن كه آمنه- زيباترين و كاملترين زنان قريش- را به

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:345

همسرى برگزيد (1) و چون عبد اللَّه در گذشت و آمنه رسول خدا را به دنيا آورد آمدم و ديدم همان نور در پيشانى او مى درخشد، او را برگرفته و در چهره اش نگريستم و در او رائحه مشك يافتم و از شدّت آن رائحه خوش، گويا من خود مشك شدم و آمنه به من چنين گفت: چون مرا درد زايمان گرفت و كار دشوار شد غوغا و كلامى را شنيدم كه شبيه كلام آدميان نبود و پرچمى از ديبا ديدم كه بر دسته اى از ياقوت بين آسمان و زمين قرار داشت و نورى از سر آن به آسمان مى تابيد و كاخهاى شامات را به تمامى شعله نورى «1» ديدم و در اطراف خود پرنده قطاة «2» را ديدم كه بالهايش را در اطرافم گشوده بود و جنّى طايفه بنى اسد را ديدم كه از برابرم گذشت و مى گفت: اى آمنه! مى دانى كاهنها و بتها از دست پسرت چه كشيده اند؟ و مرد جوان بلند بالا و سفيد و خوش لباسى را ديدم- كه به گمانم عبد المطّلب بود- كه به نزد من آمد و نوزاد را گرفت و آب دهان در دهانش گذاشت و يك طشت طلاى زمرّدنگار و يك شانه طلا به همراه داشت، شكم طفل را شكافت و قلبش را بيرون آورد، آن را نيز شكافت و يك نكته سياهى از

______________________________

(1) في بعض

النسخ «شعلة نار».

(2) قطاة پرنده اى است مانند كبوتر كه در اهتداء به آن مثل زده مى شود گويند: «أهدى من القطا» جمع قطاة.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:346

آن بيرون آورد و به دور افكند، (1) سپس يك كيسه حرير سبز رنگ بيرون آورد و آن را گشود و در آن گرد سفيدى بود و دل را از آن پر كرد و آن را به جاى خود گذاشت و دستى بر شكمش كشيد و او را به سخن در آورد و او هم سخن گفت، امّا من از گفتار او چيزى نفهميدم جز آنكه گفت: در امان و حفظ و نگهدارى خدا! من قلبت را پر از ايمان و علم و حلم و يقين و عقل و حكمت كردم و تو خير البشرى! خوشا به حال كسى كه از تو پيروى كند و واى بر كسى كه از تو تخلّف ورزد، سپس يك كيسه ديگرى از حرير سفيد بيرون آورد و آن را گشود و در آن مهرى بود و آن را بر كتفهاى او زد و گفت: خدايم فرمان داده است كه از روح القدس در تو بدمم و در او دميد و جامه اى بر او پوشانيد و گفت: اين امان تو از آفات دنياست. اين چيزى است كه آن را عبّاس با دو چشم خود ديده است. بعد از آن عبّاس گفت: من در آن روز مى خواندم، جامه اش را بالا زدم و مهر نبوّت را ميان دو كتفش ديدم و منزلتش را پيوسته پنهان مى داشتم و اين حديث را فراموش كردم و يادم نيامد تا آن روز كه اسلام آوردم و رسول خدا آن را به يادم

آورد.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:347

باب 13 خبر سيف بن ذى يزن

(1) و سيف بن ذى يزن عارف به امر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بود و آنگاه كه عبد المطّلب به همراه هيئتى بر او وارد شد وى را به وجود پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بشارت داد.

(2) 1- ابو صالح از ابن عبّاس چنين نقل مى كند: چون سيف بن ذى يزن در سال دوم ميلاد پيغمبر اكرم بر حبشه چيره شد، نمايندگان و اشراف و شعراى عرب براى عرض تهنيت و مباركباد به نزد سيف مى رفتند و رنج و خونخواهى او كه براى قومش متحمّل شده بود يادآورى مى كردند، و هيئتى از قريش آمد كه در بين آنها عبد المطّلب بن هاشم و امية بن عبد شمس و عبد اللَّه بن جدعان و اسد بن-

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:348

خويلد بن عبد العزّى و وهب بن عبد مناف (1) و بعضى ديگر از بزرگان قريش بودند و در صنعا بر وى وارد شدند و از وى كه در بالاى قصرش آرميده بود اجازه خواستند و اين قصر را كه غمدان مى گفتند همان قصرى است كه اميّة بن أبى- صلت در باره آن گفته است:

بر تو گوارا باد! تاجى مرتفع بر سر كرده اى، و در بالاى غمدان سرايى بنا كرده اى كه آنجا فرودگاه توست.

حاجب به نزد سيف رفت و او را از مكانت ايشان باخبر كرد. و او اجازه داد و چون آنها وارد شدند، عبد المطّلب نزديك رفت و اجازه سخن خواست، سيف گفت: اگر تو از كسانى هستى كه در برابر پادشاهان سخن مى گويند ما به تو اجازه داديم، گويد عبد المطّلب گفت:

پادشاها! خداوند تو را جايگاهى رفيع و استوار و منيع و شامخ و بزرگ ارزانى فرموده است و تو را از خاندانى قرار داده كه اصلش پاك و ريشه اش شيرين و بنيانش پايدار و شاخه اش مرتفع است در گرامى ترين موطن و پاكيزه ترين موضع و نيكوترين معدن جاى دارى و از نفرين بركنارى، پادشاه عرب و بهار آنانى كه وفور نعمتشان به اوست. پادشاها! تو سرور عربى كه از تو فرمان مى برند و ستون محكم آنانى كه بدان تكيه زده اند و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:349

بدان پناهنده مى شوند. (1) پدرانت بهترين پدران بودند و تو نيز بهترين جانشينى، آنكه تو سلفش باشى بى نام نخواهد بود و آنكه تو خلفش باشى هلاك نخواهد شد.

پادشاها! ما اهل حرم خداوند و نگهبانان بيت اوييم ما را به آستان تو خرسندى دفع گرفتارى و اندوه گسيل داشته است و ما براى تبريك- نه تسليت- آمده ايم.

سيف گفت: اى متكلّم! تو كيستى؟ گفت: عبد المطّلب بن هاشم، گفت:

خواهرزاده ما؟ گفت: آرى، گفت: نزديك بيا و او نيز به نزديكش رفت، سپس بر همه آنها رو كرد و گفت: مرحبا و اهلا، خوش آمديد، خانه خانه شماست و عطاى فراوان نصيب شما. گفت: پادشاه گفتار شما را شنيد و بر خويشاوندى شما مطّلع گرديد و وسيله شما را پذيرفت و شب و روز در اينجا خواهيد بود، اگر اينجا بمانيد گرامى هستيد و اگر كوچ كنيد عطاى وافر بريد. گويد: سپس آنها را به دار الضّيافه بريد، و يك ماه پذيرايى كردند در اين مدّت نه دسترسى به او داشتند و نه اجازه بازگشت، سپس يك روز به ياد آنها افتاد و عبد المطّلب را

خواست و او را پهلوى خود نشانيد و با او خلوت كرد، سپس گفت: اى عبد المطّلب! من رازى را به تو مى سپارم كه سپردن آن را به كسى جز تو روا نمى دانم، ولى تو را اهل آن ديدم و تو را از آن مطّلع مى گردانم، بايد نزد تو سربسته بماند تا خداوند

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:350

اذن آن را صادر فرمايد و خداوند امرش را خواهد رسانيد. (1) من در كتاب مكنون و دانش مخزون كه آن را براى خود اختيار كردم و از ديگران باز داشتم خبرى عظيم و پيشامدى بزرگ را يافته ام كه در آن شرافت زندگانى و فضيلت مرگ براى مردم به طور عموم و طايفه تو به طور خصوص وجود دارد، عبد المطّلب گفت: اى پادشاه! مانند تو ديگران را مسرور مى سازد و نيكى مى ورزد آن راز چيست؟ همه صحرانشينان پشت در پشت فداى تو شوند. گفت: چون در تهامه كودكى متولّد شود كه بين دو كتفش خالى سياه باشد، امامت از آن اوست و پيشوايى تا روز قيامت شما را خواهد بود، عبد المطّلب گفت: از نفرين بركنار باشى من با خبرى برگردم كه هيچ هيئتى با آن برنگشته است و اگر هيبت پادشاه و احترام و اعظام او نبود از رازگوئى او با خود پرسش مى كردم تا بر شادى بيفزايد. ابن ذى يزن گفت: اكنون يا او متولّد شده است و يا قريبا متولّد خواهد شد، نامش محمّد است، پدر و مادرش مى ميرند و جدّ و عمويش او را سرپرستى مى كنند، او با نيكوترين نسب متولّد شده و خداوند او را آشكارا مبعوث فرمايد و از طايفه ما براى او

يارانى قرار داده است تا اولياء خود را به واسطه آنها عزّت بخشد و دشمنان خود را خوار سازد، به نيروى آنان مردم را از هر طرف سركوب

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:351

كند و با استمداد از آنها اراضى نفيسه را فتح كند، (1) بتها را بشكند و آتشكده ها را خاموش سازد، رحمان را بپرستند و شيطان را طرد كنند، گفتارش قاطع و حكمش عادلانه است، به معروف فرمان دهد و خود بدان عمل كند و از منكر بازداشته و آن را نابود سازد.

عبد المطّلب گفت: اى پادشاه! نصيبت استوار و شأن و شرافتت افزون و پادشاهيت مستدام و عمرت دراز باد، آيا پادشاه از سر كرامت توضيح بيشترى خواهد داد همچنان كه پيشتر توضيح داده است. ابن ذى يزن گفت: قسم به آن بيتى كه پرده و علامات منصوبه دارد، به راستى كه تو اى عبد المطّلب جدّ او هستى! گويد: عبد المطّلب به رو در افتاد و سجده كرد. سيف گفت: سربردار، سينه ات خنك و امرت بلند باد! آيا از آنچه گفته ام چيزى احساس كرده اى؟

گفت: مرا پسرى بود كه او را دوست داشته و با وى مهربان بودم و او را به ازدواج زن نيكوئى از قوم خود درآوردم كه نامش آمنه بنت وهب بود، و فرزندى به دنيا آورد كه نامش را محمّد ناميدم و پدر و مادرش درگذشتند و كفالتش به عهده من و عمويش درآمد. ابن ذى يزن گفت: آنچه به تو گفتم همان است كه گفتم، پسرت را حفظ كن و از شرّ يهود بر حذر باش كه آنها دشمن اويند و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:352

خداوند ايشان را بر او مسلّط نكند

(1) و آنچه برايت گفتم از همسفرانت پنهان دار كه من ايمن نيستم كه رياست او موجب رشك و حسادت ايشان گردد و مكر انديشند و دام گسترند و آنها يا فرزندانشان چنين كنند، و اگر نبود كه مى دانستم پيش از مبعث وى مرگ مرا نابود خواهد ساخت با پياده و سواره خود براى يارى او به يثرب- مركز حكومت او- مى آمدم ولى من در كتاب ناطق و علم سابق يافته ام كه يثرب مركز حكومت اوست و در آنجا امرش مستحكم مى شود و يارانش در آنجا گرد مى آيند و آرامگاهش در آنجا است و اگر نبود كه از آفات و آزار بر او مى هراسم هم اكنون- در آغاز عمرش- امرش را علنى مى كردم و بزرگان عرب را به دنبال او مى كشاندم، ولى من اين كار را بى هيچ تقصيرى در باره همراهانت به تو حواله مى كنم.

گويد: سپس دستور داد به هر يك از اين هيئت ده بنده و ده كنيز و دو حلّه از برد يمانى و صد شتر و پنج رطل طلا و ده رطل نقره و يك پوست پر از عنبر دادند، و به شخص عبد المطّلب ده برابر آن داد و گفت: چون يك سال گذشت به نزد من آى، امّا ابن ذى يزن پيش از آنكه سال به پايان رسد درگذشت و عبد المطّلب

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:353

بيشتر اوقات مى گفت: (1) اى قريشيان! هيچ يك از شما به واسطه عطاى فراوان شاه بر من رشك نورزد، گر چه آن عطا بسيار باشد، زيرا آن عطايا تمام شده و از بين خواهد رفت، و ليكن بر من كه غبطه مى خورند به چيزى است كه

ذكر و فخر و شرفش براى من و اعقاب من باقى مى ماند و چون مى گفتند، آن كى خواهد بود؟

مى گفت: به زودى خبر آنچه را كه مى گويم- و لو بعد از اين- خواهيد دانست. و اميّة بن عبد شمس در باره سفرشان به نزد ابن ذى يزن اين اشعار را سروده است:

خورشيد دليل راه ما بودما جانب دوست با سواران

از درّه و دشت درگذشتيم تا راه بريم سوى جانان

امّيد به دل شه يمن بودنور شه ذى يزن فروزان

برقى ز عطاى وى درخشيداميد كرم ز وى فراوان

وقتى كه در آمدم به صنعاخورشيد جمال شه نمايان

شاهى كه دهد عطاى بسياربا خلق نكو و روى شادان

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:354

باب 14 خبر بحيراى راهب

(1) بحيراى راهب از كسانى بود كه پيامبر را پيش از ظهورش به صفت و نعت و نسب و به پيامبرى مى شناخت و از منتظرين ظهور او بود.

(2) 1- ابو صالح از ابن عبّاس از پدرش عبّاس بن عبد المطّلب و او از ابو طالب چنين نقل مى كند: من سال هشتم ولادت پيامبر براى تجارت به شام رفتم و هوا در نهايت گرمى بود وقتى آماده سفر شدم مردانى از خويشانم گفتند: محمّد را چه مى كنى و به كه مى سپارى؟ گفتم: قصد ندارم كه او را به كسى بسپارم، بلكه مى خواهم همراهم باشد. گفتند: پسرى خردسال را در چنين گرمايى به سفر مى برى؟ گفتم: به خدا سوگند هر كجا باشم او با من خواهد بود و از من مفارقت نخواهد كرد، برايش زاد و توشه فراهم مى سازم، رفتم و يك زين از پارچه و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:355

كتّان براى او پر ساختم (1) و بسيار اتّفاق مى افتاد كه ما سواره بوديم

و شترى كه محمّد بر آن سوار بود در مقابلم بود و از او جدا نبودم و پيشاپيش قافله حركت مى كرد و آنگاه كه گرما سخت مى شد ابرى سپيد و خنك مى آمد و بر او سلام مى كرد و بالاى سرش بود و از او جدا نمى شد و بسا كه آن ابر بر ما ميوه ها فرو مى باريد و با ما سير مى كرد و گاهى در ميان راه از جهت آب در مضيقه بوديم تا به حدّى كه بهاى يك مشك آب به دو دينار مى رسيد ولى ما هر كجا فرود مى آمديم حوضها پر و آب فراوان و زمين سرسبز مى شد و ما در نهايت فراوانى و خوشى و خير بوديم و گروهى با ما بودند كه شترانشان وامانده بود، رسول- خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نزد آنها رفت و دستى بر آنها كشيد و به راه افتادند و چون نزديك شهر بصراى شام رسيديم ديديم كه يك صومعه مانند مركب راهوارى به سرعت به طرف ما مى آيد و چون نزديك ما شد ايستاد و بناگاه ديديم كه راهبى در آن است و آن ابر از سر رسول خدا حتى لحظه اى جدا نمى شد، آن راهب با مردم سخن نمى گفت و كاروانيان را نمى شناخت و نمى دانست كه مال التّجاره آنها چيست؟ و چون به پيامبر اكرم نگريست او را شناخت و شنيدم كه مى گفت: اگر كسى باشد تويى تو!.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:356

(1) ابو طالب مى گويد: ما زير درخت بزرگى در نزديكى راهب فرود آمديم، آن درخت شاخه هاى كمى داشت و ميوه اى بر آن نبود و كاروانيان به زير آن درخت فرود آمدند و چون رسول

خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم به زير آن فرود آمد، درخت به جنبش آمد و شاخه هايش را بر رسول خدا افكند و سه نوع ميوه داد دو نوع تابستانى و يك نوع زمستانى و همه كسانى كه با ما بودند از آن متعجّب شدند و چون بحيراى راهب آن را ديد، رفت و براى رسول اكرم غذايى به اندازه او آورد.

سپس آمد و گفت: سرپرست اين نوجوان كيست؟ گفتم: من، گفت: چه نسبتى با او دارى؟ گفتم: من عموى او هستم، گفت: او عموهايى دارد تو كدام عموى او هستى؟ گفتم: من برادر پدر او هستم و مادرمان هم يكى است، گفت:

گواهى مى دهم كه او همان است و الّا من بحيرا نيستم، سپس گفت: اى مرد! آيا اجازه مى دهى كه اين غذا را به نزد او ببرم تا بخورد؟ گفتم: ببر، و پيامبر را ديدم كه آن كار را خوش نداشت، متوجّه پيامبر شدم و گفتم: فرزندم! مردى است كه دوست دارد تو را اكرام كند، پس از غذاى او بخور، فرمود: آيا اين غذاى من

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:357

است و از آن اصحابم نيست؟ (1) بحيرا گفت: آرى آن مخصوص تو است. پيامبر فرمود: من به تنهايى نمى خورم، بحيرا گفت: من بيش از اين چيزى نداشتم، پيامبر فرمود: آيا اجازه مى دهى كه آنها هم با من بخورند؟ گفت: آرى، فرمود:

بسم اللَّه بخوريد، او خورد و ما هم با او خورديم، به خدا سوگند ما يك صد و هفتاد نفر بوديم و هر كدام از ما آن قدر خورد تا سير شد و آروق زد و بحيرا بالاى سر- پيامبر ايستاده بود و

از وى حمايت مى كرد و از بسيارى مردمان و كمى طعام تعجّب مى كرد و سر و گردن او را هر لحظه مى بوسيد و مى گفت: قسم به خداى مسيح كه او همان است و مردم نمى فهميدند كه او چه مى گويد. يكى از كاروانيان گفت: تو را چه مى شود، ما پيش از اين نيز بر تو مى گذشتيم، امّا چنين احسانى با ما نمى كردى، بحيرا گفت: به خدا سوگند كه امروز مرا حالتى ديگر است و من مى بينم چيزى را كه شما نمى بينيد و مى دانم چيزى را كه شما نمى دانيد، زير اين درخت پسرى است كه اگر آنچه را كه من از او مى دانم شما نيز مى دانستيد، او را بر گردن خود سوار مى كرديد و او را به وطنش مى رسانيديد. به خدا سوگند من شما را اكرام نكردم مگر به خاطر او، وقتى كه او پيش مى آمد نورى را در مقابلش ديدم كه ما بين آسمان و زمين را برايش روشن مى كرد و مردانى را ديدم كه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:358

بادبزنهاى ياقوت و زبرجد در دست داشتند و او را باد مى زدند (1) و مردان ديگرى كه انواع ميوه ها را بر او نثار مى كردند. سپس اين ابر از او جدا نمى شد، سپس اين صومعه من كه مانند چهارپايى كه بر پايش راه مى رود به سوى او رفت، سپس اين درخت كه هميشه خشك و كم شاخه بود، شاخه هايش فراوان شد و به جنبش در آمده و سه نوع ميوه داد، دو ميوه تابستانى و يك ميوه زمستانى، سپس اين حوضها كه از زمان تمرّد بنى اسرائيل بعد از آنكه حواريّون عيسى بر آنها وارد شده بودند آبش فرو رفته

و خشك شده بود و من در كتاب شمعون- الصّفا خوانده ام كه او آنها را نفرين كرده و آبش فرو رفته و خشك شده است، سپس گفت: هر وقت ديديد كه آب در اين حوضها نمايان شد، بدانيد كه به خاطر پيامبرى است كه در زمين تهامه مبعوث شده و به مدينه مهاجرت مى كند، اسمش در ميان قومش امين است و در آسمانها احمد و او از عترت اسماعيل بن ابراهيم است و از صلب او است، به خدا سوگند كه اين همان است.

سپس بحيرا گفت: اى پسر! از تو سه خصلت مى پرسم و تو را به حقّ لات و عزّى سوگند مى دهم كه مرا خبر دهى. رسول خدا چون نام لات و عزّى را شنيد

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:359

خشمگين شد و گفت: (1) از من به واسطه آنها پرسش مكن كه به خدا هيچ چيز را مانند آنها دشمن ندارم و آنها دو بت سنگى هستند كه از آن قوم منند. بحيرا گفت:

اين يك نشانه، سپس گفت: تو را به خدا سوگند مى دهم كه پاسخ را بدهى.

فرمود: هر چه مى خواهى بپرس، زيرا كه تو نام خدايم و خدايت را كه بى مانند است بر زبان آوردى، گفت: از خواب و بيداريت مى پرسم، پيامبر او را از خواب و بيدارى و امور و كارهايش با خبر ساخت و با آنچه بحيرا از وصف او مى دانست موافق بود. بحيرا خود را بر آن حضرت انداخت و پاهايش را بوسه داد و گفت: پسرم! چقدر خوشبويى! اى كسى كه از همه پيامبران بيشتر پيرو دارى! اى كسى كه روشنى دنيا از فروغ اوست! اى كسى كه مساجد به ذكرش

آباد است! گويا تو را مى بينم كه لشكرها و اسبها را سوق مى دهى و عرب و عجم خواه و ناخواه از تو پيروى كنند، و گويا لات و عزّى را مى بينم كه آنها را شكسته اى و بيت عتيق در تملّك تو است و كليدهايش را هر كجا كه بخواهى مى نهى، چه بسيار از پهلوانان قريش و عرب كه آنان را به خاك مذلّت مى افكنى و كليدهاى بهشت و دوزخ در دست تو است و ذبح اكبر و هلاك بتها به دست تو است، تو كسى هستى كه قيامت بر پا نشود تا آنكه همه پادشاهان با فروتنى در

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:360

دين تو در آيند، (1) و پيوسته دست و پايش را بوسه مى داد و مى گفت: اگر در زمان نبوّت تو زنده باشم با شمشير و ساعد به ياريت بر مى خيزم، تو سيّد فرزندان آدم و سرور رسولانى، تو امام متّقين و خاتم انبيائى، به خدا سوگند آن روز كه تو به دنيا آمدى زمين خندان شد و تا روز قيامت به واسطه تو خندان خواهد بود. به خدا سوگند معبدهاى يهود و بتها و شياطين تا روز قيامت گريان خواهند بود، تو دعاى ابراهيم و بشارت عيسايى، تو مقدّس و مطهّر از پليديهاى جاهليّتى.

سپس رو به ابو طالب كرد و گفت: اين پسر چه نسبتى با تو دارد كه مى بينم از او جدا نمى شوى؟ ابو طالب گفت: او پسر من است، بحيرا گفت: پسر تو نيست و پدر و مادرش نبايد زنده باشند ابو طالب گفت: او پسر برادرم است. او به دنيا نيامده بود كه پدرش درگذشت و شش ساله بود كه مادرش را

از دست داد. بحيرا گفت: راست گفتى او چنين است و چنين صلاح مى دانم كه او را از همين جا به شهر خودش برگردانى، زيرا هر يهودى و نصرانى و اهل كتابى از ولادت اين نوجوان آگاه است و اگر او را ببينند و چنان كه من مى شناختم آنها هم بشناسند شرّى بدو رسانند و بيشتر آنها همين يهوديانند. ابو طالب گفت: براى چه؟ گفت:

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:361

(1) براى آنكه اين برادرزاده ات صاحب مقام نبوّت و رسالت گردد و آن فرشته اى كه بر موسى و عيسى نازل مى گرديد بر او فرود مى آيد. ابو طالب گفت: هرگز، ان شاء اللَّه خداوند او را تباه نسازد.

سپس او را به شام برديم و چون نزديك شهر شام رسيديم، به خدا سوگند تمام كاخهاى شام لرزيد و نورى از آن برخاست كه از پرتو خورشيد رخشانتر بود و هنگامى كه به شهر شام در آمديم نتوانستيم به واسطه ازدحام مردم از بازار شام بگذريم و همه به صورت رسول خدا مى نگريستند و اين خبر در همه شامات منتشر شد تا به غايتى كه همه احبار و راهبان به نزد او گرد آمدند و يكى از احبار بزرگ كه نامش نسطورا بود آمد و در مقابل او نشست و به او مى نگريست ولى با او سخن نگفت و سه روز متوالى چنين كرد و چون شب سوم فرا رسيد بى تاب شد و به نزد او آمد و پشت سر او مى چرخيد، گويا چيزى را از او مى طلبيد، گفتم:

اى راهب! گويا چيزى از او مى خواهى؟ گفت: آرى من چيزى از او مى خواهم، اسمش چيست؟ گفتم: محمّد بن عبد اللَّه، به خدا

سوگند كه رنگش پريد، سپس گفت: ممكن است به او بفرمائيد پشت شانه اش را برهنه كند تا آن را

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:362

ببينم، (1) پشت شانه اش را برهنه كرد و چون مهر نبوّت را ديد، فرو افتاد، او را مى بوسيد و گريه مى كرد. سپس گفت: اى مرد زود اين فرزند را به خانه اش برگردان كه اگر مى دانستى در سرزمين ما چقدر دشمن دارد او را با خود نمى آوردى و هر روز براى ديدار او مى آمد و برايش غذا مى آورد، و چون از شهر شام بيرون مى آمديم پيراهنى از پيش خود آورد و گفت: آيا ممكن است كه اين پيراهن را بپوشد تا به ياد من باشد و پيامبر نپذيرفت و آن كار را خوش نداشت، من براى آنكه او ناراحت نشود آن پيراهن را گرفتم و گفتم: من آن را بر تنش خواهم كرد و شتابان او را به مكّه برگردانيدم و به خدا سوگند آن روز كسى از زن و پير و جوان و كوچك و بزرگ نبود كه به استقبال او نيايد بجز ابو جهل- لعنه اللَّه- كه مردى خونخوار و بدكردار بود و از مستى به خود نبود. «1»

(2) 2- در روايتى ديگر از ابو طالب نقل شده است كه گفت: چون بحيراى راهب او را ترك مى كرد مى گريست و مى گفت: اى پسر آمنه! گويا تو را مى بينم كه

______________________________

(1) اعلم ان هذه القصّة مع ضعف سندها و انقطاعها و اشتمالها على الغرائب التى كانت شأن الأساطير نقلها جمع من المؤرخين باختلافات في متنها و الفاظها. راجع سيرة ابن هشام ج 1 ص 204 و المواهب اللدنّيّة و شرحه و اعلام الورى و تاريخ

الطبرى ج 1 ص 519 و تاريخ الخميسى و غيرها.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:363

همه عرب با كمانشان به تو تير مى زنند و خويشان با تو قطع رابطه كرده اند و اگر مى دانستند تو را به منزله اولاد مى شمردند، سپس به من التفات فرموده و گفت:

امّا تو اى عمو! تو خويشى را پيوسته مراعات كن. و وصيّت پدرت را در باره او حفظ كن كه قريش به زودى تو را به خاطر او ترك كند و تو پروا مدار و من مى دانم كه تو در ظاهر به او ايمان نمى آورى امّا در باطن به او ايمان دارى و فرزندى از تو به او ايمان آورد و او را به عزّت يارى كند نامش در آسمانها «بطل هاصر» است و در زمين «شجاع انزع» باشد او را دو فرزند شهيد است و او سيّد عرب و ذو قرنين آنها است و او در كتابها از اصحاب عيسى عليه السّلام معروفتر است.

ابو طالب گويد: به خدا سوگند هر آنچه بحيرا گفته بود و بيشتر از آن را به چشم خود ديدم.

(1) 3- ابان بن عثمان در حديث مرفوعى گويد: چون رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم به سنّ بلوغ رسيد، ابو طالب چنين خواست كه با كاروان قريش به شام رود، رسول اكرم آمد و زمام شتر را گرفت و گفت: اى عمو جان! مرا به كه مى سپارى؟ نه پدرى هست و نه مادرى! و مادرش نيز وفات كرده بود، ابو طالب دلش به حال او

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:364

سوخت و بر او مهربانى كرد و او را با خود برد (1) و چون راه مى رفتند بر بالاى

سر پيامبر ابرى در برابر آفتاب سايه مى انداخت و در راه به مردى بر خوردند كه بحيرا نام داشت و چون ديد ابرى با آنها سير مى كند از صومعه خود فرود آمد و طعامى براى قريش آماده كرد و كسى را به نزد آنها فرستاد و آنها را دعوت كرد كه به نزد او بروند و آنان به زير درختى فرود آمده بودند، فرستاد كه براى صرف غذا بيائيد، گفتند: اى بحيرا! ما چنين سابقه اى از تو به ياد نداريم. گفت: من دوست دارم كه به نزد من آئيد، آمدند و رسول خدا را نزد بار و بنه خود گذاشتند، بحيرا ديد كه ابر بر جاى خود ايستاده است به آنها گفت: آيا كسى از شما هست كه به نزد من نيامده باشد؟ گفتند: كسى نيست مگر نوجوانى كه بر سر بار و بنه خود گذاشته ايم. گفت: سزاوار نيست كه هيچ يك از شما بر سر سفره من نباشد و به دنبال رسول خدا فرستادند و چون او آمد آن ابر هم آمد. بحيرا در او نگريست و گفت: اين نوجوان كيست؟ گفتند: فرزند اين آقا- و به ابو طالب اشاره كردند- بحيرا گفت: آيا اين فرزند تو است؟ ابو طالب گفت: اين برادرزاده من است. گفت: پدرش چه مى كند؟ گفت: در رحم مادرش بود كه پدرش درگذشت. بحيرا به ابو طالب گفت: اين پسر را به شهر خود برگردان كه اگر يهود

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:365

آنچه را كه من از او مى دانم بدانند او را بكشند، او مقام بزرگى دارد، او پيامبر اين امّت است، او پيامبر شمشير است.

باب 15 داستان خالد و طليق از راهب بزرگ راه شام و شناخت او از پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم

(1) يعلى گويد، در آن كاروان

تجارى كه به شام رفتند و رسول اكرم نيز در ميان آنها بود، خالد بن اسيد و طليق بن سفيان نيز حضور داشتند و همراه پيامبر اكرم بودند و حكايت كرده اند كه به چشم خود ديده اند كه هنگام سير و سوارى پيامبر وحوش و طيور چه مى كردند، گويند: وقتى به ميان بازار بصرى رسيديم، به ناگاه گروهى از راهبان رنگ پريده را ديديم كه رنگشان مانند زعفران زرد بود و مى لرزيدند گفتند: دوست داريم نزد بزرگ ما بياييد كه در همين نزديكى و در

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:366

معبد بزرگ است. (1) گفتيم: بين ما و شما كارى نيست. گفتند: به شما زيانى نخواهد رسيد بلكه شما را اكرام هم خواهيم كرد و مى پنداشتند كه يكى از ما محمّد است، با آنها رفتيم و به آن معبد بزرگ در آمديم و بزرگشان را ديديم كه در ميان آنها بود و شاگردانش در اطراف او بودند و كتابى گشوده در دستانش بود و يك بار به ما مى نگريست و يك بار به كتاب نگاه مى كرد و به يارانش رو كرد و گفت: كارى نكرديد و آن را كه من مى خواستم نياورديد و او هم اكنون در اين ديار است.

سپس به ما گفت: شما كه هستيد؟ گفتيم: گروهى از قريش، گفت: از كدام خاندان قريش؟ گفتيم: از بنى عبد شمس، گفت: آيا كس ديگرى همراه شما هست؟ گفتيم: آرى، جوانى از بنى هاشم كه او را يتيم فرزندان عبد المطّلب مى ناميم: به خدا سوگند خرناسه اى كشيد كه نزديك بود بيهوش شود، سپس ادامه داد و گفت: آه! آه! كه نصرانيّت و مسيح از ميان رفت، سپس برخاست و بر

صليبى از صليبهايش تكيه كرد و در انديشه فرو رفت و هشتاد نفر از بطريقهاى نصرانى و شاگردانش در اطراف او بودند و گفت: آيا بر شما آسان است كه او را به من نشان بدهيد؟ گفتيم: آرى و او با ما آمد و بناگاه محمّد را ديديم كه در بازار

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:367

بصرى ايستاده بود، (1) به خدا سوگند گويا ما تا آن روز رخسار او را نديده بوديم، مانند هلال ماه مى درخشيد، سود فراوانى برده بود و كالاى بسيارى نيز خريده بود، خواستيم او را به آن كشيش معرّفى كنيم، امّا او بر ما سبقت گرفت و گفت:

اوست، به مسيح سوگند كه او را شناختم و نزديك او رفت و سر او را بوسيد و گفت: تو مقدّسى، سپس از اشياء و علاماتى پرسش كرد و پيامبر نيز بدو پاسخ مى داد و شنيديم كه مى گفت: اگر زمان تو را دريابم حقّ شمشير را ادا خواهم كرد، آنگاه به ما گفت: آيا مى دانيد همراه او چيست؟ با او زندگى و مرگ است، كسى كه به او بپيوندد حياتى طولانى يابد و هر كه از او روى برگرداند چنان خواهد مرد كه پس از آن حياتى نيابد، او همان است كه ذبح اعظم «1» با او است سپس مى آمد و مكرّر سر او را مى بوسيد.

باب 16 خبر ابو المويهب راهب

(2) و ابو المويهب راهب از كسانى است كه پيش از بعثت، پيامبر اكرم را با صفاتش مى شناخت و به مقام وصيّش امير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام نيز آگاه بود.

______________________________

(1) في بعض النسخ «الريح الاعظم».

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:368

بكر بن عبد اللَّه اشجعىّ از پدران خود چنين روايت

كند كه در آن سال كه پيامبر اكرم و عبد منات بن كنانه و نوفل بن معاوية بن عروه براى تجارت به شام رفتند، ابو المويهب راهب اين دو را ديد و به آنها گفت: شما كيستيد؟ گفتند: ما تاجرانى از اهل حرم و از قريشيم. گفت: از كدام خاندان قريش؟ و پاسخ او را دادند. به آنها گفت: آيا كس ديگرى از قريش با شما آمده است؟ گفتند: آرى، جوانى از بنى هاشم كه نامش محمّد است. ابو المويهب گفت: به خدا سوگند هم او را مى خواستم، گفتند: به خدا سوگند در ميان قريش گمنام تر از او نيست او را يتيم قريش مى نامند و او اجير زنى از ما به نام خديجه است، به او چه نيازى دارى؟

ابو المويهب سرش را تكان داد و گفت: هم اوست هم اوست و به آنها گفت: مرا به نزد او بريد. گفتند: او را در بازار بصرى گذاشته ايم و در اين ميان كه آنها مشغول گفتگو بودند، ناگهان طلعت رسول اكرم نمايان شد و گفت: او همين است و ساعتى با او خلوت كرد و به گفتگو پرداخت، سپس ميان دو چشمش را بوسيد و چيزى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:369

را از آستينش درآورد كه ما ندانستيم چه بود، (1) امّا پيامبر اكرم از پذيرفتن آن امتناع ورزيد، چون پيامبر از او جدا شد به ما گفت: از من بشنويد، به خدا سوگند او پيامبر آخر الزّمان است، به خدا سوگند كه او به زودى مبعوث مى شود و مردم را به شهادت «لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ» فرا مى خواند و چون آن را ديديد از او پيروى كنيد. سپس گفت:

آيا فرزند عموى او ابو طالب كه به او علىّ گفته مى شود متولّد شده است؟ گفتيم: خير، گفت: يا متولّد شده و يا در همين سال به دنيا خواهد آمد، او اوّلين كسى است كه بدو ايمان مى آورد، ما او را مى شناسيم و مى دانيم كه او وصىّ است همچنان كه مى دانيم محمّد نبىّ است، او سيّد عرب و ربّانى و ذو القرنين عرب است و حقّ شمشير را ادا مى كند، اسم او در عالم بالا «علىّ» است، او پس از انبياء نامورترين خلايق است و فرشتگان او را پهلوان درخشان كامياب مى نامند، به هيچ سوى رو نكند جز آنكه كامروا و پيروز گردد به خدا سوگند او در بين يارانش در آسمان از خورشيد تابنده معروفتر است.

باب 17 خبر سطيح كاهن

(2) مخزوم بن هانى از پدرش كه يك صد و پنجاه سال عمر كرده است نقل مى كند

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:370

كه گفت: در آن شبى كه رسول اكرم به دنيا آمد ايوان كسرى لرزيد و چهارده كنگره آن فرو افتاد و آب درياچه ساوه فرو رفت و آتشكده فارس كه هزار سال افروخته بود خاموش شد و موبدان در خواب شتران سركشى را ديد كه سواران چالاكى را مى كشانند و از دجله گذشته و در شهرهايشان پراكنده شدند. چون صبح شده كسرى از آنچه موبدان ديده بود در هراس افتاد ولى بردبارى كرد و ترس خود را پنهان داشت و چنين مصلحت ديد كه آن را از وزيرانش مخفى نكند.

پس تاج بر سر نهاد و بر تختش نشست و وزيران را گرد آورد و به آنها خوابى را كه خود ديده بود گزارش كرد. در اين بين نامه اى آمد

كه آتشكده فارس خاموش شده است و غمى بر غمش افزوده شد. موبدان هم گفت: پادشاه به سلامت باشد، من دوش خوابى ديدم، آنگاه خواب شتران و سواران را باز گفت، كسرى گفت: اى موبدان! تعبير آن چيست؟- و در بين آنها او از همه داناتر بود- گفت: حادثه اى است كه در عربستان واقع مى شود در اين هنگام نامه اى از طرف شاه شاهان كسرى به نعمان بن منذر اين چنين نوشته شد: امّا بعد، مردى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:371

دانشمند را به نزد من بفرست تا از او آنچه مى خواهم بپرسم. (1) او عبد المسيح بن- عمرو بن حيّان را فرستاد و چون به نزد او در آمد شاه گفت: آيا پاسخ سؤال مرا مى دانى؟ او گفت: پادشاه بپرسد و يا مرا آگاه كند، اگر مى دانستم به عرض مى رسانم و اگر نمى دانستم كسى را كه مى داند معرّفى خواهم نمود، بعد از آن خواب موبدان را باز گفت: عبد المسيح گفت: علم آن نزد دايى من است كه در حومه شام مسكن دارد و به او سطيح مى گويند. گفت: به نزد او برو و از او پرسش كن و پاسخ او را برايم بازگو. عبد المسيح رفت تا بر سطيح وارد شد و او مشرف به مرگ بود، بر او سلام كرد و تحيّت گفت، امّا سطيح پاسخى نداد.

عبد المسيح اين اشعار را انشاد كرد:

آقاى يمن كر است يا نيست؟جانى به تنش در است يا نيست؟

اى مرد عليم مشكلى هست ما را ز تو پاسخى ست يا نيست؟

نزد تو نشسته است شيخى كو را به نسب نظير و تا نيست

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:372

(1)

آقا و سپيد و تيز گوش است لاغر بدن

و تنك ردا نيست

پيكى ست روان شده ز ايران ترسى به دلش ز مدّعا نيست

يك خواب عجيب ديده كس راتعبير از آن به نزد ما نيست

پيكى ست ز راه خسته گشته از رنج مگر در اين سرا نيست

آن قدر غبار ره بر او هست گر كوه بخوانمش خطا نيست چون سطيح شعرش را شنيد چشمانش را گشود و گفت: عبد المسيح سوار بر شتر شتابان به نزد سطيح آمده است در حالى كه او مشرف به گور است، پادشاه ساسانى تو را به خاطر لرزش ايوان و خموشى آتشكده و نيران و خواب موبدان فرستاده است، او ديده است كه سواران چالاكى بر شتران سركشى از دجله گذشته و در شهرهايشان پراكنده شدند. بعد از آن گفت: اى عبد المسيح! چون تلاوت زياد شود و شخص صاحب عصا مبعوث گردد، و وادى سماوه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:373

پر آب و درياچه ساوه خشك شود (1) ديگر شام از آن سطيح نباشد و از ساسانيان شاهان زن و مرد به تعداد شماره كنگره هايى كه از كاخ فرو ريخته است سلطنت كنند و هر چه آمدنى است مى آيد، سپس سطيح جان به جان آفرين تسليم كرد و عبد المسيح برخاست و بر سر مركب خود رفت و مى گفت:

كمر بر بند اى مرد مصمّم نترساند تو را تفريق و تغيير

اگر ملك بنى ساسان فرو ريخت فرو ريزد حكومت ها به تقدير

تو گويى صولتى باشد به آنان كه شير از وحشت ايشان به تحذير

از ايشان صاحب آن كاخ بهرام دگر شاپور و نوشروان چون شير

و مردم چون ضعيفى را شناسندكنند او را به ضعف خويش تحقير

و گر مالى بود در كس نمايندورا با ابن امّ خويش تنظير

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:374

چو خير و شر به يك ديگر قرينندبه امر و نهى يزدان ساز تقرير (1) گويد: چون به نزد كسرى آمد و گفتار سطيح را گزارش داد، كسرى گفت: تا زمانى كه چهارده تن از ما سلطنت كند امورى خواهد بود. گويد: ده تن از آنها در مدّت چهار سال سلطنت كردند و باقى هم تا خلافت عثمان حكومت كردند. «1»

امّا سطيح در سال سيل عرم متولّد شد و تا سلطنت ذى نواس زنده بود و اين مدّت متجاوز از سى قرن است و مسكنش در بحرين بود و «عبد القيس» او را از قبيله خود و «ازد» نيز از طايفه خود مى پنداشتند و بيشتر محدّثان مى گويند: او از «ازد» است و معلوم نيست كه او از كدام قبيله است، ولى فرزندان او مى گويند:

ما از قبيله ازديم.

______________________________

(1) ذكر هذا الخبر بتمامه ابن منظور في لسان العرب في مادة سطح.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:375

باب 18 خبر يوسف يهودى از پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم

(1) أبان بن عثمان در حديث مرفوعى گويد: هنگامى كه عبد اللَّه بن عبد المطّلب بالغ شد، عبد المطّلب او را به همسرى آمنه بنت وهب زهرى در آورد و چون با آمنه ازدواج كرد باردار شد و از او روايت شده كه گفته است: چون باردار شدم، آن را احساس نكردم و در دوران باردارى سنگينى حمل- كه بر زنان عارض مى شود- بر من عارض نشد و در خواب ديدم كه كسى نزد من آمد و گفت:

خير الانام در رحم تو است و چون هنگام وضع حمل فرا رسيد آن كار بر من آسان شد تا آنكه او را به دنيا آوردم و او با دو دست و دو زانو خود را

از زمين حفظ مى كرد و شنيدم كه گوينده اى مى گفت: تو خير البشر را به دنيا آوردى او را در پناه واحد صمد از شرّ هر ستمكار حسودى نگاه دار.

رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در روز دوشنبه دوازدهم ربيع الاوّل عام الفيل به دنيا آمد.

آمنه گويد: چون بر زمين فرود آمد با دو دست و دو زانو خود را از زمين

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:376

حفظ نمود (1) و سرش را به طرف آسمان بلند كرد و پرتو درخشانى از من ساطع شد كه زمين تا آسمانى را روشن ساخت و شياطين را با ستارگان رجم كردند و از آسمان محجوب شدند و قريشيان شهابها و ستارگانى را ديدند كه فرود مى آمدند، ترسيدند و گفتند: قيامت بر پا شده است و به نزد وليد بن مغيره گرد آمده و او را باخبر كردند. وليد شيخى كبير و با تجربه بود، گفت: به اين ستاره هايى كه در صحرا و دريا راهنماى شما هستند بنگريد اگر آنها زايل شدند قيامت بر پا شده است و اگر آنها ثابتند، فرود شهابها به خاطر پيشامدى است.

شياطين هم آن را ديدند و به گرد ابليس گرد آمده و به او خبر دادند كه از آسمان محجوب شده و شهابها بر آنها افكنده مى شود و او گفت: جستجو كنيد و ببينيد چه پيشامدى رخ داده است؟ و آنها در دنيا به جولان در آمدند و برگشتند و گفتند: چيزى نديديم گفت: من خود بايد تفحّص كنم و ما بين مشرق تا مغرب را درنورديد و چون به حرم رسيد ديد پر از فرشتگان است و چون خواست وارد حرم شود جبرئيل

عليه السّلام بر او فرياد كشيد و گفت: اى ملعون! دور شو، آمد تا از جانب حراء در آيد كه آن نيز سدّى در برابر او شد. گفت: اى جبرئيل چه خبر است؟ گفت: اين پيامبرى است كه متولّد شده و او بهترين انبياست. گفت: آيا در

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:377

او نصيبى دارم؟ گفت: خير، گفت: آيا در امّتش نصيبى دارم؟ گفت: آرى، گفت:

بدان خشنودم.

(1) گويد: در مكّه فردى يهودى بود كه بدو يوسف مى گفتند و چون ديد كه ستارگان افكنده مى شوند و به حركت در آمده اند، گفت: پيامبرى است كه امشب متولّد شده است و او همان است كه ما در كتابهاى خود خوانده ايم كه چون متولّد شود- و او خاتم الانبياست- شياطين رجم شده و از آسمان محجوب شوند و چون صبح شد به مجلس قريش در آمد و گفت: اى قريشيان! آيا شما را دوش مولودى بوده است؟ گفتند: خير، گفت: به تورات سوگند كه خطا مى كنيد او متولّد شده است و اگر اينجا به دنيا نيامده باشد در فلسطين زاده شده است و او افضل انبياى الهى است. جمع قريش پراكنده شدند و چون به خانه هاى خود رفتند هر مردى به خانواده خود سخنان يهودى را بازگو كرد. گفتند: دوش براى عبد اللَّه بن عبد المطّلب پسرى به دنيا آمده است و خبر آن را به يوسف يهودى دادند. گفت: پيش از آنكه از شما بپرسم متولّد شده يا پس از آن؟ گفتند: پيش از آن، گفت: آن كودك را به من نشان بدهيد. بعد از آن به در خانه آمنه رفتند و گفتند: فرزندت را بيرون بياور تا يهودى در او

بنگرد. او را در قنداقه پيچيد و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:378

بيرون آورد (1) و چون يهودى در چشمانش نگريست و شانه اش را گشود و خال سياهى ميان دو كتفش ديد كه مويى چند بر آن روئيده است، بيهوش نقش بر زمين شد و قريش از كردار او تعجّب كردند و خنديدند. گفت: اى قريشيان! آيا مى خنديد؟ اين پيامبر شمشير است شما را هلاك خواهد ساخت، نبوّت براى هميشه از بنى اسرائيل برچيده شده است و مردم پراكنده شدند و خبر يهودى را براى يك دگر بازگو مى كردند و رشد رسول اكرم در يك روز مانند يك هفته ديگران و رشد يك هفته او مانند رشد يك ماه ديگران بود.

باب 19 خبر ابن حوّاش كه از شام مى آمد

(2) ابن عبّاس گويد: چون پيامبر اكرم در غزوه بنى قريظه كعب بن اسد را فراخواند تا گردنش را بزند و او را آوردند، رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در وى نگريست و گفت: اى كعب! آيا سفارش ابن حوّاش دانشمندى كه از شام مى آمد برايت

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:379

مفيد نبود كه گفت: شراب و نان را در شام فروگذاشتم و با سختى و مشتى خرما به خاطر پيامبرى كه مبعوث مى شود آمدم او همين اوان برانگيخته مى شود و در مكّه طلوع مى كند و اين شهر هجرتگاه او است و او خندان و كشنده دشمنان است به چند تكّه نان و چند دانه خرما اكتفاء مى كند و بر حمار برهنه سوار مى شود در چشمانش سرخى و بين دو كتفش خاتم نبوّت است، شمشيرش را بر دوشش مى نهد و از هيچ كس پروا ندارد سلطنتش بدان جا رسد كه كفش و پاى كسى بدان جا

نرسيده باشد. كعب گفت: اى محمّد! چنين است و اگر نبود كه مى ترسم يهود مرا سرزنش كند كه هنگام مرگ ترسيد به تو ايمان مى آوردم و تصديقت مى كردم و ليكن من بر دين يهودم بر آن زندگى مى كنم و بر آن نيز خواهم مرد. رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: او را بياوريد و گردنش را بزنيد. آوردند و گردنش را زدند.

باب 20 خبر زيد بن عمرو بن نفيل

(1) زيد بن عمرو بن نفيل از كسانى است كه در جستجوى دين حنيف بود و امر پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را مى شناخت و منتظر ظهور او بود و در جستجوى آن

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:380

حضرت از شهر و ديار خود خارج شد و در راه به قتل رسيد.

(1) 1- محمّد بن اسحاق بن يسار گويد: زيد بن عمرو بن نفيل مى خواست از مكّه بيرون رود و در زمين حركت كرده و آئين حنيف يا دين ابراهيم عليه السّلام را بجويد و چون زنش صفيّه بنت حضرمى مى ديد كه اراده سفر كرده و آماده خروج است، خطاب بن نفيل را خبر مى كرد، زيد در طلب دين ابراهيم به شام سفر كرد و از اهل كتابهاى نخستين آن را مطالبه مى نمود و مى پنداشتند كه پيوسته در اين كار است تا آنكه همه موصل و جزيره را گشت و به شام آمد و در آنجا نيز به گردش پرداخت تا آنكه به نزد راهبى در ميفعه از اراضى بلقا در آمد كه به عقيده آنها علم نصرانيّت بدو منتهى شده بود و از دين حنيف ابراهيم از او پرسش كرد، راهب گفت تو از دينى پرسش مى كنى

كه امروزه كسى را نمى يابى كه تو را به آن وادارد، چه كسى تو را بدين كار واداشته است؟ علمش مندرس شده و دانايان آن درگذشته اند، و ليكن در همين زمان پيامبرى در سرزمين خودت مبعوث خواهد شد كه بر دين حنيف ابراهيم است و بر تو واجب است كه هم الآن به آنجا بروى كه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:381

اكنون زمانه اوست، (1) زيد از دين يهود و نصارى ملول بود و بدان رضايت نمى داد، چون آن راهب اين سخنان را بدو گفت شتابان به سوى مكّه رهسپار شد و چون به اراضى قبايل لخم رسيد بر او ستم كرده و وى را كشتند.

ورقة بن نوفل- كه او نيز مانند زيد در جستجوى دين حنيف بود امّا مانند او عمل نكرد- بر او گريست و اين اشعار را در سوگ او گفت:

ألا ابن عمروى كه ره يافتى ز تنّور آتش تو رخ تافتى

خداى تو را مثل و مانند نيست تو را با بتان هيچ پيوند نيست

به رحمت رسد آدمى گاه گاه اگر قعر ارضش بود جايگاه (2) 2- عمر بن خطّاب و سعيد بن زيد گفتند: اى رسول خدا! آيا براى زيد طلب مغفرت كنيم؟ فرمود: آرى براى او طلب مغفرت كنيد كه او روز قيامت به تنهائى امّتى محشور مى شود.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:382

(1) 3- سعيد بن زيد از رسول اكرم در باره پدرش زيد بن عمرو پرسش كرد و گفت: اى رسول خدا! زيد بن عمرو چنان بود كه ديديد و اخبارش را شنيديد و اگر شما را دريافته بود به شما ايمان مى آورد، آيا براى او طلب مغفرت كنم؟ فرمود:

آرى براى او آمرزش بخواه و فرمود: او

در روز قيامت به تنهائى بمانند امّتى خواهد آمد و گفته اند كه او در جستجوى دين حقّ بود و در اين راه درگذشت.

مصنّف اين كتاب شيخ صدوق- رحمه اللَّه- گويد: حال پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم پيش از نبوّت، همان حال قائم و صاحب الزّمان ما در اين هنگام است، زيرا پيامبر اكرم را در آن حال جز احبار و رهبان و عالمان نمى شناختند و اسلام در ميانشان غريب بود. اگر يكى از آنها از خداى تعالى تعجيل فرج پيامبر و ظهورش را مسألت مى كرد جاهلان و گمراهان او را مسخره مى كردند و مى گفتند: اين پيامبرى كه او را پيامبر شمشير مى ناميد و دعوتش به شرق و غرب عالم خواهد رسيد و سلاطين عالم مطيع او خواهند شد، كى ظاهر خواهد شد؟ همچنان كه امروزه جاهلان به ما مى گويند: اين مهدى كه معتقديد بايد

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:383

خروج كند كى ظاهر خواهد شد؟ (1) و بعضى منكر و بعضى ديگر معترف به وجود وى اند و پيامبر اكرم فرموده است: اسلام غريبانه آغاز شد و زود باشد كه به غريبى باز گردد و خوشا به حال غريبان. به راستى كه اسلام در اين زمان چنان شده است و به زودى با ظهور ولىّ و حجّت خدا نيرومند خواهد شد، همچنان كه با ظهور پيامبر اكرم و رسول خدا نيرومند شد و به اين وسيله ديده منتظرين و معتقدينش روشن خواهد شد، همان گونه كه چشمان منتظران رسول خدا و عارفان به وى پس از ظهورش روشن گرديد و خداى تعالى به وعده اى كه به دوستانش داده است وفا خواهد كرد و كلمه اش را

برترى خواهد داد و نور هدايتش را كامل خواهد ساخت گرچه مشركان را ناخوش آيد.

(2) 4- عليّ عليه السّلام از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كند كه فرمودند: اسلام غريبانه آغاز شد و زود باشد كه به غريبى باز گردد و خوشا به حال غريبان.

(3) 5- عليّ بن موسى الرّضا عليهما السّلام از آباء گرامش از على بن أبى طالب از رسول-

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:384

خدا عليهم السّلام روايت كرده اند كه اسلام غريبانه آغاز شد و عن قريب به غريبى عودت كند و خوشا به حال غريبان.

باب 21 علّت نيازمندى به امام عليه السّلام

(1) 1- ابو حمزه ثمالىّ گويد: به امام صادق عليه السّلام گفتم: آيا زمين بدون امام باقى مى ماند؟ فرمود: اگر زمين ساعتى بدون امام باشد فرو خواهد رفت.

(2) 2- محمّد بن فضل گويد: به امام رضا عليه السّلام گفتم: آيا زمين بدون امام باقى خواهد ماند؟ فرمود: خير، گفتم: از امام صادق عليه السّلام به ما روايتى رسيده كه زمين بدون امام باقى نخواهد ماند جز آنكه خداوند بر اهل زمين و يا بر بندگانش خشم گيرد، فرمود: اگر بدون امام باقى بماند فرو خواهد رفت.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:385

(1) 3- ابو هراسه از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه فرمود: اگر امام را ساعتى از زمين بردارند، زمين و ساكنانش مضطرب شوند همچنان كه دريا و اهلش مضطرب شوند.

(2) 4- زرارة بن اعين از امام صادق عليه السّلام در پايان حديثى كه در باره امام حسين عليه السّلام است چنين روايت مى كند: اگر حجّتهاى خداوند در زمين نباشند، زمين ساكنانش را بلرزاند و آنچه بر آن است بيفكند، زمين ساعتى خالى از حجّت

نخواهد بود.

(3) 5- احمد بن عمر گويد: به امام رضا عليه السّلام گفتم: از امام صادق عليه السّلام به ما روايت رسيده است كه زمين بدون امام باقى نمى ماند. آيا بدون امام باقى مى ماند؟

فرمود: معاذ اللَّه! ساعتى هم باقى نخواهد ماند، اگر بدون امام باشد فرو خواهد رفت.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:386

(1) 6- ابراهيم بن ابى محمود گويد: امام رضا عليه السّلام فرمود: ما حجّتهاى خداوند در ميان خلايق و جانشينان او در ميان بندگانش و امينان خداوند بر اسرارش هستيم و ما كلمه تقوى و عروة الوثقى و گواهان خداوند و نشانه هاى او در ميان آفريدگانش مى باشيم، خداوند آسمان و زمين را به واسطه ما نگاه مى دارد كه زايل نشوند و به واسطه ماست كه باران مى بارد و رحمت منتشر مى شود و زمين از قائمى از ما خالى نيست كه يا آشكار است و يا نهان و اگر زمين يك روز از حجّت خالى باشد زمين و ساكنانش مضطرب شوند همچنان كه دريا و اهلش مضطرب مى شوند.

(2) 7- حسن بن زياد گويد: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: زمين از آنكه در آن [حجّتى] عالمى باشد خالى نيست، زمين را هيچ چيز جز او به صلاح نمى آورد و مردم را جز او اصلاح نمى كند.

(3) 8- احمد بن عمر گويد: از امام كاظم عليه السّلام پرسيدم: آيا زمين بدون امام باقى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:387

مى ماند؟ گويد: فرمود: خير، گفتم: روايتى به ما رسيده است كه باقى نمى ماند مگر آنكه خداوند بر بندگانش خشم گيرد. فرمود: باقى نمى ماند كه اگر زمين بدون امام باشد فرو خواهد رفت.

(1) 9- ابو هراسه از امام باقر عليه السّلام روايت

كند كه فرمود: اگر امام از زمين برداشته شود، زمين و ساكنانش مضطرب شوند، همچنان كه دريا و اهلش مضطرب مى شوند.

(2) 10- محمّد بن سنان از حمزه طيّار روايت كند كه گفت: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: اگر در زمين تنها دو تن باقى بماند يكى از آنها حجّت است، يا فرمود: دومى آنها حجّت است و ترديد از محمّد بن سنان است.

(3) 11- ابو الصّبّاح از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: خداى تعالى زمين را واننهد مگر آنكه در آن عالمى باشد كه هر زيادى و نقصانى را بداند كه اگر

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:388

مؤمنان چيزى را بيفزايند آنها را برگرداند و اگر چيزى را بكاهند آن را بر ايشان تكميل كند، و اگر چنين نباشد امور مؤمنان بر آنها پوشيده خواهد ماند.

(1) 12- ابو بصير از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: خداى تعالى زمين را بدون عالم واننهد و اگر چنين نبود حقّ از باطل شناخته نمى شد.

(2) 13- زراره گويد: به امام صادق عليه السّلام گفتم: آيا ممكن است امامى درگذرد و امامى پس از وى نباشد؟ فرمود: چنين چيزى امكان ندارد، گفتم: پس چگونه است؟ فرمود: چنين چيزى امكان ندارد مگر آنكه خداوند بر آفريدگانش غضب كرده و براى آنها چاره اى بينديشد.

(3) 14- عمرو بن ثابت از پدرش روايت كند كه گفت: از امام باقر عليه السّلام شنيدم كه فرمود: اگر زمين يك روز بدون امامى از ما باقى بماند اهلش را فرو خواهد برد.

و خداوند آنها را به اشدّ عذابش عقاب كند. خداى تعالى ما را حجّت در زمينش

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:389

قرار داده

و وسيله امان زمين براى اهل زمين گردانيده است. تا در ميان ايشانيم پيوسته در امانند و زمين آنها را در كام خود فرو نخواهد برد و چون خداوند اراده فرمايد كه آنها را هلاك سازد و مهلتشان ندهد و به تأخيرشان نيندازد، ما را از ميان آنها بيرون برده و به سوى خود بالا برد، سپس هر چه خواهد و دوست داشته باشد انجام دهد.

(1) 15- سليمان جعفرىّ گويد: از امام رضا عليه السّلام پرسيدم: آيا زمين بدون حجّت مى ماند؟ فرمود: اگر چشم بر هم زدنى از حجّت خالى بماند، اهلش را فرو خواهد برد.

(2) 16- عبد الأعلى بن اعين گويد: از امام باقر عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: خداوند زمين را بدون عالم فرو نگذارد تا آنچه را كه بيفزايند بكاهد و آنچه را كه بكاهند بيفزايد، و اگر چنين نباشد امور بر مردم آميخته و درهم مى شود.

(3) 17- محمّد بن ابراهيم به امام صادق عليه السّلام نوشت: ما را از فضل خودتان

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:390

اهل البيت آگاه كنيد. و امام صادق عليه السّلام چنين پاسخ دادند: ستارگان آسمان امان اهل آسمان قرار داده شده است و آنگاه كه ستارگان آسمان بروند، بر اهل آسمانها آنچه وعده شده است برسد و رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: اهل بيت من امان امّتم مى باشند و آنگاه كه اهل بيتم بروند، بر امّتم آنچه وعده شده است برسد.

(1) 18- اياس بن سلمه از پدرش در حديثى با سند مرفوع از پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كند كه فرمود: ستارگان امان اهل آسمان و اهل بيتم امان

امّتم مى باشند.

(2) 19- عبد الملك بن هارون بن عنتره از پدرش و او از جدّش از علىّ بن- ابى طالب عليه السّلام روايت كند كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمودند: ستارگان امان اهل آسمانند و چون ستارگان بروند اهل آسمان نيز خواهند رفت، و اهل بيتم امان اهل زمينند و چون اهل بيتم بروند اهل زمين نيز خواهند رفت.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:391

(1) 20- خيثمه جعفى گويد: از امام باقر عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: ما جنب اللَّه و برگزيدگان خدا و حوزه اوئيم، مواريث انبياء به وديعه نزد ماست، ما امناء و حجّتهاى خدائيم، اركان ايمان و ستونهاى اسلاميم، ما رحمت خداوند بر خلايقيم، ما كسانى هستيم كه به ما آغاز شد و به ما ختم خواهد گرديد، ما پيشوايان هدايت و چراغهاى تاريكى و روشنى بخش هدايتيم، ما اوّلين و آخرينيم، ما پرچم بر افراشته شده هدايت براى خلايقيم. هر كه به ما تمسّك جويد به حقّ ملحق مى شود، و هر كه از ما تأخّر جويد غرق خواهد شد، ما پيشوايان سپيد جبينانيم، ما برگزيدگان خدا و راه روشن و صراط مستقم به خداى تعالى هستيم، ما نعمت خدا بر خلقيم، ما راه خدا و معدن نبوّت و موضع رسالتيم، ما كسانى هستيم كه آمد و شد ملائكه به نزد ماست، ما چراغ كسانى هستيم كه به ما استضائه كنند، ما راه حقّيم براى كسانى كه از ما پيروى كنند، ما هاديان به بهشتيم، و ما ريسمان و حلقه هاى اسلاميم، و ما پلها و واسطه هاى وصول به

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:392

حقّيم، كسى كه بر آن بگذرد بر او سبقت نجويند و هر

كه از آن تخلّف ورزد نابود شود، ما سنام اعظم هستيم، ما كسانى هستيم كه خداوند به سبب ما رحمت را فرو مى فرستد و با بارانش خلايق را سيراب مى كند، و مائيم كسانى كه به واسطه ما عذاب را از شما بر مى گرداند، پس كسى كه ما را شناخت و به ما بصيرت پيدا كرد و حقّ ما را دانست و دستورات ما را گرفت، پس او از ما و به سوى ماست.

(1) 21- امام باقر عليه السّلام گويد كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم به على عليه السّلام فرمود: آنچه بر تو املا مى كنم بنويس، گفت: اى پيامبر خدا آيا مى ترسى فراموش كنم؟ فرمود:

بر تو از فراموشى نمى ترسم كه از خدا خواسته ام تو را حفظ كرده و از نسيان نگاه دارد، ولى براى شريكانت بنويس، گويد: گفتم اى پيامبر خدا شريكان من چه كسانى هستند؟ فرمود: ائمّه فرزندان تو كه به واسطه آنها امّتم از باران سيراب شوند و دعايشان مستجاب شود و به خاطر آنها خداوند بلا را بگرداند و رحمت از آسمان فرو بارد، و با دست به امام حسن عليه السّلام اشاره فرمود و گفت: اين اوّلين آنهاست سپس به امام حسين عليه السّلام اشاره فرمود و گفت: ائمّه از فرزند اويند.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:393

(1) 22- امام صادق از امام باقر و او از امام سجّاد عليهم السّلام چنين روايت كند كه فرمود: ما ائمّه مسلمانان و حجّتهاى خداوند بر جهانيان و سرور مؤمنان و رهبر سپيد جبينان و مولاى اهل ايمانيم، و ما امان اهل زمينيم همچنان كه ستارگان امان اهل آسمانند، و ما كسانى هستيم

كه خداوند به واسطه ما آسمان را نگاه داشته تا بر زمين نيفتد مگر به اذن او و به خاطر ما زمين را نگاه داشته كه اهلش را نلرزاند، به سبب ما باران را فرو فرستد و رحمت را منتشر كند و بركات زمين را خارج سازد و اگر نبود كه ما بر روى زمينيم، اهلش را فرو مى برد، سپس فرمود: از روزى كه خداوند آدم را آفريد، زمين خالى از حجّت نيست كه ظاهر و مشهور است و يا غايب و نهان و تا روز قيامت از حجّت خدا خالى نخواهد بود، و اگر چنين نبود خداوند پرستيده نمى شد، سليمان راوى حديث گويد: به امام صادق عليه السّلام گفتم:

مردم چگونه از حجّت غائب نهان منتفع مى شوند؟ فرمود: همچنان كه از خورشيد پشت ابر منتفع مى شوند.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:394

(1) 23- يونس بن يعقوب گويد: گروهى از اصحاب ما مثل حمران بن اعين و مؤمن الطّاق و هشام بن سالم و گروهى ديگر از اصحاب مثل هشام بن حكم- كه جوانى بود- نزد امام صادق عليه السّلام بودند. امام صادق عليه السّلام فرمود: اى هشام! گفت: لبّيك يا ابن رسول اللَّه! فرمود: آيا نمى گوئى كه با عمرو بن عبيد چه كردى و چگونه از وى پرسش نمودى؟ هشام گفت: فداى شما گردم اى فرزند رسول خدا! من شما را بزرگ مى دانم و از شما خجالت مى كشم و در مقابل شما زبانم حركت نمى كند. امام صادق عليه السّلام فرمود: چون شما را به كارى فرمان دادم آن را به جاى آوريد. هشام گفت: خبر عمرو بن عبيد و جلوس او در مسجد بصره به من رسيد و

بر من گران آمد، رفتم و به بصره وارد شدم و روز جمعه به مسجد در آمدم و ناگاه خود را در يك حلقه بزرگ و در مقابل عمرو بن عبيد ديدم كه ازارى سياه و پشمين بسته بود و ردايى بر دوش داشت و مردم از او پرسش مى كردند، مردم را شكافتم و مردم نيز به من راه دادند و در آخرين صف و نزديك وى بر دو زانو نشستم و گفتم: اى عالم! من مردى غريبم، آيا اجازه مى دهى كه مسأله اى از تو

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:395

بپرسم؟ (1) گويد: گفت آرى، گويد: گفتم آيا چشم دارى؟ گفت: اى پسر جان! اين چه سؤالى است، چيزى را كه مى بينى چگونه از آن پرسش مى كنى؟ گفتم: سؤال من از اين قبيل است، گفت: بپرس گر چه سؤالت احمقانه باشد. گفتم: پاسخ مرا در اين مسائل بده، گفت: بپرس، گفتم: آيا چشم دارى؟ گفت: آرى، گويد گفتم:

با آن چه مى بينى؟ گفت: الوان و اشخاص را، گويد: گفتم: آيا بينى دارى: گفت:

آرى، گويد: گفتم با آن چه مى كنى؟ گفت: بو را با آن استشمام مى كنم. گويد: گفتم آيا زبان دارى؟ گفت: آرى، گويد: گفتم با آن چه مى كنى؟ گفت با آن سخن مى گويم، گويد گفتم: آيا گوش دارى؟ گفت: آرى، گويد، گفتم با آن چه مى كنى؟ گفت: با آن صداها را مى شنوم، گويد: گفتم آيا دو دست دارى؟ گفت:

آرى، گفتم: با آنها چه مى كنى؟ گفت: با آنها اشياء را مى گيرم و نرمى و زبرى را با آنها تشخيص مى دهم، گويد: گفتم: آيا دو پا دارى؟ گفت: آرى، گويد: گفتم با آنها چه مى كنى؟ گفت: به واسطه آنها از

جايى به جاى ديگر مى روم، گويد:

گفتم آيا دهان دارى؟ گفت: آرى، گويد: گفتم با آن چه مى كنى؟ گفت: غذاهاى مختلف را مى چشم، گويد: گفتم آيا قلب دارى؟ گفت: آرى، گويد: گفتم با آن چه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:396

مى كنى؟ (1) گفت: با آن دريافت اين اعضاء را تميز مى دهم، گويد: گفتم آيا اين اعضا بى نياز از قلب نيستند؟ گفت: خير، گفتم: چرا چنين است در حالى كه آنها صحيح و سالمند؟ گفت: پسر جان! اين اعضا چون در چيزى كه بو كرده اند يا ديده اند يا چشيده اند شكّ كنند، آن را به دل ارجاع مى دهند و به واسطه آن يقين مى آورد و شكّ را باطل مى سازد، گويد: گفتم آيا خداى تعالى قلب را براى زايل كردن شكّ اعضا قرار داده است؟ گفت: آرى، گويد: گفتم آيا بايستى قلب باشد و الّا اعضا يقين حاصل نكنند؟ گفت: آرى، گويد: گفتم اى ابا مروان! خداوند اعضاى تن تو را بدون امام رها نكرده است تا صحيح را صحيح شمارد و شكّ را برطرف نمايد، امّا همه اين خلايق را در حيرت و شكّ و اختلاف رها كرده است و امامى براى آنها قرار نداده است تا شكّ و حيرتشان را زايل سازد، و براى اعضاى تو امامى قرار داده است كه شكّ و حيرتت را برطرف سازد؟

گويد: ساكت شد و چيزى به من نگفت، گويد: سپس به من رو كرد و گفت: آيا تو هشامى؟ گفتم: خير، گويد: گفت آيا با او مجالست داشته اى؟ گفتم: خير، گفت:

اهل كجايى؟ گفتم: اهل كوفه، گفت: پس تو همان هشامى، گويد: سپس مرا نزد خود برد و در جاى خود نشانيد و ديگر سخن

نگفت تا من برخاستم، امام

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:397

صادق عليه السّلام خنديد (1) و بعد از آن فرمود: اى هشام! اين استدلال را چه كسى به تو آموخته است؟ گويد: گفتم اى فرزند رسول خدا! بر زبانم جارى شد، فرمود: اى هشام! به خدا سوگند اين در صحف ابراهيم و موسى نوشته شده است.

مصنّف اين كتاب شيخ صدوق رضي اللَّه عنه گويد: و تصديق اين سخن ما كه مى گوئيم: در بقاى عالم بر صلاح خود به امام نياز است، اين است كه خداى تعالى هيچ قومى را عذاب نكرد مگر آنكه به پيامبرشان دستور داد كه از ميان آنها بيرون برود، چنان كه خداى تعالى در داستان نوح عليه السّلام فرمود: «تا چون دستور ما آمد و تنّور جوشش كرد، گفتيم از هر زوجى دو جفت و خانواده ات را در كشتى حمل كن مگر كسانى از آنها كه قول خداوند پيشتر در باره آنها جارى شده باشد». «1» خداى تعالى به او دستور داد كه به همراهى مؤمنان از آنها كناره گيرى كند و با آنها مختلط نباشد. و باز فرمود: «در باره كسانى كه ستم كردند با من سخن مگو كه آنها غرق شدگانند». «2» و همچنين در قصّه لوط عليه السّلام فرمود:

«خانواده ات را در شب تار بيرون بر و هيچ يك از شما التفات نكند، مگر همسرت كه به او نيز آنچه به آنها رسيده است خواهد رسيد». «3» پس خداى تعالى

______________________________

(1) هود: 40.

(2) هود: 37.

(3) هود: 81.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:398

به لوط هم دستور خروج از ميان آنها داده است پيش از آنكه عذاب بر آنها نازل شود، (1) زيرا خداى تعالى در حالى كه پيامبرش

لوط در بين آنهاست، ايشان را عذاب نمى كرد، همچنين خداى تعالى هر امّتى را كه اراده فرمود هلاك فرمايد به پيامبرشان دستور داد كه از ميان آنها بيرون رود و از آنها كناره گيرى نمايد، چنان كه ابراهيم عليه السّلام در مقام تهديد قوم خود به آنها فرمود: «از شما و آنچه جز خدا مى خوانيد كناره مى گيرم و پروردگارم را مى خوانم، اميد است به واسطه خواندن پروردگارم بدبخت نباشم و چون از آنها و آنچه كه جز خدا مى پرستيدند كناره گرفت» «1» خداى تعالى آنان را كه او را اذيّت كردند و رنج دادند و در آتش افكندند هلاك ساخت و آنها را اسفلين گردانيد، و «ابراهيم و لوط را در سرزمينى كه مبارك ساخته بود نجات داد» «2» و خداى تعالى اسحاق و يعقوب را به ابراهيم بخشيد، چنان كه فرموده است: «ما به ابراهيم اسحاق و يعقوب را بخشيديم و آنها را از صالحين قرار داديم». «3»

و خداى تعالى به پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرموده است: «در حالى كه تو در ميان ايشانى، خداوند آنها را عذاب نكند». «4»

______________________________

(1) الأنبياء: 71.

(2) الأنفال: 33.

(3) مريم: 48 و 49.

(4) الأنبياء: 72.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:399

(1) و در اخبار صحيحه از ائمّه ما عليهم السّلام وارد شده است كه هر كس پيامبر اكرم يا يكى از ائمّه صلوات اللَّه عليهم را در خواب ببيند كه به شهر و يا قريه اى وارد شده اند، تعبيرش اين است كه آن امان است براى اهل آن شهر يا قريه از آنچه مى ترسند و پرهيز مى كنند و بدان چه اميدوارند خواهند رسيد.

و در حديث هشام با عمرو بن

عبيد در بهره مندى از امام غائب عليه السّلام حجّتى است و آن اين است كه قلب از ساير جوارح غايب است و با چشم ديده و با بينى بوئيده و با دهان چشيده و با دست لمس نمى شود، در حالى كه با وجود غيبتش از اين اعضا مدبّر آنهاست و بقاى آنها به واسطه صلاح آن است و اگر قلب نبود، تدبير اعضا تباه مى گرديد و استوار نمى شد، پس نياز به قلب براى باقى ماندن اعضاء بر صلاح خودشان است همچنان كه نياز به امام براى باقى ماندن عالم بر صلاح خود است. و لا قوّة الّا باللَّه.

و چنان كه موقعيّت دل نسبت به جسد به واسطه خبر دانسته مى شود، همچنين موقعيّت حجّت غائب عليه السّلام به واسطه خبر دانسته مى شود و آن اخبارى است كه از ائمّه عليهم السّلام وارد شده است كه او در هنگام ظهورش در مكّه است و از آنجا

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:400

ظهور مى كند. (1) و مقصود ما از قلب آن پاره گوشت درون سينه نيست، زيرا از آن انتفاعى به اعضاى بدن نمى رسد، بلكه مقصود از قلب، آن جوهر لطيفى است كه خداى تعالى در آن پاره گوشت قرار داده است كه با چشم ديده نمى شود و لمس نمى گردد و چشيدنى نيست گر چه قلب مشاهده گردد و تنها مى توان به واسطه حاصل شدن قوّه تميز و تدبير در جوارح بدن بدان علم حاصل كرد، و حجّتى كه در اين پاره گوشت بر اعضا است و تكليف بر آنها متوجّه است [تا وقتى است كه آن لطيفه موجود باشد و اگر آن لطيفه منعدم گردد تدبير اعضاء نابود شده و

تكليف از آنها ساقط مى گردد و همچنان كه جايز است خداى تعالى به اين لطيفه غائبه از حواسّ بر اعضاء احتجاج كند، جايز است كه بر خلايق به حجّت غائب از انظار آنها احتجاج نمايد، به واسطه اوست كه بلايا را از ايشان بگرداند و روزيشان دهد و باران رحمت بر آنها بباراند، و لا قوّة الّا باللَّه].

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:401

باب 22 اتّصال وصيّت از آدم عليه السّلام و خالى نبودن زمين از حجّت تا قيامت

اشاره

(1) 1- مقاتل بن سليمان از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: رسول- خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرموده است: من سيّد النبيّين هستم و وصىّ من سيّد الوصيّين است و اوصياى او سيّد اوصيايند. آدم عليه السّلام از خداى تعالى درخواست كرد كه وصىّ صالحى براى او قرار دهد، خداى تعالى به او وحى فرمود كه من انبيا را به نبوّت گرامى داشتم، سپس خلق خود را اختيار كردم و بهترين آنها را اوصيا قرار دادم. آدم عليه السّلام گويد: اى پروردگار من! پس وصىّ مرا بهترين اوصيا قرار بده، خداى تعالى وحى فرمود كه اى آدم به «شيث» وصيّت كن و او همان هبة اللَّه بن- آدم است و آدم به شيث وصيّت كرد و شيث به پسرش «شبّان» وصيّت نمود كه او

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:402

فرزند نزله حوراست «1» (1) كه خداوند او را از بهشت فرو فرستاد و او را تزويج شيث نمود و شبّان به فرزندش «مجلث» وصيّت كرد و او به «محوق» و او به «غثميشا» و او به «اخنوخ» كه همان ادريس پيامبر باشد وصيّت نمود و ادريس به «ناخور» و ناخور آن را به نوح عليه السّلام تسليم نمود و نوح به

«سام» وصيّت نمود و سام به «عثام» و او به «برعيثاثا» و او به «يافث» و او به «برّه» و او به «جفيسه» «2» و او به «عمران» و عمران آن را به «ابراهيم» خليل عليه السّلام تسليم نمود و ابراهيم به فرزندش «اسماعيل» وصيّت كرد و او به «اسحاق» و او به «يعقوب» و او به «يوسف» و او به «بثريا» و او به «شعيب» و او به «موسى» بن عمران و او به «يوشع» بن نون و او به داود و او به «سليمان» و او به «آصف» بن برخيا و او به «زكريا» و زكريا آن را به «عيسى» بن مريم تسليم نمود و عيسى به «شمعون» بن حمون الصفا وصيّت كرد و او به «يحيى» بن زكريّا و او به «منذر» و او به «سليمه» و او به «برده»، سپس

______________________________

(1) في بعض النسخ «هو ابن له من الحوراء».

(2) في بعض النسخ و الفقيه «جفسية».

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:403

رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: (1) و برده آن را به من تسليم نمود و من آن را به تو اى علىّ، تسليم خواهم كرد و تو آن را به وصىّ خود خواهى داد و وصىّ تو آن را به اوصياى تو كه از فرزندانت هستند خواهد سپرد يكى بعد از ديگرى تا آنكه برسد به بهترين خلق زمين پس از تو، و محقّقا امّت به تو كافر مى شوند و اختلاف شديدى در باره تو خواهند داشت كسى كه بر تو ثابت باشد مانند همنشين من است و كسى كه از تو كناره گيرد در آتش خواهد بود و آتش

جايگاه كافران است.

(2) 2- ابو حمزه ثمالى از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه فرمود: خداى تعالى از آدم عليه السّلام پيمان گرفت كه به آن درخت نزديك نشود و چون زمانى فرا رسيد كه در علم خداوند گذشته بود كه از آن درخت خواهد خورد آن پيمان را فراموش كرد و از آن خورد، و اين همان قول خداى تعالى است كه فرمود: «ما قبلا از آدم پيمان گرفتيم امّا او فراموش كرد و استقامتى نداشت». «1» و چون آدم از آن درخت خورد به زمين فرود آمد و براى او هابيل و خواهرش دو قلو به دنيا آمدند و همچنين قابيل و خواهرش نيز دو قلو زائيده شدند، سپس آدم به هابيل و قابيل فرمان داد

______________________________

(1) طه: 115.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:404

كه قربانى كنند (1) و هابيل دامدار بود و قابيل كشاورز، هابيل قوچى به قربانگاه آورد و قابيل كشت ناخالص، قوچ هابيل از بهترين گوسفندانش بود امّا كشت قابيل پاكيزه نبود، پس قربانى هابيل پذيرفته شد امّا قربانى قابيل مورد قبول واقع نگرديد، و اين همان قول خداى تعالى است كه فرمود: «داستان دو فرزند آدم را به حقّ برايشان بر خوان، آنگاه كه قربانى پيش فرستادند و از يكى از آن دو پذيرفته شد امّا از آن ديگر مورد قبول واقع نگرديد». «1» و نشانه قبولى قربانى آن بود كه آتش آن را بسوزاند، پس قصد آتش كرد و براى آن خانه اى ساخت و او اوّلين كسى بود كه آتشكده را بنيان نهاد و گفت من اين آتش را خواهم پرستيد تا قربانيم پذيرفته شود، سپس ابليس دشمن خداوند به قابيل

گفت: قربانى هابيل پذيرفته شد امّا قربانى تو را قبول نكردند و اگر او را زنده گذارى فرزندانى براى او خواهد بود كه به فرزندان تو افتخار كنند و بدنبال آن قابيل هابيل را كشت و چون به نزد آدم عليه السّلام برگشت به او گفت: اى قابيل! هابيل كجاست؟ او گفت: نمى دانم و تو مرا به نگهدارى او نفرستاده بودى! آدم رفت و كشته او را يافت، و گفت: اى زمين بر تو لعنت باد كه خون هابيل را پذيرفتى و آدم بر هابيل

______________________________

(1) المائدة: 27.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:405

چهل شب گريست، (1) سپس از خداى تعالى درخواست كرد كه فرزندى به او عطا كند و فرزندى براى او متولّد شد كه او را «هبة اللَّه» ناميد زيرا هبه خداى تعالى بود و آدم او را بسيار دوست مى داشت، و چون نبوّت آدم عليه السّلام منقضى شد و روزگارش به انجام رسيد، خداى تعالى به او وحى فرمود كه اى آدم! نبوّتت منقضى شد و روزگارت به انجام رسيد، اكنون علمى كه در نزد تو است و ايمان و اسم اكبر و ميراث علم و آثار نبوّت را به ذرّيّه خود منتقل كن، و در اختيار فرزندت هبة اللَّه قرار ده، زيرا من علم و ايمان و اسم اكبر و ميراث علم و آثار نبوّت را از فرزندان تو تا روز قيامت قطع نمى سازم، و زمين را فرو نگذارم جز آنكه در آن عالمى باشد كه دين من و طاعت من بدو شناخته شود و وسيله نجات كسانى باشد كه بين تو و نوح به دنيا آيند و آدم عليه السّلام نوح عليه السّلام را

ذكر فرموده و گفته است: خداى تعالى پيامبرى را بر انگيزد كه نامش نوح است و او مردم را به خداى تعالى فراخواند، امّا او را تكذيب كنند و خداوند آنها را به واسطه طوفان هلاك سازد و بين آدم و نوح عليهما السّلام ده پدر فاصله بود كه همه آنها پيامبران خدا بودند و آدم به هبة اللَّه وصيّت كرد كه هر كدام از شما كه او را درك كرديد بايد به او ايمان بياورد و از وى پيروى كند و او را تصديق نمايد كه چنين كسى از غرق شدن

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:406

نجات خواهد يافت.

(1) سپس چون آدم عليه السّلام در بستر بيمارى مرگ افتاد به دنبال هبة اللَّه فرستاد و به او گفت: اگر جبرئيل يا هر كدام از ملائكه را ملاقات كردى از جانب من به او سلام برسان و بگو: اى جبرئيل! پدرم از ميوه هاى بهشتى از تو درخواست مى كند، اين پيام را به جبرئيل رسانيد و او چنين گفت: اى هبة اللَّه! پدرت درگذشته است و من براى نماز خواندن بر او آمده ام، برگرد، هبة اللَّه بازگشت و ديد كه پدرش جان به جان آفرين تسليم كرده است و جبرئيل به او آموخت كه چگونه آدم را غسل دهد، او را غسل داد و چون هنگام نماز خواندن بر او رسيد، هبة اللَّه گفت: اى جبرئيل پيش بايست و بر آدم نماز بخوان و جبرئيل گفت: اى هبة اللَّه! خداوند به ما فرمان داد كه در بهشت بر پدرت سجده كنيم و حقّ نداريم كه بر هيچ يك از فرزندانش امام باشيم. هبة اللَّه پيش ايستاد و بر آدم

نماز خواند و جبرئيل و گروهى از ملائكه پشت سر او بودند و به دستور جبرئيل سى تكبير بر او گفت و بيست و پنج تكبير از آن برداشته شد، و امروزه سنّت ما پنج تكبير است، و نيز رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در جنگ بدر بر هفت تن يا نه تن پنج تكبير مى گفت.

سپس چون هبة اللَّه پدرش آدم را دفن كرد، قابيل به نزد وى آمد و گفت: اى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:407

هبة اللَّه! من مى دانم كه پدرم آدم علمى را به تو داده كه به من نداده است (1) و اين همان علمى است كه برادرت هابيل به آن استحضار پيدا كرد و قربانيش پذيرفته شد و من او را كشتم تا فرزندانى نداشته باشد كه بر فرزندان من افتخار كنند و بگويند: ما فرزندان كسى هستيم كه قربانيش قبول شد و شما فرزندان كسى هستيد كه قربانيش پذيرفته نشد و اگر از آن علمى كه پدر تو را بدان مخصوص گردانيده است چيزى را اظهار كنى تو را نيز خواهم كشت، همچنان كه برادرت هابيل را كشتم.

پس هبة اللَّه و فرزندان او آنچه كه در نزدشان بود از علم و ايمان و اسم اكبر و ميراث علم و آثار علم نبوّت همه را نهان داشتند تا آنكه نوح عليه السّلام مبعوث شد و چون در وصيّت آدم نگريستند، وصىّ بودن هبة اللَّه آشكار شد و دريافتند كه پدرشان آدم به نوح عليه السّلام بشارت داده است، پس از آن به نوح ايمان آورده و از او پيروى كرده و تصديقش كردند و آدم به هبة اللَّه وصيّت

كرده بود كه در ابتداى هر سال با اين وصيّت تعاهد كنند و آن روز براى ايشان عيد باشد، و نبوّت نوح عليه السّلام و زمان ظهورش را در نظر داشته باشند، و امر وصيّت هر پيامبرى چنين بود تا آنكه خداى تعالى محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را مبعوث فرمود.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:408

(1) و جز اين نيست كه نوح را به واسطه علمى شناختند كه نزد ايشان بود و اين گفته خداى تعالى است كه «ما نوح را به سوى قومش فرستاديم» ... «1»

و ما بين آدم و نوح پيامبرانى بودند كه برخى نهان و برخى آشكار بودند و از اين رو ذكرشان در قرآن كريم مخفى است و نامشان مانند انبيائى كه آشكار بودند نيامده است، و اين همان سخن خداى تعالى است كه فرموده: «بعضى از رسولان را پيشتر بازگو كرديم و بعضى ديگر از رسولان را بازگو نكرديم» «2» يعنى انبيائى كه نهان بودند نامشان را نبرد بدان گونه كه نام پيامبران آشكار را برده است، و نوح عليه السّلام نهصد و پنجاه سال در ميان قومش بود و در اين مدّت هيچ پيامبر ديگرى نبود، و ليكن او بر قومى وارد شد كه انبيا را تكذيب مى كردند همان كسانى كه ما بين او و آدم بودند و اين همان سخن خداى تعالى است كه فرموده:

«قوم نوح پيامبران را تكذيب كردند» «3» يعنى كسانى كه بين او و آدم بودند تا آنجا كه به اين سخن مى رسد: «و پروردگار تو عزيز و رحيم است».

سپس چون پيامبرى نوح منقضى شد و ايّامش به سر آمد، خداى تعالى به او

وحى فرمود كه اى نوح! پيامبرى تو منقضى شد و ايّامت به سر آمد، آن علمى كه

______________________________

(1) هود: 25، المؤمنون: 23.

(2) النساء: 164.

(3) الشعراء: 105.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:409

نزد توست (1) و آن ايمان و اسم اكبر و ميراث علم و آثار نبوّت را در نسل خود قرار بده، آنها را به سام بسپار كه من آن را از بيوتات انبيائى كه بين تو و آدم بوده اند قطع نكرده ام، زمين را بى عالمى كه دين و طاعتم به واسطه او شناخته گردد وانگذارم تا وسيله نجات كسانى باشد كه از وفات يك پيامبر تا ظهور پيامبرى ديگر متولّد مى شوند، و پس از سام پيامبرى جز هود عليه السّلام نبود و بين نوح و هود عليهما السّلام نيز انبيائى نهان و آشكار بودند و نوح گفت: خداى تعالى پيامبرى را برانگيزد كه به او هود مى گويند و او قومش را به خداى تعالى مى خواند، امّا آنها او را تكذيب مى كنند و خداوند آنها را به واسطه باد نابود مى سازد، پس هر كدام از شما كه او را درك كند بايد به او ايمان آورد و از او پيروى كند كه خداى تعالى او را از عذاب باد نجات دهد، و نوح به پسرش سام فرمان داد كه در ابتداى هر سال با اين وصيّت تعاهد كند و آن روز براى ايشان عيد باشد و بعثت هود و زمان ظهور او را در نظر داشته باشند.

و چون خداى تعالى هود را برانگيخت، در علم و ايمان و ميراث علم و اسم اكبر و آثار علم نبوّتى كه نزد آنها بود نگريستند و هود را پيامبر يافتند و پدرشان

ترجمه كمال

الدين ،ج 1،ص:410

نوح به او بشارت داده بود، (1) پس به او ايمان آوردند و تصديقش كردند و از او پيروى نمودند و از عذاب باد نجات يافتند و اين همان سخن خداى تعالى است كه فرمود: «و به سوى قوم عاد برادرشان هود را فرستاديم» «1» و اين سخن او: «قوم عاد رسولان را تكذيب كردند آنگاه كه برادرشان هود به آنها گفت: آيا تقوا پيشه نمى سازيد؟» «2» و فرمود: «ابراهيم و يعقوب فرزندانشان را بدان وصيّت كردند» «3» و فرمود: «و ما به او اسحاق و يعقوب را عطا كرديم و همه را هدايت نموديم» تا وصيّت را در اهل بيتش قرار دهيم «و نوح را از پيش هدايت كرديم» «4» تا وصيّت را در اهل بيتش قرار دهد و سلاله نوح كه از نسل انبياء بودند پيش از ابراهيم به او ايمان آوردند، و بين هود و ابراهيم ده پيامبر بودند و آن قول خداى تعالى است كه فرمود: «قوم لوط از شما دور نيستند» «5» و فرمود: «لوط به او ايمان آورد و گفت من به جانب پروردگارم مهاجرم»، «6» و سخن ابراهيم كه «من به جانب پروردگارم مى روم و او به زودى مرا هدايت مى كند» «7» و قول خداى تعالى: «و ابراهيم را هنگامى كه به قومش گفت خدا را بپرستيد و تقواى او را پيشه سازيد كه آن براى شما بهتر است» «8» پس بين دو پيامبر ده يا نه و يا هشت پدر بودند كه همه

______________________________

(1) الاعراف: 65.

(2) الشعراء: 123 و 124.

(3) البقرة: 132.

(4) الانعام: 84.

(5) هود: 89.

(6) العنكبوت: 26.

(7) الصافات: 99.

(8) العنكبوت: 16.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:411

آنها پيامبر بودند

(1) و براى هر پيامبر در امر وصايت همان ماجراى نوح پيش آمد، همچنان كه براى آدم و هود و صالح و شعيب و ابراهيم عليهم السّلام پيش آمد تا آنكه به يوسف بن يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم عليهم السّلام منتهى شد و پس از يوسف امر وصايت متحوّل به اسباط گرديد كه همان برادرانش بودند تا آنكه به موسى بن- عمران منتهى شد و بين يوسف و موسى عليهما السّلام ده تن از انبياء بودند و خداى تعالى موسى و هارون را بر فرعون و هامان و قارون فرستاد و بعد از آن خداى تعالى رسولان را پى در پى ارسال كرد و هر گاه كه رسولى بر امّتى مى آمد او را تكذيب مى كردند، و ما بعضى را به دنبال بعضى ديگر درآورديم و آنها را داستانهايى ساختيم» «1» و بنى اسرائيل روزانه دو يا سه يا چهار پيامبر را مى كشتند و كارشان به جايى رسيد كه در يك روز واحد هفتاد پيامبر را كشتند و بازارشان تا آخر روز باز بود و چون تورات بر موسى بن عمران نازل شد به محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بشارت داد و بين يوسف و موسى عليهما السّلام ده پيامبر بود، و وصىّ موسى بن عمران يوشع بن نون است و او همان جوان منسوب به موسى است كه خداى تعالى در كتابش از او ياد كرده است. «2»

______________________________

(1) المؤمنون: 44.

(2) الكهف: 60 إِذْ قالَ مُوسى لِفَتاهُ لا أَبْرَحُ حَتَّى أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَيْنِ.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:412

(1) و پيوسته پيامبران عليهم السّلام به محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بشارت مى دادند،

و اين همان سخن خداى تعالى است كه فرموده: «مى يابند او را» يعنى يهود و نصارى، «نوشته شده» يعنى اسم و يا صفت محمّد را «در نزد خود در تورات و انجيل كه ايشان را به معروف امر مى كند و از منكر باز مى دارد» «1» و همان قول خداى تعالى است كه از عيسى بن مريم حكايت مى كند «و به رسولى بشارت مى دهد كه پس از من مى آيد و نامش احمد است»، «2» پس موسى و عيسى عليهما السّلام به محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بشارت داده اند همچنان كه بعضى از انبياء به بعضى ديگر بشارت داده اند تا آنكه وصايت به محمّد رسيد و چون نبوّت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم منقضى شد و روزگارش به انجام رسيد خداى تعالى به او وحى فرمود كه اى محمّد نبوّتت منقضى شد و روزگارت به سر آمد، پس آن علمى كه نزد توست و ايمان و اسم اكبر و ميراث علم و آثار علم نبوّت را نزد عليّ بن أبى طالب قرار بده كه من علم و ايمان و اسم اكبر و ميراث علم و آثار علم نبوّت را از نسل تو قطع نكرده ام همچنان كه از بيوتات انبياء گذشته كه بين تو و آدم بوده اند قطع نكردم و اين همان قول خداى تعالى است كه فرموده است: «خداوند آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر جهانيان

______________________________

(1) الاعراف: 157.

(2) الصف: 6.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:413

برگزيد. نسلى كه بعضى از آنها از بعضى ديگرند و خداوند سميع و عليم است». «1»

(1) خداى تعالى علم را جهل قرار نداده است،

و كار خود را به فرشته مقرّب و يا نبىّ مرسل وانگذاشته است، ولى فرشته اى از فرشتگان را بر پيامبرش فرو فرستاده و به او چنين و چنان گفته است و به آنچه دوست مى داشته فرمان داده و از آنچه زشت مى شمرده نهى كرده است، و از ما قبل و ما بعد او از روى علم حكايت كرده است، و آن علم را به انبيا و اصفيا از پدران و برادران و ذريّه اى كه بعضى از آنها از بعضى ديگرند آموخته است و اين همان قول خداى تعالى است كه فرمود: «ما به آل ابراهيم كتاب و حكمت داديم، و به آنها ملك عظيمى ارزانى داشتيم»، «2» امّا كتاب همان نبوّت است، امّا حكمت مربوط به حكماى از انبيا است و كلمه «اصفياء» از صفوت به معنى خالص و برگزيده است و همه اينها از ذريّه اى هستند كه بعضى از آنها از بعضى ديگرند، كسانى كه خداى تعالى نبوّت را در ميان ايشان قرار داده و عاقبت و نگهدارى ميثاق در ميان آنهاست تا دنيا منقضى گردد و آنها علما و واليان امر و اهل استنباط علم و هاديانند.

______________________________

(1) آل عمران: 33 و 34.

(2) النساء: 54.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:414

(1) اين بيان فضل رسولان و پيامبران و حكما و امامان هدايت و خلفائى است كه واليان امر و اهل استنباط علم الهى و اهل آثار علم ربوبى هستند از ذريّه اى كه از يك ديگرند و از اصفيائى كه بعد از انبياء از آل و إخوان و ذريّه از بيوتات انبيا هستند، و هر كس كه به عمل آنها عمل كند و دستوراتشان را به كار بندد

به يارى ايشان نجات يابد، و هر كس كه ولايت الهى و اهل استنباط علم ربوبى را در غير برگزيدگان از بيوتات انبيا قرار دهد با امر خداى تعالى مخالفت كرده و نادانان و متكلّفين را- بى آنكه راه هدايت را بدانند- واليان امر الهى قرار داده است، مى پندارند كه آنها اهل استنباط علم خدايند، بر خدا دروغ بستند و از سفارش و طاعت او منحرف شدند و فضل الهى را در جايگاهى كه خداى تعالى معيّن فرموده قرار ندادند، پس گمراه شدند و پيروانشان را نيز گمراه كردند و روز قيامت حجّتى ندارند، زيرا حجّت به گفته خداى تعالى در آل ابراهيم است كه فرموده: «ما به آل ابراهيم كتاب و حكمت و ملك عظيمى داديم».

پس حجّت عبارت از انبياء و اهل بيوتات انبيا تا روز قيامت است، زيرا

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:415

كتاب اللَّه چنين مى گويد (1) و وصيّت الهى بدان جارى است كه امامت در نسل بيوتاتى است كه خداى تعالى آن را بر مردم رفعت داده است و فرموده: «در بيوتى كه خداوند اجازه داده كه برتر باشند و نامش در آنها برده شود» «1» و آن بيوتات انبيا و رسولان و حكما و امامان هدايت است. اين بيان گوشه و دستاويز ايمان است كه هر كس از پيشينيان كه نجات يافته است، و هر كس از پيروان ائمّه كه نجات يابد به سبب آن است، و خداى تعالى در كتابش فرموده: «و نوح را پيش از اين هدايت كرديم و از ذريّه او داود و سليمان و ايّوب و يوسف و موسى و هارون هستند و اين چنين محسنين را پاداش مى دهيم و

زكريا و يحيى و عيسى و الياس كه همه آنها از صالحين هستند و اسماعيل و اليسع و يونس و لوط و همه اينها را بر جهانيان برترى داديم و از پدران و ذريّه و برادرانشان آنها را برگزيديم و به صراط مستقيم هدايتشان كرديم [اين هدايت خداست كه هر كدام از بندگانش را كه بخواهد هدايت مى كند و اگر شرك بورزند اعمالشان تباه خواهد شد]. آنها كسانى هستند كه كتاب و حكم و نبوّت بديشان داديم و اگر اينان بدان كافر شوند قومى را بر آنها گماريم كه بدان كافر نباشند» «2» كه خداى تعالى به واسطه

______________________________

(1) النور: 36.

(2) الانعام 84 الى 90.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:416

فضيلت از اهل بيت او از پدران و برادران و ذريّه، كسانى را گمارده است (1) و معناى قول خداى تعالى در كتابش اين است كه اگر امّت تو بدان كافر شوند ما اهل بيت تو را بر ايمان بدان چه تو را بدان فرستاديم گمارده ايم و هرگز بدان كافر نشوند و ايمانى را كه تو را براى آن فرستاده ايم تباه نمى سازيم و اهل بيت ترا پس از تو رايتى براى امّت قرار دادم و واليان آنها و اهل استنباط علمم ساختم، علمى كه دروغ و گناه و وزر و كبر و ريائى در آن نيست، اين توضيح آن چيزى است كه خداى تعالى در امر اين امّت پس از پيامبرانش بيان فرموده است. خداى تعالى اهل بيت پيامبرش را مطهّر فرموده و اجر مودّت را براى آنها قرار داده و ولايت را بر آنها جارى ساخته و آنها را اوصيا و دوستان و ائمّه پس از خودش در

امّتش قرار داده است. اى مردم! از آنچه كه گفته شد پند بگيريد و بينديشيد كه خداى تعالى ولايت و طاعت و مودّت و استنباط علم و حجّتش را كجا قرار داده است؟ پس او را بشناسيد و به او تمسّك جوئيد تا نجات يابيد و براى شما در روز قيامت به واسطه آن حجّت و رستگارى باشد كه آنان رابط بين شما و خدايتان هستند و ولايت خداى تعالى جز به واسطه ايشان حاصل نشود، و كسى كه چنين كند بر خداى تعالى فرض است كه او را اكرام كند و عذاب ننمايد، و كسى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:417

كه به غير دستور او به پيشگاه خداوند در آيد سزاوار است كه او را خوار ساخته و عذاب نمايد.

(1) و بعثت انبيا عمومى و خصوصى است، امّا نوح عليه السّلام به همه ساكنان زمين ارسال گرديد و داراى نبوّت عامّه بود، ولى هود براى قوم عاد ارسال گرديد و داراى نبوّت خاصّه بود، و صالح رسالتش براى قوم ثمود بود و آن قريه كوچكى است كه بر ساحل دريا قرار داشت و خانه هاى آن به چهل خانه نمى رسيد، و شعيب به اهل مدين مبعوث بود و چهل خانه در مدين بيشتر نبود، امّا نبوت ابراهيم در «كوثى» بود و آن قريه اى از قواى سواد بود و كار او از آنجا آغاز گرديد، سپس از آنجا مهاجرت كرد، امّا هجرت او براى كارزار نبود و اين همان است كه در كلام الهى آمده: «من به سوى پروردگارم مى روم او مرا هدايت خواهد كرد» «1» و رفتن ابراهيم براى كارزار نبود.

امّا اسحاق نبوّتش پس از ابراهيم بود، و

نبوّت يعقوب در سرزمين كنعان واقع گرديد، سپس به سرزمين مصر آمد و در آنجا درگذشت، آنگاه جسد او را برداشته و در سرزمين كنعان به خاك سپردند و آن رؤيايى كه يوسف ديده بود كه يازده ستاره و شمس و قمر براى او سجده مى كنند، ولى آغاز نبوّت او در مصر

______________________________

(1) الصافات: 99.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:418

بود، (1) سپس خداى تعالى اسباط دوازده گانه را پس از يوسف فرستاد، آنگاه موسى و هارون را به نزد فرعون و پيروانش در مصر اعزام كرد و فقط بر آنان مبعوث بود، و بعد از آن يوشع بن نون را پس از موسى بر بنى اسرائيل فرستاد و آغاز نبوّت او در آن بيابانى بود كه بنى اسرائيل در آن سرگردان بودند، سپس پيامبران بسيارى بودند كه خداى تعالى بعضى از آنها را براى محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بيان فرموده و بعضى ديگر را ذكر نفرموده است. سپس خداى تعالى عيسى عليه السّلام را به خصوص بر بنى اسرائيل فرستاد و نبوّت او در بيت المقدس بود و بعد از او دوازده حوارى بودند و از آن هنگام كه خداى تعالى عيسى عليه السّلام را بالا برد، ايمان در ميان بقيه خاندان او پنهان بود، و خداى تعالى محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را بر عامّه خلايق از جنّ و انس مبعوث فرمود و او خاتم الأنبياء بود و پس از او اوصيائش دوازده تن بودند كه بعضى از آنها را ما ادراك كرده ايم و بعضى پيش از ما بوده اند و بعضى هم باقى مانده اند. اين امر نبوّت و رسالت است، هر

پيامبرى كه بر بنى اسرائيل فرستاده شد، خاصّ باشد يا عامّ، براى او وصىّ بوده و سنّت بر اين جارى بوده است و اوصياى پس از پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بر سنّت اوصياى عيسى عليه السّلام بوده اند

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:419

و امير المؤمنين عليه السّلام بر سنّت مسيح عليه السّلام بوده است و اين بيان سنّت و نمونه هاى اوصيا پس از انبيا است.

(1) 3- صفوان بن يحيى از امام كاظم عليه السّلام روايت كند كه فرمود: از آنگاه كه آدم عليه السّلام درگذشت تاكنون خداوند زمين را خالى از حجّت نگذاشته است او مردم را به خداى تعالى هدايت مى كند و حجّت بر بندگان است، كسى كه او را ترك كند گمراه است و كسى كه ملازم او باشد نجات يابد و اين بر خداى تعالى حقّ است.

(2) 4- عمّار بن موسى ساباطىّ گويد از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: از آنگاه كه زمين بوده خالى از حجّت نبوده است تا آنچه را از حقّ مردم نابود مى كنند او زنده سازد، سپس اين آيه را تلاوت فرمود: «مى خواهند نور خدا را با دهانشان خاموش سازند و خداوند نور خود را كامل مى سازد گرچه مشركان را ناخوش آيد». «2»

______________________________

(2) الصّف: 8.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:420

(1) 5- ابان بن تغلب گويد امام صادق عليه السّلام فرمود: حجّت الهى قبل از خلق و همراه خلق و پس از خلق وجود دارد.

(2) 6- اسحاق بن عمّار گويد از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: زمين از عالم خالى نمى ماند تا اگر مسلمانان چيزى بيفزايند آنها را به حقّ برگرداند و اگر چيزى بكاهند

برايشان تكميل كند.

(3) 7- امام صادق عليه السّلام از پدرانش عليهم السّلام روايت كند كه پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمودند:

در هر نسلى از امّت من عادلى از اهل بيت من وجود دارد كه از اين دين تحريف غلوّكنندگان و نسبت نارواى باطلان و تأويل نادانان را نفى نمايد، و ائمّه شما رهبران شما به خداى تعالى هستند بنگريد كه در دين و نمازتان از چه كسى پيروى مى كنيد؟ (4) 8- ابو بصير از امام باقر عليه السّلام در تفسير اين قول خداى تعالى «يا أَيُّهَا الَّذِينَ

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:421

آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ» روايت كرده است كه فرمود: اولى الامر امامان از فرزندان على و فاطمه عليهما السّلام هستند تا آنكه قيامت بر پا شود.

(1) 9- احمد بن اسحاق گويد: بر مولاى خود امام عسكريّ عليه السّلام وارد شدم فرمود: اى احمد! در آن شكّ و ترديدى كه گريبانگير مردم شده بود حال شما چه بود؟ گفتم: اى آقاى من! چون آن نامه رسيد همه ما از مرد و زن حتّى بچه اى كه به فهم رسيده بود به حقّ عقيده مند گرديدند، فرمود: خدا را بر آن سپاس مى گويم، اى احمد! آيا نمى دانيد كه زمين خالى از حجّت نباشد و من آن حجّتم- يا فرمود: من حجّتم-.

(2) 10- احمد بن اسحاق گويد: از امام عسكريّ عليه السّلام نامه اى به يكى از رجالش صادر شد و در ضمن آن آمده بود: هيچ يك از پدرانم مانند من مورد شكّ و ترديد اين گروه واقع نشده است، اگر اين امر امامت امرى موقّت بود و شما بدان معتقد

و متديّن شده بوديد، شكّ محلّى داشت، امّا اگر آن متّصل باشد مادامى كه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:422

امور خداى تعالى متّصل است، پس معناى شكّ در آن چيست؟ (1) 11- عمرو بن اشعث گويد كه از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: آيا مى پنداريد كار به دست ما است و آن را هر كجا كه بخواهيم مى نهيم؟ چنين نيست، به خدا سوگند كه امر امامت عهدى از جانب رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم است به شخصى و بعد از او به شخصى ديگر تا آنكه به صاحبش برسد.

(2) 12- ابو حمزه ثمالى از پدرش روايت كند كه گفت: از امام باقر عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: زمين از وجود مردى از ما كه حقّ را بشناسد خالى نمى ماند و اگر مردم چيزى بر آن بيفزايند، گويد: افزودند و اگر چيزى از آن بكاهند، گويد:

كاستند، و اگر حقّ را بياورند تصديقشان كند، و اگر چنين نباشد حقّ از باطل شناخته نگردد.

عبد الحميد بن عوّاض طائىّ گويد: به خدايى كه معبودى جز او نيست من اين

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:423

حديث را از امام باقر عليه السّلام شنيدم، به خدايى كه جز او معبودى نيست اين حديث را از او شنيدم.

(1) 13- محمّد بن مسلم از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه فرمود: علىّ عليه السّلام عالم اين امّت است و علم به ارث مى رسد و هيچ كس از ما هلاك نشود جز آنكه در اهل- بيتش كسى را باقى گذارد كه مانند علم خودش را بداند يا آنچه كه خدا بخواهد.

(2) 14- فضيل بن يسار گويد: از امام صادق و امام باقر عليهما

السّلام شنيدم كه مى فرمودند: علمى كه با آدم فرود آمد بالا نرفت و علم به ارث مى رسد، و هر علم و آثار رسولان و انبيا كه از اين خاندان نباشد باطل است، و عليّ عليه السّلام عالم اين امّت است و از ما عالمى وفات نكرد مگر آنكه كسى را كه مانند علم خود او را دارد جانشين خود ساخت يا آنچه را كه خدا بخواهد.

(3) 15- حارث بن مغيره گويد: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: زمين رها نشود جز آنكه در آن عالمى باشد كه حلال و حرام و نيازمندى مردم را

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:424

بداند، و او نيازمند مردم نيست. گفتم: فداى شما علم چه چيزى را؟ فرمود:

وراثتى از رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و علىّ عليه السّلام است.

(1) 16- حسن بن زياد گويد: به امام صادق عليه السّلام گفتم: آيا زمين بى آنكه در آن امامى باشد مى ماند؟ فرمود: زمين باقى نخواهد بود جز آنكه در آن امامى است كه عالم به حلال و حرامشان است و نيازمنديهاى آنها را مى داند.

(2) 17- حسن بن ابى العلاء گويد به امام صادق عليه السّلام گفتم: آيا زمين بدون امام خواهد بود؟ فرمود: خير، گفتم: آيا ممكن است در زمانى واحد دو امام باشند؟

فرمود: خير مگر آنكه يكى از آنها خاموش باشد، گفتم: آيا امام، امام پس از خود را مى شناسد؟ فرمود: آرى، گويد گفتم: آيا قائم امام است؟ فرمود: آرى او امام است و فرزند امام است و قبل از ظهور به او اقتدا شده است.

(3) 18- حارث بن مغيره گويد: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود:

خداى تعالى زمين را بدون امامى كه مردم بدو نيازمندند رها نسازد و او در علم حلال و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:425

حرام نيازمند آنها نباشد، گفتم: فداى شما شوم! علم او از كجاست؟ فرمود: به وراثتى از جانب رسول خدا و عليّ بن ابى طالب صلوات اللَّه عليهما.

(1) 19- حارث بن مغيره گويد: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: علمى كه با آدم عليه السّلام فرود آمد بالا نرفت، و از ما عالمى وفات نكرد جز آنكه علمش را به كسى كه پس از اوست به ارث نهاد، زمين بدون امام باقى نماند.

(2) 20- ابو رافع گويد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: جبرئيل براى من كتابى آورد كه در آن اخبار پادشاهان و پيامبران و رسولان پيش از من بود- و آن حديثى طولانى است و ما آنجا را كه مورد نياز است از آن نقل مى كنيم- فرمود: چون اشك پسر اشكان كه نامش كيّس بود به پادشاهى رسيد و دويست و شصت و شش سال پادشاهى كرد، در سال پنجاه و يكم از سلطنتش خداى تعالى عيسى ابن مريم را مبعوث فرمود و نور و علم و حكمت و جميع علوم انبياء پيشين را بدو

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:426

داد و انجيل را بدان افزود (1) و او را در بيت المقدس و بر بنى اسرائيل پيامبر ساخت و آنها را به كتاب و حكمتش و ايمان به خداوند و رسولش فراخواند، بيشتر آنان سركشى و كفر را پيشه ساختند و چون به او ايمان نياوردند، پروردگارش را خواند و او را سوگند داد و بعضى از آنها را مانند

شياطين مسخ كرد تا آنكه نشانه اى به آنها ارائه كرده باشد و آنها عبرت گيرند، امّا آن نيز جز به طغيان و كفر آنها نيفزود، پس از آن به بيت المقدس آمد و آنجا توقّف كرد و آنها را به مدّت سى و سه سال دعوت كرد و به آنچه نزد خداوند است ترغيب فرمود تا آنكه يهود به تعقيب او بر آمدند و مدّعى شدند كه او را شكنجه كرده و زنده در زير خاك دفن كردند و بعضى ديگر ادّعا كردند كه او را كشته و به صليب كشيدند، امّا خداوند آنها را بر او مسلّط نكرد و امر بر آنها مشتبه گرديد، آنها نتوانستند او را عذاب كرده و دفن نمايند، همچنين نتوانستند او را كشته و به صليب كشند، زيرا خداى تعالى فرموده است: «من تو را گرفته و به سوى خود بالا مى برم و از كافران پاك مى سازم» «1» و نتوانستند او را بكشند و به صليب كشند، زيرا اگر توانسته بودند چنين كنند، قول خداى تعالى دروغ بود، امّا خداوند پس از آنكه او را گرفت، به سوى خود بالا برد «2» و چون خواست او را بالا برد بدو وحى كرد

______________________________

(1) آل عمران: 55.

(2) النساء: 157.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:427

كه نور و حكمت و علم كتاب خدا را به شمعون بن حمون الصفا كه جانشين او بر مؤمنان بود بسپارد و او نيز چنين كرد.

(1) امّا شمعون نيز پيوسته در ميان قوم خود او امر خداى تعالى را اجرا مى كرد و از گفته هاى عيسى عليه السّلام در ميان بنى اسرائيل پيروى كرده و با كفّار مجاهده مى نمود و هر

كس كه از او اطاعت كرده و آنچه را كه او آورده بود باور داشت مؤمن بود، و هر كس كه او را انكار كرده و نافرمانى مى نمود كافر بود تا آنكه خداى تعالى او را رهائى بخشيد و پيامبرى از صالحين را در ميان بندگانش مبعوث فرمود كه نامش يحيى بن زكريا بود و در اين هنگام از پادشاهى اردشير بابكان چهارده سال و ده ماه گذشته بود و در سال هشتم سلطنت او يهوديان يحيى ابن زكريا را كشتند و چون خداى تعالى خواست او را قبض روح كند بدو وحى فرمود كه وصيّت را در ميان فرزندان شمعون قرار دهد و حواريّون و اصحاب عيسى عليه السّلام را فرمان داد كه با او قيام كنند و آنان نيز چنين كردند.

در اين اوقات شاپور فرزند اردشير به مدّت سى سال سلطنت كرد تا آنكه خداى تعالى او را كشت و علم و نور خدا و تفصيل حكمتش در يعقوب فرزند

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:428

شمعون بود و حواريّون عيسى عليه السّلام همراه او بودند (1) و در اين هنگام بخت نصّر يك صد و هشتاد و هفت سال پادشاهى كرد و هفتاد هزار سرباز يهودى را به خونخواهى يحيى بن زكريا كشت و بيت المقدس را خراب كرد و يهوديان در شهرها پراكنده شدند و در سال چهل و هفتم سلطنتش خداى تعالى عزير را به پيامبرى برانگيخت تا بر همان قريه هائى كه اهل آن را اماته فرمود و سپس احيا كرد، پيامبرى كند و آنها از قريه هاى پراكنده اى بودند و از مرگ ترسيدند و فرار كردند و در كنار عزير فرود آمدند و مؤمن بودند،

عزير هم به نزد ايشان آمد و شد مى كرد و كلام و ايمانشان را مى شنيد و به واسطه آن دوستشان مى داشت و با آنها برادرى مى كرد، يك روز از ميان آنها غايب شد و چون برگشت ديد كه همه افتاده و مرده اند، و بر آنها اندوهگين شد و گفت: «چگونه خداوند اينها را پس از مردن زنده كند؟» «1» تعجّب كرده بود كه همه آنها در يك روز مرده اند، در اين هنگام خداى تعالى او را نيز بميراند، پس يك صد سال در ميان آنها بود تا آنكه خداوند همه آنها را زنده كرد و آنها صد هزار رزمنده بودند، سپس همه آن ها را به دست بخت نصّر به كشتن داد و هيچ يك از آنان رهايى نيافت.

______________________________

(1) البقرة: 259.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:429

(1) و پس از آن مهرقيه فرزند بخت نصّر شانزده سال و بيست روز پادشاهى كرد و در مدّت پادشاهى خود دانيال را دستگير كرد و چاهى حفر كرد و دانيال و اصحاب و شيعيانش را در آن افكند و بر سر آنها آتش ريخت، امّا چون ديد كه آتش نزديك آنها نمى شود و آنها را نمى سوزاند ايشان را به چاه شيران و درندگان افكند و به هر شكل ممكن آنها را عذاب مى كرد و خداى تعالى آنها را از دست اين ظالم خلاصى بخشيد و ايشان همان كسانى هستند كه خداى تعالى در كتاب عزيزش از آنها ياد كرده و فرموده: «كشته شوند ياران حفره ها، آن آتش فروزان» «1» و چون خداى تعالى خواست كه دانيال را قبض روح كند بدو فرمان داد كه نور و حكمت خدا را به فرزندش مكيخا دهد و

او نيز چنين كرد و در اين اوقات هرمز شصت و سه سال و سه ماه و چهار روز سلطنت كرد و پس از او بهرام بيست و شش سال پادشاهى كرد و ولىّ امر خداوند مكيخا فرزند دانيال و اصحاب مؤمن و شيعيان صدّيق او بودند، امّا آنها در آن زمان نمى توانستند ايمانشان را ظاهر ساخته و از آن سخن بگويند و بعد از آن بهرام فرزند بهرام به مدّت هفت سال پادشاهى كرد و در زمان او در سلسله رسولان انقطاع حاصل

______________________________

(1) البروج: 4 و 5.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:430

شد و فترت پديد آمد، (1) امّا ولى امر خداوند همان مكيخا فرزند دانيال و اصحاب مؤمن او بودند. و چون خداى تعالى خواست كه او را قبض روح كند، در خواب بدو وحى كرد كه نور و حكمت خدا را در اختيار فرزندش انشو قرار دهد.

و فترت بين عيسى و محمّد عليهما السّلام چهار صد و هشتاد سال به طول انجاميد و اولياى خداى تعالى در زمين و در اين مدّت فرزندان انشو بن مكيخا بودند كه يكى بعد از ديگر مواريث نبوّت را به ارث مى بردند و خداى تعالى آنان را بر مى گزيد تا آنكه شاپور فرزند هرمز هفتاد و دو سال سلطنت كرد و او اوّل كسى بود كه تاج را ساخت و آن را بر سر نهاد و ولى امر خدا همچنان انشو بن مكيخا بود و بعد از آن اردشير برادر شاپور دو سال پادشاهى كرد و در زمان او خداى تعالى اصحاب كهف و رقيم را برانگيخت و در اين هنگام ولىّ امر خدا در زمين دسيخا بن انشو

بن مكيخا بود و شاپور فرزند اردشير نيز پنجاه سال سلطنت كرد و ولى امر خدا در آن زمان همان دسيخا بن انشو بن مكيخا بود و پس از او يزدگرد فرزند شاپور بيست و يك سال و پنج ماه و نوزده روز سلطنت كرد و ولىّ

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:431

امر خدا در زمين دسيخا عليه السّلام بود (1) و چون خداى تعالى خواست كه دسيخا را قبض روح كند در خواب بدو وحى كرد كه علم و نور خدا و تفصيل حكمتش را به نسطورس بن دسيخا بسپارد و او نيز چنين كرد و در اين زمان بهرام گور بيست و شش سال و سه ماه و هجده روز پادشاهى كرد و ولىّ امر خدا در زمان او نسطورس بن دسيخا بود و بعد از آن يزدگرد فرزند بهرام بيست و هشت سال و سه ماه و هجده روز پادشاهى كرد و ولىّ امر خدا در روزگار او در زمين نسطورس بن دسيخا بود.

آنگاه فيروز فرزند يزدگرد فرزند بهرام بيست و هفت سال پادشاهى كرد و ولىّ امر خدا در آن روز نسطورس بن دسيخا و اصحاب با ايمانش بودند و چون خداى تعالى اراده فرمود كه او را قبض روح كند در خواب بدو وحى كرد كه علم و نور خدا و حكمت و كتب او را به مرعيدا بسپارد و در آن زمان بلاش فرزند فيروز چهار سال پادشاهى كرد و ولىّ امر خداى تعالى مرعيدا بود و بعد از او قباد فرزند فيروز چهل و سه سال پادشاهى كرد و پس از او جاماسب برادر قباد چهل و شش سال سلطنت كرد

و ولىّ امر خدا در روزگار او در زمين مرعيدا بود،

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:432

(1) بعد از او كسرى فرزند قباد چهل و شش سال و هشت ماه پادشاهى كرد و ولىّ امر خدا در آن روزگار مرعيدا عليه السّلام و اصحاب و شيعيان او مؤمنان بودند و چون خداى تعالى اراده فرمود كه مرعيدا را قبض روح كند در خواب بدو وحى كرد كه نور و حكمت خدا را به بحيراى راهب بسپارد، و او نيز چنين كرد، در اين زمان هرمز فرزند كسرى سى و هشت سال سلطنت كرد و ولىّ امر خدا در آن هنگام بحيرى و اصحاب و شيعيان او و مؤمنان بودند، بعد از آن كسرى فرزند هرمز پسر پرويز پادشاهى كرد و ولىّ امر خدا در آن دوره در زمين بحيرى بود تا آنكه مدّت طولانى شد و وحى منقطع گرديد و نعمات را خفيف شمردند و مستحقّ بلايا شدند و دين مندرس شد و نماز ترك گرديد و ساعت نزديك شد و فرقه ها بسيار شدند و مردم در حيرت و ظلمت و اديان مختلف و امور پراكنده و راههاى پوشيده واقع شدند، و اين قرنها سپرى شد، در آغاز مردم بر دين پيامبرشان بودند، امّا در پايان مردم نعمت خدا را به كفر و طاعت او را به دشمنى تبديل كردند و در اين زمان بود كه خداى تعالى براى نبوّت و رسالت خود شخصى را برگزيد كه از شجره مشرّفه طيّبه و جرثومه مثمره «1» بود، كسى را كه در علم سابق و قول نافذش

______________________________

(1) في بعض النسخ «الجرثومة المتخيرة».

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:433

پيش از آفرينش برگزيده بود (1)

و او را نهايت برگزيدگان و غايت منتخبان و معدن خاصّان خود قرار داده بود، يعنى محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم كه او را به نبوّت مختصّ گردانيد و به رسالت برگزيد و حقّ را با دين او مستظهر كرد تا بين عباد اللَّه حكم كند و در راه حقّ عطاى جزيل بخشد و با دشمنان پروردگار زمين و آسمان كارزار كند و خداى تعالى نيز براى محمد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم علم پيشينيان را گرد آورد و قرآن حكيم را كه به زبان عربى مبين بود بر آن افزود، كتابى كه باطل از پيش و پس بر آن وارد نشود، از جانب حكيم حميد فرو فرستاده شده است و در آن خبر پيشينيان و علم آيندگان است.

(2) 21- ابو حمزه از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه فرمود: اى ابا حمزه! در زمين پيوسته عالمى از ما وجود دارد كه اگر مردم چيزى بيفزايند بگويد افزودند و اگر بكاهند بگويد كاستند و خداوند آن عالم را از دنيا نبرد تا آنكه در فرزندانش كسى را ببيند كه مانند او بداند.

(3) 22- امام صادق عليه السّلام از پدران خود از امير المؤمنين عليهم السّلام روايت كند كه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:434

فرمود: پيوسته در فرزندانم شخص امينى وجود دارد كه مردم بدو اميدوارند.

(1) 23- صفوان بن يحيى گويد: از امام رضا عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: زمين خالى از آن نيست كه امامى از ما در آن باشد.

(2) 24- عبد اللَّه بن سليمان عامرى از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود:

زمين زايل نشود جز آنكه براى خداى تعالى

در آن حجّت باشد كه حلال و حرام را بشناسد و مردم را به سبيل اللَّه فراخواند و حجّت از زمين منقطع نشود جز چهل روز پيش از وقوع قيامت، و چون حجّت خدا برداشته شود، ابواب توبه نيز مسدود مى شود و ايمان شخصى كه پيش از رفع حجّت ايمان نياورده باشد سودى نبخشد، آنها بدترين خلق خدا هستند و قيامت عليه آنها واقع خواهد شد.

(3) 25- عقبة بن جعفر گويد به امام رضا عليه السّلام گفتم: بدين مرتبت رسيديد و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:435

فرزندى نداريد؟ فرمود: اى عقبة بن جعفر! صاحب اين امر نمى ميرد مگر آنكه فرزند پس از خودش را ببيند.

(1) 26- ابو بصير از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: خداوند جليل تر و بزرگ تر از آن است كه زمين را بدون امام عادلى واگذارد.

(2) 27- ابو عبيده گويد به امام صادق عليه السّلام گفتم: فداى شما شوم! سالم بن ابى حفصه مرا ديد و گفت: آيا شما روايت نمى كنيد كه كسى كه بميرد و امامى نداشته باشد مرگش مرگ جاهليت است؟ گفتم: آرى، گفت: ابو جعفر محمّد باقر در گذشت، امروزه امام شما كيست؟ فداى شما شوم! نخواستم به او بگويم: امام زمان ما جعفر است، گفتم: امامان ما آل محمّدند، گفت: جواب درستى ندادى، امام صادق عليه السّلام فرمود: واى بر سالم بن ابى حفصه- لعنه اللَّه- آيا سالم مى داند منزلت امام چيست؟ منزلت امام از آنچه سالم و مردم پنداشته اند بزرگتر است، هرگز

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:436

امامى از ما نمى ميرد جز آنكه كسى را كه چون او بداند بر جاى گذارد، كسى را كه به روش او حركت كند و

به هر آنچه او فراخوانده فراخواند و آنچه كه خداوند به داود داده است مانع خداى تعالى نمى شود كه بهتر از آن را به سليمان عطا فرمايد.

(1) 28- ذريح گويد از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: به خداى سوگند كه خداى تعالى از وقتى كه آدم عليه السّلام در گذشته است تاكنون زمين را بى امامى كه رهبرى به خداى تعالى كند فرو نگذاشته است، او حجّت خدا بر بندگان است، كسى كه او را ترك كند هلاك شود و كسى كه ملازم او باشد نجات يابد و اين بر خداى تعالى حقّ است.

اين حديث را ديگران نيز از ذريح از امام صادق عليه السّلام روايت كرده اند.

(2) 29- ابن أبى يعفور از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: زمين حتّى يك روز بى امامى از ما كه مردم بدو پناه برند باقى نمى ماند.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:437

(1) 30- حمزة بن حمران گويد از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: اگر در زمين جز دو كس باقى نماند يكى از آن دو حجّت است- يا اينكه فرمود: دومى آنها حجّت است.

(2) 31- حارث بن نوفل گويد: علىّ عليه السّلام به رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم گفت: اى رسول خدا! آيا هاديان از ما هستند يا از غير ما؟ فرمود: هاديان به خداى تعالى تا روز قيامت از ما هستند، خداى تعالى به واسطه ما مردم را از گمراهى شرك نجات داد و به واسطه ما آنها را از گمراهى فتنه نجات مى دهد، مردم به واسطه ما پس از گمراهى فتنه برادر شدند، همچنان كه به واسطه ما پس از گمراهى شرك

برادر گشتند، خداوند به ما ختم كند همچنان كه به ما آغاز كرد.

(3) 32- معلّى بن خنيس گويد از امام صادق عليه السّلام پرسيدم: آيا چنين نبوده است

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:438

كه از زمان نوح عليه السّلام تاكنون در ميان مردم كسى بوده است كه مردم به طاعت او مأمور بوده اند؟ فرمود: هميشه چنين بوده است، ولى بيشتر مردم ايمان نمى آورند.

(1) 33- ابو حمزه گويد از امام باقر عليه السّلام از تفسير قول خداى تعالى كه مى فرمايد:

«كُلُّ شَيْ ءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ» پرسش كردم، فرمود: اى فلان! آيا هر چيزى هلاك شود و وجه خداى تعالى باقى بماند؟ در حالى كه خداى تعالى بزرگتر از آن است كه به داشتن وجه وصف شود، ولى معناى آيه اين است كه هر چيزى نابود شود جز دين او و ما آن وجهى هستيم كه از طريق آن به نزد خداى تعالى در آيند و پيوسته در ميان بندگان خدا كسى هست كه بدو «روبة» است، گفتم: روبة چيست؟ فرمود: حاجت و آنگاه كه در آنها حاجتى نباشد ما را از ميان آنها برداشته و هر چه كه خواهد انجام دهد.

(2) 34- ضريس از امام صادق عليه السّلام در تفسير قول خداى تعالى: «كُلُّ شَيْ ءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ» روايت كند كه فرمود: ما آن وجهى هستيم كه از آن بنزد خداى تعالى درآيند.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:439

(1) 35- جعفر بن سماعه از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: جبرئيل براى پيامبر اكرم از آسمان صحيفه اى آورد كه خداى تعالى كتابى بمانند آن از آسمان نياورده و نخواهد آورد، آن رساله مختوم به مهرهايى طلايى بود و بدو گفت: اى

محمّد! اين وصيّت تو براى نجيب از خاندانت مى باشد، گفت: اى جبرئيل! نجيب از خاندان من كيست؟ گفت: علىّ بن أبى طالب، بدو فرمان بده كه چون از دنيا رفتى يك مهر از آن بردارد و بدان عمل كند و چون رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم درگذشت علىّ عليه السّلام مهر از آن برداشت و بدان چه در آن بود عمل كرد و از آن فراتر نرفت، سپس آن صحيفه را به حسن بن علىّ عليهما السّلام تسليم نمود، او نيز يك مهر از آن برداشت و بدان چه در آن بود عمل كرد و از آن فراتر نرفت، سپس آن را به حسين بن علىّ عليهما السّلام تسليم نمود، او نيز مهرى از آن برداشت و ديد در آن نوشته است: جمعى را براى شهادت همراه خود ببر كه با تو شهيد خواهند شد و خود را به خداى تعالى بفروش او نيز بدان عمل كرد و از آن فراتر نرفت، سپس آن را به مردى پس از خود داد، او نيز مهرى از آن برداشت و ديد در آن نوشته است: سر

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:440

به زير انداز و خاموش باش (1) و در منزلت بنشين و به عبادت پروردگارت بپرداز تا مرگ فرا رسد، سپس آن را به مردى پس از خود داد و او نيز مهرى از آن برداشت و ديد در آن نوشته است: براى مردم حديث بگو و فتوا بده و علم پدرانت را منتشر كن. پس او نيز بدان عمل كرد و از آن فراتر نرفت، سپس آن صحيفه را به مردى پس از خود

داد و او نيز مهرى از آن برداشت و ديد در آن نوشته است به مردم حديث كن و فتوى ده و پدرت را تصديق كن. و از هيچ كس جز خدا نترس كه تو در حرز و ضمانت خداى تعالى هستى و مأمور به تسليم آن شد و به وصىّ پس از خود داد و او نيز آن را به وصىّ پس از خود مى دهد و اين تا روز [قيام مهدى] و قيامت ادامه مى يابد.

(2) 36- محمّد بن مسلم از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: حجّت، پيش از خلق و همراه خلق و پس از خلق است.

(3) 37- هارون بن حمزه غنوى گويد به امام صادق عليه السّلام گفتم: آيا جز اين است كه از زمان نوح عليه السّلام تاكنون در ميان مردم كسى هست كه مردم به طاعت او مأمورند؟ فرمود: هميشه چنين بوده است و ليكن بيشتر مردم ايمان نمى آورند.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:441

(1) 38- حمزة بن حمران از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: اگر در زمين جز دو كس نباشد يكى از آن دو حجّت است و اگر يكى از آن دو درگذرد، آن كه حجّت است باقى مى ماند.

(2) 39- يزيد كناسىّ از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه فرمود: اى ابا خالد! زمين حتّى يك روز بدون آنكه حجّت خدا بر مردم در آن باشد باقى نمى ماند و از زمانى كه خداى تعالى آدم عليه السّلام را آفريد و او را در زمين ساكن ساخت چنين بوده است.

(3) 40- خداش بصرى گويد: شخصى از امام صادق عليه السّلام پرسش كرد كه آيا زمين ساعتى

از امام خالى مى ماند؟ فرمود: زمين خالى از حقّ نمى ماند.

(4) 41- عبد اللَّه بن ابى يعفور گويد از امام صادق عليه السّلام پرسيدم: آيا زمين بدون امام وانهاده مى شود؟ فرمود: خير، گفتم: آيا ممكن است كه در يك زمان دو امام

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:442

باشند؟ فرمود: خير، مگر آنكه يكى از آن دو خاموش باشد.

(1) 42- حسن بن بشّار واسطىّ گويد حسين بن خالد به امام رضا عليه السّلام در حضور من گفت: آيا زمين خالى از امام مى ماند؟ فرمود: خير.

(2) 43- ابو بصير از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: خداوند جليل تر و بزرگتر از آن است كه زمين را بدون امامى عادل رها كند.

(3) 44- زيد بن ارقم روايت كند كه رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: من در ميان شما دو شى ء نفيس و گرانبها را بجا مى گذارم كه آن دو كتاب خدا و عترتم- اهل بيتم- مى باشد و آن دو از يك ديگر جدا نشوند تا آن كه در حوض كوثر بر من در آيند.

(4) 45- عامر بن واثله از زيد بن ارقم روايت كند كه چون رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:443

حجّة الوداع برگشت در غدير خمّ فرود آمد، سپس دستور داد زير چند درخت بزرگ را رفتند و فرمود: گويا مرا دعوت كردند و من نيز اجابت نمودم، من در ميان شما دو شى ء نفيس بر جاى مى گذارم كه يكى از آن دو از ديگرى بزرگتر است: كتاب خدا و عترتم- اهل بيتم- بنگريد چگونه آن دو را جانشين من مى سازيد؟ و آن دو از يك ديگر

جدا نشوند تا آنكه در حوض كوثر بر من در آيند، سپس فرمود: خداوند مولاى من و مولاى هر مؤمنى است، آنگاه دست عليّ بن- أبى طالب عليه السّلام را گرفت و فرمود: هر كه من مولاى اويم اين شخص مولاى اوست، بار خدايا دوستش را دوست بدار و دشمنش را دشمن دار، راوى گويد: به زيد بن ارقم گفتم: آيا تو خود اين كلام را از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم شنيدى؟ او گفت: همه كسانى كه زير آن درختها بودند او را ديدند و با گوشهاى خود اين كلمات را شنيدند.

(1) 46- ابو سعيد خدرىّ از پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كند كه فرمود: نزديك است كه مرا دعوت كنند و اجابت كنم و من در ميان شما دو شى ء نفيس باقى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:444

مى گذارم كتاب خداى تعالى و عترتم، كتاب خدا رشته اى است كه بين آسمان و زمين كشيده شده است و عترتم كه همان اهل بيت من است و خداى لطيف به من خبر داده است كه بين آن دو جدايى نباشد تا آن كه در سر حوض كوثر بر من وارد شوند، بنگريد چگونه آن دو را جانشين من مى سازيد؟ (1) 47- ابو هريره از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كند كه فرمود: من در ميان شما دو شى ء را جانشين ساختم كه مادام كه آن دو را بگيريد و بدانها عمل كنيد گمراه نخواهيد شد: كتاب خدا و سنّتم و آن دو از يك ديگر جدا نشوند تا آنكه در سر حوض كوثر بر من

در آيند.

(2) 48- ابو سعيد گويد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: من در بين شما چيزى را باقى مى گذارم كه اگر به آن متمسّك شويد گمراه نخواهيد شد: كتاب خداى تعالى كه رشته اى است كه بين آسمان و زمين كشيده شده است و عترتم كه همان اهل بيت من است و آن دو از يك ديگر جدا نشوند تا آنكه در سر حوض كوثر بر من در آيند.

(3) 49- حارث همدانىّ از عليّ عليه السّلام روايت كند كه رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود:

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:445

من مردى قبض شده ام و زود باشد كه مرا بخوانند و اجابت كنم من در ميان شما دو شى ء نفيس باقى گذاشتم كه يكى از ديگرى افضل است: كتاب خدا و عترتم- اهل بيتم- و آن دو از يك ديگر جدا نشوند تا در سر حوض كوثر بر من وارد شوند.

(1) 50- عطيّه عوفى از ابو سعيد خدرى روايت كند كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود:

من دو امر را در بين شما مى گذارم كه يكى درازتر از ديگرى است، كتاب خدا كه رشته اى است كه از آسمان تا زمين كشيده شده و طرف آن به دست خداست، و ديگر عترتم، آگاه باشيد كه آن دو از يك دگر جدا نشوند تا آن كه در سر حوض كوثر بر من وارد شوند، راوى گويد به ابو سعيد گفتم: عترت او چه كسانى هستند؟

گفت: اهل بيت او عليهم السّلام.

(2) 51- علىّ بن فضل بغدادىّ گويد از ابو عمرو همنشين ابو العبّاس ثعلب پرسيدند كه در كلام رسول

اكرم كه فرموده

«إنّي تارك فيكم الثّقلين»

چرا آن دو را ثقلين ناميده اند؟ گفت: به دليل آنكه تمسّك به آن دو سنگين است.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:446

(1) 52- زيد بن ثابت گويد رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: من دو شى ء نفيس در ميان شما باقى مى گذارم: كتاب خداى تعالى و عترتم- اهل بيتم- آگاه باشيد كه آن دو جانشينان پس از منند و آن دو از يك دگر جدا نشوند تا آنكه در سر حوض كوثر بر من وارد شوند.

(2) 53- عمرو بن ابى المقدام از امام صادق و او از امام باقر عليهما السّلام روايت كند كه فرمود: نزد جابر بن عبد اللَّه آمدم و گفتم: از حجّة الوداع مرا خبر ده و او حديثى طولانى ذكر كرد و سپس گفت: رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: من چيزى را در بين شما باقى گذارم كه اگر بدان متمسّك شويد هرگز گمراه نشويد كتاب خدا و عترتم- اهل بيتم- سپس سه مرتبه فرمود: بار خدايا گواه باش.

(3) 54- زيد بن ارقم گويد: رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: من در بين شما چيزى را

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:447

باقى مى گذارم كه اگر بدان متمسّك شويد هرگز گمراه نگرديد كتاب خدا و عترتم- اهل بيتم- و آن دو از يك ديگر جدا نشوند تا آنكه در حوض كوثر بر من وارد شوند.

(1) «1» حارث از عليّ عليه السّلام روايت كند كه رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: من مردى قبض شده ام و زود باشد كه مرا بخوانند و اجابت كنم، من در ميان

شما دو شى ء نفيس باقى گذاردم كه يكى از ديگرى افضل است: كتاب خدا و عترتم- اهل بيتم- و آن دو از يك ديگر جدا نشوند تا در حوض كوثر بر من وارد شوند.

(2) «2» عطيّه عوفيّ از ابو سعيد خدرى روايت كند كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: من دو امر را در بين شما مى گذارم كه يكى درازتر از ديگرى است، كتاب خدا كه رشته اى است كه از آسمان تا زمين كشيده شده و طرف آن به دست

______________________________

(1) هذا الحديث بهذا السند بعينه قد مضى تحت رقم 49 من هذا الباب.

(2) تقدّم بهذا السند عينا تحت رقم 50.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:448

خداست و ديگر عترتم، آگاه باشيد كه آن دو از يك ديگر جدا نشوند تا آنكه در حوض كوثر بر من وارد شوند راوى گويد: به ابو سعيد گفتم: عترت او چه كسانى هستند؟ گفت: اهل بيت او عليهم السّلام.

(1) 55- عامر بن واثله از زيد بن ارقم روايت كند كه گفت: چون رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از حجّة الوداع بازگشت در غدير خمّ فرود آمد و دستور داد زير چند درخت بزرگ را رفتند سپس برخاست و فرمود: گويا مرا دعوت كردند و من نيز اجابت نمودم، من در ميان شما دو شى ء نفيس باقى گذاردم كه يكى از آن دو بزرگتر از ديگرى است كتاب خدا و عترتم، بنگريد چگونه آن دو را جانشين من مى سازيد؟ و آن دو از يك ديگر جدا نشوند تا آنكه در حوض كوثر بر من وارد شوند، سپس فرمود: خداوند مولاى من و مولاى هر

زن و مرد مؤمنى است، سپس دست عليّ بن أبى طالب عليه السّلام را گرفت و فرمود: هر كه من مولاى اويم عليّ مولاى اوست، به زيد بن ارقم گفتم: آيا تو خود اين كلام را از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم شنيدى؟ گفت: همه كسانى كه زير آن درختها بودند او را با دو چشم خود ديده و با دو گوش خود اين كلمات را شنيدند.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:449

(1) 56- زيد بن ارقم گويد: رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: گويا مرا خوانده اند و من نيز اجابت نموده ام و من دو شى ء نفيس در ميان شما نهاده ام كه يكى از ديگرى عظيم تر است: كتاب خداى تعالى كه رشته اى است كه از آسمان تا زمين كشيده شده است، و عترتم- اهل بيتم- و آن دو پيوسته با يك ديگرند تا آنكه در حوض كوثر بر من وارد شوند، پس بنگريد چگونه آن دو را جانشين من مى سازيد؟ (2) 57- ابو سعيد در حديث مرفوعى از پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كند كه فرمود: اى مردم! من در ميان شما چيزى را نهادم كه اگر آن را اخذ كنيد پس از من گمراه نشويد، آنها دو شى ء نفيس است و يكى از آن دو بزرگتر از ديگرى است: كتاب خداى تعالى كه رشته اى كشيده شده از آسمان تا زمين است، و عترتم- اهل بيتم- آگاه باشيد كه آن دو هرگز از يك ديگر جدا نشوند تا آنكه در حوض كوثر بر من در آيند.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:450

(1) 58- امام رضا عليه السّلام از

پدران بزرگوارش روايت كرده است كه پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمودند: من در ميان شما دو شى ء نفيس را باقى گذاردم: كتاب خدا و عترتم- اهل بيتم- و آن دو هرگز از يك ديگر جدا نشوند تا آنكه در حوض كوثر بر من در آيند.

(2) 59- حنش بن معتمر گويد: ابو ذر غفارى- رحمه اللَّه- را ديدم كه حلقه باب كعبه را گرفته و مى گفت: هر كه مرا مى شناسد كه مى شناسد و هر كه مرا نمى شناسد بداند كه من ابو ذر جندب بن سكن هستم، از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه مى فرمود: من در ميان شما دو شى ء نفيس گذاردم: كتاب خدا و عترتم- اهل بيتم- و آن دو از يك ديگر جدا نشوند تا آنكه در حوض كوثر بر من درآيند، بدانيد كه مثل آن دو مانند كشتى نوح است كه هر كه بر آن سوار شود نجات يابد و هر كه از آن تخلّف ورزد غرق شود.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:451

(1) 60- زيد بن ثابت گويد: رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: من در ميان شما دو جانشين گذاردم، كتاب خدا و عترتم- اهل بيتم- و آن دو از يك دگر جدا نشوند تا آنكه در حوض كوثر بر من در آيند.

(2) 61- ابو سعيد خدرى گويد: رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: من در ميان شما دو شى ء نفيس نهادم كه يكى از آن دو بزرگتر از ديگرى است: كتاب خدا كه رشته اى است كه از آسمان تا زمين كشيده شده است و عترتم-

اهل بيتم- و آن دو از يك ديگر جدا نشوند تا در حوض كوثر بر من در آيند.

(3) 62- زيد بن ارقم از پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كند كه فرمود: من در بين شما كتاب خدا و اهل بيتم را نهادم و آن دو از يك ديگر جدا نشوند تا در حوض كوثر بر

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:452

من در آيند.

(1) 63- سليم بن قيس از امير المؤمنين علىّ عليه السّلام روايت كند كه فرمود: خداى تعالى ما را پاكيزه ساخت و حفظ نمود و ما را گواهان بر خلقش قرار داد و حجّتهاى زمين نمود و ما را همراه قرآن قرار داد و قرآن را همراه ما كرد، ما از قرآن جدا نشويم و آن نيز از ما جدا نشود.

(2) 64- امام صادق عليه السّلام از پدرانش روايت كند كه از علىّ عليه السّلام در معنى اين كلام رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم كه «من دو شى ء نفيس در ميان شما نهادم كتاب خدا و عترتم» پرسيدند كه عترت چه كسانى هستند؟ فرمود: من و حسن و حسين و ائمه نه گانه كه از فرزندان حسين هستند و نهمين آنها مهدى و قائم آنهاست از كتاب خدا جدا نشوند و كتاب خدا نيز از آنها جدا نشود تا آنكه بر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در حوض كوثر در آيند.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:453

(1) 65- ابن عبّاس گويد كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم به علىّ عليه السّلام فرمود: اى على! من شهر حكمتم «1» و تو دروازه آنى و

به مدينه داخل نتوان شد مگر از جانب دروازه آن، دروغ مى گويد كسى كه مى پندارد مرا دوست دارد در حالى كه تو را دشمن مى دارد، زيرا تو از منى و من از توأم، گوشت تو از گوشت من و خون تو از خون من و روح تو از روح من، و نهان تو از نهان من و آشكار تو از آشكار من است، و تو امام امّت من هستى و پس از من جانشين من بر آنهايى، نيكبخت كسى كه از تو اطاعت كرد و بدبخت كسى كه نافرمانى تو را نمود، كسى كه دوستى تو را داشته باشد سود برده است و كسى كه دشمن تو باشد در خسران است و كسى كه همراهى تو را داشته باشد رستگار و كسى كه از تو جدائى گزيند هلاك است، مثل تو و مثل ائمّه از فرزندان تو كه پس از من بيايند، مثل كشتى نوح است كه هر كه بر آن سوار شود نجات يابد و هر كه از آن تخلّف ورزد غرق خواهد شد، و مثل شما مانند مثل ستارگان است كه هر گاه ستاره اى پنهان شود ستاره اى ديگر بدرخشد و اين تا روز قيامت ادامه دارد.

______________________________

(1) في بعض النسخ

«مدينة العلم»

و في بعضها معا بزيادة الواو.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:454

معناى عترت و آل و اهل و ذرّيّه و سلاله

(1) مصنّف اين كتاب شيخ صدوق- رحمه اللَّه- گويد: اگر سئوال كننده اى در باره اين كلام پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم كه فرمود:

«إنّي تارك فيكم ما إن تمسّكتم به لن تضلّوا بعدي؛ كتاب اللَّه و عترتي، ألا و إنّهما لن يفترقا حتّى يردا علىّ الحوض»

بگويد:

چرا انكار مى كنيد كه ابو بكر و بنى

اميّه از عترت باشند و چرا مى گوئيد كه عترت فقط شامل فرزندان حسين عليه السّلام مى شود؟ آيا عليّ بن أبى طالب از عترت نيست؟

به او مى گوئيم: انكار ما به دليل لغت و سخن پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم است. امّا سخن پيامبر چنين است: «عترت من، اهل بيت من است» و كلمه «اهل» مأخوذ از «اهالة البيت» است و آنها كسانى هستند كه خانه را آباد مى كنند و به هر كس كه خانه را آباد مى كند «اهل» مى گويند و اهل البيت آبادكنندگان آنند و از اين جهت به قريش آل اللَّه مى گويند، زيرا آنها آبادكنندگان خانه او بودند و «آل» به معنى اهل است، خداى تعالى در داستان لوط فرموده است: اهل خود را شبانه ببر، «1» و فرموده: مگر آل لوط را كه در سحر آنها را نجات داديم. «2» و «آل» را اهل

______________________________

(1) هود: 81.

(2) القمر: 34.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:455

ناميده است، (1) و آل در لغت به معنى اهل است و اصل آن اين است كه عرب در تصغير اهل «اهيل» گويد و چون حرف «ها» بر آن ثقيل است آن را اسقاط كرده و «آل» گفته است و معنى آل، هر كسى از خاندان انسان است كه به او بر مى گردد.

سپس كلمه آل به نحو استعاره در امّت نيز استعمال شده است و به هر كس كه در دين خود به پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم رجوع كند «آل» گفته شده است، خداى تعالى فرموده است: «آل فرعون را در عذاب سختى در آوريد» «1» و دليل آنكه در قصّه فرعون مقصود از پيروان او

«آل» او مى باشد اين است كه خداى تعالى او را به واسطه كفر عذاب مى كند و نه به واسطه نسب، پس روا نيست كه مقصود از «أَدْخِلُوا آلَ فِرْعَوْنَ» اهل بيت او باشد و چون شخصى بگويد: «آل الرّجل» مقصود همان اهل بيت اوست، مگر آنكه دليلى وجود داشته باشد كه آن به نحو استعاره استعمال شده است، همچنان كه خداى تعالى در تعبير «أَدْخِلُوا آلَ فِرْعَوْنَ» در معناى استعارى استعمال فرموده است و از امام صادق عليه السّلام روايت شده است كه مقصود از آل فرعون در اين آيه دختر اوست. «2»

______________________________

(1) غافر: 46.

(2) في بعض النسخ: الا ابنيه.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:456

(1) امّا «اهل» عبارت است از نسل از فرزندان مرد و فرزندان پدر و جدّش كه به طور متعارف نزديك باشند، امّا به فرزندان جدّ دور «اهل» نمى گويند، آيا نمى بينى كه عرب به عجم «أهلنا» نمى گويد، گرچه ابراهيم عليه السّلام جدّ هر دو است و در ميان عرب نيز «مضر» به «إياد» و «ربيعه» اهل ما نمى گويد و قريش نيز به ساير فرزندان مضر «أهلنا» نمى گويد، و اگر جايز بود كه ساير قريشيان به واسطه نسب اهل رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم باشند، همه اولاد مضر و ساير اعراب نيز اهل او بودند. بنا بر اين اهل بيت هر مردى همان خويشان نزديك او هستند و اهل رسول- خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم عبارت از بنى هاشم هستند، نه ساير خاندانهاى قريش، پس چون ثابت شد كه پيامبر اكرم فرموده است:

«إنّي مخلّف فيكم ما إن تمسّكتم به لن تضلّوا: كتاب اللَّه و عترتي- أهل بيتي-»

و پرسشگرى

بپرسد كه عترت چيست؟

مى گوئيم: پيامبر اكرم عليه السّلام خودشان آن را به «اهل بيتى» تفسير كرده اند. و در لغت نيز عترت درختى است كه بر در سوراخ سوسمار مى رويد، هذلى گويد:

من به واسطه شش بيت متفرّقى كه مانند گياه «عتر» پراكنده مى رويد، نمى ترسيدم كه بر خلاف ايشان قيام كنم. «1»

______________________________

(1) شرح البيت في لسان العرب 4/ 538.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:457

(1) ابو عبيد در كتاب الامثال از ابو عبيده حكايت كرده كه گفته است: «عتر» و «فطر» «1» اصل انسان است و از اينجاست قول ايشان كه در قمار مى گويند: ميسر به عترت خود برگشت، يعنى به فطرتى كه از آن جدا شده بود برگشت.

پس عترت در اصل لغت عبارت از خاندان مرد است و رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نيز فرموده است: عترت من اهل بيت من است، بنا بر اين روشن گرديد كه عترت همان اهل است و اهل عبارت از فرزندان و غيره است و اگر عترت به معنى اهل نبود و تنها شامل فرزندان مى شد و ساير خاندان را در بر نمى گرفت، اين سخن پيامبر اكرم عليه السّلام كه فرمود:

«إنّي مخلّف فيكم ما إن تمسّكتم به لن تضلّوا كتاب اللَّه و عترتي- أهل بيتي- و إنّهما لن يفترقا حتّى يردا عليّ الحوض»

شامل علىّ ابن أبى طالب نمى شد، زيرا او داخل در عترت نبود و از كسانى نبود كه قرآن كريم از او جدا نشود و همچنين در زمره افرادى نبود كه اگر به او متمسّك شويم هرگز گمراه نگرديم و در اين وصيّت نيز داخل نبود، بنا بر اين كلام پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و

سلّم خاصّ بود، نه عامّ و اگر سزاوار باشد كه عترت شامل فرزندان باشد ممكن است شامل بعضى از فرزندان بشود، زيرا در كلام چيزى وجود ندارد كه دلالت بر

______________________________

(1) في بعض النسخ: العتر و العطر.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:458

خصوصيّتى در جنس معيّنى داشته باشد.

(1) دليل ديگر بر اينكه عليّ عليه السّلام داخل در عترت است اين سخن پيامبر اكرم عليه السّلام است كه فرمود:

«إنّهما لن يفترقا حتّى يردا عليّ الحوض»

و همه امّت اسلامى- جز معدودى كه به مخالفت آنان اعتنا نمى شود- اتّفاق دارند كه علىّ عليه السّلام از حكم خداى تعالى جدا نيست و رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در وقت وفاتش كسى را جانشين خود نساخته است كه به كتاب خدا داناتر از او باشد و امام حسن و امام حسين عليهما السّلام را از خلفاى خود قرار داده است، آيا در امّت كسى هست كه بگويد آن دو داناتر از على عليه السّلام به كتاب خدا بودند؟ آيا آن دو حقايق را از او اخذ نكرده و پيرو وى نبودند؟ و مسلّم است كه سخن پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم كه فرمود:

«إنّي مخلّف فيكم ما إن تمسّكتم به لن تضلّوا»

شامل هر عصرى مى گردد و اختصاص به زمان معيّنى ندارد، پس در عصر عليّ عليه السّلام خليفه پيامبر اكرم كه بود؟ آيا مقصود از اين كلام امام حسن و امام حسين عليهما السّلام هستند يا عليّ عليه السّلام؟

اگر بگويند مقصود حسنين عليهما السّلام هستند واجب مى گردد كه هنگام وفات پيامبر اكرم آنان داناتر از پدرشان باشند و هيچ شخصى از امّت چنين سخن نگفته است،

ترجمه كمال

الدين ،ج 1،ص:459

(1) اگر بگويد مقصود پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از اين سخن وقت خاصّى بوده است، نه همه اوقات، بايد ملزم شود كه مقصود از عترت هم افراد خاصّى هستند، نه همه اولاد، زيرا آن وقت خاصّى كه مخالف ما ادّعا مى كند بهتر از آنچه كه ما مى گوئيم نيست، بناچار مقصود پيامبر از خلافت قرآن و عترت يا عامّ است و شامل همه اعصار و ازمان مى شود و يا خاصّ، و اگر مقصود عام است پس بايد شامل آن عصرى كه علىّ بن أبى طالب قيام به امامت كرد نيز بشود، مگر آنكه كسى بگويد او ستم كرد و در محضر او كسانى از فرزندانش بودند كه از او اعلم بودند و اين سخن را هيچ مسلمانى نمى گويد و هيچ مؤمنى آن را بر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روا نمى داند.

و مراد ما از نقل سخن پيامبر اكرم كه فرمود:

«إنّهما لن يفترقا حتّى يردا عليّ الحوض»

در اين باب آن است كه ثابت كنيم امر حجّتهاى الهى عليهم السّلام تا روز قيامت متّصل و مداوم است و قرآن از حجّتى از ائمّه كه همواره همراه آن باشد خالى نيست و آنها همان عترت عليهم السّلام هستند كه حكم آن را تا روز قيامت مى دانند، زيرا پيامبر اكرم فرموده اند:

«لن يفترقا حتّى يردا عليّ الحوض»

و همچنين است اين سخن آن حضرت كه

«إنّ مثلهم كمثل النّجوم كلّما غاب نجم طلع

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:460

نجم إلى يوم القيامة»

(1) و اين سخن كه «زمين از حجّت خدا بر خلقش خالى نمى ماند كه او يا ظاهر و مشهور است و يا پنهان و مستور

تا حجّتهاى خداى تعالى و بيّناتش باطل نشود».

و پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در حديث زيرين تبيين فرموده اند كه عترتى كه مقرون به كتاب خداى تعالى است چه كسانى هستند. امام صادق از پدران بزرگوارشان از رسول اكرم صلوات اللَّه عليهم اجمعين روايت كند كه فرمودند: «من در ميان شما دو شى ء نفيس را جانشين مى سازم كتاب خدا و عترتم كه اهل بيت من مى باشند و آن دو از يك ديگر جدا نشوند تا در حوض كوثر بر من وارد شوند، مانند اين دو انگشت- و دو انگشت سبّابه خود را به يك ديگر منضمّ فرمودند- جابر بن عبد اللَّه انصارىّ برخاست و گفت: يا رسول اللَّه عترت شما چه كسانى هستند؟ فرمود:

علىّ و حسن و حسين و امامان از فرزندان حسين تا روز قيامت».

(2) ابو العبّاس ثعلب گويد ابن اعرابى گفته است: عترت عبارت از قطعه هاى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:461

بزرگ مشك نافه است و در تصغير آن «عتيره» مى گويند، و عترت عبارت از آب دهان شيرين و گواراست و در تصغير آن نيز «عتيره» مى گويند: و عترت درختى است كه بر در لانه سوسمار مى رويد- گمان مى كنم كه مقصودش لانه كفتار باشد، زيرا لانه سوسمار را «مكنّ» و لانه كفتار را «وجار» مى گويند- سپس مى گويد: وقتى سوسمار از لانه اش بيرون مى آيد خود را به آن درخت مى مالد و به اين جهت رشد نمى كند و بزرگ نمى شود، و عرب در باره ذليل و ذلّت مثلى دارد و مى گويد: خوارتر از درخت لانه سوسمار، گويد تصغير آن نيز «عتيره» است. و عترت فرزندان شخص و ذرّيّه صلبى اوست و از اين رو به

ذريّه محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم كه از فرزندان علىّ و فاطمه عليهما السّلام هستند عترت او گويند. ثعلب گويد: به ابن الاعرابى گفتم معناى سخن ابو بكر در سقيفه چيست كه گفته است: «ما عترت رسول خدا هستيم» گويد: مقصود او اين است كه ما از شهر او و حريم اوئيم و إلّا عترت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم لا محاله فرزندان فاطمه عليها السّلام هستند و دليل آن بازگرداندن ابو بكر و فرستادن على عليه السّلام با سوره براءت است و پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمودند:

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:462

(1) «فرمان رسيده است كه آن را خود و يا فردى كه از من است ابلاغ كند» و سوره را از ابو بكر گرفت و آن را به عليّ- نه غير او- داد و اگر ابو بكر بر حسب نسب از عترت او بود. و تفسير ابن اعرابى كه آن را به همشهرى تفسير كرده است صحيح نباشد، محال بود كه سوره را از او بگيرد و آن را به على عليه السّلام بسپارد.

و گفته اند كه عترت صخره بزرگى است كه سوسمار نزد آن لانه مى سازد و در آن مأوى مى كند و اين به واسطه كمى هدايت اوست كه لانه خود را از آن صخره مى يابد. و گفته اند كه عترت ريشه درخت بريده شده است و از اصول و ريشه هاى آن مى رويد و عترت در غير اين معانى قول پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم است كه فرموده «لا فرعة و لا عتيرة» و اصمعى در شرح آن گويد: در زمان جاهليت

شخص براى گوسفندانش نذر مى كرد كه اگر آنها به صد رأس برسد، «رجبيّه» و «عتائر» خود را براى آنها قربانى كند و گاهى آن شخص به گوسفندانش بخل مى ورزيد و آهو صيد مى كرد و آن را نزد خدايان و براى گوسفندانش قربانى مى كرد تا به نذرش عمل كرده باشد. حارث حلّزه يشكرى مى گويد:

آنچه شما طلب مى كنيد اعتراض باطل و ستم است و نبايد ما را به واسطه گناه ديگران مؤاخذه كنيد، همچنان كه به عوض گوسفند آهو قربانى مى كنند.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:463

(1) يعنى او را به واسطه گناه ديگرى مى گيرند، همچنان كه آنها آهو را به عوض گوسفند قربانى مى كنند.

و اصمعىّ مى گويد: عترت به معنى باد و به معنى درخت كوچكى كه شير بسيار دارد و در نواحى تهامه مى رويد و به معنى ذكر نيز آمده است، مى گويند:

عتر يعتر عترا يعنى نعوظ كرد. و رياشى مى گويد: از اصمعىّ از معنى عترت پرسيدم، او گفت: گياهى است مثل «مرزنجوش» كه به طور پراكنده مى رويد.

مصنّف اين كتاب شيخ صدوق- عليه الرّحمه- مى گويد: عترت عليّ بن- ابى طالب و ذريّه او از نسل فاطمه عليها السّلام و سلاله پيامبر هستند كه خداى تعالى بر زبان پيامبرش صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم به امامت ايشان تصريح فرموده است و آنان دوازده تن هستند و اوّل ايشان عليّ بن أبى طالب و آخرينشان مهدىّ- صلوات اللَّه عليهم اجمعين- است و اين با آنچه كه عرب در معناى عترت استعمال كرده مطابق است، و آن از اين رو است كه ائمّه عليهم السّلام در ميان همه بنى هاشم و همه فرزندان ابو طالب مانند قطعه هاى بزرگ مشك نافه هستند،

و علومشان نزد اهل عقل و حكمت شيرين و گواراست، و آنها شجره اى هستند كه رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم ريشه آن و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:464

امير المؤمنين عليه السّلام شاخه اصلى آن (1) و ائمّه از فرزندان او شاخه هاى كوچك آن و شيعيانشان برگهاى آن و علومشان ميوه آن درخت است و آنان اصول اسلام به معنى شهر و حريم آن هستند و هاديانى هستند به مانند صخره بزرگى كه سوسمار نزد آن لانه مى سازد و به واسطه آن هدايت يافته و در لانه خود مأوى مى كند و ايشان ريشه درخت بريده شده هستند، زيرا محلّ ابتلاء و ظلم و جفا واقع شدند و قطع گرديدند و با ايشان مواصله نشد و از اصل و ريشه خود روئيدند و قطع قاطعان و ادبار مدبران به آنان زيان نرسانيد، زيرا از جانب خداى تعالى و بر زبان پيامبر اكرم منصوص به امامت بودند.

ديگر از معانى عترت آن است كه آنان ستم ديدگانى بودند كه به جرمى كه نكرده بودند و گناهى كه مرتكب نشده بودند مؤاخذه شدند و منافع ايشان بسيار است، و آنان سرچشمه هاى علمند بر اساس آن معناى عترت كه شجره داراى شير بسيار باشد و آنها مردان مرد بودند و نه اناث بر طبق معناى ذكر كه براى عترت گفته اند و ايشان لشكر خداى تعالى و حزب او هستند بر اساس معناى قول اصمعى كه گفته است عترت عبارت از «باد» است، پيامبر اكرم در حديثى كه از او نقل شده فرموده اند: باد لشكر خداى بزرگ است و باد بر قومى عذاب و بر

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:465

قومى ديگر رحمت

است (1) و آنان نيز چنين هستند و مانند قرآن كه بر اساس كلام پيامبر همنشين آنهاست، فرمود:

«إنّي مخلّف فيكم الثّقلين كتاب اللَّه و عترتي- أهل بيتي-»

و خداى تعالى فرموده است: و ما قرآن را فرو فرستاديم كه در آن شفا و رحمتى براى مؤمنان است و ظالمان را جز زيان نيفزايد. «1» و نيز فرموده است: و هنگامى كه سوره اى نازل شود، پاره اى از ايشان مى گويند اين سوره ايمان كداميك از شما را افزود؟ امّا آنان كه مؤمنند ايمانشان افزوده شده و شادمانند، امّا كسانى كه در قلوبشان مرض است پليدى بر پليديشان بيفزايد و در حالت كفر بميرند. «2» امّا بر اساس معنايى كه مى گويد عترت گياهى است مانند مرزنجوش كه پراكنده مى رويد، آرى آنان صاحب مشاهد متفرّقه و بيوت بعيده و بركاتشان در شرق و غرب عالم پراكنده شده است.

امّا در باره ذريّه ابو عبيده گويد: تأويل ذريّات اگر با «الف» باشد معنايش اعقاب و نسل است، امّا آنچه كه در قرآن آمده است: «وَ الَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنا هَبْ لَنا مِنْ أَزْواجِنا وَ ذُرِّيَّاتِنا قُرَّةَ أَعْيُنٍ» «3» تنها عليّ عليه السّلام آن را بدين معنى قراءت كرده

______________________________

(1) الإسراء: 82.

(2) التّوبة: 124 و 125.

(3) الفرقان: 74.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:466

است، (1) ولى آيه اى كه در سوره «يس» آمده است: «وَ آيَةٌ لَهُمْ أَنَّا حَمَلْنا ذُرِّيَّتَهُمْ» «1» و همچنين قول خداى تعالى: «كَما أَنْشَأَكُمْ مِنْ ذُرِّيَّةِ قَوْمٍ آخَرِينَ» «2» دو لغت دارد:

ذرّيّه و ذرّيّه مثل علّيه و علّيه و قراءت آن در قرآن كريم به ضمّه وارد شده است چنان كه ابو عمرو و اهل مدينه چنين خوانده اند، امّا زيد بن ثابت آيه «ذُرِّيَّةَ مَنْ

حَمَلْنا مَعَ نُوحٍ» «3» را به كسر قرائت كرده است، و مجاهد در آيه «إِلَّا ذُرِّيَّةٌ مِنْ قَوْمِهِ» گفته است: آنها اولاد كسانى هستند كه موسى براى آنها مبعوث گرديد و پدرانشان مرده بودند، فرّاء مى گويد: آنها را ذريّه ناميدند، زيرا پدرانشان قبطى و مادرانشان از بنى اسرائيل بودند، مى گويد: آن مانند اين است كه اولاد ايرانيانى را كه به يمن رفته و با زنان يمنى ازدواج كردند «الابناء» مى گويند: زيرا مادرانشان از نژاد پدرانشان نيستند. ابو عبيده گويد: مقصود فرّاء اين است كه آن مؤمنين به موسى را با وجود آنكه رجال مذكورى بودند از اين جهت ذريّه گفته اند و ذريّه مرد به اين معنى گويا از اين جهت است كه از او بيرون بيامده اند و پدرشان از طايفه ديگرى است و اين معنى از ريشه «ذروت» و يا «ذريت» است و آن مهموز نيست، ابو عبيده گويد: اصل آن مهموز است، امّا عرب چنان كه روش اوست همزه را ساقط كرده و از «ذرء اللَّه الخلق» است، چنان كه خداى

______________________________

(1) يس: 41.

(2) الانعام: 133.

(3) الاسراء: 3.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:467

تعالى فرموده: «وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ كَثِيراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ» «1» (1) و ذرأهم به معنى آنست كه ايشان را انشاء كرد و آفريد، و قول خداى تعالى كه فرمود: «يَذْرَؤُكُمْ» «2» به اين معنى است كه آنها را آفريد، پس ذرّيّه مرد عبارت از خلق خداى تعالى است كه از او و از نسلش آفريده شده و كسانى هستند كه خداى تعالى از صلب او ايجاد فرموده است.

و معنى سلاله برگزيده و خالص از هر چيزى است، مى گويند سلالة و سليلة و در

حديث است كه پيامبر اكرم فرمود: خدايا به عبد الرّحمن از سليل بهشت بنوشان، و مى گويند: سليل عبارت از شراب صافى بهشت است و آن را سليل مى گويند زيرا كشيده شده و بيرون آمده تا خالص گرديده است و آن فعيل به معنى مفعول است و در تفسير اين سخن خداى تعالى كه «وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طِينٍ» «3» گفته اند معنى آن خالص خاك زمين است، و سلاله به نتايج هم مى گويند و سل من امّه يعنى از مادرش بيرون كشيده شد، و هند دختر اسماء كه زن حجّاج بن يوسف ثقفى بود گويد:

______________________________

(1) الأعراف: 179.

(2) الشورى: 10.

(3) المؤمنون: 12.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:468

(1) هند فرزند اسباني عربىّ است و از سلاله اسبانى است كه استران بر روى آنها رفته اند. «1»

و اگر اسبى گرامى بزايد كه سزاوار همين است و اگر فرزندش دورگه باشد پس آن نتيجه عمل فحل است و اسب ماده را تقصيرى نيست.

و در روايتى آمده است كه آن نتيجه جنايت فحل است، و سليل به معنى منتوج و سليله به معنى منتوجه است و گويا منظور از آن نتايج خالص و صافى باشد.

و به حسن و حسين و ائمّه پس از آنها صلوات اللَّه عليهم أجمعين «سلالة- رسول اللَّه» مى گويند، زيرا آنان برگزيدگان خالص و صافى از فرزندان اويند.

و اين معنى عترت و ذرّيّه و سلاله در زبان عرب است، و از خداى تعالى توفيق در همه امور صواب را به واسطه رحمتش خواستاريم.

______________________________

(1) شرح الابيات في لسان العرب 11/ 339 و 9/ 281.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:469

باب 23 نصّ خداى تعالى بر قائم عليه السّلام و اينكه او دوازدهمين امام است

(1) 1- ابن عبّاس از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله

و سلّم روايت كند كه فرمود: چون در معراج مرا به نزد پروردگارم جلّ جلاله بردند ندا آمد: اى محمّد! گفتم: لبّيك اى پروردگار عظمت لبّيك! و خداى تعالى به من وحى فرمود: اى محمّد! ملأ اعلى در چه چيز منازعه مى كنند؟ گفتم: پروردگارا مرا علمى نيست، فرمود: اى محمّد! چرا از آدميان وزير و برادر و وصىّ پس از خودت را بر نگزيدى؟ گفتم: الهى چه كسى را انتخاب كنم؟ تو برايم برگزين، خداى تعالى وحى كرد كه اى محمّد! من از ميان آدميان عليّ بن ابى طالب را برايت انتخاب كردم گفتم: پروردگارا! پسر عمّم را؟ فرمود: اى محمّد! عليّ وارث تو و وارث علم پس از تو و پرچمدار توست و پرچم حمد در روز قيامت به دست اوست و صاحب حوض توست و از

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:470

مؤمنان امّت تو هر كس بر آن وارد شود به دست او سيراب خواهد شد. (1) سپس خداى تعالى وحى فرمود: اى محمّد! من سوگند خورده ام سوگندى حقّ كه دشمن تو و دشمن اهل بيت و ذرّيّه طيّبين و طاهرين تو از آن حوض ننوشد، به راستى مى گويم: اى محمّد! همه امّت تو داخل در بهشت مى شوند مگر كسانى از خلقم كه از آن ابا كنند گفتم: خداى من آيا كسى هست كه از داخل شدن به بهشت ابا داشته باشد؟ خداى تعالى وحى كرد كه آرى، گفتم: چگونه ابا مى كند؟ وحى فرمود: اى محمّد! تو را از ميان خلقم برگزيدم و وصىّ پس از تو را انتخاب كردم و او را براى تو مانند هارون براى موسى قرار دادم جز آنكه پس از تو

پيامبرى نيست و محبّت او را در قلب تو افكندم و او را پدر فرزندانت قرار دادم، پس بعد از تو حقّ او بر امّت تو مانند حقّ تو بر ايشان در حيات توست و هر كس حقّ او را انكار كند حقّ تو را انكار كرده است، و هر كه از ولايت او سرباز زند از ولايت تو سرباز زده است، و هر كه از ولايت تو ابا كند از داخل شدن به بهشت ابا كرده است. من به شكرانه نعمتى كه ارزانيم فرموده بود براى خداى تعالى به سجده افتادم كه ناگاه منادى ندا كرد كه اى محمّد! سر بردار و درخواست كن تا به تو عطا كنم، گفتم: خداى من! امّتم را پس از من بر ولايت عليّ بن ابى طالب

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:471

گردآور تا همگى در روز قيامت در حوض كوثر بر من وارد شوند، (1) خداى تعالى وحى فرمود: اى محمّد! من پيش از آنكه بندگانم را بيافرينم در ميانشان حكم كردم و حكمم در باره آنها در گذشته است، تا هر كه را بخواهم بدان هلاك كنم و هر كه را بخواهم بدان هدايت نمايم، من پس از تو علمت را بدو دادم و او را وزير و جانشين پس از تو بر اهل و امّتت قرار دادم، به خاطر قصد خود كه هر كه او را دوست بدارد به بهشت در آورم، و مبغض و دشمن و منكر ولايت او را پس از تو به بهشت داخل نمى سازم، پس كسى كه بغض او را داشته باشد بغض تو را داراست و كسى كه بغض تو را داشته باشد

بغض مرا داراست، و كسى كه او را دشمن بدارد تو را دشمن داشته است و كسى كه با تو دشمنى كند با من دشمنى كرده است و كسى كه او را دوست بدارد تو را دوست داشته است و كسى كه تو را دوست داشته باشد مرا دوست داشته است، و اين فضيلت را براى او قرار دادم و بر تو نيز عطا كردم كه از صلب او يازده مهدى خارج سازم كه همه آنها از ذرّيّه تو از فرزندان بكر بتول خواهد بود، و آخرين ايشان كسى است كه عيسى بن- مريم پشت سر او نماز مى خواند، و زمين را از عدل آكنده سازد همچنان كه از ظلم و جور پر شده باشد، به واسطه او نجات مى دهم و از هلاكت باز مى دارم و هدايت مى كنم و از ضلالت جلوگيرى مى كنم و به واسطه او كوران را بينا و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:472

بيماران را شفا خواهم داد، (1) گفتم: الهى و سيّدى! آن چه كس خواهد بود؟ خداى تعالى وحى فرمود: آنگاه كه علم برداشته شود و جهل آشكار گردد، قاريان فراوان شوند و عمل به قرآن اندك شود و كشتار فراوان گردد و فقهاى هادى اندك و فقهاى گمراهى و خائنان و شعراء افزون شوند و امّت تو قبورشان را مسجد كنند، قرآنها زيور و مساجد زينت شود و جور و فساد افزون گردد و منكر آشكار شده و امّتت بدان فرمان دهند و از معروف باز دارند و مردان به مردان اكتفا كنند و زنان با زنان در آميزند و اميران كافر شوند و اولياى آنها فاجر و يارانشان ظالم و انديشمندان

آنها فاسق گردند در اين هنگام سه خسوف واقع گردد، خسوفى در مشرق و خسوفى در مغرب و خسوفى در جزيرة العرب و بصره به دست يكى از ذرّيّه تو ويران گردد و زنگيان از وى پيروى كنند و يكى از فرزندان حسين بن عليّ قيام كند و دجّال از مشرق و از سيستان خروج كند و سفيانى ظاهر شود، گفتم: خداى من! پس از من اين فتنه ها كى واقع شود؟

خداى تعالى به من وحى فرمود و مرا از فتنه بنى اميّه و فتنه فرزندان عمويم و آنچه هست و تا روز قيامت خواهد بود آگاه كرد و من نيز آنگاه كه به زمين آمدم

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:473

آنها را به پسر عمويم وصيّت كردم و اداى رسالت نمودم و خدا را بر آن سپاس مى گويم چنان كه پيامبران و هر چه كه قبل از من بوده و هر مخلوقى كه تا روز قيامت است او را سپاس مى گويد.

(1) 2- امير المؤمنين عليّ عليه السّلام از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كند كه فرمود: چون مرا به آسمانها بردند، خدايم به من وحى كرد كه اى محمّد! من بر زمين نظرى افكندم و تو را از آن ميان برگزيدم و تو را پيامبر ساختم و از اسم خود براى تو اسمى برگرفتم كه من محمود و تو محمّدى! سپس دوم بار بر زمين نظرى افكندم و از آن ميان علىّ را برگزيدم و او را وصىّ و خليفه تو قرار دادم و همسر دختر و پدر فرزندانت ساختم و براى او اسمى از اسماء خود برگرفتم كه من عليّ اعلى هستم

و او عليّ است و فاطمه و حسن و حسين را از نور شما دو تن آفريدم، سپس ولايت ايشان را بر ملائكه عرضه داشتم و كسى كه آن را پذيرفت نزد من از مقرّبين است، اى محمّد! اگر بنده اى مرا عبادت كند تا آنكه منقطع شود و مانند مشك كهنه پوسيده گردد و در حالى كه منكر ولايت ايشان است به نزد من آيد او را در

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:474

بهشت خود جاى نمى دهم و تحت سايه عرشم در نياورم، (1) اى محمّد! آيا دوست مى دارى كه ايشان را ببينى؟ گفتم آرى اى پروردگار من گفت: سرت را بلند كن سرم را بلند كردم و بناگاه انوار علي و فاطمه و حسن و حسين و عليّ بن الحسين و محمّد بن علىّ و جعفر بن محمّد و موسى بن جعفر و عليّ بن موسى و محمّد بن عليّ و عليّ بن محمّد و حسن بن عليّ و محمّد بن الحسن را ديدم و قائم در وسط آنان مانند ستاره اى درخشان بود. گفتم: پروردگارا آنان چه كسانى هستند؟ فرمود: آنان ائمّه هستند و اين قائم كسى است كه حلال مرا حلال و حرام مرا حرام مى كند و به توسّط او از دشمنانم انتقام خواهم گرفت و او راحت دوستان من است و او كسى است كه دل شيعيانت را از ظالمان و منكران و كافران شفا مى دهد، و لات و عزّى را با طراوت بيرون مى آورد و آنها را آتش مى زند و فتنه مردم به آن دو در آن روز از فتنه عجل و سامرى سخت تر است.

(2) 3- جابر بن يزيد جعفىّ گويد از جابر بن

عبد اللَّه انصارى شنيدم كه مى گفت:

وقتى كه خداى تعالى بر پيامبرش اين آيه را فرو فرستاد كه «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:475

أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ» گفتم: يا رسول اللَّه! خدا و رسولش را شناخته ايم، پس اولو الأمرى كه خداوند طاعت آنها را مقرون به طاعت خود كرده چه كسانى هستند؟ فرمود: اى جابر آنها جانشينان من و ائمّه مسلمين پس از من هستند، اوّل ايشان عليّ بن أبى طالب است و بعد از او حسن و حسين و عليّ بن الحسين و محمّد بن عليّ- كه در تورات به باقر معروف است و تو اى جابر او را مى بينى و آنگاه كه او را ديدار كردى سلام مرا به او برسان- و پس از او جعفر بن محمّد صادق و موسى بن جعفر و عليّ بن موسى و محمّد بن عليّ و عليّ ابن محمّد و حسن بن عليّ و پس از او همنام و هم كنيه من حجّة اللَّه در زمينش و بقيّة اللَّه در بين عبادش، فرزند حسن بن عليّ ائمّه مسلمين خواهند بود، او كسى است كه خداى تعالى مشرق و مغرب زمين را به دست او بگشايد، او كسى است كه از شيعيان و اوليائش غايب شود، غيبتى كه بر عقيده به امامت او باقى نماند مگر كسى كه خداوند قلبش را به ايمان امتحان كرده است. جابر گويد: گفتم: يا رسول اللَّه! آيا در غيبت او براى شيعيانش انتفاعى هست؟ فرمود: آرى، قسم به خدايى كه مرا به نبوّت مبعوث فرمود به نور او استضائه مى كنند و به ولايت او در

ترجمه كمال الدين

،ج 1،ص:476

دوران غيبتش منتفع مى شوند مانند انتفاع مردم از خورشيدى كه در پس ابر است، اى جابر! اين سرّ مكنون خداوند و علم مخزون اوست، آن را از غير اهلش بپوشان.

(1) جابر بن يزيد گويد: جابر بن عبد اللَّه انصارىّ بر امام سجّاد عليه السّلام وارد شد و هنگامى كه با او مشغول گفتگو بود ناگهان حضرت باقر با گيسوان آراسته از نزد نساء آن حضرت بيرون آمد در حالى كه پسر بچّه اى بيش نبود، چون جابر او را شناخت لرزه بر اندامش افتاد و مو بر تنش راست شد و اندكى بدو نگريست، سپس گفت: اى پسر پيش بيا، و او پيش آمد، سپس گفت: برو و او رفت، جابر گفت: به خداى كعبه سوگند كه شمائل رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را داراست، سپس برخاست و نزديك وى رفت و گفت: اى پسر! نامت چيست! و او گفت محمّد، پرسيد: فرزند كه هستى؟ گفت: فرزند عليّ بن الحسين، گفت: فدايت شوم، پس تو همان باقرى؟ گفت: آرى، سپس آن حضرت گفت: آنچه را كه رسول خدا به تو سپرده است به من برسان، جابر گفت: اى مولاى من! رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم به من بشارت دادند كه زنده مى مانم تا شما را ملاقات كنم و به من فرمودند آنگاه كه او را ملاقات كردى سلام مرا بدو برسان، پس اى مولاى من! رسول خدا به شما

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:477

سلام رسانيدند، (1) امام باقر عليه السّلام فرمود: تا آسمان و زمين برپاست بر رسول خدا سلام باد و بر تو اى جابر كه آن سلام را

رسانيدى سلام باد! و بعد از آن جابر به نزد او رفت و آمد مى كرد و از او مى آموخت، يك روز امام باقر از وى چيزى پرسيد، جابر گفت: به خدا سوگند كه من خود را در نهى رسول اللَّه داخل نمى كنم كه او به من خبر داده است كه شما ائمّه هدى از اهل بيت او بعد از او مى باشيد در كوچكى حكيم ترين مردم و در بزرگى عليم ترين آنهائيد و فرمود: به ايشان چيزى تعليم ندهيد كه آنها اعلم از شما هستند، امام باقر عليه السّلام فرمود: جدّم رسول خدا راست گفته است و من در آنچه كه پرسيدم از تو داناترم، حكمت را در كودكى به ما داده اند و همه آنها از فضل و رحمت خداوند بر ما اهل البيت است.

(2) 4- امام رضا از پدران بزرگوارشان از امير المؤمنين از رسول اكرم صلوات اللَّه عليهم اجمعين روايت كند كه فرمود: خداوند خلقى كه بهتر از من باشد و نزد او

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:478

گرامى تر از من باشد نيافريده است، عليّ عليه السّلام گويد به پيامبر اكرم گفتم: اى رسول خدا تو بهترى يا جبرئيل؟ فرمود: اى علىّ! خداى تعالى انبياء مرسلين را بر ملائكه مقرّبين برترى داد و مرا بر جميع انبياء و رسولان فضيلت بخشيد و پس از من اى علىّ! برترى از آن تو و امامان پس از توست و فرشتگان خادمين ما و دوستداران ما هستند. اى عليّ! كسانى كه عرش را حمل مى كنند و كسانى كه اطراف آنند به واسطه ولايت ما حمد پروردگارشان را به جا مى آورند و براى مؤمنان استغفار مى كنند. اى عليّ! اگر ما نبوديم خداوند

آدم و حوّا و جنّت و نار و آسمان و زمين را نمى آفريد و چگونه افضل از ملائكه نباشيم در حالى كه در توحيد و معرفت پروردگارمان و تسبيح و تقديس و تهليل او بر آنها سبقت گرفته ايم، زيرا ارواح ما نخستين مخلوقات خداى تعالى است و او ما را به توحيد و تمجيد خود گويا ساخت، سپس ملائكه را آفريد و چون ارواح ما را در حالى كه نور واحدى بود مشاهده نمودند، امور ما را بزرگ شمردند، ما تسبيح او را گفتيم تا ملائكه بدانند كه ما خلقى هستيم آفريده شده و او از صفات ما منزّه است، بعد از آن ملائكه نيز تسبيح او را گفتند و او را از صفات ما تنزيه كردند، و چون بزرگى شأن ما را مشاهده كردند تهليل گفتيم تا ملائكه بدانند كه هيچ معبودى جز

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:479

اللَّه نيست (1) و بدانند كه ما بندگانى هستيم و نه خدايانى كه با او و يا در كنار او پرستيده شويم و گفتند: «لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ» و چون بزرگى منزلت ما را مشاهده كردند خدا را تكبير گفتيم تا ملائكه بدانند كه خدا بزرگتر از آن است كه بدو رسند و منزلت او عظيم است و چون عزّت و قوّتى را كه خداوند براى ما قرار داده است مشاهده كردند، گفتيم:

«لا حول و لا قوّة إلّا باللَّه العليّ العظيم»

تا ملائكه بدانند كه هيچ قدرت و قوّتى جز به واسطه خدا نيست و ملائكه گفتند: لا حول و لا قوة الّا باللَّه، و چون مشاهده كردند آن نعمتى را كه خدا بر ما ارزانى داشته و طاعت ما

را واجب شمرده است گفتيم: «الحمد للَّه» تا ملائكه بدانند خداوند به واسطه نعماتى كه بر ما ارزانى داشته است حقوقى دارد و ملائكه گفتند: الحمد للَّه پس به واسطه ما به معرفت خداى تعالى و تسبيح و تهليل و تحميد او رهنمون شدند.

سپس خداى تعالى آدم عليه السّلام را آفريد و ما را در صلب او نهاد و به ملائكه فرمان داد كه به خاطر تعظيم و اكرام ما بدو سجده كنند سجده آنها براى خداى تعالى عبوديّت و بندگى و براى آدم اكرام و طاعت بود، زيرا ما در صلب او بوديم، پس چگونه ما افضل از ملائكه نباشيم در حالى كه همه آنها به آدم سجده كردند.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:480

(1) و چون مرا به آسمانها به معراج بردند، جبرئيل دو تا دو تا اذان و اقامه گفت، سپس گفت: اى محمّد! پيش بايست، گفتم: اى جبرئيل! آيا بر تو پيش بايستم؟

گفت: آرى، زيرا خداى تعالى پيامبرانش را و على الخصوص تو را بر همه ملائكه برترى داده است، من پيش ايستادم و با ايشان نماز خواندم و هيچ فخرى هم نيست و چون به حجابهاى نور رسيديم، جبرئيل عليه السّلام گفت: اى محمّد! پيش برو و از من باز ايستاد، گفتم: اى جبرئيل! آيا در مثل اين موضع از من مفارقت مى كنى؟ گفت: اى محمّد! اين نهايت حدّ من است كه خداى تعالى براى من مقرّر فرموده است و اگر از آن درگذرم به واسطه تجاوز از حدودى كه پروردگارم مقرّر فرموده است بالهايم خواهد سوخت و در نورى افكنده شدم افكنده شدنى «1» تا بدان جا كه خداى تعالى از ملكوتش اراده

فرموده بود رسيدم و ندا رسيد: اى محمّد! گفتم:

لبّيك و سعديك

اى پروردگار من!

تباركت و تعاليت

، ندا رسيد تو بنده من و من پروردگار توأم، مرا پرستش كن و بر من توكّل نما، تو نور من در ميان بندگان من و فرستاده من به سوى خلقم و حجّت من در بين مردمانى، بهشت من براى كسى است كه از تو پيروى كند و آتش من براى كسى است كه با تو مخالفت كند، و

______________________________

(1) قال في النهاية: فيه:

مثل اهل بيتى مثل سفينة نوح من تخلّف عنها زخّ به في النار

اى دفع و رمى.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:481

كرامتم را براى اوصياى تو لازم گردانيدم و ثوابم را براى شيعيان تو مقرّر داشتم، (1) گفتم: پروردگارا! اوصياى من چه كسانى هستند؟ ندا رسيد اى محمّد! اوصياى تو بر ساق عرش نوشته شده است و من- در حالى كه در مقابل پروردگارم بودم- به ساق عرش نگريستم و دوازده نور ديدم و در هر نورى سطرى سبز بود كه نام هر يك از اوصياى من بر آن نوشته شده بود، اوّل ايشان علىّ بن أبى طالب و آخر آنها مهدى امّتم بود، گفتم: پروردگارا! آيا آنها اوصياى پس از من هستند؟ ندا آمد كه اى محمّد! آنها اوليا و دوستان و برگزيدگان و حجّتهاى من بر خلايق پس از تو هستند و آنها اوصيا و خلفاى تو و بهترين خلق من پس از تو مى باشند، به عزّت و جلالم سوگند كه به واسطه ايشان دينم را چيره و كلمه ام را بلند مى نمايم و توسّط آخرين آنها زمين را از دشمنانم پاك مى گردانم و مشرق و مغرب زمين را به تمليك

او در مى آورم و باد را مسخّر او مى كنم و گردنكشان سخت را رام او مى سازم و او را بر نردبان ترقّى بالا مى برم و با لشكريان خود ياريش مى كنم و با فرشتگانم به او مدد مى رسانم تا آنكه دعوتم را آشكار كند و مردمان را بر توحيدم گرد آورد، سپس ملكش را تداوم بخشم و روزگار را در اختيار اولياى خود قرار دهم تا روز قيامت فرا رسد.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:482

وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ و الصّلاة على نبيّنا و سلّم تسليما.

باب 24 روايات پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در نصّ بر قائم عليه السّلام و اينكه او دوازدهمين امام است

(1) 1- عبد الرّحمن بن سمره گويد: رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: كسانى كه در دين خدا مجادله و ستيز مى كنند بر زبان هفتاد پيامبر لعنت شده اند و كسى كه در آيات خدا مجادله كند كافر شده است. خداى تعالى فرمود: «تنها كافران در آيات الهى مجادله مى كنند و گردش آنها در شهرها تو را نفريبد»؛ «1» و كسى كه قرآن را به رأى خود تفسير كند بر خدا دروغ بسته است؛ و هر كس بدون داشتن علم و آگاهى فتوا دهد ملائكه آسمانها و زمين او را لعنت مى كنند؛ و هر بدعتى گمراهى است و

______________________________

(1) المؤمن: 4.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:483

هر ضلالتى به آتش ختم مى شود، (1) عبد الرّحمن بن سمره گويد: گفتم: اى رسول خدا! راه نجات را به من بنما، فرمود: اى سمره! هر گاه هواهاى نفسانى مختلف شد و آراء و عقايد متفرّق گرديد، بر تو باد كه همراه علىّ بن أبى طالب باشى كه او امام امّت و خليفه من بر ايشان است و او فاروقى است كه به واسطه او بين حقّ

و باطل تميز مى دهند، هر كس از او بپرسد پاسخش را دهد و كسى كه از او هدايت جويد هدايتش فرمايد و كسى كه خواستار حقّ باشد آن را نزد او مى يابد و كسى كه هدايت را بجويد نزد او بدان خواهد رسيد؛ و هر كه بدو پناه برد ايمنش سازد و هر كس دامن او گيرد نجاتش دهد و هر كه از او پيروى كند هدايتش كند. اى پسر سمره! هر كه با او موافقت كند و او را دوست بدارد سالم خواهد بود و هر كه با او مخالفت كرده و دشمنى ورزد هلاك خواهد شد، اى پسر سمره! علىّ از من است و روح او از روح من و طينت او از طينت من است و او برادر من است و من برادر اويم و او شوهر دخترم فاطمه سيّده بانوان عالم از اوّلين و آخرين است و دو امام امّتم و دو سيّد جوانان بهشت حسن و حسين و نه تن از ائمّه از فرزندان حسين هستند و نهمين آنها قائم امّت من است كه زمين را پر از عدل و داد نمايد همچنان كه پر از ظلم و جور شده باشد.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:484

(1) 2- عبد اللَّه بن عبّاس از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كند كه فرمود: خداى تعالى بر زمين نگاهى افكند و مرا از آن ميان برگزيد و پيامبر گردانيد، سپس دوم بار نظرى افكند و عليّ را برگزيد و او را امام گردانيد، سپس به من فرمان داد كه او را برادر و ولىّ و وصىّ و خليفه خود سازم، پس

عليّ از من است و من از عليّ، و او شوهر دخترم فاطمه و پدر دو سبطم حسن و حسين است، بدانيد كه خداى تعالى مرا و ايشان را حجّتهاى بر بندگانش قرار داده است و از فرزندان حسين امامانى را قرار داده است كه به امر من قيام كنند و وصيّت مرا نگهدارند و نهمين آنها قائم اهل بيتم و مهدى امّتم است كه در شمايل و اقوال و افعال شبيه ترين مردم به من است، او پس از غيبتى طولانى و حيرتى گمراه كننده ظهور كند و دين خداى تعالى را چيره گرداند و به يارى خدا و نصرت ملائكه خدا مؤيّد باشد، زمين را از عدل و داد آكنده سازد همان گونه كه پر از ظلم و جور شده باشد. ترجمه كمال الدين ج 1 484 باب 24 روايات پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در نص بر قائم عليه السلام و اينكه او دوازدهمين امام است ..... ص : 482

2) 3- امام صادق از پدران بزرگوارشان از رسول خدا صلوات اللَّه عليهم

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:485

اجمعين روايت كند كه فرمود: جبرئيل از ربّ العزّة جلّ جلاله برايم حديث كرد كه فرمود: هر كس بداند كه هيچ معبودى جز من نيست و محمّد بنده و فرستاده من است و عليّ بن أبى طالب جانشين من است و ائمّه اى كه از فرزندان او هستند حجّتهاى منند، او را به رحمت خود به بهشت داخل مى سازم و به عفو خود او را از آتشم نجات مى بخشم و همسايگى خود را براى او مباح مى گردانم و كرامتم را بر او واجب مى گردانم و نعمتم را بر

او تمام ساخته و او را از خاصّان و خالصان خود قرار مى دهم، اگر مرا ندا كند به او لبّيك مى گويم و اگر مرا بخواند اجابتش مى كنم و اگر از من درخواست كند به او مى بخشم و اگر خاموش باشد به او ابتدا مى كنم و اگر بد كند به او رحمت مى آورم و اگر از من فرار كند او را مى خوانم و اگر باز گردد او را مى پذيرم و اگر در خانه ام را بكوبد آن را مى گشايم، و هر كس گواهى ندهد كه من معبود يكتا هستم يا بدان شهادت دهد امّا گواهى ندهد كه محمّد بنده و رسول من است يا بدان شهادت دهد امّا گواهى ندهد كه علىّ بن- أبى طالب جانشين من است يا بدان شهادت دهد امّا گواهى ندهد كه امامان از فرزندان او حجّتهاى من هستند به تحقيق كه چنين شخصى نعمت مرا انكار كرده و عظمت مرا كوچك شمرده و به آيات و كتابهاى من كافر شده است و اگر قصد مرا

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:486

كند محجوبش مى كنم (1) و اگر از من درخواست كند محرومش مى سازم و اگر مرا ندا كند ندايش را نمى شنوم و اگر مرا بخواند دعايش را استجابت نمى سازم و اگر به من اميد بندد نااميدش مى گردانم و اين جزاى او از جانب من است و من هرگز به بندگانم ستم نمى كنم.

آنگاه جابر بن عبد اللَّه انصارىّ از جا برخاست و گفت: اى رسول خدا! ائمّه از فرزندان عليّ بن أبى طالب چه كسانى هستند؟ فرمود: حسن و حسين سيّد جوانان بهشت، سپس سيّد العابدين در زمانش عليّ بن الحسين، سپس محمّد بن- عليّ الباقر- و

تو اى جابر او را درك مى كنى و آن هنگام كه او را ديدى سلام مرا بدو برسان- سپس جعفر بن محمّد الصادق، سپس موسى بن جعفر الكاظم، سپس علىّ بن موسى الرّضا، سپس محمّد بن عليّ التّقىّ، سپس عليّ بن محمّد النّقىّ، سپس حسن بن عليّ الزّكىّ، سپس فرزند او قائم به حقّ مهدى امّتم كسى كه او زمين را پر از عدل و داد نمايد همان گونه كه پر از جور و ظلم شده باشد، اى جابر! آنان جانشينان و اوصياء و اولاد و عترت من هستند، كسى كه ايشان را اطاعت كند مرا اطاعت كرده است و كسى كه از آنان سرپيچى كند مرا سرپيچى كرده است و كسى كه ايشان را يا يكى از آنان را انكار كند مرا انكار كرده است، به واسطه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:487

ايشان است كه خداوند آسمان را نگاه داشته كه بر زمين نيفتد مگر به اذن او و به سبب ايشان است كه خداوند زمين را حفظ كرده كه اهلش را نلرزاند.

(1) 4- امام صادق از پدرانش از رسول خدا صلوات اللَّه عليهم اجمعين روايت كند كه فرمود: پس از من دوازده امامند كه اوّل آنها علىّ بن أبى طالب و آخر ايشان قائم است آنان جانشينان و اوصياء و اولياى من و حجّتهاى الهى بر امّتم پس از من مى باشند كسى كه مقرّ به ايشان باشد مؤمن است و كسى كه منكر ايشان باشد كافر است.

(2) 5- اصبغ بن نباته گويد: روزى عليّ عليه السّلام دست حسين عليه السّلام را گرفته بود و بر ما وارد شد و مى گفت: روزى رسول خدا صلّى اللَّه عليه

و آله و سلّم دست مرا بدين گونه گرفته بود و بر جمعيّت ما در آمد و مى گفت: بهترين خلايق و سرور ايشان پس از من اين برادرم است و او امام هر مسلمانى و مولاى هر مؤمن پس از وفات من است، من

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:488

مى گويم: (1) بهترين خلايق و سرور ايشان پس از من اين فرزندم است و او امام و مولاى هر مؤمن پس از وفات من است، بدانيد كه به او ستم مى شود همچنان كه پس از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم به من ستم شد، و پس از فرزندم حسن، بهترين خلايق و سرور ايشان برادرش حسين مظلوم است كه در سرزمين كربلا كشته مى شود، بدانيد كه او و اصحابش از سروران شهداء در روز قيامت هستند، و پس از حسين نه تن از صلب او خلفاى خدا در زمين و حجّتهاى او بر بندگانش و امناء او بر وحيش مى باشند كه امامت مسلمين و رهبرى مؤمنين و سرورى متّقين با ايشان است، و نهمين آنان قائم است كه خداى تعالى به واسطه او زمين را نورانى مى كند از آن پس كه از ظلمت آكنده باشد، و قسم به خدايى كه برادرم محمّد را به نبوّت برانگيخت و مرا به امامت اختصاص داد اين مطلب وحى آسمانى است كه بر زبان جبرئيل روح الأمين جارى شده است و من نزد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بودم كه از آن حضرت از امامان پس از او پرسش شد و به سئوال كننده فرمودند:

سوگند به آسمانى كه صاحب بروج است عدد ائمّه به تعداد بروج

است، و قسم به پروردگار شبها و روزها و ماهها كه عدد ائمّه به تعداد ماههاست. سئوال كننده

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:489

گفت: اى رسول خدا! آنان چه كسانى هستند؟ (1) رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم دستشان را بر سرم نهادند و فرمودند: اوّلين آنها اين است و آخرين ايشان مهدىّ است هر كه آنان را به ولايت برگزيند مرا ولى ساخته است و هر كه آنان را دشمن بدارد مرا دشمن داشته است و هر كه ايشان را دوست بدارد مرا دوست داشته است و هر كه كينه ايشان را داشته باشد كينه مرا به دل گرفته است و هر كه آنان را انكار كند مرا انكار كرده است و هر كه آنان را بشناسد مرا شناخته است، به واسطه ايشان است كه خداى تعالى دينش را حفظ كرده و بلادش را آباد نموده و بندگانش را روزى مى دهد و به سبب ايشان است كه باران از آسمان فرو مى بارد و بركات زمين را بيرون مى آورد، آنان برگزيدگان و خلفاى من و ائمّه مسلمانان و موالى مؤمنانند.

(2) 6- امام رضا از پدران بزرگوارشان از رسول خدا صلوات اللَّه عليهم اجمعين روايت كند كه فرمودند: هر كه دوست دارد كه به دين من متمسّك شود و پس از من در كشتى نجات سوار شود بايد كه به عليّ بن أبى طالب اقتدا كند و دشمنش را دشمن بدارد و دوستش را دوست بدارد كه او وصىّ من و جانشين من بر امّتم در حيات و ممات من است، و او امام هر مسلمان و امير هر مؤمن پس از من است

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:490

(1)

قول او قول من و امر او امر من و نهى او نهى من است، و پيرو او پيرو من و ياور او ياور من و فروگزار او فروگزار من است. سپس فرمود: هر كه پس از من با عليّ مفارقت كند مرا نخواهد ديد و من نيز روز قيامت او را نخواهم ديد، و هر كه با عليّ مخالفت كند خداوند بهشت را بر او حرام كرده و جايگاه او را آتش قرار داده است و آن بد جايگاهى است، و كسى كه عليّ را فروگزارد خداوند او را در روزى كه بر وى در آيد فرو خواهد گذاشت، و هر كه على را نصرت كند خداوند او را در روز قيامت نصرت نمايد و حجّتش را هنگام بازخواست تلقين وى فرمايد، سپس فرمود: حسن و حسين دو امام امّت من پس از پدرشان و سيّد جوانان اهل بهشت هستند و مادرشان سرور زنان عالم و پدرشان سرور اوصياء هستند، و از فرزندان حسين نه تن امامند كه نهمين آنها قائم از فرزندان من است طاعت آنان طاعت من و معصيت ايشان معصيت من است، از منكرين فضل و ضايع كنندگان حرمت او به خدا شكايت مى كنم و خداوند بهترين ولى و ناصر براى عترتم و ائمّه امّتم مى باشد و بهترين منتقم از منكرين ايشان است وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ.

(2) 7- امام رضا از پدران بزرگوارشان از رسول خدا صلوات اللَّه عليهم اجمعين

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:491

روايت كند كه فرمود: من سيّد مخلوقات خداى تعالى هستم، و من از جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل و حاملان عرش و همه ملائكه مقرّبين و انبياء

و رسولان الهى برترم و من صاحب شفاعت و حوض شريفم و من و علي دو پدر اين امّت هستيم، كسى كه ما را بشناسد خداى، تعالى را شناخته است و كسى كه ما را انكار كند خداى تعالى را انكار كرده است و دو سبط اين امّت و سيّد جوانان بهشت يعنى حسن و حسين از فرزندان عليّ است، و از فرزندان حسين نه امام خواهد بود كه طاعت ايشان طاعت من و معصيت آنها معصيت من است، نهمين آنان قائم و مهدى ايشان است.

(1) 8- عليّ بن حسن «2» سائح گويد: از امام حسن عسكرى عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: پدرم از آباء بزرگوارشان از رسول خدا روايت كند كه به علىّ بن- أبى طالب فرمودند: اى علي! تو را دوست نمى دارد مگر كسى كه ولادتش پاكيزه باشد و بغض تو را در دل نمى گيرد مگر كسى كه ولادتش ناپاك باشد، و ولايت

______________________________

(2) في بعض النسخ «على بن الحسين».

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:492

تو را نپذيرد مگر مؤمن، و با تو دشمنى نكند مگر كافر، (1) عبد اللَّه بن مسعود برخاست و گفت: اى رسول خدا! در زمان حيات تو علامت ناپاكى ولادت و كافر را به واسطه داشتن بغض على و دشمنى اش با او شناختيم، علامت كسى كه ولادتش ناپاك است و كافر پس از شما چيست؟ آنگاه كه به زبان اظهار اسلام كرده و مكنون باطن خود را مخفى مى دارد، فرمود: اى ابن مسعود! عليّ بن- أبى طالب پس از من امام شما و جانشين من بر شماست و آنگاه كه او درگذرد فرزندم حسن امام شما پس از او و جانشين من

بر شماست، و چون درگذرد فرزندم حسين امام شما پس از اوست و جانشين من بر شماست، سپس نه تن از فرزندان حسين يكى پس از ديگرى ائمّه شما و خلفاى شما بر شما هستند و نهمين آنها قائم امّت من است كه زمين را از عدل و داد آكنده سازد همچنان كه پر از جور و ظلم شده باشد، ايشان را دوست نمى دارد مگر كسى كه ولادتش پاكيزه باشد و كينه آنها را به دل نمى گيرد مگر كسى كه ولادتش ناپاك باشد، و با ايشان موالات نكند مگر مؤمن و معادات نكند مگر كافر، كسى كه يكى از آنان را انكار كند مرا انكار كرده است و كسى كه مرا انكار كند خدا را انكار كرده است و هر كس از روى عناد با يكى از ايشان مخالفت ورزد با من مخالفت كرده است و كسى كه با من مخالفت كند با خداى تعالى مخالفت ورزيده است، زيرا طاعت ايشان

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:493

طاعت من و طاعت من طاعت خداست (1) و معصيت آنها معصيت من و معصيت من معصيت خداى تعالى است. اى ابن مسعود! مبادا كه در نفس تو در آنچه مى گويم حرجى داشته باشد كه كافر خواهى شد، به عزّت پروردگارم سوگند كه من در باره علىّ و امامان از فرزندان او سخنى به گزاف و از روى هواى نفس نمى گويم، سپس در حالى كه دستهايش را به طرف آسمان بلند كرده بود فرمود:

خدايا خلفا و ائمّه پس از من را دوست بدار و دشمنان ايشان را دشمن بدار و يارانشان را نصرت فرما و خاذلان آنان را خوار بدار و زمين

را از قائمى از ايشان كه حجّت توست خالى مگذار كه يا آشكار است و يا پنهان و مستور تا دين و حجّت و برهان و بيّنات تو باطل نشود، سپس فرمود: اى ابن مسعود! در اين مقام براى شما امورى را گرد آوردم كه اگر از آنها مفارقت كنيد هلاك خواهيد شد و اگر بدان متمسّك شويد نجات يابيد، وَ السَّلامُ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدى.

(2) 9- سلمان فارسى گويد: بر پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم وارد شدم و حسين بن علي بر دامنش بود و او دو چشمش را مى بوسيد و دهانش را مى مكيد و مى فرمود: تو

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:494

سرورى و پسر سرور! تو امامى و فرزند امام! تو برادر امامى و پدر امامان! تو حجّة اللّهى و فرزند حجّت اللَّه! و پدر حجّتهاى نه گانه اى كه از صلب توست و نهمين آنها قائم ايشان است.

(1) 10- سلمان فارسىّ گويد: من هنگام بيمارى فوت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در مقابل آن حضرت نشسته بودم كه فاطمه عليها السّلام وارد شد و چون ضعف پدر را ديد گريست و اشك بر گونه هايش جارى شد، رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى فاطمه! براى چه گريه مى كنى؟ گفت: اى رسول خدا بر خود و فرزندانم نگرانم كه پس از شما تباه شويم، آنگاه دو چشم رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم غرق اشك شد، سپس فرمود:

اى فاطمه! آيا نمى دانى كه ما اهل بيتى هستيم كه خداى تعالى آخرت را براى ما بر دنيا برگزيده است و اينكه او نيستى را براى

همه خلقش حتم كرده است، و اينكه خداى تعالى بر زمين نظرى افكند و مرا از ميان خلقش برگزيد و مرا پيامبر ساخت، سپس دوباره بر زمين نظرى افكند و از ميان آنها شوهر تو را برگزيد و به من وحى كرد كه تو را به تزويج او در آورم و او را ولىّ و وزير خود ساخته و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:495

خليفه خود در امّتم قرار دهم، (1) پس پدر تو بهترين انبياء خدا و رسولان اوست و همسر تو بهترين اوصياء است و تو از ميان اهل من اوّل كسى هستى كه به من ملحق مى شوى، سپس سوم بار بر زمين نظرى افكند و تو و دو فرزندت را برگزيد و تو سرور زنان بهشتى و دو فرزندت حسن و حسين سرور جوانان بهشتيند و فرزندان شوهر تو تا روز قيامت اوصياى من هستند و همه آنها هادى و مهدى هستند و اوّلين وصىّ پس از من برادرم علي است و بعد از او حسن و سپس حسين، آنگاه نه تن از فرزندان حسين در درجه من هستند، و در بهشت درجه اى نزديكتر به خدا از درجه من و جدّم ابراهيم نيست. «1» اى دختر جان! آيا نمى دانى كه اين از كرامت خدا بر توست كه شوهرت بهترين امّتم و اهل بيتم و اقدم مسلمانان و حليم ترين و دانشمندترين ايشان است. به دنبال اين سخنان، فاطمه عليها السّلام شاد شد و به واسطه سخنان رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم خرسند گرديد. سپس فرمود: اى دختر جان! براى شوهر تو مناقبى است: ايمان او به خدا و رسولش مقدّم بر ايمان

ديگران است و هيچ كس از امّتم در اين منقبت بر او پيشى ندارد. و ديگر علم او به كتاب خداى تعالى و سنّتم است، و در ميان امّتم هيچ كس غير او

______________________________

(1) و في بعض النسخ:

من درجتى و درجة اخى. ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:496

نيست كه همه علوم مرا بداند (1) و خداى تعالى علمى به من آموخته كه به ديگرى تعليم نداده است و به ملائكه و رسولانش علمى آموخته كه من آن را مى دانم و خداوند فرمان داده است كه آن را به علىّ بياموزم و من چنين كرده ام و در ميان امّتم هيچ كس نيست كه جميع علم و فهم و حكمتم را بداند جز على، و تو اى دختر جان! همسر اويى و دو فرزند او حسن و حسين دو سبط منند و آن دو، دو سبط امّتم مى باشند. و ديگر امر به معروف و نهى از منكر اوست و خداى تعالى به او حكمت و فصل الخطاب ارزانى فرموده است. اى دختر جان! ما اهل بيتى هستيم كه خداى تعالى به ما شش خصلت عطا فرموده است كه به هيچ كس از اوّلين و آخرين ارزانى نفرموده است: پيامبر ما سرور انبيا و مرسلين است و او پدر توست، وصىّ ما سرور اوصياست و او شوهر توست و شهيد ما سرور شهداست و او حمزة بن عبد المطّلب عموى پدر توست، فاطمه عليها السّلام گفت: اى رسول خدا! آيا او سيّد شهدايى است كه همراه او كشته شدند؟ فرمود: خير، بلكه او سرور شهيدان اوّلين و آخرين به غير از انبيا و اوصياست، و جعفر بن أبى طالب كه داراى

دو بال است و در بهشت همراه ملائكه پرواز مى كند و دو فرزند تو حسن

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:497

و حسين كه دو سبط امّتم و سرور جوانان اهل بهشتند (1) و قسم به خدايى كه جانم در دست اوست مهدىّ اين امّت از ماست، كسى كه زمين را پر از عدل و داد نمايد همان گونه كه پر از ظلم و جور شده باشد.

فاطمه عليها السّلام گفت: از اينان كه نام بردى كدامشان افضل است؟ فرمود: عليّ پس از من افضل امّتم مى باشد و پس از عليّ و تو و دو فرزند و سبطم حسن و حسين و اوصياى از اولاد اين فرزندم- و به حسين اشاره كرده و فرمودند مهدى از آنهاست- افضل اهل بيتم حمزه و جعفر هستند، ما اهل بيتى هستيم كه خداوند آخرت را بر دنيا براى ما اختيار كرده است، سپس رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بر فاطمه و شوهر و فرزندانش نگريستند و فرمودند: اى سلمان! خدا را گواه مى گيرم كه من با كسى كه با اينان در آشتى باشد آشتى و با كسى كه با آنان در جنگ باشد در جنگم، آنان در بهشت هم درجه منند، سپس به على عليه السّلام رو كرده و فرمودند:

برادرم! تو بعد از من ميمانى و از قريش سختى خواهى ديد، آنها عليه تو متّحد شده و بر تو ستم روا مى دارند، اگر يارانى يافتى با آنها جهاد كن و به همراهى موافقان با مخالفان خود كارزار كن، و اگر يارانى نيافتى صبر پيشه ساز و دست نگهدار و خود را به هلاكت مينداز كه نسبت تو به من

مانند نسبت هارون به موسى است و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:498

براى تو در هارون اسوه نيكويى است، (1) زيرا قومش او را ضعيف شمردند و نزديك بود كه او را بكشند، پس بر ستم قريش و همدستى آنها عليه خودت صبر پيشه ساز كه تو به منزله هارون و پيروان اويى و آنها به منزله گوساله و پيروان آنند.

اى عليّ! خداى تعالى به فرقت و اختلاف در اين امّت حكم كرده است و اگر مى خواست همه را هدايت مى كرد تا به غايتى كه حتّى دو نفر از اين امّت مختلف نشوند و در هيچ امر او منازعه نكنند و مفضول منكر فضل فاضل نشود و اگر مى خواست در فرستادن عذاب تعجيل مى فرمود و وضع را تغيير مى داد تا ظالم تكذيب شود و معلوم گردد كه گردش حقّ به كجاست و ليكن خداوند دنيا را سراى اعمال قرار داده است و آخرت را دار القرار تا آنان كه بد كردند كيفر كار خود بينند و آنان كه نيكى كردند پاداش خوب بيابند، سپس علىّ عليه السّلام فرمود:

الحمد للَّه شكرا على نعمائه و صبرا على بلائه.

(2) 11- علي بن عاصم گويد: امام جواد از آباء بزرگوارشان از امام

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:499

حسين عليهم السّلام روايت كند كه فرمود: بر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم وارد شدم و ابيّ بن كعب نزد ايشان بود رسول خدا فرمود: مرحبا بر تو اى ابا عبد اللَّه! اى زينت آسمانها و زمين! ابىّ گفت: اى رسول خدا چگونه غير شما مى تواند زينت آسمانها و زمين باشد؟ فرمود: اى ابىّ! به خدايى كه مرا به پيامبرى مبعوث فرمود حسين بن

عليّ در آسمان بزرگتر است تا در زمين، زيرا كه بر يمين عرش نوشته است: چراغ هدايت و كشتى نجات و پيشواى عزّت و فخر و علم و ذخر، و چرا چنين نباشد؟ و خداى تعالى در صلب او نطفه اى پاكيزه و مباركه و زكيّه تركيب كرده است، پيش از آنكه مخلوقى در ارحام يا نطفه اى در اصلاب يا شب و روزى باشد و به او دعاهايى تلقين شده است كه هيچ مخلوقى آن دعاها را نخواند مگر آنكه خداى تعالى او را با وى محشور كند و در آخرت شفيع او گردد و گرفتارى او را برطرف و قرضش را بدان ادا كند و كارش را آسان سازد و راهش را روشن نمايد، و او را بر دشمنش نيرومند گرداند و آبرويش را نبرد، ابيّ گويد: يا رسول اللَّه! اين دعاها چيست؟ فرمود: هنگامى كه از نماز فارغ شدى در حالى كه نشسته اى مى گويى:

«اللّهم إنّي أسألك بكلماتك و معاقد عرشك و سكّان سمواتك و أنبيائك و رسلك ان

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:500

تستجيب لي فقد رهقنى من امري عسر فاسألك أن تصلّي على محمّد و آل محمّد و أن تجعل لي عسري يسرا»

(1) كه خداى تعالى كارت را تسهيل مى كند و به تو شرح صدر عطا مى كند و شهادت

لا إله إلّا اللَّه

را هنگام مرگ تلقين تو خواهد كرد. ابىّ به رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم گفت: اين نطفه اى كه در صلب حبيبم حسين است چيست؟

فرمود: مثل آن نطفه مثل ماه است و آن نطفه تبيين و بيان است، هر كه از او پيروى كند هدايت يافته است و هر كه او را

نشناسد گمراه است، گفت نامش چيست و دعايش كدام است؟ فرمود: نامش عليّ است و دعايش اين است:

«يا دائم يا ديموم يا حيّ يا قيّوم يا كاشف الغمّ و يا فارج الهمّ و يا باعث الرّسل و يا صادق الوعد»

كسى كه اين دعا را بخواند خداى تعالى او را با عليّ بن الحسين محشور فرمايد و به بهشت رهبريش كند.

ابيّ گويد: اى رسول خدا! آيا او وصىّ يا خليفه اى دارد؟ فرمود: آرى، براى او مواريث آسمانها و زمين است، گويد: اى رسول خدا! معنى مواريث آسمانها و زمين چيست؟ فرمود: قضاء به حقّ و حكم با ديانت و تعبير خواب و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:501

بيان چيزهايى كه خواهد بود، (1) گفت: اسم او چيست؟ فرمود: نامش محمّد است و ملائكه آسمان با او الفت دارند و در دعايش مى گويد:

«اللّهمّ إن كان لي عندك رضوان و ودّ فاغفر لي و لمن تبعني من إخواني و شيعتي و طيّب ما في صلبي يا ارحم الرّاحمين»

و خداوند در صلب او نطفه مباركه پاكيزه زكيّه اى قرار داد و جبرئيل مرا خبر داد كه خداى تعالى اين نطفه را پاكيزه ساخته و آن را جعفر ناميده و او را هادى و مهدىّ و راضى و مرضيّه قرار داده است، او پروردگارش را مى خواند و در دعايش مى گويد:

«يا ديّان غير متوان، يا أرحم الرّاحمين اجعل لشيعتي من النّار وقاء، و لهم عندك رضاء، فاغفر ذنوبهم، و يسّر امورهم، و اقض ديونهم، و استر عوراتهم، وهب لهم الكبائر الّتي بينك و بينهم، يا من لا يخاف الضّيم و لا تأخذه سنة و لا نوم، اجعل لي من كلّ همّ و غمّ فرجا»

و كسى

كه اين دعا را بخواند خداوند او را سپيد روى با جعفر بن محمّد محشور ساخته و در بهشت خود جاى دهد.

اى ابىّ! خداى تعالى با اين نطفه، نطفه زكيّه مباركه پاكيزه اى را تركيب فرمود و رحمتش را بر آن فرو فرستاد و آن را موسى ناميد و امام گردانيد. ابىّ گويد: اى رسول خدا! آيا همه آنان يك ديگر را وصف كرده و تناسل كرده و از

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:502

يك ديگر ارث مى برند و بعضى اوصاف بعضى ديگر را بيان مى كنند؟ (1) فرمود:

جبرئيل آنها را براى من از جانب ربّ العالمين وصف كرده است، گويد: آيا براى موسى غير از دعاى پدرانش دعائى هست؟ فرمود: آرى، او در دعايش مى گويد:

«يا خالق الخلق، و يا باسط الرّزق، و يا فالق الحبّ [و النّوى]، و يا بارئ النّسم و محيي الموتى و مميت الأحياء، و يا دائم الثّبات، و مخرج النّبات، افعل بي ما أنت أهله»

كسى كه اين دعا را بخواند خداوند حوائجش را بر آورد و روز قيامت او را با موسى بن جعفر محشور كند، و خداوند در صلب او نطفه پاكيزه زكيّه مرضيه اى را تركيب فرمود و آن را علىّ ناميد و خداى تعالى علم و حكمت او را پسنديده است و او را حجّتى براى شيعيانش قرار داده است و در روز قيامت بدو احتجاج كنند و او را دعائى است كه آن را مى خواند:

«اللّهمّ أعطني الهدى و ثبّتني عليه، و احشرني عليه آمنا أمن من لا خوف عليه و لا حزن و لا جزع، إنّك أهل التّقوى و أهل المغفرة»

، و خداى تعالى در صلب او نطفه مباركه پاكيزه زكيّه مرضيه اى

قرار داد و آن را محمّد بن على ناميد و او شفيع شيعيانش و وارث علم جدّش مى باشد او را علامتى روشن و حجّتى ظاهر است، هنگامى كه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:503

متولّد شود مى گويد: (1) «

لا إله إلّا اللَّه محمّد رسول اللَّه

» و در دعايش مى گويد:

«يا من لا شبيه له و لا مثال، أنت اللَّه لا إله إلّا أنت و لا خالق إلّا أنت تفني المخلوقين و تبقى أنت، حلمت عمّن عصاك، و في المغفرة رضاك»

كسى كه اين دعا را بخواند محمّد بن عليّ در روز قيامت شفيعش باشد. و خداى تعالى در صلب او نطفه اى را تركيب فرمود نه باغي و نه طاغي، بلكه نيك و مبارك و طيّب و طاهر است و آن را علىّ ناميد و لباس سكينه و وقار بر او پوشانيد و در او علوم و اسرار و هر چه كه مكتوم بود به وديعه نهاد، هر كه او را ملاقات كند و در دلش چيزى باشد او را از آن آگاه كند و از دشمنش بر حذر دارد و در دعايش مى گويد:

«يا نور يا برهان، يا منير يا مبين يا ربّ اكفني شرّ الشّرور و آفات الدّهور، و أسألك النّجاة يوم ينفخ في الصّور»

كسى كه اين دعا را بخواند علىّ بن محمّد شفيع او خواهد بود و او را به بهشت رهبرى كند. و خداى تعالى در صلب او نطفه اى تركيب كرد و آن را حسن بن علىّ ناميد و او را نور بلاد و خليفه زمين و عزّت امّت و هادى و شفيع شيعيان و عذابى براى مخالفان و حجّتى براى دوستان و برهانى براى مأمومانش قرار داد و

در دعايش مى گويد:

«يا عزيز العزّ في عزّه، يا عزيزا عزّني بعزّك و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:504

ايّدني بنصرك و أبعد عنّي همزات الشّياطين و ادفع عنّي بدفعك و امنع عنّي بمنعك و اجعلني من خيار خلقك يا واحد يا احد يا فرد يا صمد»

(1) هر كه اين دعا را بخواند خداوند او را با حسن بن علىّ محشور فرمايد و از آتش نجات دهد گر چه مستحقّ آن باشد. و خداى تعالى در صلب حسن نطفه مبارك و پاكيزه و زكيّه و طاهره و مطهّره اى تركيب فرمود كه هر مؤمنى كه خداوند پيمان ولايت از او گرفته است از آن خشنود است و هر منكرى بدان كافر است، و او امامى است تقىّ و نقىّ و نيكوكار و مرضىّ و هادى و مهدىّ و او اوّل و آخر عدالت است، خداى تعالى را تصديق كند و خداوند نيز سخن او را تأييد فرمايد، آنگاه كه دلائل و نشانه هايش آشكار شود از زمين تهامه ظهور كند و براى او در طالقان گنجهائى است نه از طلا و نقره بلكه از اسبانى تنومند و نيكو و مردانى شناخته شده و نامدار، خداى تعالى براى او از اقصى نقاط بلاد سيصد و سيزده تن به عدد اصحاب بدر گرد آورد و به همراه او صحيفه مختومه اى است كه در آن شماره اصحابش به نام و نسب و محلّ سكونت و شغل و زبان و كنيه آنان ثبت است، در

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:505

جنگها حمله ور و در پيروى از وى كوشانيد.

(1) ابيّ گويد: اى رسول خدا دلايل و نشانه هايش چيست؟ فرمود: او را علمى است كه چون وقت خروجش نزديك شود خود

به خود منتشر شده و خداى تعالى آن را گويا ساخته و ندا مى كند: اى ولىّ خدا! به در آى و دشمنان خدا را نابود ساز، و او را دو رايت و علامت و نيز شمشيرى در غلاف است و چون وقت خروجش نزديك شود آن شمشير از غلاف به در آمده و خداى تعالى آن را گويا ساخته و ندا مى كند: اى ولىّ خدا! به در آى كه ديگر روا نيست از دشمنان خدا دست بدارى و او نيز خروج مى كند و دشمنان خدا را هر جا كه بيند نابود مى سازد و حدود الهى را اقامه كرده و حكم خدا را جارى مى سازد، او خروج مى كند در حالى كه جبرئيل از راست و ميكائيل در سمت چپ اوست و شعيب و صالح جلودار اويند، و به زودى آنچه را كه مى گويم به ياد خواهيد آورد و امرم را به خداى تعالى وامى گذارم اگر چه پس از حينى باشد. اى ابىّ! خوشا به حال كسى كه معتقد بدو باشد، خداوند به واسطه اقرار به او و به رسول خدا و جميع ائمّه آنها را از هلاكت نجات بخشد و بهشت را به رويشان بگشايد، مثل آنان در زمين مثل مشك است كه بوى خوشش پراكنده مى شود و هرگز متغيّر نمى گردد و مثل

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:506

ايشان مانند مثل ماه منير است كه نورش هرگز خاموش نمى شود. (1) ابىّ گويد: اى رسول خدا! خداى تعالى چگونه حال اين ائمّه را بيان فرموده است: فرمود:

خداى تعالى دوازده مهر و دوازده صحيفه بر من فرو فرستاد و نام هر امامى بر مهر او و صفتش در صحيفه اوست. درود

خدا بر او و بر همگى ايشان باد.

(2) 12- از حسين بن علىّ عليهما السّلام روايت است كه فرمود: من و برادرم بر جدّم رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم وارد شديم و آن حضرت مرا بر يك زانو و برادرم را بر زانوى ديگرش نشانيد، سپس ما را بوسيد و گفت: پدرم به قربان شما دو امام شايسته باد! خداى تعالى شما را از وجود من و پدرتان اختيار كرد و اى حسين! خداوند از صلب تو نه امام برگزيد كه نهمين آنها قائم ايشان است و همه آنها در فضيلت و منزلت نزد خداى تعالى برابرند.

(3) 13- جابر بن عبد اللَّه انصارىّ گويد: بر فاطمه زهرا عليها السّلام وارد شدم و در

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:507

مقابل او لوحى بود كه اسماء اوصياى از فرزندانش در آن بود، آنها را بر شمردم دوازده تن بودند و آخرين آنها قائم بود، سه تن از آنان محمّد و چهار تن از ايشان عليّ نام داشتند. صلوات خداوند بر همگى آنان باد.

(1) 14- حسين بن زيد بن علىّ از جعفر بن محمّد از آباء بزرگوارش از رسول خدا روايت كند كه سه بار فرمودند: مژده باد بر شما! مثل امّتم مانند باران است كه معلوم نيست اوّل آن بهتر است يا آخر آن، و مثل امّتم مانند مثل باغى است كه سالى گروهى از آن طعام برگيرند و سالى ديگر گروهى ديگر، شايد آخر آن گروهى باشد كه از دريا عريض تر و طول و فرع آن عميق تر و پربارتر باشد! و چگونه امّتى هلاك شود كه من اوّل ايشان باشم و پس از من اوصياى

دوازده گانه من كه از سعداء و اولى الالباب هستند و عيسى بن مريم آخرينشان باشد، لكن در اين ميان گروهى خود روى هلاك شدند كه از من نيستند و من نيز از آنها نمى باشم.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:508

(1) 15- سليم بن قيس هلالى گويد: از عبد اللَّه بن جعفر طيّار شنيدم كه مى گفت:

من و حسن و حسين و عبد اللَّه بن عبّاس و عمر بن ابى سلمة و اسامة بن زيد نزد معاويه بوديم و حديثى را كه ما بين آنها رفته بود ياد مى كرد و اينكه به معاوية بن- ابى سفيان گفته است كه از رسول خدا شنيدم كه مى فرمود: من از مؤمنان بر خودشان اولى هستم، سپس برادرم عليّ اولاى به مؤمنان از خودشان است و آنگاه كه شهيد شود حسن اولاى به مؤمنان از خودشان است، سپس فرزندم حسين اولاى به مؤمنان از خودشان است و چون شهيد شود، فرزندش عليّ اولاى به مؤمنان از خودشان خواهد بود و تو اى علىّ! او را خواهى ديد، سپس فرزندش محمّد بن علىّ اولاى به مؤمنان از خودشان خواهد بود و تو اى حسين او را خواهى ديد، سپس دوازده امام را كامل گردانيد و نه تن آنها از فرزندان حسين هستند. عبد اللَّه بن جعفر گويد: سپس از حسن و حسين صلوات اللَّه عليهما و عبد اللَّه بن عبّاس و عمر بن أبى سلمة و اسامة بن زيد گواهى خواستم و آنان نزد معاويه برايم شهادت دادند، سليم بن قيس گويد: من از سلمان و ابو ذر و مقداد و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:509

اسامة بن زيد نيز اين حديث را شنيدم و آنها هم گفتند

كه آن را از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم شنيده اند.

(1) 16- مسروق گويد: روزى نزد عبد اللَّه بن مسعود نشسته بوديم و مصاحف خود را بر او عرضه مى داشتيم كه جوانى به او گفت: آيا پيامبرتان به شما سفارش نكرده است كه چند خليفه پس از او خواهد بود؟ او گفت: تو نوجوانى و پيش از تو كسى اين سؤال را از من نكرده است، آرى پيامبر ما به ما سفارش كرده است كه بعد از او دوازده خليفه به عدد نقباى بنى اسرائيل خواهد بود.

(2) 17- قيس بن عبيد گويد: ما در حلقه اى كه عبد اللَّه بن مسعود نيز در آن بود نشسته بوديم و يك اعرابى آمد و گفت: كدام يك از شما عبد اللَّه است؟ عبد اللَّه بن- مسعود گفت: من عبد اللَّه هستم، گفت: آيا پيامبر شما نگفته است كه خلفاى پس از

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:510

او چند نفرند؟ گفت: آرى، دوازده نفر، به تعداد نقباء بنى اسرائيل.

(1) 18- أبو القاسم بن عتّاب به طرق عديده از قيس بن عبيد روايت كند كه ما در مسجد نشسته بوديم و عبد اللَّه بن مسعود نيز با ما بود، آنگاه يك اعرابى آمد و گفت: آيا عبد اللَّه بن مسعود در ميان شماست؟ او گفت: آرى من عبد اللَّه هستم تو چه مى خواهى؟ گفت: اى عبد اللَّه آيا پيامبر شما از تعداد خلفا به شما خبر داده است؟ او گفت: سؤالى پرسيدى كه از زمانى كه به عراق آمده ام كسى آن را نپرسيده است، آرى، دوازده خليفه به تعداد نقباء بنى اسرائيل. ابو عروبه در حديثش گويد كه گفت: آرى

به عدد نقباء بنى اسرائيل. جرير از اشعث از ابن- مسعود از پيامبر روايت كند كه فرمود: خلفاء پس از من دوازده نفر به تعداد نقباى بنى اسرائيل است.

(2) 19- جابر بن سمره گويد: همراه پيامبر بودم شنيدم مى فرمود: پس از من

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:511

دوازده امير خواهد بود، آنگاه صوتش را مخفى كرد، به پدرم گفتم: رسول خدا چه چيز را مخفى كرد؟ گفت: فرمود: همه آنها از قريش هستند.

(1) 20- جابر بن سمره گويد: به همراه پدرم به مسجد آمديم و پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم خطبه مى خواند و شنيدم كه مى فرمود: پس از من دوازده امير خواهد بود، سپس صدايش را آهسته كرد و من ندانستم كه چه مى گويد، به پدرم گفتم: چه فرمود: گفت: فرمود: همه آنان از قريش هستند.

(2) 21- جابر بن سمره گويد: نزد پيامبر بوديم و فرمود: ولايت اين امّت را دوازده نفر عهده دار خواهند بود، مردم فرياد كشيدند و من نشنيدم چه فرمود، به پدرم كه نزديك تر از من به رسول خدا بود گفتم: رسول خدا چه فرمود؟ گفت:

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:512

فرمود: همه آنها از قريش هستند و مثل هيچ يك از آنها ديده نشده است.

شيخ صدوق فرمايد: من طرق اين حديث را از طريق عبد اللَّه بن مسعود و از طريق جابر بن سمره در كتاب «النّصّ على الائمّة الاثنى عشر بالامامة» نقل نموده ام.

(1) 22- مكحول گويد كه به او گفتند: آيا پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمودند: كه پس از من دوازده خليفه خواهد بود؟ مكحول گويد: آرى و لفظ ديگرى را هم گفت.

(2) 23- جابر بن سمره گويد: از

پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه مى فرمود: پس از من دوازده امير قيام خواهند كرد، آنگاه كلمه اى فرمود كه من آن را نفهميدم و از مردم پرسيدم، گفتند: فرمود: همه آنها از قريش هستند.

(3) 24- جابر گويد: رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: پيوسته كار امّت من روشن

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:513

خواهد بود تا آنكه دوازده خليفه درگذرند و همه آنها از قريش خواهند بود.

(1) 25- سليم بن قيس هلالىّ گويد: در خلافت عثمان عليّ عليه السّلام را در مسجد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم ديدم و جماعتى هم حديث مى گفتند و به مذاكره علم و فقه مشغول بودند و ما از قريش و شرف و فضل و سوابق و هجرت آنها ياد كرديم و اينكه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم كلماتى در فضيلت آنها فرموده اند همچون «امامان از قريشند» و «مردم پيرو قريشند» و «قريش ائمّه عرب است» و «به قريش دشنام ندهيد» و «فرد قريشى دو برابر نيروى ديگران را دارد» و «كسى كه قريش را دشمن بدارد خدا او را دشمن مى دارد» و «كسى كه خوارى قريش را بخواهد، خداوند او را خوار سازد» و آنها هم از انصار و فضل و سوابق و يارى كردن ايشان ياد كردند و اينكه خداى تعالى در كتابش ايشان را ثنا فرموده و رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فضيلتشان را بيان فرموده است و گفتار آن حضرت را در باره سعد ابن عباده و غسيل الملائكه را بازگو كرده و چيزى از فضائل ايشان را فروگزار

ترجمه

كمال الدين ،ج 1،ص:514

نكردند (1) تا به غايتى كه هر قبيله اى گفت: فلانى و فلانى از ماست و قريش گفت:

رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از ماست و جعفر و حمزه و عبيدة بن الحارث و زيد بن حارث و ابو بكر و عمر و عثمان و سعد و ابو عبيده و سالم و ابن عوف از ما هستند. و هيچ يك از پيشگامان دو قبيله نبود جز آنكه نام آنها را بردند و در آن حلقه بيش از دويست مرد حضور داشتند كه از جمله آنان عليّ بن أبى طالب عليه السّلام و سعد بن- أبى وقّاص و عبد الرّحمن بن عوف و طلحه و زبير و عمّار و مقداد و ابو ذرّ و هاشم ابن عتبة و ابن عمر و حسن و حسين عليهما السّلام و ابن عبّاس و محمّد بن أبى بكر و عبد اللَّه بن جعفر بودند. و از انصار أبىّ بن كعب و زيد بن ثابت و ابو ايّوب انصارىّ و ابو الهيثم ابن التّيّهان و محمّد بن مسلمة و قيس بن سعد بن عباده و جابر ابن عبد اللَّه و انس بن مالك و زيد بن ارقم و عبد اللَّه بن أبى اوفى و ابو ليلى و پسرش عبد الرّحمن بودند، عبد الرّحمن كه در كنار پدرش نشسته بود پسر بچه اى زيبا و امرد بود، ابو الحسن بصرىّ هم به همراهى پسرش حسن كه او هم پسر بچه اى امرد و زيبا روى و معتدل القامه بود آمد و من به عبد الرّحمن بن ابى- ليلى و حسن بصرىّ مى نگريستم و نمى دانستم كه كدام يك از آن دو

زيباترند ولى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:515

حسن بزرگتر و بلند قامت تر بود (1) و مردم از صبح تا ظهر در اين مذاكرات بودند و عثمان در خانه خود بود و اطّلاعى از اين مجلس نداشت و علىّ بن أبى طالب هم ساكت بود و هيچ كلامى نفرمود نه خودش و نه هيچ يك از اهل بيتش.

بعد از آن مردم بدو روى آورده و گفتند: اى ابو الحسن! چرا سخن نمى گويى؟

فرمود: هر دو طايفه فضل خود را بيان كرده و حقّ را گفتند و من اى گروه قريش و اى انصار! از شما مى پرسم خداى تعالى اين فضل را به واسطه چه كسى به شما ارزانى داشته است؟ آيا بخاطر خودتان و فاميل و خاندانتان است يا به واسطه غير شماست؟ گفتند: اين فضل به واسطه محمّد و خاندان او بر ما ارزانى شده و عطا گرديده است، و نه به خاطر خودمان و فاميل و خاندانمان. فرمود: اى گروه قريش و اى انصار! راست مى گوييد، آيا ندانستيد كه هر خيرى كه در دنيا و آخرت به شما برسد به واسطه ما اهل بيت است، و نه ديگران و اينكه پسر عموى من رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: «من و اهل بيتم چهارده هزار سال قبل از آنكه خداى تعالى آدم عليه السّلام را بيافريند نورى بوديم كه در پيشگاه خداى تعالى ساطع بود و چون آدم را آفريد آن نور را در صلب وى نهاد و او را به زمين فرود آورد،

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:516

سپس آن را در آن كشتى و در صلب نوح عليه السّلام حمل كرد، (1) سپس آن را

در آتش و در صلب ابراهيم عليه السّلام افكند، سپس همواره خداى تعالى ما را از اصلاب كريمه به ارحام طاهره و از ارحام طاهره به اصلاب كريمه پدران و مادران منتقل كرد و هيچ يك از آنان به سفاح و زنا برخورد نكرد».

آنگاه سابقون و پيشگامان و اهل بدر و احد گفتند: آرى، آن را از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم شنيديم، سپس فرمود: شما را به خدا سوگند مى دهم آيا هيچ مى دانيد خداى تعالى در چند آيه قرآن كريم سابق را بر مسبوق تفضيل داده است؟ و آيا مى دانيد هيچ كس از اين امّت در امر خدا و رسولش بر من سبقت نجسته است؟

گفتند: به خدا چنين است. فرمود: شما را به خدا سوگند مى دهم آيا مى دانيد اين آيات در كجا نازل شده است: «السَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرِينَ وَ الْأَنْصارِ» «1» و «وَ السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ» «2»؟ از پيامبر اكرم از آنها پرسش شد، فرمودند: خداى تعالى آن را در شأن انبياء و اوصياى آنان نازل فرموده است و من افضل انبياء و رسولان هستم و وصىّ من علىّ بن أبى طالب افضل اوصياء است» گفتند: بخدا چنين است.

______________________________

(1) التوبة: 100.

(2) الواقعة: 10.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:517

(1) فرمود: شما را به خداى تعالى سوگند مى دهم آيا مى دانيد كه اين آيات كجا نازل شده است: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ» «1» و آيه «إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ» «2» و آيه «وَ لَمْ يَتَّخِذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ لا رَسُولِهِ

وَ لَا الْمُؤْمِنِينَ وَلِيجَةً» «3»؟ مردم به رسول خدا گفتند: آيا اين آيات خاصّ بعضى از مؤمنان است و يا آنكه عامّ است و شامل همه آنها مى شود؟ و خداى تعالى به پيامبرش فرمان داد كه واليان امر را به آنها اعلام كند و ولايت را براى آنها تفسير كند همان گونه كه صلاة و زكاة و حجّ آنها را تفسير كرده است، پس مرا در غدير خمّ براى مردم منصوب كرد، آنگاه خطبه خواند و فرمود: «اى مردم! خداى تعالى مرا به رسالتى فرستاد كه سينه ام بدان تنگى مى كرد و گمان مى كردم كه مردم مرا تكذيب كنند بعد از آن مرا ترسانيد كه يا آن را ابلاغ كنم و يا آنكه مرا عذاب خواهد كرد» سپس امر فرمود و ندا كردند

«الصّلاة جامعة»

آنگاه براى مردم خطبه خواند و فرمود: «اى مردم! آيا مى دانيد كه خداى تعالى مولاى من و مولاى مؤمنان است و من از خودشان بر آنها اولى هستم؟ گفتند: آرى اى رسول خدا! فرمود:

______________________________

(1) النساء: 59.

(2) المائدة: 60.

(3) التوبة: 16.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:518

(1) اى عليّ برخيز و من برخاستم، فرمود: هر كه من مولاى او هستم عليّ مولاى اوست، خدايا دوستش را دوست بدار و دشمنش را دشمن دار، بعد از آن سلمان فارسى برخاست و گفت: اى رسول خدا! ولاى او مانند ولايت كيست؟ فرمود:

ولاى او مانند ولايت من است، هر كه بر او اولى هستم علىّ نيز بر او أولى است و پس از آن خداى تعالى اين آيه را نازل فرمود: «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً» «1» و رسول خدا صلّى اللَّه

عليه و آله و سلّم تكبير گفت و فرمود: «اللَّه اكبر بر تمامت نعمت و كمال نبوّتم و دين خداى عزّ و جلّ و ولايت عليّ پس از من» آنگاه ابو بكر و عمر برخاستند و گفتند: اى رسول خدا! آيا اين آيات خاصّ عليّ است؟ فرمود: آرى در باره او و اوصياى من تا روز قيامت است، گفتند: اى رسول خدا! آنان را براى ما بيان كن، فرمود: عليّ برادر و وزير و وارث و وصي و جانشين من در امّتم و ولىّ هر مؤمنى پس از من است، سپس فرزندم حسن و سپس فرزندم حسين و سپس نه تن از فرزندان حسين كه يكى پس از ديگرى بيايند و قرآن با ايشان است و آنان هم با قرآنند و از قرآن مفارقت نكنند و قرآن هم از آنان جدا نشود تا آنكه در حوض كوثر بر من وارد

______________________________

(1) المائدة: 3.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:519

شوند. (1) آنگاه همه آنها گفتند: به خدا چنين است و ما هم همه آنچه را كه گفتى شنيده ايم و بدان گواهى مى دهيم و بعضى از آنها گفتند: ما بيشتر آنچه را كه گفتى حفظ كرده ايم ولى همه آن را حفظ نداريم و اينان كه حفظ كرده اند اخيار و افاضل ما هستند، عليّ عليه السّلام فرمود: راست مى گوئيد همه مردم در حافظه برابر نيستند، شما را به خدا سوگند مى دهم هر كه اين مطالب را از رسول خدا شنيده و حفظ كرده است برخيزد و بازگويد، زيد بن ارقم و براء بن عازب و سلمان و ابو ذر و مقداد و عمّار بن ياسر- رضى اللَّه عنهم- برخاستند و گفتند: شهادت

مى دهيم و حافظ كلام رسول خدائيم كه بر منبر ايستاده بود و تو هم در كنار او بودى و مى فرمود: اى مردم! خداوند به من فرمان داده است كه براى شما امامتان و عهده دار امورتان و وصىّ و خليفه خود را منصوب كنم، كسى را كه خداى تعالى در كتابش طاعت او را واجب ساخته و آن را قرين طاعت خودش و طاعت من قرار داده است، و شما را به ولايت من و ولايت او فرمان داده است و من بخاطر ترس از طعن اهل نفاق و تكذيبشان به خداى تعالى رجوع كردم، امّا پروردگارم مرا ترسانيد كه آن را ابلاغ كنم و إلّا مرا عذاب خواهد كرد، اى مردم! خداى تعالى در كتابش شما را به نماز فرمان داده است و من آن را براى شما تبيين

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:520

كردم (1) و به زكاة و روزه و حجّ فرمان داده است و من آنها را براى شما تبيين كرده و تفسير نمودم، و شما را به ولايت فرمان داده است و من براى شما گواهى مى دهم كه آن خاصّ اين مرد است- و دستش را بر شانه علىّ بن أبى طالب نهاد- سپس به دنبال او ولايت از آن دو پسر اوست. سپس به دنبال آنان از آن فرزندان ايشان است كه از قرآن مفارقت نمى كنند و قرآن نيز از آنان مفارقت ندارد تا آنكه در حوض كوثر بر من درآيند. اى مردم! مفزع و امام و دليل و هادى شما را پس از خود بيان كردم و او برادرم علىّ بن أبى طالب است و جايگاه او در ميان شما مانند جايگاه

من است، پس در امور دين خود از او تقليد كنيد و در جميع امورتان از او اطاعت نماييد كه هر چه خداى تعالى به من آموخته و حكمت پروردگار نزد اوست، از او و از اوصياى پس از او پرسش كنيد و بياموزيد و به آنان تعليم ندهيد و بر آنان پيشى نگيريد و از ايشان باز نمانيد كه ايشان همراه حقّند و حقّ نيز همراه ايشان است و از حقّ جدا نشوند و حقّ نيز از آنان زايل نشود». و سپس نشستند.

سليم گويد: سپس عليّ عليه السّلام فرمود: اى مردم! آيا مى دانيد كه خداى تعالى در كتابش فرموده است: «إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:521

تَطْهِيراً» «1» (1) و من و فاطمه و دو فرزندم حسن و حسين را گرد آورد و كسايى بر روى ما افكند و فرمود: بار الها! اينان اهل بيت و گوشت تن من هستند، آنچه كه ايشان را بدرد آورد مرا به درد مى آورد و آنچه كه ايشان را مجروح سازد مرا مجروح ساخته است، پس پليدى را از ايشان بردار و آنان را پاكيزه ساز. امّ سلمه گفت: يا رسول اللَّه! آيا من نيز از ايشان هستم؟ فرمود: تو بر خيرى، امّا اين آيه در شأن من و برادرم عليّ و دخترم فاطمه و دو فرزندم حسن و حسين و نه تن از فرزندان فرزندم حسين نازل شده است و هيچ كس غير ما در آن مشاركت ندارد. همه گفتند: گواهى مى دهيم كه امّ سلمه به ما نيز چنين گفت و از رسول- خدا عليه السّلام هم پرسش كرديم و او

نيز حديث امّ سلمه را براى ما باز گفت.

سپس عليّ عليه السّلام فرمود: شما را به خدا سوگند مى دهم آيا مى دانيد كه وقتى اين آيه نازل شد: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ كُونُوا مَعَ الصَّادِقِينَ» «2» سلمان پرسيد:

اى رسول خدا! آيا اين آيه عام است و يا خاصّ؟ فرمود: امّا مأموران كه در اين آيه به آنها فرمان داده شده است عامّه مؤمنان هستند، امّا صادقان آن در خصوص برادرم عليّ و اوصياى پس از او تا روز قيامت است» گفتند: به خدا

______________________________

(1) الاحزاب: 33.

(2) التوبة: 119.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:522

چنين است. (1) گفت: شما را به خدا سوگند مى دهم آيا مى دانيد كه من به رسول- خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در غزوه تبوك گفتم: چرا مرا با كودكان و زنان بر جاى گذاشتى؟

فرمود: سامان مدينه به من يا به توست و نسبت تو به من مانند جايگاه هارون به موسى است جز آنكه پيامبرى پس از من نيست. گفتند: به خدا چنين است، گفت: شما را به خدا سوگند مى دهم كه آيا مى دانيد خداى تعالى در سوره حجّ اين آيات را نازل فرمود: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ارْكَعُوا وَ اسْجُدُوا وَ اعْبُدُوا رَبَّكُمْ وَ افْعَلُوا الْخَيْرَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ- تا پايان سوره-» «1» و سلمان برخاست و گفت: اى رسول خدا! اينان چه كسانى هستند كه تو بر آنان گواهى و آنان بر مردم گواهند، كسانى كه خداوند ايشان را برگزيده و بر ايشان در دين حرج و سختى ننهاده و بر ملّت پدرتان ابراهيم هستند؟ فرمود: مقصود از آن سيزده تن به خصوص است، و نه همه امّت، سلمان گويد:

يا رسول اللَّه! آنها را برايم بيان بفرمائيد، فرمود: من و برادرم علىّ و يازده تن از فرزندانم. گفتند: به خدا چنين است.

علىّ عليه السّلام فرمود: شما را به خدا سوگند مى دهم آيا رسول خدا در آخرين خطبه خود نفرمود: «

أيّها النّاس إنّي تارك فيكم الثّقلين كتاب اللَّه و عترتى- أهل

______________________________

(1) يعني: «وَ ما جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ مِلَّةَ أَبِيكُمْ إِبْراهِيمَ- إلى- وَ تَكُونُوا شُهَداءَ عَلَى النَّاسِ».

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:523

بيتي- فتمسّكوا بهما لئلّا تضلّوا فإنّ اللّطيف الخبير أخبرني و عهد إليّ أنّهما لن يفترقا حتّى يردا عليّ الحوض

». (1) و عمر بن خطّاب خشم آلود برخاست و گفت: اى رسول خدا! آيا همه اهل بيت شما؟ فرمود: خير، و لكن مقصود اولياى من است كه اوّل آنان برادر و وزير و وارث و خليفه من در ميان امّتم و ولىّ مؤمنان پس از من است و پس از او فرزندم حسن و پس از او فرزندم حسين و پس از او نه تن از فرزندان حسين يكى پس از ديگرى تا آنكه در حوض كوثر بر من در آيند.

ايشان گواهان خدا در زمين و حجّتهاى او بر خلقش و خازنان علم او و معدنهاى حكمت او هستند، كسى كه از ايشان اطاعت كند از خدا اطاعت كرده و كسى كه نافرمانى ايشان كند نافرمانى خداى تعالى را كرده است. همه گفتند: گواهى مى دهيم كه رسول خدا چنين فرموده است. سپس اين سؤالهاى عليّ عليه السّلام طولانى شد و در همه آنها مردم را به خدا سوگند مى داد و از آن پرسش مى كرد تا آنكه به پايان مناقبش و آنچه كه رسول خدا فرموده

بود رسيد و آنها همه را تصديق كردند و به حقّ بودن آن گواهى دادند.

(2) 26- مسروق گويد: از عبد اللَّه پرسيدم آيا پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم به تو خبر داده است

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:524

كه بعد از او چند خليفه خواهد بود؟ گفت: آرى دوازده خليفه كه همه از قريشند.

(1) 27- عبد اللَّه بن عبّاس گويد: رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: پس از من خلفا و اوصياء و حجّتهاى الهى بر خلق دوازده نفرند كه اوّل آنان برادرم و آخرين ايشان فرزند من است. گفتند: اى رسول خدا برادر شما كيست؟ فرمود: على بن- أبى طالب، گفتند: فرزند شما كيست؟ فرمود: مهدى، كسى كه زمين را پر از عدل و داد مى كند همان گونه كه پر از ظلم و جور شده باشد، و سوگند به خدايى كه مرا به حقّ به پيامبرى برانگيخت اگر از عمر دنيا جز يك روز باقى نمانده باشد خداوند آن روز را طولانى كند تا به غايتى كه فرزندم مهدى در آن روز ظهور كند و روح اللَّه عيسى بن مريم فرود آيد و پشت سر او نماز خواند و زمين به نورش روشن گردد و حكومتش به شرق و غرب عالم خواهد رسيد.

(2) 28- عبد اللَّه بن عبّاس گويد: از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه مى فرمود: من

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:525

و عليّ و حسن و حسين و نه تن از فرزندان حسين پاكان و معصومانيم.

(1) 29- عبد اللَّه بن عبّاس گويد: رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: من سيّد النّبيّين هستم،

و عليّ بن أبى طالب سيّد الوصيّين، و اوصياى پس از من دوازده نفرند كه اوّل ايشان عليّ بن أبى طالب و آخر ايشان قائم عليه السّلام است.

(2) 30- امام جواد از پدرش از پدران بزرگوارشان از امير المؤمنين صلوات اللَّه عليهم اجمعين روايت كند كه گفت: از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه به اصحابشان مى فرمود: به شب قدر ايمان بياوريد كه آن شب براى عليّ بن أبى طالب و فرزندان يازده گانه پس از اوست.

(3) 31- معروف خرّبوذ گويد از امام باقر عليه السّلام شنيدم كه مى گفت: رسول- خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: مثل اهل بيت من در اين امّت مثل ستارگان آسمان است،

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:526

هر گاه ستاره اى غايب شود ستاره اى ديگر ظاهر گردد.

(1) 32- امام صادق از پدران بزرگوارش عليهم السّلام از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كند كه فرمود: خداى تعالى از روزها روز جمعه و از ماهها ماه رمضان و از شبها شب قدر را اختيار كرد و از ميان همه انبياء مرا اختيار نمود و از ميان خاندان من عليّ را برگزيد و او را بر همه اوصياء برترى داد و از خاندان علىّ حسن و حسين را برگزيد و از خاندان حسين اوصياى از فرزندان او را انتخاب كرد و آنان از قرآن كريم تحريف غالين و نسبت نارواى مبطلين و تأويل مضلّين را دفع مى كنند و نهمين آنان قائم ايشان است و او ظاهر و باطن ايشان است.

(2) 33- از عليّ عليه السّلام روايت است كه گفت: رسول خدا صلّى اللَّه عليه و

آله و سلّم فرمود: امامان دوازده تن هستند و همه از اهل بيت من مى باشند خداى تعالى فهم و علم و حكمت مرا به آنان اعطا فرموده و ايشان را از طينت من آفريده است، پس واى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:527

بر كسانى كه پس از من بر آنان تكبّر كنند و پيوند مرا در ميان ايشان قطع كنند، آنها را چه مى شود؟ خدا شفاعت مرا شامل حالشان نگرداند! (1) 34- از حسين بن عليّ عليه السّلام روايت است كه گفت: رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود:

چگونه امّتى هلاك شود كه من و عليّ و يازده تن از فرزندانم كه صاحب آيات و بيناتيم اوّل آن امّتيم و مسيح فرزند مريم آخر آن است؟ آرى در اين بين كسى هلاك مى شود كه من از او نيستم و او هم از من نيست.

(2) 35- از عليّ عليه السّلام روايت است كه گفت: رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: ائمّه پس از من دوازده تن هستند كه اوّل ايشان تويى اى عليّ! و آخر آنها قائمى است كه خداى تعالى بر دستهاى او مشارق و مغارب زمين را فتح كند.

(3) 36- از ابن عبّاس روايت است كه گفت: از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:528

مى فرمود: خداى تعالى را فرشته اى است كه دردائيل نام دارد و او را شانزده هزار بال است و ما بين هر دو بالش هوائى است كه آن هوا به اندازه آسمان تا زمين است، يك روز با خود مى گفت: آيا فوق پروردگار ما جلّ جلاله چيزى هست؟

خداى تعالى گفتار

او را دانست و بالهاى او را دو برابر كرد و او داراى سى و دو هزار بال گرديد، سپس خداى تعالى به او وحى كرد كه پرواز كن و او به اندازه پنجاه سال پرواز كرد و به سر يكى از ستونهاى عرش هم نرسيد و چون خداى تعالى دانست كه او به رنج در افتاده است، بدو وحى كرد كه اى فرشته به جايگاه خود بازگرد كه من عظيم و برتر از هر عظيمى هستم و برتر از من چيزى نيست و مكانى ندارم و خداوند بالهاى او را گرفت و مقامش را در ميان صفوف ملائكه زايل ساخت.

و چون حسين بن عليّ عليهما السّلام پنجشنبه شب و در ليله جمعه به دنيا آمد، خداى تعالى به مالك كه همان خازن دوزخ باشد وحى فرمود كه به واسطه كرامت مولودى كه براى محمّد زاده شده است آتش را بر اهلش خاموش سازد و به رضوان كه همان خازن بهشت باشد وحى فرمود كه به واسطه كرامت مولودى كه براى محمّد در دنيا زاده شده است بهشت را آذين بندد و معطّر سازد (1) و خداى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:529

تعالى به حور العين وحى فرمود كه به واسطه كرامت مولودى كه در دنيا براى محمّد زاده شده است خود را آرايش كنند و به ديدار يك دگر بروند و خداى تعالى به ملائكه فرمان داد كه به خاطر مولودى كه براى محمّد در سراى دنيا زاده شده است به صفّ ايستاده و خدا را تسبيح و تحميد و تمجيد و تكبير گويند.

و خداى تعالى به جبرئيل عليه السّلام وحى فرمود كه به همراه هزار فوج-

كه هر فوج يك ميليون فرشته است- بر اسبهاى ابلق كه بر آنها زين و لگام و آراسته به قباب درّ و ياقوت باشند و به همراهى ملائكه اى كه به آنها روحانيّون مى گويند و در دستانشان طبق هاى نور است، بر پيامبر اكرم محمّد فرود آيند و قدم نورسيده را بدو تهنيت گويند، و بدو خبر داد كه اى جبرئيل! من نام او را حسين نهادم، او را تهنيت و تعزيت گوى و به او بگو: اى محمّد! او را شرار امّت تو كه بر بدترين جنبندگان سوارند خواهند كشت، واى بر آن قاتل و واى بر سوق دهنده و رهبر كشنده حسين، من از او بيزارم و او نيز از من بيزار است، زيرا در روز قيامت هيچ كس گنهكارتر از او نيست، در روز قيامت قاتل حسين به همراه مشركان به

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:530

آتش در آيند و اشتياق آتش به كشنده حسين بيشتر از اشتياق مطيع خداوند به بهشت است.

(1) فرمود: در اين ميان كه جبرئيل به آسمان زمين فرود آمد به دردائيل گذر كرد و دردائيل بدو گفت: اى جبرئيل! اين چه شبى در آسمان است آيا بر اهل دنيا قيامت واقع شده است؟ گفت: خير، و لكن براى محمّد در دنيا مولودى زاده شده است و خداى تعالى مرا فرستاده است كه بدين سبب به او تهنيت گويم، فرشته گفت: اى جبرئيل! تو را به خدايى كه ما را آفريد سوگند مى دهم هنگامى كه بر محمّد فرود آمدى سلام مرا بدو برسانى و به او بگويى به حقّ اين مولود از پروردگارت بخواهد كه از من خشنود گردد و بالها و مقام

مرا در ميان ملائكه به من باز گرداند، جبرئيل عليه السّلام بر پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرود آمد و همان گونه كه خداى تعالى فرموده بود بدو تهنيت و تعزيت گفت، پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: آيا امّت من او را خواهد كشت؟ گفت: آرى اى محمّد، پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: آنها از امّت من نيستند و من از آنها بيزارم و خداى تعالى از آنها بيزار است، جبرئيل گفت: اى محمّد! من هم از ايشان بيزارم. بعد از آن پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بر فاطمه عليها السّلام وارد شد و بر او تهنيت و تعزيت گفت و فاطمه عليها السّلام گريست و گفت: اى كاش او را به دنيا

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:531

نياورده بودم، قاتل حسين در آتش است، (1) پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى فاطمه! من بدان گواهى مى دهم و ليكن او كشته نشود تا امامى از او بر جاى ماند كه امامان هادى پس از او از ذريّه او باشند، سپس فرمود: امامان پس از من اينان هستند:

عليّ الهادى و حسن المهتدى و حسين النّاصر و عليّ بن الحسين المنصور و محمّد بن- عليّ الشافع و جعفر بن محمّد النفّاع و موسى بن جعفر الأمين و عليّ بن موسى الرّضا و محمّد بن عليّ الفعّال و عليّ بن محمّد المؤتمن و حسن بن عليّ العلّام و كسى كه عيسى بن مريم پشت سر او نماز مى خواند القائم عليه السّلام.

آنگاه فاطمه عليها السّلام از گريه باز ايستاد و جبرئيل عليه السّلام داستان

آن فرشته و گرفتارى او را به پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم باز گفت.

ابن عبّاس مى گويد: پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم حسين عليه السّلام را در حالى كه در ميان پارچه اى پشمى پيچيده شده بود در دست گرفت و آن را به طرف آسمان بلند كرد و گفت: بار الها! به حقّ اين مولود، نه بلكه به حقّ تو بر او و بر جدّش محمّد و ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب، اگر براى حسين فرزند عليّ و فاطمه در پيشگاه تو قدر و منزلتى است از دردائيل خشنود شو و بالها و مقام او را در ميان

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:532

صفوف ملائكه به وى برگردان! (1) و خداى تعالى دعاى او را مستجاب كرد و آن فرشته را مشمول مغفرت خود قرار داد و بالهاى او را به وى برگردانيده و او را در ميان صفوف ملائكه قرار داد، و در بهشت آن فرشته به عنوان مولى و بنده حسين فرزند عليّ و زاده فاطمه دختر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم شناخته مى شود.

(2) 37- سليم بن قيس هلالىّ گويد: از عليّ عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: هيچ آيه اى از قرآن بر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نازل نشد جز آنكه آن را بر من إقراء و املا فرمود و من آن را با خط خود نوشتم و تأويل و تفسير و ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه آن را به من آموخت و از خداى تعالى خواست كه فهم و حفظ آن را به من تعليم دهد و هيچ

آيه اى از كتاب خدا را فراموش نكردم و هيچ علمى را كه بر من املا فرمود و من آن را نوشتم از ياد نبردم و هر چه كه خداى تعالى به او آموخته بود از حلال و حرام و امر و نهى و آنچه كه بوده و خواهد بود از طاعت و معصيت

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:533

همه را به من آموخت (1) و من آن را حفظ نمودم و حتّى يك حرف آن را فراموش نكردم، سپس دست خود را بر سينه ام نهاد و از خداى تعالى خواست كه قلبم را از علم و فهم و حكمت و نور آكنده سازد، چيزى از آنها را فراموش نكردم و آنچه را هم كه ننوشتم از من فوت نشد، گفتم: اى رسول خدا! آيا مى ترسى كه در آينده فراموش كنم؟ فرمود: بر تو از نسيان و نادانى نمى هراسم در حالى كه پروردگارم به من خبر داده است كه دعاى مرا در حقّ تو و شريكانت كه پس از تو خواهند بود اجابت كرده است، گفتم: اى رسول خدا! شريكان من كه پس از من خواهند بود چه كسانى هستند؟ فرمود: كسانى كه خداى تعالى آنان را قرين خود و من ساخته و فرموده است: «أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ». گفتم: اى رسول خدا آنان چه كسانى هستند؟ فرمود: آنان اوصياى من هستند تا آن كه در حوض كوثر بر من در آيند، همه آنان هادى و مهتدى هستند، هر كه آنان را فرو گذارد بديشان ضرر نرساند، ايشان با قرآن هستند و قرآن نيز با آنان و از ايشان مفارقت نكند آنان نيز از

قرآن جدا نشوند، به واسطه آنان امّتم يارى شوند و باران بر آنها ببارد و بلا از ايشان دفع گردد و دعايشان مستجاب گردد.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:534

(1) گفتم: اى رسول خدا! نامشان را برايم بازگو، فرمود: اين فرزندم- و دست بر سر حسن گذاشت- سپس اين فرزندم- و دستش را بر سر حسين نهاد- سپس او كه بدو علىّ مى گويند و در حيات تو متولّد مى شود و سلام مرا به او برسان سپس آنان را تا دوازده كامل گردانيد، گفتم اى رسول خدا پدر و مادرم فداى شما باد! نام ايشان را يكان يكان برايم بازگو، همه را يكان يكان برايم نام برد.

و- به خدا سوگند اى اخا بني هلال- فرمود: مهدىّ اين امّتم در ميان ايشان محمّدى است كه زمين را از عدل و داد آكنده سازد همچنان كه از ظلم و جور پر شده باشد، به خدا سوگند من كسانى را كه در ميان ركن و مقام با او بيعت كنند مى شناسم و اسامى پدران و قبائلشان را نيز مى دانم.

باب 25 اخبار پيامبر اكرم از وقوع غيبت قائم عليه السّلام

(2) 1- جابر بن عبد اللَّه انصارى از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كند كه فرمود: مهدى از

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:535

فرزندان من است اسم او اسم من و كنيه او كنيه من است، از نظر خلق و خلق شبيه ترين مردم به من است، براى او غيبت و حيرتى است كه امّتها در آن گمراه شوند، سپس مانند شهاب ثاقب پيش آيد و زمين را پر از عدل و داد نمايد همان گونه كه پر از ظلم و جور شده باشد.

(1) 2- امام باقر عليه السّلام از رسول خدا

صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كند كه فرمود: خوشا بر احوال كسى كه قائم اهل بيت مرا ادراك كرده و در غيبت و پيش از قيامش پيرو او باشد، دوستانش را دوست بدارد و با دشمنانش دشمن باشد، چنين كسى در روز قيامت از رفقا و دوستان من و گرامى ترين امّت من خواهد بود.

(2) 3- امام صادق عليه السّلام از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كند كه فرمود: خوشا بر احوال كسى كه قائم اهل بيت مرا ادراك كند و پيش از قيامش به او اقتدا كرده و از او و امامان هادى پيش از او پيروى كند و از دشمنان ايشان براءت جسته و به خداى تعالى پناه برد، آنان رفقاى من و گرامى ترين امّت من هستند.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:536

(1) 4- امام صادق از پدران بزرگوارشان از رسول خدا صلوات اللَّه عليهم اجمعين روايت كند كه فرمود: مهدىّ از فرزندان من است اسم او اسم من و كنيه او كنيه من است. از نظر خلق و خلق شبيه ترين مردم به من است، براى او غيبت و حيرتى است تا به غايتى كه مردم از اديانشان گمراه شوند، آنگاه مانند شهاب ثاقب پيش آيد و زمين را پر از عدل و داد كند همان گونه كه پر از ظلم و جور شده باشد.

(2) 5- امام باقر از پدران بزرگوارشان از رسول خدا صلوات اللَّه عليهم اجمعين روايت كند كه فرمود: مهدىّ از فرزندان من است براى او غيبت و حيرتى خواهد بود كه مردم در آن گمراه شوند. او ذخيره پيامبران عليهم السّلام را خواهد آورد و

زمين را پر از عدل و داد كند همان گونه كه پر از ظلم و جور شده باشد.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:537

(1) 6- عليّ عليه السّلام از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كند كه فرمود: برترين عبادت انتظار فرج است.

(2) 7- ابن عبّاس از رسول خدا صلوات اللَّه عليه روايت كند كه فرمود: عليّ بن- أبى طالب پس از من امام امّت و خليفه من بر آنها خواهد بود و قائم منتظرى كه زمين را پر از عدل و داد نمايد همان گونه كه پر از ظلم و جور شده باشد از فرزندان اوست و قسم به خدايى كه مرا بشير و نذير مبعوث فرمود كسانى كه در دوران غيبتش بر اعتقاد بدو ثابت باشند از كبريت احمر كمياب ترند، آنگاه جابر بن- عبد اللَّه انصارىّ برخاست و پيش آمد و گفت: آيا قائمى كه از فرزندان توست غيبت دارد؟ فرمود: به خدا چنين است تا در آن غيبت مؤمنان باز شناخته شده و كافران نابود شوند، اى جابر! اين امر از امور الهى و سرّى از اسرار ربوبى و مستور از بندگان خدا است، مبادا در آن شكّ كنى كه شكّ در امر خداى تعالى كفر است.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:538

(1) 8- امام صادق از پدران بزرگوارشان از عليّ بن أبى طالب صلوات اللَّه عليهم اجمعين- در ضمن حديثى طولانى كه وصيّت پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را ذكر مى كند- چنين روايت كرده است كه رسول خدا به عليّ فرمود: اى عليّ! بدان كه شگفت انگيزترين مردم از جهت ايمان و عظيم ترين آنها از روى يقين، مردمى هستند كه

در آخر الزّمان خواهند بود پيامبر را نديده اند و از امام نيز محجوبند، امّا به سوادى كه بر بياضى رقم خورده است ايمان دارند.

باب 26 اخبار امير المؤمنين عليه السّلام از غيبت امام دوازدهم عليه السّلام

(2) 1- اصبغ بن نباته گويد: بر امير المؤمنين عليه السّلام وارد شدم و ديدم در انديشه فرو

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:539

رفته و با انگشت بر زمين خطّ مى كشد، گفتم اى امير المؤمنين چرا شما را انديشناك مى بينم و چرا بر زمين خط مى كشيد؟ آيا به زمين و خلافت در آن رغبتى داريد؟ فرمود: لا و اللَّه، نه به آن و نه به دنيا هيچ روزى رغبتى نداشته ام و ليكن در مولودى انديشه مى كنم كه از سلاله من و يازدهمين فرزند من است او مهدىّ است و زمين را پر از عدل و داد مى سازد همان گونه كه پر از ظلم و جور شده باشد، او را غيبت و حيرتى است كه اقوامى در آن گمراه شده و اقوامى ديگر در آن هدايت يابند. گفتم: اى امير المؤمنين! چنين چيزى واقع خواهد شد؟

فرمود: آرى، همان گونه كه او آفريده شده داراى غيبت نيز خواهد بود، تو از كجا اين امر را مى دانى؟ اى اصبغ! آنها بهترين اين امّت به همراه نيكان اين عترت خواهند بود، گفتم: بعد از آن چه خواهد شد؟ فرمود: سپس خداوند هر چه بخواهد كند كه او را ارادت و غايات و نهاياتى است.

(1) 2- و به طرق عديده از كميل بن زياد نخعىّ روايت است كه گفت:

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:540

امير المؤمنين عليّ بن أبى طالب عليه السّلام دست مرا گرفت و به خارج كوفه برد چون به صحرا رسيد نفس عميقى كشيد و فرمود: اى كميل! اين

دلها ظرفهايى هستند و بهترين آنها حافظترين آنهاست، پس آنچه را كه برايت مى گويم حفظ كن:

مردم سه گونه اند: عالم ربّانى و متعلّمى كه بر طريق نجات است و پشه هايى حقير كه پيروان هر بانگى هستند و به هر طرف كه باد بوزد متمايل مى شوند آنها به نور

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:541

علم استضائه نكنند و به ركنى استوار پناهنده نشوند، (1) اى كميل! علم از مال بهتر است، علم حافظ توست امّا تو بايد حافظ مال باشى و مال را بخشش مى كاهد امّا علم به واسطه انفاق فزونى مى يابد، اى كميل! دوستى دانش دينى است كه بايد بدان متديّن بود، انسان به وسيله آن در دوران حيات خود طاعت خداى تعالى را كسب مى كند و پس از وفات نام نيك و ذكر جميل به دست مى آورد در حالى كه احسان مالى با زوال مال از بين مى رود، اى كميل! گرد آورندگان مال در دوران زندگانى مرده اند، امّا دانشمندان مادام كه روزگار برقرار است باقى هستند جسمهاى ايشان مفقود گردد امّا صورتهاى آنان در دلها موجود است، هاى كه اينجا علوم بسيارى است- و با دست به سينه خود اشاره فرمودند- اگر به كسانى كه بتوانند آن را حمل كنند برخورد كنم، آرى رسيده ام به كسى كه سريع الفهم است امّا بر او ايمن نيستم، كسى كه ابزار دين را براى دنيا استعمال مى كند و به حجّتهاى الهى عليه خلقش استظهار مى جويد و نعمتهاى پروردگار را عليه اولياى او بكار مى بندد تا ضعيفان او را دوست گيرند و از ولىّ حقّ اعراض كنند، يا آنكه مطيع حاملان علم را ملاقات مى كنم امّا كسى را كه بصيرتى

ترجمه كمال الدين

،ج 1،ص:542

در اطراف و جوانبش نيست (1) و شعله شكّ با اوّلين عارضه شبهه در قلبش فروزان مى شود، آگاه باش كه نه آن سريع الفهم و نه اين بى بصيرت هيچ كدام صلاحيّت حمل علم مرا ندارند، يا آنكه كسى را ملاقات مى كنم كه حريص به لذّات دنياست و آسان به شهوات كشيده مى شود، يا ديگرى را مى بينم كه حريص به گردآورى و ذخيره مال دنياست، اين هر دو كس به هيچ وجه از رعايت كنندگان دين نيستند و شبيه ترين موجودات به آنها چهارپايان چراكننده هستند، در چنين شرايطى است كه علم با مرگ حاملان آن نابود مى شود.

آرى اى خداى من! زمين از قيام كننده به حجّت الهى خالى نمى ماند كه او يا ظاهر و مشهور است و يا ترسان و مستور تا حجّتهاى الهى و بيّنات او باطل نشود و اين چقدر است و آنان كجا هستند؟ به خدا سوگند كه آنان به لحاظ عدد كم اند، امّا به لحاظ مرتبه و منزلت بزرگند به واسطه ايشانست كه خداوند حجّتها و بيّنات خود را حفظ مى كند تا آنكه آنها را به نظيران بى مثال خود بسپارند و آنان را در دلهاى آنها برويانند، علمى كه بر طبق حقايق امور است بر آنان به يكباره وارد مى شود و با روح يقين مباشرت مى كنند و آنچه را كه ناز پروردگان سخت مى شمارند بر آنان نرم و ملايم است و به آنچه نادانان از آن استيحاش دارند مأنوس هستند و با بدنهايى كه ارواحشان متعلّق به محلّهاى اعلى است در

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:543

دنيا زندگى مى كنند، (1) اى كميل! آنان خلفاى الهى در زمين و دعوت گران به دين او هستند، آه كه چه شوقى

به ديدار ايشان دارم و از خداى تعالى براى خود و آنها استغفار مى كنم.

و در روايت عبد الرّحمن بن جندب در پايان اين كلام آمده است: اى كميل! هر وقت خواستى برگرد.

و ابو احمد قاسم بن محمّد بن احمد سراج همدانىّ در همدان اين حديث را براى من به سند خود از عبد الرّحمن بن جندب فزارى از كميل بن زياد چنين روايت كرده است: امير المؤمنين عليّ بن أبى طالب عليه السّلام دست مرا گرفت و به ناحيه گورستان كوفه بيرون رفتيم و چون به صحرا در آمد نشست و سپس فرمود: اى كميل بن زياد! آنچه را كه برايت مى گويم حفظ كن: اين دلها ظروفى هستند و بهترين آنها حافظترين آنهاست، و دنباله كلام بمانند حديث مذكور در فوق است، جز آنكه در آن فرموده است: آرى اى خداى من! زمين از قيام كننده به حجّت الهى خالى نمى ماند تا حجّتها و بيّنات الهى باطل نشود و در آن نفرموده است: «ظاهر مشهور أو خاف مغمور» و در پايان آن فرموده است:

«إذا شئت

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:544

فقم»

اگر خواستى برخيز.

(1) و ما را به اين حديث، حاكم ابو محمّد بكر بن عليّ بن محمّد بن فضل حنفىّ شاشىّ به سند خود از كميل بن زياد چنين خبر داده است: علىّ بن أبى طالب عليه السّلام دستم را گرفت و به ناحيه گورستان كوفه برد و وقتى به صحرا در آمد نشست و نفس عميقى كشيد و آنگاه فرمود: اى كميل! آنچه برايت مى گويم حفظ كن، اين دلها ظروفى هستند و بهترين آنها حافظترين آنهاست، مردم سه دسته هستند: عالم ربّانى و متعلّم بر سبيل نجات و

پشه هاى بى مقدار كه پيروان هر بانگى هستند. و همه حديث را با طول و تفصيل آن تا پايان ذكر كرده است.

و ابو الحسن عليّ بن عبد اللَّه بن احمد اسوارىّ در ايلاق اين حديث را با سند خود براى من از كميل بن زياد چنين روايت كرده است: علىّ بن أبى طالب عليه السّلام دست مرا گرفت و به ناحيه گورستان كوفه برد و چون به صحرا در آمد نشست،

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:545

آنگاه نفس عميقى كشيد (1) و فرمود: اى كميل بن زياد! اين دلها ظروفى هستند و بهترين آنها حافظترين آنهاست. و همه حديث را تا پايان ذكر كرده است.

و ابو الحسن احمد بن محمّد بن صقر صائغ عدل نيز تمامى اين حديث را با سند خود براى من روايت كرده است.

و حاكم ابو محمّد بكر بن عليّ بن محمّد بن فضل حنفىّ شاشىّ با سندى ديگر اين حديث را براى من از كميل بن زياد چنين روايت كرده است: امير المؤمنين علي ابن أبى طالب عليه السّلام دست مرا گرفت و از كوفه خارج شديم و به گورستان رسيديم.

و حديث را ذكر كرده و در آن مى گويد: آرى اى خداوند! زمين از قيام كننده به حجّت خالى نمى ماند كه يا ظاهر و مشهور است و يا باطن و مستور تا حجّتهاى الهى و بيّنات او باطل نشود و در آخر آن مى گويد: هر گاه خواستى باز گرد.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:546

(1) و پدرم عليّ بن حسين بن موسى بن بابويه قمّى- رضى اللَّه عنه- به سند خود اين حديث را از كميل بن زياد نقل كرده و در ضمن آن آمده است: بار الها! تو

زمين را از قيام كننده به حجّت خالى نگذارى و او يا ظاهر و مشهور است و يا ترسان و مستور تا حجّتهاى الهى و بيّنات او باطل نشود.

و محمّد بن عليّ ما جيلويه- رضى اللَّه عنه- به سند خود از كميل بن زياد روايت كند كه امير المؤمنين عليه السّلام در ضمن كلامى طولانى فرمود: بار الها! زمين از قيام كننده به حجّت خالى نمى ماند كه او يا ظاهر و مشهور است و يا ترسان و مستور تا حجّتها و بيّنات الهى باطل نشود. و در پايانش فرمود: اگر خواستى برگرد.

و جعفر بن محمّد بن مسرور- رضى اللَّه عنه- به سند خود از كميل بن زياد روايت كرده است كه گفت: از عليّ عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: بار الها! تو زمين را از قيام كننده

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:547

به حجّت خالى نمى گذارى كه او يا ظاهر است و يا ترسان و مستور تا حجّتها و بيّنات الهى باطل نشود.

(1) و محمّد بن موسى بن متوكّل- رضى اللَّه عنه- به سند خود از كميل بن زياد روايت كند كه امير المؤمنين عليه السّلام در ضمن كلامى طولانى فرمود: بار الها! تو زمين را از قيام كننده به حجّت خالى نمى گذارى كه او يا ظاهر است و يا ترسان و مستور تا حجّتها و بيّنات الهى باطل نشود. و براى اين حديث طرق كثيره اى وجود دارد.

(2) 3- ابو الطّفيل عامر بن واثله گويد: ما شاهد نماز خواندن بر جنازه ابو بكر بوديم سپس نزد عمر بن خطّاب گرد آمديم و با او بيعت كرديم و ايّامى چند نزد او به مسجد آمد و شد مى كرديم تا آنكه او را امير

المؤمنين ناميدند يك روز كه نزد وى نشسته بوديم يكى از يهوديان مدينه كه به عقيده آنها از نسل هارون برادر

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:548

موسى بود آمد و مقابل عمر ايستاد (1) و گفت: اى امير المؤمنين! كدام يك از شما به علوم پيامبرتان و كتاب پروردگارتان داناتريد تا سؤالات خود را از او بپرسم؟

راوى گويد: عمر به عليّ بن أبى طالب عليه السّلام اشاره كرد، يهودى گفت: اى عليّ! تو چنين هستى؟ فرمود: آرى، هر چه مى خواهى بپرس، گفت: من سه سؤال و سه سؤال و يك سؤال دارم، عليّ عليه السّلام فرمود: چرا نمى گويى كه هفت سؤال دارم؟

يهودى گفت: من ابتدا از سه چيز پرسش مى كنم اگر پاسخ صحيح دادى از سه چيز ديگر پرسش مى كنم و اگر آنها را نيز پاسخ صحيح دادى از آن يكى مى پرسم، و اگر در آن سه پرسش اوّل خطا كردى ديگر پرسشى ندارم. عليّ عليه السّلام فرمود: تو از كجا مى دانى كه پاسخ درست است يا خطا؟ راوى گويد: يهودى دست به گريبان خود برد و كتاب عتيقى را از آن بيرون آورد و گفت: اين كتاب را از آباء و اجداد خود به ارث برده ام، املاى موسى بن عمران و خطّ هارون است و خصالى كه مى خواهم از آن پرسش كنم در آن ثبت است. عليّ عليه السّلام فرمود: به شرط آنكه حقّ من بر تو آن باشد كه اگر پاسخ سؤالهاى تو را درست بگويم مسلمان شوى يهودى گفت: به خدا سوگند كه اگر پاسخ سؤالهاى مرا دادى السّاعه به دست تو مسلمان خواهم شد. عليّ عليه السّلام فرمود: بپرس! گفت: اوّلين سنگى كه بر

ترجمه

كمال الدين ،ج 1،ص:549

زمين نهاده شد و اوّلين درختى كه بر سطح زمين روئيد و اوّلين چشمه اى كه از زمين جوشيد چه بود؟ (1) عليّ عليه السّلام فرمود: اى يهودى! امّا اوّلين سنگى كه بر زمين نهاده شد، يهوديان مى پندارند كه آن صخره بيت المقدس است و دروغ مى گويند، بلكه آن حجر الأسود است كه آدم عليه السّلام آن را به همراه خود از بهشت فرود آورده است، و آن را در ركن بيت اللَّه قرار داد و مردم آن را مسح كرده و مى بوسند و به وسيله آن ميان خود و خدا تجديد عهد و پيمان مى نمايند، يهودى گفت: خدا را گواه مى گيرم كه راست گفتى. عليّ عليه السّلام فرمود: امّا اوّلين درختى كه بر سطح زمين روئيد، يهوديان مى پندارند كه آن درخت زيتون است و دروغ مى گويند بلكه آن درخت خرماى عجوه است كه آدم عليه السّلام آن را و زوج آن را، همراه خود از بهشت آورد. و اصل همه درختهاى خرما عجوه است. يهودى گفت خدا را گواه مى گيرم كه راست گفتى. على عليه السّلام فرمود: امّا اوّلين چشمه اى كه از زمين جوشيد، يهوديان مى پندارند كه آن چشمه اى است كه از زير صخره بيت المقدس جوشيده

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:550

است و دروغ مى گويند، (1) بلكه آن چشمه حيات است كه رفيق موسى نزد آن، ماهى آغشته به نمك را فراموش كرد «1» و چون آب چشمه به آن ماهى رسيد زنده شد و به راه افتاد و موسى و رفيقش به دنبال او رفتند و خضر را ملاقات كردند.

يهودى گفت: خدا را گواه مى گيرم كه راست گفتى. عليّ عليه السّلام فرمود: از سه

سؤال ديگر پرسش كن. گفت: براى اين امّت چند امام عادل پس از پيامبرشان وجود دارد؟ منزل محمّد در كجاى بهشت است؟ و چه كسى با او در منزلش سكونت دارد؟ علىّ عليه السّلام فرمود: اى يهودى! براى اين امّت دوازده امام عادل پس از پيامبرش وجود دارد و مخالفت مخالفين ضررى به آنان نمى رساند يهودى گفت:

خدا را گواه مى گيرم كه درست گفتى. عليّ عليه السّلام فرمود: و منزل محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در بهشت در جنّت عدن است و آن در وسط بهشت و نزديكترين مكان به عرش رحمان است. يهودى گفت: خدا را گواه مى گيرم كه راست گفتى. علىّ عليه السّلام فرمود: و كسانى كه با او در منزلش سكونت دارند ائمّه اثنا عشر هستند. يهودى گفت: خدا را گواه مى گيرم كه راست گفتى. على عليه السّلام فرمود: آن يك سؤال را هم

______________________________

(1) راجع تفسير قوله تعالى: «انى نسيت الحوت». الكهف/ 63.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:551

بپرس، (1) گفت: وصىّ محمّد چند سال پس از پيامبر در ميان اهلش زندگى مى كند و آيا مى ميرد و يا آنكه كشته مى شود؟ عليّ عليه السّلام فرمود: اى يهودى! او پس از پيامبر سى سال زندگى مى كند و اين از آن او رنگين شود- و اشاره به محاسن و سر مبارك خود فرمودند- راوى گويد: در اين هنگام آن يهودى از جا پريد و گفت:

شهادت مى دهم كه هيچ معبودى جز اللَّه نيست و شهادت مى دهم كه محمّد رسول اوست و تو وصىّ رسول خدايى.

(2) 4- امام باقر عليه السّلام از پدران بزرگوارشان از امير المؤمنين صلوات اللَّه عليهم اجمعين روايت كند كه فرمود: خداى تعالى

چهار چيز را در چهار چيز مخفى ساخته است، رضاى خود را در طاعتش نهان ساخته است و مبادا چيزى از طاعتش را كوچك شماريد كه بسا آن طاعت موافق رضاى او باشد و تو ندانى، و خشم خود را در معصيتش نهان ساخته است، و مبادا چيزى از معصيتش را كوچك شماريد كه بسا آن معصيت موافق با خشم او باشد و تو ندانى، و اجابت خود را در دعايش نهان ساخته است و مبادا چيزى از دعايش را كوچك شماريد

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:552

كه بسا آن دعا موافق با اجابت او باشد و تو ندانى، و ولىّ خود را در ميان عبادش نهان ساخته است و مبادا كه بنده اى از بندگانش را كوچك شماريد كه بسا آن بنده، ولىّ او باشد و تو ندانى.

(1) 5- إبراهيم مدينى از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: بعد از مرگ ابو بكر چون مردم با عمر بيعت كردند مردى از جوانان يهود در مسجد به نزد او آمد و بر وى سلام كرد و مردم هم در اطراف او بودند، آنگاه گفت: اى امير المؤمنين! دانشمندترين شما به خدا و رسول و كتاب و سنّتش كيست؟ مرا به او راهنمايى كنيد. عمر با دست به علىّ عليه السّلام اشاره كرد و گفت: اين مرد، يهودى روى به جانب علىّ كرد و پرسيد: آيا تو چنين هستى؟ فرمود: آرى، گفت: من از سه چيز و سه چيز و يك چيز از شما پرسش مى كنم، امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: پس چرا نگفتى از هفت چيز پرسش مى كنم؟ يهودى گفت: نه، من از سه چيز پرسش مى كنم،

اگر پاسخ آنها را درست گفتى از سه مسأله بعدى پرسش مى كنم و اگر پاسخ

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:553

درست نگفتى ديگر نمى پرسم، (1) امير المؤمنين صلوات اللَّه عليه فرمود: بگو تا بدانم اگر پاسخ تو را راست و درست بگويم آيا مى فهمى كه درست است؟- آن جوان از علما و احبار يهود بود و مى پنداشتند كه او از فرزندان هارون بن عمران برادر موسى عليه السّلام است- گفت: آرى، امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: تو را به خدايى كه هيچ معبودى جز او نيست سوگند مى دهم، اگر پاسخ تو را راست و درست بگويم آيا مسلمان مى شوى و يهوديّت را فرو مى گذارى؟ يهودى سوگند ياد كرد و گفت:

من طالبم و اسلام را مى جويم. فرمود: هر چه مى خواهى بپرس تا آگاه شوى.

گفت: اوّلين درختى كه بر سطح زمين روئيد و اوّلين چشمه اى كه از زمين جوشيد و اوّلين سنگى كه بر روى زمين نهاده شد چه بود؟ امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: امّا سؤال تو از اوّلين درختى كه بر سطح زمين روئيد، يهوديان مى پندارند كه آن زيتون است و دروغ مى گويند و جز اين نيست كه آن درخت خرماى عجوه است كه آدم عليه السّلام به همراه خود از بهشت فرود آورد و در زمين كاشت و اصل همه نخلها از آن است، امّا آن سخن تو كه اوّلين چشمه اى كه از زمين جوشيد، يهوديان مى پندارند كه آن چشمه اى است كه از زير صخره بيت المقدس جوشيده

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:554

و دروغ مى گويند، (1) آن چشمه زندگانى است كه موسى و آن جوانى كه همراه او بود به آن رسيدند و ماهى آغشته به نمك را در

آن شست و زنده شد و هيچ مرده اى نيست كه آن آب بدو رسد مگر آنكه زنده شود و خضر پيشگام ذو القرنين در جستجوى چشمه حيات بود و آن را يافت و از آن نوشيد و ذو القرنين آن را نيافت. امّا سخن تو كه اوّلين سنگى كه بر روى زمين نهاده شد، يهوديان مى پندارند كه آن صخره بيت المقدس است، امّا دروغ مى گويند جز اين نيست كه آن حجر الأسود است آدم عليه السّلام آن را از بهشت آورد و آن را در ركن بيت قرار داد و مردم آن را استلام مى كنند، و از برف سفيدتر بود و در اثر گناهان بنى آدم سياه گرديد.

گفت: اين امّت را چند امام هدى است كه هادى و مهدى اند و خذلان فروگذاران به امامت آنان ضرر نرساند؟ و جايگاه محمّد در كجاى بهشت است؟

و از امّتش چه كسانى با او در بهشتند؟ فرمود: امّا اينكه گفتى اين امّت را چند امام هدى است كه هادى و مهدىّ اند و خذلان فروگذاران به امامت آنان ضرر نرساند، اين امّت را دوازده امام است كه همگى آنها هادى و مهدىّ هستند و خذلان فروگذاران به آنها ضررى نرساند.

امّا اينكه گفتى: جايگاه محمّد در كجاى بهشت است، جايگاه او در شريفترين

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:555

و بهترين جاى بهشت يعنى جنّت عدن است؛ (1) و اينكه گفتى: از امّتش چه كسانى با او در بهشتند، آنان ائمّه دوازده گانه بر هدايت هستند. آن جوان گفت: راست گفتى به خداى لا إله إلّا هو كه آنچه گفتى نزد من به صورت مكتوب با املاى موسى و خطّ هارون موجود است. و پرسيد: وصىّ

محمّد پس از او چند سال زنده خواهد ماند و آيا فوت مى كند و يا به قتل خواهد رسيد؟ عليّ عليه السّلام فرمود: واى بر تو اى يهودى! من وصىّ محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم هستم و پس از او سى سال زندگى خواهم كرد نه يك روز كم و نه يك روز افزون، سپس بدبخت ترين اين امّت برانگيخته مى شود، كسى كه از پى كننده ناقه ثمود بدبخت تر است و يك ضربتى بر اين فرق سرم مى زند كه محاسنم از آن رنگين مى شود، سپس آن حضرت گريه شديدى كرد. راوى گويد آن جوان نيز فريادى كشيد و آن كمربندى را كه به نشانه يهوديّت بر ميان مى بست پاره كرد و گفت: أشهد أن لا إله إلّا اللَّه و أشهد أنّ محمّدا رسول اللَّه و أنّك وصيّ رسول اللَّه.

أبو جعفر عبدى در حديث مرفوع خود گويد: مردم مدينه همه اعتراف داشتند كه اين يهودى دانشمندترين آنهاست و پدرش نيز دانشمندترين مردم مدينه بود.

(2) 6- ابو الطّفيل گويد: در روزى كه ابو بكر مرد، شاهد جنازه او بودم و زمانى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:556

را كه با عمر بيعت كردند ناظر بودم- و عليّ عليه السّلام در گوشه اى نشسته بود- كه به ناگاه جوانى يهودى كه لباسى نيكو در برداشت و از فرزندان هارون بود پيش آمد و بالاى سر عمر ايستاد و گفت: اى امير المؤمنين! آيا تو دانشمندترين اين امّت به كتاب و امور پيامبرشان هستى؟ راوى گويد: عمر سرش را تكان داد، يهودى گفت: با تو هستم و كلامش را تكرار كرد، عمر گفت: چه كار دارى؟ گفت: در جستجوى چيزى براى خود هستم

و در دين خود شكّ دارم. عمر گفت: برو و اين جوان را درياب! پرسيد: اين جوان كيست؟ گفت: عليّ بن أبى طالب پسر عموى رسول خدا و پدر حسن و حسين فرزندان رسول خدا و شوهر فاطمه دختر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم. يهودى به جانب عليّ عليه السّلام رو كرد و گفت: آيا شما چنين هستيد؟ فرمود: آرى، يهودى گفت: مى خواهم از شما از سه و سه و يك مسأله پرسش كنم، على عليه السّلام تبسّمى فرمود و گفت: اى هارونى! چرا نگفتى از هفت مسأله؟ گفت من از سه مسأله مى پرسم اگر آنها را مى دانستى از مسائل بعدى خواهم پرسيد و اگر آنها را نمى دانستى مى فهمم كه تو را دانشى نيست، عليّ عليه السّلام

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:557

فرمود: (1) تو را به آن خدايى كه مى پرستى سوگند مى دهم اگر پاسخ همه سؤالات تو را دادم آيا دينت را فرو مى گذارى و به دين من در مى آيى؟ گفت: من براى همين آمده ام، عليّ عليه السّلام فرمود: سؤال كن، گفت: اوّلين قطره خونى كه بر زمين ريخت و اوّلين چشمه اى كه از زمين جوشيد و اوّلين چيزى كه بر سطح زمين جنبش كرد چه بود؟ امير المؤمنين عليه السّلام سؤالات او را پاسخ فرمود، سپس يهودى گفت: مرا از پاسخ سه سؤال ديگر آگاه كنيد؟ پس از محمّد چند امام عادل خواهد بود؟ و جايگاه او در كدام جنّت است؟ و در آن جنّت چه كسانى با او ساكن هستند؟ فرمود: اى هارونى! خلفاى محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم دوازده امام عادل هستند و خذلان فروگذاران به امامت

آنان ضرر نرساند. از مخالفت مخالفان نيز وحشتى ندارند و آنان در دين از كوههاى استوار محكمترند، و مسكن محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در جنّت عدن است و با او دوازده امام عادل ساكن هستند؟ يهودى گفت: راست گفتى، به خداى لا إله إلّا هو كه من آنها را در كتاب پدرم هارون ديده ام، كتابى كه هارون آن را با دست خود و به املاى عمويم موسى نوشته است، بعد از آن گفت: پاسخ آن يك سؤال را نيز بفرمائيد، وصىّ محمّد پس از او

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:558

چند سال زندگى خواهد كرد و او مى ميرد و يا آنكه به قتل مى رسد؟ (1) فرمود: اى هارونى! او پس از پيامبر سى سال زندگانى خواهد كرد نه يك روز كم و نه يك روز افزون، سپس ضربه اى به اينجا زده شود- يعنى بالاى پيشانى او- و اين از اين رنگين خواهد شد. راوى گويد: هارونى فريادى كشيد و كمربندى را كه به نشانه يهوديت بر ميان مى بست پاره كرد و گفت: أشهد أن لا إله إلّا اللَّه وحده لا شريك له و أنّ محمّدا عبده و رسوله و أنّك وصيّه، و سزاوار است كه برتر باشى و كسى بر تو برتر نباشد و بزرگ باشى و تو را ضعيف نشمرند. راوى گويد: سپس عليّ عليه السّلام او را به منزل خود برد و معالم دين را بدو آموخت.

(2) 7- إبراهيم مدينىّ از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: يك فرد يهودى به نزد عمر آمد و مسائلى از او پرسش كرد، عمر او را به عليّ بن أبى طالب راهنمايى كرد

تا از او پرسش كند، عليّ عليه السّلام فرمود: بپرس، گفت: پس از پيامبرتان چند امام عادل وجود دارد؟ و او در كدام جنّت است؟ و چه كسانى با او در آن جنّت ساكن هستند؟ عليّ عليه السّلام فرمود: اى هارونى! پس از محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم دوازده امام عادل خواهد بود كه خذلان فروگذاران به امامت آنها ضررى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:559

نرساند و از مخالفت مخالفان نيز در هراس نباشند و در دين خداوند از كوههاى استوار محكم ترند و منزل محمّد در جنّت عدن است و كسانى كه با او در آن بهشت ساكن هستند آن دوازده امامند. آن شخص مسلمان شد و گفت: تو به اين مسند سزاوارتر از اين هستى، تو تفوّق مى يابى و كسى فوق تو نيست و تو برترى مى يابى و كسى برتر از تو نيست.

(1) 8- صالح بن عقبه از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: وقتى كه ابو بكر هلاك شد و عمر را جانشين خود كرد و او در مسجد نشست، مردى بر او وارد شد و گفت: اى امير المؤمنين! من مردى يهودى و علّامه آنها هستم و مى خواهم از مسائلى از تو پرسش كنم كه اگر پاسخ آنها را بگويى مسلمان خواهم شد، گفت: آن چه مسائلى است؟ گفت: سه پرسش و سه پرسش و يك پرسش است، اگر مى خواهى از تو بپرسم و اگر در ميان قوم تو كسى هست كه اعلم از تو باشد مرا بدو راهنمايى كن، گفت: بر تو باد كه به سراغ آن جوان بروى (يعنى عليّ بن- أبى طالب عليه السّلام) پس به نزد

عليّ عليه السّلام آمد آن حضرت فرمود: چرا مى گويى: سه و سه و يك و نمى گويى هفت؟ گفت: اگر پاسخ مرا در آن سه سؤال اوّل نگويى به

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:560

همان اكتفا مى كنم، (1) فرمود: آيا اگر پاسخت را گفتم مسلمان مى شوى؟ گفت:

آرى، فرمود: بپرس، گفت: اوّلين سنگى كه بر روى زمين نهاده شد و اوّلين چشمه اى كه از زمين جوشيد و اوّلين درختى كه از زمين روئيد چه بود؟ فرمود:

اى يهودى! شما معتقد هستيد كه اوّلين سنگى كه بر روى زمين نهاده شده صخره اى است كه در بيت المقدس است و دروغ مى گوئيد، بلكه آن سنگى است كه آدم عليه السّلام از بهشت آورد، گفت: راست گفتى، به خدا سوگند كه آن به خطّ هارون و املاى موسى نزد من است، بعد از آن فرمود: و شما مى گوئيد كه اوّلين چشمه اى كه از زمين جوشيد چشمه اى است كه در بيت المقدس جوشيد و دروغ مى گوئيد، بلكه آن چشمه حيات است كه يوشع بن نون آن ماهى را در آن شست و همان است كه خضر جرعه اى از آن را نوشيد و هر كس از آن بنوشد حيات يابد، گفت: راست گفتى، به خدا آن به خطّ هارون و املاى موسى نزد من است، فرمود: و شما مى گوئيد: اوّلين درختى كه از زمين روئيد درخت زيتون است امّا دروغ مى گوئيد بلكه آن عجوه است كه آن را آدم از بهشت آورد، گفت: راست گفتى، به خدا آن به خطّ هارون و املاى موسى نزد من است، فرمود: آن سه ديگر

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:561

چيست؟ (1) گفت براى اين امّت چند امام هادى وجود دارد كه مخالفت

مخالفان به امامت آنها ضرر نرساند؟ فرمود: دوازده امام، گفت راست گفتى به خدا آن به خطّ هارون و املاى موسى نزد من است، آنگاه گفت: پيامبر شما در كجاى بهشت مسكن دارد؟ فرمود در عاليترين و بهترين مكان بهشت كه جنّت عدن است.

گفت: راست گفتى، بخدا آن به خطّ هارون و املاى موسى نزد من است، گفت:

چه كسانى با او در آن منزل هستند؟ فرمود: دوازده امام، گفت: راست گفتى، به خدا آن به خطّ هارون و املاى موسى نزد من است، فرمود: سؤال هفتم چيست؟

گفت: وصىّ پيامبر چند سال پس از او زندگانى خواهد كرد؟ فرمود: سى سال، گفت: آنگاه فوت مى كند و يا آنكه كشته مى شود؟ فرمود: كشته مى شود، بر بالاى پيشانى او ضربتى مى زنند و محاسنش رنگين مى شود، گفت: راست گفتى، بخدا سوگند آن به خطّ هارون و املاى موسى عليه السّلام نزد من است، آنگاه اسلام آورد.

(2) 9- اصبغ بن نباته گويد امير المؤمنين عليه السّلام از قائم عليه السّلام ياد كرد و فرمود: او غايب خواهد شد تا به غايتى كه نادان گويد: خداوند را در آل محمّد حاجتى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:562

نيست.

(1) 10- ابو اسحاق همدانى گويد يكى از اصحاب موثّق ما از امير المؤمنين عليه السّلام شنيده است كه مى فرمود: بار الها! تو زمين را از حجّت بر خلق خود خالى نمى گذارى كه او يا ظاهر است و يا ترسان و مستور تا حجّتها و بيّناتت باطل نشود.

(2) 11- مسعدة بن صدقه گويد امام صادق از پدران بزرگوارشان روايت كرده است كه علىّ عليه السّلام به منبر كوفه خطبه خواند و فرمود: بار الها! ناگزير بايستى در زمين

حجّتى براى خلايق باشد تا ايشان را به دين تو هدايت كرده و علم تو را به آنها بياموزد تا حجّت تو باطل نشود و پيروان اولياى تو پس از هدايت گمراه نشوند، او يا آشكار است ولى مطاع نيست و يا آنكه مستور است و منتظر ظهور، اگر شخص او در حالى كه آنان را هدايت مى كند غايب باشد امّا علم و آداب او در قلوب مؤمنين ثبت است و بدان عمل مى كنند.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:563

(1) 12- يزيد بن طعمه گويد از امير المؤمنين عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: گويا شما را مى بينم كه مانند چهارپايان جولان مى دهيد و در جستجوى چراگاه هستيد امّا آن را نمى يابيد.

(2) 13- اصبغ بن نباته گويد: از امير المؤمنين عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: صاحب اين امر شريد (آواره) و طريد (رانده) و فريد (تك) و وحيد (تنها) است.

(3) 14- عبد العظيم حسنىّ از امام جواد از آباء بزرگوارشان از امير المؤمنين عليه السّلام چنين روايت كند: براى قائم ما غيبتى است كه مدّتش طولانى است، گويا شيعه را در دوران غيبت او مى بينم كه جولان مى دهد مانند جولان چهارپايان، چراگاه را مى جويند امّا آن را نمى يابند، بدانيد هر كه در آن دوران در دينش استوار باشد و قلبش به واسطه طول غيبت امامش سخت نشود او در روز قيامت

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:564

هم درجه من است. سپس فرمود: هنگامى كه قائم ما قيام كند بيعت احدى بر گردن او نيست و به اين دليل است كه ولادتش پنهان است و شخص او غايب مى شود.

عليّ بن احمد بن موسى نيز همين حديث را براى ما روايت كرده است.

(1) 15-

اصبغ بن نباته گويد: نزد امير المؤمنين عليه السّلام ذكر قائم عليه السّلام شد فرمود: او غيبت مى كند تا به غايتى كه نادان گويد: براى خداوند در آل محمّد حاجتى نيست.

(2) 16- حسين بن خالد گويد امام رضا از پدران بزرگوارشان از عليّ عليه السّلام روايت كند كه فرمود: اى حسين! نهمين از فرزندان تو همان قائم به حقّ است كسى كه آشكاركننده دين و بسط دهنده عدل است، حسين عليه السّلام گويد: گفتم يا

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:565

امير المؤمنين! آيا آن واقع خواهد شد؟ فرمود: سوگند به خدايى كه محمّد را به نبوّت مبعوث كرد و او را بر جميع خلايق برگزيد آن واقع خواهد گرديد و ليكن پس از غيبت و حيرتى كه جز مخلصين كسى در آن استوار نمى ماند، كسانى كه مباشر روح اليقين هستند و خداوند پيمان ولايت ما را از آنها گرفته و ايمان را در قلوبشان نگاشته و آنان را به واسطه روحى از جانب خود مؤيّد داشته است.

(1) 17- عبد اللَّه بن أبى عقبه شاعر گويد: از امير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: اى گروه شيعه گويا شما را مى بينم كه مانند شتران جولان مى دهيد و در جستجوى چراگاهيد امّا آن را نمى يابيد.

(2) 18- حديث فوق به سند ديگر نيز براى ما روايت شده است.

(3) 19- حسن بن عبّاس بن حريش گويد: امام جواد از پدران بزرگوارشان از امير المؤمنين عليهم السّلام روايت كند كه به ابن عبّاس فرمود: شب قدر در هر سالى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:566

هست و در آن شب امر آن سال نازل مى شود و براى آن امر واليانى پس از رسول

خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم وجود دارد، ابن عبّاس گويد: آنان چه كسانى هستند؟

فرمود: من و يازده تن از صلب من كه ائمّه محدّثون هستند.

باب 27 روايات فاطمه زهرا عليها السّلام از حديث صحيفه در اسامى ائمّه و اينكه دوازدهمين آنها قائم عليه السّلام است

(1) 1- ابو نضره گويد: وقتى امام باقر عليه السّلام محتضر شد فرزندش امام صادق عليه السّلام را خواند و بدو وصيّتى كرد، آنگاه برادرش زيد بن عليّ بن الحسين به او گفت: اگر تمثال حسن و حسين را در باره خودت و من تصوير مى كردى اميدوار بودم كه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:567

منكرى را مرتكب نشوى، (1) امام باقر عليه السّلام فرمود: اى ابو الحسن! امانات به تمثال نيست و عهد و پيمانها به تصوير و تمثيل نيست، بلكه آنها امورى هستند كه بر حجّتهاى الهى سبقت دارد، سپس جابر بن عبد اللَّه را خواند «1» و به او فرمود: اى جابر! آنچه را كه در آن صحيفه ديدى براى ما بازگو، جابر گفت: اى ابا جعفر! به روى چشم، بر مولاى خود فاطمه زهرا عليها السّلام وارد شدم تا ولادت حسين عليه السّلام را تهنيت گويم كه بناگاه صحيفه اى در دست آن حضرت ديدم كه از درّه بيضا بود، گفتم: اى سرور زنان! اين صحيفه اى كه در دست شما مى بينم چيست؟ فرمود:

اسامى ائمّه از فرزندان من در آن است، گفتم: آن را به من بدهيد تا در آن بنگرم، فرمود: اى جابر! اگر منهى نبود چنين مى كردم، ولى نهى شده است كه جز پيامبر و يا وصىّ پيامبر و يا اهل بيت پيامبر به آن دست بزند، ولى به تو اجازه داده مى شود كه از رويش آن را بنگرى و بدانى.

جابر گويد: آن را خواندم و در

آن نوشته بود: ابو القاسم محمّد بن عبد اللَّه المصطفى، مادرش آمنه بنت وهب؛ ابو الحسن علىّ بن أبى طالب المرتضى، مادرش فاطمه بنت اسد بن هاشم بن-

______________________________

(1) صحّت اين حديث محلّ تأمّل است و احيانا تصرّف شده است و همچنين حديث اوّل باب بعد. زيرا جابر بن عبد اللَّه انصارى در سال 78 فوت كرده و حضرت باقر عليه السّلام در سنه 114.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:568

عبد مناف؛ (1) ابو محمّد حسن بن عليّ البرّ و ابو عبد اللَّه حسين بن عليّ التّقى و مادر هر دو فاطمه بنت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم؛ أبو محمّد عليّ بن حسين عدل و مادرش شهربانو دختر يزدگرد بن شاهنشاه؛ أبو جعفر محمّد بن عليّ الباقر، مادرش امّ عبد اللَّه بنت حسن بن عليّ بن- أبى طالب؛ ابو عبد اللَّه جعفر بن محمّد الصّادق، مادرش امّ فروه بنت قاسم بن محمّد بن- أبى بكر.

أبو ابراهيم موسى بن جعفر الثّقه مادرش جاريه اى به نام حميدة.

أبو الحسن عليّ بن موسى الرّضا مادرش جاريه اى به نام نجمه.

أبو جعفر محمّد بن عليّ الزّكى مادرش جاريه اى به نام خيزران.

أبو الحسن عليّ بن محمّد الامين مادرش جاريه اى به نام سوسن.

أبو محمّد حسن بن عليّ الرّفيق مادرش جاريه اى به نام سمانه و كنيه اش امّ الحسن.

أبو القاسم محمّد بن حسن القائم و او حجّت خدا بر خلقش مى باشد مادرش جاريه اى بنام نرگس، صلوات اللَّه عليهم اجمعين.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:569

(1) مصنّف اين كتاب رحمه اللَّه گويد: اين حديث چنان كه ملاحظه مى شود نام قائم عليه السّلام را آورده است ولى من متمايل به روايات نهى از تسميه هستم و به زودى رواياتى كه در

اين باب وارد شده در بابى كه در اين كتاب گشوده ام خواهد آمد.

ان شاء اللَّه تعالى.

باب 28 نصوصى كه بر قائم عليه السّلام در لوح فاطمه عليها السّلام و يا لوح جابر وارد شده است

(2) 1- ابو بصير از ابو عبد اللَّه عليه السّلام روايت كند كه فرمود: پدرم به جابر بن عبد اللَّه انصارى گفت: نيازى به تو دارم، چه وقت بر تو آسان است تا با تو خلوت كنم و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:570

آن را از تو درخواست نمايم؟ (1) جابر به او گفت: هر وقت كه شما بخواهيد، امام باقر عليه السّلام با او خلوت كرد و گفت: اى جابر! آن لوحى كه در دست مادرم فاطمه زهرا دختر رسول خدا ديدى چه بود؟ و مادرم در باره آنچه در آن نوشته بود چه فرمود؟ جابر گفت: خدا را گواه مى گيرم كه در زمان رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم براى تهنيت ولادت حسين عليه السّلام بر مادرتان فاطمه عليها السّلام وارد شدم و در دست ايشان لوح سبز رنگى را ديدم كه پنداشتم از زمرّد است و در آن نوشته اى سپيد و نورانى مانند نور آفتاب ديدم و گفتم: اى دختر رسول خدا! پدر و مادرم فداى شما باد! اين لوح چيست؟ فرمود: اين لوح را خداى تعالى به رسولش هديه كرده است و در آن اسم پدر و شوهر و دو فرزندم و اسامى اوصياى از فرزندانم ثبت است، رسول خدا آن را به من عطا فرموده است تا بدان مسرور گردم.

جابر گويد: مادر شما آن را به من عطا فرمود و آن را خواندم و از روى آن استنساخ نمودم. پدرم امام محمّد باقر عليه السّلام فرمود: آيا مى توانى آن را به من نشان بدهى؟

گفت: آرى، و پدرم با او رفت تا به منزل جابر رسيدند و صحيفه اى از پوستى نازك نزد پدرم آورد، پدرم فرمود: اى جابر! تو در كتابت بنگر تا من آن

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:571

را برايت بخوانم. (1) جابر در كتابش نگريست و پدرم آن را برايش خواند و به خدا سوگند كه حرفى اختلاف نداشت، جابر گفت: به خدا سوگند گواهى مى دهم كه در لوح چنين مكتوب بود:

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ اين كتابى است از جانب خداى عزيز حكيم، براى محمّد نور و سفير و حجاب و دليل او، آن را روح الامين از جانب ربّ العالمين فرو فرستاده است. اى محمّد! اسمهاى مرا بزرگ شمار و نعمتهاى مرا شكرگزار و آلاء مرا انكار مكن، من خداى يكتا هستم كه هيچ معبودى جز من نيست، شكننده جبّاران و نابودكننده متكبّران و خواركننده ستمگران و قاضى روز جزا، من خداى يكتا هستم كه هيچ معبودى جز من نيست، هر كه به غير فضل من اميدوار باشد يا از غير عدل من بترسد او را عذاب سختى كنم كه هيچ يك از عالميان را چنان عذابى نكرده باشم، پس مرا بپرست و بر من توكّل نما، من هيچ پيامبرى را مبعوث نكردم جز آنكه وقتى ايّامش كامل و مدّتش سپرى شد براى او وصىّ قرار دادم و من تو را بر انبياء فضيلت دادم و وصىّ تو را افضل اوصيا ساختم و تو را به دو شبل و سبط پس از تو يعنى حسن و حسين گرامى داشتم، حسن را پس از انقضاء ايّام پدرش معدن علمم قرار دادم و حسين را خازن وحى خود ساختم

ترجمه كمال

الدين ،ج 1،ص:572

و شهادت را به او كرامت كرده و سعادت را ختم كار او گردانيدم، (1) او افضل و ارفع شهدا است و كلمه تامّه من با اوست و حجّت بالغه من نزد اوست، به واسطه عترت او ثواب مى دهم و عقاب مى كنم، اوّلين عترت او عليّ سيّد العابدين و زينت اولياى پيشين است و فرزند او كه همنام جدّش محمود است يعنى محمّد كه شكافنده علم من و معدن حكمتم مى باشد، و بعد از آن شكّ كنندگان در جعفر هلاك خواهند شد و كسى كه او را ردّ كند مانند كسى است كه مرا ردّ كند اين قول حقّ من است كه مقام جعفر را گرامى دارم و او را در ميان دوستان و شيعيان و يارانش شاد سازم، و بعد از او جوانش موسى را برگزيدم، زيرا رشته وصيّت من منقطع نشود و حجّتم مخفى نگردد و اوليايم هرگز بدبخت نشوند، هشدار كه هر كس يكى از آنان را انكار كند، نعمتم را انكار كرده و هر كه آيه اى از كتابم را تغيير دهد، بر من افترا بسته است، و واى بر كسانى كه هنگام انقضاء مدّت بنده و دوست و برگزيده ام موسى افترا بسته، و انكار كنند كه آن كس كه امام هشتم را تكذيب كند همه اولياى مرا تكذيب كرده است، علىّ، ولىّ و ناصر من است كسى كه اثقال نبوّت را به دوش او گذارم و او را به قدرت و شوكت بيازمايم. او را عفريت

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:573

متكبّرى خواهد كشت (1) و در شهرى كه ذو القرنين بنده صالح من بنا كرده و در كنار بدترين خلق من مدفون خواهد

شد، و بر من فرض است كه چشم او را به پسر و جانشينش محمّد روشن سازم، او وارث علم و معدن حكمت و موضع اسرار و حجّت من بر خلايق است، بهشت را جايگاه او ساختم و شفاعتش را در باره هفتاد تن از خويشانش كه همگى مستوجب آتش بودند پذيرفتم و سعادت او را به واسطه فرزندش علىّ كه ولىّ و ناصر من است ختم مى كنم، او شاهد در ميان خلقم و امين بر وحيم مى باشد و از صلب او داعى به سبيل و خازن علمم حسن را بيرون مى آورم، سپس به خاطر رحمتى بر عالميان سلسله اوصياء را به وجود فرزندش تكميل خواهم كرد، كسى كه كمال موسى و بهاء عيسى و صبر ايّوب را داراست و دوستانم در زمان او خوار شده و سرهاى آنان را هديه مى دهند همچنان كه سرهاى ترك و ديلم را اهداء مى كنند آنان را مى كشند و آتش مى زنند و آنان خائف و مرعوب و ترسان باشند و زمين از خونشان رنگين شود و صداى فرياد و شيون از زنانشان برخيزد، آنان دوستان حقيقى من باشند و به واسطه آنها هر فتنه كور ظلمانى را برطرف سازم و شدائد و اهوال را زايل نمايم و بارهاى گران و زنجيرها را از آنان بردارم، ايشان كسانى هستند كه صلوات و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:574

رحمت پروردگار بر آنان است، و ايشان مهتدى واقعى هستند.

(1) عبد الرّحمن بن سالم گويد: ابو بصير گفته است: اگر در دوران زندگانيت تنها همين حديث را شنيده باشى براى تو كافى است، پس آن را حفظ كن و از غير اهلش پنهان دار.

(2) 2- جابر

جعفىّ از امام باقر عليه السّلام از جابر بن عبد اللَّه انصارىّ روايت كند كه گفت: بر مولاى خود فاطمه زهرا عليها السّلام وارد شدم و در مقابل ايشان لوحى بود كه پرتو آن چشم را خيره مى كرد و در آن دوازده نام بود، سه نام در روى و سه نام در پشت و سه نام در آخر و سه نام در حاشيه آن بود، آنها را بر شمردم و دوازده نام بود، گفتم: اينها اسامى چه كسانى است؟ فرمود: اينها اسامى اوصياست، اوّلين ايشان پسر عموى من و يازده نفر ديگر از فرزندان من هستند كه آخرين آنان قائم صلوات اللَّه عليهم اجمعين است جابر گويد: نام محمّد در سه موضع و نام عليّ در چهار موضع آن بود.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:575

(1) 3- ابو الجارود از امام باقر عليه السّلام از جابر بن عبد اللَّه انصارىّ روايت كند كه گفت: بر فاطمه عليها السّلام وارد شدم و در مقابل ايشان لوحى بود كه اسماء اوصياء در آن مكتوب بود، آنها را بر شمردم دوازده نام و آخر ايشان قائم عليه السّلام بود، سه نام آنها محمّد و چهار نام آنها عليّ بود.

(2) 4- اسحاق بن عمّار گويد: امام صادق عليه السّلام فرمود: اى اسحاق! آيا به تو بشارت بدهم؟ گفتم: اى فرزند رسول خدا! فداى شما شوم، آرى، فرمود:

صحيفه اى يافتيم كه به املاى رسول خدا و خطّ امير المؤمنين عليه السّلام است و در آن نوشته است: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ هذا كِتابٌ مِنَ اللَّهِ العزيز الحكيم .... و حديث لوح را به همان گونه كه در اين باب نقل كردم ذكر فرمود. سپس

امام صادق عليه السّلام فرمود: يا اسحاق اين دين ملائكه و رسولان است آن را از غير اهلش صيانت كن تا خداوند تو را صيانت كند و كار تو را اصلاح كند. سپس فرمود: هر كه به

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:576

اين عقيده باشد از عذاب خداى تعالى ايمن خواهد بود.

(1) 5- عبد اللَّه بن محمّد بن جعفر از جدّش روايت كند كه امام باقر عليه السّلام فرزندانش را جمع كرد و عموى آنها زيد بن عليّ نيز در ميان آنها بود، سپس امام باقر عليه السّلام كتابى را كه به املاى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و خطّ عليّ عليه السّلام بود بيرون آورد و در آن نوشته شده بود:

هذا كتاب من اللَّه العزيز الحكيم و حديث لوح را نقل كرد تا آنجا كه مى گويد:

أُولئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ. سپس راوى در آخر حديث گويد: عبد العظيم گويد: از محمّد ابن جعفر و خروج او تعجّب است كه از پدرش اين حديث را شنيده و آن را نقل كرده است، سپس گويد: اين سرّ خدا و دين او و دين ملائكه اوست آن را صيانت كن و از نااهلان و غير اولياى خداى پنهان دار.

(2) 6- ابو الجارود از امام باقر عليه السّلام از جابر بن عبد اللَّه انصارىّ روايت كند كه گفت: بر فاطمه عليها السّلام وارد شدم و مقابل او لوحى بود كه اسامى اوصياء در آن بود

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:577

آنها را بر شمردم دوازده نام و آخرين آنان قائم بود، سه نام آن محمّد و چهار نام آن على بود. صلوات اللَّه عليهم اجمعين.

باب 29 روايات امام مجتبى عليه السّلام در باره غيبت امام دوازدهم عليه السّلام

(1) 1- امام جواد عليه السّلام فرمود: روزى

امير المؤمنين عليه السّلام به همراهى حسن بن- عليّ عليه السّلام و سلمان فارسيّ رضى اللَّه عنه آمدند، در حالى كه امير المؤمنين عليه السّلام به دست سلمان تكيه داشت و به مسجد الحرام در آمد و جلوس فرمود كه ناگه مردى خوش- سيما و خوش لباس پيش آمد و بر امير المؤمنين عليه السّلام سلام كرد و آن حضرت سلامش را پاسخ گفت و او نيز نشست، سپس گفت: اى امير المؤمنين! من سه پرسش دارم اگر آنها را پاسخ گفتى مى دانم كه مردم در باره تو مرتكب امرى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:578

شدند كه من حكم مى كنم كه آنها در دنيا و آخرت ايمن نخواهند بود، (1) و اگر چنين نشد مى دانم كه تو با آنها برابرى. امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: از هر چه مى خواهى بپرس. او پرسيد: وقتى شخصى مى خوابد روحش به كجا مى رود؟ و چگونه انسان فراموش مى كند و به خاطر مى آورد؟ و چگونه فرزندانشان شبيه عموها و داييهاى خود مى شود؟ امير المؤمنين به جانب امام مجتبى رو كردند و فرمود: اى أبا محمد! پاسخش را بده. امام مجتبى فرمودند: امّا سؤال تو كه وقتى انسان مى خوابد روحش به كجا مى رود، بدان كه روح انسان متعلّق به ريح است و ريح متعلّق به هواست تا آنگاه كه صاحب آن روح براى بيدارى به جنبش در آيد، اگر خداى تعالى اجازه فرمايد كه آن روح به صاحبش برگردد، آن روح ريح را جذب كند و آن ريح هوا را جذب كند و روح بازگشته و در بدن صاحبش جاى مى گيرد، و اگر خداى تعالى اجازه نفرمود كه آن روح به صاحبش برگردد، هوا

ريح را جذب كند و ريح روح را جذب كند و تا روز قيامت به صاحبش برنگردد.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:579

(1) امّا آن سؤال كه در باره به خاطر آوردن و فراموشى كردى، بدان كه قلب آدمى در ميان حقّه اى قرار دارد و بر آن حقّه سرپوشى نهاده شده است، اگر شخص بر محمّد و آل محمّد صلوات كامل فرستد آن سرپوش از روى حقّه برداشته مى شود و قلب نورانى مى گردد و شخص آنچه را كه فراموش كرده به خاطر مى آورد، و اگر بر محمّد و آل محمّد صلوات نفرستد و يا آنكه صلواتش ناقص باشد، آن سرپوش بر روى آن حقّه بيفتد و قلب تاريك شود و شخص آنچه را كه در خاطر داشته فراموش كند.

و امّا آن سؤال كه در باره شباهت فرزند به عموها و داييها كردى، چون مرد به نزد همسرش آيد و با وى آميزش كند، اگر قلبش با سكونت و عروقش آرام و بدنش غير مضطرب باشد آن نطفه در رحم آرام مى گيرد و فرزند شبيه پدر و مادرش مى گردد، امّا اگر آميزش همراه با طپش قلب و عروق غير آرام و بدن مضطرب باشد، آن نطفه مضطرب شده و در حال اضطراب بر بعضى از عروق واقع مى گردد، و اگر بر رگى از عروق عموها واقع گردد، فرزند شبيه عموها

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:580

مى گردد و اگر بر رگى از عروق داييها واقع گردد، فرزند شبيه داييها مى گردد.

(1) آن شخص گفت: أشهد أن لا إله إلّا اللَّه و پيوسته به آن گواهى داده ام، و أشهد أنّ محمّدا رسول اللَّه و پيوسته به آن گواهى داده ام، و شهادت مى دهم كه شما وصىّ

پيامبر و قيام كننده به حجّت اوئيد- و به امير المؤمنين عليه السّلام اشاره كرد- و پيوسته به آن گواهى مى دهم و شهادت مى دهم كه شما وصيّ او و قيام كننده به حجّت اوئيد- و به امام حسن عليه السّلام اشاره كرد- و شهادت مى دهم كه حسين بن عليّ كه فرزند تو است قيام كننده به امر حسن پس از اوست. و شهادت مى دهم كه عليّ ابن الحسين قيام كننده به امر حسين پس از اوست، و گواهى مى دهم كه محمّد بن- عليّ قيام كننده به امر عليّ بن حسين است، و گواهى مى دهم كه جعفر بن محمّد قيام كننده به امر محمّد بن عليّ است، و شهادت مى دهم كه موسى بن جعفر قيام كننده به امر جعفر بن محمّد است و شهادت مى دهم كه عليّ بن موسى قيام كننده به امر موسى بن جعفر است، و گواهى مى دهم كه محمّد بن عليّ قيام كننده به امر عليّ ابن موسى است، و گواهى مى دهم كه علىّ بن محمّد قيام كننده به امر محمّد بن عليّ است، و گواهى مى دهم كه حسن بن عليّ قيام كننده به امر عليّ بن محمّد است. و گواهى مى دهم بر مردى از فرزندان حسن بن عليّ كه كنيه و نامش برده نشود تا

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:581

آنكه امرش ظاهر شده (1) و زمين را از داد آكنده سازد همچنان كه پر از ستم شده باشد، و اى امير المؤمنين سلام و رحمت و بركات خداوند بر تو باد، آنگاه برخاست و رفت.

بعد از آن امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: اى ابا محمّد! به دنبال او برو و ببين به كجا مى رود، امام حسن عليه السّلام به دنبال او رفت و سپس گفت:

همين كه پايش را بيرون مسجد گذاشت ديگر ندانستم كه به كدام سرزمين خدا رفت و من به نزد امير المؤمنين عليه السّلام برگشتم و به او خبر دادم، فرمود: اى ابا محمّد! آيا او را شناختى؟ گفتم: خدا و رسول و امير المؤمنين داناترند، فرمود: او خضر عليه السّلام است.

(2) 2- ابو سعيد عقيصا گويد: وقتى امام حسن عليه السّلام با معاويه مصالحه كرد، مردم به نزد او آمدند و بعضى از آنها امام را به واسطه بيعتش مورد سرزنش قرار دادند، امام عليه السّلام فرمود: واى بر شما، چه مى دانيد كه چه كردم؟ به خدا سوگند اين

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:582

عمل براى شيعيانم از آنچه كه آفتاب بر آن بتابد و غروب كند بهتر است، (1) آيا نمى دانيد كه من امام مفترض الطّاعه بر شما هستم و به نصّ رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم يكى از دو سروران جوانان بهشتم؟ گفتند: آرى، فرمود: آيا مى دانيد كه وقتى خضر عليه السّلام كشتى را سوراخ كرد و ديوار را بپا داشت و آن جوان را كشت، اين اعمال موجب خشم موسى بن عمران گرديد چون حكمت آنها بر وى پوشيده بود؟ امّا آن اعمال نزد خداى تعالى عين حكمت و صواب بود؟ آيا مى دانيد كه هيچ يك از ما ائمّه نيست جز آنكه بيعت سركش زمانش بر گردن اوست مگر قائمى كه روح اللَّه عيسى بن مريم پشت سر او نماز مى خواند؟ خداوند ولادت او را مخفى مى سازد و شخص او نهان مى شود تا آنگاه كه خروج كند بيعت احدى بر گردن او نباشد. او نهمين از فرزندان برادرم حسين است و

فرزند سرور كنيزان، خداوند عمر او را در دوران غيبش طولانى مى گرداند، سپس با قدرت خود او را در صورت جوانى كه كمتر از چهل سال دارد ظاهر مى سازد تا بدانند كه خداوند بر هر كارى توانا است.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:583

باب 30 روايات امام حسين عليه السّلام در باره دوازدهمين امام و غيبت او

(1) 1- عبد الرّحمن بن حجّاج از امام صادق از امام باقر از امام سجّاد عليهم السّلام روايت كند كه امام حسين عليه السّلام فرمود: در نهمين فرزند من سنّتى از يوسف و سنّتى از موسى بن عمران است، او قائم ما اهل البيت است و خداى تعالى امر او را در يك شب اصلاح فرمايد.

(2) 2- مردى همدانىّ گويد: از امام حسين عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: قائم اين امّت نهمين از فرزندان من است او صاحب غيبت است و او كسى است كه ميراثش را در حياتش تقسيم كنند.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:584

(1) 3- عبد الرّحمن بن سليط گويد: امام حسين عليه السّلام فرمود: از ما خاندان دوازده مهدىّ خواهد بود كه اوّلين آنها امير المؤمنين عليّ بن أبى طالب است و آخرين آنها نهمين از فرزندان من است و او امام قائم به حقّ است و خداى تعالى زمين را به واسطه او پس از موت زنده كند و دين حقّ را به دست او بر همه اديان چيره نمايد گرچه مشركان را ناخوش آيد، او را غيبتى است كه اقوامى در آن مرتدّ شوند و ديگرانى در آن پابرجا باشند و اذيّت شوند و به آنها بگويند: اگر راست مى گوئيد اين وعده چه وقت عملى شود؟ بدانيد كسى كه در دوران غيبت او بر آزار و تكذيب صابر باشد مانند مجاهدى

است كه با شمشير پيشاروى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم مجاهده كرده است.

(2) 4- عبد اللَّه بن عمر گويد: از حسين بن عليّ عليهما السّلام شنيدم كه مى فرمود: اگر از عمر دنيا جز يك روز باقى نمانده باشد خداوند آن روز را به قدرى طولانى فرمايد تا آنكه مردى از فرزندان من خروج نمايد و زمين را از عدل و داد آكنده

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:585

سازد همچنان كه پر از ظلم و جور شده باشد، از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم چنين شنيدم.

(1) 5- عيسى خشّاب گويد: به امام حسين عليه السّلام گفتم: آيا شما صاحب الامر هستيد؟ فرمود: خير، و ليكن صاحب الامر طريد و شريد و خونخواه پدرش و داراى كنيه عمويش مى باشد او شمشيرش را هشت ماه روى دوش خود مى نهد.

باب 31 روايات امام سجّاد عليه السّلام در باره دوازدهمين امام و غيبت او

(2) 1- ابو حمزه گويد از امام سجّاد عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: خداى تعالى محمّد و عليّ و ائمّه يازده گانه را از نور عظمت خود آفريد، ارواحى كه از ضياء نور او بودند، آنان پيش از آنكه خداوند خلق را بيافريند او را مى پرستيدند و تسبيح و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:586

تقديسش مى كردند، آنان ائمّه هاديه از آل محمّد عليهم السّلام هستند.

مصنّف اين كتاب رضى اللَّه عنه گويد: اين خبر با الفاظ ديگر نيز روايت شده است امّا مسموع من همان است كه ذكر كردم.

(1) 2- ابو خالد كابليّ [ملقب به كنكر] گويد: بر مولاى خود امام زين العابدين عليه السّلام وارد شدم و بدو گفتم: يا ابن رسول اللَّه! كسانى كه خداى تعالى طاعت و مودّتشان را واجب ساخته و اقتداى به آنان را

پس از پيامبر اكرم واجب گردانيده است چه كسانى هستند؟ فرمود: اى كنكر! اولى الامرى كه خداى تعالى آنها را ائمّه مردم گردانيده و طاعتشان را بر آنها واجب ساخته است عبارتند از: امير المؤمنين عليّ بن أبى طالب عليه السّلام سپس حسن و سپس حسين دو فرزند عليّ بن أبى طالب سپس امر به ما منتهى گرديد و بعد سخنى نفرمود.

گفتم اى سرورم! از امير المؤمنين علىّ عليه السّلام براى ما روايت شده است كه زمين

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:587

از حجّت خداى تعالى بر بندگانش خالى نمى ماند، (1) حجّت و امام پس از شما كيست؟ فرمود: فرزندم محمّد و نام او در تورات باقر است و علم را موشكافانه مى شكافد، او حجّت و امام پس از من است و پس از محمّد فرزندش جعفر و او را در آسمانها صادق مى گويند، گفتم: اى سرورم! چرا نام او صادق شده است در حالى كه همه شما صادق هستيد؟ فرمود: پدرم از پدرانش از رسول خدا- صلوات اللَّه عليهم اجمعين- روايت فرموده است: آنگاه كه فرزندم جعفر بن محمّد بن عليّ ابن حسين بن عليّ بن أبى طالب متولّد شد نامش را صادق بگذاريد كه پنجمين از سلاله او فرزندى است كه نامش جعفر است كه از روى تجرّى بر خداى تعالى و دروغ بستن بر او ادّعاى امامت مى كند و او نزد خدا جعفر كذّاب و مفترى بر خداى تعالى است و مدّعى مقامى است كه اهل آن نيست و مخالف پدر خويش و حسود بر برادر خود است او كسى است كه مى خواهد در هنگام غيبت ولىّ خداى تعالى او را بر ملا سازد، سپس

عليّ بن الحسين عليهما السّلام به سختى گريست آنگاه فرمود: گويا جعفر كذّاب را مى بينم كه طاغى زمانش را وادار مى كند تا در امر ولى اللَّه و غايب در حفظ الهى و موكّل بر حرم پدرش تفتيش كند به خاطر جهلى كه بر ولادت او دارد، و حرصى كه بر قتل او دارد اگر به او دسترسى يابد، و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:588

طمعى كه به ميراث او دارد تا آن را به ناحقّ غصب كند.

(1) ابو خالد گويد: گفتم: يا ابن رسول اللَّه! آيا چنين چيزى واقع خواهد شد؟

فرمود: به خدا سوگند واقع خواهد شد و آن در صحيفه اى كه نزد ماست مكتوب است، صحيفه اى كه در آن ذكر محنتهايى است كه بر ما پس از رسول خدا جارى مى شود. ابو خالد گويد: گفتم: يا ابن رسول اللَّه! بعد از آن چه خواهد شد؟

فرمود: آنگاه غيبت ولىّ خدا طولانى خواهد شد او دوازدهمين از اوصياى رسول- خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و ائمّه پس از اوست. اى ابا خالد! مردم زمان غيبت آن امام كه معتقد به امامت و منتظر ظهور او هستند از مردم هر زمانى برترند، زيرا خداى تعالى عقل و فهم و معرفتى به آنها عطا فرموده است كه غيبت نزد آنان به منزله مشاهده است، و آنان را در آن زمان به مانند مجاهدين پيش روى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم كه با شمشير به جهاد برخاسته اند قرار داده است، آنان مخلصان حقيقى و شيعيان راستين ما و داعيان به دين خداى تعالى در نهان و آشكارند، و فرمود:

انتظار فرج خود بزرگترين فرج است.

اين حديث

را عليّ بن احمد بن موسى و محمّد بن احمد شيبانىّ و عليّ بن عبد اللَّه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:589

ورّاق نيز با سند خود از امام سجّاد عليه السّلام براى ما روايت كرده اند.

(1) مصنّف اين كتاب رضى اللَّه عنه گويد: إخبار امام زين العابدين عليه السّلام از جعفر كذّاب خود دليلى بر امامت اوست و مثل آن از امام هادى عليه السّلام نيز روايت شده است كه چون جعفر متولّد شد مسرور نگرديد و خبر داد كه به زودى خلق بسيارى را گمراه خواهد كرد و آن نيز دليلى بر امامت اوست، زيرا براى امامت دليلى بزرگتر از آن نيست كه امام از آنچه در آينده واقع خواهد شد خبر دهد و همان هم واقع گردد، و مثل اين است دليل عيسى بن مريم عليه السّلام بر نبوّتش آنگاه كه به مردم خبر داد كه در خانه هاى خود چه مى خورند و چه ذخيره مى كنند، همچنان كه پيامبر اكرم نيز چنين بود و آنگاه كه ابو سفيان تسليم پيامبر مى شد در دل گذرانيد كه چه كسى چنين مى كند كه من كردم؟ دستم را در دستش گذاشتم؟ آيا من نمى توانستم لشكريانى از حبشيان و كنانه عليه او گرد آورم و با او روبرو شوم و شايد او را دفع مى كردم! در اين هنگام پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از خيمه خود ندا كردند: اى ابا- سفيان! آنگاه خدا تو را خوار مى كرد! و اين نيز دليلى بر پيامبرى اوست بمانند

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:590

دليلى كه عيسى بن مريم بر نبوّت خود داشت، (1) و هر كدام از ائمّه كه اين چنين امور غيبى را إخبار

كنند، دليلى بر مردم اقامه كرده اند كه آنها امام مفترض الطاعه از جانب خداى تعالى هستند.

فاطمه دختر محمّد بن هيثم گويد: وقتى كه جعفر متولّد شد من در خانه امام هادى عليه السّلام بودم و اهل خانه به اين ولادت مسرور شدند، به نزد امام هادى عليه السّلام رفتم و او را مسرور نيافتم، گفتم: اى سرورم! چرا شما را به واسطه اين مولود شادان نمى بينم؟ فرمود: اين امر بر تو سهل خواهد شد زيرا به زودى او خلق كثيرى را گمراه مى سازد.

(2) 3- سعيد بن جبير گويد: از امام زين العابدين عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: در

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:591

قائم ما سنّتهايى از انبياء وجود دارد: سنّتى از پدرمان آدم عليه السّلام و سنّتى از نوح و سنّتى از ابراهيم و سنّتى از موسى و سنّتى از عيسى و سنّتى از ايّوب و سنّتى از محمّد صلوات اللَّه عليهم، امّا از آدم و نوح طول عمر، و امّا از ابراهيم پنهانى ولادت و كناره گيرى از مردم، و امّا از موسى خوف و غيبت، و امّا از عيسى اختلاف مردم در باره او، و امّا از ايّوب فرج پس از گرفتارى، و امّا از محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم خروج با شمشير است.

(1) 4- محمّد بن عليّ بن بشّار به سند خود از سعيد بن جبير روايت كند كه از امام زين العابدين عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: در قائم سنّتى از نوح است كه آن طول عمر مى باشد.

عليّ بن احمد دقّاق نيز به سند خود از سعيد بن جبير حديث فوق را روايت كرده است.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:592

(1) 5- و به

همان سند از امام زين العابدين عليه السّلام روايت شده است كه فرمودند:

ولادت قائم ما بر مردم پنهان است تا به غايتى كه بگويند: هنوز متولد نشده است، تا وقتى كه ظهور كند بيعت كسى بر گردنش نباشد.

(2) 6- عمرو بن ثابت گويد: امام زين العابدين عليه السّلام فرمود: كسى كه در غيبت قائم ما بر موالات ما «1» پايدار باشد، خداى تعالى اجر هزار شهيد از شهداى بدر و احد به وى عطا فرمايد.

(3) 7- ثابت ثماليّ از امام سجّاد عليه السّلام روايت كند كه فرمود: اين آيه در باره ما نازل شده است: «وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ» «2» و اين آيه نيز در باره ما نازل شده است: «وَ جَعَلَها كَلِمَةً باقِيَةً فِي عَقِبِهِ» «3» و امامت تا روز قيامت در نسل

______________________________

(1) في بعض النسخ «على ولايتنا».

(2) الأحزاب: 6.

(3) الزّخرف: 28.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:593

حسين بن عليّ بن أبى طالب عليهم السّلام است، و براى قائم ما دو غيبت است كه يكى از ديگرى طولانى تر است، امّا غيبت اوّل شش يوم يا شش ماه يا شش سال به طول مى انجامد و امّا غيبت ديگر طولانى مى شود تا به غايتى كه بيشتر معتقدين به آن امام از اين امر باز گردند و بر آن ثابت نمانند مگر كسى كه يقينش قوى و معرفتش درست باشد و در دلش حرجى از آنچه حكم مى كنيم نبوده و تسليم ما اهل بيت باشد.

(1) 8- و باز ثابت ثمالىّ از امام سجّاد عليه السّلام روايت كند كه فرمود: با عقول ناقصه و آراء باطله و قياسهاى فاسده به دين خداى تعالى نمى رسند و آن جز با تسليم

به دست نمى آيد، و هر كه تسليم ما شد سالم مى ماند، و هر كه به ما اقتدا كرد هدايت مى يابد، و هر كه به قياس و رأى عمل كند هلاك مى شود، و هر كه در آنچه مى گوئيم شكّى داشته باشد يا در آنچه حكم مى كنيم حرجى داشته باشد، به خدايى كه سبع المثانى و قرآن عظيم را فرو فرستاده است، كافر شده است در حالى كه خودش هم نمى داند.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:594

باب 32 روايات امام باقر عليه السّلام در باره امام دوازدهم عليه السّلام و غيبت او

(1) 1- امّ هانى گويد: امام باقر عليه السّلام را ملاقات كردم و از تأويل اين آيه پرسش نمودم: «فَلا أُقْسِمُ بِالْخُنَّسِ الْجَوارِ الْكُنَّسِ» «3» فرمود: امامى است كه در زمان خود پس از منقضى شدن كسانى كه او را مى شناسند در سال دويست و شصت غايب مى شود، سپس مانند شهاب نورانى در شبى ظلمانى پديدار مى گردد، و اگر او را ديدى چشمانت روشن باد! (2) 2- عبد اللَّه بن عطا گويد به امام باقر عليه السّلام گفتم: شيعيان شما در عراق بسيارند

______________________________

(3) التّكوير: 15 و 16.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:595

و به خدا سوگند در ميان اهل بيت شما كسى مثل شما نيست، چرا خروج نمى كنيد؟

فرمود: اى عبد اللَّه بن عطاء! سخنان ياوه گوشت را پر كرده است، به خدا سوگند من صاحب شما نيستم، گفتم: پس صاحب ما كيست؟ فرمود: بنگريد آن كس از ما كه ولادتش بر مردم پنهان است همو صاحب شماست.

(1) 3- ابو بصير از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه در تفسير اين كلام خداى تعالى «قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ أَصْبَحَ ماؤُكُمْ غَوْراً فَمَنْ يَأْتِيكُمْ بِماءٍ مَعِينٍ» «1» فرمود: اين آيه در باره امام قائم عليه السّلام نازل

شده است مى فرمايد: اگر امامتان از شما غائب شود و ندانيد كه او كجاست، چه كسى امام ظاهرى براى شما خواهد آورد؟ تا اخبار آسمان و زمين و حلال و حرام خداى تعالى را براى شما بياورد، سپس فرمود: به خدا سوگند تأويل اين آيه هنوز نيامده است و ناگزير بايد بيايد.

______________________________

(1) الملك: 30.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:596

(1) 4- ابو حمزه از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه فرمود: خداى تعالى محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را بر جنّ و انس فرستاد و پس از او دوازده وصى قرار داد كه بعضى از آنها درگذشته اند و بعضى ديگر باقى هستند و بر هر يك از اوصياى محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم سنّتى از اوصياى عيسى عليه السّلام كه آنان نيز دوازده تن بودند جارى شده است، و امير المؤمنين عليه السّلام بر سنّت عيسى عليه السّلام بود.

(2) 5- ابو الجارود گويد: امام باقر عليه السّلام به من فرمود: اى ابو الجارود! چون فلك دوّار بچرخد و مردم بگويند: قائم مرده و يا هلاك شده و در كدام وادى سلوك مى كند؟ و طالب بگويد: كجا قائمى وجود دارد و استخوانهاى او نيز پوسيده است، در اين هنگام بدو اميدوار باشيد و چون دعوت او را شنيديد نزد او برويد گرچه به صورت سينه خيز و بر روى برف باشد.

(3) 6- ابو بصير گويد از امام باقر عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: در صاحب اين امر

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:597

چهار سنّت از چهار پيامبر وجود دارد، سنّتى از موسى و سنّتى از عيسى و سنّتى از يوسف و سنّتى از محمّد صلوات اللَّه

عليهم، امّا از موسى آن است كه او نيز خائف و منتظر است، و امّا از يوسف زندان است، و امّا از عيسى آن است كه مى گويند مرده ولى نمرده است، و امّا از محمّد شمشير است.

احمد بن زياد همدانى نيز مثل اين حديث را براى ما روايت كرده است.

(1) 7- محمّد بن مسلم گويد: بر امام باقر عليه السّلام وارد شدم و مى خواستم از قائم آل محمّد پرسش كنم، امام باقر عليه السّلام پيش از آنكه من سؤال كنم فرمود: اى محمّد بن مسلم! در قائم آل محمّد شباهتى با پنج تن از انبياء وجود دارد: يونس بن متى و يوسف بن يعقوب و موسى و عيسى و محمّد صلوات اللَّه عليهم.

امّا شباهت او با يونس بن متى آن است كه وقتى پس از غيبت خود در كبرسن باز مى گردد جوان است، امّا شباهت او با يوسف بن يعقوب آن است كه از

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:598

خاصّ و عامّ غايب مى شود و از برادرانش نيز مختفى است، (1) و امر او بر پدرش هم پوشيده است با وجود آنكه مسافت بين او و بين پدرش و خاندان و شيعيانش كم بود، امّا شباهت او با موسى دوام خوف و طول غيبت و خفاء ولادت و رنج شيعيانش پس از وى است كه آزار و اذيّت و خوارى مى بينند تا آنكه خداى تعالى اذن ظهور دهد و او را بر دشمنانش نصرت و تأييد فرمايد، امّا شباهت او با عيسى عليه السّلام اختلافى است كه در باره وى صورت مى بندد تا به غايتى كه گروهى گويند متولّد نشده است و گروهى گويند فوت كرده است و

گروهى گويند كشته شده و به صليب آويخته شده است، و امّا شباهت او با جدّش محمّد مصطفى صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم خروج او با شمشير است و اينكه او دشمنان خدا و رسولش و جبارين و طواغيت را خواهد كشت و او با شمشير و رعب يارى مى شود و هيچ پرچمى از او باز نگردد.

و از علامات قيام او: خروج سفيانى از شام و خروج يمانى از يمن و صيحه آسمانى در ماه رمضان و نداى آسمانى است كه منادى او را به نام خودش و نام پدرش مى خواند.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:599

(1) 8- ابو حمزه ثمالىّ گويد از امام باقر عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: نزديك ترين مردمان به خداى تعالى و داناترين مردمان به خدا و مهربانترين ايشان به مردم محمّد و ائمّه عليهم السّلام هستند، پس هر جا كه آنان داخل مى شوند شما هم داخل شويد و از هر كه آنها مفارقت كردند شما هم مفارقت كنيد- مقصود از آن حسين و فرزندان او هستند- كه حقّ در ميان آنان است و آنان اوصيا هستند و ائمّه در ميان آنها هستند، پس هر كجا آنان را ديديد از ايشان پيروى كنيد و اگر روزى آنان را نديديد به خداى تعالى استغاثه كنيد و به آن سنّتى كه داشتيد نظر كنيد و از آن تبعيت نماييد و آنان را كه دوست مى داشتيد دوست بداريد و آنها را كه دشمن مى داشتيد دشمن بداريد كه چه زود باشد كه فرج شما در آيد.

(2) 9- محمّد بن مسلم از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه فرمود: هيچ كس قبل از عليّ بن أبى

طالب و خديجه رسول اكرم را اجابت نكرد، و رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در مكّه سه سال پنهان و خائف و منتظر بود و از قومش و مردمان مى ترسيد- و اين

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:600

حديث طولانى است و ما موضع حاجت خود را از آن نقل كرديم.

(1) 10- مفضّل بن عمر از امام صادق و او از امام باقر عليهما السّلام روايت كند كه فرمود: چون قائم عليه السّلام قيام كند، گويد: چون از شما ترسيدم از نزد شما گريختم و پروردگارم مرا حكومت بخشيد و مرا از پيامبران قرار داد.

(2) 11- ابو بصير گويد از امام باقر عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: در صاحب اين امر سنّتى از عيسى و سنّتى از يوسف و سنّتى از محمّد صلوات اللَّه عليهم است.

امّا از موسى آن است كه او خائف و منتظر است، امّا از عيسى آن است كه آنچه در باره عيسى گفتند در باره او نيز مى گويند، امّا از يوسف زندان و غيبت است، و امّا از محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم قيام به سيره او و تبيين آثار اوست، پس هشت ماه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:601

شمشيرش را بر شانه خود مى گذارد و پيوسته دشمنان خدا را بكشد تا به غايتى كه خداى تعالى خشنود گردد، گفتم: چگونه مى داند كه خداى تعالى خشنود شده است؟ فرمود: خداى تعالى در قلبش رحمت را القا كند.

(1) 12- ضريس گويد از امام باقر عليه السّلام شنيدم فرمود: صاحب اين امر را شباهتى است بيوسف، فرزند كنيزيست سياه، خداى تعالى امر او را در يك شب اصلاح فرمايد.

(2) 13- معروف بن خرّبوذ

گويد به امام باقر عليه السّلام گفتم: مرا از حال خودتان آگاه كنيد فرمود: ما به منزله ستارگانيم وقتى ستاره اى نهان شود ستاره اى ديگر آشكار مى گردد، ما امن و امان و سلم و اسلام و فاتح و مفتاحيم، تا آنگاه كه فرزندان عبد المطّلب برابر شوند و هيچ يك از آنها از ديگرى باز شناخته نگردد، خداى تعالى صاحب شما را ظاهر سازد، پس خداى تعالى را حمد كنيد كه او را بين دشوار و رام مخيّر سازد، گفتم فداى شما! كدام را بر مى گزيند؟ فرمود دشوار را بر

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:602

رام بر مى گزيند.

(1) 14- امّ هاني ثقفيّه گويد: بامداد خدمت سرورم امام محمّد باقر عليه السّلام رسيدم و گفتم: اى آقاى من! آيه اى از كتاب خداى تعالى بر دلم خطور كرده است و مرا پريشان ساخته و خواب از چشمم ربوده است، فرمود: اى امّ هانى! بپرس، گويد گفتم: اى سرورم! اين قول خداى تعالى: «فَلا أُقْسِمُ بِالْخُنَّسِ الْجَوارِ الْكُنَّسِ» «1» فرمود: اى امّ هاني! خوب مسأله اى پرسيدى، اين مولودى در آخر الزّمان است، او مهدىّ اين عترت است و براى او حيرت و غيبتى خواهد بود كه اقوامى در آن گمراه شوند و اقوامى نيز هدايت يابند و خوشا بر تو اگر او را دريابى و خوشا بر كسى كه او را دريابد.

(2) 15- جابر جعفيّ از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه فرمود: زمانى بر مردم آيد كه امامشان غيبت كند و خوشا بر كسانى كه در آن زمان بر امر ما ثابت بمانند،

______________________________

(1) التّكوير: 15 و 16.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:603

كمترين ثوابى كه براى آنها خواهد بود اين است كه بارى

تعالى به آنها ندا كرده و فرمايد: اى بندگان و اى كنيزان من! به نهان من ايمان آورديد و غيب مرا تصديق كرديد، پس به ثواب نيكوى خود شما را مژده مى دهم، و شما بندگان و كنيزان حقيقى من هستيد، از شما مى پذيرم و از شما در مى گذرم و براى شما مى بخشم و به واسطه شما باران بر بندگانم مى بارم و بلا را از آنها بگردانم، و اگر شما نبوديد بر آنها عذاب مى فرستادم جابر گويد گفتم: يا ابن رسول اللَّه! برترين عملى كه در آن زمان مؤمن انجام مى دهد چيست؟ فرمود: حفظ زبان و خانه نشينى.

(1) 16- محمّد بن مسلم گويد: از امام باقر عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: قائم ما منصور به رعب است و مؤيّد به نصر، زمين براى او درنورديده شود و گنجهاى خود را ظاهر سازد، و سلطنتش شرق و غرب عالم را فرا گيرد و خداى تعالى به واسطه او دينش را بر همه اديان چيره گرداند، گر چه مشركان را ناخوش آيد، و در زمين ويرانه اى نماند جز آنكه آباد گردد و روح اللَّه عيسى بن مريم فرود آيد و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:604

پشت سر او نماز گزارد. (1) راوى گويد گفتم: يا ابن رسول اللَّه! قائم شما كى خروج مى كند؟ فرمود: آنگاه كه مردان به زنان تشبّه كنند و زنان به مردان، و مردان به مردان اكتفا كنند و زنان به زنان، و صاحبان فروج بر زبر زينها سوار شوند و شهادتهاى دروغ پذيرفته شود و شهادتهاى عدول مردود گردد و مردم خونريزى و ارتكاب زنا و رباخوارى را سبك شمارند و از اشرار بخاطر زبانشان پرهيز كنند و

سفيانى از شام خروج كند و يمانى از يمن و در بيداء خسوفى واقع شود و جوانى از آل محمّد كه نامش محمّد بن حسن- يا نفس زكيّه- است بين ركن و مقام كشته شود و صيحه اى از آسمان بيايد و بگويد حقّ با او و شيعيان اوست، در اين هنگام است كه قائم ما خروج كند و چون ظهور كند به خانه كعبه تكيه زند و سيصد و سيزده مرد به گرد او اجتماع كنند و اوّلين سخن او اين آيه قرآن است:

«بَقِيَّتُ اللَّهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ» «1»، سپس مى گويد: منم بقيّة اللَّه در زمين و منم خليفه خداوند و حجّت او بر شما و هر درود فرستنده اى به او چنين سلام گويد:

السّلام عليك يا بقيّة اللَّه في ارضه

، و چون براى بيعت ده هزار مرد به گرد او اجتماع كنند خروج خواهد كرد. و در زمين هيچ معبودى جز اللَّه تعالى نباشد و در صنم و

______________________________

(1) هود: 88.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:605

وثن و غيره آتش در افتد و بسوزند و آن پس از غيبتى طولانى است، تا خدا بداند چه كسى در دوران غيبت از او اطاعت كرده و بدو ايمان مى آورد.

(1) 17- ابو ايّوب مخزومىّ «1» گويد: امام محمّد باقر عليه السّلام سير دوازده تن خلفاى راشدين صلوات اللَّه عليهم را ذكر فرمود و چون به آخرين آنها رسيد فرمود:

دوازدهم كسى است كه عيسى بن مريم پشت سر او نماز گزارد و بر توست كه ملازم سنّت او و قرآن كريم باشى.

اين پايان جزء اوّل از كتاب كمال الدّين و تمام النعمة في اثبات الغيبة و كشف الحيرة تأليف شيخ فقيه

صدوق ابو جعفر محمّد بن عليّ بن حسين بن موسى بن- بابويه قميّ رضى اللَّه عنه است.

______________________________

(1) في بعض النسخ «أبو لبيد المخزومي».

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:606

و دنباله آن جزء دوم است كه ابتداى آن چنين است: رواياتى كه از امام صادق عليه السّلام در نصّ بر قائم عليه السّلام وارد شده است.

ترجمه اين جزء در تاريخ 16 رجب 1419 مطابق 15 آبان 1377 به پايان رسيد.

دانشكده الهيات و معارف اسلامى دانشگاه تهران منصور پهلوان

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:3

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109