آشنایی (مجموعه خاطر)

مشخصات كتاب

سرشناسه : قلیزاده علیار، رضا، 1346- گردآورنده.

عنوان و نام پديدآور : آشنایی (مجموعه خاطر)(پیرامون زندگی و حماسه های سرلشگر پاسدار شهید مهندس مهدی باکری، فرمانده لشگر 31 عاشورا)/به کوشش رضا قلیزاده علیار.

مشخصات نشر : تهران: صریر، 1385.

مشخصات ظاهری : 172ص.

شابک : 964-6661-80-7

يادداشت : فیپا

عنوان دیگر : مجموعه خاطره پیرامون زندگی و حماسه های سرلشگر پاسدار شهید مهندس مهدی باکری...

موضوع : باکری، مهدی، 1323-1363

موضوع : جنگ ایران و عراق، 1359-1367-- شهیدان -- خاطرات.

رده بندی کنگره : DSR1626 /ب243 ق8 1385

رده بندی دیویی : 955/0843092

شماره کتابشناسی ملی : م85-25692

مقدمه

سلامي چو بوي خوش آشنايي

بدان مردم ديده روشنائي

حافظ

از روزهاي آفتابي دفاع مقدس آنچه اكنون براي ما باقي مانده مشتي خاطرات است كه گه گاه در لابلاي كتاب ها مي خوانيم و به ياد آن روزها آهي مي كشيم: يادش بخير.

و در اين خاطرات نام عده اي بيشتر از بقيه زمزمه مي شود و با آه و حسرت و تأمل از كنار نامشان رد مي شويم و اي بسا به لحظه اي همگامي و همراهي با آنها فخر و مباهات مي كنيم.

مصداق روشن يكي از اين مردان دوست داشتني جنگ، آقا مهدي باكري است. نه فقط به خاطر فرمانده لشكر بودنش بلكه بخاطر شخصيت دوست داشتني، تواضع، مرد خدا بودن و... مردي كه وقتي خبر هجرتش را شنيديم تازه فهميديم كه چه گوهر گرانبهايي را از دست داده ايم؛ تواضع،

[ صفحه 8]

خداترسي، قاطعيت و... تحليل مسايل نظامي و سياسي، مبارزه و... آقا مهدي را متمايز از همقطارانش كرده بود.

چه كسي است كه مهدي را ببيند و دلداده اش نشود. چه كسي است كه با

او برخورد كند و عظمت روحي آقا مهدي تحت تأثيرش قرار ندهد.

... بايد از دجله پرسيد: فرمانده ما را كجا بردي كه هنوز هم رزمندگان لشكر عاشورا منتظر، چشم به آب روان تو دوخته اند.

آري! اين افتخار ابدي دجله را بس كه جسم متلاشي شده مسافر بهشت ما را بر شانه هاي خود حمل كرد...

و اما در باب اين مجموعه؛ هيچ ادعايي نيست كه توانسته است ابعاد شخصيتي سردار عاشورايي را بيان كند. خاطرات اين مجموعه با محوريت آقا مهدي روايت شده؛ ولي در همه شان آقا مهدي باكري حضوري مستقيم و مستمر ندارد اما رد پايي از اين مرد خدايي ديده مي شود.

و نكته ديگر اينكه خاطرات گردآمده در اين مجموعه پيش از اين و به قلم رزمنده سالهاي سبز پايداري برادر رضا قليزاده عليار در نشريه ميثاق (چاپ تبريز) چاپ شده است و اينك با حمايت و اهتمام بنياد حفظ آثار و نشر ارزشهاي دفاع مقدس استان آذربايجان شرقي به شكل كتاب تقديم دوستداران و علاقه مندان مي گردد. تا چه قبول افتد و چه در نظر آيد.

نشر صرير

[ صفحه 9]

آب هويج با بستني

حبيب آذرنيا

پس از فتح خرمشهر، در پايگاه قدس هوايي - نزديكي هاي پايگاه زيد - مستقر بوديم. در گردان شهيد فتاحي به فرماندهي حسن يارباب. توي گروهان بهمن كدخدايي [1] فرمانده دسته بودم. جلوي خط ما، عراقي ها در مرحله اول عمليات بيت المقدس (فتح خرمشهر) تعدادي ماشين مثل ايفا، جيپ و... بر جاي گذاشته و فرار كرده بودند. بهمن كدخدائي - فرمانده گروهان - در كارهاي نظامي واردتر از همه بود. من و يكي

ديگر از بچه ها را هر شب برمي داشت، مي رفتيم از خط مي گذشتيم و يكي از اين ماشين هاي عراقي را مي آورديم.

در كنار ماشين هاي دشمن يك تانك هم مانده بود كه برجك نداشت. برجك تانك را برداشته و ورق كشيده بودند و به جاي نفربر استفاده مي كردند.

روزي بهمن گفت: امشب مي رويم اون تانك رو مي آريم!

[ صفحه 10]

با تعجب گفتم ما كه بلد نيستيم!

بهمن گفت نگران نباش، يه كاريش مي كنيم.

منتهي دلم براي آوردن تانك چندان قرص نبود و شك و ترديد داشتم. همان روز دو نفر آمدند توي خط ما، مي گفتند از قرارگاه كربلا آمده ايم. بعد پرسيدند: از بروبچه هاي تبريز كسي اينجا هست؟

خودمان را معرفي كرديم كه ما بچه تبريز هستيم. آنها هم خودشان را معرفي كردند؛ يكي احد علافي [2] بود و يكي هم حبيب پاشايي [3] .

اينها را كه ديدم دل و جرةتم بيشتر شد. اول از همه براي شان آوردن چند تا ماشين دشمن را گفتم و بعد موضوع آوردن تانك را.

احد علافي وقتي شنيد كه چند شب است كه مرتب مي رويم ماشين مي آوريم، گفت: اشكالي نداره. برين بيارين.

همان شب سه نفر رفتيم؛ رحيم شغلي، من و بهمن. تا رسيديم به تانك ديديم بهمن واردتر از آن است كه فكرش را مي كردم تانك را روشن كرد. حركت كرديم و آورديم پشت خاكريز خودمان. حالا ديگر تانك مال ما شده بود.

صبح حسن يارباب - فرمانده گردان - به ما سه نفر گفت: اين تانك رو ببرين عقب تحويل تيپ بدين.

تيپ عاشورا به

تازگي شكل گرفته بود و فقط شنيده بوديم كه فرمانده تيپ هم شخصي به نام مهدي باكري است؛ ولي

[ صفحه 11]

نديده بودم.

بر روي تانك غنيمتي، پرچم ايران زديم، رحيم نشست روي يك گلگير، من هم روي گلگير ديگر. بهمن هم راننده تانك بود.

پايين تر از سه راهي خرمشهر از جايي كه پاسگاه قدس هوايي مي خورد به جاده اهواز، بنه تداركاتي تيپ بود. مسووليت بنه هم با دانشور بود. گفته بودند مقر تيپ عاشورا هم آنجاست. از جاده اهواز كه افتاديم اين طرف تابلويي خودش را نشان داد كه بر رويش نوشته بودند: بنه تداركاتي تيپ عاشورا.

وقتي تانك وارد محوطه بنه شد گرد و خاكي بلند شد كه بيا و ببين. نيروهاي مستقر در بنه كه متوجه حضور تانك شدند همه شان ريختند بيرون و متعجب ما را نگاه مي كردند. بهمن تانك را در گوشه اي نگه داشت و پريديم پايين. يك ساعت و نيم توي راه بوديم و از بس گرد وغبار به سر و روي مان نشسته بود كه كسي ما را از صورتمان نمي شناخت مگر اينكه از سيرتمان مي شناخت. گرماي ارديبهشت ماه جنوب كلافه مان كرده بود و لبهايمان خشك شده بود. زبان در دهانمان نمي چرخيد بر و بچه هاي بنه همه شان از سنگرها بيرون آمده بودند و دور و بر تانك مي پلكيدند. خودمان را معرفي كرديم. وقتي شناختند قبل از همه چيز گفتيم تشنه ايم و آب مي خواهيم با آب خنك كه خودمان را سيراب كرديم، تازه فهميديم كه كجاي دنيا ايستاده ايم!

همينجوري كه با بچه ها صحبت مي كرديم و ماجراي آوردن تانك را شرح مي داديم يك برادري

هم آمد پيش ما. يكي از بچه ها گفت: ايشان آقا مهدي باكري است فرمانده تيپ.

سلام و احوالپرسي كرديم. رو به من پرسيد: اين تانك رو

[ صفحه 12]

كي آورده؟

دستم رو گرفتم طرف بهمن. او هم گفت: با كمك اين دو برادر.

اسم هايمان را پرسيد. توي دلم گفتم كارمان تمام است! بعد با دستش جيپ لندكروزي كه در فاصله اي از ما نگه داشته بود، نشان داد و گفت: برين سوار شين.

داخل ماشين تميز بود. ما هم پيچيده در گرد و غبار، حيف مان مي آمد با آن سر و وضع داخل ماشين به اين تميزي بنشينيم. ولي دستور فرمانده تيپ بود. بعد از ما راننده جيپ آمد. كولر ماشين را روشن كرد. خنك شديم. بعد هم آقا مهدي آمد سوار جيپ شد و به راننده گفت: حركت كن!

ما سه نفر عقب نشسته بوديم و آقا مهدي هم جلو نشست. مسير حركت به طرف اهواز بود. به دوستانم گفتم: ما رو مي بره اهواز از اونجا هم سوار قطار مي كنه و مي فرسته تبريز.

آنها هم چيزي نگفتند. نمي دانستم چه سرنوشتي در انتظارمان است. تا اهواز نه ما حرفي زديم و نه آقا مهدي و نه راننده. وقتي وارد شهر شديم ماشين يك راست رفت طرف راه آهن. به بهمن و رحيم اشاره كردم كه نگفتم مي بره راه آهن؟ آنها هم مات و متحير نگاه مي كردند. ديگر من فقط به تبريز فكر مي كردم كه با چه رويي برمي گردم!

ماشين يك لحظه از جلوي فلكه راه آهن اهواز پيچيد رفت مقابل مغازه بستني فروشي نگه داشت. آقا مهدي پياده شد

رفت بستني فروشي. ما هم مبهوت به صورت هم زل زده بوديم. پس از چند دقيقه با سه ليوان نوشيدني مخلوط آب هويج با بستني در دستش برگشت. به هر كدام از ما سه نفر يك ليوان مخلوط داد و برگشت

[ صفحه 13]

براي خودش و راننده هم دو ليوان آب آورد!

مخلوطها را كه آقا مهدي آورد، فهميدم كه كارمان درست بوده. كم كم زبانمان باز شد و شروع به صحبت كرديم. از خوشحالي قند توي دلم آب مي شد. آقا مهدي اسم هايمان را در دفترچه اي يادداشت كرد و حركت كرديم آمديم مدرسه شهيد براتي كه ستاد تيپ در اهواز بود.

به يكي از نيروهاي تداركات گفت: به اين برادران خدمت كن؛ كمپوتي، كنسروي... بعد با اتوبوس مي رن جلو...

از آقا مهدي جدا شديم و عصر برگشتيم خط. در حالي كه هنوز مخلوط آب هويج با بستني در دهانم مزه مي داد.

[ صفحه 15]

بايد مي رفتم

حبيب آقاجاني

بعد از عمليات بيت المقدس [4] در تبريز به عضويت رسمي سپاه در آمدم. دو ماه از عضويتم در سپاه مي گذشت كه تقاضاي اعزام به جبهه كردم. تقاضا براي اعزام زياد بود، بيشتر بچه ها مي خواستند بروند جبهه. به خاطر كنترل نيروهاي اعزامي و خالي نشدن واحدهاي سپاه، براي هر واحد سهميه معين كرده بودند كه در بين داوطلبين قرعه كشي مي شد و آنهايي كه در قرعه برنده مي شدند، مي رفتند جبهه. در قرعه كشي نام من در نيامد و بايد مي ماندم اما بايد مي رفتم، به هر شكلي كه بود. افتادم دنبال آنهايي كه بايد اعزام بشوند. تا رضايت يكي را جلب كنم

و به جايش بروم، اما موفق نشدم. هيچكس قبول نكرد. از هيچ كس گلايه نداشتم فقط از شانس خودم گله مند بودم. ناصر داداشي يكي از برادران سپاه جزو اعزامي ها بود و از طرفي هم متأهل بود. به او متوسل شدم و صغري و كبري چيدم؛ تو متاهلي و صدها مشكل داري و... تا

[ صفحه 16]

اينكه بزرگواري كرد و نوبتش را داد به من. حضورم در جبهه مقارن شد با عمليات و الفجر 2 و 4. در عمليات و الفجر 4 فرمانده دسته بودم كه پس از تصرف تپه كله قندي كوچك مجروح شدم.

از بيمارستان تازه مرخص شده بودم و با عصا راه مي رفتم. در واحد عمليات سپاه تبريز هنگام ظهر وضو گرفتم و رفتم نمازخانه، وقتي وارد نمازخانه شدم، چهره صميمي آقا مهدي باكري در قاب چشمانم جا گرفت. عده اي از پاسداران دورش حلقه زده بودند و آقا مهدي برايشان صحبت مي كرد. من او را مي شناختم كه فرمانده لشكر است. ولي او مرا به نام نمي شناخت. وقتي مرا ديد از جايش بلند شد و آمد نزديكتر،ابراز محبت كرد، از تواضع آقا مهدي خجالت زده شدم و خواستم برگردم. ولي ديدم بد مي شود. عرق شرم پيشاني ام را پوشانده بود. مرا گرم در آغوش كشيد و جوياي احوالم شد.

- اسمت چيست؟

- حبيب آقاجاني

- كجا مجروح شدي؟

- تصرف كله قندي كوچك تركش خوردم...

پس از صحبت با من برگشت در جمع برادران پاسدار. جوري با من برخورد كرد كه انگار سالهاست همديگر را مي شناسيم و...

[ صفحه 17]

لذت كار

عابد پرستار

گرماي 40 درجه ظهر تابستان همه را كشانده بود داخل چادرها. از شدت گرما،

توي پادگان دزفول بيرون از چادرها و سنگرها پرنده اي پر نمي زد. همگي در حال استراحت بوديم. گه گاه از بيرون صدايي مي آمد و چرتم را بر هم مي زد. حس مي كردم صدايي مثل صداي برخورد قوطي كنسرو و كمپوتي است كه مي آيد. يكي دو بار بي خيال شدم؛ اما صدا قطع نشد. بظر مي آمد كه كسي به اين قوطي ها لگد مي زند يا پرتشان مي كند كه اين صداها مي آيد. رفتم بيرون، هيچ كس نبود. برگشتم داخل چادر، باز همان صدا آمد.

كنجكاو شدم و به كمين نشستم كه بالاخره ته و توي قضيه را در بيارم. ديدم يكي در ميان چادرها مي گردد و قوطي هاي كنسرو و كمپوت را كه به شكل آشغال در محوطه ريخته شده است، يك جا جمع مي كند و بعد مي برد در چاله اي پشت خاكريز دفنشان مي كند سرش به كار خودش گرم بود. انگار كه از اين لذت

[ صفحه 18]

مي برد. چادر ما كه رسيد ديدم آقا مهدي باكري است...

[ صفحه 19]

اولين ديدار

رضا قليزاده

حدود دو ماه از عمليات و الفجر مقدماتي [5] مي گذشت و به دليل متوقف شدن و الفجر مقدماتي، نيروهاي رزمنده اشتياق شديدي براي شركت در عمليات داشتند؛ امام در ظاهر هيچ خبري نبود الا همان كارهاي هر روز و هر شب مان؛ رزم شبانه، پياده روي و...

از طرفي مأموريت نيروهاي بسيجي كه سه ماه بود و يك جا اعزام شده بوديم تمام شده بود. بي آنكه در اين سه ماه به مرخصي برويم.

بنابراين درخواست تسويه حساب مي كردند؛ يكي دانش آموز بود و ديگري دانشجو، آن يكي كاسب و... بالاخره مسئله ي درخواست تسويه حساب نيروهاي بسيجي جدي شد و خبر به گوش مسوولين لشكر هم رسيد.

چند روز به همين حال سپري شد. تا اينكه يك روز فرماندهان گردان اعلام كردند كه فردا فرمانده لشكر در مراسم صبحگاه سخنراني خواهد كرد. خوشحال بودم. تا آن روز فرمانده لشكر را از

[ صفحه 20]

نزديك نديده بودم. از طرفي هم آوازه اش همه جا پيچيده بود و ديدن چنين شخصي، خالي از لطف نبود.

مراسم صبحگاه روز بعد با حضور گردانهاي علي اكبر و حر در محوطه گردان علي اكبر - توي دشت عباس [6] - برگزار شد. بعد از اتمام مراسم معمول هر روز، آقا مهدي به جمع ما پيوست. بچه ها بلافاصله دور ايشان حلقه زدند و آن عبد صالح خدا را همانند نگيني در ميان گرفتند.

آقا مهدي باكري كه همه دنيايش عشق بسيجي ها بود و نقش حساس و سرنوشت نيروهاي بسيجي را در جنگ به وضوح لمس مي كرد، ابتدا در رابطه با اهميت حضور نيروهاي بسيجي و خالي نكردن جبهه از نيرو، اطاعت محض از ولايت فقيه و وضعيت جبهه هاي جنگ برايمان صحبت كرد و بعد گفت: به من اطلاع داده شده كه مأموريت عده اي از برادران بسيجي تمام شده و قصد تسويه حساب دادن. من از اين برادران 10 روز مهلت مي خوام. اگه در اين مدت عملياتي بود كه با هم به نبرد دشمن مي ريم و گرنه، ان شاءالله تسويه مي كنين و برمي گردين به خونه هاتون.

اين خبر براي برادران رزمنده اي كه چند

ماهي را چشم انتظار عمليات بودند، خبر خوشحال كننده اي بود و به عنوان اعلام آمادگي،فرياد تكبير از دل و جان برآمده بچه ها دشت عباس را پوشاند. و چقدر اين خبر براي بچه ها جالب و اميدواركننده بود. در طول سالهاي دفاع مقدس، رزمندگان اسلام به اميد روزي كه در عمليات شركت خواهند كرد لحظه شماري مي كردند.«شب حمله»

[ صفحه 21]

براي رزمندگان اسلام «شب حماسه و ايثار» و «شب نيل به آمال و آرزوها» محسوب مي شد. شبي كه خيلي ها در برابر حضرت حق مقام عبوديت را به سرحد كمال مي رساندند.

از آن روز شور و شوق عجيبي در بين رزمنده ها حاكم گرديد و روزشماري معكوس آغاز شد. بچه ها آرام و قرار نداشتند. تمام حركات و سكنات نيروها بيش از پيش رنگ و بوي خدايي به خود گرفته بود. توي چادرها و سنگرها، موضوع صحبت بچه ها از تسويه حساب، خانه و مدرسه به عمليات، شهادت، شهيد و... تغيير يافته بود.

هر روزي كه سپري مي شد آمادگي نيروها چه از لحاظ روحي و معنوي و چه از جنبه نظامي بيشتر مي شد و در شوق شركت در عمليات سر از پا نمي شناختند. تا اينكه روز يازدهم، طبق وعده «آقا مهدي» حركت نيروها جهت عزيمت به منطقه عملياتي «و الفجر يك» [7] آغاز گرديد و چند روز بعد هم عمليات با اقتدار و صلابت نيروهاي لشكر عاشورا و ديگر رزمندگان اسلام به وقوع پيوست و...

[ صفحه 23]

آشنائي

سردار محمدرضا محمدزاده

بعد از عمليات محرم [8] ، لشكر 25 كربلا كه دست بر و بچه هاي اصفهاني بود، قرار شد منتقل

گردد به نيروهاي استان مازندران. بعد از انحلال گروه هاي نامنظم شهيد چمران، در لشكر 25 كربلا، فرمانده گردان بودم. در اين تغيير و تحول ها، قرار شد تمامي نيروهاي غير بومي موجود در لشكر 25، به لشكرها و تيپ هاي استان خودشان منتقل شوند. تنها آذربايجاني فرمانده گردان در اين لشگر من بودم. مرتضي قرباني هم فرمانده لشكر 25 بود يك روز صدايم كرد و گفت: مي خوام تو را هم بفرستم لشكر عاشورا.

از لشكر عاشورا تا آن روز هيچ شناختي نداشتم و روي همين ناآشنايي قدري دلهره داشتم. با اين حال به مرتضي قرباني گفتم: حالا كه اينجور صلاح مي دوني، من آماده ام.

از مقر لشكر 25، تا بياييم برسيم موقعيت لشكر عاشورا توي دشت عباس حدود 4 -3 ساعت طول كشيد. مرتضي قرباني توي

[ صفحه 24]

راه از خصوصيات اخلاقي و فرماندهي مهدي باكري حكايت ها گفت و با صحبت هاي خود آن نگراني و دلهره ام را از پيوستن به لشكر عاشورا برطرف كرد. تا جايي پيش رفت كه افسوس خوردم چرا تا به حال آنجا نرفته ام و مشتاق شدم به لشكر عاشورا ملحق شوم و هر چه زودتر آقا مهدي را از نزديك ببينم. تصورم اين بود كه باكري هم مثل ديگر فرماندهان جنگ، اهل هياهو و غيض است و براي خودش بروبيايي دارد و ته دلم اين نگراني بود كه آيا خواهم توانست با او كار كنم و خواست هاي او را برآورده سازم يا نه؟ بعد به خودم دلداري مي دادم كه در مدت حضورم در جبهه ها كه از گروه شهيد چمران مسووليتي داشته ام و بعد هم در لشكر 25

كربلا كه فرماندهش از فرماندهان سخت گير جنگ است، از كارم راضي بودند، اميدوارم كه در لشكر عاشورا هم كه همشهري ها و هم ولايتي هاي خودم هستند، نسبت به ساير جاها موفق تر باشم.

توي ستاد لشكر 31، ما را به چادري راهنمايي كردند كه خيلي معمولي و ساده بود. هيچ شباهتي به چادر فرمانده لشكر نداشت. يقين هم نمي دانستم كه اين چادر، چادر فرماندهي لشكر است.

آقا مهدي خودش نبود و مي گفتند رفته خط مقدم. منتظر مانديم، از آقا مهدي خبري نشد. مرتضي گفت: من مي رم، با آقا مهدي صحبت كرده ام و تو هيچ نگران نباش.

اذان ظهر كه گفته شد، رفتم وضو بگيرم و براي نماز آماده شوم. به هنگام وضو گرفتن ديدم يك آمبولانس كنار چادري كه من در آن بودم نگه داشت. تصور نمي كردم كه آقا مهدي با اين ماشين قراضه بيايد. بنابراين احساس خاصي نسبت به آن كسي كه با آمبولانس آمده بود، نداشتم. آقا مهدي را هم نمي شناختم. ولي ديدم

[ صفحه 25]

كه بعضي از بروبچه هايي كه آن دور و بر هستند نسبت به آن شخص احترام مي كنند... و حدس زدم كه بايد يكي از مسوولان لشكر باشد. اما اينكه اين رزمنده ساده پوش مهدي باكري است اصلا به ذهنم خطور نمي كرد. وقتي آمدم چادر با همين برادر سلام و عليك كرديم، يكي از آنهايي كه از صبح توي چادر بود معرفي ام كرد و اينكه مرتضي قرباني هم آمده بود و... اينجا بود كه آقا مهدي را شناختم. احوالپرسي كرديم و براي من خوش آمد گفت. با هم رفتيم نمازمان را خوانديم و بعد از

ناهار با هم از چادر بيرون زديم و در محوطه قرارگاه شروع كرديم به قدم زدن. قدري كه صحبت كرديم، فهميدم كه مرتضي همه چيز را در مورد من به آقا مهدي گفته است. و پس از كمي صحبت پيرامون وضعيت لشكر بالاخره گفت كه قرار است فرماندهي يكي از گردانها را به من واگذار كنند.

من هم اعلام آمادگي كردم و گفتم: با شناختي كه آقا مرتضي از شما داده با عشق و علاقه اومده ام در كنار شما كار كنم، اميدوارم كه بتونم از عهده كارها و مأموريت هاي محوله برآيم.

برگشتيم چادر. چند روزي مهمان آقا مهدي بودم و در اين مدت كم، آقا مهدي را روز به روز بيشتر مي شناختم؛ با همه آنهايي كه توي چادر بودند يكسان برخورد مي كرد، با ما مي خورد و با ما در يك چادر مي خوابيد، مراجعات را خودش جواب مي داد و هيچ فيلتري وجود نداشت بين مراجعه كنندگان و فرمانده لشكر.

توي چادر آقا مهدي رزمنده اي بود به نام علي عمو كه كارهاي خدماتي چادر را انجام مي داد و وقتي صلوات مي فرستادند، عصباني مي شد. البته اين را بهانه كرده بود تا مدام در چادر ذكر صلوات

[ صفحه 26]

باشد. به علي عمو «صلوات علمي» [9] مي گفتند. رفتار آقا مهدي با اين آبدارچي و بقيه مجموعه لشكر هيچ فرقي نداشت. خوب من پيش از اين فرماندهاني ديده بودم. دبدبه و كبكبه اي داشتند كه بيا و ببين. چادر مخصوص، دفتر كار مخصوص و منشي و... اما در رفتار فرمانده لشكر عاشورا اين خصوصيات ديده نمي شد. وقتي اينجور ديدم خيلي خوشحال شدم كه با

چنين شخصي كار خواهم كرد.

انساني فهميده، مخلص، خاكي و... كه وقتي در رفتارش دقت مي كردم فرماندهان صدر اسلام در نظرم مي آمد كه هدفش خدمت و دفاع صادقانه از اسلام است. از حضورم در كنار اين مرد خدايي لذت مي بردم و آرزو مي كردم كه هميشه با او باشم و لحظه اي از او جدا نشوم.

روز، آن روزي بود كه بايد از چادر آقا مهدي مي رفتم. قرار بود فرمانده گردان ادوات [10] لشكر معرفي شوم. آقا مهدي باكري قبل از رفتنم گفت: به تازگي در ادوات يك مقدار اختلاف سليقه مشاهده شده كه به همين خاطر فرمانده اش را عوض مي كنيم و شما بايد يك هماهنگي و وحدت بين نيروها به وجود بياوري تا در صحنه رزم آسيب پذير نباشن...

آن دوران قدري مسئله همشهري بازي ها زياد شده بود؛ اختلاف بين نيروهاي شهرهاي مختلف مثل اردبيل و تبريز يا بناب و ملكان و... جو طوري بود كه هركس مي خواست خودش را مطرح كند و اين مسأله خيلي نگران مي نمود و آقا مهدي به عنوان فرمانده لشكر در فكر حل اين مشكل بود. توي جبهه ها حجم نيروها

[ صفحه 27]

زياد شده بود و سازماندهي نيروها كار زيادي مي خواست.

تيپ ها به لشكرها تبديل شده بود و گه گاه گردان ها هم آهنگ استقلال مي نواختند. در آن گرداني كه من فرمانده آن مي شدم اين مسايل مقداري حادتر بود. آقا مهدي در مراسم صبحگاه پس از ذكر سوابقي از بنده و تشكر از فرمانده قبلي گردان، به عنوان فرمانده گردان ادوات معرفي ام كرد. من تا آن روز توانسته بودم آقا مهدي را مختصر بشناسم و با

اين شناخت يقين كرده بودم كه آقا مهدي سرآمد همه فرماندهان نيروهاي مخلص جبهه هاست. اولين عملياتي كه پس از پيوستن من به لشكر عاشورا به وقوع پيوست عمليات و الفجر مقدماتي، در واپسين ماه هاي سال 61 بود كه به درايت و قدرت فرماندهي آقا مهدي باكري پي بردم.

در عمليات و الفجر مقدماتي [11] ، ارتفاعاتي كه گردانهاي لشكر عاشورا عمل كرده بودند، رمل بود و حركت در رمل بسيار مشكل بود. پا را كه مي گذاشتي روي زمين تا زانو مي رفتي توي خاك. در ساعات اوليه عمليات، گردانهاي خطشكن در منطقه گير كرده خط دشمن هنوز شكسته نشده بود. نيروهاي عراقي هنوز با استفاده از عوارض طبيعي از خود مقاومت شديدي نشان مي دادند. وقتي نيروهاي ما رسيدند به نزديكي هاي خط دشمن، از هر سمت و سو تيراندازي شد و نمي شد سنگرها را تشخيص داد كه نيروهاي دشمن كجا هستند. از پشت هر تپه اي و يا گياهي و درختان كم ارتفاع منطقه، تيراندازي مي شد و نيروهاي ما زمين گير شده بودند.

كار كه به درازا كشيد آقا مهدي با بي سيم تماس گرفت و پرسيد

[ صفحه 28]

كه چرا گردانها پيشروي نمي كنند؟

گفتم: از هر طرف آتش مي ريزن و امكان حركت نيست...

ده دقيقه بعد آقا مهدي خودش آمد پيش ما. وضعيت را بررسي كرد. مشكل ما اين بود كه محل دقيق تيراندازي را پيدا نمي كرديم و اگر هم پيدا مي كرديم، نمي توانستيم بزنيم؛ چون تيراندازي ها پراكنده بود و در عين حال حجم آتش دشمن هم بسيار سنگين.

آقا مهدي با نگاه روشني كه در مسايل نظامي داشت، توانست

نقطه اي را كه عراقي ها از آنجا نيروهاي ما را زمين گير كرده بودند، تشخيص دهد. يك نفر از بچه هاي تخريب و يك نفر هم از بچه هاي اطلاعات را با خودش برداشت و رفتند جلوتر. دلهره و نگراني تمام وجودم را گرفته بود. حدود بيست دقيقه از رفتن شان مي گذشت كه يك لحظه تيراندازي دشمن خاموش شد و توانستيم سرمان را بلند كنيم. تا سرمان را بالا آورديم ديديم كه يكي دو نفر از آن سمتي كه آقا مهدي و... رفته بودند با دست به ما علامت مي دهند. مي خواستند بيايند پيش ما. اول گفتيم عراقي اند و مي خواهند ما را فريب بدهند. شايد هم به اين خاطر تيراندازي نمي كنند تا ما را گير بيندازند. قدري منتظر مانديم، ديديم باز هم علامت مي دهند. دقت كرديم آنكه علامت مي داد، خود آقا مهدي بود! همه مان با ديدن آقا مهدي جان تازه اي گرفتيم و در واقع مشكل عمده عمليات حل شده بود و...

[ صفحه 29]

بوي سيب و بوي...

سيد ناصر مولايي

بي آنكه به كسي اطلاع داده باشم، اعزام شدم دزفول و در گرداني كه برادرم [12] فرمانده اش بود، سازماندهي شدم. بعد تلفن كردم به مادرم كه نگران نباشد. حالا ديگر توي گردان هم پدرم [13] بود و هم برادرم. پدرم مسوول تداركات گردان بود. بچه ها سر به سرم مي گذاشتند، مي گفتند: اينجا يك چادر بزنين و همه ي اهل خانواده رو هم بيارين اينجا.

هر وقت پدرم از تداركات چيزي به بچه ها نمي داد، مي آمدند پيش من و مي گفتند كه پدرت مسوول «نداركات!» است.

روزهاي خوش جبهه همين طور گذشت تا اينكه كم كم بوي عمليات همه را به وجد آورد و

مي رفت كه روزهاي انتظار به پايان رسد. لشكر عاشورا در سال 62، به جبهه غرب - منطقه عملياتي پنجوين - عزيمت كرد و گردان ما هم در اين كاروان بود. توي خط

[ صفحه 30]

مقدم پنجوين يك ديده بان بود كه مي گفتند خيلي وقت است به مرخصي نرفته، بالاخره من را به جاي او در ديده باني كاشتند و او رفت مرخصي. تركش كوچكي هم در كتفم جا خوش كرده بود كه اذيتم مي كرد، اما به روي خوم نمي آوردم. دو روز از ديده باني من مي گذشت كه متوجه شدم يك نفر از دوردست ها مي آيد و به سنگرها سركشي مي كند. تا نوبت من برسد دلم هزار راه رفت. چه كسي مي تواند باشد؟ براي چه مي آيد و... بالاخره آمد و رسيد به سنگر من، آقا مهدي باكري بود. مثل هميشه سرحال و بشاش، با روحيه و باوقار. تا رسيد كنار من، گفت: مولائي قارداش يورولما. [14] .

انگار خستگي از تنم به در رفت. گويي سال هاست كه ديده بانم. چند كلمه اي صحبت كرديم و بعد راهش را گرفت و رفت. پس از رفتنش متوجه شدم كه در سنگرم بيسكويت و سيب گذاشته و رفته... بوي سيب،بوي آقا مهدي در سنگرم پيچيده بود.

عمليات و الفجر چهار [15] انجام گرفت و گردان ما كه قرار بود يك دشت يا يك تپه را از دست عراقي ها خارج كند، توانست خيلي سريع به اهداف خود برسد. توي خط مقدم بوديم كه چند روز بعدش خبر رسيد برادرت زخمي شده، وقتي رسيدم كنارش، دراز به دراز افتاده بود. از سرش تركش خورده بود. سرش را به روي زانو

گذاشتم و مشغول صحبت شديم. داشت برايم روحيه مي داد و سفارش مي كرد؛ بايد مقاومت كنيد و... يكي وارد سنگر شد و با

[ صفحه 31]

لحن دلنشين اما قاطعانه گفت: «برادران! منتظرين آقا سيد از دستمون بره، بردارين زودتر به پشت جبهه منتقل كنين.

سيد اژدر را روي برانكارد بردند. پدرم هم قبل از عمليات رفته بود تبريز. حالا من تنها بودم.

وقتي آقا مهدي آمد، از من دلجويي كرد و گفت: سيد كوچك و بزرگوار! تو هم برو تبريز شايد كاري داشته باشن، به خانواده هم سلام برسان و بگو ناراحت نباشن، حال برادرت خوب مي شه...

پس از اين حرف ها رفت. مردي كه با آمدنش شور و نشاط و اميد مي آورد و با رفتنش آتش به دلمان مي زد. برگشتم تبريز. اما هنوز شيريني ديدار و تواضع آقا مهدي را در برخورد با نيروهايش فراموش نكرده بودم و هيچ وقت فراموش نمي كنم.

[ صفحه 33]

يك بعد از ظهر به ياد ماندني

ولي نعمتي نژاد

عمليات و الفجر دو، در منطقه حاج عمران - جبهه هاي غرب - به وقوع پيوسته بود و لشكر عاشورا در اين عمليات مأموريت پدافندي داشت. از كاسه گران در غرب به اشنويه آمديم. من توي گردان حضرت ابوالفضل (ع) به فرماندهي سيد اژدر مولايي بودم. شهيد رضا نيكنام لاله هم فرمانده گروهان و رحيم نوعي اقدم هم معاون رضا بود. توي اشنويه سه نفر به انتخاب نيكنام به عنوان نيروي گشت رزمي مأمور شديم به عمليات لشكر كه اسد قرباني مسووليتش را برعهده داشت. من، علي حداد [16] و عمران منجم [17] .

موقعي كه نيكنام

ما را مي فرستاد رحيم نوعي اقدم خيلي اصرار داشت كه او را هم با ما بفرستد. خيلي التماس كرد؛ منتهي نيكنام قبول نكرد.

واحد عمليات لشكر توي پادگان پيرانشهر بود (پادگان ارتش).

[ صفحه 34]

پاي مان كه به پادگان رسيد، خيلي از فرماندهان لشكر را آنجا ديديم؛ آقا مهدي باكري، مصطفي مولوي و...

به اين شكل به جمع نيروهاي اسد قرباني پيوستيم. چند روزي توي پادگان پيرانشهر مانديم تا اين كه يك روز سر و صدا بلند شد كه هواپيماهاي عراقي چترباز ريخته اند توي منطقه. حتي آمدند دنبال بروبچه هاي لشكر ما كه چكار بايد بكنيم؟ منتهي تعداد ما در آن حد نبود كه بتوانيم كمكي بكنيم. پس از ساعتي خبردار شديم كه دشمن ماكت آدمي در قالب سرباز توي پيرانشهر ريخته، و به اين شكل اين عمليات دشمن كه بيشتر جنبه رواني داشت به خير گذشت. منتقل شديم به منطقه حاج عمران كه لشكر آنجا خط پدافندي داشت. بچه هاي عمليات چادري داشتند كه ما هم آنجا مي مانديم. كار ما مقابله با هلي كوپترهاي دشمن بود. نيروهاي مستقر در خط ما، با مشكل هلي كوپترهاي دشمن مواجه بودند. به اين معني كه هلي كوپترهاي دشمن مي آمدند مي ايستادند بالاي تپه هايي كه خط دشمن به حساب مي آمد و از آنجا خط ما را قشنگ مي زدند. مسير آمدنشان هم از پشت تپه ها بود و ديده نمي شدند.

اسد قرباني طرحي را براي مقابله با هلي كوپترهاي عراقي آماده كرده بود كه ما با راهنمايي نيروهاي بارزاني مستقر در منطقه به پشت خط دشمن نفوذ كنيم و هلي كوپترها را بزنيم.

حدود بيست نفري مي شديم كه به اين مأموريت

رفتيم؛ اسد قرباني، علي حداد، عمران منجم، غلام زاهدي (بي سيم چي)، سرندي [18] (امدادگر) و... دو تن از بارزاني ها هم به عنوان راهنما با ما آمدند. خط دشمن را دور زديم و در جايي سنگر گرفتيم كه به محل

[ صفحه 35]

تيراندازي هلي كوپترها اشراف داشت. مجبور شديم شب را همانجا بمانيم. صبح كه هوا روشن شد به انتظار هلي كوپترها مانديم. علي حداد آرپي جي زن بود و من هم كمكش. پيش از آمدن هلي كوپترها جايي را در تپه روبرو نشان دادم كه آنجا به كمين هلي كوپترها بنشينيم حداد نپذيرفت. گفت آنجا دور است. پس از ساعتي انتظار صداي هلي كوپترها به گوش رسيد. آماده شديم. به محض ديدن هلي كوپترها با آنچه در اختيار داشتيم به طرف شان شليك كرديم. با خودمان كاليبر 50 و آرپي جي 7 و تيربار برده بوديم. اسلحه ها و تجهيزات را با قاطر به محل مأموريت برده منتقل كرده بوديم. هلي كوپترها به هنگام شليك ما، يكي با شيرجه رفت پشت ارتفاع سمت دشمن. ما خيال كرديم سقوط كرد. ديگر از سرنوشتش خبري نشد ولي يكي دور زد آمد ايستاد بالاي تپه اي كه به حداد گفته بودم آنجا موضع بگيريم. اگر آنجا بوديم با سنگ هم مي شد زد. خيلي نزديك بود. پس از چند دقيقه آن هم برگشت و رفت. بار و بنديل مان را برداشتيم و برگشتيم محل خودمان. مسيري كه ما رفت و آمد مي كرديم سرسبز بود و طبيعت قشنگي داشت منتهي نه ما نيرو داشتيم و نه عراقي ها.

بعد از آن ديگر هلي كوپترهاي دشمن نيامدند بچه هاي توي خط ما را اذيت كنند. روزي از روزها موقع ناهار توي چادر بوديم

كه آقا مهدي باكري و آقا مرتضي ياغچيان آمدند. ناهار برنج بود علي حداد سريع دست به كار شد كه برنج را گرم كند و ناهارمان را بخوريم. منتهي تا حاضر شدن برنج، توي چند تا بشقاب داخل سفره ماست گذاشت. حداد گفت: «آقا ولي، اينارو بذار توي سفره تا حاضر شدن برنج با ماست مشغول باشن.» آقا مهدي منتظر برنج

[ صفحه 36]

نشد. ماست را بان نان خورد. از خوردنشان معلوم بود گرسنه هست.

آقا مرتضي مثل بچه اي كه پيش پدرش بنشيند خودش را نشان مي داد؛ مؤدب و... انگار به همسفره بودن با آقا مهدي فخر مي كرد. آقا مهدي گفت: مرتضي! از اين راهي كه ما مي ريم و مي آييم، عراقي ها هم مي تونن بيان ما را بزنن! بايد فكري بكنيم.

آقا مهدي ماست را كه خورد تمام كرد، رو به حداد گفت: «قارداش! سن بيزي بوگون قاتيغينان دويوردون [19] » براي خوردن برنج منتظر نماند، بلند شد رفت گوشه اي دراز كشيد و خوابيد.

ولي آقا مرتضي نشست با ما به گفتگو، مواظب بوديم خواب آقا مهدي را بر هم نزنيم. وقتي او استراحت مي كرد، انگار كه ما استراحت مي كنيم. عصر از خواب بيدار شد و رفتند. در حالي كه عطر حضورشان در مشام مان بود.

يك بار ديگر آقا مهدي توي و الفجر 1، به دادمان رسيده بود. در روز اول عمليات كه از كانال اول زديم بيرون و مي خواستيم در امتداد كانال برويم خط مقدم. ديديم يكي از دور صدا مي زند: «اونجا ميدان مينه، بيايين اين طرف.» آمد نزديكتر، ديديم آقا مهدي باكري است فرمانده لشكرمان،

توي خط مقدم داشت به وضعيت نيروها سر و سامان مي داد. او هميشه در صحنه هاي خطر حاظر بود.

[ صفحه 37]

اين بار خودم مي برم

غلامحسن سفيدگري

پيش از عمليات فتح المبين [20] توي سپاه منطقه پنج تبريز در مورد تشكيل تيپي در جبهه هاي جنگ به نام نيروهاي آذربايجاني حرف هايي شنيده بودم. آن روزها در واحد عمليات سپاه بودم.

مرتضي ياغچيان [21] مصطفي الموسوي، مقصود شجاعي فر، صالح زاده، يوسف توتونكار [22] و بنده رفتيم اهواز. در آن مقطع رزمندگان آذربايجاني در قالب دو گردان شهيد قاضي و شهيد مدني با تيپ 8 نجف اشرف كار مي كردند، فرماندهي اين دو گردان هم برعهده علي تجلايي و داوود نوشاد بود. تيپ نجف اشرف هم بر و بچه هاي نجف آباد اصفهان بودند. از اهواز سراغ مقر تيپ نجف را پرس و جو كرديم و راهي رقابيه شديم. خود رقابيه هنوز دست عراقي ها بود. در راه كه مي رفتيم مقر تيپ نجف را بوسيله تابلوهايي

[ صفحه 38]

مشخص كرده بودند. توي مقر تيپ يك سنگر كوچكي بود كه سنگر فرماندهي محسوب مي شد، كوچك بود و كم ارتفاع. كنارش دو تا چادر هم سرپا بود. شنيده بوديم كه فرمانده تيپ احمد كاظمي است و معاونش هم مهدي باكري؛ ولي هيچ كدام از اينها را نمي شناختيم. وارد سنگر فرماندهي شديم، سقف سنگر پايين بود و مجبور شديم از همان اول بنشينيم. خودمان را معرفي كرديم؛ گفتيم كه از تبريز آمده ايم و...

يكي از آنهايي كه توي سنگر بود، داشت با بي سيم حرف مي زد. تا ما خودمان را معرفي كرديم برگشت به يكي از برادراني كه

توي سنگر بود، گفت: همشهري هاي آقا مهدي اومده سريع راهنمايي كنين چادرشان.

باز سرگرم صحبت با بي سيم شد. در تكاپو بود و آرام و قرار نداشت. از اينكه ما را خوب تحويل گرفته بود، در دلم به اش احساس محبت مي كردم. بالاخره متوجه شديم اين برادر خود احمد كاظمي است و حالا مانده بود مهدي باكري.

به يكي از چادرها راهنمايي شديم، ناهار را همانجا خورديم. پس از ناهار بود كه يك رزمنده اي آمد محجوب و افتاده با لباس خاكي بسيجي. خيلي هم ساده و بي پيرايه برخورد مي كرد. مهرش در همان ديدار اول به دلم نشست. پرس وجو كرديم و فهميديم كه اين برادر هم آقا مهدي باكري است. هنوز آقا مهدي باكري به عنوان فرمانده آينده تيپ نيروهاي آذربايجان مطرح نبود. داخل چادر بوديم. متوجه شدم كه آقا مهدي بيل به دست گرفته و دارد زمين را مي كند. شست مان خبردار شد كه انگار براي ما چادر آماده مي كند. از چادر زديم بيرون. رفتم جلو تا بيل را از دستش بگيرم، گفت:

[ صفحه 39]

شما حالا مهمان هستين، تازه از راه رسيدين و...

گفتم:اين حرفها چيه، اينجا جبهه است و همه بايد با همديگر كمك بكنيم و... بقيه بچه ها هم آمدند كمك كردند بيل را از دست آقا مهدي باكري گرفتيم و چادري را براي خودمان برپا ساختيم.

مدتي در اين چادر مانديم و با يكي از گردان هاي تيپ نجف رفتيم عمليات فتح المبين. آقا مهدي در عمليات مجروح شد و رفت عقب. بعد از پايان فتح المبين بحث تشكيل تيپ عاشورا داغ شد و سپس اعلام

گرديد كه تيپ عاشورا به فرماندهي مهدي باكري شكل مي گيرد. در اهواز مدرسه شهيد براتي و چند مدرسه ديگر را به عنوان ستاد تيپ گرفتيم.

آقا مهدي باكري هنوز توي خانه شان در اهواز استراحت مي كرد و به جبهه بازنگشته بود. يك روز با چند نفر از بچه ها رفتيم آقا مهدي را از منزلشان در اهواز به مقر تيپ آورديم. به اين شكل آقا مهدي باكري شد فرمانده تيپ عاشورا.

جدا شدن احمد كاظمي و مهدي باكري در ظاهر از همديگر خللي در دوستي شان بوجود نياورده بود. در تيپ نجف هر وقت گفته مي شد آقا مهدي معاون احمد آقاست، كاظمي مي گفت: «نه! آقا مهدي فرمانده منه!».

دوستي شان تا آخر ادامه داشت. در عمليات خيبر اردوگاه لشكر عاشورا و لشكر نجف در كنار هم بود و وسطشان فقط يك خاكريز داشت و سنگرهاي فرماندهي دو لشكر هم نزديك اين خاكريز بود. هر وقت آقا مهدي كاري با احمد كاظمي داشت ديگر معطل نمي شد. خودش بلند مي شد از خاكريز مي گذشت مي رفت

[ صفحه 40]

سنگر احمد آقا و او هم چنين مي كرد.

لحظه هاي سخت و سرنوشت ساز عمليات خيبر بود و باران تير و تركش مي باريد. بر اثر انفجار گلوله هاي توپ و تانك، حفره بزرگي ايجاد شده بود. اين حفره، سنگر آقا مهدي بود و سنگر قرارگاه تاكتيكي لشكر عاشورا توي جزيره.

احمد آقا حاضر بود براي ديدن مهدي جانش را هم بدهد. هر وقت فرصت مي كرد، مي گفت: «مهدي جان كاري كن كه باهم شهيد بشيم.» اين جمله را احمد بارها به مهدي گفته بود و من هم با گوش هاي

خودم شنيده بودم.

توي خيبر زير باران گلوله و تركش احمد آمد. تا مهدي را داخل حفره ديد تبسمي چهره اش را پوشاند و گفت:

- مهدي! چه جاي باصفايي برا خودت انتخاب كردي.

مهدي خنديد. احمد خيال جدا شدن از مهدي را نداشت و ماند داخل همين حفره. گفت: «اينجا هم قرارگاه تاكتيكي آقا مهدي است و هم من.» ولي اين حفره هيچ امنيت نداشت و نمي شد اطمينان كرد. به اصرار بچه ها سنگر كوچكي ساختيم. خود احمد آقا و آقا مهدي هم آمدند و در ساختن سنگر كمك مان كردند. نمي شد داخل سنگر سرپا ايستاد؛ كوچك بود و كم ارتفاع.

عمليات كه تمام شد، آقا مهدي برمي گشت عقب. مي رفت شهرهاي مختلف آذربايجان به خانواده هاي شهدا سر مي زد. به مجروحان جنگ و جانبازان سركشي مي كرد.

از مرخصي برگشته بوديم اهواز. احمد كاظمي تماس گرفت:

- مهدي مي خام ببينمت.

قرار گذاشتند و هر دو سر قرارشان آمدند.

[ صفحه 41]

ديدار دو يار ديدني بود تا شنيدني و نوشتني. شايد نتوان آن لحظات را با هيچ بيان و قلمي گفت و نوشت. انگار سالهاست كه همديگر را نديده اند. دست در گردن هم كردند. احمد آقا مرتب مي گفت: «مهدي خيلي دلم برات تنگ شده بود. خيلي دلم گرفته بود براي ديدنت ثانيه شماري مي كردم تا ببينمت دلم باز بشه...».

علاقه اين دو به يكديگر، به قدري محكم بود كه بيشتر وقت ها مي شد يكي را در كنار ديگري يافت. احمد آقا و آقا مهدي به قدري به سنگرهاي همديگر رفت و آمد مي كردند كه احمد كاظمي بيشتر بچه هاي

لشكر عاشورا را به نام مي شناخت و آقا مهدي هم چنين بود. در بيشتر عمليات ها اصرار داشتند كه احمد و مهدي كنار هم باشند... كنار هم بجنگند و...

روزهاي آخر عمليات خيبر خيلي تحت فشار بوديم. حميد آقا [23] پشت بي سيم مدام مهمات مي خواست، ما هم مي فرستاديم ولي به دست شان نمي رسيد. بعد هم كه خبر رسيد حميد آقا شهيد شده، بچه ها گفتند: بريم جنازه حميد را بياريم.

آقا مهدي در جوابشان گفت: حميد هم رزمنده اي است مثل بقيه رزمنده ها! مگه تعاون نيست! تعاون مي ره بقيه شهدارو كه بياره حميد رو هم با خودشان ميارن. حميد فرقي با بقيه نداره.

كنار جاده توي سنگري نزديك خط بوديم. جاده اي كه مستقيم مي رفت به پلي كه حميد آنجا بود. بغل اين جاده كانالي بود كه در كنارش سنگر ما قرار داشت. خمپاره 60 عراقي ها هم به اين سنگر مي رسيد. يعني همان سنگر قرارگاه تاكتيكي آقا مهدي. تلاش بچه ها براي متقاعد كردن آقا مهدي كه سنگرمان را عوض كنيم،

[ صفحه 42]

نتيجه اي نداشت.

پس از شهادت حميد، مرتضي ياغچيان رفت به جاي حميد. باز هم صداي آقا مرتضي را از بي سيم شنيديم كه مهمات مي خواست. مهمات فرستاديم باز هم به دستشان نرسيد.

يك تويوتا پر مهمات آمد جلو سنگر. آقا مهدي بلند شد كه اين بار خودم مي برم! سر و صداي بچه ها بلند شد كه نمي گذاريم شما ببريد. آقا مهدي كوتاه نيامد. گفتم: آقا مهدي! اجازه بده من ببرم. تا زماني كه ما هستيم، نيازي به رفتن شما نيست. اگه ما نتونستيم، شهيد شديم و... آخرين نفر شما مي برين.

من دائم كنارش بودم و روحياتش را بهتر مي دانستم. راضي اش كردم كه من ببرم. سوار تويوتا شدم. راننده تويوتا ماند همانجا. نشستم پشت فرمان، يكي از بچه هاي اطلاعات هم نشست كنارم تا راهنمايي ام كند. من جلوتر از آنجا را نمي شناختم. از داخل كانال حركت كرديم. نمي شد از روي جاده رفت. با تير مستقيم تانك مي زدند؛ ولي دشمن به داخل كانال ديد مستقيم نداشت هر چند توپ و خمپاره و... مي افتاد. حدود صد متر مانده به خط از سمت راست جاده، كانال يك انشعابي داشت كه بايد از آن انشعاب كه بلندتر هم بود، رد مي شدي تا به پل مي رسيدي. ماشين كه مي رفت روي آن بلندي دوشكاها مي زدند. وقتي رسيديم به انشعاب، ديدم اينجا پر از مهمات است. يعني مهماتي كه ما فرستاده ايم تا به دست حميد و مرتضي برسد، اينجا تلنبار شده است. بچه هاي توي خط گفته اند اينجا خالي كنيد ما مي بريم، هيچ كس هم نبرده يا به خاطر تيراندازي هاي شديد ريخته اند اينجا و برگشته اند. بلند شدم تا از روي جاده منطقه را ديد بزنم. تا سرم را بردم بالا دوشكا روي جاده

[ صفحه 43]

را با رگباري درو كرد و به دنبالش با سمينوف زدند. ديدم اين جوري نمي شود. در امتداد جاده حدود 50 متر پياده رفتم به سمت راست كه آنجا تقريبا جاده هم سطح زمين مي شد. در همين حال متوجه ايفايي شدم كه آمد از كنار تويوتاي ما رد شد و رفت روي جده و افتاد آن طرف جاده و همان جور بي حركت ماند. پشت ايفا تانكر آب بسته بودند. حدس زدم راننده اش را زدند. برگشتم پيش

تويوتا، ايفا مال لشكر نجف بود. راننده را زده بودند و ماشين هم خاموش شده بود.

با خودم كلنجار مي رفتم كه چه جور اين مهمات را از اين جاده عبور دهم. ارتفاع جاده از سطح زمين به سه متر مي رسيد. همان برادري كه به همراه من آمده بود، گفت: مي بيني برادر سفيدگري، امكان جلوتر رفتن ديگه نيست.

گفتم: من به هر قيمتي شده مي رم. مهمات را هم مي برم.

تويوتا با باري كه داشت از جاده رد نمي شد. بنابراين در امتداد جاده كه شناسايي كرده بودم، آمدم از جايي كه جاده هم سطح زمين مي شد پيچيدم درست برعكس مسير آمده منتهي از آن طرف جاده رفتم. حالا پهلوي تويوتا به سمت دشمن بود مجبور بودم باز از كنار جاده بروم چون جلوتر آب بود. حاشيه جاده به اندازه حركت يك تويوتا خشكي داشت و بقيه را آب گرفته بود. «و جعلنا...» بر لب زير بارش بي امان گلوله هاي دوشكا رفتم رسيدم كنار پل. تنها رفته بودم و همراهم ماند همانجا. خواست خدا بود كه طوريم نشود. بار تويوتا را خالي كردم. جعفر ودادي و اصغر ديزجي [24] آنجا بودند. اصغر گفت: «نگاه به جاي پيشاني ات كردي؟» برگشتم نگاه

[ صفحه 44]

كردم ديدم گلوله شيشه جلو را سوراخ كرده و از شيشه عقب خارج شده، به حدي سر و صدا بوده كه من صداي خرد شدن شيشه را نشنيده بودم. وقتي نشستم پشت فرمان، ديدم درست در مسير پيشاني ام خورده است.

وقتي مي خواستم برگردم پيش آقا مهدي، به ديزجي و ودادي گفتم به آقا مرتضي بگوييد كه مهمات را

در كنار پل خالي كرديم. برگشتيم سنگر قرارگاه، تويوتا را دادم ببرند دوباره مهمات بار بزنند و مقداري هم كمپوت و كنسرو و نان و... تا ببرم جلو.

تا اين ماشين برود و بيايد، آقا مهدي با آقا مرتضي تماس گرفت و گفت كه مهمات فلان جا خالي شده و برادران ديزجي و ودادي هم آنجا هستند و...

تويوتا كه پر مهمات برگشت باز حركت كردم و رفتم به همان شيوه اول. بچه ها تا مهمات و آذوقه را ديدند كلي خوشحال شدند. ولي به قدري خسته بودند كه حال برداشتن مهمات را نداشتند. گفتم: شما اينارو چه جوري مي برين جلو. راه رو نشان بدين با ماشين ببرم.

گفتند: از اينارو كه كمي جلوتر بري با تانك مي زنن. امكان رفتن با ماشين نيست.

نيروهاي ما پشت كانال صوئيپ مستقر بودند سمت چپ، لشكر نجف بود و سمت راست هم بچه هاي ما. يعني جايي كه ما رفته بوديم هنوز با خط فاصله داشت.

آقا مرتضي گفته بود بچه ها را مي فرستم مهمات را مي آورند. يك لحظه به فكرم رسيد و از بچه ها پرسيدم: جنازه حميد آقا كجاست؟

[ صفحه 45]

گفتند: «اونجاست!» جنازه را نشانم دادند. بار اولي كه آمده بودم، يادم نبود و الا مي توانستم با ماشين ببرمش عقب. در اين حين ديدم احمد كاظمي [25] با بي سيم چي اش و يك نفر ديگر پياده مي آيند به سمت ما. همديگر رو خوب مي شناختيم، مدام با آقا مهدي رفت و آمد داشت. تا چشمش افتاد به من، گفت: غلامحسين حالت چطوره؟ چه خبر؟ مهدي چطوره؟...

گفتم: خوبند، سلامتي، اونجا توي

سنگر قرارگاه تاكتيكي است.

با دستم سمتي كه آقا مهدي بود اشاره كردم. باز پرسيد: حالش خوبه؟

گفتم: آره

گفتم: حاجي! اينجا خطرناكه، چرا اومدي اينجا؟

گفت: اومده بودم به بچه هاي خودمون سري بزنم گفتم سري هم به بچه هاي مهدي بزنم و برم.

حس كردم اصلا اين احمد آقا ترس نمي شناسد. به قول امروزي ها آخر شجاعت بود. رفتم پيش بچه ها و گفتم: كمك كنين جنازه حميد آقا را بذاريم پشت تويوتا.

آن دور و برها جنازه ديگري نبود. جنازه حميد پشت خاكريز بود. پايين خاكريز را هم آب گرفته بود. تكيه داده بود به خاكريز و پاهايش داخل آب بودند. تركش كوچولويي از گيج گاهش خورده بود و از گوشش هم خون زده بود بيرون. زخم ديگري در بدن نداشت. آرام خوابيده بود و لبخند مليحي بر چهره داشت انگار به يكي لبخند زده باشد. [26] .

[ صفحه 46]

احمد آقا داشت در حالي كه به خط دشمن نگاه مي كرد، با بي سيم حرف مي زد. من رفتم زير شانه هاي حميد را گرفتم و اصغر ديزجي هم پاهاي حميد آقا گرفت. در اين حين خمپاره 81، افتاد درست كنار تويوتا. تويوتا روشن بود. چرخ و رادياتور و و ديفر ماشين را زد لت و پار كرد. در همان لحظه اي كه خمپاره افتاد و منفجر شد، صداي احمد كاظمي را هم شنيدم كه گفت: آخ؟

برگشتم طرف احمد. خودم نيز سوزشي در پايم حس كردم. [27] بي توجه به اين اتفاقات به بچه هايي كه آنجا بودند، گفتم: بيايين كمك كنين جنازه حميد را ببريم عقب.

منتهي اينها

از شدت خستگي حال بلند شدن نداشتند به قدري خسته بودند كه قدرت پر كردن خشاب هايشان هم نبود. گفتم: پس من جنازه رو مي كشم تا كنار تويوتا، شما فقط كمك كنين بذاريم داخل ماشين.

گفتند: باشه. در اين گير و دار اصغر ديزجي گفت: غلامحسين! هم ماشين ات زخمي شد هم خودت!

نگاه كردم از جايي كه در پايم سوزش احساس مي كردم تركش خورده بود. از رادياتور ماشين آب قرمز مي ريخت.[رنگ آب رادياتور تويوتا به رنگ قرمز است.]

«آخ» احمد آقا هنوز توي گوشم بود، برگشتم طرفش. گفت: ببين اون بند انگشتم كجا اوفتاده، شايد پيدا كردي.

[ صفحه 47]

يك بند از انگشت وسطش را تركش قطع كرده بود. بند را پيدا كردم و گذاشتيم سر جايش و با گاز و باند بستيم. احمد آقا باز هم نمي رفت عقب. با اصرار راضي كرديم تا برود عقب. آمدم سراغ تويوتا، ولي ديگر تويوتا به درد نمي خورد.

مي خواست برود كه پرسيدم: احمد آقا جنازه حميد را چيكار كنيم؟

گفت: بذار بمونه، بريم ماشين بفرستيم بيارن عقب.

گفتم: شما برين من مي مونم اينجا.

از دستم گرفت و كشيد كه بيا برويم. پاي من زخمي بود و مي لنگيدم. پياده راه افتاديم. بي سيم زد لشكر نجف، يك جيپ داشتند كه رويش موشك تاو سوار بود. همين جيپ موشك تاو آمد، سوارش شديم و برگشتيم قرارگاه. خودش از جيپ پياده شد به راننده سفارش كرد اين را ببر اورژانس و خودش رفت سنگر آقا مهدي، خواستم من هم پياده شوم كه به آقا مهدي گفت: زخمي شده، بذار بره اورژانس.

آقا مهدي هم گفت: برو بده زخمت را پانسمان كنن بعد برگرد.

من رفتم پانسمان شدم و برگشتم دوباره پيش آقا مهدي و احمد آقا.

بعد از اين احمد آقا را راضي كرديم كه برود عقب. در اين فاصله وضعيت خط و موقعيت دشمن را براي آقا مهدي شرح داد و رفت و فرماندهي لشكرش را سپرد دست آقا مهدي. منتهي از جزيره نرفته بود پس از يكي دو ساعت برگشت به همان سنگر كوچك آقا مهدي. بند انگشت را توي اورژانس انداخته بودند دور. گفته بودند ديگر به دردت نمي خورد.

جذبه آقا مهدي تنها احمد كاظمي را كه نكشيده بود به اين سنگر

[ صفحه 48]

كوچك و كم ارتفاع، خيلي ها را اينجا جمع كرده بود؛ ابراهيم همت، مهدي زين العابدين، عزيز جعفري و... بعد از اين خبر شهادت آقا مرتضي هم در جزيره پيچيد و غم و اندوه شهادت حميد آقا بر دلهايمان مضاعف شد. بعد از ظهر همان روز، دشمن فشارش براي تصرف پل شطاطه زياد شد و مقداري آمديم عقب تر، سر پل را دشمن از ما گرفت و ديگر نتوانستيم برويم جاده حميد را بياوريم و...

[ صفحه 49]

شناسايي

مصطفي عابدي

لشكر خودش را براي عمليات و الفجر 1 آماده مي كرد. يك گروهان از پدافند هوايي هم در منطقه فكه مستقر بود. يك روز آقا مهدي باكري و مصطفي مولوي آمدند جايي كه مستقر بوديم. سراغ فرمانده پدافند را گرفتند.

گفتم: اينجا نيست رفته عقب.

آقا مهدي پرسيد: تو اينجا چكاره اي؟

گفتم: فرمانده آتش بارم.

گفت: بلند

شو همراه ما بريم.

پياده راه افتاديم. از ميان دشت و تپه هاي فكه پشت سر آقا مهدي همينجوري رفتيم. گفت: مي ريم شناسايي منطقه. هوش و حواستو جمع كن.

اوايل فصل بهار بود و هوا گرم. نه جرعه آبي براي نوشيدن داشتيم و نه تكه ناني براي خوردن. سه نفر بوديم،سه نفري كه نفوذ كرده بوديم به عمق مواضع دشمن. جاي امني نشستيم و

[ صفحه 50]

عراقي ها را زير نظر گرفتيم كه آفتابه به دست مي آمدند دستشويي و برمي گشتند به سنگرشان...

كار شناسايي ما در فكه تا عصر طول كشيد و تا بيايم برگرديم قرارگاه تاكتيكي لشكر در دهلران، چيزي به تاريكي هوا نمانده بود. خسته بودم. تشنگي و گرسنگي رمقي برايم باقي نگذاشته بود و لبانم خشك شده بود. پس از رسيدن به قرارگاه به ياد لب تشنگان كربلا آب سرد خوردم. هر چه به آقا مهدي تعارف كردم، نخورد. رفت از آب تانكر خورد. كنسرو تن ماهي برايمان باز كردند. آقا مهدي لب به غذا نزد. از همان نان هاي خشك با پنير خورد. دوام نياوردم، بلند گفتم: آقا مهدي! شما از صبح تا حالا چيزي نخورده اين، گرسنه و تشنه اين حالا يك چيزي بخورين، از گلوي ما هم پايين بره...

گفت: برادر! شما بخورين. من با شما فرق دارم. من فرمانده لشكرم، احتمال داره رزمنده اي الان در جايي باشه كه به اين نان خشك و آب گرم هم دسترسي نداشته باشه. من در برابر او هم مسوولم...

فهميدم كه در حرف هايم زياده روي كرده ام؛ چيزي نگفتم. چشم دوختم به سيماي خسته و خاك آلود آقا مهدي.

نه ميلي به غذا داشتم و نه آب...

پس از عمليات و الفجر چهار كه در جبهه هاي غرب - منطقه حاج عمران- به وقوع پيوست، در طرح عمليات سپاه منطقه پنج - تبريز - مشغول كار شدم. محمد حشمتي معاون گردان پدافند هوايي لشكر عاشورا، در همين عمليات شهيد شده بود. پيام دادند كه خودم را برسانم لشكر. لشكر هم توي كاسه گران در گيلانغرب

[ صفحه 51]

مستقر بود. پس از آن كه رفتم كاسه گران به عنوان جانشين گردان پدافند هوايي معرفي شدم. لشكر داشت خودش را براي عمليات بعدي آماده مي كرد. ابتدا آمديم جايي كه به دشت آهو معروف بود. برادر علي پور فرمانده پدافند هوايي رفته بود مرخصي و من با فرماندهان براي شناسايي منطقه عملياتي مي رفتيم. سيد حجت كبيري بود و حميد آقا باكري و تعدادي از فرماندهان گردان ها. رفتيم براي شناسايي منطقه عمومي خيبر. از كنار پاسگاه برزگر رد شديم رفتيم جزيره مجنون و باتلاق ها...

نيروهاي بومي در منطقه بودند؛ ماهيگيران و... از ارتش و ژاندارمري هم بودند. براي اينكه شائبه اي در ميان نيروهاي مستقر در منطقه بروز نكند به ما گفته بودند حرف نزنيد و اگر حرف زديد به زبان فارسي صحبت كنيد. جزيره يك منطقه ي بكر و دست نخورده اي بود. قطعا هر حركت غيرمتعارفي ايجاد شك مي كرد. خط، آن جا به صورت پاسگاهي بود و خط منظمي در جزيره نبود. شناسايي ما يك روز طول كشيد. سوار بر بلم ها رفتيم به آبراه ها و از ميان ني زارها گذشتيم و بعد از توجيه به منطقه عمومي عمليات برگشتيم. چند روز بعد هم موقعيت لشكر به پاسگاه

برزگر منتقل شد.

به خاطر حضورم در شناسايي ها پيش از عمليات، نسبت به فرمانده پدافند با منطقه عمليات آشناتر بودم. بالاخره عمليات خيبر شروع شد. قرار بود صبح عمليات به جزيره بروم و نيروهاي پدافند هوايي را سازمان دهم تا در مقابل حملات هوايي دشمن بجنگيم. نيروهاي ما شب اول عمليات با قايق ها وارد جزيره شدند و سر پل هايي نيز گرفتند. حالا وقتش بود كه نيروها و امكانات پشتيباني

[ صفحه 52]

وارد جزيره بشوند.

رفتيم باند هلي كوپترها كه به جزيره برويم. علي پور - فرمانده پدافند - اصرار داشت كه خودش برود جزيره، ولي آقا مهدي باكري قبول نمي كرد، مي گفت: «عابدي نسبت به منطقه توجيه است و در شناسايي ها بوده، بذار او بره...»منتهي او هم روي اصرار خود پافشاري مي كرد. دلم براي رفتن به جزيره پر مي زد. علي پور بالاخره توانست نظر مساعد آقا مهدي را جلب كند طوري كه او را همانجا نسبت به منطقه توجيه اش كنم و او خودش برود.

در عرض چند دقيقه توجيه اش كردم و آنها سوار هلي كوپتر شدند كه بروند جزيره و من هم برگشتم موقعيت لشكر توي پاسگاه برزگر.

شب هاي حمله، نيروهاي گردان پدافند هوايي را بين گردانهاي عمل كننده تقسيم مي كرديم و با آنها مي رفتند و در منطقه، صبح بلافاصله ضد هوايي هاي غنيمتي را در برابر حملات هوايي دشمن بكارگيري مي كردند.

پس از ساعتي پيك ستاد آمد و گفت: هلي كوپتري كه برادر سيفعلي علي پور و محمدزاده (فرمانده ادوات) و مصطفي مولوي و... را به جزيره مي برده سقوط كرده، آقا مهدي پيام داده كه عابدي هر چه زودتر بياد جزيره نيروهاي

پدافند را سازماندهي كند. بچه هاي پدافند بي فرمانده مانده اند.

خوشبختانه در اين سقوط كسي طوري نشده بود منتهي برخي زخم هايي برداشته بودند كه يكي هم برادر علي پور بود. پريدم روي تويوتا. تويوتاي ما اتاق نداشت. رويش ضد هوايي گردون

[ صفحه 53]

گذاشته بوديم كه در اصطلاح، پدافند متحرك مي گفتيم. دوازده فروند موشك سهند 3 و دو دستگاه چكاننده هم بار تويوتا كردم و به راه افتاديم. همراهانم يكي راننده بود و يكي هم روحاني گردان. رفتم پاي هلي كوپتر در باند پشتيباني كه دست هوانيروز ارتش بود.

مسوول شان پرسيد: مال كجايي؟

گفتم: لشكر عاشورا.

گفت: متأسفم! نوبت لشكر عاشورا تمام شد. حالا لشكر نجف را مي بريم.

گفتم: من بايد برم. فرمانده لشكرمان - آقا مهدي - گفته هر چه زودتر خودم را برسانم جزيره.

اصرار و خواهش از من و انكار از آنها. به هيچ وجه قبول نكرد. آرام و قرار نداشتم. مقداري هم كار پرواز هلي كوپترها گره خورده بود و دشمن به محض بلند شدن، هلي كوپترها را مي زد. خلبان ها هم نمي رفتند. در اين گير و دار، يك هلي كوپتري كه به جزيره نيرو برده بود برگشت. در حال نشستن گفتند اين هلي كوپتر خلبانش شجاع و نترس است، حتما مي رود. در كمين نشستم. به محض باز شدن درهاي هلي كوپتر [شنوك دوپر] اولين ماشيني بودم كه رفتم داخلش. به دنبال من هم دو تاي ديگر هم آمدند.

همان كسي كه اجازه نمي داد سوار شوم، آمد ديد كه توي هلي كوپتر هستم، با تعجب پرسيد: تو باز هم اومدي؟!

گفتم: من بايد بروم.

گفت: باشه برو. ما

به ازاي رفتن تو از لشكر عاشورا، امروز هيچ كسو نمي بريم.

گفتم:مهم نيست! من برم بعد هر كاري خواستي بكن.

[ صفحه 54]

هلي كوپتر ما را در ميان باران گلوله و خمپاره در جزيره پياده كرد. جزيره به شدت گلوله باران مي شد و زمين زير پاي مان مي لرزيد. به سمت خط اول كرديم. نسبت به منطقه توجيه بودم و مسير حركتم به طرف پل شطاطه (كه بعدها به پل شهيد حميد معروف شد) بود. اما بايد قبل از هر كاري آقا مهدي را پيدا مي كردم و تكليف پدافند را مي پرسيدم. نرسيده به پل، ماشين مان پنچر شد و ديگر نتوانستيم پيش برويم. آنجا كنار ماشين ايستاده بوديم و دنبال راه چاره اي كه خودمان را چگونه به پل برسانيم.

يك لحظه ديدم يكي با صداي بلند داد مي زند: پدافند، پدافند...

دستم را بلند كردم و جواب دادم. آمد نزديكتر و گفت آقا مهدي كارتون داره. پرسيدم: كجاست؟

با دستش نشان گرفت و گفت: اونجا كنار خاكريز.

حدود صد متر با ما فاصله داشتند. خودم را سريع رساندم پيش آقا مهدي. پشت خاكريز با چند تا از فرماندهان لشكر آنجا بودند؛ كبيري، الموسوي، حميد آقا و... سنگر و سرپناهي هم در كار نبود.

حميد آقا چند زخم سطحي داشت و سر و صورتش خون آلود بود و خسته به نظر مي رسيد.

احوالپرسي كرديم و آقا مهدي گفت: چند قبضه پدافند هوايي توي جزيره غنيمت گرفته شده، ولي كسي نيست كه به كارگيري كند. نيروهاتو جمع و جور كن قبضه ها رو راه اندازي كنين. هلي كوپترهاي دشمن بچه ها را بدجوري اذيت مي كنن. در

دو نقطه از خط مقدم مستقر شوين طوري كه نذارين هلي كوپترهاي دشمن بچه ها را اذيت كنند.

[ صفحه 55]

گفتم: ماشين مون پنچر شده، همينجوري مونده ايم.

گفت: برو فلان جا، چرخ هاي سالم هست، بردار بنداز ماشين، زود برو.

حجت كبيري هم گفت: برادر عابدي سمت راست ما يك ساختمان مانندي و تانكر آبي ديده مي شه، گه گاه از اونجا شليك مي كنن، توي مسير كه مي رين اونجارو پاكسازي كنين.

رفتيم جايي كه برادر كبيري گفته بود. يك عراقي تيراندازي مي كرد. اسيرش كردم و يك دستگاه استيشن عراقي هم غنيمت آوردم دادم دست بچه هاي بهداري، تا در انتقال زخمي ها استفاده كنند.

خداحافظي كردم و آمدم به نشاني كه آقا مهدي داده بود. فكر هر كي بود به واقع بكر بود. چند تا چرخ و رينگ نو بود، يكي را برداشتم و آوردم انداختم ماشين و رفتم پي نيروهاي پدافند كه در جزيره پراكنده بودند. پانزده نفر را جمع كردم و روي غنيمتي نشاندم شان. دو قبضه پدافند سيار هم كه بر روي تويوتا نصب شده بود، به خط اول فرستادم.

كم كم اوضاع جزيره را در دست گرفتيم و هلي كوپترهاي دشمن به راحتي نمي توانستند بيايند بالاي سر بچه هاي ما مانور بدهند. به اين شكل سه روز تمام توي جزيره جنگيديم. دشمن فشار زيادي مي آورد كه پل را از دست ما بگيرد. ولي بچه هاي ما مقاومت مي كردند. اگر دشمن موفق مي شد پل را از دست ما بگيرد، كار براي ما خيلي سخت مي شد. شهادت حميد آقا و به دنبالش آقا مرتضي، بد جوري به دلمان آتش زد. عراقي ها همچنان فشار مي آوردند كه از پل

رد شوند، منتهي رشادت بچه هاي ما، مانع از پيشروي

[ صفحه 56]

دشمن مي شد.

روز چهارم با تويوتايي كه پدافند سيار داشت، آمدم بنه مهمات در چهارراه شهادت - داخل جزيره - كه مهمات ببرم. دو فروند هواپيماي دشمن در آسمان جزيره ظاهر شدند. دو تا موشك سهند [28] شليك كردم. ولي پايين بودن ارتفاع هواپيما و حساسيت موشكها به رنگ آبي از مسير منحرف شده و افتادند داخل آب. بعد از چند دقيقه دوباره دو فروند از ميگ هاي عراقي بنه را بمباران كردند. در اثر اصابت تركش بمب، يك رزمنده بسيجي بدنش دو تكه شد. مي رفت كه در اثر شهادت اين رزمنده بچه ها روحيه هايشان را از دست بدهند، بعضي ها ترسيده بودند.

ساعت حوالي يازده قبل از ظهر بود. برادر صبوري جانشين ستاد لشكر كه او هم آنجا بود، رفت روي يكي از ماشين ها و شروع كرد با صداي بلند به اذان گفتن. انگار محشري برپا شده بود. ولي اين ابتكار عمل برادر صبوري بچه ها را ساكت و آرام كرد. زخمي ها را فرستاديم بهداري. پاهاي شهيدي كه دو تكه شده بود را از دوردست ها پيدا كرديم. تكه هاي بدنش را يك جا جمع كرديم و فرستاديم پشت جبهه.

شب پنجم حوالي ساعت 12 شب بود و توي اورژانس عراقي ها، جعبه هاي متعلقات و لوله قبضه هاي 5 / 14 م. م را تميز مي كرديم كه براي صبح آماده باشند. يك بسيجي اهل مراغه به اسم حضرتي پرسيد: چرا اجازه ندادي به خط اول برم؟

مي دانستم معلم است و چهار تا بچه قد و نيم قد دارد.

[ صفحه

57]

گفتم: به موقع اش مي گم.

ديگر نه او چيزي گفت و نه من. هفت روز بود كه جنگ سختي داشتيم. خسته و كوفته برگشتيم كمي استراحت كنيم. كانكس اورژانس 5 تا تخت بيمارستاني داشت. مي خواستم در تخت اول بخوابم كه همين حضرتي آمد و گفت: «برادر عابدي شما برو جاي من بخواب و من هم جاي شما مي خوابم.» پرسيدم: چرا؟

گفت: كليه هاي من ناراحتند، شب ها زياد بيرون مي رم، نمي خوام شما را زياد اذيت بكنم.

جايمان را عوض كرديم. خسته بودم، نه من كه همگي خسته بوديم. خيلي زود پلك هايم افتاد روي هم.

پس از خوابيدن ما، عراقي ها آن قدر با توپ هاي فرانسوي آنجا را كوبيده بودند كه دو گردان لشكر از كانال مجبور به عقب نشيني شده بودند؛ ولي ما بيدار نشده بوديم. تا اينكه يكي از گلوله ها خورد به بغل كانكس و از خواب پريديم. به بچه ها گفتم بروند بيرون. در ميان سر و صداي بچه ها صداي حضرتي نمي آمد. چراغ قوه را روشن كردم، ديدم بد جوي زخمي شده و مغزش ريخته روي صورتش و در حال جان دادن است. جمع و جورش كرديم و بردند عقب.

روز هشتم عمليات، نزديكي هاي خط اول، جنگ سختي با هلي كوپترها و هواپيماهاي دشمن كرديم. كنار تويوتايي كه قبضه سيار را بر روي خود داشت، بودم. مهمات مان ته كشيده بود. هر چه توي بي سيم داد و بيداد كرديم براي ما مهمات بفرستند، ثمري نبخشيد. سنگر ما در جناح راست پل شطاطه بود. وقتي از بي سيم نتيجه نگرفتيم، خودمان با تويوتا برگشتيم عقب تا مهمات ببريم.

[ صفحه 58]

روي تويوتا، قبضه 5 / 14 م. م بود مهمات برداشتيم و دوباره مسير خط را در پيش گرفتيم. پنج نفر بوديم. نرسيده به پل، جاده پيچ داشت. سر پيچ، يك لحظه ديدم از داخل نيزارهاي جزيره، هلي كوپتر عراقي ها ظاهر شد. سرعت ماشين هم شايد 70 - 60 كيلومتر بود. هلي كوپتر به محض بلند شدن ماشين ما را هدف گرفت. من شليك موشك ها را كه ديدم به بچه ها گفتم: «سريع بپرين پايين.» سه نفر موفق شديم بپريم؛ ولي دو نفر ديگر يكي زخمي شد و يكي هم شهيد. موشك خورده بود به تويوتا و قسمت جلوي تويوتا منهدم شده بود.

من شستم خبردار شد كه انگار دشمن از پل عبور كرده، يكي از آنهايي كه از ماشين پريده بود، زخمي بود. من هم كمرم آسيب ديده بود، ولي مي توانستم حركت كنم. همان برادر زخمي عكسي از جيبش در آورد و گفت: اين عكس بچه مه، به خاطر فرزندم نذار اينجا بمونم...

با اينكه تويوتا رفته بود داخل ني زار ولي قبضه پشت تويوتا سالم بود. موشك، جلوي تويوتا را متلاشي كرده بود. پريدم پشت تويوتا و هلي كوپتر را نشانه گرفتم. منتهي بخاطر متلاشي شدن جلوي تويوتا، لوله ضد هوايي از مقداري معين پايين نيامد. با اين حال هلي كوپتر را نشانه گرفتم، پايم را روي پدال ضد هوايي فشار دادم. گلوله ها از بيخ گوش هلي كوپتر گذشتند. هلي كوپتر برگشت و از بالاي سر ما دور شد.

بلند شدم آمدم عقب تر. آنجا دست نيروهاي لشكر نجف بود. يك تويوتاي لشكر ما داشت مهمات خالي مي كرد. مهمات را مي آورده محور لشكر عاشورا، بچه هاي لشكر نجف ديده بودند مهمات

[ صفحه 59]

است، گفته بودند همين جا خالي كن. او هم با جان و دل كار مي كرد. راننده بچه اردبيل بود. گفتم: مهمات رو خالي كن با تويوتا بريم جلو چند تا مجروح هست، آنها را برداريم بياريم عقب.

گفت: من هيچ جا نمي رم مگه اينكه آقا مهدي خودش بگه.

گفتم: حالا آقا مهدي را از كجا پيدا كنم. اونا مجروحند اگر اونجا بمونن اسير مي شن.

قبول نكرد. عصباني و آشفته بودم. با كلاش رگباري زير پاي راننده خالي كردم. انگار حالم را درك كرد كه موضوع از چه قرار است.

گفت: چرا اينجوري مي كني برادر؟! هر جا تو بگي مي رم.

نشستم پشت فرمان و برگشتم پيش بچه هاي زخمي.

گذاشتيم شان داخل ماشين و راه افتاديم. تازه حركت كرده بوديم كه سر و كله هلي كوپتر دشمن دوباره پيدا شد. درست بالاي سرمان. تعقيب مان مي كرد. با حداكثر سرعتي كه مي شد رفت، تخته گاز مي رفتم. نفس ها در سينه هامان حبس شده بود. يك چشمم به جلو بود و يك چشمم به هلي كوپتر دشمن. تند و تيز مي رفتم. هلي كوپتر جايي رسيده بود كه گفتم الان مي زند. يك لحظه پايم را گذاشتم روي ترمز، ماشن در جا ميخكوب شد و موشك هاي شليك شده به ماشين چند متر جلوتر خوردند به زمين و منفجر شدند. گرد و خاكي از بلند شد كه بيا و ببين. از اين شرايط استفاده كردم و در ميان گرد و خاك از مهلكه گريختيم. كنار خاكريز هلالي، اورژانس بود، مجروح ها را رساندم اورژانس. وقتي آقا مهدي را توي جزيره يافتم، داشت با لودر خاكريز بلند

مي كرد تا بچه ها در پناه آن با دشمن بجنگند... عليرغم شهادت حميد باكري، مرتضي ياغچيان و چند تن از فرماندهان گردان، مثل مشهد عبادي و

[ صفحه 60]

و رمز ياري و... آقا مهدي با تلاش و رشادت تمام سعي داشت به هر نحوي شده جزيره حفظ شود و همين جور هم شد. روز بيستم عمليات از جزيره خارج شدم.

[ صفحه 61]

كسي از ميدان سالم بيرون نمي آيد

كاظم آفاقي

بعد از عمليات و الفجر يك، لشكر به منطقه كاسه گران در دوازده كيلومتري گيلانغرب منتقل شد. گردان تخريب هم مثل ساير گردانهاي لشكر، مشغول سازماندهي و آماده كردن نيروهايش بود. يكي از اين مراحل آمادگي؛ آموزش نيروهاي جديد بود كه به گردان تخريب ملحق مي شدند. مسوول آموزش تخريب، محمدرضا احمدي گوگاني بود. احمدي در و الفجر مقدماتي از ناحيه شكم مجروح شده بود و هنوز زخمش بهبود نيافته بود. با اين حال در همه مراحل آموزش، خودش حضور مي يافت. با نيروهاي آموزشي سينه خيز مي رفت، مي دويد و گاهي در اين كارها از محل زخمش خون جاري مي شد؛ ولي كم نمي آورد. يك دفعه كه محل زخمش عفونت كرده بود، گفتم آقا رضا! آخر تو مربي هستي و بايد آموزش بدي، چه ضرورتي داره كه خودت هم سينه خيز بري و...

گفت من نمي تونم كاري كه خودم نمي كنم به بسيجي ها

[ صفحه 62]

تكليف كنم!

در آن دوران، هم چادر بوديم و از نزديك به خصوصياتش آشنا شده بودم. از ديگر خصوصيات احمدي گوگاني اين بود كه از تداركات لباس نمي گرفت. يك بلوز چيني و يك شلوار بسيجي داشت

كه هميشه خدا اينها را مي پوشيد. هر وقت هم نياز مي شد بشويد، شب مي شست و صبح مي پوشيد. فرقي هم نمي كرد خشك شده يا نشده باشد. منطقه كاسه گران كوهستاني و سرد بود، لباسهايش خشك نمي شد و گوگاني بيشتر وقت ها لباسهايش را مرطوب مي پوشيد.

يك روز گفتم: احمدي! از تداركات لباس بگير. حداقل در اينگونه موارد استفاده بكني.

گفت: لباسهايي كه پوشيده ام حقشو ادا نكرده ام. هر وقت حق اينارو ادا كردم اون موقع لباس مي گيرم.

بعد از مدتي از كاسه گران به منطقه عملياتي و الفجر 2، در منطقه حاج عمران آمديم. لشكر عاشورا در آن عمليات نيروي پشتيباني بود. منطقه تمرچين، منطقه اي بود آلوده به مين. پس از عمليات مي خواستند از آن منطقه، جاده بزنند. ما بايد آن منطقه را از وجود مين ها پاكسازي مي كرديم. مدت زمان زيادي از مين گذاري آنجا مي گذشت و همه جا علف سبز شده بود. بعضي جاها ارتفاع علف ها به يك متر هم مي رسيد و حتي در بعضي جاها ميدان مين، در لابه لاي علف ها گم شده بود. ابتدا چند نفري رفتيم شناسايي.

مين ها تله گذاري شده بودند. احمدي گوگاني در اين مأموريت، مسوول اكيپ ما بود. پاي كار دو نفر، دو نفر تقسيم شديم. من با يوسف جديدي اول، اصغر آفرين سار با اكبر مسلم مهرواني و... به

[ صفحه 63]

فاصله يك متر و نيم از همديگر شروع كرديم به پاكسازي ميدان مين. محمدرضا احمدي گوگاني هم به عنوان مسوول اكيپ بر كار همه بچه ها نظارت مي كرد و آرام و قرار نداشت. كار در ميدان مين بسيار سخت مي نمود و در بعضي موارد هم كار گره

مي خورد. مين ها مثل سنگ به زمين چسبيده بودند و با وجود تله، حساسيت كار خنثي سازي بيشتر بود. وقتي سيخك به زمين مي خورد، مين از جاي خود قدري بالاتر مي آمد و بايد با احتياط و اعتماد به نفس كامل، مين ها را خنثي مي كردي، تا مبادا اشتباهي رخ دهد. چون در تخريب ياد گرفته بوديم؛ اولين اشتباه آخرين اشتباه است! انفجار در محل كار اكبر مسلم مهرواني همه را در جاي خود ميخكوب كرد. انفجار مين ضد تانك (64 TM).

صداي انفجار منطقه را به لرزه در آورد. اكبر وقتي سيخك را به زمين مي زند، مين بالا مي آيد و ديگر فرصت نمي كند كه كاري براي خنثي سازي تله قطع فشار بكند. به دنبال انفجار، پيكر متلاشي شده اكبر در هوا پراكنده شد. و من كه تا حدي دورتر از آنها بودم، بدنم پر از تركش شد. سريع با تويوتا به پشت جبهه منتقل شدم. آنجا كارهاي مقدماتي مداوا انجام گرفت و بعد با برانكارد بردند باند هلي كوپترها، وقتي مي خواستند به هلي كوپتر بگذارند، يكي به امدادگر گفت: او زنده نمي ماند! زخمش خيلي زياده، زياد خودتو خسته نكن!

بعد از آن ديگر چيزي نفهميدم. وقتي چشمانم را باز كردم در نقاهتگاه 7 تير اروميه بودم. دكتري كه بالاي سرم بود، گفت:» 15 روزه كه بي هوشي، و بيش از 60 تركش در بدنت جا خوش كرده.»

پس از بهبود نسبي آمدم تبريز. از بچه ها هيچ خبري نداشتم. از

[ صفحه 64]

جعفر منافي - يكي از نيروهاي تخريب - وضعيت بعد از خودم را جويا شدم. منافي گفت: محمدرضا احمدي گوگاني بر اثر انفجار

مين از كمر دو نيم شده بود و از اكبر مسلم مهرواني فقط يك پا به دست آمد. يوسف جديدي اول، سرش از تن جدا شده بود با دو دستش. و اصغر آفرين سار هم بعد از دو روز حوالي ميدان پيدا كرديم...

منافي در شرح وضعيت منطقه بعد از انفجار گفت: آقا مهدي، حميد آقا و برادر جوادي بعد از شما آمدند ميدان مين را ديدند. آقا مهدي گفت: كسي از اين ميدان مين سالم بيرون نمي آيد!

آقا مهدي هميشه اين گونه مواقع خودش را به صحنه هاي خطر مي رساند. روزها طي شدند و رسيديم به عمليات خيبر. [29] .

... وقت آن بود كه گردان تخريب هم به نيروهاي مستقر در خط اول بپيوندد. آتش دشمن جزيره را در كام خود داشت. گردان به ستون مي رفت، اكبر جوادي جلوتر از همه بود. از هر چند قدم مجبور بوديم خيز بزنيم، پس از لحظاتي دوباره بلند مي شديم و به راهمان ادامه مي داديم و اين كار مرتب تكرار مي شد. پس از چند قدم دوباره صوت خمپاره و خيز... ما شاء الله...، خسته نباشين، آفرين...بلندشين... با يك وضعيت بسيار آش و لاشي خودمان را به خط رسانديم. تير و تركش از كنار سر و صورتمان رد مي شد، فشار عراقي ها بيش از آن بود كه فكر مي كرديم. آن قسمت از خط اول را كه گردان تخريب در آن مستقر شده بود، نزديك پل ارتباطي جزيره با عقبه دشمن [30] بود. يعني دشمن از اين پل مي توانست همه

[ صفحه 65]

امكانات و تجهيزات و نيروهايش را وارد جزيره كند. طبق نقشه عمليات

اين پل بايد توسط گروهان انفجارات تخريب منهدم مي شد. منتهي بعد كه نيروهاي ما بيش از مقدار تعيين شده پيشروي كرده بودند، احتمالاتي داده مي شد كه پل در آينده براي خودمان لازم باشد، بنابراين با صلاحديد فرماندهان از خير انهدام اين پل گذشتند. محمد گروسي معاون گردان تخريب در دقايق اوليه درگيري با اصابت تيري شهيد شد.

فاصله خط عراقي ها با خط ما حدود 100 متر بيشتر نمي شد. در ساعات آغازين حضور ما در خط، دشمن فشار آورد و با آتش سنگيني كه داشت ما را عقب راند. و اين بار نوبت ما بود كه دست به ضد حمله بزنيم و دشمن را پس بزنيم. عراقي ها به زور اسلحه و آتش توپخانه قويي كه داشتند جلو آمدند، ولي ما با اتكا به روحيه بچه ها و ايمان شان پيش مي رفتيم. فكر نمي كردم در هيچ كجاي جزيره، عراقي ها اين همه مهمات و گلوله حرام كرده باشند. پس از يك ساعت درگيري كه بسياري از بچه هاي ما افتاده بودند؛ رجبي، فرجي، علي آتشبار و

... ابوالفضل فرهمند هم مجروح شد و سريع منتقل شد عقب. فاصله ما با دشمن به حداقل رسيده بود، به طوري كه به همديگر نارنجك پرتاب مي كرديم. با گوشت در برابر گلوله و خمپاره ايستاده بوديم. جنگي سخت و نابرابر داشتيم.

عراقي ها كه نارنجك پرتاب مي كردند، بچه هاي ما خيلي زود نارنجك را برمي داشتند و به خود عراقي ها پرتاب مي كردند. اما عراقي ها جرأت نداشتند چنين كاري بكنند. بچه هاي ما 4 ثانيه از 7 ثانيه زمان تأخير را خودشان حفظ مي كردند و در 3 ثانيه آخر، نارنجك را پرتاب مي كردند كه ديگر عراقي ها فرصت

هيچ كاري

[ صفحه 66]

نداشته باشند.

غم از دست دادن ياران دلاورمان آتش به جانمان مي زد. اما وقتي چشمم به رسول صارمي و اكبر بابازاده مي افتاد، احساس غرور مي كردم؛ اكبر با تيربار ايستاده بود نقطه اي كه بر پل كاملا تسلط داشت. اجازه نمي داد يك عراقي از پل سالم عبور كند. عراقي ها كه به ستون مي آمدند اكبر رگباري مي بست و نيروهاي دشمن مثل برگ خزان مي ريختند. پس از يكي دو ساعت جنگ جانانه، نيروهاي دشمن از شور و شر افتادند و به اصطلاح فهميدند كه ديگر «اين تو بميري از آن تو بميري ها نيست!». برگشتند به جاي اول خود. وضعيت گردان تخريب، هيچ تعريفي نداشت. اگر همه بچه ها را كه سرپا بودند جمع مي كردي، يك گروهان بيشتر نمي شد، بقيه مجروح شده بودند و شهيد!

تا حدودي، خط تثبيت شده بود ولي از يك بريدگي كه در طول خاكريز بود، اذيت مي شديم و عراقيها امانمان را بريده بودند و مرتب مي زدند. هيچ كس جرأت نمي كرد براي آن قسمت كاري بكند. يك لودر از لشكر نجف آنجا بود، راننده اي داشت با هيكل نحيف و ريزه ميزه. او هم جرأت نمي كرد كه برود رو لودر. آقا مهدي فرمانده لشكرمان كه به نيروهاي مستقر در خط اول پيوست، دل و جرأتمان بيشتر شد. وقتي وضعيت را اينجوري ديد به راننده لودر گفت: آقا جان! اينجا يك خاكريز بزن، بچه ها قتل عام مي شن.

او آقا مهدي را نمي شناخت. گفت: برو بابا! تو هم ديوانه شده اي! در اين بحبوحه كي مي تونه بره رو لودر.اگه خواستي خودت بري مانعي نداره، من كه نمي تونم!

دشمن ما

را زمينگير كرده بود و مهماتي هم نداشتيم. آقا مهدي

[ صفحه 67]

بي آنكه خم به ابرو بياورد رفت روي لودر، نفسها در سينه بند آمده بود. رفت جلوتر و خاكريزي بلند كرد و آمد پايين، چشمهايمان از حيرت بيرون زده بود، همه مي ترسيديم كه آقا مهدي طوريش بشود. حضورش در خط، قوت قلب همه بچه ها در آن شرايط سخت بود. وقتي از لودر آمد پايين، صدا زد: برادران! برادران! بيايين پشت اين خاكريز پناه بگيرين.

وقتي خيالش راحت شد برگشت سنگر فرماندهي و...

هفت روز از بودنمان در جزيره مي گذشت. شب و روز را قاطي كرده بوديم. شب آخر پتويي پيدا كردم، بوي گند مي داد؛ اما چاره نبود. شش نفر رفتيم زير پتو كه بخوابيم. سرما و بي خوابي امانم را بريده بود. داود صالحپور [31] ، جواد عباس عليزاده [32] و بنده و... خلاصه نشد، كشمكش 6 نفره به جايي نرسيد. بچه ها اينجا هم از شوخي دست بردار نبودند. سه نفر بلند شديم رفتيم در پناه كمپرسي خوابيديم... صبح خط را به نيروهاي ديگري تحويل داديم و برگشتيم عقب.

[ صفحه 69]

خدا شما را رحمت كند

صمد قدرتي

در موقعيت شهيد مدني - كاسه گران - حميد آقا نيروها را سازماندهي مي كرد، نوشته اي دست هر يك از بچه ها مي داد و به يگان ها مي فرستاد. آخرين نفر من بودم، همه بچه ها رفته بودند.

پرسيدم: من چي؟

گفت: بيا بريم.

سوار ماشينش كرد و گفت: تو را مي برم پيش آقا مهدي. از اين به بعد پيك آقا مهدي هستي.

نمي توانستم باور كنم كه من پيك فرمانده لشكر

باشم! نامش را زياد شنيده بودم؛ اما خودش را نديده بودم. توي فكر و خيال بودم كه حميد آقا جلوي چادري ترمز كرد. گفت: اين چادر شماست، برو تو، آقا مهدي هم مياد.

باورش برايم سخت بود كه من با فرمانده لشكر هم چادر باشم. آن شب سپري شد. صبح آقا مهدي آمد، حميد آقا معرفي ام كرد. با هم دست داديم و مرا در آغوش كشيد، در اولين برخورد طوري با

[ صفحه 70]

من رفتار كرد كه انگار سالهاست همديگر را مي شناسيم.

آقا مهدي از من پرسيد: برادر صمد، موتور سواري بلدي؟

گفتم: بله، آقا مهدي.

نوشته اي دستم داد و گفت: برو از تداركات موتور تحويل بگير.

عمليات خيبر با شدت و حدت تمام ادامه داشت. لحظه اي آرام و قرار نداشتيم. نيروهاي ما مي جنگيدند و مردانه مقاومت مي كردند. دشمن پشت سر هم پاتك مي زد. توي جزيره جنوبي سنگري بود كه به اصطلاح سنگر قرارگاه مي گفتيم. بيشتر فرماندهان يگانهاي عمل كننده آنجا بودند؛ حاج همت، و معاونانش، آقا مهدي، احمد كاظمي و... جنگ در محور لشكر حضرت رسول (ص) شدت زيادي داشت و لحظه به لحظه خبرهاي نگران كننده مي رسيد.

عراق، در اين محور لشكر دست به پاتك محكمي زده بود. خستگي بر وجود همه مان چيره شده بود. چند شب بود كه هيچ كس خواب نداشت. فرماندهان گردانهاي لشكر حضرت رسول (ص) مدام با حاج همت تماس مي گرفتند، وضعيت خود را گزارش داده و و كسب تكليف مي كردند. حاج همت فقط مي گفت: «به گوشم!»و خوابش مي برد. از شدت بي خوابي نمي توانست چشمانش را باز كند. صدايش مي كرديم:

حاج آقا! بي سيم با شما كار داره.

دوباره به گوش مي شد. از خط پي در پي پيام مي دادند؛ ولي او با چشمان بسته نمي توانست جواب بدهد...

بچه هاي لشكر حضرت رسول دست به دامن آقا مهدي شدند؛ آقا مهدي! به حاجي پيام مي دن، شما بيدارش كنين...

آقا مهدي خيلي سعي كرد حاج همت را بيدار كند؛ اما موفق

[ صفحه 71]

نشد. بي خوابي و خستگي حاج همت را بدجوري كلافه كرده بود.

آقا مهدي بي سيم را گرفت و خودش را معرفي كرد و گفت پيام تون رو بدين.

هنگام دريافت پيام آقا مهدي هم چشمانش بسته شد و به خواب رفت. از دستش گرفتم و گفتم: آقا مهدي پيام مفهومه؟

چشمانش را به زور باز كرد و دوباره خواست كه پيام بگيرد باز خوابش برد. بار سوم چشمانش را باز كرد و با هر زحمتي بود پيام را دريافت كرد.

پيام بچه هاي لشكر حضرت رسول نشان از فشار زياد دشمن بود. اگر دشمن در محور طلاييه موفق به پيشروي مي شد كار توي جزيره براي همه بسيار مشكل مي شد.

يك لحظه آقا مهدي گفت: برادر صمد! از هر كجاست براي ما دو تا آرپي جي پيدا كن سريع!

دستور آقا مهدي مرا از جا كند. به طرف موتور رفتم و زير آتش شديد دشمن راه افتادم، خودم را رساندم سنگر تداركات. در حالي كه نفس نفس مي زدم، گفتم: سلام برادر صبور! آقا مهدي گفت دو تا آرپي جي مي خوايم.

تا نام آقا مهدي را آوردم بي معطلي دو تا آرپي جي با 6 موشك آورد. فقط به خاطر

نام آقا مهدي بود كه اينها را به من داد و الا گرد و خاكي كه بر سر و صورتم نشسته بود اجازه نمي داد كسي مرا بشناسد!

زود برگشتم. يكي از آرپي جي ها را آقا مهدي برداشت و يكي هم احمد كاظمي فرمانده لشكر نجف. آماده مي شدند تا به نقطه

[ صفحه 72]

درگيري بروند و بجنگند.

من و ميراب پاپيچشان شديم كه نرويد و اگر مي رويد اجازه بدهيد ما هم كمكي بياييم، قبول نكردند. هر دو گفتند:

- نه! هيچكس لازم نيست، خودمون مي ريم.

هرچه التماس كرديم، اجازه بدهيد ما هم بياييم، قبول نكردند. دو تايي از داخل كانال به طرف خط حركت كردند. حاج همت داخل سنگر بود و محور عمليات را فرماندهي مي كرد. صد قدم بيشتر نرفته بودند كه از خط پيام دادند دشمن عقب نشيني كرده و خط به نسبت آرام شده، حاج همت صدا زد: به آقا مهدي و احمد آقا بگين برگردن، دشمن بحمدالله عقب نشيني كرده.

قدري از ناراحتي هايمان كاسته شد. چند نفر كه توي سنگر بوديم بيرون آمديم تا آقا مهدي و احمد آقا را برگردانيم. اول هر چه گفتيم قبول نكردند، احتمال مي دادند كلكي توي كار است كه مانع رفتن شان شويم. قسم خورديم كه حاج همت چنين گفت. برگشتند سنگر، حاج همت گفت: دشمن عقب نشيني كرده...

لبخند خوشحالي بر لبانمان نقش بست و خوشحال شديم كه آقا مهدي و احمد آقا سالم برگشته اند...

آقا مهدي توي اهواز بود. من و برادر سفيدگري هم توي سنگر فرماندهي بوديم. قرار شد برويم از تداركات يك مقدار خورد و خوراك بگيريم

معمولا مهمان مي آمد و براي پذيرايي يك چيزهايي آماده مي كرديم.

تداركات هم با دست و دل بازي تمام جعبه انار و يك جعبه پرتقال داد و آورديم سنگر فرماندهي. وقت اذان ظهر بود كه

[ صفحه 73]

آقا مهدي وارد سنگر شد. قبل از همه چيز جعبه ها نظرش را به خود جلب كرد، قيافه اش عوض شد، پرسيد: اينارو از كجا آوردين؟ گفتم: از تداركات گرفتيم.

گفت: برادر صمد و برادر غلامحسين! الان وقت نمازه و نيروها ميان كنار تانك آب تا وضو بگيرن، دو تايي اين ميوه ها رو مي برين اونجا كه نيروها وضو مي گيرن، هر كي آمد وضو بگيره، از اين ميوه ها يكي مي دين و براي هر كدام يك صلوات هم مي فرستين. همه اش رو به نيروها تقسيم كنين، لازم نيست چيز اضافي توي سنگر باشه، براي نيروها هر وعده چند تا ميوه مي دن؟ ماهم مثل اونا. ديگه از اين كارها نكنين.

بعد از عمليات خيبر بود. اكثر نيروها و فرماندهان رفته بودند مرخصي. آقا مهدي هم توي منزلشان در اهواز بود. داخل سنگر نشسته بوديم، حوالي 9 شب برادر عنايت اصغرزاده، جانشين ستاد لشكر وارد سنگر شد.گفت: اين نامه از قرارگاه ارسال شده، بايد فوري به دست آقا مهدي برسه.

گفتم: برادر اصغرزاده الان كه ماشين نداريم. از اردوگاه تا اهواز 95 كيلومتر راهه، با موتور رفتن هم مشكله، نمي شه بمونه صبح؟

گفت: نه برادر صمد، فوريه بايد همين امشب به دست آقا مهدي برسه.

نامه را گرفتم و تك و تنها با موتور حركت كردم به طرف اهواز... حوالي ساعت 12 شب خودم را

رساندم جلوي منزل آقا مهدي. زنگ منزلشان را به صدا در آوردم، لحظاتي بعد آقا مهدي با لباس استراحت از پنجره جواب داد. خودم را معرفي كردم:

[ صفحه 74]

آقا مهدي منم، از اردوگاه اومده ام.

چند دقيقه بعد در باز شد و آقا مهدي با لباس نظامي آمد بيرون!

از حيرت زبانم بند آمد و او كه الان لباس استراحت به تن داشت!

بعد با خودم گفتم: ببين اين مرد چقدر آماده است.

گفت: خوب برادر صمد چه خبر؟

گفتم: آقا مهدي اين نامه رو از ستاد دادن، گفتن بدم شما.

گفت: چه عجله اي بود اين وقت شب، چرا با موتور اومدي؟

گفتم: ماشين نبود، با موتور اومدم.

گفت كار خطرناكي كردي! بيا تو استراحت كن صبح مي ري!

گفتم: نه! مي رم ستاد مي خوابم.

از آقا مهدي جدا شدم در حالي كه حيرت آمادگي او وجودم را گرفته بود. صبح از اهواز به طرف قرارگاه خاتم الانبيا حركت كرديم. آقا مهدي خودش پشت فرمان بود، من و يعقوب كريمي هم، همراهش بوديم. آقا مهدي بي خواب به نظر مي رسيد. قدري از اهواز دور شده بوديم كه بي خوابي كلافه اش كرد و آخر سر هم نتوانست رانندگي كند. ماشين را كشيد كنار جاده و گفت: من يه كمي مي خوابم بعد راه مي اوفتيم و مي ريم.

گفتم: اگه اجازه بدين من رانندگي كنم، شما استراحت كنين.

گفت: گواهينامه رانندگي نداري، حق هم نداري رانندگي كني!

دوباره گفتم: خوب شما فرمانده ما هستين، با سلسله مراتب اجازه شما اجازه ولايت فقيه است...

با

همان تبسم هميشگي اش گفت: شما اين درس ها رو در كدام حوزه خوانده اي؟

[ صفحه 75]

همگي خنديديم ولي ديگر جوابي نداشتيم. صداي خنده هر سه نفرمان در فضاي ماشين پيچيد. آقا مهدي داخل ماشين دراز كشيد و مشغول استراحت شد. از جواب منطقي و حاضر جوابي اش شوكه شده بودم.

من و يعقوب چيزهايي به هم مي گفتيم و مي خنديديم. سر و صداي ما نگذاشت آقا مهدي بخوابد. بلند شد و گفت: «خدا شما را رحمت كند! خدا انصافتون بدهد! نذاشتين بخوابيم، سوار شوين بريم...»

[ صفحه 77]

آخرين ديدار

جواد عباسعليزاده

پدرم كه آمد منطقه به اصرار او برگشتم مرخصي و هنوز سه، چهار روز از مرخصي ام مانده بود كه خبردار شدم لشكر از موقعيت شهيد مدني در كاسه گران، منتقل شده به منطقه عملياتي جديد. معطل نشدم و سريع برگشتم جبهه. توي موقعيت شهيد مدني هيچ كس نبود، كاسه گران سوت و كور بود. غير از چند دژبان كسي نبود. در نهايت نااميدي به طرف چادرهاي آموزش نظامي رفتم. قدم هايم سنگين شده بود. وقتي رسيدم، هنوز مربي ها آنجا بودند و اينها را به موقعيت جديد نبرده بودند. جرقه هايي در دلم زده شد كه تنها نيستم؛ عليرضا تندرو، رمضان فتحي، حسين بهارلو، جواد جباري، جواد صالحي و... هنوز در اردوگاه بودند. شب، پيكي از طرف فرمانده لشكر عاشورا آمد: از هر تخصصي يكي از مربي ها مي تونن برن منطقه عملياتي.

شور و شعفي عجيب در جمع ما موج براشت؛ اما تعداد معدودي بايد مي رفتند و اين باعث دلگيري بود. هيچ كس كوتاه نمي آمد كه

[ صفحه 78]

نرود، كار به درازا كشيد و توافق جمعي بر قرعه كشي انجاميد.

وقتي اسمم در آمد، از شادي در پوستم نمي گنجيدم. شاد و خوشحال بودم. آنهايي كه ماندني بودند، ناراحت و عصباني بنظر مي رسيدند، بسيار سخت بود ماندن در آن شرايط. به قدري شاد بوديم كه از خير خوردن شام گذشتيم و راه افتاديم. صبح به منطقه جديد كه بچه ها (توزآباد) [33] مي گفتند، رسيديم. صبح با اولين كسي كه روبرو شدم؛ اكبر جوادي بود، از ديدارش انگار جان تازه اي گرفتم. گفت: يك مأموريتي هست، اگه مايل باشي تو رو مي فرستم و گرنه اجباري نيست.

گفتم: برادر جوادي! من براي همين اومده ام. هر مأموريتي باشه مي رم.

گفت: شما پيش از نيروهاي عمل كننده به منطقه مي رين و توي جزيره چراغهاي مهتابي قرار مي دين تا هلي كوپترهايي كه نيروها را هلي برن مي كنن مسير رو گم نكنن و بعد از اين مأموريت بايد برين پل مواصلاتي عراقي ها رو با جزيره منفجر كنين و...

صبح عمليات توي جزيره آقا مهدي را ديدم كه مشغول هدايت نيروها بود، دو گردان از نيروهاي عمل كننده لشكر از همان پل مواصلاتي عراقي گذشته و رفته بودند آن سوي خط دشمن. اگر پل منفجر مي شد ديگر هيچ راه بازگشتي براي نيروهاي خودي نمي ماند. از آقا مهدي براي انفجار پل كسب تكليف كردم، گفت: نه برادر جواد لازم نيست پل را منفجر كنين، با اين وضعيت اگر پل منفجر بشه بچه ها آن طرف آب قتل عام مي شن...

پرسيدم: حالا مي گين چكار كنيم؟

[ صفحه 79]

گفت: مأموريت شما منتفي است برگرد به گروهان آرپي جي زنها.به اكبر

جوادي گفته ام چكار بايد بكني.

برگشتم عقبه جزيره. جوادي هم آنجا بود، مثل هميشه با طمأنينه و وقار مخصوص خودش ايستاده بود و نيروها را هدايت مي كرد.

گزارش مأموريت مان را گفتم و اينكه آقا مهدي گفت پل منفجر نشود و من برگردم به گروهان آرپي جي. گفت: حالا برو گروهان آرپي جي زن ها. فرماندهي آرپي جي زنها با تو.

از پذيرش فرماندهي گروهان طفره رفتم. اما او اصرار مي كرد و جدي سخن مي گفت. از جوادي جدا شدم و اين آخرن ديدار من با او در جزيره شد.

هواپيماهاي دشمن جزيره را مرتب بمباران مي كردند. روز هفتم اسفند ماه سال 62 بود، دشمن فشار زيادي براي بازپس گيري جزيره وارد مي كرد، هواپيماهاي دشمن آسمان جزيره را پوشانده بودند و خيل تانكهاي دشمن در برابر خط ما صف آرايي كرده بودند و با تيرهاي مستقيم شان بچه ها را هدف مي گرفتند. باران تير و تركش مي باريد و فرصت سربلند كردن نبود. حوالي ظهر چشم گرداندم در خط خودمان، شايد كساني كه سرپا بودند و مي جنگيدند به ده نفر نمي رسيدند. رحيم خان محمدي گلوله اي در آرپي جي گذاشت و بلند شد تا شليك كند، بلند شدن او همان و بر زمين افتادنش همان. فقط صداي محزونش به گوش رسيد؛ اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله...

بسيجي نوجواني كه اسمش را هم نمي دانستم خيز برداشت و آرپي جي خان محمدي را بر دوش گرفت؛ ولي دشمن فرصت شليك را به او هم نداد و بي صدا افتاد بر زمين. اين بار نوبت من

[ صفحه 80]

بود كه سلاح افتاده يارانم را بردارم. و

برداشتم و قامت راست كردم تا موشك آرپي جي را شليك كنم. يك لحظه احساس كردم كه بدنم لرزيد مثل برق گرفته ها، آرپي جي از دستم سر خورد و افتاد زمين. همزمان انفجار مهيبي را در نزديكي ام حس كردم. درست در تيررس دشمن افتاده بودم. امكان برگشتن نبود، هركس از جايش تكان مي خورد با تير مستقيم تانك نقش زمين مي شد. محشري برپا بود انگار، بچه ها اسلحه را به طرفم دراز كردند از لوله تفنگ گرفتم و كشيدند پايين. در داخل پتويي پيچيدند و دوان دوان آوردند عقب. آقا مهدي آنجا بود مثل هميشه در جنب و جوش و بي قرار. تا مرا ديد، احوالپرسي كرد و وضعيتم را جويا شد، عجله داشت و تند مي رفت. درحال رد شدن گفت: ببرين عقب...

[ صفحه 81]

نبرد پل طلاييه

ابوالفضل هادي

ظهر جمعه بود، دومين روز عمليات خيبر. حوالي پل طلاييه صحنه هايي سرخ از ايثار و رشادت مردان عاشورايي را در ذهن خود ثبت مي كرد. شب قبل به دستور آقا مهدي باكري وارد منطقه شده بوديم؛ دو گردان از لشكر عاشورا و دو گردان هم از لشكر نجف اشرف. تا رسيدن نيروهاي لشكر 27 حضرت رسول بايد با دشمن مي جنگيديم. مأموريت ما موفقيت آميز بود و توانسته بوديم به عمق مواضع دشمن نفوذ كنيم و در اطراف پل طلاييه موضع بگيريم.

ساعت حوالي چهار بامداد روز شنبه، به فكر افتاديم كه با روشن شدن هوا، دشمن دست به پاتك خواهد زد، بايد چاره اي انديشيد.

نتيجه صحبت هاي فرماندهان اين شد؛ نيروهاي لشكر نجف و گردان امام حسين (ع) لشكر عاشورا با عمليات غافلگيرانه پل طلاييه را نصرف كنند.

يك گروهان از گردان علي اكبر هم با آنها برود و دو گروهان هم جاده منتهي به پل طلاييه را حفظ كنند. من

[ صفحه 82]

جزو نيروهايي بودم كه در كنار ورمزياري [34] مانديم تا جاده را حفظ كنيم و مانع محاصره بقيه نيروها شويم.

زمين مسطح بود. شروع كرديم به كندن جان پناه براي خودمان تحركات زرهي دشمن را مي ديديم و سنگرهاي ما هم آسيب پذير بود. با اين حال درگيري هاي پراكنده اي با دشمن داشتيم. وقت نماز صبح شده بود. نماز را خوانديم و پس از نماز بود كه صداي مشهدي عبادي فرمانده گردان امام حسين (ع) از ميان خش خش گوشي بي سيم پيچيد: برادر ورمزياري! ما پل را تصرف كرديم. جاي مناسبي است براي پدافند. بهتره با نيروهات بيايي اينجا. تا هوا روشن نشده و دشمن پاتك نزده بيايين...

ورمزياري نيروها را حركت داد. در حين حركت متوجه شديم كه جلوتر از ما دو گروه زرهي در دو طرف جاده با همديگر درگير هستند. يكديگر را محكم مي كوبيدند. مات و مبهوت نگاه مي كرديم به صحنه درگيري. دو تن از بچه ها را فرستادند براي كسب اطلاعات. بچه ها سريع برگشتند. گفتند هر دو طرف، نيروي دشمن هستند. به خيال اين كه طرف مقابل دشمن است بر سر همديگر آتش مي ريزند. اين وضعيت براي ما خوشحال كننده بود كه سرشان به خودشان گرم است؛ ولي گذشتن از ميان اين حجم آتش ممكن نبود، عبور از جاده يعني بردن دو گروهان به كام مرگ!

مجبور بوديم از راه ميان بر برويم. راه ميانبر يعني عبور از كنار سنگرها، تانك ها و دوشكاهاي دشمن.

يعني عبور از جلوي چشم

[ صفحه 83]

عراقي ها كه هر لحظه منتظر ما بودند. ولي هيچ راهي غير از اين نبود. آرام آرام خزيديم توي دشت، مواظب صداي نفس كشيدن مان بوديم كه عراقي ها متوجه نشوند. اما با روشن شدن هوا، عراقي ها متوجه ما شدند. تيراندازي ها به طرف ما شروع شد و فشارها رفته رفته شدت گرفت و عراقي ها عرصه را بر ما تنگ كردند. ما هم مقاومت مي كرديم. عقربه هاي ساعت ده صبح را نشان مي داد كه

با آقا مهدي باكري تماس بي سيمي برقرار شد. ورمزياري صحبت كرد وضعيت را برايش شرح داد. در آخر پرسيد: «آقا مهدي! حال تكليف چيه؟ چيكار كنيم؟»

آقا مهدي گفت: هنوز از نيروهاي حضرت رسول خبري نيست. از شما انتظار دارم حسين وار در مقابل يزيديان استقامت كنيد...

حرف هاي آقا مهدي حجت را بر ما تمام كرده و تكليف معلوم شده بود. با اين پيام جان تازه اي گرفتيم. همه مي دانستيم كه اگر نيروهاي لشكر حضرت رسول نيايند، اميدي به بازگشت نيست. ولي هيچ كس به فكر بازگشت نبود. نه گلايه اي و نه خمي به ابروئي... تكليف اين بود حسين وار جنگيدن و حسين وار شهيد شدن.

حلقه محاصره لحظه به لحظه تنگ تر مي شد. نيروهاي عراقي انگار بو برده بودند كه ديگر براي ما نيروي كمكي نمي رسد جسارت شان بيشتر شده و به شكل سازمان يافته به ما هجوم مي آوردند.

بچه ها هر چند دقيقه يكي مي افتاد؛ مجروح يا شهيد. زخمي ها تا حد امكان مداوا مي شدند. ورمزياري يك جا بند نمي شد و هر لحظه به نيروها سر و سامان مي داد. ايازي معاون ورمزياري

رفت

[ صفحه 84]

ايستاد پشت دوشكاي غنيمتي. وقتي آتش كرد نفسي تازه كرديم. ورمزياري نگران تلف شدن نيروهايش بود. ده- دوازده نفر با خودش برداشت رفتيم به شكار تانك ها و شكستن حلقه محاصره. بقيه را هم داخل كانال فرستاد.

حاج مهدي روحاني گردان، ظفركش، مهري، كريم ظاهري، بنده و... گروه ده- دوازده نفري ورمزياري را تشكيل مي داديم.

تانك هاي دشمن با تير مستقيم جاده را مي كوبيدند. سطح جاده بالاتر از سطح زمين بود. براي در امان ماندن از تيرهاي مستقيم تانك ها از كناره جاده نيم خيز مي دويديم. ظاهر شدن هلي كوپترهاي عراقي در آسمان منطقه اوضاع را خراب تر كرد و باران گلوله و تركش بود كه بر سرمان باريدن گرفت.

ظفركش اولين شهيد جمع ما شد. به دنبال شهادت ظفركش، يكي از بچه ها با آرپي جي، نفربر عراقي را زد و سپس يكي ديگر با آرپي جي ايفاي پر از مهمات را هدف گرفت. جنگ تمام عيار بين ما و دشمن در جريان بود. ما براي شكستن محاصره مي جنگيديم و آنها براي به دام انداختن ما.

با اصابت تيري كريم ظاهري هم افتاد و ورمزياري سينه خيز خودش را كشيد طرف پيكر نيمه جان كريم. سرش را گذاشت روي زانويش. كريم فرمانده يكي از گروهان هاي ورمزياري بود.

مدت زيادي دوشادوش هم جنگيده بودند و اينك كريم داشت از دست مي رفت. صداي حزن انگيز ورمزياري در ميان هق هق گريه هايش شنيده مي شد؛ كريم! آقا كريم نرو، كريم منو تنها نذار. قرار نبود تنهايي بري... اشك از چشمان ورمزياري سرازير شده بود، صورتش را گذاشت روي صورت كريم و لحظاتي در همان

[ صفحه 85]

حال ماند. وقتي سرش را از صورت كريم برداشت كه ديگر روح كريم به آسمان پرواز كرده و داغ رفتنش، بر دلهايمان سنگين شده بود.

فشار دشمن بيشتر شده بود و حلقه محاصره تنگتر. آن قدر گلوله هاي تانك ها به جاده خورده بود كه جاده هم سطح زمين شده بود و ديگر هيچ جان پناهي نداشتيم. دشمن ما را براحتي مي ديد، فاصله مان با پل هم زياد بود و اميدي به كمك نبود. ورمزياري به خاكريزي كه درصد متري مان بود اشاره كرد و گفت: اگه برسيم اون خاكريز، مي تونيم از پس شان برآييم.

نيروها را دو گروه كرد و بصورت آتش حركت از مخمصه گريختيم و رفتيم پشت خاكريز. اينجا وضعيت نسبت به قبل بهتر بود؛ ولي تيرهاي مستقيم تانك فرصت سر بلند كردن نمي داد.

پشت خاكريز، چند تا از بچه ها نيز شهيد شدند. با تعدادي اندك هنوز مقاومت مي كرديم. تعداد آنهايي كه سالم بودند انگشت شمار بودند ورمزياري، مهدوي، مهري، بنده و يكي دو نفر ديگر. امكان سرپا ايستادن نبود و سينه خيز جابجا مي شديم و اگر در اين حال كسي زخمي هم مي شد امكان كمك كردن نبود. تانك ها نزديكتر مي شدند. گه گاه گفته آقا مهدي باكري توي بي سيم را به همديگر يادآوري مي كرديم؛ حسين وار جنگيدن و حسين وار شهيد شدن. با اين يادآوري روحيه مي گرفتيم.

تانك هاي دشمن مي زدند و پيش مي آمدند. مهدي شهيد شد و حاج آقا مهدوي هم به شدت زخمي. تيرهايمان ته كشيده بود. چيزي در بساط نداشتيم. به غربت بچه ها افسوس مي خوردم. تير ديگري به مهدوي خورد و اوضاعش وخيم تر شد. ورمزياري

[

صفحه 86]

درست در نوك درگيريها بود و نزديكترين نقطه به دشمن. يكي از تيرهاي دشمن اين بار هدفم گرفت و نشست در پيكر خسته ام.

فقط ورمزياري بود كه همچنان آتش مي ريخت بر سر دشمن. شجاعت و شهامتش به حيرتم واداشته بود كه يك لحظه ديدم تيري خورد به سرش. ورمزياري افتاد. ولي هنوز زنده بود. نگاهم با نگاه ورمزياري كه گره خورد با اشاره به من فهماند كه نقشه عملياتي توي جيبم است بردار خاكش كن، نبايد به دست عراقي ها بيفتد.

قدرت حركت نداشتم و چنين كاري هم از من برنمي آمد. دشمن رسيده بود بالاي سر بچه ها و تير خلاص مي زد. عمامه مهدوي تا آخر سرش بود و هنوز هم عمامه غرق به خون را بر سر داشت. تانك ها رسيده بودند نزديكي ام و جنازه هاي تعدادي از بچه ها زير شني تانك ها له شده بودند.مهدوي و ورمزياري هنوز رمقي در پيكر داشتند و هر دو ذكر مي گفتند: يا زهرا (س)، يا مهدي ادركني و يك لحظه هر دو با هم گفتند: «السلام عليك يا اباعبدالله...» و ديگر هيچ صدايي نيامد. ديگر هيچ تيري از طرف ما به سوي دشمن شليك نمي شد. فقط چند تا مجروح بوديم. دشمن به غير از زخمي ها كه حال حرف زدن نداشتند بقيه را با تير خلاص زدند. با خود مي گفتم؛ كاش يكي به آقا مهدي مي گفت كه نيروهايت به سفارش تو، حسين وار جنگيدند و حسين وار شهيد شدند؛ ولي اين امكان ديگر براي ما نبود. سربازان عراقي ما را به اسارت مي بردند و مقاومت در پل طلاييه خاتمه يافته بود.

[ صفحه 87]

مهمان خوش قول

سعيده يوسف زاده

زمستان سال 63 بود. برف همه جا را پوشانده بود و هوا به شدت سرد بود. منزل مشغول كارهاي روزمره بودم كه صداي زنگ تلفن توي اتاق پيچيد، گوشي تلفن را برداشتم؛ بفرمايين. سلام و احوالپرسي كه كرد، شناختمش. من هم جواب سلامش را دادم و گفتم: خوش آمدين، چه عجب از اين طرف ها...

گفت: امروز از منطقه اومده ام، گفتم يك احوالپرسي بكنم...

خوشحال شدم و قبل از هر چيزي براي شام دعوتش كردم. او هم قبول كرد و قول داد براي شام بيايد منزل ما. خوشحالي ام دو برابر شده بود. دست به كار شدم تا شام خوبي درست كنم...

ساعت 9 شب بود و هنوز از مهمان ها هيچ خبري نبود. كم كم دل نگران مي شدم كه زنگ تلفن به صدا درآمد گوشي را برداشتم؛ آقا سيد خودمان بود پرسيدم: از آقا مهدي و دوستش چه خبر؟ خيلي دير كرده ان، شام خيلي وقته حاضره.

آقا سيد زد تو ذوقم و گفت: فكر نمي كنم آقا مهدي بتونه شام

[ صفحه 88]

بياد منزل ما، اما براي استراحت مياد.

ناراحت شدم و گفتم: اگه قرار بود نياد پس چرا قول داد؟

آقا سيد گفت: خوب با مسوولين شهر جلسه داشت، شايد تا اين ساعت شام را هم يك جايي خورده.

ناراحتي ام چند برابر شد. پيش خودم از آقا مهدي رنجيده خاطر شدم. ساعت 10 شب را نشان مي داد، زنگ منزل به صدا درآمد، زود در را باز كردم و چهره نوراني و صميمي آقا مهدي توي قاب چشمانم جا گرفت. از خوشحالي در پوستم

نمي گنجيدم. بدون هيچ صحبتي رفتم سر اصل مطلب: آقا مهدي! چرا شام نيومدين منزل ما، چرا بدقولي كردين؟! به خاطر شما براي شام كوفته تبريزي حاضر كرده بودم.

آقا مهدي گفت: كي گفته ما شام خورديم؟! زود شام را آماده كن.

با خوشحالي شام را آماده كردم و سفره را چيدم. به آقا سيد گفتم: ماجراي تلفن شما چه بود؟ شما كه گفتين آقا مهدي و دوشتش شام خورده ان!

گفت: آقا مهدي با مسوولين در استانداري و امام جمعه و چند جاي ديگه هم جلسه داشت، خوب من فكر كردم در برابر اصرار اونا تسليم مي شه؛ اما آقا مهدي هيچ جا زير بار نرفت و برحسب قولي كه به شما داده بود، آمد منزل ما شما بخوره...

گفتم: آقا مهدي! اجر و ثواب چند سال جنگ و جهادت يك طرف، اجر و ثواب خوش قولي امشب هم يك طرف.

آن سفر آخرين باري بود كه آقا مهدي به منزل ما آمد.

[ صفحه 89]

خدمت كوچكي به رزمندگان

اباصلت اللهياري

از لشكر 17 علي بن ابيطالت (ع) به لشكر 31 عاشورا در نزديكي دزفول [35] منتقل شده بوديم. هنوز كسي را از فرماندهان اين لشكر نمي شناختيم. در ابتداي ورود چند تخته چادر و پتو، چراغ نفتي، فانوس و... تحويل دادند تا توي پادگان لشكر در محلي مناسب چادرها را برپا كنيم. از شانس بد ما، اوضاع جوي بهم خورد و بارش باران آغاز شد و باد شديدي شروع به وزيدن كرد. هر لحظه وضعيت جوي بدتر مي شد. و اوضاع نابسامان ما را بيش از پيش وخيم تر مي كرد. با اين

شرايط نمي شد چادري زد بايد به جاي ديگري وسايل مان را مي برديم. به يك تويوتا يا يك وانت نياز داشتيم كه امكانات و وسايل موجود را به جاي بهتري منتقل كنيم. در اين حين تويوتايي را كه از آن نزديكي مي گذشت صدايش زديم و از راننده درخواست كرديم كمك مان كند. راننده تويوتا كه لباس بسيجي پوشيده و ظاهري بسيار ساده و صميمي داشت

[ صفحه 90]

استقبال گرمي از تقاضاي ما كرد. علاوه بر اينكه خودرو را براي حمل وسايل در اختيار ما گذاشت خودش نيز زير باران همانند ما در جابجايي وسايل، كار كرد. بالاخره در فاصله به نسبت كمي از موقعيت قبلي، چادرها را برپا كرديم و تا حدودي به وضعيت اسكان خود سر و سامان بخشيديم.

صبح فرداي آن روز با حضور تمام يگانهاي لشكر، مراسم صبحگاه آغاز شد. اولين حضور ما در جمع رزمندگان لشكر عاشورا بود و مشتاق بوديم بيشتر در مورد لشكر و فرماندهان و وضعيت آتي خودمان بدانيم. مجري مراسم صبحگاه در خلال برنامه، از برادر مهدي باكري فرمانده لشكر 31 عاشورا جهت عرض خيرمقدم و سخنراني براي نيروهاي اعزام جديد، دعوت به عمل آورد. چهره ي باكري براي ما ناآشنا بود و خيلي مشتاق ديدارش بوديم. از همين رو تا زماني كه به جايگاه قدم ننهاده بود پرستيژ و قيافه هاي گوناگوني از فرمانده لشكر عاشورا توي ذهنم تصور مي كردم. به محض اينكه ايشان در پشت تريبون آمد و شروع به صحبت كرد، متوجه شديم همان كسي است كه ديروز در زير باران به ما كمك مي كرد و ما هم فكر مي كرديم كه فقط راننده

تويوتا است. عرق شرمي بر پيشاني مان نشست كه نگو و نپرس و همگي از كار ديروز خود پشيمان شديم. آقا مهدي به ما خوش آمد گفت و از عملياتي [36] در آينده خبر داد كه بايد بر آمادگي خودمان هر چه بيشتر بيفزاييم و...

بعد از صبحگاه، عقل هايمان را گذاشتيم روي هم و بعد چند نفر از برادران به نمايندگي از همه نيروهاي زنجاني - به منظور

[ صفحه 91]

عذرخواهي - نزد آقا مهدي رفتيم. ايشان با صميميت و گشاده رويي خاصي موضوع را بسيار عادي تلقي كرده و گفت: خدمت كوچكي به رزمندگان كرده ام...

[ صفحه 93]

حسرت ديدار

غلامرضا محمدزاده

سال 63 در قالب يك گروه هفتاد نفري به جبهه اعزام شديم. نيروهاي اعزام جديد را به واحدهاي مختلف سازماندهي كردند؛ اما از اين جمع هفتاد نفري ما سه نفر پاهايمان را كرديم توي يك كفش كه الا و بالله بايد برويم گردان عملياتي. سازماندهي لشكر قبول نمي كرد و گفت: امكان نداره، گردان هاي عملياتي تكميل شده، آموزش ديده ان و...

غلامرضا شجاعي [37] بود و مجيد بارگاهي و من. تصميم داشتيم به هر طريق ممكن به گردان عملياتي برويم. بقيه نيروهايي كه با ما آمده بودند هر كدام رفتند يك واحد، بيشتر هم واحدهاي تداركاتي و پشتيباني. كار ما در سازماندهي لشكر بالا گرفت و آخر سر مجبور شدند به گردان مخابرات بفرستند. توي مخابرات هم كه تقسيم شديم، باز مسوول مستقيم مان سر ناسازگاري گذاشتيم كه ما فقط به هواي خط مقدم و عمليات آمده ايم و نمي خواهيم در عقب

[ صفحه 94]

بمانيم. اينقدر توي گوشش خوانديم كه از دست ما به تنگ آمد و معرفي مان كرد به فرمانده گردان مخابرات.

برادر قهرماني پس از شنيدن حرف هاي ما، قول داد كه ما را به خط مقدم بفرستند. فرداي همان روز ما سه نفر را برداشت و با خودش برد جزيره مجنون. كار ما در جزيره ساختن سنگر بر روي پل هاي شناور بود. از كارمان راضي بوديم. بعد از ده روز كه كار تمام شد برگشتيم پادگان دزفول. از وضعيت و نشانه ها معلوم بود كه عمليات نزديك است و اگر دير بجنبيم عمليات را از دست مي دهيم. نق زدن ها و بهانه گيري ها را شروع كرديم. گفتيم: يا بفرستين خط يا تسويه حساب بدين.

افتاديم رو دنده لج. برادر قهرماني خيلي سعي و تلاش كرد كه ما را متقاعد كند در مخابرات بمانيم. مي گفت: من شما را به عمليات مي برم مطمئن باشين.

منتهي ما راضي نشديم. آخر سر مجبور شد تسويه حساب ما را بنويسد. برگشتيم پرسنلي لشكر. خوشحال بوديم كه از مخابرات خلاص شده ايم. مسوول پرسنلي تا چشمش افتاد به ما، گفت: باز هم شما سه نفر؟! باز براي چه برگشتين؟

گفتيم: ما فقط مي خوايم بريم گردان پياده. چيز زيادي كه نمي خوايم.

با كلي منت و مشاجره بالاخره ما را به گردان حضرت ابوالفضل (ع) معرفي كرد. بيشتر نيروهاي گردان حضرت ابوالفضل بچه هاي اردبيل بودند به فرماندهي رحيم نوعي اقدم [38] ديگر آرام و قرار يافته بوديم و به خواسته مان رسيده بوديم.

[ صفحه 95]

با گذشت روزها، زمزمه عمليات دهان به دهان مي گشت و جان تازه اي در كالبدمان

مي دميد. يك روز اعلام شد كه فردا با تجهيزات كامل به ميدان صبحگاه لشكر مي رويم. همه يگان و گردان هاي لشكر آمده بودند. كنار گردان ما، تيپ ذوالفقار [39] ايستاده بود. يك لحظه چشمم افتاد به رسول يحيوي [40] در ميان نيروهاي ذوالفقار. هم محله بوديم و همديگر را خوب مي شناختيم. توي تيپ ذوالفقار دوران سربازي اش را سپري مي كرد. رسول جواني جسور، كنجكاو و تا حدي هم بازيگوش بود. با چشمش به من افتاد، از جمع شان جدا شد آمد پيشم. خوش و بش كرديم و حال و احوالي از هم پرسيديم بعد راضي اش كردم كه برگردد سر جاي خود. رسول كه برگشت سر جاي خود، فرمان خبردار و به دنبالش فرياد يا مهدي ادركني و يا حسين از حنجره هاي مشتاق رزمندگان به آسمان بلند شد.

از قبل هم زمزمه صحبت آقا مهدي باكري در صبحگاه آنروز بود.

مشتاق ديدارش بودم نه من كه همه لشكر حسرت ديدارش را داشت. آرامش كه به ميدان بازگشت يك برادري پشت تريبون ظاهر شد بلند بالا و تنومند و عينكي، خيال كردم او فرمانده لشكر است. پس از كمي مقدمه چيني، گفت: اكنون برادر مهدي باكري فرمانده لشكر اومده و صحبت هاش رو مي شنويم.

ذوق زده بودم مي خواستم آقا مهدي را كه اين همه آوازه اش همه جا پيچيده از نزديك ببينم. تا آقا مهدي پشت تريبون جايگاه ظاهر شد، شور و شعفي در ميان نيروها پيچيد. در ميان صلوات، دقيق

[ صفحه 96]

شدم به چهره آقا مهدي؛ لباس بسيجي به تن داشت. از يك فرمانده لشكر تصور عجيبي داشتم؛ قوي هيكل و پر طمطراق

و...

در حالي كه آقا مهدي ساده پوشيده بود و متواضع حرف مي زد.

مهرش از همان ديدار اول به دلم نشست. آقا مهدي در لابلاي صحبت هايش به اينجا رسيد كه... عزيزان! قافله ما، قافله از جان گذشتگان است، هر كه از جان گذشته نيست با ما نيايد...

وقتي اين جمله را گفت، با خود فكر كردم كه انگار اين مرد، در اين دنيا نيست، انگار از جهان ديگري حرف مي زند، چيزهايي را كه ما خاكيان نمي بينيم او مي بيند. قاطع و اميدوار حرف مي زند. در ادامه صحبت هايش داستان ديدارش با امام را نقل كرد كه از امام خواسته دعا كند تا شهيد شود. و بعد هم داستان زيارت حرم امام هشتم (ع) را كه از امام رضا (ع) خواسته كه در اين عمليات شهيد شود...

آقا مهدي داشت از شهادتش خبر مي داد، از وصال يار و... و ما ايستاده بوديم نگاهش مي كرديم. مهدي ذره اي در حرف هايي كه مي زد، شك و ترديد نداشت؛ يا ايتها النفس المطمئنه ارجعي الي ربك... آقا مهدي داشت براي نيروهايش راه نشان مي داد راه سعادت و رستگاري. مي گفت: وقتي به سوي دشمن تير مي اندازين حمد خدا بگوئين و با نيت قربة الي الله شليك كنين...

مهدي داشت آيه هاي نور تفسير مي كرد و با چشم خودم مي ديدم كه جان از تن مي رود و كاش مي شد زمان را نگه داشت و از آبشار كلامش بيشتر سيراب شد. من، آقا مهدي را زماني يافته بودم كه به اقرار خودش داشت مي رفت به ميهماني شهيدان. آشنايي و وداع من يكجا شكل مي گرفت. صحبت هاي آقا مهدي داشت

[ صفحه 97]

پايان مي يافت و وقتي تمام شد انگار ميدان صبحگاه از جا كنده شد و هجوم بردند بطرف جايگاه. ولوله اي افتاده بود كه بيا و ببين. هر كس مي خواست آقا مهدي را در آغوش بكشد و از عطر وجودش استشمام كند، يك لحظه چشمم افتاد به رسول يحيوي، جمعيت را مي شكافت و پيش مي رفت. مطمئن بودم كه رسول خودش را به آقا مهدي مي رساند.جاي درنگ نبود و من هم نايستادم و به دنبال رسول حركت كردم. جمعيت فشار مي آورد و راه عبوري نبود سرم را كه بلند كردم رسول را كنار آقا مهدي ديدم دست در گردنش انداخته و مرتب از صورت و پيشاني اش مي بوسيد. ديدم جاي ماندن نيست. دل به دريا زدم و به هر طريق ممكن رسيدم كنار آقا مهدي. رسول رشته كار را به دست گرفته بود و داشت در محافظت از آقا مهدي ميدان داري مي كرد. دست هايش را دور آقا مهدي حلقه كرده بود و از فشار جمعيت مي كاست. گه گاه مي ديدم كه رسول جمعيت را كنار مي زند و بعد برمي گردد آقا مهدي را مي بوسد. حالا نوبت من بود كه بوسه اي از چهره نوراني اش بچينم. اما مگر رسول مي گذاشت؟! بلند بر سرم فرياد زد برو كنار،نزديك نشو.

گفتم: رسول! منم، نمي شناسي؟

رسول هيچ توجهي به اين حرف ها نمي كرد و مشغول كار خودش بود. با چه شور و حرارتي كارش را ادامه مي داد. ديدم با دست روي دست گذاشتن كاري از پيش نمي رود و رسول هم هيچ عنايتي به من ندارد. با تمام توانم رسول را هل دادم رفت عقب تر و چسبيدم به آقا مهدي. بوسه بارانش كردم. منتهي رسول

دوباره برگشت جاي خودش. دوتايي دست هايمان را حلقه كرديم و آقا

[ صفحه 98]

مهدي را در ميان گرفتيم. فشار بر و بچه ها زياد بود و گاهي نفس را بند مي آورد. ديديم اينطوري نمي شود، آقا مهدي را بچه ها بردند بالاي سرشان. نيروها همچنان هجوم مي آوردند و آقا مهدي هم بر روي دست هاي رزمندگان عاشورايي مي رفت. چشممان افتاد به تويوتا وانتي كه منتظر ايستاده بود براي بردن آقا مهدي. در كنار تويوتا پايش به زمين رسيده و نرسيده سوار تويوتا شد و از مهلكه دورش كردند. چند روز بعدش رهسپار عمليات بدر شديم. مزه ديدار آقا مهدي را با ذره ذره وجودم حس مي كردم.

[ صفحه 99]

فرمانده تان كجاست؟

فرهنگ يونسي

در قجريه آموزش مي ديديم و براي عمليات آماده مي شديم. يك روز آقا مهدي آمد محل آموزش گروهان ما، مثل بيشتر وقت ها لباس بسيجي به تن داشت. از نزديك كار بچه ها را ديد و بعد هم توصيه هايي كرد؛ درباره سرعت و تحرك بيشتر بچه ها. آنجا يگان هاي ديگري هم از لشكر بودند كه آموزش مي ديدند. آقا مهدي پياده راه افتاد رفت براي سركشي به بقيه يگان ها. ما هم مشغول كارمان شديم.

چند دقيقه بعد از رفتن آقا مهدي يك پاترول ارتشي در كنار محل تمرين ما ترمز كرد و يكي از توي ماشين صدا زد: فرمانده سپاه اينجاست؟

من ارتشي هاي داخل ماشين را شناختم. پيش از اين چند بار موقع رفت و آمدشان آنجا ديده بودم. گفتم: بله.

گفت: صداش كنين.

به يكي از بچه ها گفتم: برو دنبال آقا مهدي، پيداش كن و بگو كه

[ صفحه 100]

برادران ارتشي اومدن با شما كار دارن.

طولي نكشيد كه آقا مهدي تند و تيز آمد. رفت كنار پاترول ارتش. گفت: در خدمتم، كاري داشتين؟

سرگرد ارتشي نگاهي به آقا مهدي كرد و بعد به برادري كه رفته بود دنبالش گفت: آهاي آقا! من گفتم برو فرمانده تان را صداش كن، حداقل فرمانده دسته ات را!

آقا مهدي چند قدم نزديك تر شد و گفت: با من كار داشتين بفرمايين.

سرگرد ارتشي نيم نگاهي به آقا مهدي انداخت و گفت: نه خير آقا!

آقا مهدي اين بار قاطع تر گفت: اگه با من كار نداشتين چرا دنبالم فرستادين؟ ارتشي ديگري كنار سرگرد نشسته بود. يك لحظه گفت: فرمانده لشكر ايشان هستن، من او را توي قرارگاه ديده ام.

ارتشي ها احترام نظامي كردند. آقا مهدي كنار خودروي ارتش نشست روي زمين و با تبسم رو به ارتشي ها گفت: بفرمايين بنشينين.

مقداري صحبت كردند و بعد آقا مهدي با دستش تكه اي از زمين را صاف كرد و با يك چوب روي خاك چيزهايي كشيد و توضيحاتي داد. معلوم بود كه ارتشي ها را نسبت به مأموريت شان توجيه مي كند. پس از آن كه حرف هايشان تمام شد، پرسيد: متوجه شدين؟

ارتشي ها گفتند: بله

آقا مهدي پس از مكث كوتاهي، دوباره پرسيد: متوجه شدين؟

[ صفحه 101]

ارتشي ها باز هم گفتند: بله.

آقا مهدي با دستش چيزهايي را كه روي خاك كشيده بود پاك كرد و همگي بلند شدند. ارتشي ها با احترام نظامي از آقا مهدي جدا شدند و رفتند.

پيش از شروع عمليات بدر،

توي جزيره مجنون - پد 6 - مسووليت آماده سازي منطقه را از لحاظ لجستگي براي استقرار لشكر برعهده داشتم. مثل ايجاد راههاي مواصلاتي، اورژانس، محل تجمع نيروها، راههاي فرعي، مقر فرماندهي، اتصال پل هاي شناور (خيبري) و... كارها از اهميت ويژه اي برخوردار بودند و آقا مهدي نسبت به كارهايي كه مسووليت داشتم، خيلي حساس بود و مدام بر سرعت كارها، رعايت مسائل حفاظتي و اصل غافلگيري تذكر مي داد و كار مي خواست.

تراكم كارها، كمبود امكانات و نيرو، نداشتن زمان كافي از يك طرف و بيم نفوذ گشتي هاي دشمن كه باعث لو رفتن عمليات مي شد از طرف ديگر، يك نوع شك و ترديد در من به وجود آورده بود كه دستم چندان به كار نمي رفت.

براي رفع ابهام و دودلي ام گفتم بروم پيش آقا مهدي حرف هايم را با او در ميان بگذارم. بالاخره راه چاره اي نشانم مي دهد. پرس و جو كردم، گفتند: آقا مهدي رفته ستاد لشكر توي اهواز مدرسه شهيد براتي.

وقتي رسيدم ستاد لشكر، داشت در حياط مدرسه با برادر نورمحمدزاده [41] صحبت مي كرد. وقتي نگاهش كردم، انگار كه همه

[ صفحه 102]

چيز فراموشم شد.خستگي در سيماي معصوم و نوراني اش موج مي زد؛ ولي با حوصله و دقت حرف مي زد. وقتي صحبت هايش با برادر نورمحمدزاده تمام شد، رو به من گفت: خب برادر يونسي چه خبر؟ كارها تا كجا پيش رفته؟...

از ميزان پيشرفت كارها برايش گزارشي مختصر دادم. بعد پرسيد: اينجا چه مي كني؟ با من كاري داشتي؟

دلم نيامد از مشكلات و كمبودها بگويم. حس كردم بار اصلي مشكلات و كمبودها را اين مرد به

تنهايي بر دوش مي كشد و از هيچ كس هم گله و شكايتي ندارد. تنها از خدا ياري مي طلبد. تمام آنچه را كه رشته كرده بودم، با يك نگاه آقا مهدي پنبه شد. فراموش كردم براي چكار آمده بودم، فقط توانستم بگويم: نه آقا مهدي! با شما كاري نداشتم. براي كاري اومده بودم گفتم به شما هم سلامي بكنم بروم.

اين آخرين ديدار با آقا مهدي شد. تا روز شهادتش فقط توي بي سيم صحبت كرديم. وقتي كه خبر شهادتش را شنيدم تا به امروز افسوس مي خورم كه كاش آن روز بيشتر با او صحبت مي كردم. صحبت با او غنيمتي بود براي ياران و همرزمانش.

[ صفحه 103]

تسويه حساب

مرغوب داداش زاده

در گردان كربلا، فرمانده گروهان بودم. حسن كربلايي [42] هم سرپرستي گردان را برعهده داشت. كربلايي روزي صدايم كرد و گفت: آقا مهدي گفته؛ با كادر گروهانت برو گردان برادر بني هاشمي.

آمدم به بچه ها گفتم: اين دستور آقا مهدي است و من مي رم. اصراري هم نيست. ولي در حال حاضر تكليفه، هر كي مي خواد بياد و هر كي هم نمي خواد بماند.

هيچ كس سر باز نزد. رفتيم خدمت برادر بني هاشمي [43] كه فرمانده گردان قاسم بود. سازماندهي شديم و آماده براي عمليات آتي. گردان قاسم را نيروهاي اردبيل تشكيل مي دادند.

از سپاه تبريز با مأموريت 45 روزه به جبهه رفته بودم كه يك

[ صفحه 104]

سال و نيم حضورم در منطقه طول كشيد. مقداري از لحاظ روحي و جسمي خسته شده بودم. قبل از عمليات بدر به فرمانده گردان - برادر هاشمي- گفتم:

تسويه حساب مي خوام.

گفت: نه نمي تونم چنين كاري بكنم، اگه تسويه مي خواي برو پيش آقا مهدي.

گفتم: با آقا مهدي كاري ندارم فرمانده گردان تويي.

بني هاشمي زير بار نرفت كه نرفت. رفتم پيش آقا مهدي و ماجرا را گفتم. آقا مهدي با آن وقار هميشگي اش گفت: چشم! الان يك تسويه براي شما مي نويسم و يكي هم براي خودم. جبهه رو هم به هر كه مي خواي بسپاريم و بريم خونه هامون.

سر به زير انداختم و از گفته ام شرمنده شدم. مقداري از وضعيت جنگ و جبهه برايم تشريح كرد. از مشكلات پشت جبهه برايم گفت. حرف هايش دلم را نرم كرد. برگشتم گردان و ديگر هيچ وقت به تسويه حساب فكر نكردم. عمليات بدر شروع شد و بعد از حركت غواص ها، ما هم با قايق ها بر روي آب به سمت مواضع دشمن مي رفتيم كه توي راه از سنگرهاي كمين دشمن تيراندازي شد و من زخمي شدم و تا صبح همان جا مانديم. قايق مان پر آب شده و رفت زير آب. صبح نيروهاي خودي از آب پيدا كرده و منتقل كردند عقب. تير از شكمم اصابت كرده و از پشتم خارج شده بود.

[ صفحه 105]

الله بنده سي

محمدرضا بازگشا

در يكي از روزهاي آخر سال 1360، از واحد عمليات سپاه تبريز معرفي شدم به پادگان امام علي (عليه السلام) تهران. در معرفي نامه نوشته شده بود: «برادر محمدرضا بازگشا عضو رسمي سپاه تبريز، جهت گذراندن دوره فرماندهي گردان معرفي مي گردد.» دوره فرماندهي ما دو ماه طول كشيد و به خاطر شرايط جنگي، خيلي فشرده برگزار شد. پس از اتمام دوره فرماندهي گردان،

به قرارگاه كربلا در جبهه جنوب معرفي شدم. فرمانده قرارگاه كربلا برادر رحيم صفوي بود. از آنجا هم با نامه برادر صفوي به تيپ خوزستان كه بيشترشان بر و بچه هاي خرمشهر بودند، رفتم. اولين بار آنجا پلاك گرفتم. بچه هاي خرمشهر حال و هواي ديگري داشتند و براي تصرف خرمشهر سر از پا نمي شناختند، بعد از نماز ساعت ها دعا مي خواندند و گريه مي كردند. با صداي بلند مي گفتند: ما بايد اولين كساني باشيم كه وارد خرمشهر مي شيم...

حال و هواي رزمندگان خرمشهري خيلي تحت تأثيرم قرار داده

[ صفحه 106]

بود. توي گردان امام محمدباقر (عليه السلام) بودم. فرمانده گردان برادر امين... بود هر جا كه مي رفت من هم همراهش مي رفتم، جلسات، شناسايي ها و... برادر امين اجازه نمي داد لحظه اي ازش جدا شوم.

بالاخره روز موعود عمليات فرارسيد و ما هم زديم به خط دشمن. من فكر نمي كنم هيچ عملياتي به اندازه عمليات بيت المقدس (آزادسازي خرمشهر) مجروح داشته باشد، خمپاره ها كه مي آمدند خيز مي رفتيم، درازكش روي زمين بودم كه احساس كردم چيزي محكم به پايم خورد، چيزي مثل سنگ يا يك شئي آهني. اصلا به ذهنم نرسيد كه شايد تركش باشد. وقتي دستم را دراز كردم به محل اصابت، دستم خوني شد. از پايم خون مي رفت و قدرت حركت نداشتم. بايد خودم را به عقب مي رساندم. يواش يواش خودم را روي زمين كشيدم تا اينكه رسيدم اورژانس. يك ماه در تبريز بودم و پس از بهبود نسبي دوباره برگشتم قرارگاه كربلا. اين بار برادر صياد شيرازي هم توي قرارگاه بود و خيلي با آقا رحيم اخت شده بودند. از هم جدا نمي شدند، صياد يك

معنويت و نورانيت خاصي داشت، آدمي مجذوبش مي شد. چند روزي ميهمان قرارگاه كربلا بوديم؛ از بچه هاي آذربايجان، حسين شاهد خطيبي بود و علي كاظم نژاد و من.

برادر صفوي اين بار به تيپ عاشورا معرفي ام كرد. او گفت فرمانده تيپ عاشورا آقا مهدي باكري است. به هر جان كندني بود آمدم مقر تيپ را در جنوب پيدا كردم. منتهي آقا مهدي آنجا نبود. گفتند رفته قرارگاه نصر. پس از كلي معطلي توي جاده ها و ماشين عوض كردن ها و خستگي و كوفتگي آخر سر آقا مهدي را در قرارگاه نصر پيدا كردم. گفتم: «مي خوام آقا مهدي باكري را ببينم.»

[ صفحه 107]

جوان لاغر اندامي از توي سنگر بيرون آمد. احوالپرسي كرديم و گفت «چه كار داري؟» نامه برادر صفوي را دادم به آقا مهدي. نامه را خواند و نامه اي ديگر نوشت خطاب به برادر حجت كبيري رئيس ستاد تيپ عاشورا؛ «برادر محمدرضا بازگشا دوره فرماندهي گردان را طي كرده، مأموريت ايشان است كه در تيپ به فرماندهان گردان ها و گروهان ها، قطب نما آموزش بدهد.» با نامه آقا مهدي آمدم تيپ عاشورا پيش برادر كبيري. در گردان شهيد مصطفي خميني كه فرمانده گردان برادر كامران [44] بود، شدم فرمانده گروهان يك، عليرضا جبلي [45] فرمانده گروهان 2 و تقي نژاد [46] هم شد فرمانده گروهان 3.

روزها در پي هم سپري شدند و قبل از عمليات خيبر، با صلاحديد آقا مهدي باكري يك بار ديگر رفتم دوره فرماندهي گردان را گذراندم. پس از اتمام دوره، آقا مهدي اصرار داشت كه فرماندهي يكي گردانهاي لشكر را برعهده بگيرم؛ ولي قبول نمي كردم و طفره مي رفتم.

حميد آقا باكري مي گفت: «برادر بازگشا قبول كن. براي جنگ اومده ايم، هر كس آنچه از دستش بر بيايد بايد كمك كنه. تو فرماندهي گردان رو قبول كن، من مسووليت شرعي اش را مي پذيرم.» اين قدر توي گوشم خواند تا اينكه قبل از آغاز عمليات خيبر، شدم فرمانده گردان حر لشكر عاشورا. لشكر قبل از عمليات به پاسگاه برزگر تغيير موقعيت داد.

[ صفحه 108]

عمليات خيبر در اسفند ماه سال 62 شروع شد. روز دوم عمليات آقا مرتضي ياغچيان آمد پيشم. گفت: بازگشا! بچه ها رو 20 نفر 20 نفر يا حداكثر 30 نفر تقسيم كن و براي هر گروه هم يك فرمانده انتخاب كن و با هلي كوپتر بفرست شان جزيره.

بعد گفت: اگه رفتين كه رفتين و گرنه مي مانين!

چهره غبار گرفته اش خيل دوست داشتني شده بود. حس عجيبي در مورد آقا مرتضي داشتم. سريع دست به كار شديم و بچه ها را فرستاديم جزيره. تا اينكه آخر سر 60 نفر مانديم. نيروها را برداشتيم و رفتيم كنار هلي كوپتر. كسي كه مسوول سوار كردن نيروها به هلي كوپتر بود شخصي بود به نام حيدرخاني. او يكي از فرماندهان ما در آموزش فرماندهي گردان در تهران بود. همديگر را شناختيم، موضوع را گفتم. داخل هلي كوپتر يك جيب توپ 106 بود، جيب را بيرون آورد و ما را فرستاد تو. حدود 20 - 15 گالن بنزين و گازوئيل هم گذاشتند توي هلي كوپتر كه ببريم جزيره. اينها براي راه انداختن ماشينها و لودرها در جزيره لازم بود. هلي كوپتر پرواز كرد و در كنار چاههاي نفتي سيماني جزيره فرود آمد. هر كه پياده مي شد بدو مي رفت. خلبان

هواپيما التماس مي كرد كه شما را به خدا اين گالن ها را هم با خودتان ببريد. به دو سه تا از بچه ها گفتم برگردين گالنها را برداريم. ديدم بيشترشان آمدند. هر كس يكي برداشت و راه افتاديم به طرف خط لشكر خودمان. آمدم آقا مهدي را توي جزيره پيدا كردم. خسته بود، همگي خسته بودند. دو روز بود كه نخوابيده بودند. حميد آقا چشمهايش كاسه خون شده بود. مي خواست براي ما، ماوقع دو روز پيش را شرح بدهد. گفت: «از اينجا كه اومدم...» پلك هايش افتاد روي هم. علي اكبر

[ صفحه 109]

رهبري [47] صدايش كرد: «حيمدآقا!...» حميد آقا بيدار شد. آهي كشيد و گفت: «نمي تونم!» حميد آقا باكري درست در نوك منطقه عملياتي خيبر بود كه قبل از شروع عمليات به جزيره رفته بود. آقا مهدي وضعيت بهتري از او نداشت با اين حال حميد آقا تسليم محض آقا مهدي بود و آقا مهدي تسليم محض خدا. به مأموريت مان توجيه شديم و از سمت راست جزيره زديم به خط.

توي جزيره جنگ سختي با دشمن داشتيم. آن روز وقتي كه خبر شهادت حميد آقا در جزيره پيچيد چهره آقا مهدي دگرگون شد. يك لحظه ياد واقعه كربلا افتادم؛ لحظه شهادت حضرت ابوالفضل و احوال آقا امام حسين (عليه السلام). در چهره اش كه دقيق شدم، با خودم گفتم آقا مهدي در عمليات بعدي شهيد مي شود» يعني صورتش حالت عادي و طبيعي نداشت. ايستاده بود روي خاكريز و به خط دشمن نگاه مي كرد. نگران وضعيت جزيره بود. از دستش گرفتم و كشيدم پايين خاكريز. گفتم: «آقا مهدي مي زنن!» آتش دشمن شديد بود و اين

قدر توپ و خمپاره خورده بود كه چيزي از خاكريز نمانده بود. جايي براي پناه گرفتن نيروهاي توي خط نبود. آقا مهدي رفت روي لودر و مشغول بلند كردن خاكريز شد. در دل خدا خدا مي كرديم كه طوريش نشود. اول با تير مستقيم زدند چادر لودر و تير بعدي هم خورد به چرخ لودر. نگران بوديم. گفتيم آقا مهدي شهيد مي شود. اما يك لحظه ديديم پريد پايين و بدو آمد پيش ما. سمت راست جزيره پدافند كرده بوديم و همه بچه هاي گردان حر شاهد اين صحنه بودند...

درست يكسال بعد از خيبر، عمليات بدر به وقوع پيوست. در

[ صفحه 110]

عرض اين يك سال، عمليات هاي مختلفي طرح ريزي مي شد و بلافاصله لغو مي گرديد. روي همين حساب برخي از فرماندهان چندان كار آماده سازي بدر را جدي نمي گرفتند.

بعد از خيبر، فرمانده گردان علي اكبر شده بودم و عليرضا جبلي هم جانشين گردان بود. در منطقه هور [48] در حال آماده سازي گردان بوديم. آقا مهدي گفته بود كه امكانات و وسايل لازم را بگيرين و چادر بزنين و... منتهي هنوز كسي پيدا نشده بود كه به ما چنين امكاناتي را بدهد.

توي سنگر گردان بودم كه يكي از بچه ها آمد و گفت: «آقا مهدي اومده دنبال شما!» از سنگر زدم بيرون و آقا مهدي را پيدا كردم. پس از احوالپرسي گفت: «بيا تو قايق كارت دارم» با يك قايق موتوري آمده بود. سوار شدم و رفتيم وسط جزيره. روي آب يك قطعه پل كائوچويي ديده مي شد؛ از همان ها كه در عمليات خيبر استفاده شده بود. گفت: «محمدرضا! برو رو پل» از

قايق پريدم روي پل. آقا مهدي از من فاصله گرفت و سپس به سرعت با قايق آمد به طرف من. ديدم اگر همين جور بايستم كائوچو واژگون مي شود و مي افتم توي آب. با دستم از ني ها گرفتم و بطور مايل ايستادم كه موج ايجاد شده از زير كائوچو عبور كند. آقا مهدي چند بار با قايق دور زد و آمد از كنارم رد شد در حالي كه موج هاي محكمي را ايجاد مي كرد. هر چه در توان داشتم تلاش كردم كه پل واژگون نشود. حدس مي زدم آقا مهدي از روي حكمتي اين كار را مي كند و براي من كه فرمانده گردانش بودم خيلي بد بود كه پل زير و رو

[ صفحه 111]

شود و بيفتم توي آب.

چند بار دور زد و بالاخره ايستاد كنار پل و گفت: «بيا بالا!» احساس كردم از امتحان قبول شده ام. دستش را انداخت به بند فانسقه ام و محكم تكانم داد. انگار خواسته باشد از خوابي سنگين بيدارم كند، گفت: الله بنده سي! چرا نمي خواي باور كني كه عملياتي در پيش داريم.

گفتم: آقا مهدي! من كه حرفي ندارم. ولي كسي هم نيست كه به ما امكانات بده...

گفت: امكانات هم مي دن، فقط گردانت رو آماده بكن.

خداحافظي كرديم و رفت مأموريت گردان علي اكبر (عليه السلام) در عمليات بدر تصرف خط دوم جبهه عراقي ها بود. در نقشه هوايي محل مأموريت ما، همه جا گل آلود ديده مي شد، سياه و لكه دار. آقا مهدي گفته بود: «بايد يك راهي پيدا كنين كه قبل از رفتن گردان به منطقه، اطلاعات دقيقي به دست بيارين.

پيشنهاد دادم

كه دو نفر از نيروهاي گردان ما، به همراه نيروهاي خط شكن بروند و اطلاعات منطقه را بياورند. آقا مهدي هم قبول كرد و گفت: «راه حل خوبي است. همين كار رو بكن» دو تن از بچه هاي فرز و آماده را فرستادم؛ محمدحسن صادقي [49] و رضا لطفي.

عمليات شروع شده بود و نوبت گردان ما بود. از خط اول رد شديم و رسيديم به سيم خاردارهاي جلوي خط دوم دشمن. بچه هاي تخريب را صدا زدم و آمدند معبر باز كردند. تا پايمان رسيد آن طرف خط، رضا لطفي جلويم سبز شد. خوشحال گفت:

[ صفحه 112]

- برادر بازگشا! هيچ خبري از گلي بودن منطقه نيست همه جا خشكي يه.

يك گروهان را به فرماندهي عليرضا جبلي فرستادم سمت چپ و دو گروهان ديگر را هم با حاج رحيم اميني [50] فرستادم سمت راست. [فرمانده يك گروهان مجروح شده بود]. ساعت 12 شب بود كه عليرضا جبلي با بي سيم تماس گرفت و گفت: ما اومديم موقعيت خودمون مستقر شديم؛ اما از گردان قاسم خبري نيست. [قرار بود گردان قاسم به گروهان جبلي الحاق پيدا كند.]

گفتم: بچه ها را با فاصله مستقر كن و منطقه رو خوب پوشش بدين. اونا هم انشاءا... مي رسن.

تماس هاي ما با عليرضا تا ساعت 12 ظهر روز بعد ادامه داشت و هنوز از گردان قاسم خبري نبود كه نبود. عليرضا اين بار كه تماس گرفت گفت: فشنگ هاي ما تموم مي شه پس چي شد نيروي كمكي.

گفتم كه سعي كن كه با رمز صحبت كني، اين بار با كد گفت كه مهمات نداريم.

كمبود نيرو و مهمات از طرف و از طرفي هم فشار دشمن باعث شده بود كه قيد و بندها در تماسهاي بي سيمي رها شود و الا عليرضا از فرماندهان لايق جنگ بود.

يك بار ديگر نيز صداي جبلي در گوشي بي سيم پيچيد: بازگشا! پس اين گردان قاسم چي شد؟!

خيلي معصومانه و در عين حال با طعنه پرسيد. جوابي نداشتم. دست به دامن آقا مهدي شدم. آقا مهدي گفت: «مقاومت كنين، مي رسن.» من هم به جبلي گفتم تو راه هستند. اما فشار دشمن زياد

[ صفحه 113]

بود و قدرت دفاعي بچه ها هم كم شده بود و غريبانه مي جنگيدند، بيشتر نيروهاي عليرضا جبلي شهيد شده بودند؛ قادر طهماسبي و...

عراقي ها به همه بچه ها تير خلاص زده بودند. فقط حاج رضا داروئيان [51] كه زير چند جنازه مانده بود از مهلكه جان سالم به در برده بود.

گردان قاسم هنوز به موقعيت خود نرسيد، توي مسير حركتشان با عراقي ها درگير شده بودند و فرمانده گردان هم زخمي شده بود. پاتك هاي سنگين دشمن، هماهنگ عمل نكردن برخي يگان هاي خودي، ما را در موقعيت سختي قرار داده بود. آقا مهدي به من بي سيم زد و گفت: «بازگشا! برو كنار دجله.» دور و برم را نگاه كردم چند نفر بيشتر نبوديم.

گفتم: آقا مهدي 6 - 5 نفر بيشتر نيستيم!

آقا مهدي با ناراحتي گفت: بازگشا! فقط به تو مي گم برو كنار دجله، نه كس ديگه اي.

بچه ها را برداشتم و حركت كرديم. يك دوشكاي عراقي سد راه مان بود. بچه ها را آرايش دادم و با يك حركت هماهنگ توانستيم

از پس دوشكا برآييم. و از پل كوچكي رد شديم و رفتيم كنار دجله. عباسعلي اسدي معاون پدافند لشكر هم با عده اي از نيروهايش كنار دجله بودند، شنيدم توي بي سيم به آقا مهدي مي گويد كه بازگشا و نيروهايش آمدند. آقا مهدي دوباره با من تماس گرفت و گفت: «بازگشا شنيدم كه با يك لشكر رفته اي اونجا!»

بچه هايي كه از جلو برگشته بودند، گفتند حاج رحيم اميني و

[ صفحه 114]

عليرضا جبلي شهيد شدند. نيروهاي باقي مانده را يكي يكي جمع كردم و گفتم: برادران! من مي رم بميرم. حاج رحيم و جبلي شهيد شده ان و مسووليت شان اينك بر گردن من افتاده، هر كي خسته است يا مي ترسه نياد.

شب بود و شور و شوق عجيبي در جمع بچه ها بود. حس مي كردم شب عاشورا تكرار شده. همه غير از دو نفر كه زخمي بودند با من آمدند.

حركت كرديم و آمديم آقا مهدي را پيدا كرديم. به ما گفت: شما مي رين محور لشكر نجف در شرق دجله. دشمن فشار آورده و آنها نتونسته ان چنانچه كه بايد و شايد مقاومت كنن. احتياج به كمك دارن.

پلي [52] را كه احتمال مي رفت دشمن از آن استفاده كند توسط تيپ قمر بني هاشم منفجر شده بود. از سمت ديگري يك پل كوچكي بود كه دشمن از آن پل مي آمد جلو. ما رفتيم محور لشكر نجف و با دشمن سخت جنگيديم و توانستيم جلوي نفوذ دشمن را بگيريم. فرمانده محور ما رستمخاني بود. آمد پيشم و گفت: برادر بازگشا! مي خواي برگردي عقب؟

گفتم: نه!

نهر آبي بود. كنارش نشستم. يكي از

بچه ها آمد پيشم و گفت: برادر بازگشا مي خواي براتون سنگر بزنيم.

گفتم: «نه! همين جا خوبه.» نگذاشتم سنگر بكنند. فرمانده نبايد در سنگر قايم مي شد، غذاي خوب و ميوه نمي خورد، پيشرو نيروهايش مي رفت و مشكلات را به جان مي خريد و... فرمانده در

[ صفحه 115]

نظر ما اين بود، ما اين ها را از آقا مهدي ياد گرفته بوديم.

سه شبانه روز بود كه بي خواب بودم. خستگي و بي خوابي كلافه ام كرده بود. داغ دوستان سفر كرده ام نيز مزيد بر علت بود. صمد خدادادي كنارم بود. دوربين را دادم دست صمد و گفتم پتو را بده، كمي مي خوابم و بلند مي شم. مواظب جلو باش. اگه خبري شد بيدارم كن.

پتو را كشيدم سرم و خوابيدم. نمي دانم چقدر از خوابيدنم مي گذشت كه انفجاري مهيب زمين و زمان را به هم ريخت. از دماغ و گوش هايم و... خون بيرون مي زد. چيزي جلوي چشمانم را گرفته بود و همه جا را مه آلود مي ديدم؛ انگار همه جا را بخار گرفته است. حس مي كردم خفه مي شوم، با بند ساعتم خواستم آن چيزي كه جلوي چشمانم آويزان بود را بكنم و بيندازم دور. تا دستم رسيد به سرم، ديگر چيزي نفهميدم. وقتي بيدار شدم هفده روز بعدش بود. وقتي حال خودم را فهميدم درباره شب مجروحيتم از صمد خدادادي پرسيدم: خمپاره 60 بود كه منفجر شد؟

گفت: «نه عزيزم! گلوله توپ بود كه در دو وجبي تو منفجر شد و تو را زير خاك چال كرد...» و او بود كه گفت: اون چيزي هم كه از جلوي چشمانت آويزان بود مغز خودت بود كه مي خواستي بكني

و بندازيش دور.

ديگر چيزي به خاطر نداشتم. روزي از روزها براي مداوا روي ويلچر بردند بيمارستان شهيد محلاتي تبريز. روي در شيشه اي بيمارستان عكسي زده بودند كه خيلي بنظرم آشنا بود، منتهي نمي توانستم به خاطر بياورم كه كيست. پرسيدم انگار اين عكس آشناست. گفتند: او آقا مهدي باكري است،...

[ صفحه 117]

امضاي طيب امضاي من است

طيب خيرالهي

توي چادر فرماندهي گردان بودم كه برادري وارد چادر شد و نامه اي بدستم داد و گفت: بفرمايين؛ اين نامه را آقا مهدي داد، گفت بدم شما.

زود نامه را خواندم: برادر خيراللهي! سريع بيا اهواز؛ با شما كار واجبي دارم.

با عجله راه افتادم و خودم را رساندم نزد آقا مهدي. سلام و احوالپرسي كرديم و بعد آقا مهدي گفت: برادر طيب! مسوولين ستاد همگي رفته اند مرخصي، حاج مهدي زين الدين [53] شهيد شده، من بايد برم قم مجلس بزرگداشت شهيد زين الدين. شما توي ستاد باشين و به كارها رسيدگي كنين تا من برگردم.

من ماندم اهواز و دو سه روز بعد آقا مهدي از قم برگشت.

پيش دستي كردم و گفتم: آقا مهدي اگه اجازه بدين برگردم گردان. دو روزه كه از بچه ها بي خبرم

[ صفحه 118]

گفت: نه! لازم نيست برگردين، با شما كار دارم.

ديگر چيزي نگفتم. ماندم ستاد پيش آقا مهدي. بعد از شام رو به من گفت: شما بايد به من بيشتر كمك كنين خودتو فقط با يك گردان مشغول نكن.

گفتم: آقا باكري من آدمي كم سوادم، اگه بتونم يك گردان رو اداره كنم، كار بزرگي كرده ام. باز هم اگه شب ها

تو خط يا جاي ديگه اي به من احتياجي باشه، در خدمتم.

گفت: نه! شما بايد گردان رو تحويل بدين و در مسووليت ديگري كمكم كنين.

گفت: هر كاري از دستم بر بياد، انجام مي دم.

آقا مهدي گفت: بنويس ببينم چقدر سواد داري.

- خدايا، خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار

اين متني بود كه نوشتم دادم آقا مهدي.

گفت: اين براي من كافي ست كه مسووليت تداركات لشكر رو قبول كني، همه برادران ستاد تمايل دارن كه شما مسوول تداركات باشين.

دنبال بهانه بودم، گفتم: آقا مهدي مسووليت اين كار سنگينه، من كه تا بحال توي تداركات نبوده ام، من نيروي گردانم. اين كار از من ساخته نيست.

گفت: نه! اينطورها هم نيست، من كسي رو براي اين مسووليت مي خوام كه براي بسيجي ها هم پدر باشه و هم مادر. شما هم كه الحمد لله از لحاظ سني بزرگتر از همه ي ما هستين، مي خوام كسي توي تداركات باشه كه به مشكلات نيروها متوجه باشه و...

كلي توجيهم كرد. باز هم قبول نكردم؛ نه! آقا مهدي اين كار من

[ صفحه 119]

نيست. اجازه بدين برگردم گردان پياده، گردان براي من كافيست. رفته رفته ناراحتي تو قيافه آقا مهدي نقش مي بست كه كوتاه آمدم. توي لشكر هيچ وقت راضي به ناراحتي اش نمي شديم. تا ديدم وضعيت اينطوري است گفتم آقا مهدي! قبول مي كنم. اگه با آمدن من مشكلات تداركات لشكر حل مي شه ميام.

آن شب سپري شد. فردا صبح به عنوان مسوول تداركات لشكر امضايم به يگان ها و تداركات قرارگاه معرفي شد.

برادر اثري نژاد

مسوول تداركات قرارگاه بود. آقا مهدي خطاب به او گفت: اين امضا رو خوب به خاطر بسپار، امضاي برادر طيب، امضاي منه. اين برادر فقط امضا مي زنه، سوادش پايينه، نمي تونه چيز زيادي بنويسه...

اثري نژاد برگشت گفت: آقا مهدي! ما از شما مسوولي با تحصيلات ليسانس و فوق ليسانس براي اينكار درخواست كرده ايم. اونوقت شما يك رزمنده كم سواد معرفي مي كنين؟ اين نمي تونه.

آقا مهدي گفت: برادر خيرالهي ما ليسانس «تجربيات» دارن. امضاي او امضاي من است.

ديگر كسي چيزي نگفت. بعنوان مسوول تداركات لشكر مشغول كار شدم.

روز قبل از آغاز عمليات بدر بود. آقا مهدي از من خواست كه با ماشين برسانمش قرارگاه. توي راه كلي برايم صحبت كرد؛ اين عمليات، عمليات سختي است سعي كنين امكانات حيف و ميل نشه، وسايل تداركاتي را شب ها بيارين توي خط، مواظب باشين

[ صفحه 120]

دشمن از قضيه بو نبره و...

با همين صحبت ها راه را پيموديم و رسيديم اهواز. بايد او را مي رساندم منزلشان و برمي گشتم ستاد لشكر توي اهواز. بعد از ناهار هم مي رفتم قرارگاه. وقتي رسيديم جلوي منزلشان، قبول نكرد كه من به ستاد بروم. گفت: نه برادر خيراللهي، اگه برين ستاد دير مي كنين و كارها عقب مي افته، ناهار مي ريم منزل ما.

قبول نكردم گفتم: مزاحم خانواده نمي شم با اجازه شما مي رم ستاد و زود برمي گردم.

آقا مهدي قبول نكرد و در برابر اصرار او تسليم شدم. داخل خانه كه شديم، همسرش را صدا كرد؛ براي ناهار ميهمان داريم. ايشان هم سفره را پهن كرد و يك بشقاب با سه تا تخم مرغ آب پز

داخل سفره گذاشت.

آقا مهدي نگاهي به سفره كرد و نگاهي به من گفت برادر خيراللهي فكر مي كنم يكي از تخم مرغ ها اضافي است.

من هم تأييد كردم. يكي از تخم مرغ ها را به همسرش داد. بعد از ناهار كلي از زحمات همسرش تشكر كرد؛ حداقل بيست بار به خانمش گفت: «دستتون درد نكنه، از مهمانمون شرمنده نشديم...»

بعد ناهار از منزل بيرون آمديم و به طرف قرارگاه حركت كرديم...

چيزي به شروع عمليات بدر نمانده بود آقا مهدي، اكبر جوادي [54] .

[ صفحه 121]

و بنده را پيش خود فراخواند و خطاب به ما دو تا گفت: اگه شما از آب گذشتين و شهيد شدين، من قبول نمي كنم! حق ندارين پا به اون طرف آب بذارين، مگه من اجازه بدم. كليه امكانات لشكر فقط از پد 6 به منطقه عملياتي وارد مي شه و مسووليت اين كارها هم به عهده شما دوتاست...

عمليات شروع شده بود و امكانات از بونه اي كه زده بوديم به منطقه عملياتي گسيل مي شد. لحظات سخت عمليات بود و كارها كم كم دشوار مي شد. اكبر جوادي براي رفتن به خط مقدم بي تابي مي كرد. مدام با آقا مهدي تماس مي گرفت و اجازه مي خواست كه برود جلو، پس از اصرار مكرر جوادي، آقا مهدي اجازه داد از آب بگذرد و برود خط مقدم. تا جوادي با موتور راه افتاد، هواپيماهاي دشمن در آسمان هور ظاهر شدند و با بمب هايي كه ريختند منطقه را به كام آتش فرو بردند. بعد هم خبر رسيد جوادي بر اثر اصابت تركش بمب شهيد شده است. به دنبال شهادت اكبر، خبر

آسماني شدن آقا مهدي در منطقه پيچيد. داغ سنگيني بود كه واقعا شرايط را برايمان سخت كرد. ديگر ما مانده بوديم و حسرت ديدار آقا مهدي...

عمليات بدر پايان گرفت. امكانات زيادي وارد منطقه كرده بوديم، نمي شد همانطور رها كرد و رفت. مسوول تداركات لشكر بودم و سفارش هاي آقا مهدي هنوز توي گوشم بود كه نگذاريد امكانات حيف و ميل شود... تا هفت ماه پس از اتمام عمليات توي منطقه ماندم و به مرخصي نيامدم تا تمامي امكانات را به ستاد لشكر برگردانم و...

[ صفحه 123]

اينجا محل شهادت شماست

كريم حرمتي

بعد از عمليات خيبر، روي عملياتي در پاسگاه زيد كار مي كرديم. منطقه ي پيچيده و دشواري بود و همين دشواري منطقه باعث شده بود كه كار شناسايي كند جلو برود. هر بار كه مي رفتيم براي شناسايي با موانع جديدي روبرو مي شديم سعي مي كرديم در منطقه حساسيت ايجاد نكنيم كه دشمن متوجه تحركات ما بشود و روي كوچكترين بي احتياطي ما عمليات لو برود.

كار شناسايي از دو محور صورت مي گرفت؛ مسووليت محور شمالي كه از كانال 1 تا 6 را در برمي گرفت با برادر محمد محمدي بود و مسووليت محور جنوبي كه از كانال 7 تا 11 را شامل مي شد، با من.

گزارش تيم هاي شناسايي را مرتب به آقا مهدي مي داديم. منتهي اين گزارش ها آقا مهدي را قانع نمي كرد. بعد از شهادت حميد آقا باكري و آقا مرتضي ياغچيان، آقا مهدي خودش پيگير كارها بود و روي ريزترين مسايل هم خودش نظر مي داد؛ معبرهاي شناسايي،

[ صفحه 124]

تعيين حد گردان ها، تطبيق گزارش ها از ديدگاه با

منطقه و... اين كارها را معمولا حميد آقا و آقا مرتضي پيگيري مي كردند. منتهي اين بار آقا مهدي خيلي سفت و سخت چسبيده بود به كارها و كوچكترين اغماض و كوتاهي را از كسي قبول نمي كرد. روزي محمدي و بنده را بعنوان مسوول محورهاي شناسايي به قرارگاه خواست و آخرين وضعيت شناسايي ها را جويا شد. ما هم روند پيشرفت شناسايي را توضيح داديم.

آقا مهدي به نقشه عملياتي لشكر خيره بود. با قلمي كه توي دستش داشت، دو نقطه از منطقه دشمن را علامتگذاري كرد و رو به ما گفت: اينجا محل شهادت شماست! امشب بايد شناسايي تموم بشه، هيچ عذر و بهانه اي هم نمي پذيرم.

آقا مهدي به تنهايي بار سنگين مسووليت يك لشكر را به دوش مي كشيد. خواب و خوراكش به حداقل رسيده بود و لحظه اي آرام و قرار نداشت. چيزي براي گفتن نداشتيم. از پيش آقا مهدي آمديم بيرون و تصميم داشتيم هر جور شده، بايد خواسته فرمانده لشكرمان را عملي كنيم. آن شب نيز تيم هاي شناسايي مثل شب هاي قبل ولي با اميدواري مضاعف زدند به دل منطقه دشمن، به اين اميد كه كار را تمام كنيم و چه خوب توانستيم تا صبح كار شناسايي را در هر دو محور تمام كنيم. خوشحال بوديم كه خواسته آقا مهدي را عملي كرده ايم. وقتي صبح شد و همه تيم ها برگشتند از محمد محمدي خبري نشد. كم كم دل نگران شده بوديم؛ اگه اسير بشه، چي؟!... و صدها اگر ديگر. آن روز را با هر مصيبتي بود به شب رسانديم و در تاريكي شب، محمدي آمد. او به قدري به عمق مواضع دشمن نفوذ كرده

بود كه بقيه بچه ها نتوانسته بودند

[ صفحه 125]

همراهش بروند. توي ميدان مين عراقي ها، معبرشان را پيدا كرده و از آنجا عبور كرده بود، هنگام برگشت به روز برخورده بود و براي اينكه عراقي ها متوجه اش نشوند، داخل سنگري مخفي شده و تا شب همانجا مانده بود و پس از تاريكي هوا برگشته بود خط خودمان. ارادت محمدي و آقا مهدي به همديگر زبانزد بچه هاي شناسايي بود. در ادامه كار با صلاح ديد فرماندهان، عملياتي اينجا صورت نگرفت و آمديم منطقه عملياتي بدر.

عمليات بدر [55] اسفند ماه سال 63 با رمز يا فاطمه زهرا (س) ساعت 23:30 آغاز شد. بدر عمليات سخت و دشواري بود. فاصله نقطه رهايي تا خط دشمن حدود 10 كيلومتر هور (آب راكد) و پوشيده از نيزار بود. و هيچ نوع جاده خاكي و زميني نداشت. انتقال نيروها با بلم و قايق از آبراه هاي باريك منتهي به خط دشمن بايد صورت مي گرفت. اجازه درگيري با دشمن تا رسيدن به پاي كار را نداشتيم كه كل عمليات به مخاطره مي افتاد. بايد بخشي از مسير را با استفاده از پوشش گياهي هور در روز طي مي كرديم. همه فرماندهان روي كارهاي مقدماتي عمليات حساسيت نشان مي دادند منتهي حساسيت و دقت نظر آقا مهدي يك چيز ديگري بود؛ تمامي موارد ريز و درشت را چك مي كرد، طرح مي داد، نظر مي خواست و در شرايط و فرصت هاي مختلف حسين وار جنگيدن را به فرماندهان و بچه هاي رزمنده متذكر مي شد.

دو گردان سيدالشهدا به فرماندهي جمشيد نظمي و امام حسين (عليه السلام) به فرماندهي اصغر قصاب عبداللهي [56] ، نيروهاي

[ صفحه 126]

خطشكن لشكر عاشورا بودند كه من هم مسوول شناسايي محور گردان سيدالشهدا بودم.

ظهر هنگام بود و نيروهاي خط شكن بر روي اسكله در ابتداي آبراهه موته براي حركت لحظه شماري مي كردند.

وقت نماز كه شد صداي اذان از حنجره هاي مشتاق رزمندگان عاشورايي هور را در برگرفت. هور درهاله اي از معنويت فرورفته بود. اذان كه تمام شد همه به نماز ايستادند. هر رزمنده اي در عالم خودش بود و با خدايش راز و نياز مي كرد. چشمهاي اشكبار و شانه هايي كه تكان مي خورد. در آن لحظات همه چيز رنگ خدايي به خود گرفته بود... ساعت سه بعد از ظهر آقا مهدي به فرماندهان گردان ها دستور داد كه حركت كنند. نيروهاي خط شكن با چشماني اشك بار از همديگر جدا مي شدند و قول شفاعت مي گرفتند.

آقا مهدي ابتداي آبراه موته داخل قايق ايستاده بود و پرچم هاي جمهوري اسلامي ايران و يا حسين (عليه السلام) در قايقش در اهتزاز بود. به بچه ها كه از همديگر خداحافظي مي كردند نگاه مي كرد. فرماندهان را يك به يك پيش خود مي خواند و توصيه اي مي كرد. نيروها كه سوار بر بلم ها از جلوي جلوي چشمانش رد مي شدند، دست تكان مي داد و چيزي مي گفت. روي حركت آرام و بي صدا تا رسيدن به خط دشمن زياد سفارش مي كرد. داشتم بلم ها را وارد آبراهه موته مي كردم كه صدايم زد. رفتم نزديكش، سلام و احوالپرسي كرديم. خسته نباشيدي به هم گفتيم و بعد آقا مهدي گفت: آقا كريم! به بچه ها بگين ذكر خدا را فراموش نكنن، توي مسير تا رسيدن به سيل بند، اگه هلي كوپتري چيزي ديدين، هيچ

[ صفحه 127]

كس حق تيراندازي نداره، حتي اگه هلي كوپتري شما را با موشك خواست بزنه، سريع برين داخل ني زارها پناه بگيرين ولي حق تيراندازي ندارين...

با آقا مهدي خداحافظي كردم و آرام آرام از اسكله دور شديم.

نزديك هاي غروب به سه راهي فتح رسيديم، تا اينجا اتفاق خاصي نيفتاده بود؛ ولي اينجا سر و كله دو فروند هلي كوپتر دشمن در آسمان هور ظاهر شد كه درست مي آمدند بالاي سر ما. به توصيه آقا مهدي بي هيچ عكس العملي سريع خزيديم داخل ني زارها. «و جعلنا» مي خوانديم و توي دلمان از خدا دفع شر هلي كوپتر را مي خواستيم. هلي كوپترها چرخي در آسمان زدند و بعد برگشتند رفتند. پيش بيني آقا مهدي درست از آب در آمده بود و با شكر به درگاه خداوند متعال به راه مان تا رسيدن به خط دشمن ادامه داديم.

عمليات انجام شد و گردانهاي خط شكن به اهداف خود رسيدند...

روز اول عمليات، آقا مهدي از سيل بند اول، منطقه عمليات را بررسي مي كرد و با بي سيم به فرماندهان دستورات لازم را مي داد. تعدادي از نيروهاي خط شكن هم دور و برش مي پلكيدند و حاضر بودند آقا مهدي دستوري بدهد با جان و دل انجام دهند. تانك هاي عراقي از محور گردان علي اصغر مي گريختند.

توي بي سيم به فرمانده گردان علي اصغر گفت: برادر تقي لو! چرا مي ذارين تانك ها فرار كنن؟ نمي دوني هر كدام از اين تانك ها كه سالم از محاصره ما مي رن، در ادامه اين عمليات يا عمليات بعدي هر يك مي تونه ده ها رزمنده بسيجي ما را به شهادت برسونه...

[ صفحه 128]

تقي لو گفت: آقا مهدي! نيرو نداريم، چند نفر بيشتر

نيستيم، بي سيم چي هست و خودم و...

آقا مهدي گفت: خودت اونجايي و مي گي نيرو ندارم، زود بي سيم را بده دست بي سيم چي ات. خودت آرپي جي را بردار برو جلوي فرار تانك ها را بگير.

فرمانده گردان علي اصغر ديگر روي حرف آقا مهدي حرفي نزد.

آرپي جي را برداشت و رفت شكار تانك ها. يكي دو تا از تانك ها را زد، بقيه هم راه فرارشان كه از قسمت شمال منطقه بطرف روستاي همايون در جنوب بود، بسته شد و نتوانستند بروند محاصره شدند و به غنيمت گرفتيم.

در قسمت جنوبي منطقه - روستاي همايون - رزمندگان لشكر عاشورا جنگ سختي با دشمن داشتند و جنگ تن به تن بود. رستم خاني [57] و علي تجلايي [58] هم در اين محور دوشادوش بچه ها مي جنگيدند.

روزهاي سخت عمليات بدر، هواپيماهاي دشمن مرتب منطقه را بمباران مي كردند و پدافند هوايي مؤثري در منطقه نداشتيم. علي تجلايي در فراري دادن هلي كوپترها و هواپيماهاي دشمن نقش مؤثري داشت كه سعي و تلاش خود را مي كرد. از ديگر مشكلاتي كه در بدر باعث كندي سرعت عمل آقا مهدي بود، هماهنگ عمل نكردن ديگر يگان ها بود كه نتوانسته بودند همپاي لشكر عاشورا دشمن را عقب بزنند...

[ صفحه 129]

درگيريها سخت و طاقت فرسا بود. از آسمان هواپيماها و از زمين هم توپ و تانك و ادوات سنگين عراقي ها، دست به دست هم داده و مشكلات بدر را صد چندان كرده بودند.

رزمندگان لشكر عاشورا - عمدتا گردان سيدالشهدا - پشت سر آقا مهدي رسيدند به كنار دجله و هر كس به ياد شهداي كربلا وضو ساخت و نماز شكر

بجا آورد. آقا مهدي در تلاطم بود كه از دجله عبور كنيم. مأموريت لشكر هنوز پايان نگرفته بود. مأموريت آقا مهدي تصرف اتوبان بصره - العماره بود. عصر روز چهارم بدر، تلاش مي كرد پلي بر روي دجله زده شود. دشمن در آن سوي دجله پراكنده بود و خط منظمي نداشت (جنوب دجله).

آقا مهدي براي عبور از دجله خيلي بي تابي مي كرد. نقطه اي از ساحل رودخانه دجله را براي زدن پل مشخص كرد كه در آن سوي دجله منتهي مي شد به نقطه اي از دجله كه در ميان ما به كيسه اي معروف شده بود. همان شب تعدادي از رزمنده ها با قايق از دجله عبور كردند و سرپلي گرفتند و خود آقا مهدي روز پنجم با قايق از آب گذشت و بعد از او پل ها رسيدند و پل نفررو بر روي دجله زده شد. ابتداي پل در اين طرف دجله شد سنگر قرارگاه تاكتيكي آقا مهدي.

ظهر روز چهارم آقا مهدي در كنار دجله نماز مي خواند و چشم دوخته بود به آب روان دجله. با خود گفتم؛ خدايا! آقا مهدي به چه فكر مي كند؟ صبح روز پنجم من زخمي شدم و برگشتم پشت جبهه. وقتي خبر شهادت آقا مهدي را شنيدم راز آن خيره شدنش به آب دجله براي من آشكار شد؛ با خود گفتم شايد ملائكه محل شهادتش را نشانش مي دادند...

[ صفحه 131]

شب هاي بدر

علي جمالي

عمليات بدر شروع شده بود و ما توانسته بوديم هيجده قبضه توپ 105 ميليمتري از دشمن غنيمت بگيريم. در به در دنبال ماشين بودم كه اين غنيمتي ها را بكشيم عقب. به هر كس كه

گمانم مي رفت، رو انداختم و التماس كردم؛ ولي توجهي نكردند. اگر آنجا نگه شان مي داشتيم دشمن بمباران مي كرد و از بين مي رفتند. تا دير نشده بود بايد اينها را مي برديم پشت جبهه. هر چه فكر كردم كه با اين توپ ها چه كنم، عقلم به جايي قد نداد. تا اينكه به فكرم رسيد آقا مهدي را پيدا كنم و به خودش بگويم. در تاريكي شب و زير آتش بي امان، سراغ آقا مهدي را گرفتم. گفتند توي كيسه اي است. توي نخلستان كيسه اي پيدايش كردم، شب از نيمه گذشته بود و داشت بر و بچه هاي تخريب را براي انهدام اتوبان بصره العماره مي فرستاد. مين ها و خرج گودها و... را جمع كرده بودند يك جا.

خستگي در چهره اش موج مي زد. گرد و غبار بر سر و صورتش نشسته

[ صفحه 132]

بود. رو به آقا مهدي گفتم: هيجده قبضه توپ 105 ميليمتري غنيمت گرفته ايم، هيچ كس كمك نمي كنه اينارو ببرم عقب. اگه تا فردا اينجا بمانن، هواپيماها بمباران شان مي كنن...

برگشت گفت: خدا مرا بكشد تا شما راحت شوين!

اين را گفت و بلند شد و در تاريكي شب از ديده ها ناپديد شد.

پيش از شروع بدر يك نوع دلدادگي شديدي پيدا كرده بودم.

گفتم: اجازه بدين توي عمليات كنارتون باشم. گفت: «هر كي كار خودش رو بكنه و كمك سازمانش باشه، بهتره» هيچ وقت نمي خواستم حرفي بزنم يا كاري بكنم كه باعث رنجش خاطرتش بشود؛ در اولين جلسه اي كه با فرماندهان واحدهاي لشكر در حضورش بودم فرماندهان واحدها گزارش مي دادند و من دلشوره داشتم كه چگونه حرفم را شروع كنم.يك لحظه

با صداي آرامي گفت: «آقاي جمالي شما بفرمايين.» با اين گفته اش قلبم از تب و تاب افتاد و آرام گرفت. شكسته بسته چيزهايي گفتم. اما آنچه به حيرتم وا داشته بود ادب و متانت آقا مهدي بود از شروع جلسه تا انتها روي دو زانو نشست و هيچ تغييري در حالت خود نداد.

وقت نماز ظهر بود. توي سنگر آقا مهدي بود و آقا مصطفي مولوي و من. هر دوي ما اصرار داشتيم كه نماز را پشت سر آقا مهدي بخوانيم. ولي قبول نمي كرد اين قدر عقب رفت كه پشتش خورد به ديواره سنگر. با خواهش نماز ظهر را با امامت او خوانديم... بين دو نماز هر دوي ما را پي كاري از سنگر بيرون فرستاد. وقتي برگشتيم نماز عصر را تمام كرده بود. گفتم: «آقا مهدي! لياقت نداشتيم به شما اقتدا كنيم؟» گفت: «من خودم كم گناه دارم؟!...» اشك در چشمانم حلقه زد...

[ صفحه 133]

خورشيد بدر

مهديقلي رضايي

خستگي عمليات و سرماي شب بر تنم چيره گشته بود و بدن خيسم همراه با لباس غواصي احساس سرما را مضاعف مي كرد و دنبال جاي گرمي بودم كه...

خورشيد بدر طلوع كرده بود و نظاره گر قهرماني هاي ياران خميني بود، من هم روي سيل بند نشسته بودم به اميد اينكه نور خورشيد نوازشم كند و سرماي شب گذشته را از بدنم دور نمايد.

از دور روي سيل بند جمعي را ديدم كه به جايي كه نشسته بودم مي آمدند. در دلم احساس كردم اين سردار عاشورايي است كه با گامهاي استوار و پيروز و با دلي پر از توكل و يقين به

خداوند مي آمد و به تنهايي خودش لشكري بود. رفتم جلو ديدم حدسم درست بوده، قبل از اين كه من سلام بدهم سلام را داد و خسته نباشيد را هم گفت. روبوسي با آقا مهدي خستگي تنم را به كلي از ميان برد و راجع به شب گذشته و پيشروي نيروها در شب سؤالاتي كرد كه جواب دادم. درخواست كرد كه همراه ايشان باشم تا در

[ صفحه 134]

مواقع لزوم كار بكنم.

همراه آقا مهدي به تپه اي مصنوعي كنار سيل بند كه عراقي ها يك چهارلول ضد هوايي روي آن گذاشته بودند، رسيدم. سيماي لاغر آقا مهدي و چهره نوراني اش انسان را به ياد ياران پيامبر در صدر اسلام مي انداخت. تانك هاي عراقي از قسمت جنوب منطقه به سمت شمال منطقه و پشت دجله در حال فرار بودند. با فرمانده گرداني كه در آنجا عمليات كرده بود تماس گرفت و گفت: نذارين تانك ها فرار كنن كه دوباره پاتك مي زنند...

در اين موقع رستم خاني كه همراه آقا مهدي بود، گفت: «آقا مهدي من رفتم به آن سمت» بعد آقا مهدي گفت: به خط دوم عراق برويم. حركت كرديم و در آنجا حميد احدي فرمانده گردان امام سجاد را ديديم كه پشت خاكريز دوم نشسته و به سمت دجله نگاه مي كرد. ما بين خط دوم و دجله، قرارگاه (قواه ابراهيم) دشمن بود و عراقيها به شدت از آن دفاع مي كردند. به اين اميد كه شايد از پيشروي نيروهاي ما به سمت دجله جلوگيري كنند. وضعيت منطقه و حدود پيشروي نيروهاي لشكر را براي آقا مهدي توضيح دادم. با جان مايه طنز به سمت عراقي ها

توي قرارگاه زمزمه مي كرد كه «مانع اين بسيجي ها نشين اينا مي خواهن كربلا را زيارت كنن.» گردان سيدالشهدا (عليه السلام) كه شب خط شكن بود و نبردي جانانه كرده بود جلو كشيده و در پشت خط دوم مستقر شده بود. آقا مهدي از روي خاكريز خط دوم عبور كرد و به طرف عراقيها حركت نمود پرسيدم: «آقا مهدي كجا مي رين؟» گفت: «به نيروها بگو مهدي رفت شما هم بيايين» با گفتن اين جمله نيروهاي گردان سيدالشهدا با شور و شوق خاصي از پشت خاكريز بلند شده و پشت سر فرمانده

[ صفحه 135]

رشيدشان به سمت دشمن حركت كردند. نيروهاي عراقي مستقر در قرارگاه و منطقه مقابل با ديدن عظمت نيروهاي ما فرار را بر قرار ترجيح داده و عده اي نيز تسليم شدند. وارد قرارگاه كه شديم هلي كوپترهاي دشمن به سوي ما حمله ور شدند. آقا مهدي باكري رو به من كرد و گفت: برو دوشكاي عراقي را كار بينداز.

به كمك عده اي از برادران دو تا از دوشكاهاي عراقي را راه اندازي كرده و به سوي هلي كوپترها تيراندازي كرديم و بدون آنكه توفيقي بدست بياورند از آسمان منطقه دور شدند. هر دستوري كه آقا مهدي مي داد به جان و دل با پاي بدون كفش دنبالش مي رفتم و لباس غواصي اذيت بدنم را دو چندان مي كرد؛ اما مي خواستم ايشان احساس غريبي از شهادت عزيزاني همچون شهداي خيبر را ننمايد و حداقل غمي را از غم هايش كم نماييم؛ به سوي دجله حركت كرديم و بدون مقاومت دشمن مقاومت دشمن به دجله رسيديم. آقا مهدي باكري با قرارگاه تماس گرفت و خبر رسيدن به دجله را

داد. آنها باور نمي كردند، مي گفتند: دوباره بررسي كنين كه در دجله هستين؟»

چون اكثر لشكرهاي عمل كننده هنوز در سيل بند اول درگير بودند. از دجله وضو گرفتم و سجده شكر كردم و بياد لبان تشنه امام شهيدان (عليه السلام) از دجله آب نخوردم. آقا مهدي صدايم زد و گفت: «با يعقوب شكاري به سمت جنوب بروين و گردان امام حسين (عليه السلام) را بيارين كنار دجله.

چشم گفتم و حركت كرديم. خارهاي منطقه در پاهايم فرو مي رفت و دنبال سنگري بودم تا پوتين عراقي پيدا كنم و بپوشم. وارد سنگري شدم و مشغول جستجو... صدايي از بيرون سنگر، ما

[ صفحه 136]

را متوجه خود كرد؛ مؤمن چكار مي كنيد؟ صداي آشناي آقا مهدي عرق شرمندگي را در صورتم جاري ساخت. با خجالت گفتم: مدارك عراقي را مي خواستم در اينجا بذارم تا موقع برگشتن بردارم.

گفت: مدارك مهم نيست.جنگ مهم است.

باز با پاي برهنه و همان لباس غواصي به طرف روطه حركت كرديم و گردان امام حسين (عليه السلام) را به دجله رسانديم. در روستاي همايون امام زاده اي در كنار دجله بود، زيارت نموديم و به تبرك، تربت كربلايي را نيز از آنجا براشتيم. كنار خط اول آقا مهدي را ديدم. ماوقع جريان را گفتم. او هم خسته نباشيدي گفت و متوجه شدم كه يك بلم و قايق جينكو به آب دجله انداخته اند و عبور نيروهاي اسلام به آن سوي دجله شروع شده، مي خواستم من هم با آنها بروم. برادر يوسف صارمي دنبالم آمد كه در فلان محل برادر كريم فتحي (مسوول واحد اطلاعات عمليات لشكر) تو را مي خواهد. سريع رفتم.

ديدم كه آقا مهدي هم در آنجا نشسته. برادر فتحي گفت: «شما خسته شدين، براي استراحت به پشت جبهه پد 3 برويد» ناراحت شدم به حالت گريه افتادم از اينكه راضي نيستم برگردم. به آقا مهدي نگاه كردم تا بلكه او شفاعت نمايد كه بمانم. از سكوتش فهميدم كه خود ايشان دستور داده برگردم. در پد 3 (جزيره شمالي) يك لحظه از كنار بي سيم جدا نمي شدم و به گوش نشسته بودم تا اينكه برادر فتحي تماس گرفت و نيرو درخواست نمود. نام من نيز در ميان آنها بود. روز آخر بدر بود. حركت نموديم. آسمان و زمين منطقه عوض شده و آتش شديد دشمن جا به جاي منطقه عزيزي را به لقاء يار رسانده بود.

مجروحين و شهدا در دشت پراكنده بودند. به دجله رسيديم. برادر

[ صفحه 137]

فتحي گفت: «آقا مهدي باكري در حريبه توي محاصره است شما بايد هر طور شده اگه هم نباشه به زور بياوريدش.»

با منصور فرقاني راه افتاديم. پل نفر روي دجله نمايان شد. در حين عبور متوجه برادر مصطفي مولوي شديم، از مأموريت ما اطلاع داشت با حالتي غمگين و خسته و با صورتي گرد و غبار گرفته گفت: برگردين!

و با همين جمله ما متوجه حقيقتي شديم و آن اينكه سردار عاشورايي در بدر به سالار شهيدان حسين بن علي (عليه السلام) پيوسته است.

[ صفحه 139]

دجله در پيش است

اسماعيل وكيل زاده

دو سه روز قبل از شروع عمليات رمضان [59] عازم جبهه شديم. با محمدرضا اسماعيل زاده [60] ، دوربين عكسبرداري برده بوديم و سعي مي كرديم هر جا

كه يكي از مسوولان را ديديم، عكس بگيريم.

عمليات رمضان پايان يافته بود و گردان ما - شهيد مدني - در بنه تيپ عاشورا در جاده اهواز خرمشهر بود. آقاي محصولي فرمانده سپاه منطقه 5 (تبريز) آمده بود تيپ. سخنراني كرد و بعد از سخنراني با اسماعيل زاده رفتيم پيشش و گفتيم كه مي خواهيم از شما عكس بگيريم.

گفت: اشكالي نداره.

بعد گفت: اگر اجازه بدين آقا مهدي هم بياد.

ما هم آقا مهدي را نمي شناختيم. گفتيم اشكالي نداره. محصولي آقا مهدي را صدا زد؛ تشريف بيارين عكس بگيريم.

[ صفحه 140]

گفت: خيلي ممنون شما عكس تونو بندازين.

آقاي محصولي اصرار كرد كه حتما بيايند. آقا مهدي گفت: اگه بيام عكس تون مي سوزه ها!

بالاخره با اصرار آقاي محصولي آمد. دو تا عكس گرفتيم؛ محصولي، آقا مهدي اسماعيل زاده و من. عكس را كه داديم ظاهر كردند، يكي سوخته بود و يكي هم بي كيفيت بود. عكس را كه در گردان به بچه ها نشان داديم؛ گفتند: آقا مهدي باكري را كجا پيدا كردين باهاش عكس انداختين؟

گفتيم: آقا مهدي باكري كجا بود؟!

گفتند: اين يكي آقا مهدي باكري است ديگه!

اولين تصويري كه از آقا مهدي باكري ديدم همانجا بود. البته مي دانستيم كه فرمانده تيپ عاشورا آقا مهدي باكري است منتهي با قيافه اش آشنا نبوديم. آن روز هم كه عكس گرفتيم با ماشيني كه محصولي آمده بود، آقا مهدي راننده اش بود. آنجا هم كه محصولي گفت آقا مهدي، ما خيال كرديم راننده اي چيزي است اين آقا مهدي. اولين آشنايي با آقا مهدي از همين جا بود. بعد

هم در طول دفاع مقدس مرتب مي آمد در گردان ها سخنراني مي كرد و مي ديديم. يك روز قبل از شروع عمليات مسلم بن عقيل كه در قالب گردان شهيد مدني با كمپرسي ها حركت كرديم و رفتيم جلو، توي راه جلوي ما را گرفتند و برگرداندند. صبح بود كه رسيديم عقبه. تازه مي خواستيم از ماشين ها بپريم پايين كه آقا مهدي با جيپ سر رسيد.

گفت! الله بنده لري! سوار ماشين ها بشين و برگردين جلو.

گفتيم: ما كه رفته بوديم جلو، منتهي برگرداندن.

[ صفحه 141]

گفت: اشتباهي شمارو برگردانده اند.

بچه ها خسته بودند. از ديروز عصر توي ماشين بوديم تا امروز صبح. منتهي در برابر گفته آقا مهدي كسي چيزي نگفت. با آن همه خستگي و ناراحتي هيچ كدام حرفي نزديم. دوباره برگشتيم خط. در عمليات خيبر هم كه آقا مهدي در جزيره حضور جدي داشت. يك روز عراق 5 پاتك زد، شب همان روز قرار بود گردان سيدالشهدا به فرماندهي اصغر قصاب برود جلوتر. مأموريت اين بود.

قاسم هريسي [61] هم ما را توجيه مي كرد كه مأموريت گروهان ها چيست و از كجا خواهند رفت. من و حجت الاسلام فرجي هم نيروي آزاد گروهان خليل نوبري [62] بوديم. قاسم هريسي به ما گفته بود كه بعد از سه كيلومتر از نقطه رهايي با دشمن روبرو خواهيد شد. ما هم ما هم پيش خودمان محاسبه كرده بوديم تا يك و نيم كيلومتر همين جور آزادانه مي رويم، بعد از آن بيشتر دقت مي كنيم.. يادم مي آيد كه در آخرين لحظات قبل از حركت هم، بچه ها از شوخي هايشان دست برنمي داشتند.

قاسم هريسي موقع توجيه ما

چند بار اين جمله را تكرار كرد كه؛ پس از اينكه از پل گذشتين، دشمن را جارو كنين و برين جلو. پس از اتمام صحبت هايش بني حسن، يكي از فرماندهان گروهان گفت: آقا قاسم چند تا جارو هم به گروهان ما بدين.

قاسم پرسيد: جارو را مي خواي چكار؟

بني حسن گفت: خوب، لازم داريم!

قاسم باز پرسيد: جارو را مي خواين براي چي؟

[ صفحه 142]

بني حسن گفت: مگه نمي گي كه بعد از پل رو جارو كنين!

همگي خنديديم و... حركت آغاز شد. من و فرجي به گفته خليل نوبري جلوي گروهان بوديم. 6 - 5 متر جلوتر از بقيه نيروها. حدود 150 - 100 متر رفته بوديم كه من به فرجي گفتم: گروهان صمد زبردست [63] از سمت راست ما، از كنار جاده مي ره، ببينم چقدر فاصله داريم اونارو ببينم و برگردم.

حدود دو متر در تاريكي از فرجي فاصله گرفته بودم كه در فاصله يك و يك و نيم متري ام يكي بلند شد، ايستاد و گفت: قيف! [64] .

و شروع كرد به تيراندازي. سريع دراز كشيدم روي زمين. عراقي همچنان تيراندازي مي كرد و گلوله ها از بالاي سر من رد مي شدند. ما بناي درگيري نداشتيم چون مأموريت ديگري داشتيم. فرجي از پشتش به شدت زخمي شد. گفتند برگردين. در اين گير و دار و در اثر همين تيراندازي من هم زخمي شدم. حسين نوبري هم زخمي شده بود و چشمهايش نمي ديد. من با اينكه خودم مجروح بودم از دست نوبري گرفته بودم و مي آوردم عقب. مي آمديم عقب تا دوباره نيروها سازماندهي شوند. توي راه تنگه مانندي

بود كه آقا مهدي آنجا ايستاده بود. مي گفت: اونايي كه سالم هستن نرن.

همه جا تاريك بود. موقع عبور از جلوي آقا مهدي گفتم بگذار اجازه بگيرم. پرسيدم: آقا مهدي اجازه هست؟

پرسيد: زخمي هستين؟

[ صفحه 143]

گفتم: بله

گفت: بخدا سپردم، برين.

برگشتم عقب... و حالا يك سال بعد رسيده بوديم به بدر. موقع حركت در ابتداي آبراه موته، ساعت حوالي 5 / 2 و 3 بعد از ظهر آقا مهدي ايستاده بود آنجا. توي بلم ها نشسته و مي رفتيم تا بزنيم به خط دشمن. ما يك گروهان از گردان امام حسين (عليه السلام) به فرماندهي محمود دولتي [65] ، مأمور شده بوديم به گردان سيدالشهدا به فرماندهي جمشيد نظمي.

آقا مهدي مرتب به بچه ها مي گفت: به خدا سپردمتان، خدا پشت و پناهتان و...

همينجور دعا مي كرد و سفارش مي كرد ذكر بگوييد. بلم محمود دولتي جلوتر از ما بود. توي بلم ما شهيدان احمد علي پور شهير، مجيد نهالي مقدم، عبدالواحد محمدي بودند و حسن شهبازي و من.

آقا مهدي خيلي به محمود دولتي سفارش مي كرد: آقا محمود ببينم چكار مي كنين، آقا محمود چشم به راه شما هستم. منتظر خبر پيروزيهاي شما هستم و...

محمود هم مي گفت: آقا مهدي، شما مطمئن باشين، انشاء الله خبر پيروزي را به شما خواهيم رساند. توكل بر خدا و...

خداحافظي كرديم و در ميان سيل اشك بچه ها بلم ها حركت كردند. محمود بچه شوخي بود. از اسكله كه فاصله گرفتيم، گفت: حالا كه مرگ جلوي چشمم هست شده ام آقا محمود. پس از

[ صفحه 144]

عمليات «ياوان محمود» [66] هم نمي شم.

همگي خنديديم... شب عمليات را به صبح رسانديم. همه بچه ها خسته بودند. موقع نماز صبح خط شكسته شده بود و توي سنگرهاي روي سده بوديم. گردان علي اكبر هم به فرماندهي بازگشا [67] رفته بود جلوتر درگير بودند. تيپ قمر هم در جناح راست ما درگير بود. تا تمام كردن نماز صبح دو سه بار خوابم برد و با صداي انفجار خمپاره اي، توپي از خواب مي پريدم. و نماز را دوباره شروع مي كردم. يك بار هم كه خوابم برده بود، ديدم يكي صدا مي زند: «كي اينجاست؟ كي اينجاست؟» بلند شدم، جعفر داروئيان بود.

گفتم: من اينجام.

گفت: اسلحه تو بردار بيا. كلاشينكف را برداشتم و رفتم دنبال جعفر. سنگر كمين هاي دشمن را كه شب رد كرده بوديم از نيروهاي دشمن مانده بودند. يك عراقي بلند بالا و تنومند داخل آب بود، جعفر مي خواست بكشد منتهي اسلحه نداشت. من هم در ميان خواب و بيداري چند تير زدم. جعفر گفت: بي چاره رو زجزكش كردي، اسلحه را بده به من.

اسلحه را از من گرفت و خلاصش كرد. نزديكي هاي ظهر بود كه آقا مهدي خودش آمد. كلاه مشكي سرش بود، رستم خاني - مسوول محور - هم آنجا بود. آقا مهدي رو به نيروها گفت: «الله بنده لري [68] اينجا چكار مي كنين؟!، دجله جلوتره، بيايين آماده

[ صفحه 145]

شين بريم دجله.

خودش حركت كرد. گفتند هر كي آماده است بيايد. حدود 30 - 20 نفر بوديم كه راه افتاديم. آقا مهدي دستش را برده بود بالا و ذكر مي گفت: الله اكبر، بياييد برادران، دجله

در پيش است... الله اكبر...

پس از طي مسافتي چشممان افتاد به آب رواني كه آرام در حركت بود. حدس زديم شايد اينجا دجله باشد كه آقا مهدي گفت: برادران اينجا دجله است.

عراقي ها در حال فرار بودند، توي بلم 5 نفره بيست عراقي پر شده بودند. بلم اينقدر چپ و راست شد كه آخر سر واژگون شد و افراد داخلش همگي ريختند درون آب دجله. تانك ها در آن سوي دجله فرار مي كردند. با آرپي جي بچه هاي ما شليك مي كردند منتهي فاصله زياد بود و نمي خورد. ما فرار عراقي ها را قشنگ مي ديديم. يك نفرشان مقاومت نمي كرد.

آقا مهدي گفت: الله بنده لري بيايين برين آن سوي دجله.

كسي چيزي نگفت، همه ساكت بوديم. وسايل عبور از آب نداشتيم؛ نه قايقي، نه جليقه نجاتي و... معني سكوت بچه ها، عدم اطاعت نبود، بلكه حياي بچه ها از فرمانده شان بود. آقا مهدي بار دوم گفت: الله بنده لري! شما از فرمانده تان اين گونه اطاعت مي كنيد؟

بنظرم ناصر علي پور بود يا محمود دولتي كه گفت: آقا مهدي بچه ها لباس و وسايل عبور ندارن و الا...

آقا مهدي گفت: پس اينطور... خوب هر كه وسايل (جليقه نجات) عبور از آب داره بياد.

[ صفحه 146]

هفت نفر آماده شدند؛ ناصر علي پور، محمود دولتي، راشد خاكپاكي، احمد يوسفي،... تا بروند آن طرف آب.

فرصتي بود چنانچه قايقي، بلمي در اختيار داشتيم موفقيت مان مضاعف مي شد. بچه ها كه به آب افتادند، آب با خودش اينها را برداشت و برد. جريان آب سرعت زيادي داشت. آقا مهدي تا اينجوري ديد، صدا زد كه برگردين. بچه ها برگشتند.

خط آرام بود و از سوي دشمن هم حركت خاصي نبود. حسين پارچه باف [69] و يكي ديگر از بچه ها را آقا مهدي فرستاد كه بروند از عقب بلم و قايق بياورند. اينها كه رفتند دنبال قايق و بلم، ما هم كار بخصوصي نداشتيم. آستين ها را بالا زديم و از آب دجله وضو گرفتيم. فكر مي كنم جزو اولين كساني بودم كه وضو گرفتم. پس از وضو نماز شكر خوانديم. بعد از نماز روي دژ - طرف خودمان - قدم مي زديم. آن سوي دجله هم نخلستان بود. موقع عزيمت به عمليات پسته داده بودند. جيره غذايي عمليات بود. يادم افتاد پسته ها را نخورده ام. وقتي محبت فرمانده در دل نيروها باشد او را در تمام كارها بر خودش مقدم مي شمارد. بچه هاي لشكر عاشورا به واقع همگي اينگونه بودند كه همه فرماندهان را بخصوص آقا مهدي را دوست مي داشتند. حالا هم بچه ها در جلوت و خلوت آقا مهدي مي گويند، آقا مهدي بعد از بيست و دو سال بخصوص در دل رزمندگان سالهاي نخست جنگ هنوز هم جا دارد. نزديكي هاي ظهر گرسنه بودم. پسته ها را پوست كندم كه بخورم. نه ناهار خورده بودم و نه صبحانه. پسته هاي پوست كنده توي مشتم بود.

[ صفحه 147]

مي خواستم بخورم كه چشمم افتاد به چهره آقا مهدي. گفتم بگذار اينها را ببرم بدم آقا مهدي بخورد. اگر او بخورد و انرژي داشته باشد از من براي اسلام و جنگ مفيدتر است. مشت پر از پسته را بردم نزديكتر و گفتم: بفرمايين آقا مهدي.

قبول نكرد. اصرار كردم. باز قبول نكرد. اما من در اصرارم پافشاري كردم. پسته ها را

گرفت و دعا كرد. برگشتم سر جاي خودم. باز مقداري پسته براي خودم مانده بود، آنها را هم پوست كردم و يك نگاه به آقا مهدي. گفتم اين ها را هم مي برم مي دهم آقا مهدي. خودم نمي خورم. اين بار كه اصلا قبول نمي كرد. منتهي من هم دست بردار نبودم. قبول كرد و چند كلمه اي ما را مورد تفقد قرارداد و تشكري و...

همگي اينطرف دجله بوديم؛ آقا مهدي، جمشيد نظمي و محمود دولتي و... پس از ساعتي قايق و بلم آوردند. ما هم كنار يك قبضه دوشكاي غنيمتي بوديم كه از قرارگاه عراقي ها بدست آمده بود. دوشكا را در اين سوي دجله مستقر كردند. عراقي ها را مي زديم. عصر بود كه از سوي عراقي ها تك و توك با قناسه تيراندازي مي شد. قرار شد شب يك قايق نيرو از دجله عبور كنند.

شب ده نفر انتخاب شديم كه با قايق از آب عبور كنيم؛ جعفر جاهد خطيبي، رحيم طاقي خطيبي، من و شهيد يعقوب قابيل، احمد يوسفي و... سوار قايق شديم. اسماعيل نادري [70] هم سكاندار ما بود. داخل قايق بوديم و آماده حركت، آقا مهدي هم ايستاده بود كنار آب سفارش مي كرد؛ الله بنده لري! ذكر بگوييد، لا حول و لا قوة

[ صفحه 148]

الا بالله را از ياد نبرين...

احتمال اينكه قايق ما را بزنند، زياد بود. پنجاه پنجاه بود رسيدن ما به آنسوي آب. دشمن كه آن طرف نشسته بود، كور كه نبود. اسماعيل نادري هندل قايق را كشيد كه روشن شود، روشن نشد.

آقا مهدي يك پايش را گذاشت روي لبه قايق و به نادري

گفت: ذكر بگو و هندل را بكش. لا حول و لا قوة الا بالله را فراموش نكن.

نادري لا حول و لا...گفت و هندل را كشيد، موتور روشن شد. در تاريكي شب. با يك قايق نيرو حركت كرديم و چند متر مانده به ساحل از قايق پريديم پايين. قايق برگشت آن طرف كه بقيه را بياورد. هيچ خبري نبود حتي يك عراقي سر راه خود نديديم. ضامن نارنجك ها كشيده و آماده رفتيم داخل نخلستان كه توي كيسه اي بود. داخل نخلستان تاريك بود و مثل جنگل. عراقي ها فرار كرده بودند. و هيچ كس نبود. بقيه نيروهاي گردان هم آمدند؛ جمشيد نظمي و مصطفي شهبازي و... گفتند شما برويد سمت راست كيسه اي. ما هم با خيال آسوده به راه افتاديم؛ مثل اينكه رفته ايم جايي آرام براي گشت. آنهايي كه خسته بودند اسلحه را گذاشته بودند روي دوش شان مثل چوب دستي، با همديگر صحبت مي كرديم و پيش مي رفتيم. نزديكي هاي شهرك حريبه بوديم كه به طرف ما تيراندازي شد. تيراندازي كه شد ما دو دسته شديم. سمت راست جايي بود ايستگاه مانند. مثل ايستگاه اتوبوس و محل انتظار كشيدن پيش خودمان اينگونه نتيجه گرفتيم كه ايستگاه بلم رانهاست. قرار بود از دهنه كيسه اي رد نشويم، منتهي رد شده بوديم. صبح به ما اعلام كردند كه برگرديد. ما هم تند و تيز آمديم داخل نخلستان...

[ صفحه 149]

روز قبل از شهادت آقا مهدي موقع عصر هواپيماهاي عراقي آمدند آن طرف دجله را بمباران كردند. احمد و محمد يوسفي منير برادر بودند. آقا جمشيد گفته بود يكي از شما به جلو مي رود. نشسته بوديم چاي مي خورديم،

اسماعيل اقدم بود و محمد يوسفي و بنده و... در اين حين هواپيماها بمب ريختند و تركش خورد به محمد. زخم عميقي برداشت و نفس هاي آخرش را مي كشيد. سريع پيچانديم توي پتو و با قايق فرستاديم عقب.

چند دقيقه بعد احمد [71] آمد و پرسيد: چه خبر؟ محمد ما شهيد شد؟

گفتيم: نه بابا زخمي شد فرستاديمش عقب.

گفت: من كه بچه نيستم، راستش را بگين.

بالاخره خبر شهادتش را داديم خيلي راحت و ساده پذيرفت. احمد از رزمندگان اوايل جنگ بود كه متأسفانه براي نسل جوان ما گمنام و ناشناخته مي باشد. باز آمديم چاي بخوريم كه هواپيماهاي عراقي آمدند و بمب ريختند. اين بار من هم مجروح شدم.

بعقوب احتسامي [72] با موتور آورد اورژانس. از پلي كه بر روي دجله زده بودند، عبور كرديم و رسيديم اورژانس. نرسيده به اورژانس آقا مهدي با چند نفر ايستاده بودند و صحبت مي كردند. يعقوب موتور را نگه داشت، سلام و عليك كرديم. با خوشرويي احوال ما را پرسيد و گفت: اون طرف مجروح شدي؟

گفتم: بله.

[ صفحه 150]

پرسيد: تلفات زياد بود؟

گفتم: نه! تلفات زياد نبود فقط چند نفر زخمي شديم.

و چند تا سؤال ديگر و بعد گفت: به امان خدا.

پرسيدم: اجازه مي دين؟

گفت: به خدا سپردم، خدا اجرتون بده.

آمديم اورژانس. پانسمان شدم و سوار آمبولانس كردند كه ببرند عقب. آمبولانس تازه حركت كرده بود كه ديدم حالم خوب است و نياز به عقب رفتن نيست. گفتم آمبولانس را نگه دار و پريدم پايين برگشتم جلو.

آن شب مقصد تصرف اتوبان بود. موقع اذان مغرب هنگام حركت بود. آقا جمشيد نظمي نگذاشت من بروم. هر چه اصرار كردم قبول نكرد. گفت: تو مجروحي و سرت باندپيچي شده، با سرت «گرا» [73] مي دي.

گفتم: كلاه مي ذارم سرم.

اجازه نداد گفت: «من فرمانده توام، مي گم برگرد عقب.» بالاخره تسليم نظر فرمانده شدم و قدير مرا به اورژانس رساند. شب را در اورژانس توي سنگري سپري كردم كه سنگر بي سيم بود. گاهي به خواب مي رفتم و گاهي بيدار مي شدم.

من آن شب تمام صحبت هاي آقا مهدي را در بي سيم شنيدم مگر مواقعي كه خوابم مي برد. عمده صحبت هاي آقا مهدي در بي سيم راجع به اكيپ تخريب بود كه قرار بود بروند برسند اتوبان و پل را منفجر كنند. مرتب حيدري، حيدري مي گفت. حيدري هم مسوول اكيپ تخريب بود. گه گاه به محمدزاده

[ صفحه 151]

[فرمانده ادوات] مي گفت: محمدزاده اگه 106 قابل داري، بفرست.

آقا مهدي، اصغر قصاب را صدا مي زد. برخي مواقع كه بي سيم چي جواب مي داد، مي گفت: گوشي رو بده اصغر خودش صحبت كنه. بده جمشيد خودش صحبت كنه...

صبح با قايق به همراه تعدادي ديگر از زخمي ها به اورژانس مادر و از آنجا به اهواز تخليه شديم. و اعزامم كردند مشهد. در مشهد توي بيمارستان مطلع شديم كه آقا مهدي شهيد شده است.

وقتي خبر شهادت آقا مهدي در بيمارستان پيچيد نه تنها بچه هاي لشكر عاشورا، كه بچه هاي رزمنده مجروح در غم و ماتم فرو رفتند. انگار كه عزيزترين شان از دنيا رفته، چشم هاي همه گريان بود. خيال مي كرديم كه ديگر دنيا به آخر رسيده

است. همه نقش مؤثر آقا مهدي را در جنگ مي دانستند. هنوز صدايش توي گوشم طنين داشت.

[ صفحه 153]

آقا مهدي زنده است

علي مناف زاده

پيش از عمليات بدر، مدتي علي اكبر رهبري فرمانده گردان سيدالشهدا شد. در 15 كيلومتري بستان يك منطقه نامعلومي بود كه موقعيت عمليات بدر بود و هيچ كس حق بيرون رفتن از آنجا را نداشت.

رهبري مأمورم كرد كه بروم از تداركات لشكر، مقداري امكانات بگيرم و بياورم گردان؛ مثل لباس غواصي كه تازه مي دادند، باتري، خورد و خوراك مثل عسل، خرما و...

پيش از رفتن سفارش كرد كه اول بروم پيش آقا مهدي در دزفول دستورش را بگيرم و بعد بقيه كارها را رديف كنم. از آقا مهدي دستور تحويل وسايل را گرفتم و رفتم تداركات. ولي تداركات همه وسايل مورد نياز را نداد. براي اين كه دست خالي به گردان برنگردم، برگشتم پيش آقا مهدي و جريان را گفتم.

ناراحت شد. آمد تداركات و خطاب به تداركاتچي ها گفت: به چه حقي اين وسايل رو كه نوشته ام ندادين! اين وسايل رو مردم

[ صفحه 154]

براي رزمنده ها فرستادن، من هم نوشته ام، شما چرا نمي دين؟...

وسايل مورد نياز را گرفتم و با دست پر برگشتم پيش بچه ها.

لشكر خودش را براي عمليات بدر آماده مي كرد. ما دو سه نفر براي گذراندن دوره «آموزش يك سره كردن كاميون ها» انتخاب شديم.

عمليات كه انجام مي گرفت و مي رفتيم جلو، براي آوردن مهمات، غذا يا براي سنگر زدن و... ماشين نياز مي شد كه نداشتيم و اگر پيدا مي شد هيچ كس بلد نبود كه روشن

كند. با علي حاجي بابايي رفتيم ترابري لشكر، آن موقع صمد قاسم پور مسوول ترابري لشكر بود. آموزش را گذرانديم تا در منطقه عملياتي از كاميون هاي غنيمتي استفاده كنيم.

عمليات بدر آغاز شد. شب اول عمليات، يك قبضه دوشكا در اختيار من و جعفر داروئيان بود كه بر قايق سوار كرده بوديم. با دوشكا نسبت به ساير سلاح هاي نيمه سنگين آشناتر بوديم. مأموريت ما اين بود كه در طول خط عملياتي گردان سيدالشهدا بر روي آب حركت كنيم. هر جا كه دشمن از خود مقاومت نشان داد به ياري بچه هاي خط شكن بشتابيم.

عمليات كه شروع شد من 4 - 3 نوار بر روي مواضع دشمن خالي كردم. بعد قبضه ما را زدند. خودم و جعفر چيزي نشديم؛ ولي خدمه هايم زخمي شدند. از جمشيد نظمي- فرمانده گردان - كسب تكليف كردم. گفت برگردين پيش ما. گردان ما خط اول دشمن را تصرف كرده بود. در اين عمليات يك گروهان از گردان امام حسين (ع) به فرماندهي محمود دولتي به گردان سيدالشهدا مأمور شده بود. در محور ما يك ارتفاع كله قندي مانندي بود كه دشمن

[ صفحه 155]

آنجا مقاومت سختي از خود نشان مي داد. تصرف آن جا تا روشن شدن هوا طول كشيد و عده اي از بچه هاي ما اينجا شهيد و زخمي شدند مثل ناصر ملازاده و...

خط اول را شكستيم، ادامه داديم تا رسيديم ساحل دجله. ديگر امكان ادامه عمليات از اينجا به بعد نبود و نيروها بايد با قايق از دجله عبور مي كردند. از خط اول دشمن كه شكسته بوديم تا دجله 3 كيلومتر جاده خاكي

بود و براي بردن قايق ها به كنار دجله ماشين نياز داشتيم، تا بچه ها شب با قايق از آب عبور كنند و بروند اتوبان بصره- العماره.

آقا مهدي به جمشيد نظمي- فرمانده گردان سيدالشهدا (عليه السلام) - گفت و او هم ما را مأمور اين كار كرد. با حسين پارچه باف برگشتيم پي ماشين. بعد آقا مهدي هم آمد. چند دستگاه ايفاي عراقي مانده بود. پريديم روي ايفاي عراقي، هر چه كردم روشن نشد كه نشد. ايفاها از جلو جاي هندل دارند كه با هندل هم روشن مي شوند. آقا مهدي خودش هندل را جا انداخت و هر چه چرخاند ماشين روشن نشد. ولش كردم رفتم سراغ كاميون ديگر. پريدم روي ايفا، در را كه باز كردم جنازه راننده عراقي افتاده بود روي فرمان. جنازه را كشيدم انداختم پايين. با پتو خون ريخته شده روي صندلي را پاك كردم و نشستم پشت فرمان، استارت زدم ماشين روشن شد. آمديم قايق را بگذاريم پشت ايفا، زورمان نرسيد. تعدادمان كم بود. آقا مهدي ديد كه بلند كردن قايق كار ما سه - چهار نفر نيست، دور و برمان چند نفر هم بودند كه بي خيال قايق و ياري خواستن ما. خطاب به آنها گفت: شما مگه سرباز امام زمان (عج) نيستين؟ بيايين كمك.

[ صفحه 156]

چند نفري آمدند و شديم 8 نفر. با هر جان كندني بود قايق را گذاشتيم پشت ايفا. صداي يا علي ما به آسمان بلند شده بود. نشستم پشت فرمان و خواستم حركت كنم كه آقا مهدي صدا زد: برادر! اينارو هم ببرين جلو بدين برادرا بخورن.

ديدم چند گوني كمپوت

و سانديس و... است. گفتم: آقا مهدي! حالا چه وقت اين كارهاست؟

گفت: تو ببر، الان تشنه و گرسنه ان، مي چسبه.

گوني ها را هم انداختم داخل ايفا. آقا مهدي خودش موتورسيكلت پرشي روسي پيدا كرده بود، مي خواست با موتور بيايد. مسير را به ما نشان داد و خودش رفت. با حسين پارچه باف حركت كرديم به طرف دجله.

اوضاع كنار دجله آشفته بود. آتش دشمن فرصت سربلند كردن نمي داد. امكان نگه داشتن ايفا هم در كنار دجله نبود. جايي را پايين تر از محل استقرار بچه ها شناسايي كرديم و ماشين را برديم آنجا تا هم از آتش دشمن در امان باشيم و هم اين كه بردن قايق از آنجا تا حدي راحت بنظر مي رسيد. يك كيلومتر مانده به دجله تيرهاي مستقيم دشمن مي رسيد. من سرم را بردم پايين و خودم را پشت فرمان قايم كردم. با دستم پدال گاز را فشار دادم. ماشين مي رفت و من جلو را نمي ديدم. ايفا رفت و رفت خورد به سده (سيل بند كه علاوه بر جلوگيري از نفوذ آب، به عنوان خط دفاعي مورد استفاده قرار مي گرفت.) كنار دجله و از حركت ايستاد. جاي ماندن نبود. ايفا را همان جا ول كرديم، برگشتيم پيش بچه ها.

مسوول محور توي بي سيم به آقا جمشيد گفت: به بچه هايي كه اين ايفارو آوردن بگين اينو از اينجا ببرن، دشمن ديده و داره

[ صفحه 157]

مي زنه.

پارچه باف بلافاصله گفت: آنها شهيد شدن! نمي تونن بيان.

بچه ها زدند زير خنده. آتش دشمن روي منطقه خيلي سنگين بود. وضعيت دشواري داشتيم و امكان رفتن به كنار ايفا نبود...

با تدبير

آقا مهدي باكري گردان ما از دجله عبور كرد. گروهان محمود دولتي رفت طرف شهرك حريبه و اين شهرك را محاصره كرد. عمده قواي دشمن هم در شهرك حريبه جمع شده بود و ايستادگي شديدي در برابر نيروهاي ما داشتند. نيروهاي دشمن كه از خط مقدم گريخته بودند عمدتا در اينجا جمع شده بودند. آقا مهدي مدام در بي سيم به آقا جمشيد مي گفت: نيروها را در برابر دشمن سازماندهي كن. نبايد بذاريم خون شهدامون هدر بره...

روز چهارم عمليات، حاج جمشيد گروهان حسين كربلايي را فرستاد محور عملياتي گردان امام حسين (عليه السلام). بنده و سهرابي... هم با اين گروهان رفتيم. صبح بود و عراقي ها از سه جهت پاتك زده بودند. هلي كوپترهاي دشمن در آسمان منطقه بودند و آزادانه به هر طرف كه مي خواستند، مي رفتند. در امتداد خاكريز ما، بچه ها يكي يكي مي زدند و بچه ها مجبور مي شدند از خاكريز پا پس بكشند. يك برادري كه در ميان بچه ها بيشتر به چشم مي زد، رفت قبضه آرپي جي را از دست يكي از نيروهايي كه به عقب مي رفت، گرفت. موشك گذاشت و هلي كوپتر را نشانه رفت. موشك آرپي جي 7 از بيخ گوش هلي كوپتر رد شد. از هلي كوپتر دود سياهي زد بيرون. ما فكر كرديم كه موشك آرپي جي به هلي كوپتر اصابت كرد ولي نخورده بود. با شليك اين موشك هلي كوپتر

[ صفحه 158]

برگشت و به سرعت از آسمان منطقه متواري شد. سهرابي يك لحظه گفت: «بارك الله علي تجلايي!...»

من تا آن روز تجلايي را نديده بودم. در اين گير و دار آقا مهدي با بي سيم چي اش آمد. اوضاع نابسامان خط را كه ديد،

چهره اش عوض شد. رو به بي سيم چي اش گفت: «بي سيم را بده!» بي سيم را از بي سيم چي اش گرفت و انداخت رو كولش. رفت طرف موتور. تجلايي دويد جلويش، ملتمسانه گفت: آقا مهدي! شما نرين، بذارين من برم.

گفت: بايد خودم برم بچه ها رو بكشم عقب.

هندل زد و موتور روشن شد. سوار بر موتور زير باران گلوله و خمپاره به سرعت از خاكريز رد شد و از ديده ها پنهان گشت.

نگرانش بوديم. نيم ساعت نشده بود كه ديديم آقا مهدي نيروهاي پراكنده را جمع كرده و كشيده عقب و به نيروها سازمان داده است.

بچه ها اگر جلو مي ماندند قتل عام مي شدند. به مقر زرهي عراقي هم ضربه زده بودند. اولين نفري كه با آقا مهدي آمد محمدرضا باصر [74] بود. چهره اش همچنان بشاش و متبسم بود. احوالپرسي و خوش و بشي كرديم. عصر همان روز اين محور را تحويل يگان ديگري داديم و رفتيم به سمت اتوبان بصره - العماره.

گروهان مصطفي شهبازي رفت طرف اتوبان. ما هم آمديم طرف شهرك حريبه. محور ما از طرف شهرك به شدت تهديد مي شد. نيروي چنداني در اطراف شهرك نداشتيم.

به دستور آقا جمشيد، من و جعفر داروئيان با چند تا از بچه ها چند بار برگشتيم كيسه اي و با خودمان مهمات برديم جلو؛ موشك

[ صفحه 159]

آرپي جي و... گوني گوني كول مي كرديم و زير آتش مي برديم. آخر سر درد كمر ديگر نگذاشت از جايم تكان بخورم.

بچه هاي ما، عليرغم همه ي مشكلات و پيچيدگي هاي عمليات رسيده بودند به اتوبان. منتهي عكس هاي هوايي كه قبل از عمليات براي ما نشان داده بودند

دشت بعد از اتوبان چندان واضح نبود. مي گفتند احتمال دارد آب باشد. در حالي كه مقر زرهي عراقي ها بود. امكانات زرهي فراواني در اينجا بود. مصطفي شهبازي توي بي سيم مي گفت: آقا جمشيد! ما پل را گرفته ايم. پس كو اين بچه هاي تخريب؟

آقا جمشيد هم مرتب از آقا مهدي گروه تخريب را پيگيري مي كرد و او هم مي گفت حركت كرده اند. برمي گشت به مصطفي مي گفت: تا رسيدن تخريبچي ها شما اون طرف پل رو هم پاكسازي كنين.

شهبازي گفت: اونجا را هم گرفته ايم فقط منتظر انفجار پليم.

چاره اي نبود جز دعوت به صبر و مقاومت. يك آن متوجه شديم كه نيروهاي انبوهي عقب نشيني مي كنند. آقا جمشيد گفت كه برو ببين مال كدام يگان هستن؟

رفتم جلوي يكي را گرفتم. گفت مال لشكر نجف هستيم. گفتم: «پس كجا مي رين؟» گفت: «من مجروحم بقيه را نمي دونم.»

ديگر نمي شد جلويشان را گرفت. برگشتم ماجرا را به آقاي نظمي گفتم.

با جعفر داروئيان وارد شهرك شديم. نيروهاي عراقي مثل مور و ملخ در كوچه پس كوچه هاي شهرك مي لوليدند. از شدت تيراندازي نمي شد تكان خورد فشار زياد بود و حلقه محاصره

[ صفحه 160]

دشمن لحظه به لحظه تنگتر مي شد. از گروهان دولتي تعداد اندكي مانده بودند. برگشتيم كنار دجله و براي خودمان جان پناه گرفتيم.

ظهر آقا مهدي آمد. ناراحت و مضطرب بود. گفت: آقا جمشيد! به بچه ها بگو مقاومت كنن، از قرارگاه نيرو مياد. نذارين خون بچه هاي شهيد هدر بره...

آقا مهدي با خودش تعداد اندكي نيرو هم آورده بود. عراق باز هم كنار دجله آتش شديدي ريخت. لشكر

نجف را دور زده و چيزي نمانده بود برسند كيسه اي. باران آتش مي باريد. رفته رفته خودمان را كشيديم طرف كيسه اي. آقا مهدي مي گفت: آقا جمشيد از هر كجاست بايد مقاومت كنيم. بايد تا شب دوام بياريم. يكي دو بار به خودم جرأت دادم به آقا مهدي بگويم كه شما برگردين عقب. بچه ها گفتند: «آقا مهدي ناراحته، حرف نزن.» ديگر چيزي نگفتم. آخر سر به آقا جمشيد گفت: از بچه هات بفرست برن نيرو بيارن.

من هم پيك آقا جمشيد بودم. برگشت طرف من و گفت: برو از عقب نيرو بيار. بگو آقا مهدي منو فرستاد.

گفتم: از كجا؟!

گفت: از عقب ديگه.

گفتم: آقا جمشيد! من الان تنهايي زير اين آتش كجا برم؟...

در حال جر و بحث با آقا جمشيد بودم كه آقا مهدي برگشت پيش ما، رو به من گفت: برادر! رزمنده با فرمانده اش بحث نمي كنه. مي گه برو، يعني برو.

چهره آقا مهدي برافروخته بود. جرأت نكردم چيزي بگويم. خواستم راه بيفتم كه گفت: تنهايي نرو. آقا جمشيد يكي رو

[ صفحه 161]

باهاش بفرست.

جعفر داروئيان همراهم آمد. توي راه كه مي رفتيم به جعفر گفتم: اينجا حداقل امن تره، توي راه مارو مي زنن.

مسير ناهموار بود. بعضي جاها آب گرفتگي بود و بايد براي عبور مي رفتي روي سده، داخل نخلستان كيسه اي، پيش از رفتن يك موتورسيكلت پرشي پنهان كرده بودم. گفتم بريم موتور را برداريم سريع تر برسيم. وقتي پيدا كرديم جز خاكستر چيزي از موتور نمانده بود! فقط كليدش سالم بود. يك خاكريزي بود بطول 300 - 400 متر. عراقي ها از پشت

خاكريز ما را مي زدند. زير بارش آتش دشمن آمديم كه از پل نفر رو عبور كنيم. ديديم پل نيست. از پل فقط اسكلت آلومينيومي اش بود و روي كائوچوهاي وسطهايش از بس خمپاره و گلوله توپ افتاده بود كائوچوها سوخته بود و فقط زوارهاي آلومينيومي اش بود. از همين زوارها گرفتيم و عين كودك چهار دست و پا از آب گذشتيم. دشمن عقبه ما را به شدت بمباران مي كرد. چهار پنج ماشين پر مجروح را زده بودند. دو لول پدافند هوايي كج افتاده بود. هواپيماهاي دشمن وجب به وجب بمب مي ريختند. در همان جايي كه قايق ها را به آب انداخته بوديم مصطفي مولوي [75] را پيدا كرديم. تا ما را ديد، گفت: پس آقا مهدي كو؟ جنازه آقا مهدي رو چرا نياوردين؟

با تعجب گفتم: آقا مهدي زنده است. با آقا جمشيد و بچه ها آن سوي دجله هستن مارو فرستاده كه نيروي كمكي ببريم.

همه فرماندهان توي منطقه نگران آقا مهدي بودند. شروع كردند به تماس با اينجا و آنجا تا نيرو جمع و جور كنند و ما ببريم آن

[ صفحه 162]

سوي دجله. فشار دشمن ديگر در تمام محور عملياتي بدر مضاعف شده بود. همه اسلحه به دست آماده مقاومت بودند.

مصطفي مولوي آرام و قرار نداشت و دلواپس آقا مهدي بود. هي مي گفتم: ما الان از پيش آقا مهدي اومديم. سالم بود و مي گفت بايد مقاومت كنيم. حتي به من هم عصباني شد كه چرا نمي ري دنبال نيرو.

آقا مصطفي نشاني يك قايق را توي خط دوم داد. گفت: برين به يه ماشين ببندين و بيارين.

با راشد خاكپاكي [76] رفتيم قايق را بستيم به ماشين كه بكشيم بياريم. اين قدر توپ و خمپاره ريختند دور و برمان كه آخر سر قايق متلاشي شد. قايق روي چهار چرخ سوار بود. برگشتم پيش آقا مصطفي و گفتم قايق را زدند. تا اينها بجنبند و نيرو پيدا كنند و قايق... هوا تاريك شد.

وقتي هوا تاريك شد ديگر از بردن نيرو نااميد شديم. همه چشمهاي نگران به آب دجله دوخته شده بودند تا شايد آقا مهدي و يارانش برگردند. ولي اين گونه نشد. وقتي رضا لطفي توانست خودش را به اين طرف آب برساند. ديگر رزمندگان چشم انتظار لشكر عاشورا، چشم از آب دجله گرفتند و خبر شهادت آقا مهدي غم سنگيني بر دلهامان تلنبار كرد.

شب ساعت 2 بامداد ما از آن محور خارج شديم. آقا مهدي ديگر برنگشت.

[ صفحه 163]

بر شانه هاي دجله

حسين منبع جود

توي اردوگاه دزفول بوديم. من نيروي مخابرات بودم كه بيشتر به گردان سيدالشهدا مأموريت مي رفتم. واحد مخابرات به ستاد لشكر نزديك بود. يعني مابين ستاد و مخابرات دستشويي ها و توالت ها بودند. پيش از نماز صبح رفتم سمت دستشويي ها. خلوت بود و هنوز از نيروهايي كه براي وضو گرفتن بايد به دستشويي ها مي آمدند، خبري نبود. ديدم يكي آن دور و برها هست و دارد آفتابه ها را پر مي كند و مرتب مي چيند. خيلي هم با اشتياق كارش را انجام مي داد. اول بي خيال شدم ولي دقت كه كردم ديدم آقا مهدي باكري است.

شب دوم عمليات بدر همه خسته بوديم. دو شب بود كه نخوابيده بودم و توان سرپا ايستادنم نبود. با

تاريك شدن هوا، خوابم گرفت. يك لحظه از خواب بيدار شدم و يادم آمد كه هنوز نماز

[ صفحه 164]

نخوانده ام. ساعت 11 شب بود. از سنگر كه آمدم بيرون، ديدم توي خط همه نيروهاي گردان سيدالشهدا خوابيده اند!

هيچ كس بيدار نبود. تعجب كردم كه خط با اين حساسيت، چرا همه خوابند؟ هر چند عراق خودش را چنان گم كرده بود كه به آن زودي نمي توانست كاري بكند. چند قدم دورتر از سنگرمان يك جاي صافي بود. گفتم بگذار همين جا نمازم را بخوانم. سنگر درست و حسابي نداشتيم هر كس براي خود جان پناهي كنده بود. وقتي نمازم را شروع كردم متوجه شدم يكي نزديكي من خوابيده است، مچاله شده بود توي خودش، دست هايش را گذاشته بود وسط پاهايش. كنار آب بوديم و شب سردي هم بود. سرش را گذاشته بود روي خاك و به پهلو خوابيده بود. آرام آرام كه دقت كردم قيافه آقا مهدي در نظرم آمد. كاري به كارش نداشتم. نمازم را شروع كردم. موقع نماز خواندنم، بيدار شد. ديدم تشخيصم درست بوده، آقا مهدي است. بلند شد نشست. دور و برش را نگاه مي كرد، نمازم كه تمام شد از من پرسيد: تو كي هستي؟

گفتم: من بي سيم چي آقا جمشيدم.

پرسيد: بي سيم ات كجاست؟

گفتم: توي سنگر.

گفت: برو بيارش.

رفتم بي سيم را آوردم. از زمان شروع نماز، در سمت چپ ما درگيري شديدي آغاز شده بود. يكي دو كيلومتر دورتر از ما، آن طرف گلوگاه.

پرسيد: اين درگيري از كي شروع شده؟

گفتم: بيست دقيقه فوقش نيم ساعت.

[ صفحه 165]

گفت: نيروهاي احمد كاظمي درگير شده ان، عمليات داشتن شروع كرده ان.

بعد گفت: بيا اين فركانس را بگير من حرف بزنم.

كد فركانس را گفت و من هم گرفتم و گوشي را دادم به اش. با احمد كاظمي صحبت كرد.

پس از صحبت هايش پرسيد: جمشيد كجاست؟

گفتم: داخل سنگر.

گفت: برو صداش كن بياد.

برگشتم سنگر و گفتم آقا مهدي شمارو مي خواد.

با هم آمديم پيشش. گفت: مي خوام از دجله رد بشيم. يكي از گروهان هايت را آماده كن براي عبور از دجله.

آقا جمشيد پرسيد: چه جور مي ريم آقا مهدي؟

گفت: با قايق ديگه.

گفت: ما كه قايق نداريم!

گفت: آورده ام اونجا هستن داخل ايفا. پشت سده.

در زماني كه ما توي خط مشغول استراحت بوديم او رفته بود با ايفاي عراقي دو تا قايق آورده بود. علاوه از قايق، كلي هم خورد و خوراك بود. كمپوت و كنسرو و...

در اين حين محمود دولتي آمد.

آقا جمشيد گفت: گروهان مي آد.

داخل قايق 8 - 7 نفر نشستند و از آب عبور كردند. خود آقا مهدي هم فرماندهي مي كرد و... زمان عبور قايق درگيري چنداني نداشتيم و عراقي ها تا گلوگاه كيسه اي عقب نشسته بودند.

[ صفحه 166]

صبح همان روز، عراقي ها فرار كرده بودند منتهي براي عبور از آب وسيله نداشتيم. آقا مهدي گفت: بچه ها! الان فرصته، بياين از دجله عبور كنيم. عراقي ها رفته اند.

گفتند: آخه چه جور مي شه از دجله گذشت؟ نه قايقي، نه بلمي و نه...

مقداري عصباني

شد. گفت: پس اين همه آموزش شنا رو براي چي ديدين، مگه غير از اين روزها لازم مي شه؟

تعدادي از بسيجي ها كه ناراحتي آقا مهدي را تاب نياوردند، گفتند: باشه مي ريم.

گفت: بزنين به آب و عبور كنين.

از نيروهايي كه يادم مي آيد يكي راشد خاكپاكي بود و دو سه نفر هم بودند. خودشان را انداختند به آب و مقداري رفتند. منتهي سرعت آب زياد بود و بچه ها را با خود مي برد. آقا مهدي انگار متقاعد شد كه عبور از دجله بدون قايق امكان پذير نيست. صدا زد كه برگردين. بچه ها برگشتند و آقا مهدي رفت پي قايق.

آقا مهدي را در روزهاي بدر بيشتر در كنار دجله مي ديديم در انتهاي پل نفررو كه بر روي دجله زده شده بود. با آقاجمشيد مي آمديم و آقا جمشيد كارها را با آقا مهدي هماهنگ مي كرد و برمي گشتيم كيسه اي.

شبي كه قرار بود اتوبان را تصرف كنيم و پل هم منفجر شود. آقا مهدي رو به آقا جمشيد گفت: شب حركت كنين طرف اتوبان، به محض رسيدن به پل بي سيم بزن، تخريبچي هارو بفرستم بيان منفجرش كنن.

آقا جمشيد گفت: آقا مهدي اجازه بده تخريبچي ها با ما بيان.

[ صفحه 167]

اين را دو سه بار تكرار كرد منتهي آقا مهدي گفت: آقا جمشيد به محض رسيدن به پل خبرم كن، گروه تخريب رو بفرستم.

منتهي گروه تخريب هيچ وقت نرسيد كه پل را منفجر كند. مسوولشان توي راه شهيد شده و بچه هاي تخريب هم شيرازه شان از هم پاشيده بود.

صبح همان شب آقا مهدي سعي و تلاش

زيادي كرد كه پل [77] منفجر شود. دو بار با قايق در امتداد دجله رفت كه بلكه راهي براي انفجار پل پيدا كند منتهي نشد، از جلوي چشم عراقي ها با قايق رد شدند رفتند تا پاي پل كه قرار بود منفجر شود. بي آن كه كوچكترين واهمه اي به خود راه دهد. به جاي آقا مهدي ما مي ترسيديم كه نكند طوريش بشود.

منتهي پل منفجر نشد. عراقي ها در منطقه حضور داشتند. اگر پل منفجر مي شد راه ارتباطي دشمن قطع مي شد. وقتي پل منفجر نشد دشمن از همانجا دوباره وارد منطقه شد و آمد نزديكتر. آقا مهدي دست روي جايي گذاشته بود كه نقطه قوت نيروهاي دشمن بود. بعد از اين، كارها براي ما سخت و سخت تر شد. مصطفي شهبازي و معاونش و تعدادي از نيروهايش همانجا شهيد شدند.

يك بار آقا جمشيد رو به آقا مهدي گفت: آقا مهدي انفجار پل بمونه براي شب. به فكر فرو رفت و گفت: آخه مصطفي و بچه ها موندن اونجا!...

صبح چرتي زده بودم و نسبت به بقيه بچه ها سرحال تر بودم. بيرون حريبه در انتهاي سده، داخل سنگري همه بچه ها در حال نشسته خوابيده بودند. همينجور بي خيال چشم دوخته بودم بيرون،

[ صفحه 168]

يك ديدباني بود آنجا. يك لحظه ديدم پنج تا نفربر كنار سده است. سده هم در چند قدمي سنگر ما بود. دور و بر نفربرها پر بود از عراقي، انگار كه جلوي كندوئي زنبورها جمع شده اند. نفربرها كه نگه داشتند سربازها پريدند بيرون. يك لحظه با دستپاچگي از شانه آقا جمشيد گرفتم و فرياد زدم: آقا جشيد! آقا جمشيد...

از خواب

پريد و گفت: چي شده؟!

گفتم: عراقي ها را ببين!

عراقي ها را كه ديد سريع از سنگر رفت بيرون.

صبح همان روز نيروي جديد آورده بودند. ترك بودند منتهي همديگر را نمي شناختيم. تا نيروهاي ما متوجه عراقي ها شدند عده اي هجوم بردند بطرف كيسه اي. آقا جمشيد وقتي ديد اينها مي روند دستهايش را باز كرد جلوي نيروها كه نروند و مي گفت:

- فرمانده لشكرتون اينجاست. كجا مي رين؟ آقا مهدي اينجا مونده، شما با اين عجله كجا مي رين؟

عراقي ها را ول كرده بود و به فكر نيروهاي خودمان بود. تعدادي رفتند. بچه هاي ما كه عراقي ها را به اين شكل ديدند، شوكه شدند.

از سنگر كه آمدم بيرون ديدم آقا مهدي نشسته آنجا. محرم از بچه هاي بي سيم چي بود. يكي از آرپي جي ها را مسلح كرد و رفت روي سده، نزديك بوديم فاصله به صد متر نمي رسيد. با اولين شليك يكي از نفربرها را زد. بعد از اين گويا بچه هاي توپ خانه ما هم نفربرهاي دشمن را ديدند. دوازده موشك ميني كاتيوشا پشت سر هم افتاد وسط نفربرها. عراقي ها پا به فرار گذاشتند منتهي راه فرارشان از سمتي بود كه بچه هاي ما چند دقيقه پيش رفته بودند. (سمت كيسه اي). همان ها عراقي ها را قيچي كرده و تار و مارشان

[ صفحه 169]

كردند.سه تا از نفربرها از كار افتادند و فقط دو تا موفق به فرار شدند.

فشار دشمن زياد بود و از هر طرف ما را مي كوبيدند؛ ولي من قدرت ايمان آقا مهدي را آنجا ديدم. من نيروي ساده اي بودم و او فرمانده لشكر. زير آن همه آتش دشمن آرامش و طمأنينه

عجيبي داشت. نشسته بود با چاقوي كوچكي محفظه هاي پلاستيكي سبز رنگ خرج هاي آرپي جي را مي بريد و مي بست به گلوله هاي آرپي جي و مرتب در كنار مي چيد. زير آن همه فشار حتي سرش را بلند نكرد نگاه كند، وضعيت كاملا برايش عادي بود.

حوالي ظهر تا حدي وضعيت آرام شده بود و همگي خسته بوديم. نگاهم كرد و پرسيد. قارداش! توي قمقمه ات آب هست؟

گفتم: بله.

از خدايم بود كه آقا مهدي چيزي از من بخواهد. گرفتم طرفش: بفرمايين.

آب قمقمه را خورد و بعد پرسيد: آبو از كجا آوردي؟

گفتم: از دجله پر كرده ام.

خنده معناداري زد. با اين خنده به من فهماند كه اگر آب دجله را مي خواستم كه به تو نمي گفتم. فكر مي كنم آخرين آب را من دادم آقا مهدي خورد كه عصر همان روز هم شهيد شد.

آقا مهدي روزهاي عمليات يك چيز ديگري مي شد متفاوت از روزهاي ديگر. آقا مهدي باكري متفاوت از همه كساني بود كه در جنگ شناخته بودم. او اين جهاني نبود و به كل در عالم بالا محو شده بود. درگير بوديم. فرصت سر بلند كردن نداشتيم. آقا جمشيد

[ صفحه 170]

گفت: «حسين! مهمات نداريم.» گفتم: حالا من از كجا مهمات بيارم؟

گفت: اونجا كه آقا مهدي و بچه ها هستن، چند گوني مهمات بود. توي گوني ها، همه جور فشنگ هست؛ فشنگ كلاش، سمينوف، تيربار، نارنجك و... يكي دو گوني بردار با خودت بيار.

رفتم. دو تا بريده بود كه در بريدگي سمت چپ ما درگير بوديم و بريدگي سمت راست هم آقا مهدي و

بچه ها. از طرف شهرك حريبه به شدت ما را مي زدند. چند قدم بيشتر نرفته بودم كه تيراندازيها نگذاشت بروم. نشستم. تيراندازي كه قطع شد، بلند شدم و بدو رفتم جايي كه آقا مهدي بود. وقتي رسيدم آقا مهدي با عراقي ها درگير بود. كنارش هم 8 - 7 نفر بيشتر نبودند. آقا مهدي كلاه آهني به سر نداشت ولي بقيه داشتند. علي اكبر كاملي [78] بي سيم چي آقا مهدي هم كنارش بود. تندرو [79] ايستاده بود داخل قايق و از روي آب آقا مهدي را صدا مي كرد. چند تا از بسيجي ها هم از دست هاي آقا مهدي گرفته و مي كشيدند به سمت قايق و قسمش مي دادند: «ترا بخدا بيا برو عقب.» التماس مي كردند. وقتي اصرارشان بيشتر شد، آقا مهدي گفت:

- من نمي رم، ما امروز اينجا شهيد خواهيم شد!

تندرو گفت: از قرارگاه اومده ن دنبال شما، منتظرن برگردين.

گفت نمي رم، من امروز شهيد خواهم شد!

اين جمله را با گوش خودم از دهان آقا مهدي شنيدم و برگشتم پيش آقا جمشيد. پرسيد: چه خبر؟

[ صفحه 171]

گفتم: تندرو با قايق اومده ولي آقا مهدي نميره عقب، مي گه من امروز شهيد خواهم شد...

آقا جمشيد ديگر چيزي نگفت. مشغول جنگ با دشمن بوديم. جايي كه پناه گرفته بوديم در فاصله اندكي از ما عراقي ها پشت سده بودند. وسط هم باتلاق بود. اگر يكي با قدرت نارنجك پرتاب مي كرد به عراقي ها مي رسيد يعني اين قدر نزديك بوديم. پس از چند دقيقه آقا جمشيد برگشت و گفت: حسين! يه بار ديگه برو ببين از آقا مهدي چه خبر.

تند و تيز

برگشتم جايي كه آقا مهدي و بچه ها مي جنگيدند. وقتي رسيدم، ديدم آن شور و حرارت قبلي را بچه ها ندارند. گرفته به نظر مي رسيدند. رضا لطفي نشسته بود داخل قايق، قايق هم روشن بود و گاز مي داد. پرسيدم: چه خبر شده؟ پس آقا مهدي كو؟

رضا با دستش كف قايق را نشان داد و گفت: اينجاست. هم آقا مهدي رو زدن و هم تندرو را.

هر دو جنازه توي قايق بود. زمين و زمان دور سرم چرخيد. گفتم:

امكان نداره، آخه چطور؟

گفت: خوب جنازه اش اينه، تير خورده.

پرسيدم: حالا مي خواي چكار كني؟

گفت: كمك كنين اينارو ببرم عقب.

برگشتم پيش آقا جمشيد. با هول و ولا به آقا جمشيد گفتم: آقا مهدي شهيد شده!...

پرسيد: مطمئني؟!

گفتم: بله، خودم ديدم. هم آقا مهدي و هم تندرو شهيد شدن.

[ صفحه 172]

پرسيد: حالا مي خوان چكار كنن؟

گفتم: رضا لطفي مي خواد با قايق ببره عقب، ميگه شما تهيه بريزين من اينارو ببرم اون ور آب.

رضا را مي ديديم با دست اشاره كرديم حركت كن. رضا گاز قايق را كشيد و افتاد آب دجله، تند و تيز رفت. ما هم مي ديديم، آمد از جلوي ما رد شد و رفت. جلوتر يك بريدگي بود كه نيزار هم داشت وقتي رسيد آنجا ما ديگر قايق را نديديم.

عراقي ها آتش شديدي مي ريختند و امكان سر بلند كردن نداشتيم. اگر مي توانستيم برويم روي سده، براحتي مي ديديم ولي امكان رفتن به روي سده نبود. همينطور كه نگاه مي كرديم من يك لحظه ديدم يك آرپي جي زن عراقي

از سمت كيسه اي پريد روي سده، كمكش هم دست هايش را قلاب كرد دور كمرش، تكيه داد به او و آرپي جي را زد. همه چيز در يك لحظه اتفاق افتاد.

به محض شليك آرپي جي، دود غليظي از دجله بلند شد. ما فقط دود را ديديم و ديگر چيزي نديديم. نه قايقي، نه جنازه اي و...

نيروهاي دشمن هر لحظه نزديك مي شدند. تعداد اندكي كه مجروح و زنده مانده بوديم با استفاده از تاريكي شب و هدايت آقا جمشيد نظمي - تنها فرمانده باقي مانده در آن سوي دجله - از آب گذشتيم و...

پاورقي

[1] بهمن كدخدايي بعدها كه معاون گردان تخريب لشكر عاشورا بود، شهيد شد.

[2] احد علافي از جانبازان جنگ تحميلي بود كه در اثر عوارض شيميايي شهيد شد.

[3] حبيب پاشايي بعدها به تيپ عاشورا پيوست و در عمليات مسلم بن عقيل شهيد شد.

[4] عمليات آزادسازي خرمشهر.

[5] عمليات و الفجر مقدماتي به تاريخ 17 / 11 / 61. در منطقه فكه انجام گرفت.

[6] دشت عباس در جبهه جنوب كه در عمليات فتح المبين آزاد شد سالهاي 61 و 62 محل استقرار لشكر 31 عاشورا بود.

[7] و الفجر يك به تاريخ 20 / 1 / 62 در منطقه فكه -شرهاني انجام گرفت.

[8] عمليات محرم در سال 61 با رمز يا زينب (س) به وقوع پيوست.

[9] علم صلوات.

[10] گردان ادوات بعدها به تيپ ذوالفقار تبديل شد.

[11] عمليات والفجر مقدماتي در تاريخ 18 / 11 / 61 در فكه - چزابه با رمز يا الله،يا الله، يا الله به وقوع پيوست.

[12] سيد اژدر مولايي فرمانده گردان حضرت ابوالفضل (عليه السلام) لشكر 31 عاشورا.

[13] مرحوم سيد محسن مولايي.

[14] برادر

مولائي خسته نباشي.

[15] عمليات و الفجر چهار به تاريخ 27 / 7 / 62 در شمال مريوان و پنجوين با رمز يا الله يا الله يا الله انجام گرفت.

[16] در و الفجر 4 شهيد شد.

[17] در و الفجر 4 شهيد شد.

[18] در طول دفاع مقدس شهيد شد.

[19] برادر! تو امروز ما را با ماست سير كردي.

[20] عمليات فتح المبين در 2 / 1 / 61 در غرب شوش و دزفول با رمز يا زهرا (س) صورت گرفت.

[21] در عمليات خيبر پس از خلق حماسه اي ماندگار به شهادت رسيد.

[22] در عمليات و الفجر 4 شهيد شد.

[23] شهيد حميد باكري جانشين لشكر 31 عاشورا و برادر آقا مهدي باكري.

[24] شهيد اصغر امير فخر ديزجي معاون گردان حضرت ابوالفضل (ع) در خيبر بود.

[25] احمد كاظمي فرمانده شهيد نيروي زميني سپاه.

[26] متأسفانه دوربين عكاسي همراهم نبود كه عكس بگيرم.

[27] از عمليات و الفجر يك، كه مجروح شده بودم كونچري در پايم بود كه اين بار تركش طوري خورده بود كه به آن كونچر هم رسيده و مقداري از جايش حركت داده بود. در اثر اين تركش مقداري از نوك كونچر تيز شده بود و اذيتم مي كرد و در نهايت يكي از رگهايم را قطع كرد.بعدها در تبريز دكتر نوري عمل كرد و رگ را پيوند زد.

[28] موشك هاي سهند به رنگ آبي حساسيت دارند و به سمت آبي رنگها منحرف مي شوند كه دريا هم از اين جمله است.

[29] عمليات خيبر به تاريخ 3 / 12 / 62 در هور الهويزه با رمز يا رسول الله (صلوات الله عليه) انجام گرفت.

[30] پل شطاطه.

[31] از فرماندهان گردان تخريب لشكر عاشورا بود كه

در دوران دفاع مقدس شهيد شد.

[32] از جانبازان قطع نخاع جنگ تحميلي است.

[33] توز، تركي. يعني گرد و خاك.

[34] علي اكبر ورمزياري اهل سلماس آذربايجان غربي و فرمانده دلاور و گمنام گردان علي اكبر لشكر عاشورا در عمليات خيبر.

[35] پادگان شهيد باكري در 18 كيلومتري دزفول.

[36] عمليات بدر.

[37] غلامرضا شجاعي، بعدها به كاروان شهيد پيوست.

[38] سردار جانباز حاج رحيم نوعي اقدم از فرماندهان اردبيل در دوران دفاع مقدس.

[39] يگان هاي ادوات لشكر 31 عاشورا در قالب تيپ ذوالفقار سازمان يافته بودند.

[40] رسول يحيوي در عمليات و الفجر هشت شهيد شد.

[41] علاءالدين نورمحمدزاده در عمليات بدر مسئول طرح عمليات لشكر عاشورا بود.

[42] حسن كربلايي در عمليات كربلاي 5 شهيد شد.

[43] سيد محمود بني هاشمي در عمليات نصر 7 به تاريخ 14 / 5 / 66 شهيد شد. نصر 7 در ارتفاعات دوپازا با رمز يا زهرا (س) انجام گرفت.

[44] از نيروي هوايي ارتش به صورت بسيجي آمده بود لشكر و به جهت شايستگي هايش فرمانده گردان شده بود بعدها شهيد شد.

[45] معاون گردان علي اكبر بود كه در عمليات بدر آسماني شد.

[46] از ناحيه دو چشم جانباز است.

[47] فرمانده گردان سيدالشهداي لشكر عاشورا كه در جزيره مجنون جاودانه گشت.

[48] هور الهويزه منطقه اي است باتلاقي در جنوب غربي هويزه كه نامش را از نام شهر هويزه گرفته است و يك صد كيلومتر از اهواز فاصله دارد.

[49] محمدحسن صادقي در بدر شهيد شد.

[50] حاج رحيم اميني فرمانده گروهان بود كه شهيد شد.

[51] در سالهاي آخر جنگ شهيد شد. (مداح اهلبيت (عليه السلام) بود.

[52] پل جوبير.

[53] شهيد مهدي زين الدين فرمانده لشكر 17 علي ابن ابيطالب (عليه السلام).

[54] اكبر جوادي، فرمانده گردان تخريب و آموزش نظامي لشكر عاشورا

كه در عمليات بدر شهيد شد.

[55] عمليات بدر در تاريخ 20 / 11 / 63 در هور الهويزه - دجله صورت گرفت.

[56] اصغر قصاب عبداللهي در عمليات بدر شهيد شد.

[57] ميرزا علي رستم خاني اهل زنجان، فرمانده محور، در بدر آسماني شد.

[58] علي تجلايي از رزمندگان و فرماندگان بلند آوازه آذربايجان، فرمانده آموزشي قرارگاه خاتم الانبيا بود كه در عمليات بدر و در گمنامي به لقاي يار رسيد.

[59] عمليات رمضان در تاريخ 23 / 4 / 61 درشرق بصره انجام شد.

[60] محمدرضا اسماعيل زاده در عمليات مسلم بن عقيل شهيد شد.

[61] قاسم هريسي، جانشين گردان امام حسين (عليه السلام) در بدر شهيد شد.

[62] خليل نوبري در عمليات بدر شهيد شد.

[63] صمد زبردست جانباز بود و در سال 72 در حالي كه رئيس بنياد جانبازان شهرستان تبريز بود در حين مأموريت به ياران سفر كرده خود پيوست.

[64] بايست.

[65] در عمليات بدر شهيد شد.

[66] ياوان محمود يعني محمود خالي.

[67] در عمليات بدر به خيل جانبازان پيوست.

[68] بندگان خدا.

[69] در عمليات بدر شربت شهادت را نوشيد.

[70] اسماعيل نادري توي بدر مفقود شد و در سالهاي اخير جنازه اش پيدا شد. مربي آموزش نظامي بود.

[71] احمد يوسفي نيز در عمليات نصر7 - ارتفاعات دوپازا - به برادر شهيدش پيوست.

[72] يعقوب احتسامي در ادامه همين عمليات شهيد شد.

[73] منظور علامت مي دهي.

[74] محمدرضا باصر از رزمندگان دلير و شجاع تبريز بود كه در بدر آسماني شد.

[75] مهندس مصطفي مولوي از فرماندهان لشكر عاشورا در طول دفاع مقدس.

[76] راشد خاكپاكي، غواص بسيجي كه در عمليات و الفجر 8 شهيد شد.

[77] ابوعران.

[78] علي اكبر كاملي در عمليات كربلاي 5 آسماني شد.

[79] از مسوولين يگان دريايي لشكر عاشورا بود.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109