نامه هاى دختران به امام زمان عليه السلام

مشخصات كتاب

سرشناسه : اکبرنژاد ، محمدتقی عنوان و نام پديدآور : نامه های دختران به امام زمان( عليه السلام) / گردآورنده محمدتقی اکبرنژاد. مشخصات نشر : قم: مسجدمقدس جمکران 1386. مشخصات ظاهری : 120ص. شابک : 6000 ربال (چاپ اول)‮ ‮ ؛ 10000 ریال ‮ 978-964-973-061-5 : ؛ 10000ریال (چاپ سوم)‮ ؛ 13000 ریال (چاپ پنجم) يادداشت : چاپ اول: پاییز 1385. يادداشت : چاپ دوم. يادداشت : چاپ سوم: تابستان 1387. يادداشت : چاپ چهارم: 1388. يادداشت : چاپ پنجم: 1390. يادداشت : عنوان روی جلد: نامه های دختران به امام زمان عج. موضوع : محمدبن حسن (عج) ، امام دوازدهم، 255ق. -- عریضه ها موضوع : مهدویت-- انتظار شناسه افزوده : مسجد جمکران (قم) رده بندی کنگره : BP51/35 / ‮الف 74ن2 1386 رده بندی دیویی : 297/462 شماره کتابشناسی ملی : 1257282

مقدمه

مولاى من!

اى يوسف دور افتاده از كنعانِ امّت اسلام؛

اى قلب تپنده قرآن؛

اى نور ديده؛

اى غريب؛

اى اسيرِ جهلِ امّت؛

اى رانده شده از شهر و ديار؛

اى باديه نشين غم هاى بى پايان؛

اى مصداق « اذا ضاقت عليهم الارض بما رحبت»

اى سلطان عشق!

تو را با كدامين نامت صدا بزنم تا دلم آرام گيرد؟

اى اشك ها مجالم دهيد تا با مولاى خود سخنى بگويم، مولايى كه تنها نامى از او شنيده ام!

اى دل! نسوز و بگذار تا بسازم با نام يوسف گم گشته ام.

اى دست ها نلرزيد و اجازه نوشتن را از من نگيريد.

اى قلم! اگر تو نيز دوست مرا مى شناختى و در اين دوستى به دورى مى رسيدى و در اين دورى به عين حقيقت مى سوختى، به جاى نوشتن، عود مى شدى و آتش مى گرفتى و ساحل غم را به عطر افسوس معطر مى ساختى...

آه از اين همه دورى و بى پناهى؛

آه

از اين همه بيچارگى و درماندگى.

عزيز من!

اگر چه شايسته تو نيستم. امّا يتيمم و با يتيمى بزرگ شده ام و از يتيم انتظار فراوان نخواهد بود.

مگر نه اين است كه تو را پدر امّت آخرالزمان و ما را ايتام تو ناميده اند؟!

مگر نه اين است كه ما دور از پدر مهربانى چون تو، شب ها را صبح كرديم و روزها را به شب رسانديم؟

از تو مى پرسم، اى پدر خوبان!

ما كى و كجا دست نوازش تو را در سياهى ظلمت بر سر خود احساس كرديم. كى و كجا چشمانمان به رؤيت سيماى پدرانه ات روشن شد؟

مولاى من! كدام پدر با فرزندان خود چنين كند كه تو با ما كردى؟!

مگر تو سايه خدا بر زمين نبودى؟

مگر دست رحمت خدا از آستين تو بيرون نيامده بود؟ پس چرا ما را در بيابان سرگردانى رها كرده اى؟ نكند كه ما را به باد فراموشى سپردى و به خوبان عالم مشغول گشته اى؟

عزيزم!

بى ادبى ام را ببخش كه درد فراق و هجمه گرفتارى ها، مرا وادار به گفتن ساخته كه در اضطرار انتظار، سخن حكمت آميز روا نيست.

مولاى من!

مى دانم كه تو هم در برابر اين همه حرف نيش دار، حرف هاى زيادى براى گفتن دارى!

آرى تو آن سنگ زيرينى هستى كه تمام غصه ها را در درياى بى ساحل دلت مخفى ساخته اى. آرى اگر تو لب به سخن بگشايى و از بى وفايى امّت و فراموشى آن ها بگويى، از سوز آن، دل سنگ آب مى شود و مرغان هوا كباب مى شوند.

آرى، امّتى كه تو را فراموش كرد. آرى مى دانم كه قرار نبود سرگردانى امّت تو بيش از سرگردانى امّت موسى (كليم اللَّه) طول بكشد. آرى مى دانم كه تو در ظلمت تنهايى، از يادها

رفتى. امتى كه تو را به اندازه كفش گم شده، جستجو نكند چگونه مى تواند انتظار ظهور از تو داشته باشد.

يوسف گم گشته ام! تو هم حرف بزن. تا كى لب به دندان خواهى گرفت و از سخن گفتن ابا خواهى كرد. تو هم بگو كه امّت رسول خدا تو را در پيچ و خم هاى زندگى گم كردند و به دنبال شياطين انسى به راه افتادند. تو نيز گلايه كن، تا گمان نكنند كه تو در انجام وظايف خود كوتاهى كردى. بگو كه كسى نبود تا تو را بخواهد. بگو كه اگر اين نيز مانند امّت يونس نبى به دنبال پيامبر خويش گريه و زارى مى كردند و سر به بيابان مى گذاشتند و به نزول بلا يقين مى نمودند، خداى يونس تو را نيز به ايشان باز مى گرداند. امّا آه و هزار آه جانسوز كه چنين نشد و ما به بى امامى عادت كرديم.

اجازه بده كمى هم خودم را ملامت كنم. آرى دلم مى خواهد كمى خود را وارسى كنم. از امتى بگويم كه برخلاف ادعايش در انتظار تو، تو را به كلى از ياد برده است. همه برنامه هاى ما برنامه متكى به نفس است. مولاى من! ما وقتى در كشور، دانشگاه و حوزه و هر جاى ديگر طرح هاى جامع مى ريزيم، ابداً ظهور تو را در برنامه هاى خود نمى گنجانيم. هيچ گاه ما براى ظهور تو برنامه ريزى نمى كنيم. تمام برنامه هايمان متكى به نفس هستند. ما بدون تو مى خواهيم به خدا و دنيا و همه چيز برسيم. ما بدون فرمانده به جنگ شياطين رفته ايم!

آرى تقصير از ماست، مرا ببخش اگر زياده روى كردم و به تو گفتم كه رسم پدرى را فراموش كرده اى. نه

مولاى من. گويا ما رسم فرزندى را از ياد برده ايم.

ما را ببخش... ما را ببخش.

سلام، سلام به تو اى دوست! آرى به تو! تو كه نوشته هاى مرا مى خوانى! تو كه به خاطر درد مشترك يتيمى اين كتاب را به دست گرفته اى و مقدمه آن را مطالعه مى كنى.

سلام به تو، در ظلمت تنهايى هايت سلام به تو در اوج سرگردانى هايت سلام به تو در بيابان گرم انتظار

سلام به تو اى آخرالزمانى!

مى دانم كه تو نيز حرف هاى زيادى براى گفتن و گوش شنوايى براى شنيدن رازهاى دوستان همدردت دارى.

آرى انتخاب درستى كرده اى! زيرا كتابى كه پيش رويت قرار دارد، نامه هاى سوخته اى است كه عطر عود از آن ها متصاعد است. نامه هايى كه با دنيايى از اميد و عطوفت و نياز نگاشته شده اند.

دوستانى كه هر كدام با زبان بى ريا و به دور از جمله بندى هاى تشريفاتى و كليشه اى، سخن از درد دل و گاه گلايه از مولاى خود به ميان آورده اند. نامه هايى كه تا خوانده نشوند، ذوق و هنر و عشق در آن ها روشن نخواهد شد.

با آرزوى سلامتى براى تو اى يوسف غم پرورم و سلام به همه آنان كه تو را تا فراتر از مرزهاى بلند هستى دوست دارند.

تذكر ضرورى:

نامه هايى كه پيش رويتان قرار دارند، هر كدام حاوى رازهاى ناگفته اى است كه نويسندگانشان را وادار به نوشتن ساخته است. نگارنده نيز به جهت حفظ امانت، از دست اندازى آن ها پرهيز نموده است و صرفاً به ايرادات ادبى و غلطهاى املايى آن ها توجه كرده و محتواى هر يك از نامه ها را طبق نگارش نويسنده محترم نامه در كتاب حاضر نقل كرده است.

از اين رو ممكن است كه

در برخى از نامه ها، انتقاداتى در قالب درد دل با امام زمان(عجل اللَّه تعالى فرجه الشريف) صورت گرفته باشد. كه البته هر انسانى حق دارد درباره مسائل جارى جامعه خود با مولاى خويش درد دل كند. با اين حال، نقل نامه در ميان مجموعه حاضر به معناى تاييد مطالب ، انتقادات و ... نيست. با اين حال ما همه آن ها را نقل كرده ايم تا خوانندگان گرامى با سليقه هاى مختلف و رازهاى ناگفته گوناگونى آشنا شوند.

برخى در راز و نيازهايشان از احساسات و عواطف فوق العاده خود كمك مى گيرند. تا جايى كه خواننده را بى اختيار به گريه مى اندازند.

برخى به جهات جدّى تر مسائل پرداخته و به علل و عوامل طولانى تر شدن غيبت كبرى پرداخته اند.

برخى كه خسته گرفتارى هاى اجتماعى بوده اند، قلم برداشته و با امام خود به درد و دل پرداخته اند. زيبايى مجموعه حاضر به دليل تنوع نامه ها و اختلاف شديد آن ها است. بنابراين صرف اين كه نامه اى با روحيات ما سازگار نباشد، دليل بر بد بودن آن نيست. بلكه هر انسانى آزاد است تا هر گونه كه دوست دارد با امام خود سخن بگويد.

در نهايت همه خوانندگانى كه علاقمند هستند تا نامه اى به امام زمانشان بنويسند، مى توانند به آدرس اينترنتى: wwww.jamkaran.infoمراجعه نمايند.

در نهايت وظيفه خود مى دانم كه از انتشارات مسجد مقدّس جمكران؛ به خصوص عزيزانى كه به طور مستقيم ما را در تهيه و تنظيم و نشر مجموعه حاضر يارى نمودند، كمال تشكر و قدردانى را بنمايم.

و السلام على من اتبع الهدى محمد تقى اكبرنژاد - 1385

وقتى بيايى...(1)

خيمه بر كوى يار خواهم زد،

در آن غمگسار خواهم زد.

اولين تازيانه اى كه زنم،

بر سر انتظار خواهم زد.

وقتى كه تو

بيايى؛ مردم را به فراسوى افق هاى عشق و ايمان دعوت مى كنى و آدمى را مهمان دشت گلگون بهشت مى كنى. عشق، زيباترين گلواژه هستى است و تو مى آيى كه شعر اين گلواژه هستى و سرود پاكدلان باغ زندگى را بسرايى.

وقتى كه بيايى، تنها گوهر روى تو است كه مى تواند، دل هاى زنگ زده انسان هايى را كه عشق به خدا در آن ها جوانه نزده، جلا دهد.

وقتى كه بيايى، خورشيد امامت تو دوباره به دل هاى پژمرده ما جانى تازه مى دهد و نهال عشق، ايمان، معرفت و هزاران هديه را در وجودمان مى كارى و با آمدنت، زمستان شرمسار مى شود و جاى خودش را به بهارى همچون تو مى دهد. خورشيد توان درخشيدن ندارد، چرا كه شرم دارد در مقابل خورشيدى همانند تو بتابد.

ن. آقايى - بروجرد

به نام آفريننده شكوفه هايى كه در اول بهار، همه با هم سرود شكفتن را، نجوا مى كنند.

اگر تو بيايى، همه شكوفه ها، به شوق ديدارت مى شكفند؛ همه ستاره ها مستانه به دور معشوق خود مى چرخند و باز آسمان رنگ عشق به خود مى گيرد. باز درياها پر از موج هاى محبّت مى شوند.

اگر تو بيايى، همه عاشقان و مهربانان در مقابل قدوم مباركت، سر تعظيم فرود مى آورند.

آه... كه چه روزى مى شود آن روز؛ روزى كه آسمان از شوق ديدارت گريه مى كند.

اى خدا! به زيبايى همه گل ها و آسمان ها و درياها قسمت مى دهم كه در ظهور مهدى عليه السلام تعجيل فرما.

ب. فرحبخش - كرمان اى مهدى موعود!

وقتى كه بيايى، دل هاى منتظرانت آرام و قرار مى گيرد.

وقتى كه بيايى، ديار عاشقان منتظر، گلستان مى شود.

وقتى كه بيايى و با قدوم سبزت قدم بر سرزمين سبز مى گذارى؛ گويى بهارى ترين بهار را با خود مى آورى؛ بهارى كه گل هاى رنگارنگ

آن عاشق اند، عاشق وجود گل افشان تو. گويى تو معشوق و آن همه گل، عاشق ديدار تواند.

مهدى جان! وقتى كه مى آيى؛ مهر و محبّت و عشق مى آيد.

اى آخرين ستاره آسمان نيلگون امامت! ظهورت همچو بارانى است، بر شوره زارى از ستم ها و پليدى ها و همچو دادگاه عدلى است، براى مستضعفان جهان.

ا. ابراهيميان - ايلام - روستاى كل كل آسمان مى گريد؛ آبشار در دل كوهستان مى خندد و گل در دامن چمن زنده مى شود و دست هاى نياز، بالا مى روند و آسمان چه مهربانانه دست ها را نوازش مى كند و قلب ها به سوى يك مكان مقدس مى شتابند تا زيارتت كنند و در اين وقت است كه صداى خوش «انا المهدى» گوش ها را نوازش مى كند و شبنم چشم سرازير مى شود و سردى قلب با وجود گرم تو، آن زنگار يخ زده را مى زدايد.

ر. زارع - فارس - مرودشت وقتى بيايى، از افق هاى دور، پا به پاى سپيده و نور، با آمدنت، روشنى را در رگ هاى كهكشان جارى مى كنى.

مرهم بر زخم بال هاى شاپرك ها مى گذارى؛ خراش صورت ياس ها را مداوا مى كنى؛ اشك گونه هاى شمع را مى نوازى و همه جا را، پر از عطر گل محمدى مى كنى!

وقتى بيايى، من چراغ هايى از بلور اشك در مسيرت خواهم گرفت.

وقتى بيايى، همه غم ها و سختى ها و دلتنگى ها به پايان مى رسد. پس بيا، اى شكوفه نرگس... بيا، كه جهانى در انتظار توست.

ل. حسنى - گيلان يا ابا صالح المهدى (عجل اللَّه تعالى فرجه الشريف)! وقتى كه تو مى آيى، خانه دلم را با اشك و مژه هايم آب و جارو مى كنم و با دامنى از ياس سپيد، شتابان به سوى تو مى آيم و فرياد مى زنم كه ديگر اندوهى نيست.

م. سلوكى - زرند ساوه

وقتى مى آيى، گل هاى عدالت، از لبخند زيباى تو، فرو مى ريزد و بلبلان شيفته، با عشق وصال، به استقبال تو مى آيند. در همين هنگام چشمان منتظران به نور رخسارت منوّر مى گردد.

س. عاشورى - گيلان - ماسال

از انتظار چه بگويم؟

اى وسعت نور! اى موعود! اى اميد ما! بيا و جادوى سكوت را بشكن. تو را به آواى باران قسم، با اولين طلوع بيا!

وقتى تو بيايى، جهان از وسعت نورت چراغانى مى شود.

وقتى تو بيايى، دلم را فرودگاه تو مى كنم كه، از آسمان به آن فرود آيى.

وقتى تو بيايى، اسماعيل وجودم را ابراهيم وار به مقتل مى برم.

وقتى تو بيايى، چشمانم سهل است، جان را قربانى آمدنت مى كنم...

س. عاشورى - گيلان - ماسال بى تو پرواز را، از ياد برده ام و مى ترسم، از اين كه آسمان بر سرم آوار شود.

اگر بر سايه ترديدم، آفتاب يقين بتابانى، مى دانم كه طوفان بلا هم نمى تواند مرا به هراس بيندازد.

گر چه بى توقع تر از كويرم، امّا دستان خيس تو، باران را به خاطرم خواهد آورد.

وقتى كه بيايى، پيراهن پاييزى ام را به دست باد مى سپارم و به استقبال حضور سبزت مى آيم، با اين كه جز گوهر اشك هايم، كه در انتظار تو بر گونه هايم مى غلتند، هديه اى براى آمدنت ندارم...

ت. درويشى - خوزستان - اميديه سلام بر تو اى بقيةاللَّه! سلام بر تو اى فرزند زهراعليها السلام! سلام بر تو اى مرد سخاوت و پاكى! سلام بر تو اى صاحب الزمان! در كدام ديار، در كدام دشت، در كدام صحرا، در كدام دريايى؟ يا اباصالح بگو كجايى؟

آقايم! ديگر طاقت دورى ندارم. هر شب پنجره غم را باز مى كنم و با اشك هايم، جاده اى را آبپاشى مى كنم كه تو از آن گذشته باشى.

مهدى جان! من

به ميقات تو، در محل ميعاد مى آيم تا شايد بتوانم چهره ماهت را، به نظاره بنشينم و در درياى نگاهت، موجى از محبّت و مهربانى را نظاره گر باشم.

مهدى جان! وقتى كه بيايى، آسمان نور باران مى شود و تو با آمدنت، فضاى گيتى را، پر از عطر گل نرگس خواهى كرد. تمام جاده هاى عشق و محبّت، پر از گل هاى سوسن و محمدى خواهند شد و عدل و داد همه جا را، دربر خواهد گرفت.

پ. ترك - لرستان - دورود

وقتى كه مى آيى، تنها تو منتهاى آرزويم، مقصود و مطلوب حاجتم و غرض نهايى دعايم هستى.

ر. مالكى - اصفهان

اگر منتظر واقعى بودم(2)

نااميدى را، از خود دور و امر به معروف و نهى از منكر را، از خود شروع مى كردم.

م.هاشمى ... هيچ گاه گناه نمى كردم.

م. شيخ اسدى ... در شب و روز و لحظه لحظه زندگى ام از خدا مى خواستم به عزت محمد و آل محمدصلى الله عليه وآله وسلم ظهور مولايم را، نزديك تر گرداند و موانع ظهورش را برطرف فرمايد.

سراب ج ط. پيرى ... تا مطلع الفجر مى ماندم، همان سپيده اى كه به ما وعده داده اند و از آن، وعده دهندگان جز صداقت انتظار نيست.

سرخس ج س. جاويد

... اول به خودسازى مى پرداختم و خانه دل را، از همه تعلّقات پاك مى كردم؛ آن گاه منتظر فرج مى شدم.

تهران ج ف. يوسف زاده ... ايستگاه هاى انتظار را با عشق، ايمان و دعا زيباتر مى كردم.

ت. با دوست ... خويشتن خويش را به گناه نمى آلودم.

... جان خود را در راه تو، بر كف دست مى نهادم.

... زمينه را براى ظهور تو آماده مى كردم.

... جز به سلاح صلاح مجهّز نمى شدم.

... هر شب تا پگاه، و هر بامداد تا شامگاه، لب، دل و

جانم را، با رايحه ياد و نام تو عطرآگين مى كردم.

... هيچ واقعه اى نمى توانست مرا، از تو جدا كند.

... تنها سر بر آستان محبّت تو مى ساييدم و هيچ وقعى به ديگران نمى نهادم.

... فرامين جانشين گران قدر ولى فقيه را به جان مى خريدم و تا كوى جانان به سر مى دويدم.

ج. نعيمى ... هر روز، شعله عشق حضرتش را، در دلم شعله ورتر مى كردم و براى تعجيل در فرجش بسيار دعا مى نمودم كه پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم فرموده اند: «با فضيلت ترين اعمال امتم، انتظار فرج از خداوند است».

شهر كرد ح. رضاپوريان ... به دستورات دينى عمل مى كردم و تكليف خود را، انجام مى دادم، نه تنها درون خود را اصلاح مى كردم، بلكه به راهنمايى و ارشاد ديگران هم مى پرداختم.

اراك ا. ابوالحسنى ... از تو دور نبودم.

تهران م. جلاء

... آن موقع، خوشبختى را، معنا مى كردم.

تبريز - پنبه چى ... هيچ وقت؛ حتى در خواب هم تو را، فراموش نمى كردم. در كوچه پس كوچه هاى شهرها و روستاها به راه مى افتادم و فقط از تو مى گفتم.

فارسان ف. رياحى ... صداى گريه هايت را مى شنيدم و اشك هاى زلالت را مى ديدم. آن وقت؛ دلم تاب نمى آورد من هم در ميان كسانى باشم كه، آسمان دلت را ابرى مى كنند و چشمانت را بارانى.

كرج ر. اخلاقى ... وجودم مالامال از عشق، محبّت و صميميت مى شد، دل و جانم را با عطر حضورت شست وشو مى دادم.

تهران ر. قربانى ... سوار بر اسب انتظار، بر دشت زمان مى تاختم، صحراهاى خشك مبارزه با نفس را در مى نورديدم، از كوه هاى تحمل مصايب بالا مى رفتم. درياهاى پر تلاطم مشكلات را پشت سر مى گذاشتم، جنگل هاى سرسبز و زيباى جاذبه هاى دنيا را، هيچ مى انگاشتم.

شاهرود م.السادات اقدامى ... شرمنده رويت

نبودم. مگر مى توانم بگويم كه غيبت نكرده ام، تهمت نزده ام، از ياد خدا غافل نشده ام و...

امّا باور من! همواره دوستت داشته ام، اگر منتظر و مؤمن واقعى نبوده ام، امّا همواره تو را به شفاعت گرفته ام و شفاعتم كرده اى. كمكم كن، تا منتظر واقعى باشم!

كرمانشاه م. فتاحى ... روح من، اشتياق يك رود بود و دستان خاكى ام؛ سرشار هوس رويش؛ ديدگانم، لبريز ابرهاى بارانى پروراننده؛ حرف هايم، دانه هاى در اشتياق رويش، كه به دنبال دشتى حاصلخيز سرك مى كشيدند.

كرمانشاه - ر. محمدى ... تجلّى گام هاى مهربانت را مى ديدم كه، به ياس هاى هميشه آرام باغ وعده مى دهد، شايد جمعه اى ديگر...

كرمانشاه - ر. محمدى ... چشم هايم را، فرمان مى دادم كه، تنها به ديدار روى زيباى تو، به انتظار بنشينند. «اللهم ارنى الطلعة الرشيدة والغرة الحميدة».

...گوش هايم را، فرمان مى دادم كه، تنها شنيدن ترنم نداى «بقية اللَّه خيرلكم ان كنتم مؤمنين» را به انتظار بنشينيد.

...قلب و زبان و دل را، فرمان مى دادم تا در حفظ و يارى سرود حضور مولايم، هيچ گونه دريغ نورزند.

كاشان - ز. مجيدى مرقى ... تنها به انتظارت نمى نشستم، بلكه خود به جست و جويت مى آمدم.

قم - ل. گائينى ... جمعه هايم آغاز نمى شدند؛ مگر آن كه صداى دلنواز قرآنت را، مى شنيدم و به نيمروز نمى رسيدم؛ مگر آن كه، نگاه هايت را، حس مى كردم، و غروب جمعه ها را نمى ديدم؛ مگر آن كه، تو بر قلبم ظهور مى كردى.

قم - ل. گائينى ... خونى جوشان در رگ زندگى و قلبى در سينه تاريخ داشتم. در درون تاريكى ها و سردى ها به دميدن سپيده دمان چشم داشتم و به اميد طلوع خورشيد مى زيستم.

حسينى نگفتيد كه اگر شما منتظر واقعى بوديد، چه مى كرديد؟؟؟

به دنبال دست هاى تو مى گردم...

من به دنبال دست هاى تو مى گردم، كه نمى دانم، در

كجاى تاريخ گمشان كرده ام؟ چه مى گويم! اصلاً تاريخ خود ماجراى گم كردن دست هاى توست.

مردى مى گفت: «در انبوه سوداگران دين و دنيا، تازه واردى آمده، از گونه اى ديگر كه خدا را با هيچ چيز تعويض نمى كند، حتى خورشيد و ماه؛» و من به دنبال دست هاى تو مى گردم، تا دانه هاى اشك را از گونه هايش بزدايد.

ديروز در پس كوچه اى تنگ «مردى را ديدم كه از گرسنگى مُرد» مسكينى چشم به راه لقمه اى نان بود، يتيمى در حسرت دانه اى خرما؛ و من به دنبال دست هاى تو مى گردم تا بركت را مهربانانه تقديمشان كند.

در هياهوى افزون خواهى رنگ رنگ دنيا، آنجا كه مدعيان دروغين آخرت سست شدند و از پاى افتادند؛ من به دنبال دست هاى تو مى گردم تا خردترين متاع ناچيز اين جهانى را نيز تنها به بهاى لبخندى و رضايتى، پس زند.

در شور و شادى جشن و پايكوبى، وامانده اى به التماس، نگاهش بر پيراهن تو خيره مانده؛ و من به دنبال دست هاى تو مى گردم تا جامه كهنه خود را طلب كند.

در غريبستان ولايت، آنجا كه خشم و سكوت، دست در دست هم داده اند، كسى سر در چاه برده و تنهايى اش را زار مى گريد؛ و من به دنبال دست هاى تو مى گردم تا آرامِ شانه هاى رنجديده او باشد.

در ازدحام طالبان بهشت كه از «خود» مى گويند و براى «خود» مى خواهند؛ من به دنبال دست هاى تو مى گردم تا براى «ديگرى» به دعا بلند شود.

در شلوغى روزمره گى كار و خستگى كار؛ من به دنبال دست هاى تو مى گردم تا تكبير و تسبيح را شماره كند، نيرو و نشاطى دوباره به افسردگان خسته ببخشد.

در ماتم وحدت و مصيبت تفرقه كه پايانش هفتاد و دو ملت شدن

جمعيت است؛ من به دنبال دست هاى تو مى گردم تا مشتى خاك برچشمان خود نهد و از مصايب بزرگ ياد كند.

در دفاع شكوهمندانه از حيثيت حق؛ من به دنبال دست هاى تو مى گردم تا اجازه ندهد هيچ مردى به اسارت نامردان روزگار گرفتار آيد.

در غوغاى شعارهاى فريبنده و وعده هاى بى عمل؛ من به دنبال دست هاى تو مى گردم تا پوستين وارونه دين را سلامت كند و از نو بر بالاى سر بپوشاند.

در بازى تجاوزگرانه زورمندِ زردار و غفلت و سهل انگارى خاموشانِ بى دست و پا؛ من به دنبال دست هاى تو مى گردم تا سرمايه غصب شده خود را باز پس گيرد....

من به دنبال دست هاى تو مى گردم كه نمى دانم، در كجاى تاريخ گمشان كرده ام؟ چه مى گويم! اصلاً تاريخ خود ماجراى گم كردن دست هاى توست.

س. صلاحى اصفهانى

اميد سبز

هر جمعه به جاده آبى نگاه مى كنم و در انتظار قاصدكى مى نشينم كه قرار است خبر گام هاى تو را براى من بياورد، گام هاى استوار و دست هاى سبزت را.

اگر بيايى، چشم هايم را سنگفرش راهت خواهم كرد.

تو مى آيى و در هر قدم، شاخه اى از عاطفه خواهى كاشت و قاصدكى را آزاد خواهى كرد.

تو مى آيى و روى هر درخت پر شكوه، لانه اى از اميد براى كبوتران غريب، خواهى ساخت.

صداى تو، بغض فضا را مى شكافد. فضاى مه آلودى كه قلب چكاوك ها را از هر شاخه درختش آويزان كرده اند. تو با دست هايت بر قلب هاى شقايق ها، رنگ سبز اميد خواهى زد و با رنگ پر معناى دريا خواهى نوشت: «به نام خداى اميدها»!

تو مى آيى در حالى كه دست هايت پر از گل هاى نرگس است.

تو دل سرد يكايك ما را با نواهاى گرمت آفتابى مى كنى و كعبه عشق را در آن ها بنا خواهى

كرد. دست نوازش بر سر ميخك هايى خواهى كشيد كه باد، كمرشان را خم كرده است.

تو حتى بر قلب كاكتوس ها هم رنگ مهربانى خواهى زد.

تو مى آيى و با آمدنت خون طراوت و زندگى در رگ هاى صبح جريان پيدا خواهد كرد...

تو مى آيى، اى پسر فاطمه، يوسف زهرا، يا مهدى! به اميد آن روز!

ببخشيد! شما محبوب مرا نديده ايد؟

سلام.

خوبى؟ ...

خسته ام از جمله «خوبم و جز دورى تو ملالى نيست». خسته ام از نامه هاى «اينجا هوا خوب است و ...» يا «خبرت دهم، اسماعيل دانشگاه قبول شد ...»

عادت كرده ايم كه بگوييم منتظريم. عادت كرده ايم بعد از هر صلواتمان بگوييم: «... وَ عَجِّل فَرَجَهُم» يا اين كه بعد از هر نماز دعاى فرج را بخوانيم. حتى از روى عادت براى سلامتى امام زمان عليه السلام صلوات نذر مى كنيم. به نبودنش، به نيامدنش، به انتظارمان عادت كرده ايم.

آن قدر در اين آخرالزمان در فتنه غرق شده ايم كه يادمان رفته مدينه فاضله يعنى چه؟ انگار عادتمان شده كه هر روز، خبر يك قتل، يك تصادف مرگبار يا يك سرقت را بشنويم. مثل اين كه اگر پنج شنبه ها منتظر نباشيم، يكى از كارهاى روزمره مان را انجام نداده ايم. يا فكر مى كنيم اگر صبح هاى جمعه در مراسم دعاى ندبه شركت نكنيم، از دوستانمان عقب مانده ايم. آخرين بارى كه صبح جمعه بيدار شديم و از اين كه «او» نيامده بود، دلمان گرفت؛ كى بود؟ عزيزى مى گفت: «خيلى وقت ها منتظريم. منتظر تلفن كسى كه دوستش داريم، يا نامه اى كه بايد مى رسيده و نرسيده؛ يا كسى كه بايد مى آمده. چندبار از اين دست انتظارها براى آن كسى كه مدعى انتظارش هستيم، داشته ايم؟ ... يك جاى كار مى لنگد.»

راست مى گفت. يك جاى كار مى لنگد ...

چند روز قبل، مرد نابينايى را ديدم كه

كنار خيابان ايستاده بود. نه به ماشين هايى كه برايش بوق مى زدند توجه مى كرد، نه به آدم هايى كه مدام به او تنه مى زدند. پسركى كنارش ايستاد. زير گوش پيرمرد چيزى گفت و او سرش را به علامت جواب مثبت تكان داد. و بعد، پسرك با نرمى زير بازوى پيرمرد را گرفت تا او را از خيابان بگذراند. به وسط خيابان كه رسيده بودند، ديدم لب هاى پسرك مدام تكان مى خورد و بر لب هاى پيرمرد هم لبخندى نشسته. خيابان شلوغ بود و چند دقيقه اى طول كشيد تا از عرض آن گذشتند. و در اين مدت پيرمرد و پسرك جوان با هم صحبت مى كردند و مى خنديدند. به سمت ديگر خيابان كه رسيدند، پيرمرد دست پسر را از بازويش جدا كرد و به سرعت به سمت لب هايش برد و بوسيد ... پسرك مات و مبهوت به پيرمرد كه عصازنان دور مى شد، خيره شده بود ...

من هم مات شده بودم. پس از چند لحظه اى كه به جاى خالى پيرمرد خيره شده بودم، به خودم آمدم. صداى بوق ماشين ها و همهمه مردم، به من فهماند كه در دنياى بى رحم اين زمانه، پيرمردى دست عاطفه فراموش شده بشرى را بوسيده، دست كمك به همنوع، دست «بنى آدم اعضاى يكديگرند» را ...

مى بينى چقدر در آخرالزمان غرق شده ايم؟ از اين روزهاى روز مرگى، از روزهايى كه با ديروز و فردايمان تفاوتى ندارند، خسته ام ...

چند وقت قبل - جايت خالى - ميهمان امام رضاعليه السلام بودم. يكى از شب ها، با حال و هواى غريبى، گيج و منگ، تن به سينه سرد ديوار داده، به ضريح چشم دوخته بودم. دخترى كنارم نشسته بود. چادرش را تا روى صورت

كشيده بود و با خود زمزمه مى كرد: «يا وجيهاً عنداللَّه، إشفع لنا عنداللَّه» يك نفر بلند بلند صلوات مى فرستاد و كسى آن طرف تر خوابيده بود... از سمت ديگر ضريح، حدود 20 جوان، در حالى كه هر كدام گل سرخى در دست داشتند و منظم و عاشق به سمت ضريح حركت مى كردند، يكصدا شروع به خواندن كردند:

«اى خداى من اومدم دعا كنم از ته دلم تو رو صدا كنم اى خدا منم دارم در مى زنم يه شب اومدم به تو سر بزنم ...»

با همين نواى دلنشين تا نزديك ضريح آمدند و ايستادند؛ دست بر سينه و سرشار از حس احترام:

«... اومدم امشبو منّت بكشم چه كنم، خيلى خجالت مى كشم هميشه كرامت از بزرگ تر است پيش تو دست پر اومدن خطاست.»

همه آدم ها مى گريستند، همه آن هايى كه خواب بودند و يا بيدار...

تضرع عاشقانه شان كه به پايان رسيد، گل هايشان را به ضريح هديه دادند و رو به قبله، با دستانى سوى آسمان رفته، نشستند: «اللَّهُمَّ كن لوليّك الحجة بن الحسن ...»

نمى دانم چرا نام زيبايش، گونه هايم را نيلوفرى كرد ... دعاى فرج كه تمام شد، برخاستند و با بغضى غريب شروع به زمزمه كردند:

«اباصالح! التماس دعا هر كجا رفتى ياد ما هم باش!

نجف رفتى، كاظمين رفتى، كربلا رفتى، ياد ما هم باش!

مدينه رفتى به پابوس قبر پيغمبر، مادرت زهرا ...»

و دور شدند. ناخودآگاه نيم خيز شدم. مى خواستم دنبالشان بروم، بگويم: «ببخشيد! شما يك مرد ميانسال را نديديد؟ مى گويند نشانش يك خال هاشمى است و يك شال سبز. شنيده ام مانند جدش، يتيمان را از محبّت سيراب مى كند و همچون سيدالشهدا، مظلومان را از عدالت. همانى كه همه آدم ها، همه اديان، موعود مى نامندش...

ببخشيد!

شما محبوب مرا نديده ايد؟»

بوى نفس انتظار

سلام!

راستى «سلام» تنها واژه اى است كه تكرار نمى شود.

مى خواهم به عزيزترين عزيزان عالم سلام كنم.

سلامى به گرمى قلب هاى تپنده ى منتظرانت.

سلامى به سپيدى ياس هاى زندگى و روح سبز نيلوفران شاداب.

مى خواهم ساده و صميمى به سادگى سلامم برايتان بنويسم. آقا!

آقاجان! نمى دانم الآن كجا هستيد؟ در كدام مأواى آسمانى مستقر هستيد؟ ولى دعا مى كنم هر كجا كه باشيد سالم باشيد.

من و مادر بزرگم هر شب جمعه در كنار قدمگاهى كه در چند مترى خانه مان است، براى سلامتى تان شمع روشن مى كنيم و نماز زيارت مى خوانيم.

از عبور مداوم جمعه ها...

اين روزها كه مى گذرد احساس مى كنم كه روح سبز شبنم عاطفه در لفافه اى از زردى پيچيده شده و آرام در كنار غنچه نرگس نجوا مى كند و از بى روحى زندگى مى گويد...

گل اقاقيايى كه در گلدان چشمانم كاشته ام، خيلى وقت است كه شيرين زبانى نمى كند.

شاپركى كه يك لحظه از قاصدك جدا نمى شد مدت هاست كه ديگر با او نيست و از «تو» برايم نمى گويد.

مهتاب مثل گذشته ها با ماه دمخور نيست. خورشيد هم با ابرها قهر كرده.

آقاجان! به خدا دلمان براى ظهورتان از ذره هم ذره تر شده. آقاجان! از عبور مداوم «جمعه»ها دلتنگ شده ام.

ستاره هاى درخشان آسمان هاى تابستان، وقتى كه با هم سرودى مى خوانند، آرام تر مى خوانند تا من ديگر صدايشان را نشنوم. ديگر براى آن ها هم غريبه شدم، احساس مى كنم در روزهاى بهارى آسمان از يك درد كهنه كه او را آزار مى دهد و روح آبى اش را مريض كرده، مى نالد.

زمين هم آهنگ بُخل مى نوازد و قصد دارد ما را از تنفس شميم خوش عطر ياس هاى سپيد محروم كند.

مادرم هم بعضى روزها فراموش مى كند به شمعدانى ها آب بدهد و هميشه به من مى گويد: «اگر به شمعدانى ها آب بدهى دستان فروتنشان را براى

سلامتى «آقا» بالا مى برند و رو در روى چشمان رنگين كمانى آسمان، با او صحبت مى كنند و از «آقا» مى گويند و براى او دعا مى كنند».

كاش مى دانستم كه چطور واژه «انتظار» را براى شاگردانم تفسير كنم، كاش كسى براى خودم معلّم بود و به من مى گفت، كه شب جمعه كمى با خودت خلوت كن...

كاش مى توانستم همصدا با كسى كه صبح جمعه دعاى نُدبه مى خواند، با يك بغل اميد، سبد سبد احساس دلتنگى را از شبستان خموش انديشه ام دور بريزم.

احساس مى كنم در آن عصر جمعه بارانى كه مى آيى، شميم تازه نفس ياس ها در ذهنم آب پاشى مى شود. به اميد آن روز كه بيايى.

ف. خواجه

تا نواحى مقدّس صلوات

با لحن كدام آفتاب؛

با صداى كدام پروانه؛

با آواز كدام سنگ؛

با ترانه كدام باران؛

آوارگى همواره مان را فرياد بزنيم؟

اى دور از دسترسِ نزديك!

اى سخاوت هر روزه زمين!

كه نماز مهربانى ات را ستاره ها، هزار مرتبه اقتدا كردند.

و هر روز، تشنه تر از پيش، سر به كوهوار شانه هاىِ آسمانى ات گذاشتند.

چقدر اين روزهاى بى تو، كش آمده اند! چقدر طولانى شده، صداى نيامدنت!

چقدر غليظ است هواى دلتنگى ات!

اى مهربانى بى حدّ!

كه روشنى بى وقفه هزار اقيانوس، زير آرامش قدم هايت، شناور است و داغ هزار آتشفشان ريشه داده است در چشم هاى بى نصيب مان.

تا چند چلّه نشينى اين زمستان هاى بى اندازه؟!

تا چند دوندگى اين سنگلاخ هاى يكنواخت؟!

تا چند شمارش اين ستارگان ارجمند؟!

تا چندچشم به راهى اين كوچه هاى تودرتوى تاريك؟!

حلقه كدام در را بكوبيم؟

در گوش كدام جاده، زخم هايمان را بخوانيم؟

تاريكى در خيابان ها سرازير شده؛ مرگ در پستوها نعره مى زند.

و چقدر از زلال پونه و نارنج، هوا رقيق است!

و چقدر، مرگ در لابه لاى ديوارها زانو مى زند!

و چقدر گرسنگى، در پستوى خانه هاى حقير فراوان است!

... فانوسى مى خواهد، اين شب هاى در خيال آمدنت، تا ديدار

تازه پنجره ها را، بر پيشانى روشن دريا بياويزد.

و چُرت تمام خواب هاى شيطانى را پاره كند.

... بارانى تازه مى خواهد اين شوره زارهاى هميشه تا خميازه هاى كشدار علف ها را رشته رشته پنبه كند.

و صبحى بنفش را در شريان آسمان ها بريزد.

نسيمى رونده مى خواهد اين بى شمار اندوهانِ چشم ها،

تا آواز پرند هزار پرستو را در شكاف ديوارها بريزد،

تا كدام مرتبه از روشنى رودها، چشم هامان را ورق بزنيم.

كه هيچ پرنده اى پرواز را مشق نمى كند.

و هيچ درختى، پاى زمزمه آبها شكوفه نمى دهد.

... زخمى گشوده مى خواهد اين دقيقه هاى لايتناهى بيمار.

تا جرعه جرعه، شرجى نيامدنت را خالى كند بر سرِ دلتنگى اين روزها.

اى سجاده نيايشت، رشته رشته در ادامه باران.

و اى آرامش آسمانى ات در نهايت شوريدگى درخت.

با همان سكوت ديگر گونه ات.

با همان سخاوت همواره ات.

با همان قدم هاى افراشته ات.

با همان نگاه صاعقه وارت.

با همان لبخند حُسن يوسفت.

با همان ايستادن روشنانه ات.

بايست!

در مقابل دلتنگى قديمى اين خاك.

رو به روى همواره اين مسموميت بى حدّ.

خالى كن!

مهربانى ات را در سفال تنگدستى اين تاريك مخوف،

خالى كن!

بهار تازه پيراهنت را در كنج خزانى اين دقايق اندوه،

خالى كن!

باران بى وقفه آمدنت را در بيابانىِ اين فصل هاى گرسنه،

بتكان!

نگاه روشنت را در ذرات خستگى زمان،

بتكان!

دامان ستاره پرورت را در ظلمت اين دقيقه هاى تنگدست،

بتكان!

پلك هاى آفتابى ات را در سبوهاى يخ زده و گرسنه.

هواى بى تو،

تيغى نشسته در شريان رودهاى تشنه جهان است؛

سنگى انباشته بر چشم هاى آسمانى است؛

گردبادى جهنده در روشنى باغچه هاست.

هواى بى تو،

هواى خالى اندوه است؛

هواى خالى مرگ است؛

هواى سوزنده از طعم بى عدالتى است.

اى مبهمِ روشن!

تا چند زمستان، چشم هايمان را روشن نگه داريم؟!

تا چند انگشتانه دلتنگى مان را كنار بگذاريم؟!

تا چند از نردبان دورى ات، بالا برويم؟!

تا چند پرنده چشم هايمان را بگيريم زير آفتاب؟!

تا چند ...؟!

اى تمام چشمه هاى جهان را فراگير!

در كدام دامنه باران خيز، خيمه افراشته اى؟

سفره ات

را پاى كدام دريا پهن كرده اى؟

پيراهنت را بر كدام درخت مقدس آويخته اى؟

كدام ستاره از سقف خانه ات آويزان است؟

كدام دريا در سبويت ته نشين شده است؟

اى گواه محكم آمدنى نزديك!

تا از نى يخبندان پى در پى برخيزيم.

چند آفتاب را نذر آمدنت كنيم؟

و چند نواحى مقدس را تشنه تشنه سر بكشيم؟

اى آفتاب مرتفع مهربانى!

سر بر ديوار شوربختى كدام كوچه بگذاريم؟

با اين همه زمستانى كه در كوله بارمان است؛

و با اين همه پاييزى كه در راه است؛

و با اين همه جاده هايى كه به بن بست تكيه داده اند.

تا جمعه آمدنت،

چند ندبه فاصله است؟

م. سقلاطونى

تو اگر بيايى ...

سلام بر دل هاى شكسته!

سلام بر سينه هاى سوخته!

سلام بر دست هاى خسته! سلام بر آسمان نگاه هاى بارانى!

سجاده اى بر طپش هاى دلم مى گسترانم، آه كه اين كلام چقدر زمين گيراست و هواى روزگاران چه دلگير «همه هست آرزويم كه ببينم از تو رويى، چه زيان تو را كه من هم برسم به آرزويى؟»

مهربان سالار! ما را درياب كه هنوز غارنشين نفس اماره خويشيم.

مولاى عزيزم! پدر مهربانم!

بى تو خورشيد در افق هاى غم فرو مى رود، بى تو ياس ها شكفتن نمى دانند، بى تو تابوت آرزوها بر شانه لحظه ها سنگينى مى كند، بى تو خستگان و دلسوختگان قدومت مى ميرند، بى تو گل هاى نرگس عطر پريشانى و زمزمه زندانى مى دهند.

حال اگر تو بيايى از طلوع تا غروب، از شفق تا فلق، دسته دسته آيه هاى نور خواهد بود، شكوفه و گل و سرور خواهد بود،

اگر تو بيايى! تمام واژه ها صبور خواهند بود،

تو اگر بيايى از گرماى نگاهت نرگس هاى دشت مى رويند، دستان خسته ام باغبان نهال عشقت مى شوند.

تو اگر بيايى، برهوت زندگى به ظهور لاله حضورت آباد مى شود.

تو اگر بيايى اشك غم بر چهره ماتم مى ميرد و رنگ شادمانى مى گيرد.

اينك...

دلسوختگان، ندبه

خوانان مولا، هزاران هزار گل نثار بغض گلويتان، بار غم بشوييد و سرود تبريك بخوانيد كه مولا مى آيد، آقا مى آيد، سرور مى آيد، به اميد جانفشانى درصبح ظهورت «اللهم عجل لوليك الفرج».

ز - مزينانى - طالقان

خوشا به حال جمكرانت

«السلام عليك يا وصىّ الحسن والخلف الحجّة أيها القائم المنتظر المهدى عليه السلام»

سلام بر تو! حجت خداوند بر زمين، سلام بر تو! اى فرزند زهرا! سلام بر تو، اى عزيز دل ما!

نمى دانم؟ آيا من بشر خاكى گنه كار مى توانم پا بنهم در خلوت تنهايى ات يا نه؟ امّا اگر مرا پذيرايى، بشنو از اين دلم:

آشفته تر از هميشه با عشق بويت و شوق رويت به سويت رهسپار مى شوم، رسواتر از هميشه مى آيم، از بدنامى نمى هراسم چرا كه بدنام عالمم، از جنون نمى ترسم چرا كه مجنون دربه در و خانه به دوشم كه سال هاست به دنبال لحظه اى با تو بودن هستم. از ويرانگى نمى ترسم چرا كه ويرانگى را به ارث برده ام.

آه! كه چه سخت است هجران و چه زيباست، وصلى كه تلافى اين هجران باشد؛ چه در حيات باشد، چه در ممات. روزى به دنبال بويت در ميان شب بوها مى گشتم، ناگاه عطر نفست ديوانه ام كرد، ناخود آگاه شدم مسافر شهر غريب، كوله بارم را بستم، سنگ هاى ويرانه ام را بوسيدم، و آرزو كردم كه كاش روزى بر اين آبادى كه برايت ويرانه شد، قدمى بنهى، كو به كو، منزل به منزل، ردپايت را بوييدم، از هر كسى نشانى ات را پرسيدم، امّا آنان كه مى دانستند سر در گريبان كرده، آرام از كنارم گذشتند و آن گاه كه نااميد از همه جا غريبانه در شهر غربت اشك مى ريختم، ناگاه باد، عطر وجودت را بشارت داد، اين بوى

عشق بود. امّا من ادعا نمى كنم، كه يافتمت، چرا كه چشم هاى هرزه من هنوز به نور عشق عادت نكرده.

امّا مولاى من! اگر روزى بيابمت، خواهمت گفت كه بر من چه ها گذشت. بر من ديوانه ويرانه نشين، آقا! آن وقت خواهمت گفت كه اين ديو سيرتان و شيطان صفتان چگونه اين رشته اميدم را بريدند. چگونه اين ابليسيان با پاهاى آلوده شان حريم انتظار را آلودند، همانانى كه چون مرا سرمست از مى عشقت ديدند، مُهر جنون را بر پيشانى ام كوبيدند.

آه! چه دردى است هجران! كاش روزى بيابمت و پروانه وار بر گرد شمع وجودت بگردم، به خدا از مرگ نمى ترسم چرا كه مى دانم در اين سوز و ساز، باز هم تو را خواهم يافت. امّا دلم مى خواهد بدانى كه براى تنهايى ات اشك مى ريزم، نمى دانم تو تنهاترى يا جدت على عليه السلام؟ آيا او با سلمان و ابوذر و مقداد و زهرا و حسن و حسين عليهم السلام تنها بود يا تو با...؟

امّا مولا جان! خوشا به حال آن قطعه از زمين كه بوسه گاه قدمت مى شود و خوشا به حال جمكران! كه معشوق را در آغوش مى كشد.

امّا مولا! من همان آشناى غريبه ام كه به دنبال غريبه آشنا مى گردد.

اگر روزى دستم به دامانت رسد، به خداوندى خدا، ديگر رهايت نخواهم كرد. گوش به زنگم تا روزى آن «صيحه آسمانى» برآيد كه: «ياران مهدى كجايند، بيايند و گرد قامت دلرباى يار جمع شوند». خداوندا! اين چشم هاى گناه كار را روزى بر جلوه يار بگشا.

ف. گوهرى، 21 سال، اسفراين.

در هواى آشيانه تو

نام مهدى نام جمله اولياست.

دوباره كبوتر دلم در هواى آشيانه تو بال و پر مى زند، امروز خسته و غمگين از پس كوه هاى سر

به فلك كشيده، به سويت پر مى كشم تا شايد ساعتى در كنار تو، مرهمى بر روى زخم هاى كهنه ام بگذارم.

اى مولاى من! نمى دانم شب هجران كى به پايان مى رسد؟ شايد امروز كه بال هايم را در هم مى كشم، تا سپيده دم ظهورت توشه اى در كوله بار انتظار نمانده باشد! باز آى! باز آى و بى قرارى دل و بى شكيبايى ديده ما را به شهد وصل صفا بخش. عطر كرامت خويش بر عرصه اهل نياز بگستر!

كجا نشان تو جويم؟ اى مهر فروزنده هدايت و نصر!

با كه گويم حديث تلخ هجران و انتظار؟ شكوه فرقت يار به آفريدگار بريم كه او داناى اندوه درون ماست.

اى آخرين عشوه عرش! اى اولين امير غايب از نظر! در وسعت و ژرفاى نور حضور توست كه ديده ضعيفان ياراى تماشاى هور ندارد.

اى مهدى موعود! اى منجى محبوب! اى قائم منتقم! به راستى كه در تاريخ «وصل و هجران» و «عشق و حرمان» محبّتى چنين ديرپاى، محبّانى چنين پاى بند و محبوبى چنين گريزپاى، هيچ چشمى نديده و هيچ گوشى نشنيده كه هزار و صد و چهل سال است كه اين «جذبه و ناز» و «راز و نياز» ادامه دارد.

مولاى من! يوسف فاطمه! مهدى آل ياسين! عمرى است كه جبين بر خاك كوى تو ساييده ايم و در محراب ولايت تو حق را به پرستش نشسته ايم. حال با چه زبانى به بد انديشان، سخن از دورى تو گوييم؟!

مهدى جان! اى قائم آل محمّد! بيا، بيا تا درياى پرخروش وجودم در كنار ساحل وجودت آرامش ابدى خود را باز يابد، چرا كه ديرى است درياى وجود طوفانى است و ساحلى مى جويد. پس از پنجره مهر و

كرمت دل دريايى مرا نظاره كن كه چگونه در فراقت مى تپد و چگونه قنوت تمنّاى وجودم در شب هاى طولانى تنهايى، در هجران تو مى سوزد و عاجزانه در اين سوزش هجران توست كه دست ها را به سوى معبود سوق مى دهد و عاجزانه مى طلبد: «الّلهمّ عجّل لوليّك الفرج».

دوستى مقدم

عدالتى شيرين

مهدى جان! سلام عليكم،

آقا جان قرار است با زبان الكن و قاصر خود با تو دقايقى سخن بگويم امّا نمى دانم به جز عشق، دوستى و معرفت با تو از چه سخن بگويم؟

اى عزيز محفل و آرامش دل! با تو چگونه سخن بگويم، كه بغض نبودنت سخت گلويم را مى فشارد، اين لحظه كه براى تو نامه مى نويسم، دانه هاى اشك چشم گنهكارم مى باشد كه يارى ام مى رساند.

آقاجان! من كنيزم و تو مولاى من. من گنهكارم و تو سراسر نور و عشق؛ پس چگونه با وجود اين همه عظمت در وجود تو و اين همه حقارت در وجود من، اين كنيزك ناچيز با تو سخن بگويد. آقا از دلتنگى هايم برايت سخن بگويم يا از لحظاتى كه با ياد تو به خلوت مى نشينم و گنجينه اسرارم را تنها براى تو مى گشايم؟ امّا از هرچه و هر لحظه كه بگويم باز با تو بودن برايم همه شوق و سير به ملكوت مى باشد، پس فرق ندارد كه از چه با تو سخن بگويم.

اى محبوب دل! اى راز درون! كى از ره خواهى آمد؟ و گرد و غبار انتظار را از ديدگان پر درد ما خواهى زدود؟ و كى بوته انتظار ما به ثمر خواهد رسيد؟ و ميوه ظهور چيدنى خواهد شد؟

مولا و مقتداى من! مى دانى كه تا چه حد به تو عشق مى ورزم و آرزوى

جان فشانى در راه تو را دارم. زندگى بدون تو لحظه اى برايم شيرين نيست، حتى اگر تمامى نعمت هاى خداوند سبحان مرا در خود غرق ساخته باشد، من غرق در درياى رحمت حق غوطه ور باشم. چرا كه تو مالك اصلى (بعد از خداوند لم يزل) و قاصد به حق وخليفة اللّه در زمينى، پس اين زمينِ بدون مالك را درياب كه بى شك محتاج وجود پر تلألو توست. اى كاش مى دانستم كه مرا به كنيزى خويش خواهى پذيرفت يا نه؟

مولا جان! مرا درياب كه دل دريايى من بى تو مردابى بيش نيست و مرا درياب كه در ركاب ياران تو شهيده راه حق و عدالت گردم، بيا، بيا تا جهان را عدالتى شيرين بخشى.

خ. اكبرى، فارس، خرمبيد

چه كار كنيم تا تو بيايى

آقا و مولاى من! سلام عليكم باز هم نيمه شعبان آمد و تو هنوز نيامدى. اگر ببينمت ازت مى پرسم، مهدى فاطمه! چه كار كنيم تا تو بيايى؟ هرچه كه تو بگى با جان و دل انجام مى دهم ولى من كه تو را هنوز نديده ام.

آقا جان! خودم فكر كردم كه تو چه دوست دارى؟ به اين نتيجه رسيدم كه آقا، اول توبه كنم از هرچه كه موجب نارضايتى خداوند تعالى است و تصميم قاطع گرفتم كه بدى ها و خطاها و كم كارى هاى گذشته ام را جبران كنم و آنچه كه خدا بر آن راضى است كسب آن كنم، از جمله مكارم و فضايل اخلاقى و الگو پذيرى از زهراى اطهرعليها السلام و حفظ قرآن و آموزش احكام و علوم اسلامى و...، تا بتوانم رضايت خدا و خشنودى شما را، آقا جان، به دست آورم.

ولى آقا جان! يوسف زهراعليها السلام! مى دونى كه بدون دستگيرى

شما هدفى را كه در پيش گرفته ام نمى توانم به مقصد برسانم و خواهش من از شما اين است كه دستم را بگيرى تا بنده خوبى براى خدا و شيعه و محب واقعى شما خاندان هدايت شوم، آن وقت براى ظهورت اگر دعا كردم خدا قبول مى كند و آماده آمدنت مى شوم و سيماى زيبايت را مى بينم، ان شاءاللَّه.

التماس دعا مولا، به اميد ديدارت.

ز. حسينى، طلبه علوم دينى، سن: 20 سال، قم

غروب جمعه

باز هم جمعه غروب كرد و باز در اين غروب دل انگيز پرواز از دل ها به آشيانه جمكران. آن گنبد عرفانى، جان مى گيرد. آرى، جمعه است و غروب جمعه است و تنها دل است و عشق، اشك و سوز. نگاه ها راه گنبد را مى پيمايند و دست ها آسمان را و دل ها عرش را و اشك ها...

بار خدايا! تا كى بايد در فراق شقايق اشك حسرت بريزيم؟ كدامين روز بايد عشقمان را آرام سازيم. تا كى بايد شراب گناه بنوشيم؟ تا كى بايد در دوزخ دنيا جان پرورانيم؟ تا كى بايد عاشق باشيم؟ و جمال معشوقمان را نشناسيم؟ تا كى؟...

اماما! اى كه با بهار نگاهت، كوير دنيايمان را سبز گردانيده.

اى كه از احوال زمينيان و خاكيان آگاهى، اى كه از بيخ آفرينش تا قيامت مى دانى، اى كه چشم هايت بر ظلمت اين جهان تار بيناست.

چرا از ظهورت كناره مى گيرى؟ آخر مگر چگونه بر اين اقليم سرافكنده نظر كرده اى كه اين گونه نالايق ديدارت است؟

مى دانم كه همه غرق در گناهيم، مى دانم كه ما آدميان هنوز معطوف تو نگشته ايم، مى دانم كه در درس «پاكى» مردود شده ايم، مى دانم كه از تو دورى گزيده ايم، مى دانم كه قدم هايمان راه مسجدت را نمى پيمايند، امّا تو ما

را در مكتب عصمتت ثبت نام كن تا شايد راه نور را دريابيم.

اماما! ساليان است كه عاشقانت، نذر عشق را در عمق دل كاشته و با سوز دل آبيارى كرده اند و اين عشق زنده است و هر جمعه جانى تازه مى گيرد. مى دانم كه وجود ما قطره اى از اقيانوس عصمتت را نچشيده، امّا تنها عشق به تو ريشه هاى عمرمان را تنومند كرده و اميدمان به زنده بودن را سبز گردانيده و كوير خشك ديدگانمان را دريايى كرده است.

اماما! در جاده وصال به تو، دام ها گسترده اند كه گام هايمان را مى لغزانند، بيم سقوط در دره هاى زندگى را مى دهند، تنها تويى كه با اشاره اى، شمشير شجاعت در دست قلبمان مى دهى و راه سعادت را، برايمان هموار مى سازى.

رهبرا! ما كه عمريست تشنه كام ديدنت هستيم، جرعه اى از جام ديدار بر گلومان بنوشان، كه اين آرزوى ديرينه و جاودانه ماست و هنوز ريسمان اميد را از آن جدا نگردانيده ايم، و نغمه اميد را بر دل محزون آرزومان سر داده ايم.

مهدى جان! تو كه بر فراز قله غيبت عمر مى گذرانى، بر زير پايت چگونه نظر مى كنى؟ كه عاشقان سوخته دلت را آن گونه كه هستند بيابى؟ چگونه آن ها را مى بينى؟ كه در آتش عشق مى سوزند، امّا نزديك نمى آيى. حقيقت را مى دانم كه از عالم غيبت دست هدايت بر سر امّت گمراه مى كشى و ره نيل به كعبه سعادت را بر ما مى نمايانى.

امّا براى يك عاشق، تنها آرزو، ديدار رخ معشوقش است.

مهدى جان! ما كه هنوز در بستر مرگ نخفته ايم و توشه اى براى سفر برفراز و نشيب آخرتمان نيندوخته ايم، راهى بنما كه، به نيكو كردارى ختم گردد، كوله بار خالى مان را از آذوقه خوش طعم

ايمان و تقوا مملو گرداند.

آخرين كلام:

مولايم! ظهور نورانى ات را با عمر ما تطبيق ده كه تشنه ديدار توايم.

ز. بخشى

فراق يار

السلام عليك يا ابا صالح المهدى عليه السلام با عرض سلام خدمت آقا و مولايم اميدوارم حالتان خوب باشد و اعمال ما شما را ناراحت نكرده باشد و از دست ما راضى باشيد و در دعاهايتان ما را فراموش نكنيد. آقا جان! گرچه ما لياقت ديدن جمال نورانى وهاشمى شما را نداريم وليكن هميشه دل ما پيش شماست و قلب ما براى شما و به عشق شما مى تپد.

آقا جان! در نمازمان از خدا به وسيله اين دعا ظهورتان را مى خواهيم «يارب الحسين بحق الحسين اشف صدر الحسين بظهور الحجة».

آقا جان! ما هميشه در كوچه هاى تنهايى بنى هاشم، همچون فاطمه عليها السلام منتظرت هستيم.

آقا جان! ما چشم هايمان را فرش قدم هايت مى كنيم و منتظرت هستيم تا بيايى و فداى قدوم مباركتان بشويم.

آقا جان! بيا و شب هجران سحر كن، كه ديگر طاقت دورى نداريم.

آقا جان! نمى دانم از دورى شما چه بگويم؟ و از فراق شما چه بسرايم؟ شما را به مادرتان فاطمه عليها السلام قسمتان مى دهم، بياييد.

آقا جان بيا تا فدايت گردم.

م. كاظمى، سن 21 سال، اراك

فرزند لافتى

فرزند لافتى! صداى گام هايت را مى شنوم.

چشمم به در سياه شد امّا نيامدى.

اى زيباترين شكوفه بستان احمدى!

گوشم به زنگ و ديده به در، غرق انتظار،

خواهند ماند، تا كه بگويند آمدى.

اگر مُهر انتظار را بر قلب هايمان حك نكرده بودند، اگر غزل انتظار را از بر نبوديم و اگر از جام انتظار سرمستمان نكرده بودند، معلوم نبود در اين تاريك روشن مبهم و اين گردش ممتد و كشدار ثانيه ها كه روز و شبش يكسان است؛ اين همه دلواپسى، اين همه حسرت و اين همه سوز و گداز را به درگاه كدام سنگ و چوب و آتش مى برديم

و از كه پناه مى جستيم.

روزها آنقدر با رنگ و نيرنگ آميخته است، كه روزمان را از شب نمى شناسيم و اين، اَبَر ابرهاى تيره حريص آن چنان وسعت آسمان را بلعيده اند كه ديرى است رنگ خورشيد را نديده ايم.

همه جا تاريك و ظلمانى است؛ آنقدر كه اگر تمام چلچراغ هاى تاريخ را بر فرازش بياويزى، باز چاه و چاله را نمى بينى و پا به لجنزارى مى گذارى كه بيرون آمدن از آن طاقت فرساست. گويى چشم بسته راه مى روى، كه برادرت را، همسايه ديوار به ديوارت را، كه براى تأمين معاشش تكه اى از وجودش را به حراج مى گذارد، جان مى فروشد تا آبرو بخرد نمى بينى؛ يا نه، شايد هم مى بينى امّا براى راحتى وجدانت عينكى سياه، به رنگ دلت به چشم مى زنى تا نبينى، تا آزاد باشى.

آه! چه اسارتى!!

مولاجان! فضاى غبار آلودى است، يلداى غريبى است.

پس، در كدامين سپيده لايق، ذوالفقار تو سياهى شب را مى درد و چشمان عاشق را به صبح صادق پيوند مى زند؟

فرزند «لافتى»! ذوالفقار عمرى است چشم به راه دارد تا تو بيايى؛ نداى «فزت و رب الكعبه» تاب و قرار از او ربوده است.

آه!... ذريه على! فرزند غريب كوفه! صداى درد دل غريبانه پدر را مى شنوى؟ چاه منتظر توست، تا حق امانت را ادا كند.

مهدى جان! زين واژگون ذوالجناح را كى سامان مى بخشى؟ كى نداى «هل من ناصر...» سالار شهيدان را پاسخ مى گويى؟ و نام هاى از ياد رفته شهدا را ديگربار ملكه ذهن ها مى سازى؟

منتقم آل رسول صلى الله عليه وآله وسلم! كى مى آيى؟

ديرى است تابلوهاى شهيدانمان خاك غربت گرفته اند و حال آن كه هر روز در اين سياه بازار، تابلوهاى تازه اى چشم ها را خيره مى سازند؛ تابلوهايى از چهره آدم ها با رنگ

و آبى جذاب و گيرا.

آه، مولاى من! اين نجابت گمشده و اين غيرت بر باد رفته را بدون تو چگونه باز يابيم؟

خسته ام، خسته از اين ديوارها، از اين شهر بى در و پيكر و از اين آدم هاى غفلت زده.

دلم گرفته است، هواى تازه مى خواهم، ديگر كوچه و بازار و خيابان، روح خسته ام را نوازش نمى دهد.

اى طبيب حاذق روح و روان! اى طبيب موعود! موعد ملاقات ما كى مى رسد؟ تا با دم مسيحايى ات، روح زندگى را در كالبد زندگى بى روحمان بدمى و بر قلوب غريبمان آسمان آسمان عاطفه ببارى. براى جسممان وسايل راحتى آنقدر فراهم است كه به زودى از كار مى افتيم و آنقدر اشباع شده ايم كه به زودى خالى مى شويم؛ امّا آيا اين روح خسته و سرگردانمان را خريدارى هست؟! آيا جوابى هست كه سؤال تشنه روحمان را سيراب سازد و آبى هست كه ريشه خشكيده اش را آبيارى كند؟

اى بيكران معرفت! كى مشكت را پر آب مى سازى، تا بر وسعت دلهامان بتازى و بنياد تشنگى براندازى؟

اى باغبان مهربان بستان معرفت! گاه آفت زدايى رسيده است. اين نازكين نهال هاى طوفان زده و اين جوانه هاى آفت گرفته را مگر به جز دستان شفابخش تو التيامى هست؟! مسيحا نفس دوران! كى مى آيى؟

كدامين آدينه را به قدوم سبزت متبرك خواهى كرد تا سؤال بى جواب عاشقان را كه هر جمعه با سوز و گدازى عاشقانه فرياد مى كنند: «أين الطالب بدم المقتول بكربلا» پاسخ گويى.

سرور غريبان! مولاى غريبان! بر غربت دل هايمان ببار، كه ديرى است، شاهد غروبى غريبيم.

م. پيمانى

كدام صبح صادق...؟

باعرض سلام خدمت اباصالح صاحب الزمان عليه السلام آقاى من! گرم ترين سلام ها را كه از ذرّه ذرّه وجودم بر مى خيزد، نثارت مى نمايم.

اميد دارم اين سلام ها كه

هر صبح و شام بعد از نمازهايم بى سر و صدا تقديمت مى كنم بى جواب نماند.

مولا جان! اى خورشيد عالمتاب دل شكستگان! بيا كه جهان در انتظار است، شقايق ها چشم به راه تو دوخته اند، لاله ها در غياب تو قلبشان خون است.

اى كعبه آمال و آرزوها! بيا كه اشك همه يتيمان در راه تو ريخته، قلب همه دردمندان به عشق تو مى تپد. آقا جان! چه لذت بخش است تصور آن لحظه اى كه به ديوار كعبه تكيه زنى و خروش برآورى كه (أنا بقية اللَّه).

چه با شكوه است! آن گاه كه قبر مخفى مادر پهلو شكسته ات را بنمايى، و چه با عظمت است! ذوالفقار على را در دست گيرى و عدالت موعودت را در جهان بگسترانى و با حكومت علوى گونه ات وعده خدا تحقق يابد.

هر بامداد آدينه چشم هايمان را شستشو مى دهيم و گوش هايمان را، به ندبه ات مى سپاريم «عزيزٌ عليّ أن أرى الخلق ولا تُرى»، باشد كه روزى چشم هاى منتظرمان بلنداى قامتت را به تماشا بنشيند.

كدام صبح صادق، خورشيد را به كوچه هاى تنگ كاه گلى مى آورد؟ كدام روز فرشتگان نام تو را به مأذنه ها فرياد مى كنند؟ كدام روز عيساى مسيح از هفت آسمان فرود مى آيد و به قامت بلند تو اقتدا مى كند؟ كدام روز شاعران به جاى شعر، نيايش مى خوانند؟ كدام روز بوى گرم نان، سفره هاى كوچك مستضعفان را پر مى كند؟

مهدى جان! اى عزيز زهرا! به ما و هم نوعان ما سختى ها رسيده و سرمايه اندك آورده ايم، پس پيمانه ما را كامل گردان. به ما صدقه ببخش، بيا بر ما نظرى كن، دستى بر سر ما بكش اى عزيز مصطفى! اى زاده ياسين و طه!

اى نمايانگر «صراط المستقيم»! بر ما گران است كه چهره تو را نبينيم، تو را نشناسيم و از اين دنيا برويم.

«آن قدر در مى زنم اين خانه را، تا ببينم روى صاحبخانه را» آقا تنها اميد و آرزو و حاجتى كه دارم اين است، كه هرچه زودتر شما از پشت پرده غيب بيرون بيايى و امر ظهور و فرج شما هرچه سريع تر و زودتر انجام گيرد و اين لياقت را، به من بدهى كه من گناهكار شما را ببينم و در ركاب شما از صالحين گردم.

به اميد فرجت آقا جان! و به اميد آن روزى كه چشم هايمان به جمال نورانى و زيبايت روشن شود. ان شاءاللَّه.

م. شير محمدى

كوچه، در انتظار تو

به آن كه هستى از او نام يافت.

بيا مهدى! بيا مهدى! جهان در انتظار توست.

سلام بر حجت خدا! سلام بر مهدى صاحب الزمان عليه السلام! سلام بر مهدى موعود! سلام به سلام....! سلام بر تو! كه عشق را زنده كردى و قرآن را در كنار آن گسترانيدى، در گستره خاك منتشر ساختى. سلام بر مهدى! و بر عاشقان مهدى.

پنجره بى قرار تو، كوچه در انتظار تو ...

تا كه كند نثار تو لاله دسته دسته را

شب به سحر رسانده ام، ديده به ره نشانده ام گوش به زنگ مانده ام، جمعه عهد بسته را...

خداوندا! چرا اشك سوزانم را نديده مى انگارى؟ مگر ناله هاى جانسوز من به گوشَت نمى رسد؟ پس چرا غم و رنجم را پايان نمى بخشى؟ خداوندا! از دام بلاهاى زندگى نجاتم ده.

مهدى جانم! مولايم! اى موعود! اى بهبود هر بيمارى ام! به سوى تو مى آيم! چقدر احساس راحتى مى كنم! فاصله ام با آسودگى نزديك و نزديك تر مى شود، اين بودن و زندگى كردن، چقدر سخت شده است! لحظه ها

ديگر با من نمى سازند!

مولا جانم! وقتى تولد تو را مى نگرم، صداى برهم خوردن لطيف بال هاى فرشته رحمت را كه مظهر توست مى شنوم.

مولايم! وقتى غيبت تو را مى نگرم، سراپاى وجودم را غم خاموشى و اميد در مى نوردد.

وقتى ظهور تو را مى نگرم، در خاموشى و حيرت لبخند مى زنم و نمى دانم تويى كه به نزدم آمده اى، تا تنها آرزوى دل آرزومند مرا برآورى. مدتى تو را نگاه مى كنم، با خود مى گويم من هم بايد هر آنچه دارم در طبق اخلاص نهاده و به شما تقديم كنم، اى پيدا و پنهان! خيالم شيفته تو شده و دل نيز از همان دم فرمان تو را، بر گردنم خواهد نهاد. آرى آن دم، كه نگاه تو در دلم نمايان شود. بيش از آن كه به حال خودم باشم به فكر تو هستم.

سلام بر فروغ پر مهرت! كجا هستى؟ تا كى در انتظار روى تو باشم؟ يابن الحسن! مهدى موعود! مولايم! شب ها را با ياد تو صبح مى كنم، هرلحظه نام و ياد شريفت از ذهنم و فكرم بيرون نمى رود، كه بخواهم به فكر درد و غم خود باشم، رفتم كه روى تخته سنگى بايستم و آفتاب زدن را تماشا كنم، مى خواستم چشم و هوش و دلم را پر از زيبايى كرده باشم، تا وقتى كه آمدى زيباترت ببينم، هر آن انتظارت را مى كشم كه بيايى و درهاى بهشت را به رويم بگشايى، امّا آمدنت دير شده و من منتظرم و مى دانم كه مى آيى....

ر. اسحاقى

منتظر يار

بسمه تعالى «السلام عليك يا ابا صالح المهدى ادركنى»

ديوار كعبه انتظار تكيه آن سوار را مى كشد، حجر الاسود آرزوى توتياى گرد نعل، كوه انتظار آن نستوه، جويبار

انتظار آن آبشار را.

اى بزرگ مرد! اى روح قرآن در سينه! اى از سلاله طه! اى موعود منتظر! كى خواهى آمد تا مرهم بر زخم سينه مستمندان و دردمندان تاريخ نهى؟

در انتظار جمعه ام تا تو بيايى، اى گل زهرا! كه ما اسيران زندان غيبت، چشم انتظار توئيم. زندانى كه ديوارهاى بلندش را خود با دستان خود ساخته ايم و حال از خراب كردن اين ديوارها درمانده ايم و چشم به راه توئيم تا با دستان آسمانى ات، اين حصارها را بشكنى.

چشم به راه توئيم تا تو بيايى؛ يابن الزهراء! بيا كه مادرت در بين در و ديوار تو را مى خواند. بيا! اى منتقم آل على! بيا كه فرق شكافته على، جگر پاره پاره حسن و سر بريده حسين تو را مى خواند.

اى مقتداى عينى! بيا و با گوشه چشمى، دل هاى مرده ما خاكيان را زنده كن، بيا و چشم هاى بى فروغ ما را با جمال نورانى ات سويى بخش.

در انتظار جمعه ام تا تو بيايى؛ اى مولاى من! بيا كه ديگر طاقت شنيدن طعن ها را نداريم، آخر تاكى صداى ديگران را بشنويم و حتى كوچك ترين صدايى از تو به ما نرسد؟

بيا؛ مهدى جان! كه جهان در انتظار تو و عدل توست، يا مولا! همه چشم به راه بهارى هستند كه زندگى را به جهان برگرداند، بيا! كه بهار من تويى كه روح خسته من چشم انتظار توست.

منتظران! آن گاه كه دلتان گرفت و چيزى قلبتان را در تنگنا قرار داد و دانستيد كه كارى از دست زمينى ها بر نمى آيد، دست به دعا برداريد، و از خداوند ظهور موعود آسمانى اش را بخواهيد.

در انتظار جمعه ام تا در ندبه هاى انتظار اين گونه بخوانم:

«...يا بن الخضارمة

المنتجبين، يابن القماقمة الاكرمين، يابن البدور المنيرة، يا ابن السرج المضيئة، يا ابن الشهب الثاقبة، يا بن الانجم الزاهرة».

اى فرزند آقايان برگزيده! اى فرزند سروران گرامى! اى فرزند ماه هاى تابان! اى فرزند چراغ هاى فروزان! اى فرزند ستارگان نافذ! اى فرزند ستارگان درخشان!

بيا كه بهار من تويى؟ م. محمودى فر

اگر مى دانستم كجايى...(3)

... ستاره هاى آسمان را برايت گلچين و گونه هايم را فرش راه تو مى كردم.

سرخس س. جاويد

... به همه اقيانوس ها، به همه درياها، به همه صحراها و به همه كهكشان ها پلى مى بستم، تا اولين باغبان گلچين، گل وجود، تو گردم.

مشهد س. شريف ... به شوق ديدارت، پاى در راه مى نهادم تا اگر شده يك لحظه چهره نورانى تو را زيارت كنم و دردهاى ناگفته خود را به تو بازگو كنم.

بجستان م.مدنى بجستانى ... دل از دنيا و ظواهر زودگذرش مى كندم و به سوى تو مى آمدم و سختى هاى راه را، به جان و دل پذيرا مى شدم.

بجستان م. مدنى بجستانى ... از ناكجاى وجود بى مقدارم، تا آستان بى كران كوى تو، در ميان سيلاب اشك، پلى از نياز مى زدم. پلى از انتظار، از غيبت تا ظهور.

اهواز م. مصطفوى ... با شقايق ها به ميهمانى ات مى آمدم و آن قدر بر در منزلت مى كوفتم، تا رخسار پر مهرت را بر من ظاهر سازى.

اسدآبادهمدان ف. فلاحى زوار

... تمام مسير رسيدن به تو را با عطر گل هاى صلوات و شبنم هاى عشق مى پوشاندم.

ت. با دوست ... خويشتن خويش را به رداى سبز و آسمانى ات مى آويختم، از ديده سرشك شادى مى ريختم، الماس مهر تو را با بوسه هايم مى آميختم و به هيچ روى، دامنت را از دست نمى دادم.

ج. نعيمى ... با پاى دل به سويت مى آمدم، خاك پايت را توتياى ديدگان مى كردم،

تا چشم هايم كه سال ها انتظار مقدمت را كشيده اند، نور بگيرند.

شهركرد ح. رضا پوريان ... بى درنگ و عاشقانه به سويت مى دويدم.

تبريز - پنبه چى ... مى آمدم و خادم درگاهت مى شدم.

فارسان ف. رياحى ... براى رسيدن به سر كويت مسير صعب العبور انتظار را با پاى پياده طى مى كردم تا به كوچه هاى سبز وصال برسم.

آ. صديقى پور

... به سر تپه معراج شقايق مى شتافتم و بر هر رد پايت، نرگسى مى كاشتم، پاى هر پنجره اى شعرى مى خواندم، كه بيايى.

تهران ن. تاراج مسگرآباد

... باد را صدا مى زدم تا بوزد و جهانيان را آگاه كند؛ برگ را ورق كرده و خبر خوش يافتنت را بر آن اعلام مى كردم. به خورشيد مى گفتم، تا نورش را پنهان دارد كه در سايه شما نور او جلوه اى ندارد.

شاهرود م.السادات اقوامى ... آرزوهايم ثمر داده بود.

شاهرود م.السادات اقوامى ... سپيدترين ياس ها را، سنگفرش قدوم مباركت مى كردم و گلگون ترين شقايق ها را، بر سينه سفيد كاغذ به تصوير مى كشيدم، تا كوچه كوچه هاى شهر را به يمن آمدنت آذين بندم.

بوشهر خ. كيامنش ... آن قدر مى ايستادم تا بر من بگذرى و آشفتگى ام را افزون گردانى.

كرمانشاه ج ر. محمدى ... سراسيمه به سويت مى شتافتم، اگر نمى پذيرفتى، پناهنده ات مى شدم، و اگر پناهم نمى دادى، ميهمانت، كه تو كريمى و پدرانت نيز.

كاشان ز. مجيدى مرقى ... اگر بر دوش باد مى نشستم، گستره آسمان ها را مى پيمودم، ستارگان را چراغ راهم مى ساختم تا بدانجا برسم كه تو هستى. آن گاه سجاده را مى گشودم و در آن سحرگاهى كه هستى در سكوت فرو رفته، تا زمزمه دعايت را بشنود، همراه با فرشتگان به تو اقتدا مى كردم.

قم ل. گائينى ... درخشش هاى فجر اميد را مشعل راه مى كردم، به آفاق نور بار مطلع

انوار خيره مى شدم، عاشقانه به كويت مى آمدم، تا خاك راهت را توتياى چشم بيمارم كنم.

حسينى ... ديگر دليلى براى ماندن و فرصتى براى تفكر نداشتم. با كوله بارى از عشق به ميهمانى شب چشمانت مى آمدم و زير نور مهتاب امنيت، خستگى از تن مى زدودم.

سيرجان ج ل. يزديانى راستى اگر شما مى دانستيد كه امام زمانتان كجاست، چه كار مى كرديد؟؟؟

اگر يكبار، تنها يكبار تو را ببينم...(4)

... با هزاران بوسه بر پايت، سر بر سجده شكر، به درگاه يگانه معبود مى سايم و سپاس مى گويم كه چشمم را به ديدار بهار روشن كرده است.

سرخس س. جاويد

... نمى دانم با كدامين واژه، باكدامين لبخند، با كدامين ترانه، جشن ديدارت را گلگون خواهم كرد؟

س. شريف ... به بزرگ ترين آرزوى خود رسيده ام و ديگر چيزى جز وصال تو نمى خواهم.

م. مدنى بجستان ... هزاران آينه دل، رو در روى جمالت مى گذارم تا مكرر حضورت در ميان زلال جان شيفتگانت رخ نمايد.

مژگان مصطفوى ... و فقط حق داشته باشم كه يك خواسته طلب كنم، مى خواهم كمكم كند، تا شيعه واقعى باشم.

تهران ف. يوسف زاده ... در آرزوى ديدار دوباره جمالت همچنان خواهم ماند.

ت. با دوست ... از شادمانى بال در مى آورم، پرواز مى كنم و در هر فرصتى با خداى يگانه، راز و نياز مى كنم، تا مرا شايسته آن گرداند كه همواره از فيض حضور وجود مقدس تو، سرشار باشم.

... عاجزانه از خداوند مى طلبم كه نعمت رؤيت خورشيد را، حتى لحظه اى از من نگيرد.

ج. نعيمى ... سر بر قدمت مى نهم تا، به يكباره تاريكى هجران به صبح وصال بدل گردد و گرمى نگاهت را بر تار و پود وجودم مى نشانم و دل و انديشه ام را با محبّتت عجين مى كنم تا هرگز يادت از خاطرم

نرود.

شهر كرد ح. رضاپوريان ... خاك پايت را توتياى چشم مى كنم.

تهران م. جلاء

... جانم را كف دست مى گيرم و به قربانگاه عشق مى آورم و در زير پايت قربانى مى كنم. جانى كه يك عمر چشم انتظار، بودنش را به بهانه ديدنت به زمين تحميل كرده است.

شاهين شهراصفهان ع. سرخى نژاد

... با شرمسارى مى گويم شفاعتم كن تا هنگامه محشر رسوا و زيانكار نباشم.

تبريز - پنبه چى ... عقده دل را با تو باز خواهم كرد و عشق و علاقه اى را كه سال هاست براى هيچ كس ابراز نداشته ام و در گلويم چنبره زده، با زيباترين واژه هاى هستى برايت خواهم خواند.

آ. صديقى پور

... مى گويم: «يا اباصالح! ما غافلان، راه راست گم كرده ايم. دست ما را بگير و به راهى كه ذات مقدس احديت فرمان داده رهنمون ساز.»

كرج م. اخلاقى ... به تو خواهم گفت: «نمره بهترين اعمالم را در پستوى خانه دل پنهان كرده ام تا تو بيايى نشانت دهم، شايد مرا به سربازى ات بپذيرى.»

بوشهر ع. كيامنش ... حضورت را عاشقانه فرياد مى كردم، تا بدانند اين منم كه پيوندى گنگ را باز يافته ام؛ به اهورايى مقدس تكيه داده ام كه به يمن قدم هايش، بهار از زمين مى جوشد و زمزم هزاران سال پيش به استقبال چنين روزى آمده است.

كرمانشاه ر. محمدى ... به نم گريه هايت كه ردپاى تمام رودها بر زمين است قسمت مى دادم، تا نسيم نوازشگر گام هاى شكيبايت را از گمگشته هاى خاك دريغ مدارى.

كرمانشاه ر. محمدى ... همان يك ديدار مرا كفايت مى كند تا روشنى چشم هاى بى فروغ من باشد.

كاشان ز. مجيدى مرقسى راستى شما اگر تنها يكبار يوسف زهرا را مى ديديد، چه مى كرديد؟؟؟

مى آيى و...

«السلام عليك يا ابا صالح المهدى عليه السلام ادركنى»

جان جانان! دشت پيش پاى من

كوير تيرگى است؛ آسمان حجاب ظلمت است، چشمه سار و رودبار شوكران زمزمه مى كنند، باد سم مى پراكند، پنجره سمت دريا ديرينه خفته است، كوچه باغ ها برگ فرش خزان شده اند، جايى باده اى نمى جوشد، كسى در بر باغچه سجاده اى نمى اندازد، رنگ سبز دعا از خاطره ها رفته است، و عطر استجابت مشام كسى را نمى نوازد. در اين ميانه تلخ آوا، جز صدايى كه تو را مى خواند، هيچ صدايى شيرين نيست، در اين كرانه غم گستر، جز سينه اى كه با ياد تو مى سوزد هيچ سرايى روشن نيست، جانان جان! رنگ و رياى خاك، بال هستى را چنان بسته است كه ميل پر كشيدن از سرها بيرون رفته است.

از آرزوى افلاك، از اشتياق هواى پاك، و شور رهيدن از اين دنياى هراسناك افلاك در دل ها هيچ سودايى نيست. انسان كه آمده بود تا جانشين خدا شود در زمين، اينك چنان پاى بست بتان گشته است كه در قاموس حياتش از واژه «خدا» نشانى نمانده است. اين همه سرگشتگى و خدا فراموشى، از آن روست كه رخسار حق نماى تو از نظرهاى پلشت ما پنهان است. واين درد، درمان نمى پذيرد مگر به وصال جمال جلالى ات.

جانان جان! آدميان روزا روز، جامه و جام تازه مى كنند، دمادم سرزمينى نو مى گشايند، ماه و آسمان را به تسخير مى گيرند، در خلق آدمواره ها به انبازى خدا بر مى خيزند، رفعت بناهاشان به بلنداى كوهساران طعنه مى زند، كف اقيانوس ها و ژرفاى معادن را چنان مى شناسد كه كوچه پس كوچه هاى شهرهاشان را، و هر روز طرحى نو در مى اندازند، براى آسايش و آرامش، و با اين همه، دم به دم رنجورتر و بيمارتر مى شوند، اينك امراضى به جان

بشر ريخته است كه در هيچ روزگارى پيشينه نداشته است. اينك دردهايى روح ها را احاطه كرده اند كه با هيچ كشف و ابداعى درمان نمى پذيرند. اينك دل ها بيمار و قلب ها نشسته به زنگارند. و آن گاه كه لشكر زنگ دل را بگيرد، از اين همه نازكى و ناز، چه طرفى مى توان بر بست؟ از اين سر است كه جهان هرچه پيشتر مى رود، درماندگى و درد را بيشتر مى چشد و لحظه لحظه تو را تشنه تر مى شود. اكنون ذره ذره هستى، نياز به تو را فرياد مى زند و رهايى از آشفتگى و خستگى را در خاكسارى قدوم مباركت انتظار مى كشد.

جانان جان! به عقل گراييدم، راه منزل تو را نشانم داد. به عشق پوييدم، چراغ كوى تو را ارمغانم داد. به عرفان و خاك نشينى شتافتم، جز ذكر تو در هاى وهوى نيافتم. به پارسايى و زهد كوشيدم، هر سجده را تكرار نام تو ديدم. صاحبان مذاهب هم از درس و عشق بريده اند و در آستان بى تكلف تو پناه گرفته اند. روزگارى است كه هيچ باده اى رفع عطش نمى كند و هيچ هاى وهويى طراوت نمى آورد. اهل علم اينك همان قدر محتاج تواند كه ساكنان حوالى جهل. حاليا در چنته هيچ فيلسوفى جز خيال تو نيست. هيچ تصويرى جز نشان تو بر نمى تابد. هيچ پروازى جز به هواى تو مجال نمى يابد. هيچ سالكى جز به آرزوى تو در راه نمى شود. بوى پيراهن توست كه كنعان را به «انقلاب» كشيده است. اين همه «لاله» كه با خون دل در رهگذر نسيم كاشته اند، به هوادارى قدوم توست. اينك عالم، با همه وسعتش، در تو خلاصه مى شود.

جان جانان! همه مى دانند كه اين شب تيره،

باردارِ روشن سحرگاهان است. همه مى دانند كه كرانه تا كرانه گيتى، به اميد روزگار پاك ظهورت، اين دامن سياه را بر دامنه دارد. همه مى دانند كه درختان به انتظار تو ايستاده اند و اين هواى تعفن را تاب مى آورند. هنگامه اى كه عالم و آدم به آرزوى تو نفس مى كشد، چه بى نصيبم من، اين ساكن كوى قلم اگر به ترنّم ياد تو زنده نباشم. چه بى سعادتم اگر واژه ها را در امارت نام تو به غلامى نياورم! چه بى رونق است بساط هنر، آن دم كه از مائده رحمانى عشق تو در آن نشانى نباشد!

جانان جان! اينك قلم به ياد تو مى تپد، كلمه به نام تو نفس مى كشد، كلام از حضور تو جان مى گيرد، و انديشه چشم به راه توست...

اى روح بى تاب، بتاب! مى آيى و ابرهاى متراكم تاريكى را مى زدايى و چشم هايى را كه حسرت زيارت آفتاب دارند، به نوازش نور و مهربانى مى خوانى.

مى آيى، و زمين متبرك مى شود، مرداب ها از سكون مى گريزند و به جستجوى دريا، دشت در دشت، پرسه مى زنند و شكفتن و رستن را به خستگى خاك مى بخشند؛

مى آيى، و همه درياچه هاى خشكيده قربانيان آزمندى خاك پذيراى مرغان سپيد بالى مى شوند كه از هجرتى تلخ باز مى گردند و بيشه هاى پژ مرده دور، ميزبان رميده ترين آهوان و مأمن مطمئن سوگوارترين پرندگان خواهند شد.

مى آيى، و آسمان ورق مى خورد تا زيباترين شعر آفرينش بر آبى ترين سمت آن نوشته شود.

مى آيى، و خواب ها در شطّ ستارگان شسته مى شود و مسافران كهكشان، در جادّه سپيد شيرى، به ناكجايى بى مرز، خواهند كوچيد.

مى آيى، و به انسان لبخند مى آموزى و با قلمى از صميميت، روى قلب ها مى نويسى: هركس مهربانى نمى داند از ما نيست!

مى آيى، و

كتاب گسسته عشق را شيرازه مى بندى! دفتر زندگى را از سر خط مى نويسى، قلم ها را در سبزترين مُركب ها به شوق آفريدن شورانگيزترين و بارورترين نوشته ها مى نشانى و سطر سطر حيات را، با خجسته ترين واژه ها آذين مى بندى.

مى آيى و همه راه هاى گمشده و گمشدگان در راه را با اشارات نورانى به «راه» مى خوانى و پاهاى خسته را توانى تازه مى بخشى و شريان ها را در حضور خونى تازه به پوياترين و خوش آهنگ ترين «رفتن» و ره سپردن دعوت مى كنى. خوب مى دانم آن روز كه تو بيايى، همه شاخه هاى شكسته، مرهم خواهند يافت و همه درختان شرمنده عريان، سبز خواهند ايستاد و تمام لاله ها، سرخ سرخ، پيش قدمت خواهند شكفت و گمنام گل ها، در همه جا منتشر خواهند شد.

خوب مى دانم، قرن هاى فسردگى، هزاره هاى انجماد، سال هاى يخ بستگى، در هُرم نَفَس هايت خواهند گداخت و چشمه چشمه، رود رود، دريا دريا، غلغله و شور و شتاب در گوش درّه ها و دشت ها خواهد ريخت.

خوب مى دانم تو منتظرتر از ما، بى شكيب تر از هر روز، موعد سبزى را منتظرى كه بهارانه برخيزى و بر همه پاييزها خط بكشى و طومار همه زمستان هاى تاريخ را در هم پيچى و در گوش همه زمين ها زمزمه كنى كه، هنگامه رستن است، فصل شكفتن است، برخيزيد و آن گاه خاك ترك بردارد و باغ در باغ، شكوفه زار در شكوفه زار، اين برهوت خاموش و غمرنگ را همرنگ بهشت روشن خدا سازند.

اى بى تاب بزرگ! اى روح انتظار! تو مى آيى و همه گسستگى ها، پيوسته مى شوند، همه ناباورى ها، به عميق ترين باور مى رسند. همه تزلزل ها به آرامش و استوارى مى پيوندند و همه اضطراب ها، تشويش ها و دلهره ها، شكسته مى شوند.

تو مى آيى و

انسان پايان شب را جشن مى گيرد. آذرخش خشمت، خرمن خرمن، سياهى را شعله ور خواهد كرد و باران حضورت، رسوب هاى متعفن و گنداب هاى زمين را خواهد شست.

تو مى آيى و به يُمن صدايى كه در آسمان مى پيچد، نعره توپ ها و بمب ها در حنجره مى خشكد و همه «ماه»واره ها در «آفتاب» آمدنت گم مى شوند و در جزر و مدّ ذوالفقارت، همه غرورها پر مى ريزند و همه سرهاى سركش، پيشانى بر خاك خواهند نهاد.

تو مى آيى و صداى منتشرت، همه حقيقت هاى مسخ شده را باز خواهد نمود و كدورت تحريف ها را خواهد زدود و ايمان و عشق؛ فراگيرترين و آشناترين صداى زندگى ها خواهد شد.

اى خوب خوبان! اى امين آسمان! بيا تا زمين، اين همه با آسمان بيگانه نماند. اى باغبان باغ انسانيت! بيا تا باغ اين همه آفت نبيند و شته ها و ساس ها، ساقه هاى تُرد را در قساوت دندان هايشان نجوند. بيا تا دست محبّتى بر سر كودك انديشه مان، بكشى تا ناگهان در پناه دست هايت قامت افرازد و بالندگى را تجربه كند.

اى روح بى تاب ما، بتاب! اى مسافر ديرين غيبت، باز آ! همه جادّه ها در بهتى غريب، تو را مى خواهند، تو را مى خوانند و نام تو زمزمه همه كاروان هايى است كه هراس فردا، دلهره عقبه ها و نگرانى شبيخون حراميان دارند. بيش از اين بى شكيبى چشم هاى منتظران و نَفَس گيرترين لحظه ها را استمرار مپسند.

مهدى جان! منتظريم كى مى آيى؟

أ. حسن زاده خوشى، سن 24

مى دانم در انتظارى

به اسم خدايى كه روزگار در دست اوست، به اسم اللهى كه خورشيد پشت ابر ماندن به دست اوست.

يا مهدى!

مى دانم وقت ندارى، مى دانم دلتنگى، مى دانم در انتظارى، و خيلى دانستنى هاى ديگر.

يا مهدى!

فقط مى خواهم ببينمت، فقط همين، چرا كه با

ديدنت زخم هايت را مى بينم، گريه هايت را مى بينم، انتظارت را مى بينم، براى امّت از خدا بخشش خواستنت را مى بينم و ديدنى هاى ديگر.

يا مهدى! مى خواهم بدانم، مسئله غيبت را، مسئله بى امامى را مسئله نبودن سرور را، مسئله نديدن دست محبّت امام خود را.

چرا كه ما پشت شيشه دودى قرار گرفته ايم.

يا مهدى جان! مى خواهم اين شيشه دودى صاف شود، تا ديدگان عالميان به نور لا يزالى شما منور گردد.

آقاجان! التماس دعا.

ك. محمّد حسنى

نامه اى به امام زمان عليه السلام

آن روز را يادم نمى رود كه آن قدر در پاى حصار كلبه تو ايستادم تا پنجره اى از رويت به سويم گشوده شد و گيسوان ستاره آگين تو را ديدم و به همين خاطر بود كه هر روز به شفاف ترين قبله، تو را آرزو مى كردم و شعرهايم را به عطر آسمانى تو خوشبو مى كردم.

مولايم! اى ايده آل ترين هستى در ديده ام، هر وقت به تو مى نگرم، درچشمانم ترنّم شبنم رنگ آب ها موج مى اندازد؛ نيلى ترين و قشنگ ترين درودهايم را همراه با سبدى پر از گل هاى رنگين نثارت مى كنم و مى دانم كه مى توانم با همين ساز شكسته ام شعرت را بسرايم؛ مى دانم كه مى توانم آن گونه كه مى خواهى بشوم؛ مى دانم كه خوب مى دانى خسته ام و دل شكسته، ولى چشم به تو دوخته ام... .

پس اى اميد زندگانى ام! اى زيباترين هدفم! اى همه ما عاشق ديدارت، امروز به رهگذران بى حوصله اى كه از گوشه اى مى گذشتند، گفتم: بياييد تا عاشقش باشيم، سپس قلبم را كه آفتابى از نور تو، درونش را روشن كرده بود، نشانشان دادم. و در دست هاى همه آنان شاخه نرگس گذاشتم و به آن ها گفتم: هيچ وقت براى بيدار شدن دير نيست.

مولاى من! مى دانم كه بايد تو را چنان دوست داشته باشم كه همه

به من غبطه بخورند، مى دانم كه بايد كارى كنم كه هيچ نقطه اى در دنيا بدون عشق تو نماند، اى كاش چكاوكان آرزو، زودتر از سفر برگردند و مژده ى ظهورت را به من بدهند و من نيلوفرانه، با گُل ها جايى در كنار تو، در دل آسمان ها براى خود باز كنم.

ش. شيرزاد

نامه اى به امام زمان عليه السلام

«نيايش»

بسم اللَّه الرحمن الرحيم مولايم!

يكى از اثرات محبّت شما در زندگى من، نه بهتر است بگويم در زندگى ما، غمى است كه بر پيكره روح و روانمان كشيده شده و در اعماق وجودمان نفوذ كرده است.

هر عيدى كه فرا مى رسد بناست كه ما بخنديم؛ خوشحال باشيم و شادى كنيم و ما نيز مى خواهيم در اعياد چنين باشيم؛ امّا چه كنيم كه غيبت تو، خنده را به ما حرام كرده است.

سرورم! ما در خوشحالى شما خوشحاليم، امّا در اعماق درونمان چنان غمى نهفته است كه حتى الفاظ قادر نيستند بر پيكره اش لباس شوند.

يا مولاى!

هر روز فرخنده اى كه از ايام اللَّه فرا مى رسد، ما شيعيان جشن مى گيريم، امّا در ميان فريادهاى شهدايمان و ناله هاى كشته هايمان و آتش ظلم هايى كه از زمان شهادت مادرت فاطمه زهرا بر ما روا داشته اند، خوشحالى هايمان را با اشك و خون ترسيم مى كنيم و با بغض فرو كشيده، لب فرومى بنديم و خواهيم گفت كه سرچشمه زلال امامت آن گاه در دل زمين فرو رفت كه بانگ هاى فرياد: «هل من ناصر ينصرنى»، اباعبداللَّه عليه السلام بى جواب ماند.

آقاى من!

اين غم همواره درون سينه هاى ماست تا زمانى كه ظهور بفرمايى.

البته چنين است كه حزن جز فرآورده محبّت شما نيست.

- چطور خوشحال باشد عاشقى كه اين چنين معشوقى دارد و به فراق او مبتلاست؟

- چطور بخندد تشنه اى كه دريايى

از آبى شيرين و زلال و خنك، در پيش دارد امابراى سيراب شدن از آن راهى نمى يابد؟

مولاى من!

- ما مى خنديم امّا اين خنده فقط بر لبان ما نقش مى بندد؛ زيرا كه در دل هاى ما آتشفشانى از سنگ هاى گداخته حسرت نهفته است.

- حسرت يك نگاه...

- حسرت سيراب شدن در، درياى چشم هايت و حسرت شنيدن سخنان حكيمانه ات.

- اميدوارم هرگز نخواسته باشم به شمارش آورم اثرات محبّت تان را در زندگى ام، زيرا كه محبّت شما در زندگى من نه تنها اثر نكرده است بلكه با روزگار من عجين شده است و گوشت و خون و پوستمان ازآن روييده است. اين كه بخواهيم از اثر چيزى در زندگى مان صحبت كنيم كه بزرگ ترين ركن زندگى است، شايد بى معنا باشد.

حبيبا!

چطور از اثر محبّت ت در زندگى ام سخن بگويم و در حالى كه دانه هاى عشقت، هنگامى در قلبم كاشته شد كه به من درس خداشناسى مى دادى، وقتى كه ذرّه كوچكى بودم، در قبل از اين عالم.

و واضح تر بگويم:

سيدى!

كوچك ترين تشعشع از اثرات محبّت ت در زندگى ام متلاشى شدن همه وجودم و توجّه همه قلبم و خير دنيا و آخرت برايم.

به اميد آن روزى كه بيايى وبه سرماى غربت و تاريكى جهل و زشتى ظلم، خاتمه دهى؛ زيرا كه زيبايى وخوبى جز با وجود تو معنا نمى شود. ف.عرضى

نامه اى به دوست...

بگذار تا مقابل روى تو بگذريم،

دزديده در شمايل خوب تو بنگريم،

اى عزيز مصطفى! اى جان حيدر! اى يوسف فاطمه! من كه لايق ديدار شما نيستم، لايق درك شما نيستم، ولى به سر، سوداى شما را دارم. دلم وعده وصال به خود داده و من هم به اين وعده دل داده ام كه اگر به اين وعده اعتماد نكنم ديگر اميدى به بقا

نخواهم داشت. اصلاً زندگى بدون شوق و آرزوى ديدار يار، بدون شوق و عشق غلامى تو به چه كار مى آيد.

ولى اگر حقيقت اين باشد كه من چند سالى زندگى كنم و بعد بدون هيج كارى بميرم، بى هيچ ديدارى، حتى يك لحظه، بدون يك لحظه درك حضور، اين زندگى به چه كارم مى آيد، جز اين كه بارم را سنگين تر كنم.

پس بيا و معامله اى با من كن. باقى عمرم را با يك لحظه وصال معاوضه مى كنم! ولى حيف و صد حيف كه اين جان مقدارى ندارد و من راهى ندارم جز چشم دوختن به دستان كريم ارباب تا حواله اى را تصدّق كند و من بى نياز شوم.

اى كاش! توان رسيدن به شما را داشتم، اى كاش! لوح دلم را پاك نگه داشته بودم، اى كاش! اين قدر پرده هاى حيا را ندريده بودم، اى كاش! اين قدر عملم را، محبّت م را، عشقم را مخلوط به غير شما نكرده بودم.

مولاى من! سرور من! دار و ندار من! همه چيز من! همه هستى من! انگيزه و باعث نفس كشيدنم! اگر من عشق واقعى را داشتم بايد با شنيدن نام شما قالب تهى مى كردم از درد فراق.

آقاى من! اين وضعيت من است، اين حال زار من است. آيا اميدى هست؟ آيا شما هنوز به من توجه داريد؟ آيا ديدن من هنوز دلتان را به درد مى آورد؟ كاش مى دانستم.

خدا، خدا، خدا! تو از او بخواه، تو واسطه من شو، از او بخواه يك بار ديگر نظرى كند، شايد پسنديد و من را هم براى قربانى شدن انتخاب كرد.

امان اى دل، اى دل، اى دل، اين دل ديگر تسلّا پيدا نمى كند. اى كاش! با اين

نوشتن ها مى شد كارى كرد. فقط شرح حال است و اميد اين كه او هم نظرى بر اين نوشته بيفكند، شايد كه از صفاى همان يك نگاه، در را باز كنند و گره از كار فروبسته ما بگشايند. امّا، تا كه از جانب معشوق نباشد كششى، كوشش حقير پستى چون من به جايى نرسد. او خواست، او مرا ياد كرد، تا من به ياد او افتادم، تا برايش نوشتم و خواندم و گريه كردم، وگرنه اين دل غافل من كجا و ياد او كجا و اگر من غايت اين مطلب را درك كنم بايد از شوق به پرواز درآيم.

افسوس و صد افسوس كه عمر و جوانى ام را در مستى دورى از او مى گذرانم و به باد فنا مى سپارم و مى ترسم روزى اين نجوا ترنم لبانم شود كه:

از جوانى به پيرى رسيدم يك نظر روى ماهت نديدم بارها از خدا خواسته ام من را به اين لحظه نرساند. در زمانه غيبت كه نه تنها او بلكه تمام صفات خدا در پرده است و درهاى رحمت به تنگى گشوده مى شود، من مانده ام و گذشته اى تاريك و حالى خراب و آينده اى اميدوار و توانى ناچيز و دلى پراضطراب كه اگر روزى او بيايد من كجا خواهم بود، در برابر او، در كنار او، و يا بى تفاوت و نظاره گر ظهور او و يا زير خروارها خاك؟

كاش مى شد كه بدانم. ولى مى دانم كه او مى داند و همين مرا اندكى آرام مى كند.

نَفَس آخر:

«يا أيهّا العزيز مسّنا وأهلنا الضُّر وجئنا ببضاعة مزجاة فأوف لنا الكيل وتصدق علينا إنّ اللَّه يجزى المتصدّقين.»

والسلام عليكم ورحمة اللَّه وبركاته ع مسيحا، مشهد مقدس

نامه اى به موعود

نمى دانم چه خطابت كنم؟ بهار،

حضور، وعده عشق، پايان انتظار، قائم زمان، يا اصلاً خود خودِ عشق؛

پس سلام، سلامى با يك دنيا انتظار و نياز، يك بغل احساس پاك با تو بودن. سلام بر تو اى عشق جاودان، سلام بر تو كه هم امامى و هم تمامى. امام عشق ما و تمام عشق ما. پاك و ساده بگويم: در انتظارم. در انتظار حضورت، ورودت و عبورت.

مى دانم؛ مى دانم كه تو اين جايى؛ تو غايب از نظر و حاضر در دلى.

تو، هميشه، همه جا و در همه حال در كنار من، در جايى كه عشق را مى سازد و مى نگارد، جايى كه فقط و فقط دريچه عشق توست؛ حضور دارى.

تو در قلب منى و عشق تو در رگ هايم جريان دارد و تنها نياز ديدار توست كه هر لحظه مرا مى سوزاند. هر لحظه، هر روز، عشق تو، سيل اشك را به قصد شكست سدّ چشمانم، در آرزو و نياز ديدار تو جارى مى سازد، هر روز كه مى گذرد بيشتر و بيشتر احساس مى كنم كه انتظارت را مى كشم.

انتظارى به همراه يك دنيا دلواپسى و نياز.

با خود مى گويم: اگر تو بيايى، اگر تو با يك لشكر از عشق بيايى و من نباشم چه؟

اگر من باشم؛ ولى مرا از عاشقان خود نخوانى چه؟

اگر در ركاب تو گام بر ندارم، چه؟

آه، نه، مى دانم، مى دانم كه در انتظار تو بودن و در ركاب عشق تو بودن، شايسته هر كسى نيست. در سايه تو بودن، پروانه شدن مى خواهد.

مى دانم كه حتى دلواپس تو بودن هم لياقت مى خواهد؛ ولى مى دانم كه اگر تو بخواهى، مى شود. اگر تو بخواهى يك دنيا قيام خواهد كرد. يك دنيا در ركابت خواهد آمد.

بيا و مرا هم در خيل سپاه

عاشقان خود در گوشه اى جا بده.

مرا كه يك عمر است دلواپس حضورت بوده ام، دلواپس و لبريز از هيجان لحظه اى كه تو مى آيى. تويى كه پاسخ نياز نيازمندان هستى.

تو مى آيى و دنيا را با عشق و حضورت سبز و نورانى مى سازى.

مى دانم كه تو در دل تك تك عاشقان، با پرچم سبزت حضور دارى. تو دعاى سبز و عاشقانه نيمه شب آن ها را مى شنوى؛ تو گريه و نيازهايشان را مى بينى. تو مى دانى كه يك دنيا چشم نيازمند، سال هاست چشم انتظارت است؛ مى دانى كه دستانى هستند كه روزها و شب ها، رو به آسمان، پاك و صادقانه تو را طلب مى كنند و قلب هايى هستند كه زير بار ظلم و ستم، به اميد و پشتوانه حضور تو زنده اند و مى تپند.

مى دانى كه شبى سياه، غربتى تيره را بر پاكى وجود تك تك عاشقانت چيره ساخته.

مى دانى كه چنگال هاى قفس استكبار، سال هاست قنارى عشقمان را در هجوم سرد بى تو بودن زندانى كرده، تو حاضر و ناظرى و ما همه در انتظار روزى هستيم كه تو بيايى و ما در ركاب تو، بر غربت تلخ شب حمله ور شويم. تا سايه سرد و تيره دشمن را - كه سال هاست از پس و پيش، گوشه و كنار، هر لحظه و هر جا كه توانسته بر سر ما افتاده - با آفتاب وجودت بسوزانى.

وقتى تو بيايى، ديگر غم جرأت گريه هم ندارد؛ شب و روز يكى مى شود و دنيا يكسره در قيام قيامت فرو مى رود.

وقتى تو بيايى تمام شكوفه هاى ياس گل مى كند. ديگر هيچ پنجره اى رو به آفتاب بسته نيست. پيچك ها سر به فلك مى كشند و آيينه اى كه سال هاست غبار نياز را بر چهره دارد، صادق و

شفاف مى شود. آن روز اگر من نباشم عشق هست، آن روز ديگر غروبى وجود ندارد كه دل ما نيازمندان كويت در تپش فروكش كردن آفتاب بگيرد و مجبور باشيم در انتظار طلوعى ديگر، يك شب طولانى و تيره را تحمل كنيم.

انتظار بى رحمانه شقايق ها را پر پر مى كند و ثانيه ها را مى كشد و من در اين ميان منتظرم. منتظر انتهاى نامتناهى تنهايى هايم. من منتظر حضور آبى آسمانم، و منتظر باران، باران رحمت تو.

بيا و ببين كه چگونه چشمان من و دستان پنجره و سبزى پيچك، سال هاست در انتظار تو، در هم گره خورده ايم.

ببين كه سرخى افق، ديگر سياه شده و تو هنوز هم نيامده اى.

بيا و ببين كه من مانده ام و يك دنيا حرف و احساس؛ و تا تو نيايى من و پنجره و پيچك در انتظاريم؛ انتظار شيرين با تو بودن!

پس دعا كن و نظرى به حال ما فكن كه زنده باشيم و عاشق، تا در روزى كه تو مى آيى؛ ما عاشقانه و استوار در ركابت و در سايه پرچم سبز و جهانى ات باشيم. ا. شيروانى

نداى عدالت گستر

اى زيباترين ستاره آسمان وجودم! و اى دلرباى زندگى ام! كبوتر دلم هواى پرواز در حريم و آستان نورانى ات دارد و به عشق تو هر روز چاووشى زيارت را نغمه مى كند. تو زيباترين طلوع خورشيدى، تو بهترين جلابخش دل زنگار گرفته منى، چشمانم هماره بر آستان توست تا با ظهور نورانى ات قلب تاريكم را روشن سازى و گوش هايم منتظرند تا نداى عدالت گستر تو را از كنار خانه كعبه بشنوند. تو كعبه دل هاى خسته شيعيانى، به قول شاعر:

كعبه يك سنگ نشان است كه ره گم نشود

حاجى احرام دگر بند ببين يار

كجاست م. طاهرى شلمزارى

ندبه كنان ظهورتان

آقا جان! سلام اميدوارم كه قلب نازنينت شاد باشد، وجود مقدست سلامت، هرچند كه مى دانم هنوز داغ شكستن ساقه ياس، قلب نازنينت را مى لرزاند، فرياد العطش طفلان باغ حسينى، از صحراى طفّ، هنوز در گوشت طنين انداخته است.

امّا آقا جان! ما را هيچ ملجأ و پناهى جز شما نيست، همه روزها را، به اين اميد طى كرده ايم كه روز آدينه مى آيد، و آن روز چشمان بى تابمان به نور وجودت روشن خواهد شد امّا باز هر غروب جمعه كه مى شود دلمان بى تاب تر از صبح جمعه مى شود و ندبه كنان ظهورت را در سماتى ديگرى طلبيم.

يابن الحسن! همه اميد آفتاب تابش بر بلنداى ظهور توست گل ها بى تاب آمدنت شده اند و پروانه ها را شمعى نيست تا به دورش بال و پر بسوزانند.

مولا جان!

دنيا برايمان تنگ است، نبود شما درد بى درمان شده است و دشمنان نمك بر زخممان مى پاشند كه پس صاحبتان كو؟؟؟

مولا جان!

ديگر هيچ چاهى نمانده است كه تحمل شنيدن داشته باشد!...

غربت همچنان بيداد مى كند.

هنوز على عليه السلام را خانه نشين مى كنند و زهراعليها السلام را در كوچه پس كوچه هاى غربت سيلى مى زنند، هنوز موسى بن جعفر را در زندان انديشه هاى ايمان سوز به اسارت مى برند، هنوز حسين عليه السلام بر بالاى نى قرآن مى خواند،

امّا...

امّا، دريغ از گوش شنوايى كه بشنود فرياد «هل من ناصر ينصرنى» را...

دريغ، دريغ، دريغ و صد دريغ...

آقا جان!

شايد هنوز هم رخصت آمدنتان ميسّر نشده است و مى دانم كه اين را دليلى نيست، جز نالايقى و بيچارگى ما.

يابن الحسن! ما دعا مى كنيم، شما هم از خدا بخواهيد كه فرجتان را نزديك كند.

ديگر گُلى نمانده است و شقايقى،

مردان را به

زنجير كشيده اند و نامردمان كركس وار بر بام ها نشسته اند...

آقا جان!

عالم اسلام را جريحه دار كرده اند، فلسطين و افغانستان را مى گويم، خوب مى دانم كه مى دانى مردمان را چگونه به بند كشيده اند.

هر كه از على عليه السلام و عدالت بگويد محكوم است، به جرم علوى بودن.

و هر كه زمينى شود بايد كه طعم اسارت چشد.

آقاجان! حرف هاى دلم زياد است و زياد...

زمانى به وسعت تحمل مى خواهم تا بتوانم هر آنچه كه در دل دارم برايت عيان كنم.

امّا دريغ از اين قلم ناتوان.

آقا جان! هميشه برايت مى سرايم تا بيايى و روزى يك غزل با وسعت عشق برايت مى سرايم تا بيايى مهدى جان!

بيا!

بيا و جان هاى بى قرارمان را از كوثر وصال سيراب نما،

بيا و با مرهم ظهور تاول هاى چركين انتظارمان را درمان بخش،

بيا كه خورشيد از طلوع هاى مكرر و ناديدن بلنداى ظهورت شرم آگين است،

بيا كه بغض هاى كبوتران را در قفس سينه ها خفه مى كنند،

كبوتر بچه گان را سر مى بُرند.

ديگر كسى از نجابت شمعدانى ها حرف نمى زند و زلاليت آب را كسى حرمت قايل نمى شود،

بيا كه به نان و نمك قسم مى خورند، امّا حرمت آن را زير پاهاى خود مى شكنند.

بيا، بيا!

اى بارانى ترين مردى كه شب ها، تو را مى شناسند،

جهان در انتظار توست.

آقا جان! برايمان دعا كن.

برايمان دعا كن! كه شرمنده شهدا نباشيم، سلام ما را به مادرت فاطمه عليها السلام برسان و بگو دعايمان كند.

ز. رزازى، سن: 23 سال

نسيم عدالت

السلام عليك يا ابا صالح المهدى عليه السلام تو اى تلاطم موج قلوب دريايى دلم زهجر تو خون شد چرا نمى آيى؟

تمام گلشن دنيا به چشم خود ديدم مثال قامت سروت نبود بالايى دوباره نيمه شعبان و يك غزل هديه اميد آن كه شبى روى خويش بنمايى قسم

به گلبن طه و غنچه نرگس كه غير يار مبادا به دل تمنايى به گوش دل چو شنيدم ترنّم عشقت هزار وعده بدادم به جان كه مى آيى زمانه تابش مهر تو آرزو دارد

بتاب اى ز كريمى سخاتر از طايى نگاه بيوه زنان و يتيم و مسكينان به ذو الفقار تو باشد كه ظلم بزدايى بهار شيعه ز هجرانت اى صبا زرد است ترا چه مى شود اريك شميم بفزايى تو آن طراوت زيباى فصل بارانى كه با نسيم عدالت جهان بيارايى تو در نگاه خيالم پرستوى كوچى خدا كند كه بزودى زود باز آيى طلوع كن از پس ابر سياهى اى خورشيد

مگر كه راز حقيقت به نور بگشايى دلم به مسلخ عشقت چو مرغ بسمل شد

بگير جان من اى غم كه نيست پروايى دگر سرود صبورى مخوان چو «فرزانه»

گسست رشته جان من از شكيبايى ص. عبداللهى

همه مى گويند: «يا مهدى»

سلام آقا جون! سال هاست كه در كوچه هاى زندگى، سرگردان به دنبال يك سنگ صبور مى گردم، امّا افسوس كه نمى يابم. سال هاست كه چشمان كورم، دنبال نور مى گردند تا به وسيله آن بينا شوند. امّا افسوس...

يادم مى آيد كودكى بيش نبودم كه حمله عراق به ايران آغاز شد، در آن هنگام لشكر صاحب الزمان عليه السلام در حال اعزام به جبهه هاى حق عليه باطل بود، كه خداوند به من برادرى عطا كرد و نام او را مهدى نهاديم، در جواب من كه پرسيدم: مادر مهدى يعنى چه؟ گفت: دختر دلبندم! مردى از مردان خدا روزى خواهد آمد و دنيا را، از زنگارهاى موجود پاك خواهد كرد. گفتم: مادر كى؟

گفت: عزيزم! وقتى دل ها همه منتظر او باشند و از خدا بخواهندش؛ از آن روز به

بعد من در كوچه هاى بى كسى به دنبال تو مى گردم، اى مشكل گشاى دل ها.

آقا جان! به هر كه نگاه مى كنم مى بينم آن هم مثل من به دنبال توست. آقاى من بيا چون انسان هاى بى دفاع و بى گناه، مظلومانه هر روز خونشان به زمين مى ريزد، همه مى گويند يا مهدى عليه السلام، آقاى من!

كودكان افغانى گرسنه در كوهستان ها، با لبان تشنه، با بيمارى هاى لا علاج فقط به دنبال تو مى گردند.

فلسطينى هاى مظلوم خونشان به زمين مى ريزد، فقط به خاطر وطنشان، اى يوسف زهرا! مى دانم تو نيز چشم انتظارى تا از سوى محبوبت اشارتى ببينى و بيايى، تا ما را، از چنگال ظالمان برهانى، پس بيا تا خاك پايت را سرمه چشمانمان كنيم،

به اميد ظهورت.

أ. بياتى نوا، دانشجو، سن 21 سال، قم.

يادنامه

خواهم گفت روزى آنچه بسته راه بغض سنگين مرا؛ خواهم شكست روزى شيشه غرور خود را و فرو خواهم ريخت روزى ديوار دلم را و پنجره اى خواهم گشود رو به شهر آشنايى؛ شهر گل هاى زيبا و خواهم نشست در كنار پنجره و نظاره خواهم كرد شكوه شكوفايى گل ها را.

شايد آن روز ديگر من نباشم، آن روز ما هستيم؛ ما يعنى من و تو، يا بهتر بگويم ما يعنى تو، تو سراسر وجود من هستى، پس تو مى توانى من باشى. در وادى ياران، من و تو وجود ندارد و معنايى ندارد.

ياد تو هر روز بغض گلويم را مى گشايد و مرواريدهاى بلورين چشمانم را چون باران مى باراند. دوست دارم زيباترين جملات را بگويم ولى وقتى به تو فكر مى كنم، قلم و كلمات يارى ام نمى كنند، يا شايد قاصر هستند، تو و تنها تو، اندوه سهمگين دل بى نواى مرا سبك خواهى كرد و

مرهم درد بى درمانم خواهى شد.

مى دانم آدرس را اشتباه نيامده ام، مى دانم كه در پيمودن راه بسيار اشتباه كرده ام، ولى تو را به درستى يافته ام، هر چند دركت نكرده ام، ولى هر روز با تو مى گويم هر آنچه بايد بگويم و از تو مى خواهم هر آنچه بايد بخواهم. ولى از خواسته هاى دلم مپرس كه پاسخى ندارد، يا بهتر، پاسخش نزد خودت است و تو بهتر مى دانى، اى بهترين خوبان!

ز. مقدم - كرج

تذكر پايانى

نامه هايى كه مطالعه كرديد، از برخى از مجلات و مؤسسات و سايت هاى اينترنتى جمع آورى شده اند.

در پايان بر خود لازم مى دانم كه از تمامى سايت ها و مجلاتى كه ما را در جمع آورى نامه ها يارى دادند، تشكر و قدردانى نماييم.

سلام و درود خدا بر بندگان صالح و نيك كردارش باد.

پي نوشت ها

1) در اين بخش سؤالى از مخاطبين شده است كه اگر امام زمان بيايد چه كار مى كنند؟ هر كدام از ايشان پاسخى را داده اند كه در ادامه «وقتى بيايى...» ذكر شده است.

2) در اين بخش از مخاطبين سؤال شده است كه اگر منتظر واقعى بوديد، چه مى كرديد؟ چه اقداماتى را انجام مى داديد و چه كارهايى را ترك مى كرديد؟ مخاطبين نيز هر كدام پاسخى را ارائه كرده اند؟

3) اين سؤال از برخى از خواهران شده است كه اگر مى دانستيد امام زمان كجاست، چه كار مى كرديد؟ هر كدام از ايشان نيز پاسخى داده اند كه در ادامه آمده است.

4) طى سؤالى از برخى از مخاطبين پرسيده شد كه اگر تنها يك بار امام زمان عليه السلام را مى ديديد چه كار مى كرديد؟ هر كدام در جواب، مطالبى را بيان كرده اند كه در ادامه آمده است.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109