مسافر گمشده (داستان)

مشخصات کتاب

سرشناسه:پوروهاب، مسلم

عنوان و نام پدیدآور:مسافر گمشده/ مولف مسلم پوروهاب.

مشخصات نشر:قم : مسجد مقدس جمکران، 1386.

مشخصات ظاهری:[36]ص.؛ 9 × 21 س م.

شابک:2000ریال 964-973-057-5:

وضعیت فهرست نویسی:فاپا(چاپ دوم)/ برون سپاری.

یادداشت:چاپ دوم.

یادداشت:چاپ سوم: 1389(فیپا).

یادداشت:عنوان روی جلد: مسافر گمشده کرامتی از امام زمان عجل الله فرجه الشریف.

یادداشت:کتابنامه به صورت زیرنویس.

عنوان روی جلد:مسافر گمشده کرامتی از امام زمان عجل الله فرجه الشریف.

موضوع:داستان های فارسی -- قرن 14

شناسه افزوده:مسجد جمکران (قم)

رده بندی کنگره:PIR7992 /و4773 م5 1386

رده بندی دیویی:8فا3/62

شماره کتابشناسی ملی:2094157

ص: 1

اشاره

ص: 2

مسافر گمشده

مولف مسلم پوروهاب

ص: 3

سرشناسه:پوروهاب، مسلم

عنوان و نام پدیدآور:مسافر گمشده/ مولف مسلم پوروهاب.

مشخصات نشر:قم : مسجد مقدس جمکران، 1386.

مشخصات ظاهری:[36]ص.؛ 9 × 21 س م.

شابک:2000ریال 964-973-057-5:

وضعیت فهرست نویسی:فاپا(چاپ دوم)/ برون سپاری.

یادداشت:چاپ دوم.

یادداشت:چاپ سوم: 1389(فیپا).

یادداشت:عنوان روی جلد: مسافر گمشده کرامتی از امام زمان عجل الله فرجه الشریف.

یادداشت:کتابنامه به صورت زیرنویس.

عنوان روی جلد:مسافر گمشده کرامتی از امام زمان عجل الله فرجه الشریف.

موضوع:داستان های فارسی -- قرن 14

شناسه افزوده:مسجد جمکران (قم)

رده بندی کنگره:PIR7992 /و4773 م5 1386

رده بندی دیویی:8فا3/62

شماره کتابشناسی ملی:2094157

ص: 4

مقدمه ناشر

از آنجا که انسان همیشه در آمال و آرزو به سر می برد تا به خواسته های درونی اش برسد؛ برای رسیدن به این مقصود راه تلاش را پیش گرفته و ناملایمات راه را به طرق مختلف پشت سر می گذارد و بسته به اهمّیت هدف، سعی و کوشش می کند.

حال اگر این آمال و آرزو، اهدافی خدایی در پی داشته باشد، تحمل ناملایمات نه تنها سخت نبوده، بلکه بسیار آسان است و لذّتی ماندگار دارد، برخلاف اهداف غیر الهی که طیّ مسیرش پراضطراب و پر مشقّت و رسیدن به هدف، لذّتی گذرا دارد.

در مبحث دیدار با امام زمان علیه السلام عدّه ای به اشتباه رفته، هدف را فقط دیدار با آن حضرت می پندارند، غافل از این که دیدار، بدون معرفت و شناخت میسّر نمی باشد.

ص: 5

دیدار با امام زمان علیه السلام بیش از آنکه به زمان و مکان خاصی متعلّق باشد، به حالات روحی و معنوی شخص بر می گردد که تا چه حدّ در انجام واجبات و مستحبّات و ترک گناهان تلاش نموده است، چرا که این گناهان است که همانند لکه های ابر، جلوی چشمانمان را گرفته، دل را از سفیدی به سیاهی برده و ما را از نعمت دیدار خورشید عالم تاب و قطب عالم امکان حضرت صاحب الزمان علیه السلام محروم ساخته است.

باید خورشید را شناخت تا برای دیدنش تلاش نمود و هر چه شناخت بیشتر باشد تلاش به مراتب بیشتر خواهد بود و این کار میسر نمی باشد، مگر با ترک گناه و انجام واجبات.

خود آن حضرت می فرمایند: «اگر نامه های اعمال شیعیان که هر هفته به دست ما می رسد، سنگین از بار گناهان نبود این دوری و جدایی به درازا نمی کشید».(1)

با نگاهی گذرا به شرح حال کسانی که در طی دوران غیبت کبرای مولا امام زمان علیه السلام سعادت شرفیابی به حضور

ص: 6


1- 1) بحار الانوار، ج 53، ص 177.

مقدّسشان را داشته اند و یا از کرامات و عنایات خاصه آن حضرت بهره مند گشته اند، می توان دریافت که بیشترین و مهم ترین عامل در حصول این توفیق الهی، همان رعایت تقوای الهی و عمل به دستورات اسلامی و یکرنگی و صفای دل می باشد.

آنچه در این مجموعه می خوانید گوشه ای است از کرامات بی نهایت حضرت صاحب الزمان علیه السلام ولی عصر از کتاب نجم الثاقب، که نشان می دهد مولایمان هیچ گاه ما را از یاد نبرده، با بزرگواری گوشه چشمی به درماندگان نموده است. امید است با عمل به دستورات خداوند متعال و ائمه معصومین علیهم السلام لیاقت شناخت واقعی مولایمان را داشته، به وظایفمان در عصر غیبت عمل کنیم.

ان شاء اللَّه

ص: 7

ص: 8

داستان مسافر گمشده

بسم اللَّه الرحمن الرحیم

همه امیدم را از دست داده بودم. سایه مرگ هر لحظه در مقابل چشمانم رژه می رفت. از تشنگی زبانم خشک شده بود. برای چندمین بار آخرین خربزه ای را که به همراه داشتم، از زیر قبایم بیرون آوردم و به دهانم نزدیک کردم. به یاد سفارشی افتادم که آن سوار به من کرده بود:

«خربزه دیگر را البته مصرف مکن که به کارت خواهد آمد»

نمی توانستم چشم از آن بردارم، آن را دوباره با احتیاط زیر قبایم پنهان ساختم و به اطراف چشم گرداندم.

ص: 9

پس کی این بیابان لعنتی تمام می شود. چند روز است که هرچه می روم به جایی نمی رسم.

دوباره صدای مهربانش در گوشم طنین انداخت:

نزدیکِ غروب به سیاه خیمه ای خواهی رسید؛ آن ها تو را به قافله خواهند رسانید. با خود گفتم: پس چرا آن خیمه را نمی بینم؟ همه جا بیابان است! همه جا...

آه خدای من دارم آن را می بینم. آری! همان است؛ همان خیمه سیاه، من موفق شدم، آری! موفق شدم. دیدی؟

با عجله از جا برخاستم. باید خود را به آن می رساندم. تمام قدرتم را در پاهایم جمع کردم و به سوی خیمه ای که در مقابل چشمانم خودنمایی می کرد، حرکت کردم. هنوز کاملاً به آن نزدیک نشده بودم که دیدم چند نفر با شتاب به سویم می آیند. در تمام عمرم به

ص: 10

اندازه آن لحظه احساس خوشحالی نکرده بودم، آری نجات یافته بودم. سایه مرگ را می دیدم که ناامیدانه از من دور می گشت. با تعجّب نگاهی به من انداختند. یکی از آنان با صدایی که خشمگین به نظر می رسید، چیزی از من پرسید که متوجّه معنی آن نشدم. زیرا آن ها به زبان پارسی صحبت می کردند و من از نژاد عرب بودم. وقتی سکوت مرا دیدند نگاهی به هم انداختند و بعد به طرفم حمله ور شدند و با زور مرا به سمت خیمه ای که از دور دیده می شد، کشیدند و در بیرون چادر روی زمین انداختند. ناگهان مردی میانسال، با قامتی کشیده که شمشیری به کمر بسته بود از درون چادر بیرون آمد. لحظه ای سرا پایم را از نگاهش گذراند و جملاتی را با دوستانش ردّ و بدل نمود. دوباره رو به من کرد و به زبان خودمان گفت: کیستی و از کجا می آیی؟

ص: 11

من که از تشنگی و گرسنگی نای حرف زدن نداشتم، با اشاره به او فهماندم تا کاسه ای آب به من بدهند. یکی از آنان کاسه ای آب برایم آورد و من یکباره آن را سر کشیدم. خنکی آب، جگرم را که از تشنگی می سوخت، لرزاند. حس کردم کم کم زندگی به وجودم باز می گردد، لذا رو به آنان کردم و گفتم: نام من سیّد محمد است و از زیارت امام رضاعلیه السلام می آیم.

او که گویی عربی می دانست از پاسخم چنان خشمگین شد که احتمال دادم با شمشیر دو نیمم کند. دست برد و یقه قبایم را محکم گرفت و به سمت خود کشید و در آن حال گفت: ای سیّد دروغگو! تو فکر می کنی ما آنقدر نادانیم که حرفهایت را باور کنیم. مشهد کجا و اینجا کجا؟ اگر کسی در این بیابان خدا از تشنگی و گرسنگی نمیرد از چنگال جانوران وحشی

ص: 12

جان سالم به در نخواهد برد. آن وقت تو می گویی که از مشهد تا اینجا را طی چند روز تنها، آن هم بدون آب و غذا سر کرده ای و انتظار داری ما هم حرفهایت را باور کنیم؟ اگر جانت را دوست داری و تا هلاکت نکرده ام به ما بگو برای چه کسی جاسوسی می کنی؟

- به خدا من جاسوس نیستم! شما اشتباه می کنید. چرا باید بدون اینکه شما را بشناسم یا با شما دشمنی داشته باشم، جاسوسی کنم؟

بی آنکه توجهی به گفته هایم داشته باشد، شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و برای کشتن من بالا برد. از وحشت تمام بدنم سست شد و خربزه ای را که از روی قبا با دستم گرفته بودم بر زمین افتاد. در همان حال با تعجّب نگاهی به خربزه کرد و از من پرسید: این چیست که زیر قبایت پنهان کرده بودی؟

ص: 13

در آن لحظه، آن سوار آشنا، همان گونه که سوار بر اسب بود در مقابل دیدگانم ظاهر شد و در حالی که به رویم لبخند می زد گفت:

خربزه را مصرف مکن که به کارت خواهد آمد.

حالا می فهمیدم که منظور آن سوار چه بود، حتماً وجود این خربزه مرا از مرگ نجات خواهد داد، از این رو به آنان گفتم: روز قبل آن را در میان بوته های حنظل(1) کنده ام و با خوردن دو عدد از آن تا کنون زنده مانده ام.

با حیرت نگاهی به هم انداختند و همان مرد شمشیر به دست خم گردید و آن را از روی زمین برداشت و با شمشیر دو نیم کرد و نصفش را نزدیک دهانش برد و مقداری از آن را با احتیاط خورد. آثار تعجّب در سیمایش کاملاً معلوم بود در حالی که شیرینی اش را مزه

ص: 14


1- 2) میوه ایی بسیار تلخ و سمّی

می کرد آن را به طرف دوستانش گرفت و آن ها نیز مبهوت به آن خیره شدند و مقداری از آن را خوردند و از شیرینی آن در حیرت ماندند. مدتی طولانی درباره آن با هم صحبت کردند و سپس آن مرد شمشیر به دست در حالی که چشم از نیمه خربزه بر نمی داشت، به درون چادر رفت و با اشاره او دو نفر به سویم آمدند و مرا در میان گرفته و به داخل چادر بردند و در گوشه ای نشاندند و قرصی نان با مقداری خرما و آب برایم آوردند.

نان و خرما را با ولع تمام خوردم و در حالی که چشم به شمشیر آن مرد داشتم، در دل گفتم: اگر در حال سیری با شمشیر این مردمان بمیرم، بهتر از آن است تا گرسنه خوراک جانوران این بیابان شوم و از سویی، گفته های آن سوار آویزه گوشم بود و مرا به زنده ماندن امیدوار می کرد:« آن ها تو را به قافله خواهند رساند».

ص: 15

وقتی دیدند که دست از غذا کشیده ام، دوباره همان مرد که برایم معلوم شده بود رئیس آن هاست رو به من کرد و گفت: حالا بگو که این خربزه را از کجا آورده ای و اگر آنچه را که می گویی، حقیقت نداشته باشد، تو را با بدترین شکنجه ها خواهم کشت.

از لحن کلامش فهمیدم در آنچه می گوید صادق است و با کسی شوخی ندارد. بنابراین گفتم: سال ها بود که آرزو می کردم به زیارت مرقد مطهر امام رضاعلیه السلام نایل شوم. ولی از روی تنگدستی فرصتی پیش نمی آمد تا اینکه شنیدم کاروانی به همین قصد عازم مشهد است. دل به زیارت زدم و پای پیاده با توشه ای اندک در پی کاروان راه افتادم. چون اهل کاروان مرا دیدند، رعایت حالم را کردند و به میان خود راه دادند تا به شهر مشهد رسیدیم. چند روزی را در آن شهر ماندم و به زیارت و گردش

ص: 16

گذراندم تا اینکه کاروان آماده بازگشت شد. در حالی که دوستانم راه عراق را در پیش گرفته بودند، من در کوچه پس کوچه های شهر برای به دست آوردن قرصی نانی سرگردان بودم و هر چه می گشتم راه به جایی نمی بردم و از سویی می دانستم که اگر خود را به کاروان نرسانم از سرمای زمستان در آن شهر تلف خواهم شد و پس از آن نیز تا پایان فصل سرما کاروان دیگری به عراق نخواهد رفت.

هنگام ظهر خسته و مانده خود را به حرم مطهر رساندم و پس از خواندن نماز ظهر به سمت ضریح مبارک آقا رفته و به ناله و زاری پرداختم و از او یاری خواستم.

تصمیم گرفتم دست خالی و با پای پیاده خود را به کاروانی که نیم روز از من جلوتر بود برسانم.

ص: 17

- آیا فکر نمی کردی که ممکن است نتوانی خود را به دوستانت برسانی یا به واسطه شب گرفتار جانوران شوی؟

- آری! ولی چاره دیگری برایم نمانده بود، حداقل می دانستم که اگر به آن ها ملحق شوم، کمکم خواهند کرد.

- چرا از اول این کار را نکردی تا این همه از دوستانت عقب نمانی؟

خجالت می کشیدم و هرچه می کردم نمی توانستم خود را راضی کنم تا دست کمک به سوی آنان دراز کنم.

- پس از آن چه شد. آیا خودت را به آن ها رساندی؟

پس از آن با اینکه گرسنه بودم با عجله از شهر بیرون آمدم و به سمت راهی که صبح آن روز کاروان رفته بود، دویدم تا جایی که از تشنگی و گرسنگی نای رفتن در من

ص: 18

نبود و زمانی که به خود آمدم دیدم که گرفتار مصیبتی دو چندان شده ام. یکی اینکه هوا رو به تاریکی می رفت و دیگر اینکه راهم را گم کرده بودم و چهار طرفم را بیابانی خشک و بی آب و علف احاطه کرده بود و جز بوته های حنظل چیزی در آن پیدا نمی شد، حتی مشتی علف، که با آن ساعتی را زنده بمانم. در آن حال به این امید که شاید در بین بوته های حنظل هنداونه ای باشد بیش از پانصد عدد از آن ها را شکستم، اما سودی نداشت. کاملاً نا امید گردیدم و منتظر مردن نشستم و به گریه و زاری پرداختم. ناخودآگاه نگاهم به تپه ای که در مقابل من بود افتاد و در آن حال ندایی در درونم به من می گفت تا خود را به بلندای آن تپه برسانم. با هر مشقّتی بود به آنجا رسیدم، با کمال تعجّب چشمه ای را دیدم که آب از آن جاری می شود. تمام وجودم لبریز سپاس خداوند

ص: 19

گردید. مقداری آب از آن چشمه نوشیدم و سپس وضو گرفتم و نماز خواندم تا چنان چه اگر مرگ به سراغم آمد، بی نماز نمرده باشم.

- صبر کن سیّد! چیزهایی می گویی که اگر به دیگران بگوییم به ما می خندند.

- سروران من، من جز واقعیت به شما حرفی نمی زنم و آنچه را می گویم عین حقیقت است. چه علّتی هست تا لازم باشد به شما دروغ بگویم.

باز به زبان خودشان چند دقیقه ای را باهم گفتگو کردند و از رفتارشان معلوم بود که از گفته هایم راضی نیستند. سپس یکی دیگر از آنان که احمد خطابش می کردند در حالی که با لبخندش می خواست به من بفهماند که گفته هایم را باور ندارند با کلماتی بریده و کوتاه گفت: گوش کن سیّد، تو اول به ما می گویی که در

ص: 20

بیابانی راهت را گم کرده بودی که جز بوته های حنظل چیزی در آن پیدا نمی شد، حتی یک مشت گیاه؛ بعد می گویی که چشمه ای در بالای تپه ای در همان بیابان قرار داشت که آب از آن جاری بود. اگر این حرفها را دیگران به تو می زدند، باور می کردی؟ ما می دانیم چشمه ای در این بیابان نیست و وجب به وجب این خاک را می شناسیم.

- برادر من! به خدا قسم با اینکه خودم آن چشمه را با چشمانم دیده ام و از آن آب نوشیده ام و وضو گرفته ام باز هرگاه به آن چه دیده ام می اندیشم باورم نمی شود ولی من با آب گوارای آن چشمه سیراب شدم و زنده ماندم. به خدا قسم که تا کنون به زلالی آب آن چشمه در هیچ کجا ننوشیده بودم.

آن مرد شمشیر به دست لحظه ای نگاهش را به من

ص: 21

دوخت و از جا برخاست و در برابرم نشست و به آرامی گفت: شب را چگونه گذراندی؟

این بار در صدایش محبّتی بود که به من قوّت دل می داد و وحشتم را از برق شمشیری که در دستش بود می ریخت. نمی دانم چرا احساس می کردم او حرفهایم را باور دارد و نسبت به او نظر خوشایندی داشتم، خصوصاً اینکه حرفهایم را به دقت گوش می داد و لحظه به لحظه به من نزدیک تر می شد. لذا در جواب گفتم: پس از فرا رسیدن شب از هر سو صدای زوزه جانوران مختلف به گوش می رسید، اندک امیدی که برای زنده ماندن داشتم، از دست دادم و با وحشت انتظار لحظه ای را می کشیدم که با دندانهای تیز جانوران تکه تکه شوم، خصوصاً که سایه آن ها را در زیر نور ماه با چشم می دیدم و از برقی که از چشمان برخی از جانوران می درخشید، لرزه بر

ص: 22

بدنم افتاده بود. در آن لحظه چه کاری می توانستم انجام دهم، جز روی آوردن به درگاه خداوند؟ طپش های قلبم با یاد او آرام گرفت، برای اینکه صیادم را در لحظه های آخر نبینم و بیشتر شکنجه نشوم، چشمانم را بستم و روی خاک دراز کشیدم و وقتی چشم گشودم که خورشید دامن گشوده بود و نور خود را به عالم خاکی می پاشید.

این حرفها را بس کن مرد! چه کسی باور می کند که کسی تمام شب و تنهای تنها، در میان جانوران درنده و وحشی تا صبح سر کرده باشد، آن گاه زنده از آنجا بیرون آید.

- بس کن احمد! هرگز در مورد کسی این قدر زود قضاوت نکن!

یعنی تو حرفهای او را باور می کنی؟ تو باور می کنی که

ص: 23

در این بیابان بی آب و علف چشمه ای وجود داشته باشد؟ تو باور می کنی که جانوران گرسنه این کویر از گوشت انسانی بگذرند؟ گوش کن صادق! این مرد جاسوس است و از طرف دشمنان ما برای خبرچینی آمده است و چون اسیر ما شده است، این داستان ها را سرهم می کند.

نگاه غضبناکش را به سوی احمد دوخت و به او گفت: در مورد آن خربزه چه می گویی؟ آیا تا امروز چنین خربزه ای را به چشم دیده بودی؟ به خدا سوگند در حرفهای این مرد حکمتی است که من و تو آن را نمی فهمیم، پس بهتر است تمام آن ها را بشنویم و بعد به قضاوت بنشینیم. سپس رو به من کرد و گفت: بعد چه شد سیّد که به این سمت آمدی؟

وقتی بیدار شدم و خود را زنده و سالم دیدم، از

ص: 24

مهربانی خداوند مدت ها گریه کردم و از سویی گرسنگی امانم را بریده بود و هیچ قدرتی برای رفتن در خود نمی دیدم و اگر هم قدرتی در من بود نمی دانستم که باید به کدام سمت حرکت کنم. دوباره دست دعا به سوی خداوند برداشتم و از امام هشتم علیه السلام که به عشق زیارت او این همه بلا را به جان خریده بودم، تقاضای کمک کردم. ناگاه صدای شیهه اسبی به گوشم رسید و سواری از دور نمایان شد. اول خیال کردم که او مرا در هنگامی که از شهر خارج می شدم، دیده است و تعقیب ام کرده است تا در فرصتی مناسب به من دستبرد بزند و اگر حالا ببیند چیزی به همراه ندارم، از غضب مرا خواهد کشت. از این رو بسیار ترسیده بودم؛ امّا نه نیرویی برای مقاومت در خود می دیدم و نه پایی برای فرار کردن.

دوباره خود را به خدا سپردم تا آنکه آن سوار نزد من

ص: 25

رسید و با سلامی به تمام آشوب های دلم خاتمه داد.

- دیدی صادق! نگفتم که دروغ می گوید، تاکنون چشمه آبی بود و بعد قضیه جانوران، حالا هم قصه سوار. آیا کسی نیست بگوید آخر آن سوار تک و تنها در آن بیابان چکار می کرد؟

با یک خیز، یقه احمد را گرفت و محکم به سوی خود کشید و به او گفت: به خدا اگر یکبار دیگر دهانت را باز کنی با همین شمشیر سر از تنت جدا خواهم کرد. آن گاه در حالی که او را به عقب هول داد، با تشویش و نگرانی به من گفت: ادامه بده برادر! بگو پس از آن چه اتفاقی افتاد و آن سوار به کدام سمت رفت؟

از اضطراب لحظه به لحظه ای که در آن مرد که صادق خوانده می شد، پدید آمد، مبهوت مانده بودم و از خود می پرسیدم: چرا این گونه برای شنیدن داستانی که

ص: 26

باور کردنش مشکل است، بی تابی می کند. امّا جوابی برایش پیدا نمی کردم جز اینکه ادامه سرگذشتم را برایش بازگو کنم: آری! محبّتی در گفتن سلامش بود که دغدغه درونم را آرام می ساخت. جواب سلامش را دادم و خیره به جمالی شدم که مانندش را هرگز ندیده بودم. با قامتی میانه و سیمایی سبزه گون که چشم قادر به تماشایش نبود و نوری چون خورشید از اطرافش می تابید.

- بعد چه شد سیّد!؟

چنان ملتهب به نظر می رسید که جرأت نکردم بیشتر از این منتظرش بگذارم:

- بعد در حالی که به رویم لبخند می زد، فرمود: چه می کنی؟

سرگذشتم را مختصر به او گفتم و او در میان ناباوری

ص: 27

به من فرمودند:

در کنار تو، سه عدد خربزه است، چرا نمی خوری؟

من که روز قبل برای یافتن هندوانه ای بیش از پانصد حنظل را شکسته بودم و چیزی نصیبم نشده بود گمان کردم که آن سوار مسخره ام می کند لذا رو به او کردم و گفتم: چرا این گونه ریشخندم می کنی؟ اگر یاری ام نمی کنی، بگذار به حال خود باشم.

دوباره با همان کلام مهربانش فرمودند: به عقب نگاه کن.

گفته اش را باور نداشتم، امّا از روی ضعف و گرسنگی سرم را به سمتی که اشاره کرده بود، برگرداندم و در کمال تعجّب بوته ای دیدم که سه خربزه بزرگ بر آن آویزان بود. لحظه ای گمان کردم باز حنظل است و از روی ضعف آن ها را خربزه می بینم. امّا صدای پر محبّتش را

ص: 28

شنیدم که می گفت: به یکی از آن ها سدّ جوع کن، نصف یکی را ظهر بخور و نصف دیگر را با خربزه صحیح دیگر همراه خود ببر و از این راه به خط مستقیم روانه شو! فردا قریب به ظهر، نصف خربزه را بخور و خربزه دیگر را البته مصرف مکن که به کارت خواهد آمد. نزدیک به غروب به سیاه خیمه ای خواهی رسید. آن ها تو را به قافله خواهند رسانید.

به اینجای داستان که رسیدم آن مرد (صادق) در حالی که می گریست، از چادر بیرون دوید و صدای ناله و زاری به گوش می آمد.

تمام آن هایی که در آنجا بودند از پریشانی او دچار شگفتی شده بودند. به خود جرأت دادم و از چادر بیرون آمدم. دیدم که در فاصله چند قدمی از چادر دو زانو روی خاک نشسته و پیشانی اش را به خاک می مالید و

ص: 29

مدام به پارسی چیزی می گوید. رو به رویش نشستم و در حالی که می ترسیدم بر من غضب کند، دست روی شانه اش گذاشتم و آرام گفتم: چرا این گونه زاری می کنی؛ برادر مگر آن سوار چه کسی بود؛ آیا او را می شناسی؟ با شنیدن صدایم سر از خاک برداشت و چنان به من زل زد که مرگم را حتمی دانستم و به همان حال گفت: به کدام سو رفت؟ به کدام سو؟ و بغضی را که در گلویش مانده فرو داد و با چشمانی بی تاب و لبریز از اشک نگاهم کرد.

نمی دانم، وقتی فهمیدم که آن سوار راست می گوید از شادی سر از پا نشناختم و تمام حواسم مشغول خربزه ها شد و زمانی به خود آمدم که او رفته بود.

ناگهان خود را در آغوش من انداخت و در حالی که می گریست به من گفت: خوش آمدی برادرم! چه

ص: 30

سعادتمند بودی تو! به خدا آن سوار را بدان گونه که می گویی دیشب در خواب دیده بودم، و محکم تر مرا در آغوش فشرد و پس از آن در مقابل دیدگان تمام کسانی که آنجا بودند و ناباورانه چشم به ما داشتند، دست و پایم را بوسید. بر خلاف دفعه قبل با احترام مرا به درون چادر باز گرداند و بر صدر نشانید و سپس، سخنان زیادی بین آن ها ردّ و بدل شد و من همچنان حیرت زده به آن ها نگاه می کردم. امّا یکباره تمام سرها به طرف من برگردانده شد. همگی از جا برخاسته و به سمت من آمدند و در یک چشم بر هم زدن، لباس هایم را برای تبرّک پاره کردند. باز صادق به یاری ام شتافت و مرا از دست آنان نجات داد و من وقتی دیدم که آن جماعت تکه های لباسم را می بوسند تازه فهمیدم چه بر سر من گذشته است و آن مرد سوار، کسی جز مولایم

ص: 31

صاحب الزمان علیه السلام نبوده است.

پس از آن، دو شب و دو روز از من پذیرایی کردند و لباس های نو به من پوشاندند و روز سوم ده تومان به من دادند و مرا به قافله ای رساندند و من هنوز در حسرت روزی به سر می برم که نتوانسته بودم مولایم را بشناسم.

ص: 32

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109