جرعه آخر (مجموعه شعر)

مشخصات کتاب

سرشناسه : قاضی، احمد، 1314 -

عنوان و نام پدیدآور : جرعه آخر/ مولف احمد قاضی.

مشخصات نشر : قم : مسجد مقدس جمکران 1388.

مشخصات ظاهری : 215 ص.

شابک : 20000 ریال 978-964-973-210-7 :

وضعیت فهرست نویسی : فاپا

موضوع : شعر فارسی -- قرن 14

شناسه افزوده : مسجد جمکران (قم)

رده بندی کنگره : PIR8171 /الف625 ج4 1388

رده بندی دیویی : 8فا1/62

شماره کتابشناسی ملی : 1735713

ص:1

اشاره

ص:2

ص:3

به نام هستی بخش عالم

پیش گفتار

سپاس خدای را که به من آن توان را اعطا فرمود که مبادرت به تنظیم و چاپ مجموعه غزلیاتی بنمایم که به دور از حدیث نفس است؛ خواننده گرامی و ارجمند اشعاری که تقدیم حضورتان می شود حاصل دگرگونی حالات روحی حقیر است که ناخواسته بر زبانم جاری شده و بر صفحه کاغذ نقش شده است هر چند امکان اشتباه است که امید اغماض از خوانندگان ارجمند دارم. غزلیات در شش جلد با اسامی: 1 - عطش گمشده 2 - جرعه آخر 3 - سروِ روان 4 - عهد جانان 5 - نشان سحر 6 - سرودِ معرفت می باشد که کلاً ذکر و حمد بر درگاه حضرت دوست و خاصان بارگاه کبریایی ذات اقدس الهی می باشد.

نه بخود می روم به گفتن شعر

دیگری می برد بفرمانم

در خاتمه از کلیه کسانی که در این امر مرا یاری کرده اند خالصانه تشکر می نمایم و پاداش آنها را از درگاه خداوند خواستارم.

کرمانشاه - بهار 1388 شمسی

احمد قاضی

ص:4

ص:5

ص:6

ص:7

ص:8

ص:9

ص:10

گوهر یکدانه

من نمی خوانم دگر جز یار را

من نمی بینم بجز دلدار را

گوهر یکدانه دریای جان

جان به جانان می برد زنهار را

چشم دل می بیند و شادی کنان

می گشاید لذّت دیدار را

می تراود اشک شوقم روز و شب

تا بشوید لاله رخسار را

در خیالم می نشاند چهره را

تا بشیرینی دهد پندار را

لاله می روید ز کوهستان غم

دیده می بیند گل گلنار را

دردِ جانم عادت دیرین بود

کس چه داند لذّت آزار را

دیده مخمور است و می پرسد ز ما

راه و رسم خانه خمّار را

چشم احمد از حریم کوی او

خوشه می چیند گل ایثار را

ص:11

موج الم

بنشین که نشانم بدل این آتش غم را

خاموش کنم ناله این موج الم را

پیدا نشود گر زتو ما را سحر عشق

کی کوکب امید زند شام ستم را

زین خوان کرم ریزه خورد عالم و عامی

تا بحر کریمانه بود خوان کرم را

خود سوختنم ساختنم کرده مهیا

هستی دهد از دفتر تدبیر عدم را

پرواز کنم تا پر پرواز گشایم

شوق است امانی که روم راه حرم را

بر دامن ما صد گهر اشک نهفته است

تا بگذرم از خویش زنم رنگ منم را

احمد گهرستان تو این طبع روان است

زان بیش نخواهم که خدا داده نعم را

ص:12

آتش می دود

بر دیده نهادم گل روی صنمی را

تا بشکنم اندر قدمش داغ غمی را

من خویش در این آتش بی دود سپردم

تا بار دگر چاره کنم زآن المی را

اندر کف بخشنده آن یار گرامی است

ما را گهر معنی و زیبا کرمی را

هیهات که سرمایه به سودی چه فروشم

پرواز زمان خواه نه سود عدمی را

بیش است که از کم بگذارند دل خویش

از دایره بیرون چون کند بیش و کمی را

تکرار زمان لذّت لب دوختگی نه

تا دم زنم از زمزمه گیریم دمی را

ما را دل و هم دیده گریان نگران است

احمد چو نهاده است بدین دیده نمی را

ص:13

زورق دریم

ناله آسوده کند سوز دل غم زده را

تا نسوزد زشراری دل ماتم زده را

باد پاییز و گرفتاری مرغان چمن

با که گویم غم این لانه بر هم زده را

تیغ خون ریز زمان گر زند از بیدادم

چه گریزد چه کند مَحرمِ از دم زده را

دیده خونبار و گل سوک مداران شکفد

داغ ما تازه کند ماه محرم زده را

ناامیدان جهان را گهر اشک کجا

می رود از بر این میل به عالم زده را

نیش جانسوز ملامت کشدم از تو مگر

درد ما داند و دانم غم ارقم زده را

شکَرَم از لب شیرین به حلاوت نبرد

که به تلخی کشد آخر دم آدم زده را

پیش ما مهلکه کوی تو خوش تر باشد

به سلامت بردم زورق در یَم زده را

ناله احمد و هنگام دعای سحر است

اشک گلگون بنگر دیده در نم زده را

ص:14

جمع بندم

جمع بندم روزگار مانده را

آسمان انتظار مانده را

جمع بندم روز شادی های خود

ژاله های لاله زار مانده را

در شکوه یک نفس در یک نفس

لحظه های بی قرار مانده را

برگ های سبز بر کف ماندنی

ذکر یا حقّ هو شمار مانده را

در گریبان چشم های خفته ای

خستگان را آشکار مانده را

نرمخویی های دنیا دیده را

بی شتابی از شرار مانده را

جمع بندم اشتیاق جان و دل

یادهای پرنگار مانده را

جمع بندم برج و باروی جهان

نیش زهرآگین خارِ مانده را

شرط احمد را نمی بندم بکار

جمع بندم کار زارِ مانده را

ص:15

فسوسا

ای وای قرار از دل و جان رفت فسوسا

سوزان دلِ ما سوی فغان رفت فسوسا

اندیشه مردانِ خدا خرده ندارد

تا باز کجا زخم زبان رفت فسوسا

خوننامه تراوید زچشم غمم امشب

سودای زمان بود و زمان رفت فسوسا

در راهِ خطا ای دل شیدا تو چه تازی

همراهِ تو گر رفت گمان رفت فسوسا

صیدی نگرفتیم که ایام سرآمد

در راهِ تبه عمر چه سان رفت فسوسا

از دل که نهان نیست غم آسوده عیان است

در باور ما نکته نهان رفت فسوسا

این خار نه امروز خلیده است به جان ها

هر جا نگری درد از آن رفت فسوسا

بر خاطر سودای عبث چون بنشینیم

این رسم جهان بود و جهان رفت فسوسا

با درد نشستیم که بی درد نبودیم

خون در دلِ ما بین چه عیان رفت فسوسا

ای پیک بهاران تو بیا تا بنگاریم

بر نقش بهاران که خزان رفت فسوسا

احمد به قرار دل ما مرهمی آور

ای وای قرار از دل و جان رفت فسوسا

ص:16

پیک خون آلود

گریه آغازی دگر دارد بما

شعله ها را در شرر دارد بما

تا به بند زندگانی بسته ام

شوق ها را مختصر دارد بما

گر خیالم لحظه ای آنجا رود

شب چراغی همسفر دارد بما

پیک خون آلود از شهر غریب

از غمی پیدا خبر دارد بما

در بهاری بی طراوت غصه ها

قصه های شعله ور دارد بما

سرو می نالد ز بی آبی چنین

زرد رخسارش نظر دارد بما

خرمی ها قصه و افسانه شد

موج ماتم ها اثر دارد بما

در تلاطم بحر بی پایان دل

کف بلب هرجا ضرر دارد بما

دیده احمد بشوق دیگر است

جلوه ها را چشم تر دارد بما

ص:17

صبر در انزوا

گر رسد فریاد ما بر ساحت دلدار ما

می گشاید بس گره از مشکلاتِ کار ما

گوش دل را باز کن تا بشنوی آوای جان

از کران ناله های در غمِ بسیار ما

همنشین صحبت دوشینه ام می گفت زار

وای گر دلدار دیگر نشنود اخبار ما

عمر ما در لابلای ناله ها گم گشت و زان

می گدازد آتشی این جسم زارِ زارِ ما

صبر را در انزوای خویشتن آرم بچنگ

از درون لحظه های مهلت غمبار ما

ایدل آهنگ دل انگیزی بساز جان بزن

تا مگر از دیده ها پنهان شود آثار ما

در وفای خویشتن ایثار را آورده ام

بنگر اینجا نکته ها از دامن ایثار ما

پیش ترها لاله را بی داغ ما بگزیده ایم

حالیا بس داغ دارد لاله در اشعار ما

بی گمان هرجا رود احمد شکوهِ یار هست

شاهدی بر شبچراغ روشن بیدار ما

ص:18

ای سما

در خطا هر کس ترا داند گنهکار ای سما

گرچه رنگین جامه دارد پر ز ادبار ای سما

مرد نادان خود به آتش می کشد سر تا به پا

آنگه از کار تو نالد دیده خونبار ای سما

آسمانا گر ببارد رحمتت بر جسم و جان

ناسپاسی ها کند نادان به کردار ای سما

می برد مال یتیم و می دهد دست لئیم

هر دم از بیچارگی خود را زند نار ای سما

همدم شیطان به شیطان دل سپارد روز و شب

تا مگر گیرد گل حقّ را ز ابرار ای سما

تا گریزد جان او از انتقام داوری

خود بچاه دوزخی دارد نگونسار ای سما

ساده اندیشی بشوق خویش می گوید سخن

تا کجا خونابه ریزد از دل زار ای سما

برگ پاییز و گل بشکفته در فصل بهار

خود نشان دارد که دارد بخت بیدار ای سما

دیده احمد به پهنای تو ای فیروزه گون

اشتیاق از دل بجوید او زدلدار ای سما

ص:19

می توحید

آن می که ز توحید تو نوشید دل ما

بس راز نهان دید و عیان دید دلِ ما

پیمانه کش کوی تو آسوده نشیند

بی دغدغه در جلوه چو خورشید دل ما

چون دل نبرید از تو و همراه تو آمد

آرامش جان دید و بخندید دل ما

سودای دگر نیست بجز بندگی او

چون شوق رهِ عشق که بگزید دل ما

ای راه گشای دل بشکسته خونین

مست است ولی از می توحید دل ما

دل سوختگان را غم دیرینه به جان است

تا خوشه غم دیده بجان چید دل ما

خاصان درت بارقه نور امیدند

چون می شود آخر زتو نومید دل ما

ره توشه نداریم مگر مرحمت او

در عین گنه شاد خرامید دل ما

احمد به هوای سرِ کوی تو فتاده است

فریاد زنان عطر تو بویید دل ما

ص:20

خطّ پرگار

خون چرا گریم که خونباریم ما

دل چرا سوزم که در ناریم ما

لحظه ها را در زمان آغشته ام

از سحر پیکیم و بیداریم ما

عشق را در شور و شوق دیگریم

روی در او خط پرگاریم ما

در زمین و در هوا خونابه ریز

هر بلایی را سزاواریم ما

آب و آتش در مذاق یکدگر

بی وفا را از وفا یاریم ما

لعلی از کان مروت تا رسد

راستی ها را به کرداریم ما

شوق احمد در حریم کوی او

دل به نجوا رمز اسراریم ما

ص:21

سرِ شوریده

به وفا می روم ای آیت زیبایی ما

چه شود گر نکنی قصه رسوایی ما

سر شوریده دگر بی تو مدارا نکند

که بهر کوی و گذر آمده شیدایی ما

چه کنم تا نرود دل بتمنای دگر

چون مرا گمشده آن مایه پیدایی ما

لب شیرین و غم کوهکنم مانده بدل

به خزان آمده گر لاله صحرایی ما

شوق پرواز و هوای سر کوی تو بود

که بدل می زند این دم بشکر خایی ما

بوسه گاه گل رویت بلبم گر برسد

غصه جان بکشد از غم لیلایی ما

سرمه چشم من از خاک سر کوی تو شد

همه جا می نگرد دیده بینایی ما

سبزه می روید و دلشاد شود دشت و دمن

کس نگوید سخنی جز به گل آرایی ما

چشم احمد گهر اشک به آیینه نهد

تا ببیند ز مه روی تو رعنایی ما

ص:22

چند و چونم مزن

چو به عقل آمده این عاشق دیوانه ما

وقت آنست که سوزد پر پروانه ما

من به آتش کشم این خرقه که تزویر در اوست

تا نگویند که غیرت شده از خانه ما

مستی و رندی و آلوده به هر کوی شدن

کار هر کس نبود جز دل فرزانه ما

صد گناهم به یکی توبه خدا می بخشد

وای اگر خون شود از میکده پیمانه ما

خواب از چشم من امروز به چشم تو رود

کی به خوابم کند این آیت دردانه ما

چند و چونم مزن از آینه دور و فلک

که جهان نقطه شود زین خم افسانه ما

شور و حالی دگر اَر بایدم اکنون بنما

ورنه ما را کشد این درد غریبانه ما

آشنا را سخن عشق فراوان گفتم

تا بسوزد غم افتاده زبیگانه ما

سرّ احمد نشود فاش کسی تا با اوست

سر ما خاکِ درِ درگه جانانه ماست

ص:23

تن فنا خواهم

ای بسر تا پای تو جان مبتلا

جان بدرد عشق تو شد آشنا

اندرین سودا به چشم خون فشان

رازها گفتم که زو گیرم بقا

تن فنا خواهم که پیش چشم او

نیست بر ما خوف چون آید رجا

ترک سر گفتم که سر در درگه اش

گر نیاری کار تو باشد خطا

همرهان را در شتابی جان ستان

باید اکنون تا شود جان ها رها

آخر ای درد آشنای نکته دان

درد ما را بازگوی و وانما

مرغ بی بالم که در کوچ زمان

آشنا با دردم و دام بلا

گر زمینم بازگیرد بِه بود

ورنه ما را صد بلا گیرد سما

تا چو احمد بحر ایامم ربود

هم صدا با موج ها دارم نوا

ص:24

ای شمع شب افروز

ای شمع شب افروز به کاشانه دل ها

ای بال هما بر سر و بر خانه دل ها

هم روز و شب آوای دعا بر لب و دل هاست

پر سوختنی هست به پروانه دل ها

این شعله عشق است به آسودگی ما

تا بگذرد آن لحظه ز پایانه دل ها

دریای وجود از همه سو بر سر مهر است

پیدا و نهان در پی دردانه دل ها

ما این سخن از عشق سرودیم بهرجا

تا جان نشود در غم و بیگانه دل ها

آن لحظه که آوای محبّت بشنیدیم

آسوده گذشتیم ز ویرانه دل ها

باز آی که فریاد دل از هلهله بگذشت

باز آی و نظر کن تو طبیبانه دل ها

مستیم از آن می که ز توحید گرفتیم

بیخود شدگانیم ز پیمانه دل ها

احمد به کمند تو گرفتار و بشادی

آسوده غنوده است به کاشانه دل ها

ص:25

خاموشی سنگ

برخیز که شب آمده از آه فغان ها

جز زمزمه آب فرو بسته زبان ها

خاموشی سنگ است و سکوتی بلب دشت

فریاد کسی نیست به غوغای زمان ها

کاهی به نسیمی که وزد شاخه نخلی

هشدار دهد یکسره بر ظن و گمان ها

ظاهر شود آرامش گیتی ز سکوتی

حرفی که نمانده ست درآید به بیان ها

هرّای دد و غرّش آسیمه سر آن

ترسی به تکاپوی غزالان زده ز آن ها

ظلمت به سراپای شده موج سیاهی

تا برکشد این پرده به رخساره جان ها

جایی که عزیز است بخوف از شب تیره

در نقش عجیب است گمان ها به مکان ها

شب از چه شکایت کند این گونه به تلخی

آسوده حزن است و در این راز نهان ها

جرثومه تزویر و ریا دیده مگر شب

کاخر زده بر چهره نقابی چو غمان ها

ص:26

شبناله جغد است بویرانه تاریخ

خم گشته قد سرو بدین باد خزان ها

گر بارقه ای می جهد از دور به چشمی

آن تیر شهاب است که آید به کمان ها

هنگامه شود گر شکند مهر سکوتش

شب با همه خاموشی و تاریک کران ها

صهبا بلب مستْ زمانِ نه که مگر او

در مستی دیرینه کشد باز لسان ها

ما را به هوای دل دیوانه فروشد

آن رند سیه چرده تصویر زیان ها

شب پرده دری گر کند از پرده آفاق

بس راز نهان گشته درافتد به عیان ها

بیگانه شب نیستم از شب زدگانیم

تا بر دمد آنگه سحر از ذکر دهان ها

خاطر به خطایی رود از بختِ سیاهی

گر جان بنهی در کنف امن امان ها

احمد به شب حادثه ها ناله ندارد

آسوده دلی می طلبد او به جهان ها

ص:27

چه سنگین ناله آمد

چه سنگین ناله آمد بر زبان ها

نشسته هر کجا در عمقِ جان ها

نگاهم آیتی از سوز دارد

که می سوزد ز بغض خود بیان ها

نمی روید گلی جز زردرویی

بهاران رفته از فصل خزان ها

به عالم مهلتی دیگر نیندیش

در این ماتم سرای در زمان ها

غرور رفته را کی بازگیرم

جوانی ها، جوانی ها، جوان ها

بسی در آرزوی کوهِ سبزم

بسی بر دشت شوق بوستان ها

کدامین قامت استاده بینم

که این قامت خمیده چون کمان ها

ترا ای عمر رفته دادم از دست

بشور و شوق و آمال و گمان ها

ترا احمد جوانی رفت و پیری

رسید از ناله های بر زبان ها

ص:28

درّ نمایی ها

ز یاران در وفاداری نشان آمد رهایی ها

خطا کردم که برچیدم بساطِ آشنایی ها

بدنیا نیست ما را جز خیالِ باطلی دیگر

چو بر لب آورم صهبای عشق از پارسایی ها

گل از گلزار چیدن در هنرمندی نمی گنجد

شکوفا غنچه ای باید ز رمز کیمیایی ها

نمی جوشد مگر خون وفایی در رگِ غیرت

که آتش می زند ما را لهیب بی وفایی ها

شب ظلمت ز آغازی بانجا می رسد آخر

که بر کف می نهد خرمهره های درّ نمایی ها

بشوق خویش نالیدم بامیدِ وفاداری

خدا را مهلتی تا بشکنم قید جدایی ها

نمی بیند دلِ خفاش بینان تابش نوری

بچشم دل نگه کردن نمی خواهد ضیایی ها

ببارد اشکم از این دیده فیاض بر دامن

نمی پرسد کسی ما را بدین دل واگشایی ها

ز احمد می گریزد بخت پیروز زمان هر دم

که اندر آتشم سوزد شرارِ بی صفایی ها

ص:29

درد ما را تو دوا

ای مرا درد بجانم تو دوا

سر شوریده ما را همه جا

دلم از دست رود زین غم تو

به وفایم نظری کن به وفا

لب شیرین زغم فرهادم

بیستون را زند این شور و نوا

کوه و صحرا به تماشاگه دل

بی تو در اوج خزان گشته مرا

تا کشم بار جفا جویی خود

می برد حسرتم از آب بقا

دل آکنده به مهرم نرمان

که بپایت فکنم موج دعا

نرم نرمک ز نسیمی که وزد

موی آشفته بده دست صبا

لاله رویان به چمن دست فشان

نبود این لب خاموش روا

درد احمد همه کس می داند

بجز آن دل شکن خوف و رجا

ص:30

شراب گرمِ محبّت

شراب گرم محبّت ز دلبران عجب است

سخن محال چه گویی حلاوت از رطب است

نیاز خویش بخورشید از رخت گیرم

گر التفات نمایی که شوق دل بشب است

شراب بی خودیم ده که مست تر بهتر

زبوسه گاه اجل جام باده ام بلب است

بسر بلندی ما در گدایی از در دوست

سخن دراز مکن کاین نشانه طلب است

گل وجود به باغ خزان غم پژمرد

بصد دریغ مرا سوز دل بدان حطب است

زمین و چرخ برین را بذکر می پویم

گر از ستاره امید بخت را نسب است

بیا و شعر مرا در نشانه ای برخوان

که در نشستن احمد بدرگهی عجب است

ص:31

در خواب دلان

غم بدل آمده آن مونس و غمخوار کجاست

جان بدرد است مرا دیده خونبار کجاست

در شب حادثه ها ناله دل می شنوم

او به فریاد و فغان است که دلدار کجاست

با دلِ پر گله لب دوختنم را تو مخواه

راز خونین بصران در دلِ بیمار کجاست

کاروان رفته و وامانده بسی چشم براه

رهروان را خبری بی غمِ اغیار کجاست

خسته بر موج بلا گر برود دل شده ای

دست او گیر و بگو محرم اسرار کجاست

با من از غصه بیداد زمان ها تو بگو

تا نگویند که خون نامه ابرار کجاست

خوش حدیثی زلبِ چون شکری می گویی

درّ فشانی چو کنی مایه گفتار کجاست

زندگی راحت آینده بی خوف بود

ورنه در خواب دلان آیت بیدار کجاست

احمد آسودگی عمر بمویی بند است

چون وفایی نبود این همه آثار کجاست

ص:32

ندایی نزند کوه زمان

روز هجران شد و فریاد من از دل برخاست

وای بر دل که به تعقیب قوافل برخاست

صد دریغ از سخن عشق که بی مایه فتاد

عشق در بند و کمندی زسلاسل برخاست

گفتم از خویش برون آیم و در شعله عشق

بینم آن نکته که بگزیده و قابل برخاست

ناله زد دل که ندایی نزند کوهِ زمان

ناگهان ناله جانسوز مقابل برخاست

حسرتی بود که در سوختنم یاری کرد

تا در آن برهه به بگشودنِ مشکل برخاست

دست بر دست حریفان مده ایدل کآنجا

در ترازوی عمل رمز معادل برخاست

حرف آخر چو به اوّل تو زنی اولی تر

رفت دیوانه چو در مهلکه عاقل برخاست

در گرفتاری ایام نه جای سخن است

حلّ نشد مشکل و فریاد مسائل برخاست

دلِ احمد چو در آن بحر خروشان افتاد

بر لب آورد دعایی و زساحل برخاست

ص:33

لبخند گل نرگس باز

لبخند تو لبخند گل نرگس باز است

ما را زنگه بر رخ تو عین نیاز است

دل گفت زمان را ز تو در بند نماییم

تا باز کجا دلشده در سوز و گداز است

من مرغ گرفتار بدین وادی دردم

پرواز کنم؟ باز پرم سوی تو باز است

چون ناز ز خوبان به نیاز آوردم دل

در اوج نیازم اگرم کار تو ناز است

ما را غزل و شعر بهانه است به گیتی

کاشوب توأم یکسره در کسوت راز است

از چشمه مهتاب وضو سازمت امشب

کین دل به دعا بر درِ تو میل نماز است

درویشی و پندار به یک خانه نگنجد

بت خانه فرو ریز که اندر دل آز است

فریاد من از بخت نگونسار زمانه است

گه خاک نشین گاه فرا گیر فراز است

احمد سخن از دوست بلب دارد و گوید

کی سوخته آهنگ دل انگیز نواز است

ص:34

ترانه سوز

بهانه های دلِ ما ترانه سوز است

بهانه ها همه در شعله های جاندوز است

مرا بدامن حسرت گهر فراوان است

مرا حکایت هر روزی است و پر سوز است

به ناله های زمان گریه هم فزون آمد

شتاب زندگی از مویه های دیروز است

بدل فسانه مردان روزگار نشست

کتاب پر سخن ما فسانه اندوز است

خزان دوباره چو دل را به غم نشانه گرفت

خزان به کسوت دلگیر و دست مرموز است

غمین مباش دلم چون بهار ما برسد

به هرچه دیده ببیند شکوه و پیروز است

به شب گرفته تو احمد چراغ دل بگشا

که آن چراغ چو روشن شود شب افروز است

ص:35

نگاه تو بس است

به شب تار مرا چهره ماه تو بس است

یک نظر سوی من آور که نگاه تو بس است

گل بستان وجودی همه از بوی تو خوش

عاقلان را به جهان عقل براه تو بس است

دم عیسی وش تو زنده کند جان جهان

جسم بیمار مرا مهر گیاه تو بس است

سحر از نیمه شبان گر بدمد نیست عجب

به دل روشن ما چشم سیاه تو بس است

عشق بی روی تو در خانه دل جایش کو

چون تو باشی همه جا عزّت و جاه تو بس است

همدمی نیست مرا تا بکشم سوی تو دل

شاهد خاطر ما یاد و گواه تو بس است

لشکر خیل گنه گر به تکاپو برود

صد بلا چون برسد جان به پناه تو بس است

لاله رویید و بهار آمد و گلبوته دمید

سوی دلدار مرا صبح و پگاه تو بس است

داد احمد بستان از لب خونین زمان

که به تاریکی ره چهره ماه تو بس است

ص:36

وعده های عشق ها

وعده های عشق ها ما را بس است

عشق ها را شوق بی دنیا بس است

خوب شد بی خونِ دل ها دل نشست

جان فدای قامت لیلا بس است

شعله ای دیگر نمی باید گرفت

شعله جانان بما تنها بس است

اشک را تا چون گهر آورده ام

در صدف دردانه معنا بس است

من به یغما داده ام خونینه دل

تا عیان دارم که این سودا بس است

ای دل شیدای غوغای زمان

شعله های این سر شیدا بس است

همنشین دردها ما بوده ایم

دردها را آهِ در دردا بس است

برگشاییدم رهِ میخانه ها

در خمارم جانِ در پروا بس است

گفتم این پیغام و احمد دل شنید

قصه های این دل رسوا بس است

ص:37

بردامنم

بر دامنم ز اشک گلِ ارغوان خوش است

جان را سخن ز دامن آن دلستان خوش است

گر ناله ها حزین شده از هجر روی دوست

ای دل فغان مکن که دلِ بی فغان خوش است

زندانِ زندگی است که جان را بهانه کرد

ما را نشانه آن بی نشان خوش است

از پیکرِ وجود پلیدی بدر فکن

چون گل لطافتی زتو طبع و بیان خوش است

دامن کشان چو بگذرم از عمر رفته ای

این دیده را ز شوق تو دامن کشان خوش است

هرگز خیال روی تو از خاطرم نرفت

در موج اشک جلوه خورشید سان خوش است

این لاله را بکف از داغ ما بگیر

داغ شقایق است که آتش بجان خوش است

گفتم نهان کنم غم دل تا که بگذری

پنهان نمی شود که بدل زآن میان خوش است

احمد قرار رفته ز ما، درد دل چنین

با دیگران مگوی که درد نهان خوش است

ص:38

سردی جان

آشیانم ز تو ای آفت جان خاموش است

اندرین برهه مرا بار گنه بر دوش است

گل آغوش ترا باد صبا کرده جدا

آنکه امروز مرا درد کشد آغوش است

شب ظلمت گرم از دیده عیان خواهد شد

همه جا قصه دیرینه ما از دوش است

بانگ و فریاد مرا گوش جهان می شنود

گَرم آخر به حدیثی که کند بر گوش است

سردی جان بخدا بر دل ما کرده اثر

سر شوریده بدین حسرت و غم بر دوش است

هوشیاری نبود جز دل ما با غم تو

هر که بینم ز کم و بیش جهان مدهوش است

مستی از سر نبرد احمد و می نوشد باز

که در این باورش از نیش زمان در نوش است

ص:39

شروع ظلم

شروع ظلم به هر برهه ناگوار دل است

خزان ظلم بلایی به نوبهار دل است

به نشر ظلم نگیرد جهان قرار یقین

به هرچه می نگری دیده بی قرار دل است

اگر به ظلم رود دل بخون خود به تپد

که این نشانه خونخواهی نزار دل است

اگر به خاطره ها شوق باورت برود

زمین و هرچه در آن هست بر مدار دل است

کسی که می کشد افسار ظلم را ادنی است

کسی که ظلم کند در جهان غبار دل است

گمان مکن که به آوای عشق دل برسد

هر آنکه باور او در خم ضرار دل است

مجال زندگی از دل چو می خرم بوفا

به مرز مهر زبانم فقط بکار دل است

به آبرو بکشانم شکوهِ خط سخا

که رسم شوق و کرامت به انتظار دل است

خزان دل بَرِ احمد نهایتی دگر است

که شرح ظلم به هر برحه ناگوار دل است

ص:40

سرو نالید

سرو نالید که سرسبزی بستان با ماست

دست آزادگی از کسوت خوبان با ماست

چشمه جوشید که ما را بزلال مهر است

اشک روشن دلی از دیده امکان با ماست

گل در این باغ به لبخند لب خویش گشود

زان به شادی همه جا چهره خندان با ماست

در نوا مرغ چمن با گل سوسن می گفت

بانگ آزادگی از نغمه آن جان با ماست

بید در موج صبا شانه به گیسو می زد

که طراوت به لب جوی گلستان با ماست

رود غرنده به تعجیل رهی می پیمود

سرِ پر شور ز غوغای شتابان با ماست

در دلِ اوج سما خیره عقابی می رفت

که زمان را بگذَر در دل طوفان با ماست

کف بلب آمده دریا به تلاطم ها بود

هان بسی گمشده از لؤلؤ و مرجان با ماست

نقد احمد همه تاراج محبّت شد و گفت

هر که از جان گذرد در رهِ جانان با ماست

ص:41

مسلخ عشق

دیده گریان شد و دلدار بدلداری ماست

چشم در خوابِ کسی باعث بیداری ماست

سر بداریم که در مسلخ عشق تو بسی

دل دیوانه به هر کار به هشیاری ماست

در خیالم رخ زیبای تو تا جلوه کند

روز و شب در دل و جان قصه پنداری ماست

نه من افتاده بدین دام بلا تنهایم

رند و زاهد هوس انگیز به همکاری ماست

از گل عشق تو من بوسه به آتش زده ام

سوختم لب که نگویید که زنهاری ماست

آسمان طرفه حدیثی ز دل آموخته است

که بهر لحظه در این کار تن آزاری ماست

آخرین گفته که گفتیم ز یاران ز عجب

چشم بستیم ز هر نکته که غمخواری ماست

مرد میدان تو ای عشق به آفاق کجاست

چو بمستی همه جا ساقی دلداری ماست

در دل احمد اگر یاد تو این شور فکند

درّ معنی ز تو ای جان به شکر باری ماست

ص:42

بیدادِ خزان

از غم آسوده نشد آنکه به غمخواری ماست

هرکه را می نگرم باعث خونباری ماست

تا نگویم سخن آمده از دل به زبان

لب فرو بسته در این کار به بیکاری ماست

آسمان را به گل روی تو هر دم نظر است

هر کجا رو کنی ای ماه، شب تاری ماست

دام این مرغ گرفتار گر از بند غم است

آنچه البته به جایی نرسد زاری ماست

اشک ریزان به گل ماتم بیداد خزان

سر شیدا همه افسرده زدلداری ماست

من از این خانه پیامی نبرم جز بوفا

که دل آزاری ما شاهد بیداری ماست

گر خیالم به گل لاله روی تو رسد

همه جا هاله رخسار تو پنداری ماست

همنشین غمم آورده زمان بی رخ تو

سر غمخواری دل دام گرفتاری ماست

زهر این تیر ملامت کشدم بی تو اگر

درد احمد ز غم حالت بیماری ماست

ص:43

محور غم

حسرت از دیده نمایان به من است

زجهان دیده گریان بمن است

بشتاب آمد در محور غم

که نشان غم جانان بمن است

همنشین گل تنهایی ما

شاهدِ باغ و گلستان بمن است

ناله نیمه شب و آه سحر

بدعای غم هجران بمن است

آشنایی نکند دل بکسی

تشنه چون خار بیابان بمن است

شب تاریکم اگر در نظر است

مَهِ همراه درخشان بمن است

لاله می روید و در قسمت ما

خوشتر از لاله نعمان بمن است

خرمم در نظر و جلوه گهی

چو گل تازه خندان بمن است

راز احمد نشود فاش کسی

که ز جانان طلب جان بمن است

ص:44

رهِ جان باختن

همنشین گهر اشک دل گریان است

هر که دارد سر شوریده بدل مهمان است

جان فدای ره جانان چو کنم می گویم

جان ما در ره جان باختن از جانان است

دل نشینی تو بهر چهره که در جلوه شوی

مه بهر سو نگرد بر همگان تابان است

کی جدا از تو شدم تا طلبم دیداری

دیده تا رخ نگرد در همه جا حیران است

شاهدانند که دل باخته تر می جویند

آنکه ما را بکمندی ببرد پیمان است

کی گشودیم دل و راز به سودا گفتیم

غرق خون هر شب و هر روز صف مژگان است

زندگی بوده مجالش به تپیدن هایی

اندر آن خانه که فریاد رسش پنهان است

در نهایت بره دوست فدا جان کردم

این زمانی است که آسوده دلی زندان است

دست احمد بگشایید بشوقی یاران

بر لبش باده توحید و بجان ایمان است

ص:45

بخت وارون

ز جور حالت آسودگان دلم خون است

بدرد خویش چه سازم که بخت وارون است

زمان بکسوت نوکیسه گان نمی سازد

بهر که بنگرم از چهرگان نه میمون است

صدای ناله هم آوای مویه ام نشود

که این ترانه غمگین ز پرده بیرون است

ز صبر ما نگشایید رشته طاقت

چو بند عقل علاجش شکوهِ مجنون است

چو گفتمت بوفا آشنای دل باشی

صفا ز خویش شماری دلی که مدیون است

مرا به لحظه آخر ز وعده ها برگیر

کنون بیا که وفاداری تو اکنون است

غریب و پیری و پاییز می رسد از ره

تو شمع انجمنم شو که دیده در خون است

نهال عشق مرا شوق و آرزو جوشید

در این میانه چه گویم که حال من چون است

گرم به اوج ببینی ستاره ها احمد

نشان یار در آن جلوه گاه مکنون است

ص:46

خالی از مهر تو هرگز

تا که خونابه چکان دیده ما در خون است

در نگاهم همه جا چون شفق این هامون است

خالی از مهر تو هرگز نشود این دل ما

جز در آن لحظه که جان از کفِ او بیرون است

درد عشق است و مداوا بوصال اَر نشود

عاقبت بر خم این دایره دل مجنون است

توشه گیرانِ رهِ بادیه درد کشان

سر به نجوا بمن آورده که قارون چون است

چون گشودیم ز دل عقده دیرین همه جا

جان بسودا شد و دل بر همه کس مدیون است

خون ز مژگان چو بدامن رود از دیده دل

هر که آمد زغمی دامنِ او گلگون است

تا خیالی است مرا بی تو بشب های دراز

غم به غم خانه دل بی رخ تو افزون است

سرّ ناگفته به کانون دلم آتش زد

بر زبان آرم اگر دامن ما جیحون است

شعر خونین من این نکته باحمد آموخت

هر که دل سوخته است دیده او پرخون است

ص:47

به قصّه نگه

شعله عشق تو گر این دل ما سوخته است

بدل سوخته ام مهر تو آموخته است

لب فرو بستن ما راز نگاه تو بود

به نگه قصه کنم تا که لبم دوخته است

به تهیدستی ما دیده بیدار ببین

که بدان دامن دل بس گهر اندوخته است

شب تاریک زمان خیره از آنست که دل

شمع روشنگری از عشق تو افروخته است

غم و تنهایی و مهتاب رخت در پندار

با که گویم که مرا دیده و دل سوخته است

شهد این گفته که جان را به مذاق آمده است

تا ابد بر لب احمد شکری توخته است

ص:48

شاخه معرفت

تیر مژگان سیه تا به کمانم زده است

چشم بد دور که دوشینه بجانم زده است

لب فرو بسته ام از غصه که یاد تو نشد

شعله ها هست که بیداد زمانم زده است

خنده بر لب سخن از مصلحتم می گوید

آنکه بر کسوت بیگانه نهانم زده است

توسن سرکش نفس است و به تندی گذرد

زپشیمانیم آخر به فغانم زده است

صابران را خبر از دل شکنی ها چه دهی

که بسی گل که به تزویر خزانم زده است

شاخه معرفت اَر بار و بر دل دهدم

سر شیدا شده در اوج امانم زده است

مَه به تاریکی ام آشفته فروغم چه کند

که سیه کاری ایام کسانم زده است

دل ما گر نرود در پی این غمزدگان

مهر خاموشی ما را به گمانم زده است

احمد از چشمه چشمی گهرم می ریزد

که بدامان جهان گوهر کانم زده است

ص:49

صورت حال

شوق دل بود که شوریده بجان آورده است

صد گلِ لاله با داغ عیان آورده است

آخرین جرعه آن می که بکام دل رفت

رمز بس عشق نهان را بزبان آورده است

در سراپرده دلدار چه غوغایی هست

که شکوهی بسراپای جهان آورده است

بیدل افتاده فراوان شد و آشفته زیاد

سر این رشته دراز است و نهان آورده است

آه از آن شعله که در خویش بسوزد ما را

وای از این ناله که فریاد بر آن آورده است

صبر ما را بکجا می برد از بی صبری

شک بدل نیست که سودای گمان آورده است

شوق دل سوختگان را که به یغما برده است

تیر جاندوز عنایت به کمان آورده است

صورت حال به پندار نمی جوید دل

بس بهاران همه بی فصل خزان آورده است

باز احمد سخن دل شد و دلدار بما

هرچه گفتیم همان را به بیان آورده است

ص:50

بگردِ شهر

بگردِ شهر چه غوغای شادی افزایی است

بهر طرف نگری شور و حال رؤیایی است

به کاروان غرور جوانه ها هر دم

سرودِ عاطفه بر آسمان ز شیدایی است

صدای همهمه هست و ترانه شادی

چو این نشانه پرمایگی و پویایی است

زمین ز فخر به خود بالد و رجز خواند

که بر سطوح و کرانم قدم ز رعنایی است

ز علم و دانش این نوگلان سبز چمن

بسی امید به آفاق شوق و فردایی است

ستاره بار شده آسمان ز دیده شوق

که بس نهال درین بوستان به برنایی است

ز مهربانی مهر است این شکوه زمان

چو دست مهر برون آمده، به هم رایی است

نگفته اند و نخوانند جز ترانه مهر

که ماهِ مهر سرآغاز فصل دانایی است

کتاب اوّل و اوّل کلام دل، احمد

بنام خالقِ منّان بصد دل آرایی است

ص:51

ناله غریبانه

ساقی از مستی ما ساغر و پیمانه شکست

کاو دل ما شکند تا گل میخانه شکست

تا بشیرین رسد از کوهکنی فرهادم

سنگ فرزانگیم بر سر دیوانه شکست

لحظه ها می گذرد کاین شکن زلف دو تا

سر آزار مرا در خمِ یک شانه شکست

گر به تار دل ما نغمه غم شد به نوا

غم ما را به غم چهره جانانه شکست

پنجه در پنجه بیدار زمان چون فکنم

تا مرا پنجه تدبیر تو جانانه شکست

لب خاموشم اگر غصه نهان می دارد

غم هجران ترا ناله غریبانه شکست

زجوانی اثری نیست بآفاق جهان

بال پرواز مرا ریشه کن لانه شکست

احمد از تلخی ایام نمی پرسد کس

دل دیوانه چرا عاقل فرزانه شکست

ص:52

کرانه سبز

در منظر عشق، بیکرانی است

شوقِ دل و وصف دلستانی است

آنجا همه شور و حال و غوغاست

آنجا دل و دلبر جهانی است

افسوس که ای کرانه سبز

حرفم ز وداع جاودانی است

من می روم از کناره پر شور

فریاد دل است و نکته دانی است

یک عمر درین جهان غنودیم

یک عمر که شرطِ زندگانی است

گه غافل و گه بخویش مشغول

امروز دگر غمِ خزانی است

افسوس بجان ز غفلت دل

افسوس بدل ز سخت جانی است

تا دامن مرگ را بگیریم

در سستی ما قد کمانی است

ای دورترین امید در دل

امروز عروج، آسمانی است

بی مایه اگر کنون فتادیم

امید بدرگهش، نشانی است

در فهم کسان نگنجد هرگز

آنکس که وجودِ بی گمانی است

هنگامه آبرو رسیده است

با ما غم و درد و بی زبانی است

ما بنده و آن بزرگ مولا

در خلوتِ دل به گل فشانی است

از موج گنه بشرم جانست

گر رحمت او به بیکرانی است

هر روز زبان به عذرخواهی است

العفو بلب به هر زمانی است

احمد چه کند به شوق، جانست

هرچند که دل به سر گرانی است

ص:53

جرعه نوشم زمحبّت

سرو قامت همه جا قامت رعنایی توست

دل شوریده ما واله شیدایی توست

لب گشایی چه کند عارفت از وصف جمال

گوش ما منتظر درّ شکر خایی توست

نکته ها دیدم و در عمق دلم منزل کرد

فرصتی نیست مرا وصف دل آرایی توست

تا ببویم گل رویت گل بستانی را

ژاله از شرم برخساره ز غوغایی توست

وادی عشق مرا خوش به جنون آورده است

شهر در شهر همه شرح تماشایی توست

همنشین غمت از میکده سرمست رود

زاهد و رند و خرابات به یکتایی توست

جرعه نوشم زمحبّت که در این بحر عمیق

لب ما تشنه تر از جلوه پیدایی توست

تا حدیث تو رود کس ز خود آگه نشود

چشم بیدار زمان خفته به لالایی توست

چهر احمد به تمنای تو در خون بنشست

دل در این دایره سرگشته دانایی توست

ص:54

نکته های پیدا

بیا به خلوت دل با تو ماجراها هست

بدین غرور بدل نکته های پیدا هست

به قلّه های زمان بس شکوه جلوه گر است

به پر گشودن دل ها که در تماشا هست

بهار می رسد و جلوه های نور آرد

صفای باد بهاران به چشم بینا هست

نهال نورسِ این باغ در سخن گویی است

که در طراوت آن بس نوا و غوغا هست

به سبزه زار وفای جهان نظاره نما

چو این شکوه بمعنای جانِ شیدا هست

سرودِ بر لب ما وصف عشق و ایثار است

صدای چشمه مهتاب سان چه زیبا هست

ز شب گرفته به قاموس دل حذر بنما

که شب همیشه به آثار، دستِ ایذا هست

تو ای غرور بدریای عشق و زیبایی

به شوق عکس رخ تو سمای مینا هست

بهانه های تو احمد زبانِ جان باشد

قرین دل نشود آنکه شرط پروا هست

ص:55

جمالِ دوست

کارم خیال بود و خیالم جمال دوست

جانم فدای دوست دلم در ملال دوست

حسرت بدل رسید بجز در رضای او

غفلت بما نماند مگر وصفِ حال دوست

خلقی غلام درگه پر اقتدار او

شوری بجان نشست چنین در مقال دوست

عمری گذشت و حاصل این عمر در گذر

بار و بری نداشت بجز در سؤال دوست

پیدا نبود گرچه عیان بر جهان گذشت

بر اوج آسمان رهِ در اعتدال دوست

روی نیاز بر در او دائم است و زان

باران رحمت است و زمان در زلال دوست

ما را به جایگاه ابد کی برند تا

فرمان نبرده ایم خود از امتثال دوست

حُسنی نبود جز به نظر لطف و خوی او

مستی نبود جز غمِ دل در کمال دوست

احمد زمانه فاصله در عشق روی اوست

در جلوه دوست بود و بهین هم جمال دوست

ص:56

عذرها را بی محابا

باور از دل می رود آنجا که شور عشق نیست

هر که بیدل رفت وصلش فصل دور عشق نیست

عذرها را بی محابا از دل و جان می کشم

قله ها را شعله هایی جز ز طور عشق نیست

در کران این یمِ بی انتها خونین دلی است

خود بدریا زن که پروا از غرور عشق نیست

سر بسر عالم نمای جلوه دلدار هست

نورها در دیده جز نوری ز نور عشق نیست

عشق ها را رسم شیدایی عاشق بر گرفت

آفتاب دل جدا از شوق هور عشق نیست

صبر ما در کسوت درویشی و ایثارهاست

هر که با ما هست کارش جز سرور عشق نیست

آبرو را در نشانِ آبرو داران نگر

غیر آنان هیچکس را این شعور عشق نیست

دل رهان از برگ و بار کسوت دنیا نما

آخرین منزل نمایی بی حضور عشق نیست

در زلال عشق احمد می برد فرمان ز عشق

شوق جانش بی گمان پایان شور عشق نیست

ص:57

حرفی نیست

گرم به جان تو زنی صد شرار حرفی نیست

گرم زعشق کنی بیقرار حرفی نیست

به چهر زرد و گرفته جواب باید گفت

بدان خزان که برد لاله زار حرفی نیست

ستاره ها به خموشی روند و دل خاموش

عزیز من دگر از نوبهار حرفی نیست

شب از سیاهی و بیداد قصه ها گوید

مرا فسانه این انتظار حرفی نیست

بکاروان عزیزان خسته چون برسم

ز رنج و راه دل پر شرار حرفی نیست

بیا و حالت تسلیم چهر ما بنگر

دل نهاده به الطاف یار حرفی نیست

به زخم تیر بلا خود به خون درافکند

مرا بهانه به هر غمگسار حرفی نیست

ز کوچ مرغ خروشان دشت ناکامی

به بال خسته که ناید به کار حرفی نیست

حریم خویش چو احمد شناسد از دل و جان

بدان نگار کنم جان نثار حرفی نیست

ص:58

فراق روی تو

فراق روی تو دارم بخود مجالم نیست

خیال موی تو دارم دگر خیالم نیست

بشوق خویش نگویم سخن مگر بجمالت

نگه به سوی تو آرم غمی بحالم نیست

بهار می رسد از جلوه های رخسارت

که جان بشادی آن هم که جز وصالم نیست

غرامتی که به خون جگر وفا دادم

بشمس چهر تو دادم که زان زوالم نیست

کمال معرفتی خواهم از دو دیده مست

که بی قرار نشستن دگر محالم نیست

سراب معرفتت آبرو و ایمان است

درین شکوه بجز چشمه زوالم نیست

اگر مجال دهی با تو درد دل دارم

به ذره ذره جانم وزآن مجالم نیست

هزار نکته گرفتم ز خط و خال تو جان

نگه به خال تو دارد دل و ملالم نیست

بدین مقال نشستم که احمدم خواند

سرود و شعر تو خوانم که جز مقالم نیست

ص:59

دل دادم

ای ماه مرا دل بتو دادن هوسی نیست

دل دادم و غیر تو مرا هیچ کسی نیست

آزادم و در گرد جهان عاقبت از خویش

خود سوختم و سوختنم جز قبسی نیست

دلدار بفرما که چه تدبیر زنم من

فریاد که فریاد مرا هم نفسی نیست

تا شمع وجودی پر پروانه بسوزد

ما را به تمنای تو جز ملتمسی نیست

امروز مرا با تو سر گفته دراز است

هرچند چنان فرصت دوشینه بسی نیست

آرام دل از یاد تو خواهیم بگیتی

آرام دلی غیر تو فریاد رسی نیست

دل دادن احمد نه به خوابست و خیال است

دل دادم و دل دادن ما از هوسی نیست

ص:60

غزل آخر

غزل آخرم از دفتر ایام گذشت

مرغ بی بال و پری از گذر دام گذشت

تا کجا باز ز شوق چمنی ناله کنم

سخن پخته چه گویم که دلم خام گذشت

مَه بآفاق نتابد مگر از عشوه گری

جلوه ای تا کند آن مه ز سر بام گذشت

من بفرجام دل خویش بدریا زده ام

تا بدانند مرا کار سرانجام گذشت

آنکه یک عمر به غوغای زمان غره شدی

در ره عشق به تمکین و ادب رام گذشت

پیک یار اَر برسد در قدمش با گل اشک

شکوه ها گویم و دانم به چه پیغام گذشت

شوق احمد به تمنای تو در عشق آمد

گرچه از شهر غریبانه و بد نام گذشت

ص:61

رو بسلامت

رفتی بجفا از برِ ما رو بسلامت

کردی تو فراموش وفا رو بسلامت

خونابه چه ریزیم ترا بدرقه راه

کین راه ترا بوده روا رو بسلامت

دل سوختنی بود که دل باخته ام کرد

ای وای کجایم تو کجا رو بسلامت

گر بار دگر آن مه رخساره نمایی

نقشی زند از دیده بما رو بسلامت

جز کوی وفا ره نسپاریم تو بازآ

آنگه بر یاران صفا رو بسلامت

خاری ز جدایی زندم نیش ملامت

تنهایی و صد گونه بلا رو بسلامت

گفتم نکنم فاش غم و درد جدایی

درد است و زمانیست جدا رو بسلامت

نالیدن و موییدن و خود سوختنی بود

در رفتنت ای ماه لقا رو بسلامت

گویند خطا بود که دل از تو جدا شد

گفتیم خطا نیست خطا رو بسلامت

تا باده به خمخانه اصحاب وفا هست

ما را بوفایی بخدا رو بسلامت

احمد سر آزار مرا یار ندارد

دانیم ولی جلوه نما رو بسلامت

ص:62

گفتم بدل

در منتهای عالم هستی خیال رفت

آنجا که هست رفتن انسان محال رفت

شیدایی از وصال بجانم زبانه زد

فرمان اوست جان چو کند امتثال رفت

بر لب نشست خنده شوق و بدل کشید

خندان دلی که سر زده از ماه و سال رفت

دیدم زلال عشق که شورم بجان نهاد

هنگامه کرد با من و زان شور و حال رفت

آنجا جمال دوست ز عشقم زبانه زد

پیدا چو گشت شعله زمان از مجال رفت

آوای جان بخلوت عالم فروز او

غوغای دل بساحت قربِ جلال رفت

هر جا به بال عشق ملایک عیان شده

با عشق دوست بر همه عالم زلال رفت

گفتم بدل که ما همه فانی و او بقاست

اینجا خیال ماست که بی شرط بال رفت

احمد عیان چو گفت سخن شوق دل چشید

با شور عشق جان همه جا با خیال رفت

ص:63

چهره افروخته

من به امیدم و می جویمت ای نرگس مست

حیف از این دل که بدان نرگس مستانه شکست

غم به غمخواریم آورده در این دیر خراب

تا بگوید که غمم بسته در این دایره هست

من سرگشته از این دور فلک می گریم

تا در این میکده ام او ز جفایی زد و بست

رشته و دام مرا بی تو گرفتار کند

خرم آنروز که این دامگهم خود بگسست

بصدف گوهر گمگشته خود می جویم

درّ یکدانه خدا را ز کفم رفته ز شست

چهره افروخته تا جان به تکاپوی اَمل

بکشاند به ندامت که چرا دل پیوست

احمد از بارگه لطف تو جان تازه کند

به دریغی شده در دامن خوبان زده دست

ص:64

یعنی هیچ

بعدِ ما ثروت و غوغای بدان یعنی هیچ

جاه و مال و همه کل جهان یعنی هیچ

بعدِ ما خانه و گلزار سراسر سبزه

باغ و بستان و تماشای گلان یعنی هیچ

نه خیال است، حقیقت به سراپای وجود

آنچه داریم به سودای، همآن یعنی هیچ

توشه مغفرت اَر هست بکار نیک است

ورنه دینار و درم همچون گمان یعنی هیچ

زندگی با همه شیرینی آن بس عبث است

بعد ما غائله خرد و کلان یعنی هیچ

سخن ماهر و قاهر به زمان ها و زبان

سر پر شور سخنور به بیان یعنی هیچ

مرگ پیغام ده هر سخن و عبرت شد

مرگ حقّ است و دگر زان به فغان یعنی هیچ

باوری هست و بجز باور ما دیگر نیست

بعد از اینها دلِ آسوده و جان یعنی هیچ

راهِ برگشت نداریم دگر صد افسوس

ره دراز است و رسیدن به جنان یعنی هیچ

آنچه اینجا شودت راحت جان ایمان است

گر تو مغرور بخویشی و کسان یعنی هیچ

عدل حقّ است خدایا بِرهان جان و دلم

ورنه احمد به سراپای غمان یعنی هیچ

ص:65

صبح ازل به ابد

کاری بجا نبود که دل مبتلا فتاد

اینهم نهفته بود که او در بلا فتاد

روزی که شور عشق بجان ها شراره زد

حال و هوای ما همه در بی هوا فتاد

لبخند زندگی است که آرایشی زده است

هنگامه اش همه یک جا بجا فتاد

آنجا که دلربای بود دل ربوده است

دردی نهاده است که هم بی دوا فتاد

دیگر خیال خام نمایی نمی دهد

در دل شراره هاست که بارش وفا فتاد

با جلوه های صبح چه مشتاق آمده است

آنجا که این صدای بگوشش ندا فتاد

صبح ازل به ابد رشته ها زده است

عهدش الست چو بود، همایی رها فتاد

هرگز مباد خالی از این عشق آتشین

سودای عاشقی که جدا از جفا فتاد

احمد گزیده شعر ترا می خرد بجان

آنگه که شعر عشق به شور و نوا فتاد

ص:66

پندار ندارد

فرزانه دل ماست که پندار ندارد

جز جلوه گه دوست برخسار ندارد

شوییم دل از خبث و بدی ها و جهالت

هرچند دل پاک خریدار ندارد

ره نیست اگر بود بمقصد تو رسیدی

هشدار دگر این دلِ بیدار ندارد

در خاطره ها چهر نمایان تو دیدم

خود نیز نگر جز خط پرگار ندارد

فتوای جهالت همه دیو است و فریب است

ای وای گنه ضامن انکار ندارد

زخمی بدلم هست که مرهم نپذیرد

آهی بلبم هست که آثار ندارد

برخیز که تا کوی وفا ره بسپاریم

فریاد شتابی دلِ بیمار ندارد

ره توشه بگیریم که این راهِ دراز است

سرتاسرِ آن لحظه دیدار ندارد

احمد به سخن گفتن ما نیست مجالی

حقّ جلوه کند حاجت گفتار ندارد

ص:67

غایت مقصود

حدیث عشق به گوشم فسانه ها دارد

چو اشک دیده ما را بهانه ها دارد

دلم گرفته و زنجیر مهر تو مانده است

که زان امید بجانم ترانه ها دارد

به باغ سبز جوانی شکوفه پژمرده است

در این میانه اگر دل جوانه ها دارد

زجعد موی جبینش دلم گرفتار است

هزار رشته دیگر به شانه ها دارد

مرا به غایت مقصود تا نظر باشد

سحر به چهره جانم نشانه ها دارد

علاج خویش نگیرم بجز زلاله عشق

که بحر مهر ز طوفان کرانه ها دارد

سخن دراز نشد درّ فشانی از سر گیر

درون سینه چو احمد خزانه ها دارد

ص:68

مَهِ عالم فروزم

اگر غم در دلم کاشانه دارد

دلم غمگین سرم دیوانه دارد

ندارم جز نَمی از دیده خونین

که پندارت به جانم خانه دارد

سر شیدا بشیدایی گذارم

چو ما را حالتی مستانه دارد

زخیل آشنایان آشنایی

شب ماتم دلی بیگانه دارد

سرود نوبهارانم بخواند

زشوق دل گل افسانه دارد

به بحر آرزو می جویدم جان

که اشکم در صدف دردانه دارد

شب از شبگیر می گیرد فروغی

شرار دیده فتانه دارد

مَه عالم فروزم نکته دان است

که در مستی بکف پیمانه دارد

مرا از اشک می شوید چو احمد

که در آتش غم پروانه دارد

ص:69

گلِ خودرو

دل به غم خانه جان روز سیاهی دارد

سر سودا زده را ناله و آهی دارد

چو غباری که نشینم بره دور زمان

بامیدم که بر این خاک نگاهی دارد

دل و دیوانگی و شهره به رسوایی ها

اندر این مرحله خود کرده گناهی دارد

بحر طوفان زده را گمشده در گردابم

ای خوش آنکس که به هر موج پناهی دارد

گل خود رویم و بر زردیم ایام کشد

رنگ مهتابی ما را پر کاهی دارد

لب بر دوخته از شکوه غریبانه شود

آنکه از حسرت دل دیده براهی دارد

احمد از میکده چشم تو مستانه رود

که در این بار گنه حال تباهی دارد

ص:70

مرغ خاموش

به عشق خویش می گریم که در غم آشیان دارد

بجان می مویم و هر دم بَر اینم او فغان دارد

چمن خونین شد از رنگین پران نوبت آخر

بسوزانم زبانی را که این ماتم بیان دارد

خروش کوهکن را بیستون افسانه پندارد

به چشم دل گلم پر پر زشیرین ها عیان دارد

لب از گفتن چرا بندم که رازم بر زبان آرد

دلم می گرید و می گویدم دل دلستان دارد

مرا در چشمه خورشید رخساری چه سوزاند

که درد آلوده محنت را سرشکی خون فشان دارد

نهال شوق ما را بی طراوت بر نمی گیرد

دلا بگذار و بگذر کاین نهالم گلستان دارد

نمی پرسد کسی کان مرغ خاموش سخن در دل

بسی ناگفته ها دارد که در معنی نهان دارد

بهار دلکش ایام پر مهر جوانی را

باشک دیده می شوید که چشمی مهربان دارد

قرین در خانه مهرت سخن ها گفته با احمد

گل پرورده ما را فروغی جاودان دارد

ص:71

خراج ملک دلم

لبم ز شکوه دل شوق گفتگو دارد

دلم بموج زمان قصد جستجو دارد

خراج ملک دلم را به پای تو ریزم

بیا و چهره نما جانم آرزو دارد

سروش عالم قدسم بگوش جان چو رسد

سرود شادی ما را به های و هو دارد

چو لاله سرخی و داغم بچهره شرم است

مرا به آیت آن چهره رنگ و بو دارد

شب فراق گر از روز وصل بگریزد

سحر بخاور جانم ز نور او دارد

محال عقل نشد نکته ها که ما گفتیم

جدا ز موی تو این نکته ها چون مو دارد

کجا روم که دگر شور عشق را بینم

که چشم مست تو این می بهر سبو دارد

مرا قرار نمانده ست و بی قراری ها

به هر که بنگرم آخر غمی مگو دارد

بجان احمد اگر شعله در نمی گیرد

باشک آمده در دیده آبرو دارد

ص:72

رهِ بیدار دلان

شوق دل باختگان از سر و جان می گذرد

شمع افروخته از سیر زمان می گذرد

کاروان گر گذرد از رهِ بیداردلان

شعله آتش دل خنده زنان می گذرد

تا گرفتار کمندی نشود مرغ چمن

بال پرواز فرو بسته نهان می گذرد

شرح هر حادثه از دور زمان کی عبث است

تیر جان دوز نه آخر ز کمان می گذرد

ناله خود بارقه زندگی از درد سر است

گه شتابان گهی آرام و عیان می گذرد

هر که آسوده نشیند بِرَهِ ساحل عشق

موج آسیمه سرش ناله کنان می گذرد

باد پاییز به غارت چو برد گل ز چمن

دل قوی دار بفرجام خزان می گذرد

سرو نالید که او را ز جهان دست تهی است

گر بآزردگی از خرد و کلان می گذرد

احمد از خویش برون می کشد این مرتبه را

تا نهان از نظر است جلوه آن می گذرد

ص:73

غمِ پیری

غم پیری به سر افکندگیم غوغا کرد

یار باز آمد و از شوق دلم بینا کرد

دیده دریا شد و صد گوهر یکدانه نهان

زده در دامن و این گونه مرا رسوا کرد

چو نگیریم زمان را بکف بلهوسی

دل شوریده به چندین هنرم زیبا کرد

گر بخوانی سمر از غصه بی بال و پری

گرد افسانه ما چشم جهان گویا کرد

ماتم از دیده برون چون کُنَدَم دیده مست

سر ما در قدم یار و نظر بی ما کرد

ای گل اَر باد بهارم به طراوت بدمد

بوی صد خاطره در خاطر ما پیدا کرد

گر بدان نرگسِ ما غمزه غمازان شد

دل نگهدار که خون ها بدل دانا کرد

در گمان منت آورده سر زلف سیه

که در این رشته بسی جان بفدا مأوا کرد

تا باحمد نکند یک نظر از دیده خواب

نتوان گفت که آتش بدل شیدا کرد

ص:74

من لاله بکف می نگرم

سوختم ز آتش و کس سوختنم را نخرد

دل به سودا چه زنم تا ز تنم جان نرود

لاله رویی تو و من لاله بکف می نگرم

مگر از خار و خس معرکه بر ما نگرد

اختران را به شب انگشت شمارم که ترا

رخ ببینم که مگر دیده بدانم شمرد

گذرم با تو به هر کوی ندارم خبری

آب اگر در همه جا از سرم آخر گذرد

مرغ بی بال و پری در چمنم سوخته جان

آشیان سوخته را سوی گلستان چه پرد

تیر جانسوزم اگر داده ز صیاد نشان

مستم آورده در این میکده تا جان سپرد

آفرین بر گهر اشک نه غلتیده ما

که برخ مانده و از خون جگر خون نخورد

پیش ما داوری از دامن ایام نگر

گرگم از حادثه حادثه داران بدرَد

کی چو احمد کنم این شکوه که از آتش غم

سوختم ز آتش و کس سوختنم را نخرد

ص:75

لب دوختم امروز

امروز خیال آمد و خود حلقه بدر زد

بر راز نهان آمده اسرار دگر زد

ما را سر آن نیست که آسوده بمانیم

شادیم که بر جان ز تکاپوی شرر زد

خاکیم و ز هر باد به پای تو در افتیم

مستیم که زان باده بمستان سر و بر زد

اینک به بهاران گل آغوش گشاییم

کاو بار دیگر جلوه به شب های قمر زد

صیدیم به مهر تو و مهرت همه جا هست

کاین نکته ز آغاز مرا طرفه سمر زد

بر لاله خونین نگران نرگس مست است

کان لاله بداغ دل ایام اثر زد

لب دوختم امروز که فریاد بر آرم

دل سوختم امروز که بی یار خبر زد

تا یار نشیند بت و میخانه فرو ریز

مستی نکند آنکه ز پیمان تو سر زد

در خانقه سوختگان همره احمد

دیدیم دل سوخته بر سبزه مطر زد

ص:76

خیل بی وفا

مگو جانا جهان اصلاً نیرزد

که خیل بی وفا با ما نیرزد

اگر ما را بلب این شکوه باشد

سر مویی عبث دنیا نیرزد

سر انگشت کسانم می شناسد

محبّت در دل پیدا نیرزد

شب آمد گوهر اشکم چو ریزی

بدامن گوهر یکتا نیرزد

بجز عشقی که عشقم آفریده

جنون عشق بی لیلا نیرزد

تنم خونین بچشم انتظارم

بجز رخساره زیبا نیرزد

دمِ آخر دمِ آه و فغان است

به دلداران سر شیدا نیرزد

پرندِ خاطرم نقش تو دارد

که رنگین جامه در پروا نیرزد

لب احمد سخن ناگفته گوید

به نجوا گفتن تنها نیرزد

ص:77

پرورده دامان

پرورده دامان بلا هیچ نترسد

جان باخته از غیر خدا هیچ نترسد

با هیچ کسان هیچ کسی شکوه ندارد

آن کس که نکرده است خطا هیچ نترسد

ما را دل آواره در این دور و زمانه

گر هست ز هر مهر جدا هیچ نترسد

برخیز که آسوده برهوار نشینیم

آن مرد که شد راهنما هیچ نترسد

خندان لبیِ مدعیان دیر نپاید

امروز گر آلوده قبا هیچ نترسد

بازار جهان پر ز متاع زر و زور است

دل زین دو متاع در برِ ما هیچ نترسد

بردار غم از خرد و کلان تا نفسی هست

غمخوار دلم در همه جا هیچ نترسد

پروانگی و سوختن بال و پری بود

دل سوخته از خیل دغا هیچ نترسد

احمد سخنی گفت که دیوانه نگوید

او را سخن اَر نیست روا هیچ نترسد

ص:78

ره دلدار

دلی که در غم ایام خون چکان باشد

به سر گرانی ما نکته ها بدان باشد

در این دیار نگیرم بجز ره دلدار

گرم شرار ز غم دائماً به جان باشد

در این امید چه سوزم بآتش غم او

بسوز خویش چه سازم که غم نهان باشد

بخاک پای تو من رخ چو می نهم هشدار

که در طریق حسودان دو صد زبان باشد

دل از نهایت مقصود ما بشادی جان

بشوق خویش ببیند سحر عیان باشد

زبان خامه چه می گوید از زمان فِراق

که اشک دیده خونبار در بیان باشد

شب از سیاهی دل راز خسته می پوشد

به رهروان جهان مهلتی چنان باشد

به واژه های زمان مهر را نمی جویی

بکوچه های دلم همچنان خزان باشد

ز دیو نفس تو احمد به خانه دلتنگ است

به بند همتش آور که جان ستان باشد

ص:79

دل در خطر آمد

دل در خطر آمد که جدا از تو نباشد

خود سوختنی بود رها از تو نباشد

دستی به تمنای تو بر سوی فلک رفت

جز با تو سر انگشت دعا از تو نباشد

پر ساغرم از باده مهر است که با تو

شیدا شده را مهر چرا از تو نباشد

فریاد که در دایره ها قسمت ما بود

هر نقطه بما جز بوفا از تو نباشد

هر گوشه گزیدیم بیاد تو گزیدیم

جز جلوه تو ماهِ سما از تو نباشد

ما را سخن مهر تو رمزی است لبان را

تا لب نگشاییم ندا از تو نباشد

دلدار که گفته است که بی تاب نبودیم

شوریده دلی کو بصفا از تو نباشد

مستیم ولی باده بی غش ز تو داریم

مستانه دل ماست کجا از تو نباشد

احمد خبر حادثه از غیر تو نگرفت

هیهات که در راهِ فنا از تو نباشد

ص:80

زلال چشمه خورشید

نگاهدارِ دلِ ملتهب خدا باشد

که هر سرور نه از لطف او جدا باشد

به هر سما و زمین قادر یگانه چو اوست

برین نشانه به تقدیرها صفا باشد

بسی نشانه به دل های آرزومند است

که این ترانه به چون های بی چرا باشد

بدین غرور به باغ جهان زمین سبز است

بهین زمان که نهالانِ پارسا باشد

زلال چشمه خورشید بین خروشان است

شبابِ عمر چو پیغام آشنا باشد

به کوهِ عشق سرافراز می رسد سیمرغ

که در خزانه دل نقش دیده ها باشد

ملک به عرش سرود ظفر بلب دارد

زبان شکر ز نعمت به صد نوا باشد

صدای چلچله ها شور و عشق می بارد

نوای مرغ گرفتار بی صدا باشد

شکوه خاطره ها بر نوای احمد هست

ز مهر دوست دو صد نکته بجا باشد

ص:81

پیام دل

زمین از غم بدردم آشنا شد

چو دنیا آشنایی بی وفا شد

ستاره کی درخشد در شب دل

که ما را در نواها بی نوا شد

گر امروزم به بند از حسرت آرد

تن خونین مگر از جان فدا شد

بهارا شادمانم کن که آهم

دم آخر به غمگینی رها شد

مشویم اشک رخسارم که از شوق

بدیدارت گلم بر دیده وا شد

پر پروانه می سوزد که آخر

شرار از شمع جانسوزت بما شد

پیام دل به سوی مهرت آمد

که پیکم همره باد صبا شد

حدیث عشق در دفتر نوشتم

که خونین جامگانم ماجرا شد

نمی بینم نشانی احمد از دل

نمی دانم کجا آمد کجا شد

ص:82

با نام هر شهید

خاری بدل خلید که هرگز بدر نشد

دردی بجان رسید و دوا مختصر نشد

اشکم ز شوق اوست که هنگامه ها کند

هنگامه کرد با من و اشکم مَطَر نشد

هرگز بدان کرانه انسش نمی رسی

ایدل گر انتظار بکارت هنر نشد

ما را شراب عشق بجام وفا بده

تا بنگری که غیر توأم در نظر نشد

آتش بجان نهاد و زِ ما بی خبر گذشت

ما را چو سوخت از دلِ تنگم خبر نشد

دیدی که صید دام بلا بودم از وفا

اینجا و هر کجای وفایم اثر نشد

در باورم شکفته گل از شوق مهر او

مهرش بدل نشست که دل در بدر نشد

ما را زلال قامت آن آبرو رسید

موجی ز اشک آمد و رخساره تر نشد

از کوی دوست دل گذری در نهان نکرد

نادم شدم چنین که چرا در گذر نشد

با نام هر شهید زمان ملتهب شود

غوغای همت است زمین جز شرر نشد

احمد که گفت در غم ما نکته ای نبود

با همرهان عشق کسی همسفر نشد

ص:83

جوانه های جوانی

ز جان خسته دل التهاب می جوشد

به چشم غافل ما موج خواب می جوشد

غم از نهایت عصیان شرار می بارد

خزان آمده در انقلاب می جوشد

گمان خاطر ما از نقاب می سوزد

خطای باصره ها در سراب می جوشد

سرم به آیت مرموز خم نمی گردد

فغان غرقه بآبم حباب می جوشد

مگر به غایت مقصود دل رسد ورنه

شرار مانده بجان با شتاب می جوشد

زلالِ چشمه شوقم بهار می جوید

ندای آمده در اضطراب می جوشد

دلم بحالت درویشی و ملال انگیز

به عشق رفته ز کف پر عذاب می جوشد

جوانه های جوانی به آرزو ماند

که شور و مستی او چون شراب می جوشد

مرا بخلوت بی مدعی کشد احمد

بشور عشق دلم بی حساب می جوشد

ص:84

سروهای سبز

بالِ پروازم براهِ دوست تا بگشوده شد

در دلم شوق وفاها در صفا بگشوده شد

آنکه در غوغای همراهی فروغی تازه زد

باب رحمانی در آن غوغا بما بگشوده شد

با سحر همراز و همره دیده ها را دوختم

دیده در رمزی بدان جانِ رها بگشوده شد

صحبت امروز و فردا نیست این دیرینه است

دردِ دل هایی که از اوج وفا بگشوده شد

با زبانِ شوق ها و عشق ها گویم سخن

تا نگویندم که رسم اختفا بگشوده شد

داوری ها را بداور گفتم ای دل گوش کن

بندهای بسته بر دل ها روا بگشوده شد

ای زبان حقّ گوی و پیدا در بلندای زمان

چون به هرجا حقّ نمایان، رهنما بگشوده شد

سروهای سبز در خاطر شکوفا گشته اند

فصلِ سرسبزی درین سودا بَسا بگشوده شد

دادِ احمد را ز بیداد زمان جانان گرفت

سبزه زار دلگشا از ره گشا بگشوده شد

ص:85

آوای دل انگیز بهاران

دل را بسر انگشت زمان چون هنر آمد

با مرغ هما درگذری بال و پر آمد

آوای دل انگیز بهاران ز دلِ ماست

زان شوق بهر جای، زبان شعله ور آمد

تا ساحل امنی است شتابی نکند دل

آنجا که ضمان هست دل آسوده تر آمد

بیدار دلان را به ترازوی عمل بین

در غفلت ایام زمان مختصر آمد

برخیز که سرمایه به تاراج نگیرند

عمر است و شتابان گذران در گذر آمد

هر گوهر معنی که به امواج نهان است

با دست هنر بر کف جان بی خطر آمد

تا گوشه چشمی نظرش جانب ما هست

آسودگی آنجاست که سویش نظر آمد

دیوانه و تدبیر؟ چه جای سخن اینجاست

در خاطر ما رسم جنون معتبر آمد

شوق دلِ احمد به تمنّا همه جا هست

در سوختنش جلوه نوری اثر آمد

ص:86

شتاب حادثه ها

شتاب حادثه ها یک دو لحظه زود آمد

مرا ز درد زمان آنچه ام فزود آمد

بجز ستاره جانم که اوج می پیمود

بجسم مانده ام آخر زیان چه زود آمد

نگاه ملتهبم در کبود و درد آلود

به چشم بی نظرم تکه های دود آمد

ز حزن خویش به بغض دوباره آسودم

هزار نکته گرفتم که از حسود آمد

سرود بر لب هستی ترانه ابدی است

که بر زبانِ همه شعله سرود آمد

مرا بخلوتِ عالم فروز ره بدهید

چو درد دوریم آسوده در نبود آمد

بسر رسید ز احمد زمان و او بسرود

ترانه ای بسرودی که در خلود آمد

ص:87

خلوتگه معشوق

آنجا که دل آشفته تر آمد ز تو آمد

هر جا که زمان بی خطر آمد ز تو آمد

آنجا که به خلوتگه معشوق رسد دل

شوریده تر و مختصر آمد ز تو آمد

بس خاطر در جان و دل آمد که به تفسیر

جانانه گمانش بسر آمد ز تو آمد

پیکی که نماینده فریاد دل ماست

بر توسن صدها گهر آمد ز تو آمد

من دَر بِدر و خانه بدوشم که به یکروز

در حادثه ها جان بدر آمد ز تو آمد

سودم چو دهد زحمت شب های درازم

هر شمّه ز لطف و ثمر آمد ز تو آمد

سودای تو داریم و دگر هیچ و دگر هیچ

این دل که بشوق دگر آمد ز تو آمد

خمخانه تهی گشت ولی مست براهیم

ما را اگر آمد سحر آمد ز تو آمد

احمد نه به آسودگی از خویش بریده است

صد خار بدل رفت و برآمد ز تو آمد

ص:88

دیشب

دیشب سر گیسوی تو در خاطرم آمد

آن لعل سخنگوی تو در خاطرم آمد

در لرزش باد و گل گلزار جهانم

دل برده ز ما بوی تو در خاطرم آمد

در چشمه مهتاب شب ساکت و خاموش

مَه جلوه گر روی تو در خاطرم آمد

تا صید دل از دامگه حادثه بگذشت

شیرین، ثمر خوی تو در خاطرم آمد

بگذار مرا گوهر اشکی ز تو ریزد

کز سوی شفق سوی تو در خاطرم آمد

رندان و دل اندر شکن زلف تو بستن

در خاک سر کوی تو در خاطرم آمد

احمد سر این رشته دراز است و ز دلدار

آن قامت دلجوی تو در خاطرم آمد

ص:89

چون مَهِ بدر

بچشمم به زلالی ماند

رنگ مویم به ملالی ماند

چون مَهِ بدرِ تمامی برِ ما

ابروان نیز هلالی ماند

عطر آهوی ختن همره توست

جلوه ات در خط و خالی ماند

فرصتی نیست برویت نگرم

دیدنت حقّ محالی ماند

زندگی را ز تو من می دانم

تا دل انگیز خصالی ماند

راهِ این معبد آسوده انس

وصف حالی به مجالی ماند

پنجه شیرِ جهاندیده تویی

خصم ترسان به شکالی ماند

از گلستان نگاهِ تو مرا

شاخه سرو نهالی ماند

از تو احمد چه کند وصف جمال

هرچه گفته است به حالی ماند

ص:90

چو کوهِ بیستون

چون کنم؟ ما را به بخت واژگون آورده اند

همنشین غم چو کوهِ بیستون آورده اند

آنچنان رنجیده خاطر مانده ام در این دیار

تا بروز حشر چشمِ غرق خون آورده اند

ناز شست آن حریف شور و شوقِ پاکباز

هرچه با ما بود دل را زان برون آورده اند

صبح را با پارسایان همرهی ها کرده ایم

خلوت دل را به شوقی آزمون آورده اند

سالکان را رسم و راهِ آبرو بخشیده اند

مخلصان را در بلندای قرون آورده اند

با جهانی عشق سودای کسی پرورده اند

باوری در خاطر آمد آنکه چون آورده اند

دیشب از فریاد دل بی خوابیم حاصل شده است

خواب در چشم است و دلدارم کنون آورده اند

لب به بند اینجا که جای گفتگوی دیگری است

سرفرازی را چو شرطِ این سکون آورده اند

باورِ احمد بدان سوی است و در شور غزل

این شقایق را بداغی لاله گون آورده اند

ص:91

دست های گرم

دست های گرم دیگر نیستند

آنچه می جویی به باور نیستند

لاله ها را سرخی دیرینه نیست

داغ ها دارند و احمر نیستند

چشمه ها هم بی نوا افتاده اند

در زلالِ خود منّور نیستند

عشق هم بی شور و شیدایی شده است

سوختن ها هست و آذر نیستند

خیره چشم است و نگاهی بی فروغ

روشنی ها در برابر نیستند

بی طراوت نوبهاران می رسد

عطر گل دیگر به پیکر نیستند

هرچه می جوییم ناپیدا شود

دیدنی ها چون به منظر نیستند

مهربانی در عمل افسانه است

مهر در دل ها مصوّر نیستند

نوشداروی محبّت ها کم است

بلکه نایابند و جوهر نیستند

دیده ها در رهگذر آشفته است

رهگذاران سوی معبر نیستند

وای احمد در زمستان وجود

دست های گرم دیگر نیستند

ص:92

کام تلخ است

تیر مژگان اگرم سخت کمانی بزند

دل شوریده ما را به گمانی بزند

بدر کوی تو نالان همه از خرد و کلان

آتش عشق تو بر جان جهانی بزند

کام تلخ است مرا زین سخن مدعیان

که بدل سوختگان زخم زبانی بزند

باورم نیست که بار دگرم مویه کنم

مرغ بی بال و پری دل به خزانی بزند

کاروان رفته و خونین افقم مانده بجا

همدمی کو که مرا دیده فغانی بزند

دم آخر بتو من نکته بدل می گویم

که به هر نکته ترا دل دورانی بزند

جان ما سوخته از آتش جور است و جفا

ناله ها گر بزنم ناله به جانی بزند

دست احمد به تمنا شده در دامن تو

من بر اینم که دگر باره سنانی بزند

ص:93

مرغ حقّ می نالد

گفتگو با چشم تو رسوای رسوایم کند

تا بگویم راز دل سرگرم غوغایم کند

در حریم عالم آرای جهان عشق تو

می گشایم بال و پر تا خوب شیدایم کند

تا دل خونین ما را بی محابا می زند

در خمار این عطش افتاده پیدایم کند

مرغ حقّ می نالد و در انزوا می خواندم

در شب تاریک جان غم ناله آوایم کند

با دل تنگم دگر از غصه هایم دم مزن

کاین ندامت چهره غمگین سراپایم کند

بر نمی خیزد دل آرایی دگر در این چمن

تا به بانگ دلکش غم های لیلایم کند

آه ما را احمد اندر اندرون دل بجو

کاین سر شوریده می خواهد که رسوایم کند

ص:94

شور این عشق

قصد جانم کند و کشتنم آسان نکند

بیمم این است که آشفته پریشان نکند

شور این عشق مرا در سر شیدا چو زند

سر شیدا شده را بی سر و سامان نکند

سالکان قصه ز معشوق نهان می گویند

وای زان دیو که پروای سلیمان نکند

اشکم از دیده فرو می رود و ناله دل

که در این سیر مرا همدم جانان نکند

سوختم ز آتش بیداد بدل دادن ما

داد از جان زنم اَر ریشه به حرمان نکند

هم نشین دل ما یاد گل روی تو شد

بی بهاران تو آشوب گلستان نکند

وادی امن گل طاقتم آورده بجان

زان سکندر هوس چشمه حیوان نکند

از سما روی زمینم چه کند مسکن دل

دل خونین که دگر ناله و افغان نکند

فصل گل آمد و گلزار نگارین همه جا

احمد آخر ز چه رو جانب بستان نکند

ص:95

همهمه زندگی

حیف که دل با تو مدارا کند

دیده خونبار تمنا کند

وای که در همهمه زندگی

این سرِ شوریده چه غوغا کند

وای که در آهِ دل آزرده ای

از دل سوزنده تماشا کند

خاطرم از خاطره ها رفته است

وای اگر دل ز تو حاشا کند

بر دلِ ما داغِ دو صد لاله است

وای اگر داغ سرا پا کند

غم خورم اَر بگذری آتش بجان

بین ز دل دل چه تقاضا کند

ماه فلک چرخش ایام ماست

تا بکجا دل ز تو پیدا کند

جام دگر مست و خرابم کند

شور دگر از تو به صهبا کند

دایره تنگ دلم بی گمان

مهر غریبی ز تو امضا کند

خارِ دلم خار بجانم زند

مهر تو را بر دل ما جا کند

تا دلِ احمد به تکاپوی توست

بر دل وامق غمِ عذرا کند

ص:96

سربسته سخن

دیشب سخن از عشق تو بود و دل ما بود

سربسته سخن از غم و آب و گل ما بود

هر گوشه این باغ نشاندار ز عشق است

کی عشق هراسان و محالِ دل ما بود

ما را به پریشانی ایام نهادند

آواره زمان بود و ز شوق دل ما بود

هر ره که بریدیم به فرجام نه پیوست

پایان چو رسیدیم غمی حاصل ما بود

فریاد دگر حادثه ها نکته چنین زد

از بخت بد حادثه جان غافل ما بود

سرمایه بسودای نهادیم ضرر شد

در بحر جهان بی خبری ساحل ما بود

در باورِ ما خاطره ها جلوه چو کردند

در چشمه جوشان زمان غل غل ما بود

احمد چو به پایان برسد دیده عبرت

بیند که دلی بود و چنان کاملِ ما بود

ص:97

نقطه آغاز

هرچه گفتم نقطه آغاز بود

هرچه دیدم در نهایت راز بود

هر که آمد با دل پر درد رفت

اشک ها با ناله ها دمساز بود

زندگی آغاز و پایانی بود

زندگی را چهره غماز بود

در نیاز خویش می گویم سخن

در مقابل شیوه ها پر ناز بود

دست ها در یوزه بر لب آهِ سرد

سینه ها پر سوز در آواز بود

در هوای کوی جانان جان ما

پر گشوده در غمِ پرواز بود

سوختن در غایت مقصود دل

آتش سوزنده راهش باز بود

هر زمان ایام چون سابق گذشت

هیچ ها در هیچ ها پر آز بود

هر چه دیدم احمد اندر این جهان

غیر حقّ خود قصه ای پرواز بود

ص:98

خامه لغزید

آنکه بد عهد بود بی دل و دیوانه بود

آنکه در آتش هجر است چو پروانه بود

خسته جان های جهان مایه عزّ و شرفند

خسته جان بی تو کجا در رهِ جانانه بود

خامه لغزید چو از نام تو آمد سخنی

آشنا نیست بما آنکه چو بیگانه بود

خم به ابرو ز توأم جز غم سنگین نبود

چون در این شهر دل افسرده غریبانه بود

موج صد حادثه ام هست ولی همره تو

زود باشد که بکف یکسره دردانه بود

داستان غم ما خود سخن دیرینی است

چه کنم زلف سیه در شکنِ شانه بود

بر گشا عقده دل کاین دلِ خونینه نشان

روز و شب بی خبر از لطف طبیبانه بود

همرهی کن که مگر رَخْت به میخانه کشم

آنکه مستانه مرا دیده بمیخانه بود

زندگی بارقه را از دل احمد بربود

مرغ بی بال و پری چون ز پی دانه بود

ص:99

نگهم تا به ابد

کنم این شکوه که ما را ز تو بود

بامیدی نه وفا را ز تو بود

گر دل آزرده زکوی تو روم

من چه گویم که جفا را ز تو بود

دیده از خرد و کلان می گرید

دم آخر چو صفا را ز تو بود

آمدی تا به دل آسودگی ام

سرِ انگشت نما را ز تو بود

نازنینا به نیازم همه جا

دل شوریده خطا را ز تو بود

نگهم تا به ابد با تو بود

که مرا جلوه خدا را ز تو بود

سرزمین دگرم جایگه است

لب خاموش و ندا را ز تو بود

آسمان رنگی و هم فیروزه

این دل تنگ جدا را ز تو بود

باورم من به هوا خواهی جان

عشق و این شور و نوا را ز تو بود

احمد این چاره ز دل کی جوید

مگر آندم که لقا را ز تو بود

ص:100

رازِ پنهان

بر دلم خار غمت تا نرود

جانِ ماتم زده حاشا نرود

از سرِ کوی تو با دیده تر

دل خونین شده با ما نرود

تا گل از باد خزان پژمرده

سر شوریده به غوغا نرود

راز پنهان بشب تیره بگو

که در این مرحله پیدا نرود

خاطر از خاطره دور و زمان

به بیان آمده اصلاً نرود

ای دل اَز راحت جان های عبث

به زبان قصه بیجا نرود

به پشیمانیت از کار جهان

شرمت از چهره زیبا نرود

جز بدلدار که جانم غم اوست

دل به دلخواهی تنها نرود

چشم احمد برهی دوخته شد

که دل آزرده به ایما نرود

ص:101

عقده دل

تا نگویم سخنی عقده دل وا نشود

تا نشویم دل خود دل بتو شیدا نشود

کی بریدم ز تو من رشته الفت که ز غم

جای خالی بدلم یکسره پیدا نشود

مهربان با دل ما لطف سخن های تو بود

گرچه این سوخته جان بی تو بمأوا نشود

نقش پیمان من از روز ازل در خون رفت

غرق خون جز دل خونین بسرا پا نشود

صبر ما حاصلی از میوه شیرین چو برد

صابران را نظری جز گل حمرا نشود

خاطر آزرده شد از رندی و پیداست کنون

که شب تار مرا یکشبه فردا نشود

قفس تنگ به زندانی خود کی نگرد

وای بر مرغ دلم گر قفسش وا نشود

دام گر حادثه بر رهگذر عمر نهد

چشم بگشوده در این مهلکه بیجا نشود

احمد آموخته از رمز نگاهت سخنی

کز نگه با سرِ شوریده مدارا نشود

ص:102

فرهاد بی غرور

امشب زلال خاطرم از دیده خون شود

فرهاد بی غرور چو بر بیستون شود

مجنون که درد عشق بجانش رسیده بود

بار دگر به وادی غم در جنون شود

ما را پیام یار به آتش کشیده است

تا دل کجای پر کشد و در درون شود

در خواب ناز نرگس فتّان غنوده است

خواب از دو دیده رفت چو خم واژگون شود

ای جان عبث به خاطره ها دل مبند که دل

آن لحظه خون شود که زبان آزمون شود

دریا که در تلاطم موجش خروش هاست

چون وا رود به ساحلِ غم در سکون شود

ای آشنای دل تو بیا تا که غم رود

دردم چنین بس است که دل بی تو چون شود

بارانِ رحمتش چو به عالم گرفته است

دشت و دمن به خرمی از غم برون شود

احمد نهال خاطره ها بارور شده است

ما را زمان خوش است که جان بی فسون شود

ص:103

باب دیگر

می بچشم ساقیم مستی فزود

باب دیگر بر من از عرفان گشود

عشق را در قالب از جان باختن

رشته مهر است و زانم تار و پود

حلقه حلقه موی دلدارم کمند

ذره ذره دام این گفته و شنود

راز گفتم او نهانی کرد فاش

فاش گفتم نکته ها را او نمود

کاروان بی ساربان عشق رفت

بس خطرناک است همره با رِنود

آتشم بر جان چو زد جان سوختم

شعله از سر می کشد اعلام دود

کام احمد تلخ می دارد که دل

بی رخ دلدار غم ها را فزود

ص:104

ای نهایت مقصود

شکسته خاطر ما ای نهایت مقصود

مرا بخویش تو مگذار جان ما فرسود

نه آرزوی دگر دارم و وصال تو بس

بدین امید بمانم بوعده موعود

حیات خویش نجویم مگر بغایت غم

بدل غمینی ما چهره زمان مشهود

سرم به پیچ و خم این جهان نه خم گردد

به انتظار نشینم که آن جنانم بود

بفضل خویش کریمی بعدل خویش رحیم

به واژ گویی بختم مرا کنی مسعود

لب از سخن چو گشایم بذکر توست لبم

دلم هوای تو دارد که جان رود خشنود

به نغمه خوانی احمد نوای عشق بگویم

که راه قافله عمر ما چنین پیمود

ص:105

ندای بخت

بختم ای یاران ندایی می دهد

گریه بر چشمم صفایی می دهد

چون بهارم خرم و پر گل کند

آنکه پیمان در وفایی می دهد

تا ابد پیمانه در پیمان زنم

شوق ما را آشنایی می دهد

زنده می دارد بخون غلتیده را

جلوه یاران نمایی می دهد

بال پروازم به آتش می کشد

گوهر دل را بقایی می دهد

زرد رویان چمن گم کرده را

همره ماتم سرایی می دهد

برقرارم گر نمی گیرد قرار

بی قراران را نوایی می دهد

دل بسودایم بسی ارزان برد

گر به هر کارم بهایی می دهد

شبنم اشکم چو احمد برفشان

بر شب تارم ضیائی می دهد

ص:106

من آشنا

خورشید می درخشد و شب رو به انزوا آید

بر گوش من ترانه ز مرغان در هوا آید

من آشنا بدر کوی یار می مویم

تا او مگر بسر از کوی لاله ها آید

نام تو بر زبان و به هر سو روانه من

بنگر که از کجا به کجا خیل بینوا آید

صد حیله را بیکی غمزه بشکند

با مستی از نگه چو بدین دیده آشنا آید

خواب وجود چشمه خورشید خسته کرد

وای از خطا اگر از چشم بی وفا آید

نالیدم از نهایت نومیدی زمان

چندین بلا به سراپای ما چرا آید

بیگانه گشت با دل احمد گل بهار

او بر خیال چو از بال این بلا آید

ص:107

به قطره قطره شرم

به قطره قطره شرمی که چهره آراید

بدان امید که رنجم ز روی بزداید

زبان خویش بریدم ز یاوه گویی ها

ندامت است بجانم که دست می خاید

درم نه بند که دل بسته ام به درگاهی

به حقّ آنکه مرا در به لطف بگشاید

خمار عشق ز پیوند رشته ها بگسست

بدین قرار نگیرم که دل نیاساید

بانتظار چنان می کشد مرا هر دم

که در بهانه فغان از دل غمین آید

بکوی میکده با رندی آشنا شده ام

که سر به طاعت او روز و شب مرا باید

ز خود شراره باحمد زند بدین معنی

به جلوه گاه محبّت چو چهره آراید

ص:108

سنگِ صبورم

تا بدین میکده ام دل بجنون باید دید

لشکر غم همه جا خوار و زبون باید دید

صحبت از سنگ صبورم مکن ای دیده ز اشک

که در این بحر مرا غرقه بخون باید دید

بدر آیید در این خانه که خوبان زمان

چو در آیند بداندیش برون باید دید

کسوت خویش به سالوسی این قوم مزن

کار سهل است به تدبیر کنون باید دید

چرخ وارون نه بدین دیده خونبار نشست

بخت وارون شده را زان به نگون باید دید

بس که از تیر نگه سنگ ملامت خوردم

ژاله بر چهره ما آبله گون باید دید

زنده رود است اگر دیده ما از غم دل

اشک از دامن خونین به درون باید دید

شمع در روشنی دیده به خود سوختن است

سرّ این نکته به اعصار و قرون باید دید

احمد این درد نیازرده دل بلهوسان

خار این بادیه در دشت جنون باید دید

ص:109

در شکوهِ ماه رخساران

گل ز پیراهن جوانی را درید

نکته های زندگانی را درید

مرغ شب در ناله های نیمه شب

پرده های راز دانی را درید

در شکوهِ ماه رخسارانِ دل

عقده های همزبانی را درید

پیشتازی در رهِ آسودگی

در غباری بدگمانی را درید

لب گشایی در خیال خامِ دل

حرمت شوق جهانی را درید

در مصاف بی صفای قلب ها

چنگ جوری شادمانی را درید

نعره دور از حریم انس ها

مهر شورانگیز جانی را درید

جای در آسایش خوش داشتم

غم چو آمد آستانی را درید

دل به احمد نکته ها آموخته است

او در این سودا جوانی را درید

ص:110

با دردِ دلم

با درد دلم دردِ دلی گویمت آخر

از اشک بدین حال و هوا شویمت آخر

ای گل به گلستانِ زمان ره که نبردم

با یاد گلی خاک دری بویمت آخر

رفتیم که آشفته ترم چهره نبینی

در خاطره ها کوره رهی پویمت آخر

در بند تو زندانی مهریم دریغا

زین ناله محزون بخدا مویمت آخر

در بادیه ها خار بجانم خلد امّا

اندر رهِ مقصود بجان جویمت آخر

دلداده گیسوی کمندیم و بهر موی

آن رشته گرفتیم که ز آن گویمت آخر

این چشمه بدان جوی به تقدیر روان است

احمد نگران است چو گل رویمت آخر

ص:111

عقل وامانده

صبر در خانه دل نیست دگر

دل بدین کار خجل نیست دگر

کم کمک حوصله ها تنگ شده

دل آسوده که دل نیست دگر

رفتم، از رفتن ما دلشدگان

کس بدین نکته کسل نیست دگر

از کجا تا بکجا خود شکنم

دست آزار مخل نیست دگر

اشک در دیده غم خون شده است

چشم خونبار مذلّ نیست دگر

عقل وامانده، جنون ره سپرد

پای تدبیر به گِل نیست دگر

جانِ احمد بخمار آلوده است

مستی از باده بحل نیست دگر

ص:112

ساکن کوی ندامت

غم به غمخانه جان آمده باز

غم پنهان و نهان آمده باز

ز غروبم ز غروبی دلگیر

گل ماتم به گمان آمده باز

شعر غمگین مرا غم زده ای

که بهارم به خزان آمده باز

شب و مهجوری و بر دیده ما

اشک خونین و روان آمده باز

به پیشمانیم آسوده نشد

دل گنهکار و چنان آمده باز

ساکن کوی ندامت شده ام

که زبانم به بیان آمده باز

از خدا می طلبم عافیتی

چو غمم بر دل و جان آمده باز

شبنم اشکم و بر لاله دل

بر سر آشیب زمان آمده باز

نور خورشید جهانتابم کو

که به احمد ز جهان آمده باز

ص:113

ورای وهم انگیز

سراب بود و بما جلوه های وهم انگیز

خیالِ خام بود هر نمای وهم انگیز

ستایشی نکند دل که این بنا سست است

به پیش عمق نظر بر لقای وهم انگیز

ستاره بار شود آسمان جان هر گه

بحق بسنده کند در سمای وهم انگیز

بر آب، عالم وهم است و بر بنای ضعیف

که قدر و ارج ندارد بهای وهم انگیز

من آن جمال ستایم که هستیم داده است

نه آن جمال سراپا بنای وهم انگیز

دلم بشوق سراید ترانه معنی

بشرط آنکه نهم دل ورای وهم انگیز

سرم به قافله این جهان فرو نرود

که من ز خویش نهادم قبای وهم انگیز

به کهکشان جمالش که موج نور آنجاست

دلم نظر فکند بی هوای وهم انگیز

صدای بالِ ملائک بگوش دل احمد

به سوی خویش کشیدم صدای وهم انگیز

ص:114

رازِ پیدا

بر حریم این حرم ما را تمنا از تو بس

کاردان عشق را این راز پیدا از تو بس

سامری افسونگری موسی به سوی کوه طور

جلوه از یار است و ما را دست بیضا از تو بس

سر بخاک کوی یارم گر شبی فرصت دهد

شکوه ها را با تو گفتن بی محابا از تو بس

بر در میخانه ام رندانه شبگیرم زند

مست آن مستان بیمارش سراپا از تو بس

پرده پندار ما رازی حقیقت می برد

همره شیدا دلان رسوای رسوا از تو بس

از خیالم آتشی در جان فروزان است و دل

در طریق آشنایی دل بسودا از تو بس

قصه پردازان این دریا چو خود افسانه اند

این صدف را گوهر یکتا ز دریا از تو بس

آدم و حوا در این موج گنه خود سوختند

ورنه ما را هر دل از این لا و الّا از تو بس

احمد از خود می گریزد تا بکوی او رسد

اندرین معنی ز ماتم های دنیا از تو بس

ص:115

بهار شور آخرین

ای بهارم خرم و دلشاد باش

کن رها غم را و جان آزاد باش

تا نگیرد بار دیگر موجِ غم

کار سازی کن، مرا فرزاد باش

ای بهار دلکش و شورآفرین

با دل تنگِ زمانم راد باش

تا نگیرد دامنم ویران گری

پیک شادی بخش و جان آباد باش

در قفس مگذار مرغِ آرزو

این چمن را خالی از صیاد باش

تا نماند خار و خس در باغ دل

غرش طوفان و باران، باد باش

تا باحمد رو کند شادی دمی

شاد و خرم بر سر میعاد باش

ص:116

چاره سازم

سبزه می روید بدین کهسار عشق

غنچه می خندد گل گلزار عشق

ابر رحمت می تراود آبرو

گر بگرید دیده خونبار عشق

پرده بردارد گر از رخسار مَه

جلوه ها دارد دل از رخسار عشق

چون طبیبم اوست، درمان می شود

درد بی سامانی بیمار عشق

تا نگیرد شعله بیداد دل

می گشایم دیده بیدار عشق

چاره سازم چاره سازی ها کند

همت والا بود در کار عشق

عشق در کار است و شوق جان ما

می کشد بر دوش خود آزار عشق

عشق می گیرد نشان از نینوا

بر سریر یار در پیکار عشق

جلوه معشوق می خواند مرا

سر بدارم می برد تا دار عشق

این نفس آه است و دیگر هیچ هیچ

در پناهم می کشد غمخوار عشق

جان احمد در طریق راه او

می گشاید بال در ایثار عشق

ص:117

بی برگی ما

در وادی ایام سپاریم رهِ عشق

با پای طلب صحه گذاریم رهِ عشق

پروانه پر سوخته شعله شمسیم

هیهات که دلمرده سپاریم رهِ عشق

بی برگی ما علّت تأخیر شد امّا

اکنون که به جان مشغله باریم رهِ عشق

از لعل سخن گوی دو صد نکته شنیدیم

هر لحظه که بر خویش شماریم رهِ عشق

پروا نکند دل که جنونش مدد آید

مستیم ولی بی تو خماریم رهِ عشق

از صبح ازل قامت خورشید گرفتیم

تا شام ابد بر سر کاریم رهِ عشق

جانانه به سر منزل مقصود رسد دل

چون ناله ای از خویش برآریم رهِ عشق

بشکسته دلانیم و به زنهار درین کار

سودای دگر با تو نداریم رهِ عشق

احمد غزل عشق سراید به زمان ها

هرچند زمین گیر چو خاریم رهِ عشق

ص:118

وعده خلد برین

شاهد عبرت ما جلوه آن ماه جمال

اندرین مرحله آسوده شود دل ز خیال

تا بدان چهره نظر از دل و جان افکندم

شور و حالی دگرم آمده زان چشم غزال

حالیا این من و این عشق و دل آرایی او

که به شیداییم آورده چنین در همه حال

بحر جود و کرمش نیست به نقصان سر مو

هرچه دیدیم کمال است کمال است کمال

وعده خلد برین مؤمن عارف گیرد

کوثر معرفت از اوست بسر حدّ زلال

خاک را عزّت دیرینه بود بر در او

ریشه در خاک نهاده است همه سرو و نهال

هرچه در معرفت ماست سرانگشت بود

که اشارت دهد از بارگه عزّ و جلال

خانه دل گرت از وسوسه ها خالی شد

بی نیازی رسدت بر طمع و حرصِ بمال

روز و ماهت به تکاپوی عبث چون گذرد

حاصلی نیست ترا جز عبثی آخر سال

ص:119

شاهد از خانه خونین زمان آمده است

دل و جان سوخته را نیست هوای پر و بال

سعی اصحاب یمین از ره شوق تو بود

دوری از راه به سختی برد اصحاب شمال

هرکه بگزیده همان رشته محکم که سزاست

خویش بیرون کند از دایره خوف و ظلال

سحر بخت چنین می دمد از سوی فلق

که شب ظلمت ایام رود رو به زوال

من چه گویم که مرا نیست زبانی به بیان

حمد خوبان کنم از گفته و بر لالی لال

ماه و خورشید سر بندگی خویش نهند

شرم خورشید بچهر است و به مه روی هلال

بحر چندین گهرم داد به هر آیت او

موج آورد و بکف داد بسی درّ و لئال

کمترین خاک درت فخر بافلاک زند

قیل و قال است فرو بایدم این قیل ز قال

احمد از بندگیش خاک نشینی بگزید

تا مگر نفس گنهکار رهد زان ز نکال

ص:120

روزی رسد آخر

روزی رسد آخر که شتابی نکند دل

از نیک و بد خویش خطابی نکند دل

روزی رسد آخر که به آسودگی از ماست

از خویش برون گشته عذابی نکند دل

روزی رسد آخر که به تدبیر محبّت

پوشیده رخ از موج نقابی نکند دل

مستانه بیا تا بسپاریم رهِ عشق

امروز دگر ترک شرابی نکند دل

دل را تو بکف گیر که خونین تر از او نیست

تا عهد مرا موج حبابی نکند دل

خورشید چو تابد به من از بارقه مهر

برخیز که زان نقش خرابی نکند دل

فریاد من از داد زمانست وگرنه

ما را دگر این دیده بخوابی نکند دل

بنشین که گلستان جهان بی گل رویت

بویی نگرفتست و گلابی نکند دل

احمد به تمنای نگاهی رهِ دل گیر

تا آتش جان را چو شهابی نکند دل

ص:121

من می نگرم

من می نگرم بسویت از دل

شاید برسم بکویت از دل

دل بی تو به غم گرفته الفت

در خنده لب برویت از دل

بگریخته چشم من بسویت

فریاد زنم بسویت از دل

تا رنگ شفق بدیده آمد

شد روز و شبم چو مویت از دل

صد خوشه درد می تراود

مستم ز می سبویت از دل

گر بار دگر بهارم آید

احمد ره تو بپوید از دل

ص:122

روزِ تقدیر

نخل ها سوخته آمد به نوای غمِ دل

همدمی کرده درین ماتم ما همدم دل

گفتگویی است که هر ساله به گفتار آید

تا بگوید همه جا خاطره ماتم دل

صورت حال چنین است به بیدار دلان

که رها از تو گرفتار شود در خمِ دل

چشم خورشید جمال تو به تصویر کشید

تا نمایان کند آسوده ره محکم دل

با خدا عهد چو بستی به لقایش رفتی

شهد شیرین شهادت به تو شد اکرم دل

عالم عشق عجب شور و نوایی دارد

که سراسیمه بدان سوی کشد محرم دل

دانش آموخته از کسوت گویای بسیج

عالم آرای شد از جلوه گهِ عالم دل

روز تقدیر نه تدبیر بدست من و توست

رسم قرآنی عشق است نه بیش و کم دل

سروها خم شده احمد به تکاپوی زمان

این سرودی است که فریاد شود در غم دل

ص:123

فصلِ جدایی ها

منم آن عاشق سودایی دل

منم آن ناله شیدایی دل

چه کنم فصل جدایی ها را

سوی این ماتم پیدایی دل

خطِّ این فاصله را طی بنما

تا بگویم غم تنهایی دل

من درین شعله سوزانم و جان

می کشد خود به همآوایی دل

تا گرفتار بدین بند منم

می نهم درد به هم پایی دل

غمم از خاطره ها چون بگذشت

کی نهان شد غم همتایی دل

آخرین نقطه پایان دل است

عاشقی و غمِ فردایی دل

شمع دل سوخته ای در سحرم

که دهم جان به تن آسایی دل

شعر احمد که نشان دل ماست

شده تأیید به امضایی دل

ص:124

امتحان روزهای آخر

چرخ گر دامانِ عزّت را گرفت از ما قبول

بی وفایی کرد و یغما برد با سودا قبول

جز به تأییدش نمی آید قضا در هر کجا

باوری از جان ما باشد بدین غوغا قبول

عارفان را دل هوای کوی دلدار است و بس

این سرِ شوریده تا در عشق گیرد جا قبول

مهر دارد مهربانی های عالم هم از اوست

آنکه ما را سوزد از الای باورها قبول

یک جهان عشق است و ما سرگشته در غوغای او

عشق او را نکته می گیریم سر تا پا قبول

مرد باش ایدل که در کوی شکیبایی روی

راه های صعب را با این سر شیدا قبول

ره به وادی های غیرت می زند مرد خدا

گر خدا خواهد نماید هرگذاری را قبول

بگذر از کِبر و جهان را سر بسر آیینه دان

انعکاس حُسن خواهی شو حَسن بازآ قبول

فکر احمد امتحانِ روزهای آخر است

تا چه پیش آید که دلدارش کند امضا قبول

ص:125

در وداع دل

در وداع دل را هراسان دیده ام

چشم گریان را ز جانان دیده ام

همرهان عهد دیرین یاد باد

از دل بشکسته پیمان دیده ام

خواب را در دیده مشتاقم کنون

آشنایی را ز مستان دیده ام

کی گنه ما را بسویی درکشد

کز گنه دل را پشیمان دیده ام

ماه را در بیشه حرمان چه کار

ناامیدی ها فراوان دیده ام

سخت می گیرد جهانم روز و شب

گرچه سختی را ز آسان دیده ام

تا اشارت ها ز جانان در رسد

اندرین زندان رها جان دیده ام

سرو را قامت دو تا رخساره زرد

اشک غم بر چهر غلطان دیده ام

با لب خندان به سودای عبث

دیده گریان دل پریشان دیده ام

ساغری دیگر ز می ما را بده

در خماری دل هراسان دیده ام

همره احمد نوای غم بزن

گز بهاران من ز مَستان دیده ام

ص:126

خاک بودم

خاک بودم ز تو این جلوه بعالم زده ام

قامت سرو چنین بر قد آدم زده ام

جلوه پرتو تو تیرگی از جان بزدود

آدمی را بسخن شیوه مکرم زده ام

کوه و دشت و دمن و باغ بهر جا و زمان

از تو در کسوت سرسبزی و خرم زده ام

سنگ از شاخه مهر آب زلالم چو دهد

لطف تو در دل این سنگ مسلّم زده ام

نرگس اَر یک شبه خندید و طراوت بگرفت

مهربانی ز تو آموخته اَرحم زده ام

عقل بر چید بساط خود و بگرفت قرار

تا سر رشته بدان عرش معظم زده ام

چون گرفتیم زمان را به تکاپوی چنین

هرچه داریم ز لطف تو مقدم زده ام

ناله مرغ چمن سابقه مهر زند

او بسویی رود از عشق و به اعظم زده ام

برگشاییم اگر ذره ای از نعمت او

هرچه دیدیم یکی جلوه بعالم زده ام

ص:127

بشکیبم

بیهوده گمانی است که دل را بفریبیم

ما را دلِ خونبار چو باشد بشکیبیم

زندانی دردیم و بدردیم گرفتار

از دوست جداییم و در این شهر غریبیم

صد حیله نهان دارد و ما را غم آن نیست

در بند فریبیم و زبان بسته ریبیم

هر حادثه را نقطه آغاز بلاییم

در آفت ایام نگون گشته نشیبیم

گفتیم مگر پند پذیرد دل غمگین

در داد سخن بر دل خود مردِ خطیبیم

ما در کف این توسن اسرار اسیریم

اندر شب تاریم جدا مانده رکیبیم

احمد چو لب دوخته از موج ملامت

در باغ جهان از همه سو خار نصیبیم

ص:128

چون گواهی دهد

چون گواهی دهد این دل به نگاهی شادم

باورم هست که از شوق تو من آزادم

چه تفاوت کندم همرهی خرد و کلان

چون در آن کوی سرِ بندگیت بنهادم

رو سیاهی کشم از موج گنه در همه جا

ای تو فریاد رسم، ناله ام و فریادم

من به آزردگی خویش دل آزرده ترم

سیل غم می برد از ریشه و از بنیادم

همه گویند محبّت همه گویند وفا

من که جان را به تمنّای وفایت دادم

وای از آن مهلکه کامروز بکامم برده است

وای از آن غلغله کآغوش چنین بگشادم

رنج این راه درازم به فغان آورده است

غیر او کس نتواند که کند امدادم

موج طوفان بلایم بسراپای گرفت

چه کنم ای دل شوریده که من بر بادم

سوی احمد نظری کن که فغان بی تو زند

ز نگاهی ز وفایی که بدان دلشادم

ص:129

تن و جان باخته

ای دلم با همه رندی به عذاب تو شدم

عاقلی بودم و مست از می ناب تو شدم

من که از مدرسه عشق جهانی گذرم

اندرین خانه گرفتار کتاب تو شدم

فارغ از مشغله این سر شیدا شده ام

آفرینم تو شدی تا که بخواب تو شدم

خاک این تربتم آورده بشور دگری

به نواخوانی تو چنگ و رباب تو شدم

ای دل از طاقت ما مستی آن دیده ببین

که به یک جرعه از او مست شراب تو شدم

لب ما بر لب جانان نرسد تا عبثم

همدم این دل شیدا چو خراب تو شدم

تن و جان باخته را بی دل و دلدار مکن

که بهر خانه بسی موج شتاب تو شدم

ای دلم خانه بدوشم به تمنای کسی

من بدین بادیه حیران بسراب تو شدم

احمد از این دل دیوانه بدلدار رسد

گرم از تلخی ایام به باب تو شدم

ص:130

در آن غوغا

چه دریایی به شور و شوق دیدم

در آن غوغا به هر معنا رسیدم

نهال آرزوها رویشی زد

که از سبز آفرینی رو سفیدم

در اینجا لاله های داغداری است

ز هر داغی هزاران نکته چیدم

زمین می رفت در غوغای مردم

زمان می گشت در اوج امیدم

ز فریاد بلند موج غوغا

غرورانگیز دنیایی گزیدم

چه دیدم من که در شوق نگاهم

بآغوش جوانی ها خزیدم

چه دنیایی که فریاد زمان بود

چه غوغایی چو یاران شهیدم

به هر جایی خروشان موج دل ها

ز انسان های والای حمیدم

بدین فریاد احمد گوش ما بود

چه دریایی بشور و شوق دیدم

ص:131

خزانا مهلتی

بشوق دل چو پیمانش گزیدم

بدرد خویش درمانش گزیدم

من آن خوننامه دیرینه دارم

که با جانم ز جانانش گزیدم

چو شور عشق در جانم در افتاد

به هر جایی چو سامانش گزیدم

دلا فریاد کن فریاد فریاد

بفریادم که من زانش گزیدم

درین وادی قدم خونینه ام شد

نه پنداری که آسانش گزیدم

خزانا مهلتی بر زرد رویی

که من گل های بستانش گزیدم

کلامِ آشنایم آشنا کرد

سرودی من چو از جانش گزیدم

مرا گویی کجایم مهر دارد

به دریاهای امکانش گزیدم

به احمد تا مجال از مهر داده است

بشور و شوق قرآنش گزیدم

ص:132

پیمانِ الست

من ز جانان خبر از جان دارم

به الست است که پیمان دارم

اندرین خانه بسی مهر بوَد

که ز یاران طلبِ آن دارم

قطره کوچکم از بحر وجود

بدلِ روشنم ایمان دارم

سرِ ما در قدم یار چو شد

خاک در چشمه حیوان دارم

بلبم شد الف قامت او

سرّ این نکته پنهان دارم

همه جا دیده نهان می دارم

که رخ یار به چشمان دارم

پیکر لاله وشِ دلشدگان

چو گلِ باغ و گلستان دارم

زخم جان مرحم دل می طلبد

دلِ غمدیده فراوان دارم

غم احمد به هراسان جانم

سر شوریده هراسان دارم

ص:133

به هر که رو کنم

به هر که رو کنم از دیده یاد او دارم

غزل سرایم و از عشق گفتگو دارم

عنان باد مگیرید که از شمیم چمن

مشام جان بنوازد که جان ببو دارم

مرا به چشمه خورشید تا نظر باشد

به عمق دیده بلب، شور و های و هو دارم

به جان خمار تو هرگز نمی کشم بر دوش

که از کریم بسی باده در سبو دارم

در آن دیار اگر نام ما برسوایی است

یکوی یار و بدان درگه آبرو دارمύ

سرم به عرش رسد از روایت مهرش

که این حدیث به شب ناله شستشو دارم

بهار می رسد و دل بدین صبوری ها

بفکر باده برآیید آرزو دارم

مرا به خرقه و سجاده احتیاجی نیست

که تا سحر بدمد گوش دل بدو دارم

براه دوست چو احمد بسر قدم بگذار

که من ترانه بدین نکته مو بمو دارم

ص:134

گفتگو گر نکنم

ای که با عشق تو از کل جهان در گذرم

چشم دارم که دمی یک نظر آیی بسرم

گفتگو گر نکنم با تو به شب های دراز

چه کنم با که بگویم شب خونین سحرم

گر جهان دشمن جانم شودم با تو چه باک

که برخساره تو دیده حسرت نگرم

ای بهار دل ما خرمی صد گل ما

غمزه چشم تو هر لحظه بود در نظرم

تا نگه بر من و دل در نظر لطف تو شد

طعنه خیل رقیبان نکند خون جگرم

عارف و عامی و رندان سحر خیز، چنین

در سر کوی تو گمگشته و من بی خبرم

نکته پردازی ما بی تو حرام است حرام

چه کنم تا نکند قصه ز چندین سمرم

شاهدان را به شهیدان رهت جلوه کند

پر خونین بچمن، شاهد خونینه پرم

دیده احمد و این اشک چو باران ز گنه

چون ترا می طلبد در گنهی در گذرم

ص:135

دستِ ما کوته

تا ترا جلوه به آفاق جهان می نگرم

سر خود گیرم و همره به زمان می نگرم

باز در حیله رندانه درافتاده دلم

هرچه در دیده نماید به گمان می نگرم

دست ما کوته و این دایره اندر دوران

آتش حسرتم از خرد و کلان می نگرم

چشم دارم که نهانخانه دل بگشایم

وندرین کار بسی راز نهان می نگرم

پیر سجاده بدوشم نظری گر بکند

پای در ره کشم و پای کشان می نگرم

بیت چندین غزلم آمده در ورد زبان

آهم از سینه برون است و خزان می نگرم

هدهدِ خوش خبر از شهر سبا کی برسد

که از او شاهد آسوده روان می نگرم

قصه پردازم و از عشق تو من قصه کنم

چشم بگشایم و جانانه به جان می نگرم

نرگس مست تو گر جانب احمد نگرد

مستِ مستم کند و دل به همان می نگرم

ص:136

تا غریبانه

من جهان را ز تو ای جان جهان می نگرم

بر تو از دیده دل ای همه جان می نگرم

چمن خرم دل از تو به سر سبزی هاست

که من این لاله و گل را ز همان می نگرم

دیده روشنگر آن جلوه گه روشن تو

گر بدین دیده به پهنای جهان می نگرم

سر ما در قدم و خاک در کوی تو شد

که بهر تیر نِگه خود به نشان می نگرم

باورم نیست که در میکده خاطره ها

سر شوریده بفتراک زمان می نگرم

تا غریبانه در این مهلکه خونین جگرم

با دل سوخته بر کوْن و مکان می نگرم

عطش از جان نرود جز به تمنای لبی

که بدان تشنه لب از خرد و کلان می نگرم

گل ناچیده این باغ بسی تازه تر است

تا بآفاق جهان گل به خزان می نگرم

شوق احمد همه جا جلوه ز دلدار کند

اندر آن لحظه که بر پیر و جوان می نگرم

ص:137

از خدا می طلبم

من زمان را ز تو همره به نوا می گیرم

این دل از غمکده کرب و بلا می گیرم

سر بخاک غمت ای آمده خونین سر و بر

شاهدان را ز شهیدان نه جدا می گیرم

نرگس چشم تو گر بار دگر جلوه کند

درد جان سوخته را از تو دوا می گیرم

ره این بادیه را رمز مناجات زنم

که من آن سوخته خود را زنوا می گیرم

لاله را با گل رویت به رقابت بنشان

تا نشان گل پرپر ز صبا می گیرم

مدعی گفته که با ما منشیند غم دل

از خدا می طلبم هم به دعا می گیرم

خون به نوک مژه خشکیده ز بی طاقتیم

سرم از کف چو رود بی تو عزا می گیرم

در وداعی که مرا بوسه گه روی تو شد

دست حسرت به لب آب بقا می گیرم

گل پژمرده ز احمد چه کند چهره نهان

که در این مرحله بازش ز خدا می گیرم

ص:138

بیا و بر سرِ ما

بجام باده توحید مستی آغازم

سخن دراز مکن با دلم هم آوازم

غزل دگر نسرایم مگر به غمزه دوست

که جان رها نشود تا بسوز او سازم

کلام آتشم از دل برون چنین آید

چو درد عشق بسوزد به آتشش بازم

مرا به خلوت رندانه ره بده آنگه

به بال عاطفه ها رخصتی به پروازم

نگفته ایم سخن جز به طاق ابرویی

که در شرار کشد لحظه های این رازم

بیا و بر سر ما سایه هما گستر

بیا که تا غزل مهر تو به پردازم

نگاه ملتهب احمد است و می جوید

کلام دلکش دیرین که مهر بنوازم

ص:139

شعر آفرین

ز شعله های بجان، از تو زار می سوزم

به شوق رفته ز دل، در شرار می سوزم

غرور معرفت ما شتاب می گیرد

بسر بلندی خود بی قرار می سوزم

مرا بقامت سر سبز سروها مانی

گرم چو شاخه بی برگ و بار می سوزم

بلای آمده در جان به نکته دانی رفت

ترا خبر کنم از انتظار می سوزم

ستاره های درخشان آسمان رنگم

به نقش خویش، گهی در مدار می سوزم

کجا برم ز گلستان طراوت از معنی

که در کویر جهان خود چو خار می سوزم

بشرط مستی ما باده در کفم بنهاد

کنون بشرم ز رخ ژاله وار می سوزم

غزل بقامت تو شعر آفرین را گفت

نهان ز دوست چرا خوار و زار می سوزم؟

ز چشم خویش باحمد مجال و رخصت ده

کنون ز موج ملامت چو نار می سوزم

ص:140

دل گفت

دل گفت خریدار گل روی تو باشم

دلبسته آن رشته گیسوی تو باشم

دل گفت به هر ناله و در زمزمه عشق

جانسوزترین ناله در کوی تو باشم

پروانه پر سوخته بودیم و ز آتش

ما را حذری نیست چو بر سوی تو باشم

از وادی غمبار دل ما گذران است

هرجا سخنی هست سخنگوی تو باشم

بیداردلان را غم بیدار دلی هست

با بخت سیه طالب آن موی تو باشم

صد خاطره از کوی تو داریم و به هر جای

از شوق سراسیمه آن خوی تو باشم

دل گفت بیا تا ببری غم ز دل ما

احمد ز نگاهی که سر و روی تو باشم

ص:141

قصه گم شده ای

راز ناگفته دل گر بکرانی بکشم

فاش گویم همه جا سرّ نهانی بکشم

دیشب آرام ترین موج شدم سوی تو من

تا بپایت سر شوریده زمانی بکشم

دیشب از خویش برون رفتم و در پیش گهت

گفتم آسوده کلامی بزبانی بکشم

وندرین حال و هوا در سخن دردکشان

قصه گم شده ای را بگمانی بکشم

بید مجنون نه سرافکنده به بستان بدمد

سایه بر چهره خوبان جهانی بکشم

زندگی حاصل بی مایه چندین ضرر است

من بسودای تو خود سود و زیانی بکشم

خواب دیدم که گلستان کمال تو رسد

رفته تعبیر که در شوق تو جانی بکشم

تا گل از روی تو مست است بگل می نگرم

تا جهان هست جهان را سرِ آنی بکشم

گو باحمد نظر مرحمتت هست بگو

ورنه از تیر جفایی تو کمانی بکشم

ص:142

صدای پای دل

صدای پای دل آید بگوشم

بدین سان لحظه ها را در خروشم

صدای پای دل اندر سکوتی

زمان شیرین تر آید همچو نوشم

ره آوردی از آن دنیای مجهول

بچشم دل شود در جنب و جوشم

دلآرامی به آغوش زمانه

سخن سنجی زبان دانی خموشم

شهاب روشنی در آسمان ها

قرارم روزها، راحت به دوشم

مَهی اندر محاق شادکامی

گلی آسوده جان بر بوده هوشم

نمی دانم ز احمد باورم هست

صدای پای دل آید بگوشم

ص:143

همدمی با تو

در سکوت آمده دل خواب گران را چه کنم

کس بدادم نرسد دردِ بجان را چه کنم

روز دیگر غمِ دیگر شده مهمان دلم

میزبان گر منم امشب غمِ خوان را چه کنم

همدمی با تو مرا روز ازل قسمت بود

چون تویی دردکشان دردکشان را چه کنم

خانقاه دل ما مهر تو را می طلبد

مهربانا تو بگو جورِ خزان را چه کنم

شوق عشق است و مرا بر سر و جان جلوه گر است

بسته تدبیر چو شد شرح و بیان را چه کنم

چون گشودیم دهان خار و خس آمده رفت

هان بفرما که دلِ سوختگان را چه کنم

مدتی می گذرد تا که دل آرام شود

چون بهار آمده پرواز کنان را چه کنم

نزدِ ما هر دو جهان بی نگهِ یار غم است

چو نگه یار کند هر دو جهان را چه کنم

پیش احمد سخن دوست بجان می شنوم

ورنه غوغا همه جا هست بیان را چه کنم

ص:144

گل خوشبوی آشیانه

گفتم این عشق را بهانه کنم

غم دیرین دل نشانه کنم

اندر این های و هوی با دل خود

رازها از دلِ زمانه کنم

خاک کویش ز چشم گریانم

گلِ خوشبوی آشیانه کنم

زندگی را ز موج ناکامی

ناله بر گیرم و ترانه کنم

گفتم آخر زمین خونین را

نقش ها از خمِ فسانه کنم

خواب دیدم مبارک است رواست

شمع روشنگر شبانه کنم

من خروش بهار را هر دم

بر گلستانِ دل جوانه کنم

رندی آموختن چه سهل آمد

سهل تر کان دل بهانه کنم

تا غرور از تو می کشم بر دل

احمد آسوده دل به لانه کنم

ص:145

دست حساب

من از نهایت غمِ دل کباب می بینم

زمین ز اشک چو دریای آب می بینم

بهر نشانه نه بینم زمانه را؟ هرگز

که صد نشانه بدست حساب می بینم

غمی بغایت سنگینی از دلِ خونین

بدین قرار زمان در نقاب می بینم

سراب عشق بهر جوششی جهان گیرد

که زان زلال جهان چون حباب می بینم

بروزگار حسابِ من و تو خود حرفی است

چو این حساب بعالم چو خواب می بینم

شنیدنی است تو را این حکایت از معنی

اگرچه من غم دل در حجاب می بینم

به اربعین شهیدانِ کربلا سوگند

که دل به سینه ز جان در شتاب می بینم

جدا ز ما نشد آن آیت جهان افروز

ترانه ها بلب از التهاب می بینم

بشوق آمده احمد زبانِ دل بگشود

که درس عشق سوای کتاب می بینم

ص:146

این پرده تو بردار

این پرده تو بردار که رخسار تو بینم

زین دیده خونبار خریدار تو بینم

ما را غم اینست که آسوده نمانیم

با مستی دیرینه چو آزار تو بینم

خود سوختم از خویش که بیگانه نمانم

تا شعله به جان آمد و زان نار تو بینم

بر خویش نبدیم بجز زلف دو تا را

ما بسته عشقیم گرفتار تو بینم

تا ناله جانسوز ز جان ها اثر آرد

بر خویش دل سوخته آثار تو بینم

مستیم و خرابیم که از نرگس مستت

آن میکده عشق به بیمار تو بینم

شاداب تر از نو گل سرسبز بهاری

بس زمزمه مهر به گلزار تو بینم

مردیم که تا خویش جدا از تو نگیرم

رفتیم که یک دم غم غمخوار تو بینم

احمد چو پیامی ز تو بر سوی من آرد

شیرین سخنا لذّت گفتار تو بینم

ص:147

خارِ ره این بادیه

هرگز بجز از چهره جانانه نبینم

بشکسته دلا قامت فرزانه نبینم

در خانه بجز سوخته جانی نشناسم

چندین هنرم هست که بیگانه نبینم

خارِ رهِ این بادیه تا کعبه مقصود

این دیده خونبار غریبانه نبینم

می گریم و چون شمع در این مشعله بازی

جز بال و پر سوخته پروانه نبینم

لب را چه گشایم به سخندانی یاران

کاندر صدف گمشده دردانه نبینم

امشب ز بد حادثه در عین ندامت

پیمان نه شکستیم که پیمانه نبینم

بتخانه خرابم شد و من طالب دیدار

در دیده مگر حسرت این خانه نبینم

لب می گزد احمد ز پشیمانی و از جان

خونینه پرم بر سر کاشانه نبینم

ص:148

نیِ غم

به نیِ غم همه جا ناله کنم

ز تو از جور جفا ناله کنم

بر گل قامت خونین کفنان

بدر و بام و هوا ناله کنم

نشناسم ره دیگر ز وفا

چشم گریان ز وفا ناله کنم

مرغ خونین پر باغ و چمنم

که بدین دام بلا ناله کنم

هر دم از رهگذر حادثه ها

سر انگشت نما ناله کنم

سر بآغوش خزانم چو شود

تن لرزان همه جا ناله کنم

گر غریبانه ز کوی تو روم

همدم باد صبا ناله کنم

درد آوارگی از در بدری

کس نداند که چرا ناله کنم

دل احمد بخطا گر برود

لب خاموش ترا ناله کنم

ص:149

اسرار الهی

دردا که بهاران رسد و من بخزانم

تا باز کجا کی رود این درد ز جانم

روزی دگر آمد که بسودای تو دل را

از خویش جدا سازم و بر دوست رسانم

دستی که بدامان سحر مهر تو بگزید

پیمانه زن دوست شد از کار جهانم

این شعشعه از پرتو اسرار الهی است

تا نور بدل های وفا پیشه کشانم

در همدلی ما سخن از مهر تو چون رفت

دیدیم بسی جلوه پیدا ز نهانم

کی فهم کند شوق که بیمار دل اوست

من با تو در این مرحله هشدار بیانم

تا خار و خسِ مشغله عمر بما هست

چونان گلِ نورسته به تهدید خزانم

این دل بزبان مرز جدایی نشناسد

هر جا شرری هست من آنجا به میانم

احمد ورق دفترت ایام چنین است

هر سو نگرم نکته زنی خاص زمانم

ص:150

بباغ روشنایی ها

به اَبرو می کشَد دل، دلستانم

که بگشاید بمعنی ها زبانم

گَرم امشب گشاید عقده دل

ز سوز جان بر آرد او فغانم

غمم کوه و دلم فرهادِ تنها

بشرینم گدازد در گمانم

بباغ روشنایی های مهرت

گل صبر غرور گلستانم

نَم اشکی در این ماتم سرایم

چو گریان دیدگان عاشقانم

بهارا مهلتِ دیگر به ما ده

زمستان است و من افسرده جانم

گل احمد شکوفا از تو گردد

گرم در باور آرد باغبانم

ص:151

این نامه و غم نامه

طوفان که از آن موج نگاه است بجانم

غیر از رخش از جلوه نیاید به گمانم

دلدار که در وصف نگنجد ز چه آخر

هر کس سخنی گوید و من بسته زبانم

چون داغ به اعماق دل پر شرر ماست

پیدای جهان است و جهان نیز بدانم

شور است که شور افکَنَدم بر دل و بر جان

تا نقش رخ اوست به پهنای جهانم

زان نی به نوا آوردم تا مگر از دل

اندر سخن عشق در آید به بیانم

ما را سر آن نیست که در عقل بمانیم

در کسوت دیوانه به آفاق دوانم

این نامه و غم نامه به جانانه فرستم

تا بنگرد از نامه ما اشک روانم

گفتند حریفان سخن از عشق نگویم

بیهوده سخن هاست عیان از همگانم

احمد چه کند چون نسراید همه ایام

شیرین غزل عشق که آکنده بجانم

ص:152

راز هرگز نگفته

غنچه نا شکفته را مانم

راز هرگز نگفته را مانم

بر نمی گیردم کسی از جا

ریگ در خاک خفته را مانم

عقده در عقده ها گره زده ام

عشق در دل نهفته را مانم

دست دستم زده بچوب جفا

گل از باغ رفته را مانم

باورم در خیال می جوشد

گوهر نیم سفته را مانم

دل به چندین هنر به تدبیرم

آسمان گرفته را مانم

در زمستان سرد دوری ها

غنچه ناشکفته را مانم

دل احمد سراب را ماند

بافق رنگ تفته را مانم

ص:153

دست در دست صبا

دست در دست صبا موی ترا شانه زنم

وندرین کار ره عاقل و دیوانه زنم

تا کجا باز ببینم رخ زیبای ترا

کوی در کوی روم بر در میخانه زنم

باده در بتکده هرگز به خیالم نرسد

ساده اندیشیم آورده که پیمانه زنم

خواستم خود شکنم تا دگرم ره بدهد

دیده بر بستم و دیوانه به ویرانه زنم

موجم از چاره جدا می برد امروز که من

خویش در بحر جهان بی غم دردانه زنم

ز ازل تا بابد دل به تمنای تو شد

تا نگویند که سر بر در بیگانه زنم

تا ز ابروی اشارت به بشارت برسم

من به تدبیر دل این شیوه رندانه زنم

قصه عشق بافسانه نگنجد همه جا

تا نگرید دل ما قصه بافسانه زنم

اندرین شهر غریبم، به احمد تو بگو

آشنا را ز غمی ناله غریبانه زنم

ص:154

روزه دارِ عشق

غم به غمخواران سپارم؟ تا دمی بی غم شوم

هان چو غمخواری ندارم بر چه کس محرم شوم

گفتم این دل را ز دام زندگی سازم رها

با دل آزاد بینان مونس و همدم شوم

اشک ها اندر گریبان ریزم و در سوختن

همچو شمع بامدادی لحظه لحظه کم شوم

شرم از رخساره از بیداد بنشیند بما

حسرتی مانده ست و زان از دیدگان پر نَم شوم

شاهدان را لاله گون این کسوت از جانانه شد

جان فدای لعل جانان گر شود اکرم شوم

مدتی بگذشت و ما را در نظر نارد کسی

چهر خندانم که از ناراستی در هم شوم

بار صد محنت کشم اندر وفای آشنا

تا بدین ره در بلا از کوچه پر خم شوم

روزه دار عشق را لب تشنه دیدم روز و شب

من در این سودا کجا در خویشتن آدم شوم

ذکر احمد در دعای هر سحر نام تو شد

تا مگر از جان رها زین خانه ماتم شوم

ص:155

ای شب

ای شب، آهنگ درآ می شنوم

کاروان رفته خطا می شنوم

ای شب، آهنگ غم دور ترا

بدل از شور و نوا می شنوم

به پشیمانی و از اشک روان

داد مظلومی ما می شنوم

چهره خونین و من از خون جگر

قصه غصه روا می شنوم

موی آشفته و آشفته دلی

همه از بوی صبا می شنوم

نیِ محزون به نوای دل ما

هم به پژواک بلا می شنوم

ناله زین همنفسی از چه زنم

که ز هر ناله ندا می شنوم

جان به آواز دل غمزده ای

از کجا تا بکجا می شنوم

راز هم صحبتی احمد و دل

ز در و بام و هوا می شنوم

ص:156

شورِ فرهادم

ناز کن ناز که از ناز تو دیوانه شوم

باز کن باز درم تا که به میخانه شوم

ساغرم ده که من از مستی دوشینه برون

نشوم تا نشوم بی خود و مستانه شوم

خاک در دیده مرا بر سر کوی تو خوش است

چو بر این باورم از غیر تو بیگانه شوم

آتش اندر هوس خویش فکندم که مگر

تا بدان آتش پر شور تو پروانه شوم

صبر را در گنه آدم و حوا چو زنم

از گنه کاری خود عاقل و فرزانه شوم

شور فرهادم اگر تیشه بکف داده مرا

مست شیرینم و در مستی خود تا نه شوم

دامگه دیدم و آن دانه که دل برده چنین

بند بر پای چو شد بی غم هر دانه شوم

عطش خانه خمّار بجانم زده است

سوختم بال و پر اکنون به چه در لانه شوم

احمد از عقل گریزان چو شود از تو شود

ناز کن ناز که از ناز تو دیوانه شوم

ص:157

غمت را می برم

چو غم داری مرا همراز و همدم

غمت را می برم با چشم پر نَم

نمی خیزد گل شادم دگر بار

که ماتم گیرم از فرزند آدم

بدین بیگانگی در آتشم من

بدارم می کشد بیگانه محرم

نمی خندم نمی گریم که از دل

که را خندم کجا گریم ز عالم

شرار شعله در ماتم نشیند

که زین بیشم نگیرد موج ماتم

زمین از آسمان بس شکوه دارد

گرش درّ باردش همراه و همدم

شب و روزم بدین پندار سر زد

کمم بیش است و بیشم در خم کم

بظاهر مهربان است و به باطن

کجا بیند کسی واللَّه اعلم

مرا احمد شرار جان بیفزا

که دل را می کشد در بیشه غم

ص:158

آسیمه سران را

ما خود زغمی اشک به هر دیده فشانیم

فریاد بلندیم چو فریاد زمانیم

آسیمه سران را رخ افروخته ای هست

تا باز کجا این دلِ خونینه برانیم

بر قاف مرا رخصت پرواز ندادند

با دور فلک بال به پرواز گشاییم

این مرغ سلیمان چو رود در رهِ مقصود

از شهر سبا دیده بآفاق نشانیم

بر خاطر ما خاطره دوست نشسته

حیف است که از خاطره ها دست فشانیم

زآن باده که از روز ازل قسمت ما بود

مستیم و بمستی سرِ شوریده رهانیم

بیدار دلم بار دگر چهره نماید

تا جلوه بر این بارگهِ قدس بخوانیم

ما حسرت دریوزگی از کوی تو داریم

دریای سخایی تو و ما صید گرانیم

احمد سخن یار بجان ها چو نشیند

با دست دعا بر درِ آن خانه بمانیم

ص:159

غوغای جهانیم

یک عمر نشستیم که تا در خبر آییم

یک عمر دویدیم که آسیمه سر آییم

اینک چو بهاران سخن دیگرم آور

ای گل به تمنای تو ما خون جگر آییم

ای ناله به فریاد منِ سوخته پر رَس

بالی که نداریم به پرواز در آییم

صهبا زدگانیم که در مستیِ ایام

در میکده مهر تو فریادگر آییم

تا کوی تو و کوثرت آسوده خیالم

بشکسته دلی دارم و با این هنر آییم

همراز دل سوخته جان نیست بجز دل

با جام دگر از دلِ سوزان شرر آییم

برخیز و قدم بر سرِ خونینه دلان نِه

تا بارِ دگر از سرِ شوریده برآییم

غوغای جهانیم و بآرای زمان ها

فریاد زنانیم که اندر سمر آییم

احمد نظر دوست به هر مایه ستاند

سهل است که از دور فلک مختصر آییم

ص:160

بشتابید

بشتابید که تا بر سر پیمانه رویم

بشتابید که مستانه مستانه رویم

باده آرید اگر دلشدگان را خبر است

که جدا گشته ز دل بر درِ جانانه رویم

گرم این آتش سوزان برود از دل ما

با دو صد سوخته پر از پی پروانه رویم

فرصتی فصل بهار است که بی گل برسد

همتی تا مگر از دیده فتانه رویم

گفتگوها همه در قول و غزل در سردی است

این سخن گفتم و شوریده و دیوانه رویم

نگذارید که زاغان سیه روی پلید

پرده بر چهره در آیند که زین خانه رویم

ما در این غفلت و صد دام بگسترده عدو

دانه در جلوه کنون کی ز پی دانه رویم

چیست مقصود اگر راه خدا را نروی

بر سر موج بلا بی غم و دردانه رویم

چشم احمد به نگاهی خبری داده کنون

وای اگر در خم هر کوچه غریبانه رویم

ص:161

با اشک

با اشک حریم لاله را می شوییم

اینجا و بهر کجا بجا می شوییم

دیدیم و نهفته دل به غمخواری رفت

پنهان و نهان و بر ملا می شوییم

با نکته ای از نگاه شیدایی ها

هر روز و زمان جدا جدا می شوییم

فریاد دلِ شکسته می جویم و باز

همراز ولی ز سر بپا می شوییم

می بویم و این کرانه های غم را

می گویم و بی حرف و ندا می شوییم

اشکم به شفق عنایتی دارد و من

دامان دلم شفق نما می شوییم

هنگامه ز آبروی دیرینه ماست

پیغام صبا ز ماجرا می شوییم

ایدل مددی که حال ما این گونه است

در هر غزلی بهانه را می شوییم

احمد غم هر روزه ما را دیده است

زین اشک غرورِ واژه ها می شوییم

ص:162

قدم اَر رنجه کنی

از شب و دوریِ غم های زمان می گریم

همه جا بی تو ز جانانه ز جان می گریم

دعوی مصلحتم با تو حرام است حرام

تا نگویی که به تدبیر جهان می گریم

عافیت جویی ما قصه دیرینه بود

نه مجالم ز تمنای تو زان می گریم

لب خندان و دل خونشده کاری عبث است

من در این مرحله از دور زمان می گریم

قدم اَر رنجه کنی بر سر این غمزده جان

تا ببینی بدل از باد خزان می گریم

روز تاریک مرا جلوه ای، ای پرتو حق

که بدین ظلمتم از خرد و کلان می گریم

شفق از دیده خونبار برنگی دگر است

چو من آشفته و بگرفته زبان می گریم

ناله فریاد گر حادثه ها در غم ما

نیِ محزون به دم آورده نهان می گریم

خجلم گر نکند احمد از این در چو روم

ز جدایی همه جا مویه کنان می گریم

ص:163

به عمق مهلکه

خطاب جان کندم دل که شعله انگیزیم

بجام های امل شور و شوق ها ریزیم

گذار خویش به هر گوشه و کنار بریم

بشاخه های زمان از شعور آویزیم

بهار دلکش ایام را به خود گیریم

بآبرو بگشاییم و زان میان خیزیم

ندای دل شدگان را بگوش جان شنویم

به نابکاری شیطانِ نفس بستیزیم

به عمق مهلکه بی خوف و بیم بشتابیم

جهان ز مهر به شهد زمانه آمیزیم

نگاه خویش به غوغای در بهار آریم

که مدعی به گمان ناورد که پاییزیم

فنا کنیم بدی را بدین دعا احمد

زمان به مهر برآریم و جلوه انگیزیم

ص:164

پندار به رفتار

هان با سخن عشق جهان را بشناسیم

زین حال و هوا رسم کسان را بشناسیم

در قالب دل جز سخن مهر نگوییم

شور است اگر باب بیان را بشناسیم

در خلوت خود باور جان را بنشانیم

آوازه بلند است چو جان را بشناسیم

هر سو که نظر رفت نگاهی به تمناست

در جلوه آن ماه مَهان را بشناسیم

با باد سحر بوی سحر می رسد اینجا

سودای بزرگی است گر آن را بشناسیم

روزت بسلامت که سلامی بتوام بود

خوش باد زبانت چو زبان را بشناسیم

هر گوشه این میکده بس جام تهی هست

در سخت زمان ها که زمان را بشناسیم

پندار به رفتار چو گنجد عجبی نیست

آنجا که خطاهای گمان را بشناسیم

احمد نگرفته است رهی جز رهِ جانان

شوق است گر این اشک روان را بشناسیم

ص:165

فرهاد دلان

چون غم از کوهِ جهانست بفرهاد دلان

زان بلب می شکند ناله فریاد دلان

کی گرفتیم خیال از سر سودای عبث

غم بما می زند این طعنه بیداد دلان

خویش از زاویه خانه خوبان نکشم

خاک آن کوی برد ذلّت شدّاد دلان

رنگ و بویی اگر از کوی وفایم برسد

می شناسم شرف شوکت آزاد دلان

پرده دار غم ما مهلت دیگر چو دهد

غم به غمخانه رسد از برِ نا شاد دلان

صیدِ در بند چرا یاد گلستان نکند

گر سرِ رشته گسسته ست ز صیاد دلان

پیر آن میکده ام گفت تو احمد برهان

دل جدا از گنه هر شب افساد دلان

ص:166

غم بسوزاند

غم بسوزاند گلستان جهان

در خزان گیرد بهاران جهان

چهره زرد و دل افسرده ای

شد ز غم این هر دو مهمان جهان

بانگ شادی ها ز غم غمگین شود

می دهد بر باد پیمان جهان

تا مرا آخر غمم بگزیده است

می کشم خود را به پایان جهان

خوشه های مهر چون گیرد زوال

می شود هر دل پشیمان جهان

بر لب بام است ما را آفتاب

تا به غمگینی رسد جان جهان

لعل در بی رنگی آرد روز تار

زان نماند لعل در کان جهان

بر ستیغ کوه عشق و آرزو

مهلتی آمد ز ایمان جهان

احمد از خود سوختن بر شمع او

غم بسوزاند شتابان جهان

ص:167

دمی با محرمی

دمی با محرمی داد سخن از دل توان گفتن

سخن های دل خود را شبی با همزبان گفتن

سرودی بر لب آمد تا صفا از دوست برگیریم

بگُل رویی بچشم دل نوای بوستان گفتن

ره پیدا و پنهان را گذاری کی کند جز عشق

محبّت را بسر تا پای شوق از دوستان گفتن

مرا در خلوت آن دلستان جامی ز مهرم ده

که مستی را توان دیدن ز مستی ها چنان گفتن

هزاران نکته با جان است تا در آن نوای دل

ندایی را بدین شور آفرینی مهربان گفتن

بزن ای دیده آبی بر ندامت های ما اینجا

که شرح این پشیمانی ز دل ها بی بیان گفتن

وفا را من ز کوی عشق با جان ها خریدارم

به آتش می زنم جان را که با ما از گمان گفتن

خطا در کسوت درد آشنای ما نمی گنجد

زمین را می توان بگرفتن و شرح از زمان گفتن

به احمد رسم این شیدایی از جان ها بیاموزید

که دل می جوید اینجا تا کلامی جاودان گفتن

ص:168

به نگاه آشنایی

به نگاه آشنایی نظری به سوی ما کن

دلِ دردمند ما را صنما بدان دوا کن

تو گلی بگلستانی تو بهار عاشقانی

بوفا چو من نشستم تو هم آخرم وفا کن

شررت بجان خریدم که ترانه نویدم

رسد از تو بر دل ما به شراره ام رها کن

عجبا چو مه بتابد دلِ مهربان شتابد

تو بجلوه های ماهی رخ خود بجلوه واکن

چو مرا نشانِ مهری به جهان تو خوب چهری

گلِ گلستانِ مایی نظری به سوی ما کن

مگر آشنا بیاید که دلم غزل سراید

به ترانه صفایم گل من تو هم صفا کن

نگشوده باب دیگر چو باحمد آشنایی

دلِ آشنای مهرم خبرم ز آشنا کن

ص:169

قامت آراسته

خیز و آن شور دگر باره مرا بر پا کن

دیده از شوق بدین اشک روان دریا کن

خم بابرو مزن ای غنچه لب مَه رخسار

قامت آراسته در مستی ما غوغا کن

کمر همتم اَر بسته در این خوف و خطر

شهر عشق است مرا در همه جا رسوا کن

گرت آسوده خیالم به تمنای تو من

بدل آسودگیم از سر و جان شیدا کن

همرهان را گذری بر سر کوی تو بود

نظری سوی دل آزرده بما تنها کن

تا بدامان تو این دست ندامت برسد

دست ما گیر و بشیدا دلیم بر پا کن

احمد از یار نشان دارد و می گردد باز

خوش حدیثی بزبان می رودم افشا کن

ص:170

سودای عبث

از عشق سخن گوی به تفسیر دلِ من

شوریده سخن گوی نه تدبیر دلِ من

بس بادیه درد بریدم، که نشد راست

کارم که زمانم زده تحقیر دلِ من

بی شبهه خطا بود که در مرحله درد

اشکی بفشان زین همه تقصیر دلِ من

افسوس که آوای جهانگیر رحیل است

کاری نکند حیله و تزویر دلِ من

آشفته نشد کار مگر از سخن هرز

آنجا که زبان بود فراگیر دلِ من

بگذار بشوییم به اشکی گنه خویش

تا جان برهد از غل و زنجیر دلِ من

پیدا نشد آن کس که علاجی کند این درد

خود می شکند دل، که شده دیر دلِ من

سودای عبث بار زمین است و زمان است

آسوده کجاییم ز تقدیر دلِ من

احمد سخنی گفت که تفسیر ندارد

عشق است و کلامش همه تفسیر دلِ من

ص:171

مشکل من

دیده خون ریزد و فریاد بر آرد دلِ من

درد بر درد گذارد غم این مشکل من

مشکل من غم دیرینه من هست چنین

جان جدا می رود از غصه بی حاصل من

آنکه در دایره حالت شور است و وصال

چون تواند که نشانی دهد از مقبل من

باور از جان ز شرار دل خونین برسد

تا سراسیمه نگردد سخنِ قابل من

راه آن قافله پیدا و نهان در خبر است

که به فریاد کشد سابقه کامل من

من نگویم که گرفتار ننالد به یقین

چون بفریاد رسی می رسد آب و گل من

مدعی گفت که احمد سخن زبده بگو

من چه گویم که ننالد همه جا این دل من

ص:172

تربت یارانِ غریب

بر سر تربت یاران غریب آمده ام من

از اوج و فرازم به نشیب آمده ام من

ما را به مصیبت غم دیرینه بجان است

اینم عجب آمد که عجیب آمده ام من

چونم به نهایت غم بی یاوری افزود

بر درگه آن یار مجیب آمده ام من

بگذار خزان آید و افسرده کند جان

کاندر چمن بخت شکیب آمده ام من

گر کوْن، مرا قسمت بی قسمتیم داد

آن گونه که بی سهم و نصیب آمده ام من

گفتیم و نهانی همه اسرار درون را

بر چهره آفاق مهیب آمده ام من

در دوستیم بارقه چشم جهانم

سر باخته از مهر حبیب آمده ام من

اشکی چه فشانم به تو ای خاک غم انگیز

کز داغ عزیزان به لهیب آمده ام من

یک عمر به بیداریم احمد خبر آورد

بر تربت یاران چه غریب آمده ام من

ص:173

به سروِ قامت او

بگرد شمع وجودش ترانه خوانم من

سخن دراز شود ورنه صد بیانم من

به سرو قامت او دل همیشه پابند است

بدردِ دوریَش آهنگ هر فغانم من

کجا روم چه کنم غم نشانه دردم

بسوز خویش چنانم که در گمانم من

سرودِ بر لب ما عشق ما بُود هرجا

غرور آمده بر جانم و بجانم من

به هر که می نگرم دامنش عیان گیرد

کمال معرفتش را بر آستانم من

زبان به غایت تقدیر شوق تحریر است

زلال آمده در کام دل بدانم من

به هر نگاه به عالم شعور می پاشد

درین میانه منم من که خود نهانم من

بیا که بارگه عشق و آبرو با توست

بیا که خادم درگاه تو عیانم من

چنین ز خاطره احمد بخویش می نازد

جبین بخاک بسایم، به الامانم من

ص:174

سرفرازم کن

ساختم در سوختن یک عمر با آهِ تو من

از دل آگاهی شدم چو سایه همراه تو من

چشم را در انزوا از خوب و بد پوشیده ام

زان سحر دیدم ز یمن چهارده ماهِ تو من

سرفرازم کن قدم در کلبه درویش نه

تا بجان گیرم صفا را با دل آگاهِ تو من

چرخ را در بی نیازی نکته آموزم بلب

در بیان هرگز نگویم دردِ جان کاه تو من

بسته بند بلا با ناله شب را طی کند

ای دل شیدا چه گویم بر غم چاه تو من

آتشم اندر حریم عشق ها تا شعله زد

خود در افکندم در این آتش بدلخواه تو من

دردِ احمد دردِ خود را سوختن بی آشناست

آشنایی را مگر بینم به خرگاه تو من

ص:175

سراب محض

مرا ز خویش مران ای گل جوانی من

که دل قرار نگیرد به در فشانی من

شکوه و جلوه صد ماه آیدم بر جان

گَرم بهار درآید به زندگانی من

بدین امید بفردای خویش می نالم

که نور عشق نتابد ز آسمانی من

سراب محض بکردار در خیالم شد

ز خود خیال نمی جویدم نهانی من

به سر گرانیم ایام انتظارم گشت

صدا بگوش نیاید ز کاروانی من

محاق بدرِ تو جانم به غم فرو برده است

نشان خویش کجا گیرم ای نشانی من

گر از خرابه دنیا بکوی دوست روم

به شکوه لب که گشاید به بی زبانی من

چرا به کسوت ما رنگ تیره غم زد

غرور آمده بر دل ز شادمانی من

نه احمدم غم دیرینه می برد از یاد

چو انتظار ندارد ز سخت جانی من

ص:176

ناز خوبان

دیدی آخر که گل از باغ سر آورده برون

اندرین حال و هوا بس ثمر آورده برون

مرغ کم حوصله بر شاخ صبوری نرود

شاخه لرزید چو او بال و پر آورده برون

ناز خوبان به نیاز دل درویشان است

خاصه آن عشوه که از خود بدر آورده برون

لعلی از کان مروت بدر آور ما را

تا بدانند دلم این گهر آورده برون

خار در بادیه آزار چه کس می جوید

که به آزار چنین نیشتر آورده برون

بدل آهنگ جدایی مزن از کار جهان

او به تدبیر ترا مختصر آورده برون

ما نشان از همه خوبان به گمان می گیریم

که زمان خوب تر از خوب تر آورده برون

حاصل زحمت یک عمر به دیدار تو شد

آخر این دیده به چندین خطر آورده برون

شرم دارم که باحمد نظر از لطف کنی

مهربانا بتو ما را نظر آورده برون

ص:177

دست بر دست زنم

من که در بحر غمم بی می و پیمانه کنون

می کشم بار دو صد زحمت دیوانه کنون

کوس بدنامیم از دور فلک بگذشته است

طعنه بر من مزن ای عاقل و فرزانه کنون

صحبت از خاطره های دل ما کمتر کن

آتشی بود که بگرفته به پرواز کنون

چمن و باغ و ریاحین همه غمگین باشند

بی تو ما را نبود جز دل بیگانه کنون

دست بر دست زنم حسرت دل افزون است

ای که گفتی مرو از شهر غریبانه کنون

آرزوها همه در کسوت خواب آمده اند

هرچه بر دیده عیان است چو افسانه کنون

ره پیدای سلامت چه بهایی دارد

چو غمی آمده در ساحت کاشانه کنون

ایدل آشفتگی از خاطر ما چون گذرد

موی آشفته بگیرد ره هر شانه کنون

باز احمد سخن از دوری جانان گوید

با زبانی که عیان است به شکرانه کنون

ص:178

بر حریم سرِ کویش

مژده باد صبا بر گل و گلزار ببین

گل شکوفا شد و لبخند لب یار ببین

روز فرخنده و پیروز مبارک بادا

به چمنزار جهان لاله بی خار ببین

بر حریم سر کویش دل ما چون برسد

غم به غمخوار سپارم دل و دلدار ببین

تا در این مصلحتم بی تو به شیدایی ها

مستی از سر چو رود خانه خمّار ببین

نام ما را تو به نام دگران نقش نزن

راز بد نامیم از نرگس بیمار ببین

ای که در بادیه تشنه جان می گذری

عطش کام من از دیده خونبار ببین

دادم از دل بستان گر تو به داد آمده ای

که در این معنی ام آورده پندار ببین

چشم گریان و غم مانده به جانم اسفا

کار سازی نکند بخت نگونسار ببین

احمد از آتش بیداد کسان میسوزد

همه جا جلوه گرم شعله این نار ببین

ص:179

خاک زرخیز شد

ای دل امروز منال و رخ دلدار به بین

رمز این پرده ز برداشته اسرار به بین

تا بهاران رسد از راه بآوای حزین

نغمه ها دارم و اندر سخنم یار به بین

گل به گلزار به رقص آمده در شادی ها

دل خونین به غم دوری دلدار به بین

هر که این جام ز کف داد بمستی نرسید

مست این میکده را بی غم و هشیار به بین

خاک زر خیز شد و دیده نمناک سحر

اشک ریزان به سر سبزه و گلزار به بین

زنده شد مرده ز عیسای بهاران همه جا

مردگان را رخ رنگینِ چو گلنار به بین

این اشارت که بهارت زند از عالم پیر

یعنی ای خفته آشفته تو آثار به بین

اگر امروز به جایی روم از کوی تو من

بر دل نادم ما نیش دو صد خار به بین

سوی احمد نگران دیده تدبیر نکن

چو بهاران رسد او بر در خمّار به بین

ص:180

بعد از این

بعد از این گل می دمد محشور تو

بی بهار سوسن منظور تو

بعد از این در نغمه های شور دل

در نوای بی نوای دور تو

بعد از این در انزوا خاموش لب

می سرایم نغمه مهجور تو

بعد از این در خاله مه می کشم

هاله رخساره پر نور تو

بعد از این اندر وفای بی وفا

خانه مهرت شود معمور تو

بعد از این بر حالت افسردگان

می گشایم رایت منصور تو

بعد از این دل را بسودا می دهم

تا بشیدایی شوم در شور تو

بعد از این در سرد رود زندگی

دل بگرمی می نهم محرور تو

بعد از این احمد غزل خوان می رود

تا ببیند چهره مسرور تو

ص:181

آرام نیم

گفتم که سخن کند دل از تو

تا حل شود اصلِ مشکل از تو

از دیده سرشک غم نبارد

دریا دل ما به ساحل از تو

باز آی که آشنا نگردد

آن دیده که بود غافل از تو

فریاد زمانه آتشم زد

دیوانه شدم نه عاقل از تو

من سوختم از جدایی دل

وین سوختنم به باطل از تو

تا طرفه حدیث می سرایم

فرض است زبان ناقل از تو

آرام نیم که از تو در عشق

صد درد بجان و حاصل از تو

ما را بنواز تا نگرید

آن دیده که نیست قابل از تو

احمد چو نگاه داغ داران

در خون تپد او مقابل از تو

ص:182

به شهر آشنایان

دلی آتش فشان خواهم من از تو

بدل دردی نهان خواهم من از تو

به حیرانی به کوه و دشت و دریا

ز گلزاران نشان خواهم من از تو

بدین ماتم سرا تنهای تنها

زبانی در بیان خواهم من از تو

به گلزاران گلی گم کرده ام من

رخ او را عیان خواهم من از تو

به شهر آشنایان آشنایم

که جانان را بجان خواهم من از تو

بدیده سیل اشکم بی امان است

در این سودا امان خواهم من از تو

شب تاریک و موج و بیمِ طوفان

ز دریا بر کران خواهم من از تو

به پاییزم ترا دیدن بهار است

بهاری در خزان خواهم من از تو

چو احمد می گشاید باب دل را

ندایی در جهان خواهم من از تو

ص:183

تا دل آرام بگیرد

تا دل آرام بگیرد سخن از یار بگو

اندرین مرحله از جلوه رخسار بگو

شبِ تاریک مرا برده به طوفان بلا

ای دل مانده بره از رخ دلدار بگو

بت و بتخانه رها کن چو پیامت برسد

دل برسواییم آورده ز ستّار بگو

مستی باده مهرت گل شادی شکفد

ای پیام آور ما از خم و خمّار بگو

خواب راحت ز تو بگذاشتم اندر غم دل

با من از چشم نه در خواب نه بیدار بگو

غصه بر جان من از آتش هجران گذرد

داستانی به نگه زان همه اسرار بگو

ما سر اندر ره پر شور تو خود باخته ایم

ره دراز است اگر از غم و غمخوار بگو

دیده بر شاخه امید جهانگیر تو شد

باورم هست بدین دیده خونبار بگو

صبر احمد همه جا با گل عشق تو بود

جان ما غمزده، از مرحمت یار بگو

ص:184

خریدار منم

چون بهاران همه خرم دلِ تو

نکشم بار گنه غافل تو

تو بهاری تو گلستان منی

نبود جز غم ما حاصل تو

چو گشایم سخنِ عقده دل

ننهم از سخنی مشگلِ تو

غمم این است و ز غم ناله کنان

بِبَرِ موج دل از ساحل تو

نه گلی بویم و نی گل بدنی

که خریدار منم بر گلِ تو

بجدایی چو روی با دل ما

دلِ ما تازه شود عاقل تو

ز تو احمد بکجا ناله کند

که جهانی است چنین مایل تو

ص:185

در نمِ اشکم

پر گشایم باز هم بر سوی تو

تا ببینم قامت دلجوی تو

بسته در دام بلا خوشتر بود

خاصه آنگه، بند دل از موی تو

دیده در اشکی که ریزد بی غش است

جان بمستی می دهد هم خوی تو

بوی مشکم در بهاران می رسد

کان دل انگیز است و دارد بوی تو

در نَمِ اشکم چو می بینم ترا

جان بی مقدار آید سوی تو

فارغان این جهان آسوده دل

در شکار عشق ها آهوی تو

جان بمعنی تیر مژگان می خَرَد

نکته ها گیرد کمان ابروی تو

اندرین میدان حریف آشنا

خود فدا سازد به چوگان گوی تو

نام احمد را ز مشتاقان بگیر

کی گریزد جز به سوی کوی تو

ص:186

همه جا می نگرم

قصه از زلف تو گفتم که نگویم تو بگو

دیگر این ره بغم خویش نپویم تو بپو

همه جا می نگرم تا به نشانی برسم

سر این رشته دراز است بجویم تو بجو

بر گل عارض مهتاب رخت مانده نگه

گوهر اشک از این چهره نشویم تو بشو

بدل سنگ زمان ناله ما را چه اثر

دل حسرت زده از غصه نمویم، تو بمو

شبِ مهجوری ما را نکند هم نفسی

آنکه گفتم ز غمش هیچ نگویم تو بگو

باورم نیست که مستانه ببینم رخ تو

که در این مستیم آورده سبویم تو سبو

احمد از مشغله عشق نمی گرید زار

که بجز موی تو من هیچ نبویم تو ببو

ص:187

سمن خاطره ها

افق دیده ما تنگ شده

آرزوها همه بی رنگ شده

نقش فرزانگی از ماتم ها

بر جبین یکسره آژنگ شده

دوستی ها همه در کسوت غم

رنگ در زردی، نا رنگ شده

چشم ها می نگرد بی حالت

حیرت انگیز زمان منگ شده

سخن خاطره ها در سردی

عاری از دانش و فرهنگ شده

آخرین قصه مستوره جان

سرد و خاموش بآهنگ شده

از زبان گرمی دیرین رفته

رهِ هموار دلی سنگ شده

کار و کردار زمان بیهوده است

پای رفتار کسان لنگ شده

احمد آسوده دلی گم گشته

وسعت دیده دل تنگ شده

ص:188

باد پاییز زمان

من کیم بر سر کویی به ندا آمده ای

دست حسرت بسر از خویش جدا آمده ای

می گزم من به ندامت بسرانگشت زمان

که نپرسیده، مرا هان ز کجا آمده ای

مرد ره می طلبم تا بروم همره دل

کس ندانست از این ره که چرا آمده ای

تا زِ پرگار محبّت قدمی بیرون شد

دل آشفته مرا گو به فنا آمده ای

گر به کاشانه مرغان چمن صیاد است

بال و پر سوختگان را به نوا آمده ای

من در این خانه بسی گمشدگان می جویم

سر شوریده مگر زین به خطا آمده ای

باد پاییز زمان گر بوزد بر دل و جان

با که گویم که در این باغ روا آمده ای

خون ما می خورد این فتنه فتانه چنین

باز هم ناله زند خوش که بجا آمده ای

احمد اَر جان بکف اندر ره جانانه رود

نکند جز سخن از عشق فدا آمده ای

ص:189

پنهان ز من

چندی است که از دل غم ما را نگشایی

گر عقده گشایی، غمی از ما نگشایی

تا دایره قسمت ما در دَوران است

راهی به نهانخانه دنیا نگشایی

سر در کف دست است و بدین حسرت و آهم

در ناله حسرت گل ما وا نگشایی

در دیده مشتاق ز غم نامه پندار

ما را ز غم از عالم بالا نگشایی

پنهان ز من این راز نهان از تو دریغا

پیمان ز تو اینست که پیدا نگشایی

ما را هنر از زاویه چشم حسودان

در دیده چنین است که اصلاً نگشایی

تا باد خزانم رسد از کوی بهاران

هیهات که جان را به تمنا نگشایی

تا باز کجا می رود از خانه دلدار

در کعبه ره آورد چلیپا نگشایی

پیغام چو زو می رسدم ای دل خونین

لب دوخته می دار، که لب تا نگشایی

بتخانه خرابم بکن اَر طالب یاری

باب دگر از قصه بیجا نگشایی

در جان تو احمد گل توحید نشاند

گر راز دل خون شده الا نگشایی

ص:190

به سنگ سرد

کجا جویم گل از گلزار هستی

که می سوزد گل بی خار هستی

به آهی کز نهاد جان بر آید

بسردی ها رساند نار هستی

ندارد جلوه ای رخسار زردم

به چشم نرگس بیمار هستی

شب ظلمت مرا در خاطر آرد

گل پژمرده خونبار هستی

به شوقی کاو بجانم می تراود

شرارم می زند دلدار هستی

مرا در پرده رمز عشق خواند

ز غمگین شاهدم غمخوار هستی

شتابان می کشد ما را بدین ره

کمند مهر بی آزار هستی

به سنگ سرد و شیرین گفتن دل

چو فرهادم برد کهسار هستی

به احمد نکته آموزد زبانی

که می گیرد جهان در کار هستی

ص:191

سر به پایت می گذارم

آمدی بر ما سرافراز آمدی

همدم و همراز و دمساز آمدی

سر به پایت می گذارم روز و شب

بر حریم عشق ما ناز آمدی

بال و پروازم گل مهر تو شد

ای تو پروازم به پرواز آمدی

غصه از همراهیم افسانه ای

با دل تنگم به انباز آمدی

دامن بختم نمی گیرد کسی

جان بانجام است و آغاز آمدی

نکته ها پرداختم از شوق دل

اشتیاقم قصه پرداز آمدی

زنده می دارد گل ذوقم کنون

ای دمِ عیسی به اعجاز آمدی

نغمه غم می سرودم همچنان

تا گل شادم بآواز آمدی

خنده بر لب نقش احمد می زند

کای بهار زندگی باز آمدی

ص:192

ز شعری

تو که دردی بدل چون ما نداری

بشب های سیه پروا نداری

مرا این ناله از دل خیزد و تو

بدلداری زبان اصلا نداری

ز شعری کاتش افروزد بدل ها

خروشی ضجه ای پیدا نداری

نه آخر می گدازی جان خوبان

بجز نیش زبان گرما نداری

سری پر شور می خواهم بگفتن

تو این شوریده سر جانا نداری

خدا را آیت دلدادگان کو

نشانی از گل حمرا نداری

الّا ای مدعی بی کسوت غم

بچشمان ژاله غم ها نداری

نباشد مهلت از امروز و فردا

به امروزت غم از فردا نداری

ز احمد شوق دیگر پر کشاند

وزان پرواز دل با ما نداری

ص:193

لعل نوشین تو

در بیان آورم آن راز که در جان داری

خوشه معرفتی دِه که تو مهمان داری

می توان خانه تهی کرد ز نیک و بد دل

گر تو در خانه دل رشته ز جانان داری

لعل نوشین تو تا چون شکرم حاصل هست

حیف باشد که مرا جان پریشان داری

سرم اَر در قدم یار و بخاک درِ اوست

خاک این کوی سزد سرمه چشمان داری

دل اگر ناله کند نیست فغان کز سرِ درد

کین فغان از دل ما نیست تو افغان داری

ما نگویی سر انگشت زمان بر لب ماست

راز در جان و ز جانان خبر آن داری

مدتی هست که این دیده بره می نگرد

آه در سینه و جانم تو پشیمان داری

عهد بستم که از این دام بلا گر برهم

خود بدان ره فکنم خاصه که پیمان داری

احمد آسوده نشد تا بدل آسودگیم

هرچه دیدیم بدان مایه که ایمان داری

ص:194

خبر از بی خبری

نیست ما را خبری جز خبر از بی خبری

تا بود ز آتش سوزان تو بر جان اثری

هیچگه ناله مرا در قفس سینه نبود

از تو آموخته ام ناله ز بی بال و پری

شرط انصاف نباشد که شَوَم از تو جدا

همرهی گر بکنی با تو کنم من گذری

وه اگر خار و خس عشق نروبی ز وفا

وه اگر زین گهر دیده نریزند بری

سود و سرمایه ما جز سخن مهر نشد

سر سودایی ما را نبود زان شرری

بی تو ای قامت بگزیده گلزار جهان

خرّمی نیست چمن را به نسیم سحری

لاله ها می دمد امّا بطراوت نرسد

تا نهان گشته بآفاق فروغ قمری

لحظه هایی که به میعادگهی ره سپرد

یاد بادا بسرانگشت زمان در هنری

حرف احمد سخن هر شب و هر روز من است

ای که از خوبتران از همه کس خوب تری

ص:195

بی تاب تر از من

بی تاب تر از من تو در اینجا نشناسی

شیدا شده در مجمع شیدا نشناسی

بر شاخه پر بار شناسنده عرفان

پر مایه تر از مردم دانا نشناسی

خونابه بریزید بهر دلشده از دل

دیری است که جز خانه ز اغوا نشناسی

ما را سخن گفته ز حقّ بین چه عذاب است

هیهات نهان گشته ز پیدا نشناسی

در وادی آسیمه سران دل شکنی نیست

اینجا دگر از مردم دنیا نشناسی

ای وای کجا می رود این قافله درد

از ره چو برون رفته تو او را نشناسی

بر گرد که تا بار دگر مویه نماییم

آسوده تو ننشین که تو ایما نشناسی

صد خار بجان رفت که ما را تو ندیدی

بر خرد و کلان دیده بینا نشناسی

احمد به تکاپوی جهان نیست محالی

این راهِ خطر رفتن بی ما نشناسی

ص:196

بانگ این قافله

ای دل آخر تو مرا در بدر از خانه کنی

خود گرفتار بت فتنه فتانه کنی

بانگ این قافله از غیر تو من می شنوم

کس نگوید که چرا ناله غریبانه کنی

گفتگوی من و این گمشده در وادی غم

تا بگوشت نرسد یکسره افسانه کنی

ای دل از رهگذر عارف و عامی بگذر

من بر آنم که مرا یکسره بیگانه کنی

باده در جوشش این گردش دور فلک است

می این میکده را با که به پیمانه کنی

به نگاهی نگران نرگس آسوده کند

عاقلان را بیکی جرعه تو دیوانه کنی

دست نامحرم از این دامن عصمت بشکن

تا مرا خادم آن درگه فرزانه کنی

جان به جانان به دریغی نکنم تا که فنا

مرغ بی بالم و در دامگهم دانه کنی

تا چو احمد نکشی یکسره خود را به بلا

من نگویم تو فدا خویش به جانانه کنی

ص:197

داستان زندگی

سر بهم آورده گل در گلستانِ زندگی

لب به نجوا وا کند از داستان زندگی

قصه ها دردا ز طوفان های وحشت زای ما

بحر بی پایان عالم اَر کران زندگی

جان به جانان می رسد در شکوِه گویی های دل

گر بگوید شکوِه ها از درد جان زندگی

شوق دل در پرتو خورشید گرمی ها رود

کی نهان دارد به ما آتشفشان زندگی

غمگساران را غمی هرگز مبادا در جهان

در دل بی همدم غم کاروان زندگی

تیر مژگان از کمان ابروی جانان می رسد

وه چه تاریک است دل اندر گمان زندگی

موج ناکامی به کامم می کشد زین درد جان

گر بگویم راز پنهان از دهان زندگی

با دل از آزردگی بس ناله ها شد در گلو

خاک را در دیده آرد این خزان زندگی

احمد از شوریدگی بر شعر خونین دم زند

تا مگر از همرهان گیرد نشان زندگی

ص:198

بغض ما را

می سرایم نغمه ها را در غمی

می گشایم چشم خونین در نمی

می فشارد دل که دست زندگی

می گدازد ماتمم بر ماتمی

بغض ما را در گلو بشکسته، رفت

در دم آخر بلب آمد دمی

دیده گریان، جان ما و جان او

جان به جانان می رساند محرمی

ساربان آهسته تر، کاین کاروان

می برد صد بار غم بی همدمی

احمد از دل می کشد دردی بجان

زخم دل را چون گدازد مرحمی

ص:199

به پشیمانیَم

گَرم از دور و زمان بی تو بگویم سخنی

نرود بر لب من جز سخن دل شکنی

نظر از مرحمت خرمی جان و دل است

که صفا بخش دل و لاله چندین چمنی

به پشیمانیم اَر دست دهد موی سیه

باورم باشد اگر سلسله بر هم نزنی

پیکم از کوی تو می آید و می گوید باز

که جهان می شنود بوی گل پیرهنی

خوابم از دیده گریزان شود از کثرت غم

که چرا روشنیِ دیده هر انجمنی

باد بوی تو اگر آوردم از دو جهان

همه جا می شنوم رایحه یاسمنی

احمد از مرحله شکر تو بیرون نرود

که در این باغ مقیم است و در این کار غنی

ص:200

به جان می جویمت

بجان می جویمت از دل فزونی

نمی گویی مرا آخر که چونی

سراب چشم ناپیدا چه بیند

غبار آلوده در موج زبونی

مرا ای گوهر دریای جان ها

صدف خالی و در دل ها کنونی

شتابان می روم تا کوی جانان

خرامان می کشد در خاک و خونی

ز بار عشق تو از سنگ خارا

بجان دارم چو کوه بیستونی

گل ماتم به دشت ناامیدی

کجا داند که از طاقت برونی

دل احمد ز مهرت مایه گیرد

که دیو نفس ما دارد فسونی

ص:201

شرط و عهد است

دارم امید که بر غم زده غمخوار شوی

به نگاهی که کنی جلوه ای از یار شوی

کسوت سرخ و سفید باعث دلگرمی ماست

چون بدلداری ما یکشبه دلدار شوی

شرط و عهد است که مستانه به اوهام زنم

که در این مرثیه آسوده به انکار شوی

نازنینا سخن ناب سخن دان داند

تا بهر میکده پیمانه خمّار شوی

مست یک جام به فتوای دل آسوده بود

شرط عقل است چو با نرگس بیمار شوی

مدعی بار دو صد منتم آورده بدوش

ره دراز است چه آلوده این بار شوی

کس متاع هوس از خویش خریدار نشد

ز چه رو غافل و شوریده به بازار شوی

باب دیگر بگشا بر دل دیوانه ما

ورنه بیهوده سراسیمه این کار شوی

عمق دریای زمان وه بگشوده است دهان

دل احمد تو کجا محرم اسرار شوی

ص:202

بگذر و بگذار

صید بخون گشته کنون آمده در دامگهی

ناله کند مویه زند از نگهی بر نگهی

بگذر و بگذار مرا در شکن موی سیه

شب شد و بر شب چه زنی طره موی سیهی

راهِ خدا جویی دل در خم ایام بما

جلوه کند تا ببرم فیض مهِ چهاردهی

باز کنم راهِ دگر تا بکشم خود به سمر

شاهد افسانه دل بی گنهی از گنهی

خام بدم پخته شدم با دل آشفته شدم

همهمه خرد و کلان در شرر مرد رهی

مرکب این مهر مرا می برد آسوده بره

دل بتو من نهاده ام دل بنهی یا ننهی

گر بخطر مرا نهی دل شکنی خانه کنی

با دل احمد سخنم برده بقلب سپهی

ص:203

دیده شوق

شرمساری کشم از بیم نگاهی گاهی

کز نگه می رود آهنگ گناهی گاهی

در پناهی روم آنجا که پناهِ دلِ ماست

غافلم گر نکشم دل به پناهی گاهی

خاکِ راهت شوم و نیست متاع دگرم

چه شود گر گذری بر سر راهی گاهی

ای تو مهتاب من اندر شب ظلمانی درد

جلوه ای تا رودم بخت سیاهی گاهی

نشتابیم مگر بر سر کوی تو بجان

جان بمشتاقی ما داده گواهی گاهی

دیده شوق برخسار مهی می نگرد

تا مگر جلوه کند در رخِ ماهی گاهی

ساربانا خبر از گمشدن یوسف ده

تا بجویند ز افتاده بچاهی گاهی

دست ما گیر که افتاده این دشت جنون

تیغ ها آخته بر قلب سپاهی گاهی

آه در سینه احمد شرر دیرین است

«خانمانسوز بود آتش آهی گاهی»

ص:204

درد آشنا

دلِ بی وفا تا کجا بی وفایی

بدرد آشنا تا کجا آشنایی

نه خونین دلم را بمهری نوازی

نه آخر نوا گیری از هم نوایی

چه سازم چه گویم بجانم نشسته

شبِ ظلمت روزگار جدایی

سرودم بلب مانده از حسرتِ دل

بخاموشی از جان سرود نهایی

دلم آتش از درد هجران گرفته

لبم در عطش های آن دلربایی

نسیمی که آهنگ کوی تو دارد

دلم را کشد سوی این پارسایی

شفق در غروب غمِ آرزوها

بما می زند داغ هر بی وفایی

زمستان عشق است و من دستِ سردم

که در سینه پنهان کنم دل گشایی

باحمد نهال غروری تو بنشان

که تا گل دمد در شکوهِ رهایی

ص:205

ای وفا

ای وفا با ما جدایی کرده ای

ره بسوی بی وفایی کرده ای

ای وفا بس درد دل ها پیش ماست

با دلم دیر آشنایی کرده ای

سرد، ایام است و ما عریان تریم

سوز در جان، ره گشایی کرده ای

ای وفا آن روزها یادش بخیر

روزها را بی هوایی کرده ای

ای وفا خاک در میخانه را

وقف کبر و خودستایی کرده ای

ما در این سودا به غم آلوده ایم

نغمه ها را غم سرایی کرده ای

ای عزیز روزگاران پیش ما

دردها را بی دوایی کرده ای

ای وفا ای آبروی عاشقان

عشق ها را انزوایی کرده ای

ای وفا احمد نمی گوید چه کن

در ندامت دست خایی کرده ای

ص:206

گلِ خونینه

بخوابم دیده بگشودم نبودی

غمت را بر غم افزودم نبودی

شهاب دیده خونبار ما را

گل خونینه بنمودم نبودی

بشوق حسرت امید و بیمم

دلِ آزرده آسودم نبودی

به آتش های دردم در نیازی

شرار شعله در دودم نبودی

در این سودا به عشقی آسمانی

غم جانم گل سودم نبودی

نهالی در بهار زندگانی

ز غم پژمرد و فرسودم نبودی

لب نگشوده احمد ناله دارد

بخوابم دیده بگشودم نبودی

ص:207

به خون غلتیده

دلم تنگ و سری شوریده داری

نهال شوق ما ببریده داری

بلب هرگز مکن بر دل شکایت

که جای پای خود بر دیده داری

بهارا صحبت از باغ و چمن شد

گلی در باغ جان بگزیده داری

بدامن می گذارم چهره بر خون

چه از غم ها دلی رنجیده داری

زمین از درد می نالد که بی شک

محبّت را اگر برچیده داری

نهان از خویش می گیرم جهان را

چو ماتم را ز ما دزدیده داری

ره فردا ره امروز ما شد

دلی گریان لبی خندیده داری

بچشم آشنا بر ما نظر کن

که در کویت، به خون غلتیده داری

کرامت کن که احمد دردمند است

چه جان را بی سبب غمدیده داری

ص:208

بی ناله ما

در خانه دل مرده دلان را ننشانی

بی ناله ما اشک روان را ننشانی

هر گوشه این میکده با ساغر و ساقی است

هشدار که این آتش جان را ننشانی

دلدار به غمخواری ما نکته نگیری

بیگانه بی درد و فغان را ننشانی

از روز ازل عهد بر این مرحله بستیم

جز سوخته عشق نهان را ننشانی

در نشئه این مِی که به ما ساقی دل داد

خونابه بی درد کشان را ننشانی

آنجا که به تقدیر دل آسوده نشینی

آزرده ز دل نیش زبان را ننشانی

بر قامت هر سرو نگاهم به تمناست

بر شوکتشان خطِ نشان را ننشانی

در هجرت مرغان چمن همهمه ای نیست

فریاد دل ماست تو آن را ننشانی

احمد نظر لطفِ ترا بر دلِ خونین

می داند و زین را ز عیان را ننشانی

ص:209

ایام خراب

ای دل تو بدین دیرِ خرابم نه نشانی

در چین سر موج سرایم نه نشانی

ما را بخموشی بدر میکده خوشتر

زنهار که در شورش و تابم نه نشانی

جز صحبت دلدار سخن ها همه پوچ است

بیهوده به هر در به عتابم نه نشانی

یک عمر به غواصی دردانه نشستیم

دیگر به طمع در زر نابم نه نشانی

ای دل بسرانجام جهان در دم آخر

ما را به سرانگشت خطابم نه نشانی

ای دل غم ما را تو به غمخوار بگو تا

جان سوخته در آتش و آبم نه نشانی

فریاد زمان سوز مرا چون نشنیدی

کاخر به سرا پای شتابم نه نشانی

ما را شب تاریک جدایی سحر آید

ای دیده خونبار به خوابم نه نشانی

احمد ز غم خود ثمر از حادثه بگرفت

در مستی ایامِ خرابم نه نشانی

ص:210

تو آهِ حسرتم

تو آهِ حسرتم از جلوه های سرکش بین

تب غرور من از انتهای آتش بین

به بال خسته ام آهنگ انزوا بنگر

مرا ز خاطر افسرده و مشوش بین

بهر کجای دلم در روایت مهر است

کلام خام ندارم لبم تو خامش بین

دلم ز وحشت ایام هجرها خون است

بلای آمده بر جان عجیب مدهش بین

بجام باده مرا التهاب دل بنشان

چو مهربان تو دارم غرور کاهش بین

مگر به سایه آرامش تو بنشینم

وگرنه حاصل ما در قیاس سوزش بین

بصبر خویش رسیدم ز شش طرف احمد

دلم بحالت غم در کنار هر شش بین

ص:211

من و ما را تو بسوزان

من و ما را تو بسوزان که بجانان برسی

خویش بگذار که بر ساحت آن جان برسی

لب لعلی که نشد بوسه گه اهل خرد

دل دیوانه کجا یک شبه بر آن برسی

همرهی کن که به دلدار پیامی دهمت

دارم امید بدین مرحله آسان برسی

شوق دیدار چنان آتش سوزانم زد

که به خاکسترم ای غمزده حیران برسی

ناله ها دارم و صد شکوه بلب تا برسم

ای دل خون شده هیهات به جانان برسی

گفتم آوارگی خویش فراموش کنم

غمزه بر من زد و گفتا نه به سامان برسی

بر در میکده هشیار بهایی نبرد

مستی آور که سرآسیمه بدین سان برسی

بال بگشای تو از صدق به پرواز زمان

که به یک لحظه خرامیده به کیوان برسی

عهد و پیمان خود از یاد مبر بر احمد

که به جانان چو رسی بر سر ایمان برسی

ص:212

لیلة القدر منی

بر لب آوردم اگر قصه بی بال و پری

شوقم این بود که بر چهره زردم نگری

اوّل و آخرم از عشق سخن می گویم

تا بدانند که بر جان بودم زان شرری

لیلة القدر منی دست دعایم همه شب

سوی معبود بلند است و ندارم خبری

بخت را لایق چندین هنرم نیست مگر

که رهایم کند از قالب این در بدری

منم آن سایه که از پرتوت آیم بوجود

نیستم گر نکنی جلوه بعمق نظری

آستین بر رخم آور که خجل گشته منم

شرم بادم که درین غم نبود چشم تری

گر به غواصی معنی روم از بحر وجود

گهری نیست مرا غیر تو روشن گهری

عشق در دامنم آویخت که از دل بر گو

دل بدیدار تو خندید که لطف سحری

اشک شوق است گر از دیده احمد گذرد

هر طرف می نگرم جلوه گرا در گذری

ص:213

ز بخت شوم

بشب می نالم از درد جدایی

که در روز از غمت گردم رهایی

مرا شمع رخ و عشق تو سوزد

نه آن پروانه ام از بی وفایی

شرابی ده که مست از جان نماید

چو جان را در کشم با آشنایی

گرم پیمانه پیمان بسته با تو

دل خونین رها از غم نمایی

زمستان در وصالت پیشم آمد

چو سرد ایام زد بر ما خطایی

ز بخت شوم می جویم گل عشق

به پرواز بلندی از هوایی

همایونی و می خوانم ترا من

که بر سر آیدم بال همایی

کَرم کن مهر دیرینم بفرما

صفا کن منبع جود و صفایی

سر احمد بدامان می گذارم

که از اشکم بشوید در نوایی

ص:214

ابر اگر نیست

نه کرامت بود اَر خواب پریشان بینی

نیت خویش چو ظاهر بکنی آن بینی

پرده بر روی خجل گشته اوهام بکش

که نشاید رخ پر مکر پشیمان بینی

مایه راحت یک روزه دنیا عبث است

گر بدین کار دلی غمزده احزان بینی

هیبت از دست رود کینه اگر شعله زند

که در این بیشه همی شیر هراسان بینی

تک درختی که تو را سایه بسر درفکند

گر خورد آب طراوت دو سه چندان بینی

مرغ پر بسته نگه روی گلستان دارد

گر که در کنج قفس نغمه خوش الحان بینی

شور مستان به دمی حالتی دیگر دارد

دل رسوا شده ماست که بی جان بینی

نه خرابات نشین ماندن ما بدنامی است

ای بس آزرده دلان بر سر پیمان بینی

ابر اگر نیست در این وادی پر سوز و گداز

آبشار رخم از دیده گریان بینی

احمد اَر خاطر دلدار به خار غم توست

خار غم در دل شوریده فراوان بینی

ص:215

ص:216

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109